لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کنفرانس.
[کُ فِ] (فرانسوی، اِ)(1) اجتماع گروهی از متخصصان فن برای شور و بحث در مسائل فنی. || اجتماع سیاستمداران، رؤسای دول، وزیران، به منظور حل یک مسأله سیاسی، داخلی یا بین المللی. || خطابهء ادبی، علمی و غیره. سخنرانی. (فرهنگ فارسی معین). سخنرانی. (فرهنگستان) :
همین فردا شود غوغا پدیدار
بزور کنفرانس و نطق و اشعار.بهار.
(1) - Conference.
کنفرانس دادن.
[کُ فِ دَ] (مص مرکب)ایراد خطابه. سخنرانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
کنفرة.
[کِ فِ رَ] (ع اِ) پردهء بینی و سر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کنف زار.
[کَ نَ] (اِ مرکب) محلی که کنف بسیار در آن روید (در گیلان و مازندران معمول است). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کن فکان.
[کُ فَ] (ع جملهء فعلیه، اِ مرکب)شو پس شد، مراد از عالم موجودات. (غیاث) (آنندراج). کُن فَیَکون عالم موجودات را گویند. (ناظم الاطباء) :
یارب کدام روز مبارک بنا نهاد
معمار آفرینش و بانی کن فکان.
؟ (از ترجمهء محاسن اصفهان ص9).
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.مولوی.
|| در بیت زیر مقصود امر باری تعالی است. کن فیکون :
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان بینم.خاقانی.
و رجوع به کن فیکون شود.
کنفلیل.
[کَ فَ] (ع ص) ریش پهن بزرگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). ریش دراز. (فرهنگ رشیدی): رجل کنفلیل اللحیة، مرد سطبر و انبوه ریش. لحیة کنفلیلة؛ ریش انبوه سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کنفلیلة.
[کَ فَ لَ] (ع ص) کنفلیل. رجوع به مادهء قبل شود.
کنفوسیوس.
[کُ] (اِخ)(1) مشهورترین فیلسوف چین (؟ 551 - ؟ 479 ق. م.) و پایه گذار یک سیستم اخلاقی مستحسن بود. او وفاداری به آداب و رسوم ملی و خانوادگی را در درجهء اول اهمیت قرار می داد. (از لاروس). نامی ترین فیلسوف و دانشمند چینی. وی موجد طریقهء اخلاقی بسیار عالی بود که اساس آن بر صمیمیت نسبت به سنن ملی و قومی و خانوادگی است. این دانشمند در چین به مقام رهبر دینی رسید... چینیان کنفوسیوس را راهنما و آموزگار و روشنفکر می شناسند. او در جواب یکی از شاگردان خود که از زندگی پس از مرگ سؤال کرده بود پاسخ داد «ما هنوز در بارهء زندگی چیزی نمی دانیم، چگونه می توانیم دوران پس از مرگ را بشناسیم». بنابراین پیروان وی کوشش کرده اند به کمک تعالیم رهبر روحانی خود در معمای حیات غور کنند از این جهت هیچ آیینی مانند کنفوسیوس برای دنیا و زندگی ارزش و اهمیت قائل نشده و در فلسفهء زندگی عمیق نگردیده. پایهء تعالیم او روی پنج رابطه بنا شده که عبارتند از: رابطهء بین کارفرما و کارگر، پدر و پسر، زن و شوهر، برادر بزرگتر و برادر کوچکتر، دوست بزرگتر و دوست کوچکتر. بر اساس تعالیم کنفوسیوس دو نوع روح در جهان وجود دارد: ارواح مفید و خیرخواه به نام «شن» و ارواح مضر و بدخواه به نام «کوئی». این دو نوع روح سبب خوشبختی ها و بدبختیهای انسان هستند و بدون در نظر گرفتن آنها و نصیحت راهنمایان که اساس فلسفهء تطهیرکنندهء «فنگ شوی» (باد و آب) می باشد هیچ ازدواج و تولدی نباید جشن گرفته شود و هیچ قبری نباید حفر گردد و هیچ بنایی نباید ساخته شود زیرا ممکن است ارواح خبیثه در آنها دخالت کنند. وی می گوید: «خوشحالی را در کوه و خط مشی زندگی را در رودخانه پیدا کنید». پیروان کنفوسیوس در چین، برمه، کره، فرمز و دیگر مناطق اطراف چین به چهارصد میلیون تن بالغ می شوند. (فرهنگ فارسی معین).
,(فرانسوی)
(1) - Confucius .(چینی) Koung fou tseu
کنفة.
[کَ نَ فَ] (ع اِ) ناحیه و کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): کنفة الابل. ناحیتها و جانبها. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کن فیکون.
[کُ فَ یَ] (ع جملهء فعلیه، اِ مرکب) کنایه از عالم موجودات. (آنندراج) (غیاث). کن فکان. (از ناظم الاطباء) :
کجا شد آنکه بر از خاک پاک کن فیکون
نه طعنهء پدرش بد نه مایهء مادر.ناصرخسرو.
چو درنوردد فراش امر کن فیکون
سرای پردهء سیماب رنگ آینه گون.
جمال الدین عبدالرزاق.
قضای کن فیکون است حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمی توان افزود.سعدی.
و رجوع به کن فکان شود.
- کن فیکون شدن یا کردن؛ از بیخ و بن ویران و زیر و زبر شدن یا کردن. مأخوذ از قرآن بر خلاف معنی آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زیر و رو شدن. درب و داغون کردن. اساس کاری را به کلی در هم ریختن و آن را از بین بردن یا به صورت دیگر درآوردن: این زلزله شهر نهاوند را کن فیکون کرد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کنک.
[کَ نَ / کِ نَ / کِ نِ] (اِ) نوعی از گیاه باشد که از آن ریسمان تابند. (برهان) (ناظم الاطباء). || (ص) بخیل و خسیس. (برهان). در شیراز مرد لئیم و خسیس و بی همت. (آنندراج). خسیس و بخیل و تنگدست. (ناظم الاطباء). || گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). جوز و گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. (آنندراج)(1) (انجمن آرا) :
با نان و پنیر خود قناعت می کن
تا بازرهی ز جور گردوی کنک.
ابواسحاق اطعمه (از آنندراج).
باز میویز فراوان به تنقل می خور
آن زمان از سر گردوی کنک مغز برآر.
ابواسحاق اطعمه (از آنندراج).
(1) - در آنندراج و رشیدی و انجمن آرا بکسر اول و فتح ثانی کِنَک ضبط داده اند.
کنک.
[کُ نُ] (اِ) قنق. بخور. لبان. کندر. (از دزی ج2 ص495).
کنکاج.
[کِ / کَ] (ترکی - مغولی، اِ)کنگاج. کنگاش. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به کنگاج و ترکیبهای آن شود.
کنکان.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان شیب کوه(1) است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع شده است و دارای 550 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
(1) - قصبهء این دهستان زاهدان است.
کنکبار.
[کُ کُ] (اِخ)(1) پیرنیا این کلمه را نام قدیم کنگاور دانسته است. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج1 ص151 و کنگاور در همین لغت نامه شود.
(1) - Konkobar.
کن کت.
[کَ کُ] (اِخ) دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان که در شهرستان خرم آباد واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنکر.
[] (اِ) رجوع به کنگر و لغت فرس اسدی چ اقبال ص163 شود.
کنکر.
[کِ کِ] (اِخ) لقب ابوخالد وردان کابلی. رجوع به ابوخالد کابلی در همین لغت نامه و نامهء دانشوران ج1 ص90 شود.
کنکری.
[کِ کِ] (اِ) کِنگِری. رجوع به همین کلمه و زنبوره شود.
کنکریان.
[کَ کَ] (اِخ) خاندانی دیلمی که نخست در طارم به فرمانروائی پرداختند و سپس به آذربایجان و اران و ارمنستان و زنجان و ابهر و سهرورد نیز دست یافتند و بیشتر دیلمستان در تصرف ایشان بود. نخستین کسی که از این خاندان شناخته شده محمد بن مسافر است. افراد معروف این خاندان از این قرارند: 1- محمد بن مسافر. 2- وهسودان بن محمد 3- نوح بن وهسودان 4- جستان بن نوح 5- ابراهیم بن مرزبان بن اسماعیل بن وهسودان. وی در سال 387 ه .ق. بر زنجان و ابهر و سهرورد و طارم دست یافت و در 420 میان او و مسعود غزنوی جنگهایی رخ داد. 6- جستان بن ابراهیم (در حدود 430). 7- مسافر (در حدود 456). کنکریان چون با خاندان بویه که شیعه بودند دشمنی پیدا کرده و از خلیفهء بغداد که اختیارش به دست آل بویه بود روگردان بودند، از مذاهب سنی و شیعه هر دو منحرف شده آیین باطنی را پذیرفتند و سکه به نام آنان زدند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شهریاران گمنام شود.
کنکلاج.
[کُ کُ] (ص) رجوع به گُنگُلاج شود.
کنکلک.
[کُ کَ لَ] (مغولی، اِ) پیراهن و پوشاکی که ملصق ببدن باشد و بتازی شعار گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). به مغولی پیراهن را گویند. (آنندراج). رجوع به کنگلک شود.
کنکلة.
[کَ کَ لَ] (ع اِ) نام ابزاری از موسیقی است که در میان مسیحیان استعمال دارد. مرادف دایره. دف. (از دزی ج2 ص495).
کنکن.
[کَ کَ] (نف مرکب) کان کن. (ناظم الاطباء). || چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنکنة.
[کَ کَ نَ] (ع مص) گریختن. || کاهلی کردن. || در خانه نشستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کنکور.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) مسابقه (مخصوصاً برای ورود به دانشگاه یا مؤسسه ای دیگر). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Concours.
کن کوزان.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنکوس.
[کَ] (اِ) جن. (ناظم الاطباء). جنی. (از اشتینگاس). || دیو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنکهء هندی.
[کَ نَ کَ یِ هِ] (اِخ) اسم او را «منکه» نیز نوشته اند و حتی برخی مانند ابن ابی اصیبعه «کنکه» و «منکه» را دو تن ذکر کرده و از کتب منسوب به کنکه قسمتی را به نخستین و دسته ای را به دومین نسبت داده اند. لیکن این هر دو اسم یک تن و اصح ضبطها نیز کنکه است که قابل انطباق بر اسم هندی(1)می باشد. وی از منجمان و پزشکان گندی شاپور و از کسانی است که به مباشرت مترجمان، کتبی را به فارسی یا عربی درمی آورد. کنکه در قرن دوم و اوائل قرن سوم هجری می زیست. وی به فرمان هارون الرشید به بغداد خوانده شد و در خدمت خلیفه وظیفه و راتبهء خاص داشت و از آل برمک نیز برخوردار بود. کنکه چند کتاب طبی و نجومی را به مباشرت مترجمان از هندی به پهلوی یا به عربی درآورد و از آن جمله است «کتاب السموم» منسوب به «شاناق» یکی از دانشمندان و اطباء قدیم هند. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی صص87 - 88). قاضی ساعد اندلسی از کتاب الوف ابومعشر بلخی آرد که کنکه در علم نجوم مقدم همهء علمای هند در قرون قدیمه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). او راست: کتاب نمودار در اعمار و کتاب اسرارالموالید و کتاب القرانات الکبیر و کتاب القرانات الصغیر. (ابن الندیم). مؤلف کشف الظنون آرد، کنکة الهندی از قدمای منجمین است و اسرار الموالید از اوست. (کشف الظنون ج1 ص84). و رجوع به تاریخ الحکماء ابن قفطی و فهرست ابن الندیم و عیون الانباء ج2 ص32 شود.
(1) - kanaka.
کنکینا.
[کِ] (اِ) درخت بزرگی از محصولات آمریکا که پوست آن را در طب مانند مقویات و جهت دفع تب بسیار استعمال می کنند و پوست این درخت را نیز کنکینا و پوست گنه گنه نیز نامند. (ناظم الاطباء). کینکینا(1)کلمهء اسپانیولی مأخوذ از زبان ساکنان کشور «پرو»(2) از درختان بومی «پرو» و سرزمینهای اطراف آن است و مخصوصاً به واسطهء کنین سرشاری که در پوست آن وجود دارد، در اندونزی کشت می شود. (از لاروس). و رجوع به کینین و گنه گنه در همین لغت نامه و کارآموزی داروسازی ص188 شود.
(1) - Quinquina.
(2) - Perou.
کنگ.
[کَ] (اِ) به معنی بال است یعنی سرانگشتان دست آدمی تا دوش. (برهان) (فرهنگ رشیدی). بازوی انسان. (غیاث). بال باشد و آن از سر انگشتان است تا بازو و کتف. (انجمن آرا) (از جهانگیری). بال آدمی یعنی از سرانگشتان تا دوش. (ناظم الاطباء). || از جانوران پرنده، جناح. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). بال مرغ. جناح و بال پرندگان. (ناظم الاطباء) :
آن خسیس از نهایت خست
کنگ کنجشککی بکس ندهد.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
|| از درختان، به معنی شاخ باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). شاخ درخت. (غیاث) (ناظم الاطباء). || مجازاً به معنی شاخ نبات (خوردنی). (حاشیه برهان چ معین) :
بر کنگ نبات آنکه در این شیشه کره بست
در نقش هم او صورت قرصک که و مه بست.
بسحاق اطعمه (از حاشیهء برهان ایضاً).
کنگ.
[کُ] (ص) مرد سطبر و قوی هیکل. (برهان) (جهانگیری). فربه و قوی هیکل. (غیاث). مرد قوی هیکل. (فرهنگ رشیدی). مردمان قوی هیکل. (انجمن آرا). مرد شناور استوارخلقت بزرگ جثه. (ناظم الاطباء). پسر جوان(1). (از فهرست ولف) :
همان(2) کنگ مردان(3) چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله.
فردوسی (از انجمن آرا).
|| امرد و جوان شوخ و گستاخ.(4) (ناظم الاطباء). || (اِ) بیخ و بن خوشهء خرما. (برهان) (ناظم الاطباء). خوشهء خرما. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری): بُسر؛ کنگ خرما. (ملخص اللغات حسن خطیب).
(1) - Jungling. (2) - در فرهنگ فارسی معین ذیل «کنگ مرد»: همه کنگ مردان.
(3) - ن ل: همان گیل مردم. رجوع به شاهنامهء چ بروخیم ج1 ص125 شود، که در این صورت شاهد معنی نخواهد بود.
(4) - این معنی در برهان و دیگر کتابهای لغت ذیل کِنگ آمده است. و رجوع به مادهء بعد شود.
کنگ.
[کِ] (ص) پسر امرد درشت قوی جثه. (برهان). امرد قوی جثه. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). پسر امرد بی اندام و بدشکل بزرگ جثه. (ناظم الاطباء). امرد بزرگ و قوی تن. امرد بزرگ و قوی قالب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
داری کنگی کلندره که شب و روز
خواجهء ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
کنگی بلندبینی کنگی بلندپای(1)
محکم سطبر ساقی زین گردساعدی.
عنصری (از یادداشت ایضاً)(2).
بل نه رجالند که رحال رجالند
کنگ نگوید که نه رجال رحالیم.
ناصرخسرو.
هر یکی با دو کنگ سبزارنگ
سر از آن کور چار چون خرچنگ.
سنایی (از انجمن آرا).
قاضی تو اگر پند برادر بپذیری
گیری ز طلب کردن این کنگ کناره.انوری.
من سوزنیم کنگ نر و دیوانه
بندم در کون هر دو با یک خانه.سوزنی.
منم کلوک خرافسار و کنگ خشک سپوز.
سوزنی.
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
واز چو تو مادرفروش کنگ زشت.مولوی.
کنگ زفتی کودکی را یافت خرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد.مولوی.
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت.مولوی.
گه گریبانم بگیرد قحبه ای
گاه کنگی بشکند دندان من.
سعدی (از حاشیهء برهان چ معین).
و رجوع به گنگ شود. || مرد پست و عوام. (ناظم الاطباء). || زبان آور. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). زبان آور و پرگو. (ناظم الاطباء). || تنگ چشم و خسیس. (برهان). || بی حیا. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). گستاخ و بی حیا. (ناظم الاطباء) :
هر چند که کنگیم و کلوکیم و لکامیم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| هم نشین و مصاحب. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: گنگی پلیدبینی گنگی پلیدپای. رجوع به گنگ شود.
(2) - در یادداشتی دیگر این بیت به عسجدی نسبت داده شده است.
کنگ.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان شاندیز است که در بخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع است و 2057 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کنگ.
[کُ] (اِخ) نام بندری است از بنادر. (برهان). بندر کنگ یکی از بنادر خلیج فارس است و قریب 4000 تن سکنه دارد. (جغرافیای طبیعی کیهان ص109). بندری است از بنادر فارس که آن را کنگان گویند و آن را دیده ام از بنادر قدیم است مقدم بر بوشهر و سایر بنادر بوده، بوشهر در یمین و عسلویه در یسار آن و اقع شده و شیخ جباره عرب تمیمی حاکم آن بوده است. (انجمن آرای ناصری). نام بندری است. (ناظم الاطباء). رجوع به کنگان شود.
کنگاج.
[کِ / کَ] (ترکی - مغولی، اِ)مشورت باشد یعنی به واسطهء کاری و مهمی با شخصی صلاح بینند و مشورت کنند. (برهان). به معنی کنگاش. به عربی مشورت گویند. (فرهنگ رشیدی). صلاح و پند و نصیحت و مشورت و تدبیر. (ناظم الاطباء). کَنگاش. و رجوع به کنگاش شود :حسام الدین را بخواند که عزیمت بغداد مصمم است و به کنگاج تو احتیاج است. (تاریخ رشیدی). نوروز و قتلغشاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند. (تاریخ غازانی از فرهنگ فارسی معین)... در غوطهء کنگاج افتادند نتیجهء مشورت آن بود که... (تاریخ سلاجقهء کرمان). و رجوع به کنکاج و کنکاس و کنگاش و ترکیبهای زیر شود.
- کنگاج رفتن؛ مشورت کردن : و فرمود که با شما کنگاج می رود که به کدام راه اولیتر است. (جهانگشای جوینی). اگر سر مویی از آن نگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی).
در این مصالحه کنگاج رفت با اصحاب
به جمع گفتند القصه سوی خانه گرای.
نزاری قهستانی (از جهانگیری ج2 ص1881).
- کنگاج کردن؛ مشورت کردن. مصلحت دیدن : کنگاج کردند و اتفاق نمودند که سابق را در قبض آرند و هلاک کنند. (تاریخ سلاجقهء کرمان). این سه امیر محتشم که لشکرکش بودند و غلام مؤیدالدین ریحان کنگاج کردند. (تاریخ سلاجقهء کرمان). بعد از آن خواجه نصیرالدین طوسی را طلب فرمود و با وی کنگاج کرد. (تاریخ رشیدی). و در عموم قضایا با دوقوزخاتون مشورت و کنگاج کن. (تاریخ رشیدی).
حکم قضا در جهان نفاذ نیابد
تا نکند با نفاذ امر تو کنگاج.
خواجوی کرمانی.
پس امراء غز و معارف کنگاج کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص41).
کنگاج.
[کَ](1) (اِ) سرطان و خرچنگ. (برهان). سرطان. (ناظم الاطباء) (از بحر الجواهر).
(1) - بدین معنی در سنگلاخ لنگج است و به لام نه با کاف، و ترکی است. و رجوع به سنگلاخ ورق 317 شود.
کنگار.
[کَ / کُ] (اِ) ماری را گویند که تازه پوست افکنده باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). ماری که تازه پوست افکنده باشد. (ناظم الاطباء).
کنگاس.
[کَ / کِ] (ترکی - مغولی، اِ)صلاح و مصلحت و تدبیر. (ناظم الاطباء) (از برهان). || خرچنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
کنگاش.
[کِ / کَ] (ترکی - مغولی، اِ)کنگاج است که صلاح و مصلحت و مشورت باشد و به این معنی با سین بی نقطه (کنگاس) هم آمده است. (برهان). کنگاج. (از آنندراج). مشورت و صلاح پرسی و این لفظ ترکی است. (غیاث). صلاح و مصلحت و تدبیر و مشورت در کار مهم. از کسی رأی و تدبیر خواستن. (ناظم الاطباء). مشورت و در صراح ترجمهء شوری. (از فرهنگ جهانگیری). کنگاج. کنکاش. کنکاج. کنیکاش. کنیگاش. شور. مشورت. (فرهنگ فارسی معین). || خرچنگ را نیز گویند که سرطان باشد. (برهان).
کنگاش خواستن.
[کِ / کَ خوا / خا تَ](مص مرکب) صلاح خواستن و رأی و تدبیر نمودن. (ناظم الاطباء).
کنگاش کردن.
[کِ / کَ کَ دَ] (مص مرکب) مشورت کردن و تدبیر خواستن. (ناظم الاطباء). موارعة. مشاوره. مصلحت اندیشی. سگالش کردن. مشورت. شور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هیچ رخصت نمی دهد عقلم
هرچه با وی همی کنم کنگاش.
(از انجمن آرای ناصری).
کنگاله.
[کَ لَ / لِ] (اِ) کنغاله. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کنغاله است که خواستن و خواستگاری کردن باشد. (برهان) (آنندراج). کنغاله و خواستگاری و خواستگاری زن و زن خواستن. (ناظم الاطباء). و رجوع به کنغاله شود. || (ص) زن فاحشه و قحبه. (برهان) (آنندراج). روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء). || ممسک و بخیل. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به کنغاله شود.
کنگان.
[کَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای هفت گانهء شهرستان بوشهر است و حدود آن به قرار زیر است: از شمال به بخش مرکزی و قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. از خاور به بخش بستک شهرستان لار. از باختر به بخش خورموج. از جنوب به خلیج فارس و بخش گاوبندی از شهرستان لار. این بخش از 9 دهستان: ثلاث، مالکی، تمیمی، وراوی، آل حرم، جم، گله دار، علامرودشت و تراکمه تشکیل شده ومجموع قرای و قصبات آن 175 و جمعیت آن در حدود 43500 تن است. مرکز بخش قصبه و بندر کنگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کنگان.
[کَ] (اِخ) مرکز بخش کنگان شهرستان بوشهر است و مختصات جغرافیایی آن عبارتند از: طول 52 درجه و 5 دقیقه از گرینویچ. عرض 27 درجه و 50 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا به طور متوسط 6 متر است. جمعیت قصبه 2900 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کنگاور.
[کَ وَ] (اِخ) نام شهری بود میان همدان و کرمانشاهان و آن را عرب وقتی قصراللصوص نام کرده که دزدگاه شده بود و در زمان پرویز بس آباد بود و در آن قصری بود از قصور پرویز که یکصد ذرع ارتفاع داشت و عمارت آن تمامی از سنگ بود. چنانکه یک پارچه سنگ به نظر می آمده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). یکی از بخشهای شهرستان کرمانشاهان است. این بخش در شمال خاوری شهرستان واقع شده و در حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال بخش اسدآباد از شهرستان همدان. از طرف خاور شهرستان تویسرکان. از طرف جنوب دهستان خزل شهرستان نهاوند. از طرف باختر بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان. قراء مهم بخش در چهار دره به شرح زیر واقع شده است: 1- درهء خرم رود. 2- درهء سراب فش. 3- دره قره گزلو. 4- درهء سریان. بخش کنگاور از نظر تقسیمات بخشداری چهار دهستان به ترتیب از یک الی چهار تشکیل شده است. جمع قراء بزرگ و کوچک بخش 65 آبادی است. جمعیت آن در حدود 22هزار تن است. دیگر قراء مهم بخش عبارتند از: فش، گودین، قارلق، سلطان آباد، قزوینه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنگاور.
[کَ وَ] (اِخ) مرکز بخش کنگاور و در 96هزارگزی کرمانشاهان و 90هزارگزی همدان کنار راه شوسهء روی تپه واقع شده است. مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 47 درجه و 57 دقیقه، عرض 34 درجه و 30 دقیقه و ارتفاع آن از سطح دریا 1467 گز است. کنگاور یکی از آبادیهای قدیم کشور بوده که اکنون نیز آثار ابنیهء باستانی آن از قبیل ستون و سرستون دو قسمت جنوبی قصبه، در محلهء معروف به گچ کن و امام زاده دیده می شود. سکنهء شهر در حدود 6000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به ایران باستان ص151 و جغرافیای غرب ایران ص73 و 74 و 225 و 269 و 270 شود.
کنگاور کهنه.
[کَ وَ کُ نَ] (اِخ) دهی از دهستان خزل است که در شهرستان نهاوند واقع است و 608 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنگ بالا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه واقع است و 601 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کنگ پائین.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه واقع است و 941 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کنگ دز.
[کَ دِ] (اِخ) رجوع به گنگ دژ شود.
کنگ دژ.
[کَ دِ] (اِخ) رجوع به گنگ دژ شود.
کنگر.
[کَ گَ] (اِ) رستنیی باشد معروف و آن بیشتر در کوهستان روید و کناره های برگ آن خارناک می باشد و آن را پزند و با ماست خورند. قوت باه دهد و عرق را خوشبوی کند و به عربی حرشف و جناح البیش خوانند. (به کسر بای ابجد) و شوکة الدمن هم می گویند. و تخم آن را حب العزیز و حب الزلم و فلفل السودان خوانند. (برهان). رستنیی باشد معروف کناره های آن خاردار و آن را پخته با ماست بخورند. (آنندراج). گیاه معروف که در پایه های کوه روید و کناره های آن خارناک بوده و آن را با ماست آمیخته خورند و کنگرماست گویند. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). حرشف. (مفاتیح). جناح النسر. حرشف و صمغ آن کنگرزد است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حرشف بستانی(1). (ابن بیطار از یادداشت ایضاً) و حرشف که به پارسی کنگر گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). او را به تازی حرشف گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). گیاهی است(2) از تیرهء مرکبان و از دستهء لوله گلی ها. این گیاه در حقیقت یکی از گونه های خار تاتاری می باشد. گیاهی است علفی و پایا با برگهای متناوب و خاردار و بریده، گلهای آن صورتی رنگ و شبیه گلهای خار تاتاری است. کنگر علفی است خودرو و در صحاری خشک و لم یزرع آسیا (از جمله ایران) و آفریقا می روید. برگهای تازهء این گیاه را در اغذیه به کار می برند و مخصوصاً از آنها خورش لذیذی تهیه می کنند. گندل. جندل. کویب. کعیب. کعوب. عقوب. کنگر معمولی. توضیح اینکه غالباً این گیاه را با کنگر فرنگی اشتباه می کنند. (از فرهنگ فارسی معین) :
که داند قدر سنبل تا نبیند
برسته همبرش سعدان و کنگر.ناصرخسرو.
کنگر چو برآورد سر از خاک زمین گفت
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم.
بسحاق اطعمه (دیوان ص13).
کدک و کشک نهاده است و تغار لور و دوغ قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
- کنگر بری؛ هیشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنگر بستانی؛ کنگر فرنگی. (فرهنگ فارسی معین).
- کنگر تر؛ اسم فارسی حرشف رطب است. (فهرست مخزن الاودیه).
- کنگر خر(3)؛ گیاهی است از تیرهء مرکبان و از دستهء خار تاتاریها که پایاست و دارای ساقهء برافراشته می باشد و در حقیقت جزو گیاهان علفی با رشد زیاد محسوب است. ساقه اش نسبتاً محکم و پرخار و برگهایش نیز پرخارند. گلهایش قرمز متمایل به بنفش و گاهی دارای لکه های سفید است و به تعداد زیاد در انتهای متفرعات ساقه قرار دارند، و به شکل گلوله های پرخار می باشد. گیاه مزبور در اکثر صحاری لم یزرع و معتدل و کنار جاده ها به فراوانی می روید. شکاعی. طوبه. کافیلو. کنگر فرنگی وحشی. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی بادآورد است. (فهرست مخزن الادویه).
- کنگر فرنگی(4)؛ گیاهی است از تیرهء مرکبان که پایاست و دارای ساقهء راست و شیاردار می باشد. منشأ نخستین این گیاه را نواحی بحرالروم (مدیترانه) ذکر کرده اند ولی امروزه به منظور تغذیه و استفاده های دارویی در اکثر نقاط کشت می شود. ریشهء آن حجیم و برگهایش بسیار بزرگ و منقسم و دندانه دار است. سطح فوقانی پهنک برگهایش سبزرنگ ولی سطح تحتانی آنها به علت دارا بودن تارهای سفیدرنگ و فراوان پوشیده از کرک به نظر می آید. نهنج آن بزرگ و شامل گلهای لوله ای و برگه های مختلف الشکل می باشد. گلهایش بنفش و زیبا و میوه اش به رنگ قهوه ای تیره و شفاف و دارای تارهای سفید و متعدد در قسمت انتهایی است. قسمت قابل استفادهء غذایی این گیاه بیشتر نهنج ضخیم و گوشت دار و برگه های اطراف نهنج است ولی از لحاظ مصرف دارویی برگ و ساقهء آن مورد توجه است. حرشف. انگینار. انگنار. قناریه. توضیح اینکه این گیاه در ایران کشت نمی شود ولی در بسیاری از مأخذ آن را با کنگر معمولی (کنگر) که یکی از گونه های خار تاتاری است اشتباه کرده اند. به قول المآثر و الآثار ص100 «کنگر فرنگی» در عهد ناصرالدین شاه قاجار (نیمهء دوم قرن 13 ه .ق.) به ایران وارد شده. (فرهنگ فارسی معین).
- کنگر فرنگی وحشی(5)؛ کنگر خر. گیاهی است از تیرهء مرکبان که در حقیقت گونهء خودروی کنگر فرنگی است. ارتفاعش بین 30 تا 40 سانتیمتر و ساقه اش دارای انشعابات بسیار است. این گیاه در افریقای شمالی و اروپا و آسیای غربی به فراوانی می روید. خرشوف بری. زندالعبد. انگنار وحشی. کارلینا. (فرهنگ فارسی معین).
- کنگر کوهی؛ کنگر. (فرهنگ فارسی معین).
- کنگر معمولی؛ کنگر. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: کنگر خورده لنگر انداخته ؛ به مزاح، در جائی یا نزد کسی طویل و مدید متوقف مانده است. (امثال و حکم ج3 ص1239).
|| تعصب. (برهان) (اوبهی) (ناظم الاطباء). خصومت و تعصب(6). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص163) :
باز کژ مردم به کنگرش(7) اندرآ
چون از او سود است مر شادی ترا.رودکی.
|| خصومت. (برهان) (فرهنگ اسدی) (اوبهی). خصومت و سرکشی. (ناظم الاطباء). || تمرد و سرکشی. (ناظم الاطباء).
(1) - Artichaut cultive. , Gundelie(لاتینی)
(2) - Gundelia .
(فرانسوی) tournefortii
, Onoporde(لاتینی)
(3) - Chardon .
(فرانسوی) acanthe
, Artichaut(لاتینی)
(4) - Cynara .
(فرانسوی) scolymus
, Carline(لاتینی)
(5) - Carlina vulgaris .
(فرانسوی)
(6) - ذیل «کنگر».
(7) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص163 «کنکرش»، و شاهد همین کلمه آمده است.
کنگر.
[کُ گُ] (اِ) قسمی از گدایان باشند که شاخی و شانهء گوسفندی به دست گیرند و بر در خانه ها و دکانهای مردم آیند و آن شاخ را بر آن شانه مالند به عنوانی که از آن صدای غرغری ظاهر شود و چیزی طلبند اگر احیاناً در دادن اهمالی واقع شود کاردی بر اعضای خود زده مجروح سازند و بعضی کارد را به دست فرزندان خود دهند تا آنها این کار کنند و این قسم گدایان را «شاخ شانه کش» گویند. (برهان). قسمی از گدایان که شاخ گوسفند بر دستی و شانهء گوسفند بر دست دیگر و آن شانه را به آن شاخ کشند تا صدای ناخوش برآید و صاحب خانه یا دکان به آنها چیزی دهد و اگر در دادن تقصیر کنند کارد کشیده اعضای خود را ببرند تا او ناچار شده به ایشان چیزی داده روانه نماید و این گدایان را شاخ شانه گویند. (آنندراج). قسمی از گدایان که شاخ شانه نیز گویند زیرا که شاخ گوسفند در دستی و شانهء گوسفند در دست دیگر گیرند و بر در خانهء مردم یا پیش دکان ایستاده آن شانه را بر آن شاخ زنند چنانکه از آن آوازی ظاهر شود که مردمان چیزی دهند و اگر اهمالی شود کارد کشیده اعضای خود ببرند و اغلب کارد به دست پسران امرد خود دهند که این کار کنند تا صاحب خانه و دکان لاعلاج شده چیزی به آنها دهند، و اکنون کسی را که از کسی حاجتی خواهد و میسر نگردد گوید که اگر حاجت من برنیاری خود را خواهم کشت به طریق تمثیل گویند که شاخ و شانه می کشد. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). || بوم و آن پرنده ای است به نحوست و شآمت مشهور. (برهان) (جهانگیری). بوم و جغد. (آنندراج). جغد که به عربی بوم گویند. (فرهنگ رشیدی). به زبان آذری جغد. (صحاح الفرس). جغد. کوچ. (لغت فرس اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه چو طاوس مجلس آرا شو
نه به ویران وطن چو کنگر کن.
ابن یمین (از فرهنگ رشیدی).
|| شاخ درخت نورسته. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). شاخ نورسته. (فرهنگ رشیدی). شاخ نورستهء درخت. (ناظم الاطباء). || هر کنگره ای را نیز گویند خواه کنگرهء حلقه باشد و خواه کنگرهء خانه و چیزهای دیگر. (برهان). شهر و حصار. (آنندراج). کنگره که بالای عمارت سازند. (غیاث). کنگره. (فرهنگ رشیدی). کنگره. شرفه. (زمخشری). کنگرهء قلعه و دیوار و دیگر چیزها. (ناظم الاطباء) :
به تیر از دور بربایی ز بارهء آهنین کنگر
به باد حمله برگیری(1) ز کوه بیستون قله.
فرخی.
- کنگر کبریا؛ کنایه از نهایت جبروت است از راه عروج. (برهان). نهایت جبروت. (ناظم الاطباء). رجوع به کنگرهء کبریا شود. || (ص) بی حیا و شطاح. (برهان) (جهانگیری). بی حیا. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شطاح و بی حیا و بی شرم. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بستانی.
کنگر.
[کِ گِ] (اِ) نام سازی است و آن را بیشتر مردم هندوستان نوازند و آن را کنگری گویند. (برهان) (جهانگیری). نام سازی است که در هندوستان غالباً نوازند. (آنندراج). نام سازی است که آن را کنگره و کنگری نیز گویند و اهل هند نوازند. (فرهنگ رشیدی). سازی است که در هندوستان متداول است و آن مرکب است از چوبی بلند که بر آن دو تار بسته است و بر هر طرف چوب کدویی نصب شده. (فرهنگ فارسی معین). نام یک نوع سازی مر اهالی هند را که کنگره نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
رگ جانم چو کنگر می نوازد
نه ظاهر، بلکه در سر می نوازد.
روزبهان پارسی (از فرهنگ رشیدی).
- کنگر زدن؛ نواختن آن را :
خواهی که شوی قبول ارباب زمن
کنگ آور و کنگری کن و کنگر زن.
عبید زاکانی (دیوان چ استانبول ص3).
کنگر.
[کُ گُ] (اِخ) دهی از دهستان کوکلان است که در بخش مرکزی شهرستان گنبدکاوس واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنگران.
[کَ گَ] (اِ) جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کُنگُر شود. || غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنگرزد.
[کَ گَ زِ / زَ] (اِ مرکب) صمغ کنگر است و آن را کنگری هم می گویند خوردن آن به آسانی قی و استفراغ آورد به عربی صمغ الحرشف و تراب القی خوانند. (برهان) (آنندراج). اسم فارسی صمغ الحرشف است که به فارسی کنگرزد نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). کنگر + زد = ژد (صمغ). صمغ مترشح از کنگر(1) که اثر قی آور شدید دارد. تراب القی. تریاک برگردان. صمغ کنگر. کنگری. (فرهنگ فارسی معین). صمغ کنگر که کنگری نیز گویند. (ناظم الاطباء). آن را کنگری و تراب القی نیز گویند و آن صمغ کنگر است. (الفاظ الادویه). یا صمغ کنگرزد، صمغ عکوب است. تراب القی. صمغ الحرشف. لکلرک این کلمه را در شرح کلمه جوزالقی معادل گوم دارتیشو(2) آورده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). او را به تازی حرشف گویند. صمغ کنگر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - Resine de gundelie.
(2) - Gomme d'artichaut.
کنگرزه.
[کَ گَ رَ زِ] (اِخ) دهی از دهستان سگوند است که در بخش زاغهء شهرستان خرم آباد واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنگر کندن.
[کَ گَ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از کار بی منفعت بسیار مشقت بی حاصل پرآزار و تعب کردن باشد. (برهان) (آنندراج). محنت بی حاصل و بیهوده کشیدن. (ناظم الاطباء). کار بی منفعت و پرمشقت کردن. (فرهنگ فارسی معین).
کنگرلو.
[کَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان لکستان است که در بخش سلماس شهرستان خوی واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنگرلو.
[کَ گَ] (اِخ) کنگلو. دهی از دهستان اوجان است که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 253 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنگرلو.
[کَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوری است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 197 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کنگره.
[کِ گِ رَ / رِ] (اِ) به معنی کنگر است که سازی باشد که مردم هندوستان نوازند و آن چوبی است که بر آن دو تار فولادی کشیده اند و بر زیر هر دو سر آن چوب دو کدو نصب کرده اند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). رجوع به کنگر و کنگری شود.
کنگره.
[کُ گُ رَ / رِ] (اِ) بلندیهای هر چیز را گویند عموماً و آنچه بر سر دیوار حصار و قلعه و دیوارهای دیگر سازند خصوصاً و عربان شرفه خوانند. (برهان) (آنندراج). شرفهء دیوار و منظره و کوشک و برج. (صحاح الفرس). شرفة. (دهار). شرفه و برآمدگیهای محرابی شکلی که بر بالای دیوار شهر و حصار سازند و دندانه های بالای دیوارها و بلندیهای هر چیزی. (ناظم الاطباء) : فرمودش تا بر چهار حد شارستان بنای خانه ها سازند مر غله را و سلاح را و کنگره ها را باز آبادان کنند و دری آهنین نهند. (ترجمهء تاریخ طبری).
آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید
بر کنگرهء کوشک بدم همچو غلیواچ.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص68).
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.ابوالعباس.
به حلقه درآمد سر کنگره
برآمد ز بن تا به سر یکسره.فردوسی.
کمندی بدان کنگره در ببست
گره زد برو چند بپسود دست.فردوسی.
فروهشت گیسو بدان کنگره
بدل گفت زال این کمندی سره.فردوسی.
بزرگ شهری و در شهرکاخهای بزرگ
رسیده کنگرهء کاخها به دوپیکر.فرخی.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار.فرخی.
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.منوچهری.
هر یک از دندانه های حصار و باره و دیواری و چندانکه کنگرهء قلعه ارک بود از هر کنگره جوشن سواری و خودی و... نهاده بودند. (تاریخ سیستان).
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام.اسدی.
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره.اسدی.
هر وقت که بر تو دست یابم سرت ببرم و بر کنگرهء قلعه نهم. (اسکندرنامهء نسخه سعید نفیسی). و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد و دریای ساوه خشک شد. (فارسنامهء ابن البلخی صص 96 - 97). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند و خشتی از سیم و خشتی از زر و کنگره ها از مروارید و مرجان. (قصص الانبیاء). و از این رکن تا بدان رکن هفتاد کنگره بود. (قصص الانبیاء).
چون می فروکشد سر سروت فلک بچاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره.
ناصرخسرو.
و کنگره های ایوان کسری بیفتاد. (مجمل التواریخ).
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو.
خیام (چ فروغی ص108).
کنگرهء قلعهء اسلام را
نیست به از خامهء تو دیده بان.خاقانی.
خروس کنگرهء عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا.خاقانی.
از او شخصی فروافتد گران سنگ
ز بیم جان زند در کنگره چنگ.نظامی.
هم آخر کار کو بی تاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.نظامی.
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدو چون سایه های کنگره.مولوی.
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق.مولوی.
چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان بود
یک روز نگه کن که در این کنگره خشتیم.
سعدی.
گر بی تو بود جنت بر کنگره بنشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسه آویزم.
سعدی.
سعدیا کنگرهء وصل بلند است ولیک
تا سر اندرننهی دست بدانجا نرسد.سعدی.
ترا ز کنگرهء عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست.
حافظ.
|| پر بالای خود. || زینتهای بالای تاج. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنگره.
[کُ گِ رِ] (فرانسوی، اِ)(1) مجمعی از سران دول، نمایندگان ممالک یا دانشمندان که در بارهء مسائل سیاسی، اقتصادی، علمی و غیره بحث کنند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Congres.
کنگره دار.
[کُ گُ رَ / رِ] (نف مرکب)شرفه دار. (ناظم الاطباء): شَرفاء؛ خانهء کنگره دار. (از منتهی الارب).
کنگره زن.
[کِ گِ رَ / رِ زَ] (نف مرکب)ساززن. مطرب. نواگر : با شیخان و نومالان و فالگیران و مرده شویان و کنگره زنان و شطرنج بازان و دولتخوردگان و بازماندگان خاندانهای قدیم و دیگر فلک زدگان صحبت مدارید. (عبید زاکانی). رجوع به کنگر و کنگره شود.
کنگری.
[کَ گَ] (اِ مرکب) صمغ کنگر را گویند و آن را کنگرزد نیز خوانند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صمغ کنگر که کنگرزد نیز گویند و خوردن آن به آسانی قی آورد. (ناظم الاطباء).
کنگری.
[کَ گَ] (ص نسبی) منسوب به کنگر. (فرهنگ فارسی معین).
کنگری.
[کُ گُ] (ص نسبی) منسوب به کُنگُر. (فرهنگ فارسی معین) :
تو مردم کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.
فرخی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
رجوع به کنگر شود.
کنگری.
[کِ گِ] (اِ)(1) به معنی کنگره است که سازی باشد که هندوان نوازند. (برهان) (آنندراج). کنگره و سازی مر هندیان را. (ناظم الاطباء). زنبوره. و رجوع به زنبوره در همین لغت نامه شود. || نوعی از بربط. (ناظم الاطباء).
(1) - این کلمه در همین لغت نامه ذیل «آهنگ» (کنکری) چاپ شده است.
کنگریز.
[کَ] (اِخ) تیره ای از عرب هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص73).
کنگرین.
[] (اِخ) دهی از دهستان رودبار است که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنگ زیتون.
[کَ گِ زِ / زَ] (اِخ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کنگش.
[کِ گَ] (ترکی - مغولی، اِ) مخفف کنگاش. (غیاث) (آنندراج). رجوع به کنگاش شود.
کنگلک.
[کُ گَ لَ](1) (مغولی، اِ) پیراهن. قمیص. (فرهنگ فارسی معین) :
گل کنگلک به دست حسد چاک می زند
برتو چو دید زینت ترلیک زرکشی.
وصاف الحضرة (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به کنکلک شود.
(1) - «درفر» این کلمه را [ کُ لُ ] konglokضبط داده و پیراهن و روپوش معنی کرده است.
کنگلو.
[کَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنگ مرد.
[کُ مَ] (ص مرکب) مرد ستبر و قوی هیکل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کُنگ در همین لغت نامه شود.
کنگو.
[کُ گُ] (اِخ)(1) جمهوری دمکراتیک کنگو یا «کنگو کینشازا» که در گذشته به نام کنگوی بلژیک شهرت داشت. یکی از کشورهای آفریقای استوایی است و قسمت اعظم حوزهء رود کنگو را شامل می گردد و 2345000 کیلومتر مربع وسعت و 16353000 تن سکنه دارد. پایتخت آن کینشازا و زبان رسمی آنجا فرانسه است. زراعت قهوه و کتان در آن سرزمین رواج دارد و معادن طلا و روی و منگنز و قلع و مخصوصاً اورانیوم و الماس و مس آن خاصه در کاتانگا حائز اهمیت بسزائی است. کنگوی بلژیک به وسیلهء لئوپلد دوم تأسیس گردید. این سرزمین تا سال 1960 م. از مستعمرات بلژیک بود و پس از استقلال ماجرای پرسروصدای پاتریس لومومبا نخست وزیر این کشور به وجود آمد و لومومبا به وسیلهء رئیس جمهور «ژوزف کازاووبا» از کار بر کنار گردید و سپس در سال 1961 به قتل رسید. موئیز چومبه با تجزیهء قسمت کاتانگا از کشور مدتی در این قسمت حکمروائی کرد ولی در سال 1963 با میانجی گری سازمان ملل این تجزیه طلبی از بین رفت و از سال 1964 تا 1965 چومبه در رأس حکومت کنگو قرار گرفت. و سپس به وسیلهء کودتای ژنرال موبوتو بر کنار گردید. (از لاروس).
(1) - Congo.
کنگو.
[کُ گُ] (اِخ) جمهوری کنگو یا «کنگو برازاویل» یکی از کشورهای آفریقای استوایی است که در سال 1960 م. استقلال یافت و 342000 کیلومتر مربع وسعت و 860000 تن سکنه دارد. پایتخت آن برازاویل و زبان رسمی آنجا فرانسوی است. زراعت قهوه، نیشکر و کتان رواج دارد و معادن آن فراوان است، از آن جمله طلا و الماس و سرب و قلع و نفت حائز اهمیتند. این سرزمین در گذشته جزو مستعمرات فرانسه بود. (از لاروس).
کنگو.
[کُ گُ] (اِخ) رودی است در قارهء آفریقا که از نواحی «دریاچهء بزرگ» سرچشمه می گیرد و «لوآلبا» نامیده می شود. این رود پس از آنکه در مسیر خود قوس بزرگی به وجود می آورد از سمت راست رودهای «اوبانگی» و «سنگها» و از سمت چپ رود «کاسائی» بدان متصل می گردند و «کیزانگائی» و «کینشازا» و «برازاویل» را مشروب می سازد و سپس به اقیانوس اطلس می ریزد. (از لاروس).
کنگور.
[کِ گَ وَ] (اِخ) رجوع به کنگاور و نزهة القلوب ص108، 165 و 171 و مجمل التواریخ صص 72 - 81 و 396 شود.
کنگوش.
[کَ] (اِ) جن و دیو.(1) (آنندراج).
(1) - جانسون این کلمه را «کنکوس» و معادل آن را Ademonدانسته است به معنی دیو و جن و شیطان و روح پلید.
کنگه.
[کَ گِ] (اِ) نامی است که در گیلان و تنکابن به درخت «آلاش» دهند و در گرگان «منزول» و در آستارا «هس» و در اطراف رشت «خج» نامند. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص277). و رجوع به آلاش و هس شود.
کن مکن.
[کُ مَ کُ] (اِ مرکب) (مأخوذ از صیغهء امر و نهی) امر و نهی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امر و نهی که حکومت عبارت از آن است. (غیاث) :
دین چو به دنیا نتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.نظامی.
کش مکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.نظامی.
و رجوع به لاتفعل در همین لغت نامه شود.
|| (ص مرکب) مردم مترددخاطر. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که در امور مردد باشد. (فرهنگ فارسی معین). || پادشاه و صاحب حکم. (برهان). پادشاه و صاحب حکومت. (آنندراج). پادشاه دارای حکم. (ناظم الاطباء). صاحب حکم نافذ. (فرهنگ فارسی معین).
کنمة.
[کَ مَ] (ع اِ) زخم و جراحت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنند.
[کَ نَنْ] (اِ) افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || بیلی را نیز گفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده) و برزگران دارند و ظاهراً کلند است. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). بیلی باشد سر اندرچفته، برزگران دارند و به ماوراءالنهر بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص90). بیلی باشد سرچفته که برزگران دارند و آن را به زبان تازی معول خوانند. (اوبهی). کلند. کلنگ. آلتی با سری آهنین و دستهء چوبین به سه چهار بزرگی تیشه که بدان زمین کنند و امروز کلنگ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): العزق؛ شکافتن زمین به کنند. (تاج المصادر بیهقی) :
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص9).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس (از لغت فرس ایضاً).
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته (از لغت فرس ایضاً).
آنچه ببخشید اگر گنج نهادی زمین
گشتی تا پشت گاو کنده به روئین کنند.
سوزنی.
کنندگی.
[کُ نَنْ دَ / دِ] (حامص) حالت و کیفیت کننده. فاعلیت. (فرهنگ فارسی معین) : و اما کننده، نه علتی وی از بهر کنندگی است. (دانشنامه از فرهنگ فارسی ایضاً).
کننده.
[کَ نَنْ دَ / دِ] (نف) اسم فاعل از کندن. کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده. حفار. (فرهنگ فارسی معین) :
کننده تبر زد همی از برش
پدید آمد از دور جای درش.فردوسی.
محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند و بر دیواری که به جانب مشرق است دری پنجمین بکندند. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
بیاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن.نظامی.
|| از جای برآورنده. (فرهنگ فارسی معین).
- کنندهء در خیبر؛ کنایه از حضرت علی. (غیاث) (آنندراج). علی علیه السلام. (فرهنگ فارسی معین) :
مردی ز کنندهء در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجهء قنبر پرس.
(منسوب به حافظ).
کننده.
[کُ نَنْ دَ / دِ] (نف) اسم فاعل از کردن. فاعل و عامل و گماشته. کارگزار و نماینده. سازنده. (ناظم الاطباء). ترجمهء عامل. (آنندراج). عامل. سازنده. انجام دهنده. (فرهنگ فارسی معین) : و این کنندهء این خانه را آشکار کند. (تاریخ سیستان). || (اصطلاح فلسفه) فاعل. علت محدثه : کنندهء چیز آن بود که هستی چیز را به جای آورد. (دانشنامه ص69 از فرهنگ فارسی معین).
کنو.
[کَ نَوْ / کَ نو] (اِ) بنگ را گویند و به عربی ورق الخیال خوانند. (برهان). کنب و کنف است که بنگ باشد و تخم آن را کنودانه و شاه دانه گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). کنب. (فرهنگ رشیدی). اسم فارسی ورق الخیال است. (فهرست مخزن الادویه). بنگ. (ناظم الاطباء). کنب. کنف. قنب (معرب). رجوع به کنف شود. (فرهنگ فارسی معین): الابق؛ رسن که از پوست کنو است. (مهذب الاسماء). رجوع به کنف شود.
کنو.
[کُ نُو] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سروستان است که در شهرستان شیراز واقع است و 330 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کنوب.
[کُ] (ع مص) درشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بی نیاز گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بی نیاز گشتن بعد از فقر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنود.
[کَ] (ع ص) ناسپاس. (غیاث) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). ناسپاس. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (دهار). حق نشناس. آنکه کفران نعمت کند. نمک کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناسپاس. حق نشناس. کافرنعمت. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان از آن فتح با فوات مقصود و افلات کافر کنود لذتی نیافت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص418 و چ قویم ص246). ایزد تعالی مورد انعام خداوند خواجهء جهان را از درود ناسپاسان کفور و حق ناشناسان کنود آسوده داراد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین).
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود.مولوی.
هر که بر خود نشناسد کرم بار خدای
دولتش دیر نماند که کفور است و کنود.
سعدی.
|| کافر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || نکوهنده خدای را. (منتهی الارب) (آنندراج). نکوهندهء پروردگار خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || نافرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاصی. (از اقرب الموارد). عصیان کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین). || تنهاخورنده و بازدارنده عطای خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زنندهء غلام را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بندهء خود را زند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زمینی که در او گیاه نروید. (غیاث). زمین که نرویاند چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زمینی که در او نبات نبود. (مهذب الاسماء). || زن ناسپاس دوستی و مواصلت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناسپاس مودت و مواصلت. (ناظم الاطباء). زن ناسپاس دوستی و مواصلت با زوج خود. و در تعریفات کسی که مصائب را برشمارد و مواهب را فراموش کند. (از اقرب الموارد). || در شریعت عبارتست از تارک فرائض و واجبات الهی و در طریقت از تارک فضائل، و در حقیقت کنایتست از کسی که اراده کند چیزی را که اراده نکرده است آن را حق تعالی. و این هر سه معنی از این آیت متخذ است: ان الانسان لربه لکنود.(1) (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - قرآن 100/6.
کنود.
[کُ] (ع مص) ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص) ناسپاسی. (غیاث). ناسپاسی و حق ناسپاسی. (فرهنگ فارسی معین) : جزاء جحود سزای کفر و کنود او تا ابدالاَبدین بدو می رسانند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص277).
کنودان.
[کَ نَوْ / کَ نو] (اِ مرکب) از: کنو + دان (دانه) = کنودانه. (حاشیهء برهان چ معین). شاهدانه که تخم بنگ است. (برهان) (آنندراج). شهدانه. (فهرست مخزن الادویه). کنودانه. (ناظم الاطباء). رجوع به کنودانه شود.
کنودانه.
[کَ نَوْ / کَ نو نَ / نِ] (اِ مرکب)کنودان که شاهدانه باشد و آن تخم بنگ است. (برهان) (آنندراج). تخم آن [ کنب ] که شاهدانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). حب الفتیان. (مهذب الاسماء). کنودان. رجوع به همین کلمه شود.
کنور.
[کَ] (اِ) کندوله بود یعنی تنباک(1) غله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص138). ظرفی را گویند که مانند خم بزرگی از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان). همان کندو. (فرهنگ رشیدی). خنور. است که غله در آن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). سبدی که در آن نان گذارند و یا غله ریزند و نیز خمرهء بزرگی گلین که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندوله و آن چیزی است از گل و سرگین سازند تا گندم در او کنند. (اوبهی). کندو. (جهانگیری). کنور و کندور ظرفی باشد بزرگ مانند خم که از گل و سرگین کنند و غله در آن ریزند و به بعض از زبانها کندوله گویند و به ولایت آذربایجان کندو خوانند. (صحاح الفرس) :
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم آرد گندم(2) در کنور.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص138).
هر چه بودم به خانه خم و کنور
و آنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان (از لغت فرس ایضاً).
و رجوع به کنون شود.
(1) - ظ: «تبوراک». رجوع به ذیل لغت فرس اسدی چ اقبال ص138 و بتوراک و تبوراک در همین لغتنامه شود.
(2) - در فرهنگ رشیدی و حاشیهء برهان چ معین: وز تو دارم نیز غله ...
کنور.
[کَ / کِ](1) (اِ) مکر و فریب و مردم بازی دادن هم هست. (برهان).کنبور است. (فرهنگ جهانگیری). مکر و فریب و حیله. (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگ جهانگیری فقط به فتح اول آمده است.
کنور.
[کُ / کَ] (اِ) رعد برادر برق. (برهان). رعد. (فرهنگ رشیدی). رعد باشد و آن را «تندر» و «تندور» و... گویند. (جهانگیری). رعد باشد که آن را تندر و تندور و آسمان غریو و آسمان غرش نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). تندر و رعد. (ناظم الاطباء) :
بلرزید صحرا و کوه از کنور
تو گفتی که برق آتشی زد به طور.
فرقدی (از فرهنگ رشیدی).
کنور.
[کُنْ وَ] (ص) کننده که فاعل باشد و دساتیری است. (از انجمن آرا) (آنندراج). کننده و عامل و فاعل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است.
کنوره.
[کِ / کَ رَ / رِ] (ص) فریبنده و مردم بازی دهنده. (برهان) (آنندراج). فریبنده و حیله کننده و غدرنماینده. (ناظم الاطباء).
کنوریدن.
[کَ / کِ دَ] (مص) آدم بازی دادن و فریفتن مردم. (برهان) (آنندراج). فریب دادن. (انجمن آرا). فریفتن و مکر کردن. (ناظم الاطباء).
کنوز.
[کُ] (ع اِ) جِ کنز که معرب گنج است. (غیاث) (آنندراج). جِ کنز. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کنز شود.
کنوزه.
[کَ / کُ / کِ زَ / زِ] (اِ) پنبهء برزده و حلاجی کرده. (برهان) (آنندراج). پنبهء نرم. (فرهنگ رشیدی). پنبهء نرم و آن را کنوزه نیز گویند و به ضم کاف اصح است چه کنوزه بوده یعنی؛ کمان زده چه بزه به لغت دری و تبری به معنی زده آمده است. (انجمن آرا). پنبهء زده و حلاجی کرده. (ناظم الاطباء).
کنوس.
[کُ] (اِ) کُنُس. کونوس. ازگیل. رجوع به ازگیل در همین لغت نامه و درختان جنگلی ایران و جنگل شناسی ساعی شود.
- کنوس طبری؛ به لغت تبرستان اسم نوع زعرور است و به ترکی ازگل خوانند و لذیذتر از زعرور است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم نوع کبیر زعرور است. (الفاظ الادویه).
کنوس.
[کُ] (ع مص) پنهان شدن آهو در خوابگاه خود و درآمدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در آشیان شدن آهو. (ترجمان القرآن) (دهار). در آشیان شدن آهو و گوزن و بز کوهی. (تاج المصادر بیهقی).
کنوش.
[کُ] (اِ) درخت سرو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کنوع.
[کُ] (ع مص) فراهم آمدن و منقبض گردیدن و ترنجیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با هم آمدن اعضا. (تاج المصادر بیهقی). || آزمند و حریص گشتن. (آنندراج): کنع فی الامر؛ آزمند و حریص گشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنع الرجل فی الشی ء؛ طمع کرد آن مرد در آن چیز. (ناظم الاطباء). || چفسیدن مشک در جامه. (منتهی الارب) (از آنندراج). چسبیدن مشک به جامه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گریختن از کار و بددل شدن. (آنندراج): کنع عن الامر؛ گریخت از آن و بددل شد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زدن بر انگشتها چندانکه خشگ گرداند آب را. || سوگند خوردن به خدای برتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فروتنی و نرمی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فروتنی کردن و نرمی نمودن. (ناظم الاطباء). فروتنی نمودن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیکی به خواری و تذلل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به غروب مایل شدن ستاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر فراهم آوردن مرغ وقت فرود آمدن از هوا. (از منتهی الارب) (آنندراج). فراهم آوردن عقاب پرها را وقت فرود آمدن از هوا. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نزدیک آمدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نزدیک آمدن. (تاج المصادر بیهقی).
کنوف.
[کَ] (ع ص) ناقة کنوف؛ ناقه ای که در جانب و ناحیهء شتر راه رود. یا ناقه ای که یک سو شود و چون آن را سردی رسد در ناحیهء شتر فروخوابد. ج، کُنف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || غنم کنوف؛ گوسپند که دور دور باشد و با گله نرود و یا گوسپندی که بر آبستنی نر برجهد بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنوگرد.
[کَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان است که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کن و مکن.
[کُ وَ / کُ نُ مَ کُ] (جملهء فعلیه، امر و نهی) انجام بده و انجام مده. با افعل و لاتفعل قیاس شود :
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت.
؟ (از مرصاد العباد).
خلق را از راه وعظ، کن و مکن می فرماید و گاه به زبان اهل حله ثنا می سراید. (مقامات حمیدی از آنندراج ذیل کله). و رجوع به کن مکن شود.
کنون.
[کَ] (اِ) کندو باشد و آن ظرفی است بزرگ از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان) (آنندراج). کندو. (فرهنگ رشیدی). تبدیل کنور به معنی کندوست(1). (انجمن آرا) (آنندراج). کندو و خنور گلی که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء) :
نیست ما را مشت گندم در کنون
باز دیناری به کیسه اندرون.
علی فرقدی (از فرهنگ رشیدی).
(1) - ذیل کنور.
کنون.
[کُ] (ق) به معنی اکنون آمده یعنی این زمان و حالا و الحال و الان و از «کنون» گاهی کاف را حذف نموده «نون» گویند... و گاهی «نون» را حذف کنند و الف بر «کنون» بیفزایند و «اکون» گویند و در خوارزم بسیار شنیده ام. (انجمن آرا) (از آنندراج). اکنون و حالا و الحال و این زمان. (ناظم الاطباء). اکنون = نون. (فرهنگ فارسی معین) :
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.رودکی.
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کو چه شده است شادی و سوک.
رودکی.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژهء من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد ز دنا.
بلعباس عباسی.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.کسایی.
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
کسایی.
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکی است.
بوشکور (از گنج بازیافته ص23).
جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب (از لغت فرس چ اقبال ص467).
سرآمد کنون قصهء یزدگرد
به ماه سفندارمذ روز ارد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج5 ص2600)
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.فردوسی.
ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک.
یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه.
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز به او به کار نبرده ست هیچ فن.فرخی.
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی.منوچهری.
تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی به کار خود مشغول بوده. (تاریخ بیهقی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص185).
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنر آزمون.اسدی.
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.ناصرخسرو.
نه افضلم تو خوانده ای به بزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص657).
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساس نو کنون نتوان نهادن.خاقانی.
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.نظامی.
کنون عمریست کین مرغ سخن سنج
به شکر نعمت ما می برد رنج.نظامی.
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.
رجوع به اکنون شود.
کنونه.
[کُ نَ / نِ] (ق) حال و حالت است، اگر گویند چه کنونه داری؟ مراد آن است که چه حال و حالت داری، یعنی الاَن در چه خیالی؟ (انجمن آرا) (آنندراج). حالت و کیفیت و چگونگی. و چون چیزی از مطلبی که بیان می کنند باقی مانده می گویند کنونه فروماند و در احوالپرسی می گویند کنونه چه داری. (ناظم الاطباء).
کنونی.
[کُ] (ص نسبی) حالیه و زمان حال. (آنندراج). حالایی و کنونی. (ناظم الاطباء). فعلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کنون. متعلق به زمان حاضر. اکنونی. فعلی: «وضع کنونی مردم تهران». (فرهنگ فارسی معین).
کن و واکن.
[کَ وَ کَ / کَ نُ کَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جامه ای شبیه شور و واشور: «کن و واکن ندارد»؛ تنها جامه او آن است که به بر دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنوة.
[کُ / کَ وَ] (ع اِ) لفظی که بدان شخصی را خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). کنیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کنیه شود.
کنویس.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان است که در بخش حومهء وارادک شهرستان مشهد واقع و 1366 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کنة.
[کُنْ نَ] (ع اِ) کنه. سایبان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچه یعنی پوشش بالای در خانه یا سایبان بالای در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خانهء خرد اندرون خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چوبی باشد پهنا که هر دو طرف آن در دیوار کرده بر آن متاع خانه نهند. ج، کُنّات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رفّ. ج، کِنان. کنات. (از اقرب الموارد).
کنه.
[کَ نَ / نِ] (اِ) جانوری که بر بدن گوسفند و شتر و گاو و خر و سگ امثال اینها چسبد و مانند شپش خون خورد و به عربی قراد گویندش و اگر خون او را در شراب داخل کنند و خورند در دم مستی آرد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث).(1) جانورکی که بر بدن گوسپند و شتر و گاو و خر و سگ و مرغ و جز آن چسبد و به تازی قراد گویند. (ناظم الاطباء). جانوری خرد باشد که در چهارپا افتد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص487). قراد. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). طلح. (منتهی الارب). جانوری است خرد که بر چهارپایان افتد چون گوسفند و شتر و امثال آن. جانورکی است خرد به اندازهء لپه و گاه بزرگتر چون نیمهء لوبیایی که از تن حیوان چون مرغ و شتر و گاو و گوسفند خون مکد و البته در علم آن به انواعی باشد. نام انواعی از حشرات خرد به اندازهء لپه و ماش تا لپهء نخودی درشت که بر تن گوسفند و اشتر و آدمی و دیگر جانوران چسبد و خون مکد و جای نیش آن برآماسد و درد کند و باشد که جانوری یا آدمی را سخت مسموم سازد با مدتی دراز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جانوری است(2) از شاخهء بندپایان از ردهء عنکبوتان و از دستهء کنه ها(3). کنه ها اکثر طفیلی پستانداران از قبیل دامها و سگ و گربه و انسان می شوند و از خون آنها تغذیه می کنند. کنهء سگ(4) شبیه دانهء کرچک است و بر روی پوست سگ و دیگر پستانداران محکم می چسبد و از خون حیوان تغذیه می نماید و بدنش بسیار حجیم می شود و به انسان نیز حمله می کند. کنهء پرندگان(5) که معمولاً بر روی پوست پرندگان استقرار می یابد و خون آنها را می مکد به انسان نیز حمله می کند. نوعی از کنه ها به نام غریب گز(6)در کاروانسراها و اماکن عمومی قدیمی فراوان است و گزش آن انسان را دچار تب راجعه می کند. جلم. قراد. کنه ها(7) راستهء مشخص از ردهء عنکبوتیان و از شاخهء بندپاییان که اکثر جانوران آن خطرناک و طفیلی دیگر پستانداران (از جمله انسان) می شوند و سبب بروز و اشاعهء امراض ساری و عفونی از قبیل تب راجعه و جرب می گردند. کنه ها دارای قدی کوچک می باشند و بدنشان فقط از یک قطعه ساخته شده و اثر بندبندی در خارج نمایان نیست و سفالوتوراکس و شکم فقط به وسیلهء شیاری از هم جدا شده که حرکاتی در آن بند صورت نمی گیرد. نوع زندگی کنه ها متغیر است. بعضی از طعمه های زنده تغذیه می کنند و برخی از مواد آلی و گروهی بسیار انگلی هستند و از خون پستانداران و انسان تغذیه می نمایند. (فرهنگ فارسی معین) :
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص487).
|| در تداول عامه، کسی که به اصرار به کسان متوسل شود و تا کارش را انجام ندهند آنان را رها نکند: عجب کنه ای است. (فرهنگ فارسی معین).
- مثل کنه چسبیدن؛ سماجت به خرج دادن. اصرار و ابرام بسیار کردن. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در غیاث به ضمتین ضبط شده است.
.
(فرانسوی)
(2) - Arthropodes .
(فرانسوی)
(3) - Acariens .(لاتینی)
(4) - Ixodes ricinus .
(فرانسوی)
(5) - Argas .(لاتینی)
(6) - Ornithodoros tholosani .
(فرانسوی)
(7) - Acariens
کنه.
[کَنْ نَ / نِ] (اِ) پلیته چراغ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص507). فتیلهء چراغ. پلیته. (فرهنگ فارسی معین) :
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص507).
کنه.
[کُنْهْ] (ع اِ) گوهر هر چیزی و پایان آن و اندازه و هنگام و وجه و روی آن و از این فعلی مشتق نمی شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: عرفته کنه المعرفة؛ شناختم آن را به حقیقت شناسائی. و ان کلام المرء فی غیر کنهه؛ ای فی غیر وقته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در عربی به معنی پایان چیزی و وقت کار و حقیقت چیزی. (غیاث). || (اصطلاح فلسفه) به معنی نهایت آمده است، کنه ذات یعنی حقیقت و واقعیت ذات آنطور که هست چنانکه گفته شده است: «کنه وجود خدا خرد کجا برد پی»؛ یعنی ذات حق را آنطور که هست به نهایت وجودی او، و اینکه در واقع چیست و ماهیت و حقیقت او را خرد درنیابد. و گویند معرفت به کنه و حقیقت و ذات را اراده کند یعنی معرفت و علم به ذات «اکتناء کردن» در اشیاء یعنی دقت و بررسی در کنه و حقیقت اشیاء. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی دکتر سجادی ص265) :
خرد حیران شده از کنه ذاتش
منزه دان ز اجرام و جهاتش.ناصرخسرو.
سلطان یمین الدوله محمود در این واقعات اثرها نمود که افهام و اوهام از کنه آن قاصر آید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص23).
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید.سعدی.
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده در کنه ماهیتش.سعدی.
- کنه کار؛ پایان کار. (ناظم الاطباء).
- کنه مطلب؛ حقیقت آن. (ناظم الاطباء).
کنة.
[کَنْ نَ] (ع اِ) زن پسر یا زن برادر. ج، کَنائِن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از دهار) (مهذب الاسماء).
کنة.
[کِنْ نَ] (ع اِ) کِنّ. پوشش هر چیزی و پردهء آن. ج، اَکنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیزی که بدان چیزی را نگاه دارند و هر چه بدان چیزی را بپوشانند و پرده و چتر و سایبان. (ناظم الاطباء). || سرای و خانه. (از منتهی الارب). || سپیدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنه.
[کَنْ نَ] (اِخ) کلنه. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به کلنه در همین لغت نامه و ایران باستان ج1 ص445 شود.
کنهان.
[کَ] (ع اِ) گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکنندهء کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد.خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبة الخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیة در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او را بر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء).
کنهبل.
[کَ نَ بَ / بُ](1) (ع اِ) درخت کنهبل. عض [ عِ / عُض ض ]. پاره درختی است بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). نام درختی است در بادیه. (مهذب الاسماء). درخت بادیه. (نزهت القلوب). قسمی از عضاة است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).نام درختی کلان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): یکب علی الاذقان دوح الکنهبل. (اقرب الموارد). || جو بزرگ خوشه. (منتهی الارب) (آنندراج). کهبل مثله. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا کِنِهبِل ضبط داده اند.
کنهدر.
[کَ نَ دَ] (ع اِ) آنچه بر آن خشت خام و انگور و جز آن بار کرده از جایی برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلتی که بدان شیر و انگور و امثال آنها را حمل کنند و به عکنة معروف است. (از اقرب الموارد).
کنهدل.
[کَنَ دَ] (ع ص) دفزک و سطبر. (از منتهی الارب) (آنندراج). ستبر. دفزک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت رست و شدید. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت رست و درشت. (ناظم الاطباء). صلب و شدید. (اقرب الموارد).
کنهر.
[کَ نَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان بیونیج است که در بخش کرند شهرستان شاه آباد واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کنهزه.
[کَ هَ زَ / زِ] (اِ) کشواکش و خمیازه باشد که مردم را پیش از آمدن تب واقع شود و آن را به عربی تمطی گویند. (برهان) (آنندراج). تمطی و کشواکش، مثل آن حالتی که پیش از آمدن تب پدید آید. (ناظم الاطباء).
کنهفة.
[کَ هَ فَ] (ع مص) درگذشتن از کسی و شتابی کردن. (منتهی الارب). گذشتن از کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهور.
[کَ نَ وَ] (ع اِ) ابرپاره شبیه به کوه یا ابر برهم نشسته. || (ص) مرد سطبراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهورة.
[کَ نَ وَ رَ] (ع ص) ناقهء بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بزرگ جثه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر مادهء کلانسال. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر کلانسال. (ناظم الاطباء).
کنی.
[کُ نا] (ع اِ) جِ کُنیَة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کنیة شود.
- کنی الرؤیا؛ مثلهایی است که فرشتهء رؤیا زند و آن کنایه از امور بزرگ و مهم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کنی.
[کَ نی ی] (ع ص، اِ) هم کنیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هم کنیت. ج، اکنیاء. (مهذب الاسماء). یقال: فلان کنی فلان؛ فلان هم کنیهء فلان است یعنی کنیهء هر دو یکی است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
کنیا.
[کَ] (اِ) به لغت ژند و پاژند نی میان خالی را گویند که کلک باشد. (برهان) (آنندراج). لغت زند و پازند، میان خالی و کاواک. (ناظم الاطباء). هزوارش، کنیا(1) و گنیا(2). پهلوی، نذ(3) (نی). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kanya.
(2) - ganya.
(3) - nadh.
کنیاک.
[کُ] (اِخ)(1) مرکز ناحیه ای است در ایالت شارانت فرانسه و بر کنار رود شارانت واقع است و 21100 تن سکنه دارد. این ناحیه دارای 7 بلوک و 100 دهکده و 83000 تن سکنه است و محصول عمدهء آن مشروبات الکلی و عرق(2) است. (از لاروس).
(1) - Cognac. (2) - رجوع به مادهء بعد شود.
کنیاک.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی مشروب الکلی گرانبها، به مناسبت آنکه در «کنیاک» ساخت می شده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Cognac.
کنیاک خوری.
[کُ خوَ / خُ] (اِ مرکب)ظرف خاص برای خوردن کنیاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنیاک شود.
کنیب.
[کَ] (ع ص) درخت خشک یا شکسته خار. (منتهی الارب) (آنندراج). (از اقرب الموارد). درخت خشک شده و درختی که خار آن شکسته باشد. (ناظم الاطباء).
کنیت.
[کُ یَ] (ع اِ) کنیة. کنیه. نامی که در اول آن کلمهء «ابو»، «ابا»، «ابی» (پدر)، «ام» (مادر)، «ابن» (پسر)، «بنت» (دختر) باشد، مانند ابوالحسن، اباالقاسم، ابی بکر، ام کلثوم، ابن حاجب، بنت الکرم. (فرهنگ فارسی معین). نامی که در اول آن لفظ «اب» باشد به نصب یا به جر یا به رفع یا لفظ «ام» باشد یا «ابن» یا «بنت» چون: ابوالحسن و ابی بکر و ابوهریره و ام الکتاب و ام کلثوم و ابن حاجب و ابن السبیل و بنت الکرم به معنی؛ شراب انگوری و بنت الصدر به معنی؛ اندیشه. (غیاث). و در عربی نامی را گویند که در اول آن «اب» یا «ام» باشد همچون ابوالمعالی و ام کلثوم. (برهان). و گاه کنیت به نام پدر یا مادر دهند به علت شرافت پدر یا مادر. چنانکه حسین بن علی علیه السلام را یا ابن بنت رسول الله خطاب می کردند و به عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر، ابن عباس و ابن عمر می گفتند و آن بر دو گونه است؛ کنیت معتاد و آن کنیتی است که کسی را دهند به نام فرزند یا فرزندان او چون ابوالبشر در کنیت آدم و ابوالقاسم در کنیت رسول (ص) و ابوالحسن در کنیت علی بن ابی طالب علیه السلام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرج.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
هر مدیحی کو بجز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص44).
اسب وی به کنیت خواستند و به تعجیل مرتب کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص380).
به نام آدم و کنیت ابوالبشر بد(1) او
که او ز روی زمینست از اوست اصل بشر.
ناصرخسرو.
بر نگین خاتم او تا ابد
کنیت شاه اخستان باد از ظفر.خاقانی.
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند.خاقانی.
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
خاقانی.
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت وگر زاغ.نظامی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بی چون مولایی زدم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص792).
و رجوع به کنیه و کنیة شود.
|| گاهی لفظ کنیت در فارسی به معنی مطلق لقب هم مستعمل می شود. (غیاث) (آنندراج).
(1) - ظ: «بر او». رجوع به حواشی دیوان ناصرخسرو شود.
کنیت.
[کَ] (ع ص) سقاء کنیت؛ مشک بسیار آبگیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنیج کلا.
[کَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی و یک هزار گزی باختر زیرآب واقع است و 2600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنید.
[] (ص) رجوع به کیاده شود.
کنیدر.
[کَ نَ دَ / کُ نَ دِ] (ع ص) درشت و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کنیدن.
[کُ دَ] (مص) انفعال. (دانشنامهء علایی). کردن پذیرفتن : در یکی کنش که بتازی ان یفعل گویند و یکی بکنیدن که بتازی ینفعل خوانند. (دانشنامه ص29 از فرهنگ فارسی معین).
کنیدوس.
(اِخ)(1) یکی از بلاد قدیم آسیای صغیر در ناحیه دریس بوده است. (اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمهء نصرالله فلسفی). یکی از شهرهای باستانی کاری(2)است که مستعمرهء لاسدمونیها و مختص ونوس بود. (از لاروس). و رجوع به یسنا ج1 ص81 و 82 و 92 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Cnidus, Cnide (کشوری باستانی در آسیای
(2) - Carie صغیر).
کنیر.
[کَ] (ص) کاهل. (جهانگیری). شخص تنبل و غافل. (ناظم الاطباء). || بسیارخوار. (جهانگیری). پرخوار و شکم پرست. (ناظم الاطباء).
کنیر.
[] (اِ) طنابی که از الیاف پوست نارجیل کنند و کشتی ها را بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنیز.
[کَ] (اِ) پرستار و خدمتکار زنان باشد و به عربی جاریه خوانند. (برهان). زن مملوکه و پرستار زنان. (غیاث). خادمه و آن را برای تصغیر کنیزک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اَمه. مولاة. مقابل غلام. عبد. مولی. بنده. زن که بخرند خدمت را. صیغه. جاریه. داه. دده. بردهء مادینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترنی. (منتهی الارب). برده ای که دختر یا زن باشد و داه و لاچین و خدمتکار و پرستار زنانه و جاریه. (ناظم الاطباء). اوستا، «کنیا، کینین، کینیکا»(1) (دختر جوان). پهلوی، کنیک(2). هندی باستان، «کنیه، کنیه»(3). و این کلمه مرکب است از: کن (زن) + ییز (پسوند تصغیر) = یزه (دوشیزه). با پهلوی، پازند «کنیچک»(4) قیاس شود. امروزه به معنی زن است و مجازاً به معنی پرستار استعمال می شود. (از حاشیه برهان چ معین) :
از آن سوی رودان کنیزان بدند
ز دستان همه داستانها زدند.فردوسی.
کنیزان مانند تابنده ماه
غلامان چینی همه با کلاه.فردوسی.
وزان قندهاری دلارا کنیز
سخن راند کو درخور تست نیز.فردوسی.
بسیار جامهء پوشیدنی و هم کنیزان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص236). مهد را آنجا فرودآوردند با بسیار زنان چون... و ددگان و خدمت کاران زنان و خادمان و کنیزان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص401).
شکرلب با کنیزان نیز می ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می باخت.نظامی.
بدان مشکوی مشک آگین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای.نظامی.
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد.نظامی.
-امثال: مگر ما از کنیزیم شما از خانم.
مثل کنیز حاج باقر . مثل کنیز ملاباقر؛ در مورد کسی گفته می شود که مدام ناله و شکایت می کند و از بدی اوضاع گله می کند.
دستت چو نمی رسد به بی بی دریاب کنیز مطبخی را در موردی به کار برند که به حداقل ممکن باید ساخت.
|| دختر بکر. دوشیزه. (برهان) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). دختر بکر را خوانند. (جهانگیری). صاحب جهانگیری گفته به معنی دختر بکر است، فردوسی راست...(5) از این شاهد جهانگیری بکارت ثابت نمی شود. شاید از دختر به معنی بکر قیاس کرده. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - kanya, kainin, kainika.
(2) - kanik.
(3) - Kanya, kanya.
(4) - kanicak. (5) - رجوع به معنی دوم کنیزک (شاهد فردوسی) شود.
کنیز.
[کَ / کُ] (اِ) بن و بیخ خوشهء خرما و رطب. (برهان) (ناظم الاطباء). کاناز. کناز. کنز. بن و بیخ خوشهء خرما. (فرهنگ فارسی معین).
کنیز.
[کَ] (ع اِ) خرما که جهت زمستان در زنبیل و جز آن ذخیره سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنیزدبة.
[کُ نَ دُبْ بَ] (اِخ) به حذاقت در ساختن آهنگ شهرت یافت و آهنگهائی وضع کرد که در میان مردم رواج یافت و در مجالس المقتدر خلیفهء عباسی حاضر می شد. وی به سال 306 ه .ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).
کنیزک.
[کَ زَ] (اِ مصغر) کاف آخر این لفظ جزو کلمه نیست بلکه برای تصغیر یا تحقیر است. (غیاث). مصغر کنیز یعنی کنیز خردسال. (ناظم الاطباء). پهلوی، پازند کنیچک(1)؛ زن خرد. پرستار زن. دخترک یا زنکی که برده باشد. کنیز. (فرهنگ فارسی معین). فتاة. (ترجمان القرآن) (دهار). داه. پرستار. (صحاح الفرس). اَمَه. زن زرخرید. جاریه. عقداء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار.فردوسی.
بیاورد رومی کنیزک چهل
همه ازدر کام و آرام دل.فردوسی.
غلام و کنیزک ببر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست.فردوسی.
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهء فخری.منوچهری.
این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزهء نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص253). این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیرنصر آوردی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص365). چند کنیزک آورده بود وقتی امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد. (تاریخ بیهقی ایضاً). کنیزک گفت تا این مرد مرا خریده است من پیش وی چراغ ندیده ام. (تاریخ بیهقی ایضاً ص524). ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی. (نوروزنامه). ده تخت جامهء مرتفع از هر لونی و ده کنیزک و هیفده غلام. (تاریخ بخارا). و از جمله اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند. (فارسنامه ابن البلخی ص103). بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). آن زن کنیزکان داشت. (کلیله و دمنه). چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک می خواهی و زن نمی خواهی. (کتاب النقض ص441).
سرو بود او، کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش.نظامی.
با کنیزک گفت هان رو مرغ وار
طشت را از خانه برگیر و بیار.مولوی.
از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن. (گلستان). یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست که در حالت مستی با وی جمع آید. (گلستان). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت اکنون سیاه را بتو بخشیدم کنیزک را چه کنم. (گلستان). رجوع به کنیز معنی اول شود.
- کنیزک فراش؛ صیغه و کنیزی که به جای زن شخص باشد. (ناظم الاطباء).
|| دخترک. (فرهنگ فارسی معین). دختر بکر و دوشیزه. (ناظم الاطباء). دختر. دوشیزه. عذراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از همهء این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته به بازار آیند [ به جبل قارن در قصبهء پریم به روز بازار ] و با یکدیگر مزاح کنند و بازی کنند و رود زنند و دوستی گیرند. (حدود العالم از یادداشت ایضاً). و رسم این ناحیت [ قارن ] چنان است که هر مردی کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هر چون که خواهد. آنگه به بر پدر کنیزک کس فرستد تا او را بزنی بوی دهد. (حدود العالم از یادداشت ایضاً).
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه...
کنیزک ز برنا بپیچید روی
بشد دور بنشست در پیش جوی...
کنیزک چو او دلو را برکشید
بیامد به مهر آفرین گسترید...
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار...
بگویم همه پیش تو از نژاد
چو یابم ز خشم شهنشاه داد...
کنیزک بدو گفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوشزاد(2).فردوسی.
(1) - kanicak. (2) - این بیت شاهد فرهنگ جهانگیری در معنی کنیز (= دختر بکر) است. و رجوع به کنیز (معنی دوم) شود.
کنیزک بازی.
[کَ زَ] (حامص مرکب)معاشرت با زنان. مشغول شدن با آنان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص78).
کنیزک زاده.
[کَ زَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) فرزند شخص از کنیز و داه. (ناظم الاطباء). اَنقَس. (منتهی الارب).
کنیزک فروش.
[کَ زَ فُ] (نف مرکب) که کنیزک فروشد. که کنیز فروشد. فروشندهء بردهء مادینه :
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور.نظامی.
کنیزنواز.
[کَ نَ] (نف مرکب) نوازندهء کنیز. که کنیزکان را نوازد و پرورد :
گفته بودندش آن دو مایهء ناز
قصهء خواجهء کنیزنواز.نظامی.
کنیس.
[] (اِ) جامهء زربفت. (مهذب الاسماء) : از ناحیت کومش به دیلمان جامه های کنیس خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص146).
کنیس.
[کَ] (معرب، اِ) کنشت. کنیسه. معبد یهود. (فرهنگ فارسی معین) :
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط انداز عفریت و بکیس.مولوی.
و رجوع به مادهء بعد و کنشت شود.
کنیسه.
[کَ / کِ سَ / سِ] (معرب، اِ) معبد گبران. (برهان). معبد گبران و ترسایان. (غیاث). کلیسای ترسایان یا جهودان. (منتهی الارب) (از آنندراج). کنشت جهودان. ج، کنایس. (مهذب الاسماء). کنشت. (دهار). کلیسا. کلیسه. کلیسیا. معبد نصاری. معرب کنشت. نمازگاه. نمازخانه. ج، کنائس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه در عربی(1) معبد یهود و نصاری و کفار را گفته اند. و امروزه در عربی معبد یهود را «کنیس» و معبد نصاری را «کنیسة» و معبد مسلمانان را «جامع» و «مسجد» و معبد بت پرستان را «هیکل» گویند. هدایت گوید: «کنیسه» معبد یهود و نصاری است پس آنچه صاحب برهان معبد گبران گفته خطای فاحش است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : و در شهر«رها» یکی کنیسه است که اندر همهء جهان کنیسه ای از آن بزرگتر و آبادان تر و عجب تر نیست و اندر وی رهبانانند. (حدود العالم).
کنیسهء مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها
نجوم ایدون چو رهبانان ثریا چون چلیپایی.
ناصرخسرو.
گر کعبه را محرم نیم مرد کنیسه هم نیم
ور بابت زمزم نیم مرد خمستان نیستم.
خاقانی.
خطاب حاکم عادل مثال باران است
چه بر حدیقهء سلطان چه بر کنیسهء عام.
سعدی.
رجوع به کلیسا و کلیسیا شود. || زن خوب منظر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زن خوب روی. (ناظم الاطباء). || دو چوب که بر پالان نصب کنند و به روی آنها پارچه کشند تا بر سوار سایه اندازد و آن را بپوشاند. شبه هودجی که بر محمل بندند. ج، کنائس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - رجوع به المعرب جوالیقی ص81 و نشوء اللغه ص 69 شود.
کنیش.
[کُ] (اِمص) کردار است، خواه کردار نیک باشد خواه کردار بد. (برهان) (آنندراج). کنش و کردار خواه بد باشد و یا نیک. (ناظم الاطباء). کنش. با بخشش = بخشیش مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین).
کنیع.
[کَ] (ع ص) شکسته دست. || مائل از راه. || (اِ) گرسنگی سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کنیف.
[کَ] (اِ) ظرفی سفالین شبیه به گلدان که درون آن لعاب داده شده است و در گهواره می گذارند تا ادرار کودک در راه «لله» در آن جمع شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). ظرفی سفالین که بر گهواره نهند بول و غائط کودک را. ظرفی سفالین که به زیر گاهواره پیوندند تا فضول شیرخواره در آن ریزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
طفلی به گاهواره کنیفی به زیر آن
بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد.
ادیب الممالک فراهانی (دیوان ص143).
کنیف.
[کَ] (ص) کِنِف. کنفت. (فرهنگ فارسی معین) :
صفت صنعتش کثیف و کنیف(1)
وقت و ذوقش بدل رکیک و ضعیف.
حدیقه (از فرهنگ فارسی ایضاً).
(1) - ظ. این کلمه شاهد معنی دوم کنیف (ع اِ) است و با کنفت فارسی ارتباطی ندارد. و رجوع به مادهء بعد شود.
کنیف.
[کَ] (ع ص، اِ) پوشش. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پوشش پرده. (فرهنگ فارسی معین). || نهانخانه و خلاجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نهانخانه. مستراح. (فرهنگ فارسی معین). || پوشنده و پنهان کنندهء هر چه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || جای دست و روی شستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب خانه. (مهذب الاسماء). || حظیرهء شتر که از درخت و شاخ سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). حظیره ای که برای شتران از درخت و شاخه های آن سازند. (ناظم الاطباء). سایبانی از شاخه های درخت برای مواشی. (فرهنگ فارسی معین). || خرمابن که بعد بریدن به مقدار دست برآید و بدان ریش سیاه را تشبیه دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کُنف. (منتهی الارب).
کنیم.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه سورتجی است که در بخش دودانگهء شهرستان شاهی واقع است و 665 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کنین.
[کَ] (ع ص) پوشیده و پنهان و مخفی. (ناظم الاطباء). مستور. (اقرب الموارد). نهفته. مکنون. پوشیده. نهان. پنهان داشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنین.
[کِ] (فرانسوی، اِ) مادهء شبه قلیایی تلخی که از کنکینا (پوست گنه گنه) استخراج می کنند. املاح کنین بخصوص سولفات و کلوریدات آن را در دفع تبهای نوبه ای استعمال می نمایند. (ناظم الاطباء). فرانسوی کینین(1). رجوع به کینین و گنه گنه شود.
(1) - Quinine.
کنیة.
[کُ / کِ یَ] (ع اِ) لفظی که بدان شخصی را خوانند... یقال: «ابوفلان» کنیته. و کذا«ام فلان»... ج، کُنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نامی است که به شخص دهند تعظیم را مانند ابوحفص و ابوالحسن و یا اینکه نشانی برای او باشد و در نزد علمای نحو نوعی عَلَم است که به لفظ اب یا ابن یا ام یا بنت مُصَدّر باشد. ج، کُنی. کِنی. (از اقرب الموارد). هر اسمی که مصدر به اب و ام و ابن و بنت و اخ و اخت باشد. (ناظم الاطباء). قسمی از علم است و آن عبارت است از لفظی که مصدّر باشد به لفظ اب یا ابن یا ام یا بنت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نامی که در اول آن لفظ اب باشد به نصب یا به جر یا به رفع یا لفظ ام باشد یا ابن یا بنت چون ابوالحسن و ابی بکر و اباهریره و ام الکتاب و ام کلثوم و ابن حاجب ابن السبیل و بنت الکرم به معنی شراب انگوری و بنت الصدر به معنی اندیشه. (آنندراج). و رجوع به کنیت شود.
کنیه.
[کُ / کِ یَ / یِ] (ع اِ) کنیت. کنیة. و رجوع به کنیت و مادهء بعد شود.
کو.
[کَ / کُ] (ص) زیرک و عاقل. (برهان). زیرک و خردمند. (آنندراج). زیرک و خردمند و با وقوف و هوشیار. (ناظم الاطباء). زیرک و هوشیار. (فرهنگ فارسی معین) :
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن(1).
ناصرخسرو.
|| (اِ) توانایی و قدرت. || قامت و قد و اندام. (ناظم الاطباء).
(1) - رشیدی این بیت ناصرخسرو را شاهد آورده و در دیوان ناصرخسرو چ تهران ص336 «گو» آمده ولی چون «کودن» در مصراع دوم آمده ظاهراً گوینده خواسته است آن را به دو جزء «کو» و «دن» در مصراع اول بیاورد، بنابراین به احتمال قوی در شعر مزبور [ کو ] با کاف تازی است. (از حاشیه برهان چ معین) (فرهنگ فارسی معین).
کو.
(اِ) راه فراخ و بزرگ را گویند که شاهراه باشد. (برهان). شاهراه. (ناظم الاطباء). || کوی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مخفف کوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محله. (غیاث) :
آن سگی در کو گدایی کور دید
حمله می آورد و دلقش می درید.مولوی.
دگر روز شد گرد هر کو دوان
عسل بر سر و سرکه بر ابروان.سعدی.
- کوبه کو؛ محله به محله. کوی به کوی. (فرهنگ فارسی معین) :
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کو به کو.مولوی.
وقت اندیشه دل او رزم جو
وقت ضربت می گریزد کو به کو.مولوی.
ای بگشته زین طلب تو کو به کو
چند گویی آن گلستان کو و کو.مولوی.
سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو
گر به سگی قائمی جیفهء دنیا طلب.
وحشی (از فرهنگ فارسی معین).
|| راه کوچک و تنگ. (برهان) (ناظم الاطباء). کوچه. (غیاث) :
نیزه بازی اندرین کوهای تنگ(1)
نیزه بازان را همی آرد به ننگ.مولوی.
|| چارراه. || بازارجای. || میدان. (ناظم الاطباء).
(1) - به معنی قبل هم تواند بود.
کو.
(موصول + ضمیر)(1) مخفف که او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که او. که وی. (فرهنگ فارسی معین) :
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.رودکی.
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی (احوال و اشعار ص1088).
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.رودکی.
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.بوشکور.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کو نشانه را.
شاکر بخاری.
کسی کو را تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
طیان (از لغت فرس اسدی).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.دقیقی.
به دادار کو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید.فردوسی.
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گویند کو روز جنگ اژدهاست.فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.فردوسی.
چو مرغ دانا کو گیرد از حباری سر
به گرد دنب نگردد بترسد از پیخال.
زینبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص319).
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.عنصری.
جهانداری که هرگه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ در به پیچد ساق بر ساقش.
منوچهری.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر (از لغت فرس).
هر آن کو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود پیوسته جایش.
(ویس و رامین).
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.اسدی.
هر آن کو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشت کار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور و سوزد تن خویش را.اسدی.
هر آن کو مهیا بود دولتی را
اگر او نجوید بجویدش دولت.
مظفر کوبانی دبیر ملکشاه.
ای فلک زودگرد وای بر آن
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند.
ناصرخسرو.
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر.سنائی.
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند.سنائی.
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلاج کو اناالحق گفت.سنائی.
این است همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان.خاقانی.
بسا فرزانه را کو شیرزاده ست
فریب خاکیان بر باد داده ست.نظامی.
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی.نظامی.
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست.نظامی.
هر کو به غذی مغز شتر خورده نباشد
آلت زپی شیشه زدودن تبر آرد؟
اثیرالدین اخسیکتی.
هرکو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز
بر دستگاه پایهء سلطان نمی رسد.
جمال الدین اصفهانی.
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش.
کمال الدین اصفهانی.
عهد کردند آن همه کو سرور است
هم در این ره پیشرو هم رهبر است.
عطار (منطق الطیر).
هرکه او از خلق کلی مرده نیست
مرده او کو محرم این پرده نیست.
عطار (منطق الطیر).
دوستی دیگر گزین این بار تو
کو نمیرد هم نمیری زار تو.
عطار (منطق الطیر).
خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار.مولوی.
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی.
گفت پیغمبر که هرکو سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.مولوی.
در درد سرم زین دل سوداپیشه
کو را نبود بجز تمنا پیشه.عبید زاکانی.
زین گونه که این شمع روان می سوزد
گویی ز فراق دوستان می سوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کورا و مرا رشتهء جان می سوزد.
عبید زاکانی.
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرق در خون جگر باد.حافظ.
در ازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.حافظ.
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید.حافظ.
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز مکر(2) آنان که در تدبیر درمانند درمانند.
حافظ.
- هر آنکو؛ هر آنکه او. و رجوع به هر آنکو شود.
- هرکو؛ هر که او. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به هرکو شود.
(1) - مرکب از «ک» = که (موصول) + «و» = او (ضمیر)؛ که او.
(2) - ن ل: فکر. در نسخه چ قزوینی و غنی (ص131) نیز «فکر» است.
کو.
(ق، ادات پرسش) کجاست؟ (فرهنگ فارسی معین). در چه جاست؟ اَینَ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی، کو(1) (=کجا). اوستایی، کو. فرق میان کو و کجا این است که بعد از کجا کلمهء «است» و «هست» آید ولی کو بدون آنها استعمال شود و دیگر آنکه استعمال کجا عام است و کو مخصوص مفرد مغایب است و «من کو» و «شما کو» و غیر آن صحیح نیست. (از حاشیهء برهان چ معین). «کو» مانند «کجا» در مکان استعمال شود. ولی فرق میان «کو» و «کجا» از این قرار است: الف - «کو» معمولاً به جای جملهء فعلیه بکار می رود؛ کتاب کو؟ حسن کو؟ اما «کجا» غالباً با فعل آید؛ کتاب کجاست؟ حسن کجا بود؟ ولی گاه جایز است که فعل «کجا» حذف شود... :
ما کجا تو کجا ای از شرمت
دختر رز نشسته برقع پوش.هاتف اصفهانی.
ب - «کو» برای سوم شخص (مفرد و جمع) استعمال شود؛ او کو؟ جمشید کو؟ علی و حسن و جعفر کو؟ (در متون، سوم شخص جمع دیده نشده ولی در تداول استعمال می شود). «کجا» برای هر سه شخص (مفرد و جمع) به کار رود؛ من کجایم، تو کجایی، او کجاست. ما کجاییم، شما کجایید، ایشان کجایند. (فرهنگ فارسی معین) :
رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار
کجا صحابهء اخیار و تابع اخیر.ناصرخسرو.
مرغی دیدم نشسته بر بارهء طوس
در پیش نهاد کلهء کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا نالهء کوس.
(منسوب به خیام).
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.خیام.
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
در چنبر چرخ، جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟خیام.
کس نگفته صفات مبدع هو
چند و چون و چرا چه و کی و کو.سنائی.
گفت بابا نصیبهء من کو؟
گفتش ای پور در خزانهء هو.سنائی.
فاخته غایب است گوید کو
تواگر حاضری چه گویی هو؟سنائی.
نان نیارم خریدن از بازار
ور بیارم بهای نانم کو؟سوزنی.
آن جام جم پرورد کو آن شاهد رخ زرد کو
آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده.
خاقانی.
پرویز کنون گم شد زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو بر خوان رو کم ترکوا برخوان.
خاقانی.
پناه و پشت شاهان عجم کو؟
سپهسالار شمشیر و علم کو؟نظامی.
در ره آن عشق دل گرمیت کو؟
وآن همه شوخی و بی شرمیت کو؟
عطار (منطق الطیر).
کان یکی گفت انگبین دارم بسی
می فروشم سخت ارزان کو کسی؟
عطار (منطق الطیر).
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم
گوییا جست آن زمان از زیر تیغ
گفت کو مردی و سنگی ای دریغ!
عطار (منطق الطیر).
کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست
اینکه زیر ران تست ای خواجه چیست؟
مولوی.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کوبکو.مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو کجاست؟
که صدای بانگ او راحت فزاست.مولوی.
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید.سعدی.
پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند
شیر کو تا کف و سرپنجهء مردان بیند.
سعدی.
آن روزگار کو که مرا بخت رام بود
کارم چو روزگار خرد بانظام بود.
امامی هروی.
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو؟
باد بهار می وزد بادهء خوشگوار کو؟حافظ.
مجلس بزم عیش را غالیهء مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافهء زلف یار کو؟
حافظ.
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیدهء اعتبار کو؟حافظ.
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود
کو در زمانه آنکه نرنجد ز حرف راست.
پروین اعتصامی.
|| کجا. (از فرهنگ فارسی معین) :
کو شد آن دعوی دوازده فن
وآن همه مردی، این نه مرد و نه زن!
نظامی (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - ku.
کو.
[کَوو] (ع اِ) روزن خانه. کوة [ کَوْ وَ / کُوْ وَ ]. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و این مذکر است. فیقال: هوالکو. (از اقرب الموارد). مذکر آید. (ناظم الاطباء). یا تذکیر جهت روزن کلان است و تأنیث(1) جهت روزن خرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کوة شود.
(1) - یعنی کَوَّة.
کوآکسار.
(1) (اِخ) هرودت نام پادشاه معروف ماد، هووخشتر را کوآکسار نقل کرده است ولی از کتیبهء بیستون معلوم است که هووخشتر بوده. (از ایران باستان ج1 ص180). رجوع به هووخشتر شود.
(1) - Kyaxer، یونانیها اپیسلون یا ایگرگ را مانند Uفرانسوی تلفظ می کردند، ولی ممدود بود. (حاشیه تاریخ ایران باستان).
کوء .
[کَوْءْ] (ع مص) ترسیدن و بددل شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کواء .
[کِ] (ع اِ) جِ کوة [ کَوْ وَ / کُوْ وَ ]. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کوة شود.
کواء .
[کَوْ وا] (ع ص) مرد پلید نیک دشنام دهنده مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شتام. بدزبان. دارای زبان تلخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ابوالکواء؛ کنیت عربان است. (منتهی الارب). از کنیه های عرب. (از اقرب الموارد).
|| آنکه داغ زدن حرفهء اوست. (از معجم متن اللغة). داغ نه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داغ زن.
کوائر.
[کَ ءِ] (ع اِ) جِ کوارة [ کِ / کُ رَ ]. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کوارة شود.
کوائف.
[کَ ءِ] (ع اِ) کیفیتها. (آنندراج). مختصات. (ناظم الاطباء).
کواب.
[کَوْ وا] (ع ص) چلیک ساز. بشکه ساز. (دزی ج2).
کوابح.
[کَ بِ] (ع ص، اِ) جِ کابح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کابح شود.
کوابیس.
[کَ] (ع اِ) جِ کابوس. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به کابوس شود.
کوات.
[کَوْ وا] (ع اِ) جِ کوة [ کَوْ وَ / کُوْ وَ ]. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کوة شود.
کوات.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه سورتچی بخش چهاردانگه است که در شهرستان ساری واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کواتل.
[کَ تِ] (اِخ) منزلی است به راه رقه. (منتهی الارب). نام منزلگاهی در راه رقه. (ناظم الاطباء). از نواحی سرزمین ذبیان بعد از سرزمین کلب. (از معجم البلدان).
کواتور.
(فرانسوی یا لاتینی، اِ)(1) (به معنی چهار) قطعه ای موسیقی مرکب از چهار جزو خواندنی یا نواختنی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Quatuor.
کواثب.
[کَ ثِ] (ع اِ) جِ کاثبة. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). رجوع به کاثبة شود.
کواثل.
[کَ ثِ] (ع اِ) جِ کوثل. (معجم البلدان). رجوع به کوثل شود.
کواثل.
[کَ ثِ] (اِخ) نام زمینی. (ناظم الاطباء). زمینی است. این کلمه تصحیف کواتل که در پیش مذکور شد، نیست. (از منتهی الارب). موضعی است در اطراف شام، خالد به هنگامی که قصد شام کرد از این موضع گذشت. (از معجم البلدان).
کواح.
[کِ] (ع ص) نیکوسیاست. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکو سیاست کنندهء ستور. (ناظم الاطباء).
کواحص.
[کَ حِ] (ع ص، اِ) جِ کاحص. (منتهی الارب). جِ کاحصة. (اقرب الموارد). جِ کاحص و کاحصة. (ناظم الاطباء).
- اطلال کواحص؛ آثار خانهء محو و ناپدید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به کاحص و کاحصة شود.
کواد.
[کُ] (اِخ) قباد معرب آن است. (آنندراج). صورت اصلی و نخستین غباد و قباد است. و رجوع به غباد و قباد شود.
کوادرات.
(روسی، اِ)(1) گوادرات. قطعات مکعب مستطیل سربی به ابعاد مختلف که برای پر کردن جای خالی در سطور چیده شده وتنظیم سطر حاوی حروف به کار می رود. (فرهنگ فارسی معین ذیل گوادرات). || واحد اندازهء فواصل بین حروف معادل 48 پُند.(2)(فرهنگ فارسی معین ایضاً).
.(مربع سربی)
(1) - Kvadrat
(2) - Pond.
کوادریگا.
(لاتینی، اِ)(1) قسمی ارابهء چهاراسبهء رومیان قدیم که فاتحان را بر آن می نشاندند و به روم درمی آوردند و این ارابه چهار اسب پهلو به پهلو بستهء سپید داشت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
, Quadrige(لاتینی)
(1) - Quadriga .
(فرانسوی)
کوادس.
[کَ دِ] (ع اِ) جِ کادس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به کادس شود.
کوادن.
[کَ دِ] (ع اِ) جِ کودن و کَودَنیّ. (اقرب الموارد). جِ کودن. (معجم متن اللغة). رجوع به کودن و کودنی شود.
کواده.
[کَ دَ / دِ] (اِ) چوب آستان در خانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوب زیرین در که فرودین نیز گویند، ضد بلندین. (فرهنگ رشیدی). چوب زیر در. (شرفنامهء منیری). || چوبی که پاشنهء در بر آن گردد. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
کواذ.
[کُ] (اِخ) کواد. غباد. قباد. رجوع به این سه کلمه شود.
کواذب.
[کَ ذِ] (ع ص، اِ) جِ کاذبة. (از اقرب الموارد). جِ کاذب. (ناظم الاطباء). رجوع به کاذب و کاذبة شود.
کواذخره.
[کُ خُرْ رَ] (اِخ) از شهرهای معروف ایران قدیم در پارس و شهر کارزین کرسی نشین آن بود و قباد پدر انوشروان آن را بنا کرده بود. قبادخره. (از یشتها ج2 ص311).
کوار.
[کَ / کُ] (اِ) سبدی بود بزرگ که باغبانان دارند. (لغت فرس اسدی). سبدی که میوه و انگور و چیزهای دیگر در آن کنند و بر پشت گیرند و از جایی به جایی برند و دو عدد آن را بر یک خر الاغ بار کنند و آن را به عربی دوخله خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کواره :
کوارت بیارم که ورزد شیار [ کذا ]
نگویم که خاک آور اندر کوار.
اسدی (از لغت فرس).
آن چنان بادی که کمتر چاکرت
زر به دامن بخشد و لعل از کوار.
شمس فخری.
و رجوع به کواره شود.
کوار.
[کَ] (اِ) گندنا و آن سبزیی باشد خوردنی. (برهان). گندنا و کراث. (ناظم الاطباء). گندنا. (آنندراج). کراث. (فهرست مخزن الادویه). کردی، کور(1). گیلکی، کوار(2). (حاشیهء برهان چ معین). تره. سبزی خوردنی. (فرهنگ فارسی معین). || ابری که در شبهای تابستان کله بندد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - kavar.
(2) - kavar.
کوار.
[کَ / کُ] (اِخ) شهرکی است خوش و خرم و نواحی بسیار دارد و درختستانی عظیم است چنانکه میوه ها را قیمتی نباشد و همهء میوه ها آنجا بغایت نیکوست خاصه انار که مانند انار طهرانی است و آبی نیکو و بادام بسیار، و بیشترین حوایج شیراز و آن حدود از آنجا آورند و غلهء بسیار خیزد و کرباس و حصیر، و هوای آن سرد و معتدل است و آب آنجا از رود ثکان(1) است و در آن حدود نخجیر بسیار باشد. (فارسنامه ابن البلخی). نام قصبه ای از مضافات شیراز. (برهان). یکی از دهستانهای سه گانهء بخش سروستان شهرستان شیراز. از شمال به دهستان قره باغ و دریاچهء مهارلو، از مشرق به دهستان حومهء سروستان، از جنوب به دهستان فرمشکان و از مغرب به ارتفاعات و دهستان سیاخ محدود است. این دهستان در جنوب غربی بخش واقع و هوای آن معتدل است و آب مشروب و زراعتی آن از رودخانهء قره آغاج و چشمه و قنات تأمین می شود. محصولاتش غلات و چغندر و حبوبات و میوه و لبنیات و شغل اهالی باغبانی و گله داری و قالی بافی و جمعیت آن در حدود نه هزار نفر است. از بیست و شش آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و مرکز دهستان قریهء کوار و آبادیهای مهم آن عبارتند از: اکبرآباد، مظفری، نوروزان، تسوح. شوسهء شیراز به فیروزآباد از این دهستان می گذرد و در ارتفاعات آن طوایف کره کانی بیگی از ایل قشقایی ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). و رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - ن ل: شکان. نزهة القلوب: زکان، ژکان.
کوار.
[کَ] (اِخ) مرکز دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز است و 542 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوار.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان مهران رود است که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و در حدود 122 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوار.
[کُوْ وا] (اِخ) شهری است در سودان. (ابن البیطار ذیل کلمهء بشمه). سرزمینی است از کشور سودان واقع در جنوب فزان، عقبة بن عامر آنجا را فتح کرد. (از معجم البلدان).
کوارا.
[کُ / کَ] (اِ) به معنی کواده است که چوب آستان در خانه باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کواده. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کواده شود.
کوارتت.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) اصطلاحی در موسیقی. کواتور کوچک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کواتور شود.
(1) - Quartette.
کوارتز.
(فرانسوی، اِ)(1) ماده ای است به فرمول sio که دارای سختی بالنسبه زیاد است (سختی آن 7 است) و بر روی شیشه خط می اندازد. وزن مخصوصش 65/2 است و در حقیقت یک سیلیس(2) (انیدرید سیلیسیک) خالص است که در دستگاه رومبوادریک(3) متبلور می شود و شکل متداول آن منشور شش وجهی است که دو قاعدهء آن دو هرم مسدس القاعده می باشد. کوارتز عنصر اصلی سنگهای آذرین است. بلورهای کوارتز را معمولاً «دُرِّ کوهی» می نامند. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Quartz.
(2) - Silice
(3) - Romboedrique.
کوارث.
[کَ رِ] (ع اِ) جِ کارث. (اقرب الموارد). جِ کارث و کارثة. مسببات اندوه سخت. (فرهنگ فارسی معین). کارهای محنت آور و دشوار. (ناظم الاطباء). کارهای در اندوه اندازنده. (از آنندراج) : چه ما همه عرضهء آسیب آفات و پایمال انواع صدمات اوییم و نفوس ما منزل حوادث و محل کوارث او. (مرزبان نامه چ تهران 1337 ص263). گویی آن کوشش و کشش سررشتهء حوادث ایام و کوارث روزگار نافرجام بود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به کارث و کارثة شود.
کواردشت.
[کَ دَ] (اِخ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوارع.
[کَ رِ] (ع اِ) در تداول عامه جِ کُراع. (تاج العروس) (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اکارع. (تذکرهء ضریر انطاکی). رجوع به کراع و اکارع شود.
کوارکیه.
[؟ کی یَ] (اِخ) فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد(ع). (الفهرست ابن الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوارن.
[کَ رِ] (معرب، اِ) جِ کرنای(1)لاتینی یا کرنهء(2) یونانی به معنی تاج و اکلیل. در دورهء عباسیان زنان خلیفه و اعیان رجال تاجی مرصع را که بر سر می نهادند، کرن و جمع آن را کوارن می گفتند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Corona.
(2) - Corone.
کوارون.
[کُ] (اِ) علتی است با خارش که پوست بدن را درشت گرداند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رشیدی گوارون ضبط کرده است. و رجوع به گوارون شود.
کوارة.
[کُ / کِ رَ] (ع اِ) انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کوارة النحل؛ خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران، یا خانهء زنبور که در وی عسل نهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیزی است از شاخهء درخت یا گل با سری تنگ که برای زنبوران سازند. (از اقرب الموارد). ج، کوائر. کُوّارات. (منتهی الارب). کندوی زنبور عسل که از گِل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوارة.
[کُ رَ] (ع اِمص) دویدن سریع. تاختن تند. (از اقرب الموارد).
کوارة.
[کِ رَ] (ع اِ) نوعی از روی بند زنان. (از اقرب الموارد). پارچه ای که زنان با روبند بر سر خود بندند. (از معجم متن اللغة) (از تاج العروس). پارچه ای که زنان بر سر بندند. (از معجم متن اللغة)(1). || عمامه. (اقرب الموارد). || لغتی است در کوارة النحل. (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - در منتهی الارب و به تبع آن در آنندراج این کلمه چنین معنی شده: نوعی از شراب. و ظاهراً در عبارت: ضرب من خمرة النساء، کلمهء خِمرَة را شراب معنی کرده اند و حال آنکه خمرة در کتب لغت عربی به معنی هیأت روی بند زدن آمده است و در خود منتهی الارب آمده: خمرة، هیأت خمارپوشی.
کواره.
[کَ رَ / رِ] (اِ) سبدی باشد چون گهواره که انگور بدان آورند. (صحاح الفرس). به معنی اول کوار است که سبدی باشد که میوه و غیره در آن کنند و بر ستور بار کرده از جایی به جایی برند و به عربی دوخله گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آن ظرف را به شیرازی لوده گویند. (آنندراج) (جهانگیری). سبد دراز که در آن انگور و دیگر میوه ها کرده هریک را یک لنگه بار خر و مانند آن کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قِرطال. (بحر الجواهر از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنگه آرند کشته را به کواره
بر سر بازارشان نهند به زاره.منوچهری.
وآن کشتگکان سخت کوش نکوشند
پس به کواره فرونهند و بپوشند.منوچهری.
چون پیر ره نمود ترا، کارکردنی است
بی راهبر کوارهء بازارگان کشند.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ نظام).
ای پیرهنت کوارهء گل
روی تو گل سر کواره.
سید احمد مشهدی (از آنندراج).
و رجوع به کواره و کباره شود. || ابری که در شبهای تابستان بر روی هوا پدید آید. (برهان) (ناظم الاطباء). ابری که در شبهای تابستان به هوا پدید آید گویند: امشب هوا کواره دارد. (آنندراج). || نزم. (جهانگیری). بژم(1) و آن بخاری باشد تیره و غلیظ ملاصق زمین. (برهان) (ناظم الاطباء). || خانه زنبور. (جهانگیری) (از برهان).(2) کندوی مگس عسل. (آنندراج) :
آن رخ پر نشان آبله بین
گر ندیدی کوارهء زنبور.
روحی شارستانی (از جهانگیری).
(1) - ن ل: نزم، و همین صحیح است.
(2) - بدین معنی عربی است، «کوارة النحل» (به ضم و کسر اول و دوم مخفف و مشدد) انگبین با موم، یا خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر، برای عسل نهادن زنبوران یا خانهء زنبور که در وی عسل نهد. (از حاشیهء برهان چ معین).
کواره.
[کُ رَ / رِ] (اِ) ظرف سفالین. (برهان) (آنندراج). ظاهراً به این معنی مصحف کوازه است. (تعلیقات برهان چ معین). و رجوع به کوازه شود :
پیش مستان بزم وحدت تو
چه کواره چه کاسهء زرین.
فرید خراسانی (از آنندراج).
|| خزف را هم می گویند. (برهان) (آنندراج).
کواره دان.
[کَ رَ / رِ] (اِ) شخصی که گوسفند و گاو و امثال آن را به چرانیدن برد. (برهان) (آنندراج). شبان و گله بان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوازه دار است. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوازه شود.
کواره کشی.
[کَ رَ / رِ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل کشیدن کواره. حمل میوه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب.
؟ (از لغت فرس اسدی ذیل کوب).
و رجوع به کواره شود.
کواری.
[کُ] (اِ) دیگ سفالین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کواری.
[کَ] (ص نسبی) منسوب است به کوار و آن ناحیه یا شهرکی است در فارس. (از انساب سمعانی). و رجوع به کوار شود.
کواری.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان سراوان است و دارای 250 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کواز.
[کَ] (اِ) تنگ را گویند و آن کوزه ای باشد سرتنگ و گردن کوتاه که مسافران با خود دارند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). مصحف کراز است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کراز شود. || چوبدستی که خر و گاو بدان برانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صحیح گواز است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به گواز و گواره شود.
کواز.
[کَوْ وا] (ع ص) آنکه کوزه های سفالی می سازد. (از انساب سمعانی). کوزه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوازه.
[کَ زَ / زِ] (اِ) به معنی اول کواز است که تنگ مسافران باشد. (برهان). به معنی کوزه ای است سرتنگ که مسافران برای خوردن آب با خود دارند. (آنندراج). تنگ آبخوری گردن کوتاه مسافران. (ناظم الاطباء). مصحف کرازه است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کرازه و کراز شود. || کشکول چوبین. (انجمن آرا). کچکول چوبین. (آنندراج) :
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با کوازهء چوبین همی روم.
فاخری (از آنندراج).
کوازه.
[کُ زَ / زِ] (اِ) تخم مرغ نیم پخته و معرب آن جوازق است. (برهان) (ناظم الاطباء). رشیدی صحیح این کلمه را «گوازه» می داند و معرب آن جوازق مؤید این قول است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به معنی آخر کواژه شود.
- کوازه کردن خایه؛ نیم بند کردن تخم مرغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوازه.
[کِ زَ / زِ] (اِ) چوبی که خر و گاو بدان رانند. (برهان). این معنی با کاف فارسی است. (آنندراج). صحیح گَوازه است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به گوازه شود.
کواژ.
[کَ] (اِ) طعنه و سرزنش را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مصحف گواژ است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گواژ و گواژه شود :
کند طبع او بحر را سرزنش
زند جود او در معادن کواژ.
شمس فخری (چ صادق کیا).
کواژان.
[] (اِخ) شهری است به اسبزار در خراسان، جایی با نعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی. (حدود العالم چ دانشگاه ص92).
کواژه.
[کَ ژَ / ژِ] (اِ) طعنه زدن و افسوس کردن. (صحاح الفرس). طعنه زدن و سرزنش کردن. (برهان). کواژ. طعنه و سرزنش. (آنندراج). طعنه و سرزنش. (ناظم الاطباء). مصحف گواژه است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گواژه و گواژ شود. || سخر و لاغ و مزاح و خوش طبعی. (برهان) (ناظم الاطباء). کواژ. در مقام تمسخر و ریشخند نیز استعمال کنند. (آنندراج). مصحف گواژه است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به گواژه و گواژ شود. || نان و طعام نیم پخته و تخم مرغ نیم برشت. (برهان). نان و طعام نیم پخته و تخم مرغ نیم پخته. (ناظم الاطباء). رشیدی صحیح این کلمه را «گوازه» می داند و معرب آن جوازق مؤید این قول است. (حاشیه برهان چ معین) : و مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برکان روده می کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 502).
-خایه به کواژه کردن؛ تخم مرغ را آب پز کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): السلق؛ خایه بکواژه کردن یعنی جوشانیدن. (مجمل اللغة از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ص) مزاح کننده. (برهان) (ناظم الاطباء). مصحف گواژه است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به گواژه و گواژ شود.
کواس.
[کُ / کَ] (اِ) صفت و گونه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در بعضی فرهنگها با شین منقوطه نیز به نظر رسیده. (فرهنگ جهانگیری). کواسه. کواش. کواشه. و رجوع به همین کلمه ها شود. || طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان). طرز و روش و رفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کواس.
[کِ] (روسی، اِ) آبکامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کواسب.
[کَ سِ] (ع ص، اِ) جِ کاسبة. (اقرب الموارد). رجوع به کاسب و کاسبة شود. || اعضا و اندامهای بدن انسان و مرغ. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اطراف بدن مانند دست و پاها. (ناظم الاطباء). || شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب)(1). (آنندراج). مرغان و ددان شکاری. (ناظم الاطباء).
(1) - این معنی درست نمی نماید. فرهنگهای معتبر عربی مانند تاج العروس و اقرب الموارد و معجم متن اللغه این کلمه را چنین معنی کرده اند: الجوارح من الانسان و الطیر و در بعضی دیگر مانند محیط المحیط فقط الجوارح معنی شده و در المنجد آمده: اعضاء الجسد من الانسان و الطیر، و در شرح قاموس آمده: دست و پا و سایر اندام. صاحب منتهی الارب و به پیروی از او آنندراج و ناظم الاطباء، جوارح را شکاریان و مرغ و دد شکاری معنی کرده اند و حال آنکه در این جا معنی دیگر جوارح یعنی اعضا و اندامها صحیح است.
کواست.
[] (اِ) درختی است که در جنگلهای مازندران فراوان است و در کاغذسازی از آن استفاده می کنند. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص17).
کواسج.
[کَ سِ] (ع ص، اِ) جِ کَوسَج. (اقرب الموارد). رجوع به کوسج شود.
کواسر.
[کَ سِ] (ع ص، اِ) جِ کاسرة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کاسرة شود. || شتران که بشکنند چوب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کواسمه.
[کُ سَ مَ / مِ] (ص) سهل و آسان. (برهان) (آنندراج). سهل و آسان و نادشوار. (ناظم الاطباء). کواسیمه. کواشیمه. کواشمه.
کواسه.
[کُ / کَ سَ / سِ] (اِ) کواس است که گونه و صفت و طرز و روش باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کواس شود.
کواسیمه.
[کُ مَ / مِ] (ص) کواسمه است که سهل و آسان باشد. (آنندراج). سهل و آسان. (ناظم الاطباء). و رجوع به کواسمه شود. || (اِ) آسانی. (برهان قاطع). سهولت و آسانی و عدم دشواری. (ناظم الاطباء).
کواش.
[کُ] (اِ) کواس است که صفت و گونه و طرز و روش باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کواس و کواسه شود.
کواشف.
[کَ شِ] (ع ص، اِ) جِ کاشفة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کاشفة شود.
کواشمه.
[کُ شَ مَ / مِ] (ص) کواسیمه است که سهل و آسان باشد. (برهان). سهل و آسان و نادشوار. (ناظم الاطباء). || (اِ) به معنی آسانی هم هست که در مقابل دشواری است. (برهان).
کواشة.
[کُ شَ] (ع اِ) سر کیر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم متن اللغة). سر حشفه کلان. (ناظم الاطباء).
کواشه.
[کُ / کَ شَ / شِ] (اِ) کواسه است که صفت و گونه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || طرز و روش. (برهان) (آنندراج). طرز و روش و قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به کواسه شود.
کواشی.
[کَ] (اِخ) نام قلعه ای است در جبال مشرق موصل و آن را در قدیم اَردُمشُت می گفتند. (از معجم البلدان). در قاموس الاعلام ترکی کواش ضبط شده است.
کواشی.
[کَ] (اِخ) رجوع به احمدبن یوسف بن حسن بن رافع الکواشی الموصلی شود.
کواشید.
[] (ص) درمانده باشد. (لغت فرس چ اقبال ص 115). این کلمه در چاپهای دیگر فرهنگ اسدی نیامده و در چ اقبال با علامت سؤال ضبط شده است.
کواشیر.
[کَ] (اِخ) نام جایی است که فیروزه کم رنگ و کم قیمت از آنجا آورند و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). نام کوره اردشیر بوده. فارس را حکما پنج کوره کرده اند یکی از آنها را کوره اردشیر خواندند که تختگاه اردشیر بابکان بوده اکنون کرمان و اراضی آن صفحات است. کواشیر مخفف کوره اردشیر است (آنندراج). صحیح گواشیر است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به گواشیر شود.
کواشیمه.
[کُ مَ / مِ] (ص، اِ) کواسیمه است که سهل و آسان و آسانی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کواسیمه و کواشمه شود.
کواعب.
[کَ عِ] (ع ص، اِ) جِ کاعب و کاعبة. دختران پستان برآمده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). زنان نارپستان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرامان بت من میان جواری
چو حور بهشتی میان کواعب.امیر معزی(1).
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش درگوش.نظامی.
طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب بر خلاف طباع بشر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). بستانش حدائق اعناب، سکانش کواعب اتراب. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
سقی الله لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
ز تأثیر زنجیر حفظش نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب.
میرزاقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| پستانهای برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ام الکواعب؛ صاحب پستانهای برآمده :
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم عنبرذوائب.امیرمعزی(2).
(1) - این بیت از قصیده نسبتاً بلندی است که به منوچهری و حسن متکلم از شعرای قرن هشتم نیز منسوب است، ولی بنا بر تحقیق دکتر محمد معین در مجله مهر (شماره 7 و 8 سال هشتم) از امیر معزی است.
(2) - رجوع به حاشیه قبل شود.
کواعب انجم.
[کَ عِ بِ اَ جُ] (اِخ) بنات النعش. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بنات النعش شود.
کواغذ.
[کَ غِ] (اِ) جمع عربی لفظ فارسی است که کاغذ باشد. (آنندراج). جِ کاغذ. (ناظم الاطباء). جِ کاغذ به سیاق عربی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کاغذ شود.
کوافر.
[کَ فِ] (ع ص، اِ) جِ کافرة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کافر و کافرة شود.
کوافر.
[کَ فِ] (ع اِ) خمهای بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خمها. (از اقرب الموارد).
کوافر.
[کَ فِ] (ع اِ) جِ کافور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کافور به معنی شکوفه خرما. (آنندراج). و رجوع به کافور شود.
کوافیر.
[کَ] (ع اِ) جِ کافور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : وتصفی هذه الکوافیر بالتصعید. (ابن البیطار). و رجوع به کافور شود.
کواکب.
[کَ کِ] (ع اِ) جِ کوکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کوکب به معنی ستارگان بزرگ. (آنندراج). ستارگان. اختران. نجوم. انجم. روشنان فلک. و رجوع به کوکب شود : چون کوکبی برو پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است، دستش گرفته دارد. (التفهیم ص488). و گروهی هست که چون قمر وحشی السیر باشد. بودن او به حدهای کواکب اندر آن برج به جای اتصال بر ایشان نهد. (التفهیم ص 492). گروهی دیگر شش درجه گفتند زیرا که این پنج یک برج است و پنج یک برج مقدار معتدل است حدود کواکب را. (التفهیم ص 479). خدای تعالی قوتی به پیغمبران داده است و قوت دیگر به شاهان... و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی).
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبر.
ناصرخسرو.
چو سیر کواکب بدین گونه دیدم
براندام نجیب از مقام مصائب.امیرمعزی(1).
چون آثار این کواکب در اقطار این عناصر تأثیر کرد... این جمادات پدید آمد. (چهارمقاله). اما علم هیأت علمی است که شناخته شود اندرو... حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را. (چهار مقاله). منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و کواکب ثابت کرد. (چهار مقاله).
جوابش داد مریم کای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر.نظامی.
زنگ هوا را چو کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.نظامی.
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهرآرای.نظامی.
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان گشته چون روز.
عطار.
به بزم تو جمعند خورشیدرویان
چو در خانه مه قران کواکب.امیدی طهرانی.
- کواکب آثار؛ آنچه آثار کواکب بر آن مترتب است. آنچه آثاری چون کواکب دارد :غبار مواکب کواکب آثارش کحل الجواهر دیده ماه و مهر. (حبیب السیر جزو 4 از ج3 ص 322).
- کواکب ثابته؛ ستارگانی که ساکن هستند و حرکت نمی کنند. (فرهنگ فارسی معین ذیل ثابت). کواکب ثابته از نظر قدما اجرام بسیطه ای هستند که مرکوز در بخش فلک ثوابت می باشند و سیارات هریک دارای فلکی خاص می باشند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سید جعفر سجادی ص 266). و رجوع به ثابت و ثابته شود.
- کواکب ذوذؤابه؛ ستارگان دنباله دار. (از تعلیقات و حاشیه چهارمقاله چ معین) : و اگر آتشی درو افتد و روشن شود مدوری مستطیل نماید، آن را کواکب ذوذؤابه خوانند. (رساله آثار علوی خواجه ابوحاتم اسفزاری صص 13 - 16 از تعلیقات چهارمقاله چ معین). و رجوع به تعلیقات چهارمقاله شود.
- کواکب سبعه؛ هفت سیاره که عبارتند از: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری و زحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج آرد: مرادف آن: آتش هفت مجمره، این هفت نقطه، آباء علوی، روندگان عالم، مشعبدان حقه باز، آتش هفت اژدرها، ترکان چرخ، صاحب سفران افلاک، هفت پیکر، هفت آیت، هفت سلطان، هفت بانو، هفت شمع، اجرام چرخ، رقیبان دشت، رقیبان هفت نام، عاملان دریا و کان است. و رجوع به هفت سیاره شود.
-کواکب سیاره؛ ستارگانی که گرد خورشید یا ستاره دیگر گردش می کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیاره شود.
- کواکب مرصوده؛ یک هزار و بیست و پنج ستاره ثوابت اند که اهل هیئت از قواعد رصد آنها را معلوم کرده چهل و هشت صور که بر فلک مرتسم اند از آنها مرکب است، از آن جمله دوازده صور بر نقش منطقة البروج واقع اند که دوازده بروج مشهوره عبارت از آن است و بیست و یک صور به جانب شمال منطقة البروج واقع شده و پانزده صور به جانب جنوب منطقة البروج. (غیاث اللغات) (آنندراج). 1025 ستاره ثابت اند که اهل هیئت از قواعد رصد آنها را تشخیص داده اند و 48 صورت مرتسم بر فلک جزو آنهاست و از آن جمله است 12 صورت منطقة البروج، 21 صورت در جانب شمال منطقة البروج واقع است و 15 صورت در جانب جنوب. (فرهنگ فارسی معین).
- کواکب منقضه؛ شهابها. و رجوع به تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 5 شود : از میان خاک و آب و معونت باد و آتش این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کواکب منقضه. (چهارمقاله).
|| در شواهد ذیل ظاهراً جِ کوکبه است و آن چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان) (از آنندراج) :
منم از نژاد بزرگان سامان
که بودند شاهان چتر و کواکب.امیرمعزی(2).
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب.
سلمان ساوجی.
(1) - رجوع به حاشیه قبل شود.
(2) - رجوع به حاشیه قبل شود.
کواکب.
[کُ کِ] (اِخ) کوه معروفی است و از سنگهای آن آسیاب می سازند. (از معجم البلدان). کوهی است که از آن آسیاسنگ سازند. (منتهی الارب).
کواکب آسا.
[کَ کِ] (ق مرکب) مانند کواکب. همچون ستارگان که در برابر پرتو خورشید از دیده ها ناپدید می شوند : ولایت شرق و غرب را کواکب آسا معدوم و ناپیدا ساخت. (حبیب السیر ص 134).
کواکب خدم.
[کَ کِ خَ دَ] (ص مرکب)که خادمان وی کواکب باشند. که ستارگان خدمتگزاران او باشند. || به مجاز، باشکوه. محتشم. با جلال و عظمت : سلیمان اقتدار کواکب خدم. (حبیب السیر جزو 4 از مجلد 3 ص322).
کواکب شکوه.
[کَ کِ شُ] (ص مرکب)هر چیز شکوهمند مانند ستارگان. (ناظم الاطباء).
کواکب شناس.
[کَ کِ شِ] (نف مرکب)منجم. (آنندراج). منجم. اخترشناس. (فرهنگ فارسی معین). ستاره شناس.
کواکبی.
[کَ کِ] (اِخ) از صوفیه و علما و فقهای قرن یازدهم هجری و نام او ملا ابراهیم است، وی نخست در زادگاه خویش، حلب به کسب دانش پرداخت و سپس برای تحصیل علم به استامبول رفت و در سال 1039 به قضای مکه منصوب و با کشتی روانهء حجاز شد ولی در حوالی جده از کشتی به دریا افتاد و غرق گردید و او را بدان جهت کواکبی گفتند که جد او محمد بن ابراهیم در بدایت حال به صنعت آهنگری امرار معاش می کرده و بیشتر نوعی از مسمار می ساخته که آن را در عرف مردم آن نواحی کواکبی می نامند و سلسله و اولاد او را نیز بنی الکواکبی نامند. این خاندان طایفهء بزرگی است از اهل فضل و ریاست و دارای طریقتی مشهور به طریقت اردبیلیه که به جد عالی شان شیخ صفی الدین اسحاق اردبیلی (جد صفویه) منسوب است. (از ریحانة الادب).
کواکبی.
[کَ کِ ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد الکواکبی (1265 - 1320 ه .ق.) ملقب به سیدالفراتی از علمای اجتماعی و از رجال اصلاح طلب اسلامی بود. در حلب تولد یافت و در همانجا به کسب دانش پرداخت روزنامهء «شهبا» را تأسیس کرد ولی از طرف دولت توقیف گردید و سپس مناصب عدیده ای به او محول شد اما دشمنان اصلاحات به کینه توزی برخاستند و از او سعایت کردند تا زندانی شد و همه دارایی خود را از دست داد. آنگاه به مصر رفت و در کشورهای عربی و شرق آفریقا و بعضی از شهرهای هندوستان به سیاحت پرداخت و سرانجام در مصر اقامت گزید تا درگذشت. برخی از آثار او عبارتند از: «ام القری» و «طبایع الاستبداد». (از اعلام زرکلی ج2 ص485).
کواکبی.
[کَ کِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم. از مشایخ و عرفای مشهور قرن نهم شام است که در علوم منقول نیز رتبتی عالی داشته است. به سال 897 ه .ق. در حلب درگذشت و در جوار مسجد مشهور به جامع کواکبی به خاک سپرده شد. (از ریحانة الادب).
کواکی.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش حومهء شهرستان قوچان است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کواکیة.
[کُ یَ] (ع ص) پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء). کوتاه قد. قصیر. (از اقرب الموارد).
کوال.
[کَ / کُ] (اِمص) اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || نمو و بالیدن و افزایش کشت و زراعت. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوال و کوالیدن و گوالیدن شود.
کوال.
[کَ] (اِخ) رود معروفی است در مرو شاهجان. در ساحتش روستاها و خانه ها است، از آن جمله است قریهء حفصاباد، و بدین جهت کوال حفصاباد نیز گفته می شود. (از معجم البلدان).
کوالالمپور.
[لَ] (اِخ)(1) مرکز فدراسیون مالزی و دولت سلانگور(2). 176000 تن سکنه دارد. مرکز مهم بازرگانی است و محصول عمده اش کائوچو است. (از لاروس).
(1) - Kuala Lumpur.
(2) - Selangor.
کوال غنچه.
[کُ غُ چَ / چِ] (اِ مرکب)غازه ای باشد که زنان بر روی مالند تا روی را سرخ گرداند. کول غنچه. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلگونه. گول غنچه. گل غنچه. (برهان). سرخاب. و رجوع به کول غنچه و گول غنچه و گل غنچه شود.
کوالف.
[کَ لِ] (اِ) دوایی است که آن را بادآورد گویند و به عربی شوکة البیضا خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بادآورد. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به بادآورد شود.
کوالل.
[کَ لِ] (ع ص) کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کوألل.
[کَ وَءْ لَ] (ع ص) پست قامت یا کوتاه بالای درشت اندام یا پستک مع فحج که رفتاری است یعنی پیش پایها نزدیک نهادن و پاشنه ها دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)(1).
(1) - ناظم الاطباء این کلمه را به همین معانی کَواکَل ضبط کرده است.
کواله.
[کُ لَ / لِ] (اِ) جُوالِق معرب آن است. (از المعرب جوالیقی). گواله. (برهان). و رجوع به جوالق و گواله شود.
کوالیدن.
[کَ / کُ دَ] (مص) جمع کردن و اندوختن. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیدن است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوالیدن شود. || بالیدن و نمو کردن غله. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیدن است. (حاشیهء برهان چ معین).
کوالیده.
[کَ / کُ دَ / دِ] (ن مف) غله و کشت و زراعت بالیده و نموکرده. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیده (اسم مفعول از گوالیدن) است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوالیده شود. || اندوخته و جمع کرده. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیده است. (حاشیهء برهان چ معین).
کوالیز.
[کَ] (ص، اِ) قومی است و مفرد آن کالوز است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). جِ کالوز. (ناظم الاطباء). و آنها کسانی هستند که با سلاح بیرون آیند وقتی که بخواهند آب را به خود اختصاص دهند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کالوز شود.
کوام.
[کُ] (اِ) گیاهی است خوشبو. (انجمن آرا) (آنندراج).
کوامخ.
[کَ مِ] (ع اِ) جِ کامخ و آن معرب کامه است. (از اقرب الموارد). آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب ذیل کامخ). جِ کامخ معرب کامه. نان خورش از پودنه و شیر و ادویهء حاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامه ها. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کامه شود : و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد. (چهارمقاله). و هو [ العنبة المکبوس بالخل و غیره ] من اجل الکوامخ. (ابن البیطار).
کوان تونگ.
[تُنْ] (اِخ)(1) شبه جزیرهء کوچکی در جنوب منچوری که نخست به روسیه و سپس به ژاپن (1905 - 1945 م.) تسلیم شده بود و از سال 1945 تا 1954 در اختیار اتحاد جماهیر شوروی بود. مرکز آن «لیائو - نینگ» است. (از لاروس).
(1) - Kouan - Tong.
کوانع.
[کَ نِ] (ع ص، اِ) جِ کانعة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کوئنکا.
[ءِ] (اِخ)(1) شهری است به اسپانی در «قشتالة الحدیثة»(2) که 24800 تن سکنه دارد. (از لاروس).
] . Kouen ]
(1) - Cuenca
(2) - Nouvele - Castille.
کوانگ تونگ.
[تُنْ] (اِخ)(1) ولایتی در چین جنوبی که 37960000 تن سکنه دارد. مرکز آن کانتن است. (از لاروس).
(1) - Kouan Tong.
کوانه.
[کَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان جلگهء افشار دوم است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 338 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوانین.
[کَ] (ع اِ) جِ کانون. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کانون شود.
کواوم.
[کُوْئو] (اِ) گیاهی است خوشبوی که بدان دست شویند و به عربی اذخر خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کوم است. در فهرست مخزن الادویه کوادم بهمین معنی و در رشیدی کوام آمده. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کوام شود.
کواهل.
[کَ هِ] (ع اِ) جِ کاهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کاهل شود.
کوایم.
[کُ یِ](1) (اِ) گیاهی است که بیخ آن به بیخ نی ماند و در زمین شیارکرده بسیار است. (برهان) (از آنندراج). گیاهی. (ناظم الاطباء).
(1) - آنندراج این کلمه را کوائم (با همزه) ضبط کرده است.
کوب.
(اِمص) ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد و آن را به عربی صدمه گویند. (برهان). ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند. (آنندراج). صدمه و ضربه و لطمه و ضرب. (ناظم الاطباء). ضربت. زدن. صدمه. آسیب. (فرهنگ فارسی معین). ضرب. زخم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میوهء نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.ناصرخسرو.
به تن زو کوب خورده کوه ساکن
به تک زو خاک خورده باد عاجل.
ابوالفرج رونی.
من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم.
خاقانی.
کوب اهل زمانه بر دل من
راست با آبگینه سندانی است.خاقانی.
کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.
رضی الدین نیشابوری.
خلق خوب و زشت نیست از ما نهان
می زند بر دل به هر دم کوبشان.مولوی.
گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست.
مولوی.
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم.
مولوی.
بگویم تا ز سوزت گرم سازند
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.کاتبی.
|| کوبیدن. کوفت. قرع. (فرهنگ فارسی معین) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین). محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را. (مصنفات باباافضل ایضاً).
-کند و کوب؛ کندن و کوبیدن :
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب.
سعدی.
-بکوب بکوب؛ زدن و کوبیدن و کوفتن.
|| (نف) کوبنده و زننده. مانند: پایکوب؛ کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص. و دشمن کوب؛ آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب؛ یعنی توپی که قلعه را می کوبد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب. طلاکوب. (فرهنگ فارسی معین). و مانند آبله کوب. آهن کوب. ادویه کوب. باروت کوب. باره کوب. برنج کوب. بوریاکوب. پی کوب. تنباکوکوب. جاده کوب. خال کوب. خرپاکوب. خرمن کوب. دارکوب. زردچوبه کوب. ساروج کوب. شالی کوب. صخره کوب. طلاکوب. کلوخ کوب. کوه کوب. گچ کوب. گوشت کوب. مغفرکوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود. || (ن مف) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب. میخ کوب. (فرهنگ فارسی معین). به معنی کوبیده: دیوارکوب. طلاکوب. سیم کوب. نقره کوب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت پیلبانان، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. (آنندراج). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده: کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب.
صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند. رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد. (ناظم الاطباء). در مازندرانی حصیر علفی. (حاشیهء برهان چ معین).
کوب.
(معرب، اِ)(1) کوزهء بی دسته. (ترجمان القرآن). کوزهء بی دسته یا بی خرطوم. (منتهی الارب) (آنندراج). کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله. (از اقرب الموارد). کوزهء آبخوری بی دسته و بی لوله. (ناظم الاطباء). ج، اکواب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قدح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدحی که دسته نداشته باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
(1) - مأخوذ از لاتینی Cuppa و با کلمهء فرانسوی Coupe از یک اصل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوب.
(ع مص) آب خوردن به کوب(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به مادهء قبل شود.
کوب.
(ع اِ) دلو. دلوچه ای که برای دوشیدن گاو و گوسفند و جز اینها به کار برند. (از دزی ج2).
کوب.
(اِ) مقدار سه رطل. (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل. (یادداشت ایضاً).
کوب.
[کَ وَ] (ع اِمص) باریکی گردن. || کلانی سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوب.
(اِخ) قومی در افریقای شمالی که در نزدیک مصر سکونت داشتند. (قاموس کتاب مقدس).
کوبا.
(اِخ)(1) کشوری است جمهوری در امریکای مرکزی که از قسمت بزرگی از جزایر آنتیل تشکیل یافته و در جنوب فلوریدا واقع است و 114522 کیلومتر مربع مساحت و 7068000 تن سکنه دارد. پایتخت این کشور هاوانا و شهرهای عمدهء آن ماریانائو(2)، سانتیاگو(3)، کاماگی(4)، ماتانزاس(5)و سیانفوگوس(6) است. جزیره از جلگه و دشت آهکی تشکیل یافته و فقط در جنوب کوهستانی است. کوبا بزرگترین صادرکنندهء شکر در جهان است و کشت توتون و قهوهء این کشور نیز حائز اهمیت است. معادن مس و کرم و مخصوصاً منینز و آهن آن قابل ملاحظه است.
کریستف کلمب به سال 1492 م. در اولین سفر خود به ساحل این کشور رسید ولی تا سال 1511 فتح نشد و در همین سال دیه گو ولاسکز(7) آن را به مستعمرات و متصرفات اسپانیا ضمیمه کرد و تا سال 1795 این مستعمره تابع سن دومینگ(8) بود و در این سال مرکزیت به جزیرهء کوبا انتقال یافت. مردم کوبا برای کسب استقلال در سال 1878 م. دست به انقلاب زدند اما بی آنکه نتیجه ای گرفته شود به وسیلهء ژنرال مارتنیز کامپوس(9) اسپانیولی سرکوب شدند. کوشش و استقلال طلبی مردم کوبا چندین سال ادامه داشت تا سرانجام در سال 1895 م. با مداخلهء ممالک متحدهء امریکا عهدنامهء پاریس امضاء گردید و اسپانیا از دخالت در امور کوبا ممنوع شد. ممالک متحدهء امریکا تا سال 1902 م. بر این جزیره حکومت داشت و حقوق کنترل امریکا در این کشور تا سال 1934 م. ادامه یافت. در سال 1959 م. باتیستا(10) دیکتاتور این کشور به وسیلهء یک قیام مسلحانهء سوسیالیستی به رهبری فیدل کاسترو(11) ساقط گشت و اصلاحات اساسی در مورد مالکیت زمین در این کشور انجام گرفت و مؤسسات امریکایی ملی شد. (از لاروس).
(1) - Cuba.
(2) - Marianao.
(3) - Santiago.
(4) - Camaguey.
(5) - Matanzas.
(6) - Cienfuegos.
(7) - Diego Velasguez.
(8) - Saint Domingue.
(9) - Martinez Campos.
(10) - Batista.
(11) - Fidel Castro.
کوباء .
[کَ] (ع ص) مؤنث اَکوَب یعنی باریک گردن و کلان سر. (ناظم الاطباء).
کوبالت.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) رجوع به کبالت شود.
(1) - Cobalt.
کوبان.
(نف) کوبنده. || (ق) در حال کوبیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس.سعدی.
- کوبان کوبان؛ در حال کوبیدن و به شتاب درنوردیدن :
از جور سپهر سبزه وار این دل
کوبان کوبان(1) به اسفرایین آمد.
؟ (لباب الالباب چ لیدن ج1 ص143).
|| رقص کنان و پای کوبان :
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.عنصری.
- پای کوبان؛ رقص کنان. (ناظم الاطباء). در حال پای کوبی و پای کوبیدن. و رجوع به همین کلمه ها شود.
(1) - سبزوار و اسفرایین و کوبان سه ولایت [ است ] سخت نیکو نشان داده است هر چند از راه طیبت بیان می کرد. (لباب الالباب چ لیدن ج ص143). بنابراین به معنی نام ولایت نیز ایهام دارد.
کوبان.
(اِخ) از دیه های مرو است و آن را جوبان نیز گویند. (از معجم البلدان). و رجوع به گوبان شود.
کوبان.
(اِخ) از دیه های اصفهان است. ابن منده گوید: از نواحی خان لنجان و ناحیتی بزرگ و دارای دکانها و مردم بسیار است. (از معجم البلدان).
کوبانان.
(اِخ) دهی به اصفهان. (منتهی الارب). از دیه های اصفهان است و به قول ابن منده، محمد بن الحسن بن محمد الوندهندی الکوبانانی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان).
کوبانیدن.
[دَ] (مص) کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری را به کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پای کوبانیدن؛ دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها؛ پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوبجار.
[بِ] (اِخ) دهی از دهستان دشت است که در بخش سلوانای شهرستان ارومیه واقع است و دارای 300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوبجی.
[بِ] (ص) کوبخی. بزرگوار و مرد نامور. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوب خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) کوفته شدن. مقروع گشتن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوب شود. || ضرب خوردن. کتک خوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ز بس که حاسد تو کوب خورد چون انگور
همی بجوشد بر خود ز غم به سان عصیر.
رضی الدین نیشابوری.
و رجوع به کوب شود.
کوب خورده.
[خوَرْ / خُر دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقروع. (فرهنگ فارسی معین) : اما فروشدگی میان، علت درنگ هوای کوب خورده بود در جرم... (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوب شود. || ضرب خورده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوب شود.
کوبخی.
[بَ] (ص) کوبجی. (ناظم الاطباء). رجوع به کوبجی شود.
کوبر.
[کَ / کُو بَ] (اِ) اسم هندی فلفل است. (تحفهء حکیم مؤمن).
کوبرتة.
[] (ع اِ) پل. عرشهء کشتی. (دزی ج2).
کوبش.
[بِ] (اِمص) عمل کوبیدن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان کوبش گرز و کوپال بود
که دام و دد از بانگ بی هال بود.
اسدی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود.
کوبکاری.
(حامص مرکب) تأدیب و تنبیه و گوشمالی. (آنندراج) (از اشتینگاس). سیاست و تنبیه و چوبکاری. (ناظم الاطباء).
کوبکو.
[بِ] (ق مرکب) از این کوچه به آن کوچه و از اینجا به آنجا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کو شود.
کوبل.
[بَ] (اِ) گلی است که آن را اکحوان گویند و معرب آن اقحوان است. (برهان) (از آنندراج). بابونه. (ناظم الاطباء). اقحوان یعنی بتهء بابونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاقحوان؛ کوبل. (السامی فی الاسامی از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کوپل شود. || شکوفه و بهار درخت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوپل شود.
کوبله.
[بَ لَ / لِ / کَ / کُو بَ لَ / لِ] (اِ)موی سر و کلهء سر آدمی باشد. (برهان) (آنندراج). موی فرق سر و موی کلهء سر. (ناظم الاطباء). || در السامی فی الاسامی و دستوراللغة در معنی «حباب» و «فقاقیع» کوبله آمده. (حاشیهء برهان چ معین). کوپله. و رجوع به کوپله شود.
کوبن.
[بَ] (اِ مرکب)(1) چکش آهنگران و مسگران باشد و به عربی مطراق خوانند و آن دو قسم می باشد، یکی مربع و آن را پتک و دیگری دراز و آن را گزینه گویند. (برهان). آلت کوبیدن مسگران و آهنگران مانند چکش و رشیدی گفته، آنچه گرد است آن را پتک و آنچه دراز است کوبن گویند. (آنندراج). مطراق و چکش مسگران و آهنگران. (ناظم الاطباء).
(1) - از: کوب (کوبیدن) + ن (پسوندی همانند ین). (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبین شود.
کوبنجان.
[بَ] (اِخ) از دیه های شیراز است در سرزمین فارس و عثمان بن احمد بن داودیه ابوعمر الصوفی الکوبنجانی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان). سروستان و کوبنجان دو شهرک است میان شیراز و پسا... و نخجیرگاهی است خصوصاً کوبنجان... و در هر دو جای جامع و منبر است... (فارسنامهء ابن البلخی ص139 و 140). و رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ص117 شود.
کوبندگی.
[بَ دَ / دِ] (حامص) عمل کوبنده. رجوع به کوبنده شود.
کوبنده.
[بَ دَ / دِ] (نف) آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) :
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود.فردوسی.
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من.فردوسی.
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.فردوسی.
و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود. || ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود.
کؤبة.
[کُ ءَ بَ] (ع اِ) ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبة؛ ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبة. (از اقرب الموارد).
کوبة.
[کَ بَ] (ع اِ) دریغ و پشیمانی بر گذشته و فوت شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوبة.
[بَ] (ع اِ) نرد یا شطرنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرد به لغت یمن. (المعرب جوالیقی). نرد در کلام اهل یمن و گویند شطرنج. (از اقرب الموارد). || طبلک باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بربط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بربط و آن معرب است. (از اقرب الموارد). || کف سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سنگ به اندازه ای که بتوان با آن گردو شکست یا سنگی که کف دست را پر کند. (از اقرب الموارد). سنگی که بدان گردو و فندق شکنند. (ناظم الاطباء).
کوبه.
[بَ / بِ] (اِ)(1) هر چیز را گویند که بدان چیزی کوبند و عربان مدق گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت کوبیدن که به عربی آن را مدق گویند. (آنندراج). هر چیز که بدان چیزها کوبند چون دستهء هاون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرید آن ز بازوش برکند گوشت
مر آن کوبه را داد با یک دو غوشت.رودکی.
دقاقه؛ کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب). || آلتی فلزی که بر در خانه تعبیه کنند و آن را بر صفحهء فلزی زیرین کوبند تا اهل خانه را خبر کنند. چکش در خانه. (فرهنگ فارسی معین). چکشی که بر در آویخته است و بدان دق الباب کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آلتی شبیه به گوشت کوب که بر سر آن سیمهای کوتاه آهنی یا برنجی فروکرده باشند و با آن خمیر بعضی انواع نان را می کوبند. (فرهنگ فارسی معین). || دستهء هاون. یانه. || چوبی که بدان طبل و نقاره و امثال آن را نوازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به معنی تنبک هم گفته اند(2) و آن دهلی باشد دم دراز که از چوب و گاهی از سفال هم سازند و معرکه گیران و سرآوازه خوانان بر بیخ بغل گیرند و نوازند. (برهان). تنبک، زیرا که آن را نیز می کوبند. (آنندراج). تنبک. (ناظم الاطباء). دهلی است شبیه قیف. تنبک. طبل المخنث. (فرهنگ فارسی معین). به قول غزالی این آلت موسیقی در اسلام حرام بوده زیرا ساز مخصوص عیّاشی و شرابخواری بود و بیشتر مخنثان آن را می نواختند. (فرهنگ فارسی معین). || موج آب را نیز گویند. (برهان)(3) (از ناظم الاطباء). || گیاهی باشد شیرین که آن را خورند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز غیشه خوردن و از بی جویی و بی آبی
گیای کوبه چنان بود چون گیای شکر.(4)
عنصری.
|| مشکی را نیز گویند که در آن دوغ کنند و جنبانند تا روغن از آن برآید. (برهان). مشکی که در آن ماست کنند و جنبانند تا روغن برآید. (آنندراج).
(1) - از: کوب (کوبیدن) + ه (پسوند آلت). (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در زبان عربی، کوبة؛ طبلک باریک میان و بربط. (منتهی الارب). شباهت لفظی و معنوی این دو کلمه قابل تأمل است.
(3) - با کوبله و کوپله مقایسه شود. (حاشیهء برهان چ معین).
(4) - از این بیت برمی آید که کوبه گیاهی است ظاهراً تلخ و بدطعم برخلاف آنچه در برهان آمده است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوبه.
[کُ بِ] (اِخ)(1) کبه. شهری است در ژاپن، واقع در جزیرهء هونشو، دارای 151000 تن سکنه و مرکز بزرگ صنعتی است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Kobe.
کوبه کاری.
[بَ / بِ] (حامص مرکب)کتک کاری و کوفتگی و ضرب. (ناظم الاطباء).
کوبی.
(حامص) با کلمات دیگر ترکیب و معنی حاصل مصدری از آنها اراده می شود مانند: آهن کوبی. ادویه کوبی. باروت کوبی. بوریاکوبی. جاده کوبی. خال کوبی. خرمن کوبی. زرچوبه کوبی. زرکوبی. طلاکوبی. کلوخ کوبی. گچ کوبی. میخ کوبی. نخاله کوبی. نقره کوبی. و رجوع به هر یک از کلمه های فوق شود. || گاه مزید مؤخر کلماتی واقع می شود که معنی اسمی از آن مستفاد می گردد چون: آهن کوبی = محل کوبیدن آهن. باروت کوبی = محل کوبیدن باروت و جز اینها.
کوب یازه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) مطراق و چکش آهنگری و مسگری را گویند. (برهان) (آنندراج). مطرقه و چکش آهنگری و مسگری. (ناظم الاطباء). || میخکوب را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). || توخماق. (ناظم الاطباء).
کوبیان.
[بَ] (اِخ) از دیه های کرمان است و غالباً کوکیان هم گفته می شود. در اینجا و در ده دیگری که آن را بهاباد خوانند توتیا سازند که به همهء اطراف جهان حمل می گردد. (از معجم البلدان).
کوبیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) عمل یا حالت کوبیده بودن یا شدن. کوفتگی. و رجوع به کوبیده و کوبیدن و کوفتگی شود.
کوبیدن.
[دَ] (مص) کوفتن. || زدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. (گلستان).
بگفتا به چوبش بکوبند پشت
که با مهتر خود چرا شد درشت.
میرظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان).
- آهن سرد کوبیدن؛ کنایه است از، کاری بیهوده کردن. به امری محال و نامعقول پرداختن. نظیر: آب به غربال پیمودن :
از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.
(ویس و رامین).
ور آهن دل بود بنشین و برگرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد.نظامی.
دگر ره سر از این اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.نظامی.
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.مولوی.
بی مجاعت نیست تن جنبش کنان
آهن سرد است می کوبی بدان.مولوی.
چند کوبی آهن سردی ز غی
دردمیدن در قفس هین تا به کی.مولوی.
و رجوع به کوفتن شود.
- پای کوبیدن؛ رجوع به پای کوبیدن شود.
|| آسیب رساندن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن). صدمه زدن و آسیب رسانیدن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) :
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بکوبد(1) سرش.فردوسی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهرهء پره.ناصرخسرو.
و رجوع به کوفتن شود. || پایمال کردن. پاسپار کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) :
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب.فردوسی.
دهستان بکوبید در زیر نعل
بتازید از خون کنید آب لعل.فردوسی.
تاج نهد بر سر و آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال.ناصرخسرو.
و رجوع به کوفتن شود.
- کوبیدن به پای یا به پی؛ پایمال کردن :
چنین گفت کین مرد، گیتی به پای
بکوبد به رزم و به پاکیزه رای.فردوسی.
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.فردوسی.
و رجوع به کوفتن شود. || پیمودن. به سرعت طی کردن. تاختن :
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر
بیایم شما ره مکوبید دیر.فردوسی.
|| دق الباب کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن). در زدن :
در مرگ را آن بکوبد که پای
به اسب اندرآرد بجنبد ز جای.فردوسی.
اگر تو بکوبی در شارسان
به شاهی نیابی مگر خارسان.فردوسی.
بماند بدو رادی و راستی
نکوبد در کژی و کاستی.فردوسی.
اگر سالها دل در داد کوبد
به جز بانگ حلقه جوابی نبیند.خاقانی.
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری.مولوی.
و رجوع به کوفتن شود. || ساییدن و سحق کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن) :
گیاهی که گویمت با شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک.
فردوسی.
و رجوع به کوفتن شود. || تلقیح(2): کوبیدن آبله.
- کوبیدن خال؛ وارد کردن مادهء رنگین در زیر پوست به وسیلهء سوزنهای مخصوص برای به وجود آوردن نقوش و تصاویر و نوشته های دلخواه در روی پوست. و رجوع به خال کوبی و خال کوبی کردن شود.
(1) - به معنی قبل هم مناسبت دارد.
(2) - Vaccination.
کوبیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) آنکه یا آنچه بتوان آن را کوبید. آنکه یا آنچه بشاید آن را کوبید. قابل و لایق و مناسب کوبیدن. و رجوع به کوبیدن شود.
کوبیده.
[دَ / دِ] (ن مف) کوفته. مقروع. (فرهنگ فارسی معین). کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین). || گوشت با نخود یا لپه و یا لوبیا که کوفته شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوبیسم.
(فرانسوی، اِ)(1) این کلمه از کوب(2)فرانسه به معنی مکعب مشتق است. آقای دکتر معین آرد: مکتب نقاشی است که در آن نقاش اشیاء را به شکلهای هندسی نشان می دهد. در این مکتب نقاش می خواهد قسمتهای نامرئی و جهات مختلف و عناصر اساسی اشیاء و مناظر را بر روی تابلو متراکم ساخته، در یک لحظه نشان دهد. با این تعریف می توان دریافت که هرگز یک اثر کوبیسم نشان دهندهء آنچه که در طبیعت دیده می شود نخواهد بود. مؤسسان کوبیسم در نقاشی ژرژ براک و پابلو پیکاسو هستند. نقاشی که نام کوبیسم را بر این مکتب نهاد، هانری ماتیس بود. می گویند وقتی که نخستین بار ماتیس به یکی از تابلوهای براک - که به این شیوه کشیده شده بود - نگاه می کرد، گفت: «اوه چقدر کوب (مکعب)!» و به این ترتیب نام کوبیسم از آن جمله به وجود آمد. منشأ کوبیسم، امپرسیونیسم «پل سزان» است و پیشروان این مکتب براک و پیکاسو در سال 1908 م. در فرانسه با الهام از آثار این هنرمند و در ادامهء راه او کوبیسم را به وجود آوردند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Cubisme.
(2) - Cube.
کوبین.
(اِ مرکب)(1) چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید. (لغت فرس اسدی). ظرفی باشد مانند کفهء ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجهء عصاری را گویند. (برهان). آلتی است روغنگران را که مانند کفهء ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم را کوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجهء عصاری را گویند. (از آنندراج). آوندی مانند کفهء ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند. (از ناظم الاطباء) :
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونهء کوبین.
خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص364).
من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی. (اسرار التوحید). القفعه؛ کوبین و زنبیل روغن گران. (مهذب الاسماء). || از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمهء آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند :
نیکو ببین که روی کجا داری
یکسو بکن ز چشم خرد کوبین.ناصرخسرو.
از پس خویشم چو شتر می کشید
چشم به کوبین و گرفته زمام.ناصرخسرو.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبهء جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟ || کدین گازران باشد. (لغت فرس اسدی). چکش و میخکوب و کدین. (ناظم الاطباء). کدین گازران. (فرهنگ فارسی معین) :
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ.
حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص386).
(1) - از: کوب (کوبیدن) + ین (پسوند آلت و ظرف). (حاشیهء برهان چ معین).
کوپ.
(اِ) به معنی کوه باشد که عربان جبل گویند. (برهان) (آنندراج). و به لغت زند و پازند هم کوه را کوپ گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهلوی، کوف(1)(کوه)، ایرانی باستان، کئوفا(2). (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کوه شود. || حصیر گنده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). بوریا و حصیر. (ناظم الاطباء). در لهجهء طبری، حصیر و بوریا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوب شود. || سبوی کلان. (ناظم الاطباء). کوزه. (جهانگیری). و رجوع به کُپ شود.
(1) - kof.
(2) - kaufa.
کوپ.
(اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافته می شود و برگ آن برای تغذیهء گاو است و کوف نیز گفته می شود. (از جغرافیای اقتصادی کیهان).
کوپا.
(اِ) در لهجهء طبری، خرمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوپار.
(اِ) کوپاره. (ناظم الاطباء). رجوع به کوپاره و گوپاره شود.
کوپاره.
[رَ / رِ] (اِ) گله و رمهء خر و گاو و گوسفند و سایر حیوانات را گویند. (برهان) (آنندراج). رمه و گلهء گاو و خر و گوسپند و دیگر چارپایان. (ناظم الاطباء). کوپار. (ناظم الاطباء). صحیح گوپاره است. (حاشیهء برهان چ معین). در برهان مصحف گوپاره است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به گوپاره شود.
کوپاره.
[رَ / رِ] (اِ) کوپوره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوپوره شود.
کوپا کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) کپه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کپه کردن شود.
کوپال.
(اِ) لخت آهنین بود، تازیش عمود است. (لغت فرس اسدی). عمود و گرز آهنین را گویند. (برهان). به معنی گرز و عمود باشد و به بای عربی معنی آن روشن تر شود یعنی کوبندهء بال و بازو و به قانونی که در فارسی رسم است یک با را حذف کرده کوب بال را کوبال گویند(1). (آنندراج). گوپال. کردی، کوپال(2) (عصا، چوب دست چوپان)، کوپال(3)(چوب دست شبان). ولف در شاهنامه گوپال(4)(با کاف پارسی) آورده است. (حاشیهء برهان چ معین) :
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر بال من.
فردوسی (از لغت فرس).
از او باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.فردوسی.
اگر داد مردی بخواهیم داد
ز کوپال و شمشیر گیریم یاد.فردوسی.
بر و بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مباد اسب و کوپال و زین.
فردوسی.
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز.
فرخی.
این ز کوپال گران خوردن مغفر همه پست
وآن ز خون دل و از خون جگر جوشن تر.
فرخی.
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال.
منوچهری.
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.منوچهری.
یکی تیغ پولاد گرز گران
همان درع و کوپال و برگستوان.اسدی.
زبر مغز کوبنده کوپال بود
به زیر از یلان بر سر و یال بود.اسدی.
ز گردان خاور سواری چو ببر
برون تاخت با گرز و کوپال و گبر.
اسدی (از آنندراج).
ز نیزه نیستان شده روی خاک
ز کوپالها کوه گشته مغاک.نظامی.
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز.نظامی.
بر آن بود رایم که عزم آورم
به کوپال با پیل رزم آورم.نظامی.
نمایم به گیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.نظامی.
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران.سعدی.
|| گردن سطبر و گنده را نیز گفته اند. (برهان). گردن سطبر و قوی. (آنندراج) :
جوانی و کوپال و نیرو نماند
ز من هیچ جز نام نیکو نماند.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی).
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز بالا و کوپال اوی.فردوسی.
(1) - این وجه تسمیه سازی صحیح نیست شاید از کوب و کوپ به معنی ضرب و زخم و «آل» پسوند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - kupal.
(3) - kopal.
(4) - gopal.
کوپال.
(اِخ) نام مبارزی است از خویشان پادشاه روس. (جهانگیری) (برهان). و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان).
کوپان.
(اِخ) دهی از دهستان رستم است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 352 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوپایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) مخفف کوهپایه :مشابهت طور سینین جز از اطواد شوامخ کوپایه اش بی فروغ نماید. (عنایت نامهء جلال الدین دهستانی از جنگی قدیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوه پایه شود.
کوپر.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان منکور است که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 316 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوپراتس.
[کُ پِ] (اِخ) رودی است که به قول دیودور به رود پس تیگر (کارون) می ریزد. (تاریخ ایران باستان ج3 ص2010).
کوپرنیک.
[کُ پِ] (اِخ) رجوع به کپرنیک شود.
کوپریلی.
[کُ] (اِخ) محمدپاشا یکی از مقتدرترین صدراعظم های دولت عثمانی (متوفی 1072 ه . ق.). وی نخست خزانه دار خسروپاشا، میرآخور قره مصطفی پاشا و بعد والی ایالات شام و قدس و طرابلس گردید. کوپریلی در سال 1061 به وزارت رسید، سپس حاکم طرابلس شد و پس از عزل در قصبهء کوپری سکونت گزید. در سال 1066 در زمان صدارت «محمدپاشا» اجرای اصلاحات اساسی و ادارهء امور دارایی ارتش و دادگستری به وی محول گردید. در سال 1067 سرزمین «لیمنی» و جزیرهء «بوزجه» را فتح کرد. مدت صدارت وی در زمان سلطان محمدخان و بعد از آن پنج سال و سه ماه و ده روز بود. (فرهنگ فارسی معین).
کوپک.
[کُ پِ] (روسی، اِ)(1) رجوع به کپک شود.
(1) - Kopeik.
کوپل.
[پَ] (اِ) شکوفه و بهار درخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل(1) :
چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند
سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل.
ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کوپل شود.
(1) - از بیت ادیب صابر (مذکور در متن) معنی شکوفه را استنباط کرده اند. کوپل در این بیت به معنی اقحوان است نه شکوفهء مطلق. مؤید آن، این عبارت رسالهء پهلوی خسرو کواتان و ریدک وی است:
kupal bodh eton cighon bodh i
husravih.
و ترجمهء آن چنین است: بوی شکوفهء درخت درست مانند بوی شهرت است، اما چون در این گفتگو از انواع گلها مانند بنفشه، شاهسپرغم، مورد، نیلوفر و غیره است نه از اعضای یک بوتهء گل، با امعان نظر در قول السامی (رجوع کنید به کوبل) و قول مؤلف برهان در «کوبل» این جا باید گفت مراد اقحوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
کوپله.
[پَ لَ / لِ] (اِ) قبه ای را گویند که در ایام شادی و آیین بندی و جشن و عروسی بندند. (برهان). قبه ای که در ایام عید و جشن و عروسی بر پای کنند و به رسم آذین در شهرها بندند و زینت کنند و پس از اتمام برچینند و اگر باران ببارد ضایع شود. (آنندراج). طاق و قبه ای که از گل و ریاحین در ایام شادی و جشن و آیین بندی و عروسی بندند. (ناظم الاطباء) :
نیست آیین وفایت هیچ محکم همچنانک
روز باران شهرها در قبه و در کوپله.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| سواران آب را گویند که حباب باشد. (برهان). حباب، زیرا که آن به صورت قباب است. (از آنندراج). حباب آب و شراب. (ناظم الاطباء). سوار آب. گنبد آب. افراس آب. غوزهء آب. نفاخه. سیاب. حجا. فراسیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوپله است این بحر را عالم بدان
ذرهء یک کوپله است این هم بدان.
عطار (منطق الطیر).
|| قفل بود. (لغت فرس). قفل آهنین که بر صندوق زنند. (برهان) (از آنندراج). قفل صندوق و تپنگو. (ناظم الاطباء). ظاهراً قفل معرب کوپله است. (از حاشیهء برهان چ معین). قفل عرب معرب کوپله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر مستراح کوپله سازیده است
بر مستراح کوپله کاشنیده(1) است؟
منجیک (از لغت فرس).
|| موی فرق سر و کلهء سر را نیز می گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). موی فرق سر. کاکل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبله شود. || شکوفهء بهار درخت را هم گفته اند. (برهان). شکوفه. (غیاث). شکوفه و غنچه و نورستهء درخت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوپل شود.
(1) - در لغت فرس چ اقبال، این کلمه کاشیده ضبط شده است، متن (کاشنیده = که شنیده) تصحیح مرحوم دهخداست.
کوپن.
[کُ پُ] (فرانسوی، اِ)(1) ورقهء بهادار منضم به ورقهء اصلی که هنگام پرداخت منافع، آن را جدا کنند. || ورقهء جیره بندی قند وشکر و غیره. برش. (فرهنگ فارسی معین). بلیط ارزاق و قماش و قند و چای که در جنگ و قحط سال متداول است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سهم. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Coupon.
کوپنهاگ.
[کُ پِ] (اِخ)(1) پایتخت کشور دانمارک است که در جزیرهء سیلند(2) و 1240 هزارگزی پاریس واقع است و 1168000 تن سکنه دارد. این شهر بندری است در کنار تنگهء سوند(3) و دارای صنایع کشتی سازی، مکانیکی، شیمیایی، بافندگی، مواد غذایی و چینی سازی است. این شهر در سال 1807 م. بدون اعلان جنگ به وسیلهء قوای انگلستان گلوله باران شد و در سال 1940 به وسیلهء آلمانی ها اشغال گردید. (از لاروس).
,(فرانسوی)
(1) - Copenhague .(دانمارکی) Kobenhavn
(2) - Seeland.
(3) - Sund.
کوپوره.
[رَ / رِ] (اِ) اصطلاحی در گیاه شناسی، آرایش گل خرماست که به شکل گل آذین خوشه ای است و به وسیلهء برگهء قیفی شکل غلاف مانندی احاطه شده و به فرانسه این نوع آرایش را رژیم(1) نامند. جفری. گوپرا. گوپارا. کافوری. کوباره. گوباره. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Regime.
کوپه.
[کوپْ پَ / پِ / کو پَ / پِ] (ص)روی هم انباشته (خاک و اشیاء دیگر). (فرهنگ فارسی معین).
کوپه.
[پَ / پِ] (اِ) شاخ و شیشهء حجامت کننده را گویند. (برهان) (آنندراج). شاخ و کدوی حجامت. (ناظم الاطباء).
کوپه.
[پِ] (روسی، اِ)(1) هر یک از اطاقهای قطار راه آهن که مسافران در آن نشینند. اطاقک قطار. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از اطاقهای ترن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Kupe.
کوپه.
[کُ پِ] (اِخ)(1) فرانسوا.(2) شاعر و درام نویس فرانسوی (1842-1908 م.) از آثار وی عابر(3)، برای تاج(4)، سورو تورلی(5)، صمیمیتها(6)، دفتر سرخ(7)، و فرودستان(8) شهرت بیشتر دارند. کوپه در داستان اخیر زندگی مردمان فقیر و ساده را با ظرافت مصور می کند. وی در سال 1884 م. به عضویت آکادمی فرانسه پذیرفته شد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Coppee.
(2) - Francois.
(3) - Passant.
(4) - Pour la couronne.
(5) - Severo torelli.
(6) - Intimites.
(7) - Le cahier rouge.
(8) - Les humbles.
کوپه کردن.
[کوپْ پَ / پِ / کو پَ / پِ](مص مرکب) روی هم انباشتن چیزی را. توده کردن. (فرهنگ فارسی معین).
کوپیبند.
[بَ] (اِخ) ابوالطیب. به نقل ترجمهء محاسن اصفهان، لقب مردی بوده است خوابگزار. و رجوع به ترجمهء محاسن اصفهان آوی ص 75 و 78 شود.
کوپیدون.
[دُ] (اِخ)(1) خدای عشق رومیان که با اروس(2) یونانی شباهت دارد. اروس شکل و صفات و سرگذشت خود را به وی داده است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Cupidon.
(2) - Eros.
کوپین.
(اِ مرکب) کوبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوبین شود.
کوت.
(هندی، اِ) قلعه. (تحقیق ماللهند ص157). به زبان هندی قلعه را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلعه. حصار. (فرهنگ فارسی معین). دژ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به جزیرهء هرمز راه یافته، کوت - که عبارت از قلعه است - ترتیب داده مسکن گرفتند. (عالم آرای عباسی ص64 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتوال شود.
کوت.
(اِ) یکی از پنج سهمی که بر حسب سنت مبنای تقسیم محصول به شمار می رود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از سهم ها در معاملهء مالک و زارع. بهر. بهره: سه کوت. پنج کوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سه کوت؛ طرز تقسیم محصول که به موجب آن دو سهم به زارع و یک سهم به مالک می رسد یا بالعکس. (فرهنگ فارسی معین). با الغاء مالکیتهای عمده و تقسیم زمین های مزروعی اکنون این رسم از میان رفته است.
کوت.
(اِ) کود که بدان کشت را نیرو دهند. (ناظم الاطباء). کود. رشوه. نیرو. بار. انبار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کود شود. || (ص) مجموع. انباشته. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوت کردن شود. || پر، با برآمدگی از لب ظرف. مقابل سیله. فوق پری: یک کاسه کوت برنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوت.
[کَ / کُو] (اِ) کفل و سرین آدمی را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوت. (برهان). و رجوع به گوت شود.
کوت.
(موصول + ضمیر + ضمیر) که + او + ت ضمیر متصل؛ مخفف که او ترا. (ناظم الاطباء).
کوت.
(اِخ) دهی از دهستان مینوحی است که در بخش قصبهء معمرهء شهرستان آبادان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت.
(اِخ) دهی از دهستان قصبهء نصار است که در بخش قصبهء معمرهء شهرستان آبادان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت.
(اِخ) دهی از دهستان ده ملای بخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت.
(اِخ) کوت الحواشم. دهی از بخش حومهء سوسنگرد است که در شهرستان دشت میشان واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت.
(اِخ) شهری بوده است از آشور به مسافت 15میلی شمال شرقی بابل و در آنجا خشتی از زمان نبوکدنصر باقی است و اسم این شهر بر آن نوشته شده است. (از قاموس کتاب مقدس).
کوت.
(اِخ) سردار رومی، پسر هزاره. (از فهرست ولف) (فرهنگ شاهنامه). ازسرداران رومی در سپاه خسرو پرویز که در جنگ با بهرام چوبینه به دست بهرام کشته شد :
چو بگسست کوت از میان سپاه
از آهن به کردار کوهی سیاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2774).
چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پر درد رزم کهن.
فردوسی (ایضاً).
چو کوت هزاره به ایران و روم
نبینند هرگز به آباد بوم.
فردوسی (ایضاً ص2775).
و رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج9 صص2774 - 2776 شود.
کوت آباد.
(اِخ) دهی از دهستان بزچلو است که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است و 243 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوتائیسی.
(اِخ)(1) شهری است در کشور گرجستان و در کنار رود ریون(2) واقع است. دارای 141000 تن سکنه و صنایع اتومبیل سازی و بافندگی است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Koutaissi.
(2) - Rion.
کوتابه.
[] (اِخ) از بلاد بزرگ آس و روس است از اقلیم هفتم. (نزهة القلوب چ لیدن ص 264).
کوتار.
(اِ) کوچه ای را گویند که بالای آن را پوشیده باشند. (برهان). کوچهء سرپوشیده را گویند و اصل در آن کوی تار بوده یعنی کوچهء تاریک. (آنندراج). ساباط و کوچه بازاری که روی آن را پوشانده باشند. (ناظم الاطباء).
کوتال.
(ترکی-مغولی، اِ) اسب سواری. کوتل. کتل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتل و کتل شود.
کوتالان.
(اِ) دوک. (از اشتینگاس). دوک و مغزل. (ناظم الاطباء). || کشتارگاه. (از اشتینگاس). قصابخانه. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب، اِ مرکب) فرمانروای قلعه. (از اشتینگاس). کوتوال و حاکم قلعه. (ناظم الاطباء).
کوتالان.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان روضه چای است که در بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوتال چی.
(ترکی - مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) مهتر اسب و خادم و راعی آن. (آنندراج). مأخوذ از ترکی، سئیس و پرستار اسبان. (ناظم الاطباء). از ترکی و مغولی، کتل چی = کوتلچی؛ مهتر اسب. خادم اسب. (فرهنگ فارسی معین) : و چندین خلق از کوتال چی و خربنده و ساربان و روستاییان دیهها به ایشان پیوسته. (تاریخ غازانی ص342) و کوتال چیان ایشان جامه و دستار مردم و هر چه می دیدند می ستدند. (تاریخ غازانی، ص242). فرمود تا در هر خانه ای که دو پسر و برادر و کوتال چی داشتند یک دو نفر زیادت معین کردند. (تاریخ غازانی ص31).
کوتان.
(اِخ) دهی از دهستان سیاه منصور است که در شهرستان بیجار واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوتان.
(اِخ) پسر دوم اوکتای قاآن بن چنگیزخان. (تاریخ مغول ص152). و رجوع به جهانگشای جوینی ص197 و 198 و 200 و 201 و 204 و 206 شود.
کوتانچی.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان اجارود است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوتاوان.
(اِخ) از جزایر دریای قلزم است و در نزدیک این جزیره گرداب است. (نزهة القلوب چ لیدن ص235).
کوتاه.
(ص) مقابل دراز. (آنندراج). قصیر و کم طول. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کوته. (فرهنگ فارسی معین). با آمدن، بودن، شدن، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).اوستا، کوتکه(1). پهلوی، کوتک(2) (کودک). ارمنی، کوتک(3) (کوچک). (از حاشیهء برهان چ معین) :
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.فردوسی.
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.فردوسی.
کسی را که کوتاه باشد خرد
ز دین نیاکان خود بگذرد.فردوسی.
بدو گفت ما را جز این راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست.فردوسی.
زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی). چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دستهء قوی به دست گرفتی و نیزهء سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کوته شود.
- کوتاه بودن دست کسی از چیزی؛ دسترسی نداشتن بدان. (فرهنگ فارسی معین) :
که چون رفتی امروز و چون آمدی
که کوتاه باد از تو دست بدی.فردوسی.
چو زو درگذشت و پسر شاه بود
بدان را ز بد دست کوتاه بود.فردوسی.
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
از او زال را دست کوتاه بود.فردوسی.
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاه است
دست تابستان از روی زمین کوتاه است.
منوچهری.
هم اکنون به خانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است. (تاریخ بیهقی).
تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه
نتواند که کند با تو کسی پای دراز.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.حافظ.
و رجوع به کوتاه دست شود.
- کوتاه بودن زبان؛ به علت نداشتن حق، دعوی و سخن گفتن نتوانستن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه زبان و کوته زبان شود.
|| کم ارتفاع. مقابل بلند و مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). || پست. (ناظم الاطباء). مقابل بلند :
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است.
سنائی (حدیقة الحقیقه).
|| نارسا و کوچک، چنانکه جامه بر اندام :
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پاره ای دگرش درفزوده ای.خاقانی.
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
|| کوتاه قد. قصیر. (فرهنگ فارسی معین). پست قامت. (ناظم الاطباء). کله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوته بالا. کوته اندام. قصیرالقامه :
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بد اندیش و کوتاه و دل پر زدرد.فردوسی.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوب روی. (گلستان). گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند. (گلستان).
|| موجز. وجیز. ملخص. مختصر. خلاصه :
دگر گفت پپپروشن روان کسی
که کوتاه گوید به معنی بسی.فردوسی.
به قیصر یکی نامه باید نبشت
چو خورشید تابان به خرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هرکسی.فردوسی.
این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه. (تاریخ بیهقی).
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه.نظامی.
- کوتاه کردن سخن؛ ایجاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه کردن شود.
(1) - kutaka.
(2) - kotak.
(3) - kotak.
کوتاه آستین.
(ص مرکب) کوته آستین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوته آستین شود.
کوتاه آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) کوتاه شدن. قصیر گشتن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه شدن شود. || مختصر کردن کلام خاصه در جدال. سخن را اطاله ندادن. || ملایم بودن پس از ادعای بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجازاً در تداول عامه، صرف نظر کردن از ادامهء مطلب و گفتگو و مرافعه و خصومت. (فرهنگ فارسی معین). || کوتاهی کردن در امری. قصور ورزیدن در کاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود. || قصور چنانکه جامه بر اندام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کوچک شدن قد لباس.
کوتاه آوردن.
[وَ / وُ دَ] (مص مرکب)کلام را اطاله ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتاهانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)قصیرانه و به طور کوتاهی و مانند کوتاه و پست قدمانند. (ناظم الاطباء): کَردَمَة؛ کوتاهانه دویدن. (منتهی الارب).
کوتاه اندام.
[اَ] (ص مرکب) آنکه قامت وی کوتاه باشد. کوتاه بالا. کوتاه قد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتاه اندیش.
[اَ] (نف مرکب)کوته اندیش و آنکه از عاقبت کار نیندیشد و غافل. (ناظم الاطباء). کوته اندیش. (فرهنگ فارسی معین) :
هنگام جدال خصم کوتاه اندیش
دل بد مکن از شکستن لشکر خویش.
ولی دشت بیاضی.
و رجوع به کوته اندیش شود.
کوتاه انگشت.
[اَ گُ] (ص مرکب) آنکه انگشت وی کوتاه باشد. آنکه انگشتان وی از اندازهء طبیعی و متعارف کوتاهتر باشد: اَقفَد؛ مرد فربه دست فربه پای کوتاه انگشتان. (منتهی الارب).
کوتاه بال.
(ص مرکب) مخفف کوتاه بالا است و بالا به معنی قد. (آنندراج). و رجوع به مادهء بعد شود.
کوتاه بالا.
(ص مرکب) پست قد و آنکه قد و بالای وی دراز نباشد. (ناظم الاطباء). کوته بالا. کوتاه قد. قصیر. (فرهنگ فارسی معین). کوتاه قامت. قصیرالقامه. کوتوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوته بالا شود.
کوتاه بین.
(نف مرکب) تنگ نظر. تنگ چشم. کوته بین. (فرهنگ فارسی معین) :
دلش داد گویندهء راه بین
که ترسان بود مرد کوتاه بین.امیرخسرو.
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان
حیف باشد این قدر کوتاه بین باشد کسی.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به کوته بین شود. || کوته اندیش. (ناظم الاطباء) :
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر.
سعدی (بوستان).
|| کم بین و تاریک چشم و نزدیک بین. (ناظم الاطباء).
کوتاه بینی.
(حامص مرکب) تنگ نظری. تنگ چشمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه بین شود.
کوتاه پا.
(ص مرکب) آنکه دارای پایی کوتاه است. (فرهنگ فارسی معین). || حیوانات اهلی که پای کوتاه دارند(1) مقابل بلندپا. حیواناتی مانند گوسفند و بز و میش و طیور خانگی چون ماکیان و بوقلمون و اردک. مقابل بلندپا، مانند اسب و اشتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوتاه قد. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) جانوری است مانند گوزن خالهای درشت دارد و شاخ او نیز همچو شاخ گوزن شاخ شاخ می باشد. (برهان) (آنندراج). او را کوتاه پای هم گویند. (برهان). و آن را کوتاه لنگ نیز گویند زیرا که لنگ به کسر لام به پارسی دری به معنی پای است و پای او کوتاه است و آن را کوتاه بال نیز گویند زیرا که بال مخفف بالا است و بالا به معنی قد است. (آنندراج). و رجوع به کوتاه پاچه و کوته پاچه و کوته پا شود. || به معنی خرگوش هم آمده است با آنکه دست خرگوش کوتاه است نه پای او. (برهان). خرگوش را نیز کوتاه پای گویند و حال آنکه پای او بلند است و دست آن کوتاه پس بایستی که خرگوش را کوتاه دست گویند. (آنندراج). خرگوش. (ناظم الاطباء).
(1) - Menu betail.
کوتاه پاچه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) به معنی کوتاه پای است که جانور شبیه گوزن است. (برهان). نام جانور صحرایی که به قامت گوسفند یا کلان تر از آن باشد مانند گوزن. (آنندراج). و رجوع به کوتاه پا و کوته پا و کوته پاچه شود. || (ص مرکب) شخصی را گویند که بسیار کوتاه قد باشد. (برهان). کوتاه قامت. (غیاث). مرادف کوتاه بال و به معنی کوتاه قد و او را چل مرد نیز خوانند. (آنندراج). آدم بسیار پست قامت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوته پاچه شود.
کوتاه پای.
(اِ مرکب) مثل کوتاه پاچه و بعضی به معنی خرگوش گفته اند. (آنندراج) :
بود به سرپنچهء آهوربای
دست درازیش به کوتاه پای.
امیرخسرو (در تعریف یوز، از آنندراج).
از خدنگ وی ارچه در هرجای
آهوان می شدند کوته پای.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به کوتاه پا و کوتاه پاچه شود.
کوتاه پایان.
(اِ مرکب)(1) حیوانات اهلی که پای کوتاه دارند مانند گوسفند و بز و میش و خوک، مقابل بلندپا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به کوتاه پا شود.
(1) - Menus betails.
کوتاه پرواز.
[پَ] (ص مرکب) کوته پرواز. مرغی که به ارتفاع کم پرواز کند. (فرهنگ فارسی معین) :
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد.
صائب (از آنندراج).
کوتاه پشت.
[پُ] (ص مرکب) اسب یا چارپایی دیگر که پشت او کوتاه باشد :
درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین
سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار.فرخی.
کوتاه جامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب) که لباس او کوتاه باشد :
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود درازقدش.نظامی.
کوتاه حرف.
[حَ] (ص مرکب) کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین) :
چه بیجاست در قصهء اهل راز
ز کوتاه حرفان زبان دراز.
ظهوری (از آنندراج).
کوتاه داشتن.
[تَ] (مص مرکب) کوتاه کردن.
- کوتاه داشتن دست از امری؛ تصرفی در آن نداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لشکر از رعیت کوتاه دارند. (تاریخ بیهقی).
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیزار دارد.ناصرخسرو.
دست از اقطاع من کوتاه دار
تا نباشد هیچ کس را با تو کار.عطار.
- || از تصرف و تجاوز بازداشتن : دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی).
چراغ یقینم فرا راه دار
ز بد کردنم دست کوتاه دار.
سعدی (بوستان).
و رجوع به کوتاه کردن شود.
کوتاه دره.
[دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوتاه دست.
[دَ] (ص مرکب) آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد. نامراد. ناکام. (فرهنگ فارسی معین) :
بدسگالان تو از هر شادیی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز.سوزنی.
میان دو بدخواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست.(بوستان).
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی.
صائب (از آنندراج).
|| نامتجاوز به مال و عرض کسان. (فرهنگ فارسی معین). بادیانت. (ناظم الاطباء). خویشتن دار. پرهیزگار. که کف نفس دارد : اگر خواهی دراززبان باشی، کوتاه دست باش. (قابوسنامه).
بلندهمت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه.
امیر معزی (از آنندراج).
و آنچه عبدالله عامر کرد عوام گویند همه عبدالله عمر کرد و او خود زاهد و کوتاه دست بود از دنیا و طلب جاه و نعمت. (کتاب النقض).
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست.نظامی.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.نظامی.
|| غافل و سست و ضعیف. (ناظم الاطباء). ناتوان :
گر توانا بینی ار کوتاه دست
هر که را بینی چنان باید که هست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص856).
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست.
سعدی (بوستان).
کوتاه دستی.
[دَ] (حامص مرکب)دسترس نداشتن به مراد و مطلوب. ناکامی. نامرادی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه دست شود. || عدم تجاوز به مال و عرض کسان. (فرهنگ فارسی معین) :هرکه... بنای کارها بر کوتاه دستی و رای راست نهد... هر آینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). این رافضیان... ابوبکر صدیق را... و عمر خطاب را با صلابت بر عدل و کوتاه دستی و وصلت رسول... به امامت قبول نکنند. (کتاب النقض). و پادشاه باید... به شره و طمع و حرص موسوم نباشد و به صفت کوتاه دستی و کم طمعی و امانت معروف باشد. (روضة الانوار محقق سبزواری). و رجوع به کوتاه دست شود. || ناتوانی و سستی :
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یکبارگی.
سعدی (بوستان).
و رجوع به کوتاه دست شود.
کوتاه دم.
[دُ] (ص مرکب) ابتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که دم کوتاه دارد.
کوتاه دید.
(ص مرکب) کوتاه دیده. کوتاه بین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه دیده و کوتاه بین شود.
کوتاه دیده.
[دَ / دِ] (ص مرکب)کوتاه بین. کوتاه دید. ج، کوتاه دیدگان. (فرهنگ فارسی معین) :
من دیده ام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیده اند که کوتاه دیده اند.
خاقانی.
کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت وی در بلای اوست.
سعدی.
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند کوته دیدگان.
صائب (از آنندراج).
کوتاه زبان.
[زَ] (ص مرکب) کسی که در سخن گفتن عاجز باشد. آنکه گفتارش فصیح نباشد. کوته زبان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوته زبان شود. || آنکه به علت نداشتن حق، دعوی نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کم سخن. آنکه دراززبان نباشد. و رجوع به کوتاه زبانی شود.
کوتاه زبانی.
[زَ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه زبان شود. || کم سخنی و نداشتن زبان دراز که موجب آزار دیگران گردد : سیرت و طریقت شمس الاسلام حسکا بابویه، رحمة الله علیه، علمای فریقین را معلوم است که چگونه بوده از عفت و کوتاه زبانی و پاک نفسی. (کتاب النقض). و رجوع به کوتاه زبان و کوته زبان و کوته زبانی شود.
کوتاه زنخ.
[زَ نَ] (ص مرکب) آنکه زنخ کوتاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتاه زندگانی.
[زِ دَ / دِ] (ص مرکب)کم عمر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوته زندگانی شود.
کوتاه ساختن.
[تَ] (مص مرکب) کم کردن درازی چیزی. (فرهنگ فارسی معین) :
زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه
که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی.
وحشی (از فرهنگ فارسی معین).
تمریط؛ کوتاه ساختن آستین جامه را چندانکه همچو چادر گردد. (منتهی الارب). || مختصر کردن. || قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین).
کوتاه سخن.
[سُ خَ] (ص مرکب) آنکه سخن کوتاه گوید. || (اِ مرکب) سخن کوتاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتاه شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) کم شدن طول و ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قِصَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کاسته شدن. || قطع شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.فردوسی.
- کوتاه شدن چنگ از چیزی؛ بدان تسلط و دسترسی نداشتن :
بدان شاد شد نامدار بزرگ
که از میش کوتاه شد چنگ گرگ.فردوسی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوتاه شدن دست کسی از چیزی؛ بدان دسترس نداشتن از آن پس. (فرهنگ فارسی معین) :
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
سعدی (بوستان).
و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان به کلی کوتاه شود. (ظفرنامهء یزدی از فرهنگ فارسی معین).
- کوتاه شدن زبان؛ کنایه از خاموش شدن بود. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین).
|| تمام شدن، چنانکه گویند: قصه کوتاه و سخن کوتاه و کلک کوتاه و جدل کوتاه. (از آنندراج). به پایان رسیدن. خاتمه یافتن :
به شبگیر لهراسب آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد.فردوسی.
به هر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه.فردوسی.
از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.فردوسی.
کوتاه عمر.
[عُ] (ص مرکب) که عمرش کوتاه باشد. کوتاه زندگانی. کوته زندگانی. که مدت حیاتش طولانی نباشد :
یکایک همی پروریشان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.فردوسی.
و از اینجا گفته اند که عاشقان کوتاه عمر باشند. (سندبادنامه ص150). درخت شفتالو کوتاه عمرباشد. (فلاحت نامه از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوته زندگانی شود.
کوتاه فکر.
[فِ] (ص مرکب) کوتاه اندیش. رجوع به کوتاه اندیش شود.
کوتاه فکری.
[فِ] (حامص مرکب) عمل کوتاه فکر. کوتاه اندیشی. و رجوع به کوتاه فکر و کوتاه اندیش شود.
کوتاه قامت.
[مَ] (ص مرکب) کوتاه قد: عُنجُف؛ کوتاه قامت درآمده اندام. (منتهی الارب). و رجوع به کوتاه قد شود.
کوتاه قد.
[قَ د د] (ص مرکب) پست قامت و آنکه قد و بالای وی کوتاه بود و بلند نباشد. (ناظم الاطباء). کسی که قدش کوتاه است. کوتاه بالا. قصیرالقامه. (فرهنگ فارسی معین). پست قد. پست بالا. کوتوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): عَکیظ؛ کوتاه قد. (از منتهی الارب). و رجوع به کوتاه و کوتاه قامت شود.
کوتاه قدی.
[قَدْ دی] (حامص مرکب)کوتاه قد بودن. کوتاه بالایی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
کوتاه کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج.فردوسی.
|| کاستن. || قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.فردوسی.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.مولوی.
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان).
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.فردوسی.
از این رزم و کین دست کوتاه کن
سوی خان ز کین راه کوتاه کن.فردوسی.
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که از رنجها دست کوتاه کرد.فردوسی.
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افکنده ای زمام.
ناصرخسرو.
تو بگوی او را که عزم راه کن
دست از اقطاع من کوتاه کن.
عطار (منطق الطیر).
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی (گلستان).
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی؛ او را از تصرف و عمل در آن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن :
میرموسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه.
منوچهری.
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی).
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه.
سعدی.
|| به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن :
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب.فردوسی.
رسان تا به من یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن.فردوسی.
به جوی آنگهی آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.فردوسی.
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن: کوتاه کن؛ بس کن. بیش مگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتاه کردن سخن یا حدیث؛ موجز کردن. مختصر کردن : جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی).
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردینظامی.
کوتاه گردن.
[گَ دَ] (ص مرکب) آنکه گردن وی دراز نباشد. (ناظم الاطباء). آنکه گردن کوتاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): رجل هنیع؛ مرد کج قامت یا پست و کوتاه گردن. (منتهی الارب).
کوتاه گردیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)کوتاه شدن: کثث اللحیة کثاثة و کثوثة؛ بسیاربیخ گردید ریش و انبوه شد و کوتاه گردید و درهم پیچید. (منتهی الارب). و رجوع به کوتاه شدن شود.
کوتاه گونه.
[نَ / نِ] (ص مرکب) تقریباً کوتاه. تا حدی کوتاه : پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه. (تاریخ بیهقی). قصه ای است کوتاه گونه حدیث این طغرل، اما نادر است و ناچار بگوییم. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کوتاه شود.
کوتاه موی.
(ص مرکب) که موی کوتاه دارد: الحنبل؛ پوستین کوتاه موی. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
کوتاه نظر.
[نَ ظَ] (ص مرکب) شخصی را گویند که از عواقب امور نیندیشد و عاقبت اندیش نباشد و غافل و صاحب غفلت باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که عاقبت اندیش نباشد و از عاقبت کار نیندیشد و غافل باشد. (ناظم الاطباء). کسی که عاقبت اندیش نباشد. (فرهنگ فارسی معین). کوته نظر. (برهان). و رجوع به کوته نظر شود. || بخیل و ممسک را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بخیل. ممسک. تنگ نظر. (فرهنگ فارسی معین). تنگ چشم. نظرتنگ. خرده نگرش. اندک بین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نزدیک بین. آنکه نظر بلند و دوربین ندارد :
همه کس را به تو این میل نباشد که مراست
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است.
سعدی.
مقراض ره دور، نظرهای بلند است
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن.صائب.
و رجوع به کوتاه بین و کوته نظر شود.
کوتاه نظری.
[نَ ظَ] (حامص مرکب) عدم تفکر نسبت به عواقب امور. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه نظر و کوته نظر شود. || بخل. امساک. تنگ نظری. (فرهنگ فارسی معین). تنگ چشمی. نظرتنگی. اندک بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه نظر و کوته نظر شود.
کوتاهی.
(حامص) کمی طول، ارتفاع یا عمق. مقابل درازی. کوتهی. (فرهنگ فارسی معین). کم طولی. (ناظم الاطباء). قِصَر. نقیض درازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی.
حافظ.
و رجوع به کوتهی شود. || قصور و تقصیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تقصیر. تفریط. توانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ایجاز در سخن. ایجاز. اختصار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتاهی.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوتاهی داشتن.
[تَ] (مص مرکب)کوتاهی کردن. قصور ورزیدن :
چشم جادوی تو در دلجویی اهل نیاز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز.
کلیم (از آنندراج).
و رجوع به مادهء بعد شود.
کوتاهی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)تقصیر کردن و دریغ داشتن. (آنندراج). قصور کردن. (ناظم الاطباء). تقصیر کردن. قصور کردن. قصور ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفورا شاد گشت و گفت در کار حق و رسانیدن پیغام کوتاهی مکن. (قصص الانبیاء).
تا به پای دار آمد از پیم شیون کنان
هیچ جا در حق من زنجیر کوتاهی نکرد.
باقر کاشی (از آنندراج).
اختلاط؛ کوتاهی کردن اسب در رفتار. (منتهی الارب). و رجوع به کوتاهی شود.
کوتاهی کننده.
[کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب)مقصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود.
کوتاهیه.
[یَ / یِ] (اِخ) یکی از پنج شهرستان ولایت خداوندگار در ترکیه است و به نام مرکز خود نامیده شده است. از شمال به ارطغرل و از شمال غربی به بروسه و شهرستان قره سی و از جنوب غربی به ولایت آیدین و از شرق به ولایت آنقره محدود است و مساحت آن 18000 کیلومتر مربع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
کوتاهیه.
[یَ / یِ] (اِخ) شهری است که در ولایت خداوندگار ترکیه و در دامنهء کوه پورسق در 120 کیلومتری بروسه واقع است و 22266 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
کوت العمارة.
[تُلْ عَ رَ] (اِخ) شهری است در عراق در کنار دجله بین بغداد و عماره. (از الموسوعة العربیة المیسرة) (اعلام المنجد).
کوت پاش.
(نف مرکب) آنکه یا آنچه کوت یا کود پاشد. و رجوع به کودپاش شود. || (اِ مرکب) آلتی که بدان کوت یا کود در مزارع پاشند.
کوت دادن.
[دَ] (مص مرکب) کود دادن. رجوع به کود دادن شود.
کوتر.
[کَوْ تَ] (اِ) کبوتر باشد و عربان حمام گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی کبوتر است و آن را کپتر و کفتر نیز گویند و کوتر دری و تبری آن است. (انجمن آرا) :
روح ازپی آبروی خود را
خلد ازپی رنگ و بوی خود را
دست آب ده مجاورانش
ارزن ده برج کوترانش.
خاقانی (تحفة العراقین، از آنندراج).
وآنگاه چو عنکبوت و کوتر
دزبان و رقیبشان به هر در.خاقانی.
و رجوع به کبوتر شود.
کوتزبو.
[کُتْ زِ] (اِخ)(1) آوگوست فُن. نویسندهء آلمانی (متولد 1761 در وایمار(2) و مقتول به سال 1819 م.) وی مؤلف درام «مردم گریزی و پشیمانی»(3) می باشد. کوتزبو به دست مردی تبعیدی با خنجر کشته شد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Kotzebue, August von
(2) - Weimar.
(3) - Misanthropie et repentir.
کوت سیدشریف.
[تِ سَیْ یِ شَ](اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت سیدصالح.
[سَیْ یِ لِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت سیدعنایت.
[سَیْ یِ عِ یَ] (اِخ)دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت شنوف.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان مینوحی است که در بخش قصبهء معمره شهرستان آبادان واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت شیخ.
[شَ / شِ] (اِخ) دهی از دهستان رویسی است که در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوت عبدالله.
[عَ دُلْ لا ه] (اِخ) قصبه ای از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز و در 12 هزارگزی جنوب اهواز واقع است و دارای 2500 تن سکنه است. ادارهء آمار و پاسگاه ژاندارمری و تلفن و تلگراف دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوتعة.
[کَ تَ عَ] (ع اِ) سر نرهء خر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کوتک.
[تَ] (ترکی، اِ) کُتَک. چوبدستی. عصا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :بعضی را به چوب و کوتک تأدیب نموده و پاشا را از آن جهل و بدمستی ملامت کرده. (عالم آرا ص776 از فرهنگ فارسی معین). || دستهء هاون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || چوب گازران. (فرهنگ فارسی معین). || با چوب زدن. (ناظم الاطباء). ضرب (مطلق). زدن (چه با چوب و چه غیر آن). کتک. (فرهنگ فارسی معین) : چند نفر از مستحفظین لشکر را گوش و بینی بریده، سرداران سنگر را هم تعزیر نموده کوتک بسیاری زده... (تاریخ گلستانه). و رجوع به کتک شود.
کوتک.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان پیشین است که در بخش راسک شهرستان ایرانشهر است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوتک.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار است که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوتک.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بهبهان است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوتک خوردن.
[تَ خوَر / خُر دَ](مص مرکب) کتک خوردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کتک خوردن شود.
کوتک خورده.
[تَ خوَر / خُر دَ / دِ](ن مف مرکب) کتک خورده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کتک و کتک خورده شود.
کوت کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) توده کردن. روی هم انباشتن. (فرهنگ فارسی معین). بر هم نهادن چون خرمنی خرد یا بزرگ. تل کردن. کپه کردن. قبه کردن. چون نیم کره ای فراهم کردن. بر هم نهادن چیزی را بر زمین یا بر ظرفی بدان سان که برسوی آن اندکی به استداره گراید، چون قبه ای و گنبدی. عرب کَود و مشتقات آن را از این کلمه گرفته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هرچه بینی ز مردمان مستان
هرچه یابی ز حرص کوت مکن.
بارانی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
رجوع به کوت و کَود و کود کردن شود. || پر کردن ظرف را بیش از حد خود چنانکه محدب نماید. پر کردن تا بالای ظرفی. پر کردن ظرفی چنانکه نیم کره ای بر روی آن پیدا آید: قنددان را قند کوت کن. کاسه را از برنج کوت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتک زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب) کتک زدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتک زدن شود.
کوتک زده.
[تَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کتک زده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتک زده شود.
کوت کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) کناس. (فرهنگ فارسی معین ذیل کودکش). آنکه کار او کشیدن کوت باشد. آنکه به مزارع و باغها کوت یا کود حمل کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوت و کود و کوت کشیدن شود.
-امثال: کش کش است چه زرکش چه کوت کش. نظیر: قباسفید قباسفید است. دوغ و دوشاب یکی است. (امثال و حکم ج3 ص1219).
کوت کشی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل و کار کوت کش. رجوع به کوت کش و کوت کشیدن شود.
کوت کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)کناسی. حمل و نقل کوت یا کود به مزارع و باغها. و رجوع به کوت و کود و کوت کش و کوت کشی شود.
کوت کوتی.
(اِ) در شهسوار و رامسر به ولیک گویند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به زال زالک و ولیک شود.
کوتکوتی.
(اِخ) دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوتل.
[تَ] (ترکی - مغولی، اِ) کُتَل. تپه. گردنه. (فرهنگ فارسی معین) : از کوتل کیالان که راهی است در نهایت صعوبت... روانه شدند. (عالم آرا ص501 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتل شود. || علمی که پیشاپیش دسته های عزاداری ایام محرم و صفر حرکت دهند و آن مرکب است از چوبی بلند که قسمت فوقانی آن را با استوانه ای که از پارچه های نخی یا ابریشمی رنگارنگ پوشانده اند و بر فراز آن پنجه مانندی نصب و آن را تزیین کنند. و رجوع به کتل شود. || مرکب سواری خاص. این لفظ ترکی است. (آنندراج) (غیاث). || اسب یدکی. اسب یدک. نوبتی. جنیبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شرابی که بر کوتلان بار بود
تلف شد ضرورت که ناچار بود.
نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص65).
کوتل چی.
[تَ] (ترکی-مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) کوتال چی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتال چی شود.
کوتم.
[کَ تَ] (اِخ) نام ناحیتی است از آن آنسوی رودیان به گیلان. (از حدود العالم چ دانشگاه ص149). شهرکی است از نواحی گیلان و هبة اللهبن ابی المحاسن بن ابی بکر جیلانی ابوالحسن - یکی از زهاد دقیق النظر در ورع و اجتهاد - بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان). کوتم از اقلیم چهارم است و در کنار دریا افتاده است و بندرگاه کشتی که از گورگان و طبرستان و شیروان از آنجا بیرون می آید و حاصل عظیم دارد. (نزهة القلوب). بندرگاه کوچکی بود در کنار مصب سفیدرود. کهدم. کوهدم. (فرهنگ فارسی معین) : و او [ خداوند جلال الدین حسن بن... بزرگ امید ]چهار دختر از امرای جیلانات بخواست. از دختر امیرهء کوتم(1) علاءالدین متولد شد. (تاریخ گزیدهء چ نوایی ص525)
(1) - ناحیه ای که امروز کهدم بر آن اطلاق می شود. (حاشیهء تاریخ گزیده چ نوایی).
کوتمیذان.
[] (اِخ) شهرکی است [ به ناحیت کرمان ] بر راه رودان از پارس و جای بانعمت. (از حدود العالم).
کوتنا.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان بیشه سر است که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کوت ناصر.
[صِ] (اِخ) دهی از دهستان مینوحی است که در بخش معمرهء شهرستان آبادان واقع است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوتنگ.
[تَ] (اِ) به معنی کدنگ است، و آن چوبی باشد که گازران بدان جامه را کوبند یعنی دقاقی کنند و آن را کوتنگ گازر هم می گویند و به عربی مدقه خوانند. (برهان) (آنندراج). کدنگه. کدین. کدینه. (فرهنگ فارسی معین): وبیل؛ کوتنگ گازر که بعد شستن بدان کوبد و جلا دهد. (منتهی الارب). و رجوع به کدنگ و کدنگه و کدین و کدینه شود.
کوت نواصر.
[نَ صِ] (اِخ) دهی از دهستان خمین است که در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوتوال.
[کوتْ] (ص مرکب، اِ مرکب)دزدار. (لغت فرس اسدی). نگه دارندهء قلعه و شهر باشد و او را سرهنگ هم گویند و بعضی گویند این لغت هندی است و فارسیان استعمال کرده اند، چه کوت به هندی قلعه است. (برهان). مفرس لفظ هندی است به معنی صاحب قلعه چه در اصل کوت وال بود به تای ثقیل هندی. (آنندراج). نگهبان قلعه. قلعه بیگی. قلعه دار. دژبان. (فرهنگ فارسی معین). از: کوت به معنی قلعه + آل؛ پسوند نسبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتوال به نقل دزی ج2 ص444 از هندی مأخوذ است. در سانسکریت کته پاله(1) به معنی محافظ قلعه مرکب از دو جزء: کته(2) و کته(3) در سانسکریت به معنی قلعه و دژ نظامی، و پاله(4) به معنی محافظ، حامی، نگهبان. و در پراکریت، کوت(5) به معنی قلعه و ساختمان بزرگ است. گویا این کلمه را لشکریان سبکتکین و محمود به ایران آوردند. بعضی این لغت را ترکی دانسته اند، چه در ترکی جغتایی کوتاوال (کوتاول) به معنی پاسبان و نگاهبان و محافظ قلعه آمده. ولی این کلمه از هندی به ترکی رفته است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
چو آگاه شد کوتوال حصار
برآویخت با رستم نامدار.فردوسی.
آلت است آری ولیکن روزگارش زیردست
قلعه است آری ولیکن کوتوالش آفتاب.
عنصری (از لغت فرس).
سپهبد زرد نامی کوتوالش
که بیش از مال موبد بود مالش.
(ویس و رامین).
کسی پوشیده نزدیک کوتوال قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص431). حاجب بزرگ علی را... به قلعهء کرک برد که در جبال هرات است و به کوتوال آنجا سپرد. (تاریخ بیهقی). و کوتوال قلعه بدان وقت قتلغ تکین غلام بود. (تاریخ بیهقی).
به قلعهء سخنهای نغز اندرون
نیامد به از طبع من کوتوال.ناصرخسرو.
جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال.
ناصرخسرو.
... مانند آن جماعت که به ذکر همه نتوان رسید چه از سلاطین و جهانبانان و چه کوتوالان و سپاه سالاران. (کتاب النقض).
بر آن دژ که او راست انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته.نظامی
کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). و از جوانب دیلمان و اشکور و طارم و خرکام کوتوالان بیامدند. (جهانگشای جوینی). تاجی بود زرین و چند اوانی زر و نقره... و هیچ معلوم نشد که ذخیرهء کدام پادشاه و کوتوال بوده است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51).
پاسبان درگهت آن کوتوال هفتمین
مهر و مه را بر درت در خاک غلطان یافته.
؟ (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 6).
|| حاکم اندرون شهر. مقابل فوجدار. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - kota - pala.
(2) - kota.
(3) - kotta.
(4) - pala.
(5) - kot.
کوتوالی.
[کوتْ] (حامص مرکب) شغل کوتوال. قلعه داری. (ناظم الاطباء) : و کوتوالی قلعهء غزنی شغلی با نام که به رسم وی است حاجبی از آن وی به نام قتلغ تگین آن را راست می دارد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 285). قلعه به ما سپاری و ما کوتوالی به تو ارزانی داریم. (اسکندرنامه).
کوتوزف.
[زُ] (اِخ)(1) میخائیل. شاهزادهء سمولنسک(2) و فیلد مارشال روس که در سال 1745 م. در سن پترسبورگ متولد شد و بعنوان افسر توپخانه وارد ارتش گردید. وی در تمام جنگهای اواخر سلطنت کاترین دوم، در لهستان، ترکیه و کریمه شرکت داشت و در کریمه پیروز شد و یک چشم خود را از دست داد. کاترین دوم او را بعنوان سفیر به قسطنطنیه فرستاد. در سال 1812 م. به مقام ژنرالی ارتش روسیه رسید و در نبرد با ناپلئون اول پیروز شد و عنوان «شاهزادهء سمولنسک» را به دست آورد و در سال 1814 م. درگذشت. (از لاروس).
(1) - Koutouzov, Mikhail.
(2) - Smolensk.
کوتوله.
[لَ / لِ] (ص) قصیر و کوتاه. (از ناظم الاطباء). کوتاه قد. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عوام، کسی که بالا از حد طبیعی بسیار کوتاهتر دارد. پست قد. کوتاه بالا. قصیرالقامه. قدکوتاه. نهایت پست قد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتوله واویلا؛ کوتاه قدی محیل و مکار. پست قدی مکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوتون.
(اِخ) دهی از دهستان دلاور است که در بخش دستیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوتوند.
[] (اِخ) نام یکی از طوایف لر که به خدمت هزاراسف و برادران وی پیوستند و ایشان را قوت و شوکت زیادت شد و با اتابک تکلهء سلغری چند نوبت به جنگ پرداختند. (از تاریخ گزیده). رجوع به تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 40 و 42 شود.

/ 34