کشیدنی.
[کَ / کِ دَ] (ص لیاقت) آنچه قابل کشیدن است.
- داروی کشیدنی؛ داروئی که با میل به چشم می کشند : چون تفرق الاتصال تولد کرده باشد از استقرار فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به کشیدن شود.
کشیده.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ن مف) طویل. دراز. (ناظم الاطباء). ممتد. ماد. ممدود. مدید. (یادداشت مؤلف) :
درازتر ز غم مستمند سوخته جان
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.فرخی.
حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا صاحب الجلیل کافی الکفاة کشیده گرداناد. (تاریخ قم). || مایل بر درازی. نسبة دراز و باریک. (یادداشت مؤلف).
- ابروی کشیده؛ ابروی دراز و طویل و کمانی.
- بینی کشیده؛ بینی باریک و دراز.
- چشم کشیده؛ بادامی شکل :
لفظی فصیح و شیرین قدی بلند و چابک
رویی لطیف و زیبا چشمی خوش و کشیده.
حافظ.
- روی کشیده؛ صورت مایل به درازی.
- صورت کشیده؛ صورت مایل به درازی.
|| به شکل تار درآمده. به شکل رشته درآمده :او را مردم سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که راست به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان).
شخصم ز فرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر.
معزی (از آنندراج).
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب و قصب دریده.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 422).
|| به رشته درآورده :
چهل تار دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد به زر اندرون.فردوسی.
|| مسلول. مُشَهَّر. آهخته. آهیخته. آخته. برهنه. (یادداشت مؤلف). از نیام برآورده و آن صفتی است شمشیر و خنجر و امثال آنرا :
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون.اسدی.
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص44).
غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل و آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب میدهند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| تحمل کرده. متحمل شده. (یادداشت مؤلف).
- بارکشیده؛ متحمل بارشده. زحمت بار پذیرفته :
بارکشیدهء جفا پرده دریدهء هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
- ستم کشیده؛ مظلوم. ستم رسیده. ظلم دیده :
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم.نظامی.
- سختی کشیده؛ رنج دیده. سختی برده :هرکجا سختی کشیدهء تلخی چشیده ای را بینی خود را یکسره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان). مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (گلستان).
- عزلت کشیده؛ دوری دیده. در انزوا به سر برده.
- || کنایه از معزول شده. کنایه از بیکار شده :مردم سختی دیدهء عزلت کشیده را خدمت فرماید. (سعدی).
|| مجذوب. جلب شده. (ناظم الاطباء). || برآورده. ساخته شده. (یادداشت مؤلف) :گرد او باره ای کشیده. (حدود العالم). || افراخته. افراشته. (یادداشت مؤلف) :
ز دیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید.فردوسی.
- برکشیده؛ برافراخته :
همی تا به بالای معشوق ماند
به باغ اندرون برکشیده صنوبر.فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.عنصری.
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سر به فلک برکشیده گیر.
سعدی.
- || بالا برده. برتری داده. به مقام برتر نشانده : بندگان خداوند و چاکران برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. (تاریخ بیهقی).
|| بررفته. بجانب بالا بر شده.
- اندام کشیده؛ بالای آخته. قامت رسا. بالای کشیده. بالای آخته.
- بالای کشیده؛ قامت رسا. اندام کشیده.
- قامت کشیده؛ اندام کشیده. قد کشیده. بالای رسا.
- قد کشیده؛ قامت کشیده. بالای آخته.
- کشیده قامت؛ بلندبالا :
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.نظامی.
|| منظم شده. رده بسته. صف بسته :
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه.فردوسی.
- درکشیده بهم؛ سربهم آورده :
صفی راست بر راه و صفی بخم
صفی چارسو درکشیده بهم.اسدی.
- کشیده صف؛ رده بسته :
نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.منوچهری.
|| سنجیده. وزن شده. (یادداشت مؤلف). سنگیده. (ناظم الاطباء). سخته : اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). || به ظرف خرد درآمده از ظرف دیگر. (یادداشت مؤلف). نقل شده چنانکه پلو از دیگ به قاب. || آشفته. پریشان خاطر. سرگشته. حیران. || سرکش. بی حیا. (ناظم الاطباء). || منجر شده. مجرور. (یادداشت مؤلف). || ممتد. بی دندانه. آنچه از حروف که دراز نویسند نه دندانه دار چون «س» و «ش». (یادداشت مؤلف). || رسم شده. تحریر و ترسیم شده چنانکه خط دایره و حروف دایره دار :
نونیست کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.سعدی.
|| مصوت. صدادار. با مصوت بلند در این کتاب هرجا به الف کشیده گوئیم چون میم «مال» مراد است نه میم «مأکول» و «مأخوذ» و به واو کشیده «موسی» مراد است نه «موعود» و به یای کشیده چون میم «میل» مراد است نه میم «میدان». (یادداشت مؤلف). || (اِ) سیلی. طپانچه که بر رخسار زنند. ضربت با کف دست بر رخسار کسی. لطمه. چک. تپانچه. طپانچه. کاج. (یادداشت مؤلف): کشیده ای بیخ گوشش نواخت. || نوعی از نقش که بروی پارچه می دوزند. (ناظم الاطباء).
کشیده ابرو.
[کَ / کِ دَ / دِ اَ] (ص مرکب)کسی که ابروهایش گشاده یا دراز بود. ابروکشیده. (ناظم الاطباء). اَزَجّ. رجوع به ترکیبات ذیل کشیده شود.
کشیده اندام.
[کَ / کِ دَ / دِ اَ] (ص مرکب) بلندبالا. بلندقامت. قدبلند. درازقامت. قامت رسا. آخته بالا. قامت کشیده. کشیده قد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیبات ذیل کشیده شود.
کشیده بالا.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ص مرکب)درازبالا. درازقد. طویل القامه. (ناظم الاطباء). درازقامت. (آنندراج). بلندقد. (یادداشت مؤلف). ممشوق. (حبیش تفلیسی). رشیق. آخته بالا. رساقامت. رجوع به ترکیبات ذیل کشیده شود.
کشیده تر.
[کَ / کِ دَ / دِ تَ] (ص تفضیلی)درازتر. طویل تر :
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.فرخی.
سرو سهیش کشیده تر شد
میگون رطبش رسیده تر شد.نظامی.
صف صفدران از یمین و یسار
کشیده تر از کاکل و زلف یار.
ظهوری (از آنندراج).
کشیده خاطر.
[کَ / کِ دَ / دِ طِ] (ص مرکب) آزرده دل. شکسته دل. (آنندراج). رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء).
کشیده خوردن.
[کَ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) سیلی خوردن. تپانچه خوردن. چک خوردن. کاج خوردن. (یادداشت مؤلف).
کشیده دوزی.
[کَ / کِ دَ / دِ] (حامص مرکب) قسمی از زردوزی. (ناظم الاطباء).
کشیده روئی.
[کَ / کِ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت کشیده روی. اَسالَت. (یادداشت مؤلف).
کشیده روی.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ص مرکب)آنکه صورت وی دراز باشد. (از ناظم الاطباء). اَسیل. مخروط الوجه. (یادداشت مؤلف).
کشیده ریش.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ص مرکب)درازریش. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به کشیده و ترکیبات آن شود.
کشیده زدن.
[کَ / کِ دَ / دِ زَ دَ] (مص مرکب) چک زدن. سیلی زدن. طپانچه زدن. تپانچه زدن. ذَحّ. (یادداشت مؤلف).
کشیده زهار.
[کَ / کِ دَ / دِ زَ] (ص مرکب) اسب درازگردن. (ناظم الاطباء).
کشیده شدن.
[کَ / کِ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) انقباض. (یادداشت مؤلف). || اقتیاد. انقیاد. (منتهی الارب). || امتداد. (تاج المصادر بیهقی). ممتد گشتن. (یادداشت مؤلف). تمدد. (منتهی الارب). || انجرار. منجر شدن. (یادداشت مؤلف) (تاج المصادر بیهقی). || جذب شدن. (یادداشت مؤلف). انجذاب. (تاج المصادر بیهقی).
کشیده عقل.
[کَ / کِ دَ / دِ عَ] (ص مرکب) ابله. احمق. گول. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج2 ورق 249). بی وقوف. (آنندراج).
کشیده قامت.
[کَ / کِ دَ / دِ مَ] (ص مرکب) بلندبالا. درازاندام. کشیده قد. بلندقد. بلندقامت. رشیق. کشیده اندام. (یادداشت مؤلف) :
کشیده قامت و گل روی و مشکبوی وی است
خلیده بینی و چمچاخ و گنده فوز منم.
سوزنی.
کشیده قد.
[کَ / کِ دَ / دِ ق دد] (ص مرکب) بلندبالا. درازاندام. بلنداندام. بلندقامت. کشیده قامت. کشیده اندام. (یادداشت مؤلف). قامت رسا. آخته بالا : از این کشیده قدی، گشاده خدی، لاغرمیانی. (سندبادنامه ص237).
کشیده کمر.
[کَ / کِ دَ / دِ کَ مَ] (ص مرکب) کنایه از مستعد و آماده. (آنندراج).
کشیده گر.
[کَ / کِ دَ / دِ گَ] (ص مرکب)زردوز. (ناظم الاطباء).
کشیش.
[کَ] (ع اِ) بانگ نخستین شتر که کمتر از کتیت است. || آواز جوشش می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بانگ آتش زنه وقت بیرون جستن آتش از آن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بانگ گاو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
- کشیش الافعی؛ آواز پوست افعی نه آواز دهن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کشیش.
[کَ] (ع مص) بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بانگ نخستین کردن شتر که کمتر از کتیت است. || بانگ برآوردن آتش زنه وقت بیرون جستن آتش از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آواز برآوردن جوشش می. (منتهی الارب). || بانگ برآوردن گاو. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کشیش.
[کَ / کِ] (اِ) پیشوا و راهنمای ترسایان و عالم آنان. قسیس. (برهان)(1) (ناظم الاطباء). قس. (یادداشت مؤلف) :
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی.ناصرخسرو.
کشیشان را کشش بینی و کوشش
بتعلیم چو من قسیس دانا.خاقانی.
وین طرفه که موبدی گرفته ست
با یک دو کشیش رنگ کشخان.خاقانی.
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده.نظامی.
قسیسی مست که کشیش می خوانند از نزدیک... (جهانگشای جوینی).
حلقه گرد او چو زر گرد عریش
همچنانکه بت پرستان بر کشیش.مولوی.
کشیشان هرگز نیازرده ز آب
بغلها چو مردار در آفتاب.سعدی.
(1) - عربی قسیس، سریانی geshshisha (پیر، کاهن). آرامی qashisha (شیخ، کاهن). (حاشیهء برهان مصحح دکتر معین).
کشیشی.
[کَ / کِ] (حامص) عمل و شغل کشیش. پیشوائی ترسایان. (ناظم الاطباء).
کشیک.
[کَ / کِ] (ترکی، اِ) پاسبان. نگهبان. || مرد پاسبان. (ناظم الاطباء). قراول. نگهبان پاسدار. || نوبت دار. (یادداشت مؤلف). || نوبت پاسبانی. (آنندراج). || وظیفهء مراقبت در کارهای لشکری در مدتی محدود از شب یا روز. قراولی. (یادداشت مؤلف).
- سرکشیک؛ آنکه رئیس نگهبانان در وقت نگهبانی است.
- کشیک آقاسی (اصطلاح دوره صفویه)؛پاسبان. نگهبان.
- کشیک آقاسی باشی؛ رئیس کشیکچی ها.
کشیکچی.
[کَ / کِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) حارس. پاسبان. قراول. (ناظم الاطباء) : بدانکه اهالی فارس را در قدیم الایام عادت این بوده که هرآنچه از مردم در کوچه به سرقت برده شود از کشیکچیان گرفته شود و بدین واسطه ایشان بیدار و هوشیار بوده مردم را محافظت می نمود. (قاموس کتاب مقدس).
- کشیک چی باشی؛ رئیس قراولان.
|| پلیس. (یادداشت مؤلف). || دشنامی است به معنی سردمدار. (یادداشت مؤلف).
کشیک خانه.
[کَ / کِ نَ / نِ] (اِ مرکب)جائی است که بدانجا کشیکچیان می مانند. (آنندراج). قراولخانه. پاسدارخانه.
- غلامان کشیکخانه؛ غلامانی که کار نوبت داری و کشیک انجام می دادند و در کشیک خانه جای داشتند.
- سواران کشیک خانه؛ سوارانی بودند که به دوران مظفرالدین شاه حفظ او را می نمودند. سواران گارد سلطنتی.
کشیک دادن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)کشیک کشیدن. نوبت پاسبانی دادن. پاسبانی محلی یا چیزی را برای مدتی به عهده گرفتن. نوبت داری کردن. پاسداری کردن.
کشیک داشتن.
[کَ / کِ تَ] (مص مرکب) نوبت دار بودن. نوبت پاسبانی داشتن. کشیک و پاسبانی امری را به عهده داشتن برای مدت معینی.
کشی کردن.
[کَ کَ دَ] (مص مرکب) غَنج. شَمر. (تاج المصادر بیهقی). ناز کردن در رفتار.
کشیک کشیدن.
[کَ / کِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) نوبت داری کردن. پاسداری کردن. قراولی دادن. کشیک دادن. (یادداشت مؤلف). || منتظر بودن. مترصد بودن. (یادداشت مؤلف). کمین ساختن. گوش داشتن.
کشی کنان.
[کَ کُ] (نف مرکب، ق مرکب)خرامان. چمان. خرامان در رفتار :
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
رجوع به کش و کشی شود.
کشیک نویس.
[کَ / کِ نِ] (نف مرکب)آنکه نوبت قراولی معین می کند. مأمور تنظیم امر قراولی و پاسبانی محلی. (یادداشت مؤلف).
کشیمنی.
[کَ / کِ مَ] (ص نسبی) با پیمایش. بوزن. مقابل عددی چنانکه نان را آنگاه که در ترازو کشند کشیمنی گویند و آنگاه که یک یک بی کشیدن فروشند عددی نامند. (یادداشت مؤلف). مقابل چکی. مقابل عددی. رجوع به کشمنی شود.
کشین.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری سراوان در 28هزارگزی جنوب راه فرعی کوهک به سراوان. آب آن از قنات و راه آن مالرو فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کشیه.
[کُ] (اِ) پیه سوسمار. (بحر الجواهر).
کشییی.
[] (اِخ) تیره ای از ایل آبادی کوه گیلویه است از ایلات فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص88).
کص.
[کَص ص] (ع اِ) آواز نرم و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) کصیص. رجوع به کصیص شود.
کصم.
[کَ] (ع مص) چیزی یا کسی را به سختی و ستم راندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کصنیثون.
[کَ] (ع اِ) بادنجان بری. (ناظم الاطباء).
کصوم.
[کُ] (ع مص) پشت دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || برگشتن و برگردیدن به همان جایی که آمده بود از آنجا. || به انجام نرسانیدن مراد و مقصود خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کصی.
[کَصْیْ] (ع مص) فرومایه و خسیس گردیدن پس از بزرگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کصیر.
[کَ] (ع ص) کوتاه. قصیر. لغة فی القصیر لبعض العرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
کصیص.
[کَ] (ع اِ) آواز نرم و باریک. || لرزه. || ترس. بیم. || بانگ ملخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کصیص.
[کَ] (ع مص) کص. فراهم آمدن و مجتمع گردیدن چیزی. || آواز باریک برآوردن. || مضطرب شدن و لرزیدن و پیچیدن بر خود از جهد و رنج. || ورترنجیدن. || جنبیدن. || ترسیدن. || بانگ کردن ملخ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || انبوهی نمودن مردم بر آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند کص الماء بالناس.
کصیصة.
[کَ صی صَ] (ع اِ) گروه و جماعت. || ریسمان دام آهو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کضکضة.
[کَ کَ ضَ] (ع اِمص) شتابروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کضل.
[کَ] (ع مص) دور انداختن و دفع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کطیسفون.
[کَ] (اِخ) نام دیگر طیسفون است. (ناظم الاطباء). رجوع به طیسفون شود.
کظ.
[کَظ ظ] (ع ص) مرد رنج دیده و سختی کشیده از کار و درمانده در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- رجل کظ لظ؛ مرد سخت دشوارخوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کظ.
[کَظ ظ] (ع مص) زحمت دادن پری طعام شکم کس را بطوری که از جهت پری طاقت نفس کشیدن و دم زدن برای او نماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کظائم.
[کَ ءِ] (ع اِ) جِ کظامة. || جِ کظیمه. (منتهی الارب).
کظاظ.
[کَ] (ع مص) رنجانیدن کسی را کاری و گرانبار ساختن و اندوهگین نمودن او را. کظاظة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
کظاظ.
[کِ] (ع اِمص) سختی. ماندگی. || درازی ملازمت. || دشمنی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند بینهم کظاظ؛ بین ایشان عداوت است.
کظاظ.
[کِ] (ع مص) مصدر دیگر مکاظة. رجوع به مکاظة در این لغت نامه شود.
کظاظة.
[کِ ظَ] (ع مص) کظاظ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کظاظ شود.
کظام.
[کِ] (ع اِ) سربند هرچیزی و هرآنچه چیزی را مسدود کند و شکافی را پر نماید. || استواری و پایداری و قرار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منه اخذ بکظام الامر؛ ای بالثقة.
کظامة.
[کِ مَ] (ع اِ) دهانهء رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مخرج بول زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چاهی پهلوی چاه دیگر که در میانهء آنها در زیر زمین آبراهه ای باشد که بدان آب آن چاه به چاه دیگر رود. || حلقه ای بر سر بازوی ترازو که بندهای کفه را بدان بندند. || دوالی که بر گوشهء بالایین کمان بندند. || یکی از دو انتهای کمان. || مسمار ترازو. || ریسمانی که بدان بینی شتر را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پی که بر پر تیر پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جای پر از تیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کظائم (در همهء معانی).
کظر.
[کَ] (ع مص) رخنه ساختن برای کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منه کظر القوس کظراً. || رخنه کردن جای زدن از آتش زنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). منه کظر الزندة.
کظر.
[کِ] (ع اِ) پی که در بن سوفار تیر پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
کظر.
[کُ] (ع اِ) کرانهء فرج و گوشهء آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیه گرده. || جای گرده از درون حیوان چون گرده را برآرند. || رخنه ای از کمان که در آن حلقهء زه قرار می گیرد. || رخنه ای از تیر که در آن زه قرار می گیرد. || چوبک گوشهء کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || میان چنبر گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اکظار (در همهء معانی).
کظر.
[کُ ظَ] (ع اِ) جِ کظرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کظرة شود.
کظرة.
[کُ رَ] (ع اِ) جای گرده از درون حیوان چون گرده را برآرند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کُظَر. || جای رخنه از کمان که در آن حلقهء زه واقع میشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کُظَر.
کظکظة.
[کَ کَ ظَ] (ع مص) دراز شدن مشک وقت پر شدن و پر گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زحمت امتلاء معده از طعام. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). || تخمه. (منتهی الارب).
کظم.
[کَ] (ع مص) فروخوردن خشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || نگاهداری کردن خشم خود و روی برنگردانیدن و خشم نکردن. کظوم.
- کظم غیظ؛ فروخوردن خشم. (یادداشت مؤلف) :
کظم غیظ این است آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن.مولوی.
- کظم غیظ کردن؛ فروخوردن و فرونشاندن خشم. (یادداشت مؤلف).
- کظم کردن؛ فرونشاندن خشم. (یادداشت مؤلف).
|| قفل کردن در. || برآوردن و بند کردن جوی. || بند کردن روزن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرکردن مشک و بستن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه کظم القریة. || باز ایستادن شتر از نشخوار و نشخوار نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ساکت شدن و خاموش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب). و در این معنی است: کظم کظوماً بصیغهء مجهول.
کظم.
[کَ / کَ ظَ] (ع اِ) گلو. حلق. جای برآمدن نفس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اکظام. منه اخذوا بکظمهم؛ یعنی گرفته شده راه نفس ایشان.
کظم.
[کُظْ ظَ] (ع ص، اِ) جِ کاظم. (منتهی الارب). رجوع به کاظم شود.
کظو.
[کَظْوْ] (ع مص) سخت گردیدن گوشت کسی و افزون شدن و آگنده گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه کظا لحمه کظواً(1).
(1) - در صحاح حظا لحمه و کظا و لظا کله نیز بدین معنی است.
کظوب.
[کُ] (ع مص) پر فربه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کظوم.
[کَ] (ع ص) ستوری که نشخوار نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کظوم.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ کاظم. || (مص) مصدر دیگر است برای کظم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کظة.
[کِظْ ظَ] (ع اِمص) سیری. || پری شکم از طعام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کظیظ.
[کَ] (ع ص) رنجیده و اندوه کشیده از کاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پرشکم از طعام: ینهی القاضی عن القضا اذا کان جائعاً او کظیظاً. (اقرب الموارد). سیر.
کظیظة.
[کَ ظی ظَ] (ع ص) مؤنث کظیظ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کظیظ شود.
کظیم.
[کَ] (ع ص) فروخورندهء خشم. کاظم. || مرد اندوهگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) :وابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم. (قرآن 12/84). || (اِ) کلیددان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کظیمة.
[کَ مَ] (ع اِ) چاهی که در پهلوی آن چاهی دیگر باشد و در میانهء آنها در زیر زمین آبراهه ای بود که بدان آب آن چاه به چاه دیگر بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || توشه دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، کظائم. || راویه. (منتهی الارب). ج، کظائم.
کع.
[کَع ع] (ع ص) بددل. سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاع. (اقرب الموارد).
- کع الوجه؛ سبک رخسار.
کعاب.
[کَ] (ع ص) دختر پستان برآورده و نارپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کعاب.
[کِ] (ع اِ) جِ کعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعب در این لغت نامه شود.
کعابر.
[کَ بِ] (ع اِ) جِ کُعْبَرَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبرة شود.
کعابة.
[کِ بَ] (ع مص) کعوب. کعوبة. به معنی برآمدن پستان و نارپستان گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعابة.
[کَعْ عا بَ] (ع اِ) نام عامیانه ای است که بغدادیان بر دو لنگه چوب نهاده اند که کودکان بر آن سوار شوند و به مازندرانی خلنگ گویند. (یادداشت مؤلف).
کعابیر.
[کَ] (ع اِ) جِ کعبورة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبورة شود. || غلافها مانند غلاف جوزق و لوبیا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعادل.
[کَ دِ] (ع اِ) جِ کِعدَل. (منتهی الارب). رجوع به کعدل شود.
کعاس.
[کِ] (ع اِ) جِ کَعس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کعس شود.
کعاسم.
[کَ سِ] (ع اِ) جِ کَعسَم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کعسم شود.
کعاسیم.
[کَ] (ع اِ) جِ کُعسوم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کعسوم شود.
کعام.
[کِ] (ع اِ) جِ کِعم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کعم شود.
کعام.
[کِ] (ع اِ) پتفوزبند اشتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). دهان بند شتر. ج، کُعم.
کعان.
[کِ] (ع اِ) مضاف الیه ذوکعان است که یکی از پادشاهان معروف یمن می باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کعانب.
[کَ نِ] (ع اِ) جِ کَعنَب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کعنب شود.
- کعانب الرأس؛ آگندگی و گرهی در سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جِ کُعانِب. (منتهی الارب). رجوع به کعانب شود.
کعانب.
[کُ نِ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب) || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، کَعانِب.
کعانة.
[کُ نَ] (اِخ) نام زنی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کعب.
[کَ] (ع اِ) بند استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، اکعب، کعوب، کعاب. || گره نیزه و نی و کلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). عقده. (از ابن بیطار). ج، کعوب، اکعب، کعاب: الا انه اعرض منه اصغر کعوباً. (ابن بیطار). || شتالنگ. چنگاله کوب. پژول. (زمخشری). بجول. پجول. بژول. اشتالنگ. غاب. قاب. قاپ :
مرد از پی راه کعبه تازد
آن طفل بود که کعب بازد.خاقانی.
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب.
خاقانی.
- کعب ادرم؛ پژول ناپدید از گوشت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- کعب اصمع؛ پُژول خرد. بجول خرد. (مهذب الاسماء).
|| مچ پای آدمی. بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم. (ناظم الاطباء). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (منتهی الارب). ج، کعوب، اکعب، کعاب. استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوختهء کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق. (تحفهء حکیم مؤمن) : صقلابیان همه پیراهن و موزهء تا به کعب پوشند. (حدود العالم).
بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب.
مسعودسعد.
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است بر پای زمین پیمای من.
خاقانی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
موج خون منت به کعب رسد
دامن حله بیشتر برکش.خاقانی.
آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید
گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد.
خاقانی.
سلطان بفرمود تا شمشیر هریک تخت بندی سازند و بر کعب او نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی). خوارزمشاه را به دست آوردند و قیدی که بر پای ابوعلی بود بر کعب او نهادند و در یک لحظه حالت هر دو شخص متبدل شد امیر اسیر گشت و اسیر امیر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای.
سعدی (بوستان).
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان سعدی).
خاک بینی ز کعب تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
(نقل از مؤلف).
|| طاس بازی نرد. ج، کُعب، کعاب. رجوع به کعبتان و کعبتین شود. || یک لخت از روغن و پاره ای از آن. || مقداری از شیر. || بزرگی. || بزرگی آبائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منه اعلی الله کعبه؛ ای جده و شرفه. || هر جسمی که دارای شش سطح باشد در تداول اهل مساحة. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح ریاضی) نام مرتبهء سوم است از ضرب چه مرتبهء اول را شی ء می گویند و مرتبهء دوم را مال و مرتبهء سوم را کعب گویند مث عدد سه را که شی ء فرض کردیم چون در سه ضرب کنیم مال میشود که نه باشد و چون مال که نه است در سه ضرب کنیم بیست و هفت میشود که کعب است و این در تداول اهل جبر و مقابله است. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح اهل حساب حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء). || آن جزء از انسان و دیگر حیوانات که در وقت نشستن ملاصق زمین میشود. (ناظم الاطباء). || آن طرف از ظرفی که به روی زمین قرار می گیرد در صورتی که هموار و برابر باشد. (ناظم الاطباء). آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن که اگر بر زمین گذارند در روی زمین قرار گیرد. (یادداشت مؤلف).
- کعب کوه؛ پای کوه. آن قسمت از کوه که ملاصق دشت اطراف خود باشد :
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندرخور سخاش.
خاقانی.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن زهیربن ابی سلمی مزنی از شاعران بلندمرتبهء عرب و از قصیده سرایان معروف مخضرمین است. او در خاندانی شاعرپرور پا به جهان گذارد. در خردی شعر شنید و بصباوت شعر نقل کرد و چون به بزرگی رسید شعر گفت. در تربیت ذوق شعری کعب پدرش زهیربن ابی سلمی اثری بزرگ داشت و آنقدر در این کار کوشا بود که چون کعب پیش از آنکه در فن شعرگویی صاحب قوت شود شعر گفت مورد ضرب و شتم او قرار گرفت. مدتی از عمر کعب در عصر جاهلیت گذشت و چون کار پیغمبر اسلام بالا گرفت و در محافل عرب سخن از پیغمبر و عظمت او میرفت او برادر خود بجیر را به خدمت نبی فرستاد و مستفسر امر شد. بجیر چون به خدمت پیغمبر رسید اسلام آورد و دیگر نزد کعب برنگشت. این واقعه در طبع کعب اثر بد گذاشت و او را برانگیخت که قصیده ای در ملامت برادر و هجو نبی و اسلام بسراید و منتشر کند. چون این قصیده منتشر شد و به گوش پیغمبر اسلام رسید برآشفت و خون کعب را هدر کرد. مهدور دم شدن کعب موجب شد که بجیر بترسد و برادر را نیز بترساند و برانگیزاند که معذرت خواهی آغاز کند و اسلام آرد. کعب بر اثر این رأی برادر قصیدهء معروف خود را با مطلع:
بانت سعاد فقلبی الیوم مبتول
متیم اثر هالم یفد مکبول.
سرود و در مسجد مدینه عرضه کرد. آن حضرت چون قصیدهء کعب را شنید بر او رحمت آورد و از او راضی شد و از خونش درگذشت و ردائی به وی هدیه کرد. پس از درگذشتن کعب معاویه آن ردا را خرید و در خاندان او بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه به تصاحب ایشان درآمد و چون المستعصم بالله آخرین خلیفهء عباسی کشته شد (656 ه .ق) کسی ندانست که آن ردا چه شد. گروهی گفتند آن ردا را دختر مستعصم که زن شرف الدین هارون صاحبدیوان جوینی بود تسلیم شوی خود کرد و برخی گفتند به مادر خود که همسر عطا ملک برادر صاحبدیوان بود داد. (تجارب السلف چ مرحوم اقبال صص354 - 356 نقل از حواشی دیوان منوچهری چ2 دبیرسیاقی ص267). رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری ص266 و 340 شود. قصیدهء کعب یکی از قصائد معروف عرب است و آنجا که به اعتذار و مدح رسول میرسد با این بیت آغاز میشود:
نبئت ان رسول الله اوعدنی
والعفو عند رسول الله مأمول.
و در این قصیدهء مدحیه صفات بیشماری از قدرت اسلام آن روز در جزیرة العرب ذکر شده است. وفات کعب بسال 26 ه .ق. است :
ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
این کعبتین بی نقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن اسد از کلانتران و احبار بنی قریظه بود و او تبع اصغر را از محاصرهء قلاع یثرب و تخریب کعبه منع کرد و اتفاقاً سخن او سودمند افتاد. (از حبیب السیر چ طهران ج1 ص93).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن اشرف یهودی از معاندین حضرت نبوی است. (از حبیب السیر چ طهران ج1 ص119).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن سور تابعی بود و بزمان خلافت عمر قضاء بصره میراند. (یادداشت مؤلف). وی در جنگ بصره که بسال 36 ه .ق. از هجرت رخ داد جزو هواخواهان عائشه بود و در همان نبرد کشته شد.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن شبیب عصری مکنی به ابوسلیمان از تابعان بود. (یادداشت مؤلف).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن عاصم اشعری مکنی به ابومالک صحابی بود بعضی نام او را عبید و برخی عمرو گفته اند. (یادداشت مؤلف).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن عبدالله مکنی به ابوعبدالله از تابعان بود. (یادداشت مؤلف).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن عجرة الانصاری مکنی به ابومحمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومحمد کعب در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج3 ص812 شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن عدی [ عَ دی ی ] از مردم حیره - شهری بنزدیک کوفه - بود. (یادداشت مؤلف از تاج العروس در مادهء ح ی ی). رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص812 شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن عمروبن عبادبن عمرو از بدویان بود. رجوع به ابی السیر السلمی الانصاری و اعلام زرکلی ج3 ص813 شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن لؤی بن غالب از اجداد حضرت رسول است و بنی عدی و بنی مدحج به وی منسوبند. (از حبیب السیر چ طهران ج1 ص99 و 159).
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن ماتع معروف به کعب الاحبار. رجوع به کعب الاحبار شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبدالله و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج3 ص813 شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابن مامة رجوع به کعب مامه شود.
کعب.
[کَ] (اِخ) ابوالحارث مولی عثمان بن عفان تابعی بود. (یادداشت مؤلف).
کعبات.
[کَ] (ع اِ) خانهء مربع شکل را گویند. (معجم البلدان). || خانهء مرتفع. (معجم البلدان).
کعبات.
[کَ عَ] (اِخ) خانه ای بود مر ربیعه را که طواف آن می کردند. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعبان.
[کَ] (اِخ) نام پسر ربیعه است. (منتهی الارب).
کعب الاحبار.
[کَ بُلْ اَ] (اِخ) کعب بن ماتع الحبر مکنی به ابواسحاق تابعی است و از یهودیان حمیر بود که بزمان عمر اسلام آورد. او را کعب الحبر [ حَ / حِ ] نیز می گویند. (ناظم الاطباء). صاحب قاموس در کلمهء حبر گوید: کعب الحبر [ حَ / حِ ] صحیح است و احبار نباید گفت، صاحب تاج العروس در شرح آن آرد: از ابن درستویه نقل است که گفت کعب الحبر به کسر حاء صحیح است و چون آن را معنی وصفی دهند کعب را با تنوین آورند و اگر حبر به معنی مداد آید بی تنوین ذکر شود و کعب به حبر اضافه شود. در کتاب شرح نظم الفصیح آمده: کعب الاحبار خالی از اشکال است چه اضافه با کوچکترین سبب جائز است و در اینجا سبب و رابطهء قوی وجود دارد اعم از آنکه حبر به معنی مداد گرفته شود یا دانشمند. او را از آنرو کعب الاحبار می گویند که صاحب کتب احبار بود. زرقانی در شرح مواهب می گوید: آنچه فیروزآبادی در منع کعب الاحبار گفته مسموع نیست و اشکالی در استعمال کعب الاحبار نمی باشد. شرح حال کعب الاحبار در تهذیب نووی و مثلث ابن السید آمده است. مرحوم دهخدا در یادداشتی نویسد: نام صحابی است که به اول دین یهود داشت و اخبار بسیاری از او روایت شده است که بیشتر اسرائیلیات است. این شخص را بغلط کعب الاخبار ذکر می کنند. فارسی زبانان آن را بدون الف و لام آرند یعنی کعب احبار :
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهء اخیار.خاقانی.
رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص813 شود.
کعب الاخبار.
[کَ بُلْ اَ] (اِخ) ضبط ناصواب کعب الاحبار. رجوع به کعب الاحبار شود.
کعب البقر.
[کَ بُلْ بَ قَ] (ع اِ مرکب) کعب گاو باشد. چون آن را بسوزانند و با سکنجبین بیاشامند سپرز بگدازد و محرک شهوت باشد و بر برص طلا کنند نافع بود و اگر با عسل بسرشند مفرح دل بود و بدن فربه کند و جگر را قوه دهد و شربتی از وی سه مثقال بود و چون در چشم کشند روشنائی دهد. (یادداشت مؤلف).
کعب الحبر.
[کَ بُلْ حِ / حَ] (اِخ) نام دیگر کعب الاحبار است. بعضی می گویند کعب الاحبار صحیح نیست و صحیح کعب الحبر است. رجوع به کعب الاحبار شود.
کعب الخنزیر.
[کَ بُلْ خِ] (ع اِ مرکب)کعب خوک باشد. چون بسوزانند و سحق کنند و در چشم کشند سپیدی چشم را زائل کند و چون سنون سازند سنون قوی باشد و چون با سکنجبین بیاشامند سپرز بگدازاند و تشنگی بنشاند و نفخ که در شکم بود سود دهد. (یادداشت مؤلف).
کعب العمل.
[کَ بُلْ عَ مَ] (اِخ) محاسب بغدادی از اهل بین النهرین بود که بقول ابن قفطی در علم حساب و فنون آن تخصص داشت و شهرتی تمام پیدا کرد و کعب العمل لقب یافت و به بغداد بسال 593 ه .ق درگذشت. (از گاهنامهء سید جلال الدین طهرانی).
کعب الغزال.
[کَ بُلْ غَ] (ع اِ مرکب) کعب غزال. نوعی حلوا. رجوع به کعب غزال شود.
کعب باز.
[کَ] (نف مرکب) کعب بازنده. غاب باز. قاب باز. آنکه با کعب بازی کند :
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب.
خاقانی.
کعب پیاله.
[کَ بِ لَ / لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنچه حلقه مانند زیر پیاله یا فنجان سازند تا به زمین درست تواند نشست. (آنندراج) :
کعب پیاله از کف او نشئه ریز شد
این جام را ز هر دو طرف می توان کشید.
سید اشرف (از آنندراج).
کعبتان.
[کَ بَ] (ع اِ) بصیغهء تثنیه، دو طاس بازی نرد و آن را کعبتین نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کعبتین شود.
کعبتان.
[کَ بَ] (اِخ) بصیغهء تثنیه، بیت الحرام و بیت المقدس. (ناظم الاطباء). آن را کعبتین نیز می گویند.
کعبتین.
[کَ بَ تَ] (ع اِ) دو طاس بازی نرد یعنی دو مهرهء کوچک شش پهلوی از استخوان و بر هر ضلعی از اضلاع ششگانهء آن دو به ترتیب از عدد یک تا شش نقش کنند، یعنی هر پهلو و جانبی دارای یکی ازین شش عدد است و آن را هوسین نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و ترتیب نقشها چنین است که جمع اعداد هر طرف با طرف مقابل آن باید هفت شود :
گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.ازرقی.
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب.سنائی.
نظامی عروضی در مقالهء دوم در سبب سرودن این رباعی (امیر طغانشاه بن الب ارسلان) آورده است که: مگر روزی امیر با احمد بدیهی نرد می باخت و نرد ده هزاری بپایین کشیده بود و امیر سه مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی سه مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود، احتیاط کرد و بینداخت تا سه شش زند سه یک برآمد عظیم طیره شد و از طبع برفت... ابوبکر ازرقی برخاست و به نزدیک مطربان شد و این دو بیتی (دو بیتی فوق) باز خواند. (چهارمقاله چ معین ص70).
چرخ آمده کعبتین بی نقش
کس نقش وفا ازو ندیده ست.خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر دستخون قمار کند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 173).
هرچه زین روی کعبتین یک و دو [ ظ:سه ]ست
بر دگر روی او شش است و چهار.
خاقانی.
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش
نام رندان بر زبان یاد آورید.خاقانی.
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه.خاقانی.
نقش مراد بر کعبتین روزگار کژ آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). دست رد بر پیشانی او زد و نقش کعبتین او بازمالید. (سندبادنامه ص61).
بزیر تخته نرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی.نظامی.
بشب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی.نظامی.
تو هم یقین بدان که ترا همچو کعبتین
در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر.عطار.
به عمر خویش ندیدم من این چنین علوی
که خمر می خورد و کعبتین می بازد.
سعدی (مجالس).
گر کار جهان بزور بودی و نبرد
مرد از سر نامرد برآوردی گرد
دیدیم که همچو کعبتین است نبرد
نامرد ز مرد می برد چتوان کرد.
پوریای ولی (از ابدع البدایع).
در شاهد زیر به معنی دو استخوان شتالنگ نیز توان گرفت : خواست تا در یارغو با کورگوز سخنی گوید و مجادله ای زند چنان کعبتین او را بازمالید که زفانش در ششدر کلالت و روانش در حجاب دهشت و خجالت ماند. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 273).
کعب جوئی.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول واقع در 10هزارگزی جنوب شوش و 4هزارگزی باختری شوسهء دزفول به اهواز با 400 سکنه. آب آن از شاهور و کرخه و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کعب خلف مسلم.
[کَ خَ لَ مُ لِ] (اِخ)دهی است از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 8هزارگزی جنوب شوش و 4هزارگزی باختری راه شوسهء اهواز به دزفول با 500تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرخه و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کعب دار.
[کَ] (نف مرکب) دارای کعب و کعب در ظرفها حلقه مانندی است متصل به تحت ظرف و غیر از پایهء آن است و بدان ظرف راست بر زمین قرار گیرد و عوام کب دار گویند. (یادداشت مؤلف).
-باطیهء کعب دار یا فنجان کعب دار یا کاسهء -کعب دار؛ باطیه یا فنجان یا کاسهء مسین که بزیر حلقه ای از مس دارد که بجای پایهء آن است.
کعبده.
[کَ بَ دِ] (اِ) هر محلی که برای تماشای عامهء مردم باشد. (ناظم الاطباء).
کعبده.
[کَ بَ دِ] (اِخ) خانهء کعبه. (ناظم الاطباء).
کعبرة.
[کَ بَ رَ] (ع مص) بریدن بوسیلهء شمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه کعبره بالسیف کعبرة. (ناظم الاطباء). || (ص) زن عجمی درشت اندام درشتخوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
کعبرة.
[کُ بُ رَ] (ع اِ) هرچیز سرگنده ای که از گندم وقت پاک کردن دور کنند. کُزل. || سراستخوانها. || گره بندهای زراعت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || هرچیز فراهم آمده. || استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام. || پاره ای از گوشت. || استخوان درشت. || بیخ سر. || سرین آگنده. || سرگین خشک شده بر دنب شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعبشة.
[کَ بَ شَ] (ع مص) گرفتن چیزی. || فراهم آوردن پایها جهت برجستن و مانند آن. || راه رفتن بندی و مقید با گامهای کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کعب عمر.
[کَ عُ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 50هزارگزی شمال باختری اهواز و کنار رود کرخه با 2000نفر سکنه. آب آن از رودخانه شاهور و کرخه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی و راه شوسه است. در محلی بنام با کوه آثار ابنیهء قدیم از قبیل آجر و سفال مشاهده میشود. این آبادی را بالا کوه نیز می گویند و ساکنان از طایفهء کعبند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کعب غزال.
[کَ بِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شکر پنیر. آب نبات. زبان بره. (یادداشت مؤلف). نوعی از شکر پاره. (ناظم الاطباء). کعب الغزال :
ببین که میر معزی چه خوب می گوید
حدیث هیئت پینو و شکل کعب غزال.
انوری.
نشانهء لگد گور باد سینهء آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال.
ظهیر فاریابی.
|| فانیذ بنزد پاره ای از طبیبان. (یادداشت مؤلف) : یک من فانیذ که مراد از آن کعب غزال است. (از اختیارات بدیعی).
کعب کعب.
[کَ بِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به کلمهء «مال» شود در علم حساب. (از نفایس الفنون).
کعب گرگ.
[کَ بِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پژول گرگ. || (اِ مرکب) مهره ای است که آن را پیکان و شاطران بعضی ولایتها در پای خود بندند به اعتقاد آنکه هر که آن را در پای بندد هرچند بدود مانند گرگ مانده نشود. (آنندراج) :
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی (از آنندراج).
- کعب گرگ پیکان؛ استخوان شتالنگ گرگ که پیکان در پای خود بندند و به خاصیت آن از رفتن مانده نشوند. کعب گرگ. (غیاث اللغات).
کعب لنگری.
[کَ بِ لَ گَ] (اِخ) نام شخصی است که نهایت حریص در خوردن بود و طمع بسیار داشت (آنندراج) (غیاث اللغات).
کعب مامة.
[کَ بِ مَ] (اِخ) از صحابهء رسول اکرم بود و روزگار در نهایت زهد و سخا گذراند. صائم الدهر و قائم اللیل بود و همیشه بخاطر داشت اگر طاعت او بمیزان قبول سنجیده آید مژدهء آن بگوش خویش بشنود. روزی هنگام افطار که حرارت شدت و حدت داشت آب سردی که برای خود آماده کرده بود به سائلی داد و به نیت خویش فائز شد. (جهانگیری). آنچه مؤلف جهانگیری نوشته است خطاست کعب بن مامة الایادی، در عصر جاهلیت بوده است نه در عصر رسول (ص) و از اصحاب وی. در سخاوت بدو مثل زنند چون حاتم. گویند با قافله در فصل تابستان سفر میکرد کاروان راه گم کرد و چون آب آنان کم بود، برای هرکس بمقداری معین آب تخصیص دادند. کعب تا سه روز حصهء خود را به مردی از بنی نمر که همراه او بود بخشید و چون به آب رسیدند از تشنگی درگذشت و پدرش به قصیده ای رثا گفت :
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش.
خاقانی.
رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص81 شود.
کعبورة.
[کَ رَ] (ع اِ) هر چیز فراهم آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، کعابیر.
کعبة.
[کَ بَ] (ع اِ) طاس بازی نرد. ج، کعبات. || برواره. بالاخانه. غرفه. || هر خانهء چهارگوشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کعبات.
کعبة.
[کُ بَ] (ع اِمص) دوشیزگی دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعبة.
[کَ بَ] (اِخ) اسم بیت الله. در اصل به معنی مرتفع است چون بنای کعبه از زمین مرتفع و بلند است لهذا کعبه نام کردند یا مرتفع است از روی مراتب. (غیاث). قبله. (نصاب). بنیة. ذات الورع. حمساء. خانهء خدای. بیت الله. بیت الحرام. بیت عتیق. بیت العتیق. (یادداشت مؤلف). ناصرخسرو در سفرنامه وصف دقیقی از مکه و مسجد الحرام و کعبه و آداب حج دارد و مشاهدات خود را در سال 442 ه .ق. هرچه گویاتر بیان کرده است. وی پس از شرح شهر مکه و وصف مسجد حرام دربارهء کعبه نویسد: خانهء کعبه میان ساحت مسجد است مربع طولانی که طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش سی ارش است(1) و عرضش شانزده و در خانه سوی مشرق است و چون در خانه روند رکن عراقی بر دست راست باشد و رکن حجرالاسود بر دست چپ و رکن مغربی جنوبی را رکن یمانی گویند و رکن شمالی مغربی را رکن شامی گویند و حجرالاسود در گوشهء دیوار به سنگی بزرگ اندر ترکیب کرده اند و در آنجا نشانده چنانکه چون مردی تمام قامت بایستد باسینهء او مقابل باشد و حجرالاسود به درازی بدستی و چهار انگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شکلش مدور است و از حجر الاسود تا در خانه چهار ارش است و آنجا را که میان حجر الاسود و در خانه است ملتزم گویند و در خانه از زمین به چهار ارش برتر است. چنانکه مردی تمام قامت بر زمین ایستاده برعتبه رسد و نردبان ساخته اند از چوب چنانکه بوقت حاجت در پیش در نهند تامردم برآن بر روند و در خانه روند و آن چنان است که بفراخی ده مرد بر پهلوی هم بدانجا بر توانند رفت و فرود آیند و زمین خانه بلند است بدین مقدار که گفته شد.
صفت در کعبه: دری است از چوب ساج به دو مصراع و بالای در شش ارش و نیم است و پهنای هر مصراعی یک گزو سه چهار یک چنانکه هر دو مصراع سه گزو نیم باشد و روی در فراز هم نبشته است و بر آن نقره کاری دایره ها و کتابتها نقاشی منبت کرده اند و کتابتهای بزر کرده و سیم سوخته دررانده و این آیت را تا آخر برآنجا نوشته «ان اول بیت وضع للناس للذی ببکة»(2) الاَیة. و دو حلقهء نقره گین بزرگ که از غزنین فرستاده اند بر دو مصراع در زده چنانکه دست هرکس که خواهد بدان نرسد و دو حلقهء دیگر نقره گین خردتر از آن هم بر دو مصراع در زده چنانکه دست هرکس خواهد بدان رسد و قفل بزرگ از نقره بر این دو حلقهء زیرین بگذرانیده که بستن در بدان باشد و تا آن قفل برنگیرند در گشوده نشود.
صفت اندرون کعبه: عرض دیوار یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخام است همه سپید و در خانه سه خلوت کوچک است بر مثال دکانها یکی مقابل در و دو برجانب شمال و ستونها که در خانه است و در زیر سقف زده اند همه چوبین است چهار سو تراشیده از چوب ساج الا یک ستون مدور است و از جانب شمال تخته سنگی رخام سرخ است طولانی که فرش زمین است و می گویند که رسول علیه الصلوة و السلام بر آنجا نماز کرده است و هر که آن را شناسد جهد کند که نماز بر آنجا کند و دیوار خانه به همه تخته های رخام پوشیده است از ایوان و بر جانب غربی شش محراب است از نقره ساخته و به میخ بر دیوار دوخته هریکی به بالای مردی به تکلف بسیار از زر کاری و سواد سیم سوخته و چنان است که این محرابها از زمین بلندتر است و مقدار چهار ارش دیوار خانه از زمین برتر نهاده است و بالاتر از آن همه دیوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشی کرده و اغلب به زر پوشیده هر چهار دیوار و در آن سه خلوت که صفت کرده شد که یکی در رکن عراقی است و یکی در رکن شامی و یکی در رکن یمانی در هر سو بیغوله دو تخته چوبین به مسمار نقره بر دیوارها دوخته اند و آن تخته ها از کشتی نوح علیه السلام است. هرتخته پنج گز طول و یک گز عرض دارد و در آن خلوت که قفای حجرالاسود است دیبای سرخ در کشیده اند و چون از در خانه در روند بر دست راست زاویهء خانه چهار سو کرده مقدار سه گز در سه گز و در آنجا درجه ای است که راه آن بام خانه است و دری نقره گین به یک طبقه بر آنجا نهاده و آن را باب الرحمة خوانند و قفل نقره گین بر او نهاده باشد و چون بر بام شدی دری دیگر است افکنده همچون در بامی هردو روی آن در نقره گرفته و بام خانه به چوب پوشیده است و همه پوشش را به دیبا در گرفته چنانکه چوب هیچ پیدا نیست و بر دیوار پیش خانه از بالای چوبها کتابه ای است زرین بر دیوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آنجا نوشته که مکه گرفته و از دست خلفای بنی عباس بیرون برده - و آن المعز لدین الله بوده است - و چهار تختهء نقره گین بزرگ دیگر است برابر یکدیگر هم بر دیوار خانه دوخته به مسمارهای نقره گین و بر هریک نام سلطانی از سلاطین مصر نوشته که هریک از ایشان بروزگار خود آن تخته ها فرستاده اند و اندر میان ستونها سه قندیل نقره ای آویخته است و پشت خانه به رخام یمانی پوشیده است که همچون بلور است و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزنی از آن تخته ای آبگینه نهاده که خانه بدان روشن است و باران فرو نیاید و ناودان خانه از جانب شمال است بر میانهء جای و طول ناودان سه گز است. و سرتاسر بزر نوشته است. و جامه ای که خانه بدان پوشیده بود سپید بود و بدو موضع طراز داشت. طرازی را یک گز عرض و میان هردو طراز ده گز به تقریب و زیر و بالا به همین قیاس. چنانکه بواسطهء دو طراز علوخانه به سه قسمت بود هریک به قیاس ده گز و بر چهار جانب جامه محرابهای رنگین بافته اند و نقش کرده و به زر رشته و پرداخته بر هر دیواری سه محراب یکی بزرگ بر میان و دو کوچک بر دو طرف چنانکه بر چهار دیوار دوازده محراب است... (سفرنامهء چ دبیرسیاقی صص94 - 98). یاقوت در قرن هفتم در معجم البلدان کعبه را از قول بشاری چنین توصیف می کند: کعبه در وسط مسجدالحرام قرار دارد و بشکل مربع است و در آن از زمین باندازهء قامتی بلندتر است و آن را دو لت می باشد که هر لتی از صفحات نقرهء آب طلا داده شده پوشیده شده است و بطرف مشرق قرار گرفته. طول مسجد الحرام سیصد و هفتاد ذراع و عرض آن 315 ذراع میباشد در حالی که طول کعبه 24 ذراع و یک وجب است و عرض آن 23 ذراع و یک وجب است. اندازهء دور حجر 25 ذراع و از آن طوف صد ذراع و هفت ذرع است بلندی آن بجانب آسمان 27 ذراع و حجر بطرف شام است و در آن «میزاب» می گردد و دیوارها و زمین آن از سنگ مرمر است و آن را حطیم می نامند. طواف در پشت آن قرار دارد. نمازگزاری بسوی آن جائز نیست. حجرالاسود بر رکن شرقی در مقابل باب است. قبهء زمزم مقابل باب است و طواف بین این دو قرار گرفته و در عقب این دو قبة الشراب است و در آن حوضی است. مقام ابراهیم در وسط بیتی است که در آن باب قرار دارد و آن به بیت نزدیکتر از زمزم می باشد و بر آن صندوق آهنی است که طول آن از قامت انسانی برتر است و آن از پارچه پوشیده شده. مقام در هر موسم حجی بطرف بیت رفع می شود و چون باز گردیده شد بر روی آن صندوق چوبی که دارای دری است قرار می گیرد. این در از ایام نماز باز می گردد و چون امام سلام داد آن را دست می کشد و سپس در آن را می بندد و در آن اثر پای ابراهیم می باشد و آن سیاه رنگ و بزرگتر از حجرالاسود است. طواف از رمل فرش شده و مسجد از سنگ ریزه و بر گرد صحن سه رواق می گردد که بر روی ستونهای مرمرین قرار دارد و این ستونها را مهدی از اسکندریه بر روی آب تا جده آورده است. یاقوت بعد از تاریخ کعبه و طرز ساختمان آن بوسیلهء ابراهیم و سختی هایی که بر کعبه گذشته است سخن می گوید. حمدالله مستوفی در قرن هشتم وصف کعبه در نزهة القلوب چنین آرد: مسجد حرام اندر میان شهر است و صحن از طواف گاه حجاج و خانهء کعبه بر میان آن صحن است و آنکه در جامع های بلاد بر میان صحن عمارتی سازند جهت مناسبت با مسجد حرام و کعبه باشد و مسجد حرام را چهار در است باب بنی شیبه برطرف عراقی است. و مایل شمال و باب صفا بر طرف شرقی است. در عهد رسول پنج سال پیش از مبعث قوم قریش خانهء کعبه را عمارت کردند به درختهایی که نجاشی پادشاه حبشه جهت کلیسای انطاکیه براه دریا به شام می فرستاد و حق تعالی آن کشتی را غرق کرد و آن چوبها را به جده انداخته و مکیان به اجازت او بردند و خانهء کعبه بدان مسقف گردانیدند و چهار قائمهء چوبین در زیر سقفش وضع کردند و حضرت رسول براه حکمی به دست مبارک خود بتراضی قریش حجرالاسود را بیرون خانهء کعبه در رکن عراقی نشاند بر بلندی کم از قامتی تا دست در آن توان مالید و آن رکن مایل شرقی است و مقام ابراهیم و زمزم نزدیک اوست و رکنی که مایل شمالی است رکن شامی گویند و رکنی که مایل غربی است رکن حبش گویند و آنکه جنوبی است رکن یمانی گویند و دری یک مصراعی بر در خانهء کعبه نشاندند و رویش را در نقره گرفتند از آهوان نقره که در چاه زمزم یافته بودند. در عهد عبدالله بن زبیر چون بنی امیه دیوار کعبه را بسنگ منجنیق خراب کرده بودند و او آن را عمارت کرد و خانه را بزرگتر و دو در گردانید و حجرالاسود در اندرون خانهء کعبه در دیوار نشاند و گفت که چون رسول فرمود که حجرالاسود از خانهء کعبه است باید که در اندرون کعبه باشد. بعد از او حجاج بن یوسف ثقفی وضع عمارت او باطل کرد و حجرالاسود را بیرون آورد چنانکه رسول کرده بود بر رکن شمالی که عراقی گویند نشاند و خانه با قدر اول برد و یک در ساخت و طول آن خانه بیست و چهارگز و بدستی در عرض بیست و سه گز و بدستی است و مساحتش پانصد و هفتاد و پنج گز باشد و مساحت اندرون خانهء کعبه چهارصد و چهل و چهار گز است و علو آن خانه بر بیرون بیست و هفت گز است. و بامش بقلعی اندوده و ناودان سیمین دارد بطرف راست و در چپ خانهء زمزم است و اول کسی که آن خانه را جامه پوشانید تبع یمن، اسعد، ابوکرب حمیری بود و او معاصر بهرام گور و قصی پنجم پدر حضرت رسول بوده است. (نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص 5 - 6). کعبه در قرن سیزدهم هجری بدین شرح وصف شده است: مسجدالحرام در وسط شهرمکه واقع است که بخاطر فضیلت همان مسجد این شهر به ام القری شهرت یافته است و خانهء معروف کعبه که بنا بگفتهء مورخین اسلامی حضرت ابراهیم آن را بنا کرده در مسجد الحرام واقع است و خلفای اسلامی و پادشاهان هریک که بر آنجا دست یافته اند از زمان حضرت محمد تاکنون در زیبایی و تزیین مسجدالحرام کوشیده اند بطوری که از وضع سابق و تزیینات قدیمی آن چیزی اکنون بجای نمانده است. مسجد الحرام صحن وسیع و با شکوهی دارد در اطراف آن طاقنماهائی روی ستونهائی بلند زده شده است و وسط آن ستونها گنبدهای کوچک بسیار دیده میشود و در گوشه های مسجد مناره ها بنا شده است. بسیاری از مساجد دیگر که در شهرهای اسلامی و بخصوص سوریه ساخته اند از روی نقشهء ساختمان مسجد الحرام بنا شده است. خانهء کعبه عبادتگاه مسلمانان در وسط صحن واقع شده و آن عبارت است از یک بنای سنگین بشکل مکعب که ارتفاع آن 40 پا و طولش 18 پا و عرض آن 14 پا می باشد. و جز یک در که باندازهء 7 پا از زمین بلند است در دیگری ندارد و برای رفتن بداخل آن از نردبان متحرکی که در ایام حج در آنجا نصب می کنند استفاده میشود و داخل کعبه از سنگهای مرمر فرش شده و قندیلهای زرین بسیار در اطراف آن آویزان و اطراف آن را با کتیبه های قیمتی تزیین کرده اند. تزیینات داخلی کعبه و اشیاء قیمتی آن همیشه مورد گفتگو بوده است و مسافران بسیار از آن ذکر کرده اند. در قسمت بیرون خانه کعبه در یک قطعه از دیوارهای خارجی آن حجرالاسود سنگ معروف بکار رفته این سنگ چنانچه مسلمانان گویند، فرشتگان آن را از بهشت آورده اند تا ابراهیم هنگام بنای خانه پای خود را روی آن نهد قطرش از مساحت هفت قیراط زیادتر نیست و ما چیز مقدسی سراغ نداریم که زمانی دراز مورد احترم و تعظیم مردم باشد همانند حجرالاسود که از قرنها پیش از اسلام تاکنون مورد احترام و تکریم مردم است. خانهء کعبه را در هر سال با روپوش سیاهی می پوشانند که همه سمت آن جز جای حجرالاسود و چند قدم از زمین بقیهء آن را پوشیده است و چون موسم حج شد در قسمت بالای پردهء کعبه نواری کمربندی میدوزند که آیات قرآنی روی آن زردوزی شده است. در صحن مسجد الحرام یک ساختمان چهار گوش است که بر روی چشمهء آبی که در آنجا است بنا شده و آن چشمه را چنانکه گویند هنگامی که هاجر تشنگی فرزندش اسماعیل را دید و سراسیمه در آن دره برای پیدا کردن آب به این سو و آن سو میدوید و برای اینکه جان دادن بچهء خود را از شدت تشنگی نبیند رو از او گردانده بود، فرشته ای در آن بیابان ظاهر ساخت و بدینوسیله آن دو را از تشنگی نجات داد. (تلخیص از ترجمه تمدن اسلام و عرب تألیف گوستاو لوبون ترجمهء فخر داعی ص41 و 42) : یا ایهاالدین آمنو لاتقتلوا الصید و انتم حرم و من قتله منکم متعمداً فجزاء مثل ماقتل من النعم یحکم به ذواعدل منکم هدیاً بالغ الکعبة او کفارة طعام مساکین او عدل ذلک صیاماً لیذوق و بال امره... (قرآن 5/95). جعل الله الکعبة البیت الحرام قیاماً للناس و الشهر الحرام و الهدی و القلائد ذلک لتعلموا ان الله یعلم ما فی السموات و ما فی الارض وان الله بکل شی ء علیم. (قرآن 5/97).
کعبه را می که خواست کرد خراب
سورة الفیل را بده تفصیل.ناصرخسرو.
پریر قبلهء احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه ست امروز اهل ایمان را.
ناصرخسرو.
چو کار کعبهء ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت بربود ازو همی استار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص369).
در راه خدا دو کعبه آمد منزل
یک کعبهء صورت است و یک کعبهء دل
تا بتوانی عمارت دلها کن
بهتر ز هزار کعبه باشد یک دل.
خواجه عبدالله انصاری.
گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه دل بدو نیم.ناصرخسرو.
گر دو شود قبله مان نی عجبی بس از آنک
او به شماخی نهاد کعبهء دیگر بنا.خاقانی.
نزد من کعبهء کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را محرم گردان به خراسان یابم.
خاقانی.
راهی است ورا به کعبهء مجد
بی زحمت ناقه و بیابان.خاقانی.
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد.
خاقانی.
رود کعبه در جامهء سبز عیدی
مگر بزم خاقان ایران نماید.خاقانی.
بدست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.خاقانی.
کامروز حلقهء در کعبه ست آسمان
حلقه زنان خانهء معمور چاکرش.خاقانی.
درگاه او را مقصد آمال و امانی و کعبهء مطالب و مبانی ساخته بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آنکه اساس تو برین گل نهاد
کعبهء جان در حرم دل نهاد.نظامی.
تا روی تو قبلهء نظر کردم
از کوی تو کعبهء دگر کردم.عطار.
سعدی ره کعبهء رضا گیر
ای مرد خدا ره خدا گیر.سعدی.
آرزومند کعبه را شرطست
که تحمل کند نشیب و فراز.سعدی.
بر در کعبه سائلی دیدم
که همی گفت و میگرستی خوش.سعدی.
جامهء کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.سعدی.
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش.سعدی.
عاکفان کعبهء جلالش به تقصیر عبادت معترف. (گلستان سعدی).
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است.
سعدی.
روی من در تست آمد شد به سوی دیگران
من درون کعبه ام هرسو که رو آرم رواست.
سلمان ساوجی.
با خامه کی توانم وصف تو قطع کرد
کعبه کجا و رهروی نی سوارها.
واعظ قزوینی.
کعبه و دیر هردو در کار است
آسیا را دو سنگ می باید.سراج قمری.
- کعبهء آمال؛ قبلهء آرزوها. امیدگاه انسانی.
- کعبهء جان؛ کنایه از مراد و مقصد جان. (آنندراج).
- کعبهء جهان گرد؛ کنایه از آفتاب و خورشید است. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- کعبهء رهرو؛ کنایه از آفتاب جهانگرد است. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- کعبهء محرم نشان؛ کنایه از خورشید جهانگرد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- کعبهء مقصود؛ کعبهء منظور. کعبه که مقصد راهرو است. کعبهء مورد نظر طالب :
یارب این کعبهء مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ.
رجوع به حج و مسجد الحرام شود.
-امثال: چو کفر از کعبه برخیزد کجا ماند مسلمانی.
(از مجموعهء امثال هند).
|| صوفیان مقام وصلت را کعبه گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || نبی علیه السلام در تداول فرقهء سبعیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - ظاهراً سی ارش درست نباشد زیرا در مآخذ دیگر تفاوت طول و عرض خانه یک ذراع یا دو پا آمده است.
(2) - قرآن 3/96.
کعبه بان.
[کَ بَ / بِ] (ص مرکب) حافظ کعبه. سادن. (یادداشت مؤلف) :
بر در کعبه شاید ار شعرم
خادم کعبه بان درآویزد.خاقانی.
کعبه پرست.
[کَ بَ / بِ پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء کعبه. کعبه ستا. آنکه کعبه را پرستد :
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه.خاقانی.
کعبه پرستی.
[کَ بَ / بِ پَ رَ] (حامص مرکب) پرستش کعبه. کعبه ستایی. عمل کعبه پرست :
چون از نیازت بوی نه کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت.
خاقانی.
مسلمانی اگر کعبه پرستی ست
پرستاران بت را طعنه از چیست.
شیخ محمود شبستری.
کعبه جو.
[کَ بَ / بِ] (نف مرکب) جویندهء کعبه. طالب کعبه. زائر کعبه :
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب.
خاقانی.
کعبه رو.
[کَ بَ / بِ رَ / رُو] (نف مرکب)آنکه به کعبه رود. آنکه قصد کعبه کند. زائر کعبه :
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعدهء کعبه روان ساز کرد.نظامی.
نالان به سر کوی تو آئیم که ذوقی است
در قافلهء کعبه روان بانگ جرس را.
کمال خجندی (از آنندراج).
کعبهء زردشت.
[کَ بَ / بِ یِ زَ دُ] (اِخ)نام یکی از آثار باستانی است واقع در نقش رستم به هفت هزارگزی شمال تخت جمشید. (یادداشت مؤلف). در آثار عجم فرصت الدولهء شیرازی این نقطه چنین وصف شده است: دورتر از کوه نقش رستم محاذی و روبروی دخمهء دوم در صحرا بنائی است که مردم آن را کعبهء زردشت مینامند و فاصلهء آن بنا تا کوه مذکور پنجاه قدم است تقریباً و بنای مذکور مربع است. عرض هر ضلعی از آن چهارده ذرع است و ارتفاعش بنابر مساحتی که نمودم نه ذرع است، اما قدری از آن بقعه اکنون زیر خاک رفته و معلوم است که از نه ذرع بیش ارتفاع داشته. بالجمله تمام آن بنا از سنگ سفید است مگر طاقچه هایی از طرف بیرون دارد که آنها از سنگ سیاهند و آن طاقچه ها هریک از یک پارچه سنگ است که بکار برده شده و بجای ملاط در جوف و فاصلهء سنگهای عمارت سرب کار کرده اند و در بدنهء آن به هر چهار سمت فاصله به فاصله به شکل مستطیل سنگ را بمقدار یک انگشت گود نموده و لرد برده اند و این فقط بجهت کارنمائی و بروز کمال است و در یک طرف آن بقعه که بجانب کوه است دری است بالاتر از زمین به ارتفاع سه ذرع پای بردوش شخصی نهاده بالا رفته داخل اندرون آن بنا شدم اطاقی است ساده سطح زمین اطاق مساوی است با آستانهء آن در. معلوم نیست که زیر آن سطح که سه ذرع بالاتر از زمین است آیا مصمت و پر است یا اینکه مجوف و خالی. احتمال می دهم که در آن زیر مقبره باشد و کسی را آنجا بدخمه نهاده باشند. در بعضی از کتب تواریخ نوشته اند که کعبهء زردشت را گشتاسب به اشارت زردشت بنا نهاد العلم عندالله و در بعضی تواریخ مرقوم داشته اند که احکام دین زرتشت را به روی پوستهای گاو که دباغی نموده نگاشته بودند و در آن بنای مذکور نهاده مردمانی پاک اعتقاد را به محافظت آنها گماشته و اشخاص متدین در مقام ضرورت بدانجا رفته اکتساب آن احکام را می نمودند. (از آثار عجم فرصت الدوله ص216 و 217). بنائی است برج مانند از دورهء هخامنشی در نقش رستم. این بنا ساختمان سنگی مکعب شکلی است. فاصلهء آن تا کوه 46گز و برابر آرامگاه چهارمی که متعلق به داریوش دوم است بنا گردیده. بلندی آن در حدود 12گز و از 19 ردیف سنگهای سفید تشکیل می یابد در سه بدنهء شمالی، خاوری و جنوبی آن سه کتیبه به سه زبان پهلوی ساسانی، پهلوی اشکانی و یونانی وجود دارد. پرفسور زاره معتقد بود که بنای مزبور آتشکده بوده و درفشهای شاهنشاهی را در آنجا حفظ می کرده اند. (از فرهنگ فارسی معین).
کعبه ستای.
[کَ بَ / بِ سِ] (نف مرکب)ستایندهء کعبه. آنکه کعبه را ستاید. کعبه پرست :
گر محرم عیدند همه کعبه ستایان
تو محرم می باش و مکن کعبه ستایی.
خاقانی.
کعبه ستایی.
[کَ بَ / بِ سِ] (حامص مرکب) عمل کعبه ستای. کعبه پرستی :
گر محرم عیدند همه کعبه ستایان
تو محرم می باش و مکن کعبه ستایی.خاقانی.
رجوع به کعبه ستای شود.
کعبه شناس.
[کَ بَ یا بِ شِ] (نف مرکب)شناسندهء کعبه. آنکه کعبه شناسد. عارف به کعبه :
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده بجان مجاوری.
خاقانی.
کعبه شناسی.
[کَ بَ / بِ شِ] (حامص مرکب) عمل کعبه شناس. معرفت به کعبه. (یادداشت مؤلف).
کعبه نشین.
[کَ بَ / بِ نِ] (نف مرکب)نشینندهء کعبه. آنکه در کعبه نشیند. مجاور کعبه :
هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به
از طاعت آن کعبه نشینان ریائی.خاقانی.
تا کی برغم کعبه نشینان عروس وار
چون کعبه سر ز شقهء دیبا برآورم.خاقانی.
کعبه وار.
[کَ بَ / بِ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند کعبه. شبیه کعبه :
کعبه وارم مقتدای سبزپوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقهء دیبای من.
خاقانی.
کعبه ویران کن.
[کَ بَ / بِ کُ] (نف مرکب) ویران کننده کعبه. آنکه کعبه را خراب کند. خطابی ناسزاگونه کسی را که شقاوت او را بیان کردن خواهند :
زهی کعبه ویران کن دیرساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار.
خاقانی.
کعبی.
[کَ بی ی] (ص نسبی) منسوب به کعب بن ربیعة بن عامر. (از انساب سمعانی).
کعبی.
[کَ بی ی] (اِخ) احمدبن عبیدالله بلخی کعبی مکنی به ابوالقاسم از معتزلیان بغداد بود و شاگرد خیاط معتزلی که بسال 319 ه .ق. درگذشت. او راست: اوائل الادلة فی اصول الدین. تجریدالجدل. تهذیب فی الجدل. (یادداشت مؤلف). کعبی دربارهء «مباح» نظری دارد که مورد بحث و رد علمای اصول است. او می گوید: فعل مباح وجود ندارد. چه ترک حرام که واجب است محقق نمیشود مگر در فعل مباح و بعبارت دیگر فعل مباح لازم ترک واجب است و از آنجا که ملزوم و لازم نمی توانند احکام مختلف داشته باشند بناچار فعل مباح نمی تواند حکمی برخلاف ترک حرام که واجب است داشته باشد و بالنتیجه نمی تواند موجود باشد و بنابراین اباحه از تحت حکم خارج است. البته این نظر مورد توجه واقع نشده است و در اکثر کتب اصول این رأی مورد نقض واقع گردیده است. رجوع به ضحی الاسلام ج3 ص33 و خاندان نوبختی و تاریخ الخلفاء ص256 و بیان الادیان ذیل کعبیه و معالم الاصول ص68 چ عبدالرحیم شود.
کعبین.
[کَ بَ] (ع اِ) تثنیهء کعب. دو کعب. (یادداشت مؤلف). کعبتین.
کعبیة.
[کَ بی یَ] (اِخ) نام یکی از فرق هفتگانه معتزله است که اصحاب ابوالقاسم بن محمد کعبی اند. این گروه گفته اند که افعال حق تعالی بغیر ارادت او واقع میگردد و هر وقت که گویند «انه تعالی مرید لافعاله» منظور آن است که «انه خالق لافعاله» و چون گویند «انه مرید لافعال غیره» مقصود آن است که «انه آمر بافعال غیره و لایری نفسه و لاغیره الا به معنی انه یعلمه» این قول شبیه به آن چیزی است که خیاطیه بر آنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود.
کعت.
[کَ] (ع ص) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعتان.
[کِ] (ع اِ) جِ کُعَیت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کعیت شود.
کعتر.
[کُ تُ] (ع اِ) مرغی شبیه به گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعترة.
[کَ تَ رَ] (ع مص) خمان رفتن چون مستان، منه کعتر فی مشیه کعترة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت دویدن. || شتاب کردن در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعتة.
[کَ تَ] (ع ص) مؤنث کعت. زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کعتة.
[کُ تَ] (ع اِ) سرپوش شیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعثب.
[کَ ثَ] (ع ص) شرم آگنده گوشت و سطبر. || زن سطبرشرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کعثبة.
[کَ ثَ بَ] (ع مص) مجتمع گردیدن و گرد گشتن جوال. (منتهی الارب). کعثبت الغرارة؛ ای مجتمع گردید و گرد گشت آن جوال.
کعد.
[کَ] (ع اِ) جوال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کعدب.
[کَ دَ] (ع ص) فرومایه. بی مروت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پست. خسیس. (یادداشت مؤلف).
کعدب.
[کُ دُ] (ع اِ) جِ کُعدُبَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعدبة.
[کَ دَ بَ] (ع ص) مؤنث کعدب. فرومایه. پست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کعدبة.
[کُ دُ بَ] (ع اِ) غوزهء آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کُعدُب.
کعدل.
[کِ دَ] (ع اِ) کوبین. سلهء روغن. زنبیل روغن. چپین. (دهار). ج، کعادل. (این لغت در مآخذ دیگر نیست و در برهان ذیل کوبین، معدل آمده است و آنهم در لغتها دیده نشد).
کعدة.
[کَ دَ] (ع اِ) سرپوش شیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعر.
[کَ] (ع مص) پرشکم گردیدن کودک از بسیارخواری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعر.
[کُ] (ع اِ) یک نوع خاربنی است فروهشته برگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعر.
[کَ عَ] (ع مص) پرشکم گردیدن و فربه گشتن کودک. || گره بستن پیه در کوهان شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعر.
[کَ عِ] (ع ص) کودک پرشکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کعرة.
[کَ رَ] (ع اِ) گره گوشت. || گره اندام پیه ناک همچو نمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کعز.
[کَ] (ع مص) به انگشتان فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کعس.
[کَ] (ع اِ) استخوان انگشت دست و پا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، کعاس. || استخوان پیوند میانی از سه پیوند انگشتان. ج، کعاس. || هریک از استخوان دست و پای. ج، کعاس. || استخوان دست و پای گوسفند و گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، کعاس.
کعسبة.
[کَ سَ بَ] (ع مص) دویدن. || گریختن. || شتابان رفتن. || آهسته دویدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || برفتار مستان رفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعسم.
[کَ سَ] (ع اِ) گورخر. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، کَعاسِم. رجوع به کعاسم شود.
کعسمة.
[کَ سَ مَ] (ع مص) گریزان پشت دادن. (از منتهی الارب).
کعسوم.
[کُ] (ع اِ) خر اهلی. (از منتهی الارب) (از لسان العرب). ج، کعاسیم.
کعص.
[کَ] (ع مص) خوردن و بسیار خوردن و آشامیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). لغتی است در کأصه. رجوع به کأصه شود.
کعطل.
[کَ طَ] (ع ص) دراز کشنده و دست یازنده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
- اسد کعطل؛ شیر یازنده. (منتهی الارب).
کعطل.
[کَ طَ] (ع مص) بازداشتن کسی را از اراده اش. (از تاج العروس) (از تاج المصادر بیهقی).
کعطلة.
[کَ طَ لَ] (ع مص) سخت دویدن. || آهسته دویدن. از اضداد است. || دراز کشیدن و دست یازیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعظل.
[کَ ظَ] (ع ص) یازنده و دست دراز کشنده. کعطل. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
- اسد کعظل، اسد کعطل؛ شیر یازنده و دراز کشنده اندام و چنگال اندازنده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعطل و ترکیبات آن شود.
کعظلة.
[کَ ظَ لَ] (ع مص) کعطلة. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به کعطلة شود.
کعک.
[کَ] (معرب، اِ) کاک (این کلمه معرب کاک است). نان خشک که از آرد خشکه بی شیر و روغن پخته شود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). فرنیه. نان خشک. بقسمات. بقسماط. بشماط. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). کلیچه. (نصاب) : بابک افشین را از حصار، خروارها ماست و روغن گاو و خیار بادرنگ بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید و از ده روز باز براهها اندر رنجه باشید و دانم که جز کعک و پست چیزی دیگر نخوردید. (ترجمهء طبری بلعمی). زاد حاج کعک و زیت و خرما و پست باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
کعکبة.
[کُ کُبْ بَ] (ع اِ) حلقه بستهء مویهای بافته شده به اینکه همهء مویهای سر را در چهار توک ببافند و یکی را در دیگری درآرند. (از منتهی الارب) || نوعی از شانه. (از منتهی الارب).
کعکبیة.
[کُ کُ بی یَ] (ع اِ) قسمی از شانه. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
کعکع.
[کُ کُ] (ع ص) سست. بددل. جبان. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعکعة.
[کَ کَ عَ] (ع مص) بند کردن. حبس نمودن. (از منتهی الارب).
کعکی.
[کَ کی ی] (ص نسبی) کاک فروش. کعک فروش. (مهذب الاسماء).
کعل.
[کَ] (ع اِ) گوه. (منتهی الارب) (از تاج العرس). || سرگین هر حیوان بعد از تغوط و انداختن غائط. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || آنچه از چرک و ریم که به خایهء تکه چسبیده باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || (ص) مرد پستک سیاه فام. (منتهی الارب) (از تاج العروس). کُعَل. || شبان ناکس و فرومایه. (منتهی الارب). || خرمای بهم چسفیده. || مالدار زفت و بخیل. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعل.
[کُ عَ] (ع ص) مرد کوتاه سیاهفام. کَعل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
کعم.
[کَ] (ع مص) بستن پتفوز شتر را تا نگزد و نخورد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || ترسیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه کعم فلانا الخوف فلایرجع. || بستن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). کعمت الوعاء؛ بستم سر خنور را. || بوسه دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: کعم المرأة؛ بوسه داد آن زن را. || آب دهان کس را به دهان خود گرفتن در وقت بوسیدن، منه: کعم المرأة. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعم.
[کِ] (ع اِ) سلاحدان. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، کعام. || هرآنچه در وی چیز نهند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، کعام.
کعنب.
[کَ نَ] (ع ص) پست بالا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || آنکه در سرش کعانب یعنی گره باشد. منه: رجل کعنب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || (اِ) شیر بیشه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، کعانب.
کعند.
[کَ عَ] (ع اِ) ماهی خرد. (بحر الجواهر).
کعنکع.
[کَ عَ کَ] (ع اِ) غول نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعو.
[کَعْوْ] (ع مص) بددل شدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعوب.
[کُ] (ع اِ) جِ کعب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعب شود.
- کعوب الرمح؛ گره ها و بندهای نیزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعوب.
[کُ] (ع مص) کعابة. کعوبة. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعابة شود.
کعوب التبن.
[کُ بُتْ تِ] (ع اِ مرکب)رجوع به گره شود. (یادداشت مؤلف).
کعوبة.
[کُ بَ] (ع مص) کعابة. کعوب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعابة شود.
کعورة.
[کَ وَ رَ] (ع ص) بزرگ بینی. (از منتهی الاب) (از تاج العروس).
کعوع.
[کُ] (ع مص) بددل شدن. سست شدن. (از منتهی الارب).
کعوم.
[کُ] (ع مص) کَعم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعم شود.
کعیت.
[کُ عَ] (ع اِ) هزاردستان. بلبل. عندلیب. هزار. (بحر الجواهر) (دهار) (از منتهی الارب). ج، کِعتان.
کعیص.
[کَ] (ع اِ) بانگ موش. || بانگ چوزه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
کعیظ.
[کَ] (ع ص) کوتاه بالای آگنده گوشت. (از منتهی الارب). منه: رجل کعیظ؛ مرد کوتاه بالای آگنده گوشت.
کعیم.
[کَ] (ع ص) پتفوزبسته. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: جمل کعیم؛ ای شتر پتفوزبسته.
کغ.
[کَ] (اِ) میوهء نارس در تداول مردم گناباد. (یادداشت لغت نامه).
کغ.
[کِ] (اِ) ریم چشم بود یعنی آبی سفید که بر کنار چشم خشک شود و آن را به تازی رمص خوانند. کیغ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کیغ شود.
کغاله.
[کَ لَ / لِ] (اِ) تفاله و بزوری که روغن آنها را گرفته باشند. (ناظم الاطباء).
کف.
[کَ] (اِ) سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص248). چیزی باشد که مشاطگان بر ابروی عروس مالند. (برهان). سیاهی که مشاطگان بر ابروی زنان مالند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ اوبهی). کحل. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص263)(1) :
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص248).
همان اژدها کان ز کوه کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف.
اسدی (از فرهنگ رشیدی)(2).
(1) - «قفدان» معرب و مرکب از کف + دان (پساوند ظرفیت) است. (از حاشیهء ص263 المعرب جوالیقی). و رجوع به قفدان شود.
(2) - این بیت در شاهنامه چ بروخیم ج1 ص194 آمده و ولف کف را در این مورد پنجهء دست معنی کرده است که در این صورت «کرد گیتی چو کف» یعنی گیتی را هموار کرد.
کف.
[کَ] (اِ)(1) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. (برهان). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافهء کاف دیگر نیز گفته اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). چیزی سفید و غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان آب بهم می رسد و از استعمال صابون و جز آن نیز پدید می آید. (ناظم الاطباء). یکی از اشکال انحلال هوا(2) در مایعاتی که گرم یا تکان داده می شوند ایجاد می گردد مانند کف حاصل از حل صابون در آب که به نام کف صابون خوانده می شود و سرجوش و کف حاصل از جوشاندن برخی مواد که در سطح مایع جمع می شوند. (فرهنگ فارسی معین). کفک. زبد. طفاحه. قسمتی پر هواتر و سفیدرنگ از مایعی که بر روی آن ایستد. (یادداشت مؤلف) :
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته.اسدی.
کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست.اسدی.
اگر گوید کف چیست؟ گوییم آب است با هوا آمیخته. (جامع الحکمتین ص95).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب.خاقانی.
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.
خاقانی.
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.
خاقانی.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.مولوی.
- کف آبگینه؛ آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است. سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به زبدالقواریر شود.
- کف افگن؛ کف کن. (از یادداشت مؤلف). کف انداز. کف بر دهان آورنده. کف از دهان بیرون ریزنده. و آن نشانهء مستی و نشاط و نیرومندی است و غالباً وصف هیون یا مردان دلیر آید و گاه دریا :
هیونان کف افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای.فردوسی.
شتر خواست از ساربان سه هزار
هیونان کف افگن و پایدار.فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کف افگنان.فردوسی.
- کف انداختن؛ کف آوردن. کف بدهان آوردن. کف بر لب آوردن. کنایه از خشمگین شدن :
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید بجوش.فردوسی.
و رجوع به کف بر لب آوردن در همین ترکیبات و کف افکندن شود.
- کف برآوردن؛ کف انداختن: ازباد؛ کف برآوردن. (تاج المصادر بیهقی).
- کف بر لب؛ که کف بر لب دارد. کنایه از دیوانه و خشمگین :
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است(3).
- کف بر لب (به لب) آوردن؛ چون مصروعان و مستان رطوبتی چون کف شیر به پیرامون دهان آوردن. (یادداشت مؤلف). و آن کنایه از خشم و غضب باشد :
تهمتن به لبها برآورد کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف.فردوسی.
به یک سو گرای از میان دوصف
چه داری چنین بر لب آورده کف.فردوسی.
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف.فردوسی.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده به لب چون اشتر مست.نظامی.
- کف به دهان آوردن؛ کف انداختن و آن کنایه از خشم باشد :
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان.
خاقانی.
- کف زن؛ کف زنه. مرغات. کفگیر. (یادداشت مؤلف).
- کف زنه؛ کف زن. (یادداشت مؤلف).
- کف شیشه؛ زبدالقواریر. مسحوقونیا. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به کف آبگینه در همین ترکیبات شود.
- کف کردن؛ کف برآوردن: دهانش کف کرده است. (از یادداشت مؤلف).
- کف کردن دهان؛ کف انداختن.
- || آب حسرت آمدن به دهان. (آنندراج).
- کف کردن شاش کسی؛ در تداول، به حد بلوغ رسیدن او. (از یادداشت مؤلف).
- کف گرفتن؛ کفک یا کف مطبوخی را هنگام جوشیدن گرفتن. (از یادداشت مؤلف).
- امثال: کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
(جاهل نرسد در سخن ژرف تو، آری...)
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
|| قسمتی از چربی غیرمتراکم گوسفند و دیگر حیوانات که در طبخ غذا به کار نیاید و معمولاً آن را دور اندازند، و بعلت سبکی و شباهت با کف صابون این نام را بدو دهند و در تداول افراد درشت اندام و ناتوان را نیز به کف موصوف سازند چنانکه گویند فلانی کف است، یعنی عضلاتی ستبر و نیرویی در بدن ندارد و چون درمورد چهارپایان بکار برند بدین معنی است که در حیوان آماس گونه ای است و گوشتی در بدن ندارد و اگر دارد مطلوب نیست و بیشتر اندام آن از چربیهای غیرمتراکم تشکیل یافته و ارزشی ندارد.
(1) - در اوستا kafa (کف)، در سانسکریت kapha(بلغم)، در پهلوی kaf، در کردی kaf(از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
.
(فرانسوی)
(2) - Ecume (3) - گویند مصراع اول بیت را سلمان ساوجی و مصراع دوم آن را عبید زاکانی یا ناصر بخارایی گفته است.
کف.
[کَف ف / کَ] (ع اِ)(1) پنجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (غیاث). دست، یا دست تا بند دست، گویند «مد الیه کفَّهُ لیسأله» یا راحت با انگشتان.گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگه می دارد. (از اقرب الموارد). دست را می گویند یا کف تا بند دست است که پنجه بی انگشت که راحت باشد. (از شرح قاموس). آن جزء از دست که چیزی را می گیرند و رها می کنند. (ناظم الاطباء). پنجهء آدمی که انگشتان بدان پیوسته اند و فارسیان بتخفیف استعمال کنند و بمعنی دست مجاز است. (آنندراج). سطح داخلی دست یا پا که مقعرگونه و قرینهء پشت دست و پاست. (فرهنگ فارسی معین). سطح انسی دست از زیر انگشتان تا زیر مچ پیوندگاه ساعد با دست. طرف زیرین پنجهء دست و پا. قسمتی از دست و پای از زیر مچ تا نوک انگشتان. دست. چنگ. هبک. (یادداشت مؤلف). ج، اَکُفّ، کُفوف، کُفّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی.
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.منجیک.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از فرهنگ اسدی ص 104).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.عماره.
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.فردوسی.
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف.
فردوسی.
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.فردوسی.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهء شب بوی.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن.فرخی.
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره.عنصری.
یکی چون دیدهء یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران.منوچهری.
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی یا در دهن من.
منوچهری.
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن.اسدی.
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
مسعودسعد.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.ادیب صابر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
سوزنی.
از معرکهء فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآید جز جگرخواری نیاید.انوری.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده.
خاقانی.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.خاقانی.
شروان که زنده کردهء شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست.
خاقانی.
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان.
(از سندبادنامه ص7).
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دستهء گل می نگری و آتش است.نظامی.
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم.عطار.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای.مولوی.
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش.مولوی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم.سعدی.
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش.
سعدی (بوستان).
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی.جامی.
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم.
صائب.
- از کف دست مو برآمدن؛ کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال.
- خاک کف پای کسی نبودن؛ در نزد او بچیزی نیرزیدن. با وجود او قدر و قیمتی نداشتن. (از یادداشت مؤلف).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن؛ دست از دامن او برداشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
از دانهء تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن!
درویش واله هروی (از فرهنگ فارسی معین).
- کف افسوس؛ از عالم لب افسوس. (آنندراج).
دست تأسف :
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
عبدالقادر بیدل (آنندراج).
- کف باز؛ اصطلاحی است در صفت طراران، کف باز به بهانهء تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن، پول طرف را گیرد و در مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است. کف رو. کف زن. کف کش.
- کف برزدن؛ دست زدن :
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی.سعدی (هزلیات).
- کف به کف سودن؛ اسف خوردن. (یادداشت مؤلف). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا؛ ید بیضاست که معجزهء موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت. (برهان) (آنندراج) :
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین؛ آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آیندهء صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست، طالع و فال گوید. حازی. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف پا؛ سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). سطح وحشی اسفل قدم. (یادداشت مؤلف): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست.کسایی.
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.طیان.
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال.منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی.
خاقانی.
بار دل مجنون و خم طرهء لیلی
رخسارهء محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
- کف پایی؛ نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است. (از آنندراج). مقابل کف دستی، چوب که معلم، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف) :
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کف چنار؛ برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین) :
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دست؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). بَلَد. (یادداشت مؤلف) :
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن.کسائی.
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.
منوچهری.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست.
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.ناصرخسرو.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
ناصرخسرو.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش.
خاقانی.
کف دست و سرپنجهء زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.سعدی (بوستان).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.سعدی (گلستان).
- کف دست بر هم سودن؛ در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن.
- کف دست کسی گذاشتن؛ در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن: حقش را کف دستش گذاشت. (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دستی؛ چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست. مقابل کف پایی. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن؛ دست به دعا برداشتن. (غیاث) (آنندراج) :
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کف رفتن؛ در قمار، ورقی را دزدیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن.؛ رجوع به همین ماده شود.
- کف زن؛ کف زننده. دست زننده. چپه زن :
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان.مولوی.
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان؛ در حال دست زدن :
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان، رقصان، ز تحریک صبا.مولوی.
- کف شستن؛ شستن دست، وضو یا جز آن را :
که بسم الله اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
- کف غنچه کردن؛ کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است.
ظهوری (از حاشیهء برهان چ معین).
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کف کردن؛ چیزی را سوده بکف خوردن. (آنندراج). خوردن. (غیاث). کفلمه کردن. با کف دست سودن :
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- کف کش؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن؛ در اصطلاح قماربازان، درآوردن ورقی مطلوب از میان دستهء ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است.
- کف مال؛ کاغذی: گردوی کف مال، گردوی کاغذی. بادام کف مال، بادام کاغذی. (یادداشت مؤلف).
- کف مال کردن؛ در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن. اصفاغ. (یادداشت مؤلف).
- کف مرجان؛ شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج).
- کف موسی؛ دست موسی. ید بیضا. کف بیضا :
سوسن یکروزهء عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان.نظامی.
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- || درخشان :
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائدهء عیسویست.
خواجو (امثال و حکم ج3 ص1473).
- کف موسوی؛ کف موسی. کف بیضا :
بازم نفس فرورود از هول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری.
سعدی.
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائدهء عیسوی است.خواجو.
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن؛ دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت :
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست.
سعدی.
- کف نیاز برداشتن؛ بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است. (آنندراج) :
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
صائب (از آنندراج).
- کف نیاز برگشادن؛ دست گشادن برای دعا :
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی (غیاث).
- به کف آوردن؛ به دست آوردن. حاصل کردن.
- || ربودن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن. (ناظم الاطباء).
- امثال: چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد. (امثال حکم دهخدا ج2 ص678).
قلم در کف دشمن است ؛ یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است. (از امثال و حکم دهخدا ج2 ص1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
کف دستم را بو نکرده بودم ؛ یعنی غیب نمی دانستم. (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
کف پاش می خارد ؛ نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف).
مثل کف دست ؛ هموار. به تمامت غارت شده. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت. به اندازهء یک مشت. (از دزی ج2 ص475). کفی از چیزی، یک مشت از آن. قبضه ای از آن. که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره. (یادداشت مؤلف). کفی. یک کف، به اندازهء یک کف. (فرهنگ فارسی معین) : بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف... (ذخیرهء خوارزمشاهی). پارهء دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کار می رود. (از دزی ج2 ص475). وزنی معادل شش درخمی. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). واحد وزن، وآن در اهواز معادل1«صاع» و «صاع» معادل 11(فرهنگ فارسی معین). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن. (آنندراج). مقداری قلیل. اندکی. (فرهنگ فارسی معین) :و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم. (قصص الانبیاء ص11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.نظامی.
یک کف گندم ز انباری ببین.
فهم کن کانجمله باشد همچنین.مولوی.
زاهد از سبحهء صد دانهء خویش
یک کف آبله آورده بدست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان.
ظهوری (از آنندراج).
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
نظامی (از آنندراج).
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان.
ظهوری (از آنندراج).
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشهء باطل دارم.
الهی قمی (از آنندراج).
- کف ورق؛ یک دستهء کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد.(2) (از دزی ج2 ص475).
|| کفهء ترازو. (آنندراج) :
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| سطح. رویه. (از فرهنگ فارسی معین). سطح زمین. کف اطاق، زمین اطاق، سطح اطاق.
|| ته. قعر: کف کاسه. کف حوض. کف کفش. (از یادداشتهای مؤلف) (فرهنگ فارسی معین).
- کف بُر کردن؛ بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن. برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف خواب؛ الوار کف خواب، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف).
- || استوانهء چدنی یا فلزی با دریچهء مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی؛ در اصطلاح بنایان، کف اطاق و مانند آن را با گل و گچ یا سیمان مسطح کردن. (یادداشت مؤلف).
- هم کف؛ هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف). هم سطح. دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه.
|| خرفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجله. بقلة الحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج). نعمت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - کریم، راد، جواد، گشاده، گوهرفشان، دُرنثار، نگارین و سیمین از صفات اوست. (آنندراج). و رجوع به آنندراج شود.
(2) - Main de papier.
کف.
[کُ] (اِ) درخت زیزفون، در اصطلاح زبان دیلمان و لاهیجان. (از جنگل شناسی ساعی ج1 ص179). و رجوع به همین کتاب و زیزفون شود.
کف.
[کَف ف] (ع مص)(1) بازایستادن و برگردیدن. (منتهی الارب). بازایستادن. (ترجمان القران) (تاج المصادر بیهقی). واایستادن. (مصادر زوزنی). بازداشته شدن. منصرف گشتن. (از ناظم الاطباء). اندفاع. انصراف. امتناع. (از اقرب الموارد). || بازایستانیدن. راندن. (منتهی الارب). بازداشتن. (ترجمان القرآن). واداشتن. (مصادر زوزنی). منع کردن کسی را از چیزی و دفع کردن. برگرداندن و بازداشتن و منصرف کردن. (از ناظم الاطباء). باز ایستاده کردن کسی را. (غیاث اللغات). دفع کردن. برگرداندن. منع کردن. (از اقرب الموارد). لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- کف نفس؛ خودداری. خویشتنداری. پرهیزکاری. عفاف. تعفف. (یادداشت مؤلف).
|| پیر شدن (ناقه) پس سوده و کوتاه گردیدن تمام دندانش از پیری. (از منتهی الارب) (از معجم متن اللغة). || دوباره دوختن جامه را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). دوختن خیاط حاشیهء جامه را یعنی دوباره دوختن آن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نورد کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). || کور گردیدن: کف بصره (معلوماً و مجهولاً) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نابینا کردن. (غیاث اللغات). || بسیار پرکردن آوند را. (ازمنتهی الارب). پر کردن خنور را. (ناظم الاطباء). پر و لبریز کردن ظرف را. (از اقرب الموارد). || به لته عصابه بستن پای را. (از منتهی الارب). لته بستن بر پای. (از ناظم الاطباء). پارچهء کهنه را برپای بستن. (از اقرب الموارد). لته بستن. پارچه ای را بر زخم و جز آن بستن و استوار کردن. (از معجم متن اللغة). || ترک کردن چیزی را. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح عروض، انداختن حرف هفتم باشد از جزوی که رکن آخرین آن سببی خفیف باشد و چون از مفاعیلن نون بیندازی مفاعیل بماند بضم لام و مفاعیلُ چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا مکفوف خوانند. (از المعجم شمس قیس چ کتابفروشی زوار ص 151-50).
(1) - از باب نصر. (از منتهی الارب).
کف آدم.
[کَ فِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نباتی است بقدر ذرعی و برگ آن مستدیر و بقدر برگ مو و بیخ آن خشبی و ظاهر آن ما بین سیاهی و زردی و باطن آن سرخ و تخم آن از تخم کافشه باریکتر و بعضی آن را بهمن سرخ دانسته اند. (از مخزن الادویه). و رجوع به همین کتاب و تحفهء حکیم مؤمن شود.
کفا.
[کَ] (اِ) رنج و سختی و محنت و تنگی. (برهان). سختی و رنج. (لغت فرس چ اقبال ص 13 و 14). محنت و رنج. (انجمن آرا) (آنندراج). سختی و محنت و مشقت و تنگی. (ناظم الاطباء) :
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شاد است او و دور است از همه رنج و کفا(1).
قصارامی (از لغت فرس اسدی).
جهان به عدل تو شد آن چنان که ممکن نیست
که بر دلی رسد از جور روزگار کفا.
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| افشردن گلو. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). افشردگی گلو. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
کفا.
[] (اِ) در فهرست مخزن الادویه این کلمه در فصل الکاف مع الفاء بدینسان «کفا و کفری وعای طلع نخل است» آمده ولی در متن این کتاب و همچنین در کتاب اختیارات بدیعی و تحفهء حکیم مؤمن و الفاظ الادویه کفا نیامده است. رجوع به کفری شود.
کفاء .
[کِ] (ع مص) مکافاة. پاداش دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مکافاة و مکافات شود.
کفاء .
[کِ] (ع اِ) همتا و برابر و مثل و نظیر. (ناظم الاطباء). مثل. (از اقرب الموارد). مانند و برابر. (آنندراج). یقال «لا کفاء له؛ ای لانظیر» و «هذا کفاؤه؛ ای مثله» و «الحمدلله کفاء الواجب»؛ ای مایکون مکافئاً له، ای مساو له. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در تداول فارسی زبانان «کفا» بی همزهء آخر بکار رود :
گفت آسمان، چو خانه ات آفاق و تو چو بوم
من سقف بر سر تو، توام چون بوی کفا.
اسدی.
|| توانائی. (منتهی الارب) (آنندراج). توانایی و طاقت. (ناظم الاطباء). یقال «ما لی به قبل و لاکفاء»؛ ای طاقة المکافأة. (منتهی الارب). || پرده ای است از بالا تا پائین خیمه (یا خانه) از دنبالهء آن، یا پاره ای در مؤخر خیمه، یا دو پارهء جامه که بر یکدیگر دوخته در مؤخر خیمه دوزند، یا گلیم که بر خیمه اندازند چندانکه بر زمین رسد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). دامن خیمه. (مهذب الاسماء).
کفاء .
[کَ] (ع اِ) پاداش. (منتهی الارب) (آنندراج). پاداش و جزا. || همتا و مانند. (ناظم الاطباء).
کفاء .
[کِ] (ع اِ) جِ کَف ء. (ناظم الاطباء). جِ کفؤ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (شرح قاموس). || جِ کفی ء. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). رجوع به مفردات کلمه شود.
کفاءت.
[کَ ءَ] (ع اِمص) کفاءة. همتایی. مانندی. (یادداشت مؤلف). تساوی. (ناظم الاطباء) : چه در معالی کفاءت نزدیک اهل مروت معتبر است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص72). از انوار کفایت اقتباس کردی و از کفاءت حضرت او را در عقد گرفتی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص363).
- کفاءت داشتن؛ هم مرتبه بودن. هم درجه بودن. (فرهنگ فارسی معین) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص345). || برابری و یکسانی زن و شوی : کریمه ای که به جلالت اصالت و کفایت کفاءت آراسته بود از بهر او بخواست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص397). و رجوع به کفاءة شود.
کفاءة.
[کَ ءَ] (ع مص) همتا و مانند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). همتا گشتن و مانند شدن. (ناظم الاطباء). حالتی که در آن چیزی با چیزی دیگر برابر و مساوی باشد. (از اقرب الموارد).مانند همدیگر شدن دو قوم. (غیاث) (آنندراج). || نظیر و مانند بودن زوج برای زوجه. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). در نکاح، آن است که زوج از جهت حسب و دین و نسب و خانه وجز آنها با زوجه برابر باشد. (ازتاج العروس). در اصطلاح فقه، هم کفو بودن زن و شوی است و آن تساوی در شش امر است: 1- نسب 2- اسلام 3- حرفه 4- حریت 5ـ دیانت 6- توانایی مرد برای نفقه داد بزن. (از فرهنگ علوم سجادی). و رجوع به کفاءت شود.
کفاءة.
[کَ ءَ] (ع اِ) پاداش. کفاء. (از منتهی الارب) (آنندراج). پاداش و جزا. (ناظم الاطباء).
کفائی.
[کِ] (ع ص نسبی) منسوب به کفایت. کفایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- واجب کفائی؛ (در اصطلاح فقه) امری واجب که چون یک یا چند تن آن را انجام دهند اجرای آن از عهدهء دیگران ساقط شود. مانند نماز میت و جهاد. مقابل واجب عینی مانند نماز و زکوة و روزه و جز آنها. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به واجب شود.
کفات.
[کِ] (ع مص) با کسی پیشی گرفتن در دویدن. مکافتة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کَفت (ع مص) شود.
کفات.
[کَف ف] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شیر. اسد. (از اقرب الموارد).
کفات.
[کِ] (ع اِ) فراهم آوردنگاه چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جایی که در آن فراهم آیند و جمع شوند. (از اقرب الموارد). جایی که مردم جمع شوند. (یادداشت مؤلف) : الم نجعل الارض کفاتاً. (قرآن 77/25). || (مص) بناگاه مردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکافتة. (منتهی الارب): مات کفاتاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود.
کفات.
[کُ] (ع ص، اِ)(1) جِ کافی. مردان کافی و با کفایت و درست و کامل و فاضل و کارکن و مردان قابلی که از عهدهء تکالیف امور محولهء بخود بخوبی برمی آیند. (از ناظم الاطباء). مردان با کفایت. رجال کاردان. کارگزاران. (فرهنگ فارسی معین). دانایان کارگزار. (غیاث) (آنندراج) :
خواجهء بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجهء بزرگ بوعلی آن مفخر گهر.فرخی.
در همهء معانی مقابلهء کفات نزدیک اهل مروت معتبر است. (کلیله و دمنه). از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص357). رجوع به کافی و کفاة شود.
(1) - مأخوذ از «کفاة» عربی و مطابق با رسم الخط فارسی. و رجوع به کفاة شود.
کفاح.
[کِ] (ع مص) مکافحة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکافحة شود. || (اِمص) جنگ. قتال : و گفته اند که صید وحوش مناسب امیر جیوش است که بر ارباب سلاح و اصحاب کفاح تعلیم و تربیت آن واجب است. (جهانگشای جوینی). و از قلت آلت کفاح و عدم رجال سیوف و رماح... (جهانگشای جوینی). تا بامداد علی الصباح کأس کفاح از کاسهء سران سازند. (جهانگشای جوینی).
کفاح.
[کِ] (ع اِ) چیز بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحدیث: اعطیت محمداً کفاحاً؛ ای اشیاء کثیرة من الدنیا و الاخرة. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
کفار.
[کَف فا] (ع ص) ناسپاس و ناگرونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لایلدوا الا فاجراً کفاراً. (قرآن 71/27)؛ اگر ایشان را زنده گذاری این بندگان ترا که گرویده اند بیراه کنند و جز بدی ناسپاس را نزایند. (کشف الاسرار ج10 ص236). || کشاورز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
کفار.
[کُفْ فا] (ع ص، اِ) جِ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (اقرب الموارد). کِفار. کَفَرَة. کافرون. (از اقرب الموارد).(1) ناگروندگان. ناسپاس. (منتهی الارب). مردمان کافر و ناسپاس وخارج از دین و بی ایمان و بت پرست. (ناظم الاطباء) :
قوی کنندهء دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.فرخی.
پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاده که به مکه فرستد تا به حرم مکه براه مردمان فرو برند رغم کفار را. (تاریخ سیستان ص 216). چند موضع دیگر از سیستان خراب ببود که از تخریب کفار و استیلای آن گروه آبادان نشده بود. (تاریخ سیستان ص404). بعد از استیلاء و وقعت کفار خذلهم الله خراب و معطل مانده بود (قریهء دیورک) (تاریخ سیستان ص408).
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.ناصرخسرو.
و نیزه ای بر سینهء شهرک زد و بکشت و در حال کفار هزیمت شدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص114).
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دودهء کفار.
مسعودسعد.
تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). بعضی از ممالک که از کفار ستده بود و شعار اسلام در آن ظاهر کرده بدو سپرده بود (ترجمهء تاریخ یمینی ص272). در سر کفار افتادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص410). عاقبة الامر آواز هجوم کفار و نجوم فتنهء تتار که از دو سال باز منتشر بود محقق گشت. (المعجم چ دانشگاه ص5).
ترا که رحمت و داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.سعدی.
و رجوع به کافر شود.
- کفار نعمت؛ جِ کافر نعمت. کافر نعمتان. ناسپاسان. (فرهنگ فارسی معین) : ایزد عز ذکره همهء ناحق شناسان کفار نعمت را بگیراد بحق محمد و آله. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص467).
(1) - کُفّار در جمع کافر بیشتر در معنی کفر مقابل ایمان بکار رود. (از اقرب الموارد).
کفار.
[کِ] (ع ص، اِ) جِ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کُفّار. کَفَرَة. کافرون. (از اقرب الموارد). رجوع به کافر شود.
کفارت.
[کَفْ فا رَ] (ع اِ) کفارة. کفاره :
هزار حج به ثواب هجای او نرسد.
پس این کفارت(1) پنجاه ساله جرم عظیم.
سوزنی.
- کفارت کردن؛ کفاره دادن. پوشاندن و پنهان کردن گناه را با عملی : چون خداوند [ مسعود ] می فرماید و می گوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم. (تاریخ بیهقی چ فیاض، غنی ص152). امیر [ مسعود ] گفت ما سوگندان را کفارت فرمائیم [ سوگندان خواجه احمد حسن را ] . (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص151)
دی سجده همی کردی، کردی گنهی هائل
می نوش و گناهت را امروز کفارت کن.
امیر معزی (از آنندراج).
و رجوع به کفارة و کفاره شود
- کفارت یمین؛ کفارهء شکستن قسم. عملی که بدل شکستن قسم انجام دهند : آزردن دوستان سهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان کلیات سعدی چ مصفا ص5).
(1) - در این شاهد به تخفیف آمده است و صاحب آنندراج آرد: و فارسیان این لفظ را به تخفیف هم آرند: کَفارَت.
کفارة.
[کَفْ فا رَ] (ع اِ) آنچه بدان گناه را ناچیز نمایند از صدقه و روزه و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بدان گناه و جز آن پنهان شود. و در اصطلاح شرع، آنچه بدان گناه پنهان شود و سبک گردد از صدقه و روزه و مانند آنها، و از آن کفاره نامیده شده است که گناه را پنهان می کند و می پوشاند. (از اقرب الموارد). پوشندهء گناهان و آن بدل جنایت باشد. مثلاً در شکستن قسم و خوردن روزه، معاوضهء گناه نماید و کفارهء قسم یک بنده آزاد کردن یا سه روز روزه داشتن یا ده مسکین راطعام دادن یا ده مسکین راکسوت پوشانیدن و کفارهء صوم، دو ماه روزه داشتن یا شصت مسکین را طعام دادن است و فارسیان این لفظ را بتخفیف هم آرند. (از آنندراج). عقوبت گناه. پشیمانی از گناه. دیهء گناه. (ناظم الاطباء). آنچه بزه سوگندان بدان پوشیده شود. (مهذب الاسماء) : فمن تصدق به فهو کفارة له. (قرآن 5/45)؛ هرکه قصاص ببخشد و عفو کند آن عفو سترنده است گناهان این عفو کننده را. (کشف الاسرار ج3 ص126). و رجوع به قاموس کتاب مقدس و فرهنگ علوم جعفر سجادی و فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی شود.
کفاره.
[کَفْ فا رَ / رِ] (از ع، اِ) کفارت. کفارة :
کفارهء شرابخوریهای بی حساب
هشیار در میانهء مستان نشستن است.
صائب.
صد کعبه خلیل گو بنا کن
کفارهء بت شکستنی نیست.
میرغفور لاهیجی (از آنندراج).
- کفاره دادن؛ انجام دادن عملی که بدان گناهان پاک شود. (فرهنگ فارسی معین) : یا معمایی در آنجا بکار برم یا کفاره دهم... پس لازم باد بر من زیارت خانهء خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319).
- کفاره داشتن؛ لزوم انجام دادن عملی که بوسیلهء آن گناهان پاک شود. (فرهنگ فارسی معین) :
یک نظر دیده لبش دید و همه عمر گریست
دیدن رنگ شراب این همه کفاره نداشت.
میرتسلی (از آنندراج).
- کفاره دهنده؛ که کفاره دهد. آنکه عملی انجام دهد تا گناهانش پاک گردد : یا بگردانم کاری را از کارهای آن، نهان یا آشکارا، حیله کننده یا تأویل کننده یا معما آورنده یا کفاره دهنده... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و رجوع به کفارة و کفارت شود.
کفاری.
[کُفْ فا ری ی] (ع ص)بزرگ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کفاس.
[کِ] (ع اِ) جامهء بر تن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دثار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامه ای که بر روی جامه ها پوشند. (از شرح قاموس). || جامه پاره های دست بند و پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه پاره هایی که کودک را در گهواره و قنداق بدان پیچند. (ناظم الاطباء). رسنهایی که کهنه های کودک را بدان بندند. (از اقرب الموارد). بند گهواره و بند رگویی که کودک در آن پیچند. (شرح قاموس).
کفاش.
[کَفْ فا] (ص، اِ) کفشدوز و کفش فروش. (ناظم الاطباء). اسکاف. کفشگر. حذأ. ارسی دوز. لالکایی. (یادداشت مؤلف). کفاش بر وزن صراف کلمه ای است که از مادهء فارسی بر وزن عربی ساخته اند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول شمارهء 10 ص34).
کفاشی.
[کَفْ فا] (حامص) کفشدوزی. کفش فروشی. (ناظم الاطباء). عمل و شغل کفاش. (فرهنگ فارسی معین). کفشگری. ارسی دوزی. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) دکان و مغازهء کفاش. (فرهنگ فارسی معین).
کفاف.
[کَ] (ع اِ)(1) اندازه و مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل و مقدار. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). اندازه. (غیاث اللغات). || روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنقدر معاش که کفایت کند و مستغنی سازد از طلب و آن روزی و معاش و خرج روزمره باشد. (غیاث اللغات). آن اندازه از روزی که کفایت کند و بی نیاز سازد. (از اقرب الموارد). آنقدر که بسنده بود مردم را. (مهذب الاسماء). مقدار کافی. (ناظم الاطباء). آنچه برای زیستن بسنده باشد از مسکن و مطعم و ملبس. (یادداشت مؤلف) : هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است... (کلیله و دمنه چ مینوی ص105).
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است.خاقانی.
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت.
خاقانی.
بدان سرمایهء راست شود و کفافی حاصل آید. (سندبادنامه ص299).
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه است و دیگران همه لاف.
نظامی.
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش (2) بقدر مروت نبود.سعدی.
تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است. (گلستان سعدی). پنجم کمینه پینه دوزی که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان سعدی).
و گر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی.
ابن یمین.
- کفاف دادن؛ بسنده بودن. (یادداشت مؤلف) :
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما.
(از امثال و حکم ج 3 ص 1220).
- مقدار کفاف؛ مقدار کافی که نه زیاد باشد و نه کم. (ناظم الاطباء).
- وجه کفاف؛ وجه بقدر احتیاج و بقدر کفایت.
(ناظم الاطباء).
(1) - در تداول کِفاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - بمعنی ثروت و مکنت هم ایهام دارد.
کفاف.
[کِ] (ع اِ) کفاف الشی ء؛ فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کنارهء آن. (منتهی الارب) (آنندراج). فراز چیزی و پیرامون و کرانهء آن چیز. (ناظم الاطباء). کفاف چیز. گرداگرد او. (شرح قاموس) کفاف الشی ء، حتار آن.(1) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || کفاف السیف؛ دم شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). دم شمشیر و تیزی آن. (ناظم الاطباء). کفاف شمشیر؛ دم تیز آن. (از اقرب الموارد). || آنچه بر چیزی دوزند. (ناظم الاطباء). جای حاشیه دوزی لباس. (از اقرب الموارد).
(1) - حتار = هرچه فراز گیرد چیزی را گرد وی. (منتهی الارب).
کفاف.
[کِ] (ع اِ) جِ کُفَف و جمع الجمع کُفَّة. (منتهی الارب). جِ کفة. (از اقرب الموارد). || جِ کُفَّة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردات آن شود.
کفاف.
[کَ فِ] (ع اِ) معدول از کَفاف بمعنی مثل. (از اقرب الموارد): دعنی کِفاف، یعنی باز بمان و باز می مانم از تو. و دور شو و دور می شوم از تو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کفاک.
[کَ] (اِخ) دهی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کفال.
[کِ] (اِ)(1) یکی از انواع ماهیها که در سالهای اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته اند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - روسی کفال Kefal، از یونانی کپاله Kepaleبمعنی سر، رأس. (از فرهنگ فارسی معین).
کفالت.
[کِ لَ] (ع اِمص) کفالة. پذرفتاری و تعهد و ذمه داری. (ناظم الاطباء). پایندانی. (مجمل اللغة) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (فرهنگ فارسی معین). ضمانت. (مجمل اللغة) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). پذیرفتاری. (مجمل اللغة) (زمخشری). ذمه. ذَمامَة. ذِمامَة. (یادداشت مؤلف). || بمجاز، عهده داری. سرپرستی. نگهداری : آن ولایات بکلی در ممالک اسلام افزود و به شعار دعوت حق آراسته شد و به حسن کفالت و یمن ایالت ناصرالدینی مشرف گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص42). از احوال ملک خراسان و انتظام امر آن دولت در ضمن اهتمام و کنف کفالت و عهد تدبیر و وزارت شیخ ابوالحسین عتبی استکشاف کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص47). به عدل و احسان و امن و امان به یمن کفالت و حسن ایالت شمس المعالی راست و آراسته گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص273). || در اصطلاح حقوقی، کفالت عقدی است که بموجب آن یکی از طرفین در مقابل طرف دیگر احضار شخص ثالثی را تعهد می کند. متعهد را کفیل، شخص ثالث را مکفول و طرف دیگر را مکفول له گویند. (مادهء 734 قانون مدنی فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم جعفر سجادی شود.
- کفالت نامه؛ ضمانت نامه. (ناظم الاطباء). ورقه ای مبنی بر کفالت. (فرهنگ فارسی معین).
|| رهن و گرو. (ناظم الاطباء). || حواله. (یادداشت مؤلف).
کفالة.
[کَ لَ] (ع مص) پذیرفتار گردیدن. (از منتهی الارب). عیال داری کردن از کسی و انفاق کردن در حق او. (از اقرب الموارد).پذیرفتاری کردن. (ترجمان القرآن). ضامن و پایندان شدن به کسی. (از شرح قاموس). پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ضامن و متعهدشدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کفل. کفول. (ناظم الاطباء). ضامن کسی شدن. کفیل شدن. (فرهنگ فارسی معین). || عهده دار اجرای امری به عوض کسی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کَفل و کفالت شود. || (اِمص) پذرفتاری به مال و به نفس و ضمانت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفالت شود.
کفاندن.
[کَ دَ] (مص) کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) :
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد.
منوچهری (دیوان ص18).
بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل.سوزنی.
|| پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن :
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن در فشانم بر اوی.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص20).
گل کفاند به خار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور.
مسعودسعد (در وصف قلم).
و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود.
کفانه.
[کَ نَ / نِ] (اِ) بچه ای را گویند که نارس از شکم مادر بیفتد. (برهان) (آنندراج). بچه ای باشد که از شکم مادر برود. (اوبهی). بچهء سقط شده و بچه ای که نارس از شکم مادر بیفتد. (ناظم الاطباء). مقلوب و محرف فگانه. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به فگانه شود.
کفانیدن.
[کَ دَ] (مص)(1) شکافتن و ترکانیدن به درازی. (برهان) (از ناظم الاطباء). شکافتن و ترکانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). شکستن. شق کردن. شق. ثنط. کفانیدن ریش، نشتر زدن بدان. بط. (یادداشت مؤلف). هدغ . طر. (منتهی الارب) :
هر آن سر که دارد خیال گریز
بباید کفانیدن از تیغ تیز.دقیقی.
قلم منت هجا کرد و من آگاه نیم
ز دهن بیرون کردم به سر کار زبانش
بند بر پای نهادمش و سیه کردم روی
وز درازا بکفانیده همه پشت و میانش.
منجیک
و رجوع به کفاندن شود.
(1) - کفانیدن = کفاندن، متعدی کفتن = کافتن. (فرهنگ فارسی معین).
کفانیده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف) ترکانیده. شکافته. مشقوق. مبطور. بطیر. (یادداشت مؤلف): خذماء؛ ماده بز گوش از پهنا کفانیده. (منتهی الارب).
کفاة.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ کافی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کفات : سه کس از دهات عالم و کفاة بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند. (سندبادنامه ص293). باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاة. (لباب الالباب چ نفیسی ص9).
- اکفی الکفاة؛ کافی ترین ارباب کفایت. بکفایت از همه برتر، عنوانی بود که وزرای عالی رتبه را می دادند. (فرهنگ فارسی معین ج4 بخش2 ص18). و رجوع به کفات و کافی شود.
کفایت.
[کِ یَ] (ع اِمص) کفایة. حصول چیزی در صورت استغنای از غیر آن چیز و عدم احتیاج به غیر. (ناظم الاطباء). بسندگی. (فرهنگ فارسی معین). || قابلیت و لیاقت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شایستگی. کاردانی : چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). امیر گفت ترجمه اش بخوان تا همگان را مقرر گردد و بخواند به فارسی، چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص291). وزارت را به کفایت وی [ احمد حسن ]آراسته کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص334).
هیچ میدان فضل ومرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت.مسعودسعد.
ای شاه فضل، فضل وزیر مبارکت
صد معجزه همی به کفایت عیان کند.
مسعودسعد.
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت.
مسعودسعد (دیوان ص77).
چه حال خرد و کفایت و کیاست تو معلوم است. (کلیله و دمنه).
ای کحل کفایت تو بوده
از دیدهء آخرالزمانم.خاقانی.
از سخا وصف زبیده خوانده ام
و ز کفایت رای زبّا دیده ام.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص292).
و اعضاء آن حضرت بتقدم او در کفایت و کیاست معترف. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص 24). آثار کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص439). مدتی ملابست عمل جوزجان کرده وآثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص362).
ای عقل مراکفایت از تو
جستن زمن و هدایت ازتو.نظامی.
چاره صبر است و احتمال فراق
چون کفایت نمی کند اثری.سعدی (بدایع).
|| ادارهء امور به وجهی نیک. (از فرهنگ فارسی معین). راندن کارها با شایستگی و لیاقت. انجام دادن کارها با شایستگی و لیاقت. به انجام رساندن کارها به وجهی شایسته. پایان دادن به کارها : خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص320). به هر مهم که او را پیش آمدی به تن خویش روی به کفایت آن نهادی. (فارسنامهء ابن البلخی ص72).
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگئی را اندر خور و سزا.
مسعودسعد.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). در ضبط احوال و کفایت امور و سیاست جمهور و تمهید بساط معدلت و تقریر مصالح مملکت یدبیضا نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی 312). ابوالعباس را بخواست تا بکفایت مهمات سلطان قیام نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 356). در دفع منتصر و کفایت کار او بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ بجای آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص440).
کز ملک عرب بزرگواری(1)
بوده ست بخوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید دستگردی ص57).
|| هوشیاری و زیرکی. (ناظم الاطباء). فراست. هوشمندی : رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و برگشت و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت. (گلستان سعدی). ابونصر کندری بر ملک واقف بود و نظام الملک به هلاکت خون او سعی می نمود چه از کفایت(2)و درایت و دوراندیشی و باریک بینی او مخوف و مستشعر بود. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص23). || عقل معاش و خانه داری و صرفه جویی. || احتیاط و پیش بینی. || فراوانی و بیشی و زیادی. || سود و نفع. (ناظم الاطباء). || نوعی از مالیات اصنافی یا عوارضی که مربوط به تسعیر بوده است. (فرهنگ فارسی معین) : در ایام القدیم امر چنان بوده است که ارباب خراج را به قم تکلیف و الزام کرده اند به هر هزار دینار بیست و پنج دینار دیگر ستده اند بعد از مدتی کفایت بر دو صنف نهاده اند... (تاریخ قم ص147). و رجوع به همین کتاب شود. || (ص) کافی. بسنده. بس : بنده [ آلتونتاش ] بیش از این نگوید و کفایت است. (تاریخ بیهقی). و در این باب این مقدار کفایت باشد. (نوروزنامه).
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.نظامی.
نیست غم ملک و ولایت مرا
تا منم این دانه کفایت مرا.نظامی.
از حکیم پرسید که روزی چه مقدار طعام باید خورد گفت صد درم کفایت است. (گلستان سعدی).
زیور همان دو رشتهء مرجان کفایت است
وز موی بر کنار و برت عنبرینه ای.
سعدی (از آنندراج).
- با کفایت؛ با استعداد و لیاقت و قابلیت و با درایت و هوشیار و زیرک و کاردان. (ناظم الاطباء).
- || خانه دار و باعقل معاش. (ناظم الاطباء).
- بقدر کفایت؛ بقدر لزوم و بقدر احتیاج. (ناظم الاطباء).
- بی کفایت؛ بی درایت و بی استعداد و بی قابلیت و لیاقت و بی عقل معاش. (ناظم الاطباء).
- || محتاج. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفایت داشتن و کفایت کردن و کفایة شود.
- کفایت شدن؛ به انجام رسیدن. به پایان رسیدن : سپاه سالار گفت او را چه زهرهء عصیان و اگر کند هر سالاری که نامزد آید به سوی او، شغل او کفایت شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص411).
(1) - پدر مجنون.
(2) - به معنی لیاقت هم ایهام دارد.
کفایت داشتن.
[کِ یَ تَ] (مص مرکب)لایق بودن. شایستگی داشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.سعدی.
|| از عهدهء ادارهء امور به وجهی نیک برآمدن. (فرهنگ فارسی معین). کارآمد و کاردان بودن : کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد هم امانت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص373). ابوالحسن عقیلی نام دارد و جاه و کفایت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص373). ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد و جود هم. (چهار مقاله ص 52).
کفایت کردن.
[کِ یَ کَ دَ] (مص مرکب)بس شدن و به اندازه شدن و کافی شدن. (ناظم الاطباء). بسنده بودن. (یادداشت مؤلف). بس شدن. کافی بودن. (فرهنگ فارسی معین). اِجزاء. (تاج المصادر بیهقی) : ببخشد او را حیاتی که وفا کند بکار دنیا و دین و عمری که کفایت بکند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319). || از عهدهء اجرای امری برآمدن. (فرهنگ فارسی معین). کاری را به انجام رسانیدن :
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن.فرخی.
شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند به جنگ یا به صلح باز آرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص422). شغل این مخذول کفایت کرده آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص367). مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص137). منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. (کلیله و دمنه). مسعود... جزماً فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. والی جز از اطاعت چاره ندید. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص15).
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی.نظامی.
|| از عهدهء کسی برآمدن. (فرهنگ فارسی معین) : شما بجملهء عرب یکی را کفایت کنید. (لباب الالباب چ نفیسی ص46). || بس کردن. (یادداشت مؤلف): چون... ایشان... از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند و کفایت می کنند... به تاریخ راندن... (تاریخ بیهقی).
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن، تمام است آنچه گفتی.نظامی.
به خاک بادیه پرورده آتش آهنگی
کز آب و کاه کفایت کند به باد و سراب.
مولانا مظهر (از آنندراج).
|| سود گرفتن. || صرفه جویی نمودن. (ناظم الاطباء).
کفایتی.
[کِ یَ] (حامص) بسیاری و فراوانی و زیادتی و وفور. || (ص نسبی) خانه دار. || ارزان خریده شده به کمتر قیمتی. (ناظم الاطباء).
کفایة.
[کِ یَ] (ع مص)(1) بس آمدن چیزی. (منتهی الارب). بس بودن چیزی. (از ناظم الاطباء). بس شدن. کافی شدن. (غیاث) (آنندراج). بی نیاز شدن با چیزی از غیرآن. (از اقرب الموارد): کف الشی ء کفایة؛ بس است آن چیز. کفاک الشی ء؛ بس است ترا آن چیز. (ناظم الاطباء). || کارگزاری کردن. (شرح قاموس): کفاه مؤنته کفایة؛ کارگزاری کرد او را. (ناظم الاطباء). || بس کردن. (آنندراج). بسنده کردن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). || سود گرفتن. (غیاث) (آنندراج). || قسمی از خرید که بیع الکفایه گویند و آن چنان باشد که شخصی از کسی مثلاً پنج قران بخواهد و از کس دیگری چیزی را به پنج قران بخرد و قیمت آن را به آن کس حواله نماید. (ناظم الاطباء). بیع الکفایه خرید چیزی و ثمنش را بیافتنی سابق که بر شخصی باشد حواله کردن. (منتهی الارب). پابپا کردن طلبی را از ثالثی در مقابل چیزی خریده. (یادداشت مؤلف).
(1) - از باب ضرب. (ناظم الاطباء).
کف ء .
[کَفْءْ] (ع اِ) مانند و همتا. (منتهی الارب). مثل و مانند و همتا. (ناظم الاطباء). نظیر و مساوی. (از معجم متن اللغة). ج، کفاء. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفو شود.
کف ء .
[کِفْءْ](1) (ع اِ) شکم رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بطن وادی. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). بستر رود. (ناظم الاطباء). کفی ء. (از معجم متن اللغة).
(1) - در معجم متن اللغة بفتح اول است.
کف اجذم.
[کَ فِ اَ ذَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کف الاجذم. رجوع به کف الاجذم شود.
کف افکندن.
[کَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)کف دهان را بیرون انداختن. (فرهنگ فارسی معین) :
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان.
طاهربن فضل (لباب الالباب چ نفیسی ص28).
|| بمجاز، خشمگین شدن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین).
کف الاجذم.
[کَفْ فُلْ اَ ذَ] (ع اِ مرکب)کف اجذم به گیاهان زیر اطلاق شده است: 1- پنج انگشت. 2- اصول سنبل (بیخ سنبل رومی). 3- کرمهء بیضا. 4- خصی الکلب. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه).
کف الارنب.
[کَفْ فُلْ اَ نَ] (ع اِ مرکب)کف الذئب. عرطنیثا. (از فهرست مخزن الادویه). جنطیانا. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به جنطیانا شود.
کف الاسد.
[کَفْ فُلْ اَ سَ] (ع اِ مرکب)عرطنیثا. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به عرطنیثا شود. || کف الذئب. (فهرست مخزن الادویه). جنطیانا. رجوع به جنطیانا شود.
کف الجذماء .
[کَفْ فُلْ جَ] (اِخ) نام چند ستاره است. (یادداشت مؤلف). کف جذما. رجوع به کف جذما شود.
کف الخضیب.
[کَفْ فُلْ خَ] (ع اِ مرکب)کف دست رنگ شده. (فرهنگ فارسی معین، ج4 ترکیبات خارجی). || (اِخ) نام ستاره ای است سرخ رنگ بجانب شمال که چون بدائره نصف النهار رسد وقت اجابت دعاست. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از کواکب مرأة ذات الکرسی است. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). کوکبی است روشن از قدر ثالث بر صورت ذات الکرسی. (جهان دانش بنقل مؤلف). ستاره ای است سرخ رنگ بجانب شمال که قدما معتقد بودند چون بدایرهء نصف النهار رسد هنگام اجابت دعاست. (فرهنگ فارسی معین ج6 ص1583). سنام الناقة. (التفهیم چ جلال همایی حاشیهء ص102). کف خضیب : و اما آن روشن که بر منبر خداوند کرسی است او را کف خضیب خوانند. ای دست حنابسته از دو دست پروین و آن پارهء ابری که بر دست برندهء سرغول است ساعد دست پروین است و گروهی مرکف الخضیب را «کوهان شتر» خوانند. زیراک تازیان از کواکب خداوند کرسی اشتری تصور کردند. (التفهیم چ جلال همایی ص102).
کف الخضیب گردون گردد بزخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجرگذار ملک.
مسعودسعد.
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین
بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا.
انوری.
رجوع به حاشیهء 3 ص104 التفهیم شود.
کف الدابه.
[کَفْ فُدْ دابْ بَ] (ع اِ مرکب)حزنبل. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). کف النسر. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به حزنبل شود.
کف الذئب.
[کَفْ فُذْ ذِءْ] (ع اِ مرکب) کف الارنب. جنطیانا. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به جنطیانا شود.
کف السبع.
[کَفْ فُسْ سَ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کبیکج. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کبیکج شود.
کف الصباغ.
[کَفْ فُصْ صَبْ با] (ع اِ مرکب) زنبق ازرق. (واژه نامهء گیاهی). و رجوع به زنبق شود.
کف الضبع.
[کَفْ فُضْ ضَ بُ] (ع اِ مرکب) کبیکج. رجوع به کبیکج شود.
کف العذراء .
[کَفْ فُلْ عَ] (ع اِ مرکب)کف مریم. (فرهنگ فارسی معین ج4 ترکیبات خارجی). رجوع به کف مریم شود.
کف العقاب.
[کَفْ فُلْ عُ] (ع اِ مرکب)ظفرالنسر. قاطاننقی. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به قاطاننقی در همین لغت نامه شود.
کف الکلب.
[کَفْ فُلْ کَ] (ع اِ مرکب)بدسغان. رجوع به بدسغان در همین لغت نامه شود.
کف النسر.
[کَفْ فُنْ نَ] (ع اِ مرکب) کف الدابه. حزنبل. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به حزنبل شود. || زنگی دارو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سقولوفندریون شود.
کف الهر.
[کَفْ فُلْ هِ رر] (ع اِ مرکب) یکی از اقسام آلاله که بنام آلاله صحرائی نامیده می شود.(1) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آلاله و لاله در همین لغت نامه شود.
Renoncule(لاتینی)
(1) - Ranunculus
.
(فرانسوی) arvensis des champs
کفأة.
[کَ / کُ ءَ] (ع اِ) بار خرمابن در سال آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بار خرمابن در یک سال. (از ناظم الاطباء). بار آن سال درخت خرما. (شرح قاموس). || منافع کشت زمین در سال آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منافع زمین کشت در یک سال. (از ناظم الاطباء). کشت سالانهء زمین. (از شرح قاموس). || منافع نتاج شتران در همان سال یا نتاج سپس گذشتن یک سال یا زیاده از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نتاج شتران در یک سال. (از ناظم الاطباء). در شتر زائیدن یا زائیدهء آن سال است بعد از گردیدن آن سال یا بیشتر. (شرح قاموس). یقال: منحه کفأة غنمه؛ یعنی داد او را شیر و بچه و پشم یک سال گوسفندان خود را تا از آنها منتفع شود و پس از گذشتن یکسال و بردن این منافع گوسفندان را بازگرداند. (منتهی الارب) (از شرح قاموس) (ناظم الاطباء). و رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد شود.
کف بین.
[کَ] (نف مرکب) کف بیننده. آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنان را بازگوید و از گذشته و آیندهء ایشان خبر دهد. (فرهنگ فارسی معین).
کف بینی.
[کَ] (حامص مرکب) عمل و شغل کف بین. (فرهنگ فارسی معین).
کفت.
[کِ] (اِ)(1) کتف بود یعنی دوش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص38). دوش و سر دوش. (برهان). کتف. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت. سفت. هویه. (یادداشت مؤلف) :
عرابی، ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.فردوسی.
یکی کوه یابی مر او را بتن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.فردوسی.
سرانجام ببرید هردو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت.فردوسی.
فکندش به یک زخم(2) گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.عنصری.
(1) - مقلوب کتف. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) (انجمن آرا) (آنندراج).
(2) - ن ل: ضرب.
کفت.
[کِ] (اِ) شکاف و چاک و رخنه و دریدگی و ترک. || (ص) شکافته شده و ترکیده. (ناظم الاطباء). به هر دو معنی رجوع به کفته شود.
کفت.
[کُ] (اِ) مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. (برهان) (آنندراج). مخفف شکفت و شکفته. (فرهنگ جهانگیری). || مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف کوفت و کوفته. (فرهنگ جهانگیری). || شکفتگی. || کوفتگی. || گسستگی. || پیچیدگی. || شکاف و چاک. || صدمه. (ناظم الاطباء).
کفت.
[کَ] (ع ص) رجل کفت؛ مرد تیزرو و سبک و باریک اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). مرد شتابندهء سبک و باریک. (از شرح قاموس). || خُبز کفت؛ نان بی نان خورش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || (اِ) دیگ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیگ کوچک. (از اقرب الموارد) (شرح قاموس). || مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: وقع فی الناس کفت شدید؛ ای الموت. (اقرب الموارد).
کفت.
[کِ] (ع اِ) دیگ خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیگ کوچک. (شرح قاموس). کَفت. || انبان استوار که ضایع نکند چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبانی که چیزی را تباه نکند. (از اقرب الموارد).
کفت.
[کَ] (ع مص)(1) شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر او در پرواز و دویدن. (از شرح قاموس). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). کَفَتان. کَفیت. کِفات. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء). || درترنجیدن و منقبض شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض. (از اقرب الموارد). || به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفةً. (منتهی الارب). || برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء). || زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم. (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن. (از شرح قاموس). || تیز راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن. (تاج المصادر بیهقی). || نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس). || فراهم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان القرآن) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس). بخود فراهم آوردن چیزی. (یادداشت مؤلف). || لاحق شدن آخر قوم به اول آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کشتن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میرانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث، یقول الله للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. (منتهی الارب). || مردن و هلاک شدن. (از ناظم الاطباء).
(1) - از باب ضرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کفت.
[ ] (ع مص) ریختن. از ظرفی به ظرفی دیگر ریختن. (از دزی ج2 ص476).
کفت.
[کُ فَ] (ع ص) فرس کفت؛ اسب که به همهء تن برجهد و سواری بر آن دشوار باشد از برجستگی وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
کفت.
[کَ] (ع اِ) لایهء فلز بسیار قیمتی که روی فلز دیگر را می پوشاند. (از دزی ج2 ص476).
کفتار.
[کَ] (اِ)(1) جانوری است صحرایی و درنده که به هندی هوندار گویند. (غیاث) (آنندراج). پستانداری است(2) از راستهء گوشتخواران که تیرهء خاصی را به نام کفتاران(3) در این راسته به وجود می آورد. این جانور در اروپا و آسیا و مخصوصاً افریقا فراوان است. دندان بندیش شبیه گربه است ولی چنگالهایش بداخل غلاف نمی رود. غذای وی منحصراً از نعش یا مردهء حیوانات است. کفتار نسبةً عظیم الجثه و بقدر پلنگی کوچک است. اندامهای خلفیش از اندامهای قدامی کوتاه ترند. رنگش خاکستری با خال های سیاه (شبیه پلنگ) است. هریک از اندامهای جلو و عقبش به چهار ناخن قوی ختم می شود. اگر این جانور بقایای جسد حیوانی را جهت تغذیه در سطح زمین پیدانکند به بیرون آوردن اجساد از خاک می پردازد و یا به حیوانات دیگر حمله می کند ولی بندرت به انسان حمله ور می شود. کفتار روزها در غار مخفی می شود و شبها برای جستن طعمه بیرون می آید. (فرهنگ فارسی معین). ام جعور. ام خنور. ام دبکل. ام رمال. ام طریق. ام عامر. ام عثیل. ام عمرو. ام عنثل. ام هنبر. (مرصع) (منتهی الارب). ام بعثر. ام ثقل. ام تفل. ام ثرمل. ام جلس. ام جیال. ام خثیل. ام خذرف. ام خنثل. ام رشم. ام رعال. ام رعم. ام رغم. ام زیت. ام ضیغم. ام عتاب. ام عتیک. ام عریص. ام عوف. ام عویم. ام الغمر. ام القبور. ام کلواد. ام المقابر. ام نفل. ام نوفل. ام وعال، ام الهنابر. ام الهنب. ابوعامر. ابوالعریض. ابوکلده. ابوالهنبر. (مرصع). ام عنتل. ام جعار. جیل. جیأل. جعار. جلعلع. جمعلیلة. خزعل. ختع. خفوف. خلعاء. خلعلع. خامعة. خنعس. خنوز. ذیخ. ذیخة. صیدن. ضبع. ضبغطری. عثواء. عثیل. عیثوم. عثیون. عثیان. اعثی. عرج. عراج. عرجاء. عاشرة. عفشلیل. عیلام. عیلم. عیلان. غثار. غثراء. فشاح. قشع. نعثل. نقاث. غنافر. نوفل. (منتهی الارب). گورکن. گورشکاف. مرده خوار. حفصة. قشاع. جیعر. ظباة. (یادداشت مؤلف) :
ز بیم تیغ او شیران جنگی
به سوراخ اندرون رفته چو کفتار.فرخی.
دندان همه کند شد و چنگ همه سست.
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار.فرخی.
سرش را ز تن برد و بردار کرد
تنش را خور گرگ و کفتار کرد.اسدی.
از آن دشت تا سال صد زیر گل
همی گرگ تن برد، و کفتار دل.اسدی.
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته است زیر جغبت(4) کفتار.
نجمی (از حفان بنقل مؤلف).
چون خفت در آن غار برون ناید از آن تا
بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار.
ناصرخسرو.
بد دل و جلد و دزد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.ناصرخسرو.
-کس کفتار؛ مهره ای است خرد.
-امثال: کس کفتار داشته بودن؛ به مزاح نزد همه کس محبوب بودن بی جهتی ظاهر. (یادداشت مؤلف).
میراث خرس به کفتار (یا) به گرگ می رسد. (امثال و حکم دهخدا ج4 ص1775).
|| اعتقاد قدما براین بوده است که کفتار از آواز خوش و بانگ دف و نای لذت می برد و وقتی که می خواستند کفتار را بگیرند با ساز و نوازندگی به سوراخ او رو می آوردند و در حینی که پناهگاه او را با کلند و تبر به تدریج وسیعتر می کردند به آواز می خواندند که «کفتار در خانه است؟ کفتار در خانه نیست» و یا «کفتار کو؟ کفتار کجاست؟» و گمان می کردند که کفتار معنی این گفتار را می فهمد و می اندیشد که مردمان او را نمی بینند، از جای نمی جنبد تا گرفتار شود. (از فرهنگ فارسی معین). و حدیث «والله لا اکون مثل الضبع تسمع الدم حتی تخرج فتصاد» اشاره به این مطلب است. مولوی نیز بدینسان بدین مطلب اشاره کرده است :
ای چو کفتاری گرفتار فجور
این گرفتاری نبینی از غرور
می بگویند اندرون کفتار نیست
از برون جویند کاندر غار نیست
نیست در سوراخ کفتار ای پسر
رفت تازان او بسوی آبخور
این همی گویند و بندش می نهند
او همی گوید ز من کی آگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که این کفتار کو؟
تا که بربندند و بیرونش کنند
غافل آن کفتار از این ریشخند.
و نیز در این باره امثال و ارسال مثلهائی در ادبیات فارسی آمده است که اینک برخی از آنها را نقل می کنیم :
چو کفتاری که بندندش بعمدا
همی گویند کاینجا نیست کفتار.ناصرخسرو.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی به گفتار غره چون کفتار.سنایی.
گرگ در جوال عشوهء بزغاله رفت و کفتاروار بستهء گفتار او شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص25).
-امثال: کفتار خانه نیست . (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
مثل کفتار ، گول و سغبهء گفتاری فریبنده.(امثال و حکم دهخدا ج3 ص1472).
|| بعضی گویند که کفتار بمعنی زن ساحره نیز هست که جگر مردم بنگاه خویش برآورد و می خورد و بهندی «واین» نامند و اصل این است که کفتار در فارسی و واین در هندی نام همان درنده ای است که بیشتر سگ را شکار می کند و چون زن ساحره آن درنده را به سحر مسخر می کند و سوار می شود مجازاً زن ساحره را جگرخوار گویند. (از غیاث) (از آنندراج). پیر کفتار. زنی سخت پیر و بددرون. و گاه به مردان نیز اطلاق کنند. (یادداشت مؤلف). عجوز. (منتهی الارب). ابن بطوطه در سفرنامه خود آرد: بعضی از جوکیان این قدرت را دارند که اگر در روی کسی نظر افکنند او قالب از جان تهی می سازد و عوام می گویند کسی که بنظر کشته شد اگر سینه اش را بشکافند دل در آن نخواهند یافت و عقیده دارند که جادوگر دل او را میخورد و اغلب این قبیل جادوگران از زنان میباشند و چنین زنی را «کفتار» مینامند. (از ترجمهء سفرنامهء ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص566). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - در کردی کفتار [ کِ ] keftar و گیلکی کفتار [ کَ [ kaftar. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
.
(فرانسوی) Hyene(لاتینی)
(2) - Hyaena
(3) - Hyenides. (4) - ن ل: جبغت.
کفتارک.
[کَ رَ] (ِاخ) دهی از بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است که 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
کفتاره.
[کَ رَ / رِ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل است که 111 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
کفتان.
[کَ] (ع مص) کَفت. (ناظم الاطباء). کِفات. کَفیت. (از اقرب الموارد). رجوع به کفت شود.
کفتر.
[کَ تَ] (اِ) کبوتر را گویند و به عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو سرما شود سخت لاغر شوند
به آواز مانند کفتر شوند.
فردوسی (از انجمن آرا)(1).
- کفترباز؛ کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند.
- کفتربازی؛ بازی با کبوتر. عمل کفترباز.
-کفترخان؛ کبوترخان. (یادداشت مؤلف).کبوترخانه
(1) - کفتر در ولف نیامده.
کفتر.
[ ] (اِخ) شهرکی است بر کوه بارجان به کرمان و هرچه از کوه بارجان افتد بدین شهرک و دهک [ شهرکی دیگر ] افتد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص128).
کفترک.
[کَ تَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شیراز که 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج7).
کفترکار.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از بخش چهاردانگه شهرستان ساری که 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران، ج3).
کفترود.
[کَ تِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان رشت که 339 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران، ج2).
کفتری.
[کَ تَ] (اِ) شانه و دفتین جولاهگان و بافندگان. (برهان) (آنندراج). شانه و دفتین جولاهگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
کفتگی.
[کَ تَ / تِ] (حامص) شکافته شدن و ترکیده بودن. (از برهان) (از آنندراج). شکافتگی و ترکیدگی و رخنه و چاک و شکاف. (ناظم الاطباء). شق. تفصید. (منتهی الارب). تَرَک. تراک. غاچ. کافتگی. (یادداشت مؤلف). || در تداول طب قدیم آن را بر بیماری شقاق مقعد اطلاق می کردند : و مقعد را نیز بیماری کفتگی باشد و آن را به تازی شقاق المقعد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شقاق؛ کفتگی لبهای شرج را گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کفتگی.
[کُ تَ / تِ] (حامص) کوفتگی. || صدمه. || پیچیدگی. (ناظم الاطباء).
کفتن.
[کَ تَ] (مص)(1) از هم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) :
چو زد تیغ بر فرق آن نامدار
سرش کفت از آن زخم همچون انار.دقیقی.
بگفت این و دل پر زکینه برفت
همی بر تنش پوست گفتی بکفت.فردوسی.
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.فردوسی.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام.فردوسی.
این(2) همی رفت همه روی پر از خون دو چشم
وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
راست گفتی به هم همی بکفد
سنگ خارا به صد هزار تبر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص101).
چو سر کفته شد غنچهء سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.عنصری.
پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا.
عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص28).
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان.
عسجدی (دیوان ص 30).
ز تیغش همی دشت و گردون بتفت
ز بانگش همی کوه و هامون بکفت.
(گرشاسب نامه).
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفته بدی.(گرشاسب نامه).
اگر دیدهء او شکوفه ست زود
شود کفته چون دیدهء افعوان.مسعودسعد.
خشک شد هرچه رود بود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار.
مسعودسعد.
جوهر آتشی است بعد از هفت
که از او دل بخست و زهره بکفت.سنائی.
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصر همتت هرگز نکفت.
مولوی (مثنوی).
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطرهء اشکم به ناردان ماند.سعدی.
|| از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) :
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز(3)
کفت بسی مغز کون بخرزهء چون گرز.
سوزنی.
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینهء بدره کفی و زهرهء زفتی دری.سوزنی.
(1) - مخفف کافتن (= شکافتن). مقایسه شود با کفانیدن و کفیدن. (از حاشیه برهان چ معین).
(2) - نخجیر هنگام صید.
(3) - بضم اول سوراخ مقعد.
کفتن.
[کُ تَ] (مص) کوفتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زدن. || سحق کردن و سائیدن. || فرسودن. || بر زمین زدن. (ناظم الاطباء). || کوفته شدن اعصاب. (ناظم الاطباء).
کفتن.
[کُ تَ] (مص) شکفتن. (فرهنگ فارسی معین).
کفتور.
[کَ] (اِ) بمعنی ثبات است و آن یک جهت بودن در امور و تحمل کردن در آلام باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از لغات برساختهء فرقهء آذر کیوان است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
کفتوریم.
[] (اِخ) گروهی اند از نسل مصرایم بن حام بن نوح که با کسلوحیم نیز قرابت دارند. احتمالا در سواحل شمالی آفریقا می زیسته اند. و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
کفته.
[کَ تَ / تِ] (ن مف) شکافته شده و ترکیده. (برهان) (آنندراج). شکافته و ترکیده و چاک شده و چاک زده و از هم بازشده و دوتاشده. (ناظم الاطباء). کفیده. کافته. کافتیده. غاچ خورده. دریده. (یادداشت مؤلف) :
ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده بخاک.فردوسی.
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه.
(گرشاسب نامه).
به نارکفته سپره دست معدن نرگس
به سیب رنگین داده ست مسکن نسرین.
لامعی (از فرهنگ فارسی معین).
روی و دلم از اشک و خون دیده
آکنده و کفته چو ناردارد.مسعودسعد.
سرش چو ناریست کفته و زپی خفتن (؟)
دانگکی چند نارسیده در آن نار.سوزنی.
خر خمخانه را ناسور پیدا کرده بیطارم
به نیشی شغهء دوکفتهء یک هفته بردارم.
سوزنی.
- کفته پوست؛ که پوست آن ترکیده باشد :
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
(گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص26).
- کفته سم؛ شکافته سم مانند گوسپند. (ناظم الاطباء). ستور کفته سم؛ آن ستور که سمهای آن شکافته باشد بالطبع. (یادداشت مؤلف).
- کفته لب(1)؛ که لبش شکافته باشد. افرق. (یادداشت مؤلف). لب شکری، مخروت، کفته لب. (منتهی الارب).
- کفته نار؛ نار کفته، انار شکافته و واشده. (فرهنگ فارسی معین) :
کفیدش دل از غم چویک (2)کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.رودکی.
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری.
فرخی.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیر مه کفته نار.فرخی.
ای بساکس کز نهیب رمح و زخم گرز کشت
جان او چون تفته نار و مغز او چون کفته نار.
عبدالواسع جبلی.
|| شکفته. (برهان) (آنندراج) و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - در لب زیرین افلح، در لب زبرین اعلم. (یادداشت مؤلف).
(2) - ن ل: چوآن.
کفته.
[کُ تَ / تِ] (ن مف) شکفته(1). (فرهنگ فارسی معین) :
لبت گویی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.طیان.
بسبزه درون لالهء نوشکفته
عقیق است گویی به پیروزه اندر.فرخی.
گل سرخ نوکفته بر بار گویی
برون کرده حوری سر از سبزچادر.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - این معنی در برهان ذیل کفته [ کَ تَ ] آمده است.
کفته.
[کُ تَ / تِ] (ن مف) کوفته. کوبیده. (فرهنگ فارسی معین). کوفته. رجوع به کوبیده شود. || فرسوده. || سحق شده. (ناظم الاطباء).
کفته.
[کَ تَ] (اِخ) نام گورستان مدینهء طیبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام گورستان مدینه بدان جهت که بخود فراز گیرد مردم را یا آن زود بخورد آنها را زیرا که شوره زار است. (منتهی الارب).
کفتین.
[کَفْ فَ تَ] (ع اِ) تثنیهء کفه. دو کفهء ترازو. (فرهنگ فارسی معین). هر دو پلهء ترازو. (غیاث) (آنندراج).
کفج.
[کَ] (اِ) کف. کف دهان. (یادداشت مؤلف).
کف جذما.
[کَفْ فِ جَ] (اِخ) ستارگانی که در سر دست جنوبی صورت پروین قرار دارد. (از التفهیم چ جلال همایی حاشیهء 3 ص104) : و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دودست... و دیگر دستش را کف جذما خوانند ای گسسته، زیراک از آن دست خضیب کوتاهتر است. (التفهیم ص104).
کفجلاز.
[کَ جَ] (اِ) کفچلیز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کفچلیز شود.
کفجلیز.
[کَ جَ] (اِ) کفچلیز. مغرفه. (دهار). رجوع به کفچلیز شود.
کفچ.
[کَ] (اِ) مخفف کفچه است که چمچه باشد. (برهان) چمچمه و کفچه. (ناظم الاطباء). کفگیر که آن را کفلیز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای شده همچو کدو جمله شکم کفچ مکن
بهرپر کردن آن دست طمع سوی بسوی
تا شود بزمگه شاه سراپردهء عشق
خانهء خویش بپرداز از این کفچ کدوی.
جامی (از انجمن آرا و آنندراج).
|| بمعنی کف صابون و کف شیر و کف آب دهن و امثال آن هم آمده است و آن را کفک نیز گویند و به عربی رغوه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آب دهان. خیو. (یادداشت مؤلف) :
قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند
زان خلم و از آن کفچ چکان بر سر و رویت.
شهید.
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ(1).
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1654).
|| پیچ و تاب سرزلف. (ناظم الاطباء). || نوعی از مار. (ناظم الاطباء). رجوع به کفچه و کفچه مار شود.
(1) - در فرهنگ جهانگیری مصراع دوم به این صورت آمده است: همه لفچ کفچ و همه کفچ لفچ.
کفچ.
[کُ] (اِخ) یا کوچ نام عشیره ای است که در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن بوده اند غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می بردند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شد و کار این طایفه از روزگاران قدیم راه زنی و سرکشی بوده و با پادشاهان بزرگ نبرد کرده اند. طایفهء مزبور بعد از عظمت دولت غزنوی رو به ضعف نهاد و بتدریج نام کفچ از میان رفت و تنها نام بلوچ باقی ماند. (از حاشیهء تاریخ سیستان چ بهار ص86). این نام در تاریخ سیستان بصورت کفچان (جمع آن) ص86 و کفچ و کفجان ص213 و 316 و در وجه دین ناصرخسرو (ص 54) بصورت کوفجان آمده. و رجوع به مادهء قفص در همین لغت نامه شود.
کفچالیز.
[کَ] (اِ) کفچلیز. (از ناظم الاطباء) (شعوری ج2 ورق 241). و رجوع به کفچلیز شود.
کفچک.
[کَ چَ] (اِ) دامن زین اسب. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دامن زین. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) :
از پی کفچک زین فَرَست صاحب خلد
گر بخواهی دهد از چادر حورا اطلس.
سراج سگزی (از فرهنگ نظام).
|| چمچه. (ناظم الاطباء).
کفچل.
[کَ چَ] (اِ) کفل و سرین اسب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
کفچل پوش.
[کَ چَ] (نف مرکب، اِ مرکب)کفل پوش و آن نوعی از پوشش باشد که زردوزی کنند و بر پشت اسب اندازند و آن را به ترکی اورتک خوانند. (از برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
کفچلیز.
[کَ چَ] (اِ مرکب)(1) چمچهء بزرگ سوراخ دار را گویند و آن را کفگیر نیز خوانند. (برهان) (آنندراج). کفچه را گویند که سوراخ سوراخ باشد و طباخان و حلوائیان بدان کف از روی گوشت و شیره و امثال آن بگیرند و بدان طعام و حلوا و جز آن در دیگ برآرند. (فرهنگ جهانگیری). کفچلاز. کفچلیزه. کپچلاز. کفجلاز. کفجلیز. کفچلیزک. کفلیز. کفلیزک. (فرهنگ فارسی معین). کمچه. مغرفه. (یادداشت مؤلف). اَعراب کفچلیز را معرب کرده قفشلیل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قفشلیل. کفچلیز، معرب کفچه گیر است (منتهی الارب). قفشلیل مغرفه و آن معرب و اصلش کفجلاز است. (از المعرب جوالیقی ص251) :
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آیینهء ناکسی خیالی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص436).
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هر آینه از ابلهی و شیدایی.
مجیر بیلقانی.
چه حلواهای بی آتش رسد از دیگ چوبین خش
سر شاخ پر از حلوا بسان کفچلیز آمد.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
تو در این جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی.
مولوی (مثنوی).
|| جانورکی را نیز می گویند که در آب میباشد و سر و تنهء مدور و دمکی باریک دارد گویند بچهء وزغ است در غلاف، بعد از چند روز از غلاف بیرون می آید و آن را به عربی دعموص خوانند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که سر و تنه او مدور بود و دمکی باریک داشته باشد و بر روی آب افتد و بعضی گویند که آن جانور بمرور وزغ شود. (فرهنگ جهانگیری). بچهء وزغ دمدار و دست و پا نیاورده و دعموص. (ناظم الاطباء). بچهء قورباغه. (فرهنگ فارسی معین). کفچلیزک. کفچلیزه. کفچلاز. معرب آن قفشلیل. در گنابادی کفچلیز بچهء قورباغه. در بروجردی کمکیلیز بچهء قورباغه. (از حاشیه برهان چ معین) :
نهنگ بود عدو کفچلیز گشت از بیم
چو زین نهادی بر جودی نهنگ آسا.
اثیرالدین اخسیکتی.
دعموص جانورکی است یا کرمی سیاه که در پارگینها وقت فرو رفتن آب آن پیدا شود و آن را بفارسی کفچلیز نامند. (از منتهی الارب). || بعضی گویند نوعی از ماهی باشد و آن را سگ ماهی خوانند(2). (برهان) (آنندراج). سگ ماهی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - از کفچه، کمچه (= قاشق) و لیز(=لغزنده). (یادداشت مؤلف).
(2) - در فارس بدین معنی استعمال کنند. (حاشیهء برهان چ معین).
کفچلیزک.
[کَ چَ زَ] (اِ) جانورکی باشد در آب و بمرور وزغ شود و عربان دعموص خوانندش. (برهان) (آنندراج). بچهء وزغ دمدار و دست و پا درنیاورده. (ناظم الاطباء). || و بعضی گویند سوسمار کوچک است. (برهان) (آنندراج). تمساح خرد. (ناظم الاطباء). || بعضی گویند جانورکی است شبیه به چلپاسه و دم سرخی دارد. (برهان) (آنندراج). قسمی از چلپاسهء سرخ دم. (ناظم الاطباء). || کفگیر کوچک را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). چمچه و کفلیز کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفچلیزه و مادهء بعد شود.
کفچلیزه.
[کَ چَ زَ / زِ] (اِ) کفچلیزک. کفگیر. (برهان) (آنندراج). || جانورکی باشد که عربان دعموص خوانند. (برهان) (آنندراج). بچه وزغ دم دار و دست و پا درنیاورده و دعموص. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفچلیز و کفچلیزک شود.
کفچوک.
[کَ] (ص، اِ) بالش زین. || برابر و هموار. || برهنه. || دشت هموار. (ناظم الاطباء).
کفچول.
[کَ] (ص، اِ) کفچوک در همه معانی. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء پیشین شود.
کفچه.
[کَ چَ / چِ] (اِ) چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچهء کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک(1)، طبری کچه(2) (قاشق). گیلکی نیز کچه(3) (قاشق بزرگ). (از حاشیهء برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی [ از آمل بطبرستان ] آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانهء نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم).
گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای
وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص101).
و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبدالله انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگر یک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند [ خمرهء پر از گل انگبین را ] و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسه ای است خاک انبار.خاقانی.
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی.خاقانی.
گر بمیزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار.خاقانی.
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کفچه(4) دوغ.
سعدی.
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهء آش.
سعدی.
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده کفچه ز دست.اوحدی.
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسهء آش.
ابن یمین.
گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشهء جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمهء مادر درویش دو گوشهء جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری).
روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز
کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر)؛ سطام، کفچهء آتشدان. (السامی).
- کفچه میل؛ میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- کفچه نول؛ مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج)(5). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است(6) از تیرهء پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبةً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: دست بی هنر کفچهء گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج2 ص807).
|| پیچ و تاب سر زلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج). || نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
همچو مار کفچه این گردنده دهر
کفچه رنگین است اما پر ز زهر.
سراج الدین (از آنندراج).
و رجوع به کفچه مار شود. || نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء).
(1) - kapcak.
(2) - kaca.
(3) - kaca. (4) - ن ل: چمچه. و در این صورت شاهد کفچه نیست.
(5) - آنندراج از برهان نقل کرده ولی در برهان چ معین کفچه نون است و دکتر معین در حاشیه نوشته اند کفچه نول صحیح است.
.(انگلیسی)
(6) - Spoonbill
کفچه لیز.
[کَ چَ / چِ] (اِ مرکب) کفگیر. کفچلیز. چمچه :
برون شد دیگت از سر می ستیزی
که در هر دیگ همچون کفچه لیزی.
عطار (اسرارنامه).
رجوع به کفچلیز شود.
کفچه لیزک.
[کَ چَ / چِ زَ] (اِ مرکب)کفچه لیز. (یادداشت مؤلف). رجوع به کفچه لیز شود.
کفچه لیزه.
[کَ چَ / چِ زَ / زِ] (اِ مرکب)کفچه لیز. (یادداشت مؤلف). رجوع به کفچه لیز شود.
کفچه مار.
[کَ چَ / چِ] (اِ مرکب) قسمی مار. (از فرهنگ رشیدی). در اصطلاح جانورشناسی یکی(1) از اقسام ماران سمی خطرناک که دارای زهری کشنده است و از گروه پروتروگلیف(2) میباشد در سطح قدامی دندانهای جلو آروارهء بالایی این مار شیاری است که تا نوک دندان ادامه دارد و در آن شیار سم جاری می شود. وجه تسمیهء این دسته ماران از آن جهت است که زواید مهره های گردنی خودرا باختیار می توانند پهن کنند و در این حال قسمت سر و گردن آنها بصورت کفچه یا قاشق پهنی در می آید. کفچه ماران دارای اقسام متعددند و همهء آنها خطرناکند. گونه ای از آنها در افریقا و مصر وجود دارد (مشهور است که کلئوپاترا ملکهء نامدار مصر با زهر یکی از همین کفچه ماران آفریقائی انتحار کرد). نوعی از کفچه ماران در کوهستان های اطراف مشهد فراوانند و نیز گونه ای از آنها مار عینکی است که در موقع پهن کردن زواید مهره ای گردنیش شکل عینکی در سطح خلفی پوست بدنش نقش می بندد (وجه تسمیه) و جزو خطرناکترین کفچه هاست و در هندوستان فراوان است و بنام کبرا(3) نیز خوانده می شود. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: از کفچهء مار حلوا نتوان خورد . (امثال و حکم دهخدا ج1 ص142).
(1) - Naja haje.
(2) - Proteroglyphes.
(3) - Cobra.
کفح.
[کَ] (ع مص) (1) بوسه زدن ناگاه یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ناگاه بوسیدن. (از ذیل اقرب الموارد). بوسه دادن. (تاج المصادر بیهقی). || برهنه کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پوشش از کسی بازکردن. (از اقرب الموارد). || بچوب دستی زدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کشیدن لگام را و بر روی ستور زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). کشیدن لگام ستور را و در دهن آن زدن تا بایستد. (از ناظم الاطباء). کشیدن لگام ستور را تا بایستد. (از اقرب الموارد). کفح لجام الدابة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رویاروی شمشیر زدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). || رویاروی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). روباروی شدن. (از ناظم الاطباء). روبرو شدن باکسی و پیش او آمدن چنانکه دست به دست رسد. (از اقرب الموارد).
(1) - از باب فتح. (ناظم الاطباء).
کفح.
[کَ فَ] (ع مص)(1) شرمنده گشتن و بددل گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - از باب سمع. (ناظم الاطباء).
کفخ.
[کَ] (ع مص)(1) به چوبدستی زدن و بر سر زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - از باب فتح. (ناظم الاطباء).
کف خضیب.
[کَفْ فِ خَ] (اِخ)کف الخضیب. رجوع به کف الخضیب شود.
کفخة.
[کَ خَ] (ع اِ) مسکهء گردآمدهء سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کفداری.
[کَ] (حامص مرکب) لهو و لعب و بازی. || شعبده. (ناظم الاطباء).
کف دریا.
[کَ فِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زبدالبحر. (برهان). رجوع به زبدالبحر شود.
کف دستی.
[کَ دَ] (اِ مرکب) ضرب تازیانه و جز آن بر کف دست. (ناظم الاطباء).
- کف دستی خوردن؛ سیاست شدن از ضرب تازیانه بر کف دست. (ناظم الاطباء).
کفر.
[کُ فُ] (اِ) کپور و آن قسمی ماهی باشد. (یادداشت مؤلف) و رجوع به کپور شود.
کفر.
[کُ] (ع مص)(1) ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). انکار کردن و پوشاندن نعمت خداوند را. (از اقرب الموارد). ناخستو شدن. (یادداشت مؤلف). یقال، کفر نعمة الله و بها ای جحدها و سترها. (منتهی الارب). || ناگرویدن. (منتهی الارب) (ترجمان القران) (غیاث). ناگرویدن به خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). ضد ایمان آوردن. (از اقرب الموارد). کَفر. کُفور. کُفران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) ضد ایمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خلاف ایمان نزد هر طائفه ای. (از اقرب الموارد). الحاد و بی دینی و بی اعتقادی و بی ایمانی. (ناظم الاطباء) الحاد. بی دینی. (فرهنگ فارسی معین). خلاف دین. مقابل ایمان. (یادداشت مؤلف). بی اعتقادی به اسلام. از دینی بجز اسلام پیروی کردن: قل قتال فیه کبیر و صدعن سبیل الله و کفر به. (قرآن 2/217).
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی
منجیک.
اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص115). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتگین را از درجهء کفر بدرجهء ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی باز نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص34).
ورنه در دل کفرداری چون شود رویت سیاه
چون حدیث از حیدر و از شیعت حیدرکنی.
ناصرخسرو.
شرط کافر چیست اندر کفر ایمان داشتن.
سنایی.
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
گرد آخورت پر از علف کفر و زندقه.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 82).
مادهء فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم شد و منقطع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص291).
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان.خاقانی.
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم.خاقانی.
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن.
خاقانی.
در کسوت کاد الفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده.
عطار (دیوان چ تفضلی ص545).
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.عطار.
در نمط ثنای تو ذکر عدو چرا کنم
کفر بود که بر دلی نقش مسیح و خرکنی.
سیف اسفرنگ.
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شد چو کفر از بهر اوست.مولوی.
خیالات نادان خلوت نشین
بهم برکند عاقبت کفر و دین.
سعدی (بوستان).
و مرا شنیدن کفر او به چه کار آید. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. سعدی (کلیات چ مصفا ص 118).
زمین کفر و دین آسمان باشدی
نه زین باشدی هرکه زان باشدی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 218).
- کفرآمیز؛ توأم باکفر. قرین کفر و الحاد: سخنانش کفرآمیز است. (فرهنگ فارسی معین).
- کفرزار؛ کفرستان. (ناظم الاطباء). کافرستان رجوع به کفرستان در همین ترکیبات شود.
- کفرستان؛ جایی که در آن بیدینی و فسق و فجور فراوان باشد. (ناظم الاطباء). بلاد کفر: فتح، گشایش کفرستان. (منتهی الارب).
- کفرشوی؛ شویندهء کفر. از بین برندهء کفر :
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص194).
- کفرفرسا، کفرفرسای؛ آنکه کفر را تضعیف کند. (فرهنگ فارسی معین) : و بعد از ترتیب جشن پادشاهانه رای اسلام آرای کفرفرسای عزم جانب ابخاز تصمیم فرمود. (ظفرنامهء یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص380).
- کُفرِ کافر شدن؛ سخت غضبناک شدن. (یادداشت مؤلف).
- کفرکاه؛ کاهندهء کفر. از بین برندهء کفر :
افضل الدین بوالفضایل بحرفضل
فیلسوف دین فزای کفرکاه.رشید وطواط.
امتش دین فزای می خواند
ملتش کفرکاه می گوید.خاقانی.
- کفر کسی بالا آمدن؛ نهایت خشمگین شدن. (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
- کفر کسی را درآوردن یا بالا آوردن؛ او را بسیار عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین): وقتی کفر مرا در می آورد غیر از کتک بگو چه چاره دارم. (فرهنگ فارسی معین).
- کفر گفتن؛ سخنانی حاکی از الحاد و بیدینی گفتن :
عمادی از تو چندان درد خورده ست
که برهر موی از صدگونه درد است
زتو گرلاف زد کفری نگفته ست
تراگر دوست شد خونی نکرده ست.
عمادی شهریاری (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
- امثال: از کفر ابلیس مشهورتر است ؛ با لحن عداوتی به نهایت نامی است، نظیر: در همهء روم و شام چون کفر ابلیس و فسق لاقیس (2) چنان (امثال و حکم دهخدا ج1 ص142).
مجهور شده است. (زیدری، از امثال و حکم دهخدا ج1 ص142).
کفری نشده است. کفری نگفته ام ، خطایی سرنزده، گناهی نکرده ام. (از امثال و حکم دهخدا، ج3 ص1220).
کفر کافر را و دین دیندار را
(...ذرهء دردت دل عطار را).
عطار (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1220).
|| ناسپاسی. (غیاث) (ناظم الاطباء). ناشکری. نمک نشناسی. نمک بحرامی.
- کفر نعمت؛ ناسپاسی در برابر نعمت. انکارکردن نعمتی را :
هست برهرکسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش.نظامی.
شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.مولوی.
چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد.مولوی.
- کفر نعمت کردن؛ ناسپاسی کردن در برابر نعمتی :
در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردن است این عجز هین.مولوی.
-امثال: اصفهانی است، آخر کفر خودش را می گوید ، از این مثل کافر نعمتی اصفهانیان و در مقام تمثیل بیان ناسپاسی هر کفران کنندهء دیگر را خواهند. (امثال و حکم دهخداج 1 ص180).
|| (اِ) قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیر که بر سفاین اندایند. (از اقرب الموارد).
(1) - از باب نصر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
(2) - لاقیس یا لافیس نام دیوی است که با خارخار و وسوسهء خویش مایهء دل پراکندگی نمازگزاران شود.
کفر.
[کَ] (ع مص)(1) فروگرفتن چیزی را. کفر علیه کفراً؛ فروگرفت آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (غیاث) (دهار). پوشیدن و پنهان کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مستور کردن. پنهان ساختن و پوشیدن. (از اقرب الموارد). کفر درعه بثوبه؛ پوشانید زره خود را به جامه و پوشانید آن را در وی. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد به این معنی کُفر نیز آمده است.
کفر.
[کَ] (ع اِ) ده و قریه. (ناظم الاطباء). ده. (منتهی الارب). قریه. ج، کفور. (از اقرب الموارد). قریه و آن در اسماء امکنه آید. (فرهنگ فارسی معین). حدیث، تخرجکم الروم منها کفراً کفراً؛ ای قریة من قری الشام. (اقرب الموارد)(1). || زمین دوردست از مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قبر و گور. (ناظم الاطباء). گور. (منتهی الارب). قبر و از آن است که گویند: اللهم اغفر لاهل الکفور. (از اقرب الموارد). || خاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تراب. (اقرب الموارد). || تاریکی خانه. || سیاهی شب و تاریکی آن (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تاریکی شب و گویند سیاهی آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کِفر شود. || چوب آگندهء درشت کوتاه یا چوب دستی کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوب درشت کوتاه یا چوب دستی کوتاه. (از اقرب الموارد). ج، کفور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تعظیم پارسیان پادشاه خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تعظیم فارسی. نماز بردن ایرانیان. (یادداشت مؤلف).
(1) - مردم شام قریه را کَفَر گویند. و آن عربی نیست، گمان می کنم سریانی باشد. (جوالیقی، المعرب ص282). و رجوع به همین کتاب شود.
کفر.
[کِ] (ع اِ) سیاهی شب و تاریکی آن. (منتهی الارب). تاریکی شب و سیاهی آن. (ناظم الاطباء). سیاهی شب. (از اقرب الموارد). || تاریکی خانه. (منتهی الارب). و رجوع به کَفر شود.
کفر.
[کَ فَ] (ع اِ) عقاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عقاب یعنی عقبه های کوه. گردنه های کوه (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || کوه بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلاف شکوفهء خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کفر.
[کَ فِ] (ع اِ) کوه بزرگ یا پشته ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، کَفِرات. (از اقرب الموارد).
کفر.
[کُ فُ] (ع ص، اِ) جِ کفور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کفور شود.
کفرا.
[کُ] (اِ) بهار خرما را گویند یعنی شکوفهء خرما. (برهان) (آنندراج). شکوفهء خرمابن. (ناظم الاطباء). بعضی گویند پوست بهار درخت خرمای ماده باشد و آن را کفراه با زیادتی هاء و کفری بجای الف یای حطی هم می گویند با تشدید ثالث در عربی. (برهان) (آنندراج). پوست و غلاف شکوفهء خرمابن ماده. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفری [ کُ ف را ] شود.
کفراج.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد که 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج6).
کفرالیهود.
[کَ رُلْ یَ] (ع اِ مرکب)(1)قفرالیهود است و آن نوعی از مومیایی باشد و به شیرازی مومیایی کوهی و مومیایی پالوده گویند. (برهان). قفرالیهودی. حُمَر. زفت البحر. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به قفرالیهود شود.
(1) - Asphalte = Bitume de judee .(حاشیه برهان)
کفران.
[کُ] (ع مص) ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار). || ناگرویدگی :
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
فرخی.
گر مسلمان بوده عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.خاقانی.
لیک نفس زشت و شیطان لعین
می کشندت جانب کفران و کین.مولوی.
|| ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی . (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری. نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف): فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 21/94)، پس هر کس که نیکیها کرد و به الله تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ما کردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه).
- کفران آوردن؛ ناسپاسی کردن :
اثر نعمت تو برمازان بیشتر است
که توان آورد آن را بتغافل کفران.فرخی.
- کفران کردن؛ ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن :
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم.خاقانی.
- کفران نعمت؛ ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند [سه تن از امراء طاهری] ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده ... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه).
- کفران نمودن؛ ناسپاسی کردن. کفران کردن :
پروردهء نان تست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران.خاقانی.
کفراه.
[کُ] (اِ) کفرا. رجوع به کفرا و کفری [ کُ فُ ررا ] شود.
کفربیا.
[کَ فَ بَیْ یا] (اِخ) شهری بوده در کنار رود جیحان (رود پیرامس). (از معجم البلدان و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ص140). این نام در حدود العالم کمریناست. (حدود العالم چ دانشگاه ص171).
کفرتوثا.
[کَ فَ] (اِخ) شهری است [ از جزیره ] خرم و آبادان و با آبهای روان. (حدود العالم چ دانشگاه ص156). و رجوع به معجم البلدان و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ص104 شود.
کف رفتن.
[کَ رَ تَ] (مص مرکب)دزدیدن و چیزی به فریب از میان بردن و به عیاری و طراری بردن. (آنندراج). دزدیدن. یواشکی چیزی را برداشتن. معمو به دزدیهای کوچک و مختصر (و غالباً کودکانه) اطلاق میشود. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
دزدیدن قمارباز ورق را با مهارتی خاص. (یادداشت مؤلف) :
بهر کف رفتن نهد انگشت بر حرفم حسود
خرده گیری خرمنم را خوشه چینی کردن است.
سعید اشرف (از آنندراج).
|| پول کسی را هنگام تبدیل به پول خود کم دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- کف رو؛ عیار و طرار. کسی که کف می رود. آنکه هنگام تبدل پول کسی، پول وی را کم دهد. (فرهنگ فارسی معین).
کفرناحوم.
[کَ رِ] (اِخ) موطن مسیح و محل برخی از معجزات و خوارق عادت و مواعظ وی. (از قاموس کتاب مقدس). روستای ناحوم. و رجوع به ناحوم شود.
کفرنی.
[کَ فَ نا] (ع ص) مرد کم نام و گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد گمنام احمق. (از تاج العروس ج3 ص527).
کفرو فکرو کردن.
[کَ فَ فَ کَ کَ دَ](مص مرکب) در تداول زیرورو کردن مالی و از میان دزدیدن همه یا مقداری از آن. در حساب به چربدستی مال کسی را بردن. به حیله دزدیدن. (یادداشت مؤلف).
کفرة.
[کَ فَ رَ] (ع ص، اِ) جِ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). در جمع کافر بمعنی ناسپاس بیشتر به کار رود. (از اقرب الموارد).
کفرة.
[کَ رَ] (ع اِ) تاریکی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظلمت. (از اقرب الموارد).
کفره.
[کَ فَ رَ / رِ] (از ع، ص، اِ) مردمان کافر و ملحد و بیدین. (ناظم الاطباء) : لشکر اسلام ... گروهی انبوه از کفرهء فجره طاغیهء باغیه را به دارالبوار فرستاده. (سلجوقنامهء ظهیری ص26). کفرهء فجرهء گرج طمع بر تملیک ولایت مستحکم کردند. (جهانگشای جوینی). || مردمان ناسپاس. (از ناظم الاطباء). و به هر دو معنی رجوع به مادهء قبل شود.
کفره.
[کَ فَ رَ / رِ] (اِ) کپره. (یادداشت مؤلف).
- کفره زده؛ کپره زده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کپره شود.
کفری.
[کُ] (ص نسبی) منسوب به کفر. کافر و بیدین. (آنندراج). بیدین و ملحد و فاسق و فاجر و بت پرست. (ناظم الاطباء). کسی که کفر می گوید. گاهی بصورت لقب برای اشخاصی که اظهار نارضایی از آفرینش می کنند و زبان انتقاد دارند بکار می رود: شیخ کفری. کریم کفری. دکتر محمدخان کفری و... (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || عصبانی. (فرهنگ فارسی معین).
- کفری شدن؛ سخت ناراحت و خشمناک شدن. نظیر بالا آمدن کفر. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده) :
نه به سر شوق نگاری نه حضوری تأثیر
عشق کفری شده از دست مسلمانی ما.
محسن تأثیر(از آنندراج).
کفری.
[کُ فُ / کَ فَ / کِ فِرْ را] (ع اِ)شکوفهء خرما یا غلاف وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست بهار خرما. (الفاظ الادویه). کاردو. (مهذب الاسماء). پوست و غلاف شکوفهء درخت خرما. (تحفهء حکیم مؤمن). کاناز. گوزه مخ. کم نخل. غنچهء خرما. جفری. قشرالطلعة. (یادداشت مؤلف). || میوهء خوشه مانند خرما که از یک طرف بوسیلهء برگ غلاف مانندی پوشیده شده. شکوفهء خرما. (فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود.
کفری.
[کُ] (اِخ) شاعر و از نجبای یزدخاست فارس و از شاعران عهد صفوی است. از اوست:
یار اگر نازد ز بیت طاق ابرو می رسد
کان دو مصرع در بیاض آفتاب و ماه نیست.
(از تذکرهء نصرآبادی ص419).
و رجوع به همین کتاب شود.
کفری.
[کُ] (اِخ) میرحسن... از سادات تربت و در شاعری و شکسته نویسی استاد بود. از تربت به هند رفت و در درگاه خان خانان مورد توجه و عنایت قرار گرفت و در 1017 ه . ق. درگذشت. از اوست:
چو بوی گل به گریبان غنچه بودم گم
بصد فریب در این گلشنم صبا آورد.
(از صبح گلشن چ سنگی ص340) (از قاموس الاعلام ترکی ج5 ص3870).
کفرین.
[کِفْ ری] (ع ص) مرد زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهی. (اقرب الموارد).
کفز.
[ ] (ع مص) جهیدن. قفز. (از دزی ج2 ص 477). و رجوع به قفز شود.
کف زدن.
[کَ زَ دَ] (مص مرکب) دستک زدن. (آنندراج). کف دو دست را بهم کوبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست زدن. چپه زدن. تصدیه. تصفیق. (یادداشت مؤلف) :
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند(1).مولوی.
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید به از گوش بدن.مولوی.
چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود
رقص از کف زدن سنگ تواند کردن.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| سیلی زدن :
وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره از زخم دیدار تو
میاور تو خشم و مکن روی زرد
بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد.
فردوسی.
|| گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره. (یادداشت مؤلف).
-کف چیزی را زدن؛ گرفتن کف روی مایع جوشان. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- کف کسی را زدن؛ وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
(1) - به معنی کف آوردن هم ایهام دارد.
کفس.
[کَ فَ] (ع اِمص) کژی پای چنانکه سرهای پای سوی یکدیگر سپرد و راه رفتن برپشت پای از جانب انگشت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کفساء بودن. (از اقرب الموارد). || کژی سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
کفساء .
[کَ] (ع ص) مؤنث اکفس، زن کج پای که بر پشت پای از جانب انگشت کوچک راه رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کفسان.
[ ] (اِخ) دهی است از بخش خمین شهرستان محلات که 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج1).
کف سپید.
[کَ سَ / سِ] (ص مرکب)کف سفید. رجوع به کف سفید شود.
کف سفید.
[کَ سَ / سِ] (ص مرکب)کنایه از مردم صاحب همت است که بسبب بخشندگی مفلس و پریشان شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج).
کف سفید.
[کَ فِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برف را گویند. (برهان). کنایه از برف باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
کف سنگ.
[کَ سَ] (اِ مرکب) سنگی که با دست نگاهداشته و بدان چیزها را بروی سنگ صلابه کنند. و سنگی که بدان فندق شکنند. (ناظم الاطباء). کوبه. (منتهی الارب).
کفش.
[کَ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است. (برهان). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند و حکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده. عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). پای افزار و پاپوش و چمشاک و چمناک و چیدار و نعلین و ارسی و پاافزار پاشنه بلند. (ناظم الاطباء). چرمین که بپا کنند. پاپوش. پای افزار. (فرهنگ فارسی معین). قفش. کوث. (منتهی الارب) (دهار). نعل. صلة. (منتهی الارب). چاموش. چمتاک. چمتک. وشمک. لالک. لالکا. پالنگ. بالیک. چمشاک. چشمک. چست. شلم. شمل. سر. هملخت. (ناظم الاطباء). پاپوش. پاافزار. عامیانهء آن (پوزار). پاچپله. موزه. اورسی. تسخن. تسخان. مسحی. چارق. چاروق. خف(1). آنچه برپای پوشند از چرم یا پوست یا جیر یا انواع پلاستیک. (یادداشت مؤلف). پهلوی «کفش»(2)، طبری «کوش» به اظهار «واو»، اشکاشمی «کوش(3)»، گیلکی «کفش»(4)، فریزندی، یرنی «کوش»(5)، نطنزی «کوش»(6)، شهمیرزادی «کوش»(7)، سنگسری «کفش»(8)، در بشرویه خراسان «کوش»(9). (از حاشیهء برهان چ معین) :
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگر کی آئیا.
عسجدی.
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه.مرواریدی.
از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.عمعق.
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص756).
چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.
مولوی.
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.
نظام قاری (دیوان ص23).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
(ایضاً ص15).
تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است.
صائب (از آنندراج).
هرکه ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است.
صائب (از آنندراج).
- بی کفشی؛ کفش نداشتن، پابرهنگی : هرگز از دور زمان ننالیده بودم... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. (گلستان).
- پا در کفش کسی کردن؛ موجب اذیت و آزار کسی شدن. (فرهنگ فارسی معین)
- پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک -کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن؛کنایه از لجاج کردن. ستیهیدن. اصرار ورزیدن. مصر و مبرم بودن دیگری و تغییر رای ندادن. (یادداشت مؤلف).
- دست برکفش نهادن؛ کنایه از احترام کردن :
بخدمت منه دست برکفش من
مرا نان ده و کفش بر سربزن.(بوستان).
- سنگ در کفش بودن؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است :
کله آنگه نهی که بر فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.سنائی.
و رجوع به کفشدوز، کفشدوزک، کفشدوزی، کفشک، کفش کن، کفش ونوس، کفشگر، کفشگری و زرینه کفش شود.
- کفش آوردن؛ کنایه از کفش حرکت در پا کردن و عازم شدن یا آمادهء حرکت شدن و مهیای راهی گشتن :
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست.(10)
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص108).
- کفش آهو؛ کنایه از سم آهو. (آنندراج) :
کشد زحمت چو آید در تکاپو
در این ره سنگ دارد کفش آهو.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- کفش از آهن ساختن؛ کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی :
کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت.
کاتبی (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1221).
- کفش از دستار ندانستن؛ پای از سر ندانستن (نشناختن) سخت حیران بودن بسببی. (فرهنگ فارسی معین) :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار.
سنایی.
چو آسمان و زمین را بانبیا بنواخت
یکی از این دو ندانست کفش از دستار.
ظهیر (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1221).
- کفش بان؛ آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. (از آنندراج). کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. (ناظم الاطباء) :
جنت نقشی ز آستان نجف است
رضوان بهشت کفش بان نجف است...
زکی ندیم (آنندراج).
- کفش بایستن کسی را؛ ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن. چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند :
ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید
خوش باش که کار تو زمن بگشاید
رفتی چو کلاه گوشهء غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1221).
- کفش بردار؛ کفش دار. کفش بان. خدمتکار :
ای سکندرطالعی کز راه عدل
کفش بردارت شود نوشیروان.
طالب آملی (از آنندراج).
- کفش برداشتن؛ عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی :
شاهی که به رزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
معزی.
- کفش بر سر کسی زدن؛ ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست :
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن.
سعدی (بوستان).
- کفش پوش؛ پوشندهء کفش.
- || کنایه از شاطر و عیار. در قصهء حمزه در تعریف عمرو عیار آمده: سرخیل بساط کفش پوشان جهان. (آنندراج).
- || پوشش کفش.
- کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت؛رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
چون به قصد جلوه آید قامت رعنای تو
سرو نتواند گذارد کفش پیش پای تو.
محسن تأثیر(از آنندراج).
- کفش پیش پای کسی گذاشتن؛ کفش پیش پای کسی نهادن. کفش پیش آوردن. رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از فروتنی کردن و اظهار بندگی نمودن :
چو مقبل کمربسته پیش آر کفش
نشاید طپانچه زدن بر درفش.نظامی.
شخص دانش اعتمادالدوله کز لطف کلام
می نهد دست کلیمش کفش پیش پای نطق.
طالب آملی (از آنندراج).
کفشی که پیش پای گدایان شهان نهند
فردا چو سر ز خاک برآرند افسر است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- || کنایه از رخصت و وداع. (آنندراج) :
بر دل زتو داغ بیقراری ننهم
بر لب قدح امیدواری ننهم
از گفت رقیب پابزن بر عشقم
تا کفش به پیش پای یاری ننهم.
حکیم شفایی (از آنندراج).
- کفش تابتا کردن؛ کفشهای دوپا عوضی بپاشدن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از عملی کودکانه انجام دادن :
زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست
بمجمع شعرا کفش تابتا کردن.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کفش تنگ؛ کفشی که به اندازهء پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد :
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.مولوی.
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ.سعدی.
- || کنایه از مزاحم و آزار دهنده :
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کزو خانه برمن بود کفش تنگ.
میرزا طاهر وحید(از آنندراج).
- کفش جامگی؛ گیوه. (یادداشت مؤلف).
- کفش جَسته؛ کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. (آنندراج) :
سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری
برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد.
سلیم(از آنندراج).
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن کفش جسته.
سلیم (از آنندراج).
- کفش جفت شدن (پیش پای کسی)؛ کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش پایش جفت می شد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است: دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کفش جفت کن؛ کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- کفش چوبی؛ پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجهء پا در آن رود و غالباً قسمت زیرین این چوب دو برجستگی دارد تاگل و خاک برپای ننشیند و این کفش در گیلان و مازندران بیشتر مورد استفاده است زنان را و در نقاط دیگر غالباً در حمام استفاده کنند.
- کفش خواستن؛ طلب کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تهیهء سفر کردن و بسفر رفتن. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش نهادن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کفش نهادن در همین ترکیبات شود.
- کفشدار؛ کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی. باشمقچی. باشمقدار. (یادداشت مؤلف).
- کفشداری؛ عمل و شغل کفشدار. (فرهنگ فارسی معین).
- || مزدی که به کفشدار دهند. (فرهنگ فارسی معین). اجرت کفشدار. (یادداشت مؤلف).
- کفش در طلب کسی دریدن؛ نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او :
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی میوهء بلغار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص26).
- کفش دریدن؛ پاره کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تکاپوی بسیار کردن. سعی بلیغ نمودن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
بجستجوی دریدند کفشها تا شد
لری براه تمنا به این گروه دوچار.
شفایی (در هجو فکری از آنندراج).
- کفش دریده؛ که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد :
صاحبدل نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.سعدی
- کفش دوختن؛ ساختن کفش. مهیاکردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش دوزی.؛ رجوع به همین کلمه شود.
- کفش را از پای به پای (پایی) کردن؛ یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
هر عضو را صلای بلای دگر دهم
چون کفش را ز پای به پای دگر دهم.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- کفش ربا؛ کفش رباینده. کفش دزد. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟
ملاطغرا (از آنندراج).
- کفش زرین؛ کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد :
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب زر آستین قبای.فردوسی.
- کفش گوهرنگار؛ کفشی که گوهر در آن نشانده باشند زینت را :
ز زر افسران بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار.فردوسی.
- کفش سرپایی؛ کفش راحتی. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش نهادن؛ کنایه از اقامت کردن و از سفر بازآمدن است. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش خواستن. (فرهنگ فارسی معین) :
گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه(11).
انوری.
- امثال: کفش آهنی و عصای پولادی . (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1221). رجوع به کفش و عصای آهنین... در همین امثال شود.
کفش پا را می شناسد ؛ چرا کفش دیگران را می پوشد. (ایضاً ص1221).
کفش تنگ دارد پای را لنگ (برون کش پا از این گهوارهء تنگ، که...).
نظامی (ایضاً ص1221).
کفش تو شود پاره بر من چه حرج داره. (ایضاً ص1221).
کفش زان پا، کلاه آنِ سر است (روز عدل و عدل و داد اندر خور است...) مولوی.
نظیر: کله بر فرق زیبد کفش در پای. (ایضاً ص1221).
کفش مهمان چون بخواهی برد مهمانی چه سود
(بی غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان).
اوحدی (ایضاً ص1221).
کفشهات جفت حرفهات مفت ؛ بمزاح و عتاب، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم. (ایضاً ص1221). و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگاهداری. (ایضاً ص1221). و نیز رجوع به همان کتاب امثال و حکم شود.
کفشها را می جوری . (ایضاً ص1221).
با کفش و کلاه ! تعبیری مثلی است. کنایه از اینکه به هر قیمتی این کار را انجام می دهم. حریفان نرد و شطرنج گویند و مراد اینکه نشستن این مهره در این خانه برای من نهایت مضر است و اگر با مهره های خود نیز آن را نتوانم زد با کفش و کلاه خود بزنم. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص367).
(1) - بیشتر این مترادفات به نوعی از کفش اطلاق می شود.
(2) - kafsh.
(3) - kaush.
(4) - kafsh.
(5) - kawsh.
(6) - kowsh.
(7) - kush.
(8) - kafsh.
(9) - kowsh. (10) - یعنی آمادهء حرکت شو که به بهشت خواهی رفت.
(11) - ن ل: کفش نِه و موزه مخواه، یعنی رخت اقامت بیفکن و ترک سفر کن. (آنندراج).
کفشدوز.
[کَ] (نف مرکب) کفاش. (ملخص اللغات کرمانی). کسی که کفش می دوزد. (ناظم الاطباء). کفش دوزنده. آنکه کفش دوزد. کفاش. کفشگر. اسکاف. حذا. ارسی دوز. (یادداشت مؤلف) :
پیر مردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.
سعدی (گلستان).
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کز و خانه برمن بود کفش تنگ.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
|| (اِ مرکب) حشره ای است(1) از رستهء قاب بالان که دارای سه گونه میباشد و در اکثر نقاط زمین میزید. این حشره کوچک و کروی است و از شته ها تغذیه میکند. بدنش قرمزرنگ و دارای نقاط سیاه رنگ است. عده ای از کفشدوزها گاهی به مزارع یونجه حمله می کنند و موجب آفت میشوند. پینه دوز. کفشدوزک. (فرهنگ فارسی معین).
, Coccinelle(لاتینی)
(1) - Subcoccinella .
(فرانسوی)