لغتنامه دهخدا
حرف ق
ق.
(حرف) حرف بیست و چهارم است از حروف الفبای فارسی و حرف بیست و یکم از حروف الفبای عربی و حرف نوزدهم از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را بصد دارند و نام آن قاف است و آن در اصل نونی است که دو نقطه از درون بر سر او زیاد کرده اند و گفته اند آن شکلی است مرکب از سه خط منکب و مستلقی و مقوس. (نفایس الفنون ص13). و آن از حروف هفت گانهء مستعلیه (از برهان ذیل هفت حرف استعلا)، و آبی (برهان ذیل هفت حرف آبی)، و قلقله و محقوره و مصمته و هوائیه و نیز از حروف منصوب و ملفوظی است. || ق در اصطلاح تجوید اشاره است به علامت خاصه «قیل فیه الوقف». || و رمز قرائت است چون ق عاصم = قرائت عاصم. || و در کتب رجال شیعی رمز است اصحاب صادق (ع) را. || و نیز رمز قاموس مجدالدین فیروزآبادی است و نیز در علم هیأت رمز احتراق است. این حرف در فارسی نیست و اگر در کلمه ای یافت شود یا آن کلمه غیرفارسی است که فارسی گمان برده اند و یا استعمال متاخران عجم است که زبان ایشان به زبان عرب مخلوط شده است. پس قاف نویسند و غین خوانند: قاز، قالیچه، قلندر و قاپول. «ق» و «ج» در یک کلمه عربی جمع نشود جز آنکه معرب و یا حکایت صوت باشد چون جَلِق الرأس. جَلَق القوم بالمنجنیق، رماهم به. جلاقه؛ پاره گوشت. رجل جلاقه؛ لاغراندام. جوالق بضم جیم و کسر آن، گواله است که از پشم و یا موی بافند، و این کلمه معرب است. (المنجد). معرب «گواله».
ابدالها:
در عربی:
به ث بدل شود:
مِقِم، مِقِمَّه = مِثِم، مِثِمَّه
به ر بدل شود:
زنبق = زنبر
به ت بدل شود:
قملول = تملول
به ج بدل شود:
قاسم = جاسم
به ی بدل شود:
قاسم = یاسم
به واو بدل شود:
محق = محو
به گ بدل شود:
بلعق = بلعک. (آنندراج)
در کلمات ترکی که متداول فارسیان است،
به خ بدل شود
چقماق = چخماق
تاق = تاخ
در تعریب:
بدل از خ آید:
ذقن = زنخ (زخن)
بدل از غ آید:
قنبیط = غنبید
بدل ک آید:
قند = کند
قاسانی = کاشانی
قبج = کبک
تریاق = تریاک
قرطه = کرته
قزاکند = کژاغند
بدل از گ آید:
خانقاه = خانگاه
قصار = گازر
دانق = دانگ
بدل از ه آید:
بیجادق = بیجاده
جرندق = گرنده
شاهدانق = شاهدانه
بجای c یونانی آید:
غلو قوریزا
گاه به غ بدل شود:
آروق = آروغ
ایاق = ایاغ
ق.
[قاف] (اِخ) نام سوره پنجاهمین قرآن که در مکه نازل شد و 45 آیه دارد، پس از سوره حجرات و پیش از سوره ذاریات.
ق.
[قِ] (ع فعل امر) فعل امر است از وقی یقی وقایة به معنی محفوظ کن، نگه دار!
ق. م.
[قافْ میمْ] (علامت اختصاری) رمز قبل از میلاد. (یادداشت مؤلف).
قآب.
[قَ آ] (ع مص) بسیار نوشیدن آب را و پر شدن. گویند قَئِبَ الرجل من الماء قاباً و قآباً؛ بسیار نوشید آب را و پر شد. (منتهی الارب).
قاآن.
(مغولی، اِ) پادشاه ذی شأن عظیم عادل و سخی. (رشیدی) (غیاث اللغة) (آنندراج). || لقب پادشاهان ترکستان و چین باشد. (نفایس الفنون) (رشیدی) (غیاث اللغه). خاقان چین. پادشاه چین هر که باشد. (برهان). کلمه مغولی است به معنی شاهنشاه. (جغتائی ص389). لقب پادشاهان مغولستان مانند منگوقاآن و اوکتای قاآن و اختصاصاً به پادشاه اخیر اوگتای قاآن اطلاق میشود. (حاشیه برهان چ معین) :
خراج کشور قاآن بهایش
وزین کمتر نشایستی عطایش.عماد فقیه.
قاآن.
(اِخ) (اوگتای) پسر سوم چنگیزخان است که به کفایت و رای و تدبیر و ثبات و وقار معروف و مشهور بوده ولی میل فراوان به همنشینی زنان و شرابخوری داشته و به همین جهت بارها مورد ملامت و مؤاخذه پدرش چنگیز قرار گرفته است. چون چنگیز به سال 624 ه . ق. درگذشت، قریب دو سال کسی بر تخت سلطنت جلوس نکرد و هیأتی مرکب از شاهزادگان و امیران کارهای مملکتی را اداره می کردند، سپس به موجب وصیت چنگیزخان اوکتای قاآن را به شاهی انتخاب کردند (626 ه . ق.). قاآن در دوران پادشاهی خود (626 - 639 ه . ق.) با قدرت و تدبیر به ادارهء کشور پرداخت، و با مشورت بزرگان اردوئی بسوی ختا (چین شمالی) و اردوی دیگری بسوی ایران جهت سرکوبی قطعی سلطان جلال الدین و فتح آذربایجان و کردستان روانه کرد. سپاهیان اوکتای قاآن به سرکردگی جرماغون، غزنین و کابل و سند و زابلستان را کام تصرف کردند.
اوکتای قاآن در سال 627 یعنی موقعی که سرداران او در ایران و الجزیره و ارمنستان و گرجستان و شام و عراق مشغول تعقیب جلال الدین و تسخیر ممالک او بودند، با دو برادر خویش جغتای و تولی و پسران خود به طرف چین خاص و جلگه هنگ هو حرکت کرد و سرانجام تا سال 631 تمام چین شمالی و مملکت کره به تصرف مغول درآمد. قاآن پس از تسخیر چین شمالی حکومت آن دیار را به مشاور مسلمان پدر خود محمود یَلَواج سپرد. پس از فتح چین، ممالک روس و چرکس و بلغار را فتح کرد (632 - 638) و روسیه از این تاریخ تا دو قرن و نیم (636 - 886 ه . ق.) در تحت تسلط مغول و محکوم حکم و ادارهء ایشان بود. پس از فتح روسیه نوبت آلمان و لهستان و مجارستان بود که تا سال 639 قسمتی از آنها فتح گردید و چون مجاریها (هنگری ها) با مغول از یک نژاد بودند، پس از یک سال مملکت ایشان را رها کرده به همان تبعیت رسمی قناعت نمودند. در سال 639 چون خبر فوت قاآن به اروپا رسید، لشکر مغول به آسیا مراجعت کردند و نقشه تسخیر آلمان و اروپای غربی به انجام نرسید و قسمتی از این نواحی از آسیب حمله مغول محفوظ ماند. رجوع به فهرست تاریخ مغول تألیف مرحوم اقبال و جهانگشای جوینی و جامع التواریخ رشیدی شود.
قاآنی.
(اِخ) میرزا حبیب الله متخلص به قاآنی. در حدود 1222 ه . ق. یعنی در زمان سلطنت فتحعلیشاه در شیراز متولد گردید. پدر او میرزا محمدعلی شاعر بود و گلشن تخلص داشت. اصل ایشان از ایل زنگنه بود که در عراق و فارس سکونت نمودند. وی در عهد جوانی سفر خراسان کرد و در آنجا تحصیل علوم و ادبیات نمود و شعر سرودن آغازید و آنگاه تخلص حبیب میکرد و به تدریج شهرتی یافت و در نزد حسنعلی میرزا شجاع السلطنه که حکومت آن سامان داشت مقرب شد و قصائدی در مدح او بپرداخت و به امر او به قاآنی متخلص شد، و آن به نسبت اسم پسر شجاع السلطنه یعنی اوکتاقاآن بوده است. قاآنی مدتی در خراسان و کرمان ملتزم حضور او بود و همین شاهزاده او را پیش فتحعلیشاه معرفی نمود. بعد از اقامت در خراسان و شیراز و کرمان به تهران آمد و در آنجا معروفتر شد و در دربار محمدشاه خاصه ناصرالدین شاه تقرب بسیار پیدا کرد. آنچه از اخبار بدست می آید قاآنی اول شاعر ایران است که به آموختن زبان فرانسه آغاز نمود. قاآنی را میتوان پس از صائب معروفترین شاعر ایران در تمام دوره صفوی و قاجار شمرد. و شاید در طراز سخن و خوبی وصف و انتخاب کلمات و استعمال لغات و تتبع اشعار قدما کمتر کسی از سخنگویان این دوره با او برابری تواند کردن. مخصوصاً هنر او در قصیده است ولی در غزل نیز استادی نشان داده است. در مسمط و ترجیع بند دستی داشته و مهارت به خرج داده است ولی باید گفت همانطور که حلاوت عبارت در اشعار قاآنی بیشتر است معانی فلسفی و اخلاقی کم است. در دیوانش قصائد مدحیه که توان گفت شاهکار او است بسیار است. سرمشق او شاعران خراسان اند و بخصوص نسبت به منوچهری علاقهء خاصی نشان میدهد. مخصوصاً ناصرالدین شاه را بسیار ستوده و اغلب قصائد و مسمطات را با وصف شیرین از طبیعت شروع کرده است؛ از آن جمله مسمطی است که بند اول آن نقل میشود:
بنفشه رسته از زمین بطرف جویبارها
و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده ای چه سان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لاله زارها
که چون شراره میجهد ز سنگ کوهسارها.
و نیز در مسمط زیرین شوق لطف بهار و عشق روی گلزار و نغمه جویبار نمایان است:
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فروریخت سنگ از زبر کوهسار
باز بجوش آمده مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاوس و بط سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گوئی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار
دیدهء نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهء سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهره وی آب شد
نیمشبان بیخبر کرد ز بستان فرار.
در اغلب قصائد استاد از شاعران پیشین استمداد کرده است، مث در این قصیده:
اگر نظام امور جهان بدست قضاست
چرا به هر چه کند امر شهریار رضاست.
استاد انوری در مد نظر شاعرانه او بوده که ناظم قصیده ای است با مطلع زیر:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
ایضاً در این قصیده:
آنچه می بینم به بیداری نبیند کس بخواب
زانکه در یک حال هم در راحتم هم در عذاب.
همان استاد را پیروی کرده که گفته بود:
این که می بینم به بیداری است یارب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب.
همچنین در این قصیده:
غم و شادی است که با یکدگر آمیخته اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته اند.
قصیده خاقانی را سرمشق گرفته که گفته:
می و مشک است که با صبح درآمیخته اند
یا بهم زلف و لب یار برآمیخته اند.
قاآنی گذشته از دیوان اشعار نیز تألیفی منثور دارد به نام پریشان که آن را به طرز و اسلوب گلستان سعدی ساخته و عین شیوهء استاد شیرازی را بکار برده و تمام نظم و نثر آن را به استثنای چند بیت خود سروده چنانکه در خاتمه گفته است:
نیست در او عاریت هیچکس
خاص من است آنچه در او هست و بس
جز دو سه بیتی ز عرب وز عجم
کآمده جاری به زبان قلم.
حکایات پریشان مانند گلستان در آداب و سیر و نصائح و سرگذشت و لطائف و نظائر آن است. مقدمه ای هم بر دیوان فریدون میرزا قاجار نوشته است که چاپ شده. بهار گوید: و رساله ای در علم شانه بینی و رسالهء دیگری در هندسهء جدید و مقالاتی در نیرنجات از او موجود است. (سبک شناسی ج3 ص334). قاآنی در سال 1270 در تهران وفات یافت. (مجمع الفصحاء ج2 ص402) (سبک شناسی ج3 ص 156، 334 و 339 قاآنی). و رجوع به تاریخ ادبیات ایران و رجوع به ترجمه تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ج 4 ص 131، 132، 135، 138، 150، 151، 176، 193، 199، 211، 212، 213، 215، 216، 217، 220، 222 شود.
قائبه.
[ءِ بَ] (ع اِ) بیضهء مرغ. تخم مرغ. (منتهی الارب). خایهء مرغ. (مهذب الاسماء).
قائت.
[ءِ] (ع اِ) طعامی که بدان قوام بدن انسان بود. کفایت زیست: هو فی قائت من العیش؛ ای فی کفایة. || شیر بیشه. (منتهی الارب).
قائد.
[ءِ] (ع ص، اِ) پیشوا. رهبر. راهبر. عصاکش. پیشرو. (منتهی الارب) : آخر ایشان در نبوت و اول ایشان در رتبت... قائد الغر المحجلین... را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه).
طعمه میجوئی اوست رائد تو
راه می پوئی اوست قائد تو.اوحدی.
ج، قُوّاد، قادَه، قُوّد. || سرهنگ. (مهذب الاسماء). سردار فوج. رئیس. امیر لشکر. || بینی کوه. || کوه دراز بر روی زمین. || (اِخ) ستاره ای است، یعنی ستاره نخست از سه ستارهء بنات النعش صغری. دومی آنها را عناق و نزدیک آن ستارهء صیدق و سُهی است و سومی آنها را حَور خوانند. (منتهی الارب). آنکه بر سر دنباله است از این سه (بنات النعش) و از نعش دورتر آن را قائد خوانند. (التفهیم بیرونی).
قائد.
[ءِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
قائد رحمت.
[ءِ دِ رَ مَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش زاغهء شهرستان خرم آباد است. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و محدود است از شمال به دهستانهای ورکوه و مال اسد از جنوب به دهستان دالوند از خاور به دهستان رازان از باختر قسمتی از دهستان دالوند. موقع طبیعی آن کوهستانی و جلگه و هوای آن سردسیری و مالاریائی است. آب آن از سراب های میرکه، کشم شم، یارعلی، باغ پشم، سرآب منزه، چشمه عوض تأمین میشود. مرتفعترین قلل جبال در این دهستان کوههای بابر، از کنه، یارعلی است. این دهستان از شانزده آبادی تشکیل گردیده و در حدود 2709 تن سکنه دارد و قرای مهم آن عبارتند از: کورکش باغ، باغ پشم. ساکنین آن از طوائف قائد رحمت، سادات، خدامراد، غباتان، حاجتان اوشان، رضائی و شقالی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
قائد رحمه.
[ءِ رَ مَ] (اِخ) یکی از ایلات کرد ایران، از طوائف پیشکوه است که در دهی به همین نام زندگی میکنند. (رجوع به ماده قبل شود).
قائده.
[ءِ دَ / دِ] (ع اِ) پشته دراز گسترده بر زمین.
قائف.
[ءِ] (ع ص) قیافه شناس، آنکه در فرزند نگرد تا به پدر ماند یا نه. || پی بر. (مهذب الاسماء). پی شناس. ج، قافه. (منتهی الارب).
قائفین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ قائف.
قائل.
[ءِ] (ع ص) گوینده. (منتهی الارب). سخنگو. گفتگوکننده :
لیک من اینک پریشان می تنم
قائل این سامع این نک منم.(مثنوی).
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قائل.سعدی.
|| تسلیم شده. (فرهنگ نظام). || اقرارکننده بر گناه و جنایت خود. (ناظم الاطباء). || نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب). || معتقد بر چیزی. (ناظم الاطباء). ج، قائلین.
قائلات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ قائلة.
قائل به تعدد آلهه.
[ءِ لِ بِ تَ عَدْ دُ دِ لِ هَ] (ص مرکب)(1) مشرک. بت پرست.
(1) - Polytheiste.
قائلون.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ قائل در حالت رفعی. رجوع به قائل شود.
قائلة.
[ءِ لَ] (ع ص) مؤنث قائل. || (اِ) نیم روز. نصف النهار. ظهیرة. || خواب نیم روز. خواب میان روزی. قیلوله. خفتن نیم روز. (منتهی الارب). مقیل.
قائلی.
[ءِ] (اِخ) از شعرای ایران است و تذکرة الشعرائی نوشته و به سال 955 ه . ق. درگذشته است. قاموس الاعلام وی را از اهل ترشیر نوشته است ولی سام میرزا مینویسد: در اصل سبزواری است و اکنون در شهر قزوین است و در نهایت فقر و مسکنت اوقات میگذارند و این مطلع ازوست:
یار بی مهر و منم عاشق زار عجبی
حال زار عجبی دارم و یار عجبی
از قد خم شده و چهرهء زردم او را
میکند حلقهء زرگوش گذار عجبی.
اما خود انصاف میدهد که این بیت از من نیست، این مطلع ازوست:
دوای درد دل خویش از خدا طلبم
کجا روم ز که این درد را دوا طلبم؟
(تحفه سامی ص135).
قائلین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ قائل است در حالت نصبی و جری. رجوع به قائل شود.
قائلین به خلا.
[ءِ نِ بِ خَ لَءْ] (اِ مرکب)(1)کسانی که عقیده به وجود خلا دارند.
(1) - Vacuistes.
قائم.
[ءِ] (ع ص) ایستاده. (منتهی الارب). برخاسته. بپای. برپا. برپای :
کانک قائم فیهم خطیباً
و کلهم قیام للصلاة.(تاریخ بیهقی ص192).
|| پابرجا و استوار : بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قائم میدارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص293).
این جهان زین جنگ قائم می بود
در عناصر درنگر تا حل شود.مولوی.
چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید فور اسکندر را به مبارزت خواست و اسکندر فرصت یافت وی را بزد و بکشت. (تاریخ بیهقی ص697). و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا شب رسیده بود بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص352 و چ فیاض ص247).
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیار برهانها.
ناصرخسرو.
|| دلاک. مالنده :
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آنجمله پیش روی او...
این جوابی بود بر بالای او
قائم افتاد آن زمان بر پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
شیخ عطار.
|| پاینده. (فرهنگ نظام). || (اِ) و به اصطلاح شطرنج بازان آنکه هر دو حریف برابر باشند. (غیاث) : مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و به قائم ریختن نداند. (مرزبان نامه).
|| جعبهء شطرنج. خریطهء شطرنج :
من بنده را که قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی.خاقانی.
|| یکی از چهار دست و پای ستور. ج، قوائم. || دینار قائم؛ یک مثقال راست. || قبضهء شمشیر. (منتهی الارب). دستهء شمشیر. مقبض :
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه گه روستم است.خاقانی.
قائم.
[ءِ] (اِخ) ساختمانی است نزدیک سامراء که متوکل عباسی آن را بنا کرده است. (معجم البلدان).
قائم.
[ءِ] (اِخ) لقب محمد بن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعیان. رجوع به مهدی شود.
قائم.
[ءِ] (اِخ) ابن القادر ملقب به القائم بامر الله (422 - 467 ه . ق.) بیست و ششمین خلیفه عباسی است. در ذی قعده سال 391 متولد شد. مردی دانشمند و خوش صورت و نیکوسیرت و بااقتدار بود و در عهد او و پدرش دولت عباسیان رونق گرفت در زمان او دولت بویهیان انقراض یافت. و دولت سلجوقی تاسیس شد و فتنه بساسیری افتاد. چون ابوحارث بساسیری ترک را که از امیران شجاع و دلیر بغداد بود با رئیس الرؤسا وزیر قائم خلافی پدید گشت و بساسیری از بغداد بیرون شد. قائم به استمالت و دلجوئی او کس فرستاد ولی سودی نبخشید. کار بساسیری قوت گرفت و چند شهر بگرفت و در عراق و خوزستان او را بالای منبرها دعا میکردند. قائم چون چنین دید از سلطان طغرل سلجوقی کمک خواست طغرل به بغداد شد و با قدوم او کار بساسیری سست گشت و اعیان به تدریج از گرد او پراکنده گشتند و به سال 447 ه . ق. بساسیری با باقیماندهء یاران خود از فرات بگذشت و از پادشاه مصر المستنصر معدبن ظاهر درخواست مساعدت نمود. مستنصر او را به مال بسیار مدد کرد. و رحبهء شام را به او داد. چون طغرل به بغداد درآمد در خطبه بعد از نام خلیفه او را به سلطنت یاد کردند و پس از چندی نام ملک رحیم صمصام الدوله را نیز که از شاهان بویه بود اضافه کردند قائم از طغرل خواست تا خود او را در حمایت خویش گیرد طغرل بپذیرفت و بفرمود تا ملک رحیم را بگرفتند و نام بویهیان را از خطبه بینداخت. در سال 450 طغرل را خبر رسید که برادر مادری او ابراهیم ینال نافرمانی آغاز کرده است. طغرل با لشکری بغداد را ترک گفت و به دفع او شد و خبرها به بغداد می رسید که بساسیری با لشکری عظیم از ترک و عرب به طرف بغداد می آید. مردم را اضطراب و وحشتی فراگرفت جمعی قائم را گفتند صلاح آن است که امیرالمومنین از بغداد بیرون رود و همه به حصنی محکم پناه بریم قائم بپسندید ولی دوری وطن بر او دشوار مینمود سرانجام بر خدای توکل کرد و از بغداد بیرون شد و خبر رسید که بساسیری به انبار رسیده است و قریش بن بدران با جماعتی از عرب و بیرقهای سپید مستنصربن ظاهر(1) با او بودند. لشکر خلیفه از بغداد بیرون رفت و میان دو سپاه جنگهای بزرگی درگرفت و رئیس الرؤسا مال و سلاح بسیار میان لشکریان قسمت کرد ولی سودی نبخشید و بساسیری غالب شد جمعی را بکشت و بازارهای بغداد را آتش زد و دواوین را غارت کرد. رئیس الرؤسا از بغداد گریخت. قائم برد پیغمبر به تن کرد و سوار شد و شمشیر بکشید و جماعتی از عباسیان با او بودند و همه درباریان و کنیزکان و سرپوشیدگان از دارالخلافه بیرون آمدند و قرآن ها بر سر نیزه کردند قائم پیاده شد و با رئیس الرؤسا بر منظری رفتند. اتفاقاً رئیس الرؤسا را نظر بر قریش بن بدران افتاد از او خواست که قائم را بر نفس و مال و زن و فرزند و پیروان زنهار بخشد. قریش گفت خدا او را زنهار داده و من حفظ و نگهداری او را بر خود شرط کردم. قائم و رئیس الرؤسا شاد شدند و در دارالخلافه بگشادند و خلیفه بیرون آمد. چون بساسیری از داستان امان دادن به خلیفه آگاه شد نزد قریش پیامی فرستاد که نه ما با هم سوگند خورده ایم که هر چه کنیم به اتفاق کنیم. تو بی مشورت من خلیفه را امان دادی؟ قریش گفت من از سوگند خود عدول نکرده ام تو رئیس الرؤسا را بگیر و من قائم را. بساسیری به این امر خشنود شد و بفرمود که انواع شکنجه بر رئیس الرؤسا روا داشتند تا بمرد. قائم به خانهء قریش پناه برد و مزاجش به انحراف گرائید و به اسهال دموی مبتلی گردید و قریش قائم را به صاحب حدیثه (مهارش عقیلی) سپرد که او را در هودجی نشاند و به حدیثه فرستاد. بساسیری از قاضیان و نقیبان و بزرگان علویان و عباسیان برای شاه مصر بیعت گرفت. از آن طرف سلطان طغرل پس از شکست دادن برادر خود پیامی عتاب آمیز در بارهء وضع قائم خلیفه به قریش بن بدران فرستاد. قائم دختر برادر طغرل را به عقد خود درآورده بود. طغرل از قریش خواست که آن دختر را بفرستد. قریش مسئولیت حوادث بغداد را به گردن رئیس الرؤسا انداخت و به طغرل پیغام داد که اگر بسوی بغداد آید بساسیری در حال قائم را بکشد و ما در برابر تو بیائیم و آنگاه حرم خلیفه را که برادرزادهء سلطان طغرل بود فرستاد. سلطان به عراق آمد قریش به شام گریخت. بساسیری اهل و عیال و مال خویش را به واسط فرستاد و خویشتن بگریخت. طغرل با اعظام و احترام خلیفه قائم را از حدیثه به بغداد وارد کرد و آنگاه با سپاهی به جستجوی بساسیری بسوی واسط روان گشت در راه واسط به او رسید و میان ایشان جنگ درگرفت. سرانجام طغرل چیره گشت و بساسیری را گرفته بکشت و سرش را به بغداد فرستاد تا در بازارها بگردانند. قائم به سال 460 ه . ق. وفات یافت. (از تجارب السلف ص 253) (از مجمل التواریخ والقصص ص382و 373) (از تاریخ الخلفاء ص276، 277، 278، 279، 280) (از حبیب السیر چ خیام ج ص360، 370، 371).
(1) - ملک مصر.
قائم.
[ءِ] (اِخ) ابن متوکل ملقب به القائم بامرالله و مکنی به ابوالعقا. از خلفای عباسی مصر است که پس از برادرش سلیمان بن متوکل خلیفه شد و از شجاعت و جلالت و ابهت خلافت بی بهره نبود در عهد او به سال 857 ه . ق. ملک ظاهر جقمق بمرد و فرزند او عثمان بجای او نشست و به منصور ملقب گردید و پس از یک ماه و نیم بدست اینال اسیر گشت. قائم خلیفه اینال را بجای او به حکومت برگزید و لقب اشرف به وی داد. چیزی نگذشت که میان قائم و اشرف خلاف روی داد و دامنهء آن به آنجا کشید که به سال 859 ه . ق. اشرف، خلیفه را از منصب خلافت خلع کرد و او را به اسکندریه روانه کرده و به زندان افکند. قائم به سال 863 ه . ق. در زندان وفات یافت. (تاریخ الخلفاء).
قائم.
[ءِ] (اِخ) (ال ...) بامرالله، محمد نزاربن عبدالله المهدی، مکنی به ابی القاسم خلیفهء دوم از خلفای فاطمی مغرب بود. در زمان پدرش مهدی با او به ولایت عهدی بیعت کردند و به سال 322 ه . ق. جانشین پدر گردید. دو مرتبه به قصد تصرف مصر با لشکری بدانسو عزیمت کرد ولی موفق نشد و در مرتبهء دوم توسط ابویزید مخلد که علیه او خروج کرده بود محاصره شد و در سنهء 335 ه . ق. درگذشت. مدت حکومتش دوازده سال بود و پس از وی فرزندش المنصور بالله اسماعیل جانشین او شد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ابوالقاسم محمد شود.
قائم آباد.
[ءِ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل در پنج هزارگزی باختری بنجار و سه هزارگزی راه مالرو زابل به افضل آباد. در جلگه واقع شده و هوای آن گرم معتدل است و 137 تن سکنه دارد که شیعه هستند و به فارسی و بلوچی تکلم میکنند. آب آن از رودخانهء هیرمند است و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
قائم آباد.
[ءِ] (اِخ) دهی است از دهستان پشت رود بخش فهرج شهرستان بم در 24هزارگزی باختر فهرج و دوهزارگزی جنوب شوسهء بم به زاهدان. در جلگه واقع شده و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. 214 تن سکنه دارد که شیعه هستند و به زبان فارسی تکلم میکنند. آب آن از قنات است. محصولات آن غلات و خرما و حنا و شغل مردم آن زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
قائم آباد.
[ءِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان در 85هزارگزی باختر راور در کنار راه فرعی کوه بنان به یزد واقع و 18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
قائم آباد.
[ءِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند در 10هزارگزی جنوب شوسف و 40هزارگزی باختر شوسهء عمومی مشهد به زاهدان واقع است و تا زاهدان 287400 گز فاصله دارد زمین آن جلگه و هوای آن گرم است. 96 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قائم الزاویه.
[ءِ مُزْ زا یَ / یِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1) شکلی که دارای زاویهء قائمه باشد. رجوع به قائمه شود.
(1) - Rectangle.
قائم الزوایا.
[ءِ مُزْ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) شکلی که زاویه های آن همه قائمه و نود درجه باشند. مربع.
قائم العین.
[ءِ مُلْ عَ] (ع ص مرکب) که چشم بر جای باشد و نبیند. (مهذب الاسماء).
قائم اللیل.
[ءِ مُلْ لَ] (ع ص مرکب)شب خیز. شب زنده دار: قائم اللیل و صائم النهار.
قائم النار.
[ءِ مُنْ نا] (ع ص مرکب)نسوختنی(1). آنچه در آتش مقاومت کند و از آن چیزی کاسته نشود. (ناظم الاطباء).
(1) - Incombustible.
قائم انداز.
[ءِ اَ] (نف مرکب) شطرنج باز کامل و بی نظیر را گویند. (برهان قاطع) :
ملک را قائم الهی بود
قائم انداز پادشاهی بود.
نظامی (از حاشیه برهان چ معین).
قائم بالذات.
[ءِ مِ بِذْ ذا] (ع ص مرکب)(اصطلاح فلسفی) آنچه بخود برپای است. || آنکه یا آنچه هستی او بدوست. رجوع به قائم به ذات و قائم بالنفس شود.
قائم بالغیر.
[ءِ مِ بِلْ غَ] (ع ص مرکب)(اصطلاح فلسفی) آنچه یا آنکه به غیر بستگی دارد. آنکه یا آنچه بخود برپا نیست. رجوع به قائم بغیر شود.
قائم بالنفس.
[ءِ مِ بِنْ نَ] (ع ص مرکب)قائم بذات. رجوع به قائم بالذّات و قائم بنفس شود.
قائم بحق الله.
[ءِ مُ بِ حَ قْ قِلْ لاه] (اِخ)(ال ...) لقب مروان حمار. رجوع به مروان حمار شود.
قائم بذات.
[ءِ مِ بِ] (ص مرکب)(اصطلاح فلسفی)(1) آنکه یا آنچه بخودی خود وجود دارد. قائم بنفس در مقابل قائم بغیر :
زیرنشین علمت کائنات
ما به تو قائم چو تو قائم بذات.نظامی.
(1) - Existant en soi.
قائم بغیر.
[ءِ مِ بِ غَ] (ص مرکب)(اصطلاح فلسفی) آنکه یا آنچه وجودش بغیر وابسته است. آفریدگان. در مقابل قائم بنفس.
قائم بنفس.
[ءِ مِ بِ نَ] (ص مرکب) آنکه خود بخود وجود دارد. قائم بذات. مقابل قائم بغیر.
قائم پنجم آسمان.
[ءِ مِ پَ جُ سِ] (اِخ)کنایه از کوکب مریخ است که والی سپهر پنجم باشد. (برهان).
قائم ریختن.
[ءِ تَ] (مص مرکب) کنایه از عاجز آمدن و جنگ ناکردن باشد. (برهان).
قائم زدن.
[ءِ زَ دَ] (مص مرکب) سخت زدن. (ناظم الاطباء).
قائم کردن.
[ءِ کَ دَ] (مص مرکب) نصب کردن. بپا داشتن. افراشته کردن. ثابت و پایدار و برقرار نمودن. || پنهان کردن. (ناظم الاطباء). غائم کردن. قایم کردن.
قائم گنج.
[ءِ گَ] (اِخ) قصبه ای است واقع در شمال هندوستان در ایالت اگره در بخش فرح آباد و در سی هزارگزی فرح آباد در کنار نهر گنگ نادی از آبهای منشعب از رودخانهء گنگ در صحرای دوآب. (از قاموس الاعلام ترکی).
قائم مقام.
[ءِ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) نائب. جانشین. (ناظم الاطباء). خلیفه. نائب مناب :چون طاهر وفات یافت ابوعلی در مدینه قائم مقام او شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص402). چون خلف با آن لشکر با سیستان آمد طاهر وفات یافته بود و حسین پسر او در مخالفت خلف قائم مقام پدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص54). یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد و قائم مقامی نداشت. (گلستان).
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قائم مقامی نداشت.(بوستان).
قائم مقام.
[ءِ مَ] (اِخ) میرزاابوالقاسم فراهانی تهرانی، از ادبای عهد فتحعلی شاه قاجار است. ادیبی فاضل، منشی ای کامل، شاعری ماهر، مترسلی دانشمند و در نظم و نثر فارسی استاد بوده و به ثنائی تخلص مینمود. وی به سال 1193 ه . ق. متولد شد و به سال 1237 ه . ق. پس از وفات پدرش میرزا عیسی، میرزاابوالقاسم به وزارت شاه منصوب و به قائم مقام ملقب گردید. وی اوائل عهد محمدشاه قاجار را نیز دیده و سال 1251 ه . ق. در گذشته و یا به سعایت جمعی بدستور محمدشاه به قتل رسید. از اوست: 1- منشآت قائم مقام که حاوی نوشته ها و انشاءهای اوست. پس از وفاتش حاج فرهاد میرزا معتمدالدوله مجموع آنها را گردآوری کرد و آن به سال 1294 ه . ق. بدستور اویس میرزا پسر حاج فرهاد میرزا چاپ و منتشر شده کتابی است مشتمل بر فوائد علمی و ادبی و تاریخی و به منشآت قائم مقام یا «انشاء قائم مقام» معروف است. قبل از آنکه نمونه ای از منشآت او نقل شود خوب است خلاصه تصرفاتی که او در نویسندگی بکار آورده است شرح شود: 1- شیرینی بیان و عذوبت الفاظ و حسن ادا. 2- کوتاهی جمله ها که دیری بود از بین رفته بود و علاوه بر مزدوجات و تکرار معنای هر مزدوجی باز جمله ها را با قرینه سازیها مکرر میکردند و خواننده را کسل ولی قائم مقام از ازدواج تجاوز نمیکند و قرینه ها را مکرر نمیسازد مگر آنجا که بلاغت کلام اجازه دهد. 3- دقت در حسن تلفیق هر مزدوج از سجعهای زیبا که شیوه خاص شیخ سعدی است. 4- حذف زوائد القاب و لاطائلات و تعریفهای خسته کننده در هر مورد. 5- ترک استشهادات مکرر شعری از تازی و پارسی مگر گاهی، آنهم به قدری زیبا و خوش ادا و با حسن انتخاب که گوئی شاعر آن شعر را فقط برای همین مورد گفته است و همینطور است در استدلالات قرآنیه و حدیث و تمثل و سایر اقتباسات. 6- صراحت لهجه و ترک استعاره و کنایه و تشبیب های دور و دراز خسته کننده. 7- اختصار و ایجاز که در ادای جمله ها و بسط مقال ایجاز را بر اطناب رجحان مینهد و از اینرو مراسلات او نسبت به رسم آن عصر همه مختصر است. 8- ظرافت و لطیفه پردازی که از مختصات گلستان شیخ سعدی است و قائم مقام نیز در این باره دستی قوی داشته است. مخصوصاً در آوردن لغات و مصطلحات تازه که استعمالش برای نویسندگان محافظه کار دشخوار بلکه محال میشود و همواره در این مورد برای گریز از ذکر یک لغت صاف و صریح به چندین لغت عربی و کنایه و استعاره ادبی متوسل میشدند. اما قائم مقام هرچه میخواست مینوشت و آن را طوری می آراست که به نظر مقبول می آمد. 9- عبارتش مثل گلستان شیخ آهنگ دار است و اینک نمونه ای از آثار او آورده میشود بعد العنوان:
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
میفرمایند [ یعنی ولیعهد ] پلوهای قند و ماش و قدح های افشره و آش شما است که حضرات را هار کرده است اسب عربی بی اندازه جو نمیخورد، و اخته قزاقی اگر ده من یکجا بخورد بدمستی نمیکند، خلاف یابوهای دو درغه(1) که تا قدری جو زیاد دید و در قوروق(2) بی مانع چرید اول لگد به مهتری که تیمارش میکند میزند!
ای گلبن تازه خار جورت
اول بر پای باغبان رفت!
از تاریخی که شیخ الاسلام تبریز در فتنه مغول صلاح مسلمین را در استسلام دید تا امروز که در عهد جهانشاهی و مظفری چه سلاطین صفوی چه نادرشاهی و کریمخانی، چه در حکومت دنبلی و احمدخان هرگز علمای تبریز این احترام و عزت و اعتبار و مطاعیت نداشتند تا در این عهد، از دولت ما و عنایت ما است که علم کبریا به اوج سما افراشته اند سزای آن نیکی این بدی است امروز که ما در برابر سپاه مخالف نشسته ایم و مایملک خود را بی محافظ خارجی به اعتماد اهل تبریز گذاشته، در شهر پایتخت ما آشوب و فتنه بکنند و دکان بازار ببندند و سید حمزه و باغ میشه بروند و شهرت این حرکت را مرزویج در ملک روس و صفی خان در آستانه همایون و دیگران در ملک روم بدهند. روی اهل تبریز سفید! اگر فتحعلی خان عرضه داشت و کدخدایان آدم بودند با اینکه مثل میرزا مهدی آدمی در پهلوی آنها است فتاح غیر علیم چه جرات و قدرت داشت که مصدر این حرکات شود؟! فرمودند اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند بجا اما شما را چه افتاده است که از زهد ریائی و نهم ملائی سیر نمیشوید، کتاب جهاد نوشته شد، نبوت خاصه به اثبات رسید، قیل و قال مدرسه دیگر حالا بس است یک چند نیز خدمت معشوق و می کنید صد یک آنچه با اهل صلاح حرف جهاد زدید اگر با اهل سلاح صرف جهاد شده بود کافری نمیماند که مجاهدی لازم باشد، باری بعد از این سفرهء جمعه و پنجشنبه را وقف اعیان شهر و کدخدای محلات و نجبای قابل و رؤسای عاقل بکنید، سفرهء زرق و حیل را بر چینید، سکه قلب و دغل را بشناسید.
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
تا حال هرچه از این ورق خواندیم و بر این نسق راندیم سود و بهبودی ظاهر نگشت بلکه اینها که میشود از نتائج نمازهای روز جمعه و نیازهای شب جمعه ما و شماست. من بعد بساط کهنه برچینید و طرح نو دراندازید. با اهل آن شهر معاشرت کنید و مربوط شوید، دعوت و صحبت نمائید. از جوانان قابل و پیران کامل آنها چند نفری که بکار خدمت آیند انتخاب کنید و هزار یک آنچه صرف این طائفه شد مصروف آنها دارید، و ریک این جماعت را دور بیندازید مثل سایر ممالک محروسه باشد، نه اذیت و اضرار، نه دخالت و اقتدار... عالیجاه میرزا مهدی در حقیقت یکی از امنای دولت و محارم حضرت ما است. دخلی به آن دار و دسته ندارد. آب و گل و جان و دل او در هوای ما و رضای ما است و لایستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج اگر هم اسم آنها است بحمدالله هم رسم نیست به دانش از آنها ملاتر است و به خدمت بالاتر. مؤانست شماها مجانست آنها را از پیش در کرده با امناء و محارم ما مجانس است و با التفات و مکارم ما مؤانس.
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار.
اگر صحبت ارباب کمال را طالب باشد مثل جناب حاجی فاضلی و حاجی عبدالرزاق بیک ادیب کاملی در آن شهر است، پرکار و کم خوراک و موافق عقل و معاش و امساک. العیاذ بالله گودهء ملا که لودهء خدا است و هر قدر هل امتلات بگوئید هل من مزید میگویند: مثل یابوهای پرخور کم دو. آفت کاه و غارت جو! قربان افندیهای رومی و پادریهای فرنگی بروند نه آن علم و فضیلت داشتند که جواب پادری بنویسند، نه این غیرت و حمیت دارند که مثل افندی های روم در مسجد و راه گلدسته ببندند. خلق را همچنانکه بالفعل روبروی ما رانده اند به حفظ ملک و حراست دین خودشان بخوانند. ماشاءالله وقتی که پنجه دلیری میگشایند تیغی که امروز بر روی سپاه عثمانی باید کشید بمیرزا امین اصفهانی میکشند. شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند. باری حالا که به این شدت دلاور و دلیر و صاحب گرز و شمشیرند قدم رنجه کنند و با یاغی پنجه کنند! رقم مبارک در این باب به افتخار شما صادر شده است و شما در هر باب مختار و قادر، والسلام علی من اتبع الهدی.
2- کتاب جلایرنامه که مثنوی فکاهی است و به نام غلام جلایر (غلام خود) نظم کرده و در ضمن دیوان او به چاپ رسیده است. 3- الجهادیه. 4- دیباچهء جهادیهء صغرای پدرش میرزا عیسی. 5- دیباچهء جهادیهء کبرای پدر. 6- دیوان شعر که با کتاب جلایرنامه یکجا چاپ شده است. از اشعار اوست:
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچهء دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است.
(از ریحانة الادب ج4 ص 391-392) (الذریعه ج2 ص 393) (سبک شناسی ج3 صص350 - 355 از مخزن الانشاء صص324 - 326).
(1) - دودرغه اسب اکدش و دورگه است که به عربی هجان گویند.
(2) - قروق هم نویسند یعنی خاص و محل خاص و کلمه مغولی است.
قائم مقام.
[ءِ مَ] (اِخ) میرزا عیسی پدر میرزا ابوالقاسم قائم مقام مشهور به میرزا بزرگ و از وزرای فتحعلی شاه قاجار است. ادیبی بارع و منشیی فاضل بوده و از اوست: 1- اثبات النبوة الخاصة به زبان فارسی. 2- احکام الجهاد و اسباب الرشاد که رساله ای است فارسی پیرامون جهاد که آن را جهادیهء کبری نیز گویند. 3- الجهادیة الصغری و دیباچهء این دو کتاب از میرزا ابوالقاسم قائم مقام فرزند صاحب ترجمه است و او را سه پسر دیگر نیز بود: 1- میرزا معصوم که در حال حیات پدر فوت شده. 2- میرزا حسن وزیر. 3- حاج میرزا موسی خان متولی مشهد مقدس رضوی که موقوفات بسیاری داشته است از جمله حمامی است در بازار تبریز که تاکنون (زمان مؤلف ریحانة الادب) دائر و به نام خود او معروف است وی به سال 1237 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج3 ص255 از الذریعه ج2 ص393).
قائمة.
[ءِ مَ] (ع اِ) یک پای اسب. یکی از پاهای اسب. یکی از دست و پای اسب. یکی از چهار دست و پای ستوران. (منتهی الارب). || چراغپایه. (ملخص اللغات حسن خطیب) (مهذب الاسماء). || پائین پای تختخواب. || قبضه. شمشیر. دسته شمشیر. (ناظم الاطباء) :
شاها قوام عالم از دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمهء تیغ جانگزای.سوزنی.
میان فریقین حربی عظیم قائم شد و جز قائمه شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص294). || ستون. پایه : شراعی از دیباء رومی بدو قائمه زرین و دو قائمه سیمین در سر آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی خطی ص275). || آستانه. در. (مهذب الاسماء). || یک ورق کتاب. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح علم هندسه آن را گویند که خطی مستقیم را بر خطی مستقیم مفروض به نهجی نصب و قائم کنند که از هر دو پهلویش دو زاویه برابر یکدیگر حادث شوند. پس هریک از این دو زاویه را زاویه قائمه گویند و هریک از آن خطوط را که زاویه قائمه از آنها پیدا شود عمود نامند. (غیاث). || شمع که در بنائی ها بکار برند و قائمه زدن شمع زدن است.
-قائمه زدن.؛ قائمهء خنجر. قائمهء شمشیر.
قائمة.
[ءِ مَ] (اِخ) شهری است در یمن از خان بنی سهل. (معجم البلدان).
قائمهء خنجر.
[ءِ مَ / مِ یِ خَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قبضهء خنجر. دستهء خنجر.
قائمه زدن.
[ءِ مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)شمع زدن. رجوع به قائمه شود.
قائمهء شمشیر.
[ءِ مَ / مِ یِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دستهء شمشیر. قبضهء شمشیر.
قائمیه.
[ءِ می یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انار شهرستان رفسنجان در 82هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 5هزارگزی خاور شوسهء رفسنجان به یزد و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
قائمیه.
[ءِ می یَ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل در 18هزارگزی شمال باختری بنجار و 24هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل در جلگه واقع است و هوای آن گرم معتدل میباشد. 82 تن سکنه دارد. زبانشان فارسی بلوچی است آب آن از رودخانهء هیرمند است. و محصولات آن غلات و صیفی و شغل مردم آن زراعت و کرباس بافی است. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
قائمیه.
[ءِ می یَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان که در شش هزارگزی شمال خاوری رفسنجان و هشت هزارگزی شمال شوسه رفسنجان به کرمان واقع است. جلگه است و هوای آن سرد است و 50 تن سکنه دارد مذهب آنان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پسته و پنبه و شغل مردم آن زراعت است راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
قائن.
[ءِ] (ترکی، اِ) برادر شوهر و برادر زن. (غیاث اللغة).
قائن.
[ءِ] (اِخ) قاین. رجوع به قاین شود.
قائوقو.
(اِخ) تلفظ ترکی از کائوکیو. رجوع به کائوکیو شود.
قائید طاهر.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان برده سَرِه بخش اشترنیا و در کنار راه مالرو مل میان به اشترنیان و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است 671 نفر سکنه دارد شیعه هستند و به لری و به فارسی تکلم میکنند. آب آن از رودخانه و قنات و محصولات آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
قاب.
(ترکی، اِ) خوان طعام و در مصطلحات نوشته که قاب لفظ ترکی است. (بهار عجم). به معنی آوند و ظرف و چون طبق ظرف طعام است آن را قاب نیز گویند. (آنندراج). ظرف بزرگ بی دیواره از مس یا چینی و غیره برای پلو و مانند آن. در ترکی به معنی مطلق ظرف و در فارسی دوری بزرگ کوچکتر از لنگری. شاید از ترکی به معنی ظرف و شاید از عربی قعب آمده باشد به معنی دوریهای چینی بزرگ :
گنبد زرین بود در صحن کاشی کاریش
همچو سرپوش طلا بر قاب چینی آشکار.
محمد سعید اشرف.
|| غلاف پاره ای اشیاء کوچک.
-قاب عینک:بخت قاب عینک و آئینه دارد خانه ام
غیر روشن دل ندارد راه در کاشانه ام.تاثیر.
-قاب مصحف:تا شد نقاب رویش همرنگ قاب مصحف
تفسیر گشت بی تاب از پیچ و تاب مصحف.
ملاطغرا.
ترکیب های دیگر:
-قاب آینه.؛ قاب بال. قاب ترازو. قاب دستمال. قاب ساز. قاب سازی. قاب ساعت. قاب شانه. قاب شور. قاب عکس. قاب قرآن. قاب قلمدان. قاب کردن. قاب کوب. قاب و قدح.
|| استخوان آرنج و اشتالنگ و پاشنه. استخوان کوچکی که بدان قمار بازی میکنند. (ناظم الاطباء). استخوانی خرد در پاچه گوسفند و غیره. محرف کعب عرب است. (آنندراج). عاشق(1). استخوان برآمدهء در غوزک پا و غوزک دست انسان. بژول. پژول. بجول. بُجُل.
ترکیب ها:
-قاب انداز.؛ قاب باز. قاب بازی. قابخانه. قاب قمار. قاب قمارخانه.
|| چهارچوب(2). آسمانه بنائی از درون سوی که از چوب کنند.
(1) - Osselet.
(2) - Cadre.
قاب.
(ع اِ) اندازه. مقدار. (مهذب الاسماء) (غیاث) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مابین قبضهء کمان و خانه کمان. (غیاث). میان قبضه و گوشهء کمان. (منتهی الارب). خانهء کمان. (دهار).
-قاب قوسین.؛
قاب.
[قاب ب] (ع اِ) سیم (سوّم) سال. (مهذب الاسماء). دو سال بعد از سال جاری. || سال آینده. (آنندراج).
قاب.
(اِخ) واحه ای است واقع در میان صحرا در نوبهء آفریقا در جانب غربی «دنقله» و در چهل وپنج هزارگزی ساحل نیل، طول آن از شمال به جنوب یکصدوهفتادهزارگز است و چون ارتفاع سطح آن کمتر از نیل است با احداث جداولی از نیل آن را معمور و مسکون ساخته اند. عمران و آبادی آن سابقاً بیش از این بوده است. در دویست وچهل هزارگزی مغرب آن واحه های دیگری به نام قاب الکبیر قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
قاب.
(اِخ) قریه ای است در خاک مصر در طرف چپ رود نیل به فاصلهء بیست ونه هزارگزی جنوب شرقی «اسنه» و در نزدیکی خرابه های شهر قدیمی که به زبان قبطی «نخب» و به زبان یونانی «التیه» نامیده میشود قرار دارد. دارای آثار عتیقه و بعضی قبور قدیمه حاوی سردابه هائی است. (از قاموس الاعلام ترکی).
قاب آینه.
[بِ یِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چارچوب که آینه در آن گیرد.
قاباخ.
(اِخ) دهی است از دهستان لاین بخش کلات شهرستان دره گز در شش هزارگزی شمال کبود گنبد واقع است. سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. 19 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و زبانشان کردی است آب آن از رودخانه و محصولات آن غلات و تریاک و بن شن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قاباق تپه.
[تَ پِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلماس شهرستان خوی در 11هزارگزی جنوب خاوری سلماس و چهارهزارگزی جنوب شوسه سلماس به ارومیه زمین آن دره و هوای آن معتدل و دارای 40 نفر سکنه است. مذهب ایشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از چشمه است و محصولات آن غلات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قابان باسان.
(اِخ) دهی است از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو در 12هزارگزی جنوب باختری پلدشت و دوهزارگزی جنوب شوسهء پلدشت به ماکو زمین آن جلگه هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 140 تن سکنه است. مذهب آنان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از رودخانه زنگار و محصولات آن غلات و پنبه و برنج و کنجد و شغل مردم آن زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قابان کندی.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. در 65هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 9هزارگزی شمال خاوری شوسه میاندوآب به شاهین دژ در دره واقع شده و هوای آن معتدل است. 205 تن سکنه دارد که مذهب آنان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از رود آجرلو و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات و حبوبات و بادام و شغل مردم آن زراعت و صنایع دستی مردم جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قاب انداز.
[اَ] (نف مرکب) قمارباز.
قاب باز.
(نف مرکب) آنکه قاب بازی کند. قمارباز.
قاب بازی.
(حامص مرکب) نوعی بازی که با قاب گوسفند کنند. بازی با پژول (بُجُل) گوسفند و مانند آن.
قاب بال.
(ص مرکب، اِ مرکب) یکی از قاب بالان. رجوع به قاب بالان شود.
قاب بالان.
(اِ مرکب) حشراتی که پر و بال آنها در غلاف باشد مانند سوسکها. (جانورشناسی عمومی ج1).
قاب ترازو.
[بِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خریطه. || ترازوخانه. ظرفی که در آن ترازو نهند.
قابتورقای.
(ترکی - مغولی، اِ) قابتورقه. صندوقچه. کیسه که نامه ها در آن نهند : و صدرالدین مکتوبی از امیر نوروز به حاجی نارین نوشت در آن باب و پیش او رفت و او را کاسه گرفت و چنانکه واقف نگشت در قا0بتورقای او گذاشت. (تاریخ غازان ص109). آن بروات در دست ایشان کهنه شدی، طمع از آن منقطع کرده سالها در قابتورقه و خریطه ایشان بودی. (تاریخ غازان ص244).
قابجی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)دروازه بان. دربان سرای. (دزی ج2 ص 295). قاپوچی. رجوه به قاپوچی شود.
قابخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) قمارخانه. چه قاب در اصل به معنی استخوانی است که بدان قمار میبازند. (آنندراج).
قاب دستمال.
[دَ] (اِ مرکب) مرکب از قاب ترکی به معنی ظرف و دستمال فارسی. جامه ای که بدان در مطبخ ظرف شویند یا ظرف شسته را خشک کنند. جعاله و جعال. (منتهی الارب). || رکوی که خوالیگران ظرف چرب را در آب گرم بدان سایند و چربی گیرند و آن غیر جل قاب شوری است. و رجوع به قاب شور شود.
قابرال.
(اِخ) تلفظ ترکی کابرال(1)، بحرپیمای پرتقالی. رجوع به کابرال شود.
(1) - Cabral.
قابره.
[رَ] (اِخ) تلفظ ترکی کابره(1). رجوع به کابره شود.
(1) - Cabra.
قابس.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از قبس. آتشخواه.
قابس.
[بِ] (اِخ)(1) یاقوت گوید: شهری است در شمال افریقا و جنوب شرقی تونس در 300هزارگزی جنوب شهر تونس میان طرابلس و سفاقس و مهدیه، و تا طرابلس هشت منزل فاصله دارد. عرض جغرافیائی آن 35 درجه است. دارای آبهای جاری و باغها و نخلستانها و درختان توت، زیتون، پرتقال، لیمو، موز و نیشکر است و تجارت آن اهمیت دارد. رودخانه ای به همین نام از کنار آن میگذرد که آبی زلال و خنک دارد و باغهای قابس را مشروب مینماید. بکری گوید: شهری است زیبا دارای قلعه ای محکم و باغها و مسافرخانه ها و مسجد جامع و گرمابه های فراوان که گرداگرد آن را خندقی بزرگ احاطه کرده است. در موقع ضرورت آن را از آب انباشته سازند و در پناه آن خود را از تعدی و تجاوز دشمن نگهداری کنند. دارای سه دروازه است. و بیست هزار تن جمعیت دارد که بیشتر آنها عربند. ابن بطوطه گوید: این شهر در ساحل دریای روم واقع است.
(1) - Gabes.
قابس.
[بِ] (اِخ) (تنگه ...) تنگه ای است در جنوب تونس و خلیج قابس و بین شط فجیج و شط جرید واقع است و خشکی آن 45 گز ارتفاع دارد. اطراف آن برای کشتی رانی مناسب است. (از قاموس الاعلام ترکی).
قابس.
[بِ] (اِخ) (خلیج...) خلیجی است در ساحل جنوب شرقی تونس و به نام شهر قابس شهرت یافته است. در شمال آن جزیره قرقنه(1) و در جنوب آن جزیرهء جربه واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Kerkena.
قاب ساز.
(نف مرکب) کسی که شغلش ساختن قاب باشد.
قاب سازی.
(حامص مرکب) عمل قاب ساز.
قاب ساعت.
[بِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) از ترکی قاب به معنی ظرف + ساعت. قابی که ساعت را در آن نهند. رجوع به قاب شود.
(1) - Montre porte.
قابسی.
[بِ] (ص نسبی) نسبت است به قابس که یکی از شهرهای شمال آفریقا است.
قابسی.
[بِ] (اِخ) علی بن عبدالغفار، مکنی به ابوالحسن، سمعانی آورد: من او را در جامع دمشق ملاقات کردم پیرمردی کوتاه قد بود و از سفر حج از راه عراق بصوب وطن مراجعت میکرد من از او چند بیت شعر استفاده بردم. (سمعانی).
قابسی.
[بِ] (اِخ) علی بن محمد بن خلف معافری قیروانی معروف به قابسی (324 - 403 ه . ق.) عالمی نابینا و مالکی مذهب است که در آفریقا میزیست و حدیث ها و رجال و اسناد حدیث ها را حفظ داشته و فقیه اصولی است. اصل او از قیروان است. او را تالیفاتی است از جمله: 1- الممهّد در فقه که کتابی است بسیار بزرگ. 2- المنقذ من شبه التاویل. 3- ملخص الموطأ. 4- الرسالة المفصلة لاحوال المعلمین و المتعلمین. (الاعلام زرکلی ص690).
قابسی.
[بِ] (اِخ) نمودبن مسلم قابسی ، مکنی به ابومنصور از قابس افریقا (از علماء است). (سمعانی).
قابسی.
[بِ] (اِخ) عبدالله بن محمد فریاط. ابن ماکولا گوید که ابوزکریا بخاری از او روایت کرده است. (سمعانی).
قابسی.
[بِ] (اِخ) عیسی بن ابی عیسی، مکنی به ابوموسی منسوب به قابس شمال آفریقا. از علماء است (سمعانی).
قاب شانه.
[بِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از قاب ترکی + شانه. شانه نیام. شانه دان.
قاب شور.
(اِ مرکب) ژنده ای که به آب چلو یا جز آن خیسانده و ظروف چرب را بدان شویند. قاب دستمال. رجوع به قاب دستمال شود.
قابض.
[بِ] (ع ص) میراننده. || گیرنده. (ناظم الاطباء). به پنجه گیرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مشت گیرنده. (ناظم الاطباء). || درآورنده. بیرون کشنده. قابض روح :
قابل انوار عدل، قابض ارواح مال
فتنهء آخر زمان، از کف او مصطلم.خاقانی.
-قابض ارواح؛ گیرندهء جانها، عزرائیل.
- قابض جریمه؛ مأمور اخذ جریمه.
- قابض مالیات؛ محصّل مالیات. تحصیلدار مالیات.
|| شتاب کننده در رفتار از مرغ و جز آن. || به شتاب راننده. (منتهی الارب). || متصرف و مالک. || امانت دار. (ناظم الاطباء). || فراگیرنده و تنگ کننده روزی. (مهذب الاسماء). || دریافت کننده. محصل مالیات دیوانی: تو فضولی یا قابض. || زمخت. || هرچیز که قبض کند و درهم کشد و ترنجیده کند. هرچیز که یبوست طبع آورد و مزاج را خشک کند. گس. دبش. عَفِص. بست کن. جمع کننده. گلوگیر. ترنجیده کننده. (ناظم الاطباء). داروی شکم بند. مقابل مسهل. نزد پزشکان داروئی را نامند که اجزاء عضو را جمع سازد. (الموجز فی فن الادویه). طعم گیرنده را نامند که اجزاء زبان را بهم آورد و فعل او تبرید و تجفیف و تغلیظ و تقویت اشتها است و در غیر طعم مراد از آن حابس است که به سبب بهم آوردن اجزاء عضو، حبس و استمساک کند. شیخ الرئیس گوید: داروئی است که اجزاء عضو را بهم آورد و مجاری آن را مسدود سازد. (از قانون بوعلی چ رم کتاب دوم ص120).
قابض.
[بِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه).
قابض.
[بِ] (اِخ) خواجه درویش احمد قابض. رجوع به احمد قابض شود.
قابضات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ قابضة. چیزهائی که قبض کند و درهم کشد. ترنجیده کننده. (ناظم الاطباء). ادویهء قابضه. || چیزهای زمخت. (ناظم الاطباء). || دنده ها. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
قابض ارواح.
[بِ ضِ اَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جان گیر. (روضة العقول). جان ستان. جان ستاننده. گیرندهء جانها. || (اِخ) ملک الموت. عزرائیل : محمد مصطفی که خواجه هر دو سرا بود قابض ارواح از عالم جلال به قضای جانش آمد. (قصص الانبیاء جویری ص 230). نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. این قابض ارواح این هادم لذات است. (قصص الانبیاء جویری ص243).
قابل انوار عدل، قابض ارواح مال
فتنه آخر زمان از کف او مصطلم.خاقانی.
قابض جریمه.
[بِ ضِ جَ مَ / مِ] (ص مرکب) کسی که تاوان و جریمه در نزد وی جمع میشود. (ناظم الاطباء).
قابض مالیات.
[بِ ضِ] (ص مرکب)آنکه مالیات در نزد وی جمع میگردد. (ناظم الاطباء).
قابضة.
[بِ ضَ] (ع ص) تأنیث قابض. || عضلات قابضه؛ عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله. (ذخیره خوارزمشاهی).
قابضی.
[بِ] (حامص) تحصیل مالیات دیوانی کردن : اکثر اوقات به صاحبجمعی و قابضی قیام مینمود. (دستور الوزراء ص453).
قابع.
[بِ] (ع ص) تاسه زده. (منتهی الارب). || کسی که از ماندگی نفس وی قطع شود. (ناظم الاطباء).
قابعاء .
[بِ] (ع ص) گول. احمق: یا ابن قابعاء. (منتهی الارب).
قاب عکس.
[بِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از قاب ترکی به معنی ظرف + عکس. چارچوبی که عکس در وی گیرند.
قاب عینک.
[بِ عَ / عِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از ترکی قاب به معنی ظرف + عینک. ظرف یا جعبه ای که عینک در آن گذارند.
قاب قرآن.
[بِ قُرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از ترکی قاب به معنی ظرف + قرآن. کیسه گونه ای به قطع قرآن که قرآن را در وی جای دهند. پوششی از جامه یا چرم که قرآن را در آن جای میدهند.
قاب قمار.
[بِ قِ / قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشتالنگ که با آن قمار کنند :
نخواهی دست شست از نعمت ظالم مگر روزی
که چون قاب قمارت کرده خاکسترنشین قابش.
خاقانی.
رجوع به قاب شود.
قاب قمارخانه.
[بِ قِ / قُ نَ / نِ] (ص مرکب) || گربز. سخت گربز. ارقه. || لاابالی. || سخت بیشرم برای کثرت معاشرتهای بد.
قاب قوسین.
[بِ قَ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقدار دو کمان. (غیاث اللغه) (آنندراج). بقدر دو کمان و بعضی گفته اند قاب مابین مقبض و سیة است و هر کمانی را دو قاب است. ماخوذ از آیه قرآن کریم: فکان قاب قوسین او ادنی. (قرآن 53/9). در اصطلاح عرفاء؛ جرجانی گوید: قاب قوسین مقامی است بلند و آن مقام قرب اسمائی است که مقابله میان اسماء الهی و دوگانگی آنها معتبر و محرز است در دائرهء امر الهی که عبارت است از دائرهء وجود چون ابداء و اعاده، نزول و عروج، فاعلیت و قابلیت. و آن اتحاد با حق است با بقاء تعین و تمیز که از آن در عرف ایشان تعبیر شود به اتصال، و بالاتر از این مقام اوادنی است و آن مقام احدیت عین و جمع آن است که تعین و تمیز نیز برداشته شود و دوگانگی اعتباری به کنار رود و اینجا مرحلهء فناء محض و طمس کلی همهء رسوم است. (ترجمه از تعریفات) :
به قاب قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار.
ابوحنیفهء اسکافی.
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحاء.ناصرخسرو.
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود به بعدالمشرقین مانی جدا.
خاقانی.
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس.خاقانی.
قاب قوسین او در آن اثنا
از دنی رفت سوی او ادنی.نظامی.
ببین ای هفت ساله قرة العین
مقام خویشتن در قاب قوسین.نظامی.
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.نظامی.
سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین.سلمان ساوجی.
|| در تداول عامهء فارسی زبانان، قاب قوسین درآمدن؛ سخت نزار بودن که همهء استخوانها برجسته نماید. سخت لاغر بودن بطوری که همه استخوانها از زیر پوست دیده شود.
قابک پا.
[بَ کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)غوزک پا.
قاب کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) از قاب ترکی + کردن فارسی. جایگیر کردن چیزی در قاب.
قاب کوب.
(نف مرکب) نجار که قاب سقفها سازد و کوبد.
قابل.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از قبول. پذیرا. پذیرنده. قبول کننده. (غیاث). مستعد قبول :
قابل انوار عدل، قابض ارواح مال
فتنه آخر زمان، از کف او مصطلم.خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.خاقانی.
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قابل شوی
وصل جوئی بعد از آن واصل شوی.مولوی.
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد.سعدی (گلستان).
|| لایق. سزاوار. (غیاث) (آنندراج). || هنرمند. || باوقوف. کارآزموده. (ناظم الاطباء). || آتی. آتیه. آینده. پیش آینده. (آنندراج). سال آینده. (منتهی الارب). عام قابل، مقابل ماضی. دیگر سال. دوم سال. (مهذب الاسماء). || آنکه میگیرد دلو آب را از آبکش. (ناظم الاطباء). || پسندیده. (آنندراج) (غیاث). || ضامن. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فلسفه) از اصطلاحات فلسفه(1)؛ منفعل. مفعول. معمول. ماده. محل. مقابل. فاعل. تهانوی گوید: عبارت است از منفعل که آن را ماده و محل نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || از اصطلاحات عرفاء. تهانوی گوید: در اصطلاح تصوف بطوری که از فصل اول از شرح فصوص قیصری استفاده میشود عبارت است از اعیان ثابته از جهت آنکه فیض وجود را از فاعل حق قبول میکند. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
توئی مقبول و هم قابل توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل توئی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
ترکیب ها:
-قابل اتساع.؛ قابل اجرا. قابل احتراق. قابل ارتجاع. قابل استیناف. قابل اشتعال. قابل اعتماد. قابل اعتراض. قابل اغماض. قابل اکل. قابل التوب. قابل امانت. قابل امتداد. قابل انبساط. قابل انتشار. قابل انتقال. قابل انجذاب. قابل انحلال. قابل انحناء. قابل انعقاد. قابل انعکاس. قابل انقباض. قابل انکسار. قابل تادیه. قابل تبدیل. قابل تبلور. قابل تجهیز. قابل تجزیه. قابل تحلیل. قابل تردید. قابل ترکیب. قابل تصعید. قابل تغییر. قابل تمسخر. قابل تنفس. قابل توجه. قابل حمل. قابل حیات. قابل خوردن. قابل دقت. قابل ذکر. قابل ذوب. قابل رجوع. قابل زراعت. قابل شکیب. قابل غرس. قابل فسخ. قابل قبول. قابل قبول بودن. قابل قبول نبودن. قابل قسمت. قابل قیاس. قابل ملاحظه. قابل وصول.
(1) - Patient.
قابل.
[بِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
قابل.
[بِ] (اِخ) مسجدی است در طرف چپ مسجد خیف در منی. (منتهی الارب).
قابل.
[بِ] (اِخ)(1) قابیل. فرزند آدم که بر برادر خود هابیل رشک برده او را کشت. رجوع به قابیل شود.
(1) - Cain.
قابل اتساع.
[بِ لِ اِتْ تِ] (ص مرکب)گسترش پذیر. هر چه که بتوان آن را وسعت داد.
قابل اجراء .
[بِ لِ اِ] (ص مرکب)اجراشدنی. انجام پذیر. اجراءپذیر.
قابل احتراق.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)(اصطلاح فیزیک و شیمی) ماده... احتراق پذیر. سوختنی. رجوع به قابلیت احتراق شود.
قابل ارتجاع.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)(1)(اصطلاح فیزیکی) جسم... ارتجاع پذیر. برگشت پذیر. رجوع به قابلیت ارتجاع شود.
(1) - Flexible.
قابل استیناف.
[بِ لِ اِ] (ص مرکب)(1)استیناف پذیر. پژوهش پذیر. || (اصطلاح حقوق). رجوع به قابل پژوهش شود.
.به انگلیسی
(1) - Appealable
قابل اشتعال.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)قابل احتراق. روشن شدنی.
قابل اعتراض.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)اعتراض پذیر. || (اصطلاح حقوق) حکمی که بتوان بدان اعتراض کرد. هر حکمی که غیاباً از دادگاه بخش یا شهرستان صادر شده باشد. احکام و قرارهائی که غیاباً صادر شده باشند در مدت معین قابل اعتراض است. رجوع به قانون آئین دادرسی شود.
قابل اعتماد.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)قابل اطمینان. آنکه یا آنچه اعتماد کردن را بشاید.
قابل اغماض.
[بِ لِ اِ] (ص مرکب)چشم پوشیدنی. آنچه بتوان آن را نادیده گرفت.
قابل اکل.
[بِ لِ اَ] (ص مرکب) خوردنی. هر چیز که خورده شود. مأکول.
قابل التوب.
[بِ لُتْ تَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی به معنی پوزش پذیر.
قابل امانت.
[بِ لِ اَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آدم. کنایه از آدمیزاد است. (برهان) (آنندراج): اشاره به آیت انا عرضنا الامانة علی السموات والارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا. (قرآن 33/72).
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.خاقانی.
قابل امتداد.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب)(1)امتدادپذیر. کشش پذیر. رجوع به قابلیت امتداد شود.
(1) - Extensible.
قابل انبساط.
[بِ لِ اِمْ بِ] (ص مرکب)(1)بسط پذیر. در مقابل قابل انقباض. رجوع به قابلیت انبساط شود.
(1) - Expansible.
قابل انتشار.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب) آنچه بتوان آن را منتشر کرد. مقابل قابل توقیف.
قابل انتقال.
[بِ لِ اِ تِ] (ص مرکب) آنچه بتوان به دیگری منتقل کرد. انتقال پذیر. || ملک... منقول. در مقابل غیرمنقول.
قابل انجذاب.
[بِ لِ اِ جِ] (ص مرکب)جذب شدنی.
قابل انحلال.
[بِ لِ اِ حِ] (ص مرکب)انحلال پذیر. رجوع به قابلیت انحلال شود.
قابل انحناء .
[بِ لِ اِ حِ] (ص مرکب)انحناء پذیر.
قابل انعقاد.
[بِ لِ اِ عِ] (ص مرکب)انعقادپذیر. منعقد شدنی.
قابل انعکاس.
[بِ لِ اِ عِ] (ص مرکب)(1)انعکاس پذیر. رجوع به قابلیت انعکاس شود.
(1) - Reflexible.
قابل انقباض.
[بِ لِ اِ قِ] (ص مرکب)انقباض پذیر. مقابل انبساط پذیر.
قابل انکسار.
[بِ لِ اِ کِ] (ص مرکب)(1)انکسارپذیر. شکست پذیر. (فرهنگ رازی).
(1) - Refrangible.
قابل ایروانی.
[بِ لِرْ] (اِخ) حسنعلیخان فرزند محمدخان قاجار و از مردم ایروان است. سالها در خدمت شاهزاده محمود میرزا زیسته است. این اشعار از اوست:
گفتی به روز مرگ بیایم به پرسشت
باری چنان بیا که بیائی بکار ما.
زاهد به زهد نازی و ترسم سبق برد
از نامهء سفید تو روی سیاه ما.
از دست ستم های تو دارم گله بسیار
ما را گله بسیار ترا حوصله بسیار
تنها نه من آشفتهء آن زلف درازم
دیوانه چو من هست در این سلسله بسیار.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص424).
قابل پژوهش.
[بِ لِ پَ هِ] (ص مرکب)(اصطلاح حقوق) هر حکمی که از دادگاه بخش یا شهرستان صادر شده باشد. احکام و قرارهائی که از محکمه بدوی (اعم از دادگاه شهرستان و دادگاه بخش) حضوراً صادر شده باشد در مدت معین قابل پژوهش است. رجوع به قانون آئین دادرسی مدنی شود.
قابل تادیه.
[بِ لِ تَءْ یَ / یِ] (ص مرکب) پرداختنی. تأدیه پذیر. وامی که بتوان آن را پرداخت.
قابل تبدیل.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)قابل تغییر. تبدیل پذیر. صرف پذیر.
قابل تجزیه.
[بِ لِ تَ یَ] (ص مرکب)تجزیه پذیر، آنچه بتوان اجزاء آن را تفکیک کرد.
قابل تحلیل.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)تحلیلی. مقابل قابل ترکیب.
قابل تردید.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)مشتبه. تردید کردنی.
قابل ترکیب.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)ترکیب پذیر. در مقابل قابل تجزیه.
قابل تصعید.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)تصعیدپذیر. بالارفتنی.
قابل تغییر.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب)تغییرپذیر. برگشتنی :
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده اند.حافظ.
قابل تمسخر.
[بِ لِ تَ مَ خُ] (ص مرکب)مسخره پذیر. درخور استهزاء.
قابل تمیز.
[بِ لِ تَ] (ص مرکب) (اصطلاح حقوقی) قابل فرجام. رجوع به قابل فرجام شود.
قابل تنفس.
[بِ لِ تَ نَفْ فُ] (ص مرکب)(هوای...) هوای مناسب برای تنفس. قابل نفس کشیدن. هوائی که بتوان آن را استنشاق کرد.
قابل حیات.
[بِ لِ حَ] (ص مرکب) آنکه یا آنچه حیات پذیرد. || در تداول عامه، ماندنی.
قابل خوردن.
[بِ لِ خوَرْ / خُر دَ] (ص مرکب) قابل اکل. خوردنی.
قابل ذکر.
[بِ لِ ذِ] (ص مرکب) موضوع بااهمیت. شایسته یادآوری. شایان یادآوری. آنچه لیاقت یاد کردن را دارا بود.
قابل ذوب.
[بِ لِ ذَ] (ص مرکب)گداختنی. آب شدنی.
قابل رجوع.
[بِ لِ رُ] (ص مرکب)رجوع پذیر. بازگشت دادنی.
قابل زراعت.
[بِ لِ زِ عَ] (ص مرکب)قابل کشت. کشتنی.
قابل فرجام.
[بِ لِ فَ] (ص مرکب)(اصطلاح حقوق) حکم یا قراری که به موجب قانون قابل رجوع به دیوان تمیز باشد، هر حکم استینافی که از دادگاه شهرستان یا استان صادر شده باشد در مدت معین قابل رسیدگی فرجامی است. رجوع به قانون آئین دادرسی مدنی شود.
قابل فرض.
[بِ لِ فَ] (ص مرکب)فرض کردنی. تصورکردنی. قابل تصور.
قابل فسخ.
[بِ لِ فَ] (ص مرکب) عقد... برگشت پذیر.
قابل قبول.
[بِ لِ قَ] (ص مرکب)پذیرفتنی. باورکردنی.
قابل قسمت.
[بِ لِ قِ مَ] (ص مرکب)بخش پذیر.
قابل قیاس.
[بِ لِ] (ص مرکب)قیاس کردنی. قیاس پذیر.
قابلگی.
[بِ لَ / لِ] (حامص) مامائی. ماماگی. مامنافی. (ناظم الاطباء). عمل ماما. فن قابله. شغل قابله.
قابلمه.
[لَ مَ / مِ] (ترکی، اِ)(1) قسمی ظرف بزرگ فلزّی (مسین و غیره). ظرف فلزّی بزرگ با در و سرپوش هم از فلز که بر وی استوار شود برای نگاه داشتن پلو و دیگر چیزها. دیگ فلزی سربسته برای طبخ.
ترکیب ها:
-قابلمه پز.؛ قابلمه پزی. قابلمه کاری کردن.
(1) - Gamelle.
قابلمه ای.
[لَ مَ / مِ] (ص نسبی) به شکل قابلمه. به مانند قابلمه.
-تکمهء قابلمه ای؛ تکمه ای که از قماش جامه سازند. منگنه ای از پارچهء لباس.
قابلمه پز.
[لَ مَ / مِ پَ] (نف مرکب) آنکه خوراک ها را در قابلمه پزد. آبگوشت پز. || (ن مف مرکب) غذائی که در قابلمه پخته شود.
قابلمه پزی.
[لَ مَ / مِ پَ] (حامص مرکب)شغل کسی که در قابلمه غذا میپزد. قابلمه پختن.
قابلمه کاری کردن.
[لَ مَ / مِ کَ دَ](مص مرکب) در اصطلاح زرگرها، ورقه نازک از فلز روی چیزی کشیدن. روکش کردن. آب طلا یا نقره دادن. مطلا کردن. مفضض کردن(1). || و مجازا به معنی سعی کردن و کوشش.
(1) - Plaquer.
قابل وصول.
[بِ لِ وُ] (ص مرکب)وصول شدنی. دریافت شدنی. آنچه بتوان وصول کرد از طلب و مانند آن.
قابلة.
[بِ لَ] (ع ص) قابله. نعت فاعلی مؤنث از قبول. پذیرنده. || زن شایسته. رجوع به قابل شود. || ماما. پیشدار. (زمخشری). مام ناف. (منتهی الارب). ماماچه. زنی که بچه زایاند. واردن. واردین. (ناظم الاطباء) :
همه را زاد به یکدفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
پردهء فقرم مشیمه دست نطقم قابله
خاک شروان مولد و دارالادب منشای من.
خاقانی.
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید.
خاقانی.
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن.
نظامی.
|| دایه. (مهذب الاسماء). زنی که بچه را پرورش دهد. ج، قوابل. پازاج. (آنندراج). ج، قوابل : وقتی شنیدم از قابلهء خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری. (گلستان). || شب آینده. (منتهی الارب). فردا شب. (مهذب الاسماء). || آتیه. مقبله. آینده: سنهء قابله. || (اِ) در اصطلاح داروسازی ظرفی که در آن مایع مقطر جمع میگردد. (ناظم الاطباء). ظرفی که مقطر از قرع و انبیق در آن گرد آید و میزاب را در آن نهند. (از مفاتیح العلوم). || (ص) مادهء قابله، ادویه چون عسل و وازلین و زیت و غیره.
قابلة.
[بِ لَ] (اِخ) از نواحی صنعاء شرقی است در یمن. (معجم البلدان).
قابلی.
[بِ] (اِخ) شاعر شیرازی (و یا ترشیزی). که دارای طبع خوب بوده و خود را به صورت مردم سپاهی می آراسته و در آخر کار از این سپاهیگری متقاعد گشته و به گوشه بی توشهء توکل نشسته در اوائل حال هجو مردم بسیار میکرده در آخر از این کار نیز توبه کرده و این مطلع از اوست:
عجب نبود ز لطف ار زانکه بنوازی(1) غریبان را
نوازش زآنکه رسم و عادت خوبی است(2) خوبان را.
و اتفاقاً در این شعر هجو خود کرده که با وجودی که مزه ندارد قافیه هم معیوب است. (ترجمه مجالس النفائس ص66 و 240).
(1) - ن ل: بنوازد.
(2) - ن ل: خوبست.
قابلیت.
[بِ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)شایستگی. سزاواری. برازندگی. استحقاق. استعداد. لیاقت. (ناظم الاطباء) :
داد حق را قابلیت شرط نیست.
مولوی.
|| پذیرائی. شایستگی پذیرفتن. || (اصطلاح فلسفه) استعداد قبول. انفعال. منفعل شدن. در برابر فاعلیت. || امکان. احتمال. || قوت. قدرت. || هنر. || معرفت. || کفایت. || مجال. || رغبت. آرزو. خواهش. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
-قابلیت احتراق.؛ قابلیت ارتجاع. قابلیت امتداد. قابلیت امکان. قابلیت انبساط. قابلیت انحلال. قابلیت انعطاف. قابلیت انعکاس. قابلیت انقباض. قابلیت تبدیل. قابلیت تراکم. قابلیت تقسیم. قابلیت تکاثف. قابلیت حرکت. قابلیت داشتن. قابلیت شخص. قابلیت قابل. قابلیت قسمت. قابلیت نفوذ.
قابلیت احتراق.
[بِ لی یَ تِ اِ تِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) استعداد محترق شدن. درخور احتراق بودن. رجوع به قابل احتراق شود.
قابلیت ارتجاع.
[بِ لی یَ تِ اِ تِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) استعداد بازگشت داشتن. خاصیتی است که به واسطه آن بعضی اجسام پس از رفع قوه ای که باعث تغییر شکل آنها شده است به حالت اولیه برمیگردند. رجوع به قابل ارتجاع شود.
قابلیت امتداد.
[بِ لی یَ تِ اِ تِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب)(1) کشش پذیری. قوه قبض و بسط و کشش داشتن. (اصطلاح هندسی).
(1) - Extensibilite.
قابلیت انبساط.
[بِ لی یَ تِ اِمْ بِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) اتساع پذیری (اصطلاح فیزیک). رجوع به قابل انبساط شود.
قابلیت انحلال.
[بِ لی یَ تِ اِ حِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب)(1) انحلال پذیری. رجوع به قابل انحلال شود.
(1) - Solubilite.
قابلیت انعطاف.
[بِ لی یَ تِ اِ عِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب)(1)انعطاف پذیری. قابلیت انحناء. قابلیت خمیدگی پذیرفتن (اصطلاح فیزیک).
(1) - Flexibilite.
قابلیت انعکاس.
[بِ لی یَ تِ اِ عِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب)(1) آنچه درخور باشد منعکس شدن چیزی را. انعکاس پذیری (اصطلاح فیزیک). رجوع به قابل انعکاس شود.
(1) - Reflexibilite.
قابلیت انقباض.
[بِ لی یَ تِ اِ قِ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) انقباض پذیری. قابلیت قبض (اصطلاح فیزیک). در مقابل قابلیت بسط.
قابلیت تبدیل.
[بِ لی یَ تِ تَ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب)(1) قابل تعویض بودن. قابلیت تحویل. قابلیت استحاله در فلزات (اصطلاح فیزیک). رجوع به قابل تبدیل شود.
(1) - Transmutabilite.
قابلیت تراکم.
[بِ لی یَ تِ تَ کُ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) قابلیت تکاثف. پذیرائی بهم فشردگی (اصطلاح فیزیک). و آن خاصیت اجسامی است که بر اثر فشار حجم آنها تغییر میکند. این خاصیت در جامدات بسیار کم و در مایعات قدری بیشتر و در گازها فوق العاده زیاد است.
قابلیت تقسیم.
[بِ لی یَ تِ تَ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) در ماده و عدد، تقسیم پذیری. درخور تقسیم بودن. قابل قسمت بودن. رجوع به قابلیت قسمت شود.
قابلیت تکاثف.
[بِ لی یَ تِ تَ ثُ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) قابلیت تراکم. رجوع به قابلیت تراکم شود.
قابلیت حرکت.
[بِ لی یَ تِ حَ رَ کَ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) قابل حرکت بودن. پذیرای حرکت بودن.
قابلیت داشتن.
[بِ لی یَ تَ] (مص مرکب) از قابلیت عربی + داشتن فارسی. لایق بودن. قابل بودن. استعداد ذاتی داشتن. برازندگی و شایستگی داشتن.
قابلیت قابل.
[بِ لی یَ تِ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح فلسفه) آمادگی قابل برای قبول امری که از فاعل صادر میشود، در برابر فاعلیت فاعل (اصطلاح فلسفه).
قابلیت قسمت.
[بِ لی یَ تِ قِ مَ](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) قابل انقسام بودن. قابلیت تقسیم. قابلیت تجزیه (اصطلاح ریاضی و فلسفه).
قابلیت نفوذ.
[بِ لی یَ تِ نُ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) نفوذپذیری، در شیشه و پارچه و مانند آن.
قابو.
(اِ) فرصت. (آنندراج). و قابو یافتن فرصت یافتن است. || توانائی. قوت. طاقت. (ناظم الاطباء).
قابوپرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) ظالم و جفاکار که منتظر فرصت باشد. (آنندراج).
قابودی.
(ترکی، اِ) نوعی ماهی که از نوع ماهیهای قنات است. (دزی ج2 ص295).
قابور.
(ترکی، اِ) قابوک. مخارجه عمارت. (ناظم الاطباء). مخارجه عمارت که در خانه ها میسازند و آن را در روم «یوکلک» گویند. (فرهنگ شعوری). || ناودانی که بر کنارهای بام سازند تا آب باران و برف بر آن سیلان کند. (ناظم الاطباء).
قابوس.
(ع ص) مرد نیکوروی خوشرنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قابوس.
(اِخ) معرب کاوس که نام یکی از پادشاهان کیان است. (منتهی الارب). رجوع به کاوس شود.
قابوس.
(اِخ) ابن مصعب، فرعون سوم از فراعنه مصر که پس از مرگ ریان بن ولید عموزادهء او جلوس کرد. او هم زمان با یوسف صدیق و پادشاهی ستمکار و خودکام و خونخوار بود و راهنمائیها و دعوت پیغمبر بنی اسرائیل را بچیزی نگرفت و آنان را همواره به کارهای طاقت فرسا و جانکاه موظف میساخت. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص 74، 75، 81). در باب فرعون معاصر یوسف اختلاف است، فرعون لفظی است که افادهء وظیفه و منصب نماید و علم شخصی نیست ولی از روی جزم و قطع میتوان گفت که این فرعون فرعون خروج نبوده است بلکه از فراعنه هیکسوس یا شبانان و احادیث اسم«پوفس» نوشته اند که آخرین سلسله ملوک این طبقه بوده است. (قاموس کتاب مقدس).
قابوس.
(اِخ) ابن منذر. رجوع به قابوس بن هند شود.
قابوس.
(اِخ) ابن نعمان بن منذر. آنگاه که بنی یربوع بر سر منصب ردافت(1) نافرمانی نعمان کردند وی فرزند خود قابوس و حسان بن منذر را با لشکری از مردم حیرة و دیگران بسوی ایشان روانه کرد. هر دو طرف در طُخفه به هم رسیدند و جنگی در گرفت. قابوس و لشکریانش شکست خوردند و طارق بن عمیره اسب قابوس را پی برید و او را گرفت تا داغ بر پیشانی نهد. قابوس گفت شاهان را داغ بر پیشانی ننهند. طارق وسائل سفر آماده کرد و او را بسوی پدر روانه ساخت. (عقدالفرید ج6 ص87).
(1) - میزبانی.
قابوس.
(اِخ) ابن وشمگیر ملقب به شمس المعالی و مکنی به ابی الحسن از سلسلهء آل زیار. وی به سال 367 ه . ق. بجای برادر خود بیستون بن وشمگیر(1) جلوس کرد در همین سال رکن الدوله نیز درگذشت و مملکت قلمرو او میان سه پسرش عضدالدوله و مؤیدالدوله و فخرالدوله تقسیم شد. عضدالدوله و مؤیدالدوله در ملک فخرالدوله طمع کردند و جنگی درگرفت و سرانجام فخرالدوله به طبرستان بگریخت و به قابوس بن وشمگیر که شوهر خالهء او بود پناه برد. عضدالدوله و مؤیدالدوله به قابوس پیغام فرستادند که فخرالدوله را به ایشان تحویل دهد. ولی قابوس نپذیرفت و بهانه برای لشکرکشی عضدالدوله به طبرستان و گرگان فراهم آمد و چون قابوس تاب مقاومت نداشت پس از مختصر جنگی در نزدیکی استرآباد منهزم شد و به سال 371 ه . ق. با فخرالدوله به خراسان گریختند. حکومت خراسان از جانب سامانیان در این تاریخ با حسام الدوله تاش بود. و او از طرف امیر نوح بن منصور سامانی مأمور شد که قابوس و فخرالدوله را مدد کند. حسام الدوله و امیر فائق، گرگان را محاصره کردند ولی مؤیدالدوله با دادن رشوه بسیار به امیر فائق او را بفریفت تا در اثنای جنگ فرار کرد و دیگران نیز تاب پایداری نیاورده شکست خوردند و لشکر سامانی کاری از پیش نبرد و قابوس پس از چهار سال سلطنت (366 - 371 ه . ق.) در حدود 18 سال (371 - 388) از امارت محروم و در خراسان در پناه آل سامان بزیست. اما فخرالدوله چون برادرش عضدالدوله به سال 372 ه . ق. و برادر دیگرش مؤیدالدوله به سال 373 مردند به دعوت صاحب بن عباد وزیر مؤیدالدوله از خراسان به ری آمد و بجای برادر نشست، ولی گرگان را بجای آنکه به قابوس واگذار کند به ابوالعباس حسام الدوله تاش واگذاشت و همچنان تا سال 388 ولایت گرگان در دست عمال آل بویه ماند. پس از مرگ صاحب بن عباد به سال 385 و وفات فخرالدوله به سال 387 در احوال دیلمیان عراق ضعف و ناتوانی بروز کرد و جانشینی فخرالدوله به پسر خردسالش مجدالدوله رسید. قابوس از فرصت استفاده کرد و چون دیگر از یاری سامانیان که خود گرفتار هرج و مرج بودند مأیوس شد درصدد برآمد که به یاران دیلمی و طبری خود متوسل شود و مستقیماً گرگان را از عمال آل بویه پس بگیرد. نخستین کسی که به یاری قابوس برخاست اسپهبد شهریاربن شروین از اسپهبدان طبرستان بود و او به سهولت بر برادران فخرالدوله غالب شد و در قسمتی از طبرستان که تحت فرمان او بود به نام شمس المعالی خطبه خواند. آمل را هم دو تن دیگر از طرفداران قابوس تسخیر کردند و بر استرآباد نیز دست یافتند و سرانجام گرگان را هم مسخر کردند و قابوس در شعبان 388 پس از 18 سال به پایتخت خود برگشت. شمس المعالی در دورهء دوم سلطنت 388 - 403 ه . ق. از طرف مغرب نیز دامنه متصرفات خود را وسعت بخشید. قابوس مردی درشت خو و بی رحم و با خشم و غضب بود و به آسانی حکم به کشتن میداد و به اندک سوءظنی دست به قتل هر بیگناهی میزد، و بهمین علت جمعی بسیار بدست او کشته شدند و کینهء او در سینهء غالب سران لشکری جا گرفت تا وقتی که حاجب مخصوص خویش را که مردی بی آزار و محبوب لشکر بود کشت. لشکریان شورش کرده او را به زندان انداختند. و به سال 403 ه . ق. کشتند. قابوس مشهورترین افراد خاندان زیاری است چه او مردی فاضل و ادیب و فضل دوست و خوش خط بود. گویند صاحب بن عباد هرگاه خط او را دیدی گفتی اهذا خط قابوس او جناح طاوس. در انشاء نثر عربی با بهترین بلغای این زمان دم برابری میزد و در شعر فارسی و تازی هر دو ماهر بود. ابوریحان بیرونی کتاب معروف خود الاَثار الباقیه را به سال 390 به نام قابوس تألیف کرد. این اشعار بدو منسوب است.
کار جهان سراسر آز است یا نیاز
من پیش دل نیارم آز و نیاز را
من هشت چیز را ز جهان برگزیده ام
تا هم بدان گذارم عمر دراز را
میدان و گوی و بارگه و رزم و بزم را
اسب و سلاح و جود و دعا و نماز را.
*
شش چیز در آن زلف تو دارد مسکن
پیچ و گره و بند و خم و تاب و شکن
شش چیز دگر از آن نصیب دل من
عشق و غم و درد و رنج و تیمار و محن.
و ترسلات او را ابوالحسن علی بن محمد یزدادی جمع کرده و به کمال البلاغه، موسوم نموده است و قطعاتی از آن را محمد بن اسفندیار در تاریخ طبرستان آورده است. (تلخیص و تلفیق از تاریخ گزیده ص 392، 419، 421، 423، 428 و کامل ابن اثیر ج8 ص273 و حبیب السیر چ خیام ج2 صص 363 - 365، و ص 418، 429، 435، 440 - 445).
(1) - تاریخ گزیده او را بنام یهسفون و تاریخ کامل بیستون ضبط کرده است، و اخیر صحیح است.
قابوس.
(اِخ) ابن هند، از ملوک بنی لخم بود که پس از برادرش عمروبن منذر در حیره سلطنت یافت و چهارسال پادشاهی کرد و به دست یکی از افراد قبیلهء بنی یشکر کشته شد. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص 260) مادرش هند نام داشت و او بیشتر به نام مادر قابوس بن هند خوانده میشد. (عقد الفرید ج6 ص 110) طرفة بن عبد، قابوس بن هند (ابن منذر) برادر عمروبن هند پادشاه حیره را به اشعاری هجو میکند که مطلعش این است:
لعمرک ان قابوس بن هند
لیخلط ملکه نوک کثیر.
(البیان و التبیین چ 1947 ج2 ص250).
او در دوران سلطنت کسری پسر هرمز و به فرمان او بر حیره حکومت داشت. (عقد الفرید ج6).
قابوسنامه.
[مَ / مِ] (اِخ) نام کتابی است در اخلاق تألیف عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن وشمگیربن زیار و تألیف آن به سال 475 ه . ق. است. این کتاب مکرر به طبع رسیده، از جمله در ایران هفت بار به طبع رسیده که چاپ پنجم توسط سعید نفیسی به سال 1312 ه . ش. طبع شده و چاپ ششم به اهتمام امین عبدالمجید بدوی در تهران به سال 1335 انتشار یافته و همچنین در انگلستان جزو انتشارات اوقاف گیب به اهتمام روبن لیوی (لوِی) به سال 1951 م. منتشر شده و نیز چند بار در هند طبع و انتشار یافته است.
قابوسی.
(اِخ) منسوب به قابوس. احمدبن ابراهیم سهل، مکنی به ابی شجاع. ابوالفضل محمد بن طاهر مقدسی گوید که از قابوسی پرسیدم دربارهء این لقب (قابوسی) گفت من از فرزندان قابوسم. (سمعانی).
قابوق.
(ترکی، اِ) قاپوق. قشر. پوست.
قاب و قدح.
[بُ قَ دَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شاید از قاب ترکی به معنی ظرف و یا از قعب عربی. ظروف چینی بزرگی که در مجالس ترحیم وسط اطاق بر شالی گسترده نهند. قدح بسیار بزرگ از چینی های مرغی فغفوری و گلدانهای بزرگ متناسب با آن قدح که چون زینتی در مجالس ختم و عزا بر شال ترمه گسترده ای میان مجلس نهند. قدح خالی است و در گلدانها گاهی گل و غالباً خالی است و در فواصل قدح و گلدانها جعبه های سی پاره و شصت پارهء قرآن نهند.
قابوک.
(ترکی، اِ) قابور. مخارجهء عمارت. ناودانی که بر کناره های بام سازند تا آب باران بر آن سیلان کند. (برهان). رجوع به قابور شود.
قابول.
(ترکی، اِ) میزاب. ناودان. رجوع به قابوک شود.
قابولا.
(ع اِ) قابولاء. کاجی. (مهذب الاسماء). کاچی. (بحر الجواهر) (ملخص اللغات).
قابولاد.
(ترکی، اِ) ناودانی است که در کنار پشخت بام برای محافظت دیوار از صدمه باران میسازند. (فرهنگ شعوری) :
سر دیوار آور بهر حفظی
کند بال هما او را قبولاد(1).
ابوالمعانی (از شعوری).
(1) - مانند بسیاری از شواهد شعوری نابهنجار است.
قابون.
(اِخ) نام دهی است در دمشق. (منتهی الارب). موضعی است که بین آن و دمشق یک میل مسافت است واقع در راه کسی که به عراق از میان بستانها رود. (معجم البلدان).
قابو یافتن.
[تَ] (مص مرکب) فرصت یافتن. (ناظم الاطباء).
قابة.
[بَ] (ع اِ) چوزه و تخم مرغ. (ناظم الاطباء).
قابة.
[ب بَ] (ع اِ) تندر یا آواز آن و قطره باران. (منتهی الارب): ما اصابتنا العام قابة. (مهذب الاسماء).
قابی.
(ع ص) نعت فاعلی از قبو. فراهم آورنده به انگشتان. || بلند برآورنده بنا را. || چینندهء زعفران. (از منتهی الارب). و رجوع به قابیه شود.
قابیاء .
(ع ص) ناکس. (آنندراج). || بنوقابیاء؛ گردآیندگان در میکده. (منتهی الارب) (آنندراج). هم پیاله. سبوکشان خمخانه : تلمیذش با ابوعلی بنوقابیا. (دره نادره چ شهیدی ص23).
قابیل.
(اِخ) فرزند آدم و حوا و برادر هابیل است. در داستانهای دینی آمده است که هر نوبت حوا حامله میشد خداوند یک پسر و یک دختر به او کرامت میکرد و آدم به فرمان خدا دختر بطنی را با پسر بطن دیگر به ازدواج درمی آورد. چون قابیل با توأم خود اقلیما متولد شد و پس از وی هابیل با لبودا بدنیا آمدند و همه بحد بلوغ رسیدند، آدم اقلیما را نامزد هابیل کرد و لبودا را به زوجیت قابیل منسوب گردانید. قابیل از قبول این امر سرپیچی کرده گفت من هرگز در مفارقت خواهر همزاد خود اقلیما که در حسن و جمال یگانه و بی مثال است از پای ننشینم. و سرانجام آدم قابیل و هابیل را گفت که قربان کنند و قربانی هریک قبول افتد اقلیما او را باشد. قربانی قابیل مورد قبول واقع نگردید و این امر خشم او را بیش از پیش برانگیخت. و هابیل را به کشتن تهدید کرد. هابیل گفت خداوند قربانی را از پرهیزکاران می پذیرد و اگر تو به آهنگ کشتن من دست بکار شوی من دست نگاه میدارم زیرا از خدا میترسم و قابیل همچنان در کمین هابیل بود تا آنکه او را بر سر کوهی خفته یافت سنگی برگرفت و او را با ضربهء سنگ از پای درآورد. سپس جنازهء او را برداشته حیران و سرگردان به این طرف و آن طرف میکشاند و نمیدانست که با آن چه کند. ناگاه دو کلاغ پیش چشم او به نزاع مشغول شدند یکی از آن دو دیگری را کشت و با منقار خویش زمین را گود کرد و لاشهء کلاغ مرده را زیر خاک پنهان ساخت. قابیل از مشاهده این صورت درسی فراگرفت و به دفن برادر پرداخت. (از تاریخ حبیب السیر ص21 و 23). اول زادهء آدم و حوا بود که والدینش گمان بردند او همان مخلص و منجی موعود است لکن زعم ایشان برخلاف واقع شده بر برادر خود هابیل رشک برد و او را به قتل رسانید. بدین لحاظ خداوند او را از درگاه لطف و مرحمت خود و از وطن و خانواده اش راند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به تاریخ گزیده ص23، 24 و 65 شود :
ز ناسک به منسک درآری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه.
نظامی.
لطف او عاقل کند مر پیل را
قهر او احمق کند قابیل را.
(مثنوی).
قابیلان بیک.
[] (اِخ) از قورچیان سرکار سلاطین صفویه است. از اوست:
درنگ چیست اگر با منت سر جنگ است
بیا که شیشهء ما نیز طالب سنگ است.
(از آتشکده آذر با تعلیق جعفر شهیدی ص20).
قابیة.
[یَ] (ع ص) نعت فاعلی مؤنث از قبو. زنی که گیاه عصفر چیند و گرد آورد آن را. (منتهی الارب). زنی که گیاه کافشه چیند و گرد آورد آنرا. (آنندراج). و رجوع به قابی شود.
قاپ.
(ترکی، اِ) قاب. استخوان اشتالنگ که برای قمار بکار برند. رجوع به قاب شود.
قاپاق.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد. در 17هزارگزی جنوب بجنورد و 5هزارگزی خاور شوسهء عمومی بجنورد به اسفراین واقع است. سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. 125 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و بنشن و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
قاپان.
(ترکی اِ) قپان. کپان :
یکی دیبا فروریزد ز رزمه
یکی دینار برسنجد بقاپان.
عنصری.
رجوع به قپان شود.
قاپ زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) از ترکی قاپمق. ربودن. ربودن به جلدی با دست. قاپیدن: سگ پای او را قاپ زد. رجوع به قاپیدن شود.
قاپق.
[پُ] (ترکی، اِ) قپق. (ناظم الاطباء). قپق. دار کدو. برجاس. رجوع به قپق شود.
قاپندگی.
[پَ دَ / دِ] (حامص) عمل قاپنده.
قاپنده.
[پَ دَ / دِ] (نف) آنکه قاپد. آنکه چیزی را از دست کسی یا از جائی برباید.
قاپو.
(ترکی، اِ) دروازه. (آنندراج).
قاپوچی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) (از قاپو ترکی + چی به معنی مدیر)(1). حاجب. دربان. (آنندراج). بواب. آذن.
(1) - مزید مؤخر (پسوند) است.
قاپوچی باشی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) لقبی از القاب در دوره قاجاریه. دربان باشی. رئیس دربانها. رجوع به قاپوچی شود.
قاپوچی قیه.
[قَ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چاپیاره بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی. واقع در 14هزارگزی جنوب باختری قره ضیاءالدین و سه هزارگزی جنوب راه ارابه رو قورول به قره ضیاءالدین. در دره قرار دارد و هوای آن معتدل مالاریائی است و سکنهء آن 24 تن است. آب آن از قنات و چشمه و محصولات آن غلات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
قاپوق.
(ترکی، اِ) قشر. رجوع به قابوق شود.
قاپول.
(اِ) مخارجهء عمارت. ناودانی را نیز گفته اند که بر کناره های بام سازند تا آب باران در آن سیلان کند. و بجای لام کاف هم بنظر آمده است. (برهان). و در کتاب السامی فی الاسامی در باب الفاظ ابنیه و امکنه «طنف» را قابول (با بای موحده) نوشته. (السامی چ تهران ص106). و در مصباح المنیر آمده «القابول، الساباط هکذا استعمله الغزالی و تبعه الرافعی و لم اظفر بنقل فیه» و در کتب لغت دیگر از قوامیس عربی نیامده. ظاهراً لغت فارسی است. (فرهنگ نظام) (از پاورقی برهان چ معین). و رجوع به قابول شود.
قاپولیخ.
(اِخ) دهی است از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی، در 31هزارگزی خاور خوی و در مسیر شمالی شوسهء خوی به مرند. در دامنهء کوه قرار گرفته و هوای آن معتدل و سالم است، 65 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی اهالی جاجیم بافی میباشد. راه شوسه دارد و میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قاپی.
(ترکی، اِ) دروازه. (غیاث) (آنندراج). قاپو.
قاپیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و کیفیت قاپیده: این جای قاپیدگی سگ است. رجوع به قاپیدن شود.
قاپیدن.
[دَ] (مص) قاپ زدن. ربودن. ربودن به جلدی و چابکی. گرفتن چنانکه سگ پای درویش را، چنانکه لقمه و دیگر چیز را از دست کسی.
قاپیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از قاپیدن. ربوده.
قاپی قلی.
[قُ] (اِخ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان در چهل هزارگزی جنوب خوری ده شیخ و شش هزارگزی قلعهء میرآباد واقع، زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و نهر سرآب میرآباد و محصولات آن غلات و حبوبات و لبنیات و صیفی و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و ساکنین آن از طایفه باباجانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قات.
(اِ) گیاهی است که در مشرق آفریقا میروید. برگهای باطراوت آن دارای بوی خوشی است. و محتوی مادهء مخدّر میباشد. (الموسوعة العربیه).
قاتر.
[تِ] (ع ص) نعت فاعلی از قتر. کسی که نفقه را بر عیال تنگ گیرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || لحم قاتر؛ گوشت پخته شده در دیگ که بوی آن پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). || جوب قاتر؛ سپر نیکو اندازه. || پالان و زین نیکوساخت و نیکونشست که پشت سطور را از ریش نگاهدارد. (منتهی الارب).
قاتر.
[تِ] (اِ) قاطر. بغل است که آن را استر نامند و به هندی چخر. (فهرست مخزن الادویه).
قاتره.
[] (ترکی، اِ) نمام است و کزبره بری را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
قات شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) ... مهره؛ پیوستن یکی از دو مهرهء خانهء یک به مهره یا مهره های خانهء دوازدهم با شش و بشی در نرد. متصل شدن مهره ببالاترین مهره ها در بازی نرد.
قاتق.
[تِ] (ترکی اِ) ماست. دوغ. در تداول عامیانه نانخورش. اُدم. اِدام. || صبغ. سباغ. (ناظم الاطباء).
-امثال: گفتم قاتق نانم شود قاتل جانم شد.
هم حلوای مرده هاست هم قاتق زنده ها.
|| ترشی که بر آشها کنند. (آنندراج). و آن ترکی است و آن را به فارسی کتخ گویند. (غیاث). چاشنی. || روزی. روزی حلال :قاتق نان خود بهم رسانید، یعنی چیزی از کسب حلال بهم رسانید و از پریشانی درآمد. (آنندراج).
قاتق کردن.
[تِ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام نانخورش را کم کم با نان خوردن تا به همه نان برسد. نانخورش ساختن. قناعت کردن در صرف نانخورش: پنیر را قاتق کن.
قاتل.
[تِ] (ع ص) نعت فاعلی از قتل. کسی که انسان یا حیوانی را بکشد و جانداری را بی جان کند. خونی. کشنده. (ناظم الاطباء). قتل کننده. (آنندراج). هلاک کننده. (ناظم الاطباء). آدم کش. خونخوار. ج، قاتلین. قاتلون. قتله. قتال :
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل.
منوچهری.
بهری ز سخن چو نوش پر نفع است
بهری زهر است و ناخوش و قاتل.
ناصرخسرو.
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
بخونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
که قتلم خوش همی آید ز دست و پنجه قاتل.
سعدی.
به خون سعدی اگر تشنه ای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل.
سعدی.
قاتل ابیه.
[تِ لِ اَ] (اِ مرکب)(1) نباتی است که مگس کشد و قابض است. بنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بنج. (ذخیره خوارزمشاهی و قرابادین). نزد بعضی بیداسقان و نزد جمعی قطلب است. معنی او به لغت پارسی چنان باشد که کشندهء پدر خویش و او را قرناروس هم گویند. اگر میوهء او را مجاورت کرده شود درد سر آرد. و چنین گویند که او را قاتل ابیه بدان سبب گویند که اجزاء او مر همدیگر را بخورد. و هر چه با او آمیخته شود آن را هم بخورد. و بعضی گفته اند که قاتل ابیه کندس است. دیوجانس گوید که درختی است که در او قوت قبض بلیغ است. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). رجوع به حناء احمر شود. قطلب. (داود انطاکی ج1 ص20). نوعی از خصی الثعلب. خصی الکلب. (تحفهء حکیم مؤمن). و گفته شده که از آن جهت این نام بر آن نهاده اند که آن را دو ریشه است که یک سال یکی از آن دو فربه گردد و دیگری لاغر. و به سال دیگر بعکس آنکه فربه بود لاغر و آنکه لاغر بود فربه شود. (دزی).
(1) - Arbousier.
قاتل الحیتان.
[تِ لُلْ] (ع اِ مرکب) لاغیه است. (فهرست مخزن الادویه). و ماهی زهرج را نیز نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به قاتل السمک شود.
قاتل الذئب.
[تِ لُذْ ذِءْ] (ع اِ مرکب) نام داروئی است. (ناظم الاطباء). خانق الذئب. داروئی است که گرگ و پلنگ را هلاک کند. مازریون. (ذخیره). محمد زکریا در کتاب حاوی آورده است که قاتل الذئب نباتی است که قوت آن بقوت خانق النمر مشابهت تمام دارد جز آنکه گرگی را هلاک کند و از انواع حیوانات دیگر جز سگ را نکشد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
قاتل السمک.
[تِ لُسْ سَ مَ] (ع اِ مرکب)لاغیه است. ماهی زهرج. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به قاتل الحیتان شود.
قاتل العلق.
[تِ لُلْ عَ لَ] (ع اِ مرکب) نوعی از اناغلس است که شکوفه او کبود باشد و نزد بعضی نوعی از مرزنجوش است. (تحفهء حکیم مؤمن).
قاتل الکلب.
[تِ لُلْ کَ] (ع اِ مرکب)خربق. (ذخیره). خانق الکلب. (تحفهء حکیم مؤمن). کچله. کوچوله. (برهان قاطع). کچوله. (بحر الجواهر). ادراقی. (تحفه حکیم مؤمن). اذاراقی و آن داروئی است. (ناظم الاطباء). کرنب دشتی است و آن را چغندر بزرگ نامند. (آنندراج). جالینوس گوید قاتل الکلب داروئی است که آدمی را بی توقف هلاک کند و از انواع حیوانات دیگر جز سگ را نکشد. (ترجمه صیدنهء ابوریحان).
قاتل النحل.
[تِ لُنْ نَ] (ع اِ مرکب)نیلوفر. (تحفهء حکیم مؤمن).
قاتل النمر.
[تِ لُنْ نَ مَ] (ع اِ مرکب)خانق النمر. (تحفهء حکیم مؤمن). در نزد بعضی مازریون سیاه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
قاتلان.
[تِ] (اِ) جِ فارسی قاتل. کشندگان.
-بر قاتلان گفتن؛ کنایه از ختم شدن کار. بانجام رسیدن امر. و این مأخوذ است از عبارت «بر قاتلان ابی عبدالله لعنت» که در آخر تعزیه میگفتند، علامت اینکه تعزیه تمام شد.
قاتل نفسه.
[تِ لُ نَ سِ] (ع اِ مرکب) شامل کافور و فرفیون و مانند آن است که بنفسه تحلیل و نقصان پذیر باشند. (تحفه حکیم مؤمن). نوعی از اشق است. جنسی از آس است. (مفاتیح).
قاتلون.
[تِ] (ع ص، اِ) جِ قاتل در حالت رفعی. رجوع به قاتل شود.
قاتلهم الله.
[تَ لَ هُ مُلْ لاه] (ع جمله فعلیه نفرینی) در مقام نفرین گفته شود. خدا بکشد ایشان را. یلعنهم الله و یخزیهم.
قاتلین.
[تِ] (ع ص، اِ) جِ قاتل، در حالت نصبی و جری. قاتلان. کشندگان. آدم کشان. رجوع به قاتل شود.
قاتم.
[تِ] (ع ص) از قتم. سیاهگون. (منتهی الارب). سیاه. (ناظم الاطباء). || یوم قاتم؛ روزی گردآلود. (مهذب الاسماء). قاتن با نون نیز آمده. قاحم. (از منتهی الارب).
قاتم الاعماق.
[تِ مُلْ اَ] (ع ص مرکب)مغبر النواحی. (منتهی الارب). غبارآلوده اطراف و نواحی. (ناظم الاطباء).
قاتمه.
[مَ / مِ] (ترکی، اِ) رشته ای از موی خشن بافته. طنابی است از موی. بز مو. تاب. ثناء. ثنایه. رجوع به همین کلمه شود. نوعی رسن از پشم خشن تافته باریکتر از طناب.
قاتمه تاب.
[مَ / مِ] (نف مرکب) آنکه قاتمه تابد. موتاب. موی تاب. رجوع به قاتمه شود.
قاتمه ریس.
[مَ / مِ] (نف مرکب) آنکه پشم قاتمه ریسد. رجوع به قاتمه شود.
قاتن.
[تِ] (ع ص) سیاهگون. قاتم. قاحم. (منتهی الارب).
قاتوله.
[لَ] (معرب، اِ) معرب تاتوله است. جوز ماثل. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تاتوله شود.
قاتولیقه.
[تُ قَ] (ص، اِ)(1) کاتولیک. تلفظ ترکی کاتولیکاء. رجوع به کاتولیک شود.
Katholicos). یونانی
(1) - Catholique (
قاتی.
(از ترکی، ص) از قاتمک و قاتمق. مخلوط. درهم. قاطی.
قاتی پاتی.
(ص مرکب، از اتباع) درهم مخلوط و ممزوج نامتناسب. قاطی پاطی.
-قاتی پاتی شدن؛ درهم و برهم شدن. مخلوط شدن.
-قاتی پاتی کردن؛ درهم برهم کردن. مخلوط کردن.
قاتیدن.
[دَ] (مص جعلی) (از: قاتمق ترکی) آمیختن. مزج و خلط کردن.
قاتی زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) (از قاتمق ترکی) خلط و مزج کردن. کنایه از آمیختن اندکی در بسیار از جنس دیگر که بظاهر یکی نماید.
قاتی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) مأخوذ از ترکی قاتماک + شدن فارسی. مخلوط شدن. درهم شدن. درآمیختن.
قاتیق.
(ترکی، اِ) لبن حامض. مطلق ادام. رجوع به قاتق شود.
قاتی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) مأخوذ از ترکی قاتماق + کردن فارسی. مزج. خلط. مخلوط کردن. درهم کردن. آمیختن. درآمیختن. رجوع به ترکیب قاطی کردن شود.
قاتی کورکان.
(اِخ) قصبه ای است در ساحل چپ رودخانهء زرافشان در بخش زرافشان ایالت ترکستان. این قصبه در 160هزارگزی جنوب غربی سمرقند واقع است. (قاموس الاعلام ترکی).
قاتی واتی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)از اتباع. مخلوط و ممزوج کردن بطور نامتناسب. مخلوط کردن. درهم برهم کردن. رجوع به قاتی پاتی کردن شود.
قاثاطیر.
(معرب، اِ)(1) لوله ای که از فلزی نرم کنند چون سرب و قلع و در قضیب فروبرند مداوای پاره ای بیماری ها را. میل اخراج بول. مِبْوَلَة. مسبار جراح. سُند. مأخوذ از یونانی کاثتر(2) و معنی آن به یونانی شونده یا فروشونده است. رجوع به قانون ابوعلی سینا چ تهران ص268 س 18 شود.
(1) - Catheter.
(2) - Katheter.
قاثاطیر زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) میل زدن.
قاثم.
[ثِ] (ع ص) نعت فاعلی از قثم. فراهم آورنده مال بسیار و بیکبار مال نیکو و جید دهنده. (آنندراج). بسیار بخشش و دهش. کثیرالعطاء. (ناظم الاطباء).
قاثولیقا.
[ثُ] (اِ) تلفظ ترکی جاثلیق. کاتولیک. رجوع به جاثلیق و کاتولیک شود.
قاج.
(ترکی، اِ) قاچ. پاره ای از خربزه و هندوانه و مانند آن. قاش. (ناظم الاطباء). قاش خربزه و تربز و مانند آن. (آنندراج). || نوعی از تیر. (ناظم الاطباء). پر تیر. (آنندراج) :
ز قاجی که جانان به یاران فروخت
دل لخت لخت من از غصه سوخت.
میرزا طاهر وحید.
عدو خواه باشد جوان خواه پیر
بیک قاج گردد از او عمر سیر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
-قاجِ شش پر؛ تیری که صورت قاش دارد. (آنندراج).
قاجار.
(ترکی، ص) تندسیر. (تاریخ ایران برای دبیرستانها تألیف رشید یاسمی چ فردوسی ص195).
قاجار.
(اِخ) نام ایلی است از ترک ساکن ایران که در عصر صفوی از هواخواهان صفویه بوده و برای شاهان صفویه جنگ میکردند و در قرن سیزدهم هجری خان ایشان آقامحمدخان به سلطنت ایران رسید. (فرهنگ نظام ج4 ص88). رابینو مینویسد: مادام شیل در سفرنامهء خود که به سال 1856 م. در لندن چاپ شده است عدهء ایل قاجار را در مازندران دوهزار خانوار تخمین زده ولی حالا عدهء آنها بسیار کمتر است. رجوع به فهرست ترجمهء سفرنامه رابینو چ بنگاه نشر کتاب و رجوع به قاجاریه شود.
قاجار.
(اِخ) دهی است جزو دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان. در 45هزارگزی جنوب باختری قیدار و 33هزارگزی راه مالرو عمومی واقع و سرزمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است. 103 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
قاجار.
(اِخ) نام محله ای است در لیتکوه آمل. (مازندران و استرآباد رابینو چ بنگاه ترجمه ص 153).
قاجار خیل.
[خِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری. در 25هزارگزی شمال ساری و شش هزارگزی باختر شوسه ساری به فرج آباد در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب مالاریائی است. ششصد تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء تجن و محصولات آن برنج و غلات و صیفی و کنجد و شغل مردم آن زراعت و گله داری است. از مراتع آن گله داران دودانگه و چهاردانگه استفاده می نمایند. دبستان دارد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
قاجاریه.
[ی یَ / یِ] (اِخ) طائفهء قاجاریه، یکی از طوائف ترک که در قرن هفتم هجری هنگام حمله چنگیز از مرکز آسیا به جانب مغرب انتقال یافت، طائفهء قاجار بود که رفته رفته از سراسر خاک ایران گذشته در مرز شام مسکن گزید. در یورش هفت ساله امیر تیمور گورگان قبائل قاجار از شام به سمت مشرق بازآمده در حوالی گنجه و ایروان اقامت نمودند. یکی از هفت طائفه که دستیار شاه اسماعیل صفوی بودند و به نام قزل باش معروف شدند طائفهء قاجار بود. در عهد شاهان صفوی رؤسای ایل قاجار مکرر دارای حکومت و مأمور به سفارت شدند. در زمان شاه عباس بزرگ این طائفه نیروئی به دست آورده و به قبائل چندی تقسیم گردیدند. شاه عباس از افزایش عده این طائفه استفاده کرده، آنان را مأمور حفظ مرزهای مهم کشور نمود. قسمت عمده آنان را در ولایت گرگان برای دفع ترکتازهای ترکمن ها مقیم ساخت و نگاهداری قلعه مبارک آباد و ساحل گرگان را که از بناهای نظامی شاه طهماسب اول بود و امروز به آق قلعه معروف است به آنان سپرد. این شعبه از ایل قاجار اهمیت و شهرت بیشتری یافته، در دو جانب رود گرگان چراگاههائی را بخود تخصیص دادند. آنان که در جانب بالای رودخانه قرار داشتند به یوخاری باش (بالای سر) و آنانکه در جانب پائین رود یورت گرفتند به اشاقه باش (پائین سر) معروف گشتند. میان این دو دسته رقابت و خصومت افتاد و به غارت یکدیگر مکرر مبادرت جستند و به سال 1140 ه . ق. به دنبال همین زد و خوردها اطراف مبارک آباد (آق قلعه) را ترک گفته به استرآباد آمدند. یکی از رؤسای این طائفه فتحعلی خان پسر شاهقلیخان بود که در زمان شاه طهماسب دوم به دعوت آن شاه همراه او به خراسان رفت و به امر نادرشاه مقتول و در خواجه ربیع مدفون گشت. فتحعلی خان از تیرهء اشاقه باش بود. نادر برای استیصال قوم او یوخاری باشها را برکشید و محمد حسین خان رئیس آنان را حکومت گرگان داد. محمد حسنخان فرزند فتحعلی خان که هنگام قتل پدر بیش از دوازده سال نداشت در سراسر ایام نادر از گرگان فراری و در میان ایلات ترکمن متواری میزیست، گاهی هم به گرگان و استرآباد حمله میکرد. در یکی از حملات وی به شهر استرآباد پسر او آغامحمدخان بدست لشکریان نادر گرفتار شد و جزو اسیران به خراسان اعزام گردید. عادل شاه آغامحمدخان را مقطوع النسل کرد، ولی چیزی نگذشت که آغامحمدخان از زندان رهائی یافته به استرآباد رفت و به پدر خود که در این وقت بر این ولایت استیلاء یافته بود و دعوی سلطنت میکرد پیوست. محمد حسنخان در جنگ با کریمخان کشته شد و آغامحمدخان را که در این وقت هفده سال داشت به امر کریمخان به شیراز بردند. روز فوت کریمخان آغامحمدخان بیرون شهر شیراز به شکار مشغول بود. همین که عمه اش او را از مرگ وکیل آگاه ساخت او عمداً باز شکاری را که در دست داشت رها کرد و به بهانه جستجوی آن به مکانی که قبلاً سواران و اسبان ورزیده آماده کرده بودند برفت و به شتاب خود را به تهران رسانید و خود را پادشاه خواند (1193 ه . ق.) و بدین ترتیب سلطنت قاجاریه رسماً تأسیس گشت.
جدول اسامی پادشاهان قاجار و تاریخ
سلطنت و وفات آنان
محمد حسنخان
سرسلسله. 1- آقامحمدخان. سلطنت 1193-1211
عمر او 56 سال و قبرش در نجف است.
2- فتحعلی شاه سلطنت 1212-1250 عمر 64 سال و
چهار ماه و قبرش در قم است.
3- محمدشاه 1250-1264 مدت عمر 41 سال و
11 ماه و قبرش در قم است.
4- ناصرالدین شاه از 1264-1314 مدت عمر 67
سال مدفن در حضرت عبدالعظیم.
5- مظفرالدین شاه 1314-1324 مدت عمر 55 سال
مدفن کربلا.
6- محمدعلی شاه 1324-1326 مدفن کربلا.
7- احمدشاه 1326-1344 مدفن کربلا.
رجوع به ذیل هریک از این اسامی شود.
وضع سیاسی ایران در عهد قاجاریه. در دوران قاجاریه ایران با تمدن غرب آشنا شد و با کشورهای غربی رابطه پیدا کرد. هر چند که در فاصله بین انقراض دولت صفویه و قاجاریه دولت ایران با ممالک اروپائی روابط مختصری داشت، ولی معاهده های بین ایران و ممالک اروپائی در دوران قاجاریه منعقد شد؛ از جمله: 1 - معاهده فین کن اشتاین(1) بین ایران و فرانسه که در زمان فتحعلی شاه و ناپلئون بسته شده است. 2 - عهدنامه ایران و انگلیس در زمان فتحعلیشاه که به سال 1229 در تهران به امضاء رسید. 3 و4 - دو عهدنامه گلستان و ترکمن چای با روسیه. دولت روسیه که از دیرباز چشم طمع به بلاد آباد قفقازیه دوخته بود در زمان فتحعلیشاه اوضاع ایران را دچار اغتشاش دید، موقع را مغتنم شمرده به ایران سپاه فرستاد. جنگهای بین ایران و روسیه شامل دو دوره است. در تمام این مدت عباس میرزا با کمال رشادت از سرحدهای مملکت دفاع کرد، اما بر اثر سستی فتحعلیشاه دولت ایران شکست خورد. پس از خاتمه دوره اول این محاربات عهدنامه گلستان به سال 1228 ه . ق. منعقد شد. به موجب این عهدنامه، ایران از ولایات قره باغ و گنجه و خانات و شیروان و قپه و دربند و باکو و داغستان و گرجستان چشم پوشید. جنگهای دوم منجر به عهدنامه ترکمن چای به سال 1243 گردید و دولت روسیه علاوه بر آنچه در عهدنامه گلستان ذکر شد، ایروان و نخجوان و دشت مغان را به دست آورد و مجرای رود ارس، سرحد دولتین شد و اتباع روسیه از تابعیت قوانین حقوقی و جزائی ایران معاف گردیدند و کشتی رانی در دریای خزر به دولت مزبور انحصار یافت و پنج میلیون تومان غرامت گرفت. روسها با انعقاد این عهدنامه و تصرف قفقازیه به سختی با انگلیس ها بر سر سیاست خود در ایران بنای رقابت را گذاشتند و این رقابت در زمان ناصرالدین شاه که به دستیاری روسها در تهران تاجگذاری کرد شدت یافت و در اواخر سلطنت وی دولتین روس و انگلیس رسماً در کارهای اداری مملکت دخالت کردند و در دوره مظفرالدین شاه با دادن قروضی به ایران امتیازاتی در شمال و جنوب بدست آوردند.
وضع اجتماعی ایران. اقدامات مفیدی که در دوران قاجاریه به عمل آمد بیشتر در دوره ناصرالدین شاه و به دست میرزا تقی خان امیرکبیر بود؛ از آن جمله است اصلاح امور مالی، اصلاح نظام، تأسیس مدرسهء دارالفنون و استخدام معلمین اروپائی برای تدریس و اعزام محصل به اروپا برای تحصیل صنایع مختلف و تأسیس روزنامه و ترجمه و انتشار کتب خارجی و توسعه صنایع و ایجاد کارخانه ها و تأسیس پستخانه. امیرکبیر در سال 1267 ه . ق. در کلیه شهرهای معتبر کشور چاپارخانه تأسیس کرد و اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه احداث شد و به تدریج تکمیل گردید، و ضرابخانه که تا آن زمان وضع مطلوبی نداشت اصلاح گشت. تا پیش از ناصرالدین شاه هریک از شهرهای عمدهء ایران ضرابخانهء جداگانه ای داشت و به همین جهت در نقش و عیار سکه های نواحی مختلف اختلافاتی پدید می آمد. ناصرالدین شاه آلات و ادوات ضرابخانه ای را از اروپا آورد و اداره ضرابخانه را تأسیس نمود. در زمان فتحعلیشاه اولین مطبعه در تبریز دائر گردید. در دوران قاجاریه بسیاری از آداب و مراسم اروپائی در ایران انتشار یافت. این آداب از عهد فتحعلی شاه و محمدشاه در این سرزمین منتشر شد و در دورهء ناصرالدین شاه وسعت و گسترش پیدا کرد. تغییر کلاه و لباس معمول گردید. اغذیهء فرنگی و شرب چای و توسعهء زراعت توتون و تهیهء تریاک و کشت سیب زمینی و بعضی نباتات و گلها از آثار این دوره است.
نهضت ادبی ایران در عصر قاجاریه. از اواخر دوره زندیه در ادبیات ایران نهضتی پیدا شد و شیوه دوره مغول و سبک هندی رو به زوال نهاد و شعرا و نویسندگان به تتبع آثار متقدمین برخاستند و مضامین تودرتو و مکرر و عبارات متکلف به تدریج کمتر شد و سخنورانی در نظم و نثر، فارسی متین و سالمی بوجود آوردند، و سخن پردازانی مانند نشاط و قاآنی و قائم مقام و امثال و اقران آنان آثار گذشتگان را احیاء نمودند. در دورهء قاجاریه کتب تاریخی و علمی فراوان تألیف شد و آثار بزرگ مانند تکملهء روضة الصفا و ناسخ التواریخ و نامهء دانشوران و مجمع الفصحاء و امثال آنها بوجود آمد. روابط زبانی و ادبی بین ایران و فرنگستان عمده در این دوره شروع نمود و کتب و رسائلی در علوم و ادبیات و قصص و روایات مانند داستان تلماک از فرانسه به فارسی ترجمه شد و نیز دخول کلمات فرانسه و روسی به زبان فارسی در این عهد آغاز گردید. در نتیجه این نهضت نوین، افکار، جریانی نو گرفت و شعرا بیشتر به متقدمین مانند فردوسی و عنصری و فرخی و منوچهری و خاقانی و انوری پرداخته و شیوهء سخن و طرز بیان و سنخ مضامین آنها را احیاء کردند و به تأثیر این نهضت شمارهء بسیار از شعرا و نویسندگان از قصیده گو و غزل سرا که توان گفت بیش از صد تن بودند در دورهء قاجار ظهور کرده و در نظم و نثر شیوهء گویندگان قبل از مغول را پیروی نمودند. (از تاریخ ادبیات ایران تألیف شفق چ 1321 ص344 و 345 و 352 و 353) (ترجمه طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ص232 و 233 و 234) (تاریخ تمدن جدید).
(1) - Finkenstein.
قاجوج.
(ع اِ) نوعی ماهی است از دریاچهء بیزرت تونس. (فرهنگ دزی ج2 ص295).
قاجولی.
(اِخ) بهادربن تومنه خان از اجداد امیرتیمور است.
قاجیر.
(اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد در شانزده هزاروپانصدگزی جنوب باختری بوکان و چهارهزارگزی باختر شوسهء بوکان به سقز واقع است. زمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل و سالم است و 450 تن سکنه دارد. آب آن از سیمین رود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی مردم جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
قاجیون.
(اِخ) پسر یسوکا بهادر مغولی و برادر تموچین (چنگیزخان) است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص16). رجوع به قاچیون شود.
قاچ.
(ترکی، اِ) قاج. شکاف. ترک. || قاچ خربزه یا هندوانه؛ قسمتی از آن. یک قطعه از آن به درازا بریده و غالباً یک ربع است. || قاچ زین، قپهء پیش زین. کوههء پیشین زین. برآمدگی جلو زین اسب و غیره. بلندی که بر جلو زین است و سوارکار دست بدان گیرد. قاش زین.
-امثال: قاچ زین را بگیر نیفتی، اسب سواری پیشکشت.
ترکیب ها:
-قاچ خوردن.؛ قاچ خورده. قاچ دادن. قاچ قاچ. قاچ قاچ شدن. قاچ کردن.
قاچارباشی.
(اِخ) به موجب نقل شاهنامه نام شهری است در ترکستان. (فرهنگ شاهنامه). فردوسی در لشکرکشی سیاوش به ترکستان گوید :
چنین تا به قاچارباشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند.فردوسی.
و در رفتن به توران گوید :
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینا دل پیلتن
سران را ز لشکر سراسر بخواند
سپس سوی قاچارباشی براند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص31).
به قاچارباشی فرود آمدند
نشستند و یک باره دم برزدند.فردوسی.
قاچاق.
(ترکی ص، اِ) برده. ربوده. (فرهنگ نظام). || آنچه ورود آن به کشور و یا معاملهء آن از طرف دولت ممنوع است.
-متاع قاچاق؛ متاع ممنوع الورود یا ممنوع المعامله.
قاچاقاچ.
(اِخ) دهی است جزء دهستان فشافویه بخش ری شهرستان تهران در 48هزارگزی جنوب باختر شهر ری و 16هزارگزی باختری راه شوسهء قم. در جلگه واقع و هوای آن معتدل است. 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم و جوال بافی است، راه مالرو دارد و از رباط کریم ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
قاچاقچی.
(ترکی، ص مرکب) کسی که مال التجارهء ممنوع الورود و یا ممنوع المعامله بدون کسب اجازه ای از دولت و یا پرداختن گمرک وارد کند یا بفروشد. آنکه کالا از بیراهه گذراند.
-امثال: وای به وقتی که قاچاقچی گمرکچی شود.
قاچاق شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) از قاچاق ترکی + شدن فارسی. در تداول کالائی بدون پروانه قانونی به کشوری وارد شدن و یا ورود شخصی بدون گذرنامه به کشوری. || قاچاق شدن کارمند دولت؛ غیبت کردن وی هنگام سرویس اداری. گریختن از خدمتی قانونی. قاچاق شدن سرباز؛ از خدمت نظام گریختن.
قاچاق کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) از قاچاق ترکی + کردن فارسی. گریزاندن از گمرک. ادا نکردن باج. مال التجاره را به نهانی از عشار یا از راهی غیرمسلوک بردن تا ادای باج و گمرک آن نکنند. بهرجه.
قاچ خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) ترک برداشتن. تراک خوردن. ترک پیدا کردن. ترک عظیم برداشتن. شکاف برداشتن. رجوع به قاچ شود.
قاچ خورده.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ترکیده. ترک برداشته. شکاف خورده. رجوع به قاچ شود.
قاچ دادن.
[دَ] (مص مرکب) ترکاندن. به درازا شکافتن با چاقو و کارد و امثال آن. قاچ کردن.
قاچ قاچ.
(ص مرکب) ارباً ارباً. قطعه قطعه. ترک ترک.
قاچ قاچ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)ترکیدن با ترکهای بسیار چون پای کسی که بسیار پابرهنه رود.
قاچکانلو.
(اِخ) دهی است از دهستان دولت خانهء بخش حومهء شهرستان قوچان در 30هزارگزی شمال خاوری قوچان واقع و سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است و 453 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
قاچ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)برش برش کردن. قاچ دادن. ورقه ورقه کردن. قطعه قطعه کردن. تشرید. به درازا به قطعات بریدن خربزه و هندوانه و دستنبو و امثال آن.
قاچولی.
(اِخ) رجوع به قاجولی شود.
قاچیان.
(اِخ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان درهء شهرستان سنندج در 36هزارگزی شمال باختری دیوان دره و چهارهزارگزی جنوب شوسهء دیوان دره به سقز واقع، زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است. 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و عسل و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قاچیون.
(اِخ) پسر یسوکای بهادر و برادر چنگیزخان مغول است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 16). رجوع به قاجیون شود.
قاح.
(اِخ) منزلی است میان راه هرات به مرو، و تا فاریاب 30هزارگز فاصله دارد. (نزهة القلوب ج 3 ص179).
قاحب.
[حِ] (ع ص) سعال. سرفه سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
قاحد.
[حِ] (ع ص) از اتباع واحد است. (منتهی الارب). تنها. (ناظم الاطباء). واحد قاحد. (منتهی الارب).
قاحزات.
[حِ] (ع اِ) سختیهای زمانه. (ناظم الاطباء).
قاحط.
[حِ] (ع ص) روزگار سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواحط: زمن قاحط. (منتهی الارب).
قاحف.
[حِ] (ع ص) خورنده و بیرون آورنده همه آنچه در کاسه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، قُحف. (ناظم الاطباء). || باران سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران که ناگاه آید و همه چیز را ببرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
قاحل.
[حِ] (ع ص) خشک. (آنندراج). خشکیده. پژمرده. (ناظم الاطباء).
قاحم.
[حِ] (ع ص) سخت سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسود. (ناظم الاطباء). قاتم. قاتن.
قاحة.
[حَ] (ع اِ) گشادگی میان سرای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قاحة.
[حَ] (اِخ) نام موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منزلی است میان راه مکه و مدینه که میان عثبانه و هبط العرج قرار دارد. (از نزهة القلوب ج3 ص170).
قاخ.
(ع ص) لیلة قاخ؛ شب سیاه و تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج).
قاخروس.
(معرب، اِ) به یونانی جاوشیر است. (فهرست مخزن الادویه).
قاد.
(ع اِ) اندازه. (مهذب الاسماء). مقدار. (آنندراج). بینی و بینه قاد رمح. (ناظم الاطباء)؛ فاصله میان من و او به اندازه یک نیزه است.
قادات.
(ع اِ) جِ قادة : چون ملک ایرانشهر بگرفت جمله ابناء ملوک و بقایا و عظماء و سادات و قادات و اشراف اکناف به حضرت او جمع شدند. (نامهء تنسر). رجوع به قادة شود.
قادح.
[دِ] (ع اِ) کبودی. (منتهی الارب). || سیاهی دندان. (مهذب الاسماء). خوردگی دندان و درخت. شکاف در چوب. (منتهی الارب). || کرم چوبخواره. (ناظم الاطباء). || عیب. تباهی. فساد. || (ص) طعن زننده. عیب کننده. مضر. قدح کننده: اصرار بر صغیره قادح عدالت است.
قادحة.
[دِ حَ] (ع ص) تأنیث قادح. رجوع به قادح شود.
قادر.
[دِ] (ع ص) توانا. (منتهی الارب). قدیر. با قدرت. مقتدر :
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر ... نباشد. (تاریخ بیهقی ص386).
طالب و صابر و بر سر دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
صانع و قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان ز زر نگار کند.ناصرخسرو.
و چون بر خواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه ص309). مسبب همه قادری است که مجادیح انواء نفحه ای از نوافح رحمت او است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 437).
بر بد و نیک چون نیم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم.ابن یمین.
|| مالک. مسلط : و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هفتم بر زبان خویش قادر بودن. (کلیله و دمنه). || زوردار. توانا :
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است.مسعودسعد.
|| قابل. لایق. || مستعد. || حاذق. کارآزموده. (ناظم الاطباء). || در دیگ پخته. (منتهی الارب). || تقدیرکننده. اندازه کننده. (ناظم الاطباء).
قادر.
[دِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
قادر.
[دِ] (اِخ) احمدبن اسحاق، مکنی به ابوالعباس بیست وپنجمین خلیفهء عباسی است که از 381 تا 422 ه . ق. خلیفه بود. او پیش از آنکه به خلافت رسد در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه می نشست و از طائع خلیفه گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله کس به طلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر مسند خلافت نشاند و طائع را به او سپرد. قادر مردی متدین، متعبد، عاقل، دانا، فاضل و بسیارخیر بود. طائع را در حجرهء نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طائع احسان و اکرام میکرد. وی سکینه دختر بهاءالدولة بن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت. قادر به سال 422 ه . ق درگذشت. (از تجارب السلف ص253) (مجمل التواریخ والقصص ص 381، 382، 396، 404، 427، 453).
قادر.
[دِ] (اِخ) یحیی بن اسماعیل. رجوع به یحیی بن اسماعیل بن المأمون شود.
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) قصبه ای است از قصبات بلوک مشهد مرغاب. (جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 107).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) چشمه ای است از چشمه های طغرلجرد بلوک زرند کرمان. (مرآت البلدان ج4 ص243).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومهء شهرستان دامغان که در سی هزارگزی خاور دامغان و کنار شوسهء دامغان به شاهرود قرار دارد. زمین آن جلگه و هوای آن معتدل و دارای 210 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و پسته و انگور و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و صنایع دستی و شغل زنان آن کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) مزرعه ای است از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود و جزء قصبهء بسطام است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد در 28هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 20هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب واقع است. زمین آن کوهستانی، هوای آن معتدل و مالاریائی است. 185 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندرهء شهرستان سنندج در 46هزارگزی شمال باختر دیواندره و شش هزارگزی شمال شوسهء دیواندره به سقز واقع است. زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است. 220 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و عسل و پشم و روغن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد در شش هزارگزی شمال باختر گیلان و 4هزارگزی جنوب شوسهء گیلان به قصرشیرین واقع است. زمین آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریائی است. 250 تن سکنه دارد. آب از رودخانهء گیلان و محصولات آن غلات و برنج و توتون و تریاک و پنبه و حبوبات و لبنیات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. از طایفه کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیوان درهء شهرستان سنندج در 49هزارگزی باختر دیوان دره و کنار راه مالرو دیواندره به خورخوره واقع است. زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است و 221 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 28هزارگزی شمال باختری اسدآباد و 4هزارگزی شمال خاور سوتپه و در جلگه قرار گرفته است. هوای آن سردسیری است و 243 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و لبنیات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنها قالی بافی است. راه مالرو دارد و در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان در 53هزارگزی شمال باختری کبودراهنگ و سه هزارگزی شمال باغچه و در تپه ماهور واقع است. هوای آن سردسیری است و 558 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و دیم و انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنها قالی بافی است. راه مالرو دارد و تابستان از باغچه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسن وند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد در شش هزارگزی جنوب الشتر و شش هزارگزی جنوب شوسهء خرم آباد به الشتر و در جلگه واقع است. هوایی سردسیری و مالاریائی دارد و دارای 40 تن سکنه است. آب آن از سراب پایی و محصولات آن غلات و تریاک و حبوبات و لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزی شهرستان فسا در 33هزارگزی خاور فسا کنار راه فرعی فسا به داراکویه واقع است. زمین آن جلگه و هوای آن معتدل است. و 135 تن سکنه دارد و مذهب آنان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و تریاک و انگور و انجیر است. شغل مردم آن زراعت و باغبانی و صنایع دستی قالی و گلیم بافی و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد مرغاب بخش زرقان شهرستان شیراز در یکصدودوازده هزارگزی شمال خاور زرقان کنار شوسهء اصفهان به شیراز و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است. 752 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سیوند و محصولات آن غلات و چغندر و میوه جات و شغل مردم آن زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. دارای پاسگاه ژاندارمری و تلفن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ریگان بخش فهرج شهرستان بم در 35هزارگزی جنوب خاوری فهرج و 25هزارگزی راه فرعی خاش به بم واقع است و 55 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان در 52هزارگزی شمال باختری رفسنجان و کنار راه مالرو رفسنجان به بافق واقع است. و سه خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوپار بخش ماهان شهرستان کرمان در 18هزارگزی باختر ماهان و در هزارگزی راه فرعی ماهان به جوپار واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان. در 14هزارگزی باختر سعیدآباد و چهارهزارگزی باختر راه مالرو بهرام آباد به کرمان واقع است. و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریگان بخش فهرج شهرستان بم در 25هزارگزی جنوب خاوری فهرج و 7هزارگزی شمال راه فرعی بم به ریگان و در جلگه واقع و هوای آن گرم و مالاریائی است. 198 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرآباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان در پنج هزارگزی باختر زابلی و کنار راه مالرو زابلی به ایرانشهر و در جلگه واقع و هوای آن گرم و مالاریائی است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادرانداز.
[دِ اَ] (نف مرکب) تیرانداز و کمانداری را گویند که تیر او خطا نکند. (برهان) (ناظم الاطباء). و مخفف آن قدرانداز یعنی بی خطاء :
کمند قادراندازان ندارد چین گیرائی
شود گر جمع صد کاکل پریشانم نمیسازد.
ظهوری (فرهنگ نظام از حاشیه برهان چ معین).
قادراندازی.
[دِ اَ] (حامص مرکب) عمل قادرانداز. قدراندازی. تیراندازی :
به وقت آنکه کند قصد قادراندازی
به غیر سینهء دشمن نباشدش برجاس.
شمس فخری.
رجوع به قادرانداز شود.
قادربخش.
[دِ بَ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل و در 10000گزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان و در جلگه واقع و هوای آن گرم و معتدل است. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هیرمند و محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفهء سارانی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قادر بودن.
[دِ دَ] (مص مرکب) توانستن. توانا بودن. توانائی داشتن. || مسلّط بودن : و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت ... هفتم بر زبان خویش قادر بودن. (کلیله و دمنه).
قادرخلج.
[دِ خَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان و در 30000گزی باختر رزن کنار اتومبیل رو دمق به کبودراهنگ و در جلگه واقع و هوای آن سردسیری است. 750 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و محصول آن غلات، انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. در تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادرس.
[رِ] (اِ) شربین است. (فهرست مخزن الادویه).
قادرسخن.
[دِ سُ خَ] (ص مرکب)چیره گفتار. سخنگو. گشاده زبان :
چنان قادرسخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی.نظامی.
قادر شدن.
[دِ شُ دَ] (مص مرکب) توانا شدن. توانائی یافتن :
آنکه مسکین است اگر قادر شود
بس جنایتها از او صادر شود.
سعدی.
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو رحمت نکند. (گلستان).
قادر علی الاطلاق.
[دِ رِ عَ لَلْ اِ] (ص مرکب) صاحب قدرت بر هر کاری. (آنندراج) (غیاث). توانا بر هر چیز و این وصف غالباً در مورد باریتعالی عز اسمه بکار رود: خداوند قادر علی الاطلاق.
قادرلو.
[دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان اهر در 31500گزی شمال خاوری خیاو و 7500گزی شوسهء خیاو اردبیل و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است. 137 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء قره سو و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و برنج و انگور و به و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
قادرلو.
[دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان و در 29000گزی باختر قیدار و 17000گزی راه عمومی واقع و کوهستانی و سردسیری است و 125 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
قادرمز.
[دِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج و در 48000گزی جنوب خاوری سنندج و 5000گزی جنوب باختر باشماق و در جلگه واقع و هوای آن سردسیری است. 350 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
قادر مطلق.
[دِ رِ مُ لَ] (ص مرکب) توانا بر همه چیز. توانا بدون هیچ قید و شرط. بر همه چیز توانا. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. این لفظ در عبرانی «شدّی» خوانده شده و یکی از اسمهای خدای تعالی است که مظهر قدرت کاملهء نامتناهی او از جمله صفات ثبوتیهء او است و بنی نوع بشر جزئی از این صفت را بتوسط اعمال عجیبهء خلقت و محافظت و حکمرانی عالم درک توانند نمود. (سفر پیدایش 17:1؛ خروج 15:11 و 12؛ تثنیه 3:24؛ مزامیر 97:11 و 65 و 5 - 13؛ متی 19 - 26؛ افسسیان 3:20). و این اسمی است که در تمام کتاب ایوب خدای تعالی را بدان خطاب نموده و خدای تعالی نیز آن اسم را از برای تسلی و تشویق مردم و تشویش دشمنان بر خود اطلاق نموده است. (سفر پیدایش 35:11، خروج 6: 3، مزامیر 19:1، دوم قرنتیان 6:18، مکاشفهء یوحنا 19:15) (از قاموس کتاب مقدس ص681). قادر مطلق نامی از نامهای خدای تعالی است. این از صفات ثبوتیه حق تعالی است و آن عین ذات اوست. حکماء گویند حقیقت معنی قدرت که در واجب و ممکن صدق کند آن است که «اگر بخواهد بکند و اگر نخواهد نکند». اما چون در واجب معنای امکان بهیچ وجه راه ندارد قدرتی که در آن معنای صحت و امکان اخذ شود صدقش بر ذات حق ممتنع است زیرا اگر قدرت او امکان صدور فعل و ترک فعلی باشد در صفات او که عین ذات اوست تغییر راه یافته پس در ذات جهت امکانی خواهد بود و این محال است. زیرا واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات است. پس واجب القدرة نیز هست. بنابراین معنی قدرت در حق را اگر امکان صحت فعل و ترک بگوئیم باطل است و اما اینکه میگویند معنی قدرت در حق این است که «اگر بخواهد بکند و اگر نخواهد نکند» این قضیه ای است شرطیه و صدق آن تنها به صدق مقدم محقق شود و محتاج به صدق تالی نیست. پس قادر مطلق یعنی واجب تعالی اگر بخواهد میکند و اگر نخواهد نمیکند ولیکن همیشه میخواهد و خواست و مشیت او ازلی و عین ذات اوست و هیچگاه بدل به نخواستن نمیشود. (حکمت الهی قمشه ای چ دانشگاه ص108 و 109).
قادرة.
[دِ رَ] (ع ص) تأنیث قادر. رجوع به قادر شود. || لیلة قادرة؛ شب نرم و آسان سیر. (ناظم الاطباء): بین ارضک و ارض فلان لیلة قادرة. (منتهی الارب).
قادری.
[دِ] (اِ) قسمی از لباس تنگ. (ناظم الاطباء).
قادری.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان زهاب بخش سرپل زهاب شهرستان قصر شیرین، در 19000گزی شمال سرپل زهاب و کنار راه فرعی باویسی و در دشت واقع و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. 250 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء دله شیر و محصول آن غلات و دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
قادری.
[دِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
قادری.
[دِ] (اِخ) ضیاءالدین افندی محمد قادری ملقب به حاتمی. مولد وی به موصل. علامهء زمان خود بود و مردمان از اطراف و اکناف در علوم عقلی و نقلی به او مراجعه میکردند. در شیوائی و رسائی سخن کسی به پای او نمیرسید. از اوست: کتاب السعاده که به سال 1309 ه . ق. در آستانه به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1478).
قادری.
[دِ] (اِخ) عبدالسلام طیب بن محمد مکنی به ابومحمد از بزرگان علماء است. وی در شهر فاس تولد یافت و با کوششی تمام به کسب علوم و معارف اشتغال ورزید تا در روایت و تدریس آنها ماهر گشت و بر اقران و امثال خود پیشی گرفت. علم و دانش و زهد و تقوی را تواماً دارا بود و به تدریس و بحث و تألیف و مناظره پرداخت و بیشتر تخصص او در علم انساب خصوص انساب قریش است. نزدیک به سی تألیف دارد از اوست: 1- الاشراف علی نسب الاقطاب الاربعة الاشراف. 2- الجواهر المنطقیه و این منظومه ای است در منطق که هلالی آن را شرح کرده است. 3- الدر السنی فی بعض من بفاس من النسب الحسینی. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1478 و 1479).
قادری.
[دِ] (اِخ) غلام محمدالدین برهان از علماء متأخر است. از اوست: 1- العروة الوثقی فی الدنیا و العقبی در فضیلت درک خدمت پیغمبر و معاشرت روحانی با او. این کتاب به سال 1330 ه . ق. در حیدرآباد چاپ شده است. 2- الوسیلة العظمی فی الدارین لمن له الشفاعة الکبری فی الکونین. این کتاب مشتمل است بر ادلهء جواز قیام هنگام ذکر ولادت (؟) حضرت رسول. آن را در مدینهء طیبه به سال 1331 ه . ق. به اتمام رسانده و در حیدرآباد به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1479).
قادری.
[دِ] (اِخ) لکنوی، محمد عبدالحمید انصاری حنفی. از علماء است. از اوست: الحل الضروری لمختصر القدوری در فقه حنفی و آن شرحی است بر کتاب مختصر قدوری که در هند چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1479).
قادری.
[دِ] (اِخ) محمد بن ابی بکربن عمران انصاری سعدی دنجاوی. شاعر زمان خود و از معاصرین سیوطی است و در فنون ادبیات دست داشت. سیوطی درباره او گوید: قادری را میتوان شاعر روی زمین بطور مطلق به شمار آورد و هیچکس به پایهء او نمیرسد. وی پاره ای از اشعار او را آورده است. (قاموس تراجم الاعلام ج2 ستون 873).
قادری.
[دِ] (اِخ) محمد بن طیب بن عبدالسلام حسنی. وی فقه را از گروهی از جمله ابوالعباس بن مبارک و محمد بن عبد السلام بنانی و مصمودی معروف به قندوز و جز ایشان فرا گرفت، در ادب و تاریخ و تصوف دستی داشت، و به نکات دقیق هر فنی وقوف یافت. گروهی از مشایخ بزرگ طریقت از جمله دلائی و مدرع و اندلسی و عبدالسلام تداتی را درک کرد و از ارشاد آنان بهره مند گردید. خامهء او از زبانش رساتر بود. تألیفات چندی دارد از جمله: 1 - نشر المثانی لاهل القرن الحادی والثانی در دو جلد. 2 - مستعاد المواعظ والعبر فی اعیان اهل الماة الحادیة والثانیة عشر. 3 - الاکلیل والتاج فی تذییل کفایة المحتاج. 4 - نشر المثانی فی تراجم اهل القرن الحادی و الثانی که تکملهء کتاب دوحة الناشر تألیف ابن عسکر است. در دو جزء در فاس به سال 1310 ه . ق. به طبع رسیده و آن را گرولی و ملیارد به فرانسوی ترجمه کرده و در پاریس به سال 7/1913 چاپ کرده اند. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1479).
قادری.
[دِ] (اِخ) محمد بن عبدالسلام بن طیب قادری. از علماء است. از اوست: نزهة الابصار فی الرد علی المخالف بالقبض فی حدیث الاعصار. در فاس به سال 1316 ه . ق. به طبع رسیده. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1478).
قادری.
[دِ] (اِخ) محمد بن قاسم حسنی مغربی فاسی. از علماء قرن چهاردهم هجری است. از اوست: رفع العتاب و الملام عمن قال العمل بالضعیف اختیار الحرام که در مطبعه محمد مصطفی به سال 1308 ه . ق. طبع شده. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1480).
قادری.
[دِ] (اِخ) هندوستانی. نام وی محمد و ملقب به داراشکوه پسر بزرگ و ولی عهد شاه جهان پادشاه هندوستان است. اورنگ زیب برادر کوچک او بر وی خروج کرد و پس از استیلاء او را به قتل رسانید. وی اگر چه سلطان و سلطان زاده بود اما تحصیل مقامات عرفانیه نمود. با سعیدای سرمد دوستی داشت و با ملاشاه بدخشانی ارادت و اخلاص میورزید و چون سلسله ملاشاه و میان شاه میر لاهوری به طریقهء قادریه منسوب بود قادری تخلص نمود. رساله ای در توحید شطحیات اهل یقین مرقوم آورده و آن را حسنات العارفین نام کرده. سفینة الاولیاء نیز از مؤلفات او است. گاهی شعر میگفته و از اوست:
هر خم و پیچی که شد از تار و زلف یار شد
دام شد، زنجیر شد، تسبیح شد، زنار شد.
*
با دوست رسیدیم چو از خویش گذشتیم
از خویش گذشتن چه مبارک سفری بود.
*
جهان چیست ماتم سرائی در او
نشسته دو سه ماتمی رو برو
جگرپاره ای چند بر خوان او
جگرخواره ای چند مهمان او.
*
از اصل حقیقت چو خبردار شدی
از یار بدان جمله که هشیار شدی
چون فاعل خیر و شر خدا را دیدی
دیدی گنه از خویش و گنهکار شدی.
*
کی کار تو در شمار حق می آید
یا قلب تو در عیار حق می آید
باید که تو عین خویش دانی حق را
فانی شدنت چه کار حق می آید.
*
عارف دل و جان تو معین سازد
خاری که کند بجاش گلشن سازد
کامل همه را ز نقص بیرون آرد
یک شمع هزار شمع روشن سازد.
و رجوع به داراشکوه شود. (ریاض العارفین ص125 و 126).
قادریه.
[دِ ری یَ] (اِخ) نام یکی از طریقه های تصوف است که به نام عبدالقادر جیلانی (گیلانی) تسمیه شده است. اساس این فرقه: عبدالقادر جیلانی (متوفی به سال 561 ه . ق. / 1166 م.). رئیس مدرسه ای از مدارس مذهب حنبلی و مؤسس رباطی در بغداد بوده است. خطبه های او که در «الفتح الربانی» گرد آمده گاه در مدرسه و گاه در رباط ایراد شده. این دو مؤسسهء مهم در زمان ابن اثیر وجود داشته و یاقوت (در ارشاد الاریب V، 274) از کتابهائی نام میبرد که به این مدرسه به موجب وصیت شخصی (متوفی به سال 572) اهداء شد. این دو مؤسسه ظاهراً در غارت بغداد به سال (656 ه . ق. / 1258 م.) از بین رفتند و تا این عهد ریاست آنها در خانوادهء عبدالقادر باقی مانده و تعداد افراد این خاندان بسیار قابل توجه است. در «بهجة الاسرار» که فهرست کامل جانشینان عبدالقادر در آن آمده منقول است که بعد از عبدالقادر جانشین وی در مدرسه، پسرش عبدالوهاب (552 - 593 ه . ق. / 1157 - 1196 م.). و بعد از او به پسرش عبدالسلام (متوفی 611 ه . ق. / 1214 م.) رسید و پسر دیگر عبدالوهاب زاهد مشهوری است به نام عبدالرزاق (528 - 603 ه . ق. / 1134 - 1206 م.). بعضی از افراد این خانواده در غارت بغداد ناپدید شدند، همانطور که دو مؤسسه مزبور نیز در این غارت از بین رفت. در «بهجه» فهرست مفصلی از اسامی کسانی که به مقامات مختلف رسیده بودند و خرقه از عبدالقادر گرفته بودند نقل شده. دو تن بین آنان هفت ساله و دیگری یک ساله است. آنان خود را منتسب به عبدالقادر میدانستند و میتوانستند به نام او به دیگری خرقه دهند از اینجا ایشان میخواستند نشان دهند که مرید باید عبدالقادر را شیخ و رئیس روحانی تلقی کند. به نظر میرسد که در زمان حیات عبدالقادر عده ای برای طریقت وی تبلیغ کرده باشند. شخصی به نام علی بن حداد در یمن گروهی را بدین مسلک در آورد، و دیگری به نام محمد البطائحی ساکن بعلبک عده ای را در سوریه وارد فرقه کرد، دیگری به نام تقی الدین محمد الیونینی که او هم از مردم بعلبک بود، و شخصی به نام محمد بن عبدالصمد در مصر خود را پیرو عبدالقادر و سالک طریقت او معرفی میکردند. (بهجه، ص109، 110). نخستین بار زاویه یا خانقاه قادریه در خارج عراق بنا شد. گویند که طریقهء قادری در فاس توسط اعقاب دو فرزند عبدالقادر، ابراهیم (متوفی به سال 592 ه . ق. / 1196 م. در واسط) و عبدالعزیز (متوفی در جیال، دهی در سنجر) رواج یافت. آنان به اسپانیا رفتند و اندکی پیش از سقوط غرناطه (897 ه . ق. / 1492 م.) اخلاف ایشان به مراکش پناه بردند. «خلوة» عبدالقادر در فاس نخستین بار در سال 1164 ه . ق. / 1692 م. ذکر شده (الدرالسنی XI، ص319). طریقهء مذکور در آسیای صغیر و قسطنطنیه توسط اسماعیل رومی، مؤسس خانقاه توپخانه، که به نام قادری خانه نامیده میشود، وارد شد. وی (متوفی به سال 1041 ه . ق. / 1631 م.)، که به نام پیر ثانی خوانده میشود در حدود چهل تکیه در این نواحی بنا کرد. (قاموس الاعلام ترکی). صالح بن مهدی در عالم الشامخ (ص 381) از رباطی متعلق به قادریه در حدود 1180 ه . ق. / 1669 - 1670 م.) در مکه نقل میکند. در آئین اکبری طریقهء قادریه بسیار محترم معرفی شده ولی در فهرست فرق صوفیهء هندی که در مآثر کرام (1752 م.) آمده، قادریه مذکور نیست، ولی نام خود عبدالقادر یاد شده. فرقهء مذکور در همهء ممالک اسلامی انتشار یافته و هنوز کمابیش در ممالک مختلف اسلامی پیروان آنان دیده میشوند. (رجوع به دائرة المعارف اسلام: قادریه شود).
قادس.
[دِ] (ع اِ) کشتی بزرگ. (منتهی الارب) (معجم البلدان). || (ص) شدید. (بحر الجواهر).
قادس.
[دِ] (اِخ) قصبه ای است در هرات. (منتهی الارب).
قادس.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهات مرو نزدیک به ذرق علیا. (معجم البلدان ج 4 ص5) (الانساب سمعانی).
قادس.
[دِ] (اِخ) جزیره ای است در مغرب اندلس نزدیک توابع شذونه نزدیک به خشکی که میان آن و خشکی خلیج کوچکی است. طلسم مشهوری که گویند مردم بربر را از ورود به اندلس مانع می شد در این جزیره بوده است. و داستان طلسم چنان است که جزیرهء قادس در تصرف رومیان بود و امپراطور مالک این جزیره را دختری بود در نهایت زیبائی. ملوک اطراف او را از پدر وی خواستگاری کردند دختر گفت آن کس که خواهد شوی من شود باید طلسمی بسازد که مردم بربر را از درآمدن بدین جزیره مانع شود و یا به وسیله ای آب را از جانب خشکی به جزیره آرد چنانکه آسیائی را بگرداند. در ضمن خواستگاران دختر دو پادشاه بودند یکی ساختن طلسم را پذیرفت و دیگری آوردن آب و بکار انداختن آسیا را بدان شرط که هریک زودتر کار خود را انجام دهد، دختر از آن او باشد. پیش از ساختن طلسم آب در جزیره براه افتاد و آسیا ساخته شد. ولی پدر دختر از افشاء این امر خودداری کرد تا مبادا طلسم باطل گردد. همین که سازنده طلسم کار خود را به انجام آورد و چیزی جز رنگ آمیزی آن نمانده بود آسیا را به کار انداختند و به سازندهء طلسم خبر دادند که رقیب او در کار خود بر وی پیشی گرفت. وی از شکست خویش پریشان حال شد و از بالای مرکزی که برای نصب طلسم ساخته بود خود را به زیر افکند و بمرد. رقیب او بر دختر و طلسم و آسیا هر سه دست یافت. (معجم البلدان چ مصر ج 7).
قادسی.
[دِ سی ی] (ص نسبی) نسبت است به قادسیه. (الانساب سمعانی). || (اِخ) مخفف قادسیه :
بزرگان که در قادسی با منند
درشتند و با تازیان دشمنند.فردوسی.
که این قادسی دخمه گاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است.
فردوسی.
رجوع به قادسیه شود.
قادسی.
[دِ سی ی] (اِخ) حسین بن احمدبن محمد بن حبیب، مکنی به ابوعبدالله. از ابن مالک و ابن ماسی و ابوبکر معید و ابوالفضل زهری و جز ایشان روایت کند. ابن ماکولا گوید سماع هائی نیکو دارد که خود آنها را سروده است. خطیب گوید که وی روایاتی بدون اصل و مأخذ روایت میکرد او را از این کار منع کردم و اصل آنها را از او خواستم، ولی وی از روش خود دست برنداشت، او را گفتم که اینجا در جامع منصور دیگر املاء روایت مکن مگر آنکه اصیل باشد. او جامع مزبور را ترک گفت و به جامع براثا رفت و برای رافضه املاء حدیث کرد، و ایشان را گفت که نواصب مرا از املاء فضائل اهل بیت منع کردند. وی در ذی قعدهء سال 446 ه . ق. وفات یافت. (الانساب سمعانی).
قادسی.
[دِ سی ی] (اِخ) رستم بن اسامه ، مکنی به ابونعمان. وی از ابوالاحوص و علی بن مسهر و ابوبکربن عباس و ابوخالد احمر و عماربن سیف و عیسی بن یونس روایت کند. ابوحاتم از او حدیث شنیده و در مکه و قادسیه نوشته است. (الانساب سمعانی).
قادسی.
[دِ سی ی] (اِخ) علی بن احمد قطان. از عبدالحمید بن صالح روایت کرده و جعفربن محمد بن نصیر خلدی از او روایت کند. (سمعانی).
قادسیه.
[دِ سی یَ] (اِخ) جائی است که تا کوفه 15 فرسنگ و تا عذیب چهار میل فاصله دارد. طول آن شصت و نه درجه و عرض آن 31 درجه و 2 قادسیه میان مسلمین و ایرانیان در این زمین اتفاق افتاده است. (معجم البلدان). رجوع به قادسیه (جنگ) شود.
قادسیه.
[دِ سی یَ] (اِخ) جنگ... در سال چهاردهم هجری (635 م.) بین سپاه ایران و مسلمانان در سرزمین قادسیه اتفاق افتاد. در زمان خلافت عمر عده ای مأمور شدند که یزدگرد، شاه ایران را به اسلام دعوت کنند. این عده به تیسفون وارد شدند و به دربار یزدگرد راه یافتند. مردم تیسفون که این هیئت را دیدند آنها را به واسطه لباسشان استهزاء می نمودند و مخصوصاً کمانشان را به آلت پشم ریسی زنها تشبیه میکردند، ولی بدن لاغر و خشکیده و در عین حال متهور و جسور و خاصه لحن نظامی آنها نظر یزدگرد را که در آن وقت از سقوط شام هم با خبر شده بود جلب کرده آنان را با احترام پذیرفت و پرسید مقصودتان چیست؟ آنها اظهار داشتند که باید اسلام را قبول کنید و یا جزیه بدهید. شاه در جواب با حقارت به آنها نگریسته اشاره به فقر و بدبختی آنها کرده گفت شما همان مردمی نیستید که سوسمار میخوردید و اطفال خود را زنده به گور میکردید. نمایندگان عرب با لحن ساده ای تصدیق نموده گفتند که وضع آنها در سابق همینطور بود، و حالیه آن وضع بکلی تغییر کرده است. یزدگرد دعوت آنان را رد کرد و آنان گفتند اکنون که تو شمشیر را اختیار کردی حکم بین ما و تو همان خواهد بود. در سال بعد کوششی از طرف یزدگرد بعمل آمد و لشکری بالغ بر یکصدوبیست هزار نفر جمع آوری کرده و سرداری این لشکر را به رستم واگذاشت. این سردار از فرات عبور کرده داخل سواد شده دنبال لشکریان عرب افتاد. جنگ قادسیه که مانند جنگ ایسوس در عداد جنگهای قطعی دنیا بشمار می آید این هنگام رخ داد. این جنگ در چهار روز متوالی دوام داشت. در روز اول اسبهای عرب از فیلان که آنها را جلو نگاهداشته بودند فرار کردند. چنین به نظر می آمد که فتح با لشکر ایران است، اما بعد که دسته ای از تیراندازان به فیلها حمله بردند، سواران عرب از خطر جسته و ایرانیان را عقب نشاندند. در روز دوم لشکر امدادی عرب از سوریه وارد شد. ابتدا جنگ چندان شدتی نداشت و طرفین به جنگ و گریز میپرداختند ولی بالاخره اعراب سواره نظام ایران را شکست دادند. این روز جنگ به نفع مسلمانان خاتمه یافت. در روز سوم بار دیگر فیلها در خط جنگ ظاهر شدند ولی قعقاع بن عمرو رئیس نیروی امدادی که از شام آمده بود چشم فیل بزرگ سفیدی را با نیزه کور کرد، دیگری با فیل دیگر نظیر این را معمول داشت. بالاخره فیلها برگشته در لشکر ایران باعث اختلال شدند. اعراب بواسطهء رسیدن قوای عمده ای از شام قویدل شده و شب هنگام روحیهء مسلمانان بهتر از روحیهء لشکر ایران بود. دو تن از سرداران لشکر مسلمان هر کدام جداگانه در تاریکی شب به لشکر ایران حمله بردند و جنگ در تمام شب جریان داشت. این شب را «لیلة الهریر» مینامند، چه صداهائی شبیه به صدای شغال و سگ از مجروحین طرفین فضا را پر کرده بود. در روز چهارم یعنی روز آخر جنگ اعراب قلب لشکر ایران را متزلزل ساختند. در این هنگام باد سختی بنای وزیدن را گذاشت که شن زیاد به سر و روی سپاه ایران میریخت ولی اعراب که پشت به طوفان بودند چندان صدمه ای ندیدند. رستم همین که خود را در معرض خطر دید میان بار و بنهء قاطرها پناه برد. در این گیرودار یکی از بارها به زمین افتاده و او را مجروح ساخت. او خود را در نهر انداخت که شاید جانی بدر برد، لکن بلال بن علقمه پشت سر او در آب جست و وی را به قتل رسانید. این واقعه لشکریان ایران را به هراس انداخته دلهای خود را باختند و هزاران نفر خود را در آب انداخته غرق شدند. فتحی که در این جنگ نصیب اعراب شد صدمهء سختی به روحیهء ایرانیان وارد ساخت. (حبیب السیر چ خیام ج1 صص474 - 489) (تاریخ ایران سایکس ترجمهء فخر داعی گیلانی ج1 صص685 - 689). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ترجمهء یاسمی چ 2 تهران ص525 به بعد شود.
قادش.
[دِ] (اِخ) شهری است بر طرف جنوبی یهودا (یوشع 15 : 23) و دور نیست که همان قادش برنیع باشد. (قاموس کتاب مقدس ص682). رجوع به قادش برنیع شود.
قادش.
[دِ] (اِخ) شهری از شهرهای حصاردار نفتالی در جلیل که هم بلاویان جرشونی داده شد. (یوشع 20:7 و 21:23 و اول تواریخ ایام 6:76) و از آن پس شهر بست گردید. (یوشع 20:7) و مسکن باراق بود. (داود 4:6). و دبوره دو سبط ربولون و نفتالی را در آنجا جمع کرد. (داود 4:6 و 10 و 11). و تغلث فلاسر آن را در مدت سلطنت فقح مفتوح ساخت. (دوم پادشاهان 15:29). واقعه یوناتان مکابیوس و دیمتریوس هم در نزدیکی آنجا اتفاق افتاد. (امکابیان 11:63). فعلاً قادش همان قریهء قادش است که به مسافت ده میل به شمال صفه و چهار میل غربی حوله واقع است. و موقع بسیار نیکو و خوش منظر دارد و در جنوب مرج عیون و حوله واقع میباشد. و در اطرافش خرابه ها و آتشکده های بسیار است. (قاموس کتاب مقدس ص683).
قادش برنیع.
[دِ شِ بَ] (اِخ) و آن موضعی است بر حدود جنوبی کنعان که تا حوریب 11 روز مسافت دارد. (سفر تثنیه 1:2) و بر حدود ادوم. (سفر اعداد 20:16). که چندان دور از جررا نیست. (سفر پیدایش 20:1). در مشرق بارد (سفر پیدایش 16:14) در دشت صین. (سفر اعداد 20:1 و 27:14 و 33:36 و سفر تثنیه 32:51). و چون کدر لاعمر، حوریان را از عربه تا به دشت هزیمت داده بود بدانجا مراجعت نموده از آن پس متوجه شمال گردید. (سفر پیدایش 14:7) گاهی قادش را مریبهء قادش (سفر اعداد 27 - 14 و تثنیه 32:51 و حزقیال 38:28). و مرپبوت قادش (حزاقیل 47:19). و مریبه (سفر اعداد 20:13 و 24 و مزاقیر 106:32) گویند. و بسا میشود که قصد از آیه واقعه در سفر تثنیه 33:8 و مزامیر 81:7 و 95:8 یا رفیدیم است یا قادش زیرا که بنی اسرائیل در هریک از این دو محل با خداوند مخاصمه نمودند. و جایز است که اشاره به هر دو اینها باشد. و قادش را عین مشفاط نیز گویند. (سفر پیدایش 14:7) و رتمه نیز نامند (اعداد 33:18). و مسه یعنی تجربه. و مریبه یعنی مخاصمه با هم (در خروج 17:7 تثنیه 33:8، مزامیر 95:8 مذکورند). علیهذا در آیهء اول اشاره به رفیدیم و در این دو آیهء آخری هم جایز است که اشاره به رفیدیم و قادش هر دو باشد. به هرحال اسرائیلیان مدت چند ماه در قادش اقامت ورزیده جاسوسان به زمین کنعان گسیل کردند (اعداد 13) مگر اینکه قوم بعد از مراجعت جاسوسان همهمه نمودند (اعداد 14) و بدین واسطه خداوند همهء آن گروه را از درآمدن به زمین مقدس محروم داشت و آنها را در دشت، اجل فرارسیده مردند. و جز کالب بن یفونه و یوشع بن نون کسی بر جای نماند. (اعداد 14:38). چنان مینماید مادامی که اسرائیلیان در دشت میبودند قادش مرکز و محل ایشان بود و هر چند مدت چهل سال در دشت همی گشتند و آمد و شد مینمودند باز بالاخره به قادش مراجعت میکردند و هم از آنجا به زمین کنعان شدند و در آنجا مریم سرای فانی را بدرود گفته مدفون گردید. و سنگ معروف در آنجا زده شده آب از آن جاری گشت. و هم در آنجا موسی و هارون از درآمدن به زمین مقدس ممنوع شدند. چونکه چنانکه بایست خداوند را در بیرون آوردن آب از سنگ نستودند، (اعداد 20:1-13). روبنسن بر آن است که قادش در نزد عین الویبه میباشد و آن در محلی واقع است که تپه های چندی بر گردش برآمده که به خوبی از برای فراهم شدن گروه اسرائیل جای و روستا میباشد. خاکش بارآور، آبش نیکو و بسیار شیرین است. وستانلی بر آن است که پترا (دشت موسی) قادش میباشد. (قاموس کتاب مقدس ص681 و 682).
قادلو.
(اِخ) طائفه ای از طوائف قشقائی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص82).
قادم.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از قدوم. از سفر بازآینده. ج، قُدُم، قُدّام. (منتهی الارب) (آنندراج).
قادم.
[دِ] (اِخ) کوهکی است نزدیک برقانیه و حفیر خالد نزدیک آن است و گفته اند وادی است. (معجم البلدان).
قادمان.
[دِ] (ع) (تثنیهء قادم) دو پستان پیش. || سر دو پستان. (از منتهی الارب).
قادم الانسان.
[دِ مُلْ اِ] (ع اِ مرکب) سر مردم. ج، قوادم. (منتهی الارب) (آنندراج). سر انسان.
قادم الرحل.
[دِ مُرْ رَ] (ع اِ مرکب) مقدم پالان. (منتهی الارب). || (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب) (تاج العروس).
قادمتان.
[دِ مَ] (ع اِ) (تثنیهء قادمه) دو پستان پیشین مادگان. (منتهی الارب).
قادمة.
[دِ مَ] (ع اِ) مقدم پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). || پر دراز بال مرغ. (منتهی الارب). در هر بالی از مرغ چهارده پر است و آنکه از همه بزرگتر است آن را قادمه گویند. ج، قوادم و قُدامی. (منتهی الارب) (آنندراج).
قادمة.
[دِ مَ] (اِخ) آبی است مر بنی ضبّه را. (معجم البلدان).
قادمة الجیش.
[دِ مَ تُلْ جَ] (ع اِ مرکب)یزک لشکر. (منتهی الارب).
قادوس.
(ع اِ) ظرفی که در آن گندم و جو و دانه های دیگر ریزند برای آسیا کردن و عامه آن را کور نامند. || ظرفی که به وسیله آن آب را از جوی ها بالا آورند. ج، قوادیس. (المنجد).
قادوس.
(ع اِ) باتروس. پرنده ای است دریائی که صنفی از آن در جزائر اقیانوس ساکن زندگی میکنند و از بزرگترین پرندگان دریائی بشمار می آیند. طول دو بال آن رویهم رفته گاهی از ده قدم تجاوز میکند. (الموسوعة العربیة ص570).
قاده.
[دَ] (ع اِ) جِ قائد. رجوع به قائد شود :فریدون غوری نام که سروری از جمله قادهء سلطان بود. (جهانگشای جوینی).
قادیکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، در 2500گزی شمال زیرآب و یکهزارگزی راه آهن و شوسهء شاهی تهران و در سرزمین کوهستانی واقع و هوای آن معتدل مرطوب و مالاریائی است و دارای 1340 تن سکنه میباشد. آب آن از چشمه و رودخانهء تالار و محصول آن برنج و غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری در معدن زغال سنگ زیرآب و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. در تابستان گله داران به ییلاقات دلوپی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
قادیکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. در 15هزارگزی شمال ساری و کنار رود تجن در میان دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب مالاریائی است، 450 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء تجن و محصولات آن برنج و غلات و پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادیکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان درکاسعیده بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. در 18000گزی شمال باختری کیاسر و کنار راه عمومی کیاسر به ساری واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی جنگلی و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. 320 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانهء گرم آب و محصولات آن غلات و برنج و ارزن و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادیکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان نوکندکا بخش مرکزی شهرستان شاهی. در 8000گزی شمال شاهی کنار شوسهء شاهی به جویبار واقع است. آب آن از رودخانه تالار و چاه و محصولات آن برنج و غلات و کنجد و پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت است. تپه ای از آثار قدیم دارد که در نتیجهء کاوشی آثار ابنیه از قبیل آجر و سوفال و غیره مشاهده شده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادیکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل. در 10000گزی باختر بابل و در دشت واقع و هوای آن معتدل مرطوب و مالاریائی است. 170 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کاری و محصول آن برنج و صیفی و کنف و مختصر غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهات آمل. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص153).
قادی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهات فرح آباد. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص161).
قادی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهات هزارجریب. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص166).
قادیکلا ارطه.
[کَ اَ رِ طِ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی. در 7000گزی شمال خاوری شاهی و دوهزارگزی خاور شوسهء شاهی به ساری و در دامنه واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است. 1100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و آب بندان تأمین میشود. محصولات آن غلات، پنبه، توتون، ابریشم و کنجد و شغل اهالی زراعت و کارگری در کارخانجات و صنایع دستی زنان پارچه و کرباس بافی است. دبستان و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادی کلا بزرگ.
[کَ بُ زُ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی. در 6000گزی جنوب خاوری شاهی و در دامنه واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است. 4600 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سیاه رود و محصولات آن ابریشم و غلات و برنج و توتون و پنبه و نیشکر و کنف و کنجد است و شغل اهالی زراعت و پرورش ابریشم و کارگری در کارخانجات و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی مشهور به شیر پنیر و چادرشب کتان و غیره است. راه مالرو دارد و دبستان و در حدود 15 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادی کلایه.
[کَ یَ] (اِخ) دهی است از دهات استرآباد. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص175).
قادی کیاب.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهات اشرف. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص167). محلی است نزدیک تروجن که بر بالای آن در محل بلندی خرابه های صفی آباد واقع است. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص91).
قادی محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل. در 4000گزی شمال باختر آمل کنار شوسهء آمل به محمودآباد و در دشت واقع و هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریائی است. 85 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هزار و محصولات آن برنج، غلات، پنبه، کنف و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادی محله.
[مَ حَ لْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبست بخش بابلسر شهرستان بابل. در 7000گزی جنوب بابلسر و 2000 گزی باختر شوسهء بابلسر به بابل و در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. 100 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و رودخانهء کاری و محصولات آن صیفی، غلات، پنبه، کنجد و باقلا و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
قادی محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهات هزارجریب. (مازندران و استرآباد رابینو ص166).
قادی محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهات تنکابن. (مازندران و استرآباد رابینو ص145).
قادیة.
[یَ] (ع اِ) گروه اندک. ج، قواد: اتتنا قادیة من الناس. (ناظم الاطباء).
قاذآبادی.
(اِخ) احمدبن محمد. از علماء است. از اوست: حاشیه بر تفسیر فاتحهء علامهء قاضی بیضاوی که در آستانه به وسیله مکتب الحربیه به طبع رسیده. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1480).
قاذف.
[ذِ] (ع ص) از قذف. سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هم بین حاذف و قاذف. الحاذف بالعصا و القاذف بالحجارة. (منتهی الارب). || ناقهء قاذف؛ شتر ماده ای که از پیش روی خود را پیشاپیش شتران دیگر اندازد و پیش رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
قاذف.
[ذِ] (ع ص) آنکه کس را به ارتکاب زنا یا لواط منتسب میکند.
قاذفه.
[ذِ فَ] (ع اِ) فلاخن. (دهار). سنگ قلاب.
قاذور.
(ع ص) مرد کناره گزین. رجل قاذور؛ مردی که با مردم نیامیزد از بدی خوی خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
قاذورات.
(ع اِ) جِ قاذورة. || پلیدیها و نجاستها (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناپاکیها. (ناظم الاطباء) : امیر ناصرالدین بفرمود تا بعضی از قاذورات در آن چشمه انداختند. هرکس که از این قاذورات تناول کردی بر جای بیفتادی و جان بدادی. (ترجمهء تاریخ یمینی). اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوائم گشت. (جهانگشای جوینی). و در فارسی این جمع را چون مفردی بکار برند و آن دشنامی است جوانانی را که بیش از حد و سن خویش کنند، یا مدعی باشند.
قاذورة.
[رَ] (ع ص) مرد بدخوی و غیرتمند. || مردی که مکروه و ناخوش دارد چیزی را پس نخورد آن را. || مرد ناآمیزنده به مردم از بدخوئی. || شتر که در کرانه فروخوابد از شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِمص) پلیدی و نجاست. (آنندراج). || فاحشگی و زنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرب خمر و جز آن. (ناظم الاطباء).
قاذة.
[ذَ] (ع اِ) ما یدع الناس شاذة و لاقاذة؛ فروگذار نمیکند هیچکس را. او دلاور است میکشد هر که را می بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
قاذیه.
[یَ] (ع اِ) گروه اندک از مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
قار.
(ع اِ)(1) قیر. (برهان) (قاموس). قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (آنندراج). زفت. زفت رومی :
بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.فردوسی.
به دیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزد از کوهسار
بگسترد یاقوت بر پشت قار.فردوسی.
وندر شکمش [ سیب ] خُردک خُردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری.
چون به در خانهء زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
نه مکان است سخن را سر بی مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گر چه دل چون قار تو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زر و دیگر چو قار.اسدی.
قار به فارسی مشهور به قیر است و آن از زمین با آب گرم از چشمه ها میجوشد. سیاه مایل به سرخی و اصل آن بعضی صلب و برخی سیال میباشد و با قدری خاک نیز طبخ میدهند تا توان بر کشتی و امثال آن اندود. و قوتش تا سی سال باقی است. در سیم گرم و خشک و در افعال قریب بقفر و منضج دمل و محلل اخلاط غلیظه و لزجهء سینه و دماغ و مانع تغییر آب و طعام و فساد وبائی هوا و معین هضم، و جهت معده و جگر و سپرز نافع و خائیدن او جهت رفع رطوبات و ثقل زبان و فساد لثه و ضرس که بیحسی دندان میباشد مفید و ظرف به قیر اندوده مدتی مدید آب را مانع تغییر است و آشامیدن آب از آن ظرف مصلح غلظهء آب و رافع طاعون، و شرابی که در خم قیر اندوده ترتیب دهند گرمتر و سریع الخروجتر از بدن است، و خمار او کمتر میباشد. و اکثار خوردن قیر مورث قرحهء مثانه و مصلحش صمغ عربی و لعابها و قدر شربتش تا یک درهم و بدلش قفر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - این لغت از اضداد است. چه در فارسی نسبت آن بچیزهای سیاه و سفید هر دو کنند و به زبان ترکی برف را گویند و در عربی قیر باشد. (برهان).
قار.
(ع ص) سیاه. (برهان) (آنندراج). || (اِ) سیاهی. (مهذب الاسماء) :
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد و قار.مسعودسعد.
|| دوده مرکب. مرکب :
سر نامه چون گشت مشکین ز قار
نخست آفرین کرد بر کردگار.فردوسی.
|| خون که در پوست بمیرد. (مهذب الاسماء). || شتران یا گلهء بزرگ از شتران. || درختی است تلخ. (آنندراج).
قار.
(ترکی، اِ) برف. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
انوری.
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
امامی هروی.
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بود بر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
مختاری.
|| (ص) سپید. (برهان) (آنندراج). || (اِ) سپیدی.
قار.
(اِخ) نام دهی است در مدینه. (آنندراج)(1).
(1) - در مآخذ معتبر از قبیل معجم البلدان بدین معنی نیست بلکه به معنی دهی است در ری و ظاهراً مؤلف آنندراج اشتباهاً بجای «ری» «مدینه» نوشته است.
قار.
(اِخ) نام دهی است به ری. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
قار.
(اِخ) ذوقار. رجوع به ذوقار شود.
قار.
(اِخ) یوم ذی قار. رجوع به ذوقار شود.
قار.
(اِخ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومهء شهرستان سنندج. در 7000 گزی جنوب خاور سنندج و 2000گزی خاور شوسهء سنندج به کرمانشاه. در دامنه واقع و هوای آن سردسیری است. 171 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
قار.
[ر ر] (ع ص) نعت فاعلی از قرار. قرارگیرنده. ثابت.
-قارالذات؛ در مقابل غیر قارالذات. رجوع به قارالذات شود.
قار.
[ر ر] (ع ص) یوم قار؛ روز خنک. (منتهی الارب). روز سرد. (مهذب الاسماء) (آنندراج). || چشم خنک. (آنندراج).
قارا.
(ترکی، اِ) مقل است. (فهرست مخزن الادویه).
قاراب.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 25000گزی شمال آقکند و 13500 گزی شوسهء هروآباد به میانه واقع است. سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. 234 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل نزدیک به هم به نام قاراب بالا (علیا) و پائین (سفلی) مشهور است. قاراب بالا 177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قارات.
(ع اِ) جِ قاره. کوههای کوچک و اعاظم آکام. (معجم البلدان).
قارات الحبل.
[تُلْ حُ بَ] (اِخ) جائی است در یمامه که میان آن تا حجر الیمامه یک شبانه روز است. شاعر گوید:
ما ابالی أ لئیم سبنی
ام عوی ذئب بقارات الحبل.(معجم البلدان).
قارادمن.
[دُ مُ] (معرب، اِ) قارادومون. قارادامن. قردمانا است. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی است. کرویای جبلی و بری و آن زیرهء رومی است، زردرنگ، بدل وی اذخر و حرمل بود و گویند بدل آن مشکطرامشیع است. (میزان الادویه ص356).
قاراس.
(اِ) اسم قرن است که به فارسی سرو و شاخ نامند. (فهرست مخزن الادویه).
قاراسیا.
(معرب، اِ) میوه ای باشد شبیه به گیلاس و آن را به فارسی آلی بالی گویند لیکن به آلوبالو شهرت دارد. گویند تازهء آن شکم براند و خشک شدهء آن شکم ببندد و صمغ آن سرفه را و چکانیدن شیرهء مغز دانه آن بر آلت مردی سوزاک را نافع است. (برهان) (آنندراج).
قاراطیا.
(معرب، اِ) خرنوب شامی است. (فهرست مخزن الادویه).
قاراطیس.
(معرب، اِ) کرویا است. (فهرست مخزن الادویه).
قاراطیطس.
[] (معرب، اِ) اسم خشخاش مقرن است. (فهرست مخزن الادویه).
قاراغیطس.
[] (معرب، اِ) قصب فارسی. (فهرست مخزن الادویه).
قاراقیل.
(اِخ) نام طائفه ای از طوائف ترکمن ایران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص104).
قارالذات.
[قارْ رُذْ ذا] (ع ص مرکب)(اصطلاح فلسفه). یکی از دو قسم کم متصل. کم متصل دو قسم بود: یا قارالذات بود یا غیر قارالذات. قارالذات آن بود که اجزائی که او را فرض کنند با هم موجود توان یافت و غیر قارالذات آن بود که هرگاه او را اجزاء فرض کنند در حال وجود یک جزء دیگر اجزاء موجود نبود. کم متصل. قارالذات سه نوع بود: خط و او طول تنها بود و عرض و عمقش نبود، و سطح و او را طول و عرض بود و عمق نبود، و جسم و او را طول و عرض و عمق بود. و این جسم را جسم تعلیمی گویند و کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس چ دانشگاه ص 40 و 41).
قارالیون.
(معرب، اِ) نوعی از هوفاریقون است در بو شبیه به علک الصنوبر. (فهرست مخزن الادویه).
قارامران.
[ ] (اِخ) رودخانه ای است بزرگ در ختای. آب قارامران به ولایت ختای آبی بزرگ است که به کشتی باید گذشت. (نزهة القلوب ج3 ص218).
قارامیطسون.
[] (معرب، اِ) بصل است. (فهرست مخزن الادویه).
قاران.
(اِخ) نام تیره ای است از قضاء از قاران بن علی. (سمعانی).
قاراندود.
[اَ] (ن مف مرکب) خم یا چیز دیگری که قیر بر آن مالیده باشند: خم قاراندود.
قارانی.
[نی ی] (ص نسبی) نسبت است به قاران. (سمعانی).
قارانی.
(اِخ) فرح بن سهیل بن فرح، از اهل مصر. وی از عبدالله بن وهب روایت کند. در محرم سال 238 ه . ق. وفات یافت. (سمعانی).
قاراه قوالون.
[] (معرب، اِ) قرنفل است. (فهرست مخزن الادویه). این کلمه مصحف لغت یونانی کاروئوفولون(1) است. رجوع به قرنفل در حاشیهء برهان چ معین شود.
(1) - Karuophulon.
قارب.
[رِ] (ع ص) در شب جوینده آب را. || شتر در شب قرب سیرکننده. ج، قوارب. || (اِ) کشتی خرد که در جنب کشتی بزرگ دارند. (منتهی الارب) (آنندراج). کرجی. آن کشتی که ملاح از بهر خویش دارد. (مهذب الاسماء). زورق. قایق. || خداوند شتران. ج، قوارب. قاربون. (منتهی الارب) (آنندراج).
قارب.
[رِ] (اِخ) ابن عبدالله بن اسود. از رؤساء و بزرگان طائفهء ثقیف است.(1) (امتاع الاسماع ج1 ص401). وی پس از عموی خود عروة بن معتب اسلام آورد و پس از آن قوم خود را به اسلام دعوت کرد. (امتاع الاسماع صص490 - 493).
(1) - در ص490 از امتاع الاسماع قارب بن اسود ضبط شده است.
قارپوز.
(ترکی، اِ) بطیخ هندی. (تحفه حکیم مؤمن). تربز. (آنندراج).
قارت.
[رِ] (ع ص) آنکه هرچه بیابد بگیرد. (منتهی الارب). || مشک نیکوتر تیزبوی سبک سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). || خون که در پوست بمیرد. (مهذب الاسماء).
قارت و قورت.
[تُ] (اِ مرکب، از اتباع)هنگامه. شارت و شورت.
قارچ.
(اِ) رستنی است که مانند چتر مدور باشد. در جاهای نمناک بلا تخم میروید و به هندی آن را لگرمتا خوانند. (آنندراج). قارچها رستنی هائی هستند بیگانه خوار که کلرفیل ندارند و به حالت ساپروفیت بر روی مواد آلی در حال تجزیه میرویند و ممکن است همزیست رستنی های دیگر شوند. بعضی از آنها مواد معدنی را ممکن است از زمین بدست آورند. ولی همیشه کربن آنها از مواد آلیه دیگر باید تهیه شود. قارچها دارای رشته های گوناگون منشعب و به اشکال گوناگون هستند که کلافه(1) نامیده میشود. تکثیر آنها به دو طریق است. اول تکثیر غیرجنسی به وسیله هاگهای مختلف و آن مانند قلمه است. دوم تکثیر جنسی به وسیلهء آمیزش دو گامت با یکدیگر و تشکیل تخم. از روی شکل کلافه ها عموماً قارچها را بدو رده تقسیم میکنند: 1- سیفومیستها(2) یا قارچهای طبقات پست. 2- اُمیست ها(3) یا قارچهای طبقات عالیتر. سیفومیست ها دارای کلافه ای هستند که در آن تیغه های عرضی دیده نمیشود و به شکل لوله های یکسره ای است، تکثیر غیرجنسی آنها به وسیلهء هاگ هائی است که گاهی دارای تاژک میباشند و گاهی عدهء زیادی از آنها در هاگدانها قرار گرفته اند. تکثیر جنسی آنها به وسیلهء گامت های تاژک دار نر و گامت مادهء درشتی است که تخمه(4) (اُاُسفر) نامیده میشود. اُمیست ها یا قارچهای حقیقی رستنی هائی هستند که در کلافه آنها تیغه های عرضی دیده میشود و دستگاه زایشی آنها عموماً با کلافهء رویشی اختلاف شکل کلی دارد. تکثیر غیرجنسی و جنسی آنها مانند طبقهء اول است ولی چون در هر نوع آنها دستگاه زایشی شکل مخصوصی دارد آنها را به گروههای مختلف تقسیم کرده اند. اگر دستگاه زایشی و دستگاه رویشی قارچها هر دو را در نظر بگیریم آنها را به پنج راسته تقسیم میکنند از اینقرار: 1 - میکسومیست ها(5). 2 - اُاُمیست ها(6). 3 - بازیدومیست ها(7). 4- اسکومیست ها(8). 5 - اوردینه(9). (گیاه شناسی حسین گل گلاب صص 137 - 142).
(1) - Mycelium.
(2) - Siphomycete.
(3) - Oomicetes.
(4) - Ooshpere.
(5) - Myxomycetes.
(6) - Oomycetes.
(7) - Basidiomycetes.
(8) - Ascomycetes.
(9) - Uredinees.
قارچان.
(اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. در 62هزارگزی خاور سرباز و کنار راه مالرو سرباز به زابلی واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن گرمسیری و مالاریائی است. 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و ساکنین از طائفهء سرباز هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
قارح.
[رِ] (ع ص) ستور تمام دندان. (منتهی الارب). و آن در حیوانات سم دار به منزلهء باذل است در شتر. (ترجمه از منتهی الارب). جمل قارح. ناقة قارح و قارحه ایضاً. ج، قوارح، قُرَّح و مقاریح نیز بندرت آمده است. (منتهی الارب). || ناقه ای که حمل آن پیدا و نمایان شده باشد. || کمان دور از زه. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) دندان تمام سالگی ستور. || شیر بیشه.
قارخودلو.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان و در 27000گزی جنوب شهر زنجان. 5000 گزی راه گروس واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 484 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
قارخون.
(اِخ) دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان. در 24000گزی جنوب سیردان و 15هزارگزی راه عمومی است. موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 255 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء اسماعیل آباد و زرند و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
قارخون.
(اِخ) دهی است جزء دهستان ینگجه بخش مرکزی شهرستان سراب و در 2000گزی باختر سراب و 2000گزی شوسهء سراب به تبریز و در جلگه واقع و هوای آن معتدل است. 34 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قارز.
[رِ] (اِخ) قریه ای است از قراء نیشابور که شاید بدان کارز نیز گفته شود. (الانساب سمعانی).
قارزی.
[رِ] (اِخ) غسان بن محمد عابد ، مکنی به ابوجعفر. از اهل نیشابور است. وی از عبیداللهبن مسلم دمشقی و محمد بن رافع روایت کند و ابوالحسن بن هانی عدل از او روایت دارد. (الانساب سمعانی).
قارزی.
(اِخ) دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. در 20هزارگزی شمال صفی آباد و 4هزارگزی خاور اتومبیل رو صفی آباد به بام و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. 676 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و میوه جات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قارزی.
(اِخ) دهی است از دهستان صفی آباد بخش صفی آباد شهرستان سبزوار در 7هزارگزی خاور صفی آباد و سه هزارگزی شمال جادهء شوسهء سلطان آباد به صفی آباد واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی، هوای آن معتدل است. 93 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و زیره و بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قارزی.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار در 28هزارگزی جنوب صفی آباد واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی سردسیری است. 241 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و میوه جات و تریاک و شغل اهالی زراعت و باغداری است. راه مالرو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قارس.
[رِ] (ع ص) سرمای سخت و فسرده. (منتهی الارب). سرمای سخت. (آنندراج). اصبح الیوم الماء قارساً؛ ای جامداً. (ناظم الاطباء). || دیرینه از هرچیز. (منتهی الارب). قدیم و دیرینه از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
قارس.
(معرب، اِ) کبر است. (فهرست مخزن الادویه). مصحف «قرسیون» است. (دزی ج2 ص326).
قارسیسا.
[] (معرب، اِ) قارسیسیون. کبابه است. (فهرست مخزن الادویه).
قارشمش.
[رِ مِ] (ترکی، ص) قارشمیش. مخلوط. درهم. اعتدال یافته به وسیله آب. (فرهنگ ترکی به فرانسه تألیف ژ. د. کیفروت. بیانشی). در ترکی آذربایجانی نیز چنین است.
قارشه.
[رِ شَ] (ع اِ) شکستگی سر. شبیه باضغه. (منتهی الارب).
قارص.
[رِ] (ع ص) شیر زبان گز. || شیر ترش که بر آن شیرهای دیگر دوشند چندانکه ترشی آن زائل گردد: عدا القارص فحزر؛ ای جاوز الی اَن حمض؛ بجائی گویند که کار از حد درگذرد. (منتهی الارب). رجوع به دزی: «ق رس» و «ق رص» شود. || (ص) گزنده. || (اِ) کرمکی است شبیه به پشه. (منتهی الارب).
قارص.
(اِخ) خُرسه. قرص. شهری است در قفقاز. در 70هزارگزی جنوب غربی الکساندروپول و 200هزارگزی شمال شرقی ارض روم (ارزنة الروم) و ارتفاع آن از سطح دریا 1905 گز میباشد. این شهر از لحاظ موقع نظامی اهمیت فراوانی دارد و دارای قلعه های محکم و استحکامات نظامی است و از لحاظ تجارت نیز قابل اهمیت است. از شهرهای بسیار قدیمی است و در کتاب بطلمیوس به نام «خرسه» از آن یاد شده و در جغرافیای عرب قرص ضبط گردیده است. سلجوقیان این شهر را تصرف کردند و به کشورهای اسلامی ملحق ساختند و بعد به تصرف مغول ها درآمد و باز به دست ایرانیان افتاد و در جنگهای چالدران ضمیمهء کشور عثمانی گردید. 62 درصد سکنه آن مسلمان و 32 درصد مسیحی هستند و مرکب از طوائف ترکمان و کرد و قرة قالپاق و غیره میباشند. از روزی که این شهر به دست روسها افتاد 60870 تن از سکنهء مسلمان آن به مملکت عثمانی مهاجرت کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف معجم البلدان آن را قرص ضبط کرده و مینویسد شهری است در ارمنستان از نواحی تفلیس دو روز فاصله است. (از معجم البلدان چ سعادت مصر ج7 ص52). و رجوع به کارس شود.
قارصه.
[رِ صَ] (ع ص) مؤنث قارص. سخن زیانکار و آزارنده و ناخوش کن. (منتهی الارب). ج، قوارص.
قارصی.
(اِخ) داودبن محمد قارصی یا قرصی حنفی از علماء است. از اوست: 1- شرح علی اصول الحدیث للبرکوی. این کتاب در مصر چاپ شده است. 2- شرح الامثله (صرف) (معجم المطبوعات ج1 ستون 861 و ج2 ستون 1480).
قارض.
[رِ] (ع ص) خاینده و جاینده مانند موش. (ناظم الاطباء).
قارض.
[رِ] (اِخ) شهرکی است به طخارستان علیا. (از معجم البلدان چ سعادت مصر ج7 ص10).
قارط.
(اِخ) ابن عتبة بن خالد. هم پیمان بنی زهره. عبدالرحمن بن عوف دختر او را به زنی گرفت. بخاری در تعلیقات نکاح از این داستان یاد کرده و گفته است که ابن سعد آن را در شرح حال عبدالرحمن آورده است. (الاصابة قسم اول ج5 ص224).
قارظ.
[رِ] (ع ص) چینندهء برگ سلم. (منتهی الارب). چینندهء برگ درخت سلم. (ناظم الاطباء).
قارظان.
[رِ] (اِخ) قارظین. لقب دو تن که هر دو یا یکی از آن دو به نقل اساطیر به جستجوی برگ درخت سلم شدند و برنگشتند: 1- یذکربن عنزه بود. 2- عامربن رهم، و این مثل شد: الاآتیک او یؤب القارظ العنزی. (منتهی الارب) (تتمة صوان الحکمة ص19): نیایم تا قارظ عنزی بازنگردد :
بهر تنی که می اندر شود غمش بشود
چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی.
منوچهری.
... در جهان آواره شد و ثانی فقید ثقیف و ثالث قارظین گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی 1272 ص 378).
رجوع به قارظ عنزی شود.
قارظ عنزی.
[رِ ظِ عَ] (اِخ) مردی که به طلب قَرَظ رفت و بازنگشت و این مثل شد: نیایم تا قارظ عنزی بازنگردد. (منتهی الارب) :
به هر تنی که می اندر شود غمش بشود
چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی.
منوچهری.
رجوع به قارظان شود.
قارع.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از قرع. کوبنده. کوبندهء در. || فال زننده به قرعه. قرعه کشنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کسی که موی سر او به علتی ریخته باشد. || قبول کنندهء مشورت. || کسی که بازایستد از آنچه فرمایند. (آنندراج). || مقابل مقروع، اصطلاح موسیقی است که در باب اسباب اهتزاز از آن یاد میشود. مؤلف مجمع الادوار گوید اسباب اهتزاز هرگونه مصادمه است بین قارع و مقروع. چون دو جسم مصادمه کنند هر دو به صدا درآیند و اگر در هر دو موجبات اهتزاز موجود باشد هر دو در مایهء خود نغمه ایجاد کنند و نغمهء هر دو به گوش رسد اما آنجا که اهتزاز یک جسم مستهلک باشد نغمهء مقروع شنیده شود از این رو ابونصر مطلقا نغمه را به مزحوم (مقروع) نسبت داده است. (مجمع الادوار هدایت ص24).
قارعة.
[رِ عَ] (ع اِ) نامی است رستاخیز را. (مهذب الاسماء). قیامت. || سختی روزگار. (منتهی الارب). حادثه. سختی. (آنندراج). داهیة تفجوهم. (منتهی الارب). ج، قوارع.
قارعة.
[رِ عَ] (اِخ) سریه ای است مر نبی را (ص). (منتهی الارب) : تصیبهم بما صنعوا قارعة. (قرآن 13/31) (منتهی الارب).
قارعة.
[رِ عَ] (اِخ) (ال ...) نام سورهء صدویکمین است از سوره های قرآن مشتمل بر هشت یا یازده آیه و در مکه نازل شده و پس از عادیات و پیش از تکاثر واقع است و آغاز آن چنین است: القارعة ما القارعة.
قارعة الدار.
[رِ عَ تُدْ دا] (ع اِ مرکب)ساحت سرای. (منتهی الارب). فراخی در سرای. (مهذب الاسماء).
قارعة الطریق.
[رِ عَ تُطْ طَ] (ع اِ مرکب) بر سوی راه. (منتهی الارب). سر راه.
قارعة الوادی.
[رِ عَ تُلْ] (اِخ) گردنه ای است در میان وادی که رمی جمره از آنجا میکنند در منی. (معجم البلدان ج7).
قارغوان.
[غُ] (اِخ) نام شهری است بین خلاط و قرص (قارص) در سرزمین ارمنستان. (معجم البلدان ج4).
قارغوان.
[غُ] (اِخ) قلعه ای است بین خلاط و قرص (قارص) در سرزمین ارمنستان. (معجم البلدان ج4).
قارقا.
(اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. در 23هزارگزی شمال باختری قره آغاج و نه هزارگزی جنوب شوسه مراغه به میانه. زمین آن کوهستانی، هوای آن معتدل است و 55 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از چشمه سارها، محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
قارقابازار.
(اِخ) قریه ای است در 662000گزی تهران که میان دانالو و خانسیران واقع است. در آنجا ایستگاه راه آهن میباشد.
قارقابازار.
(اِخ) نام محلی است کنار راه تبریز و مراغه که میان شیرامین و تازه کند و در 82000گزی تبریز واقع است.
قارقار.
(اِ صوت) نعب. نعیب. حکایت صوت کلاغ. آوای کلاغ. اسم آواز کلاغ. || (اِ) در زبان کودکان کلاغ.
قارقاقولون.
(اِخ) دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان در 62000گزی شمال باختری شهر زنجان و 16هزارگزی راه عمومی واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 99 تن سکنه دارد. آب آن از زه آب رودخانهء آق کد و محصولات آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
قارقالوق.
(اِخ) دهی است از دهستان ارس کنار بخش پلدشت شهرستان ماکو. در 9هزارگزی جنوب خاوری پلدشت و 6هزارگزی خاور راه ارابه رو پناه کندی به پلدشت. زمین آن جلگه شن زار، هوای آن گرم و مالاریائی است. 550 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از رودخانهء زنگمار و محصول آن غلات و پنبه و کنجد و کرچک و زیره و برنج و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد و میتوان اتومبیل برد. در دو محل به فاصلهء 4هزارگز به نام قارقالوق بالا و پائین مشهور است. سکنه قارقالوق پائین 250 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 ص345).
قارقوس.
(ترکی، اِ) قرن الثور. و قرن المعز را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
قارقولی چم.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان. در 30هزارگزی شمال باختری سیردان و در قسمت جنوب رودخانهء قزل اوزن و سر راه طارم به زنجان. سرزمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 137 تن سکنه دارد. آب آن از رود چمله و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
قارقی.
(اِخ) دهی است از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس. در 12هزارگزی خاور گمیشان طرفین رودخانهء گرگان و در دشت واقع و هوای معتدل مرطوب مالاریایی دارد و دارای 2000 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء گرگان و محصولات آن غلات، صیفی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است. دبستان و راه فرعی و پل چوبی روی رودخانهء گرگان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
قارلق.
[لُ] (اِخ) دهی است از دهات استرآباد رستاق که به موجب وقفنامهء کهنه ای (به تاریخ 989 ه . ق.) که فع در دست سادات شیرنگ است در ناحیهء فخر عمادالدوله واقع است. این ده مشتمل بر دو ناحیه است: قارلق عُلیا قارلق سفلی. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص170).
قارلق.
[لُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 57هزارگزی شمال باختری زنجان و 12 هزارگزی راه عمومی خلخال. موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 175 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و زه آب رودخانهء محلی و محصولات آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
قارلق.
[لُ] (اِخ) دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. در 12000گزی جنوب خاوری کنگاور و 3000گزی شمال شوسهء نهاوند و در دامنهء کوه واقع است. هوای آن سرد و معتدل است. 766 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات آبی و دیمی و حبوبات و چغندر قند و پنبه و بادام و قلمستان و میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در زمستان از ایل یارم طاقلو ترک زبان از ملایر گله های خود را به این آبادی و شورچه می آورند. از شورچه و شوسهء نهاوند اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
قارلق.
[لُ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. در 44هزارگزی خاور رزن و 8هزارگزی شمال راه عمومی رزن به نوبران. موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 775 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی و حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
قارلق.
[لُ] (اِخ) دهی است از دهستان گرمخان بخش حومهء شهرستان بجنورد. در 12هزارگزی شمال خاوری بجنورد سر راه شوسهء عمومی بجنورد به قوچان و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل میباشد. 78 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن و تریاک و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
قارلق طاغ.
[لِ] (اِخ) کوهی است در آسیای صغیر در ایالت ادرنه در شهرستان کوملجنه و در شمال غربی آن شهرستان از شرق به غرب به طول 25هزارگز کشیده شده و در حکم دنبالهء کوه دسیوط است. از شمال و غرب با شعب رودخانهء قره چای و از شرق و جنوب با مجرای قره جه سو از سایر جبال جدا شده و به صورت منفردی دیده میشود بلندترین قلهء آن 1900 گز ارتفاع دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
قارلق طاغ.
[لِ] (اِخ) کوهی است در قسمت غربی مغولستان و در منتهای سلسله جبال تیان شان و در میان 91 درجه و 30 دقیقه و 93 درجهء طول شرقی کشیده شده است و به طوری که از نام آن پیداست قلل آن در تمام سال مستور از برف است. بلندترین قلهء آن «اومیرواتدور» میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
قارلوق.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه. سکنهء آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 ص157).
قارلوق.
(اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. در 15هزارگزی شمال خاوری ابهر و 6هزارگزی راه آهن زنجان. موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 336 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. و از حدود قهوه خانهء شناط اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
قارم.
[رِ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب) (تاج العروس).
قارن.
[رِ] (ع ص) بندکننده چیزی را به چیزی. پیوسته کننده. (ناظم الاطباء). || رجل قارن؛ مردی که شمشیر و تیر هر دو داشته باشد. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || همدم. یار. (ناظم الاطباء). || آنکه حج و عمره کند. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء).
قارن.
(1) [رَ] (اِخ) شکل پهلوی کلمه کارن(2)است و آن نام یکی از خاندانهای بزرگ عهد اشکانیان است که در زمان ساسانیان نیز دارای اهمیت بوده و افراد بزرگ این خاندان به همین اسم شهرت یافته اند. (ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ص103) (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به قارن پهلو شود. || نام پهلوانی ایرانی است. (ولف ص619). پهلوانی بوده است در زمان رستم زال. (برهان) :
سپهدار چون قارن کاوگان
سپهبد چو شیروی شیر ژیان.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص96 س 7).
سپهدار چون قارن کاویان
به پیش سپاه اندرون کاردان.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص103 س 11).
کجا نام او قارن رزم زن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص103 س 7).
بهمن کجا شد و بکجا قارن
زآن پس که قهر کردند اعدا را.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص16 س 7).
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن.
ناصرخسرو (دیوان ص 31 س 5).
(1) - قارن ... در اصل لغت فارسی بغین بوده، زیرا که قاف در فارسی نیامده. (آنندراج).
(2) - Karin.
قارن.
[رَ] (اِخ) نام سپهسالار اسپهبد خورشید. اسپهبد خورشید سپهسالاری داشت به نام قارن که دهکدهء قارن آباد در پنج هزار به نام او است. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص168).