لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کبل.
[کَ بَ] (اِ) بمعنی کول است و آن پوستینی باشد که از پوست گوسفندان بزرگ دوزند. (برهان). پوستین باشد که از پوست گوسفند بزرگ که موی آن درشت بود سازند و آن را کول نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به کول شود.
کبلائی.
[کَ] (ص نسبی) در تداول عامه مخفف کربلائی. (یادداشت مؤلف). آنکه به کربلا سفر کرده باشد. کبلای. رجوع به کربلایی شود.
کبلا کوثر.
[کَ کَ ثَ] (اِ مرکب) در تداول عامه (= کربلائی کوثر). یک مرد. فلان. یک مرد ناچیز. (یادداشت مؤلف).
کبلانی.
[کَ] (ص نسبی) منسوب است به کبلان که نام اجدادی است. (سمعانی).
کبلسان.
[کَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد، 52 کیلومتری باختر مهاباد و 5 کیلومتری خاور شوسهء خانه به نقده. جلگه ای و معتدل. سکنه 99 تن. محصول غلات و توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کبن.
[کَ] (ع مص) نرم و سست دویدن یا کوتاهی کردن در دویدن. (آنندراج) (منتهی الارب). || کبن جامه؛ درون رویه درنوردیدن جامه را پس بردوختن. || کبن هدیهء کسی؛ بازداشتن هدیهء او را. || برگرداندن نیکی خود را از همسایهء خود سوی غیر آنها. || کبن از چیزی؛ بددل شدن و بازگردیدن از آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ناپیدا کردن و محو ساختن (چیزی را). (از منتهی الارب). غایب کردن (چیزی را). (از اقرب الموارد) (زوزنی). و زدن به سنگ. (زوزنی). || داخل شدن ثنایا از بالا و پایین در حفرهء دهن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || کبن دلو، درنوشتگی لب دلو. || کبن آهو؛ دوسیدن آهو بر زمین. (منتهی الارب). چسبیدن آهو بزمین. (از اقرب الموارد). || فربه شدن. (از منتهی الارب).
کبن.
[کَ] (ع اِ) لب دلو و گفته اند آنچه از جلد که نزدیک لب دلو در نوردیده و دوخته شده است. (ز اقرب الموارد). کبن الدلو؛ لب دلو در نوردیدهء دوخته. (منتهی الارب).
کبن.
[کُ بُ] (اِخ) نام شخصی یونانی معاصر خشایارشا که در معبد دلف نفوذ داشت و غیبگوی این معبد را واداشت که به نفع کل امن و بضرر دمارات پسر آریستون پادشاه اسپارت سخن گوید و در نتیجه دمارات از پادشاهی افتاد و فرار کرد و به نزد پارسیها رفت و با خشاریاشا به یونان بازگشت. رجوع به تاریخ ایران باستان چ 1 ج 1 صص 665 - 667 شود.
کبن.
[کُ بُن ن] (ع ص) کُبُنَّة. مرد زشتخوی ناکس گرفته. (آنندراج). مرد درشتخوی ناکس گرفته. (منتهی الارب). مرد لئیم. (از اقرب الموارد). || مرد سخت زفت که از زفتی چشم برنمی دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه چشم برنمی دارد از بخل. یقال: رجل کبن و کبنة. (از اقرب الموارد).
کبنورة.
[کَ نَ رَ / رِ] (اِ) گفتاری است در پایان زور و شور که کسی از روی خشم و اندوه در میان انجمن برمی خیزد و به آواز بلند همه را می شنواند این روزها گفتار را که هذیان نیز نامند یک لخت (نطق) می گویند مگر از برای این گونه گفتار یا نطق جز این نامی نیست. گپنوره. (از آنندراج).
کبنة.
[کُ بُنْ نَ] (ع ص) رجوع به کبن [ کُ بُ ن نَ ] شود.
کبنة.
[کُ بُنْ نَ] (ع اِ) نان خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نان. (از اقرب الموارد).
کبنة.
[کُ نَ] (ع اِ) بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب). بازیی است. (از اقرب الموارد).
کبو.
[کَبْوْ] (ع مص) کُبُوّ. بر روی افتادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || بی آتش شدن آتش زنه. (از منتهی الارب). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن. (تاج المصادر). || بلندشدگی خدرک. (منتهی الارب). کبو آتش؛ بلند گردیدن آن. (از اقرب الموارد). کبا الجمر؛ بلند گردید خدرک. (منتهی الارب). || کبو اسب؛ تاسه گرفتن اسب را از دویدن. (منتهی الارب). || دواندن (اسب را) و عرق نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوی از اسب بیرون ناآمدن. (تاج المصادر). || کبو کوزه و غیره؛ ریختن آنچه در آن است. (از اقرب الموارد). ریختن آنچه در کوزه باشد از آب. (منتهی الارب). آب از کوزه و مانند آن ریختن. (تاج المصادر). || کبو نبات؛ پژمردن آن. (از اقرب الموارد). پژمریدن گیاه. (منتهی الارب). || کبو غبار؛ بلند گردیدن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کبو آتش؛ در خاکستر پوشیدن آن. (از اقرب الموارد). || روفتن. (منتهی الارب). کبو چیزی را؛ روفتن آن را. (از اقرب الموارد). برفتن خانه. (زوزنی). || کبو نور صبح؛ کم شدن آن. (از اقرب الموارد).
کبوان.
[کَ بَ] (اِخ) موضعی است که در آنجا وقعه ای بوده است عرب را. (از معجم البلدان چ بیروت ج 16 ص 434).
کبوب.
[کَ] (ع اِ) مایطبخ من الادویه و یکسب علی بخاره. (بحرالجواهر). دواها که بجوشانند و بخور آن به بینی و گوش و گلو دهند. (یادداشت مؤلف). ج، کبوبات.
کبوتر.
[کَ تَ] (اِ)(1) کفتر. کبتر. (ناظم الاطباء). حمام. (دهار) (فهرست مخزن الادویه). کوتر. کفتر. حمامه. (آنندراج). نامه بر. (یادداشت مؤلف). عَفْد. و رقاء. سعدانه. صُلْصُلَة. (منتهی الارب). و رقاء. (منتهی الارب). کُوتَر مخفف و کفتر مبدل کبوترست. صحرائی، معلقی، زرهی، سرمه، چاهی از انواع او است. پسین را در عرف هند، گوله به کاف فارسی و «واو» مجهول خوانند و این اکثر در چاهها آشیان کند و کبوتر چاه نیز گویند. (از آنندراج). پرنده ای است از راستهء کبوتران، دارای بالهای دراز و پاهای کوچک و نازک و منقار ضعیف؛ و آن نژادهای متعدد دارد. (حاشیهء برهان چ معین). پرنده ای است با پرواز عالی و بااستقامت که از سار بزرگتر ولی از کبک کوچکتر است و خود راستهء مشخصی را در بین پرندگان بوجود می آورد که به نام راستهء کبوتران نامیده می شود و شامل گونه های مختلف کبوتران می گردد. منقار کبوتران ضعیف و در قاعده بر آمده است. در حدود 72 گونه کبوتر در سراسر کرهء زمین تشخیص داده شده است و چون گونه های این جانور بوسیلهء انسان، اهلی، تربیت و پرورش داده شده اند از این لحاظ نژادهای بسیاری از آن تا بحال بوجود آمده اند بطوری که در هر کبوترخانه می توان نژاد مخصوصی را برحسب انتخاب مربی تولید کرد. این پرنده با زوج خود (نر و ماده) زندگی می کند کبوتر ماده 8 تا 10 روز پس از جفتگیری تخم می گذارد و نر و ماده بنوبت مدت 18 روز روی تخمها می خوابند. (کبوتر نر فقط بعد از ظهرها روزی چند ساعت روی تخم می خوابد) پس از بیرون آمدن جوجه ها، مدت چهار هفته و گاهی بیشتر، پدر و مادر به آنها غذا می دهند و پس از این مدت جوجه ها، برای جستجوی غذا از لانه پرواز می کنند. همهء انواع کبوتر دانه خوارند و از ارزن و گندم و جو و برنج و شاهدانه و کنجد و ماش و ذرت و دیگر حبوبات برای تغذیه استفاده می کنند. در ده ها چون کبوتر غذای خود را در مزرعه و مدفوعات دامها پیدا می کند، نگهداری کبوتر خرجی ندارد و از این کبوترها فقط بمنظور استفاده از گوشت آنها نگهداری می شود. حس جهت یابی این پرنده بسیار قوی است و بدین جهت برخی گونه های آن را بمنظور نامه رسانی و کسب خبر تربیت می کنند و به آنها کبوتر قاصد (نامه بر) گویند. چنین کبوترانی در موارد لزوم، خدمات ذی قیمتی را انجام می دهند. گونه های مختلف کبوتر به نام های: کبوتر صحرایی، کبوتر چاهی، کبوتر پرکاغذی، کبوتر چتری، کبوتر قاصد، کبوتر طوقی، کبوتر کاکلی، کبوتر حضرتی، کبوتر غبغبی، کبوتر پرپا، کبوتر سینه نامیده می شوند. (از فرهنگ فارسی معین). معروف و بر حسب شریعت موسی، و در ضمن مرغان پاک محسوب می باشد. (قاموس کتاب مقدس). این پرنده جفت و رفیق خود را بسیار دوست دارد چنانکه اگر جفتش گم یا رفیقش کشته و یا مفقود شود محزون نشیند و آثار غم و اندوه از وی مشاهده افتد. (قاموس کتاب مقدس) :
چون بچهء کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد(2)
کابوک را نشاید(3) و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور.
به هوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندراو همی پرواز
راست گویی کبوتران سفید
راه گم کردگان ز هیبت باز.آغاجی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.عنصری.
کبوتر ترا بر سرست ایستاده
که از زیر پرش نیاری برون سر.
ناصرخسرو.
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست.خاقانی.
چون کبوتر به مکه یابد امن
از عراقش سوی حجاز فرست.خاقانی.
نالان چو کبوتری که از حلق
خون در لب بچگان فروریخت.خاقانی.
بر دیدهء خویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان نیابم.خاقانی.
کبوتر با کبوتر باز با باز
کند هم جنس با هم جنس پرواز.نظامی.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا بچنگ باز آید.سعدی.
چون کبوتر بگرفتیم بدام سر زلف
دیده بر دوختی از خلق جهان چون بازم.
سعدی.
ز نیکنامی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی.سعدی.
بیماریهای کبوتر: کبوتر را بیماریهای بسیار است از قبیل: سفیدک (خناق)، اسهال، آبله، سل، طاعون، صرع، فلج و طمعه. (از مجله یغما اسفند 1336).
رنگ های کبوتر: کبوتر از نظر رنگ به انواع زیر تقسیم و نامگذاری می شود: سفید، زاغ، سبز، گلی، زرد، قهوه ای، کاغذی، آینه، سُرو، سرو چخماقی، کوهی، سبز کوهی، فولادی، نقره ای، گل افشان، هفت رنگ. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- جلد کردن کبوتر؛ یعنی شناساندن بام و محل و منطقهء پرواز و آماده کردن کبوتر برای پروازهای طولانی. (از مجلهء یغما شماره اسفند 1336).
- کبوتر پاک؛ کبوتری است که رنگ پرهایش با آنچه در رنگ های کبوتر بیان شد کاملا تطبیق کند.
- کبوتر پرپا؛ نوعی از کبوتر که پر بر پا دارد و سست پرواز باشد. (آنندراج) (از غیاث) :
ز بسکه ریشه دوانیده از رطوبت می
بط شراب برنگ کبوتر پرپا.
ملاطغرا (از آنندراج).
سست است چون کبوتر پرپا ز بخت من
قاصد ز پای خویش اگر پر برآورد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کبوتر پشت دار؛ که فقط پر روی کت او رنگی و بقیهء پرهایش سفید است و بدین نامها خوانده شود: پشت سیاه، پشت قرمز... و غیره. در صورتی که یک کت کبوتر رنگی باشد اصطلاحاً «یک کتی» نامند.
(از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر پلنگ؛ سفید است و خالهای سیاه دارد. هرگاه تعداد پرهای سیاه بیش از سفید باشد آن را «سیاه پلنگ» نامند. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر پیک؛ کبوتر قاصد. کبوتر نامه بر :
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها.مولوی.
- کبوتر تودُم دار؛ کبوتری است که میان پرهای دمش یک یا چند پر رنگی باشد.
- کبوتر چاه و کبوتر چاهی؛ کبوتری که در چاه آشیان داشته باشد. (آنندراج) :
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن کبوتر چاه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
از روی تو رنگ روی من کاهی شد
وز چشم تو خون چشم من راهی شد
راحت به زنخدان تو از بس که گرفت
مرغ دل من کبوتر چاهی شد.
محمدرضای خوانساری (از آنندراج).
- کبوتر حرم؛ حرم گرداگرد خانه کعبه است که قتل آدمی و حیوانات در آن حرام است و بمعنی جای محفوظ هم آمده است و کبوتر حرم، کبوتری است که بواسطهء مجاورت با حرم شکارش ممنوع است. (از آنندراج) :
تا بقا شد کبوتر حرمش
نقطهء شین عرش دانهء اوست.خاقانی.
اگر چه باز سپید است جان خاقانی
کبوتر حرم است احترام او زیبد.خاقانی.
- || زن والانسب که به دست آوردنش محال باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کبوتر خال قرمز؛ که سفید است و در تنش پرهای قرمز دارد. در صورتی که تعداد پرهای قرمز بیش از سفید باشد«قلمکار» نامند. خال زرد و خال پیس نیز از انواع آن است. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر «در رو» و «تنگ بام دار»؛ کبوتری است که دارای کیفیت پرش (معلق زدن و بالا رفتن) و کمیت پرش (توانائی و طاقت پرواز) خوب باشد و اینگونه کبوتر مرغوب و گرانبهاست. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر دشتی؛ کبوتر باطوق. خر کبوتر. ورشان. یمام. یمامه. یَمّ. (یادداشت مؤلف).
- کبوتر دم سفید؛ کبوتری است که اندامش رنگین برنگهای مذکور و تنها دمش سفید است. در نامگذاری ابتدا نام رنگ و سپس «دم سفید» اضافه می کنند: زاغ دم سفید، سبز دم سفید... و غیره.
- کبوتر زرین؛ کبوتر که برنگ زر (طلا) نماید. که همرنگ زر باشد. طلائی :
روز نو چون کبوتر زرین
بر زمین(4) پَرِّ اخضر افشانده ست
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست.خاقانی.
- کبوتر سفید؛ که رنگ پرهایش بطور کامل، در تمام تنش سفید است.
- کبوتر شاهزاده؛ کبوتری است که سر و گردن و دم از پر هفتم بال ببعد (از جانب بدن) سفید و بقیه پرهایش به رنگهای مذکور در رنگهای کبوتر است. در نامیدن ابتدا کلمهء شاهزاده و بعد نام رنگ کبوتر را آورند: شاهزاده زرد، شاهزاده قرمز و غیره. (شاهزاده زرد را «کشگرک» نامند) (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر صحرائی؛ نوعی کبوتر وحشی که دست آموز نیست. کبوتر چاهی. کبوتر حضرتی. و او اغلب در شکاف سنگها زیست کند. (قاموس کتاب مقدس) :
چو بیدردان مدان از حال مجنون بی خبر ما را
کبوترهای صحرایی است مرغ نامه بر ما را.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- کبوتر طوقی؛ که تمام پرهای بدنش سفید است و دور گردن طوقی رنگین دارد. در نامگذاری ابتدا نام طوقی و سپس نام رنگ کبوتر را می آورند: طوقی سیاه، طوقی قرمز، طوقی زرد... و غیره.
- کبوتر غلط؛ کبوتری است که رنگ پرهایش (و بعضی گویند رنگ دمش) با آنچه در رنگهای کبوتر گفته شد تطبیق نکند.
- کبوتر کله دار؛ که همهء پرهای بدنش سفید است ولی سر تا قسمتی از سینه رنگین است و برحسب رنگ سر، کله سیاه، کله قرمز، کله برنجی و غیره نامند.
- کبوتر گردن برنجی؛ آن است که خالهای ریز در قسمت گردن دارد.
- کبوتر لک دوش؛ آن است که چند خال رنگین روی دوش داشته باشد.
- کبوترنامه(5)؛ کبوتر نامه بر. مرغ نامه بر. مرغ نامه آور. نامه آور. (یادداشت مؤلف). گونه ای کبوتر که بمنظور نامه رسانی خصوصاً در جنگها مورد استفاده قرار می گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- کبوتر نامه رسان؛ کبوتر نامه بر. کبوتر قاصد. (فرهنگ فارسی معین). کبوتر رسائلی. (صبح الاعشی). گران قیمت تر و بلندمرتبه تر کبوتران، کبوتر نامه بر است که پادشاهان برای حمل مکاتبات از آن استفاده می کنند و به «َهدی» تعبیر می شود. رجوع به صبح الاعشی ج 14 ص 379 شود.
- کبوتر نیم طوقی؛ که نظیر طوقی است منتها طوق روی نیمی از گردن را گرفته است.
- کبوتر هما؛ کبوتری است که دارای چند لکهء زرد و سیاه مخلوط و نامرتب باشد. استادان فن این نام را از آن کبوتری دانند که سر تا دمش سفید، چشمش سفید، نوکش کوتاه و سفید و دارای یک پر کاکل باشد. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
- کبوتر هوایی؛ کبوتری که چون دیگر کبوتران دست آموز نیست و نشست و خاست منظم ندارد :
مرغی که کبوتر هوایی است
بر گوشهء دام باز بستیم.خاقانی.
- کبوتر یاهو؛ نوعی از کبوتر که صدای یاهو دهد. (آنندراج). نوعی از کبوتر که آواز یاهو دهد. (غیاث اللغات). تعبیری است از تطبیق آهنگ کلمهء «یاهو». در اصطلاح کبوتربازان چنین کبوتران را کبوتر یاهو نامیده اند همچنانکه آوای دستهء دیگر از کبوتران را با «یا کریم» برابر دانسته و کبوتر «یاکریم» گفته اند. این کبوتران یاهو به کلی سفیدند و پاها و پنجه هاشان پوشیده از پر است. یاکریم شبیه قمری و بهمان اندازه است، طوق سیاه بگردن دارد و رنگ آن شیری است.
- کبوتر یک رنگی یا تخته ای؛ کبوتری است که از سر تا دم پرهای یک رنگ یا رنگی مخلوط داشته باشد. (از مجلهء یغما اسفند 1336).
(1) - از کبود (آبی). هندی باستان kapota(کبوتر، خاکستری)، پهلوی kapotar (کبوتر). (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: شدش مویکان زرد.
(3) - ظ: نخواهد (؟) یا: نپاید. (یادداشت مؤلف).
(4) - ن ل: بر سرش.
(5) - Pigeon voyageur.
کبوترآسا.
[کَ تَ] (ص مرکب) کبوتروار. چون کبوتر. مانند کبوتر :
دارم دلکی کبوترآسا
پیش تو کنم به عید قربان.خاقانی.
رجوع به کبوتروار شود.
کبوتران.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان منگره بخش الوار گرم سیری شهرستان خرم آباد. سکنه 204 تن. محصول غلات، انار، انجیر، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبوتر باختن.
[کَ تَ تَ] (مص مرکب)کبوتربازی کردن. کبوتر پراندن بلکه کسی که کبوتر باختن یا شطرنج یا قمار عادت گیرد چنان طبع وی گردد که همهء راحتهای دنیا و هر چه دارد، اندرسر آن دهد و دست از آن بدارد. (یادداشت مؤلف).
کبوترباز.
[کَ تَ] (نف مرکب) که کبوتر باختن کار دارد. که در کار پرورش و پرواز دادن و باختن کبوتر اهتمام دارد. کسی که با کبوتران بازی می کند و در طیران و پرواز آنها گرو می بندد. (ناظم الاطباء). || کبوتربان. (ناظم الاطباء). زَجّال. (ملخص اللغات حسن خطیب). || کنایه از محیل و مکار است. || کنایه از رند پرکار است. (آنندراج) :
کی جواب نامه آید زان سراپا ناز من
کرد ضبط نامه بر شوخ کبوترباز من.
اشرف (از آنندراج).
کبوتربازی.
[کَ تَ] (حامص مرکب)عمل کبوترباز. کار کبوترباز. در فرهنگ فارسی معین آمده است: کبوتر بازی در ایران به صورت فنی درآمده است، شامل شناسایی انواع کبوتران و عادات و شیوهء پرواز و تربیت و تغذیهء آنها و فریفتن کبوترهای دیگران و کشیدن آنها بخانهء خود. کبوتربازی اصطلاحات خاصی دارد که بعضی مشترک همهء نواحی و برخی مختص ناحیه ای خاص است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کبوترباز شود.
کبوتربان.
[کَ تَ] (ص مرکب، اِ مرکب)پرورنده و تربیت کنندهء کبوتران. نگهبان کبوتران. || کبوترباز. (از ناظم الاطباء). رجوع به کبوترباز شود.
کبوتربچه.
[کَ تَ بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / بَچْ چِ] (اِ مرکب) جوجهء کبوتر. جوجه کفتر. (یادداشت مؤلف). چوزهء کبوتر. (ناظم الاطباء). جَوزَل. (منتهی الارب) (دهار). مِرعَش. عاتق. (دهار). فرخ حمام. (از مخزن الادویه). حُر. (منتهی الارب). || نوعی غذا که از کلهء خشخاش نارسیده و گوشت چربی دار سرخ کرده سازند. (ناظم الاطباء).
کبوترخان.
[کَ تَ] (اِ مرکب) برج حمام. برج کبوتر. کفترخان. کبوترخانه. باروگونه ای که کنند و در آن لانه های کبوتران سازند. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح بنّایی سوراخها که در زیر حمام برای نقل حرارت سازند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کبوترخانه شود.
کبوترخان.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه در 24 هزارگزی جنوب تربت حیدریه و 20 هزارگزی خاور شوسهء عمومی تربت به زاهدان. جلگه ای و معتدل است 128 نفر سکنه دارد. آب از قنات. محصول: غلات، ابریشم، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کبوترخانه.
[کَ تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایی که برای کبوتران اهلی سازند. کبوترخان. وَردَه. (از یادداشت مؤلف). آنجا که کبوتران خانه کنند. برج کبوتر. بنایی که به آشیانهء کبوتر اختصاص دارد و آن معمو بصورت برجی باشد : و اندر وی کاخی و کبوترخانه ای ساخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص35).
کعبهء ملک است صحن بارگاهش کز شرف
باغ رضوان را کبوترخانه اندر ساختند.
خاقانی.
و رجوع به کبوترخان شود.
کبوترخانه.
[کَ تَ نَ] (اِخ) دهی است میان نیشابور و سرخس در 24 فرسنگی راه مروالرود به شبرقان. رجوع به نزهة القلوب مقاله سیم چ اروپا ص 175 شود.
کبوتردره.
[کَ تَ دَ رَ] (اِخ) نام ایستگاه هشتم راه آهن تهران به بندرشاه میان بنکوه و سیمن دشت در 147 هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).
کبوتردم.
[کَ تَ دَ] (اِ مرکب) کنایه از بوسهء با صدا. || کنایه از بوسهء خاطرخواه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). بوسهء خاطرخواه. (غیاث اللغات). بوسهء خاطرخواه خوردن باشد. (برهان). || کنایه از دهان بر دهان مطلوب گذاشتن و زبان مطلوب را مکیدن. (برهان) :
در بزم وصال دوش دل محرم بود
خاطر چو نهال آرزو خرم بود
گنجشک نهاده سینه بر سینهء باز
تا صبح مدار بر کبوتردم بود.
ظهوری (از آنندراج).
کبوتردم.
[کَ تَ دُ] (اِ مرکب) دم کبوتر. || علاقهء دستار و کمربند را گویند که بر یک طرف راست ایستاده باشد. (برهان). شمله. || (ص مرکب) (در اصطلاح خطاطان) قلمی است به طرز خاص تراشیده که مشابه به دم کبوتر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
سعید اشرف (از آنندراج).
کبوتر دوبامه.
[کَ تَ رِ دُ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کبوتری است که آشیانهء معین نداشته باشد. (آنندراج). کبوتر دوبرجه. || کنایه از شخص هردری است که به یک جا ثبات و قرار نگیرد. (آنندراج). شخصی که به یک جا ثبات و قرار نگیرد. (فرهنگ فارسی معین) :
جایی نمی روم ز در و بام این حرم
نی زان کبوتران دو رنگ دوبامه ام.
سنجر کاشی (از آنندراج).(1)
|| زنی که بجز شوهر خود با دیگران رابطه دارد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - این بیت در اشعار شفیع اثر نیز دیده شده است. (آنندراج).
کبوتر دوبرجه.
[کَ تَ رِ دُ بُ جَ / جِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کبوتر دوبامه. کبوتر دوبرجی. رجوع به کبوتر دوبامه و کبوتر دوبرجی شود.
کبوتر دوبرجی.
[کَ تَ رِ دُ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کبوتر دوبامه. کبوتر دوبرجه. || قطره زن. هرجایی. هرزه گرد. هرزه کار. سگ پاسوخته. پاسوخته. بی سکون. کنایه از شخصی که بر یکجا و یک کار قرار نگیرد. (مجموعهء مترادفات ص 286). رجوع به کبوتر دوبامه و کبوتر دوبرجه شود.
کبوتردون.
[کَ تَ] (اِخ) دهی از توابع مشهد سر مازندران. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 157 شود.
کبوتر زدن.
[کَ تَ زَ دَ] (مص مرکب) با تیر زدن کبوتر. شکار کردن کبوتر. کبوتر شکار کردن.
کبوترصفت.
[کَ تَ صِ فَ] (ص مرکب، ق مرکب) کبوتروار. کبوترآسا :
بهر آن نامه کبوترصفت آید ز فلک
نسر طائر که پرافشان به خراسان یابم.
خاقانی.
کبوترفام.
[کَ تَ] (ص مرکب) به رنگ کبوتر :
هست روی هوا کبوترفام
ز آتش ارزن فشان کنید امروز.خاقانی.
کبوترقیمت.
[کَ تَ مَ] (ص مرکب)ارزان قیمت. کم بها :
من کبوترقیمتم بر پای دارم سر بها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام(1).
خاقانی.
(1) - بر پای کبوتر معلَّم و قاصد، قطعه زری بندند که اگر گرفتار شود بدانند که جنس اعلای کبوتر و معلَّم است زر از پای او برگیرند و دست از ریختن خون او بازدارند. (حاشیهء دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 20).
کبوترگاه ده.
[کَ تَ دِ] (اِخ) دهی از توابع شهرستان آمل. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص153 شود.
کبوتر گرفتن.
[کَ تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کبوتر شکار کردن. کبوتر زدن. بدست آوردن کبوتر. در اختیار آوردن کبوتر :
باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند.خاقانی.
- به کبوتر گرفتن؛ با کبوتر گرفتن. بوسیلهء کبوتر شکار کردن و بدام انداختن :
باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند.خاقانی.
کبوترگیر.
[کَ تَ] (نف مرکب) کبوتر گیرنده. زُمَج. (دهار).
کبوترلان.
[کَ تَ] (اِ مرکب) لانهء کبوتر. آشیانهء کبوتر.
کبوترلان.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان قیلاب، بخش اندیمشک شهرستان دزفول. سکنه 150 تن. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبوترلان.
[کَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد است که 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبوترنمای.
[کَ تَ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) که همچون کبوتر جلوه کند. که همانند کبوتر به نظر آید :
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.نظامی.
کبوتروار.
[کَ تَرْ] (ص مرکب، ق مرکب)چون کبوتر. مانند کبوتر. کبوترآسا :
دیده ام سرچشمهء خضر و کبوتروار آب
خورده و پس جرعه ریزی در دهان آورده ام.
خاقانی.
کبوتروار آب.
[کَ تَرْ] (اِ مرکب) کنایه از پایاب است و آن جایی باشد از رودخانه که پیاده توان گذشت. (برهان) (آنندراج). این عنوان ظاهراً از بیت خاقانی به غلط استنباط شده است :
دیده ام سرچشمهء خضر و کبوتروار، آب
خورده و پس جرعه ریزی در دهان آورده ام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 256).
کبوتری.
[کَ تَ] (ص نسبی) منسوب به کبوتر. رجوع به کبوتر شود.
کبوتری.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. 85 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبوتک.
[کَ بُ کَ] (اِ) نوعی سنگ قیمتی که در کتیبه های شوش نام آن آمده و آن را از سغد می آورده اند. داریوش بزرگ پادشاه هخامنشی از آن در قصر شوش بکار برده است. (ایران باستان ج 2 ص 1606 و 1607).
کبوثل.
[کَ بَ ثَ] (ع اِ) نوعی از ملخ است بگفتهء ابن خالویه. (از منتهی الارب).
کبوج.
[کَ] (اِخ) کبوجیه. مسعودی در مروج الذهب (چ قاهره ج 1 ص 98) قنوج ضبط کرده. قنوج هم در اصل قبوج بوده، تردیدی نیست که «ب» از اشتباه کاتب مبدل به «ن» گشته است و قبوج هم معرب کبوج است. (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 478 - 479). رجوع به کبوجیه شود.
کبوجیه.
[کَ یَ / یِ] (اِخ)(1) پسر ارشد کورش و از شاهدختی هخامنشی بود. در هشت سال آخر سلطنت پدر، با وی شرکت و عنوان پادشاه بابل را داشت. (530 - 552 ق. م.) پس از مرگ پدر، بردیا برادرش را که باعث اغتشاشات و نهضتها شده بود بقتل رساند و نظم را در ایران برقرار کرد سپس در رأس سپاهیان خود بسوی درهء نیل حرکت کرد و بیاری بدویان از صحرای سینا گذشت و مصر را فتح کرد و یکی از عمال مصری را مأمور ادارهء مملکت کرد. قسمتی از دنیای یونانی و ثروتمندترین آنها را نیز به تصرف آورد. به حبشه لشکر کشید و قسمتی از آن را تصرف کرد اما در بازگشت حین عبور از صحرا قسمت اعظم سپاهیان خود را از دست داد. در سال 552 ق. م. گوماتای مغ، که از کشتن بردیا آگاه بود، خود را بردیا خواند و همهء ایالات شاهنشاهی را به اطاعت آورد. کبوجیه از شنیدن این خبر طی بحران جنونی که به آن مبتلا بود خویش را مجروح کرد و درگذشت. رجوع به ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین و تاریخ ایران باستان پیرنیا و نیز رجوع به کبوج شود.
(1) - (Canbyses) Cambyse در کتیبهء بیستون (بغستان) Kabujya، در نوشته های یونانی Kambyses، در آثار الباقیهء بیرونی «قمب سوس» و «قمبوزس» و در مختصرالدول ابوالفرج بن عبری قمباسوس است. (حاشیهء ایران از آغاز تا اسلام، تألیف گیرشمن، ترجمهء دکترمعین ص 127).
کبوجیه.
[کَ یَ / یِ] (اِخ) موسوم به کبوجیهء دوم. پسر کورش دوم بود و با ماندان، دختر آخرین پادشاه ماد ازدواج کرد و پسری از او داشت که معروف به کورش سوم (بزرگ) است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1625 و ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین شود.
کبوجیه.
[کَ یَ / یِ] (اِخ) کبوجیهء سوم پسر کورش بزرگ و برادر بردیا است که در سال 522 ق. م. وفات یافت و پس از فوت او سلطنت به داریوش پسر وشتاسب یعنی به شاخه ای که از اعقاب آیارمنا بود، منتقل گردید. (از تاریخ ایران باستان ج2 ص 1625 و 1626).
کبود.
[کَ] (ص) رنگی است معروف که آسمان بدان رنگ است. (برهان). نیلگون. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیلی. لاجوردی. هر چیز که به رنگ نیل باشد. (ناظم الاطباء). ازرق. زاغ. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). نیلوفری. کاس. زرقاء. (یادداشت مؤلف). اَمْلَح. (منتهی الارب) :
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه.فردوسی.
همه هر چه در چین ورا بنده بود
بپوشیدشان جامه های کبود.فردوسی.
همه رخ کبود و همه جامه چاک
بسر برفشانده برین سوک خاک.فردوسی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
چو غوطه خورده در آب کبود مرغ سپید
ز چشم و دیده نهان شد در آسمان کوکب.
فرخی.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
خزان سترد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار زرد و آب کبود.
قطران (از آنندراج).
نه جامه کبود و نه موی دراز
نه اندرسجاده نه اندر وطاست.ناصرخسرو.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش.نظامی.
آتش که ظلم دارد می میرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر.خاقانی.
قبلهء تخت سفید تیغ کبودش بس است
خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد.
خاقانی.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت.مولوی.
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا می داری.
نظام قاری.
- پردهء کبود؛ خیمهء کبود. چرخ کبود. آسمان :
راز ایزد زیر این پردهء کبودست ای پسر
کی تواند پردهء راز خدایی را درید.
ناصرخسرو.
-جامهء کبود؛ جامهء سوک. جامهء تیره که در سوکواری به تن کنند :
همه هر چه در چین و را بنده بود
بپوشیدشان جامه های کبود.فردوسی
- جامهء کبود پوشیدن؛ لباس سیاه بر تن کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || عزاداری کردن. عزا گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامه کبود.
(مثنوی نیکلسن دفتر 3، ص 108).
- چرخ کبود؛ سپهر کبود. پردهء کبود. خیمهء کبود. کنایه از آسمان است :
چو نستور و چون شهریار و فرود
چو مردانشه آن تاج و چرخ کبود.فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از آب و باد و نه از گرد و دود.فردوسی.
از ایوان گشتاسب باید که دود
زبانه برآرد به چرخ کبود.فردوسی.
زیان دل و سود آنگه نمود
که شد آزموده ز چرخ کبود.فردوسی.
شهنشاه اکبر که چرخ کبود
کند روز و شب بنده وارش سجود.
اثیر اخسیکتی.
- حصار کبود؛ کبود حصار. کنایه از آسمان است :
بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود
ز سایهء سر کلکش حصار می سازد.خاقانی.
- خز کبود؛ خز که رنگ کبود دارد :
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.منوچهری.
- خیمهء کبود؛ خیمه و سراپردهء نیلی. چرخ کبود. سپهر کبود. پردهء کبود. کنایه از آسمان است :
گر راه بردمی سوی این خیمهء کبود
آنگه نشستمی که طنابش گسستمی.خاقانی.
این شیشه گردنان که از این خیمهء کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان.خاقانی.
- دولاب کبود؛ کنایه از آسمان است :
وین بلند و بی قرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
ناصرخسرو.
- دیبای کبود؛ دیبای خاکستری رنگ. جامهء ابریشمین و حریر برنگ کبود :
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 1).
- سپهر کبود؛ چرخ کبود. کنایه از آسمان است :
نموده خون عدو بر کشیده خنجر او
بگونهء شفق سرخ بر سپهر کبود.مسعودسعد.
- قبهء کبود؛ سپهر کبود. چرخ کبود. خیمهء کبود. کنایه از آسمان است :
ز اهل جنس(1) در این قبهء کبود که بود
که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود.
ناصرخسرو.
- کبود داشتن؛ لباس کبود و جامه عزا پوشیدن :
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام.خاقانی.
- کبود کیمخت؛ ساغری کبود. چرم تیره رنگ :
ز آسمان کان کبود کیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد.؟
- کبودی کبود؛ کبود تیره رنگ. (ناظم الاطباء). کبودی بسیار کبود. (یادداشت مؤلف).
- گل کبود؛ گل آب گون. نیلوفر. (یادداشت مؤلف) :
چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فروخفت زیر پردهء آب.فرخی.
گل کبود که برتافت آفتاب بر آن
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
(حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، از یادداشت مؤلف).
|| تیره. تار. سیاه. (یادداشت مؤلف) :
ز بانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود.فردوسی.
چو آگاهی آمد به نزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود.فردوسی.
پیش چشمت داشتی شیشهء کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود.مولوی.
زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در آن برق شمشیر و خود.سعدی.
- کبود ماندن کاری؛ تاریک و غیر روشن ماندن آن. مجازاً، مبهم ماندن آن. کشف و آشکار و واضح نشدن آن :
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود.مولوی.
|| رنگی از رنگهای اسب. اسب خاکستری. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبوده شود. || زیوری از زیورهای اسب. (یادداشت مؤلف). || رنگی از رنگهای خر. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نام کوهی. (ناظم الاطباء) (از برهان). گفته اند نام کوهی است. (آنندراج).
(1) - ن ل: ملک.
کبود.
[کَ] (اِ) اسم هندی شفنین بری است. (تحفهء حکیم مؤمن).
کبود.
[کُ] (ع اِ) جِ کبد [ کَ / کِ ] و کَبِد و این قلیل است. (از اقرب الموارد).
کبود.
[ ] (اِخ) شهری کوچک از (ولایت ارمن) و حقوق دیوانیش چهار هزار و سیصد دینار است. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص 101).
کبود.
[کَ] (اِخ) قریه ای است، بین آن و سمرقند چهار فرسنگ است. (معجم البلدان).
کبودار.
[کَ] (اِ مرکب) کبوددار. درخت کبوده. رجوع به کبوده شود.
کبودار.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان دالوند، بخش زاغه شهرستان خرم آباد. سکنه 96 تن. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کبودان.
[کُ] (اِ) صاحب برهان و به تبع او صاحب آنندراج گوید: تخمی باشد که سیاه دانه خوانند. و در فرهنگ جهانگیری نیز سیاه دانه دانسته شده است و در فهرست مخزن الادویه، اسم عربی شاهدانه مذکور گردیده است اما کلمه مصحف کنودان است بمعنی شاهدانه. رجوع به کنودان و کبودانه شود.
کبودان.
[کَ] (اِخ) (دریای...) دریای ارمینیه است. درازی او پنجاه فرسنگ است اندر پهنای سی فرسنگ. اندر میان این دریا دهی است کبودان گویند و این دریا را بدان ده باز خوانند و از گرد او آبادانی است و اندراو هیچ جانور نیست از شوری آبش مگر کرم. (حدودالعالم چ ستوده صص 14 - 23). و دمشقی در نخبة الدهر آرد: دریاچه ای است به ارمنستان. اما ظاهراً در گفتهء صاحب حدودالعالم و دمشقی تسامحی است بدین تعبیر که میان کلمهء اورمیه و ارمنیه (ارمنستان) خلط کرده اند. چه دریاچهء کبودان دریاچهء اورمیه امروزی است. و حمدالله مستوفی در نزهة القلوب دریاچه اورمیه را کبودان گفته است، همان دریاچه ای که نام کهن آن چیچست است و بنا بگفتهء مؤلف کتاب «کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او» ارامنه کپوتان یا کپوتان دزو Dzouمی گویند، مسعودی و ابن حوقل آن را بحیرهء کبودان خوانده اند. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او حاشیهء ص 161). دریاچهء شاهی. دریاچهء ارومیه. (یادداشت مؤلف). کَپوتا. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او حاشیهء ص 161). رجوع به چیچست شود.
کبودان.
[کَ] (اِخ) دهی است در میان دریاچهء اورمیه که بر جزیره ای قرار داشته است. و اما اندر دریای ارمینیه (صحیح اورمیه) یک جزیره است بر او یک ده است آنرا کبودان خوانند جایی با نعمت و مردم بسیار. (حدودالعالم چ ستوده، ص 23). ابی دلف در سفرنامه گوید: کوهی است میان دریاچهء اورمیه در آن قریه هایی وجود دارد که محل سکونت و توقف دریانوردان و کشتی های دریاچه است. (سفرنامهء ابودلف در ایران ترجمهء ابوالفضل طباطبائی ص 48). پرفسور مینورسکی در توضیح عبارت سفرنامه افزاید: کبوذان (کبودان) نام خود دریاچه است. ولی مسعودی معتقد است که نام دریاچه، از نام قلعهء قریه گرفته شده است. عبارت ما، به جملهء مسعودی (کتاب التنبیه ص 75) نزدیک است وی می نویسد: «و بحیرة کبودان... لایتکون ذی روح فیها و هی مضافة الی قریة جزیرة فی وسطها تعرف بکبوذان یسکنها ملاحوا المراکب التی یرکب فیها فی هذه البحیرة و تصب الیها انهار کثیرة»، در دریاچهء کبوذان جانداری وجود ندارد و آن ضمیمهء قریه ای است واقع در میان جزیره ای که کبودان نامیده می شود و ملوانانی که با کشتی در این دریاچه رفت و آمد می کنند در آن قریه سکونت دارند و رودخانه های بسیار بدانجا می ریزد. (تعلیقات مینورسکی بر سفرنامهء ابودلف در ایران ترجمهء ابوالفضل طباطبائی ص 107 و 108).
کبودان.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 132 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کبودان.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. کوهستانی، معتدل. دارای 346 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کبودان.
[کُ] (اِخ) نام قریه ای است از مضافات نیشابور. (آنندراج) (برهان) :
بود آن قریه را کبودان نام
پیر زالی در آن گرفته مقام.
جامی (از فرهنگ جهانگیری).
کبودانه.
[کُ نَ] (اِ مرکب) به فارسی اسم شهدانج است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف کنودانه باشد از: کنو (= کنف) + دانه. رجوع به کُبودان و کنودانه شود.
کبود ایوان.
[کَ اَیْ / اِیْ] (اِ مرکب) ایوان کبود. || کنایه از آسمان است :
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان.خاقانی.
کبود پشت.
[کَ پُ] (ص مرکب) که پشت کبود دارد. || (اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان). آسمان. (مجموعهء مترادفات). و رجوع به کبود حصار و کبود تشت شود.
کبودپوش.
[کَ] (نف مرکب) که کبود پوشد. که جامهء کبود به تن کند. ازرق پوش :
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگدخستهء عوام.خاقانی.
دل را کبودپوش صفا کرده ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشیددیده ایم.خاقانی.
کبود پوشیدن.
[کَ دَ] (مص مرکب)جامهء کبود به بر کردن. || جامهء نیلی به علامت سوکواری بر تن کردن. جامهء عزا پوشیدن :
چهل روز سوک پدر داشت شاه
بپوشید لشکر کبود و سیاه.فردوسی.
گر تو کبود پوشی همچون فلک در این ره
پس چون فلک چرا تو دایم به سر نگردی.
عطار.
کبودپیرهن.
[کَ هَ] (ص مرکب) که پیراهن کبود دارد. نیلی پیراهن. || آنکه به علامت سوکواری پیراهن کبود پوشد. کبودجامه :
ماهتان در صفر سیاه شده ست
زان چو گردون کبودپیرهنید.خاقانی.
رجوع به کبودجامه شود.
کبود تشت.
[کَ تَ] (اِ مرکب) تشت کبود. تشت نیلی. || کنایه از فلک و چرخ و آسمان است. کبود طست. کبود طشت. رجوع به کبود طست و کبود طشت شود.
کبودجامه.
[کَ مَ / مِ] (ص مرکب) آنکه جامهء کبود پوشد. ازرق پوش. کبود پوش. کبودپیرهن :
چرخ کبودجامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهء عید گستری.
خاقانی.
|| مجازاً سوکوار.
کبودجامه.
[کَ مَ] (اِخ) شاه کبودجامه، معاصر تکش خوارزمشاه بوده و شعر نیکو می گفته است، و شاهد این معنی و این نام بیت اوست که گفته
جامه ام را نام از سودای تو گشته کبود
ورنه نام جامهء من اطلس و دیباستی.
(آنندراج).
نصرت الدین، معاصر سلطان تکش خوارزمشاه بود، و سلطان تکش عزم گرفتن او کرد و فرمان داد تا سر او را به خدمت آرند اما او خود به خدمت آمد و این رباعی بفرستاد:
من خاک تو در چشم خرد می آرم
عذرت نه یکی، نه ده، که صد می آرم
سر خواسته ای به دست کس نتوان داد
می آیم و بر گردن خود می آرم.
و تکش وی را بخشید.
(لباب الالباب چ سعید نفیسی ج 1 ص 52 و 53).
کبودجامه.
[کَ مَ] (اِخ) رکن الدین اسپهبد از امرای مازندران بود و در هنگام حملهء مغول و فرار سلطان محمد خوارزمشاه به گیلان و مازندران امرای آنجا همه مقدم او را گرامی داشتند جز همین اسپهبد کبود جامه که با مغولان بر ضد او یار شد و بیاری ایشان بر ممالک از دست رفتهء خود مسلط گردید زیرا خوارزمشاه در هنگام تسخیر مازندران عم و پسرعم او را کشته و متصرفات ایشان را گرفته بود. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 40 و حبیب السیر ج 3 چ کتابخانهء خیام شود.
کبودجامه.
[کَ مَ] (اِخ) حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در ذکر ولایت مازندران آرد: «کبودجامه ولایتی است، و اکنون چون جرجان خراب است. مجموع ولایت داخل کبود جامه است حاصلش ابریشم و انگور و غلهء بسیار می باشد و ولایتی عریض است. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص 160). و در جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: ابریشم بسیار از آنجا بدست می آمد و زمینهای غله خیز و تاکستانهای بزرگ داشت و سرزمینی بغایت حاصلخیز بود ولی در نتیجهء لشکرکشیهای امیرتیمور در پایان قرن هشتم ویران گردید. ظاهراً روعد یا روغد که در ضمن جنگهای امیرتیمور از آن نام برده شده و هنگام لشکرکشی در مازندران سر راه او بوده جزء ولایت کبود جامه بوده است. (از ترجمهء جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ص 401).
کبودجامه.
[کَ مَ] (اِخ) نام طایفه و ایلی است در حوالی گرگان و استرآباد که تا نزدیکی خوارزم نشست داشته اند. (آنندراج).
کبودجامه شدن.
[کَ مَ / مِ شُ دَ] (مص مرکب) جامه به رنگ کبود پوشیدن. || مجازاً، سوکوار شدن. عزادار شدن :
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبودجامه شد از ماتم وفا.خاقانی.
کبودچشم.
[کَ چَ / چِ] (ص مرکب) آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج). ازرق. (ترجمان القرآن). زاع. زاغ چشم. سبزچشم. زرقاء. (یادداشت مؤلف) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص 305).
کبودچشم شدن.
[کَ چَ / چِ شُ دَ](مص مرکب) اِزْرِقاق. (منتهی الارب). چشمی به رنگ ازرق داشتن. زاغ چشم گشتن.
کبود حصار.
[کَ حِ] (اِ مرکب) بمعنی کبود تشت است که کنایه از آسمان باشد. (برهان). کبود حصار. کبود طشت. کنایه از آسمان است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آسمان اول. (مؤید الفضلاء). آسمان. (مجموعهء مترادفات ص 10) :
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
بجرم آدم ماضی مطیع برزگرم.سنائی.
دیده بانان این کبود حصار
روز کورند یا اولوا الابصار.خاقانی.
کبود خراس.
[کَ خَ] (اِ مرکب) آسیای کبودرنگ. || کنایه از آسمان است. کبود حصار. کبود طشت :
ای خداوند این کبود خراس
بر تو از بنده صد هزار سپاس.ناصرخسرو.
کبود دره.
[کَ دَ رَهْ] (اِخ) از دیه های الجبل بوده است به قم. (تاریخ قم ص 136).
کبود دشت.
[کَ دَشْ] (اِخ) نام پیشین محل قم بوده است. در تاریخ قم آمده است: «... آب تیمره و انار بدین زمین که امروز قبضهء قم است جمع می شد... و بحوالی و جوانب آن انواع گیاه رسته شد و علفزار گشت چنانکه چراگاه دواب بود و روزگار از کثرت نبات و گیاه که بدین موضع بود سبز شده تا غایت که این موضع را کبود دشت نام کرده بودند». (از تاریخ قم ص 20 و 21).
کبودر.
[کَ دَ] (اِ) کرمکی باشد در آب و آن را ماهیان کوچک خورند. (برهان). کرمکی خرد بود که در آب خورش ماهی خرد بود. (اوبهی). کرمی است خرد و کوچک و آبی که ماهیان آن را خورند. (آنندراج). کرمکی باشد خرد در آب و آن خورش ماهی خرد باشد. (صحاح الفرس). کرمکی باشد آبی که آن را ماهیان کوچک بخورند. (فرهنگ جهانگیری). کرمکی بود خرد در آب خورش او ماهی خرد بود(1). (فرهنگ اسدی). نزد بعضی اسم کرمی است که در آب می خورد ماهی را. (مخزن الادویه)(2) :
ماهی آسان گرد کبودر گویی(3)
بولت ماهی است و دشمنانت کبودر(4).
رودکی (از لغتنامهء اسدی ص 160).
|| بعضی گویند مرغی است آبی و ماهیخوار و آن را بوتیمار خوانند. (برهان). به فارسی بوتیمار را نامند. (مخزن الادویه). صاحب آنندراج نویسد: «شمس فخری آن را بمعنی بوتیمار دانسته است و در دنبالهء مطلب چنین آورده است:
تو همچون همائی بر اوج سعادت
حسود تو بر آب غم چون کبودر.
بمعنی کرم انسب است چرا که بوتیمار در آب متکون نمی شود و بر لب آب می نشیند اگر گفتی بر آب غم، افادهء لب آب کردی، چون بوتیمار را مرغ غم خوراک گویند، مناسبتی داشتی والله اعلم بالصواب». (آنندراج). || صورتی است از کبوتر (به تبدیل تاء به دال). رجوع به کبوتر شود.
(1) - ظ: او خورش ماهی خرد بود. (یادداشت مؤلف).
(2) - در متون مختلف به دو صورت مذکور آمده است.
(3) - ن ل: کبوتر. (رشیدی).
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهی است و دشمنانت کبودر
(4) - ن ل: کبوتر. (رشیدی).
کبودرآهنگ.
[کَ دَ هَ] (اِخ) نام یکی از قرای همدان است و طائفهء جلیله حاجی لر قراقوزلو در آن متمکن و متوطن اند و فخرالمحققین حاجی محمد جعفر، متخلص به مجذوب صاحب مراحل السالکین و غیره از آنجا بوده و در سنهء 1238 ه . ق. در حوالی مرقد سید حمزه در تبریز رحلت نموده و تکیهء متعلق به ایشان معروف است. (آنندراج).
کبود زره.
[کَ زِ رِ] (اِخ) از طسوج جبل بوده است به قم. (تاریخ قم ص 118).
کبودزنی.
[کَ زَ] (حامص مرکب)خال کوبی. وشم. رجوع به خال کوبی شود.
کبودسینه.
[کَ نَ / نِ] (ص مرکب) که سینه و صدر برنگ نیلی دارد.
- کبودسینه کردن؛ بر اثر زخم دست به رنگ کبود و نیلی کردن سینه :
سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
کبود شدن.
[کَ شُ دَ] (مص مرکب)نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن :
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهء دست آینهء زانوی من.
خاقانی.
|| سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن :
ز بیراهی کار کرد تو بود
که شد روز بر شاه ایران کبود.فردوسی.
کبود طست.
[کَ طَ] (اِ مرکب) تشت کبود. || کنایه از آسمان است. (برهان) :
خایهء زر پرید مرغ آسا
از پی این کبود طست آخر.
خاقانی.
و رجوع به کبود طشت شود.
کبود طشت.
[کَ طَ] (اِ مرکب) تشت کبود. || کنایه از آسمان است. (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات). کنایه از آسمان باشد. (آنندراج) (از برهان). رجوع به کبود طست و کبود تشت شود.
کبود غدیر.
[کَ غَ] (اِ مرکب) آبگیر کبودرنگ. || کنایه از آسمان است. (مجموعهء مترادفات ص11). کبود حصار. کبود طشت :
ز مهر زورق سیمین ماه بر خورشید
هزار چشمهء سیماب از این کبود غدیر.
سعدی (از مجموعهء مترادفات).
و رجوع به کبود طشت و کبود تشت شود.
کبودفام.
[کَ] (ص مرکب) کبودرنگ. برنگ کبود.
کبود کردن.
[کَ کَ دَ] (مص مرکب) نیلی کردن. به رنگ کبود درآوردن. ازرق ساختن :
هان تا نفریبد این عجوزت
چون خود نکند کبود و کوزت.نظامی.
کبودکمر.
[کَ کَ مَ] (اِخ) دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنه 507 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 175).
کبود گنبد.
[کَ گُم بَ] (اِخ) قصبهء مرکزی بخش کلات شهرستان دره گز. کوهستانی. معتدل. سکنه، 8229 تن. آب آن از چشمه سار و رودخانه. محصول آن غلات، برنج و میوه. شغل اهالی، زراعت، کسب و تجارت و مالداری و قالیچه بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کبود گنبد.
[کَ گُم بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران. جلگه ای، معتدل. دارای 209 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 174).
کبودوش.
[کَ وَ] (ص مرکب) نیلی رنگ. (ناظم الاطباء). کبودفام. کبودرنگ.
کبوده.
[کَ دَ / دِ] (اِ) رنگی از رنگهای اسب. کبود. || مجازاً، اسب :
چرخ است کبوده ای به داغش
افشرده بزیر ران دولت.خاقانی.
و رجوع به کبود شود. || درختی باشد بزرگ که تنهء آن لطیف و خوش آیند باشد. (برهان). درختی از جنس سپیدار از تیرهء بیدها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 272). کبوده همان سپیدار است که گونه ای از گونه های صنوبر است(1). (درختان جنگلی ص 126). نوعی است از سپیددار که کبوده گویند و برگ آن کبود رنگ تر، و در تبریز می باشد، و آن را پسندیده دارند، به سبب آنکه محکم تر و راست تر از درخت سفید دارست. (از فلاحت نامه). کبوده که سفیدار نیز خوانده شده محتمل است که درخت راجی سفید باشد که بسبب سفید بودن پشت برگهایش چنین نامیده شده است. درختی است خوش نما و سایه دار که در فلسطین و حوالی آن بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به سپیدار و صنوبر شود. || بعضی گویند درخت پشه غال است. (برهان). بعضی درخت پشه دار را دانند. (آنندراج). || نوعی از بید هم هست. (برهان). نام درختی است مانند بید. (آنندراج). به فارسی سیاه بید را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بعضی گویند درخت بیدمشک است. (برهان). گفته اند که خلاف بلخی است که به فارسی بیدمشک نامند. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی نوعی از خلاف است. (از فهرست مخزن الادویه).
(1) - Populus alba.
کبوده.
[کَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیر کوه، بخش قاین، شهرستان بیرجند، جلگه و گرمسیر. دارای 140 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کبوده.
[ ] (اِخ) از دیه های جاست است به ناحیت قم. (از تاریخ قم ص 138).
کبوده.
[کَ دَ] (اِخ) نام چوپان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832 - 833) :
کبوده بدش نام و شایسته بود
به شایستگی نیز بایسته بود.فردوسی.
کبوده بیامد چو دیوی سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه.فردوسی.
برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش.فردوسی.
کبودی.
[کَ] (حامص) نیلگونی. آسمانگونی. (ناظم الاطباء). زرقة. (ترجمان القرآن) :
تا بود لعلی نعت گلنار
چون کبودی صفت نیلوفر.فرخی.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.خاقانی.
- کبودی رنگ؛ رنگ آسمان گونی. رنگ لاجوردی. (ناظم الاطباء).
|| تیرگی. تاریکی :
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی.عطار.
گرنه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش.
مولوی.
- کبودی و کوری؛ کوری و سیاه رویی. (از یادداشت مؤلف) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ.
نظامی.
|| (اِ) خال و نقش که مصنوعاً در بدن و دست و پا پیدا آرند. || مایهء خال کوبی. (یادداشت مؤلف). || دستار از کنارهء پوست گوسفند کبودرنگ. (ناظم الاطباء).
کبودی زدن.
[کَ زَ دَ] (مص مرکب) خال کوبیدن زنان و مردان است. (آنندراج ذیل کبودی).
کبودی زن.
[کَ زَ] (نف مرکب)خال کوب. واشم. واشمه. (یادداشت مؤلف).
کبودی زنی.
[کَ زَ] (حامص مرکب)وشم. توشیم. (یادداشت مؤلف). خالکوبی.
کبودین.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش شهریار، شهرستان تهران. جلگه ای، معتدل. سکنه 248 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 174).
کبوذنجکث.
[کَ ذَ جَ کَ] (اِخ)کبودنجکث. از روستاهای شمال رود سغد و نواحی سمرقند بود با قراء و اشجار بسیار و بنا به گفتهء یاقوت دو فرسخ تا سمرقند فاصله داشت و شهری بهمین اسم در آن بود و آن به روستای بوزماجن پیوسته بود و قرای آن از هم فاصله نداشتند و روستای وذار در پشت این روستا بود. (از ترجمهء جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ص 496) (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 138 و 139).
کبور.
[کَ وَ] (اِ) نام میوه ای هندی است. (از ناظم الاطباء).
کبور.
[ ] (اِ) اسم هندی کافور است. (فهرست مخزن الادویه).
کبور.
[کَبْ بو] (اِ) (کلمهء عبری بمعنی کفارهء گناه) دهم روز از تشرین که جهودان در آن روزه دارند در مدت 25 ساعت و ابتدا کنند روز نهم پیش از آفتاب فروشدن نیم ساعت و تمام شود بروز دهم نیم ساعت گذشته از غروب و نشاید که این کبور بروز یکشنبه افتد یا به سه شنبه و یا بروز آدینه. و نام دیگر آن عاشور باشد. (التفهیم ص 244).
کبوران.
[ ] (اِخ) از رستاق طبرش (تفرش) است. (از تاریخ قم ص 120 و 139).
کبوس.
[کَ / کُ] (ص) کج و ناراست باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کژ و ناراست را گویند. (آنندراج). کژ باشد. (از فرهنگ اسدی) :
بجز بر آن صنم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کبوس(1) آید.
دقیقی.
در فرهنگ جهانگیری کلمه بصورت کِیوس آمده است به همین معنی و صورت متن را هم ندارد.
(1) - ن ل: کیوس.
کبوع.
[کُ] (ع مص) خواری و فروتنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذلیل و خوار شدن. (از اقرب الموارد).
کبوک.
[کَبْ بو] (اِ) کَبوک. (فهرست مخزن الادویه). چکاوک باشد که عربان ابوالملیحش خوانند. (برهان) (از فهرست مخزن الادویه). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کَبوک شود.
کبوک.
[کَ] (اِ) مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گویند اگر نر جانور دیگر را ببیند در زمان ماده گردد و با او جفت شود و شاهد بازان استخوان آن را برای قوت باه با خود دارند. (آنندراج). کپوک. (لغت فرس). یک قسم مرغ ماده بقدر باشه که گویند با همجنس خود جفت نشود. (ناظم الاطباء) :
مرغ ز هر جنس که بیند کبوک
ماده شود گیرد از آن جنس نر.
سوزنی (از آنندراج).
|| بعضی گویند مرغی است آبی و سرخ رنگ و آنرا سرخاب گویند و ترکان عنقدش خوانند. (از برهان). مرغی آبی و سرخ رنگ که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). گفته اند طایری است که به عربی شکواد و به ترکی عنقد و به فارسی سرخاب و به هندی چکوا نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کپوک شود. || اسم هندی قبج (کبک) است. (تحفهء حکیم مؤمن). || چکاوک. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کبّوک و کپوک شود.
کبول.
[کُ] (ع اِ) جِ کبل [ کَ / کِ ] . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کبل شود.
کبولا.
[کَ] (ع اِ) تبابه که نوعی از طعام است. (منتهی الارب). نوعی از طعام. (ناظم الاطباء). عَصیدَة. (اقرب الموارد).
کبون.
[کُ] (ع مص) ساکن شدن و آرام گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نرم و سست دویدن یا کوتاهی کردن در دویدن. کبن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کَبن شود.
کبون.
[ ] (اِخ) شهری است در یهودا و در موقع آن اختلاف هست. (قاموس کتاب مقدس).
کبوة.
[کَبْ وَ] (ع اِمص، اِ) بروی افتادگی. || بی آتش شدگی آتش زنه. || گرد و تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). گرد. (اقرب الموارد). || وقفه و بازایستادگی به کراهت. (منتهی الارب).
کبوة.
[کُبْ وَ] (ع اِ) بوی سوز. (منتهی الارب) (آنندراج). مجمر. (از اقرب الموارد).
کبة.
[کَ / کُبْ بَ] (ع حامص، اِمص) یک بار درآمدگی در جنگ و روان شدن. (از اقرب الموارد). یک بار درآمدگی در کارزار و یک بار روان شدگی. (منتهی الارب). به یکبار در جنگ شدن. (شرح قاموس). || رها کردن خیل بشکل قوس برای روان شدن یا برای حمله. (از اقرب الموارد). برهانیدن گلهء اسپان. (شرح قاموس). || صدمه میان دو خیل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بهم واگرفتن میان دو کوه. (شرح قاموس). سختی و صدمه میان دو کوه. (منتهی الارب).(1) || تیر در نشیب انداختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). انداختن در گودال و مغاک. (شرح قاموس). || سختی سرما. (منتهی الارب). کبهء زمستان؛ سختی و به یکبار آمدن او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد). جاءت کبة الشتاء؛ ای شدته و دفعته. (از اقرب الموارد). || علیه کبة؛ یعنی عیال. (از اقرب الموارد). || (اِ) زحمت. لقیتة فی الکبة؛ ای فی الزحمة. (اقرب الموارد). انبوهی. (منتهی الارب) (شرح قاموس) و رجوع به کُبَّه شود. || آهنگ و حملهء سخت بر دشمن. (منتهی الارب) (آنندراج). حمله در جنگ. کانت لهم کبة فی الحرب؛ ای صرخة. (اقرب الموارد). روان شدن و در جنگ حمله کردن است. (شرح قاموس).
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة: الصدمة بین الخیلین و درشرح قاموس و منتهی الارب: بهم واگرفتن و سختی و صدمه میان دو کوه است یعنی خیلین جبلین شده یا بالعکس که ناگزیر یکی تحریف دیگری است.
کبة.
[کُبْ بَ] (ع ِا) گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغة). || گروه اسبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || گروههء ریسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغة). ج، کُبَب، کَباب. (متن اللغة). || شتر بزرگ. || گرانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غدهء شبیه ریش. (از اقرب الموارد). || نزد اهل شام خوراکی است از گوشت کوبیده و گندم نیم کوفته. ج، کُبَب. (اقرب الموارد).
کبه.
[کُبْ بَ / کُ بَ / کَ بَ] (اِ) شیشه یا شاخ یا کدویی باشد که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند و معرب آن قبه است. (برهان). شیشهء حجامان. (صحاح الفرس). شاخ و کدوی حجامت. (ناظم الاطباء). کدو یا شیشه ای که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند تا خون به یکجا بهم آید آنگاه بر آن استره زنند. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
خواجه بمکد والله خواجه بمکد والله
از... تو وز آبش، چون کبه مکد گرّا.
معروفی.
چو کودک را ز شیرینی تب آید
زنندش کبه گر بر سر نکوتر.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| برآمدگی هر چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). || گاهی بر استره نیز اطلاق کنند. (آنندراج).
کبهره.
[کُ بَ رَ] (اِ) نام گونه یی درم بوده است در سلابور هند. (از حدود العالم). رجوع به حدود العالم چ ستوده ص 70 شود.
کبهستم.
[کَ هَ تِ مَ] (اِ)(1) نام طبقهء چهارم زمین در کتاب بشن پران از کتب هند قدیم. (تحقیق ماللهند ص 113).
.((سانسکریت)
(1) - Gabhastimat
کبهستمان.
[کَ هَ تِ] (اِ)(1) نام طبقهء چهارم زمین بنا بر تداول عامه در هند قدیم. (از تحقیق ماللهند ص113).
.(سانسکریت)
(1) - Gabhastiman
کبی.
[کُ با] (ع اِ) جِ کِباء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کباء شود.
کبی.
[کَ] (اِ) میمون سیاه را گویند(1). (برهان) (آنندراج). بوزنه بود. (اوبهی). میمون. بوزینه. (ناظم الاطباء). قِرْد. (دهار). اسم فارسی قرد سیاه روست که به هندی لنکور و هنومان نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). کپی. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به کپی شود.
(1) - کبی را در برهان میمون سیاه نوشته و این از دو وجه خطاست: یکی آنکه ببای فارسی است نه تازی، دوم آنکه قید بیجاست. (سراج اللغات از فرهنگ نظام ج 5 ص لط). هوبشمان (ص 87) کبی فارسی را معادل کپی داند. (از حاشیهء برهان چ معین).
کبیب.
[کَ] (ع ص) به سر درآمده و بر روی افتاده. (غیاث اللغات). || محزون و شکسته از غم و بدحالی. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - این معانی در فرهنگهای عربی دیده نشد.
کبیتا.
[کُ بَ] (اِ) حلوایی باشد که از مغز بادام و پسته و گردکان و کنجد و امثال آن پزند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حلوای مغزی. (از برهان) (از ناظم الاطباء). ناطفه. (از برهان). ناطف. (از آنندراج) (از فرهنگ اسدی). معرب آن قبیطا باشد. (برهان). قبیط. (تاج العروس). کبیت. کبیته. قبیته (معرب). قبیطاء (معرب). قبیطی (معرب). قمیطا (معرب). قبیده (تداول). غبیته. (از فرهنگ فارسی معین). کبیتا حلوا جوزی است که مردم بشرویه آن را حلوای مغزی می گویند و از شیرهء انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیرهء انگور می سازند، بدین صورت که شیرهء انگور یا شکر در آب حل شده را در دیگ چدنی می ریزند و با آتش کم بجوش می آورند، و چوبک کوفته و سفیدهء تخم مرغ را با شاخه خرما آنقدر می زنند تا بصورت کف درآید و بتدریج در دیگ چدنی و روی شیرهء جوش آمده می افشانند و با چمچهء چوبین آن قدر بهم می زنند و باصطلاح معمولی ورز می دهند که سفید شود و به قوام آید. آنگاه به سر قاشق پاره ای بر می دارند و در هوای سرد نگاه می دارند و سر انگشت بر آن می زنند، اگر ریزریز شد؛ علامت آن است که به قوام آمده و رسیده است وگرنه باز بهم میزنند تا شکننده شود و پس از آن حلوا را در سینی می ریزند و قرصهایی از آن می سازند و گاه با کنجد و مغز بادام و جوز و پسته مخلوط می کنند، و مردم طبس و بشرویه آن قسم را که از شیرهء انگور تنهاست «حلوا مغزی» می نامند و قسمی را که با شکر آمیخته است «حلوا تق تقو» میگویند و زمخشری قبیطی را به «پرکینج سپید» و «برگنج» تفسیر کرده است و عموم لغویین آن را معادل «ناطف» گرفته اند، و مؤلف بحرالجواهر طرز ساختن ناطف را بیان کرده است و گفتهء او موافق است با آنچه در پختن حلوای مغزی معمول است. (فروزانفر، تعلیقات معارف بهاءولد ص 273). مرحوم قزوینی در یادداشتها (ج 7: ص 191) کبیتا و قبیطی و ناطف را همان حلوای مغزی دانسته است. (فرهنگ فارسی معین). || بعضی گویند نانی است که از شکر و کنجد پزند. (برهان). یک نوع نانی که از شکر و کنجد سازند. (ناظم الاطباء) :
ور(1) همه ریدکان(2) نرینه(3) شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان مرغزی.
(1) - ن ل:گر.
(2) - ن ل: زندگان.
(3) - ن ل: بزینه.
کبیتا.
[کُ بَ] (اِ) طعامی است که از خمیر آرد گندم سازند و خورند و به عربی قطائف گویند، و آن رشتهء قطائف نیست چه به عربی رشتهء قطائف را کنافه می خوانند. (برهان). طعامی که از خمیر آرد گندم سازند و به تازی قطائف نامند. (ناظم الاطباء).
کبیتا.
[ ] (اِ) به سریانی جبن است. (فهرست مخزن الادویه).
کبیتک.
[کُ بَ تَ / کُ بی تَ(1)] (اِ) آسیازنه را گویند و آن آلتی باشد که آسیا را بدان تیز کنند. (برهان). سنبه ای که بدان آسیا تیز کنند. (آنندراج). آسیازنه و ابزاری که بدان سنگ آسیا را تیز کنند. (ناظم الاطباء).
(1) - از آنندراج.
کبیته.
[کُ بَ تَ] (اِ) حلوای مغزی. (از برهان). حلوائی است که از مغز بادام و پسته و گردکان و کنجد و امثال آن پزند. (آنندراج). قبیطه (معرب). قبیط (معرب). قبیده (در تداول عامه). (از حاشیهء برهان چ معین). ناطف. (آنندراج) :
گرم کردم تخته بندش از کبیتهء کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم عصا.
بسحاق اطعمه (از حاشیهء برهان چ معین).
و رجوع به کبیتا و کبیت شود.
کبیث.
[کَ] (ع ص) گوشت برگردیده بوی. (از اقرب الموارد). گوشت برگردیده بوی و مزه. (منتهی الارب).
کبیجه.
[کَ جَ / جِ] (ص) چاروایی را گویند که زیر دهان او ورم کرده باشد. (از برهان) (آنندراج). کَبْج. کَبْجَه. کبچ. || (اِ) پشت خار را نیز گویند و آن چوبکی باشد که به اندام (شکل) پنجهء دست یا اندام دیگر سازند و پشت بدان خارند. (برهان) (آنندراج). پشت خار. (یادداشت مؤلف). کبیچه. رجوع به کبیچه شود.
کبیچه.
[کَ چَ / چِ] (اِ) قشو و پشت خار و ابزاری باندام پنجهء دست که بدان پشت ستور خارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کبیجه شود.
کبیچه.
[کَ چَ / چِ] (اِ) اسم فارسی غری است و نیز به فارسی سریشم گویند. (فهرست مخزن الادویه).
کبید.
[کَ] (اِ) لحیم زرگری را گویند و آن چیزی باشد که طلا و نقره و مس را با آن بهم وصل و پیوند کنند. (برهان) (آنندراج). || سریشم را نیز گویند و آن چیزی باشد که درودگران چوب و استخوان را بدان بهم چسبانند. (برهان). سریشم را نیز گویند و آن چیزی باشد که درودگران طلا و نقره و استخوان را بدان بهم چسبانند. (آنندراج). و رجوع به کَبد شود.
کبیداء.
[کُ بَ] (ع اِ) کَبد. کَبَد. کَبداء. کُبَیداة. میانهء آسمان. (منتهی الارب). وسط آسمان. (از اقرب الموارد). و رجوع به کبد و کبداء و کبیداة شود.
کبی دار.
[کَ] (نف مرکب) نگاه دارندهء کبی. قَرّاد. (یادداشت مؤلف). کپی دار.
کبیداة.
[کُ بَ] (ع اِ) کَبد. کَبَد. کَبداء. کُبَیداء. وسط آسمان. (اقرب الموارد): کبیداة السماء؛ میانهء آسمان. (منتهی الارب). رجوع به کبد و کبداء و کبیداء شود.
کبیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص) از جای گشتن و از جای کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (آنندراج). || کوفته خاطر شدن. رنجیدن. (آنندراج) :
مکیبید و از راستی مگذرید.
فردوسی (از آنندراج).
جای غول است این سرای پرنهیب
مردمی خواهی از این مردم بکیب.
امیر حسینی.
چون از پادشاه و امرای موافق نهایت کبیده بود... (مقدمهء سیرالمتأخرین نواب سید غلامحسین طباطبائی). || از راه دوستی و صداقت بازگشتن. (آنندراج ذیل کبیده). و رجوع به کیبیدن شود.
کبیدن.
[کُ / کَ دَ] (مص) بلغور کردن. (یادداشت مؤلف).
کبیده.
[کُ / کَ دَ / دِ] (اِ) آردی را گویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان) (آنندراج). || آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پِست. (آنندراج). اسم فارسی سویق است که پِست نیز نامند و به هندی ستو گویند. (فهرست مخزن الادویه). || دلیده که درشته و شکسته شدن گندم و بلغور باشد. (برهان). دلیده و بلغور جو و گندم. (ناظم الاطباء). بربور، کبیدهء گندم. (منتهی الارب). || هر طعامی که در تنور پزند. || آشی که از جو و برنج و مسکه سازند. (ناظم الاطباء).
کبیده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف) رنجیده. غمگین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کبیدن شود.
کبیده کردن.
[کَ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) بلغور کردن. اجشاش. (یادداشت مؤلف): جش؛ کبیده کردن گندم. عثلب الطعام؛ در خاکستر بریان کرد گندم را یا بضرورت کبیده کرد آن را. (منتهی الارب).
کبیر.
[کَ] (اِ) شوره زار. کویر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کویر شود.
کبیر.
[کَ] (ع ص) بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). کبیرة مؤنث آن است. ج، کِبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و کُبَراء. (اقرب الموارد). و مَکبوراء. (منتهی الارب) (آنندراج) :
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
به هر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا.سوزنی.
- انسان کبیر؛ عالم کبیر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عالم کبیر شود.
- عالم کبیر؛ جهان وجود با نظام کلی و جملی خود و آن را انسان کبیر هم گفته اند چنانکه انسان (بمعنی حیوان ناطق) را عالم صغیر هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین).
- فساد کبیر؛ جرم و خطای بزرگ و گناه عظیم. (ناظم الاطباء).
- گناه کبیر؛ گناه بزرگ. جرم و خطای بزرگ. اثم کبیر. مقابل گناه صغیر و خرد :
بسی گناه کبیر و صغیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا.سوزنی.
|| تنومند و عظیم. بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). || بزرگ در توانایی و در دولت و ثروت و زور و قوت. (از ناظم الاطباء) :
ای پسر همچو میر میری تو
او کبیر است و تو امیر صغیر.ناصرخسرو.
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت.خاقانی.
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت.
خاقانی.
کسری اسلام خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب.
خاقانی.
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.خاقانی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر.
سعدی (بوستان).
امیر کبیر عالم عادل مؤید منصور. (گلستان). || بزاد برآمده. (السامی فی الاسامی). سال دار و آنکه دارای سال بسیار باشد. || به بلوغ رسیده. (ناظم الاطباء). به مردی رسیده. (یادداشت مؤلف). کامل شده و بزرگ شده. (ناظم الاطباء). مقابل صغیر. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). کامل در ذات. (یادداشت مؤلف).
- خالق کبیر؛ خداوند بزرگ. خالق اکبر.
|| (ع ص) (در اصطلاح صوفیه و در علم فتوت) آنکه شرب این از نهر او بوده باشد بی واسطه ای، یعنی قدحی ازو خورده باشد و لازم نیست که خود مباشر آن شده باشد، بلکه شاید بنفس خود داده باشد و شاید که وکیل او داده باشد، و او بمنزلهء پدر است در نسبت ولادت و از این جهت او را پدر خوانند و شارب را پسر و اسم کبیر بر زعیم قوم اطلاق کنند، و او را شیخ و مقدم و قاید و عتیدو اب و رأس الحزب نیز گویند و عجم او را پیشقدم خوانند. (نفائس الفنون ص 196 و 197). || نزد اهل عربیت قسمی از اشتقاق و ادغام است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اشتقاق و ادغام شود. || نزد اهل جفر قسمی از باب و قسمی از مخرج است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (در اصطلاح عروض) نام یکی از بحور مستحدث.
کبیر.
[ ] (اِ) اسم هندی توتیاست. (تحفهء حکیم مؤمن).
کبیر.
[کَ] (اِ) کهور. غاف. (یادداشت مؤلف). رجوع به غاف و کهور شود. || (در برازجان) نام نوعی درخت است(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Acacia farnesiana.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب اسکندر مقدونی است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب کورش هخامنشی است. رجوع به کوروش کبیر شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب شاه عباس اول، پادشاه صفوی است. رجوع به شاه عباس اول شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب داریوش اوّل، پادشاه هخامنشی است. رجوع به داریوش اوّل شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب فردریک ویلهم، امپراتور پروس و معاصر لوئی چهاردهم است. رجوع به فردریک ویلهم شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقب پطر، پادشاه روسیه است. رجوع به پطر کبیر شود.
کبیر.
[کَ] (اِخ) لقبی بود که مجلس شورای ملی در جلسهء سه شنبه 31 خرداد 1338 برای رضا شاه پهلوی تصویب کرد.
کبیر.
[کُ بَ] (اِخ)(1) (در اصطلاح نجوم هند) از اصحاب پرب و آن صاحب الشمال است و در حکمش خصب و گشادگی است و فساد اموال اغنیا. (تحقیق ماللهند ص 258).
.(سانسکریت)
(1) - kuvera
کبیر.
[کَ] (اِخ) (قاضی شیخ...) معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی، و مدت پنجاه سال قاضی ماضی الحکم اردبیل بود و طبیب حاذق آن ملک و افتاء و تدریس آن دیار نیز به او متعلق بود. در جنگ شاه اسماعیل با سلطان سلیم اسیر سلطان سلیم گشت و با آنکه پادشاه عثمانی حکم به کشتن همه داد او را بخشید و پس از چندی عهده دار ضبط حلب و شام و مصر گردید. وی تاریخ دوران سلطان سلیم را نوشته و تاریخ ابن خلکان را ترجمه نموده است. (از مجالس النفائس ص 396 و 397) و رجوع به مجالس النفائس شود.
کبیرآباد.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. کوهستانی و معتدل. سکنه 178 تن. آب از چشمه. محصول غلات و گردو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کبیرالدین.
[کَ رُدْ دی] (اِخ) پسر شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی است و مادرش دختر شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی بوده است که هنگام اقامت شیخ عراقی به مولتان به همسری وی در آمده بود و زمانی که شیخ در شام اقامت داشت کبیرالدین به وی ملحق گردید. رجوع به رجال حبیب السیر ص 34 و 35 و از سعدی تا جامی ص 148 شود.
کبیرکوه.
[کَ] (اِخ) از کوه های منطقهء لرستان و تنها کوه مرتفعی است که در آن ناحیه به نظر می آید و مردم محل«کورکوه» گویند. این کوه بزرگ و عریض حد فاصل بین پیشکوه و پشتکوه لرستان است. به عبارت دیگر شرق این کوه مرتفع از صالح آباد تا شیروان کشیده شده و در آن اشکفتها (شکاف. غار) است و آثاری از زمان ساسانیان در آنها هست. قلل این کوه در تمام مواقع سال بجز دو ماه مستور از برف است. در این کوه گردنه های کوچک نیز هست که در تمام مدت زمستان و بهار غیر قابل عبور و مرور است. کوههای ناحیهء لرستان هم به دو قسمت تقسیم می شود که حد فاصلشان کبیر کوه است. (از جغرافیای غرب ایران ص 27 و 28). رجوع به جغرافیای غرب ایران شود.
کبیرکوهی.
[کَ] (اِخ) طایفه ای از کردان ساکن پشتکوه هستند. محل سکونت طوایف پشتکوه در جنوب کرمانشاه، رودخانهء صیمره، دزفول، بین النهرین است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص67 و 68).
کبیرة.
[کَ رَ] (ع ص) تأنیث کبیر. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || (اِ) گناه بزرگ. (اقرب الموارد). گناه و اثم. (ناظم الاطباء). مقابل صغیرة. ج، کبیرات و کَبائِر. (از اقرب الموارد). و رجوع به کبیره شود.
کبیرة.
[کَ رَ] (اِخ) دهی است نزدیک جیحون. (منتهی الارب). دهی است نزدیک جیحون که به فارسی ده بزرگ نامند. (از معجم البلدان).
کبیره.
[کَ رَ] (ع ص، اِ) کبیرة. گناه بزرگ و مقابلش صغیرة است. (از اقرب الموارد). خطای عظیم. گناه و اثم. (ناظم الاطباء). ج، کبیرات و کبائر. (اقرب الموارد) : چون یکی از دنیا برفتی از یاران وی بر کبیره ما گواهی می دادیم که وی از اهل آتش است. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین).
اقرار کرده بر گنه خود به سِرّ و جهر
نی شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ.
سوزنی.
به یک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم.سوزنی.
رجوع به کبیرة شود.
- گناه (معصیت) کبیره؛ گناه بزرگ چون قتل و زنا. ج، کبائر (کبایر). (فرهنگ فارسی معین). || گران. || دشوار. (ترجمان علامه جرجانی ص 81).
کبیس.
[کَ] (ع ص، اِ) نوعی از خرما. || زیوری است میان تهی پر از بوی خوش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زیوری است میان کاواک پر از بوی خوش که بر گردن آویزند. (ناظم الاطباء). || عام کبیس؛ سال کبیسه دار. (ناظم الاطباء). در حساب منجمان زیادتی باشد که در ماه شباط اعتبار کنند پس شباط به بیست و نه روز رسد. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کبیسه شود.
کبیسة.
[کَ سَ] (ع ص، اِ) چاه و جوی انباشته و سر به گریبان کشیده. (آنندراج) (غیاث اللغات). || زیادتی باشد که منجمان در ماه شباط اعتبار کنند و آن را به عربی فضل السنه خوانند. (برهان). || (در سال شمسی) آن سال که روزی در وی افزایند و آن از چهار سال سالی باشد. (مهذب الاسماء) (کلمهء سریانیهء معربه) چون سالهای یونانی تقریباً سیصد و شصت و پنج روز و ربع باشد پس از هر چهار سال ارباع را جمع کردندی و آن را یک روز شمردندی و آن سال را کبیسه خواندندی. (مفاتیح العلوم). به عربی کبیسه و به سریانی کبیشتا است؛ و آن زیادت یک ماه در پایان سال یا چند روز در ماهی معین است، برای تعدیل گاه شماری چون مدت سیر یک دورهء زمین (و بقول قدما آفتاب) 365 روز و 5 ساعت و 49 دقیقه و کسریست معمولا سال را 365 روز گیرند و کسور مزبور را محفوظ دارند تا در هر 4 سال یک روز حساب کنند و بر روزهای سال بیفزایند تا در جمله 366 روز شود. (از التفهیم ص221 و 222). طبق قرارداد گاه شماری کنونی معمول در ایران 6 ماه اول سال هر یک 31 روز دارد و 5 ماه دوم هر یک 30 روز و اسفند ماه 29 روز است (جمع 365 روز) و بهمان حساب که در بالا گفته شد هر چهار سال یک بار ماه اسفند را 30 روز محسوب دارند، در این صورت سال را کبیسه گویند. (فرهنگ فارسی معین). به سال آفتاب چهار یک روز یله کنند، تا از وی به چهار سال روزی بحاصل آید، آنگه او را بر روزهای سال بیفزایند تا جمله سیصدوشصت وشش روز شوند و این فعل یونانیان و رومیان و سریانیان و نیز آن قبطیان مصر بود از زمانهء اغسطس قیصر ملک روم باز و این سال را به یونانی اولمفیاس(1) خوانند و به سریانی کبیستا(2) و چون به تازی گردانی کبیسه بوداَی انباشته که چهاریکهای روز اندر او انباشته همی آید روزی تمام. و پارسیان را از جهت کیش گبرکی نشایست که سال را به یکی روز کبیسه کنند پس این چهار روز را یله همی کردند تا از وی ماهی تمام گرد آمدی به صد و بیست سال و آنگاه این ماه را بر ماههای سال زیادت کردندی تا سیزده ماه شدی و نام یکی ماه اندر او دوبار گفته آمدی و آن سال را بهیزک خواندندی و سپس نیست شدن ملک و کیش ایشان این بهیزک کرده نیامده است به اتفاق. و اما قبطیان که اهل مصراند این چهار یک روز را پیش از زمانهء اغسطس یله کردندی تا از وی سالی تمام حاصل شدی به هزاروچهارصدوشصت سال، آنگه از جملهء سالهای تاریخ یکسال افکندندی زیرا که همان است اگر یکی افکنند یا یکی بر سالها فزایند آنگه دو سال را یکی شمردندی. (التفهیم ص 221 و 222 و 223). || (در سال قمری) به اصطلاح یازده روز و یا بالا از سال شمسی که در مقابلهء قمری زاید می افتد و آن را جمع کرده سال سوم قمری هندی را سیزده ماهه گیرند، به هندی لوند نامند و هر زیادت ایام و ماه که در حساب سال دیگر اقوام افتد آن را در ماهی درج نمایند. (غیاث اللغات). و اما اندر سال قمری از آن پنج یک و شش یک روز به سیوم سال روزی تمام شود و روزگار سال سیصدوپنجاه وپنج روز، و از آن چیزکی بماند که از وی افزون است. و از آن دو کسر به ششم سال نیز روزی دوم تمام شود و همچنین تا آن کسر سپری شود به یازده روز [ چون سی سال بگذرد ] و آن سالها که سیصدوپنجاه وپنج روز باشند کبیسه های عرب خوانند، نه از قبل آنکه ایشان بکار همی برند یا بردند ولیکن از جهت خداوندان زیجها که بر سال تازیان شمارها برآرند که بدین کبیسه ها محتاج باشند. (التفهیم ص 222 و 223). سال قمری از سال شمسی یازده روز به تقریب پیشتر آید و از این جهت ماههای تازی به همهء فصلهای سال همی گردند به قریب سی و سه سال و هر ماهی که نامزد کنی، او را به هر فصلی یابی و به هر جای از آن فصل و جهودان را اندرتوریة فرموده آمده است که سال و ماه هر دو طبیعی دارند پس ناچار سال را کبس بایست کردن به ماهی که از آن روزها گرد آید که میان سال قمری و سال شمسی اند. و آن سال را که کبس کنند به زبان عبری عِبّور نام کردند و معنیش آبستن بود، زیرا که آن ماه سیزدهم را که بر سال زیادت شد تشبیه کردند به بار زن که افزوده است به شکم او و بدین کبس کردن سال بجای آید از پس آنکه بیشتر شده باشد. و جهودان همسایهء عرب بودند اندر یثرب که مدینهء پیغامبر است صلی الله علیه و سلم پس عرب خواستند که حج ایشان هم به ذی الحجة باشد و هم به خوشترین وقتی از سال و فراخترین گاهی از نعمت وز جای نجنبد تا تجارت و سفر بر ایشان آسان بود. این کبیسهء جهودان بیاموختند نه بر راهی باریک و لیکن بود اندرخورامیان. و آن به دست گروهی کردند به لقب قلامس ای دریای مغ و آن شغل پسر از پدر همی یافت و این شمار نگاه می داشت چون کبیسه خواستی کردن، و به خطبه اندرگفتی فلان ماه را تأخیر کردم و اگر از ماهی حرام بودی مث محرم، گفتی محرم را سپوختم و او را حلال کردم زیرا که به سالی که دو محرم بود نخستین حلال باشد. زیرا که چهار حُرم است و آن دیگر که به حقیقت صفر است محرم گردد. و بر این بودند تا آنگه که اسلام آن را باطل کرد به سال دهم از هجرت و این سال حجة الوداع است که پیغامبر علیه السلام جهان را و امت خویش را بدرود کرده است. و هر که ماههای قمری اندر سال شمسی بکار دارد او را چاره نیست از این کبیسه کردن به ماهی قمری. و حرانیان آنک به حران اند و به بغداد به صابیان معروف و ایشان بقیت بت پرستان یونانیان اند همین کبیسه به کار دارند، و لکن مذهب و رای ایشان اندر آن بتحقیق ندانستم هنوز. (التفهیم صص 223 - 226).
(1) - ن ل: اولمفلیاس. شاید بازیهای چهارسالهیونانیان (Olympique) مربوط بهمین اولمفیاس باشد. (حاشیهء التفهیم ص 222).
(2) - ن ل: کبیشتا.
کبیسه.
[کُ بَ سَ] (اِخ) چشمه ای است در جانبی از دشت سماوة نزدیک هیت. (منتهی الارب). چشمه ای است در طرفی از دشت سماوة به چهار میلی هیت که از آنجا به صحرا می روند. و در این مکان چند قریه است که اهلش چون در جوار بادیه اند در غایت فقر و فاقه و تنگی معیشت به سر می برند. (معجم البلدان).
کبیسی.
[کُ بَ] (ص نسبی) منسوب است به کُبَیسَه که شهری است در طرف بری سماوة. (سمعانی).
کبیش.
[کُ بَ] (اِخ) جایی است. (منتهی الارب). مصغر کبش، نام موضعی است. راعی گفت :
جعلن حُبیا بالیمین و نکبت
کبیشاً لورد من ضئیدة باکر.
(از معجم البلدان).
کبیشه.
[کُ بَ شَ] (اِخ) نام یکی از موالی رسول. (یادداشت مؤلف). نام غلام حضرت رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم. (آنندراج).
کبیکج.
[کَ کَ] (اِ)(1) نوعی از کرفس صحرایی است و آن را به عربی کف السبع و شجرة الضفادع خوانند و به شیرازی کسن ویران و به صفاهانی موسک(2) گویند و از سموم قتاله است. با سرکه بر داءالثعلب طلا کنند نافع است. (برهان) (از آنندراج). || معرب از فارسی است و آن را کف الضبع(3) و به یونانی بطراخیون و سالتین اغریون و به اصفهانی موشک و به ترکی ماستواء چچکی و به هندی جل و لستوپری نیز به فرنگی زنتکل نامند اصناف آن بسیار است. صنفی برگ آن شبیه به برگ گشنیز و از آن عریضتر و مائل به سفیدی و با رطوبت لزجه و گل آن زرد و بنفش و نیز ساق آن باریک بقدر یک ذرع و بیخ آن سفید تلخ و متشعب مانند شعبه های خربق و منبت آن قریب به آبهای جاری. صنف دوم نیز شبیه به صنف اول و از آن بزرگتر و بسیار ظریف و گل آن بنفش و این را سالتین اغریون نامند. و صنف سوم نبات آن بسیار کوچک و گل آن زرد طلائی و کریه الرائحه و صنف چهارم نیز شبیه به صنف سوم و گل آن سفید برنگ شیر. (مخزن الادویه). یکی از گونه های آلاله که می پنداشتند حشرات (از جمله بید) از بوی آن گریزانند. شقیق. وردالحب. آلالهء ایرانی. آلالهء شرقی. کبیکنج. (فرهنگ فارسی معین). برخی کتب این گونه آلاله را با گونهء دیگری از آلاله ها که به نام «زرد مرغک» موسوم است یکی دانسته اند (فرهنگ فارسی معین). || بعضی گویند به سریانی نام مَلَکی است موکل بر حشرات. (برهان) (آنندراج).
(1) - کبیکج (فارسی) = Ranunculus Asiaticus(دزی ج 2 ص 441) (حاشیهء برهان چ دکترمعین).
(2) - ن ل: موشک.
(3) - کف السبع، کف الضبع است و نزد بعضی کبیکج است. (تحفهء حکیم مؤمن).
کبیکه.
[کَ کَ] (اِ) کبیکک. کبیکج. رجوع به کبیکج شود.
کبین.
[کَ] (اِ) کابین. (آنندراج). کابین و مهر زن. (ناظم الاطباء). رجوع به کابین شود.
کبین.
[کُ] (اِخ) از قرای سنحان در زمین یمن. (از معجم البلدان).
کپ.
[کُ] (اِ) دهن باشد و به عربی فم گویند. (برهان). دهان. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). فم. (فرهنگ فارسی معین) :
من دهان پیش تو کنم پر باد
تا زنی بر کپم تو زابگرا.رودکی.
گفتم آن زلف و کپت گیرم در دست بگفت
ارفع الدرهم خذ منه عناقید رطب.سنائی.
از لجاج خویشتن بنشسته ای
اندرین پستی لپ و کپ بسته ای.مولوی.
|| بیرون و اندرون دهن را نیز گفته اند چه در هر جا که «برکپ» نویسند ارادهء بیرون دهن باشد و هر جا که «درکپ» نویسند مراد اندرون دهن و معرب آن قب باشد. (برهان) (از آنندراج)(1). لپ یعنی طرف درون دهان. (از آنندراج). قنب (در تداول مردم قزوین). و رجوع به گپ شود.
(1) - این معنی از ترکیب کلمه با «در» و «بر» حاصل آید.
کپ.
[کُ] (اِ) نامی که در رودسر و دیلمان لاهیجان به زیرفون دهند. (یادداشت مؤلف). یکی از گونه های زیزفون که در جنگلهای سواحل بحر خزر فراوان می روید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیرفون شود.
کپ.
[کُ] (اِ) به زبان شیرازی قرابهء بزرگ شیشه ای را گویند و کوچک را کبچه گویند. (آنندراج). قسمی شیشهء بسیار بزرگ برای شراب و سرکه و آب غوره و امثال آن. شیشه های بزرگ قرابه بخصوص پوشال گرفته. (یادداشت مؤلف). شیشهء ته پهن و دهان باریک که در آن شراب و سرکه و سرکنگبین و نظایر آن ریزند. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). || در تداول مردم قزوین خمره. قسمی خمره. (یادداشت مؤلف).
کپ آمدن.
[کَ مَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، حال مرغی است که می خواهد بچه بگذارد. (جمالزاده، یکی بود یکی نبود) (فرهنگ فارسی معین).
کپات.
[کَ] (اِ) در تداول مردم بلوچ کیف های درداری است که از برگ خرما بافته شود و برای بین راه خرما داخل آن کنند. (یادداشت مؤلف).
کپاک.
[کَ] (اِ) مرغکی باشد کبود و سفید و دم دراز که او را دمسیجه نیز گویند بر لب آب نشنید و دم جنباند. (برهان) (آنندراج). دم جنبانک. (ناظم الاطباء). کبوک. (فرهنگ فارسی معین).
کپان.
[کَ / کَپْ پا] (اِ)(1) قپان و آن ترازویی است که یک پلّه دارد و بجای پلّهء دیگر سنگ از شاهین آن آویزند و بلغت رومی قسطاس می گویند. (برهان). ترازوی معروف است که یک پله دارد و جانب دیگر سنگ از شاهین بیاویزند و قبان معرب آن است و با کاف فارسی نیز صحیح است چه گپ بمعنای بزرگ است و کپان نیز ترازوی بزرگ. (آنندراج). ترازوی کلان که بدان هیزم و قماش و جز آن سنجند و وزن کنند،به هندی تک گویند. (غیاث اللغات). قپان. (ناظم الاطباء). قَبّان. قَفّان (معرب). قسطاس. (منتهی الارب). ترازوی یک پله. (ناظم الاطباء). بعضی این کلمه را از کامپانای(2)رومیه مأخوذ شمرده اند که بمعنی جرس و میزان است. (یادداشت مؤلف) :
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
یکی دیبا فروریزد به رزمه
یکی دینار برسنجد به کپان.
عنصری (از حاشیهء برهان چ معین).
چون بجویی راه دانی چیست کپان داشتن.
سنائی.
دهان چون ترازوش پر سنگ باد
فرو باد آویختش چون کپان.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری).
|| نیم گز فولادی. (ناظم الاطباء).
(1) - معرب آن قپان، ترکی قپان، کردی kapan(ترازوی عمومی) اصل آن را یونانی نوشته اند. (تقی زاده، یادگار 4: 6 ص 22). لامنس اصل کلمه را Campana لاتینی می داند (بمعنی جرس که به میزان اطلاق شده) ولی ادی شیر قول او را قبول نمی کند. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Campana.
کپتی.
[ ] (هندی، اِ) سیخ کارد که در میان عصا و تازیانه دارند به هندی. (منتهی الارب ذیل مِغْوَل.
کپجه.
[کَ جَ / جِ] (اِ) قاشق. (یادداشت مؤلف). کپچه. کفچه: مجدح، کپجهء پِسْت شور. (منتهی الارب).
کپچ.
[کُ] (اِخ) اصل آن کوچ یا کُفچ که عربان قُفص خوانند و از طوایف بلوچ بوده اند و در یکی از کتیبه های میخی لفظ آکوپاچیه دیده شده است بمعنی کوه نشین و محتمل است همین طایفهء قفص باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 67). در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 244) این کلمه در عبارت: «مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود کار جنگ بساخت و پیاده ای بیست هزار کیجی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد» کیجی ضبط شده و مصحح در حاشیه نوشته است: کیج نام شهری است در بلوچستان و هم اکنون به همین نام معروف است و نزد جغرافی نویسان قدیم هم معروف بوده و گاهی برای تسمیهء تمام ناحیه لفظ کیج و مکران را اطلاق می کرده اند معرب این کلمه کیز است بنابراین احتمال این که کلمهء متن «کپج» (قفص) باشد مورد ندارد. (حاشیهء تاریخ بیهقی ص 244). رجوع به کیج شود.
کپچلاز.
[کَ] (اِ) کفچه لیز. کفشکیل (معرب). کفگیر. مِغرَفَه. کفلیز. (یادداشت مؤلف).
کپچه.
[کَ چَ / چِ] (اِ) بر وزن و معنی کفچه است و آن را چمچه نیز گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). کبچه. کفچه. مِلْعَقَة. (منتهی الارب). کفلیز. کفگیر. (آنندراج). آنرا کفچلیز نیز گفته اند و عربان معرب کرده و قفشلیل گویند. (آنندراج). رجوع به کبچه و کفچه و کفگیر شود.
کپر.
[کَ پَ] (اِ) در لغت مردم بلوچ، خانه ای است از نی و بوریا و مانند آن. خانه هائی است که اسکلت آنها از چوب خرماست و اطراف آنها با حصیر بسته می شود. نام خانه های حصیری که در فلاحیه خوزستان کنند، که گاه از منسوجی درشت و گاه از شاخ و برگ درخت ساخته می شود. (یادداشت مؤلف). خانهء نیی. کومه. آلونک. عریش. (فرهنگ فارسی معین).
کپر.
[کَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق شهرستان الیگودرز. سکنه 305 تن. آب از قنات و چاه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کپراس.
[کَ] (اِ) بمعنی تبذل و بذله گویی باشد و آن حشمت از خود برداشتن و با مردم خوش طبعی و مزاح بسیار کردن و هرزه گویی باشد. (برهان) (آنندراج). لاغ کردن. خوش دأبی کردن. مزاح کردن. (یادداشت مؤلف).
کپرک.
[] (اِ) مرغ خانگی که از خایه کردن باز ایستد. (اوبهی).
کپرگه.
[کَ پَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد. سکنه 100 تن. آب از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کپرنشین.
[کَ پَ نِ] (نف مرکب) آنکه در کپر زندگی کند. که مقیم کپر باشد. که خانه در کپر دارد. چادرنشین. مقابل ده نشین و روستایی. (یادداشت مؤلف).
کپرنیک.
[کُ پِ] (اِخ)(1) منجم مشهور از مردم لهستان و اوست که پس از ابوریحان بیرونی قائل به مرکزیت خورشید و متحرک بودن زمین شد و نظام بطلمیوس را نسخ کرد. (یادداشت مؤلف). در نوزدهم فوریه سال 1473 م. در شهر تورن(2) در لهستان بدنیا آمد و چون یتیم بود عموی او که کشیش بود وی را برای تحصیل به دانشگاه کراکووی فرستاد و کپرنیک جوان با شور و شوق فراوان تمام دروس آن را از هیئت و نجوم و نقاشی و مناظر و مرایا فرا گرفت. در 23 سالگی به ایتالیا رفت و در دانشگاه پادو طب تحصیل کرد و نجوم را در دانشگاه بولونی آموخت و بر اثر هنر و استعدادش کرسی تدریس ریاضیات به او واگذار گردید. سپس بدرخواست عمویش که مقام کشیش رسمی شهر فروئنبورگ را برای وی در نظر گرفته بود به این شهر بازگشت و تا آخر عمر در آنجا ماند. گاهگاه مسافرتهای کوتاهی به تورن و کراکووی می کرد.پس دوران استقلال و آرامش در زندگی وی آغاز شد و به مطالعه در آثار منجمان گذشته پرداخت و تمام اشکالات و ناهمآهنگی هایی را که در دستگاه کرات و دوایر بطلمیوس وجود داشت هویدا ساخت. در سال 1503 یا 1504 م. بود که کوپرنیک با عقیدهء فیلولائوس و آریستارک که 18 قرن پیش از وی به حرکت دورانی زمین اعتقاد پیدا کرده بودند موافق شد و قبول کرد که زمین هر 24 ساعت یک بار به دور خود حرکت می کند و خورشید را در مرکز کرهء سماوی ساکن نگاه داشت و زمین را در مدت یک سال بدور آن بحرکت درآورد به عقیدهء وی ستارگان همه نقاط درخشان و ثابتی هستند و سیارات همگی مانند زمین به دور خورشید حرکت می کنند. (از تاریخ علوم پی یر روسو).
(1) - Copernic.
(2) - Thorn.
کپره.
[کَ پَ رَ / رِ] (اِ) کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف). || شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و امثال آن بندد از شوخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبره شود.
کپره بستن.
[کَ پَ رَ / رِ بَ تَ] (مص مرکب) شوخ گرفتن روی زخم و پوست دست و مانند آن. شوخگین شدن. کوره بستن. پینه بستن. شوغه بستن. کبره بستن. رجوع به کبره بستن شود.
کپره زدگی.
[کَ پَ رَ / رِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) کپک زدگی. کلاش گرفتگی. اورزدگی. اورگرفتگی.
کپره زدن.
[کَ پَ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب)کپک زدن. تَکَرُّج. کلاش گرفتن. (یادداشت مؤلف). اور گرفتن. اور زدن.
کپره زده.
[کَ پَ رَ / رِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) چیزی که کپره گرفته باشد. کپک زده. سفیدک زده. کره زده. کلاش گرفته. متکرج. اورگرفته. اورزده. رجوع به کپک زده شود. || شوخ گرفته. پینه بسته.
کپسول.
[کَ] (فرانسوی، اِ)(1) پوشینه ای ژلاتینی و به اندازه های مختلف که گردها و گاهی مایعات و روغنهای دارویی را به جهت مخفی نگاه داشتن طعم بد آنها در درون آن جای میدهند. || چاشنی تفنگ. || محفظه فلزی نگهداری اکسیژن را. || گونه ای میوهء خشک شکوفا که از چند برچه بوجود آمده است. میوه کپسول دارای اشکال متعدد است، در برخی میوه ها قسمتی از میوه مانند سرپوش از روی قسمت دیگر برداشته می شود. در این صورت کپسول را به نام مجری یا پیکسید(2) می خوانند مانند میوهء بارهنگ و گل ناز و برخی دیگر بواسطه سوراخهائی که در زیر صفحهء کلاله واقع است دانه را آزاد می کنند، در این صورت گرز خوانده می شوند مانند میوهء شقایق و خشخاش. برخی میوه ها هم شکفتنشان با صدایی نسبتاً شدید توأم است و ناگهانی است مانند میوهء گیاه فلوکس و میوهء هور(3). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Capsule.
(2) - Pyxide.
(3) - Hura crepitans.
کپک.
[کَ پَ] (اِ) کفره. کپره. کره. سبزی و سپیدی که بر روی اطعمه و نانهای مانده افتد و آن نوعی قارچ ذره بینی است. (یادداشت مؤلف). کفک. (فرهنگ فارسی معین). اُور (در لهجه مردم قزوین). (یادداشت مؤلف). کفک ها بسرعت در سطح مواد غذایی و در مجاورت هوا پدید می آیند زیرا که هاگ های آنها همیشه در هوا پراکنده است. مهمترین آنها عبارتند از: 1 - کفک سفید(1) که بر روی خمیر و نان مرطوب، تشکیل کلافهء سفیدی مانند پنبه می دهد. 2 - پرنسپوره ها(2) که انگل رستنی های مختلف می شوند و در کشاورزی بدانها اهمیت زیاد می دهند. قارچ کلم که برگ کلم را فاسد می کند و قارچ مو که برگهای مو را آلوده می سازد و انگور را بتدریج از میان می برد از آن جمله اند. 3 - ساپرلگنیا(3) که شمارهء آنها کمتر و طرز تکثیر آنها مختص به خود آنهاست و عموماً بر روی بدن حیوانات تشکیل رشته هایی می دهند که مانند نمدی تمام سطح را می پوشاند (مخصوصاً در ماهی ها). (از گیاه شناسی گل گلاب ص 141). و رجوع به کفک شود. || سبوس. سبوس گندم و جو. نخاله. (یادداشت مؤلف). آنچه از بیختن آرد گندم یا جو در آردبیز بماند.
(1) - Mucor mucedo.
(2) - Peronosporee.
(3) - Saprolegnia.
کپک.
[کَ] (اِ) کف دست را گویند. (اوبهی).
کپک.
[کُ پَ] (اِ) مسکوک خرد معمول در روسیه. پشیز روسیان.
کپک.
[کُ پَ] (ترکی، اِ) سگ باشد به زبان ترکی. (یادداشت مؤلف).
کپک.
[کُپْ پَ] (اِ) در تداول مردم گناباد خراسان گوسپندی است که چهار دست و پای کوتاه دارد.
کپک.
[کَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز. سکنه 188 تن. آب از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کپکان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانکوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز. سکنه 178 تن. آب از چشمه. محصول آنجا غلات و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت است. این ده را در اصطلاح محل کوپکان گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کپک خان.
[کُ] (اِخ) پسر دواخان و برادر ایسبوقاخان از خانان مغول بود که پس از ایسبوقاخان به سلطنت رسید و در سال 721 ه . ق. به مرض گنگی و لالی دچار شد و برادرانش متصدی امر سلطنت شدند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج3 شود.
کپک زدگی.
[کَ پَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) کپره زدگی. سفیدک زدگی. کلاش گرفتگی. اُورگرفتگی. اورزدگی.
کپک زدن.
[کَ پَ زَ دَ] (مص مرکب) کره برآوردن نان. کره گرفتن. (یادداشت مؤلف). اکراج. تکریج. تکرج. (منتهی الارب ذیل کرج). کپره زدن. کلاش گرفتن. کپک گرفتن. اُور زدن. اور گرفتن. رجوع به کپره زدن شود.
کپک زده.
[کَ پَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)سفیدک زده. کره زده. متکرج. (یادداشت مؤلف). کپره زده. کلاش گرفته. اورزده. رجوع به کپره زده شود.
کپک ساز.
[کَ پَ] (نف مرکب) آنکه کپک سازد. کپکی. آنکه مخمر درست کند. رجوع به کپکی شود.
کپکی.
[کَ پَ] (ص نسبی)(1) کپک ساز. || کپک فروش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کپک ساز شود.
(1) - Levurier.
کپکی.
[کَ پِ] (اِ) نوعی دینار و تومان که در عهد مغول و تیموریان و صفویان متداول بود. (فرهنگ فارسی معین). قسمی مسکوک بوده است. (یادداشت مؤلف) : اوقافی که بر آن بنا مقرر نموده تخمیناً پانصد تومان رایج کپکی باشد. (دولتشاه ذیل ترجمهء احوال ترجمهء امیر علیشیر). و اقطاع بایسنقر بهادر به عهد شاهرخ سلطان ششصد تومان کپکی بوده. (دولتشاه ذیل ترجمهء احوال قاسم انوار). مهم خواجه احمد را به مبلغ سی تومان کپکی قطع کرد. (دستور الوزراء).
کپل.
[کَ پَ] (اِ) کفل. کفچل. سرین. سطح خارجی سرین آدمی و جانوران. سرین آدمی و جانوران. (فرهنگ فارسی معین ذیل کفل). قسمت خلفی بالای ران. رجوع به کفل و رجوع به سرین شود.
کپل.
[کُ پُ] (ص) (در تداول عامه) آدمی کوتاه و فربه. (یادداشت مؤلف). دارای اندام گوشتین. آکنده گوشت. که اندام به گوشت آکنده دارد.
- پا کپلی؛ خطابی دارندهء پای گوشتین و فربه را.
- دست کُپلی؛ خطابی شخص دارندهء دست فربه را.
کپلر.
[کِ لِ] (اِخ)(1) (1571 - 1630 م.) ریاضی دان و منجم مشهور ایتالیایی. وی در شانزدهم ماه مه 1571 در ویل (ووتمبرگ) بدنیا آمد پدرش میخانهء محقری داشت. و خود وی تا 1584 م. به نگاهداری حیوانات مشغول بود در این سال به سبب بیماری، ناچار از این کار دست کشید و او را به مدرسهء طلاب پروتستان و سپس بر اثر هنر و استعدادش به دانشگاه توبینگن فرستادند. در آنجا به فرا گرفتن ریاضیات پرداخت و معلم ریاضیات مدرسهء شبانه روزی پروتستان در گراتز شد. پس از آن به سبب مخالفت حکام با افکار و عقایدش از ایتالیا گریخت و به دانمارک پناه برد و در آنجا به مطالعه دربارهء ستارگان پرداخت و سه قانون مهم نجومی خویش را کشف و منتشر کرد ازین قرار:
1 - هر سیاره به دور خورشید یک مسیر بیضی شکل طی می کند.
2 - خط راستی که سیاره را بخورشید وصل می کند، در زمانهای متساوی مساحات متساوی می پیماید. هر قدر سیاره روی این مسیر به خورشید نزدیکتر باشد حرکت آن نیز سریعتر است.
3 - اگر سال را بمنزلهء واحد زمان و فاصلهء زمین از خورشید را واحد طول فرض کنیم مجذور مدت دوران یک سیاره به دور خورشید مساوی با مکعب فاصلهء آن از خورشید است. بمدد قانون سوم می توان با در دست داشتن مدت دوران آن، فاصله اش را از خورشید معین کرد.
نیوتن با مجهز بودن به این قوانین توانست قانون جاذبهء عمومی را کشف کند. کپلر در پانزدهم ماه نوامبر 1630 م. در راتیسبون در نهایت فقر و بی چیزی زندگی را بدرود گفت. (از تاریخ علوم پی یر روسو).
(1) - Kepler.
کپلک.
[کَ پَ لَ] (اِ) مرضی که از زالوی جگری یا کرم کپلک که در آبهای بعض برکه هاست گوسفند را عارض شود. انگلی در گوسفند و هم نام بیماریی که از او پیدا آید(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Fasciola herpavica, Dicrocoelium lanceolatum.
کپل مپل.
[کُ پُ مُ پُ] (ص مرکب، از اتباع) کپل. کوتاه و فربه. گوشتین. رجوع به کپل شود.
کپنک.
[کِ / کَ پَ نَ] (اِ) نمدی که مردم بینوا در زمستان بر دوش گیرند. (غیاث اللغات). پوشش پشمینه که درویشان پوشند و آن تا کمر است و آستین هم ندارد و چون کفن واری است آن را کفنک گفته اند و «فا» به بای فارسی تبدیل یافته است. (از آنندراج). جامهء نمدین که کردان و بعض روستائیان روی دیگر جامه ها دارند. جامهء زبرین شبانان و روستائیان از نمد. جامهء خشن نمدین. نیم تنه یا جبهء نمدین یا از جامهء پشمین خشن کرده. (یادداشت مؤلف). جامهء مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستائیان و درویشان و جوانمردان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود می پوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین و باآستین های بلند؛ کپنک بلند و جلو آن باز است. بالاپوش نمدین. کفنک. (فرهنگ فارسی معین). شولا. (یادداشت مؤلف). کپنگ. (آنندراج) : همگنان نذر کردند که اگر بیابند برهنگان را به کپنک و کرباس بپوشانند. (نظام قاری ص 141).
بهتر از اطلس و سقرلاط است
در بر مردم خدا کپنک.
باباکوهی (از آنندراج).
ما که با یک فتنی ساخته ایم و کپنک
بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک.
(از فرهنگ فارسی معین).
کپنک پوش.
[کَ پَ نَ] (نف مرکب)کپنک پوشنده. کپنک پوشک. آنکه کپنک پوشد. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از مردم دون و الواط. (از آنندراج) :
کپنک پوشهای میدانی
در کمین تواند می دانی.
صفای اصفهانی (از آنندراج).
کپوتان.
[کَ] (اِخ) (یا کپوتان دزو) در گویش ارمنی نام دریاچهء ارومیه است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 161). رجوع به کبودان و دریاچهء ارومیه شود.
کپور.
[کُ] (اِ) کُفُر. یک قسم ماهی خوراکی است که در گیلان و مازندران صید می شود. (یادداشت مؤلف). گونه ای ماهی استخوانی که در دریای خزر فراوان است(1). (فرهنگ فارسی معین). این ماهی به اندازهء ماهی سفید است اما به نسبت دیگر ماهیها گوشتش خوش خوراک نیست. آن را در لاهیجان کِپور و در تداول عامهء تهران کَپور تلفظ می کنند.
(1) - Cyprinus carpio.
کپور.
[ ] (اِ) به هندی اسم کافور است. (مخزن الادویه). کبور. || اسم هندی کهرباست. (تحفهء حکیم مؤمن).
کپور برون.
[کُ بُ] (اِخ)(1) از نهرهایی است که از رشته های جبال جنوبی دریای خزر سرچشمه گیرد و به خلیج استراباد ریزد. (ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 97).
(1) - Kupur burun.
کپورچال.
[کَ] (اِخ) از قرای ناحیهء چهار فریضه و انزلی در گیلان. (یادداشت مؤلف).
کپورچال.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان تلارپی بخش مشهدسر. (ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 157).
کپوک.
[کَ / کَپْ پو] (اِ) کپاک. کبوک. (فرهنگ فارسی معین). پرنده ای است که با غیر جنس خود هم جفت شود و اگر احیاناً کپوک، نر پرنده دیگر را بیند فی الحال ماده گردد و با او جفت شود. گویند با خود نگاه داشتن استخوان او، قوت باه دهد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مرغی است آسمان گون چندِ باشه ای و از جنس خویش جفتش نبود. گرد مرغی دیگر همی پرد تا از او بچه آرد. (فرهنگ اسدی) :
خارش گرفته و بخوی اندرغمی شده
همچون کپوک خواستمی جفت کام کام.
منجیک.
مرغ ز هر جنس که بیند کپوک(1)
ماده شود گیرد از آن جنس نر.سوزنی.
رجوع به کبوک شود.
(1) - این بیت در ذیل کبوک نیز بهمین معنی آمده است.
کپول.
[کَ] (اِ) در مازندران دارگنده را گویند. (یادداشت مؤلف). نامی است که در کرگانرود و گلی داغ به سنای کاذب دهند. (یادداشت مؤلف). قدقدک. سنای بری. سنای مکی کاذب. سنای اندلسی. سنای مغربی. سنای کاذب. قلوته. دغدغک. درگنده. دارگنده. چپول. درختچه ای است از تیرهء پروانه داران به ارتفاع یک تا دو متر که در هندوستان و غالب نقاط ایران میروید. برگهایش مرکب از 7 تا 13 برگچه است و گلهایش بزرگ و زردرنگ است. دانهء این گیاه برنگ قهوه یی و مسطح و شفاف و دارای 12درصد روغن است. برگهای آن دارای اثر مسهلی می باشد و در بعضی موارد برگچه هایش نیز بجای برگچهء سنا مورد مصرف قرار می گیرد یا بعنوان تقلب به برگچه های سنا افزوده می شود. این گیاه در اکثر نقاط شمالی ایران خصوصاً نواحی مرزی خراسان به فراوانی می روید. (فرهنگ فارسی معین).
کپه.
[کَ پَ/ پِ / کَپْ پَ / پِ / کُپْ پَ / پِ] (اِ) کبه. قبه. (ناظم الاطباء). شاخ و شیشه و کدوی حجامان باشد که بدان حجامت کنند. (برهان). شیشهء حجام و شاخ و کدوی ایشان و آن را کوپه با «واو» نیز گفته اند و قبه معرب آن است. (آنندراج). || هر چیز برآمده. (ناظم الاطباء). هر چیز توده کرده چون گنبدی و اصل قبهء عرب همین کلمه است. (یادداشت مؤلف). تودهء روی هم انباشته. تل شده. (فرهنگ فارسی معین). کوده.
کپه.
[کَ پَ / پِ] (اَ) خوشه های گندم و جو که در وقت خرمن کوفتن، کوفته نشده و بار دیگر بکوبند و آن را کَفَه نیز گویند. (یادداشت مؤلف) :
همه آویخته از دامن بهتان و دروغ
چون کپه از... گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریع الدهر.
|| خواب.
- کپهء مرگ را گذاشتن (کلمهء اهریمنی)؛خفتن. خوابیدن.
- || مردن. (یادداشت مؤلف).
کپه.
[کَپْ پَ / کَ پَ / پِ] (اِ) بمعنی کفه است و آن چیزی است که در دو طرف ترازو آویخته و چیزها در آن نهاده، کشند. (آنندراج). کفهء ترازو. (از فرهنگ فارسی معین). || ظرفی که بنّا و عمله در آن خاک و گل کرده در عمارت کار کنند. (از آنندراج). آلتی که بنایان و عمله در آن خاک و گل کنند و در ساختمان بکار برند. (فرهنگ فارسی معین). گل کش خرد. ظرفی چوبین برای کشیدن گل و آن کوچکتر از گل کش و زنبر است. (یادداشت مؤلف). || ظرفی که ابرهء آن پوست و حشو آن پشم است و در آن حبوب کنند. (یادداشت مؤلف). ظرفی کوتاه دیواره است که روی آن پوست انبان و حشو آن پشم است و بقالان در آن نخود و لوبیا و ماش و دیگر حبوب کنند. آنه.
کپه.
[کُپْ پَ / پِ] (اِ) مرضی است سوداوی که آن را به پارسی کریون گویند اصل آن گر است که به عربی جرب گویند و کپه را معرب کرده قوبه خوانند. (آنندراج).
- کپهء ارمنی(1)؛ سالک. ضایعهء پوستی که به شکل زخمی وسیلهء لیشمانیا تروپیکا(2)(میکروبی از ردهء فلاژله ها(3) از دستهء زوئوفلاژله ها(4) می باشد) بر روی پوست بدن عارض می شود. این میکرب بوسیله پشهء مخصوص به نام فلبوتوم و گاهی بوسیلهء مگس یا پشه های دیگر در بدن انسان وارد می شود و یک مخزن و محل تجمع ویروسی شکل میکربها را در محل زخم در پوست بوجود می آورد. معمولا شبها نقاط باز بدن (صورت، ساق، دستها، پشت دست، ساق پاها و پشت پاها) مورد حملهء پشه یا مگس واقع می شود و عامل این ضایعه را وارد بدن انسان می کند. دورهء نهفتگی ناخوشی مزبور بسیار متفاوت است و بین پانزده روز تا سه یا چهار سال طول می کشد. ضایعه ابتدا بصورت جوشی کوچک و چرکی است که بزودی بصورت یک توبرکول در می آید. در مرکز توبرکول ایجاد زخم می شود و ترشحات آبکی و زردرنگ از آن مترشح می گردد. دورهء زخم طولانی است و پس از بهبودی اثری در محل زخم از خود باقی می گذارد. بمنظور جلوگیری از ابتلا، لازم است بهر وسیله که ممکن است در موقع خواب خود را از نیش پشه و مگس محفوظ نگهداشت. در صورت ابتلا هم معالجهء موضعی بمنظور جلوگیری از عفونت ثانوی زخم لازم است و هم معالجهء عمومی به جهت از بین بردن عامل مولد مرض. این ضایعه در نقاط مجاور بحرالروم و آسیای صغیر و خاور نزدیک و خاورمیانه بومی است و شیوع آن بیشتر در اواسط تابستان و اوایل پاییز است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bouton d´Armenie.
(2) - Leishmania tropica.
(3) - Flagelles.
(4) - Zooflagelles.
کپه باباعلی.
[کُ پِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. سکنه 164 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کپه داغ.
[کُ پَ] (اِخ) نام رشته کوهی است که در شمال خراسان و مشرق دریای خزر کشیده شده است. این کوه دنبالهء چین خوردگیهای قفقاز است و از تپه هایی خاکی تشکیل شده که هیچ نوع گیاه در آنها نمی روید و دارای دره هایی عمیق و مخوف می باشد. (از جغرافیای طبیعی کیهان).
کپه دوز.
[کَپْ پَ / پِ] (نف مرکب) که کپه دوزد. دوزندهء کپه های ترازو و کپه های بقالان. آنکه کپهء ترازو از انبان و پشم سازد و دوزد. (یادداشت مؤلف). || کنایه است از غلام باره. که آرامش با پسران خواهد. لاطی. (یادداشت مؤلف).
کپه دوزی.
[کَپْ پَ / پِ] (حامص مرکب) علم کپه دوز. (یادداشت مؤلف). || غلام بارگی. (یادداشت مؤلف).
کپه ریش.
[کُپْ پَ / پِ] (ص مرکب)دارای ریش انبوه. پرریش. لحیانی. بلمه. ریش آور.
کپه شدن.
[کُپْ پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب) برفراز یکدیگر گرد آمدن. کوت شدن. (یادداشت مؤلف). توده شدن. انباشته شدن.
کپه کپه.
[کُپْ پَ / پِ / کُپْ پَ / پِ] (ق مرکب) توده توده انباشته. (فرهنگ فارسی معین). تَل تَل. توده های متعدد و پراکنده گرد هم. کوت کوت.
کپه کردن.
[کَ پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)تعبیری از خفتن با قصد نفرین. کپهء مرگش را گذاشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کپه گذاشتن شود. || مردن. (یادداشت مؤلف).
کپه کردن.
[کُپْ پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) گرد کردن بر فراز یکدیگر. کوت کردن. کود کردن. خرمن کردن. توده کردن. قبه کردن. تل کردن. (یادداشت مؤلف). روی هم انباشتن. (فرهنگ فارسی معین).
کپه کش.
[کَ پَ / پِ کَ / کِ] (نف مرکب)آنکه کپه کشد. کشندهء کپه همچون ناوه کش. رجوع به کپه شود.
کپه کند.
[کُ پِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. سکنه 163 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کپه گذاشتن.
[کَ پَ / پِ گُ تَ] (مص مرکب) در تداول عوام تعبیری است از خوابیدن با قصد دشنام و توهین به هنگام اوقات تلخی. (از فرهنگ فارسی معین). کَپَه کردن. کپیدن. رجوع به کپه کردن و کپیدن شود.
کپه گذاشتن.
[کُپْ پَ / پِ گُ تَ](مص مرکب) در تداول عامه، قضای حاجت کردن. (از فرهنگ فارسی معین).
کپی.
[کَ / کَپْ پی] (اِ)(1) میمون. بوزینه. اَبوزَنَه. بوزنه. حَمْدونه. (یادداشت مؤلف). قرد. (ترجمان القرآن). میمون را گویند عموماً و میمون سیاه را خصوصاً و به زبان علمی هند نیز میمون را کپی می گویند و آن جانوری است شبیه به آدمی. (برهان). میمون و بوزنه را گویند و کب بمعنی دهان است چون بوزنه نخود و امثال آن را در درون دهن نگاه می دارد به پارسی این نام یافته. (آنندراج). میمون را گویند و به زبان علمی اهل هند نیز میمون را کپی گویند. (فرهنگ جهانگیری). هجرس. قِشَّة. خَنزَوان. (منتهی الارب) :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهء هیزم بدو برداشتند.رودکی.
چون به در حصار رسید (پیغمبر صلوات الله علیه) جهودان در ببستند فرمود که ای کپیان و خوکان چگونه است حکم خدای عز و جل. (ترجمهء طبری بلعمی).
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود، ستان.فرخی.
ز کپی در جهان ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بی بهاتر.
(ویس و رامین).
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار.(گرشاسب نامه).
بر هر دو بیشه یکی برزکوه
بر آن کوه کپی فراوان گروه.(گرشاسب نامه).
صورت طمع کآفت بشرست
کپی سگ دم است و گربه سرست.
حکیم سنائی (از آنندراج).
کپی و کپوک صفت خرسرست
مسخ چو کپی و چو کپوک غر.سوزنی.
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم.نظامی.
ز نااهلان همان بینی در آن بند
که دید آن ساده مرغ از کپیی چند.نظامی.
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد ای کپی.مولوی.
چون نباشی راست می دان که چپی
هست پیدا نعرهء شیر از کپی.مولوی.
ایشان را از صورت آدمی بگردانید و به هیئت خوک و کپی کرد. (ترجمهء اعثم کوفی ص 114). در آن وادی نگاه کردم، همه وادی پر از قرده و خنازیر بود یعنی پر از کپی و خوک، ترسیدم از آن حال. (تفسیر ابوالفتوح). || میمون سیاه. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- شیر کپی؛ این ترکیب بر ددی اطلاق شده است که در زمان خسرو پرویز به کوهی در ترکستان پدید آمده بود و سرانجام بدست بهرام چوبینه کشته شد و داستان وی در شاهنامه آمده است. (ج 9 چ بروخیم صص 2805 - 2811) :
ورا شیر کپی همی خواندند
ز رنجش همه بوم درماندند.فردوسی.
پارسی میانه kapik از سانسکریت kapi(هوبشمان ص 87) (از حاشیهء برهان چ معین).
کپی.
[کَ] (اِخ) محله ای در ناحیت آمل. (ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 153).
کپیاسه.
[ ] (اِ) تنگ بزرگی است که چاروادارها از بالای بار بزیر شکم ستور گذرانند و در پهلوی آن استوار می کنند تا بار نیفتد. (آنندراج).
کپیتان.
[کَ] (فرانسوی، اِ)(1) ناخدای کل در کشتیهای جنگی قدیم. || کاپیتان. کاپیتن. درجه ای از درجات لشکری معادل با سروان (اصطلاح امروزی) و سلطان (اصطلاح سابق). و رجوع به کاپیتن شود. || ریش سفید صاحب اختیار مهمات پادشاه فرنگ و کسی که از جانب پادشاه فرنگ داروغهء بندرعباس باشد. (آنندراج). فرمانده متصرفات پرتقالی را در خلیج فارس بدین عنوان می خواندند. (فرهنگ فارسی معین). کاپیتن. کاپیتان. کبیتان. (از فرهنگ فارسی معین) : چون این اخبار به هرموز رسید فیروز شاه والی هرموز و کپیتان فرنگیه هر کدام جمعی از جنود خود را به استرداد ملک بحرین مأمور ساخته فرستاد. (عالم آرا، از فرهنگ فارسی معین).
خوشا دمی که کپیتان حسن یار شود
ز فیض باده کشی سید گلستانه.(2)
میرنجات (از آنندراج).
(1) - Capitane. (2) - گلستانه نام جایی از ولایت ایران است. (از آنندراج).
کپیچه.
[ ] (اِ) قرص آفتاب بود. (لغت فرس اسدی) :
نگر به که در پیشت آبست و چاه(1)
کپیچه میفکن که ترسی ز ماه.(2)اسدی.
و اما این کلمه در گرشاسب نامه (نسخهء خطی کتابخانهء من) کلیچه آمده است. (از یادداشت مؤلف در حاشیهء نسخهء لغت نامهء اسدی).
(1) - نکو بین... یا: نگه کن که در پیش چاهست و راه. (تصحیح قیاسی مؤلف).
(2) - کلیچه میفکن که نرسی به ماه. (تصحیح قیاسی مؤلف). که در این صورت شاهد نیست.
کپی دار.
[کَپْ پی] (نف مرکب) قَرّاد. (دهار). دارندهء میمون. مربی میمون. بوزینه دار. آنکه بوزینه دارد و تربیت و نگهداری کند.
کپیدن.
[کَ دَ] (مص) (کلمهء آهرمنی) خفتن. خوابیدن. تمرگیدن. (یادداشت مؤلف). در حالت نشسته به روی افتاده خوابیدن. (ناظم الاطباء). || برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). || بمعنی ربودن باشد. (برهان) (از آنندراج). ربودن. دزدیدن. گرفتن. (ناظم الاطباء). قاپیدن. (یادداشت مؤلف) :
در خون جگر بسی تپیدم
تا بوسه ای از لبش کپیدم.
عنصری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به قاپیدن شود. || بکارت گرفتن. (ناظم الاطباء).
کپیکج.
[کَ کَ] (اِ) کبیکج. رجوع به کبیکج شود.
کپیه.
[کُ یِ] (فرانسوی، اِ)(1) تصویری که از روی تصویر دیگر نقاشی کنند. || شبیه کامل چیزی. عین چیزی. || رونوشت. مسوده. (فرهنگ فارسی معین).
- کاغذ کپیه؛ کاغذی نازک و آلوده به مرکب مخصوص که با آن هنگام نوشتن نوشته را از کاغذی به کاغذ دیگر منتقل کنند.
(1) - Copie.
کت.
[کَ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکهء آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.بوشکور.
خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت.
(گرشاسب نامه).
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه).
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
(گرشاسب نامه).
پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت.جوینی.
|| تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
در بر حجلهء پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.
نظام قاری.
جامه با صندلی و کت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.نظام قاری.
مگر به بیشهء کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.
نظام قاری.
- نیمکت؛ نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست.
|| تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان). || پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود.
کت.
[کَ] (اِ) کتف. شانه. (ناظم الاطباء). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتف و شانه شود.
- از کت افتادن؛ سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. (یادداشت مؤلف).
- کت بسته؛ که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد :
که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد.
ایرج میرزا.
- کت کسی را از (به) پشت بستن؛ در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن. بر او سبقت داشتن. کنایه از چیره شدن باشد بر کسی.
- کت کسی را بوسیدن؛ به تفوق او اذعان کردن. به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است. پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف).
کت.
[کَ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث. کند. کده. جَنْد. (یادداشت مؤلف). کت، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث. کد. مزید مؤخر امکنه چون: بسکت، تنکت، چرکت، خاره کت، پنجکت، بنا کت و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).
کت.
[کَ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری).
کت.
[کُ] (اِ) خفچهء زر و سیم. || به لغت مردم کرمان: سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء).
کت.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) قسمی جامهء زبرین. نیم تنه. (یادداشت مؤلف). نیم تنهء آستین دار مردانه و زنانه. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Cotte.
کت.
[کِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع: کت خالق آفرید نه برکاری. ضمیر «ت» در کت مفعول صریح «آفرید» است، یعنی که خالق آفریدت، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که» پیوسته است. اینگونه قلب در ضمایر «ش» و «م» هم روی میدهد همچون کمْ و کش :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری.رودکی.
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.ابوشکور.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.فردوسی.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی.فردوسی.
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی.فردوسی.
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.منجیک.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش.
منوچهری.
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری.
منوچهری.
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه).
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
(گرشاسب نامه).
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
(گرشاسب نامه).
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
(گرشاسب نامه).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.اسدی.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.ناصرخسرو.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.ناصرخسرو.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
پیش از آن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب.اوحدی.
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.سعدی.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است.
حافظ.
کت.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان ابوالفارس رامهرمز شهرستان اهواز. سکنه 100 تن. آب آن از روخانهء ابوالفارس. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کت.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کت.
[کَت ت] (ع مص) بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج). || اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب). بدی رساندن بکسی. (از اقرب الموارد). || خوار گردانیدن. (از منتهی الارب). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || جوشیدن دیگ و کذلک الجرة الجدیدة اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد). || کت نبیذ و جز آن، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن. کَتیت. (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود. || کت کلام در گوش کسی؛ سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمردن و منه المثل: لاتکته و لاتکت النجوم؛ ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده؛ ای مایحصی. (منتهی الارب). شمردن قوم و فی المثل: لاتکته او تکت النجوم؛ ای لاتعده و لاتحصیه. (از اقرب الموارد).
کت.
[کَت ت] (ع ص) کم گوشت از مرد و زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کتا.
[کَ] (هزوارش، اِ)(1) به زبان زند و پازند کتابت و فرمان و نامه را گویند. (برهان) (آنندراج).
(1) - هزوارش k(a)ta، پهلوی namak (نامه، کتاب، مراسله). (از حاشیه برهان چ معین).
کتا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. سکنه 250 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه، جوال و جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کتائب.
[کَ ءِ] (ع اِ) جِ کتیبه که به معنای لشکر است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جِ کتیبه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :ثنا و ستاگوی او در بزم، بذل مواهب و در رزم قرع کتائب. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 447). و با مراکب و کتائب و عساکر و مطائب به آهستگی حرکت می کردند. (جهانگشای جوینی).
هم به کتائب کتب بر در ملک حاجبی
هم به مواکب کرم در ره دین مقدمی.
(از ترجمهء محاسن اصفهان حسین آوی ص 133). و رجوع به کتیبه شود.
کتائل.
[کَ ءِ] (ع اِ) جِ کَتیلَة. (اقرب الموارد). رجوع به کتیلة شود.
کتاب.
[کِ] (ع مص) کَتب. کِتابَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغة). کِتبَة. (اقرب الموارد) (متن اللغة).(1) نبشتن و یقال کتبت بالقلم. (از منتهی الارب). نگاشتن لفظ به حروف هجاء در چیزی، مانند خط. (اقرب الموارد). || فرمان راندن. کتب علیه کذا؛ فرمان داد و حکم کرد بر او. (متن اللغة). || کتاب شی ء، جمع کردن آن. (از متن اللغة). و رجوع به کَتب و کِتابَة و کِتبَة شود. || آزاد کردن غلام و کنیزک به معاوضهء مال ایشان. (آنندراج). بنده بدو بازفروختن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). رجوع به کتابت شود.
(1) - در اقرب الموارد ذیل این مصدر فقط یک معنی آمده و در متن اللغة سه معنی ذکر شده و بقیهء معانی ذیل مصادر کتاب و کتب به تفکیک آمده است اما در منتهی الارب همهء معانی بدون تفکیک در ذیل سه مصدر اول آمده است.
کتاب.
[کِ] (ع اِ) نامه. ج، کُتُب، کُتب. (منتهی الارب). آنچه در آن نویسند، تسمیة بالمصدر سمی به لجمعه ابوابه و فصوله و مسائله. (از اقرب الموارد). سِفر. (دهار) (نصاب). مجموعهء خطی یا چاپی. (فرهنگ فارسی معین). اجتماع چند جزو نوشته شده یا چاپ شده که آنها را بهم منضم کنند و به یکدیگر متصل نمایند. تصنیف. تألیف. (ناظم الاطباء). اوراق چاپ شده و گرد آمده در یک مجلد که به هم چسبیده یا ته دوزی شده باشد. در لغت نام است هر نوشته را و فرق بین آن و رساله آن است که در لفظ کتاب و مفهوم آن تمامیت منظور است و در رساله منظور نیست. در اصطلاح مصنفان کتاب، اطلاق شود بر طایفه ای از الفاظ که دلالت کند بر مسائل مخصوص از جنس واحد و در غالب اوقات تحت آن جنس یا بابهایی که دال بر انواعی از آن مسائل باشد قرار می گیرد یا فصلهایی که دلالت کننده باشد بر اصناف و یا غیر آن. (کشاف اصطلاحات الفنون) : بر خط بوحنیفه چند کتاب دیده بود. (تاریخ بیهقی). اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمارند. (تاریخ بیهقی). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفهء اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی). چهره را چون صفحهء کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 452).
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.سعدی.
- کتاب آبی(1)؛ (نزد مردم انگلیس) معادل کتاب زرد(2) در فرانسه و کتاب خاکستری(3) در بلژیک و کتاب سبز(4) در ایتالیا و کتاب نارنجی(5) در روسیه و کتاب سرخ(6) در اتریش و کتاب سفید(7) در آلمان. این نامها مأخوذ است از رنگ جلد کتب مذکور و بر مجموعهء اسناد سیاسی که در مجلس شوری توزیع شود اطلاق گردد. (از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب از کار رفته؛ مندرس. پریشان شیرازه. در حال اضمحلال. (از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب بیدزده؛ کتاب کرم خورده و بید نام کرمی است که پشمینه و قالی و امثال آن خراب سازد. (آنندراج).
- کتاب حفیظ؛ لوح محفوظ. (یادداشت مؤلف).
- کتاب گذشته؛ کتاب کهنه و از کار رفته. (آنندراج). کتاب از کار رفته.
- کتاب مسطور؛ لوحی که سرنوشت بشر و عالم امر الهی در آن نوشته شده. (فرهنگ فارسی معین) : کتاب مسطور این صورتها و شکلهاست برین جسم نگاشته. (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب نمدی؛ کتابی که از کار بیهوده و چیزی بی اصل و حقیقت تدوین شود. دفتر نمدی. (از آنندراج). چیز بیهوده و بی اصل و بی حقیقت. (فرهنگ فارسی معین) :
شیدای منافق که سراپاش بد است
هم مرتد و هم رد است و هم تخم دد است
با آنکه کلوخ چین بود اشعارش
دیوانش سبکتر از کتاب نمد است.
میرالهی (از آنندراج).
|| جرجس. رجوع به جرجس شود. || نبشته. (منتهی الارب). نوشته. (فرهنگ فارسی معین). مکتوب. (ناظم الاطباء). و در مصباح آمده: کتبة و کتاب بر مکتوب اطلاق شود و کتاب بر مُنْزَل و هم بر آنچه شخص آن را بنویسد و بفرستد. (از اقرب الموارد). آنچه شخص می نویسد و برای کسی می فرستد. (ناظم الاطباء). رساله. نامه. رساله و مُغَلغَلَه، پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب). || صحیفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || فرض. (اقرب الموارد). فریضه. (منتهی الارب). || حکم. (اقرب الموارد). || نامهء اعمال : فمن اوتی کتابه. (قرآن 17/71).
کارهای چپ و بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب.ناصرخسرو.
|| لوح محفوظ. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- کتاب لوح یا کتاب اللوح؛ مراد انسان است از جهت روح و قلب و نفس ناطقه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتاب جامع شود.
|| کلامهای الهی. (یادداشت مؤلف). مُنزَل. (ناظم الاطباء). کتاب بر منزل اطلاق شود. (اقرب الموارد، از مصباح) : ایمان نیاوردم به فرشته های خدا و کتابهای او. (تاریخ بیهقی).
بنزد آنکه جانش در تجلّی ست
همه عالم کتاب حق تعالی ست.شبستری.
- ام الکتاب؛ اصل آن یا سورهء فاتحه. (از اقرب الموارد). ام هر چیز، معظم آن است که قوام آن چیز بدان است و سر جانور، ام آن است که زندگانی آدمی در بقاء آن است و گفته اند هن ام الکتاب ای ام کل کتاب انزله الله علی کل نبی فیمن کل ما احل و کل ما حرم. می گوید این آیات محکمات که در این قرآن بتو فروفرستادیم اصل همه کتاب خدای اند که پیغامبران را داد یعنی که همه را بیان حلال و حرم و فروض و حدود کردیم و روشن گفتیم. (کشف الاسرار ج 2 ص 17). رجوع به ام الکتاب شود.
- اهل کتاب؛ یهود و نصاری و بقولی زردشتیان. مجوس و نصاری و یهود. (یادداشت مؤلف). یهود و نصارا. (ناظم الاطباء). آنانکه ایشان را کتابی منزل است. (از اقرب الموارد).
- کتاب آسمانی؛ کتابی که از طرف خدا بر پیغمبری نازل شده است. مسلمانان برآنند که 114 کتاب آسمانی نازل شده است: 50 بر آدم و شیث، 30 بر نوح، 20 بر ابراهیم و 10 بر دیگر پیغمبران. (از تاریخ بلعمی، از فرهنگ فارسی معین). فاضل ترین انبیاء آن است که به وی کتاب و شریعت نازل شده است. (سندبادنامه ص 7).
- کتاب خدا؛ قرآن. فرقان. کتاب الله. تنزیل. رجوع به قرآن و کتاب شود.
- کتاب مقدس؛ مرکب از دو کتاب عهد عتیق یا توراة و عهد جدید یا انجیل است که دربارهء خلقت عالم و عمل فدا و تقدیس و رفتار خدا نسبت به انسان گفتگو می کند و تمامی نبوات و نصایح دینیه و ادبیه در آنها موجود است. از نسخه های اصلی کتاب مقدس که خود پیامبران یا کاتبان ایشان نوشته باشند چیزی در دست نیست بلکه آنچه فعلا در دست است از نسخهء اصلی استنساخ شده و هر چند که نساخ در کار خود نهایت دقت و اهتمام را داشته اند باز اختلافاتی در مطالب آن بوجود آمده است. ترتیب ابواب و فصول این کتاب میان یهودیان و مسیحیان متفاوت است و در حال حاضر ترتیب فصول عهد عتیق نزد مسیحیان عبارت است از: بخش اسفار شامل پنج سفر، بخش کتب شامل شانزده کتاب و بخش صحف شامل هیجده صحیفه. ترتیب ابواب و فصول عهد جدید عبارت است از: اناجیل که شامل چهار انجیل است، کتاب اعمال رسولان، رساله های پولس، رسالهء یعقوب، رسائل پطرس، رسائل یوحنا، رسائل یهودا، مکاشفهء یوحنا. کتاب عهد عتیق به لغت عبری که با سامی و عربی شباهت دارد نوشته شده و چند فصلی به زبان کلدانی است که آن نیز به عربی شبیه است. کتاب عهد جدید به زبان یونانی نوشته شده. این زبان در میان قوم یهود که بعد از فتوحات اسکندر در اطراف متفرق می شدند اشتهار تمام داشت. (قاموس کتاب مقدس).
- کتاب موسی؛ توراة. (ترجمان القرآن).
|| (اِخ) توراة (تورات). (اقرب الموارد). توراة و انجیل و جز آن. (ناظم الاطباء). || قرآن. کتاب خدای. (یادداشت مؤلف). کتاب الله. کتاب مستطاب. (ناظم الاطباء). از جمله سی و دو نام قرآن یکی هم کتاب است که فرمود الم ذلک الکتاب لاریب فیه. (قرآن 2/ 1و2) (نفائس الفنون). کتاب عزیز. کتاب کریم. کتاب مجید. (از فرهنگ فارسی معین). کتاب در عرف شرع غلبه یافته است بر قرآن چنانکه در عرف علماء عربیت نیز چنین است. و کتاب همچنان که در شرع بر مجموع قرآن اطلاق میشود همچنان بر هر جزئی از اجزاء قرآن نیز اطلاق می گردد و لفظ قرآن نیز در همین حکم است. و نظر باطلاق اخیر است که گفته اند ادلهء شرعیه چهار باشد: کتاب و سنت و اجماع و قیاس. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در علم اصول کتاب و کتاب الله عبارت است از کلام منزل بر محمد (ص) از برای اعجاز و او بنظر با ذات خود منقسم شود به امر و نهی چنانکه گوییم این قول امر است یا نهی و به نسبت با متعلقات منقسم شود به عام و خاص چنانکه گوییم مراد بدین قول جمع متعلقات اوست یا بعض او یا هر دو و منقسم شود به مجمل و مبین چنانکه گوییم مراد بدین قول جمیع دلالت این قول بر متعلقات او محتاج بوده به تأویلی یا نه و چون حکم حق تعالی تابع رعایت مصالح بندگان است بطریق تفضل و احسان چنانکه مذهب بعضی اشاعره است یا بطریق وجوب چنانچه مذهب معتزله است و مصالح عباد تحت اختلاف اوقات مختلف شود و حینئذ بعض احکام رافع بعضی گردد پس ناچار مشتمل باشد بر ناسخ و منسوخ و حینئذ بر مجتهد واجب باشد که بحث کند از امر و نهی و عام و خاص و مجمل و مبین و ظاهر و مؤول(8) و ناسخ و منسوخ. (نفائس الفنون) :
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس.ناصرخسرو.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
ای که ندانی تو همی قدر شب
سورهء واللیل بخوان از کتاب.ناصرخسرو.
به یکی لفظ رسانید بلی جمله کتاب
از خداوند پیمبر به صغیر و به کبیر.
ناصرخسرو.
به عزعز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سرسر کتاب.خاقانی.
- کتاب الله؛ قرآن کریم :
چون کتاب الله بسرخ و زرد می شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 326).
- کتاب خدای تعالی؛ قرآن کریم : «و سخن گفتم اندر او با حکماء دینی به آیات کتاب خدای تعالی و اخبار رسول او علیه السلام». (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب کریم و کتاب عزیز و کتاب مجید؛قرآن است. (از فرهنگ فارسی معین ذیل کتاب) : گویندهء این کتاب کریم و فرستندهء این خطاب شریف و سازندهء این عظیم قباب است. (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). چنانکه اندرکتاب عزیز اوست، قوله: و ما بکم من نعمة (قرآن 16/53). (جامع الحکمتین. از فرهنگ فارسی معین). و حافظ و ناظر به تلاوت کتاب مجید تبرک جسته ختمات کریمه به اتمام پیوست. (ظفرنامهء یزدی، از فرهنگ فارسی معین).
از آن زمان که فروخواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء بملا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 29).
- کتاب مبین؛ قرآن است.
- || در اصطلاح صوفیه عبارت است از لوح محفوظ قدری که آن نفس کل یا عقل کل است بلکه عبارت است از علم الهی و لارطب و لایابس الا فی کتاب مبین (قرآن 6/59) مفسر از همین حضرت علم است که رطب عبارت است از وجود و یابس کنایه از عدم و احاطه این دو مرتبه متصور نیست مگر در همین حضرت. (کشاف اصطلاحات فنون).
|| در فقه مراد مختصر قدوری است. (یادداشت بخط مؤلف). || در معانی و بیان مقصود دلائل الاعجاز شیخ عبدالقادر است. (یادداشت بخط مؤلف). || چون نحویان این کلمه را مطلق آرند مراد الکتاب سیبویه است. (یادداشت به خط مؤلف). || در اصطلاح صوفیه کتاب اطلاق شود بر وجود مطلقی که عدم را در پیرامون آن راه نباشد. (از کشاف اصطلاحات فنون).
- کتاب تفصیلی؛ مجموعهء موجودات عالم خلق و عالم امر که همهء آنها مراتب تفصیل عالم الهی اند و هر مرتبهء ما فوق مرتبهء اجمال مادون و مرتبهء مادون مرتبهء تفصیل مافوق است. افعال حق تعالی هر یک بر حسب مراتب وجودی خود مرحلهء تفصیل ذات خدا اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب تکوینی؛ عالم وجود که به قلم قدرت الهی کلیهء صور موجود در عوالم مختلف وجود یافته است به وجود علمی که موطن آن عالم قضاست و وجود عینی که عالم قدر است و به عبارت دیگر کتاب تکوین عبارت از صحیفهء عالم کون و وجود است که کلیهء صور موجود در آن از رشحات قلم الهی است و بالجمله عوالم وجود به نظام جملی و کلی از مجردات و مادیات و زمان و زمانیان و افلاک ک رشح فیض حق و تراوش قلم قضاء الهی می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب جامع؛ نفس انسان از آن جهت که جامع جمیع مراتب و کمالات مادون خود می باشد و جهان کوچکی است مشابه و مظهر عالم بزرگ. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب شیطان (شیطانی)؛ نفس انسان که درجات پست و مرحلهء توغل در شهوات حیوانی و سقوط در درکات اسفل دوزخ است و آن را «کتاب الفجار» گویند. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب عقلی؛ نفس انسان از جهت دراکیت آن که جمیع صور موجودات در آن مرتسم شده و مظهر جهان وجود است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب علوی؛ نفس انسان در درجات و کمالات اعلی که «کتاب الابرار» هم نامیده شده است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب محو و اثبات؛ انسان را از جهت نفس حیوانی و قوای خیالی کتاب محو اثبات نامیده اند و نفوس عالیه که مرتبهء وجود صور موجود است در نفوس کلیهء عالیه است،؛ و مراد از کتاب محو و اثبات عین موجودات کونیهء فاسده می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| اندازه. (منتهی الارب). قَدَر. (از اقرب الموارد). || اجل. || ملک. || امام. (ناظم الاطباء). || دوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - Blue book.
(2) - Livre jaune.
(3) - Livre gris.
(4) - Livre vert.
(5) - Livre orange.
(6) - Livre rouge.
(7) - Livre blanc. (8) - در اصل: کاموئل. (متن تصحیح قیاسی است).
کتاب.
[کُتْ تا] (ع ص، اِ) جِ کاتب. نویسندگان و دانایان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اگر اندر اشارتی دینی یا اندر عبارتی تأویل لفظی یا نکته ای یابد که آن میان فضلاء نام آور دنیاوی، از ادبا و شعرا و کتاب، معروف نیست. (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها، دست و جامهء کتاب.
مسعودسعد.
چهره ها را چو صفحهء کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 452). بفرمود [ حسن میمندی ] تا کتاب دولت از پارس اجتناب نمایند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 367). وزیر ابوالعباس از معاریف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 356).
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند بخود آموختن.مولوی.
رجوع به کاتب شود.
|| جای تعلیم. ج، کَتاتیب. (از اقرب الموارد). دبیرستان. (مهذب الاسماء). دبستان. مدرسه. مکتب. مدرس اطفال. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه از قدیم بمعنی مکتب و مدرسه متداول بوده است چنانکه در اخبار الصین و الهند که در 237 ه . ق. تألیف شده این کلمه در عبارت ذیل دیده میشود : و فی کل مدینة [ فی الصین ] کتاب و معلم الفقراء و اولادهم من بیت المال یأکلون. (اخبارالصین و الهند ص 21).
رو به کتاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند.
(حدیقه، از فرهنگ فارسی معین).
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفه یْ کتاب(1).
خاقانی.
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت.مولوی.
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم.مولوی.
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها.مولوی.
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب.سعدی.
بکتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد.
سعدی (بوستان).
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترش روی. (گلستان چ یوسفی ص 155).
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی.سعدی.
|| تیر خرد گردسر که کودکان بدان تیراندازی آموزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، کتاتیب. (منتهی الارب).
(1) - به ضرورت شعر کلمهء کتاب به تخفیف آمده است.
کتاب باز.
[کِ] (نف مرکب) که به کتاب بازی کند بعلاقهء داشتن نه سود بردن از مطالب آن. آنکه بی استفاده از کتاب، کتاب گرد کند. آنکه کتاب نخواند لکن کتابهای خوب خرد و در کتابخانه گرد کند. کتاب دوست. کتاب پرست. (یادداشت مؤلف).
کتاب بازی.
[کِ] (حامص مرکب) عمل کتاب باز. رجوع به کتاب باز شود.
کتاب بین.
[کِ] (نف مرکب) فالچی. فال بین. (یادداشت مؤلف). فالگیر. رجوع به فال بین و فالگیر شود.
کتاب بینی.
[کِ] (حامص مرکب) فال بینی. فالگیری. رجوع به فال بینی و فالگیری شود.
کتاب پشت کردن.
[کِ پُ کَ دَ] (مص مرکب) تجلید. (یادداشت مؤلف). جلد کردن کتاب. کتاب جلد کردن. محتمل است که پشت مصحف پُست (مخفف پوست) باشد. کتاب پوست کردن. رجوع به کتاب پوست کردن شود.
کتاب پوست کردن.
[کِ کَ دَ] (مص مرکب) کتاب پشت کردن. تجلید. کتاب جلد کردن.
کتابت.
[کِ بَ] (ع مص) کتابة. نبشتن. خطاطی :
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال.
انوری.
|| (اِمص) عمل کاتب. کاتبی. دبیری. در عرف ادبا انشاء نثر است همچنانکه نثر شرح نظم است و ظاهراً در این جا مقصود همین است نه نوشتن (تعریفات جرجانی). کلام نثر گفتن. (یادداشت مؤلف). صاحب صبح الاعشی از اقسام کتابت بمعنی نثرنویسی و دبیری دو گونه را بدینسان آورده است:
1 - کتابت انشاء که هنر نوشتن و تألیف کلام و ترتیب معانی است و مشتمل است بر: مکاتبات ولایات، مسامحات، اطلاقات، منشورهای اقطاع، صلح نامه ها و امانات و سوگندنامه و آنچه در این معناست چون نوشتن حکم و مانند آن.
2 - کتابت اموال و آن مواردی از صنعت کتابت است که به تحصیل مال و صرف آن باز گردد چون کتابت بیت المال و خزائن سلطان و آنچه از اموال خراج گرد آید و آنچه در نفقات صرف شود و آنچه در این معناست چون کتابت سپاه و مانند آن. (از صبح الاعشی) :
ادب را به من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر.ناصرخسرو.
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجیب.
ناصرخسرو.
فردا به دیوان باید آمد و به شغل کتابت مشغول شد. (تاریخ بیهقی). فرمود که بر آن موجب که در خدمت بای توز بود [ ابوالفتوح بستی ] به سمت کتابت در آن حضرت موسوم باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
|| کتابت اطلاق بر علم شود، و منه قوله تعالی: «ام عندهم الغیب فهم یکتبون» (قرآن 52/41 و 68/47)؛ ای یعلمون. (صبح الاعشی). || (اِ) بمعنی مکتوب. (آنندراج). کتابت که مصدر است بمعنای مفعولی هم به کار رود. (از اقرب الموارد) :
با آنکه در کتابت اغیار هیچ نیست
بر رغم من مطالعه بسیار میکند.
شانی تکلو (از آنندراج).
بی لخت جگر از مژه برگشت سرشکم
شرمنده تر از قاصد گم کرده کتابت.
سنجر کاشی (از آنندراج).
بی لخت جگر بر لبم ای آه چرایی
ای قاصد گم کرده کتابت ز کجایی.
ارشدالله خان (از آنندراج).
- کتابت کشمیر؛ مکتوبی که در او احوال کشمیر نوشته باشند. (آنندراج) :
گر طوطی خیال لبت نامه بر شود
آئینه را کتابت کشمیر می کنم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- || در اصطلاحات الشعرا مکتوبی است که حروف پیچیده ناخوان داشته باشد. چنانکه حروف براهمه کشمیر که اشکال آن مختلف است بصور براهمه و بیت بالا مستند اوست غایتش بجای لبت خطت نوشته است. (از آنندراج).
|| نوشته ای است که کسی به بنده اش دهد بر اینکه بنده اش پس از پرداختن مالی آزاد است و کتابت از آنجهت گفته اند که بنده ثمنی را که باید به مولایش بپردازد می نویسد و مولایش حکم آزادی وی را. (النهایة). قراردادی که بین مولی و عبد منعقد و به موجب آن مقرر می شود عبد پس از تسلیم چیزی به مولی آزاد گردد. کتابت بدو قسم مشروطه و مطلقه منقسم است. کتابت مشروطه عبارت است از آنکه مولی در ضمن قرارداد چنین شرط کند که اگر عبد مجموع آنچه را که تعهد کرده است تسلیم نکرد به همان حالت قبل از قرارداد درآید و کتابت مطلقه کتابتی است که در آن چنین شرطی مذکور نیست. در کتابت مطلقه عبد در مقابل تسلیم هر مقدار از آنچه که تعهد شده است به همان نسبت آزاد می شود. (یادداشت مؤلف).
کتابت کردن.
[کِ بَ کَ دَ] (مص مرکب)نبشتن. کتاب نوشتن با قلم. (ناظم الاطباء). نوشتن. نگاشتن. تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و در حال می شود مغسول.
سعدی.
تا نوبت وراثت به یعرب بن قحطان رسید اول کسی بود که به خط عرب کتابت کرد. (لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین). || نویسندگی کردن.
کتابچه.
[کِ چَ / چِ] (اِ مصغر) کتاب کوچک. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || در تداول امروز دفتر سفید کوچک بقطع خشتی یا رقعی و کوچکتر برای تحریر. اوراق سفید که بر هم نهند و بشکل کتاب مجلد و صحافی کنند برای تحریر. || طومار یا دفتر مالیات که مستوفی در آن میزان درآمدهای مالیاتی یک ناحیه را می نوشت. (فرهنگ فارسی معین). و این اصطلاح امروز منحصر به دفترچهثبت درآمد ممیزی املاک مزروعی است.
کتابچی.
[کِ] (ص مرکب) کتاب فروش. (یادداشت مؤلف). || آنکه فروختن و ساختن کتاب یا دفتر و کتابچه کار دارد.
کتابخانه.
[کِ نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء کتاب. جای نگهداری کتاب اعم از آنکه اطاق مانند و جای مسقفی باشد یا محلی که در آن کتابها را فراهم آورند و با نظم و ترتیب خاصی در قفسه ها بچینند. (فرهنگ فارسی معین). جایی که در آن کتابهای خطی و یا چاپی را جمع آرند و با نظم و ترتیب معینی قرار دهند. (از ناظم الاطباء). دارالکتب. (یادداشت مؤلف) : از آن مجلدی چند در کتابخانهء سرخس دیدم و مجلدی چند در کتابخانهء مهد عراق. (تاریخ بیهقی ص 175).
بدیهه گفته ست اندر کتابخانه
بفر دولت شاهنشه مظفر.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 237).
|| کتابفروشی. دکان کتاب فروشی. (ناظم الاطباء). سابقاً کتابخانه هم به مخزن کتاب(1) و هم به کتاب فروشی(2) اطلاق می شد ولی فرهنگستان برای امتیاز آن دو، کتابخانه را به مخزن کتاب و کتاب فروشی را به دکان و مغازهء فروش کتاب اختصاص داد (چنانکه در زبانهای اروپایی معمول است). (فرهنگ فارسی معین).
- کتابخانهء خصوصی؛ کتابخانهء شخصی. رجوع به کتابخانهء شخصی شود.
- کتابخانهء شخصی؛ کتابخانه ای که شخصی برای استفادهء خود فراهم کرده باشد. (از فرهنگ فارسی معین).
- کتابخانهء عمومی؛ کتابخانه ای که شخص یا مؤسسه یا دولتی برای استفادهء عموم فراهم کرده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کتابخانهء ملّی؛ کتابخانه ای که از طرف ملت یا دولت برای استفادهء عموم ملت فراهم شده باشد.(3) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bibliotheque.
(2) - Librairie.
(3) - Bibliotheque nationale.
کتابخوان.
[کِ خوا / خا] (نف مرکب)کتاب خواننده. مطالعه کنندهء کتاب. آنکه کتابها را مطالعه کند. (فرهنگ فارسی معین). || آنکه عادت به بسیار کتاب خواندن دارد. (یادداشت مؤلف). اهل کتاب. اهل مطالعه. || باسواد. قادر به قرائت. که خواندن تواند :خدیجه بنزد ورقه آمد که کتاب خوان بود. (قصص الانبیاء). چون شدید برفت شداد بجای وی نشست و کتابخوان و زیرک بود. (قصص الانبیاء). بدان که قارون پسر عم موسی بود اول مؤمن بود و کتابخوان. (قصص الانبیاء). در روی زمین هیچ پادشاهی نماند و آصف کتابخوانی بود که هیچ کس توریة را از آن بهتر نمی دانست. (قصص الانبیاء). || آنکه برای پادشاه یا بزرگی کتاب خواند. (فرهنگ فارسی معین).
کتابدار.
[کِ] (نف مرکب) کتاب دارنده. (فرهنگ فارسی معین). دارندهء کتاب. مالک و صاحب کتاب. خداوند کتاب. || حافظ و نگهبان کتابها. (ناظم الاطباء). آنکه مأمور حفظ و نظم و ترتیب کتابهای کتابخانه است. نگهدارندهء کتاب. متصدی کتابخانه. (فرهنگ فارسی معین). متصدی کتاب در کتابخانه های عمومی. که کتاب جهت مطالعه به خوانندگان دهد.
کتابداری.
[کِ] (حامص مرکب) داشتن کتاب. تملک کتاب. || مأموریت حفظ و نظم و ترتیب کتابها در کتابخانه. (فرهنگ فارسی معین). کار و شغل کتاب دار. || تصدی کتابخانه (و آن شغلی مهم محسوب میشده) (از فرهنگ فارسی معین) : اما در زمان شاه جنت مکان منصب جلیل القدر کتاب داری یافته مورد شفقت و منظور تربیت گردید. (عالم آرا).
کتابدان.
[کِ] (اِ مرکب) جای کتاب. جاکتابی. قمطر. قمطرة. (منتهی الارب). محفظهء کتاب. تپنگوی کتاب. قفسهء کتاب. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب) دانندهء کتاب. آشنا به کتاب. || مقابل کتاب خوان. (یادداشت مؤلف).
کتاب دعا.
[کِ بِ دُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کتابی که ادعیهء مأثوره و اوقات آن، در آن است، مانند مصباح و زادالمعاد و غیره. (از یادداشت مؤلف) (این ترکیب در تداول با فک اضافه است یعنی با سکون باء).
کتاب دوست.
[کِ] (ص مرکب) دوستدار کتاب. آنکه به کتاب علاقه دارد. که کتاب را دوست دارد. کتاب باز.
کتاب دوستی.
[کِ] (حامص مرکب)علاقهء مفرط به حفظ و قرائت کتاب. (فرهنگ فارسی معین). عمل کتاب دوست.
کتاب شناس.
[کِ شِ] (نف مرکب)(1) کتاب شناسنده. کسی که شناسایی به احوال کتابها و مصنفان و مؤلفان و مترجمان دارد. عالم فن کتاب شناسی. (فرهنگ فارسی معین). بصیر در شناخت کتاب.
(1) - Bibliographe.
کتاب شناسی.
[کِ شِ] (حامص مرکب)(1)عمل کتاب شناس. کار آنکه کتاب شناسد. || فن آگاهی از انواع کتابها و مؤلفان و مصنفان و مترجمان آنها. (فرهنگ فارسی معین). آگاهی بر کتاب و محتوی و نویسندهء آن.
(1) - Bibliographie.
کتابفروش.
[کِ فُ] (نف مرکب) وراق. (زمخشری). فروشندهء کتاب. که کتاب فروشد.
کتابفروشی.
[کِ فُ] (حامص مرکب)عمل کتاب فروش. شغل کتاب فروش. || فروختن کتاب. بیع کتاب. || (اِ مرکب)(1)جایی که در آنجا کتاب فروشند. مغازه ای که در آن کتاب فروخته شود. رجوع به کتابخانه شود.
(1) - Library.
کتابون.
[کَ] (اِخ) نام مردی و نام زنی بوده است و در فرهنگ جهانگیری و مؤیدالفضلاء نام دختر قیصر روم نوشته اند که زن گشتاسب بوده و اسفندیار از اوست. لیکن در مجمع الفرس سروری به این معنی بجای بای ابجد یای حطی آمده است، الله اعلم (برهان). ظاهراً مصحف «کتایون» است. یوستی در نام نامهء ایرانی نویسد: کتایون(1) نخست نام برادر فریدون بوده (طبق نقل بندهش فصل 31 بند 8) که فردوسی آن را کیانوش (در اصل بی نقطه) بجای کتایون آورده است. دوم دختر پادشاه روم و زن گشتاسب و مادر اسفندیار است که نام دیگرش را ناهید گفته اند و فردوسی و مؤلف مجمل التواریخ بدین معنی آورده اند. اما بهمن نامه چاپ مول او را دختر پادشاه کشمیر محسوب داشته است. ولی در مجمل التواریخ چ بهار ص 53 نام دختر ملک کشمیر «کسایون» آمده. ولف در فهرست شاهنامه کتابون(2) ضبط کرده و گوید دختر قیصر روم و زن کی گشتاسب است. و کتایون صحیح بنظر میرسد. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کتایون شود.
(1) - katayun.
(2) - katabun.
کتابة.
[کِ بَ] (ع اِمص) صنعت نوشتن و مکاتبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کتابت شود.
کتابة.
[کِ بَ] (ع مص) کتابت. نبشتن. (از منتهی الارب). کتب. کتاب. کِتبَة. (اقرب الموارد). رجوع به هر یک از مصدرها شود.
کتابه.
[کِ بَ / بِ] (از ع، اِ) کُتابه. (آنندراج). آنچه به خط جلی نسخ یا نستعلیق یا خط طغرا بر مساجد و مقابر و دروازهء امرا نویسند و یا نقش کنند. (غیاث اللغات). این لغت را صاحب مؤیدالفضلاء در سلک لغات فارسی نوشته است بمعنی خطی که آن را بقلم جلی در روی کاغذ و پارچهء باریک نوشته باشند. (برهان). کتیبه. (ناظم الاطباء). ظاهراً کتیبه ممالهء آن است. (یادداشت مؤلف) : و بر دیوار پیش خانه از بالای چوبها کتابه یی است زرین بر دیوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آنجا نوشته. (سفرنامهء ناصرخسرو). و بر پیش ایوان نوشته بزر و کتابهء لطیف... (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص40). همهء نمدزینها دیبای رومی بوقلمون چنانکه قاصداً بافته باشند نه بریده و نه دوخته و کتابهء حواشی نوشته به نام سلطان مصر. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 58).
سید سادات عالم شمس دین بوجعفر آنک
بود نام او کتابه بر طراز افتخار.
سیف اسفرنگ.
صندوق تربت پدر من سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته. (گلستان).
گرد قصرش کتابهء سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد.وحشی بافقی.
|| آیاتی از قرآن که در روی علم نویسند. (فرهنگ فارسی معین) :
کتابهء علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کتب حذر.معزی.
رجوع به کتیبه و کُتابه شود.
کتابه.
[کُ بَ / بِ] (از ع، اِ) کِتابَه. کتیبه. نظم و نثری مشعر بر تعریف یا تاریخ که بر پیش طاق نویسند. (آنندراج). رجوع به کِتابه شود.
کتابی.
[کِ] (ص نسبی) منسوب به کتاب. از کتاب. (یادداشت مؤلف). || همانند کتاب. غیرقطور. شکم برنیامده. میان باریک.
- کتابی ایستادن؛ همانند کتاب تنگ هم قرار گرفتن چنانکه برآمدگی و قطر پیدا نکند.
|| (اِ) قسمی ظرف شیشهء شبیه به بغلی که شکم آن برآمده نیست. قسمی ظرف شیشهء چهارضلعی دراز. قسمی شیشهء شراب شبیه به کتاب. (یادداشت مؤلف) :
زاهد به کتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مردهء کوثری و من زندهء می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.خیام.
کتابی.
[کِ] (ص نسبی) شرعاً کافری است که به پاره ای از کیشهای کتابهای منسوخ متدین باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کافر کتابی که دین منسوخ دارد. (غیاث اللغات) :
از علم رهی به معرفت پیدا کن
مانند کتابی که مسلمان گردد.
جلال سیادت (از آنندراج).
|| یهودی. (ناظم الاطباء).
- کافر کتابی؛ کافری که امت پیغمبری باشد مثل یهود و نصاری و منکر دین محمدی بود. (آنندراج) :
ز خط صفحهء رویش نظر نمی گیرم
بسوی عشق چو من کافر کتابی نیست.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
کتابی.
[کُتْ تا] (ص نسبی) منسوب به کُتّاب بمعنی مکتب و دبستان. (غیاث اللغات).
کتابی زدن.
[کِ زَ دَ] (مص مرکب)نوشیدن شراب از کتابی. (فرهنگ فارسی معین) :
یک دو کتابی بزن از دست پیر
تا خبر از سر کتابت دهد.
حبیب خراسانی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به کتابی شود.
کتابیه.
[کِ بی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث کِتابی. مجوسی یا یهودی یا نصاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتابی شود.
کتاتیب.
[کَ] (ع اِ) جِ کُتّاب. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به کُتّاب شود.
کتار.
[کَ] (اِ) کتاره. رجوع به کتاره شود.
کتارک.
[ ] (اِخ) شهری بوده است به ناحیهء استخر در پارس. رجوع به نخبة الدهر دمشقی چ لایپزیک ص 177 شود.
کتاره.
[کَ رَ / رِ] (اِ)(1) کتار. (از برهان). غداره. کتاله. (آنندراج). حربه ای است که بیشتر اهل هند بر میان زنند و به کتار بحذف «ها» مشهور است. (برهان). حربه ای کوتاهتر از شمشیر غیر منحنی و پهن که بیشتر اهالی هند داشته اند اکنون در ایران متداول است و کاف را به غین و تا را به دال تبدیل کرده اند یعنی غداره. (از آنندراج). ج، کتارات. (تحقیق ماللهند ص 58 س 6). قداره. قمه. معرب این کلمه قتاله است. (از فرهنگ فارسی معین). صاحب غیاث اللغات می نویسد: در رشیدی مسطور است که در اصل قتاله است و عربی است و اهل یمن چنین گویند. ناصرخسرو گوید : اصل هندوان از یمن بوده است و کتاره قتاله بوده است معرب کرده اند. (سفرنامهء ناصرخسرو، چ دبیرسیاقی ص101). ابن بطوطه این کلمه را قتاره ضبط کرده است: «فضربه احدهم بالقتاره». (ابن بطوطه) : این خبر به امیر رساندند گفت این کتاره به کرمان بایستی زد. (تاریخ بیهقی). پیغامی آمد که شما را جواب فرموده آید شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زدند چنانکه خون در آن خانه روان شد. (تاریخ بیهقی). غلامان دیگر در آمدند و موزه از پایش جدا کردند و در هر موزه دو کتاره داشت [ اریارق ] . (تاریخ بیهقی).
در این خانه چهارستت مخالف
کشیده هر یکی بر تو کتاره.ناصرخسرو.
مردم یمن که به حج آیند عامهء آن چون هندوان هر یک لنگی بر بسته و مویها فروهشته و ریشها بافته و هر یک کتارهء قطیفی چنانکه هندوان در میان زده. (سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 101).
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را بنوک مژگان زده بر جگر کتاره.
امیرخسرو (از آنندراج).
کز برف پر عصارهء چینی است کوهسار
وز یخ پر از کتارهء هندیست آبدان.
(گلشن مراد).
در یک دست کتاره ای چون قطرهء آب و در دست دیگر گاوسری چون قطعهء سحاب. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 397). || بمعنی خنجر و شمشیر نیز نوشته اند. (غیاث اللغات). || نیزک. (دهار). و رجوع به کتاله و قداره شود.
(1) - از سانسکریت kathara (حاشیهء برهان چ معین).
کتاره بند.
[کَ رَ / رِ بَ] (نف مرکب)قداره بند. قمه بند. رجوع به قداره بند شود.
کتاره زدن.
[کَ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب)به کار بردن کتاره در حرب یا نزاع. رجوع به شواهد ذیل کتاره شود.
کتاع.
[کِ] (ع اِ) جِ کَتعَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کتعه شود.
کتاع.
[کُ] (ع اِ) کتیع. (منتهی الارب). ما بالدار کتاع؛ نیست در خانه کسی. (ناظم الاطباء). رجوع به کتیع شود.
کتاف.
[کِ] (ع اِ) رسن که دست را سپسایکی بدان بندند. ج، کُتف. (منتهی الارب). ریسمانی که به آن چیزی را استوار کنند. ج، کُتف. (از اقرب الموارد). رسنی که بدان دست پس سر بندند. (یادداشت مؤلف).
کتاف.
[کُ] (ع اِ) درد شانه جای. (منتهی الارب). درد کتف. (از اقرب الموارد).
کتاف.
[کَتْ تا] (ع ص) جنباننده شانه را. (منتهی الارب). فالگیر با کتف و او کسی است که در شانه می نگرد و با آن فال گویی می کند. (از اقرب الموارد). شانه بین. کت بین. آنکه از نگاه بشانه فال گوید. (از ناظم الاطباء).
کتال.
[کَ] (ع اِ) گوشت. || نفس. || حاجت که روا کنی آن را. || مؤونت. || هر چه که اصلاح آن کرده باشند از طعام و لباس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بدی زیست و تنگی آن. (منتهی الارب). سوء عیش. (اقرب الموارد). || (اِمص) درشتی اندام. (منتهی الارب). درشتی جسم. رجل ذوکتال و ذوکَتَل؛ غلظ الجسم. || قوه. || گرانی. ثقل: القی علی کتاله؛ ای ثقله. (از اقرب الموارد).
کتالان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار، بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. سکنه 700 تن. چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، زردآلو، لبنیات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کتاله.
[کَ لَ / لِ] (اِ) به وزن و معنی کتاره است که حربهء اهل هند باشد. (برهان) (آنندراج). قداره. غداره. قمه :
نرگس جماش چون بلاله نگه کرد
بید برآهیخت سوی لاله کتاله.ناصرخسرو.
رجوع به کتاره شود.
کتام.
[کَ] (اِ) تالار باشد و آن عمارتی است که از چوب و تخته سازند. (برهان). تالاری که از چوب و تخته سازند و آن را در تبرستان ناپار گویند. (آنندراج). تالار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). اطاقکی که در جالیزها و مزارع از تخته و شاخه درختان و حصیر سازند و آن جایگاه نگهبان مزرعه و جالیز است. (فرهنگ فارسی معین). کُتام (در لهجهء مردم گیلان).
کتامة.
[کَ / کُ مَ] (اِخ) قبیله ای است از بربر. رجوع به نخبة الدهر دمشقی چ اروپا ص 267 شود.
کتامی.
[کُ] (ص نسبی) منسوب است به کتامه که قبیله ای از بربر باشد. (از انساب سمعانی).
کتامیان.
[کَ / کُ] (اِخ) مردم کتامة. اهالی کتامه. رجوع به کتامة شود. || گروهی از لشکریان سلطان مصر که بنا بروایت ناصرخسرو در سفرنامه از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند : آن روز (روز جشن فتح خلیج) لشکر سلطان همه برنشینند گروه گروه و فوج فوج و هر قومی را نامی و کنیتی باشد گروهی را کتامیان گویند ایشان از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند. (سفرنامهء ناصرخسرو بکوشش دبیرسیاقی ص 59).
کتان.
[کَتْ تا / کَ] (ع اِ)(1) نباتی است بقدر ذرعی، ساق و برگش باریک و گلش لاجوردی است و پوست وی را همچون پنبه ریسند و جامه اش معتدل است در گرمی و سردی و خشکی و به اندام نچسبد و رافع حرارت و باعث تقلیل خوی است. (از منتهی الارب). اعشی الف آن را بضرورت حذف کرده و (کتن) آورده است. (از اقرب الموارد). نباتی است بقدر ذرعی، ساق و برگش باریک و گلش لاجوردی و قبه های او قریب به جوزی و پر از تخم و پوست او را مانند پنبه تابیده لباس ترتیب می دهند. (تحفهء حکیم مؤمن). بوتهء معروفی است که بنی نوع بشر با زحمت فوق العاده فواید کلیه از آن برده اند کتان نازک و لطیف مصر که از این گیاه ساخته می شد از حیث خوبی و لطافت در نوشتجات مقدسه مذکور است. (قاموس کتاب مقدس). کتان از تیرهء کتانیان می باشد و گلهای آبی رنگ آن پنج قسمتی و دارای پنج کاس برگ و ده پرچم و تخمدان پنج خانه است که هر یک دارای رشته های بافتنی بسیار مفید است و دانه های آن دارای مادهء لعابی و روغنی مخصوص است که بسرعت در هوا خشک می شود و در نقاشی به نام روغن بزرک به کار می رود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 215). گیاهی است از تیرهء کتانیان(2) که یکی از تیره های نزدیک به سدابیان(3) است. برخی از گونه های این گیاه بصورت درختچه نیز در می آیند. برگهایش متناوب و کامل و باریک و بشکل سر نیزه است. گلهایش دارای تقسیمات پنج تایی و زرد یا آبی سفید است. گل کتان صبح زود شکفته می گردد و بعد از ظهر بسته می شود. گل آذینش خوشه یی است. میوه اش بشکل کپسول است و حامل ده دانهء بیضی شکل صاف قهوه یی رنگ میباشد. ساقهء کتان دارای الیافی است که از آنها در نساجی استفاده می کنند و پارچه های براق و مرغوب از آنها تهیه می نمایند. از دانهء کتان روغنی میگیرند که در هوا زود خشک می شود و در نقاشی مورد استعمال دارد و به نام روغن بزرک در بازار عرضه میگردد. کتان از گیاهان بومی نواحی بحرالرومی و قفقاز و خاور نزدیک و خاور میانه است و از بیش از 5 هزار سال قبل الیافش مورد استفادهء بشر قرار گرفته است این گیاه بیشتر در آب و هوای مرطوب می روید (سواحل بحر خزر در ایران بهترین نقطه جهت پرورش کتان است). در حدود صد گونه از این گیاه شناخته شده است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتان ابریشم نما؛ کتان زلاند جدید. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کتان زلاند جدید شود.
- کتان زلاند جدید؛ کتان ابریشم نما. گیاهی است از تیرهء سوسنی ها که زیبا و پایا و دارای ریشه های ستبر و محتوی اندوخته های گیاهی و برگهای منشعب از ریشه است. مجموعهء برگها منظره بادبزن را دارند. گلهایش زرد رنگ و نسبةً درشت است. درازی برگهای این گیاه گاهی تا دو متر هم می رسد. از برگهای آن الیاف بسیار ظریفی حاصل می شود که در تهیهء منسوجات ظریف بکار می رود ولی عیب الیاف این گیاه آن است که بسیار زود فاسد می شود و بنابراین منسوجات حاصل از آنها کم مقاومت و بی دوام است بطوری که از نام این گیاه پیداست خاص جزایر زلاند جدید است. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی از جامه باشد که آن را از علف بافند طبیعت آن سرد و خشک است و پوشیدنش نشف رطوبت و عرق از بدن می کند. گویند اگر کسی خواهد که بدن او لاغر شود در زمستان جامهء کتان نو پوشد و در تابستان جامهء کتان شسته و اگر خواهد که لاغر نشود بر عکس یعنی در زمستان جامهء کتان شسته بپوشد و در تابستان نو. (برهان). نوعی از جامه باریک که از پوست گیاهی بافند. (غیاث اللغات). جامه ای است معروف که شاعران پاره شدن آن به سبب نور ماه گفته اند و بعضی گویند که مکرر آزموده شده که این معنی را اصل نیست و بعضی گویند که جامهء مذکور را از پوست ساق درخت کتان بافند چنانکه در شرح نصاب نوشته شده است که در بعضی بلاد پوست ساق درخت کشیده و ریشه ریشه کرده مثل پشم و پنبه ریسند و از آن جامه می بافند و آن جامه در مهتاب قوت ندارد. (آنندراج). نوعی پارچه که از کتان سازند بدین معنی که ساقه های کتان را در آب می خیسانند و از آن رشته های سفید حاصل می کنند و آنها را بافته پارچه های کتان بدست می آورند. (فرهنگ فارسی معین) : و از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان. (حدود العالم). و جامهء ایشان (صقلابیان) بیشتر کتان است. (حدود العالم).
ز کتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پر مایه دیبا و خز.فردوسی.
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامهء کتان.فرخی.
و این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و کتان بسیار باشد و از آنها جامهء سینیزی خیزد. (فارسنامهء ابن البلخی).
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم.خاقانی.
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد.
وگر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب.
سعدی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
گر در نظرت بسوخت سعدی
مه را چه غم از هلاک کتان.سعدی.
فکر کتان چه کنی چون به زمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار.
نظام قاری.
نگشت مخفی و پوشیده این که بی حجت
جفای ماه ز کتان بعدل کردی دور.
نظام قاری.
صاحبی را که ز کتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار.
نظام قاری (دیوان ص 13).
- رنگ کتان؛ رنگ شکری. (ناظم الاطباء).
- کتان مثقالی؛ نوعی از کتان بغایت نازک و لطیف. (از آنندراج) :
ز کتان مثقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی (از آنندراج).
|| دانه ای را نیز گویند که از آن روغن چراغ گیرند و بعضی گویند به این معنی بکسر اول باشد و بی تشدید (برهان). تخمی است که روغن چراغ از آن حاصل کنند و به هندی السی نامند. (آنندراج). ابن السکیت گوید که بفتح کاف بود و به کسر کاف خطاست و گوید او را زیز هم گویند و عمرو از پدر خود روایت کند که او را شریع گویند و مشانه و اصطبه دانه را گویند که به شبه سنگ در میان کتان بود. ابن الاعرابی گوید شریع، کتان نیکو را گویند. و بپارسی تخم کتان بود و در بعض مواضع کوش دانگ گویند. و گفته اند بعض تخم او را بذر گویند و به کسر و به فتح افصح باشد. و سغد و سمرقند و فرغانه زغیر گویند و زغیره هم گویند و به هندی الس گویند. (از ترجمهء صیدنه). بَزرَک. کشدانک. تخم کتان. یانه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بزرک شود. || چغزلاوه. (منتهی الارب). رجوع به چغزلاوه و چغزاوه شود. || سیل آورد. کف آب. (منتهی الارب).
.
(فرانسوی) , Lin(لاتینی)
(1) - Linum .
(فرانسوی)
(2) - Linacees .
(فرانسوی)
(3) - Rutacees
کتان.
[کُتْ تا] (ع اِ) جانورکی است سرخ و گزنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کتان.
[کِ] (موصول + ضمیر) مخفف که تان. مرکب از «که» + «تان» (ضمیر شخصی متصل دوم شخص جمع که حالت مفعولی و اضافه پیدا می کند :
بی علم بر عمل چو خران می چرا روید
زیرا کتان(1) ز جهل هوی مقتدا شده ست.
ناصرخسرو.
نگر کتان(2) نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
(1) - حالت اضافه.
(2) - حالت مفعولی.
کتانان.
[ ] (اِخ) قریه ای است میان مروالرود و بلخ و به قریهء زُریق بن کثیرالسعدی معروف است در آن ذکری است از مقتل یحیی بن زیدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب. (معجم البلدان).
کتانة.
[کِ نَ / کُ نَ](1) (اِخ) ناحیه ای است به مدینه. (منتهی الارب). ناحیه ای است از روستاهای مدینه از آن آل جعفربن ابی طالب. (از معجم البلدان). و نیز رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - ضبط اخیر از معجم البلدان است.
کتانی.
[ ] (اِ) نوعی از زردآلو. (آنندراج) :
از رنگ طلایی کتانی
پیراهن مه کند کتانی.
محسن تأثیر (از آنندراج).(1)
(1) - شاهد بمعنی منسوب به کتان نیز هست.
کتانی.
[کَ / کَتْ تا] (ص نسبی) منسوب به کتان. از کتان. رجوع به کتان شود. || نوعی کفش که رویهء آن از پارچه کنند. کفش کتانی. || نوعی گل. گل کتانی. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی کاغذ عالی که در عکاسی و چاپ بکار رود و سطح آن دارای برجستگیهایی است بطرح تار و پود پارچهء کتان. (فرهنگ فارسی معین).
کتانی.
[کَتْ تا] (اِخ) ابوبکر محمد بن علی بن جعفر الکتانی یکی از مشایخ صوفیه است. مسکن او به مکه بود وفاتش در این شهر در 322 ه . ق. به زمان قاهر خلیفه اتفاق افتاد. رجوع به تاریخ گزیده چ اروپا ص 778 و انساب سمعانی شود.
کتانی.
[کَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن سلمون کتانی. رجوع به معجم المطبوعات شود.
کتانی.
[کَ] (اِخ) جعفربن حسنی ادریسی متوفی 1323 ه .ق. از اوست: 1- رسالة فی احکام اهل الذمه. 2- الشرب المختصر و السرالمنتظر من معین اهل القرن الثالث عشر. 3- منتخب الاقاویل فی ما یتعلق بالسراویل (از معجم المطبوعات).
کتانی.
[کَ] (اِخ) محمد عبدالحی بن عبدالکبیر الکتانی الحسنی الادریسی الفاسی. از اوست: 1 - حکم. 2 - خبئة الکون. 3 - الرحمة المرسلة فی شأن حدیث البسلمه. 4 - السرالخفی الامتنانی الواصل الی ذکرالراتب الکتانی. 5 - فنیة السائل فی اختصار الشمائل. 6 - الکمال المتلالی و الاستدلالات العوالی. 7 - لسان الحجة البرهانیه فی الذب عن شعائر الطریقة الاحمدیة الکتانیه. 8 - لقطة العجلان بشرح الصلاة الانموذجیه. 9 - مفاکهة ذوی النیل والاجادة فی الرد علی مدیر جریدة السعادة. (معجم المطبوعات).
کتانی.
[کَ] (اِخ) محمد بن جعفر و او پسر جفعر الادریسی الکتانی متوفی بسال 45 ه . ق. است. از اوست: 1 - الازهار العاطرة الانفاس بذکر بعض محاسن قطب المغرب و تاج مدینه فاس. 2 - بلوغ القصد والمرام ببیان ماتنفرمنه الملائکة الکرام. 3 - الرسالة المستطرده لبیان مشهور کتب السنة المشرفة. 4 - سلوة الانفاس و محادثة الاکیاس بمن اقبر من العلماء والصلحاء بفاس. 5 - شفاء الاسقام والاَلام بما یکفر ما تقدم و ما تأخرمن الذنوب و الاَثام. 6 - نظم المتناثر من الحدیث المتواتر. (معجم المطبوعات).
کتایب.
[کَ یِ] (ع اِ) کتائب. جِ کتیبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لشکرها : و مردم شهر اندر حالت اختلاط کتایب و اختراط قواضب و تمکین یافتن نیزه ها در سینه ها... با ایشان مقاومت نتوانند کرد. (تاریخ بیهق ص 14).
معمور به حشمتش اقالیم
منصور به دولتش کتایب.انوری.
تا روز دیگر مواکب و کتایب و عساکر و مقانب به پای قلعه رسیدند. (جهانگشای جوینی). هامون از ازدحام کتایب به اهضاب سرافرازی کرد. (جهانگشای جوینی).
کتایون.
[کَ] (اِ) زن پادشاه بزرگ را گویند یا زنی که شهنشاه و پادشاه بزرگ باشد، جهان بانو هم می گویند. (آنندراج).
کتایون.
[کَ] (اِخ) دختر قیصر روم، زن گشتاسب و مادر اسفندیار باشد. (ناظم الاطباء). هنگامی که گشتاسب به روم رفت کتایون وی را دید و خواستارش شد. بنابه روایت شاهنامه، کتایون در خواب دید که بیگانه ای بیدار دل و فرزانه، ببالا چون سرو و بدیدار چون ماه کشور او را روشن کرد و در آن روز که بزرگان برای خواستگاری گرد آمده بودند کتایون گشتاسب را دید و دانست که همان است که در خواب دیده است. در ترجمهء فارسی یشتها از آقای پورداود آمده است که کی گشتاسب پس از گوشه گیری کی لهر اسب بجای پدر بتخت نشست. زن او در شاهنامه دختر قیصر روم (یونان مقصود است) تصور شده است. دقیقی گوید:
پس از دختر نامور قیصرا
که ناهید بدنام آن دخترا
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن
بعد فردوسی می گوید: دو تن از شاهزادگان کیکاووسی نزد لهراسب بودند و توجه شاه را بخود کشیده بودند و بدین جهت دست گشتاسب از کار کوتاه شد، رنجیده خاطر از ایران بیرون رفت و سرانجام به روم (یونان) رسید به تفصیلی که در شاهنامه مندرج است. کتایون دختر قیصر شیفتهء حسن جمال گشتاسب گشت و زن وی شد چنین بنظر می رسد که این داستان نسبتاً نو باشد زیرا در اوستا و کتب پهلوی ذکری از کتایون نشده است ناهید و کتایون هر دو اسم ایرانی است. در فصل 31 فقره 8 کتایون و برمایون دو برادر فریدون هستند گذشته از اینکه بهیچ وجه در کتب دینی ایرانیان کتایون یا کی تابون نامی، زن گشتاسب ذکر نشده و این خود دلیل نو بودن این داستان است، در عروسی کتایون با گشتاسب و دو خواهر دیگرش با شاهزادگان دیگر از اسقف سخن رفته که مراسم عقد نکاح بجای آوردند لابد بایستی این داستان پس از نفوذ دین عیسی بوجود آمده باشد. بنا به مندرجات اوستا و کلیهء کتب پهلوی و پازند، زن گشتاسب موسوم است به هوتُس که در اوستا به هیأت هوتئوسا(1) آمده است. (از یشتها ج 2 صص 267 - 268) :
برفتند ز ایوان قیصر بدرد
کتایون و گشتاسب با باد سرد.فردوسی.
برفتند بیداردل بندگان
کتایون و گلرخ پرستندگان.فردوسی.
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت تو
اسفندیار نازد از طلعت کتایون.معزی.
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام.خاقانی.
(1) - Hutaosa.
کتایون.
[کَ] (اِخ) پسر پورترا برادر فریدون و برمایون بود. در یشتها آمده است: از آسپیان پورترا فریدون بوجود آمد کسی که از جم انتقام کشید. از او (یعنی پورترا) دو پسر دیگر که برمایون و کتایون باشند بوجود آمدند اما فریدون پرهیزگارتر بود. (یشتها ج 1 ص 194).
کت اسپست.
[کَ اِ پِ] (اِخ) قریه ای است فرسنگی میانهء جنوب و مغرب شیراز. (فارسنامهء ناصری).
کتب.
[کَ] (ع مص) نبشتن. (تاج المصادر بیهقی). نوشتن. (آنندراج). کتاب. کتابة. نبشتن چیزی را. یقال: کتبت بالقلم. (از منتهی الارب).
- کتب کتاب؛ تصویر کردن لفظ در آن به حروف هجاء مثل خط آن. (از اقرب الموارد).
|| دوختن درز مشک را به دوال. (آنندراج) (منتهی الارب). مشک دوختن. (تاج المصادر بیهقی). || دوختن شرم ناقه را بدوال و فراهم آوردن یا استوار و محکم کردن حیای آن را بحلقهء آهن و مانند آن تا گشن نتواند گشنی کرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). || مهربان کردن ناقه را بر بچهء غیر یعنی استوار کردن هر دو سوراخ بینی بچیزی تا بو(1) را نبوید و از بچه نرمد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بستن سوراخ بینی ماده شتر را به یک چیز تا نبوید بچهء خود را. (ناظم الاطباء). || داشتن چیزی را. کتب الشی ء؛ داشت آنرا. (منتهی الارب)(2). || دانستن و دریافتن چیزی را قوله تعالی: ام عندهم الغیب فهم یکتبون.(3) (ناظم الاطباء). || سر مشک را به سربند بستن: کتب القربةَ. (منتهی الارب). || حکم کردن خدای تعالی چیزی را و واجب گردانیدن و فرض کردن. قوله تعالی: کتب علیکم الصیام. (قرآن 2/183). (ناظم الاطباء). || فراهم آوردن. (یادداشت مؤلف). جمع کردن و فراهم آوردن چیزی را. (ناظم الاطباء).
(1) - در شرح قاموس و متن اللغة بو [ بَ و و ]بمعنی بچه شتر آمده است.
(2) - در لسان العرب هم کتب بمعنی دانستن آمده است و ظاهراً در منتهی الارب که بمعنی داشتن آمده تحریف است.
(3) - قرآن 52/41.
کتب.
[کُ] (ع اِ) کُتُب. جِ کتاب. کتابها. مجموعه های خطی و چاپی. (فرهنگ فارسی معین) :
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندرخور است
نامهء شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار.
فرخی.
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل.منوچهری.
نه اندرکتب ایزد مجملی ماند
که آن نشنیدم از دانا مفسر.ناصرخسرو.
کتب.
[کُ تُ] (ع اِ) جِ کتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نوشته ها. مجموعه های خطی یا چاپی. (فرهنگ فارسی معین). کُتب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : نگویی که در کتب می نخوانده است در چنین ابواب کار کتب دیگر است و حال مشاهدهء دیگر. (تاریخ بیهقی). به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی). این طبیبان را... داروها است و آن خرد است و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی).
از بهر قضا خواستن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرا اند.
ناصرخسرو.
اقوال مرا گر نبود باورت این قول
اندرکتب من یک یک بشمر و بنگر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 59).
خود را جز به مطالعهء کتب مهربی ندانستم. (کلیله و دمنه). که در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد. (کلیله و دمنه). و دیگر کتب هندوان مضموم گردد. (کلیله و دمنه). جملهء آن اجزاء با سایر کتب نفیس که پیوسته مستصحب آن بودی ضایع شده بود. (المعجم). آنچه در کتب علما مسطور است. (گلستان).
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بیفایده اثقال کتب را شده حامل.
سلمان ساوجی.
و رجوع به کتاب و رجوع به کُتب شود.
- کتب اربعه؛ (نزد شیعه) عبارتند از: کافی، من لایحضره الفقیه، تهذیب، استبصار. (یادداشت مؤلف).
- کتب سماوی؛ کتابهای آسمانی. (ناظم الاطباء).
- دار کتب؛ کتابخانه. (ناظم الاطباء). دارالکتب. رجوع به کتابخانه شود.
کتباً.
[کَ بَنْ] (ع ق) مقابل شفاهاً. (یادداشت مؤلف). که بطور کتبی و بوسیلهء نوشته بیان شود.
کتبت.
[کِ بَ] (ع مص) مأخوذ از تازی کِتبَة بمعنی نوشتن :
باز رو سوی غلام و کتبتش
کو سوی شر می نویسد نامه خوش.مولوی.
و رجوع به کتبة شود.
کتبخانه.
[کُ تُ نَ / نِ] (اِ مرکب) کتابخانه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
کتبخانهء پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود.نظامی.
از کتبخانهء و علمنا
ذوق علمی چشیده ام که مپرس.مولوی.
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کبتخانهء هفت ملت بشست.سعدی.
و رجوع به کتابخانه شود.
کتبستان.
[کُ تُ بِ] (اِ مرکب) کتب خانه. (آنندراج). کتابخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به کتب خانه و کتابخانه شود.
کت بستن.
[کَ بَ تَ] (مص مرکب)(1)دستهای کسی را به بند از بالای بازو به پشت بستن. (از فرهنگ فارسی معین). || مجازاً، مغلوب کردن. (مخصوصاً در مشاعره) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - از کت + بستن.
کت بسته.
[کَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)که دو دست وی از بازو به بالا به بند بسته شده باشد. آنکه کت وی را به پشت بسته باشند. (فرهنگ فارسی معین). کتیف. (یادداشت مؤلف) :
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
مایهء رنج تو و محنت ما خواهد شد.ایرج.
کتبغا.
[کَ بُ] (اِخ) کتبوغا. زین الدین... یکی از جملهء اسرای مغول بود که در واقعهء حمص بدست مسلمانان افتاد و سلطان قلاوون او را تربیت کرد. پس از کشته شدن الملک الاشرف سلطان شام وی به همدستی جمعی از ممالیک بیدرا [ بَ دَ ] را که به سلطنت رسیده بود کشت و برادرش را به نام محمد به سلطنت رساند و خود نیابت سلطنت یافت اما عاقبت پس از دو سال حکمرانی در سال 696 ه . ق. از دست لاچین به دمشق گریخت. (تاریخ مغول ص267 و 268).
کتبوقانویان.
[] (اِخ) کدبغانویین. کیتبوقا. کیدبوقا. کیتوبوقا. کیتبوقانویان. کیتوبوقانویان. یکی از امرای مغول است که در سال 650 ه . ق. بفرمان هولاکو به قصد تسخیر قلاع ملاحده حرکت کرد و پس از تسخیر قهستان با ده هزار از لشکریان به پای گرد کوه رسید و آن را محاصره کرد و تون و ترشیز را بگرفت و قسمتی از قلاع اسماعیلیان را تصرف کرد. رجوع به جامع التواریخ چ بهمن کریمی ج 2 ص 689 و 690 و تاریخ سیستان حاشیهء ص 398 شود.
کتبة.
[کُ بَ] (ع اِ) دوال که بدان دوزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوالی است که به آن دوخته میشود درز مشک و غیر آن. (شرح قاموس). || آنچه بدان شرم ماده شتر را فراهم آرند تا گشن برنجهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || درز موزه و مشک و جز آن فراهم آورده. (منتهی الارب). درزی است که بهم آورده است دوال هر دو روی آنرا. (شرح قاموس). ج، کُتَب. (اقرب الموارد).
کتبة.
[کِ بَ] (ع اِمص) نوشتن خواستن کتابی را که می نویسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نبشتن خواستن کتابی را که شخص می نویسد. کتبت. || نوع نبشتن. || هیئت نبشتن. (ناظم الاطباء). کتبت.
کتبة.
[کِ بَ] (ع مص) رجوع به کَتب و کِتاب و کِتابَة شود.
کتبة.
[کَ تَ بَ] (ع ص، اِ) جِ کاتب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کتاب و کاتب شود.
کتبه.
[کَ تَ بَ] (ع ص، اِ) کَتَبَة. جِ کاتب (فرهنگ فارسی معین). نویسندگان. کاتبان. منشیان. (ناظم الاطباء) : اما طریقی که خواجهء فاضل ظهیرالدین کرجی داشت، کتبهء عجم از نسخ کتابت بر منوال او اگر خواهند قاصر آیند. (مرزبان نامه). و رجوع به کَتَبَة و کاتب شود.
کتبی.
[کَ] (ص نسبی) که نوشته شود. مقابل شفاهی.
- امتحان کتبی؛ امتحانی که پاسخ پرسشها نوشته شود. مقابل امتحان شفاهی.
کتبی.
[کُ تُ] (ع ص نسبی) کتابفروش. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نگاهدارندهء کتاب. حافظ کتاب. (از اقرب الموارد). || کتاب شناس. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - Bibliographe.
کتبی.
[کُ تُ] (اِخ) محمود مؤلف تاریخی است در خصوص آل مظفر. رجوع به محمود و رجوع به مجلهء یادگار سال 5 شمارهء 1 و 2 شود.
کت بین.
[کَ] (نف مرکب) شانه بین. کتاف. (ناظم الاطباء). آنکه با نگاه کردن به کت گوسفند سرگذشت گوید. آنکه از خطوط استخوان کت گوسفند از طالع کسان خبر دهد. آنکه از خطوط استخوان شانه گوسفند (پاروی گوسفند) فال گوید. (یادداشت مؤلف). رجوع به شانه بین شود.
کت بینی.
[کَ] (حامص مرکب) عمل کت بین. شانه بینی. فالگیری با شانهء بز و گوسفند و مانند آن. رجوع به کت بین و شانه بین شود.
کتپتوک.
[کَ تَ پَ کَ] (اِخ) صورت پارسی قدیم کلمهء کاپادوکیه است و به تعبیر بهتر کاپادوکیه، یونانی شدهء کتپتوک پارسی قدیم است و داریوش اول در کتیبه های بیستون و نقش رستم و تخت جمشید کاپادوکیه را چنین نامیده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1452 وج 3 ص 2121 و نیز رجوع به کاپادوکیه شود.
کت تا.
[کُ] (اِخ)(1) دوست سارداناپال آخرین پادشاه آشور مقیم پافلاگونیه و پناه دهنده و محافظ دختران و پسران و گنجینه های این پادشاه در طغیان و سرکشی آرباکس بدین توضیح که هنگامی که سارداناپال آخرین پادشاه آشور مواجه با قیام آرباکس شد سه پسر و دو دختر خود را با گنجهای متعدد به پافلاگونیه نزد دوست با وفای خود کت تا می فرستد. (ایران باستان ج 1 ص 211).
(1) - Cotta.
کت تا.
[کُ] (اِخ) نام یکی از سرداران رومی است. وی از مهرداد ششم پادشاه اشکانی شکست خورده است. (ایران باستان ج 3 ص 2147).
کت چشمه.
[کَ چَ مَ] (اِخ) نام محلی به چهاردانگه در هزار جریب مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 125 بخش انگلیسی و ص 167 ترجمهء آن.)
کتح.
[کَ] (ع اِ) خراش سنگ ریزه کمتر از کدح. (منتهی الارب). خراشی که بجلد رسد کمتر از کدح. (ناظم الاطباء). و رجوع به کدح شود.
کتح.
[کَ] (ع مص) سیر خوردن. (آنندراج). سیرخوردن طعام را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برداشتن و انداختن بر کسی گرد و خاک را یا درکشیدن جامه را از وی. (آنندراج). برداشتن و انداختن بر کسی گرد و خاک را باد و کشیدن جامه را از وی. (منتهی الارب). || خوردن ملخ آنچه بر زمین بود. || رسیدن چیزی به پوست پس اثر کردن در آن. (آنندراج) (منتهی الارب).
کتخ.
[کَ تَ] (اِ) بمعنی کشک باشد که دوغ خشک شده است و ترکان قروت گویند. (برهان). کشک باشد که در آش کنند. (آنندراج). کشک. (اوبهی) :
مدام تا که ز خاصیت اهل صفرا را
موافق است همه عمر ناردان و کتخ.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
|| نان خورشی را گویند که از شیر و دوغ ترش و نمک سازند و عربان شیراز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). از ترشی و شیرینی هر چه با نان خورند که قتق گویند و ظاهراً کتخ فارسی و قتق ترکی باشد. (آنندراج). کتغ. (فرهنگ جهانگیری).
کتخ.
[کَ تِ] (اِ) چاشنی را گویند و آن ترشی و شیرینی بهم آمیخته باشد. (برهان). چاشنی باشد ممزوج از ترشی و شیرینی که در آشها بریزند و آن را به ترکی قاتق گویند. (فرهنگ جهانگیری).
کتخدا.
[کَ خُ] (اِ مرکب)(1) کدخدا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کدخدای. کتخدای. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدا و کدخدای و کتخدای شود.
(1) - از کد، کت (خانه) + خدا (صاحب)، کتخدا؛ معرب آن نیز «کتخدا» پهلوی katak -xvatai. (حاشیهء برهان چ دکترمعین ذیل کدخدا).
کتخداپسند.
[کَ خُ پَ سَ] (ن مف مرکب)که در او پسند کتخدا باشد. که کدخدا پسندد. مقبول کدخدا. || پست. فرومایه. زبون. (ناظم الاطباء).
کتخدای.
[کَ خُ] (اِ مرکب) کدخدا. (از آنندراج). کتخدا. (ناظم الاطباء). فرمانروا. صاحب. دارا. دارنده :
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردی به اهواز بر کتخدای.فردوسی.
خانه به دو کدبانو نارُفته بود و ده به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). و رجوع به کدخدا و کدخدای و کتخدا شود. || پادشاه. (یادداشت مؤلف). || معتمد وزیر و مدبر کارهایش. (دزی ج 2 ص443). کدخدای. رجوع به کدخدای شود.
کتخدایی.
[کَ خُ] (حامص مرکب)کتخدائی. کدخدایی. رجوع به کدخدایی شود. || سلطنت. آقائی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کدخدایی شود.
کتخشیر.
[کَ تَ] (اِ مرکب) ماستی باشد که شیر و روغن و نمک در آن ریزند و خورند و بعضی گویند ماستینه باشد که روغن و شیر و نمک در آن کنند. (برهان). ماستینه است که از کشک و شیر و روغن پزند و خورند. (آنندراج).
کتد.
[کَ تَ / تِ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه هر دو شانه از مردم و اسب یا هر دو. || بمعنای دوش است یا میان دوش تا پشت. ج، اَکتاد و کُتود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِخ) ستاره ای است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام ستاره ای است و آن کاهل اسد است. (یادداشت مؤلف).
کتد.
[کَ تَ] (اِخ) کوهی است به مکة بطرف مَغَمَّس حرسهاالله تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج).
کتر.
[کَ تَ] (ع اِ) کوهان بلند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کوهان. (منتهی الارب). کوهان بلند شتر. (ناظم الاطباء). کَترَة. رجوع به کتر [ کَ / کِ ] و رجوع به کترة شود.
کتر.
[کَ] (ع اِ) شمرده و اندازه. (منتهی الارب). قدر و اندازه. || لیاقت. حسب. (ناظم الاطباء). حسب و قدر. (اقرب الموارد). || میانهء هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رفتاری است مانند رفتار مستان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || هودهء خرد. || دیوار خرمنگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیوار خرمنگاه غله. (ناظم الاطباء). || کوهان بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کِتر. کَتِر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به کَتَر و کِتر شود. || جای خشک کردن خرما. (ناظم الاطباء).
کتر.
[کِ] (ع اِ) گوری از گورهای عاد یا بنایی است شبیه به گنبد و کوهان را بدان تشبیه دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کَتَر و کَتر شود.
کتر.
[کَ تَ] (اِخ) ولایتی است در هندوستان. (فرهنگ اسدی اقبال ص 161). این گفتهء اسدی ظاهراً براساسی نباشد چه کتر دشتی بوده است نزدیک بلخ بچهار فرسخ بر کران رود جیحون و سلطان محمود با ایلک خان در آنجا حرب کرده است و ایلک خان را بشکست. صاحب تاریخ گردیزی آرد: ایلک خان با آن لشکر از رود بگذشت و به بلخ آمد و امیرمحمود رحمة الله آنجا رفت و به دشت کتر حرب کردند. (تاریخ گردیزی ص 54). صاحب تاریخ یمینی جای این دشت را بدون ذکر نام کتر بر چهارفرسنگی بلخ کنار پل چرخیان می نویسد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 298) :
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر.
فرخی.
و گر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان ز دشت کتر پشت گوژ و روی آژنگ.
فرخی.
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر.
فرخی.
نه یک سوار است او بلکه صد هزار سوار
بر این گواه منست آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
رجوع به تاریخ گردیزی ص 54 و تاریخ یمینی ص298 شود.
کتران.
[کَ] (اِ) قطران. (برهان) (زمخشری). کتیران. (آنندراج). دارویی است سیاه که از درخت عرعر که آن سرو کوهی است گیرند و بعضی گویند از درخت صنوبر میگیرند. رشک و شپش را می کشد و علت گر و جرب انسان و حیوان خصوصاً شتر گرگین را مالیدن آن نافع باشد و قطران معرب آن است. (برهان). صمغ سرو کوهی که آن سرو را ابهل گویند و آن صمغ بغایت حارو محرق است بهتر آن است که از درخت عرعر حاصل نمایند و آتش زود در آن میگیرد و بر شتر گرگین مالند نافع بود و معرب آن قطران است. (آنندراج). رجوع به قطران شود.
کترم کردن.
[کُ تُ رُ کَ دَ] (مص مرکب)بند کردن. ساکن کردن. در جایی وادار به ماندن کردن. (لغات عامیانهء جمال زاده) : به هر زبانی بود این بچه را سه روز در منزل خودمان کترم کردیم. (لغات عامیانهء جمال زاده). ای خدا خراب کند این بندرعباس را که منو ششماه روزگار کترمم کرد. (صادق چوبک، از لغات عامیانهء جمال زاده).
کترمه.
[کُ تُ مَ / مِ] (اِ) قترمه. در تداول عامه چرک و خون گرد آمده بر سر جراحت یا قرحه و قطور و ضخیم و خشک شدن آن. خشکریشهء ضخیم بر قرحه. جُلبَه و آن پوست مانندی است که بر روی ریش بندد. (یادداشت مؤلف). شوخ و چرک بسیار بر دست و پای. شوخ ضخیم بر پشت دست و جز آن. دَلَّه از شوخ با ریم بر دست و پای. (یادداشت مؤلف).
کترمه بستن.
[کُ تُ مَ / مِ بَ تَ] (مص مرکب) در تداول عامهء، دلهء ضخیم بستن از شوخ و ریم. (یادداشت مؤلف). کبره و دله بستن شوخ و ریم بر دست و پای.
کتروم.
[کَ] (اِخ) نام محله ای به دودانگهء هزارجریب مازندران. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 167 شود.
کترونتن.
[کَ نِ تَ] (هزاروش، مص)(1) به لغت ژند و پاژند بمعنی ماندن و به جایی نرفتن باشد. (برهان). ماندن. اقامت کردن. آسودن. (ناظم الاطباء).
(1) - هزوارش k(a)tron(i)tan بمعنی ماندن. (حاشیهء برهان چ معین).
کترة.
[کَ رَ] (ع اِ) کوهان بلند. (از اقرب الموارد). کوهان بلند شتر. (ناظم الاطباء). کتر [ کَ / کِ ] . (منتهی الارب). رجوع به کِتر و کَتر شود. || قطعه ای از کوهان. (اقرب الموارد). کَتر. (منتهی الارب). رجوع به کَتَر شود.
کتره.
[کَ رَ / رِ] (ص) به معنی پاره پاره و دریده است. (آنندراج). پاره پاره و ژنده. (اوبهی). و با قطره در لفظ و معنی انسب است چه قطره نیز پاره است و یحتمل قطره معرب کتره باشد. (آنندراج). و نیز در این معنی شاید مصحف لتره باشد. رجوع به لتره و رجوع به کتره کردن شود. || سخنان بی معنی و بی ترتیب که با هم ربطی ندارند. (آنندراج). بی معنی (سخن). بی ترتیب. (فرهنگ فارسی معین). گتره. رجوع به گتره و نیز رجوع به کتره ای شود.
کتره.
[کَ تَ رَ / رِ] (اِ) (در تداول مردم گیلان) کفگیر چوبی. (یادداشت مؤلف).
کتره ای.
(1) [کَ رَ / رِ] (ص، ق) در تداول عامه، بغلط. بی اندیشه. بی رویه. (یادداشت مؤلف). بی خود. بدون دلیل. (فرهنگ فارسی معین). بیخودی. بی پایه. باطل و بی معنی و دروغ و بی اساس. (لغات عامیانهء جمال زاده): من هیچوقت کارم کتره ای و بدون نقشه نبوده است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتره ای گفتن؛ بی خودی و بدون اطلاع گفتن. بی اندیشه گفتن. بی رویه و نادانسته گفتن. خلاف واقع گفتن. (یادداشت مؤلف).
(1) - بعضی این لفظ را گتره ای [ گُ رِ ] تلفظ می کنند. (از لغت عامیانهء جمال زاده).
کتره پتره.
[کَ رَ / رِ پَ رَ / رِ] (اِ مرکب)ریزه های طعام. || یک قسم خاری که شتر بمیل می خورد. || حرفهای بیهوده و بی معنی و ابلهانه. (ناظم الاطباء). کَلپَترَه. یاوه و لغو.
کتره پتره گفتن.
[کَ رَ / رِ پَ رَ / رِ گُ تَ] (مص مرکب) بیهوده گفتن. بی معنی گفتن. بدون فکر و اندیشه گفتن. لغو گفتن. یاوه گفتن.
کتره کردن.
[کَ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب)پاره کردن. (فرهنگ فارسی معین). دریدن :
بر او کتره کرد آن زره را به تیغ
ز زخمش همی جست راه گریغ.
فردوسی (از آنندراج).
این لغت در فهرست ولف نیامده است و ظاهراً کتره مصحف لتره باشد و کتره کردن مصحف لتره کردن. رجوع به لتره و شواهد آن شود.
کتری.
[کِ] (اِ)(1) قوری فلزی. قسمی قوری برای چای یا جوشانیدن آب و غیره. قهوه جوش. (یادداشت مؤلف). ظرف مسین دارای لوله و دسته که در آن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در اردو: کتلی، در انگلیسی:Kettle. (فرهنگ فارسی معین).
کت زدن.
[کَ زَ دَ] (مص مرکب) پی زدن. کندن حلقه ای از پوست درخت با تبر. (از جنگل شناسی ج1 ص 304). یکی از گزندهایی که بوسیلهء چوپانان به جنگل می رسد کت زدن یا پی زدن درخت می باشد. چوپانان فقط از علف جنگل استفاده می کنند و علاقه مند هستند که بر پوشش زندهء خاک جنگل افزوده شود. برای این کار تا می توانند درختان جنگل را می خشکانند تا آفتاب به سطح خاک بتابد و برای خشکانیدن درخت یک حلقه از پوست با تبر می کنند و مانع جریان شیرهء نباتی می گردند. این عمل را در گیلان کت زدن و در مازندران پی زدن اصطلاح می کنند. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 305 و 306 شود.
کتزیاس.
[کِ تِ] (اِخ)(1) مورخ از اهل کنید(2) مستعمرهء دریانی(3) در آسیای صغیر بود. مورخ مذکور مدت 17 سال (415 - 398 ق. م.) معالج پروشات ملکهء ایران، یعنی زن داریوش دوم و طبیب اردشیر دوم هخامنشی بود. کتاب هایی که نوشته از این قرار است:
1- پرسی کا(4) (تاریخ ایران). 2- ایندیکا(5)(تاریخ هند). 3- در باب رودها. 4- در باب کوهها. 5- دریانوردی بدور آسیا. مهمترین تألیفات او متضمن 23 کتاب بوده است: شش کتاب متعلق به تاریخ آسور و ماد، هفت کتاب مربوط به تاریخ ایران (از کورش بزرگ تا فوت خشایارشا) و ده کتاب آخر دنبالهء تاریخ ایران تا 398 ق.م. در این سال کتزیاس از دربار ایران رفته است. وی گوید در موقع اقامت خود در دربار شوش علاوه بر تحقیقاتی که می کرد به مدارک دولتی دسترسی داشت و مدارک را (بازی لی کای دیفترای) یعنی دفاتر شاهی می نامد. کتابهایی که کتزیاس راجع به ایران و هند نوشته مفقود شده و به ما نرسیده است ولی مورخان یونانی و رومی قسمتهایی از آن را در کتب خود ذکر کرده اند. رجوع به تاریخ ایران باستان شود.
(1) - Ctesias.
(2) - Cnide.
(3) - Dorien.
(4) - Persica.
(5) - Indica.
کتس.
[کَ تَ] (ص) به لغت ژند و پاژند بمعنی کوچک و خرد باشد و عربان صغیر گویند. (برهان) (آنندراج)(1).
(1) - مصحف «کس»، پهلوی kas بمعنی که و کوچک. (حاشیهء برهان چ معین).
کت سعدی.
[کَ تِ سَ] (اِخ) از قناتهای شیراز بوده است. رجوع به نزهة القلوب چ اروپا مقاله سوم ص 115 شود.
کت سنگ.
[کَ سَ] (اِخ) قریه ای است چهار فرسخ میانه جنوب و مغرب آباده. (فارسنامهء ناصری).
کتع.
[کُ تَ] (ع ص) مرد سبک و چست در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجل کتع؛ مرد آماده در کار خود. (از اقرب الموارد). || مرد ترنجیده و منقبض از کار. ضد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترنجیده و منقبض در کار. (ناظم الاطباء). || مرد رسا و نیک ماهر. || عارف راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بچهء روباه یا زبون ترین آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مرد ناکس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). لئیم. ذلیل. (اقرب الموارد). خوار و رسوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) گرگ. (منتهی الارب). و این لغت یمانی است. (از اقرب الموارد). ج، کِتعان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
کتع.
[کِ تَ] (ع اِ) پاره و ریزه. ج، کُتَع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کتع.
[کُ تَ] (ع اِ) جِ کِتَع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کتع شود. || جِ کُتعَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کتعة شود. || جِ کَتعاء که جهت توکید مؤنث آید. یقال: اشتریت هذه الدار جمعاء کتعاء و هذه لک جمعاء کتعاء و رأیت اخواتک جُمَعَ کُتَعَ و لایقدم کتع علی جمع و لایفرد لانه اتباع له. (منتهی الارب). و رجوع به کتعاء و رجوع به جُمَع شود.
کتع.
[کِ تَ] (ع اِ) جِ کِتعَة. (اقرب الموارد). رجوع به کِتعَة شود.
کتع.
[کَ] (ع مص) کتع به، برد آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چستی و چالاکی کردن کسی در کار خود و کوشش نمودن. (از ناظم الاطباء). چستی و شتابی کردن در کار. || درترنجیدن و منقبض شدن (در کار)، از اضداد است. || گریختن و سوگند خوردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دویدن خر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کتعاء.
[کَ] (ع اِ) داه. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیز. کنیز دوشیزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) مؤنث اَکتَع. (اقرب الموارد). رجوع به اکتع شود. || از اتباع جمعاء است در توکید مؤنث. (از اقرب الموارد). در توکید مؤنث گویند: اشتریت الدار جمعاء کتعاء و هذه لک جمعاء کتعاء؛ و چون کتعاء از اتباع جمعاء می باشد بر آن مقدم نمی شود. (ناظم الاطباء). ج، کُتَع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کُتَع شود.
کتعال.
[کَ] (ع ص) کتعالة. ملوط. مخنث. (ناظم الاطباء).
کتعالة.
[کَ لَ] (ع ص) کتعال. (از ناظم الاطباء). رجوع به کتعال شود.
کتعان.
[کِ] (ع اِ) جِ کُتَع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کتع شود.
کتعة.
[کِ عَ] (ع اِ) پاره و ریزهء چیزی. ج، کِتاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دلو خرد. ج، کِتاع. (از اقرب الموارد). کُتعَة. رجوع به کُتعَة شود.
کتعة.
[کُ عَ] (ع اِ) کرانهء شیشه. ج، کُتَع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دلو خرد. ج، کُتَع. (منتهی الارب). کَتعَة. (اقرب الموارد). رجوع به کَتعَة شود.
کتعة.
[کَ عَ] (ع اِ) کُتعَة. ج، کِتَع. (اقرب الموارد). رجوع به کُتعَة شود.
کتغ.
[کَ تَ] (اِ) کشک. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کَتَخ. (از برهان). رجوع به کتخ شود.
کتف.
[کَ تِ / کِ / کَ / کَ تَ] (ع اِ) هویه. سُفت. شانه گاه. مِنکَب. (منتهی الارب). سردوش و جایگاه شانه. (اوبهی). کت. دوش. (ناظم الاطباء). شانهء مردم. (غیاث اللغات). ج، کِتَفَة و اَکتاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.منجیک.
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز فعل سواران زمین برفروخت.فردوسی.
ز سهراب و از برز و بالای او
ز بازو و کتف و بر و پای او.فردوسی.
کُه به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربه و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
برخاستم [ احمدبن ابی داود ] و سرش را [ سر افشین را ] ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش را بوسه دادم اجابت نکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 217). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست. (تاریخ بیهقی).
بار ولایت بنه از کتف خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
گهی ابر تاری و خورشید تابان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.ناصرخسرو.
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش.ناصرخسرو.
سنگی گران را به تحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه).
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.خاقانی.
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهء زرد کتان نماید.خاقانی.
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار.خاقانی.
رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که بست.نظامی.
جنگجویان بزور پنجه و کتف
دشمنان را کشند و خوبان دوست.سعدی.
جوانمرد شبرو فراداشت دوش
بکتفش برآمد خداوند هوش.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان). دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان).
- کتف کوه؛ یال کوه. خط الرأس کوه. جانب تیغ کوه. برترین جای که نمایان باشد از کوه :
پیاده همی رفت بر کتف کوه
خروشان پس پشت او در گروه.فردوسی.
- کتف و یال؛ مانند برز و بالا و یال و کوپال، گویای سینه فراخی و سطبراندامی و درشت هیکلی است :
نشست از بر تخت زر پور زال
ابا قامت سرو و با کتف و یال.فردوسی.
|| استخوان عریض پشت دوش. (از اقرب الموارد). استخوان شانه. (ناظم الاطباء). پارو. استخوان کتف. استخوانی است زوج و سه گوش و پهن و نازک که در بالا و عقب قفس سینه قرار دارد و تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده و کنار داخلیش در حدود شش تا هفت سانتی متر از تیزی تیرهء پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویهء خارجی، بالایی و پایینی است. حفرهء فوق خاری(1) خار کتف(2) حفرهء تحت خاری(3) اخرمی(4) غرابی(5) حفرهء دوری(6)بریدگی غرابی(7) استخوان کتف از بالا به استخوان چنبر مفصل می شود و در وسط آن حفره ای است که سر برآمدهء استخوان بازو در آن جای می گیرد و مفصل می شود. پاره ای از ماهیچه های بازو به این استخوان متصلند. (از کالبدشناسی توصیفی چ دانشگاه ص 12 و بعد). و نیز رجوع به کالبدشناسی توصیفی و استخوان شناسی نعمت الله کیهانی ج1 صص 10 - 16 و تشریح میرزا علی ص 113 شود.
(1) - Fosse sur epineuse.
(2) - epine de l´omopalte.
(3) - Fosse sous epineuse.
(4) - Acromion.
(5) - Apophyse coracoide.
(6) - Cavite glenoide.
(7) - echancrure crocoi dienne.

/ 34