لغت نامه دهخدا حرف ف

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ف

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فدسة.
[فِ دَ سَ] (ع اِ) جِ فدس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدس شود.
فدسی.
[فُ] (ص نسبی) ازهری گوید: در خلصاء مغاکی دیدم که به فدسی معروف بود و نمیدانم نسبت آن به چه بود. در تاج آمده است: فدسی برای این گفته اند که مغاک مزبور پر از عنکبوت و مهجور بود و چوپانان بندرت در آن میرفتند. ضبط آن را فِدَسی که نسبت به جمع فدس است نیز آورده اند. (از اقرب الموارد).
فدسی.
[فَ دَ سی ی] (ص نسبی) مرد ناشناخته نسبت. (منتهی الارب).
فدش.
[فَ دِ] (ع ص) گول و نادان در کار: رجل فدش؛ مرد گول و نادان در کار. (منتهی الارب). افرق. (اقرب الموارد).
فدش.
[فَ] (ع مص) سر شکستن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدخ شود.
فدشخوار.
[فَ دَ خوا / خا] (اِخ) سلسلهء جبالی است از درهء خوار ری تا سوادکوه و دماوند و سلسلهء البرز تا رودبار قزوین. (از حاشیهء مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص36).
فدشخوارگر.
[فَ دَ خوا / خا گَ] (اِخ)لقب برادر انوشیروان که حاکم طبرستان بوده است. و صاحب مجمل التواریخ گوید: او را [ انوشیروان را ] فدشخوارگرشاه گفتندی به روزگار پدرش زیرا که او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد. (مجمل التواریخ ص36). بهار در حاشیه نویسد: جایی دیده نشد که انوشیروان پادشاه طبرستان و پدشخوارگر باشد، و برادرش این لقب را داشته است. (مجمل التواریخ حاشیهء ص36).
فدشک.
[فِ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری خوسف و 8 هزارگزی جنوب جادهء شوسهء عمومی خوسف به خور. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر که دارای 1033 تن سکنه است. از قنات و رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. اغلب اهالی شتردار و مکاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فدشکوه.
[فِ دِ] (اِخ) ده بزرگی است از دهستان شیبکوه زاهدان بخش مرکزی شهرستان فسا، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری فسا و 2 هزارگزی راه شوسهء فسا به جهرم. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و مالاریائی که دارای 1924 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه تأمین میشود. محصولاتش غلات، حبوب، پنبه، خرما، لیمو و انار است. اهالی به کشاورزی و قالی بافی گذران میکنند. دبستان و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فدع.
[فَ] (ع مص) شکستن و اندکی شکافتن. (از اقرب الموارد).
فدع.
[فَ دَ] (ع اِمص) کجی خردگاه دست و پای، چندانکه کف دست و پا چپ رویه برگردد. || کجی است در بندها، گویی از جای خود زائل شده، و آن اکثر در ارساغ ستور خلقی باشد. || خمیدگی میان کف پا. کجی استخوان ساق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کژی مابین ران و سم ستور. || برآمدگی پیشگاه سپل شتر. || (مص) خمیده و مرتفع گردیدن پیش و پس کف پا. || رفتار بر پشت پا. (منتهی الارب).
فدعاء .
[فَ] (ع ص) مؤنث افدع. (منتهی الارب). رجوع به افدع شود.
فدعمیه.
[فَ عَ می یَ] (اِخ) یا رأس. رجوع به رأس و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 (ذیل رأس) شود.
فدعة.
[فَ دَ عَ] (ع اِ) جای کجی از دست و پا. (منتهی الارب). جای کجی از پا، مثل نزعة و صلعة. (اقرب الموارد).
فدغ.
[فَ] (ع مص) شکستن. || شکستن و کفانیدن چیزی کاواک را. || روغن را بر روی طعام کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدغ.
[فَ دَ] (ع اِمص) خمیدگی است در کف پا. (منتهی الارب). رجوع به فَدَع شود.
فدغم.
[فَ غَ] (ع ص) مرد نیکوصورت بزرگ هیکل. || روی خوب پرگوشت. || ترهء آبناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدغمة.
[فَ غَ مَ] (ع مص) پرگوشت گردیدن روی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدفد.
[فَ فَ] (ع اِ) دشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دریا سراب و کُه صحراست.
انوری.
|| جای سخت و درشت و بلند. || زمین برابر و هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدفد.
[فُ دَ فِ] (ع ص) بلند و سخت آواز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شیر خفتهء جغرات شده. (منتهی الارب).
فدفد.
[فُ فُ] (ع ص) بلند و درشت آواز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدفد.
[فَ فَ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
فدفدة.
[فَ فَ دَ] (ع اِ) آوازی شبیه به آواز مار که از پوست برآید. (منتهی الارب). || (مص) صوت برآوردن شدید. (اقرب الموارد). || دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدک.
[فَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری قصبه رود و 5 هزارگزی جنوب باختری شوسهء عمومی تربت حیدریه به سلامی. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر که دارای 408 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، پنبه، زیره و بنشن است. اهالی به کشاورزی، گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فدک.
[فَ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انار شهرستان رفسنجان، واقع در 38 هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 5 هزارگزی خاور شوسهء رفسنجان به یزد. دارای چهل تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فدک.
[فَ دَ] (اِخ) قریه ای در حجاز که از آنجا تا مدینه دو روز راه است، و گویند سه بخش بوده است و هنگامی که رسول اکرم خیبر و قلاع آن را فتح کرد، سه قلعه پایداری کردند و محاصرهء آنها به دشواری گرایید، و اهل فدک قاصدی نزد رسول خدا فرستادند که اموال و میوه های خود را به نصف، تقسیم و مصالحه نمایند، و رسول (ص) این غنیمت جنگی را پذیرفت. در این ناحیه چشمه ها و نخلستانهایی بود و سپس عمر بر آن دست انداخت و هنگامی که فتوح مسلمین وسعت یافت آن را به ورثهء رسول اکرم بازداد. بر سر این ده بین علی و عباس بن عبدالمطلب اختلاف بود. علی میگفت: آن را رسول اکرم در زمان خود به فاطمه بخشیده است و عباس آن را ملک رسول میدانست و خود را وارث او میشمرد و سرانجام عمر بن عبدالعزیز در زمان خلافت خود به والی مدینه دستور داد که آن را به فرزندان فاطمه واگذارد. دربارهء این ده سخن بسیار است و در اینکه بعد از رسول اکرم کار آن به کجا کشید اختلاف روایت موجود است. (از معجم البلدان). دهی که پیغمبر (ص) در آنجا باغ خرما داشت. (غیاث از صراح). این در خیبر بود و رسول اکرم آن را به فاطمه علیهاالسلام بخشید و ابوبکر از او بازگرفت. (یادداشت بخط مؤلف). دهی است به خیبر، و از آن ده است فدکی. (منتهی الارب). و این ده را به نام فدک پسر حام بن نوح خوانده اند. (منتهی الارب) :
لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را
بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین.
ناصرخسرو.
فدک.
[فَ دَ] (اِخ) نام پسر حام بن نوح، و فدک خیبر به نام او خوانده شده است. (از منتهی الارب).
فدکی.
[فَ دَ] (ص نسبی) نسبت به قریه ای است که در نزدیکی مدینه واقع شده. (سمعانی). رجوع به فدک شود.
فدکی.
[فَ دَ] (اِخ) ابن اعبد، پدر میا، مادر عمروبن الاهتم. (منتهی الارب).
فدم.
[فَ] (ع ص) گنگلاج. (منتهی الارب). گران زبان. (دستوراللغه). درمانده در سخن از کندی و کمی فهم و هوش. (از اقرب الموارد). بعیدالفطنة. (اقرب الموارد از مصباح). || مرد گول درشت بدخوی. (منتهی الارب). مرد درشتخوی احمق. (اقرب الموارد). ج، فِدام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سرخ سیررنگ. (منتهی الارب). سرخ سیررنگ. آنچه سرخی آن شدید نباشد. || خبز فدم؛ نان سفت. (اقرب الموارد).
فدم.
[فَ] (ع مص) دهان بند نهادن بر دهن. (منتهی الارب). || فدام بر ابریق نهادن. (اقرب الموارد). رجوع به فدام شود.
فدمة.
[فَ مَ] (ع ص) مؤنث فدم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَدْم شود.
فدن.
[] (ع اِ) صبغ سرخ پیر (؟). (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فدم شود. || کوشک. (آنندراج). در منتهی الارب و اقرب الموارد این معنی ضبط نشده است.
فدن.
[فِ دُ] (اِخ)(1) یکی از شاگردان سقراط. (یادداشت بخط مؤلف). فادو. از فیلسوفان یونان و از مردم مدینهء الیس(2) بود. در آخرین سالهان قرن پنجم ق . م. به دنیا آمد و در جنگی که در سالهای 401 و 400 ق . م. میان اسپارت و الیس درگرفت وی در آتن بود و در مکتب سقراط درس میخواند. با افلاطون همدرس بود و به همین سبب افلاطون یکی از رساله های خود را به نام او «رسالهء فدن» خوانده است. پس از مرگ سقراط فدن (فادو) به الیس بازگشت. افکار و عقاید خاص او روشن نیست و از آثار افلاطون نیز مطلب جالب توجهی که نشانهء اندیشه های خاص او باشد دستگیر نمیشود. نوشته های او نیز مانند رساله های افلاطون صورت مباحثه داشته است. (از دایرة المعارف بریتانیکا). نام این شخص در کتب فارسی فادن، فدن و فاذن آمده است ولی ضبط آن در منابع اروپایی فادو(3) است. رجوع به فاذن و فادن شود.
(1) - Phedon.
(2) - Elis.
(3) - Phaedo.
فدور.
[فُ] (ع مص) سست گشتن از گشنی و بازایستادن. (منتهی الارب). || سرد گشتن گوشت پخته. (اقرب الموارد). || بالا رفتن بز کوهی از کوه. (اقرب الموارد). رجوع به فَدْر شود.
فدور.
[فُ] (ع اِ) جِ فَدَر. || جِ فادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدور.
[فَ] (ع اِ) بز کوهی کلان سال، یا عام است. ج، فُدْر، فُدُر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدوکس.
[فَ دَ کَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) مرد درشت اندام. (منتهی الارب). مرد سخت. (اقرب الموارد). || شتر نیک توانا و بزرگ هیکل. (منتهی الارب).
فدوکس.
[فَ دَ کَ] (اِخ) معرفة، نام اخطل غیاث بن غوت تغلبی است. (منتهی الارب).
فدوم.
[فَدْ دو] (ع اِ) فدام. فَدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد). || کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فَدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف).
فدومة.
[فُ مَ] (ع مص) گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). فدم بودن. (از اقرب الموارد). و رجوع به فَدم شود. || درمانده در سخن شدن. || گول و درشتخوی شدن. (منتهی الارب). || فَدامة. (اقرب الموارد). و رجوع به فدامة شود.
فدوند.
[فَدْ وَ] (اِ) فدرنگ، و آن چوبی باشد که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان). رجوع به فدرنگ شود.
فدوی.
[فَ دَ] (از ع، ص نسبی، اِ) فدائی. منسوب به فداء. رجوع به فداء و فدائی شود. || در تداول فارسی زبانان بجای «من» در مکاتبات و مخاطبات با بزرگان مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف).
فدوی.
[فِ دَ وی ی] (ع ص نسبی)سربهاشونده و عوض کسی جان دهنده و قربان شونده. (از فردوس اللغات از غیاث) (آنندراج). ظاهراً همان فَدَوی است و صاحب غیاث در ضبط آن دچار خطا شده است.
فدویه.
[فَ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 198 هزارگزی باختر لار و جنوب رود قره آغاج. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر، مالاریائی که دارای 177 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فدویی.
[فَدْ دو] (ص نسبی) منسوب به فدویة که نام اجدادی است. (سمعانی).
فدی.
[فَ دا] (ع مص) فِدی. رجوع به فداء شود. || (اِ) مالی که در عوض مفدی داده شود.
-فداک ابی، فدی لک ابی؛ هنگام دعا کردن کس آرند، یعنی پدرم را فدای تو کنم. و آن از مصادری است که عامل آن بسبب کثرت استعمال حذف شود. (از اقرب الموارد).
فدی.
[فِ دا] (ع مص) فداء. فَدی. رجوع به مصادر مذکور شود. || جِ فدیة. رجوع به فدیة شود.
فدی.
[فِ] (از ع، ص) در فارسی، ممال فداء بمعنی قربانی شده و فداشده است :
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی.ابوالفرج.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.
ادیب صابر.
فلان مجاور دولتسرای(1) وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.
سیف اسفرنگ (دیوان ص483).
(1) - ن ل: خلوت سرای.
فدیات.
[فِ دَ] (ع اِ) جِ فدیة. (اقرب الموارد). رجوع به فدیة شود.
فدیت.
[فِدْ یَ] (ع اِ) از مادهء فدیه یا فداء است، و آن بمعنی عوضی است که بوسیلهء آن آدمی از مکروهی که بسوی او رسیده، رهایی می یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بدل. (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی). سربها. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه در عوض مفدی از مال عطا شود. (اقرب الموارد) : تضرع ها کرد و ملتزم جزیت و فدیت شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص293). ج، فِدی، فِدَیات. (اقرب الموارد). رجوع به فدیة شود.
فدیت لک.
[فَ دَ تُ لَ] (ع جمله فعلیه دعایی) فدایت گردم. برخیِ جانت شوم. پیش بمیرم تو را. پیش مرگت شوم. قربانت گردم. (یادداشت بخط مؤلف) :
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.حافظ.
فدید.
[فَ] (ع اِ) بانگ و آواز سخت و شدت آن، یا آواز دویدن گوسپندان، یا آواز دویدن گوسپندان آمیخته با آواز شبانان و رانندگان، یا آوازی است شبیه آواز مار که از پوست برآید. (منتهی الارب). || شتران بسیار. یقال: لفلان فدید من الابل؛ ای کثیر. (منتهی الارب). رجوع به فداد شود.
فدید.
[فَ] (ع مص) بانگ کردن، یا سخت بانگ کردن، یا به آواز مانا به آواز مار که از پوست برآید بانگ برآوردن. (از منتهی الارب). || بلند کردن مرد آواز خویش را، و به قولی سخت بانگ کردن، یا آوای دویدن گوسپند برآوردن، یا همچون آوای دویدن گوسپند با چوپان و رانندگان بانگ برآوردن، یا همانند آوای ماری که از پوست برآید بانگ زدن. (از اقرب الموارد). || دویدن انسان. || ترسانیدن کسی را به وعدهء بد. یقال: هو یَفُدّ لی (بالضم) و یعد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکافتن شتر زمین را به سپل خود از شدت گام نهادن بر زمین. (از اقرب الموارد).
فدید.
[فَ] (اِخ) موضعی است به حوران، و از آن موضع است سعیدبن خالد عثمانی که در زمان مأمون دعوی خلافت کرد. (منتهی الارب).
فدیشه.
[فَ شِ] (اِخ) نام یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان نیشابور، و محدود است از طرف شمال به بخش سرولایت، از باختر به بخش حومهء شهرستان سبزوار، از خاور به بخش حومه و از جنوب به شهرستان کاشمر. موقعیت بخش جلگه و در طاغنکوه معتدل و در دهستان عشق آباد گرمسیر است. محصول آن غلات، بنشن و انواع میوه است. از اهالی مردان به کشاورزی و کسب و مالداری و قالیچه بافی، و زنان با قالیچه و پلاس بافی گذران میکنند. این بخش از سه دهستان بنام طاغنکوه، عشق آباد، تخت جلگه متشکل و دارای 51 آبادی بزرگ و کوچک و 26766 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فدیک.
[فُ دَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). تصغیر فَدَک... عمرانی گوید: جایگاهی است. (از معجم البلدان).
فدیک.
[فَ] (اِ) از اعلام اشخاص در قرون اولی اسلام است، و شاید با فاتک نام پدر مانی بی ارتباط نباشد.
فدیک.
[فُ دَ] (اِخ) ابن سلیمان قیسرانی، مکنی به ابوعیسی. تابعی است. (یادداشت بخط مؤلف). نام مردی از صحابه. (سمعانی). فدیکی به وی منسوب است. نام وی در کتاب المصاحف سجستانی آمده است. رجوع به المصاحف ص142 شود.
فدیکات.
[فُ دَ] (اِخ) خاندان ابوفدیک که مردی خارجی است. (منتهی الارب).
فدیکی.
[فُ دَ] (ص نسبی) منسوب به فدیک که نام مردی از صحابه بود. (سمعانی).
فدیلیون.
[] (معرب، اِ) به یونانی عقل است. (فهرست مخزن الادویه).
فدین.
[فُ دَ] (ع اِ مصغر) مصغر فَدَن بمعنی کاخ مشید است. (از معجم البلدان). رجوع به فَدَن شود.
فدین.
[فُ دَ] (اِخ) مصغر نام قریه ای است بر کنار خابور بین ماکین و قرقیسیا که در آن جنگی افتاد. (از معجم البلدان).
فدین.
[فَدْ دَ] (اِخ) جایگاهی است از سرزمین حوران که عبدالرحمان بن محمد بن ابی بکر صدیق در آنجا درگذشت و مدفون شد. وی در زمرهء فقیهانی بود که ولیدبن یزیدبن عبدالملک بن مروان از آنان دربارهء طلاق قبل از نکاح استفتا کرد. (از معجم البلدان).
فدینی.
[فَدْ دی] (ص نسبی) منسوب به فدین. رجوع به فَدّین شود.
فدینی.
[فَدْ دی] (اِخ) سعیدبن خالدبن محمد بن عبدالله بن عمروبن عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیة الاموی عثمانی فدینی. با مأمون همزمان بود و در روزگار وی خروج کرد و پس از ابوالعمیطر علی بن یحیی مدعی خلافت شد... آنگاه یحیی بن صالح با سپاهی بدو روی آورد و چون به نزدیک دژ (حصن) وی که به فدین معروف بود رسید، فدینی از آنجا بگریخت و یحیی بن صالح دژ را بگرفت و منهدم کرد. رجوع به معجم البلدان شود.
فدیة.
[فِدْ یَ] (ع اِ) سربها. (منتهی الارب). آنچه از مال بجای مفدی داده شود. (از اقرب الموارد). ج، فِدی، فِدَیات، مانند سدره و سدرات. (اقرب الموارد). فِدْیَت. رجوع به فدیت شود. || در تداول علوم فدیه و فداء بدلی یا عوضی است که مکلف بدان از مکروهی که به وی متوجه است رهایی یابد. (از تعریفات جرجانی). مبلغی است که ازبرای غلامان یا اسرا داده میشود. (قاموس کتاب مقدس).
-فدیة الفطر؛ نیم صاع است از گندم و یک صاع از حبوب دیگر. (منتهی الارب). آنچه در روز عید فطر برطبق اصول مذهبی بپردازند: خذ علی هدیتک و فدیتک؛ یعنی بگیر طوری را که بر آن بودی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدیهه.
[فَ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان بابک بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در 32 هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه و 18 هزارگزی شمال شوسهء عمومی کاشمر به تربت حیدریه. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیر که دارای 410 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولش غلات و شغل اهالی کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فذ.
[فَذذ] (ع ص) تنها و یگانه. ج، اَفْذاذ، فذود. (منتهی الارب). فرد، یقال: ذهبا فذین. (از اقرب الموارد). || (اِ) اول تیر قمار، و هی عشرة اولها الفذ ثم التوأم ثم الرقیب ثم الحلس ثم النافس ثم المسبل و ثم المعلی و ثلثه لا انصباء لها و هی السفیح و المنیح و الوغد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اول تیر از هفت تیر قمار. (آنندراج). || (ص) تمر یا خرمای متفرق. (از اقرب الموارد): تمر فذ؛ خرمای پراکنده. (منتهی الارب).
فذ.
[فَذذ] (ع مص) سخت طرد کردن کسی را. (از اقرب الموارد). سخت راندن. || دور کردن. (منتهی الارب). و این معنی در اقرب الموارد چنین آمده است: فذ کسی؛ دور بودن وی یا نشنیدن او.
فذالک.
[فَ لِ] (از ع، اِ مرکب) باقی و بقیهء چیزی. (غیاث). || خلاصه. (یادداشت بخط مؤلف). اصل این کلمه از ریشهء رباعی فَذْلَکَ بوده است و در پارسی الفی را بخطا بر آن افزوده اند : فذالک آن بود که بودنی بوده است. به سر نشاط باید شد. (تاریخ بیهقی).
هرگز مباد بر تو فذالک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فذالکی.سوزنی.
ما همان مرغیم خاقانی، که ما را روزگار
میدواند وین دویدن را فذالک کشتن است.
خاقانی.
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت.نظامی.
حسابی که آن را فذالک نباشد
ز خود برگرفتی زهی بی حسابی.جوینی.
معمو در رسم الخط بدون الف نوشته میشود. رجوع به فذلک و فذلکة شود.
فذراسپ.
[فِ] (اِخ) پتراسپ. فذراسف. رجوع به پیترسپ شود.
فذراسف.
[فِ سُ] (اِخ) پیتراسب. رجوع به پیترسپ شود.
فذشوارگر.
[فَ ذِشْ گَ] (اِخ) پتشخوارگر. رجوع به پتشتخوارگر شود.
فذلک.
[فَ ذا لِ] (ع اِ مرکب) مأخوذ از تازی، باقی و بقیهء چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج از شرح خاقانی). و به اصطلاح اهل حساب، جمع بعد از تفصیل. (آنندراج از شرح خاقانی و مؤید). به اصطلاح اهل دفتر، جمع حساب پس از تفصیل. (ناظم الاطباء) :
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
نی غلام مقر چو مالکم اوست.سنائی.
کبری شمر ممالک این سبز بارگاه
صغری شمر فذلک این تیره خاکدان.
خاقانی.
تا حشر فذلک بقا باد
توقیع تو دادگستران را.خاقانی.
|| در کلام علما بمعنی اجمال فصل است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
-فذلک شدن؛ منقضی شدن. سپری شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و گیج گیجی.سوزنی.
رجوع به فذالک شود.
فذلکة.
[فَ لَ کَ] (ع مص) به پایان رسانیدن حساب را و پرداخته و فارع شدن از آن، مخترعة من قوله اذا اجمل حساب: فذلک کذا و کذا. (از منتهی الارب). به انجام رسانیدن حساب خود را و پرداختن آن را و فارغ گشتن از آن، و این فعلی است اختراعی از فرمودهء خداوند اذا اجمل حسابه: و قال فذلک کذا و کذا. (ناظم الاطباء). فذلک حسابه؛ یعنی به نهایت رسانید آن را و فارغ شد از آن، و این منحوت گفتار حاسبان است که هرگاه حساب خویش را مجمل آرند گویند: فذلک کذا و کذا، اشاره به حال و نتیجهء آن. (از اقرب الموارد). || چنانکه خفاجی در حاشیهء بیضاوی آورده در سخن علما فذلکه بمعنی اجمال چیزی است که تفصیل یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در سخن دانشمندان بمعنی اجمال مطلبی است که نخست بتفصیل آرند. || (اِ) هر آنچه نتیجهء متفرع بر گفتهء پیشین باشد، خواه حساب و خواه جز آن. (از اقرب الموارد). فذلکه بمعنی مجمل کلام و خلاصهء آن است و چنانکه از کلام مولا عبدالحکیم دریافته میشود، بدان نتیجه را اراده کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مجمل سخن و نتیجهء آن. (از اقرب الموارد).
-فذلکة الحساب؛ آن است که پس از تفصیل به دست آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
فذوذ.
[فُ] (ع اِ) جِ فَذّ. (اقرب الموارد). رجوع به فذ شود.
فذورد.
[فَذْ وَ] (اِخ) قریه ای است. (معجم البلدان).
فذیانکث.
[فَذْ نَ کَ] (اِخ) از نواحی هیطل در ماوراءالنهر. (معجم البلدان). ظاهراً معرب پدیانه است. رجوع به پدیانه شود.
فر.
[فَ / فَرر] (اِ) شأن و شوکت و رفعت و شکوه. (برهان) :
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
ابوشکور بلخی.
به فر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.دقیقی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک ترمذی.
ز دستور پاکیزهء راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.فردوسی.
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانهء او خالی از سعادت و فر.فرخی.
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفهء اسکافی.
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند.
فخرالدین اسعد.
تا به فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری.
خاقانی.
ز فر بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب.
ظهیر فاریابی.
بدان فرزانگی وآهسته رایی است
بدانست او که آن فر خدایی است.نظامی.
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.ابن یمین.
-فر گرفتن؛ شکوه و شوکت بدست آوردن. شکوه و جلال یافتن :
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟سنایی.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی همی شد هفت کشور.عنصری.
ترکیب های دیگر:
-بافروبرز.؛ بافروجاه. زور و فر. زیب و فر. فر کیان. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن :
چو فرزند باشد به آیین و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.فردوسی.
|| سنگ و هنگ. (برهان). ارج و سنگ. (صحاح الفرس). || نور، چه مردم نورانی را فرمند و فرهومند گویند. (برهان). پرتو. روشنی. تاب. تابش. تابداری. (ناظم الاطباء). || برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی. (برهان) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فر.
فرخی.
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فر
جامگان را ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه ای که زیب و فر است.
خاقانی.
|| سیلاب. || پَر، اعم از پر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. (برهان). فر همای، شاید همان پر همای باشد. (از یادداشت بخط مؤلف) :
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.نظامی.
فره. خره. فرهی. در فارسی جدید فرخ، فرخنده، فرخان و فرهی از همین ریشه است. (از حاشیهء برهان چ معین). ... خورنه(1)، در زبان پهلوی خور(2) و در فارسی فر شده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص167). || داد و عدل و عدالت. || ریاست و فرماندهی. || استقلال. || سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء).
(1) - xvarenah.
(2) - khvarr.
فر.
[فَ / فِ] (پیشوند) پیشوند است بمعنی پیش، جلو، بسوی جلو، و غیره، چنانکه در کلمات فرخجسته، فرسوده، فرمان. در پارسی باستان و اوستا: فْرَ(1)، ارمنی: هْرَ(2)، هندی باستان: پْرَ(3). (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - fra.
(2) - hra.
(3) - pra.
فر.
[فِ] (فرانسوی، اِ)(1) آهن. حدید. || اتو. || آلات آهنی برای داغ کردن. (نفیسی). || آنچه با آن موی سر را به کمک حرارت چین و شکن دهند. || درفش داغ. (نفیسی). || و نیز در تداول فارسی نوعی از اجاق خوراک پزی را گویند که با گاز نفت کار میکند.
(1) - Fer.
فر.
[فِرر] (اِ صوت) آواز گرفتن بینی. (یادداشت بخط مؤلف).
فر.
[فُ] (اِ) کتابخانهء یهودان. (برهان).
فر.
[فِ] (اِ) چین و شکن موی را گویند. در فرهنگهای فارسی موجود ضبط آن مشاهده نشد، و گمان میرود مأخوذ از زبان فرانسه باشد. رجوع به «فر» (فرانسوی) شود.
فر.
[فَرر] (ع مص) گریختن. (منتهی الارب). فرار. || گریختن از دشمن. || وسعت دادن سوار جولان خود را برای انعطاف. (از اقرب الموارد). || نگریستن دندان ستور را تا سال آن معلوم نمایند. (منتهی الارب). گشودن دهان چارپای را برای آنکه ببینند سالش چیست. || رفتن بسوی چیزی. || از آنچه در نفس کسی است استنطاق کردن وی را. || جستجو کردن از کاری. (از اقرب الموارد). بازکاویدن از کار. (آنندراج). || میل کردن. مَفَرّ. مَفِرّ. (اقرب الموارد). رجوع به مصادر مذکور شود. || (ص) گریزنده، و مذکر و مؤنث و جمع و مفرد در وی یکسان است. (منتهی الارب): رجل فر؛ ای فار، و ازین معنی است: هذان فر قریش افلا ارد علی قریش فرها. (از اقرب الموارد). و گاه «فَرّ»، جمعِ «فارّ» است، مانند راکب و رکب. (از اقرب الموارد).
فر.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان گزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 24 هزارگزی شمال آستانه سر راه شوسهء اراک به ملایر. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 115 تن سکنه است. از رودخانهء طوره مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. شعبهء پست و تلگراف و یک مهمانخانه و سه قهوه خانه سر راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فرآشفتن.
[فَ شُ تَ] (مص مرکب)برآشفتن. فرآشوبیدن. رجوع به فرآشوبیدن شود.
فرآشوبیدن.
[فَ دَ] (مص مرکب)برآشوبیدن. برآشفتن. فرآشفتن :
چون کار جهان چنین فراشوبد
سر برکند از جهان جهانداری.ناصرخسرو.
رجوع به فرآشفتن شود.
فرآوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب)فراآوردن. حاصل کردن. رجوع به فراآوردن شود.
فرآورده.
[فَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) فراآورده. محصول. آنچه به دست آورده شده. رجوع به فراآورده شود.
فرآوریدن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب) به زیر آوردن و به زیر آمدن کنانیدن. || فروبردن و بلع کردن و فرودادن. (ناظم الاطباء).
فرا.
[فَ] (حرف اضافه)(1) نزدِ. نزدیک. پیش: فرا او رفتم؛ پیش او رفتم. (یادداشت بخط مؤلف). سوی. طرف. جانب. (برهان) :
به حبل ستایش فرا چَهْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی (بوستان).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینهء من خوابت هست؟
حافظ.
|| (اِ)کنج و گوشه. (برهان). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || (ص) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه؛ بلندپایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. (برهان) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.سعدی.
|| (حرف اضافه) بِ (به). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن! (تاریخ بیهقی).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدرهء دینار به صوفی سپرد.نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.سعدی.
|| در :
فروماند تو را آلودهء خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.نظامی.
(1) - و گاه بصورت پیشوند آید، چون فراخواندن و نظایر آن.
فرا.
[فَ] (ع اِ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. (فهرست مخزن الادویه) (اقرب الموارد).
- امثال:
کل الصید فی جوف الفرا ؛ مثل است، یعنی هر صیدی در فرا هست. و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیهء نیازمندیهای خویش بی اعتنا است. (از اقرب الموارد).
فرا.
[فَ] (اِخ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. (از مازندران و استرآباد ترجمهء فارسی ص156).
فراآتاکس.
[فْرا / فِ کِ] (اِخ) پسری که از پشت فرهاد چهارم اشکانی و از بطن کنیزکی رومی موسوم به ثرموزا به وجود آمد، و در تواریخ یونانی و رومی نامش بدین سان ضبط شده است. پیرنیا گمان کرده است که این کلمه صورت رومی فرهادک (فرهاد کوچک) باشد. رجوع به ایران باستان ج3 ص2381 شود.
فراآمدن.
[فَ مَ دَ] (مص مرکب) پیش آمدن :
برخیز و فراآی و قدح پر کن و پیش آر
زآن باده که تابنده شود زو شب تاری.فرخی.
رجوع به فرا شود.
فراآوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب)فرآوردن. حاصل کردن. ساختن. رجوع به فرا شود.
فراآورده.
[فَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) محصول به دست آمده. رجوع به فرآورده و فرا شود.
فراء .
[فَ] (ع اِ) فرا. رجوع به فرا شود.
فراء .
[فَرْ را] (ع ص) این انتساب پوستین دوز را میرساند. (سمعانی). پوستین دوز. پوستین فروش. (یادداشت بخط مؤلف). || مویینه فروش. (یادداشت بخط مؤلف). || پوست پیرا. واتگر. (یادداشت بخط مؤلف). چرمساز. (نفیسی). صانع پوست. (اقرب الموارد). دباغ.
فراء .
[فَرْ را] (اِخ) معاذبن مسلم بن سارهء انصاری نحوی کوفی، مکنی به ابوعلی و مسلم و ملقب به فراء یا هراء. از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق و استاد کسائی نحوی بود و علامهء حلی و گروهی از علمای رجال وی را از ثقات شمرده اند. عمر درازی داشته و در اواخر قرن دوم هجری درگذشته است. (از ریحانة الادب ج3).
فراء .
[فَرْ را] (اِخ) یحیی بن زادبن عبدالله منظور الاسلمی الدیلمی، مکنی به ابوزکریا و معروف به فراء. امام کوفیان و داناترین آنها در نحو و لغت و فنون ادب است. او را در نحو امیرالمؤمنین می گفتند. و ثعلب گفته است که اگر فراء نبود زبان عرب نبود. وی در کوفه تولد یافت و سپس به بغداد رفت و به دستگاه مأمون پیوست و تعلیم و پرورش فرزندان او را به عهده گرفت و بیشتر روزهایش را بدینگونه میگذرانید. سرانجام در راه مکه درگذشت. زندگانیش میان سالهای 144-207 ه . ق. 761 - 822 م. بود. وی با وجود تقدم در لغت، فقیهی متکلم بود و به ایام و اخبار عرب نیز آشنا بود و نجوم و طب را هم خوب می دانست. از نظر فکر متمایل به اعتزال بود. از کتابهای اوست: المعانی، که چهار جزء دارد و موضوع آن تفسیر است. کتاب اللغات. المفاخر. ما تلحن فیه العامة. آلة الکتاب. اختلاف اهل کوفة و البصرة و الشام فی المصاحف. الجمع و التثنیة فی القرآن. الحدود، که به دستور مأمون تألیف شده است. مشکل اللغة. فراء تصانیف خود را با بیانی فیلسوفانه می نوشت. (از اعلام زرکلی از ارشاد و وفیات الاعیان). ابن الندیم کتاب دیگری بنام الوقف و الابتداء فی القرآن نسبت داده است. رجوع به ابوزکریا یحیی بن زیاد و... الفهرست ابن الندیم شود.
فراء .
[فَرْ را] (اِخ) ابومحمد حسین بن مسعودبن محمد، معروف به الفراء البغوی. از فقهای شافعی و ملقب به محیی السنة بود. در علوم تبحر داشت و فقه را از قاضی حسین بن محمد که یکی از شاگردان فقه مروزی بود، آموخت. در تفصیل کلام الله تصنیفی کرده و پاره ای از مشکلات را از قول پیامبر اکرم توضیح داده است. وی از راویان حدیث و کتب بسیار به او منسوب است. وجه تسمیهء فراء به کار فراء و فروش آن است، و بغوی نسبت به بغ و بغشو و از موارد شاذ نسبت بخلاف قیاس است. سمعانی گوید که فراء در مرورود درگذشت و در کنار استادش قاضی حسین به خاک سپرده شد. از آثارش دو کتاب مصابیح السنة در حدیث و معالم التنزیل در تفسیر معروف است و هر دو در مصر به طبع رسیده است. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 573). زندگی وی میان سالهای 436-510 ه . ق. / 1044-1117 م. بوده است. (از اعلام زرکلی از وفیات الاعیان). و رجوع به حسین بغوی شود.
فراء .
[فَرْ را] (اِخ) کوهی است در نزدیک مدینه و نزدیکی خاخ. (از معجم البلدان).
فرائد.
[فَ ءِ] (ع اِ) جِ فرید و فریدة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرید و فریدة شود. || نزد بلغا مختص به فصاحت است نه بلاغت، چه آن عبارت است از ایراد کلمه ای که قائم مقام دانهء گوهر واسطهء گردن بند باشد و چنین دانه باید که درّ یتیم بود، و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام و نیرو و روانی گفتار و اصالت نژادی سخن به نحوی که اگر آن کلمه از گفتار بیفتد، بر طبع گویندهء فصیح زبان سخت گران آید، مانند حصحص در این آیت: الاَن حصحص الحق(1). و الرفث در این آیت: احل لکم لیلة الصیام الرفث الی نسائکم(2) و... (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - قرآن 12/51.
(2) - قرآن 2/187.
فراارتس.
[فْرا / فَ اُ تِ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان ماد است که 22 سال سلطنت کرده و دوران شاهی او پس از دیوکس بوده است. او را با فرااورتس پدر دیوکس نباید اشتباه کرد. رجوع به فرااورتس، و ایران باستان ج1 ص215 به بعد شود.
فرائس.
[فَ ءِ] (ع اِ) جِ فریسة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فریسة شود.
فرائش.
[فَ ءِ] (ع اِ) جِ فریش. (اقرب الموارد). رجوع به فریش شود.
فرائص.
[فَ ءِ] (ع اِ) جِ فریصة. (اقرب الموارد). رجوع به فریصة شود.
فرائض.
[فَ ءِ] (ع اِ) جِ فریضة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فریضة شود. || دانشی که چگونگی تقسیم ارث بر مستحقان بوسیلهء آن دانسته شود. (تعریفات). و آن را بابی از فقه شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
فرائض پنجگانه.
[فَ ءِ ضِ پَ گا نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نمازهای پنجگانه. (آنندراج). || ارکان ایمان که پنج است: صوم، صلوة، حج، زکوة و یک بار خواندن کلمهء شهادت، یا نزد بعضی علماء خمس که به سادات دهند. (آنندراج).
فرائض خمس.
[فَ ءِ ضِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نمازهای پنجگانه. فرائض پنجگانه. رجوع به فرائض پنجگانه شود.
فراافکندن.
[فَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) به میان آوردن : بار داد و وزیر و سپهسالار و اعیان حاضر آمدند و از این حدیث فراافکند. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود.
فرااورتس.
[فْرا / فْ تِ] (اِخ) پدر دیاکس یا دیوکس پادشاه ماد که میان سالهای 708 تا 655 ق . م. پادشاهی کرد. رجوع به ایران باستان ج1 ص176 شود.
فرائیم.
[فَ] (اِخ) فرزند یوسف بن یعقوب. (یادداشت بخط مؤلف) :
به جایش فرائیم فرخ نشست
به عدل و سخا پیش بگشاد دست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
در مأخذ دیگری دیده نشد. شاید اصل کلمه مصحف «ابراهیم» باشد.
فرائین.
[فَ] (اِخ) نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرائین و بندوی و بهزاد را.فردوسی.
فرائین.
[فَ] (اِخ) یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی. (ولف) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی که آمَدْش یاد.فردوسی.
در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد.
فراب.
[فَرْ را] (اِخ) قریه ای است از قرای اردستان اصفهان. (معجم البلدان).
فراب.
[فَ] (اِخ) قریه ای در سفج که در هشت فرسخی سمرقند بوده است. (از معجم البلدان).
فرابر.
[فَ بَ] (اِ مرکب) در هر میوه دو قسمت موجود است، یکی هسته ها و دیگر فرابر که از هر طرف هسته ها را فراگرفته است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص184).
فرابردن.
[فَ بُ دَ] (مص مرکب) پیش بردن. رجوع به فرا شود.
فرابرز.
[فَ بُ] (اِخ) نام پهلوانی بوده است ایرانی از سپهداران و رایزنان دارا، و او مردی بود که پیوسته دارا در کارها با او مشورت کردی و او را به جنگ اسکندر رخصت نداد. (برهان). در تاریخ ایران باستان و نیز در شاهنامه نام این پهلوان ضبط نشده است. و شاید تصحیف فرامرز است. رجوع به فرامرز شود.
فرابریدن.
[فَ بُ دَ] (مص مرکب) به پایان رساندن و سر چیزی را با دقت هم آوردن : [ امیر مسعود ] امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی).
فرابستن.
[فَ بَ تَ] (مص مرکب) بستن. با دقت بستن :
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند.رودکی.
رجوع به بستن شود.
- در فرابستن؛ مسدود کردن. پیش کردن در :
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند(1).رودکی.
(1) ن ل: در خانه فروبند به فلج و به پژاوند.
فرابسته.
[فَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)زیادت بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال) :
ای جای جای کاسته به خوبی
باز از تو جای جای فرابسته.
دقیقی (از اسدی).
مؤلف در حاشیهء نسخهء چاپ مأخذ فوق حدس زده اند که صحیح آن «فزایسته» باشد، و صحت این حدس قطعی به نظر میرسد.
فرابه.
[فَ بَ / بِ] (اِ مرکب) پرآب. رود پرآب. (تاریخ قم ص65).
فرابه.
[فَ بَ] (اِخ) مردی بوده است در قرن پنجم هجری از ملوک کابل. ملک اعظم بر او خشم گرفت و از پیش خودش براند. و او با جماعتی از حواشی و ممالیک و خدمتگارانش از پیش او بیرون آمد و آمد تا به زمین قم و بدین موقع فرودآمد. (از ترجمهء تاریخ قم ص65).
فرابه.
[فَ بَ] (اِخ) نام دهی است و این ده را فرابه بنا کرده است، و گویند آن را بدین علت فرابه نام نکردند بلکه بسبب آن نام کردند که آب آن بسیار بود و فرابه یعنی پرآبه. (از ترجمهء تاریخ قم ص65).
فرابی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فراب که قریه ای است در هشت فرسخی سمرقند. (سمعانی). رجوع به فراب شود.
فرابی خان.
[فَ] (اِخ) از طوایف ترکمن ساکن خاک ایران است که در درهء کارنا و گرگان سکونت دارند.
فراپایه.
[فَ یَ / یِ] (ص مرکب) بلندپایه :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.فرخی.
رجوع به فرا شود.
فراپذیرفتن.
[فَ پَ رُ تَ] (مص مرکب)پذیرفتن : فروتنی کردن و فرمان بردن و هرچه گوید فراپذیرفتن. (تذکرة الاولیاء عطار). رجوع به فرا شود.
فراپشت.
[فَ پُ] (ق مرکب) بر پشت.
-فراپشت کردن؛ بر دوش انداختن : امیر مسعود فرمود تا قبای خاصه آوردند و فراپشت وی کردند. (تاریخ بیهقی).
فراپوش.
[فَ] (اِمص مرکب) بیهوشی. (آنندراج) (انجمن آرا). حماقت و گولی و ابلهی و نادانی. (ناظم الاطباء).
فراپوشیدن.
[فَ دَ] (مص مرکب) غمز. مواراة. (تاج المصادر بیهقی). چشم پوشی کردن.
فراپیش.
[فَ] (ق مرکب، حرف اضافه مرکب) اَمام. (مهذب الاسماء). در پیش چیزی :
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینْت صبورا که دل ریش ماست.نظامی.
فراپیش او غلامی چراغی در دست گرفته بود. (ترجمهء تاریخ قم).
-فراپیش آمدن:اگر صد وجه نیک آید فراپیش
چو وجهی بد بود زآن بد بیندیش.نظامی.
-فراپیش داشتن؛ عرضه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
آینهء جهد فراپیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار.نظامی.
متاعی که در سلهء خویش داشت
بیاورد و یک یک فراپیش داشت.نظامی.
-فراپیش گرفتن؛ پیش انداختن : لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فراپیش گیر. (قصص الانبیاء ص57).
-فراپیش نهادن:به خوان زر نهادندی فراپیش
هزاروهفتصد مثقال کم بیش.نظامی.
هر جا که قدم نهی فراپیش
بازآمدن قدم بیندیش.نظامی.
رجوع به فرا شود.
فرات.
[فُ] (ع ص، اِ) خوشترین آب. (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی). آب صاف شیرین خوشگوار. (فهرست مخزن الادویه). آب شیرین. (یادداشت بخط مؤلف). آب بسیار گوارا، یا آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند، و در مفرد و جمع یکی است چنانکه گوییم: ماء فرات و میاه فرات، و بندرت بصورت فِرْتان جمع بسته شود. (اقرب الموارد). آب خوش و نیک شیرین. (منتهی الارب) :
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.سعدی.
|| دریا. (منتهی الارب). بحر. (اقرب الموارد).
فرات.
[فُ] (اِخ) نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند در عبادان و به خلیج فارس ریزند. (اقرب الموارد). حمزة گوید: فرات معرب است، و نام دیگرش فالادرود است زیرا در کنار دجله مانند اسب جنیبتی (یدک کش) است، و در پارسی جنیبت را فالاد گویند. سرچشمهء فرات را در ارمنیه دانسته اند و سپس از قالقیلا که در نزدیکی خلاط است و آن کوهستان را دور میزند و سپس وارد ارض الروم میشود و بسوی کَمْخ می آید و از آنجا بسوی ملطیه راه می پیماید و بطرف سمیساط میرود. نهرهای کوچکی در آن میریزند که عبارتند از نهرهای سنجة، کیسوم، دَیْصان و بلیخ. فرات پس از آن به قلعة نجم میرسد که در مقابل منبج است و سپس راه خود را از نقاط دَوْسَر، الرقة، رجة مالک بن طوق، عانه و هیت ادامه میدهد و به نهرهای کوچکتری تقسیم میشود و مزارع سواد را مشروب میکنند. از جملهء این نهرهای کوچکتر نهر سورا است که بزرگتر آنها شمرده میشود و دیگر نهرالملک. نهر صرصر، نهر عیسی بن علی و کوثا، نهرسوق اسد و الصراط، نهر کوفه، فرات عتیق و نهر حلة بنی مزید است که همان نهر سورا باشد. پس از سیراب شدن مزارع قسمتی از آنها بالای واسط و برخی دیگر میان واسط و بصره به دجله می پیوندند و سرانجام دجله و فرات یکی میشوند و نهر عظیمی تشکیل میدهند که عرض آن نزدیک یک فرسخ است. فرات را فضائل بسیار است، از جمله گفته اند چهار نهر فرات، نیل و سیحون و جیحون از بهشت اند. (معجم البلدان). اکنون فرات به سه نهر تقسیم میشود: البوکمال، الرقة و المیادین و رشتهء مرکزی آن دیرالزور. طول این رودخانه 2165 کیلومتر است. (اعلام منجد). یکی از نهرهای مشهور و معظم آسیای غربی است که منبعش در کوههای آسیای صغیر و در ارض روم میباشد و از آنجا به جنوب امتداد می یابد و از حدود شام میگذرد و تا حلب 800 میل راه می پیماید و در این فاصله نهرها و رودهای فرعی بدان وارد میشود. در روی آن کشتیهای بزرگی تا 70 میلی مصب حرکت میکنند. (از قاموس کتاب مقدس) :
تیغ تو از کلات فرودآورد هزبر
تیر تو از فرات برآرد نهنگ را.دقیقی.
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند.فردوسی.
آب زمزم داد بطحایی تو را
از فرات آبی به بطحایی فرست.خاقانی.
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا.نظامی.
فالاد. فالادرود. رجوع به فالاد شود.
فرات.
[فُ] (اِخ) دهی است از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در پنجاه هزارگزی جنوب صیدآباد و هفت هزارگزی ایستگاه امروان. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 450 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، پنبه، پسته، انگور و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. یک باب دبستان و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن فرات، کنیهء چهار تن از وزراست. (اعلام المنجد). رجوع به ابن فرات شود.
فرات.
[فُ] (اِخ) ابوکریمه. تابعی و محدثه است. رجوع به ابوکریمه شود.
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن فرات کوفی. صاحب تفسیر کبیری است که به شیوهء اخبار تألیف شده و بیشتر اخبارش از زبان ائمه است. محدث نیشابوری نام فرات را در کتاب رجال خود آورده و گفته است: مجلسی اخبار او را معتبر دانسته و حسن ضبط آن را تمجید کرده است. (از روضات الجنات ص511).
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن حیان العجلی. از بنی سعد است و در زمان جنگ حُنَین اسلام آورده است. وی از معاصران رسول اکرم بوده است. رجوع به تاریخ گزیده ص242 و امتاع الاسماء ص112 و 265 شود.
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن السائب الجزری، مکنی به ابوسلیمان. تابعی است، و نیز مکنی به ابوالعلی است. رجوع به ابوسلیمان شود.
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن شحناثا الیهودی. طبیب عیسی بن موسی بود و در زمان منصور و خلیفهء عباسی درگذشت. وی از شاگردان ثیاذوق یا ثاذون طبیب مخصوص حجاج بن یوسف بوده است. (از تاریخ علوم عقلی تألیف صفا حاشیهء ص38).
فرات.
[فُ] (اِخ) ابن عبدالله مصری. او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).
فرات.
[فُ] (اِخ) قزاز، مکنی به ابوعبدالله. تابعی و از روات حدیث است. رجوع به ابوعبدالله شود.
فراتافرن.
[فْرا / فَ فِ] (اِخ) والی پارت در زمان اسکندر مقدونی که از جانب وی مأور شد برای سرکوبی شورش هراتیها به کمک سرداران دیگر بشتابد. این شخص ایرانی بوده است و پس از تقسیم ممالک اسکندر نیز بنابه روایت دیودور (کتاب 18 بند 3) بار دیگر پارت را به او واگذاشته اند، بخصوص دیودور در نقل این روایت او را «فراتافرن ایرانی» خوانده است. رجوع به ایران باستان ص1658 و 1966 و 2007 شود.
فراتاکارا.
[فْرا / فَ] (اِ)(1) یوستی این کلمه را عنوان امیران فارس در دورهء پارتها دانسته است و به قول گوت اشمیت(2) در دورهء اول از سه دوره ای که در فارس زمان اشکانی دیده میشود نام امیران در روی سکه ها چنین بوده است، و البته گوت اشمید این کلمه را بصورت «فریت کارا»(3) آورده است. رجوع به ایران باستان ج3 ص3625 شود.
(1) - fratakara.
(2) - Gut Schmidt.
(3) - fritkara.
فراتاگون.
[فْرا / فَ گُنْ] (اِخ) نام یکی از زنان داریوش کبیر که دختر آرتان است و داریوش از او دو پسر بنام آبراکوام و هی پرانت داشت. باید گفت که فراتاگون نوهء ویشتاسب و درحقیقت برادرزادهء داریوش بوده است و پس از مرگ آرتان چون او را فرزند دیگری نبود تمام خواستهء او به دخترش فراتاگون رسید. رجوع به ایران باستان ج1 ص782 شود.
فراتان.
[فُ] (اِخ) فرات و دجله. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فراتر.
[فَ تَ] (ق مرکب) پیش تر. (آنندراج). جلوتر. آن سوتر. (یادداشت بخط مؤلف). اغلب در ترکیب به کار رود، مانند :
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.سعدی.
-پای فراتر نهادن:از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل به هفده شد و هم دادسر آمد.
سوزنی.
-فراتر آمدن؛ پیش آمدن : نه جای خود نشست بلکه فراتر آمد. (تاریخ بیهقی).
بدین صفت که تویی دل نه جای حضرت توست
فراتر آی که ره در میان جان داری.سعدی.
-فراتر رفتن؛ پیش رفتن و نزدیک شدن به چیزی :
آن آتشی که قبلهء زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش.خاقانی.
-فراتر شدن:عجب درماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش.نظامی.
که حیف است از اینجا فراتر شدن
دریغ است محروم از این در شدن.سعدی.
|| (ص تفضیلی) بیشتر و ارزنده تر : هر حکمتی را اعجازی هرچه فراتر. (کلیله و دمنه). فراتر صورت تفضیل «فرا» است. رجوع به فرا شود.
فراترک.
[فَ تَ رَ] (ق مرکب) کمی پیشتر. پیش ترک. رجوع به فراتر شود.
فرات عتیق.
[فُ تِ عَ] (اِخ) نام یکی از نهرهای فرعی فرات که در واسط و بطایح می نشیند و در زیر دیه مطاره از بطایح بیرون آمده به آب دجله ضم میشود. (از نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ص210). رجوع به فرات شود.
فراتق.
[فُ تِ] (معرب، اِ) معرب فلاته و فراته. (یادداشت بخط مؤلف). در منتهی الارب و اقرب الموارد یافت نشد. رجوع به فراته شود.
فراته.
[فُ تَ / تِ] (اِ) آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن ریزند و چندان بجوشانند که به قوام آید و سخت شود و آن را به رشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند، و آن را در آذربایجان باسْدُق گویند با دال ابجد. (برهان) (آنندراج). نیدد است که به شیرازی میده گویند. (فهرست مخزن الادویه). حلوایی است که آن را میده گویند، و معرب آن فراتق است. (السامی). فلاته. فراتق. (زمخشری). فلاتج. ملبن. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول تهرانی باسلق گویند. رجوع به فراتق و فلاته شود.
فراته دار.
[فْرا / فَ تَ] (اِ مرکب) حکمران یا پادشاه دست نشانده در زمان سلوکیها و پارتی ها. (از ایران باستان ج2 ص1595).
فراتی.
[فُ] (ص نسبی) منسوب به فرات. (سمعانی). در اعلام نام کسی بصورت فراتی دیده نشد.
فراتین.
[فَ] (اِ) گفتار و سخن آسمانی، چه فراتین نواد بمعنی آسمانی زبان است. به لغت زند و اوستا نوادر زبان را گویند. (برهان). و تبدیل فرازین است که از دساتیر نقل شده است. (آنندراج) (انجمن آرا).
فراتین.
[فُ تَ] (اِخ) دجله و فرات. رجوع به فراتان شود.
فراتیه.
[فَ تی یَ] (اِخ) نام دهی بوده است از توابع قم : و خراج ضیاع فراتیه نهصد و سی و هفت دینار... (ترجمهء تاریخ قم ص124).
فراثة.
[فُ ثَ] (ع اِ) آنچه در جگر و شکنبه باشد. (منتهی الارب). آنچه از سرگین در شکنبه مانده باشد. (اقرب الموارد).
فراج.
[] (اِخ) نام یکی از توابع بصره که در ذکر ولایت منصوربن جعفر و انهزام سعید از زنج (زنگیان) آمده است. (از کامل التواریخ ابن اثیر ج7 ص96). ممکن است واژهء زنگی باشد.
فراجون.
[فَ] (اِخ) فراچون. رجوع به فراچون شود.
فراچنگ.
[فَ چَ] (ق مرکب) در چنگ. (آنندراج). رجوع به فرا چنگ آوردن شود.
فرا چنگ آوردن.
[فَ چَ وَ دَ] (مص مرکب) در چنگ آوردن. (از آنندراج). به چنگ آوردن :
گر باشد چون شراره در سنگ
چون آهنش آورم فرا چنگ.نظامی.
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ.نظامی.
رجوع به فرا شود.
فراچون.
[فَ] (اِخ) فراجون. گویا از روستاهای ترمذ بوده است. در مآخذ جغرافیایی متأخر و قدیم و نیز در فرهنگ جغرافیایی افغانستان نام آن ضبط نشده است و فقط در چند مورد در انیس الطالبین ذکر شده است : چون به پشتهء فراچون رسی تو را به پیری ملاقات خواهد شد. (انیس الطالبین ص20). استر تو را از پشتهء فراچون ما بازگردانیدیم. دانستیم که تو به طلب حقیقتی بطرف ترمذ میرفتی. (انیس الطالبین ص175). رجوع به فراجون و ترمذ شود.
فراچیدن.
[فَ دَ] (مص مرکب) جمع کردن. پس کشیدن. فرا خود چیدن. رجوع به فرا خود چیدن شود.
فراح.
[فَ] (ع اِمص) شادی و خرمی و شادمانی و سرور. || شوخی و بی پروایی. || ولگردی. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب و اقرب الموارد صورت مصدری به اینگونه ضبط نشده است. رجوع به فرح شود.
فراح.
[فَ] (اِخ) نام جایی است که در شعر جعدی آمده است. (از معجم البلدان). فراخ. رجوع به فراخ شود.
فراحناک.
[فَ] (ص مرکب) فرحناک. (ناظم الاطباء). رجوع به فرحناک شود.
فراحی.
[فُ حا] (ع ص، اِ) مانند سُکاری، جِ فَرْحان بمعنی شادان. (منتهی الارب) (آنندراج). جِ فَرْحان. (اقرب الموارد). رجوع به فَرْحان شود.
فراخ.
[فَ] (ص) گشاد. (برهان). واسع. مقابل تنگ. (یادداشت بخط مؤلف). باز :خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمهء تاریخ بلعمی).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است.(1)
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.منوچهری.
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه). || پهناور. گسترده. (یادداشت بخط مؤلف). عریض. پهن. (ناظم الاطباء) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمانِ دادن و بخشیدنِ بدان کردار.فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. (تاریخ بیهقی).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمهء سوراخ
چشمهء تنگ دید و آب فراخ.نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
|| بسیار. (برهان). فراوان. وافر. هنگفت. (یادداشت بخط مؤلف). ارزان. (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. (حدود العالم). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. (چهارمقاله).
در تف این بادیهء دیولاخ
خانهء دل تنگ و غم دل فراخ.نظامی.
|| شاد و سرخوش: امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی).
-پای فراخ نهادن؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.نظامی.
-روز فراخ شدن؛ روز فراخ گشتن. بالا آمدن روز.
-روز فراخ گشتن؛ بالا آمدن روز :
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ.نظامی.
در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است: فراخ آبرو، فراخ آبرویی، فراخ آستین، فراخ آهنگ، فراخ ابرو، فراخ ابروی، فراخ ابرویی، فراخ باز شدن، فراخ بال، فراخ بر، فراخ بوم، فراخ بین، فراخ پیشانی، فراخ جای، فراخ چشم، فراخ چشمه، فراخ حال، فراخ حوصلگی، فراخ حوصله، فراخ خو، فراخ خویی، فراخ دامن، فراخ درم، فراخ دست، فراخ دستی، فراخ دل، فراخ دو، فراخ دوش، فراخ دهان، فراخ دهانه، فراخ دهن، فراخ دیده، فراخ رفتن، فراخ رَو، فراخ رو، فراخ روزی، فراخ رَوی، فراخ روی، فراخ زهار، فراخ زیست، فراخ سال، فراخ سالی، فراخ سخن، فراخ سخنی، فراخ سر، فراخ شاخ، فراخ شانه، فراخ شدن، فراخ شکاف، فراخ شکم، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان، فراخ عیش، فراخ قدم، فراخ کام، فراخ کردن، فراخ گام، فراخ گردیدن، فراخ گشتن، فراخ گلو، فراخ مایه، فراخ مزاح، فراخ میان، فراخنا، فراخ نان ونمک، فراخ نشستن، فراخ نعمت، فراخی. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود.
(1) - ن ل: تا حد زاست.
فراخ.
[فِ] (ع اِ) جِ فَرْخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های طیور است. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به فَرْخ شود.
فراخ.
[فِ] (اِخ) یا ذات الفراخ. جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبة بن سعد. (معجم البلدان).
فراخ آبرو.
[فَ] (ص مرکب) خوش و دارای زندگانی بابرکت و خرم. (از ناظم الاطباء). رجوع به فراخ ابروی شود.
فراخ آبرویی.
[فَ] (حامص مرکب)خوشی بابرکت و زندگانی خرم. (ناظم الاطباء). آبرومند زیستن. با آبروی زیاد بودن. در مآخذ دیگر یافت نشد.
فراخ آستین.
[فَ] (ص مرکب) جوانمرد و صاحب همت و کریم و بخشنده. (برهان) (آنندراج) :
فراخ آستین شو کز آن سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ.نظامی.
رجوع به فراخ شود.
فراخ آهنگ.
[فَ هَ] (ص مرکب)دورپرواز. تیری که هدف های دور را میزند :
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضهء فراخ آهنگ.نظامی.
رجوع به فراخ شود.
فراخا.
[فَ] (حامص، اِ) فراخی و گشادگی. (برهان). فراخنای چیزی. (اسدی). فسحت. وسعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی، با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
ای بی تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخر است و تو را از ما ننگ.
سعدی.
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی.
سعدی (از بدایع).
|| محل فراخی و گشادگی، یعنی چیزی که فراخی و گشادگی قایم به اوست. (برهان). پهنه. (یادداشت بخط مؤلف). عرض. پهنا. (ناظم الاطباء) :
چون خطّ دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بیکران است.ناصرخسرو.
رجوع به فراخ شود.
فراخاستن.
[فَ تَ] (مص مرکب) قیام کردن. (یادداشت بخط مؤلف). برخاستن :چون فضلویه فراخاست ایشان را شوکتی پدید آمد. (فارسنامهء ابن بلخی ص164).رجوع به فرا شود.
فراخ ابرو.
[فَ اَ] (ص مرکب) فراخ ابروی. رجوع به فراخ ابروی شود.
فراخ ابروی.
[فَ اَ] (ص مرکب) آنکه به عشرت گذراند و با مردم به شکفتگی برخورد کند. (از آنندراج). رجوع به فراخ آبرو شود.
فراخ ابرویی.
[فَ اَ] (حامص مرکب) به عشرت گذراندن و با مردم به شکفتگی برخوردن. (آنندراج) :
چو بنمود شاه از سر نیکوی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی.نظامی.
رجوع به فراخ آبرویی شود.
فراخ الحمام.
[فِ خُلْ حَ] (ع اِ مرکب) به پارسی کبوتربچگان گویند. گرم و خشک است و در اول درد پشت را که از خلط غلیظ بود دفع کند و گرده را فربه گرداند و باه را برانگیزد و سریع العفونت باشد. مصلحش سرکه و گشنیز است. (تحفهء حکیم مؤمن). ابن ماسویه گوید: گرمتر از گوشت تمام مرغان بود و دشوار هضم شده و خون بسیار در وی متولد بود. صاحب منهاج گوید: مفلوج را گوشت وی خوردن سود دهد و گوشت وی کثیرالفضول بود و سریع العفونت تا به حدی که مهر آورد و مصلح وی سرکه و گشنیز بود و محرورمزاج، اولی آن بود که به آب غوره و گشنیز و مغز خیار مالنگ خورند. رازی گوید: گوشت وی گرم و خشک بود و پیه او را حرارت ظاهر بود و موافق محروری نبود، الا سهل تر از گوشت مرغ از شکم بیرون آید، خاصه چون به آب و نخود و شبت و نمک بپزند. و مرق وی نافع بود سر و مزاج را، کسی که شکم وی قبض داشته باشد و درد پشت که سبب آن خلطی غلیظ بود مزمن. گرده را فربه کند و باه را زیاد گرداند. اما مضر بود به چشم و دماغ، خاصه بریان کرده و اولی آن بود که چیزی بر سر وی بپاشند، اکل بریان کردهء او خون را بسوزاند و باشد که به جذام کشد، خاصه در مزاج طفلان کوچک. (از اختیارات بدیعی). رجوع به حَمام شود.
فراخ باز شدن.
[فَ شُ دَ] (مص مرکب)انفهاق. (تاج المصادر بیهقی). بسیار باز شدن. رجوع به انفهاق شود.
فراخ بال.
[فَ] (ص مرکب) دست باز. کریم و بخشنده. فراخ آستین :
فراخبال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.خاقانی.
رجوع به فراخ آستین شود.
فراخ بال.
[فَ] (ص مرکب) آسوده خاطر. (ناظم الاطباء).
فراخ بر.
[فَ بَ] (ص مرکب) فراخ سینه. (ناظم الاطباء). دارای سینهء پهن و خوش اندام : عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ و القصص).
فراخ بوم.
[فَ] (ص مرکب) زمین و دشت پهناور : موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت ازبهر ایشان اختیار کرده ام. (ترجمهء تاریخ قم ص250).
فراخ بین.
[فَ] (نف مرکب) کنایت از کسی که همه را یکسان بیند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عشق فراخ بین را نازم که بی تفاوت
از آب و خاک خم ریخت گل در بنای مسجد.
واله هروی.
فراخ پیشانی.
[فَ] (ص مرکب) اجبه. اجله. (منتهی الارب). آنکه پیشانی وی فراخ و پهن بود. آنکه پیشانی پهن و گشاد دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : عثمان مردی بود سفیدروی و... و فراخ پیشانی شهلاچشم... (ترجمهء تاریخ طبری). رجوع به فراخ شود.
فراختگی.
[فَ تَ / تِ] (حامص)افراختگی. رجوع به افراختگی شود.
فراختن.
[فَ تَ] (مص) افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.سوزنی.
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی زآسمان فراخته بیش.نظامی.
-برفراختن:ره پهلوانان نسازد همی
سرت بآسمان برفرازد همی.فردوسی.
بدینگونه چون کار لشکر بساخت
به گردون کلاه کیان برفراخت.فردوسی.
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود.فرخی.
-سر فراختن:همه بد سگالید و با کس نساخت
به کژّی و نامردمی سر فراخت.فردوسی.
-گردن فراختن:اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی، گردن فرازد.نظامی.
رجوع به افراختن و افراشتن شود.
فراختنی.
[فَ تَ] (ص لیاقت) آنچه قابل افراختن باشد، چون درفش و جز آن. رجوع به فراختن و افراختن شود.
فراخته.
[فَ تَ / تِ] (ن مف) افراخته. افراشته.
-فراخته بال:چیست مرغابی فراخته بال
سر او را به دو جهت منقار.سوزنی.
-فراخته سر:بر هفت فلک، فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم.خاقانی.
فراخ جای.
[فَ] (اِ مرکب) جای گشاده: فجرة الوادی؛ فراخ جای رودبار که آب روان گردد بسوی آن. (منتهی الارب). رجوع به فجرة الوادی شود.
فراخ چشم.
[فَ چَ / چِ] (ص مرکب)اَعْیَن. آنکه چشمی بزرگ و گشاده دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : واشق مردی بود معتدل بالا و فراخ چشم. (مجمل التواریخ و القصص).
فراخ چشمه.
[فَ چَ / چِ مَ / مِ] (ص مرکب) آنچه سوراخها و چشمه هایش گشاده باشد، چون: روبندهء فراخ چشمه. (یادداشت بخط مؤلف). و در تداول مردم تهران، غربال فراخ چشمه.
فراخ حال.
[فَ] (ص مرکب) قاهی. (منتهی الارب). آنکه کار و بارش خوب است. (یادداشت بخط مؤلف).
-فراخ حال بودن؛ در رفاه زیستن. (یادداشت بخط مؤلف).
-فراخ حالی؛ غضارت عیش. رفاه. (یادداشت بخط مؤلف).
فراخ حوصلگی.
[فَ حَ / حُو صِ لَ / لِ](حامص مرکب) شرافت و بزرگواری و نجابت. (ناظم الاطباء). || بردباری و وقار. (آنندراج). رجوع به فراخ حوصله شود.
فراخ حوصله.
[فَ حَ / حُو صِ لَ / لِ](ص مرکب) کنایت از بردبار و باوقار. (آنندراج).
فراخ خو.
[فَ] (ص مرکب) واسع الذراع. (منتهی الارب). خوشخو. بردبار. فراخ حوصله. رجوع به فراخ حوصله شود.
فراخ خویی.
[فَ] (حامص مرکب)پرحوصلگی. (یادداشت بخط مؤلف). هِزّة. اَریحیت. غُمورة. (منتهی الارب).
فراخ دامن.
[فَ مَ] (ص مرکب)فراخ دست. (آنندراج). آنچه دامنش گسترش دارد :
در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن
آیینه سکندر آیینه دان ندارد.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
رجوع به فراخ دست شود.
فراخ درم.
[فَ دِ رَ] (ص مرکب) پولدار. مرفه. ثروتمند :
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.نظامی.
فراخ دست.
[فَ دَ] (ص مرکب)فراخ آستین. جوانمرد. بخشنده. (برهان). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف). فراخ آستین. صاحب ثروت. دولتمند. (آنندراج). رجوع به فراخ آستین شود. || فراخ دامن. (آنندراج). رجوع به فراخ دامن شود. || صاحب همت. (برهان) (انجمن آرا).
فراخ دستی.
[فَ دَ] (حامص مرکب)جود. مقابل تنگدستی. (یادداشت بخط مؤلف) : او بزرگتر کسی بود اندر حلم و سخاوت و فراخ دستی. (مجمل التواریخ و القصص). مردم از فراخ دستی خوشدل بودند. (ترجمهء تاریخ قم ص180).
فراخ دل.
[فَ دِ] (ص مرکب) پردل. بی باک. || شکم باره و پرخور : مردی بود از بنی خزاعه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان. مردی فراخ دل و خورنده. (ترجمهء تاریخ طبری).
فراخ دو.
[فَ دَ / دُو] (نف مرکب) تیزرو. مرکبی که راههای دور رود و گامهای بزرگ بردارد: اسب فراخ دو. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخ رو شود.
فراخ دوش.
[فَ] (ص مرکب) چهارشانه. درشت اندام. شانه پهن : [ خلیفه مهتدی ]مردی بود فراخ پیشانی، شهلاچشم، اضلع فراخ دوش، سرخ روی... (ترجمهء تاریخ طبری).
فراخ دهان.
[فَ دَ] (ص مرکب)فراخ دهن. رجوع به فراخ دهن شود.
فراخ دهانه.
[فَ دَ نَ / نِ] (ص مرکب)چیزی که دهانهء آن گشاد و فراخ باشد. (ناظم الاطباء).
فراخ دهن.
[فَ دَ هَ] (ص مرکب) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است. (از آنندراج). بسیارگو و بدزبان. (انجمن آرا). اوسق. (منتهی الارب). بسیارگو و پوچ گو و هرزه چانه و بدزبان. (برهان). رجوع به فراخ دهان شود.
فراخ دیده.
[فَ دی دَ / دِ] (ص مرکب)چشم ودل باز. بخشنده. گشاده نظر :
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.نظامی.
رجوع به فراخ آستین و فراخ دست شود.
فراخ رفتن.
[فَ رَ تَ] (مص مرکب)کنایت از با شتاب و تعجیل رفتن. (برهان) (ناظم الاطباء).
فراخ رو.
[فَ رَ / رُو] (نف مرکب) به تعجیل و شتاب رونده. || کسی که از حد خود بیرون رود. مسرف. هرزه خرج. (برهان).
فراخ رو.
[فَ] (ص مرکب) مردم گشاده رو و شکفته و خندان. || کسی که پیوسته به عیش و عشرت گذراند. (برهان). || آن که با مردم خوشرویی و خوش خلقی کند. (برهان) (ناظم الاطباء). فراخ روی. رجوع به فراخ روی شود.
فراخ روزی.
[فَ] (ص مرکب) آن که رزقی فراوان و بسیار دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : ستوران فراخ روزی تر از مردم اند. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص206).
-امثال: فراخ روزی را با قحطسال چه کار؟ (امثال و حکم دهخدا).
فراخ روی.
[فَ رَ] (حامص مرکب)گشادبازی. (یادداشت بخط مؤلف) :
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت دفع تو گردد مجال دشمن تنگ.
سعدی (گلستان).
رجوع به فراخ رو شود.
فراخ روی.
[فَ] (ص مرکب) شکفته رو و گشاده پیشانی. (آنندراج). فراخ رو :
دریا که چنین فراخ روی است
بالایش قطره های جوی است.نظامی.
رجوع به فراخ رو شود.
فراخ زهار.
[فَ زِ] (ص مرکب) زنی که فرج او فراخ باشد. جمشاء. (منتهی الارب). رجوع به جمشاء شود.
فراخزیدن.
[فَ خَ دَ] (مص مرکب) به پیش خزیدن. رجوع به فرا شود.
فراخ زیست.
[فَ] (ص مرکب) آن که در نعمت و راحت بود: رجل راخ؛ مرد فراخ زیست. (منتهی الارب).
فراخ سال.
[فَ] (اِ مرکب) سالی که در آن غلات و اجناس بکثرت پیدا شود. (آنندراج). مقابل تنگ سال. (یادداشت بخط مؤلف) :چون جو راست برآید و هموار، دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامهء خیام).
فراخسالی.
[فَ] (حامص مرکب) مقابل تنگسالی و قحط سالی. فراخ سال : قحط سالی به فراخسالی مبدل گشت به برکت وجود دانیال. (ترجمهء تاریخ قم ص296). رجوع به فراخسال شود.
فراخ سخن.
[فَ سُ خَ] (ص مرکب)پرگوی و بی صرفه گوی. (آنندراج). بسیارگوی. مکثار. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرچه برحق بود فراخ سخن
حمل دعویش بر محال کنند.سعدی.
فراخ سخنی.
[فَ سُ خَ] (حامص مرکب)پرگویی : بنده حد ادب نگاه میدارد در این فراخ سخنی اما چاره نیست. (تاریخ بیهقی).رجوع به فراخ سخن شود.
فراخ سر.
[فَ سَ] (ص مرکب) دهن گشاد از شیشه و مانند آن : در شیشه ای فراخ سر کنند و روز اندر آفتاب و شب اندر جای گرمی نهند. (ذخیره خوارزمشاهی). رجوع به فراخ دهن شود.
فراخ شاخ.
[فَ] (اِ مرکب) گاو. گاو نر. ورزاو. ورزگاو. (از یادداشت بخط مؤلف) :سیصد سر اسب و فراخ شاخ و گوسفند. (جهانگشای جوینی). حاضران قصهء شاخ زدن فراخ شاخ را از او پرسیدند. (انیس الطالبین ص137). به این مبلغ چهل وهفت دینار فراخ شاخی بگیر و زراعت کن. (انیس الطالبین ص99).
فراخ شانه.
[فَ نَ / نِ] (ص مرکب) اکتف. (منتهی الارب). آن که شانه هایش پهن باشد. رجوع به اکتف شود.
فراخ شدن.
[فَ شُ دَ] (مص مرکب)اتساع. (مصادر اللغهء زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج). انفساح. اندماج. (تاج المصادر بیهقی). || آسان شدن کار :
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.ناصرخسرو.
رجوع به فراخ شود.
فراخ شکاف.
[فَ شِ] (ص مرکب) گشاد. فراخ: مضروجة؛ چشم فراخ شکاف. (منتهی الارب). رجوع به فراخ شود.
فراخ شکم.
[فَ شِ کَ] (ص مرکب) آن که شکم فراخ دارد، چون: دیگ فراخ شکم و کوزهء فراخ شکم. (یادداشت بخط مؤلف). || اَکول. (مهذب الاسماء). پرخور. (یادداشت بخط مؤلف).
فراخ شلوار.
[فَ شَلْ] (ص مرکب)تن پرور. کاهل. (یادداشت بخط مؤلف). نظیر آن در تداول عام: گیوه گشاد. (امثال و حکم) :در همه عراق توان گفت مردی لشکری چنانکه به کار آید، نیست. هستند گروهی کیائی و فراخ شلوار. (تاریخ بیهقی).
فراخ عطا.
[فَ عَ] (ص مرکب) واسع. (مهذب الاسماء). فراخ آستین. فراخ دست. رجوع به فراخ دست شود.
فراخ عنان.
[فَ عِ] (ص مرکب) مرکبی که عنانش آزاد باشد :
گاه از او اشهب فراخ عنان
گاه از او ادهم درازرکاب.سوزنی.
فراخ عیش.
[فَ عَ / عِ] (ص مرکب)مرفه الحال. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخ روزی، فراخ آستین، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ قدم.
[فَ قَ دَ] (ص مرکب) آن که گامهای بلند و فراخ بردارد :
به هیچ جا نرسد رهرو فراخ قدم
جز آن فراخ قدم که ش دو عالم است دو گام.
امیرخسرو.
فراخ گام. رجوع به فراخ گام شود.
فراخ کام.
[فَ] (ص مرکب) خوشحال. || دولتمند. (آنندراج). فراخ روزی. رجوع به فراخ روزی شود.
فراخ کرت.
[فَ کَ] (ص مرکب) دریای بزرگ ساحل و فراخ کناره. (مزدیسنا و... تألیف معین ص312 چ2).
فراخ کرت.
[فَ کَ] (اِخ) (دریای...) میان دریای جنوب ایران و اقیانوس هند است. گروهی از خاورشناسان نیز آن را با بحر خزر تطبیق کرده اند. (مزدیسنا و... تألیف معین ج 2 ص312) : تشتر رایومند فرهمند دگرباره از دریای فرخ کرت برخیزد. (ترجمهء تیریشت کردهء 6 بند 32).
فراخ کرد.
[فَ کَ] (ص مرکب)فراخ کرت. رجوع به فراخ کرت شود.
فراخ کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)گشاده کردن. || بزرگ کردن بنایی یا محوطه ای : مسجد مدینه رسول بفرمود تا فراخ کردند و عمارتش بیفزود. (مجمل التواریخ و القصص). || باز کردن در. گشودن. فراز کردن. مفتوح کردن. (زمخشری).
فراخ کندوری.
[فَ کَ] (ص مرکب)کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی و دست گشاده است. (امثال و حکم). فراخ آستین. فراخ دست : مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر کم دیدند. (تاریخ بیهقی).
فراخ گام.
[فَ] (ص مرکب) مرکبی که گامهای بلند بردارد و تیزرو باشد: اسب فراخ گام. (یادداشت بخط مؤلف). فراخ قدم. رجوع به فراخ قدم شود.
فراخ گردیدن.
[فَ گَ دی دَ] (مص مرکب) گشاد شدن. فراخ شدن. رجوع به فراخ شدن و فراخ گشتن شود.
فراخ گشتن.
[فَ گَ تَ] (مص مرکب)گشاد شدن. فراخ شدن : آن خانه فراخ گشت به برکت قدم رسول. (تاریخ بیهقی).
فراخ گلو.
[فَ گَ] (ص مرکب) فراخ سر. فراخ دهانه. رجوع به فراخ دهانه شود.
فراخ مایه.
[فَ یَ / یِ] (ص مرکب) کنایت از مرد کاردان و بلندحوصله. (آنندراج).
فراخ مزاح.
[فَ مِ] (ص مرکب) آن که بسیار شوخی کند و پیوسته لطیفه گوید. (یادداشت بخط مؤلف) : وی مردی فراخ مزاح بود. (تاریخ بیهقی).
فراخ میان.
[فَ] (ص مرکب) ضلیع. (منتهی الارب): فرس ضلیع؛ اسب تمام خلقت بزرگ و فراخ میان. (منتهی الارب).
فراخنا.
[فَ] (اِ مرکب) مقابل تنگنا. فراخا. فراخی. (یادداشت بخط مؤلف). فراخا. فراخی. گشادگی. (برهان). || پهنا :
سودی نکند فراخنای بر و دوش
گر آدمیی عقل و هنر پرور و هوش.سعدی.
|| محل فراخی و گشادگی. (برهان). رجوع به فراخا شود.
فراخ نان و نمک.
[فَ نُ نَ مَ] (ص مرکب) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش. (قابوسنامه). فراخ آستین. فراخ دست. فراخ عطا. فراخ کندوری. رجوع به این ترکیب ها شود.
فراخندگی.
[فَ خَ دَ / دِ] (حامص مرکب) صفت فراخنده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخنده شود.
فراخنده.
[فَ خَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخیدن شود.
فراخ نشستن.
[فَ نِ شَ تَ] (مص مرکب)از یکدیگر دور نشستن. تفسح. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخ شود.
فراخ نعمت.
[فَ نِ مَ] (ص مرکب)پرنعمت. جایی که در آن نعمت ها فراوان بود :آن شهری شد فراخ نعمت. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فراخ روزی شود.
فراخواندن.
[فَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) احضار. گفتن که برگردد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرا شود.
فراخور.
[فَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)شایسته و لایق و سزاوار. (برهان) :خدمتکاران که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی). || مناسب. متناسب. درخور. (یادداشت بخط مؤلف) : پیغام فراخور نبشته بود. (تاریخ بیهقی). فراخور هر موضعی که شکار خواهند کرد آلات آن از سلاحها و چیزهای دیگر تعیین کنند. (جهانگشای جوینی).
فراخویش.
[فَ خویشْ / خیشْ] (ق مرکب) بخود. معمولاً با فعلی همراه آید : نه پدر کار پسر میتوانست ساخت نه خویش فرا خویش میرسید. (جهانگشای جوینی). رجوع به «فرا» شود.
فراخویشتن.
[فَ خویشْ / خیشْ تَ](ق مرکب) فراخویش. رجوع به فراخویش شود.
فراخه.
[فَ خَ / خِ] (اِمص) موی بر اندام راست شدن. فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). قشعریره. (منتهی الارب). رجوع به فراخیدن شود.
فراخی.
[فَ] (حامص) گشادگی. پهنا. فراخا. فراخنا :
سرایی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی.نظامی.
|| فراوانی. وفور. خصب. رفاه. وسعت. ضد قحط و تنگی. (یادداشت بخط مؤلف) : فراخی که از تنگی آمد پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید.فردوسی.
آن قحط برخاست و فراخی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص130). خدای عزوجل رحمت کرد و باران داد و فراخی پیدا شد. (مجمل التواریخ و القصص).
شه چو عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.سنایی.
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را.نظامی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد.نظامی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه.سعدی.
|| افزونی. بیشی. (یادداشت بخط مؤلف).
فراخی چشم.
[فَ یِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خوشخویی و وفاداری. (آنندراج).
فراخیدن.
[فَ دَ] (مص) موی در بدن برخاستن و راست ایستادن. (برهان). فراشیدن. افراشیدن. فراخه. فراشه. اقشعرار. (یادداشت بخط مؤلف). || از هم جدا کردن. (برهان). رجوع به فراخه شود.
فراخیده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف / نف) مویی که بر بدن برخاسته باشد. رجوع به فراخیدن شود.
فراخیگاه.
[فَ] (اِ مرکب) کنایت از جایی که در آن مأکولات و مشروبات بسیار باشد و به آسانی توان یافت. (آنندراج) :
تا ببینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه.نظامی.
فراخیه.
[فَ یَ] (اِخ) نام قومی از تخس. (حدود العالم).
فراخیه.
[فَ یَ] (اِخ) نام دهی که متعلق به قوم فراخیه بوده است. (از حدود العالم).
فراد.
[فِ] (ع اِ) یکی فَرْد و فَرِد و فرید و فردان. (اقرب الموارد).
فراد.
[فَرْ را] (ع ص) فروشنده و سازنده فرائد. (اقرب الموارد). مرواریدفروش و مرواریدساز. (منتهی الارب).
فراد.
[فْرا / فَ دَ] (اِخ) نام یکی از شهرهای مادهاست که در فاصلهء بیست وهفت روزه راه از ارمنستان واقع بوده است. رجوع به ایران باستان ج3 ص2357 شود.
فرادات.
[فْرا / فَ] (اِخ) پارسی. کسی است که اسکندر مقدونی مطابق روایات مورخان پس از مغلوب کردن مردم شمال ایران، او را به حکومت آنها گماشت. (از ایران باستان ج2 ص1647). فرادات پیش از آنکه مطیع اسکندر شود حاکم تپوریها بود. (از ایران باستان ج2 ص1644).
فرادات اول.
[فْرا / فَ تِ اَوْ وَ] (اِخ)ظاهراً نام یکی از پادشاهان اشکانی است که قبیلهء غیرآریائی مردها را از تبرستان به قفقاز کوچانیده است. (از یسنا ج1 ص51). ظاهراً این شخص همان فرادات حاکم تپورهاست که در مأخذ فوق او را از اشکانیان دانسته اند. رجوع به فرادات شود.
فرادادن.
[فَ دَ] (مص مرکب) به سویی متوجه کردن. پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم: گوش فرادادم. || شرح دادن و بیان کردن : تفصیل حال وی فرادهم. (تاریخ بیهقی). || گردانیدن و نمودن : چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله بردند فایق پشت فراداد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص47).
فراداشتن.
[فَ تَ] (مص مرکب) افراختن و بلند کردن. (ناظم الاطباء). || به سویی متوجه کردن. فراپیش بردن. رجوع به فرادادن شود. || نگه داشتن: چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم. (سندبادنامه ص50). || منصوب کردن. گماشتن : دو پسر خویش را ابوالحسن و ابوسعید به نیابت خویش فراداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص434).
-گوش فراداشتن؛ استماع. (یادداشت بخط مؤلف).
فرادر.
[فَ دَ] (اِ مرکب) چوبی که در پس در کوچه اندازند. (برهان). از: فرا + در. فردر. فردره. (از حاشیهء برهان چ معین).
فرادزان.
[فَ] (اِخ) از دیه های وازکرود قم. (ترجمهء تاریخ قم ص137). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن یافت نشد.
فرادست.
[فَ دَ] (ق مرکب) بیشتر با فعل آمدن به کار رود و بمعنی پیش آمدن باشد :
مگر باز سپید آمد فرادست
که گلزار شب از زاغ سیه رست؟نظامی.
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست.نظامی.
|| با فعل دادن، بمعنی سپردن و تسلیم کردن :ابوالقاسم بدین تسویل و تخجیل فریفته شد و زمام خویش فرا دست نصر داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص231).
فرادمبه.
[فَ دُ بَ] (اِخ) فرادنبه. رجوع به فرادنبه شود.
فرادنبه.
[فَ دُمْ بَ] (اِخ) قصبه ای است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد، واقع در 11 هزارگزی باختر بروجن متصل به راه بروجن به اصفهان. ناحیه ای است واقع در دامنهء کوه و معتدل که دارای 4004 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصولاتش غلات، حبوب، کتیرا و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنعت دستی زنان قالی بافی است. راه ماشین رو و یک باب دبستان و نیز یک قلعهء قدیمی و یک زیارتگاه و در حدود 35 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فرادة.
[فِ دَ] (ع مص) تنها شدن. (تاج المصادر بیهقی).
فرادی.
[فُ دا] (ع ص، ق) یکان یکان. (زمخشری). یکی پس از دیگری. (اقرب الموارد). یک یک. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص75).
- نماز فرادی؛ مقابل نماز جماعت.
|| (اِ) جِ فرد، مقابل زوج. (اقرب الموارد) (صحاح). رجوع به فرد شود.
فرا دید آوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب)پدید آوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :ایزدتعالی آنجا روشنائی فرا دید آورد. (تاریخ سیستان).
فرادیدن.
[فَ دَ] (مص مرکب) بدیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرا شود.
فرادیس.
[فَ] (ع اِ) جِ فردوس. (آنندراج) (اقرب الموارد). اصل آن رومی است و معرب شده است. (اقرب الموارد) (معجم البلدان). رجوع به فردوس شود.
فرادیس.
[فَ] (اِخ) جایی در دمشق، و فع محله ای است که یکی از دروازه های دمشق بدان منسوب است. (از معجم البلدان).
فرادیس.
[فَ] (اِخ) جایی در حلب از اعمال قنسرین، و متنبی در اشعار خود بدان اشارت کرده است. (از معجم البلدان).
فرادیسی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فرادیس که جایی است در دمشق. (سمعانی).
فرادیسی.
[فَ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم یزید دمشقی فرادیسی. محدث است و منسوب است به فرادیس شام. رجوع به لباب الانساب ج2 ص199 شود.
فرار.
[فِ] (ع مص) رَوْغ. (اقرب الموارد). گریختن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد). گریختن از پیش دشمنی. (اقرب الموارد) : چنانکه شب دررسید در پردهء ظلمت راه فرار پیش کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص425).
فرار.
[فَ](1) (ع مص) گشودن دهان ستور را برای دانستن سن او از روی دندانهایش. (اقرب الموارد). دندان ستور نگریستن. (مصادر اللغة زوزنی). || (اِ) بچهء شتر و بز و گاو وحشی. (اقرب الموارد) (فهرست مخزن الادویه). برهء میش و بزغاله و گاو وحشی. (منتهی الارب). || جِ فریر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فریر شود.
(1) - به کسر و ضم اول نیز آمده است.
فرار.
[فَرْ را] (ع ص) سخت گریزنده و پویه دونده. (منتهی الارب). فارّ. (اقرب الموارد). رجوع به فارّ شود. || (اِ) در عبارت حریری بمعنی زیبق است بسبب سرعت سیلان آن، و نیز به اصطلاح اهل صناعت کیمیا زیبق است. (فهرست مخزن الادویه): و انصَلَتَ منا انصلات الفَرّار. (حریری از اقرب الموارد). رجوع به زیبق و زاووق شود.
فراراندن.
[فَ دَ] (مص مرکب) به پیش راندن. رجوع به فرا شود.
فراراندن.
[فَ دَ] (مص جعلی) (از: فرار + اندن) مصدر جعلی از فرار عربی. گریزاندن. (یادداشت بخط مؤلف).
فراراوشنک.
[فَ شَ] (اِخ) نام یکی از نواده های فریدون است که فرزندان او در فارس، در دورهء کیانی سلطنت داشته است. رجوع به فارسنامهء ابن بلخی چ کمبریج ص12 شود.
فرارت.
[] (اِخ) پلارد. دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در 11 هزارگزی جنوب علیشاه عوض و 12 هزارگزی رباط کریم. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 100 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، صیفی و انگور است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه فرعی دارد. تپه ای از آثار قدیم در اراضی این قریه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فرارجام.
[] (اِ) نام روان سپهر ثوابت است. (انجمن آرا) (فرهنگ دساتیر). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است.
فرار دادن.
[فِ / فَ دَ] (مص مرکب)گریزانیدن. (آنندراج). رجوع به فراراندن (مص جعلی) شود.
فرارسیدن.
[فَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری :اگر او را قضای مرگ فرارسد تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی).
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد
در حال استخوانْش بیرزد بدان بها.خاقانی.
زآن پیش کَاجل فرارسد تنگ
وَایام عنان ستاند از چنگ...نظامی.
چون اجلش فرارسید از بی دست وپایی نتوانست گریخت. (گلستان). || توانا بودن. فرصت یافتن. قادر شدن : قرب صدهزار آدمی هلاک شد و کس به غسل و تکفین و تدفین ایشان فرانمیرسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص326).
فرارش.
[فَ رِ] (اِخ) نام فرشتهء رب النوع اسب است. (انجمن آرا). فرشته ای که رب النوع اسب است. (فرهنگ دساتیر). از برساخته های فرقهء آذرکیوان.
فرارفتن.
[فَ رَ تَ] (مص مرکب) گریختن. دور شدن :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.سعدی.
|| تعجب کردن. وارفتن :
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی.سعدی (بوستان).
|| رفتن :
اگر به باغ فرارفتمی، زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش مال.فرخی.
فرار کردن.
[فِ / فَ کَ دَ] (مص مرکب)گریختن. جَستن. رجوع به فرار شود.
فرارون.
[فَ] (ص) کسی یا چیزی که نه بطریق صلاح بازپس رود یعنی روز به نباشد و روزبروز پس رود. (از برهان). پهلوی فْرَرُن(1) بمعنی عالی، مستقیم و راست، و فرارونی بمعنی تقوی و استقامت است. در لغت فرس آمده: «فرارون، کواکب بیابانی است، آنکه رفتنشان بازپیش بود...». فرارون بمعنی پاکدامن و نیکوکردار و پرهیزگار در مقابل لغت «اوارون» بمعنی گناهکار و شریر آمده، و هیچ ربطی با کواکب بیابانی ندارد. (از حاشیهء برهان چ معین). به نظر میرسد جزو دوم این کلمه همان باشد که در بیرون و وارون هست و بمعنی سوی و طرف است. فرارون یعنی بسوی مخالف، و از این لحاظ شاید در حرکت های پیش و پس ستاره استعمال شده، و حرکت سعد را فریرون و نحس را فرارون گفته اند. ممکن است فرارون سعد باشد. (یادداشت بخط مؤلف). چیزهایی که در پی یکدیگر آمده باشند عموماً، و ستارگان خرد که در آسمان دنبال یکدیگر دیده شوند خصوصاً. (شعوری) :
ستاره شمر چون فرارون بیافت
دوید و بسوی فریدون شتافت.فردوسی.
(1) - fraron.
فراروی.
[فَ] (ص مرکب) سرشناس و معروف : کسانی که نامدار و فراروی بودند همه آنجای حاضر بودند و بنشستند. (تاریخ بیهقی).
فراری.
[فِ / فَ] (ص نسبی) گریزان. در حال فرار. (یادداشت بخط مؤلف).
فراریج.
[فَ] (ع اِ) جِ فُرّوج که بچهء دجاج باشد. (فهرست مخزن الادویه). جِ فرّوج [ فُ / فَ ] . (اقرب الموارد).
فراری شدن.
[فِ / فَ شُ دَ] (مص مرکب) گریزان شدن. ناچار به فرار گردیدن. رجوع به فرار و فراری شود.
فراری کردن.
[فِ / فَ کَ دَ] (مص مرکب) فرار دادن. فراراندن. رجوع به فرار دادن و فراراندن شود.
فراز.
[فَ] (ص) پهن شده و پخش گردیده. || سرکش، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش. || بلندشونده و بالارونده. || بلند. (برهان).
- به فراز شدن.؛ فرازرفتن. رجوع بدین کلمات شود.
|| جمع آمده. (برهان). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن، آوردن، شدن و گردیدن همراه آید. رجوع به ذیل ترکیبات آن شود. || گشاده و باز کرده شده. (برهان). باز. (یادداشت بخط مؤلف).
ترکیب ها:
-فرازآمدن.؛ فرازشدن. فرازکردن. فرازگردیدن. فرازگشتن. در این معنی از اضداد است و بمعنی بسته نیز آید. رجوع بدین کلمات شود.
|| بسته. (برهان) (ناظم الاطباء) :
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمْع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست.
خسروانی.
من و او هر دو به حجره در و می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز.
فرخی.
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز.
ناصرخسرو.
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دو جهان گویی فراز است.انوری.
خواه ظلَم پاش و خواه نور کزین پس
دیدهء خاقانی از زمانه فراز است.خاقانی.
غالب آمد خندهء زن، شد دراز
جهد می کرد و نمی شد لب فراز.مولوی.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز.سعدی.
در این معنی همواره با یک فعل ربطی یا یک رابطه همراه است. || (نف مرخم) بمعنی فروز باشد که از افروختن است. (برهان). در این معنی باید با کلمه ای چون «آتش» ترکیب شود، و در آن صورت مأخوذ از مصدر فرازیدن باشد، چه آتش فراز یعنی آتش فروز. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) بلندی. (برهان). سربالایی. مقابل نشیب :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیاید فرود.ابوشکور بلخی.
که روزی فراز است و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی بانهیب.فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب.فردوسی.
نشیبهاش چو چنگال های شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار.فرخی.
کس نبیند فروشده به نشیب
هرکه را خواجه برکشد به فراز.فرخی.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست.ناصرخسرو.
جوانی چون نشیبت بود از آن تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست از آن خوش خوش همی نازی.
ناصرخسرو.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
جستم سراپای جهان، شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده ست بر من هیچ رازی.نظامی.
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند؟عطار.
آرزومند کعبه را شرط است
که تحمل کند نشیب و فراز.سعدی.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟
حافظ.
|| باز کردن و گشودن در. (برهان). رجوع به فرازشدن، فرازگردیدن و فرازگشتن شود. || پوشیدن، و به این معنی از اضداد است. || آلت تناسل. || وصل، چه فرازیدن، وصل کردن را نیز گویند. (برهان). رجوع به فرازیدن شود. || خون که عربان دم خوانند. (برهان). || (ق) پیش و حضور. (برهان). در این معنی با یک فعل ربطی همراه میشود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن.؛ فرازرفتن. فرازآوردن. فرازشدن. رجوع به این کلمات شود.
|| نشیب. زیر. (برهان). در این معنی از اضداد است. || (اِ) زبر. بالا. (برهان) (یادداشت بخط مؤلف) :
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هر جای بنمود چهر از فراز.فردوسی.
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای.
منوچهری.
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز از این مهول مسیل.ناصرخسرو.
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده ام.خاقانی.
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی.خاقانی.
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گل پربار می بینم.
سعدی.
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمْش زی نشیب به استادی.
ادیب نیشابوری.
-از فراز...؛ بر بالای چیزی :
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.فردوسی.
-بر فراز شدن؛ بالا رفتن از چیزی. بر روی چیزی رفتن : از پیش چنان بود که بلال بر فراز شدی و گفتی: الصلوة. (ترجمهء تاریخ طبری).
-سرفراز؛ مقابل سرافکنده. باافتخار.
-سرفرازی؛ سرفراز بودن. افتخار. خودستایی. تفاخر :
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند.نظامی.
چو آن سرفرازی نمود، این کمی
از آن دیو کردند، از این آدمی.سعدی.
-گردن فراز؛ آنکه گردن خود را همواره راست گیرد و سرافکنده نباشد. سربلند. سرفراز :
همان تیرباران گرفتند باز
بر آن اسب و بهرام گردن فراز.فردوسی.
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان درآرد کمند.نظامی.
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.سعدی.
-گردن فرازی؛ سربلندی. افتخار. تفاخر :
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم.نظامی.
|| قریب و نزدیک. (برهان) :
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان.رودکی.
مکن چشم بر بدمنش باز و گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش.ناصرخسرو.
|| عقب و پس. || (ق) باز که از تکرار است، چنانکه فرازده، یعنی بازبده. || بمعنی زمان باشد، چنانکه گویند: از صباح فراز، یعنی از صباح باز، و از دیروز فراز، یعنی از دیروز باز. (برهان). در این معنی با «از» همراه خواهد بود :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.رودکی.
وآنک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان.رودکی.
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز.فرخی.
|| کنار چیزی. سر چیزی :
گرچه برخوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن.
سنایی.
|| نزد. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی با فعل ربطی همراه شود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن.؛ فرازآوردن. فرازشدن. رجوع به این ترکیبات شود.
|| (حرف اضافه) بمعنی باء تأکید و زینت بر سر افعال درآید. (یادداشت بخط مؤلف). زیاده و زاید باشد. (برهان) :
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست.رودکی.
هیچکس را این فراز نباید گفت. (تاریخ بیهقی).
فرازآباد.
[فَ] (اِ مرکب) عالم بالا. (آنندراج). عالم علوی که افلاک است. برساختهء فرقهء آذرکیوان. (فرهنگ دساتیر).
فرازآشکوب.
[فَ] (اِ مرکب) بام پیش آمده از بنا. (یادداشت بخط مؤلف).
فرازآمدن.
[فَ مَ دَ] (مص مرکب) نزدیک شدن : تا زنده باشی کس فراز تو نیارد آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فرازآیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
فرازآمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ.نظامی.
|| رسیدن :
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.آغاجی.
مار را چون اجل فرازآید
به سر راه خلقش آز آید.سنایی.
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دواسبه به پیش اجل رفت باز.نظامی.
که هنگام کوچ آمد اینک فراز
به جای دگر میکنم ترکتاز.نظامی.
|| پیش آمدن : آخر ملک کشمیر به صلح فرازآمد. (مجمل التواریخ و القصص). || پدید آمدن :
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
|| وارد شدن : روا نبود که فرزند رسول فراز آید و برنخیزی. (تذکرة الاولیاء).
|| بالا آمدن :
نگونسار گشتی به چاه دراز
که هرگز از او برنیایی فراز.اسدی.
|| به هم آمدن. بسته شدن :
دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه میخواهد ز من جافی زمن.
ناصرخسرو.
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فرازآید.
فرخی.
|| بازآمدن :
به خسته درنگری صحتش فرازآید
به مرده برگذری زندگی ز سر گیرد.سعدی.
فرازآمده.
[فَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آمده. پدیدشده. مخلوق. آفریده :
رفتند یکان یکان فرازآمدگان
کس می ندهد نشان بازآمدگان.
(منسوب به خیام).
رجوع به فراز شود.
فرازآوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب) فراهم آوردن و گرد کردن : لشکر به حرب فرازآورد و مسلمانان صف کشیدند. (ترجمهء تاریخ طبری).
به روم اندرون هرچه بودش ز گنج
فرازآوریده ز هر سو به رنج.فردوسی.
برو لشکر آور ز هر سو فراز
نباید که این کار گردد دراز.فردوسی.
رجوع به فراز شود. || نیز بمعنی آوردن باشد، چنانکه فراز هیچ معنی ندهد مگر تأکید را :
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز.دقیقی.
|| کشانیدن به جایی یا بسوی چیزی :
من او را به دامت فرازآورم
سخنهای چرب و دراز آورم.فردوسی.
|| پیش آوردن :
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخن.فردوسی.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
|| فرودآوردن :
بازگرد از بد و بر نیک فرازآر سرت
به خرد کوش، چو دیوان چه دوی باز فراز؟
ناصرخسرو.
|| پدید آوردن :
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز.اسدی.
|| برآوردن و بالا کشیدن :
چو دلو آبی از چَهْ نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز.نظامی.
رجوع به فراز شود.
فرازاارت.
[فْرا / فَ اُ] (اِخ) نام والی پارس در زمان حملهء اسکندر. رجوع به ایران باستان ج2 ص1870 شود.
فرازانیدن.
[فَ دَ] (مص) فراختن آتش. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگوی تا بفروزند و برفرازانند
بدو بسوزان دی را صحیفهء اعمال.
منجیک ترمذی.
رجوع به فراختن و فراز شود. || بالا بردن. رجوع به فرازیدن شود.
فرازبردن.
[فَ بُ دَ] (مص مرکب)نزدیک بردن. پیش بردن :
به شیر آنکسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.فردوسی.
به ساغر لب خویش بردم فراز
مرا هر لبی گشت چون شکّری.منوچهری.
رجوع به فراز شود.
فرازخواندن.
[فَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) پیش خواندن. بسوی خود خواندن. رجوع به فراخواندن و فراز شود.
فرازد.
[فَ زِ] (ع اِ) جِ فرزدق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
فرازداشتن.
[فَ تَ] (مص مرکب) پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن :
گر ستوهی ز قال حدثنا
سر به سرّ خدای دار فراز.ناصرخسرو.
|| در برابر چیزی نگه داشتن : ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمهء تاریخ طبری). رجوع به فراز شود.
فرازرسیدن.
[فَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)نزدیک شدن :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد بر نشیب و فراز.رودکی.
... فرازرسید آن حال دید، خیره گشت. (مجمل التواریخ و القصص). || فرارسیدن :
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
به آن در جهان دست کردی دراز.نظامی.
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز.نظامی.
رجوع به فرا و فرارسیدن شود. || فراهم آمدن و پدید آمدن. پیدا شدن :
چون زمانی بر آن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.نظامی.
رجوع به فراز شود.
فرازرفتن.
[فَ رَ تَ] (مص مرکب) نزدیک رفتن :
به شاهنامه بر ار هیأت تو نقش کنند
ز شاهنامه به میدان رود به جنگ فراز.
سوزنی.
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز.نظامی.
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.سعدی.
رجوع به فراز شود.
فراز شدن.
[فَ شُ دَ] (مص مرکب)نزدیک شدن : هر دو سپاه به یکدیگر فراز شدند و یک زمان حرب کردند. (ترجمهء تاریخ طبری).
خسرو گیتی مسعود، که مسعود شود
هرکه یک روز شود بر در او باز فراز.
فرخی سیستانی.
چون بر اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند.سنایی.
|| بسته شدن :
در جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز.اسدی.
گر گنه کردی در او هست باز
توبه کن کاین در نخواهد شد فراز.عطار.
|| باز شدن و گشوده گردیدن :
سفرهء جود ورا تا بازگستردند، شد
بخل را ز آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز.
سوزنی.
رجوع به فراز شود.
فرازصیص.
[فَ] (اِخ) صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: کروف گمان دارد که آن محل بلندی است که در وادی حصاصة به مسافت هشت میل به مسافت عین جدی واقع است و دیگری گمان دارد که آن محل مرتفعی است که مشرف به عین جدی میباشد و از آنجا راهی فیمابین ساحل بحیرة الموت و جبال یهودا واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).
فرازع.
[فَ زِ] (ع اِ) جِ فرزعة. (منتهی الارب). پاره های گیاه. (از آنندراج). رجوع به فرزعة شود.
فرازق.
[فَ زِ] (ع اِ) جِ فرزدق. (منتهی الارب). فرازد. رجوع به فرازد و فرزدق شود.
فراز کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)نزدیک کردن. پیش آوردن : دست فراز کرد و قبضه ای از خاک برگرفت. (قصص الانبیاء). بهاءالدوله سر به طایع فراز کرد یعنی در گوش سخنی میگویم و پس گوشش به دندان برکند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فراز آوردن شود. || بستن :
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز.فرخی سیستانی.
دیده از دنیا فراز می کنی، ایشان را چیزی بگذار. (تذکرة الاولیاء عطار).
به روی خود در طَمّاع باز نتوان کرد
چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد.
سعدی.
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.حافظ.
رجوع به فراز شود.
فراز کشیدن.
[فَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) پیش کشیدن. به سوی خود کشیدن :
چو من فراز کشیدم به خویشتن لب او
دل حسود ز غم خویشتن فراز کشید.
فرخی سیستانی.
-خویشتن فراز کشیدن؛ درهم شدن از غصه و رنج. رجوع به فراز شود.
|| بالا کشیدن و از غلاف درآوردن شمشیر و مانند آن را :
تیغ چون بر سری فراز کشند
ریگ ریزند و نطع بازکشند.نظامی.
فراز گردیدن.
[فَ گَ دی دَ] (مص مرکب) بسته شدن :
فراشو چو بینی در صلح باز
که ناگه در توبه گردد فراز.سعدی.
رجوع به فراز شدن و فراشدن و فراز شود.
فرازگرفتن.
[فَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)پس گرفتن. بازگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) : غلام را گفت هرچه در آستین دارد فرازگیر. هرچه داشتم همه از من بازگرفت. (تاریخ بیهقی). رجوع به فراز شود.
فراز گشتن.
[فَ گَ تَ] (مص مرکب) فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن :
چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز،
بر بالینم نشین و میگوی به ناز
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز!
رودکی.
رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود.
فرازمان.
[فَ] (اِ) حکم و فرمان. (برهان). حکم و فرمان عالی. (آنندراج). برساختهء دساتیر و تصرفی در لغت «فرمان» است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرمان شود.
فرازندگی.
[فَ زَ دَ / دِ] (حامص) صفت فرازنده. رجوع به فرازنده شود.
فرازنده.
[فَ زَ دَ / دِ] (نف) بلندکننده. (آنندراج). بالاکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) :
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهء تاج و تخت و کلاه.فردوسی.
فروزندهء اختر کاویان
فرازندهء تخت و بخت کیان.فردوسی.
-برفرازنده؛ فرازنده. آنکه چیزی را چون درفش و جز آن افراشته سازد و برپا کند :
که ای برفرازندهء آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان.سعدی.
-سرفرازنده؛ سرفراز. مفتخر :
مهان جهان پیش تو بنده اند
وز آن بندگی سرفرازنده اند.فردوسی.
رجوع به فراز شود.
فرازنو.
[فِ زِ نو / نَ / نُو] (اِ) پروانهء چراغ. (ناظم الاطباء).
فرازنه.
[فَ زِ نَ] (ع اِ) جِ فرزین و فرزان. در تداول متأخر اعراب به کار میرود. (یادداشت به خط مؤلف).
فراز و نشیب.
[فَ زُ نِ / نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بلندی و پستی. سربالایی و سرازیری :
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.فردوسی.
رجوع به فراز شود.
فرازه.
[فَ زَ / زِ] (اِ) جای بلند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فراز. رجوع به فراز شود.
فرازی.
[فَ] (حامص، اِ) بلندی. سربالائی :
بدو گفت کای ریمن پرفریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب.فردوسی.
باز باید شدن از شر به سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی پستی چو به طبع آمده باز(1).
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
رجوع به فراز شود.
(1) - ن ل:
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص112).
فرازیدن.
[فَ دَ] (مص) بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمهء فراز). || بالا بردن. افراشتن. فراختن :
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.منوچهری.
- برفرازیدن؛ بالا بردن. افراشتن :
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.فردوسی.
- سر فرازیدن؛ سرفرازی نمودن. به خود بالیدن :
روی بین و زلف جوی(1) و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه(2) به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود.
(1) - ن ل: ژول. (دیوان چ دبیرسیاقی ص 44).
(2) - ن ل: قیمار و لواطت. (دیوان چ دانشگاه ص113).
فرازیده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف) افراشته. بالابرده. افراخته. فراخته. رجوع به فراخته و فرازیدن شود.
فرازین.
[فَ] (ع اِ) جِ فرزان. (منتهی الارب).
فرازین.
[فَ] (ص نسبی) بالایی. فرازی. اعلی. ضد فرودین. (از آنندراج). رجوع به فراز و فرازی شود.
فرازین اروند.
[فَ اَرْ وَ] (اِ مرکب) زبده و خلاصهء عالم علوی. (آنندراج). از برساخته های فرقهء آذرکیوان.
فرازین اروند.
[فَ اَرْ وَ] (اِخ) نام کتابی از تألیفات شهنشاه عجم جمشید (!). (آنندراج). از برساخته های فرقهء آذرکیوان.
فرازین پایه.
[فَ یَ / یِ] (اِ مرکب) مرتبهء اعلی، به خلاف فرودین پایه، چه فراز و فرود ضد یکدیگرند. رجوع به فراز شود. (از آنندراج). از برساخته های فرقهء آذرکیوان.
فراس.
[فَ] (ع اِ) نوعی از خرمای سیاه جز شهریز. (منتهی الارب). خرمای سیاه. (فهرست مخزن الادویه). خرمای سیاهی که شهریز نیست. (اقرب الموارد).
فراس.
[فَرْ را] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد).
فراس.
[فِ] (اِخ) رجوع به بنی فراس شود.
فراس.
[فِ] (اِخ) ابن حسن خراسانی. از شاگردان احمدبن خلف و محمد بن خلف است که از سازندگان آلات فلکی بودند. (از فهرست ابن الندیم).
فراس.
[فِ] (اِخ) ابن یحیی همدانی کوفی. کاتب و محدث است. (منتهی الارب). وی مکنی به ابویحیی نیز بوده است. (یادداشت به خط مؤلف).
فراساارت.
[فْرا / فِ اُ] (اِخ) فرازاارت. رجوع به فرازاارت شود.
فراسات.
[فَ] (ع اِ) جِ فراست. رجوع به فراست شود.
فراست.
[فِ سَ] (ع اِمص) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات). فراسة : کلیله گفت: تو چه دانی که شیر در مقام حیرت است؟ گفت: به خرد و فراست خویش. (کلیله و دمنه). فصلی بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.سعدی.
عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. (گلستان). به فراست به جای آوردم که معزول است. (گلستان).
فال مؤمن فراست نظر است
وین ز تقویم و زیج ما به در است.اوحدی.
رجوع به فِراسة شود.
فراست.
[فَ سَ] (ع مص) سواری کردن و دانائی در مقدمهء اسبان و اسب شناختن. (غیاث اللغات). اسب شناسی است و دربارهء آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است. رجوع به فَراسَة شود.
فراستاندن.
[فَ سِ دَ] (مص مرکب)پذیرفتن. قبول کردن : شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان در وقت، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی). || ستدن. گرفتن. فراستدن. رجوع به فرا شود.
فراستدن.
[فَ سِ تَ دَ] (مص مرکب)فراستاندن. رجوع به فراستاندن شود.
فراست شناس.
[فِ سَ شِ] (نف مرکب)قیافه شناس. (آنندراج) (غیاث). و قیافه علمی است که بدان از صورت، سیرت شناخته میشود. (غیاث) :
فرستاده ام سوی هر کشوری
فراست شناسی و صورتگری.نظامی.
بد و نیک هر صورتی از قیاس
شناسم که هستم فراست شناس.نظامی.
چنین داد پاسخ فراست شناس
که فرمان شه را پذیرم، سپاس.نظامی.
رجوع به فِراست شود.
فراستک.
[فَ تُ] (اِ) فراستوک. (آنندراج). فرستوک. پرستو. رجوع به فرستوک و پرستو شود.
فراست مند.
[فِ سَ مَ] (ص مرکب)دارندهء فِراست. بافِراست. رجوع به فِراست و فِراسة شود.
فراست نامه.
[فِ سَ مَ / مِ] (اِ مرکب)کتابی که در آن بیان علم قیافه مندرج باشد. (آنندراج).
فراستو.
[فَ] (اِ) فراستک. فراستوک. پرستو. رجوع به فراستوک و فرستوک شود.
فراستوک.
[فَ] (اِ) به معنی پرستوک است که خطاف باشد. (برهان). پرستوک باشد که به تازی خطاف گویند. (فهرست مخزن الادویه). تبدیل پرستوک است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.زرین کتاب.
رجوع به فراستو شود.
فراسته.
[فَ تَ / تِ] (اِ) پروانهء چراغ. (آنندراج). مصحف فَراشة (با شین معجمه) است. رجوع به فَراشة شود.
فراسته.
[فَرْ را تَ / تِ] (اِ) جاروب که بدان خاک روبند. (آنندراج از مؤید الفضلاء). مصحف فَرّاشَة. رجوع به فَرّاشَة شود.
فراسخ.
[فَ سِ] (ع اِ) جِ فرسخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فرسخ شود.
فرا سر.
[فَ سَ] (حرف اضافه + اسم) بر سر. (آنندراج). گرد سر. گرداگرد سر :
بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج
دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
|| زیر سر : همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود.
فراسن.
[فُ سِ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فراسوده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف / نف) بسیار کهنه و ازهم رفته. (آنندراج) (برهان). فرسوده. رجوع به فرسوده شود.
فراسة.
[فِ سَ] (ع اِمص) اسم است تفرس را، و آن استدلال به امور آشکار است بر امور پنهانی. (اقرب الموارد). دانایی به نشان و نظر. اسم است تفرس را و منه الحدیث: اتقوا فراسة المؤمن. (منتهی الارب). علمی که به وسیلهء آن از خلقت مردم پی به اخلاق برند. (یادداشت به خط مؤلف). علمی که بدان اخلاق انسان از هیأت و مزاج و توابع او دریافته شود، و حاصلش استدلال به خلق ظاهر دربارهء خلق باطن است. علم فراست علمی است که معدود و در فروع علوم طبیعی است. علم به قوانینی است که به وسیلهء آن قوانین شناخته میشود امور نهانی به واسطهء بینایی در امور آشکار و موضوع این علم علامات امور آشکار در بدن انسان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح تصوف) در اصطلاح اهل حقیقت، مکاشفهء یقین و معاینهء غیب است. (تعریفات). نزد اهل سلوک، اطلاع یافتن بر مکاشفهء یقین و معاینهء سِرّ است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نیز گفته اند اطلاع خداوند بر آنچه در دل باشد تا دل نیز به نور اطلاع خداوندی بر رازهای غیب آگاهی یابد و این معنی عبارت از نوری است که پیغمبر اکرم (ص) فرموده: المؤمن ینظر بنور الله. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به فِراست شود.
فراسة.
[فِ سَ] (ع اِ) سورة. ابن الندیم نویسد: هر یک از اسفار توراة به چند فراسة تقسیم شود و معنی فراسة، سورة است. (الفهرست چ مصر ص 34).
فراسة.
[فَ سَ] (ع مص) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری و شناخت اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سواری کردن. (منتهی الارب).
فراسی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب به بنی فراس. (سمعانی).
فراسیاب.
[فَ] (اِ مرکب) افراسِ آب. حباب. شیشه مانندی که به سبب باریدن باران بر روی آب به هم میرسد. (برهان).
فراسیاب.
[فَ] (اِخ) افراسیاب که پادشاه ترکستان بوده. (برهان). افراسیاب پور پشنگ شاه ترکستان. (آنندراج) (انجمن آرا) :
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.خاقانی.
گو دشمن اگر فراسیاب است
تنها زندش چو آفتاب است.نظامی.
رجوع به افراسیاب شود.
فراسینا.
[فَ] (معرب، اِ) به یونانی کراث است. (فهرست مخزن الادویه).
فراسیون.
[فَ] (معرب، اِ) گیاهی است که به عربی صدف الارض گویند و در مؤید گوید: گندنای کوهی است و در کتب طبی نیز چنین است. (آنندراج). نام گندنای کوهی باشد و آن را به تازی حشیشة الکلب و صوف الارض و سندیان الارض خوانند. چون با نمک بر گزیدگی سگ دیوانه (هار) ضماد کنند نافع باشد. و فراسین هم گفته اند و در فرهنگ سروری با شین و بر وزن تراویدن نوشته اند. (برهان). ارجانی گوید: فراسیون گرم است در دو درجه و خشک است در سه درجه. سده های جگر و سپرز را بگشاید و بیماری یرقان را منفعت کند و درد گوش کهنه را تسکین دهد. بدل او در ادویه هم سنگ او سنبل است و ثلثان او اسارون. و تخم معصفر نیم جزو او. (ترجمهء صیدنه). فدیه البحر است. (فهرست مخزن الادویه). نباتی است مابین شجر و گیاه و شاخهای بسیار از یک اصل میروید و مربع و با اندک زغب و مایل به سفیدی و برگش به قدر انگشت مهین و مایل به استداره و چین دار و باخشونت و تلخ و تخمش محیط ساق او و بعضی گلش مایل به زردی و بعضی مایل به ازرقی. منبتش خرابها و کوهها و در آخر ثور و اوایل جوزا گل کند و قوتش تا شش سال باقی است. به غایت منقی سینه و شش باشد. از لزوجات و مدر حیض و بول و شیر و عروق و محلل ریاح غلیظ و بلغم غلیظ و با قوت تریاقیه و جالی اعضای باطنی و ظاهری و مقوی آن و مخرج جنین و مشیمه و امثال آن. طبیخ او با شکر و انجیر و عسل و ایرسا، جهت ربو و سرفهء کهنه و ضیق النفس، و با شربت بنفشه جهت قرحهء ریه و التیام جراحت آن بی عدیل است. با روغن زیتون و روغن گل جهت درد امعاء و با ادویه مناسب جهت سپرز و پهلو و تهی گاه و سنگ مثانه و خائیدن و بلع کردن آب او جهت قلاع و درد معده مفید باشد. ضماد او جهت جراحات کهنه و داخس و بردن گوشت فاسد زخمها و تحلیل خنازیر و نضج دمل و گشودن آن نافع... و مضر مثانه و گرده به حدی که اکثار او موجب ادرار خون شود و مصلحش کتیرا و عسل و سنبل و نزد بعضی رازیانه پادزهر ضرر اوست و مقوی فعل آن است. قدر شربتش تا سه درهم و بدلش در امراض سینه پرسیاوشان است دو وزن او، و در تحلیل ریاح اسارون و در اسهال لزوجات افتیمون و انیسون است و چون زمین را مغاک کرده به آتش گرم کنند و آتش را برداشته، فراسیون را در او فرش نموده علیلی را که از برودت و ریاح زمین گیر شده باشد بر روی آن بخوابانند و از فراسیون بر آن لحاف کرده پس بپوشانند تا گرمی مغاک بر طرف شود در رفع امراض آن شخص مجرب دانسته اند. و چون در آب انگور فراسیون ریخته سه ماه بگذارند و بعد از آن صاف کنند، شراب مذکور در رفع اورام باطنی و امراض سینه و دفع فضلات و مواد بادره به غایت نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن صص 172-173).
فراش.
[فِ] (ع اِ) گستردنی. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آنچه گسترده میشود و بر آن میخوابند. فِعال به معنی مفعول است. (اقرب الموارد). جامهء خواب :
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش.
ناصرخسرو.
چهل سال سر بر بالین ننهاد و اندر فراش نخفت مگر به تعبد ایزدتعالی مشغول بودی. (مجمل التواریخ و القصص).
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.خاقانی.
|| زن مرد. (منتهی الارب). هر یک از دو همسر، زوجه یا زوج فراش یکدیگر خوانده میشوند. (اقرب الموارد). زوجه را هم گویند به کنایت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || زوجیت. (کشاف اصطلاحات الفنون). همسری.
- تجدید فراش کردن؛ زن دیگر خواستن. دوباره زن گرفتن. دوزنه کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به تجدید فراش شود.
|| آشیانهء مرغ. || جای زبان از تک دهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه) فقها گویند: فراش متعین بودن زن است برای ثبوت نسبت فرزندانی که از او متولد شوند و این فراش دو قسم بود: قوی و ضعیف. فراش قوی فراش زن عقدی است و ضعیف آن فراش ام ولد است زیرا نسبت فرزند ام ولد به مجرد نفی مولی منتفی شود اما نسبت فرزند زن عقدی جز به سبب لعان منتفی نگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
فراش.
[فَ] (ع اِ) گِل و لای خشک شده بر روی زمین. آنچه از گِل و لای که پس از عبور آب بر زمین بخشکد. || غوره های شراب و دوشاب. || حبابهایی که بر شراب میماند. || قطره های خوی. (منتهی الارب). || پروانه. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پروانه. واحد آن فراشة است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فراشة شود. || یکی از دو رگ سبز زیر زبان و هر دو را فراشان گویند. || دو آهن پاره که بدان افسار ستور را به کام بندند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فراش.
[فَرْ را] (ع ص، اِ) صیغهء مبالغه از فرش. (از اقرب الموارد). آنکه فرش و بساط را گسترد : فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد. (گلستان).
تا جهان بوده ست فراشان گل
از سلحداران خار آزرده اند.سعدی.
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پی.حافظ.
|| پیشخدمت. خدمتکار : یک سال از فراشان تقصیرها پیدا آمد. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغام های ایشان آوردی. (تاریخ بیهقی).
شتربان و فراش با دیگ پر
نبودند جز پیشکار علی.ناصرخسرو.
فراشی پرده همی آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دو جای. (مجمل التواریخ و القصص). چون فراش رسید و مرا بخواند موزه در پای کردم و چون درآمدم خدمت کردم و به جای خویش بنشستم. (چهارمقاله).
وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.سعدی.
|| نوکر اطاق. (دزی). اطاقدار. || کسی که در یکی از حرمهای مقدس مانند مدینه، کربلا یا مشهد برای افتخار و تیمن منصب جاروب کشی به عهده گیرد. || فرش باف. قالی باف. (دزی). || جاروب کش و به طور مطلق مأمور تنظیف :
بنشان از دلم غبار به می
که تویی صحن سینه را فراش.عطار.
- فراش راه؛ آنکه راهی را نگهبانی کند و یا راهنمای رهگذران باشد :
سیاهی توتیای چشم از آن است
که فراش ره هندوستان است.نظامی.
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه.نظامی.
- || در این بیت کنایه از حضرت محمد (ص) است که فرماید: من حفر بئراً لاخیه وقع فیها :
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هرکو چَه کَنَد افتد در آن چاه.نظامی.
ترکیب ها:
- فراشباشی.؛ فراشخانه. فراشی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
فراش.
[فَرْ را] (اِخ) دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول، واقع در 12هزارگزی جنوب دزفول و ده هزارگزی جنوب باختری شوسهء شوشتر به دزفول. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیر که دارای 150 تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج و کنجد است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فراش.
[فَرْ را] (اِخ) دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه، سر راه فرعی ساردوئیه به راین. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای دویست تن سکنه است. از شش رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه فرعی دارد. ساکنین از طایفهء مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فراش.
[فَرْ را] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان، واقع در 27هزارگزی جنوب باختری صحنه و چهارهزارگزی جنوب بیستون، نزدیک راه هرسین، کنار رودخانهء گاماسیاب. ناحیه ای است واقع در دشت، سردسیر، معتدل که دارای 192 تن سکنه است. از رودخانهء گاماسیاب مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب و توتون است. پل مشهور چیر روی رودخانهء گاماسیاب نزدیک این آبادی است و می توان از سوی جنوبی رود گاماسیاب به این ده اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فراش آباد.
[فَرْ را] (اِخ) نام محلی در کنار راه شاهرود و نیشابور، میان خیرآباد و میامی که از تهران 425هزار گز فاصله دارد. (یادداشت به خط مؤلف). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام این ده نیست.
فراش آباد.
[فَرْ را] (اِخ) موضعی است در فارس. پیرنیا نویسد: در یک وادی در سه منزلی فیروزآباد (فارس) از طرف غرب بنای کوچکی است که خیلی خراب شده و به واسطهء همین دو جهت مورد توجه زیاد نیست ولی گنبد آن قابل توجه و دقت است زیرا روی چهار جرز قرار گرفته و این جرزها را اتاقهایی به هم پیوسته است. این گنبد در فن معماری مرحله ای را نشان میدهد که فن طاق زنی از آن و چند مرحلهء دیگر گذشته تا به شکل مدور درآمده است. بنای فیروزآباد و سروستان و فراش آباد را اکثر علمای فن از دورهء ساسانیان میدانند، ولی دیولافوا که در 1880 م. این بناها را دیده عقیدهء راسخ دارد که از دورهء هخامنشی است و این کاخها را متعلق به والیانی میداند که در این دوره حکمران آن نواحی بوده اند. چون طاقها و گنبدهایی که در این محل دیده میشود در عمارات تخت جمشید و شوش نیست. (از ایران باستان ج2 صص 1617-1618).
فراشا.
[فَ] (اِمص) حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب واقع میشود و آن خمیازه و به هم کشیدن پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. (برهان) : هرکه در تن او خلطی بد بود در حال جماع فراشا به پشت او برآید و اندام او ناخوشبوی تر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به فراشیدن شود.
فراشا.
[فَ] (اِخ) قریهء معروفی است در سواد عراق از اعمال نهر ملک که منزل حاج است بعد از صرصر. (از معجم البلدان). رجوع به فراشة شود.
فراشان.
[فَ] (ع اِ) دو رگ سبزرنگ زیر زبان. || دو آهن پاره که بدان فسار ستور را به کام لگام بندند. (منتهی الارب). رجوع به فراش شود.
فراشاه.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد، واقع در 12هزارگزی باختر تفت، متصل به جادهء ارنون به تفت و یزد. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 1109 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولش غلات است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنعت دستی زنان آنجا کرباس بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فراشباشی.
[فَرْ را] (اِ مرکب) از جملهء مقربان، فراش باشی یا مشعلدارباشی است و تفصیل شغل وی دو بابت است: بابت اول در ذکر تحویلات اوست و تحویل او بدین موجب است: قالی و قالیچه، تکیه نمد، دوشک، خیام و آنچه متعلق بدوست، پیه سوز، شمعدان، سوزنی، موم، شمع، پیه سوز گداخته، صابون، طناب، نوار، نمد لنگه الوان، گلیم، نمدبور، میلک، متقالی، چیت، دالبر، لندره، طشت مس، کاغذ پنجره، سریش، فانوس، موچکدان، پرتهایی چوبی، کجاوه و کجاوه پوش. بابت دوم در ذکر جماعتی که تابع و تابین فراش باشیان میباشند، بدین موجب است: خیمه دوز، لندره دوز، چراغچی، شماعی، فراش، صندوق ساز. (از تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 31). بدون تردید در مورد وظایف فراشباشی و صاحب جمع مشعل خانه به قرار شرح تذکرة الملوک ابهام و پیچیدگی وجود داشته و آدمی می پندارد که فراشباشی ریاست مشعل داران را به عهده داشته است. (از سازمان حکومت صفوی ترجمهء رجب نیا ص 128). || داروغهء چوبداران را گویند. (آنندراج). ظاهراً این معنی متأخر است و در زمان صفویه فراشباشی بدین معنی به کار نمیرفته است.
فراشبند.
[فَرْ را بَ] (اِ) بنای کوچک گنبددار متعلق به عهد اشکانیان. || نقاط اطراف بنای کوچک گنبددار. (فهرست تاریخ صنایع ایران).
فراشبند.
[فَرْ را بَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال دهستان جرهء بخش کازرون، از خاور دهستان حومهء فیروزآباد و کوههای کل و فرقه، از جنوب دهستان اربعه پائین، از باختر ارتفاعات خاوری خورموج و گردنه صندلی. جای دهستان جلگه است. این دهستان در شمال باختر بخش واقع گردیده، هوای آن گرم و خشک است و آب مشروب و زراعتی آنجا از چاه و چشمه و قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، خرما، برنج، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و باغبانی و گله داری گذران میکنند. از 12 آبادی تشکیل شده و دارای 7000 تن سکنه است و قراء مهم آن عبارتند از فراشبند (مرکز دهستان)، آویز و نوجین. راه ارتباطی دهستان با فیروزآباد فع مالرو و با کازرون اتومبیل رو است. از ایل قشقائی طوایف: عمله، اردکپان قتلو، گله زن اوغری، صفی خانی، چهاربنیجه، کره کانی، گله زن نمسری، رحیمی و مغانلو در این دهستان قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فراشبند.
[فَرْ را بَ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان فراشبند از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 56هزارگزی باختر فیروزآباد، کنار راه فرعی کازرون به فراشبند. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر که دارای 3447 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی و باغداری و کسب گذران میکنند. این قصبه در حدود 20 دکان و یک دبستان چهارکلاسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فراشترو.
[فَ] (اِ) به معنی پرستوک است. (آنندراج). و آن پرنده ای باشد که بیشتر در سقفهای خانه ها آشیان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان). پرستو. فراستک. فراستوک. رجوع به فراستوک شود.
فراشتروک.
[فَ] (اِ) فراشترو. رجوع به فراشترو شود.
فراشتک.
[فَ تُ] (اِ) پرستوک. (آنندراج). فراشتروک. خطاف. (برهان). رجوع به فراشترو شود.
فراشتگی.
[فَ تَ / تِ] (حامص)افراشتگی. افراختگی. فراختگی. رجوع به افراشتگی شود.
فراشتن.
[فَ تَ] (مص) مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) :
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
فراشته به هنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
- برفراشتن؛ بلند کردن. افراشتن :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.ناصرخسرو.
رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود.
فراشتو.
[فَ] (اِ) فراستو. (شعوری). فراشتک. فراشتروک. فراشترو. فراستوک. فراستک. پرستو. رجوع به پرستو شود.
فراشته.
[فَ تَ / تِ] (ن مف) افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده :
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
چونانش همتی است رفیع و فراشته
کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی.
منوچهری.
رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود.
فراشخانه.
[فَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب) سرایی یا اطاقی که فراشان دربار در آن گرد آیند و منتظر اوامر مانند : بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را و بیست رطل از بهر بیت الشراب و فراشخانه و شستن اوانی را. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فراش شود.
فراش خلوت.
[فَرْ را شِ خَلْ وَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) فراش مخصوص خلوت خانهء شاه و غیره. (یادداشت به خط مؤلف). آنکه اتاق را فرش میکند و خدمت اطاق امرا و قصر پادشاهی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء).
فراشدن.
[فَ شُ دَ] (مص مرکب) درشدن. درآمدن :
فراشو چو بینی در صلح باز
که ناگه در توبه گردد فراز.
سعدی.
رجوع به فرا، فرارفتن، فرازرفتن و فرازشدن شود.
فراششتر.
[فْرا / فِ شُشْ رَ] (اِخ)(1) یکی از دو برادری که وزیران کی گشتاسپ بودند و از افراد خاندان هوگو(2) به شمار میرفتند و در راه اشاعهء دین زردشت با او همراهی کرده اند و دختر فراششتر به زنی زردشت انتخاب شد. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 77-78).
(1) - Frashaushtra.
(2) - Hvogva.
فراش غضب.
[فَرْ را شِ غَ ضَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که قهر و غضب پادشاهی را اجرا میکند. (ناظم الاطباء). میرغضب. دژخیم. جلاد.
فراش کلا.
[فَرْ را کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کچرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 9هزارگزی باختر المده و 1500گزی شوسهء المده به نوشهر. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل و مرطوب که دارای 200 تن سکنه است. از رودخانهء گچرود مشروب میشود. محصولاتش برنج و مختصر غلات و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. از دو محل بالا و پائین تشکیل می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فراش وار.
[فَرْ را] (ق مرکب) مانند فراش و مستخدم :
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.نظامی.
رجوع به فراش شود.
فراشة.
[فَ شَ] (ع اِ) پروانه. (زمخشری). پروانهء چراغ. ج، فراش. (منتهی الارب). حیوانی دوبال که بر گرد چراغ میگردد و میسوزد. (اقرب الموارد). || پرهء قفل. (منتهی الارب). من القفل ما ینشب فیه. (اقرب الموارد). || استخوان تنک. (منتهی الارب). نازک از استخوان یا آهن. || آنچه مشخص باشد از فروع دو کتف. (اقرب الموارد). || مرد سبک و چست. (منتهی الارب). مرد سبک سر. میگویند: او جز فراشه ای نیست و این مثل در خفت و حقارت است. (اقرب الموارد). || آب اندک. (منتهی الارب).
فراشة.
[فَرْ را شَ] (ع اِ) جاروب. (غیاث). و رجوع به فراسته شود.
فراشة.
[فَ شَ] (اِخ) جایی در بادیه. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
فراشة.
[فَ شَ] (اِخ) دهی میان بغداد و حله. (منتهی الارب). از بغداد تا دیه صرصر دو فرسنگ و از او تا دیه فراشه هفت فرسنگ [ است ] . (نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ج3 ص166). دهی است بر سر راه بغداد به نجف و باید همان باشد که در معجم البلدان به صورت فراشا آمده است.
فراشی.
[فَرْ را] (حامص) کار فَرّاش. رجوع به فراش شود.
فراشی.
[فَرْ را] (ص نسبی) منسوب به فراش: جارو فراشی.
فراشی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب به بنی فراشة که نام اجدادی است. (سمعانی).
فراشیان.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 31هزارگزی شمال جغتای و پنج هزارگزی شمال راه آهن. جلگه و معتدل و دارای 910 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فراشیدن.
[فَ دَ] (مص) لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان). افراشیدن. فراخیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراشا شود.
فراشیون.
[فَ] (معرب، اِ) گندنای کوهی. فراسیون. رجوع به فراسیون شود.
فراص.
[فِ] (ع ص) درشت. (اقرب الموارد). || سخت سرخ رنگ. || (اِ) جامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ما علیه فراص؛ أی ثوب. (اقرب الموارد). رجوع به فراض شود. || جِ فِرصَة. (آنندراج). رجوع به فِرصة شود. || ساذج هندی. (فهرست مخزن الادویه). || (مص) مفارصة. هم دیگر را آب نوبت کردن. (ناظم الاطباء).
فراص.
[فَرْ را] (اِخ) نام بتی است که در بلاد سعدالعشیرة بوده است. (معجم البلدان).
فراصان.
[فَ] (اِخ) از رستاقهای همدان است. (معجم البلدان).
فراض.
[فِ] (ع اِ) جامه. گفته میشود: ما علیه فراضٌ؛ یعنی بر او جامه ای نیست و نیز گویند چیزی از جامه است. (اقرب الموارد). رجوع به فراص شود. || دهانهء جوی. (اقرب الموارد). || جِ فرض. (اقرب الموارد). رجوع به فرض و فروض شود.
فراض.
[فِ] (اِخ) جایی بین بصره و یمامه در نزدیکی فُلَیْج، از دیار بکربن وائل. (معجم البلدان).
فراض.
[فِ] (اِخ) تخوم شام و عراق و جزیره را گویند که در سمت مشرق فرات واقع شده است. خالدبن ولید به این مکان آمد و سپاهیان روم و عرب در اینجا به هم رسیدند، واقعه ای بسیار بزرگ رخ داد و گویند صدهزار تن در آن به قتل رسیدند و سرانجام خالد به حیره بازگشت. (معجم البلدان). شهری در حدود شام بر ساحل فرات. (یادداشت به خط مؤلف).
فراضة.
[فَ ضَ] (ع مص) فروض. کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد). || دانای فرائض گردیدن. (منتهی الارب).
فراط.
[فِ] (ع ص) الماء الفراط؛ آبی که هر یک از قبیله ها بدو سبقت جوید او را بود. (اقرب الموارد). آبی که هرکه پیش آید آن را، او را بود از قبیله. (منتهی الارب).
فراط.
[فُرْ را] (ع ص، اِ) جِ فارط. (اقرب الموارد). رجوع به فارط و فوارط شود.
فراطوس.
[فَ] (اِخ) جایی که ساکنان آن به بخردی و زیرکی موصوف اند. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
فراطون.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانهء بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 60هزارگزی شمال باختری شوسف و شش هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 15 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است و اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فراطة.
[فُ طَ] (ع ص) فِراط. (منتهی الارب). آبی که چند قبیله در آن مساوی باشند یعنی همه را بود و آنکه پیش آید آن را ازآنِ وی بود: هذا ماء فراطة بین القوم؛ هرکه پیش تر بدان سبقت جوید سیراب گردد و دیگران وی را مزاحمت نکنند. بئر فراطة نیز به همین معنی است. (اقرب الموارد). رجوع به فراط شود.
فراع.
[فِ] (ع اِ) جِ فرع. (منتهی الارب). || جِ فرع، به معنی مجرای آب. (از اقرب الموارد). || جِ فرعة. (منتهی الارب). سر کوه و بلندیهای آن. (اقرب الموارد). رجوع به فرعة شود.
فراعل.
[فَ عِ] (ع اِ) جِ فُرْعُل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های کفتار. (از آنندراج). رجوع به فرعل شود.
فراعلة.
[فَ عِ لَ] (ع اِ) جِ فُرْعُل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرعل شود.
فراعنه.
[فَ عِ نَ] (اِخ) جِ فرعون. (منتهی الارب). و فرعون نامی است که بر پادشاهان مصر قدیم اطلاق شده است. (المنجد). سلاطین قدیم مصر فرعون لقب داشتند. فراعنهء مصر بیست وشش سلسله بوده اند و تاریخشان تقریباً سه هزار سال میشود(1). پایتخت مصر گاهی منفیس(2) و زمانی تب(3)بوده. قدرت و عمران این مملکت در زمان سلطنت توتمس(4) سوم و رامسس(5) دوم که از فراعنهء تب بودند به اعلا درجه رسید. از آن پس مدتی متمادی دچار انحطاط شد تا عاقبت به همت فراعنهء سائیس(6) باز در سدهء هفتم ق.م. قوامی گرفت، لکن در سال 525 ق.م. به ضربت ایرانیان از پای درآمد. اساس تاریخ مصر بر تأثیر نیرومند نیل قرار گرفته است. مردم مصر که به صورت قبایلی صحراگرد بدین سرزمین قدم گذاشتند ناچار گردیدند که در برابر طغیان این رود به دستیاری همدیگر به دفاع برخیزند و منزل های خود را پهلوی هم روی بلندیها بسازند و بندهای متعدد ببندند. به این ترتیب به کشت و زرع زمین و زندگی اجتماعی و اطاعت از سرپرست عادت کردند و خاک مصر به چندین امارت منقسم گردید. مردم مصر به اسلاف خود می بالیدند و مدعی بودند که این ممالک را در بدو امر خداوندان اداره میکرده اند. سرانجام امارتهای مزبور همه در تحت لوای دو دولت درآمد: در شمال، مصر سفلی که پادشاه آن کلاهی سرخ رنگ، خوابیده و از عقب برگشته بر سر داشت و در جنوب، مصر علیا که پادشاهش کلاهی بلند و سفید به سر میگذاشت.
سلاطین مصر علیا به کرات با رقبا جنگیدند تا ایشان را به زیر ربقهء اطاعت خویش آوردند و مالک الرقاب تمام مصر گردیدند و از آن پس به نام فرعون شناخته شدند. فراعنهء مصر تاج مخصوصی مرکب از کلاه سرخ مصر سفلی و کلاه سفید مصر علیا بر سر گذاشتند تا علامتی از اجتماع دو دولت باشد. نخستین فرعون مصر منس(7) نام داشت که شهریار تی نیس(8) یا مصر علیا بود. تاریخ این سوانح کهنه را کسی به تحقیق نمیداند. مردم مصر در حدود چهارهزار سال قبل از میلاد مسیح مدنیتی داشته اند، خطی اختراع کرده بودند و تقویم داشتند. سلطنت منس را میتوان به احتمال در حوالی سال 3300 ق.م. دانست. از عهد منس که بانی سلسلهء اول بود متناوباً 26 سلسله در مصر سلطنت کرده اند. تاریخ ادوار فراعنه را میتوان به چهار دورهء اصلی تقسیم نمود. دولت قدیم به دوره ای اطلاق میشود که در طی آن شهر منفیس واقع در مصر سفلی مرکز دولت مصر بوده. مشهورترین سلاطین این دوره کئوپس(9) (خئوپس) و کفرن(10) و می کرینوس میباشند که اهرام سه گانهء مصر را بنا کرده اند. دولت قدیم جای خود را به دولت میانه (وسطی) داد. در این دوره شاهین فرعونی منفیس را ترک کرده بر کنگرهء تب (مصر علیا) قرار گرفت. این دولت پس از پانصد سال آبادی و اعتبار در نتیجهء هجوم هیکسس ها(11) که از آسیا آمده و چادرنشینانی غارتگر بودند از هم پاشید (در حدود 1700 ق.م.). طولی نکشید که مصر از تحت سلطهء هیکسس ها به در آمد و دوباره تب پایتخت گردید. فراعنهء این دوره در جنگاوری و کشورگشایی بر همه پیشی داشته اند و مصر را به منتهای شوکت خود رسانیده اند. مشهورتر از همهء آنها توتمس سوم و رامسس دوم بوده اند. در دورهء بعد به مناسبت جنگهای داخلی و هجومهای متوالی دولت مصر دچار تجزیه شد. فراعنهء سلسلهء بیست وششم که در سائیس سلطنت کردند اقتدار آنها را بازگرداندند ولی خیلی دیر بود و غلبهء ایرانیان در 525 ق.م. یکسره به استقلال مصر خاتمه بخشید.
دولت قدیم منفیس: منس و دیگر فراعنهء دو سلسلهء اول مقر سلطنتشان تی نیس واقع در نزدیکی آبیدوس(12) (مصر علیا) بود، ولی از سلسلهء سوم به بعد تاج و تخت سلاطین به مصر سفلی که از حیث تمول و عمران بر نواحی دیگر رجحان داشت منتقل گردید و منفیس پایتخت شد. منفیس در ساحل چپ نیل و تقریباً در جنوب قاهره و کنار دلتا قرار داشت و بنای استواری موسوم به دیوار سفید که میگفتند به فرمان منس ساخته شده، بر آن مشرف بود. ساختمان سد بزرگی را هم که شهر را از طغیان نیل حفظ میکرد به منس نسبت داده اند. این سد هنوز برجاست ولی از خود شهر منفیس که روزی از بزرگترین و مشهورترین بلاد جهان شمرده می شد حتی ویرانه ای برجای نمانده است. در منفیس جشن های بزرگ مذهبی بسیار میگرفتند و جمع کثیری از اطراف و اکناف مصر برای این جشن ها بدان شهر می آمدند. معتبرترین این جشن ها به افتخار گاو پیشانی سپید، آپی، گرفته میشد. کَهَنه در محوطه ای که در کنار معبد فتاه(13) (خداوند منفیس) واقع شده بود از این گاو نگهداری میکردند. گاو آپی سیاه بود و روی پیشانی لکه ای سفید و سه گوش داشت. زبان و اندام او هم علائم خاصی داشت که فقط کَهَنه آن را میدانستند. این گاو را تا زنده بود مانند خدایی پرستش میکردند چنانکه هیچ حیوان مقدسی تا این پایه در مصر قدر و منزلت نداشت. پس از مرگ جسد او را مانند سلاطین حنوط نموده در قبری میگذاشتند و متدینین باز به ستایش او می آمدند. دخمهء گاوهای پیشانی سفید را ماریت در سال 1851 م. در نزدیکی منفیس پیدا کرده است. پرستش گاو آپی که در زمان سلسلهء دوم معمول شد تا آخر تاریخ مصر دوام یافت. در میان فراعنهء دولت قدیم مشهورترین آنها سه پادشاه از سلسلهء چهارم یعنی کئوپس، کفرن و می کرینوس بوده اند که در حدود سدهء بیست وهشتم ق.م. میزیسته اند. امروز میتوان قیاس کرد که قدرتشان تا به چه پایه میرسیده است. بناهای مزبور همان اهرام ثلاثه است که به فاصلهء ده هزار ذرع از شمال منفیس نزدیک قریهء جیزه(14) برپای ایستاده اند و هیچکس از روی یک تصویر نمیتواند عظمت این بناهای پرهیمنه را پیش خود تصور کند. هیچ مسافر نمیتواند به آنها نظر افکند و خود را خوار و زبون نشمرد.
از این اهرام آنکه بلندتر است، هرم کئوپس است که ارتفاع نخستین آن 146 ذرع بوده و اکنون 137 ذرع بلندی دارد و طول ضلع موربش به 277 ذرع میرسیده است. این هرم عظیم ترین بنای سنگی روی زمین است. هرم کفرن کمی کوچکتر و بلندی آن 136 ذرع است. هرم می کرینوس بسیار کوتاهتر است و ارتفاعش فقط به 66 ذرع میرسد. سطح خارجی این اهرام پوششی از سنگ آهک داشته که در نهایت دقت بر هم سوار شده و صیقلی هم بوده است اما امروز تقریباً تمام آن ریخته است. این پوشش جلوی منافذ دالانهای پیچ درپیچ را که سرانجام به مدفن فرعون منتهی میشده میگرفته است. زیر پای هر یک از اهرام محوطهء وسیعی ترتیب داده و در آنجا اهرامی کوچکتر برای خانوادهء سلطنت می ساختند و علاوه بر آن معبدی برپا میکردند که پس از مرگ فرعون مخصوص پرستش او میشد، و به وسیلهء راهرو سربازی به محوطه ارتباط می یافت. برای تکمیل این مجموعه به دستور کفرن تخته سنگی عظیم را به شکل ابوالهول (شیری با سر انسان که بر روی دو پا نشسته بود) حجاری کردند و در جلگه ای که مجاور راهرو و معبد بود قرار دادند. ابوالهول جیزه که نیم آن تا چندی پیش در زیر شن فرورفته بود پیکر عظیمی است که بلندی پایش 20 ذرع و طول تنش 57 ذرع است و بی تردید مظهر خود کفرن بوده است. سنگهایی که در این بناها به کار رفته قسمتی از آن از مقطع های رشته جبال آرایی به وسیلهء قایق به این نقطه آورده میشده و برای رساندن آنها به کف هرم راههای بزرگ و سرازیر می ساختند و پس از پایان کار آن راهها را خراب میکردند. مردم مصر همه در سر این کارها مشغول بودند و کئوپس و کفرن محققاً در اثر همین بیگاریهای پرمشقتی که به مردم تحمیل میکردند به جبابره معروف شده اند و تنها می کرینوس به دینداری و عدالت شهرت یافت.
دولت وسطی: عاقبت دولت منفیس رو به ضعف گذاشت. در عهد فراعنهء بیحال، سلاطین باجگزار استقلالی پیدا کردند و در مصر حکومتی به شیوهء ملوک الطوایف برقرار شد که درست مانند حکومت های فرانسه پس از شارلمانی بود. پادشاهان مصر علیا که اص اهل تب بودند سلطنت مصر را تصاحب کردند و یازدهمین سلسلهء فراعنه را که آغاز دولت وسطی است تشکیل دادند. و در حدود 2200 ق.م. تب پایتخت مصر شد و جای منفیس را گرفت و بار دیگر کشور منظم و آباد و صاحب دولتی بزرگ گردید. فراعنهء دولت وسطی برای حفظ حدود و ثغور کشور استحکاماتی برپا کردند و قطعهء سینا را در تنگهء سوئز از نظر معادن مس آن تصرف کردند و از جنوب قسمتی از نوبه را به خیال بهره برداری از معادن طلای آن گرفتند و کوشیدند قدرت خود را تا شام بکشانند تا دولت مصر از چوب جنگلی نیز مستغنی باشد. با این حال پانصد سال بعد فتور تازه ای در کارها پدیدار گشت. هیکسس ها از آسیا راه افتادند و مواضع سرحدی را درهم شکستند و به نهب و غارت پرداختند و طرد آنها با محارباتی سنگین و طولانی انجام پذیرفت.
دولت تازهء تب: تخلیهء خاک مصر از اغیار، آغاز فصل تازه ای در تاریخ مصر گردید که باید آن را دولت دوم تب خواند، زیرا در این دوره هم اریکهء سلطنت در تصرف سلاطین تب بود که توانسته بودند هیکسس ها را از میهن خارج کنند. پس از بحران مزبور زندگی تازه ای در مصر پیدا شد که بسیار سریع و حیرت انگیز پیش میرفت و در زمان سلطنت سلسله های هیجدهم و نوزدهم به حداکثر شوکت و قدرت خود رسید. فراعنهء این دوره دست به عمران و آبادی زدند و معابدی را که در حملهء هیکسس ها خراب شده بود تعمیر کردند یا از نو ساختند و از اینگونه بناها به خصوص در تب که پایتخت بود بیشتر بنا کردند. بزرگترین معابدی که شاهکار معماری مصر شناخته شده و تماشای خرابه های آن بیننده را به حیرت می آورد از همین عصر است. فراعنه در ساختمان مقبرهء خود نیز اهتمامی جمیل داشتند. مقابر این عصر شکل هرم نداشت بلکه سردابهایی بود که در زیر زمین در دل سنگ می ساختند. این مقابر امروز در جایگاهی که موسوم به «وادی فراعنه» میباشد و نزدیک تب قرار دارد کشف شده و به صورت کوهی نمودار است و چون جسدهای مومیایی شدهء فراعنه نیز به دست آمده، میتوان از روی آنها سیمای فرعونان مقتدری چون توتمس سوم و ستی اول و رامسس دوم را پس از سه هزار سال در موزهء قاهره دید.
فراعنهء دولت جدید تب بیش از اسلاف خود به کشورگشایی دست زدند و نیز بیش از آنها در این راه کامیاب شدند و یکی از علل آن این بود که مردم مصر در طی مبارزات استقلال طلبی در برابر آسیائیان عزت نفسی یافته بودند و از طرف دیگر فنون جنگی در مصر پیش رفته بود و استعمال اسلحهء تازه را مصریان از دشمنان خود آموخته بودند و علاوه بر اینها فراعنه تسخیر اراضی مجاور تنگهء سوئز را در برابر هجوم آسیائیان ضرور میشمردند. در کشورگشایی هیچ یک از پادشاهان سلسلهء هجدهم به پای توتمس سوم که در سدهء هفدهم ق.م. میزیست، نمیرسید. دیوارهای معبد بزرگ کرنک اردوکشیهای او را به تمام و کمال شرح میدهد و بیان میکند که چگونه توتمس سوم را فتحی بزرگ نصیب می آید و چگونه دروازه های قلاع استوار فلسطین و شام بر وی گشوده میشود. توتمس تا کارکمیش(15) که در قسمت علیای فرات قرار داشته است، رانده و آنجا را به تصرف آورده است و چنان شوکت به هم زده که پادشاهان آسیا برایش تحفه و هدیه میفرستاده اند. لوحی از سنگ سماق در کرنک به دست آمده است که از زبان خداوندگار مصر آمن(16) سرودی ظفرنمون بر آن منقوش است و در خطاب به توتمس میگوید: «منشور حکمرانی بر کرهء خاک و شرق و غرب عالم را به نام تو توقیع کرده ام... تو با کمال جلال و جبروت خود از رود بزرگ ناهارینا گذشتی. مشیت من چنان بود که قدرت تو سراسر گیتی را بگیرد و اقوام مختلف با باج و خراج هنگفت در برابر شوکت و حشمت تو سر فروکنند... من آمدم و زیر بازوی تو را گرفتم تا سلاطین شمال فنیقیه را پایمال کنی، من آنها را از میان کوهپایه ها بیرون کشیدم و به پای تو انداختم...». شاعری که این سرود را ساخته مسلماً راه اغراق پیموده تا تملقی از فرعون گفته باشد، زیرا در واقع برای مصر در خارج از قارهء افریقا جز شام و فلسطین چیزی نبود. با اینهمه سلاطین آسیا به اولویت فرعون اذعان داشتند و دست اتحاد به سوی او دراز میکردند.
فراعنهء سلسلهء نوزدهم نیز سلاطین بسیار مقتدری بودند که در میان آنها از همه معروف تر رامسس دوم است که سلطنت او تقریباً 60 سال طول کشید. هیچ پادشاهی به اندازهء رامسس دوم معبد نساخته و هیچ کس مانند او دیوارهای معابد را غرق توصیف کارهای بزرگ خود نکرده است. در مصر و نوبه خرابه ای نیست که نام رامسس دوم بر آن نقش نباشد و حتی گاهگاه معماران او نام اسلافش را کنده و به جای آن ها نام رامسس را نوشته اند. از این رو در میان فراعنه ذکر رامسس دوم بیش از همه روی زبانهاست و یونانیان همهء کارهای مهم مصر را به او نسبت میدادند و فتح تمام آسیا و حتی هند را در تاریخ او می آورده اند، اما حقیقت این است که رامسس دوم به سختی توانست شام و فلسطین را بگیرد و قسمت شمالی شام را هم پس از چندی دوباره به خاندان هیتیت(17) پس داد و در جنگی که بر سر آن با قشون هیتیت کرد ناچار شد آشتی کند و دختر پادشاه هیتیت را نیز به زنی گرفت. غالباً در تاریخ دیده میشود که پس از فرمانروایی های طولانی و پرافتخار فتوری بر ارکان قویترین سلطنت ها مستولی میشود و دورهء انحطاطی فرامیرسد. این حالت پس از درگذشت رامسس دوم بر مصر دست یافت. از آغاز سدهء دوازدهم ق.م. فراعنه آنچه را در آسیا داشتند از دست دادند و همّ خود را صرف نگهداری ثغور کشور خود کردند. و در داخل کشور هم اغتشاش و شورشی چند بروز کرد و روز به روز دشوارتر گردید و سرانجام کار مصر به تجزیه کشید. لیکن چنان نبود که تنزل مصر را پایانی نباشد، زیرا آن مملکت را وسیلهء خلاصی بسیار بود و از حیث ثروت و صناعت و هنر و نظم و نسق به مراتب بر دشمنان خود مزیت داشت. بنابراین اگر سلطانی باعزم ظهور میکرد میتوانست باز آبادی و قدرت ازدست رفته را بازگرداند. سراسر تاریخ مصر پر از بحران های ناگهانی و هولناک است. مخوف ترین فتور تاریخ مصر غلبهء لشکر آشور است که در سدهء هفتم ق.م. با قیام مردم از مصر رانده شدند. ده سال از این ماجرا نگذشته بود که سلطان سائیس (مصر علیا) ساخلوهای آشوری را به کلی تار و مار کرده و قدرت خود را در سراسر مصر برقرار نموده و بیست وششمین سلسلهء فراعنه را تشکیل داد. مصر در روزگار فراعنه ای که از سائیس برخاسته بودند به درجه ای آباد شد که با درخشان ترین اعصار گذشته پهلوبه پهلو میرفت. به گفتهء هرودت «مصر هرگز از آن معمورتر و خوشبخت تر نبود، نه هرگز رود نیل تا این درجه برکات خود را شامل زمین مصر میکرد و نه خاک مصر تا این درجه به مردم آن سرزمین حاصل میداد». در آن ایام مصر شهرهای مسکون بسیار داشت.
بانی خاندان فراعنهء سائیس، پسامتیک(18) اول بود که همّ خود را در راه اعادهء آبادانی معابد مصروف داشت، و دخمهء گاو آپی را در منفیس مرمت کرد. جانشین او نخائوی(19) دوم بود که در مقابل مقاصد و مطالب مهم بسیار استوار و پایدار بود چنانکه صدوبیست هزار نفر را برای کندن ترعه ای از رود نیل به دریای احمر به کار گماشت و یک دسته کشتی را مجهز کرده و به گردش دور قارهء افریقا فرستاد و او بود که لوای فتح و ظفر را تا کنار فرات پیش برد ولی از نبوکدنزر(20) پادشاه بابل شکست خورد. آخرین فرعون بزرگ قرن ششم ق.م. آمازیس(21) بود که عصیان کرد و سلطنت را تصاحب نمود و سپس مدت چهل سال با حزم و عقل فرمانروایی کرد.
فراعنهء سائیس چون به دستیاری مزدوران یونانی روی کار آمده بودند، یونانیان را دوست داشتند و برای آنها ارج و منزلتی قائل می شدند. این امر گاهگاه با مقاومت شدید مصریان روبرو می شد، زیرا مردم مصر از نظر علاقهء شدید به مذهب خود و نیز در نتیجهء غرور ملی و تمدنی، اجانب را از هر قوم و ملتی، ناپاک میشمردند و برای آنها محلهء مخصوصی را در نظر میگرفتند. یونانیان با وجود احترامی که در نظر فرعون داشتند می بایست فقط در همان محله های مخصوص سکونت اختیار کنند. هنگامی که هرودت در سال 450 ق.م. از مصر دیدن کرد، سلطنت فراعنه به هم خورده بود و مصر در تحت لوای کشورگشای بزرگی که پادشاه ایران بود، میزیست. (از تاریخ ملل شرق و یونان تألیف آلبر ماله و ژوال ایزاک ترجمهء عبدالحسین هژیر صص 27-40). و رجوع به فرعون شود.
(1) - فردینان توتل در اعلام المنجد، سی سلسله ذکر کرده زیرا سلسله های پیش از وحدت مصر را نیز در شمار فراعنه آورده است.
(2) - Menphis.
(3) - Thebes.
(4) - Thoutmes.
(5) - Ramses.
(6) - Sais.
(7) - Menes.
(8) - Thinis.
(9) - Kheops.
(10) - Khephren.
(11) - Hixos.
(12) - Abidos.
(13) - Phtah.
(14) - Gizeh.
(15) - Karkemish.
(16) - Amon.
(17) - Hittite.
(18) - Psametik.
(19) - Nechao.
(20) - Nobuchodnosor.
(21) - Amasis.
فراغ.
[فُ] (اِ) فروغ و روشنایی چراغ و آتش و مانند آن. (برهان). فروغ. رجوع به فروغ شود.
فراغ.
[فِ] (اِ) باد سرد تابستان. (برهان) :
از هر سویی فراغ به جان تو
بسته یخ است پیش چو سندانا.
(منسوب به ابوالعباس).
صاحب برهان قاطع برای اینکه این شاهد واحد را قدری تعدیل کند فراغ را «باد سرد تابستانی» معنی کرده است. نه در زبان فارسی و نه در زبان عربی من مثالی نیافتم و گمان می کنم گردآورندگان لغت نامهء اسدی (لغت فرس) که ظاهراً هم عامی بوده و هم از اهل زبان ما نبوده اند و این بیت را دیده اند به قرینه این معنی را به کلمه داده اند. من گمان می کنم فراغ همان فراغ عربی است و «فراغ به جان تو» تعبیری در زبان ادب است به جای «دور از شما» یا «دور از جان شما» که امروز معمول است. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
فراغ.
[فِ] (ع اِ) برآمدن گاه آب از میان دلو از میان دسته. (منتهی الارب). ناحیتی از دلو که آب از آن فروریزد. (اقرب الموارد). || اسب نیکو و گشاده رفتار. (منتهی الارب). اسب نیکوی گشاده رفتار و هر چارپای دیگر. (اقرب الموارد). || تنگ بار. (منتهی الارب). العِدل من الاحمال. (اقرب الموارد). || حوض چرمین بزرگ و فراخ. || خنور. || شتر مادهء بسیارشیر فراخ غلاف پستان. || کمان تیردورانداز. || کمانی که زخم پیکانش فراخ باشد. || کاسهء بزرگ که برداشته نشود. ج، افرغة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیکانهای پهن. (اقرب الموارد). || اودیة. وادیها. ابن اعرابی این کلمه را بدین معنی آورده و مفرد آن را ذکر نکرده و مشتقی از آن را نیز نگفته است. || (ص) رجل فراغ؛ مرد تندرو و فراخ گام. (اقرب الموارد از لسان العرب).
فراغ.
[فَ] (ع مص) پرداختن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پرداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). فارغ شدن. (مصادر زوزنی) :
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جست یک دم ز انده فراغ.فردوسی.
آنچه به فراغ دل بازگردد بباید نبشت. (تاریخ بیهقی). در آنچه به فراغ دل او پیوندد مبادرت نموده شد. (کلیله و دمنه). || آهنگ کردن به سوی چیزی. (منتهی الارب). قصد کردن. (اقرب الموارد). || تهی شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مصادر زوزنی). تهی شدن ظرف. (اقرب الموارد). || ریخته شدن آب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِمص) آسایش و پرواس و فراغت. (ناظم الاطباء) :
هرکه او خورده است دود چراغ
بنشیند به کام دل به فراغ.سنایی.
نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... به جمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). خلایق روی زمین آسوده و مرفه، پشت به دیوار امن و فراغ داده. (کلیله و دمنه). نفس فراغ را به سنان بدخویی مجروح نکند. (جهانگشای جوینی).
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ.
سعدی.
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورده دود چراغ.
امیرخسرو دهلوی.
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول.
حافظ.
|| امکان. اتفاق مناسب. فرصت. توفیق :
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان به چراغی رسید.نظامی.
|| خلوت : فراغ عبادت از این به میسر شود. (گلستان).
فراغ.
[فُ] (ع اِ) آب منی را گویند و آن آبی است که در هنگام احتلام و جماع و استمناء از مردم برآید. (برهان). فُراغة. آب مرد و آن نطفه است. (اقرب الموارد از لسان العرب).
فراغان.
[فَ] (اِخ) از قرای مرو است. (معجم البلدان).
فراغ افتادن.
[فَ اُ دَ] (مص مرکب) رها شدن. رهیدن. آسوده شدن : چون از ذکر انساب و تواریخ فرس فراغ افتاد... (فارسنامهء ابن بلخی). رجوع به فراغ شود.
فراغبال.
[فَ] (ص مرکب) آنکه بی تشویش معاش کند و بال در لغت عرب به معنی دل است. (از آنندراج). رجوع به فارغ بال و فارغ البال شود.
فراغ بال.
[فَ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آسودگی خاطر. آسایش و راحتی خیال :
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 230).
فراغت.
[فَ غَ] (ع مص) پرداختن. فراغ. رجوع به فراغ شود. || (اِمص) فرصت و مهلت. (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان). || آسایش و آرامی و استراحت. ضد گرفتاری از کار و شغل. (ناظم الاطباء). آسودگی. آرامش : بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی).
تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضهء خرم، مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو (دیوان ص 358).
اکنون چیزی اندیشیده ام که تو را از آن فراغت باشد. (کلیله و دمنه).
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هرسه.خاقانی.
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت.خاقانی.
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر قضا میگریزم.خاقانی.
بخت غنوده به درد دل غنوم(1) شب
گر به فراغت غنودمی، چه غمستی.
خاقانی (دیوان ص 805).
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستگاهی ساخت.نظامی.
چو برگفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار.نظامی.
چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر.نظامی.
ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم. (گلستان).
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش.سعدی (گلستان).
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.سعدی.
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را.سعدی.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
رجوع به فراغ شود. || فراموشی. (ناظم الاطباء) :
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.سعدی (گلستان).
|| بی اعتنایی و وارستگی : درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. (گلستان). || پروا. (لغت فرس اسدی).
- فراغت حاصل کردن؛ آسوده شدن. به پایان بردن کاری. معمو با «از» همراه آید. با دادن، داشتن و یافتن نیز ترکیب شود. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
(1) - ن ل: دل غنود.
فراغت خانه.
[فَ غَ نَ / نِ] (اِ مرکب)خلوت خانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کنیز هوشمند از جای برخاست
فراغت خانهء دیگر بیاراست.
بیانی (از آنندراج).
رجوع به فراغت شود.
فراغت دادن.
[فَ غَ دَ] (مص مرکب)بی نیاز کردن و فارغ ساختن :
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.نظامی.
رجوع به فراغت شود.
فراغت داشتن.
[فَ غَ تَ] (مص مرکب)غفلت داشتن. فراموش کردن :
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.سعدی.
|| آسوده بودن و راحت زیستن. رجوع به فراغ و فراغت شود.
فراغتکده.
[فَ غَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جای عیش و عشرت. (ناظم الاطباء). از عالم عشرتکده. (آنندراج) :
میبرد جلوهء آسایشت از ره واله!
به فراغتکده رو بستر سیماب مبر.
واله هروی (از آنندراج).
رجوع به فراغت شود.
فراغت یافتن.
[فَ غَ تَ] (مص مرکب)پرداختن. به پایان رساندن. فراغ :
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در هور.نظامی.
رجوع به فراغ و فراغت شود.
فراغ جستن.
[فَ جُ تَ] (مص مرکب)آسودگی یافتن. آسوده شدن :
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جست یک دم ز انده فراغ.فردوسی.
|| در پی آسایش و فراغ برآمدن. رجوع به فراغ شود.
فراغ خطی.
[فَ خَطْ طی] (حامص مرکب) خلاص. رهایی. آزادی. (ناظم الاطباء). فارغ خطی. رجوع به فارغ خطی شود.
فراغ داشتن.
[فَ تَ] (مص مرکب)آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود. || بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن :
بزرگان فراغ از نظر داشتند
از آن پرنیان آستر داشتند.سعدی.
رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود.
فراغنه.
[فَ غِ نَ] (اِخ) جِ فرغانی. فرغانیان: المستعصم خلیفهء عباسی گروهی از مردم سمرقند و اسروشنه و فرغانه را برای خدمت در سپاه خود گرد آورد و آنها را فراغنه (فرغانیان) نامید. (از تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان). رجوع به القفطی ص 200 شود.
فراغة.
[فُ غَ] (ع اِ) آب مرد و آن نطفه است. (اقرب الموارد از لسان العرب).
فراغة.
[فَ غَ] (ع مص) ناشکیبایی و بی آرامی. || فراخ شدن ضربت و طعنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فراغه.
[فُ غَ / غِ] (اِ) قلم پاک کن. (آنندراج). قطعه ای از ابریشم سیاه که قلم را بدان پاک کنند. (ناظم الاطباء).
فراغه.
[فَ غِ] (اِخ) دهی است از بخش ابرقو شهرستان یزد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختر ابرقو، متصل به جادهء صدیق آباد به ابرقو. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 405 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و تره بار است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان قالی بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). نام محلی کنار جادهء یزد و سورمق که میان گردنهء اطاق و ابرقو قرار دارد و دوری آن از یزد 233هزار گز است. (یادداشت به خط مؤلف).
فرافب.
[فَ فِ / فُ فِ] (ع اِ) درختی است که از آن پالان سازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یک نوع درختی که از چوب آن پالان شتر سازند. (ناظم الاطباء).
فرافر.
[فُ فِ] (ع اِ) گوسالهء دشتی. (ناظم الاطباء). گوسالهء وحشی. (اقرب الموارد). || بزغالهء وحشی. بچه بز(1) وحشی. (اقرب الموارد). در لسان العرب فرافر مطلق بره و فرار بچهء بز و میش و گاو آمده است. || بچهء میش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). میش. (ناظم الاطباء). || آنکه بشکند هر چیزی را. (اقرب الموارد). || پستی که از بار درخت ینبوت سازند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پست بر ینبوت. (آنندراج). پست که از ینبوت سازند یا پست ینبوت عمان. (لسان العرب). ثمر ینبوت است. (فهرست مخزن الادویه). || (ص) مرد گول و نادان در کار. (آنندراج). الرجل الاخرق. الطیاش. || مرد پرگوی. (اقرب الموارد). || اسب که در دهان بجنباند لگام را. || شیری که بیفشاند و بشکند قرین خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فرافرة. رجوع به فرافرة شود. || شتری که هرگاه خورد نشخوار کند. (منتهی الارب) (آنندراج). الجمل اذا فطم و استجفر و اخصب و سمن. (اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب و به پیروی از آن در آنندراج و ناظم الاطباء این کلمه به لفظ «نر» تبدیل شده است.
فرافر.
[فَرْ را فَ] (اِ صوت) آواز نای و نفیر، از عالم شپاشاپ تیر و چکاچاک تیر و تیغ. (آنندراج از بهار عجم) :
ز فرافر سهمگین نفیر
سراسیمه شد خیره کش چرخ پیر.
عبدالله هاتفی (از آنندراج از بهار عجم).
در آن حشرگاه قیامت اثر
ز فرافر صرصر نایگر...
صادق بیک صادقی (از آنندراج از بهار عجم).
فرافرة.
[فُ فِ رَ] (ع ص، اِ) مؤنث فرافر. (اقرب الموارد). رجوع به فرافر شود.
فرافص.
[فُ فِ] (ع ص) شیر سخت درشت. (منتهی الارب). الاسد الشدید الغلیظ. (اقرب الموارد). || دد درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد سخت گرفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
فرافصة.
[فُ فِ صَ] (ع ص) فُرافِص. رجوع به فرافص شود.
فرافل.
[فُ فِ] (ع اِ) ثمر ینبوت است. (فهرست مخزن الادویه). پست ینبوت عمان. (آنندراج). فُرافِر. رجوع به فُرافِر شود.
فراق.
[فِ / فَ] (ع مص) جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 18/78). (اقرب الموارد). مقابل وصال :
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.آغاجی.
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.آغاجی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت گبست.
اورمزدی.
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل(1) پوده کباب.طیان.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه).
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟
دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟
خاقانی.
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید.
خاقانی.
در پای فراق تو شوم کشته
چون وصل تو دسترس نمی آید.عطار.
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده ای را بیت الاحزان باختن.
عطار (دیوان ص 482).
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق.مولوی.
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی (گلستان).
گفت هذا فراق یا موسی
چون تویی بی وفاق یا موسی.اوحدی.
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت.
حافظ.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق.حافظ.
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال تو بوده ام.جغتایی.
|| (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جدا شود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گویند از مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) :
فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم
مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم.
امیرحسن (از آنندراج از بهار عجم).
(1) - ریه. شش.
فراق آزموده.
[فِ / فَ زْ / زِ دَ / دِ](ن مف مرکب) فراق دیده. هجران کشیده. آنکه دوری عزیزان بسیار دیده باشد :
هزاردستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر.
فرخی سیستانی.
رجوع به فراق شود.
فراقد.
[فَ قِ] (ع اِ) جِ فرقد. رجوع به فرقد شود.
فراقد.
[فُ قِ] (اِخ) دره ای است نزدیک مدینه. ابن سکیت گوید: فراقد از شکاف غَیْقة به وادی الصفراء پیوندد. (معجم البلدان).
فراق کشیدن.
[فِ / فَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) تحمل جدایی کردن. هجران کشیدن :
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم.سعدی.
رجوع به فراق شود.
فراق کشیده.
[فِ / فَ کَ / کِ دَ / دِ](ن مف مرکب) هجران کشیده. جدایی دیده. تحمل فراق کرده. رجوع به فراق کشیدن شود.
فراق نامه.
[فِ / فَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در آن شرح جدایی از دوست بود :
فراق نامهء سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت.
سعدی.
فراق نامهء سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکناتی.
سعدی.
رجوع به فراق شود.
فراقی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب به فراق. آنچه دربارهء فراق بود :
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.نظامی.
رجوع به فراق و فراقیه شود.
فراقی.
[فِ] (اِخ) ملا فراقی از ولایت جوین است. مردی فقیر است. از اوست این مطلع:
شب قدر است زلف یار و دل گم کرده راه آنجا
نمی بینم دلیل روشنی جز برق آه آنجا.
(مجالس النفائس چ حکمت ص 168).
گویند با وجود اخلاق ذمیمه در خدمت سلاطین تقرب زیاد داشته، چندی قاضی سبزوار بوده و در آخر سیاحت خراسان کرده است. (آتشکده چ شهیدی ص 343).
فراقیه.
[فِ قی یَ] (ع ص نسبی) اشعاری که مشتمل بر فراق و دوری از معشوق باشد. (آنندراج). فراق نامه. رجوع به فراق، فراقی و فراق نامه شود.
فراک.
[فُ] (اِ) پشت که در مقابل رو است و به عربی ظهر خوانند. || (ص) حیز و مخنث. || پلید و پلشت. || زبون. (برهان).
فراک.
[فْرا / فِ] (انگلیسی، اِ)(1) نوعی لباس زنانهء بلند. || نوعی روپوش بچگانه. (فرهنگ «لرنر» آکسفورد). || شنل بلند رهبانان. (فرهنگ «لرنر» آکسفورد) (وبستر امریکایی). || لباس کارگری گشاد و راحت. (فرهنگ «لرنر» آکسفورد). || نیم تنهء نظامی. (فرهنگ حییم). || کت بلند سیاه رنگ مردانه ای که تا بالای زانو می آید و اکنون بیشتر به جای آن لباس دیگری پوشیده میشود که جامهء صبح(2) نام دارد. (از فرهنگ «لرنر» آکسفورد). این لباس در قرن نوزدهم بسیار معمول بوده است. (از وبستر امریکایی).
(1) - Frock.
(2) - Morning coat.
فراکردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب) پیش آوردن. فراز آوردن. فراز کردن. پیش آوردن و دراز کردن دست. (یادداشت به خط مؤلف) :دست فراکن و چیزی بخور. (تاریخ سیستان). دست فراکردند اندر اوانی فروختن. (تاریخ سیستان). || برگزیدن. انتخاب کردن. منصوب کردن : راست نیاید وزیری فراکردن و در هفته ای بر وی چنین مذلتی رسد، بر آن رضا دادن. (تاریخ بیهقی). || برانگیختن. وادار کردن : امیر مسعود عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت. (تاریخ بیهقی).رجوع به فرا و فراز و فراز کردن شود.
فراکرده.
[فَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)فرازکرده. بسته : اعور گفت: مرا بدان می آوری که چشم فراکرده باز کنم و در بسته گشایم؟ (تذکرة الاولیاء عطار). رجوع به فراز و فراز کردن شود.
فراکشیدن.
[فَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)پیش کشیدن. به سوی خود کشیدن. || بالا کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراز کشیدن شود.
فراکن.
[فَ کَ] (اِ) جوی نوکندهء عمیق که در آن تازه آب جاری و روان شده باشد. || جوی بلند همچو جویی که در کمر کوه و امثال آن کنده باشند. || (ص) بلند که نقیض پست باشد. (برهان).
فراکندن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب) کندن. حفر کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرا شود.
فراکه.
[فَ کَ] (اِخ) قریه ای است در دوفرسنگی مغرب قلعه سوخته در فارس. (از فارسنامهء ابن بلخی).
فراکین.
[فَ] (اِ) به معنی فراکن است. (اوبهی). رجوع به فراکن شود.
فراگذاشتن.
[فَ گُ تَ] (مص مرکب)رها کردن و سر دادن. (یادداشت به خط مؤلف): رسنی بر پای او بستم و فراگذاشتم تا میچرد. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
فراگرد.
[فَ گَ] (اِخ) دریای بزرگی که بر گرد عالم میگردد و به جهت احاطه بر دور کرهء خاک به عربی آن را محیط گویند و مملکت چین قریب به آن دریاست. (انجمن آرا). منظور مؤلف انجمن آرا روشن نیست و این نام در مأخذ دیگری دیده نشد. گمان میرود که این مطالب مبتنی بر بی خبری مؤلف مزبور از جغرافیای عالم است و وی اقیانوس هند را محیط بر خشکی های عالم دانسته است.
فراگرفتن.
[فَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء).
صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب
بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل.
ابن یمین فریومدی.
بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمهء تاریخ قم). || برداشتن :قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود. || شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). || آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) :
بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را
فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت). || گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن : مبادا که چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان).
اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی.سعدی.
|| پر کردن. (ناظم الاطباء) :
بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش
فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن.قاآنی.
|| محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن : اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || عادت کردن. || واپس گرفتن. || تصرف کردن. || نگاه داشتن. || ربودن. || منقبض بودن. || اسهال داشتن. (ناظم الاطباء).
فراگماشتن.
[فَ گُ تَ] (مص مرکب)برگماشتن. منصوب کردن. گماشتن : چون آن نواحی مستخلص شد، نایبی فراگماشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به فرا شود.
فراگوش داشتن.
[فَ تَ] (مص مرکب)گوش دادن و شنیدن. (ناظم الاطباء). این صورت مصدری درست به نظر نمی آید و ظاهراً آنچه در متون و تداول مردم است «گوش فراداشتن» است.
فراگه.
[فِ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودحلهء بخش گناوهء شهرستان بوشهر، واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری گناوه و کنار رودحله. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر و مرطوب که دارای 309 تن سکنه است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرالاوی.
[فَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن موسی. رجوع به ابوعبدالله فرالاوی شود.
فرام.
[فِ] (ع اِ) دارویی که شرم زن را تنگ سازد. (منتهی الارب). دارویی که زنان فرج خود را بدان تنگ کنند. (ناظم الاطباء). دوایی است که زنان برای تضییق فرج مستعمل دارند. (فهرست مخزن الادویه). || لته ای است که زنان حمول سازند آن را یا در ایام حیض فرج را بدان آکنند. (منتهی الارب). لتهء حیض. (ناظم الاطباء). رجوع به فرامة شود.
فرام.
[فَ] (ص) تندرو. (قاموس کتاب مقدس).
فرام.
[فَ] (اِخ) شهریار یرموت. (قاموس کتاب مقدس).
فرام.
[فَ] (اِخ) یکی از مشاهیر اموریان زمان یوشع. (قاموس کتاب مقدس).

/ 15