فراماسون.
[فْرا / فِ سُنْ] (فرانسوی، اِ)(1)این کلمه در قرن سیزدهم میلادی به پیشه ورانی که با تیشه کار میکردند گفته می شد. (از دائرة المعارف انگلیسی). تیشه دار. هیزم شکن. || (اِخ) از قرن سیزدهم به بعد به کسانی گفته شده که در حوزه های سازمان اسرارآمیز فراماسونری شرکت میکردند. (از دایرة المعارف بریتانیکا). عضو یک جامعهء جهانی سِرّی که هدفش به ظاهر تبلیغ برادری، تعاون اجتماعی و کمکهای متقابل است. (از فرهنگ وبستر امریکایی). عضو انجمن سِرّی کهنی که در سراسر جهان شعبه هایی دارد و هدفش تبلیغ و تعلیم محبت، برادری و کمک های متقابل است. (از فرهنگ لرنر آکسفورد). سازمان فراماسونها را در زبان انگلیسی «فری میسنزهال»(2) میگویند. (از وبستر). رجوع به فراماسونری شود.
(1) - Freemason.
(2) - Freemasons' Hall.
فراماسونری.
[فْرا / فِ سُ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) هماهنگی و تفاهم میان اشخاصی که علائق و تمایلات متشابه دارند. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر). || (اِخ) روش و سازمان فراماسونها. (از فرهنگ آکسفورد). در سازمان فراماسونری حوزه هایی به نام لژ(2)وجود دارد که همهء این لژها از یک کمیتهء مرکزی دستور میگیرند. فراماسونری در عین حال که یک سازمان سِرّی نیست اسرار پنهان بسیار دارد. امروز در کشورهای کمونیست، دیگر آثاری از فعالیت این سازمان به چشم نمیخورد، ولی در کشورهای اروپای غربی و امریکا هنوز حوزه های آن وجود دارد. تشکیلات فراماسونها از قرن سیزدهم م. به بعد سر و سامانی گرفت و تأسیس آن از قرن چهاردهم م. در لندن آغاز گردید. از اوایل قرن هیجدهم م. و به خصوص از سال 1717 فراماسونری در امریکا و آسیا هم نفوذ کرد و حوزه های وسیع آن در همین قرن در ایرلند، هند و دیگر کشورها به وجود آمد و همواره فعالیت خود را گسترش داد تا جایی که در طول 40 سال در تمام شهرهای معروف هندوستان از جمله بنگال، کلکته، مدرس و بمبئی لژهای فراماسونری تأسیس شد. در فرانسه نخستین حوزه در سال 1732 م. برپا شد و در کشورهای دیگر به ترتیب زیر سازمانهای فراماسونی به وجود آمد: آلمان 1733 م.، پرتقال 1735 م.، هلند 1735 م.، سویس 1740 م.، دانمارک 1745 م.، ایتالیا 1763 م.، بلژیک 1765 م.، روسیه 1771 م.، و سوئد 1773 م. به همین ترتیب نفوذ فراماسونری تا دورترین نقاط زمین گسترش یافت. در امریکای شمالی و مخصوصاً در ایالات متحدهء امریکا ایرلندیها و اسکاتلندیها از اوایل قرن هیجدهم برای ایجاد لژهای این سازمان دست به کار شده بودند. و در 1734 م. بنیامین فرانکلین که در آن روزگار بیست وهشت ساله بود، رهبر فراماسونهای پنسیلوانیا شد و در همان سال نخستین کتاب مربوط به این سازمان را در امریکا به چاپ رسانید. به دنبال این کوشش ها در فراماسونری، حوزه های رمزی پدید آمد. مث در امریکای شمالی «لژهای آبی» مخصوص فراماسونهایی بود که عضو سازمانهای کشوری بودند. (نقل به اختصار از دایرة المعارف بریتانیکا). ظاهراً فراماسونری در زمان ناصرالدین شاه قاجار در ایران هم نفوذ یافت. رجوع به فراموشخانه شود.
(1) - Freemasonry. .
(فرانسوی) , Loge(انگلیسی)
(2) - Lodge
فرامرز.
[فَ مَ] (اِخ) نام پسر رستم بن زال است. (برهان). از: فر (پیشاوند به معنی پیش) + آمرز؛ لغةً به معنی آمرزندهء دشمن (یوستی، نام نامه ص 90 ستون 2). (از حاشیهء برهان چ معین). ضبط صحیح این واژه باید به ضم میم باشد، و دو بار در اسکندرنامه با این ضبط در قافیه به کار رفته است :
چنین گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را.نظامی.
صاحب انجمن آرای ناصری نویسد: «آن در اصل فرمرز بوده یعنی شکوه زمین چنانکه کیومرث یعنی بزرگ زمین و تهم مرز که طهمورث معرب آن است یعنی شجاع زمین است».(1)
(1) - این وجه اشتقاق درست به نظر نمیرسد.
فرامرز.
[فَ مَ] (اِخ) ابومنصور. رجوع به کامل ابن اثیر ج9 ص216 و نیز رجوع به ظهیرالدین فرامرز شود.
فرامرز.
[فَ مَ] (اِخ) ظهیرالدین. رجوع به تتمهء صوان الحکمة و کامل التواریخ ابن اثیر ج 9 ص 216 و نیز رجوع به ظهیرالدین فرامرز شود.
فرامرز.
[فَ مَ] (اِخ) علی. رجوع به ظهیرالدین فرامرز در همین لغت نامه و نیز رجوع به کامل ابن اثیر ج 9 ص 216 شود.
فرامرز.
[فَ مَ] (اِخ) دهی بوده است میان نهاوند و بروجرد که در سه فرسنگی شهر نهاوند قرار داشته است. (از نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ص 171).
فرامرزان.
[فَ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای ششگانهء بخش بستک شهرستان لار است. حدود و مشخصات آن بدین شرح است: از شمال دهستانهای حومه و گوده، از جنوب دهستانهای چارکی و حمدادی، از خاور دهستان حومه، از باختر دهستان اشکنان از بخش گاوبندی. جلگه ای است که رودخانهء شورمهران از وسط آن جاری است. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع است. هوای آن گرم و خشک است و از باران و چاه مشروب میشود. و بطور کلی زراعت آن دیمی است. محصولاتش غلات، خرما، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از یازده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 5600 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: کمشک، کچویه، پای تاوه و عالی احمدان. راه ارتباطی دهستان شوسهء فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرامرزکلا.
[فَ مَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر، واقع در یازده هزارگزی شمال شیرگاه و 4هزارگزی باختر شوسه و راه آهن شیرگاه به قائم شهر. ناحیه ای است واقع در دامنه، معتدل و مرطوب که دارای 350 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش برنج، مختصر غلات، نیشکر و عدس است. اهالی به کشاورزی و تهیهء زغال و چوب فروشی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرامرزی.
[فَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خبر از بخش بافت شهرستان سیرجان که در 75هزارگزی جنوب بافت، سر راه مالرو خبر به چاه چغوک واقع و دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرامش.
[فَ مُ] (اِ) مخفف فراموش که از یاد رفتن و از خاطر محو شدن باشد. (برهان). فراموش. فرامشت :
گرچه در داوری زبونکش نیست
از حسابش کسی فرامش نیست.نظامی.
ترکیب ها:
- فرامش شدن.؛ فرامشکار. فرامشکاری. فرامش کردن. فرامشی. رجوع به این مدخل ها و نیز رجوع به فرامشت و فراموش شود.
فرامشت.
[فَ مُ] (اِ) به معنی فراموش است که از یاد رفتن باشد. (برهان). فراموش. فرامش :
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
ترکیب ها:
- فرامشت کار.؛ فرامشتکاری. فرامشت کردن. فرامشتی. رجوع به این مدخل ها و نیز رجوع به فرامش شود.
فرامشت.
[فَ مُ] (اِ مرکب) آنچه کسی در دست گیرد. (برهان). از: فرا (پیشوند) + مشت.
فرامشتکار.
[فَ مُ] (ص مرکب)فراموشکار. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراموش و فرامشکار و فرامشت شود.
فرامشتکاری.
[فَ مُ] (حامص مرکب)فراموشکاری. (یادداشت به خط مؤلف). نسیان : نسیان فرامشتکاری است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به فرامشت و فراموشکاری شود.
فرامشت کردن.
[فَ مُ کَ دَ] (مص مرکب) فراموش کردن. فرامش کردن : ایشان را از این فرزند نیکونامی بود، گر زشت نامی همه فرامشت کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند، چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت.نظامی.
رجوع به فرامشت و فراموش و فرامش و فرامش کردن شود.
فرامشتی.
[فَ مُ] (حامص) فراموشی. نسیان. (یادداشت به خط مؤلف) : ...روزگار و حالهاء او به فرامشتی افکندی، تا نیست شدی. (التفهیم).
آن گرگ بدان زشتی با جهل فرامشتی
یک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا.
مولوی.
و رجوع به فرامشت شود.
فرامش شدن.
[فَ مُ شُ دَ] (مص مرکب)فراموش شدن. از یاد رفتن :
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی.
سعدی.
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و در تصوری.
سعدی.
و رجوع به فرامش شود.
فرامشکار.
[فَ مُ] (ص مرکب) آنکه فراموش کند. (آنندراج). فراموشکار. فرامشتکار :
چو از شکرش فرامشکار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم.نظامی.
و رجوع به فرامش و فرامشتکار و فراموشکار شود.
فرامشکاری.
[فَ مُ] (حامص مرکب)فراموشکاری. (یادداشت به خط مؤلف). فرامشتکاری. رجوع به فرامش و فراموشکاری شود.
فرامش کردن.
[فَ مُ کَ دَ] (مص مرکب)از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان :
فرامش تو را مهتران چون کنند؟
مگر مغز دل پاک بیرون کنند.فردوسی.
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم.فردوسی.
که هر کس که این بد فرامش کند
همی جان بیدار بیهش کند.فردوسی.
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم.نظامی.
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند از یادشان.نظامی.
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.سعدی.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟سعدی.
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش.سعدی.
و رجوع به فرامش شود.
فرامش کرده.
[فَ مُ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ازیادرفته. فراموش شده :
ز بس کآرد به یاد آن سیمتن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را.نظامی.
و رجوع به فرامش شود.
فرامشی.
[فَ مُ] (حامص) فراموشی. از یاد بردن :
با آن غم و رنج بی کناره
داروی فرامشی است چاره.نظامی.
و رجوع به فرامشتی و فراموشی شود.
فراموش.
[فَ] (معرب، اِ) به یونانی باقلی است. (فهرست مخزن الادویه).
فراموش.
[فَ] (اِ) از خاطر بردن. ببردن از یاد. (یادداشت به خط مؤلف). فرامشت. فرامش. فراموشیدن. (ویس و رامین). پهلوی فْرَمُش، پازند فَرْمُش، هندی باستان پْرَمَرْش، بلوچی شَموشَگ، سنسکریت پْرَمْرْشْتَ. نیبرگ پس از ذکر وجوه اشتقاق هرن و هوبشمان گوید: فرامش پهلوی باید از فْرَموش یا فْرَمورش ناشی شده باشد و مورْشْتَ از موشْت مأخوذ است. (نیبرگ ص 72). ازیادرفته. از خاطر محوشده. (از حاشیهء برهان چ معین) :
مبادت فراموش گفتار من
و گر دور مانی ز دیدار من.فردوسی.
مقیدان تو از ذکر غیر خاموشند
به خاطری که تویی دیگران فراموشند.
سعدی.
ترکیب ها:
- فراموش پیشه.؛ فراموشخانه. فراموش کاری. فراموش کردن. فراموش گشتن. رجوع به این مدخل ها شود.
فراموشاندن.
[فَ دَ] (مص) اِنساء. فراموشانیدن. از یاد خود یا دیگری ببردن. مقابل به یاد کسی آوردن. سبب فراموشی گشتن دیگران را. فراموش کنانیدن. (یادداشت به خط مؤلف).
فراموشانیدن.
[فَ دَ] (مص)فراموشاندن. رجوع به فراموشاندن شود.
فراموش پیشه.
[فَ شَ / شِ] (ص مرکب)آنکه فراموشی پیشهء او بود. (آنندراج). فراموشکار. بسیارنسیان. که فراوان فراموش کند.
فراموش جان.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 37هزارگزی جنوب داران، متصل به جادهء کوهرنگ. ناحیه ای است واقع در دامنهء کوه، سردسیر و دارای 871 تن سکنه. از رودخانه و قنات و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و سیب زمینی است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه شوسه و زیارت گاهی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فراموشخانه.
[فَ نَ / نِ] (اِخ)(1)اصطلاحی است که در برابر واژهء «فراماسونری» یا «فری میسنزهال» در ایران به کار رفته است. رجوع به فراماسونری شود.
(1) - Freemasons' Hall.
فراموش شدن.
[فَ شُ دَ] (مص مرکب)از یاد رفتن : واجب نکند که هرگز فراموش شود. (تاریخ بیهقی).
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی (بوستان).
مستغرق یادت آنچنانم
کِم هستی خویش شد فراموش.سعدی.
رفتی و نمیشوی فراموش
می آیی و میروم من از هوش.سعدی.
به صورت زآن گرفتاری که در معنی نمی بینی
فراموشت شود این دو اگر با حور بنشینی.
سعدی.
و رجوع به فراموش شود.
فراموش شده.
[فَ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ازیادرفته. (ناظم الاطباء). متروک. منسی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراموش شدن شود.
فراموش عهد.
[فَ عَ] (ص مرکب) آنکه عهد و پیمان خود فراموش کند. که پابند پیمان نباشد. فراموشکار. بی وفا :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.سعدی.
فراموشکار.
[فَ] (ص مرکب) آنکه خوی فراموشی دارد. فرامشتکار. (یادداشت به خط مؤلف). ساهی. (مهذب الاسماء). آنکه او را فراموشی بسیار دست دهد. کم حافظه :
عقل تو پیری است فراموشکار
تا ز تو یاد آرد، یادش بیار.نظامی.
و رجوع به فرامشتکار شود.
فراموشکاری.
[فَ] (حامص مرکب)نسیان. از یاد بردن. سوءحافظه. (یادداشت به خط مؤلف) :
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فراموشکاری درآید به مغز.نظامی.
و رجوع به فراموشکار و فرامشتکاری شود.
فراموش کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)از یاد دادن. از یاد بردن. فرامش کردن. مقابل به یاد آوردن. (یادداشت به خط مؤلف) :
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد.شهید بلخی.
من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوهء اشنان تو را.
منجیک.
کنون داستانی ز نو گوش کن
غم و رنج گیتی فراموش کن.فردوسی.
فراموش کردی مگر کار اوی؟
که آزرده گشتی ز تیمار اوی.فردوسی.
فراموش کردی تو رزم سران؟
که بازآمدی با سپاهی گران.فردوسی.
چنین است آدم بی رای و بیهوش
کند سختی و شادی را فراموش.
فخرالدین اسعد.
ای خفته همه عمر شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرهء خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
بهرهء خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
دادم همه ننگ و نام بر باد
کردم همه نیک و بد فراموش.عطار.
یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هرگاه که خدای را فراموش کنم. (گلستان).
میِ صِرفِ وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد.سعدی.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.سعدی.
|| فراموش گردانیدن. از یاد کسی بردن. از خاطر بردن :
شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا.سعدی.
- از دل فراموش کردن؛ از دل بیرون کردن. از یاد بردن :
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیش نان نوش کرد.
اسدی.
و رجوع به فراموش شود.
فراموش کننده.
[فَ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) ناسی. نسی. (منتهی الارب). فراموشکار. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراموشکار شود.
فراموشگار.
[فَ] (ص مرکب)فراموشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به فراموشکار شود.
فراموش گردیدن.
[فَ گَ دی دَ](مص مرکب) از یاد رفتن. فراموش شدن :
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد، گر زنی صد نوبتش سنگ.
سعدی (گلستان).
نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمیگردد فراموش.سعدی.
تو نیز ای که در توبه ای طفل راه
به صبرت فراموش گردد گناه.سعدی.
فراموش گشتن.
[فَ گَ تَ] (مص مرکب) از یاد رفتن. فراموش شدن :
سخن گوی بیفر و بیهوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت.فردوسی.
و رجوع به فراموش شود.
فراموشی.
[فَ] (حامص) ازیادرفتگی. حالت فراموشکار. مقابل یاد و ذکر. نسیان. (یادداشت به خط مؤلف) :
آخر گفتار تو خاموشی است
حاصل کار تو فراموشی است.نظامی.
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است او میرسد فریادشان.مولوی.
و رجوع به فرامشی و فراموش شود.
فراموشیدن.
[فَ دَ] (مص) فراموش کردن. (آنندراج). رجوع به فراموش کردن شود.
فرامة.
[فِ مَ] (ع اِ) لته که زنان در کُس گذارند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). لتهء حیض. (منتهی الارب). رجوع به فِرام شود.
فرامیشان.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در 18هزارگزی شمال باختری رشخوار. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر. دارای دویست تن سکنه است. از قنات و رودخانه مشروب میشود. محصولش غلات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و قالیچه و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرامین.
[فَ] (ع اِ) جِ فرمان. این تصرف فارسی زبانان عربی دان است که جمع لفظ فارسی به طور عربی آورده اند. (آنندراج). جِ فَرَمان فارسی است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرمان شود.
فرامینیفر.
[فُ فِ] (فرانسوی، اِ)(1) از انواع پروتوزوئرها که در شمار حیوانات تک یاخته به حساب می آیند. فرامینیفرها با آمیب های حقیقی به واسطهء آمیب های جلددار مربوط میشوند. در این گروه پاهای کاذب زودتر و آسان تر از آمیب های معمولی تشکیل میشود و به محض تماس با فرامینیفر دیگر هر دوی آنها به هم می چسبند. جلد فرامینیفرهای آب شیرین مانند بندپایان از کیتین ساخته شده اما فرامینیفرهای دریازی جلدشان از کیتین ناقصی است که مواد آهکی دارد. جلد آهکی ممکن است گاه خیلی سخت شود و منظرهء ظروف چینی را پیدا کند ولی معمو هرچه نمو جلد در سطح خارجی زیاد شود در داخل از بین میرود. گاه اگر حجم پروتوپلاسم افزوده شود مقدار زائد آن از نقاط معینی از جلد خارج می شود و جلد تازه ای در گرد خود ترشح می کند و حجره ای بر حجره های دیگر آمیب افزوده میشود. این حجره های جدید گاه به یکدیگر می پیوندند و به صورت خط مستقیم یا غیرمستقیمی دنبال هم قرار میگیرند. در سطح جلد فرامینیفرها در اثر تکامل و به مرور زمان سوراخهایی برای پاهای کاذب ایجاد میشود. فرامینیفرها از نظر نحوهء زندگی گونه های مختلف دارند. برخی بر سطح دریاهای گرم و بسیاری از آنها در اعماق دریاها زندگی می کنند. پوستهء آهکی آنها پس از مرگ حیوان به صورت رسوباتی در قعر دریا فرومی نشیند. فرامینیفرها را به دو راسته تقسیم میکنیم: 1 - بی سوراخان: در جلد این نوع سوراخی به جز دهان وجود ندارد و تمام فرامینیفرهای آب شیرین از این راسته اند و جلد آهکی هم ندارند. 2 - سوراخ داران: همه دریازی هستند و صدفی شبیه چینی دارند و به اشکال مختلف مشاهده میشوند. (نقل به اختصار از جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی صص 96-100).
(1) - Foraminiferes.
فران.
[فِ] (اِخ) دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان، واقع در 48هزارگزی جنوب اردستان و 14هزارگزی شوسهء اردستان به نایین. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 556 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، کنجد، پنبه، پشم و روغن است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فران.
[فَ] (اِخ) آبی است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). آبی است بنی سلیم را که آن را معدن فران گویند و بدانجا مردم بسیاری است. منسوب است به فران بن بلی بن عمروبن الحاف بن قضاعة... (از معجم البلدان).
فران.
[فَرْ را] (اِخ) بلادی است وسیع به مغرب. (منتهی الارب).
فران.
[فَ] (اِخ) ابن بلی. از بنی قضاعة است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
فرانج.
[فَ نَ] (اِ) به معنی کابوس است و آن سنگینیی باشد که در خواب بر مردم افتد. (برهان). بختک. (یادداشت به خط مؤلف). فدرنجک. درفنجک. برفنجک. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کابوس و بختک شود.
فراند.
[فَ نِ] (ع اِ) جِ فِرِنْد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیگ افزار. (آنندراج). رجوع به فرند شود.
فرانده.
[فَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 8500گزی شمال آمل. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل مرطوب و دارای 230 تن سکنه است. از رودخانهء هراز مشروب میشود. محصولاتش برنج، کنف و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرانس.
[فُ نِ] (ع ص) شیر سطبرگردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرانس.
[فْرا / فِ] (اِخ)(1) رجوع به فرانسه شود.
(1) - France.
فرانسوا دو پرو.
[فْرا / فِ دُ پِ] (اِخ)(1)راهبی بود که در زمان ابوسعید ایلخانی از طرف پاپ ژان دوازدهم به ایران فرستاده شد تا ابوسعید را به دیانت مسیح راغب سازد و به ویژه او را به حمایت مردم ارمنستان که در زیر فشار مصریان قرار گرفته بودند برانگیزد. رجوع به «از سعدی تا جامی» تألیف ادوارد براون، ترجمهء حکمت ص 60 شود.
(1) - Francois de Peruse.
فرانسوا دو پروس.
[فْرا / فِ دُ پِ] (اِخ)فرانسوا دو پرو. رجوع به فرانسوا دو پرو شود.
فرانسوا شامپلیون.
[فْرا / فِ پُ یُنْ](اِخ)(1) کسی است که نخستین بار خطوط سنگ رزت را خواند و برای خواندن آن به مطالعهء زبان قبطی و تاریخ مصر پرداخت. وی از شرق شناسانی است که وجودش در تحقیق تاریخ مصر قدیم بسیار سودمند بوده است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 42 و شامپولیون شود.
(1) - Francois Champollion.
فرانسوی.
[فَ سَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به کشور فرانسه. اهل فرانسه. رجوع به فرانسه شود. || زبان مردم فرانسه. رجوع به فرانسه شود.
فرانسویه.
[فَ سَ وی یَ / یِ] (ص نسبی)رجوع به فرانسوی و فرانسه شود.
فرانسة.
[فَ نِ سَ] (ع اِ) جِ فرناس که به معنی رئیس دهاقین است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرانسه.
[فَ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام زبانی است که مردم کشور فرانسه بدان گفتگو کنند. رجوع به فرانسه و فرانسوی شود.
,(فرانسوی)
(1) - Francais .(انگلیسی) French
فرانسه.
[فَ سِ] (اِخ)(1) کشوری است که در آخرین قسمتهای غربی قارهء اروپا بین 51 درجه و 9 دقیقه تا 42 درجه و 23 دقیقهء عرض شمالی واقع است و طول جغرافیایی آن از 4 درجه و 38 دقیقهء غرب گرینویچ تا 8 درجه و 10 دقیقهء شرق آن نصف النهار است. وسعت خاکش 212721 میل مربع و پس از اتحاد جماهیر شوروی، بزرگترین کشور اروپاست. درازترین قطر آن از دنکرک(2) در ساحل شمالی، تا پیرنه(3) در حدود 621 میل میشود و بلندترین قطر عرضی آن هم در همین حدود است. این کشور تقریباً از همه طرف، به جز مرز بلژیک، با مناظر طبیعی از قبیل کوه، دریا و رودخانه احاطه شده است. پستی وبلندی های این سرزمین در دوران های مختلف زمین شناسی تحولات فراوانی به خود دیده است. رشته های آلپ(4) و پیرنه از آثار دوران سوم است. خاک فرانسه تقریباً به طور مساوی به دشتهای مسطح و تپه ها و کوهستانها تقسیم شده است و بلندترین قسمتهای مرتفع آن منطقهء کوهستانی آلپ است که در جنوب شرقی آن قرار دارد و بلندی آن در خاک فرانسه گاه به بیش از ده هزار پا از سطح دریا میرسد (بلندترین قلهء آلپ، مُن بلان(5) 15781 پا ارتفاع دارد).
سرزمین فرانسه از نظر ساختمان طبیعی به حوزه های مختلف تقسیم میشود که هر کدام به نام بزرگترین شهرستان آن حوزه خوانده میشوند و عبارتند از حوزه های: پاریس، نرماندی(6)، بریتانی(7)، لوار(8)، دشت های جنوب غربی، ماسیف سانترال(9)، پیرنه، کنارهای مدیترانه، ناحیهء آلپ، ژورا(10)، درهء راین(11) و ووژ(12). سواحل مدیترانه قسمت عمده ای از محصولات طبیعی فرانسه را پرورش میدهد. زیتون، انگور، انواع توت و میوه های دیگر در این قسمت به دست می آیند. حیواناتی که در این کشور زندگی میکنند بسیار متنوع اند. بالغ بر 90 گونه پستاندار از وحشی و اهلی در جنگل ها و روستاهای فرانسه دیده میشود. مطالعات زمین شناسی نشان میدهد که روزی در حوزهء رود رن(13) و حتی در ناحیهء پاریس حیواناتی از قبیل ماموت ها(14) میزیسته اند و سنگواره های آنها را زمین شناسان به دست آورده اند. آب و هوای فرانسه در همه جا یکسان نیست و در این سرزمین دو نوع آب و هوای متفاوت و ممتاز از هم دیده میشود. قسمت ساحلی مغرب که مجاور اقیانوس اطلس است بارانی و متغیر است. کوهستانها رگبارهای شدید دارد. در شمال و مغرب فرانسه که همان کنارهء اقیانوس است بادهای موسمی شدیدی در فصل زمستان میوزد که نظیر آن در قسمتهایی که آب و هوای اروپایی دارد دیده نمیشود. در این سرزمین از حدود سال 500 م. پادشاهی مستقل به وجود آمد و دولتی جدا از سازمان امپراتوری رم تشکیل شد. نخستین خاندانی که بر این کشور حکمرانی کرده اند به «مروانژیان»(15)معروفند. مؤسس این سلسله شخصی به نام کلویس(16) بود که پس از مرگش متصرفات او به چهار پادشاهی کوچکتر تقسیم شد. خاندان دیگر «کارولینژیان»(17) هستند که از معروفترین پادشاهان آنها شارل مارتل(18)است. شارلمانْی(19) پادشاه معروف فرانسه از افراد این خانواده است.
کاپیتین ها(20) سومین خاندانی هستند که در فرانسه فرمانروایی کرده اند. فیلیپ اول (1060-1108 م.)، لویس ششم (1108-1137 م.)، لویس هفتم (1137-1180 م.)، فیلیپ اگوستوس (1180-1223 م.)، لویس هشتم و لویس نهم از فرمانروایان معروف این خانواده اند. پادشاهی این خاندان در سال 1328 م. پایان یافت. (از دایرة المعارف بریتانیکا).
پس از این دوره نوبت به سلسلهء والوا(21)میرسد که ابتدا در ایالت پیکاردی(22)میزیسته اند و اندک اندک توانستند قدرت پیدا کنند تا سرانجام در سال 1328 م. فیلیپ ششم نخستین پادشاه این خاندان که با شاهان سلسله های پیش قرابت نسبی نیز داشت فرمانروای بیشتر خاک فرانسه شد. این خاندان تا سال 1589 م. که آغاز کار بوربن ها است در فرانسه حکمرانی داشتند و معروفترین پادشاهان آنها عبارتند از: ژان نیکوکار(23) پسر فیلیپ ششم (1350-1364 م.)، شارل پنجم (1364-1380 م.)، شارل ششم (1380-1422 م.)، شارل هفتم (1422-1461 م.)، لویی یازدهم (1461-1481 م.)، شارل هشتم (1483-1498 م.)، لویی دوازدهم (1498-1515 م.)، فرانسیس اول (1515-1547 م.)، هانری دوم (1547-1559 م.)، شارل نهم (1560-1574 م.)، هانری سوم که عموزادهء هانری چهارم مؤسس سلسلهء بوربن ها و آخرین پادشاه والوا است (1574-1589 م.). (از فرهنگ وبستر).
خاندان بوربن ها(24): مؤسس این سلسله هانری چهارم عموزادهء گمنام هانری سوم است. سلطنتی که او به وجود آورد قریب دویست سال در فرانسه پایدار ماند. خود او تا 1610 م. بر کرسی پادشاهی مستقر بود و مردم فرانسه در زمان او تقریباً در امن و راحت بودند، اما از سال 1610 م. که لویی سیزدهم روی کار آمد بار دیگر استبداد بر این سرزمین حکمفرما شد و کاردینال ریشلیو(25)نیز او را در روش استبدادیش تأیید میکرد. ریشلیو مؤسس معروف آکادمی فرانسه در دوران لویی سیزدهم قدرتی یافت و حتی پیروان او هم در کارهای بزرگ اجتماعی تأثیر بسزایی داشتند. از جمله یکی از آنها به نام مازارَن(26) در دوران سلطنت لویی چهاردهم از افراد سرشناس و متنفذ کشور فرانسه گردید. از سال 1661 لویی چهاردهم حکومت مطلقه ای در فرانسه ایجاد کرد که تا آغاز قرن هیجدهم دوام یافت. او سلطنت را ودیعهء الهی میشمرد. کلبر(27) وزیر معروف او که از علمای بزرگ اقتصاد بود به وضع مالی فرانسه سر و صورتی داد. فرانسه در زمان لویی چهاردهم به اوج ترقی رسید و یک عصر طلایی در ادب و فنون این کشور به وجود آمد. سلطنت لویی چهاردهم در سال 1715 م. به پایان رسید و لویی پانزدهم به جای او نشست. این پادشاه روش وزارتخانه و هیأت دولت را در فرانسه ایجاد کرد، اما باز از سال 1743 به حکومت مطلقه گرایید. و بیش از سی سال با این روش فرمانروایی کرد. لویی شانزدهم که پس از وی زمام امور مملکت فرانسه را به دست گرفت از نامدارترین تاجداران کشور فرانسه بود. انقلاب کبیر فرانسه در زمان این پادشاه صورت گرفت. مردم فرانسه در اثر ظلم و بیدادگری اشراف و طبقهء فرمانروا از سال 1789 م. شورش آغاز کردند و پس از مبارزه های شدید به فتح زندان باستیل توفیق یافتند و حکومت مشروطه ای در فرانسه به وجود آوردند. اما این شیوه هم دیر نپایید و در سال 1793 پس از اعلام حکومت جمهوری لویی شانزدهم به دست مردم اعدام شد.
عناصر انقلابی فرانسه پس از این پیروزی چندی با دولت های استبدادی دیگر کشورها از جمله پروس و اتریش جنگیدند و در این جنگها یکی از سرداران غیور و جاه طلب فرانسه که پیروزی به دست آورده بود در میان مردم شهرت یافت و به دنبال پیشرفتهای پیاپی زمامدار کشور فرانسه شد. اما کار خودکامی او چنان بالا گرفت که بر خود نام امپراتور نهاد. این شخص ناپلئون بناپارت بود که سرانجام پس از نبردها و کشورگشایی های بی حساب نیروی مالی و سیاسی فرانسه را تضعیف کرد و از لشکریان متحد اتریش، پروس، بلژیک و انگلیس شکست خورد. انگلیسها او را اسیر کردند و به جزیرهء سنت هلن فرستادند. و او در همانجا به سال 1821 م. درگذشت. سران دولت های غالب در وین انجمنی به ریاست مترنیخ(28) صدراعظم اتریش تشکیل دادند و مرزهای فرانسه را به حدود پیش از فتوحات ناپلئون رساندند، سپس برادرزادهء لویی شانزدهم را به نام لویی هیجدهم بر این کشور مسلط ساختند و او را تحت حمایت مشترک خود درآوردند. اما عناصر انقلابی فرانسه تن به این اسارت ندادند و حتی شعله های انقلاب این سرزمین سراسر اروپا را فراگرفت. در سال 1830 انقلاب دیگری رخ داد که لویی فیلیپ به دنبال آن انقلاب روی کار آمد. سومین شورش در 1848 صورت گرفت که در آن روحانیان، اشراف و طرفداران بوربن ها در یک طرف و آزادی خواهان و جمهوری طلبان در طرف دیگر به جان هم افتاده بودند. این انقلاب دومین دوران حکومت جمهوری را در فرانسه به وجود آورد. چندی پس از انقلاب 1848 م. لویی ناپلئون رئیس جمهوری فرانسه شد و او هم اندکی بعد خود را به عنوان ناپلئون سوم پادشاه فرانسه خواند و سلطنت خود را خواست خدا و مردم شمرد. دیگر بار از سال 1870 م. انقلاب برپا شد و در 1871 جمهوری سوم به وجود آمد که تا سال 1914 که آغاز جنگ اول جهانی است دوام یافت.
در جنگ جهانی اول فرانسه با روسیه متحد بود و حتی مقداری سلاح برای روسیه ساخت. پس از جنگ سران کشورهای متخاصم در قصر تاریخی ورسای گرد آمدند و در ژانویهء 1919 م. پیمان آشتی را امضا کردند و معاهدهء صلح ورسای را معاهده های دیگری که در سن ژرمن، تریانن، نویی، سور و لوزان به امضا رسید تکمیل کرد. و تا مدتی موجب آرامش جهان گردید.
دومین جنگ جهانی تقریباً یک ربع قرن پس از جنگ اول آغاز شد. دولت فرانسه به موجب یکی از مواد اساسنامهء جامعهء ملل که پس از جنگ اول به تصویب رسیده بود میخواست از جنگ با آلمان خودداری کند، اما یکی از افسران برجستهء ارتش به نام شارل دوگل(29) مردم و سپاهیان را به دفاع در برابر خصم مغرور تشویق کرد و خود به لندن گریخت و در آنجا «کمیتهء ملی فرانسهء آزاد» را تأسیس کرد و با مارشال پتن(30) که فرمانده قوای دولتی بود درافتاد. مارشال پتن میخواست کشور خود را به صورت یک ایالت فاشیستی وابسته به آلمان درآورد و موافق آرزوی هیتلر یک مرکز تهیهء خواربار و محصولات کشاورزی برای آلمان صنعتی ایجاد کند. اما سرانجام قوای متفقین پاریس را محاصره و تسخیر کردند و در سال 1944 مقارن فتح پاریس دوگل به میان ملت خود بازگشت. در سالهای پس از جنگ دوم نیز فرانسه در مسائل جهانی و جنگ سرد تأثیر بسزایی داشته است. (از تاریخ جهان تألیف اما پتر اسمیث)(31).
(1) - France.
(2) - Dunkirk.
(3) - Pyrenees.
(4) - Alpes.
(5) - Mont Blanc.
(6) - Normandy.
(7) - Brittany.
(8) - Loire.
(9) - Massif central.
(10) - Jura.
(11) - Rhine.
(12) - Vosges.
(13) - Rhone.
(14) - Mammouths.
(15) - Merovangian.
(16) - Clovis.
(17) - Carolingian.
(18) - Charles Martel.
(19) - Charlemagne.
(20) - Capetians.
(21) - Valois.
(22) - Picardie.
(23) - John the Good.
(24) - Bourbons.
(25) - Richelieu.
(26) - Mazarin.
(27) - Colbert.
(28) - Metternich.
(29) - Charles de Gaulle.
(30) - Petain.
(31) - Emma P. Smith.
فرانسه مآب.
[فَ سِ مَ] (ص مرکب) کسی که در رفتار و گفتار به فرانسویان نماید. فرنگی مآب. رجوع به فرنگی مآب شود.
فرانسیس.
[فْرا / فِ] (اِخ) (سَن...) از بزرگان روحانی مسیحی است. وی در سال 1182 م. در آسیسی(1) که از شهرهای مرکزی ایتالیاست چشم به دنیا گشود. فرزند بازرگانی بزرگ بود و در جوانی زندگی بسیار خوشی داشت و هرچه را با پول به دست می آمد برای خود فراهم می ساخت. اما طبیعت حساس و تضاد موجود میان تجمل او و بی چیزی دیگران او را رنج میداد. در بیست سالگی بیماری سختی گرفت و پس از آنکه از بستر برخاست، همواره به دیدار بیچارگان و بیماران و به خصوص جذامیان میرفت. سرانجام از ثروت و ارث پدری خود چشم پوشید و جامه های فاخر خود را به یک لباس باغبانی بدل کرد و به صورت انسان بی خانمانی درآمد و به موعظه و هدایت دیگران پرداخت. دیر نپایید که مردمانی بدو گرویدند و او به همراه این پابرهنگان بی پول به گردش در اطراف کشور ایتالیا و تبلیغ تعلیمات مسیح پرداخت و تا سال 1229 م. بدینگونه زندگی کرد. (از تاریخ جهان تألیف اما پتر اسمیث صص 219-220). سن فرانسیس پایه گذار مکتبی است که پیروان آن فرانسیسکن خوانده میشوند. رجوع به فرانسیسکن شود.
(1) - Assici.
فرانسیس بیکن.
[فْرا / فِ بِ کِ] (اِخ)فرنسیس باکن. رجوع به باکن شود.
فرانسیسکن.
[فْرا / فِ کَ] (اِخ)(1) فردی که از عقاید مذهبی سن فرانسیس پیروی کند. (از دیکسیونر انگلیسی آکسفورد). سن فرانسیس در سال 1209 م. یعنی بیست سال پیش از مرگ خود از ثروت و تجمل زندگانی پدری دست کشید و با مشتی فقیر و پابرهنه به سیر و سیاحت و تبلیغ عقاید مسیح پرداخت. اندک اندک پیروان او دارای سازمانی شدند و مأموریت تبلیغی آنها گسترش یافت. فرانسیسکن ها لباسهای بلند و کهنه میپوشیدند و طنابی را به جای کمربند به کار می بردند و در سراسر اروپا به سیر و تبلیغ راه می سپردند و بی اینکه در فکر فردای خود باشند با عشق به مسیح از شهری به شهر دیگر میرفتند و مردم را به سوی زندگی دینی عمیق تری میخواندند. سن فرانسیس دوست نداشت که فرانسیسکن ها ثروت یا قدرتی داشته باشند، زیرا می ترسید که مبادا آنها پیروی مکتب مسیح را فراموش کنند. اما پس از مرگش این اصل از یاد رفت و در بسیاری از شهرها از جمله در زادگاه او کلیساهای باشکوه این فرقه ساخته شد. (از تاریخ جهان تألیف اما پتر اسمیث ص 220). فرانسیسکن جمعیتی رهبانی است که آن را در سال 1210 م. سن فرانسیس پایه گذاری کرد و امروز در مشرق هم معابد و آثار آنها به چشم میخورد. رهبانان این مکتب نگهبانان زمینهای مقدس اند. (از اعلام المنجد). رجوع به فرانسیس (سن...) شود.
(1) - Franciscan.
فرانشستن.
[فَ نِ شَ تَ] (مص مرکب)نشستن :
چون با دگری فرانشیند
خواهد که وجود تو نبیند.نظامی.
رجوع به فرا شود.
فرانق.
[فُ نِ] (معرب، اِ) پروانک که جانوری است بانگ کنان پیش شیر رود. (آنندراج). معرب پروانک فارسی است که به عربی برید و به فارسی سیاه گوش و به ترکی فارافلاق نامند و آن حیوانی است به قدر سگ کوچکی و به رنگ آهو و گوش آن سیاه و پیش پیش شیر میگویند میرود و گویند خبر میدهد از آمدن شیر و از سباع شکاری است. (فهرست مخزن الادویه). قره قولاخ. تفه. عناق الارض. پروانک. پروانه. برید. سیاه گوش. غنجل و آن را خادم نیز گویند و او حامل خرائط است. (از مفاتیح از یادداشت مرحوم دهخدا). || پیشرو لشکر. || دلیل. برید. (آنندراج). رجوع به پروانه و پروانک شود.
فرانقفورت.
[فْرا / فِ] (اِخ)(1) فرانکفورت. رجوع به فرانکفورت شود.
(1) - Frankfurt.
فرانقلن.
[فْرا / فِ لَ] (اِخ)(1) فرانکلین. رجوع به فرانکلین شود.
(1) - Franklin.
فرانک.
[فَ نَ] (اِ) پروانه. سیاه گوش. فرانه. فرانق. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرانق شود.
فرانک.
[فْرا / فِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام سکه ای است از ملک فرانسه. (آنندراج از مسافرت نامهء شاه ایران). واحد پول در فرانسه، بلژیک و سویس. (از فرهنگ آکسفورد). مأخوذ از نام فرانکوروم رکس(2)پادشاه فرانسویان است که برای نخستین بار سکه زد. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر).
(1) - Franc.
(2) - Francorum Rex.
فرانک.
[فَ نَ] (اِخ) نام مادر فریدون است. (برهان). مادر فریدون فرخ بود که او را در بیشهء مازندران پنهان کرده بود، چنانکه در تواریخ است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود.فردوسی.
فرانک.
[فَ نَ] (اِخ) دختر دهقان برزین که زن بهرام گور بود. (ولف) :
مهین دخت را نام ماه آفرید
فرانک دگر بد، دگر شنبلید.فردوسی.
فرانک.
[فْرا / فِ] (اِخ)(1) یک فرد قبیلهء فرانکها که اص از قبایل ژرمن بودند و امپراطوری فرانکی(2) را به وجود آوردند و در حدود قرن نهم میلادی بر سراسر فرانسه، آلمان و ایتالیای امروز فرمانروایی داشتند. (از فرهنگ وبستر). || در یونان و کشورهای اسلامی این واژه به مردم اروپای غربی اطلاق میشود. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر). در زبان فارسی و متون متأخر آن «فرانک» به صورت «فرنگ» و «فرنگستان» عنوان ممالک اروپای غربی است نه عنوان مردم آن. مردم اروپا را ایرانیان فرنگی میگویند. رجوع به فرنگ، فرنگستان و فرنگی شود.
(1) - Frank.
(2) - Frankish.
فرانکفورت.
[فْرا / فِ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای کهن و بزرگ آلمان است که در 17هزارگزی دارمشتات در کنار رود ماین واقع شده است. (از فرهنگ امریکایی وبستر).
(1) - Frankfurt.
فرانکلن.
[فْرا / فِ لَ] (اِخ)(1) بنیامین. رجوع به فرانکلین شود.
(1) - Franklin.
فرانکلین.
[فْرا / فِ] (انگلیسی، اِ)(1) این واژه در قرون وسطی، در انگلستان، به زمین دارانی اطلاق میشد که بین خرده مالکان و شوالیه ها قرار میگرفتند. (از فرهنگ آکسفورد). در قرون 14 و 15 میلادی به زمین دارانی گفته می شد که آزاده بودند اما در شمار اشراف قرار نمیگرفتند. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر).
(1) - Franklin.
فرانکلین.
[فْرا / فِ] (اِخ)(1) بنیامین (بنجامین). هر کس در اروپا و امریکا کمتر تجسسی در باب نوابغ جهان و خیرخواهان بشر کرده باشد، به اسم فرانکلین برخورده و با او آشنا شده است. مینیه(2) مورخ شهیر فرانسوی مینویسد: فرانکلین مردی نابغه، متقی، مظهر خوشبختی و افتخار بوده و زندگی باسعادت او بهترین نمونهء فرامین آسمانی است. سادگی و بی آلایشی طبیعت او بود و در گفتارش گیرندگی خاصی وجود داشت. روز هفدهم ژانویهء 1706 م. پانزدهمین پسر جوزف فرانکلین(3) به نام بنیامین، در شهر بستن(4) به دنیا آمد. جوزف در آن شهر به شمع سازی و صابون پزی مشغول بود و زندگی ساده ای داشت. میخواست بنیامین را در راه تحصیلات مذهبی و کلیسا بیندازد، اما فقر او را مجبور کرد که پسرش را پس از دو سال تحصیل در مکتب به کار در دکان خود بگمارد. سرانجام به خاطر ذوق سرشار مطالعه، پدر او را نزد برادرش فرستاد که ده سال در چاپخانهء او کار کند و 9 سال اول را بدون اجرت بگذراند. در این هنگام او 12ساله بود. خودش مینویسد: «در چاپخانه با شاگرد کتابفروشی آشنا شدم و در نتیجهء این دوستی گاهگاه کتابی به من امانت میداد که بخوانم...». از جملهء کتابهایی که او در کودکی خواند، تاریخ پلوتارک(5) بود که روسو(6) فیلسوف فرانسوی هم خود را از آن بسیار متأثر میداند. روسو و فرانکلین هر دو با زنان بیسوادی مزاوجت کردند، اما همانقدر که همسر ژان ژاک روسو بی تدبیر بود، زن فرانکلین کدبانویی منظم و مدیر بود و شاید همین اختلاف در زندگی آنها که در آغاز به هم شباهت بسیار داشت، دوگانگی پدید آورد.
کار در چاپخانه برای بنیامین خوش آیند بود زیرا در اینجا میتوانست کتاب بخواند. اندک اندک ذوق او آشکار شد و توانست اشعاری بسراید. جیمز فرانکلین برادر بنیامین که صاحب چاپخانه بود او را تشویق به چاپ و انتشار یکی از آثارش نمود و پس از آن او با تشویق پدر و رنج شبانروزی خود در نویسندگی پیش رفت. آنگاه تصمیم گرفت از پول غذای خود بکاهد و قسمتی از آن را صرف خرید کتاب کند. هنگامی که بنیامین 15ساله بود، برادرش جیمز یکی از مهمترین روزنامه های امریکا را منتشر می کرد. اما بنیامین که امید نداشت برادرش آثار فکر جوان او را در روزنامه اش به چاپ رساند، مقاله های خود را بی امضا در صندوق روزنامه می انداخت و بدین ترتیب نوشته های او به چاپ میرسید و جلب توجه میکرد. یکی از این مقاله ها موجب توقیف روزنامه و زندانی شدن جیمز گردید و پس از آن روزنامه با امتیاز تازه ای به نام بنیامین انتشار یافت و هنوز چند ماه از انتشار روزنامهء جدید نگذشته بود که ناسازگاری جیمز و بدرفتاری او بنیامین را ناچار ساخت که به نیویورک سفر کند. او در نیویورک و پس از آن در فیلادلفی مدتی دنبال کار گشت و سرانجام به تشویق سر ویلیام کیث(7) فرماندار فیلادلفی، در دسامبر 1724 برای تأسیس چاپخانهء تازه ای به لندن عزیمت کرد. اما وعده های فرماندار فیلادلفی دروغ بود و بنیامین در لندن غریب و بی پناه ماند و ناچار شد در چاپخانهء پالمر(8) به عنوان کارگر ساده استخدام شود. خودش مینویسد: در آنجا مشروب من فقط آب بود و کارگرهای دیگر که به افراط آبجو می نوشیدند هرگز نیروی بدنی مرا نداشتند و من گاهگاه دو صندوق را از پله ها با هم بالا میبردم در حالی که آنها یکی را هم نمیتوانستند به آسانی ببرند. سرانجام من توانستم در آنها تأثیر کنم و برایشان «باشگاه امساک و اعتدال» تشکیل دهم. فرانکلین در سال 1726 (در بیست سالگی) به فیلادلفی برگشت و با کمک یکی از دوستانش چاپخانه ای تأسیس کرد که به زودی در آن دیار به حسن عمل و خوبی شهرت یافت و استقامت و پشتکار عجیب بنیامین توجه همه را به سوی او معطوف ساخت.
فرانکلین در سال 1731 م. با دوشیزه «رید»(9) ازدواج کرد و همین زن بود که با وجود بی سوادی موفق شد در پیشرفت شوهرش نقش مؤثری داشته باشد. بنیامین به موازات پیشروی در کارهای اجتماعی تحصیل علم را هم ادامه میداد و حتی در فیلادلفی انجمنی تشکیل داد که همه هفته در آن بحث های فلسفی، علمی و اخلاقی به میان می آمد و اعضای آن موظف به تهیهء سخنرانی هایی بودند و همین انجمن بود که بنیاد کتابخانهء عمومی فیلادلفی را گذارد. فرانکلین کم کم وارد امور سیاسی شد و در 1736 م. رئیس دبیرخانهء مجلس پنسیلوانیا شد. یک سال بعد نمایندگی ریاست پست را در آن شهر به عهده گرفت، سپس نخستین سازمان دفاع در مقابل حریق را برپا کرد. در 1744 موفق شد طرح تشکیل یک ارتش ملی را برای پایداری در مقابل هجوم بومیان امریکا به تصویب برساند. در 1747 به نمایندگی مجلس عامه برگزیده شد و ناگهان حرفهء اصلی خود را رها کرد و به تجربه های الکتریکی پرداخت و همین مطالعات بود که به اختراع برق گیر معروف او انجامید. مقارن همان ایام برای تأسیس یک دانشکده در فیلادلفی به تکاپو افتاد و خود نزدیک چهل سال در ادارهء کارهای آن دانشکده شرکت داشت.
در 1751 م. توانست یک بیمارستان عمومی دائر کند. در 1753 م. رئیس کل پست ایالات متحده شد. در اختلافات مهاجرنشین های امریکایی با انگلستان قدم های مؤثری برداشت و او را به حقیقت میتوان پایه گذار استقلال امریکا شمرد. در سال 1757 مأمور شد که از طرف مجلس عمومی درخواست هایی به دربار انگلستان ببرد و پس از 5 سال در 1762 با موفقیت از لندن بازگشت و مورد تحسین مردم قرار گرفت. در انقلاب آزادیخواهان امریکا، پارلمان انگلستان او را برای استیضاح به لندن احضار کرد ولی در برابر پاسخ های متین او ناچار به سکوت شد و سرانجام در چهارم ژویهء سال 1786 آزادی امریکا اعلام گردید و مردم او را به ریاست دولت پنسیلوانیا برگزیدند و او پس از 84 سال عمر پر افتخار و شرافت، زندگی را در شب هفدهم آوریل 1790 م. به پایان رسانید. کنگرهء امریکا دو ماه برای بانی استقلال عزادار ماند. در پاریس میرابو سخنور نامدار انقلاب فرانسه از او به نیکی یاد کرد و مجلس ملی فرانسه به پیشنهاد او سه روز برای فرانکلین تعطیل شد. (از رسالهء شرح احوال فرانکلین نشریهء انجمن روابط فرهنگی ایران و امریکا).
(1) - Franklin, Benjamin.
(2) - Mignet.
(3) - Joseph Franklin.
(4) - Boston.
(5) - Plutarque.
(6) - J. J. Rousseau.
(7) - Sir W. Keith.
(8) - Palmer.
(9) - Miss Read.
فرانگ.
[فَ نَ] (اِخ) فرانک. نام دختر برزین و زن بهرام گور. در متون ضبط این کلمه با گاف فارسی مشاهده نشد ولی مرحوم دهخدا این صورت را به خط خود در یادداشتی ضبط کرده است.
فرانگولین.
[فْرا / فِ] (فرانسوی، اِ)(1) از انواع هتروگلوکزیدهاست و هتروگلوکزیدها یا هتروزیدها جزو گلوکزیدها می باشند و ترکیباتی هستند که از چند مولکول اُز و یک یا چند مادهء دیگر به وجود آمده اند و گاهی نیز دارای ترکیبات ازت هستند. (از گیاه شناسی حبیب الله ثابتی ص 119).
(1) - Franguline.
فرانمودن.
[فَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب)نشان دادن. (یادداشت به خط مؤلف). || وانمود کردن. (یادداشت به خط مؤلف) :فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. (کلیله و دمنه). فرانموده که او برخلاف پدر به عقیدت مسلمان است. (جهانگشای جوینی). از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرامی نمود که خنده است. (جهانگشای جوینی).
فرامی نمایم که می نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم.سعدی.
چنان فرانمای که از خدمتکاران مایی. (ترجمهء تاریخ قم). رجوع به وانمودن، وانمود کردن و نیز رجوع به فرا شود.
فرانه.
[فَ نَ / نِ] (اِ) پروانه. فرانک. فرانق. سیاه گوش. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پروانه و فرانک شود.
فرانهادن.
[فَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) قرار دادن. گذاشتن. نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در میان نهادن : آن روزگار که ما را با هم دوستی بود او را یاد دادم و همهء کارها با وی فرانهادم. (اسکندرنامه). رجوع به فرا شود.
فرانی.
[فَ] (ع اِ) جِ فُرْنیّ. (یادداشت به خط مؤلف). نانهای کلیچهء گرد و بزرگ. (ناظم الاطباء) :
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی.
رجوع به فرنی شود.
فرانی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فران که بطنی است از قضاعه. (سمعانی). رجوع به فران شود.
فراو.
[فَ] (اِخ) رباطی است [ به ناحیت دیلمان ] بر سرحد میان خراسان و دهستان بر کران بیابان نهاده و ثغر است بر روی غور و اندر رباط یک چشمه آب است چندانک خورد را به کار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان آرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 144). رجوع به فراور و فراوه شود.
فراوار.
[فَ] (اِ) بالاخانهء تابستانی را گویند و به این معنی به حذف الف اول هم آمده است که فروار باشد. (برهان). فربال. فرباله. پروار. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به پروار شود.
فراواریدن.
[فَ دَ] (مص مرکب)فروخوردن. فروبردن. (یادداشت به خط مؤلف).
فراواز.
[فَ] (اِخ) نام دو رود است از رودهای بخارا که یکی را فراواز علیا گویند و دیگری را فراواز سفلی و نام دیگر فراواز سفلی کام دیمو است. (از تاریخ بخارای نرشخی ص 39).
فراوازجرد.
[فَ جِ] (اِخ) نام دهی است از رستاق دره و طسوج ارونجرد (یا اروندجرد). رجوع به ترجمهء تاریخ قم چ سیدجلال تهرانی ص 116 و 139 شود.
فراوان.
[فَ] (ص، ق) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ(1) و در کردی فراون(2) است. (از حاشیهء برهان چ معین). به بسیاری. به فراوانی. (یادداشت به خط مؤلف). به حد وفور. به طور فراوانی. (ناظم الاطباء) :
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.رودکی.
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک.
منجیک.
زه ای کسایی! احسنت! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی.
سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه.فردوسی.
فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای.فردوسی.
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.فردوسی.
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.فرخی.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. (تاریخ بیهقی). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. (تاریخ بیهقی).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.ناصرخسرو.
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.مسعودسعد.
مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است.سنایی.
مبرتهای فراوان واجب داشت. (کلیله و دمنه).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده.
خاقانی.
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش.
خاقانی.
فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.نظامی.
چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم.عطار.
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت.
سعدی.
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است.
حافظ.
|| توانگر. مالدار. || گشاد. عریض. || ژرف. عمیق. || کافی و به قدر احتیاج. (ناظم الاطباء).
- فراوان خِرَد؛ آنکه عقلش بسیار باشد :
که کهتر به که دارم و مه به مه
فراوان خِرَد باشم و روزبه.فردوسی.
- فراوان خزینه؛ آنکه گنج و خزاین بسیار دارد :
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است.سعدی.
- فراوان خورش؛ پرخور. شکم پرست :
نباشد فراوان خورش تندرست
بزرگ آنکه او تندرستی بجست.فردوسی.
- فراوان سخن؛ پرگوی و گزافه گوی :
کسی را که مغزش بود باشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.
فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش.سعدی.
به خنده گفت که: سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- فراوان شدن؛ بسیار شدن :
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیردست.فردوسی.
- فراوان شکیب؛ آنکه شکیبایی بسیار دارد. صبور :
فراوان شکیب است و اندک سخن
گه راستی راست چون سروبن.نظامی.
- فراوان طمع؛ آنکه دارای توقع بسیار باشد. (ناظم الاطباء). طماع :
گروهی فراوان طمع، ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.سعدی.
- فراوان غم؛ آنکه غم و اندوه بسیار دارد :
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است.سعدی.
- فراوان گناه؛ آنکه بسیار گناه کرده باشد :
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش بی دستگاه.فردوسی.
- فراوان هنر؛ هنرمند. بسیارهنر. پرهنر :
دگر گفت مرد فراوان هنر
بکوشد که چهره نپوشد به زر.فردوسی.
چو رستم پدید آید و زال زر
همان موبدان فراوان هنر.فردوسی.
(1) - fravang.
(2) - ferawin.
فراوانی.
[فَ] (حامص) بسیاری. کثرت. (ناظم الاطباء) :
قطرهء اشکم، اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم.
خاقانی.
|| وفور نعمت. بسیاری طعام و خوراک. (ناظم الاطباء). خصب. رخاء. فراخی. نقیض تنگی. (یادداشت به خط مؤلف). || عمق. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح علوم تجربی در کتابهای درسی و دانشگاهی در مقابل کلمهء فرانسوی «فرکانس»(1) به کار میرود که به معنی بسامد، تکرر و کثرت وقوع است. رجوع به فرکانس شود.
(1) - Frequence.
فراور.
[فَ وَ] (اِخ) نام موضعی است در خراسان و در آنجا چشمه ای است که چون در آن چشمه غوطه خورند تب ربع را زایل کند. (برهان). ظ. مصحف «فراو» یا «فراوه» است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فراو و فراوه شود.
فراورتیش.
[فْرا / فِ وَ] (اِخ) فرورتیش پادشاه ماد. رجوع به فرورتیش شود.
فراوز.
[فَ وَ] (اِخ) فراواز. نام دو رود از رودهای بخارا. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). رجوع به فراواز و فراوه شود.
فراوند.
[فَ وَ] (اِ مرکب) چوب گنده ای باشد که در پس درِ کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). از: فر (پیشاوند) + وند، به معنی بند. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به فدرنگ و فدوند شود.
فراوه.
[فَ وَ] (اِخ) شهرکی است از اعمال نسا بین نسا و دهستان خوارزم و از آن گروهی از اهل علم برخاسته اند و آن را رباط فراوه گویند. عبدالله بن طاهر آن را در خلافت مأمون بنا کرده است. (معجم البلدان). رجوع به فراو و فراور شود.
فراوی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فراوه. (از انساب سمعانی). رجوع به فراوه و فراور و فراو شود.
فراوی.
[فَ] (اِخ) محمد بن فضل بن احمدبن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله. یاقوت نویسد: شیخ شیوخ ما بود و امام و متفنن و اهل مناظره و محدث و واعظ و در میان مردم گرامی بود. و خود اهل علم را گرامی میداشت. از ابوعثمان اسماعیل بن عبدالرحمان صابونی و ابوحفص عمر بن احمدبن محمد بن مسرور و ابوبکر محمد بن قاسم صفار و ابواسحاق ابراهیم بن علی شیرازی و ابوبکر احمدبن حسن بیهقی و ابوالقاسم قشیری و ابوالمعالی جوینی و گروه بسیاری دیگر حدیث کند. از وی شیخ ما مؤیدبن محمد بن علی طوسی و ابواحمد عبدالوهاب بن علی بن سکینه بالاجازه روایت کنند. او را مجالسی است در وعظ و تذکیر که فراهم شده است. وی در شوال سال 503 ه .ق. به نیشابور درگذشت و نزدیک مدفن محمد بن اسحاق بن حربه به خاک سپرده شد. تولد او به سال 441 یا 461 ه .ق. بود. (از معجم البلدان).
فراوی.
[فَ] (اِخ) محمد بن قاسم، مکنی به ابونعیم. از حمیدبن زنجویه و جز او حدیث شنید. ابواسحاق محمد بن یحیی و جز او از وی روایت کنند. وی در عبادت کوشا بود. (از معجم البلدان).
فراوی.
[فَ] (اِخ) منصوربن عبدالمنعم بن عبدالله بن محمد بن فضل. وی [ از زادگاه خود فراو ]، به بغداد آمد و در آنجا از جد خود ابوالبرکات و از جد پدرش روایت کرد. سپس به بلاد خود بازگشت و به سال 608 ه .ق. به نیشابور درگذشت. از او وجیه بن طاهر شحامی حدیث شنید. تولد او در ماه رمضان سال 522 ه .ق. بود. (از معجم البلدان).
فراویز.
[فَ] (اِ) سجاف جامه و غیر آن. (برهان). به حذف الف نیز آمده است. (آنندراج). وژنگ. لبه. حاشیه. سجاف. (یادداشت مؤلف). پروز. فرویز. (حاشیهء برهان چ معین) : جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را فرجیی آوردند سخت خوب و صوفیانه به فراویز. (اسرارالتوحید).
این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من
من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام.
خاقانی.
فراه.
[فَ] (اِخ) شهری است نزدیک به سبزوار هرات و از آنجاست ابونصر فراهی. طایفه ای از ملوک در آنجا حکمرانی کرده اند که با پادشاهان سیستان قرابت داشته اند. معین الدین [ اسفزاری ] نوشته است که در یک فرسنگی فراه کوهی است که آن را بارندک خوانند و در آن کوه طاقی سنگی است که همیشه از آنجا آب می چکد و مردم بدانجا به زیارت و طلب حاجت میروند و هر کس در پای این طاق سنگی دست به دعا بردارد، اگر چکیدن آب افزود او کامروا خواهد شد و اگر قطع شد و از چکیدن ایستاد حاجت روا نمیگردد. وی اصراری در حقیقت داشتن این معنی کرده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). در مآخذ جغرافیایی مانند معجم البلدان و حدود العالم نام این محل دیده نشد.
فراه.
[فَ] (اِخ) کوهی است در سیستان و نیز نام رودی است که از آن کوه جاری میگردد. (ناظم الاطباء).
فراهان.
[فَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش فرمهین شهرستان اراک است. این دهستان در شمال شهر اراک و کویر نمک میغان واقع و هوای آن سرد و سالم و آب کلیهء قراء آن از قنوات است که طول اکثر آنها به 6هزار گز میرسد. فراهان از سه قسمت به نام بالا و پائین و سادات تشکیل میگردد. جمع قراء دهستان فراهان 129 قریه و دارای 61هزار تن سکنه است. محصولاتش غلات، بنشن و میوه جات است. گله داری یکی از کارهای عمدهء سکنهء بخش و پوست برهء این حدود به خوبی معروف است و خریدار زیاد دارد. صنایع دستی زنان این دهستان قالی و قالیچه بافی با نقشه است. قراء مهم دهستان عبارتند از هزاوه که یکی از قراء خوش آب وهوای فراهان سادات بوده مولد مردان بزرگی مانند امیرکبیر، میرزا بزرگ فراهانی و میرزا ابوالقاسم قائم مقام است و فع در حدود هفتصد تن سکنه دارد. جلوس اباقاخان بن هلاکوخان بعد از پدر در تاریخ 13 رمضان 663 ه .ق. در این قصبه بوده است و ابنیهء باستانی به صورت خرابه در آن دیده میشود. قصبهء ساروق یکی دیگر از قراء مهم فراهان است که دارای 2500 تن سکنه است و حمدالله مستوفی نسبت بنای آن را به شاه طهمورث میدهد. سابقاً بسیار آباد و کرسی ولایت و مرکز حکمرانی بوده است. چند بقعه به نام 72 تن از قرن هفتم هجری در این قصبه ملاحظه میگردد. قالیچه های مرغوبی در این قصبه بافته میشود. دیگر از قراء قدیمی فراهان زلف آباد است که روزگاری شهر مهم و پرجمعیتی بوده است. قصبهء فرمهین در مرکز دهستان فراهان واقع و فع مرکز بخش است. قراء مهم دیگر فراهان عبارتند از نظام آباد، مرزجران، تلخ آب، فشک، یاستر، مشهدزلف آباد، فارسیجان، مشهدالکوبه، میغان. به واسطهء مسطح بودن اراضی در فصل خشکی به اکثر قراء فراهان اتومبیل میتوان برد. فع همه روزه بین فرمهین مرکز فراهان و شهر اراک اتومبیل رفت وآمد مینماید. کویر نمک میغان در قسمت جنوبی دهستان فراهان واقع است و قراء نزدیک به کویر به واسطهء مجاورت با کویر دارای هوای ناسالم و آب شورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فراهانی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فراهان. رجوع به فراهان شود.
فراهانی.
[فَ] (اِخ) ادیب الممالک. رجوع به ادیب فراهانی شود.
فراهانی.
[فَ] (اِخ) قائم مقام، ابوالقاسم. رجوع به قائم مقام شود.
فراهانی.
[فَ] (اِخ) قائم مقام، میرزا بزرگ. رجوع به قائم مقام شود.
فراهانی.
[فَ] (اِخ) میرزا تقی خان امیرنظام. رجوع به امیرکبیر شود.
فراهت.
[فَ هَ] (ع اِمص) شأن. شوکت. شکوه مندی. زیبایی. (برهان). مأخوذ از فراهة عربی به معنی انبساط و شادمانی و شاد گردیدن. در فارسی «فره» و «فر» بدین معنی است. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به فراهة شود.
فراهختن.
[فَ هِ تَ] (مص مرکب)فراهیختن. آویختن. || تربیت نمودن. ادب کردن. (برهان). || بیرون آوردن. بیرون کردن. اخراج. (یادداشت به خط مؤلف).
فراه رود.
[فَ] (اِخ) رودی است در سیستان. رجوع به فراه شود.
فراهک.
[فَ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو جگین میناب. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر که دارای هشتاد تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فراهم.
[فَ هَ] (ص مرکب، ق مرکب) (از: فرا + هم) گردآمده و به دست آمده. موجود :
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.خاقانی.
که هیچ آرزویی به عالم نبود
که یک یک بر آن خوان فراهم نبود.نظامی.
|| مجتمع. با هم. (آنندراج) : اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره بستستی. (کلیله و دمنه).
برچده زلفک فراهم او
کرده صبر از دلم پراکنده.سوزنی.
و بیشتر متمم صرفی مصادری چون: آمدن، آوردن، شدن، کردن باشد. رجوع به ترکیبات شود.
-فراهم آمدن؛ گرد آمدن. انجمن شدن. اجتماع کردن. واهم آمدن. فاهم آمدن. جمع شدن. خلاف پراکندن. (یادداشت به خط مؤلف). اجتماع. (منتهی الارب) : وحوش... روزی فراهم آمدند و به نزدیک شیر رفتند. (کلیله و دمنه).
مر بنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از هوای مدح تو آید فراهم چون پرن.
سوزنی.
- || ممکن شدن. (یادداشت به خط مؤلف). به دست آمدن. حاصل آمدن : واجب است بر کافّهء خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آید از نصیحت بازنمایند. (کلیله و دمنه).
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده ست.خاقانی.
و رجوع به فراهم شود.
- فراهم آوردن؛ جمع کردن. گرد کردن :مقدمان هر صنف را فراهم آورد. (کلیله و دمنه). جوجو به گدایی فراهم آورده ام. (گلستان).
به گدایی فراهم آوردن
پس به شوخی و معصیت خوردن.
سعدی (صاحبیه).
گوسفندان را فراهم آورد و به یک جا جمع کند و بعد از آن دو بهره گرداند. (ترجمهء تاریخ قم).
- فراهم آورده؛ جمع آوری شده.
- || تألیف شده : این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردهء علما و براهمهء هند است. (کلیله و دمنه). و رجوع به فراهم آوردن شود.
- || برهم نهاده. روی هم چیده : خشتی چند فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. (گلستان). و رجوع به فراهم شود.
- فراهم افتادن؛ پیش آمدن. دست دادن. به وقوع پیوستن :
این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعهء کار بر غم افتد.نظامی.
و رجوع به فراهم شود.
- فراهم پیچیدن؛ فراهم کردن. جمع کردن. درهم پیچیدن : رحل و ثقل خویش فراهم پیچید و به بخارا رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی).و رجوع به فراهم شود.
- فراهم چیدن؛ بالا کشیدن. به سوی خود کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف).
- دامن فراهم چیدن؛ خود را از کاری دور داشتن : دامن صحبت فراهم چینم و خاموشی گزینم. (گلستان). و رجوع به دامن... شود.
- فراهم شدن؛ اجتماع. گرد آمدن. انجمن شدن. (یادداشت به خط مؤلف) :
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوری گه فراهم شدند.نظامی.
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی.نظامی.
به هر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم.نظامی.
و رجوع به فراهم شود.
- || نظام یافتن. بسامان شدن. مرتب گشتن. مقابل درهم شدن :
درهم شده ست کارم و در گیتی
کار که دیده ای که فراهم شد.خاقانی.
- فراهم کردن؛ گرد آوردن. جمع کردن :به پای دارد سنت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی). ده هزار سوار ترک و عرب و دیلم فراهم کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی).
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم.نظامی.
- فراهم گردیدن؛ جمع شدن. گرد آمدن. (یادداشت به خط مؤلف) .
- فراهم گرفتن؛ جمع کردن.
- دامن فراهم گرفتن؛ خود را کنار کشیدن :قوم محمودی... بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). و رجوع به فراهم و دامن... شود.
- فراهم گشتن؛ گرد آمدن. جمع شدن. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به فراهم شدن شود.
- فراهم نشستن؛ با هم نشستن. مجلس ساختن. انجمن کردن :
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان).
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانهء آن انجمنم.
سعدی (بدایع).
فراهمه.
[فَ هَ مَ / مِ] (اِمص) نیکوروی و مودت. (آنندراج از مؤید الفضلاء). ظاهراً مصحف فراهیة یا فراهة است به معنی «نیکورو شدن ستور یعنی تیزرونده شدن او». رجوع به فراهة شود.
فراهمی.
[فَ هَ] (حامص مرکب) جمعیت. خلاف پراکندگی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراهم شود.
فراهنجیدن.
[فَ هَ دَ] (مص مرکب)بیرون کردن. بیرون کشیدن. اخراج. (یادداشت به خط مؤلف) :
فراهنجد از بهر دین خدا
به تیغ از سر سرکشان اشتلم.ناصرخسرو.
فراهنگ.
[فَ هَ] (اِ) فرهنگ. دهنهء کاریز. (یادداشت به خط مؤلف) :
روشن شود از طبعش سیل کرم و جود
چون آب که روشن شود از کام فراهنگ.
خواجه علی شجاعی (از تاریخ بیهق).
در مآخذ دیگر لغت فارسی ضبط نشده است.
فراهة.
[فَ هَ] (ع مص) زیرک گردیدن. (از منتهی الارب). سخت زیرک شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حاذق و ماهر گردیدن. (از اقرب الموارد). زیرکی و استادی و نیک رفتاری. (آنندراج). || نیک رو شدن ستور یعنی تیزرونده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). سخت زیرک شدن ستور. (مصادر زوزنی). || به نشاط آمدن و سبک شدن. || صبیح گشتن. (از اقرب الموارد).
فراهة.
[فَ هَ] (اِخ) جایی است به سیستان و از آن جا است ابونصر فراهی. (از تاج العروس). دهی است به سجستان. (منتهی الارب). و رجوع به فراه شود.
فراهی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فراه. (از معجم البلدان). رجوع به فراه شود.
فراهی.
[فَ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر فراهی شود.
فراهی.
[فَ] (اِخ) شرف الدین محمد بن محمد فراهی. عوفی نویسد: ذاتی مجمع کمال فضایل و منبع زلال شمایل... در وقتی که این داعی را بر فره (فراه) گذری افتاد فلک به مصاحبت او مماشات نمود. از جفاء ارباب زمان شکایتی کرده بود و کارنامه ای پرداخته و در معنی وفا دقیقه ای دقیق آورده بر این جمله:
واو و فا و الف وفا باشد
تا در این عهد ما که را باشد...
و در مطلع آن کارنامه... این قصیده برآورده بود:
چو هست زیر نقاب عدم جمال وفا
صباء عهد مجوی و دم شمال وفا...
(از لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 259-260).
مرحوم قزوینی در تعلیقات بر این مطالب نویسد: این شاعر در طبقات ناصری به اسم ملک الکلام امام شرف الدین احمد فراهی مذکور است و او را در تهنیت ملک غازی یمین الدین بهرامشاه بن تاج الدین حرب از ملوک سیستان به غزو ملاحدهء قهستان قطعه ای است. پس معلوم میشود که صاحب ترجمه بعد از سنهء 612 ه .ق. در حیات بوده است. آن قطعه این است:
همایون و فرخنده بر اهل گیتی
مبارک رخ شاه فرخ نهاد است
شه نیمروزی و در عهد ملکت
خجسته هنوز اول بامداد است.
و نباید صاحب ترجمه را به ابونصر بدرالدین محمود (یا مسعود)بن ابی بکربن حسین بن جعفر فراهی صاحب نصاب الصبیان که معاصر یکدیگر و از اهل یک شهر بوده اند اشتباه نمود. (لباب الالباب چ لیدن ج1 صص352-353). و رجوع به ابونصر شود.
فراهی.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 26هزارگزی جنوب باختری صالح آباد، سر راه مالرو عمومی صالح آباد به تربت جام. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 71 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ذرت و پنبه است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فراهیختن.
[فَ تَ] (مص مرکب)فراهختن. تأدیب نمودن. تربیت کردن. || آویختن. (برهان). رجوع به فراهختن شود.
فراهیخته.
[فَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)برکشیده. ادب کرده. فراخته. فرهخته. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به فراهختن شود.
فراهید.
[فَ] (ع اِ) گوسپندان ریزه. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || جِ فرهود. (اقرب الموارد). رجوع به فرهود شود.
فراهید.
[فَ] (اِخ) نام جد خلیل بن احمد صاحب عروض و کتاب العین. (سمعانی ذیل نسبت فراهیدی).
فراهید.
[فَ] (اِخ) بطنی از ازد است. (سمعانی). رجوع به فراهیدی شود.
فراهیدی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فراهید که از ازد است. (سمعانی). رجوع به فراهید شود.
فراهین.
[فَ] (اِخ) نام یک ایرانی معروف در زمان قباد. (لغات شاهنامهء شفق ص 202). نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خراد را
فراهین و بندوی و بهزاد را.فردوسی.
فراهینان.
[فَ] (اِخ) از قرای مرو. (از معجم البلدان). قریه ای است در چهارفرسخی مرو. (سمعانی).
فراهینانی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب است به فراهینان. (سمعانی). رجوع به فراهینان شود.
فراهینه.
[فَ نَ] (اِخ) نام محلی کنار راه ملایر به همدان، میان سنگستان و همدان که از ملایر 83هزار و پانصد گز فاصله دارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
فراهیه.
[فَ هی یَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه، واقع در شش هزارگزی شمال میانه و شش هزارگزی شوسهء تبریز به میانه. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 114 تن سکنه. از رودخانهء محلی مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب و بزرک است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرا یاد آوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب) به یاد آوردن. و رجوع به یاد آوردن شود.
فراید.
[فَ یِ] (ع ص، اِ) فرائد. جِ فرید و فریدة. رجوع به فرائد شود.
فرایس.
[فَ یِ] (ع اِ) فرائس. جِ فریسة. رجوع به فرائس و فریسة شود.
فرایسته.
[فَ یِ تَ / تِ] (ن مف / نف)به معنی زیاد و زیاده. (برهان). زیادت بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). شعوری نیز فرایسته (با راء مهمله) ضبط می کند، اما در فرهنگ سروری فزایسته است (با زای منقوط) و حق همان است. (یادداشت به خط مؤلف) . فزاییدن و فزایستن به معنی افزودن است. (یادداشت به خط مؤلف) :
ای جای جای کاسته از خوبی
باز از تو جای جای فرایسته.دقیقی.
و رجوع به فرابسته شود.
فرایص.
[فَ یِ] (ع اِ) فرائص. جِ فریصة. رجوع به فرائص و فریصة شود.
فرایض.
[فَ یِ] (ع اِ) فرائض. جِ فریضة. واجبات : جواب نامه ها بر این جمله داد که حدیث خانان ترکستان، از فرایض است به ایشان مکاتبت کردن. (تاریخ بیهقی). از فرایض احکام جهانداری آن است که به تلافی خللها... مبادرت شود. (کلیله و دمنه). به شرایط خدمت و فرایض طاعت قیام نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به فرائض شود. || (اصطلاح فقه) علمی که بدان تقسیم ترکه میان وارثان کنند. و رجوع به فرائض شود.
فرایضی.
[فَ یِ] (ص نسبی) منسوب به فرایض که تخصص در علم مواریث را افاده می کند. (از سمعانی). رجوع به فرائضی شود. و در تداول عربی امروز فَرَضی به کار برند.
فرایطانی.
[] (اِ) افلنجه است. (فهرست مخزن الادویه).
فرایوش.
[فَ] ازهوش رفته. (ص) بیهوش. (برهان).
فرب.
[فَ رَ] (اِخ) از جملهء شهرهاست و نواحی علیحده دارد و از لب جیحون تا فرب یک فرسنگ است و چون آب خیزد نیم گردد و گاه باشد که تا فرب آب جیحون رسد. فرب مسجد جامع بزرگ دارد و دیوارها و سقف آن از خشت پخته کرده اند چنانکه در وی هیچ چوب نیست و در وی امیری بوده که وی را به هیچ حادثه در بخارا نبایستی آمدن و قاضیی بوده که با بیداد شداد حکم ها راندی. (تاریخ بخارای نرشخی صص 23-24). شهرکی است از ماوراءالنهر بر لب جیحون و میر رود آنجا نشیند و اندر میان بیابان است. (حدود العالم). فردوسی گوید :
همی تاخت تا پیش شهر فرب
پرآژنگ رخ، پر ز دشنام لب.
رودخانه و بیابان و دشت اطراف آن را نیز بدین نام خوانده اند :
بیامد به آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.فردوسی.
چو برگشت و آمد به دشت فرب
پرآژنگ رخسار و پرخنده لب.فردوسی.
و رجوع به فربر شود.
فرب.
[فَ رَ] (اِخ) رودخانه ای باشد بزرگ و عظیم. (برهان). رودی است به خراسان. (آنندراج). ظاهراً یکی از نهرهای بزرگ رود جیحون است که از کنار شهر فرب میگذشته است :
با سرشک عطای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب.عسجدی.
ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب.
ناصرخسرو.
فرباره.
[فَ با رَ / رِ] (اِ) فر و شأن و شوکت و عظمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). از برساخته های دساتیر است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فربال.
[فَ] (اِ) خانهء تابستانی و بالاخانه ای را گویند که اطراف آن درها و پنجره ها داشته باشد. (برهان). فروار. فرباله. فراوار. پروار. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به فرباله و پروار شود.
فرباله.
[فَ لَ / لِ] (اِ) خانهء تابستانی و بالاخانهء پنجره دار. فربال. (برهان). و رجوع به فربال شود.
فربانیون.
[فَ] (معرب، اِ) به لغت یونانی، گلی است که بیرونش سفید و اندرونش زرد است و به عربی عین البقر و اقحوان گویند. (برهان). اقحوان است. (فهرست مخزن الادویه).
فربر.
[فَ بَ] (اِخ) شهرکی است بین جیحون و بخارا. از این شهر تا جیحون قریب یک فرسخ مسافت است. این محل به رباط طاهربن علی معروف است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). آقای مدرس رضوی در حاشیهء ص 7 تاریخ بخارا آن را با «فرب» یکی دانسته اند. رجوع به فرب شود.
فربرک.
[فَ بَ رَ] (اِ) خفاش. (فهرست مخزن الادویه). فرپرک. رجوع به فرپرک شود.
فربری.
[فَ بَ] (ص نسبی) منسوب است به فربر. (سمعانی). رجوع به فربر شود.
فربود.
[فَ] (ص) راست و درست باشد، چه فربودکیش و فربوددین کسی را گویند که در کیش و ملت و مذهب خود راست و درست باشد. (برهان). در پهلوی فرِهْبوت(1) به معنی مناعت و تکبر و فرَیبوت(2) به معنی کثرت و افراط است. متن برساختهء فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - freh-but.
(2) - fraybut.
فربودم.
[] (اِ) کافور است. (فهرست مخزن الادویه).
فربودی.
[فَ] (ص) مخفف فربوددین است و آن کسی باشد که در دین و ملت خود راست و درست باشد. (برهان). رجوع به فربود شود.
فربه.
[فَ بِهْ] (ص) چاق. سمین. شحیم. فربی. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل لاغر. (آنندراج). پروار. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). پرگوشت :
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره.فردوسی.
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت.فردوسی.
تو چنین فربه و آکنده چرایی، پدرت
هندوی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
چریدهء دیولاخ، آگنده پهلو
به تن فربه، میان چون موی لاغر.عنصری.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.منوچهری.
پیلان را عرض کردند هزاروششصد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی).
مرد، دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زیر جواز(1).ناصرخسرو.
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مردم از سخن و علم پربهاست.
ناصرخسرو.
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب ز شب به باد.نظامی.
کس به خون ریزی چنین لاغر
تا که فربه نشد شتاب نداشت.عطار.
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزّ است و شرف.مولوی.
لاغر و فربه اند اهل جهان
کار عالم از این دو گونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
|| قوی و سنگین، چون کوه فربه و زخم فربه و فوج فربه و آتش فربه. || معمور و آبادان، چون ملک فربه و گنج فربه. || بسیار و فراوان. (آنندراج).
- زمین فربه؛ زمین پرقوت. (یادداشت به خط مؤلف) :
دهقان کشتمند رضای خدای باش
و اندر زمین فربه دل تخم خیر کار.سوزنی.
- فربه شدن؛ نیک پرورده شدن و رشد یافتن. تسمن. (تاج المصادر بیهقی). پرگوشت شدن. چاق شدن :
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
ای کوفته نقارهء بی باکی
فربه شده به جسم و به جان لاغر.
ناصرخسرو.
- فربه شمردن؛ استسمان. (تاج المصادر بیهقی).
- فربه کردن؛ اِسمان. تسمین. (تاج المصادر بیهقی). چاق کردن :
چو گربه نوازی کبوتر بَرَد
چو فربه کنی گرگ یوسف دَرَد.
سعدی (بوستان).
- فربه گشته؛ چاق. سمین :
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
(1) - رجوع به دیوان ناصرخسرو چ مینوی ص 153 شود.
فربه.
[] (اِخ) از رستاق انارطسوج است. (تاریخ قم ص 121).
فربهی.
[فَ بِ] (حامص) مقابل لاغری. (آنندراج) :
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.اسدی.
لیکن از راه عقل، هشیاران
بشناسند فربهی ز آماس.ناصرخسرو.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.نظامی.
چو گاو ار همی بایدت فربهی
چو خر تن به جور کسان دردهی.سعدی.
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
که از فربهی بایدش کند پوست.
سعدی (بوستان).
فربی.
[فَ] (ص) به معنی فربه باشد که در مقابل لاغر است. (برهان). از اوستا تروپیثوه(1)، پهلوی فرپیه(2)، هندی باستان پراپیتو(3)، وخی فربی(4)، سریکلی فربه(5)، در اوراق مانوی به پارتی فربیو(6) به معنی چاق است. (حاشیهء برهان چ معین). از: فر + پیه؛ به معنی پیه دار. (لغات شاهنامهء شفق). فربه. چاق. سمین. لحیم. آکنده گوشت. (یادداشت به خط مؤلف) :
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان، بسیارگوشت.رودکی.
دو دندان به کردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.فردوسی.
شکم گشت فربی و تن شد گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران.فردوسی.
مَثَل لاغر و فربی مَثَل روح و تن است
روح باید تن بی روح ندارد مقدار.فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
ز رای روشن او مانده اختران خیره
ز کلک لاغر او گشته کیسه ها فربی.
ادیب صابر.
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.
انوری.
به جز میان بتان هیچ لاغری نکشید
به دور دولت عدل تو بار فربی را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به فربه شود.
- فربی شدن؛ چاق شدن :
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی.فرخی.
- فربی کردن؛ فربه کردن. چاق کردن. تسمین. (یادداشت به خط مؤلف) :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
(1) - taropithwa.
(2) - frapih.
(3) - prapitva.
(4) - farbi.
(5) - farbe.
(6) - frbyw.
فربیا.
[فَ] (اِخ) از قرای عسقلان است. (از معجم البلدان). رجوع به عسقلان شود.
فربیانی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فربیا. (از معجم البلدان).
فربیانی.
[فَ] (اِخ) محمودبن فضل بن حیدربن مطر فربیانی المطری، مکنی به ابی الغنائم. سلفی او را دیده و از او حدیث شنیده است. (از معجم البلدان).
فربیدن.
[فِ / فَ دَ] (مص) فریبیدن. (آنندراج). رجوع به فریبیدن شود.
فربیط.
[فُ بَ] (اِخ) از نواحی مصر است. (از معجم البلدان).
فربیون.
[فَ] (معرب، اِ) فرفیون. دارویی باشد که چون بر گزیدگی جانوران و سگ دیوانه طلا کنند نافع باشد. (برهان). افربیون. از یونانی اوفوربیون(1). (حاشیهء برهان چ معین). افریبیون و فرفیون نیز گویند و ماکوب(2) خوانند. باید که چون فرفیون را از درخت گیرند دهان بربندند تا غبار آن به دندان نرسد که جمله دندانها بریزاند. چون بگیرند باید که باقلای مقشر در میان وی ریزند تا قوهء وی نگه دارد و مدتی در ظرف کنند. آنچه تازه بود زرد بود و زود در زیت بگدازد. (اختیارات بدیعی). محمد زکریا گوید: فرفیون صمغ مازریون است و مذب (کذا)(3) او در بلاد انطاکیه است. ارجانی گوید: فرفیون در چهار درجه گرم است و به قوتی که در اوست آب خام را که در امعاء باشد براند و قولنج و علتهای بلغمی را دفع کند و چون آب خواهد که در میان طبقات فرودآید و بینایی چشم را حجاب کند او را خرد بسایند چنانکه سرمه را و در چشم کشند او را از فرودآمدن منع کند و هرچه نیکوتر باشد قوت او تا چهار سال است و به تدریج قوت از او کم شود، چون هفت سال بر او بگذرد قوت از او زایل شود. (ترجمهء صیدنه).
(1) - Euphorbion. (2) - ن ل: ناکور.
(3) - شاید: منبت.
فرپرک.
[فَ پَ رَ] (اِ) شب پرک است و آن را مرغ عیسی گویند و مخلوق عیسی علیه السلام است. (برهان). قیاس کنید با شب پرک و شب پره. (از حاشیهء برهان چ معین). فربرک. خفاش. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فربرک شود.
فرت.
[فِ] (ع اِ) میان انگشت سبابه و ابهام. (منتهی الارب). لغتی است به معنی فِتْر. (از اقرب الموارد). رجوع به فِتْر شود.
فرت.
[فَ] (ع مص) فجور و بدکاری. (از اقرب الموارد).
فرت.
[فَ رَ] (ع مص) سست خرد شدن سپس دانشمندی. (از منتهی الارب). ضعف عقل پس از استواری. (از اقرب الموارد).
فرت.
[فَ] (اِ) تانه و تارهای جامه باشد که جولاهگان به جهت بافتن آراسته و مرتب ساخته باشند. (برهان).
فرت.
[فُ] (اِ) گیاهی است که درد شکم را سود دارد. (برهان) (فهرست مخزن الادویه). || روشن کردن و صاف کردن را نیز گویند به ریاضت و طاعت و آن را به عربی مجاهده گویند. (برهان). در فرهنگ دساتیر «فرتود» به معنی روشن ساختن دل و تصفیهء قلب است به رنج و ریاضت و پرستش یزدان که به تازی مجاهده گویند و ترجمهء لفظ اشراق است، چه حکیم اشراقی را «فرتودی» گویند. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به فرتود شود.
فرتاج.
[فِ] (ع اِ) نشانی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرتاج.
[فِ] (اِخ) موضعی به بلاد طی. (منتهی الارب). ازهری گوید: موضعی است در بلاد طی و جز او گوید: آبی است بنی اسد را. (از معجم البلدان).
فرتاش.
[فَ] (اِ) وجود که در برابر عدم است. (برهان). برساختهء فرقهء آذرکیوان. (از حاشیهء برهان چ معین).
فرتج.
[فَ تَ] (اِ) اطراف دهان. (آنندراج). مصحف فُرُنج است که در لغت فرس و برهان بدین معنی ضبط شده است. رجوع به فُرُنج شود.
فرت خوان.
[فَ خوا / خا] (اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 9هزارگزی جنوب گرکن و یک هزارگزی راه عمومی گرکن. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 514 تن سکنه است. از زاینده رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج، صیفی و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم و کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فرترک.
[فَ تَ] (اِخ) در عهد پادشاهی سلوکی ها (قرن سوم ق.م.) در ایالت پارس چهار شهریار حکمرانی میکرده اند که آنان را فرترک یعنی والی میخوانده اند. اینان دستهء اول از شاهان پارس هستند. سکه هایی که از این والیان به جای مانده در یک طرف صورت صاحب سکه را با عبارتی به خط آرامی نشان میدهد و در جانب دیگر آن تمثال پادشاه دیده میشود که بر تختی نشسته و به درفشی مینگرد و این درفش شبیه به رایتی است که در موزائیک معروف «جنگ اسکندر و دارا» ترسیم کرده اند. در بعضی از سکه ها پادشاه در برابر آتشگاه یا معبدی ایستاده و همان درفش در نزدیک او دیده میشود. (ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنسن ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 صص 105-106).
فرت فرت.
[فِ فِ] (ق مرکب) جَلد و شتاب. (آنندراج). به شتاب و شتابان و به زودی. (ناظم الاطباء).
فرتکة.
[فَ تَ کَ] (ع مص) ریزه ریزه کردن چیزی را. || گام نزدیک گذاشته رفتن. || تباه گردانیدن کار را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرتنة.
[فَ تَ نَ] (ع مص) سخن را به نیکو روش بیرون آوردن و به آواز نرم گفتن. || گام نزدیک گذاشته راه رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرتنی.
[فَ تَ نا] (ع اِ) بچهء کفتار. (منتهی الارب). || زن زناکار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || داه. (منتهی الارب). کنیزک خنیاگر. (از اقرب الموارد).
فرتنی.
[فَ تَ نا] (اِخ) کوشکی در مروالرود. (از معجم البلدان). قصری در مروالرود. (از اقرب الموارد).
فرتو.
[فَ] (اِ) عکس که پرتو نیز گویند. (آنندراج). پرتو. رجوع به پرتو شود.
فرتوت.
[فَ] (ص) پیر سالخورده و خرف شده و ازکاررفته را گویند. (برهان). خرف. (فرهنگ اسدی). فرتود. در کردی فُرتوته به معنی عجوزه. (از حاشیهء برهان چ معین) :
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.رودکی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک.فردوسی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
وز آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.لبیبی.
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان.اسدی.
ای گنبد گردندهء بی روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا.ناصرخسرو.
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.نظامی.
آن یکی میگفت بیکاری مگر
یا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟مولوی.
کس از من نداند در این شیوه به
نبینی که فرتوت شد پیر ده.
سعدی (بوستان).
- فرتوت سال؛ ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. (ناظم الاطباء).
- فرتوت سر؛ به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد :
مشعبد جهانی است فرتوت سر
کند کار دیگر، نماید دگر.جوینی.
- فرتوت شدگی؛ پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. (ناظم الاطباء).
فرتوتی.
[فَ] (حامص) پیری و خرافت. (ناظم الاطباء). رجوع به فرتوت شود.
فرتود.
[فَ] (ص) فرتوت که پیر سالخورده و ازکارافتاده و خرف باشد. (برهان). رجوع به فرتوت شود.
فرتور.
[فَ تَ / تُو / فَ] (اِ) عکس. (فرهنگ اسدی). عکس باشد و با رابع مجهول بر وزن مخمور نیز همین معنی را دارد. (برهان) :
بود مزدور رویت ماه جاوید
چو فرتور جمال تست خورشید.
شرف الدین رامی.
فرتور می از قدح فتاده
بر سقف سرا چو آب روشن.
؟ (از فرهنگ اسدی).
آیا این کلمه «پرتوی می» [ یا فرتو می، به کسر واو ] نبوده و غلط خوانده شده است؟ (دهخدا از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به پرتو و فرتو شود.
فرتوک.
[فَ] (اِ) به معنی پرستو است و آن مرغی باشد که به عربی خطاف گویند. (برهان). مصحف پرستوک. (حاشیهء برهان چ معین). || خفاش که آن را مرغ عیسی گویند. (فهرست مخزن الادویه). در این معنی مصحف فرپرک است. رجوع به فرپرک و فرستوک شود.
فرث.
[فَ] (ع اِ) سرگین شکنبه. (ترجمان ترتیب عادل بن علی). سرگین. (فهرست مخزن الادویه). سرگین در شکنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و انّ لکم فی الانعام لعبرة نُسقیکم ممّا فی بطونه من بین فرث و دم لبناً خالصاً سائغاً للشاربین. (قرآن 16/66). از روضهء نسل و حرث به مزبلهء روث و فرث فرودآمدن محض ضلالت است و عین جهالت. (مقامات حمیدی چ انزابی نژاد ص 151).
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1409).
|| کشتی خرد. (منتهی الارب). رکوة. ج، فروث. (اقرب الموارد). || (مص) پاره کردن جگر. (مصادر زوزنی). زدن بر جگر کسی و حال آنکه او زنده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || واکردن جلهء خرما. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خنور برگ خرما را شکافته و بیرون و پراکنده کردن آنچه در آن بود. || شوریدن دل زن باردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ریزه کردن. (منتهی الارب).
فرث.
[فَ رَ] (ع مص) سیر گردیدن. (منتهی الارب). سیر شدن. گویند: شرب علی فرث. (اقرب الموارد). || پراگنده و متفرق گشتن قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرثا.
[] (اِ) شعیر است که به فارسی جو نامند. || فوه است. (فهرست مخزن الادویه).
فرثاغورس.
[فِ رُ رُ] (اِخ) نام یکی از کتابهای افلاطون در مخالفت مغالطین. این رساله به نام شخصی موسوم به پروتاگوراس است که فرثاغورس صورتی از همین نام است و ابن الندیم در شرح حال جابربن حیان کتاب مصححات فرثاغورس را به جابر نسبت میدهد. (از یادداشتهای مؤلف). رجوع به پروتاگوراس و الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 205 شود.
فرثانیون.
[] (معرب، اِ) اقحوان است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف فربانیون است. رجوع به فربانیون شود.
فرثدة.
[فَ ثَ دَ] (ع مص) بسیار و پرگوشت گردیدن روی کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرثطة.
[فَ ثَ طَ] (ع مص) فروهشته و نرم افتادن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرج.
[فَ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان). ورج. (حاشیهء برهان چ معین).
فرج.
[فَ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اندام شرم جای. (منتهی الارب). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج، فروج. (از اقرب الموارد) : و مریم ابنة عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. (قرآن 66/12).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122).
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232).
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج.
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2770).
بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِ یک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است. (گلستان چ یوسفی ص 165).
- فرج کفتار؛ گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. (آنندراج).
|| جای ترسناک. (منتهی الارب). موضع ترس. (از اقرب الموارد). || سرحد ملک کفار. (منتهی الارب). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدُّ به الفرج»؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو پای اسب. (منتهی الارب). میان دو پای ستور. (از اقرب الموارد). || (مص) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن. || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای. || گشودن دهان به هنگام مرگ. (از اقرب الموارد).
فرج.
[فَ رَ] (ع مص) پیوسته واماندگی شرم جای. (منتهی الارب). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || شکافتن. (ترجمان ترتیب عادل بن علی). || دور کردن اندوه را. (منتهی الارب). اندوه وابردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. (از اقرب الموارد). || گشایش. (منتهی الارب) : از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی). خدای تبارک و تعالی همهء بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. (سفرنامهء ناصرخسرو). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نام یکی از ادعیهء مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». (یادداشت به خط مؤلف).
فرج.
[فَ رِ] (ع ص) پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب).
فرج.
[فُ رُ / فُ] (ع ص) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است. || کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنة عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است. در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است. (معجم البلدان).
فرج.
[فَ] (اِخ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است. (از معجم البلدان).
فرج.
[فُ] (اِخ) شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب).
فرج.
[فَ] (اِخ) شهرستانی است به موصل. (منتهی الارب).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی، مکنی به ابی الحسن. از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجهء 448 ه .ق. درگذشت. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی. قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت. وی به سال 470 ه .ق. در ماه رجب درگذشت. (الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن سلام. از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است. رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن عبدالله وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن خالد انصاری. از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی. از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبدالله بن فرج واعظ از وی حدیث کرده. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن فضاله، مکنی به ابی الفضالة. از روات حدیث است. ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانهء خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود. مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست. خلیفه در خشم شد و او را خواست و گفت: چه چیز تو را از برخاستن مانع شد؟ گفت: میترسم که خداوند از من سؤال کند که: چرا چنین کردی؟ یا از تو بپرسد: چرا بدان رضا دادی؟ و حال آنکه این کار را رسول خدا زشت میشمرد. بدین سخن خشم خلیفه فرونشست و حوائج او را برآورد. (از عقدالفرید ج 2 ص 21). و رجوع به ابوفضاله شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن قاسم غرناطی، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) ابن یزید، مکنی به ابوشیبه. رجوع به ابوشیبه شود.
فرج.
[فَ رَ] (اِخ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازهء روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 ه .ق. درگذشت. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کناررودخانهء شهرستان گلپایگان، واقع در 12هزارگزی شمال گلپایگان و دوهزارگزی خاور شوسهء گلپایگان به خمین. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 82 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، لبنیات و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 33هزارگزی شمال باختری نورآباد و نه هزارگزی باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 150 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، لبنیات و پشم است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء ولدوند و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در هفده هزارگزی شمال خاوری الیگودرز و سیزده هزارگزی شمال شوسهء الیگودرز به گلپایگان. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 1075 تن سکنه است. از چاه و قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، لبنیات، چغندر، پنبه و صیفی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است و راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد میانه. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 73 تن سکنه است. از سه رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر، واقع در پنج هزارگزی شمال چالوس در کنار دریا. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل و مرطوب و دارای 100 تن سکنه است. از رودخانهء چالوس مشروب میشود. محصولاتش برنج و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و صید ماهی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرج آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قمرود بخش مرکزی شهرستان قم، واقع در سی هزارگزی شمال خاوری قم. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای هفتصد تن سکنه. از رودخانهء قره چای مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و شترداری، قالی و جاجیم بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء شاهسون هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرج آباد احمدلو.
[فَ رَ اَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش زرند شهرستان ساوه که دارای 110 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرجاء .
[فَ] (ع ص) مؤنث اَفْرَج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطهء بزرگی. (شرح قاموس). || آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود.
فرجاد.
[فَ] (ص) فاضل و دانشمند. (برهان). ظاهراً برساختهء فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فرجار.
[فِ] (معرب، اِ) معرب پرگار و آن آلتی باشد که بدان دائره کشند. (برهان). بِرکار. بیکار. معرب پرگار فارسی. (از اقرب الموارد). رجوع به پرگار شود.
فرجاری.
[فِ ری ی] (ع ص نسبی) معرب پرگاری. خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پرگاری شود.
فرجام.
[فَ] (اِ) بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن(1)، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه(2) از ریشهء گم(3) به معنی رفتن. (از حاشیهء برهان چ معین) :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.
که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را بیش خواهد بد اینجا درنگ.دقیقی.
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی فر و جاه.فردوسی.
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین است آغاز و فرجام جنگ.فردوسی.
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام.فرخی.
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز.
فخرالدین اسعد.
همین است و یک رزم مانده ست سخت
بکوشیم تا چیست فرجام بخت.اسدی.
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام.
ناصرخسرو.
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز.مسعودسعد.
با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه).
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست.
خاقانی.
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد به فرجام.نظامی.
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- بدفرجام؛ بدعاقبت : گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان).
- بدفرجامی؛ بدعاقبتی :
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بدفرجامی آرد ناسپاسی.
سعدی (صاحبیه).
- خوب فرجام؛ آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت :
برش تنگدستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدی (بوستان).
- فرخنده فرجام؛ خوب فرجام. خوشبخت :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.
سعدی (بوستان).
- نافرجام؛ بدعاقبت. (غیاث) :
هیچ دانی که چیست دخل حرام
یا کدام است خرج نافرجام؟
سعدی (صاحبیه).
- نیک فرجام؛ خوب فرجام. عاقبت به خیر :
بخواند هوشمند نیک فرجام
نشاید کرد ضایع خیره، ایام.سعدی.
(1) - frazham, frajam, frajaminitan.
(2) - frajama.
(3) - gam.
فرجامانیدن.
[فَ دَ] (مص) به آخر و به انتها و به اتمام رسانیدن. کامل کردن. انتها دادن. منتهی کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). در پهلوی فرجامینیتن است. رجوع به فرجام شود.
فرجامجوی.
[فَ] (نف مرکب)عاقبت اندیش. دوراندیش. مآل اندیش :
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام.
ناصرخسرو.
و رجوع به فرجام شود.
فرجامگاه.
[فَ] (اِ مرکب) گور است که قبر باشد و آن جایی است که آدمی را بعد از رحلت از دنیا در آنجا نهند. (برهان) :
بسی دشمن و دوست کردی تباه
کنون بازگشتت به فرجامگاه.فردوسی.
|| سرای دیگر. آخرت :
چنان دان که ریزندهء خون شاه
جز آتش نبیند به فرجامگاه.فردوسی.
فرجامیدن.
[فَ دَ] (مص) اختتام. به خاتمه رسیدن. به پایان رسیدن. (یادداشت مؤلف). || پایان دادن. به پایان رسانیدن. فرجامانیدن. (یادداشت مؤلف) :
لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر که فتنه بر جامی.ناصرخسرو.
رجوع به فرجامانیدن شود.
فرجامین.
[فَ] (ص نسبی) آخرین. مقابل نخستین و اولین. (یادداشت به خط مؤلف).
فرجان.
[فَ] (اِخ) نامی است که به خراسان و سیستان اطلاق میشده است. (از معجم البلدان). خراسان و سیستان یا خراسان و سند. (دستوراللغه) (از لسان العرب).
فرجایی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فرجیا که قریه ای است از قراء سمرقند. (از سمعانی).
فرج الله.
[فَ رَ جُلْ لاه] (اِخ) ابن شمس الدین جوینی (صاحب دیوان). وی یکی از چهار فرزند صاحب دیوان بود که به امر ارغون خان مدتی پس از قتل پدرش به سال 683 ه .ق. به قتل رسید. رجوع به «از سعدی تا جامی» تألیف ادوارد براون ترجمهء حکمت ص 32 شود.
فرج الله.
[فَ رَ جُلْ لاه] (اِخ) ابن محمد بن درویش الحویزی. مورخ ادیب امامی. نسبتش به حویزه(1) است که در میان بصره و خوزستان است. او راست: 1- کتاب الرجال که دو مجلد بزرگ است در تراجم. 2- الغایة، در منطق و کلام. 3- الصفوة، در اصول. 4- تذکرة العنوان، در نحو و منطق و عروض. 5- شرح تشریح الافلاک للبهائی. 6- تفسیر. 7- تاریخ کبیر. 8- دیوان شعر. 9- رساله ای در علم حساب. (از اعلام زرکلی). و رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 511 شود.
(1) - ن ل: حویز به تصغیر. (روضات الجنات).
فرج بیت الذهب.
[فَ جُ بَ تِذْ ذَ هَ](اِخ) شهر ملتان را گویند. مسلمانان این شهر را فتح کردند و طلای بسیاری به دست آوردند و توسعاً چنین نام به آن دادند. (از معجم البلدان). رجوع به گاهنامه ص 44 و جهانگشای نادری چ عبدالله انوار ص 456 شود.
فرج تبریزی.
[فَ رَ جِ تَ] (اِخ) بابافرج تبریزی معاصر فقیه زاهد بود. به مقبرهء کحیل مدفون است. (تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی چ لندن ص 788). با توجه به اینکه فقیه زاهد تبریزی در 572 ه .ق. درگذشته است فرج تبریزی را نیز باید از مشایخ قرن ششم دانست. رجوع به مأخذ و بابافرج شود.
فرجد.
[فَ جَ] (اِ) جد اعلی. (یادداشت به خط مؤلف). پدر جد را گویند که پدر سوم است، خواه مادری باشد، خواه پدری. (برهان) :
نور جد از جبههء او تافته
فر جد از فرجد خود یافته.ناصرخسرو.
داشته فرجدش دهی روزی
در سر این فضول دهقانی.سنائی.
فرج قلی.
[فَ رَ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان شرفخانهء بخش شبستر شهرستان تبریز، واقع در پانزده هزارگزی باختر شبستر و دوهزارگزی شوسهء صوفیان به سلماس. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 482 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرجلة.
[فَ جَ لَ] (ع مص) پا از یکدیگر دور نهاده شتافتن. (منتهی الارب). با شتاب و گشاده پای رفتن. (از اقرب الموارد).
فرجمند.
[فَ مَ] (ص مرکب) ارجمند که صاحب و خداوند قدر و مرتبه باشد. || زیبایی. (برهان). زیبا (به صورت صفت) درست است زیرا موضوع لغت هم صفت است.
فرجندشای.
[فَ جَ] (اِ مرکب) از لغات دساتیری است. صاحب آنندراج آرد: به اصطلاح صوفیهء ایزدیان پارسیان به معنی مرتبهء فوق است که حق را در خلق پوشیدن و خالق را از مخلوق جدا دانستن باشد و این مرتبه را پارسیان نشیب سار گویند یعنی پایهء پست که عوام دارند. (آنندراج). به اصطلاح صوفیهء صفیهء فارس این مرتبهء فوق است که حق در خلق پوشیدن و خالق را از مخلوق جدا دانستن باشد و این مرتبه را نشیب سار نیز گویند. (دساتیر).
فرجنة.
[فَ جَ نَ] (ع مص) خاریدن پشت ستور را به پشت خار. (منتهی الارب). خاریدن پشت ستور با فرجون و فرجون پشت خار باشد. (اقرب الموارد).
فرجود.
[فَ] (اِ) معجزه و اعجاز و اعجاز خلاف عادتی است که از انبیا و کراماتی که از اولیا به ظهور میرسد. (برهان)(1).
(1) - رجوع به دساتیر ص 256 شود.
فرجول.
[فِ جَ] (ع اِ) فرجون یعنی پشت خار. (از اقرب الموارد). پشت خار ستور. (منتهی الارب). چیزی به مانند شانه که پشت ستور را بدان خارند و موی او پاک کنند. (یادداشت به خط مؤلف).
فرجون.
[فِ جَ] (ع اِ) پشت خار ستور. فرجول. رجوع به فرجول شود.
فرجة.
[فُ / فِ / فَ جَ] (ع اِمص) رهایی از غم و اندوه. (منتهی الارب). تفصی از هم و غم و خلاص از دشواری: هو لک فرجة؛ أی فرج. (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن. (غیاث) :
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان.مولوی.
فرجة.
[فُ جَ] (ع اِ) رخنه و شکاف و منه: فرجة الحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف. || هر جای ترسناک. || جایی که مردم در مجلس و موقف باز می کنند. (از اقرب الموارد). || میانهء انگشتان. (زمخشری). || انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد). || فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) :
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
ز واگفتن تو را نیکو شود نام.نظامی.
- بی فرجه؛ بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء).
فرجه.
[فَ رَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسهء سنندج به همدان. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرجه جو.
[فُ جَ / جِ] (نف مرکب)فرصت جوینده. (غیاث از لطائف).
فرجی.
[فَ رَ] (اِ) نوعی از قبای بی بند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. (آنندراج). بغلتاق. بغلطاق. بغطاق. (یادداشت به خط مؤلف) : هفت فرجی آوردند. (تاریخ بیهقی).
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فَرَّجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 354-355).
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری را
خنک تنی که وی از همبران خود شادست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 40).
فرجی.
[فَ رَ] (ص نسبی) منسوب است به فرج که نام مردی است. (سمعانی).
فرجی.
[فُ رَ] (ص نسبی) منسوب به فرج که نام قریه ای است. (سمعانی).
فرجی.
[فَ رَ] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم بن علی بن محمد فقیه، مکنی به ابوبکر. از مردم قریهء فرج و شیخی صالح و پارسا بود. وی از ابوطالب حمزة بن حسین حدیث شنید. ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث شیرازی از او روایت کند. (از انساب سمعانی).
فرجیا.
[فَ جَ] (اِخ) از قرای سمرقند است. (از معجم البلدان).
فرج یافتن.
[فَ رَ تَ] (مص مرکب)رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن :
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است آن پندها.سعدی.
اگر عاشقی خواهی آموختن
به مردن فرج یابی از سوختن.سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانایی هست.
سعدی.
رجوع به فرج شود.
فرجین.
[فَ] (اِخ) نام جد چهارم بخت النصر. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 34).
فرجیه.
[فَ رَ جی یَ / یِ] (اِ) نوعی جامهء پشمین فراخ با آستینهای گشادهء بسیار دراز که از سرانگشتان درمیگذشته و منتهاالیه یعنی دهانهء آستینها بسته بوده است. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرجی شود.
فرچوط.
[فَ] (اِخ) نام شهری بزرگ. فرشوط. رجوع به فرشوط شود.
فرچه.
[فِ چِ] (اِ) آلتی از موی اسب و مانند آن که چون جاروبی خرد باشد و گاهِ تراشیدن ریش با آن صابون به ریش مالند، سهولت تراشیدن را. (یادداشت به خط مؤلف). مأخوذ از زبان ایتالیایی است. (فرهنگ بزرگ فارسی-انگلیسی حییم).
فرح.
[فَ رَ] (ع مص) شادمانی نمودن و فیریدن. (منتهی الارب). گشاده شدن دل به لذت عاجل. (از اقرب الموارد). شاد شدن. (ترجمان القرآن جرجانی). شاد شدن و دنه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || (اِمص) فیریدگی. (منتهی الارب). سرور. (اقرب الموارد). لذت حاصل در قلب از رسیدن به آنچه مورد تمایل بوده است. (تعریفات جرجانی). شادی. یکی از اعراض ستهء نفسانیه. (یادداشت به خط مؤلف). عشرت و طرب و شوخی. (ناظم الاطباء) :مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد، فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه).
یک فرح را هزار غم سپس است
که پس هر فرح غم است هزار.خاقانی.
در فرح زانم که همچون غنچه من
این قدح سر در گریبان خورده ام.عطار.
- فرح افزا؛ آنچه شادی را بیفزاید. (یادداشت به خط مؤلف). فرح افزای.
- فرح افزای؛ فرح افزا :
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.
سعدی.
- فرح انگیز؛ کسی یا چیزی که موجب شادی و سرور گردد.
- فرح بخش؛ آنچه خاطر آدمی را شادی بخشد :
این چه بویی است فرح بخش که تا صبح دمید(1)
وین چه بادی است که از جانب صحرا برخاست.
سعدی.
عالم از نالهء عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد.
حافظ.
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- فرح فزای؛ فرح افزای.
- فرح ناک؛ آنچه با شادی همراه بود.
- فرح یافتن؛ شاد شدن :
بیفکندم و روی برتافتم
وز آن پاسبانی فرح یافتم.سعدی.
|| (اِ) نزد اهل رمل نام شکلی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1105).
(1) - در کلیات سعدی چ فروغی مصراع اول به صورت ذیل است و در این صورت شاهد نخواهد بود:
این چه بویی است که از ساحت خلخ بدمید.
فرح.
[فَ رِ] (ع ص) شادان و فیرنده. (منتهی الارب). فارح. (اقرب الموارد). رجوع به فارح شود.
فرح.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری لردگان و سی هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 133 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج و کتیرا است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فرح.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان نیگنان بخش بشرویهء شهرستان فردوس، واقع در پنجاه هزارگزی شمال باختری بشرویه و 12هزارگزی شمال باختری نیگنان. ناحیه ای است واقع در دامنه و گرمسیر که دارای 14 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و ارزن است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرح.
[فَ رَ] (اِخ) ابن ابی بکربن فرح ارموی، مکنی به ابی الروح. از مردم ارومیه و فقیهی فاضل و صالح بود. در نوغان طوس نزد شیخ محمد بن ابی العباس فقه آموخت. من [ یعنی سمعانی ] او را در آنجا دیدم و با من از ابی سعد ناصربن سهل بغدادی و محمد بن ابی سعدبن حفص نوغانی تفسیر ثعالبی را استماع کرد. (از انساب سمعانی).
فرح.
[فَ رَ] (اِخ) ابن انطون بن الیاس انطون. نویسنده ای محقق بود. در طرابلس تولد یافت و همانجا به تحصیل پرداخت و در سال 1315 ه .ق. به اسکندریه رفت و سرپرستی مجلهء «الجامعه» را به عهده گرفت و شش سال هم نویسندهء «صدی الاهرام» بود و نیز مجله ای به نام «السیدات» منتشر کرد. در 1325 ه .ق. به امریکا رفت و در آنجا مجلهء الجامعه را دوباره انتشار داد و اندکی بعد آن را تعطیل کرد و به مصر بازگشت و باز تا پایان عمر انتشار «الجامعه» را ادامه داد. از آثار اوست: 1- مجلهء الجامعه، در شش دوره. 2- فلسفهء ابن رشد. 3- تاریخ مسیح، ترجمه از فرانسه. و تعدادی کتب روایت و داستان. وی مردی بود دارای عزت نفس و نرمی خوی و در عمل سریع و به اندک قانع بود. او را در نهضت مصر دستی بود. درگذشت وی به سال 1340 ه .ق. / 1922 م. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی از مجلة السیدات و الرجال).
فرح.
[فَ رَ] (اِخ) تکتوک. از قبیلهء بطاحین از اعراب سودان است. او در شمار بزرگان شعرای سودان و از مشاهیر عصر خود بود. شعرش نیکوست. درگذشت او به سال 1017 ه .ق. / 1608 م. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی از شعراءالسودان ص 260).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) مزرعه ای است از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان رودپی از بخش مرکزی شهرستان ساری که در 25هزارگزی شمال ساری واقع است. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل، مرطوب و دارای 680 تن سکنه است. از رودخانهء تجن مشروب میشود. محصولاتش برنج، غلات، پنبه، کنف، کنجد، صیفی و ابریشم است. اهالی به کشاورزی، کسب و صید گذران میکنند. ده باب دکان و یک دبستان دارد. باشگاه نظامی و شعبهء شیلات آن در کنار دریا واقع است. راه شوسه به ساری دارد. خرابه هائی از آثار و ابنیهء دورهء صفویه در آنجا دیده میشود. از مراتع آن گله داران چهاردانگه و دودانگه استفاده مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش ری شهرستان تهران، واقع در هشت هزارگزی شمال ری، متصل به جنوب شهر تهران که دارای 6 خانوار سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش شمیران که متصل به دوشان تپه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). در این ده قصری به نام «فیروزه» از زمان سلاطین قاجار وجود دارد.
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان کاشمر، واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری کاشمر. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل. دارای هفت تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در پنج هزارگزی خاور مشهد. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 269 تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان نایین، واقع در 23هزارگزی شمال باختری نایین و هشت هزارگزی شمال شوسهء نایین به اردستان. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 189 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش سمیرم شهرستان شهرضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است جزء دهستان فراهان بالا از بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در هفده هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و دارای چهل تن سکنه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان ساوه که دارای 60 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در پنج هزارگزی شمال باختری آباده و کنار شوسهء آباده به شیراز. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 450 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بادام و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و گیوه بافی گذران میکنند. نزدیک قریه معدن گچ وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، واقع در هفت هزارگزی خاور الشتر و هفت هزارگزی خاور شوسهء خرم آباد به الشتر. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیر که دارای 80 تن سکنه است. از سراب زر مشروب میشود. محصول آنجا غلات، لبنیات و پشم است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول، واقع در 18هزارگزی جنوب دزفول و 13هزارگزی جنوب شوسهء شوشتر به دزفول. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیر که دارای سیصد تن سکنه است. از رودخانهء دز مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج و کنجد است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در سی هزارگزی باختر کهنوج و سه هزارگزی شمال راه مالرو گلاشکرد به کهنوج و دارای سی تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 58هزارگزی باختر زرند و 6هزارگزی راه مالرو زرند به بافق. و دارای 37 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان، سر راه فرعی زرند به کرمان. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 600 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب و میوه جات است. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. از صنایع دستی آنها قالی بافی با نقشه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرح آباد.
[فَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اراضی نیزار بخش مرکزی شهرستان قم که دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرح آباد خلیل.
[فَ رَ دِ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرخواشت بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در سه هزارگزی شمال ساری. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل و مرطوب که دارای 50 تن سکنه است. از چشمهء زرگرآباد مشروب میشود. محصولاتش غلات و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرح آباد سهیل.
[فَ رَ سُ هِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فرحان.
[فَ] (ع ص) شادان و فیرنده. ج، فَراحی، فَرْحی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرحانة.
[فَ نَ] (ع ص) مؤنث فرحان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) سماروغ سپید. (منتهی الارب). کماه سفید. (فهرست مخزن الادویه). کماة سپید و قَرْحانة (با قاف) نیز ضبط کرده اند و در اللسان به ضم اول است. (اقرب الموارد).
فرح بخش.
[فَ رَ بَ] (نف مرکب)فرح انگیز. شادی بخش. رجوع به ترکیبات فرح شود.
فرح بخش.
[فَ رَ بَ] (اِخ) نام باغی است اندرون قلعهء شهرپناه دارالخلافت شاه جهان آباد. (آنندراج).
فرحجة.
[فَ حَ جَ] (ع مص) دوری گذاشتن میان هر دو پای خود در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرحجی.
[فَ حَ جا] (ع مص) رفتاری است و آن جهجهان رفتن باشد. (منتهی الارب).
فرح زاد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران، واقع در 9هزارگزی باختر تجریش و 12هزارگزی تهران. ناحیه ای است واقع در دامنهء کوهستان، سردسیر و دارای 1200 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. در بهار از رودخانهء تنگه یونجه زار نیز استفاده می کنند. محصولاتش غلات، یونجه و توت است. اهالی به کشاورزی و چارپاداری گذران میکنند. یک باب دبستان و راه ماشین رو دارد. مزرعهء یونجه زار کهریزک جزء این ده است. راه امامزاده داود که در تابستان زوار زیاد از تهران و اطراف به آنجا میروند از فرح زاد است. تا فرح زاد راه ماشین رو و از آنجا به بعد مالرو و صعب العبور است. زوار الاغ یا قاطر از فرح زاد کرایه میگیرند و به امام زاده داود میروند. بنابراین در تابستان هنگام حرکت زوار شغل ساکنین این قریه بیشتر چارپاداری است. تابستان در حدود 200 خانوار از تهران برای هواخوری و گذرانیدن ایام گرما در این قریه با اجاره کردن باغچه و خانه ساکن میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرح کش.
[فَ رَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد، واقع در دوهزارگزی شمال راه اتومبیل رو خرم آباد به بروجرد. ناحیه ای است واقع در جلگه، سردسیر و دارای هشتاد تن سکنه. از چشمه علی مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرحور.
[فَ] (اِ) به فارسی فَرْخ طیور است. (فهرست مخزن الادویه). جوجه. رجوع به فَرْخ شود.
فرحولیا.
[] (معرب، اِ) حلزون را گویند. (از تذکرهء ضریر انطاکی). رجوع به حلزون شود.
فرحة.
[فَ / فُ حَ] (ع اِمص) شادمانی و فیریدگی. (منتهی الارب). مسرت. (اقرب الموارد). || (اِ) مژدگانی. (منتهی الارب). آنچه بشارت دهنده را دهند. گویند: «لک عندی فرحة ان بشرتنی». (از اقرب الموارد).
فرحة.
[فَ رِ حَ] (ع ص) مؤنث فَرِح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرحی.
[فَ حا] (ع ص، اِ) جِ فرحان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرحان شود. || (ص) مؤنث فرحان. (از اقرب الموارد). فرحانة. رجوع به فرحان و فرحانة شود.
فرخ.
[فَرْ رُ] (ص) مبارک. خجسته. میمون. (برهان). بشگون. نیک. فرخنده. سعد. (یادداشت به خط مؤلف) :
به ایران چو آید پی فرخش
ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش.
فردوسی.
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر نیکی افروز تو.فردوسی.
نهادند سر سوی شاه جهان
چنان نامداران و فرخ مهان.فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین.
فرخی.
ای دل میر اولیا به تو شاد
خلعت میر بر تو فرخ باد.فرخی.
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد قرین باز خشین پند.فرخی.
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه.
منوچهری.
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خورسند نبود درافتد به چاه.اسدی.
هنر بد مرا، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر، بخت نبود، چه سود؟اسدی.
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم.ناصرخسرو.
بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوی تیغ نهد در کنار تیغ.
مسعودسعد.
ماه صیام آمد ای ملک به سلامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت.مسعودسعد.
روی نیکو را دانایان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند. (نوروزنامه).
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
درآمد غمزهء شیرین به تاراج.نظامی.
به فال فرخ و پیرایهء نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.نظامی.
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرخ تر آید زمان تا زمان.نظامی.
زنده است نام فرخ نوشیروان به عدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی.
- فرخ آمدن؛ نیک آمدن. خجسته بودن. خوب آمدن :
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر.منوچهری.
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری.نظامی.
- فرخ آوازه؛ شهره به خجستگی. بلندآوازه به مبارکی :
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد.نظامی.
- فرخ آیین؛ باشکوه. نیک آیین. آنچه به فرخندگی و زیبایی زینت و آیین یافته باشد :
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی.نظامی.
- فرخ اختر؛ آنکه بخت او میمون و خجسته باشد. خوشبخت. کامیاب :
سلیسون شه فرخ اخترش بود
فلقراط شه را برادرش بود.عنصری.
- فرخ بخت؛ نیک بخت. فرخ اختر. نیک طالع. بختیار :
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی تخت.نظامی.
- فرخ پی؛ فرخنده پی. مبارک قدم. مبارک پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) :
که فرخ نژادی و فرخ پیی
ز هر گونه بافر و بخرد کیی.فردوسی.
اگر شاه باداد و فرخ پی است
خرد بیگمان پاسبان وی است.فردوسی.
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز.فرخی.
کاندر این مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه(1) نیم قباست.فرخی.
آفرین زان هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز.
منوچهری.
که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند.نظامی.
بیا ساقی آن می که فرخ پی است
به من ده که داروی مردم می است.نظامی.
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونه است بی فر فرخ پیان.نظامی.
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم! چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟
حافظ.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
حافظ.
- فرخ پیی؛ خوشقدم بودن. فرخنده پی بودن :
به فرخ پیی برشده نام تو
ز توران برآمد همه کام تو.فردوسی.
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین.فرخی.
- فرخ تبار؛ آنکه نژاد و خاندانش بزرگ باشد. فرخزاد. فرخ نژاد :
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی (بوستان).
- فرخ رخ؛ که رویی فرخنده و مبارک دارد. مبارک دیدار. فرخ لقا :
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست.
فرخی.
- فرخ رکاب؛ فرخ پی. خوشقدم :
به فرخ رکابان پیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند.نظامی.
- فرخ رکابی؛ فرخ پیی :
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی.نظامی.
- فرخ روی؛ فرخ رخ :
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره یْ دشمن نادان.
فرخی.
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است.
منوچهری.
- فرخ زاد؛ مبارک زاد باشد، چه فرخ به معنی مبارک آمده است. (برهان). فرخنده زاد. به طالع نیک زاده :
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.فرخی.
- فرخ سرشت؛ خوب نژاد. فرخ نژاد :
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت.
سعدی (بوستان).
- فرخ سریر؛ که تخت با فرخی و فرخندگی دارد و او را شکوه و بزرگی و مبارکی باشد :
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری، تخت گیری.نظامی.
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر.نظامی.
- فرخ سیَر؛ نیکوسیَر. ستوده اخلاق. خوش خوی. نیک سرشت :
خسرو فرخ سیَر بر بارهء دریاگذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار.
فرخی.
- فرخ فال؛ خوشبخت. نیک طالع. خوش اقبال. پیروز. کامیاب. فرخ اختر :
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال.
فرخی.
- فرخ فالی؛ خوشبختی. پیروزی. نیک طالعی. خوش اقبالی :
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی.سوزنی.
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.نظامی.
- فرخ فر؛ نیک فر. فرخنده فر. بلندطالع :
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چتر است چون دو بال همای خجسته پی.
منوچهری.
- فرخ فرجام؛ نیک عاقبت. خوش سرانجام. خوش عاقبت. عاقبت به خیر.
- فرخ نژاد؛ فرخ زاد. خوب نژاد. گهری. دارای نژادی بگوهر. که تباری بلند دارد :
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد
بسی گیری از جم و کاوس یاد.فردوسی.
ز لشکر بیامد به کردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد.فردوسی.
درود بزرگان به دستان بداد
ز شاه و دلیران فرخ نژاد.فردوسی.
خِرَد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.اسدی.
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که ماچین و چین سربه سر زوست شاد.
اسدی.
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.نظامی.
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.سعدی.
چنویی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.سعدی.
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخ نژادی.سعدی.
- فرخ نهاد؛ آنکه اصل و تبارش مبارک و نیک بود. فرخ نژاد :
سیاوش به پیران زبان برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد.فردوسی.
چو طوس سرافراز نوذرنژاد
فریبرز کاوس فرخ نهاد.فردوسی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.سعدی.
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو در آستینش نهاد.سعدی.
- فرخ نیا؛ آنکه خاندان و اجدادش خجستگی و نیکی داشته اند :
به آیین اسحاق فرخ نیا
کز او یافت چشم خرد توتیا.نظامی.
- فرخ همال؛ آنکه زن نیک دارد. (ولف). آنکه همدم و دوست و یار نیک دارد :
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال.فردوسی.
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال.نظامی.
- نافرخ؛ نامبارک. ناخجسته. نافرخنده :
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی سرخسی.
- نافرخی؛ نامبارکی. ناخجستگی :
که این اختران گرچه فرخ پی اند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی (اقبال نامه).
|| زیباروی، چه اصل این لغت فررخ است، فر به معنی زیبا و رخ روی را گویند. (برهان). در زبان پهلوی فرخْو(2) به معنی تابان، مجلل، پرتوافکن، زیبا و خوشبخت است. در ایرانی باستان ظاهراً فرنهوا(3) از فرنهونت(4) از هوروهونت(5). قیاس کنید با لغت فارسی «فرخنده». (از حاشیهء برهان چ معین). || چیره. غالب :
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.فرخی.
|| کامیاب. خوشبخت :
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود.فردوسی.
بنشین خورشیدوار می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون سپر کیقباد.منوچهری.
|| خوش. خوش آیند :
چو مهمانت آواز فرخ دهد
بر این گونه بر دیو پاسخ دهد.فردوسی.
نگفتم هرچه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن گفته را باز.نظامی.
|| ارجمند. بزرگوار. محترم :
پیامی بری نزد فرخ پدر
سخن یاد گیری همه سربه سر.فردوسی.
|| (صوت) خوشا. نیکا. حبذا. فرخا :
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهء دم این اژدها نکرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 777).
فرخ آن شاهباز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد.خاقانی.
جملهء عالم به دریا اندرند
فرخ آن دل کاندر او دریا بود.عطار.
|| (اِ) نام روز دوم از خمسهء مسترقهء سال های ملکی. (برهان).
(1) - ن ل: موی.
(2) - farraxv.
(3) - farnahva.
(4) - farnahvant.
(5) - hvarnahvant.
فرخ.
[فَ] (ع اِ) چوزه. (منتهی الارب). چوزه. جوجه. این کلمه شباهت با فریک فارسی دارد. (یادداشت به خط مؤلف). بچهء پرندگان. (از اقرب الموارد) :
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفسها مختلف یک جنس فرخ.مولوی.
تاج شیخ اسلام دارالملک بلخ
بود کوته قد و کوچک همچو فرخ.مولوی.
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ.مولوی.
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کز این دیار نه فرخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
|| ریزه از هر حیوان و نبات. ج، افرخ، افراخ، فراخ، فروخ، افرخة، فرخان. (منتهی الارب). هر حیوان یا گیاه کوچک. (اقرب الموارد). || (ص) مرد خوار رانده. (منتهی الارب). مرد ذلیل و ضعیف و مطرود. (اقرب الموارد). || کشت آمادهء خوشه برآمدن. (منتهی الارب). زرع آماده برای انشقاق. (اقرب الموارد). || (اِ) پیشین مغز سر. (منتهی الارب). قسمت پیشین دماغ. (اقرب الموارد).
- فرخ الرأس؛ دماغ. (اقرب الموارد).
فرخ.
[فَ رَ] (ع مص) بیرون شدن ترس کسی و آرمیدن. (منتهی الارب). زوال یافتن پریشانی و یافتن اطمینان. (از اقرب الموارد). || دوسیدن به زمین. (منتهی الارب). چسبیدن به زمین. (اقرب الموارد).
فرخ.
[] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس میان داراگرد و حدود کرمان، جایی با کشت و زرع بسیار و نعمت فراخ. (از حدود العالم). این نام در دیگر مآخذ جغرافیایی دیده نشد.
فرخ.
[فَرْ رُ] (اِخ) یکی از مفسرین اوستاست که در اواخر عهد ساسانی میزیسته است. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی ص 74).
فرخ آباد.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از بخش مهران شهرستان ایلام، واقع در سه هزارگزی شمال مهران، کنار رودخانهء کنجان چم و مرز ایران و عراق. ناحیه ای است واقع در دشت، گرمسیر و دارای 400 تن سکنه. از رودخانهء کنجان چم مشروب می شود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء رزگوش هستند. پاسگاه مرزبانی و گارد مسلح گمرکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرخ آباد.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام، واقع در پانزده هزارگزی جنوب دهلران، کنار رودخانهء میجه. ناحیه ای است جلگه ای، گرمسیر و دارای هشتاد تن سکنه. از رودخانهء کم آب و شور مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرخ آباد.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقع در 22هزارگزی جنوب خاوری کوهدشت و هشت هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت. ناحیه ای است واقع در دامنه، معتدل و دارای 300 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. هنر دستی آنها سیاه چادربافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء گراوند و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرخ آباد.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در پانزده هزارگزی شمال باختری علیشاه عوض و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء کرج به اشتهارد. دهی است جلگه ای، معتدل و دارای 376 تن سکنه است. از قنات و رودخانهء کرج مشروب میشود. محصولاتش غلات، صیفی، بنشن، چغندر قند و جزئی سردرختی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد و از طریق کوشکک میتوان ماشین برد. در بهار ایل میش مست به حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فرخ آباد.
[فَرْ رُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهنام عرب بخش ورامین شهرستان تهران که دارای ده تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فرخا.
[فَرْ رُ] (صوت) نیکا. مبارکا. خوشا. ای بس فرخ. زهی فرخی. (یادداشت به خط مؤلف) :
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.سنایی.
فرخا.
[فَ] (اِ) فراخی و گشادگی. (برهان). مخفف فراخا. (حاشیهء برهان چ معین). || محنت و المی که بر کسی واقع شده. (برهان). سختی و رنج باشد که به کسی رسد. (مهذب الاسماء).
فرخاد.
[فَ] (ص) به معنی غالب باشد که مقابل مغلوب است. (برهان).
فرخار.
[فَ] (ص) فرخال. فروهشته که مجعد نیست. نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخال شود.
فرخار.
[فَ] (اِ) دیر و معبد (بتخانه). از کلمهء سغدی «برغر»(1) مأخوذ است و آن خود از «ویهارا»(2) سانسکریت گرفته شده و «ویهارا» خود در فارسی به صورت «بهار» درآمده است. مینورسکی به استناد قول بنونیست نویسد: از لحاظ فقه اللغه، کلمهء سغدی فرخار یا برغار(3) با «ویهارا» مرتبط نیست، بلکه کلمه ای است ایرانی از ریشهء «پَروخواثر»(4)به معنی پر از شادی. (از حاشیهء برهان چ معین) :
این عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون صنمی چینی بر صورت فرخار.
رودکی.
(1) - brgh'r.
(2) - vihara.
(3) - barghar.
(4) - paru-xuvathra.
فرخار.
[فَ] (اِخ) نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
(منسوب به رودکی(1)).
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بتخانهء فرخار.فرخی.
چگونه جایی؟ جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری؟ شهری چو بتکده یْ فرخار.
فرخی.
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار.
منوچهری.
بوستان گویی بتخانهء فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.سنایی.
کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.نظامی.
به شه گفتند آن خوبان فرخار
که شیرین است این خورشیدرخسار.
نظامی.
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟سعدی.
(1) - نیز منسوب به ابوالمثل بخاری است.
فرخار.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، واقع در 31هزارگزی شمال فدیشه. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 473 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخاردیس.
[فَ] (ص مرکب) چون فرخار. (یادداشت به خط مؤلف). مانا به شهر فرخار. (ناظم الاطباء). همچون فرخار در زیبایی و آرایش :
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.فرخی.
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس.نظامی.
فرخارمویی.
[فَ] (حامص مرکب)فروهشته مویی. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به فرخال شود.
فرخاری.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فرخار. (یادداشت به خط مؤلف) :
برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.
منوچهری.
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبلهء رویت بتان فرخاری.سعدی.
رجوع به فرخار شود.
فرخاش.
[فَ] (اِ) بر وزن و معنی پرخاش است که جنگ و جدال و خصومت و ناورد باشد. (برهان). آورد. کارزار. پیکار. رزم. نبرد. هیجا. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرخاش شود.
فرخاش.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سورمق بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری آباده و دارای 13 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرخاک.
[فَ] (ص) موی بی خم وچم و فروهشته و بی حرکت باشد، یعنی مویی که درهم پیچیده و مجعد نباشد همچو زلفهای عملی زنان. (برهان). مصحف فرخال است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرخال و فرخار شود.
فرخاگ.
[فَ] (اِ) گوشتابه و قلیه ای است که بر بالای آن تخم مرغ ریزند، چه فر به معنی بالا و خاگ تخم مرغ را گویند. (برهان). فرخواگ. (حاشیهء برهان چ معین) :
روز عید است دو قربانی فربه فرما
درخور قلیهء فرخاگ و کبابه یْ مرقه!(1)
سوزنی.
رجوع به فرخواگ شود.
(1) - ن ل: دقه.
فرخال.
[فَ] (ص) همان فرخاک است. (آنندراج). به معنی فرخاک که مویی باشد بی حرکت و بی شکن و فروهشته. (از برهان). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف) :
سرو سیمین تو را در مشک تر
زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت.
فیروز مشرقی.
موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه. (تاریخ طبرستان، نامهء تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود.
فرخالی.
[فَ] (حامص) فروهشتگی و فرخال بودن موی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخال و فرخار شود.
فرخان.
[فِ] (ع اِ) جِ فَرْخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جوجه ها. جوجگان. رجوع به فَرْخ شود.
فرخان.
[فَرْ رُ] (اِخ) یکی از سرداران خسروپرویز است. وی ملقب به شهروراز (گراز کشور) بود. او را رومِزان هم می گفتند. این سردار بلاد عظیم شام و بیت المقدس را گرفت و به محاصرهء قسطنطنیه همت گماشت، اما چون برای عبور از بغاز بسفر وسیله ای نداشت از هراکلیوس شکست خورد. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی صص 468-469). رجوع به شهروراز شود.
فرخان.
[فَرْ رُ] (اِخ) پسر اردوان آخرین پادشاه اشکانی است که به روایتی اردشیر پاپکان دختر او را به زنی گرفته است. هرتسفلد معتقد است که این مزاوجت واقع شده و دلیل او این است که اردشیر میخواسته است با این مزاوجت دولت خود را به دوستی اشکانیان نیز مستظهر سازد. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی صص 108-109).
فرخان.
[فَرْ رُ] (اِخ) ابن دابویه. رجوع به ذوالمناقب فرخان شود.
فرخان بالا.
[فَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 3هزارگزی جنوب خاوری قوچان. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 903 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه اتومبیل رو و یک دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخان پایین.
[فَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در سه هزارگزی جنوب خاوری قوچان. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 840 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخان زاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) یا فرخزاد. وی کسی است که از طرف خسروپرویز مأمور گردآوری خراج عقب افتاده گردید و به دستور شاه ظلم بی پایان کرد و اموال بسیاری از رعایا را به زور گرفت. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 470). وی ایرانی نبود و نام اصلی او چیز دیگر است و انتصاب او بر منصب گردآوری خراج در میان مردم نفرتی ایجاد کرد. (مأخذ فوق ص 514). رجوع به فرخ زاد شود.
فرخانشاه.
[فَرْ رُ] (اِخ) ابن نصیربن فرخانشاه منجم. وی ایرانی است. در زمان دیالمه به بغداد سکونت جست. در علم نجوم خبیر و بر احوال و آثار و حوادث ستارگان عالم بود. چهار روز مانده به آخر جمادی الاولی سال 367 ه .ق. به بغداد درگذشت. (از تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 256).
فرخانی.
[فَرْ رُ] (ص نسبی) منسوب به فرخان که نام جد خاندانی است. (سمعانی).
فرخانیدن.
[فَ دَ] (مص) راست معاملگی نمودن. (آنندراج). || نیک تربیت شدن و پرورده شدن. || خوشخوی گشتن. (ناظم الاطباء) (استینگاس). || آویزان شدن گوش حیوانات. (ناظم الاطباء) (استینگاس) (دمزن).
فرختار.
[فُ رُ] (نف) به معنی فروشنده باشد یعنی شخصی که چیزی میفروشد. (برهان). مخفف «فروختار». (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فروختار شود.
فرختن.
[فُ رُ تَ] (مص) فروختن :
شادی فرخت و خرمی آنکس که رز فرخت
شادی خرید و خرمی آنکس که رز خرید.
بشار مرغزی.
رجوع به فروختن شود.
فرخج.
[فَ رَ] (اِ) فرخچ. فرخش. پرخچ. پرخش. (حاشیهء برهان چ معین). کفل اسب و دیگر حیوانات. || رشوت. پاره. (برهان) :
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیرد، دل مرا به فرخج.لبیبی.
|| (ص) زشت. نازیبا. (برهان) :
در زاویهء فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.مسعودسعد.
یک جهان ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخج و نازیبا.سنایی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجهء طبع فرخج و مردارم.سوزنی.
پیش درشان سپهر و انجم
این بود فرخج و آن تخجم.
خاقانی (تحفة العراقین ص 122).
رجوع به پرخج، پرخش، فرخش و فرخچ شود.
فرخجستگی.
[فَ خُ جَ تَ / تِ] (حامص مرکب) مبارکی. فرخی. خجستگی. میمنت. (یادداشت به خط مؤلف) :
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
رجوع به فرخجسته و خجستگی شود.
فرخجسته.
[فَ خُ جَ تَ / تِ] (ص مرکب)از: فر (پیشاوند) + خجسته. (حاشیهء برهان چ معین). مبارک. میمون. (برهان). فرخ. خجسته :
فرخت باد و فرخجسته بود
سده و عید فرخ و بهمن.فرخی.
بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک
همی درفشد از این فرخجسته پرده سرای.
فرخی.
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان.
فرخی.
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
منوچهری.
لطافت سخن و فرخجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد.
امیرمعزی.
چه تحفه است؟ یکی فرخجسته فرزند است
موافقان را شادی فزای و انده کاه.ازرقی.
|| مطرب و سازنده. || (اِ مرکب) نوعی گل است. (برهان).
فرخجه.
[فَ رَ جَ / جِ] (ص) زشت. نازیبا. ناپاک. چرکین. (آنندراج). فرخج. فرخچ. رجوع به فرخج شود.
فرخجی.
[فَ رَ] (حامص) پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیهء برهان چ معین) :
نیز روا دارد از فرخجی این شعر
گر به چنین شعر من ورا نستایم.سوزنی.
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است.
خاقانی.
رجوع به فرخج و فرخچ شود.
فرخچ.
[فَ رَ] (اِ) کفل اسب و دیگر حیوانات. || رشوت. پاره. || (ص) زشت. نازیبا. (برهان). پلید. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به فرخج و فرخش شود.
فرخ خانی.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان شیان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. ناحیه ای است واقع در دشت، سردسیر و دارای 134 تن سکنه است. از قنات و چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات، چغندر قند، صیفی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه فرعی به حسن آباد زبیری دارد. اکثر به گرمسیر قصر شیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرخد.
[فَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در هیجده هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه عمومی مشهد به کلات. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1449 تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخ دیلمی.
[فَرْ رُ خِ دَ لَ] (اِخ) یکی از چهار تنی است که فضل بن سهل ذوالریاستین وزیر مأمون را در گرمابه کشتند. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 288). رجوع به ذوالریاستین شود.
فرخران.
[فَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 14500گزی باختر ورزقان و 5هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل، سردسیر و دارای 315 تن سکنه است. از چشمه و رودخانهء اهرچای مشروب میشود. محصولاتش غلات و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. هنر دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرخ روز.
[فَرْ رُ] (اِخ) نام پرده ای است از موسیقی و صوتی از مصنفات باربد و به قول شیخ نظامی نام لحن بیست وهفتم از سی لحن باربد. (برهان) :
چو بازش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی.
نظامی.
فرخزات.
[فَرْ رُ] (اِخ) فرخزاد. نام پدر آذرفرنبغ مؤلف مجلدات دینکرت است. رجوع به خرده اوستا تألیف و تفسیر پورداود ص 35 شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (ن مف مرکب) مبارک زاد باشد، چه فرخ به معنی مبارک آمده است. (برهان). فیروز. خجسته. سعادتمند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرخ شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) فرشته ای است موکل به زمین. (برهان).
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در 500گزی خاور نقده و یک هزارگزی جنوب شوسهء نقده به مهاباد. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 495 تن سکنه است. از گدارچای مشروب میشود. محصولاتش غلات، چغندر، توتون، حبوب و برنج است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) فرخان زاد. رجوع به فرخان زاد شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) فرخزات. پدر آذرفرنبغ. رجوع به فرخزات شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) خسرو. یکی از اعقاب خسروپرویز است که پس از مرگ آزرمدخت و پادشاهی کوتاه هرمز پنجم و خسرو چهارم، تیسفون را فتح کرد و مدتی شهریاری داشت. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی چ2 ص522). بنا به روایت فردوسی این شخص حاکم جهرم بود و پس از مرگ آزرمدخت بزرگان او را خوانده بر تخت نشاندند. او خود را از نژاد شاهنشاهان میدانست و دم از راستی و ایمنی و عدالت میزد. رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج9 ص 1960 شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) رستم. پسر هرمزد ششم و از سرداران یزدگرد سوم بود. (ولف). پسر فرخ هرمزد و برادر فرخ زاد هرمزد است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی ص 522). این سردار در حملهء عرب به ایران به دست سپاهیان بادیه نشین عرب کشته شد و پس از قتل او یزدگرد سوم آخرین خسرو ساسانی از پیش سپاه عرب گریخت و راه خراسان گرفت. (از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی ص 124). وی سه ماه در قادسیه جنگید و سرانجام در رزمی که میان او و سعد وقاص سردار عرب درگرفت، سعد تیغی بر سر او زد و با یکی دو ضربت دیگر او را هلاک کرد. پس از قتل او برادرش فرخ زاد هرمزد با سپاهی گران به مغرب ایران رسید اما یاری او ثمری نداشت و سپاه ایران سرانجام شکست خورد. رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج9 ص2979 شود.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) هرمزد. یکی از بزرگان اواخر روزگار ساسانی و برادر رستم فرخزاد است که در زمان یزدگرد سوم منصب دریگ بذ(1) یعنی ریاست امور دربار را داشت. او یکی از کسانی است که موجب خلع و هلاک فرخزاد خسرو شدند و یزدگرد سوم را بر سر کار آوردند. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 522). این شخص منجم بود و در حملهء عرب سقوط امپراطوری ساسانی را پیش بینی کرده بود. (از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی ص 124).
(1) - darigbadh.
فرخزاد.
[فَرْ رُ] (اِخ) پسر مسعود غزنوی و کنیت وی ابوشجاع است. این شاهزاده از کسانی است که به عدل و انصاف شهرت داشت و ابوالفضل بیهقی همواره از او به نیکی و بزرگی یاد میکند. زندگی او بیشتر همزمان با مزاحمت ترکان سلجوقی است و یک بار طغرل سلجوقی تا سیستان پیش رفت و از آنجا روی به غزنین نهاد و فرمان قتل همهء شاهزادگان غزنوی و از آنجمله فرخزاد را صادر کرد. اما بنا به نوشتهء حمدالله مستوفی سه تن و به روایت مؤلف طبقات ناصری دو تن (ابراهیم و فرخزاد) که در قلعهء عبید یا بزغند محبوس بودند از مرگ خلاص یافتند و خلاص این دو شاهزاده در نتیجهء زیرکی و عدم شتاب کوتوال بزغند انجام گرفت که مردی مجرب و دنیادیده بود و آناً به قتل ایشان نپرداخت. هنگامی که فرمان قتل دو شاهزادهء مزبور از طرف طغرل رسید، کوتوال چون میدانست مردم از سلطنت طغرل رضایتی ندارند، چند روزی کشتن ایشان را به تعویق انداخت و اتفاقاً در روز دوم خبر قتل طغرل را توسط نوشتگین به وی رساندند. مردم غزنین در آغاز امر میخواستند ابراهیم را بر تخت بنشانند، اما چون او مریض و ناتوان بود و سستی در انتخاب پادشاه مایهء شورش میشد، فرخزاد را در روز دوشنبهء نهم ذیقعدهء سال 344 ه .ق. به سلطنت برگزیدند. این پادشاه بسیار عادل و حکیم و نیکورفتار بود و مردم در دوران سلطنت وی در امن و رفاه میزیستند. وی نظر به اینکه سیستان در حملهء طغرل به کلی ویران شده بود دستور داد تا ترمیم خرابیها، مردم آن دیار از مالیات معاف باشند. فرخزاد در سال 451 ه .ق. به سن سی وچهار، در اثر قولنج درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده صص 403-404 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص 358 و نیز رجوع به تاریخ بیهقی شود.
فرخ زند.
[فَرْ رُ خِ زَ] (اِخ)محمدحسن خان، مشهور به خانلارخان. به نوشتهء مؤلف مجمع الفصحاء پسر علی مرادخان زند و نوهء محمدحسن خان قاجار جد اعلای قاجاریه است. وی مقرب دربار فتحعلی شاه قاجار بود، و در سال 1237 ه .ق. در کرمان به قتل رسید. این اشعار از اوست:
ملک سرشت و کواکب سپاه و مه رخسار
جهان پناه و فلک بارگاه و مهرسپهر
ولی نواز و مخالف گداز و روشن رای
فرشته طینت و آدم نژاد و پاک گهر.
مثنوی جمشید و خورشید را هم صاحب الذریعة به او نسبت داده است. (از ریحانة الادب ج 3). و رجوع به الذریعة ج 5 ص 133 شود.
فرخستن.
[فَ خَ تَ] (مص) بر زمین کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخسته شود.
فرخسته.
[فَ خَ تَ / تِ] (ن مف) خسته و برزمین کشیده. (برهان). کشتهء برزمین کشیده. (اسدی) :
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالفضل عباسی.
به هر تلی بر از خسته گروهی
به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه.عنصری.
رجوع به فرخشته شود. || (ص) خوب و مبارک و مخفف فرخجسته است. (آنندراج) (از انجمن آرا). بدین معنی شاید مصحف فرخجسته است.
فرخسیدن.
[فَ خَ دَ] (مص) نرم کردن و رقص نمودن. (آنندراج). نرم کردن و ملایم ساختن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. (اشتینگاس). فرخشیدن. رجوع به فرخشیدن شود.
فرخ سیر.
[فَرْ رُ یَ] (ص مرکب) آنکه سیرتی پاک و خصال ستوده دارد. نیکوسیر :
خسرو فرخ سیر بر بارهء دریاگذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار.
فرخی.
رجوع به فرخ شود.
فرخ سیر.
[فَرْ رُ یَ] (اِخ) نهمین از سلاطین بابری هند که از 1124 تا 1131 ه .ق. پادشاهی کرد. (یادداشت به خط مؤلف).
فرخش.
[فَ رَ] (اِ) کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان). پرخش. کفل اسب. (یادداشت به خط مؤلف) :
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند.
سوزنی (دیوان ص 62).
فرخچ. فرخج. رجوع به فرخج و پرخش شود.
فرخشا.
[فَ رَ] (اِخ) از قرای بخارا است. (معجم البلدان). فرخشان. رجوع به فرخشان شود.
فرخشاد.
[فَرْ رُ] (اِ) یا پدشخور، به معنی پیش خور و عنوان یکی از مناصب درباری در زمان ساسانیان است. فرخشاد عنوان پیشخدمت های سفرهء شاهی بوده است. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 436). رجوع به پدشخوار و پدشخور شود.
فرخشان.
[فَ رَ] (اِخ) از قرای بخاراست. (سمعانی). فرخشا. رجوع به فرخشا شود.
فرخ شاه.
[فَرْ رُ] (اِخ) یکی از بزرگ زادگان آل ایوب است که در بلاد شام فرمانروایی داشته اند. وی برادرزادهء صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب است که از طرف صلاح الدین به حکمرانی دمشق منصوب شده بود و مهمترین حادثهء تاریخ زندگانی او جنگی است که در حدود سال 570 ه .ق. میان او و گروهی از مسیحیان اروپا درگرفت و وی در آن جنگ رشادتی به خرج داد و «سپهبد لشکر کفار را از پشت زین بر روی زمین انداخت». (از تاریخ حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 406).
فرخشاه.
[فَرْ رُ] (اِخ) یکی از امرای سیستان در زمان سلجوقیان است. وی دو بار، یکی در سال 490 ه .ق. و دیگر در 501 ه .ق. به حکومت سیستان رسیده است. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 389 و 391).
فرخ شاهپور.
[فَرْ رُ] (اِخ) موبد اران خورهء شاهپور بوده است و نام وی بر یکی از سنگهای قیمتی که در کاوش های باستان شناسی به دست آمده، منقوش است. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 138).
فرخشته.
[فَ خَ تَ / تِ] (اِ) نانی باشد کوچک که از خمیر سازند و درون آن را از مغز بادام و پسته و لوزینه های دیگر پر کنند و بر روی تابه پزند و شیرهء قند بر آن ریزند و بخورند و آن را به عربی قطائف خوانند. (برهان). به این معنی فرخشه صحیح است بدون تاء. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرخشه شود. || (ص) برزمین کشیده. (برهان). || کشته ای باشد که کسش نشناسد که کیست. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). فرخسته :
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخشته.
ابوالعباس عباسی.
رجوع به فرخسته شود.
فرخشور.
[فَ رَ] (اِ) پیغمبر و رسول را گویند. (برهان). همانا اصل آن فرخ وخشور بوده یعنی پیغمبر خوب و آن را فرز فرجیشور نیز گفته اند یعنی بزرگ پیغمبر و این لغت از دساتیر نقل شد. (از آنندراج). ظاهراً تصحیف وخشور است. (یادداشت به خط مؤلف). مصحف وخشور است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به وخشور شود.
فرخشة.
[فَ خَ شَ] (اِخ) عمرانی گوید: نام جایی است. (معجم البلدان).
فرخشه.
[فَ رَ شَ / شِ](1) (اِ) قطایف. (صحاح). به معنی فرخشته است که نان کوچک پر مغز پسته و لوزینه باشد و بعضی گویند نانی که از نشاسته و لوزینه پزند و به عربی قطیفه خوانند و بعضی دیگر گویند فرخشه رشتهء قطائف است. (برهان). نانی که از نشاسته و لوزینه پزند. (آنندراج). قطائف باشد. زبان ماوراءالنهر است. (اسدی) :
بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی.(2)
(1) - در برهان به سکون راء و فتح خاء ضبط شده است.
(2) - در بعض مآخذ به فرخی و نیز به بوشکور منسوب است.
فرخشی.
[فَ رَ] (ص نسبی) منسوب به فرخشان که از قراء بخاراست. (سمعانی).
فرخشی.
[فَ رَ] (اِخ) محمد بن حامدبن احمد فقیه، مکنی به ابی بکر. از ابورجاء محمد بن حمدویه و گروهی دیگر حدیث شنید و ابوعبدالله محمد بن احمد از او روایت کند. (از انساب سمعانی).
فرخشی.
[فَ رَ] (اِخ) نام دهی است در بخارا. (از تاریخ بخارا ص 7). فرخشا. فرخشان. رجوع به فرخشا و فرخشان شود.
فرخشید.
[فَ رَ] (اِخ) نام یکی از دروازه های ربض سمرقند بوده است. (المسالک و الممالک اصطخری ص 294). رجوع به فرخشی و فرخشا و فرخشان شود.
فرخشیدن.
[فَ خَ دَ] (مص) رقص نمودن. (آنندراج از اشتینگاس). فرخسیدن. رجوع به فرخسیدن شود.
فرخ قاجار.
[فَرْ رُ خِ] (اِخ) نواب امیرزاده فریدون میرزا خلف عباس میرزا نایب السلطنه بود. در زمانی که عباس میرزا به انتظام بلاد شرقی ایران توجه کرد وی را نایب الولایهء آذربایجان فرمود و محمدخان امیرنظام را به پیشکاری وی استقلال داد. پس از جلوس محمدشاه وی به دارالخلافه احضار شد و مأموریت ادارهء سرحدات استرآباد و گرگان و ریاست قوای آن حدود بدو تفویض گردید. پس از آن به جای نصرت الدوله فیروزمیرزا، به حکومت فارس منصوب شد و مؤلف (رضاقلی هدایت) را که تا آن زمان در خدمت نصرت الدوله بود به خدمت خویش مخصوص داشت. پس از دو سال او را به تهران احضار کردند و به حکومت خراسان گماشتند. وی در آن دیار نظم و امنیت تمام برقرار کرده ترکمانان سرخس و مرو را گوشمالی داد. سرانجام در 1271 ه .ق. در مشهد مقدس رحلت نمود. وی در علوم مختلف دستی داشت و گاه به نظم فارسی روی می آورد و مثنوی میسرود. از او قصایدی نیز در دست است. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 44). در تغزلات او گاه ابیات لطیف دیده میشود:
بختم مساعد آمد و اقبال شد بلند
تا از خجند آمدم آن ترک ارجمند
برخاستم به عزم پذیره ز جایگاه
چونانکه خیزد از سر آتش همی سپند
بشتافتم به سان خدنگ از زه کمان
در زیر پا کشیده یکی بادپا سمند
در دشت چون غزالی و در کوه چون عقاب
در بحر چون نهنگی و در نار چون نوند
دیدم فراز بور، فروزنده همچو هور
رویی که می ربود دل و عقل هوشمند.
رجوع به مجمع الفصحاء ج 1 ص 44 شود.
فرخ قفچاق.
[فَرْ رُ قَ] (اِخ) یکی از سرداران قاوردیان است که در نیمهء دوم قرن پنجم میزیسته و ایرانشاه نوهء قاورد را که فرمانروای کرمان بود در حدود سال 475 ه .ق. به دست خود کشته است. (از تاریخ افضل چ بیانی ص 21).
فرخک.
[فَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان مازول بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 9هزارگزی شمال نیشابور. ناحیه ای است واقع در دامنه، معتدل و دارای 351 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود و محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخک.
[ ] (اِخ) رودخانه ای در نزدیکی نیشابور. حمدالله مستوفی نویسد: «آب فرخک از کوههای حدود چشمهء سبز برمیخیزد و در زراعت مواضع منتهی میشود. فضل آبش در بهار در دیه های سفلی با کار گیرند و به شوره درافتد. دو فرسنگ طولش باشد. (نزهة القلوب چ لیدن ص 227). رجوع به فرخک (دهی...) شود.
فرخ لقا.
[فَرْ رُ لَ] (اِخ) نام قهرمان کتاب امیرارسلان رومی نوشتهء نقیب الممالک است. او دختر پطرس شاه فرنگی است. امیرارسلان بدو عاشق شد و به دنبال وی به فرنگ رفت و دچار حوادثی گشت که به تفصیل در آن کتاب ذکر شده است.
فرخ مرت.
[فَرْ رُ مَ] (اِخ) مؤلف «ماتیکان هزار داتستان». این کتاب گزارش هزار فتوای قضایی است و از جمله کتب غیردینی است که از زبان پهلوی ساسانی باقی مانده است. (از سبک شناسی بهار ج1 ص50 و 54). از این کتاب یک نسخهء منحصربه فرد موجود است که شامل 75 ورق و در کتابخانهء مانکجی لیمجی هوشنگ هاتریا(1) است. مودی(2) آن را طبع کرده و بیست ورق آن را هم دستور انکلساریا به صورت چاپ عکسی در 1913 م. انتشار داده است. بارتلمه و پالیارو نیز قطعاتی از آن را به آلمانی و ایتالیایی ترجمه و آن را با اصل و پاره ای توضیحات زبانشناسی چاپ کرده اند. در این مادیگان نام گروهی از قضاة به نام دورهء ساسانی ذکر شده است و نیز نام نوشتهء قضایی دیگری موسوم به «دستوران» یک مرتبه در آن آمده است. از دورهء ساسانیان یک مجموعهء قضایی به زبان سریانی موجود است که در آغاز به زبان پهلوی بوده و اکثر منابع آن با مادیگان هزار دادستان یکی است. این نسخه در قرن هشتم میلادی به دست یک کشیش ایرانی به نام عیشوبخت تدوین شده و مترجم کوشیده است که قوانین حقوقی ایران را تغییر دهد و به مذهب خود نزدیک سازد. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 75 و 76).
(1) - Manochji Limji Hoshang Hataria.
(2) - Modi.
فرخمیدن.
[فَ خَ دَ] (مص) پنبه دانه از پنبه برآوردن و حلاجی کردن. (برهان). غاژ کردن. پنبه زدن. (یادداشت به خط مؤلف). فخمیدن. فلخیدن. رجوع به فخمیدن شود.
فرخمیده.
[فَ خَ دَ / دِ] (ن مف) محلوج. پنبهء زده. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فخمیدن، فخمیده و فرخمیدن شود.
فرخنج.
[فَ خَ] (اِ) نصیب. بهر. بهره. قسم. قسمت. سهم. روزی. تمتع. (یادداشت به خط مؤلف). سود و نفع و حصه و نصیب. (برهان). نصیب باشد. (اسدی) :
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست.اسدی.
|| عیش و طرب. || ناز و غمزه. || (ص) باطل و عبث و بی حاصل. (برهان).
فرخندگی.
[فَ خُ دَ / دِ] (حامص) یمن. میمنت. فرخی. مبارکی. خجستگی. (یادداشت به خط مؤلف). خجستگی و میمونی. (آنندراج) :
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانایی و فر و زیبندگی.دقیقی.
به فرخندگی شاه فیروزبخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت.
نظامی.
فرخنده.
[فَ خُ دَ / دِ] (ص) مبارک و میمون. (برهان). مبارک. (صحاح الفرس). همایون. فری. (یادداشت به خط مؤلف) :
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه(؟).
منجیک ترمذی.
ز توران سوی زابلستان شدند
به نزدیک فرخنده دستان شدند.فردوسی.
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خواست نو.فردوسی.
شکست اندرآید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه.فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین.
فرخی.
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.فرخی.
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم.فرخی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.عنصری.
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
منوچهری.
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد.منوچهری.
آنکس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش.
ناصرخسرو.
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطان است.مسعودسعد.
بزم فرخندهء تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود.مسعودسعد.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
خاقانی.
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آمد فرخنده همی دارم.
خاقانی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت.نظامی.
- فرخنده اختر؛ خوشبخت. نیکبخت. سعد. (یادداشت به خط مؤلف).
- || بخت نیک. فال نیک. طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.فرخی.
- فرخنده ایام؛ آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف) :
یکی پرسید از آن فرخنده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام.عطار.
- فرخنده بخت؛ خوشبخت. مقبل. سعادتمند :
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت.فردوسی.
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است.
منوچهری.
بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی.
سعدی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.سعدی.
رجوع به فرخ بخت شود.
- فرخنده بنیاد؛ مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود :
دودیگر که از شهر آباد اوی
چنان بوم فرخنده بنیاد اوی.فردوسی.
- فرخنده بوم؛ زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود :
سرافراز این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.سعدی.
- فرخنده پای؛ مبارک قدم. (ناظم الاطباء). فرخ پی. رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود.
- فرخنده پدرام؛ آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود :
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.فردوسی.
- فرخنده پی؛ فرخ پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) :
وز آن بیشه بهرام شد تا به ری
ابا آن دلیران فرخنده پی.فردوسی.
هر آنکو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی.فردوسی.
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام یاقوت پر کرده می.فردوسی.
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند بارهء فرخنده پی به آب اندر.فرخی.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی؟سعدی.
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم؟حافظ.
رجوع به فرخ پی شود.
- فرخنده پیام؛ پیکی که پیام خوش آورد :
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام؟
حافظ.
- فرخنده خو؛ خوش اخلاق :
از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو
انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند.
سعدی.
- فرخنده خوی؛ فرخنده خو :
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی.فردوسی.
الا ای خردمند فرخنده خوی
هنرمند نشنیده ام عیب جوی.سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.سعدی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی.سعدی.
- فرخنده خویی؛ خوش خویی. نیک خصالی :
ز فرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید ز راه.سعدی.
- فرخنده دیدار؛ آنکه رویش مبارک و میمون بود.
- فرخنده دیداری؛ خوشرویی و زیبایی :
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی.
سعدی.
- فرخنده رای؛ روشن رأی. دارای رأی صائب. آنکه تدبیر درست دارد :
ز دستور فرخنده رای آگهی
بجست اندر آن جستن کین، رهی.
فردوسی.
پشوتن که بد شاه را رهنمای
ورا کرد دستور فرخنده رای.فردوسی.
سپهبد ز ملاح فرخنده رای
بپرسید کای راست بر رهنمای.اسدی.
- || نیک روش. نیکورفتار :
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمهء دریوزه گو مباش.سعدی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکوسیر.سعدی.
- فرخنده رخ؛ مبارک روی. فرخ رخ :
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.منوچهری.
- فرخنده روی؛ فرخنده رخ. فرخ روی. رجوع به فرخ روی شود.
- فرخنده سایه؛ آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند :
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای.
فرخی.
- فرخنده ضمیر؛ نیک باطن. روشن دل. روشن رأی :
صاحب عادل صدرالوزراء
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر.سوزنی.
- فرخنده طالع؛ نیکبخت. نیک طالع. فرخنده بخت :
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی.
- فرخنده فال؛ خوشبخت. فرخ فال :
کنون گوش کن رفتن و کار زال
که شد زی منوچهر فرخنده فال.فردوسی.
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال.فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.سعدی.
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست.
سعدی.
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.حافظ.
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو.حافظ.
- || فال نیک. طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.فرخی.
رجوع به فرخ فال شود.
- فرخنده فالی؛ نیک طالع بودن :
به فرخنده فالی و نیک اختری
گشادم در گنج دُرّ دری.اسدی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.سعدی.
- فرخنده فر؛ نیک فر. نیک روی. فرخنده روی :
کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
- فرخنده فرجام؛ عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف) :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.سعدی.
- فرخنده کار؛ کامیاب. آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد :
زریر و گرانمایه اسفندیار
چو جاماسب دستور فرخنده کار.دقیقی.
- فرخنده کردن؛ مبارک ساختن. پاک ساختن :
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی.
- فرخنده کیش؛ فرخنده خصال. آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد :
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.سعدی.
- فرخنده گرفتن؛ تبرک. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرخنده لقا؛ نیک روی. فرخنده روی. فرخ لقا :
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست.
فرخی.
- فرخنده مآل؛ نیک عاقبت. فرخنده فرجام :مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343).
- فرخنده نام؛ مبارک نام. خوشنام.
رجوع به فرخ شود.
فرخنده.
[فَ خُ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان برون بخش حومهء شهرستان فردوس، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسهء عمومی بجستان به فردوس. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای ده تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخو.
[فَ خَ / خُو] (اِ) پیراستن تاک رز. (صحاح الفرس). پیراستن تاک و غیره و بریدن شاخهای زیادتی آن را گویند. (برهان). پرخو. (آنندراج) :
شاخ گل لعل و گوهر آرد بار
گر به نام کفت بود فرخو.
شمس فخری (از آنندراج).
|| پاک کردن کشت و باغ بود. (اسدی). پاک کردن کشت و زراعت و باغ از خس و خاشاک. (برهان). و رجوع به پرخو و پرخویدن و فرخو کردن شود.
فرخواگ.
[فَ خوا / خا] (اِ) یادآور کلمهء سغدی فرخوک(1) است که از فرخوای(2)به معنی تکه تکه کردن و به قطعات بریدن آمده. معنی اصلی کلمهء سغدی فرخواک و پارسی میانهء اشکنگ(3)، چنین بوده: چیزی بریده یا شکسته به قطعات کوچک و در آش یا آبگوشت گذاشته. (از حاشیهء برهان چ معین از لغات هنینگ). قلیه و گوشتابه را گویند که بر بالای آن تخم مرغ بریزند و بخورند، چه فر به معنی بالا و خواگ تخم مرغ را گویند. (برهان). فرخاگ. گوشتابه. آبگوشت. (یادداشت به خط مؤلف) :
خاک مالیده به کف می گذرد مست و ملنگ
خورده یزدادی چغز و زده فرخواگ جعل.
مشفقی بخاری (از یادداشتهای مؤلف).
رجوع به فرخاگ شود.
(1) - frxw'k.
(2) - fraxway.
(3) - ishkanag.
فرخور.
[فَ خوَرْ / خُرْ / خو] (اِ) گذرگاه آب. || بچهء تیهو را گویند و آن پرنده ای است کوچکتر از کبک. (برهان). بچهء تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه). از این بیت بوشکور چنین برمی آید که خود تیهوست نه بچهء او :
من بچهء فرخورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچهء فرخور.
رجوع به فرحور (با حاء حطی) شود.
فرخورخ.
[فَ خو رُ] (اِخ) قریه ای است به شش فرسنگ ونیمی جنوب شرقی فارغان. (از فارسنامهء ابن بلخی).
فر خوردن.
[فِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) پیچ درپیچ شدن. فرفری شدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فِر شود.
فرخوردیزجی.
[فَ زَ] (ص نسبی)منسوب به فرخوردیزه که از قراء نسف است. (سمعانی).
فرخوردیزجی.
[فَ زَ] (اِخ) عمر بن عبدالملک، مکنی به ابوحفص. در سال 491 ه .ق. در فرخوردیزه متولد شد و من در بخارا از او ثلث اول جامع صحیح بخاری را شنیدم. سمعانی نویسد: شیخ ما مردی صالح و آرام و حنیف و متواضع بود. (سمعانی).
فرخوردیزه.
[فَ زَ] (اِخ) قریه ای است در یک فرسخی نسف. (معجم البلدان). از قراء نسف است. (سمعانی).
فرخو کردن.
[فَ خَ / خُو کَ دَ] (مص مرکب) هرس کردن. (یادداشت به خط مؤلف) :
مر کشت را خود افکن نیرو(1)
رز را به دست خود کن فرخو.لبیبی.
رجوع به فرخو و پرخو شود.
(1) - نیرو در یادداشتهای مرحوم دهخدا در این بیت به معنی کوت و رشوت است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فرخ وند.
[فَرْ رُ وَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ممزائی بختیاری. (از جغرافیای سیاسی مسعود کیهان ص 75).
فرخوی.
[فَ] (اِ مرکب) از: فر (پیشاوند) + خوی. (حاشیهء برهان چ معین). خُلق. (برهان). به معنی فرخ خوی است، چه خوی به معنی مطلق خُلق است. (آنندراج). خُلق و خوی و طبیعت. (ناظم الاطباء).
فرخویدن.
[فَ خَ دَ] (مص) از: فرخو + یدن که پساوند مصدری است. (حاشیهء برهان چ معین). پیراستن تاک بود. (اسدی). فرخیدن. فرخو کردن. پرخو کردن. (یادداشت به خط مؤلف). پیراستن درخت تاک و غیر آن باشد یعنی بریدن شاخهای زیادتی آن. (برهان). در بیت ذیل فَرخیدن تلفظ می شود :
ز فرخویدنش چون بپرداختی
چو گل جایگاه از چمن ساختی.عنصری.
رجوع به فرخو شود.
فرخة.
[فَ خَ] (ع اِ) سنان پهن. (منتهی الارب). سنان عریض. (اقرب الموارد). || مؤنث فَرْخ. ج، فِراخ. (اقرب الموارد).
فرخ هرمز.
[فَرْ رُ هُ مَ] (اِخ) یکی از سپهبدان دورهء ساسانی است که در زمان سلطنت آزرمدخت مدعی تاج و تخت شد و آزرمدخت را به زنی خواست و چون آزرمدخت نمیتوانست با پیشنهاد او علناً مخالفت کند در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد. رستم فرخزاد و فرخ زاد هرمز پسران این سردارند. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی چ 2 ص 522).
فرخه سر.
[فَ خَ سَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش مراوه تپهء شهرستان گنبدقابوس، واقع در 12هزارگزی خاور مراوه تپه و کنار رودخانهء اترک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فرخه سنگ.
[فَ خَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری چگینه بالا. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 25 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخی.
[فَرْ رُ] (حامص) مبارکی. میمنت. یمن. خجستگی. فرخندگی. (یادداشت به خط مؤلف). کامیابی : از هیچ جنگ روی نگردانیده بود الا به فرخی و فیروزی. (تاریخ بلعمی).
کز او فرخی بود و پیروزیش
همان کام و نام و دل افروزیش.فردوسی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
مرا جمال تو هر روز عید نوروز است
ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی.
سوزنی.
قفل غم را درش کلید آمد
کآمد او فرخی پدید آمد.نظامی.
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی.نظامی.
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد.نظامی.
رجوع به فرخ و فرخندگی شود.
فرخی.
[فَرْ رُ] (ص نسبی) منسوب به فرخ که نام مردی است. (سمعانی). رجوع به فرخ شود.