لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کنانة.
[کِ نَ] (اِخ) ابن عبدیالیل ثقفی. مردی جاهلی و از اهل طائف (در حجاز) بود. وی در زمان خود رئیس قبیلهء ثقیف بود و اسلام را درک کرد و با هیئت نمایندگان ثقیف بعد از حصار طائف نزد پیغمبر(ص) رفت. همهء هیئت جز کنانة اسلام آوردند و او به بلاد روم روی آورد و در حدود سال 15 هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج3 ص817).
کنانة.
[کِ نَ] (اِخ) ابن عوف عذره از طایفهء کلب از قضاعه و جد جاهلی است. به فرزندان وی «کنانهء عذره» گویند. بنوعدی، بنوحبیب و بنوجناب از آنها هستند. (از الاعلام زرکلی ج3 ص817).
کنانه.
[کَ نَ / نِ] (ص) کهنه باشد که در مقابل نو است. (برهان). کهنه شده، ضد نو. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). کهنه، ضد نو و فرسوده. (ناظم الاطباء) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.سوزنی.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.سوزنی.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
سوزنی.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.
کمال الدین اسماعیل.
سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانهء من.
سیف اسفرنگ.
کنانی.
[کِ] (ص نسبی) انتساب جمعی از قبایل عرب. (الانساب سمعانی) (از لباب الانساب).
کنانی.
[کِ] (اِخ) رجوع به عبدالله بن عزیز در همین لغت نامه شود.
کنانی.
[کِ] (اِخ) عبدالعزیزبن یحیی بن عبدالعزیز الکنانی المکی. وی مردی فقیه و اهل مناظره و از شاگردان امام شافعی بود، وی به علت زشتروئی به غول ملقب شده بود. در ایام مأمون خلیفهء عباسی به بغداد رفت و بین او و بشرالمریشی مناظره ای در بارهء قرآن درگرفت. او را تصانیف متعددی از جمله الحیدة است. او در 240 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج2 ص530).
کنانیدن.
[کُ دَ] (مص) کردن فرمودن و ساختن فرمودن. (ناظم الاطباء). کردن فرمودن. به کردن واداشتن. به کردن داشتن دیگری را. به کاری داشتن. واداشتن به کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دستور دادن به دیگری تا کاری را انجام دهد. کردن فرمودن. (فرهنگ فارسی معین): اهرار؛ بانگ کنانیدن سگ را سرما و جز آن. (منتهی الارب). استخاره؛ بانگ کنانیدن صیاد آهو بره را تا مادر را نزدیک وی آرد و صید کند. (از منتهی الارب) : بر پیغامبری از پیغامبران که در آن زمان بودند وحی شد که بر فلان پادشاه بگوی که پیغامبری را برای رها کنانیدن بنی اسرائیل بفرستد. (از تفسیر بی نام مائه هفتم متعلق به عبدالعلی صدر الاشرافی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنانیر.
[کَ] (ع اِ) جِ کنارة [ کِ / کَنْ نا ]. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
کنانیش.
[کَ] (ع اِ) جِ کناش. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :واریباسیوس صاحب الکنانیش طبیب بلیان الملک. (عیون الانباء ج1 ص103 از یادداشت ایضاً). رجوع به کناش شود.
کناوه کان.
[کُ وِ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکاره است، که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کنایات.
[کِ] (ع اِ) جِ کنایه و کنایت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). اسمهائی هستند که برای دلالت بر عدد مبهم وضع شده اند و آنها: کم، کذا، کیت و ذیت باشند... کنایات در فارسی عبارتند از: ضمیر، اسم اشاره، موصولات، مبهمات و ادوات استفهام... البته اینها را در قواعد عرب مبهمات نامند. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی ص442).
کنایت.
[کِ یَ] (ع اِمص، اِ) کنایه. مقابل صراحت. کلامی که بر غیر موضوع له خود که از لوازم او باشد دلالت کند. ج، کنایات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پوشیده سخن گفتن و سخن پوشیده و به اصطلاح چیزی را به چیزی در ذهن تشبیه کرده اسم مشبه را نهی داشته نام مشبهٌبه مذکور ساختن. مثال آن:
لؤلؤ از نرگس فروباریده گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد.
یعنی معشوق رنجیده شد و اشک از چشمانش فروباریده رخساره را آب داد و از دندان روح پرور، لب خود را مالش داد(1). (غیاث). کنایة. (فرهنگ فارسی معین) :
شد ولایت صریح من گفتم
ظاهر است این سخن کنایت نیست.
مسعودسعد.
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت با غلط افکن مشوب.
مولوی (مثنوی چ کلالهء خاور ص24).
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم.حافظ.
رجوع به کنایة شود.
(1) - در این تعریف بین کنایه و استعاره خلط رخ داده است. و رجوع به کنایة شود.
کنایس.
[کَ یِ] (ع اِ) کنائس. جِ کنیسه. رجوع به کنیسه شود.
کنایة.
[کِ یَ] (ع مص) سخن که بر غیرموضوعٌله خود دلالت کند. گفتن یا لفظی گفتن و غیر مدلولٌ علیه آن را اراده کردن و یا سخن گفتن به لفظی که معنی حقیقی و مجازی آن هر دو برابر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) سخن که بر غیر موضوعٌله خود دلالت کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخنی که بر معنی غیرموضوع خود دلالت کند. (آنندراج). اصطلاح علماء نحو آن است که از چیزی معین به لفظی که در دلالت بر آن چیز صریح نباشد تعبیر کنند. (از اقرب الموارد). کنایه. کنایت. تعریض. گفتن چیزی و خواستن جز آن. گوشه کنایه گفتن. کنایه زدن. گوشه زدن. کلامی که مراد آن پوشیده است در استعمال، هر چند معنی آن به حسب لغت، آشکار و ظاهر است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استعمال لفظ و ارادهء لازم معنی آن. به عبارت دیگر کنایه عبارت است از آنکه لفظی را استعمال کنند و بجای معنی اصلی آن یکی از لوازم آن معنی را اراده کنند. ذکر لازم و ارادهء ملزوم است یا عکس آن و آن بر سه قسم است: 1- آنکه مقصود از کنایه ذات باشد. 2- آنکه مقصود صفت ذات باشد، 3- آنکه مقصود اثبات صفتی برای موصوفی یا نفی صفتی از موصوفی باشد. و رجوع به هنجار گفتار ص199 - 305 شود. عبارت از لفظی است که از آن اراده شود لازم معنای آن یا جواز ارادهء معنی اصلی با آن یعنی هم معنی اصلی اراده شود و هم لازم آن. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی ص443). در اصطلاح نحویان، تعبیر از چیزی معین است به لفظی که بر آن چیز به صراحت دلالت نکند چنانکه گویند فلان آمد و مقصود از فلان، شخص معینی باشد لیکن به خاطر مبهم ماندن او بر شنوندگان نام او را صریحاً نگویند. || در نزد علمای بیان، لفظی است که در معنی موضوعٌله خود به کار رود لیکن ملزوم عقلی آن معنی مقصود باشد، نه نفس معنی. چنانکه گویند در خانهء فلان باز است، یعنی مهمان نواز باشد. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- کنایهء بعید؛ کنایه را به اعتبار مکنی عنه به کنایهء بعید و کنایهء قریب تقسیم می کنند. و کنایهء بعید آن است که انتقال از کنایه به مکنی عنه با چند واسطه یا به دشواری امکان یابد مانند «بیچاره را با این دمدمه در کوزهء فقاع کردند». در کوزهء فقاع کردن کنایه از، تحمیق و اغفال است زیرا نتیجهء نوشیدن فقاع مستی و نتیجهء مستی غلفت و بی خبری است. و همچنین است درین عبارت «دیو آز را در شیشه کرد». در شیشه کردن به معنی مخذول و منکوب کردن و کنایه از، عمل معروف ساحران است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به هنجار گفتار شود.
- کنایهء قریب؛ آن است که انتقال از کنایه به مکنی عنه بغیر واسطه و به سهولت دست دهد چنانکه در مثال: «این فصول با اشتر درازگردن و بالاکشیده بگفتند»(1) در اینجا ذکر درازگردن و بالا کشیده برای معنی اصلی آن نیست بلکه لازمهء آن دو، یعنی حمق است زیرا در عرف عام درازی گردن و بلندی قامت نشانهء حماقت است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به هنجار گفتار شود.
- کنایهء محضه؛ این اصطلاح بدیعی است و مراد لازم معنی باشد محضاً، چنانکه گویند کثیرالرماد و ارادهء جود و سخا نمایند. یا طویل النجاد یعنی آنکه بند شمشیرش بلند است و بلندی قامت خواهند... و بالجمله انتقال از لازم به ملزوم است بر خلاف مجاز که از ملزوم به لازم است. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی ص442). || فرهنگ نویسان کنایه را در مورد «مجاز» (هر کلمه ای که در غیر معنی اصلی به کار رود) بطور عموم به کار برند. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح دستور زبان فارسی) هر کلمه ای که معنی آن پوشیده و دانستن آن محتاج قرینه باشد. کنایه بر پنج نوع است: ضمیر، اسم اشاره، موصول، مبهمات، ادوات پرسش یا استفهام. هر یک از این انواع نیازمند کلمهء دیگری است که معنی آن را روشن و آشکار کند مانند مرجع برای ضمیر و مشارالیه برای اسم اشاره و تمیز برای مبهمات... توضیح اینکه اصطلاح کنایه (و جمع آن کنایات) متداول دستورنویسان فارسی است ولی از نظر فحص دقیق این مبحث با تقسیمات آن اساسی نیست و باید به ضمیر طبق معمول دستورنویسان زبانهای اروپایی (که با زبان فارسی از یک گروه اصلی هستند) فصلی جدا اختصاص داد و از بقیه در مباحث دیگر دستور بحث کرد. (از فرهنگ فارسی معین). || در تداول، کلمه ای یا جمله ای مبنی بر توهین و تعریض. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - شاهد از کلیله و دمنه است.
کنایه.
[کِ یَ / یِ] (از ع، اِ) کنایة. کنایت. رجوع به کنایت و مادهء قبل و ترکیبهای این کلمه شود.
کنایه آمیز.
[کِ یَ / یِ] (ن مف مرکب)کلمه یا عبارتی توأم با کنایه. (از فرهنگ فارسی معین). آمیخته با گوشه و کنایه. || کلمه یا عبارتی مبنی بر توهین و تعریض. (فرهنگ فارسی معین) : روی کلمهء کنایه آمیز «شوهرم» با لبخندی طنزآلود... تکیه کرد. (شوهر آهوخانم، از فرهنگ فارسی معین).
کنایه زدن.
[کِ یَ / یِ زَ دَ] (مص مرکب)گفتن عبارت کنایه آمیز. (آنندراج). گوشه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت کنایه آمیز گفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
گفتی به من که تیغم از ابرو کنایه است
گر می زنی کنایه نگارا به من بزن.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کنایه گفتن.
[کِ یَ / یِ گُ تَ] (مص مرکب) کلمه یا عبارتی کنایه آمیز ادا کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنایه شود.
کنایی.
[کُ] (حامص) کنندگی. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح فلسفه) فاعلیت. (فرهنگ فارسی معین) : جان مردمی گوهری است که او را نیز دو قوت است یکی قوت مر کنایی را و یکی قوت اندریافت را. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین).
کنایی.
[کِ] (ع ص نسبی) منسوب به کنایه (کنایت): تعبیرات کنایی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنایه شود.
کنئوس کورنلیوس سی پیو.
[کِ نِ کُرْ نِ یُ] (اِخ)(1) یکی از کنسولان روم بود که در سال 260 ق. م. بدان مقام رسید و در جنگی که با سپاهیان کارتاژ در حوالی جزائر لیپاری کرد شکست یافت و چون در سال 254 ق. م. بار دیگر به مقام کنسولی نائل گشت شکست گذشته را تلافی کرده، دویست کشتی از دشمن به غنیمت برد. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ).
(1) - Cneus Corn. Scipio.
کنب.
[کَ نَ] (اِ) گیاهی است که از آن ریسمان تابند و کاغذ هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنف. کنو. طبری «کنب»(1)، معرب آن «قنب»، لاتینی «کنابیس»(2). (فرهنگ فارسی معین). || ریسمانی از گیاه معروف که به هندی سن گویند. (فرهنگ رشیدی). ریسمانی را گویند که از پوست نبات کتان(3) بتابند و در غایت استحکام باشد و آن را کنف نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی که از کنب(4) سازند. (فرهنگ فارسی معین). بند باشد و غل. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص31). طناب و رسنی که از کنب کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بعضی گویند ریسمانی است که آن را از پوست کتان می تابند و آن در نهایت استحکام می باشد. (برهان). ریسمان است که از پوست نبات کتان بافند و محکم است و کنف تبدیل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ریسمانی است که آن را از پوست کتان سازند. (غیاث). ریسمانی که از پوست و ریشهء کتان سازند. (ناظم الاطباء) :
زمانه کرد مرا مبتلا به گردش او
گهی به نای کلوته گهی به پای کنب.طیان.
طاهر دبیر را با چند تن... از ری بیاوردند خیل تاشان بی بند و بر در خیمهء بزرگ و سرای پرده بداشتند بر استران در کنبها، و امیر را آگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص449).
بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افکنده کنب.
ناصرخسرو.
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص43).
دختر رز که تو بر طارم(5) تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست.
انوری.
همچو دزدان به کنب بسته آونگ(6) دراز
دزد نی چوب خورد کاج خورد، مسخره نی(7).
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| شاه دانه که تخم بنگ باشد. (برهان). گیاه بنگ که شاهدانه باشد. (انجمن آرا). برگ و تخم بنگ. (غیاث). گیاهی است که از برگ آن بنگ و چرس به دست آورند و تخم آن را شاهدانه گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی شاهدانه. (فهرست مخزن الادویه). شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین). قنب. شاهدانه. شهدانه. شهدانق. شهدانج. || ورق الخیال است که بنگ باشد. (برهان). اسم فارسی ورق الخیال است که به فارسی بنگ نامند. (فهرست مخزن الادویه). توسعاً بنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و عصارهء برگ شهدانج کنب و آن گویند سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی باب دوازدهم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
میزند بنگ صرف مرشد خوان
فارغ از نوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است.
کمال خجندی (از یادداشت ایضاً).
(1) - kanab.
(2) - Cannabis. (3) - ظ : کنف و شاهدانه و کتان (که از الیاف هر سه گیاه در تهیهء ریسمان و بافتن پارچه استفاده کنند) خلطی روی داده است. رجوع به کتان و شاهدانه و کنف شود.
(4) - در فرهنگ فارسی معین این کنب به معنی شمارهء یک کتاب یعنی شاهدانه گرفته شده است.
(5) - ن ل: تارک.
(6) - ن ل: بسته و اورنگ دراز.
(7) - در لغز طبل.
کنب.
[کَ نَ] (ع مص) شوخگن گردیدن پای و سم ستور. (منتهی الارب) (آنندراج): کنب الرجل؛ ستبر شد پای آن و کنب الخف و الحافر کذلک. (ناظم الاطباء). || شوخ بستن دست از عمل یا خاص است مر دست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستبر شدن دست از کار. (از اقرب الموارد). || (اِ) ستبری که بر پا و سپل و سم برآید یا ستبری مخصوص که از کار حاصل آید. (از اقرب الموارد). و در عربی چرک دست و پای که به سبب کار کردن به هم می رسد. (برهان). شوخ دست. (دهار). به عربی چرک دست و پا. (غیاث). پینه. ج، کُنْب. (از دزی ج2 ص491).
کنب.
[کَ نِ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کنب.
[کَمْبْ] (ع مص) گنجینه ساختن چیزی را در انبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
کنب.
[کَ نِ] (ع ص) سم شوخگین گردیده. (ناظم الاطباء).
کنب.
[کُمْبْ] (اِ) نوعی از خیار که آن را شنبر خیار خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از خیار. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم فارسی نوعی از قثاء است. (فهرست مخزن الادویه) :
کدک و کشک نهاده است و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوش خوار.
بسحاق اطعمه (دیوان ص13).
کنب.
[کُمْبْ] (اِخ) شهر قم مرادف کم. (فرهنگ رشیدی). نام شهر قم است که نزدیک به کاشان باشد. (برهان). شهر قم. (انجمن آرا) :
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است کنبی.(1)
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
(1) - در دیوان کبیر چ فروزانفر ج6 ص136 قنبی ضبط شده است.
کنب.
[کُ نُ] (اِخ) شهری است به ماوراءالنهر که لقبش اسروشنه است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنباته.
[] (اِخ) رجوع به کنبایه و حدود العالم چ دانشگاه ص27 و 66 شود.
کنبار.
[کِمْ] (ع اِ) رسن پوست نارجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لیف درخت نارجیل و از آن طناب کنند و بهترین نوع آن کنبار چینی است که رنگ سیاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریسمان که از پوست نارجیل سازند. (ناظم الاطباء).
کنبار.
[] (اِخ) لقب عام ملوک نیشابور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترجمهء آثارالباقیه ابوریحان بیرونی ص135 شود.
کنبانی.
[کَمْ] (ص نسبی) نسبت است مر کنبانیه را و از آنجاست محمد بن قاسم بن محمد الاموی الجاحظی الکنبانی. (از معجم البلدان). و رجوع به کنبانیة شود.
کنبانیدن.
[کُمْ دَ] (مص) مایل کردن و کج کردن. (ناظم الاطباء). || جنبانیدن. ظاهراً به معنی هل دادن در تداول عامه و تنه زدن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): تزایغ؛ سوی یکدیگر کنبانیدن. (منتهی الارب). مداغشه؛... کنبانیدن دیگران و به شتاب زدگی خوردن آب و کم خوردن. (منتهی الارب). ازاغه؛ کنبانیدن از راه. (منتهی الارب). رجوع به کنبیدن و گنبانیدن و جنبانیدن شود.
کنبانیه.
[کَمْ یَ] (اِخ) شهری به اسپانیا(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیه ای است در اندلس نزدیک قرطبه. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به دزی ج2 ص408 و قاموس الاعلام ترکی و قنبان و کنبانی درهمین لغت نامه شود.
(1) - Campina.
کنبانیه.
[کَمْ نی یَ] (اِخ) دزی در ذیل «النعال الکنبانیة» آرد: صندلهای هندی است مخصوصاً در شهر المنصوره ساخته می شد اما این نام از شهر «کمبای»(1)، کنبایه(2) گرفته شده است. (از دزی ج2 ص491). و رجوع به کنبایه شود.
(1) - Combaye. (2) - دزی کلمهء کمبای را «کنبایه» نوشته و در لاروس این کلمه یعنی «کمبای» بندری است به هندوستان (بمبئی) که در خلیج کمبای واقع است.
کنبایت.
[کَمْ یَ] (اِخ)(1) کنبایط. از بلاد مشهور و قدیم هند که در حدود هفتادهزار پاره ده و توابع داشت و از اقلیم دویم است. رجوع به نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 ص262 و 263 و تحقیق ماللنهد ص102 و تاریخ ادبیات براون ج3 ص434 و کنبایه شود.
(1) - Kanba'it.
کنباید.
[کَمْ یَ] (اِخ) رجوع به کنبایه شود.
کنبایط.
[کَمْ یَ] (اِخ) رجوع به کنبایت و کنبایه شود.
کنبایه.
[کَمْ یَ] (اِخ)(1) نام شهری است به هندوستان و از وی نعلین خیزد که به همهء جهان ببرند. (حدود العالم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در نخبة الدهر دمشقی این کلمه به صورت کنبایت و کنبایة(2) آمده در صفحهء 117 آرد: «و به کوهی از کوههای کنبایت چشمه ای است که آن را عین العتاب نامند هرکس که از آن بنوشد تمام موهایش می ریزد و موهای غیر سیاه از وی برآید...» و در صفحه 152 آرد: «... و هناک آخر حدود بحر فارس ثم یمر السواحل من طوران الی سیراف الی المند الی بلاد السند و مهران الی المنیبار الی کنبایة الی صومنات...» و باز در همین صفحه آرد: «... و یلی هذه القطعة قطعة من جنوب البحر الهندی تسمی بحر سرندیب و بحرالراهون... و یلی ذلک بشمال البحر قطعة تسمی بحر کنبایة منسوبة الی مدینة بساحل البحر الشمالی...». و رجوع به نخبة الدهر دمشقی چ لایپزیک ص117 و 152 و فهرست اعلام همین کتاب شود. در نزهة القلوب این کلمه به صورت کنبایط و در ذیل کنباید و کنبایت ضبط شده و چنین آرد: کنبایط و گجرات و مرغ و ماه از اقلیم دویم است... و گجرات و کنبایط هر یک هفتادهزار پاره ده و توابع دارد. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 ص262 - 263). و رجوع به ماللهند بیرونی ص102 و تاریخ ادبیات براون ج3 ص434 و کنبایت و کنبانیه شود.
(1) - در حدود العالم چ دانشگاه چ دکتر ستوده ص27 «کنباته» و ص66 «کبناته» و در ذیل هر دو صفحه «کنبایه» آمده و در غلطنامه هم اشاره ای بدین اختلاف نشده است.
(2) - Cambaie.
کنبت.
[کَمْ بَ / کِمْ بِ] (اِ) به معنی کبت است که زنبور عسل باشد و بزبان عربی نحل گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). نحل و کبت و زنبور عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به کبت شود.
کنبث.
[کُمْ بُ] (ع ص) کُنابِث. کنبوث [ کُمْ ] . درشت و درترنجیده و زفت. (منتهی الارب) (آنندراج). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل. منقبض. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صلب و منقبض. (محیط المحیط).
کنبثة.
[کَمْ بَ ثَ] (ع مص) درترنجیدن. درشت و درترنجیده شدن و منقبض شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بخیل گشتن. (ناظم الاطباء).
کنب دان.
[کَ نَ] (اِ مرکب) کنب دانه. شاهدانه. شاهدانج : و طعام و گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیهء خشک خورند با دارچینی و سعتر و مانند آن و شهدانج که کنب دان بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به کنب و مادهء بعد شود.
کنبدانه.
[کَ نَ نَ / نِ] (اِ مرکب) شاهدانه. (ناظم الاطباء).
کنبرة.
[کِمْ بِ رَ] (ع اِ) سر بینی بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
کنبزه.
[کُمْ بُ زَ / زِ] (اِ) کالک. سفج. سفجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبیزه و کمبزه و کمبوزه و کمبیزه شود.
کنبل.
[کُمْ بُ] (ع ص) سخت و درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
کنبل.
[کَمْ بَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابویی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنبوث.
[کُمْ] (ع ص) کنبث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل. (ناظم الاطباء). رجوع به کنبث و کنابث شود.
کنبور.
[کَمْ] (اِ) مکر و فریب و آدم بازی دادن. (برهان). مکر و فریب و حیله. (رشیدی) (جهانگیری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
کنبوره.
[کَمْ رَ] (اِ) مکر و دستان و فریبندگی باشد و مکاری و حیله وری. (برهان). کنبور. (از آنندراج) (رشیدی). مکر و فریب و حیله. (از ناظم الاطباء). تنبل. دستان. مکر. فریب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دستگاه او نداند که چه روی
تنبل و کنبوره و دستان اوی.رودکی.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی.
و رجوع به کنبور شود. || گفتگو و غوغا و تندی و غلبه. (آنندراج) (انجمن آرا)(1). گفت وگوی. (اوبهی). گفتگوی دراز. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ز کنبوره نشنید آوای کس
گه از پیش تازان و گاهی ز پس.
فردوسی (از انجمن آرا).
|| سود خوردن. (برهان). ربا و سود خوردن. (ناظم الاطباء).
(1) - ذیل کنبور = کنبوره.
کنبوریدن.
[کَمْ دَ] (مص) مکاری کردن. فریفتن و فریب دادن و حیله وری نمودن. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصدر کنبور است. (فرهنگ جهانگیری).
کنبوزه.
[] (اِ) بهار عجم و آنندراج آرند: «در جهانگیری و رشیدی به بای موحده و واو مجهول و زای معجمه مکر و فریب(1)...» :
طالب چو به معذرت بهم زد پوزه
ناچار ز بخل او گرفتم روزه
گل آمد و کنبورهء(2) چندی آورد
شهرستانی است پر گل و کنبوزه.
حکیم شفایی (از آنندراج و بهار عجم).
(1) - در جهانگیری و همچنین در فرهنگ رشیدی چ محمد عباسی ج2 ص1206 کنبوره آمده و ظاهراً مصنف بهارعجم و به تقلید او صاحب آنندراج تصحیف خوانی کرده اند. رجوع به کنبوره شود.
(2) - ظ. کنبوزه صورتی از کمبوزه و کنبیزه و کمبزه و ... است. و رجوع به کنبزه و کمبوزه شود. و در این صورت شاهد معنی مورد بحث نیست.
کنبوش.
[کُمْ] (ع اِ) گلیم سطبر که در زیر زین اسب قرار دهند. (از اقرب الموارد). از آلات رکوب است که در پشت کفل اسب اندازند و آن را انواع مختلف است که با نقره و یا زر و جز اینها آرایند و مخصوص قضات و اهل علم است. (از صبح الاعشی ج2 ص129). روپوشی که روی کفل اسبان سواری می گذارند.(1) ج، کنابیش: کنابیش الزرکش. (از دزی ج2 ص492).
(1) - Housse.
کنبوش.
[کَمْ] (ع اِ) پرده ای برای پوشانیدن صورت. ج، کنابش. کنابیش. (از دزی ج2 ص491). برقع که بدان روی پوشند. (از ذیل اقرب الموارد، فائت الذیل ص547). رجوع به کنابش و کنابیش شود.
کنبه.
[کَمْ بَ / بِ] (اِ) ریسمان خام. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به کنب شود.
کن بهن.
[کِمْ بَ] (اِ مرکب) به معنی ون است و آن را به ترکی چتلاقوج و به عربی حبة الخضراء گویند. (برهان). بار درخت بنه که ون نیز گویند و به تازی حبة الخضراء است. (فهرست مخزن الادویه).
کنبیدن.
[کَمْ دَ] (مص) چیزی را از جای کشیدن و برآوردن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چیزی از جای کشیدن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا).
کنبیدن.
[کُمْ دَ] (مص) برجستن مرادف جنبیدن... و با کاف عجمی اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). برجستن و خیز کردن. (برهان). برجستن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). برجستن و خیز کردن و برآمدن. (ناظم الاطباء). || مایل شدن. منحرف گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنبیزه.
[کُمْ زَ] (اِ) نوعی از خیار است که آن در وقت خامی شیرین و خوشمزه باشد و چون پخته شود یعنی برسد نمی تواندش خورد و بعضی گویند کمبیزه کالک است یعنی خربزهء نارسیده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خیاری که چون خام باشد شیرین بود و چون پخته شود نتوان خورد و این عبارت در برهان و رشیدی است و صحیح نیست و کنبیزه و کنبزه خربوزهء خام نارسیده نرم ناشده می خورند و خورش نان می کنند و آن را کالک گویند. (آنندراج) (انجمن آراء). کالک. خرچه سفچ. سفچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبزه(1) و کمبیزه و کمبوزه و کمبزه شود.
(1) - در تداول امروز komboze گویند. (از حاشیه برهان چ معین).
کنپوش.
[کُمْ] (اِ) برقع که بدان روی پوشند و عربی آن کنبوش و جمع عربی آن کنابیش است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کنبوش و کنابش و کنابیش در همین لغت نامه شود.
کنت.
[کَ] (ع مص) توانا و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنت.
[کَ] (ع اِ) نوعی از خرما. (از دزی ج2 ص492).
کنت.
[کَ نَ] (ع مص) درشت گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کنت.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) در قرون وسطی به فرمانده نظامی یک سرزمین اطلاق می گردید که به وسیلهء سلسلهء شارلمانی به وجود آمده و به تدریج به استقلال رسیدند و سپس عنوان نجبا گردید که از «مارکی» پایین تر و از «ویکنت» بالاتر بودند. (از لاروس). لقبی است که در فرنگستان به مردمان نجیب و شریف می دهند. (ناظم الاطباء).
(1) - Comte.
کنت.
[کِ] (اِخ)(1) قدیمی ترین قلمرو کشورهای هفتگانهء انگلوساکسون است که مرکز آن «کانتربوری» در انگلستان و شهرهای اصلی آن دوور(2)، فولکستن(3) و کانتربوری(4) است. (از لاروس).
(1) - Kent.
(2) - Douvres.
(3) - Folkestone.
(4) - Canterbury.
کنت.
[] (اِخ) حمدالله مستوفی این نام را در شمار بلاد مشهور ماوراءالنهر یاد می کند ولی یاقوت از آن نامی نمی برد و «کنب» را از شهرهای ماوراءالنهر می داند و ظاهراً یکی مصحف دیگری است(1) : و به جانب شهر کنت امیری با یک تومان لشکر روان شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی صص 69 - 70). و خبر او چون به سمع الوش ایدی رسید لشکر را بر هر دو طرف جیحون به چند جایگاه بداشت و به کشتی ها پل بستند و عراده ها بر کار کردند... چون به کنار بارجلیغ کنت(2) رسید... از آب برون آمد. (جهانگشای جوینی ص72).
(1) - رجوع به «کنب» در همین لغت نامه و نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 ص261 و معجم البلدان یاقوت شود.
(2) - و رجوع به «بارجلیغ کنت» در همین لغت نامه شود.
کنتأل.
[کُ تَءْلْ](1) (ع ص) از «ک ت ل»(2)کوتاه و نون زائد است. (منتهی الارب) (از تاج العروس ج8 ص94) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). کوتاه قامت. (آنندراج). کوتاه قامت و قصیر. (ناظم الاطباء).
(1) - این ضبط از منتهی الارب و تاج العروس است و در اقرب الموارد و متن اللغة و آنندراج و ناظم الاطباء به کسر اول [ کِ تَءْلْ ] ضبط شده است.
(2) - در معجم متن اللغة این کلمه در ذیل «ک ن ت» آمده است.
کنتأو.
[کِ تَءْوْ] (ع ص) از «ک ت ء»(1)رسن سخت و قوی. (از تاج العروس) (منتهی الارب). الجمل الشدید(2). (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (از متن اللغة). ریسمان سخت و محکم. (ناظم الاطباء). || مرد کلان و انبوه ریش یا مرد نیکوریش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و تاج العروس ذیل «ک ت ء» و در متن اللغة ذیل «ک ن ت» آمده است.
(2) - در تاج العروس این کلمه «حبل الشدید» معنی شده و افزاید چنین است در نسخه ها با حای مهمله و سکون موحده و در بعضی «میم» به جای موحده و در بعضی «جمل» با جیم و میم و هکذا مضبوط فی الخلاصة و المشوف و غلط مِن ضبط خلاف ذلک. (تاج العروس ج1 ص106).
کنتأة.
[کِ تَ ءَ] (ع اِ) از «ک ت ء» گیاهی است مانند جرجیر(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و معجم متن اللغة و تاج العروس این معنی ذیل کَتأَة آمده است.
کنتب.
[کُ تُ] (ع ص) کُناتِب. کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کنتح.
[کَ تَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب). گول و احمق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد).
کنت د گوبینو.
[کُ دُ گُ نُ] (اِخ) رجوع به گوبینو شود.
کنت د منت فر.
[کُ دُ مُ فُ] (اِخ)(1) رئیس پلیس به زمان ناصرالدین شاه. نمی دانم فرانسوی بود یا اطریشی(2). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). «... کنت دومونت فرت در سال 1296 ه .ق. قانون جامعی برای پلیس ایران تنظیم کرد و به تصویب شاه رسانید و مأمور اجرای آن شد او هوشمند و کاردان بود و پس از مدتی بر اثر کوشش در حراست شهر و نظم بخشیدن به امور، مورد توجه خاص شاه قرار گرفت چنانکه روزی ناصرالدین شاه به مناسبت شایستگی و کفایتی که بارها از او دیده بود این رباعی را گفت و به وی فرستاد :
اندیشه کنند(3) خیل رندان ز پلیس
یک جو نرود به خرج ایشان تلبیس
در کندهء کنت فرت خواهد فرسود(4)
در چرخ اگر خطا نماید(5) برجیس.
کنت... در شمال خیابان لاله زار جائی که امروز جزئی از آن به نام و یاد او چهارراه کنت نامیده می شود... با زن و دو پسر و یک دخترش نقل مکان کرد... کنت دومنت فرت از سال 1296 تا پایان عمرش در ایران ماند اما دوران ریاست نظمیهء او تا سال 1309 ه .ق. بیشتر دوام نیافت. کنت در زمان ناصرالدین شاه منصب امیرتومانی داشت و سالی سه هزار تومان حقوق و سهم علیق این منصب را می گرفت. (از مجلهء یغما شمارهء مسلسل 288 سال بیست و پنجم شمارهء 6 شهریور 1351)(6). و رجوع به المآثر و الآثار و تاریخ دوهزار و پانصد سالهء پلیس ایران و مجلهء یغما و مجلهء خواندنیها شمارهء 104 مورخ 21 شهریور 1351 شود.
(1) - در مجلهء یغما شماره 288 شهریورماه 1351 تحت عنوان «کنت دومونت فورت» نخستین رئیس پلیس ایران و همچنین در شمارهء 104 سال سی و دوم مجلهء خواندنیها مورخ 21 شهریور 1351 نام این شخص «کنت دومنت فورت» و «کنت دومونت فرت» آمده و در مجلهء یغما ضبط فرنگی آن بدین صورت«Cont deMonteforte» که بنابر قاعده، قسمت نخستین نام عنوان او باید«comte» باشد.
(2) - در دو مجلهء خواندنیها و یغما این شخص ایتالیائی و از مردم ناپل معرفی شده است. او پس از شکست خوردن فرانسوای دوم از گاریبالدی به اتریش پناه برد و با معرفی امپراتور اتریش به خدمت ناصرالدین شاه درآمد. وی در سال 1295 ه .ق. او را مأمور تشکیل سازمان نظمیهء ایران کرد.
(3) - اندیشه کنید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(4) - در کندهء کنت دمنت فر خواهد ماند. (یادداشت ایضاً).
(5) - اگر خطا بجنبد. (یادداشت ایضاً).
(6) - او در سال 1335 ه . ق. برابر با 1916 م. در تهران درگذشت و او را در دولاب بخاک سپردند.
کنترات.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) قرارداد. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران «قرارداد» را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به قرارداد و واژه های نو فرهنگستان ایران ص58 شود.
- کنترات بستن؛ قرارداد بستن. قرارداد با کسی یا مؤسسه ای بستن. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Contrat.
کنترات چی.
[کُ] (ص مرکب، اِ مرکب)آنکه فروش جنس یا اجناسی را به ادارات دولتی و شرکتها مقاطعه کند. مقاطعه کار. پیمانکار: کنترات چی ارتش. (فرهنگ فارسی معین).
کنترات کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب)قرارداد بستن: ساختمان بیمارستان را کنترات کرد. (فرهنگ فارسی معین).
کنتراتی.
[کُ] (ص نسبی) منسوب به کنترات. این کلمه در سابق به گروهی از کارمندان دولت اطلاق می شد که بعدها کلمهء «پیمانی» را به جای آن برگزیدند.
کنترباس.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1)بزرگترین(2) و بم ترین آلات موسیقی، و آن از سازهای اصلی و شبیه ویولن و ویولن سل است، ولی انتهایش به زمین متکی است و نوازنده، آن را ایستاده می نوازد. (از فرهنگ فارسی معین). || نوعی از شیپور که صدای آن یک اکتاو از باس معمولی بم تر است. (از لاروس). رجوع به باس در همین لغت نامه شود.
(1) - Contrebasse. (2) - مراد بزرگترین آلات موسیقی زهی است که با آرشه (مضراب کمانی) نوازند.
کن ترک.
[کُ تَ رَ] (اِ مرکب) نوعی بیماری در کرم ابریشم که بن تن او ترکد و میرد. قسمی بیماری کرم ابریشم که شکاف و ترکی در اسفل تن وی پدید آید. بیماری کرم پیله را گویند که در مخرج سفلای وی ترکد. مرضی در کرم قز که از خوردن برگ تر (رطوبت دیده) زاید و قبل از تنیدن از ته می ترکد و می میرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنترل.
[کُ رُ / کُ تُ رُ] (فرانسوی، اِ)(1)وارسی. بازبین. (فرهنگستان). وارسی. بازرسی. تفتیش: کنترل بلیطها. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Controle.
کنترلر.
[کُ رُ لُ] (فرانسوی، ص، اِ)(1)فرهنگستان ایران «بازبین» را به جای این کلمه اختیار کرده است و آن کسی است که کالا و جنس های تجارتی را رسیدگی کرده برابری آنها را با بارنامه تصدیق می نماید. || کسی که در راه آهن و تماشاخانه ها بلیط های فروخته شده را بازدید می نماید تا هر کسی مطابق ارزش بلیط در جای خود قرار گیرد. (واژه های نو فرهنگستان ایران). مفتش. ممیز بلیط های تئاتر و سینما و راه آهن و غیره(2). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Controleur. (2) - در فرهنگ فارسی معین این کلمه «کنترلور» ضبط شده است.
کنترل کردن.
[کُ رُ کَ دَ] (مص مرکب)نظارت کردن. تفتیش کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- خود را کنترل کردن؛ نظارت داشتن عقل شخص بر احساسات و اعمال وی. (فرهنگ فارسی معین).
کنتس.
[کُ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) زن کنت یا بیوهء کنت. || زنی که مالک یک کنت نشین باشد. (از لاروس).
(1) - Comtesse.
کنتع.
[کُ تُ] (ع ص) پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاه و کوتاه قامت و قصیر. (ناظم الاطباء). قصیر. (از اقرب الموارد).
کنت کورث.
[کَ] (اِخ) کوین توس کورثیوس روفوس(1) مورخ رومی که زمان زندگانیش محققاً معلوم نیست ولی ظن قوی این است که در قرن اول میلادی می زیسته و کتابهای خود را در زمان کلاودیوس(2)امپراطور روم (41-54 م.) تألیف کرده. نوشته های او به تاریخ اسکندر کبیر معروف است. ده کتاب داشته ولی از آنها دو کتاب اولی، آخر کتاب پنجم و ابتدای کتاب ششم گم شده و از کتاب دهم جاهایی افتاده. در قرون بعد اشخاصی در صدد برآمده اند که کتابهای او را تکمیل کنند و خصوصاً فرین شمیوس(3) که از لاتین دانهای معروف بود؛ در این راه زحمات زیادی متحمل شد. کتابهای کنت کورث در قرون سابق خوانندهء زیاد داشت ولی حالا نوشته های این مورخ چندان طرف توجه نیست. زیرا به زیبایی توصیف و عبارت پردازی بیش از صحیح نویسی علاقه مند بود و معنی را فدای صورت کرده. منابع تاریخ او را باید این نوشته ها دانست:
1 - خاطره های بطلمیوس لاگاس(4) و بعض سرداران دیگر اسکندر که آریان هم از این منابع استفاده کرده ولی استفادهء او عاقلانه تر است.
2 - اختراعات و افسانه های اونس کریت(5) و کالیس تن(6) که بعد موضوع رمان تاریخی کلی تارخ(7) گردیده و کنت کورث مستقیماً یا به وسیلهء کتب دیگر از این رمان چیزهائی برداشته، معلوم است که مقصود او از این اقتباسات تفریح خوانندگان بوده نه تعلیم تاریخ. معایب این نویسنده علاوه بر آنچه گفته شد اینهاست:
1 - کنت کورث بر خلاف آریان از فن سوق الجیشی بی اطلاع است و از این جهت نوشته های او در مواردی مفهوم نیست.
2 - سنوات وقایع را ذکر نکرده و حتی فصول سال را مبهم نوشته بنابراین رشتهء وقایع ترتیب صحیحی ندارد و خود وقایع گاهی پیش و پس می شود.
3 - اطلاعات جغرافیایی اش ناقص است و چنین بنظر می آید که از هیئت هم بهره ای نداشته. (از تاریخ ایران باستان ص82). و رجوع به کورتیوس روفوس و فرهنگ ایران باستان ص271 و 300 شود.
(1) - Quinte Curce (Quintus
Curtius Rufus).
(2) - Claude
(3) - Freinchemius.
(4) - Ptolemee lagos.
(5) - Onescrite.
(6) - Callisthene. (7) - Clitarque (یکی از سرداران اسکندر).
کنتل.
[کِ تَ] (ع ص) کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کنتنی.
[کُ تُ] (ع ص) (از «ک ن ت») کنتی. درشت و کلان جثه توانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کُنتیّ شود. || (ص نسبی) (از «ک ون») پیرکلان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کلانسال. (ناظم الاطباء). گویا این لفظ منسوب باشد به قول آنکه گفت: کنت فی شبابی کذا و کذا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کنتو.
[کِ نَ](1) (اِ) تخم بیدانجیر است و به عربی حب الخِروع خوانند. گرم و خشک است در دوم و مسهل بلغم باشد و قولنج را بگشاید. (برهان). تخم بیدانجیر است که مسهل بلغم است. (آنندراج) (انجمن آرا). کرچک و تخم بیدانجیر. (ناظم الاطباء). اسم فارسی حب الخروع است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - انجمن آرا و آنندراج به فتحتین ضبط کرده اند.
کنتور.
[کُ تُرْ] (فرانسوی، اِ)(1) آلتی که مقدار مصرف برق، آب، گاز و غیره را در یک خانه یا یک مؤسسه تعیین کند: کنتور پنج آمپر. کنتور ده آمپر. (فرهنگ فارسی معین).
- کنتور ساعتی؛ کنتور برقی که مصرف برق را در ساعات شب و روز جداگانه تعیین نماید. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Compteur.
کنتوری.
[کَ] (اِخ) اعجاز حسین بن مفتی محمدقلی نیشابوری. وی در میرتهه به دنیا آمده و نزد پدر خود تعلیم یافته و کتب بسیار جمع کرده است. او راست: شذور العقیان در تراجم اعیان. رسالهء مناظره با مولوی محمدخان لاهوری. کتاب قول السدید. کشف الحجب والاسفار عن اسماء الکتب والاصفار. (از معجم المطبوعات ج2 ص1571).
کنتوکی.
[کِ تُ] (اِخ)(1) یکی از ایالات متحدهء امریکای شمالی است که در جنوب اندیانا و اوهایو و در شمال تنسی واقع است و 2945000 تن سکنه دارد. مرکز آن شهر فرانکفورت(2) و شهر عمدهء آن لویسویل(3)است. زراعت گندم و مخصوصاً توتون این سرزمین که به وسیلهء می سی سی پی مشروب می گردد بسیار قابل ملاحظه است، و تقریباً یک سوم توتون ممالک متحدهء امریکا از این ایالت به دست می آید. همچنین تربیت اسب و گاو و گوسفند و خوک و غیره در این ناحیه رواج دارد. معادن زغال و نفت و گاز طبیعی و آبهای معدنی آن نیز قابل توجه است. (از لاروس).
(1) - Kentucky.
(2) - Frankfort.
(3) - Louisville.
کنتی.
[کُ تی ی] (ع ص) (از «ک ن ت») درشت و کلان جثه توانا. کنتنی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد): «و قد کنت کنتیاً فاصبحت عاجناً». (ابن بزرج از ذیل اقرب الموارد). || (ص نسبی) (از «ک ون») پیر کلان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کنتنی شود.
کنتی.
[کُ] (ع اِ) نوعی خرما. (از دزی ج2 ص492) و رجوع به کنت شود.
کنتیش.
[کَ] (ع اِ) نوعی از خرما. (از دزی ج2 ص492).
کنثاب.
[کِ] (ع اِ) ریگ فروریخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنثأو.
[کِ ثَءْوْ] (ع ص) (از «ک ث ء») رسن استوار. (منتهی الارب). ریسمان سخت و استوار. (ناظم الاطباء). || بزرگ ریش سخت انبوه یا ریش نیکو. (منتهی الارب). مرد ریش انبوه یا ریش نیکو. (ناظم الاطباء). رجوع به کنتأو شود.
کنثأة.
[کَ ثَ ءَ] (ع مص) (از «ک ث ء») دراز شدن و بسیار گردیدن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).(1)
(1) - در اقرب الموارد این معنی ذیل «ک ن ث ء» آمده است.
کنثب.
[کَ / کُ ثَ] (ع ص) درشت استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به کُناثِب شود.
کنثح.
[کَ ثَ] (ع ص) گول. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گول و احمق. (ناظم الاطباء).
کنثر.
[کُ ثُ] (ع ص) گرداندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). المجتمع الخلق. (اقرب الموارد). || (اِ) سر کیر تا ختنه جای. (منتهی الارب). حشفه. (ناظم الاطباء). حشفهء مرد. (از ذیل اقرب الموارد).
کنثرة.
[کَ ثَ رَ] (ع اِ) کنثرة الحمار؛ پیش بینی خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنثة.
[کُ ثَ] (ع اِ) (از «ک ن ث») نورده که از شاخ مورد و خلاف سازند و بر آن دستهء ریاحین بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نورده ای که از شاخه های مورد و یا بید سازند و بر آن دستهء گل و یا ریاحین گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کُثنَة شود.
کنج.
[کَ] (اِ) ملازه باشد و گوشت پاره ای است که از انتهای کام آویخته است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی). ملازه باشد و آن زبان کوچک مشهور است یعنی گوشت پاره در منتهای کام آویخته. (آنندراج) (از انجمن آرا). ملازه. (جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
همی تا دایه کنج و کام کردش
پدر فرزانه هرمز نام کردش.
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی).
|| انگشت کوچک پا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || کشک را گویند و آن را به ترکی قروت خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کشک هم آمده است که دوغ خشک شده باشد و ترکان قروت خوانند. (برهان). دوغ خشک شده و کشک. (ناظم الاطباء). به معنی کشک «کَتَخ» است. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ جهانگیری و برهان قاطع به معنی کشک نیز آورده که قروت گویند آن نیز سهو و خطاست و تصحیف خوانی کرده اند و آن کَتَخ است و در کتخ و کتخشیر گذشته که کشک و ماستینه است که از شیر و روغن پزند. رشیدی ملتفت شده. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کتخ شود. || (ص) مردم احمق و خودستای و صاحب عجب و متکبر و به این معنی با جیم فارسی هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء). احمق معجب و متکبر و خودستا(1). (جهانگیری) :
همه با هیزان هیز و همه با کنجان کنج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
خسروانی (از فرهنگ جهانگیری).
|| برون کشیده. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - رشیدی آرد: «به معنی معجب و احمق به کسر کاف فارسی و یای مجهول و جیم فارسی است» لیکن در صحاح الفرس هم به همان معنی جهانگیری و برهان ضبط کرده و گوید: کنج مرد خویشتن بین و احمق است. (از حاشیهء برهان چ معین). صاحب انجمن آرا و آنندراج نیز ظاهراً به تقلید از رشیدی آرند به معنی معجب و احمق به کسر کاف فارسی باشد و یای مجهول و جیم پارسی و آن «گیج» خواهد بود. مردم بی هوش را گیج خوانند، حکیم خسروانی گفته: همه با میران میر و همه با گیجان گیج...
کنج.
[کُ] (اِ) چون گوشه باشد در جایی، بیغوله و بیغله نیز گویندش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص59). گوشه و بیغوله و عربان زاویه خوانند. گوشهء خانه و جز آن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گوشه که وی را بیغوله و بیغاله نیز گویند. (اوبهی). زاویه. گوشه. سوک. بیغوله. بیغله. پیغله. پیغوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گوشه و بیغولهء خانه و زاویه. (ناظم الاطباء). کردی «کونج»(1) (گوشه). (حاشیه برهان چ معین) :
شو بدان کنج(2) اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج3 ص1312).
همه دشت پر باده و نای بود
بهر کنج صد مجلس آرای بود.فردوسی.
اگر تندبادی بر آید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص59).
کمینگاه کرد اندرون کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه.فردوسی.
طاوس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری.
نیست در این کنج ز بن(3) نیز گنج
نامدم اینجای زبهر منال...
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص252).
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مر مرا خیره در این کنج چه کارستی.
ناصرخسرو.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را دیه.سنایی.
گنجی که بهر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را.سنائی.
به یکی کنج در خزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.سوزنی.
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی کنج ویران شو.
خاقانی.
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست.خاقانی.
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان.نظامی.
خفته بود او در یکی کنج خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب.مولوی.
آنانکه به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند.سعدی.
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان.سعدی.
کنج بهتر عاقلان را چون سفیهان سر شوند
دار چون منبر شود دولت شود بی منبری.
سیف اسفرنگ.
دیدهء بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم.
حافظ.
- کنج چشم؛ گوشهء درونی چشم. (ناظم الاطباء).
|| نقبی را نیز گویند که در زمین خانه کنده باشند. (برهان). نقبی که مانند خانه در زیر زمین کنند. (ناظم الاطباء). نقب. خندق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزدم بر سر دیوار تو هر خاری
کنجکی گرد تو همچو دهن غاری.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
|| چین و شکنجی که در بدن و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن افتد. (برهان). شکنج که در گلیم و جامه و امثال آن افتد. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). چین و شکنج را نامند که در بدن و جامه و گلیم و امثال آن افتد و آن را کنجک خوانند. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چین و شکنی که بر جامه یا پیکر چیزی پیدا شود. (گنجینهء گنجوی ص328) :
چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.(گنجینهء گنجوی).
چه دلکش است بدامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه.
نظام قاری (دیوان ص106).
|| (ص) کسی را گویند که دوتا شده باشد و چیزی همچو کوهان از پشتش برآمده باشد و او را به عربی احدب خوانند. (برهان). شخص گوژپشت که پشتش برآمده باشد و بتازی احدب گویند. (آنندراج) (رشیدی). گوژپشت. (اوبهی). گوژپشت. (مجمل اللغة). مردم کوژپشت و احدب. (ناظم الاطباء) :
به کنج خانه دارم یکی کنج
نشسته تند و افکنده فرو لنج.
سراج الدین راجی (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kunj. (2) - به معنی بعد نیز تواند بود.
(3) - در متن: «کنج و درین»، ولی در حواشی و ملاحظات بقلم مرحوم دهخدا ص654 (چ 1) چنین آمده: ظاهراً «کنج ز بن» یا «کنج دگر».
کنج.
[کِ] (ص) فیل بزرگ جثه و قوی هیکل مهیب و جنگی باشد. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). فیل بزرگ جثه و قوی هیکل و مهیب و دلاور و جنگی. (جهانگیری) :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد
ابا کوس و با نای و زوبین و سنج
ابا تازی اسبان و فیلان کنج.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
کنجاب.
[کُ] (اِ مرکب) راه آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سگی دیوانه از کنجاب بیرون می آید و او را می گزد. (مزارات کرمان ص28).
کنجار.
[کُ] (اِ) نخاله و ثفل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آن را کشیده باشند (برهان). کنجاره. کنجال. کنجاله. نخالهء کنجد و امثال آن که روغن آن را کشیده باشند و ثفل آن باقی مانده باشد. (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). کنجاره. کُسبَه. (صحاح الفرس). کنجال. کسبه باشد از کنجد مغز بادام و جوز و غیره. (لغت فرس اسد چ اقبال ص151). کنجاره. (جهانگیری). در گناباد «کونجه واره»(1). (از حاشیه برهان چ معین). آنچه بر جای ماند از چیزی چون روغن آن بیرون کنند مانند کرچک و بزرک و کنجد و بادام و امثال آنها. کسبه. کنجال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنجار داده اند و به تدبیر روغنند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
(1) - konjavara
کنجارق.
[کُ رَ] (اِ) کُسب فارسی است و بعض عرب (اهل سواد) کسب را کسبج نامند و آن کنجارهء روغن است و ابومنصور گوید کسب معرب است و اصل آن «کُشب» فارسی است و شین قلب به سین شده است چنانکه شاهپور را سابور گویند... (از المعرب جوالیقی ص285). رجوع به کسب و کنجار و کنجاره در همین لغت نامه شود.
کنجاره.
[کُ رَ / رِ] (اِ) به معنی کنجار است که نخالهء کنجد و هر تخم که روغن آن را کشیده باشند. (برهان). نخالهء کنجد و امثال آن را گویند که روغن او را کشیده باشند. کنجار. (فرهنگ جهانگیری). کنجاله. نخالهء کنجد و امثال آن که روغن آن را کشیده باشند و ثفل آن باقی مانده باشد. (انجمن آرا). کسبه باشد. کنجار. (صحاح الفرس). ثفل مغزی بود که روغن او را کشیده باشند. (فرهنگ اسدی). آنچه بعد از کشیدن روغن ثفل کنجد و غیره ماند. (غیاث). کذب. عصاره. کنجال. کسب. کزب. شجر. ثفل مغزی که روغن آن را کشیده باشند. هر چیزی چون انگور و کنجد و کرچک و امثال آنها که کوفته یا فشرده و آب و یا روغن آن گرفته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
ز ما اینجا همی کنجاره باشد
چو روغن برگرفت از ما عصاره.
ناصرخسرو.
تو به مثل بی خرد و علم و زهد
راست چو کنجارهء بی روغنی.ناصرخسرو.
روغن و کنجاره به هم خوب نیست
ایشان کنجاره و من روغنم.ناصرخسرو.
شیر حیوان اهلی، خاصه که کنجاره و سبوس خورد گرانتر و غلیظ تر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کنجارهء او درشتی پوست و خارش را ببرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کنجال.
[کُ] (اِ) کنجاره. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کنجاره است که ثفل روغن کشیده باشد. (برهان) (آنندراج). نخاله و ثفل هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند مانند تخم کنجد و بزرک و جز آن. (ناظم الاطباء) :
بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
رجوع به کنجار و کنجاره و کنجاله شود.
کنجاله.
[کُ لَ / لِ] (اِ) به معنی کنجال است که نخالهء کنجد و هر تخم روغن گرفته باشد. (برهان) :
سعد دین برد کاه آخور ما
نیمه ای کاه و نیمه کنجاله.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص369).
رجوع به کنجال و کنجار و کنجاره شود.
کنجد.
[کُ جِ / جَ] (اِ) تخمی است معروف که از آن روغن گیرند بهندی آنر تِل گویند. (آنندراج) (غیاث). سمسم. (منتهی الارب). اسم فارسی سمسم است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). جلجلان. سمسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از ردهء دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که سردستهء تیرهء کنجدها می باشد. این گیاه یک ساله است و ارتفاعش بالغ بر یک متر است. قسمت فوقانی ساقه اش پوشیده از کرک می باشد ولی قسمتهای تحتانی آن عاری از کرک است. برگهایش در قسمت قاعده به طور متناوب و در قسمتهای انتهایی ساقه به طور متقابل قرار گرفته، پهنک برگها بیضوی و دراز و نوک تیز است و در قسمت قاعدهء ساقه پهن تر از قسمت انتهایی است. گلهای آن که به طور منفرد در کنارهء برگهای قسمت انتهایی ساقه قرار دارد، شامل قطعات پنج تایی پیوسته به هم می باشد ولی تعداد پرچمها چهار عدد است. میوه اش کپسولی و محتوی دانه های مسطح و بیضوی است. دانه های کنجد به سبب دارا بودن مواد روغن قابل استخراج، تنها قسمت مورد استفادهء گیاه است. سمسم. جلجلان. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است(1) یک ساله و پیوسته گلبرگ(2) که در تمام ادوار کهن برای بدست آوردن روغن از دانهء آن در آسیای استوایی کشت می شده است. (از لاروس) :
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبه ای بنددت سبک بر کون.سنایی.
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر.
خاقانی.
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.نظامی.
فروریخت کنجد به صحن سرای
طلب کرد مرغان کنجدربای.نظامی.
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه.نظامی.
روزها باید که تا یک مشت کنجد زیر سنگ
ارده در خرما شود یا روغن اندر حلقچی.
بسحاق اطعمه.
.
(فرانسوی)
(1) - Sesame .
(فرانسوی)
(2) - Gamopetale
کنجدجان.
[کُ جِ] (اِخ) قصبه ای است از دهستان جلگه که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 3337 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنجد سیاه.
[کُ جِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است از تیرهء نعناعیان و از دستهء علف گربه ها که یک ساله است و دارای گلهای آبی و گاهی زرد است. از دانه های سیاه رنگ و ریز این گیاه روغن خشک شونده ای حاصل می شود که علاوه بر آنکه در برخی نقاط به مصرف تغذیه می رسد و در ساختن ورنی نیز از آن استفاده می کنند. گیاه مذکور در اکثر نقاط جهان (از جمله شمال و مغرب و جنوب ایران) می روید. (فرهنگ فارسی معین).
کنجدفروش.
[کُ جِ فُ] (نف مرکب)سمسمی. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). فروشندهء کنجد. که کنجد فروشد. و رجوع به کنجد شود.
کنجدک.
[کُ جِ دَ] (اِ) کلفه ای را گویند که بر روی مردم به هم می رسد یعنی روی مردم افشان می شود و آن را به عربی برش می گویند. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). کلفی که بر روی افتد و به تازی برش گویند. (فرهنگ رشیدی). کک مک. برش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خال. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). || نام صمغی است که آن را عنزروت خوانند و در دواهای چشم و ریشها و زخمها به کار برند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). رجوع به کنجده شود. || پازهر. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی).
کنجدکار.
[کُ جِ] (اِخ) دهی از دهستان زیلایی است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنجده.
[کُ جِ / جَ / جُ دَ / دِ] (اِ) به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به هندی لایی و آن صمغ درخت خارداری است که آن را شایکه نامند و به بلندی دو زرع، برگ آن شبیه به برگ مورد و درخت کندر و منبت آن فارس و ترکستان و بهترین آن سفید مایل به زردی تازه آن است که در بالیدگی مانند کندر صغار و زودشکن باشد و طعم آن تلخ و شیرین و در دوای چشم به کار برند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی اصفهانی انزروت است و نیز کنجدک اسم فارسی پادزهر است. (فهرست مخزن الادویه). کنجدک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عنزروت. انزروت. صمغ درختی خارناک است و اندر ناحیهء پارس روید و اندر وی تلخی است. بهترین آن آن باشد که با زردی گراید. هر چه شب از درخت بترابد یا اندر سایه بود سپید بود و هر چه اندر آفتاب بود سرخ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کلفهء رو یعنی خالهای سفید ریزه که بر روی و اندام آدمی افتد و بدن و رو را افشان کند. (برهان). کلفی که بر روی افتد که برش خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کک مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پازهر. (برهان). در فرهنگ فخر قواس به معنی پازهر است. (انجمن آرا) (آنندراج). || خال. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کنجدک شود. || کنجاره. (ناظم الاطباء).
کنجده.
[کُ جَ دَ / دِ] (اِ) یکی از عیوب یاقوت است. بیرونی آرد: و خلط الحجاره و تسمی الحرملیات، و الحرمل هوالابیض و یسمی بالفارسیه کنجده. (الجماهر بیرونی ص38).
کنجدین.
[کُ جُ] (ص نسبی) منسوب به کنجد. از کنجده کرده. از کنجد. کنجددار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمس دنیا تو فخر دین منی
فخر دنیا تو شمس دین منی
گر همه نیکوان(1) ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان.
(1) - ن ل: ور همه ریدکان.
کنجر.
[کَ جَ] (ص) فیل بزرگ جثه و قوی هیکل جنگی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). همان کنج یعنی فیل بزرگ جثه و ظاهراً به تصحیف خوانده اند. (فرهنگ رشیدی). مؤلف سراج اللغات گوید: این لفظ هندی است اما در شعر استادان دیده نشده و در سانسکریت کونجره(1) (هر چیز برجسته و ممتاز در نوع خود، فیل). (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kunjara.
کنجر.
[کَ جَ] (اِ) اسم فارسی خرشف است. (فهرست مخزن الادویه). به فارسی کنگر. (از دزی ج2 ص492). رجوع به کنگر شود.
کنجرزد.
[کَ جَ زَ] (اِ) کنگرزد و کنگری اسم فارسی نوعی از خرشف است. (از فهرست مخزن الادویه).
کنجرستاق.
[کُ جَ رُ] (اِخ) ناحیهء بزرگی است بین بادغیس و مرورود و از این ناحیه است بغشور و پنج ده. (از معجم البلدان) : و لشکر به پسر خویش ابوعلی دادن و او را بر صوب سیستان گسیل کردن تا مهم آن طرف به آخر رساند... و بادغیس کنجرستاق به زیادت در اعتداد او فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص78).
کنجر و پنجر.
[کِ جَ رُ پِ جَ] (اِ مرکب)نشکنج. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنجشک.
[کُ جِ] (اِ) طائر معروف. (غیاث) (آنندراج). عصفور و گنجشک. (ناظم الاطباء). سوادیه. (منتهی الارب). رجوع به گنجشک شود. || نام چوبی است در ساز. (غیاث) (آنندراج).
کنجشنج.
[کَ شُ] (اِ) معبر زیرزمینی. || کان و معدن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || نقب در زیر دیوار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از لسان العجم شعوری ج2 ص275 الف) :
به دیوار مستحکم صبر دل
کند دزد غم روز و شب کنجشنج.
ابوالمعالی (از لسان العجم شعوری ج2 ص275).
|| راه سرپوشیده. || گودال و خندق. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنجک.
[کُ جَ] (ص) هر چیز غریب و تازه و نو را گفته اند که دیدن آن مردم را خوش آید و به عربی طرفه گویند. (برهان). بسیار بدیع که آدمی را از دیدنش خوش آید. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی تازه که دیدنش خوش آید و بلکنجک یعنی بسیار بدیع. (رشیدی). طرفه و هر چیز غریب و تازه و نو که دیدن آن مردم را خوش آید. (ناظم الاطباء).
کنجک.
[کَ جَ] (اِ) نام درختی است که آن را پشه غال گویند. (برهان). درخت پشه. (انجمن آرا) (آنندراج). درخت پشه غال که از گونه های نارون است. (فرهنگ فارسی معین). نام درختی است که آن را سارشک دار و درخت پشه نیز خوانند. (جهانگیری). اسم فارسی شجرة البق است. (فهرست مخزن الادویه). درختی است که پشه غال نیز گویند. (ناظم الاطباء).
کنجکاو.
[کُ] (نف مرکب) کنجکاونده. جساس. تفحص کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کنجکاوی کند. متفحص. غوررس. (فرهنگ فارسی معین) :
ای بسا گنج آکنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو.مولوی.
روستائی شد در آخر سوی گاو
گاو را می جست شب آن کنجکاو.مولوی.
رجوع به مادهء بعد شود.
کنجکاوانه.
[کُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور کنجکاو. متفحص وار: کنجکاوانه همه جا را وارسی کرد. (فرهنگ فارسی معین).
کنجکاو شدن.
[کُ شُ دَ] (مص مرکب)متفحص شدن. دقیق گشتن. (فرهنگ فارسی معین) : من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم. (زنده به گور هدایت از فرهنگ فارسی معین).
کنجکاوی.
[کُ] (حامص مرکب) تفحص و تلاش و دقت و غور و امعان. (غیاث) (آنندراج). تفحص دقیق. غوررسی. (فرهنگ فارسی معین).
کنجکاوی کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب) تفحص و دقت کردن. جستجو کردن. غور و امعان کردن :
مدت سی سال کنجکاوی کردم
قول ارسطو و فکرهای فلاطون.
میرزا ابوالحسن جلوه.
کنجکث.
[] (اِخ) شهری است نزدیک فرنکث به ماوراءالنهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کنجکث(1) دو شهری است میان رود و میان استیخن نهاده. (حدود العالم چ دانشگاه ص107).
(1) - گنجکث؟ (حاشیهء حدود العالم ص107).
کنج کنج.
[کِ کِ] (ص) کوچک و خرد. || (ق) اندک. || کم کم و بهره بهره. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به این معنی با جیم فارسی (کنچ کنچ) هم گفته اند و به جای نون یاء حطی نیز به نظر آمده است (کیچ کیچ)(1). (برهان). و رجوع به کیچ کیچ شود.
(1) - مصحف کیج کیج. (دهخدا، از حاشیهء برهان چ معین).
کنجل.
[کُ جُ] (ص)(1) هر چیز درهم کشیده شده و چین و شکنج به هم رسانیده. || دست و پایی را گویند که انگشتان آن در هم کشیده شده باشد. || خمیر نانی که در تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در خراسان konjol (به هم چپیده مثل نان کنجل و گوشت کنجل و آدم کنجل). و رجوع به کنجلک و کنج شود. (از حاشیهء برهان چ معین).
کنجلک.
[کُ جُ لَ](1) (اِ) چین و شکنج رو و اندام. (برهان) (ناظم الاطباء). چین و شکنج و آن را کنجک نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). چین و شکنج. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
چهرهءشان دبّهء نم یافته
جای بجا کنجلک(2) و خم یافته(3).
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی).
(1) - در فرهنگ نظام [ کُ لُ ] ضبط داده شده است.
(2) - در این بیت کنجک نیز سماع شده. (فرهنگ رشیدی).
(3) - اگر چه به قانون عروض مصرع دوم درست است که ساکن دوم (جیم) در تقطیع ساقط می شود لیکن رشیدی گوید... کنجک مصغر کنج به معنی چین و شکنج است با فتح اول [ کَ ] در سبزوار خراسان به معنی چماله شدن و جمع کردن کسی است خود را از سرما. (فرهنگ نظام).
کنجلک.
[کُ جُ لَ / کُ لَ] (اِ) قالی و پلاس و امثال آن را گویند. (برهان). پلاس و قالی و جز آن. (ناظم الاطباء).
کنج لنج.
[کُ لُ] (اِ) چین و شکنج(1). (آنندراج).
(1) - شعوری این کلمه را از الفاظ اتباعی و معادل خرد و مرد و ترت و مرت دانسته است. و رجوع به لسان العجم شعوری ج2 ص275 شود.
کنجله.
[کُ جُ لَ / لِ] (ص) در هم فرورفته و پیچیده شده. در هم کشیده و چین و شکن به هم رسانیده. (فرهنگ فارسی معین).
کنجوس.
[کَ] (ص) ضد بخشنده است(1). (آنندراج).
(1) - صاحب آنندراج افزاید: «از فرهنگ ترکتازان هند نقل نمودم»، از این روی ظاهراً هندی است.
کنجوک خان.
[] (اِخ) دوازدهمین از اولوس جغتای به ماوراءالنهر. ظاهراً از 706 تا 708. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنجه.
[کُ / کَ جَ / جِ] (ص) کنچه. خر الاغی را گویند که زیر دهانش ورم کرده باشد. || خر الاغ دم بریده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خر دم بریده و به تازی ابتر گویند. (اوبهی). خر دم بریده. (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ فارسی معین) :
ندانی ای به عقل اندر خر کنجه به نادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنجه.
[کَ جَ / جِ] (ص) فیل بزرگ جثه. (آنندراج) (انجمن آرا). کِنْج. کَنْجَر.
کنجه.
[کَ جَ] (اِخ) رجوع به گنجه شود.
کنجه.
[کِ جَ / جِ] (اِ) تکهء گوشت کوچکی که بر سیخ کشند یا قیمه کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- کباب کنجه؛ کبابی که قطعات گوشت را بر سیخ کرده سرخ کنند. مقابل کوبیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی کباب که عبارتست از قطعات گوشت کوچک به سیخ کشیده. (فرهنگ فارسی معین).
کنجه شدن.
[کِ جَ / جِ شُ دَ] (مص مرکب) جمع شدن گوشت در خود در اثر آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنجی.
[کَ] (اِ) نام پارچه ای است از ابریشم و کتان و رجوع به قطنی شود. (از دزی ج1 ص492).
کنجید.
[کُ] (اِ) کنجد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : وقت کشتن کنجید را و آنچ با وی بکارند. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین). و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند. (نوروزنامه). کنجید و زیره و قرطم به همهء رستاقها به هر جریبی پانزده درهم. (تاریخ قم ص119 و 112). و رجوع به کنجد در همین لغت نامه شود.
کنجیده.
[کُ دَ / دِ] (اِ) کنجاره است که ثفل روغن کشیده باشد عموماً و ثفل کنجد را گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). کنجارهء کنجد. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). کنجده و نخاله و ثفل هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند مانند تخم کنجد و بزرک و جز آن. (ناظم الاطباء). || خال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گیاهی است از ردهء دولپه ایها بی گلبرگ که به صورت درختچه است و حدود 9/0 متر تا یک متر ارتفاع می یابد. دارای برگهای کوچک متقابل است. از این گیاه صمغی به نام انزروت استخراج می کنند که در تداوی زخمها به کار می رود. درخت انزروت. کنجده. کنجدک. (فرهنگ فارسی معین). نوعی درختچه که در نواحی گرم کرهء زمین می روید(1) و از آن صمغ نرمی به دست آورند که گاه در زخم بندیها به کار برند. (از لاروس).
.
(فرانسوی)
(1) - Sarcocollier
کنجینه.
[کُ نِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنچه.
[کُ / کَ چَ / چِ] (ص) کنجه. (برهان). خر دم بریده. (فرهنگ رشیدی). خر الاغ دم بریده. کنجه. (ناظم الاطباء). || بعضی گفته اند خری که زیر دهان او آماس کرده باشد. (فرهنگ رشیدی). خر الاغی که زیر دهانش آماس کرده. (ناظم الاطباء). خری باشد که زیر دهانش آماه(1) کرده باشد. (معیار جمالی شمس فخری چ کیا ص412) :
هرگز مثل زند کسی از وی حسود را
نسبت کند به عیسی کس هیچ کنچه را.
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی)
و رجوع به کنجه شود.
(1) - ن ل: آماس.
کنحب.
[کَ حَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ابن درید آن را ثبت نکرده است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
کنخ.
[کَ نَ] (اِ) دوغ خشک شده را گویند که کشک و قروت باشد. (برهان) (آنندراج). مصحف کتخ. (حاشیهء برهان چ معین). کشک و دوغ خشک شده. (ناظم الاطباء).
کنخان.
[] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع است و 225 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کنخبة.
[کَ خَ بَ] (ع مص) برهم آمیخته شدن کلام از خطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اختلاط و برهم آمیختگی کلام. (ناظم الاطباء).
کنخت.
[کَ نَ] (اِ) جوهر باشد چنانکه گویند: شمشیر بی کنخت؛ یعنی شمشیر بی جوهر. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). جوهر شمشیر. (فرهنگ رشیدی). آبداری و تابانی: شمشیر بی کنخت؛ شمشیر بی جوهر که آبدار و تابان نباشد. (ناظم الاطباء) :
بر چهرهء عدوی تو شمشیر بی کنخت
با گوهر مرصع(1) و در کارزار لعل.
کلامی (از آنندراج).
(1) - ن ل: با کهربا مرصع...
کنخرس.
[کِ رُ] (یونانی، اِ)(1) کلمهء یونانی گاورس. جاورس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Kenchros, Millet.
کند.
[کَ] (اِ) شکر و معرب آن قند است. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی). شکر و معرب آن قند باشد و آن را کاند نیز خوانند. (جهانگیری). شکر باشد. کندابه یعنی شربت و نوشابه نیز به همین معنی است... بالجمله قند معرب کند است. (انجمن آرا) (آنندراج). قند و قنده معرب آن است. (منتهی الارب). کنت. قند معرب از ریشهء ایرانی «کن»(1) (کندن). (از حاشیهء برهان چ معین) (از فرهنگ فارسی معین). قند و شکر. (ناظم الاطباء). قند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
امروز ز کندهای ابلوچ
پهلوی جوالها دریده.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به ترکی ده را گویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی مطلق ده را گویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی ده مطلق را گویند. (غیاث). || به زبان ماوراءالنهر مطلق شهر را گویند و کنت مرادف آن است. (فرهنگ رشیدی). به ترکی شهر را گویند و آن را کنت نیز خوانند و به تازی مدینه و مصر و بلد نامند. (جهانگیری). به ترکی دیه و شهر را کند و کنت گویند چنانکه تاشکند یعنی، دهی و شهری که از سنگ ساخته شده. (انجمن آرا) (آنندراج). شهر. قصبه و در لهجهء آذری ده. قریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی مکان و محل و شهر و به صورت پسوند در امکنهء ماوراءالنهر دیده می شود: اوزکند. بیکند. خواکند. سمرقند... یاقوت(2) در کلمهء «اوزکند» گوید: خبرت ان «کند» بلغة اهل تلک البلاد (ماوراءالنهر) معناه القریة، کمایقول اهل الشام «الکفرة». (حاشیهء برهان چ معین). ده. (ناظم الاطباء) :
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه در: اوزکند، بازکند، بیکند، تاشکند، سکلکند، شهرکند، فیروزکند، نوکند، هرکند، یوزکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات فوق شود. || (اِ) جراحت و ریش. (برهان) (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کند(3) حجامت.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی و فرهنگ فارسی معین).
|| گریز که از گریختن است. (برهان) (غیاث). به معنی گریز نیز آمده، چنانکه گویند فلانی کندی زد. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). گریز و فرار. (ناظم الاطباء). || تبرتیشه. (ناظم الاطباء). || در مصطلحات نوشته که به اصطلاح تیراندازان کششی که بعد کشیدن کمان در حالت گشاد تیر کنند. (غیاث) (از آنندراج) :
آغوش می گشایی و خمیازه می کشی
دل صید ناوک غلط انداز کند تست.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
واله چو به اختیار نتوان
زد از سر کوی دوست کندی.
واله هروی (از آنندراج).
|| شکاف. معبر : من از دریای مغرب با چندین هزار سوار و فیل بیرون آمدم و نیز از ظلمات بیرون آمدم از کندی که او در میان دو کوه بکنده است بیرون نتوانم آمد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ن مف) کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ترکیبات به معنی کَندَه آید: آبکند. سیلابکند. (فرهنگ فارسی معین). || مخفف آکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز خاک شمس فلک زر کند که تا گردد
ستام و کام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند.خاقانی.
و رجوع به زرکند در همین لغت نامه شود.
(1) - kan. (2) - صاحب معجم البلدان.
(3) - مرحوم دهخدا در حاشیهء صفحهء 398 نسخهء خطی فرهنگ جهانگیری کتابخانهء سازمان لغت نامه که شمارهء ثبت آن 201 است چنین یادداشت کرده اند: «حتماً کند نیست و کینه است بسوق ذوق و قراین که در همین بیت است».
کند.
[کُ] (ص) دلیر و پهلوان و مردانه و شجاع. (برهان) (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور که کندآور نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و مردانه بود و آن را کندآور نیز خوانند. (جهانگیری). پهلوان جنگی که حریف و دشمن جنگی خود را کند آورد و عاجز کند و آن را کندآور گویند و کندی به معنی دلیری. (انجمن آرا) (آنندراج). «کوند»(1)، (شجاع، دلیر)، سانسکریت (پراکریت)، کونثا(2) (شجاع)، بلوچی، کونت(3)(شجاع، خشن، ابله). هرن و هوبشمان کندآور... را مرکب از همین کلمه دانسته اند و کندی(4) حاصل مصدر آن است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || فیلسوف و دانا و حکیم. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به کُندا شود. || نقیض تیز هم هست چنانکه گویند: این کارد کند است؛ یعنی تیز نیست. (برهان). ضد تیز. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). ضد تیز، تند. (انجمن آرا) (آنندراج). هرچیز که تیز و تند نباشد. و شمشیر و کاردی که تیز و برنده نباشد. (ناظم الاطباء). دیربرنده. نابر که تیز نباشد. مقابل تیز. که تیزی آن بشده یا کم شده، چنانکه دندان با خوردن سرکه و امثال آن. که خوب نتواند جویدن. که خوب نبرد. آنکه به دشواری برد. کلیل (شمشیر و کارد و جز آن). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زهی به هیبت تو کند شرک دندان را
زهی به حشمت تو تیز شرع را بازار.
وطواط.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برش برنیاید ز شمشیر کند.نظامی.
|| هر چیز بطی ء. (ناظم الاطباء). بطی ء. مقابل تند. ضد سریع. درنگی. دیررفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حسیر. (ترجمان القرآن). سست :
وگر کند باشد به پیش آمدن
ز کشور سوی شاه خویش آمدن.فردوسی.
خروشی برآورد چون پیل تند
فروماند کافور بر جای کند.فردوسی.
ایشان سوارانند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کند. (تاریخ بیهقی).
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند.نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.سعدی.
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.سعدی.
نباید سرد و خشک و کند بودن
بباید گرم و تر و تند بودن.کاتبی.
- کندگونه؛ بطی ء. سست.
- کندگونه شدن؛ بطی ء و سست شدن. از دست دادن جلدی و سرعت در رفتار. ناتوان شدن :
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.کسائی.
|| (اصطلاح موسیقی) قرار داشتن ضربه های میزانها در یک قطعهء طولانی و ممتد، مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح نقاشی و مینیاتور) خط کلفت. مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || کودن. نادان. ابله. بی وقوف. (ناظم الاطباء). بلید. آنکه دیر دریابد. کودن. جامد. کورذهن. دیرفهم. دیریاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز نارایج و پست قیمت که لایق فروش نباشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) کنده ای که بر پای مجرمان و گریزپایان نهند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). بندی باشد چوبین که بر پای محبوسان نهند. (اوبهی). بندی باشد چوبی که بر پای محبوسان نهند. (لغت فرس اسدی). کنده که بر پای مجرمان نهند. (جهانگیری). کنده ای که بر پای گنهکاران و گریزپایان نهند و پای بند. (ناظم الاطباء). تیری که پای مسجون در آن نهند تا نتواند رفت. آلتی چوبین که پای بندی در آن نهند تا نتواند ایستادن و رفتن. تیری که بر آن جای پای کرده اند با میلی آهنین که به انتهای آن نیز قفلی هست تا پای در آن استوار ماند. تیری که در آن جای ساق تراشیده و رزه ای چند بر آن تعبیه کرده و ساق مجرم در آن نهند و میله ای از آهن از رزه ها درگذرانند تا مجرم رفتن نتواند. بخاو. زاولانه. پاوند. پابند. کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
در هر دو دست رشتهء بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقهء کندست چون رکاب.
مسعودسعد.
آن شراب حق، ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود کند و عذاب.مولوی.
|| خصیه و آلت تناسل را نیز گفته اند و به این معنی با کاف فارسی (گند) هم آمده است و اصل آن است. (برهان). خصیه و گند و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). خرزه بود. (اوبهی). و رجوع به گند شود.
(1) - kund.
(2) - kuntha.
(3) - kunt. (4) - رجوع به کندی شود.
کند.
[کَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کند.
[کُ نُ] (ع ص) ناسپاس. (منتهی الارب) (آنندراج). کافرنعمت. (از اقرب الموارد).
کند.
[کَ] (اِخ) از نواحی خجند است و به «کند بادام» معروف است به سبب فراوانی بادام آن که پوسته نازک دارد و با مالیدن دست مقشر شود. (از معجم البلدان). نام دهی است در ماوراءالنهر بر طریق کاشغر که بادام خوب از آنجا آورند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام دهی است از خجند. (غیاث). دهی است از ده های خجند در راه کاشغر که بادام خوب در آن می شود کند بادام گویند. (فرهنگ رشیدی). دهی در راه کاشغر که بادام او مشهور است. (جهانگیری). یا کند بادام، از نواحی خجند است و معنای آن قریة اللوز است چه لوز (بادام)، بدان جای بسیار بود. (مراصد از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و از آنجاست سدیدالدین عمیدالملک کندی، ممدوح سوزنی. (یادداشت ایضاً) :
سدیدالدین عمیدالملک کندی
که شاخ نخل بخل از بیخ کندی.
سوزنی.
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی.
صدبار به هرلحظه در کند شکسته.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
نی چو دو چشم تو است گر بکنی نیم خیز(1)
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به کند بادام شود.
(1) - این مصراع در یادداشتی دیگر بدینسان آمده: «نی چو دو جزع تواند گر بقلم برکشی». و در فرهنگ رشیدی هم بدینسان نقل شده است: «کی چو دو جزع تواند گر بقلم برکشند». در فرهنگ جهانگیری چنین آمده:
نی چو دو لعل تو هست گر به قلم برکشی
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند.
و در دیوان سوزنی چ شاه حسینی این چنین آمده: نی چو دو لعل تو هست گر به دو نیمه کنی. و رجوع به دیوان سوزنی چ شاه حسینی ص161 شود.
کند.
[کُ] (اِخ) قریه ای است از قرای سمرقند. عالم و فقیه ابوالمحامدبن عبدالخالق بن عبدالوهاب بن حمزة بن سلمة کندی متوفی به سال 551 ه .ق. بدان منسوب است. (از معجم البلدان).
کند.
[] (اِخ) دهی از دهستان ارادان بخش گرمسار است، که در شهرستان دماوند واقع است و 577 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندا.
[کَ / کُ] (ص، اِ) حکیم و فیلسوف و دانا(1) و منجم. (برهان) (از ناظم الاطباء). دانا و حکیم. (آنندراج). فیلسوف و مهندس و دانا. (اوبهی). کاهن بود، اعنی آنکه چیزی از خود گوید. فیلسوف و دانا باشد. (صحاح الفرس چ طاعتی ص27). فیلسوف و دانا و جادو و صاحب رأی. (لغت نامهء اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با این مثال(2) که در صحاح الفرس یافتم در کلمهء وخشور محقق شد که کندا به معنی حکیم و فیلسوف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی)، «گندی»(3) (سحر، احکام نجوم). فارسی «کوندا»(4) (دانا، منجم، جادوگر، شجاع)، پهلوی، «کندای»(5)... (حاشیهء برهان چ معین) :
یکی حال از گذشته دی دگر زآن نامده فردا(6)
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
اگر جادوست از کارم بماند
وگر کنداست(7) از چارم بماند.
(ویس و رامین از یادداشت ایضاً).
چون از خواب بیدار شدم کندآن (کنداآن) قریش را بپرسیدم. گفتند اگر این خواب تو دیده ای، به عز و کرم و بزرگی مخصوص گشتی و به جایگاهی رسیدی که هیچ آدمی را آن بزرگی نبوده است. (تاریخ سیستان چ بهار ص50). و رجوع به کند و گندا در همین لغت نامه شود. || به معنی شجاع و دلیر و پهلوان هم هست. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوبشمان «کوندا»(8) را هم ریشهء «کند» به معنی شجاع می داند. رجوع به کنداگر و کنداور شود. و در این صورت «کندا» به معنی شجاعت و دلیری است. مرکب از: صفت کند (شجاع) + آ (سازندهء اسم معنی از صفت)، قیاس شود با درازا، ستبرا، روشنا... (حاشیهء برهان چ معین). مرحوم دهخدا در چندین یادداشت آرند: به این کلمه معنی حکیم داده اند به مناسبت آمدن آن با لفظ اندیشه در بیت عنصری(9). اگر شاهد منحصر به این بیت است کافی نیست چه به گمان می رسد این کلمه جزء اول کلمهء گندآور باشد و دل و اندیشه را به معنی شجاعت آورده است... در نظم و نثر شاهد دیگری ندیده ام(10)فقط جمال الدین عبدالرزاق همین معنی را از عنصری برده است و چون اطمینان به صحت معنی که در فرهنگها یافته، نکرده است در موردی نظیر مورد شعر عنصری به کار بسته است یعنی در عنصری متصف پیل است و در بیت جمال الدین بر مرکب که عادتاً مراد از آن اسب است. با اینکه کلمهء زیرک هم در صفت مرکب (اسب) هست ولی نیک روشن است که تکیه بر کتابهای لغت یعنی فرهنگهاست. و در مورد دیگر جز حیوان، جسارت استعمال آن را نکرده است (کذا). ... به گمان من کندا از مادهء کند و کندآور و کندآوری به معنی پهلوان و شجاع است چنانکه فرید احول در آن بیت گوید...(11) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیلان ترا رفتن بادست و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من
حصاری جز همین نگرفت از این پیش ایچ کندائی(12).
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص458).
آفرین باد بر آن مرکب خوش رفتارت
که دل زیرک و اندیشهء کندا دارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
(1) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص8، این معنی ذیل «گندا» آمده است.
(2) - مراد بیتی از دقیقی است که شاهد اول همین معنی است. و نیز رجوع به معنی بعد شود.
(3) - gnd'yy
(4) - kunda
(5) - kanday (6) - این مصراع در گنج بازیافته ص78 و احوال و اشعار رودکی ج2 ص1286 بدینسان آمده: «یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا». و در صحاح الفرس چ طاعتی ص119 به شاهد وخشور چنین نقل شده است: «یکی حال از گذشته دیگری از نامده فردا».
(7) - این کلمه در چاپ مینوی «اگر کید است» چاپ شده و من به قیاس «کندا» خوانده ام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(8) - kunda (9) - رجوع به شاهد اول همین معنی شود.
(10) - مرحوم دهخدا این یادداشت را پیش از دیدن بیتی از دقیقی (شاهد اول معنی اول) مرقوم فرمودند و پس از آن متوجه شدند که کندا به دو معنی به کار رفته، یعنی حکیم و فیلسوف هم آمده است.
(11) - مراد شاهد دوم همین معنی است.
(12) - این بیت در فرهنگ جهانگیری و یادداشتی از مرحوم دهخدا به فریدالدین احول نسبت داده شده است.
کندا.
(1) [کُ] (اِخ) نام نقاشی و مصوری بوده است. (برهان). اسم نقاشی است. (اوبهی). نام نقاشی. (ناظم الاطباء).
(1) - با کاف فارسی (گندا) هم درست است. (برهان).
کندار.
[کِ] (اِ) نوعی از ماهی است. (آنندراج). و رجوع به مادهء بعد شود.
کندارة.
[کِ رَ] (ع اِ) ماهی است کوهان دار. (منتهی الارب). یک قسم ماهی که دارای کوهان است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنداکند.
[کُ کُ] (ص مرکب، ق مرکب)بسیار کند :
شیر درد شکار، چابک و تند
مگس و عنکبوت، کنداکند.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در حال کندی. و رجوع به کُند شود.
کنداگر.
[کُ / کَ گَ] (ص مرکب، اِ مرکب)به معنی کندا که حکیم و داناست. (از برهان). کندا. (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء). از: «کندا» + «گر» (پسوند شغل و مبالغه) (حاشیهء برهان چ معین). منجم. حکیم. کندا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرا این زن پیر چون مادر است
یکی چابک اندیش کنداگر است
به هر دم زند زین فروزنده هفت
بگوید که اندر ده و دو چه رفت.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
سپهدار را بود کنداگری
بسی یافته دانش از هر دری
بدو گفته بد راز اختر نهان
که خیزد یکی شورش اندر جهان.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
|| شجاع و دلیر و پهلوان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کندا. کنداور. (آنندراج). معرب این کلمه «کُنداکِر» به معنی شجاع و جسور است. (از اقرب الموارد). و بهر دو معنی رجوع به کندا و کندآور شود.
کنداگر.
[کَ گَ] (ص مرکب) نقار. کَندَه گَر. (مهذب الاسماء از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هیکل تراش. مجسمه ساز. صاحب جهانگیری شاهدی(1) از فرخی آورده...(2) که بی شبهه «کنداگر» نقار است به قرینهء مانی صورتگر در مصراع اول و به قرینهء خود آزر که کارش بت تراشی یعنی نقاری بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا ذیل «کندا»). کنده گر و حکاک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - ذیل «کنداگر» به معنی «کنداور».
(2) - رجوع به شاهد مادهء بعد (کنداگری) شود.
کنداگری.
[کَ گَ] (حامص مرکب) عمل کنداگر. نقاری. کنده گری. انتقار. نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حکاکی و کنده گری. (ناظم الاطباء) :
به صورتگری دست برده ز مانی
به کنداگری(1) گوی برده ز آزر.فرخی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - در آنندراج: به کندآوری.
کنداگشسپ.
[کُ گُ شَ] (اِخ) نام سردار سپاه هرمز. (از فهرست ولف). نام یکی از سران سپاه بهرام چوبینه، در جنگ ساوه شاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به پشت سپه بود کنداگشسپ
کجا دم شیران گرفتی ز اسپ.فردوسی.
کندامویه.
[کُ یَ / یِ] (اِ مرکب) موی مادرزاد باشد یعنی مویی که چون طفل زاییده شود در بدن او باشد. (برهان) (آنندراج). مویی که چون طفل بزاید بر بدن او باشد. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). موهایی که چون طفل زاییده شود در بدن وی باشد. (ناظم الاطباء): تزغیب؛ با کندامویه شدن. زغاب؛ کندامویه برآوردن. (تاج المصادر بیهقی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زغب. زغابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پرهای زردرنگ خردی که در بدن چوزهء مرغ است. (ناظم الاطباء).
کندانه سر.
[] (اِخ) دهی از دهستان الموت بخش معلم کلایه است در شهرستان قزوین واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کنداو.
[کُ] (ص، اِ) کندا. کاهن : و بسیاری از این کنداو و فال گویان و زجر و کسانی که در شانه گوسفند نگرند. (مجمل التواریخ والقصص ص103). رجوع به کندا شود.
کندأو.
[کِ دَءْوْ] (ع ص) شتر درشت فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنداواله.
[کُ لَ / لِ] (ص) به معنی کندواله است. (فرهنگ جهانگیری). مرد بلندبالای قوی هیکل را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || مرد درشت اندام فربه نیز هست که مزلف بداندام باشد. (ناظم الاطباء). || بعضی امرد بزرگ ناهموار را گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به کنداوله و کندواله شود.
کنداور.
[کُ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)کندآور. به معنی «کنداگر» است که حکیم و دانا باشد(1). (برهان). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری). کندا و کنداگر. دانا و حکیم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث) :
سران بزرگ از همه کشوران
پزشکان دانا و کنداوران(2)
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند...
ره بت پرستی پراکنده شد
به یزدان پرستی برآکنده شد.
دقیقی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج3 ص1319).
|| مبارز و پهلوان. (برهان).(3) شجاع و دلیر و پهلوان. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و دلیر و پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و جنگجو دلاور و مبارز. (ناظم الاطباء). مرد مردانه باشد. (نسخه ای از اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سپاهی و مردانه بود. (نسخه ای از اسدی از یادداشت ایضاً) :
چو گرگین و چون زنگهء شاوران
همه نامداران کندآوران.فردوسی.
که آنسو فراوان مرا لشکرند
بسی پهلوانان کندآورند.فردوسی.
بشد با دلیران و کندآوران
بمهمانی شاه هاماوران.فردوسی.
نه شمشیر کندآوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود.
سعدی (کلیات چ فروغی ص324).
|| سپهسالار(4). (برهان) (ناظم الاطباء). این لغت در فرهنگها به صورت گندآور آمده است، بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آن را با کاف تازی از ریشهء «کند» به معنی شجاع نقل کرده اند. ولف نیز در فهرست شاهنامه «کندآور» و «کندآوری» را با کاف تازی آورده است. بنابراین «کندآور» باید مرکب از کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد نه از کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکب از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. رجوع کنید به آور و گندآور. (حاشیهء برهان چ معین). به همهء معانی رجوع به کندا و کنداگر و گندا و گنداور و آور در همین لغت نامه و مادهء بعد شود.
(1) - ظ. این معنی را از «کندا» استخراج کرده اند.
(2) - به معنی بعد هم تواند بود.
(3) - به معنی پهلوان با کاف فارسی (گندآور) هم گفته اند. (از برهان).
(4) - به معنی سپهسالار با کاف فارسی (گندآور) هم گفته اند. (برهان).
کنداوری.
[کُ وَ] (حامص مرکب)کندآوری. دلاوری و بهادری و مردانگی. (ناظم الاطباء). رشادت. دلاوری. (از فهرست ولف). عجب. تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ما گله همی کنیم از ابوسلمة بن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خلیفتی وی به هیچ نمی شمرد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). چون برفتی (پیغمبر ص) چنان به نیرو برفتی که گفتی پای از سنگ برمی گیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی به کش و کندآوری. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و کندآوری.فردوسی.
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و کندآوریفردوسی.
عجب نیست از رستم نامور
که دارد دلیری چو دستان پدر
که هنگام گردی و کندآوری
ز وی شیر خواهد همی یاوری.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای به ترک دین بگفته از سر ترکی و خشم
دل به سان چشم ترکان کرده از کندآوری.
سنایی.
کنداوله.
[کُ وِ لَ / لِ] (ص) مرد بلندبالای قوی هیکل. || امرد درشت اندام فربه. || مزلف بداندام. || امرد بزرگ ناهموار. (آنندراج). به همهء معانی، رجوع به کنداواله و کندواله شود.
کندایج.
[کُ یِ] (اِخ) قریه ای است از قراء اصفهان. از آنجاست ابوالعباس احمدبن عبدالله بن موسی کندایجی. (از لباب الانساب).
کندایجی.
[کُ یِ] (ص نسبی) نسبت است مر کندایج را که قریه ای است به اصفهان. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی).
کند بادام.
[کَ] (اِخ) (به فتح کاف به ضبط یاقوت) و آن را کند نیز گویند و از آنجا بادام بسیار خیزد و معنای آن قریهء بادام است. (یاقوت از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.سوزنی.
رجوع به کند شود.
کندبصر.
[کُ بَ صَ] (ص مرکب) کسی که بینایی چشمش اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
نازک رقمان دست ندارند ز صنعت
گر ذوق تماشا نبود کندبصر را.
مخلص کاشانی (از بهار عجم).
رجوع به کندچشم شود.
کندبصری.
[کُ بَ صَ] (حامص مرکب)اندکی بینایی چشم. کندچشمی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندچشمی شود.
کندبیان.
[کُ بَ] (ص مرکب) کسی که در بیان و تقریر کند است. (فرهنگ فارسی معین).
کندبیانی.
[کُ بَ] (حامص مرکب) کند بودن در بیان و تقریر. (فرهنگ فارسی معین).
کندپا.
[کُ] (ص مرکب) که پائی کند دارد. مقابل تیزتک :
کندپایم در حضور، اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
دردا که بخت من چو زمین کندپای گشت
این کندپایی از فلک تیزگرد خاست.
خاقانی.
ایام سست رأی و قدر سخت گیر شد
اوهام کندپای و قدر تیزتاب شد.خاقانی.
چو مردانه رو باشی و تیزپای
به شکرانه با کندپایان(1) بپای.سعدی.
(1) - ن ل: کندپویان، که در این صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
کندث.
[کُ دُ] (ع ص) کُنادِث. درشت سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کندجان.
[کُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اسکو است که در شهرستان تبریز واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندجواب.
[کُ جَ] (ص مرکب) کسی که در پاسخ دیگران کند است. مقابل حاضرجواب. (فرهنگ فارسی معین). آنکه زود جواب ندهد :
خود می دهم انصاف ز حد رفت سؤالم
از تیززبانیم لبش کندجواب است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
کندجوابی.
[کُ جَ] (حامص مرکب) کند بودن در پاسخ دیگران. مقابل حاضرجوابی. (فرهنگ فارسی معین).
کندجة.
[کَ دَ جَ] (ع اِ) چوب بزرگی که بناها در بنای دیوارها و طاقها، آن را به کار گیرند. این لغت مولده است. (از اقرب الموارد). کندجة البانی؛ در دیوار و اطاق لغت مولده است یا معرب کنده. (منتهی الارب). || مأخوذ از کندهء فارسی. حفره و گودال. (ناظم الاطباء).
کندچشم.
[کُ چَ] (ص مرکب) کندبصر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندبصر شود.
کندچشمی.
[کُ چَ] (حامص مرکب)کندبصری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندبصری شود.
کندخاطر.
[کُ طِ] (ص مرکب) بلید. کندذهن. دیرفهم.
کندخانه.
[کُ نَ / نِ] (اِ مرکب) سبد کوچک. || خوابگاه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || رختخواب. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) دلگیر. || زبون و عاجز. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
کندد.
[کُ دُ] (اِ) جای خوابی که از چوب یا کلوخ برای باز سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زنبورخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنددست.
[کُ دَ] (ص مرکب) آنکه دستش در عمل کند باشد. مقابل تردست. (فرهنگ فارسی معین). آنکه دستی فرز و چالاک ندارد :
زنم تیشه خوش تیزدستانه بر پا
به طاقت تراشی ولی کنددستم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
کنددستی.
[کُ دَ] (حامص مرکب) کند بودن دست شخص در عمل. مقابل تیزدستی. (فرهنگ فارسی معین).
کندذهن.
[کُ ذِ] (ص مرکب) کودن و کم هوش. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). دیریاب. دیرفهم. کودن. که درس دیر آموزد. بلید. کورذهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفل. (منتهی الارب). و رجوع به کندذهنی شود.
کندذهنی.
[کُ ذِ] (حامص مرکب) کودنی و کم هوشی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). بلادت.
کندر.
[کَ دَ] (اِ) شهر و مدینه. (برهان) (ناظم الاطباء). هر شهر عموماً. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) :
بیابان بی آب و کوه شکسته
دوصد ره فزونست از شهر و کندر.
ناصرخسرو.
کندر.
[کَ دُ] (اِ) ظرفی که از گل سازند و گندم و نان در آن کنند(1). (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - کندو به این معنی است و در متن تصحیف شده است. (حاشیهء برهان چ معین).
کندر.
[کُ دُ] (اِ) صمغی است که آن را مصطکی خوانند و بعضی گویند مصطکی هم نوعی از کندر است و کندر لبان [ لوبان ] باشد. و بعضی گویند کندر درختی است شبیه به درخت پسته لیکن باری و میوه ای و تخمی ندارد. صمغ آن را به نام آن درخت خوانند و صمغ البطم همان است و آن شبیه به مصطکی است و طبیعت آن گرم باشد. (برهان). صمغی است مانند مصطکی که به عربی لبان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). صمغ درختی است مشابه به مصطکی. (غیاث). علک. مزدکی. کندور. (زمخشری). به عربی نوعی از علک است که به عربی لبان و به فارسی کندر نامند. (فهرست مخزن الادویه). لبان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صمغی است که بر آتش ریزند و بوی خوش برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از صمغ است که قطع بلغم را نافع است. (منتهی الارب). یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی. مصطکی. (ناظم الاطباء). سانسکریت، «کوندورو»(1)، «کندوره»(2). یونانی، «خندرس»(3). صمغی است(4) خوشبو که از درخت کندر هندی به دست آورند و جهت استفاده از رایحهء مطبوعش آن را در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیرهء کاج و صنوبر می توان به دست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندرها سفیدرنگند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خرده اوستا ص143 و کندرو شود.
- کندر حبشی؛ گونه ای کندر سفیدرنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل می شود ولی به مرغوبی کندر هندی نیست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندر هندی شود. (ناظم الاطباء).
- کندر رومی؛ صمغی است که آن را علک رومی می گویند و مصطکی همان است. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). مصطکی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصطکی شود.
- کندر هندی(5)؛ درختی است از ردهء دولپه ایهای جداگلبرگ از تیرهء بورسراسه(6) که بومی هندوستان است و آن را از صمغی خوشبوی به نام کندر استخراج می کنند. لبان. لیبانون. شجرة اللبان. درخت کندر. عسلبند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - kunduru.
(2) - kundura.
(3) - Xondros. .
(فرانسوی)
(4) - Encens ,(لاتینی)
(5) - Boswellia carterii .
(فرانسوی) Oliban
.
(فرانسوی)
(6) - Burseracees
کندر.
[کَ دَ] (ع اِ)(1) نوعی از حساب نجوم است مر اهل روم را. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از حساب نجوم مر یونانیان را. (ناظم الاطباء). نوعی از حساب نجوم رومی، و یونانی این کلمه کنترون است. (از اقرب الموارد). || (ص) خر بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج). گورخر درشت. (ناظم الاطباء).
(1) - گمان می کنم این کلمه مصحف کالانداریوم لاتینی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندر.
[کُ دَ] (اِخ) نام پادشاه سقلاب که به یاری افراسیاب آمد. (ناظم الاطباء) :
ز سقلاب چون کندر شیرمرد
چو بیورد کاتی سپهر نبرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج4 ص919).
کندر.
[کُ دُ] (اِخ) شهرکی است از حدود کوهستان نشابور [ به خراسان ] با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). قریه ای است از نواحی نیشابور از عمال طریثیت که به آن ترشیز نیز گفته می شود. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). شهری بود در پشت شهر نیشابور مشتمل بر قرای متعدده که دویست و هشتاد و شش نوشته اند و نام آن کندر بوده و گفته اند بانی پشت در قدیم پشتاسب بوده که به کشتاسب مشهور است و ترسیس قصبه ای از آن می بوده که به ترشیز معروف است و از کندر مردم بزرگ برخاسته اند که از آن جمله ابونصر عمیدالملک کندری وزیر سلاطین سلاجقه بوده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری از شهرهای خراسان خصوصاً که وزیر ابونصرکندری از آنجاست. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری).
کندر.
[کُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان عرب خانه است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کندر.
[کُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان طراز است که در بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر واقع است و 2203 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
کندر.
[کُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان القورات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 264 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کندر.
[کُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز است که در شهرستان بروجرد واقع است و 730 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کندر.
[کَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان منوجان است که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کندر.
[] (اِخ) دهی از دهستان ارنگهء بخش کرج است که در شهرستان تهران واقع است و 1340 تن سکنه دارد. مزرعهء چبال جزء این ده است و امامزاده ای به نام طاهر عبدالله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندر.
[] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد است که در شهرستان قزوین واقع است و 866 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندر.
[کُ دَ] (اِخ) دهی از دهستان فلاور است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کندران.
[کُ دُ] (اِخ) قریه ای از قرای قاین طبس است و از اینجاست ابوالحسن علی بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم کندرانی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان).
کندرانی.
[کُ دُ] (ص نسبی) نسبت است مر کندران را. (از لباب الانساب) (الانساب سمعانی).
کندرای.
[کُ] (ص مرکب) دیر تصمیم گیرنده. کندذهن. سست رأی. بی تدبیر :
اگر کندرایست در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی.سعدی.
کندرچه.
[کُ دُ چِ] (اِخ) دهی از دهستان سیلاخور است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرود واقع است و 310 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کندرسه.
[کُ دُ سِ] (اِخ)(1) آنتوان کاریتا مارکی دو... (1743-1794م.) ریاضی دان، فیلسوف، اقتصاددان و از مردان سرشناس کنوانسیون فرانسه و رئیس مجلس قانونگزاری بود. او برای فرار از مرگ با گیوتین خود را در زندان مسموم ساخت. چند اثر نقاشی قابل توجه از خود باقی گذاشت از آن جمله «طرح تاریخی تعالی روح بشر» و «مدائح اعضاء آکادمی» است که از کارهای مشهور او به شمار می آید. ایمانی قوی و علمی او را متقاعد می ساخت که بشریت شایان یک پیشرفت پایان ناپذیر است. وی به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید. (از لاروس).
(1) - Condorcet, Antoine-Caritat Marquis de.
کندرفتار.
[کُ رَ] (ص مرکب) کسی که رفتار سریع ندارد. کندرو :
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و به گفتار چنین سرتیزیم.سعدی.
کندرک.
[کُ دُ رَ] (اِ) صمغی باشد که آن را بجاوند و آن را علک خائیدنی هم می گویند و گویند مصطکی همانست. (برهان) (آنندراج). کندرو. مصطکی. (ناظم الاطباء).
کندرو.
[کُ] (اِ) مصطکی. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). کندر. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم هندی کندر است. (فهرست مخزن الادویه) :
به غلمهء طبقات طبق زنان سرای
به آبگینه و مازو و کندرو و گلاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص55).
وقت انداختن بخور کندرو در آتش. (ترجمهء دیاتسارون ص8).
این کندرو به رنگ نداند ز کهربا
و آن زهر را به طعم نداند ز زنجبیل.
مولانا مطهر (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کندر شود.
کندرو.
[کُ رَ / رُ] (نف مرکب) بطی ءالسیر. مقابل تندرو. دیررو. گران رو. آنکه کندرفتار بود. آنکه در کارها بطی ء بود :
بشد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندیده زو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص281).
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ آوریدش جهاندار نو.فردوسی.
کرا بخت خواهد شدن کندرو
سر نیزهء او شود خار و خو.فردوسی.
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن.
منوچهری.
کندرو.
[کُ رَ] (اِخ) نام وزیر ضحاک. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (از فهرست ولف) :
ورا کندرو خواندندی به نام
به کندی زدی پیش بیداد گام.فردوسی.
سخنها چو بشنید زو کندرو
بکرد آنچه گفتش جهاندار نو.فردوسی.
به کاخ اندر آمد روان کندرو
به ایوان یکی تاجور دید نو.فردوسی.
کندروج.
[کُ دَ] (اِ) کندروز. کندوی زنبور عسل. (ناظم الاطباء) (شعوری ج2 ص276) (از اشتینگاس).
کندرود.
[] (اِخ) دهی از بخش دستجرد است که در شهرستان قم واقع است و 408 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندرود.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان سیس است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 1396 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندرود.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان مهرانرود است که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کندروش.
[کَ دَ] (اِ) زمین پشته پشته. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیب دار. (از فهرست ولف).
کندره.
[کَ دَ رَ / رِ] (اِ) مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء).
کندز.
[کُ دِ] (اِ مرکب) مخفف کهن دز است که قلعهء کهنه باشد. (برهان). مخفف کهن دژ است و کهن دژ به معنی قلعه و شهر قدیم است عموماً. (آنندراج) کهن دز و دژ و قلعهء کهنه. (ناظم الاطباء). || کوشک و بالاخانهء کهنه. (برهان).
کندز.
[کُ دُ] (اِخ) نام شهری بوده آبادکردهء جمشید و پای تخت فریدون هم بوده است و معرب آن قندز است. (برهان). مخفف «کهن دز» (دژ کهن) = قهندز = قندز (مخفف). «کندز» یعنی کهن دز و این دژ شهری باشد. رودکی (سمرقندی) گفت :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه بر این بوستان و چشم گشای.
(لغت فرس ص182 از حاشیهء برهان چ معین).
و رجوع به کهندز و قهندژ شود.
کندز.
[کُ دِ] (اِخ) شهری بوده در توران، آبادکردهء فریدون و اکنون بیکند گویندش(1). (برهان). و رجوع به کُندُز شود.
(1) - در شاهنامه کندز (= بیکند) مقر حکومت افراسیاب است. رجوع به فهرست ولف شود. (حاشیهء برهان چ معین).
کندزبان.
[کُ زَ] (ص مرکب) کسی که زبانش به هنگام سخن گفتن کند باشد. الکن. (فرهنگ فارسی معین) :
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی (دیوان ص329).
کندزبانی.
[کُ زَ] (حامص مرکب) لکنت زبان. (فرهنگ فارسی معین).
کند زدن.
[کُ زَ دَ] (مص مرکب) برجستن و رم کردن. (آنندراج) :
واله چو به اختیار نتوان
زد از سر کوی دوست کندی
بنشینم و خون ز دیده ریزم
چون داغ ز جای برنخیزم.
واله هروی (از آنندراج).
ندارم قوتی ورنه چو تیری از کمان جسته
از این مهمان سرای بی حلاوت می زدم کندی.
ملاطغرا (از آنندراج).
کندس.
[کُ دُ] (اِ) بیخ گیاهی است. (آنندراج). بیخ گیاهی که درون آن زرد و برونش سیاه و مقیی ء و مسهل و سفوف آن را چو به بینی کشند عطسه آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به کندش شود.
کندس.
[کِ دِ] (اِ) عکه و زاغچه. (ناظم الاطباء). رجوع به کندش شود.
کندسه.
[کُ دُ سَ / سِ] (اِ) چیزی است که آن را آذریون گویند و به شیرازی چوبک اشنان خوانند. (برهان) (آنندراج). آذریون و چوبک اشنان. (ناظم الاطباء).
کندش.
[کُ دُ] (ع اِ) عکه که مرغی است مانند زاغ. (از منتهی الارب) (آنندراج). عکه و زاغچه. (ناظم الاطباء). عکه. (دهار). عقعق. (اقرب الموارد). || مؤلف منتهی الارب نویسد: داروی معطر کندش است به (شین) و کندس بدین معنی لغتی پست است. - انتهی. نوعی از داروها. (دهار). || نام گیاهی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیخ گیاهی است که کندس نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاهی است(1) از تیرهء سوسنیها و از دستهء سورنجانها که آن را خربق سفید نیز گویند. برگهایش متناوب و بیضوی و بسیار بزرگ با رگبرگهای متعدد است. گلهایش سفید مایل به زردی و گل آذینش خوشه ای است که در انتهای میوه اش مرکب از سه کپسول پیوسته به هم از قاعده است و در بالا از یکدیگر مجزا می شوند. خربق سفید. خربق ابیض. پلخم. کندس. (فرهنگ فارسی معین).
- جوهر کندش؛ در پزشکی آلکالوئیدی است به نام وراترین(2) که در کندش موجود است. توضیح اینکه در برخی مآخذ کندش را مرادف با چوبک اشنان نیز ذکر کرده اند(3). (فرهنگ فارسی معین).
,(لاتینی)
(1) - Veratrum album
(2) - Veratrine. (3) - رجوع به مادهء بعد ذیل معنی سوم شود.
کندش.
[کُ دِ](1) (اِ) گلولهء پنبه برزده را گویند که به جهت رشتن مهیا کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). بندش. غلولهء پنبهء برزده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). سبیخه. (السامی). || چوبی را گویند که حلاجان پنبهء برزده را بر آن پیچند تا گلوله شود. (برهان)(2) (ناظم الاطباء). بیخ چوبی را گویند که ندافان پنبهء برزده بر آن پیچند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). || به معنی کندسه هم هست که چوبک اشنان باشد و معرب آن قندس است. (برهان). چوبک اشنان که خمیرهء شکر بدان سفید کنند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بیخ نباتی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کندسه و چوبک اشنان. (ناظم الاطباء). بیخ نباتی است شبیه به کنگر و برگش مابین سرخی و سفیدی و در شام لباس پشمینه را با آن می شویند و ظاهر بیخ او مایل به سیاهی و درونش مایل به زردی و تندبوی و در سرطان می رسد. (از تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - ناظم الاطباء این کلمه را [ کُ دِ / کَ دُ ]ضبط داده است. و رجوع به ذیل معنی دوم این کلمه شود.
(2) - به فتح اول و ضم سوم هم به نظر آمده است. (برهان).
کندشاپور.
[کُ](1) (اِخ) نام شهری. (ناظم الاطباء). جندشاپور. جندیشاپور. گندشاپور. (فهرست ولف) :
نشستنگهش کندشاپور بود
از ایران و از باختر دور بود.فردوسی.
و رجوع به گندی شاپور شود.
(1) - در ناظم الاطباء به فتح اول [ کَ ] ضبط داده شده است.
کند شدن.
[کُ شُ دَ] (مص مرکب) کند گردیدن. برنده نبودن. به مجاز، از کار افتادن :
یکی مرد بد تیز و دانا و تند
شده با زبانش دم تیغ کند.فردوسی.
گر چه بسیار بماند به نیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان.فرخی.
تیغ نظامی که سرانداز شد
کند نشد گر چه کهن ساز شد.نظامی.
|| گرفته شدن صدا و آواز بر اثر بیماری و جز آن : و اگر آواز سخت کند شده باشد... و بیم خناق بود به فصد حاجت آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بر جای ماندن. از کار افتادن. سست شدن :
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان.فردوسی.
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش.ناصرخسرو.
و علامت خاصهء لقوهء استرخایی، آن است که حاستها کند شود و پوست روی عضله ها نرم باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طورگ دلاور نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند.
اسدی (گرشاسب نامه ص48).
- کند شدن بازار؛ کنایه از کاسد شدن بازار. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص63). بی رونق شدن کار کسی :
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان کند شد تیز بازار اوی.فردوسی.
کند شد بازار تیغ وگر کسی گوید کسی
تیز خواهد کرد زین پس تیغ را باشد فسان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- کند شدن بینایی؛ کم شدن نور چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اطلخمام؛ کند شدن بینائی. (منتهی الارب).
- کند شدن حرکت ماشین و جز آن؛ کاسته شدن سرعت آن.
- کند شدن دندان؛ از تیزی آن با ترشی و غیره کاسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار.فرخی.
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیرالدین فاریابی.
او را دندان طمع از کرمان کند شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص40).
- || به مجاز، در جواب ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).خاموش شدن : همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان).
- کند شدن زبان؛ از جواب بازماندن : ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده ست
تب ببندید و زبانم بگشائید همه.خاقانی.
کندشلو سرچشمه.
[] (اِخ) قریه ای است هفت فرسنگی میانهء شمال و مغرب شیراز. (فارسنامهء ناصری).
کندعلیا.
[] (اِخ) دهی از دهستان لواسان کوچک است که در بخش افجهء شهرستان تهران واقع است و 777 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندفهم.
[کُ فَ] (ص مرکب) کندذهن. (آنندراج). کودن و بیهوش. (ناظم الاطباء). کندفهمنده. آنکه دیر مطالب را فهم کند. کندذهن. دیرفهم. (فرهنگ فارسی معین). بلید. کودن. بطی ءالانتقال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر کجا تیزفهم و فرزانیست
بندهء کندفهم نادانیست.سنائی.
کندفهمی.
[کُ فَ] (حامص مرکب)بلادت. کودنی. کندی. غباوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبش. (منتهی الارب). کودنی و بیهوشی و بی شعوری. (ناظم الاطباء). کندذهنی. دیرفهمی. (فرهنگ فارسی معین) : و کسلانی و بی نشاطی و فرامشتکاری و کندفهمی تولد کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کندک.
[کَ دَ] (اِ) حفره: اُکرَه؛ کندکی که در آن آب جمع شود. (منتهی الارب). و رجوع به کندگ و کنده شود.
کندک.
[کُ دَ] (اِ) نان ریزه شده و پاره پاره. (برهان) (آنندراج). ریزه ریزه و پاره پارهء نان. (انجمن آرا). نان ریزه. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). نان ریزریز کرده. (ناظم الاطباء). || غوزه. جوزق. جوزقهء پنبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به گندک شود.
کندکار.
[کُ] (ص مرکب) که کار کند کند. بطی ءالانتقال. بطی ءالعمل. مقابل تندکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندکاری.
[کُ] (حامص مرکب) صفت کندکار. (دهخدا). عمل کندکار. رجوع به کندکار شود.
کند کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب) سست و ناتوان کردن. از کار انداختن :
تا آن جوان تیز و قوی را چو جادوان
این چرخ تیزگرد چنین کرد کند و پیر.
ناصرخسرو.
|| تیزی و حدّت چیزی را کاستن. برندگی چیزی را از بین بردن : بدین سبب است که سرکه دندان کند کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ترشی های چرخ ناشیرین
کند کرده است تیز دندانم.روحی ولوالجی.
تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ برنده کند.سعدی.
کندکلی.
[کَ دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سرخس است. این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. مجموع جمعیت آن در حدود 8600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کندکلی.
[کَ دَ] (اِخ) مرکز دهستان کندکلی است که در بخش سرخس شهرستان مشهد واقع است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کندکوت.
[کَ] (اِخ) کندهه. رجوع به همین کلمه شود.
کندکین.
[کَ] (اِخ) از قرای سغد است که در نیم فرسخی دبوسیه واقع شده است. (از معجم البلدان). از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است. (از لباب الانساب).
کندکینی.
[کَ دَ] (ص نسبی) منسوب به کندکین است که از قرای سغد سمرقند می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندکین است که از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است و از آنجاست ابوالحسن علی بن احمدبن الحسین بن ابی نصربن الاشعث کندکینی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان).
کندکیة.
[کُ دَ کی یَ] (معرب، ص نسبی، اِ)ثیاب الکندکیة؛ ظاهراً به قماشی اطلاق می شود که از کرکی سطبر بافته شده باشد. از «گُندَگی» فارسی که از «گُندَه» درست شده است. (از دزی ج2 ص492).
کندگ.
[کَ دَ] (اِ) خندق. مغاک. (ناظم الاطباء). کنده. رجوع به کنده شود.
کند گرداندن.
[کُ گَ دَ] (مص مرکب)از اثر انداختن. کم اثر و ضعیف گردانیدن. اکلال. (منتهی الارب) : و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کند گردیدن.
[کُ گَ دَ] (مص مرکب)کند شدن. از برندگی افتادن :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد به زنگار کند.فردوسی.
کند گشتن.
[کُ گَ تَ] (مص مرکب) نابُرا شدن. برندگی نداشتن. از برندگی افتادن :
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی.
کندگوش.
[کُ] (ص مرکب) کسی که گوش او کم شنو باشد، یعنی چیزی را بلند باید گفتن تا بشنود. (برهان) (از آنندراج). آنکه گوش وی کم شنود و تا بلند نگویند نشنود. (ناظم الاطباء) :
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگران کندگوش.سعدی.
کندگوشی.
[کُ] (حامص مرکب) کیفیت و حالت کندگوش. (فرهنگ فارسی معین).
کندگی.
[کَ دَ / دِ] (حامص) حک و قلم زنی. || تراشیدگی. || کافتگی. (ناظم الاطباء).
کندل.
[کَ دَ] (اِ)(1) گیاهی است از تیرهء چتریان به صورت درختچه با ارتفاع 2/1 تا 4/1 متر که در اکثر نقاط ایران می روید. ساقه اش ضخیم بی برگ و گلهایش سفید و میوه اش کوچک و بیضوی است. در مجاری ترشحی گیاه مذکور شیره ای جریان دارد که بر اثر گزش حشرات یا تولید زخم و خراش و شکافهایی که باد و عوامل دیگر در پوست ساقه اش ایجاد می کند به خارج ترشح می شود. و بعلاوه در ریشه های سه ساله تا چهارساله نیز مقدار زیادی از این صمغ وجود دارد که بر اثر گرمای ثابت زمین خودبخود از اطراف شکافهای ناحیهء یقه به خارج ترشح می شود. این صمغ را به نام صمغ آمونیاک می نامند و آن به صورت قطعات کوچک و نامنظم (به بزرگی 3/1 تا 5/3 سانتیمتر) یا به شکل تودهء حجیمی به رنگ زرد می باشد و بوی معطر و طعم گس و تلخ و مهوعی دارد. شجرالاشق. درخت اشه. درخت وشق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اشق و الزاق الذهب شود.
(1) - Diserneston gummiferum, Dorema .(لاتینی)
Doreme ammoniacum ammoniacum
.
(فرانسوی)
کندلاء .
[کَ دَ] (ع اِ) رجوع به کَندَلی شود.
کندلان.
[کُ دُ / دَ] (اِ) نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازهء پادشاه استاده کنند و این لفظ ترکی است. (غیاث). خیمه ای بزرگ که پیش ملوک ایستاده کنند و بعضی گویند ترکی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از خیمه و چادر. (ناظم الاطباء) :
باد فراش آسمانش تا زند
بارگاه و کندلان کوس و علم.
شرف الدین شفروه.
عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولت گشاد رخت بقا زیر کندلان.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح).
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هرکس به قدر همت اوست.
نظام قاری (دیوان ص51).
منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص24).
ناگاه ز کندلان به در جست عمود
بر پای از آن میانه برخاست که من.
نظام قاری (دیوان ص124).
کندلان.
[کُ دِ / دُ] (اِخ) دهی از دهستان براآن است که در بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10). از قرای اصفهانست. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب).
کندلانی.
[کُ دُ] (ص نسبی) منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمدبن محمد بن احمدبن محمد بن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی. (از لباب الانساب).
کندلج.
[کَ دَ لَ] (اِخ) دهی از حومهء بخش مرکزی شهرستان مرند است و 1850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). قریه ای در 61 هزارگزی تبریز میان یام و مرند و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندله.
[کُ دُ لَ / لِ] (اِ) چیزی گره شده و یک جا جمع گشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمع گشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی «گُندُلُه» گویند. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گندله شود.
کندله.
[کُ دُ لَ / لِ / کُ دِ لِ] (اِ) کوزهء شکسته. در نزد اصفهانیان، و مردم قم تَنگِلِه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندلی.
[کَ نَ دَ] (اِخ) حیدرآباد. روستائی در بخش حومهء شهرستان خوی. و رجوع به حیدرآباد شود.
کندلی.
[کَ دَ لا] (ع اِ) کندلاء. گیاهی است که به آب دریا روید، معروف به شوری(1). پوست آن زعفران رنگ است و بدان پوست پیرایند و صمغ آن جهت باه نافع و جید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - معروف است به شَورَه. (از اقرب الموارد).
کندمان.
[کُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 251 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندمان.
[کَ دُ] (اِخ) گندمان. رجوع به چارمحال و گندمان در همین لغت نامه شود.
کندمند.
[کَ مَ] (ص مرکب) عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدهء ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) :
سمرقند کندمند بذینت کی افکند
از چاچ ته بهی همیشه ته خهی.
ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین).
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن بد بدپسند.فردوسی.
دگر دید شهری همه کندمند
در آن شهر سهمین درختی بلند.اسدی.
رجوع به کند و مند شود. || پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) :
مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان همیشه کندمند.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
کندن.
[کَ دَ] (مص) حفر کردن زمین و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). حفر کردن و کافتن و کاویدن. (ناظم الاطباء). از: «کن» + «دن» (پسوند مصدری). پهلوی، کندن(1)، ایرانی باستان، «کن»(2) (کندن، حفر کردن)... پارسی باستان و اوستا «کن». پهلوی نیز، «کنتن»(3) (بندهش). هندی باستان، «کهن»(4)، «کهنتی»(5). کردی، «کنن»(6). افغانی، «کندل»(7). (حاشیهء برهان چ معین). حفر کردن، چنانکه زمین و چاه و گور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند(8)
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن.فردوسی.
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.فرخی.
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند.
منوچهری.
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی. (نوروزنامه).
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد.
خاقانی.
و آن چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را در آن چه افکندن.نظامی.
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی؛ آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. (از آنندراج).
|| نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.فردوسی.
|| خلع چنانکه جامه را از تن. مقابل پوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن. درآوردن. برکندن : یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنا بر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند(9) و از ده به در کنند. (گلستان).
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
سعدی (بوستان چ فروغی ص329).
لایق سعدی نبود این خرقهء تقوی و زهد
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
سعدی.
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). جدا کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدا کردن با قوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی گوشت کند این از آن آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین.
فردوسی.
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر.فردوسی.
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند.فردوسی.
بجوشید از دیدگان خون گرم
به دندان همی کند(10) از تنش چرم.عنصری.
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم تا سرشان برنکنم.
منوچهری
|| کشیدن و از بیخ برآوردن. (فرهنگ فارسی معین). از بیخ برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (ناظم الاطباء). قلع. برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (از ناظم الاطباء) قلع. برآوردن از ریشه چون دندان و درخت و جز آن. بیرون کردن. برآوردن. بیرون آوردن از بن. برآوردن گیاه یا موی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند(11) از دیده کیک.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص1088).
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندهء خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (از لغت نامهء اسدی ص386).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.حکاک.
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.منطقی.
که کشت آن چنین پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را.فردوسی.
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.فردوسی.
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را.فردوسی.
دو چیزیش برکن دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.لبیبی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.فرخی.
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.عنصری.
نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز.
منوچهری.
طاوس بهاری را دنبال بکندند.منوچهری.
از پای افاضل تو کنی خار زمانه.منوچهری.
از تیغ به بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی.باباطاهر.
شاخ خوی بدتن گند است و زشت
بیخ خوی بد ز در کندن است.
ناصرخسرو (دیوان ص75).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهان خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان ص325).
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن(12) تو زین نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص335).
هرکس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده به برکندن(13) شارب.
سوزنی.
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند.سعدی.
-امثال: من می گویم مو ندارد او می گوید بکن (14).(مجموعه امثال چ هند).
|| چیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چو باز را بکند(15) بازدار، مخلب و پر
به روز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
هر که زآن گل، گلی بخواهد کند
گویم آن گل، گل تو نیست مکن.فرخی.
سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را برباید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص257). || خراب کردن. (فرهنگ فارسی معین). خراب کردن بنای عمارت و خیمه. (ناظم الاطباء). ویران کردن :
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال(16).
بهرامی.
دوبهره ز توران زمین کنده شد
بسا شهریار زمین بنده شد.فردوسی.
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای.فردوسی.
قلعه ها کنده و بنشانده به هر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده به هر جای هنر.
فرخی (دیوان ص144).
علی خراسان و ماوراءالنهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص423). این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص468). و دیوارها و شهرها کندن. (فارسنامهء ابن البلخی). جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند و بعد از آن چهل سال بزیست. (فارسنامهء ابن البلخی ص52).
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.سعدی.
-امثال: ظالم پای دیوار خود را می کند.
|| خوابانیدن چادرها برای بردن به منزل یعنی مرحلهء دیگر. برداشتن و برچیدن خیمه ها و چادرها. مقابل زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند.
محتشم کاشانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| برداشتن برای جائی چنانکه کشتی یا کاروان. خطف. با تمام بنه و اثقال از جایی به جای دیگر شدن. چنانکه: کندن از بندری؛ حرکت کردن از آنجا. اقلاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدای تعالی چون آن فتح داده بود و شاه و لشکرگاه از آنجا برکنده بود(17)با باغ هفت اَبَز آمده بود. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
|| بریدن. قطع کردن. دور شدن :
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش به یکباره.خاقانی.
- دل کندن و دل برکندن از چیزی؛ دل برداشتن از آن. دل بریدن از آن. ترک گفتن و روی برگردانیدن از آن :
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم برآوردم از درد رنج.فردوسی.
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص334).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص335).
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
|| گریختن. (آنندراج). رمیدن. (غیاث). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). || بر هم شدن. (آنندراج). بر هم پیچیده شدن. (ناظم الاطباء). || پوست برآوردن و مقشر کردن و سلخ کردن. (ناظم الاطباء). سلخ. بازکردن پوست. بیرون کردن پوست از گوسپند کشته و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجروح کردن. خراشیدن. شخودن :
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید.فردوسی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
|| بیرون دادن چنانکه جان را از تن: جان کندن. باد کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبهای این معنی شود.
- آب کندن؛ آب انداختن چنانکه ماست دست خورده. بیرون دادن آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- باد کندن؛ تیز دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جان برکندن؛ قبض روح کردن، چنانکه ملک الموت : گفت تو کیستی جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم. (قصص الانبیاء ص133).
- جان کندن؛ مردن. جان دادن. جان از تن بیرون دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جان کنم چون به فواق آیم و لرزم چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه.خاقانی.
- || احاطه شدن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتار زحمت شدن. (ناظم الاطباء).
- کندن جان؛ مردن. جان دادن :
جان از ره کون کنی و سازی
در کندن جان کچول و کشمیر.سوزنی.
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری با یاد.
اثیرالدین اومانی.
- کندن جان از تن کسی؛ کشتن او را :
تو گفتی ز تن جان ترکان بکند.فردوسی.
(1) - kandan.
(2) - kan.
(3) - kantan.
(4) - khan.
(5) - khanati.
(6) - kenan.
(7) - kandal. (8) - ن ل: کلنگ.
(9) - رجوع به برکندن شود.
(10) - به معنی بعد هم تواند بود.
(11) - رجوع به «برکندن» شود.
(12) - رجوع به «برکندن» شود.
(13) - رجوع به «برکندن» شود.
(14) - در موردی گویند که فوق طاقت و توانایی کسی از او خواهند.
(15) - به معنی قبلی هم مناسبت دارد.
(16) - ن ل: کاخال.
(17) - رجوع به «برکندن» شود.
کندنظر.
[کُ نَ ظَ] (ص مرکب) مقابل تیزنظر. (آنندراج). کندبصر. کندچشم. (فرهنگ فارسی معین).
کندنظری.
[کُ نَ ظَ] (حامص مرکب)کندبصری. کندچشمی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندنظر شود.
کندنه.
[کُ نِهْ] (نف مرکب) از: کُند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد :
میل کش چشم خیالات شو
کندنه پای خرابات شو.نظامی.
رجوع به کند شود.
کندنی.
[کَ دَ] (ص لیاقت) آنچه لایق کندن باشد: در مسجد نه کندنی است نه سوختنی. و رجوع به کندن شود.
کندو.
[کَ / کُ] (اِ) ظرفی را گویند مانند خم بزرگی که آن را از گل سازند و پر از غله کنند و معرب آن کندوج باشد. (برهان) (از جهانگیری). خم بزرگ که از گل سازند و در آن غله کنند. (غیاث). ظرف بزرگ گلین که در آن غله کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). کندوج معرب. (منتهی الارب) (دهار). آوندی از گل مانند خم بزرگ که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). ظرفی گلین مانند خمی بزرگ که آن را پرغله کنند. کندوج. (فرهنگ فارسی معین). خمرهء گلین. کندور. کنور. کنوج. تاپو. کندوله. خم از گل ناپخته. کنده. چال. سیلو که برای نگاهداری غله می کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای زائران ز بر تو آکنده
هم کیسه های لاغر و هم کندو.فرخی.
اتابک هر جا که نشان مال مخالف بود برداشت و از ولایت مال قرار قانونی و دخل اقطاعات و کندوهای لشکری(1) برگرفت. (راحة الصدور راوندی چ اقبال ص356).
نه نان حنطه به کرسان نه آب گرم به خنب
نه گوشت در رمه دارم نه آرد در کندو.
نزاری قهستانی.
مبلغ بیست هزار جریب غله به جریب کبیر در انبارها و کندوها باقی و موجود بود. (ترجمهء محاسن اصفهان ص49). و به کندویی که در آن موضع بود در نهانخانه را مسدود کرد. (حبیب السیر جزو 3 ص324). || به معنی ظرفی یا جعبه ای که برای نگهداری زنبورهای عسل و عسل گرفتن از آنها سازند. (حاشیهء برهان چ معین). گاهی برای جای زنبوران عسل سازند که در آن جای کرده و عسل دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). ظرفی از گل یا چوب یا چیز دیگر که منج انگبین در آن خانه گیرد و انگبین نهد. جایی که زنبوران عسل گرد آیند و انگبین نهند. حب النحل. کور. کواره. خلیه. منج آشیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آوندی که در آن زنبوران عسل را نگاهداری کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی یا جعبه ای چوبین یا حصیری که برای نگهداری زنبورهای عسل و عسل گرفتن از آنها سازند. (فرهنگ فارسی معین) :
نحلها بر کوه و کندو و شجر
می نهند از شهد انبار شکر.مولوی.
- نیلگون کندو؛ کنایه از آسمان است :
زین فاحشه گندپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو.ناصرخسرو.
(1) - معنی درست این کلمه دانسته نشد.
کندو.
[کُ] (اِ) غول بیابانی. (برهان). غول. (مهذب الاسماء). دیو جنگلی. (ناظم الاطباء).
کندو.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان خرم رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 553 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کندواله.
[کُ لَ / لِ] (ص) مرد بلندبالای قوی هیکل. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چاکرانت به گه رزم و گه بزم بوند
کندواله چو تهمتن چو فلاطون کندا.
شهاب الدین عبدالله (از آنندراج).
|| پسر امرد بداندام و زشت و او را کرتله هم می گویند. (برهان). امرد قوی جثه که به اصفهان کرتله خوانند. (فرهنگ رشیدی). امرد قوی جثه و آن را کنداواله گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). امرد بداندام زشت. (ناظم الاطباء). رجوع به کنداواله شود.
کندوان.
[کَ دُ] (اِخ) گردنه ای است بین کرج و چالوس. تونلی به طول چهار کیلومتر در این گردنه احداث شده است که یکی از آثار عمرانی رضاشاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کندوان.
[کَ دُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش ترک شهرستان میانه است که در شمال میانه و در دامنهء جنوبی کوه بترقوش (بزکش) واقع است و جمعیت آن 14890 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندوان.
[کَ دُ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان کندوان در بخش ترک شهرستان میانه و 502 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندوان.
[کَ دُ] (اِخ) دهی از دهستان نیر در بخش مرکزی شهرستان اردبیل است و 272 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندوج.
[کَ] (معرب، اِ) معرب است و آن ظرفی است مانند خم بزرگی که از گل سازند و در آن غله نگاه دارند. (منتهی الارب). ظرف بزرگ گلین که پر از غله کنند و به هندی کوطهی گویند و کندو، کندوک، کندوله نیز گویند. (آنندراج). آوند گلی که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو. (دهار) : خرمنی باشد ثلث وی به صدقه دادند و ثمن وی برای نفقه و تخم بازگرفتند و خمس باقی از بهر برزیگری بگذاشتند و سبع باقی در کندوج افکندند بیست کسری بماند اصل این خرمن چند بوده است. (یواقیت العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کندو شود.
کندوچه.
[کُ چِ] (اِخ) دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش شهرستان مهاباد واقع است و 123 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندوخانه.
[کَ نَ / نِ] (اِ مرکب) شان عسل. (آنندراج). کندوی زنبور عسل. (ناظم الاطباء). || ظرفی که در آن دوغ ریزند و به هم زنند تا مسکهء آن جدا گردد. (ناظم الاطباء). || سبد کوچک. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کندور.
[کُ] (اِ) کندر و مصطکی. (ناظم الاطباء). علک. کندر. مزدکی. (زمخشری).
کندور.
[] (اِ) کنور. کندو. کندوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندوره.
[کَ رَ / رِ] (اِ) سفرهء چرمین. (برهان) سفره باشد. (صحاح الفرس). سفره ای بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). دستار خوان. سفره. کندوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیش انداز و آن پارچه ای باشد که در پیش سفره و بر روی زانوی مردم بگسترانند تا چیزی از خوردنی بر زمین و دامن مردم نریزد و این رسم در ملک روم جاری است. (برهان) (ناظم الاطباء). || میز بزرگ. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || خوان کلان. (ناظم الاطباء). || کندو. کنور. کندوله. خم از گل کرده که غله در آن ریزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندوری.
[کَ] (اِ) مائده و سفره باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص153). آن ازار بود که در سفره بود و گروهی سفره گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص517). سفره و دستار خوان چرمی را گویند. (برهان). سفرهء بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). سفره بود به زبان خراسان. (حاشیهء فرهنگ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفرهء چرمین که بر روی میز گسترانند. (ناظم الاطباء) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
مردی بود [ حاجب بزرگ ] که از وی رادتر و فراخ کندوری و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص156).
ای بر کنار گوشهء کندوری سخات
خوان هزارکاسهء نه چرخ ماحضر.
بدرالدین جاجرمی (از جهانگیری).
که دامنم بگرفته است و می کشد عشقی
چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری.مولوی.
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دور کندوری بدند.مولوی.
|| بعضی پیش انداز را گفته اند یعنی پارچه ای که در پیش سفره و روی زانو اندازند به وقت چیزی خوردن. (برهان). پیش انداز و پارچه ای که در سر سفره و سر میز بر روی زانوها گسترند. (ناظم الاطباء). || جشنی که مخصوص شرافت حضرت فاطمه سلام الله علیها می گیرند و زنهای پرهیزگار باید در این جشن حاضر باشند و غذایی که در این روز طبخ می کنند نباید هیچ مردی آن را ببیند. || قسمی از کدو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کندوز.
[کُ] (اِ) سوزن کلاف. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کندوس.
[کِ] (اِ) گیاهی است زهردار. (آنندراج). رجوع به کندوش شود.
کندوش.
[کَ] (اِ) راه سنگلاخ ناهموار و دشوارگذار. و رجوع به کنده ورش و کنده وش شود. || روزینه و مزد یک روزه. || مصطکی و سقز سفید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
کندوش.
[کُ] (اِ) یک قسم گیاه زهردار. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به کندوس شود.
کندوک.
[کُ](1) (اِ) ظرفی باشد از گل مانند خم بزرگی که غله در آن کنند. و معرب آن کندوج است. (برهان) (آنندراج). آوند گلین فراخ که در آن غله ریخته نگه دارند. (ناظم الاطباء). کندو. (جهانگیری) :
ببیند سال قحط سخت درویش توانگر را
هم از گندم تهی کندوک و هم خالی ز نان کرسان.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
(1) - این کلمه در فرهنگ نظام به فتح اول [ کَ ]و در فرهنگ فارسی معین به ضم و فتح اول [ کَ / کُ ] ضبط داده شده است.
کندوکاو.
[کَ دُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) وررفتن به چیزی. کنجکاوی کردن. ته و توی چیزی را درآوردن. اجزای چیزی را ناشیانه از یکدیگر جدا کردن. وقت خود را صرف تجزیه و شناختن اجزای چیزی کردن. (فرهنگ عامیانه جمالزاده). کِندُوکَو. کندن و کاویدن. کندوکو کردن؛ با چیزی مروسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کندن. کاویدن. تفحص. تجسس. (فرهنگ فارسی معین). || سعی و کوشش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کندوکو شود.
کندوکو.
[کَ دُ کَ / کُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کندوکاو. (فرهنگ فارسی معین).
- کندوکو کردن؛ وررفتن: دیشب تا صبح دزد پشت در کندوکو کرد که باز کند. این قدر با دندانها کندوکو مکن مینای روی آن می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کندوکاو و کاویدن شود.
کندوکوب.
[کَ دُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کنایه از تشویش و بی قراری. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اضطراب و بی قراری. (فرهنگ رشیدی). کندن و کوفتن. (فرهنگ عامیانه جمالزداه) :
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کندوکوب.
سعدی.
در آن جماعت بی عاقبت در کندوکوب و رفت وروب آن ساحت دلپذیر تقصیر نکرده. (مجمل التواریخ گلستانه).
نشیند چو بر زانوی کندوکوب
فتد کوه پهلوی پوسیده چوب.
ظهوری (از آنندراج).
کندولان.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان خورخوره است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کندوله.
[کُ لَ / لِ] (اِ) به معنی کندوک است که خمی باشد از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان) (آنندراج). آوند شکسته، مانند خمره که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو تاپو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن کس که بود ز درس حکمت خالی
بر گفتهء او نقیضه آرم حالی
گوید که خلأ نزد خرد هست محال
کندولهء من چیست ز گندم خالی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کندو و کندوک و کنور شود.
|| سفال که کوزه و کاسه و خم شکسته باشد. (برهان) (آنندراج). سفال شکسته. (ناظم الاطباء).
کندوله.
[کَ لَ] (اِخ) اسم طایفه ای است از ایلات کرد ایران و در کندولهء هلیلان سکنی دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص60).
کندوله.
[کَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اشنویه است که در شهرستان ارومیه واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کندوله.
[کَ لِ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان دینور از بخش حومه شهرستان کرمانشاه است و 3085 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کندوله.
[کَ لِ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی است که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کند و مند.
[کَ دُ مَ] (ص مرکب، از اتباع)از قبیل توابعند یعنی خراب و ویران و کنده شده. (فرهنگ رشیدی) :
کدام باره که نفکند زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیار است و کندومند اطلال(1).
عنصری (دیوان چ قریب ص204).
رجوع به کندمند شود.
(1) - فرهنگ رشیدی این بیت را به غضایری نسبت داده است.
کند ویدستر.
[کُ دِ دَ تَ] (اِ مرکب) به معنی جند بیدستر است که آش بچه ها باشد. و جند بیدستر معرب آن است و گویند که آن خایهء سگ آبی است و او را قندز خوانند و از پوست او کلاه سازند. (برهان) (آنندراج). جند بیدستر. (ناظم الاطباء). رجوع به جند بیدستر و گند بیدستر و گند ویدستر شود.
کندة.
[کِ دَ] (ع اِ) پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه. (از اقرب الموارد).
کندة.
[کِ دَ] (اِخ) نام قبیله ای است از عرب. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کندة بن ثور بوده است. قبیلهء کنده در جنوب شبه جزیرهء عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند.
کنده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف) صفت مفعولی از «کندن» (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص100). || (اِ) جوی و گوی را گویند که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گردد و معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصار قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند.(1)(انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی «کندک»(2). (حاشیهء برهان چ معین) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.فردوسی.
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.فردوسی.
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.فرخی.
آنجا که کنده(3) باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم.
فرخی.
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن.اسدی.
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت.اسدی.
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان). || مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش(4).
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی(5).
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج4 ص1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون.
فردوسی.
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضهء بهشت است یا کندهء سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز در کنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده(6) و اطلال باطل و رسوم مدروس.(7) (ترجمهء محاسن اصفهان). || راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیهء هفت پیکر چ وحید چ 2 ص227) :
و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
|| زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنهء کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و «بوم کند» نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). || جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنهء کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). || (ن مف) درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده :
پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.رودکی.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دُرّ نخواهدش کنده بادش(8) کاک.
بوالمثل.
- بکنده؛ نقرشده. حکاکی شده : و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
- کنده پر؛ آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر :
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
- کنده خایه؛ آنکه خایهء او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج).
|| حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان «کنده» را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند(9). اولاً بیت ذیل(10) که در المعجم چ 1 ص345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی(11) برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کندهء کان بی وفای دهر است
بر کندهء بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج1 ص287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده(12).
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادهء بعد شود. || (اِ) در بیت زیر از ابوشکور(13) مرحوم دهخدا «کنده» را با علامت سؤال یعنی با تردید «کده» معنی کرده اند :
بخواست آتش و آن کنده(14) را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود.
(2) - kandak. (3) - به معنی بعد نیز تواند بود.
(4) - این بیت در لغت فرس اسدی شاهد «کنده و رش» آمده. رجوع به همین کلمه شود.
(5) - در داستان کرم هفتواد و کشتن اردشیر آن کرم را.
(6) - به معنی ویران نیز تواند بود.
(7) - و کانت دیار اصفهان زمانئذ قری متفرقة و مداین متمزقة و منادح متخرقة. (محاسن اصفهان چ سید جلال الدین طهرانی ص9).
(8) - ن ل: بادا.
(9) - رجوع به مادهء بعد شود.
(10) - رجوع به شاهد دوم این معنی شود.
(11) - رجوع به شاهد سوم این معنی شود.
(12) - به معنی قبل هم مناسبت دارد.
(13) - در لغت فرس اسدی چ اقبال این بیت به نام بهرامی آمده است.
(14) - ن ل: کند. و رجوع به کند شود.
کنده.
[کُ دَ / دِ] (اِ) هر چوب گندهء بزرگ را گویند عموماً. (برهان). هر چوب سطبر و بزرگ. (غیاث). چوب بزرگ و سطبر. (انجمن آرا) (آنندراج). مطلق چوب کنده را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). هر چوب بزرگ گنده و تنهء درخت. (ناظم الاطباء). چوب بزرگ عموماً. هیزم. هیمه. (فرهنگ فارسی معین). پاره ای از تنهء درخت یا شاخهای قوی آن. هیمه ای که از قطعات بزرگ دارها چون چنار و تبریزی و جز آن کنند. هر یک از قطعات یک زرعی و بلندتر، از تنهء درختی. هر یک از قطعات بریدهء تنه داری. قطعه ای به درازای گزی و بیشتر که از تنهء درختی بریده باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بر آن کنده(1).سوزنی.
قدی چو قامت کیر و سری چون کندهء گوز
لبی چو شفتهء آلو رخی چو پردهء نار.سوزنی.
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کنده ای چند.
عطار (اسرارنامه).
- کندهء استاد؛ (در نجاری) چوبی به شکل استوانه که در حکم میز کار است و در وسط آن میخ قطوری به نام «میخ کنده» کوبیده شده، در دور میخ تخته ای مستطیل شکل که وسط آن سوراخ است، به طور آزاد حرکت می کند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کندهء شاگرد شود.
- کندهء دوزخ؛ پیری بدخوی و بدکاره. پیری فربه و بدطینت. پیری کلان و بدخواه. مردی یا زنی پیر و ثروتمند با آز و حرص و امساکی بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کندهء شاگرد؛ (در خاتم کاری) نظیر کندهء استاد است ولی میخ و تخته ندارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کندهء استاد شود.
- کندهء هیزم؛ تنهء درخت گنده. (فرهنگ عامیانه جمالزاده) :
مگر بیمار شد آن تنگدستی
که دائم کندهء هیزم شکستی.
عطار (اسرارنامه).
-امثال: دود از کنده برمیخیزد ، نظیر: که بهتر کند کار تیغ کهن. و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج2 ص833 شود.
|| قسمت پایین درخت. (فرهنگستان) (فرهنگ فارسی معین). آنچه بر جای ماند از درخت آنگاه که آن را میان بر، یا کف بر کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ریشه. قسمتی از تنهء درخت که در زیر زمین پنهان است و ریشه از آن منشعب می شود. البته بیشتر هنگامی به این قسمت از درخت یا هیزم کنده می گویند که کهن و سطبر شده باشد. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). || کندهء قصابان. (برهان). چوبی که قصاب گوشت بر آن قیمه کند. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کفجول و چوب گنده ای که قصابان به روی آن استخوان را با ساطور خرد کنند. (ناظم الاطباء) :
دلی به سینه ز زخم جفای او دارم
به رنگ کنده که در پیش دست قصاب است.
وحید (از آنندراج).
|| تختهء کفشگران. (ناظم الاطباء). چوبی استوانه شکل و به نسبت قطور و به بلندی نیم گز که کفاشان چرم را بر آن گذارند و با مشته (آلتی فلزی) آن را کوبند تا صاف شود و به حداکثر وسعت خود برسد: جیاة؛ کندهء کفش دوزی. فرزوم؛ کندهء موزه دوزان. (منتهی الارب). || چوبی که بر پای گناهکاران و مجرمان گذارند خصوصاً. (برهان). چوب کلان سوراخ دار که پای مجرمان به سوراخ داخل کرده به میخ بند نمایند. (غیاث). چوبی که در پای مجرمان و دزدان نهند که محبوس باشند و آنچه بر گردن نهند دوشاخه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بندی بود چوبین که بر پای محبوسان گنه کار نهند. (از صحاح الفرس) (اوبهی). چوبی که بر پای مجرمان نهند. (فرهنگ رشیدی). چوبی را خوانند که سوراخ کرده پای مجرمان و گناهکاران را در آنجا مضبوط سازند. (جهانگیری). چوب بزرگی که پای مجرمان و گنهکاران را در آن گذارند. پای بند چوبین که بر پای اسیران و گریزپایان نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اسبابی است که از برای ضبط و محافظه و رنج دادن اسیران در کار بود. و بدینطور است که چوبی را طولاً بریده به دو نیمهء متساوی قطع نموده در هر یک از آنها دو سوراخ به شکل نیم دایره ای بریده که چون در برابر یک دیگر آورده شود دایره ای تشکیل دهند و از آن پس شخص مقصر را در جلوی آن قطعهء زیرین نشانیده ساقهایش را در نیم دایرهء آن گذارند و بعد از آن قطعه زبرین را بر بالای آن گذارند و محکم کنند و ساقهای مقصر در نهایت استحکام در میان آن دایره که از هر دو قطعه متشکل می شود می ماند. و گاهی سوراخها را مخصوصاً دور از یکدیگر قرار می دادند که بدین واسطه اسباب عذاب مقصر بیشتر فراهم شود. (قاموس کتاب مقدس) :
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
تا روزی بهر دفع بی نوایی به اسم گدایی مرا بر در زندان آوردند و برای کدیه و دریوزه بر پای کردند. کنده ای بر پای و خرقه ای در بر و کلاه ژنده ای بر سر. (مقامات حمیدی).
افسوس که در کنده بخواهد سودن
پایی که دوشاخه بود صد گردن را.
مهستی (از آنندراج).
پای در کنده دست در زنجیر
اینچنین کس وَزَر بود نه وزیر.نظامی.
خواهم که بدین درنده ای چند
از کندهء خویش بردرم بند.نظامی.
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و نامداران زندیه که مجموع پانزده کس بودند با کنده و دو شاخهء خان افغان به علم خان سپرده. (مجمل التواریخ گلستانه).
در کندهء «کنت د منت فر»(2) خواهد ماند
در چرخ اگر خطا بجنبد برجیس.
ناصرالدین شاه قاجار (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنده بر پای کسی نهادن؛ پای بند چوبین بر پای او بستن. (فرهنگ فارسی معین) : دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب «کنده نهادن» شود.
- کندهء پولاد؛ پای بند آهنین :
بر پایشان چو کندهء پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقهء زنجیر شد عنان.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
- کنده کردن؛ بر پای مجرم و متهم و غیره کنده نهادن. (فرهنگ فارسی معین) : مشارالیه به میانهء گرایلی رفته، علی خان را کنده و دوشاخه کرده... (عالم آرای عباسی از فرهنگ فارسی معین).
- کنده نهادن؛ کنده کردن. کنده بر پای کسی نهادن :
شه کنده نهاد سرو سیمین تن را
زین واقعه شیون است مرد و زن را.
مهستی (از آنندراج).
|| فنی از کشتی. (غیاث). نیز نام یکی از فنون کشتی است و هرگاه مراد معنی اخیر باشد با فعل کشیدن (کنده کشیدن) استعمال می شود. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). از فنون توی خاک است و آن چنان است که حریف در پشت سر کسی که روی زمین نشسته (به خاک رفته) قرار می گیرد و بعد با یک دست، پای تاشدهء حریف را گرفته، با دست دیگر که از پشت کمر می آورد دستها را به هم محکم کرده طرف مقابل را از جا بلند نموده پس از یک تاب دادن دور سر او را به زمین می کوبد بدل این فن آن است که طرف مقابل با دست راست مچهای حریف را نگه می دارد. این فن بر دو نوع است: کندهء اسلامبولی. کندهء ساده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیبهای این معنی و کندهء اسلامبولی و کندهء ساده شود.
- بر دو کنده نشستن؛ دو زانو نشستن، یا تکیه کردن بر روی دو کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کندهء اسلامبولی؛ آن است که حریف این فن را (فن کنده را) ایستاده انجام می دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- کنده بالا کشیدن؛ به کار بردن فن «کنده» در کشتی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کنده کشیدن شود.
- کندهء خورجین تکان؛ کندهء یک چاک. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). رجوع به کندهء یک چاک شود.
- کندهء زانو؛ برجستگی سر زانو. (فرهنگ فارسی معین). برآمدگی که میان ران و ساق پای است از برون سوی قدام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کاسهء زانو. آئینهء زانو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنده زدن؛ سرزانو را بر زمین گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- کندهء ساده؛ در این فن حریف یک زانوی خود را روی زمین ستون کرده کشتی گیر را دور سر می چرخاند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنده کردن شود.
- کنده کردن؛ نام داوی است از کشتی و آن پای خود را در پای حریف بند کرده زور بر سینهء حریف آوردن است. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) (از آنندراج) :
خصم را کنده چو کردی ز غمش فارغ ساز
دست را بر شکمش بند و به دورش انداز!. (گل کشتی از فرهنگ فارسی معین).
- کندهء کسی را بالا کشیدن؛ موفق شدن در اجرای اعمال شهوی نسبت به وی: کندهء... را بالا کشید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کنده کشیدن شود.
- کنده کشیدن؛ عمل به کار بردن فن «کنده» در کشتی. کنده بالا کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
کنده اش را بکش و بر سر خاکش انداز
بعد از آن شد مخالف کش و پاکش انداز!.
(گل کشتی از فرهنگ فارسی ایضاً).
- || علاوه بر کشتی و به کاربردن فن «کنده»، کنایه از درآوردن ته چیزی و به انتها رسانیدن آن. تمام کردن خوراک و غذا نیز مستعمل است. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده). و رجوع به ترکیبهای قبل و بعد شود.
- || می توان کنایه از عمل مباشرت دانست و آن در صورتی است که شخص در پی کامجویی از کسی باشد و مدتها در این راه وقت صرف کرده باشد چون مطلوب خود را حاصل کرد می گوید: «بالاخره کندهء فلان کس را کشیدم». یا «بالاخره رندان کندهء فلان کس را کشیدند». (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). و رجوع به ترکیب «کندهء کسی را بالا کشیدن» شود.
- کندهء یزدی بند؛ کندهء یک چاک. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). داوی از کشتی منسوب به پهلوان یزدی بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاریخ ورزش باستان تألیف پرتو بیضائی شود.
- کندهء یک چاک؛ نام فنی است در کشتی. کنده انواع مختلف دارد، از قبیل کندهء یزدی بند، کندهء خورجین تکان، کندهء یک چاک. (از فرهنگ عامیانه جمالزاده). و رجوع به ترکیبهای قبل شود.
|| بند ابریشمی که بدان بالهای باز را هنگام مسافرت بسته و طوق و دوالهای زنگ را به پایهای وی می بندند. و نیز قفسی که در آن باز را نگاهداری می کنند. (ناظم الاطباء) :
جان چو باز و تن مر او را کنده ای
پای بسته برشکسته بنده ای.مولوی.
|| (ص) پسر امرد قوی جثه. (برهان). امرد قوی جثه درشت پیکر. (انجمن آرا) (آنندراج). امرد قوی جثه. (رشیدی). امردی باشد(3). (صحاح الفرس). مخنث. پسر بدکاره(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این کنده مخفف کون ده است واو آن حذف شده(5). (انجمن آرا) (آنندراج) :
از قحبه و کنده خانهء احمد طی
ماند بزغاروی در کندهء ری.منجیک.
خواجهء ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایهء شتر گلوند.طیان.
آنکه ز حمدان خوشگوار و لطیفش
کنده و شلف آرزو برند و خرانبار.سوزنی.
کنده ای را لوطئی در خانه برد
سرنگون افکند و در وی می فشرد.
مولوی (از آنندراج).
آیبک به زور بازوی خود مغرور بود و امراء بزرگ(6) خطاب «کنده» و «مواجر» کردی. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به گنده شود. || (اِ) غول بیابانی. (برهان) (فرهنگ رشیدی). غول بیابانی و آن را به جهت عظیم جثه بودن به این نام خوانده اند و اگر به کاف فارسی گویند درست باشد چرا که گنده به معنی سطبر و قوی هیکل است. غول موهوم نیز باید چنین تصور و توهم شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). || قنداغ تفنگ. (ناظم الاطباء). || کارد گاوآهن. (فرهنگ فارسی معین). || چرخ کوزه گر و سفالگر. || طویله و اصطبل. (ناظم الاطباء).
(1) - به معنی امرد هم تواند بود.
(2) - رئیس پلیس دوران ناصری. رجوع به همین کلمه شود.
(3) - در صحاح به فتح [ کَ دَ ] ضبط شده است.
(4) - به این معنی بعضی با کاف مضموم فارسی و فتح دال و برخی بضم کاف تازی و کسر دال می خوانند در معنی پسر بدکاره که هیچیک صحیح نیست و کلمه بفتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(5) - ظ : درست نیست.
(6) - ظ : «را» حذف شده است.
کنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان دیکله است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 237 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان خروسلو است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 589 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان لوزان است که در بخش کوهمره لوزان شهرستان کازرون واقع است و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کنده.
[کَ دَ] (اِخ) ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب) :
الاهل الی اکناف کوفة عودة
تبل غلیل الشوق قبل مماتی
و هل اغتدی بین الکناس و کندة
اسح علی تلک الربی عبراتی.
(از تاریخ جهانگشا ج2 ص23).
کنده.
[کُ دَ] (اِخ) دهی است به سمرقند. (منتهی الارب). نام قریه ای به سمرقند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان پشت آربابا است که در بخش بانه شهرستان سقز واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
کنده پیر.
[کَ دَ / دِ] (ص مرکب) زن پیر و پیره زال. (ناظم الاطباء). رجوع به گنده پیر و المعرب جوالیقی ص272 شود.
کندهء چهاربند.
[کُ دَ / دِ یِ چَ بَ](1)(ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیاست به اعتبار چهار عنصر. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). دنیا. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء این کلمه به صورت ترکیب و ذیل کلمهء کنده [کَ دَ / دِ] و در برهان مستقل و بدون ضبط حرکات و در فرهنگ فارسی معین ذیل کُندَه و به صورت ترکیب آمده است.
کنده خالو.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان کاریزنو است که در بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع است و 201 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کندهر.
[کَ دَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان هرسم است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنده روی.
[کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) سفرهء روی میز. || دستمال. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). رجوع به کندوری شود.
کنده سور.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان میرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنده شدن.
[کُ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) بند شدن. (غیاث) (آنندراج) :
کنده(1) شده پای و میان گشته کوز
سوختهء روغن خویشی هنوز.نظامی.
(1) - ن ل: لنگ شده. در این صورت شاهد معنی نخواهد بود. و رجوع به مخزن الاسرار نظامی چ وحید ص115 شود.
کنده شکن.
[کُ دَ / دِ شِ کَ] (نف مرکب)آنکه کندهء هیزم شکند. آنکه با تبر کنده را به قطعات کوچکتری درآورد سوختن را. || (اِ مرکب) دارکوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنده کار.
[کَ دَ / دِ] (ص مرکب) شخصی را گویند که در مس و برنج و چوب تخته و امثال آن کنده کاری کند یعنی صورت چیزی بکند و نقش نماید و به عربی آن را منبت گویند. (انجمن آرا). کسی که در برنج و چوب و مس و تخته و نگین و مانند آن نقشها کند و این عمل را کنده کاری و کنده گری گویند. (آنندراج). حکاک و قلمزن. (ناظم الاطباء). آنکه بر روی فلزات، چوب و غیره حکاکی کند. حکاک. کنده گر. (فرهنگ فارسی معین) :
خانهء خصمت که از تنگی نگین داری بود
دست بنا کرده در وی کار کلک کنده کار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
مانند نگین خانه بود خانهء من
از جور سپهر کنده کار تن خود.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
عجب دارم از کنده کار قدح
که برداشت دست از کنار قدح.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| (ن مف مرکب) هر چیز قلم زده شده و حکاکی شده مانند قبضهء شمشیر و نگین. (ناظم الاطباء). کنده کاری شده. و رجوع به مادهء بعد شود.
کنده کاری.
[کَ دَ / دِ] (حامص مرکب)نقشها که به زر و چوب و سنگ و امثال آن کنند. (غیاث). کنده گری. حکاکی. (فرهنگ فارسی معین). عمل کنده کار. (از آنندراج). حکاکی. (ناظم الاطباء). نقش کندن بر ظروف و آلات فلزی. عمل کندن اشکال در اوانی و ظروف و دیگر چیزهای فلزین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || منبت کاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین).
کنده کولان.
[کُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان لاهیجان است که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 119 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنده گر.
[کَ دَ / دِ گَ] (ص مرکب) به معنی کنده کار است یعنی شخصی که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن نقش ها کند. (برهان). آنکه بر چوب و زر و جز آن نقش کند و به هندی کندن گر گویند. (فرهنگ رشیدی). نقار. (مهذب الاسماء). کنده کار. (آنندراج). کسی که در روی مس و برنج و عقیق و جز آن قلم زنی کند و حکاکی نماید و کنده کار و حکاک. (ناظم الاطباء) : و کنده گر را نقار گویند. (تفسیر ابوالفتوح).
کنده گری.
[کَ دَ / دِ گَ] (حامص مرکب)نقر. نقاری. کنداگری. عمل کنده گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نحت؛ کنده گری کردن در چوب. (منتهی الارب).حکاکی و قلم زنی. (ناظم الاطباء). کنده کاری : گفت چه کار دانی گفت درودگری دانم و نقاشم و کنده گری و آهنگری نیز دانم. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). به اسطخر پارس کوهی است که آن را کوه نقشت گویند که همه صورتها و کنده گریها از سنگ خارا کرده اند. (فارسنامهء ابن البلخی). و بر سر آن دکه از سنگ خارا سپید به خرط کرده چنانکه از چوب و مانند آن به کنده گری و نقاشی نتوان کرد. (فارسنامهء ابن البلخی).
نقشبندان کن، به کنده گری
بر درت کرده عمرخود سپری.
اوحدی (از فرهنگ رشیدی).
- کنده گری کردن؛ حکاکی کردن و قلم زنی نمودن. (ناظم الاطباء).
کندهلان.
[کَ هِ] (اِخ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنده و رش.
[کَ دَ / دِ وَ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) فراز و نشیب بود که پشته پشته باشد اگر چه دشت بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص221). پستی و بلندی. نشیب و فراز. زمین پشته پشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنده (به معنی مطلق گودال) و نیز رجوع به رش شود.
کنده وش.
[کَ دَ / دِ وَ] (اِ مرکب) راه سنگلاخ. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مادهء قبل شود.
کندهه.
[] (اِخ) کندکوت(1). قلعه ای از شمال شرقی جزیرهء کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر «انهلواره» یا «نهرواله» چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر «مندهیر» که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالهء فلسفی ص8) :
حصار کندهه(2) را از بهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مقر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص72).
و رجوع به هشت مقالهء فلسفی شود.
(1) - Kanthkot. (2) - ن ل: کهتمه.
کنده ها.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان دالایی است که در بخش خمین شهرستان محلات واقع است و 441 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کندی.
[کَ] (اِ) گلی باشد سفید و مایل به زردی و به درازی نیم گز شود و به غایت خوشبوی باشد و درخت و طلع آن شبیه به درخت و طلع خرما است. و این گل در بلاد عرب و گرمسیر شیراز و هندوستان بسیار است. و آن را به عربی کاذی و به هندی کیوره خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). نام گل سفید که در هندی کیوره و به عربی کاذی خوانند و کنده نیز آمده است. (فرهنگ رشیدی). نام گلی است سفید که به هندی کیوره گویند و به عربی کاذی، درخت و طلع آن شبیه به درخت و شکوفهء خرما است. و این گل در عربستان بسیار شود و در فارس نیز بسیار به هم رسد. (انجمن آرا) (آنندراج). رستنی سفید خوشبوی که درخت آن مانا به درخت خرمایی باشد و در بلاد گرمسیری عمل می آید و به تازی کاذی نامند. (ناظم الاطباء).
کندی.
[کُ] (حامص) کند بودن. آهستگی. بط ء. مقابل تندی و سرعت. (فرهنگ فارسی معین). مقابل تندی. درنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ورا کندرو خواندندی به نام
به کندی زدی پیش بیداد گام.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سخنها شنیدی تو پاسخ گزار
که کندی نه خوب آید از شهریار.فردوسی.
ز من بر دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار.فردوسی.
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشت است کندی.
(ویس و رامین).
|| کلالت. کلول (در شمشیر و جز آن). مقابل تیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نابرائی. (فرهنگ فارسی معین) : آن شمشیر دولتی که کندی و ایستادگی نمی داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313).
- کندی دندان؛ حالتی که در دندانها پدید آید از خوردن چیزی ترش. (ناظم الاطباء).
|| خدارت و سستی. (ناظم الاطباء). ضعف. ناتوانی :
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی.نظامی.
- کندی بصر؛ کم شدن بینایی چشم. ضعف بینائی.
- کندی بینایی؛ متش. (منتهی الارب). تاریکی چشم. (ناظم الاطباء).
|| نرمی. خلاف خشونت. ضد تندی :
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی.(ویس و رامین).
|| بلادت. کندفهمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).حماقت. (ناظم الاطباء).
کندی.
[کُ] (ص نسبی) منسوب است به کند، از قراء سمرقند. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی).
کندی.
[کِ] (ص نسبی) منسوب به کندة که از قبایل مشهور یمن باشد. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی).
کندی.
[] (اِخ) ابونصر. در «ابونصر» به این کلمه ارجاع شده و ظاهراً کندری صحیح است. رجوع به عمیدالملک کندری شود.
کندی.
[کِ نِ] (اِخ)(1) جان فیتز جرالد. سی و ششمین رئیس جمهور کشور ایالات متحدهء آمریکای شمالی (1917 - 1963 م.). وی در 1946 به نمایندگی حزب دموکرات انتخاب شد و سه دوره نمایندهء مجلس بود. آنگاه در سال 1952 سناتور گردید و در سال 1956 نامزد معاونت ریاست جمهوری شد و در سال 1960 به ریاست جمهوری برگزیده شد و در سال 1963 به قتل رسید. او راست: چرا انگلستان به خواب رفت. سیمای شجاعان. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Kennedy, John Fitzgerald.
کندی.
[کِ] (اِخ) شریح بن حارث الکندی. قاضی بود نام پدرش کندی. عادل ترین قضاة بود و معاصر رسول علیه الصلوة و السلام اما او را ندید. عمرش صدوبیست سال. قرب هفتاد سال قضا کرد و خلاف از او نیامد. (تاریخ گزیده ص248).
کندی.
[کِ] (اِخ) علی بن مظفربن ابراهیم کندی (640-716 ه .ق.). وی مردی ادیب، متفنن، عارف به حدیث و قراآت بوده است و در دمشق درگذشته. او راست: «التذکرة الکندیه» و همچنین او را اشعاری است. (از اعلام زرکلی ج2 ص700).
کندی.
[کِ] (اِخ) محمد بن یوسف بن یعقوب مکنی به ابوعمر از بنی کندة (283-350 ه .ق). او مورخ و در تاریخ مصر و مردم آن و اعمال و ثغور آن اعلم ناس بود و در حدیث و انساب هم مطلع بود او در مصر متولد شد و در همانجا هم درگذشت. او راست: «تسمیة ولاة مصر»، «اخبار قضاة مصر»، «سیرهء مروان بن الجعد»، و کتاب «موالی». (از اعلام زرکلی). و رجوع به معجم المطبوعات شود.
کندی.
[کِ] (اِخ) یعقوب بن اسحاق الکندی، مکنی به ابویوسف. نخستین فیلسوف عرب و او به تمام علوم قدیم دانا بوده و فیلسوف عرب نامیده شده است و در فلسفه و منطق و حساب و هندسه و موسیقی و نجوم و طب و احکام نجوم کتب بسیار داشته. وفات او در حدود 260 ه .ق. (873 م.) اتفاق افتاده است. او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو. اختصار باری ارمیناس. تفسیر انالوطیقای اولی ارسطو. شرح انالوطیقای ثانی ارسطو. تفسیر کتاب سوفسطیقای ارسطو. اختصاری از بوطیقای ارسطو. تفسیر ثولوجیای ارسطو(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از فرزندان ملوک کندة بود که در بصره بزرگ شد سپس به بغداد انتقال یافت و به تحصیل پرداخت و در طب و فلسفه و موسیقی و هندسه و فلکیات مشهور گردید، و کتابهای فراوانی تألیف و ترجمه و شرح کرد که عدد آنها از سیصد متجاوز است. متوکل عباسی کتابهای او را ضبط کرد و سپس به وی مسترد داشت و در نزد مأمون و معتصم منزلتی عظیم داشت. او راست: «رسالة فی التنجیم»، «اختیارات الایام»، «تحاویل السنین»، «الهیات ارسطو»، «رسالة فی الموسیقی»، «الادویة المرکبة»، «المد و الجزر» و «ذات الشعبین». (از اعلام زرکلی). و رجوع به یعقوب بن اسحاق بن صباح و نیز رجوع به تاریخ علوم عقلی دکتر صفا و فهرست ابن الندیم و تتمهء صوان الحکمه و تاریخ الحکما ابن قفطی و الموشح و عیون الانباء و عیون الاخبار و التفهیم و ضحی الاسلام و فلسفه های بزرگ، ترجمهء احمد آرام ص61 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - این کتاب را به غلط به ارسطو نسبت داده اند. رجوع به ثولوجیا شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندیاک.
[کُ] (اِخ)(1) اتین بونو دو کندیاک. فیلسوف فرانسوی که در گرنوبل(2) به سال 1715 م. متولد شد و به سال 1780 درگذشت. وی مؤسس مکتب «سانسوآلیسم»(3) می باشد. این مکتب تمایلات و احساسات را اساس کلیهء فعالیتهای روحی می داند. مهمترین آثار وی عبارتند از: «رسالهء احساسات»(4) و «رساله ای در منشأ علم انسان». وی به عضویت آکادمی فرانسه برگزیده شد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به روانشناسی پرورشی دکتر سیاسی ص464 شود.
(1) - Condillac, Etienne Bonnot de.
(2) - Grenoble.
(3) - Sensualisme.
(4) - Traite des sensations.
کندیدن.
[کَ دَ] (مص) کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین): عبط، اعتباط؛ کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب). || بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (از فهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهرام برخاست از خوابگاه
برآمد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندید در پیش(1) زاغ.فردوسی.
این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمهء اعثم کوفی ص68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین).
(1) - چنین است در نسخهء «C» (کلکته). و رجوع به ذیل شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج7 ص2133 و فهرست ولف ص667 شود.
کندیده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف) کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض؛ کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدهء اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل «زوب» شود.
کن دیده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کندیر.
[کِ] (ع ص) خر درشت سطبراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کندیرة.
[کِ رَ](1) (ع اِمص) درشتی و ستبری و غلظت و ضخامت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: انه لذو کندیرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - صاحب منتهی الارب آرد: کندیرة بالفتح ایضاً ای ذوغلظ و ضخامة او الفتح لحن.
کندیکت.
[کُ کَ] (اِخ) قریه ای است از قراء نواحی سمرقند. (لباب الانساب).
کندیکتی.
[کُ کَ] (ص نسبی) منسوب است به کندیکت که از قراء سمرقند است و از آنجاست عمر بن سعیدبن عبدالرحیم بن احمد اصم کندیکتی سمرقندی. (لباب الانساب).
کندی کردن.
[کُ کَ دَ] (مص مرکب)سستی کردن. کاهلی کردن. تنبلی کردن :
کندی مکن بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.
ناصرخسرو.
ور خاطرم به جایی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم.
ناصرخسرو (دیوان ص304).
بدین مهلت که دادستت مشو از فکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی.
ناصرخسرو.
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی.نظامی.
کندیل.
[کِ] (اِ) چیزی است حلقه دار که از ریسمان سازند چون حلقه اش در گلوی کسی بند کنند فوراً جانش برمی آید. (آنندراج). کمندی که بدان خفه می کنند. (ناظم الاطباء).
کندیل کردن.
[کِ کَ دَ] (مص مرکب)هر گاه چیزی از کسی به زور و عنف بستانند گویند: کندیلش کردیم. (آنندراج). به قوت گرفتن. || قتل کردن و کشتن. (از آنندراج). کسی را خفه کردن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || فشار وارد آوردن. (ناظم الاطباء).
کنذر.
[کَ ذَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش نطنز است که در شهرستان کاشان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنر.
[کَ نَ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل کنار پارسی دانسته و آن را حاشیهء شال کشمیر معنی کرده است. و رجوع به دزی ج2 ص492 شود.
کنرار.
[کُ] (اِخ)(1) والنتین. ادیب فرانسوی که در پاریس متولد شد و در همانجا درگذشت (1603 - 1675 م.). او در خانهء خود اولین بار نخستین اعضای آکادمی فرانسه را گرد هم آورد. و در سال 1635 م. آنگاه که این جمعیت به وسیلهء نامه هایی تشکیلات خود را اعلام داشت کنرار به سردبیری دائمی آکادمی فرانسه انتخاب گردید. او همچنین مشاور محرمانهء پادشاه هم بود. او در ایام حیاتش فقط به خواندن متون و استخراج آنها پرداخت و تقریباً چیزی انتشار نداد. از او نامه ها و خاطراتی باقی ماند نوشته های او در چهل و دو مجلد در کتابخانهء آرسنال محفوظ ماند. «بوالو» در بارهء وی گفته: «من سکوت احتیاط آمیز کنرار را سرمشق خود قرار می دهم». (از لاروس).
(1) - Conrart, Valentin.
کنز.
[کَ نَ] (اِ)(1) بن و بیخ خوشهء خرما یعنی جایی که به درخت چسبیده است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کاناز و کناز. (انجمن آرا). کاناز و کناز؛ یعنی بن خوشهء خرما. (فرهنگ رشیدی). کاناز. (اوبهی).
(1) - در لغت فرس اسدی چ پاول هورن ص38 کنز و کاناز خوشهء رطب معنی شده و بیت زیر از فرالاوی هم شاهد آن آمده است :
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز پربارا.
و با توجه به اینکه «رطب بی خار» نباشد باید قسمت آخر مصراع هم نظیر قسمت اول باشد و همچنین خوشهء خرما کَنَز است نه کَنز، پس احتمال قریب به یقین می رود که در این بیت کَنز به معنی گنج باشد و چنانکه در ذیل «رطب» لغتنامه آمده، باید مصراع دوم این بیت چنین باشد: «رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا». و رجوع به رطب شود.
کنز.
[کَ] (ع اِ)(1) گنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: کل مال لاتودّی زکوته فهو کنز. (منتهی الارب) (آنندراج). گنج و خزانه. (غیاث). ج، کنوز. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مال قرار داده شده در خاک. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). || زر و سیم. || آنچه بدان مال را نگاه دارند و فراهم آورند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - صاحب المعرب این کلمه را معرب از فارسی دانسته و احمد محمد شاکر مصحح این کتاب در ذیل آورد: این نظر خطاست و این کلمه از الفاظ قرآنیه است. رجوع به المعرب جوالیقی چ قاهره ص297 شود.
کنز.
[کَ] (ع مص) گنج نهادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از ناظم الاطباء). جمع کردن و برگزیدن و در خاک کردن مال را. (از اقرب الموارد). || خلانیدن نیزه در زمین. || فروبردن هر چیز در آوند یا در زمین. || درودن خرما را و گنجینه نهادن بهر سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنز.
[کُ نُ] (ع اِ) جِ کِناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کناز شود.
کنزا.
[کَ] (اِ) عاقل و دانا و فیلسوف.(1) (ناظم الاطباء). عاقل و دانا و ذوفنون. (لسان العجم شعوری ج2 ص230). || گیاه و گلی که به خودی خود روید. گیاه خودرو. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج2 ص230).
(1) - ظ : بدین معنی تصحیف کندا است. و رجوع به کند و کندا شود.
کنزق.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 1131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنزنق.
[کَ زَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان رودمات است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 323 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنس.
[کَ] (ع مص) روفتن خانه را. (منتهی الارب) (آنندراج). روفتن خانه را با جاروب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از دزی ج2 ص493). خانه رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی).
کنس.
[کُ نُ] (اِ) ازگیل است که در گیلان و مازندران، کنس و کونوس و کنوس می خوانند. (جنگل شناسی ساعی ج2 ص234). و رجوع به ازگیل شود.
کنس.
[کُنْ نَ] (ع ص، اِ) ستاره های سیاره بدان جهت که همچو آهو به مغیب درآید یا همگی ستاره به حکم آنکه به شب آشکار شود به روز پوشیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ستارگان متحیره. (ترجمان القرآن) : الجوار الکنس. (قرآن 81/16). جِ کانس. و آن پنج ستاره است محترقة: زحل، مشتری، مریخ، عطارد و زهره، سیارگان جز شمس و قمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرشتگان. || گاوان وحشی. || آهوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنس.
[کُ نُ] (ع اِ) جِ کِناس. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کناس شود.
کنس.
[کِ نِ] (ص) شخص لئیم و ممسک. کسی که از خرج کردن پول خودداری می کند. خسیس. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). آنکه صرف کردن مال برای او دشوار است. که عطا یا رد مال دیگران بر وی سخت گران و صعب باشد. سخت لئیم. سخت خسیس. بالئامت. سخت پول دوست. که به سختی از او پول توان گرفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسیس. ممسک. (فرهنگ فارسی معین).
کنس پا.
[کُ نِ] (اِخ) دهی از دهستان اهلم رستاق است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنست.
[کَ نَ](1) (اِ) آتشکده و آتشخانه. (برهان) (آنندراج). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آتشکده. (ناظم الاطباء) :
تویی معبود در کعبه و کنستم
تویی مقصود در بالا و پستم.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به کنشت شود.
(1) - در ناظم الاطباء [ کَ نَ / کُ نِ ] ضبط داده شده است.
کنستانت اول.
[کُ تِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) رجوع به «قسطنطین» شود.
.
(1) - Constant l
کنستانت دوم.
[کُ تِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)(630-668 م) امپراطور روم شرقی از 641 تا 668 م. (از لاروس).
(1) - Constant II.
کنستانتین.
[کُ] (اِخ)(1) پاپ (708 - 715 م.). (از لاروس).
(1) - Constantin.
کنستانتین.
[کُ] (اِخ) رجوع به قسطنطین و کنستانت اول شود.
کنستانتین.
[کُ] (اِخ)(1) کنستانتین اول پادشاه یونان متولد 1868 م. در آتن و متوفی 1923. وی در سال 1913 به جانشینی پدرش ژرژ اول به سلطنت رسید و در سال 1917 تبعید شد در سال 1920 دوباره پادشاه گردید و در سال 1922 از سلطنت کناره گرفت. (از لاروس).
.
(1) - Costantin I
کنستانتین کبیر.
[کُ نِ کَ] (اِخ)(1) رجوع به قسطنطین شود.
le Grand.
(1) - Constantin I
کنستانتینوپل.
[کُ نُ] (اِخ)(1) رجوع به استانبول و قسطنطنیه شود.
(1) - Constantinople.
کنستانس اول.
[کُ سِ اَوْ وَ] (اِخ)(1)امپراطور روم (متولد حدود 225 فوت 306 م.) وی از سال 305 تا 306 امپراطور روم بود و بنیانگذار «فلاوین ها»(2) و پدر کنستانتین اول است. (از لاروس).
(1) - Constance.
(2) - Flaviens.
کنستانس دوم.
[کُ سِ دُوْ وُ] (اِخ) پسر کنستانتین اول (317 - 361 م.). وی از سال 351 تا 361 امپراطور روم بود و مانند پدرش مسیحیت را در روم گسترش داده و از آن جانبداری کرد. (از لاروس).
کنستانس سوم.
[کُ سِ سِوْ وُ] (اِخ)فلاویوس کنستانتین(1). امپراطور روم و همکار هونوریوس. فوت 421 م. (از لاروس).
(1) - Flavius Constantin.
کنستو.
[کَ نَ] (اِ) اشنان باشد و آن گیاهی است که با بیخ آن جامه شویند و بعضی گویند کنستو، رستنیی باشد شبیه به اشنان و آن بیشتر در ولایت یمن و فرغانه روید و به عربی محلب خوانند. (برهان) (آنندراج). کنشتو. کنشتوک. نوعی اشنان. (فرهنگ فارسی معین). نباتی است که به بیخ آن جامه بشویند و آن را اشنان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از اوبهی). اشنان و یا گیاهی است شبیه با اشنان که بدان جامه شویند. (ناظم الاطباء) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو(1).
شهید بلخی (از کتاب احوال و اشعار رودکی ص1231).
|| درختچهء پیوند مریم و نوعی آلبالوی تلخ است که از دانه های آن جهت دفع کرمهای روده استفاده کنند. محلب(2). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - این کلمه در لغت فرس اسدی کنشتو ضبط شده است. و رجوع به کنشتو شود.
.(لاتینی)
(2) - Pruns mahaleb
کنسح.
[کِ سِ] (ع اِ) کنسیح. اصل. (اقرب الموارد). اصل و ریشه و نژاد. (ناظم الاطباء).
کنسرت.
[کُ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) هم آهنگی صداهای ابزارهای موسیقی. هماهنگی صداها و سازها. (فرهنگ فارسی معین). || قطعهء موزیکال که با ارکستر نواخته شود. قطعه ای موسیقی که با ابزارهای مختلف موسیقی هماهنگ نواخته شود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Concert.
کنسرتو.
[کُ سِ تُ] (ایتالیائی، اِ)(1) همراهی یک یا دو یا سه ساز که وظیفهء اصلی را عهده دارند با ارکستر سمفونیک. کنسرتو با سمفونی فرقی چندان ندارد و دارای همان شکل سونات است. سازهایی که اکنون معمولاً در کنسرتو وظیفهء تک نواز را به عهده می گیرند عبارتند از پیانو، ویولن، قره نی، چنگ و ویولن سل. در کنسرتو قطعاتی به نام «کادانس» وجود دارد که ساز تک نواز (سولیست) بدون آنکه ارکستر وی را همراهی کند آنها را می نوازد، و این بیشتر برای نشان دادن هنر نوازندگی و مهارت اوست. گاهی به جای ارکستر سمفونیک ممکن است ارکستر سازهای زهی یا بادی در کنسرتو با ساز تک نواز همراهی کند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Concerto.
کنسرسیوم.
[کُ سُ یُمْ] (فرانسوی، اِ)(1)شرکتی بزرگ متشکل از چند شرکت که برای انحصار متاعی یا بهره برداری از معدنی و مانند آن تشکیل شود: کنسرسیوم پنبه. کنسرسیوم زغال سنگ. کنسرسیوم نفت. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Consortium.
کنسرو.
[کُ سِرْوْ] (فرانسوی، اِ)(1) مادهء خوراکی که آن را به صورت استریلیزه در قوطی یا محفظه ای کاملاً مسدود نگهداری کنند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Conserve.
کنسرواتوار.
[کُ سِرْ] (فرانسوی، اِ)(1)مدرسه ای که در آنجا موسیقی، تئاتر و هنرهای نمایشی را تدریس کنند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Conservatoire.
کنسستان.
[کُ سِ] (اِخ) دهی از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت است و 1015 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کن سفید.
[کَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کن سفید.
[کَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 320 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنسک.
[کَ نِ](1) (ص) مرد تنگ چشم و نان کور و به تازی بخیل و ممسک است. (آنندراج). ممسک. بخیل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنس شود.
(1) - در فرهنگ فارسی معین کِنِسک ضبط داده شده است.
کنسوس.
[کُ] (اِخ)(1) از جمله خدایان قدیم روم که مردم را به طریق صواب هدایت می کرد، و رومیان زنان سابین را در عیدی که برای خدای مزبور اقامه شده بود ربودند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
(1) - Consus.
کنسول.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) مأموری که کار رسمی او حمایت هم میهنان خود و حفظ منافع آنها در کشور بیگانه می باشد (قنسول). (فرهنگستان). قنسول. نمایندهء یک دولت در شهری از کشور بیگانه که موظف است هم میهنانش را تحت حمایت بگیرد و اطلاعات سیاسی و اقتصادی را به دولت خود برساند. در عهد قاجاریه و اوایل دورهء پهلوی این کلمه به صورت قنسول مستعمل بوده و فرهنگستان کنسول را جانشین آن کرد. (فرهنگ فارسی معین). || در روم قدیم عامل دولتی که از طرف مردم برای یک سال انتخاب می شد و با یکی از همکارانش مشترکاً قدرت عالی کشور را در دست می گرفتند. (از لاروس). || عنوانی که در قرون وسطی به بعض عمال بلدی اطلاق می شد (مخصوصاً در جنوب فرانسه). (فرهنگ فارسی معین). || عنوان هر یک از سه عامل جمهوری فرانسه، از سال هشتم جمهوری تا آغاز امپراطوری (1799 - 1804 م.). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Consul.
کنسول خانه.
[کُ نَ / نِ] (اِ مرکب) محل کنسول. کنسول گری. و رجوع به مادهء بعد شود.
کنسولگری.
[کُ گَ] (اِ مرکب) اداره ای که کنسول یا کارمندانش در آن به کار مشغولند. قنسولگری. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنسول (معنی اول) شود.
کنسولیار.
[کُ] (اِ مرکب) معاون کنسول. ویس قنسول. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنسول به معنی اول شود.
کنسی.
[کِ نِ] (حامص) امساک. بخل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنس شود.
کنش.
[کُ نِ] (اِمص، اِ) کردار، خواه کردار نیک باشد و خواه کردار بد. (برهان). کردار و عمل. (غیاث) (از انجمن آرا). کردار، چنانکه گویند: «بدکنش» یعنی، بدکردار. (فرهنگ رشیدی). کردار. (فرهنگ جهانگیری). کنشت. کار و عمل. (آنندراج). فعل. (فرهنگستان). فعل. (دانشنامهء علایی ص17). کردن. فعل و عمل و کار و کردار. (ناظم الاطباء). اسم از کردن. عمل کردن. اسم مصدر کردن. فعل. عمل. مصدر دوم کردن. کردار. کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی و پازند، «کونیشن»(1). اسم مصدر، از: کن (کردن) + ش (اسم مصدر). (از حاشیه برهان چ معین). کنشت. کردار. عمل. (فرهنگ فارسی معین) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص214).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
(ویس و رامین).
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
(ویس و رامین).
و این به حول قوت و کنش من است. (فارسنامهء ابن البلخی ص33).
غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آنچه در عالم هست به دو قسم منقسم شود بخشش و کنش و مراد او تقدیر است و فعل و هر یک بر آن دیگر مقدر است و بعد از آن در موارد تکلیف سخن گزار(2) گشت و به سه قسم تقسیم کرد: منش و گویش و کنش. (ترجمهء ملل و نحل شهرستانی چ نائینی ص253).
ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- بدکنش؛ بدکار. بدکردار. بدفعل. و رجوع به همین ماده شود.
- خوش کنش؛ مقابل بدکنش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نیکوکنش؛ نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش؛ نیکوکنش.
|| رسم و عادت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || یکی از اعراض. ان یفعل. (فرهنگ فارسی معین) : یکی کنش که به تازی «ان یفعل» گویند. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین). || خوی. || روش و طریقه. || ترتیب. || وضع. || گناهکاری و عصیان. (ناظم الاطباء). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. (مصنفات باباافضل رسالهء 2 ص23) (فرهنگ فارسی معین). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. (برهان). کنیسه. (غیاث). معبد ترسایان و یهودان و آتشکده. (ناظم الاطباء) :
در بتکده تا خیال معشوقه رواست
رفتن به طواف کعبه از عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبهء ماست.
مولوی (از انجمن آرا)(3).
و رجوع به کنشت و کنش و کنست و کنیسه شود.
(1) - kunishn. (2) - در متن: سخن گذار.
(3) - ذیل کنشت.
کنش.
[کَ نِ] (اِمص) کندن. کندگی. برکشیدگی و از بیخ برآوردگی. (ناظم الاطباء). || کینه. (غیاث).
کنش.
[کَ] (ع مص) رشتهء گلیم بافتن. (منتهی الارب). تافتن رشتهء گلیم. (ناظم الاطباء). تافتن اطراف گلیم را. (از اقرب الموارد). || نرم ساختن مسواک درشت را. (منتهی الارب). نرم کردن مسواک خشن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنشا.
[کُ نِ] (اِ) تیرک زدن اعضاء به سبب دردمندی. (فرهنگ رشیدی). رجوع به کنشک شود.
کنشاء .
[کِ] (ع ص) مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنشت.
[کُ / کِ نِ](1) (اِ) به معنی آتشکده است و معبد یهودان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آتشکدهء پارسیان و محل عبادت آنان بوده چنانکه مسجد و مکه در میان مسلمانان قبله و معبد است. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشکده را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بتخانه، و در رشیدی آتشکده و در برهان... به معنی معبد یهود و در سراج نیز... عبادتخانهء کفار. (غیاث). معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین). در پهلوی «کنشیا»(2) (مجمع) عبری «کنسث»(3)(جامعه)، آرامی «کنوشتا» (کنیسه). (از حاشیه برهان چ معین). نیازشگاه یهودان(4). (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه(5). نمازخانه. کلیسا. کلیسیا. کلیسه. مقابل مسجد. نمازگاه. (یادداشت ایضاً) : مشتری دلالت دارد بر مزگت ها و منبرها و کنشت و کلیسا. (التفهیم).
ز سرگین و دستار و زربفت و خشت
همی گفت با سفله مرد کنشت.فردوسی.
پدر دیر او بود و مادر کنشت
نگهبان و جویندهء خوب و زشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج5 ص2385).
مست را مسجد و کنشت یکیست
نیست را دوزخ و بهشت یکیست.سنائی.
اگر رأی جهان آرای فیروزی مرا فیروزی اقطاع مابین الحصنین فرموده بنای کنشتی و سرایی اطلاق فرماید در جهانداری و بختیاری همانا کمال عاطفت افزاید. (ترجمهء محاسن اصفهان ص19). جهودان را کنشت است و ترسایان را کلیسیا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان). و در شارستان مرو کنشتی بنا کرد و آن کنشت به نزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهق ص22).
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.خاقانی.
دوزخی افتاده به جای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت.نظامی.
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت.نظامی.
کنشت و کلیسا خراب کردند. (کتاب النقض ص510).
وان دگر بهر ترهب در کنشت
وان دگر بهر حریفی سوی کشت.مولوی.
هین چه راحت بود زان آواز زشت
کو فتاد از وی به ناگه در کنشت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص336).
ترا آسمان خط به مسجد نوشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت.سعدی.
همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست
همه جا خانهء عشق است چه مسجد چه کنشت.
حافظ.
محراب یهود اگر کنشت است
او را چه گنه که سرنوشت است.
امیرحسینی.
برسم هنگام بندگی به جای آوردن ایستاده بود در کنشت رسید وقت انداختن بخور کندور در آتش. (ترجمهء دیاتسارون ص8 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جای بستن خوکان. (برهان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). در برهان گفته معبد یهودان و جای بستن خوکان و این عبارتی سخیف است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج3 ص1195)(6).
(1) - در فرهنگ فارسی معین به کسر و ضم اول ضبط داده شده و در حاشیهء برهان فتح اول را صحیح دانسته است. ولی مرحوم دهخدا این کلمه را در همهء یادداشتهای خود به کسر اول ضبط کرده اند.
(2) - kanashya.
(3) - keneseth. (4) - در نسخهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص51: نیایشگاه یهودان باشد.
(5) - کنیسهء یهود. ج، کنائس و آن معرب است و اصل آن کنشت. (از ذیل المعرب جوالیقی ص81). و رجوع به کنیسه شود.
(6) - معنی جای خوکان را متأخران از گفتهء شاعران استخراج کرده اند و شعر عماره به این معنی نیست.
کنشت.
[کُ نِ] (اِمص) کردار. چنانکه گویند: «بدکنشت»؛ یعنی بدکردار. (از برهان) (ناظم الاطباء). بدین معنی به ضم اول معادل «کُنِش». (از حاشیه برهان چ معین) :
به گفتار گرسیوز بدکنشت
نبودی درختی ز کینه به کشت.
فردوسی.
و رجوع به کُنِش و بدکنشت شود.
کنشت.
[کِ نِ] (اِخ) دهی از دهستان پایروند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنشتو.
[کَ نَ] (اِ) غوره باشد که انگور نارسیده است و به عربی حصرم خوانند. (برهان). غوره را گویند و آن را به تازی حصرم خوانند. (فرهنگ جهانگیری). اسم فارسی حصرم است. (فهرست مخزن الادویه). غورهء انگور. (ناظم الاطباء). کنشو. انگور نارسیده. غوره. (فرهنگ فارسی معین) :
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چو سیب و چو غوره چو امرود و آلو.
علی قرط (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| گیاهی که بدان جامه شویند. (برهان). نباتی است به تازی محلب گویند. (فرهنگ اسدی). نباتی است که در یمن و فرغانه روید و آن را محلب خوانند. (صحاح الفرس). گیاهی است که از بیخ آن جامه شویند و اشنان گویند و به عربی محلب خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) :
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی).
رجوع به کنستو شود. || خاشاک. (ناظم الاطباء).
کنشتوک.
[کَ نَ] (اِ) به معنی کنشتو و آن گیاهی باشد که بدان جامه شویند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
تو خوش بنشین که اعدای تو شستند
ز ملکت دل به صابون کنشتوک.
فخری اصفهانی (از آنندراج).
کنشته.
[کِ نِ تَ / تِ] (اِ) کنشت : که گبر و ترسا و جهود و بت پرست روا نمی دارد که آتشکده و کلیسیا و کنشته و بتخانه را رنجی رسد. (راحة الصدور راوندی).
کنشتی.
[کِ نِ] (ص نسبی) منسوب به کنشت :
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
میی بر گونهء جامهء کنشتی.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ج3 ص1277).
سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزگتی را کنشتی کند.
(از فرهنگ اسدی چ اقبال ص51).
از چه سعید افتاد وز چه شقی شد
عابد محرابی و کشیش کنشتی.ناصرخسرو.
راهیست اینکه همبر باشد درو برفتن
درویش با توانگر با مزگتی کنشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص471).
مراد از از مردمی آزادمردیست
چه مرد مسجدی و چه کنشتی.سنایی.
کنشک.
[کِ نِ] (اِ) تیر(1) زدن اعضا به سبب دردمندی(2) و آن را به عربی وجع خوانند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - تیرک. (آنندراج).
(2) - در فرهنگ رشیدی این معنی ذیل «کنشا» آمده. و رجوع به «کنشا» شود.
کنشکین.
[] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کنشگار.
[کُ نِ] (ص مرکب) عامل و کارکن. (انجمن آرا) (آنندراج). کارگر و عامل و کارکن و کارگزار و آنکه کار می کند و اجرای عملی می نماید. (ناظم الاطباء).
کنشمند.
[کُ نِ مَ] (ص مرکب) خداوند کردار و صاحب عمل و آن را کنور نیز گویند یعنی کننده و فاعل و این لغت از دساتیر است. (انجمن آرا) (آنندراج). کنشگار. (ناظم الاطباء).
کنشن.
[کُ نِ] (اِمص) به معنی کنش است که کردار نیک و بد باشد. (برهان) (آنندراج). به معنی کنش است. (فرهنگ جهانگیری). کنش. کردار. (از فرهنگ رشیدی). شغل و کار و کردار. (ناظم الاطباء). لغت پهلوی است: «کونیشن»(1)، کنش. (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کنش شود. || (اِ) به معنی کنشت هم آمده است که آتشکدهء گبران و معبد جهودان باشد. (برهان). آتشکده و معبد یهودان. (ناظم الاطباء). || جای خوکان باشد. (برهان) (آنندراج). جای نگاه داشتن خوکان. (ناظم الاطباء). و به همهء معانی رجوع به کنشت شود.
(1) - kunishn.
کنشو.
[کَ] (اِ) به معنی غوره که انگور خام است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). رجوع به کنشتو شود.
کنش و واکنش.
[کُ نِ شُ کُ نِ] (ترکیب عطفی) عمل و عکس العمل(1). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به «کنش» و «عکس العمل» شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Action et reaction
کنظ.
[کَ] (ع مص) دشوار شدن کار. || اندوه گین نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
کنظة.
[کُ ظَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فشارش. (منتهی الارب) (آنندراج). ضغطه و فشار. (ناظم الاطباء). || تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
کنع.
[کَ نَ] (ع مص) درکشیدن و خشک گردیدن انگشتان: کنع اصابعه کنعاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با هم آمدن انگشت. (تاج المصادر بیهقی). || همیشگی ورزیدن و لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لزوم و دوام. (از اقرب الموارد). || بر زمین نگونسار افکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کنع.
[کَ نِ] (ع ص) پیر درترنجیده اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درکشیده و خشک شده. (ناظم الاطباء). || نگونسار بر زمین افکنده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
کنع.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ اکنع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به اکنع شود.
کنع.
[کِ] (ع اِ) سه یک آخر شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل آن «عِنک». (نشوء اللغه ص17). و رجوع به همین کتاب ص17 و 21 شود. || آبی که در نزدیکی کوه باقی مانده باشد. (از اقرب الموارد).
کنعال.
[کَ] (ص) بازی که سر و بدن خود را بلند کند چون شکار خود را بیند. || مردی که از پی زنان بلند شود. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ شعوری ج2 ص250). || آزمند طعمه و شکار. (ناظم الاطباء). اشتینگاس نوشته به کنغال و کنفال و کیفال مراجعه شود.
کنعان.
[کَ] (اِخ) ناحیه ای در عراق (در استان دیالی) نام آن مهروز بوده است. عتبة بن ابی وقاص بعد از جنگ جلولا (637 م.) به صلح آن را گرفت. (از المنجد).
کنعان.
[کَ] (اِخ) نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف(ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریهء کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماة به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) و زمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالهء عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند :
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش.
خاقانی.
ناقهء کنعان دهد خساست بغداد
آهوی مشک آید از فضای صفاهان.
خاقانی(1).
نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان).
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.
سعدی (گلستان).
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به مادهء بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود.
(1) - ن ل: فاقهء کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان.
خاقانی (چ سجادی ص355).
کنعان.
[کَ] (اِخ) نام پسر نوح(ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح.(1)(ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20 - 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گوید که او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود.
(1) - در روایات اسلامی کنعان پسر نوح محسوب شده که عصیان کرد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص184 به بعد و تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج3 ص73 به بعد شود. و نیز کنعان دومی قائل شده اند که پسر کوش از فرزندان حام و پدر نمرود بوده. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص187 و 189 شود. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مادهء بعد شود.
کنعان.
[کَ] (اِخ) نام پدر نمرود علیه اللعنة. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادهء قبل شود.
کنعانی.
[کَ] (ص نسبی) منسوب به شهر کنعان. (ناظم الاطباء) :
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.حافظ.
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من.
پروین اعتصامی.
کنعانیان.
[کَ] (اِخ) کنعانیون. رجوع به کنعانیون شود.
کنعانیون.
[کَ نی یو] (اِخ) منسوب به کنعان و اینان به لغتی نزدیک به لغت عرب سخن گویند. (از معجم البلدان). گروهی از نسل کنعان بن سام بن نوح که به لغتی مشابه لغت عرب سخن می گفتند. (از ناظم الاطباء). قبائل سامی که نخست بر ساحل خلیج فارس پیدا شدند سپس به سوریه رفتند. گروهی آنجا ساکن شدند و به زراعت و گله داری پرداختند و گروهی دیگر بر ساحل دریای روم (مدیترانه) مستقر گردیدند و فنیقی ها که به تجارت و صناعت و دریانوردی پرداختند از این دسته اند. (از اعلام المنجد). و رجوع به کنعان شود.
کنعت.
[کَ عَ] (ع اِ) کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعة شود.
کنعد.
[کَ عَ] (ع اِ) نوعی از سمک. (مهذب الاسماء). ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع ماهی دریایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کنعت شود.
کنعرة.
[کَ عَ رَ] (ع ص) شتر ماده بزرگ هیکل کلان جثه. ج، کناعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنغ.
[کِ] (اِ) چرک کنج و گوشه های چشم. (برهان) (آنندراج). چرک گوشه و کنج چشم. (ناظم الاطباء). مصحف «کیغ» = کیخ. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به همین دو کلمه شود.
کنغال.
[کُ] (اِ) پنهان و خفیه دیدن دوستان. (برهان). کنغاله. (فرهنگ فارسی معین). دیدار دوستان در پنهانی و به طور خفیه. (ناظم الاطباء). (از: کنک + آل) جماش. آنکه پنهانک دوست را بیند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی ظاهراً مصحف کیغال است که در لغت فرس آمده. رجوع به کنغاله شود. مؤلف فرهنگ رشیدی «کیغال» را مصحف «کنغال» می داند. (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به مادهء بعد و کیغال شود.
کنغال.
[کِ](1) (ص) کنغاله. (فرهنگ فارسی معین). امردباز و غلام باره و در اصل کنک غال بود یعنی امرد را می غلطاند. (فرهنگ رشیدی). کنک به معنی امرد کنده است و غالیدن غلطانیدن و کنک غال غلطاننده و زیر و بالاکنندهء کنک، یعنی امردباز و لوطی. کاف دوم کنک محذوف شده کنغال و کنغاله ماند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ز احتساب نفاذت مؤذنست و امام
کسی که بوده از این پیش فاسق و کنغال.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
|| زن جوان بدعمل و زشت کردار. (ناظم الاطباء). کنغال به معنی قحبه(2) غلط است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کنغالگی شود.
(1) - در فرهنگ فارسی معین به فتح اول [ کَ ]ضبط داده شده است.
(2) - این معنی در برهان ذیل کنغاله آمده و به ظاهر نظر مؤلف فرهنگ رشیدی هم همان باید باشد. و رجوع به کنغاله شود.
کنغالگی.
[کَ لَ] (حامص) فاحشگی. روسپی گری. (فرهنگ فارسی معین) :
کنون کان ماه را ایزد به من داد
نخواهم کو بود در ماه آباد
که آنجا پیر و برنا شادخوارند
همه کنغالگی(1) را جان سپارند(2).
(ویس و رامین از فرهنگ فارسی معین).
|| غلام بارگی و شاهدبازی. (فرهنگ رشیدی). امردبازی و شاهدبازی. (انجمن آرا) (آنندراج). کنغالگی به معنی خواستگاری(3) غلط است. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آراء) (از آنندراج). و رجوع به کنغال و کنغاله و کیغال و کیغالگی شود. || جماشی. صفت کنغال. به پنهانی دوست را دیدن(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کنغالگی(5) رفته از پنجهیر
رمیده ازو مرغک گرمسیر.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رجوع به کنغال شود.
(1) - در ویس و رامین چ مینوی ص47 و همچنین در ویس و رامین چ محجوب ص36 «زن بارگی» آمده که در این صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
(2) - در فرهنگ رشیدی و به تبع آن در انجمن آرا و آنندراج این بیت شاهد معنی بعد آمده است.
(3) - این معنی در برهان ذیل کنغاله آمده و ظاهراً نظر مؤلف فرهنگ رشیدی هم همانست. و رجوع به معنی اول کنغاله شود.
(4) - این معنی در لغت فرس اسدی چ اقبال ص330 و لغت فرس چ دبیرسیاقی ص122 ذیل کیغال آمده است.
(5) - ن ل: کیغالگی. رجوع به کیغالگی و لغت فرس اسدی شود.
کنغاله.
[کَ لَ / لِ] (اِ) خواستن و خواستگاری کردن باشد عموماً و زن خواستن باشد خصوصاً. (برهان). خواستگاری و خواستگاری زن. (ناظم الاطباء). کنغال. در برهان گفته به فتح بر وزن بنگاله به معنی خواستن و خواستگاری(1) و... او اقتفا به جهانگیری کرده و جهانگیری در تحقیق معانی مسامحه... نموده. (انجمن آرا) (آنندراج). || درخواست و طلب. (ناظم الاطباء). || (ص) زن فاحشه و قحبه را نیز گویند. (برهان). کنغال در برهان گفته... زن فاحشه و قحبه.(2) (انجمن آرا) (آنندراج). روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء). کنغال. از: کن = کنیز + غاله (پساوند تصغیر). فاحشه. روسپی. و رجوع به کنغالگی شود. (فرهنگ فارسی معین). || بخیل و ممسک. (برهان). بخیل و لئیم و ممسک. (ناظم الاطباء). در برهان گفته... بخیل و ممسک. (انجمن آرا) (آنندراج). || جماش. آنک پنهانک دوست را بیند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بهادر و پهلوان. (ناظم الاطباء). || (اِ) بخیلی. (برهان). || بخل. (ناظم الاطباء). || قحبگی. (برهان) (ناظم الاطباء). || زنا و زناکاری. || طمع و حرص. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به معنی دوم کنغالگی شود.
(2) - رجوع به معنی قبل شود.
کنف.
[کَ نَ] (اِ) ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان). همان کنب است... یعنی ریسمان که از پوست کتان ببافند. (انجمن آرا). همان کنب به معنی ریسمان. (غیاث). ریسمان که از پوست کتان تابند و به غایت محکم باشد. (ناظم الاطباء). ریسمانی را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت مضبوط می باشد و این همان کنب است. (آنندراج) :
وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنف
مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال.
انوری (از انجمن آرا).
|| کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است(1) از تیرهء پنیرکیان که مانند کتان از الیاف آن جهت تهیهء طناب و گونی و پارچه های ضخیم استفاده می کنند. کنب. شاهدانهء مصری. شاهدانهء صحرایی. ثیل بلدی. قنب بری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً کنب بری یا شهدانج بری را گویند و از الیاف آن طناب و جامه های سطبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیرهء پنیرکیان با رشته های بافتنی (برای طناب و پارچه های ضخیم). (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص238). شهدانه. شاهدانه. شهدانق. شهدانج. کنب. قنب. گیاه لیفی معروف. علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قسمی از آن(2) که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنف آبی؛ گیاهی است(3) یک ساله از تیرهء مرکبان به ارتفاع 15 تا 16 سانتیمتر و گاهی یک متر که در دشتها و نواحی کوهستانی همهء نقاط اروپا و ایران می روید. برگهایش متقابل و منقسم به 3 تا 5 قطعهء دندانه دار است. نهنج آن شامل گلهای لوله ای زردرنگ و برگه های برگ مانند است. ثیل مائی. دودندان. (فرهنگ فارسی معین). کنف هندی؛ گیاهی است به نام شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین).
, Canebas(لاتینی)
(1) - Hibiscus .
(فرانسوی) cannabinus
.
(فرانسوی)
(2) - Jute , Bident(لاتینی)
(3) - Bidens tripartita .
(فرانسوی)
کنف.
[کَ نَ] (ع اِ) کرانه و جانب و ناحیه و طرف. (برهان). جانب و کناره. (غیاث). کرانه و جانب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانب. (اقرب الموارد) :
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زان کنف.مولوی.
|| بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). ج، اکناف. (از اقرب الموارد). || حفظ: یقال انت فی کنف الله؛ ای فی حرزه و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج). پناه. (غیاث). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن. (برهان) :
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو(1)
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
مقصود جان تست جهان را که جان تو
زاین رو همیشه در کنف زینهار باد.
مسعودسعد.
تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان و تن تو در کنف کردگار باد.
مسعودسعد.
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف.
مسعودسعد (دیوان ص413).
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر.
معزی.
و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده. (کلیله و دمنه).
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم
با شرف قدر تست بخت افاضل به کار.
خاقانی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.نظامی.
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان.
(از ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص152).
در ضمان نصرت و کنف قدرت روی با غزنه نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص347).
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف سر خدای.
سعدی.
|| سایه. (منتهی الارب) (آنندراج). ظل. (برهان) (اقرب الموارد).
(1) - کنف در این شاهد و شواهد دیگر به معنی ظل و سایه هم تواند بود. و رجوع به معنی بعد شود.
کنف.
[کَ] (ع مص) دست بر سر پیمانه نهادن وقت پیمودن، تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). دست بر سر پیمانه نهادن کیال وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراز گرفتن و احاطه کردن و نگاه داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || یاری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاری کردن. (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || کنیف ساختن چیزی را. || کنیف ساختن جهت سرای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حظیره و جای خواب ساختن برای شتران و غیره(1). (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغة).
(1) - این معنی در منتهی الارب ذیل «کَنَف» آمده است.
کنف.
[کُ نُ] (ع ص، اِ) جِ کَنوف و کنیف. (ناظم الاطباء). جِ کَنیف. (اقرب الموارد). جِ کنیف. مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین) : «و این نام غایط از آن افتاد که عرب را کنف نبود در جدران، در زمان اول به صحرا می شدند...». (کشف الاسرار ج2 ص518 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء بعد شود.
کنف.
[کُ] (ع اِ) جِ کَنوف و کَنیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به کُنُف و کَنیف شود.
کنف.
[کِ] (ع اِ) توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کیسهء رخت ریزه و ردی تاجر. (منتهی الارب) (آنندراج). کیسه ای که تاجر رخت و متاع اسقاط و ردی ء خود را در آن نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنف.
[کِ نِ] (ص) (در تداول عامه) شرم زده و افسرده. وجههء خود را از دست داده: «دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد». (فرهنگ فارسی معین). || دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنفت شود.
کنفت.
[کِ نِ] (ص) سرشکسته و خوار و خفیف و دمق شده. اصلاً این صفت برای غیرذی روح و به معنی کثیف است: پارچهء کنفت، کاغذ کنفت، کتاب کنفت. اما بعد بر سبیل توسع برای انسان نیز به کار رفته است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). کنف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنف و کنفت شدن و کنفت کردن شود.
کنفت شدن.
[کِ نِ شُ دَ] (مص مرکب) از تازگی و طراوت افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود (سوسن) مانند مجسمهء ظریف و شکننده ای به نظر می آمد که انسان جرأت نمی کرد او را لمس بکند از ترس اینکه مبادا کنفت و پژمرده شود. (سایه روشن صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین). دارای چین و چروک و کثیف شدن پارچه و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). || بی آبرو شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرم زده و افسرده گشتن. وجههء خود را از دست دادن. و رجوع به کنف و کنفت شود.
کنفت کردن.
[کِ نِ کَ دَ] (مص مرکب)از سکه انداختن. از سکه و صورت انداختن. به صورت مطلوبِ چیزی، زیان وارد آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی را کثیف و دستمالی کردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || کسی را خوار و خفیف و سرشکسته و بی آبرو کردن و او را در برابر دیگران خجالت دادن به وسایل مختلف از قبیل زورآزمائی کردن با او، به رخ کشیدن کارهای خلاف و فاش کردن اسرار پنهانی او و غیره. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کنفته کاری.
[کِ نِ تَ / تِ] (حامص مرکب) کثافت کاری. دله کاری. اشتغال به مشاغل پست و دله کاری. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به کنفت و دیگر ترکیبات این کلمه شود.
کنفث.
[کُ فُ] (ع ص) پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنفدراسیون.
[کُ فِ دِ یُنْ] (فرانسوی، اِ)(1) اتحاد چند ناحیه که جمعاً دولتی واحد تشکیل دهند اما هر یک در داخل اتحادیه استقلال داخلی و خودمختاری دارند، چنانکه کشور سویس را که از 22 کانتون تشکیل گردیده کنفدراسیون هلونیک نامند. || اتحادیه. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Confederation.

/ 34