لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کستن.
[کُ تَ] (مص) کوفتن. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). || گرفتن. || کمربند بستن. (ناظم الاطباء).
کستنه.
[کَ تَ نَ / نِ] (اِ) شاه بلوط. ابوفروه. (یادداشت مؤلف). کستانه. رجوع به کستانه شود.
کستو.
[کُ تَ] (اِخ) قریه ای است فرسنگی کمتر میانهء شمال و مغرب فرک. (فارسنامهء ناصری).
کستوان.
[کَ تُ] (ع اِ) اسطبل. (المصادر زوزنی). اسطبل و کلمهء فارسی است. ج، کستوانات. (از اقرب الموارد). || در افسانه های عامیانهء دورهء صفویه معنی «زشتی» می دهد ولی نمی دانم چگونه زشتی باشد. (یادداشت مؤلف).
کستوری.
[کَ تَ] (اِ) اسم هندی مشک است. (فهرست مخزن الادویه). || نوعی از زبد البحر را نامند که بسیار ضخیم است. (فهرست مخزن الادویه).
کستونی.
[ ] (اِ) ظاهراً نوعی پارچه است :
ز تن جامه و کدروئی کزی
ز کستونی و برکجین و قزی.
نظام قاری (دیوان البسه ص182).
کسته.
[کُ تَ / تِ] (ن مف) کوفته. (ناظم الاطباء). || (اِ) غلهء کوبیده باشد که هنوزش پاک نکرده باشند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). غله و برنج کوفته که هنوز پاک نکرده و کاه و پوست آن را نگرفته باشند. (ناظم الاطباء). || به فارسی عصی الراعی است. (فهرست مخزن الادویه). رستنیی که سرخ مرد و به تازی عصی الراعی نامند. (ناظم الاطباء). سرخ مرد را نیز گویند و آن رستنیی باشد به سیاهی مایل که عربان عصی الراعی خوانند. (برهان). || بقلهء یمانیه که به هندی چولای نامند و گفته اند که آذان الغز است. (فهرست مخزن الادویة).
کستهم.
[کُ تَ] (اِخ) گستهم. رجوع به گستهم شود.
کستی.
[کُ] (اِ) به معنی کشتی باشد و آن چنان است که دو کس برهم چسبند و یکدیگر را برزمین زنند و اصل این لغت کستی است چه از کستن مشتق است که به معنی کوفتن باشد و چون در فارسی سین بی نقطه و شین نقطه دار بهم تبدیل می یابند بنابر آن کشتی خوانند. (برهان). به معنی کشتی مشهور است و اصل این لغت از کوفتن است چه دوتن بریکدیگر چسبند و هرکه قوی تر و غالب باشد دیگری را بر زمین کوبد و کوفته کند به تغییر السنه سین به شین تبدیل یافته است. (آنندراج) :
غم و تیمار گویی هست با جانم به کستی در
ز درد و غم شوم هزمان به دین خودپرستی در.
قطران (از آنندراج).
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
دستم گرفت و افکند ناگه بزیر پایم
پس گفت خیز و بنما این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون کز دستهای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
رجوع به کستی کردن شود.
|| به معنی زنار هم آمده است و آن ریسمانی باشد که ترسایان و هندوان بر کمر بندند و گاهی هم برگردن افکنند. (برهان). به معنی زنار است و آن در اصل کشتی بوده برخلاف کستی. (آنندراج). کشتی. (حاشیهء برهان چ معین). از پهلوی کستیک(1) مأخوذ است و کلمهء اخیر غالباً در گزارش پهلوی اوستا و در کتابهای پهلوی به معنی کمربند مخصوص زرتشتیان استعمال شده، از آن جمله در تفسیر بند دوازدهم فرگرد شانزدهم و بندهای یکم تا نهم فرگرد هیجدهم وندیداد و فصل بیست و چهارم بند بیست و دوم و فصل سی ام بند سی ام بندهشن. کلمهء مزبور از مادهء کست(2)مشتق است که در پهلوی به معنی پهلو، سوی، جانب و کنار است و در پارسی نیز کشت و کست بهمین معنی آمده. در اشعار پارسی کستی هم به معنی کشتی و مصارعه و هم به معنی کمربند مخصوص زرتشیان آمده است. کستی را زرتشتیان «بند دین» نیز گویند و معرب آن کستیج و کستک و کشتیج است. این کستی از 72 نخ از پشم سفید گوسفند تهیه می گردد و آن باید بدست زن موبدی بافته شود. 72 نخ به شش رشته قسمت شده و هر رشته 12 نخ دارد. عدد 72 اشاره است به 72 فصل یسنا که مهمترین قسمت اوستاست و 12 اشاره است به دوازده ماه سال و 6 اشاره است به شش گهنبار که اعیاد دینی سال باشد. کستی را باید سه بار بدور کمربندند و این نیز به عدد سه اصل مزدیسنا: منش نیک، گوش نیک و کنش نیک می باشد. هر زرتشتی پس از سن هفت سالگی موظف است که کستی را به دور کمر بندد. (مزدیسنا ص243، 252).
کستی هرقل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیب ها همه بشکن.
فرخی (از آنندراج).
ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند
گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند.
خاقانی (از آنندراج).
|| ریسمان را نیز گویند که کشتی گیران خراسان بر کمر بندند و در عرف ایشان زنار خوانند و معرب آن کشتیج است و کستین هم به نظر آمده است. (برهان). ریسمانی که کشتی گیران خراسان برکمر بندند. (ناظم الاطباء).
(1) - Kostik.
(2) - Kost.
کستی بستن.
[کُ بَ تَ] (مص مرکب)بستن کستی بر کمر. کستی به دور کمر بستن و کستی، بندی مخصوص است. رجوع به کستی شود.
کستیج.
[کُ] (معرب، اِ) کستی و آن ریسمانی باشد گنده که آن را ذمیان بر میان بندند سوای زنار و معرب است. (آنندراج). کمربند که اهل ذمه بر کمر بندند. (ناظم الاطباء). ریسمانی گنده بقدر انگشت از پشم که ذمیان روی جامه بندند و این سوای زنار است که از ابریشم بافند. ج، کستیجات و معرب است. (از اقرب الموارد). رجوع به کستی و کست شود.
کستی کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب)کشتی گرفتن. مصارعت :
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.مسعودسعد.
رجوع به کشتی گرفتن شود.
کستیمه.
[کَ مَ / مِ] (اِ) یک قسم خاری که شتر آن را به رغبت خورد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
کستین.
[کُ] (اِ) کمربند. (ناظم الاطباء). کستی. (از برهان). رجوع به کستی شود.
کسجین.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان اوج تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه، کوهستانی است با 415 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کسح.
[کَ] (ع اِمص) عجز و درماندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجز. (اقرب الموارد).
کسح.
[کَ] (ع مص) روفتن خانه را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). روفتن خانه را و جاروب کردن. (ناظم الاطباء). || رندیدن و ربودن باد خاک را و روفتن زمین را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). روفتن باد خاک را از زمین. (از اقرب الموارد). || پاک کردن چاه و مانند آنرا. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کندن و بردن چیزی را. (از اقرب الموارد). || برجای ماندگی و سنگینی در دست و پای. (از اقرب الموارد). || ما اکسحه؛ چه گران و سنگین است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سنگین بودن یک پای در رفتن که در هنگام رفتن آن را بر زمین کشد. (از اقرب الموارد).
کسح.
[کُ] (ع اِ) جِ کُسحان. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ اکسح. (ناظم الاطباء).
کسح.
[کَ سِ] (ع ص) آنکه از وی اعانت خواهند و او اعانت نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه از وی یاری خواهی و او ترا یاری نکند. (از اقرب الموارد).
کسحاء .
[کَ] (ع ص) مؤنث اکسح. برجای مانده. (ناظم الاطباء). رجوع به اکسح شود.
کسحان.
[کَ] (ع ص) شل و برجا مانده. اکسح. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، کُسحان. لنگ. (منتهی الارب).
کسحان.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ اکسح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ کَسحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه الحدیث الصدقة مال الکسحان و العوران. (منتهی الارب). رجوع به اکسح و کَسحان شود.
کسحبة.
[کَ حَ بَ] (ع مص) پنهان رفتن ترسناک. یقال کسحب الخائف، اذا مشی مخفیاً نفسه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رفتن ترسناک پنهان. یقال فلان یَمشی الکسحَبَة. (از اقرب الموارد).
کسد.
[کُ] (ع اِ) قسط است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دارویی که قسط گویند. (ناظم الاطباء).
کسد.
[کِ] (اِخ) دهی از دهستان موگوئی بخش آخوره در شهرستان فریدن. کوهستانی و سردسیر است با 140 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کسر.
[کَ] (ع مص) شکستن چیزی را. || فروخوابانیدن چشم را. || کم تیمارداری کردن شتران را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پر فراهم آوردن مرغ وقت فرود آمدن، منه: عقاب کاسر. (از منتهی الارب). فراهم آوردن مرغ بالها را و جمع کردن پرهای خود را و ارادهء فرود آمدن کردن و قیل: کسر الطائر جناحیه کسراً، در وقتی گویند که بالها را جهت فرود آمدن بهم منضم کند و چون جناحین را ذکر نکنند گویند کسر الطائر کسوراً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوتا کردن وساده را و تکیه نمودن بر آن. || یکان یکان فروختن کالا را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فرار دادن گروه را و شکست بر آنها وارد آمدن. (از ناظم الاطباء). هزیمت کردن سپاه را. (از اقرب الموارد). || کسره دادن و به کسر خواندن [ کلمه را ] . (از ناظم الاطباء). الحاق کردن کسره را به حرف. (از اقرب الموارد). || بازگشتن از مراد و مقصود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند کسرت الرجل عن مراده؛ ای صرفته عنه. (ناظم الاطباء). || نقض کردن و مخالفت کردن وصیت شخصی را، کسر فلان الوصیة. || کسرالشعر؛ لم یقم وزنه. (از اقرب الموارد).
کسر.
[کَ] (ع اِمص) شکست. || شکستگی. رخنه. شکاف. (ناظم الاطباء) :
ز کسری که در طاق کسری فتاد
جهان پایه ای در درستی نهاد.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| هزیمت. || حزن. اندوه. || (اِ) حرکت زیر. کسره. (ناظم الاطباء). رجوع به کسره شود. || چیز اندک و بی مزه. || جزء غیر تامی از اجزای واحد مانند نصف و ثلث و عشر و خمس و تسع و مانند آنها. ج، کسور. (ناظم الاطباء).
- کسر حساب؛ آنچه به حصهء تمام نرسد.
|| (اِمص) کمی. قلت. نقصان. کمبود. کسری.
- کسر انبار؛ کمبود غلهء انبار. کمبود از میزان معهود. آن مایه غلهء انبار که از میزان مطلوب و مرقوم به عللی از قبیل کیفیت توزین یا افت و غیره کمی نشان دهد.
- کسر شأن؛ کاستگی مقام و حیثیت و اعتبار :
همچو مستان کز شکست نرخ من خوشدل شوند
دوستان را مطلب افتاده ست کسر شأن ما.
معز فطرت (از آنندراج).
- کسر شأن کسی بودن یا شدن؛ به اعتبار و اهمیت او لطمه وارد آمدن. حیثیت و آبروی او خلل یافتن: کسر شأن من است (یا می شود) که از فلان یاری بخواهم.
- کسر صندوق؛ کم آمدگی موجودی صندوق بسبب اشتباه در شمارش پول و جز آن.
- کسر گداز؛ آنچه از وزن زر و سیم پس از سکه کردن کم آید. (یادداشت مؤلف). کمبود و نقصانی که زر و سیم یا فلز دیگری که از آن سکه خواهند کرد در سکه زدن بیابد.
- کم و کسر؛ کمبود. کمی. نقصان.
- کم و کسر داشتن؛ نقصان و کمبود داشتن.
|| (اِ) در اصطلاح حساب یک جزء از چند جزء واحد. (ناظم الاطباء). چون واحدی را به عددی از اجزای متساوی تقسیم کنیم و یکی از این اجزاء یا چند جزء آن را اختیار نماییم حاصل را کسر گویند. عددی ناقص که بین دو عدد صحیح قرار گیرد. در اصطلاح کسر را به معنی عدد کسری و مقابل عدد صحیح بکار برند و بین کسر و عدد کسری تفاوتی نگذارند. کسر را بدین طریق می نویسند که عددی را که باید تقسیم شود در زیر خطی بنام خط کسری می نویسند و آن را مخرج گویند و عددی را که باید از آن برداشته شود در بالای خط می نویسند و آن را صورت نامند مانند5ج، کسور. جج، کسورات.
- کسر اعشاری؛ اگر واحدی را به ده یا صدیا هزار جزء مساوی تقسیم کنیم و چند قسمت آن را برداریم این کسر را اعشاری گویند. مثلا چوبی را به ده قسمت کنیم و سه قسمت آن را برداریم گویند سه قسمت از ده قسمت را برداشته ایم و آن را چنین نویسند: 3/0 و تلفظ کنند سه دهم. برخهء دهدهی. (فرهنگ فارسی معین).
- کسر متعارفی؛ اگر واحدی را به چند جزء مساوی (غیر اعشاری) قسمت کنیم و یک یا چند جزو آن را برداریم گوییم کسری از واحد برداشته ایم و این کسر را متعارفی نامند. برای نمایش دادن کسر متعارفی خطی افقی کشند و واحدی را که به چند قسمت تقسیم خواهند کرد زیر خط مزبور نویسند و چند قسمت از واحد را که برداشته اند بالای خط مذکور نویسند. مثلاً سیبی را به 4 قسمت نمایند و سه قسمت آن را بردارند کسر را این طور نویسند3(فرهنگ فارسی معین).
- کسر و انکسار؛ فعل و انفعال. فعل و ان ینفعل. (فرهنگ فارسی معین).
کسر.
[کَ / کِ] (ع اِ) پارهء اندام یا اندام تام و وافر یا نیمهء استخوان مع گوشت یا استخوان کم گوشت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || جانب و کرانهء متصل به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جانب خانه. (اقرب الموارد). || پارهء پایین خیمه یا پارهء فرودین خیمه که بر زمین نوردیده باشد. (منتهی الارب). جزء پایین خیمه و آن جزء از پایین خیمه که بر زمین نوردیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال ارفع کسر الخباء. (اقرب الموارد). || کرانه و ناحیه. ج، اکسار و کسور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- کِسر الصحراء؛ هردو جانب دشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| استخوان بازو نزدیک آرنج و آن را کسر قبیح هم گویند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). استخوان ساعد نزدیک مرفق کقوله ولو کنت کسرا کنت کسر قبیح. (از اقرب الموارد). کسر قبیح؛ استخوان بازو نزدیک آرنج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسر.
[کِ سَ] (ع اِ) جِ کِسرَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کسر.
[کَ سَ / کَ سِ] (ع اِ) چیزی که فوق طاقت شخص باشد، یقال اصابه کسر ثم کسر؛ یعنی رسید او را چیزی که طاقت آن نداشت. (ناظم الاطباء).
کسر.
[کُ سُ] (ع اِ) بلندی و پستی یقال ارض ذات کسر، یعنی زمین با بلندی و پستی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
کسر.
[کُسْ سَ] (ع ص، اِ) جِ کاسر و کاسرة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
کسر.
[کِ] (اِخ) نام چند قریه در یمن. (ناظم الاطباء).
کسر آصف.
[کَ رِ صِ] (اِخ) دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان. کوهستانی و سردسیر است و 362تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کسر آوردن.
[کَ وَ دَ] (مص مرکب)باقی دار شدن. کمبود یافتن. کمبود پیدا کردن: از پول صندوق صدتومان کسر آورده است.
کسرات.
[کِ / کِ سَ] (ع اِ) جِ کِسرَة. (اقرب الموارد). رجوع به کِسرَة شود.
کسرات.
[کَ سَ] (ع اِ) رجل ذوکسرات و هدرات؛ مردی که در هر چیزی مغبون شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || جِ کسرة. (از اقرب الموارد). رجوع به کَسرَة شود.
کسران.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بالابخش سیردان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 80تن سکنه دارد. و دارای معادن زاج سیاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کسرق.
[کِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد جلگه ای و گرمسیرست و 363تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کسر کردن.
[کَ کَ دَ] (مص مرکب) کم کردن. کاستن.
کسر گذاشتن.
[کَ گُ تَ] (مص مرکب)کم گذاشتن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). رجوع به کسر و کسر کردن شود.
کسروی.
[کِ / کَ رَ](1) (ص نسبی)خسروی. شاهی. || منسوب به کسری معرب خسرو (هر یک از پادشاهان ساسانی). رجوع به کسری شود. || منسوب به کسری انوشیروان. (فرهنگ فارسی معین) :
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مهلکه پرور نکوتر است.
خاقانی.
(1) - در تداول به فتح اول است.
کسروی.
[کِ / کَ رَ](1) (اِخ) سید احمد فرزند حاج میرقاسم از نویسندگان و مورخان ایران است. در سال 1269 شمسی در تبریز متولد شد. تاریخ دان و آشنا به زبان و ادبیات عرب بود در نوشته هایش کوشش داشت فارسی سره بکار برد. علاوه بر فارسی و عربی زبانهای انگلیسی و فرانسه و روسی هم می دانست و روزنامه ای به نام پرچم منتشر می کرد که ناشر افکار وی و طرفدارانش بود تألیفات وی در حدود 70 مجلد است که از آن جمله تاریخ مشروطهء ایران، تاریخ هجده سالهء آذربایجان، تاریخ پانصدسالهء خوزستان، پیدایش آمریکا، زندگانی من، صوفیگری، بهائیگری، ده سال در عدلیه، در پیرامون اسلام، و شهریاران گمنام را می توان نام برد. وی در 20 اسفندماه 1324 هنگامی که برای توضیح دادن دربارهء پاره ای از نوشته هایش به دادگستری تهران رفته بود به دست دوتن از گروه فدائیان اسلام کشته شد.
(1) - در تداول به فتح اول است.
کسرة.
[کَ رَ] (ع اِ) یک دفعه شکستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هزیمت. وقعت علیهم الکسرة؛ یعنی هزیمت شدند. ج، کسرات. (از اقرب الموارد). || حرکت زیر و علامت آن. (از اقرب الموارد). حرکت زیر و کسره. (ناظم الاطباء). حرکت زیر حرف و علامت آن «ـِـ» است.
کسرة.
[کِ رَ] (ع اِ) پاره ای از چیزی شکسته. ج، کِسَر، کِسر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از شیئی شکسته و منه الکسرة من الخبز. ج، کِسَر، کِسرات، کِسَرات. (از اقرب الموارد). || نوع و هیئت شکستن. (ناظم الاطباء).
کسرة.
[کُ رَ] (ع اِمص) اسم است کسر را. (ناظم الاطباء).
کسره.
[کَ رَ / رِ] (از ع، اِ) کسرة. حرکت زیر. رجوع به کسرة شود.
کسری.
[کِ / کَ ری ی] (ع ص نسبی)منسوب به کسری، یعنی خسروی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مفتوح و مکسور بودن کاف به سبب نسبت به کِسری و کَسری است. (از اقرب الموارد). رجوع به کِسری و کَسری شود.
کسری.
[کَ را] (ع ص، اِ) جِ کسیر به معنی شکسته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
کسری.
[کِ را / کَ را] (معرب، اِ) خسرو را گویند. ج، اکاسرة، کساسرة، اکاسر، کسور. (ناظم الاطباء). لقب هریک از پادشاهان عجم. (از برهان) (از آنندراج). لقب پادشاه فارس معرب خسرو یعنی پادشاه پادشاهان و صاحب شوکت بسیار و فراخ ملک. ج، اکاسرة، کساسرة، اکاسر، کُسور علی خلاف القیاس و القیاس کِسرَون. (منتهی الارب). اسم پادشاه فارس چنانکه پادشاه روم را قیصر نامند و ترک را خاقان و یمن را تُبَّع و حبشه را نجاشی و قبط را فرعون و مصر را عزیز و مانند آن، و این معرب خسرو فارسی است و معنایش فراخ ملک است. ج، اکاسرة، کساسرة، اکاسر، کسور است و به قیاس باید کسرون شود و چون کاف مکسور باشد نسبت به آن کِسریّ و کِسرَوی است و مفتوح باشد کَسرَویّ. (از اقرب الموارد).
کسری.
[کِ را] (اِخ) خسرو. نام انوشیروان عادل. (ناظم الاطباء) (برهان). لقب نوشیروان. (آنندراج) خسرو اول :
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را.
ظهیر فاریابی.
رجوع به انوشیروان شود.
کسری.
[کِ را] (اِخ) عنوان پرویزبن هرمزبن انوشیروان. خسرو دوم.
کسرینه.
[کَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان کاشمر. جلگه ای و معتدل است و 975 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کسس.
[کَ سَ] (ع اِمص) خردی دندان و کوتاهی آن و برچسبیدگی آن در بنش. (ناظم الاطباء). خردی دندان یا کوتاهی آن یا برچفسیدگی دندان در بن دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جِ کُسّ. (اقرب الموارد).
کسستگی.
[کُ سَ تَ / تِ] (حامص)گسستگی. (ناظم الاطباء). رجوع به گسستگی شود.
کسسته.
[کُ سَ تَ / تِ] (ن مف) گسسته. (ناظم الاطباء). رجوع به گسسته شود.
کسط.
[کُ] (ع اِ) دوائی است که آن را قسط گویند و بول و حیض براند و فالج و استرخای اعضا را نافع باشد. (برهان) (آنندراج). قسط. (اقرب الموارد). کسد. || عدالت. (ناظم الاطباء).
کسطال.
[کَ] (ع اِ) کَسطَل. غبار و گرد و خاک. (ناظم الاطباء). غبار. لغتی است در قسطان. (از اقرب الموارد).
کسطان.
[کَ] (ع اِ) پرنده ای است. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء مرادف با کسطال و کسطل و به معنی غبار آمده است.
کسطل.
[کَ طَ] (ع اِ) کسطال. غبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کسطال شود.
کسع.
[کَ] (ع مص) به دست و یا به پیش پای زدن بر دبر کسی. || راندن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || به درون پایها بردن ماده شتر دنب خود را. (از ناظم الاطباء). در آوردن ناقه دنب را میان هردو پای خود. (آنندراج). || کسعت الناقة بغبرها؛ باقی گذاشتم از شیر آن ماده شتر در پستانش و خواستم که شیر آن زیاد گردد و یا آب سرد زدم بر پس آن ماده شتر تا شیر را بازگرداند در پشت خود و این کار را جهت بسیار شدن شیر آن در سال آینده کنند. (ناظم الاطباء). آب سرد زدن پستان ناقه را تا شیر بازگرداند و به این فعل کثرت و بسیاری شیر آن اراده کنند در سال آینده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کسعه بما ساءه؛ در پس سخن به سختی رنجانید او را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسع.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ اکسع و کسعاء. (ناظم الاطباء).
کسع.
[کَ سَ] (ع اِ) سپیدی گردا گرد ثُنّه اسب یعنی مویهای آونگان بر بالای پیوندگاه سم دست یا پای. (ناظم الاطباء). سپیدی اطراف ثنه در دست و پای اسب. (از اقرب الموارد). سپیدی گرداگرد ثنهء اسب و آن مویهای آونگان است بر پیوند سردست و پای اسب و خر و مانند آن بالای سم. (منتهی الارب). || سپیدی زیر دم کبوتر. (ناظم الاطباء).
کسع.
[کُ سَ] (ع اِ) ریزه های نان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || (اِخ) نام گروهی از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). قبیله ای به یمن و گویند از بنی ثعلبة باشند و از ایشان است غامدبن الحارث الکسعی که به وی مثل زنند در ندامت و گویند هو اندم من الکسعی. (از اقرب الموارد).
کسع.
[کُ سَ] (ع اِ) جِ کُسعَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کسعة شود.
کسعاء .
[کَ] (ع ص) مؤنث اکسع. کبوتر ماده ای که پرهای زیر دم آن سپید بود. (ناظم الاطباء). رجوع به اکسع شود.
کسعوم.
[کُ] (ع اِ) به لغت حمیر خر و حمار است. (از ناظم الاطباء). خر، لغت حمیری است و میم زائد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کسعة.
[کُ عَ] (ع اِ) خجک سپید در روی هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نقطهء سفید در جبههء هرچیز. (از اقرب الموارد). || پرهای سفید در زیر دم عقاب و دیگر مرغان. (ناظم الاطباء). پرریزهء سپید فراهم آمده زیر دم عقاب و جز آن از مرغان. ج، کُسَع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ریزه نان. جِ کُسَع. (ناظم الاطباء). || خر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرانِ کره. (منتهی الارب). کره خر. (ناظم الاطباء). || خران و گاوان کار و خدمت. (منتهی الارب). گاو کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بنده بدانجهت که رانده شود از عصا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دهش یا ستور که جهت شیر انعام کنند کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اِخ) نام صنمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). نام بتی. (ناظم الاطباء).
کسعی.
[کُ] (ص نسبی) منسوب به گروه کسع از اهل یمن و منه المثل ندامة الکسعی. (ناظم الاطباء). کسع حیی است از یمن یا از بنی ثعلبة بن سعدبن قیس عیلان و از آن حی است عامربن حارث یا محارب ابن قیس کسعی که در ندامت به وی مثل زنند، عن الصغانی فال ندمت ندامة الکسعی لمارأت عیناه ما صنعت یداه. (از منتهی الارب).
کسف.
[کَ] (ع مص) بریدن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || پاره کردن و بریدن جامه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || بد گردیدن حال کسی. || نگونسار کردن چشم را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عبوس و ترشروی شدن. (از اقرب الموارد). ترشروی شدن و دربارهء بخیل ترشروی گویند: اکسفا و امساکاً. (از ناظم الاطباء). ترشروی شدن، منه المثل اکسفاً و امساکاً؛ یعنی ترشروئی یا زفتی و در حق بخیل ترشروی گویند. (از منتهی الارب). || گرفته شدن آفتاب و ماه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || گرفته گردانیدن خدای ماه و آفتاب را، لازم و متعدی هردو آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بهتر آن است که در ماه گرفتن خسف و در آفتاب گرفتن کسف بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || غالب آمدن نور آفتاب بر ستاره ها و دیده نشدن آنها. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قول جریر که گوید :
«الشمس طالعة لیست بکاسفة
تبکی علیک نجوم اللیل و القمرا»
بنصب النجوم و القمر علی المفعولیة لکاسفة ای لیست تکسف ضوء النجوم مع طلوعها لقلة ضوئها و بکائها علیک و هذا احسن مما قیل فیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
کسف.
[کَ] (ع اِمص) (در اصطلاح عروض) افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد یعنی مفعولات را مفعولن کردن. (ناظم الاطباء). افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد فیعود مفعولان الی مفعولن کقوله:
دار لسلمی قد عفا رسمها
و استعجمت عن منطق السائل.
و هو من السریع عروضه و ضربه مطویان مکسوفان و کشف به معجمة تصحیف است یا لغت ردی. (از منتهی الارب).
کسف.
[کِ / کِ سَ] (ع اِ) جِ کِسفَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کسفة شود.
کسفة.
[کَ فَ] (ع اِ) پاره و قطعه ای از هرچیز. یقال اعطنی کسفة من ثوبک؛ یعنی بده به من قطعه ای از جامهء خود. ج، کِسف، کِسَف. جج، اکساف، کسوف. و گفته اند کسف و کسفة به یک معنی است و من قرأ قوله تعالی «کِسفاً من السماء» (قرآن 26/187). جعله واحداً و من قرأ «کِسَفاً جعله جمعاً. (ناظم الاطباء). قطعه ای از شیئی. ج، کِسف، کِسَف ثم اکساف و کسوف. (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
کسک.
[کَ سَ] (اِ) قلیهء گوشت باشد. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء) :
هرگز نبود خاک به شوری نمک
وز خاک چگونه می بسازند کسک.
عمعق (از آنندراج)(1).
|| نام پرنده ای هم هست سیاه و سفید که او را عکه گویند و به عربی عقعق خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلبه بود یعنی عقعق. (لغت فرس) :
هرگز نبود شکر به شوری نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کسک.
محمودی (از لغت فرس)(2).
|| به ترکی به معنی کلوخ باشد. (برهان). کلوخ و پاره ای از خشت و از دیوار شکست خورده. (ناظم الاطباء).
(1) - می نماید که غلبه (غلپه، عکه) که نام دیگر آن گوشت رباست به قلیهء گوشت تصحیف شده و شعر محمودی نیز با تغییراتی به عمعق منسوب گشته باشد. شاید نام شاعر در نسخه ای محذوف بوده است و کلمهء عقعق که آن نیز مترادف غلبه و عکه است به عمعق تغییر یافته و نام سرایندهء شعر پنداشته شده باشد. اختلاف در کلمات شعر نیز از بابت اختلاف حاصل از معنی مصحف است.
(2) - رجوع شود به پاورقی شماره قبل.
کسکاب.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور. جلگه است و 144تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران)
کس کار.
[کَ] (اِ مرکب) مردم با کاره و کاردان و کارآزموده و کارآمد. (ناظم الاطباء). اهل کار. کسِ کار. || کس و کار. رجوع به کس و کار شود.
- کس کار داشتن؛ مردم کاری داشتن. (ناظم الاطباء).
کسکاس.
[کَ] (ع ص) کوتاه بالای درشت و ستبر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
کسکر.
[کَ کَ] (اِخ) شهرستانی که پایتخت آن شهر واسط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.
کسکس.
[کُ کُ] (ع اِ) نوعی طعام که در مراکش از آرد ارزن سازند. (ناظم الاطباء). طعامی در مصر که از آرد سازند. (از اقرب الموارد).
کسکسة.
[کَ کَ سَ] (ع مص) سخت کوبیدن و کسکسة در لغت بنی تمیم الحاق کردن سین است به کاف خطاب مؤنث در حال وقف یقال: اکرمتکس بجای اکرمتک و بکس بجای بک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسکک.
[کَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. کوهستانی است و 297تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کسکن.
[کَ کَ] (ترکی، اِ) گرز. (ناظم الاطباء). گرزی که با زنجیر یا تسمه به دسته نصب کنند و در فارسی پیازک و پیازی گویند. (آنندراج) :
یلان را گشته نرم از گرز گردن
نهاده سر بسینه همچو کسکن.
ملاوحشی (از آنندراج).
کسگان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی است و 150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کسگر.
[کَ گَ] (ص مرکب) کاسه گر. سفالگر. (ناظم الاطباء). رجوع به کاسه گر شود.
کسل.
[کِ] (ع اِ) زه کمان نداف چون بکشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زه کمان نداف چون فروکشد از آن. (آنندراج).
کسل.
[کَ سَ] (ع مص) سستی کردن در کار و تنبلی و کاهلی نمودن. (از ناظم الاطباء). سستی کردن و کاهلی نمودن در آنچه که نباید در آن سستی شود. (از اقرب الموارد). || آرمیدن با زن بی انزال و اعتزال کردن و خواهش فرزند نکردن زن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
کسل.
[کَ سَ] (ع اِمص) سستی و کاهلی در کار. (ناظم الاطباء). سستی و کاهلی. (آنندراج). || فتور در چیزی. (ناظم الاطباء).
کسل.
[کَ سِ] (ع ص) سست و کاهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || بیمار. (ناظم الاطباء).
کسل.
[کُ سِ] (فعل امر) کلمهء امر یعنی رهاکن و جداکن. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه گسل است. رجوع به گسل شود.
کسلان.
[کَ] (ع ص) سست و کاهل. ج، کسالی [ کَ لا / کُ لا ] . کِسالی؛ کسلی [ کَ لا ] . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و کسالی [ کِ لا ] . (ناظم الاطباء).
کسلان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان تیر چائی بخش ترکمان شهرستان میانه. کوهستانی است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کسلان قیه.
[کَ قَ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو از توابع قروه در استان کردستان. کوهستانی است و 400تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کسلانة.
[کَ نَ] (ع ص) مؤنث کسلان یعنی زن سست و کاهل. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسلخه.
[کَ سَ خِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس و 1100تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کسلمند.
[کَ سِ مَ] (ص مرکب) (از: کسل + مند) سست و ناتوان و ضعیف || دردمند. بیمار. || کاهل و تنبل. (ناظم الاطباء).
کسلة.
[کَ سِ لَ] (ع ص) مؤنث کسل به معنی زن سست و کاهل. کسلانة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسلی.
[کَ لا] (ع ص، اِ) جِ کسلان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کسلان شود.
کسلیان.
[کَ سِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. این دهستان در خاور دهستان زیر آب واقع شده و منطقه ای است کوهستانی و جنگلی هوای آن معتدل و مرطوب است. دهستان از 16آبادی نزدیک بهم تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000تن و قراء مهم آن عبارتند از کچید، اتو، لاجیم، بهمنان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کسم.
[کَ] (ع اِ) گیاه خشک بسیار. || (اِخ) نام جایی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کسم.
[کَ] (ع مص) رنج و سختی کشیدن جهت عیال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسب کردن. (از ناظم الاطباء). || برپا کردن کارزار را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آتش حرب افروختن. (از اقرب الموارد). || بدست شکستن. || مالیدن و پاکیزه کردن چیزی خشک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ریز ریز نمودن و به انگشتان شکستن. (از اقرب الموارد).
کسما.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرا در شهرستان فومن. جلگه و معتدل و مرطوب است و 1667تن سکنه دارد. از رودخانهء ماسوله مشروب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کسمائی.
[کَ] (ص نسبی) منسوب است به کسما.
کسملة.
[کَ مَ لَ] (ع مص) گام نزدیک نهاده رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسمه.
[کَ مَ] (ترکی، اِ) موی چند باشد که زنان از سر زلف ببرند و پیچ و خم داده بر رخسار گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء). موی زلف که بر پیشانی ریزد و آن را مقراض کنند (در تداول مردم آذربایجان) :
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده.
حافظ.
|| بعضی گویند زلف عملی است و آن را از یال اسب بکنند و بر روی خود گذارند. (برهان). زلف عملی. (ناظم الاطباء). || آن موی سیاهی است که در این زمان زنان عراقی در پیش سر بندند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). || نان کلیچه را هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
کسمه اش نازک چو خوی دلبر است
در لطافت همچو روی دلبر است.
سراج الدین راجی.
کسمه شکستن.
[کَ مَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) پیچ و تاب دادن زلف. (ناظم الاطباء).
کسناج.
[کَ] (اِ) کاسنی. (ناظم الاطباء). کاسنی را گویند و آن رستنیی باشد دوایی که آن را هندبا خوانند. (برهان).
کسندر.
[کَ سَ دَ / کُ سُ دَ / کَ سَ دُ] (ص مرکب) (مرکب از کس + اندر، به معنی دیگر و غیر)(1) ناکس و نااهل را گویند. (برهان) ناکس و نااهل و فرومایه. (ناظم الاطباء).
(1) - به قیاس: پدراندر، مادراندر، دختندر و بنابراین به فتح دال صحیح است.
کس نزان.
[کَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز، کوهستانی و سردسیر است و 1000تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کس نزان.
[کَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوباتو بخش دیوان درهء شهرستان سنندج. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کسنک.
[کِ نَ] (اِ) نام غله ای است مابین ماش و عدس و به هردو شبیه است ومقشر کرده به گاو دهند تا گاو را فربه کند و آن را به یونانی ارونس و به عربی رعی الحمام خوانند. (برهان). کرسنه. کرشنه. رجوع به کرسنه شود. گاودانه.
کسنویه.
[کِ نَ وی یِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان یزد، جلگه و معتدل است و 997تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کسنی.
[کَ / کِ] (اِ) مخفف کاسنی و آن گیاهی باشد دوایی و تلخ. (برهان). کاسنی. (ناظم الاطباء) :
روایح کرمت با ستیزه رایی طبع
خواص نیشکر آرد مزاج کسنی را.انوری.
رجوع به کاسنی شود.
- کسنی تلخ؛ کاسنی دشتی. (ناظم الاطباء).
کسنی.
[کِ] (اِ) صمغی است بدبوی که به عربی حلتیث گویند و معرب آن قسنی باشد و به این معنی باکاف فارسی هم آمده است [ گسنی ] . (برهان). انغوزه. حلتیث. (ناظم الاطباء).
کسو.
[کُ] (ص نسبی) زن آزمند آرمیدن با مردان. زن که نگهداشت شرم نکند. زن بدکاره.
کسو.
[کَسْوْ] (ع مص) پوشانیدن جامه را به کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسوء .
[کُ] (ع اِ) کسوء الشی ء، دنبالهء آن چیز. ج، اکساء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسی شود.
کسوب.
[کَ] (ع ص) کثیرالکسب. (اقرب الموارد). بسیار ورزنده. (ناظم الاطباء). ورزنده. || (اِ) شی ء، یقال ما له کسوب؛ ای شی ء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کسوب.
[کَسْ سو] (ع اِ) شی ء، یقال ما ترک کسوبا و لابسوبا؛ ای شیئاً. (اقرب الموارد). ما له کسوب؛ یعنی نیست مر او را چیزی. (ناظم الاطباء). || نام گیاهی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کسوت.
[کِسْ وَ] (ع اِ) کسوة. رخت و لباس و جامه و پوشاک. (ناظم الاطباء).
- پیش کسوت؛ در اصطلاح زورخانه کاران، تقدم و سبق در پهلوانی کیفاً و زماناً.
- کسوت جان دادن؛ کنایه از خاصیت دادن است. (از ناظم الاطباء) (از برهان).
- || حیات دادن و زنده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء).
- کسوت جان کردن؛ کسوت جان دادن. (ناظم الاطباء). رجوع به کسوت جان دادن شود.
- کسوت کافوری؛ کنایه از برف که کوه و دشت را پوشانیده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).
|| طریقه و روش آرایش. (ناظم الاطباء).
کسوت.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان در کاسعیده بخش چهاردانگه شهرستان ساری. کوهستانی و جنگلی و معتدل و مرطوب است و 210تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کسوتگری.
[کِسْ وَ گَ] (حامص مرکب)پوشیدن. || ترجمه. (ناظم الاطباء).
- کسوتگری کردن؛ ترجمه کردن. (ناظم الاطباء).
کسوج.
[کِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا شهرستان اردستان. جلگه و معتدل است و 108تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کسود.
[کِسْ وَ] (اِ) به معنی خرق است و آن درشتی کردن باشد با مردم. (برهان). درشتی و تندی و بی مهری و بی آزرمی با مردم. (ناظم الاطباء). و ظاهراً برساختهء فرقهء آذر کیوان است. (حاشیهء برهان چ معین).
کسود.
[کُ] (ع مص) کساد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به کساد شود.
کسور.
[کَ] (ع ص) شتر ستبرکوهان یا شتر که بخماند دم خود را بعد برداشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسور.
[کُ] (ع اِ) جِ کسر[ کَ / کِ ] . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کسر شود. || پاره ای اعداد مانند نصف و ثلث و ربع و غیره. (فرهنگ فارسی معین). کسرها و عددهای کسری. (ناظم الاطباء). || کمی ها و نقصانها : وجه سیصدهزار دینار کپکی که باز آورده بودند به مدت دوماه بموجب خطوط قضات و امنای مملکت و نویسندگان بی قصور و کسور به صاحبان مال رسانیدند. (ظفرنامهء یزدی، از فرهنگ فارسی معین). || جِ کَسرَة. (ناظم الاطباء)(1). || جِ کسری [ کِ را ] . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به کسری شود. || شکستگی ها.
- ارض ذات کسور؛ زمین دارای بلندی و پستی و سرازیری و سرابالایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- کسورالاودیة؛ خمهای رودبار و شعبه های آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). این کلمه واحد ندارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد.
کسور.
[کُ] (ع مص) کسر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به کسر در معنی مصدری شود.
کسور.
[کُ] (از ع، اِ) صرفه و سود. || نگاهداری چیزی و محافظت آن. (ناظم الاطباء).
کسورات.
[کُ] (ع اِ) ججِ کسور و کسر. || جِ کسر. (اقرب الموارد). رجوع به کسر شود.
کسوف.
[کُ] (ع مص) کسف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسف شود.
کسوف.
[کُ] (ع اِ) جِ کِسفَة. (ناظم الاطباء). جِ کِسف و کِسَف که این دو جمع کسفة هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجههء با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب و گرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند : آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کسوف جزئی؛ گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی.
- کسوف کلی؛ گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی.
کس و کار.
[کَ سُ] (اِ مرکب، از اتباع) کس کار. خویشان و بستگان و ملازمان و کسانی که در زندگی شخص وارداند و به نحوی به شخص و زندگیش علاقه دارند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). رجوع به کس و ترکیبات آن شود.
کس و کوی.
[کَ سُ] (اِ مرکب، از اتباع)قبیله و خاندان و دوستان (ناظم الاطباء). قوم و خویش.
- بی کس و کوی؛ بی کس و بی یار و معین و مهجور. (ناظم الاطباء).
کسول.
[کَ] (ع ص) زن سست و تنبل. (ناظم الاطباء). زن سست. (منتهی الارب). || جاریة کسول؛ دختر نازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود و هو مدح لها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کسوم.
[کَ] (ع ص) درگذرنده در کارها. (ناظم الاطباء). درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتابکار و جلد. (ناظم الاطباء).
کسون.
[کَ] (اِخ) نام یکی از علمای مجوس است و به اعتقاد او اصل منحصر در سه عنصر است که آب و آتش و خاک باشد و هرسه را قدیم می داند و هستی موجودات را از هستی آنها و گوید صوراسرافیل هوائی است که قرة العین وجود عبارت از آن است و به تناسخ قائل است. (برهان). نام یکی از علماء مجوس. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در الفهرست ابن الندیم و تاریخ الحکماء قفطی نیامده است. (حاشیهء برهان چ معین).
کسوة.
[کِسْ وَ / کُسْ وَ] (ع اِ) جامهء پوشیدنی و لباس. ج، کسی [ کُ سا ]، کِساء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لباس. ج، کسی [ کُ سَنْ ]، یقال له کسوة حسنة و کسی فاخرة. (اقرب الموارد). رجوع به کسوت شود. || قلم کُسوة آدم؛ ای الاظفار. (اقرب الموارد).
کسوة.
[کُسْ وَ] (اِخ) دهی است به دمشق بر راه کاروانیان از دمشق به مصر. (معجم البلدان). دهی است به دمشق. (منتهی الارب).
کسی.
[کَ] (حامص) شخصیت. فردیت. آدمیت. (ناظم الاطباء). کس بودن. شخصیتی داشتن. در شمار مردم مهم بودن :
هرکه او نام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس.
سنائی.
کسی.
[کَ] (ضمیر مبهم) (مرکب از کس +ی نکره). یک کس. یک شخص. شخصی. (ناظم الاطباء) :
هرآنکه جز تو کسی را وزیر پندارد
جلال و قدر تو واجب کند بر او تعزیر.
(از لباب الالباب).
|| هرکس. || احدی. (ناظم الاطباء). هیچکس. (فرهنگ فارسی معین). || شخص مبهم. ضمیر و فعل آن گاه مفرد آید و گاه جمع :
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیردست.فردوسی.
کسی کز گرانمایگان زیستند
همه پیش او زار بگریستند.فردوسی.
- کسی چند؛ نفری چند. (ناظم الاطباء). رجوع به کس شود.
کسی.
[کُسْیْ] (ع اِ) مؤخره و پایین هرچیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(1). || مؤخر سرین. ج، اکساء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- رکب کسیه؛ رکب اکساءه، بر گردن او افتاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)(2).
(1) - در منتهی الارب کُسیً ضبط شده است.
(2) - رکب کساه، ای سقط علی قفاه. (اقرب الموارد).
کسی.
[کَ سا] (ع مص) جامه پوشیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کسی.
[کُ سا] (ع اِ) جِ کِسوَة و کُسوَة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به کسوة شود.
کسیان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، دره و معتدل است و 313تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کسیان.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه. دامنه و سردسیر است و 275تن سکنه دارد. از نهر کسیان و چشمه مشروب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کسیب.
[کُ سَ] (ع اِ) از نامهای سگان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسمی است برای سگان نر. (اقرب الموارد).
- ابن الکسیب؛ فرزند زنا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). والدالزنا. (اقرب الموارد). بیج. سند. حرامزاده.
کسیح.
[کُ سَ / کَ] (ع ص) برجا مانده و لنگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سنگین در دست و پای و دور رفتن چنانکه یک پای بر زمین کشد. (از اقرب الموارد). رجوع به کسح شود.
کسیح.
[کَ] (ع ص) آنکه سنگینی در دست و پای دارد. (از اقرب الموارد). || عاجز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). درمانده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کسیح.
[کِ] (ع ص) بشدت لنگ و برجای مانده. (ناظم الاطباء).
کسید.
[کَ] (ع ص) ناروان و نارایج. (ناظم الاطباء). ناروان. (منتهی الارب). کاسد. (اقرب الموارد). کساد. بی رونق.
- شی ء کسید؛ چیز دون و پست. (ناظم الاطباء).
- متاع کسید؛ کالای کساد. (ناظم الاطباء).
|| دون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کسیدا.
[کَ] (اِ) دارویی است که آن را سلیخه گویند و به لغت هندی کهیلا خوانند و آن شبیه به دارچینی است. کسیلا هم آمده است. (برهان). داروئی است شبیه به دارچین که سلیخه نیز گویند. (ناظم الاطباء).
کسیر.
[کَ] (ع اِ) قیر خشک شده. (ناظم الاطباء).
کسیر.
[کَ] (ع ص) شکسته شده و شکست خورده. (ناظم الاطباء). شکسته. (منتهی الارب). مکسور. (اقرب الموارد). ج، کسری [ کَ را ] و کساری [ کَ را ] . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- شاة کسیر؛ گوسپندی که یکی از دست و پای آن شکسته شده باشد.
- ناقة کسیر؛ ناقة کسیرة، ماده شتر شکسته اندام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| پوسیده. || بیچاره. (ناظم الاطباء).
کسیر.
[کُ سَ] (اِخ) نام کوهی بلند مشرف بر منتهای دریای عمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاقوت گوید: کُسَیْر و عُوَیْر مصغر کسیر و عویر دو کوهند مشرف بر اقصای دریای عمان دشوارگذار و سخت پناه و بدین مناسبت این نام گرفته است و گویند کسیر و عویر و ثالث لیس فیه خیر. (معجم البلدان).
کسیرة.
[کَ رَ] (ع ص) کسیر. (اقرب الموارد).
- شاة کسیرة؛ گوسپندی که یکی از دست و پای آن شکسته شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کسیر شود.
- ناقة کسیرة؛ ناقة کسیر. (اقرب الموارد). رجوع به کسیر شود.
کسیس.
[کَ] (اِ) دارویی باشد که به سبب آن جوهر فولاد ظاهر گردد. (برهان). دارویی که بدان تاب می دهند فولاد را. (ناظم الاطباء). زاگ زرد که چون در آتش اندازند و بعد از آن بسایند و بر پولاد مالند جوهر پیدا آید. (فرهنگ رشیدی).
کسیس.
[کَ] (ع اِ) نبیذ خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گوشت که بر سنگ تفسان خشک کنند و بکوبند از جهت زاد سفر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || نان شکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شراب. || ارزن. (ناظم الاطباء).
کسیف.
[کَ] (از ع، ص) هنگفت و غلیظ. (ناظم الاطباء). کثیف. || چرک و ناپاک. (ناظم الاطباء). پلید. شوخگن. کثیف.
کسیفة.
[کَ فَ] (از ع، ص) درد و کدر و ناصاف. (ناظم الاطباء).
کسیقون.
[کَ] (معرب، اِ) نوعی از سوسن صحرائی. (ناظم الاطباء). گلایل (و کلمه معرب است). (فرهنگ فارسی معین).
کسیل.
[کُ] (اِ) گسیل. رجوع به گسیل شود. در فرهنگ ناظم الاطباء به این کلمه (با کاف تازی) معانی نامزد و منتخب شده و روانهء سفر و دفع و طرد داده شده است.
کسیلا.
[کَ] (اِ) دارویی مانند دارچین که سلیخه و کسیدا نیز گویند. (ناظم الاطباء). کسیله. به هندی کهیلا گویند.
کسیله.
[کَ سَ لَ / لِ] (اِ) کسیلا. نوعی از کسیلاست. (ناظم الاطباء).
کسیلی.
[کِسْ سی لا] (ع اِ) یک نوع پوست درختی داروئی. (ناظم الاطباء).
کسینوس.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) اصطلاح ریاضی است به این شرح که در یک دایرهء مثلثاتی مقدار opرا کسینوس زاویهء aگویند. بطور کلی در هر مثلث قائم الزوایه نسبت ضلع مجاور به زاویهء حاده را به وتر مثلث کسینوس زاویه گویند مثلاً در مثلث قائم الزوایه ompنسبت بهزراست و آن را به cosنشان دهند و می نویسند بر زررا بر محور جیب تمام یا محور کسینوس ها کسینوس زاویهء a گویند.
(1) - Cosinus.
کش.
[کَ] (اِ)(1) بغل و ابط. (ناظم الاطباء). بغل. (برهان) :
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
چرا بر کمر کردمش پنجه بش.فردوسی.
می به زیر کش و سجادهء زهدم بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم.حافظ.
- زیر کش گرفتن (برگرفتن)؛ زیر بغل گرفتن: عوج... فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هرچه داشتند. (کشف الاسرار).
|| آغوش. آگوش :
ماهی بکش در کش چو سیمین ستون
جامی بکف برنه چو زرین لگن.فرخی.
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش.سنائی.
- در کش گرفتن؛ در آغوش گرفتن: رسول از منبر بزیر آمد و ستون چوب در کش گرفت و او را خاموش کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
|| سینه و بر. (آنندراج). سینه و صدر. (ناظم الاطباء). سینه را نیز گفته اند که به عربی صدر خوانند. (برهان). سینه و بر. (آنندراج) :
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
(گرشاسب نامه).
- دست بر کش ایستادن (نهادن)؛ دست بر کش نهادن. دست بر سینه ایستادن یا نهادن. رجوع به دست بر کش نهادن و رجوع به کش شود.
- دست بر کش نهادن؛ دست به کش ایستادن. دست بر سینه نهادن (برای احترام). دست ادب برسینه نهادن :
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد.سعدی.
|| دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند. (برهان). طریقهء دست در بغل کردن و از روی ادب دستها را بر تهیگاه نهادن. (ناظم الاطباء). در برهان زیر کلمهء «کش» آمده است «دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند» و بعضی معاصران پنداشته اند که مراد دست به کمر نهادن است. تصویری که در بشقابی نقره از عهد ساسانی نقش شده شاهنشاه ساسانی را نشان می دهد که برتخت نشسته و در دو طرف او دو خدمتکار دست به سینه ایستاده اند معهذا ممکن است که در قرون بعد دو دست را عموداً به موازات بدن و متصل به ران کشیده داشتن (چنانکه در حالت خبردار نظامی) علامت احترام محسوب می شده است. (فرهنگ فارسی معین). || هرگوشه و بیغوله را گویند عموماً. (برهان) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). || گوشه و بیغولهء ران خصوصاً. (برهان). بیغولهء ران و زیر بغل. (از آنندراج). گوشهء ران. (ناظم الاطباء). کشاله. کشه. کشهء ران. کشالهء ران. رجوع به کشاله شود.
- کش ران؛ گوشهء ران و اربیة. (ناظم الاطباء). کشالهء ران.
|| زخم و ریشی را گویند که بر دست و پای شتر بهم می رسد و از آن پیوسته زرد آب بیرون می آید و از بیم آن شتران صحیح را داغ کنند که مبادا به آنها سرایت کند و آن را به عربی غُره خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - اوستا kasha (حفرهء شانه). پهلوی kash. (حاشیهء برهان چ معین).
کش.
[کَ] (ص) خوش. به معنی خوش و نیک باشد چنانکه گویند کش رفتار و کش گفتار یعنی خوش رفتار و خوش گفتار. (برهان). به معنی خوب و خوش است و کشی مرادف خوبی است. (آنندراج) :
کش، در چمن رسول بخرامم
خوش، در حرم خدای بگرازم.سنائی.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود هم روز خوش.
نظامی.
- کش خرام؛ خوش خرام. یازان در رفتار. گرازان در رفتار :
آن مرغ کش خرام کدامست در چمن
از عنبرش سراغج و از مشک پیرهن.
شمالی دهستانی (از آنندراج).
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل برّ و کوهکن.
منوچهری.
تازه رویی چو نوبهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت.نظامی.
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام.سعدی.
- کش گفتار؛ خوش گفتار. خوش سخن. خوش کلام. (ناظم الاطباء). آنکه سخن خوش بگوید. آنکه کلام مورد توجه دیگران بر زبان راند.
|| زیبا :
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
از این خوشی از این کشی از این در کار زیبایی.
فرخی.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی، دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
ما را دهی از طبع خوش حوران خوش ماهان کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه.
منوچهری.
چون نزد رهی در آیی ای دلبر کش(1)
پیراهن چرب را تو از تن درکش.سنائی.
|| تهی و خالی. (ناظم الاطباء). || کشی. اهل شهر کش. از مردم شهر کش چنانکه سعدی شیراز، یعنی سعدی شیرازی.
(1) - موهم معنی زیباروی و اهل شهر کش نیز هست.
کش.
[کَ] (اِ) بار. کرت. دفعه. مرتبه. نوبه. یک کش، یک بار. یک نوبت.
کش.
[کَ] (اِخ) ستارهء زحل. (برهان).
کش.
[کَ] (اِ) کشه و آن خطی باشد که بجهت باطل شدن بر نوشته کشند. خطی که برای بطلان بر نوشته کشند و آن را کشه نیز گویند. (آنندراج). کشه و خطی که جهت باطل نمودن بر نوشته کشند. (ناظم الاطباء). خط نه. کشه :
دفتر لوح و قلم را کاتبی
کش عفوی کش بجرم کاتبی.
کاتبی تبریزی (از آنندراج).
رجوع به کشه شود.
کش.
[کَ / کِ] (اِ) هر چیز لاستیکی یا لاستیک دار قابل ارتجاع یعنی چون بکشند ممتد شود و چون فرو گذارند بحالت اول خود باز گردد. نوار لاستیکی قابل ارتجاع اعم از آنکه در پارچه بافته شده و یا بصورت لاستیک خالص باشد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). نواری که در داخل آن رشته های لاستیکی تعبیه شده باشد و ممتد تواند شدن و از آن برای تنک کردن دهانهء چیزی چون جوراب، کلاه، آستین و کمر جامه و غیره استفاد کنند.
کش.
[کَ / کِ] (اِمص) بن مضارع فعل کشیدن. || (فعل امر) امر به کشیدن یعنی بکش. (برهان) (از آنندراج). دوم شخص مفرد از امر حاضر از کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فروکن سرما را سوی بالا کش.
مولوی (از آنندراج).
|| (نف مرخم) اسم فاعل هم آمده است که کشنده باشد همچون جفاکش یعنی جفاکشنده. (برهان). به معنی کشنده چون جفاکش و ستمکش. (آنندراج). مأخوذ از کشیدن به معنی کشنده مانند آبکش و بارکش. (ناظم الاطباء). صورت مرخم کشنده است در تمام معانی و در ترکیب با کلمات دیگر بصورت مزید مؤخر بکار رود چنانکه در معانی ذیل:
1- برنده، مانند غاشیه کش. 2- تحمل کننده، مانند جفاکش. 2- تماس دهنده و مالنده، مانند جاروکش. 4- نوشنده و آشامنده، مانند پیاله کش و جرعه کش. 5- حرکت دهنده، مانند سپه کش.
اینک برخی از ترکیبات کلمه: آتش کش. آه کش. اتوکش. اره کش. الف کش. انگشت کش. بادکش. بارکش. بشارت کش. بغچه کش. بلاکش. پیشکش. پیاله کش. پیکان کش. پیمانه کش. تصویرکش. توشه کش. تهمت کش. تیرکش. جاروب کش. جرعه کش. جگرکش. جنازه کش. چراغ کش. چوب کش. حرف کش. حسرت کش. حشرکش. حکم کش. حمله کش. خرکش. خط کش. دُردکش (نوشنده پیاله بتمامه). دَردکش. دریاکش. دست کش. دلکش. دم کش. دودکش. رخت کش. رقم کش. روکش. زرکش. زنجیرکش. ساغرکش. سپه کش. ستم کش. سخت کش. سختی کش. سخن کش. سرکش (سرکشنده) سرکش (یاغی و نافرمان). سلح کش. سنان کش. سیم کش. صورتکش. فانوس کش. کینه کش. لحاف کش. ملهم کش یا مرهم کش، (ابزاری که بدان بروی پارچه مرهم می کشند) (ناظم الاطباء). مشعل کش. می کش. نازکش. ناوه کش. رجوع به کشنده و نیز رجوع به همین مدخلها شود.
|| (ن مف) مرخم کشیده. رجوع به کشیده شود.
- دستکش؛ دست کشیده. دست پروردهء تیماردیده. سرحال :
کز اسبان تو باره ای دستکش
کجا برد خواهد بر افراز خوش.فردوسی.
ترکیب شکرکش معنی مصدری یا مفعولی دارد.
کش.
[کُ] (اِمص) بن مضارع فعل کشتن. رجوع به کشتن شود. || (نف مرخم) کشنده و آنکه می کشد و ظلم می کند و آزار می نماید. (ناظم الاطباء). ریشهء کشتن. (فرهنگ فارسی معین). در ترکیبات فاعلی جزء مؤخر کلمه واقع شود همچون: آدم کش. برادرکش. پدرکش. شپش کش. شیرکش. زارکش. زجرکش. حق کش. دشمن کش. مردم کش. مگس کش. || (فعل امر) امر به کشتن. (برهان). دوم شخص مفرد از امر حاضر. (فرهنگ فارسی معین).
کش.
[کُ] (ص) نر و نرینه. (ناظم الاطباء).
کش.
[کِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از: که + ش = اش) مرکب از کاف خطاب و شین ضمیر به معنی که او را چنانکه گویند کش گفت، یعنی که او را گفت و او را که گفت. (برهان). مرکب از که (موصول) به اضافهء ش (ضمیر) به معنی که او را. (از فرهنگ فارسی معین). مخفف که اش. (آنندراج) :
آن گلی کش ساق از مینای سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته.
طاهربن فضل.
بسته عدو را دست پس چون ملحدملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه.
منوچهری.
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر.
عنصری.
میر همه دلبران کشمیر تویی
خرم دل آن سپاه کش میر تویی.
(؟ از آنندراج).
کش.
[کِ] (اِ صوت) امر به دور کردن و راندن مرغ. (برهان). کلمه ای است که بهنگام راندن و دور کردن مرغ و خروس گویند. کیش. کیش کیش. کشت. کلمه ای است برای راندن و دور کردن مرغ اهلی و جز آن. (ناظم الاطباء). || (اِ) (اصطلاح شطرنج) امر برخیزانیدن شاه شطرنج است وقتی که در خانهء حریف نشسته باشد. (برهان)(1). از اصطلاحات شطرنج که در خانهء مهرهء حریف نشسته باشد. (آنندراج). کلمه ای است که بدان حریف را متوجه کنند که شاه وی در معرض خطر است و باید درصدد نجات او برآید. || کلمه ای است که در هنگام آمدن پادشاه برای آگاهی مردمان استعمال کنند. کش کش. (از ناظم الاطباء). دور شو کور شو. برد. از ره برد بردابرد.
(1) - امروزه کیش گویند. در کردی kichic. (حاشیهء برهان چ معین).
کش.
[کَش ش] (ع مص) کشیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به کشیش شود.
کش.
[کُش ش] (ع اِ) آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کش.
[کَ] (اِخ) نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نخشب و مشهور به سبز. گویند حکیم بن عطا که به مقنع اشتهار دارد مدت دو ماه هر شب ماهی از چاه سیام که در نواحی آن شهر است بیرون می آورد که چهار فرسخ در چهار فرسخ پرتو می انداخت. (برهان). نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نسف که نخشب باشد و حکیم بن عطا مشهور به مقنع به علم شعبده مدت چند ماه هرشب از چاه سیام که در حوالی آن شهر بود ماهی بیرون می آورد که چهار فرسخ پرتو می انداخته و بسیاری از ترکمانان را فریب داده و جمعی کثیر به قتل آمده و این معنی ضرب المثل شعر است. (آنندراج). کش شهری است [ از دیار ماوراءالنهر ] قهندز و ربض دارد و دوشارستان. و شارستان درونی و قهندز خراب است و مسجد آدینه در این شارستان ویران است و بازار در ربض است و مساحت این شهر سه فرسنگ در سه فرسنگ بود شهری گرمسیر است و عمارت از گل و چوب سازند و میوهء این شهر پیش از همه میوه های ماوراءالنهر فراز رسد و در این شهر وبا بسیار بود و شارستان درونی را چهار دروازه است: یکی در آهنین و دیگر دروازهء عبیدالله وسوم در قصابان و چهارم در شارستان و شارستان بیرونی را دو دروازه است: یکی در شارستان درونی و دوم در برکنان و برکنان نام دهی است برین دروازه و دو رود دارد: یکی را رود قصارین خوانند. از کوه سیام برخیزد، و دیگر رود اسرود و هردو رود بر دروازهء شهر گذرند و روستاها را رودهای دیگر هست: یکی خروه بر راه سمرقند بریک فرسنگی شهر و دیگر خشک رود بر راه بلخ بر یک فرسنگی شهر و رود دیگر آن را جوان رود خوانند، سر راه بلخ به هشت فرسنگی شهر. و در همهء سراهای این شهر آب روان باشد و سرابوستانها، و از این شهر کش میوه و حبوب بسیار خیزد و در کوههای کش عقاقیر بسیار باشد چنانکه به دیگر ولایتها برند و روستاهای بسیار دارد از آن جمله اند روستای میان کش و روستای ورد و روستای بلاندرین و روستای کشک و روستای و اسماین و روستای ارو و روستای بوزماجن و روستای سیام و روستای ارغان وروستای خروذه و روستای خزار و روستای سورروذه و روستای منکورهء درونین و روستای منکوره بیرونین. (ترجمهء فارسی المسالک و الممالک اصطخری بکوشش ایرج افشار ص254 - 255). نام شهر سبز که قریب به سمرقند است. (از آنندراج). نام شهری در ترکستان که شهر سبز نیز گویند (ناظم الاطباء) :
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل.عنصری.
چو سوی کش گذر کردند سروان زره پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت شد سوی شروان.
معزی.
سودا فتاده خیره سری را هم از خری
تا ماه و آفتاب برآرد زچاه کش.
سوزنی (از آنندراج).
عشق به همت نظر یوسف آفتاب را
چون مه چاه کش کند بستهء چاه عاشقان.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
کش.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش سربازان شهرستان ایرانشهر با 150تن سکنه. ساکنین آن از طوایف سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کش.
[] (اِخ) دهی است از توابع طالقان شهرستان تهران با 734تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کش آباد.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. واقع در 27هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است با 415تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن نخود و شغل اهالی زراعت است و عده ای هم برای تأمین معاش و کارگری به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کش آمدن.
[کَ / کِ مَ دَ] (مص مرکب)دراز شدن به کشیدن چون سریش و لاستیک و کائوچو و جیر. از جانب طول ممتد شدن.
کش آوردن.
[کَ / کِ وَ دَ] (مص مرکب)کشیدن. امتداد دادن. (یادداشت مؤلف). طولانی کردن. ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). || کشدار کردن. بحالت کش آمدگی درآوردن. || منجر کردن. (یادداشت مؤلف).
کشا.
[کُ] (نف) صفت دائمی از کشتن. آنکه می کشد. (از ناظم الاطباء). قاتل. کشنده.
کشا.
[کَ / کِ] (نف) صفت دائمی از کشیدن. آنکه می کشد. (ناظم الاطباء). کشنده.
کشاء .
[کَ] (ع مص) کشأ [ کَ شْ ءْ ] . رجوع به کشأ شود.
کشاب.
[کَ] (اِ) خشاب. کشاب تفنگ، خشاب تفنگ. رجوع به خشاب شود.
کشات.
[کُ] (اِخ) کاشانیان. کاشی ها. جمعی است برساختهء عوام برای کاشی و کاشانی. جمع منحوت کلمهء کاشی، مردمان کاشان. (یادداشت مؤلف).
کشاتریا.
[ ] (اِخ) طبقهء اشراف یا طبقهء لشکریان و حکام در مذهب هنود قدیم. (یادداشت مؤلف).
کشاجم.
[کَ جِ] (اِخ) محمودبن الحسین، مکنی به ابوالفتوح و متوفی بسال 350 ه .ق از شاعران و ادیبان عرب بود. او راست: کتاب ادب الندیم. کتاب الرسائل. کتاب خصائص الطرب. (از الفهرست ابن الندیم). شاعر بصری و سمی کشاجم لانه کاتبا و شاعراً و ادیبا و جامعاً و منجماً. (کتاب النقص عبد الجلیل قزوینی ص250). مرحوم دهخدا نویسد کشاجم ولد سندبن شاهک او را صد ورقه شعر بوده است و در توضیح ابن هشام اسماء مالاینصرف آمده است که کاف کشاجم مفتوح است و فیروزآبادی آن را کشاجم کعلابط (یعنی بضم عین و کسر باء) ضبط کرده است. بعضی گویند کلمهء کشاجم کلمه ای است مرکب از حروف اوائل کلمات ذیل: کاتب، شاعر، ادیب، جمیل، مغنی چه همهء آنها در او جمع بوده و شریشی در شرح مقامات در مواضع متفرقه بسیاری از اشعار او را آورده است. وی مدتی در مصر بود و چندی ترک آنجا گفت و سپس دوباره به مصر بازگشت. محب الدین ابوالفیض سید محمد مرتضی الحسینی الزبیدی الحنفی صاحب تاج العروس گوید ترجمه و شرح حال کشاجم در شرح الدرة آمده است و او را سندی نیز گویند چه از ولد سندبن شاهک صاحب البحرین است :
با نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.خاقانی.
رجوع به الاعلام زرکلی ج3 ص810 شود.
کشاح.
[کِ] (ع اِ) داغ پهلوی ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مص) مکاشحة. رجوع به مکاشة شود.
کشاخل.
[کُ خَ / خُ] (اِ) نام جنسی از غله باشد و آن را شاخل نیز گویند و از آنان پزند. (برهان). شاخول. (حاشیهء برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج).
کشاخنه.
[کَ خِ نَ / نِ] (اِ) جِ کشخان. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشخان شود.
کشاد.
[کُ] (ن مف مرخم، ص) صورتی است از گشاد. مخفف کشاده = گشاده. فراخ که نقیض تنگ است. (برهان). وا. باز. گشاد :
از انفعال خون ز شفق میکنی عرق
تا سینهء کشاد تو در انتظار کیست.
میرزا صائب (از آنندراج).
سپر حادثهء چرخ بود روی کشاد
زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است.
صائب (از آنندراج).
خاکم برد ار صرصر نسیان نشود کم
از سینهء تنگم هوس روی کشادش.
واله هروی (از آنندراج).
|| (اِمص) فراخی. گشادی. گشادگی. فتح :
چندین حلاوت و مزه و مستی و کشاد
در چشمهای مست تو نقاش چین نهاد.
مولوی (از انجمن آرا).
نغمهء مطرب خوشگو همه پند است و کلام
ساغر ساقی مهرو همه فتح است و کشاد.
قاسم انوار (از انجمن آرا).
رجوع به گشاد شود. || رهایش تیر از شست و کمان. || ظفر. (ناظم الاطباء). پیروزی. || خوشی. شادمانی. (ناظم الاطباء). انبساط. || دست یابی به شهر محصور. (از ناظم الاطباء). || شروع. ابتداء. افتتاح. (ناظم الاطباء). || (اِ) یک نوع بازی است در نرد و شطرنج. (ناظم الاطباء). در همه معانی رجوع به گشاد شود.
کشاد دادن.
[کُ دَ] (مص مرکب) در مقصود بر روی کسی واکردن. (آنندراج). گشاد دادن.
- کشاد دادن کار؛ متعدی کشودن کار. (آنندراج) :
کار را دادن کشاد آلوده خود را کردنست
تکیه بر دیوار در را وقت در واکردنست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گشاد دادن شود.
- کشاد کار؛ برآمدن حاجت. (آنندراج). رسیدِ مقصود :
خدا که صورت ابروی دلگشای تو بست
کشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
حافظ (از آنندراج).
کشادن.
[کُ دَ](1) (مص) باز کردن. مفتوح کردن. گشودن. (ناظم الاطباء). گشادن. مقابل بستن. رجوع به گشادن در تمام معانی شود.
- کشادن بخت؛ کنایه از آمدن اقبال و رسیدن ایام سعادت. (آنندراج) :
تو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بکشاید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گشادن شود.
- کشادن رو؛ منبسط بودن روی. (آنندراج). گشادن روی. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عالم؛ گرفتن عالم. (آنندراج). گشادن عالم. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عطسه؛ جستن عطسه. (آنندراج). گشادن عطسه. رجوع به گشادن شود.
- کشادن نافه؛ مراد انتشار ذمائم اخلاق. (آنندراج). گشادن نافه. رجوع به گشادن شود.
- کشادنامه؛ منشور. فرمان پادشاهی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج)(2). گشادنامه.
- || عنوان کتابت و آنچه در سر کتابها نویسند. (ناظم الاطباء).
- || پروانهء معافی. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
- || طلاق نامه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به گشادنامه شود.
(1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده ولف در فهرست شاهنامه کشادن را به معنی گشادن آورده و مؤلف فرهنگ نظام گوید کشادن در تلفظ ماوراء النهر همان گشادن است. و نیز رجوع به آنندراج شود.
(2) - اگرچه این لغت با گاف فارسی شهرت دارد لیکن در چندین نسخهء همچنین در مؤید الفضلاء با کاف تازی آمده است. (آنندراج).
کشادنی.
[کُ دَ] (ص لیاقت) قابل کشادن. قبول کشودن. (یادداشت مؤلف). گشادنی :
روئین دژت ار کشادنی نیست
در محنت هفتخوان چه باشی.خاقانی.
رجوع به گشادنی شود.
کشاده.
[کُ دَ / دِ] (ن مف) باز. مفتوح. گشوده. مکشوف. واشده. گشاده. || گسترده. گشاده. || شکفته. فاش شده. گشاده. || بیان شده. مشروح. گشاده. || عرضه شده برای فروش. کالا. متاع. گشاده. || منتشر. منبسط. || پهن. عریض. گشاده. || فراخ. وسیع. گشاده. || گرفته شده مانند قلعه و حصار. مسخر شده. گشاده. || شاد. خوش. مسرور. شادمان. خشنود. خرم. گشاده. || سخی. جوانمرد. گشاده. || صاف. روشن. شفاف. (ناظم الاطباء). گشاده. رجوع به گشاده در تمام معانی شود.
- کشاده ابرو؛ خوش دیدار. گشاده روی. خندان. (ناظم الاطباء).
- کشاده بر؛ سینه باز. سینه پهن. (یادداشت مؤلف). گشاده بر :
کمانکش سواری کشاده بری
بتن زورمندی و گندآوری.فردوسی.
- کشاده پیشانی؛ کسی که با همه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج) :
بحاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرونبندد کار کشاده پیشانی.
شیخ شیراز (از آنندراج).
رجوع به گشاده پیشانی شود.
- کشاده جبین؛ کنایه از کسی که با همه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج). گشاده جبین. گشاده پیشانی :
ازین کشاده جبینان ثبات عشق مجوی
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند.
ملانظیری نیشابوری (از آنندراج).
رجوع به گشاده جبین شود.
- کشاده دست؛ کنایه از سخی و کریم. (آنندراج). گشاده دست. رجوع به گشاده دست شود.
- کشاده دل؛ جوانمرد. بخشنده. کنایه از خرم و خوشدل. (آنندراج). گشاده دل. رجوع به گشاده دل شود.
- کشاده دهان؛ دهان باز. گشاده دهان :
در انتظار قطرهء عدل تو ملک را
همچون صدف کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
خاقانی که بستهء بادام چشم تست
چون پسته بین کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
رجوع به گشاده دهان شود.
- کشاده رخ؛ رخ باز. سیمای بشاش. گشاده رخ. رجوع به گشاده رخ شود.
- کشاده رگ؛ رگ کشاده. رگ گشاده.
- کشاده رو؛ اسبی که پاها را از هم باز نگاهدارد. (ناظم الاطباء). گشاده رو. گشاده رونده.
- کشاده روی؛ کشادپیشانی. پیشانی گشاده. خوش رو. (از آنندراج) :
اگر چه کوه غمی بر دل است واله را
کشاده روی بیادت همیشه چون صحراست.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به گشاده روی شود.
- کشاده روان؛ فارغبال. شاد. (یادداشت مؤلف). گشاده روان. رجوع به گشاده روان شود.
- کشاده رویی؛ بشاشت. خوشحالی. (ناظم الاطباء). گشاده رویی.
- || تابداری رخسار. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده رویی شود.
- کشاده زبان؛ نطاق. فصیح. زبان آور. (آنندراج). گشاده زبان. و رجوع به گشاده زبان شود.
- کشاده زلف؛ از اسمای محبوب است. (آنندراج). گشاده زلف. رجوع به گشاده زلف شود.
- کشاده لب؛ خندان. بشاش. گشاده لب. رجوع به گشاده لب شود.
- کشاده مشرب؛ خوش مشرب. صادق. خوش قلب. (ناظم الاطباء). گشاده مشرب.
- || مسرور. خرم. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده مشرب شود.
- کشاده میان؛ کمرباز. میان باز. غیرمسلح. رجوع به گشاده میان شود.
- کشاده نفس؛ زیاده گو. (آنندراج). گشاده نفس. رجوع به گشاده نفس شود.
- کشاده نفسی؛ زیاده گویی. (از آنندراج). گشاده نفسی. رجوع به گشاده نفسی شود.
کشادی.
[کُ] (حامص) حالت گشاد بودن. گشادگی. (از آنندراج). گشادی :
کرد تسخیر قلعه ای در دی
کاسمان هست زو یکی منظر
در بلندی چو بخت شاه جهان
در کشادی چو دست این چاکر.
مرشد یزدجردی (از آنندراج).
رجوع به گشادی شود.
کشار بالا.
[کِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در 70هزارگزی شمال باختری بندرعباس سر راه فرعی خمیر به بندرعباس با 215تن سکنه آب آن از چاه و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشار پائین.
[کِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 70هزارگزی شمال باختری بندرعباس سرراه فرعی خمیر به بندرعباس با 210تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشار سفلی.
[کَ رِ سُ لا] (اِخ) دهی است جزء بخش کن شهرستان طهران. واقع در 6هزارگزی شمال باختری کن و 14هزارگزی شمال شوسهء تهران بکرج با 197تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و میوه. شغل اهالی زراعت و مکاری و حمل محصولات به تهران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کشار علیا.
[کَ رِ عُلْ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش کن شهرستان طهران واقع در 7هزارگزی شمال باختری کن و 15هزارگزی شمال شوسهء تهران به کرج با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و میوه و شغل اهالی زراعت و مکاری و حمل محصولات به تهران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کشاط.
[کِ] (اِمص) انکشاف. برهنه شدگی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) پوست باز کرده ای از گوشت که گاهی آن را دوباره بر روی گوشت اندازند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال ارفع کشاطها لانظر الی لحمها و هذا خاص بالجزور. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کشاف.
[کِ] (اِمص) بچه آوردگی هرسال ماده شتر. (از منتهی الارب). هرسال بچه آوردن ماده شتر و هو اردء النتاج. (ناظم الاطباء). || آبستنی شتر پس از بچه دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (مص) کشوف گردیدن ماده شتر و بچه آوردن و گشنی کرده شدن با باردار بودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
کشاف.
[کَش شا] (ع ص) بسیار کشف کننده. بسیار پیداکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گشاینده و کارهای مشکل را حل کننده. || تفسیر و تعبیر کننده. (از ناظم الاطباء).
- شرح کشاف؛ کنایه از بیان آشکار و واضح. (از ناظم الاطباء). و ظاهراً اشاره است به شرح کشاف زمخشری که بسیار مفصل و واضح است.
کشاف.
[کُ] (اِخ) نام قریتی است بساحل رود زاب در موصل و آن را قلعتی بوده بسیار عظیم در نزدیکی مصب رودخانهء زاب. بدان ناحیه نصارا زندگی کنند. (معجم البلدان).
کشاک.
[کَ] (اِ) ضمیر است که اندیشه ای در دل گرفته باشد. (از برهان) (از انجمن آرا). خاطر. ضمیر. اندیشه. تصور. هرآنچه در دل گرفته باشند. (ناظم الاطباء)(1). || در اصطلاح صرف و نحو کلمه ای است که به تازی ضمیر می گویند. (ناظم الاطباء).
(1) - از دساتیر است. (حاشیهء برهان چ معین).
کشاکش.
[کَ / کِ کَ / کِ] (اِمص مرکب)کشش. جذب. جلب. (ناظم الاطباء). کشش پیاپی. (یادداشت مؤلف). کششهای متعاقب و بردن و آوردن. (برهان). از هر سو کشیدن. پیاپی کشیدن و بردن و آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف
سبلت بدست آن جلب کون فروش شنگ.
سوزنی.
فتاده ام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر.
خاقانی.
هرزمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد
آتش سودای او جانم در آتش می کشد.
عطار.
کار تو چون تیر باد از جاه سلطان تا بود
بدسگالت چون کمان گاه کشاکش در نفیر.
سیف اسفرنگ.
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی بعالم علوی رود ز عالم پست.سعدی.
دریا بوجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی.
اگر خسی بهوا رفت از کشاکش باد
بیکدمی دو سه ناچار بر زمین افتد.
واعظ قزوینی.
|| اضطراب. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). پریشان خاطری. سختی حالت. (یادداشت مؤلف) : بوسهل کنکش کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد. (تاریخ بیهقی).
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.اوحدی.
|| فرمایش و فرمودنهای پی درپی و تازه به تازه. (برهان). فرمایشهای پیوسته و متوالی و پی درپی. (ناظم الاطباء). فرمان ها و امر و نهی بسیار. دستورهای پشت سرهم : پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان انا لله و انا الیه راجعون. (تاریخ بیهقی). || ستیزه. مناقشه. گیرودار. هنگامه. غوغا. جنگ. جدال. نبرد. پیکار. (ناظم الاطباء).
|| آمدوشد. آمدورفت :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.خاقانی.
|| خدعه. فریب. اغوا. || اندوه. غم بسیار. سختی. || خوشی و ناخوشی. خوشی و ناشادمانی. (ناظم الاطباء). || کشمکش.
- کشاکش دهر؛ سختی های روزگار. ریب الزمان. کشمکشهای زمانه :
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.سعدی.
کشاکش کردن.
[کَ / کِ کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) کشیدن. ستیزه و جدال کردن. کشیدن حریفان یکدیگر را به هر سو و دست به یقه شدن. آویزش کردن. کشمکش کردن :قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند. (تاریخ بیهقی). رجوع به کشاکش شود.
کشاکل.
[کَ کِ] (ع اِ) جِ کشکول. (یادداشت مؤلف) : خرجوا علی جماعة من الفقراء تأخروا عن رفقتنا فسلبوهم حتی النعال و الکشاکل. (سفرنامهء ابن بطوطه).
کشال.
[کِ] (اِ) پیوندگاه ران بشکم از جانب انسی. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. گوی بدرازا که میان بالای ران زیر شکم است از پیش. پیوندگاه پای به تنه. نورد میان شکم و ران(1). (یادداشت مؤلف). کش. کشاله. رجوع به کش شود.
(1) - Aine.
کشاله.
[کَ / کِ لَ / لِ] (اِ) دنباله و هرآنچه مانند دنب از پس چیزی کشیده شود. (ناظم الاطباء). امتداد. کشش.
- کشالهء ران؛ کش ران. فصل مشترک بین شکم و ران. بن ران. بیخ ران. بیغولهء ران. کشال. رجوع به کش و کشال شود.
کشاله رفتن.
[کَ / کِ لَ / لِ رَ تَ] (مص مرکب) یازیدن در تداول عامیانه. (یادداشت مؤلف). کشاله کردن. بطور خزیده روی زمین راه رفتن. خود را روی زمین کشیدن.
کشاله کردن.
[کَ / کِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) گرده گاه برکشیدن. یازیدن (عامیانه) (یادداشت مؤلف). منبسط کردن و یازیدن تن و دراز شدن بسوی چیزی. خود را بسویی کشیدن. به طرفی خزیدن.
- کشاله کردن به طرف کسی؛ حمله کردن به کسی. (یادداشت مؤلف).
کشامر.
[کُ مِ] (ع ص) مردم زشت و بدشکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبیح از مردم. (از اقرب الموارد).
کشامره.
[کَ مِ رَ] (اِخ) جِ کشمیری. (ناظم الاطباء).
کشامن.
[کَ / کِ مَ] (ص مرکب) جنس کشیدنی. وزن کردنی. (فرهنگ فارسی معین). کش منی : پرسید که چه نانی به او بدهد، دوآتشه یا کشامن. (شوهر آهو خانم، از فرهنگ فارسی معین).
کشان.
[کَ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء). خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طلب کنند و سپاهیان خاصه پیادگان لشکر در اسفار هرچند تن در یکی از این گونه خیمه منزل دارند. (از انجمن آرا). آفتاب گردان. || (نف، ق) در حال کشیدن. (یادداشت مؤلف). کشنده که فاعل کشیدن است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صفت بیان حالت از کشیدن :
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان.فردوسی.
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان.فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.فردوسی.
چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان.فردوسی.
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک.اسدی.
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان.
سعدی (دیوان چ مصفا ص545).
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان.
سعدی.
نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست.
سعدی (بوستان).
- کشان برکشان؛ در حال کشیدن.
|| کشنده. جذب کننده. برنده. بزور برنده. (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان).
- دامن کشان؛ کنایه از با طنازی. با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.سعدی.
- موکشان؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.خسروی.
|| جِ کش در ترکیباتی چون، دردکشان، بارکشان، می کشان. (از انجمن آرا). || متمایل. مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازهء او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن. (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان.مولوی.
|| (اِ مرکب) کهکشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به کهکشان شود.
کشان.
[کِ] (موصول + ضمیر) (از: ک، مخفف که + شان، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.اسدی.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
جزای ایشان... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
کشان.
[کُ] (نف، ق) صفت بیان حالت از کشتن. قتل کنان. ذبح کنان و این صفت که دلالت بر کثرت می کند همیشه مرکب با موصوف استعمال میشود چون آدم کشان. (از ناظم الاطباء). || درحال کشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان.فردوسی.
|| (اِمص) کشتن کسی یا حیوانی.
- عُمَرکشان؛ کشتن عُمَر.
- گوسپندکشان؛ عید اضحی. عید قربان.
کشان.
[کَ / کُ] (اِخ) نام ولایتی است به ماوراءالنهر و از آنجاست کاموس کشانی و اشکبوس که به حمایت افراسیاب آمده در دست رستم کشته شدند. (از انجمن آرا) (آنندراج). نام ولایتی که کاموس کشانی منسوب به آن ولایت است. (برهان)(1) :
قلون بستد آن مهر و همچون تذرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو.فردوسی.
ترا کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان.فردوسی.
(1) - کشان به ضم است Kushan و نام سلسله ای از شاهان که از نژاد Yueci یا از اصل سکه ها بودند و اندکی پس از مرگ Gundopharesبر قندهار و پنجاب مستولی شدند. (کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، منقول در حاشیهء برهان چ معین).
کشان.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش جالق شهرستان سراوان. واقع در یک هزارگزی جنوب جالق کنار راه فرعی سراوان به جالق با 100تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفهء بزرگ زاده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشاندن.
[کَ / کِ دَ] (مص) کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشیدن شود. || کش آوردن. (یادداشت مؤلف). || منجر ساختن. (یادداشت مؤلف).
کشاندنی.
[کَ / کِ دَ] (ص لیاقت) قابل کشاندن. قابل کشیدن. کشیدنی. (یادداشت مؤلف). || منجر ساختنی. (یادداشت مؤلف).
کشان رفتن.
[کَ / کِ رَ تَ] (مص مرکب)اِستِفتار. (یادداشت مؤلف). خود را بسختی کشانیدن. با سختی خود را به سویی کشیدن چنانکه مجروحی بر زمین خزیده رفتن.
کشانک.
[کَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد. واقع در 23هزارگزی جنوب باختری مانه و دو هزارگزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به نردین با 593تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و میوه است. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کشان کردن.
[کَ / کِ کَ دَ] (مص مرکب)با خود کشیدن و بردن. حمل کردن. کشیدن :
اسب خود را یاوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چوباد.
مولوی.
کشان کشان.
[کَ / کِ کَ / کِ] (ق مرکب)کشان برکشان. (ناظم الاطباء). در حال کشیدن. (یادداشت مؤلف) :
کشان کشان همی آورد هرکسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.فرخی.
|| کشنده و جذب کنند. (ناظم الاطباء). || برنده و بزور برنده و رباینده. (از ناظم الاطباء).
کشاننده.
[کَ / کِ نَنْ دَ / دِ] (نف) کشنده. جالب. جاذب. (یادداشت مؤلف).
کشانی.
[کَ / کُ] (ص نسبی) منسوب به کشان یا کشانیه و آن شهری بوده است از بلاد سغد سمرقند و در شمال وادی سند قرار داشته و میان آن و سمرقند دوازده فرسنگ بوده است. (از ترجمهء فتوح البلدان محمد ابراهیم آیتی ص69). منسوب به ولایت کشان. (ناظم الاطباء) :
زمین کشانی و ترکان و چین
ترا باشد آن همچو ایران زمین.دقیقی.
سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چویک مهره موم
کشانی و سکنی و وهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.فردوسی.
ز سغد و کشانی سپه برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت.فردوسی.
در خاطر چنین می آید که حضرت ایشان کشانی اند وقت صبح بود که به کشانی رسیدند. (انیس الطالبین ص153). رجوع به کشاندن شود.
کشانیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص) کشیدن فرمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیدن کنانیدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کشاندن. به کشیدن داشتن. || کشیدن :
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار.
عرفی (از آنندراج).
|| منجر کردن. جَرّ. (یادداشت مؤلف).
- درکشانیدن؛ منجر ساختن :
بناگفتنی در کشانی مرا
تو ای احمق خر ز ناکردنی.انوری.
کشانیدنی.
[کَ / کِ دَ] (ص لیاقت) قابل کشانیدن. آنچه آن را بتوان کشانید. شایسته و درخور کشانیدن.
کشانیده.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ن مف) کشیده. (یادداشت مؤلف). || امتداد داده. || منجر کرده.
کشانی زمین.
[کَ / کُ زَ] (اِخ) سرزمین کشانی :
کشانی زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست.فردوسی.
رجوع به کشانی شود.
کشانیة.
[کُ یَ] (اِخ) نام قریتی است از بلاد صغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازهء وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اشتیخن دورتر می باشد... و هردو روستا یعنی اشتیخن و کشانیه در شمال رود سغد واقع اند. (ترجمهء صورة الارض ص227). در معجم البلدان این شهر بمنزلهء قلب شهرهای صغد آمده و فاصلهء آن را تا سمرقند دوازده فرسخ بیان کرده است. سمعانی منسوب بدین ناحیت را کشانی ذکر کرده است. رجوع به کشانی شود.
کشاور.
[کَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 66500 گزی جنوب خاوری مراغه در مسیر شوسهء شاهین دژ به میاندوآب. با 764تن سکنه. آب آن از زرینه رود و دو چشمه و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه آن شوسه و مرکز دهستان آجرلو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کشاورز.
[کَ / کِ وَ] (نف مرکب) دهقان. برزیگر. کشتکار. زراعت کننده. (ناظم الاطباء) (از برهان). کشتمند. بَردِربَه. برزگر. مُحاقِل. زارع. حاقِل. حارث. اَکّار. مزارع. اِرّیس. بَیزار. حراث. تلم. تیاز. فَلاّح :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف.
بوشکور بلخی.
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو به رزمت نبندد کمر.فردوسی.
کشاورز جنگی شود بی هنر
نژاد و هنر کمتر آید به بر.فردوسی.
کشاورز و دهقان سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند.فردوسی.
کشاورز با مرد دهقان نژاد
یکی شد بر ما بهنگام داد.فردوسی.
جملهء کسان... بدیوان رفتند و حال باز نمودند که جملهء کشاورزان... و هرکرا باز میخواستند بگرفتند. (تاریخ بیهقی).
بل کشاورز خدایست و در او کشت حکیمان
وندرو این جهلاشان مثلا چون خس و خارند.
ناصرخسرو.
مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه). چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه).
گشت ماهان ز بیم او لرزان
تخمی افکند چون کشاورزان.نظامی.
اهل عالم همه کشاورزند
هرچه کارند همچنان دروند.ابن یمین.
|| کافر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). || (اِ مرکب) زمین زراعت. (ناظم الاطباء). زمین برای کشت. مزرع. مزرعه. (یادداشت مؤلف) :
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند.ناصرخسرو.
چون کشاورز خوک و خار گرفت
تخم اگر بفکنی بود تاوان.ناصرخسرو.
|| وقت و موسم زراعت و کشتکاری. (ناظم الاطباء).
کشاورزان.
[کَ / کِ وَ] (اِ مرکب) جِ کشاورز، برزیگران. زراعت کنندگان. یکی از طبقات چهارگانه ملت ایران بنابر کتب مذهبی زردشتی و مقصود اشراف و ملاکین اند و گرنه خود زارعان جزو بزرگان بوده اند. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن). قسم سوم از چهار قسم طوایف ایران. نسودی (صحیح پسودی یا بسودی). فردوسی دربارهء این طبقه از طبقات چهارگانه گوید :
نسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان هراس
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
رجوع به نسودی در برهان شود.
کشاورزان.
[کَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل. این دهکده در 35هزارگزی شمال گرمی در مسیر شوسهء گرمی به بیله سوار قرار دارد. کشاورزان ناحیتی کوهستانی و گرمسیر و دارای 104تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کشاورزکن.
[کَ / کِ وَ کُ] (نف مرکب)کشاورزی کننده. زراعت کننده. کشاورز. کشتمند. حاقل. زارع. مُزارِع. حارث. (یادداشت مؤلف) : و این خلخیان بعضی صیادانند و بعضی کشاورزکنند و بعضی شبانانند. (حدود العالم).
کشاورزی.
[کَ / کِ وَ] (حامص مرکب)کشتکاری. زراعت. فلاحت. (ناظم الاطباء). برزگری. کشت. برزیگری. اَبکار. تَأریس. اکاری. زرع. مؤاکرة. حرث. احتراث. دهقنت. (یادداشت مؤلف) :
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهی کشاورزی آغاز کرد.نظامی.
- کشاورزی کردن؛ زراعت کردن. کشتکاری کردن. فلاحت کردن. دهقنت کردن. برزیگری کردن: مخابرة؛ کشاورزی کردن بر ثلثی یا بر ربعی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
- کشاورزی نمودن؛ کشاورزی کردن. زراعت کردن. فلاحت کردن. برزگری کردن. برزیگری کردن. تدهقن. (منتهی الارب).
کشای.
[کُ] (نف مرخم) کشاینده. کشا. (از آنندراج). گشای.
- آسان کشای؛ آسان گشای. (آنندراج).
- برقع کشای؛ برقع گشای. (آنندراج).
- جهان کشای؛ جهان گشای. (آنندراج).
- روزه کشای؛ روزه گشای. (آنندراج).
- کیهان کشای؛ کیهان گشای. (آنندراج).
- گره کشای؛ گره گشای. (آنندراج).
- مشکل کشای؛ مشگل گشای. (آنندراج).
|| (فعل امر) امر حاضر از کشادن (گشادن). گشا. گشای. (آنندراج). رجوع به گشای در تمام معانی و ترکیبات شود.
کشایانیدن.
[کُ دَ] (مص) کشادن فرمودن. کشودن. کشانیدن. (ناظم الاطباء). گشایانیدن. رجوع به گشایانیدن شود.
کشایش.
[کُ یِ] (اِمص) گشایش. (یادداشت مؤلف). || واشدگی. گشادگی. || رهایی. || شروع. || صفا. رونق. || افتتاح. کشاد. بازکردگی.
- کشایش روزی؛ گشایش روزی. چاشت. ناشتائی. ناشتاشکن. (ناظم الاطباء).
|| رونق زندگی. بازشدگی گره کار زندگی. || (اِ) شکاف. (ناظم الاطباء). رخنه. درز. گشایش. رجوع به گشایش شود.
کشاینده.
[کُ یَ دَ / دِ] (نف) بازکننده. گشاینده. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاینده شود.
کش ء .
[کَشْءْ] (ع مص) خوردن خیار و مانند آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خوردن چیزی را چون خیار و مانند آن. (از اقرب الموارد). || بریان کردن گوشت را چندانکه خشک گردد. || پوست کندن چیزی را و مقشر کردن. || به شمشیر زدن و بریدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گاییدن زن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کشاء. پرشدن شکم از طعام. رجوع به کشاء شود. || جدا گردیدن پوستک از مشک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کفته گردیدن دست یا ستبر و درشت شدن پوست و درترنجیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکاف خوردن دست و گفته اند سخت شدن پوست آن یا جمع شدن آن. (از اقرب الموارد).
کش ارخی.
[کِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساری سوبارسار بخش پلدشت شهرستان ماکو واقع در 23هزارگزی جنوب باختری پلدشت و 4هزارگزی جنوب شوسهء پلدشت به ماکو با 124تن شکنه. آب آن از رود زنکمار و محصول آن غلات و توتون و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری راه آن مالرو و آنجا قشلاق ایل جلالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کشأة.
[کُ ءَ] (ع اِ) عیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال ما فی جسده کشأة. (اقرب الموارد). نقص. (یادداشت مؤلف).
کشب.
[کَ] (ع مص) بسیار خوردن. (منتهی الارب). منه کشب اللحم و نحوه کشباً، یعنی بسیار خورد گوشت و امثال آنرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کشب.
[کُ] (اِ) کسب. کنجاره. رجوع به کنجارق و المعرب جوالیقی پاورقی ص285 شود.
کشب.
[کَ شَ / شِ] (اِخ) نام موضعی است یا کوهی. (منتهی الارب) کوهی است در بادیه. (معجم البلدان).
کشباخ.
[کَ] (اِخ) دهی است از حومهء بخش رامسر شهرستان تنکابن، واقع در سه هزارگزی شمال باختری رامسر کنار راه شوسهء رامسر به رودسر، با 310تن سکنه. آب آن از رودخانهء صفارود و محصول آن مرکبات و مختصر چای و شغل اکثر سکنه کسب و سفیدگری و مسگری در نواحی مختلف دهستان رامسر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کش باف.
[کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه پارچه های کشی بافد. || (ن مف مرکب) کش بافته. بافته شده بسان کش. پارچه ای که با کشیدن دراز شود و چون رها کنی بصورت اول درآید. (یادداشت مؤلف).
- پارچهء کش باف؛ پارچه ای که چون کشند دراز شود و غالباً میان آن تارهایی از کائوچوک گذارند. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که چون از دو سو کشند دراز شود.
- پیراهن کش باف؛ پیراهن که از پارچه کش باف سازند.
- جوراب کش باف؛ که چون پارچهء کش باف کش آید.
کش بافت.
[کَ / کِ] (ن مف مرکب) بافته شده با حالت کش. کشباف.
کشبافی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب) حالت و عمل کشباف. عمل بافندهء پارچه های کشباف. || (اِ مرکب) مغازه و محل بافتن پارچه های کشباف.
کش برده.
[کَ بُ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان قنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، واقع در 122هزارگزی جنوب باختری بمپور و سه هزارگزی جنوب راه مالرو قنوج برمشک. با 100تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و برنج و ذرت و لبنیات و خرما و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشبعاء .
[کَ بَ] (ع اِ) پنیرک که نباتی است. (یادداشت مؤلف).
کش بن.
[کَ بُ] (اِ مرکب) زیر بغل از جامه. خشتچه. کَشَه بُن. خشتک سونچه. (یادداشت مؤلف).
کش بهک.
[کَ بَ هَ] (اِ مرکب) سپیدی مخالف رنگ پوست که بر تن آدمی پیدا آید و غیر برص است. بهق. (از زمخشری) (یادداشت مؤلف).
کشبی.
[کَ] (اِخ) نام محلی است کنار راه اردبیل و آستارا میان خانبلاع و قلعه در دویست و هفتاد هزارگزی تبریز. (یادداشت مؤلف).
کشبی.
[کَ با] (اِخ) کوهی است در بادیه. (از معجم البلدان). شاید همان کشب باشد.
کشبین.
[کَ] (اِخ) نام قدیم شهر قزوین است. (یادداشت مؤلف).
کشت.
[کَ] (ص) هرچیز بسیار خشک و شکننده و زشت و بدترکیب و بدشکل. || (اِ) یک نوع علف سرخ رنگ که بر روی زمین گسترده شده و می پیچد. || نمک. || (ص) نمکین. (ناظم الاطباء). || (اِمص) محو. حک. (انجمن آرا) :
ما نقش دیگران ز ورق می کنیم کشت.
اوحدی (از انجمن آرا)(1).
(1) - صاحب انجمن آرا گوید بعضی ها کشت را به معنی حنظل آورده اند، ولی آن سهو است زیرا حنظل کبست است.
کشت.
[کِ] (مص مرخم، اِمص) زراعت. کشاورزی. زرع. اَکّاری. مؤاکره. حرث :
به کشت ار برد رنج کشورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان.اسدی.
جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
- کشت و درود؛ کاشتن و درودن. کشاورزی. عمل کشاورزی اعم از کشتن و درو کردن و برداشتن. کشت و برداشت :
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
زمینی که آباد هرگز نبود
برو بر ندیدند کشت و درود.فردوسی.
از ایران پراکنده شد هرکه بود
نماند اندر آن بوم کشت و درود.فردوسی.
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز باغ و ز کاخ و ز کشت و درود.فردوسی.
نخوری از رز و از صنعت و از کشت و درود
بر به تابستان تاش آب زمستان ندهی.
ناصرخسرو.
|| (اِ) زراعت. کشته : شهر کش را دو رود است که بر در شهر بگذرد و اندر کشتهای وی به کار شود. (حدود العالم). ایشان را کشت نیست مگر ارزن و انگور نیست لیکن انگبین سخت بسیار است. (حدود العالم).
همه باغ پرآب و کشت و خوید
همه کوه پرلاله و شنبلید.فردوسی.
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.لبیبی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.فرخی.
کشت خدای نیست مگر اهل علم و دین
جز این دو تن همه خار و خس و گیاست.
ناصرخسرو.
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه منسوب به خیام). روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و می گوید که به کشت خویش اندر گرفته ام. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر ظفر است.خاقانی.
برحذرم زآتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
خاقانی.
این قحط کشی جهان نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی.خاقانی.
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت.نظامی.
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آید و آب و کشت.نظامی.
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی.نظامی.
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت.مولوی.
غبار هوا چشم عقلم بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.سعدی.
گفت ما خوردیم بر از کشته های رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشت ما بخور.
ابن یمین.
کشت ما را میتواند قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریادل چرا.
صائب.
حصید، کشت دروده. (دهار). جرد؛ ملخ رسیده شدن کشت. خامه؛ کشت تازه برآمده بر ساق. خضر؛ سبز شدن کشت. (منتهی الارب). || کشتزار. محل زراعت. مزرعه. زمین زراعی :
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت.رودکی.
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت.
ابوشکور بلخی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.فردوسی.
چرا گوش این دشتبان کنده ای
همان اسب در کشت افکنده ای.فردوسی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت.
فردوسی.
هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندهء عمرم از زر یا رزق... یا کشت ... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت.اسدی.
کشت ها و غله بوم از یک گری زمین، خراج یک درم سیم نقره. (فارسنامهء ابن بلخی ص92).
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها.مولوی.
رجاد، آنکه خوشه ها از کشت به خرمنگاه برد. (منتهی الارب). || (اِمص) در اصطلاح طب جدید پرورش میکرب است برای تحقیقات پزشکی. || (اِ) تخم. بزر. || شخم. || تهیگاه. آن جزء از بدن که مابین سرین و پهلو واقع است. || کش شطرنج. (ناظم الاطباء). در آنندراج آمده: وانکه مصطلح شطرنج بازان است آن را میرخسرو در ترسل الاعجاز در مبحث مصطلحات شطرنج به معنی قسط به قاف و سین و طاء مهملتین که به معنی عدل است اختیار فرموده و شاه را از عدل گزیر نیست و شاه شطرنج از کشت می گریزد وجهش آن است که عدل ندارد و ازین است که در لفظ قسط تغییر داده بکاف استعمال کرده اند تا دلالت بر معنی عدل نکند بلکه از عالم الفاظ مهمله اند :
کرده یحیی ماتم این شطرنج باز روزگار
سبز خواهدداشت یارب تا به کی این کشت را(1).
میریحیی شیرازی.
در غیاث اللغات آمده به اصطلاح شطرنج بازان بودن شاه در آن خانه که اگر در آنجا سوای شاه مهرهء دیگر باشد کشته شود. رجوع به کش شود.
(1) - ن ل: کشته، و در این صورت شاهد نیست.
کشت.
[کُ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مخفف کشتن. عمل کشتن. قتل :
به آواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی.فردوسی.
-امثال: کشت او واجب نشده است.
- به قصد کشت کسی را زدن؛ بسیار سخت کسی را زدن.
|| (اِ) پشت || شکم. || کمر. || پهلو. (ناظم الاطباء).
کشت آب.
[کِ] (اِ مرکب) زراعتی که با باران کاشته شده باشد. زراعت دیمی. (ناظم الاطباء).
کشت آبی.
[کِ] (ص نسبی مرکب)مسقوی (با یاء مشدد). (یادداشت مؤلف).
کشتا.
[کِ] (ص) خشک. کِشتَه. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشته شود.
- پنیر کشتا؛ پنیری چرب که آن را به قالبهای بزرگ در مازندران خشک کنند و سپس بکار برند. (یادداشت مؤلف).
کشتار.
[کُ] (ن مف) (مرکب از کشت + ار، پسوند اسم مصدر و صفت مفعولی) کشته. مقتول. جانور بسمل کرده را گویند که به عربی مذبوح خوانند. (برهان)(1). ذبیحة : به بخت النصر ایدون گفتند که دانیال و یاران وی دینی دیگر دارند و از کشتار تو نخورند. (ترجمهء طبری بلعمی).
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.فرخی.
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاکست و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست.
ناصرخسرو.
اگر این سگ یا یوز عادت دارد که کمین کند پس ناگاه به صید جهد روا باشد کشتار او خوردن. (راحة الصدور راوندی). او مذکی باشد و کشتار او حلال باشد و پاکیزه. (تفسیر ابوالفتوح ج2). این انواع را کشتار شناختند بر طریقه و اعتقاد خود. (تفسیر ابوالفتوح ج2). مذهب بیشتر فقها آن است که اگر دریابند آن را و در او حیات باشد و بکشند کشتار بود و آن را که ندانند در او حیات است کشتار نبود. (تفسیر ابوالفتوح ج2).
- بازار کشتاران؛ بازار قصابان : مگر وقتی به بازار کشتاران برمی گذشت قصابی گوسفندی را سلخ می کرد. (چهار مقالهء نظامی عروضی).
|| (اِمص) قتل. مقاتله. تقاتل. ذبح. خونریزی. عمل کشتن. قتال.
- کشتار کردن؛ ذبح کردن. قتل کردن. (از ناظم الاطباء). سر بریدن گوسفند و گاو برای اکل.
- || قتال کردن. جنگ کردن. خونریزی کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - در پهلوی به معنی کشته بکار رفته است. (حاشیهء برهان قاطع).
کشتار.
[کِ] (ن مف) زرع (از: کشت + ار، علامت صفت مفعولی). کِشتَه. (یادداشت مؤلف) :
بد به تن خویش چو خود کرده ای
باید خوردنت ز کشتار خویش.ناصرخسرو.
کشتارگاه.
[کُ] (اِ مرکب) سلاخ خانه. مَسلَخ. (یادداشت مؤلف). جای کشتن حیوانات حلال گوشت چون گوسفند و گاو و گاومیش برای مصرف کردن گوشت آنها.
کشتالی.
[کَ] (اِخ) نهری است به اسپانیا. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - Castello.
کشتان.
[کِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در یکهزارگزی جنوب باختری اسفراین با 540تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بن شن و زیره و میوه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است.
کشتاو.
[کَ] (اِ) رقت و آن مغموم به غم مردم بودن و به قدر حال در خیر و صلاح آن کوشیدن باشد. (برهان). شفقت و مهربانی و دلسوزی. (از ناظم الاطباء). || تعزیت و تسلیت. (ناظم الاطباء).
کشتاور.
[کِ وَ] (نف مرکب، اِ مرکب) زارع و دهقان. (ناظم الاطباء).
کشت الحنث.
[] (اِخ) از مرزهای اندلس می باشد از اعمال بلنسیه که حصار استواری است. (یادداشت مؤلف).
کشتبان.
[کِ] (اِ مرکب) زارع. (آنندراج) :
نه بهر عبره کردن کشتبان را قسمت غله
نه بهر باج خواهی کاربان را رحمت عامل.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
کشت برکشت.
[کِ بَ کِ] (اِ مرکب)اطوط. قرابادین. (قانون بوعلی سینا ص14). || گَشت بَرگَشت. گیاهی است مانند ریسمان باریک بهم پیچیده بعضی بر بعضی و اکثر عدد آنها پنج می باشد از پنج رسته و رنگ آن مایل به سیاهی و زردی و طعمی غالب و گل آن یک عدد شبیه به گل حب النیل و برگ آن شبیه به دنبالهء عقرب است مأخذ این لغت پیچیدن و بر گردیدن است چنانکه برکاشته یعنی برگردانیده و برگشته زیرا که به یکدیگر پیچیده است و اوراق آن مانند دنبالهء عقرب برگردیده و اگر کاف آن کاف فارسی باشد اصح است. (انجمن آرا). التواء. علی التواء. سواد السند. سواد الهند. سواد الاکراد. پیچک. بیخو. (انجمن آرا) (آنندراج). بهمن پیچ. (یادداشت مؤلف). هوشبه خیوط ملتف بعضها علی بعض اکثر عددها فی الاکثر خمسة و ملتف علی اصل واحد و لونه الی السواد و الصفرة و لیس له کثیر طعم. قال بعضهم انه البدشکال و قال بعضهم قوته قوة البدشکال و هذا اصح. (مفردات قانون ابوعلی سینا). نباتی است بر هم پیچیده مانند ریسمان بافته عدد آن پنج بود و مؤلف گوید به شیرازی آن را پیچک خوانند و از طرف هند آورند. (از اختیارات بدیعی).
کشتج.
[کَ تَ] (اِ) گیاهی باشد خوشبوی. (یادداشت مؤلف).
کشتخوان.
[کِ خوا / خا] (اِ مرکب) جای کشت. محل کشت : در دو فرسنگی شهر دهی از نو احداث کرده و بیوتات و بساتین و کشتخوان بساخت و قنات جاری کرده و آن را ایران آباد نام نهاد. (تاریخ یزد). آب مدوار که به طرف مهریجرد است به سعی او از کوه به کشتخوان جاری گشت و اکنون داخل آب نعیم آباد می گردد. (تاریخ جدید یزد).
کشتره.
[کُ تَ رَ / رِ] (اِ) تیشهء درودگری. (ناظم الاطباء).
کشت زار.
[کِ] (اِ مرکب) زراعتگاه. زمین زراعت شده. مزرعه. پالیز. مَحقَلَه. (یادداشت مؤلف). کشتمند. زمین زراعت شده و غالباً مراد زمینی است باکشت :
و گر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود.فردوسی.
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.فردوسی.
بیاراست بر هر سویی کشت زار
زمین برومند و هم میوه دار.فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار(1).فردوسی.
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ماکشت اوی.اسدی.
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزان تخم پیکان و دل کشتزار.اسدی.
نبارد مگر ابر تأویل قطر
بر اشجار و بر کشتزار علی.ناصرخسرو.
کشتزار ایزدست این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
پس هر دو برخاسته به صحرا شدند چون بکشت زار رسیدند... (قصص الانبیاء). آب از کشت زار بیرون می آمد و راه می گرفت. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت
کشت زار عمر فانی را به باران تازه کرد.
خاقانی.
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کو کشت زار عمر ترا فتح باب شد.خاقانی.
هردم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشت زار عمرم باران تازه بینی.خاقانی.
هیچ یک خوشهء وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست.خاقانی.
این جهان کشت زار آخرت است. (از سندبادنامه ص341). در حوالی و حواشی آن صحرا کشتزاری دیدم چون رخسار دلبران زیبا. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری.نظامی.
سمندش کشت زار سبز را خورد
غلامش غورهء دهقان تبه کرد.نظامی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی (بوستان).
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.سعدی.
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشت زار جگرتشنگان نداد نمی.حافظ.
- کشت زار دیو؛ کنایه از روزگار و دنیا است که عالم سفلی باشد. (برهان).
|| زراعت نورسیده و سرسبز. زراعتی که تازه سبز شده باشد. (ناظم الاطباء) : بعد از آنکه هر زرعی و کشتزاری سه قطعه زمین فراگیرند. (تاریخ قم). || زراعت پخته و رسیده. (ناظم الاطباء). حصیده. (یادداشت مؤلف). || مطلق زراعت. (ناظم الاطباء).
(1) - به معنی زراعت هم ایهام دارد.
کشتغدی.
[کُ تُ دا] (اِخ) این شخص و پسرش از رواتند و روینا عن اصحابهما. (از منتهی الارب ذیل مادهء «ک ش غ د»).
کشتک.
[کُ تَ] (اِ) جُعَل. کستل. سرگین غلطان. گوه گردان. جانوری است کوچک که در سرگین و فضولات زیست می کند. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به کستل شود.
کشتک.
[کِ تَ] (اِ مصغر) مصغر کشته به معنی مزرعهء کوچک و خرد :
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید و بگفت.سنائی.
کشتکار.
[کِ] (ص مرکب) زارع. دهقان. فلاح. زراعت کننده. برزیگر. برزگر. (ناظم الاطباء). کشاورز. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) زمین مزروع. مزرعه. محل زراعت. (ناظم الاطباء) :
گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هر که آید گو بری او هم ز کشت ما بخور.
ابن یمین.
- کشتکار جهان؛ کنایه از دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء).
کشتکاری.
[کِ] (حامص مرکب) زراعت. فلاحت. (ناظم الاطباء). برزیگری. برزگری. دهقنت.
کشت کردن.
[کِ کَ دَ] (مص مرکب)زراعت کردن. فلاحت کردن. زرع. حرث. احتراث. ازدراع. حراثة. (ترجمان القرآن) (حبیش تفلیسی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) :
هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سال و ملخ کشتش بخورد.مولوی.
خوبکاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند.اوحدی.
چو دستت می دهد امروز کشتی
بکن کز وی بفردا در بهشتی.پوریای ولی.
کشتگان.
[کُ تَ / تِ] (اِ) جمع کشته. کشته ها. (ناظم الاطباء). مقتولین :
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.سعدی (گلستان).
- کشتگان زنده؛ کنایه از شهیدان است.
کشتگان.
[کُ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع در 105هزارگزی جنوب خاوری سراوان کنار مرز پاکستان کوهستانی و گرمسیر است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. و یک پاسگاه مرزبانی دارد و ساکنان از طایفه زند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشتگاه.
[کِ] (اِ مرکب) محل کشت. محل زراعت. محل فلاحت. مزرعه. محقله. (یادداشت مؤلف) :
دانه ای در کشتگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون میرود.
صائب.
کشتگاه.
[کُ] (اِ مرکب) محل کشتن. کشتنگاه. کشتارگاه. مسلخ. سلاخ خانه. (یادداشت مؤلف). || مقتل. جای کشتن. || کنایه از میدان جنگ باشد.
کشت گر.
[کِ گَ] (ص مرکب) کشتکار. کشاورز. زارع. مُزارِع. حاقل. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف) : کشت گر بدر آمد تا کشتهء خود بیفشاند. (ترجمهء دیاتسارون ص212).
کشتگی.
[کِ تَ / تِ] (حامص) کشاورزی. برزیگری. برزگری. عمل فلاحت. عمل زراعت. دهقنت.
کشتگی.
[کُ تَ / تِ] (حامص)کشته شدگی. حالت و چگونگی کشته. مقتول واقع شدگی :
در کشتگیم امید آن هست
کآری به بهانه بر سرم دست.نظامی.
- کشتگی در راه خدا؛ شهادت. (ناظم الاطباء).
کشتل.
[کِ تِ] (اِ) قسمی مرغابی است. نوعی اردک. (یادداشت مؤلف).
کشتلی.
[کُ تَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی (کیومرثی) ایل چهار لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76).
کشتلی.
[کِ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 12هزارگزی جنوب بابل و یک هزارگزی باختر شوسهء فرعی بابل به بابل کنار با 1100تن سکنه. آب آن از رودخانهء بابل و سجادرود و محصول آن برنج و پنبه و نیشکر و کنف و غلات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کشتمان.
[کِ] (اِ مرکب) صحرای کشته و زراعت شده. (ناظم الاطباء).
کشتمند.
[کِ مَ] (اِ مرکب) کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت :
نگه کرد ناگاه بهرام گور
جهان دید پر کشتمند و ستور.
فردوسی (شاهنامه ج4 ص1859).
جهان دید یکسر پر از کشتمند
در و دشت پر گاو و پرگوسفند.فردوسی.
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته.فردوسی.
و گر کشتمندی بکوبد بپای
و گر پیش لشکر بجنبد ز جای.فردوسی.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو.
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله.ناصرخسرو.
کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر
هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص462).
کف جواد تو چون ابر بهارست راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند.
سوزنی.
دهقان کشتمند رضای خدای باش
وندر زمین فربه دل تخم خیر کار.سوزنی.
|| زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار : و همهء زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلهء زمین... (ترجمهء طبری بلعمی). ایشان [ بنی قینقاع ]هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیار بود. (ترجمهء طبری بلعمی).
هم از چارپای و هم از کشتمند
از ایشان بما بر چه مایه گزند.فردوسی.
فرود آمد از اسب شاه بلند
شراعی زدند از بر کشتمند.فردوسی.
بریزند خونش بدان کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج5 ص2118).
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر.
عنصری.
دو منزل زمین تا لب هیرمند
بد آب خوش و بیشه و کشتمند.اسدی.
به نزد سراندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم و کشتمند.اسدی.
همی تا بر آید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری.مسعودسعد.
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشاندند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام.
|| کشاورز. دهقان. زارع :
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.فردوسی.
وگر برف و باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند.فردوسی.
کشتن.
[کُ تَ] (مص)(1) قتل کردن. هلاک کردن. جان کسی را ستاندن. گرفتن حیات و زندگی را از جانداری. (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن. به قتل رساندن. (یادداشت مؤلف). مقتول ساختن. ذبح کردن و قربانی کردن. (ناظم الاطباء) :
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست.
فردوسی.
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت.فردوسی.
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
فردوسی.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی.
منوچهری.
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت.
(تاریخ بیهقی).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی.اسدی.
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.ناصرخسرو.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
کشتهء چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن.
ناصرخسرو.
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.خاقانی.
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.خاقانی.
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.اوحدی.
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست.؟
|| خاموش کردن آتش یا شعله و جز آن. اطفاء آتش. نشاندن آتش. خوابانیدن آتش. خسبانیدن آتش. نابود کردن و از بین بردن آتش. راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ. (یادداشت مؤلف) : زن گفت... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمهء طبری بلعمی).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.فردوسی.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.فردوسی.
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من.فردوسی.
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.فرخی.
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامهء ابن بلخی ص97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.مسعودسعد.
دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنائی.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی(2)
کشت چراغ امید من به یکی پف.سوزنی.
گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت.نظامی.
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت.نظامی.
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت.نظامی.
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال.مولوی.
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.مولوی.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ (گلستان سعدی).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهء مائی.
سعدی.
ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش.
سعدی (گلستان).
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی.سعدی.
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص338).
سینه گو شعلهء آتشکدهء فارس بکش
دیده گو آب رخ دجلهء بغداد ببر.حافظ.
|| کوفتن. || بر زمین زدن. (از ناظم الاطباء). || تبه کردن. تباه کردن. (یادداشت مؤلف). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف) : مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.خاقانی.
- کشتن مهره ای را در قمار؛ زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف).
|| قطع کردن. بریدن. (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری). || آمیختن شراب با آب. (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن. (یادداشت مؤلف). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن : چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ. گچ یکبار خیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن. رجوع به کشته شود.
(1) در اوستا - kushaiti, kaosh (قتل، کشتن)، پهلوی koxshitan, kushtan (نزاع کردن) از ریشهء kosh و قیاس شود با koshishn (= کشش بضم اول در فارسی)، koshitarih(کشتار در فارسی)، سانسکریت kushnati(کشیدن). (حاشیه برهان چ معین).
(2) - خوه = خواه.
کشتن.
[کِ تَ] (مص) کاشتن. زراعت کردن. کشتکاری نمودن. فلاحت. فلاحت کردن. (ناظم الاطباء). کاشتن. زراع. کاریدن. حرث. غرس. (یادداشت مؤلف). کاریدن اعم از تخم یا نهال. کاشتن اعم از غرس و حرث :
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
من این تاج و تخت از پدر یافتم
ز تخمی که او کشت بر یافتم.فردوسی.
برهنه شود زین سپس زشت تو
پسر بدرود در جهان کشت تو.فردوسی.
بهاریست گویی در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت.فردوسی.
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله کشت.فردوسی.
درختی بکشتم بباغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت.فردوسی.
مر آن نامه را زود پاسخ نوشت
درختی بباغ بزرگی بکشت.فردوسی.
چرا کشت باید درختی بدست
که بارش بود زهر و برگش کبست.
فردوسی.
سمنستان ترا پر بنفشه کرد و رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از بنفشه کجاست.
فرخی.
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی.
منوچهری.
چون از آن تخم بدان مرد رسد چنان کشته باشد که مردم... او را گردن نهند. (تاریخ بیهقی).
سخاوت درختی است اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت.اسدی.
بجان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است از این بهتر نهالی؟
ناصرخسرو.
هامان به فرعون گفت هیچ صنعتی میدانی گفت بلی دهقانی میدانم از تخم و چیزهای دیگر بکشتند. (قصص الانبیاء). آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه منسوب به خیام). گفت... ما را با این دانه ها چه می باید کردن، متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. (نوروزنامه منسوب به خیام).
هرشبی بر خاکش از خون دانهء دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان از او بدرودمی.
خاقانی.
شتربان درود آنچه خربنده کشت.نظامی.
و گرمریم درخت قند کشته ست
رطبهای مرا مریم سرشته ست.نظامی.
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده.نظامی.
تخمهای فتنه ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود.مولوی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
گفت نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان سعدی). || خشک کردن میوه ها از قبیل آلو و زردآلو. (یادداشت مؤلف).
کشتن ساختن.
[کُ تَ تَ] (مص مرکب)نابود کردن. از بین بردن. اعدام کردن. به قتل آوردن. (یادداشت مؤلف). || قربانی کردن. تضحیة. (یادداشت مؤلف). اذباح. (تاج المصادر بیهقی).
کشتن کردن.
[کُ تَ کَ دَ] (مص مرکب)کشتن. بقتل رساندن. قتل کردن. کشتار کردن : غلامان تیر انداختن گرفتند... و پیادگان بدان قوت به برج بررفتن گرفتند به کمندها و کشتن کردند سخت عظیم. (تاریخ بیهقی).
کشتنگاه.
[کُ تَ] (اِ مرکب) مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه. || آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل.
کشتنگاه.
[کِ تَ] (اِ مرکب) محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار.
کشتنگه.
[کُ تَ گَهْ] (اِ مرکب) کشتنگاه. محل کشتن. مقتل. رجوع به کشتنگاه شود :
بجرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش.
سعدی (بوستان).
کشتنی.
[کِ تَ] (ص لیاقت) قابل زراعت. قابل کشت. درخور کشاورزی. سزاوار کاشتن. (یادداشت مؤلف).
کشتنی.
[کُ تَ] (ص لیاقت) واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف) :
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص320).
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.منوچهری.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.ناصرخسرو.
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم.
خاقانی.
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم.
خاقانی.
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش.نظامی.
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است.مولوی.
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص893 س9).
خود کشتهء ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.سعدی.
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم.
|| مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایستهء کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء) :
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.فردوسی.
کشتو.
[کَ] (اِ) انگور نیم پخته و نیمرس. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). انگوری که از غورگی برآمده و بحلاوت نارسیده باشد.
کشت و برز.
[کِ تُ بَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کشت و ورز. زرع. فلاحت. زراعت : کولان ناحیتی خرد است و به مسلمانی پیوسته و اندرو کشت و برز است. (حدود العالم). این [ یغما ] ناحیتی است که اندر وی کشت و برز نیست مگر اندک. (حدود العالم).
کشت و خون.
[کُ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خونریزی. قتال. مقاتله. (ناظم الاطباء).
کشت و درود.
[کِ تُ دُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کشت و درو. کشت و برز. زرع. کشت. فلاحت. کشاورزی. عمل کاشتن و درو کردن. امور کشاورزی. رجوع به همین ترکیب و شواهد آن ذیل کشت شود :
از ایران پراکنده شد هرکه بود
نماند اندر آن بوم کشت و درود.فردوسی.
بجستند بهره ز کشت و درود
نرسته است کس پیش از این نابسود.
فردوسی.
چو دردانه باشد تمنای سود
کدیور درآید به کشت و درود.نظامی.
کشت ورز.
[کِ وَ] (نف مرکب) برزگر. کشتکار. زارع. برزیگر. کشاورز :
نکردیم بر کشت ورزت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان.فردوسی.
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنکه پیمود فرسنگ مرز.فردوسی.
دهقان فلک در آن کشت ورزی. (ترجمهء محاسن اصفهان ص10).
|| (اِ مرکب) کشت و زرع :
ز مردم بپرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت ورز.اسدی.
همه سنگ و خارست آن بوم و مرز
تهی یکسر از میوه و کشت ورز.
اسدی (گرشاسب نامه ص189).
ز گاوی که کردی همه کشت ورز
بدان دشت و صحرا روان گرد مرز.اسدی.
کشت ورزت کرد باید با زمین
جنگ ناید با زمینت بر عتاب.ناصرخسرو.
|| محل کشت یا کشت. محل زراعت. زراعتگاه. محقل. کشتزار :
خداوند این کشت ورز و گله
بمن شاه چین کرد این ده یله.اسدی.
کشت ورزی.
[کِ وَ] (حامص مرکب)عمل زراعت. برزیگری. برزگری. کشاورزی. دهقنت. فلاحت. (یادداشت مؤلف). کشتکاری. (ناظم الاطباء).
کشت و زاد.
[کِ تُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کاشتن و زادن. نطفه و تخم افکندن و نتاج آوردن :
مرا کشت و زادیست در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم.خاقانی.
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیخته اند.
خاقانی.
کشت و زرع.
[کِ تُ زَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) زراعت. فلاحت. دهقنت. کشاورزی. برزیگری. برزگری. کشت. اَبکار. حرث. احتراث. (یادداشت مؤلف).
کشتوک.
[کَ] (اِ) لاک پشت. سنگ پشت. (ناظم الاطباء). کَشَف. (برهان). سلحفاة. (یادداشت مؤلف).
کشت و کار.
[کِ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کشت. زرع. فلاحت. حراثت. کشت و برز. (یادداشت مؤلف) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد. (ترجمهء طبری بلعمی).
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.نظامی.
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم.نظامی.
کشت و کشتار.
[کُ تُ کُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کشتن بسیار. خونریزی. آدم کشی. قتل نفس. جنگ. مقاتله. (یادداشت مؤلف).
کشت و ورز.
[کِ تُ وَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کشت. زراعت. فلاحت. کشاورزی. کشتکاری :
بشد رأی و اندیشهء کشت و ورز
که مردم به ورزش همی گیرد ارز.فردوسی.
این ولایت باز گذارید تا من با آدمیان دهم تا در این خانه کشت و ورز کنند و هم در اینجا مقام کنند. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی).
کشته.
[کَ تَ / تِ] (ص) کاج. لوچ. احول. (برهان) (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه گَشتَه است به معنی چپ و آنکه دو چشمش بیک راستای نباشد. (از یادداشت مؤلف). || (اِ) مخلوط معطری است. (ناظم الاطباء). نَد. (از برهان ذیل کلمه ند). بوی خوش باشد مرکب از عود و مشک و عنبر. (بحر الجواهر). کِشتَه. (ناظم الاطباء). چیزی است مرکب از عود و لوبان و صندل و لادن و مشک و نبات و گلاب و قرص بسته نگاه دارند در سوختن بوی خوش دهد. (غیاث اللغات). مرکبی است از عود و عنبر و مشک. (از اختیارات بدیعی). به کابلی بوی خوش گویند. (تحفه).
کشته.
[کِ تَ / تِ] (ن مف) کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جز میوه ها جای جای.اسدی.
نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست.خاقانی.
این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشتهء دین را نما.
خاقانی.
خدایا تو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.نظامی.
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.نظامی.
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.سعدی.
گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشتهء(1) ما بخور.
ابن یمین.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتهء خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ.
|| (اِ) کشاورزی. زراعت :
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.فردوسی.
خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست.فردوسی.
کشتهء صبرم آشکار بسوخت
رشتهء جانم از نهان بگسست.خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.نظامی.
مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.نظامی.
گر نظری کنی کند کشتهء صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
|| تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتهء خود بیفشاند. (ترجمهء دیاتسارون ص212). || (نف) کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) :
درختان که کشته(2) نداریم یاد
به دندان به دو نیم کردند ساد.اسدی.
|| (ن مف) خشک کرده. برگه. میوهء خشک کرده. (صحاح الفرس)(3). میوهء به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردهء خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتهء زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردهء او به کشتهء شفتالو ماند. (ترجمهء صیدنهء بیرونی).
بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.ابوالمثل.
هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن را که سبب [ ناخوشی بوی دهان ] بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
اما زردالوست آنجا [ سرمق و ارجمان ] که در همهء جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامهء ابن بلخی).
نظام الدین سر اولاد میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدونیم است چون امرود کشته.سوزنی.
قدی چو سرو پیاده سری چو کندهء گور
لبی چو کشتهء آلو رخی چو پردهء نار.
سوزنی.
(1) - ن ل: کشت. و در این صورت شاهد نیست.
(2) - معنی کشتن و کشت نیز می دهد، یعنی زمان کاشتن آن را به یاد نداریم.
(3) - در صحاح الفرس به فتح کاف نیز آمده است.
کشته.
[کُ تَ / تِ] (ن مف) مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کُشتگان :
کشته را باز زنده نتوان کرد.رودکی.
میان معرکه از کشتگان نخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی.
رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
نهاده کشتهء آسیب او به هر مشهد.منجیک.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت کای داور دادگر
بدین بی گنه کشته اندر نگر.فردوسی.
نشد مار کشته و لیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز.فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.فردوسی.
به هر سو که دیدی تلی کشته بود
ز گردان کرا روز برگشته بود.فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.ابوالعباس.
هربند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوائی.فرخی.
زمین سربسر کشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران کشته شد.فرخی.
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفجی در از فرخسته پنجاه.عنصری.
عیسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی.
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین.خاقانی.
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهء اجرام خویش.خاقانی.
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی.
خاقانی.
به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته بخون چند بار بر گردد.سعدی.
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتهء خویش.
سعدی.
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشتهء غمزهء خود را بنماز آمده ای.حافظ.
کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد.
حافظ.
- از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا -برکشیدن؛ کنایه از کشتن بسیار است و کشتار بسیار کردن :
اینک همی رود که به هر قلعه برکشد
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم.
فرخی.
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی بگردش ارغوانی.
(ویس و رامین).
به هر بزمی فکنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود.
(ویس و رامین).
پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ.
مسعودسعد.
- پیر کشتهء غوغا؛ کنایه از عثمان بن عفان است :
به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق
به پیر کشتهء غوغا به شیر شرزهء غاب.
خاقانی.
- کارکشته؛ کارآمد. ماهر. باتجربه در امور.
- کشته شدن؛ مقتول شدن. به قتل رسیدن :
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.دقیقی.
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.فردوسی.
- کشتهء غوغا؛ مقتول در اجتماع و غلبهء مردم.
- کشته گشتن؛ کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) :
بدست دوستان بر کشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد بتمکین.سعدی.
- کشته نفس؛ آنکه نفس خود را به مصداق «موتوا قبل ان تموتوا» کشته باشد :
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند.
خاقانی.
|| شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) :
سینهء ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است.
میرزا رضی دانش.
|| عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتهء توام، سخت دلداده و شیفتهء توام. || خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.خاقانی.
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته برنیفروزیم.نظامی.
جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.سعدی.
- کشته شدن آتش یا چراغ؛ خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن :
کشته شدت شمع دین بباد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص356).
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص136).
- کشته گشتن؛ خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف).
|| از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا و امثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود.
- جیوهء کشته؛ جیوه که در آردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوهء مقتول. (یادداشت مؤلف).
- سیماب کشته؛ زیبق المیت. جیوهء کشته. رجوع به جیوهء کشته شود.
- کشته سیماب؛ سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوهء کشته.
- || سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) :
تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک
کی کند آئینه پنهان کشتهء سیماب را.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- گچ کشته؛ گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف).
|| لاشهء حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردهء شکاریها بدان موضع ایشان فرستند. (حدود العالم). || مهره از نرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است. || خرد شده. (یادداشت مؤلف) :
آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار.
مسعودسعد.
کشته آب.
[کِ تَ / تِ] (اِ مرکب) میوه های خشک در آب خیسانده. کشتهء تر نهاده مانند آلو و گوجهء برقانی (برغانی) و برگهء هلو و زردآلو و غیره. (یادداشت مؤلف).
کشته زار.
[کِ تَ / تِ] (اِ مرکب) کشت زار. مزرعه : از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه فرش بساطی بود آن را باز کردندی و بدان نشستندی بدان وقت که اندر زمین سبزی و شکوفه نماندی و لب های آن بر کرانه گرداگرد به زمرد بافته بود هر که اندر آن بنگرستی پنداشتی مبقلهء خیار است یا کشته زاری. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
آنگه عیان شود که بود موسم درو.حافظ.
نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
بکشته زار(1) جگرتشنگان نداد نمی.حافظ.
(1) - ن ل: به کشتزار.
کشته سوز.
[کُ تَ / تِ] (اِ مرکب) ظرفی که در آن شمع را سوزانند و کشته گردانند. چراغدان. شمع سوز. (آنندراج) : در خدمت شاه و تاج وارد اطاق مرصع خانهء تاج الدوله شد که پشتی و مخدهء مرصع و مسند مرصع و متکاهای مرصع و دشکهای مرصع و کشته سوز و مجمرهای مرصع در آن اطاق بود. (تاریخ عضدی).
کشتی.
[کَ / کِ] (اِ) سفینه. (برهان)(1). سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک. جاریه. (ترجمان القرآن) (دهار). مرکب. ناو. ناوه. (الجماهر). در آنندراج آمده است که رشیدی گوید ظاهراً به کسر است و بواسطهء قافیه به فتح خوانده اند اما بزعم مؤلف بهار عجم صحیح به فتح مرکب از کش به معنی هر بیغوله و گوشه عموماً و بیغولهء ران و بغل خصوصاً است... و تی که کلمهء نسبت است. و نزد اهل دریا مقرر است که هر کشتی که در آن مرده یا استخوان مرده گذاشته باشند آن البته طوفانی می گردد و چنانچه از این مطلع تأثیر نیز معلوم شود :
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی، طوفانی، طوفان رسیده، دریائی، دریانشان، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن، افکندن، انداختن، گذاشتن، نشستن، افتادن، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است. (دهار). خلیة، کشتی بزرگ :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.رودکی.
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته.فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی.
بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج5 ص2359).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.عنصری.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشهء جهن.
عسجدی.
کشتیها که بر این جانب آوردند. (تاریخ بیهقی) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. (تاریخ بیهقی) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی. براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست. (تاریخ بیهقی).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.ناصرخسرو.
هرکس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان.
ناصرخسرو.
این یکی کشتی است کورا بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.اسدی.
چون بشورد بحر، کشتی را سکون لنگر دهد.
امیر معزی.
گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنائی.
حرمت برفت حلقهء هر در گهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم.
خاقانی.
کشتی ما درگذشتن خواست از عیسی ولیک
هفته ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم.
خاقانی.
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هردو چو زانسو شدی از همه کم داشتن.
خاقانی.
زرومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون آرد از آب شور.نظامی.
مکن کشتی چینیان را خراب
که افتد ترا نیز کشتی در آب.نظامی.
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی.خاقانی.
ملاح خرد بکشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.خاقانی.
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.سعدی.
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.سعدی.
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.سعدی.
علم کشتی کند بر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان.اوحدی.
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.اوحدی.
ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد.
حافظ.
اشک چشم من کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند بر خون قتیل.حافظ.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطهء بلا ببرد.حافظ.
نه امروز است از اشک یتیمی دامنم دریا
به طفلی کشتی گهوارهء من بود طوفانی.
صائب.
شانه از موج طراوت کشتی دریائی است
بسکه در زلف تو دلهای اسیران آب شد.
صائب.
کشتی در آب دیده کشیدند دشتیان
دارد محیط عشق و جنون ساحل این چنین.
ظهوری.
- دود کشتی؛ جهاز دودی. کشتی بخار. (ناظم الاطباء).
- کشتی بادبانی؛ کشتی شراعی.
- کشتی باده؛ پیالهء شرابخوری که بصورت کشتی باشد. (آنندراج) :
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هرگوشه چشم از غم دل دریایی.
حافظ.
موج گل از در و دیوار چمن می گذرد
کشتی باده بیارید که گل طوفان کرد.
دانش (از آنندراج).
- کشتی بادی؛ کشتی بادبانی. کشتی شراعی.
- کشتی بخار؛ کشتی که با بخار حرکت کند. مقابل کشتی بادی. جهاز. (یادداشت مؤلف).
- کشتی بندان؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ]باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه... باشد. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص121).
- کشتی به خشک بستن؛ کنایه از خسیس و ممسک شدن است. (از آنندراج) :
گشت ممسک خواجه چون گردید مال او زیاد
بست کشتی را بخشک آخر که دریا آتش است.
سعید اشرف (از آنندراج).
در این زمانه که کشتی بخشک بسته محیط
غنیمت است که در دیده آب می آید.
میرزا حسن واهب (از آنندراج).
هست تا سرمایهء خست مترس از احتیاج
کشتی خود بسته ای بر خشک طوفان از کجاست.
سلیم (از آنندراج).
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد بخشک
از قناعت هرکه در دل چون گهر می دارد آب.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کشتی به (در) خشک راندن؛ کشتی در خشکی راندن. کنایه از کار مشکل انجام دادن :
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزیست طوفان تازه گردان.
خاقانی.
کشتی بخشک راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر ز مرد و زن.
عمید عطا.
دو مه شغل راندم چو کشتی بخشکی
همه سال ماندم بدریا چو لنگر.عمید عطا.
کشتی بخشک رانده و ساحل ندیده ام
بحر محیط غوطه خورد در سراب عشق.
باقرکاشی.
- || کنایه از کار عبث کردن :
کشتیی می کشیم بر خشکی
دل دریا اگر چه حاصل ماست.ظهوری.
- || کنایه از کار ناممکن کردن :
تا شود معلوم مردم فیض ابر لطف او
کشتی امید خود راند بخشکی ناخدا.
علی خراسانی (از آنندراج).
- || کنایه از مردن. (آنندراج) :
بخشکی راند کشتی زین سراب آن دُرِّ دریایی
بیا ای گریه کز بهر چنین روزی بکار آیی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کشتی به ساحل رساندن؛ کنایه از اتمام کاری است. تمام کردن. انجام رساندن.
- کشتی به ساحل زدن؛ به کنار رسانیدن. (آنندراج) :
میزنم از جوش غم دل را به پهلو همچو باد
کشتی خود را در این طوفان بساحل می زنم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کشتی جنگی؛ کشتی که در جنگها بکار می آید. کشتی که زره دارد و مسلح می باشد مر جنگ را. (از فرهنگ رازی). رزمناو. (از لغات فرهنگستان).
- کشتی جود؛ کشتی بخشش. کنایه از جود بسیار است :
تیغ هندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی.نظامی.
- کشتی خُرد؛ زورق. (دهار).
- کشتی خود را دریایی کردن؛ بکاری که مورد تردید بود عزم کردن. عزم جزم کردن. (از آنندراج).
- کشتی در آب افتادن؛ کنایه از غرق شدن. (از آنندراج).
- کشتی دریافشان؛ پیالهء شراب. (آنندراج).
- کشتی دریوزه؛ کاسهء گدائی که بصورت کشتی باشد. (آنندراج). کشکول گدائی.
- کشتی در گل یا به گل نشستن؛ از حرکت بازماندن. به مانعی برخوردن :
فریب چشم خوردم کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندی بجا گر میگرفتم دامن دل را.
حافظ.
تا بکی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست.
سلیم.
- کشتی روندهء صبح؛ کنایه از شتر باشد که عربان بعیر گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- کشتی زر؛ پیاله ای را گویند از زر که باندام کشتی و سفینه سازند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) :
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک اینک بادبان برکرد صبح.خاقانی.
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح.خاقانی.
- || کنایه از ماه نو و هلال باشد. (از برهان قاطع).
- کشتی زرنگار؛ کشتی طلائی رنگ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است.
- || کنایه از ساغر :
بهر دریا کشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص481).
- کشتی زره پوش؛ کشتی که بالایش همه کار آهن باشد و در الواحی آهنی گرفته باشند. (آنندراج). کشتی که بدنه اش از زره ساخته باشد تا گلوله بدان آسیب نرساند. زره دار.
- کشتی زره دار؛ کشتی که از زره ساخته اند. کشتی که اندامش از فولاد کرده اند بخود راه ندادن گلوله را.
- کشتی شراعی؛ نوع کشتی که بر آن برای باد پرده ها بندند. (آنندراج). کشتی بادبانی. کشتی بادی.
- کشتی صحرا؛ کشتی که در صحرا حرکت کند و آن کنایه از شتر است. (یادداشت مؤلف).
- کشتی غم؛ کنایه از دنیاست که عالم سفلی باشد. (از آنندراج).
- کشتی کسی در دریا غرق شدن؛ کنایه از غصه داشتن. کنایه از غمین بودن.
- کشتی لنگرگیر؛ سفینه ای که بسبب گرانی لنگر بجای خود ایستد. (آنندراج) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریایی.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
|| غُراب. (یادداشت مؤلف). || خوان. طبق. || کاسهء درویشان. (ناظم الاطباء). کشکول. کچلول. (یادداشت مؤلف). || نوعی از کاسهء کلان بصورت کشتی که اکثر قلندران با خود دارند و شراب و جز آن بدان نوشند و این مجاز است. || پیالهء شرابخوری که بشکل زورق باشد. (ناظم الاطباء). پیالهء شراب که به هیأت کشتی سازند :
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشهء چشم از غم دل دریائی(2).
حافظ.
بده کشتیّ می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه(3).حافظ.
(1) - در پهلوی .kashtik
(2) - به معنی اصلی کشتی نیز ایهام دارد.
(3) - به معنی اصلی کشتی نیز ایهام دارد.
کشتی.
[کُ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت. به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و کوفتن و افکندن یکدیگر را بر زمین. (ناظم الاطباء). عمل دو کس که بر هم چسبند و خواهند یکدیگر را بر زمین زنند. (از برهان). زورورزی دو تن با یکدیگر تا کدام یک از پای درآید و آن را کستی با سین نیز گویند. مرد و مرد. مصارعة. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.فردوسی.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان.فردوسی.
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان.فردوسی.
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.فردوسی.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.فردوسی.
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی. (جهانگشای جوینی). گفت ای پادشاه... بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی).
- کشتی پاک شدن؛ کنایه از تمام شدن کشتی. (آنندراج) :
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
میرنجات.
- کشتی پاک کردن؛ کنایه از تمام کردن کشتی. (آنندراج) :
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کشتی خصمانه؛ کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت. (از آنندراج) :
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کشتی قدر بودن؛ برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی. زنار بزبان پهلوی. (صحاح الفرس). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج. (یادداشت مؤلف) :
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.دقیقی.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان.دقیقی.
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.دقیقی.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروی.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش.
(ویس و رامین).
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
سوزنی.
کشتیار.
[کُتْ] (ص مرکب) ملتمس. خواهشگر.
- کشتیار کسی شدن؛ سخت بدو التماس کردن. سخت اصرار و الحاح کردن. نهایت درجه ابرام و اصرار با مهربانی کردن: کشتیار او شدم که بماند گفت حکماً باید بروم. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - مرحوم دهخدا حدس زده اند که اصل این کلمه کوشیار بوده و نام کوشیار منجم هم با کاف تازی همین است و این کلمه مبالغهء فاعلی از کوشش است. - انتهی. ممکن است «کشتی آر» آورندهء کشتی باشد نظیر غاشیه کش و آن اصرار نشان دادن با نهایت فروتنی است. (یادداشت لغت نامه).
کشتی بالابان.
[کُ] (اِ مرکب) نوعی از بازی جوانان در سیزده روز اول سال شمسی و آن حلقه ای از جوانان باشد که دست در کمر یکدیگر استوار کنند و حلقهء دیگر بر دوش آنان و حلقهء سوم بر دوش حلقهء دوم قرار گرفته روند و این کلمات گویند «کشتی کشتی بالابان راستا راستا خیابان». (یادداشت مؤلف).
کشتی بالابان بازی.
[کُ] (اِ مرکب)بازی کشتی بالابان. رجوع به کشتی بالابان شود. || (حامص مرکب) بازی کشتی بالابان کردن.
کشتیبان.
[کَ / کِ] (ص مرکب، اِ مرکب)ناخدا. فرمانده کشتی. ملاح. معلم کشتی. (ناظم الاطباء). صراری. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). صاری. عدولی. نوتی. (منتهی الارب). سَفّان. (یادداشت مؤلف) :نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد. (ترجمهء طبری بلعمی). الهم، شهرکی است [ به دیلمان ] بر کران دریا جای کشتیبانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). کشتیبانانی که اندررود برک و اندر رود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم).
تو گفتی هریکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس
خله ش دوپای و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان.
عسجدی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.خاقانی.
گفت چند بار به کشتی در بودم و کشتیبان نمی شناخت جامهء خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکرة الاولیاء عطار). یکی در میان ایشان کشتی بانان را گفته بود که من سلطان جلال الدین ام. (جهانگشای جوینی).
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور.
حافظ.
کشتیبانی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)ناخدایی. ملاحی. (ناظم الاطباء). ملاحیة. (منتهی الارب).
کشتیج.
[کُ] (اِ) کشتی. کستی. کستیج. زناری که برمیان بندند. رجوع به کشتی و کستیج شود.
کشتی جای.
[کُ] (اِ مرکب) میدان کشتی گیری. (ناظم الاطباء). مصطرع. مصرع. (منتهی الارب).
کشتی ران.
[کَ / کِ] (نف مرکب)دریانورد. آنکه کشتی را راند. ملاح. سفان. (یادداشت مؤلف).
کشتی راندن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)بردن کشتی در دریا. راندن کشتی :
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم.نظامی.
کشتی رانی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)دریانوردی.
کشتی رانی کردن.
[کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) دریانوردی کردن. ملاحة. (منتهی الارب).
-امثال: در هر رودی کشتی رانی نتوان کرد.
کشتی ساز.
[کَ / کِ] (نف مرکب) سازندهء کشتی. کشتی گر. سفان. (یادداشت مؤلف).
کشتی سازی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل ساختن کشتی. سفانة (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) جای ساختن کشتی. کارخانه ای که کشتی در آن درست کنند.
کشتی سوار.
[کَ / کِ سَ] (ص مرکب)آنکه در کشتی نشسته و در دریا مسافرت می کند. (ناظم الاطباء) :
بزور عقل نتوان شد حریف عشق بی پروا
عنان در قبضهء دریا بود کشتی سواران را.
ناصر علی (از آنندراج).
کشتی شدن.
[کَ / کِ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از شناور شدن و شناوری کردن. (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). || کنایه از شنا کردن و دست و پا زدن در آب. (از فرهنگ رشیدی).
کشتی شکسته.
[کَ / کِ شِ کَ تَ / تِ](ص مرکب) که بر اثر طوفان کشتی او خرد و شکسته شده باشد. آنکه کشتی حامل او شکسته و درهم کوفته است : کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقد نماید. (مجالس سعدی ص22). دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندر نشسته. (گلستان).
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.حافظ.
کشتی شکستگان را هرموج ناخدایی است.
صائب.
کشتی شمار.
[کَ / کِ شِ / شُ] (ص مرکب) ملاح. کشتیبان. (ناظم الاطباء) :
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر او را میان و کرانه ندید
بفرمود تا مرد کشتی شمار
بسازد به کشتی ز دریا گذار.فردوسی.
کشتی کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب)اصطراع. کشتی گرفتن. (یادداشت مؤلف). لباخ. تبذخ. (منتهی الارب) :
بکین هرزمان پیشدستی کنم
به یک دست با پیل کشتی کنم.اسدی.
کشتی کش.
[کَ کَ] (نف مرکب، اِ مرکب)کشنده و برندهء کشتی. کشتیبان. ملاح. (از برهان) :
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آنکس که داد از شگفتی نشان.اسدی.
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان.اسدی.
بفرمان کشتی کش چاره ساز
جهانجوی از آن سیلگه گشت باز.نظامی.
|| کنایه از مردم شرابخواره و باده پرست. (از برهان) (ناظم الاطباء) :
کرده طلب کشتی دریافشان
کشتی رز داد بکشتی کشان.
امیرخسرو.
کشتی کشتی.
[کَ / کِ کَ / کِ] (ق مرکب) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک :
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص509).
کشتی گاه.
[کُ] (اِ مرکب) مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رِواغَة. ریاغَة. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کشتی گاه.
[کَ / کِ] (اِ مرکب) جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانهء کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فُرضَه. ساحل. (آنندراج) :
آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه.
انوری (ازآنندراج).
کشتی گذر.
[کَ / کِ گُ ذَ] (اِ مرکب) مَعبَر. (یادداشت مؤلف). گذرگاه کشتی.
کشتی گر.
[کَ / کِ گَ] (ص مرکب)کشتی ساز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : چون از این کارها فارغ شدند کشتی گران کشتیها می ساختند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). || ملاح. ناخدا. سفان (دهار) :
جهاندار سالی بمکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند.فردوسی.
کشتی گر.
[کُ گَ / گِ] (ص مرکب)کشتی گیر. آنکه کشتی گیرد :
نه با کشتی گران(1) زور آزمایم
نه با میخوارگان رامش فزایم.
(ویس و رامین).
(1) - ن ل: کشتی ور. و در این صورت شاهد نیست.
کشتی گرفتگی.
[کَ / کِ گِ رِ تَ / تِ](حامص مرکب) دریا گرفتگی. سرگیجه و التهابی که در کشتی ببعض از کشتی سواران دست دهد. (یادداشت مؤلف).
کشتی گرفتن.
[کُ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بهم آویختن و پیکار کردن تا یکی دیگر را بر زمین زند. زورآزمایی کردن. مرد و مرد کردن. (از یادداشت مؤلف). مراوغة. (تاج المصادر بیهقی). تصارع. مصارعة. محادله. اعتفاس. تعافس. (منتهی الارب). بند گرفتن. کستی گرفتن. بهم پیچیدن. مصارعت :
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش.فردوسی.
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر.فردوسی.
چه با آتش گرفتن بند و کشتی
چه با شمشیر او کردن جدالا.عنصری.
بدان روزگار جوانی... ریاضتها کردی چون کشتی گرفتن. (تاریخ بیهقی). همت او برکشتی گرفتن و مشت زدن... (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود و سیصدو شصت بند فاخر بدانستی. (گلستان سعدی).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبر دستان
بود در خاک دایم هر که با گردون درآویزد.
صائب.
قناعت پیشه را دست طمع در آستین باشد
گرفتن گر همه کشتی است صاحب فن نمی گیرد.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| پیچیدن. با کاری مشکل در آویختن و بدان مشغول شدن تا مشکل حل شود. بکار مشکل دست یازیدن. گلاویز شدن. برآمدن. زور آزمائی کردن : محمود مردی دین دار و متقی بود و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حرمت قدمی عدول نکرد. (چهار مقالهء عروضی).
سوزنی در مدح او با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست.
سوزنی.
کشتی گره شدن.
[کُ گِ رِهْ شُ دَ] (مص مرکب) برابر ماندن کشتی دو کس با یکدیگر و عدم رجحان یکی بر دیگری. (از آنندراج). هم زور شدن. فایق نیامدن یکی از دو طرف کشتی بر دیگری.
کشتی گیر.
[کُ] (نف مرکب) آنکه کشتی گیرد. پهلوان. (ناظم الاطباء). مُصطَرِع. (منتهی الارب) :
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف او بر حریر چوگان باز.فرخی.
سندروس چهار دانگ و نیم سکنگبین ممزوج با آب سرد خوردن در این باب سخت نافع است کشتی گیران بکار دارند تا عصبهاء ایشان قوی شود و خشک اندام و سبک شوند و نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سرهنگ با سرهنگ و کشتی گیر با کشتی گیر و دبیر با دبیر. (راحة الصدور راوندی). چون خراسان مستخلص شد حکایت کشتی گیران خراسان و عراق پیش او گفتند. (جهانگشای جوینی).
پسر شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.سعدی.
کنند در عرق خود شناچو کشتی گیر
ز خجلت کف او لعل کان و در عدن.
شفیع اثر (از آنندراج).
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر عریانی سلاح جنگ ماست.
سلیم (از آنندراج).
کشتی گیری.
[کُ] (حامص مرکب) عمل کُشتی گیر. مصارعت. (ناظم الاطباء).
کشتی نشسته.
[کَ / کِ نِ شَ تَ / تِ](ن مف مرکب) آنکه راکب کشتی است. کشتی سوار. ج، کشتی نشستگان :
کشتی نشستگانیم(1) ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.حافظ.
(1) - ن ل: «کشتی شکستگانیم» و در این صورت شاهد نیست.
کشتی نشین.
[کَ / کِ نِ] (نف مرکب) آنکه در کشتی نشیند. کشتی سوار. راکب کشتی :
مددکار ملاح عمان شوق
هوادار کشتی نشینان شوق.
ملاطغرا (از آنندراج).
من ای کشتی نشینان دیده ام طرز خرامش را
نماید در دویدن سیر دریا ساحل ما را.
ناصر علی (از آنندراج).
کشتی نوح.
[کَ / کِ یِ] (اِخ) سفینهء نوح. کشتئی بوده که نوح در طوفان معروف زمان خود برآن نشست و این کشتی بعدها در جودی بزمین نشست. در قاموس کتاب مقدس این کشتی چنین تعریف شده است: طولش 450 قدم و عرضش 75 قدم و ارتفاعش 45 قدم بود و مقصود از این کشتی نه آن بود که به روی آب روان شود بلکه قصد از آن بود که باد بیک طوری در بالای آب حرکت دهد و آن را سه طبقه بود و خود کشتی از چوپ ساخته از درون و بیرون با قیر اندود گشته بود :
تختهء کشتی نوحم بخراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم.
ناصرخسرو.
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما.
صائب.
|| کنایه از پیالهء می. || کنایه از دل آدمی. || کنایه از اهل بیت پیغمبر اسلام علیه الصلوة والسلام. (آنندراج).
کشتی وان.
[کَ / کِ] (اِ مرکب) کشتی بان. ملاح. کشتی ران. (یادداشت مؤلف).
کشتی ور.
[کُ وَ] (ص مرکب) کشتی گیر. پهلوان. آنکه کشتی گیرد :
نه با کشتی وران(1) زور آزمایم
نه با میخوارگان رامش فزایم.
(ویس و رامین).
(1) - ن ل: کشتی گران. و در این صورت شاهد نیست.
کشح.
[کَ] (ع مص) دشمنی نمودن و در دل دشمنی داشتن. || پراکنده کردن گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کشحت الدابة؛ دنب را میان هردو پای درآورد. || روفتن خانه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || متفرق و پراکنده گشتن قوم از آب، کشح القوم عن الماء. (از منتهی الارب). || داغ کردن با آتش شتر را در موضع کشح. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
کشح.
[کَ] (ع اِ) تهیگاه. (منتهی الارب). یقال طوی عنه کشحه؛ ای قطعنی و خوی کشحه علی الامر؛ ای اضمره و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شبه سفید که مورچه نامندش. ج، کُشوح. (منتهی الارب).
کشح.
[کَ شَ] (ع اِ) بیماری تهیگاه که بداغ کردن به شود. (منتهی الارب). درد پهلو که ذات الجنب نامندش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کشخ.
[کَ شَ] (اِ) طنابی که در جای سایه بندند و خوشه های انگور را بر روی آن اندازند تا باد خورد و خشک شود. (از برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
دختر رز برهنه آونگان
مانده چون کشمش از فراز کشخ.
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی).
کشخان.
[کَ / کِ] (ص ، اِ) دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان). ج، کشاخنه. کشیخان. در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن، کشخنة، کشخان خواندن کسی را و النون زائدة، یکشیخ، زن جلب خواندن، یقال «کشخه، اذا قال له یا کشخان». (منتهی الارب). رشیدی کلمه را معرب پنداشته است. (از حاشیهء برهان). زن جلب و بی غیرت دربارهء زن. (از ناظم الاطباء). بی غیرت. قرنان. دیوث. زن بمزد. قرمساق. غرزن. صفعان. قلتبان. غرطبان. قرطبان. (یادداشت مؤلف). هدایت در انجمن آرا نویسد: در فرهنگها و برهان همه به تقلید و اقتفای یکدیگر نوشته اند که به معنی دیوث و زن قحبه و مردی که زن خود را به عمل بد بیند و منع نکند، بلکه به آن عمل مایل و راغب باشد و مشتری را محرک و بخانهء خود خواند و تحقیق ترکیب این لفظ و لغت را ندانسته اند و آن را کشیخان به اضافهء یای تحتانی نیز گفته اند چنانکه حکیم خاقانی گفته:
این طرفه که موبدی گرفته ست
بر یک دو کشیش رنگ کشخان.
و حکیم سوزنی در هجو گفته:
به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کور
نظیر نیست کل و کور را به کشخانی.
و کمال اسماعیل گفته:
نی نی بخدا اگر عمل جویم
اینهم همه ابلهی و کشخانی.
و عبدالرزاق اصفهانی گفته:
ساحر درگر توئی شاعر زرگر منم
کیست که باد و بروت زین دو کشیخان برد.
فقیر مؤلف گوید که کشن بضم، طالب نر شدن ماده است برای یار گرفتن چه انسان و چه حیوان شیخ نظامی در خسرو شیرین در نسب شبدیز گفته:
ز دشت آن کلّه را در هر قرانی
به کشن آید تکاور مادیانی.
کشیخان چه مرد و چه زن یعنی طلب کننده و خواهندهء نر و در لغت سهوی کرده اند و خوان را بی واو کرده اند و کشیخان نیز مصحف کشنخان است... - انتهی. اما این گفتهء هدایت پایهء تحقیقی ندارد : این کشخانان احمدحسن را فراموش کرده اند. (تاریخ بیهقی).
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیارگوی کشخانیست.
مسعودسعد.
چند گویی که نیست در همه کش
مثل من هیچ خواجه و دهقان
من گرفتم که توبه کش خانی
تیز در سبلت تو ای کشخان.
دهقان علی شطرنجی.
کشخانک.
[کَ نَ] (اِ مصغر) مصغر کشخان : این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پنهان کردن برود نخست گردن افگار کنم. (تاریخ بیهقی).
کشخانی.
[کَ] (حامص) عمل کشخان. دیوثی. زن بمزدی :
به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کور
نظیر نیست کل و کور را به کشخانی.
سوزنی.
کشخر.
[کُ خَ] (اِ) اقلیم. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اقلیم. یک حصه از هفت حصهء ربع مسکون.
کش خرام.
[کَ خِ / خَ / خُ] (ص مرکب)خوشخرام. آنکه با طنازی و عشوه گری خوش خرامد :
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن.
منوچهری.
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و پر شرم و کشخرام.سوزنی.
در صدف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام برآمد.خاقانی.
از این کشخرامی، لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی. (سندبادنامه). کنیزکی را دید باجمال، زیبادلال، عنبرموی، خورشیددیدار، کبک رفتار، کش خرام. (سندبادنامه). از این سروبالایی، کشخرامی، زیبارویی. (سندبادنامه).
دخت خوارزمشاه ناز پری
کش خرامی بسان کبک دری.نظامی.
کش خرامی.
[کَ خِ / خَ / خُ] (حامص مرکب) خوشخرامی. عمل و حالت کش خرام :
لیلی ز سر گشاده کامی
چون ماه فلک به کش خرامی.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید دستگردی ص240).
کش خرامیدن.
[کَ خِ / خَ / خُ دَ] (مص مرکب) خوش خرامیدن. با ناز حرکت کردن. طناز بودن. تَرَفُّل. تَبَختُر. (یادداشت مؤلف).
کشخرما.
[کُ خُ] (اِ مرکب) خرمابن نر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 274).
کشخمة.
[کَ خَ مَ] (ع اِ) تره ای است پاکیزه و نرم که آن را ملاح نیز نامند. (منتهی الارب).
کشخنة.
[کَ خَ نَ] (ع مص) کشخان خواندن کسی را والنون زائده. (منتهی الارب).
کشخور.
[کُ خوَرْ / خُرْ] (اِ) کشخر : بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی. (از سندبادنامه چ اسلامبول ص218 ص5). محتمل است کلمه صورتی از کشور باشد. رجوع به کشخر شود.
کش خوردن.
[کِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) کش داده شدن شاه در بازی شطرنج. (یادداشت مؤلف). مورد کش قرار دادن پادشاه در بازی شطرنج.
کش خوردن.
[کَ / کِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) کش پیدا کردن. کاری یا امری طولانی شدن. در کاری اشکالی پیدا شدن و بر اثر آن طول و تفصیل پیدا کردن. (یادداشت مؤلف). || احتیاج به «کش» پیدا کردن پارچه یا جوراب یا چیزی جز آنها. (یادداشت مؤلف).
کشد.
[کَ] (ع اِ) دانه ای است که می خورند آنرا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
کشد.
[کَ] (ع مص) به دندان بریدن چیزی را. || به انگشت دوشیدن ماده شتر را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
کشد.
[کَ شَ] (ع ص، اِ) به معنی کاشد است. ج، کُشُد. (منتهی الارب). رجوع به کاشد شود.
کشد.
[کُ شُ] (ع ص، اِ) جِ کاشد. (منتهی الارب). || جِ کَشود. (منتهی الارب).
کش دادن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)دراز کردن یا کشیدن. تطویل. (یادداشت مؤلف). || دراز کردن چیزی را یا مطلبی را. (یادداشت مؤلف). کاری که ممکن است بزودی پایان یابد از روی غرض طولانی کردن. طول دادن. اطالة. مطاوغة.
کش دادن.
[کِ دَ] (مص مرکب) کش گفتن در بازی شطرنج یعنی شاه در خطر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به کش و رجوع به کشت شود.
کشدار.
[کَ / کِ] (نف مرکب) آنچه کش دارد. آنچه در او کش به کار رفته است. || آنچه خاصیت آن دارد که با کشیدن طویل و دراز شود. || نوعی بافت است. (جانورشناسی عمومی ج1 ص136 و 177). || کلامی که غیر از معنی ظاهری معانی دیگر بدان توان داد. تأویل بردار: سخن کشدار و عبارت کشدار و حرف کشدار.
کشدار.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 54هزارگزی جنوب میناب و 5هزارگزی خاور مالرو جاسک به میناب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کش داشتن.
[کَ / کِ تَ] (مص مرکب)کشدار بودن. بکش آمدن.
کشدانگ.
[کَ نَ] (اِ) بزرک. کتان. (یادداشت مؤلف).
کشدانگ.
[کَ نَ] (اِ) دود. دخان. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 268). || زنگ. || (ص) لاغر بدن. (ناظم الاطباء).
کشدانیان.
[کُ] (اِخ) نام طائفه ای از ستاره پرستان. (یادداشت مؤلف).
کشر.
[کَ] (ع اِ) نوعی از آرمیدن با زن. کاشر مثله و لافعل لهما. (منتهی الارب).
کشر.
[کَ] (ع مص)(1) دندان سپید کردن شتر و شیر و نرم خندیدن. (منتهی الارب). || تبسم کردن مرد و دندان آشکار کردن. یقال کشر فلان عن اسنانه؛ ای ابداها یکون فی الضحک و غیره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - فعل آن از ضرب است. (منتهی الارب).
کشر.
[کَ شَ] (ع اِ) نان خشک. || خوشهء انگور که بارش خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کشر.
[کَ شَ] (ع مص) گریختن. (منتهی الارب).
کشر.
[کُ شَ] (اِخ) نام موضعی است در صنعای یمن. (از منتهی الارب).
کش رفتار.
[کَ رَ] (ص مرکب)خوش رفتار. خوش حرکت. (ناظم الاطباء). رجوع به کش شود.
کش رفتن.
[کَ / کِ رَ تَ] (مص مرکب)دزدیدن با زبردستی و چالاکی. به مهارت و چابکی دزدیدن که کسی نبیند. با زرنگی و چربدستی در حضور کس یا کسانی دزدیدن.
کش رود.
[کَ] (اِخ) نام رودی است به جنوب غربی افغانستان. (یادداشت مؤلف).
کش رود.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 15هزارگزی باختر شهرک و سه هزارگزی راه عمومی مالرو قزوین به طالقان با 164تن سکنه. آب آن از چشمه و رود محلی و محصول غلات و گردو و سیب زمینی و پیاز. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است و عده ای برای تأمین معاش به تهران و مازندران و گیلان می روند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کش رو کردن.
[کَ / کِ رَ / رُو کَ دَ](مص مرکب) وردار ورمال کردن. لفت و لیس کردن. بردن و خوردن. (یادداشت مؤلف).
کشرة.
[کِ رَ] (ع اِمص) نرم خندگی و آشکارکردگی دندان. اسم مصدر است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کشر شود.

/ 34