لغت نامه دهخدا حرف ک

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ک

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کورکور کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کورکور کردن چراغ؛ سخت ضعیف روشنایی دادن آن. با روشنایی کم گاهی شعله برکشیدن و گاهی فرونشستن شعلهء آن چنانکه چراغ و روغنش بپایان آمده. گاهی شعله نداشتن و گاهی شعلهء خرد داشتن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورکورکی.
[رَ] (ص نسبی، ق مرکب) راه رفتن آهسته و بااحتیاط در تاریکی چون کوران.
کورکوره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) کورکور. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کورکور شود.
کورکوره.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان کرانی شهرستان بیجار است و 540 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کورکوری کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کورکوری کردن چراغ؛ گاهی بیش و گاهی کم نور دادن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کورکور کردن شود.
کورکوز.
(اِخ) از جانب «اوکتای قاآن» والی خراسان بود و در زمان توراکینا خاتون از حکومت معزول و محبوس و امیر ارغون به جای وی منصوب شد. (از تاریخ جهانگشای جوینی ص 199).
کورکه.
[کَ] (ترکی، اِ) طبل بزرگ. (فرهنگ فارسی معین) : بعد از آن کورکه را پاره ساختند. (ظفرنامهء یزدی، فرهنگ فارسی معین). و فغان کورکه و نفیر به اوج اثیر رسید. (حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورگه، کورکا و کورگا شود.
کورکهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاربلوک که در بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کورکیه.
[کی یَ] (اِخ) در تاریخ خاندان نوبختی بنقل از مروج الذهب آرد: از فرق خرمیه و بومسلمیه است. گویا این کلمه که ضبط صحیح آن معلوم نشد با برکوکیه یکی باشد. (خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 262).
کورکی ها.
(اِخ)(1) نام قومی است که به نقل کتیبهء داریوش بزرگ، به همراهی بابلیها و یونی ها برای ساختن قصر شوش چوب سدر را از بابل تا شوش حمل کردند. (از ایران باستان ج 2 ص 1606).
(1) - Kurkeens.
کورگا.
[کَ وُ] (ترکی، اِ) نقاره باشد و این لفظ ترکی است. (فرهنگ رشیدی). رجوع به کورکا، کورگه و کورکه شود.
کورگان.
(ترکی-مغولی، اِ) آنکه از جانب مادر هم پادشاه زاده باشد و در لغات ترکی نوشته که شخصی که نسبتش به سلاطین رسد و نسبت دامادی(1) هم داشته باشد و به کاف اول فارسی و کاف دوم عربی به معنی پادشاهی که دختر خاقان چین در حبالهء نکاح او باشد. (از آنندراج) (از غیاث). گورگان. کورکان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به گورکان شود.
(1) - در ترکی آذربایجانی کورکان مطلقاً به داماد گفته می شود.
کورگان.
(اِخ) ناحیه ای است در جنوب روسیهء کنونی و در آنجا مقبره هایی از سکاها کشف گردیده که غالباً در میان سنگ کنده شده است. (از ایران باستان ج 1 ص 578).
کورگانی.
(اِ) سختیان و تماج. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کورکانی شود.
کور گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)کور کردن. نابینا ساختن. و رجوع به کور کردن شود. || انباشتن و مسدود ساختن آبراه چشمه و جز آن : و کاریزها انباشتن و چشمه های آب را کور گردانیدن و دزها و شهرها و دیوارها کندن. (فارسنامهء ابن البلخی ص38). و رجوع به کور کردن شود.
کور گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)کور شدن. نابینا شدن: عمی، تعمی؛ کور گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به کور شدن و کور گشتن شود.
کور گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.فردوسی.
- کور گشتن بخت کسی؛ نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او :
گرفتی همه مال مردم به زور
به یک ره چنین گشت بخت تو کور.
فردوسی.
کورگندم.
[گَ دُ] (اِ مرکب) نوعی گندم: از گندم نوعی است که کورگندم خوانند. (نزهة القلوب). دیگر آنکه نوعی از گندم که دراز و باریک می باشد و آن را خندروس می گویند و در بعضی مواضع کورگندم گویند. (فلاحت نامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورگه.
[کَ وُ گَ] (ترکی، اِ) به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای «ها» «الف» باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث).(1) کورکه. کورکا. کورگا : چون در کنف حفظ الله به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامهء تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامهء تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرهء دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامهء تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود.
(1) - و در لغات ترکی به ضم اول و فتح را و واو معدوله و فتح کاف فارسی به معنی نقارهء کلان است. (غیاث).
کورگیا.
[کَ وَ] (اِ مرکب) بار کبر و خرنوب. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اذخر است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مدخل بعد شود.
کورگیاه.
[کَ وَ] (اِ مرکب)(1) درخت و میوه و بار کور است که آن را به عربی خرنوب می گویند و به ضم اول و ثانی مجهول بر وزن دور نگاه هم بنظر آمده است بمعنی گیاهی که آن را نیز خرنوب گویند و بعضی گویند اذخر است که خلال مأمونی باشد(2). (برهان) (از آنندراج).
(1) - از: کور، کبر + گیاه. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - به این معنی مصحف گورگیاه (نبات گورخر) و مصحف آن «جوزجینا» است، و آن اذخر و تبن مکه و فقاحه است. Schoenanthe. (از حاشیهء برهان چ معین).
کورلطیف.
[لَ] (اِخ) به نقل صاحب مجالس النفائس از شعرای نیک ماوراءالنهر است و طبعی لطیف دارد. بیت زیر از اوست:
سبوی باده به سر می بریم و خوش عیشی است
اگر مدام توان این چنین به سر بردن.
(از مجالس النفائس).
کورمال.
(ق مرکب) در تداول عامه، حرکت بااحتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی، غالباً کورمال کورمال (به تکرار) استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کورمال رفتن، کورمالی کردن و کورمال کورمال شود.
کورمال رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب)کورمال کورمال رفتن. رفتن با سودن دست به زمین یا دیوار، چنانکه کوران. با سودن دست به زمین برای دریافتن بلندی و پستی زمین و احتراز از سقوط راه رفتن. بی دیدن بوسیلهء مالیدن دست راه رفتن. بی دیدن بوسیلهء مالیدن دست راه جستن. دست به دیوار یا زمین سوده رفتن، چنانکه در تاریکی شدید به راهی مجهول. دست به زمین یا به دیواره سوده رفتن، چنانکه کوری یا رونده ای در تاریکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورمال، کورمال کورمال و کورمالی کردن شود.
کورمال کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کورمالی کردن. رجوع به کورمالی کردن شود.
کورمال کورمال.
(ق مرکب) در تداول عامه، بااحتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی حرکت کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کورمال رفتن شود.
کورمال کورمال رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) کورمال رفتن. رجوع به کورمال رفتن شود.
کورمالی.
(حامص مرکب) دست مالیدن به اشیاء در تاریکی برای یافتن چیزی. و رجوع به کورمالی کردن شود.
کورمالی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)دست مالیدن به اشیاء در تاریکی برای یافتن چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
کور مقری.
[رِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کور مادرزاد. (از آنندراج) (از غیاث).
کورمکور.
[مَ] (ص مرکب، از اتباع) چشم کم سو و معیوب و واسوخته و مریض. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به مادهء بعد شود.
کورمکوری.
[مَ] (ص مرکب، از اتباع) در تداول عامه، صفت چشمی بیمار. چشمی دردگن و بهم برآمده که به سختی بیند. چشمی دردگن با پلکهای بهم نزدیک شده و کم بینائی: چشمهای کورمکوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آنکه چشمانی با پلکهای سرخ و بهم آمده و اشک ریزان دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که دارای چشم کورمکور باشد. گاه نیز این لفظ را به منظور مزاح به کودکانی که دچار چشم درد شده اند می گویند. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به کورمکور شود.
کورملا.
[مُلْ لا] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیگ که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 295 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کورمورکی.
(حامص) به همان معنی کورمال کردن و کورمالی است. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به کورمالی و کورمالی کردن شود.
کورموری.
(حامص) کورمورکی. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به کورمورکی و کورمال شود.
کورموش.
(اِ مرکب) موش کور (به اضافه). (از فرهنگ فارسی معین). نوعی از موش باشد بغایت گنده و بدبوی و کریه منظر و روزها بیرون نیاید. (برهان) (آنندراج). خلد. جلذ(1). موش کور.(2) انگشت برک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدای تعالی موشی بفرستاد که آن را کورموش خوانند تا آن بند را پاره کرد. (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین). عرم؛ کورموشان باشند. (قصص الانبیاء ص 177).
چشم ننهاده ست حق در کورموش
زآنکه بی چشمش چریدن هست خوش.
مولوی.
(1) - هر دو در لغت نامه های عرب آمده است و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(2) - Taupe
کور موصلی.
[رِ صِ] (اِخ) اشاره به مردی کور است که ارادهء قتل یکی از ائمهء طاهرین را داشت و بدین منظور عصایی زهرآلود را بر روی پای آن حضرت نهاد و فشرد چنانکه پای حضرت مجروح شد. اما وی در عمل زشت خود توفیقی نیافت و امام از این سوء قصد به سلامت ماند. مردم بدجنس را اگر کور، یا نیمه کور باشند به کور موصلی تشبیه می کنند، و آنان را کور موصلی نامند. خلاصه این لفظ در مقام تحقیر و استخفاف و توهین به کسانی که چشم معیوب دارند به کار می رود. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کورمیخ.
(اِ مرکب) میخ سربزرگ چوبین را گویند که در طویلهء اسبان به کار برند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
به اشک چشمم چون خانه کورمیخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند(1).
مسعودسعد.
(1) - این بیت در دیوان مسعودسعد چ رشیدیاسمی ص 95 به همین صورت آمده است.
کورن.
[رَ] (اِ) رمه. گله. (از ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کورن.
[کُ رُ] (اِ)(1) سکهء طلای آلمان معادل 10 مارک که در سال 1924 م. از جریان خارج گردید. || واحد سیستم پولی اتریش-هُنگری از 1892 تا 1925 م. و همچنین سکهء معادل با 100 هلر.(2) || واحد سیستم پولی، در دانمارک معادل با 100 «اور»(3) و نرخ جدید آن در سال 1350 ه . ش. در ایران 90/10 ریال و نرخ فروش آن 11 ریال بود.(4) || واحد سیستم پولی نروژ، و نرخ خرید آن در ایران 45/11 ریال و نرخ فروش آن 55/11 ریال بود.(5) || واحد سیستم پولی در سوئد(6) و یک سکه نقرهء سوئدی معادل با 100 «اور».(7) نرخ خرید آن در ایران 15 ریال و نرخ فروش 16 ریال.(8) || واحد سیستم پولی ایسلند معادل با 100 اورار.(9) (از وبستر).
(1) - این کلمه در زبان فارسی به صورت Krone«کرون» نیز آمده است.
(2) - Heller.
(3) - ore. (4) - روزنامهء اطلاعات مورخ 25 بهمن ماه 1350 ه . ش.
(5) - روزنامهء اطلاعات مورخ 25 بهمن ماه 1350 ه . ش.
(6) - تلفظ سوئدی این کلمه کرونا (Krona)است.
(7) - ore. (8) - روزنامهء اطلاعات مورخ 25 بهمن ماه 1350 ه . ش.
(9) - Aurar.
کورن.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردانگه که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 365 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کورنده.
[رَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان رودبنه که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کورنش.
[کُرْ نِ] (ترکی، اِ) کرنش. خم شده سلام کردن. (غیاث). نوعی از آداب که سلاطین را کنند و با کردن مستعمل است. (آنندراج). سجده و تعظیم و تکریم و عبادت و ستایش و خم شده ستایش کردن و به خاک افتادن. (ناظم الاطباء). تعظیم. تکریم. سجده. به خاک افتادن. (فرهنگ فارسی معین) : اگر در قول خود صادق بوده بلاتأمل به موکب عالی پیوسته سعادت کورنش دریابد. (عالم آرا ص 363 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کرنش شود.
کورنگاه.
[نِ] (ص مرکب) کورچشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
کورنمایش.
[نُ / نِ / نَ یِ] (ص مرکب)تاریک. (آنندراج). تاریک و تیره و مظلم. (ناظم الاطباء).
کورنمک.
[نَ مَ] (ص مرکب) کنایه از مردم نمک بحرام و حرام نمک باشد. (برهان). کسی که پاس نمک نداشته باشد و با ولی نعمت بد بازد، مرادف نمک بحرام. (آنندراج). مردم نمک بحرام و حرام نمک. (ناظم الاطباء). حق نشناس. نمک بحرام. (فرهنگ فارسی معین). امروز نمک کور گویند. (حاشیهء برهان چ معین). نمک نشناس.
کورنمکی.
[نَ مَ] (حامص مرکب)حق نشناسی. نمک بحرامی. (فرهنگ فارسی معین) نمک نشناسی. و رجوع به کورنمک شود.
کورنه.
[رَ نَ / نِ] (اِ) پیاز و بصل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کورنی.
[کُرْ نِ] (اِخ)(1) رجوع به کرنی شود.
(1) - Corneille.
کورنین.
[کَ وَ] (اِ) اسباب خانه و رخت خانه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || مال صامت. (ناظم الاطباء). دارایی غیرمنقول. (از اشتینگاس). || مغاک. خندق. گودال. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوروا.
[کَ وَرْ] (اِ مرکب) به معنی کبرباست که آش کبربا باشد. (برهان) (آنندراج). کوربا. کبربا. کبروا. آش کبر. (فرهنگ فارسی معین). اصفیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوربا، کَوَر و کَبَر شود.
کوروار.
[کورْ] (ق مرکب) مانند کور. چون نابینایان :
سوی شهر بی نیازی ره بپرس
چند گردی کوروار اندر ضلال.
ناصرخسرو.
ناخنی که اصل کار است و شکار
کوژ کمپیری ببرد کوروار.
(مثنوی چ رمضانی ص 258).
کور و پشیمان.
[رُ پَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) سخت پشیمان. (فرهنگ فارسی معین). از اتباع، سدمان ندمان. سادم نادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به «کور و پشیمان» در ذیل ترکیب های کور شود.
کوروش.
[کورْ وَ] (ق مرکب) کوروار. مانند کور. چون کوران. همچون نابینایان :
کوروش قائد و عصاطلبی
بهر این راه روشن و هموار.هاتف.
و رجوع به کوروار شود.
کوروش.
(اِخ) رجوع به کورش کبیر، کورش کوچک و کورش اول شود.
کور و کبود.
[رُ کَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) ناقص و رسوا. نادلپذیر. مقرون به رنج و آفت. تعبیری است که در آثار قدما و مثنوی و دیوان کبیر، گاه به معنی وصفی استعمال می شود. (شرح مثنوی شریف جزو نخستین از دفتر اول تألیف بدیع الزمان فروزانفر ص 226). رجوع به ترکیب «کور و کبود» ذیل کور شود.
کور و کچل.
[رُ کَ چَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) برای چشم نخوردن بچه های خود را، کور و کچل های من می گفتند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه در ذیل ترکیب های کور شود.
کور و کر.
[رُ کَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) آن که دیدن و شنیدن نتواند : محارم شاه باید کور و کر باشند یعنی ابراز اسرار شاه نکنند. مثل کسانی که ندیده و نشنیده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کنایه از مردم بی خرد و نادان. بی بصیرت و جاهل :
آنچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین
ورنه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر.
ناصرخسرو.
تا مرد خرد کور و کر نباشد
از کار فلک بی خبر نباشد.ناصرخسرو.
کور و کل.
[رُ کَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) کور و کچل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور و کچل شود.
کورول.
(اِ)(1) کرسی یا صندلی قضات درجه اول روم و به قول تیت لیو مورخ رومی، علامت سلطنت بود و رومیها آن را از مردم اتروسک اقتباس کرده بودند. (از ایران باستان ج 3 ص2451). رجوع به کورولیس شود.
(1) - Curul.
کورولوژی.
[کُ رُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1)دانشی است که از چگونگی انتشار جانوران در روی زمین بحث می کند. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج 1 ص 3).
(1) - Chorologie.
کورولیس.
(اِ)(1) مقام رفیعی [ در روم قدیم ]بود که فقط دیکتاتورها و کنسولان و مأموران احصاء بدان نایل می توانستند شد و مقام کورولیس را کرسی خاصی بود که جز اشخاص مزبور کسی بر آن حق جلوس نداشت. (تمدن قدیم تألیف فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
(1) - Curulis.
کورون.
[کَ وِ رو] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوروند.
[کورْ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ململی هفت لنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
کوره.
[رَ / رِ] (اِ) آتشگاه آهنگری و مسگری. (برهان). به معنی آتشدان زرگر و آهنگر و امثال آنها. (آنندراج). آتشگاه آهنگری و مسگری و زرگری و جز آن. (ناظم الاطباء). آتشدان آهنگر. کلانهء آهنگر. تنور آهنگر. اتون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی) کورک(1)(تنور، کوره)، اکدی کورو(2) و در عربی «کور... کورهء آهنگران از گل» و مقایسه شود با گیلکی(3) کوری(4) (اجاقهای گلی). (حاشیهء برهان چ معین) :
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو کوره شود بادغر.خسروی.
چنان آهنگری کز کورهء تنگ
به شب بیرون کشد رخشنده آهن.
منوچهری.
اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت بازدیدن.ناصرخسرو.
ای سوزنی تنت اگر از کوه آهن است
در کورهء دل آر و چو سوزن ز غم بکاه.
سوزنی.
زر اگر خاتم ترا نسزید
باز با کورهء گداز فرست.خاقانی.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی و بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
مرا در کورهء آتش نشاندند
به جایی این چنین ناخوش نشاندند.نظامی.
دهی وآنگه چه ده چون کوره ای تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ.
نظامی.
ندارم طاقت این کورهء تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل از سنگ.نظامی.
همچو کوره هرکه باد از جای دیگر می خورد
بایدش سرکوفته مانند سندان زیستن.
رضی نیشابوری.
- از کوره بدر (در) کردن؛ در تداول عامه، بسیار عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- از کوره دررفتن؛ در تداول عامه، بسیار عصبانی شدن. (فرهنگ فارسی معین). سخت غضبناک شدن. عظیم خشمگین شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از کوره درکردن کسی را؛ در تداول عامه، عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کورهء آهن؛ کوره ای که در آن آهن را تفته و سرخ کنند. کوره ای که در آن آهن را بگدازند :
گرم است دمم چون نفس کورهء آهن
تنگ است دلم چون دهن کورهء سیماب.
خاقانی.
- کورهء آهنگر؛ کوره ای که آهنگران آهن را در آن تفته و سرخ کنند :
سینهء ما کورهء آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد.خاقانی.
- کورهء آهنگری.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- کورهء تابان کیمیای سپهر؛ منجمان و رمالان و رصدبندان خم نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوره تاب شود.
- کورهء سیماب.؛ رجوع به ترکیب کورهء شنگرف ذیل معنی بعد و شاهد ترکیب کورهء آهن شود.
- مثل کوره؛ تنی از تب سوزان. (امثال و حکم ص1474).
- مثل کورهء حدادی سوختن؛ تبی شدید داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جایی که خشت و گچ و امثال آن پزند. (برهان). جایی که در آن خشت و گچ و آهک پزند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن خشت و گچ و امثال آن پزند. (فرهنگ فارسی معین). داش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کورهء شنگرف؛ کوره ای که شنگرف را در آن گذارند تا سیماب (جیوه) از آن به دست آورند. کورهء سیماب :
بسان کورهء شنگرف شد گل از گل سرخ
بر او چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب های معنی اول شود.
|| جایی که در آن از گل، گلاب گیرند :
گل در میان کوره بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد.خاقانی.
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهء سفر شد وطنم دریغ من.
خاقانی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه گه در تبم از تاب.
خاقانی.
اکنون روا مدار که نومیدیم کند
چون گل عرق گرفته و چون کوره تافته.
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
|| مخزنی که در بن چاه مبال و جز آن کنند از هر سوی به بلندی قامتی با عرضی که یک تن درون تواند رفت به هر طول که خواهند، و این خلاف انبار است. سوراخ افقی قناتها و مستراحها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راهی از تنبوشه و جز آن که به چاهی رود تنبوشه یا راهی که فاضل آب را به چاه برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کورهء چشم. مغاکی در زیر پیشانی که جهاز چشم در آن جای دارد. کاسهء چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لَخص؛ گوشت کورهء چشم. (مهذب الاسماء). عین لخصاء؛ چشمی که کورهء وی گوشتین بود و ستبر. (مهذب الاسماء). عین کحلاء؛ چشمی که کورهء وی سیاه بود. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بام چشم. پلک زبرین چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به هندی پارچه و جامهء ناشسته. (برهان). پارچهء ناشسته که هنوز به کاری درنیامده باشد، و به این معنی هندی است. (از آنندراج). جامه و پارچهء ناشستهء گازری ناکرده. (ناظم الاطباء). || ظرف سفالین آب نرسیده را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آوند گلی که آب ندیده باشد و به این معنی هندی است. (از آنندراج). ظاهراً مصحف کوزه است. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - qwrg.
(2) - kuru. (3) - رجوع به فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده شود.
(4) - kuri.
کوره.
[رَ / رِ] (ص) کور حقیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کور معهود: شیطان کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز خرد و دقیق و کوچک. (ناظم الاطباء). سخت خرد. سخت ناچیز: ده کوره ستاره کوره. نخودچی کوره. (نخودچی سخت و ریز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوره.
[کَ / کُو رَ / رِ] (اِ) زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد و بدان سبب گودها در آن بهم رسیده و پر گل و لای باشد. (برهان). زمینی که سیلاب آن را کنده و پست و بلند گشته و پر گل و لای باشد. (ناظم الاطباء). سیلاب کنده و زمین گوشده و گل در او مانده. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب کند و کوره و حر.
عنصری.
|| سیلاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || صدف و کرم که سیل آورده باشد. || نام گروهی از مردمان هند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوره.
[رَ / رِ] (معرب، اِ) کورة. معرب خره.(1)شهرستان. (از برهان). شهرستان. ج، کُوَر. (منتهی الارب). مدینه. (اقرب الموارد). بمعنی بلد. معرب خره. بلوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهرستان. (آنندراج). شهرستان و ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). یاقوت در معجم البلدان از حمزهء اصفهانی آرد: کوره فارسی است. و ظاهراً این نام در پارسی قدیم «خوره» با خاء نقطه دار بوده، زیرا ما نام دو کورهء فارسی را از روزگار ساسانیان داریم که تا قرن هفتم و هشتم هجری، «اردشیر خره» و «قباد خره» خوانده می شدند. رجوع به خوره و خره شود. (از حاشیهء برهان چ معین) : حمزة بن یسع بن عبدالله که امیری بوده از امرای عرب، قصد خدمت هارون الرشید کرد... و از او درخواست کرد که قم را کوره و شهری گرداند به انفراد و منبر را در آن بنهد تا در قم نماز جمعه و عیدین به استقلال بگذارند و احتیاج نباشد ایشان را از برای جمعه و عیدین به کورهء دیگر رفتن و نماز کردن. (تاریخ قم ص 28). اعرابی گفت: امیر این کوره را [ اصفهان را ] به بیتی مدح گفته بودم ده هزار درم مرا جایزه ارزانی فرمود. (ترجمهء محاسن اصفهان). || ناحیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چندین قریهء متصل به هم. (ناظم الاطباء). گویند هر شهری کوره ای دارد و کوره ناحیه ای است که دارای محال و روستاها باشد. (از اقرب الموارد). سواد، یعنی قریه های شهری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کرانه. (منتهی الارب). || ده و قریهء بزرگ کلان. (ناظم الاطباء). || (اِخ) یک حصه باشد از پنج حصهء ولایت فارس چه حکمای فارسیان تمامی ممالک فارس را به پنج قسم ساخته اند و هر قسم را کوره نام نهاده: اول آن کورهء اردشیر است، دویم کورهء استخر، سیم کورهء داراب، چهارم کورهء شاپور، پنجم کورهء قباد، و آن را خوره نیز گویند. (برهان). حصه و قسمتی از پنج حصهء فارس که حکما قرار داده بودند مرادف خوره... و آن کورهء استخر و کورهء اردشیر و کورهء داراب و کورهء شاپور و کورهء غباد بوده و در فارسی کاف و خابه یکدیگر تبدیل می شود، چنانکه غباد و کواد. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : و از آثار او آن است که به پارس یک کوره ساخته است آن را اردشیر خوره گویند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 60). پس عثمان بن ابی العاص در کورهء شاپور خوره رفت و اصل این کوره بشاپور است. (فارسنامه ابن البلخی ص 115). عثمان بن ابی العاص و ابوموسی اشعری به اتفاق برفتند و کورهء ارجان بگشادند و این کورهء قباد خوره است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 115).
(1) - از فرهنگ فارسی معین.
کوره.
[کِ رَ] (هندی، اِ) کادی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کادی شود.
کوره.
[کِ وِ رِ / کَ وَ رِ] (اِ) همان کبره است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به کبره، کبره بستن و دیگر ترکیب های این کلمه شود.
کوره.
[ ] (اِ) به نقل حدودالعالم از مسکوکاتی بوده است که در سلابور از شهرهای هندوستان رایج بوده است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 70).
کوره.
[رَ / رِ] (اِخ) از معادن آهن است در ولایت طارمین و قزوین. (از نزهة القلوب چ لیدن ص202).
کوره.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 308 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوره.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوره.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 142 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کورهء اردشیر.
[رَ / رِ یِ اَ دَ] (اِخ) رجوع به مدخل بعد شود.
کورهء اردشیرخوره.
[رَ / رِ یِ اَ دَ خوَرْ / خُرْ رَ] (اِخ) یکی از پنج کورهء ولایت فارس است. این کوره منسوب است به اردشیربن بابک و مبدأ به عمارت فیروزآباد کرده است. (از فارسنامهء ابن البلخی ص132). رجوع به همان مأخذ صص 132-141 شود.
کورهء اصطخر.
[رَ / رِ یِ اِ طَ] (اِخ) یکی از پنج کورهء ولایت پارس است: اصل این کوره اصطخر است و این اصطخر اول شهری است که در پارس کرده اند و آن را گیومرث بنا کرده است و بسط این کوره جمله پنجاه فرسنگ طول است در پنجاه فرسنگ عرض و حد این کوره از یزد تا هزاردرخت در طول و از قهستان نیریز در عرض. (از فارسنامهء ابن البلخی چ گای لسترنج صص 121-122). رجوع به همان مأخذ صص 121-129 شود.
کوره پز.
[رَ / رِ پَ] (نف مرکب) آجرپز. آهک پز. گچ پز. سفال پز. داشگر. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوره پزخانه.
[رَ / رِ پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)جایی که در آن خشت خام را پزند و آجر کنند و یا گچ و آهک در آن پزند. (فرهنگ فارسی معین). جایی که کوره پز در آنجا کار می کند. و رجوع به کوره و کوره پز شود.
کوره پزی.
[رَ / رِ پَ] (حامص مرکب)کار و عمل کوره پز. و رجوع به کوره، کوره پز و کوره پزخانه شود.
کوره تاب.
[رَ / رِ] (نف مرکب) تابندهء کوره. افروزندهء کوره. آتش افروز کوره. آنکه در کوره آتش بیفروزد. آنکه کوره را تافته کند :
کوره تابان کیمیای سپهر
که آگهی بودشان ز ماه و ز مهر.نظامی.
و رجوع به ترکیب «کوره تابان کیمیای سپهر» ذیل کوره شود.
کوره جان.
[رَ / رِ] (اِخ) دهی از دهستان شاندرمن که در بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش واقع است و 139 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوره چاله.
[رَ / رِ لَ / لِ] (اِ مرکب)خانه ای بد و گود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورهء حدادی.
[رَ / رِ یِ حَدْ دا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کورهء آهنگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کورهء آهنگری ذیل ترکیب های کوره شود.
کوره خر.
[رَ / رِ خَ] (اِ مرکب) گوزن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
کوره خسرو.
[رِ خُ رَ / رُو] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 275 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوره خط.
[رَ / رِ خَط ط / خَ] (اِ مرکب)خطی بد و ناخوانا یا خطی که بسختی قابل خواندن است به علت ناپختگی خط و کم سوادی نویسنده. خط کسانی که کوره سوادی دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورهء دارابجرد.
[رَ / رِ یِ جِ] (اِخ) یکی از پنج کورهء ولایت پارس است. این کوره منسوب است به دارای بزرگ پسر بهمن بن اسفندیار. دارابجرد را دارابن بهمن بنا کرده است. شهری مدور چنانکه به پرگار کرده اند و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند و چهار دروازه بدین حصار است و اکنون شهر خراب است و هیچ نمانده است جز این دیوار و خندق و هوای آن گرمسیر است و [ دارای ] درخت خرما باشد و آب روان بدست و مومیایی از آنجا خیزد از کوهی قطره قطره می چکد و کانی است که از هفت رنگ نمک از آنجا خیزد. (از فارسنامهء ابن البلخی چ گای لسترنج ص 129). رجوع به همان مأخذ ص 129 و خورهء داراب در این لغت نامه شود.
کوره درد.
[رَ / رِ دَ] (اِ مرکب) دردی که جای آن و حد آن معلوم صاحب درد نباشد و نتواند از آن عبارت کرد. درد گنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دردی نه سخت لیکن ممتد. دردی کم و دائم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوره دره.
[رَ دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان کلاترزان که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوره دره.
[رِ دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
کوره ده.
[رَ / رِ دِهْ] (اِ مرکب) ده کوچک و کم آباد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ده کم جمعیت که چندان آبادانی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). دهی بسیار کوچک و کم سکنه و کم حاصل. دهی کوچک و ناچیز و حقیر. ده کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من روشنم از دود غم روز به خویش
ای چرخ تو می دانی و این کوره ده خویش.
رکنای مسیح کاشی (از آنندراج).
کوره راه.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) راهی که ناراست و پرپیچ مثل راه مارپیچ باشد و روندهء آن راه گم کند. (آنندراج). راه ناراست معوج و پیچ در پیچ. (ناظم الاطباء). راهی باریک و پرپیچ و خم و غیرمعروف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نادانی گرفتم کوره راهی
ندانستم که می افتم به چاهی.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوره رود.
[رَ / رِ رو] (اِخ) حومهء ولایت ایراهستان(1) از کورهء اردشیرخوره است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 125).
(1) - ن ل: ابراهستان، انراهستان.
کوره سواد.
[رَ / رِ سَ] (اِ مرکب) مایهء اندکی از خواندن و نوشتن. خواندن و نوشتن کم بی علم و دانشی دیگر. خواندن و نوشتنی کم. نیمه سواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کورهء شاپور.
[رَ / رِ یِ] (اِخ) رجوع به مادهء بعد شود.
کورهء شاپورخوره.
[رَ / رِ یِ خوَرْ / خُرْ رَ] (اِخ) یکی از پنج کورهء فارس است: این کوره منسوب است به شاپوربن اردشیربن بابک و اصل این کوره بشاوپور است. (از فارسنامهء ابن البلخی چ گای لسترنج ص 141). رجوع به همان مأخذ صص 141-148 و خورهء شاپور در این لغت نامه شود.
کورهء فخارخانه.
[رَ / رِ یِ فَخْ خا نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جای خشت پزی که آن را پژاوه به زای فارسی و در هندی بجاوه به جیم تازی گویند. (آنندراج) :
زند از روزنش آتش زبانه(1)
بسان کورهء فخارخانه.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
(1) - در آنندراج و بهار عجم زمانه ضبط شده است. متن به قیاس تصحیح شد.
کورهء قباد.
[رَ / رِ یِ قُ] (اِخ) رجوع به مادهء بعد شود.
کورهء قبادخوره.
[رَ / رِ یِ قُ خوَرْ / خُرْ رَ] (اِخ) یکی از پنج ولایت فارس است: کورهء قبادخوره ارجان، در ابتدا قبادبن فیروز پدر کسری انوشروان بنا کرد و شهری بود بزرگ با نواحی بسیار، اما به روزگار فتورو استیلای ملحدان اباد هم الله خراب گشت و هوای آن گرمسیر است و رودی عظیم که آن را نهر طاب گویند و منبع آن از حدود سمیرم است آنجا می گذرد زیر پول ثکان و بیرون از آن دیگر رودها و آبهای بسیار است و زمین آن جایگاه ربعی نیکو و از همه گونه میوه ها باشد و درختان خرما و بر خصوص انار ملیسی(1) باشد سخت نیکو و مشمومات. (از فارسنامهء ابن البلخی چ گای لسترنج ص 148). و رجوع به همان مأخذ ص 149، 150 و 151 و خورهء قباد در این لغت نامه شود.
(1) - ن ل : ملسی، املیسی.
کوره کش.
[رِ کِ] (اِخ) کره کش. دهی از دهستان دیزمار باختری که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ فارسی ایران ج 4).
کوره کیا.
[رَ / رِ] (اِخ) لقبی بوده است که مسلمانان قزوین به حسن بن محمد بن بزرگ امید داده بودند. (از تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 523).
کوره گاه.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) جای کوره. جای کوره ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوره مز.
[رِ مَ] (اِ) شیر مخلوط با دوغ و گورماست. (ناظم الاطباء). غذایی از شیر و ماست. (از اشتینگاس).
کوری.
(حامص) نابینایی را گویند. (برهان). نابینایی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نابینایی. فقدان حس باصره. (فرهنگ فارسی معین). عمی. (ترجمان القرآن). بطلان حاسهء بصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز کوری یکی دیگری را ندید
همی این بر آن، آن بر این بنگرید.فردوسی.
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم.فردوسی.
به دیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.
(ویس و رامین از امثال و حکم ج3 ص 245).
بدین کوری اندر نترسی که جانت
بناگاه از این بند بیرون جهد.ناصرخسرو.
آن یکی کوری همی گفت الامان
من دو کوری دارم از اهل زمان.مولوی.
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن.مولوی.
نخواهم گندم سلطان صانع
به کوری گردم از دو دیده قانع.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
کَمَهْ؛ کوری مادرزادی. (منتهی الارب).
- شب کوری؛ عشا. عشاوره. (منتهی الارب). عاجز بودن از دیدن در شب. فقدان یا ضعف بینایی در شب.
- کوری چشم فلانی؛ یعنی به رغم او. (از آنندراج). به رغم فلان. (از غیاث) :
کوری چشم رقیبان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیدهء ما ریختند.
صائب (از آنندراج).
- کوری کسی؛ علی رغم او. بر خلاف آرزوی او :
گفته ام پیغام جانان بود از آن بستم زبان
کوری نامحرم این طومار را پیچیده ام.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کوری تو یا کوری ترا؛ به رغم انف تو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره ریی به دازهء من.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوری و کبودی، کبودی و کوری؛ کنایه از سیه روزی و بدحالی و غم و اندوه. (آنندراج). کنایه از سیه روزی و بدحالی. (فرهنگ فارسی معین). حالت چیزی که ناقص و رسوا یا زشت و نادلپذیر است. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو 7 ص405) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ.
نظامی (از آنندراج).
برون از خطهء چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی.
(کلیات شمس ایضاً).
بی چشم خطت بنفشه و نرگس را
ایام به کوری و کبودی بگذشت.
قیلان بیک (از آنندراج).
-امثال: کوری به از نادانی . (امثال و حکم ج 3 ص 1245).
کوری دخترش هیچ، داماد خوشگل می خواهد. (امثال و حکم ج3 ص 1245).
|| (هندی، اِ) نام غله ای هم هست خودروی و آن را چینه و خوراک مرغان کنند. (برهان). به این معنی هندی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام غله ای هم هست که غالباً خودروی است. (آنندراج). غله ای خودروی که چینه مرغان نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چه مانم از پی شاماخ و کوری
ز شور خاکیان در خاک شوری؟
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی).
|| نشاط.(1) (از لغت فرس اسدی چ اقبال). سرور و شادمانی. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ: گوری صحیح است. رجوع به گوری شود.
کوری.
[کَ / کُو] (اِ) ظرف چرمین بزرگی که دواها را جهت فروش در آن ریزند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوری.
[کَ] (هندی، اِ) به هندی اسم ودع است. (فهرست مخزن الادویه). صدف یکی از جانوران نرم تن از ردهء شکمپاییان که در سواحل دریاهای گرم (اقیانوس هند و سواحل افریقا) فراوان است. این صدف سفیدرنگ است و به شکل و اندازهء یک سکهء معمولی می باشد. (فرهنگ فارسی معین). || از جمله چیزهایی بود که در میان بعضی از امتهای اسلامی و پیش از آن چون سکه بدان معامله می کردند. (از النقود العربیة ص 68).
کوری.
(اِخ)(1) پیر (1859-1906 م.). او و ماری کوری(2) (1867-1934 م.) زن و شوی فیزیکدان فرانسوی و برندگان جایزهء نوبل سال 1903 م. در رشتهء فیزیک(3) و کاشفان رادیوم. پیر کوری در پاریس متولد شد و در دانشگاه سوربن به کسب دانش پرداخت و چندی بعد به استادی در رشته فیزیک نایل آمد. به سال 1896 م. با ماری اسکلودوسکا(4)ازدواج کرد. پس از آنکه خواص رادیواکتیویتهء اورانیوم به سال 1896 م. به وسیلهء هانری بکرل(5) کشف شد، پیر کوری و زنش دربارهء رادیواکتیویته به تحقیق پرداختند و سرانجام به سال 1896 م. به کشف دو مادهء جدید، یعنی رادیوم و پلونیوم دست یافتند و سالهای بعد دربارهء خواص رادیوم و تغییرات آن جستجو و مطالعهء بیشتری کردند تا جایی که کشف این زن و شوهر بعدها پایهء تحقیقات بیشتری دربارهء فیزیک هسته ای و شیمی قرار گرفت. در سال 1903 م. جایزهء نوبل فیزیک میان آنها و هانری بکرل تقسیم گردید و این جایزه بسبب کشف رادیواکتیویته نصیب آنها شد. پیر کوری که به سال 1905 م. به عضویت فرهنگستان علوم انتخاب شده بود، در اثر تصادف با گاری در پاریس کشته شد (1906 م.) و همسرش در دانشگاه پاریس به عنوان جانشین وی به مقام استادی انتخاب گردید. (از دائرة المعارف بریتانیکا). رجوع به مدخل بعدی شود.
(1) - Curie, Pierre. (2) - رجوع به مدخل بعد شود.
(3) - مادام کوری به سال 1911 م. جایزه نوبل در شیمی را نیز دریافت کرد.
(4) - Marie Sklodowska.
(5) - Henri Becquerel.
کوری.
(اِخ) ماری. همسر پیر کوری. دانشمند و فیزیکدان و برندهء جایزهء نوبل مربوط به فیزیک و شیمی و کاشف رادیوم و پلونیوم. وی در ورشو دیده به جهان گشود و مقدمات علوم را پیش پدر خود آموخت و به علت وارد شدن در سازمان انقلابی دانشجویان مصلحت چنان دید که ورشو را ترک کند. پس از آنکه مدتی در اتریش اقامت کرد، به پاریس رفت و در آنجا به دریافت شهادتنامهء علمی نایل گردید و به سال 1896 م. با پیر کوری ازدواج کرد. در همان سالی که این زن و شوهر موفق به دریافت جایزهء نوبل گردیدند، مادام کوری نتایج تحقیقات خود را دربارهء رسالهء دکتری خویش به دانشگاه تسلیم کرد و پس از آن به عنوان رئیس آزمایشگاه گروه آموزشی که شوهر وی ریاست آن را برعهده داشت به کار پرداخت و سرانجام پس از مرگ شوهر جانشین او در دانشگاه گردید و به سال 1911 م. جایزهء نوبل شیمی را دریافت کرد. این بار جایزهء نوبل به علت کشف رادیوم و تحقیقات او دربارهء خواص آن به وی تعلق گرفت. در این هنگام مادام کوری اولین کسی بود که دوبار به اخذ جایزه نوبل نایل گردید. کتاب وی تحت عنوان «تحقیق دربارهء مواد رادیواکتیویته» و کتاب کلاسی دیگر او به عنوان «طرز عمل و خواص رادیواکتیویته» بترتیب در سالهای 1904 و 1910 م. چاپ و منتشر شد. مادام کوری به سال 1929 م. پنجاه هزار دلار از طرف پرزیدنت هربرت هوور(1) رئیس جمهوری امریکا دریافت کرد تا به مصرف خرید رادیوم برای آزمایشگاه رادیواکتیویتهء ورشو (آزمایشگاهی که به کوشش و یاری خود وی تأسیس یافته بود) برسد. وی به سال 1934 م. در ساووای(2) فرانسه درگذشت. (از دائرة المعارف بریتانیکا). رجوع به مدخل قبل شود.
(1) - Hoover, Herbert Clark.
(2) - Savoy.
کوری.
(اِخ) دهی از دهستان جوانرود که در بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوری.
(اِخ) دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوریان.
(اِخ) دهی از دهستان رودبار که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 259 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوریانتس.
[کُ تِ] (اِخ)(1) شهری در انگلستان که نزدیک پاراگوی(2) واقع است و 56000 تن سکنه دارد. (از لاروس).
]. ien tess ]
(1) - Corrientes
(2) - Paraguay.
کوریان گورا.
[گُ] (اِخ) دهی از بخش روانسر شهرستان سنندج است و 137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوریجان.
(اِخ) دهی از دهستان حاجیلو که در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع است و 1900 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوریجان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش کوچصفهان که در شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوری نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تغطش. تغاطش. تعامی. (منتهی الارب). خود را به نابینایی زدن. برخلاف حقیقت اظهار کوری کردن.
کوریولانوس.
[کُرْ یُ] (اِخ)(1) یکی از سرداران روم بود که در سال 494 ق.م. شهر کوریولی از بلاد لاسیوم را فتح کرد و بدین واسطه شهرتی یافت و به طرفداری توانگران از تقسیم گندم میان فقیران روم ممانعت کرد و بدین سبب ملت او را به تبعید محکوم ساخت. پس نزد ولسی ها رفت و به کمک آنان سراسر لاسیوم را غارت کرد و تا یک فرسنگی روم پیش آمد و مردم آن شهر را هراسان ساخت و سرانجام به خواهش مادر و خواهر خود بازگشت و به دست تولوس رئیس ولسی ها به هلاکت رسید. (اعلام تمدن قدیم تألیف فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
.
(فرانسوی)
(1) - Coriolan
کوریه.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان ماسوله که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 154 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوز.
(ص) دو تا اندرآمده و کژشده. (فرهنگ اسدی). پشت خمیده و دوته(1) شده را گویند خواه از پیری و خواه از علت دیگر. (برهان) (از آنندراج). پشت دوتا و خمیده خواه از پیری و یا علتی دیگر. (ناظم الاطباء). کوژ. قوز. پشت خمیده. دوتا. (فرهنگ فارسی معین). چفته. کوژ. کژ. دوتاه. خم. بخم.خمیده. کج. معوج. احدب. منحنی. کمانی. مقوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو دی رفت فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز.فردوسی.
بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.اسدی.
هر آنکه با تو ندارد چو تیر دل را راست
ز رنج قامت او کوز چون کمان تو باد.
عبدالواسع جبلی.
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو پشت من اندر غم تو کوز.
سوزنی.
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز.نظامی.
چفته پشتی نعوذبالله کوز
چون کمانی که برکشند به توز.نظامی.
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز.سعدی.
- کوزکوز رفتن؛ دولادولا رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خمیده رفتن. با قامتی خمیده و دوتا راه رفتن :
نیست عجب دزدی کردن به روز
وین عجب آمد که رود کوزکوز.
امیرخسرو.
|| کنایه از فلک هم هست. (برهان) (آنندراج). آسمان و فلک. (ناظم الاطباء).
- گنبد کوز؛ فلک. آسمان. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از آسمان. کنایه از فلک و چرخ و سپهر :
میل در سرمه دان نرفته هنوز
بازیی بازکرد گنبد کوز.نظامی.
و رجوع به گوژ شود.
(1) - دوتا. (آنندراج).
کوز.
[کَ / کُو] (اِ) پشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوزبندی شود. || در شواهد ذیل ظاهراً به معنی قطعه زمین زراعتی و «کرد» یا «کرت» استعمال شده است: دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیر ساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن بپیمایند دو دانگ جهت سواقی که آن را به زبان قمی کوز گویند در حساب نیارد. (تاریخ قم ص 107). در حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله در بیت ذیل:
توبه کردی او به کردی مودعه
زآنکه ارض الله آمد واسعه.
می نویسد: کرد، بمعنی کوز و کردو است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در شهریار، گودالی است که مو در لب آن کاشته می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوز.
(اِ) مقدار شش قسط. معادل شش قسط. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در شاهد ذیل اگر کوز مصحف کلمهء دیگری مانند گرز و جز آن نباشد ظاهراً یکی از آلتهای جنگ بوده است :معاذبن مسلم فرمود تا آلتهای حرب بسیار ساخته کردند و سه هزار مرد کاری را با تیشه ها و بیلها و کوزها و تبرها و از هر جنس صناعت وران که اندر لشکر به کار آیند مهیا کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 84).
کوز.
[کِ وِ] (اِ) کِوِژ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژ شود.
کوز.
[کَ] (ع مص) به کوزه آب خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گرد آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد): کازه کوزاً؛ جمع کرد و گرد آورد آن را. (ناظم الاطباء).
کوز.
(معرب، اِ)(1) آبجامه ای است معروف. ج، کیزان، اکواز، کِوَزة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آوندی است دارای دسته و لوله و یا ظرفی است کوچکتر از ابریق. این کلمه دخیل است. (از اقرب الموارد). کوزه. (دهار). فارسی معرب. (ثعالبی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوزه و آبجامه. (ناظم الاطباء) :
سرایهاش چو کوز شکسته کرد از خاک
بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار.فرخی.
بر من چون روز روشن شد که تو باد پیموده ای و کوز پوده شکسته ای. (سندبادنامه ص 98). و رجوع به کوزه شود.
(1) - معرب کوزه است.
کوز.
[کَ وَ] (اِ) حشره ای است سیاه رنگ از راستهء قاب بالان که جثه اش به اندازهء یک سوسک معمولی و یا بزرگتر است. این حشره در نقاط تاریک زیرزمینها و آشپزخانه های قدیمی می زید. حشره ای است شبرو، یعنی روزها استراحت می کند و شبها از لانه اش خارج می شود. از لار و حشرات دیگر و باقیماندهء غذاها تغذیه می کند. حرکات کوزکند است و هرگز پرواز نمی کند. خرچسانه. خرچسونه. کوزوک. خبزدوک. گوزک. خنفساء. (فرهنگ فارسی معین).
کوزآویز.
(اِ مرکب) هر چیزی که کوزه را بدان آویزان کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزه آویز شود.
کوزا.
(اِخ) رجوع به کوزی شود.
کوزابر.
[بَ] (ا) قدح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از آن کوزابری باز کردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ ملک قفند ] صلح خواست از اسکندر و دختر... فیلسوف و کوزابری(1) به اسکندر فرستاد و در شاهنامه نام کید هندو گفته است. (مجمل التواریخ و القصص 119). و خسروپرویز را [ ز ] آنچ هیچ ملوک دیگر را نبود کوزابری(2) بود هرچند از آن شراب و اگر آب(3) فروکردندی هیچ کم نیامدی. (مجمل التواریخ و القصص ص 80). و رجوع به کوزاوره و کوزوره شود.
(1) - مرحوم دهخدا این کلمه را چنانکه در متن نقل شده، ضبط کرده است. اما بهار نظری دیگر دارد و در حاشیهء مجمل التواریخ و القصص چنین آورده: کوز مخفف کوزه است و معرب آن هم هست، معنی کوزابری کوزه ای بوده است که بخودی خود از هوا آب فرومی کشیده است و هرچه از آن آب می خوردند باز آب می داده است مانند ابر، و در شاهنامه آن را جامی نامیده به این صفات - انتهی. و در ناظم الاطباء کوزاوَره به معنی صراحی شیشه ای و بلوری آمده است. و ضبط ناظم الاطباء مؤید ضبط مرحوم دهخداست.
(2) - با کاف و اضافه به ابر، یعنی کوزهء ابری. (حاشیهء بهار بر مجمل التواریخ و القصص ص80). رجوع به حاشیهء شماره قبل شود.
(3) - اگر آب، یعنی با آب. (حاشیهء بهار ایضاً).
کوزان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن است و 981 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوزاوره.
[وَ رِ] (اِ) صراحی شیشه ای و بلوری. (ناظم الاطباء). کوزابر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزابر شود.
کوزب.
[کَ زَ] (ع ص) بخیل تنگ خوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بخیل بد خوی و کج خلق. (ناظم الاطباء).
کوزبندی.
[بَ] (حامص مرکب)مرزبندی. پشته بندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزبندی کردن شود.
کوزبندی کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب) پشته بندی کردن زمین برای کشت خربزه و خیار و امثال آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزبندی شود.
کوزپشت.
[پُ] (ص مرکب) خمیده پشت و پشت دوتا. (آنندراج). کسی که پشت آن خمیده و دوتا باشد. احدب. (ناظم الاطباء). اقوس. احدب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوز، کوژ و کوژپشت شود.
کوزپشتی.
[پُ] (حامص مرکب) حدبة و کوزپشت بودن. (ناظم الاطباء). خمیده پشتی. پشت دوتایی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوز، کوزپشت و کوژ شود.
کوزد.
[زَ] (اِ) به لغت فارسی انزروت است. کوزده. (فهرست مخزن الادویه). کوژد. کوژده. و رجوع به کوزده، کوژد و کوژده شود.
کوزده.
[زَ دَ / دِ] (اِ) به لغت فارسی انزروت است. کوزد. (فهرست مخزن الادویه). کوژد. کوژده. و رجوع به کوزد، کوژد و کوژده شود.
کوزر.
[زَ] (اِ) خوشهء گندم و جوی را گویند که در وقت کوفتن خرمن خرد نشده باشد و بار دیگر بکوبند و آن را به عربی قصاله و قصامه خوانند (برهان) (آنندراج). در یزدی «کوزاره»، گندم از خوشه بیرون نیامده. (حاشیهء برهان چ معین). || غربیلی که آهک و سنگریزه را بدان غربیل کنند. (ناظم الاطباء).
کوزراک.
[] (اِخ) نام دهی است از تغزغز از پس کوه طفقان. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 77).
کوزران.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش سنجابی که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوزره.
[زَ رَ / رِ] (اِ) مرغی باشد کوچک کبودرنگ و او بیشتر در آب می باشد. (برهان) (آنندراج). یک نوع پرندهء آبی و کبودرنگ و کوچک. (ناظم الاطباء). مصحف کودره و گودره. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کودره شود.
کوزسب.
[زِ] (اِخ) نام پادشاهی است. (فرهنگ رشیدی). کوزشب. (برهان) (آنندراج).
کوزش.
[زِ] (اِ) دادخواهی و تظلم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوزشب.
[زَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان بوده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوزسب. (فرهنگ رشیدی).
کوز شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) گوژ شدن. خمیده شدن. خمیده شدن قامت. خم و کج شدن بالا. جفته و منحنی شدن قد :
شده کوز بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی.فردوسی.
و تخته [ بر عضو شکسته ] بیش از پنج روز بر نباید نهاد مگر آنجا که ترسند که عضو کوز شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و عضو را نیک نگاه دارد تا کوز نشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تیر بالاش چون کمان شد کوز
بر کمان کهن برآمد توز.امیرخسرو.
و رجوع به کوز، کوژ گشتن و کوز کردن شود.
کوزک.
[زَ] (اِ مصغر) کعب پا باشد. (فرهنگ سروری). قوزک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او(1) توانست زد. (ترجمهء تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).رجوع به قوزک شود.
(1) - عوج بن عنق.
کوزکانان.
[کَ] (اِخ) رجوع به گوزگانان شود.
کوزکان خداه.
[کَ خُ] (اِخ) پادشاهان کوزکانان یا جوزجانان بدین نام موسوم بودند. (از احوال و اشعار رودکی ص 176، از آثار الباقیه). و رجوع به کوزکانان و گوزگانان شود.
کوز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) خمیده و منحنی کردن. خمیده و کج کردن. چفته و منحنی کردن. کج و خم و دوتا کردن :
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان به جای است نوز.
فردوسی.
هان نفریبد این عجوزت
چون خود نکند کبود و کوزت.
نظامی (الحاقی).
- کوز کردن پشت؛ به نشانهء تعظیم و احترام و یا ترس خم کردن پشت پیش کسی. سر فرودآوردن :
پیش ستمکاره مکن پشت کوز
زآنکه فراوان نزید اسب بوز.
امیرخسرو.
و رجوع به کوز، کوژ، کوز شدن و کوز گشتن شود.
کوزکنان.
[کُ] (اِخ) نام قریه ای به آذربایجان از نواحی تبریز. (از تاج العروس). قریهء بزرگی است از نواحی تبریز و میان آن و ارمیه و میان آن و تبریز دو منزل راه است و معنی آن سازندگان کوزه است. و از آنجا دریاچهء ارمیه پیداست. (از معجم البلدان). رجوع به کوزه کنان شود.
کوزکوز.
(ق مرکب) دولادولا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزکوز رفتن ذیل ترکیب های کوز شود.
کوزگانی.
(اِ) سختیان و تیماج را گویند. (برهان) (از آنندراج). اصح گوزگانی است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوزگانی و کورکانی شود.
کوز گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)رجوع به مادهء بعد شود.
کوز گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن :
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز.فردوسی.
کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه.
قطران.
نچیده یکی میوهء تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز.
نظامی.
کنده شد پای و میان گشته کوز
سوختهء روغن خویشی هنوز.نظامی.
و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود.
کوزل حصاری.
[کُ زَ حِ] (اِخ) شیخ مصطفی بن محمد بن مصطفی. از خدمتگزاران نقشبندیه است. او راست: 1- حلیة الناجی، و آن حاشیه ای است بر شرح صغیر ابراهیم الحلبی. 2- شرح الحقایق من الاصول لابی الخادمی. این کتاب به سال 1246 ه . ق. پایان یافت. (از معجم المطبوعات ج 2).
کوزن.
[زَ] (اِ) میخکوب چوبین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوزن.
[زَ] (اِخ)(1) ویکتور... فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی (1792-1867 م.). وی در سال 1830 م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید و آثار فراوانی در تاریخ فلسفه و جز آن تألیف کرد. (از لاروس).
(1) - Cousin, Victor.
کوزوره.
[وَ رِ] (اِ) صراحی شیشه ای و بلوری. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کوزاوره شود.
کوزة.
[کِ وَ زَ] (ع اِ) جِ کوز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کوز شود.
کوزه.
[زَ / زِ] (اِ) ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند. (آنندراج). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که در آن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
عنصری(1).
از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش.
ناصرخسرو.
همه کس رازداری را نشاید
درست از آب هر کوزه نیاید.ناصرخسرو.
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.
خیام.
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.خاقانی.
تا که هوا شد به صبح کوزهء ماوردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
گفت صورت کوزه ست و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288).
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای.مولوی.
دل تشنه نخواهد آب زلال
کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج.سعدی.
رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست.
سعدی.
ساقی بده آن کوزهء یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را.
سعدی.
موج زند سینه که تا لب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.امیرخسرو.
کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.جامی.
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزهء خالی فتد زود از کنار بامها.صائب.
یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست
کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست.
کاتبی.
- در کوزهء فقاع کردن؛ در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. (از حاشیهء کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزهء فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108).
بوی خمش خلق را در کوزهء فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی او.
مولوی.
- کوزهء چرمین؛ رَکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود.
- کوزهء چوبین؛ کوزه ای که از چوب ساخته باشند :
کوزهء چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست.مولوی.
- کوزهء شکسته؛ کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد :
یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد...
(منسوب به خیام).
-کوزهء فقاع؛ کوزه ای که در آن فقاع ریزند :
چون کوزهء فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان.
خاقانی.
چون کوزهء فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه).
- کوزهء فقع؛ کوزهء فقاع. رجوع به ترکیب قبل شود :
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهء فقع سازند.علی شطرنجی.
- کوزهء گل؛ نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین).
- کوزهء نادیده آب و همچنین سبوی -نادیده آب؛ آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج) :
ز اشتیاق دیدنت دارم دلی
تشنه تر از کوزهء نادیده آب.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
- کوزهء نبات.؛ رجوع به همین ماده شود.
-امثال: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم.
؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8).
بگذار درِ کوزه آبش را بخور ؛ یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم .
(امثال و حکم ص 1084).
کوزه به راه آب می شکند . (امثال و حکم ص 1245).
کوزه چون پر شود از سر او می ریزد ؛ یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج).
کوزهء خالی زود از لب بام افتد. (امثال و حکم ص1246).
کوزه گر از کوزهء شکسته آب می خورد . (امثال و حکم ص 1246).
کوزهء نو آب خنک دارد ، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246).
کوزهء نو دو روز آب را سرد دارد ، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246).
کوزه همیشه از آب، سالم برنیاید. (امثال و حکم ص1246).
گر دایرهء کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص142).
نظیر:
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست.
مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142).
از کوزه هرچه هست همان می شود روان.
نظیر: کل اناء یترشح بمافیه. (از آنندراج). و رجوع به مثل قبل شود.
مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246).
|| تنگ آبخوری. || هر ظرف آبخوری سفالین. || قسمی از گل سرخ. || قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزهء نبات شود. || قسمی آتش بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قاچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوزه کوزه کردن خربزه؛ پهلو کردن آن. قاچ کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است، یعنی ناقص الاسنان؛ آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود.
(1) - در یادداشت دیگری به خط مرحوم دهخدا این بیت به لبیبی نسبت داده شده است.
کوزه.
[زَ / زِ] (ص) کوز. کوژ. پشت خمیده. دوتا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوزه پشت شود.
کوزه آویز.
[زَ / زِ] (اِ مرکب)(1) هر چیز که کوزه را بدان آویزان کنند. (ناظم الاطباء).
(1) - نظیر: شاه نشین و راهرو.
کوزه انداختن.
[زَ / زِ اَ تَ] (مص مرکب) بادکش کردن با کوزه های دهان فراخ کوچک. بادکش با کوزه های خرد کردن، و بیشتر این عمل با زنان که خون از ایشان بسیار رود، کنند و کوزه به کمرشان اندازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوزه انداز.
[زَ / زِ اَ] (نف مرکب) آنکه کوزه اندازد. رجوع به کوزه انداختن شود.
کوزه باز.
[زَ / زِ] (نف مرکب) جهیزگر.(1)(آنندراج) :
گل نغمه دولاب را ز اهتزاز
کند بر سر جاه خود کوزه باز.
ملاطغرا (از آنندراج).
(1) - شخصی که مقامران بی زر را به قرار دهی به پانزده یا دهی به بیست قرض دهد. (از آنندراج؛ ذیل جهیز).
کوزه پز.
[زَ / زِ پَ] (نف مرکب) سفال پز و آجرپز و کوزه گر. (ناظم الاطباء). خشت پز. (آنندراج) :
نشد پخته از کوزه پز نان من
از او سوخت هرچند ایمان من.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کوزه پشت.
[زَ / زِ پُ] (ص مرکب)کوزپشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). پشت خمیده. کوژپشت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوزه و کوز شود. || (اِ مرکب) آسمان. (آنندراج). فلک و آسمان. (ناظم الاطباء).
کوزهء پنبه.
[زَ / زِ یِ پَمْ بَ / بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غنچهء پنبه. (آنندراج). جوزق. (ناظم الاطباء). غوزهء پنبه. و رجوع به جوزق و غوزه شود.
کوزه توپراقی.
[زَ تُ] (اِخ) دهی از دهستان کلخوران که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 267 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوزه خر.
[زَ / زِ خَ] (نف مرکب) آنکه کوزه خرد. خریدار کوزه. مشتری کوزه :
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.خیام.
کوزه خوردن.
[زَ / زِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) کاسه زدن و...، مثلی است که در مورد آزار سخت دیدن و عقاب سخت کشیدن بجزای رنج کم رساندن به کار رود. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 396) :
راه زنانیم ما، جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی بیا کاسه بزن کوزه خور.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
خیره چرا گشته ای خواجه مگر عاشقی
کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
گر تو بدین گژ نگری کاسه زنی کوزه خوری
سایهء عدل صمدم جز که مناسب نتنم.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
کوزه رش.
[زَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان شینتال که در بخش سلماس شهرستان خوی واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوزه زدن.
[زَ / زِ زَ دَ] (مص مرکب)... و کاسه خوردن، باده نوشیدن در کوزه و کاسه، این تعبیر ارتباطی با «کاسه زدن و کوزه خوردن» ندارد. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 556) :
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
کوزه غلیان.
[زَ / زِ غَلْ / غِلْ] (اِ مرکب)رجوع به کوزه قلیان شود.
کوزه فروش.
[زَ / زِ فُ] (نف مرکب) آنکه کوزه و مانند آن می فروشد. (ناظم الاطباء). کَوّاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.خیام.
کوزه فروشی.
[زَ / زِ فُ] (حامص مرکب)کار و عمل کوزه فروش. || (اِ مرکب) محل فروش کوزه. رجوع به کوزه فروش شود.
کوزهء فصاد.
[زَ / زِ یِ فَصْ صا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظاهراً ظرفی سفالین بوده است فصادان را که هنگام فصد، خون بیمار را در آن می ریختند و یا برای کشیدن خون از بدن چون مکنده ای به کار می بردند :
کوزهء فصاد گشت سینهء او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
کوزه قلیان.
[زَ / زِ قَلْ / قِلْ] (اِ مرکب)ظرفی پرآب که میانهء قلیان را بر آن استوار کنند و در بن میانه نایی است به نام میلاب که درون آن آب جای گیرد و آن ظرف از سفال یا از بلور و یا شیشه و یا چینی است. جای آب در قلیان اعم از سفال یا شیشه و یا چینی و بارفتن و غیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوزه غلیان.
کوزهء قمار.
[زَ / زِ یِ قِ / قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کوزه ای است که چون شخصی زر به قماربازان وام بدهد و به تفاریق از آنها بازبستاند در آن کوزه جمع می نماید. (از غیاث) (از آنندراج).
کوزه کش.
[زَ / زِ کَ / کِ] (نف مرکب)آنکه کوزه کشد. رجوع به کوزه کشیدن شود.
-امثال: کوزه کش طهارت نمی کند . (از آنندراج).
کوزه کشیدن.
[زَ / زِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) مقدار کوزه می خوردن. (آنندراج). کوزهء آب یا شراب را سر کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد آن نبود که می کشد کوزهء می
مرد آن باشد که خم ز میخانه کشد.
امیرمعزی (از آنندراج).
کوزه کنان.
[زَ / زِ کُ] (اِخ) یکی از سی پاره دیه ناحیهء ارونق که بر غرب تبریز واقع است. (از نزهة القلوب چ لیدن ص 79). دهی از دهستان شرفخانه که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 2541 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به کوزکنان شود.
کوزه کوزه کردن.
[زَ زَ / زِ زِ کَ دَ](مص مرکب) قاچ کردن. پهلو کردن خربزه و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت ایضاً).
کوزه گر.
[زَ / زِ گَ] (ص مرکب) کلال(1) را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار.خیام.
رعیت و حشم پادشاه حکم ورا
مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل.سوزنی.
بی دیده کی شناسد خورشید را هنر
یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها.خاقانی.
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند.نظامی.
آن کاسهء سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
عطار.
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه گرم کوزه کنم از نبات.مولوی.
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزه گر.مولوی.
لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا
مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزهء خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری.حافظ.
-امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج).
(1) - کُلال کوزه گر و کاسه گر را می گویند، یعنی شخصی که کوزه و کاسهء گلی و سفالی می سازد و به عربی فخار گویند. (برهان).
کوزه گران.
[زِ گَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوزه گران.
[زِ گَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز که در شهرستان ارومیه و در 2500گزی جنوب خاوری نقده واقع است و 276 تن سکنه دارد. آب آن از رود کدار و چشمه و محصول آن غلات و چغندر و توتون و حبوبات است. شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. این ده در دو محل نزدیک به هم به نام کوزه گران بالا و پائین مشهور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوزه گران.
[زِ گَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن است و 329 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوزه گرخانه.
[زَ / زِ گَ نَ / نِ] (اِ مرکب)در تداول مردم جنوب خراسان، محل کوزه سازی. کوزه گری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوزه گردان.
[زَ / زِ گَ] (اِ مرکب) نام قسمی از بازی. کوزه گردانک. (ناظم الاطباء). جدارک. جدانک. (از برهان). و رجوع به کوزه گردانک، جدارک و جدانک شود.
کوزه گردانک.
[زَ / زِ گَ نَ] (اِ مرکب) نام بازی است. (از آنندراج). نام قسمی از بازی. کوزه گردان. (ناظم الاطباء). جدارک. جدانک. (از برهان). و رجوع به کوزه گردان، جدارک و جدانک شود.
کوزه گرمحله.
[زِ گَ مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رامسر که در شهرستان شهسوار واقع است و 335 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوزه گری.
[زَ / زِ گَ] (حامص مرکب)کار و عمل کوزه گر. رجوع به کوزه گر شود. || (اِ مرکب) جایی که کوزه سازند. کارخانه یا کارگاه کوزه گر. کوزه گرخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوزهء گل.
[زَ / زِ یِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از ظروف که در آن درخت گلها می نشانند که به هندی کوندی خوانند. (از آنندراج).
کوزهء نبات.
[زَ / زِ یِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آن قالب که شیرهء نبات در آن ریزند تا منجمد شود. (آنندراج). || در شواهد ذیل ظاهراً به معنی نباتی است که بشکل کوزه می ساخته اند :
وقتی به قهر گوی، که صد کوزهء نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی.
سعدی.
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر دار.
سعدی.
بر کوزهء آب نه دهان را
بردار که کوزهء نبات است.سعدی.
- کوزه از نبات کردن؛ نبات را بشکل کوزه ریختن. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 405) :
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه گرم کوزه کنم از نبات.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
کوزه ور.
[زَ / زِ وَ] (ص مرکب) صاحب و مالک کوزه. (آنندراج). صاحب کوزه. کوزه دار. (فرهنگ فارسی معین) :
باغ ز هر غنچه شده کوزه ور
گردش چرخ از گل تر کوزه گر.
امیرخسرو (از آنندراج).
کوزی.
(اِ) بمعنی آبگیر و تالاب و استخر باشد و به عربی شمر خوانند. (برهان) (آنندراج). آبگیر و تالاب و استخر. (ناظم الاطباء). || (حامص) خمیدگی پشت. (ناظم الاطباء). انحناء. کوزی پشت. حَدَب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فرصة؛ باد که کوزی آرد در پشت. دَخشَن؛ کوزی پشت. تجنیب؛ کوزی ساقهای اسب. (منتهی الارب). رجوع به کوژی و کوز شود.
کوزی.
[زا] (اِخ) نام قلعه ای است بلند به طبرستان که ز بس بلندی، مرغ بر قلهء آن رسیدن نتواند و ابر فروتر از آن کله بندد. (از قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قلعه ای است به طبرستان که مرغ در اوج پرواز خود بر فراز آن دست نیابد و ابر در نهایت ارتفاع خود بر بالای آن رسیدن نتواند و در فرود قلهء آن بازماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قلعه ای است در طبرستان... (از معجم البلدان؛ ذیل کوزا).
کوزیمو.
[کُ مُ] (اِخ)(1) پیرو دی. نقاش ایتالیائی و از اهالی فلورانس (1462-1521 م.). آثار او در تمثال و همچنین نشان دادن صحنه های اساطیری درخشان و برگزیده است. (از لاروس).
(1) - Cosimo, Piero Di.
کوزینه.
[نَ / نِ] (اِ) کودینه و چکش کلان و میخکوب و کدین. (ناظم الاطباء). کودینه. (اشتینگاس). رجوع به کودینه شود.
کوژ.
(ص) به معنی کوز است که پشت خمیده و دوته شده باشد. (برهان). پشت خمیده و اصل در آن یعنی کژ بمعنی کج بوده چون جیم و زای فارسی بهم تبدیل می یابند، کوژپشت شده و در استعمال فتح آن به ضمه بدل گردیده. (آنندراج) (انجمن آرا). کوز و پشت دوتا و خمیده. (ناظم الاطباء). کوز. (فرهنگ فارسی معین). احدب. محدب. دوتا. دوتاه. منحنی. دولا. خم بخم. خمیده. چفته. کژ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شگفتی نباشد که گردد ز درد
سر سرو کوژ و گل سرخ زرد.ابوشکور.
میران بر او همچون الف راست درآیند
گردند ز بس خدمت او کوژتر از دال.
فرخی.
گروهی گفته اند که آن جانب که لقوه اندر وی باشد دیگر جانب را بکشد به سوی خویش و بدین سبب آن جانب که بسلامت باشد کوژ بماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لقوه علتی است که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوژ چون بالای دال.
انوری.
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
ای بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم.
انوری.
ناخنی که اصل کار است و شکار
کوژ کمپیری ببرد کوروار.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 258).
- کوژسار؛ در بیت ذیل ظاهراً به معنی چون کوژ و کوژمانند است :
جوقی لئیم یک دو سه کژسیر و کوژسار
چون پنج پای آبی و چون چارپای خاک.
خاقانی.
- آسمان (فلک) کوژ؛ گنبد کوز. (فرهنگ فارسی معین) :
زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری، هم اسد و سنبله.
سنائی.
رجوع به گنبد کوز ذیل ترکیب های کوز شود.
|| (اِ) نحل. منج. زنبور عسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): الکواره؛ جای کوژ. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نحل؛ کوژ انگبین. (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً). الدوی؛ آواز رعد و کوژ و باران.(1) (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً). || ایالت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
(1) - دوی النحل؛ بانگ مگس. (منتهی الارب).
کوژ.
[کِ / کُ وِ / کِ وِ] (اِ) نام میوه ای است سرخ رنگ که پیوسته نهال آن از زمین شور برمی آید و به عربی آن را زعرور می گویند. (برهان) (از آنندراج). میوه ای سرخ رنگ که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوز. کویج. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کِوِز، زعرور و زالزالک شود. || کِوِژ. آلوی کوهی و به کویج مشهور است. (آنندراج).
کوژابند.
[بَ] (اِ) کوژانوک. پرهء کلیدان در. پرهء کلیدان. فَراشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود.
کوژانک.
[نَ] (اِ) پرهء کلیدان در طویله و باغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوژانوک شود.
کوژ انگبین.
[ژِ اَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نحل. ثول. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوژانو.
(اِ مرکب) هر یک از سوراخهای نحل. کُواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخروب. (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً): خمیر انبخان؛ خمیری کوژانو شده؛ یعنی چون خانهء زنبور شده. (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً). و رجوع به کوژ شود.
کوژانوک.
(اِ) پرهء کلیدان در طویله و باغ و امثال آن را گویند. کوژنوک. (از برهان) (آنندراج). کوژابند. پرهء کلیدان قفل. پرهء کلیدان. فراشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوژابند و کوژنوک شود.
کوژبالا.
(ص مرکب) خمیده قامت :
چنین بادا کبود و کوژبالا
هر آنکو بشکند پیمانش از ما.
(ویس و رامین).
رجوع به کوژ شود.
کوژبرتا.
[کُژْ بَ] (هزوارش، اِ) به زبان زند و پازند رستنیی باشد که آن را گشنیز خوانند و به عربی کزبره گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش، کوزبرتا(1) و در پهلوی «گشنیچ»(2). (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kozbarta, koz(a)b(a)rta.
(2) - gashnic.
کوژپشت.
[پُ] (ص مرکب) خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حَدِب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت کاین پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.فردوسی.
این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده.
خاقانی.
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژپشت.نظامی.
و رجوع به کوزپشت و کوژ شود. || بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء). || به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
همان کژ بود کار این کوژپشت
بخواهد همی بود با ما درشت.فردوسی.
تو زین بیگناهی(1) که این کوژپشت
مرا(2) برکشید و بزودی بکشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
(1) - خطاب به رستم.
(2) - یعنی سهراب را.
کوژپشت شدن.
[پُ شُ دَ] (مص مرکب) حَدَب. احدیداب. تحادب. احدباب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خمیده پشت شدن. و رجوع به کوژپشت و کوژ گشتن شود.
کوژپشتی.
[پُ] (حامص مرکب)کوزپشتی. (فرهنگ فارسی معین). حَدَبه. حَدَب. احدباب. احدیداب. تحادب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشت خمیدگی. خمیده پشتی. و رجوع به کوژپشت، کوزپشت و کوزپشتی شود.
کوژخار.
(اِ) ذروح. ذَرحرح. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ذروح شود.
کوژد.
[ژَ] (اِ مرکب) صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارهء شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارهء فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافهء «ها» در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغ است. (حاشیهء برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود.
کوژد.
[ ] (اِخ) شهری است به اسبزار از خراسان و جایی بانعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی. (حدود العالم).
کوژده.
[ژَ دَ / دِ] (اِ مرکب) بمعنی کوژد است که صمغ درخت شائکه باشد و آن را جهودانه نیز گویند و آن صمغ را عنزروت خوانند. (برهان). انزروت. کوژد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوژد و انزروت شود.
کوژ رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) خمیده راه رفتن. با پشتی خمیده و چفته راه رفتن: اختجاج؛ کوژ رفتن شتر باشتاب. (تاج المصادر بیهقی).
کوژ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) ضلع. (تاج المصادر بیهقی). اِستقواس. (زوزنی). انحناء. خمیدن. تقوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوژ گشتن شود.
کوژ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) تعویج. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خم کردن. || پشت خمیده کردن. خمیده قامت کردن :
مرا روزگار این چنین کوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد.فردوسی.
رجوع به کوژ شود.
کوژکلید.
[کو کِ] (اِ مرکب) مِقلَد(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - صاحب منتهی الارب یکی از معانی مقلد را کلیدی برشکل داس، ضبط کرده است و ظاهراً کوژکلید، کلید کج و خمیده ای بوده است به شکل داس.
کوژ گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن :
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم چون درونه شدیم.کسائی.
ز رشک چهرهء تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359).
رجوع به کوژ و کوژ شدن شود.
کوژنوک.
(اِ) بمعنی کوژانوک است که پرهء کلیدان در باغ و طویله و امثال آن باشد. (برهان). به معنی پرهء کلید(1) زیرا که نوکش کژ است. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به کوژانوک شود.
(1) - ظ: کلیدان.
کوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) خرالاغ سفید را گویند و به عربی اقمر خوانند. (برهان). خر سپیدرنگ را گویند که به عربی اقمر خوانند. (آنندراج). خر سپید. (ناظم الاطباء). خر سفیدرنگ. اقمر. (فرهنگ فارسی معین).
کوژی.
(حامص) دوتایی. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حُدبه. احدیداب. خمیدگی. کوژ بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 217).
و رجوع به کوژ و کوزی شود. || چین و شکن. جعد. شکنج :
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال.
فرخی.
کوژی.
(اِ) آبگیر. غفچی. آبدان. ژی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزی و ژی شود.
کوس.
(ع ص، اِ) جِ کوساء: رمال کوس؛ یعنی ریگهای برهم نشسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کوساء شود.
کوس.
(هندی، اِ) بهندی بمعنی کروه است که ثلث فرسخ باشد. (برهان) (آنندراج). واحد مسافت معادل ثلث فرسخ. کروه. (فرهنگ فارسی معین) : از اینجا تا سهرند ده دوازده کوس بیش نیست. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه).
کوس.
[کَ] (ع مص) پیچیدن و حلقه شدن مار. (از منتهی الارب). پیچیدن مار در جای حلقه شدن خود. (از اقرب الموارد). || رفتن شتر در حال پی بکردن بر سه پای. (تاج المصادر بیهقی). بر سه پای رفتن ستور پی زده یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). بر سه پای رفتن شتر و آن را معرقب(1) نامند. (از اقرب الموارد). بر سه پای رفتن شتر پی زده و عرقوب قطع شده و جز آن. (ناظم الاطباء). || بیوکندن کسی. (تاج المصادر بیهقی). بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || طعن کردن زن را در جماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || سر به زیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیان آوردن در ثمن مبیعه. (منتهی الارب) (آنندراج). مقلوب وَکس، زیان آوردن در ثمن مبیعه. (ناظم الاطباء). پایین آمدن قیمت و زیان کردن در بیع. و یقال: «لاتکسنی یا فلان فی البیع»؛ ای لاتنقص الثمن. (از اقرب الموارد). || نرم و آهسته رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ستور عرقوب بریده. (ناظم الاطباء).
کوس.
[کَ] (ع اِ) باد نکباء که بر وی باد دیگر به درازا وزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کلمه ای است که به هنگام ترس از غرق شدن گویند. (از منتهی الارب). کلمه ای است که به هنگام غرق شدن گویند و چه بسا در این مقام اعجمی است. (از اقرب الموارد). ازهری گوید که کوس گویا اعجمی است و عرب بدان تکلم کرده است. (از المعرب جوالیقی).
کوس.
(اِخ) جزیره ای است در بحر ایجی به شمال غربی رودس. (قاموس کتاب مقدس).
کوس.
(اِخ) نام قصبه ای است از مازندران که به کوسان اشتهار دارد. (برهان) (آنندراج). نام قصبه ای در مازندران. (ناظم الاطباء) :
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد(1)
نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان کوس خوانی همی
جز این نام نیزش ندانی همی.
فردوسی.
و رجوع به کوسان شود.
(1) - مراد فریدون است.
کؤس.
[کُ ئو] (ع اِ) جِ کأس. جامهای شراب خوردن یا جامهای باشراب. (از منتهی الارب). رجوع به کؤوس شود.
کوساء.
[کَ] (ع ص) لمعة کوساء؛ پاره گیاه خشک درهم بر یکدیگر پیچیده. ج، لماع کوس. (منتهی الارب). درهم پیچیدهء بسیار گیاه. ج، کوس. گویند: لماع کوس و کذلک رمال کوس؛ ای متراکمة. (از اقرب الموارد).
کوسات.
(ع اِ) جِ کوس. (از اقرب الموارد).
کوسالار.
(اِخ) دهی از دهستان اوچ تپه که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 421 تن سکنه دارد. این ده از دو محل نزدیک بهم به نام کوسالار بالا (علیا) و کوسالار پایین (سفلی) مرکب است و کوسالار بالا دارای 283 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسالار.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسالو.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که 308 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسالة.
[لَ] (ع اِ) سر نره تا ختنه جای و کوسلة و مانند آن است. (منتهی الارب). حشفه. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به کوسلة شود.
کوسان.
(ص، اِ) گوسان(1). موسیقی دان. خنیاگر. (فرهنگ فارسی معین) : [ بهرام گور ]همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنکه مردمان بی رامشگر شراب خوردندی، پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) به زبان پهلوی خنیاگر بود، پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد، و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 69 از فرهنگ فارسی معین). || نوعی از خوانندگی را نیز گویند. (برهان). نوعی از خوانندگی. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
شهنشه گفت با کوسان(2) نایی
زهی شایستهء کوسان سرایی.
(ویس و رامین، از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - پارتیgws n. (فرهنگ فارسی معین).
(2) - رجوع به مدخل بعد شود.
کوسان.
(اِخ) نام شخصی بوده نایی و نی نواز در زمان یکی از پادشاهان قدیم(1). (برهان). نام نایی است که در زمان یکی از پادشاهان قدیم بود. (فرهنگ رشیدی). نام مردی نایی بوده که در آن کار شهرت داشته. (آنندراج). نام شخصی نی نواز. (ناظم الاطباء) :
شهنشه گفت با کوسان نایی
زهی شایستهء کوسان(2) سرایی.
(ویس و رامین، از آنندراج).
نشسته گرد رامینش برابر
به پیش رام، کوسان نواگر.
(ویس و رامین چ مینوی ص 293).
سرودی گفت کوسان(3) نوآئین
در او پوشیده حال ویس و رامین.
(ویس و رامین ایضاً).
و رجوع به مدخل قبل شود.
(1) - در ویس و رامین ظاهراً اسم جنس، عَلَم فرض شده و فرهنگ نویسان هم از آن پیروی کرده اند. و رجوع به مدخل قبل (معنی اول) شود.
(2) - رجوع به مدخل قبل (معنی دوم) شود.
(3) - به معنی اول مدخل قبل نیز تواند بود.
کوسان.
(اِخ) نام قصبه ای باشد از مازندران. (برهان) (ناظم الاطباء). همان کوس. (آنندراج). همان کوس یعنی قصبهء مازندران. (فرهنگ رشیدی). رابینو آرد: ده کوسان که کنار رودخانهء کوسان در چهارمیلی غربی اشرف می باشد. ابن اسفندیار می نویسد: کوسان در پای قلعهء آب دارا واقع بود این قلعه بدون شک همان قلعهء دارا (دز دارا) است که نزدیک آن قریهء مرزن آباد واقع بوده و گفته اند طوس نوذر که فرمانده لشکر کیخسرو بود قصبه ای در پنجاه هزار ساخت در محلی که معروف به کوسان بود آن را طوسان نامید. محل قلعه ای که او ساخته بود هنوز تا زمان ابن اسفندیار در هنگامی که لومان دون خوانده می شد معلوم بود. کیوس جد باو (باقر) در این نقطه آتشکده ای ساخت. کوسان در قرن نهم هجری اقامتگاه سادات بابلکانی بود. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص 215). و رجوع به کوس شود.
کوسان.
(اِخ) دهی از دهستان بیزکی که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوسان.
(اِخ) شهری است در اقصی بلاد ترکستان. (از معجم البلدان).
کوس اندرآوردن.
[اَ دَ وَ دَ] (مص مرکب) در شاهد زیر از فردوسی ظاهراً بمعنی هجوم آوردن، حمله کردن و آهنگ هجوم کردن آمده است :
چو کیخسرو آن جنبش باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو و گودرز و طوس
ز قلب سپاه اندرآورد کوس.
فردوسی (شاهنامهء چ خاور ج 3 ص 71).
رجوع به کوس و ترکیب های آن شود.
کوس برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب)کوس بستن. رجوع به کوس بستن شود.
کوس برکشیدن.
[بَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از کوچ کردن باشد. (آنندراج) :
به هندوستان برکشیدیم کوس
چو هندو شد از گرد و مه آبنوس.
نظامی (ازآنندراج).
کوس بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملهء ددگان چون شیر و ببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوست.
[کَ وَ] (اِ) رستنیی باشد که آن را به عربی حنظل خوانند و درخت آن را شری گویند. (برهان). بر وزن و معنی کبست است که حنظل باشد. (آنندراج). حنظل. (ناظم الاطباء). کوسته. کبست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبست و حنظل شود.
کوست.
(اِ) به معنی نقاره و طبل و مانند آن باشد. (برهان). به معنی کوس آمده است. (آنندراج). نقاره و طبل و مانند آن. (ناظم الاطباء). کوس :
دلیران نترسند ز آواز کوست
که آنجا دو چوب اند و یک پاره پوست.
فردوسی (از آنندراج).
و رجوع به کوس شود. || الم و آسیب و آزاری را نیز گویند که از پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن و فروکوفتن بهم رسد و آن را عربان صدمه خوانند. (برهان). همان کوس به معنی کوفتن و صدمه زدن. (آنندراج). صدمه و تصادم و بهم خوردگی و ضرب و کوفتگی و درد و آسیب و آزار. (ناظم الاطباء). کوس. آسیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوست زدن؛ آسیب و صدمه زدن بر کسی یا زدن پهلو به پهلو یا دوش بر دوش او. به یکدیگر برخوردن :
شاکر نعمت نبودم یا فتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
ابوشعیب (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گر کسی را درمی صله ببخشد ز حسد
جهد آن کن که بهم برنزند کوست ترا.
سوزنی (از آنندراج).
مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت
دارم طلب که علت پایم زده ست کوست.
انوری (از آنندراج).
هزار بار به من بر طرب همی گذرد
که کوست می نزند با دلم زهی چالاک.
رضی الدین نیشابوری.
و رجوع به کوس شود.
کوستروما.
[کُ رُ] (اِخ)(1) شهری است در اتحاد جماهیر شوروی (روسیه) که بر کنار رود ولگا واقع است و 171000 تن سکنه و کارخانه های پارچه بافی دارد. (از لاروس).
(1) - Kostroma.
کوستن.
[تَ] (مص) بر وزن و معنی کوفتن است که آسیب و الم رسانیدن و زدن باشد. (برهان) (آنندراج). کوفتن. (فرهنگ رشیدی). کوفتن و زدن و برهم زدن. (ناظم الاطباء). در قدیم با واو مجهول، یعنی کوَستَن از مانوی کوستن(1). کوفتن. (فرهنگ فارسی معین). || آزردن و جفا کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - kwstan.
کوستو.
[کَ وَسْ] (اِ) کوسته. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
کوسته.
[کَ وَ تَ / تِ] (اِ) کرستو. حنظل. (ناظم الاطباء). حنظل. علقم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): النقف؛ شکافتن کوسته و شکستن دماغ. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت ایضاً).
کوستیل.
(اِ) رجوع به کوسنبل شود.
کوسج.
[سَ / کَ سَ] (معرب، ص)(1)فارسی است معرب. (منتهی الارب). کوسه. فارسی است معرب. (آنندراج). مأخوذ از فارسی کوسه. (ناظم الاطباء). اثط. و او کسی است که ریش او بر زنخ باشد نه بر رخسارها. ازهری گفت: کوسج در عربی ریشه ای ندارد. بعضی گفته اند معرب است و اصل آن کوسق یا کوسه است و گویند عربی است از: کسج الرجل؛ ای لم ینبت له لحیة. (از اقرب الموارد). کوسه. (دهار). معرب کوسه. مرد تنک ریش. اَثَطّ. مقابل لحیانی. ج، کواسج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوسه. ج، کواسج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوسه شود.
- رکوب کوسج؛ برنشستن کوسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوسه برنشین شود.
|| آنکه دندانش کم باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کوزه، و آن کسی باشد که دندان کم دارد. سیبویه گوید: اصل کوسج به معنی «ناقص الاسنان» کوزهء فارسی باشد. (تاج العروس) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ستور آهسته رو یا اسب تاتاری سست رو. (از منتهی الارب) (آنندراج). ستور آهسته رو. (ناظم الاطباء). آهسته رو از اسبان تاتاری. ج، کواسج. (از اقرب الموارد). اسب یا ستور دیگر کندرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی (در صفت اسبی بد از یادداشت ایضاً).
|| (اِ) نوعی از ماهی که بینی وی همچو اره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهیی که خرطومی چون اره دارد و آن را لُخم نیز گویند. (تاج العروس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معرب کوسه. لخم. بَنبَک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرونی آرد: ابوالعباس عمانی گوید: لخم را به فارسی فیشواز(2) گویند و آن غیرموذی است و موذی «خر است» که به کوسج معروف است و در صفت کوسج گویند که درندهء آبهاست و سر آن مانند سرشیر است. (از الجماهر بیرونی ص 143).
(1) - کوسج فارسی معرب است و بعضی گفته اند «کوسق». اصمعی گوید: کوسج، ناقص دندان. ابوبکر گفت: دندانها سی ودو تاست و چون کم گردد چنین کس را کوسج نامند. و نیز اصمعی گفت کوسج معرب و به فارسی کوسه گویند. همچنین کوسج اسم ماهیی است از ماهیان دریا و بدین معنی نیز فارسی معرب است و نام آن به زبان عربی لُخم است. (از المعرب جوالیقی ص 283).
(2) - تصحیح قیاسی مرحوم دهخدا: فیشواذ.
کوسج.
[کَ سَ] (اِخ) ابویعقوب اسحاق بن منصور...، معروف به کوسج است که اکنون نیز کوچه ای در مرو منسوب به اوست. (از انساب سمعانی).
کوسج.
[کَ سَ] (اِخ) سهل بن شاپور، متوفی به سال 218 ه . ق. طبیبی از مردم اهواز. وی را با یوحنابن ماسویه و جورجیس بن بختیشوع اخبار و مزاحها بوده است. او راست: الاقرباذین. (از اعلام زرکلی).
کوسجة.
[کَ سَ جَ] (ع مص) کوسه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوسج الرجل؛ آن مرد کوسه گردید. (از اقرب الموارد).
کوس خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) صدمه و آفت رسیدن از چیزی. (آنندراج). کوس یافتن. صدمه دیدن. تنه خوردن :
ز ناگه برون اندرافتاد طوس
تو گفتی ز پیل دمان خورد کوس.
فردوسی (از آنندراج).
از پیت کوس خورده کوه ثبیر
وز تکت کاج خورده باد شمال.
مسعودسعد (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز آسیب بلات کوس خوردیم
ز تیر غمت جگر بخستیم.
سیدحسن غزنوی (از یادداشت ایضاً).
نه از آسیب قضا کوس خوری
نه به اشکال فلک درمانی.
انوری (از یادداشت ایضاً)
و رجوع به کوس و کوس یافتن شود.
کوسر کردن.
[کَ سَ کَ دَ] (مص مرکب)گرد آمدن و شور کردن. گرد آمدن به مشورت. به جماعت مشورت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوسرون.
[سُ] (اِ) سرین و نشستنگاه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوس زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) کوس فروکوفتن. (فرهنگ فارسی معین). آواز برآوردن از کوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن. طبل کوفتن :
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
به کردار آتش از آنجا براند.فردوسی.
بزد کوس رویین و روزی بداد
بشد تا سر مرز ایران چو باد.فردوسی.
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای.فردوسی.
بزن کوس رویین و شیپور و نای
به کشمیر و کابل فراوان مپای.فردوسی.
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص149).
گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند و کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348).
ای صاحبی که خطبهء دولت به نام توست
کوس شهنشهی زده از طرف بام توست.
سوزنی.
سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس «رَبِّ هَبْ لی» می زنند از پیش میدانش.
خاقانی.
به دولت کوس شاهی در جهان زد
به سلطانی علم بر هفت خوان زد.
نظامی (الحاقی).
آوازهء وصال تو کوس ابد زده
مشاطهء جمال تو لطف ازل شده.عطار.
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی می زنم.عطار.
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت.
سعدی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنهء عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
- کوس آسایش بزدن؛ مانند شیپور راحت باش کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه را بدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی، یادداشت ایضاً).
- کوس لمن الملک زدن؛ دعوی الوهیت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن. اقتباسی از آیه شریفه: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار(1). (از امثال و حکم ص 246) :
آن دلبر عیار اگر یار منستی
کوس لمن الملک زدن کار منستی.
سنایی (از امثال و حکم).
-امثال: کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند.
؟ (امثال و حکم ص 1246)
کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود ؛ یعنی خوابش بسیار سنگین است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مرادف کوس برکشیدن. (آنندراج). کنایه از کوچ کردن :
آن ساز نما که چون زنی کوس
خیزد ز جهان هزار افسوس.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
و رجوع به کوس برکشیدن شود. || تنه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن. آسیب رساندن :
تبر(2) از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.رودکی.
هنگام سحر ابر زند کوس همی(3)
بر بید زند باد صبا کوس همی(4).
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کوس شود.
- کوس زدن با کسی؛ کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابلهء حریف کردن و صف آراستن. (آنندراج) :
رایت میمونت که شد چرخ تاب
کوس زده با علم آفتاب.
امیرخسرو (از آنندراج).
(1) - قرآن 40/16.
(2) - ن ل: تیر.
(3) - رجوع به معنی اول شود.
(4) - در دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی چ 1: با باد صبا بید کند کوس همی آمده، که در این صورت شاهد کوس زدن نخواهد بود.
کوسژ.
[سِ / سَ] (ص) کوسه. کوسج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوسژان بافغان و باشغبند
کاین نه عدل است ای خدای حکیم
کان یکی ده تنانه دارد ریش
وین یکی را زنخ ز موی چو سیم.
خواجه حسین دادی (از تاریخ بیهق از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوس صبح.
[سِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شور و غوغای جانداران. (آنندراج). || آواز صبح. || نوبت آخر شب. (ناظم الاطباء).
کوس فروکوفتن.
[فُ تَ] (مص مرکب)کوس زدن. کوس نواختن. (فرهنگ فارسی معین) : چون روز شد کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). طلیعهء علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). شکر خادم فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). فرعون کوسی داشت که آواز آن چهار فرسنگ برفتی، گفت تا کوس فروکوفتند و لشکر برنشستند. (قصص الانبیاء ص 107).
که ناگه دهل زن فروکوفت کوس
بخواند از فضای دهل زن خروس.
سعدی (بوستان).
|| کنایه از کوچ کردن باشد، یعنی از منزلی به منزل دیگر نقل و تحویل نمودن. (برهان) (آنندراج). کوچ کردن. (فرهنگ رشیدی). کنایه از کوچ کردن است که آن را طبل رحیل نیز گویند. (انجمن آرا).
کوسق.
[سَ] (معرب، ص) بعضی گویند فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 283). معرب کوسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوسج. رجوع به کوسج و کوسه شود.
کوسک.
[کَ وِ] (اِ) باقلا را گویند و به عربی جرجیر خوانند. (برهان). اسم فارسی جرجیر است و باقلا را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه).
کوس کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)لرزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که کوه گران از هیبت آن شاه کوس می کرد و فتح و ظفرش به هر حرکت زمین بوس می کرد. (کتاب النقض ص 369، یادداشت ایضاً). || جنگیدن و پیکار کردن. || حمله کردن و هجوم آوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به کوس بستن و کوس اندرآوردن شود. || فروکوفتن به جانب کسی که مبارزت طلبد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوس زدن شود. || تنه زدن. دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن :
با باد صبا بید کند کوس همی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 149).
کوس کوب.
(نف مرکب) کوس کوبنده. آنکه طبل زند :
گه علمداران پیش تو علم بازکنند
کوس کوبان تو از کوس برآرند آواز.فرخی.
کوس کوفتن.
[تَ] (مص مرکب) کوس کوبیدن. کوس فروکوفتن. کوس زدن. طبل نواختن :
بی آرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه.
خاقانی.
و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان.خاقانی.
من کوب بخت بینم منکوب از آن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس از آن بوم.
خاقانی.
- کوس سفر کوفتن؛ کنایه از آماده شدن برای کوچیدن :
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
کوسگی.
[سَ / سِ] (حامص) صفت کوسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوسه شود.
کوسلة.
[سَ لَ] (ع اِ) سر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). حشفه و سر نره تا ختنه جای. (ناظم الاطباء). حشفه. (از ذیل اقرب الموارد).
کوس محمودی.
[سِ مَ] (اِخ) کوس جنگ سلطان محمود غزنوی که ضرب المثل بوده. (از حاشیهء هفت پیکر چ وحید ص 51). مانند کوس نادری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون محمد شدی ز مسعودی
بانگ برزن به کوس محمودی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 51).
جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن به دفع حارس کشت به بانگ دف از کشت، شتری را که کوس محمودی بر پشت او زدندی. (از عناوین مثنوی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوسن.
[سَ] (اِ) (در بم) قسمی گیاه طبی که شکم راند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوسنبل.
[سُمْ بُ] (اِ)(1) لغت تنکابن و دیلم است و ابن تلمیذ گفته به لغت طبرستان دیوار(2)و به لغت مازندران و دامغان کوزن گیاه نامند و در تذکرهء بغدادی باسم «کومرثل» نوشته و گفته نوعی از تفاح است ماهیت آن نباتی است برگ آن شبیه به برگ نارنج و ساق آن زیاده بر دو ذرع و تخم آن سیاه به قدر آلوبالو و ظاهر بیخ آن سیاه و باطن آن سفید... (فهرست مخزن الادویه).
(1) - این کلمه در تحفهء حکیم مومن کوستیل آمده است.
(2) - در تحفهء حکیم مومن: «دیودارو».
کوس نواختن.
[نَ تَ] (مص مرکب)کوس فروکوفتن. (فرهنگ فارسی معین) کوس زدن. و رجوع به کوس فروکوفتن و کوس زدن شود.
کوس وار.
(ص مرکب، ق مرکب) مانند کوس. چون کوس. همچون طبل پرباد :
قوس قزح قوس وار عالم فردوس وار
کبک دری کوس وار کرده گلو پر ز باد.
منوچهری.
کوسه.
[سَ / سِ] (ص) معروف است یعنی شخصی که او را در چانه و زنخ زیاده بر چند موی نباشد. (برهان) (آنندراج). کسی که وی را در چانه موی نباشد و یا چند موی بیش نبود. (ناظم الاطباء). کسی که بعد از وقت برآمدن ریش موی ریش او نروییده باشد. (غیاث). در کردی کوسِه، در ترکی و عربی نیز آمده و معرب آن کوسج. (از حاشیهء برهان چ معین). معرب آن کوسج. تنک ریش. سوک ریش. کم ریش. آنکه ریش سخت تنک دارد. آنکه بر عارضها موی ندارد یا سخت کم دارد. اَثَطّ. ثَطّ. اَزَط. مقابل لحیانی و ریشو و ریش تپه و بلمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سِناط. (دهار). سِناط یا سُناط. سَنوط. (از منتهی الارب) :
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نوخطش نخواند هیچ.سنائی.
کوسه ای کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کنان دید دو کس را به جنگ.نظامی.
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
به خوبی روند ارچه هستند زشت.نظامی.
بلمه ای، هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندویی، ترکی میاموز آن ملک تمغاج را.
مولوی.
- کوسه و ریش پهن؛ امور متضاد. دو چیز مخالف. (فرهنگ فارسی معین). دو امر گردنیامدنی. متناقضین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: کوسه پی ریش رفت بروت نیز بر سر آن نهاد. (امثال و حکم ج 3 ص 1246).
هرکه به فکر خویش است کوسه به فکر ریش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1952).
|| به مجاز، کوچک. کم. اندک :
این حماقت نه عجب باشد از آن ریش بزرگ
هرکه را ریش بزرگ است خرد کوسه بود.
ادیب صابر.
|| شخصی که در دهانش بیست وهشت دندان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شخصی که در دهانش بیست وهفت دندان باشد و معرب آن کوسج است. (آنندراج). و رجوع به کوسج شود. || (اِ) نام شکل پنجم هم هست از اشکال رمل و آن را فرح خوانند. (برهان) (آنندراج). شکلی از اشکال رمل که به تازی فرح گویند. (فرهنگ رشیدی). شکل پنجم از اشکال رمل. (ناظم الاطباء). || معرب آن کوسج است، یکی از انواع ماهیان خطرناک و درنده(1) است که برخی از گونه های آن در خلیج فارس و شط کارون وجود دارد. (فرهنگ فارسی معین). گونه ای ماهی عظیم الجثهء غضروفی از راستهء سلاسین ها(2) که بدنی طویل و استوانه ای و فربه و سنگین دارد. حیوانی است چابک و قوی و درنده و منحصراً گوشتخوار و برخی گونه هایش ممکن است تا 13 متر طول پیدا کنند. این جانور در فکین خود و در داخل دهان دارای یک سلسله دندانهای مخروطی نوک تیز و بسیار برنده است. سخت ترین اجسام را به آسانی و سرعت قطع می کند و چون بسیار سبع و خونخوار است به اکثر حیوانات دریایی و همچنین شناگران حمله می کند و به سرعت دست یا پا و یا هر جای دیگر بدن را که مورد حمله قرار دهد می برد. بسیار دیده شده که صیادان و قایقرانانی که در دریای محل زندگی این حیوان بدون توجه یک لحظه دست خود را به طرف آب دریا برده اند، مورد حملهء کوسه قرار گرفته اند دستشان قطع شده است. کوسه ماهی در آب بسیار سریع شنا می کند و ضمناً شنا کردنش آرام است به طوری که با وجود عظمت جثه اش تولید موج و حرکتی غیرعادی در آب دریا نمی کند از این جهت خطرش بیشتر است چون بغتة شناگران را در دریا غافلگیر می کند. گونه ای از کوسه ماهی در خلیج فارس فراوان است که حداکثر طول افراد آن بین 5/1 تا 2 متر است، ولی دارای جثه ای سنگین و بسیار درنده است. ماهی کوسه. کوسه ماهی. (فرهنگ فارسی معین ذیل ماهی). کوسج. نام قسمی زیانکار که آدمی و دیگر حیوانات را با آلت قطاعهء خویش ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز در او(3) ماران کشنده و کژدم و شیر و ببر و سباع و حشرات موذیه نباشند چون ماران سجستان و هندوستان و کژدم نصیبین و قاشان... و رتیلا و کیک اردبیل و سباع عرب و تمساح مصر و کوسهء بصره... (تاریخ طبرستان). رجوع به کوسج شود.
,(لاتینی)
(1) - Mustelus .
(فرانسوی) Requin
.
(فرانسوی)
(2) - Selaciens (3) - در طبرستان.
کوسه.
[سَ / سِ] (اِخ) از ایلهای کرد و دارای 40 خانوار است و در سقز و سیاه کوه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کوسه.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بوکان که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 272 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوسه.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان جیرستان که در بخش باجگیران شهرستان قوچان واقع است و 347 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوسه احمد.
[سَ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان برادوست که در بخش صومای شهرستان ارومیه واقع است و 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسه برنشسته.
[سَ / سِ بَ نِ شَ تَ / تِ] (اِ مرکب) کوسه برنشین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مدخل بعد شود.
کوسه برنشین.
[سَ / سِ بَ نِ] (اِ مرکب)نام جشنی است که پارسیان در غرهء آذرماه می کرده اند و وجه تسمیه اش آن است که در این روز مرد کوسهء یک چشم بدقیافهء مضحکی را بر الاغی سوار می کردند و داروی گرم بر بدن او طلا می کردند و آن مرد مضحک مروحه و بادزنی در دست داشت و پیوسته خود را باد می زد و از گرما شکایت می نمود و مردمان برف و یخ بر او می زدند و چندی از غلامان پادشاه نیز همراه او بودند و از هر دکانی یک درم سیم می گرفتند و اگر کسی در چیزی دادن اهمال و تعلل می کرد گل سیاه و مرکب همراه او بود بر جامه و لباس آن کس می پاشید و از صباح تا نماز پیشین هرچه جمع می شد تعلق به سرکار پادشاه داشت و از پیشین تا نماز دیگر به کوسه و جمعی که با او همراه بودند. و اگر کوسه بعد از نماز دیگر به نظر بازاریان درمی آمد او را آنقدر که توانستند می زدند. و آن روز را به عربی رکوب کوسج خوانند. گویند در این روز جمشید از دریا مروارید برآورد و در این روز خدای تعالی حکم سعادت و شقاوت فرمود. هرکه در این روز پیش از آنکه حرف زند، بهی بخورد و ترنج ببوید تمام سال او را سعادت باشد(1). (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - ابوریحان بیرونی در التفهیم ص 256 آرد: نخستین روز از وی [ از آذر ] مردی بیامدی کوسه، برنشسته بر خری و به دست کلاغی گرفته و به بادبیزن خویشتن را باد همی زدی و زمستان را وداع کردی وز مردمان بدان چیز یافتی، و به زمانهء ما به شیراز همین کرده اند و ضریبت پذرفته از عامل تا هرچه ستاند از بامداد تا نیمروز به ضریبت دهد و تا نماز دیگر از بهر خویشتن را بستاند. اگر از پس نماز دیگر بیابندش سیلی خورد از هر کسی.
کوسه جنگل.
[سَ / سِ جَ گَ] (اِ مرکب)سپیدجنگل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به سپید جنگل شود.
کوسه داغ.
[سَ / سِ] (اِخ) محلی است در ارزنجان که در سال 639 ه . ق. بین بایجو نویان و غیاث الدین کیخسرو جنگی در این محل رخ داد. (از تاریخ مغول اقبال ص 146) : و در آن وقت سلطان روم غیاث الدین کیخسرو پسر علاءالدین بود به موضع کوسه داغ بابایجو نویان مصاف داد. (جامع التواریخ رشیدی).
کوسه صفر.
[سِ صَ فَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 361 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوسه کهریزه.
[سِ کَ زِ] (اِخ) دهی از دهستان شهرویران که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 723 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسه لار.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 299 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصلهء 5/1 کیلومتر به نام کوسه لار بالا و پایین مشهور است و سکنهء کوسه لار پایین 117 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسه ماهی.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) رجوع به کوسه شود.
کوسی.
[سی ی] (ع ص) منسوباً، اسب کوتاه دستها. (منتهی الارب) (آنندراج). ستور دست و پا کوتاه. (ناظم الاطباء). اسب کوتاه دست که هیچگاه به هنگام رفتن به گلهء اسبان نتواند رسید. کوسیّة مونث آن است. (از اقرب الموارد).
کوسی.
[سا] (ع ص) امرأة کوسی؛ زن زیرک هوشیار باکیاست. (ناظم الاطباء).
کوسی.
(اِخ) دهی از دهستان نازلو که در بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع است و 199 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4)
کوسیاد.
(اِ) سنگ سیاهی باشد که سوهان در آن کار نکند و چون در آب گذارند ماهیان بر آن جمع شوند. گویند مکلس آن را یعنی سوختهء آن را با آهن(1) ضم کنند سیماب را منعقد سازد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء: با آب.
کوس یافتن.
[تَ] (مص مرکب) تنه خوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدمه و آسیب دیدن :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس(1)
تو گوئی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تگ گور کوس.
فردوسی.
چنان دان که هر کس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس.فردوسی.
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گویی ز پیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
و رجوع به کوس و کوس خوردن شود.
(1) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 197 این مصراع چنین است:
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس.
کوسیان.
[کُسْ سیا] (اِخ) کوسی ها(1). کشو. کاسو. کاسی.(2) کیسی. کوسی. کاس سیت(3). و رجوع به کاسیان در همین لغت نامه و ایران باستان ج 2 صص 1907-1909 شود.
(1) - Cosseens.
(2) - Kassi.
(3) - Kassites.
کوسیج.
(اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی که در بخش حومهء شهرستان ماکو واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسیدن.
[دَ] (مص) صاحب جهانگیری در کلمهء کوس به معنی کوفتن این بیت فردوسی را شاهد آورده است :
گیاهی که گویم تو با شیر و مشک
بکوس و بکن هر دو در سایه خشک.
فردوسی.
در اینجا، بکوب و بکن(1)... نیز می توان خواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 198 و چ بروخیم ج 1 ص 223 نیز «بکوب و بکن» آمده است.
کوش.
(اِمص)(1) به معنی کوشش و سعی باشد. (برهان). سعی و جهد و کوشش. (ناظم الاطباء) :
آن همه کم شود چو کوش آمد
گرچه چون زهر بود نوش آمد.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 284).
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعی من و جهد من و کوش من.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
|| (فعل امر) امر به کوشش کردن و کوشیدن هم هست یعنی بکوش و سعی کن. (برهان). فعل امر (دوم شخص مفرد) است از کوشیدن. بکوش. سعی کن. (فرهنگ فارسی معین). || (نف) کوشش و سعی کننده را نیز گویند که فاعل(2) باشد. (برهان). کوشش کننده و سعی نماینده. (ناظم الاطباء). کوش، (کوشنده) در ترکیب به معنی کوشنده آید. (از فرهنگ فارسی معین).
- بیهوده کوش؛ آنکه کوشش بیهوده کند. آنکه از کوشش خود نتیجه نتواند گرفت.
- سخت کوش؛ آنکه بسیار کوشش کند. آنکه سعی و جهد بلیغ داشته باشد.
(1) - اسم مصدر مخفف. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - اسم فاعل مرخم: سخت کوش. (حاشیهء برهان چ معین).
کوش.
[کَ / کُو] (اِ) کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). صورتی از کفش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی کوش او چه خایی برغست.
کسائی.
پل به کوش(1) اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا(2).
عسجدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص64).
پایم بکوفت تنگی کوش ای شهاب دین.
سوزنی.
در طلب رضای تو کوش و فام پاره شد...
سیدهاشمی (از آنندراج).
(1) - ن ل: کفش.
(2) - ن ل : از پس غمهای تو تا مگر کی آئیا (؟) رجوع به پل در همین لغت نامه، لغت فرس اسدی چ اقبال ص 64، لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 28 و دیوان عسجدی چ شهاب ص 22 شود.
کوش.
[کَ] (ع مص) ترسیدن. (از منتهی الارب). ترسیدن و فزع کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گاییدن. (از منتهی الارب). کاش جاریته؛ گایید کنیزک خود را. (ناظم الاطباء).
کوش.
(ع اِ) سر کیر بزرگ. کواشة کثمامة مثله. (منتهی الارب). حشفهء بزرگ. (ناظم الاطباء).
کوش.
(اِ) نام روز چهارم است از ماههای فارسی. (برهان). نام روز چهارم از هر ماهی. (ناظم الاطباء). صحیح «گوش» است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به گوش شود.
کوش.
(اِخ) اول زادهء حام که او همان نمرود است. (قاموس کتاب مقدس).
کوش.
(اِخ) بلادی که بعضی از نسل کوش در آن ساکن بودند و در حبشه واقع بود. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به مدخل قبل، قاموس کتاب مقدس و کوشان شود.
کوش.
(اِخ) مملکتی که در نزدیکی جیحون بود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به کوشان شود.
کوشا.
(نف)(1) جد و جهد کننده و کوشش نماینده. (ناظم الاطباء). کوشنده. سعی کننده. مقابل تنبل و کاهل. (فرهنگ فارسی معین). ساعی. جاهد. جادّ. مُجِدّ. جهدکننده در کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به هر کار کوشا بباید بدن
به دانش نیوشا بباید شدن.فردوسی.
به هستی یزدان نیوشاترم
همیشه سوی داد کوشاترم.فردوسی.
چنین داد پاسخ که کوشا به دین
ز گیتی نیابد مگر آفرین.فردوسی.
بسی گنبد از سنگ بد ساخته
به سنگین ستونها برافراخته
که کوشا دوصد مرد زورآزمای
نه برتافتی زآن ستونی به جای.اسدی.
و حکما گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید... (قابوسنامه).
به الفنجگاه اندرونی بکوش
که جز مرد کوشا نیابد منال.ناصرخسرو.
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزقها شوی کوشا.مسعودسعد.
- کوشاتر؛ کوشنده تر. کوشش کننده تر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت آن کس که کوشاتر است
دو گوشش به دانش نیوشاتر است.
فردوسی.
|| به معنی کوشنده و سعی کننده در جنگ و جدال باشد. (برهان). جهدکننده در جنگ. (ناظم الاطباء).
(1) - از: کوش + الف، پسوند فاعلی و صفت مشبهه. (حاشیهء برهان چ معین).
کوشاب.
(اِ) بر وزن و معنی دوشاب است و آن را از شیرهء انگور پزند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ماءالشعیر و آب جو. || آبگوشت و شیرهء گوشت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || احتلام.(1) (ناظم الاطباء). جنابت. (از اشتینگاس).
(1) - بدین معنی ظاهراً مصحف کوشاسب و گوشاسب است.
کوشاد.
(اِ) بیخ گیاهی باشد خوشرنگ و آن را جنطیانا گویند، تریاق جمیع زهرهاست. (برهان) (آنندراج). ریشهء تلخ که جنطیانا نیز گویند. (ناظم الاطباء). کوشاذ. گوشاد. (حاشیهء برهان چ معین).(1) جنتیانا. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - کوشاد نام فارسی Gentiane (فرانسوی) (Gentiana lutea) است. (از حاشیه برهان چ معین).
کوشادن.
[دَ] (مص) کشادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به گشادن شود.
کوشار بالا.
(اِخ) دهی از دهستان ززوماهرو که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 212 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوشار پایین.
(اِخ) دهی از دهستان ززوماهرو که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی یران ج6).
کوشاسب.
(اِ) گوشاسب. رجوع به گوشاسب شود.
کوشال.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوشالشاه.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود که در شهرستان لاهیجان واقع است و 715 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوشالنگ.
[لَ] (اِ) بیل. || پشت بند چوبین در. || کندهء محکمی که بر گردن سگ نهند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || منجنیق. (ناظم الاطباء). || (ص) مرد گول و نادان. || خروس کلان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوشالة.
[کَ لَ] (ع اِ) سر نرهء بزرگ. کوشلة. (از منتهی الارب) (از آنندراج). حشفهء بزرگ. (ناظم الاطباء).
کوشان.
[کَ] (ع اِ) نوعی از خوردنی اهل عمان که از برنج و ماهی سازند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :و طعامهم [ طعام اهل الصین ] الارز و ربما طبخوا معه الکوشان فصبوه علی الارز فاکلوه. (اخبار الصین و الهند ص 11).
کوشان.
(نف)(1) کوشش و سعی و جهد کننده را گویند. (برهان) (آنندراج). کوشش نماینده و جد و جهد کننده. (ناظم الاطباء) :
از این سو از آن سو خروشان شدند
به رزم اندرون سخت کوشان شدند.
فردوسی.
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس.
مسعودسعد.
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.
شمعی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| (ق) در حال کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حال کوشیدن. سعی کنان. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - از: کوش، کوشیدن + ان، پسوند صفت فاعلی. (حاشیهء برهان چ معین).
کوشان.
(اِخ)(1) نام سلسله ای از شاهان که از نژاد یوه چی(2) یا از اصل «سکه ها» بودند و اندکی پس از مرگ گوندفارس(3) بر قندهار و پنجاب مستولی شدند. (حاشیهء برهان چ معین ذیل کشان). رجوع به کوشانیان، کَشان یا کُشان، کَشانی یا کُشانی و کُشانیة یا کُشانیّة شود.
(1) - Kuchan.
(2) - Yueci. (3) - پادشاه مقتدر یک شعبه از اشکانیان Gundopharesکه جانشین سلسلهء سک های سکستان شدند.
کوشان.
(اِخ) بعضی را گمان چنان است که مقصود از این لفظ ملکهء کوش می باشد و دیگران برآنند که قصد از ملک کوش است. (از قاموس کتاب مقدس).
کوشانی.
(اِخ) نام یکی از متکلمین مجبره و او را با صالحی مناظراتی بوده و کتاب خلق الافلاک و کتاب الرؤیه از اوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوشانیان.
(اِخ) کمی بعد از وفات گوند فارس، قندهار و پنجاب به دست یک سلسله از طایفهء یوه چی افتاد که آنها را از نژاد سک ها می دانند و معروف به کوشانیان هستند. پادشاهان کوشان کوجوله کادفیزس(1) و ویمه کادفیزس(2) جانشین او تمام قلمرو یوه چیان و تخاریان را با قسمت اعظم مستملکات سک ها به تصرف خویش درآوردند و عاقبت بعد از سال 125 م. این کشور به پادشاهی تعلق گرفت کانیسکا(3) نام، که در ادبیات بودایی شهرتی به کمال دارد و از مبلغین و معتقدین مؤمن دیانت بودا بشمار است. (از ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی صص 42-44). رجوع به کوشان (اِخ) شود.
(1) - Kudjula Kadfises.
(2) - Vima - Kadfises.
(3) - Kaniska.
کوشایی.
(حامص) جد. جهد. سعی. کوشش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوشا بودن :
سدیگر چو کوشایی ایزدی
که از جان پاک آید و بخردی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2537).
کوشش.
[شِ] (اِمص) عمل کوشیدن. فعل کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوشیدن. (ناظم الاطباء). || سعی و جهد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جد. کَدّ. سعی. تساعی. مجاهدت. اجتهاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سفید.فردوسی.
چو با مرگ کوشش نداردت سود
کنون رزم رستم بباید شنود.فردوسی.
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.فردوسی.
به کوشش به نگردد هیچ بدتر.
(ویس و رامین).
پس از چه رسد سرفرازی مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا.اسدی.
و آن جان ترا همی کشد زی چه
با کوشش مور و گربزی راسو.ناصرخسرو.
بجهد و کوشش با خویشتن بپای و بایست
اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی.
ناصرخسرو.
گر ز بهر خور و خواب است ترا کوشش
پس به دست گلوی خویش گرفتاری.
ناصرخسرو.
چه کوشش پاسبان دولت است و تا رنج نکشند آسانی نیابند. (فارسنامهء ابن البلخی).
کوشش از تن طلب، کشش از جان
جوشش از عشق دان، چشش ز ایمان.
سنائی (حدیقة الحقیقة).
و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشهء آخرت... (کلیله و دمنه).
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد.حافظ.
- کوشش بی فایده؛ سعی و جهد بی حاصل کوشش بیهوده :
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
و رجوع به ترکیب بعد شود
- کوشش بیهوده؛ سعی و تلاش بی فایده و بی حاصل. (ناظم الاطباء) :
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی.
مولوی (مثنوی).
- کوشش و کشش؛ سعی و جذبه (از طرفین). (فرهنگ فارسی معین).
|| عزم. توجه. (ناظم الاطباء). توجه. عزیمت. (فرهنگ فارسی معین). || اشتغال داشتن و مشغول گشتن. (ناظم الاطباء). || تفتیش کردن و جستجو نمودن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || جستجو و تجسس. || به دست آوردن. (ناظم الاطباء). || محنت کشیدن و رنج بردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || قسر. مقابل طبیعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کار صورت(1) کاری است به جهد و کوشش و ماده ها به طبع از یکدیگر گشادن. (ذخیره خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). هرگز کاری که به کوشش بود با کاری که به طبع باشد برابر نبود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || تلاش. تقلا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اشتغال و کردار و کار و عمل و تلاش. (ناظم الاطباء). عمل. کردار. (فرهنگ فارسی معین) :
زنانی که بی شوی و بی پوشش اند
که کاری ندارند و بی کوشش اند.فردوسی.
فرومایه تر جای درویش بود
کجا خوردش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
یکی شهر بد نیک مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی.فردوسی.
|| جنگ و جدل. (برهان). جنگ و جدال. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و دیگر گه کوشش و کارزار
نباید سخن گفتن نابکار.فردوسی.
بسی گشت کوشش میان دو تن
نیامد از ایشان یکی را شکن.فردوسی.
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزند چون برگ سپیدار.فرخی.
زآن بر و بازو و زآن دست و دل و فره و برز
زآن بجنگ آمدن و کوشش با شیر عرین.
فرخی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین.
فرخی.
به ده جای کوشش برانگیختند
بهم پنج پنج اندرآویختند.اسدی.
رستم بوقت کوشش با او بود جبان
حاتم بگاه بخشش با او بود بخیل.
ادیب صابر.
- کوشش طلبیدن؛ جنگ خواستن. رزم جستن : از این جدال و خصومت بازگرد و طریقت موافقت و راستی نگاه دار و با من کوشش مطلب تا جهان بر ما قرار گیرد. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی).
- کوشش و کَشِش؛ سعی و قتال. (فرهنگ فارسی معین). جنگ و کشتار.
|| (اصطلاح فلسفه و کلام). جهد و سعی مقرون به اراده و اختیار. کسب. مقابل قضا و قدر. مقابل تقدیر و سرنوشت. مقابل بخشش یعنی فیض و قسمت ازلی :
بکوشیم و از کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچه بایست بود.فردوسی.
چنین است رسم قضا و قدر
ز بخشش نیابی بکوشش گذر.فردوسی.
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش به کوشش نیابد گذر.فردوسی.
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
فردوسی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار از او تاج و تخت.
فردوسی.
کوشش قضا را سبب است. (از تاریخ گزیده).
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در او مرگ روا نیست.
؟ (کلیله و دمنه).
علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد از علل منهید.خاقانی.
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
؟ (از مجموعهء امثال چ هند).
(1) - صورت مقابل ماده.
کوشش آزمای.
[شِ زْ / زِ] (نف مرکب)جنگ آزمای. جنگجو. جنگ کننده :
جان را به آزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو بود کوشش آزمای.
سوزنی.
کوشش کردن.
[شِ کَ دَ] (مص مرکب)مجاهدت. جهد کردن. سعی نمودن. جد کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جد و جهد کردن و سعی نمودن. (ناظم الاطباء) :
تا همچو مور بی خور و بی پوشش
کوشش کنی و مال به دست آری...
ناصرخسرو.
گر همی گویی که خانه ست این گل مسنون ترا
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی.
ناصرخسرو.
اگر بنده کوشش کند بنده وار
عزیزش بدارد خداوندگار.سعدی.
- کوشش بی فایده کردن؛ سعی بیهوده کردن. جهد بی حاصل کردن :
بس در طلبت کوشش بی فایده کردم
چون طفل دوان از پی گنجشک پریده.
سعدی.
|| تلاش کردن. (ناظم الاطباء). تقلا کردن :
چه کوشش کند پیر خر زیر بار
تو می رو که بر بادپایی سوار.سعدی.
کوشش کننده.
[شِ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) سعی کننده. جهدکننده. مجاهده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوشش نمودن.
[شِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کوشش کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به کوشش کردن شود.
کوشک.
[شَ] (ص) به معنی کوچک باشد. (برهان). کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). کوچک. (فرهنگ فارسی معین). || مردم کوچک اندام را نیز گویند و معرب آن قوشق است. (برهان). مردم کوچک اندام. (ناظم الاطباء).
کوشک.
(اِ) بنای بلند را گویند و به عربی قصر. (برهان). قصر و هر بنای رفیع بلند و بارگاه و سرای عالی. (ناظم الاطباء). بنای مرتفع و عالی. قصر. کاخ. کوشه. گوشک. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی کوشک(1)کردی کشک(2). (کلاه فرنگی بالای بنا، اطاق تابستانی). معرب آن جوسق. (از حاشیهء برهان چ معین) : و آنجا [ به سمنگان ]کوههاست از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه ها کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). و اندر وی [ مرو ] کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است. (حدود العالم).
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه.اسدی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسهء پرفروشک.
؟ (از نسخهء خطی لغت فرس اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن شب که وی را [ عروس امیر محمد را ] از محلت... از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی). در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی). [ مسعود ] کوتوال را گفت تا پیاده ای تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی). [ یزدجرد ] یک روز بر کوشکی نشسته بود و اسبی نیکو از صحرا درآمد. (فارسنامهء ابن البلخی). باد سخت... بناهای محکم و کوشکهای بلند را بگرداند. (کلیله و دمنه).
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی.نظامی.
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه.نظامی.
دل خود بر جدایی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم.نظامی.
من [ فضل بن ربیع ] ... از آن خانه بیرون آمدم، به کوشکی رسیدم نیک و دلگشای، در سایهء آن کوشک ساعتی بنشستم تا لحظه ای برآسایم، اتفاقاً کوشک سعید شاهک بود که مأمون به گرفتن من او را نصب کرده بود. (آداب الحرب و الشجاعه). بعد از سه روز از کوشک او بیرون آمدم. (آداب الحرب و الشجاعه). به خانهء خویش فرودآورد به کوشک عمادالدوله. (تاریخ طبرستان).خورنق؛ کوشک نعمان اکبر که به عراق است معرب خورنگه که جای خوردن باشد. (منتهی الارب). || قلعه. حصار. شهرپناه. (از ناظم الاطباء). برج. (مهذب الاسماء) (زمخشری). قلعه. حصار. (فرهنگ فارسی معین) : مردم رزان... بگریخته بودند و اندک مایه ای مردم در آن کوشکها مانده. (تاریخ بیهقی). هزیمتیان به دیه رسیدند... سخت استوار بود بسیار کوشکها بود. (تاریخ بیهقی). و سرایهای آنجا نه بر شکل دیگر جایها باشد که آنجا همه به کوشکها محکم باشد از بیم شبانکارگان که در آن اعمال باشد و کوشکهای ایشان جداجدا باشد درهم نپیوندند. (فارسنامه ابن البلخی ص 145). || قسمی ایوان که از قبه ای پوشیده است و اطراف آن باز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - kushk.
(2) - koshk.
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان فشافویه که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان رودبار که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 451 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رودبار که در شهرستان رشت واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوشک.
(اِخ) دهی از بخش آبدانان شهرستان ایلام است و 116 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان کاغه که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 189 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان دره صیدی که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان باغ ملک که در بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان رستم که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان تراکمه که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان توابع ارسنجان که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 247 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان کربال که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 382 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک.
(اِخ) ده مرکزی دهستان کوشک که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 333 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان عشق آباد که در بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع است و 202 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشک.
(اِخ) دهی از دهستان ماربین که در بخش سدهء شهرستان اصفهان واقع است و 2553 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوشک.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش زرند شهرستان سیرجان است. این دهستان در جنوب خاوری بافت واقع و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به دهستان بزنجان و از خاور به دهستان اسفندقه، از جنوب به دهستان سیاه کوه و از باختر به دهستان ده سرد محدود است. موقعیت طبیعی آن: کوهستانی و هوای آن سردسیر است محصول عمدهء آن غلات، میوه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 35 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1700 تن است. مرکز دهستان آبادی کوشک بالا و قریهء مهم آن کوشک پائین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوشک.
(اِخ) از شهرهای بالس است که ناحیتی [ از نواحی حدود خراسان و شهرهای وی ] است اندر میان بیابان... و مستقر امیر شهر کوشک است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 104).
کوشک آباد.
(اِخ) دهی از دهستان چهاربلوک که در بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع است و 910 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوشک آباد.
(اِخ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 193 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشک آباد.
(اِخ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشک آباد.
(اِخ) دهی از دهستان چولایی خانه که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشکان.
(اِخ) نام دهی است از مضافات کاشان و جوشقان معرب آن است. (انجمن آرا). رجوع به جوشقان شود.
کوشک اربابی.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان ریکان که در بخش گرمسار شهرستان دماوند واقع است و 100 تن سکنه دارد. در این ده دو امامزاده است که بنای آنها قابل اهمیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک اسپید.
[کِ اِ] (اِخ) یکی از عمارات مداین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس منصور خالد برمک را گفت: کوشک اسپید که به مداین است بکنم و خشتها اینجا آورم. (مجمل التواریخ و القصص).
کوشک بالا.
(اِخ) دهی از دهستان ارنگه که در بخش کرج شهرستان تهران واقع است و 364 تن سکنه دارد. در این دهستان امامزاده ای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک بانیان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فساست و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک بهرام.
[بَ] (اِخ) دهی از بخش زرند که در شهرستان ساوه واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک بی بی چه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است که 962 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک بیدک.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان قره باغ که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 622 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشک پایین.
(اِخ) دهی از دهستان کوشک که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوشکچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) کوشک کوچک. قصر کوچک : بر سه میل شهر بربینی پشته ای کوشکچه ای فرموده بود که وقت مراجعت از زمستانگاه هم بر ممر بودی. (جهانگشای جوینی).
کوشکچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان گرکن که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کوشک خالصه.
[لِ صِ] (اِخ) دهی از دهستان ریکان که در بخش گرمسار شهرستان دماوند واقع است و 450 تن سکنه دارد که از ایل اصلانوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک خلف.
[خَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان زیلابی که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 300 تن سکنه دارد که از ایل هفت لنگ بختیاری می باشند. در این دهستان آثار خرابه های قدیم وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوشک خلیل.
[خَ] (اِخ) دهی از دهستان قره باغ که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشک دشت.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان الموت که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 122 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشک زر.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرمیان که در بخش مرکزی شهرستان آباده واقع است و 150 تن سکنه دارد. در نزدیکی این ده خرابه هایی از عهد ساسانیان وجود دارد. این ده را قصر زر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک سار.
(اِخ) دهی از دهستان بخش سیمکان که در شهرستان جهرم واقع است و 469 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک سرتنگ.
[سَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش سیمکان که در شهرستان جهرم واقع است و 222 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک شوراب.
(اِخ) دهی از دهستان قنقری بالا (علیا) که در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک شیرین.
[کِ] (اِخ) معرب آن قصرشیرین است. (انجمن آرا). رجوع به قصرشیرین و انجمن آرا شود.
کوشک قاسم.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان خواجه که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 278 تن سکنه دارد. این ده را قصر عاضم نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک قاضی.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فساست و 2600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک قند.
[قَ] (اِخ) شهری است از حدود مکران به ناحیت سند و از او پانیذ خیزد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 125).
کوشک قوامی.
[قَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 363 تن سکنه دارد. اهالی در دو محل بالا و پایین سکونت دارند و سکنهء پایین 281 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان آباده طشک که در بخش نیریز شهرستان فسا واقع است و 1405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان آباده است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان رامجرد که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان همایجان که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 191 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 375 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمان وسط که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از بخش دستجرد که در شهرستان قم واقع است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 284 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از بخش خرقان که در شهرستان قزوین واقع است و 249 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کوشکک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان گتوند بخش گتوند شهرستان شوشتر. 200 تن سکنه دارد که از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوشکک پایین.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان آباده طشک که در بخش نیریز شهرستان فسا واقع است و 217 تن سکنه دارد. این قریه را حسین آباد کوشک نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشکک سعیدآباد.
[کَ سَ] (اِخ)دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. 136 تن سکنه دارد که از طایفهء چگینی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کوشکک محمدآباد.
[کَ مُ حَمْ مَ] (اِخ)دهی از دهستان بیضا که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 154 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشککی قاینی.
[کَ یِ یِ] (اِخ) از شاعران معاصر سلطان سنجر و در هجو و هزل استاد بود. هزلیات او غالباً در حق کسانی است که در جنگ سنجر با غزان نسبت به وی غدر و بیوفایی کردند. رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 372 و مجمع الفصحاء ج 1 ص 488 شود.
کوشک مولا.
[مَ لا] (اِخ) دهی از دهستان دودج و داریان که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 512 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک مهدی.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت که در بخش وارداک شهرستان مشهد واقع است و 742 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشک میدان.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک نار.
(اِخ) دهی از دهستان آل حرم که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 1300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشکنجیر.
[کوکَ] (اِ مرکب) به معنی کشکنجیر است که سنگ منجنیق و گلولهء توپ باشد و وجه تسمیهء آن کوشک انجیر است، یعنی کوشک سوراخ کن چه انجیر به معنی سوراخ آمده است. (برهان) (از آنندراج). کشکنجیر و سنگ منجنیق. (ناظم الاطباء). و رجوع به کشکنجیر شود. || گلولهء توپ. (ناظم الاطباء).
کوشکندر.
[کَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان بام که در بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوشک نصرت.
[نُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان فشافویه که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوشکو.
(اِخ) دهی از دهستان اشکنان که در بخش گاوبندی شهرستان لار واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوشک هزار.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان بیضا که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 590 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشکی.
(اِخ) دهی از دهستان میان آباد که در بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع است و 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشکی.
(اِخ) طایفه ای از ایل کردطرهان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65).
کوشکین.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان است و 297 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوشگونلو.
(اِخ) دهی از دهستان قشلاقات افشار که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوشلوک.
(اِخ) کوشلوک خان، لقب نوعی پادشاهان نایمان است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 6 ص 265 شود.
کوشلة.
[کَ شَ لَ] (ع اِ) سر نرهء بزرگ. کوشالة. (منتهی الارب) (آنندراج). حشفهء کلان. (ناظم الاطباء).
کوشله.
[] (اِخ) هشتمین از سلسلهء پوئن در چین به سال 729 ه . ق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (طبقات سلاطین اسلام ص 191).
کوشنا.
[] (اِ) به پارسی نوعی از کماة است و آن را غوشنه نیز گویند. (آنندراج). رجوع به کوشنه شود.
کوشندگی.
[شَ دَ / دِ] (حامص) حالت و عمل کوشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوشنده شود.
کوشنده.
[شَ دَ / دِ] (نف) جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مُجِدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه سال کوشنده است.فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
هم از کودکی بوده خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.فرخی.
هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از غم جحیمیم.خاقانی.
هیچ کوشنده ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای.نظامی.
|| جنگجو. مبارزه کننده. مبارز : مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.نظامی.
و رجوع به کوشیدن شود.
کوشنک.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان کنارشهر که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوشنه.
[شَ نَ / نِ] (اِ) به پارسی نوعی از کماة است آن را غوشنه نیز گویند(1). (انجمن آرا). به فارسی نوعی از کماة است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - آنندراج این معنی را به نقل از انجمن آرا ذیل «کوشنا» آورده، ولی در انجمن آرا کوشنا نیامده است.
کوشه.
[شَ / شِ] (ص) به معنی کوشیده و سعی و جهد نموده و به دست آورده باشد. (برهان). تلاش شده و کوشیده و سعی و جهد نموده و به دست آورده و شکارشده. (ناظم الاطباء). رشیدی «کوشه» را مترادف «کوشا» و کوشان را به معنی کوشنده آورده بدون شاهد. جهانگیری «کوشه» را به معنی کوشیده گفته بدون شاهد. انجمن آرا و فرهنگ نظام این کلمه را نیاورده اند. در تاجیکی کوشه(1)به معنی نشخوار و در تاریخ سیستان «کوشه» به معنی کوشک(2) آمده است. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Koshe. (2) - رجوع به کوشک و مادهء بعد شود.
کوشه.
[شَ / شِ] (اِ) کوشک. قصر. کاخ. (فرهنگ فارسی معین) :
در حضر کوشهء تو همچو نگار چگلی
در سفر مرکب تو همچو بت کاشغری.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
و او را(1) اندر مجلس شراب به کوشهء حلفی(2)اندر بکشتند. (تاریخ سیستان ص 326). امیر خلف به طاق شد و بوالحسن به کوشهء دید(3)فرودآمد. (تاریخ سیستان ص 338).
(1) - امیر شهید بوجعفر را.
(2) - ظ. یعنی: به کوشک خلفی. (حاشیهء تاریخ سیستان ص326).
(3) - رید هم خوانده می شود، زیدا (؟) و معلوم است نام قصری بوده. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 338).
کوشه.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان عرب خانه که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوشه.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان کنارشهر که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 272 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوشه.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان قیس آباد که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوشه.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان سرکوه که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است و 567 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوشه.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان رستم که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوشه بالا.
[شِ] (اِخ) دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 448 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوشه پایین.
[شِ] (اِخ) دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 1152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوشی.
(ترکی-مغولی، اِ) علوفه و آذوقه و سیورسات. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان ارزروم قضای حقی را که او وقت محاصرهء اخلاط به مدد علوفه و کوشی نشانده، به انواع مبرات و کرامات مخصوص شد. (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 181 از فرهنگ فارسی معین).
کوشیار.
(اِخ) بر وزن هوشیار نام حکیمی بوده است از گیلان و بعضی گویند نام حکیمی بوده است از فارس و شیخ ابوعلی سینا شاگردی او کرده است(1) و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). اصح گوشیار است. (حاشیهء برهان چ معین) : در حقایق آن علم و دقایق آن فن درجهء کمال داشت، در حل مشکلات مجسطی بوریحان به تفهیم او محتاج بودی و بومعشر به اعشار فضل او نرسیدی، و فاخر به شاگردی او مفاخر شدی، کوشش کوشیار از مرتبه او متقاصر آمدی... (مرزبان نامه).
بر کوشیار آمد از راه دور
سری پرارادت دلی پرغرور.
سعدی (بوستان).
رجوع به گوشیار در همین لغت نامه و تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 261 و 271 شود.
(1) - به معنی اخیر ظاهراً با بهمنیار که شاگرد ابوعلی بوده، لفظاً و معناً خلط کرده اند. (حاشیهء برهان چ معین).
کوشیدن.
[دَ] (مص) کوشش و سعی کردن. (آنندراج). سعی کردن. کوشش نمودن و جد و جهد کردن. (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده. جهاد. جد. سعی. تساعی. اجداد. جهد کردن. مجاهدت کردن. سعی کردن. تلاش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در قدیم «کوشیتن»(1)، پهلوی «کوخشیتن»(2) از ریشهء «کوخش»(3)، کوش(4). قیاس شود با پهلوی کوشیشن(5) و «کوشی تاریه»(6)، شاید از «کئو» «کوشتی»(7)«کوکوشت»(8)، ساختمانی از «کوش»(9)، سانسکریت «کوشناتی»(10) (کشیدن)... جد و جهد کردن. سعی کردن... (از حاشیهء برهان چ معین) :
با خردومند، بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.ابوشکور.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چند بوی چند ندیم ندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم.فردوسی.
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرد دار گوش.فردوسی.
تو ایران زمین را نگهدار باش
به داد و دهش کوش و هشیار باش.
فردوسی.
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر.
غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی.فرخی.
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت
کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری.
منوچهری.
گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هارون به چند بار کوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص445).
ز جفت کسان چشم خود را بپوش
بترس از خدای آن جهان را بکوش.اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
به فرمان بجای آر و آن را بکوش.اسدی.
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان.
ناصرخسرو.
و بر مردمان لازم است که در کسب علم کوشند. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104).
در مدح تو هرچه بیش کوشم.
(سندبادنامه ص 18).
پسر نعره ای زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامهء زنان بپوشید. (گلستان چ یوسفی ص60).
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی (گلستان).
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش.سعدی.
بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند.
جامی (بهارستان).
|| زدن و نزاع و جدال کردن و مناقشه و خصومت کردن. (ناظم الاطباء). نزاع کردن. جدال کردن. (فرهنگ فارسی معین). جنگ کردن. ستیزه کردن. مبارزه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نیزه بکوشید در کارزار
برآرید یکسر از ایشان دمار.فردوسی.
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست.فردوسی.
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوشید جز با کسی هم نبرد.فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت.عسجدی.
گهی گفتم اگر با وی بکوشم
ندانم چون دهد یاری سروشم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان افتاد تدبیرش سرانجام
که با رامین بکوشد کام و ناکام.
(ویس و رامین از یادداشت ایضاً).
نیکو بکوشید و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). || مقابله کردن. زورآزمایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله و برابری کردن. هماوردی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دست و پنجه نرم کردن. درافتادن :
تهمتن به رخش ستیزنده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت.
فردوسی.
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
بپرهیز و از کینه چندین مجوش.فردوسی.
توانگر بود چادر او بپوش
چو درویش باشد تو با او مکوش.فردوسی.
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین.
فرخی.
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان.فرخی.
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
منوچهری.
آهو با شیر کی تواند کوشید
چو کک با باز کی تواند پرید.منوچهری.
فلفل موی... وجع المفاصل را نیک بود و با زهرها بکوشد. (الابنیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گفتار با مهتران برمجوش
به زور آنکه بیش از تو با او مکوش.
اسدی.
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو دشمنی است منصور.
ناصرخسرو.
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی علی حال بر محالی.ناصرخسرو.
پس هرگاه آن خلط نیابد [ یعنی داروی مسهل ] با خون و گوشت کوشد تا یکسره چیزی از وی بستاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبیب باید با خلطی کوشد که مخالف تندرستی باشد و از وی بیماری خیزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی.نظامی.
|| زور کردن و کوفتن. (ناظم الاطباء). زور کردن. قوت نمودن. (فرهنگ فارسی معین). || مُروسیدن. ور رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیری آغوش بازکرده فراخ
تو همی کوش با شکافهء غوش.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطاع نسل است و هم نزدیک همگنان زشت است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجازاً، مکاس کردن. چانه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و با یکدیگر می کوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادیم. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً). || شتافتن. شتاب کردن. بشتاب رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هم اکنون از ایدر به دژ برشوید
بکوشید و با باد همسر شوید.فردوسی.
بدو گفت هرمز به رفتن بکوش
ببر در زمان اسب را دم و گوش.فردوسی.
|| اصرار ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرددار گوش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| جستجو کردن. تفحص کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - koshitan.
(2) - koxshitan.
(3) - koxsh.
(4) - kosh.
(5) - koshishn.
(6) - koshitarih.
(7) - kau-kushati.
(8) - kok(u)shet.
(9) - kush.
(10) - kushnati.
کوشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) قابل و لایق کوشیدن. آنچه کوشیدن را شایسته باشد :
نه کوشیدنی کآن تن آرد به رنج
روان را بپیچانی از آز گنج.
فردوسی.
کوشیده.
[دَ / دِ] (ن مف) سعی شده. جهدشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوشی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کیاکلا که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کؤصة.
[کُءْ صَ] (ع ص) رجل کؤصة؛ مرد نیک شکیبا بر خوردن و نوشیدن یا بر شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجل کؤصة و کؤوصة و کُؤَصة؛ شکیبا بر شراب و غیر آن. (از اقرب الموارد).
کوع.
(ع اِ) طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام، کاع مثله و منه اتی بسارق فقطع یده من الکوع. یا کوع و کاع دو طرف استخوان ساق متصل بند دست یا کوع استخوان سوی نر انگشت و کاع استخوان سوی خنصر و آن را کرسوع نیز نامند. یا کوع باریکترین و کمترین حجم از هر دو استخوان. ج، اکواع. و گویند: احمق من الذی یمتخط بکوعه. (منتهی الارب). کنار استخوان زند اعلا که محاذی ابهام است. یا کنار هر یک از استخوانهای زند اعلا و زند اسفل که کاع نیز نامیده می شود. و یا کوع کنار استخوان زند اعلا که که سوی ابهام است و کاع کنار استخوان زند اسفل که سوی خنصر است و آن را کرسوع نیز نامند. ج، اکواع. و دربارهء شخص بلید گویند: لایفرق بین الکوع و الکرسوع. (ناظم الاطباء). کاع. کنار استخوان زند که سوی ابهام است... و ازهری گوید: کوع کنار استخوانی است که سوی استخوانهای مچ دست و محاذی ابهام است و آن در استخوانی است بهم پیوسته در بازو که یکی از آن دو از دیگری باریکتر است و کنار آن دو در مفصل دست بهم می پیوندد و آنچه سوی انگشت کوچک است کرسوع و آن دیگری که سوی ابهام است کوع نامیده می شود و آنها دو استخوان ساعد است و گویند: البلید لایفرق بین الکوع و الکرسوع. ج، اکواع. (از اقرب الموارد). طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام. کاع مثله. (آنندراج). طرف زند که عقب ابهام درآید. طرف زند که پشت ابهام باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام. کاع. (فرهنگ فارسی معین) : و بر پشت کف براند، چون به کوع رسد، سرانگشتان در خود گیرد... (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین).
کوع.
[کَ] (ع مص) بر استخوان ساق دست رفتن سگ از سختی گرما و الفعل من نصر. (منتهی الارب). بر استخوان ساق دست رفتن سگ از سختی گرما. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کاع الکلب یکوع کوعاً؛ آن سگ در ریگ راه رفت و بر ساق دست خود متمایل شد از شدت گرما. (از اقرب الموارد). || اکوع گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوع شود.
کوع.
[کَ وَ] (ع اِمص) اعوجاج و کجی در استخوان کوع. (ناظم الاطباء). کوع در انسان کج گردیدن کف دست است از طرف استخوان کوع. (از اقرب الموارد). || پیش آمدگی یکی از دو دست بر دیگری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درد استخوان ساق دست. (منتهی الارب).
کوعاء.
[کَ] (ع ص) مؤنث اکوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث اکوع؛ زنی که کاع آن بزرگ باشد و یا استخوانهای زند آن کج بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوع شود.
کوعرة.
[کَ عَ رَ] (ع مص) بزرگ و پیچیده پیه گردیدن کوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درهم پیچیدن پیه در کوهان. (از اقرب الموارد).
کوغ.
(اِ) به معنی درون شدن و اندرون رفتن باشد. (برهان) (آنندراج). به معنی درون شدن است. (انجمن آرا). درشدن. (فرهنگ رشیدی). رفتن اندرون. || پوشیدگی و نهفتگی. (ناظم الاطباء).
کوغادگی.
[دَ / دِ] (حامص) بیکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بت خرکیز(1) آخر تا کی کوغادگی
تا چون من صاحب نیابی سخت گیر و چاپلوس(2).
طیان (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - در این کلمه راء مهمله بود در اصل، تصحیح قیاسی است شاید صورتی از خرخیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - در لغت فرس اسدی این بیت شاهد معنی مدخل بعد آمده است.
کوغاده.
[دَ] (ص) بیکار. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 508). رجوع به مدخل قبل شود.
کوغون.
[ ] (اِخ) شهری است [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم. جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 128).
کوف.
(اِ) پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کوچ بود و آن جنسی هست از مرغان کوچک، در آذربایجان باشد کنکی [ ظ. کنگر ] خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). کوف مرغی باشد که او را بوم گویند و جغد گویند و کوچ گویند که در ویرانه ها باشد. کوف جغد بود و جغو نیز گویند. (حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جغد. چغو. کنگر. کوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در خراسان کیف گویند. (حاشیهء برهان چ معین) :
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246).
جایی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن.
امیرمعزی
اتفاق چنان افتاد که در گور شکافی بود و در آن شکاف کوفی آشیانه کرده چون آواز لیلی اخیلیه بشنود از آنجا بپرید و آوازی کرد. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم.
عطار (اسرارنامه).
کوف آمد پیش چون دیوانه ای
گفت من بگزیده ام ویرانه ای.
عطار (منطق الطیر).
چون باز سپید دست سلطانی تو
ویرانه چه می کنی تو چون کوف آخر.
عطار.
نشاند بی هنران را به جای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت ز کوف تا به همای.
ابن یمین (از آنندراج).
|| شانهء جولاهگان را نیز گفته اند. (برهان). در برهان به معنی شانهء جولاهگان هم نوشته. (آنندراج). شانهء جولاهگان. (ناظم الاطباء).
کوف.
[کَ] (ع مص) دوباره دوختن کرانه های ادیم را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاف الادیم یکوفه کوفاً؛ اطراف ادیم را دوباره دوخت. (از اقرب الموارد).
کوفان.
[کَ] (ع مص) گرد گشتن. (منتهی الارب). گرد گشتن ریگ توده. (ناظم الاطباء). تکوف الرمل و القوم تکوفاً و کوفاناً علی غیرقیاس؛ ریگ توده و قوم فراهم آمدند و گرد گشتند. (از اقرب الموارد). || با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوفان.
[کو / کَ / کَوْ وَ / کُوْ وَ] (ع ص، اِ)ریگ تودهء گرد و انبوه. (منتهی الارب) (آنندراج). ریگ تودهء گرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درهم پیچیده از نی و چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب درهم پیچیدهء گرد و انبوه. (ناظم الاطباء). || امر مستدیر. منه: ترکهم فی کوفان؛ ای لاوجه له. (منتهی الارب) (از آنندراج). امر مستدیر. (از اقرب الموارد). || کار شدید و سخت. (ناظم الاطباء). || رنج و تعب. (ناظم الاطباء). عناء. (اقرب الموارد). || ارجمندی و شوکت و بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). ارجمندی و عزت و شوکت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کار دشوار یا ناخوش و ناپسندیده یا بدی یا نیکی(1) یا سختی و رنج و اختلاط و آمیزش. یقال: ظلوا فی کوفان؛ ای فی عصف کعصف الریح. (منتهی الارب) (از آنندراج). ظلوا فی کوفان(2) و ای فی عصف کعصف الریح، و یا در آمیزش و یا در بدی و حیرانی و یا در مکروه و یا در کار دشوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 6 ص 240). || استداره و دوران. (ناظم الاطباء).
(1) - ظاهراً حیرة = حیرت را صاحب منتهی الارب خیرة خوانده و نیکی معنی کرده است. رجوع به تاج العروس ج 6 ص 240 سطر آخر شود.
(2) - در این معنی ناظم الاطباء و صاحب اقرب الموارد فقط به ضم کاف [ کو ] ضبط کرده اند.
کوفان.
[کو / کَ] (اِخ) کوفه که دار هجرت مسلمانان است. (منتهی الارب) (از آنندراج). کوفه را کوفان نیز گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به کوفه شود.
کوفت.
(اِمص، اِ) به معنی آسیب و آزار و ضربی باشد که از سنگ و چوب و مشت و لگد و امثال آن به کسی رسد. (برهان). به معنی آسیب و آزار و ضربی که از سنگ و چوب به کسی برسد یا لگد اسب یا از افتادن اسب. (آنندراج). ضربی که از چوب و سنگ و مشت و لگد و مانند آن به کسی رسد. (ناظم الاطباء) : سواری به صدمه بر او افتاد و کوفتی سخت بدو رسید... طبیب را فرمودند تا مداوات خستگی او کند. (تاریخ طبرستان).
- کوفت کوب؛ ضرب و کتک. (ناظم الاطباء).
- کوفت و روفت؛ کوفتگی و آسیب دیدگی :این دست حسن را که دررفته است یک کمی زردهء تخم مرغ بینداز بگذار کوفت و روفتش را جمع کند. کوفت هرگاه با تابع خود همراه باشد به معنی خستگی و درد ناشی از آن نمی آید و حتماً به معنی درد ناشی از ضرب و آسیب دیدگی است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کوفت و روفت را بردن؛ رفع کردن دردهایی که از ضرب و زخم به زمین خوردگی پیدا شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوفت و روفت کردن؛ سخت و بسیار زدن کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آسیب و آزار و صدمه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد
وگر سرش همه پیشانی است چون مسمار.
سعدی.
-کوفت خوردن؛ آسیب و آزار و صدمه دیدن :
گفت خاموش چون کنم سعدی
کاین همه کوفت می خورم از دوست.
سعدی.
|| اندوه و آزردگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || کوفته شدن اعضا. (آنندراج). ماندگی و واماندگی تن از کار و تعب بدنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). علاوه بر معنی... به معنی خستگی و کوفتگی و درد عضلات ناشی از کار بدنی زیاد، در این صورت آن را با فعل رفتن استعمال می کنند: دیروز زورخانه رفتیم، من چون مدتی بود ورزش نکرده بودم بعد از ورزش بدنم کوفت رفت. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || در اصطلاح، مرضی سوداوی است. (انجمن آرا) (آنندراج). یک نوع که بیشتر در آلات تناسل از اثر مجامعت ناپاک پدید آید و آبلهء فرنگ نیز گویند و به اصطلاح علمی سیفلیس نامیده می شود. (ناظم الاطباء). آتشک. آبلهء فرنگ. ارمنی دانه. نار افرنجیه. نار افرنجی. حب افرنجی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نسوانی پرشهوت و پر سوزنک و کوفت
مردانی بی همت و بی غیرت و لاشی.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
- کوفت گرفتن؛ به بیماری کوفت مبتلا شدن.
|| کلمهء فحش. (ناظم الاطباء). نفرینی است در تداول عامه، یعنی کوفت رساد ترا... و در جواب کسی که او را دشمن دارند گویند و گاه در جواب آنکه پرسد چه خورم یا چه آشامم آرند و نظایر آن، کلمهء آهرمنی بجای بلی. زهرمار! آتشک! قزل قروت! زغنبوت! درد بیدرمان! (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوفت کاری؛ نفرینی است مانند کوف. زهرمار. زغنبوت. درد بیدرمان. قزل قروت. آتشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوفت کاری کردن؛ (کلمهء آهرمنی) خوردن. زهرمار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوفت کردن؛ (کلمهء اهریمنی) خوردن. آشامیدن. زهرمار کردن. تخیدن: کوفت کن؛ بخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوفت کردن طعام را به کسی؛ با بدرفتاری و بدزبانی، آن طعام را بد و ناگوار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ن مف) مخفف کوفته. کوفته شده: آهن کوفت. زرکوفت. سیم کوفت. طلاکوفت. نقره کوفت. نیم کوفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (مص مرخم) مخفف کوفتن: سرکوفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) آنچه از کار کوفتن هویدا می گردد. (آنندراج). || آنچه از زر و سیم و مانند اینها که بر دستهء شمشیر و دشنه و کارد بکوبند و آن را منبت کاری خوانند. (آنندراج). || (فعل ماضی) ماضی آزار و آسیب رسانیدن هم هست، یعنی آسیب و آزار رسانیدن. (برهان). سوم شخص مفرد ماضی از «کوفتن». (فرهنگ فارسی معین).
کوفتر.
[تَ] (اِ) چاشنی که از آلو و انگور می سازند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوفت گر.
[گَ] (ص مرکب) طلاکوب. مُذَهِّب. (از ناظم الاطباء).
کوفت گری.
[گَ] (حامص مرکب)تذهیب و طلاکوبی. (ناظم الاطباء).
کوفتگی.
[تَ / تِ] (حامص) صدمه و آسیب و ضرب و پایمالی و لگدکوبی و پاسپری. (ناظم الاطباء). کوفته بودن. (فرهنگ فارسی معین). صدمت. صفت و چگونگی کوفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بیشتر آن از سر پراکندگی خاطر و کوفتگی طبع در قلم آورده با آنکه در خدمت هجوم کفار و هزیمتی که... افتاد... (المعجم از فرهنگ فارسی معین). صاخة؛ آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد. (منتهی الارب).
کوفتن.
[تَ] (مص) کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن(1) (زدن، کوبیدن)، کردی کوتن(2) (زدن، کوبیدن). (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود. || به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.بوشکور.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونهء کوبین.
خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دوتا کرد بسیار بالا و برز.فردوسی.
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند.فردوسی.
همیدون سپهبد شه نوذران
همی کوفتی سر به گرز گران.فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
همی کوفت گرز و همی کشت مرد
به هر کشتی از کشته انبار کرد.اسدی.
مر آن اژدها را به گردی و برز
شنیدی که چون کوفت گردن به گرز.
اسدی.
سرش را به گرز گران کوفت خرد
تنش را به کام نهنگان سپرد.اسدی.
نشاید بردن انده جز به انده
نشاید کوفت آهن جز به آهن.خاقانی.
تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد بکوبد سرش را به سنگ.سعدی.
و رجوع به کوبیدن شود.
- پای کوفتن؛ رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود.
- فروکوفتن؛ به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
|| آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه مردی بود خیره آشوفتن
به زیر اندر آورده را کوفتن.فردوسی.
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت می مومیایی می است.اسدی.
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم.ناصرخسرو.
|| خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) :
عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر از زریر.
منوچهری.
پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه). || نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا کوس کین کوفتند
یلان همچو شیران برآشوفتند.فردوسی.
امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز «قد صدقت» برآمد ز لامکان.خاقانی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی (گلستان).
- فروکوفتن؛ زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
|| دق الباب کردن. (ناظم الاطباء).
- کوفتن در؛ دق الباب کردن. حلقه بر در زدن :
اگر تو بکوبی در شارسان
به شاهی نیابی مگر خارسان.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
ناصرخسرو.
به مصر داخل شد و در خانهء خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاء ص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانهء دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی).
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب.
سعدی (بوستان).
بلندی از آن یافت کو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی (بوستان).
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350).
|| فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش :
گویند که پیش از این گهر کوفت
در ظلمت زیر پی سکندر.ناصرخسرو.
آن شنیدی که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
|| لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه :
بگفتا که راه این که من کوفتم
ز دیر آمدنْتان برآشوفتم.فردوسی.
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام.
ناصرخسرو.
چند پویی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.عمعق بخارایی.
خاصگان دانند راه کعبهء جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
|| یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) :
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.نظامی.
|| برهم زدن مرغ بال و پر خود را :
خروس کنگرهء عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا.خاقانی.
|| در زیر افکندن و بر زمین زدن. || سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس).
(1) - kuftan.
(2) - kutan.

/ 34