فرخی.
[فَرْ رُ] (اِخ) سیستانی. علی بن جولوغ، مکنی به ابوالحسن. شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم و از جملهء سرآمدان سخن در عهد خویش و در همهء ادوار تاریخ ادبی ایران است. صورت صحیح اسم پدرش معلوم نیست جز آن که برخی مانند عوفی و دولتشاه آن را «جولوغ» و بعضی مانند آذر و هدایت (در مجمع الفصحاء) «قلوع» نوشته اند. موطن وی سیستان بود و خود نیز در قصیده ای بدین امر اشاره می کند:
من قیاس از سیستان دارم که او شهر من است
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگ است و زمینش نامدار
مردمان شهر من در شیرمردی نامور.
و بنابراین سخن دولتشاه سمرقندی که وی را از اهل ترمذ دانسته باطل است. پدر فرخی چنانکه نظامی عروضی گفته است غلام امیر خلف بانو یعنی خلف بن احمدبن محمد بن خلف بن اللیث صفاری بود. از آغاز حیات شاعر همین قدر معلوم است که «شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و آن دهقان هر سال او را دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی(1)». دولتشاه او را شاگرد عنصری دانسته و این گفتاری نادرست است، چه عنصری بلخی هیچ گاه در سیستان مقیم نبوده است تا فرخی در خدمت وی شاگردی کند و پس از آنکه با عنصری در دربار محمود آشنایی یافت هم شاعری استاد بود و به استادی عنصری حاجتی نداشت. به هر حال مسلم است که فرخی در عنفوان شباب در شاعری مهارت یافت و بعد از آن که «زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد... بی برگ ماند... قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است، چه شود دهقان از آنجا که کرم اوست غلهء من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم؟... دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست. فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد، باشد که اصابتی یابد. تا خبر کردند او را از ابوالمظفر چغانی به چغانیان که این نوع را تربیت می کند و این جماعت را صله و جایزهء فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت در این باب او را یار نیست. قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهء تنیده ز دل بافته ز جان.
... پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه... و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود... فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی را سگزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم. هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: امیر به داغگاه است و من میروم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است... قصیده ای گوی لایق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرونشده بود. جملهء کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ای خداوند تو را شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که: با کاروان حله برفتم ز سیستان... چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی، از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: ای خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهء داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید، ختلی. به راه راست... فرخی را گفت: تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت، بگیر، تو را باشد. فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده. بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت و خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون کرد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخرالامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد. کرگان در آن رباط شدند. فرخی به غایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کرگان را بشمردند، چهل ودو سر بودند. رفتند و احوال با امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت: مردی مقبل است، کار او بالا گیرد. او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید. مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز به طلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را به کسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهء پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت...». ورود فرخی در خدمت امیر ابوالمظفر احمدبن محمد چغانی امیر فاضل و شاعر و شاعرپرور چنانکه از اشارهء او دربارهء دقیقی(2)برمی آید مدتی بعد از قتل دقیقی و بنابراین چند سال بعد از سالهای 367 تا 369 ه .ق. اتفاق افتاده است و مث بعد از حدود سالهای 380 و 381 و غلبهء ابوالمظفر بر پسرعم خود ابویحیی طاهربن فضل چغانی است که با این غلبه دورهء دوم امارت ابوالمظفر شروع می شده است. از طرف دیگر چون ورود فرخی به دربار محمود غزنوی مصادف با روزگار اوج قدرت محمود است باید تاریخ آن پس از سال 390 باشد زیرا خدمت او در دربار ابوالمظفر برایش تجملی فراهم آورده بود که موجب شد سلطان غزنوی در او به دیدهء حشمت نگرد. از بیتی که فرخی در بیماری محمود گفته است:
کاشکی چاره دانمی کردن
که بدو بخشمی جوانی و جان
معلوم میشود که در اواخر زندگی محمود در حدود سال 421 که روزگار بیماری و مرگ محمود است او هنوز جوان بود و حتی از تأسفی که لبیبی در مرگ فرخی میخورد، چنین برمی آید که فرخی به پیری نرسیده است. لبیبی پس از مرگ او گوید:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.
با وجود جوانی، فرخی بر اثر قدرت خود در شاعری و مهارتی که در موسیقی داشت نزد سلطان محمود قربت و مکانت یافت و در دستگاه او به ثروت و نعمت بسیار رسید و اجازت حضور در موکب و مجلس او یافت و علاوه بر این بخششها از محمود اجری مرتب داشت. در حضر و سفر و حتی در سفرهای جنگی در خدمت سلطان می بود و اگر وقتی اجازت سفر نمی یافت از در خواهشگری درمی آمد زیرا از این سفرها غنائم فراوان به همراهان محمود میرسید و گاه کار به جایی می کشید که گرانترین اشیاء به بهای اندک فروخته می شد و گویا خوی عیاری فرخی را بر آن میداشت که در این سفرها گاه خود نیز در مخاصمات دخالت کند. روابط محمود و فرخی ظاهراً برای آنکه او بی اجازت با یکی از غلامان خاص به شرابخوارگی نشسته بود تیره شد و کار به بیرون کردن شاعر از درگاه پادشاه منجر گشت و سرانجام بار دیگر اجازت ورود به درگاه یافت و خود در قصیده ای که مطلع آن نقل خواهد شد از این داستان حکایت می کند:
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان...
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان.
از نزدیکان محمود، فرخی علی الخصوص به امیر عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین سبکتکین برادر محمود و سپاهسالار او ارادت داشت و این نزدیکی مدتی پس از ورود فرخی در درگاه محمود صورت گرفت. فرخی در خدمت این امیرزاده ممارست میکرد و در غالب مجالس او حضور داشت و او با نهایت مهربانی و بخشندگی با فرخی رفتار مینمود و فرخی خود اشارتی به این امر دارد:
ما به شب خفته و از تو همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان.
و در جایی دیگر گوید:
درِ خزانهء او پیش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان.
ظاهراً در سفر کشمیر میان امیر یوسف و فرخی نقاری پدید آمد و امیر او را در کنار رود جیلم مأمور فربه کردن چند پیل ضعیف کرد. نقار میان او و یوسف سه سال طول کشید تا سرانجام فرخی ناگزیر شد به امیر محمد بن محمود پناه برد و از او شفاعت خواهد. امیر یوسف که پس از مرگ نصربن سبکتکین برادر خود سپهسالار محمود شده بود در زمان محمود هم به فرزندش محمد توجه بسیار داشت و پس از مرگ سلطان در مدت کوتاه پادشاهی امیر محمد سپهسالاری او را نیز بر عهده داشت اما با روی کار آمدن مسعود به زندان افتاد و در سال 423 ه .ق. در زندان درگذشت. دیگر از نزدیکان محمود که بسیار مورد تعظیم و بزرگداشت فرخی بود، امیر محمد پسر کوچک سلطان محمود است که پس از درگذشت محمود به سال 421 ه .ق. به پادشاهی رسید و بعد از پنج ماه معزول و زندانی و سپس کور شد. وی پس از آنکه غلامان مسعود در سال 432 دست به قتل مسعود زدند دوباره با وجود کوری به سلطنت برگزیده شد و این بار نیز بیش از سه ماه بر تخت ننشست. فرخی از امیر محمد چه در حیات سلطان محمود و چه در زمان حکومت خود او عطایای جزیل یافت و شرح این صلات و جوایز کثیر در قصایدی که وی در ستایش محمد ساخته است آمده. پس از عزل محمد، فرخی همچنان در دربار غزنین باقی ماند و خود را به دستگاه سلطان مسعود منتسب ساخت و در زمان همین پادشاه زندگیش به سر آمد. امیر نصربن ناصرالدین برادر محمود که تا سال 412 سپهسالار خراسان بود نیز از ممدوحان فرخی است. این شاعر غیر از شاهان و شاهزادگان گروهی از مردان نامی عصر خود را نیز در شعر ستوده است که از آنجمله اند: 1- خواجهء بزرگ شمس الکفاة احمدبن حسن میمندی که از سال 401 تا 416 وزیر محمود بود و در این سال مغضوب و معزول شد و دیگر بار مسعود او را وزارت داد و تا سال 424 که درگذشت در این مقام باقی بود. فرخی را در ستایش او قصایدی است و این بیت نمونه ای از آنهاست:
در سرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر.
فرخی از میان بستگان خواجه به پسرش ابوالفتح عبدالرزاق بیشتر ارادت میورزید. 2- ابوعلی حسن بن محمد میکالی معروف به حسنک نیشابوری که چندی در اواخر عهد سلطان محمود وزیر او بود و بر اثر اختلافی که میان او و مسعود بود در آغاز سلطنت آن پادشاه به دار آویخته شد. 3- خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف سیستانی معروف به ابوبکر حصیری از ندمای محمود که مردی فاضل و شعردوست بود. 4- ابوسهل احمدبن حسن حمدوی (یا حمدونی) از رجال معروف دوران محمود و مسعود که مدتی وزارت و کدخدایی ری و جبال را داشت و با علاءالدوله کاکویه جنگهایی کرد. 5- ابوسهل زوزنی که مدتی صاحب دیوان عرض و صاحب دیوان رسالت مسعود بود. 6- ابوالحسن علی بن ابی العباس فضل بن احمد اسفراینی که مردی ادیب و شاعر بود، به خصوص اشعار عربی نغز می سرود و از رجال بزرگ روزگار غزنویان شمرده می شد. فرخی در موسیقی مهارت داشت و این امر علاوه بر تصریح نظامی عروضی در چهارمقاله با اشارات متعدد خود او نیز تأیید می شود و یکی از علل تقرب او در دستگاه شاهان نیز همین هنر بوده است. میگوید:
شه روم خواهد که تا همچو من
نهد پیش او بربطی در کنار.
و در جای دگر گوید:
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان.
از اطلاعات او در دیگر علوم خبری نداریم و از بس که شعرش روان و ساده و مبتنی بر عواطف رقیق است تبحر او را در علوم از شعرش نمیتوان درک کرد. نسبت تألیف کتاب ترجمان البلاغه را که بعضی به او داده اند پیدا شدن نسخهء قدیم آن کتاب که در سال 507 تحریر شده است رد می کند زیرا ترجمان البلاغه مطابق این نسخهء قدیم و معتبر از آثار یکی از ادبای اواخر قرن پنجم به نام محمد بن عمر رادویانی است(3). فرخی یکی از بهترین شاعران قصیده سرای ایران است. سخنان وی در میان قصیده سرایان به سادگی و روانی و استحکام و متانت ممتاز است. وی در استفاده از افکار و احساسات مادی و بیان آنها به زبان ساده و روشن و روان، چندان مهارت به کار برده که از این حیث گاه درست به پایهء سعدی میرسد یعنی همان سادگی ذوق، رقت احساس و شیرینی بیان را که سعدی در میان غزلسرایان دارد فرخی در میان گویندگان قصاید عهد خود داراست. تغزلات فرخی از حیث اشتمال بر معانی بدیع عشقی و احساس بی پیرایهء شاعر که گاه بی پرده ابراز میشود مشهور است و او توانسته است انواع احساساتی را که بر عاشق دست میدهد بیان کند. در مدح نیز قدرت خلاق خود را در اوصاف رایع ممدوحان به کار انداخته است و در انواع توصیفات او از قبیل وصف طبیعت، معشوق، ممدوح، میدان جنگ و جز آن، این تسلط مشهود است. شوخ طبعی شاعر و گستاخی او در برابر ممدوحان خویش نیز به آثارش رونقی بخشیده است. (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 1 صص 531-546).
(1) - چهارمقاله، مقالت دوم.
(2) - فرخی نیز گوید: تا طرازنده یْ مدیح تو دقیقی درگذشت.
(3) - رجوع شود به ترجمان البلاغه چ احمد آتش چ استانبول.
فرخی.
[فَرْ رُ] (اِخ) گرگانی. از شعرای آل سلجوق. (چهارمقالهء عروضی چ معین ص 45). احتمال میرود مراد فخرالدین اسعد جرجانی صاحب مثنوی معروف ویس و رامین باشد و «فرخی» سهواً به جای «فخری» نوشته شده باشد. (از تعلیقات چهارمقاله به قلم محمد قزوینی). در یک نسخه از تاریخ گزیده نیز «برخی گرگانی» آمده. اما برخی با باء بلاشک غلط است، چنانکه از ذکر آن مابین اسماء دیگر که به ترتیب حروف معجم است واضح میشود و مقصود ناسخ لابد «فرخی» با فاء بوده است و اگرچه فرخی نیز ظاهراً غلط است به جای «فخری» ولی توارد جمیع نسخ چهارمقاله با این نسخهء تاریخ گزیده، فرخی به جای فخری، توارد غریبی است و انسان را به شک می اندازد که شاید فی الواقع تخلص این شاعر فرخی بوده است نه فخری، لکن این شک فقط توهم و احتمال ضعیفی است و مشهور در نزد عامهء ناس و مسطور در غالب کتب تذکره و غیرها، فخر یا فخری گرگانی است. (از تعلیقات چهارمقاله حواشی معین ص 144). رجوع به فخرالدین اسعد گرگانی شود.
فرخی.
[فَرْ رُ] (اِخ) یزدی. میرزا محمد فرزند محمدابراهیم یزدی. در سال 1306 ه .ق. در یزد متولد شد و همانجا به تحصیل پرداخت ولی نزدیک پایان تحصیلات مقدماتی در مدرسهء مرسلین انگلیسیهای یزد به علت روح آزادیخواهی و اشعاری که علیه اولیای مدرسه می سرود از آنجا اخراج شد. با این ترتیب تا حدود سن 16سالگی تحصیل کرد و فارسی و مقدمات عربی را آموخت و سپس به کارگری پرداخت و از دسترنج خود امرار معاش کرد. در صدر مشروطیت از «دمکرات»های جدی بود. در نوروز سال 1327 یا 1328 ه .ق. فرخی شعری تند، خطاب به فرماندار یزد ساخت و در دارالحکومه خواند و ضیغم الدولهء قشقایی حاکم یزد دستور داد دهانش را با نخ و سوزن دوختند و به زندانش افکندند. تحصن مردم یزد در تلگرافخانهء شهر و اعتراض به این امر موجب استیضاح وزیر کشور وقت از طرف مجلس شد. وزیر کشور این موضوع را شایعه ای خواند و آن را تکذیب کرد. فرخی در اواخر سال 1328 ه .ق. به تهران آمد و با روزنامه های وقت به همکاری پرداخت. مقالات و اشعار تند او که بعد از سال 1327 ه .ق. در تهران انتشار می یافت برای او دشمن های فراوان به وجود آورد.
در اوائل جنگ جهانی اول به عراق سفر کرد و چون در آنجا مورد تعقیب واقع شد از بیراهه، با پای برهنه به ایران گریخت. در تهران قفقازیها به او تیراندازی کردند اما از این مهلکه هم جان به در برد. در کودتای اسفند 1299 ه .ش. او یکی از کسانی بود که به زندان رفت و مدتی در باغ سردار اعتماد زندانی بود. در 1300 ه .ش. روزنامهء طوفان را انتشار داد و روزنامه اش بارها توقیف و تعطیل شد. فرخی هنگام توقیف طوفان مقالات خود را با امتیاز روزنامه های دیگری به نام «ستارهء شرق»، «قیام» و «پیکار» انتشار میداد. طوفان در سال هشتم خود به مجله ای تبدیل شد اما این بار هم یک سال بیشتر دوام نکرد. فرخی در دورهء هفتم قانونگذاری از یزد انتخاب شد و به مجلس رفت و در آن دوره او و محمودرضای طلوع نمایندهء رشت اقلیت مجلس را تشکیل میدادند. پس از پایان دورهء هفتم مجلس شورای ملی وی به آلمان رفت و مدتی به انتشار روزنامهء طوفان دست زد. در سال 1311 یا 1312 ه .ش. به ترغیب تیمورتاش که در برلن او را ملاقات کرد به ایران آمد و چندی بعد دستگیر و زندانی گردید. در سال 1316 در زندان به قصد خودکشی تریاک خورد اما توجه مأمورین زندان مانع مرگ او گردید. در همان سال او را محاکمه و ابتدا به 27 ماه زندان محکوم کردند. در دادگاه تجدیدنظر مدت زندان وی به سه سال افزایش یافت و سرانجام در طی همان سه سال در بیمارستان زندان به سال 1318 ه .ش. چراغ عمرش خاموش شد. (از مقدمهء دیوان فرخی یزدی به قلم حسین مکی).
از غزلهای اوست:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانهء چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهء شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهء غم بود و جگرگوشهء دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم.
اشعار سیاسی فرخی یزدی بیشتر صورت مسمط دارد و چکامه های میهنی او نیز به جای خود دارای ارزش است.
فرخی.
[فَرْ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان جندق بیابانک بخش خور بیابانک شهرستان نائین، واقع در 14هزارگزی شمال باختری خور، متصل به راه خور به جندق. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 632 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فرخی.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال خاوری قاین. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر و دارای هفت تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخیدن.
[فَ دَ] (مص) بر وزن و معنی رقصیدن. (آنندراج از اشتینگاس). فرخسیدن. فرخشیدن. رجوع به فرخسیدن و فرخشیدن شود. || فرخویدن. فرخو کردن. رجوع به فرخویدن شود.
فرخیز کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب) بر مدار آب افزودن برای امری عام المنفعه یا تعمیر جو و قنات و آن افزودن چند هنگام است بر مدار. (یادداشت به خط مؤلف).
فرخی گرم آب.
[فَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 56هزارگزی شمال خاوری قاین و نه هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو قاین به رشخوار. ناحیه ای است جلگه ای، گرمسیر و دارای 317 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرخینوند.
[فَ نَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیجنوند بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در 28هزارگزی خاور چرداول، کنار راه بیجنوند به چرداول. ناحیه ای است کوهستانی، گرمسیر و دارای 270 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرد.
[فَ] (ع ص) تنها. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). متفرد. (اقرب الموارد). منفرد و مجرد. (ناظم الاطباء) : لاجرم تن آسان و فرد می باشد و روزگار کرانه می کند. (تاریخ بیهقی).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من.سوزنی.
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.نظامی.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.مولوی.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست.جامی.
|| مرد بیمانند. (منتهی الارب). آنکه او را نظیری نیست. ج، اَفْراد، فُرادی برخلاف قیاس. (اقرب الموارد). یگانه. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.فرخی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین.
منوچهری (دیوان ص 79).
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.ناصرخسرو.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند و فردند.مسعودسعد.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.خاقانی.
ظل حق است اخستان، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی.
عطار.
- سیف فرد؛ شمشیر بی عدیل باجوهر. ج، اَفْراد، فُرادی. (منتهی الارب).
- فرد اعلی و فرد اول؛ کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده. (آنندراج از بهار عجم).
- فرد کردن؛ یگانه ساختن و یکی دیدن :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 189).
|| دورشده و جدامانده. (یادداشت به خط مؤلف) :
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم.
فرخی.
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.فرخی.
تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.
خیام.
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم.سوزنی.
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم.خاقانی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.مولوی.
- فرد شدن؛ جدا شدن :
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.مولوی.
چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف» بشنو.جامی.
- فرد ماندن؛ جدا ماندن. تنها ماندن :
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی.خاقانی.
|| تهی. خالی :
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت، زاغ سوی بوستان کند آهنگ.
فرخی (دیوان ص 213).
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست.
فرخی.
|| جداگانه : در بابی فرد به حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم. (تاریخ بیهقی). || (اِ) نصف زوج. ج، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف). || یک جانب ریش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت. (منتهی الارب). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق. (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح حدیث) حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفه و کلام) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در تداول امروز مرادف آدمی، شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم: اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ) الله عزوجل. (منتهی الارب). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید :
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.
ناصرخسرو.
|| (مص) تنها و جدا شدن. || تنها درآمدن در کاری. تنها کردن کار را. (منتهی الارب).
فرد.
[فَ رِ / فَ رَ] (ع ص) یکتا و یگانه. (از منتهی الارب). واحد و در این معنی فَرْد، به سکون راء، جایز نیست. (از اقرب الموارد).
- سیف فرد؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).
- شی ء فرد؛ چیز یگانه. (منتهی الارب).
|| بی مانند و بی نظیر. (از منتهی الارب).
فرد.
[فُ رُ] (ع ص) بی عدیل. (از منتهی الارب). متفرد. (اقرب الموارد). سیف فرد؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).
فرد.
[فَ رُ] (ع ص) متفرد. (اقرب الموارد). یگانه و یکتا و منفرد. (منتهی الارب).
فرد.
[فَ] (اِخ) شمشیر عبدالله بن رواحه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرد.
[فَ] (اِخ) یکی از دو کوهی که آنها را فردان گویند و در دیار سلیم است به حجاز. (معجم البلدان). موضعی است. (منتهی الارب).
فرد.
[فَ] (اِخ) موضعی در نزدیکی بطن ایاد از دیار بنی یربوع بن حنظله. (معجم البلدان). جایی است. (منتهی الارب).
فرد.
[فَ] (اِخ) یا فردالشجاع. ستاره ای است. (اقرب الموارد). کوکبی که به 23 درجهء جنوب قلب الاسد مائل به مغرب در صورت شجاع است و آن را قلب الشجاع و عنق الشجاع و سهیل الشام گویند. (یادداشت به خط مؤلف). ستارهء سرخی است بر گردن شجاع که یکی از صور فلکی است. (حاشیهء ص 177 لیلی و مجنون چ وحید) :
چون فردروان ستارهء فرد
بر فرق جنوب جلوه میکرد.نظامی.
رجوع به فردالشجاع شود.
فرد.
[فُ] (اِخ)(1) جان. نویسندهء انگلیسی. رجوع به فورد شود.
(1) - John Ford.
فرد.
[فُ] (اِخ) هنری(1). صنعتگر معروف امریکایی. رجوع به فورد شود.
(1) - Henry.
فردا.
[فَ] (ق، اِ) پردا. در زبان پهلوی فرتاک(1). (از حاشیهء برهان چ معین). روز آینده. غد. (آنندراج). روز بعد از امروز و دیگر روز و روز دیگر. (یادداشت به خط مؤلف) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی.
یکی حال از گذشته دی، دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
به نستور گفتا که فردا پگاه
سوی کشور نامور کش سپاه.فردوسی.
بدو گفت بهرام، فردا پگاه
بیایم ببینم من آن جشنگاه.فردوسی.
چو فردا بیایی بدین دشت جنگ
به پس باز بندم تو را هر دو چنگ.
فردوسی.
امیر گفت فردا باید از کارها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد. (تاریخ بیهقی). تا فردا این شغل کرده آید تمام. (تاریخ بیهقی). اعتماد من بر شماست. فردا به دیوان باید آمد و به شغل کتابت مشغول شد. (تاریخ بیهقی).
بیندیش شب کار فردا نخست
بدان رای رو پس که کردی درست.اسدی.
چند غره شوی به فرداها
چند با خویشتنت پیکار است.ناصرخسرو.
امروز جهان بستد و ما را غم آن نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند؟
خاقانی.
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان.
خاقانی.
کجا یک وعده ای دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی.خاقانی.
- امروز و فردا کردن؛ در تداول امروز، سر گرداندن و معطل کردن.
- بی فردا؛ روزی که در پی آن فردایی نیست. کنایه از روز قیامت :
دل تو جفت طرب باد وز تعب شد فرد
تو در نشاط و طرب تا به روز بی فردا.
سوزنی.
- فردا پس فردا کردن؛ امروز و فردا کردن. سر گرداندن. سر دواندن. معطل کردن.
- فرداروز؛ روز دیگر. روز بعد. مقابل فرداشب : فرمود آن صندوق دیگر که همتای این صندوق است فرداروز به وی دهند. (جهانگشای جوینی).
- فرداشب؛ شب آینده. شب پس از امشب. (ناظم الاطباء). شب دیگر. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل فرداروز.
- فردا گفتن؛ عقب انداختن. امروز و فردا کردن. به آینده محول داشتن :
ببخش و بیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آرد به روی.
فردوسی.
|| کنایت از آینده باشد. توسعاً پس از این باشد. (یادداشت به خط مؤلف) :
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.کسائی.
چندین هزار امید بنی آدم
طوقی شده به گردن فردا بر.ترکی کشی.
تو همی گوی شعر تا فردا
بخشدت خواجه جامهء فافا.بلجوهر.
ببخش و بیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آرد به روی.
فردوسی.
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
و گر امروز شکیبا شد فردا نشود.
منوچهری.
لیکن وفا نیاید از او فردا
امروز دید باید فردا را.ناصرخسرو.
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبی را.ناصرخسرو.
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من.نظامی.
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل.سعدی.
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا نیاید جوانی ز پیر.سعدی.
چو خواهی که فردا کنی مهتری
مکن دشمن خویش را کهتری.سعدی.
|| قیامت. روز رستاخیز. آن سرای. عقبی. جهان دیگر. (یادداشت به خط مؤلف) :
چو فردا نومه خونون نومه خونند
مو در کف نومه سر در پیش دیرم.باباطاهر.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.ناصرخسرو.
امروز خوشم بدار و فردا با من
آنچ از کرم تو می سزد آن میکن.
(منسوب به خیام).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
وگرنه، تفّ این آتش تو را هیزم کند فردا.
سنائی.
فردا چو حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان چنار.
سوزنی.
چه کند کوس که امروز قیامت نکند
نه ندارد نفس صور که فردا شنوند؟خاقانی.
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشهء فردای خود اکنون فرست.نظامی.
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.سعدی.
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نیابی مجال سخن.سعدی.
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
حافظ.
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
امروز نیز ساقی مهروی و جام می.حافظ.
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی.حافظ.
- روز فردا؛ فردا. قیامت :
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم.فلکی شروانی.
- فردای قیامت؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو باشد. (سعدی).
(1) - fratak.
فرداً.
[فَ دَنْ] (ع ق) به تنهایی. جداگانه. انفرادی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرد شود.
فرداب.
[فَ] (اِ) افشا و اظهار و آشکاراکردگی. (ناظم الاطباء). در دساتیر و دیگر کتب لغت دیده نشد.
فردات.
[فُ] (ع اِ) پشته ها. (منتهی الارب). الاکام. (اقرب الموارد).
فردات.
[فُ رُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). در معجم البلدان و تاج العروس نبود.
فردات.
[فْرُ / فِ رُ] (اِخ) نام برادرزادهء خشایارشاه است که در حدود سالهای 476 یا 475 ق.م. در جنگهای ایران و یونان به دست یونانیها کشته شد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 936).
فرداج.
[فَ] (اِخ) نام جد خاندانی است. (سمعانی).
فرداجی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فرداج که نام جد خاندانی است. (از سمعانی).
فرداجی.
[فَ] (اِخ) محمد بن برکة بن الفرداج الحلبی القنسری الفرداجی، مکنی به ابوبکر. از احمدبن هاشم انطاکی روایت کند و از وی ابوبکربن المقری روایت دارد. (لباب الانساب).
فردار.
[فَ] (اِ) اصحاب احکام و زائجه، برای مولود از اول تا آخر عمر دوره ها و تقسیماتی قائلند که هر یک از آن ادوار و تقاسیم را به کوکبی نسبت کنند، مث از لحظهء تولد تا چهارسالگی را منسوب به قمر کنند و آن مدت را فردار قمر گویند. این تقسیم بر طبق عقیدهء ایرانیان قدیم است. عمر آدمی بنابر شمارهء کواکب سبعه هفت فردار دارد. (از یادداشتهای مؤلف). مردم به تدبیر خداوند فردار بود آن سالها که او راست. چون تمام شوند به دیگر تدبیر اندرآید که از پس اوست و هر مولودی که به روز بود ابتدا از آفتاب کنند و هر مولودی که به شب بود ابتدا از قمر کنند و ترتیب خداوندان فردار به فلکهای کواکب است از برسوی و فروسوی. و هر فرداری سالهای او میان هفت ستاره بخشیده است. و نخستین بخشش خداوند آن فردار را بود خالص. و دوم بخشش هم او راست ولیکن به انبازی آن ستاره که زیر فلک اوست. (التفهیم چ همایی ص366). پردار. (حاشیهء همان کتاب).
فردارات.
[فَ] (اِ) جِ فردار. دوره های عمر. رجوع به فردار شود.
فرداسا.
[فِ] (معرب، اِ) فردوس. السدی گوید: اصل لغت «فردوس» در نبطی «فرداسا» است. (المعرب جوالیقی ص 241). این وجه اشتقاق بر اساسی نیست. رجوع به فردوس شود.
فرداس من.
[فْرَ / فِ رَ مِ] (اِخ) نام یکی از سپاهیان زمان اسکندر بود که به خواست او در دستهء قراولان مخصوص (آژما) داخل شده بود و انتخاب او و گروهی دیگر از خارجیان برای این سمت، مورد اعتراض ایرانیان قرار گرفت. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1885).
فرداًفرد.
[فَ دَنْ فَ] (از ع، ق مرکب)یک یک. یگان یگان. (ناظم الاطباء). یکایک. (یادداشت به خط مؤلف) : درویشان را فرداًفرد التماس کرد که از حضرت خواجه التماس نمایید. (انیس الطالبین ص 172).
فردالشجاع.
[فَ دُشْ شُ] (اِخ) نام کوکبی است. (آنندراج). فرد یا فردالشجاع کوکبی است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرد شود.
فردالفرد.
[فَ دُلْ فَ] (ع اِ مرکب) این آن است که او را عددی فرد بشمارد فرد بار، چون نُه که او را سه، به سه بار بشمرد و چون پانزده که پنج او را به سه بار بشمرد و سه او را به پنج بار بشمرد. (التفهیم چ همایی ص 35).
فردان.
[فَ] (ع ص) یکتا. یگانه. یک. (منتهی الارب). واحد. و شی ء فردان؛ یعنی منفرد و مؤنث آن فَرْدی است. (از اقرب الموارد).
فردانش.
[فَ نِ] (اِ) علم نیکو و بامعنی. کنایه از علم حکمت که فرزانگی باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). در دساتیر و دیگر کتب لغت دیده نشد.
فردانیت.
[فَ نی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) وحدانیت. یگانگی. یکتایی. (ناظم الاطباء). فردیت.
فرداوم.
[فَ وُ] (ص نسبی) فردایینه. منسوب و متعلق به فردا. (ناظم الاطباء).
فردایین.
[فَ] (ص نسبی) از: فردا + ین (پساوند نسبت). مربوط به فردا. مقابل امروزین : رنج امروزین آسودن فردایین بود و آسودن امروزین رنج فردایین. (فارسنامه).
فردایینه.
[فَ نَ / نِ] (ص نسبی) فردایین. فرداوم. (ناظم الاطباء). رجوع به فردایین و فرداوم شود.
فردجان.
[فُ دَ] (اِ) پنج روز باشد از آخر آبان ماه که از سال نشمرند و آن خمسهء مسترقه است. (یادداشت به خط مؤلف). || ماه اول پاییز. (ناظم الاطباء).
فردجان.
[فَ دَ] (اِخ) قلعهء مشهوری است در نواحی همدان از ناحیهء جَرّا. (معجم البلدان). ابن سینا در سال 412 ه .ق. به فرمان سماءالدوله و به اتهام ارتباط با حاکم اصفهان علاءالدوله مدت چهار ماه در همین قلعه زندانی بود و رسالهء عرفانی حی بن یقظان را در اینجا نوشت. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 209 و 217).
فردجان.
[فَ دَ] (اِخ) یکی از دیه های قم است. (تاریخ سیستان چ بهار حاشیهء ص 35). در این ده آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است و در این آتشکده آتش آذرجشنسف بوده است و این آتش از جملهء آتشهایی بوده که مجوس در وصف و حق آن غلو کرده اند. (از کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). این آتشکده را برون ترکی که در سال 288 ه .ق. حاکم قم شده بود ویران کرد و آتش را بنشاند. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 225). و رجوع به ترجمهء یشتها ج 2 ص 242 شود.
فردخانه.
[فَ نَ / نِ] (اِ مرکب) از: فرد عربی به معنی یگانه و تنها + خانه. (حاشیهء برهان چ معین). خانه ای باشد که مردم غریب از راه رسیده در آنجا فرودآیند. || خلوت را نیز گویند و آن خانه ای باشد که در خانقاه سازند یعنی چله خانه و آن خانهء کوچکی باشد که مردم در آن به چله نشینند. (برهان) :
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهء جانی.سنائی.
فردد.
[فَ دَ] (اِخ) از قرای سمرقند است. (معجم البلدان).
فرددفش.
[فَ دَ ؟] (اِخ) نام یکی از هفت کشور یا هفت اقلیم در زمان ساسانیان. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 450 از بندهشن).
فرددی.
[فَ دَ دی] (ص نسبی) منسوب به فردد که از قرای سمرقند است. (سمعانی).
فرددی.
[فَ دَ دی] (اِخ) ابراهیم بن منصوربن سریح (یا شریح) الفرددی، مکنی به ابواسحاق. از محمد بن ایوب رازی و محمد بن عثمان بن علی بن نعمان و جز آنها روایت کند. (لباب الانساب).
فردر.
[فَ دَ] (اِ مرکب) چوب بزرگ گنده ای باشد که در پس در کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). فرادر. فردره. (حاشیهء برهان چ معین). فرادر. فروند. فداوند. فردروند. فردرد. فردره. فدوند. رجوع به فدوند و فدرنگ شود.
فردرد.
[فَ دَ] (اِ مرکب) فردر. به معنی فداوند که چوب پس در و اصل آن پی دربند بوده، فدوند شده و آن را فردرد گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در مورد اصل و ترکیب اجزاء آن به گفتهء مؤلف انجمن آرا نمیتوان اعتماد کرد.
فردرو.
[فَرْدْ رَ / رُو] (نف مرکب) کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود :
دامن فردروان گیر اگر حق طلبی
به صدای جرس قافله از راه مرو.
صائب.
فردره.
[فَ دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) به معنی فردر است که چوب گندهء پس در کوچه باشد و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). رجوع به فردر و فردرد شود.
فردریش.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) نام سه تن از امپراطوران مقدس روم. رجوع به فردریک شود.
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ)(1) لئون. نقاش بلژیکی. در سال 1856 م. به دنیا آمد و در 1940 جهان را بدرود گفت. (از فرهنگ وبستر).
(1) - Frederic, Leon.
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ)(1) هارولد. داستان نویس آمریکایی. در سال 1856 م. در یوتیکا(2) از شهرهای ایالت نیویورک به دنیا آمد و به سال 1898 چشم از جهان پوشید. از آثارش «بازار»(3)، «گلوریا موندی»(4) و «دختر لاتون»(5) معروف است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Frederic, Harold.
(2) - Utica.
(3) - The Market Place.
(4) - Gloria Mundi.
(5) - The Lawton Girl.
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) نام نُه تن از پادشاهان کشور دانمارک است که شش تن نخستین آنها بر نروژ فرمانروائی داشته اند. باید خاطرنشان کرد که این نُه تن به دنبال یکدیگر بر تخت ننشسته اند و میان آنها گاه سلطنت پادشاهان دیگری فاصله افکنده است. خلاصهء تاریخ پادشاهی آنها بدین قرار است: 1- فردریک اول پسر کریستیان اول از 1523 تا 1533 م. 2- فردریک دوم پسر کریستیان سوم از 1559 تا 1588 م. 3- فردریک سوم پسر کریستیان چهارم از 1647 تا 1670 م. 4- فردریک چهارم پسر کریستیان پنجم از 1699 تا 1730 م. 5- فردریک پنجم پسر کریستیان ششم از 1746 تا 1766 م. 6- فردریک ششم پسر کریستیان هفتم از 1808 تا 1839 م. 7- فردریک هفتم پسر کریستیان هشتم از 1848 تا 1863 م. 8- فردریک هشتم پسر کریستیان نهم از 1906 تا 1912 م. 9- فردریک نهم پسر کریستیان دهم که از 1947 به جای پدر نشست. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) دوک معروف اطریش که از 1306 تا 1330 م. فرمانروای آن کشور بود و در ضمن از سال 1314 تا 1322 م. بر آلمان نیز مسلط بود. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) نام سه تن از امپراطوران مقدس روم قدیم است که عبارتند از: فردریک اول که از سال 1152 تا 1190 م. امپراطور بود و در سال 1155 تاجگذاری کرد. فردریک دوم که اص پادشاه جزیرهء سیسیل بود و از 1215 تا 1250 م. فرمانروای کل روم گردید. تاجگذاری او در سال 1220 م. بود. و نام پدرش هنری ششم بود. فردریک سوم که اص از نسل پادشاهان خاندان «هابس بورگ(1)» آلمان بود و از 1440 تا 1493 م. امپراطوری روم را داشت. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Habsburg.
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) نام سه تن از پادشاهان پروس که عبارتند از: فردریک اول متولد سال 1657 م. که پسر فردریک ویلیام منتخب مردم براندنبورگ است. این پادشاه در کونیگسبرگ(1) متولد شد و خود در سال 1688 م. حاکم براندنبورگ شد و در جنگ اسپانیا به امپراطور لئوپولد کمک های ارزنده کرد. از سال 1701 م. پادشاه پروس شد و تا 1713 م. پادشاهی کرد. فردریک دوم که او را فردریک کبیر گفته اند فرزند فردریک ویلیام است که در سال 1712 از سوفیا دروته(2)متولد شد. این پادشاه نوهء فردریک اول است و پدر او ویلیام نیز نوهء فردریک ویلیام اول است. او مردی خودرای بود که میخواست از اطاعت پدر سر باززند. وی از برجسته ترین شاهان پروس است و از 1740 تا 1786 م. پادشاهی کرده است. وی در جنگهای معروف هفت ساله که از 1750 م. آغاز شد با فرانسه و روسیه و سوئد اتحادی علیه انگلیس تشکیل داد. فردریک سوم پسر ویلیام اول است و فقط چند ماه از نهم مارس تا 15 ژوئیهء 1888 م. عنوان امپراطوری پروس را داشته است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Konigsberg.
(2) - Sofia Dreutee.
فردریک.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) پادشاه معروف سوئد که در سال 1676 م. در شهر کاسل(1) متولد شد و از 1720 تا 1751 م. در آن کشور سلطنت کرد. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Kassel.
فردریک ویلیام.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ)(1)مردی است که از طرف مردم براندنبورگ به حکومت انتخاب شد و پسرانش به مقامات عالی رسیدند. و فرزند معروف او فردریک اول پادشاه سراسر پروس شد و مدتی این سلطنت در خاندان او باقی ماند. زندگی فردریک ویلیام در سال 1688 م. به پایان رسید. وی فرزند ژرژ ویلیام بود و در سال 1620 م. در برلین به دنیا آمده بود. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Frederick William.
فردریک ویلیام.
[فْرِ / فِ رِدْ] (اِخ) نام چهار تن از پادشاهان پروس است از خاندان فردریک ویلیام اول و عبارتند از: فردریک ویلیام متولد سال 1688 و متوفی به سال 1740 م. فرزند فردریک اول. فردریک ویلیام متولد 1744 و متوفی به سال 1797 فرزند فردریک دوم. فردریک ویلیام متولد سال 1770 و متوفی به سال 1840 م. فرزند فردریک ویلیام دوم. فردریک ویلیام متولد سال 1795 و متوفی به سال 1861 م. فرزند فردریک ویلیام سوم. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردسرا.
[فَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 33 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود و محصول عمدهء آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردسة.
[فَ دَ سَ] (ع مص) نیک پر کردن خنور را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بر زمین افکندن و به زمین زدن. (منتهی الارب). نیک بر زمین افکندن، یا بر زمین افکندن کسی را. (اقرب الموارد). || (اِمص) گشادگی و فراخی. (منتهی الارب). سعة. (اقرب الموارد).
فردغان.
[فَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 94هزارگزی جنوب خاوری قصبهء رزن و شش هزارگزی جنوب رودخانهء قره چای. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 235 تن سکنه است. محصولاتش غلات، لبنیات و صیفی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فردفر.
[فَ فَ] (اِ) رب النوع انسان را گویند یعنی پرورندهء او. (برهان). برساختهء فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فردم.
[فَ دُ] (ص) مقابل آفدم به معنی اولی و نخستین است. (یادداشت به خط مؤلف).
فردم.
[فَ دَ] (ص) پریشان و مضطرب. || مغموم و آزرده. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - شاهدی برای این دو معنی دیده نشد.
فردم.
[فَ دَ] (اِخ) بطنی است از تجیب. (سمعانی).
فردمی.
[فَ دَ] (ص نسبی) منسوب به بنی الفردم که بطنی است از تجیب. (سمعانی).
فردمی.
[فَ دَ] (اِخ) رباح بن ذؤابة بن رباح بن عقبة بن عبدالله تجیبی الفردمی المصری. از سالم بن غیلان روایت کند و از او ابن عفیر روایت دارد. (لباب الانساب).
فردنوا.
[فَ نَ] (ص مرکب) کسی که تنها نوازد و احتیاج به دمکش ندارد. (آنندراج) :
نو بلبل نطقم همه جا فردنوا بود
این شوخ زبان رشک هم آواز ندانست.
طالب آملی (از آنندراج).
فردو.
[] (اِخ) قصبه ای است جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری کهک و 37هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر و دارای 1800 تن سکنه است. از 20 رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بادام، گردو، قیسی، صیفی، لبنیات و عسل است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، عده ای برای تأمین معاش به قم و تهران رفته برمیگردند. از صنایع دستی زنان کرباس بافی است. پنیر این ده معروف است و در تابستان از این ده برف به قم حمل میشود. راه فرعی به قم دارد. امامزاده ای به نام بوره در آنجاست. مزارع اسدآباد، ارسک، دیاغش، چشمه دراز، تجرتش، کج خانه، وردیل، رنجبران، وسف، احمدآباد جزء این ده است. در تابستان از قراء اطراف برای تعلیف احشام به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فردواسف.
[فِ دُ سُ] (اِخ) صورتی از نام فذراسف یا پاای تراسپ جد زردشت است و در تاریخ طبری بدین صورت آمده است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین جدول مقابل ص 69). رجوع به فذراسف شود.
فردوان.
[فَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماربین بخش سده شهرستان اصفهان، واقع در نه هزارگزی خاور سده متصل به شوسهء اصفهان به تهران. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 326 تن سکنه است. از زاینده رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه، تنباکو، حبوب و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فردود.
[فُ] (اِخ) ستارگان صف کشیده پس ثریا. (منتهی الارب).
فردوس.
[فِ دَ] (معرب، اِ) بهترین جای در بهشت. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بهشت. ج، فَرادیس. (منتهی الارب). بهشت را گویند. (برهان). دکتر معین در تعلیقات بر این کلمه نویسد: معرب از ایرانی. در اوستا دو بار به کلمهء پایری دئزه(1)برمیخوریم و آن مرکب است از دو جزء: پیشاوند پیری یا پایری به معنی گرداگرد و پیرامون، دئزا از مصدر دئز به معنی انباشتن و روی هم چیدن و دیوار گذاشتن است. در زمان هخامنشیان در «ایران زمین بزرگ» و در سراسر قلمرو آنان به خصوص در آسیای صغیر «پئیری دئز»ها، یا فردوس ها، که باغهای بزرگ و «پارک»های باشکوه پادشاه و خشثرپاونها (حاکمان) و بزرگان ایران بوده شهرتی داشته است. این محوطه ها چنانکه مکرر کزنفون در «کورش نامه» و «انباز» و نیز پلوتارخس مینویسند درختان انبوه و تناور داشتند و آب در میان آنها روان بود. چارپایان بسیار برای شکار در آنها پرورش می یافتند. شاهنشاهان هخامنشی خشثرپاونهای خود را در ایجاد اینگونه باغها در قلمرو حکومت خود تشویق میکردند. اینگونه پارکها که در سرزمین یونان وجود نداشت ناگزیر انظار یونانیان را متوجه خود کرد و آنان نیز همان نام ایرانی را به صورت پرادیزس(2) به کار بردند. در اکدی متأخر پردیسو(3) و در عبری پردس(4) و در آرامی و سریانی نیز همین کلمه با اندک تفاوتی و در ارمنی پاردس(5) همه از ریشهء ایرانی هستند. کلمهء پردس در زبان عبری پس از مهاجرت یهودیان به بابل در قرن ششم ق.م. به عاریت گرفته شده و چندین بار در قسمتهای مختلف توراة به کار رفته. در بخش های قدیم توراة یعنی آن قسمتی که پیش از قرن پنجم ق.م. نوشته شده، بهشت و دوزخ مفهوم روشن و صریحی ندارد. کلمهء فردوس که دو بار در قرآن آمده از دین یهود و عیسوی به اسلام رسیده است. مفسران قرآن متفقاً «فردوس» را به معنی باغ و بستان گرفته اند اما اختلافشان در این است که آن چه نوع باغ و بوستان یا جنت و حدیقه ای است؟ گفته شد که در توراة چندین بار «پاردس» عبری به کار رفته، این کلمه در آنجا هم به معنی باغ و بستان آمده اما به تدریج در نوشته های یهود مفهوم معنوی و روحانی گرفته به معنی بهشت یا جای پاداش ایزدی و اقامتگاه نیکان و پاکان به کار برده شد. «پاردس» را مترادف «گان»(6) عبری استعمال کردند به معنی باغ عدن. در ترجمهء یونانی توراة که در سال 283 یا 282 ق.م. نوشته شده کلمات عبری گان و پاردس هر دو بدون امتیاز از یکدیگر در یونانی به «پرادیزس» گردانیده شده است، یعنی همان کلمه ای که در روزگار هخامنشیان نویسندگان یونانی مانند کزنفون در برابر «پئیری دئزه» انتشار دادند و همان کلمه است که اکنون در تمام زبانهای اروپائی باقی است: فرانسوی: پارادی(7)، انگلیسی: پارادایس(8)، آلمانی: پارادیس(9)... استاد بنونیست اصل لغت «پئیری دئزه» را از زبان ماد میداند، زیرا اگر اصل آن پارسی باستان می بود، می بایست «پری دیدا» شده باشد. پالیز فارسی نیز از ریشهء همین کلمه است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
کوی و جوی از تو کوثر و فردوس
دل و جامه ز تو سیاه و سپید.کسائی
ز فردوس باشد بدان چشمه راه
بشویی بدو تن، بریزد گناه.فردوسی.
فسرده تن اندر میان گناه
روان سوی فردوس گم کرده راه.
فردوسی.
شعر او فردوس را ماند که اندر شعر اوست
هرچه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن.
منوچهری.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری (دیوان ص 72).
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان مهمان منند.
منوچهری.
ایزد عزوجل جای خلیفهء گذشته فردوس کناد. (تاریخ بیهقی). آنجا را چون فردوس بیاراستند. (تاریخ بیهقی).
ای هوشیار مرد چه گویی که آن گروه
هرگز سزای نعمت فردوس و کوثرند.
ناصرخسرو.
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است.
ناصرخسرو.
در بهشت ار خانهء زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است.
ناصرخسرو.
ای شاهزاده بانوی ایران به هفت جد
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است.
خاقانی.
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته اند.
خاقانی.
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد؟خاقانی.
فرودآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.نظامی.
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجرهء ششدر نهاد.نظامی.
چو فردوسی به بخشش رایگانی
به فضل خود به فردوسش رسانی.عطار.
رضوان مگر سراچهء فردوس برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند.
سعدی.
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.سعدی.
- فردوس اعلی؛ بهشت است، چه بهشت را در عالمِ بالا دانند و بهشت برین هم بدین سبب گویند :
بنالید بر آستان کرم
که یارب به فردوس اعلی برم.سعدی.
- فردوس برین؛ فردوس اعلی :
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوس برین شد هفت کشور.عنصری.
- فردوس رو؛ آنکه رویش به زیبایی فردوس را ماند :
ز فردوس رویان چو بلبل شود
به دوزخ همه شعله ها گل شود.
ظهوری (از آنندراج).
- فردوس کردار؛ آنچه مانند فردوس باشد :
ریحان روح از بوی وی جان را فتوح از روی وی
بزم صبوح از جوی وی فردوس کردار آمده.
خاقانی.
- فردوس لقا؛ فردوس رو. بهشت دیدار :
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقایی.
خاقانی.
- فردوس مانند؛ همچون بهشت در زیبایی :عنان عزیمت به صوب سمرقند فردوس مانند معطوف ساخته. (حبیب السیر چ سنگی تهران ص 125).
- فردوس مجلس؛ آنکه مجلس او چون فردوس خرم و دلپذیر است :
فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش.
خاقانی.
- فردوس منظر؛ فردوس رو. (آنندراج). فردوس لقا.
- فردوس وار؛ مانند فردوس. همچون بهشت :
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت جوی طرب رفته چار.
خاقانی.
|| باغ انگور. (برهان). بستان. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بوستان که انگور و هر گونه گل و هر قسم میوه داشته باشد. (منتهی الارب).
(1) - pairi-daeza.
(2) - paradeisos.
(3) - pardisu.
(4) - pardes.
(5) - pardes.
(6) - Gan.
(7) - Paradis.
(8) - Paradise.
(9) - Paradies.
فردوس.
[فُ] (ع اِ) طعام و جز آن که پیش مهمان نهند. (منتهی الارب). نزلی که در طعام بود. (از اقرب الموارد).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) نام یکی از شهرستانهای استان نهم که محدود است از طرف شمال به شهرستان گناباد و کویر نمک، از طرف خاور به دهستان نیمبلوک و دهستان پسکوه از بخش قاین، از جنوب به بخش خوسف و دشت لوط، از باختر به کویر نمک.
آب و هوا: هوای شهرستان فردوس در قسمت بخش حومه و دهستانهای مصعبی، برون، مهویه نسبةً معتدل و در بخشهای بشرویه و طبس گرمسیر است. آب به طور کلی از قنوات است.
ارتفاعات: یک رشته ارتفاعات که از قسمت جنوبی گناباد تا 25هزارگزی دهستان نیگنان امتداد پیدا کرده حدفاصل بین گناباد و فردوس را تشکیل میدهد و در نقاط مختلف اسامی مخصوصی دارد مانند کوه سیاه و کوه عبدلی، کوه شش تو و غیره. رشته ارتفاعات کلات در شمال و شمال خاوری شهرستان فردوس واقع است که دامنهء جنوبی آن جلگهء گناباد را تشکیل میدهد. ارتفاعات دیگر که در شمال، خاور و باختر طبس وجود دارد در نقاط مختلفه با اسامی مخصوص خوانده میشود مانند کوه گلستانه در دهستان دستگردان، شترکوه در دهستان کریت و یک رشتهء دیگر در باختر فردوس. تا مسافت 24هزارگزی از مرکز شهر که تپه ماهورها به موازات جاده تشکیل یافته معروف به ارتفاعات اسدآباد است.
رودخانه: در منطقهء فردوس رودخانهء مهمی که آب آن همیشه در جریان باشد وجود ندارد، رودخانه های محلی در مواقع بارندگی سیل آب در آنها جاری است، مانند رودخانهء یخاب و رود پشو که هر دو از کوههای بشرویه سرچشمه میگیرند.
معادن: در اطراف قراء و قصبات شهرستان فردوس معادن زیادی وجود دارد که هنوز استخراج نشده است، فقط معدن روی که در 18هزارگزی جنوب فردوس واقع است فع دارای ساختمانی است که مأمورین ادارهء معادن از آن محافظت مینمایند. معادن دیگری مانند گوگرد در اطراف چشمهء آب گرم و معدن آهن در کوههای یخاب و کلات و معدن نفت در زمینهای بین قلعه هور و نصرآباد و دهستان دستگردان به طور محسوس نمایان و هنوز استخراج نشده است.
کارخانه ها و صنایع دستی: گرچه اهالی فردوس ذوق و استعداد فراوان دارند لیکن به واسطهء نداشتن مکنت کارخانه های مهمی در این شهرستان وجود ندارد، فقط یک کارخانهء برق در فردوس به قوهء 120 اسب و 240 ولت و یک کارخانه در طبس به قوهء 220 ولت و نیز یک کارخانهء موتوری آسیا در آن شهر دیده میشود. صنایع دستی عمدهء شهرستان قالی بافی و چادرشب و کرباس و برک بافی است و در اکثر قراء کارخانه های قالی بافی وجود دارد.
راه: یک راه شوسه که از گناباد منشعب شده از فردوس و بشرویه و طبس استان نهم را به استان هفتم اتصال میدهد و نزدیکترین راه یزد و خراسان است. به اغلب دهستانها و شهرستانها نیز میتوان اتومبیل برد.
سازمان اداری: شهرستان فردوس از سه بخش به نام حومه، بشرویه و طبس تشکیل شده، جمع قراء و قصبات آن 453 و تعداد نفوس شهرستان 55878 تن است. یک فرودگاه طبیعی در قسمت جنوبی فردوس واقع است که طول آن 1500 گز و عرضش یک هزار گز است و با کمترین مخارج میتوان آن را به صورت بهترین فرودگاه درآورد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) شهر فردوس که نام قدیم آن تون است و در سر راه شوسهء عمومی استان نهم و هشتم قرار گرفته یکی از شهرهای تاریخی ایران و فاصلهء آن نسبت به شهرهای اطراف به شرح زیر است: مشهد 426هزار گز، گناباد 72هزار گز.
مختصات جغرافیایی شهر فردوس: طول 57 درجه و ده دقیقهء شرقی، عرض 34 درجه و یک دقیقهء شمالی است. شهر فردوس در دامنهء کوههای کلات و در جلگه واقع و یکی از شهرهای مهم است به طوری که ناصرخسرو در سفرنامهء خود مینویسد: تون دارای 400 باب دکان زیلوبافی بوده روزانه 200 گوسفند در آن شهر کشته میشده است. لیکن این شهر در زمان استیلای سلاطین مغول ویران گردید. از آثار تاریخی آن خرابهء ارکی است که در زمان شاه طهماسب مرمت گردیده است. مطلعین اظهار میدارند شهر فردوس در آن زمان دارای 300 مسجد و 300 آب انبار بوده که امروزه آثار آنها باقی است. منجمله آب انباری است که دارای 40 پله است و وقتی این آب انبار پر شود کفاف شش ماه یک محلهء آن شهر را میدهد و نیز دارای مسجد جامعی است که وسعت آن نشان میدهد عدهء زیادی در این مسجد عبادت مینموده اند و همچنین در محل ارک سابق تپه ای وجود دارد. گویند: هلاکوخان مغول 40000 تن از طوایف اسماعیلیه را قتل عام کرد و از کشته های آنها تپه ای ساخت و تخت خود را روی آن قرار داده و این همان تپه است که به تخت هلاکوخان معروف گشته است. در وضعیت عمرانی این شهر تغییرات مهمی حاصل نشده فقط فلکه ای در شمال آن قرار دارد و خیابانی از شمال به جنوب کشیده شده است. از ساختمانهای جدید فقط ساختمان فرمانداری است. شهر فردوس مطابق آخرین آمار دارای 9829 تن سکنه بوده ولی نظر به فقر اقتصادی و خشک سالی های پی درپی اغلب ساکنین فع مهاجرت کرده اند. آب مشروب شهر از قنوات تأمین میشود و بنا به اظهار مطلعین محل، 187 آب انبار در آنجا ساخته شده که 7 تای آن بزرگ است، وقتی که در زمستان پر میشود کفاف یک سال اهالی را میدهد. دارای یک بیمارستان، یک دبیرستان و 28 دبستان می باشد. در حدود 150 باب مغازه های مختلف دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) بخش حومهء شهرستان فردوس از شش دهستان به شرح زیر خانکوک، برون، مهویه، مصعبی، سرایان و سرقلعه تشکیل شده، حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال خاوری و شمال به دهستان کاخک و بخش بجستان از شهرستان گناباد، از طرف باختر به بخش بشرویه، از طرف جنوب به بخش خوسف از شهرستان بیرجند، از طرف خاور به دهستان نیمبلوک و دهستان پسکوه از شهرستان بیرجند.
موقعیت طبیعی بخش: دهستان های مهویه، سرایان، مصعبی کوهستانی و هوای آن معتدل است، لیکن هوای دهستان سرقلعه و قرائی که در جلگه واقع شده اند گرمسیر است. محصول عمدهء بخش غلات، پنبه و مختصر زعفران و میوه جات و خشکبار است. جمع قراء آن 56 ده کوچک و بزرگ و دارای 18594 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در ده هزارگزی جنوب نیشابور. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 127 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در یکهزارگزی شمال زرند، سر راه فرعی زرند به راور. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای صد تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه، پسته است. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لاویز بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان، واقع در 14هزارگزی جنوب باختری میرجاوه، کنار راه فرعی میرجاوه به خاش. دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم، واقع در پنج هزارگزی جنوب راین، کنار راه فرعی راین به ساردوئیه. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) دهی است از دهستان کشکوئیهء شهرستان رفسنجان، واقع در 57هزارگزی خاور راه شوسهء رفسنجان به یزد. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان، واقع در 55هزارگزی جنوب باختری شهداد و هشت هزارگزی جنوب راه مالرو سیرچ به کرمان. دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی از بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در 5هزارگزی جنوب علیشاه عوض. ناحیه ای است جلگه ای و دارای 757 تن سکنه. از قنات و رودخانهء کرج مشروب میشود. محصولاتش غلات، صیفی کاری، چغندر قند، انگور و میوه زیاد است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. یک باب دبستان دارد. از طریق علیشاه عوض ماشین رو است. مزرعهء محمودآباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) نام یکی از قلاع ملاحده که به دست هلاکو خراب شد. (از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی چ لیدن ص 527). قلعه ای است از اعمال قزوین. (معجم البلدان). قلعه ای است به طارم سفلی و توابع آن بیست پاره دیه است. (از نزهة القلوب حمدالله مستوفی ص 65).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) باغی است در پایین یمامه. (معجم البلدان). مرغزاری است قریب به یمامه مر بنی یربوع را. (منتهی الارب).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) آبی است بنی تمیم را بر جانب راست راه حاج از کوفه. (از معجم البلدان). آبی است مر بنی تمیم را نزدیک کوفه. (منتهی الارب).
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) شیرازی. اسمش سیدابوالحسن و متولی یکی از بقاع شریفهء آن ولایت بوده است. در آن شهر صحبتش اتفاق افتاد. سیدی خلیق و شفیق بود و در جوانی رحلت نمود. از اوست:
مگر آن چاک پیراهن گشادند
که از بوی گلم دیوانه کردند؟
ز می ساقی! چراغی پیش ره گیر
که مستان گم ره میخانه کردند...
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 382).
رجوع به فارسنامهء ناصری ج 2 ص 149 و طرائق الحقائق ج 3 ص 148 و انجمن خاقان و ذریعه ج 9 ص 820 شود.
فردوس.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) مطربه ای است معاصر سلطان محمد خوارزمشاه که در وقت تسلط او بر غوریان گفته:
شاها ز تو غوری به لباسات بجست
مانندهء موزه از کف پات بجست
از اسپ پیاده گشت و رخ پنهان کرد
فیلان به تو شاه داد و از مات بجست.
(از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی چ لیدن ص 411).
فردوس آباد.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در شش هزارگزی جنوب سعیدآباد و دوهزارگزی باختر شوسهء بندرعباس به کرمان. دارای سی تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوس الایاد.
[فِ دَ سُلْ اِ] (اِخ) در بلاد بنی یربوع است. (معجم البلدان).
فردوس جعفر.
[فِ دَ / دُو جَ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان، واقع در هفده هزارگزی شمال باختری رفسنجان، کنار راه مالرو رفسنجان به بافق. دارای چهار خانوار سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوسی.
[فِ دَ / دُو] (ص نسبی)منسوب به فردوس که نام شهری است.
فردوسی.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی، بزرگترین حماسه سرای تاریخ ایران و یکی از برجسته ترین شاعران جهان شمرده میشود. در تذکره ها و تواریخی که تا اواخر قرن سیزدهم هجری تألیف شده است مطالب قابل توجهی که ما را از نظر تحقیق در زندگانی وی قانع سازد بسیار کم است. ناچار بیشتر باید به نوشته های دانشمندان قرن اخیر توجه کرد که با دقت در متن شاهنامه برای نظریات خود دلائل مؤثری آورده اند.
زادگاه او: مولد این شاعر بزرگ دهکدهء «باژ» یا «باز» از طابران طوس است. دولتشاه سمرقندی او را از مردم دهکدهء «رزان» دانسته است اما گمان میرود که اشتباه او ناشی از عبارت نظامی عروضی در چهارمقاله باشد که نویسد هنگامی که هدیهء سلطان محمود به طوس رسید «جنازهء فردوسی را به دروازهء رزان بیرون همی بردند».
تاریخ تولد: دربارهء تاریخ تولد فردوسی روایات تذکره ها و تاریخ ها پریشان است. در نسخه های معتبر شاهنامه سالهای عمر او تا هفتادوشش و «نزدیک هشتاد» یاد شده است و با توجه به سال درگذشت فردوسی میتوان تاریخ نسبةً دقیقی برای تولد او یافت. در جایی میگوید:
کنون سالم آمد به هفتادوشش
غنوده همی چشم بیمارفش.
و در مورد دیگر گوید:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد.
محققان معاصر گمان دارند که بیت اخیر پس از پایان شاهنامه بر آن افزوده شده است زیرا در همهء نسخه های خطی شاهنامه این بیت وجود ندارد و ظاهراً پس از سال 400 ه .ق. فردوسی در شاهنامه تجدیدنظر کرده و ابیاتی بر آن افزوده است. بر طبق بیشتر نسخه های شاهنامه، فردوسی در سال 400 ه .ق. هفتادویک سال داشته است و در این صورت اگر هفتادویک سال از سال چهارصد هجری به عقب برگردیم تولد او به سال 329 و برابر با سال درگذشت رودکی میشود. این تاریخ را دلایل دیگری نیز تأیید می کند: فردوسی بنا به گفتهء خودش در هنگام روی کار آمدن محمود غزنوی پنجاه وهشت ساله بوده است زیرا میگوید:
بدان گه که بد سال پنجاه وهشت
جوان بودم و چون جوانی گذشت
خروشی شنیدم ز گیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند
که ای نامداران و گردنکشان
که جست از فریدون فرخ نشان؟
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی.
سال جلوس محمود 389 ه .ق. است ولی دو سال پیش از آن، سال 387، مطابق با غلبهء محمود بر نوح بن عبدالملک سامانی و سپهسالاری او در خراسان است. اگر از این تاریخ 58 سال به عقب برگردیم باز سال تولد فردوسی 329 خواهد شد و تشبیه محمود به فریدون نیز میرساند که ابیات بالا مربوط به آغاز شهرت اوست.
کنیت و نام: کنیت فردوسی همه جا ابوالقاسم آمده است و صورت درست نام خود و پدرش روشن نیست.
خانوادهء فردوسی: خانوادهء او بنا بر نوشتهء نظامی عروضی «از دهاقین طوس» و صاحب ثروت و آب و ملک بوده اند اما این توانگری و مکنت در طی سالیان دراز به تهی دستی گرایید و در روزگار پیری، شاعر عالیقدر با تنگدستی و نیاز به سر می برده است. در خطاب به فلک وارونه گرد گوید:
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی.
هنگامی که هنوز نیروی جوانی و مایهء زندگانی شاعر از میان نرفته بود اندیشهء نظم شاهنامه او را به خود مشغول داشت و روزی که بدین کار دست زد بیش از چهل سال از زندگانیش نمی گذشت. افسانه هایی که دربارهء سبب نظم این اثر جاویدان در تذکره ها و تواریخ قدیم آمده است اغلب بی اساس و دور از حقیقت است و در این باره ضمن گفتگو از شاهنامه سخن خواهیم گفت.
سفرهای فردوسی: نظامی عروضی نویسد: «چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود... شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی به حضرت نهاد، به غزنین و به پایمردی خواجهء بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد...». صحت جزئیات این روایت با توجه به آنچه در شاهنامه و منابع دیگر آمده است تأیید نمیشود، زیرا صاحب تاریخ سیستان نویسد که چون محمود وصف رستم را شنید گفت: «اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست» و فردوسی جواب داد: «زندگانی بر خداوند دراز باد. ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید». این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. محمود وزیر را گفت: «این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند». وزیرش گفت: «بباید کشت». شاعر دل آزرده دربار محمود را ترک کرد و مینویسند که یکسر به سوی هرات رفت و در آنجا دیری میهمان اسماعیل وراق (پدر ازرقی شاعر) بود و کسان محمود که به دنبالش رفته بودند او را در طوس نیافتند و بازگشتند. آنگاه بنا به روایت نظامی سمرقندی «به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود» و نسبتش به یزدگرد شهریار می پیوست. صد بیت در هجو محمود بر شاهنامه افزود و آن را به شهریار تقدیم کرد و باز نظامی عروضی نویسد که شهریار هجو محمود را به صدهزار دینار خرید و شست.
این داستان و هویت سپهبد شهریار و دیگر اجزاء آن اگر هم درست باشد بدین صورت نیست زیرا با تاریخ وفق ندارد.(1) گروهی از محققان نوشته اند که فردوسی به بغداد و اصفهان نیز سفر کرده است. اشتباه این گروه از آنجا ناشی شده است که یک نسخهء خطی شاهنامه را کاتبی در سال 689 برای حاکم لنجان اصفهان نوشته و از خود ابیاتی سخیف و سست در پایان آن افزوده است. چارلز ریو(2) در تاریخ استنساخ کتاب «ششصد» را «سیصد» خوانده و سال 389 را برابر با سفر فردوسی به اصفهان پنداشته است. از طرف دیگر کسانی که منظومهء یوسف و زلیخا را از فردوسی میشمرده اند به دلیل اشاراتی که در مقدمهء این منظومه است چنین نتیجه گرفته اند که شاعر به بغداد نیز سفر کرده است و البته چنین نیست.
مرگ فرزند: در سالهای اواخر قرن چهارم هجری هنگامی که فردوسی به شصت وپنج سالگی رسیده بود مرگ فرزند جوانش پشت پدر را دوتا کرد و «به جای عنان عصا به دست وی داد»:
جوان را چو شد سال بر سی وهفت
نه بر آرزو یافت گیتی و رفت
...مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت.
این حادثه باید در حدود سال 395 ه .ق. اتفاق افتاده باشد.
تاریخ درگذشت: درگذشت فردوسی را حمدالله مستوفی در سال 416 و دولتشاه در سال 411 ه .ق. دانسته اند. با توجه به سالهای عمر او و تاریخ تولدش میتوان سال 411 را درست تر دانست زیرا در سراسر شاهنامه بیتی نیست که عمر فردوسی را بیش از 80 سال بنماید و اگر به تاریخ تولد او 82 سال هم بیفزاییم از سال 411 بیشتر نمیشود. از طرفی بنا به روایت نظامی عروضی در سال مرگ او سلطان محمود در سفر هند بوده است و سال 411 هم سال فتح قلاع نور و قیرات به وسیلهء محمود است. و در روایتی که نظامی نقل میکند در آن سفر خواجه احمد حسن میمندی نیز همراه سلطان بوده است در حالی که اگر سال مرگ فردوسی 416 باشد پس از عزل خواجه میمندی است. نظامی گوید که در راه بازگشت از هندوستان سلطان را دشمنی بود که حصاری استوار داشت. سلطان پیامی برای وی فرستاد که تسلیم شود و هنگامی که پیک او بازمیگشت از وزیرش پرسید: «چه جواب داده باشد؟». وزیر گفت:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب.
این بیت شاه را به یاد شاعر دل شکسته انداخت و هنگامی که به پایتخت آمد، بنا به نوشتهء نظامی عروضی شصت هزار دینار برای فردوسی فرستاد، اما نوشداروی او هنگامی رسید که سهراب مرده بود و «جنازهء فردوسی را به دروازهء رزان بیرون همی بردند». تنها دختری که از او بازمانده بود صلهء شاه را پس داد و ابوبکر کرامی مأمور شد که از آن پول رباط چاهه را بر سر راه مرو و نیشابور بسازد.
آرامگاه فردوسی: امروز در 27هزارگزی مشهد و در شش هزارگزی راه مشهد به قوچان، در کنار خرابه های طوس قدیم جایی است که آن را «شهر طوس» میخوانند و در دل این نقطه، در میان باغی نسبةً بزرگ بنای سنگی آرامگاه فردوسی قرار دارد. این بنا به فرمان رضاشاه در سال 1313 ه .ش. ساخته شد. نظامی عروضی نویسد که پس از مرگ فردوسی یکی از مذکران متعصب طابران طوس مانع تدفین جنازهء وی در گورستان شهر شد و او را رافضی خواند. به ناچار جنازه را در باغی که کنار دروازهء شهر و متعلق به خود حکیم فردوسی بود به خاک سپردند و اگر این روایت درست باشد محل آرامگاه کنونی شاعر را باید ملک شخصی او شمرد.
مذهب فردوسی: فردوسی را برخی از محققان شعوبی دانسته اند ولی نمیتوان این عقیده را محقق و قاطع دانست. وی با وجود اینکه مسلمانی مؤمن است و همین حقیقت جویی یکی از موجبات بی اعتنایی درباریان متعصب سلطان محمود نسبت به وی بوده است به اندیشه های زردشتی و دین بهی نظر تحسین دارد و به نوشتهء دکتر معین در کتاب مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی، «هر موقع که توانسته است به کیش ایرانی گریز زند از سوز دل و شور باطنی سخن رانده است». و با تأسف بسیار افزوده است که:
چو زین بگذری دور عُمَّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود.
اما در هر حال باید به خاطر داشت که او همواره موحد بوده و گفته است: «به ناگفتن و گفتن ایزد یکی است» و نیز خاطرنشان ساخته است که:
اگر خلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای.
هزارهء فردوسی: چون بعضی از محققان تولد فردوسی را در سال 313 حساب کرده بودند هزار سال پس از آن (1313) در زمان رضاشاه گروهی از بزرگان دانش ایران شناسی و محققان کشورهای دیگر به ایران دعوت شدند و کنگره ای با شرکت فضلای زمان در تهران تشکیل شد تا هزارهء فردوسی را جشن بگیرد. جلسه های این کنگره در دارالفنون تهران تشکیل می شد. مجموعهء ارزنده ای از سخنرانیهایی که در این کنگره ایراد گردید و اشعاری که خوانده شد زیر عنوان «هزارهء فردوسی» در سال 1322 از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. در پایان کنگره میهمانان ایران و اعضای ایرانی کنگره به خراسان سفر کردند و در همان سفر آرامگاه حکیم بزرگ به دست رضاشاه گشوده شد.
آثار فردوسی: بزرگترین حماسهء ایرانی و یکی از چند اثر کوه آسای ادبی جهان شاهنامهء فردوسی است. داستانهای حماسی و روایات تاریخی و افسانه های ما در قرون پیش از اسلام در کتب بسیاری پراکنده بود که از جملهء آنها باید کارنامهء اردشیر بابکان، یادگار زریر، بهرام چوبین، داستان رستم و اسفندیار، داستان پیران ویسه، کتاب پیکار، پندنامهء بزرگمهر، اندرز خسرو پسر قباد (انوشیروان)، مادیگان شطرنج، آئین نامه و گاهنامه را نام برد. اما برتر و جامع تر از همهء آنها «خداینامه» است که کارنامهء شاهان ایران کهن بوده است و تألیف آن را در زمان خسروپرویز دانسته اند و در مقدمهء بایسنقری شاهنامه آمده است که یزدگرد شهریار، دهقان دانشوری را به تکمیل آن مأمور ساخت. این کتاب را ابن مقفع به عربی ترجمه کرده است اما از این ترجمه چیزی در دست نیست. باید این نکته را خاطرنشان کرد که خداینامهء پهلوی یا ترجمهء عربی آن مستقیماً در دست فردوسی نبوده است زیرا فردوسی از مأخذی دیگر استفاده کرده، بدین معنی که پیش از شروع کار شاهنامه، سپهسالار پاک نژاد خراسان ابومنصور عبدالرزاق وزیر خود ابومنصور معمری را به گردآوری دهقانان و تألیف کارنامهء شاهان مأمور ساخته و شاهنامهء فارسی منثوری پرداخته بود و همین گرد آوردن دهقانان و موبدان، که روایات را سینه به سینه آموخته بودند، نشان میدهد که متن خداینامه در دسترس ابومنصور نبوده است. علاوه بر ابومنصور معمری، کسان دیگر و از جمله ابوالمؤید بلخی و ابوعلی محمد بن احمد بلخی نیز شاهنامه هایی به نثر نوشته بودند اما گمان نمی رود که مأخذ فردوسی کتابی جز شاهنامهء ابومنصوری بوده باشد و البته اطلاعات و معلومات شخصی و از همه مهمتر قدرت تصور بیمانندش در پرداختن کتاب بی اثر نبوده است. قسمتی از روایات شاهنامه را نیز از شخصی به نام «آزادسرو» نقل میکند(3) و در این مورد به تحقیق نمیتوان گفت که آیا آزادسرو مستقیماً مطالب را برای وی گفته است یا جزو گردآورندگان شاهنامهء ابومنصوری بوده و فردوسی عین عبارت ابومنصوری را به نظم آورده است؟
داستان نظم شاهنامه: در مورد داستانهای حماسهء ملی ایران باید گفت که در این کار فردوسی مبتکر نبوده و پیش از او دیگران بدان دست زده بودند: مسعودی مروزی قسمتی از شاهنامه را به وزن ترانه های ساسانی ساخته بود که از تمام آن فقط چند بیتی از سرگذشت کیومرث مانده است. پس از مسعودی، دقیقی طوسی سرگذشت گشتاسب و ظهور زردشت را به نظم آورد و چون دقیقی به دست غلامی کشته شد، شاهنامهء وی نیز ناتمام ماند و بنا به گفتهء فردوسی:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی که شاید پیش از مرگ دقیقی و حتی پیش از آنکه وی به کار شاهنامه دست بزند خود در این فکر بود کمر همت بر میان بست و اثری در حدود شصت برابر کار دقیقی به وجود آورد و هنگامی که به سرگذشت گشتاسب رسید، هزار بیت دقیقی را هم در شاهنامهء خود نقل کرد. فردوسی برای تألیف شاهنامه زحمات فراوان کشید و نیروی جسمی و مالی خود را هم بر سر آن نهاد. میگوید که برای فراهم کردن متن داستانها «بپرسیدم از هر کسی بیشمار» و آنگاه دوست مهربانی که «تو گویی که با من به یک پوست بود» در این راه مرا یاری کرد و گفت:
نوشته من این نامهء پهلوی
به نزد تو آرم مگر بغنوی.
آنگاه بزرگان زمان مانند حیی قتیبه و علی دیلم که مقام و سرگذشت آنها روشن نیست(4)وی را تشویق کردند و او در حدود سی سال در این کار پایداری کرد و از نظم خود «کاخی بلند پی افکند که از باد و باران نیابد گزند» و هنگامی که در حدود «پنج هشتاد بار از هجرت» می گذشت «نامهء شاهوار» وی به پایان رسید. به درستی نمیدانیم که ارتباط او با دربار محمود غزنوی چگونه بوده است. از مدایحی که در شاهنامه آمده است چنین استنباط میشود که فضل بن احمد اسفراینی وزیر سلطان محمود، نصربن سبکتکین برادر سلطان و گروهی دیگر از بزرگان خراسان به او نظر لطف داشته اند و در کار شاهنامه مشوق وی بوده اند. فضل بن احمد اسفراینی که تا سال 401 ه .ق. وزیر محمود بود به زبان و فرهنگ ایران علاقه داشت و هم او بود که فردوسی درباره اش گفته است:
کجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بِن احمد است
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و داد و به آیین و رای.
اما دریغ که هنگام سفر فردوسی به غزنین بر مسند فضل مردی نشسته بود که با وجود فضل و هنر، در دین تعصب داشت و آنچه را به ایران پیش از اسلام بازمی گشت به حکم تعصب باطل میشمرد. این شخص خواجه احمدبن حسن میمندی است که دفاتر دیوانی محمود را بار دیگر از فارسی به عربی گردانید و سخن و ادب پارسی را خوار کرد. پیداست که او هرگز برای فردوسی راهی به دربار نمی گشود و اگر می گشود، علل دیگری که گفته خواهد شد آن راه را می بست. موانع دیگری که در راه حکیم طوسی وجود داشت یکی حسادت شاعران دربار بود که او را از دور می شناختند و نزدیک شدن او را به شاه به زیان خود می دیدند و دیگر طرز فکر و تعصب محمود غزنوی بود که نه با مذهب و افکار فردوسی موافقت داشت و نه میتوانست غرور میهنی او را بپذیرد. حملهء فردوسی به تورانیان و بزرگداشت نژاد و تمدن ایرانی چیزی نبود که به مذاق محمود خوش آید و روایت تاریخ سیستان که در ذیل عنوان سفرهای فردوسی نقل شد، میتواند دلیل نزدیکتری برای این حقیقت باشد. به هرحال شاهنامه در بارگاه غزنین خوانده شد و دیر نپایید که حسادت بدگویان «بازار فردوسی را تباه کرد». خودِ وی میگوید:
مرا غمز کردند کآن پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.
ترجمه های شاهنامه: شاهنامهء فردوسی به تمام زبانهای زندهء دنیای امروز ترجمه شده و دربارهء آن کتابها و مقاله های بیشمار به رشتهء تحریر درآمده است، که از جملهء آنها این ترجمه ها و کتب قابل ذکر است: ترجمهء شاهنامه به زبان آلمانی توسط گورس(5)، ترجمهء رستم و سهراب به آلمانی به وسیلهء فریدریش روکرت(6)، ترجمهء کامل شاهنامه به آلمانی به دست شاک(7)، کتاب حماسهء ملی ایران دربارهء شاهنامه نوشتهء تئودور نلدکه(8)، ترجمه های سر ویلیام جونز(9)، لومسدن(10)، ترنر مکان(11)، و کارهای جورج وارنر(12)، و برادرش ادموند وارنر(13) در زبان انگلیسی، ترجمهء منثور کریمسکی(14) و ترجمه های منظوم و ناتمام لوزیمسکی(15) و ژکفسکی(16) در زبان روسی، ترجمهء بی مانند ژول مول(17) در زبان فرانسه، ترجمهء لاتینی فولرس(18) و بسیاری ترجمه های دیگر که یادآوری آنها موجب اطالهء کلام خواهد شد. از برجسته ترین ترجمه های شاهنامه اثری است که قوام الدین فتح بن علی البنداری در سال 620 ه .ق. به زبان عربی در شام انجام داده و به عیسی بن ابی بکربن ایوب حکمران عرب تقدیم داشته و دکتر عبدالوهاب عزام استاد جامع الازهر (در قاهره) آن را تصحیح و چاپ کرده است.
اهمیت فردوسی و شاهنامهء او: فردوسی را باید پیشرو کسانی شمرد که به افتخارات ایران کهن جان داده و عظمت آن را آشکار ساخته اند. او مظهر وطن پرستی و ایران دوستی واقعی است و می گوید که اگر ما:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک و خرد و پیوند خویش
همه سربه سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم.
از طرف دیگر او را میتوان حافظ تاریخ ایران کهن دانست. مطالعهء منابع عربی دورهء اسلامی و آثار باقیمانده از روزگاران پیش از اسلام نشان میدهد که بسیاری از روایات شاهنامه درست مطابق خداینامه های پیشینیان است و حکیم طوسی در نقل آنها کمال امانت را مراعات کرده است. نکتهء دیگر که نباید از آن غافل بود این است که در اثر گرانبهای فردوسی گاه رسوم و آداب و شیوهء زندگی مردم ایران کهن، به نقل از منابع قدیم، آورده شده و به این ترتیب میتوان بسیاری از آن رسوم را از طریق مطالعهء شاهنامه دانست و به عبارت دیگر شاهنامه مأخذی برای جامعه شناسی تاریخی است. یکی از بزرگترین امتیازهای فردوسی ایمان به اصول اخلاقی است. فردوسی هرگز لفظ رکیک و سخن ناپسند در کتاب خود نیاورده و همین امر باعث شده است که هجونامهء محمود غزنوی را بسیاری از دانشمندان مجعول بدانند. اندرزهای گرانبهای او گاه با چنان بیان مؤثری سروده شده است که خواننده نمیتواند خود را از تأثیر آن بر کنار دارد:
ز خاکیم باید شدن سوی خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
جهان سربه سر حکمت و عبرت است
چرا بهرهء ما همه غفلت است؟
سخن پردازی که دربارهء او گفتگو می کنیم صاحب دلی حساس بوده و سوز و گداز و شیدایی عاشقانه را به خوبی در لابه لای ابیات پرهیمنهء این حماسهء بزرگ گنجانیده است. سرگذشت عشق زال و رودابه و داستان منیژه و بیژن دو نمونه از این گونه شعرهاست. گاهگاه صحنهء یک دیدار یا سلام و احوالپرسی را در عین سادگی چنان شرح میدهد که گویی خواننده ماجرا را به چشم می بیند. هنگامی که گیو برای آوردن کیخسرو به توران سفر می کند، خسرو با شادی از او استقبال می کند. فردوسی میگوید:
ورا گفت: ای گیو شاد آمدی!
خرد را چو شایسته داد آمدی!
چگونه سپردی بر این مرز راه؟
ز طوس و ز گودرز و کاوس شاه،
چه داری خبر؟ جمله هستند شاد؟
همی در دل از خسرو آرند یاد؟...
جهانجوی رستم، گو پیلتن
چگونه است و دستان آن انجمن؟...
فردوسی در وصف منظره ها و نمایش پرده های مختلف رزم و بزم بر بسیاری از شاعران زبان پارسی برتری دارد. در وصف های او سادگی و دقت و لطافت بیان با هم آمیخته است. بنا بر تحقیق هانری ماسهء فرانسوی در سراسر شاهنامه بیش از دویست وپنجاه قطعهء توصیف وجود دارد که اغلب آنها بدیع و دلکش است. در زیبائی رودابه دختر مهراب و معشوقهء زال چنین سخن می گوید:
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهار و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه موی اوست
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته...
سرود دلکشی که در وصف مازندران ساخته و در آن از «کوه و لاله و سنبل و هوای خوشگوار و زمین مشکبار» شمال ایران سخن گفته وصف دقیق و درستی از دیار مازندران است. آنجا که سیاهی شب را در آغاز داستان منیژه و بیژن نقاشی می کند بدیع ترین و زنده ترین تصویر شب را در سخن او می بینیم:
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش افکنده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
نمودم ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن...
در بیان او گاه توصیف، صورت مبالغه پیدا می کند اما هماهنگی لفظ و حسن تشبیه به قدری است که هرگز اغراق و مبالغهء شاعر را ناخوشایند جلوه نمی دهد. این چند بیت در وصف تهمینه دختر شاه سمنگان و مادر سهراب است:
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشیدوار
فروهشته زو حلقهء گوشوار
لبان از طبرزد زبان از شکر
دهانش مکلل به دُرّ و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی را نباید تنها حماسه سرا شمرد. او در عین حال که بدین شیوه شهرت دارد، سخنوری است که در تغزل و رشته های دیگر شعر نیز میتوان او را با بزرگان آن فنون قیاس کرد.
آثار دیگر فردوسی: شاهنامه معیار و مشخص کامل خلاقیت طبع فردوسی است ولی کار او به همین اثر پایان نمی یابد. دربارهء فردوسی به عنوان مصنف «یوسف و زلیخا» و همچنین برخی قطعات تغزلی میتوان سخن گفت... انکار تعلق منظومهء یوسف و زلیخا شاید مشکل تر از اثبات آن باشد. دلیل اساسی به نفع مصنف بودن فردوسی این است که بعید مینماید مصنف چنین اثر منظومی مجهول و گمنام مانده باشد... شکی که برای برخی از دانشمندان ایران مبدل به نفی کامل مصنف بودن فردوسی گردید تقریباً مربوط به زمان ماست... از طرفی اشاره به اینکه «یوسف و زلیخا» با زبان شاهنامه سروده نشده است نمیتواند ثابت کند که این کتاب اثر فردوسی نیست، زیرا در خود شاهنامه هم زبان اسکندرنامه با قسمتهای اساطیری تفاوت دارد و طبیعی است که منظومه ای مذهبی و رمانتیک را که با قرآن رابطه دارد، فردوسی نمیتوانسته است با زبان شاهنامه بسراید و نیز اگر گویندهء این منظومه جز فردوسی بوده و گمنام مانده باشد باز هم مشکل میتوان قبول کرد که در نقلها و ادبیات کلاسیک ایران هیچ ذکری از او نرفته باشد، در حالی که در تذکره ها گاه از سراینده ای که فقط چند بیت شعر دارد نام برده شده است. دربارهء یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی نکاتی چند باید گفته شود تا کیفیت انتساب آن به حکیم طوسی روشن گردد: این منظومه در بحر متقارب مثمن مقصور و به وزن شاهنامه است و مطابق اکثر نسخ چاپی و خطی و از جمله نسخهء چ بمبئی به تاریخ 1344 ه .ق. چنین آغاز میشود:
به نام خداوند هر دو سرای
که جاوید ماند همیشه به جای.
و به استناد ابیاتی که در مقدمهء آن آمده پیش از سرایندهء این کتاب موضوع سرگذشت یوسف را کسانی دیگر از جمله ابوالمؤید بلخی و شاعری دیگر به نام بختیاری به نظم آورده اند. به موجب نسخهء خطی موجود در موزهء بریتانیا سراینده سفری به بغداد کرده و در آنجا این منظومه را به خواهش ابوعلی حسن بن محمد بن اسماعیل ساخته است. در آغاز تمام نسخ خطی و چاپی ابیاتی نیز دیده میشود که سراینده ضمن آن ابیات اظهار میدارد که پیش از این از داستانهای تاریخی و حماسی و عشقی سخن میگفته و اینک از آن کارهای بی ثمر و بی پایه دست کشیده و راه خدا پیش گرفته است و میخواهد داستانی از قرآن کریم را به نظم پارسی درآورد. اشتباه دیگری که کتابدار موزهء بریتانیا در مورد سفر فردوسی به اصفهان مرتکب شده بود و از آن یاد کردیم، موجب شد که گروهی از محققان تصور کنند که فردوسی در همان سال که به اصفهان رفته سری هم به بغداد زده و در آنجا داستان یوسف و زلیخا را ساخته است. اما در هر صورت بدین حدس ها نمیتوان اعتماد کرد و به دلایلی که ذی بیان خواهد شد صحت انتساب این اثر به فردوسی بسیار بعید است: 1- نام فردوسی و ممدوحان و معاصران او در این منظومه نیست و فقط در پشت جلد کتاب، فردوسی به عنوان سرایندهء آن معرفی شده است. 2- مورخان و تذکره نویسان همزمان یا نزدیک به زمان فردوسی هرگز دربارهء او به عنوان سرایندهء «یوسف و زلیخا» سخن نگفته اند و تا نیمهء اول قرن نهم از یوسف و زلیخای فردوسی سخنی در میان نیست. 3- در مورد ابیاتی که مربوط به گذشتهء سراینده است و چنین مینماید که این گوینده روزی حماسه سرا بوده، میتوان احتمال داد که ابیات مذکور را ناسخی که اندک طبع شعری داشته است برای اثبات تعلق منظومه به فردوسی و یا برای آزمودن طبع خود الحاق کرده باشد و یا به قول یکی از دانشمندان معاصر شاید سراینده قب در مجالس درباری راوی بوده و اشعار حماسه سرایان را در بزم شاهان می خوانده است. 4- بر اساس آنچه در اثبات درستی انتساب منظومه به فردوسی گفته اند به آسانی نمیتوان پذیرفت که زنده کنندهء زبان پارسی و پی افکن کاخ بلند شاهنامه اثر گرانبهای خود را بی ارزش شمارد و در مقدمهء یوسف و زلیخا بگوید که «نیرزد صد از آن به یک مشت خاک». همین خود یکی از بزرگترین دلایلی است که برای رد نسبت منظومهء یوسف و زلیخا از فردوسی داریم. 5- تحقیر و تمسخر حماسه سرایی چیزی است که بر زبان شعرای بعد از فردوسی و به خصوص معاصران امیرمعزی و خود او بسیار دیده میشود. در عصر فردوسی با وجود رواج مدح و ستایش، حماسه هرگز منفور نبوده است که فردوسی هم در شمار مخالفان آن درآید. 6- گویندهء «یوسف و زلیخا» خلفای راشدین را یکسان مینگرد و هرگز خود را مانند فردوسی «خاک پی حیدر» نمیداند و به همین دلیل میتوان گفت که این منظومه از فردوسی نیست زیرا فردوسی دارای روح ملی و حماسی است و هرچه باشد سنی نمیشود. 7- بالاتر از همهء دلایل، سستی ابیات «یوسف و زلیخا» است که به حقیقت از مقام معنوی و حکمی فردوسی به دور است و انتساب بسیاری از آنها به فردوسی در حکم فروداشت و تحقیر اوست. 8- در چند نسخهء خطی معتبر، از جمله نسخهء کتابخانهء ملی پاریس، ابیاتی در مدح شمس الدوله طغانشاه پسر الب ارسلان حاکم هرات آمده است بدین صورت:
... سپهر هنر آفتاب امل
ولی النعم شاه شمس الدول
ملک بوالفوارس پناه جهان
طغانشاه خسرو الب ارسلان.
و این ابیات اثبات می کند که گوینده در حدود شصت سال پس از فردوسی میزیسته است و هیچ دلیلی وجود ندارد که مدح طغانشاه را اضافی و الحاقی بدانیم و میتوان گفت در نسخه های دیگر، کاتبان به تصور اینکه منظومه از فردوسی است، این ابیات را زائد پنداشته و حذف کرده اند. دربارهء اینکه «شاعر معاصر طغانشاه و سرایندهء یوسف و زلیخا که بوده است؟» پاسخ قاطعی نمیتوان داد. تنها نوشتهء سعید نفیسی که خلاصهء آن نقل میشود قابل تعمق است: در میان ابیات مدح طغانشاه دو بیت بدینگونه دیده میشود:
اما نیست بسیار مدت به جای
که از ورج سلطان و لطف خدای
از این ورطه دلشاد بیرون شود
به نزدیک شاه همایون شود...
سعید نفیسی «اما نیست» را «امانی است» خوانده و بدین نتیجه رسیده است که «امانی» تخلص شاعر است و این شاعر چون طبع سرشار و قدرت فراوانی نداشته فراموش شده است. در هر صورت سرایندهء «یوسف و زلیخا» هرکه باشد فردوسی نیست.
علاوه بر شاهنامه و منظومهء یوسف و زلیخا که ذکر آنها گذشت قطعات غنائی جداگانه و حتی اشعار کامل و قصایدی چند به مصنف شاهنامه نسبت داده اند. و اگر قطعات مستخرج «اته»(19) کتابشناس و محقق آلمانی و نیز قطعاتی را که بهار و وحید دستگردی از مجموعه های خطی بیرون کشیده اند بر هم بیفزاییم در حدود بیست قطعه شعر غنایی به فردوسی منسوب است. معروفترین قطعهء منسوب به او، شعری است که عوفی در لباب الالباب آورده و چنین است:
بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم
ز گفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شصت وسه سال ماندم
که توشه برم ز آشکار و نهانی
بجز حسرت و جز وبال گناهان
ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه آرم
بر این بیت بوطاهر خسروانی
«جوانی من از کودکی یاد دارم
دریغا جوانی! دریغا جوانی».
در نسخهء خطی «مجمع البحرین» قطعهء دیگری بدو منسوب است که وحید دستگردی آن را در مجلهء ارمغان به چاپ رسانیده است. زبان این قطعات غنایی با شاهنامه فرق دارد و در آنها لغات عربی بیشتر است و میتوان گفت که پاره ای از قسمتهای شاهنامه خود سرشار از «لیریسم» است، مث این قطعهء معروف آن در ستایش لذت و توصیف باده:
عروسی است می، شادی آیین او
که باید خرد کرد کابین او
به روز آنکه با باده کشتی کند
فکنده شود گر درشتی کند
ز دل برکشد می تف و دود و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب
چو عود است و چون بید تن را گهر
می آتش که پیدا کند زو هنر
گهر چهره شد آینه چون نبید
که آید در او خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت تن، مومیایی می است
بدان می کند بددلان را دلیر
پدید آرد از روبهان کار شیر...
در نوشتن این مبحث از منابع زیر استفاده شده است: 1- مقالات استاریکف دربارهء «فردوسی و شاهنامه» ترجمهء رضا آذرخشی. 2- تاریخ ادبیات در ایران به قلم ذبیح الله صفا. 3- فردوسی طوسی تألیف محمد استعلامی. 4- شاهنامهء فردوسی چ بروخیم. 5- معجم الانساب زامباور ج2 در موضوع آل باوند. رجوع به مآخذ شود.
(1) - آخرین امیر آل باوند که موسوم به شهریار است (شهریار سوم، پسر دارا) قبل از سال 400 ه .ق. از قابوس وشمگیر شکست خورده و اگر فردوسی به نزد او رفته باشد باید نتیجه گرفت که تاریخ سفر غزنین جلوتر از 400 ه .ق. بوده است.
(2) - CH. Rieu. (3) - شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1729.
(4) - نظامی عروضی یکی را عامل طوس و دیگری را نساخ شاهنامه دانسته است.
(5) - Gorress.
(6) - Friedrich Ruckert.
(7) - Schack.
(8) - Theodor Noldeke.
(9) - Sir William Jones.
(10) - Lumsden.
(11) - Turner Macan.
(12) - George Warner.
(13) - Edmond Warner.
(14) - Krimsky.
(15) - Lozimsky.
(16) - Zhukovsky.
(17) - J. Mohl.
(18) - Vullers.
(19) - Ethe.
فردوسی.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 12هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان. دارای بیست تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوسی.
[فِ دَ / دُو] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندقهء بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، واقع در صدهزارگزی جنوب ساردوئیه و دوهزارگزی خاور راه فرعی بافت به جیرفت. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 47 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوسیه.
[فِ دَ / دُو سی یَ / یِ] (اِخ)دهی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان، واقع در 52هزارگزی شمال باختری رفسنجان و کنار راه مالرو رفسنجان به بافق. ناحیه ای است جلگه ای، سردسیر و دارای 300 تن سکنه. از دو رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پسته، پنبه و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آنها قالیچه بافی با نقشه، گلیم و کرباس بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوسیه.
[فِ دَ / دُو سی یَ / یِ] (اِخ)دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، واقع در دامنه، معتدل و دارای 98 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فردوسیه حسن زاده.
[فِ دَ / دُو سی یَ / یِ حَ سَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان، واقع در 15هزارگزی شمال شوسهء رفسنجان به کرمان. ناحیه ای است جلگه ای، سردسیر و دارای شصت تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پسته و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فردوعة.
[فُ عَ] (ع اِ) گوشهء شعب کوه. و گویند صواب آن به قاف است. (از منتهی الارب).
فردوک.
[فَ] (ع اِ) (اصطلاح بازی) فرد: جوزوک و الا فردوک. (از دزی ج 2 ص 251). رجوع به فرد شود.
فردة.
[فَ دَ] (ع ص) مؤنث فرد. ج، فَردات. (از اقرب الموارد).
- صاحب العمامة الفردة؛ ابوبکر است، چه گاهی که سوار میشد هیچکس به احترام او عمامه نمیپوشید و تنها وی عمامه داشت. (از اقرب الموارد).
فردة.
[فُ رَ دَ] (ع ص) تنهارونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فردة.
[فَ دَ] (اِخ) نام کوهی است به بادیه و آن را فردة نامند چون جدا از دیگر کوههاست. (معجم البلدان).
فردة.
[فَ دَ] (اِخ) نصر گوید کوهی است در دیار طی که آن را فردة الشموس گویند. (معجم البلدان).
فردة.
[فَ دَ] (اِخ) آبی است مر جرم را یا آن قردة است به قاف. (از منتهی الارب). آبی است در دیار طی و قبر زیدالخیل بدانجا است... به خط ابن فرات در بسیار جا دیدم که قردة (به قاف) است. رجوع به معجم البلدان شود.
فرده.
[فَ دَ] (اِخ) از دیه های الجبل. (تاریخ قم ص 136).
فرده.
[فَ دَ] (اِخ) دهی است از رستاق قاسیان. (تاریخ قم ص 118).
فرده.
[فَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رستاق خوی. (تاریخ قم ص 118).
فردی.
[فَ] (حامص) انفراد. تنهایی. بی انبازی. یگانه بودن :
اگر با بخت نرماده قرینند این خدادوران
تو چون دوران به فردی ساز کآخر فرد دورانی.
خاقانی.
|| (ص نسبی) منسوب به فرد. انفرادی. رجوع به فرد شود.
فردی.
[فَ] (اِ) طومار. || فهرست. (ناظم الاطباء).
فردی.
[فَ دا] (ع ق) یکان یکان: جاءوا فردی؛ آمدند یکان یکان. (منتهی الارب). واحداً بعد واحد. (از اقرب الموارد).
فردی زند.
[فَ یِ زَ] (اِخ) شیرازی. نامش صفربیک و مردی سیاح، درویش منش و قلندرمشرب بوده است. در مراتب الفاظ چندان تتبعی نداشته و برحسب طبع غزلی موزون می سروده است. از آثار اوست:
در روزگار هرکه عزیز است خوار تست
این حکم تازه ای است که در روزگار تست
چون من ز جور خویش مرنجان رقیب را
گر دشمن من است ولی دوستار تست.
و از غزل دیگرش:
گفتم روم که چشمت مایل به خواب ناز است
بگشود زلف و گفتا بنشین که شب دراز است.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 382).
فردیس.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام پازوکی بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در پانزده هزارگزی شمال باختری ورامین و دوهزارگزی خاور راه شوسهء ورامین به تهران. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 333 تن سکنه. آب آن از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. تپه ای از آثار قدیم دارد. راه آن از طریق قره چک ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فردین.
[فَ] (اِ) مخفف فروردین که ماه اول باشد از سال و بودن آفتاب است در برج حَمَل و آن برج اول است از دوازده برج فلک. (برهان). رجوع به فروردین و فرودین شود.
فردین.
[فَ دَ] (ع ص، اِ) تثنیهء فرد است در حالت نصب و جر: لقیته فردین؛ دیدم او را و با ما دیگری نبود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فردین.
[فَ دَ] (اِخ) فلاتی است دور و در شعر طرفة بن عبد مذکور است. (معجم البلدان).
فردین.
[فَ دَ] (اِخ) کاریزی است. (منتهی الارب).
فردینان.
[فِ] (اِخ) رجوع به فردیناند شود.
فردیناند.
[فِ] (اِخ)(1) نام دو تن از شاهان آراگون(2). فردیناند اول از 1412 تا 1416 م. پادشاهی کرد. فردیناند دوم از 1425 تا 1516 م. پادشاهی کرد. وی همان شخصی است که در میان پادشاهان کاستیل به فردیناند پنجم معروف است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Ferdinand.
(2) - Aragon.
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام دو تن از فرمانروایان اسپانیا که از خاندان بوربن بودند. رجوع به بوربن شود.
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام دو تن از فرمانروایان کشور پرتقال. فردیناند اول در 1345 م. متولد شد و از سال 1367 فرمانروای پرتقال گردید و تا پایان عمر (1383 م.) پادشاه آن کشور بود. فردیناند دوم متولد سال 1816 م. و فرزند دوک ساکس کبورگ و نوهء لئوپولد پادشاه بلژیک بود. درگذشت وی به سال 1885 اتفاق افتاد. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام سه تن از امپراطوران روم: یکی فردیناند اول متولد سال 1503 و متوفی به سال 1564 م. که از سال 1556 تا 1564 م. امپراطور روم بود. وی برادر کوچکتر شارل پنجم است. دیگر فردیناند دوم که متولد 1578 و متوفی به سال 1637 م. است. وی از 1619 تا 1637 م. امپراطور روم بود. فردیناند سوم در 1608 م. متولد شد و به سال 1657 م. درگذشت. وی پسر فردیناند دوم است و مدت بیست سال از 1637 تا 1657 م. امپراطور روم بود. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردیناند.
[فِ] (اِخ) پادشاه رومانی. متولد 1865 و متوفی به سال 1927 م. بود. وی از سال 1914 تا 1927 م. بر رومانی فرمانروایی کرد. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام دو تن از پادشاهان سیسیل: یکی متولد 1752 و متوفی به سال 1825 م. است و دو بار به فرمانروایی سیسیل رسیده است، یک بار از 1795 تا 1806 م. و دیگر بار از 1815 تا 1825 م. فردیناند دوم پسر فردیناند اول و متولد به سال 1810 م. است. وی از 1830 تا 1859 م. که پایان عمر اوست فرمانروای ناپل بود. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام پنج تن از پادشاهان کاستیل و لئون: فردیناند اول از 1037 تا 1065 م. پادشاهی کرد. فردیناند دوم دومین فرزند آلفونس هفتم از 1157 تا 1188 م. پادشاه بود. فردیناند سوم معروف به ال سانتو(1) فرزند آلفونس نهم و دوران پادشاهیش از 1217 تا 1252 م. بود. فردیناند چهارم از 1295 تا 1312 م. پادشاهی داشت. فردیناند پنجم که او را کاثولیک میخواندند فرزند جان دوم پادشاه آراگون بود و علاوه بر سلطنت آراگون بر کاستیل و لئون نیز فرمان میراند و دولت واحدی در آن سامان تشکیل داده بود. مرگ او در سال 1516 م. اتفاق افتاد. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - EL-Santo.
فردیناند.
[فِ] (اِخ) ماکسیمیلیان کارل لئوپولد(1). متولد سال 1861 و متوفی به سال 1948 م. پادشاه بلغارستان بود. وی در وین به دنیا آمد. پدرش پرنس اگوست(2) یکی از شاهزادگان ساکس کبورگ(3) بود. در سال 1879 به برزیل سفر کرد. در 1887 م. به سلطنت بلغار برگزیده شد. فرمانروایی او بر بلغارستان از 1908 تا 1918 م. طول کشید. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر).
(1) - Maximilian Karl Leopold.
(2) - Augustuss.
(3) - Sax Coburg.
فردیناند.
[فِ] (اِخ) نام چهار تن از فرمانروایان ناپل است که عبارتند از: فردیناند اول متولد سال 1432 م. و متوفی به سال 1494 م. وی از سال 1458 م. تا پایان عمر پادشاهی کرد. فردیناند دوم که پس از فردیناند اول فرمانروای ناپل شد دو سال بعد در 1496 م. درگذشت. فردیناند سوم بر کاستیل نیز فرمانروایی داشت و در تاریخ کاستیل به فردیناند پنجم معروف است. فردیناند چهارم نیز فرمانروای سیسیل بود و در تاریخ حکومت سیسیل او را فردیناند اول می خوانند. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر). رجوع به فردیناندهای کاستیل و فردیناندهای سیسیل در همین قسمت شود.
فردی وند.
[فَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان منگرهء بخش الوار گرم سیری شهرستان خرم آباد، واقع در 43هزارگزی شمال باختری حسینیه و 21هزارگزی خاور راه اتومبیل رو خرم آباد به اندیمشک. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 168 تن سکنه. از چشمهء فردی وند مشروب میشود. محصول آنجا غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و از طایفهء میرعالی خانی هستند. زمستانها به قشلاق میروند. صنعت دستی آنها قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فررة.
[فُ رَ رَ] (ع ص) بسیار گریزنده. (منتهی الارب). فارّ. (از اقرب الموارد). || پویه دوان. (منتهی الارب).
فرز.
[فَ] (ص) بزرگ که در مقابل کوچک است. (برهان).
فرز.
[فِ] (ص) چست. چابک. چالاک. جَلد. قبراق. || تند. سریع. || (ق) زود. به سرعت. (یادداشت به خط مؤلف).
فرز.
[فِ] (اِ) مهره ای از مهره های شطرنج که به منزلهء وزیر است. (برهان). و آن را فرزین گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرزین و فرزان شود. || سبزه باشد در غایت خوبی و تری و تازگی. (برهان). فریز. فریس. فرزد. فرزه. پریز. فریژ. فریج. (از حاشیهء برهان چ معین).
فرز.
[فُ] (اِ) سبزهء تروتازه. رجوع به فِرز شود. || غلبه و زیادتی. || کنار دریاها و رودخانه های بزرگ که کشتی و سنبک در آنجا بایستند و از آنجا راهی شوند. (برهان). رجوع به فُرضة شود.
فرز.
[فِ] (ع اِ) راه بر پشته. (آنندراج) (اقرب الموارد). || نصیب جداشده برای صاحب آن. ج، افراز، فروز. (اقرب الموارد).
فرز.
[فَ] (ع اِ) زمین هموار پست. (منتهی الارب). گشادگی بین دو کوه و گویند: ما اطمأن من الارض بین ربوتین. (اقرب الموارد). || (مص) جدا نمودن چیزی را از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرز.
[فُ رُزز] (ع ص) بندهء صحیح یا آزاد صحیح پرگوشت نازک اندام. (منتهی الارب). العبد الصحیح و قیل الحر الصحیح التار. (اقرب الموارد).
فرزآباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری کهنوج و پانزده هزارگزی راه فرعی کهنوج به میناب. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرزاد.
[فَرْ رَ] (اِخ) از قرای ری. (معجم البلدان). رجوع به فرحزاد شود.
فرزاده.
[فَ دَ / دِ] (اِ) قطعهء بزرگی از خمیرمایه. (ناظم الاطباء).
فرزام.
[فَ] (ص) لایق. سزاوار. درخور. (برهان). جدیر. (یادداشت به خط مؤلف). فرزان. (حاشیهء برهان چ معین) :
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.دقیقی.
رجوع به فرزان شود.
فرزامیثن.
[فَ ثَ] (اِخ) محله ای است از حایط سمرقند. (سمعانی). محله ای به سمرقند. (معجم البلدان).
فرزامیثنی.
[فَ ثَ] (ص نسبی) منسوب است به فرزامیثن که محله ای است از حایط سمرقند. (سمعانی).
فرزامیثنی.
[فَ ثَ] (اِخ) عیسی بن عبدک بن حمادبن عبدالله، یا عبدة بن عبدالله عبدی، معروف به جلاب. گویند از مردم چاچ و ساکن سمرقند بود. ابونصر محمد بن عبدالرحمان شافعی از او روایت کند. وفات وی بعد از سال 310 ه .ق. است. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 204).
فرزان.
[فَ] (اِ) علم. حکمت. دانش. (برهان). حکمت. (صحاح) (اسدی). || استواری. (برهان). || (ص) حکیم. فیلسوف. فرزانه. (یادداشت به خط مؤلف) :
هر کجا تیزفهم فرزانی است
بندهء کندفهم نادانی است.سنائی.
- نافرزان؛ بی دانش. نادان :
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی سرخسی.
رجوع به فرزانه شود.
فرزان.
[فِ] (معرب، اِ) فرزین شطرنج. معرب است. ج، فرازین. (منتهی الارب). مهره ای باشد از جملهء مهره های شطرنج و آن به منزلهء وزیر است. (برهان). رجوع به فرز شود.
فرزانگی.
[فَ نَ / نِ] (حامص) حکمت. خِرد. خردمندی. عاقلی. بخردی. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرزانکیه(1)، از: فرزانک + ئیه که یاء نسبت است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی.فردوسی.
کجات آن همه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی.فردوسی.
که سالاری و زور و مردانگی
تو را دادم و گنج و فرزانگی.فردوسی.
با همه فرزانگی و عقل مغ اندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم.
سوزنی (دیوان ص 455).
غافل بودن نه ز فرزانگی است
غافلی از جملهء دیوانگی است.نظامی.
سخن گفتن نرم فرزانگی است
درشتی نمودن ز دیوانگی است.نظامی.
بوالعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.سعدی.
پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی.سعدی.
بزرگان روشندل نیک بخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت.سعدی.
- نافرزانگی؛ بی خردی. بی عقلی :
چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه.
سعدی.
(1) - frazanakih.
فرزانه.
[فَ نَ / نِ] (ص) حکیم. دانشمند. عاقل. (برهان). بخرد. فرزان. فیلسوف. مقابل دیوانه. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرزانک(1)، در هندی باستان پْرَ، پیشوند به معنی پیش + جان یا جانتی(2)به معنی شناختن و فهمیدن. قیاس کنید با جان در زبان ارمنی به معنی دانستن. (از حاشیهء برهان چ معین) :
ابله و فرزانه را فرجام، خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی سرخسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است.
خسروی سرخسی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان.فردوسی.
بپرسید از او دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کاوس کی
که ای گرد فرزانهء نیک پی.فردوسی.
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.
لبیبی.
نبوم ناسپاس از او که ستور
سوی فرزانه، بهتر از نسپاس.ناصرخسرو.
فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم
کافراخته شد زو عَلَم صاحب رایان.
سوزنی.
ستوده نایب فرزانه فخر دین احمد
که فخر دین را هست از جمال او مفخر.
سوزنی.
این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟
و آن بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟
خاقانی.
گیرم آن فرزانه مُرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
خاقانی.
فی المثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور.خاقانی.
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار.نظامی.
خبر دادندش آن فرزانه پیران
ز نزهتگاه آن اقلیم گیران.نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟عطار.
چون خلیل حق اگر فرزانه ای
آتش آب توست و تو پروانه ای.مولوی.
جوانی هنرمند و فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود.سعدی.
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت.سعدی.
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو: مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.
سعدی.
به درآی ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه.اوحدی.
نقد امروز مده نسیهء فردا مستان
که یقین را ندهد مردم فرزانه به شک.
ابن یمین.
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب در فکر او خطا نبود.ابن یمین.
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم.
حافظ.
- فرزانه خوی؛ کنایه از پسندیده خوی به اعتبار زیرکی و فطانت. (آنندراج).
- فرزانه رای؛ آنکه رای و اندیشهء حکیمانه دارد :
پزشکان گزین دار فرزانه رای
به هر درد دانا و درمان نمای.اسدی.
کهن دار دستور فرزانه رای
به هر کار یکتادل و رهنمای.اسدی.
- فرزانه رایی؛ نیک اندیشی. بخردی. فرزانگی :
به جا آر فرزانه رایی بسی
یک امروزشان کن ز درگه گسی.فردوسی.
- فرزانه زن؛ زن بخرد و عاقل :
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که با موبدی یکدل و رایزن.فردوسی.
- فرزانه گوهر؛ پاک نژاد :
به باده درون گوهر آید پدید
که فرزانه گوهر بود یا پلید.فردوسی.
- فرزانه مرد؛ مرد بخرد. مقابل فرزانه زن :
فریبش نخورده ست فرزانه مرد
که گیتی چو دامی است پر داغ و درد.
اسدی.
- فرزانه هوش؛ بخرد. باهوش. فرزانه رای :
همان نیز ملاح فرزانه هوش
«مشو» گفت «بر جان سپردن مکوش».
فردوسی.
همیدونش دستور فرزانه هوش
بسی گفت کاین جنگ و کین را مکوش.
اسدی.
|| نزد محققین آنکه مجرد و مطلق العنان باشد. (برهان). || شریف. پاک نژاد. محترم. || سعادتمند. || مبارک. خجسته. || بافراست. (ناظم الاطباء).
(1) - frazanak.
(2) - jan-, janati-.
فرزبود.
[فَ] (اِ) حکمت باشد که آن دریافتن افضل معلومات است به افضل علم. (برهان). برساختهء دساتیر است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 256 شود.
فرزتی.
[فِ زِ] (ص نسبی) بی عرضه و بی قابلیت. || بی زور ناتوان. (فرهنگ فارسی معین). سخت ناچیز. (یادداشت بخط مؤلف).
فرزجة.
[فَ زِ جَ] (معرب، اِ) معرب پَرْزه. شیاف. حمول. (یادداشت به خط مؤلف). معرب پرچه. (آنندراج). چیزی که زنان برای مداوا به خود برگیرند. (تاج العروس). ج، فرازج، فرزجات. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرزه شود.
فرزد.
[فُ رُ / فَ رَ] (اِ) سبزه است در نهایت سبزی و تازگی و تری و آن را فریز نیز گویند و بعضی گویند سبزه ای باشد که در روی آبهای ایستاده به هم میرسد و در تابستان و زمستان سبز و خرم میباشد. (برهان). در تازی آن را ثیل خوانند. (اسدی). سبزه ای باشد در میان آب که مدام سبز بود و شاید که در مرغزارها نیز باشد و به زمستان و تابستان سبز بود و بیخش محکم باشد. (صحاح). به گمان من همان مَرْغ است که امروز چمن گویند. قسمی از آن وحشی و خودرو و قسم دیگر لطیف و باغی و مزروع است. (یادداشت به خط مؤلف). فریز. فرز. فریس. پریز. (از حاشیهء برهان چ معین) :
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.بوشکور.
فروتر ز کیوان تو را اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.بوشکور.
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت شد زرد روی فرزد.فردوسی.
ورا پادشا نام کرد اورمزد
که سروی بد اندر میان فرزد.فردوسی.
دوان شد به بالین شه اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.فردوسی.
دو صد گونه گل بد میان فرزد
فروزان چو شب در، ز چرخ اورمزد.
اسدی.
نشستند از آن پس میان فرزد
همی برگرفتند کار از میزد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 387).
رجوع به فرزه شود.
فرزدان.
[ ] (اِخ) نام دریاچه ای است که در اوستا ضمن اشارت به جنگ گشتاسب با دو تن از دشمنان او ذکر آن رفته و از اشارت اوستا برمی آید که این دریاچه مقدس بوده و ظاهراً دعا در برابر آن مستجاب می شده است، زیرا گشتاسب برای پیروزی خود در برابر آن دعا خوانده است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 356).
فرزدق.
[فَ رَ دَ] (ع اِ) گردهء نان که در تنور افتد. (منتهی الارب). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد). || ریزهء نان. ج، فرازق، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پاره های خمیر و واحدش فرزدقة است. (اقرب الموارد).
فرزدق.
[فَ رَ دَ] (اِخ) لقب همام بن غالب بن صعصعة، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن بَرازدَه است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است. به هرحال همام بن غالب بن صعصعة بن ناحیة بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشع بن دارم تمیمی، مکنی به ابوفراس و مشهور به فرزدق، مادر او لیلی بنت حابس است و پدر او را مناقبی مشهور و اوصافی پسندیده و مذکور است. از جمله داستان هم چشمی او با لحیم بن وثیل ریاحی است که در سال مجاعه بر سر کشتن ناقه اتفاق افتاد. او صد شتر کشت و لحیم نتوانست با او برابری کند. و بنوریاح بر لحیم خرده گرفتند که با این کار عاری بر ایشان بسته است. فرزدق گور پدر خود را بسیار بزرگ میداشت چندانکه هر کس بدان پناه میبرد وی به یاری او برمیخاست. فرزدق را در زبان عرب تأثیری بسزاست. معروف است که اگر شعر فرزدق نبود، ثلث لغت عرب از دست میرفت و نیمی از روایات و اخبار نابود می شد. او را به زهیربن ابی سلمی تشبیه کنند و این دو از شعرای طبقهء اول زبان عرب اند، زهیر در جاهلیت و فرزدق در دورهء اسلام. او را با جریر و اخطل داستانهاست و شرح مباحثات و مهاجات آنها مشهورتر از آن است که گفته شود. او را در میان قومش شرفی بود و خاطرش را عزیز میداشتند. جد و پدرش از نیکان اشراف بودند. در شرح نهج البلاغه آمده است که فرزدق در نزد خلفا و امرا جز به حالت نشسته شعر نمیخواند. بعضی اشعارش در «دیوان» او و نیز در کتب ادب به عنوان «مناقضات فرزدق با جریر» گرد آمده است. وفات او در سال 110 ه .ق. / 728 م. در بصره اتفاق افتاد و تاریخ تولدش معلوم نیست. (از اعلام زرکلی ج3 صص 1127-1128) :
بلبل هم طبع فرزدق شده ست
سوسن چون دیبه ازرق شده ست.
منوچهری.
گرچه خصمت فرزدق است به هجو
تو به پاداش او جریر مباش.سنایی.
بی او سخن نرانم کی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام؟
خاقانی.
رجوع به البیان و التبیین جاحظ و وفیات الاعیان شود.
فرزدقة.
[فَ رَ دَ قَ] (ع اِ) زواله. معرب پرازده است، یا عربی است مصنوع از فرز و دق بدان جهت که پاره ای است که از دقیق جدا کرده اند. (منتهی الارب). رجوع به فرزدق شود.
فرزدقی.
[فَ رَ دَ] (ص نسبی) منسوب به فرزدق.
فرزدقی.
[فَ رَ دَ] (اِخ) علی بن فضال بن علی بن غالب المجاشعی القیروانی. عالم به لغت و ادب و تفسیر بود. مدتی در غزنه اقامت جست و سپس به بغداد رفت و چون از احفاد فرزدق بود در آنجا به فرزدقی اشتهار یافت. او راست: التفسیر در بیست مجلد. الاکسیر فی علم التفسیر. شرح عنوان الادب. شجرة الذهب فی معرفة ائمة الادب. نیز وی را ابیاتی است. به سال 479 ه .ق. / 1086 م. درگذشت. (از اعلام زرکلی از بغیة الوعاة). و رجوع به علی بن فضال شود.
فرزدق یمنی.
[فَ رَ دَ قِ یَ مَ] (اِخ) گویند از اماجد شعرا و اکابر فضلاست و با حکیم خاقانی معاصر بوده. بعضی، از شعرای محمودیش دانند، حق اینکه حقیقت احوال و آثار او چنانکه در آن وثوقی و ثباتی باشد ظاهر نگردیده. تقی اوحدی در تذکرهء خود این اشعار را به نام او نوشته است:
نه هرکو آید از کوهی بود با دعوت موسی
نه هرکو زاید از زالی بود با سطوت دستان
نه هر بحری بود عمان نه هر چاهی بود زمزم
نه هر جویی بود دجله نه هر آبی بود حیوان
محال است اینکه بی همت شود کس میر بحر و بر
گزاف است اینکه بی طاعت شود کس فخر انس و جان
ندانم در همه دولت ز احرار فلک همت
بجز صدر قضاقدرت وزیر خسرو کیهان.
(از مجمع الفصحا چ سنگی تهران ج 1 ص280).
فر زدن.
[فِ زَ دَ] (مص مرکب) چین و شکن دادن موی را با آلتی آهنی که آن را داغ کنند و با شیوه ای مخصوص بر موی نهند. رجوع به فِر شود.
فرزده.
[فِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مویی که آن را به وسیلهء فر، چین و شکن داده باشند. رجوع به فر زدن شود.
فرززمیار.
[فَرْزْ، زَمْ] (اِ مرکب) بزرگ نماز، چه فرز به معنی بزرگ و زمیار به معنی نماز است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
فرزع.
[فُ زُ] (ع اِ) پنبه دانه. (منتهی الارب). حب القطن. (اقرب الموارد).
فرزعة.
[فُ زُ عَ] (ع اِ) واحد فرزع. (اقرب الموارد). یک پنبه دانه. || پاره ای از گیاه. ج، فرازع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِخ) نام یکی از هشت کرکس لقمان است. (منتهی الارب).
فرزق.
[فِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در سه هزارگزی شمال تربت حیدریه و دوهزارگزی خاور شوسهء عمومی تربت حیدریه به مشهد. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1199 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرزک.
[] (اِخ) نام دهی است. حمدالله مستوفی آرد: حبس و فرزک و هندیجان این نواحی میان ارجان و دیگر اعمال فارس است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 130). این ده میان ارجان و حبس قرار داشته و از آنجا تا ارجان شش فرسنگ بوده است. (از نزهة القلوب ص 189).
فرزکی.
[فُ زَ] (ص نسبی) منسوب به فرزک که نام جد خاندانی است. (از سمعانی). شاید هم منسوب به فرزک فارس باشد. رجوع به فرزک شود.
فرزکی.
[فُ زَ] (اِخ) یحیی بن محمد بن حسن بن فرزک ایذجی، مکنی به ابومحمد. از ابوبشر مکی بن مردک اهوازی روایت کند. ابوبکربن المقری از وی روایت کرده است. (از لباب الانساب ج 2 صص 204-205).
فرزگندگی.
[فِ گُ دَ / دِ] (ص) ارهء فرزگندگی؛ نوعی از اره باشد. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به اره شود.
فرزل.
[فِ زِ] (ع اِ) قید و گاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مقراض آهنگران. (منتهی الارب). مقراضی که حداد بدان آهن برد. (اقرب الموارد).
فرزل.
[فُ زُ] (ع ص) درشت و تندار. (آنندراج). رجل فرزل؛ مرد درشت تندار. (منتهی الارب). الرجل الضخم. ابن سیده گوید ثابت نیست. (از اقرب الموارد).
فرزل.
[فَ زَ] (اِخ) از نواحی معرة النعمان در علاة و علاة کوره ای از کوره های آن است. (معجم البلدان).
فرزل.
[فَ زَ] (اِخ) از قراء بعلبک و قریهء بزرگ و باصفایی است در بن کوه غربی آن. مویز جوزانی در این مکان یافت شود و ملبنی که از شیر بز و جوز و جز آن سازند و آن را جِلدالفرس گویند مخصوص بدانجاست. و در آن قومی است معروف به بنی رجاء و رؤسای آنها به جوانمردی و میهمان نوازی و تجمل ظاهر در لباس و اکل و شرب شهرت دارند. (معجم البلدان).
فرزلة.
[فَ زَ لَ] (ع مص) بندی کردن کسی را. (منتهی الارب). در قید کردن. (اقرب الموارد).
فرزن.
[فَ زَ] (اِخ) از قراء هرات است. (معجم البلدان).
فرزند.
[فَ زَ] (اِ) ولد. نسل. (یادداشت به خط مؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد(1) است و در پارسی باستان فرزئینتی(2)غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست؟
همان گنج با تخت و افسر که راست؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جملهء صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب؛ کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- || حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب؛ کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن؛ نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است :
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر؛ نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- || سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور؛ کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار؛ مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است :
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمهء دیوان ص عز).
- فرزندخوانده؛ آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده؛ نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن؛ فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا؛ حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار؛ مانند فرزند. فرزندخوانده.
- || به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد :
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.فردوسی.
|| کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) :
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.فردوسی.
(1) - frazand.
(2) - frazainti.
فرزندشاد.
[فَ زَ] (اِ مرکب) مراقبه است که سر به جیب فروبردن درویشان صاحب حال باشد. (برهان). برساختهء دساتیر است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرزندک.
[فَ زَ دَ] (اِ مصغر) مصغر فرزند. فرزند کوچک :
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت ز سختی رهند.سعدی.
|| طفل شیرخوار: استرضاع؛ به مزد گرفتن کسی را تا فرزندک را شیر دهد. (زوزنی).
فرزندگان.
[فَ زَ] (اِ) فرزند. (از حاشیهء فرهنگ اسدی). مفرد و به معنی فرزند است مثل خدایگان و دوستگان. (یادداشت به خط مؤلف) :
وانگهی فرزندگانت گازری سازد ز تو
شوید و کوبد تو را در زیر کوبین زرنگ.
؟
فرزندی.
[فَ زَ] (حامص) فرزند بودن. بنوت :
بدو راهبر گفت کای پادشاه
دلت شد به فرزندی او گواه.فردوسی.
- فرزندی کردن؛ انجام وظیفهء فرزند در حق والدین :
فرزند کسی نمیکند فرزندی
گر طوق طلا به گردنش بربندی.؟
فرزنشاد.
[فَ زَ] (اِ مرکب) مراقبه است که سر به جیب فروبردن و متفکر و متذکر بودن ویشه درونان یعنی صاف درونان صاحب حال و سالکان ذاکر صاحب کمال باشد. (آنندراج). رجوع به فرزندشاد شود.
فرزنه.
[فَ رَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهدریزهء میان ولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری طیبات و ده هزارگزی باختر مرز ایران و افغانستان. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 500 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرزنی.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 24هزارگزی شمال باختری فریمان. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 223 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرزو.
[فَ] (اِ) به معنی فرزبود است که حکمت باشد و آن دانستن افضل معلومات بود به افضل علم. (آنندراج) (برهان). برساختهء دساتیر است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرزو.
[ ] (اِ) نباتی است که بیخ آن سد است. (فهرست مخزن الادویه).
فرزوم.
[فُ] (ع اِ) کندهء موزه دوزان. (منتهی الارب). چوب مدوری که کفشگران بر آن کفش دوزند و قرزوم با قاف نیز گفته اند و اهل مدینه آن را الجبأة گویند. (از اقرب الموارد). || کالبد کفشگران که بدان کفش را اندازه نمایند. (منتهی الارب). قالب کفش. || نوعی از جامه که آن را المرط یا المئزر گویند. (اقرب الموارد). رجوع به جبأة و المئزر و مرط و قرزوم شود.
فرزة.
[فِ زَ] (ع اِ) راه بر پشته. (منتهی الارب). || شکافی که در زمین درشت بود. (اقرب الموارد).
فرزة.
[فِ زَ] (ع اِ) پارهء جداکرده از چیزی. (منتهی الارب). قطعه ای از آنچه برکنده شده است. ج، اَفراز، فُروز. (از اقرب الموارد از التاج).
فرزة.
[فُ زَ] (ع اِ) یک بار. || نوبت. (منتهی الارب). نوبت و فرصت. (اقرب الموارد). || پروای کاری. || راه در پشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرز شود.
فرزة.
[فُ زَ] (اِخ) کوهی است به یمامه. (منتهی الارب). گویا کوهی است در نزدیکی یمامه. (معجم البلدان).
فرزه.
[فَ زَ / زِ] (اِ) به معنی فَرَزد است که نوعی از سبزهء تر و تازه باشد و آن را فریز میگویند. (برهان). فرز. فرزد. فریز. (از حاشیهء برهان چ معین) :
از خانه چو رفت بر سر کوی
چون فرزه نشست بر لب جوی.نظامی.
فرزه.
[فُ زَ / زِ] (اِ) کنار رودخانه و دریا است که محل عبور کشتیها باشد. (برهان). رجوع به فرز و فرضة شود.
فرزی.
[فَ] (اِ) به معنی فرزین است که بیاید. (آنندراج). رجوع به فرزان و فرزین شود.
فرزی.
[فِ] (حامص) سرعت. (یادداشت به خط مؤلف). || چابکی. چالاکی. چستی. (یادداشت به خط مؤلف).
فرزیان.
[فَ زی یا] (اِخ) در کتاب مقدس پریزیان آمده است. هاکس در قاموس کتاب مقدس نویسد: «از قرار معلوم کنعانیان در شهر و فرزیان در دهات سکونت داشتند». (قاموس کتاب مقدس). این قوم از دهنشین های کنعان بوده اند.
فرزیان.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 5هزارگزی خاور راه شوسهء شاه زند به ازنا. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 253 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. هنر دستی زنان قالی بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرزین.
[فَ] (اِ) وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرهء وزیر در صفحهء شطرنج در امتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ اسب و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.ناصرخسرو.
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین.ابوالفرج رونی.
بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد.سنایی.
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست.
جمال الدین عبدالرزاق.
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چون که به پایان رسد هفت بیابان او.
خاقانی.
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ.
خاقانی.
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی.خاقانی.
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟عطار.
مست را بین زان شراب پرشگفت
همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت.
مولوی.
هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان).
میان عرصهء شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین.سعدی.
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.سعدی.
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
به راستی که نیم کژطریق چون فرزین.
ابن یمین.
- فرزین بند؛ آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرهء حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرهء حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) :
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه برشوم به کمند.نظامی.
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت.
مولوی.
- فرزین رفتار؛ کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار.
- فرزین نهاد؛ کج نهاد. (غیاث).
- فرزین نهادن؛ اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا).
فرزین.
[فَ] (اِخ) یکی از نواحی کرمان است. (معجم البلدان). موضعی است از نواحی کرمان و از قرای خَنّاب. (تاج العروس). رجوع به فریزن شود.
فرزین.
[فِرْ رَ](1) (اِخ) قلعه ای حصین که میان اصفهان و همدان بوده است و شمس قیس رازی در نزدیکی این قلعه مورد حمله و غارت قرار گرفته و بنا به نوشتهء خود او مسودات عربی کتابهایش را غارتگران برده اند. (از سبک شناسی بهار ج3 ص28). رجوع به مقدمهء المعجم فی معاییر اشعارالعجم شود.
(1) - در معجم البلدان به فتح اول آمده است.
فرزینی.
[فَ] (حامص) فرزین بودن :
بیدق چو گذاشت هفت خانه
فرزینی یافت جاودانه.خاقانی.
رجوع به فرزین شود.
فرژ.
[فُ رُ](1) (اِ) گیاهی باشد در غایت تلخی که دفع مرض کناک، که آن پیچش و زحیر است، کند و درد شکم را نافع باشد و آن را از ملک چین آورند و بعضی گویند وج است که آن را «اکر» ترکی و گیاه ترکی خوانند و بعضی گویند ریوند است و آن دارویی باشد مشهور به جهت اسهال آوردن. (برهان). اکر نیز گویند و به تازی وی را «وج» گویند. (تحفهء حکیم مؤمن). «بیخ» گیاهی است تلخ طعم و درد شکم را سود دارد. (اسدی). فریز. فریس. فرزد. فرزه. (حاشیهء برهان چ معین) :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طمع بد تو بنگیرد فرپژ(!).
منجیک.
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم والان.
ناصرخسرو.
رجوع به فرز و فرزد شود.
(1) - به فتح اول هم آمده است. (برهان).
فرس.
[فَ رَ] (ع اِ) اسب تازی. (بحر الجواهر). اسب نر و ماده. ج، اَفراس، فُروس. (منتهی الارب). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. (اقرب الموارد) :
قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جو
چو علم هر دو دریابی فرس سوی حقیقت ران.
ناصرخسرو.
کو سواری که شود کشتهء عشق
عقل داغ فرسش نشناسد؟خاقانی.
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست.نظامی.
فکنده عشقشان آتش به دل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در.
نظامی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.نظامی.
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس.مولوی.
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است.مولوی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.سعدی.
- فرس راندن؛ اسب تاختن و پیش رفتن :
همی راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن.منوچهری.
برون جسته از کندهء چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند.نظامی.
- فرس فکندن؛ شکست دادن و اسب دشمن را از پای درآوردن.
|| مهرهء اسب در شطرنج که حرکت آن بر دو خط عمود بر یکدیگر است به طوری که طول یک ضلع زاویهء قائمهء آن دو خانه و طول ضلع دیگر سه خانهء شطرنج باشد :
همه خونخوار و آزور چو مگس
همچو فرزین به کژروی و فرس.سنائی.
- فرس کشتن؛ کمال جهد نمودن. (آنندراج از فرهنگ بوستان). شکست دادن رقیب در بازی شطرنج با ربودن مهرهء اسب او.
|| قطعه ای است در اسطرلاب به صورت اسب که عنکبوت را با آن بر صفایح استوار کنند. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرس اصطرلاب شود. || (اِخ) ستارهء معروفی است که به خاطر شباهت شکل آن با اسب بدین نام خوانده شده است. (از اقرب الموارد). ستاره نیست بلکه از صور شمالی فلک است. رجوع به فرس اعظم شود. || (ع اِ) خرک. و آن چوبی باشد یا استخوانی که بر طنبور نصب کنند و به هندی کهرج گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). این قطعه چوب یا استخوان یا عاج معمو در زیر سیمهای هر ساز سیم دار برای استوار کردن سیمهای آن نصب میگردد. رجوع به فرس طنبور شود.
فرس.
[فَ] (ع مص) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب). شکستن شیر گردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است. و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است. (از اقرب الموارد). || شکار افکندن شیر و کشتن به هر طور که باشد. || پیوسته خوردن خرمای فراس را. (منتهی الارب). ادامه دادن بر خوردن فراس. (اقرب الموارد). || چرانیدن فرس را. (منتهی الارب). چریدن گیاه فِرْس را. (از اقرب الموارد).
فرس.
[فِ] (ع اِ) گیاهی است، یا آن قصقاص(1) است، یا بروق، یا درخت دفلی. (منتهی الارب). گیاهی است و بعضی گویند همان قصقاص است و نیز گفته اند بروق است و گروهی دیگر نیز آن را حبن دانند. (از اقرب الموارد).
(1) - قضقاض با دو قاف و دو ضاد منقوط در معجم البلدان ضبط شده است.
فرس.
[فُ] (اِخ) جِ فارس به سکون راء و معنی فرس پارسایان است و به تازی پارسی را فارسی نویسند. (از فارسنامهء ابن بلخی ص8). نامی است که در کتب عربی به صورت جمع مکسر برای «فارسی» به کار رفته است و به معنی پارسیان و ایرانیان است : گفتند: پسر او در میان عرب پرورده است و آداب فرس نداند. (فارسنامهء ابن بلخی).
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان.
سعدی.
فرس.
[فَ] (اِخ) موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان. (منتهی الارب). جایی است در خاک هذیل. (معجم البلدان).
فرس.
[فِ] (اِخ) کوهی است در عَدَنة، از آنجا تا نقرهء بنی مرة بن عوف بن کعب یک روز راه است. (معجم البلدان).
فرس.
[فِ] (اِخ) (قصرال ...) یکی از قصور چهارگانهء حیره. (معجم البلدان از ادیبی).
فرس.
[فُ / فِ] (اِخ) نام وادیی بین مدینه و دیار طی در راه خیبر که میان ضرغد و اَول واقع است. (معجم البلدان).
فرس آباد.
[فَ](1) (اِخ) از قرای مرو است. (معجم البلدان). در دوفرسخی مرو است. (از سمعانی).
(1) - سمعانی به ضمّ فاء ضبط کرده است.
فرس آبادی.
[فُ] (ص نسبی) منسوب به فرس آباد که از قرای مرو است در دوفرسخی آن. (سمعانی).
فرس آبادی.
[فُ] (اِخ) عبدالحمید بن حمید. اهل فرس آباد مرو بود و از الشعبی روایت کرده است. (از لباب الانساب ج 2 ص 205).
فرسا.
[] (اِ) دار فلفل است. (فهرست مخزن الادویه). دار پلپل. رجوع به دار پلپل و دار فلفل شود.
فرسا.
[فَ] (نف مرخم) مخفف فرساینده. (یادداشت به خط مؤلف). این لغت در ترکیب به صورت مزید مؤخر آید.
ترکیب ها:
- آبله فرسا.؛ آسمان فرسا. بحرفرسا. تن فرسا. توان فرسا. روان فرسا. طاقت فرسا. فلک فرسا. قلم فرسا. گنه فرسا. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
فرسائیدن.
[فَ دَ] (مص) فرساییدن. فرسودن. فرسوده کردن. رجوع به فرساییدن شود.
فرسائیده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف / نف)فرسوده. فرساییده. رجوع به فرساییده شود.
فرساح.
[فِ] (ع ص) زمین پهن فراخ. (منتهی الارب). الارض العریضة الواسعة. (اقرب الموارد).
فرساد.
[فَ] (ص) حکیم و دانشمند را گویند. (برهان)(1). دانا و دانشمند و حکیم و عاقل. (ناظم الاطباء). || (اِ) نام درختی است که آن را توت گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرصاد شود.
(1) - برساختهء دساتیر.
فرسار.
[فَ] (اِ) قوت عدل و نیروی داد. (آنندراج). و آن از اختیار نمودن حد متوسط در عقل و شهوت و غضب و تهذیب قوت عملی حاصل شود. (انجمن آرا). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرسال.
[فُ] (اِ) نام ماهی است پارسیان را. (آنندراج) (اشتینگاس).
فرساما.
[] (اِ) سدر است. (فهرست مخزن الادویه).
فرسان.
[فَ] (اِ) نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان). فنک. فنه. آس. (یادداشت به خط مؤلف). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء).
فرسان.
[فُ](1) (ع ص، اِ) جِ فارِس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). جِ فارِس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به کسر فاء ضبط شده است.
فرسان.
[فَ](1) (اِخ) از قرای اصفهان است. (معجم البلدان).
(1) - السلفی آن را به ضم فاء داند. (معجم البلدان).
فرسان.
[فُ] (اِخ) از قرای افریقاست در مغرب. (معجم البلدان).
فرسان.
[فَ رَ] (اِخ) جزیره ای است آبادان به بحرین. (منتهی الارب).
فرسان.
[فَ رَ] (اِخ) لقب قبیله ای است و از آن قبیله است عبدید فرسانی. (منتهی الارب).
فرسانه.
[فَ نَ] (اِخ) شهری است خرم [ به ناحیت غرب ] و مردمانی اند آمیزنده و با خواستهء بسیار و این شهر به قیروان نزدیک است. (حدود العالم).
فرسانی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب است به فرسان که از قرای اصفهان است. (سمعانی).
فرسانی.
[فَ / فِ] (ص نسبی) منسوب به فرسانة که از قرای افریقاست. (سمعانی).
فرسانی.
[فَ] (اِخ) ابراهیم بن ایوب عنبری، مکنی به ابواسحاق. از مردم اصفهان و اهل قریهء فرسان بود. از ثوری و مبارک بن فضاله و جز آنها روایت کند و عبدالله بن داود از وی روایت دارد. وی مردی عابد بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
فرسانی.
[فَ] (اِخ) بذال بن سعدبن خالدبن محمد بن ایوب فرسانی اصفهانی، مکنی به ابومحمد. وی از محمد بن بکیر الحضرمی روایت کند و ابواحمدبن عدی حافظ را از او روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب).
فرسانی.
[فُ] (اِخ) حسن بن اسماعیل کندی. از مردم فرسان مغرب بود. از اصبغ بن الفرح حدیث کند. وی در سال 263 ه .ق. در اعمال برقه درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب).
فرسانیدن.
[فَ دَ] (مص) فرسودن کنانیدن و فرسودن فرمودن. (ناظم الاطباء). کهنه کردن و از هم ریزانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف فرساییدن است. رجوع به فرساییدن شود.
فرساوس.
[] (اِ) طلق است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرسلون شود.
فرسای.
[فَ] (نف مرخم) محوکننده. (صحاح). کهنه کننده. به پای کوبنده. (برهان). فرسا. همواره به صورت مزید مؤخر با کلمات دیگر ترکیب شود. و به صورت مستقل، جز به معنی فعل امر به کار نرود.
- جان فرسای؛ آنچه جان را بفرساید و بکاهد :
بارها نوعروس جان فرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی (هزلیات).
- عدوفرسای؛ آنکه دشمن را نابود کند و یا ضعیف گرداند :
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهانگشای و ولی پرور و عدوفرسای.
فرخی.
رجوع به فرسا شود.
فرسایش.
[فَ یِ] (اِمص) اسم است فرسودن را. ازمیان رفتگی. ساییدگی.
فرسایندگی.
[فَ یَ دَ / دِ] (حامص)فرساینده بودن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرساینده شود.
فرساینده.
[فَ یَ دَ / دِ] (نف)فرسوده کننده. آنچه چیز دیگر را بفرساید و از میان برد. (یادداشت به خط مؤلف). || چیزی باشد که به سببی از اسباب مانند رسیدن آسیبی و مکروهی و یا به کثرت دست خوردن و... نقصان و خرابی تمام بدان راه یافته. (برهان).
فرساییدن.
[فَ دَ] (مص) فرسودن. (یادداشت به خط مؤلف). فرسائیدن :
نه گشتِ زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.فردوسی.
|| فرسوده شدن :
دو روز و دو شب روی ننمایدا
همانا ز گردش بفرسایدا.فردوسی.
چه گویی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسائیدن شود.
فرساییده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف / نف)فرسوده شده. آنچه دچار نقصان و خرابی شده باشد. رجوع به فرساییدن و فرسائیده شود.
فرس اصطرلاب.
[فَ رَ سِ اُ طُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) میخی باشد در وسط اصطرلاب قدری مرتفع از سطحهء عنکبوت قطب و اصطرلاب را بدان استوار کنند و آن مشابه باشد به شکل سر اسب. (آنندراج) (غیاث). و چون فرس از قطب بیرون آری عنکبوت و صفیحه ها جدا شوند و این صفیحه ها زیر عنکبوت باشند. (از التفهیم چ همایی ص 289).
فرس اعظم.
[فَ رَ سِ اَ ظَ] (اِخ) یکی از صور شمالی فلک که به شکل اسبی توهم شده و یکصد و چند ستاره در آن رصد شده که سه از قدر دوم و سه از قدر سوم است. سرة الفرس و منکب یا ساعدالفرس و متن الفرس و مرکب الفرس و جنب الفرس و ضاح الفرس از جملهء ستارگان این صورت است و صورت اسب را کلان و فرس ثانی نیز نامند. (از یادداشت به خط مؤلف). آن را بر مثال اسبی توهم کرده اند که آن را سر و دو دست و کفل و دو پای نبود و این صورت را بیست کوکب است. (یادداشت به خط مؤلف از جهان دانش). ابوریحان نام دو صورت از صور شمالی فلک را فرس نویسد و چنین آرد: صورت هژدهم فرس اول ای اسب نخستین همچون سر اسبی تا گردنگاه او و از بهر این او را گه گاه پارهء اسب خوانند و صورت نوزدهم فرس ثانی ای اسب دوم و آن چون نیمهء پیشین اسب است با دو پر، و پای ندارد زیرا که نیمهء زیرینش بریده است چون گاو که به صورتهای بروج گفتیم. (التفهیم صص 92-93).
فرس افگندن.
[فَ رَ اَ گَ دَ] (مص مرکب) کنایه از ناتوان و مغلوب گردانیدن. (آنندراج). عاجز ساختن. (غیاث). به قیاس ربودن مهرهء اسب حریف است در شطرنج :
فرس افگند جوش من نیل را
رخ من پیاده کند پیل را.نظامی.
فرس البحر.
[فَ رَ سُلْ بَ] (ع اِ مرکب)اسب دریایی. اسب آبی. فرس النیل. (یادداشت به خط مؤلف). ماهیی است شبیه به فیل. (اقرب الموارد). رجوع به اسب آبی شود.
فرس الماء .
[فَ رَ سُلْ] (ع اِ مرکب) اسب آبی. رجوع به فرس البحر و اسب آبی شود.
فرس النهر.
[فَ رَ سُنْ نَ] (ع اِ مرکب) اسب آبی. رجوع به اسب آبی شود.
فرس النیل.
[فَ رَ سُنْ نی] (ع اِ مرکب)اسب آبی. رجوع به اسب آبی شود.
فرس اول.
[فَ رَ سِ اَوْ وَ] (اِخ) نام صورت سیزدهم از صور نوزده گانهء شمالی فلک. (مفاتیح). ابوریحان صورت هژدهم را فرس اول میداند. رجوع به فرس اعظم شود.
فرسب.
[فَ رَ] (اِ) فرسپ. در پهلوی فرسپ(1)، در اوستا فرسپات(2). (از حاشیهء برهان چ معین). شاه تیر و آن چوبی بزرگ باشد که بام خانه را بدان پوشند. (برهان). درخت ستبر بود که بدو بام را بپوشانند. (اسدی). بالار. شاخ که همان تیر بزرگ باشد. عارضه. حمال. دار ستبر که بدو بام را بپوشند. (یادداشت به خط مؤلف) :
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.رودکی.
سروهاش چون آبنوسی فرسب
چو خشم آورد بگذراند ز اسب.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1288).
متوز از کمینگه برانگیخت اسب
عمودی به دستش چو زآهن فرسب.
اسدی.
|| جامه های الوان را نیز گویند که در ایام عید نوروز و جشن ها به جهت زینت و آرایش بر در و دیوار دکانها و سقف خانه ها کشند. (برهان).
(1) - frasp.
(2) - fraspat.
فرسپ.
[فَ رَ] (اِ) فرسب. رجوع به فرسب شود.
فرسپ.
[فَ رَ] (اِخ) نام محلی در سر راه تهران به آمل. (از پیوست کتاب مازندران و استرآباد رابینو ص 209 از ترجمهء فارسی).
فرست.
[فَ رَ] (اِ) جادویی و ساحری. (برهان) (ناظم الاطباء).
فرستادگی.
[فِ رِ دَ / دِ] (حامص)فرستاده شدن. رجوع به فرستادن شود. || رسالت. پیامبری. پیغمبری. (یادداشت به خط مؤلف).
فرستادن.
[فِ رِ دَ] (مص) گسیل کردن. ارسال. (یادداشت به خط مؤلف). در پهلوی فرستاتن(1). (از حاشیهء برهان چ معین) :
یک لخت خون بچهء تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.
رودکی(2).
که ما راست گشتیم و هم دین پرست
کنون زند زردشت زی ما فرست.دقیقی.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین؟کسایی مروزی.
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زانکه نیست سیمت، باری شمم فرست.
منجیک ترمذی.
یکی استواری فرستاده شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه.فردوسی.
به مرو و نشابور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری.فردوسی.
تو را گفت من تاج شاهنشهان
چو لشکر فرستی، فرستم نهان.فردوسی.
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی؟
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند چند مهم دیگر است ناگفته مانده. (تاریخ بیهقی). چندان عدد که یافته آید به درگاه فرستید. (تاریخ بیهقی).
پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت
لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین.
ناصرخسرو.
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.
حافظ.
- بازِ جای فرستادن؛ به جای خود بازگردانیدن :
گزین کن دلیران رزم آزمای
فرست آن سپاه گران بازِ جای.اسدی.
- بازِ خانه فرستادن؛ به خانه فرستادن : وی را به خوبی با خلعت بازِ خانه فرستادی. (تاریخ بیهقی).
- بازفرستادن؛ چیزی را دوباره فرستادن. بازگرداندن. ارجاع. وافرستادن :
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان بازفرست
در بازاری که جان ز من دل ز تو بود
چون بیع به سر نرفت جان بازفرست.
خاقانی.
رجوع به وافرستادن شود.
- پیام فرستادن؛ پیغام دادن :
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد...
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد.حافظ.
- رحمت فرستادن؛ خدا بیامرز گفتن. برای درگذشته ای طلب مغفرت کردن.
- سلام فرستادن؛ از دور به وسیلهء نامه یا قاصد کسی را سلام گفتن :
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد.حافظ.
- صلوات فرستادن؛ اللهم صل علی محمد و آل محمد گفتن.
- نامه فرستادن؛ نامه نوشتن و پیک را سپردن تا به مخاطب آن رساند : استطلاع رأی ما کنی و نامه ها فرستی. (تاریخ بیهقی).
- وافرستادن؛ بازفرستادن :
هرچه خورشید زاده بود از رشک
هم به خورشید وافرستادی.خاقانی.
بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست.
خاقانی.
- وحی فرستادن؛ انزال وحی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به وحی شود.
(1) - frastatan, frestatan, frestitan, fristatan.
(2) - نیز منسوب به عماره است.
فرستادنی.
[فِ رِ دَ] (ص لیاقت) آنچه فرستاده شود یا لایق فرستادن بود یا کسی ملزم به فرستادن آن باشد. (یادداشت به خط مؤلف).
فرستاده.
[فِ رِ دَ / دِ] (ن مف، اِ) چیزی را گویند که شخصی به جهت کسی بفرستد. (برهان). مرسله. مرسوله. (یادداشت به خط مؤلف). || سفیر. قاصد. فرسته. (یادداشت به خط مؤلف). فرسته. رسول. (حاشیهء فرهنگ اسدی). آنکه دیگری او را فرستد :
فرستادهء شاه را پیش خواند
فراوان سخنها به خوبی براند.فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.فردوسی.
سبک سر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد.فردوسی.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی.اسدی.
اپرویز خشم گرفت بر فرستادهء پیغمبر(ص) و نامه بدرید. (فارسنامهء ابن بلخی ص 106).
فرستاده پذرفت کاین هر چهار
اگر تحفه سازی بر شهریار.نظامی.
فرستاده ای را برآراست کار
فرستاد گنجی سوی شهریار.نظامی.
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز گفتن نباشد نیاز.نظامی.
فرستاده را داد مهر و درم
که مهر است بر نام حاتم کرم.سعدی.
- فرستاده آمدن؛ فرستاده شدن : اگر کشته بودی بنده را به تازگی فرستاده نیامدی. (تاریخ بیهقی). عبدالجبار پسر وزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
- فرستاده شدن؛ فرستاده آمدن. از جانب دیگری مأمور شدن :
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی بازپس.نظامی.
- فرستاده مرد؛ سفیر. پیک :
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد.فردوسی.
- فرستاده وار؛ مانند فرستادگان و رسولان :
به ایوانْش مردی فرستاده وار
بیاراستی هرچه بودی به کار.فردوسی.
|| پیغمبر و رسول را گویند. (برهان). پیامبر. مبعوث. رسول الله. وخشور. (یادداشت به خط مؤلف) : ایمان نیاوردم به فرشته های خدا و کتابهای او و فرستادهء او. (از تاریخ بیهقی). فرستاده ای که خدا از او خوشنود بود. (تاریخ بیهقی). عهدی است بر پیغمبران و فرستاده های او... (تاریخ بیهقی).
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستادهء بهترش.اسدی.
فرستاریون.
[فِ رِ تا] (معرب، اِ) به یونانی به معنی حمامی است که حبی از حبوب مأکوله شبیه به عدس است که آن را رعی الحمام و در هندی ارهر گویند. (فهرست مخزن الادویه).
فرستاف.
[فِ رِ] (اِ مرکب) فرستافه. رجوع به فرستافه شود.
فرستافه.
[فِ رِ فَ / فِ] (اِ مرکب) شب نوروز را گویند و این لغت مرکب است از فرست + نافه و وجه آن این است که در زمان گذشته پارسیان در شب عید حمل برای دوستان نافه فرستادندی تا خانه و محفل و لباس را بدان مشکین و معطر نمایند. (انجمن آرا). مصحف فرسنافه است. رجوع به فرسنافه شود.
فرستگ.
[فَ رَ تُ] (اِ) اسم خطاف باشد. (فهرست مخزن الادویه). فرستوک. فراستوک. فراستک. رجوع به پرستو و صورت های دیگر این کلمه شود.
فرستنده.
[فِ رِ تَ دَ / دِ] (نف) آنکه میفرستد. (یادداشت به خط مؤلف). باعث. (مهذب الاسماء). مرسل. که کسی یا چیزی را به جایی فرستد. مقابل فرستاده :
که ایدر فرستندهء تو که بود
که را خواستی زین دلیران بسود.
فردوسی.
به زنهار گفتش که کام تو چیست
فرستندهء تو بدین جای کیست.نظامی.
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت.نظامی.
رجوع به فرستاده شود.
فرستو.
[فَ رَ](1) (اِ) پرستوک باشد و به عربی خطاف گویند. (برهان). فرستگ. پرستو. رجوع بدین کلمات شود.
(1) - به کسر اول و ثانی هم گفته اند.
فرستود.
[فَ رَ] (اِ) خطاف. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرستوک و فرستو و پرستو شود.
فرستوغ.
[فَ رَ] (اِ) فرستوک. (شعوری) (آنندراج). رجوع به فرستوک شود.
فرستوک.
[فَ رَ] (اِ) خطاف. (فهرست مخزن الادویه). فرستو. (آنندراج). پرستو. (برهان).
فرستون.
[فَ رَ] (اِ) قپان که بارها بدان سنجند و آن را کپان گویند یعنی بزرگ و قپان معرب آن شده. (از انجمن آرا). صحیح آن قرستون با قاف است. رجوع به فرسطون و کرستون شود.
فرستوه.
[فُ رِ] (اِخ) پادشاه شهر فغنشور و آن شهری است از ملک چین و مردم آنجا بسیار جمیل و خوش صورت می باشند. (برهان) :
فرستوه شاه فغنشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود.اسدی.
فرسته.
[فِ رِ تَ / تِ] (اِ) فرستاده. چیزی که به جهت کسی فرستند. (برهان). || رسول. (برهان). سفیر. قاصد. ایلچی. (یادداشت به خط مؤلف) :
زآن است قوی شیر به گردن که به هر کار
از خود به تن خویش رسول است و فرسته.
رودکی(1).
فرسته فرستاد با خواسته
غلامان و اسبان آراسته.دقیقی.
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامهء تو نوا و فرسته شد.دقیقی.
فرسته چو باد اندرآمد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای.فردوسی.
فرسته ز مازندران رفت زود
چو مرغ پرنده، به کردار دود.فردوسی.
به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین.فردوسی.
چون خبر یافت شادبهر آن روز
کآمدستش فرستهء بهروز.عنصری.
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مر او را نمود.اسدی.
نویدی است پیری، که مرگش خرام
فرسته است و موی سپیدش پیام.اسدی.
فرسته کسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.اسدی.
|| پیغمبر. (برهان). رسول الله. || فرشته. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرستاده و فرشته شود.
(1) - منسوب به قطران نیز هست.
فرس ثانی.
[فَ رَ سِ] (اِخ) نام صورت چهاردهم از صور نوزده گانهء شمالی فلک در نظر قدما. (مفاتیح از یادداشت مؤلف). ابوریحان فرس ثانی را صورت نوزدهم داند. رجوع به فرس اعظم شود.
فرسخ.
[فَ سَ] (ع اِ) آرامش. (منتهی الارب). سکون. (از اقرب الموارد). || آسایش. (منتهی الارب). راحة. (از اقرب الموارد). || ساعت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رخنه و شکاف. (منتهی الارب). فرجه. (از اقرب الموارد). || چیز بی رخنه. (منتهی الارب). چیزی که در آن رخنه نیست. (از اقرب الموارد). || مدت دراز. (منتهی الارب). زمان دراز. (اقرب الموارد). || میان حرکت و سکون. (منتهی الارب). فاصلهء آرامش و حرکت. (از اقرب الموارد). || چیز بسیار که منقطع و سپری نگردد. (منتهی الارب). چیز دائم و کثیری که منقطع نشود ج، فراسخ. (اقرب الموارد).
فرسخ.
[فَ سَ] (معرب، اِ) فرسنگ. (یادداشت به خط مؤلف). فرسنگ و آن مسافت سه میل باشد که دوازده هزار گز یا ده هزار گز شود. ج، فراسخ. (منتهی الارب). سه میل هاشمی است و گویند دوازده هزار ذراع است. (از اقرب الموارد). عبارت است از اندازهء سه میل. و فرسخ بر سه نوع است: فرسخ طولی که آن را فرسخ خطی نیز گویند و عبارت است از دوازده هزار ذراع طولی و برخی هم گفته اند از هیجده هزار ذراع ولی قول اول مشهور است. دوم فرسخ سطحی و آن مربع طولی است. و فرسخ جسمی و آن مکعب فرسخ طولی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر فرسخی صدوپنجاه اشل است. (تاریخ قم ص 108). فرسخ نام بیست وپنج تیر پرتاب است. (یادداشت به خط مؤلف). فرسخ هندی هشت میل است. (نخبة الدهر). بنا بر آنچه در عرف عام و در اصطلاح رایج جغرافیایی امروز از فرسخ و فرسنگ مستفاد میشود برابر با شش هزار گز یا شش کیلومتر است. رجوع به فرسنگ شود.
فرسخة.
[فَ سَ خَ] (ع مص) فرونشستن سردی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اتساع. سعة. (اقرب الموارد).
فرسد.
[] (اِ) حمص است. (فهرست مخزن الادویه).
فرسدن.
[فَ سُ دَ] (مص) مخفف فرسودن. (آنندراج). رجوع به فرسودن شود.
فرسدنی.
[فَ سُ دَ] (ص لیاقت)فرسودنی. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنچه طبیعةً قابل فرسوده شدن باشد و به تدریج از میان رود :
نه به آخر همی بفرساید؟
هرکه انجام راست فرسدنی است.رودکی.
فرسطاریون.
[] (معرب، اِ) فرستاریون. رعی الحمام. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرستاریون و فرسطایون شود.
فرسطایون.
[فِ رِ] (معرب، اِ) به لغت یونانی دانه ای است مانند ماش و عدس و آن را مقشر کرده به گاو دهند، گاو را فربه کند و به عربی رعی الحمام و به فارسی کرسنه گویند. (برهان). فرستاریون. فارسطاریون. فرسطس. رجوع به این مدخل ها شود.
فرسطس.
[فِ رِ طُ] (معرب، اِ) بعضی رعی الحمام و بعضی ذراریح گفته و اصل آن است که طائری است که آن را حباحب نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرستاریون و فرسطایون شود.
فرس طنبور.
[فَ رَ سِ طَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرک طنبور. رجوع به معانی فرس شود.
فرسطون.
[فَ رَ] (معرب، اِ) به لغت رومی قپان را گویند و آن ترازومانندی است که چیزها بدان سنجند و وزن کنند و در این معنی به جای طای حطی با تای قرشت هم به نظر آمده است. (آنندراج) (برهان). غلطی است به جای قرسطون با قاف از خریستیون یونانی. (از حاشیهء برهان چ معین) :
گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد
چون قلم آهنین عمود فرسطون.فرخی.
رجوع به کرستون شود.
فرسفج.
[فَ رِ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری شهر تویسرکان و 4هزارگزی جنوب راه شوسهء تویسرکان به کرمانشاه و کنار رودخانهء تویسرکان. ناحیه ای است جلگه ای، سردسیر و دارای 1516 تن سکنه. از قلقل رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه، حبوب و انواع میوه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. یک پل آجری در جنگ بین المللی اول روی قلقل رود بنا شده که راه شوسهء جمیل آباد از روی آن میگذرد. دارای دبستان، دو مسجد، زیارتگاه، کاروانسرای شاه عباسی و 10 باب دکان میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرسفس.
[] (ع اِ) به عربی حبهء مقرنه. (فهرست مخزن الادویه).
فرسق.
[فِ سِ] (ع اِ) شفتالو یا نوعی از آن. (منتهی الارب). خوخ یا نوعی از آن که سرخ و بی پرز است و یا نوعی که از هسته نیک جدا شود. (اقرب الموارد). رجوع به فرسک شود.
فرسک.
[فِ سِ] (اِ) شفتالو یا نوعی از آن، تنک پوست یا سرخ رنگ. یا شفتالویی که از هستهء خود شکافته گردد. (از منتهی الارب). شفتالو را گویند و آن میوه ای است معروف. (برهان). شفتالوی بی پرز. شلیل. تالانه. زلیق. شفترنگ. چلازه. (یادداشت به خط مؤلف).
فرسکا.
[فْرِ / فِ رِ] (اِخ) یا پریسکلا. زوجهء آکیلای یهودی، متقی معروف بود و آکیلا همواره او را در امور خیر و ضیافاتی که با اجزای کلیسا در خانهء خود مینمود کمک میکرد. (از قاموس کتاب مقدس: پریسکلا).
فرسل.
[] (اِخ) نام یکی از دیه های طبرش(1). (از تاریخ قم ص 139).
(1) - تفرش.
فرسلوس.
[فَ] (اِخ) سنگی است که اسکندر در ظلمات یافته بود و آن اکسیر است چون به سیماب طرح کنند نقره شود. (از برهان).
فرسلون.
[فَ سِ] (اِ) سنگی است که آن را طلق می گویند و آن همچو آینه شفاف و روشن است. (برهان). رجوع به طلق شود.
فرسمانه.
[فَ رَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 27هزارگزی شمال طرخوران. ناحیه ای است واقع در دامنه، سردسیر و دارای 212 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، توت و بادام است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فرس متوسط.
[فُ سِ مُ تَ وَسْ سِ](اِخ) زبان پهلوی است. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فارسی میانه شود.
فرس من.
[فَ رَ مَ] (اِخ) پادشاه گرجستان معاصر اشک هیجدهم موسوم به اردوان سوم است که به تحریک تی بریوس امپراطور روم به جنگ اردوان آمد و اردوان سوم، پسر خود را که ارد نام داشت به مقابلهء او فرستاد. ولی چون قوای فرس من بیشتر بود، ارد با او بجنگید و سرانجام این جنگ به شکست قوای ایران تمام شد. (از ایران باستان پیرنیا صص 2401-2403).
فرسمه.
[فَ سُ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 42هزارگزی شمال باختری طرخوران و 3هزارگزی طریزآباد. ناحیه ای است واقع در دامنه، سردسیر و دارای 69 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فرسن.
[فِ سِ] (ع اِ) سپل شتر. (منتهی الارب). طرف خف البعیر. (اقرب الموارد). || سم گوسفند. (منتهی الارب). و نیز برای سم گوسفند استعاره شود و گویند: فرسن شاة و نون زائد است. (از اقرب الموارد).
فرسناف.
[فِ رِ] (اِ مرکب) شب نوروز را گویند. (برهان) :
فرسناف بخت تو نوروز باد
شبان سیه بر تو چون روز باد.فردوسی.
رجوع به فرسنافه و فرستاف شود.
فرسنافه.
[فِ رِ فَ / فِ] (اِ مرکب) فرسناف که شب نوروز باشد. (برهان) :
شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخش تر از فرسنافه است.
(منسوب به رودکی).
شب محنت به آخر آمد و شد
شب فرسنافه روز من نوروز.انوری.
رجوع به فرستاف و فرستافه شود.
فرسنداج.
[فَ سَ] (اِ) مطلق امت را گویند یعنی امت هر پیغمبر. (برهان). برساختهء دساتیر است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرسنگ.
[فَ سَ] (اِ) پهلوی فرسنگ(1)(مقیاس طول)، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا(2) و صورت یونانی شدهء آن پراساغس(3) و معرب آن فرسخ است. (از حاشیهء برهان چ معین). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هر گزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد که به عرض در پهلوی هم گذارند و آن شش قبضه است یعنی شش مشت. (برهان). فرسنگ ایرانی قدیم برابر با چهارهزار و چهارصد و سی وسه یا سی ودو گز بوده است. (از ایران باستان پیرنیا جدول اندازه ها در ج 1 ص 166). هر فرسنگی سه میل باشد و هر میلی چهارهزار و پانصد ارش به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطان و هر ذراعی سی وشش انگشت که هر یکی به مقدار شش جو از پهنا به هم برنهاده. (مجمل التواریخ و القصص). مقدار طولی که امروز یک فرسنگ یا فرسخ به شمار میرود شش کیلومتر است :
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.فردوسی.
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم.فردوسی.
به دور از دو فرسنگ هر کس بدید
همی گفت کاین است بد را کلید.فردوسی.
نبینی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.لبیبی.
بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ.
منوچهری.
چون سواران سپه را به هم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. (تاریخ بیهقی).
هرکه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو به صد فرسنگ.
ناصرخسرو.
دل نهادی بدین سرای سپنج
چند بسیار تاختی فرسنگ.ناصرخسرو.
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم.خاقانی.
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت.خاقانی.
قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. (گلستان). رجوع به فرسخ شود.
(1) - frasang.
(2) - fra-sanga.
(3) - Parasaghghes.
فرسنگسار.
[فَ سَ] (اِ مرکب) از: فرسنگ + «سار» به معنی سر. (از حاشیهء برهان چ معین). علامتی را گویند که در راهها به جهت دانستن مقدار فرسنگ سازند و سنگ چینی را نیز گفته اند که در راهها برای نشان راه کنند. (برهان). و معنی این لغت سر فرسنگ است. (آنندراج). فرسنگ راه. (اسدی) :
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.لبیبی.
فرس نهادن.
[فَ رَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)کنایه از مغلوب شدن و عاجز آمدن. (برهان). مرادف فرس افکندن. (آنندراج). رجوع به فرس و فرس نهاده شود.
فرس نهاده.
[فَ رَ نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مغلوب و شکست خورده :
دوران که فرس نهادهء تست
با هفت فرس پیادهء تست.نظامی.
رجوع به فرس و فرس نهادن شود.
فرسودگی.
[فَ دَ / دِ] (حامص) فرسوده شدن. فرسوده بودن. فرسایش. رجوع به فرسوده و فرسودن شود.
فرسودن.
[فَ دَ] (مص) از: فر + سا(1)، در اوستا فرسان(2). (از حاشیهء برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن :
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای.
فرخی.
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟
(از قابوسنامه).
|| زدودن. || مالیدن. (از حاشیهء برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمم آن برآید :
تاش نسایی ندهد بوی مشک
فضل از این است به فرسودنم.ناصرخسرو.
|| به رنج افکندن و خسته کردن :
بکردند آنکو بفرمودشان
گر آسودشان یا بفرسودشان.
فردوسی.
|| فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیهء برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن :
ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود.
مسعودسعد.
|| کهنه شدن. زنگ زدن :
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست.
خاقانی.
|| پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن :
چه تدبیر سازم چه درمان کنم
که از غم بفرسود جان و تنم.سعدی.
|| کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن :
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود.
(1) - fra+sa.
(2) - fra-sana.
فرسودنی.
[فَ دَ] (ص لیاقت) آنچه قابل فرسودن باشد. آنچه زود فرسوده شود. (یادداشت به خط مؤلف) :
تو لشکر بیارای و از بودنی
روان را مکن هیچ فرسودنی.فردوسی.
سخنگوی جان، جاودان بودنی است
نگیرد تباهی، نه فرسودنی است.اسدی.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد وزان را.ناصرخسرو.
روی به دانش نه و رنجه مکن
دلم به غم این تن فرسودنی.ناصرخسرو.
بفرساید همه فرسودنی ها
هم او قادر بود بر بودنی ها.نظامی.
رجوع به فرسودن شود.
فرسوده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف / نف) اسم مفعول از فرسودن. (از حاشیهء برهان چ معین). به غایت کهنه و ازهم ریخته و پایمال گردیده و افسرده شده. (برهان). پوسیده. کهنه : گفتند یا موسی ما را جامه باید. خدای عزوجل بر تنهای ایشان جامه نگاه داشت، فرسوده و دریده نشد. (ترجمهء تاریخ طبری).
روان راست نو حله ای از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت.اسدی.
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق.ناصرخسرو.
نقش فرسودهء فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید.خاقانی.
|| سوده. ساییده. در اثر سایش خسته شده :
سران را سر از ترک فرسوده بود
به خون دست با تیغ، آلوده بود.فردوسی.
|| سالخورده و پیر. (یادداشت به خط مؤلف) :
ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را.فردوسی.
|| تباه. نابود. محوشده یا محوشونده :
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.خاقانی.
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.نظامی.
- فرسودهء رزم؛ آنکه در جنگ و کارزار پیر شده باشد. جنگ دیده. کاردیده. با فک اضافه نیز به کار رود :
یکی سرکشی بود نامش گرزم
گوی نامبردار و فرسوده رزم.فردوسی.
- فرسودهء روزگار؛ تجربه کار زمانه. (آنندراج از فرهنگ بوستان). روزگاردیده :
ز من پرس فرسودهء روزگار.سعدی.
- فرسوده سوار؛ سوار سالخورده. مرد جنگ دیده. فرسوده رزم :
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و فرسوده سواران.
فخرالدین اسعد.
- فرسوده شدن؛ از میان رفتن. فرسودن :
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
بوشکور.
- فرسوده کردن؛ فرسودن و از میان بردن :
تو شان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا.رودکی.
- فرسوده گشتن؛ کهنه شدن. پوسیده شدن :
تنت چو پیرهنی بود جانت را و اکنون
همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود.
ناصرخسرو.
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
فرسوده گشتن.
[فَ دَ / دِ گَ تَ] (مص مرکب) پیر شدن. فرسوده شدن :
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر؟سعدی.
|| ملول شدن. رنجور شدن :
مبر حاجت به نزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی.
سعدی (گلستان).
رجوع به فرسوده شود.
فرسة.
[فَ سَ] (ع اِ) باد که در پشت نشیند. (منتهی الارب). باد کوژی، چه آن پشت را فرومیکوبد و بعضی به کسر حکایت کرده اند. (اقرب الموارد). || ریشی است که در گردن برآید. (منتهی الارب). خنازیر. (یادداشت به خط مؤلف). ریشی یا قرحه ای که بر گردن برآید و آن را فروکوبد. (اقرب الموارد).
فرسة.
[فُ سَ] (ع اِ) فرصت و با صاد معروف تر است. (اقرب الموارد).
فرسی.
[فَ سا] (ع ص، اِ) جِ فَریس. (منتهی الارب). جِ فَریس، به معنی کُشته. (آنندراج). جِ فَریس، به معنی قتیل. (اقرب الموارد).
فرسی.
[فُ سی ی] (ع ص نسبی) فارسی. منسوب به فرس. (اقرب الموارد).
فرسی.
[فُ سی ی] (ع ص) گوژپشت. (اقرب الموارد).
فرسی.
[فُ سی ی] (اِخ) منصوربن حسن بن منصور الفرسی. متولد به سال 617 ه .ق. و متوفی به سال 700 ه . ق. / 1300 م. از ادبای یمن و از اعیان دبیران دستگاه مظفریه و صدر دولت مؤیدیه بود. و او را در معرفت ادب و کثرت محفوظات در آن سامان نظیری نبود. وی در جبله درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1073 از عقوداللؤلؤیة ج 1 ص 239).
فرسیا.
[] (معرب، اِ) اسم رومی بسباسه. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
فرسیدن.
[فَ دَ] (مص) فرسودن. (آنندراج) (شعوری).
فرسیس.
[فَ] (اِخ) نام دو ده است به مصر، یکی را فرسیس صغری گویند و دیگری را فرسیس کبری. (از منتهی الارب). در معجم البلدان نیامده است.
فرسیطاسیون.
[] (معرب، اِ) به یونانی زنجبیل الکلاب است. (فهرست مخزن الادویه).
فرسین.
[] (اِ) سخالهء حدید است. (معجم البلدان).
فرسیون.
[] (اِ) نوعی از بادآورد است. (تحفهء حکیم مؤمن). || سمک بحری است و گفته اند حماحم است. (فهرست مخزن الادویه).
فرش.
[فُ] (اِ) آغوز و فله را گویند و آن شیری باشد که از حیوان نوزاییده دوشند و چون بر آتش نهند مانند پنیر بسته شود. (برهان). فرشه. (حاشیهء برهان چ معین). || رمل. ماسه. شن. بیشتر به ماسهء تک و کنار دریا گویند. (یادداشت به خط مؤلف).
فرش.
[فَ] (ع اِ) بساط افکنده. (منتهی الارب). گستردنی. زیرانداز. قالی. (یادداشت به خط مؤلف). مفروش از اسباب خانه. (اقرب الموارد) :
از تو خالی نگارخانهء جم
فرش دیبا کشیده بر بجکم.رودکی.
از وی بساط ها و فرش ها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). از او [بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد، نیکوی پشمین. (حدود العالم). و از سیستان جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوها بر کردار جهرمی. (حدود العالم).
بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین.فردوسی.
ز تخت و ز خرگاه و پرده سرای
ز فرش و ز آلات و از چارپای.فردوسی.
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز.
فردوسی.
پار از ره اندرآمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار.
فرخی.
من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه به کار و نه اوانی.ناصرخسرو.
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر.
ناصرخسرو.
تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش
بدره بر بدره سیم دارم و زر.مسعودسعد.
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس.
مسعودسعد.
کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.مسعودسعد.
فرشی فکنده دشت پر از نقش آفرین
تاجی نهاده باغ پر از در افتخار.عمعق.
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را.خاقانی.
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش تست فرودآی و سر بنه.
خاقانی.
بر سر آن بتان حورسرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت.
نظامی.
بازهل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را.نظامی.
همی گسترانید فرش تراب
چو سجادهء نیکمردان بر آب.سعدی.
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان).
آن صانع لطیف که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد.
سلمان.
- فرش افکندن؛ گستردن فرش. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش انداختن؛ فرش افکندن. فرش گستردن :
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند.نظامی.
- فرش باف؛ قالی باف. کسی که کارش بافتن فرش باشد.
- فرش بافی؛ شغل و پیشهء فرش باف.
- فرش بر فرش؛ طبقه طبقه :
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش.نظامی.
- || تخته تخته و قواره قواره که بر هم افتاده باشد :
فرش بر فرش چند جامهء نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز.نظامی.
- فرش پهن کردن؛ فرش انداختن. فرش گستردن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش فروش؛ آنکه قالی، گلیم و جز آن از گستردنی فروشد.
- فرش فروشی؛ شغل و پیشهء فرش فروش.
- فرش کردن؛ گسترانیدن فرش در جایی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش گستردن؛ پهن کردن فرش و انداختن فرش : فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد. (گلستان).
|| دشت فراخ. (منتهی الارب). فضای وسیع. (از اقرب الموارد). || کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). کشت که برگهایش به اندازهء سه برگ باشد. (اقرب الموارد). || جای گیاه ناک. (منتهی الارب). جایی که در آن گیاه بسیار بود. (اقرب الموارد). || خرد و باریک از درخت و هیزم. (منتهی الارب). باریک و خرد از درخت و چوب. (اقرب الموارد). || گاو و گوسپند و ستور کشتنی و خوردنی. (منتهی الارب). البقر و الغنم و آنچه نیرزد جز کشتن را. (از اقرب الموارد). || شتران ریزه. (منتهی الارب). اشتران خرد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل) (اقرب الموارد). و از آن معنی است : «و من الانعام حمولة و فرشاً» (قرآن 6/142). (از اقرب الموارد). || حال. || اندوه سخت. || اندک گشادگی در پای شتر. || دروغ. (منتهی الارب). کذب. (اقرب الموارد). || همواری قدم. (منتهی الارب). || زمین. دنیا. مقابل عرش. (یادداشت به خط مؤلف) :
فرش، نوبار فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته.سنایی.
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه.نظامی.
پی غولان در این بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.نظامی.
|| (مص) گستردن فرش را و فرش گستردن برای کسی. (منتهی الارب). گستردن. (از اقرب الموارد). || فراخ ساختن کار را جهت کسی. || دروغ گفتن با کسی. (منتهی الارب). کذب. (از اقرب الموارد). || فراخ شدن سپل شتر به اندازه. || پراکندن. (منتهی الارب).
فرش.
[فُ رُ] (ع اِ) جِ فراش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فراش شود.
فرش.
[فَ] (اِخ) رودباری است میان غمیس الحمائم و صخیرات الثمام که آن حضرت(ص) در آن فرودآمد. (منتهی الارب). وادیی است بین غمیس الحمائم و مَلَل و فرش و صخیرات الثمام منزل هاست که رسول(ص) هنگامی که به بدر میرفت بدانها نزول فرمود. (معجم البلدان).
فرشابور.
[فَ] (اِخ) فرشاپور. رجوع به فرشاپور شود.
فرشاپور.
[فَ] (اِخ) شهر و ولایت وسیعی است از اعمال لهاور (لاهور) که میان لهاور و غزنه واقع است. (معجم البلدان). پیشاور. رجوع به پیشاور شود.
فرشاح.
[فِ] (ع ص) زمین پهن و فراخ. فرساح. (از اقرب الموارد). || سم گسترده مغاک. (منتهی الارب). گسترده از سم ها. گویند: حافر فرشاح. (اقرب الموارد). || ابر بی باران. || زشت روی کلان سال از زن و ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرشاد.
[فَ] (اِ) نام روح و عقل کرهء مریخ. (ناظم الاطباء). نفس فلک مریخ است. (آنندراج) (انجمن آرا). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرشادشیر.
[فَ] (اِخ) نام حکیمی بوده است معروف از ایران خاصه از پارس که در کتاب حکمت اشراق به اصل معنی این لفظ التفات نکرده گاهی فرشادشیر خوانده و «اسد» فهمیده و این معنی خطاست... (آنندراج) (انجمن آرا). صورت صحیح نام این شخص فرشاوشتر است. رجوع به فرشاوشتر و نیز رجوع به حکمت الاشراق ص 11 و 301 شود.
فرشاط.
[فِ] (ع ص) پای گشاده نشیننده. (منتهی الارب). فِرْشِط.
فرشاور.
[فَ وَ] (اِخ) از شهرهای سند. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی ص259). پیشاور. رجوع به پیشاور شود.
فرشاوشتر.
[فَ تَ] (اِخ) از حکمای فرس. (حکمة الاشراق ص 11). این نام به معنی دارندهء شتر فرارونده یا راهوار است. فرشاوشتر یا فرشوشتر برادر جاماسب، وزیر کی گشتاسب است و چند بار در سرودهای گاتها یاد شده است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 230). فراشاوشتر. فرشئوشتر. فرشوشتر.
فرش ازل.
[فَ شِ اَ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از لوح ازل است :
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته.نظامی.
رجوع به فرش و لوح ازل شود.
فرش افگن.
[فَ اَ گَ] (نف مرکب) فراش. فرش گستر :
فرش افگن صدر تست عیوق
چوبک زن بام تست فرقد.
حسین آوی (از ترجمهء محاسن اصفهان ص134).
رجوع به فراش و فرش شود.
فرش الجبا.
[فَ شُلْ جَ] (اِخ) موضعی است در حجاز. (معجم البلدان).
فرش انداز.
[فَ اَ] (نف مرکب)فرش افگن. فراش. || (اِ مرکب) مساحت مضروب جایی. سطحی که فرش در آن گسترده شود. (یادداشت به خط مؤلف) : ... و طول فرش انداز ایوان چهل وهشت ذرع. (از سفرنامهء ناصرالدین شاه). رجوع به فرش شود.
فرشئوشتر.
[فَ رَ شَ ئو تَ] (اِخ)فرشاوشتر. رجوع به فرشاوشتر شود.
فرش باستان.
[فَ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرش خاک که کنایه از زمین باشد و عربان ارض گویند. (برهان).
فرشتگ.
[فَ رَ تُ] (اِ) پرستو. فرستوک. رجوع به شعوری ج2 ص202 و نیز رجوع به پرستوگ و پرستوک و پرستو شود.
فرشتگی.
[فِ رِ تَ / تِ] (حامص) مَلَک بودن. مقام مَلَک. فرشته بودن : [ دبیری ]مردم را از مردمی به درجهء فرشتگی رساند و دیو را از دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه).رجوع به فرشته شود.
فرش تنان.
[فَ تَ] (اِ) کنایت از روحانیان بود. (انجمن آرا) (آنندراج). شاهدی برای آن یافته نشد.
فرشتو.
[فَ رَ] (اِ) پرستو که به عربی خطاف باشد. (آنندراج). رجوع به پرستو شود.
فرشتوک.
[فَ رَ] (اِ) همان پرستوک که خطاف باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). پرستوک. فرستو. فرستگ. فرشتک. فرشتو.
فرشته.
[فِ رِ تَ / تِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته(1) و مرکب از پر(2) و اش(3)به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته(4)، در اوستا فرائشته(5)، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک(6) از فرشتک، در فارسی جدید، لهجهء شمال ایران فیریشته(7) و لهجهء جنوب غربی فیریسته(8)، به سین مهمله. (از حاشیهء برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء) :
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.جامی.
- فرشته پر؛ آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند :
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.نظامی.
- فرشته پناه؛ کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه :
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.نظامی.
- فرشته پیکر؛ آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر :
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست و تیغ در بر.نظامی.
- فرشته پیوند؛ آنکه با فرشتگان پیوند دارد :
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.نظامی.
- فرشته تنان؛ کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال؛ فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق؛ فرشته خصال. فرشته خوی :
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.خاقانی.
- فرشته خو؛ آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال :
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی؛ فرشته خو :
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ؛ زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت؛ فرشته خوی. فرشته خصال :
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.نظامی.
- فرشته سَلَب؛ آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز :
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر؛ فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت؛ فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن؛ نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن :
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.خاقانی.
- فرشته صفت؛ فرشته خوی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.سعدی.
- فرشته فریب؛ که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستارهء زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد :
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.فردوسی.
- فرشته کش؛ آنکه فرشته را بکشد :
...فرشته کشی آدمی خواره ای.نظامی.
- فرشته مَخبر؛ فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت :
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش؛ فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) :
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.نظامی.
- فرشته نمودار؛ آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب :
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.نظامی.
- فرشته نهاد؛ فرشته سیرت. فرشته خوی :
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.نظامی.
- فرشته وار؛ مانند فرشته :
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش؛ فرشته وار. مانند فرشته :
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.نظامی.
(1) - preshita.
(2) - pra.
(3) - esh.
(4) - fraishta.
(5) - fraeshta.
(6) - hreshtak.
(7) - firishtah.
(8) - firistah.
فرشته جان.
[فِ رِ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان جویم بخش جویم شهرستان لار، واقع در سه هزارگزی جنوب باختر جویم. ناحیه ای است جلگه ای، گرمسیر و دارای 184 تن سکنه است. از قنات و چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و خرما است. اهالی به کشاورزی و قالی بافی گذران میکنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرشتهء جان ستان.
[فِ رِ تَ / تِ یِ سِ](اِخ) عزرائیل. فرشتهء مرگ. ملک الموت. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به عزرائیل و فرشتهء مرگ شود.
فرشتهء روزی.
[فِ رِ تَ / تِ یِ] (اِخ)میکائیل :
بر آسمان فرشتهء روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان.
خاقانی.
رجوع به میکائیل شود.1
فرشته زاده.
[فِ رِ تَ / تِ دَ / دِ] (اِخ) نام یکی از پیروان فضل الله حروفی و از فرقهء بکتاشیه است که کتابهای ضالهء خود را به نام جاویدان انتشار میدادند. فرشته زاده جاویدانی به نام عشق نامه دارد. رجوع به ج 3 از تاریخ ادبی ادوارد براون، از سعدی تا جامی، ترجمهء علی اصغر حکمت ص 401 و 509 شود.
فرشتهء سحاب.
[فِ رِ تَ / تِ یِ سَ] (اِخ)کنایت از میکائیل علیه السلام. (برهان) (آنندراج). فرشتهء روزی. رجوع به میکائیل و فرشتهء روزی شود.
فرشتهء مرگ.
[فِ رِ تَ / تِ یِ مَ] (اِخ)عزرائیل. فرشتهء جان ستان :
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشته یْ مرگ را با ما نباشد هیچ کار.
سنائی.
رجوع به عزرائیل و فرشتهء جان ستان شود.
فرشتهء وحی.
[فِ رِ تَ / تِ یِ وَحْیْ](اِخ) جبرئیل. روح القدس. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به جبرئیل شود.
فرشتهء یارب.
[فِ رِ تَ / تِ یِ رَ] (اِخ)ملک مقرب خدا :
همیشه من ز خدا دولت وصال تو خواهم
بود که وقت دعا بگذرد فرشتهء یارب.
کمال خجندی.
فرشحة.
[فَ شَ حَ] (ع مص) برجستن. (منتهی الارب). برجستن و جستن نزدیک. (از اقرب الموارد). || با فروهشتگی و نرمی نشستن و ران ها را بر زمین چسبانیدن. || فراخ کردن میان هر دو پای را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فرشحی.
[فَ شَ حا] (ع مص) فرشحة. رجوع به تمام معانی فرشحة شود.
فرشخ.
[فَ شَ] (ع اِ) آسایش و آرام. (منتهی الارب).
فرش خاک.
[فَ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از زمین است. (آنندراج) (برهان).
فرشخة.
[فَ شَ خَ] (ع مص) فراخی. گشاده شدن. (منتهی الارب).
فرش دورنگ.
[فَ شِ دُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایت از روزگار است به اعتبار شب و روز. || کنایت از زمین هم هست. (برهان).
فرشدة.
[فَ شَ دَ] (ع مص) از همدیگر دور نهادن پای را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرشط.
[فِ شِ] (ع ص) فِرشاط. پای گشاده نشیننده. (منتهی الارب).