کوه باش.
(نف مرکب) که جای در کوه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قوعلة؛ عقاب کوه باش. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً).
کوه بالا.
(اِ مرکب) به ارتفاع کوه. به بلندی کوه :
ببخشید چندانش از گونه گون
شده توده یک کوه بالا فزون.اسدی.
کوهبذ.
[بَ] (اِخ) لقب هرمزبن بهرام از سلاطین ساسانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوه بر.
[بُ] (نف مرکب) سنگتراش در کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوه برکوه.
[بَ] (اِ مرکب) عنبر مطبق را گویند و آن نوعی از عنبر است که طبقه بر طبقه بر روی هم نشسته است، مانند کوه. (برهان) (آنندراج). نوعی از عنبر که طبقه طبقه بر روی هم نشسته است. (ناظم الاطباء). عنبر تر. عنبر مطبق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوه بری.
[بُ] (حامص مرکب) شغل و عمل کوه بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه بُر شود.
کوه بن.
[بُ] (اِخ) دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوهبنان.
[بُ] (اِخ) نام یکی از دو دهستان بخش راور که در شهرستان کرمان واقع است. از 131 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 1500 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: ده علی، جور و اسفیچ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). در بلوک کوهبنان معادن بسیار، از قبیل: مس و سرب موجود است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوه بنه.
[بُ نِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که 331 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوه بنیاد.
[بُ] (ص مرکب) عظیم الجثه و بزرگ و استوار چون کوه : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند... بادحرکت، آتش سرعت،... ابرنهاد، کوه بنیاد. (سندبادنامه ص 56).
کوه بیجار.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است و 278 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوه بیستون.
[هِ] (اِخ) رجوع به بیستون شود.
کوه بیستون.
[هِ] (اِ مرکب) نام نوایی است مطربان را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردهء عشرا برند.
ضمیری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوهپا.
(اِخ) نام محلی کنار جادهء اصفهان به نایین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوهپایه شود.
کوه پاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) حصه و پاره و لختی از کوه را گویند. (برهان) (آنندراج). یک لخت از کوه. (ناظم الاطباء). قسمتی از کوه. حصه ای از جبل. (فرهنگ فارسی معین). کُه پاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
راست گفتی خیال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر.فرخی.
که مردی بس عظیم و شخصی چون کوه پاره بود. (قصص الانبیاء). غلام حبشی در میدان مانند کوه پاره ای... (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین). || کنایه از اسب هم هست که عربان فرس خوانند. (برهان) (آنندراج). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب. فرس. (فرهنگ فارسی معین).
کوه پاسان.
(اِخ) دهی از دهستان ایراندکان که در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوهپایجات.
[یَ / یِ] (اِ) جمع غلطِ کوهپایه به سیاق عربی. (از فرهنگ فارسی معین) : ترقی منسوجات کوهپایجات اصفهان (در زمان ناصرالدین شاه). (المآثر و الاثار ص 160 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوهپایه شود.
کوهپایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) دامن کوه را گویند، یعنی زمینی که در پایین کوه واقع است. (برهان). دامنهء کوه و زمینی که در پایهء کوه واقع باشد. (ناظم الاطباء). زمینی که در پایین کوه واقع است. دامنهء کوه. (از فرهنگ فارسی معین) : به روستای گرگان دیهی است در کوهپایه... (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین). || به معنی کوهستان هم هست. (برهان). کوهستان. (ناظم الاطباء). ناحیهء کوهستانی. (از فرهنگ فارسی معین).
کوهپایه.
[یَ / یِ] (اِخ) ناحیه ای است که از شمال محدود است به کوه بنان و کویر لوت، از جنوب به کرمان، از مشرق به خبیص و کویر لوت و از مغرب به زرند. این قسمت عبارت از ناحیهء کوهستانی وسیعی است که 400 قریه دارد و طول آن 120 و عرضش 90 کیلومتر می باشد و به سه ناحیه تقسیم می شود: درختجان، حرجند و ده زیار. پارچه های پشمی آن معروف است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 257). و رجوع به همین مأخذ شود.
کوهپایه.
[یِ] (اِخ) یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان اصفهان است. حدود و مشخصات آن به شرح زیر است: از طرف شمال به شهرستان اردستان، از جنوب به شهرستان شهرضا، از مشرق به شهرستان نایین و از مغرب به بخش مرکزی اصفهان محدود است. در بخش کوهپایه، یک رشته کوهستان در شمال بخش وجود دارد که مهمترین قلل آن عبارت است از: کوه سراش، کوه فشارک و کوه شورغستان. آبادیهای بخش کوهپایه در دامنه های این رشته ارتفاعات واقع شده و هوای آن سردسیر و معتدل است. مرکز بخش (قصبهء کوهپا) در کنار راه شوسهء اصفهان به یزد واقع شده است. این بخش از 79 آبادی تشکیل شده بدین ترتیب: 1- دهستان حومهء کوهپایه، 36 آبادی و 39639 تن سکنه. 2- دهستان رودشت، 43 آبادی و 8904 تن سکنه. بنابراین بخش کوهپایه یا مرکز بخش در حدود 48543 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوهپایه.
[یِ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش کوهپایه که در شهرستان اصفهان و در کنار راه شوسهء اصفهان به یزد واقع است و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 52 درجه و 23 دقیقه شرقی از نصف النهار گرینویچ، عرض 32 درجه و 41 دقیقه و پنج ثانیهء شمالی و ارتفاع از سطح دریا 1643 متر و مسافت آن تا اصفهان 68هزار گز و تا نایین 65هزار گز است. در دامنهء رشته ارتفاعات کوه فشارک و کوه سراش واقع و در حدود 3330 تن سکنه دارد. نام قصبه در اصطلاح مردم محل کوهپا خوانده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوهپایه.
[یِ] (اِخ) دهستانی از بخش بردسکن که در شهرستان کاشمر واقع است. این دهستان از 20 آبادی تشکیل شده است و در حدود 8334 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوه پر.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش کلاردشت که در شهرستان نوشهر واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کوهپرات.
[پَ] (اِخ) یکی از دهستانهای کجور که در شهرستان نوشهر واقع است. این دهستان در قسمت شمال غربی کجور و شمال دهستان زانوس رستاق قرار دارد و از 16 آبادی تشکیل شده است. مرکز دهستان کوهپر پایین و قرای مهم دیگر آن عبارت از اویل و نیمور است و در حدود 3هزار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوه پر بالا.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهپر که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 180 تن سکنه دارد. بین کوهپر بالا و پایین روی تپه ای معصوم زاده ای وجود دارد که بنای آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوه پر پایین.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهپر که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 550 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوه پردازی.
[پَ] (حامص مرکب)(اصطلاح نقاشی) تجسم دادن منظرهء کوه. نقاشی و طراحی کوه. (از فرهنگ فارسی معین).
کوه پس.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان دیلمان که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و 539 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوه پشت.
[پُ] (ص مرکب) بر وزن و معنی کوزپشت است که به عربی هضبه خوانند. (برهان). کج و خمیده و کوزپشت. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف «کوزپشت» است، ولی لغتاً صحیح می نماید. (از حاشیهء برهان چ معین). || قوی پشت. (از فرهنگ فارسی معین).
کوه پنج.
[پَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان سیرجان و مرکب از 48 آبادی بزرگ و کوچک و دارای 4000 تن سکنه است. مرکز آن بیدخیری می باشد و قرای مهم آن عبارتند از: ده بالا، گهدیج، عباس آباد، باغ خشک خاتون مرده و لای کرباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه پیکر.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب) هر چیز کلان مانند کوه. (ناظم الاطباء). هر چیز کلان و درشت مانند کوه. (از فرهنگ فارسی معین) :
بر سمند کوه پیکر تندخویان گرم جنگ
همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین.
وحشی (از فرهنگ فارسی معین).
کوه تا کوه.
(ق مرکب) از سر تا پا و سراسر و تماماً و همگی و کام. (ناظم الاطباء). کوه کوه. (از فرهنگ فارسی معین) :
زمین کوه تاکوه جوشن وران
برفتند با گرزهای گران.
فردوسی (شاهنامهء چ بروخیم ج 1 ص 260).
و رجوع به کوه کوه شود.
کوه توان.
[تَ] (ص مرکب) دارای قوت و قدرت کوه. پرزور. (از فرهنگ فارسی معین) : مرکبان کوه توان بر مثال کشتیهای گران در آن دریا سیاحت می کردند. (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین).
کوهج.
[هِ] (اِ) آلوی کوهی را گویند و به عربی زعرور خوانند و درخت آن را عوسج می گویند. (برهان) (آنندراج). زالزالک و کیل کوهی که به تازی زعرور و درخت آن را عوسج گویند. (ناظم الاطباء). در مخزن الادویه «کوهنج» اسم فارسی زعرور است... «کوهی» و «کوهیج» به فارسی زعرور جبلی است. «کویج» و «کویژ» اسم فارسی زعرور احمر بستانی است، و نزد بعضی کویژ به زای فارسی به معنی مطلق زعرور است. در تحفهء حکیم مؤمن «کویج»، اسم فارسی زعرور است ظاهراً اصل کلمه کوهیج، کوهیک (= کوهی، جبلی) و صفت است و کویج و کوهج مخفف آن است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کوهیج شود.
کوهج.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بستک که در شهرستان لار واقع است و 1136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوهجرد.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان فسارود که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 219 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوه جفتان.
[جُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش شهداد که در شهرستان کرمان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه جگر.
[جِ گَ] (ص مرکب) کنایه از مردم صاحب حوصله و دلیر و شجاع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم شجاع و دلاور. (آنندراج). کنایه از شجاع، دلیر و دلاور. (از فرهنگ فارسی معین) :
دریاکشان کوه جگر باده ای به کف
کز تف به کوه لرزهء دریا برافکند.
خاقانی (از آنندراج).
کوه جلیل.
[هِ جَ] (اِخ) نام کوهی که نوح (ع) در آنجا خانه داشت و آب طوفان مرتبهء اول از آن خانه جوشید. (برهان) (آنندراج). و رجوع به جلیل و جبل الجلیل شود.
کوهچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) کوه کوچک و خرد. (آنندراج). مصغر کوه. تپه و کوه خرد. (ناظم الاطباء). کوه کوچک. کوه خرد. (فرهنگ فارسی معین).
کوه چهر.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان ریز که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوه خر.
[خَ] (اِ مرکب) خر وحشی و گورخر. (ناظم الاطباء). خرکوهی. گورخر. (از اشتینگاس).
کوهد.
[کَ هَ] (ع ص) مرد لرزه زده از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد لرزه زده و مرتعش از پیری. (ناظم الاطباء).
کوه در.
[دَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه کوه را بدرد. کوه شکاف. (از فرهنگ فارسی معین) :
نوک سنان کوه در سینه دوز او
از بازوی سپهر کمانکش سپر گشاد.
(جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین).
کوهدشت.
[دَ] (اِخ) نام دهستانی از بخش طرهان که در شهرستان خرم آباد واقع است. این دهستان از 68 آبادی تشکیل شده و قرای مهم آن عبارتند از: سراب، میری، ابوالوفا، رزده، و ننک دار اریکا. آثار چند قلعهء مخروبه و دو بقعهء خرابه به نام داودرش و ابوالوفا در این دهستان باقی مانده است. جمعیت دهستان در حدود 16000 تن می باشد که از طوایف امرائی، گراوند، آزادبخت، عباسی، زرونی و کوفانی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوهدل.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اسکو که در شهرستان تبریز واقع است و 254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوه رحمت.
[هِ رَ مَ] (اِخ) نام کوهی است نزدیک به مکه معظمه. (برهان). نام کوهی است نزدیک مکهء معظمه که به تازی جبل الرحمة خوانند. (آنندراج). و رجوع به جبل الرحمة شود.
کوهرنگ.
[رَ] (اِخ) نام دره و همچنین رودخانه ای است در زردکوه بختیاری. رودخانهء کارون که از زردکوه بختیاری سرچشمه می گیرد و در باختر اصفهان واقع شده است، سرچشمهء آن کوهرنگ نام دارد. آب کوهرنگ پس از طی یک کیلومتر و نیم به آب دیگری به نام شیخ علیخان متصل و از این نقطه به نام کارون به طرف اهواز رهسپار می شود. مقدار آب در نقطهء اتصالی از 5 الی 45 متر مکعب در ثانیه می باشد. اقدام برای الحاق آب کوهرنگ به زاینده رود به روایتی از زمان ساسانیان و تحقیقاً از زمان شاه عباس شروع گردیده است و امروزه آثار بزرگی از این اقدامات به یادگار مانده است که عبارتند از: برش شاه عباس (ترانشه یا شکاف) و سد شاه عباس که سه پایهء بزرگ آن هنوز روی رودخانهء کارون در محل اتصال آبهای کوهرنگ و شیخ علیخان باقی است. اما پیوستن آب کوهرنگ به زاینده رود تا سال 1327 ه . ش. تحقق پیدا نکرد و در مهر ماه همین سال حفر تونل آغاز شد و در مهر ماه سال 1332 ه . ش. افتتاح گردید. فاصلهء تونل کوهرنگ به اصفهان از طریق دامنهء نجف آباد 230 کیلومتر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). و رجوع به همین مأخذ، جغرافیای طبیعی کیهان و مدخل بعد شود.
کوهرنگ.
[رَ] (اِخ) دنبالهء کوه هفت تنان است که زردکوه بختیاری نیز نامیده می شود... و یکی از شعبه های کارون از کوهرنگ سرچشمه می گیرد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 53). رجوع به همین مأخذ ص 76 و 88 و مدخل قبل شود.
کوهری.
[هَ] (اِ) عوض و بدل و مبادلهء به طور مساوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوهریدن.
[هَ دَ] (مص) عوض کردن و تبدیل کردن. || جای دادن چیزی را در جای چیز دیگر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوه زا.
(نف مرکب) کوه زاینده. (اصطلاح زمین شناسی) تولیدکنندهء کوه. جنبشها و حرکات و چین خوردگیهایی که در سطح زمین موجب پیدایش کوهها شود.(1) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوه زایی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Orogenique
کوه زای.
(نف مرکب) کوه زا. رجوع به کوه زا شود.
کوه زایی.
(حامص مرکب) (اصطلاح زمین شناسی) حرکات پوستهء جامد زمین که موجب پیدایش کوهها شود.(1) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Mouvements orogeneses (فرانسوی).
کوه زرد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان عقیلی که در بخش عقیلی شهرستان شوشتر واقع است. 400 تن سکنه دارد که از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوه زرگ.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 154 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوه زین.
(اِخ) دهی از دهستان ابهررود که در بخش ابهر شهرستان زنجان واقع است و 267 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کوهسار.
(اِ مرکب) کوهساران. کوهستان. کهساره. کهستان. (آنندراج). کوهساره. کشوری که در آن کوه بسیار باشد. (ناظم الاطباء). (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیهء کوه. کوهستانی. کوهستان. ناحیه ای که در آن کوه باشد. (حاشیهء برهان چ معین). کهسار :
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افکندهء خود کند خواستار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137).
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
فردوسی (ایضاً ص 209).
دگر شارسان از بر کوهسار
سرای درنگ است و جای شمار.
فردوسی (ایضاً ص 210).
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد
اندرکشید حله به دشت و به کوهسار.
فرخی.
بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.فرخی.
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.منوچهری.
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
منوچهری.
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار.
منوچهری.
اندر پناه عدل تو هستند بی گزند
از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار.
امیرمعزی.
تا باغ زردروی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد تودهء کافور کوهسار.امیرمعزی.
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار.
امیرمعزی.
به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان.
انوری (از آنندراج ذیل کوهان).
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار.
خاقانی.
بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار.
خاقانی.
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری.
نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56).
و رجوع به کهسار شود. || کوهستان (از فرهنگ فارسی معین). || کوهپایه. (ناظم الاطباء).
کوهسارات.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش مینودشت که در شهرستان گرگان واقع است. این دهستان در جنوب و جنوب شرقی مینودشت قرار دارد و هوای آن سردسیر است. از 40 آبادی تشکیل شده است و در حدود 12000 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارت است از: دوزین، قلعه قافه، وامنان، نهرآب، کاشیدار و فارسیان فرنگ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهساران.
(اِ مرکب)(1) کوهستان. کهستان. کوهسار. کهساره. (آنندراج). کوهستان. (فرهنگ فارسی معین) :
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من.فردوسی.
راهرو را بال و پرواز است سختیهای دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را.
صائب (از آنندراج).
(1) - از: کوهسار + ان، پسوند مکان.
کوهسارکنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهساره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) کوهسار. (ناظم الاطباء). رجوع به کوهسار شود.
کوه سپر.
[سِ پَ] (نف مرکب) کوه سپرنده. آنکه کوه را طی کند. (فرهنگ فارسی معین).
کوهستان.
[هِ] (اِ مرکب) معروف است که کوهسار باشد، یعنی جایی که در آنجا کوه بسیار است. (برهان). جایی که کوه بسیار باشد و آن را کهستان نیز گویند و عرب قهستان کرده و در اغلب ولایات قهستان نام ولایتی است، چنانکه در خراسان قاین و قهستان و در عراق قهستان قریب به قم... (آنندراج). هر جای احاطه شده از کوه و بیشه. (ناظم الاطباء). (از: کوه + ستان، پسوند مکان). مخفف آن کهستان، قهستان (معرب). (حاشیهء برهان چ معین). زمینی که کوه در آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
پلنگان را به کوهستان پناه است
نهنگان را به دریا جایگاه است.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 246).
برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان.
نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص 56).
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.سعدی.
و رجوع به کهستان شود.
|| هر جائی که عبور از آن ممکن نباشد. (ناظم الاطباء).
کوهستان.
[هِ] (اِخ) جبال. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به جبال (اِخ) شود.
کوهستان.
[هِ] (اِخ) نام ولایتی است از خراسان که آن را کهستان هم می گویند و معرب آن قهستان است و به تعریب اشتهار دارد. (برهان). قهستان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). این ناحیه که در قسمت جنوب خراسان کنونی است، شامل بیرجند و طبس و قاین و گناباد و تون و ترشیز و خواف بوده و از سوی مغرب به کویر لوت و از سوی جنوب به سیستان محدود می شده است. رجوع به قهستان و سرزمینهای خلافت شرقی صص 377-388 شود.
کوهستان.
[هِ] (اِخ) قبل از این سمرقند را نیز می گفته اند. (برهان). سمرقند. (ناظم الاطباء).
کوهستان.
[هِ] (اِخ) یکی از دهستان های نه گانهء بخش داراب که در شهرستان فسا واقع است. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال به ارتفاعات سرکوه داراب، از مشرق به شهرستان سیرجان، از جنوب به دهستان رستاق و از مغرب به دهستان قریة الخیر و حومهء داراب محدود است. منطقه ای کوهستانی و هوای آن نسبتاً سرد است. محصولاتش عبارت است از: انجیر، مویز، گل سرخ، گردو، بادام، توتون، لبنیات، پشم، پوست، عطر و گلاب. این دهستان از 17 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 12000 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارت است از برفدان، چاهکویه، رزک، شکرویه، لای زنگان، نودایجان، سهلک و لای گردو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوهستان.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان پره سر طالشدولاب که در بخش رضوانده شهرستان طوالش واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوهستان.
[هِ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش کلاردشت که در شهرستان نوشهر واقع است. این دهستان در قسمت غربی رودخانهء چالوس قرار دارد. از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 4600 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارت است از: فشکور، دلیر، ناتر، تویر، هریجان و ولی آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهستان.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان قره طقان که در بخش بهشهر شهرستان ساری واقع است و 820 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کوهستانی.
[هِ] (ص نسبی) کوهی و منسوب و متعلق به کوهستان. (ناظم الاطباء). منسوب به کوهستان. کوهی. جبلی: منطقهء کوهستانی. ناحیهء کوهستانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوهستان شود.
کوه سترک.
[سِ تُ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه باشت بابوئی که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است. 250 تن سکنه دارد که از طایفهء باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوهستک.
[هِ تَ] (اِخ) دهی از دهستان سیریک که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه سخت.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان سرولایت که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 808 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوه سر.
[سَ] (اِ مرکب) کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه :
ز ره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بر آن کوه سر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893).
چنین گفت کین کوه سر، خان ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست.
فردوسی (ایضاً ص 897).
سپیده چو برزد سر از کوه سر
پدید آمد از دور رخشان سپر.
فردوسی (ایضاً ج 8 ص 2595).
سواران پیاده به زرین کمر
از ایشان درخشنده شد کوه سر.
فردوسی (شاهنامهء چ بروخیم ج 3 حاشیهء ص800).
کوه سر.
[سَ] (اِخ) دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه سرخون.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان منوجان که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه سفید.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع است و 377 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوه سفید.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان یخاب که در بخش طبس شهرستان فردوس واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوه سفید.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان قمرود که در بخش مرکزی شهرستان قم واقع است. 200 تن سکنه دارد که از طایفهء گائنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوه سنب.
[سُمْبْ] (نف مرکب)کوه سنبنده. آنکه کوه را سوراخ کند. (فرهنگ فارسی معین) :
کوه سنب از خدنگ قاف شکاف
چرخ دوز از سنان ناوک لاف.
سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین).
کوه سنج.
[سَ] (نف مرکب) هر چیز که به وزن و ثقل کوه باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که وزن کوه داشته باشد و آن به تخمین و قیاس باشد چه کوه ممکن نیست که در ترازویی از ترازوهای این جهانی سنجیده شود. (آنندراج) :
یکی را به دست افگنده کوه گنج
به سنجیده ها می دهد کوه سنج(1).
نظامی (از آنندراج).
(1)- کوه سنج، در این بیت در معنی وقار و سنگینی، ظهور بیشتر دارد.
کوه شاد.
(اِخ) دهی از دهستان احمدی که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 1373 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کوه شهری.
[شَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش کهنوج که در شهرستان جیرفت واقع است و از 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. مرکز دهستان قریهء گر می باشد و 1280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه فحم.
[فَ] (اِخ) کوهی سیاه که سنگ آن را مُکلّس کرده و با وی صابون می سازند. || کوه زغال سنگ. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کوه قاف.
[هِ] (اِخ) رجوع به قاف شود.
کوهک.
[هَ] (اِخ) یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان جهرم و حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال به بخش کردیان و قسمتی از بخش خفر، از مشرق به بخش داراب شهرستان فسا، از مغرب به بخش سیمکان و از جنوب به بخش جویم و قسمتی از بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد محدود است. این بخش در قسمت جنوبی شهرستان واقع و از لحاظ طبیعی سه قسمت مشخص در آن دیده می شود:
1- منطقهء کوهستانی در مشرق (شامل دهستان کوهک). 2- منطقهء جلگه در مرکز (شامل دهستان جلگاه). 3- منطقهء جلگه و دامنه در مغرب (شامل دهستان هکان). قسمت جنوبی بخش متکی به ارتفاعات البرز(1) است و قسمت شمالی به ارتفاعات گورم و رودخانهء شور و از مشرق به گردنهء بزن و از مغرب به رودخانهء قره آغاج. هوای این بخش گرم است و محصولات آن عبارت است از: غلات، خرما، لیمو، اندکی پنبه، میوه و لبنیات. از سه دهستان کوهک، جلگاه، هکان تشکیل شده و مجموع قراء و قصبات آن 30 و سکنهء آن به استثنای جهرم که مرکز بخش و شهرستان است در حدود 6000 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
(1) - این بجز سلسلهء جبال معروف البرز است.
کوهک.
[هَ] (اِخ) یکی از دهستانهای سه گانهء بخش کوهک شهرستان جهرم و حدود آن به قرار زیر است: از شمال به دهستان کردیان، از جنوب به کوه البرز(1)، از مشرق به گردنهء بزن و دهستان حاجی آباد ایزدخواست شهرستان فسا و از مغرب به دهستان جلگاه محدود است. کوهستانی در مشرق بخش واقع است و هوای آن در دامنه ها گرم و در قسمتهای مرتفع کمی ملایم است. محصولاتش عبارت است از: لبنیات، پشم، پوست، خرما، لیمو و غلات. این دهستان از 11 آبادی تشکیل شده و در حدود 1800 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارت است از: زغالی، چنارسوخته، موردک و تنگ آب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
(1) - این بجز سلسلهء جبال معروف البرز است.
کوهک.
[هَ] (اِخ) یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش مرکزی شهرستان سراوان که از سه آبادی تشکیل شده است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوهک.
[هَ] (اِخ) مرکز دهستان کوهک که در بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوهک.
[هَ] (اِخ) دهی از دهستان کربال که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 141 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوه کاف.
(نف مرکب) کوه کافنده. شکافندهء کوه. (فرهنگ فارسی معین) :
بدان گونه زد نعره ای کوه کاف
که سیمرغ لرزید در کوه قاف.
اسدی (فرهنگ فارسی معین).
کوه کان.
(نف مرکب) یعنی کوهکن و کان به معنی کنده نیز آمده و به فتح کاف مرادف کن، لیکن از ضرورت شعر است. (آنندراج). کوهکن. کهکان. (فرهنگ فارسی معین) :
ز آرزوی کف راد تو ز کان گهر
گهر برآمد بی کوه کان و بی میتین.
فرخی (از آنندراج).
کوه کمر.
[کو کَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان دیزمار باختری که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است. 1498 تن سکنه دارد و محل ییلاق ایل اینالو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوه کمر.
[کو کَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان نوده چناران که در بخش حومهء شهرستان بجنورد واقع است و 131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوهکن.
[کَ] (نف مرکب) آنکه کوه را می کند و می برد. (فرهنگ فارسی معین). کسی که کوه می کند و کوه می برد. (ناظم الاطباء). حجار که در کوه صورت تراشد و راه سازد. آنکه از کوه سنگ برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خاکی که یافت سایهء حزم تو زآن سپس
زو باد کوهکن نبرد در هوا غبار.سنائی.
زور جان کوه کن شق الحجر
زورجان جان در انشق القمر.
(مثنوی چ رمضانی ص 32).
وآنکه هست از پیشهء صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوهکن.
هاتف (فرهنگ فارسی معین).
|| اسب را نیز گویند. (ناظم الاطباء). اسب قوی. (فرهنگ فارسی معین). اسبی که کوهها را طی کند :
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شَخ نورد و راهجوی و سیل بُرّ و کوهکن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 82).
کوهکن.
[کَ] (اِخ) لقب «فرهاد». زیرا که خسروپرویز به فریب وعدهء وصل شیرین، کوه بیستون را از فرهاد کندانیده و راه هموار پیدا ساخته بود. (از آنندراج) (از غیاث). فرهاد عاشق شیرین. (ناظم الاطباء). لقب فرهاد عاشق شیرین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
درآمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی.نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.نظامی.
سواری سرافراز از آن گروه
بر آن کوهکن راند مانند کوه.نظامی.
درآمد به طیارهء کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن.نظامی.
چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد.
سعدی.
کوهکن شهره نگردید به شیرین کاری
تا که گلگون رخش از تیشهء فرهاد نشد.
کمالی.
کوه کن.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالا که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 141 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوه کندن.
[کَ دَ] (مص مرکب) شکافتن و تراشیدن کوه، گشادن و ساختن راهی یا برآوردن صورت و نقشی را :
مرا زین کوه کندن حاصل این بود
نشد کارم میسر مشکل این بود.نظامی.
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور.نظامی.
کوه کوب.
(نف مرکب) آنکه کوه را بکوبد و بکند. (فرهنگ فارسی معین). || کوبنده و خردکنندهء کوه :
بزیر اندرون آتش و نفت(1) و چوب
ز بر گرزهای گران کوه کوب.فردوسی.
|| درنوردندهء کوه. که کوه را درنوردد. که از کوه عبور کند. که کوه را قطع کند :
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل(2) دریاگذار باد.
مسعودسعد.
|| کنایه از اسب و شتر است. (برهان) (آنندراج). کنایه از اسب و شتر قوی. (فرهنگ فارسی معین). اسب و شتر. (ناظم الاطباء) :
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
(1) - ن ل: نفط.
(2) - اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب). و رجوع به هیکل شود.
کوه کوب.
(اِخ) فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود. (برهان) (آنندراج). فرهاد عاشق شیرین. (ناظم الاطباء).
کوه کوه.
(ق مرکب) بسیار زیاد. فراوان. (فرهنگ فارسی معین). از سر تا پا. (از آنندراج). کوه تاکوه. (ناظم الاطباء). پشته پشته. تپه تپه. برآمدگیها و برجستگی های بسیار بلند :
تلی گشته هر جای چون کوه کوه
برش چشمهء خون ز هر دو گروه.فردوسی.
به هر جای بد توده چون کوه کوه
ز گردان ایران و توران گروه.فردوسی.
به هم بر فکندندشان کوه کوه
ز هر سو به دور ایستاده گروه.فردوسی.
نخست لدروه(1) کز روی برج و بارهء آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر.
فرخی.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.مولوی.
کنم وصف پیلان گردون شکوه
که کیف خیالم رسد کوه کوه.
یحیی کاشی (از آنندراج).
مگر ابدال چرخ این کوه دیده
که بانگش کوه کوه از سر پریده.
سالک قزوینی (از آنندراج).
(1) - رجوع به لدروه شود.
کوه کوهان.
(ص مرکب) گاو و یا شتری که کوهان وی مانند کوه باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بزرگ کوهان. (فرهنگ فارسی معین) :
فرستاده برجدری آمد برون
یکی بادپی کوه کوهان هیون.اسدی.
جمازهء راهرو، کوه کوهان... (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین).
کوه کیلویه.
[یَ / یِ] (اِخ) رجوع به کهکیلویه شود.
کوه کیلویی.
(اِخ) بهاءالدین عثمان. از فقهای مشهور عهد شاه شجاع بود و به دستور وی بر مسند قضای شیراز متمکن شد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص703).
کوه گان.
(اِخ) دهی از بخش جالق که در شهرستان سراوان واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه گان.
(اِخ) دهی از بخش جالق که در شهرستان سراوان واقع است و 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه گذار.
[گُ] (نف مرکب) عبورکننده از کوه. گذرنده از کوه :
گذاره برد سپه را ز ده دوازده رود
به مرکبان بیابان نورد کوه گذار.فرخی.
کوه گرفتگی.
[گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) حالت تهوع و دوار سر که بعض مردم را در ارتفاعات دست دهد. تهوع در ارتفاعهای بسیار. سرگیجه و غثیان که بعض کسان را در ارتفاعات دست دهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوه گرفته.
[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)کسی که به کوه گرفتگی دچار شده باشد. و رجوع به کوه گرفتگی شود.
کوه گین.
(ص مرکب) به معنی خداوند و صاحب و بزرگ باشد. (برهان) (آنندراج). خداوند و صاحب و بزرگ مردم. (ناظم الاطباء). لغتاً به معنی با وقار و ثبات همچون کوه. (حاشیهء برهان چ معین).
کوه لنگر.
[لَ گَ] (ص مرکب) که لنگری چون کوه دارد. سنگین و عظیم چون کوه.
- کشتی کوه لنگر؛ کنایه از اسب قوی پیکر و نیرومند :
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا.منوچهری.
کوهله.
[ ] (اِ) کرهله. حلزون. لیسک. راب. (ابوریحان بیرونی در الجماهر چ حیدرآباد دکن). در صفحات آخر که سقط نسخه را چاپ کرده اند گوید این لغت مردم جرجان است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به الجماهر شود.
کوهم.
[هِ] (اِ) با ثانی مجهول و کسر ثالث که ها باشد، لیکن به طریق خفا بیان باید کرد چنانکه مسمای «ها» بفعل آید و به سکون میم، گیاهی است که آن در زمین شیار کرده می باشد و بیخ و ریشهء آن به نی می ماند. (برهان) (آنندراج). با های غیرملفوظ گیاهی که بیخ و ریشهء آن مانند نی می باشد و در زمین شیار کرده می روید. (ناظم الاطباء). رجوع به کوهین شود.
کوه ماران.
(اِخ) تلی است در کشمیر. (غیاث). کوهی است که در وسط شهر کشمیر واقع شده... (آنندراج). و رجوع به آنندراج شود.
کوه محروق.
[هِ مَ] (اِخ) یعنی کوه سوخته و آن کوهی است سیاه در حدود ارمن.(1)(برهان) (آنندراج).
(1) - مؤلف غیاث اللغات گوید: کوهی است در راه مکه.
کوه محمل.
[مَ مِ] (ص مرکب) مرکبی که محملی سنگین و بزرگ همچون کوه را حمل تواند کرد : آهن سم، فولادرگ، صاعقه انگیز، صرصرتک، عفریت دل، کوه محمل. (سندبادنامه ص 252).
کوهمره سرخی.
[مَرْ رِ سُ] (اِخ) یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و حدود و مشخصات آن: از شمال به رودخانهء قره آغاج، از مغرب به کوه سرخ و رودخانهء قره آغاج، از جنوب به ارتفاعات فراشبند و از باختر به تنگ شیب، ارتفاعات کتل پیرزن، کوه جروق و دهستان جره متصل می شود. منطقه ای کوهستانی است و در جنوب باختری بخش واقع است. هوایی معتدل و نسبتاً سرد دارد. محصولاتش عبارت است از: غلات، برنج، حبوبات، میوه و لبنیات. این دهستان از 36 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و بالغ بر 9000 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قریهء شکفت است و آبادیهای مهم آن عبارت است از: موسقان، رومقان، آب سرد، خرک، پراشکفت، کراج، دارنجان لر، چنارفاریاب، رچی و میگلی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوهمره نودان.
[مَرْ رِ نَ] (اِخ) یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان کازرون است و حدود آن: از شمال و شمال غربی به بخش فهلیان و لمنی، از مغرب و جنوب به بخش مرکزی کازرون و از مشرق به بخش مرکزی شهرستان شیراز متصل می شود. این بخش تقریباً در مشرق شهرستان واقع است و هوای آن گرم و نسبتاً معتدل است. منطقه ای کوهستانی است و آب آن از رودخانهء شاپور و چشمه سارها تأمین می شود. محصولاتش عبارت است از: غلات، حبوبات، برنج و اندکی میوه. این بخش از سه دهستان به نامهای نودان، جروق و دشت ارژن تشکیل شده و مجموع قراء و قصبات آن 24 و سکنهء آن بالغ بر 11000 تن است. مرکز بخش قصبهء نودان و در دهستان نودان واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوه مزوه.
[مَزْ وَ / وِ] (اِ مرکب) بیماری در چشم. (ناظم الاطباء). بیماریی در چشم. (اشتینگاس).
کوه میان.
(اِخ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان است که 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهن.
[هَ] (اِ) در یادداشتی بخط مرحوم دهخدا این کلمه معادل «پرتر»(1) فرانسوی به معنی کشیش آمده و با علامت سؤال و تردید «کشیش یهودی» معنی شده است. رجوع به کوهون شود.
(1) - Pretre.
کوه نالان.
[هِ] (اِخ) نام کوهی است در میان راه کازرون و شیراز. (آنندراج).
کوهنجان.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سروستان که در شهرستان شیراز واقع است و 1250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوهنجان.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان توابع ارسنجان که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
کوه نشین.
[نِ] (نف مرکب) کسی که در کوه ساکن باشد. آنکه در کوهستان زندگی کند : شکانیان، قومی شبانکارهء کوه نشین اند. (فارس نامهء ابن البلخی ص 167).
ایمن از کوه نشینان به گذر
باد آبان شوم ان شاءالله.خاقانی.
کوه نفشت.
[ ] (اِخ) نام کوهی بوده است در فارس : و به اصطخر پارس کوهی است کوه نفشت(1) گویند که همه صورتها و کنده گریها از سنگ خارا کرده اند و آثار عجیب اندر آن نموده و این کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 49). و به عاقبت او را به قلعهء اصطخر محبوس کرد و خویشتن به پارس بر کوه نفشت رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 51).
(1) - ن ل: کوه نقشت.
کوهنگ.
[هَ] (اِ) به معنی خیز کردن و برجستن باشد. (برهان). به معنی جستن به فتح جیم، مرادف خیزیدن است. (آنندراج). برجستن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). خیز و برجستگی. (ناظم الاطباء).
- با کوهنگ شدن چشم؛ قَمَع(1). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (احمدبن علی بیهقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - قَمَع و قَمِع بدین سان آمده است: طرف قَمِع؛ چشم آبله ریزه برآورده. (منتهی الارب). قَمَع (مص)؛ خاک افتادن در چشم کسی. (از منتهی الارب). قَمَع؛ ورم یا فساد یا سرخیی در گوشهء چشم. (از المنجد). قَمَع؛ جِ قَمَعة، قرحه هایی که در چشم باشد. (از المنجد). و گویا کوهنگ به این معنی در طب به کار می رفته و به یکی از معانی ورم یا آبله یا قرحه است.
کوه نوح.
[هِ] (اِخ) رجوع به آرارات شود.
کوه نور.
[هِ] (اِخ)(1) نام الماسی است متعلق به انگلیس، وزنش 103 قیراط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از بزرگترین (حدود 50 گرم) و زیباترین الماسهای دنیا. این الماس در 57 ق.م. متعلق به یکی از راجه های هندی به نام «اویین»(2) در سرزمین راجپوتانا از ممالک هند بود. در سال 1526 م. که «بابرشاه» هند را تسخیرکرد، آن را تصاحب نمود تا در سال 1729 م. نادرشاه پس از تسخیر هند آن را که بر تاج محمدشاه هندی می درخشید، دید و گفت: «این کوهی از نور است» و از آن تاریخ نام «کوه نور» بر آن ماند. پس از نادرشاه کوه نور به دست مهارجه «راجیت سینگ» افتاد، سپس شرکت هند شرقی آن را به دست آورد و به ملکه ویکتوریا هدیه کرد (1849 م.) و اینک جزو جواهرات سلطنتی انگلستان است و دولت هند ادعای مالکیت آن را دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج1 صص 458-459 شود.
(1) - Koh-i-noor.
(2) - Uiyain.
کوه نورد.
[نَ وَ] (نف مرکب) عبورکننده از کوه. (ناظم الاطباء). کوه پیما. رَقّاء. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
باد چون عزم اوست در ناورد
زآن بیابان بُر است و کوه نورد.مختاری.
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.نظامی.
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد.نظامی.
|| آنکه به ورزش کوه نوردی پردازد(1).
(1) - Alpinist.
کوه نوردی.
[نَ وَ] (حامص مرکب)حالت و عمل کوه نورد. کوه پیمایی. || قسمی ورزش. بررفتن از کوه برای دست یافتن بر ارتفاعات و قلل آن.
کوهون.
(اِ) در یادداشتی به خط مرحوم دهخدا این کلمه معادل «ساسردس»(1)فرانسوی آمده، و «ساسردس» در فرهنگهای فرانسوی، مقام کشیشی، کاهنی، کشیشی، قسوست، قسیسیت، قسوسیت و کهنوت معنی شده است : یک کوهون و همچنین یکی از بن لاوی آمد در آن جایگه. (ترجمهء دیاتسارون ص 224، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بود در روزگار هیرودیس ملک یهودا یکی کوهون، نام او زکریا. (ترجمهء دیاتسارون ص 6، از یادداشت ایضاً). ناگاه در یک روز چون جامهء شیوهء کوهونان پوشید. (ترجمهء دیاتسارون ص 28، از یادداشت ایضاً). و رجوع به کوهن شود.
(1) - Sacerdoce.
کوه ویس.
(اِخ) دهی از دهستان دلگان است که در بخش بزمان شهرستان ایرانشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوهه.
[هَ / هِ] (اِ)(1) زین باشد عموماً. (فرهنگ جهانگیری). زین اسب را گویند عموماً. (برهان). زین اسب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زین اسب را گویند عموماً و پیش زین را پیش کوهه و پس زین را پس کوهه(2)، و اصل در این لغت بلند و بلندی است مانند کوه. (آنندراج) :
ز کوهه به آغوش بردارمت
به نزدیک فرخنده زال آرمت.فردوسی.
بیفکندش از کوهه چون سام گرد
ببستش دو دست و به لشکر سپرد.فردوسی.
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب.فردوسی.
تو گویی که از کوهه بردارمش
به بر سوی ایوان زال آرمش.فردوسی.
- زین کوهه؛ بالش روی زین و نمد که به روی زین اندازند. (ناظم الاطباء).
|| بلندی پیش و پس زین اسب را گویند خصوصاً(3)، چه پیش را پیش کوهه و عقب را پس کوهه خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). بلندی پیش و پس زین اسب. (فرهنگ فارسی معین). کوههء زین. قربوس. قربوت. حنو. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههء زین فکند.فردوسی.
فروهشته از کوههء زین لگام
به فتراک بر حلقه اش خَمِّ خام.فردوسی.
به قلب اندرون پور دستان سام
ابر کوههء زین درون خَمِّ خام.فردوسی.
نصرت از کوههء زینت نه فرود است و نه بر
دولت از گوشهء تاجت نه فراز است و نه باز.
منوچهری.
زدش بر کمربند و خفتان گبر
برآوردش از کوههء زین به ابر.اسدی.
به پیش کوههء زین برنهاد ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پس کوهه؛ بلندی عقب زین. (ناظم الاطباء).
- پیش کوهه؛ بلندی جلو زین. (ناظم الاطباء).
|| برآمدگی پشت گاو و پشت شتر را هم می گویند. (برهان). کوهان شتر و گاو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل کوهان معنی می دهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دوم روز، هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
فرودآمد و تخت را داد بوس
ببستند بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
یکی تخت بر کوههء ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل.فردوسی.
بزد مهره بر کوههء زنده پیل
زمین گشت جنبان چو دریای نیل.فردوسی.
اَبَر کوههء پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه.اسدی.
هیون دوکوهه دگر شش هزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بیاراست در کوههء زنده پیل
زد آیین زیبا و گنبد دو میل.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
وین هودج کبریای دل را
بر کوههء(4) چرخ اخضر آرم.خاقانی.
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههء(5) عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
در سایهء قبولت یاد جهان نیارم
بر کوههء ثریا قصد ثری ندارم.خاقانی.
غریو کوسها بر کوههء پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل.نظامی.
برآمد یکی صدمه از نفخ صور
که شد ماهی از کوههء گاو دور.نظامی.
ز بس کوههء گاو و ماهی چو کوه
شده در زمین گاو و ماهی ستوه.نظامی.
|| هر چیز بلند را نیز گفته اند. (برهان). چیزی بلند. (فرهنگ رشیدی). هر چیز بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). هر چیز بلند و برآمده. (فرهنگ فارسی معین). || مطلق بلندی را نیز گویند. (برهان). بلندی عموماً. (فرهنگ رشیدی). ارتفاع و بلندی. (ناظم الاطباء).
- کوههء آسمان؛ بلندی آسمان که به تازی اوج گویند. (ناظم الاطباء). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| قلهء جبال. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). قلهء کوه. (فرهنگ فارسی معین) :
ز نزدیکان او کوههء دلاور
بشد بر کوههء(6) کوهی تکاور.
(ویس و رامین، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وصف درآمد علم است این که بانگ کوس
همچون صدای کوه بد از کوههء جبال.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
|| به معنی موجهء آب هم هست. (برهان) (از آنندراج). به معنی موج نیز گفته اند که کوههء آب گویند. (فرهنگ رشیدی). موج. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین).
- کوههء آب؛ به معنی جست وخیز آب است که موج بزرگ باشد. (برهان). موج بزرگ. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین).
- کوهه برآوردن؛ موج برآوردن دریا و جز آن. (ناظم الاطباء): موج؛ کوهه برآوردن آب. (منتهی الارب).
- کوهه زدن؛ موج زدن :
چنان کوهه زد بحر انعام عامت
که امید را قوت آشنا نیست.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 445).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوهه زن؛ موج زن :
هست سیل دیده ام در کوه و صحرا کوهه زن
ابر اشکم گشت از افلاس طوفان بهار.
کاتبی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوهه برکوهه؛ موج برموج. حلقه برحلقه :
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه برکوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.نظامی.
|| به معنی نهیب و حمله هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). حمله. (آنندراج). به معنی حمله نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) :
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
ز کوهه کنم کوه را ریزریز.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- کوهه زدن؛ حمله کردن :
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه از او خوی کند.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 430).
|| جن را نیز گفته اند، چه جن گرفته را کوهه گرفته هم می گویند. (برهان). در فرهنگ جهانگیری به معنی جن و اهریمن آورده و کوهه گرفته جن گرفته را گفته به دلیل بیت خاقانی که در تحفة العراقین گفته. (آنندراج). جن و پری. (ناظم الاطباء). در حاشیهء برهان چ معین آمده: «جن بود، و کوهه گرفته جن گرفته باشد. حکیم خاقانی این معنی را به نظم آورده :
از کوههء غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت».
رشیدی این بیت را به نظامی نسبت دهد و گوید: «معنی ثانی (جن) در هیچ نسخه به نظر درنیامده و در شعر نظامی کوهه گرفته به معنی سر به صحرا نهاده که کنایه از دیوانه باشد نه آنکه کوهه به معنی جن بود». شعر از نظامی است(7). مؤلف فرهنگ نظام گوید: «احتمال می رود کوهه در مصراع دوم با فتح اول و عربی باشد به معنی تحیر و معنی شعر هم درست درمی آید». در عربی «کَوَه» به معنی تحیر و مصدر است نه «کوهه» به سکون دوم.
- کوهه گرفته؛ جن گرفته را گویند یعنی شخصی که او را جن گرفته باشد. (برهان) (آنندراج). جن گرفته و جادوکرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی بعد و کوهه (معنی نهم) شود.
- || سر به کوه و بیابان نهاده. دیوانه. در فرهنگها «کوهه» را به معنی جن و «کوهه گرفته» را به معنی جن زده گرفته اند و صحیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین) :
از کوههء غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| تپه و کوهچه. || ترس و بیم و هول و هراس. (ناظم الاطباء).
(1) - از: کوه + ه، پسوند نسبت یا شباهت.
(2) - رجوع به معنی بعد شود.
(3) - رجوع به معنی قبل شود.
(4) - به معنی بعد نیز تواند بود.
(5)- به معنی بعد نیز تواند بود.
(6) - به معنی زین اسب نیز ایهام دارد.
(7) - گنجینه گنجوی ص 128.
کوهه آویز.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) حلقه و یا دوالی که بر زین نصب کرده و گرز را بدان می بندند. (ناظم الاطباء).
کوه هاموی.
(اِ مرکب) قسمی بازی کودکان. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوهاموی شود.
کوهی.
(ص نسبی)(1) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بز کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برادر که بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.فردوسی.
گر شیرخواره لالهء سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامهء ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین) : کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمد بن دشمن زار(2) را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار(3) خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرور خوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - از: کوه + ی (پسوند نسبت). پهلوی، کوفیک (kofik)به معنی جبلی. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - معروف: دشمنزیار، جای دیگر در این کتاب: دشمن داد. (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص).
(3) - معروف: دشمنزیار، جای دیگر در این کتاب: دشمن داد. (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص).
کوهیار.
(اِخ) قوهیار. قریه ای است به طبرستان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از قرای طبرستان است. (از معجم البلدان).
کوهیاری طبری.
[یِ طَ بَ] (اِخ) از شاعرانی بود که در آمل می زیست و شعرش شهرتی داشت. او راست:
نی روز وصال را ز تو خرمیی
نی تیره شب هجر تو را بی غمیی
نی بر گره وعدهء تو محکمیی
کس چون تو ندید بی وفا آدمیی.
(از لباب الالباب چ لیدن ص 240).
نام این شاعر در مجمع الفصحاء کوهساری طبری ضبط شده و آقای سعید نفیسی به دلایلی این ضبط را نادرست می دانند. رجوع به لباب الالباب چ نفیسی صص 713 - 714 شود.
کوهیان.
(اِ) نوعی از گندنا. (دزی ج 2 ص 503).
کوهیانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی) درخور کوهیان. مناسب مردمی که در کوهستان زندگی کنند : جفتی کفش کوهیانهء پرقطری برزده و در پای کرده. (اسرار التوحید ص 80).
کوهیج.
(اِ) به معنی کوهج است که آلوی کوهی باشد، و به عربی زعرور خوانند. (برهان). زالزالک، که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوهج. کویج. کویژ. کوهیک (کوهی). آلوی کوهی. زعرور. (فرهنگ فارسی معین).
کوهی خیل.
[خِ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران است که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهی شیرازی.
[یِ شی] (اِخ) رجوع به باباکوهی شود.
کوهی طبری.
[یِ طَ بَ] (اِخ) رجوع به ابوسهل ویجن بن رستم شود.
کوهی طبع.
[طَ] (ص مرکب) کسی که خوی و سرشت مردم کوه نشین دارد : و مردم آنجا [خنیفقان] کوهی طبع باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 134).
کوهین.
(ص نسبی) منسوب به کوه. کوهی. جبلی. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) گیاهی است که بیخ آن به بیخ نی می ماند و در زمین شیارکرده بسیار است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). کوهم. (ناظم الاطباء).
کوهین.
[ ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین و در بیست هزارگزی شمال غربی ضیاءآباد و سر راه شوسهء قزوین به رشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 922 تن سکنه دارد. دارای بهداری و دهداری و ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوهین.
(اِخ) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قروهء شهرستان سنندج واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوهین.
(اِخ) دهی از دهستان تفرش است که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 620 تن سکنه دارد. غاری به نام علی خورنده در کوه مجاور این ده وجود دارد که جالب توجه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). از دیه های طبرش است. (تاریخ قم ص 139).
کوهین عطار.
[نِ عَطْ طا] (اِخ) رجوع به ابوالمنی (ابونصر حفاظ، معروف به کوهین عطار اسرائیلی هارونی) شود.
کوهینه.
[نَ / نِ] (اِ) پودنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوی.
(اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده. معبر. گذر. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی گذر و محله هم آمده است. (برهان). معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است، و کوچه مصغر آن است. (از آنندراج). محله. (ناظم الاطباء). محله ای در شهر. (از فرهنگ فارسی معین). برزن. (صحاح الفرس). محلت. محله. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید (از یادداشت ایضاً).
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی.
چون جثه فشانی ای پسر در کویم
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شود.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری (از یادداشت ایضاً).
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری(1) میان درع و خوی اندر.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسائی.
تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده.
عماره (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پرشتاب.فردوسی.
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان بر آمد به کوی.فردوسی.
بدید آن همه شهر و بازار و کوی
بدان خانهء گنج شد نامجوی.فردوسی.
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
به دار اندر آویز و برتاب روی.فردوسی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری.
فرخی.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی.
منوچهری.
بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند ... و به کوی سبدبافان فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
کشان دامن اندر ره کوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.ناصرخسرو.
در کوی این ستمگر جورآیین
غیر از گراز هیچ نه اشکارش.ناصرخسرو.
شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم.
مسعودسعد.
گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست
ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست.
مسعودسعد.
کوی پردزد و شهر پراوباش
محتسب را چه خوش بود خشخاش.سنائی.
مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی تابد.
خاقانی.
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کآستان تنگ است و ما را برنتابد بیش از این.
خاقانی.
همت خاقانی است طالب چرب آخری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این.
خاقانی.
جلوه گر توست چرخ واینک در کوی تو
می دود از شرق و غرب آینه در آستین.
خاقانی.
در ره عشقت نفسی می زنم
بر سر کویت جرسی می زنم.نظامی.
در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.نظامی.
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من.نظامی.
شحنهء مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من.نظامی.
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبلهء سرگشتگان کوی تو بس.عطار.
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی.مولوی.
کوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست.مولوی.
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می آورد چون شیر دغا.مولوی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان).
زن بیخرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی.
سعدی (بوستان).
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
اتفاقم به سر کوی کسی افتاده است
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست.
سعدی.
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمی داری ز جهل خویشتن عار.
شیخ محمود شبستری.
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن.اوحدی.
بر سر کوی عاشقی شاه و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی.
سلمان ساوجی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را.حافظ.
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ.
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی.حافظ.
- کوی خرابات؛ محله ای که در آن خرابات باشد :
هرکه در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد.
سنائی.
مسجدیی بستهء آفات شد
نامزد کوی خرابات شد.نظامی.
رجوع به خرابات شود.
- کوی هفتادراه؛ کنایه از دنیا و روزگار است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). عالم. (ناظم الاطباء).
-امثال: این سخن را در به کوی دیگر است ؛ روش کنونی شما روشی نو و بی سابقه و مولد بد گمانی و سوء ظن باشد. (امثال و حکم ص335).
|| قصبه و قریه و روستا. || کنار و طرف. || چارراه. (ناظم الاطباء). || مزید مؤخر امکنه: راست کوی. زندانه کوی. گلکوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: انگاری.
کوی.
(اِ) حواصل. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حواصل شود.
کوی.
[کَ] (اِ)(1) صورت اوستایی کی. (حاشیهء برهان چ معین: کی). و رجوع به کی [کَ / کِ] شود.
(1) - kavi.
کوی.
[کُ وا] (ع اِ) جِ کُوَّة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کوة شود.
کوی.
[کَ وا] (ع اِ) جِ کُوَّة و کَوَّة. (منتهی الارب). جِ کَوَّة. (ناظم الاطباء). رجوع به کوة شود.
کوی.
[کُ وَی ی] (اِخ) نام ستاره ای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستاره ای. (از اقرب الموارد).
کوی.
[کُوْ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به کوة، یعنی روزنه ای. (ناظم الاطباء).
کوی.
(اِخ) دهی از دهستان دیناران است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 505 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
کویابه.
[ ] (اِخ) نزدیکترین شهری است از روس به مسلمانی و جایی بانعمت است و مستقر ملک است و از وی مویهای گوناگون و شمشیر باقیمت خیزد. (حدود العالم).
کویافت.
(ن مف مرکب) کوی یافت. (ناظم الاطباء). رجوع به کوی یافت شود.
کویالاباد.
(اِخ) از دیه های ساوه است. (تاریخ قم ص140).
کویان.
(اِخ) دهی از دهستان قنقری سفلا است که در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده واقع است و 202 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
کوی افکند.
[اَ کَ] (ن مف مرکب) بچهء سرراهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویت.
[کُ وَ] (اِخ)(1)دولتی است مستقل و به جز «منطقهء بیطرف» که بالغ بر 5700 کیلومتر مربع است در حدود 15000 کیلومتر مربع مساحت دارد. در انتهای شمال غربی خلیج فارس و بین کشورهای عراق و عربستان واقع است و جمعیت آن اعم از شهرنشین و چادرنشین به 250000 تن بالغ می گردد و در حدود 50000 تن نیز برای اشتغال در صنایع نفت بدانجا روی آورده اند. قسمت اعظم مساحت کویت از سنگریزه و ریگ تشکیل یافته و در زیر آن طبقه ای از سنگهای شنی آهکی قرار دارد. مشهورترین وادی های کویت وادی الباطن و وادی ذی الرمة است. در موسم بارانهای زمستانی آب باران در گودالها و برکه ها جمع می شود و پس از مدتی به علت شدت تبخیر و قلت مقدار آب، خشک می گردد و آبهایی که در ریگزارها نفوذ می کند به صورت چاههای نزدیک به سطح زمین ظاهر می شود که گاهی آب آنها شیرین و گاهی شور است. در خلیج فارس جزایری چند وجود دارد که متعلق به کویت است و مهمترین آنها از جهت اقتصادی و انسانی جزیرهء فیلکاست که یگانه جزیرهء مسکون و پرآب است. صحرای کویت پس از پایان یافتن موسم باران در فصل بهار سبز و خرم می شود. در اطراف بعضی از قریه ها مانند «جهره» و «الفنطاس» در مساحتهای کوچکی زراعت به عمل می آید و مهمترین محصول زراعتی آن یونجه و بعضی سبزیهاست، در قریهء جهره درختان خرما نیز کاشته می شود. این زراعتهای مختصر از چاههایی که آب آنها به شوری مایل است مشروب می گردد. بعد از اکتشاف نفت دستگاههای تصفیهء بزرگی برای تبدیل آب دریا به آب شیرین و آشامیدنی ایجاد کرده اند که از بزرگترین دستگاههای تصفیهء آب در عالم است. در کویت گروهی از مهاجران سایر کشورها سکونت دارند که مهمترین آنها از جهت کثرت عده، ایرانیان و مردم پاکستان و هند و انگلیس و آمریکاست. ذخایر نفتی کویت اهمیت به سزایی دارد و به وسیلهء شرکتهای مختلف استخراج می گردد. در سرزمینی که امروز کویت نامیده می شود در عهد جاهلیت و صدر اسلام قبایلی از عرب می زیستند که نام آنان تاکنون نیز برجای است. در سال 633 م. در عهد خلیفهء اول بین سپاه عرب به فرماندهی خالدبن ولید و سپاه ایران به فرماندهی هرمز در نزدیکی کاظمه جنگی رخ داد. در اواسط قرن هجدهم میلادی مردم کویت شیخ صباح اول (جد امیران کنونی کویت) را به امارت برگزیدند. در سال 1866 م. امیر عبدالله دوم حاکم کویت تحت الحمایگی دولت عثمانی را پذیرفت و تا جنگ جهانی اول این وضع ادامه داشت. در سال 1899 م. اولین معاهده بین کویت و انگلیس منعقد گردید و در سال 1904 م. دولت انگلیس نخستین نمایندهء عالی خود را به کویت فرستاد و از این پس بین شیخ نشین کویت و دولت بریتانیا قراردادهای مختلفی منعقد شد که مهمترین آنها قرارداد نفت است که در سال 1913 بسته شد و در همین سال دولت عثمانی از حقوق خود در کویت و قطر و بحرین و مسقط و عمان به نفع بریتانیا صرف نظر کرد. در سال 1923 دولت بریتانیا مرز بین کویت و عراق را به رسمیت شناخت. در سال 1950 چون امیر احمد الجابر درگذشت پسرعم و ولی عهدش امیر عبدالله السالم الصباح به امارت رسید. در عهد این امیر به سال 1961 کویت استقلال خود را به دست آورد و در سال 1962 اولین مجلس مؤسسان کویت با 34 عضو افتتاح گردید و در همین سال به جامعهء دول عرب پیوست. (از الموسوعة العربیه). رجوع به همین مأخذ شود.
(1) - مصغر کوت، به معنی قلعهء کوچک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویج.
[کِ / کُ] (اِ) نام پارسی زعرور احمر است که بستانی باشد نه کوهی، و بعضی کویژ به زای فارسی، مطلق زعرور را دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قسمی زالزالک. زالزالک بری(1). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهیج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوهیج شود.
(1) - Grtegus communis.
کویج.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوری است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 539 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کویجان.
(اِخ) دهی از دهستان مهاباد است که در بخش بافق شهرستان یزد واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوی جهودان.
[یِ جُ] (اِخ) نام قدیم یهودیهء اصفهان بوده است. (تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویچ.
[کِ] (اِ) زالزالک وحشی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ولیک (بیشتر در اطراف تهران و همدان مستعمل است). || زالزالک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کویج شود.
کویچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر)(1) زقاق. کوچه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مصغر کوی است که راه کوچک و تنگ باشد. (برهان) (آنندراج). راه کوچک و تنگ. (ناظم الاطباء). معبر کوچک. (فرهنگ فارسی معین). کوچه. و رجوع به کوچه شود. || محلهء کوچک. (فرهنگ فارسی معین). || ده کوچک. || حجره. (ناظم الاطباء).
(1) - از: کوی + چه (پسوند تصغیر) = کوچه.
کویخ.
[یَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت است و 351 تن سکنه دارد. این ده از دو محل به نام پائین و بالا تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کویداش.
(ص مرکب، اِ مرکب)(1) رفیق و مصاحب شهری و هم شهری. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. از کوی (محله) + داش = تاش (ترکی به معنی «هم»). هم کوی. هم محله. و رجوع به تاش شود.
کویر.
[کَ / کِ](1) (اِ) زمین بی آب و شوره زار باشد، و آن را به عربی قراح گویند. (برهان). زمین شوره زار. (آنندراج). زمین شوره زار بی آب وگیاه. (ناظم الاطباء). زمین شوره زار بی آب. (فرهنگ رشیدی). قاع. (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمین وسیع و شوره زار بی حاصل، مانند کویر لوت، کویر نمک. (فرهنگ فارسی معین). گیلکی، کویر(2). یرنی، کور(3). نطنزی، کویر(4). (حاشیهء برهان چ معین) :
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شَخّ و همه کُه کویر.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی).
- کویرهای ایران؛ دریاهای قدیمی خشک شده ای است که به تدریج آب آنها تبخیر شده املاح محلول در آنها رسوب کرده اراضی بایر نمک زار و بی حاصلی را تشکیل داده است. در بعض نقاط این کویرها رشته های منفردی از کوههای اطراف پیش آمده تشکیل نواحی کوهستانی بسیار خشک می دهد و چون هوای این ناحیه بسیار خشک است اختلاف درجهء حرارت در آن بیشتر محسوس است به قسمی که حرارت روز در حدود 65 و 70 درجه و حرارت شب در حدود 3 الی صفر است و به همین جهت سنگ کوههای مزبور بر اثر اختلافات درجهء حرارت متلاشی شده به صورت شن و ماسه درمی آید و دستخوش باد قرار می گیرد. تپه های شنی که آنها را عموماً ریگ روان می گویند تشکیل رشته هایی به طول چند کیلومتر و به ارتفاع 40 متر می دهد که پیوسته محل آنها در تغییر و غالباً چشمه ها و چاهها و منازل توقف گاه کاروانها را فراگرفته و به کلی راه ها را می پوشاند و گذشته از این در بعضی نقاط ذرات نمک مخلوط با شن و ماسه مانند امواج دریا بر روی هم غلطیده طوفانهای شدید آنها را بیشتر کرده هوا را تیره و تار می کند به قسمی که در شهرهای اطراف کویر بعضی روزها تاریکی به حدی است که مجبور به افروختن چراغ می شوند. طول این کویرها 1100 کیلومتر است ولی نباید تصور کرد که تمام قسمتهای آن یکسان و موسوم به کویر لوت می باشد بلکه مرکب است از کویرهای کوچکی که شبیه به هم ولی از یکدیگر جدا می باشند. ارتفاع متوسط آن 600 متر و پست ترین نقاطش در نزدیکی خبیص 300 متر است. هجوم قبایل همسایه تا حدی سبب توسعهء این کویر گردیده است زیرا قراء مجاور کویر که به سعی سکنه آباد می گردند به واسطهء فرار سکنه از هجوم قبایل وحشی یا کشته شدن به دست آنها بالطبع بی صاحب مانده چاه ها و قناتهائی که به زحمت دایر شده بود به علت طوفانهای شن و ریگهای روان پوشیده می شود و در محل قریه و مزارع چیزی جز توده های شن رنگارنگ دیده نمی شود. در ناحیهء کویر آب بسیار کم است، قناتها و چشمه سارها به غایت کم آب و اغلب شور و آب قریهء جندق و قسمتی از آبادیهای بیابانک شیرین و بدتر از همه آب قریهء خور تشخیص داده شده است. بلوک جندق که مرکز کویر است تقریباً یک ناحیهء کوهستانی است زیرا تمام ناهمواریهای بزرگ و کوچک آن از سلسله جبال محصور است. اراضی آن یا شنی و ماسه ای است یا کویر و شوره زار که قسمتی از آن را اهالی حاصلخیز کرده اند. اگر زمینهای کویر را که در بعضی نقاط آن جزئی «شوره گز» و «الی جون» و «سگ لیسه» یافت می شود، مستثنی کنیم، بقیهء اراضی با انواع گیاههای گوناگون پوشیده و چراگاههای بزرگی به وجود آورده است، در ضمنِ گیاههای مزبور گیاه «درمنه» هم که آن را «تغ» یا «تخ» می گویند فراوان است و برای ساختن «سنتونین» به کار می رود و همچنین انواع گیاههای دیگری هم یافت می شود که مصرف طبی دارد. در دامنهء کوهها و تپه های شنی جنگلهای مختصری از چوب «طاق» و «اسکم بید» و «کوره گز» و «جغنه» یافت می شود که از آنها زغال تهیه می کنند و به مصرف سوخت می رسانند. حیوانات موذی از قبیل مار و عقرب و غیره مطلقاً در این ناحیه یافته نمی شود. در پاره ای از نواحی کوهستانی کبک و تیهو و میش و قوچ و گاهی هم پلنگ و در دشتها آهو کم وبیش به نظر می رسد. ظاهراً در کویر معادن زیاد است و انواع معادن از سرب و مس و طلا و نقره و آهن و زغال و پنبهء کوهی و لاجورد و غیره یافته می شود. این معادن در اطراف انارک و چوپانان است. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 118 - 121). و رجوع به همان مأخذ شود.
|| به معنی سراب هم آمده است، و آن زمینی باشد شور که از دور به آب ماند. (برهان). سراب را گویند که آب ندارد. (آنندراج). سراب. (از ناظم الاطباء). || زمینی را نیز گویند که باران بر آن باریده باشد و مردم و حیوانات دیگر بر بالای آن آمدوشد بسیار کرده باشند و آن زمین به مرتبه ای خشک و ناهموار شده باشد که تردد و آمدوشد بر آن دشوار بود. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شیر ژیان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 165). به معنی شیر ژیان هم آمده است که شیر خشمناک و قهرآلود باشد. (برهان) (آنندراج). شیر ژیان خشمناک. (ناظم الاطباء).
(1) - ضبط دوم یعنی [ کِ ] از برهان و فرهنگ رشیدی است.
(2) - kavir.
(3) - kaver.
(4) - kavir.
کویر.
[کَ] (اِخ) نام محلی از معبر راه آهن تهران و بندرشاه واقع در 88 هزارگزی تهران. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایستگاه راه آهن شمال و شرق میان ابردژ و گرمسار.
کویر.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردانگه است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کویرآباد.
[کَ] (اِخ) کبیرآباد. دهی از دهستان بهنام وسط است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 873 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کویرات.
[کَ] (اِخ) از بلوکات ولایت کاشان است. عدهء قری 23 و مساحت 20 فرسخ، و جمعیت 17023 نفر و مرکز آن آران است. حد شمالی دریای نمک، حد شرقی نطنز، حد جنوبی جوشقان استرک و حد غربی آن خاک قم است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 404).
کویر بافق.
[کَ رِ] (اِخ) در مشرق یزد واقع است و رودهای متعددی که سرچشمهء آن از کوههای کرمان است به آن منتهی می شود. معروفترین رودهای آن شوراب و نمکی و رود شور است. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 93).
کویر سیستان.
[کَ رِ] (اِخ) قسمتی است از ولایت سیستان از کوههای قائن تا نوشکی. طول آن 600 هزارگز است و ظاهراً بدترین نقاط ایران می باشد و دشت ناامید در شمال شرقی آن واقع است. بااینکه رود هیرمند در آن جاری است بر اثر فرورفتگی سطح آن 90 گز از نقاط مجاور پائین تر است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 485).
کویر علیا.
[کَ رِ عُلْ] (اِخ) مرکز بلوک کوه پر در ناحیهء تنکابن مازندران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص303).
کویر لوت.
[کَ رِ] (اِخ) رجوع به لوت (اِخ) شود.
کویر نمک.
[کَ رِ نَ مَ] (اِخ) ناحیه ای است که از خراسان و سیستان تا حوالی قم و کاشان و یزد امتداد می یابد. از مواد رسوبی رودهای سابق پر شده است. در زمانهای قدیم در این نقاط دریاچه هایی بوده که به تدریج خشک شده است. در موقع باریدن باران مقداری گل و لای با خود برده و آنها را پر می کند و سطح باتلاقی تشکیل می شود. در تابستان به جای آب ورقهء نمکی دیده می شود. جز در فصل زمستان در آن آب پیدا نمی شود. در این دشت وسیع حیوان و گیاه وجود ندارد اما حاشیهء آن چندان بایر نیست و هوای این قسمت از کویر معتدل تر است و کمیِ ارتفاع از سختی سرمای زمستان می کاهد. در زمستان بارندگی آن نسبةً زیاد است و به همین جهت درختهای کوچکی سبز می شود که تشکیل جنگلهای مخصوصی می دهد. در این قسمت جمعیت هم دیده می شود. در وسط کویر هم نواحیی می توان یافت که از حیث آب و جمعیت و حاصل مهم است. این نواحی متعدد و به هم چسبیده است و حتی شهرهایی در آن دیده می شود مانند گلشن که باغها و نخلستانها و مزارع آنها مشهور است و جندق و بیابانک که هر یک از آنها از یکدیگر فواصل زیاد دارند مثلاً طبس (گلشن) تا نزدیکترین آبادی 200هزار گز فاصله دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 485).
کویر نمک رفسنجان.
[کَ رِ نَ مَ کِ رَ سَ] (اِخ) در مغرب سعیدآباد واقع شده است و از اطراف رودهای کوچکی به آن می ریزد که مهمترین آنها رود مارون و رود تنگه و رود سرخ است که پس از مشروب کردن محال رفسنجان وارد باتلاق می شود. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 93).
کویره گویز.
[کوی رَ گوی](1) (اِخ) دهی از دهستان میرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
(1) - اهالی، هر دو «ی» را به صورت مجهول تلفظ می کنند.
کویز.
[کَ] (اِ) کنج و گوشهء خانه را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گوشهء خانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). || جای خالی. (ناظم الاطباء).
کویز.
[کَ] (اِ) قفیز. (السامی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (مهذب الاسماء، از یادداشت ایضاً). کویژ = کفیز = قفیز (معرب). پهلوی، کپیچ(1). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کویژ و قفیز شود.
(1) - kapic
کویزدن.
[کَ دَ] (مص) گنجیدن. (فرهنگ فارسی معین) : آن [ غیب ] در این جهان نکویزد. (طبقات انصاری نسخهء نافذپاشا، از فرهنگ فارسی معین).
کویژ.
[کَ] (اِ) به معنی پیمانه، و قفیز معرب کویژ است. (انجمن آرا). کیل [ کَ / کِ ] باشد، و آن پیمانه ای است که چیزها بدان پیمایند و به عربی قفیز خوانند. (برهان) (آنندراج). اندازه و پیمانه. (ناظم الاطباء). کویز. قفیز. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کویز و قفیز شود. || بعضی گویند کویژ به معنی کیل(1)به فتح کاف نیست بلکه به کسر کاف است و آن میوه ای است صحرایی شبیه به سیب و آن را در خراسان علف شیران و به عربی زعرور خوانند، و الله اعلم. (برهان) (آنندراج). زعرور و کیل کوهی. (ناظم الاطباء). کویج = کوهیج. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کویج و کوهیج شود.
(1) - زعرور. (برهان).
کویست.
[کُ] (مص مرخم) به معنی کوفتگی و آزار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کویستن شود.
کویستن.
[کُ تَ](1) (مص) به معنی کوفتن غله و غیر آن باشد. (برهان) (آنندراج). زدن و کوفتن، و کوفتن غله. (ناظم الاطباء). غله کوفتن، و کویستیدن نیز آمده و در فرهنگ به معنی مطلق کوفتن گفته، و کویسته غلهء کوفته. (فرهنگ رشیدی). کوستن. کویستیدن. کوفتن غله و غیر آن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوستن و کویستیدن شود.
(1) - به کسر اول و فتح اول هم آمده است. (برهان).
کویسته.
[کُ تَ / تِ] (ن مف) غلهء کوفته شده را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوفته شده (غله و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) دو طرف سرین و نشستنگاه را نیز گفته اند، و ظاهراً که با کونسته به فتح نون تصحیف خوانی شده باشد. (برهان) (آنندراج). به معنی طرف سرین غلط است و صحیح کونسته است. (فرهنگ رشیدی).
کویستیدن.
[کُ دَ] (مص) به معنی کویستن است که کوفتن غله و غیر آن باشد، و به فتح اول و کسر اول هم آمده است. (برهان) (آنندراج). کوفتن غله. (ناظم الاطباء). کویستن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کویستن شود. || کوفتن و زدن. (ناظم الاطباء).
کویش.
[کَ] (اِ) ظروف و اوانی دوغ و ماست را گویند. کویشه. (برهان) (آنندراج). کویشه. خنوری که در آن دوغ و ماست ریزند و مسکه از آن گیرند. (ناظم الاطباء). شیرزنه. (مجمل اللغه) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابریج. مخض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کویشه. گویس. گویش. گویشه. ظروف دوغ و ماست. (فرهنگ فارسی معین): الزبد؛ کویش جنبانیدن تا مسکه برآرد. (تاج المصادر بیهقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویشاه.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش خمام در شهرستان رشت که 1215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کویشه.
[کَ شَ / شِ] (اِ) کویش. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به کویش شود.
کویفة.
[کُ وَ فَ] (اِخ) جایی است نزدیک به کوفه منسوب به سوی بن عمر، بدان جهت که او در آن جای فرودآمده. (منتهی الارب).
کویک.
(1) [کَ] (اِ) تکمه. (ناظم الاطباء).
- کویک بستن؛ تکمه بستن. (ناظم الاطباء).
(1) - مصحف گویک است. رجوع به گویک شود.
کویک.
[کُ] (اِخ) طایفه ای از ایلهای کرد ایران است که تقربیاً 150 خانوار است و در ژاورود مسکن دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کویک.
[کُ] (اِخ) نام تیره ای از طایفهء نریژی گوران است و در حدود 260 تن میباشند که چادرنشینند و ییلاق آنان کوه سیاهانه گوران و قشلاقشان دهستان ذهاب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کویک.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان گاورود که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 173 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کویکب.
[کُ وَ کِ] (ع اِ مصغر) مصغر کوکب. ستارهء خرد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویکب.
[کُ وَ کِ] (اِخ) مسجدی است مر نبی را صلی الله علیه و آله و سلم میان تبوک و مدینه. (منتهی الارب).
کویل.
[کَ] (اِ) شکوفهء بابونه و ریحان را گویند. (برهان) (آنندراج). گل بابونه و گل ریحان. (از ناظم الاطباء). اسم زهر بابونج است. (فهرست مخزن الادویه).
کویل.
[ ] (اِ) موی گردن خروس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): عِفْریة؛ کویل خروس. (مهذب الاسماء) (از یادداشت ایضاً).
کویلک.
[کُیْ لَ] (ترکی، اِ)(1) در ترکی به معنی پیراهن. (غیاث) (آنندراج). پیراهن. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در آذربایجان کوینک [کُیْ نَ] گویند.
کویله.
[کَ لَ / لِ] (اِ) به معنی کاکل باشد که موی میان سر است، و کویله [ یَ لَ / لِ ] هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). کاکل و موی میان سر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || طلع. طلح (در جندق و بیابانک). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویله کلاش.
[کُیْ لَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کویمه.
[ ] (اِخ) رجوع به بندر معشور شود.
کوین.
[کُ] (اِ) دست افزاری است روغن گران را مانند کفهء ترازو که از برگ خرما بافند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری مانند کفهء ترازو مر روغن گران را. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کدین است. (حاشیهء برهان چ معین).
کوی وانهاده.
[نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)لقیط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوی یافت. و رجوع به کوی یافت شود.
کویونجیک.
(اِخ) محلی است که کتابخانهء معروف آسوربانی پال را در ضمن حفریات از آنجا بیرون آورده اند. (از ایران باستان ج 1 ص 128).
کویه.
[یَ / یِ] (اِ) گیاهی باشد شیرین که مردمان خورند. (برهان) (آنندراج). گیاهی شیرین و مأکول. (ناظم الاطباء).
کویه.
[یَ / یِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: رستم کویه. کرکویه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویه.
[یَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رودسر است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوی یافت.
(ن مف مرکب)(1) طفلی را گویند که بر سر راه انداخته باشند. (برهان). بچه ای که از سر راه بردارند. لقیط. (ناظم الاطباء). یافتهء کوی. کودکی که وی را در راهی افکنده باشند و کسی او را برداشته و تربیت کند. بچهء سرراهی. (فرهنگ فارسی معین). بچهء سرراهی. منبوذ. ابناءالسکک. لقیط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در لغت اسدی آن را مرادف حرام زاده و سند و سنده آورده است ولی معنی اولی آن بچهء سرراهی است و آن اعم از سند و غیر سند است. مجازاً، حرام زاده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حرام زاده. (ناظم الاطباء).
(1) - یعنی یافته در کوی و برزن. (حاشیهء برهان چ معین).
کویین.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران 385 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
که.
[کِ] (موصول، حرف ربط، ادات استفهام) «که» از نظر لغوی به معانیِ کس، کسی که، و مرادف «الذی» و «التی» عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 - «کهء» موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره»، «این»، «آن» و «ضمایر منفصل من، تو...» می آید. (از دستور زبان فارسی تألیف پروین گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
الف - آن و این:
آنکه نماند به هیچ خلق خدا است
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وَاندر نهان سرشک همی باری.رودکی.
آنکه غافل بود از کشت بهار
او چه داند قیمت این روزگار.مولوی.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش.مولوی.
اینکه می گویم به قدر فهم تست
مُردَم اندر حسرت فهم درست.مولوی.
اینکه گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
آنکه در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش؟سعدی.
تو با آنکه من دوستم دشمنی
نپندارمت دوستار منی.سعدی.
هر آنکو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ.
سعدی.
اینکه گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر باد است.
خواجوی کرمانی.
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران.حافظ.
گاهی این و آن از موصول حذف گردد. (از دستور زبان فارسی تألیف قریب و... ص 101) :
جهان پهلوان رستم شیر دل
که از شیر بستد به شمشیر دل.فردوسی.
ای که(1) بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است.
سعدی.
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای که(2) گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد این قدر دشوار نیست.
سعدی.
ب - هر:
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسدنی است.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
چنین گفت کای نامداران شهر
ز رای و خرد هرکه دارید بهر.فردوسی.
هرکه را رهبری کلاغ کند
بی گمان دل به دخمه داغ کند.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هرکه را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
در او هرکه گویی تن آسانتر است
هم او بیش با رنج و دردسر است.
اسدی (یاداشت ایضاً).
و هرکه را از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه، از یادداشت ایضاً). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه). هرکه همت او برای طعمه است در زمرهء بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه). و هرکه علم بداند و بدان کار نکند به منزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه).
با نَفَسِ هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم.نظامی.
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد.مولوی.
هرکه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صد نوا.مولوی.
هرکه ترسید از حق و تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید.
مولوی.
هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت.سعدی.
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش.
سعدی.
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.سعدی(3).
ج - ضمائر منفصل شخصی :
تو که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات.باباطاهر.
من که مسعودسعد سلمانم
زآنچه گفتم همه پشیمانم.مسعودسعد.
ما که کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم.مولوی.
ما که باطن بین جمله کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم.مولوی.
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم.مولوی.
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری.سعدی.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم ازبرای تو.
حافظ.
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم.
حافظ.
د - یای نکره(4) :
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهء شب بوی.
فرخی.
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد.نظامی.
برزگر آن دانه که می پرورد
آید روزی که از او برخورد.نظامی.
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر.سعدی.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که از او گم شود چه غم دارد؟
حافظ.
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افروخته زمان.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)(5).
2 - «کهء» حرف ربط که دو جمله را به هم ربط می دهد و دارای معانی چندی است از قبیل:
الف - «تعلیل» :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
یعنی زیرا، به علت آنکه. (دستور زبان تألیف گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص189). «که» اگر دو جمله را به هم پیوندد حرف ربط نامیده می شود و به حسب مقام در معانی مختلف به کار می رود. الف - سببیت و تعلیل. (از دستور زبان تألیف قریب، بهار و...). اگر «که» علت و سبب را رساند آن را تعلیل یا سببی نامند. (فرهنگ فارسی معین) :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
شهید (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی.
شهید (از یادداشت ایضاً).
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
معذورم دارید که اندوه وغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لادبن لاد است.
فرالاوی (از یادداشت ایضاً).
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
و این مرد همی دانست و با سلیمان نمی گفت که سلیمان سخت باهیبت بود. (ترجمهء بلعمی). چون ابوسفیان آواز عباس بشنید و بر سر کوه [ احد ] آمد و لوای پیغمبر را علیه الصلوة و السلام بدید بر پای ایستاد و مسلمانان بر او گرد آمده کس را نشناخت که کوه دور بود. (ترجمهء بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمهء بلعمی، یادداشت ایضاً).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
اگر نیستت چیز سختی بورز
که بی چیز کس را ندانند ارز.فردوسی.
بدو گفت، رستم به یک ترک جنگ
همانا نسازد، که آیدْش ننگ.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به جنگت نیایم همی بی سپاه
که دیوانه خواند مرا نیک خواه.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
کسی که ژاژ سراید به درگهش نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی (از یادداشت ایضاً).
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
خدا را ساربان آهسته می ران
که من واماندهء این قافله ستم.
باباطاهر (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خلعت ده و عفو کن که مرد محتشم است. (تاریخ سیستان). و طاهر بدین حدیت سخت شادمانه شد که میلی داشت به علویان. (تاریخ بیهقی، از یادداشت ایضاً). خبر به زودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس، آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی، از یادداشت ایضاً). پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی، از یادداشت ایضاً). به خویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن. (قابوسنامه). بهرام او را نیارست کشتن که خویشان و اهل بیت بسیار داشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 102). فیلبانان را فرمود تا آن هر دو مرد را فیلان به خرطوم برگیرند و بر آن سو برند، چنانکه کشته نشوند که رسولانند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی).
من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی. (چهارمقاله، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
باد بر ملک بنی آدم فرمانْش روا
که همی کار به فرمان شیاطین نکند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیَر است.
انوری (از یادداشت ایضاً).
جامع [ فراش ] عنان سلطان بگرفت که با او گستاخ بودی. (راحة الصدور راوندی).
چارهء ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم؟نظامی.
در تنازع مشت بر هم می زدند
که ز سرّ نامها غافل بدند.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد به درخت.
سعدی (از یادداشت ایضاً).
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
رواق منظر چشم من آشیانهء توست
کرم نما و فرودآ که خانه خانهء توست.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که(6) جهان پایدار نیست.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ب - تفسیر و تبیین (دستور زبان فارسی قریب و ...): اگر «که» برای تبیین و تفسیر آید آن را بیانی نامند. (فرهنگ فارسی معین). تفسیر (بیان)، یعنی جملهء مابعدِ «که»، ابهام و پوشیدگی معنی جملهء ماقبل را تفسیر می کند :
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسه ای چینی.سعدی.
که نثر آن چنین است: شنیده ام که خاک مشرق را به چهل سال کاسهء چینی کنند. (از دستور زبان، تألیف پروین گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص 190).
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ایا سرو نو در تک وپوی آنم
که فژغندواری بپیچم به تو بر.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس.
خسروی (از یادداشت ایضاً).
شوم تا ببینم که چند و چه اند
سپهبد کدامند و گردان که اند.فردوسی.
ببینم که ایرانیان بر چه اند
بدین رزمگاه اندرون با که اند.فردوسی.
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد به گرز گران.فردوسی.
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که(7) مرد گناه.فردوسی.
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
زدیده رانده را دزدیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که(8) برخیز
به دیگر چشم دل دادن که(9) مگریز.
نظامی (از یادداشت ایضاً).
ماه در مشک نهان کرده که(10) این رخسار است
شکر از پسته روان کرده که(11) این گفتار است
سنگ در سینه نهان کرده که(12) این چیست دل است
سرو را کرده خرامنده که(13) این رفتار است.
رضی الدین نیشابوری (از یادداشت ایضاً).
هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که به دکان می روم ... و در مسجد شدی و نماز کردی. (تذکرة الاولیاء، از یادداشت ایضاً).
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نرد.
مولوی (از یادداشت ایضاً).
آن یکی نایی که نی خوش می زده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن.
مولوی (از یادداشت ایضاً).
کَهْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب؟
مولوی (از یادداشت ایضاً).
ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم و به غارت رفت. (گلستان، از یادداشت ایضاً). همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم... گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش. (گلستان).
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند.
سعدی.
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.حافظ.
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید.حافظ.
گاه «کهء» تفسیر و تبیین در موارد «دعا»(14) و «تأکید» و مانند اینها به کار می رود و برای ایجاز، جملهء دعائی یا قید تأکید و... حذف می شود:
برای دعا :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که تا چرخ بادا جهاندار باد
سر دشمنش افسر دار باد.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد.سعدی.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میَم ده که به پیری برسی.
حافظ.
و گاه برای تأکید به جای حتماً، بیگمان، بی تغییر رای: گفت می روم که می روم. می خورم که می خورم. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
ج - در مورد مفاجات و امر ناگهانی. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). ناگاه. ناگهان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفاجات، یعنی امر ناگهانی: دانش آموز درس را پاسخ میداد که زنگ دبیرستان زده شد. (دستور زبان تألیف پروینِ گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص190) :
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیده بانش بدید.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغ زنان صبح درآمد ز در.نظامی.
فرورفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش.
سعدی (بوستان).
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). من از شراب این سخن مست و فضلهء قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان). در این سخن بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان).
خواجه با من این خواب می گزاردند که خادمهء مادر درویش... جغرات... آورد. (انیس الطالبین).
د - به معنی بلکه. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که» به معنی «بلکه» آید آن را «کهء اضراب» نامند. (فرهنگ فارسی معین). به معنی بلکه :
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانی است.
یعنی بلکه هر خاری. (دستور زبان تألیف پروینِ گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص190) :
تو ایدر به تنها به دام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه ازبهر پیغام افراسیاب
که روز بدت کرد بر تو شتاب.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نه از این آمد باللَّه نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد.
منوچهری (از یادداشت مؤلف).
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده ایم خداوند را که قهاریم.
ناصرخسرو.
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل که از گلو گرید.
سنائی (از یادداشت ایضاً).
اگرچه قامت ماه من است سروصفت
وگرچه چهرهء سرو من است ماه مثال
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
جمالش بر سر خوبی کلاه است
به نام ایزد نه روی است آن که ماه است.
انوری (از سندبادنامه ص 317).
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند.خاقانی.
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی.نظامی.
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه زآهن کز زرش زنجیر سازیم.نظامی.
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان نه که شهریار ایران.نظامی.
ای دل اگر فراق او وآتش اشتیاق او
در تو اثر نمی کند تو نه دلی که آهنی.
سعدی.
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید.سعدی.
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهء سرگردان را.سعدی.
رنگ دست تو نه حنّاست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند؟
سعدی.
ه - به معنی اگر. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...): من چه کنم که سخن نگویم؛ یعنی «اگر...». (دستور زبان تألیف پروینِ گنابادی، دیوشلی، سال سوم ص 190) : قحبهء پیر چه کند که توبه نکند؟ (گلستان).
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
«که» در الحاق به ضمایر متصل: م، ت، ش، مان، تان، شان به صورت کم، کت، کش، کمان، کتان، کشان درآید و به فتح و کسر کاف هر دو تلفظ شود. (فرهنگ فارسی معین).
و - به معنی از، متمم صفت تفضیل. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...) : ایشان خداوندزادگان منند و هیچکس سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من(15). (تاریخ سیستان).
چون نباشد چو خر سرافکنده
تیز خر به که ریش خربنده.سنائی.
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین.
سوزنی.
خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان به است که پیر.نظامی.
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.سعدی (گلستان).
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی.
سعدی (گلستان).
خولی به کفم به که کلنگی به هوا.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
3 - و چون پرسش را برساند استفهام است. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که» پرسش را برساند «ادات استفهام، ضمیر استفهامی» محسوب می شود. (از فرهنگ فارسی معین). کدام کس. چه کس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من ببری
ای شگفتی که دید دزد به مزد؟
ابوسلیک گرگانی.
خود غم دندان به که توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار بر بینی باد کرد؟
رودکی (از یادداشت ایضاً).
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
ازبهر که بایدت بدین سان شووگیر
وزبهر چه بایدت بدین سان تف وتاب؟
کسائی (از یادداشت ایضاً).
که دارد گه کینه پایاب اوی
ندیدی بروهای پُرتاب اوی؟فردوسی.
دو شیر و دو جنگی دو گرد دلیر
که داند که پشت که آید به زیر؟فردوسی.
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که دارد به گیتی پدر.فردوسی.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی؟فرخی.
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره به جز مر تو را که راست؟
فرخی.
باد را کیمیای زرّ که داد
که از او زرّ ساو گشت گیا.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بکاوید کالاش را سربه سر
که داند که چه یافت زر و گهر؟
فرخی (از یادداشت ایضاً).
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون؟
لبیبی (از یادداشت ایضاً).
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود زآب زلالا.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده ست تو را حَمْیت.
منوچهری.
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست.اسدی.
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه؟
اسدی.
که را داد چیزی کز او بازنستد
که را برگرفت او که نفکند بازش؟
ناصرخسرو (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به جای خویش بد کردی چه بد کردی
که را شایی چو مر خود را نشایستی؟
ناصرخسرو (از یادداشت ایضاً).
شاه شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند؟ (نوروزنامه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت گفت که شاید آن شغل را؟ (تاریخ سیستان). رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی، گفت من ستوربان اویم. (تاریخ سیستان). تو که باشی که این دلیری کنی که بر دشمنان پدر من بگریی برامکه با تو چه کرده اند که واجب دانی جهت ایشان جان در معرض مخاطره نهادن؟ (تاریخ بخارا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان
رمیده بخت به فرمان او نیامد باز.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان افروز را پنهان؟
امیرمعزی (از یادداشت ایضاً).
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطرهء آب؟
ادیب صابر (از یادداشت ایضاً).
زنگیان پرسیدند و ایشان را گفتند شما که باشید؟ (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج؟نظامی.
چارهء ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم؟نظامی.
کَهْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب؟
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس.
مولوی (از یادداشت ایضاً).
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد به درخت.
سعدی.
که گفتت به جیحون برانداز تن
چو افتاده ای دست و پایی بزن.سعدی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.سعدی.
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امّید
که ماند اندر کمال خویش جاوید؟
شیخ محمود شبستری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد؟حافظ.
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید.
حافظ.
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید؟
حافظ.
که کرد و نیافت و که خواهد کرد که نخواهد یافت؟ (دولت شاه سمرقندی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
«کهء» استفهام چون به یم، ی، است، یم، ید، ند (که به جای: هستم، هستی، هست، هستیم، هستید، هستند استعمال گردند) ملحق شود غالباً به اصل برگردد، یعنی «کی»(16) تلفظ شود: کیم، کیی، کیست، کییم، کیید، کیند. (از فرهنگ فارسی معین): تا کیست که مر او را پرستند و کیست که نپرستند؟ (بلعمی).
گر حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن؟
عنصری.
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مثنوی (از فرهنگ فارسی معین).
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم.
سوزنی.
جمع آن «کیان» آید. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - یعنی ای آنکه.
(2) - گاهی «آن» و «که» هر دو حذف می شوند:
ای متحیر شده در کار خویش ... ناصرخسرو.
ای همه هستی ز تو پیدا شده. نظامی.
(3) - گاهی «هر» پیش از «که» حذف می شود: که را بخت و شمشیر و دینار باشد (دقیقی)؛ یعنی هر که را بخت و شمشیر و دینار باشد. که را بویهء وصلت ملک خیزد (دقیقی)؛ یعنی هرکه رابویهء وصلت ملک خیزد. که را در پس پرده دختر بود (فردوسی)؛ یعنی هرکه را... که را گردش روز... (فردوسی)؛ یعنی هرکه را گردش...
(4) - بعضی از دستورنویسان این «ی» را یای نکرهء مخصصه و «کهء» بعد از آن را «کهء» وصفی نامیده اند.
(5) - گاهی «ی» حذف می شود: چون کار او نظام گیرد خراج که پدرانش خواستندی ... (فارسنامهء ابن البلخی ص 402)؛ یعنی خراجی که ...
(6) - گاه برحسب رسم الخط یا ضرورت، «ه» از آخر آن حذف می شود: کاندر تو نمی بینم چربو (شهید بلخی)؛ یعنی: که اندر تو... کاین قافیهء تنگ مرا نیک بپیخست (عسجدی)؛ یعنی: که این قافیهء تنگ ...
(7) - که مرد گناه = که مرد گناه چنان است (مسند و رابطه در این جمله به قرینه حذف شده است).
(8) - «که» = یعنی.
(9) - «که» = یعنی.
(10) - «که» = یعنی.
(11) - «که» = یعنی.
(12) - «که» = یعنی.
(13) - «که» = یعنی.
(14) - در دستور قریب و... این را بصورت معنی مستقلی آورده و نوشته اند: «در موقع دعا». و در یادداشتهای مرحوم دهخدا نیز آمده است: مخفف امید است که، خدا کند که، خدا کناد، امیدوارم، الهی، الهی که... ولی به هرحال «کهء» تفسیر است که پیش از آن «امید است» و «خدا کناد» و... حذف شده است.
(15) - یعنی سزاتر از من نیست که ایشان را بندگی کند.
(16) - ki.
که.
[کَهْ] (اِ) مخفف کاه. (فرهنگ رشیدی). مخفف کاه است که اسبان و شتران و گاوان خورند. (برهان) (آنندراج). کاه و تبن. (ناظم الاطباء) :
کاهی است تباه این جهان ولیکن
کَهْ پیش خر و گاو زعفران است.
ناصرخسرو.
تو را بهره از علم خار است یا که
مرا بهره از علم مغز مقشر.ناصرخسرو.
وینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مر حور جنان را تو چه گویی که سزااند.
ناصرخسرو.
بد ز نیکان قیامتی نشود
که ز بیجاده قیمتی نشود.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خرسپوزی من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سپوس و نه جو خورد نه گیا.
سوزنی.
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را نه که را می ربایند.نظامی.
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر.
مولوی.
زآنکه تقلید آفت هر نیکویی است
کَهْ بود تقلید اگر کوه قوی است.مولوی.
که که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب؟مولوی.
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را.مولوی.
سر گاو عصار از آن در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است.
سعدی (بوستان).
رجوع به کاه شود.
که.
[کُهْ] (اِ) مخفف کوه، که عربان جبل گویند. (برهان) (آنندراج). کوه و جبل. (ناظم الاطباء) :
بر که و بالا چو چه؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه؟ همچو در صحرا شمال.
شهید (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز چرخ اختر از بیم دیوانه دیو
زمین با تلاتوف و که با غریو.
شهید (از یادداشت ایضاً).
رسید و ز که دیدبانش بدید
به نزدیک سالار مهتر دوید.فردوسی.
برآمد خروشیدن کرنای
تو گفتی بجنبد همی که ز جای.فردوسی.
کسی را که در که شبان پرورد
چو دام و دد است او چه داند خرد؟
فردوسی.
تهمتن بیامد به خرگاه دشت
چو شیری به دامان که برگذشت.فردوسی.
شوشهء سیم نکوتر بر تو یا که سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار؟فرخی.
نوروز و جهان چون بهشت گشته
پرلاله و پرگل که و بیابان.فرخی.
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ.
فرخی.
پادشاهی که باشکُه باشد
خرم او چون بلند که باشد.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کفّ دست موسی در که طور.منوچهری.
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
(ویس و رامین).
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی.اسدی.
باران به صبر پست کند گرچه
نرم است روزی آن که خارا را.ناصرخسرو.
علم خلایق همه از علم او
چون ز که قاف یکی ارزن است.
ناصرخسرو.
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید اَز روز جوانیش.
ناصرخسرو.
اوم رهانید ز دجال کور
حکمت را دلْش که قارن است.ناصرخسرو.
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سمّ مرکب که پیکرش بیابان کرد.
مسعودسعد.
پیش بیمار هم نفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ
او کشیده ز هفت اعضا جان
تو همی گوی هفت که به میان(1).سنائی.
در میان ار هزار که باشد
مرگ یک دم چو کاه بر پاشد.سنائی.
امروز به که عمود زد، کوه
پس خنجر زرفشان برآورد.خاقانی.
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد.
سعدی.
- که کوهان، که کوهانی بلند و قوی چون کوه -دارد:به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان.
انوری (از آنندراج: کوهان).
(1) - عبارت «هفت کوه (که) در میان»، تعویذگونه ای است که پیش از نام بردن مصیبت یا درد و رنجی صعب گویند. (امثال و حکم ج4 ص1983).
که.
[کُ هَ] (اِ) مخفف کوهه است که پیش و پس زین اسب و موجهء آب و بلندی پشت شتر و گاو باشد. (برهان) (آنندراج). در این صورت «کهه» باید نوشت. در سیستان جایی به نام «قوهه» معرب «کهه» و «کوهه» بوده است. (حاشیهء برهان چ معین).
که.
[کِهْ] (ص) به معنی کوچک باشد. (برهان). به معنی کوچک. ضد «مِه» که بزرگ است، و کهین و کهینه و کهتر بر این قیاس و کهان جمع. (آنندراج). مردم خرد و کوچک، مقابل «مه» که مردم بزرگ باشد. ج، کهان. (ناظم الاطباء). اوستایی، «کسیائو»(1)(کوچک). پهلوی، «کس»، «کیهیست»(2). افغانی، «کشر»(3) (کوچک، شاگرد). استی، «کستر»(4) (شاگرد). بلوچی، «کسان»(5)، «کسّان»(6) (کوچک، کم، اندک). اوستایی، «کسو»(7). (از حاشیهء برهان چ معین). خرد. کوچک. صغیر. مقابل مه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز گستهم شایسته تر در جهان
نخیزد کسی از کهان و مهان.فردوسی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان مهان و کهان.فردوسی.
چو خشنود داری کهان را به داد
توانگر بمانی و از داد شاد.فردوسی.
این بلایه بچگان را ز چه کس آمد زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه.
منوچهری.
که و مه را سخنها بود یکسان
که یا رب صورتی باشد بر این سان.
(ویس و رامین).
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور یکسان.
(ویس و رامین).
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی که را ز مه چاره نیست.اسدی.
از مردمان به جمله جز از روی علم
مه را به مه مدار و نه که را به که.
ناصرخسرو.
صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت به.سنائی.
گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.خاقانی.
یاران جهان را همه از که تا مه
دیدیم به تحقیق در این دیه از ده
با همدگر اختلاط چون بند قبا
دارند ولی نیند خالی ز گره.خاقانی.
مها زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.
سعدی (بوستان).
چو در قومی یکی بی دانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.سعدی.
شرف از دانش است در که و مه
طفل عاقل ز پیر جاهل به.مکتبی.
|| (ص تفضیلی) خردسال تر. کم سال تر :
اگر من زنم پند مردان دهم
نه بسیار سال از برادر کهم.فردوسی.
|| کوچکتر. اصغر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر بار خدای رؤسا خواجه محمد
کهتر برِ او مهتر و مهتر برِ او که.منوچهری.
از منفعت دریا وز مردم دریا
بسیار که و پیش خرد منفعتش مه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص78).
(1) - kasyao.
(2) - kas, kih(i)st.
(3) - kashr.
(4) - kastar.
(5) - kasan.
(6) - kassan.
(7) - kasu.
که.
[کِهْ] (اِخ) دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان میانه است و 315 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
که.
[کِ] (اِخ) که و نواحی، از طوایف ناحیهء مکران و مرکب از 3000 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
کها.
[کَ] (ص) خجل و شرمنده و منفعل. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از برهان). خجل و شرمنده. (آنندراج) :
به دست خود که کند با خود این که من کردم
کهای توبه ام آخر ز احمقی تا کی؟
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
چه نسبت است که من می کنم به روی و لبت
انار دانه گل سرخ و ارغوان یاقوت
کهای لعل تو باشد اگر زبهر ردیف
زمان زمان بنشانم یگان یگان یاقوت.
نزاری (از آنندراج).
|| (اِ) خجالت و شرمندگی. (ناظم الاطباء).
کهاء.
[کِ] (ع مص) کاهاه مکاهاة و کهاء؛ مفاخرت کرد آن را. (ناظم الاطباء). رقابت کردن در مفاخرت. (از فرهنگ جانسون). رجوع به مکاهاة شود.
کهاب.
[کَ] (اِ مرکب) به معنی کهتاب است. (فرهنگ جهانگیری). کهاب و کهتاب، کاه دود که برای بیماری اسبان کنند. (فرهنگ رشیدی). صاحب فرهنگ ناصری گوید که همان کاه دود است که در معالجهء اسبان مفید است. (آنندراج) :
به نام چون او باشند مهتران نه به فضل
بود به رنگ یکی دود داغ و دود کهاب.(1)
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کهتاب شود. || گیاه ها و دواهای جوشانیده باشد که گرماگرم بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند تا درد ساکت شود. (برهان). در برهان گفته به معنی داروی گرم جوشانیده که بر محل وجع و ورم گذارند... (آنندراج). نطول و گرماگرم انداختن داروی جوشیدهء در آب را به روی عضو ماؤف(2). (ناظم الاطباء).
(1) - در حاشیهء برهان چ معین پس از نقل شرح فرهنگ رشیدی و بیت منسوب به قطران از قول فرهنگ نظام آرد: «کهاب در این بیت به احتمال قوی تصحیف کباب است»، و سپس گوید: این بیت در دیوان قطران به اهتمام نخجوانی نیامده.
(2) - ضبط صحیح این کلمه مؤوف است. (اقرب الموارد: أوف).
کهار.
[کَ] (اِخ) قومی از هنود که پالکی یا تخت و امثال آن را بردارد، و فارسیان به تشدید استعمال نمایند. (آنندراج) :
تا کرده رو بر پالکی کرده ست جا در پالکی
بنشسته چون در پالکی نه چرخ کهار آمده.
ملاطغرا (از آنندراج).
کهار.
[کَ] (اِخ) نام یکی از همدستان افراسیاب. (از فهرست ولف) :
کهار کهانی سوار دلیر
دگر چنگش آن نامبردار شیر.فردوسی.
کهارد.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 530 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهال.
[کِ] (ع ص، اِ) جِ کَهْل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کهل شود.
کهال.
[کُ] (اِخ) جادوگری جاهلی. (منتهی الارب) (آنندراج). جادوگری از تازیان در جاهلیت. (ناظم الاطباء).
کهام.
[کَ] (ع ص) سیف کهام؛ شمشیر کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شمشیر کند. (آنندراج) : هر قولی که به فعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص62). || زبان وامانده در سخن. (آنندراج). لسان کهام؛ زبان وامانده در سخن. || اسب بطی ء و آهسته رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد کلان سال بی هیچ چیزی. (آنندراج): رجل کهام؛ مرد کلانسال بی هیچ چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قوم کهام، علی لفظ الواحد جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). قوم کهام؛ گروه کلان سال بی هیچ چیز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهامة.
[کَ مَ] (ع مص) کلان سال گردیدن مرد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): کهم الرجل کهامة و کهوماً؛ ناتوان گردید آن مرد. || کند شدن شمشیر. (از اقرب الموارد).
کهان.
[کَ] (اِ) به معنی جهان باشد، و آن را کیهان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف کیهان یعنی جهان. (فرهنگ رشیدی). بر وزن و معنی جهان است که عالم و دنیا و روزگار باشد، و مخفف کیهان(1) هم هست که آن نیز به معنی جهان است. (برهان) (آنندراج). جهان و عالم و دنیا و روزگار و کیهان. (ناظم الاطباء).
(1) - صحیح «گهان» مخفف «گیهان» است. (حاشیهء برهان چ معین).
کهان.
[کِ] (اِ) جمع «که» است که به معنی کوچکان و خردان باشد. (برهان) (آنندراج) :
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت.فردوسی.
- کهان و مهان؛ همگی. همهء مردم. عموم ناس. قاطبةً :
کهان و مهان خاک را زاده ایم
به ناکام تن مرگ را داده ایم.فردوسی.
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان.فردوسی.
نشان فریدون به گرد جهان
همی بازجست از کهان و مهان.فردوسی.
و رجوع به کِهْ شود.
کهان.
[کُهْ ها] (ع اِ) جِ کاهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ کاهن، به معنی فالگوی. (آنندراج). جِ کاهن. فالگویان. پیشگویان. (فرهنگ فارسی معین) : اندروقت سحره و کهان خود را بخواند. (تاریخ سیستان). و رجوع به کاهن شود.
کهان.
[کَهْ ها] (ع ص) کثیرالکهانة. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهانة و کهانت شود.
کهان.
[کُ] (ق) در حال کهیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کهیدن شود.
کهانات.
[کَ] (ع اِ) جِ کهانة : و لا ینبغی ان یتوهم ان یکون شی ء من الکاینات الماضیة او المستقبلة لاتعلمها هی، فیکذبه المنامات و الکهانات و اخبار النبوات بما وقع و بما سیقع. (حکمة الاشراق سهروردی چ هنری کربن ص 238). و رجوع به کهانة شود.
کهانان.
[ ] (اِخ) جایی است در شام. (از معجم البلدان).
کهانت.
[کَ نَ](1) (ع اِمص) فالگویی و غیبگویی. (ناظم الاطباء). کهانة. کاهنی. فالگویی. پیشگویی. (فرهنگ فارسی معین). اخترگویی. اخترشناسی و فالگویی. غیب گویی کردن. از مغیبات خبر دادن. کاهنی. کار کاهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مراد از کهانت رابطهء ارواح بشری با ارواح مجرده یعنی جن و شیاطین است و نتیجهء آن کسب خبر از آنهاست راجع به حوادث جزئی مخصوص به زمان آینده در عالم کون و فساد. کهانت بیشتر در میان عرب معمول بود و در بین آنها کاهنان مشهوری بودند که از جملهء آنهاست «شق» و «سطیح» که داستان آنها در کتب سیر به خصوص در کتاب «اعلام النبوة» ماوردی مذکور است. لیکن کاهنان پس از بعثت پیغمبر اسلام از آگاهی نسبت به امور غیبی به علت غلبهء نور نبوت محروم و محجوب شدند و بنابر بعضی از روایتها، پس از نبوت، کهانت از میان رفت. از کتاب «سرالمکتوم» فخر رازی برمی آید که کهانت بر دو قسم است: قسمی از خواص بعضی از نفوس است و این قسم اکتسابی نیست و قسم دیگر با عزایم و مدد خواستن از ستارگان و اشتغال بدانها همراه است... سلوک در این طریق در شریعت اسلام حرام است و بدان جهت از تحصیل و اکتساب آن احتراز واجب است. نوع اول داخل در علم «العرافة» می شود. (از کشف الظنون ج 2 صص 1524 - 1525) : جبت نامی است کهانت را، و طاغوت نامی است هرچه را بپرستند جز از خدا. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کهانة و کاهن شود. || ساحری و جادوگری. || طالع بینی. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء و فرهنگ فارسی معین به کسر اول [ کِ نَ ] ضبط شده است. رجوع به کهانة شود.
کهانت ورزیدن.
[کَ نَ وَ دَ] (مص مرکب) کاهنی کردن. اخترگویی کردن. غیب گویی کردن و از مغیبات خبر دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کهانت شود.
کهانة.
[کَ نَ] (ع مص) اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخترگوی شدن. (ترجمان القرآن). فالگویی کردن. (زوزنی). فالگویی کردن و فالگوی گردیدن. (از منتهی الارب)(1) (آنندراج): کهن له کهانة (از باب نصر)؛ حکم به غیب کرد ازبرای او و فالگویی کرد. (ناظم الاطباء). حکم به غیب کرد ازبرای او و از آن سخن گفت، و چنین کس را کاهن گویند. (از اقرب الموارد). || فالگوی گردیدن. (از ناظم الاطباء): کهن کهانة، ککرم کرامة؛ کاهن گردید. (از منتهی الارب). کهن کهانة؛ از باب کرم؛ کاهن گردید یا کهانت طبیعت و غریزهء وی گردید. (از اقرب الموارد).
(1) - و نیز صاحب منتهی الارب آرد: و قیل یقال: کهن یکهن کهانة، ککتب یکتب کتابة، اذا تکهن و اذا اردت انه صار کاهناً قلت کهن کهانة ککرم کرامة.
کهاة.
[کَ] (ع ص) شتر مادهء فربه بزرگ جثه یا ناقهء فربه شگرف تمام سال یا ناقهء فراخ پوست سر پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کیهاء. کیهاة. (اقرب الموارد). کَیْهاء مثله فی الکل. (منتهی الارب) (آنندراج).
که اندام.
[کُهْ اَ] (ص مرکب) کوه پیکر. که اندامی بزرگ چون کوه دارد :
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و ره نورد.اسدی.
کهب.
[کَ / کِ هِ] (اِ) ننگ و عار. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). به معنی ننگ و عار باشد، و به کسر اول نیز به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج).
کهب.
[کَ] (ع ص) گاومیش کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهب.
[کَ هَ] (ع مص) کَهْب گردیدن. کاهب نعت است از آن. (منتهی الارب). رنگ تیرهء مایل به سیاهی پیدا کردن. و کاهب نعت است از آن. (از اقرب الموارد).
کهب.
[کُ] (ع ص، اِ) جِ اکهب و کهباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به اکهب و کهباء شود.
کهباء.
[کَ] (ع ص) ناقة کهباء؛ ماده شتر سپید به تیرگی مایل و یا سیاه و یا تیرهء مایل به سیاهی. ج، کُهْب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه رنگ «کهبة» دارد. (از اقرب الموارد). رجوع به کُهْبَة شود.
کهبد.
[کُ بَ / بُ] (ص مرکب، اِ مرکب)(از: «که» = کوه + «بد»، پسوند دارندگی و اتصاف) به معنی کوه نشین(1). (از حاشیهء برهان چ معین). مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان). کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج). زاهد مرتاض کوه نشین، چه «بد» به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)... زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری). زاهد کوه نشین. (گنجینهء گنجوی ص128) :
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان دردادش آواز.
نظامی (گنجینهء گنجوی ص 128).
که ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت.
نظامی (از آنندراج و گنجینهء گنجوی ص 128).
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه.نظامی.
|| دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - توسعاً، زاهد کوه نشین.
کهبد.
[کَ بَ / بُ / کُ بَ / بُ] (ص مرکب، اِ مرکب) آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112)(1). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)(2). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور (از لغت فرس 112).
نباید همی کاین درم خورده شد
رد و موبد و کهبد آزرده شد.فردوسی.
مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو
ز تو همی بستاند به ما همی ندهد
محال باشد سیم او برد ملامت تو.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122).
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد زآغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز.
ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خداوند زر تند و ناپاک بود
به ده کهبد و خویشِ ضحاک بود.اسدی.
رجوع به گهبد شود. || سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی و در یادداشتی از مرحوم دهخدا به نقل از فرهنگ اسدی، این کلمه «مستخرج مزارع دهقان» معنی شده است.
(2) - مرحوم دهخدا پس از ذکر شرح صحاح الفرس آورده اند: بااینکه صاحب صحاح الفرس و دیگر کتب لغت این کلمه را به کاف تازی ضبط کرده اند ولی چون تعریب آن جهبذ است به احتمال قوی اصل آن با کاف فارسی است. و رجوع به گهبد شود.
که بر.
[کُهْ بُ] (نف مرکب) کوه بر. که کوه را قطع کند. که راههای کوهستانی را قطع و طی کند :
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشیدپوش
نادره باشد سماری که بر و صحراگذار.
فرخی.
کهبر.
[کَ بَ](1) (اِخ) نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی «کهیر» (به فتح کاف و کسر ها)، نام ولایتی است از هند. (حاشیهء برهان چ معین) :
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص161).
(1) - در یادداشتی بخط مرحوم دهخدا به ضم اول [ کُ بَ ] ضبط شده است.
کهبرگ.
[کَ بَ] (اِ مرکب) کاه برگ. برگ کاه :
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهرهء کهربای.نظامی.
به کهبرگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.نظامی.
کهبل.
[کُ بَ / کَ بُ] (ص) به معنی بی عقل و احمق و ابله باشد. (برهان). کهبله. احمق و ابله را گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). رجوع به کهبله شود.
کهبل.
[کَ بَ] (ع ص) پست قامت. (منتهی الارب). کوتاه قامت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) درختی است بزرگ. (منتهی الارب). نام درختی بزرگ همچون کنهبل. (از اقرب الموارد). رجوع به کنهبل شود. || جو بزرگ خوشه. (ناظم الاطباء). رجوع به کنهبل شود.
کهبله.
[کُ بَ لَ / لِ](1) (ص) ابله و نادان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 459). به معنی کهبل است که بی عقل و ابله و احمق باشد. (برهان). کهبل و احمق و ابله را گویند. (آنندراج) :
گر نه ای کهبله چرا گشتی
به در خانهء رئیس خسیس؟
بهرامی (از لغت فرس).
رجوع به کهسله و لهبله و کهبل شود.
(1) - به فتح اول هم آمده است. (برهان).
کهبة.
[کُ بَ] (ع اِ) سپیدی مایل به تیرگی یا سیاهی یا تیرگی که به سیاهی زند، یا رنگی است خاص شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تیرگی به سیاهی آمیخته، یا رنگی است خاص شتر را. (از اقرب الموارد). ابوعمرو گفت که کهبه رنگی غیرخالص است خاصه در سرخی. (از منتهی الارب).
کهپاره.
[کُ رَ / رِ] (اِ مرکب) کوه پاره. پاره ای از کوه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به مجاز، بزرگ جثه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کیوان رسانیده ایوانهاش
قوی همچو کهپاره ارکانهاش.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
مرکبی طیاره ای کهپاره ای
شخ نوردی که کنی وادی جهی.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
کهپاریا.
[ ] (اِ) توتیای مصری است. (فهرست مخزن الادویه).
کهپایه.
[کُ یَ / یِ] (اِ مرکب) کوه پایه. (فرهنگ فارسی معین) :
بیند از بس چشم نخجیر و بناگوش تذرو
دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان.فرخی.
برکشیدند به کهسارهء غزنین دیبا
برنوشتند ز کهپایهء غزنین ملحم.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایه ها ازار.سنائی.
رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ
نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند.
خاقانی.
جیحونِ آفت است بر آن آبگینه پل
کهپایهء بلاست بر آن غول دیده بان.خاقانی.
موسی از این جام تهی دیده دست
شیشه به کهپایهء «ارنی» شکست.نظامی.
کهپرک.
[کَ پَ رَ] (اِ مرکب) بادنجان را گویند، و آن چیزی است معروف که قلیه کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). بادنجان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
که پلت.
[کُهْ پُ لُ] (اِ) کرب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از گونه های درخت افرا. رجوع به کرب شود.
که پیکر.
[کُهْ پَ / پِ کَ] (ص مرکب)مخفف کوه پیکر است که فیل و اسب قوی هیکل باشد. (برهان) (آنندراج). کوه پیکر و پیل و اسب قوی پیکر. (ناظم الاطباء). انسان یا حیوانی بزرگ جثه و تنومند :
تهمتن یکی گرز زد بر سرش
که خم گشت بالای که پیکرش.فردوسی.
پی بازیّ گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر.فرخی.
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام.اسدی.
برانگیخت که پیکر بادپای
به گرز گران اندرآمد ز جای.اسدی.
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سُمّ مرکب که پیکرش بیابان کرد.
مسعودسعد.
کهت.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان خبر است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کهتاانار.
[؟ اَ] (اِ مرکب) اسم هندی رمان حامض است. (فهرست مخزن الادویه).
کهتاب.
[کَ] (اِ مرکب) به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر ستوران و اقربات مدام
کاه کهتاب باد و جو کشکاب.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
|| گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویهء جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف(1) اندازند. (ناظم الاطباء) :
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب تو روی کهربا رنگ.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص265).
(1) - ضبط صحیح کلمه مؤوف است. (از اقرب الموارد).
کهتر.
[کِ تَ] (ص تفضیلی)(1) به معنی کوچکتر باشد، چه «که» به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همهء اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همهء اندام او درست بود مگر که گونهء چپ او کهتر از آنِ راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو از بندهء بندگان کهتری
به اندیشهء دل مکن مهتری.فردوسی.
ور خواجهء اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میَش مه دهی و هم قدحش مه.
منوچهری.
|| فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر در شأن و مقام. ادنی در مکنت و منال :
به جای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان.فردوسی.
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر.فرخی.
بنهادندشان قطارقطار
گُرُهی مهتر و صفی کهتر.فرخی.
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375).
اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر.
(ویس و رامین).
اگر زلت نبودی کهتران را
عفو کردن نبودی مهتران را.
(ویس و رامین).
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
کهتری را که مهتری یابد
هم بدان چشم کهتری منگر.خاقانی.
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.خاقانی.
مه و مشکند مهان کهتر چیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است.
خاقانی.
چون گشایند اهل همت دست جود
کهتران را پای بست خود کنند.خاقانی.
پس بدان مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است.مولوی.
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی (بوستان).
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). || خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو شاه تو بر در مرا کهترند
ز تو کمترین چاکران مهترند.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
که خاقان چین کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
سراسر همه رَز پر از غوره دید
بفرمود تا کهترش بردوید.فردوسی.
همه شهریاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندرخورند.فردوسی.
به وقت خلوت اندر پیش معشوق
چو کهتر باشد اندر پیش مهتر.فرخی.
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوار است وِاقبال او همان.
منوچهری.
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ2 ص24).
ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش.
خاقانی.
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان).
|| خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر :
وز آن پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی تویی تاجور.فردوسی.
چنین گفت زن کاین ز من کهتر است
جوان است و با من ز یک مادر است.
فردوسی.
به کهتر دهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.فردوسی.
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود و با فر و داد.فردوسی.
عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر را قربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 82). || نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر :
شد لاجرم ازبرای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان.خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده ست.خاقانی.
رجوع به کمترین شود.
(1) - از: که (کوچک) + تر (پسوند تفضیل). (حاشیهء برهان چ معین).
کهتر.
[کُ تُ] (اِ) درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی(1)است از تیرهء ساپنداسه ها(2) و از ردهء دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین).
.(لاتینی)
(1) - Stochsia brahuica .
(فرانسوی)
(2) - Sapindacees
کهترپرور.
[کِ تَ پَرْ وَ] (نف مرکب)کهترنواز. زیردست نواز. بنده پرور. آنکه با چاکران و فرودستان خود مهربان باشد :
از خداوندی و از فضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زادهء آزادهء کهترپرور.فرخی.
رجوع به کهترنواز شود.
کهترپروری.
[کِ تَ پَرْ وَ] (حامص مرکب) کهترنوازی. زیردست نوازی. بنده پروری. حالت و عمل کهترپرور. رجوع به کهترپرور شود.
کهترنواز.
[کِ تَ نَ] (نف مرکب)کهترپرور. زیردست نواز. بنده پرور :
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز.فردوسی.
چو آمد برِ شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز.فردوسی.
دگر گفت کای شاه کهترنواز
تو را پادشاهی و عمر دراز.فردوسی.
بدو گفت کای شاه کهترنواز
جوانمرد و روشندل و سرفراز.فردوسی.
اگرچه رهی را تو کهترنوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی.منوچهری.
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل کشور و مکثوم بن جنی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
این منم یا رب به صدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی.
مهتر کهترنواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهترنواز.
سوزنی.
رجوع به کهترپرور شود.
کهترنوازی.
[کِ تَ نَ] (حامص مرکب)کهترپروری. زیردست نوازی. بنده پروری. حالت و عمل کهترنواز :
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی.سوزنی.
رجوع به کهترنواز شود.
کهتری.
[کِ تَ] (حامص مرکب) خردی و کوچکی. (ناظم الاطباء). || چاکری. زیردستی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرمانبری. خدمتگزاری :
بگفتند هر یک که ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم.فردوسی.
ور ایدون که نایم به فرمانبری
برون برده باشم سر از کهتری.فردوسی.
همه کهتری را بیاراستند
همه بدره و برده ها خواستند.فردوسی.
بیابی به نزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.فردوسی.
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی برِ شه به فرمانبری.فردوسی.
از کهتری به مهتری آن کس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.فرخی.
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی.سوزنی.
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
|| خردسالی. (ناظم الاطباء). رجوع به کهتر شود.
کهتری کردن.
[کِ تَ کَ دَ] (مص مرکب)بندگی و چاکری کردن. اطاعت و فرمانبرداری کردن. خدمتگزاری کردن :
چو خواهی که فردا کنی مهتری
مکن دشمن خویش را کهتری.
سعدی (بوستان).
رجوع به کهتری شود.
کهترین.
[کِ تَ] (ص عالی) کوچکترین و خردترین. (ناظم الاطباء) :
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کهترین عمل دارم.
خاقانی.
|| خردسال ترین. (ناظم الاطباء).
کهتک.
[کَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان فین است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کهتکان.
[کَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان رستاق است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کهتویه.
[کَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بستک است که در شهرستان لار واقع است و501 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کهج.
[کَ] (اِ) توت فرنگی و یا توت فرنگی جنگلی که به ترکی چیالک نامند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || شاهدانه. (ناظم الاطباء).
کهج.
[کُ] (اِ) درخت کلان توت فرنگی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
کهجور.
[ ] (اِ) اسم هندی خرماست. (فهرست مخزن الادویه). به هندی اسم تمر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
کهجورکارس.
[ ] (اِ مرکب) اسم هندی نبیذالتمر است. (فهرست مخزن الادویه).
کهجه.
[کَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان مشهدریزهء میان ولایت باخرز است که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع است و 384 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
که خوار.
[کَهْ خوا / خا] (نف مرکب)کاه خوار. که کاه خورد. که خوراک وی کاه باشد چون اسب و استر و دیگر ستوران :
ز علم بهرهء ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ما ستور که خواریم.
ناصرخسرو.
کهد.
[کَ] (ع مص) شتافتن درازگوش. (از منتهی الارب) (آنندراج): کهد الحمار کهداً و کهداناً؛ دوید و شتافت درازگوش. (از اقرب الموارد). کهد کهداً و کهداناً؛ شتافت. (از ناظم الاطباء). || شتابانیدن درازگوش را، لازم و متعدی. (از منتهی الارب) (از آنندراج): کهد السائق الحمار؛ راننده درازگوش را به شتافتن واداشت. (از اقرب الموارد). || ستیهیدن در خواستن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). الحاح کردن در طلب و ستیهیدن در خواستن چیزی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مانده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). در تعب و مشقت افتادن و مانده گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهد.
[کَ] (ع اِ) جهد و کوشش. (ناظم الاطباء). جهد، و گویند: اصابه کهد و جهد، به یک معنی. (از اقرب الموارد). || مشقت. (ناظم الاطباء).
کهداء.
[کَ] (ع اِ) داه. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیز و داه. (ناظم الاطباء). کنیز، و به جهت سرعت او در خدمت چنین گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به دو مادهء قبل شود.
کهدان.
[کَ] (اِ مرکب) جایی که در آن کاه و علف ستوران نهند. (آنندراج). کاهدان. مَتْبَن. مَتْبَنة. انبار کاه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مر حور جنان را تو چه گویی که سزااند؟
ناصرخسرو.
تو چه گویی که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانْت همی کهدان.
ناصرخسرو.
دیگ شکم از طعام لبریز مکن
گر کاه نباشد ز تو کهدان از توست.
میرالهی همدانی.
-امثال: مردان در میدان جهند و ما در کهدان جهیم .
(امثال و حکم ص 1512).
|| جایی که در آن جهت خوابیدن سگ کاه می ریزند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) :
افسر زرین تو را و دولت بیدار
وآنکه تو را دشمن است بد سگ کهدان.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
-امثال: گر سگی بانگی کند بر بام کهدان غم مخور.
؟ (از امثال و حکم ص 1295).
کهدان.
[کَ هَ] (ع مص) دویدن خر. (تاج المصادر بیهقی). کَهْد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کهد شود.
کهدانی.
[کَ] (ص نسبی) منسوب به کهدان: سگ کهدانی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که در کهدان آسوده زیَد و تن پرور بماند :
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
سگ کهدانی ارچه فربه شد
نه ز تازی شکار را به شد.سنایی.
اف از این مهتران سیل آور
تف بر این خواجگان کهدانی.
سنائی (دیوان چ مظاهر مصفا ص242).
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست منقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی؟
مجیرالدین بیلقانی.
کهدب.
[کَ دَ] (ع ص) گران ناگوارد. (منتهی الارب). گران ناگوار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). گران و سنگین و ناگوارد. (ناظم الاطباء).
کهدل.
[کَ دَ] (ع ص) زن جوان فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن جوان فربه نعمت پرورده. (از اقرب الموارد). || پیر کلان سال، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). گنده پیر کلان سال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد). || دختر نوجوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِ) عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهدل.
[کَ دَ] (اِخ) نام شاعری است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و زن او مسماة به ام الحدید است. (تاج العروس) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس ذیل مادهء «ح دد» شود.
کهدلان.
[کِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ابرغان است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 439 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کهدم.
[کُ هَ] (اِخ) رجوع به کوتم شود.
کهر.
[کَ هَ] (ص، اِ) رنگی باشد اسب و استر را، و در فرهنگ گوید به تازی کمیت خوانند. (فرهنگ رشیدی). رنگی باشد اسب و استر را، و آن را کمیت هم می گویند. (برهان). رنگی باشد مر اسبان را که به عربی کمیت خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). رنگ سرخ مایل به تیرگی که مخصوص به اسب و استر است، و کمیت نیز گویند. (ناظم الاطباء). رنگ سرخ مایل به تیرگی (مخصوص اسب و استر). رنگ قرمز، سیرتر از کرن (کرنگ). (فرهنگ فارسی معین): چه جای اسب کهر که اگر گنج گهر مرا باشد، تو را باشد. (از انجمن آرا). || اسب یا استری که رنگ آن سرخ تیره رنگ باشد. (ناظم الاطباء). اسب یا استری که به رنگ کهر باشد. کمیت. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: کهر کم از کبود نیست . (امثال و حکم ص 1254) :
تو هم کمتر نه ای از آن رنودا
کهر کمتر نباشد از کبودا.
ایرج میرزا (از امثال و حکم ایضاً).
کهر.
[کَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || قهر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقهور ساختن. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || بانگ برزدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || سرزنش کردن و زجر کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || روی ترش کردن در روی کسی. (زوزنی). به ترش رویی پیش آمدن کسی را به جهت حقارت و تهاون وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خندیدن. || لهو و بازی کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || دور آمدن روز. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بلند برآمدن روز. یقال: لقیته کهر الضحی. (منتهی الارب). بلند برآمدن روز. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت شدن گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || داماد خسری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). مصاهرت کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) چیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج).
کهر.
[ ] (اِ) به هندی اسم حافر حیوان است. (از فهرست مخزن الادویه) (از تحفهء حکیم مؤمن).
کهرار.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرمان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 530 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصلهء 15 هزارگزی به علیا و سفلی مشهور است و سکنهء کهرار علیا 270 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهرام.
[کُ] (اِخ) نام قلعه ای در هندوستان. (ناظم الاطباء). ناحیتی است در هندوستان. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 625).
کهران.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان خان اندبیل که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 283 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کهران.
[ ] (اِخ) نام قلعه ای در آذربایجان از ولایت خلخال. (از نزهة القلوب ج 3 ص 83). رجوع به تاریخ گزیده چ لیدن ص475 و حواشی شدالازار ص 550 شود.
کهرب.
[ ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را صورتی از کهربا می داند. رجوع به دزی ج 2 ص 495 و کهربا شود.
کهربا.
[کَ رُ] (نف مرکب) ربایندهء که (مخفف کاه). که رباینده. || (اِ مرکب) مخفف کاه رباست. هرکه با خود دارد از علت یرقان ایمن باشد. (برهان) (آنندراج). مادهء سقزی مستحاث زردرنگی که در سواحل دریای بالتیک یافت می گردد و چون آن را مالش دهند اجسام سبک را جذب می کند و بدین جهت است که کهربا و کاهربا نامیده می شود. (ناظم الاطباء). از اقوال قدما ظاهر می گردد که کهربا و سندروس یک جنس باشند و سندروس مخصوص بلاد هند و کهربا مختص بلاد مغرب و شمال باشد و در ربودن کاه هر دو شریکند و سندروس به اندک حرارتی که از مالیدن او به هم رسد جذب کاه می کند و کهربا محتاج به مالیدن زیاد است و در سندروس سرخی غالب است و در کهربا زردی و صلابت و در حین سوختن بوی شاخ سوخته از آن ظاهر گردد. و بهترین کهربا آن است که در ساحل بحر مغرب و از مزارع مغرب به هم رسد. (از اختیارات بدیعی). رطوبتی است که از برگ دووم یعنی درخت مقل مکی چکد چون عسل، پس بسته شود و چون آن را شکنند چیزهایی از قبیل مگس و سنگ و کاه در درون دارد و دلیل بر آن است که در اول روان بوده است. و اینکه پاره ای گویند صمغ درخت جوز رومی(1) است غلط است. (از بحر الجواهر) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کهربا(2). خوروسفورون(3) . ایلقطرون(4) . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابن البیطار می گوید همهء مترجمان دیسقوریدوس و جالینوس در ترجمهء کلمهء سوکسینوم(5) به غلط رفته اند که آن را صمغ حور رومی شمرده اند چه صفاتی که برای کهربا آمده است، در صمغ حور رومی نیست و حق با ابن البیطار است چه کهربا یعنی سوکسینوم عنبر اشهب(6) است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در برخی کتب صمغ مترشح از برخی درختان دیگر از قبیل درخت تبریزی (حور رومی) را به نام کهربا یاد کرده اند به مناسبت خواص مشابهی که صمغ این گونه درختان با کهربا دارد. (فرهنگ فارسی معین) :
هرچه کنون هست زمردمثال
بازنداند خرد از کهرباش.ناصرخسرو.
کهربای دین شدستی دانه را رد کرده ای
کاه برْبایی همی از دین بسان کهربا.
ناصرخسرو.
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کآن کاه برکشم که ربایدْش کهربا.
مسعودسعد.
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه.انوری.
چون کاه سوی کهربا و چون بلبل سوی گل روان شدم. (سندبادنامه ص 139).
بر نتوانم گرفت پرهء کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
بیجاده اشارت درِ تو
رخسار چو کهربای زردم.خاقانی.
ببین قوت سنگ آهن ربا را
که آن قوت از کهربایی نیابی.خاقانی.
وگر عشقی نبودی در گذرگاه
نبودی کهربا جویندهء کاه.نظامی.
رویی که ماه نو نگرفتی به نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا.عطار.
کاهی شو و کوه عجب بر هم زن
تا پیر تو را چو کهربا گردد.عطار.
کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستیّ تو را شیدا کنند
کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم تو را طغیان کنند.
(مثنوی چ رمضانی ص 51).
کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست.(مثنوی).
برد مقناطیس از تو آهنی
ور کهی بر کهربا برمی تنی.
(مثنوی چ رمضانی ص 242).
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی (بوستان).
میل از اینجانب اختیاری نیست
کهربا را بگوی تا نبرد.سعدی.
کهربا را بگوی تا نبرد
چه کند کاه پارهء مسکین؟سعدی.
به گرد شقهء اسلام خیمه ای بزنی
که کهربا نتواند ربود پرهء کاه.سعدی.
کاه باید که نبازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود؟اوحدی.
کهربا... مانند... سندروس و فارق میانشان کاه است، و به قولی حجری کانی بود و بعضی آن را بیجاده خوانند. (نزهة القلوب).
رجوع به کاهربا شود.
- کهرباخاصیت؛ هر چیز که دارای خاصیت کهربا باشد و اجسام را جذب می کند. (ناظم الاطباء).
- کهربای سیاه؛ شبق. (فرهنگ فارسی معین).
- کهربای شمعی؛ نوعی از کهربا، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته و مصطلح اطباء هم هست. (آنندراج).
-امثال: مثل کهربا ؛ رنگی پریده. (امثال و حکم ص 1476).
(1) - مصحف حور رومی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - Succin.
(3) - Chryssphore.
(4) - Elektron.
(5) - Succinum.
(6) - Amber jaune.
کهربا.
[ کَ رَ] (معرب، اِ) کهرباء. صمغ درختی است که چون مالیده شود کاه را جذب کند، و در این خاصیت با سندروس مشترک است. معرب کاه ربای فارسی است یعنی جاذب کاه، و پاره ای آن را کهرباة یا کهرباءة و نسبت بدان را کهربی گویند، و از آن است: سیال الکهربی. (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود. || نیرویی است که در بعضی از اجسام بر اثر مالش یا حرارت یا فعل و انفعالات شیمیایی پیدا می شود و جذب کردن و تولید نور و لرزاندن اعصاب حیوانات و تجزیهء آب و نمکها از خواص و آثار آن است. (از المنجد). الکتریسیته.
کهرباء.
[کَ رَ] (معرب، اِ) کهربا. (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل و کَهرُبا شود.
کهربائیة.
[کَ رَ ئی یَ] (ع اِمص) کهربیة. قوهء کهربا. (از المنجد). رجوع به کَهْرَبا شود.
کهربادم.
[کَ رُ دُ] (ص مرکب) که دمی زرد چون کهربا دارد :
اگر کژدمی کهربادم بود
مشو ایمن از وی که کژدم بود.نظامی.
کهربارنگ.
[کَ رُ رَ] (ص مرکب) به معنی لون و رنگ زرد است. (برهان) (آنندراج). کهرباگون. هر چیز زردرنگ. (ناظم الاطباء). به رنگ کهربا. زردرنگ :
شد او کهربارنگ چون گشت خشک
زمردصفت بود تا بود تر.مسعودسعد.
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربارنگی.نظامی.
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب تو روی کهربارنگ.نظامی.
|| چیزی را نیز گویند که خاصیت کهربا داشته باشد. || کنایه از رباینده و بردارنده. || کنایه از سبک دست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
کهرباگون.
[کَ رُ] (ص مرکب) کهربارنگ. هر چیز زردرنگ. (ناظم الاطباء) :
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهء کهرباگون نشاط.نظامی.
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال.نظامی.
و رجوع به کهربارنگ شود.
کهرباوار.
[کَ رُ] (ص مرکب، ق مرکب)مانا به کهربا. (ناظم الاطباء). همچون کهربا. مانند کهربا.
کهربای.
[کَ رُ] (اِ مرکب) کهربا :
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهرهء کهربای.نظامی.
بیجاده اشارت درِ تو
رخساره چو کهربای کردم(1).
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 641).
(1) - ن ل: کهربای زردم.
کهربایی.
[کَ رُ] (ص نسبی) منسوب به کهربا. (ناظم الاطباء). || به رنگ کهربا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چهره از بیم کهربایی گشته. (ظفرنامه از امثال و حکم ص 1476). || (اصطلاح فیزیک) مغناطیسی. (فرهنگ فارسی معین).
کهربیة.
[کَ رَ بی یَ] (ع اِمص) رجوع به کهربائیة شود.
کهرپون.
[کَ] (اِ)(1) سگ مار، و آن قسمی مار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Kahr puna.
کهرت.
[کَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان پشت کوه است که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 529 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کهرجان.
[کَ رَ] (اِخ) موضعی است در فارس. (از معجم البلدان). لاغر و کهرجان، این نواحی کارزین است و گرم سیر است و هوا و آب ناموافق... و در این دو جای جامع و منبر نیست. (فارسنامهء ابن البلخی ص 140). حاصلش غله و پنبه و خرماست. (از نزهة القلوب ج 3 ص 119).
کهرخنگ.
[کَ هَ خِ] (اِ مرکب) رنگی از رنگهای اسب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کَهَر شود.
کهرکور.
[کَ هَ] (اِخ) دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کهرم.
[کُ رَ / کَ رَ] (اِخ) نام مبارزی بوده تورانی که بر دست یکی از پهلوانان ایرانی در جنگ دوازده رخ کشته شد. (برهان). نام مبارزی تورانی که در جنگ دوازده رخ کشته شد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پهلوان تورانی. (از فهرست ولف). صحیح «گهرم» است، مخفف پهلوی گئوهرمیزد(1) (معرب آن جوهرمز)، مرکب از: گو (پهلوان) + هرمزد (سرور دانا که نام خداست)، جمعاً یعنی هرمزدیل. اما ولف در فهرست شاهنامه «1 - پهلوان تورانی، 2 - شاهزادهء تورانی پسر ارجاسب» را کهرم(2) ضبط کرده است. (حاشیهء برهان چ معین). یکی از سرداران لشکر افراسیاب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سوی میسره کهرم تیغ زن
به قلب اندرون خسرو انجمن.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چو اخواست با زنگهء شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران.فردوسی.
رجوع به مزدیسنا ص 348 و مجمل التواریخ ص 314 و مادهء بعد شود.
(1) - gauhormizd.
(2) - Kuhram.
کهرم.
[کُ رَ / کَ رَ] (اِخ) شاهزادهء تورانی پسر ارجاسب. (فهرست ولف) :
برادر بد او را دو اهریمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.فردوسی.
رجوع به مادهء قبل شود.
کهرم.
[کَ رُ] (اِخ) نام شهری قدیم از شهرهای فارس که در زمان اردشیر بابکان نیز آباد بوده و معرب آن جهرم است. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به جهرم شود.
کهروئیه.
[کَ ئی یِ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش سیر شهرستان یزد واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کهروذ.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان دلارستاق است که در بخش لاریجان شهرستان آمل واقع است و 315 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کهرور.
[کُ] (ع اِمص) کهرورة. ترشروئی. اسم است. (منتهی الارب). || (ص) آنکه سرزنش کند و بانگ برزند مردم را. کهرورة مثل آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترش روی و عبوس کننده و ترشروئی که سرزنش کند و بانگ برزند مردم را و زجر کند. (ناظم الاطباء). ج، کهاریر. (از اقرب الموارد).
کهرورة.
[کُ رَ] (ع اِمص) کهرور. (منتهی الارب). ترشروئی، و گویند: «فی فلان کهرورة»؛ ای انتهار لمن خاطبه و تعبیس الوجه. (از اقرب الموارد). رجوع به کهرور (معنی اول) شود. || (ص) کهرور. رجوع به کهرور (معنی دوم) شود.
کهره.
[کَ رَ / رِ] (اِ) بزغالهء شیرمست را گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). بزغالهء شیرمست و بزغالهء شش ماهه. (ناظم الاطباء). اسم فارسی جدی است. (فهرست مخزن الادویه). در فارس (شیراز و کازرون)، کهره(1) (بزغالهء شیرخوار). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - ka(h)re.
کهره.
[کَ هَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان هلیلان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهری.
[کَ] (اِ) بدل. عوض. (فرهنگ نعمة الله، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کهریز.
[کَ] (اِ) کاریز و قنات و مجرای آب در زیرزمین. (از ناظم الاطباء). کاریز. کاهریز. قنات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون از دور یکی را بدیدی، اعلام کردی جمله در کهریزها و میان ریگ پنهان شدندی. (تاریخ غازان ص 249). رجوع به کاریز شود.
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 484 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کولیوند است که در بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان انزل است که در بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع است و 1040 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 329 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کورایم است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 306 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کله بوز است که در بخش مرکزی شهرستان میانه واقع است و 119 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 106 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان دره صیدی است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 224 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 535 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان خالصه است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 417 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان پیرتاج است که در شهرستان بیجار واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 215 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصلهء سه هزار گز واقع و به کهریز علی آباد و کهریز پایین مشهور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان فارسینج است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از بخش هرسین است که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و 105 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصلهء یک هزار گز واقع و به کهریز کرداهری و کیقبادی مشهور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کهریز ایتیوندی.
[کَ تی وَ] (اِخ) دهی از دهستان ایتیوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد که از طایفهء ایتیوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کهریز باباحسین.
[کَ حُ سِ] (اِخ) دهی از دهستان مهربان است که در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع است و 485 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز بقازی.
[کَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان سردرود است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 505 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز توسک.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان ملایر است و 187 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
کهریز جمال.
[کَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان سلگی است که در شهرستان نهاوند واقع است و 380 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز حاجی خان مراد.
[کَ مُ] (اِخ)دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز سرخ.
[کَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرد است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کهریز سفید.
[کَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز سلیم.
[کَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان سلگی است که در شهرستان نهاوند واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریز سیاه منصور.
[کَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان قزل گچیلو است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کهریز صفی خان.
[کَ صَ] (اِخ) دهی از دهستان سلگی است که در شهرستان نهاوند واقع است و 792 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کهریزک.
[کَ زَ] (اِ مصغر) کاریز و قنات کوچک. (از ناظم الاطباء). رجوع به کهریز و کاریز شود.
کهریزک.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان قزل گچیلو است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 452 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کهریزک.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان افشاریهء ساوجبلاغ است که در بخش کرج شهرستان قزوین واقع است و 135 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کهریزک.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و752 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). نام محلی کنار راه قم و طهران میان خیرآباد و عبداللهآباد و یکی از کارخانه های قند ایران در اینجاست که در سال 1310 ه . ش. مفتوح شد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کهریزک.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از بخش شهریار است که در شهرستان تهران واقع است و 109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کهریزک بختیاری.
[کَ زَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام وسط است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کهریزک بندگان.
[کَ زَ بَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام سوخته است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 448 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کهریزک مایل کندی.
[کَ زَ یِ کَ](اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی است که در بخش حومهء شهرستان ماکو واقع است و 104 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهریز ناظم.
[کَ ظِ] (اِخ) دهی از دهستان آورزمان است که در شهرستان ملایر واقع است و 446 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کهریزنو.
[کَ نُو] (اِخ) دهی از دهستان چالانچولان است که در شهرستان بروجرد واقع است و 173 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
که ریزه.
[کَهْ زَ / زِ] (اِ مرکب) کاه ریزه. ریزهء کاه. خردهء کاه. پر کاه. پرهء کاه. پرهء خرد کاه :
کز وجه زمین بوس ز دیوان سرایت
که ریزه ربایند به بیجادهء جاذب.سوزنی.
کهریزه.
[کَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز است که در شهرستان ارومیه واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).