لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کوته.
[تَهْ] (ص) مخفف کوتاه. (آنندراج). کوتاه. (فرهنگ فارسی معین). کم طول. قصیر :
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟رودکی.
چرا عمر طاووس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زِیَد در درازی.
ابوطیب مصعبی.
شب کوته که صبح زود دمید
نه نشان درازی روز است.خاقانی.
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد.خاقانی.
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
ز آستی کوته و دست دراز.نظامی.
تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی رسد به سیبت.
سعدی.
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.
سیدشمس الدین نسفی.
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم.حافظ.
- کوته بودن چیزی از کسی یا چیزی؛ دور بودن از آن :
که شادان زی ای شاه تا جاودان
ز جان تو کوته بدِ بدگمان.فردوسی.
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز ما باد کوته بدِ بدگمان.فردوسی.
ای هست کنِ اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.نظامی.
و رجوع به کوتاه شود.
|| کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد. پست قد. پست بالا. قصیرالقامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.منوچهری.
قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند
تو درازی و دراز احمق بود ای هوشیار.
اسدی.
عقل، دست و زبان کوته خوان
آرزو، رأس مال مفلس دان.سنائی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.سعدی.
و رجوع به کوتاه شود.
|| موجز. مختصر :
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت کوته لیکن قوی و بابنیاد.کسائی.
قصه کوته به است از تطویل.
(از تاریخ بیهقی).
-کوته سخن؛ سخن موجز :
سخن چون حکیمان نکو گوی و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان.
ناصرخسرو.
|| کم ارتفاع. (فرهنگ فارسی معین؛ ذیل کوتاه) :
ای با اساس رفعت تو کوته آسمان
وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب.خاقانی.
و رجوع به کوتاه شود.
|| اندک. مختصر. جزئی. کم :
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ.ناصرخسرو.
یک زمان کار است بگذار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز.مولوی.
کوته.
[تَ / تِ] (اِ) کته. مجموع بچه های یک حیوان در یک شکم، در یک زه(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در گیلکی، هر یک از بچه های سگ و گربه و شغال و خرس و جز اینها را گویند. توله. و رجوع به کوته کردن شود.
(1) - Portee.
کوته آستین.
[تَهْ] (ص مرکب)کوتاه آستین. کسی که آستینهای جامه اش کوتاه باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه آستین شود. || کنایه از صوفی. (از فرهنگ فارسی معین). صوفی، گویا صوفیه آستین کوتاه داشته اند و یا نیم تنهء پوستین کوتاه آستین می پوشیده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟حافظ.
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.حافظ.
و رجوع به کوتاه آستین شود.
کوته آمدن.
[تَهْ مَ دَ] (مص مرکب)کوتاه آمدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه آمدن شود.
کوته امل.
[تَهْ اَ مَ] (ص مرکب) کسی که دارای آرزوی دور و دراز نباشد. (ناظم الاطباء).
کوته اندام.
[تَهْ اَ] (ص مرکب) آنکه اندام کوتاه دارد. کوتاه قامت. کوتاه بالا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه و کوته، کوتاه قامت شود.
کوته اندیش.
[تَهْ اَ] (نف مرکب)کوتاه اندیش. کوتاه فکر. (فرهنگ فارسی معین). آنکه از عاقبت کارها نیندیشد و غافل و بی احتیاط و متهور و بی تدبیر باشد. و کسی که دوراندیش نباشد. (ناظم الاطباء) :
کار نادان کوته اندیش است
یادکرد کسی که در پیش است.سنائی.
و رجوع به کوتاه اندیش و کوتاه فکر شود.
کوته اندیشی.
[تَهْ اَ] (حامص مرکب)کوتاه اندیشی. کوتاه فکری. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه اندیشی و کوتاه فکری شود.
کوته بال.
[تَهْ] (ص مرکب) بمعنی کوته قد باشد چه بال بمعنی قد و قامت هم آمده است. (برهان). پست قامت. کوتاه قد. (از ناظم الاطباء).
کوته بالا.
[تَهْ] (ص مرکب) کوتاه بالا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوته، کوتاه و کوتاه بالا شود.
کوته بین.
[تَهْ] (نف مرکب) کوتاه بین. (فرهنگ فارسی معین). اندک بین. خردک نگرش. کوتاه نظر. کم بین. خرده نگرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه بلند است به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوته بین است.سعدی.
و رجوع به کوتاه بین شود.
کوته بینی.
[تَهْ] (حامص مرکب)کوتاه بینی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوته بین، کوتاه بین و کوتاه بینی شود.
کوته پا.
[تَهْ] (اِ مرکب) مخفف کوتاه پا است و آن جانوری باشد شبیه به گوزن و او را کوته پای هم گویند. کوتاه پاچه. کوته پاچه. (برهان). و رجوع به کوتاه و کوتاه پاچه شود. || خرگوش را نیز گفته اند. (برهان). || (ص مرکب) حیوانات اهلی، چون: گوسفند و بز و غیره که پای کوتاه دارند مقابل شتر و اسب و... (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه پا و کوتاه پایان شود.
کوته پاچه.
[تَهْ چَ / چِ] (اِ مرکب) مخفف کوتاه پاچه است که جانور شبیه به گوزن است. (برهان). || (ص مرکب) مرادف کوتاه بال و به معنی کوتاه قد، او را چل مرد نیز خوانند. (آنندراج؛ ذیل کوتاه پاچه) :
ز کوته پاچه محبوبی نیاید
صنوبر دلفریب از سرفرازی است.
ملاطغرا (از آنندراج).
با نخل قد تو سرو، کوته پاچه است
از فاخته این بلندپروازی چیست؟
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به کوتاه پا و کوتاه پاچه شود.
کوته پای.
[تَهْ] (اِ مرکب، ص مرکب)کوتاه پا. کوتاه پاچه. رجوع به کوتاه پا و کوتاه پاچه شود.
کوته حرف.
[تَهْ حَ] (ص مرکب)کوتاه حرف. کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوتاه حرف و کوتاه زبان شود.
کوته دست.
[تَهْ دَ] (ص مرکب)کوتاه دست. (فرهنگ فارسی معین). آنکه از تجاوز به مال و عرض کسان خودداری کند. (فرهنگ فارسی معین؛ ذیل کوتاه دست) :
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دست است و قادر است و جوان.
فرخی.
|| آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد. نامراد. ناکام. (فرهنگ فارسی معین؛ ذیل کوتاه دست) :
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی.سعدی.
کوته دستی.
[تَهْ دَ] (حامص مرکب)کوتاه دستی. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه دستی و کوته دست شود.
کوته دید.
[تَهْ] (ص مرکب) کوتاه دید. کوتاه بین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه دید و کوتاه بین شود.
کوته دیدگی.
[تَهْ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی کوته دیده. کوته بینی. کوتاه بینی :
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی.
سنائی.
رجوع به کوته دید، کوته بینی و کوتاه بینی شود.
کوته دیده.
[تَهْ دی دَ / دِ] (ص مرکب)کوتاه دیده. کوتاه بین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه دیده و کوتاه بین شود.
کوته زبان.
[تَهْ زَ] (ص مرکب) کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین). آنکه به جهت نداشتن حق، دعوی نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز طمع است کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته، زبان شد دراز.اسدی.
و رجوع به کوتاه زبان شود.
کوته زبانی.
[تَهْ زَ] (حامص مرکب)کوتاه زبانی. (فرهنگ فارسی معین).
نیست از کوته زبانی بر لبم مهر سکوت
تیغها پوشیده در زیر سپر باشد مرا.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به کوتاه زبانی و کوته زبان شود.
کوته زندگانی.
[تَهْ زِ دَ / دِ] (ص مرکب)کوتاه زندگانی. کوتاه عمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.دقیقی.
هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). رجوع به کوتاه زندگانی شود.
کوته شدن.
[تَهْ شُ دَ] (مص مرکب)کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- کوته شدن دست کسی از چیزی؛ بدان دسترس نداشتن :
از این راز گر هیچ آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود.فردوسی.
و رجوع به کوتاه شدن شود.
|| پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن :
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی.فردوسی.
دگر آنکه باشد نصیبین مرا
چو خواهی که کوته شود کین مرا.فردوسی
- کوته شدن داوری؛ پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف :
ولیکن چو معنیش یاد آوری
شوی رام و کوته شود داوری.فردوسی.
رجوع به کوتاه شدن شود.
کوته فکر.
[تَهْ فِ] (ص مرکب) کوتاه فکر. رجوع به کوتاه فکر شود.
کوته قد.
[تَهْ قَدد / قَ] (ص مرکب)کوتاه قد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه قد شود.
کوته قدر.
[تَهْ قَ] (ص مرکب) کم قدر. بی مقدار. بی ارج :
کسان به چشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.
سعدی.
کوته کردن.
[تَهْ کَ دَ] (مص مرکب)کوتاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوته کردن دست از چیزی؛ از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخلهء در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود(1) آگه کنی.ابوشکور.
ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی.
ناصرخسرو (دیوان ص 478).
می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم.سعدی.
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری.
سعدی.
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.سعدی.
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم.
سعدی (گلستان).
- کوته کردن دست کسی از چیزی؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن. دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.فردوسی.
بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.فردوسی.
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم.فردوسی
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان.
ضمیری.
- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.
سعدی.
و رجوع به کوتاه، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و...؛موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن.خاقانی.
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب.مولوی.
گفت حجتهای خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.مولوی.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی.سعدی.
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهء ما کار دفتر است.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 540).
- کوته کردن گمان کسی از بدی؛ خاطر او را از آن آسوده ساختن. تصور او را از بدی زدودن :
مرا از بد و نیک آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید.فردوسی.
- کوته کردن نظر از چیزی؛ چشم از آن برداشتن. دیده از آن برگرفتن. ننگریستن به سوی آن. نظر نکردن به آن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.سعدی.
و رجوع به کوتاه کردن شود.
(1) - ظ: خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوته کردن.
[تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب)بچه کردن سگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوته (با های غیرملفوظ) شود.
کوته کمه.
[تِ کُ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان آستارا که 640 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوته گذاشتن.
[تَ / تِ گُ تَ] (مص مرکب) کوته کردن. رجوع به کوته کردن و کوته (با های غیرملفوظ) شود.
کوته گردن.
[تَهْ گَ دَ] (ص مرکب) آنکه دارای گردن کوتاهی باشد. (از اشتینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به کوتاه گردن شود. || حیله باز و مکار و بدعمل و بدکردار. (ناظم الاطباء).
کوته مهر.
[تِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بناجو است که در بخش بناب شهرستان مراغه واقع است و 390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوته نظر.
[تَهْ نَ ظَ] (ص مرکب)کوتاه نظر. (فرهنگ فارسی معین). ناعاقبت اندیش. (غیاث). غافل :
پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم.
خاقانی.
در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر
کوته نظر مباش که در سنگ گوهر است.
سعدی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی).
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.سعدی.
- کوته نظرفریب؛ فریبنده کوته نظر. فریب دهندهء کوتاه بین :
این غول روی بستهء کوته نظرفریب
دل می برد به غالیه اندوده چادری.سعدی.
و رجوع به کوتاه نظر شود.
|| تنگ نظر. (فرهنگ فارسی معین). تنگ چشم. نظرتنگ. خرده نگرش. اندک بین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) آن که وسعت نظر ندارد :
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم.
سعدی.
کوته نظران ملامت از عشق
بیفایده می کنند تحذیر.سعدی.
کوته نظران کنند و حیف است
تشبیه به سرو بوستانت.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 407).
پس از هفته ای دیدمش بر گذر
بدو گفتم ای مرد کوته نظر.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت.
حافظ.
همان ز سوزن کوته نظر در آزارم
اگرچه همچو مسیحا فلک سوار شدم.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به کوتاه نظر شود.
کوته نظری.
[تَهْ نَ ظَ] (حامص مرکب)کوتاه نظری. (فرهنگ فارسی معین). تنگ چشمی. نظرتنگی. اندک بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عاری بودن از بینش و بصیرت :
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها.سعدی.
با وجود رخ و بالای تو کوته نظری است
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن.
سعدی.
و رجوع به کوته نظر، کوتاه نظر و کوتاه نظری شود. || عدم تفکر نسبت به عواقب امور. (فرهنگ فارسی معین؛ ذیل کوتاه نظری). رجوع به کوتاه نظری شود.
کوتهه.
[ ] (ِا) نام هندی قسط است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قُسط شود.
کوتهی.
[تَ] (حامص) کوتاهی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). قِصَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.
حافظ.
شب در بهار روی گذارد به کوتهی
آن زلف چون شب آمد و آن روی چون بهار.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کوته و کوتهی شود. || ایجاز در سخن. ایجاز. اختصار :
ای سنائی سخن دراز مکن
کوتهی به ز قصهء ناخوش.سنائی.
و رجوع به کوته و کوتاهی شود. || پستی قامت. کوتاهی قد :
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بوالعجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
و رجوع به کوته و کوتاه شود.
کوتهی کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)کوتاهی کردن. (آنندراج) :
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با این درازی می کند.
سلیم (از آنندراج).
رجوع به کوتاهی کردن شود.
کوتی.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ابراهیم کوتی. اغوزدارکوتی. افراکوتی. بارکوتی. بختیار کوتی. بژم عباس کوتی. پلم کوتی. پنبه زرکوتی. تلوکوتی. تمیشه کوتی. چمازکوتی. حوض کوتی. درزی کوتی. دینارکوتی. دیو کوتی. سرهنگ کوتی. سلیاکوتی. شاه کوتی. شب حسن کوتی. شرامه کوتی. کته خواست کوتی. کرات کوتی. مارکوتی. محلهء درزی کوتی. محلهء قاضی کوتی. نارنجه کوتی. نرگس کوتی. نفطه کوتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوت و همین کلمه ها شود.
کوتی.
[تی ی] (معرب، ص) قصیر و آن در فارسی کوتَهْ است. (از المعرب جوالیقی). بالضم منسوباً. کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (از اقرب الموارد).
کوتیان.
(اِخ) دهی از دهستان بلوک شرقی است که در بخش مرکزی شهرستان دزفول واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوتیر ناحونته.
[تِ] (اِخ)(1) پادشاه معروف ایلام پسر شوتروک ناحونته. وی به سال 1171 ق . م. رو به بابل نهاد و آخرین پادشاه کاسی را مغلوب و دولتشان را منقرض کرد. (تاریخ کرد تألیف رشیدیاسمی ص 42). رجوع به همین مأخذ شود.
(1) - Kutir Nahhunte.
کوتیس.
[کُ] (اِخ)(1) نام پادشاه پافلاگونیه و دست نشاندهء پادشاهان هخامنشی بود. (از ایران باستان). رجوع به همان مأخذ ج2 ص 1106 شود.
(1) - Cotys.
کوتیل.
[کُ] (اِ) از مقیاسهای حجم در قدیم معادل 27 لیتر. (ایران باستان ج1 ص 166).
کوتین.
(فرانسوی، اِ)(1) یکی از موادی است که غشای سلولی گیاهان را تشکیل می دهد. کوتین از مواد مختلفهء شیمیایی که ساختمان قطعی آنها بر علمای شیمی مجهول است و همچنین از اسیدهای مختلف آلی و سرین(2) که یکی از مواد مومی O 32H 20 Cاست ترکیب یافته است. (گیاه شناسی ثابتی ص 38 و 56).
(1) - Cutine.
(2) - Cerine.
کوتینا.
(هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند استر را گویند که مادرش اسب است. (برهان) (آنندراج). هزوارش «کتینا»(1)، استر. (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Kotina.
کوث.
[کَ] (ع اِ) کفش. (دهار). کفش و صندل. ج، اکواث. (منتهی الارب) (آنندراج). کفشی که به پا می پوشند. (از اقرب الموارد).
کوث.
(اِخ) شهری است در یمن. (از معجم البلدان).
کوثابه.
[بَ] (اِخ) شهری است در روس و گویند بزرگتر از بلغار است. پادشاه گروهی از روسها که نزدیک بلغار هستند در کوثابه ساکن است. (از معجم البلدان).
کوثاریون.
[ری یو] (اِخ) گروهی هستند از قوم نبط از اولاد نبیط بن کنعان بن کوش بن حام بن نوح. (نخبة الدهر دمشقی). رجوع به همان مأخذ ص 266 شود.
کوثر.
[کَ ثَ] (ع ص، اِ) بسیار از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غبار بسیار و برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج). غباری که هنگام برخاستن بسیار درهم پیچد. (از اقرب الموارد). || مرد بسیارخیر و بسیاردهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج). سرور بسیارخیر. (از اقرب الموارد). || اسلام. || نبوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نیکی بسیار. (ترجمان القرآن). || فرزندان بسیار. اولاد بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوثر.
[کَ ثَ] (اِخ) جویی است در بهشت که از آن جمیع چشمه های بهشت جاری می گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نهری در بهشت. (از اقرب الموارد): چشمهء کوثر. حوض کوثر. نهر کوثر : انا اعطیناک الکوثر (قرآن 108/1)؛ ما بدادیم ترا حوض کوثر. (ترجمهء تفسیر طبری).
چو روی یار من شد دهر گویی
همی عارض بشوید بآب کوثر.دقیقی.
آبش همه از کوثر و از چشمهء حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجین است.
منوچهری.
یکی قطره زو بر کفم برچکید
کف دست من گشت چون کوثری.
منوچهری.
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگر نه.
منوچهری.
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.اسدی.
صحراش منقش همه مانندهء دیبا
آبش عسل صافی مانندهء کوثر.ناصرخسرو.
ای هوشیار مرد چه گویی که آن گروه
هرگز سزای نعمت فردوس و کوثرند.
ناصرخسرو.
در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند.
ناصرخسرو.
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
و آنجا می ناب و شهد و شکر باشد.
(منسوب به خیام).
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(از کلیله و دمنه).
قطرهء کوثر و قِمطرهء قند
از شکرهای لفظ او اثر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 85).
در لب تو هست از کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان.خاقانی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51).
چو طاووسی عقابی بازبسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.نظامی.
چون نمی آید بسر زآن بحر هیچ
پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید.
عطار.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.مولوی.
عارضش باغی، دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری.سعدی.
بیا ای شیخ و از خمخانهء ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.حافظ.
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مهروی و جام می.حافظ.
کوثر.
[کَ ثَ] (اِخ) سورهء صدوهشتمین از قرآن، مکیه و آن سه آیت است، پس از ماعون و پیش از کافرون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوثر.
[کَ ثَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوثر.
[کَ ثَ] (اِخ) روستایی است در طائف و حجاج بن یوسف در آنجا معلم بود. (از معجم البلدان).
کوثرآگین.
[کَ / کُو ثَ] (ص مرکب)آمیخته به کوثر :
زآن جام کوثرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش.
خاقانی.
رجوع به کوثر شود.
کوثربسته.
[کَ ثَ بَ تَ / تِ] (اِخ) تندآبی است که در زمین و کوهسار ملک بردع می باشد. (آنندراج).
کوثرریز.
[کَ ثَ] (اِخ) دهی از دهستان جوپار است که در بخش ماهان شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوثرریز.
[کَ ثَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء باختری شهرستان رفسنجان است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوثرگوار.
[کَ / کُو ثَ گُ] (ص مرکب)آب یا شربتی که چون آب کوثر گوارا باشد :
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثرگوار.
خاقانی.
رجوع به کوثر شود.
کوثره.
[کَ ثَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان تل بزان است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوثر همدانی.
[کَ ثَ رِ هَ مَ] (اِخ) حاج محمدرضابن حاج محمدامین. از علما و عرفای معاصر رضاقلی خان هدایت. در فقه و اصول و حکمت دست داشت و تألیفاتی چند دارد، از آن جمله است تفسیر معروف به «درالنظیم» و مثنویی قریب به هشت هزار بیت. قبرش در خارج شهر کرمان واقع است. رباعی زیر از اوست:
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن.
(از ریاض العارفین ص 279).
رجوع به همین مأخذ شود.
کوثر هندوستانی.
[کَ ثَ رِ هِ] (اِخ) از مشایخ سلسلهء شطاریه است. وی از موطن خود به ایران مسافرت کرد و در ایران و عراق به تربیت طالبان راه حق پرداخت. رباعی زیر از اوست:
کوثر چه خوش است عیش تنها کردن
در بسته به روی غیر و دل واکردن
آموخته ام ز مردم دیدهء خویش
در خانه نشسته سیر دنیا کردن.
(از ریاض العارفین ص 280).
رجوع به همین مأخذ شود.
کوثری.
[کَ ثَ] (اِخ) از شعرای بخارا بوده و در هرات درگذشت. این مطلع از او است:
در خیال پستهء خندان آن بادام چشم
چشمهء خونی است چشم ما که دارد نام چشم.
(ترجمهء مجالس النفایس ص 45).
کوثری.
[کَ ثَ] (اِخ) شاعری خوش طبع و وسیع مشرب است. این رباعی از او است:
با خلق زمانه کوثری راز مگو
این راز بر مردم غماز مگو
دانی دهن کوه چرا پرسنگ است
یعنی که هر آنچه بشنوی بازمگو.
(از تذکرهء نصرآبادی ص 320).
کوثری.
[کَ ثَ] (اِخ) از شعرای اردبیل است. صوفی وش و درویش نهاد بود و مذهب نقطوی داشت و پیروان محمود(1) وی را خلیفه می خواندند. این بیت از اوست:
تو چنان جفا پسندی که اگر خدنگ نازت
سوی دل گشاد یابد به کرشمه بازداری.
(از ترجمهء تذکرهء مجمع الخواص خیام پور).
(1) - مؤسس طریقهء نقطویان و از مردم پسیخان گیلان.
کوثری هروی.
[کَ ثَ یِ هِ رَ] (اِخ) از شعرای هرات و از مصاحبان خواجه آصفی است. این مطلع از اوست:
محتسب گر رند باشد دیر را در واکند
بهر رندان باده از زیر زمین پیدا کند.
(ترجمهء مجالس النفایس).
کوثل.
[کَ ثَ / کَ ثَل ل] (ع اِ) بن کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمت مؤخر کشتی. (از اقرب الموارد). || دنبالهء کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). دنبالهء کشتی و گویند: قعد فی کوثل السفینة. (از اقرب الموارد). || سکان کشتی. (ناظم الاطباء).
کوثل.
[کَ ثَ] (ع اِ) فوفل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فوفل شود.
کوثة.
[کَ ثَ] (ع اِ) ارزانی و فراخ سالی. (منتهی الارب) (آنندراج). خصب. (اقرب الموارد).
کوثی.
[ثا] (اِخ) منزلی است مخصوص عبدالدار در مکه. (از معجم البلدان).
کوثی.
[ثا] (اِخ) موضعی است در سواد عراق در خاک بابل و مشهد ابراهیم خلیل (ع) در همین جاست. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود.
کوثی.
[ثا] (اِخ) نهری است در عراق و گویند نخستین نهری است که کنده و از رودخانهء فرات منشعب شده است. (از معجم البلدان).
کوثی ربا.
[ثا رَبْ با] (اِخ) شهری است [ به عراق ] و به حوالی وی تلهاست از خاکستر و گویند که از آن آتش است که نمرود کرد که ابراهیم پیغمبر را صلی الله علیه و سلم بسوزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص153).
کوج.
(ص) بمعنی کاج است که احول باشد. (برهان). کاج و احول. (ناظم الاطباء). کاج. کوچ. احول. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کاج و کوچ شود.
کوج.
[کَ وَ] (ِا) مطلق صمغ را گویند خواه صمغ عربی باشد و خواه غیر عربی. (برهان). صمغ و صمغ عربی. (ناظم الاطباء). گوج. مطلق صمغ (عربی و غیر عربی). (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی مطلق صمغ است که به هندی کوند نامند. (فهرست مخزن الادویه). || جیبه جامه را نیز گویند که در روز جنگ پوشند. (برهان). جبهء آجیده کردهء پنبه دار که در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء).
کوج.
(ترکی-مغولی، اِ) کوچ. رحلت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ شود.
کوجا.
(اِخ) شهری در ترکستان شرقی و یکی از شهرهایی است که قوم اویغور در آنجا دولتی تشکیل دادند. (تاریخ مغول تألیف اقبال ص 16). رجوع به همان مأخذ شود.
کوجان.
(اِخ) دهی از دهستان دیزمار مشگین باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 396 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوجای تکین.
[تَ] (اِخ) از امرای سلطان محمد خوارزمشاه. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص131).
کوج بر کوج.
[بَ] (ق مرکب) کوچ بر کوچ. (فرهنگ فارسی معین) : بایجو به قصد روم با لشکر بسیار کوج بر کوج از ارزن الروم تا آقسرا آمد. (مسامرة الاخبار ص 40 از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ بر کوچ شود.
کوجرد.
[ ] (اِخ) قریه ای است در سه فرسنگی مغرب شهر داراب. (از فارسنامهء ناصری).
کوج کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) کوچ کردن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین) :لشکر مغول نیز بدین خبر از خوف، منهزم کوج کردند. (مسامرة الاخبار ص 104 از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ کردن شود.
کوجنق.
[جَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان مشگین باختری است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 647 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
کوجوله کادفیزس.
[لَ زِ] (اِخ)(1) از پادشاهان قوم کوشان است که قندهار و پنجاب و تخارستان را در تصرف داشتند. (ایران در زمان ساسانیان ص44).
(1) - Kudjula Kadfises.
کوجیخ.
(اِخ) دهی از دهستان برادوست است که در بخش صومای شهرستان ارومیه واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوچ.
(ص) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. (آنندراج). کاج. احول. (فرهنگ فارسی معین) :
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| (اِ) جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند. (لغت فرس اسدی). جغد. چغور. کنگر. (از حاشیهء لغت فرس اسدی). جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند. (برهان). به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند. (آنندراج). به معنی جغد و بوم. (ناظم الاطباء) :
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63)(1).
گفت ما در سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد. (اسرارالتوحید ص 138). || (ترکی-مغولی، اِ) از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند. (برهان). از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است. (آنندراج). انتقال. جلای وطن. تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء). رحلت. مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی. (فرهنگ فارسی معین). رحیل. ترحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این لفظ ترکی است. (از حاشیه برهان چ معین) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ(2).
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز.
کمال الدین اسماعیل.
- بر سر کوچ؛ به هنگام رحلت. در سر راه رحلت و مهاجرت :
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.خاقانی.
- بر سر کوچ بودن؛ آمادهء کوچ بودن :
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی(3) بیند غریب کاروانی را.
نظامی (گنجینهء گنجوی ص 210).
-امثال: قلندران را چه کوچ چه مقام . (جامع التمثیل).
قلندر را گفتند کوچ! پوست تخت بر دوش افکند. (جامع التمثیل).
|| به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد. (برهان). اهل و عیال و زن و فرزند. (ناظم الاطباء). به طریقهء کنایه به معنی زن شخص نیز آمده. (آنندراج). زن. مقابل شوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| گروه صحرانشین بیابان گرد. (ناظم الاطباء). ایل. طایفهء صحرانشین. قبیله ای در حال مهاجرت. دسته ای که رحلت کرده اند. همهء افراد ایل و طایفهء چادرنشین با همهء حشم و اثقال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل کوچ کولی؛ جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم.
|| دسته ای با جامه های شوخ و پاره. || با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. || همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به مناسبت دزدی و راهزنی طایفهء کوچ. (حاشیهء برهان چ معین). راهزن. دزد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوچ (قُفص) شود.
- دزد کوچ؛ دزدی که از طایفهء کوچ (قفص) باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ (قفص) شود.
(1) - این شعر به کسانی نیز منسوب است و کوچ مصراع دوم بی شک مراد قبیله قفص است و کوچ مصراع اول تناسبی با معنی جغد و کوف ندارد و باز معنی قفص انسب می نماید. معهذا ممکن است یکی از معانی لفظ کوچ جغد باشد، ولی این شاهد این مقصود را نمی رساند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - رجوع به معنی چهارم همین کلمه شود.
(3) - ن ل: کم.
کوچ.
[کُ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان. لرک. (جنگل شناسی کریم ساعی). رجوع به لرک شود.
کوچ.
[کُ وُ] (اِ) نام زالزالک وحشی. سیاه میوه. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.
کوچ.
(اِخ) نام طایفه ای از صحرانشینان. (برهان). طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرمان و بم و نرماشیر و سیستان تا ولایت سند سکنی دارند. (آنندراج). کوفج. کفج. کوفچ،(1) کوفچ در پارسی به معنی کوه نورد است، کوف(2) در پهلوی کوه است. به احتمال قوی، کوفچ از اصل براهویی(3) بوده اند و ایشان طایفه ای صحرانشین بودند مجاور قوم بلوچ، و کوچ و بلوچ (معرب آن، قفص و بلوص) غالباً با هم آیند. مؤلف حدود العالم در سخن اندر ناحیت کرمان و شهرهای وی گوید: «کوفچ، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند، و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان و برزیگر...» و معرب آن قفص است. (از حاشیهء برهان چ معین). قُفص. قُفس. قفج. قبج. طایفه ای از صحرانشینان در حوالی کرمان و مکران که به دزدی و راهزنی مشهورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر از ایشان پر از داغ و دود.
فردوسی.
گروگان که از کوچ آورده بود
ز گیلان و از هرکه آزرده بود.فردوسی.
ز کوه بلوچ و ز دشت سروچ
برفتند خنجرگذاران کوچ.فردوسی.
هستند اهل فارس هراسان ز کار من
زآن سان که اهل کرمان ترسان ز دزد کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به قُفس، قُفص، کوچ و بلوچ و کوفج شود.
(1) - kufic.
(2) - kof.
(3) - braho'i.
کوچ.
(اِخ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوچ.
(اِخ) نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا. (برهان) (ناظم الاطباء).
کوچال.
(اِ) کاچال و اسباب و ادوات خانه و مایحتاج خانه. (ناظم الاطباء).
کوچان.
(نف، ق) کوچنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در حال کوچیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوچاندن.
[دَ] (مص) کوچانیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچانیدن شود.
کوچاندنی.
[دَ] (ص لیاقت) قابل کوچاندن. رجوع به کوچاندن و کوچانیدن شود.
کوچانده.
[دَ / دِ] (ن مف) کوچ داده شده. به کوچ واداشته شده. رجوع به کوچاندن، کوچانیدن و کوچ دادن شود.
کوچاننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) کوچ دهنده. به کوچ وادارنده. رجوع به کوچانیدن و کوچ دادن شود.
کوچانیدن.
[دَ] (مص) کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود.
کوچانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) کوچانده. رجوع به کوچانده شود.
کوچ اصفهان.
[اِ فَ] (اِخ) رجوع به کوچصفهان شود.
کوچ بر کوچ.
[بَ] (ق مرکب) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230). عثمان پاشا، کوچ بر کوچ تا حوالی شوراب تبریز آمده نزول کرد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 309). رجوع به کوچ بکوچ شود.
کوچ به کوچ.
[بِ] (ق مرکب) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق. (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی. رحلت بتدریج. کوچ بر کوچ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب) اسب و مرکب دزدان و راهزنان را هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء).
کوچ تپه.
[تَپْ پَ] (اِخ) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 517 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوچ تگین.
[تَ] (اِخ) پهلوان یکی از رؤسای لشکری سلطان جلال الدین خوارزمشاهی. (از تاریخ مغول تألیف اقبال). رجوع به همان مأخذ ص 64 شود.
کوچ خان.
(اِخ) نام یکی از چهار پسر منسیک جد مغولان. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 558). رجوع به همان مأخذ شود.
کوچ دادن.
[دَ] (مص مرکب) رحلت دادن. به مهاجرت واداشتن. از جایی به جایی نقل کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترحیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچانیدن :اگر فرمان شود به مسارعت نوروز و قتلغشاه به کوچ دادن قیام نمایی. (تاریخ غازان ص 89).
کوچ دادنی.
[دَ] (ص لیاقت مرکب)کوچاندنی. رجوع به کوچاندنی شود.
کوچری.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان که در 9هزارگزی غرب گلپایگان واقع است و 559 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوچصفهان.
[چِ فَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان رشت است. این بخش از شمال به بخش لشت نشا و از جنوب به دهستان سنگر و از مشرق به سفیدرود و از مغرب به بخش مرکزی رشت محدود است. هوای این بخش مرطوب و آب مزروعی روستاهای آن از نهرهای نورود، خمامرود، توشاجوب، بهارجوب، میرزاجوب که عموماً از سفیدرود منشعب می شوند تأمین می گردد. این بخش از 52 آبادی تشکیل شده است و در حدود 15هزار تن سکنه دارد. روستاهای مهم این بخش عبارتند از: فشتم، طارمسر، گیلوا، مژده، کنارسر، سده، برکاوه و رودبارس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوچصفهان.
[چِ فَ] (اِخ) مرکز بخش کوچصفهان تابع رشت و در 15هزارگزی مشرق رشت و 26هزارگزی غرب لاهیجان، سر راه شوسهء رشت به شهسوار واقع است. طول جغرافیایی آن 49 درجه و 46 دقیقه و 30 ثانیه و عرض جغرافیایی 37 درجه و 15 دقیقه و 25 ثانیه است. سکنهء آن با روستاهای رودکل، پیرموسی، جان اکبر، جوبجارکل در حدود 5هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوچ فرمودن.
[فَ دَ] (مص مرکب) کوچ کردن (شاهان و بزرگان). (فرهنگ فارسی معین) :
چو روزی چند از عشرت برآسود
چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود.نظامی.
شهزاده غازان از مرو به جانب سرخس کوچ فرمود. (تاریخ غازان از فرهنگ فارسی معین). غازان در اوایل ربیع الاول... از قراتپه کوچ فرمود. (تاریخ غازان ص 16). رجوع به کوچ کردن شود.
کوچک.
[چَ / چِ] (ص) مقابل بزرگ. (آنندراج). خرد. (غیاث). صغیر. خرد. (فرهنگ فارسی معین) :
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است(1).
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه.
منوچهری.
پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم، هست کارم بزرگ.اسدی.
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی.
و بر یک فرسنگی کوفه آنجا که اکنون مشهد است شتر بخفت بر آن تل کوچک. (مجمل التواریخ). و دهران نابینا بود و فان کوچک، پس از این سبب از هر گوشه دشمنان سر برآوردند. (مجمل التواریخ). کرج، شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ. (مجمل التواریخ).
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست.
اوحدی.
نظر، قاصدی در گذرهاش ساقط
زمین، کوچه ای در فضاهاش کوچک.
؟ (در صفت فتح آباد باخرز از نسخهء خطی مورخ 651 ه . ق.).
- انگشت کوچک؛ کهین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کهین شود.
|| هر چیز کم وسعت و کم حجم. || اندک. قلیل. کم. (فرهنگ فارسی معین). || حقیر. محقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی اهمیت :گفت: شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خرد داریم. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). || بچه. کودک. طفل. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صغیر. نابالغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بودند آنان که خوردند، با پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان، آن مردمان که این معجز را بدیدند. (انجیل فارسی ص 100 از فرهنگ فارسی معین). و شد هشتم روز که کوچک را ختنه کنند، نام او زکریا نهاده اند به نام پدر. (ترجمه دیاتسارون ص 14). || در تداول عامه، بنده. فرمانبردار: من کوچک شما هستم. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (غیاث). نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است. زیرافکن. (فرهنگ فارسی معین) :
رهاوی را به راه راست می زن
پس از کوچک حجاز آغاز می کن.
قاآنی (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - مضمون: المرء باصغریه قلبه و لسانه.
کوچک.
[چَ / چِ] (اِخ) لقب اردشیربن شیرویه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ثم ابنه (ابن شیرویة الساسانی) اردشیر و لَقَبَهُ کوچک، ای صغیر. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت ایضاً).
کوچک.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان تورجان است که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوچک.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان لاشار که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوچک آتابای.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای که در بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع است و 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوچکام.
(اِخ) دهی از دهستان ماسلا که در بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوچک ابدال.
[چَ / چِ اَ] (اِ مرکب) به اصطلاح قلندران، مرید را گویند که از دیگر مریدان صغیر و خردسال باشد. (غیاث). به اصطلاح، مرید و پیرو قلندران پیشدست. خردسال فقرا خواه از پیر در سال خرد باشد و خواه سالخورده. (بهار عجم). به اصطلاح قلندران، مریدی که از سایر مریدان خردسال تر باشد. (ناظم الاطباء). مرید خردسال. مرید جوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شاگرد صوفی و مبتدی در سلوک. (فرهنگ فارسی معین) :
کوچک ابدال من است آنکه محیطش خوانی
بحر را من به کمر کاسهء چوبین بستم.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
به خورشید تابان ز روی نکو
بزرگی کند کوچک ابدال او.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سینه صافیهای ما از فیض پیر کامل است
کوچک ابدالان دریاییم ما همچون حباب.
جویا (از آنندراج).
رجوع به ابدال شود. || نوچه. وردست. (فرهنگ فارسی معین).
کوچک بالا.
[چَ / چِ] (ص مرکب)کوتاه بالا و پست قامت. (از آنندراج). خردقامت و صغیرالجثه. (ناظم الاطباء).
کوچک بل.
[چِ بِ] (اِخ) دهی از بخش گوران که در شهرستان شاه آباد واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوچک بیشه محله.
[چِ شِ مَ حَلْ لِ](اِخ) دهی از دهستان دابو که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوچک بیک.
[چَ / چِ بَ] (اِخ) صاحب مجالس النفایس وی را امیری بزرگ و صاحب شعر دلپذیر دانسته و این مطلع را از وی آورده است:
هر برگ گل که باد ز شاخ درخت ریخت
خون از دو چشم بلبل شوریده بخت ریخت.
(مجالس النفایس).
کوچک پا.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کفش... اصطلاح کفشدوزان، مقابل کفش بزرگ پا. کفشی که از اندازهء طبیعی و معمولی کوچکتر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوچکتر.
[چَ / چِ تَ] (ص تفضیلی) خردتر و کهتر. (ناظم الاطباء). خردتر. صغیرتر. اصغر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچک شود. || کم وسعتر و کم حجم تر. || اندکتر. اقل. || کم سن تر. (فرهنگ فارسی معین).
کوچکترین.
[چَ / چِ تَ] (ص عالی)خردترین و کهترین. (ناظم الاطباء). خردترین. صغیرترین. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچک شود. || کم وسعت ترین و کم حجم ترین. || اندکترین: کوچکترین اطلاعی به دست نیاوردم. || کم سن ترین. (فرهنگ فارسی معین).
کوچک جثه.
[چَ / چِ جُثْ ثَ / ثِ] (ص مرکب) آنکه اندام وی خرد و کوچک باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوچک جنگلی.
[چَ / چِ کِ جَ گَ] (اِخ)از مجاهدان مشروطیت و رهبر قیام جنگل. نامش یونس و معروف به میرزا کوچک خان فرزند میرزا بزرگ از مردم رشت و ساکن استادسرا بود. در سال 1298 ه . ق. دیده به جهان گشود و در اوان کودکی و جوانی در صالح آباد رشت و مدرسهء جامع و مدرسه محمودیهء تهران صرف و نحو و مقدمات علوم دینی را فراگرفت، اما حوادث و انقلابات کشور مسیر افکارش را تغییر داد و به صف مجاهدان مشروطیت پیوست. هنگام بمباران مجلس شورای ملی در قفقاز بود و اقامتش در تفلیس و بادکوبه وی را با ترقیات دنیای جدید آشنا ساخت. چندی بعد مقارن تحصن علما در سفارت عثمانی، او نیز در شهبندری رشت متحصن شد و متعاقب قتل آقابالاخان سردار افخم به همراه سایر مجاهدان در قزوین شرکت کرد، اما بعلت اختلافی که با بعضی از مجاهدان پیدا کرد به رشت برگشت ولیکن به توصیه و دلجویی میرزا کریم خان رشتی دوباره در علی شاه عوض به مجاهدان گیلانی پیوست و در فتح تهران شرکت کرد و در جنگ سه روزهء مجاهدان با قوای استبداد مأمور جبههء قزاقخانه شد، و در شورش شاهسونها همراه یفرم و سردار اسعد به کمک ستارخان شتافت ولیکن بیمار شد و به تهران بازگشت. به هنگام طغیان ترکمنها که به تحریک محمدعلی شاه روی داده بود، داوطلب جنگ شد و به گمش تپه رفت و بر اثر اصابت گلوله ای مجروح گشت و به بادکوبه و تفلیس برده شد و پس از چند ماه مداوا و معالجه مجدداً به گیلان بازگشت. از آنجا که به علت فعالیتهای آزادیخواهانه اش به امر قونسول تزاری از حق اقامت در موطن خود محروم شده بود، به تهران آمد و بر ضد تجاوزات و بیدادگریهای روسیهء تزاری به فعالیت پرداخت. گویا میرزا کوچک خان می خواست مرکز اتحاد اسلام تأسیس کند، از این رو برای ایجاد مرکز عملیات خود همراه یک تن از مجاهدان مشروطیت، یعنی میرزا علی خان دیوسالار به سوی مازندران حرکت کرد، اما به عللی از دیوسالار جدا شد و به لاهیجان رفت و با دکتر حشمت الاطباء طبیب آن شهرستان ملاقات کرد و به یاری او و گروهی دیگر نیرویی تشکیل داد و در جنگلهای شمال به مبارزه بر ضد نفوذ بیگانگان پرداخت. سرانجام پس از یک سلسله مبارزات که مدت هفت سال (از شوال 1333 ه . ق. تا ربیع الثانی 1340 ه . ق.) به طول انجامید، نهضت جنگل با مرگ وی (قوس 1300 ه . ش.) خاتمه یافت و نیروی جنگل از هم پاشیده شد. (از کتاب سردار جنگل تألیف ابراهیم فخرایی). مرحوم دهخدا در یادداشتهای خود آرد: «میرزا کوچک خان از مجاهدین گیلان بود که با میرزا کریمخان و سردار محیی الدین برای بیرون کردن محمدعلی شاه به تهران آمد. او سربازی بینهایت شجاع بود و سردار محیی و برادرش میرزا کریمخان با او معاملهء دوست می کردند نه یک فرد مجاهد عادی، معهذا با همهء ابرام سردار محیی هیچوقت در حضور او نمی نشست. اول بار که او را دیدم جوانی خوش قیافه به سن سی ساله می نمود. در نهایت درجه معتقد به دین اسلام و به همان حد نیز وطن پرست بود، شاید آن هم از راه اینکه ایران وطن او یک مملکت اسلامی است و دفاع از او را واجب می شمرد، نماز و روزهء او هیچوقت ترک نمی شد و هرگز در عمر خود شراب نخورد و همچنین از دیگر محرمات دینی مجتنب بود، لیکن در دین خرافی بود... آنگاه که در تهران بود لباس عادی داشت و ریش خود را می زد (یعنی نمی تراشید، چه آن را خلاف شرع می شمرد). قانع و بی طمع بود و در تهران مثل دیگر مجاهدین تفنگ نمی آویخت و قطار فشنگ نمی بست. همیشه متفکر بود و بسیار کم تکلم می کرد. اطاعت اوامر آزادیخواهان بی غرض و طمع را مثل وجیبهء دینی می شمرد و همان وقت که در جنگل بود با معدودی آزادیخواهان تهران که به آنها اعتماد و اعتقاد داشت در کارهای خود کتباً و به پیغام مشورت می کرد، لیکن پس از مشورت با آنان نیز فاصل استخاره بود و اگر استخاره مساعد نبود، به گفته های ایشان عمل نمی کرد. می گفتند در اول طلبهء دینی بود و مقدماتی از عربی و فقه می دانست. رحمة الله علیه. (از یادداشت مرحوم دهخدا، بر حاشیهء مختصری از زندگانی سیاسی سلطان احمدشاه قاجار تألیف حسین مکی). رجوع به سردار جنگل تألیف ابراهیم فخرایی، تاریخ مفصل ایران تألیف سرپرسی سایکس، تاریخ احزاب سیاسی و انقراض قاجاریه تألیف محمدتقی بهار، تاریخ اداری و اجتماعی قاجاریه تألیف عبدالله مستوفی ج 3، تاریخ مشروطیت ایران تألیف ملک زاده، تاریخ بیداری ایران تألیف حبیب الله مختاری و تاریخ هجده سالهء آذربایجان تألیف احمد کسروی و ایران در جنگ بزرگ تألیف مورخ الدولهء سپهر شود.
کوچک داشتن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب) حقیر شمردن. خرد و خوار انگاشتن. کوچک شمردن :
جهانبانی و تخت کیخسروی
مقامی بزرگ است کوچک مدار.سعدی.
رجوع به کوچک شمردن شود.
کوچک دل.
[چَ / چِ دِ] (ص مرکب)خوش خلق و دردمند که به همه کس اختلاط گرم کند. (آنندراج). ملایم و سلیم. (ناظم الاطباء) :
دلا بزرگی کوچک دلان به جای خود است
اگر بزرگ بود آسمان برای خود است.
کاظم کاشی (از آنندراج).
|| غمناک و مهموم. (ناظم الاطباء).
کوچک دلی.
[چَ / چِ دِ] (حامص مرکب)نازک دلی. (غیاث). کوچک دل بودن. حالت کوچک بودن دل :
سهل باشد عشق اگر بر خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت.
صائب (از آنندراج).
ز خلق خوش به سر جا می دهندت غنچه سان هر دم
زوالی نیست با کوچک دلی بالانشینی را.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به کوچک دل شود. || بی رحم و ترحم نیز نوشته اند. (غیاث).
کوچک ده.
[چِ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان رودبنه که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 361 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوچ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) از منزلی به منزل دیگر نقل و تحویل کردن را گویند. (برهان). رحلت کردن از منزلی به منزل دیگر. حرکت نمودن و نقل مکان کردن. رحلت نمودن و نقل مکان کردن. (ناظم الاطباء). رحلت کردن. مهاجرت کردن. منتقل شدن افراد ایل یا لشکریان از جایی به جایی. (فرهنگ فارسی معین). هجرت. رحلت. ارتحال. ارتحال کردن. کوچیدن با کسان و اموال و احشام و اغنام. از منزلی به منزل دیگر شدن چنانکه بدویان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شاه از کنار دریا کوچ کرد و لشکر براند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). شاه اسکندر از آن جایگاه کوچ کرد و لشکرش را حد و اندازه نبود. (اسکندرنامه). اسکندر... از آنجا کوچ کرد که عظیم رنجوردل بود از دست شه ملک. (اسکندرنامه). اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود، به انتقام کشیدن مشغول نتوانست گشتن، کوچ کرد تا آب نهروان. (فارسنامهء ابن بلخی ص 100). سیدمحمد گفت: دیگر روز نماز عید بگزاردند و سلطان کوچ کرد. (اسرارالتوحید چ صفا ص 196 از فرهنگ فارسی معین).
دانم که کوچ کردی از این کوچهء خطر
ره بر چهارسوی امان چون گذاشتی.
خاقانی.
وز آنجا تا لب دریا به تعجیل
دواسبه کرد کوچی میل در میل.نظامی.
و رجوع به کوچیدن شود.
-امثال: آن کاروان کوچ کر د؛ انتظار نفع پیشین حالا بی جاست. اوضاع و احوال دگرگون شده، نظیر: آن ممه را لولو برد یا آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. (از امثال و حکم).
|| کنایه از گریختن. (برهان) (غیاث). گریختن. (ناظم الاطباء). || به معنی غروب کردن هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). || کنایه از فوت کردن. درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین).
کوچک سرا.
[چَ / چِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان علی آباد است که در بخش مرکزی شهرستان قائم شهر و در 1500گزی شمال غربی این شهر قرار دارد. در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است. محصول آن برنج، غله، نیشکر، پنبه، کنجد و ابریشم است. این ده دارای 2690 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوچک شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) خرد شدن. || کم وسعت و کم حجم شدن. || کم وسعت و کم حجم شدن. || اندک گشتن. || مورد توهین قرار گرفتن. خفیف شدن. (فرهنگ فارسی معین).
کوچک شکم.
[چَ / چِ شِ کَ] (ص مرکب) که شکم کوچک داشته باشد :
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پائین کشد مور کوچک شکم.سعدی.
کوچک شمردن.
[چَ / چِ شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) حقیر شمردن. خوار و خرد انگاشتن. کوچک داشتن. رجوع به کوچک داشتن شود.
- به کوچک شمردن؛ خرد و حقیر انگاشتن. خوار و بیچاره شمردن :
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد.
سعدی (بوستان).
کوچک شیرازی.
[چَ / چِ کِ] (اِخ)رجوع به وصال شیرازی شود.
کوچک علایی.
[چَ / چِ عَ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای که در بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوچک قان یخمز.
[چَ / چِ یُ مُ] (اِخ)دهی از دهستان آتابای که در بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع است و 290 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوچکک.
[چَ / چِ کَ] (ص مصغر) سخت کوچک. بسیار کوچک :
خروشنده از جای بجهد دژم
مر این کوچکک را بدرد ز هم.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 453).
کوچک کردن.
[چَ / چِ کَ دی دَ] (مص مرکب) خرد کردن. تصغیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوچک و کوچک شدن شود. || مورد توهین و تحقیر قرار دادن. خفیف و حقیر کردن. رجوع به کوچک شدن شود.
کوچک گردیدن.
[چَ / چِ گَ دی دَ](مص مرکب) رجوع به کوچک شدن شود.
کوچک گشتن.
[چَ / چِ گَ تَ] (مص مرکب) رجوع به کوچک شدن شود.
کوچکلوک.
[] (اِخ) کوچی خان. فرزند ارشد شیبک خان. از پادشاهان ازبک و معاصر صفویه بوده است. وی 28 سال پادشاهی کرد و بین او و شاه طهماسب اول پس از چند بار زد و خورد آشتی برقرار شد. (فرهنگ فارسی معین).
کوچکله.
[کَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان پایروند که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوچ کننده.
[کو کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)رحلت کننده. مهاجرت کننده. رجوع به کوچ کردن و کوچ شود.
کوچک وضعی.
[چَ / چِ وَ] (حامص مرکب) خرد و حقیر بودن. خرد و باریک اندام بودن :
ز کوچک وضعی خود نال خوش صوت
کشد دایم بزرگیها از این ساز.
ملاطغرا (از آنندراج).
کوچکونجی.
[ ] (اِخ) دومین از امرای ازبک شیبانی در ماوراءالنهر و جز آن (916-937 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام).
کوچکی.
[چَ / چِ] (حامص) صغر و خردی. (ناظم الاطباء). خردی. صغیری. (فرهنگ فارسی معین). صغر. مقابل بزرگی و عظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قلظقه؛ کوچکی اندام. (منتهی الارب). || کم وسعتی. کم حجمی. || اندکی. قلت. || کم سنی. (فرهنگ فارسی معین). کودکی. بچگی. طفولیت.
-امثال: آدم از کوچکی بزرگ می شود ؛ برای نیل به مقامات بلند شروع از رتبه های پست عیب نیست. تحمل تحقیر برای نیل به مقامات عالی سزاوار است. (امثال و حکم ج 1 ص 21).
|| حقارت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول عامه، بندگی. فرمانبرداری: در کوچکی و خدمتگزاری حاضرم. (فرهنگ فارسی معین).
کوچکی کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) فرمانبرداری کردن. اطاعت کردن. در مقامات پایین از دستورها و اوامر مافوق پیروی کردن.
-امثال: آدم تا کوچکی نکند به بزرگی نمی رسد ؛ برای نیل به درجهء بزرگی و فرماندهی باید از اطاعت و فرمانبرداری شروع کرد. (امثال و حکم ج 1 ص 23).
کوچکین.
[چَ / چِ] (ص نسبی / ص عالی) کوچکترین و خردترین و کهترین. (ناظم الاطباء). کوچکترین. مقابل بزرگین. (فرهنگ فارسی معین) :
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازه ی آن بزرگ آمد فقط.
مولوی (مثنوی).
متوفی شدن بزرگین از شهزادگان و آمدن برادر میانین به جنازهء برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود. (مثنوی مولوی نیکلسن ج 6 ص 541). آن پسر کوچکین با پدر گفت... (ترجمهء دیاتسارون). آن پسر کوچکین هرچه بخش خود بود همه فراهم آورد و رفت. (ترجمهء دیاتسارون ص 298).
کوچگاه.
(اِ مرکب) جایی که از آنجا بیشتر کوچ کنند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). جای کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء). کوچگه. (فرهنگ فارسی معین) :
ولایت بین که ما را کوچگاه است
ولایت نیست این زندان و چاه است.
نظامی.
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند.نظامی.
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچگاه.
نظامی.
و رجوع به کوچگه شود.
|| لشکرگاه. (ناظم الاطباء) :
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد به راه.نظامی.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.نظامی.
|| هنگام کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء). زمان کوچ کردن. زمان رحلت. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از دنیا. (ناظم الاطباء).
کوچگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) کوچگاه :
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند.نظامی.
در کوچگه اوفتاد رختم
چون سست شدم مگیر سختم.نظامی.
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم.نظامی.
و رجوع به کوچگاه شود.
|| کنایه از دنیا. کوچگاه : آنچه حالی است می بینی و سفرهای دگر را فراموش کرده ای، چنانکه در این کوچگه این عقبات درآمده ای، سفرهای بسیار کرده ای و همه را فراموش کرده ای. (کتاب المعارف).
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع.نظامی.
نیوشنده به، گر غم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد.نظامی.
رجوع به کوچگاه شود. || زمان کوچ کردن. (آنندراج). هنگام کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوچگاه شود.
کوچلک خان.
[لُ] (اِخ) پسر تایانک خان. پادشاه قوم نایمان و معاصر با سلسلهء خوارزمشاهی و چنگیزخان مغول. وی به سال 607 ه . ق. به یاری سلطان محمد خوارزمشاه شتافت و سلطان محمد به کمک او سلسلهء قراختائیان را برانداخت. پس از آن کوچلک خان در ترکستان شرقی استقرار یافت تا به سال 615 ه . ق. با چنگیزخان جنگ کرد و از کاشغر به سوی بدخشان گریخت و در آن حدود به قتل رسید و دولت قوم نایمان بدین ترتیب منقرض گردید. (از تاریخ مغول). و رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ص 47، 54، 57 و 62 شود.
کوچندر.
[] (اِخ) قریه ای است در پنج فرسنگی میانهء شمال و مشرق ده بارز. (فارسنامهء ناصری).
کوچنده.
[چَ دَ / دِ] (نف) رحلت کننده. مهاجرت کننده. کوچ کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوچیدن و کوچ شود.
کوچ نشین.
[نِ] (نف مرکب) کوچ نشیننده. مهاجر. مستعمره نشین. || (اِ مرکب) محل کوچ. مرکز مهاجرت. مستعمره. (فرهنگ فارسی معین). کلنی(1).
(1) - Colonie.
کوچ نوفرست.
[چِ نُ فِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوچو.
(اِخ) پسر اوکتای قاآن بن چنگیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اوکتای بمناسبت علاقه ای که به کوچو پسر سوم خود داشت، او را در ایام حیات ولیعهد خویش قرار داد، ولی کوچو قبل از فوت پدر درگذشت و اوکتای پسر او شیرامون را که طفلی خردسال بود به این مقام برگزید. (از تاریخ مغول اقبال ص 151). رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 حاشیهء ص 206 شود.
کوچ و بلوچ.
[چُ بَ / بُ] (اِخ) نام گروهی اند بیابانی که قافله ها زنند بیشتر تیرانداز باشند. (لغت فرس اسدی). این لغت از توابع است، و نام طایفه ای باشد از صحرانشینان که در کوههای اطراف کرمان توطن دارند و گویند اینها از عربان حجازند و حرفت ایشان جنگ و خونریزی و دزدی و راهزنی باشد. اگر احیاناً بیگانه ای نیابند یکدیگر را بکشند و مال یکدیگر را تاراج کنند و همچنین برادران و خویشان و قرابتان و دوستان با هم جنگ کنند و این فعل را بسیار خوب دانند. (برهان) (آنندراج). قُفص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قفص و بلوج معرب این دو کلمه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمان می کنم اصل این دو کلمه کوفچ و بلوچ باشد که از قدیم مشهور به دزدی بوده اند. در حدود العالم در شرح ناحیت کرمان و شهر وی گوید: بلوچ، مردمانی اند میان این شهرها [ شهرهای ناحیت کرمان ] میان کوه کوفج نشسته بر صحرا و دزدپیشه و شبان و ناپاک و خونخواره و این مردمان بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. کوفچ مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروه اند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان و برزیگر و از مشرق کوه کوفج تا مکران بیابان است. (یادداشت ایضاً). نام دو طایفهء مجاور هم، ساکن کرمان است. (حاشیهء برهان چ معین) :
سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیدهء جنگ مانند غوچ.فردوسی.
هم از پهلوی، پارس، کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ.
فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی(1).
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ.عنصری(2).
دزدان کوچ و بلوچ بر ایشان زدند و مردم را بکشتند. (تاریخ گزیده). دزدان کوچ و بلوچ زیاده از هزار مردند. (تاریخ گزیده ص 399). معزالدوله... با مردم کوچ و بلوچ جنگ کرد و دست چپ او در آن جنگ بینداختند. (تاریخ گزیده ص 418). و رجوع به کوچ شود.
(1) - این بیت به عنصری و خطیری نیز منسوب است.
(2) - این بیت به کسایی هم منسوب است.
کوچ و بلوچ.
[چُ بَ / بُ] (اِخ) بعضی گویند موضعی است مابین صفاهان و کرمان. (برهان) (آنندراج).
کوچولار.
(اِخ) دهی از دهستان قره قویون که در بخش حومهء شهرستان ماکو واقع است و 203 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوچولو.
(ص) در تداول عامه، کوچک. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه، بسیار کوچک: دست و پا کوچولو. آقاکوچولو. خانم کوچولو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) بچه. کودک. (فرهنگ فارسی معین).
کوچوله.
[لَ / لِ] (اِ) کچوله. (فرهنگ فارسی معین). کچله. اداراقی. اذراقی. خانق الکلب. قاتل الکلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کچوله شود.
کوچون.
(اِخ) دهی از دهستان دراگاه که در بخش سعادت شهرستان بندرعباس واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر)(1) محله و برزن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعضی گویند به معنی برزن است که به عرب محله خوانند. (برهان). محلهء کوچک. برزن. (فرهنگ فارسی معین) :
پس در این کوچه نیست راه شما
راه اگر هست، هست آه شما.سنائی.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.مولوی.
ای که از کوچهء معشوقهء ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.
حافظ.
|| خیابان. (فرهنگ فارسی معین) : در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته بودند. (سفرنامهء ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین). || راه کوچک و تنگ را گویند، چه راه بزرگ و فراخ را کو و کوی خوانند. (برهان). راه کوچک و دراز. (آنندراج). مصغر کو، یعنی راه کوچک و تنگ. (ناظم الاطباء). راه تنگ و باریک در شهر یا ده. (فرهنگ فارسی معین). چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند و کرده بودند که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت و راست به کوچه ای مانست از رباط محمد سلطان تا شهر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 534). تا چهار دانگ نیشابور کوچه ها و محلات بسیار بود. (عالم آرا ص 218).
- خود را به کوچه علی چپ زدن؛ در تداول عامه، از موضوع مورد بحث به موضوع دیگر پرداختن. (فرهنگ فارسی معین).
- || تجاهل کردن. (فرهنگ فارسی معین). برای جلب نفعی یا احتراز از زیانی تجاهل کردن. (امثال و حکم).
- کوچهء آشتی کنان؛ کوچه ای تنگ که دو تن از آن به سختی گذرند. (از امثال و حکم).
-کوچهء باستان؛ کنایه از دنیا و عالم است. (برهان) (آنندراج).
- کوچهء بن بست؛ کوچهء سربست. (آنندراج). کوچه ای که آخر آن مسدود است و راه به خارج ندارد. کوچهء بن بسته. (فرهنگ فارسی معین). معبر مابین خانه ها که دررو نداشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کوچهء بن بسته.؛ رجوع به ترکیب قبل شود :
دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست
به درز کوچهء بن بسته هیچکس نزده ست.
صائب (از آنندراج).
- کوچه پس کوچه؛ کوچه های خرد و بزرگ بسیار و مربوط به یکدیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوچهء خطر؛ بمعنی کوچهء باستان است که عالم و دنیا باشد. (برهان). کنایه از عالم. دنیا. (فرهنگ فارسی معین) :
دانم که کوچ کردی از این کوچهء خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی.خاقانی.
- کوچه خموشان؛ گورستان. (از آنندراج). قبرستان. (غیاث) :
یاد شهادت عشق در کوچهء خموشان
کآسودگی ز ما برد غوغای زندگانی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کوچه را عوض کردن؛ در تداول عامه، اشتباه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کوچهء سلامت؛ کوچه ای که برای گرفتن قلعه زیر زمین کنند و قلعه گیران بدان راه دارند. (آنندراج). خندقی باشد بسیار کج و پرپیچ که اهل محاصره از میان مورچال خود در پناه کجی هایش به قرب قلعهء غنیم می رسند. (غیاث) :
دیوانه شو که عشرت دیوانهء جهان
در کوچهء سلامت زنجیر بوده است.
صائب (از آنندراج).
به دور حصن محبت که منزل خطر است
میان گور بود کوچهء سلامت ما.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوچه غلط دادن؛ اغراء و اضلال کردن. (از امثال و حکم). فریفتن. سردرگم کردن : اتفاق خیر را خبر از من پرسیدند... دست و پای از کار نبرده آن دو شب کور را کوچهء غلط دادم و هم از آنجا از راه دیگر متوجه ماردین شدم. (نفثة المصدور زیدری).
- کوچهء نسیه خورها؛ بیراهه و کم آمد و شد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: خاک کوچه برای باد سودا خوب است7؛ به نکوهش، به زنان که بیرون رفتن از خانه را دوست گیرند، گفته می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - کوچه، کویچه، از: «کو» (کوی) + «چه»، پسوند تصغیر. (از فرهنگ فارسی معین).
کوچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان میرعبدی که در بخش دستیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان کنگاور که در بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان واقع است و 320 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوچه بازار.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) کوچه ای که راهی به بازار داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
وآنکه خود را شوکت کیوان عجولی خوانده است
باشد اندر کوچه بازار خیالم لته چین.
فوقی یزدی (از آنندراج).
کوچه باغ.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) کوچه ای که راهی در باغ داشته باشد. (آنندراج). کوچه ای که راهی به باغ داشته باشد یا از کنار باغ گذرد. (فرهنگ فارسی معین) :
در بهاران دل به سیر کوی یارم می کشد
کوچه باغ عاشقان چاک گریبان کسی است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
در کوچه باغ زلف خزان را گذار نیست
دل را به آن دو سلسلهء مشکبار بخش.
صائب (از آنندراج).
کوچه باغی.
[چَ / چِ] (ص نسبی مرکب)منسوب به کوچه باغ. (فرهنگ فارسی معین). || آوازی که داش مشدیها و جاهلها خوانند و آن یکی از گوشه های دستگاه شور است. (فرهنگ فارسی معین).
کوچه بند.
[چَ / چِ بَ] (اِ مرکب) کوچه ای که به هر دو سر آن دروازه بنا کرده باشند که به وقت اندیشهء آفتی آنها را بند نمایند. (غیاث). بند کردن سر کوچه. (آنندراج). سد و بند سر کوچه. (فرهنگ فارسی معین) :
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
زنهار پیش دیدهء من آستین مگیر.
صائب (از آنندراج).
|| نشان و علامت حد کوچه ها. (فرهنگ فارسی معین).
کوچه بند کردن.
[چَ / چِ بَ کَ دَ] (مص مرکب) سد و بند کردن سر کوچه ها. (فرهنگ فارسی معین) : شهر را کوچه بند کرده به محارست مشغول شدند. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین). || نشان کردن و علامت گذاردن حد کوچه ها. (فرهنگ فارسی معین).
کوچه بندی.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب)نشان کردن و علامت گذاشتن حد کوچه ها. (ناظم الاطباء).
کوچه بیوک.
[چِ بُ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان یزد است و 1972 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوچه دادن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)گذاشتن راه برای کسی است تا بگذرد مرادف راه دادن. (آنندراج). به کنار رفتن جمعیت و راه دادن. (ناظم الاطباء). راه دادن به کسی تا وارد شود یا بگذرد. (فرهنگ فارسی معین). به دو سوی شدن انبوهی مردم و بازگذاشتن راهی نسبتاً وسیع برای گذشتن بزرگی یا چیزی بزرگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راه باز کردن از میان جمعیت برای اینکه کسی یا شخص عالی مقامی بگذرد. در صورتی این عمل کوچه دادن نامیده می شود که مردم به اختیار خویش روند و راه باز کنند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده) :
چرخ از جان شنود نالهء جانکاه مرا
زلف شب کوچه دهد آه سحرگاه مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ز هر طرف که رود اهل درد کوچه دهند
به ملک عشق کسی کو به عیش متهم است.
طالب آملی (از آنندراج).
در این بساط من آن بحر پر شر و شورم
که بحر کوچه دهد همچو رود نیل مرا.
صائب (از آنندراج).
کوچه راه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) راه باریک. (فرهنگ فارسی معین) :
یافت از دامگاه آن ددگان
کوچه راهی به کوی غمزدگان.نظامی.
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست.
صائب (از بهار عجم).
کوچه روشن کن.
[چَ / چِ رَ / رُو شَ کُ](نف مرکب) روشن کنندهء کوچه.
-امثال: ای آقای کمرباریک کوچه روشن کن و خانه تاریک ؛ زنان به مزاح به مردی که در خانه ترشرویی کند و در بیرون خانه گشاده روی و خندان باشد، گویند. (از امثال و حکم).
کوچهء شکر.
[چَ / چِ یِ شَ کَ] (اِخ) نام محله ای است بسیار تنگ در اصفهان. (آنندراج) :
اثری هیچ نباشد ز دهانت که ترا
کوچهء تنگ شکر راه گریز دهن است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
حرف از آن لب چه عجب مختصر آید بیرون
باید از کوچهء تنگ شکر(1) آید بیرون.
محسن تأثیر (از آنندراج).
(1) - در هر دو بیت به لبها و دهان معشوق نیز ایهام دارد.
کوچه طلا.
[چَ / چِ طَ] (اِخ) دهی از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوچهء غریبان.
[چَ / چِ یِ غَ] (اِخ) نام محله ای به تهران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوچه فتادن.
[چَ / چِ فُ دَ] (مص مرکب)کنایه از غریب شدن و به غربت افتادن باشد. (برهان) (آنندراج).
کوچهء فولاد.
[چَ / چِ یِ] (اِخ) نام محله ای در اصفهان. (آنندراج) :
شیشهء ما تا به کی همسایهء خارا بود
بیش از این در کوچهء فولاد نتوان زیستن.
شرف الدین شفائی (از آنندراج).
کوچه قاضیان.
[چَ / چِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه است و 472 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوچه گدا.
[چَ / چِ گَ] (اِ مرکب) کوچه ای که در آن گدایان مسکن دارند. (ناظم الاطباء).
کوچه گرد.
[چَ / چِ گَ] (نف مرکب) آن که در کوچه ها بگردد و اکثر این قسم مردم رند و حسن پرست و تماشایی می باشند. (آنندراج). آن که در محله ها و کوچه ها گردد (غالباً این نوع کسان رند و حسن پرست اند). (فرهنگ فارسی معین) :
طفل اشکم کوچه گرد آستین از بی کسی است
دیده بر حالش ندارد دل گرفتار خود است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
|| آواره و بی جا و مقام و منزل بر دوش. || طواف و آنکه در کوچه و برزن می گردد و متاع خود را می فروشد. (ناظم الاطباء). کسی که در کوچه ها و برزنها گردد و امتعهء خود را به فروش رساند. طواف. (فرهنگ فارسی معین).
کوچه گردی.
[چَ / چِ گَ] (حامص مرکب) عمل و حالت کوچه گرد. محله گردی. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: یا کوچه گردی می شود یا خانه داری ؛ به سرزنش به زنانی که بسیار به مهمانی و گردش روند، گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| طوافی. || خانه بدوشی. دربدری. (فرهنگ فارسی معین).
کوچه گلبار.
[چَ / چِ یِ گُ] (اِخ) نام محله ای از اصفهان. (آنندراج) :
کی بهند از هوس سیر صفاهان تنها
زخم پرخون دلم کوچهء گلبار(1) نبود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
(1) - به خونین بودن دل شاعر نیز ایهام دارد.
کوچه مشگ.
[چِ مِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلماس که در شهرستان خوی واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوچه یافتن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب)راه یافتن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کوچی.
[کُ] (اِ) کوچ. لرک. نام درختی است در جنگلهای مازندران و گیلان. (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 186). رجوع به کوچ و لرک شود.
کوچی.
(اِخ) دومین از خانان آق اردو از خاندان اردا (679-701 ه . ق.). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از خانان آق اردو است که موفق شد نواحی غزنه و بامیان را که گاهی مطیع اولوس جغتای و زمانی به دست ایلخانان ایران بوده به تصرف خود بیاورد. (از طبقات سلاطین اسلام ص202).
کوچیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت کوچیده. رجوع به کوچیده و کوچیدن شود.
کوچیدن.
[دَ] (مص) کوچ کردن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین). رفتن ایل و طایفه ای از منزلی برای منزل گرفتن در جای دیگر. از جایی به جایی نقل کردن بنه و کسان. رحلت. ارتحال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وفا چو دید که انصاف از جهان کوچید
فغان ز سینه برآورد و گفت کو پدرم.
فوقی یزدی (از آنندراج).
و رجوع به کوچ و کوچ کردن شود.
کوچیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) کوچ کرده. رحلت کرده. نقل مکان کرده. رجوع به کوچیدن و کوچ کردن شود.
کوچینگ.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان بنت که در بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوح.
[کَ] (ع مص) چیره شدن در کارزار. (از منتهی الارب) (آنندراج). جنگ کردن با کسی و غلبه یافتن بر او. (از اقرب الموارد). || فروبردن در آب یا در خاک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
کوخ.
[کو / کُ] (اِ) خانه ای باشد که آن را از چوب و نی و علف سازند. (برهان). خانهء خرپشته که از چوب و علف و نی سازند، بخلاف کاخ که خانهء عالی را گویند و کوخ در قاموس نیز آمده(1) که خانه ای که روزن نداشته باشد. ج، اکواخ. (از آنندراج). خانهء نیین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کردی، کوخیک (کلبه، مصغر کوخ) و در عربی کوخ، کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن. (حاشیهء برهان چ معین) :
دنیا که دو روزه کاخ و کوخی است
در راه محمدی کلوخی است.
خاقانی (از حاشیه برهان چ معین).
|| خانهء بی روزن را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || گیاهی که از آن حصیر بافند و در خراسان خربزه آونگ کنند. (برهان). یک نوع گیاهی که از آن حصیر سازند. (ناظم الاطباء). مصحف لوخ است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به لوخ و روخ شود. || چرک کنج و گوشه های چشم را هم می گویند. (برهان). چرک کنج چشم. (ناظم الاطباء). || به معنی کرم هم آمده است، چنانکه گویند: در فلان چیز کوخ افتاده است؛ یعنی کرم افتاده است. (برهان). کرم. (ناظم الاطباء): مشهدی کُوخ؛ کرم. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - رجوع به مادهء بعد شود.
کوخ.
(معرب، اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن، کاخ مثله. ج، اکواخ، کوخان، کیخان، کِوَخة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوخ و کاخ؛ خانه ای که از نی برآورده باشند بی روزن و هر دو کلمه دخیل است. (از اقرب الموارد): مُحَرَّد؛ الکوخ فارسیة. الکوخ و الکاخ؛ بیت مسنم من قصب بلاکوة. (تاج العروس). بیت محرد؛ مسنم و هو الذی یقال له بالفارسیة کوخ. (لسان العرب). || هر خانهء بدون روزن. (از اقرب الموارد).
کوخالو.
[کُ خالْ لو] (اِخ) دهی از دهستان دیزجرد که در بخش عجب شیر شهرستان مراغه واقع است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوخان.
(ع اِ) جِ کوخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کوخ شود.
کوخان.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان شهر ویران که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوخان.
(اِخ) نام یکی از چهار پسر منسیک، جد مغولان است. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 558). رجوع به همان مأخذ شود.
کوخانلو.
[کُ] (اِخ) کوخالو. دهی از دهستان عباسی که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوخبان.
(اِخ) دهی از دهستان الموت که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 582 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوخرد.
[خِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بستک شهرستان لار است و 922 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوخک.
[خَ] (اِ) خوشهء انگور را گویند و به عربی خصله خوانند. به این معنی به فتح اول و ثانی و سکون ثالث و کاف هم آمده است. (برهان) (از آنندراج). خوشهء انگور و قطعه ای از خوشه انگور. (ناظم الاطباء): خصلة؛ کوخک. (السامی فی الاسامی).
کوخلیسیا.
[] (اِ) به سریانی کرنب است. (فهرست مخزن الادویه).
کوخة.
[کِ وَ خَ] (ع اِ) جِ کوخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کوخ شود.
کود.
(اِ) توده و خرمن غله را گویند. (برهان). خرمن را گویند. (آنندراج). توده و انبار غله. (ناظم الاطباء). تودهء غله. خرمن غله. (فرهنگ فارسی معین). || باری که بر زمین زراعت ریزند تا زمین قوت گیرد و زراعت خوب آید. (برهان). خاکروبه که برای قوت مزرعه جمع کرده به باغ و فالیز برند، چنانکه گویند فلان باغ و فالیز را کود بدهند تا قوت گیرد. (آنندراج). آنچه در کشت زار ریزند تا زمین نیرو گیرد و زراعت خوب حاصل آید و کوت نیز گویند. در اوستایی، کوث و در سانسکریت، گوثه(1) به معنی گُه، پس لغتاً به معنی پلیدی آدمی و جانوران است که جهت قوت بر زمین زراعتی ریزند. (از حاشیهء برهان چ معین). مواد مفید که جهت ازدیاد برداشت محصول زراعتی یا به دست آوردن نوع بهتر از محصولات به زمین دهند(2). (فرهنگ فارسی معین). کوت. رشوه. انبار. نیرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کود شیمیایی؛ ماده ای از ترکیبات شیمیایی (شوره، آهک، گرد استخوان و غیره) که برای تقویت خاک زراعت ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین). کود مصنوعی.
- کود مصنوعی.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (ص) ترجمهء مجموعه هم هست که در مقابل پراکنده است. (برهان). مجموعه و جمع کرده شده و فراهم آورده. ضد پراکنده. (ناظم الاطباء). جمع شده. مجموع. (فرهنگ فارسی معین) :
رازْیانج بادیان، سُک بوی خوش، اذخِر فریز
نَثْر و شَتّی را پراکنده شمر، مجموع کود.
ابونصر فراهی (نصاب الصبیان).
|| پر با برآمدگی از لب ظرف، مقابل سیله و مقابل سرخالی. کوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوت شود.
(1) - gutha.
(2) - Engrais.
کود.
[کَ وُ](1) (ص) مخفف کبود است و آن رنگی باشد معروف. (برهان). کبود. (ناظم الاطباء). کبود. کوود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کبود شود.
(1) - چنین است ضبط ناظم الاطباء و در برهان نیز آرد: به فتح اول و ضم ثانی و سکون دال ابجد.
کود.
[کَ] (ع مص) بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). منع کردن. (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن به کاری از برای شروع کردن در آن. (ترجمان القرآن). نزدیک آمدن کاری که شود، مَکاد و مَکادة مثله. یقال: کاد یفعل و کید یفعل؛ ای قارب و لم یفعل. (منتهی الارب) (آنندراج). کاد یفعل و یکاد کوداً و مکاداً و مکادةً؛ نزدیک شد که بکند و نکرد و آن از افعال مقاربه است، مبتدا را مرفوع و خبر را منصوب می کند. (از اقرب الموارد).
کود.
[کَ] (ع اِ) کودة. (از اقرب الموارد). رجوع به کودة شود.
کود.
(اِخ) دهی از بخش پشت آب که در شهرستان زابل واقع است و 1309 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کؤد.
[کَ ئو] (ع ص) کؤود. رجوع به کَؤود شود.
کوداء.
[کُ ءَ دا] (ع اِ) دم سرد دراز. (منتهی الارب). تنفس دراز از اندوه یا رنج. (از اقرب الموارد). دم سرد دراز و آه. (ناظم الاطباء).
کوداب.
(اِ) دوشاب است که آن را از شیرهء انگور پزند. (از برهان) (ناظم الاطباء). به فارسی رب عنب است. (فهرست مخزن الادویه). به فارسی رب عنب است که نیز به فارسی دوشاب گویند. (از آنندراج). کوشاب. (برهان) (آنندراج) :
نتوان کرد از کدو کوداب
نه ز ریکاسه کس کند سنجاب.عنصری.
نگر که چون بود احوال عیش آن بدبخت
که شهد فایق او شد ز راوق کوداب.
شمس فخری.
کودال.
(اِ) مغاک و خندق و گودال. (از اشتینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به گودال شود. || چاه. || کج بیل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کودأة.
[کَ دَ ءَ] (ع مص) دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کودبان.
[دْ / دَ] (اِ) قسمی از جهاز شتر. || چوب جهاز شتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)(1) :
رحم آمد مر شتر را، گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین.
مولوی (مثنوی).
چو خر ندارم خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا.
مولوی.
(1) - در فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 این کلمه کوهان شتر معنی شده و سپس چنین آمده است: اسماعیل انقروی و یوسف بن احمد مولوی و در شرح سروری آن را به «کوهان شتر» تفسیر کرده اند ولیکن در شرح ولی محمد اکبرآبادی و خواجه ایوب و بحرالعلوم این کلمه «گردبان» به کسر کاف فارسی و «را» ضبط شده و آن را به معنی پالان شتر و نگاهبان گرفته اند و در لطایف اللغات نیز چنین است. اما خواجه ایوب روایت اول (کودبان، با کاف و واو) را نیز نقل و به «کوهان شتر» تفسیر کرده است - انتهی.
کودپاش.
(نف مرکب، اِ مرکب) کوت پاش(1). رجوع به کوت پاش شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Semoir d' engrais
کودتا.
[دِ] (فرانسوی، اِ)(1) برانداختن حکومت با استفاده از قوای نظامی کشور و تسلط بر اوضاع و روی کار آوردن حکومتی نو. رجوع به لاروس شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Coup d' Etat
کود دادن.
[دا دَ] (مص مرکب) ریختن کود به زمین برای ازدیاد محصول زراعتی یا به دست آوردن نوع بهتر از محصولات و رجوع به کود شود.
کودر.
[دَ] (اِ) زمین دامن کوه را گویند. (برهان). در برهان گفته زمین و دامن کوه را گویند، و دو سه خطا کرده اول اینکه کاف فارسی است نه تازی دوم آنکه کاف و واو نیست «کاف و را» است... (انجمن آرا). مصحف کردر. (حاشیه برهان چ معین). || چرم نازکی که آستر موزه و یا کفش کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کودر.
[کَ دَ] (اِخ) پادشاهی است یا عریفی بود مر مهاجرین عبدالله کلابی را. (منتهی الارب). نام پادشاهی و یا سرداری. (ناظم الاطباء).
کودرست.
[رُ] (ن مف مرکب) کودرسته. گیاهی که بر روی کود می روید. (فرهنگ فارسی معین).
کودره.
[کَ دَ رَ / رِ] (اِ) مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان در آب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذا گوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود و کبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) :
باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره.
کسایی (از صحاح الفرس).
پیل از تو چنان ترسد چون کودره(1) از باز
شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین.
فرخی (از آنندراج).
تا باز بازِ جود تو پرواز درگرفت
زفتی به غوطه رفت بکردار کودره.سوزنی.
خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ
تا در حیاض بزمش باشد چو کودره.
شمس فخری.
(1) - در دیوان فرخی چ عبدالرسولی به کاف فارسی ضبط شده است.
کودزاده.
[دَ] (اِخ) نام مادر هرمز پسر شاپور ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص ص 64)(1).
(1) - در کتاب سنی ملوک الارض و الانبیاء تألیف حمزهء اصفهانی کردزاد آمده است. (از حاشیهء مجمل التواریخ و القصص).
کودزر.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان مشک آباد که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 1025 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کودسازی.
(حامص مرکب) عمل ساختن کود شیمیایی.
-ماشین کودسازی؛ ماشینی که کودهای شیمیایی درست می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کودک.
[دَ] (ص) کوچک. صغیر. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی، کوتک(1) بمعنی صغیر. (از حاشیهء برهان چ معین). صورت دیگر آن کوچک است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوچک شود. || (اِ) طفل و بچه خواه پسر باشد و یا دختر. (ناظم الاطباء). فرزندی که به حد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر). طفل. ج، کودکان. (فرهنگ فارسی معین). ولید. صبی. (ترجمان القرآن). طفل. بچه. ولید. صبی (پسر). صبیه (دختر). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کودک شیرخوار، تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.شهید بلخی.
به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند.فردوسی.
همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.فردوسی.
بزد کودکی تیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه.فردوسی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نزیک آسیب خر فگانه کند.ابوالعباس.
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.منوچهری.
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک همیدون پای بازی.
(ویس و رامین).
نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند... دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). تاریخ سبکتگین را براند از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتگین افتاد، من نیز تا آخر عمرش براندم. (تاریخ بیهقی). چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک ضعیف فتد. (تاریخ بیهقی).
عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست
کودک به کام خویش نبرد لب از لبن.
قطران.
کودک علم را به چوب آموزد نه به شفقت. (قابوس نامه).
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب.
ناصرخسرو.
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را زرد و سرخ نفریبد.سنائی.
کودکی، در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شود.سنائی.
کودکی را سوی بستان خواند، عم کودک چه گفت
گفت رو، بستان ما پستان مادر ساختند.
خاقانی.
بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست.خاقانی.
در این رصدگه خاکی چه خاک می بیزی
نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست ترا.
خاقانی.
باد تک می راند تنها بی یکی
بر لب دریا بدید او کودکی.
عطار (منطق الطیر).
کودک اندوهگین بنشسته بود
هم دلش خون گشته هم جان خسته بود.
عطار (منطق الطیر).
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده.
عطار (منطق الطیر).
کودکان را حرص لوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر.مولوی.
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش.مولوی.
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.مولوی.
بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان. (گلستان سعدی).
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی (گلستان).
استاد معلم چو بود کم آزار
خِرسَک بازند کودکان در بازار.
سعدی (گلستان).
و زنان و کودکان را آزاد کردند. (ظفرنامهء یزدی).
کودک اگرچند هنرپرور است
خرد بود گر همه پیغمبر است.جهانشاه.
کودکی را که عقل و تدبیر است
به ز یک شهر جاهل پیر است.مکتبی.
با مرد مجازبین حقیقت مگذار
خود جوز ز مغز جوز به کودک را.
واعظ قزوینی.
شاعر و آنگاه رد بوسهء شیرین
کودک و آنگاه رد دانهء خرما.قاآنی.
- کودک شیرخوار.؛ رجوع به ترکیب بعد شود.
- کودک شیرخواره؛ کودکی که هنوز از شیر بازگرفته نشده. طفل رضیع :
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.فرخی.
- کودک عشرخوان؛ کودک نوآموز که عشر قرآن را خواندن گیرد :
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشرخوان برآورد.خاقانی.
رجوع به عشرخوان شود.
- کودک غازی؛ پسر بازی کن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر گذرد. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
|| غلام و نوکری را گویند که کوچک باشد و به حد بلوغ نرسیده باشد. و بعضی گویند کودک، غلام بچه ای است که بنده باشد و آزاد را بر سبیل مجاز کودک گویند. (برهان) (آنندراج). غلام. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کودک نارسید؛ غلام بچه. غلامی که به سن بلوغ نرسیده باشد :
یکی تختهء جامه هم نابرید
دو آرام دل کودک نارسید
روان را همی لعلشان نوش داد
بیاورد و یکسر به شیدوش داد.فردوسی.
|| فرزند. (ناظم الاطباء). توسعاً، فرزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت: اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بیهقی). || (ص) این کلمه بمعنی خرد و صغیر مزید مقدم و مزید مؤخر رود آمده است: کودک دریا؛ دجله. دیله کودک؛ دجیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوان. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 381). در متن عربی: الشابة. (حاشیهء مینوی بر کلیله و دمنه ص 381 از فرهنگ فارسی معین).
(1) - kotak.
کودک آمدن.
[دَ مَ دَ] (مص مرکب)زاییده شدن کودک. متولد شدن کودک :
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه.فردوسی.
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.فردوسی.
و رجوع به کودک و کودک آوردن شود.
کودک آوردن.
[دَ وَ دَ] (مص مرکب)بچه زاییدن :
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه.
فردوسی.
رجوع به کودک آمدن شود.
کودکانه.
[دَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بچگانه و بطور بچگی. (ناظم الاطباء). بچگانه. همچون طفلان. (فرهنگ فارسی معین). چون کودکان. و رجوع به کودک شود.
کودک دریا.
[دَ دَرْ] (اِخ) دجله. اربل رود. (مراصد الاطلاع، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کود کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب) کوت کردن. بر روی یکدیگر ریختن تا چون خرمنی یا گنبدی شود. پر کردن بیش از لبهء ظرف و عرب نیز این کلمه را گرفته است.(1)(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوت کردن شود.
(1) - الکودة، ما جمعت من تراب و نحوه. (فیروزآبادی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کودکستان.
[دَ کِ] (اِ مرکب) مدرسه ای که به پرورش کودکان (بین 3 تا 6 ساله) تخصیص دارد. کودکستان پس از مدرسهء دامان مادر و پیش از دبستان قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین). مدرسه مانندی برای پرورش اطفال خردسال که هنوز درخور مدرسهء تهیه یا ابتدایی نباشند. باغچهء اطفال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کودک سرشت.
[دَ سِ رِ] (ص مرکب)کسی که اخلاق و عادت کودکان دارد. (فرهنگ فارسی معین) :
همه کوسه و پیر و کودک سرشت
به خوبی روند ارچه هستند زشت.
نظامی (از آنندراج).
کودک سرشتی.
[دَ سِ رِ] (حامص مرکب) اخلاق و عادات کودکان داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
کودکش.
[کو کَ / کِ] (نف مرکب) کناس را گویند. (آنندراج). کودکشنده. کناس. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوت کش شود. || جاروب کش کوچه و برزن. (ناظم الاطباء).
کودکشی.
[کو کَ / کِ] (حامص مرکب)کناسی. (فرهنگ فارسی معین). عمل کودکش. رجوع به کودکش شود.
کود کشیدن.
[کو کَ / کِ دَ] (مص مرکب)کناسی کردن. کودکشی کردن. و رجوع به کودکش، کودکشی و کوت کش شود.
کودکک.
[دَ کَ] (اِ مصغر) کودک خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کودک مزاج.
[دَ مِ / مَ] (ص مرکب)کودک سرشت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کودک سرشت و کودک مزاجی شود.
کودک مزاجی.
[دَ مِ / مَ] (ص مرکب)کودک سرشتی. (فرهنگ فارسی معین) :
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به کودک مزاج و کودک سرشتی شود.
کودک مشرب.
[دَ مَ رَ] (ص مرکب)کودک سرشت. کودک مزاج. (فرهنگ فارسی معین) :
آن دنی طبعان که مغروران جاه و منصب اند
از خرد بیگانگان چند کودک مشرب اند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به کودک سرشت و کودک مشربی شود.
کودک مشربی.
[دَ مَ رَ] (حامص مرکب)کودک سرشتی. کودک مزاجی. (فرهنگ فارسی معین) :
بود جای گوهر غیرت، زمین پاک چشم
تا ز کودک مشربی تخم(1) تماشا کاشتیم.
صائب (از بهار عجم).
و رجوع به کودک مشرب، کودک سرشتی و کودک مزاجی شود.
(1) - در آنندراج: تازه کودک مشربی.
کودک منش.
[دَ مَ نِ] (ص مرکب)کودک سرشت. (فرهنگ فارسی معین). کودک مزاج. کودک مشرب :
در کاسهء لذت شکنان چشمهء زهرم
در کاسهء کودک منشان جرعهء شیرم.
عرفی (از آنندراج).
و رجوع به کودک سرشت و کودک مزاج شود.
کودک منشی.
[دَ مَ نِ] (حامص مرکب)کودک سرشتی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کودک سرشتی، کودک مزاجی و کودک مشربی شود.
کودک وار.
[دَ] (ق مرکب) مانند کودک. کودکانه :
میان خاک چه بازی سفال، کودک وار
سرای خاک به خاکی بباز مردآسا.خاقانی.
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهء هلاک شده.خاقانی.
و رجوع به کودک و کودکانه شود.
کودک وش.
[دَ وَ] (ص مرکب)کودک مانند. بچگانه. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد خدا کی کند میل به لذات خلد
در دل کودک وشان لذت حلوا طلب!
وحشی بافقی (از آنندراج).
کودکه.
[دَ کَ / کِ] (اِ) بچهء شیرخوار. (آنندراج). طفل کوچک. (ناظم الاطباء).
کودکی.
[دَ] (حامص) بچگی و طفولیت. (ناظم الاطباء). صِبا. صباوت. صَبوَت. صُبُوَّت. چگونگی و حال و صفت کودک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چنین تا برآمد بر این پنج سال
برافراخت آن کودکی فر و یال.فردوسی.
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکی تاج درخور نبود.فردوسی.
پدر داده بودش گه کودکی
به آذر طوس آن حکیم نکی(1).عنصری.
شیری که به کودکی لبم نوشیده ست.
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.عسجدی.
جلب کشی و همه خان و مانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی.
پدر خواست و خدا نخواست که پادشاه زاده به کودکی و جوانی گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 512). بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن ریاضتها کردی. (تاریخ بیهقی). از چنین... اثرها بود که او را به کودکی ولیعهد کرد. (تاریخ بیهقی).
وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.ناصرخسرو.
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.مولوی.
ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد
کز کودکی به خون جگر پروریده اند.
سعدی.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار.
سعدی (گلستان).
|| نادانی. جهالت. (از ناظم الاطباء).
(1) - شاید: زکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کودکی کردن.
[دَ کَ دَ] (مص مرکب)چون کودکان رفتار کردن. عادت و رفتاری درخور کودکان داشتن. مناسب شأن طفولیت رفتار کردن. اخلاق و اعمالی درخور سنین کودکی داشتن و از دستورها و اندرزهای بزرگان پیروی کردن :
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان.
خاقانی.
|| نادانی و جهالت کردن. به دستور خرد و آیین مصلحت رفتار نکردن : خداوندان حقیقی شما ماییم، کودکی نکنید و دست از جنگ بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). گفت: آمده ام تا جالوت را بکشم. گفتند: کودکی مکن. (قصص الانبیاء ص148).
کودگر.
[گَ](1) (ص مرکب) بیل دار. || کاونده و حفار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). ممکن است مصحف گودگر باشد. (از اشتینگاس).
(1) - اشتینگاس کُودگَر ضبط داده و با توجه به اینکه محتمل است مصحف «گودگر» باشد، ضبط اشتینگاس صحیح می نماید.
کودلیه.
[ ] (اِخ) نام دهی است از اصفهان که موطن کاوهء آهنگر بوده است. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 86).
کودن.
[کَ دَ] (ع ص، اِ) اسب هجین غیراصیل. کَودَنیّ. (منتهی الارب). اسب فرومایهء غیراصیل. ج، کَوادِن. (از اقرب الموارد). اسب پیر کندرو پالانی کمراه. (برهان). یابو و اسب تاتاری و اسب هجین. (ناظم الاطباء). ستور (اسب و استر) غیراصیل و کندرو و پالانی. (فرهنگ فارسی معین) :
قابل تکلیف شرعی تا خرد با توست از آنک
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن.
سنائی.
اسب کودن به غزو نیست روان
ورنه چون خر نداردی پالان.سنائی.
جنسی نماند پس من و رندان ز بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم.
خاقانی.
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوشرو است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 17).
|| پیل. || استر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ستور پالانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کمینه و دون و کم عقل و نادان و کندفهم و کج طبع و بی ادراک را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گول. کندفهم. (فرهنگ فارسی معین). بلید. سخت بلید. کند. دیریاب. کورذهن. دیرفهم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زین پایگه زوال هر روزی
سر برنکند ز مستی آن کودن.ناصرخسرو.
کودن و خوار و خسیس است جهان خس
زآن نسازد همه جز با خس و با کودن.
ناصرخسرو.
گو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن.
ناصرخسرو.
صدرا ترا به قوت جاه تو خاطری است
کاندر ادای فکرت او برق کودن است.
انوری.
شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم
تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم.
مولوی.
یکی را از وزراء پسری کودن بود. (گلستان سعدی).
کودنی.
[کَ دَ نی ی] (ع ص، اِ) مثل کودن است. (از منتهی الارب). کودن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کودن شود. || مرد کاهل گول. (منتهی الارب).
کودنی.
[کَ / کُو دَ] (حامص) کندفهمی و حماقت. (ناظم الاطباء). کندفهمی. کندی. بلادت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
این بلا از کودنی آید ترا
که نکردی فهم نکته و رمزها.مولوی.
کودور ناخونتی.
(اِخ)(1) از پادشاهان عیلام است و چون در برابر حملهء قوای جنگی آسور بی قیدی و سستی نشان داد، مردم عیلام وی را کشتند (692 ق.م.). (از ایران باستان ص 136).
(1) - Kudur Nakhundi.
کودور نان خوندی.
(اِخ)(1) پادشاه عیلام است که در حدود 2280 ق.م. شهر «اور» را تصرف و غارت کرد و سلسلهء پادشاهان آن را برانداخت و مجسمهء ربة النوع «اِ رخ» را که «نانا»(2) یا «نه نه» نامیده می شد جزو غنایم به عیلام برد و پس از آن قریب شصت سال سومر جزو عیلام بود. (از ایران باستان ص117).
(1) - Kudur Nankhundi.
(2) - Nana.
کودة.
[کَ دَ] (ع اِ)(1) خاک و جز آن فراهم آورده. (منتهی الارب) (آنندراج). کَود. آنچه انباشته گردد از خاک و جز آن. (از اقرب الموارد). تودهء خاک و جز آن. (ناظم الاطباء). ج، اکواد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - معرب کود فارسی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کود شود.
کوده.
[دَ / دِ] (اِ) کمان زین. (ناظم الاطباء).
- زین کوده؛ قربوس زین اسب را گویند و آن بلندی پیش زین باشد. زین کوهه. (برهان). و رجوع به زین کوهه و زین کوده شود.
|| کلیدی که سر آن خمیده باشد. (ناظم الاطباء). || دندانهء کلید.
کوده.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صومعه سرا که در شهرستان فومن واقع است و 965 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوده.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان که در شهرستان شهسوار واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کودهء پستان.
[دَ / دِ یِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حُلمه. سر پستان. (از ناظم الاطباء؛ ذیل کوده).
کودیان.
[ ] (اِ) کودین. کودینه. چکش بزرگ یا کلوخ کوب. (از اشتینگاس). میخکوب و کدین. (ناظم الاطباء). و رجوع به کودین، کودینه، کدین و کدینه شود.
کودیان.
(اِخ) دهی از دهستان همایجان که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کودین.
(اِ) کودیان. کودینه. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به کودیان و کودینه شود.
کودین.
(اِخ) دهی از دهستان کام فیروز که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 197 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کودینه.
[نَ / نِ] کودیان. کودین. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). کدنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کدین. کدینه و رجوع به کودیان، کودین، کدین و کدینه شود.
کودیه.
[دی یَ] (اِخ) از اسامی غُلات است که در اصفهان به این فرقه می دادند. (خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 262).
کوذان.
[کَ] (ع ص) سطبر و فربه. و کاذان مثل آن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). کلان و بزرگ و فربه. (ناظم الاطباء).
کوذر.
[ذَ] (اِ) پوست گوساله را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گودر. گودره. (برهان). || گوساله را گویند. گودر. (برهان). گودره. (حاشیهء برهان چ معین).
کوذره.
[کَ ذَ رَ / رِ] (اِ) کودره. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به کودره شود.
کوذین.
(معرب، اِ) معرب کودین و کدین. عامه به چوبی گویند که گازران جامه را بدان می کوبند. (از تکملهء المعرب جوالیقی ص 37).
کوذینا.
(معرب، اِ) جوالیقی در المعرب آرد: الکذینق، آنچه گازر بدان [ جامه را ] می کوبد، عربی نیست و همان است که عامه بدان کوذینا گویند. کوذین. و رجوع به کوذین شود.
کور.
(ص) اعمی. (ترجمان القرآن). نابینا را گویند. (برهان). آدم نابینا. (ناظم الاطباء). آنکه از بینایی محروم است. نابینا. اعمی. مقابل بینا و بصیر. (فرهنگ فارسی معین). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیهء بصر عاری است. آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری. ضریر. بی دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون.فردوسی.
همانا که کور است دولت به چشم
به بد نیک باشد به نیکان به خشم.فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی.(1)
به یک پای لنگ و به یک دست شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی.
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
(ویس و رامین).
کور کی داند از روز شب تار هگرز
کر نه بشناسد آواز خر از نالهء زیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 195).
وز دیدن و شنودن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا.
ناصرخسرو.
هرچند هست بدسار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
نور موسی چگونه بیند کور
نطق عیسی چگونه داند کر.ناصرخسرو.
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چهرهء نکو بیند.سنایی.
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور.سنائی.
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی کور آگاه.سنائی.
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
خصم تو کور و تو آیینهء شرع
کور آیینه شناسد، هیهات.خاقانی.
شمع عیسی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده.خاقانی.
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف تو به بوی زر توست.خاقانی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.نظامی.
گفته ایشان بی تو ما را نیست زور
بی عصاکش چون بود احوال کور.مولوی.
کاندرون دام، دانهء زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست.
مولوی.
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن استر است.مولوی.
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.سعدی.
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه.سعدی.
آینه داری در محلت کوران. (گلستان سعدی).
گور با کس سخن نمی گوید
کور سرّ قرآن نمی جوید.اوحدی.
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا به نفس خویشتن شد کور نیست.
مغربی.
خلقی به گمان اهل یقینند همه
کوران خود را به خواب بینا بینند.
واعظ قزوینی.
- کور اخترگوی؛ نادانی بادعوی. (از امثال و حکم) :
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی محرومی ز راست.
مولوی (مثنوی).
- کور بودن؛ نابینا بودن. اعمی بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- کور بودن اجاق کسی؛ فرزند و عقب نداشتن.
- کور بودن اشتهای کسی؛ میل نداشتن به غذا. (فرهنگ فارسی معین).
- کور بودن دل کسی؛ بینش و بصیرت نداشتن او. کورباطن بودن او :
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.فردوسی.
و رجوع به کوردل شود.
- کور بودن ذهن کسی؛ دیریاب و بلید و کندذهن بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورذهن شود.
- کور مادرزاد؛ آن که نابینا زاده شود. آن که کور به دنیا آید. اکمه :
هر آن بصیر که سر جهان ندید به دل
چه آن بصیر بر من چه کور مادرزاد.
اوحدی.
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور و پشیمان؛ نادم و زیان دیده. خائب و خاسر :
کسی کو دیو را باشد به فرمان
بدل چون من بود کور و پشیمان.
(ویس و رامین).
گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زآن سپس کور و پشیمان.
(ویس و رامین).
همی شد بازپس کور و پشیمان
گسسته جان پردردش ز درمان.
(ویس و رامین).
هرکه ز خاک درت دیدهء بینا نیافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید.
فلکی.
- کور و کبود؛ ناقص و رسوا. زشت و نادلپذیر. (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7).
- || مجازاً نادم و زیان دیده. خائب و خاسر. نومید و حرمان زده. کور و پشیمان : مخالفان چند دفعه قصد کردند و آوازها افتاد و دشمنان کور و کبود بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 345).
چشم سیاه تو دید دل ز سرم برپرید
فتنهء خاقانی است این دل کور و کبود.
خاقانی.
گرچه چو چرخ کور و کبود(2) آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک وار می رویم.
؟ (از مرصادالعباد).
زآنکه جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود.مولوی.
پیش هست او بباید کور بود
چیست هستی پیش او کور و کبود.مولوی.
شکر است عدو رفته و ما همدم جانیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او.
مولوی.
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان.
مولوی.
نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورند و کبود امروز با غبنی تمام.
سلمان ساوجی.
|| (اِ) رنج و آفت. نقصان و رسوایی(3). (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7). کوری و کبودی(4) :
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود.
مولوی.
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود.مولوی.
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید.
مولوی.
و رجوع به شرح مثنوی شریف جزو اول تألیف بدیع الزمان فروزانفر ص 226 و دیوان شمس چ فروزانفر ضمیمهء ج 7 ص 405 شود.
- آب کور؛ ناسپاس. نان کور. نمک کور. (امثال و حکم) :
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و اب کور ایشان بدند.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر اول بیت 2510).
و رجوع به مدخل آب کور شود.
- اجاق کور؛ آنکه فرزند و عقب نداشته باشد.
- بخت کور؛ کوربخت. بدبخت. تیره بخت.
- روزکور؛ آنکه روز نتواند دید آنکه از دیدن در روشنایی روز عاجز باشد. آنکه چشمان وی روز نبیند. مقابل شب کور.
- شب کور؛ آنکه چشم وی شب نتواند دید. آنکه شبها از دیدن ناتوان باشد. مقابل روزکور.
- کور و کچل؛ در تداول عامه، به اطفال خانواده اطلاق شود: شب عیدی چیزی نتوانستم برای کور و کچل ها تدارک کنم.
- || به افراد فرومایه و بی سر و پا نیز اطلاق گردد: فلان با کور و کچلهای محله نشست و برخاست دارد.
- نان کور؛ ناسپاس. آب کور. نمک کور. (امثال و حکم) :
از برای آب چون خصمش شدند
آب کور و نان کور ایشان بدند.
مولوی (مثنوی).
- نمک کور؛ ناسپاس. نان کور.
(امثال و حکم).
-امثال: رفتم شهر کورها، دیدم همه کور من هم کور؛ آداب و عادات اجتماع و محیط زیست را باید گردن نهاد، نظیر: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
عاشق، کور باشد ، نظیر: حبک الشی ء یعمی و یصم: ندانستم که عاشق کور باشد کجا بختش همیشه شور باشد.
(ویس و رامین).
غریب کور است، الغریب اعمی : گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی).
قانون کور است. (امثال و حکم ص 1155).
کور از خدا چه خواهد دو چشم روشن یا دو چشم بینا؛ وقتی گویند که نهایت آرزوی خود را بیان کنند :
آیی و گویی که بوسه خواهی؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیدهء روشن.
فرخی.
من آن خواهم که باشی تو شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
(ویس و رامین).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.جامی.
کور به چراغ احتیاج ندارد.
کور به کار خود بیناست، نظیر: هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
کور بیکار، جوالدوز به خایهء خود می زند. رجوع به مثل بعد شود.
کور بیکار، مژه هایش را می کَنَد. رجوع به مثل قبل شود.
کور خانه نشین بغداد خبرده؛ نادانی بادعوی. رجوع به کور اخترگو ذیل ترکیب های همین مدخل شود.
کور خود است و بینای مردم؛ عیب دیگران را می بیند و عیب خود را نمی بیند، نظیر: خار را در چشم دیگران می بیند شاه تیر را در چشم خود نمی بیند.
کور خود مباش و بینای مردم، نظیر: اگر بابا بیل زنی باغچهء خودت را بیل بزن. و رجوع به مثل قبل شود.
کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد.
کور کور را می جوید آب گودال را؛ هر کس و هر چیز همجنس خود را می جوید، نظیر: الجنس للجنس یمیل؛ کند همجنس با همجنس پرواز.
کور گمان می کند چشم دارها چهار تا چهار تا می خورند؛ حدس و گمان بی خبران از واقعیت امور، معمو مقرون به حقیقت نیست.
کور و شب نشینی!؛ دو چیز نامتناسب. دو امر که اجتماع آنها نامتناسب و یا محال نماید. و رجوع به مثل بعد شود.
کور و نظربازی!؛ دو چیز نامتناسب و ناسازگار. وقتی گویند که انجام دادن کاری از عهدهء کسی بیرون باشد. و رجوع به مثل قبل شود.
کور هرچه در چنته دارد گمان می کند در چنتهء رفیقش نیز هست؛ همه را مانند خود پندارد، نظیر:
هرکه نقش خویشتن بیند بر آب.
کافر همه را به کیش خود پندارد.
کوری چسان عصاکش کوری دگر شود؟
نظیر: خفته را خفته کی کند بیدار؟
|| نوعی دشنام و اهانت است برای کسی که سربه هوا و بی دقت است؛ مگر کوری! (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کور سگ؛ مانند نوعی دشنام است وقتی کودکی بر اثر بی توجهی چیزی را ندید و آن را بشکست یا درهم ریخت مادرش می گوید: کور سگ! چرا چشمت را باز نمی کنی؟ نیز ممکن است این لفظ را برای کوران بدجنس یا کسانی که چشم معیوب و کم سو دارند به صورت دشنام به کار برند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| صفت گرهی که هیچ باز نشود و یا دیر باز توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دهان بسته. دهان ناگشاده. پسته یا فندقی که خندان نباشد. پسته ای که دهان ناگشاده دارد. مقابل خندان: اگر تخمه شور است اگر پسته کور است بده به ما ضرور است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گردوی کور، گردویی که مغزش خردخرد و به سختی بیرون توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بی منفذ. بی سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تک خال: کورکور، دوکور. (فرهنگ فارسی معین). تک خال در طاس نرد و چون جفت یک آرند گویند: کورکور. || قسمی گندم که در قاینات زرع می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این بیت به خطیری و عنصری نیز منسوب است.
(2) - به معنی اصلی کور و کبود، یعنی نابینا و ازرق نیز ایهام دارد.
(3) - رجوع به کور و کبودی در ذیل ترکیب های کوری شود.
(4) - رجوع به کور و کبودی در ذیل ترکیب های کوری شود.
کور.
[کَ وَ] (اِ) به معنی کَبَر است و آن رستنیی باشد خارناک که از آن آچار سازند و در دواها نیز به کار برند. (برهان). همان کبر است که رستنیی است و از آن آچار سازند و خورند و پارسی آن است و کبر معرب کور است. (آنندراج). گیاهی خارناک که کبر نیز گویند. (ناظم الاطباء). کبر. (فرهنگ فارسی معین). کبر. اصف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمرد و کور سبز هر دو یک رنگند
ولی از این به نگین دان کنند از آن به جوال.
انوری.(1)
و رجوع به کَبَر شود.
(1) - به ازرقی نیز منسوب است
کور.
(اِ) مخفف کوره و معمو به آخر اسامی، مانند مزید مؤخری افزوده شود: شمکور. و رجوع به کوره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور.
(ع اِ) صمغ درخت مقل است و منبت او نواحی یمن و عمان بود. (ترجمهء صیدنه). || مقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور هندی؛ درخت مقل ازرق. (فرهنگ فارسی معین).
کور.
[کَ / کُو] (اِ) جایی را گویند که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابلیت آبادانی و زراعت کردن نداشته باشد. (برهان). به معنی جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابل زراعت نباشد، لیکن اصح در این معنی کاف فارسی است نه عربی و در فرهنگها سهو شده. (آنندراج). صحیح گور است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گور شود. || به معنی سراب هم بنظر آمده است که در صحراها از دور به آب می ماند. (برهان). سراب. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوراب شود. || به معنی خرنوب شامی است. (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه).
کور.
(ع اِ) پالان یا پالان با ساختگی آن. ج، اکوار، اکوُر، کیران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || کورهء آهنگران از گل. (منتهی الارب). کورهء آهنگران. (آنندراج). آتشدان آهنگر از گل. (از اقرب الموارد). کورهء آهنگری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). || خانهء زنبور عسل. (منتهی الارب) (آنندراج). جای زنبوران و گویند معرب است. (از اقرب الموارد). خانهء زنبور عسل و مأخوذ از فارسی. (ناظم الاطباء). کندو. کوارة. حب النحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور.
[کَ] (ع اِ) گلهء بزرگ از شتران و گویند صدوپنجاه یا دوصد. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه بسیار از شتران و گویند صدوپنجاه و یا دویست و یا بیشتر. (از اقرب الموارد). || گلهء گاوان بسیار. ج، اکوار. یقال: لفلان کور من الا ابل و البقر. (منتهی الارب). گلهء گاوان بسیار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلهء گاو. (از اقرب الموارد). || پیچ دستار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچ عمامه، تسمیه به مصدر است. (از اقرب الموارد). || پیچ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سرشت. (منتهی الارب) (از آنندراج). سرشت و طبیعت. (ناظم الاطباء). طبیعت. یقال: له کور کریم؛ ای طبیعة. (از اقرب الموارد). || ارزانی و بسیاری از هر چیزی. (منتهی الارب). منه: نعوذ بالله من الحور بعد الکور؛ ای من النقصان بعد الکمال و من القلة بعد الکثرة. (منتهی الارب). افزونی و بسیاری از هر چیزی. (آنندراج). زیادت، نعوذ بالله من الحور بعد الکور؛ یعنی پناه می بریم به خدا از کاهش بعد از افزایش. و اصل آن دو(1) از کور عمامه و حور آن است و کور پیچیدن عمامه و حور باز کردن آن است. زیرا در پیچیدن آن افزایش و در باز کردن کاهش است و جز این نیز گفته شده است. (از اقرب الموارد). زیادت. بسیاری. کثرت. زیادتی. مقابل حور و نقصان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - یعنی کور و حور.
کور.
[کَ] (ع مص) افزون شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیچیدن دستار. (منتهی الاب) (آنندراج). پیچیدن عمامه بر سر و مدور کردن آن. (از اقرب الموارد) || گرد کردن چیزی. || زمین کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). کندن زمین. (از اقرب الموارد). کندن و حفر کردن زمین. (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. در راه رفتن. (از اقرب الموارد). || پشتوارهء جامه برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حمل کردن پشتوارهء جامه. (از اقرب الموارد). پشتوارهء جامه برداشتن و حمل کردن آنرا. (ناظم الاطباء). || کشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کور.
[کُ وَ] (ع اِ) جِ کورة، شهرستان و ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). جِ کورة. (از اقرب الموارد). جِ کورة، عبارت از شهر و قصبه باشد. (از برهان). جِ کورة، به معنی شهر باشد. (از آنندراج) :
به شب کشید بر آهنگ رأی و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور.
عنصری.
و سبب یاد کردن کور خراسان و مجموع آن اندر این فصل آن بود. (تاریخ سیستان). اکنون یاد کنیم طول و عرض و کور رساتیق سیستان... اما کور سیستان. (تاریخ سیستان ص 28).
مخوف راهی کز سهم شور و فتنهء او
کشید دست نیارست کوهسار و کور.
مسعودسعد.
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیماردار جمله بلاد و کور تویی.سوزنی.
از خوبی و خوشی چو سدیر و خور نگه است
مشهور در مداین و معروف در کور.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
و رجوع به کورة شود.
کور.
(فرانسوی، اِ)(1) تعلیم. تحصیل: کور تاریخ. || دورهء تحصیلی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Cours.
کور.
(اِخ) دهی از دهستان میشه پاره که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کور.
(اِخ)(1) (جبل...) کوهی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Cour.
کور.
[کُرْ] (اِخ)(1) ژاک. از بازرگانان ثروتمند بورژ(2) که در حدود سال 1395 م. در بورژ متولد شد. وی خزانه داری شارل دوم را به عهده داشت و سپس به مأموریت سیاسی اعزام شد، اما به گرفتن رشوه متهم گردید و در سال 1451 م. زندانی شد و سپس فرار کرد. خاطراتش موجب شد که در دوران حکومت لوئی یازدهم از او اعادهء حیثیت شود. (از لاروس).
(1) - Coeur, Jacques.
(2) - Bourges.
کور.
[کُرْ] (اِخ) رودخانه ای است در فارس. رجوع به کُر شود.
کور.
(اِخ) کوروس. کورا(1). از رودهای بزرگ قفقاز است که از کوه حضر در شمال قارص سرچشمه می گیرد و سپس به شمال شرقی و به سوی درهء گرجستان جریان پیدا می کند و پس از طی مسافتی از داخل شهر تفلیس می گذرد و در قره باغ نهرهای دیگری به آن می پیوندد و پس از آن به سوی ایران سرازیر و با رود ارس یکی می شود و سرانجام به دریای خزر می ریزد. طول این رودخانه 1515 کیلومتر است. (از لاروس و قاموس الاعلام ترکی). کُر. کوروش. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص11).
(1) - رجوع به مدخل بعد شود.
کورآباد.
(اِخ) دهی از دهستان قره لر که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 234 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کورآباد.
(اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 234 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورآویز.
(ن مف مرکب، ق مرکب)درآویخته و سخت گرفته از کسی یا جایی چون کوران :
او همی گفت و من چو دشنهء تیز
در کمر کرده دست کورآویز.
نظامی (هفت پیکر ص 179).
کورا.
(اِخ)(1) نام رودخانه ای است در قفقاز. رجوع به مدخل قبل شود.
(1) - Koura.
کوراب.
(اِ مرکب) سراب را گفته اند و آن شوره زمینی باشد در صحرا که از دور به آب ماند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). بمعنی سراب یعنی زمین شوره که از دور آب نماید و چنان نباشد. (آنندراج). زمین شوره که از دور آب نماید. سراب. (فرهنگ فارسی معین). آل. (مهذب الاسماء). خیدع. (منتهی الارب). یلمع. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). گوراب. (برهان). کور. (برهان): سراب؛ کوراب و آن در نیمروز بینند. (ترجمان القرآن): احزال الجبل؛ بلند شد کوه بر کوراب. (منتهی الارب). اخفق السراب؛ جنبید کوراب و طپید. (منتهی الارب). و رجوع به گوراب و کور شود. || آبی همیشه جاری و سخت کم. آب جاری بسیار قلیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص مرکب) کسی را گویند که بسیار تشنه باشد و آب اندک خورد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کورابازلو.
(اِخ) از ایلهای اطراف مشگین آذربایجان و دارای دویست خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 108).
کورابلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 247 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورابلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان قره قویون که در بخش حومهء شهرستان ماکو واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورابین.
(اِ مرکب) بمعنی کوبین باشد و آن ظرفی است مانند کفهء ترازوی بزرگ که از برگ خرما یا از لیف خرما یا از نی بافند و روغن گران مغزهای کوفته را در آن کنند و در شکنجه درآرند تا روغن از آن برآید آن را به عربی معدل خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در جهانگیری و سروری و رشیدی این صورت نیامده، مصحف کوبین است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کوبین شود.
کوراپاتکین.
(اِخ) سردار روس در جنگ با ژاپن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور اتینا.
[رِ اَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) در تداول عامه، کلمهء تحقیری است برای کور. کوری زشت. شاید از کور اعطنا یا آتنا، اشاره به کوری گدا که اعطنا می گفته است(؟). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در فرهنگ عامیانهء جمالزاده «اتینا» به معنی حشرات خرد و به کنایه آدمهای فرومایه معنی شده است.
کورار.
(فرانسوی، اِ)(1) ماده ای سمی دارای ترکیب شیمیایی درهم و متفاوت که بومیان آمریکای جنوبی آن را برای زهرآلود ساختن نوک نیزهء صید حیوانات به کار می بردند. این ماده از گیاهان مختلف خصوصاً گونه های مختلف جوزالقی و گیاهان تیرهء کبابه و تیرهء عشقه ها و غیره استخراج می شود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Curare.
کور اصلی.
[رِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کور مادرزاد. (کلیات شمس چ بدیع الزمان فروزانفر ضمیمهء ج 7 ص 405) :
هرکه او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره ای.
مولوی (کلیات شمس).
کوراغلی.
[کُرْ اُ] (اِخ) کوراغلو. نام قهرمانی است که اعمال پهلوانی او در بین قبایل قفقاز شهرت دارد. (از اشتینگاس؛ ذیل کوراغلو).
کوراغلی.
[کُرْ اُ] (اِ مرکب) نام لحنی از الحان ترکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوراغلی خواندن؛ در مقابل حقی سخنان بی اساس و غیرمنطقی گفتن. جوابهای بی سروته به تقاضای حقهء کسی دادن. انکار وام خود کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| قطعه ای است ضربی که سابقاً در مقدمهء ماهور نواخته می شد. (فرهنگ فارسی معین ذیل کراوغلی).
کوراماللو.
(اِخ) دهی از دهستان انکوت که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوران.
(فرانسوی، اِ)(1) جریان هوا یا برق. (فرهنگ فارسی معین).
- کوران سیاست؛ جریان امور سیاسی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Courant.
کوران.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صوما که در شهرستان ارومیه واقع است و 119 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوران.
(اِخ) دهی از بخش زابلی که در شهرستان سراوان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوران.
(اِخ) از روستاهای اسفرایین است. (از معجم البلدان). رجوع به کورانی شود.
کوران بالا.
(اِخ) دهی از دهستان دامین که در بخش مرکزی شهرستان ایرانشهر واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوران پایین.
(اِخ) دهی از دهستان دامین بخش مرکزی شهرستان ایرانشهر است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوران ترکیه.
[تُ کی یِ] (اِخ) دهی از دهستان فاروج که در بخش حومهء شهرستان قوچان واقع است و 577 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوران دپ.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان بنت که در بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوران کردیه.
[کو کُ دی یِ] (اِخ) دهی از دهستان فاروج است که در بخش حومهء شهرستان قوچان واقع است و 306 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کورانکش.
[کو کُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش دشتیاری که در شهرستان چاه بهار واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوران و کهمگار.
[] (اِخ) از طوایف سرحدی بلوچستان و سراوان و دارای 300 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 97).
کورانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)علی العمیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کورکورانه. (فرهنگ فارسی معین) :
ما که کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم.مولوی.
کورانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان برادوست که در بخش صومای شهرستان ارومیه واقع است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان ترگور که در بخش سلوانای شهرستان ارومیه واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورانی.
[] (ص نسبی) منسوب است به کوران از روستاهای اسفرایین. (از انساب سمعانی). رجوع به کوران شود.
کورانی.
(اِخ) دهی از بخش جالق که در شهرستان سراوان و در نزدیک مرز پاکستان واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کورانی.
(اِخ) دهی از بخش نیک شهر که در شهرستان چاه بهار واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کورانی.
(اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن حسن بن شهاب الدین الکردی الکورانی الشهرزوری شهدانی (1025-1101 ه .ق.). از مشاهیر علما و مشایخ سلسلهء نقشبندیهء قرن دوازدهم هجری است. در شهدان از توابع شهرزور کوهستانهای کرد ولادت یافت و از محمد شریف الکورانی علم آموخت و آنگاه به بغداد رفت، مدتی آنجا اقامت کرد و سپس به دمشق و مصر و سرانجام به مدینه سفر کرد و مقیم شد. از صفی الدین قشاشی و دیگر بزرگان کسب علم کرد و از شهاب خفاجی و بعضی از اجلهء وقت اجازهء روایت به دست آورد و سرانجام در مدینه به تدریس پرداخت و از شهرهای دوردست جویندگان دانش در حوزهء درس وی حاضر می شدند. تألیفات سودمند متعددی دارد از جملهء آنهاست: دو شرح بر عقیدهء استاد خود قشاشی و مسلک الاعتدال الی آیة خلق الافعال و اتحاف الخلف بعقیدة السلف و جز اینها. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1577) (از ریحانة الادب ج 3 ص 394). و رجوع به این دو مأخذ شود.
کورانی.
(اِخ) ابوالعباس احمدبن عبدالسلام اندلسی (متوفی 594 ه . ق.). از ادباست. او راست: «صفوة الادب و دیوان العرب» بر طریقهء حماسهء بحتری و ابی تمام. (از اعلام زرکلی).
کورانی.
(اِخ) صلاح الدین الکورانی الحلبی، متوفی به سال 1049 ه . ق. از قضات و از نویسندگان مرسل است. او را اشعار بسیاری است. ولادت و وفات او در حلب اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی).
کورایم.
[کُ یِ] (اِخ) از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اردبیل است. این دهستان مرکب از 74 آبادی بزرگ و کوچک و جمع سکنهء آن 3068 تن است. روستاهای مهم آن عبارتند از: سائین، خانه شیر و قورتولموش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورایم.
[کُ یِ] (اِخ) دهی از دهستان کورایم که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 1071 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورب.
[کَ / کُو رَ] (اِ) معرب آن جورب است. (المعرب جوالیقی). رجوع به جورب، گورب و جوراب شود.
کوربا.
[کَ وَ] (اِ مرکب) آشی باشد که از کبر پزند و آن را عربان کبریه گویند. (برهان) (آنندراج). آش کبر. (ناظم الاطباء). کوروا. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). (از: کور، کبر + با، ابا). (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کبر، کور، با و ابا شود.
کورباطن.
[طِ] (ص مرکب) کندفهم و کج طبع. (آنندراج). کندفهم. کم هوش. کوردل. (فرهنگ فارسی معین). آنکه هر چیزی را سیاه و تاریک بیند. (ناظم الاطباء) :
مدار چشم از این کورباطنان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف.
صائب (از آنندراج).
در خواب سیدی نورانی را دیدم و گفتم: نام شما چیست؟ گفت: ای کور باطن! مرا نمی شناسی من امام زمانم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا، بدون ذکر مأخذ). و رجوع به کوردل شود.
کورباطنی.
[طِ] (حامص مرکب)کندفهمی. کم هوشی. (فرهنگ فارسی معین). کوردلی. و رجوع به کورباطن و کوردل شود.
کوربخت.
[بَ] (ص مرکب) مدبر و بدبخت. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). تیره بخت :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل.(بوستان).
|| نمام و سخن چین. || جاسوس. (ناظم الاطباء).
کوربختی.
[بَ] (حامص مرکب) بدبختی. ادبار. (فرهنگ فارسی معین). تیره بختی :
روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند.
سلمان (از آنندراج).
رجوع به کوربخت شود.
کوربخیه.
[بَ یَ / یِ] (اِ مرکب) قسمی دوختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوربغانون.
[] (اِخ) ترک. پادشاه ترکان و دخترزادهء پادشاه چین. وی در جنگی که به سال 88 ه . ق. بین قتیبه سردار عرب و مردم سغد و فرغانه روی داد به یاری ایشان شتافت و با دویست هزار تن از لشکریان خود با عبدالرحمان بن مسلم الباهلی روبه رو شد، اما سرانجام شکست خورد. (احوال و اشعار رودکی ص 260). و رجوع به همین مأخذ ص 250، 251 و 260 شود.
کوربلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است و 840 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج4).
کوربلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان مشگین خاوری که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 168 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوربلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است و 613 تن سکنه دارد. کوربلاغ در هفت محل به فاصله سه الی شش هزار گز واقع شده است و به شرح زیر نامیده می شوند: 1- کوربلاغ شاه وردی یا خدانظر. 2- کوربلاغ محمدتقی. 3- کوربلاغ پتی آباد. 4- کوربلاغ ده قاسم معروف به ده شیر. 5- کوربلاغ فرج اللهبیگی. 6- کوربلاغ ابراهیم بیگی. 7- کوربلاغ خانم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوربولون.
[کُرْ لُنْ] (اِخ)(1) سردار رومی که در خدمت «کلود» و «نرون» بود. او پارتها را شکست داد و در سال 67 م. خودکشی کرد. (از لاروس).
(1) - Corbulon.
کوربه.
[بِ] (اِخ)(1) گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 م.). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، از آن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 م. به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس).
(1) - Courbet, Gustave.
کوربه.
[بِ] (اِخ)(1) دریاسالار فرانسوی (1827-1885 م.). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 م. انام را تحت الحمایهء فرانسه ساخت و «پروانه های سیاه»(2) چینیان را شکست داد. (از لاروس).
(1) - Courbet. (2) - سربازان نامنظم چینی که مغلوب فرانسویان شدند بدین نام شهرت داشتند.
کوربه ووا.
[بِ] (اِخ)(1) مرکز بلوکی در ولایت سنت دنیس فرانسه است که بر کنار رود سن واقع است و 59700 تن سکنه دارد و از مراکز صنعتی است. (از لاروس).
(1) - Courbevoie.
کوربی اسون.
[کُرْ بِ اِسُنْ] (اِخ)(1) مرکز ولایت «سن اتواز»(2) که بر ساحل رود سن واقع و دارای 22900 تن سکنه است. در این شهر کارخانه های آرد، کاغذسازی، چاپخانه، کارگاه راه آهن و غیره وجود دارد. این ولایت شامل 7 بلوک و 129 بخش است و 35060 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Corbeil-Essonnes.
(2) - Seine-et-Oise.
کورپلیس.
[رُ پُ] (اِخ)(1) یونانیها به شهری می گفتند که کورش در ساحل رودخانه سیحون بنا کرده بود. این شهر بعدها به «دورترین شهر کورش» موسوم گردید و تا زمان اسکندر، آباد و پابرجا بود و به دست سپاهیان او خراب شد. (از ایران باستان ج 1 صص 375-376).
(1) - Cyropolis.
کورپی.
[کُرْ] (ترکی، اِ) کرپی. پل. جسر. (فرهنگ فارسی معین).
کورت.
(اِ) کوزهء گردن باریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). این صورت در جهانگیری و رشیدی نیامده، ظاهراً «کوزه» را «کورة» خوانده اند. (حاشیهء برهان چ معین).
کورت.
[رَ] (معرب، اِ)(1) کورة. بلد. بلده. شهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است بازخوانده اند... و هر کورتی از این پنج کورت چند شهر و نواحی است. (فارسنامه ابن البلخی ص 121). و از آثار وی [ کیقباد ]آن است که در ولایتها قسمت حدود کرد و کورتها کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 40). و رجوع به کورة شود.
(1) - معرب خرّه است. (فرهنگ فارسی معین ذیل کوره).
کورتاژ.
(فرانسوی، اِ)(1) سقط جنین با نوعی عمل جراحی(2) و به وسیلهء پزشک. بیرون آوردن جنین از رحم مادر. (از لاروس).
(1) - Curetage. (2) - پاک کردن جدار رحم از جنین به وسیلهء آلات مخصوص.
کورتاژ کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب)عمل کورتاژ. رجوع به کورتاژ شود.
کورتر.
[کُرْ تِ] (انگلیسی، اِ)(1) مسکوک ایالات متحدهء آمریکا، معادل 25 سنت. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Quarter.
کورتره.
[رِ] (اِخ)(1) شهری در کشور بلژیک (فلاندر غربی) که بر کنار لیس واقع است و 43500 تن سکنه دارد. در این شهر کارخانه های پارچه بافی، تهیهء نخهای پنبه ای و کلاه سازی دایر است. در سال 1302 م. در جنگ مهمیز طلائی ها به دست فلاماندها افتاد. (از لاروس).
(1) - Courtrai.
کورتکین دیلمی.
[تَ نِ دَ لَ] (اِخ) از امرای زمان المتقی لله است که بر بغداد مستولی گردید و تکینک ترک را دستگیر و در آب غرق کرد و به تنهایی بر امر بغداد مسلط شد. (از تاریخ ابن اثیر ج 8 ص 144). رجوع به همان مأخذ و تاریخ الخلفا شود.
کورتن.
[رِ تُنْ] (اِخ)(1) ویلیام (1808-1864 م.). از خدمتگزاران مذهب پروتستان بود. وی از دانشکدهء آکسفورد فارغ التحصیل شد و قسمت اعظم اهتمام او صرف تحقیق در زبان و ادبیات سریانی گردید و در زبان و ادب عربی نیز به تحقیق پرداخت و کتاب الملل و نحل شهرستانی را به سال 1842 م. در لندن با اتقان تمام به طبع رسانید. (از معجم المطبوعات ج 2).
(1) - Cureton, William.
کورتوا.
(اِخ)(1) برنار. شیمی دان فرانسوی (1777-1838 م.). او در ضمن تحقیقات خویش «مرفین» تریاک را کشف کرد. (از لاروس).
(1) - Courtois, Bernard.
کورته.
[کُرْ تِ] (اِخ)(1) مرکز ولایتی در ایالت کُورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Corte.
کورتی.
(اِخ)(1) این کلمه در آثار مورخانی از قبیل پولیب و استرابون به طوایف کرد اطلاق شده است. (از تاریخ کرد تألیف رشیدیاسمی). رجوع به همان مأخذ ص 93، 95، 159 و 160 شود.
(1) - Cyrtu.
کورتیوس روفوس.
(اِخ)(1) نام مورخی است که در زمان امپراطور روم کلودیوس (41-54 م.) می زیسته و کتابی در تاریخ اسکندر(2) نوشته است. این کتاب دارای ده بخش بوده که بخش اول و دوم آن از میان رفته است. (از فرهنگ ایران باستان 271 و 300). رجوع به کنت کورث شود.
(1) - Curtius Rufus.
(2) - Historia Alexandri Magni.
کورجق.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان که در بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع است و 390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کورچشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) نابینا را گویند. (آنندراج). نابینا. کور. اعمی. (فرهنگ فارسی معین) :
گر آن کورچشمان به من نگروند
ز کری سخنهای من نشنوند.
نظامی (اقبالنامه).
|| (اِ مرکب) پارچه ای ریزبافت که تار و پود آن نیک درهم و تنگ و فشرده باشد :
کورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.خاقانی.
- کورچشم حریر؛ نوعی پارچهء ابریشمی. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدخل بعد شود.
کورچشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) پارچهء بسیار ریزباف که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد. رجوع به کور چشم شود.
- کورچشمه حریر؛ پارچهء ابریشمی بسیار ریزبافت که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد :
کژ آکندی از کورچشمه حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر.نظامی.
رجوع به کورچشم شود.
کورچشمه.
[چِ مِ] (اِخ) دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 157 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کورچشمی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)نابینایی. کوری. (فرهنگ فارسی معین).
کور خواندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، غلط خواندن. بد فهمیدن. (فرهنگ فارسی معین).
کورد.
[] (اِخ) شهرکی است در فارس از کورهء اصطخر و منزل ششم است از شیراز تا سمیرم. (از فارسنامهء ابن البلخی ص 121 و 161). رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 124 شود.
کورداباد.
[رَ] (اِخ) روستایی است در دروازهء نیشابور. (از معجم البلدان).
کور دجله.
[کُ وَ رِ دِ لَ] (اِخ) به همهء مناطقی از اعمال بصره گویند که میان میسان تا دریا واقع شده است. (از معجم البلدان).
کوردشت.
[دَ] (اِخ) به نقل حمدالله مستوفی در نزهة القلوب، از دیههای بزرگ ولایت دزمار است که در شمال تبریز واقع است. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 88).
کوردل.
[دِ] (ص مرکب) کندفهم و کج طبع و بی ذهن و بی ادراک را گویند. (برهان). کورباطن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آنکه حقایق را نبیند و درک نکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اگر این کوردلان را تو به مردم شمری
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند.
ناصرخسرو.
کآن کوردل نیارد پذیرفتن
پند سوار دلدل شهبا را.ناصرخسرو.
جرم از اجرام نبینند بجز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر عشوه خران.
سنائی.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشتهء مریم نفروشم.خاقانی.
بس کوردل است این فلک بی سر و بن
زآن کم نگرد به صورت آرای سخن.
خاقانی.
وای بسا کوردل که از تعلیم
گشت قاضی القضات هفت اقلیم.نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی (خسرو و شیرین).
مادام که چرخ گوژپشت و فلک کوردل و گردون دون... (جهانگشای جوینی).
دیده کنِ کوردلان خیال
سرمه کش دیده وران کمال.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به کورباطن شود.
کوردل شدن.
[دِ شُ دَ] (مص مرکب)کورباطن شدن: العمی؛ کوردل شدن. (زوزنی). عمی؛ کوردل شدن. (ترجمان القرآن). عُمیان؛ کوردل شدن. (دهار).
کوردلی.
[دِ] (حامص مرکب) کورباطنی. (فرهنگ فارسی معین). کوردل بودن :
زی گوهر باقی نکند هیچکسی قصد
کز کفوردلی شیفته بر دار فنااند.
ناصرخسرو.
رجوع به کوردل، کورباطن و کورباطنی شود.
کوردو.
[کُرْ] (اِخ)(1) به اسپانیائی کوردوبا.(2)قرطبه. رجوع به قرطبه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Cordoue
(2) - Cordoba.
کوردوبا.
[کُرْ دُ] (اِخ)(1) شهری در آرژانتین که در مغرب «سانتافه» واقع است و 370000 تن سکنه و رصدخانه و دانشگاه دارد. (از لاروس).
(1) - Cordoba.
کوردوبا.
[کُرْ دُ] (اِخ) رجوع به کوردو و قرطبه شود.
کورده.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان خنج که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 385 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کورده لار.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لار است و 885 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوردی.
(اِ) جامهء پشمین را گویند. (برهان). جامهء پشمین و آن را کوردین نیز گفته اند. (آنندراج). کوردین. گوردین. گوردی. (فرهنگ فارسی معین). پلاس پشمین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گه خیش با کلاله به سر درکشد فسار
وز کوردی کند جل و کون پوش هفت رنگ.
سوزنی (از آنندراج).
و رجوع به مدخل بعد شود.
کوردین.
(اِ) به معنی کوردی باشد که جامهء پشمین است. (برهان) (آنندراج ذیل کوردی). جامهء پشمین. کوردی. گوردین. گوردی. (فرهنگ فارسی معین). جامهء پشمین درشت. جامهء نمدین. رشیدی گوردین ضبط کرده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کبر کردندی همه بر کتفشان نی کوردین
صدر جستندی همه در پایشان نی چاچله.
مسعودسعد.
حاجت گفتار نیست زآنکه شناسد همه
سندس خضر از پلاس، عبقری از کوردین.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).(1)
کتان رنگین نیکو سیصد لت، کوردینهای زرین... سیصد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). انواع طرایف کتانی و پنبه و صوف و کوردینها بر اصناف مختلف... (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، از فرهنگ فارسی معین).
ز برف، پشت زمین را حواصل است لباس
ز ابر، سفت هوا جامه کوردین دارد.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
و رجوع به کوردی شود. || گلیم و پلاس را نیز گویند. (برهان). گلیم. (فرهنگ فارسی معین). گلیم. کسا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - فرهنگها این بیت خاقانی را شاهد آورده اند، ولی در دیوان خاقانی گوردین آمده. (حاشیهء برهان چ معین).
کوردین پوش.
(ن مف مرکب)کوردین پوشیده. آنکه کوردین پوشیده باشد :
چون دید که دیلم است خاموش
کردش ز کلاله کوردین پوش.
نظامی (الحاقی).
و رجوع به کوردین شود.
کورذوق.
[ذَ / ذُو] (ص مرکب) بی ذوق. آن که ذوق سلیم ندارد. (فرهنگ فارسی معین). بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. (آنندراج) :
چه غم زین عروس سخن را بتر
که بر کورذوقان بود جلوه گر.
ظهوری (از آنندراج).
کورذوقان ز فیض تربیتت
چو مسیحا، مزاج دان سخن.
ملاطغرا (از آنندراج).
کورذوقی.
[ذَ / ذُو] (حامص مرکب)نداشتن ذوق سلیم. بی ذوقی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کورذوق شود.
کورذهن.
[ذِ] (ص مرکب) کم حافظه. بیهوش. (فرهنگ فارسی معین). دیریاب. بلید. کندذهن. کودن. کند. کندفهم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورذهنی.
[ذِ] (حامص مرکب)کم حافظگی. بیهوشی. (فرهنگ فارسی معین). دیریابی. بلادت. کندذهنی. کندفهمی. کندی. و رجوع به کورذهن شود.
کور راه نشین.
[رِ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کوری که بر راه نشیند. نابینایی که بر سر راه نشیند. کور درمانده :
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود.
مولوی.
کورز.
[کَ وَ] (اِ مصغر) میوه و بار کَوَر باشد که رستنیی است پر شاخ و برگ و گل و میوهء آن را در سرکه اندازند و آچار سازند و در دواها نیز به کار برند و به عربی شوکة الشهبا خوانند و ینبوت همان است. (برهان). در جهانگیری گفته به اول و ثانی مفتوح و در رشیدی به اول مضموم میوه و بار کور باشد و صاحب برهان نوشته خرنوب شامی(1) همان است و به مناسبت کور، به فتح اصح است چه از کورزه و کورزاده(2) فهمیده می شود و با ثمر و میوهء کور بس مناسب است، چنانکه خیار و خیارز. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مخفف کورزه. (حاشیهء برهان چ معین). کورزه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کورزه شود.
(1) - رجوع به کورزه شود.
(2) - ظ. این وجه اشتقاق سازی بر اساسی نیست. رجوع به کورزه شود.
کورز.
[کُ رِ] (اِخ)(1) یکی از ایالات فرانسه است. و مرکز آن «تول»(2) و شهرهای مهم آن: اوسل(3) و بریو(4) است. این ایالت از سه ولایت و سی بلوک و 289 بخش تشکیل یافته و مساحت آن در حدود 5888 متر مربع است و 242800 تن سکنه دارد. از نظر محصول فقیر، اما شراب آنجا معروف است و در آن صنایع ذوب فلزات، کاغذسازی و تولید مواد غذایی رواج دارد و یکی از مراکز هیدروالکتریک است. (از لاروس).
(1) - Correze.
(2) - Tulle.
(3) - Ussel.
(4) - Brive.
کورزه.
[کَ وَ زَ / زِ] (اِ مصغر)(1) اسم فارسی خرنوب شامی است. (فهرست مخزن الادویه). بمعنی کورز است که میوه و بار کبر باشد و کبر رستنیی بود خاردار و خرنوب شامی همان است. کورک. (از برهان). میوه و بار کور (کبر). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبر، کور، کورز، کورک و خرنوب شود.
(1) - از: کور (=کبر) + زه (= ژه = چه، پسوند تصغیر). (حاشیهء برهان چ معین).
کورزه.
[زِ] (اِخ) دهی از دهستان منجوان که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کورزه.
[] (اِخ) از ده های فراهان است. (تاریخ قم ص 141.)
کورس.
[رَ / رْ / کَ وَ](1) (اِ) موی پیچیده و مجعد را گویند. (برهان). موی پیچیده و گره دار که به عربی مجعد گویند و آن را پارسیان شیراز نیز کرنجی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پیچیده و مجعد. (فرهنگ فارسی معین). کرس. کرسه. کورسه. (از حاشیهء برهان چ معین) (از فرهنگ فارسی معین). || به معنی چرک و ریم هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - فرهنگها در ضبط این کلمه اختلاف دارند: برهان به ضم اول و سکون ثانی مجهول و رای بی نقطهء مفتوح به سین بی نقطه زده، و آنندراج و انجمن آرا به ضم اول و سکون ثانی مجهول و رای بی نقطه و فرهنگ فارسی معین به ضم اول و سکون سوم ضبط کرده اند و نیز برهان به فتح اول و ثانی هم آورده است. و در آنندراج و انجمن آرا گوید: به فتح نیز آمده.
کورس.
(فرانسوی، اِ)(1) دو. دویدن. || مسابقه (اسبدوانی). || مسافتی که طی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Course.
کورس.
[رُ] (اِخ) تلفظ یونانی کورش است. (از حاشیهء برهان چ معین؛ ذیل کوروش). رجوع به کورش و ذوالقرنین شود.
کورس.
[کُرْ] (اِخ)(1) جزیره ای در بحر ابیض (مدیترانه) و یکی از ایالتهای کشور فرانسه است و شهرهای عمدهء آن آژاکسیو(2)(محل تولد ناپلئون اول)، باستیا(3)، کالوی(4)، کورت(5) و سارتن(6) می باشد. این ایالت از پنج ولایت و 62 بلوک و 366 بخش تشکیل یافته و 8722 کیلومتر مربع وسعت و 269831 تن سکنه دارد. این جزیره به وسیلهء «ژنواها»(7) در سال 1768 م. به فرانسه فروخته شده است. ارتفاعات این جزیره را کوههای سنتو(8)، روتوندو(9)، اورو(10) و جز اینها تشکیل داده و دره های عمیقی را در این جزیره بوجود آورده اند. محصولات عمدهء این جزیره شراب، زیتون و درختان میوه است، ولی محصول اصلی آن شاه بلوط و پرورش گوسفند و صید ماهی است. جلب سیاحان نیز از منابع عمدهء تحصیل ثروت مردم این جزیره است. (از لاروس).
(1) - Corse.
(2) - Ajaccio.
(3) - Bastia.
(4) - Calvi.
(5) - Cort.
(6) - Sartene.
(7) - Genois.
(8) - Cinto.
(9) - Rotondo.
(10) - Oro.
کور ساختن.
[تَ] (مص مرکب) نابینا کردن. کور کردن. از نعمت بینایی محروم کردن: اِغْشاء؛ کور ساختن. تعمیة؛ کور ساختن. (منتهی الارب). و رجوع به کور کردن شود.
کورسان.
[کَ وَ] (اِخ) مرحوم دهخدا در یادداشتهای خود آرند: کورسان یا گورسان (در نسخهء خطی شاهنامهء کتابخانهء من) و نسخه بدل چ بروخیم کورشان(1)، ماوراءالنهر :
زمین کورسان(2) ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی کنون ماوراءالنهر.فردوسی.
(1) - در فهرست ولف هم این کلمه «کَوَرشان» آمده و Land ترجمه شده است.
(2) - در متن چ بروخیم (ج 3 ص 531) کهستان و البته غلط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورستان.
[رَ / رِ] (اِخ) شهرکی است آبادان و بانعمت از شیراز. (حدود العالم چ دانشگاه ص134). از تقسیمات حکومتی لارستان فارس است. طول آن 66 و عرض 6 کیلومتر و در مشرق لار واقع است. قرای متعدد دارد که همه مخروبه هستند و فقط چهار قریهء آن آباد است که عبارتند از: ر قریهء آن آباد است که عبارتند از: ا جیحون، دالان، فاریاب و کشی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 243).
کورسر.
[سَ] (اِخ) دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کورسک.
(اِخ)(1) شهری در اتحاد جماهیر شوروی و در جنوب اورل(2) واقع است و 203000 تن سکنه دارد. دارای معادن آهن، صنایع کنف بافی، استخراج و تصفیه فلزات است. (از لاروس). یکی از سرزمینهایی است که ظاهراً سکاهای مورد روایت هرودت در آنجاها ساکن بودند. (از ایران باستان ج 1 ص 615).
(1) - Koursk.
(2) - Orel.
کورسو.
(اِ مرکب) در تداول عامه، نور اندک. روشنایی کم. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به «کور» و «سو» شود.
کورسو زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) نور اندک دادن. با روشنایی ضعیف روشن کردن. (فرهنگ فارسی معین). درخشش پرتوی است ضعیف که از راه دور یا نزدیک به چشم رسد: دیدم از دور چراغی کورسو می زند. دیشب تا صبح چراخ خانهء همسایه کورسو می زد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کورسوم.
(اِ مرکب) همان کورسو است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به کورسو شود.
- کورسوم انداختن؛ به معنی بسیار پایین کشیدن چراغ است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کورسیر.
[کُرْ] (اِخ)(1) یکی از جزایر یونان که هومر آن را اسکریا(2) نامیده است. این جزیره تا هفتصد سال پیش از میلاد محل سکونت «فه آسین ها»(3) بود، آنگاه مستعمرهء کورنتین ها(4) شد و امروز آن را کورفو نامند. (از لاروس). رجوع به کورفو شود.
(1) - Corcyre.
(2) - Skeria.
(3) - Pheaciens.
(4) - Corinthiens.
کورسینلی.
(اِخ) طایفه ای از کردها که تا سالهای اخیر در قطور دیده می شدند و تابع شکاکها بودند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی ص 98).
کورشان.
[کَ وَ] (اِخ) کورسان. رجوع به کورسان شود.
کورش اول.
[رُ شِ اَوْ وَ] (اِخ)«تیس پس» پادشاه پارس در سال 640 ق.م. درگذشت و سلطنت او بین دو پسرش یعنی کورش (سیروس) و «آریارمن» تقسیم شد. گرچه آریارمن پسر کوچکتر «تیس پس» بود ولی چون پس از استقلال «تیس پس» در فرمانروایی متولد شده بود، او را به سمت «شاهنشاه بزرگ و شاه شاهان پارس» برگزیدند، ولی کورش فقط به لقب «شاه بزرگ» نامیده شد و بر شهرهای پارسوماش و آنشان حکمروایی داشت. هنگامی که آریارمن در سال 615 ق.م. درگذشت، پسرش آرسام (آرشام) جانشین وی گردید و به کورش اول اجازه داد که بر سرزمینهای پارسوماش و آنشان همچنان حکومت کند به شرط آنکه مطیع دولت او باشد، ولی بنظر می رسد که وی به سلطنت آرسام در پارس خاتمه داده است. (از ایرانشهر ج 1 صص 297-298).
کورش بزرگ.
[رُ شِ بُ زُ] (اِخ) کورش کبیر. رجوع به کورش کبیر شود.
کورشت.
[رِ] (اِ) به معنی دسته چلک باشد و آن دو چوب است، یکی بلند به مقدار سه وجب و دیگر کوتاه به قدر یک قبضه که کودکان و جوانان در سیرها و جاها بازی کنند و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و عربان چوب بزرگ را مقلاء و کوچک را قله گویند. (برهان). همان بازی طفلان که چالیک و دوله خوانند. (آنندراج). الک دولک.
کورشت.
[شِ] (اِخ) حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در ذکر عراق عجم آنجا که از بروجرد و خرم آباد سخن می گوید، آرد: کورشت شهر بزرگ بوده و اکنون خراب است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 71). و رجوع به مدخل بعد شود.
کورشت.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت که در بخش طراهان شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کور شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) نابینا شدن. اعمی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). از بینایی محروم شدن. حس بینایی را از دست دادن :
ز بیدادی پادشاه جهان
همه نیکوییها شود در نهان
نزاید بهنگام در دشت، گور
شود بچهء باز را دیده کور.فردوسی.
چون، چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز بپیچیدند، این کور شد آن کر.
ناصرخسرو.
و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه).
گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو
نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد.
مهدی اصفهانی.
-امثال: تا کور شود هر آنکه نتواند دید : من خاک کف پای تو در دیده کشم تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
؟ (از امثال و حکم).
روشن بادا چشم تو ای بینایی
تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
؟ (از امثال و حکم.).
کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد. و رجوع به کور شود.
|| تمیز نیک و بد ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر سر بازار تیز کور شود مشتری.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در تداول، محکوم شدن: کور می شوم و فلان کار را می کنم؛ یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است :
کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنی رو نداد.
مولوی.
- کور شدن دشت دکانداری یا جز آن؛ در تداول عامه، نسیه دادن در اول معاملهء روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود.
کورش صغیر.
[رُ شِ صَ] (اِخ) کورش کوچک. رجوع به کورش کوچک شود.
کورش کبیر.
[رُ شِ کَ] (اِخ)(1) کورش بزرگ. سردودمان و مؤسس سلسلهء هخامنشی (559 - 529 ق.م.) پسر کمبوجیهء اول(2) یا کمبوجیه دوم(3) در بعضی از مآخذ او را کورش دوم(4) و در برخی دیگر کورش سوم(5) نامیده اند. وی بر آخرین پادشاه ماد موسوم به ایشتوویگو(6) یا آستیاژ(7) خروج کرد(8) و پادشاهی را از قوم ماد به قوم پارسی منتقل ساخت و ارمنستان را مطیع کرد و با بابلیان جنگید و بابل و لودیه (لیدی) را مسخر ساخت و کرزوس پادشاه لودیه را پس از اسارت مورد عفو قرار داد و فریگیا را ضمیمهء ایران کرد. کورش یهودیانی را که در بابل اسیر بودند آزاد کرد و اجازهء بازگشت به بیت المقدس داد. وی از طرف شمال شرقی تا رود سیحون (سیردریا) پیش رفت و در کنار آن رود، شهری به اسم خود بنا کرد و از سوی مشرق و جنوب تا رود سند پیش تاخت. او در جنگ با یکی از قبایل سکایی در شمال ایران زخم برداشت و کشته شد، و به قولی دیگر در پارس به مرگ طبیعی درگذشت. آرامگاه وی در مشهد مرغاب (فارس) است. کورش در میان مردان تاریخی عهد قدیم، یکی از رجال کم نظیری است که نامشان در اذهان ملل عهدهای مختلف باقی مانده است. حتی می توان گفت که از این حیث او یکی از سه شخصیتی است که به ترتیب تاریخ اسمشان ذکر می شود: کورش، اسکندر و قیصر (ژول سزار). اشتهار او در میان ملل جهان چند جهت دارد: نخست آنکه پیامبران بنی اسرائیل او را بسیار ستوده اند و پیروان مذاهبی که تورات را مقدس می دانند، از کودکی و از راه کتابهای مذهبی خود با نام کورش مأنوس می شوند و او را محترم می شمارند. دیگر آنکه کورش را مورخان عهد قدیم و جدید به اتفاق بانی دولتی می دانند که از حیث وسعت بی سابقه بود و از سیحون تا دریای مغرب و بحر احمر امتداد داشت. اما اگر به دیدهء انصاف بنگریم باید بگوییم که شهرت و عظمت کورش از فتوحات او نیست، زیرا قبل از او بابل و آشور پادشاهان عظیم الشأن و جهانگیران نامی داشتند. اهمیت و شهرت جهانگیر کورش از طرز سلوک و رفتاری است که وی با ملل مغلوب داشت و چنین رفتار دادگرانه ای در مشرق زمین بی سابقه بوده است. وی سیاست ظالمانهء پادشاهان سابق و بخصوص سلاطین آشور را به سیاست رأفت و مدارا تبدیل کرد. دیگر آنکه در فتوحات کورش نه تنها پادشاهان و شاهزادگان مغلوب کشته نمی شوند، بلکه از خواص و ملتزمان او می گردند (مانند: کرزوس و تیگران). همچنین در شهرهای تسخیرشده کشتار نمی شود و مقدسات ملل محفوظ و محترم می ماند. کورش در بیانیه ها و فرمانهای خود از مقدسات ملل به احترام و تکریم نام می برد. آنچه را از ملل مغلوب ربوده اند، پس می دهد و از جمله برطبق مندرجات تورات 5400 ظرف طلا و نقره به بنی اسرائیل رد می کند، معابد ملل مغلوب را تعمیر و تزیین می نماید (مانند: معبد اساهیل و ازیدا در بابل، و امر به بنای معبد بزرگی در بیت المقدس). پس از کشته شدن بلتشصر - پسر پادشاه بابل - دربار پارس و همهء سپاهیان ایران به حکم کورش، عزادار می شوند. در لودیا (لیدی) کورش از میان مردم آنجا یک تن را والی می کند. شهر صیدا که به دست «بخت نصر» پست و ذلیل شده بود، به دست کورش آباد و ارجمند می گردد. از داوریهای مورخان و مدلول اسناد و مدارک تاریخی چنین برمی آید که کورش سرداری دلیر و کاردان و سیاستمداری بزرگ و مهربان بود. ارادهء قوی و عزمی راسخ داشت. جزمش کمتر از عزمش نبود، زیرا که بیشتر به عقل متوسل می شد تا به شمشیر. سلوک کورش با مردم مغلوب، دورهء جدید در تاریخ مشرق زمین قدیم گشود که تا حملهء اسکندر به ایران ادامه یافت و آن را از دوره های پیش متمایز ساخت. (از حاشیهء برهان چ معین؛ ذیل کوروش). و رجوع به ذوالقرنین در همین لغت نامه و ایران باستان ج 1 صص 232-477 شود.
(1) - در پارسی باستان کورو، Kuru، در صیغهء مفرد مذکر حالت فاعلی کوروش Kurush، و در صیغهء مفرد مذکر حالت اضافی (مضاف الیه)، Kuraush. این نام در کتیبه های عیلامی، Ku-rash و درکتیبه های بابلی، Ku-ra-ash و در یونانی، Kuros آمده. (از حاشیهء برهان چ معین). صورت لاتینی شدهء آن سیروس یا سایروس (Cyrus) و صورت عبری آن کورش (Koresh). (از دائرة المعارف بریتانیکا). مورخان اسلامی این اسم را چند گونه نوشته اند: ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه و ابن عبری در مختصرالدول کورش، مسعودی در مروج الذهب کورس، طبری در تاریخ الرسل و الملوک و ابن اثیر، کیرش و حمزه اصفهانی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء کوروش، ولی نباید تصور کرد که مقصود همهء مورخان اسلامی همین کورش بزرگ بوده است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 232).
(2) - دائرة المعارف بریتانیکا.
(3) - ایران باستان ج1 ص 231.
(4) - ایرانشهر ص 299.
(5) - ایران باستان ص 231.
.(حاشیهء برهان چ معین)
(6) - Ishtuvigu. (7) - ایشتوویگو را یونانیان Astyages (آستیاژ یا آستیاج یا آستیاگس) خوانده اند. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 106).
(8) - تاریخ ایران باستان و ایرانشهر.
کورش کوچک.
[رُ شِ چَ / چِ] (اِخ)کورش صغیر. پسر داریوش دوم و پروشات و برادر اردشیر دوم پادشاه هخامنشی است. کورش کوچک فرمانروایی لیدیه را داشت اما بر برادر خویش بشورید و قصد جان او را کرد و اردشیر فرمان به قتل او داد، لیکن به شفاعت مادرشان پروشات بخشوده شد و به لیدیه بازگشت و پس از چندی با سپاهیان خود و لشکری که از ولایات یونانی اجیر کرده بود آهنگ جنگ برادر کرد، ولی سرانجام شکست خورد و کشته شد. کتاب معروف کزنفون یعنی «آنابازیس»(1) دربارهء همین لشکرکشی و عقب نشینی سپاهیان مزدور یونانی کورش کوچک است. (از ایران باستان ج2).
(1) - Anabasis.
کورشنبه.
[شُمْ بَ] (اِخ) موضعی است در نواحی همدان و در آنجا بین سنجر و محمد برادرش از یک طرف و برکیارق از طرف دیگر جنگی رخ داد. (از معجم البلدان).
کور شو دور شو.
[شَ / شُو شَ / شُو](دو جمله امری) شاطران که پیشاپیش حرم پادشاه پیاده می رفتند، این عبارت را می گفتند؛ یعنی حرم پادشاه می گذرد چشمها بر هم نهید و از جاده به کنار شوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورعباسلو.
[عَبْ با] (اِخ) دهی از دهستان کورائیم که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 1273 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کورفو.
[کُرْ] (اِخ)(1) یکی از جزایر یونان که 105000 تن سکنه دارد. مرکز این جزیره هم به همین نام نامیده می شود. این جزیره دارای مناظری زیباست و محصول آن شراب و میوه است. نام قدیمی این جزیره کورسیر بود. (از لاروس). و رجوع به کورسیر شود.
(1) - Corfou.
کورفهم.
[فَ] (ص مرکب) کورباطن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). دیرفهم. کندفهم. کودن. رجوع به کورباطن شود.
کورفهمی.
[فَ] (حامص مرکب)کورباطنی. (فرهنگ فارسی معین). کندفهمی. دیرفهمی. کودنی. و رجوع به کورفهم، کورباطنی و کورباطن شود.
کورک.
[کَ وَ / کَ / کُو رَ / کَ وَ رَ] (اِ مصغر) به معنی کورز است که میوه و بار کبر باشد. (برهان). به معنی کورزه است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از: کور، کبر + ک، پسوند تصغیر). با کورزه و کورز مقایسه شود، به شیرازی «کورک کازرونی». (از حاشیهبرهان چ معین). رجوع به کَبَر، کَوَر، کورز و کورزه شود.
کورک.
[رَ] (اِ) در تداول عامه، جوشهای چرکی(1) کم و بیش برجستهء روی پوست که در نقاط مختلف پوست بدن پدید آیند. کورک معمو دارای مرکزی سفیدرنگ و پر از چرک و اطراف آن ملتهب و قرمزرنگ است. دمل کوچک. دانهء چرکی. (فرهنگ فارسی معین). دمل کوچک. دمل خرد. دمل خرد که سخت تر از دمل، درد و سوزش دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Pustule
کورک.
[کَ وَ / کَ رَ] (اِخ) نام موضعی هم هست نزدیک به هرمز. (برهان). نام موضعی است نزدیک به هرمز فارس که قریب به خلیج عمان باشد. (آنندراج) (انجمن آرا).
کورک.
[کَ وَ / کَ / کُو رَ] (اِخ) نام جمعی از کفار باشد. (برهان). نام گروهی از کفار کتور که در هندوستان باشند. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف گورک(1)، گبرک. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گبر شود.
(1) - gawrak.
کورک.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان چرداول که در بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کورک.
[کُرْ] (اِخ)(1) شهر و بندری است در ایرلند که 77900 تن سکنه دارد. در این شهر، صنایع فولاد و کشتی سازی و تصفیهء نفت دایر است. (از لاروس).
(1) - Cork.
کورکا.
(ترکی، اِ) طبل بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). طبل بزرگ. کهورکای. کورکه. (فرهنگ فارسی معین). کهورکه. کورگه :چون سرمست شد خروش کورکا و نای زرین به وی رسید. (جامع التواریخ رشیدی). و دیگر امرای هزاره کورکا در قول نزده بودند که امیر قتلغشاه حمله کرده... (تاریخ غازان ص 64).
کورکا.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش آستانه که در شهرستان لاهیجان واقع است و 491 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کورکابیجار.
(اِخ) دهی از دهستان سیاهکل که در بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان است و 539 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کورکان.
[رَ] (اِخ) لقب امیر تیمور لنگ. رجوع به گورکان شود.
کورکانی.
(اِ) به معنی سختیان و تیماج و به این معنی با کاف فارسی و زای نقطه دار هم آمده. (برهان). مصحف «گوزگانی» منسوب به «گوزگانان» = «جوزجان». (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به گوزگانی، کورگانی و کوزگانی شود.
کورک پشته.
[رَ پُ تِ] (اِخ) دهی از دهستان گیلان که در بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کورکتر.
[] (اِخ) ظاهراً نام یکی از عیاران و سرغوغاهای سیستان است. (از حاشیهء تاریخ سیستان ص 307) : و کورکتر حکم کرده [ بود ] که کثیر را اندر این روز بکشند و با یعقوب را شتاب گرفته بود نماز دیگر به سرای کورکتر شد... (تاریخ سیستان ص 307 و 308).
کور کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب) نابینا ساختن. اعماء. (فرهنگ فارسی معین). تعمیه. اغشاء. (ترجمان القرآن). تعمیه. اعماء. (تاج المصادر بیهقی). تباه کردن بینایی کسی را. چشم کسی را از دیدن محروم کردن به عملی از اعمال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ستمکاره دیوی است، با خشم و زور
کز این گونه چشم ترا کرد کور.فردوسی.
مرا روزگاری چنین کور کرد
دلی پر ز امید و سر پر ز گرد.فردوسی.
آز را دیدهء بینادل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیدهء آز.
فرخی.
کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب.ناصرخسرو.
|| مخفی کردن. پوشاندن. بهم آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به چاره سر چاهها کرد کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور.فردوسی.
- کور کردن اثری را و پی و ایزی را؛ آن را نابود کردن. محو کردن آن. توبیر. مظالفه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
راه خود را به شغرک و ناموس
نیک پی کور کرده از سالوس.سنائی.
- کور کردن اشتهای کسی را؛ سد کردن آن با طعامی اندک یا ناگوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور کردن دایره «ها» (ه) و امثال آن را؛ با مرکب سیاه کردن سپیدی آن. پر کردن دایرهء آن با مرکب. پر کردن دایرهء آن به سیاهی که خوانده نشود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور کردن ذهن کسی؛ منحرف کردن و گمراه ساختن او را از دریافتن و پی بردن به حقیقت امری.
- کور کردن راهی؛ محو کردن و آثار آن را ستردن. پایمال کردن اثر آن را. محو کردن که بار دیگر شناخته نشود. هموار کردن آن چنانکه از غیر راه بازنشناسند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور کردن قنات یا چاهی؛ انباشتن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| تیره و تار کردن :
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
تو کردی دل و جان بدخواه کور.فردوسی.
|| خاموش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || با بخیه های خرد بر روی یکدیگر دوخت را به پایان رسانیده نخ را بریدن. || گره زدن بافته ای یا دوخته ای در آخر کار تا نشکافد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورکش.
[کو کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه کور را دست گرفته راه ببرد. (آنندراج) :
نرگس بی دیده روان کوروش
خار عصا، باد خزان کورکش.
امیرخسرو (از آنندراج).
کورکش.
[کو کَ] (اِخ) دهی از دهستان قائدرحمت است که در بخش زاغهء شهرستان خرم آباد واقع است و 855 تن سکنه دارد که از طایفهء قائدرحمت هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کورکلا.
[کو کَ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای که در بخش مرکزی گنبدقابوس واقع است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کورکلی.
[کو کِ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای که در بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع است و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کورکنان.
[کو کُ] (ق مرکب) در حال کور کردن. و رجوع به کور کردن شود. || در حال محو کردن و از بین بردن آثار و نابود کردن نشانه ها :
پی کورکنان حریف جویان
ز آنگونه که هیچ کس ندانست.انوری.
و رجوع به کور کردن شود.
کورکور.
(اِ مرکب) به معنی غلیواج باشد که مرغ گوشت رباست و آن را به عربی حِدأَة خوانند... (برهان). کلاغ. غلیواز. (آنندراج). پرنده ای که غلیواج نیز گویند. (ناظم الاطباء). کورکوره. (حاشیهء برهان چ معین). غلیواج. مرغ گوشت ربا. زغن. (فرهنگ فارسی معین). خرجل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تیری که هر کجا که یکی پشم توده دید
حالی چو کورکور در او آشیان کند.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ رشیدی).
کورکور.
(اِخ) از طوایف هفت لنگ بختیاری است که در مال امیر سوسن سکنی دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
کورکور.
(اِخ) تیره ای از طایفهء شهی هفت لنگ بختیاری است و خود دارای شعبی است به شرح زیر: خدر سرخ، خدری، گرگه، باپیر، سیف الدین وند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
کورکورانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)نسنجیده. ناسنجیده. علی العمیاء. کورانه. (فرهنگ فارسی معین). علی العمیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کورانه شود.
- اطاعت کورکورانه؛ پیروی نسنجیده و بی گفتگو از کسی. (فرهنگ فارسی معین).
کورکور زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب)کورکور کردن. رجوع به کورکور کردن شود.

/ 34