لغت نامه دهخدا حرف گ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف گ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گاندش.
[] (اِخ) نام یکی از پادشاهان کاسی که بکلی دولت بابل را منقرض کرد و خود به سلطنت نشست و تا 1734 م. حکمرانی کرده از این سلطان کتیبه ای باقی است که خود را پادشاه اقالیم اربعهء عالم خوانده است. شانزده سال سلطنت کرد و خود را وارث سلاطین بابل معرفی نمود. از عهد تسلط کاسی ها بر بابل که 577 سال دوام داشته کتیبهء مفصل و منظمی در دست نداریم از این جهت تاریخ بابل و ایلام در این شش قرن بسیار تاریک مانده است. (تاریخ کرد رشید یاسمی ص 42).
گاندی.
(اِخ) پیشوای هندوان و موجد استقلال هندوستان. موهندس کرم چند گاندی(1) روز دوم اکتوبر 1869 م. در شهر پور بندر که یکی از توابع کاتیاوار(2) واقع در ایالت غربی هند است پا به عرصهء وجود گذاشت. او از یک خانوادهء متوسط متعلق بگروه بازرگانان بود. پدر بزرگ او رئیس وزیران حکومت محلی بود و پدرش نیز بهمان شغل اشتغال داشت. مادر او بانوئی متدین بود. همین سجیه در اخلاق فرزند او که بعدها بصورت «پدر ملت هند» درآمد اثر فراوان نهاد. موهندس تحصیلات ابتدائی را در همان شهر شروع کرد. ولی شاگرد باهوش و زرنگی نبود. بعد همراه با خانوادهء خود به شهر راجکوت - یکی دیگر از نواحی ایالت فوق الذکر رفت و به ادامهء تحصیل پرداخت.
از دوران تحصیل او اثری از عظمت آیندهء وی مشاهده نمیشد جز اتفاقی کوچک که روزی یک بازرس انگلیسی به دبستانی که او تحصیل میکرد رفت تا کودکان را امتحان کند گاندی نمیتوانست یک کلمه را صحیح بنویسد معلم با اشاره به او فهمانید تا از نوآموز کنار خود رونویسی کند، و چون گاندی از این کار سرباز زد بعدها مورد طعن و بی احترامی آموزگار قرار گرفت. او از همان اوان مایل بود دیگران را تربیت کند و براهی که صحیح می پنداشت هدایت نماید. و چون میدید یکی از دوستان برادرش پسری مهمل و نامرتب است و به بعضی عادات ناپسند از جمله خوردن گوشت که در نزد هندوان مکروه است اعتیاد دارد تصمیم گرفت به هدایت وی پردازد. غافل از اینکه خود رفته رفته تحت نفوذ اخلاقی او قرار گرفت و به خاطر دوستی با او حتی بسرقت طلای دستبند برادر خود مبادرت ورزید. اثر دیگری که از علاقهء گاندی حتی در دوران طفولیت به هدایت مردم مشاهده میکنیم ارتکاب وی بخوردن گوشت است. همان دوست به وی گفت: علت تفوق قوم انگلیس بر هندیان این است که چون گوشت میخورند قوی هستند ما که بدین کار نمیپردازیم ضعیف و ناچار از انقیاد هستیم. گاندی جوان به عشق کسب نیرو بمنظور پیشرفت ملت یکبار غذای گوشتدار خورد ولی چنان ناراحت شد که بقول خود او «آن شب در خواب دیدم که گوسفند بینوا در معده ام بع بع میکند».
هنوز سیزده سال از سنین عمرش نمیگذشت و در دبیرستان بود که بخواست پدر با دختری بنام کاستوربای(3) بسن و سال خود ازدواج کرد و چنانکه در سرگذشت خویش مینویسد در آن سن و سال از عروس جز میهمانی های مرتب و یافتن یک همبازی دختر چیزی نمی فهمید. در زمانی که در یکی از کالج های محلی دورهء دوم دبیرستان را طی میکرد پدرش به سال 1885 م. بدرود حیات گفت. وضع خانوادگی آنها از نظر درآمد خوب نبود و بزرگان قوم به وی توصیه کردند شغل پدر در پیش گیرد ولی او آرزو داشت وکیل دادگستری شود و پیشنهاد کرد به لندن رود. اگر چه مادر متعصب او نخست با این پیشنهاد مخالفت ورزید اما بالاخره راضی شد مشروط بر آنکه فرزندش قول دهد هرگز به زن، شراب و گوشت دست نزند. گاندی در چهارم سپتامبر 1888 م. به طرف انگلستان حرکت کرد. ماههای اول اقامت در آن شهر تغییراتی عظیم در اخلاق و روحیهء وی بوجود آورد بطوری که به آموختن ویولن و رقص و آئین سخنوری پرداخت.
ولی بر اثر تماس با طرفداران گیاهخواری و بخصوص آشنائی با دو برادر متصوف روشی ساده در پیش گرفت و سعی داشت هر چه بیشتر زندگی را ساده و ارزان بگذراند. گاندی بهنگام اقامت در لندن آثار بزرگ دینی خود را بزبان انگلیسی خواند و آنگاه به مطالعهء سایر ادیان بخصوص اسلام و مسیحیت پرداخت. کتاب نور آسیا تألیف ادوین آرنولد(4) بویژه فصل مربوط به پیغمبر اسلام اثری عمیق در وی گذارد و همین که قرائت انجیل را به پایان رسانید تحولات بزرگاخلاقی وی شروع شد و در تاریخ دهم ژوئن 1891 م. به وطن خویش بازگشت.
در بمبئی مطلع شد که مادرش بدرود حیات گفته و بقول خود او مرگ مادر اندوهی بمراتب بیش از درگذشت پدر برای وی ایجاد کرد. پس از رسیدگی به امور خانوادگی به بمبئی رفت تا به وکالت پردازد. در عرض چند ماه فقط یک موکل به وی رجوع کرد و روزی هم که میخواست از او در محکمه دفاع کند چنان ناراحت شده سرش گیج رفت که روی نیمکت افتاد و سبب تمسخر حضار گردید. ناچار به شهر خود بازگشت. در اینجا نیز از وی استقبالی بعمل نیامد لذا به پیشنهاد یک کمپانی هندی به افریقای جنوبی رفت تا پروندهء آن را مورد مطالعه قرار دهد و در محکمه از آن دفاع کند. این مسافرت که در آوریل 1893 م. صورت گرفت در واقع مقدمهء مبارزات سیاسی و اجتماعی وی بشمار میرود: در آن زمان روش دولت افریقای جنوبی نسبت به غیر اروپائیان بخصوص هندیها بسیار ناپسند بود و مقاومت های سرسخت ولی مسالمت آمیز گاندی در برابر قوانین ظالمانهء آن دولت سبب شهرت وی گردید به طوری که هندیها او را نمایندهء خود دانستند و به دستورهای وی رفتار میکردند. گاندی در طول اقامت در افریقای جنوبی چند بار از طرف مأمورین دولتی و غیردولتی مورد ضرب قرار گرفت و به زندان افتاد، ولی هرگز از خود عکس العمل نشان نداد در ایامی هم که آزاد بود روزی در دادگاه دریافت که موکلش به او دروغ گفته و با اینکه حق الوکالهء هنگفت به وی وعده داده شده بود در دادگاه اعلام کرد که چون موکل وی او را فریب داده از دفاع او خودداری کرد. کرمچند پس از سه سال اقامت در افریقای جنوبی و مسافرت بنقاط مختلف آن به هند بازگشت و تصمیم گرفت ملت هند را از بی عدالتی هائی که نسبت به هموطنان او در افریقای جنوبی روا میداشتند مستحضر سازد چند جزوه انتشار داد که یکی از آنها سبب شد بهنگام بازگشت مجدد به افریقای جنوبی مورد شتم و لعن اروپائیان قرار گیرد بطوری که اگر زوجهء رئیس کلانتری محل بداد وی نرسیده بود اروپائیان با پاره آجر و سنگ و حتی گوجه فرنگی بقتلش رسانده بودند و این عمل وقیح چنان ایجاد هیاهو کرد که چمبرلین نخست وزیر انگلیس به استاندار انگلیسی افریقای جنوبی دستور رسیدگی داد وقتی که استاندار به گاندی گفت متهمین حاضرند و هر حکمی که دربارهء آنها صادر کنید بمنظور امتناع مقامات عالیه لندن قابل اجرا است گاندی فقط گفت «آنها را آزاد کنید». گاندی که در دومین مسافرت به افریقای جنوبی خانوادهء خود را بهمراه برده بود در موقع شروع جنگ های بوئر(5) به سال 1899 م. به علت اعتماد به حکومت انگلیسی و احترامی که برای آن قائل بود از جماعت هندیهای آن سامان یک واحد بهداری بوجود آورد و به قشون انگلیسی خدمت کرد و بدنبال آن به سال 1901. به میهن خویش بازگشت. ورود او به هند مصادف بود با تشکیل جلسات سالانهء حزب کنگرهء ملی. گاندی با استفاده از موقعیت چند قطع نامه راجع بوضع هندیان مقیم افریقای جنوبی به حزب پیشنهاد کرد که همه بتصویب رسید. و بدنبال آن پدر آیندهء ملت هند تصمیم گرفت سراسر کشور را بوسیلهء قطار راه آهن درجهء سه مسافرت کند، تا هم با روحیهء مردم و وضع زندگی ایشان در صفحات مختلف کشور آشنا گردد و هم طی مسافرت های طولانی خود از نزدیک ببیند طبقهء سوم چگونه زندگی میکنند و به چه چیز احتیاج دارند و چه عواملی برای پیشرفت ایشان مورد لزوم است. ولی مثل اینکه سرنوشت هنوز تماس گاندی را با مردم هند زود میدانست. زیرا چند صباحی از مسافرت های وی نمیگذشت که هندیهای مقیم ناتال بوسیلهء تلگرام او را احضار کردند تا هنگام مسافرت چمبرلین به افریقای جنوبی همراه با هیأت نمایندگی هندیها با وی ملاقات کند و خواسته های ایشان را که لغو مالیات های سنگین و جلوگیری از سیاست امتیازات فعلی و تبعیضات نژادی بود به اطلاع نمایندهء دولت انگلستان برساند. ولی مقامات اروپائی آن سامان مانع از ملاقات گاندی با چمبرلین شدند و او بناچار برای آغاز فعالیت مجدد خود علیه زورگوئی ها راه دیگری انتخاب کرد و برای وکالت در دادگاه عالی ژوهانسبورک نام نویسی کرد. در همین ایام بود که زولوها علیه حکومت انگلیسی در افریقای جنوبی قیام کردند و گاندی به پیروی از عقیدهء خود مبنی بر مفید بودن حکومت انگلیس برای بشریت یک واحد بهداری جدید تشکیل داد تا بزخمی ها و بیماران کمک کنند.
به جرأت میتوان ایام خدمت گاندی را در این واحد پایهء اصلی زندگی عالی اخلاقی آینده او دانست. درست است که تجربیات وی در امور مختلف از سالها قبل آغاز گردید و حتی در نیمهء دوم توقف خود در لندن به هنگام تحصیل از تشریفات زندگی کناره گرفت و عزم جزم کرد تا حد امکان بسادگی زندگی کند ولی راه پیمائی های طولانی که در ایام نبرد قشون انگلیس علیه زولوها انجام میشد فرصت بسیار مناسبی بود تا گاندی به تعمق و تجسس نفس بپردازد. تصمیمات وی در این ایام راه زندگی او را بطور کلی تغییر داد و او را در مسیر جدیدی انداخت نخستین تصمیم وی به اصطلاح هندی «تجرد در عین تأهل»(6)است. بدین معنی که شوهر در حالی که نهایت احترام و عزت را برای زوجه و حقوق او قائل است از توسل به اعمال شهوانی پرهیز میکند و اجازه نمیدهد دیو شهوت حتی برای یکبار او را فریب دهد. تصمیم دوم وی «عدم تملک» است که گفت لزومی ندارد بگرد آوردن مال پردازم. حداقل وسیله برای سهل ترین راه زندگی کافی است. این تصمیم با هدیهء کلیهء دارائی خود - حتی جواهرآلات زوجه اش - به کنگرهء هندی های مقیم افریقای جنوبی آغاز گردید و به این حقیقت پایان یافت که در روز شهادت وی هنگامی که مأمورین دولت برای ثبت و ضبط موقت اموال وی اقدام کردند معلوم شد تنها ثروت این مرد عبارت بود از: یک ساعت، دو جفت کفش چوبی، یک عینک، یک قلم، کاردی مخصوص برای باز کردن پاکات، یک نمکدان، دو کاسهء چوبی و یک قاشق چوبی به اضافه پارچهء سفیدی که شبیه به لنگ برخود می بست و گاه گوشه ای از آن را روی شانه می انداخت. البته باید افکار عمیق او را در راه پیمائی های نبرد زولو با مطالعات وی همراه دانست. چه، بتصدیق خود او آثار تولستوی، جان رسکین، آدولف ژوست و مافوق اینها تعلیمات گیتا کتاب مقدس هنود و انجیل و قرآن مجید بخصوص فرمایشات حضرت پیغمبر (ص) در نوعپروری و خلوص و اخوت و سادگی اثرات فراوانی در فکر وی از خود باقی گذاشت.
گاندی معتقد بود هرکس پندی میدهد و اصلی را موعظه میکند باید در درجهء اول خود واجد آن شرائط و مزایا باشد بدین سبب یا هر اصلی که مواجه میگشت نخست آن را در مورد خود به مرحلهء آزمایش درمی آورد، در صورتی که مقرون بحقیقت و واقع مییافت آن را به دوستان و آشنایان تعلیم می داد. گاندی به دنبال مطالعهء آثار تولستوی و تورو(7)دریافت که یگانه راه مبارزه علیه زورگوئی مقامات اروپائی به هندیان در آن سامان استفادهء از روش ساتیاگ راها(8) است که در اصطلاح غیر هندی آن را «مقاومت منفی» عنوان کرده اند ولی مفهوم اصلی کلمه «پافشاری برای راستی و حقیقت» است گاندی به پیروی از اصل «با شریر مقاومت مکن» که از اندرزهای عیسی مسیح است به هم میهنان خود میگفت در راه راستی مبارزه کنید، هرگز به اعمال زور و تشدد نپردازید تا موفق شوید. گاندی برای اولین بار مبارزهء ساتیاگ راها را به سال 1908 م. در افریقای جنوبی علیه «قانون سیاه» آغاز کرد که فوراً بازداشت شد و مدت ده ماه در زندان گذرانید. ژنرال اسموتس استاندار انگلیسی افریقای جنوبی قول داد در صورتی که هندیها علیه قانون سیاه مبارزه نکنند آن را لغو کند. گاندی به قول او اعتماد کرد و علیرغم مخالفتهای شدید و حتی تهدید به مرگ هندیها برگهء مخصوص را امضاء کرد. ولی اسموتس به عهد خود وفا نکرد و بهمین دلیل قیام آرام و بدون سلاح هندیها آغاز شد و دسته دسته در سپتامبر 1908م. بدنبال گاندی بزندان رفتند. گاندی برای سومین بار در فوریهء 1909م. به زندان با کار محکوم شد. در طول سه ماه محکومیت ساعات فراغت به مطالعه پرداخت و چنان از حیث روحیه و جنبه های اخلاق تقویت شد که اعلام داشت بهترین محل برای ساختن و پرداختن روح زندان است. مبارزهء گاندی هنوز ادامه داشت که دولت افریقای جنوبی اعلام کرد فقط ازدواج اروپائیان رسمیت دارد. زنان هندی این اعلامیه را موجب هتک احترام و حیثیت خود تلقی کردند و از آن پس در مبارزات مسالمت آمیز با مردان شرکت و همکاری کردند. هندیها بمنظور نقض قانون بطور دستجمعی از مرز ترانسوال گذشتند و با اینکه عدهء زیادی از ایشان را گلولهء سربازان اجنبی از پای درآورد ولی پایداری آرام و عدم توسل به اسلحه و پاسخ متقابل دولت را بزانو درآورد. بطوری که گاندی را هم پس از چهارمین زندان آزاد کرد و قوانین غیر قانونی بودن ازدواج غیراروپائیان و قانون سیاه و قانون منع عبور از سرزمین ترانسوال و ناتال را لغو کرد. گاندی در یکی از همین چهار زندان بود که یک جفت کفش صندل راحت برای ژنرال اسموتس بافت. و ژنرال مزبور پس از بیست وپنج سال هنگامی که راجع به گاندی صحبت کرد گفت: حالا فهمیدم که شایسته نبودم پا در کفش چنان مردی کنم.
در سال 1893 م. که گاندی به طرف افریقای جنوبی حرکت کرد یک وکیل جوان و بی تجربه ای بود و به دنبال ثروت میرفت. در ژانویهء 1915 م. که بار دیگر به میهن خویش باز گشت بقول تاگور شاعر فیلسوف هند «روحی بزرگ ولی ژنده پوش» بود که از مال دنیا چیزی نداشت ولی عزم کرده بود به اصلاح اخلاق هم میهنان خود پردازد. در آن ایام هنوز کم بودند افرادی که در خود هند گاندی را میشناختند. ولی مسافرتهای مرتب او به استانهای کشور و بخصوص آغاز مبارزهء ساتیاگ راها در یکی از شهرهای ایالت بهار موسوم به چام پاران و موفقیت این مبارزه که علیرغم میل گاندی توسط مطبوعات در سراسر کشور تبلیغ و بزرگ میشد باعث شد تا روزبروز بر پیروان او افزوده گردد. مبارزهء مسالمت آمیز چام پاران بقول مطبوعات ملی هند ثابت کرد، ملتی که بخواهد مستقل شود باید بپاخیزد و برخاستن مولد یک عامل است آنهم تصمیم. مبارزهء کارگران نساجی احمدآباد دومین وسیله ای بود که سبب اشتهار بیشتر گاندی در خود هند شد و چون صاحبان کارخانجات حاضر نشدند خواسته های کارگران را برآورند و خطر گرسنگی برای کارگران بود گاندی اعلام کرد که روزه خواهد گرفت و تا روزی که مسئله حل نشود به غذا دست نخواهد زد. این امر در صاحبان کارخانجات نساجی احمدآباد بسیار مهم تلقی شد بطوری که در عرض سه روز کارگر و کارفرما با هم کنار آمدند و گاندی روزه را شکست. گاندی طی دو سال اول بازگشت اخیر از افریقای جنوبی چندین مبارزهء مسالمت آمیز را هدایت کرد و در هیچ میتینگ و تظاهراتی نبود که خود پیشاپیش دیگران حرکت نکند. بتصدیق حتی دشمنان و مخالفین وی علت اصلی پیشرفت او همین بود که اگر تظاهراتی باید صورت بگیرد خود در صف اول می ایستاد و بجلو میرفت تا هرگاه مأمورین شهربانی و دولتی حمله ای کنند اول خود او را بزنند و بازداشتش کنند. در سال 1917 م. نایب السلطنهء وقت انگلیسی از او تقاضا کرد که برای توفیق انگلیس در جنگ مردم را تشویق کند تا در ارتش انگلیسی هند نام نویسی کنند. گاندی که هنوز امپراطوری بریتانیا را منزه می پنداشت پیاده براه افتاد و با تحمل مصائب بسیار واحد بزرگی تشکیل داد ولی ضمناً دریافت اگر مردم برای مبارزه بنفع حق خود و علیه زورگوئی با وی همگام هستند او نباید بپندارد که در جنگ برای دیگران نیز بهمان نسبت فدائی و آماده هستند.
گاندی تا این زمان در امور سیاسی دخالت نکرده بود یا بعبارت دیگر قدم به صحنهء سیاست امور هند نگذاشته بود. ولی حکومت انگلیسی هند بجای پاداش فداکاریهای هندیان در جنگ بین المللی اول قانونی گذراند که هند را در غل و زنجیر نگاه دارند. بموجب این قانون که «رولت بیل»(9) نامیده میشد دولت میتوانست هر فرد هندی را که علیه او سخنی راند و یا نویسد بدون محاکمه زندانی یا اعدام کند. رولت بیل در واقع قانون خفقان عمومی بود و همین قانون گاندی را از خواب ممتدی که سالها بدان فرورفته بود بیدار کرد، و نظرش را نسبت به حکومت خارجی تغییر داد و بالضروره او را به صحنهء سیاست کشاند. مبارزات سیاسی گاندی از سال 1919 میلادی شروع شد و تا سال 1948 م. که بضرب گلولهء یک فرد جاهل از پای درآمد ادامه داشت. در واقع باید او را در طول چنین مدتی طولانی یکه تاز سیاست هند دانست. گاندی در این بیست و نه سال وضع کلی سیاست هند را تغییر داد ولی خود او کوچک ترین تغییری ننمود. برای بیدار کردن احساسات مردم و تعمیم مبارزات دستور «هرتل»(10) صادر کرد. هرتل را باید نوعی اعتصاب و اعتراض عمومی دانست که بهنگام اجراء آن کلیهء دکاکین و بازارها بسته میشود، کارمندان ادارات و بنگاه ها اعم از دولتی و غیردولتی از حضور در محل کار امتناع می ورزند. نخستین هرتل که بعنوان مبارزهء با قانون خفقان عمومی بود موجب تعجب عموم حتی خود گاندی گشت زیرا تا به آن روز باور نکرد که ملت هندوان و مسلمانان تا به این حد برای پیشرفت امور مشترک خود صمیمانه همکاری کنند. ولی او در این مبارزه بازداشت شد و چون شنید یک افسر پلیس به دست جمعیت در احمدآباد به قتل رسیده است متأسف شد و به منظور اعتراض علیه این اقدام که خلاف روح مسالمت آمیز مبارزات او بود مدت سه روز روزه گرفت. در روز اعلام روزه (سیزدهم آوریل 1919م.) ژنرال دایر(11) فرماندهء انگلیسی پادگان احمدآباد به سربازان خود دستور داد اشخاصی را که در تظاهرات شرکت داشتند در محلی بنام باغ جلیان والا(12) به مسلسل بستند در نتیجه یکهزار و دویست نفر در همان محل بقتل رسیدند و سی و شش هزار نفر دیگر زخمی شدند. این قتل عام عمومی که در تاریخ بشر کمتر نمونه و تالی دارد حتی در پارلمان انگلیس مورد بحث قرار گرفت و یکی از نمایندگان آن گفت: «این روز، سیاه ترین یوم در تاریخ حکومت انگلیسی در هند است» سیزدهم ژوئیه را هندیها عزای عمومی میدانند. چندی پس از این واقعه مسئلهء خلافت بعلت از بین رفتن امپراطوری عثمانی پیش آمد. این امر که در هند باعث تشکیل میتینگها و مجامع مختلف شده بود توجه گاندی را بخود جلب کرد، در چند میتینگ بنفع هندیهای مسلمان نطق کرد و در یکی از همین میتینگ ها بود که «نهضت عدم همکاری» با حکومت انگلیسی را پیشنهاد و اعلام کرد.
سپس نهضت «سوراج»(13) یا مبارزه برای حکومت خودمختاری هند را آغاز نهاد. شاید جالب توجه باشد اگر گفته شود همان گاندی که چهار سال قبل مورد بی اعتنائی بعضی از مقامات حزب کنگرهء ملی هند بود و ایشان او را مردی بی اطلاع از اوضاع هند و بی سیاست تلقی میکردند به سال 1920 م. میلادی مرکز سیاست حزب کنگرهء ملی شد و چون بهیچ وجه ریاست حزب را نپذیرفت غیرمستقیم آن را اداره کرد و واسطه ای بود که شکاف بین افراد تحصیلکرده و روشنفکر را با توده های مردم پُر نمود و ایشان را بهم مربوط ساخت. نهضت عدم همکاری با اقدام گاندی مبنی بر بازگرداندن کلیهء مدال ها و نشان هائی که دولت انگلیسی در افریقای جنوبی به وی اهداء کرده بود آغاز گردید. گوئی ملیون هند در انتظار چنین اقدامی بودند. چه به پیروی از گاندی عدهء بسیار زیادی مدالهای خود را برای نایب السلطنه ارسال داشتند. شاگردان مدارس کلاس های درس را به عقب گذارده در کوچه و خیابان اجتماع کردند تا به فرمان گاندی پردازند. زنان هند که قرنها از حقوق اجتماعی محروم مانده بودند در پی فرصتی میگشتند تا نقش خود را در اجتماع ثابت کنند. گاندی با مشاهدهء علاقهء عمومی مردم برای آزادی و استقلال در هر موعظه ای که میکرد و مقاله ای که در دو روزنامهء هفتگی خویش موسوم به «هند جوان» و «نوجوان» به رشتهء تحریر درآورد مردم را به آرامش تشویق میکرد. در مبارزه ای که ماه فوریه 1922 م. در ناحیه چوری چورا روی داد بار دیگر مردم یکی از مأمورین دولت را به قتل رساندند و گاندی با اعتراض علیه این عمل روزهء پنج روزهء خود را اعلام داشت، دولت که در پی فرصت بود او را بازداشت کرد و قاضی انگلیسی «مهاتما»(14) را به شش سال حبس بدون کار محکوم ساخت. گاندی مطالعات مذهبی و اخلاقی خود را در زندان ادامه داد اما بعلت کسالت شدیدی که در ژانویهء 1924م. عارض او گشت به بیمارستان منتقل گردید و در حالی که بیهوش بود یک طبیب انگلیسی آپاندیس او را عمل کرد. روزی که گاندی به زندان رفت دو گروه بزرگ مسلمان و هند بیکدیگر نزدیک شده و احساسات عمومی بنفع آزادی ملت برانگیخته شده بود. ولی از بین رفتن مسئلهء خلافت با روی کار آمدن کمال آتاتورک در کشور ترکیه، که سبب شد هندیهای مسلمان به کمک برادران هندوی خود احتیاج نداشته باشند همراه با زد و خوردهای متعددی که به اشارهء سیاست خارجی در نقاط مختلف روی داد این دو گروه را از یکدیگر جدا ساخت. گاندی به مدت پنجسال از فعالیت در سیاست کناره گیری کرد و فقط در راه وحدت نظر مسلمانان و هندو کوشید. زیرا علاوه از اختلاف نظرات مذهبی حزب کنگرهء ملی نیز در دوران حبس وی از هم شکافت و انشعاب در آن بوجود آمد. گاندی در پایان سال 1929 که جلسات سالانهء حزب برپا بود قطعنامه ای پیشنهاد کرد که بموجب آن حصول آزادی و استقلال هدف عالی حزب اعلام میشد. با تصویب این قطعنامه ثابت شد که گاندی مصمم است بار دیگر قدم به عرصهء سیاست گذارد.
نهضت سواراج بار دیگر رونق گرفت و روز بیست و ششم ژانویهء 1930 م. به نام روز خودمختاری اعلام شد. هندیها از آن پس این روز را جشن گرفتند و چون در همین تاریخ (26 ژانویهء 1948) جمهوریت هند اعلام گردید لذا امروزه «روز جمهوری» خوانده میشود. گاندی روز دوم مارس 1930 م. پس از اطلاع به نایب السلطنهء وقت انگلیسی در هند همراه با هفتاد و هشت نفر از زنان و مردانی که با او در یک خانقاه زندگی میکردند نهضت جدیدی را که اعتراض علیه قانون نمک عنوان شد آغاز نهاد و مدت بیست و چهار روز پیاده در سواحل هند بحرکت درآمد. این اقدام بظاهر سادهء وی در مردم اثر عمیق گذارد. بطوری که مرد و زن و کاسب و اداری و بزرگ و کوچک در هر محلی به ساحل دریا رفتند و نمکی را که آب بر خشکی گذارده بود برداشتند و به چوب و ضرب و شتم و حتی تیراندازی و بازداشت پلیس علیه این اقدام اعتنا نکردند. روز ششم آوریل بود که گاندی صبح زود به کنار دریا رفت و مشتی نمک به دست گرفت و گفت ما اجازه نمیدهیم دولت خارجی با استفادهء سرشار از منابع طبیعی مملکت را در ناراحتی گذارد. در چهارم ماه مه بود که نیمهء شب بازداشت و زندانی گشت. دولت انگلیس که با مشکل بزرگی مواجه گردیده بود در نوامبر 1930 نخستین کنفرانس میزگرد را در لندن تشکیل داد و اظهار امیدواری شد که حزب کنگره در دومین کنفرانس میزگرد شرکت جوید. مذاکرات گاندی - ایروین برای تعیین سرنوشت هند و اعلام خواسته های ملت به دولت انگلیس در ماه فوریهء 1931 م. آغاز شد و دولت کارگری انگلیس وعدهء مساعدت داد. پیمان گاندی - ایروین در پنجم مارس امضاء گردید و گاندی روز بیست و نهم اوت بوسیلهء کشتی به صوب لندن حرکت کرد تا در دومین کنفرانس میز گرد شرکت جوید. مسافرت او اگرچه از نظر امور سیاسی برای هند مفید فایده واقع نشد ولی ملت انگلیس از تقاضاهای واقع ملت هند آگاه گردید. گاندی هنگام بازگشت به هند در کشور سوئیس با رومن رولان(15) ملاقات کرد و در یکی از جلسات هواداران وی بود که برای نخستین بار اعلام کرد «راستی، خداست». قبل از آنکه پای گاندی به بمبئی برسد به دستور نایب السلطنهء جدید عدهء زیادی منجمله جواهر لعل نهرو بازداشت شدند و همینکه گاندی به بمبئی وارد شد گفت: هدیهء میلاد مسیح یک نایب السلطنهء مسیحی برای هندیان ذیقیمت است، خود او را هم بازداشت کردند و بدون محاکمه به زندان یراودا(16) افتاد. گاندی به علت اطلاع از تصمیمات جدید دولت انگلیس دایر بر اینکه قصد دارد در قانون اساسی هند برای پیروان هر مذهب انتخابات جداگانه ای منظور کند طی نامه ای به نایب السلطنه اطلاع داد تا پای مرگ روزه خواهد گرفت. دولت انگلیس در پنجمین روز روزهء گاندی اعلام کرد که از قصد خود بازگشته و گاندی نیز روزه را شکست.
گاندی پس از رهائی از زندان شش سال تمام برای بهبود زندگی افرادی که «نجس» خوانده میشدند و او ایشان را «فرزندان خدا» لقب داده بود و امروزه نیز چنین خوانده میشود کوشید و هندوان و مسلمانان را به وحدت دعوت کرد. آغاز جنگ بین المللی دوم بار دیگر گاندی را به صحنهء سیاست دعوت کرد پیشرفت سریع ژاپونی ها بسوی مرزهای هند و عدم توانائی انگلیس به دفاع از این شبه قارهء بزرگ سبب شد گاندی دست به ابتکار جدید زند و مبارزه ای را آغاز نهد که به «از هند خارج شوید» معروف است. گاندی روز هفتم اوت 1942 نطق شدیدی علیه انگلستان ایراد کرد و دو روز بعد همراه با سایر پیشوایان حزب کنگرهء ملی هند بازداشت شد و به زندان افتاد. در فوریهء سال بعد روزهء بیست و یک روزهء خود را برای آشتی و مودت مسلمانان و هندوها در سراسر هند آغاز نهاد که بعلت وخیم شدن وضع مزاجی و احتمال بلوای عمومی در آن کشور روز ششم مه آزاد گردید زندان اخیر از دو حیث برای گاندی گران تمام شد. زیرا زوجه و صمیمی ترین دوست و دبیر مخصوص او در طول آن بدرود حیات گفتند. نایب السلطنهء هند در ماه مه 1947 م. جلسهء مخصوصی برای ملاقات با گاندی و ترتیب استقلال هند برپا ساخت. در نتیجهء این ملاقات و مذاکره آزادی هند در پانزدهم اوت 1947 م. اعلام گردید و بدین ترتیب مبارزه ای که از سالها قبل آغاز شده و گاندی سبب تعمیم آن در کلیهء ایالات هند شده بود به نتیجه رسید. گاندی از این پس برای رفع اختلافات پیروان مذاهب مختلف بخصوص هندو و مسلمین همت گمارد و مرتب پیاده از شهری به شهر دیگر رفت. هر کجا که با مشکلی مواجه گشت روزه میگرفت و مردم فوراً اوامر او را پذیرفته و وی افطار میکرد. در دومین روز از روزهء آخر یک بمب دستی به طرف اطاقی که او نشسته بود پرتاب شد که به وی اصابت نکرد و صدمه ای نرساند. ده روز بعد در سی ام ژانویهء 1948 هنگام مراجعت از عبادتگاه ساعت نه و نیم صبح از محلی بنام «بیرلاهاوس»(17) خارج میشد تا برای انجام فریضهء مذهبی به خانقاه رود یک هندوی متعصب از اهل پونه که رامینات نام داشت به او نزدیک شد و در حالی که تظاهر به ادای احترام به او می کرد بوسیلهء طپانچهء کوچک خودکار سه تیر بطرف قلب وی شلیک نمود. گاندی که بر اثر روزه های اخیر بیش از پیش ضعیف و استخوانی شده بود بر زمین افتاد و پس از ادای دو کلمهء «هه رام» [ یعنی خداوندا ] قلبی که همیشه برای محبت به دیگران میطپید از حرکت باز ایستاد. رامینات در بازرسی گفت: من به این جهت گاندی را کشتم که با سیاست این مرد که نهرو نیز از او پیروی میکرد مخالفت داشتم. نهرو میگوید:
گاندی کشته شد این قهرمان مقاومت منفی که مظهر اخلاق عالی و مخالف با هرگونه عمل شدید بود چنین مقدر شده بود که بنحو شدیدی از دنیا برود هنگامی که گاندی میخواست برای صلح و اخوت بویژه در هندوستان دعا کند دعای او قطع شد. آنچه را گاندی تعلیم میداد جنبهء هندی نمیتوان داد و آن را مخصوص به هند نمیتوان دانست زیرا تعلیمات اخلاقی وی ارزش جهانی داشت و میتوان آن را در دو کلمهء «راستی» و «عدم تشدد» تلخیص کرد. او گفت سالک راه حقیقت نباید تحت هیچ شرائط و مقتضیاتی پا از راهی که انتخاب نموده فرانهد و برای رسیدن بهدف، اگر چه دشمن در پیش باشد، نباید به اعمال جبر و زور متوسل گردد. گاندی کتب مقدسهء ادیان بزرگ را همراه با آثار اخلاقی پیشروان اخلاق و فلسفه مورد مطالعه قرار داد و ارزش معنوی او به پیروی از نظر انسان دوستی او در این است که بحقیقت تمام ادیان پی برد و به آنها عمل کرد. از رسوم وی یکی این بود که همه روزه یک آیه از هر یک از کتب مقدسهء ادیان بزرگ تلاوت میکرد و آنگاه به کارهای روز رسیدگی مینمود. هفته ای یک بار [ روزهای دوشنبه ] روزه میگرفت و هفته ای یک روز [ ایام سه شنبه ]حرف نمیزد و بتعمق و تفکر میپرداخت.
آثار گاندی. گاندی دارای انتشارات و تألیفات مختلف است: 1 - تجربیات من با راستی یا سرگذشت مهاتما گاندی بقلم خود او. 2 - نامه های من به «میرا» (1924 - 1948).3 - صددرصد ساخت هند. 4 - وحدت جماعات و فرق. 5 - برنامهء خلاقه مفهوم و محل آن. 6 - خاطرات دهلی. 7 - رژیم غذائی و اصلاحات آن. 8 - کمبود خواربار و مسئلهء کشاورزی. 9 - برای صلح دوستان. 10 - از زندان مندیر. 11 - مکاتبات من با دولت. 12 - خودمختاری داخلی هند. 13 - قانون کار هندو. 14 - خوشه هائی که در پای گاندی چیده شد. 15 - کلید بهداشت. 16 - عدم تشدد در صلح و جنگ (دو جلد). 17 - رام نامه. 18 - ساتیاگ راها. 19 - ساتیاگ راها در افریقای جنوبی. 20 - منتخب نامه ها (دستهء اول). 21 - منتخباتی از باپو. 22 - کف نفس. 23 - صدای ملت. 24 - به دانشجویان. 25 - به بانوان. 26 - به هندوها و مسلمانان. 27 - به شاهزادگان. 28 - بانوان و ظلم اجتماعی که به ایشان روا میشود. 29 - میسیون های مسیحی و موقعیت ایشان در هند. 30 - اقتصاد و پارچهء ساخت هند. 31 - مسئلهء استان های هند.
(1) - Mohandas Karamchand Gandhi.
(2) - Kathiawar.
(3) - Kasturbai.
(4) - Edwin Arnold.
(5) - Boer.
(6) - Brahmacharya.
(7) - Thoreau.
(8) - Satyagraha.
(9) - Rowlatt Bill.
(10) - Hartal.
(11) - Dyer.
(12) - Jallianwala.
(13) - Swaraj. (14) - بمعنی روح، لقبی که هندیها به گاندی داده بودند.
(15) - Romain Rolland.
(16) - Yeravada.
(17) - Birla House.
گاندیا.
(اِخ)(1) نام قصبهء مرکز قضائی است در ایالت (والنسه) از اسپانیول، واقع در 60هزارگزی جنوب شرقی والنسه، در یک مسافت سه هزارگزی از ساحل و بر نهر سرپیس دیده میشود و دارای 36500 تن سکنه، سور، پنج دروازه، و چند کلیسای مصنع. در گرداگرد آن دشتی حاصلخیز و تجارتی پر جنب و جوش دارد، در اثر زراعت برنج، هوای آن سنگین است، در زمان اعراب نیشکر به مقدار کلی به دست می آمد.
(1) - Gandia.
گانژ.
(اِخ)(1) رجوع به گنگ شود.
(1) - Gange.
گانسیون.
[یُ] (اِخ)(1) شخص اساطیری که در داستان حماسی کارولن ژین نقش خائن را بازی میکند وی به لاند، قهرمان معروف داستان در وادی رونسو خیانت می ورزید و از این رو در خیانت ضرب المثل شده است.
(1) - Gancion.
گان گاباس.
(اِ)(1) پارسیها حمال را گان گاباس میگفتند. (ایران باستان ص 1322).
(1) - Gangabace.
گان گانلی.
[گانْ گانِ] (اِخ)(1) نام خانوادهء کلمان پاپ چهاردهم است.
(1) - Ganganelli.
گانگاه.
(اِ مرکب) زفاف گاه و جائی که در آن جماع و مباشرت بعمل آید. (آنندراج). رجوع به گانداده شود.
گانگری.
(اِخ)(1) ناحیه ای کوهستانی است در کشور تبت جنوبی [ آسیای مرکزی ] که پیش آمدگی و امتداد [ قراقوروم ] را تشکیل داده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gangri.
گانگو.
(اِخ) رجوع به حسن گانگو علاءالدین ظفرخان شود.
گانه.
[نَ / نِ] (پسوند) مزید مؤخر «آن» که در پارسی باستان «آنه» بوده پس از اینکه بشکل آوایی(1) «آنه» (در پهلوی «آنک») درآمده، مزید مؤخر بی قاعدهء «گانه» را ساخته است که در پهلوی کانک(2) می باشد. این مزید مؤخر برای ساختن کلمات توزیعی(3)که نخست کلمهء «ایوک» (یک) زمینهء ساختمان آنها را فراهم کرده، می رود. به این معنی که از لغت «ایوک» کلمهء «ایوک - آنک»(4) در فارسی که تبدیل به «یگانه» شده، پیدا و سپس با قیاس بدان کلمات دوگانه، سه گانه... ساخته شده است. (از وندهای پارسی. محمدعلی لوائی صص14 - 15). این مزید مؤخر به آخر - اسماء اعداد پیوندد و افادهء تکرار و نسبت کند.
پنجگانه؛ حواس خمسه است. (آنندراج) (انجمن آرا).
- دوگانه:با موی بخانه شدم پدر گفت
منصور کدام است زین دوگانه.
منصور منطقی.
نماز صبح. (آنندراج) (انجمن آرا).
- ده گانه:چو ده گانه ای ماند از آن زر بجای
در آن دستکاری بیفشرد پای.نظامی.
- سه گانه:سوگند چون خوری بطلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گرِ آن مطلقه.سوزنی.
- صدگانه.؛
- هزارگانه.؛
- هفت گانه؛ : دنیای مذاهب ایشان (باطنیان) بر هفتگانه باشد. (بیان الادیان).
- یگانه؛ : از اینان یکی سر برنمیدارد که دوگانه به درگاه یگانه(5) بگذارد. (گلستان).(یگانه در اصل یک گانه بود برای رفع ثقالت کاف اول را حذف کردند یگانه باقی ماند). (غیاث) (آنندراج). رجوع به یگانه شود.
|| در آخر اسماء درآید و معنی اتصاف و نسبت دهد و گاه بجای آنه نشیند.
- بیگانه.؛
- جداگانه:چو هریک جداگانه شاهی کند
ز یکدیگران کینه خواهی کند.نظامی.
جداگانه با هر یکی عهد بست
که در پایهء کس نیارد شکست.نظامی.
- دینارگانه؛ : چون نزدیک من آمد پیرزنی بود با عکازه ای اندر دست و جبه ای پشمین پوشیده، گفتم: من این؟ قالت، من الله قلتُ: الی این؟ قالت: الی الله... با من دینارگانه ای بود برآوردم که بدو دهم دست اندر روی من بجنبانید... (کشف المحجوب هجویری ص127).
|| گاه «گانه» در ترکیب معنی کس. تن. نفر. دهد : از آن صدگانه یکی زنگی بجسته بود بقلعه بازآمد و گفت شاها زنگیان همه کشته شدند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). || کلمات مختوم به هاء غیرملفوظ بهنگام الحاق به آنه بصورت گانه درآید چون: بچگانه، دانگانه، بندگانه. رجوع به آنه شود.
(1) - Vocalique.
(2) - kanak.
(3) - Distributif.
(4) - aivak - anak. (5) - حضرت باریتعالی. به یگانه رجوع شود.
گانه.
[نَ] (اِخ) شهری است مرکز ناحیهء انزال در محل فعلی اسپاهان.
گانه سا.
[نِ] (اِخ)(1) خدای هندی دارای سری شبیه به سر فیل. وی رب النوع علم و ادب محسوب می شود.
(1) - Ganeca.
گانی.
(حامص، ص نسبی) (مزید مؤخر گان به اضافهء «ی» نسبت) در آخر اسماء و صفات و اعداد پیوندد و معنی اتصاف و نسبت دهد: بازارگانی، بازرگانی، تجارت. بیستگانی؛ مواجبی بوده است که سالی چهاربار به لشکر میداده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است (مفاتیح العلوم ص40). این کلمه را به عربی «العشرینیه» میگفته اند. و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند. منوچهری گوید :
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
(تاریخ بیهقی ص59) (برهان قاطع چ معین). و رجوع به گان شود.
- دوستگانی:که رامین را بتو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او تو را یار.
(ویس و رامین).
- دوگانی:من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی.منوچهری.
و: رودگانی، مهرگانی، هزارگانی. خدایگانی.
|| در کلمات مختوم به هاء غیرملفوظ بهنگام الحاق به آنی بصورت گانی درآیند: دایگانی، زندگانی، مژدگانی. رجوع به آنی شود.
گانی.
(ص نسبی) امرد. بدفعل. || قحبه. (آنندراج).
گانیدان.
(فرانسوی، اِ)(1) گردی است سفیدرنگ کمی محلول در آب و از این جهت در موقع تجویز آن باید توأم با مقدار زیادی آب داد. این جسم را در اسهالهای حاد بخصوص در اسهالهائی که عامل آنها «سالمنلاکلرُسویی و سالمنلاپاراتیفیا»(2) باشد و برای ضدعفونی روده ها قبل از شروع عملیات جراحی در روی قولون تجویز میکنند علاوه بر عنصر دارویی بالا اجسام دیگری از قبیل «سولفونی لامینوگانیدین» یا «سوکسینی سولفاتیازول»(3) را در مورد عفونت های رودهء انسان با موفقیت بکار برده اند. (درمان شناسی عطایی چ دانشگاه ج1 ص333).
R.P.Para-Amino -2275
(1) - Ganidan Phenyl - Sulfamidoguanidine.
NH
ll
.2 - NH - C - NH2 - SO4H6,C2NH
(2) - Salmonella Choleroe Suis, Salmonella Paratyphia.
یا
(3) - Sulfonylaminoguanidine R.P.2413 Succeinylsul - fathiazol,
گانی مد.
[مِ] (اِخ)(1) شاهزادهء ترویای پسر ترُس و کالیروئه پسر زاوش [ زئوس ] بشکل عقابی درآمد و او را درربود و سمت شربتداری خدایان داد.
(1) - Ganymede.
گاو.
(اِ) از پیمانه ها معادل دوپرثنها (پرسنگ). (ایران باستان ص 1498).
گاو.
(اِ) ایرانی باستان: گاو(1)، پهلوی: گاو(2)، کردی: گا(3). افغانی: گوا(4). اُسِّتی: یگ(5)، قوگ(6) (گاو ماده). بلوچی: گک(7) گکس(8) (گاو، گاو ماده، گاو نر). وخی: گیو(9)، گو(10). سریکلی: ژَئو(11). شغنی: ژائو(12). سنگلچی و منجی. گائو.(13) یغنوبی، گوا(14). (اساس اشتقاق اللغة ص888) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). جانوری است از خانوادهء تهی شاخان از راستهء نشخوارکنندگان، که در آروارهء بالا فاقد دندانهای پیشین است و دندان نیش نیز ندارد. در هر آرواره دارای 6 آسیاست شاخ گاو دائمی است: اجله؛ گاو بی شاخ، گاو کوهی. (منتهی الارب). ارخی؛ گاو نر جوان. (منتهی الارب). اَطوم؛ گاو. عین؛ گاو وحشی. اعین؛ گاو دشتی نر. ثور اغصن؛ گاوی که در دنب او سپیدی باشد. امّ خَنور (خِنور)؛ گاو. بقر؛ گاو نر. بقرة؛ گاو ماده. بقرة تبعی؛ ماده گاو گشن خواه. تلوع؛ سر برآوردن گاو از جای باش خود. ثور؛ گاو نر. ثوره؛ گاو ماده. جلمد؛ گاو. جوار؛ بانگ گاو. جوارالکنس؛ گاوان وحشی. خزومه؛ ماده گاو یا ماده گاو کلانسال خردقامت. جندع؛ گاو دوساله. خنتة؛ گاو کلانسال سطبر. خُنس؛ گاو. ذب؛ گاو دشتی. رمّاثة؛ ماده گاو وحشی. رکس؛ گاوی که در مرکز خرمن بندند. سن؛ گاو دشتی. سنّم. ماده گاو. شاة؛ گاو وحشی و گاو نر وحشی. مشیب؛ گاو دشتی و گاو جوان. طائف؛ گاو نر که نزدیک طرف خرمن باشد. طاحن؛ گاو که در مرکز خرمن بندند وقت کوفتن خرمن. طُغّ طغیا؛ گاو نر. عُنقود؛ گاونر. عجوز. گاونر؛ گاو ماده. عینا؛ گاو مادهء وحشی. عین؛ گاو مادهء وحشی. عوان؛ گاو ماده که بعد شکم نخستین بچه آورد. علجوم؛ گاو نر کهنسال. علهب؛ گاو وحشی. عوهق؛ گاو نر سیاه. غضب؛ گاو نر. غیطلة؛ ماده گاو شیردار. (منتهی الارب). فروض؛ گاو پیر. (تاج المصادر بیهقی). قناة؛ گاو یا گاو کشت. فرضت البقرة؛ کلانسال گردید گاو. فارض؛ گاو پیر. (دهار). قرهب؛ گاو کلانسال یا گاو کلانسال سطبر و شگرف اندام. لای؛ گاو نر دشتی. مُهملج؛ گاوخوار و منقاد. مُعین؛ گاو نر سیاه ما بین پیشانی و گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش و گشنی از گاو. نعاج الرمل؛ گاو. (تاج العروس). ناشظ؛ گاو نر دشتی که از جایی بجایی رود. نِمش، نَمش؛ خجکهای سپید و سیاه یا نقطه های پوست گاو. نشم؛ گاو که در آن خجکهای سپید و سیاه باشد. نخة و نُخة؛ گاو کار کشت. هبرج؛ گاو نر. هادی؛ گاوی که در مرکز خرمن بندند او را وقت خرمن کوبی. هنبر؛ گاو نر. (منتهی الارب). ابوالذیال، ابومزاحم، ابوذرعه، ابوعجل، ابوفرقد(15). (المرصع) :
ندانستی تو ای خر غمرکیج لاک پالانی(؟)
که با خرسگ برناید سروزن گاوترخانی(16).
ابوالعباس(17).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره.
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.رودکی.
یکی آلوده کش باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.فردوسی.
کنون تا بدوشم من از گاو شیر
تو این کار هر کاره آسان مگیر.فردوسی.
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه [ ساسانیان ] هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.فردوسی.
همه لشکر طوس با این سپاه
چو گاو سپید است و موی سیاه.فردوسی.
همان گاو دوشا به فرمان بری
همان تازی اسب رمنده فری.فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار(18).
فرخی.
گاو لاغر به زاغه اندرکرد
تودهء زر به کاغد اندرکرد.
؟ (از لغت فرس اسدی).
نر و ماده گاوان ابر یکدگر
به گشنی کرشمه کن و جلوه گر.
اسدی (گرشاسب نامه).
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری.
سنایی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاوان زخم را نبود حجاب.
سوزنی.
ترف عدو ترش نشود ز آنکه بخت او
گاوی است نیک شیر ولیکن لگدزن است.
انوری.
گاو را چون خدا ببانگ آرد
عمل دست سامری منگر.خاقانی.
آن گاو خراس بین همه سال
کو چرخ زند نه وجد و نه حال.خاقانی.
چو آن گاوی که از وی شیر خیزد
لگد در شیر کوبد تا بریزد.نظامی.
چو آن گاوی که از وی شیر خیزد
لگد در شیر کوبد تا بریزد.نظامی.
شنیده ستی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را.سعدی (گلستان).
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را.مولوی.
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت.مولوی.
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز آنکه چشم بسته چو گاو خراس نیست.
ابن یمین.
گاو در ایران باستان. یشت نهم موسوم است به درواسپا(19) و آن را نیز در اوستا گاواش(20) و در فارسی گوش گویند برای رفع اشتباه باید بگوئیم که گوش بمعنی آلت شنوایی در اوستا گئوش(21) میباشد. گئوش یا گئو بمعنی گاو و (گااوش) فرشتهء حافظ چارپایان که از آن مشتق شده است بگوش آلت شنوایی مربوط نیست مراد از گوشورو روان نخستین جانور مفید میباشد، کلمهء گاو در اوستا بعلاوه معنی معمولی که امروز در فارسی از آن اراده می شود دارای یک معنی بسیار منبسطی است و به همهء چارپایان مفید اطلاق میگردد. در خود اوستا برای تشخیص به چارپایان خرد مثل میش و بز آنومیه گفته اند و به چارپایان بزرگ مثل شتر و اسب و گاو خر ستؤر (ستور) نام داده اند. هر یک از چارپایان خرد و بزرگ را جداگانه اسمی است بسیار نزدیک به فارسی از آنکه گفتیم کلمهء گاو در اوستا اسم جنس است این معنی از خود کلمهء گوسفند نیز بخوبی برمی آید که امروز برای میش استعمال میکنیم ولی اساساً آن از برای چارپایان خرد وضع شده است از جزء اخیر این کلمه که سفند یا سپند باشد در مقاله امشاسپند صحبت داشتیم و معنی آن مقدس یا پاک و مفید میباشد جزء اولی همان گاو است که در این جا بهتر شکل اوستایی خود را محفوظ داشته است. وندیداد فرگرد 21 فقرهء اول گوید: درود بتو ای گاو مقدس (گئوسپنت) مقصود همان گاو است نه میش بعدها از گئوسپنت چارپایان کوچک اراده کرده اند و بتدریج در فارسی برای میش تخصیص یافته است از برای میش نر در خود اوستا کلمهء مئش(22) و از برای میش ماده مئشی استعمال شده است(23)در لهجهء دری یعنی در زبان مخصوص زرتشتیان ایران هنوز لغت گاو در سر یک رشته از اسامی جانوران دیده می شود از این قبیل است گاومیش و گاو گوزن و گاوگراز و گاو کرگدن و گاو ماهی(24) و این خود دلیل است کلمهء گاو در زبان اوستا هم اسم جنس بوده است ولی بمعنی منبسط تر از کلمهء بوین(25) که در زبان فرانسه اسم کلیهء چارپایان از جنس گاو می باشد. پس از دانستن این مقدمه اینک ببینم که چرا گاو بخصوصه این همه مورد توجه گردیده و حتی اسم فرشتهء حافظ جانوران مفید از کلمهء گاو مشتق شده است و دلیلش بسیار واضح است برای آنکه در میان چارپایان گاو مفیدتر از همه است هر آن فوایدی که امروز از گاو داریم در قدیم هم داشته اند چون شیر و روغن و پنیر که اساس تغذیهء اقوام قدیم بوده همه از گاو است ناگزیر آن را مورد نوازش و شفقت ساخت، هنوز پارسیان ذبح گاو را ناروا و گوشت آن را بخود ناگوار میدانند چنانکه از خوردن خروسی که سحرگاهان بانگ زند و مردم را از پی ستایش خدای و کار و کوشش میخواند امتناع دارند. گاو نر یا ورزاو که در عمل زراعت و شخم و شیار کردن یاور بسیار گرانبهایی بوده است غالباً در خود گاتها از قربانی گاو در مراسم مذهبی منع و پروراندن آن ها برای زراعت توصیه شده است(26) و بعلاوه از پی گاوزه کمان میساخته اند و پوست آن چرم مثل امروز مورد استعمال داشته است. گردونه و بارکشی نیز با این جانور بوده است. این مسئله نیز از مهریشت فقرهء 38 بخوبی برمی آید چه در اینجا از گردونه ای که با ورزاو کشیده می شود صحبت رفته است ممد بر آن فردوسی نیز گوید:
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همیراند پیش اندرون شهریار(27).
نظر به این فواید ابداً شگفت آمیز نیست که گاو در آئین مزدیسنا معزز باشد و از فرشتهء نگهبان آن غالباً امداد خواسته شود. در چندین جای گاتها از فرشتهء گوشورون یاروان نخستین ستور که برای حفاظت چارپایان نیک گماشته شده یاد گردیده است(28). در سایر قسمتهای اوستا نیز به کالبد و روان این فرشته درود فرستاده میشود(29) نگهبانی روز چهاردهم ماه با این فرشته است و به گوش روز موسوم است، به قول ابوریحان بیرونی گوش روز در دی ماه جشنی است موسوم به سیرسور در این روز سیر و شراب خورند و از برای دفع شر شیاطین سبزیهای مخصوصی با گوشت پزند(30) در فرهنگها نیز جشن سیرسور ضبط است. فرشته نگهبان چارپایان گهی گوش خوانده میشود و گهی درواسپا، بی شک از این دو کلمه یک فرشته اراده شده است در دو سی روزه کوچک و بزرگ فقرهء 14 نیز این هر دو لغت با هم ذکر گردیده است، کلمه درواسپا مرکب است از دو جزء درو و اَسپ معنی جزء اخیر معلوم است جزء اول در اوستا دروَ(31) و در فرس دُور وُوَ بمعنی عاقبت و صحت و تندرستی میباشد همین کلمه است که امروز در فارسی دُرست گوئیم بنابراین درواسپا یعنی درست دارندهء اسپ بی شک در اینجا هم از کلمهء اسب اسم جنس اراده گردیده و از آن مطلق ستوران مقصود میباشد و در آغاز یشت نهم نیز درواسپا سالم نگهدارندهء چارپایان خرد و بزرگ نامیده شده است از آنکه اسب هم برای تعیین اسم فرشتهء موکل چارپایان تخصیص یافته برای این است که اسب پس از گاو مفیدترین ستور است بخصوصه در نزد ایرانیان دلیر و رزم آزما که از برای نبرد و چنگ بغایت محتاج آن بوده اند و بعلاوه اسب و گردونه هر دو علامت شرافت بوده است بسا از اسامی خاص ایرانیان قدیم مثل لهراسب و گشتاسب و جاماسب و گرشاسب و یوروشسب و هجتسب و غیره با کلمهء اسب ترکیب یافته است در هر جایی که درواسپا ذکر شده آن را به دارندهء اسبهای زین شده و گردونهای تندرو و چرخهای خروشنده متصف کرده اند دلیران و ناموران در نماز و ستایش از او اسبهای قوی پیکر و سالم استغاثه میکنند حتی اسب خورشید که ذکرش گذشت از او است در گوش یا درواسپ یشت هفت تن از نامداران از فرشتهء مذکور برای غلبه کردن به هماوردان خویش یا برای موفق شدن به امری بدو نماز برده یاری درخواست میکنند: نخست هوشنگ پیشدادی، دوم جمشید، سوم فریدون، چهارم هوم، پنجم خسرو، ششم زرتشت، هفتم کی گشتاسب این نامداران همانهایی هستند که در آبان یشت از اردویسور ناهید تمنای رستگاری نمودند و هریک را شرح دادیم و بعد هم آن ها را بهمین ترتیبی که در گوش یشت ملاحظه میکنیم در ارت یشت هم خواهیم دید مگر آنکه در آبان یشت از هوم اسمی برده نشده است ولی در طی مقالهء افراسیاب صفحهء 210 از او صحبت داشتیم. (یشتهای پورداود ج 1 از صص 372 - 375).
- آهن گاو.؛ به گاوآهن رجوع شود.
- بخت گاو یا گاو بخت؛ بلندبخت. خوش اقبال.
- برزه گاو.؛ ورزاو.
- پای در میان داشتن گاو؛ کنایه از دخالت کردن نادان است :
انوری آخر نمیدانی چه میگویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب.
انوری
- پیکرگاو؛ قوی هیکل، تنومند، بلندبالا.
- جفت گاو.؛ به گاو جفت رجوع شود.
- رخت بر گاو نهادن؛ رفتن :
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو برنهد ابلیس.سنائی.
چرخ بیند چو بازوی چیرش
رخت بر گاو برنهد شیرش.سنائی.
رجوع به گاو در خرمن کردن شود.
- ریش گاو.؛ به گاوریش رجوع شود.
- زین بر گاو بستن؛ رحلت کردن. بشدن. نظیر رخت بر گاو نهادن. و لباده بر گاو نهادن. و رخت بر خر نهادن.
- سپرگاو، گاو سپرین؛ سپر او همچون گاو است.
- شترگاو؛ غژگاو، نره گاو.
-گاو از خرمن بیرون کردن؛ رفع مزاحمت کردن :
ای دل بهوای ارمن ار من باشم
خالی نکنم ز دل حزن زن باشم
ای چرخ اگر بحیله بیرون نکنم
گاو تو از آن خرمن، خر من باشم.
طغرل سلجوقی.
- گاو بر زین نهادن؛ رحلت کردن :
شب ماه خرمن میکند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد.
سوزنی.
نظیر لباده بر گاو نهادن.
- گاو بی شاخ و دم؛ نهایت نادان.
-گاو بی ذنب؛ گاو بی شاخ و دم، نهایت نادان. شخص به غایت احمق و جاهل :
چون زو حذرت کردن باید همی نخست
دجال را ببین بحق ای گاو بی ذنب.
ناصرخسرو.
رجوع به همین شود.
- گاو پیشانی سفید؛ سخت مشهور، آنکه همه کس و در همه جا او را شناسند(32).
- گاو در خرمن کسی یا چیزی کردن، -افکندن، راندن؛ ایجاد مزاحمت برای... کردن. اشکال تراشی کردن... :
بیهده خر در خلاب قصهء من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت.انوری.
گاو را چون دشمن من میکند
جمله را در خرمن من میکند.عطار.
هر خری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند داو.عطار.
خوبکاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند.اوحدی.
-گاو شیرده کسی بودن.؛ رجوع به گاو دوشا شود.
- گاو کردن زمین؛ شخم زدن و شیار کردن زمین را: شدیار؛ زمین گاو کرده. در لغت فرس اسدی چ اقبال ص155 این لغت را کارکرده ضبط نموده است. (از لغت فرس اسدی).
-گاو نر دوشیدن؛ کاری بیهوده کردن :
آنانکه به کار عقل درمیکوشند
هیهات که جمله گاو نر میدوشند.خیام.
- گاو نه من شیر؛ کنایه از کسی که نیکی های کردهء خویش را به بدی ختم کند. آنکه احسان خود را در آخر با ایذایی تباه کند.
-گاو و خر را به یک چوب راندن؛ همه را به یک چشم نگاه کردن.
- امثال: گاو از خواربار دور : (امثال و حکم دهخدا)؛اشاره است بدین بیت :
من خود عزیز بار نیم خوار بارگیر
آخر نه گاو به بود از خواربار دور.
صدرالشریعه برهان الاسلام.
رجوع به گاو از کفه دور شود.
گاو از کفه دور . کفه، خوشه های گندم و جو است که در خرمن بار اول کوفته نشده باشد. مولوی میفرماید :
قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه.
نظیر؛ دست خر کوتاه.
گاو باشد دلیل سال فراخ. سنائی.
تعبیر رویای گاو فراخی سال است.
گاو به چرم اندر بودن، پایان کار آشکار نبودن: هنوز از بدی تا چه آیدت پیش به چرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
کنون گاو ما را به چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.فردوسی.
به چرم اندر است گاو اسفندیار
ندانم چه پیش آورد روزگار.فردوسی.
ز جنگ آشتی بیگمان بهتر است
نگه کن که گاوت به چرم اندر است.
فردوسی.
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاوبیشه به چرم اندر است.فردوسی.
هنوزم گاو به چرم اندر است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
نظیر: روزی در این جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاو بکش؛ گنجشک هزارش یک من است :
گرت پیه باید بکش گاو دیه
که گنجشک را در شکم نیست پیه.
مرحوم ادیب.
ماالذباب و مامرقته. پیه اندر شکم بنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (یعقوب بن لیث از تاریخ سیستان).
گوشت را از بغل گاو برند.
گاو حاج میرزا آقاسی ؛ کسی را که بی خبر و سرزده به همه جا وارد میشود، به این گاو تشبیه کنند. رجوع به گوسالهء حاجی میرزا آقاسی شود.
گاو خوش علف ؛ آنکه هیچ خوردنی را مکروه ندارد. که هر چه سد جوع کند خورد و در خوبی و لذیذی آن نظر و اصراری نورزد :
هرچه بر سفره ز خوان تو نهند
هرچه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه گزر خواه صفی(؟)
گاو و خر نیست بدین خوش علفی.جامی.
گاو طوس. در قدیم مثلی سایر بوده است و از آن بلاهت مردم طوس را میخواسته اند و مشهور است که وقتی هارون الرشید بدانجا رسید مردم طوس گفتند مکه را بشهر ما فرست تا زیارت او کنیم. ابن هباد شاعر در هجو خواجه نظام الملک طوسی اشاره به همین مثل کرده میگوید: فالدهر کالدولاب لیس یدور الابالبقر. و وقتی یکی از وزرا به گمان عدم التفات خواجه چند طاقیه صوف اختلاس کرده بوده نظام الملک در مخاطبهء او اشاره بمثل گاو طوس کرده گوید:
از سربنه این نخوت کاووسی را
بگذار بجبرئیل طاوسی را
اکنون همه صوفیان فردوسی را
بازآر و دگر گاو مخوان طوسی را - انتهی.
و در شرح حال خواجه نصیرالدین طوسی آمده است: که او در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد در مدح اهل بیت پیغمبر صلوات الله علیه پس آن کتاب به بغداد برد که بنظر خلیفهء عباسی رساند زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد بتفرج و تماشا اشتغال داشتند محقق طوسی کتاب را نزد خلیفه گذاشت خلیفه آن را به ابن حاجب داد چون نظر ابن ناصبی بمدایح آل اطهار پیغمبر صلوات الله علیهم افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت اعجبنی تلمه. یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم پس از آنکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند ابن حاجب گفت آخوند اهل کجایی گفت از اهل طوسم. ابن حاجب گفت شاخ تو کجاست. خواجه گفت شاخ من در طوس است میروم و آن را می آورم خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد. چون هلاکو خلیفه را کشت خواجه کس فرستاد ابن حاجب را حاضر ساختند و نزد سلطان و خواجه بردند در پیش روی ایشان بایستاد خواجه به ابن حاجب خطاب کرد که من با تو گفته بودم که من از گاوان طوسم و شاخ خود را می آورم اکنون شاخ من این پادشاه است. (نقل به اختصار از قصص العلماء از امثال و حکم دهخدا). و ظاهراً این قصه اساسی ندارد.
گاو علی دوستی. رجوع به گاو حاج میرزا آقاسی شود.
گاو که پیر شد گوساله اش عزیر میشود.
گاو لوزینه چه داند؛ چون، خر چه داند قیمت نقل و نبات.
گاوش زائیده است؛ بخت بدو رو آورده :
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را به چین گاوزاد.نظامی.
و امروز این تعبیر بمعنی توجه خرج یا ضرری متداول است.
گاوش نلیسیده است. (هنوز... تجربه ندارد) :
رفته است خریهاش ز حد گوساله
چندی بگذار تا بلیسد گاوش.ظهوری.
نظیر سیلی روزگار نخورده.
گاومان دو گوساله زائیده است.
رجوع به گاوش زائیده شود.
گاومان زائیده. رجوع به گاوش زائیده است شود.
گاوم است و آبم است نوبت آسیابم است؛ نظیر گاوم میزاید آبم می آید زنم هم دردش است. رجوع به آبم است و گابم است شود.
گاو نر را هزار جریب بتخمش. یا (بگندش)؛ مردی زورمند است.
گاو که به لیسه نرود نمک نخورد. (لیسه جایی است که بر آن نمک نهند لیسیدن دواب را).
|| صراحی و ظرفی را گویند که بصورت گاو سازند. (برهان) :
آن لعل لعاب از دهن گاو فرو ریز
تا مرغ صراحی کندت نغزنوایی.(33)خاقانی.
|| مسافت سه گروه زمین را نیز گفته اند و هر گروهی سه هزار گز و بعضی گویند چهار هزار گز است پس گاوی نه هزار گز و بقول بعضی دوازده هزار گز راه باشد. (برهان). || (ص) مجازاً سخت نادان و بسیارخوار و احمق و خر میباشد :
که گوساله هر چند مه گاوتر.اسدی.
زو گاوتر ندیدم و نشنیدم آدمی
در دولتش عجب غلطی کرده روزگار.
فخرالدین اسعد گرگانی.
|| (اِ) در لغت نامهء اسدی یکبار در کلمهء چغان و بار دیگر در کلمهء فوب بیت ذیل را شاهد آورده است، اگر تصحیفی در کلمه نشده باشد ظاهراً گاو بمعنی گوه و گه آمده است :
همی فوب کردند گاوان مر او را
که گاو چغانی بریش چغانی.خطیری.
|| در نوعی بازی سنگ بزرگ تر: گاو گوساله یا فنگلی؟ در گلپایگان این بازی را گاو گوساله پنیر گویند. || پهلوان گرد و مبارز و دلیر و به این معنی به حذف الف هم هست. (برهان). گو :
بیامد بمیدان یکی گاوگور
که افزون بد او را ز صد گاو زور.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
|| مهتر. محتشم. بزرگ :
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.(34)
دقیقی (از فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
|| نام برجی است در آسمان که شبیه به گاو کرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید برزد سر از پشت گاو
برآمد ز هامون خروش چکاو(35).فردوسی.
جهانی بشاهی سراسر مراست
سر گاو تا برج ماهی مراست.فردوسی.
ز گاو و کژدم و خرچنگ و ماهی
نیاید کار کردن زین نکوتر.ناصرخسرو.
نهاد بزرگ و نوای چکاو
ز ایوان برآمد به خرچنگ و گاو.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
گاوی است در آسمان و نامش(36) پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت گشای ای(37) اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
(منسوب به خیام).
رجوع به گاو پروین شود.
|| کنایه از زن است. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی مؤلف). || گاهی مراد گاوی است که در اساطیر زمین بر پشت او است و او بر پشت ماهی و ماهی بر آب :
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه
بجستن چو برق و به هیکل چو کوه.
فردوسی.
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک نیزه بخاری.فرخی.
آنچه ببخشید اگر، گنج نهادی زمین
گشتی تا پشت گاو کنده بروئین کنند.
سوزنی.
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.نظامی.
مجلسی دربارهء آیهء: له ما فی السموات و ما فی الارض و ما بینهما و ماتحت الثری، (قرآن 20/6). گوید: فان قیل الثری هو السطح الاخر من العالم فلایکون تحته شی ء فکیف یکون الله مالک له، قلنا، الثری هو التراب فیحتمل ان یکون تحته شی ء و هو اما الثور و الحوت او الصخره، اوالبحر، اوالهوا، علی اختلاف الروایات. (بحار الانوار کتاب المساء و العالم فصل ما فی تحت الارض).
- گاوان آذربایجان؛ : اولا لشکر آل مرتضی که باشند شیر مردان فلیسان باشند... نه مشتی... اموی طبع مروانی رنگ... چون قماربازان در کنده و... مشبهیان اصفهان و گاوان آذربایجان. (النقص ص 475).
(1) - gav.
(2) - gav.
(3) - ga.
(4) - ghva.
(5) - yog.
(6) - qug.
(7) - gok.
(8) - gox.
(9) - ghau.
(10) - ghu.
(11) - jau.
(12) - jao.
(13) - ghao.
(14) - gava. (15) - وحشی آن را گویند.
(16) - پور ترخانی. (لغت فرس چ اقبال ص165).
(17) - در بعض مآخذ بیت مزبور به نام غضایری ثبت شده اینچنین:
ندانی ای بعقل اندرخر کنجد بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخالی.
(18) - ن ل: چوشاخ بید درختان او تهی از بار.
(19) - drvaspa.
(20) - gaosha.
(21) - gaosha.
(22) - maesha. (23) - رجوع شود به یشت 14 (وهرام یشت) فقرهء 23 و یشت 17 (ارت یشت) فقرهء 56 ونداد فرگرد 19 فقرهء 33.
(24) - Houtum - Schindler,Die Parsen in
Persien, ihre Sprachen. eimige ihrer,
Gebrauche.
(25) - Bovine. (26) - رجوع شود به گاتها یسنا 32 قطعهء 14 و یسنا 33 قطعه 3 و 4.
(27) - شاهنامه چ آموزنده بونه 1913 م. ص 107.
(28) - رجوع شود به گاتها یسنا 28 قطعهء 1 و به تمام قطعات یسنا 29 و به مقالهء گوشورون ترجمهء نگارنده (استاد پورداود).
(29) - رجوع شود به یسنا 1 فقرهء 5 و یسنا 26 فقرهء 4 و یسنا 39 (هفت ها) فقرهء 1 و یسنا 7 فقرهء 2.
(30) - آثار الباقیهء چ زاخائو ص226.
(31) - drva.
(32) - Connu comme le loup- gris. (33) - ن ل: تا مرغ صراحی کندت نغمه سرایی.
(34) - بگمان من گاو همان است که فردوسی و دیگران بیشتر بصورت تخفیف گو می آورند و معنی اولی آن دلیر و پر زور است و ممکن است در معنی مجازی بمعنی محتشم نیز آید ولی در این شعر دقیقی بی شبهه گاو بهمان معنی اصلی است.
(35) - ن ل: ز هامون برآمد خروش چکاو.
ن ل: ز گلزار برخاست بانگ چکاو.
ن ل: ز هرسو برآمد خروش چکاو.
(36) - ظ: سنامش.
(37) - ن ل: چون.
گاو.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 23 هزارگزی خاوری آغ کند و 30 هزار و پانصدگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی گرمسیر، مالاریائی، دارای 323 تن سکنه. آب آن از سه رشته چشمه، محصول آنجا غلات، حبوبات، سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی، جاجیم و گلیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاو.
(اِخ)(1) نامی است که در جبال برانس (پیرنه) بچندین مسیل داده شده است. از آن جمله: گاو دُوپُو است که در مِن پِردو تشکیل و بشکل آبشاری که دارای 450 گز ارتفاع است به مسیل گاوارنی میریزد.
(1) - Gave.
گاوآب.
[وْ] (اِ مرکب)(1) جل وزغ. جامهء غوک و آن چیزی باشد سبز مانند نمد که در روی آبهای ایستاده بهم رسد و به عربی ثورالماء و طحلب خوانند. (برهان). جلبک. پاره ای گیاهها که در دریاها و دریاچه های شیرین یا شور بر روی یا تک آب روید.
(1) - Algue.
گاوآباد.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان اراضی نیزار بخش مرکزی شهرستان قم. سکنه 50 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گاوآلو.
(اِ مرکب) قسمی آلوی درشت.
گاوآمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح مردم خراسان گاوی را گویند که طالب گشن باشد.
گاوآهن.
[هَ] (اِ مرکب) آهنی که بر یوغ است. خیش، آهن جفت، فدان، ایمد. سپار؛ مجموع گاو و یوغ و چوب و آهن آن. آهنی باشد که بر سر قلبه نصب کنند و زمین را بدان شیار نمایند و او را آهن جفت و سپار هم خوانند. (برهان) (جهانگیری) :
کشاورز و گاوآهن و گاوکوه
کجا در چنین ده کند کارسو.(1)
نظامی (از جهانگیری).
کشاورز برگاو بندد لباد
ز گاوآهن و گاو جوید مراد.نظامی.
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: باید دانست که گاوآهن عبرانیان بعینه مثل گاوآهن معمول سوریه بوده است و هنگامی که در تحت اختیار عبودیت فلسطینیان گرفتار آمدند پیل و تبر و تیشه و گاوآهن خود به نزد فلسطینیان برده تیز مینمودند (اول شموئیل 13 - 20) و برزگر هنگام شیار یک دست خود را به خیش گذارده (انجیل لوقا 9:62) منساس را بدست دیگر میگرفت تا بدینواسطه تمام آن تیغه بالتساوی به زمین فرورود و در مشرق زمین بیش از یک جفت برای زراعت استعمال نمی کردند و اکثر اوقات به یک گاو یا الاغ یا شتری اکتفا میکردند چنانکه فعلاً هم معمول است و اهالی صور یوغ برگردن گاو و الاغ جفت کرده میگذاردند بدون اینکه به آیه ای که در (سفر تثنیه 22:10) وارد شده توجه نمایند و بسا میشد که با بیشتر از یک جفت در مزرعه شیار میکردند چنانکه در (اول پادشاهان 19:19) دربارهء الیشع و ملازمانش وارد است و چنانکه معلوم است در آن وقت زمین را قبل از آمدن زمستان شیار میکردند تا باران را بخوبی به خود بکشد و اکثر اوقات زمین را دوباره شیار کرده تخم می پاشیدند و خاک بر روی آن برمیگردانیدند.
(1) - ن ل: کجا در چنین ده کند گاوهو.
ن ل: کشاورز گاوآهن و کارگر.
ن ل: کجا در چنین ده کند کارگر.
گاوآهن.
[هَ] (اِخ) کاوآهن. دهی است جزء دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 19 هزارگزی جنوب خاوری خداآفرین و 19 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی، دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاوآهن تو.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 32000گزی جنوب باختری دیواندره و 12000گزی جنوب نعل شکن. کوهستانی، سردسیر، دارای 350 تن سکنه. زبان کردی. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. دبستان دارد، تابستان از طریق حسین آباد و باینچوب اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاوارنی.
(اِخ)(1) سولپیس گیوم شوالیه. رسام فرانسوی همکار شاری واری(2)، مصور خوش ذوق و منتقد جامعه در زمان لویی فیلیپ. متولد 1804 و متوفی در 1866م.
(1) - Gavarnie, Sulpice Guillaume (Chevalier).
(2) - Lecharivari روزنامهء انتقادی که در 1832 م. تأسیس شد.
گاواره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) گلهء گاو. (برهان). و آن را گوباره هم میگویند. (جهانگیری) :
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بگاواره گم کرد گوش از دو سو.فردوسی.
چون شیر شرزه یک تنه میباش در جهان
مانند گاو چشم ز گاواره برمدار.
ابن یمین (از جهانگیری).
رجوع به گاباره شود.
|| مخفف گاهواره که به عربی مهد خوانند. (برهان) :
آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل بگاواره.ناصرخسرو.
ز گاواره چون پای بیرون نهادی
کمان برگرفتی و زوبین و خنجر.
فرخی (از جهانگیری).
گاوازی.
(اِخ) دهی است از دهستان قیلاب پائین بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 10هزارگزی خاور حسینیه و 10هزارگزی اندیمشک. کوهستانی، گرمسیر، دارای 84 تن سکنه. زبان لری و فارسی. آب آن از رود بلارود، محصول آنجا غلات، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرش بافی است: راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء تلاوند هستند زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاو افشار.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی جنوب مهریز و 16 هزارگزی باختر جادهء یزدبانار. کوهستانی، معتدل، دارای 849 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آن نساجی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
گاوان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری آغ کند و 17 هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی، دارای 167 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه، محصول آنجا زارعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاوان آهنگر.
[هَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری شاهی... دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 480 تن سکنه. زبان مازندرانی و فارسی. آب آن از نهر هتکه و رودخانهء تالار، محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، کنجد ابریشم، مختصر، مرکبات و توتون سیگار. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان پارچهء ابریشمی و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گاوان کلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری شاهی و 10 هزارگزی باختر شیرگاه، دامنه، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 1070 تن سکنه. زبان مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء بابل. محصول آنجا برنج، نیشکر، ابریشم، غلات، کتان، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نخی است. راه آن مالرو است. تابستان گله داران به ییلاقات سوادکوه و بندی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گاوانی.
(اِخ) دهی از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، واقع در 29 هزارگزی خاور بخش و 7 هزارگزی شوسهء میانه(1) به خیاو. کوهستانی. معتدل، دارای 57 تن سکنه. آب آن از چشمه و کوه، محصول آنجا حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
(1) - ن ل: کجا در چنین ده کند گاوهو
ن ل: کشاورز گاوآهن و کارگر.
ن ل: کجا در چنین ده کند کارگر.
گاوایی محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ)(1) در وقف نامه ای بسیار قدیمی که مورخ بسال 989 ه .ق. / 1581 م. است و در تصرف سادات شیرنگ که عایدات آن نواحی بدیشان میرسید، میباشد، نام قصبات فخر عمادالدین ذکر شده که از آنجمله دهکدهء گاوایی محله است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 127).
(1) - Gavai Mahalla.
گاوبار بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 42 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 7 هزارگزی خاور شوسهء شاه زند به ازنا جلگه، معتدل، دارای 385 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه، محصول آنجا غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوبار پائین.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 40 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 7 هزارگزی خاور شوسهء شاه زند به ازنا جلگه، معتدل، دارای 488 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوباره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) گلهء گاو. رجوع به گاواره و گاباره و گوباره شود.
گاوباره.
[] (اِخ) عبارت از کجور و تنکابن و دیلم میباشد. (التدوین).
گاوباره.
[رَ / رِ] (اِخ) نام جیل بن جیلان شاه است و وجه تسمیه به گاوباره از این جهت است که دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده به طبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذرولاش بود به ولایت خویشتن را به درگاه او افکند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی اهل فارس بخصومت عرب ترکان به طبرستان تاختن می آوردند و جیل بن جیلانشاه گاوباره مبارزی و مجاهدی می بود و آوازهء شجاعت او به طبرستان فاش گشت و لقب او گاوباره در زبانها افتاد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار چ اقبال ج 1 صص 153 - 154). رجوع به همان کتاب ص 4 شود. مؤلف حبیب السیر آرد: گاوباره عبارت است از جیل بن جیلانشاه بن فیروزبن نرسی بن جاماسپ بن فیروز الملک. (چ خیام ج 3 ص 328). و همو در جلد دوم در ذیل احوال ملوک طبرستان آورده: سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین بن سید کمال الدین بن سید قوام الدین المرعشی که تاریخ طبرستان تصنیف اوست از مؤلف مولانا اولیاء الله آملی چنین نقل نمود که: در آن زمان که اسکندر ذوالقرنین ممالک عجم را بر ملوک طوایف تقسیم میفرمود حکومت مملکت طبرستان را مفوض برای و رویت یکی از اولاد ملوک فرس فرمود و آن شخص و اولاد او دویست سال در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیدند و چون اردشیر بابکان ملوک طوایف را مقهور گردانیده رایت کشورستانی ارتفاع داد زمام ایالت آن ولایت را در قبضهء اختیار خفن شاه نامی که در سلک احفاد همان شخص منتظم بود نهاد و خفن شاه و فرزندان او بطناً بعد بطن دویست و شصت و پنجسال دیگر در طبرستان فرمان فرما بودند و بعد از آنکه قبادبن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را به پسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس اولاد خفن شاه را مستأصل ساخته مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و به قتل رسید و از وی پسری ماند شاپور نام و شاپور ملازمت نوشیروان را اختیار نمود ایالت طبرستان تعلق به اولاد سوفرا گرفت و از آن جماعت پنج کس در آن مملکت کامرانی کردند و مدت دولت ایشان صد و ده سال امتداد یافت و اسامی ایشان این است زرمهر و آذرمهر و ولاش مهرین و ولاش و آذرولاش و ملک از آذرولاش به جیل بن جیلان شاه که مشهور است به گاوباره منتقل گشت و تمامی ملوک رستمدار که داخل ممالک طبرستان است از نسل گاوباره اند چنانکه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست.
ذکر ابتداء کار جیل که مشهور است به گاوباره و رسیدن او بسلطنت طبرستان از اقتضاء روش سبعهء سیاره. این داستان به قلم راستان در تاریخ طبرستان بدینسان در سلک بیان انتظام دارد که در آن اوان که قبادبن فیروز بمدد ملک هیاطله مالک ممالک عجم گشت و برادرش جاماسب دست تشرف از مملکت کوتاه کرده از سر ملک و مال درگذشت قباد زمام ایالت و ولایت ری و دربند و شروان و ارمنیه را در قبضهء اختیار جاماسپ نهاد و جاماسپ تا آخر ایام حیات در آن حدود به فرمان فرمایی قیام می نمود و چون او بعالم آخرت رحلت فرمود ازو سه پسر یادگار ماند نرسی و وهودان و سرخاب که جد ملوک شروان است اما نرسی قائم مقام پدر گشته بعضی از بلاد را که در آن نواحی بود بضرب شمشیر بر ممالک موروثی افزود و در وقتی که کوکب اقبال انوشیروان به درجهء کمال رسید نرسی خود را منظور نظر کسری گردانیده در بعضی از معارک آثار شجاعت بظهور رسانید بنابر آن کسری بیشتر از پیشتر در تربیتش کوشید و نرسی در آن ایام دربند و شروان را بنا کرد و چون روی به عالم آخرت آورد پسرش فیروز که در غایت صباحت و ملاحت و نهایت جلادت و شجاعت بود تاج ایالت بر سر نهاد و در ایام دولت خود چند نوبت لشکر به گیلان کشیده آخرالامر آن مملکت را مسخر ساخت و دختر یکی از ملکزادگان آن ملک را در حبالهء نکاح آورده او را از آن مستوره پسری متولد گشت و فیروز آن مولود عاقبت محمود را جیلان شاه نام نهاده منجمان را فرمود تا نظر بر زایچهء طالع جهانشاه اندازند و آن جماعت بعد از تأمل در اوضاع کواکب عرض کردند که از صلب شاهزاده دولتمندی در وجود خواهد آمد که به استقلال بر مسند جاه و جلال متمکن گردد فیروز از استماع این بشارت مبتهج و مسرور شده چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت مملکتش به جیلان شاه تعلق پذیرفت و از جیلان شاه پسری قمرمنظر در وجود آمده موسوم به جیل گشت و جیل بعد از فوت پدر افسر سروری بر سرنهاده تمامی بلاد جیل و دیلم را مسخر نمود در آن اثناء بعضی از منجمان به وی گفتند که از علم تنجیم نزد ما بوضوح پیوسته که ممالک طبرستان بالتمام به تحت تصرف تو درخواهد آمد بنابراین سوداء تسخیر آن مملکت در دماغ جیل پیدا شده یکی از اهل اعتماد را در گیلان نایب خود گردانید و تغییر لباس فرمود چند سر گاو بار کرد و در پیش انداخت مانند شخصی که بواسطهء تعدی حکام جلاء وطن اختیار نموده باشد، پیاده متوجهء طبرستان گشت و چون بدان ولایت رسید با حکام و اشراف طریق اختلاط و ارتباط مسلوک داشته بواسطهء علو همت و وفور بذل و سخاوت محبتش در دل همگنان قرار گرفت و او را گاوباره لقب نهادند و در آن وقت از جانب کسری آذرولاش در آن مملکت حکومت مینمود. و آذرولاش شمه ای از اوصاف پسندیدهء گاوباره شنیده او را پیش خود طلبید و ملازم گردانید و بعد از چندگاهی که گاوباره ملازمت آذرولاش کرد و مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد رخصت انصراف حاصل فرموده به گیلان بازگشت و لشکر فراوان جمع ساخته به عزم پرخاش آذرولاش رایت جلادت برافراخت و آذرولاش بر حقیقت حال گاوباره وقوف یافته کیفیت حادثه را به یزدجردبن شهریار که در آن زمان حاکم مملکت عجم بود عرضه داشت نمود؛ یزدجرد در جواب نوشت که معلوم نمای این شخص از کدام قوم است و به چه تدبیر مالک ممالک جیلان شده است آذرولاش نوبت دیگر پیغام داد که پدران او از مردم ارمنیه بوده اند به گیلان رفته بتغلب زمام ایالت بدست آورده اند کسری به این سخن التفات ننموده و از موبدان فضیلت مآل و بعضی از پیران کهن سال تفتیش احوال گاوباره فرموده آن جماعت بعد از تحقیق معروض داشتند که نسبت این شخص بجاماسپ بن فیروز منتهی میشود و چون در آن وقت سپاه اسلام بحدود ولایت عراق در آمده بودند یزدجرد را مناسب ننمود که با شخصی که از بنی اعمام او باشد بجهت ولایت طبرستان مخاصمت نماید لاجرم به آذرولاش نوشت که میان ما و گاوباره قرابت قریبه واقع است مناسب نمیدانم که به جهت طبرستان او را از خود برنجانیم باید که زمام حل و عقد آن ولایت را به کف کفایت او دهی و غاشیهء متابعتش بر دوش گیری و آذرولاش بموجب فرموده عمل نموده بلدهء رویان را که بنا کردهء منوچهر و دارالمک رستمدار بود به گاوباره باز گذاشت و خود را یکی از ملازمان او انگاشت مقارن آن حال بتقدیر ایزد متعال آذرولاش در میدان گوی بازی از اسب افتاده رخت هستی به باد فنا داد و جمیع جهات و مستملکات او بتحت تصرف گاوباره درآمد رایت دولتش سمت استعلا پذیرفت و تمامی مملکت طبرستان و گیلان در حیز تسخیر او قرار گرفت. اما بدستور سابق تختگاه او در گیلان بود و در سایر ممالک گماشتگان تعیین نمود و به استمالت عباد و تعمیر بلاد پرداخته قلاع متین طرح انداخت. و چون مدت پانزده سال از زمان استقلال او درگذشت در سنهء اربعین هجری مطمورهء خاک منزلش گشت و از او دو پسر ماند دابویه و با دوستان (؟) و دابویه قائم مقام پدر بوده و از ملوک دابوی در طبرستان پنج نفر حکومت نمودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر چ خیام ج2 صص 401 - 403).
گاوباری.
(اِخ) (صحرای...) صحرایی در ناحیت موغان که محمودآباد در آن واقع بود. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه ص 91).
گاوباز.
(نف مرکب) سواری که با نیزه با گاو جنگ میکند(1). || کولی قره چی.
(1) - Picador, Banderiellero, Chulo.
گاوباز.
(اِخ) یکی از ایلات اطراف تهران، ساوه زرند و قزوین است ییلاق آنان کوههای شمالی البرز قشلاق شهریار و غار میباشد چادرنشین هستند. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 112).
گاوبازه.
[زِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء شهرستان بیجار است. این دهستان در جنوب خاوری شهرستان واقع، محدود است از طرف شمال و باختر به دهستان پیرتاج، از جنوب به دهستان مهربان از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان و از خاور به دهستان گرماب بخش قیدار زنجان. هوای دهستان سردسیر، وضع طبیعی آن تپه ماهور، خاکی و بلندترین کوه دهستان کوه چنگ الماس است این کوه در شمال باختر دهستان واقع، بلندترین کوه دهستان قلهء آن از سطح دریا 2258 گز است از قلهء پرتگاهی آن مومیائی مخصوصی به دست می آورند ولی رسیدن به آن از نظر پرتگاهی بودن کوه بسیار دشوار است آب آن از قنوات تأمین شده محصول عمدهء آن، غلات و لبنیات میباشد هشت دهم غلات آن بطور دیم به دست می آید. شغل مردان، زراعت و گله داری، بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم بین زنان دهستان مرسوم میباشد.
قالیچه های بافت خانباغی بخوبی در دهستان مشهور است. راه شوسهء بیجار به همدان از جنوب و باختر دهستان میگذرد و آبادی چکینی از این بلوک در کنار شوسه واقع شده و خان باغی کلوچه نزدیک به راه شوسه هستند بواسطهء مسطح بودن اراضی در فصل خشکی با اکثر قراء مهم دهستان اتومبیل میتوان برد. زبان مادری سکنهء دهستان ترکی و کمی به فارسی و کردی آشنا هستند. این دهستان از 15 آبادی تشکیل شده سکنهء آن در حدود 6 هزار نفر، قراء مهم آن عبارتند از: قزان قره، باش قورتاران، خان باغی، کچه گنبد، دیستی بلاغ و گاوباز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوبازه.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوبازهء شهرستان بیجار واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری پیرتاج، کنار راه مالرو شاهگدار به خدائی. تپه ماهور، سردسیر، دارای 420 تن سکنه، آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوبازه.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 12 هزارگزی خاور نورآباد و 8 هزارگزی خاور شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. جلگه، سردسیر مالاریائی، دارای 240 تن سکنه. آب آن از نهر دادا. محصول آنجا غلات، تریاک، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء کرمعلی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوبازی.
(حامص مرکب) با گاوبازی کردن. گاو را برای جنگ تحریک کردن. رجوع به گاوباز شود.
گاوبان.
(ص مرکب، اِ مرکب) نگهدارندهء گاو. محافظ گاو. صاحب گاو. یاری کنندهء گاو: بقّار، گاوبان. ثوّار. گاوبان. (منتهی الارب) :
چو شیری که آتش بدم درزند
دم گاوبان را بهم برزند.نظامی (از آنندراج).
رجوع به گویار و گاویار و گوبان و گاووان شود.
گاوبانی.
(حامص مرکب) حفاظت گاو کردن. یاری کردن گاو. صاحب و مالک گاو بودن. نگاهداری گاو کردن.
گاوبچه.
[بَ چَ / بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب)گوساله؛ بچه گاو. یَرَعٌ؛ بچه گاو. (منتهی الارب).
گاو بحری.
[وِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پستاندار عظیم دریائی شبیه وال که از آن عنبر خیزد. گاو عنبرده. گاوی که در دریا زندگی کند :
نگویی گاو بحری را چرا تب خاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بیشمر دارد.
ناصرخسرو.
در بعض مآخذ آن را قاطوس و قیطوس نوشته اند ولی این کلمات مأخوذ از یونانی کتوس(1) است بمعنی بال یا وال (ماهی بزرگ). رجوع به دزی ج2 ص433 شود.
(1) - Ketos.
گاوبر.
[بَ] (اِخ)(1) موضعی از توابع تنکابن، واقع در ناحیهء سه هزار. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 107).
(1) - gawbar.
گاوبس.
[بَ] (اِخ) (کوه...) میانهء قریهء کل (کال) ناحیهء بیخه فال لارستان و قریهء عماده ده ناحیهء مضافات شهر لار. این کوه از بسیاری مار ضرب المثل است. (فارسنامهء ناصری ج2 ص337).
گاوبند.
[بَ] (نف مرکب) آنکه اجازه دارد با پرداخت حقی در قسمتی از ملک دیگری زراعت کند. مؤلف آنندراج آرد: گاوبند. (فارسی) :
بود رشوه قصاب را گاوبند
و گرنه شود کشته در گوسفند.
و معنی آن را ننوشته است. و رجوع به گاوبندی شود.
گاوبنده.
[بَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)بندهء گاو. بکار برندهء گاو. خربنده: فدادون، شتربانان و چوپانان و گاوبندگان و کشاورزان... (منتهی الارب).
گاوبنده.
[بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 10000گزی شمال کرمانشاه و 1000گزی جنوب شوسهء کردستان، کنار قره سو، دشت، سردسیر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قره سو. محصول آنجا غلات و خیار دیمی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوبندی.
[بَ] (حامص مرکب) حقی که در بعض املاک دیگران دارند، که بموجب آن توانند به نفع خود مقداری از اراضی آن را همه ساله زراعت کنند و بهره بردارند. زرع در دهی که مالک او دیگری است با اجازهء صاحب ده. عمل آنکه مجاز است در قسمتی از ملک دیگری با ادای حقی زراعت کند و بهره بردارد. || با کسی گاوبندی داشتن، در منافعی نامشروع با هم شریک بودن. با کسی گاوبندی کردن. با او در عملی شریک شدن.
گاوبندی.
[بَ] (اِخ) مرکز بلوک فومستان در ناحیهء عباسی و جنوب لارستان که همان قصبهء فومستان باشد. (فارسنامهء ناصری ج 2 ص 290). و رجوع به فومستان شود.
گاو بهل.
[بَ هَ] (اِ مرکب) ارابه. گاو که اکثر بکار سواری آید، از عالم گهربهل که ارابهء اسبی است. و این در اصل هندی است: ملا فوقی یزدی به واو غیرملفوظ و سکون ها بسته و این نوعی از تصرف بود :
خداوندا بگاو بهل قناعت زود بنشانم
که تا چشمم بدان نبود که او گاو و غنم دارد
و در ساقی نامه آمده است :
بده می که تا حل شود مشکلم
نشیند بگاو بهل عشرت دلم.(آنندراج).
جفت گاوی که اَراده(1) را میکشد. (ناظم الاطباء).
(1) - ارابه، عرابه، عراده.
گاو بیسک.
[] (اِخ) رجوع به گاونیشک و حاشیهء 3 تاریخ سیستان ص 29 و نیشک شود.
گاو بی شاخ و دم.
[وِ خُ دُ] (ترکیب وصفی، ص مرکب) شخص نهایت نادان. بغایت احمق و جاهل. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاوبیشه.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا و روزگار است. (برهان). بیت ذیل را شاهد آورده اند :
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاوبیشه به چرم اندر است.فردوسی.
ظاهراً مصحف «گاوپیسه» گاوی که نشانه های سپید و سیاه دارد. رجوع شود به فرهنگ ایران باستان پورداود ص114. روزگار را به مناسبت شب و روز بدین نام نامیده اند. رجوع به گاوپیسه شود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1263 «گاوپیسه به چرم بودن» شود.
گاوبیلی.
(اِخ) دهی است از دهستان مهوید بخش حومهء شهرستان فردوس، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری فردوس، سر راه مالرو عمومی گناباد به فردوس، کوهستانی معتدل، دارای 12 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، تریاک، پنبه، زیره، ابریشم. شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. مزرعهء جعفرآباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاوپا.
(اِخ)(1) یکی از کوههای بخش سدن رستاق مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 126 بخش انگلیسی).
(1) - gawpa.
گاوپت.
[پِ] (اِخ) دهی است از دهستان هنام بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، واقع در 17 هزارگزی جنوب الشتر و 7 هزارگزی خاور شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور سردسیر مالاریائی، دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه ها محصول آنجا غلات، تریاک، حبوبات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوپرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) کسی که گاو پرستد. آنکه گاو را ستایش کند.
گاوپرستی.
[پَ رَ] (حامص مرکب)پرستیدن گاو. گاو پرستیدن. ستایش گاو کردن.
گاو پرواری.
[وِ پَرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که آن را در خانهء سرد به ایام تابستان نگهداشته و غذای لایق داده فربه نموده باشند. (غیاث) (آنندراج) :
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری.سعدی.
رجوع به پرواری شود.
گاوپرورد.
[پَرْ وَ] (ن مف مرکب) کسی که او را گاو پروریده باشد. پرورش یافتهء از شیر گاو :
فریدون بود طفلی گاوپرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد.نظامی.
گاو پروین.
[وِ پَرْ] (اِخ) ثور ثریا :
گاوی است(1) در آسمان و نامش(2) پروین
گاو دگری(3) نهفته در زیرزمین
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.خیام.
رجوع به گاو شود.
(1) - ن ل: یک گاو.
(2) - ظ: سنامش. رجوع به مقدمهء مجموعهء اشعار دهخدا چ معین ص 17 شود.
(3) - ن ل: یک گاو دگر.
گاوپشت.
[پُ] (اِ مرکب) فلک و این خطاست و صواب خرگه گاوپشت است. خواجه نظامی گوید :
ندانیم کاین خرگه گاوپشت
چگونه درآمد به خاک درشت.(آنندراج).
|| خیمه. (فرهنگ ناظم الاطباء).
گاوپلنگ.
[پَ لَ] (اِ مرکب) اشتر گاوپلنگ. شتر گاوپلنگ. زرافه.
گاوپناه.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 31000گزی خاور کرمانشاه و 3000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به تهران. دشت، سردسیر، دارای 185 تن سکنه. زبان کردی فارسی. آب آن از زه آب رودخانهء رجیم آباد. محصول آنجا غلات، چغندرقند، ذرت، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. کنار راه فرعی شوسهء سلیمانیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاو پوست.
(اِ مرکب) پوست گاو. پوست گاو که در آن کاه یا زر کنند: قنطار؛ یک پوست گاو پر از زر یا از سیم. (منتهی الارب).
دگر هر چه در پادشاهی اوست
ز گنج کهن پر کند گاو پوست.فردوسی.
ز دینار گفتند و از گاو پوست
ز کاری که آرام روم اندروست.فردوسی.
|| (ص مرکب) دارای پوستی ضخیم چون پوست گاو.
گاو پهلو.
[پَ لَ / لو] (اِ مرکب) اصطلاحی است معماران را که ظاهراً شکل آن بصورت پهلوی گاو برآمده بود : «و چون باروی شهر به طرف خراسان گاوپهلو نبود شش برج دیگر ساخته بر آن طرف بنهاد بعوض گاو پهلو». (تاریخ جدید یزد).
گاوپیسه.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) گاوی است با نشانه های سپید و سیاه. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص114) :
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاوپیسه به چرم اندر است.فردوسی.
دگر گفتی آن گاوپیسه کدام
که هستش جهان سربسر چارگام.
(گرشاسب نامه).
|| کنایه از عالم. (فرهنگ شاهنامهء شفق ص 228). و این کلمه به صورت گاوبیشه در برهان آمده. رجوع به گاوبیشه و برهان قاطع چ معین (گاو بیشه) شود.
گاوپیسه.
[سَ / سِ] (اِخ) کوهی است به اصفهان.
گاو پیشانی سفید.
[وِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) سخت مشهور. رجوع به گاو شود.
(1) - II est connu comme le loup blanc.
گاوپیکر.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب) بشکل گاو. به هیأت گاو :
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.ناصرخسرو.
- درفش گاوپیکر؛ درفشی که شکل گاو بر آن منقوش است :
زده هم برش گاوپیکر درفش
سپر زرد و بر گستوانش بنفش.
اسدی (گرشاسب نامه).
- گرز گاوپیکر؛ گرزهء گاوپیکر، گرزی که شکل سر گاو دارد :
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقهء گرز گاوپیکر او.
ظهیر فاریابی.
- || (اِخ) گرز فریدون است گویند که آن را بهیأت سر گاومیش از آهن ساخته بودند. (برهان) (جهانگیری). نام گرز فریدون فرخ بود که بر وقت خروج بر ضحاک بر صورت گاوی با دو شاخ برای او از آهن ساخته بودند و در رزم و بزم با خود داشت زیرا که او را گاوی برمایه نام به شیر خود پرورده بود و مرکب سواری گشته آخر آن گاو را بکشتند و وی را به گاو میل تمام بود و بخود میمون میدانست. (آنندراج) (انجمن آرا) :
بیامد فریدون بجای نشست
همان گرزهء گاوپیکر به دست.
فردوسی (از آنندراج).
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی گرزهء گاوپیکر به دست.فردوسی.
یکی گرزهء گاوپیکر سرش
زدی هر که آمد همی در برش.فردوسی.
یکی گرزهء گاوپیکر به چنگ
زده بر کمر چارتیر خدنگ.فردوسی.
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزهء گاوپیکر به دست.فردوسی.
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزهء گاوپیکر به دست.فردوسی.
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزهء گاوپیکر بدست.فردوسی.
خروشان از آن جایگه برنشست
یکی گرزهء گاوپیکر به دست.فردوسی.
گاوتاز.
(نف مرکب) چوپان گاو :
بگردانش گفتا چو شد رزم تنگ
بدین گاوتازان نمایند جنگ.اسدی.
گاوتازی.
(حامص مرکب) کنایه از غالب نمودن است خود را بر خصم و سخنان تهدیدآمیز گفتن و اشتلم نمودن و ترسانیدن باشد او را. (برهان) :
ای بوی نمانده سنبل پرچین را
در باغ گلی نیست مرآن گلچین را
امسال حساب گاوتازی دگر است
گاو آمد و خورد دفتر پارین را.
ظهوری (از ذیل انجمن آرا).
ور گمان گاوتازی دارد اینک حاضرم
گر نمیتازی نمیدانم هم آهنگی مکن.
عرفی (از آنندراج).
مخفف آن گوتازی است. رجوع به همین کلمه شود. || لاف و گزاف نامردان در مقابل حریف. (غیاث).
گاوترکنک.
[تَ کُ نَ] (اِ مرکب) آب تره.
گاوتکیه.
[تِ یَ / یِ] (اِ مرکب) تکیه کلان طولانی که ارباب دول بر مسند نشسته پس پشت گذارند :
نبودی گر از تیرگی بد نمود
شدی گاوتکیه ز چرخ کبود.؟
زیرا که گاو بمعنی کلان است مثل خر بهمان معنی چون خرپشته و خرمگس و خربط به معنی پشتهء کلان و مگس کلان و بط کلان. (آنندراج). بالش کلانی که شخص نشسته بدان تکیه میکند. (فرهنگ ناظم الاطباء).
گاوج.
[وُ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 42 هزارگزی خاور درمیان و جنوب خاوری آواز جلگه، گرمسیر، سکنهء آن 153 تن است. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم، چغندر و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاو جنگی.
[وِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاو نر که آن را برای جنگیدن تربیت کنند :
کل همچو گاو جنگی هر کس بینه بزنه
در شان کل خدا گفت کلا لینبذن.
اشعری مازندرانی (در باب پهلوان کچل).
گاوچالی.
(اِخ) دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصر شیرین، واقع در 11000گزی جنوب خاوری سرپل ذهاب کنار شوسهء قصر شیرین به کرمانشاهان. دامنه، هوای معتدل، دارای 170 تن سکنه. آب آن از سرآب رزآب. محصول آنجا غلات، لبنیات، توتون، صیفی، شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیه زغال هیزم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوچاه.
(اِ مرکب) چاه فراخ و بسیار ژرف و دورتک. بَیون. (منتهی الارب). رجوع به گاوچه شود.
گاوچر.
[چَ] (اِخ) مرتعی است در ناحیهء رودبار تهران.
گاوچراسر.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در 9 هزارگزی جنوب خاوری لنگرود. جلگه هوای معتدل و مرطوب مالاریائی. دارای 300 تن سکنه. آب آن از شلمان رود، محصول آنجا برنج، صیفی، چای و شغل اهالی زراعت، حصیربافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاوچران.
[چَ] (نف مرکب) نگهبان گاو. گاوگل بان. گوگل بان. چرانندهء گاو و محافظ او. بقّار. (منتهی الارب).
گاوچرانی.
[چَ] (حامص مرکب) گاو چراندن.
گاوچشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب)فراخ چشم. (برهان) :
سیم ساقی شده گرازمی
گاوچشمی شده به گاودمی.نظامی.
گاوچشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته.نظامی.
|| (اِ مرکب) اقحوان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آذرگون. آذریون. (صحاح الفرس). نام گلی است که بیرونش سفید و درونش زرد میباشد و به عربی عین البقر و بهار و در مصر کرکاس و در موصل شجرة الکافور و به یونانی فربانیون گویند. طبیعت آن گرم و تر است و بابونهء گاو و اقحوان همان است. اگر آب آن را گرفته بر حوالی انثیین بمالند قوت مجامعت دهد و بوییدن آن سبات آورد و آن مرضی است مهلک. بعضی گویند نوعی از انگور کوهی است که به عربی عین البقر خوانند. (جهانگیری) (برهان) :
هم از خیری و گاو چشم و سرشک
بشسته رخ هر یک آب سرشک(1).اسدی.
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاوچشمی پیل گوشی.
نظامی (خسرو و شیرین چ ارمغان ص126).
ز بس کش گاوچشم پیلگوش است
چمن چون کلبهء گوهرفروش است.
نظامی (از جهانگیری).
غنچه با چشم گاوچشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز.نظامی.
|| نام گلی است که آن را در شب بوی باشد و در روز نباشد و به عربی عرار گویند. (برهان).
(1) - ن ل: بشسته رخ هریک ابر از سرشک.
گاوچشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) اسم دارویی است که به عربی عین البقر و عین العجل خوانند. (برهان). رجوع به گاوچشم شود.
گاوچشمه.
[چِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان یوسف آباد و آب بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در 39 هزارگزی جنوب خاوری تربت جام و 7 هزارگزی جنوب شوسهء نظامی تربت جام به حقیقت آباد. جلگه هوا، معتدل، دارای 192 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، تریاک، زیره، شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاوچه.
[چَهْ] (اِ مرکب) مخفف گاوچاه. چاه بسیار بزرگ. یا چاه بسیار ژرف و بسیار تک، عمیق. چاهی که از آن آب با گاو کشند. رجوع به گاوچاه شود.
گاوچهر.
[چِ] (ص مرکب) آنچه صورت گاو دارد. || گاوپیکر که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاومیش از آهن ساخته بودند. (برهان) :
سرش را بدین گرزهء گاوچهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر.فردوسی.
زدم بر سرش گرزهء گاوچهر
برو کوه بارید گفتی سپهر.فردوسی.
همی گشت برسان گردان سپهر
بچنگ اندرون گرزهء گاوچهر.فردوسی.
جرنگیدن گرزهء گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر.
فردوسی.
گاو حاج میرزاآقاسی.
[وِ] (اِخ)(مثل) رجوع به گاو و امثال و حکم دهخدا و رجوع به گوسالهء حاجی میرزا آقاسی... شود.
گاوخانه.
[نَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 39 هزارگزی جنوب فرمهین و 18 هزارگزی اراک. دشت، سردسیر، دارای 816 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، چغندرقند، صیفی، قالی بافی. شغل اهالی زراعت است. اتومبیل از اراک میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاوخانه.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 45000گزی جنوب خاوری همدان و 150000گزی خاور راه شوسهء همدان به ملایر. کوهستانی، سردسیر، دارای 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی، انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه اتومبیل رو دارد. دبستان و چند باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوخانی.
(اِخ) در بلوک موسوم به روی دشت اصفهان زمینی است که فواضل آبهای زنده رود در آن زمین جمع شده به چاهی فرومیرود که آن را گاوخانی گویند و اینکه بعضی گاوخوانی نویسند خطا است چه معنی لغت را ندانسته و خانی بمعنی چاه(1) و گاو بمعنی بزرگ است و این مرکباً افادهء معنی چاه بزرگ کند حکیم خاقانی در معارضهء امثال و اقران گفته است:
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا.
همچنین در معنی چشمه حکیم قطران تبریزی گفته:
دو خانی پدید آمده ست از دو چشمم
از آن بر قمر سوده(2) زلف دُخانی.
چشمه بادی در حوالی دامغان است که بادخانی نامند. مؤلف گوید: اینکه نوشته اند آبی که به گاوخانی فرومیریزد از اراضی کرمان برمی آید بی معنی است و حقیقتی نخواهد داشت. والله اعلم بالصواب. (آنندراج). رجوع به گاوخونی شود.
(1) - خانی بمعنی حوض و چشمهء آب پر است. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
(2) - در دیوان حکیم قطران چاپ نخجوانی آمده است :
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دُخانی.
گاوخانی.
(اِخ)(1) در ترجمهء محاسن اصفهان در وصف رویدشت آمده است که: فی الجمله ولایتی به انواع عمارت و زراعت پیراسته و اهالی به اصناف مروت و فتوت آراسته. به اقصای آن زمینی است مبسوط بر مسافتی مضبوط که آن هجده فرسنگ است در دو فرسنگ و بر آنجا مغیضی معروف به گاوخانی، خاصیت آن ابتلاع فواضل آبهای زندرود اصفهان و اراقت آن بر هشتادفرسنگی زمینها و صحراهای کرمان بحیثیتی که معظم بلاد و معتبر امهات مواضع آن در تکثیر ارتفاعات و توفر زراعات و غرس سایر اشجار میوه دار و غیرمیوه دار از گل و سرو و بید و چنار و نباتات و ریاحین بهار کلی اعتماد و اصلی اعتبار مد و جزر آن را استظهار دارد و هرگه که خبر غزارت آب گاوخانی و ایام مدّ آن به حد کرمان صورت انتشار یابد تمامت اهالی آن حدود چون ایام عید نوروز و مراسم تفرج و تماشا رخت طرب به دوش نشاط ببساط شادکامی کشند و مژدگانی آن حال در امیدواری آن سال از فراخ نعمتی و خوش عیشی و شادکامی بیکدیگر دهند و آن سال به خوشدلی و رفاهیت و آسایش گذارنند. (ترجمهء محاسن اصفهان صص 35 - 36).
(1) - در اصل گاوخوانی نوشته شده است. (ترجمهء محاسن اصفهان).
گاوخر.
[خَ] (ص مرکب) در تداول بجای گاو و خر آید بمعنی احمق. ابله.
گاو خراس.
[وِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاوی که خراس بزور آن گردد. نظیر اسب خراس :
در سفر ماه و سال چون نسناس
لیک بر جای همچو گاو خراس.
سنائی (سیرالعباد).
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته ای چو گاو خراس.سنائی.
آن گاو خراس بین همه سال
کو چرخ زند نه وجد و نه حال.خاقانی.
مانم بچشم بسته به گاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چو خر مانده در خلاب.
کمال الدین اسماعیل.
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر زآنکه چشم بسته چو گاو خراس نیست.
ابن یمین.
عصار شهر را که بزیتی قناعت است
گاو خراس به بود از گاو عنبرش.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
بدبخت وجود و روسیاه عدمم
بد عهد حدوث و بی وفایی قدمم.
هر کس سوی مقصد شد [ و ] افسوس که من
چون گاو خراس در نخستین قدمم.
امینی بیک افشار (از آنندراج).
گاوخس.
[خَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 19 هزارگزی شمال باختری رودبار و 5 هزارگزی رستم آباد، سر راه کاروانه رو رستم آباد به عمارلو. کوهستانی و هوا معتدل مرطوب، مالاریائی، دارای 172 تن سکنه. زبان کردی است. آب آن از رودخانهء سیاهرود و چاه. محصول آنجا غلات، برنج، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است و 6 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاوخسب.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 102 هزارگزی شمال باختری سیردان و 4 هزارگزی راه عمومی کوهستانی سردسیر، دارای 8 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گاو خطایی.
[وِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) کژگاو. غژغاو. نوعی از گاومیش که دمی مانند دم اسب دارد.
(1) - Yack.
گاوخفت.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان چنارود بخش آخورهء شهرستان فریدن، واقع در 22 هزارگزی شمال باختر آخوره، متصل براه گاو خفت به آخوره. کوهستانی، سردسیر. دارای 287 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گاوخواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (اِخ) نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهة القلوب ج3 ص213 شود. و قیل غارا بخشنه بستة فراسخ نهر یأخذ من جیحون فیه عمارة الرستاق الی المدینة و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسة اذرع و عمقه نحو قامتین. (صورة الاقالیم اصطخری).
گاو خوش علف.
[وِ خوَشْ / خُشْ عَ لَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که هر چه به دهن او رسد خورد. (مثل...) رجوع به گاو شود.
گاوخونی.
(اِخ) رودخانهء زاینده رود که از ارتفاعات زردکوه بختیاری سرچشمه میگیرد. پس از عبور از منطقهء بختیاری و شهر اصفهان در خاور شهرستان اصفهان در انتهای دهستان رودشت در باطلاق گاوخونی فرومیرود طول و عرض باطلاق مزبور در حدود 5 در 6 هزارگز بوده. این مقدار نیز متغیّر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع به گاوخانی شود.
گاود.
[وِ] (اِ) به لغت زند و پازند گاو کوهی. (برهان).
گاودار.
(اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 240 هزارگزی جنوب دیلم و 6 هزارگزی راه ساحلی دیلم به گناوه، جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). و رجوع به فهرست فارسنامهء ناصری شود.
گاودار.
(نف مرکب) صاحب و مالک گاو. گاودارنده. محافظ و نگهبان او.
گاوداران بالا.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28 هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان، کنار راه شوسهء مسجد سلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر مالاریائی، دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمهء هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگر شرکت نفت، زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه بافی، راه آن اتومبیل رو است. معادن گچ دارد. ساکنین از طایفهء هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گاوداران پائین.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28 هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان، کنار شوسهء مسجد سلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگر شرکت نفت. زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه بافی، راه آن اتومبیل رو است. معادن گچ دارد. ساکنین از طایفهء هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گاودارو.
(اِ مرکب) اسم فارسی جاوزین است. (تحفهء حکیم مؤمن).
گاودارو.
(اِ مرکب) حصاتی که در مرارهء گاو پدید آید و گاو زهره و اندرزا نیز گویند. (ناظم الاطباء). و آن را برای چاق شدن و فربهی خورند. مؤلف تحفهء حکیم مؤمن آرد: اسم فارسی جاوزین است - انتهی. در فهرست مخزن الادویه آمده: جاوزین و جاوزهرج حجرالبقر است که به فارسی گاوزهره گویند. جهت آنکه در زهرهء آن تکون می یابد.
گاوداری.
(حامص مرکب) شغل گاو داشتن. نگاه داشتن و مراقبت کردن و فربه کردن گاو.
گاودان.
(اِ مرکب) زاغة. زاغد، گاودان بود. (نسخه ای از فرهنگ نامهء اسدی).
گاودانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)(1) حب البقر. سنگنک. ملک. خُلر. کلول. جلبان. کرسنه. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گرشنه. رجوع به ارونس شود.
(1) - Vicia.
گاودانه خور.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کرند شهرستان شاه آباد، واقع در 6000گزی جنوب خاوری کرند و 4000گزی جنوب شوسهء کرند به شاه آباد، دشت، سردسیر، دارای 380 تن سکنه. زبان کردی فارسی و آب آن از رودخانهء کرند و چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، چغندرقند، صیفی. شغل اهالی زراعت، گله داری است. راه فرعی به شوسه دارد. تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5).
گاودانه زار.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار، واقع در 25000گزی شمال باختری خسروآباد و 2000گزی شهرک. تپه ماهور، سردسیر، دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم، جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاودانه گدار.
[نَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه، واقع در 8000گزی جنوب صحنه و 8000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان. دشت. سرد معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از گاماسیاب. محصول آنجا غلات، تریاک، حبوبات، توتون، شغل اهالی زراعت. تابستان اتومبیل از طریق اسدآباد میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاودانی.
(اِ مرکب)(1) آغل گاو. زاغه. محل نگاهداری گاو در سلاخ خانه. گاودان.
(1) - Bouvril.
گاو در خرمن کردن.
[دَ خَ مَ کَ دَ](مص مرکب) کار کسی را پامال کردن و رسوا کردن و خراب و تباه ساختن. (غیاث) :
تا چو کاهش فلک دهد برباد
خصم را گاو کرده در خرمن.
ظهوری (از آنندراج).
گاودره.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است جزء ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری ابهر و 6 هزارگزی شوسهء زنجان به قزوین. کوهستانی سردسیر، دارای 348 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و چشمه. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی، بادام. شغل اهالی زراعت است. در روی کوههای شمال. آبادی در محلی موسوم بحوض آثار مخروبهء ساختمان های قدیمی از قبیل برج قلعه و حمام و غیره که با آجر و ساروج بنا شده دیده میشود. راه آن مالرو و از قهوه خانهء نصرآباد در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد مزارع گونش خانی، یورد، زرشکلی کیف بلاغی جُزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاودره.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 30000گزی شمال باختری سنندج و 5000گزی تودارچم. کوهستانی سردسیر. دارای 14 تن سکنه. زبان کردی. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5).
گاو دریا.
[وِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)گاو بحری :
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو دُر از ثریا.نظامی.
رجوع به گاو بحری شود.
گاو دشتی.
[وِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) گاو برّی. بقرالوحش. اسفع. نعجة الرمل. ذبّ. ذبّالریاد. اَذَبّ. شبب. شاة؛ گاو نر دشتی. طغیا؛ علم است مر گاو دشتی را. فرقد؛ بچهء گاو دشتی است، گوذر، جوذر؛ گاوسالهء دشتی. (منتهی الارب). مهاة؛ ماده گاو دشتی. (ربنجنی) (منتهی الارب).
(1) - Antilope.
گاودل.
[دِ] (ص مرکب) نادان. احمق. (برهان). کودن. ابله. کنایه از ابله و بیخرد. (آنندراج). کنایه از غردل و احمق است. (انجمن آرای ناصری) :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر بگل.نظامی.
|| ترسنده. بددل. (برهان). بزدل. مرغ دل. آهودل. کلنگ دل. شتردل. جبان :
منم گاودل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر ترسد دل هر شجاعی(1).خاقانی.
اسد گاودل کرکسان گاوزهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید.
خاقانی.
بی شیر دلی بسر نیاید
وز گاودلان هنر نیاید.نظامی.
(1) - رجوع به امثال وحکم دهخدا (گاودل) شود.
گاودل.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکز شهرستان اهر، واقع در 10500گزی ارابه رو تبریز به اهر و 13 هزارگزی شمال باختری اهر، کوهستانی، معتدل، دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی، گلیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاودم.
[دُ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنچه بشکل دُمِ گاو باشد :
سیه چشم و بور ابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم.
فردوسی [ در وصف رخش رستم ].
|| نفیر. که برادر کوچک کرنا است و بعضی گویند کرنا است و به عربی بوق خوانند. (برهان). نفیر که در جنگ نوازند و آن به ترکیب دم گاو بود چنانکه نوشته اند. کرنای خواهد بود. (آنندراج).(1) و بمعنی هر چیزی و شکلی که یک سر آن پهن و سر دیگر آن باریک باشد و آن را مخروطی گویند. بوقی کوچک. (آنندراج). نای رویین که بر صورت دم گاوی است و در وقت جنگ زنند و بنفیر مشهور است. (اوبهی). غندرود. (اوبهی). همان پرچم است که دم گاو خطایی برآن می آویخته اند. خرنای. کلمهء چینی گودونگ(2)که امروز معمول است از دو جزء گو (گاو) فارسی و دونگ مصحف دم است. این کلمه را چنانکه صاحب اخبار الصین و الهند (ص15)، گوید مردم چین جادم گویند. و بی شک کلمهء جادُم همان گاودم فارسی چینی شده است. و آن چیزی است چون بوق به درازای سه چهار ذراع و قطر دو دست بهم گرد کرده است یعنی دو کف چون حلقه کرده و دهانهء آن که به دهان دمنده پیوندد و تنگ که در دهان جای گیرد:
«فِمن مدائنهم [ مدائن اهل الصین ] . خانفو(3) و هی مرسی السفن تحتها عشرون مدینة. و انما تسمی مدینةً، اذا کان لهاء جادُم و الجادم مثل البوق، ینفخ فیه و هو طویلٌ. و غلغله مایجمع الکفین جمیعاً. هومطلی بدواء الضیقات و طوله ثلثة و اربعة اذرع. و رأسه دقیق بقدر مایلتقمه الرجل. و یذهب صوته نحواً من میل. و لکل مدینة اربعة ابواب. فعلی کلّ بابِ منا من الجادم خمسة: تنفخ فی اوقات من اللیل و النهار. و علی [ باب ] کل مدینة عشرة طبول، تضرب معه... و به یعرفون اوقات اللیل و النهار. (اخبار الصّین والهند ص15) :
سفیده بزد نای روئینه خم
خروش آمد از نالهء گاودم.فردوسی.
بفرمود [ کیخسرو ] تا بر درش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.فردوسی.
خروش آمد و نالهء گاودم
جرس برکشیدند روئینه خم.فردوسی.
بدرید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سم اسپان بخم.فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه و آواز رویینه خم.فردوسی.
دمنده دمان گاودم بردرش
برآمد خروشیدن از لشکرش.فردوسی.
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم(4).فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین(5) و روئینه خم.فردوسی.
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.فردوسی.
یکی ابر بست از پی گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.فردوسی.
خروش آمد و نالهء گاودم
ببستند بر پیل رویینه خم.فردوسی.
برآمد ز در نالهء گاودم
خروشیدن کوس و رویینه خم.فردوسی.
فروکوفت بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.فردوسی.
وز آن جایگه نالهء گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم.فردوسی.
بزد نای سرغین و رویینه خم
برآمد ز در نالهء گاودم.فردوسی.
برانگیخت پس رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاودم.فردوسی.
بفرمود تا گاودم بر درش
زدند و پر از بانگ شد کشورش.فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پرشد از بانگ رویینه خم.فردوسی.
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالهء گاودم.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
بزد نای روئین و رویینه خم
خروش آمد و نالهء گاودم.فردوسی.
خروش آمد از نای و از گاودم
هم از کوههء پیل و رویینه خم.فردوسی.
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم برو کفت چون گاودم.فردوسی.
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز [ خسرو ] دید.
بفرمود تا گاودم پرورش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش.فردوسی.
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.فردوسی.
برآمد دم مهرهء گاودم
شد از گرد گردان(6) خور و ماه گم.
(گرشاسب نامه).
غو کوسشان زخم بربط سرای
دم گاودم ناله و آوای نای.(گرشاسب نامه).
برآمد دَم مهرهء گاودم
خروشان شد از خام روئینه خم.اسدی.
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاودم با وی به یک جا
چنان چون دو سراینده بهم پا.
(ویس و رامین).
خروش آمد ز دِز روئینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را.
(ویس و رامین).
ز فریاد خرمهره و گاودم
علی الله برآمد ز رویینه خم.نظامی.
دماغ از دم گاودم گشت سیر.نظامی.
درآمد بشورش دم گاودم
به خمبک زدن گاو روئینه خم.نظامی.
ز نعره برآوردن گاودم
شده ز آسمان زهرهء گاو گم.نظامی.
|| پرچم است که دم گاو خطائی بر آن می آویخته اند :
بمیدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم وز درفش.فردوسی.
(1) - Cornet.
(2) - gau - d´onmg.
(3) - Canton. (4) - ن ل: ز دو روی آوای روئینه خم.
(5) - ن ل: دم نای سرغین و رویینه خم.
(6) - ن ل: شد از گرد گردون خور و ماه گم.
گاودنبال.
[دُمْ] (ص مرکب) هر چیزی و شکلی که یک سر آن پهن و سر دیگر آن باریک باشد. آن را مخروطی نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
گاودوش.
(اِ مرکب)(1) ظرفی باشد سر آن گشاده و بُن آن تنگ که شیر گاومیش و گاو در آن دوشند و آن را به عربی علبه و محلب خوانند. و طغار دیوارهء بلندی را نیز گفته اند که لوله یا ناوی مانند جرغتو داشته باشد(2). گاودوشه. (برهان). ظرفی است که آنرا دوشه نیز گفته اند. (آنندراج). آنین، گویس، گاویش، گویشه، تغار، گویسه، شیردوشه، گودوش :
وی گفت بخنده اشرف خورازن
ای لاک دهانت گاودوش کس من
بسیار بگاه خنده مگشای دهن
بی تیغ مبادا سرت افتد از تن.
؟ (از جهانگیری).
|| (نف مرکب) دوشندهء گاو. آنکه گاو دوشد.
(1) - Seau a taire (Terrine de cuisine). (2) - در سلطان آباد اراک .gowdusha (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گاودوش آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب، واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سراب، 7 هزارگزی سراب تبریز، جلگه و هوای آن معتدل. دارای 455 تن سکنه. آب آن از نهر و چاه محصول آن غلات و بزرک، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاو دوشا.
[وِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاو شیرده. گاوی که بسیار شیر دهد :
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر.انوری.
گاو دوشای عمر بدخواهش
برهء خوان شیر گردون باد.ابوالفرج رونی.
امروز گویند گاو دوشابه همان معنی است. یعنی معاش و گذرانش بی عوض از کیسهء او باشد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به گاو شود.
گاو دوشای کسی بودن.
[وِ یِ کَ دَ](مص مرکب) (مثل...) رجوع به گاو شود.
گاودوشه.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) ظرفی باشد که در آن شیر دوشند. (برهان). محلب. علبه. ملبن. (منتهی الارب) :
خصم خر تو چو گاودوشه
از فاقه دو دست بر سرآمد.
حکیم روحی (از جهانگیری).
... عمر بن الخطاب فعلق الهلالین المحمولین الیه من فتح المدائن مع الگاودوشه. (الجماهر بیرونی چ دکن ص67).
گاودوشه.
[شِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 18 هزارگزی جنوب فریمان سر راه مالرو عمومی فریمان به شهر نو، کوهستانی، هوا معتدل، دارای 262 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاودوشی.
(اِخ) تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 73).
گاودول.
(اِخ) نام یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان مراغه در قسمت جنوبی بخش واقع، حدود آن بشرح زیر می باشد، از شمال به دهستان سراجو، از جنوب به دهستان مرحمت آباد، از خاور به قوریچای، از باختر به بناجو. موقعیت طبیعی دهستان یک قسمت کوهستانی که در تابستان هوایش معتدل در زمستان سرد و قسمتی جلگه که هوایش معتدل میباشد. آب قراء دهستان از رودخانه های زرینه رود. مردق، قوریچای لیلان و چشمه سارها تأمین میگردد در بعضی دهات از آب چاه نیز استفاده مینمایند. محصولات عمدهء دهستان غلات، چغندر، کشمش، پنبه، میوه جات سر درختی و شغل ساکنین آن زراعت و صنایع دستی آن جاجیم و گلیم بافی است. راه های شوسهء این دهستان عبارت از راه شوسهء مراغه به میاندوآب و میاندوآب به شاهین دژ است مابقی راهها ارابه رو و مالرو میباشد. دهستان گاودول از 106 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 42000 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: ملک کندی (مرکز دهستان) آروق، آغچه دیزج، باروق، بایقوت، تازه قلعه، شیرین کند، قوریجان، قره چال، قلعه چق، لیلان، لکلر، مبارک آباد: از ابنیهء قدیم در باختر قریهء لیلان قلعه ای بنام بختاک موجود است که بعضی مورخین بنای آن را به دورهء ساسانیان نسبت میدهند و اکنون دیوارهای آن خراب و از دور بشکل تل خاکی بنظر میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاودول.
(اِخ) دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 7 هزارگزی باختری هروآباد و 4 هزار و پانصدگزی شوسهء هروآباد به میانه کوهستانی، هوا معتدل، دارای 222 تن سکنه. آب آن از دو رشتهء چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات و سر درختی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاوده.
[دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور فیروزکوه و 10هزارگزی راه آهن. کوهستانی سردسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو، شغل زراعت است. مردها در زمستان برای عملگی به تهران و مازندران میروند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در تابستان ایل اصانلو به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گاودی.
(ص مرکب) نادان. احمق. ابله. کودن. بی عقل. (برهان). شعوری بیتی مغلوط از میرنظمی نقل کرده است. رجوع به گاودل شود.
گاو دیده.
[دی دَ / دِ] (اِ مرکب) نوعی از نان معروف. (آنندراج).
گاور.
[وَ] (اِ) نام درختی است که صمغ آن را گاوشیر گویند و جاوشیر معرب آن است. (برهان). رجوع به گاوشیر و گاورشیر شود.
گاور.
[وَ / وُ] (ص) کافر. ملحد. بی دین. (ناظم الاطباء).
گاورا.
(اِخ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان، واقع در 15000گزی جنوب ده شیخ. کوهستانی، گرمسیر. سکنه 200 تن. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات حبوبات، لبنیات. شغل آنان زراعت، گله داری. راه مالرو است. ساکنین از طایفهء باباجانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاوران.
(نف مرکب) شبان که گاوان به صحرا برد. چوپان گاو.
گاو راندن.
[دَ] (مص مرکب) شیار کردن: قعقعة؛ گاو راندن. (منتهی الارب) : هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
گاورد.
[رَ] (اِخ) ناحیه ای از هزارجریب دودانگه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص122).
گاورده جلالی.
[وَ ؟] (اِخ) دهی از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 4800گزی شمال خاور بندرعباس، سر راه فرعی میناب به بندرعباس، جلگه، گرمسیر، سکنه 100 تن، آب آن از رودخانه، محصول آنجا خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
گاو رزه.
[وَ زَ / زِ] (اِ مرکب) گاو یوغ دار که بدان شیار کنند. (ناظم الاطباء). ورزه گاو. گاو کار. گاوی که با آن تخم کارند.
گاورس.
[وِ / وَ] (اِ)(1) معرب آن جاورس، دانه ای شبیه به ارزن که بیشتر به کبوتران دهند. (حاشیهء برهان چ معین). بطوری که از تقریر صاحب تحفة المؤمنین و غیره معلوم میشود غله ای است که به فارسی ارزن و به هندی چینا نامند و صاحب مصطفوی نوشته که آن را به هندی یاجره(2) گویند، جاورس معرب همین است. (غیاث) (آنندراج). وخن، گاورس، جاورس. (السامی فی الاسامی). و این غیر از ارزن است چه او را به ذره ترجمه میکند. جاورس معرب آن است و آن ریزه ارزن می باشد که به کبوتران دهند و بشیرازی الم به فتح الف و ضم لام و میم خوانند و فقرا از آن نان کنند و خورند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به ارزن شود. بَسَک. دانهء گاورس شبیه به دانهء قرفاهو است. رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل کلمهء عشرق و رجوع به کهله و بسک شود. پورداود نوشته اند: ذرت، گاورس، ارزن. گیاه و دانه ای که امروزه نزد ما ذرت نامیده میشود، از رستنیهائی است که از آمریکا به بخشهای دیگر جهان رسیده است. پس خود این گیاه در همه جای روی زمین (جز امریکا) از نورسیدگان است و اکنون در ردیف دانه های هفتگانه چون گندم و جو و چاودار و دوسر و برنج و ارزن یا گاورس(3)مایهء زندگی و پایهء خورش بسیاری از مردمان گیتی است، اما نامی که در ایران بدان داده شده، نام دانهء بسیار کهنسال دیگری است و آن را یاد خواهیم کرد. چنانکه میدانیم کریستف کلمب(4) در سال 1492 م. آمریکا را پیدا کرد و به دستیاری او ذرت به اروپا درآمد. هیچ جای شبهه نیست که پیش از پیدا شدن امریکا در هیچ جای از جهان کهن نام و نشانی از گیاه و دانه ای که امروزه ذرت خوانیم نیست، نه در نبشتهای بابل و آشور و مصر و نه در ودا و اوستا و تورات و نه در آثار چین و یونان. از مردم اروپا نخست دو تن از همراهان کریستف کلمب در ماه نوامبر 1492 م. ذرت را در آمریکا، در سرزمین کوبا(5)دیدند. کلمب در سال 1493 که از نخستین سفر خود به اروپا بازگشت، ذرت را با خود به آنجا برد. از این تاریخ ذرت در اروپا شناخته شد، دیری نپائید که سراسر اروپا را فراگرفت. ذرت از اسپانیا به ایتالیا و ترکیه رفت و از ترکیه به اروپای مرکزی رسید و در سال 1539 در یکی از آثار کتبی آلمان یاد شده است. نامه ای که کلمب در سی ام ماه مه 1498 م. به پادشاه و ملکهء اسپانیا فردیناند و ایزابلا(6)نوشت، شرح داده که چگونه این دانه را به کار برند. ذرت را نخست در اروپا در باغها کاشتند و مانند بسیاری از گیاهان دیگر که تازه به جائی وارد میشود، پس از گذراندن یک دو کشت در باغ و بستان راه کشتزاران فراختر را پیش گرفت. ذرت در کشورهای دیگر روی زمین در تأثیر آب و هوا و نهاد خاک زود تغییر مییابد و با ذرت امریکا سرزمین اصل تفاوت بهم میرساند بویژه در هندوستان این تفاوت زودتر پیدا می شود و تندتر رو به انحطاط میرود. بناچار باید هر یک دو سالی تخم نو از آمریکا به آنجا برند. در پایان سدهء پانزدهم میلادی ذرت به دستیاری پرتقالیها به هند رفت، در حدود سال 1540 از راه تبت، از هند به چین درآمد، شاید از راه جنوب بدستیاری بازرگانان پرتقالی و اسپانیائی در زمان صفوی وارد ایران شده باشد. امروزه جائی در روی زمین نیست که ذرت در آنجا کشت نشود. کشت آن در اروپا و آسیا و افریقا از سدهء پانزدهم میلادی آغاز میگردد. اما در میهن دیرین خود، در سرزمینهای گرمسیر امریکا، بویژه کوبا و مکزیک و جزیره های آنتیل(7) از گیاهان چندین هزارساله است. اما در هیچ جا خودرو دیده نشده است. ذرت مانند همهء گیاهان کهنسال در سرزمین اصلی خود داستانهائی دارد و بسا هم رنگ و روی دینی گرفته، ستوده میشود. دربارهء ذرت یکی از سران قبیلهء امریکائی داستانی یاد میکند:(8) «در روزگاران پیش نیاکان ما همواره از گوشت جانوران خورش می یافتند، بسا میشد که شکاری نیافته، گرسنه میماندند. روزی دو مرد جوان از قبیلهء ما شکاری بدست آورده، آن را پاره پاره کرده، در روی آتش بریان میکردند. ناگاه زنی از آسمان فرود آمده بروی پشته ای فرونشست. شک نیست که بوی کباب این موجود مینوی را بدانسوی کشیده بود. آن دو مرد جوان با خود گفتند لختی از این کباب بدو دهیم، پس زبان آن شکار را که بهترین بخش آن جانور بود بدو دادند. آن زن از آن بریان بسیار خشنود و شادمان شده گفت: بپاداش بخششی که بمن شده، اگر پس از سیزده ماه دیگر بهمین جا بیائید چیزی خواهید یافت که از آن پس مایهء زندگی شما و فرزندانتان خواهد گردید. آن دو شکاربان فرمان را بیاد سپرده، پس از سیزده ماه به آنجای شتافتند. دیدند در همانجائی که آن موجود مینوی آرمیده بود از سوی راست ذرتی سر بر زده و از سوی چپ لوبیای سفید روئیده و در سرجای آن زن آسمانی توتون(9)سبز گردیده.» این است که ذرت نزد بومیان آمریکا از بخشایش ایزدی است و از برای سپاسگزاری، دانه های آن را به الاهه سنتولت(10) تقدیم میکردند(11) براستی در میان دانه هائی که از آنها نان پخته مایهء زندگی مردم جهان است، ذرت بیش از همه درخور ستایش و سپاسگزاری است. زیرا بهترین دانه ای که آردش از برای نان بکار آید. از هر تخم آن که کاشته شود سی تخم برمیدارند. اما هر یک دانهء ذرت سیصد و بسا چهارصد دانه میدهد. در یکی از سرودهای دینی بومیان امریکا، ذرت شخصیت یافته به پیغمبر(12)هیوثه چنین گوید: «مرا به جائی بکار که باران همی فروریزد و خورشید به من بتابد، آنگاه مرا با خاک سبک و نرم بپوشان، مگذار که کرمها مرا بخایند و کلاغها مرا بیازارند، تا اینکه در تابش خورشید شادمان سر از خاک بدرآورم، هیوثه آنچه شنید بکار بست و در تابستان به کشتزاری که در آنجا ذرت درنشانده بود، برگشت و از دیدن آن کشتزار بانگ شادمانی برداشته گفت: مندامین(13) (این است مایهء خوشی مردم). ذرت را کلمب با نام آن مایز(14) از امریکا به اروپا برد و در همه زبانهای اروپائی با اندک تغییری همین لغت را بکار بردند، چنانکه در فرانسه و آلمانی و انگلیسی و جز اینها مایز(15) و در گیاه شناسی زی مایز(16) خوانده میشود. زی(17) بگفتهء پلینیوس(18) در نخستین سدهء میلادی، نام یک گونه گندمی بوده که در مصر میروئیده(19) نام این گیاه در زبانهای اروپائی همان نام بومی امریکای جنوبی است از کلمهء مریسی(20) یا مهیز(21) که به هیئت میز(22) با کلمب به اسپانیا رفت. گذشته از اینکه همین نام چنانکه گفتیم با اندک تغییری در همهء زبانهای مغربی بجای مانده، با نامهای دیگر هم، هر یک بمناسبتی، آن را نامزد ساخته اند مانند گندم ترکی(23) یا ارزن ترکی. در زبان ایتالیائی کنونی نیز این دانه به ترک باز خوانده(24) میشود. هم چنین آن را ارزن هندی یا گندم هندی و گندم آسیائی و گندم اسپانیائی و دانهء بیگانه نامیده اند(25) ذرت که یگانه دانهء خوراکی امریکا بوده در آغاز توجه مردمان اروپا را بخود نکشید چنانکه گندم را که کریستف کلمب با خود به آمریکا برد، در آغاز بومیان آنجا آن را نپسندیدند و همچنان بدانهء دیرین خود که از روزگاران بسیار کهن مایهء خورش نیاکانشان بود ساختند. امروزه هم امریکا در کشت ذرت به بخشهای دیگر روی زمین برتری دارد. در زبان انگلیسی رایج امریکای شمالی کرن(26)(دانه) به همین ذرت اطلاق میشود. چنانکه در انگلستان از همین کلمه گندم اراده کنند و در اکس(27) دوسر را(28) دانهء(29) مطلق خوانند. در سال 1946 م. در امریکای شمالی (اتازونی) به اندازهء 85 میلیون تن(30) ذرت به دست آمد، بنابراین اتازونی (ممالک متحده) در سر کشورهائی که ذرت کشت میکنند جای گرفته، زیرا محصول غلهء ذرت در جهان سالیانه بمقدار 125 میلیون تن برآورده شده است. از این شماره بخوبی دانسته میشود که ذرت امروزه چه اهمیتی در خورش مردم گیتی دارد. فقط گندم و برنج است که بپای آن میرسد. محصول ذرت در ممالک متحدهء امریکا که نزدیک شصت درصد محصول ذرت جهان است، همه بخورد مردم آنجا نمیرود، بلکه دو سوم 2جانداران چون خوک و گاو و بوقلمون و جز اینها به کار میرود و فقط یک سوم 1برای خوراک مردمان آنجا کافی است. آرد ذرت را با آرد گندم یا آرد چاودار(31) درآمیخته نان پزند. ذرت که از دانه های بسیار کهنسال امریکا است، در آنجا و در سرزمینهای دیگر جهان بواسطهء آب و هوای اقلیم های مختلف و خصایص خاکهای متفاوت، انواع و اقسام شده، فقط در روسیه هشت هزار گونه باز شناخته شده است. از این ذرتهای گوناگون چهار نوع عمده شناخته شده که در خود آمریکا چنین خوانده میشود:
1 - دانه = ذرت سنگی(32)، این نوع از ذرت میانه بالا و چوب آن نیز میانه است دانهء آن دو پهلو هموار است و در بالا گرد است، رنگش بسا زرد است، گاهی هم برنگهای سرخ و بنفش است.
2 - ذرت دندانی(33)، گیاه آن بسیار بزرگ میشود. به دو متر تا به دو متر و نیم میرسد و چوبش هم بزرگ میشود، دانه اش از دو پهلو هموار است و بالای آن دارای شکلی است که یادآور دندان است، رنگش بسا سفید است و برنگهای زرد و سرخ هم دیده میشود.
3 - ذرت پستانی(34)، گیاهش کوچک است و چوبش نیز کوچک است، دانه اش شفاف است و از دو پهلو مانند ذرت سنگی و ذرت دندانی هموار است. رنگش در برخی سفید و در برخی دیگر زرد و سرخ است.
4 - ذرت شیرین(35)، گیاهش در برخی میانه و در برخی دیگر بلندبالاست. چوبش بزرگ است و دانه اش به شیشه همی ماند و از دو پهلو ناهموار است: به این ماند که آن را نارس چیده باشند و در هنگام خشک شدن چین و چروک و شکن بهم رسانیده باشد. این دانه هیچگاه سفید یکرنگ نیست همیشه رگهای زرد و سرخ و سیاه با آن رنگ سفید درآمیخته است. ذرت از گیاهان یک ساله است که پس از باردادن خشک می شود. معمو از هر گیاه دو چوب سرزند یکی بزرگ و دیگری کوچکتر دانهء ذرت از همه دانه هائی که از برای پخت نان به کار آید درشت تر است. در این چوب دانه ها پهلوی هم چیده شده و گفتیم معمو از هر نی این گیاه سیصد تا چهار صد دانه بر میگیرند و گاهی هم بیشتر از این. این گیاه پرسود و بهره نسبت به گیاهان دیگر دانه ور، کمتر نیازمند کار و کوشش کشاورز است. همینکه کشتزارش خوب شخم و شیار گردید و از کوت پهن نیروئی یافت و آفتاب بر آن تابید دیگر به چیزی نیازمند نیست، چون ریشه بلند و توانا دارد و خوب بتک زمین فرومیرود چندان نیازمند آبیاری نیست. برای اینکه این گیاه آنچنانکه باید دانهء خود را برساند و از برای آرد نان بکار آید از تابش خورشید بی نیاز نیست، چون اص از سرزمین های گرمسیر آمریکای جنوبی است. در هر جای دیگر جهان که کشت شود از همان تابش خورشید نباید بی بهره ماند. در هر آنجائی از روی زمین که رز میروید و انگور خوب میرسد در همانجا ذرت هم خوب بار میدهد مواد غذائی که در ذرت است نسبت به نهاد زمینی که بر آن کشت میشود و نسبت بتأثیر اقلیمی که در آن پرورش می یابد کم و بیش می گردد، در هر حال مادهء چربی آن از دانه های دیگری که از برای نان بکار آید بیشتر است. در برخی از انواع آن تا شش و نیم درصد بازشناخته شده است. همین چربی را که از آن کشیده شود میتوان در آشپزخانه از برای خوراک بکار برد. هم چنین از برای صابون نیز بکار برند. بومیان امریکای جنوبی از ذرت یک گونه آشام الکلی سازند بنام چیچه(36). برگهای نازکی که سراسر چوب ذرت را پوشاند، دانه ها را نگهداری میکند، بومیان آمریکا در پارینه تاباک (توتون) را در آنها پیچیده آتش زده می کشیدند. امروزه از همین برگها کاغذ سیگارت ساخته می شود. یا این که از آنها یک گونه کاه نرم ساخته از برای پرکردن تشک و بالش و اثاثیهء دیگر بکار میبرند.
در روزگاران پیش که هیزم در آمریکا کم بود، چوب ذرت از برای سوختن بکار میرفت. ذرت در سراسر گیتی کم و بیش کشت میشود و در بسیاری از سرزمینها پایهء خورش یا اساس غذای مردم است و در هر جا که به اندازه ای از گرما برخوردار نیست و دانهء آن درست نمیرسد، آن را بریان کرده (مانند بلال در ایران) میخورند یا اینکه گیاه سبز آن از برای علوفهء چارپایان به کار میرود. آنچه را که در ایران بلال خوانند در لهجهء مگدهی در سرزمین بهار (در هندوستان) «بال» نامیده می شود. (بلال ندانستم چه لغتی است؟). گذشته از نان آرد ذرت آمیخته با آرد گندم و یا چاودار، که یاد کردیم، از آن در بالکان که کوکوروز(37) خوانند، یک قسم آش پزند و در رومانی آن آش مملیگا(38) و در ایتالیا پلنتا(39)خوانده میشود. رنگ دانهء ذرت معمو زرد است. اما برنگهای سفید و سیاه و بنفش و آبی و سرخ هم دیده میشود.(40) در گیلان ذرت را بابا گندم گویند، هم چنین آن را مکابج (برنج) خوانند. در آذربایجان «ذرت» را مکه نامند. در تحفهء حکیم مؤمن آمده: «ذره مکه خندروس است» در مخزن الادویه که در هند نوشته شده گوید: «خندروس و آن را خالاون و به فارسی ذرهء مکه و به عربی حنطه رومیه و در تنکابن گندم مکه به هندی جوار نامند.(41)شک نیست که مکه و مکا در لهجهء آذربایجانی و گیلکی همان «مکه» است که در تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه یاد گردیده است. در منتهی الارب آمده: علس... و نوعی از گندم دوگانه در یک غلاف و آن گندم صنعاست و گندم مکه نیز گویند. در برخی از فرهنگهای فارسی گندم مکه یاد شده و عربی آن علس دانسته شده که یک گونه گندم است. (مکه ندانستم چه لغتی است). در زبانهای هند هم ریشه و بن آن دانسته نشده است در بسیاری از زبانهای رایج کنونی هندوستان چنانکه در هندی و بنگالی و مراتی و تامیل و تلوگو(42) (تامیل و تلوگو دو زبان دراویدی در جنوب(43)). مکّا(44) و مکای(45) و مکی(46) و موکّا(47) و مکّا(48) گویند. از این کلمه گذشته در زبانهای گوناگون هند چه در زبانهای از ریشهء سانسکریت و چه در زبانهای غیرآریائی دراویدی این گیاه و دانه اش بنام های دیگر هم مانند جوار که یاد کردیم و جنورا و بهوتا(49) و چلم(50) و جز اینها نیز خوانده می شود، چنانکه در لهجهء ایرانی خواه در ایران و خواه در افغانستان، آن را گذشته از ذرت بنامهای دیگر هم نامزد ساخته اند. گفتیم در اروپا هم در هر سرزمینی بمناسبتی آن را بنامی خوانده اند، اما نامی که در مرز و بوم دیرین خود داشته بنامهای ساختهء اروپا غلبه کرده است. نزد ما این گیاه و دانهء آن با نام بومی دیرین خود نرسیده، چنانکه گیاه تنباکو با همان نام بومی امریکائی خود که از آن در گفتاری جداگانه صحبت خواهم داشت، خوانده می شود.
گفتیم در پایان سدهء پانزدهم میلادی ممکن است ذرت به دستیاری پرتقالیها به ایران رسیده باشد، اما نامی که امروزه معمو در فارسی به آن داده ذرت خوانند بسا قدیمتر از ورود آن است به ایران. کلمهء ذرت در نوشته های فارسی و عربی قدمت هزارساله دارد و نظر به آثار بابل و آشور، راه چندین هزارساله پیموده است. همانند ذرت گیاه دیگری که از آمریکا رسیده و امروزه یکی از گلهای زیبای باغ و بستان ایران است و آن را در فرانسه کاپوسین(51) خوانند در فارسی لادن خوانده اند و آن را در گفتار دیگر یاد خواهیم کرد. لغت لادن قرنها پیش از پیدا شدن آمریکا، نزد ما معروف بوده است. اینک ببینیم ذرت چه گیاهی بوده و به چه مناسبت گیاه امریکائی که در هیچ جای روی زمین جز آمریکا نام و نشانی نداشته و در هیچ جا، حتی در خود امریکای جنوبی هم، خودرو دیده نشده نزد ما چنین خوانده شده است.
واژهء ذرت در برخی از کتابهای لغت و ادویهء مفرده، تا به اندازه ای که نگارنده دیده چنین یاد شده: زمخشری در مقدمة الادب نوشته: «دخن، ارزن، ذره، حطام...(52)» المیدانی در السامی فی الاسامی آورده: «ارزن، جاورس؛ گاورس؛ جاورس. نوعی از ارزن؛ الذرة، ارزن.(53)» در منتهی الارب یاد شده: «الذرة، ارزن(54)» در شرح اسماءالعقار آمده: «جاورسر هو نوع من الدخن والجاورسر الهندی، هوالذرة(55)». الغافقی در جامع المفردات گوید: «جاورس (ابن وافد) هو صنف من الدخن صغیرالحب شدیدالقبض، اغبراللون (دیسقوریدس) قنخروس هو اقل غذا من سائر الحبوب یعقل البطن و یدر البول (جالینوس) یبرد فی الاولی و یخفف فی اول الثالثة و فی آخر الثانیة، اذا کمد به فی کیس صار انفع من امغص».(56) در جامع المفردات ابن البیطار آمده «ذره (الفلاحة) هو من جنس الحبوب یطول علی ساق اغلظ من ساق الحنطه والشعیر بکثیر و ورقه اغلظ و اعرض من ورقها (المجوسی) اجوده الابیض الرزین و هی باردة یابسة مجففة و لذلک صارت تقطع الاسهال و ان استعملت من خارج کالضماد بردت و جففت». باز ابن البیطار در کلمهء دخن گوید: «دخن، هو جنسان احدهما احرش من الاَخر... هو ایضاً من الحبوب التی یعمل منهاالخبز. کما یعمل من الجاورس و یوافق ما یوافقه الجاورس غیر ان الدخن اقل غذاء من الجاورس و اقل قبضاً(57)».
در کتاب الابنیه آمده: «گاورس بر سه گونه است یکی دخنست(58)». ابن الحشاء در مفیدالعلوم و مبیدالهموم گوید: «ذرة هو الحب المسمی شینة». در جای دیگر گوید: «دخن هو حب یختبز یسمی بالبربریة آفسوا او لعرب توقعه علی الجاورس المسمی بالبربریة آنلی و تسمی العرب هذاالمأکول هناالسیال». باز در کلمهء گاورس گوید: «جاورس هو الحب المسمی بالبربریة باءنیل و بالعجمیة بنج باؤه و جیمه أعجمیتان و یسمی بافریقیة قمح السودان والذرة(59). در صیدنهء ابوریحان بیرونی آمده: ذره نوعی است از حبوب و پارسیان او را ارزن گویند و یکی را ذره گویند... و به لغت هندی او را جواری گویند و پارسیان او را ارزن هندی گویند. دانهء او بزرگ باشد... ابوحنیفهء دینوری گوید: ذره را نزدیک ما جاورس هندی گویند و بعضی از او سبید باشد و بعضی سیاه(60). در جواهراللغة آمده: الذره بضم هی جاورس الهندی منها بیضاء و منها حمراء منها سوداء...(61) علی بن الحسین الانصاری المشتهر به حاجی زین العابدین عطار در اختیارات بدیعی گوید: «ذره جاورس هندی است و به شیرازی ذره خوانند و آن دو نوع است سفید و سیاه و بهترین وی سفید فربه بود...»(62) در مخزن الادویه گوید: «ذره به ضم ذال... جاورس است و به هندی جوار نامند و غلیظ تر از دخن».(63) زکریابن محمد بن محمود القزوینی در عجایب المخلوقات و الحیوانات و غرائب الموجودات آورده: «جاورس هوالدخن قال صاحب الفلاحة الارض التی یزرع بهاالجاورس تفسد و لاترجع الی صلاحها الابعد مدة طویلة حبه یبقی مدة طویلة لاتصیبه آفة و لهذا یدّخره الناس لخوف القحط قال ابن سینا انه ضماد جید لتسکین الاوجاع و قال غیره انه یمسک بیبوسة و یسقط الاجنه»(64). در تحفهء حکیم مؤمن آمده: «ذره جاورس هندی است و آن دانه ای است شیرین و سفید و نباتش مثل گیاه نی و سرد و خشک و قوی الغذاء و غلیظتر از دخن و مجفف و حابس اسهال و در جمیع افعال مانند خندروس و مصلحش روغنها و شیرینیها است»(65). جوار که در مخزن الادویه یاد شده در هندوستانی یک گونه ارزن سفید است که از برای خورش مردم بکار رود و جوار سیاه چینا خوانده میشود و از واژهء سانسکریت کینا(66) که در هندوستانی بمعنی دانه است. چینا یا ارزن سیاه دانهء مرغان است. در برخی از فرهنگها ذرت با ذاء یاد شده، از آنهاست فرهنگ رشیدی: ذرت و زره بضم زا و فتح را و زره به راء مشدد غلهء معروف که به هندی جواری گویند و در عربی ذره به ذال معجمه و تخفیف را بر وزن کره آمده ظاهراً معرب کرده اند بسحاق اطمعه گوید:
«دارم از نان ذرت خشکی و از جو سردی».
و نزاری گوید:
پیش سیمرغ قاف همت تو
ریخته صبح ارزن و زره(67)».
در کردی کرمانشاهی و لهجه های دیگر کردی زرات گویند. چنانکه پس از این خواهیم دید، ذرت(68) با ذال درست است، زرت با زاء مکسور زرشک است. الخوارزمی در مفاتیح العلوم آورده: «الامبر باریس هو الزرشک بالفارسیه. یقال له الزرت والزرک.»(69). از آنچه گذشت هیچ شبهه نمیماند که ذرت نام یک گونه ارزن یا گاورس (= جاورس) است و همان را یک گونه دخن یاد کرده اند همهءمان از کودکی از نصاب الصبیان بیاد داریم:
«فول باشد باقلا و ذره ارزن سلت جو.»
از اینکه این گیاه امریکائی نزد ما و تازی زبانان ذرت (= ذرة) خوانده شده برای شباهتی است که به گیاه ارزن یا گاورس دارد. هر دو آنها مانند نی میباشد و دارای بندهائی است چون آن و برگش نیز مانند برگ نی است اما اندکی پهن تر. دانه اش هم کمابیش به دانهء ارزن درشت که گاورس هندی خوانند همی ماند. در لهجهء یزدی آنچه را که امروزه ذرت(70)نامیم گوارس(71) خوانده میشود. هنوز هم نزد ما یک گونه ارزن را ذرت خوشه گویند و این همان است که در گیاه شناسی سرگوم(72)خوانده میشود. یک گونه از همین سرگوم در زبانهای اروپائی درّه(73) خوانده میشود و این واژه همان ذرت (ذرة) است که به زبانهای اروپائی درآمده است(74). دره در افریقا مهم ترین گیاهی است. که از دانهء آن نان مردم آن سرزمین ها فراهم میشود و یک گونه از همین دره است که در گیاه شناسی، دره شکر(75) خوانده میشود و از آن شکر بیرون کشند. پیشینیان از این دره مادهء شیرین می کشیدند و امروزه در امریکای شمالی یک شیرهء بسیار خوشمزه از آن بیرون کشند(76). در میان دانه هائی که در روزگاران کهن در بابل کشت میشده یکی درّه(77) بوده(78) و این همان دانه ای است که اکنون ذرت (ذره) گوئیم و آن یک گونه ارزن است. گذشته از جو و گندم در بابل ذره هم کشت میشده و بگفتهء هردوت بوتهء آن به بلندی درختی میشد و در ضمن هردوت گوید در بابل روغنی جز روغن کنجد نمی شناسند. آنچه نبوکدنزر(79) دوم، پادشاه بابل (605 - 562 ق. م.) روزانه بخداوند بزرگ مردوک(80) و زنش تقدیم میکرد عبارت بوده از یک گاو نر بزرگ فربه، یک گوساله، گوسفند، ماهی، مرغ، ارزن، انگبین، ماست، شیر، روغن، شراب، کنجد، یک گونه آشام عسلی، یک گونه بادهء کوهستانی و می سفید(81). بنابراین درّه در سدهء ششم ق. م. در سرزمین بابل عراق کنونی مایهء تغذیهء مردمان آن دیار بوده که نبوکدنزر در جزء خوراکهای دیگر روزانه بپروردگار مردوک تقدیم میکرد. شک نیست که واژهء دره دیرگاهی است که از بابل به ایران زمین درآمده و در اینجا نام یک گونه ارزن گردیده و در این چند قرن گذشته نام گیاه و دانه ای شده که از ره آوردهای امریکاست. همچنین واژهء دخن که چندین بار در یاد کردن ذرت نزد پیشینیان به آن برخوردیم و یک گونه ذرت یا ارزن و گاورس است، نیز از بابل زمین است: دوخنو(82). که در آرامی دوخنا(83). و در عربی دخن شده است(84).
در نامهء پهلوی «فرهنگ پهلویک» که مناختای هم خوانده میشود در چهارم که از دانه ها و میوه ها یاد میکند، پس از گندم و جو، پگ و گاورس، و ارژن و میزوک و نخود و جز اینها را برمیشمرد(85). پگ و گاو رس (گاو رسه) و ارزن سه گونه دانه است از گیاهانی که در گیاه شناسی از یک جنس دانسته شده است. در کتاب الابنیه عن حقایق الادویه تألیف ابومنصور هروی آمده: «گاورس بر سه گونه است: یکی دخن است(86)». ابن سینا در قانون گوید: «جاورس. هو ثلثه اجناس یشبه الارزقی قوته لکن الارزاغذی والجاورس خیر فی جمیع احواله من الدخن الاانه اقوی قبضا...(87)». در برخی از فرهنگهای فارسی نامهائی از برای گاورس یاد شده چون الم بفتح اول و ضم ثانی و سکون میم، غله ای است که آن را گاورس و ارزن گویند، بسل بفتح اول و ثانی و سکون لام غله ای است که آن را گاورس گویند و گلا که امروزه در کرمان گل (بفتح ل) گویند نام یک گونه گاورس است. این لغتها ناگزیر محلی است چنانکه در انجمن آرا در کلمهء گاورس آمده: «... و بشیرازی الم خوانند و فقرا از آن نان کنند و خورند.» در لهجهء کردی کرمانشاهی ارزن را داروجان گویند. محمود کاشغری در دیوان لغات الترک که در زمان خلیفهء عباسی المقتدی بامرالله نوشته شده آورده: «قنق، الجاورس». برخی میان گاورس و واژهء یونانی آن کنخروس(88) یک پیوستگی لفظی قائل شده اند(89). لفظ یونانی آن از هر ریشه و بنی که باشد خواه از لغات عاریه یا اص یونانی چنین مینماید که واژهء گاورس ریشه و بن آریائی و یا هند و ایرانی داشته باشد. بهرحال گروهی از پزشکان یونانی مانند دیسقوریدس(90) و جالینوس(91) از این دانه بنام کنخروس سخن داشته اند و دانشمندان و پزشکان مشرقی آن را بنام گاورس (جاورس) یاد کرده اند. مانند ابن وافد اندلسی (389 - 467 ه . ق.) در کتاب الادویة المفرده و ابوعمران موسی بن عبدالله الاسرائیلی القرطبی (529 - 601) در اسماء العقار و محمد بن خلید الغافقی که درحدود 560 درگذشت در جامع المفردات و ابن البیطار که در سال 646 درگذشت در جامع المفردات و ابن العوام اشبیلی که در پایان سدهء ششم هجری به اشبیلیه (در اندلس) میزیست در کتاب الفلاحة و ابومنصور هروی که در سدهء پنجم میزیسته در کتاب الابنیه عن حقایق الادویة و گروهی از نویسندگان دیگر که برخی از آنان را در این گفتار یاد کردیم. ارزن(92) و یک گونه از آن گاورس (معرب جاورس(93)) از دانه هائی است که دیرگاهی است در ایران زمین شناخته شد. این دو واژه در زبان ادبی و رایج کنونی معروف است:
کبوترخانهء روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن.
ناصرخسرو.
طاوس بین که زاغ خورد وانگه از گلو
گاورس ریزه های منقا برافکند.
خاقانی شروانی.
یک گونه از این دانه که در سانسکریت سیاماکا(94) خوانده میشود و هنوز هم در جنوب هند و بسیاری از جاهای دیگر آن سرزمین آن را مانند برنج پخته میخورند دیرگاهی است که در چین و هند و بابل و ایران و جز اینها کشت میشده و هنوز هم کشت میشود. در گفتار برنج یاد کردیم که گاورس از گیاهان بسیار کهنسال چین است و آن در جزء پنج دانهء دیگر هر سال در هنگام بهار به دست پادشاه بزرگ شن مونگ(95) (2737 - 2705 ق. م.) که مؤسس کشاورزی چین شمرده شده، با مراسم مخصوصی افشانده میشد در نوشته های چینی در سخن از سال 1100 ق. م. از دوگونه گاورس یاد گردیده است(96). به گواهی برخی از پیشینیان این گیاه در ایران زمین هم از روزگاران پیش کشت میشده و دانهء آن از برای خورش مردم بکار می آمده، هردوت در سخن از سکها(97) گوید: گروهی از این مردم گندم کارند، پیاز و سیر و مرجو (عدس) و گاو رس خورند(98). گزنفون(99) نیز در چهار صد سال ق. م. در سخن از آسیای کوچک گوید: مردمانی در آنجا هستند که گاورس خواران خوانده(100)میشوند، سرزمینهای کشت گاورس: از شمال غربی چین گرفته، سراسر آسیای مرکزی و مرز و بومی که امروزه ترکستان خوانده میشود و کرانهء آمویه از کشت این گیاه برخوردار بوده است. قبایل چادرنشین مغول و قیرقیز از روزگاران پیش بکشت آن پرداختند و یگانه مایهء زندگی آنان بوده، باید بیاد داشت که ارزن یا گاورس از گیاهانی است که کشت آن آسانتر است، از برای قبایلی که بسرزمینی پایدار نیستند همواره از جائی بجای دیگر میروند، همین ارزن مایهء خورش مناسبی است که بی رنج کشت و کار زودتر به دست می آید. کشت این دانه در پارینه در همه جا رواج داشت، نویسندگان قدیم غالباً از آن یاد میکنند. استرابو(101) در سخن از بریتانیا و جزیره های پیرامون آن مینویسد: «مردمان آنجا (جزیرهء تیول(102)) از ارزن و تره های خودرو و میوه و ریشهء درخت خورش یابند». در سخن از ایتالیا گوید: «دلیل خوبی و فراوانی این سرزمین گالیه(103) در جمعیت انبوه و شهرهای بزرگ و پرثروت آن است که رُمیها و مردم بخش های دیگر ایتالیا از آن برخوردارند زیرا کشتزارهای آن غله گوناگون دهد. چون آنجا را خوب آبیاری کنند، ارزن فراوان به دست آورند، دانه ای که پشتیبان نیرومند مردم و آنان را در قحط سال بیش از دانه های دیگر بکار آید، دانه ای است که دیرتر طبیعت در آن اثر تواند کرد. و نسبت بدانه های دیگر دیرتر تباه شود» باز همین جغرافیانویس نخستین سدهء میلادی از ارزن یا گاورس یاد کرده گوید که مایهء خورش بسیاری از مردمان گل(104) و اسلاو در روسیه میباشد و بویژه «مردم حبشه از ارزن و جو زندگی کنند و از آن یک گونه آشام (مشروب) سازند، بجای روغن زیتون، کره و پیه بکار برند.(105) پلینیوس(106) نیز چندین باز از ارزن یاد می کند و مانند همزمان خود استرابو مینویسد که مردمان گل و بویژه مردمان اکیتانیه(107) در سرزمین های رود گارون(108) ارزن میخورند(109) و در جای دیگر نیز از کشت ارزن در خاک روسیه یاد کرده می نویسد اقوام سرمت(110) از آش ارزن خورش سازند یا اینکه آرد خام ارزن را با شیر مادیان یا با خونی که از رگ ران اسب کشیده شده، درهم آمیخته، میخورند. بازپلینوس گوید: «در مرکز ایتالیا، در کمپانیه(111) بویژه ارزن میکارند و از آن نان بسیار خوشمزه میپزند در حبشه جز از ارزن و جو غلهء دیگری نمی شناسند». در جای دیگر کتابش مانند پزشکان یونانی از خاصیت دوائی ارزن یاد میکند این چنین: ارزن برشته شده شکم روش را بند آورد و درد شکم را فرونشاند، از برای آرام کردن دردها بویژه درد پی (عصب) اگر آن را در یک پارچه گذاشته روی آن اندام ضماد گرم کنند سود دارد. ارزن بهترین داروی مؤثر است زیرا بسیار سبک و معتدل است و حرارت را چندی نگاه دارد. آن را در هر موردی که نیازمند حرارتی باشند بکار برند. آرد آن با مومیائی درآمیخته گزش مار(112) و هزارپا را سود بخشد.(113) پولبیوس که در حدود سالهای 201 تا 120 ق. م. میزیسته در سخن از باروری ایتالیا گوید: «در این سرزمین به اندازه ای دانه های خوردنی فراوان و ارزان است که نمیتوان آن خاک را آنچنانکه باید ستود. گندم سیاه و ارزن به اندازه ای فزون و فراوان از آن میروید که نمیتوان باور داشت»(114). در نوشته هائی که از نویسندگان ایرانی و عرب بما رسیده غالباً از ذرت یا ارزن و گاورس سرزمینهای مختلف آسیا و افریقا یاد گردیده است. گفتیم ابن الحشاء در مفیدالعلوم در کلمهء جاورس آورده که آن را در افریقا قمح السودان (گندم سودان) نامند. ناصرخسرو در سفرنامهء خود گوید: «روز یکشنبه هفتم صفر سنهء تسع و ثلثین و اربعمائة که روز اورمزد بود از شهریورماه قدیم در قاهره بودم... و دیدم که از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر دو سیاه بود»(115). ابن بطوطه در غرهء محرم سال 734 هجری بسرزمین رود سند (پنچاب) رسیده و در سخن از شهرهای آنجا گوید: «ثم سافرنا من مدینة جنانی الی ان وصلنا الی مدینة سیوستان، و هی مدینة کبیرة. و خارجها صحراء و رمال لاشجر بها الاشجرام غیلان، و لایزرع علی نهرهاشی ما عدالبطیخ... و طعامهم الذرة والجلبان و منه یصنعون الخبز». ابن بطوطه در جای دیگر رحله اش در سخن از کشور یمن از شهر ظفار چنین یاد میکند: «و اکثر سمکها النوع المعروف بالسردین و هو بها فی النهایة من السمن. و من العجائب أن دوابهم انما علفها من هذا السردین و کذلک غنمهم. و لم ار ذلک فی سواها. و اکثر باعتها الخدم. و زرع اهلها الذرة و هم یسقونها من آبار بعیدة الماء... و لهم قمح یسمونه العلس و هو فی الحقیقة نوع من السلت والارز یجلب الیهم من بلادالهند و هو اکثر طعامهم». در یک صفحهء بعد گوید که خوراک مردمان اظفار ذرت است. در همهء این موارد مقصود ابن بطوطه از ذرت یک گونه ارزن یا گاورس است نه دانهء امریکائی که امروزه ذرت خوانیم، چه در زمان او هنوز امریکا پیدا نشده بود و در هیچ جای آسیا و افریقا و اروپا نام و نشانی از آن دانه و گیاهش نبود. ابن بطوطه در ذکر حبوباتی که در هند کشت میشود گوید: «و من هذا الحبوب الخریفیة عندهم. (الکذرو) و هو نوع من الدخن و هذا الکذرو اکثر الحبوب عندهم»(116). ابن واضح الیعقوبی در کتاب البلدان که در حدود سال 278 ه . ق. نوشته شده در سخن از بجه، سرزمین همسایهء حبشه و نوبه گوید: «نوک پستان پسران آنجا را میبرند تا مانند پستان زنان نشود. ذرت و آنچه به آن ماند خورند، بر شتر آمده پیکار کنند»(117) در این سرزمینها هنوز هم نان گاورسین بیش از جاهای دیگر خورده میشود. در ایران هم به گواهی جغرافیا و تاریخ نویسان قرون میانه در بسیاری از جاها گاورس کشت میشد در حدودالعالم که بسال 656 ه . ق. نوشته شده در سخن از کرمان آمده: «و از وی زیره و خرما و نیل و نیشکر و پانیذ خیزد و طعامشان ارزن است». در چند سطر دیگر در سخن از شهرهای کرمان آمده: «مغون و لاشگرد کومین، بهروکان، منوکان شهرکهائی اند خرد و بزرگ و از این شهرها نیل و زیره و نیشکر خیزد و اینجا پانیذ کنند و طعامشان گاورس است و ایشان را خرمای بسیار است و رسم ایشان چنان است که هر خرمائی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد و آن درویشان را بود».(118)
ابن حوقل در کتاب صورة الارض در سخن از کرمان گوید: «و هرموز مجمع تجارة کرمان و هی فرضة البحر (بند دریا)... والغالب علی زروعهم الذرة».(119) امروزه در ایالت پهناور کرمان خوراک بیشتر از کشاورزان و کارگران و همهء بینوایان نان ارزن است. این ارزن در آنجا که اندکی درشت تر است چنانکه یاد کردیم گال خوانده میشود گال بمعنی گاورس (گاورسه) با شاهد در فرهنگها یاد شده است. در تاریخ قم که حسن بن محمد بن حسن قمی در سال 378 ه . ق. به عربی نوشته. و حسن بن علی بن حسن بن عبدالملک قمی آن را در سال 805 - 806 ه . ق. به فارسی درآورده، در سخن از خراج قم آمده: «جریبی از جاورس در همه رساتیق قم چهارده درهم». و در جای دیگر در وضایع ماه البصره که آن نهاوند است گوید: «زعفران سی درهم، جاورس یکدرهم و نیم، پنبه پانزده درهم»(120). در ادبیات ما واژه های زغاره و سنگله بجای مانده و هر دو بمعنی نان گاورس یا نان ارزن گرفته شده:
رفیقان او با زر و ناز و نعمت
پس او آرزومند یک تا زغاره.
ابوشکور بلخی.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.بوذر(121).
در لهجهء تفرشی گئورسا(122) آشی است که از گاورس پزند. در این لهجه گئورس(123) بمعنی گاورس و ارزن است. آن دانه ای که در جاهای دیگر ایران ارزن خوانده میشود، در آنجا گئورس نام دارد. از آنچه گذشت میتوان گفت ارزن یا پگ و گاورس از گیاهانی است که آدمی آن را در روزگاران پیش از تاریخ هم میشناخت و کهنترین گیاهی است که از برای خورش بشر کشت شده است. شک نیست که این دانه در روزگاران گذشته بیشتر مایهء تغذیهء مردم روی زمین بوده، رفته رفته، نیازمندی به آن، چنانکه نیازمندی به جو از برای خورش آدمی کمتر گردید، با این، پس از برنج و گندم و ذرت یعنی دانهء امریکائی گاورس در ردیف دانه هائی بشمار آید که هنوز مایهء زندگی گروهی از مردم گیتی است. به ویژه در افریقا به گواهی بسیاری از اسناد اروپائی نان گاورسین در همه جای اروپا خورده میشده، هم چنان آش ارزن از خورشهای رایج بوده و تا سدهء هفدهم میلادی و پائین تر، نزد مغربیان اهمیتی داشته است. از سدهء نوزدهم میلادی سیب زمینی جای آن را گرفت، برنج هم در راندن آن از مغرب زمین بی تأثیر نبوده است. امروزه در اروپا گاورس جزء خوراک مردم بشمار نمیرود، اما در آسیا هر چند اهمیت خود را از دست داده، اما هنوز در گوشه و کنار این بخش پهناور گیتی خواستارانی دارد. چون ارزان تر از دانه های دیگر است بینوایان بناچار باید با آن بسازند، اما در این قرن اخیر هماورد آن دانهء امریکائی که نزد ما نام یک گونهء گاورس را غصب کرده، ذرت نامیده میشود در گوشه و کنار به گاورس چیره شده آن را از میان برده است. چنین مینماید که رفته رفته این نو به دوران رسیده، بیش از پیش نیرومند گردد و گاورس فرتوت و کهنسال را براندازد. چنانکه در برخی از پهنهء کارزار کامروا گردیده و سرزمینهائی در هند و چین به دست آورده است. در هند ذرت زود تغییر مییابد و باید هر سال تخم تازه از امریکا به آنجا برند. در افریقا کشت آن رو بفزونی است و کشت گاورس در آنجا رو به کاهش است. امروزه هر کشاورزی میداند که گاورس و ارزن زمین کشتزار او را بیجان کند و تباه سازد و با زمین آن کند که زکریابن محمدالقزوینی در عجایب المخلوقات از کتاب الفلاحة ابن العوام نقل کرده و در عجایب المخلوقات فارسی چنین شده: «صاحب الفلاحة گوید: هر آن زمین که در او جاورس بکارند تا مدتی مدید به اصلاح نیاید و جاورس مدتی دراز بماند و از بهر این معنی مردم او را ذخیره نهند از ترس قحط(124)». (هرمزدنامهء پورداود صص 135 - 157). رجوع به ارزن و ذرت و ذره شود. در گناباد و بیشتر شهرهای جنوب خراسان علاوه بر نان ارزن و گاورس این دو دانه را بصورت آش و دم پخت نیز میخوردند و اینگونه خوراک را «توگی» مینامند نوع نخست را اگر با شیر مانند شیربرنج بپزند «توگی بشیر» و اگر با قورمه و روغن بپزند «توگی سیرداغ» میخوانند و نوع دوم را «توگی پلو» مینامند. رجوع به ذرت شود : و طعامشان [ طعام شهرکهای، مغون، و لاشکرد، کومین، بهروکان، منوکا در کرمان ] گاورس است. (حدود العالم). و کشت ایشان [ مردم سریر به عربستان ] گاورس است و جو. (حدود العالم).
همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آگنده به گاورس که خرواری غنجی.
ناصرخسرو.
چون مدتی برآمد شاخهاش [ شاخهای رز ]بسیار شد و برگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه).
طاوس غراب خوار هر دم
گاورس ز چینه دان برانداخت.خاقانی.
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزه های منقا برافکند.خاقانی.
چون طبع شود به اشتها گرم
گاورس درشت را کند نرم.نظامی.
از این خرمن مخور یکدانه گاورس
برو میلرز و بر خود نیز میترس.نظامی.
گر عمر تو خرمنی است گاورس
از خوردن آن دو مرغ میترس.نظامی.
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو.نظامی.
به آتش بدل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم گاورس وار.نظامی.
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند.
خاقانی.
(1) - Millet. (2) - در آنندراج «یاجره» و در غیاث «یاجرا» است.
(3) - چاودار در لاتین Secale خوانند که در ایتالیائی Segale و در فرانسه Seigle شده و در زبانهای آلمانی و انگلیسی Roggen و ryeگویند. این گیاه را در ترجمهء لغتهای اروپائی به فارسی به چاودار = چودار، دیوک گردانیده اند و برخی نوشته اند در لهجهء خرقانی کارناوار و در لهجهء چهار محال بختیاری بارنج و در لهجهء نائینی دیله گویند. در نوشتهای کم و بیش قدیم هیچیک از این لغتها را نیافتم. چون ایران سرزمین گندم و نان سفید است، با چاودار و نان سیاه، آشنا نیست. چاودار مهمترین غلهء اروپای مرکزی و شمالی است. دربارهء این دانه که یک گونه گندم و مایهء زندگی هزاران هزار مردم گیتی و بویژه اروپاست نگاه کنید به:
Geschichte Unserer Kulturpflanzen,
von Karl und Franz Bertsch, Stuttgart
1947 S. 59 - 64.
اما دوسر که آنهم همانند گندم پایهء خورش بسیاری از مردم جهان است، آنرا در لاتین Avena خوانند و همین واژه هنوز در زبان ایتالیائی رایج است و در فرانسه Avoine شده و در زبانهای آلمانی و انگلیسی Hafer و Oatگویند، اگر کسی نداند که دوسر یک کلمه سادهء عربی است خواهد پنداشت که این لغت مرکب است از دو + سر و بویژه که در فرهنگهای نو با کلمهء جو آورده شده: جو دوسر نوشته اند شک نیست که این لغت عربی است، دوسر ریشه و بن کهنسال سامی دارد. در زبان اکدی (بابلی) این دانه دیشر و disharru خوانده شده، در آرامی شده دیشرا dishra، دشرا deshra، دوشرا dausheraو در عربی دوسر. نگاه کنید به:
Akkadische Fremdworter, von
Zimmern, S. 56.
در شرح اسماء العقار آمده: دوسر هو الخرطال و هو نوع من القطانی یشبه القمح و ینعد من انواعه. یعنی دوسر همان خرطال است و آن یک گونه قطانی است (دانه ای است) همانند گندم و آنرا از انواع گندم بشمار آورند. و باز در اسماء العقار آمده: «هرطمان هوالقرطمان و هو نوع من انواع القطانی و هوالخرطان». ابن البیطار در جامع المفردات آورده: «خرطال و یسمی بالفارسیه القرطمان. دیسقوریدوس هو نبات لهو قصبة و ورق یشبهان قصب الحنطة...». در تحفهء حکیم مؤمن آمده قرطمان معرب از هرطمان است و در جای دیگر گوید: هرطمان دانه ای است شبیه به خلر و بعضی گویند خلر است... و نباتش مانند گندم و ثمرش در غلاف بدو نصف». در مخزن الادویه (ص 485) گوید: قرطمان معرب هرطمان فارسی است و گفته اند جلبان است». باز در مخزن الادویه (ص 64) گوید: «هرطمان بضم ها و سکون را و فتح طا به عربی قرطمان نامند و گویند هرطمان فارسی است، حبی است شبیه جلبان هرطمان شبیه گندم و ثمر آن در غلافی منقسم بدو نصف». در منتهی الارب آمده: «قرطمان بالضم هرطمان است یا جلبان که هر دو دانهء معروف است»: قرطمان و هرطمان هیچیک فارسی نمی نمایند شاید آنها از کلمهء خرطال به این هیئتها درآمده باشند. در منتهی الارب آمده: «دوسر بالفتح... گندم دیوانه و تک و گیاهی است که دانهء آنرا ماش گویند». هم چنین در بحرالجواهر آمده: «دوسر بالفتح تک حار فی الاولی یابس فی الثانیه و قیل بارد». در بسیاری از فرهنگهای فارسی تک گیاهی دانسته شده که در گندم زارها روید و در جهانگیری آمده گیاهی است که در میان آب روید و در مصر از آن کاغذ سازند نام فارسی دوسر یا Aena گندم دیوانه درست مینماید. در یونانی اگیلپس Aegilopos که در فرانسه egilope شده نام این گیاه در فرانسه با مفهوم گندم نام دانه ای است که به گندم ماند، اما خوشهء آن کوچکتر است، آن را در فرانسه L orge batard (Sauvage graminee)خوانند. مفهوم نام این گیاه در فرانسه با مفهوم گندم دیوانه نزدیک است. همین لغت یونانی اغلیفس شده، در تحفهء حکیم مؤمن (ص 29) آمده: اغلیفس به یونانی دوسر است و همین جمله در مخزن الادویه (ص 656) تکرار شده است. در فرهنگهای نو لغتهای دوسر Avoineرا به جو صحرائی یا جو برهنه گردانیده اند. گفتیم در تحفهء حکیم مؤمن آمده که برخی گویند هرطمان همان خلر است. در اینجا باید گفته شود که خلر نیز از واژه های کهنسال سامی است. در اکدی و بابلی خلورو khalluru و در عبری خارول و سریانی خورلا. نگاه کنید به Akkadische Fremdworter, vonZimmern S. 56 در بارهء دوسر = گندم دیوانه = تک (Hafer) نگاه کنید به:
Geschichte - Unserer Kulturpflanzen.
S.78 - 83.
(4) - Christophe Colomb.
(5) - Cuba.
(6) - Ferdinand et Izabella.
(7) - Antilles. (8) - این داستان را Sirgohn Franklin از یک رئیس قبیلهء امریکائی شنیده است.
(9) - Tabac.
(10) - Cinteulet. (11) - آن چنانکه رومیان الههء کشاورزی سرس Ceres را ستوده فدیه بدو تقدیم میکردند، در بارهء Ceresپروردگار کشت و ورز که بجای دمتر Demeter یونانیان است نگاه کنید به:
Mythologie der Griechen und Romer, von Otto Seemann, Leipzig 1910, S.
157 - 162.
(12) - Hiawatha. (13) - مندامین Mondamin امروزه در آلمان نامی است که به آرد ذرت داده میشود و این همان لغت بومی امریکاست. نگاه کنید به:
Das Leben der Pflanze, IV Band,
Stuttgart 1911, S. 147, ibid. VII Band,
Stuttgart 1913, S. 256.
(14) - Maiz.
(15) - Mais, Mais, Maize.
(16) - Zea mays.
(17) - Zea.
(18) - Plinius.
(19) - Plinius, Naturalis Historia, XVIII 19, l.
(20) - Marisi.
(21) - Mahiz.
(22) - Maiz.
(23) - Frumentum Turcicum.
(24) - Granoturco. (25) - نگاه کنید به:
Webster s New International
Dictionary,
و به: Morgenlandische Worter im
Deutschen, von Littmann, 2 Auflage,
Tubingen 1924, S. 148.
لیتمان گوید نام ذرت (Mais) از سرزمین هائیتی Haiti به اروپا رسیده است.
نامهای گندم ترکی یا ارزن هندی و گندم بیگانه (Ble de Turquie, Ble de l Inde,Indian
corn, Welschkorn etc) که گاهی در زبانهای کنونی اروپا به کار میرود نامهائی است که در کتابهای دانشمندان اروپائی در سالهای 1493، 1539، 1542، 1552، 1566، 1623، 1636، 1650 م. به این گیاه نورسیده داده شده است :
Mitinum indicum, Frumentum,
indicum, Frumentum asiaticum etc.نام لاتین آن Zea mays که در گیاه شناسی نام علمی ذرت گردیده از Linnaeusدانشمندی است که در سال 1737 م. ذرت را چنین نامیده است، نگاه کنید به:
History of Maize (Maka) in India
Between A.D. 1500 and 1900, by P. K.
Gode Poona 1950, p. 4.
(26) - Corn.
(27) - Ecosse.
(28) - Avoine.
(29) - Corn.
(30) - Tonne.
(31) - Secale.
(32) - Flintcorn.
(33) - Dentcorn.
(34) - Popcorn.
(35) - Sweetcorn.
(36) - Chica.
(37) - Kukuruz.
(38) - Mameliga.
(39) - Polenta. (40) - نگاه کنید به:
Die Pflanzen der Feldwirtschaft, von
Fiuwirth,Stuttgart 1913 S. 46-47;
Maisanhau, Tubingen; Neues
Handbuch der Tropischen Agrikultur,
Lieferung I Der Mais von H.V.
Costenoble Hamburg.
(41) - خندروس معرب از Khondros یونانی است مشتبه نشود به کلمهء دیگر یونانی Kenkhrosکه بمعنی گاورس است و آن را باز یاد خواهیم کرد. در اسماء العقار خندروس چنین تعریف شده: «خندروس و یقال کندروس هو شعیرالرومی و هوالذی یقال له بعجمیه لاندلس اشقلیه و العربی العلس». در صیدنه آمده: «خندروس: ابوریحان گوید، خندروس بنزدیک اطبا گندم رومی را گویند و در لغت سلت را خندروس گویند و معنی سلت بپارسی جوگندم باشد، یعنی جوی که به گندم شباهت دارد...» ابن سینا در قانون گوید: «خندروس هوالحنطة الرومیه غذاؤه ابرد من غذالحنطة و اقل و هو معذلک جید کثیر قوی غلیظ». در برهان قاطع آمده: «خندروس بر وزن سندروس به یونانی تخمی است شبیه به گندم که آن را گندم رومی و شعیر رومی هم گویند».
(42) - Tamil, Telugu. (43) - دربارهء زبانهای دراویدی نگاه کنید به صفحهء 42 یادداشت شمارهء 3 در کتاب یاد شده.
(44) - makka.
(45) - makai.
(46) - makai.
(47) - mukka.
(48) - mokka.
(49) - bhutta.
(50) - colam.
(51) - Capucine. (52) - مقدمة الادب زمخشری چ لیپسیک 1843 ص14.
(53) - نگاه کنید به السامی فی الاسامی، فی ذکر الحبوب و الریاحین.
(54) - منتهی الارب چ تهران 1297 ه . ق.
(55) - شرح اسماء العقار چ ماکس مایرهوف، قاهره 1940 ص11.
(56) - جامع المفردات، تألیف احمدبن محمد بن خلید الغافقی نشره مع الترجمة ماکس مایرهوف، القسم الثانی، قاهره 1937 ص 92.
(57) - نگاه کنید به جامع المفردات ابن البیطار، الجزء الاول چ قاهره ص 89، 124.
(58) - کتاب الابنیه ص 75.
(59) - نگاه کنید به مفیدالعلوم، و مبیدالهموم تألیف ابن الحشاء نشراه و صحّحاه س. کولان و ج. رنورباط 1941.
(60) - دربارهء نسخهء خطی صیدنه نگاه کنید به صفحهء 15 کتاب مذکور به یادداشت شمارهء 2 راجع به ذرت. برخی از کلمات در صیدنه درست خوانده نمیشود.
(61) - جواهراللغة خطی.
(62) - علی بن الحسین الانصاری معروف به حاجی زین العابدین العطار، در سال 730 ه . ق. در شیراز متولد شد، پدرش جمال الدین حسین در سال 715 ه . ق. در اصفهان اقامت گزید. اختیارات بدیعی در سال 770 نوشته شده و نویسندهء آن که طبیب دربار شاه شجاع بود در سال 806 ه . ق. درگذشت.
(63) - مخزن الادویه ص 300 چ کان پور.
(64) - نگاه کنید به عجایب المخلوقات در حاشیهء حیات الحیوان دمیری، الجزءالاول چ مصر ص53. نگاه کنید به عجایب المخلوقات فارسی ص157.
(65) - تحفة المؤمنین چ تهران ص 131.
(66) - Kina. (67) - در دیوان بسحاق اطعمه چ استانبول ص 14 چنین آمده:
دارم از نان ذرت خشکی از جو سردی
دست در گردهء گندم زن و اینها بگذار.
در انجمن آرای ناصری نیز ذرت یاد شده و مانند فرهنگ رشیدی تعریف گردیده و همان شعر نزاری قهستانی را گواه آورده است.
(68) - Zea mays. (69) - مفاتیح العلوم چ قاهره 1342 ه . ق. ص 100.
(70) - Mais.
(71) - Guars.
(72) - Sorghum.
(73) - Durra.
(74) - Webster´s New International Dictionary, Morgenlandische Worter
im Deutschen, 2 Auflage, von
Littmann, S. 84.
(75) - Sorghum Saccharum.
(76) - Das Leben der Pflanze, 8 Band, S. 311.
(77) - Durra. (78) - نگاه کنید به: Histoire de lcAsie
Anteriewre del lnde et de la crete per
Hrozney. Paris 1947, p. 147 - 148.
(79) - Nebukadnezar.
(80) - Marduk. (81) - نگاه کنید به: Die Kultur Babyloniens
und Assyriens, von B. Maitzner,
Leipzig 1925, S. 21 und S. 55.
(82) - dukhnu.
(83) - dukhna. (84) - نگاه کنید به:
Akkadische Fremdworter, von
Zimmen, Leipzig 1917 S. 55.
(85) - An Old Pahlavi - Pazand Glossary, by Hoshang J Asa and M.Haug,
Bombay 1870. Frahang i Pahlavik,
von H. Junker, Heidelberg, 1412.
مینروک: در مقدمة الادب زمخشری ص14آمده عدس، نرسنگ، مژو، نسک، یونکر Junkerمیجر خوانده در فرهنگ های فارسی مرجو بمعنی عدس یاد شده و در تاریخ قم در سخن از خراج قم گوید: «در هر جریبی از زرع گندم و جو و نخود و مرجو پانزده درم و دانگی از درهمی وضع کرده اند. ص 112» در فرهنگها نیز مرجمک بفتح اول و ضم جیم بمعنی عدس است و در گیلان امروزه عدس را مرجمک خوانند. نرسنگ و نرسک و نسک نیز در فرهنگها بمعنی عدس است.
(86) - کتاب الابنیه ص75.
(87) - قانون ابن سینا، طهران 1296، المقالة الثانیة ص 177.
(88) - Kenkhros. (89) - نگاه کنید به جامع المفردات الغافقی نشره مع ترجمة الانجلیزیة. و شروح ماکس مایرهوف و جورجی صبحی بک، قاهره 1937 م. ص 408.
(90) - Dioskorides.
(91) - Galenos.
(92) - Miliun L.
(93) - Panicum miliaceum L.
(94) - syamaka.
(95) - Shen Mung. (96) - نگاه کنید به:
Geschichte Unserer Kulturpflanzen,
von KarI und Franz Bertsch,
Stuttgart, 1947, S. 83-92, Kulturpflanze
und Haustiere, von V. Hehn. 8. Aufl. Berlin 1911, S. 569 - 572.
(97) - Scyths.
(98) - Herodotos lV. 17.
(99) - Xenophon.
(100) - Melinophagoi.
(101) - Strabo.
(102) - Thule.
(103) - Gallia.
(104) - Gaule.
(105) - The Geography of Strabo, IV. 5, V. I.12; XVII. 2 (the Loeb ClassicalL
ibrary).
(106) - Plinius.
(107) - Aquitania.
(108) - Garonne. (109) - استرابو 7) و 2. (Strabo IV نیز در سخن از کرانه سرزمینهای Aquitania گوید: بیشتر خاک آن ریگزار و کم قوت است، بساکنین خود ارزن میدهد و از غله دیگر چندان بهره مند نیست.
(110) - قوم سرم یا سرمت همان است که در اوستا، فروردین یشت پاره 143 از آنان بنام سیئریمه Sairimaبا دو قوم دیگر ایران و توران یاد گردیده است. در نوشته های پهلوی چون بندهش در فصل 31 پارهء 7 و در خرداد روز فروردین ماه پاره 12 اشاره به داستان فریدون و بخش کردن کشورهای خویش میان پسران خود، سرم و توچ و تور و ایرج یاد گردیده است، در نوشته های فارسی و عربی حرف «ر» را به «ل» تبدیل کرده سلم نوشته اند و در شاهنامه درباره این داستان آمده:
نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه روم و خاور مر او را گزید
دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
وزان پس چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شهر ایران گزید
همین داستان را ابن خرداذبه و مسعودی و ثعالبی و دیگران یاد کرده اند. قوم سرم که در نوشته های یونانی Sauromoiیاد شده از طوائف آریائی = ایرانی بوده که خاک آنان در سرزمینی که امروزه ترکستان روسیه خوانده میشود از شمال شرقی دریاچه خوارزم که امروزه ارال Aral نامند تا به رود اتل که امروزه ولگا Volgaخوانند کشیده میشود. نگاه کنید به المسالک و الممالک ابن خرداذبه چ لیدن 1306 ه . ق. ص 16 و مروج الذهب مسعودی چ مصر 1346 ه . ق. الجزء الاول صص 139 - 140 و به ثعالبی ترجمه محمود هدایت چ تهران 1328 ه . ش. ص 19 و به:
Modi Memorial, Vol. Bombay 1930, P.
745; Ostiranische Kultur von Wil.
Geiger, Erlangen 1882, S. 199 - 200;
Eranshahr, von Marquart, Berlin 1901,
S. 155-6; The Provincial Capital of
Eranshahr von Marquart, Roma 1931,
P. 100-101; Wehrot und Arang, von
Marquart, Leiden 1938, S. 130 - 131.
و نگاه کنید به تفسیر اوستای نگارنده (استادپورداود) یشتها ج2 صص52-58 و ص 108 و به یسنا ج1 صص58-59.
(111) - Campania.
(112) - (myriapodes = scolopendre).
(113) - Plinius, XVIII. 22, 1; 24, 1, XXII. 62,
1.
(114) - Polybios Geschichte ubersetzt, von A. Haakh, 1. Band, Stuttgart
1862, S. 118-9.
(115) - سفرنامهء ناصرخسرو چ برلین 1341 ص 54.
(116) - رحله ابن بطوطه الجزء الاول قاهرة 1932 ص 202 و 204. الجزءالثانی قاهرة 1934 ص5 و 17. ابن ظفار همان است که ابن الفقیه در کتاب البلدان (ص 109) نوشته: «و قال کعب الحبر اربع مدائن من مدائن الجنة حمص و دمشق و بیت جبری و ظفار الیمن» کشف امریکا در سال 1942 م. مطابق است با سال 898 ه . ق.
(117) - و نیز عون فلک ثدی الغلمان لئلایشبه ثدیهم ثدی النساء و یأکلون الذرة و ما اشبهها و یرکبون الابل و یحاربون علیها کما یحاربون الخیل. نگاه کنید به کتاب البلدان یعقوبی چ نجف 1337 ص 89.
(118) - حدود العالم چ تهران 1352 ص 75.
(119) - صورة الارض، القسم الثانی چ لیدن 1939 ص 311.
(120) - تاریخ قم چ سید جلال الدین تهرانی چ تهران 1313 ص112 و 120.
(121) - زغاره و سنگله با این دو شعر در لغت اسدی چ تهران یاد گردیده، در چ اروپا نیامده، اما هر دو در فرهنگهای دیگر آمده، در لغت اسدی چ تهران این شعر هم بگواه آورده شده:
بزن دست بر شکّر من تکک تک
چنان چون زغاره پزد مهربانو.
در فرهنگها شعر ابوشکور مختلف یاد شده، در فرهنگ رشیدی گوید: زغاله بلام آمده، در فرهنگ جهانگیری ژغار و ژغاله آمده است.
(122) - gaursa.
(123) - gaurs. (124) - عجایب المخلوقات فارسی ص 57:1.
گاورس سیم.
[وَ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ستاره است. (ناظم الاطباء).
گاورسه.
[وَ سَ / سِ] (اِ) جمانه، و آن حبه ای است که از سیم کنند چند ارزنی. گاورس. گاورسه سیمین و زرین و ارزیز. بژه های خرد بود. و بسیاری و اندکی و صلبی و نرمی آن به اندازهء ماده بود و بحسب آن و در جملهء میل به صلبی دارد. علاج آن بعلاج نَمَله نزدیک است. (ذخیرهء خوارزمشاهی) :
گاورسه چو کردمی ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر.(1)ناصرخسرو.
رجوع به جاورسیه و کهله شود.
(1) - در ذیل صفحهء نسخهء چ تهران نوشته شده: گاو رسه صنعتی است در زرگری که در اطراف انگشتری خصوصاً درست می کنند. (؟)
گاورس هندی.
[وَ سِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ذرت. بلال. گندمکه. گندم مکه. جاورس هندی.
گاورسهء نقره گون.
[وَ سَ / سِ یِ نُ رَ / رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از گوهر تیغ باشد :
بلارک بگاورسهء نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون.
نظامی (شرفنامهء چ ارمغان ص438).
|| کهکشان. (آنندراج).
گاورسی.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 33 هزارگزی باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. دامنه، سردسیر، مالاریائی، دارای 420 تن سکنه. محصول آنجا لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه آن مالرو است. ساکنینی از طایفهء ایتیوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گاورسین.
[وِ / وَ] (ص نسبی) منسوب به گاورس : زغاره، نان گاورسین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص436) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به گاورس و جاورسیه شود.
گاورش.
[وْ رُ] (اِخ)(1) قهرمان کتاب بینوایان ویکتور هوگو، وی یکی از ولگردان پاریس و حاضرجواب، بذله گو و شوخ و در عین حال شجاع و سخی است. نام وی در زبان فرانسه معروف است.
(1) - Gavroche.
گاورشیر.
[وَ] (اِ مرکب) صمغی است که آن را گاوشیر هم میگویند. (برهان) (آنندراج).
گاورنگ.
[وْ رَ] (ص مرکب) گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ. رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر :
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزهء گاورنگ.
فردوسی (از لغت نامهء اسدی).
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزهء گاورنگ.فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزهء گاورنگ.فردوسی.
بزد بر سرش گرزهء گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ.
شمس فخری.
چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزهء گاورنگ.
حکیم زجاجی (از جهانگیری).
گاورو.
[رَ / رُو] (اِ مرکب) گشادگی و سوراخی که گاوی تواند از آن گذشتن. قسمی کول، تنبوشه.
گاورو.
(ص مرکب) رجوع به گاوروی شود.
گاوروانی.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در 9000گزی شمال باختری هرسم جنوب خاوری شاه آباد. دامنه، سردسیر، دارای 180 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماشالگان. محصول آن غلات، حبوبات، چغندرقند، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. تابستان از طریق چقاجنگ اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاورود.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش کامیاران، همچنین نام روخانه ای است که در این دهستان جاری است. این دهستان در شمال باختری واقع، محدود است از طرف شمال به دهستانهای حومهء سنندج و ییلاق، از طرف جنوب باختر دهستان سوسور، از خاور دهستانهای کلیائی و ییلاق. منطقه ای است کوهستانی هوای آن سردسیر سالم آب اکثر قراء آن از چشمه های مهم کوهستانی و قسمتی از رودخانهء گاورود و امیرآباد تأمین میگردد. محصول عمدهء دهستان غلات، لبنیات است رود گاورود که شرح سرچشمهء آن در بخش سنقر کلیائی داده شد از این دهستان گذشته در دهستان فقیه سلیمان حومهء سنندج به رودخانهء قشلاق ملحق میشود. رودخانهء امیرآباد در قسمت شمالی دهستان از ارتفاعات بین دهستان ییلاق و این دهستان سرچشمه میگیرد و چند آبادی کنار خود را مشروب مینماید و در 4000گزی جنوب فقیه سلیمان به رودخانهء گاورود ملحق میشود. کلیهء قراء دهستان در طول دو درهء گاورود و رودخانهء امیرآباد واقع شده اند. راه شوسهء کرمانشاه به سنندج از باختر دهستان میگذرد. راه آبادیهای دهستان عموماً مالرو میباشد. این دهستان از 38 آبادی تشکیل شده دارای 12 هزار تن است. مرکز دهستان ده امین آباد و قراء مهم آن بشرح زیر است: خامسان، موجش، رمشت، مارنج، کیله گلان، اشکفتان، گرگر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاورود.
(اِخ) قلعه ای بوده است نزدیک سلطانیه. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله ص 221، 250 شود.
گاورود.
(اِخ) یا دیاله یا سیروان رود. این رود از جبال مغرب اسدآباد (سر راه همدان به کرمانشاهان) سرچشمه میگیرد و از سرحد ایران و عراق میگذرد و به رود دجله می پیوندد و یکی از شعب مهم آن آب حلوان است.
گاورو شدن.
[رَ / رُو شُ دَ] (مص مرکب)تا آن حد آب دادن بزمین که درخور تخم زدن شده باشد، و آن را دم آمدن زمین نیز گویند.
گاوروی.
(ص مرکب) گرزی که آن را بصورت گاو سازند، گرزهء گاوروی :
زند بر سرت گرزهء گاوروی
به بندت درآرد از ایوان به کوی.
فردوسی.
زِره دار با گرزهء گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی.فردوسی.
مرا دید با گرزهء گاوروی
بیامد به نزدیک من جنگجوی.
فردوسی.
بفرمود تا جوشن و خود اوی
همان نیزه و گرزهء گاوروی.فردوسی.
همی رفت با گرزهء گاوروی
چه دیدند شیران پرخاشجوی.
فردوسی.
بزد بر سرش گرزهء گاوروی
بخاک اندرآمد سر جنگجوی.
فردوسی.
گاوری.
[رَ] (اِخ)(1) حاکم نشین کانتون مانش از بخش کوتانس ساحل سیَن دارای 1195 تن سکنه.
(1) - Gavray.
گاوریزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) گاو خرد: طغیا؛ گاوریزه. (منتهی الارب). طُغیا علم لبقرة الوحش و قیل للصغیر من بقرالوحش. (اقرب الموارد).
گاوریش.
(ص مرکب) بی عقل و احمق و ابله و خام طمع. (برهان) (غیاث). مسخره. (غیاث). ریش گاو :
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد.
سنایی.
نی عجب(1) گر گاوریشی زرگری گوساله ساخت
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زمین زیر عنانش گاوریش است
اگر چه هم عنان گاو میش است.
نظامی.
گاوریشی بود و او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری.
عطار.
ای بسا گنج آگنان گنج گاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو.
(مثنوی علاءالدولة ص 14 س 18).
گاوریش و بندهء غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی درزد او.
(مثنوی از انجمن آرا).
(1) - ن ل: کی عجب.
گاو زادن.
[دَ] (مص مرکب) کنایه از میراث و نفع یافتن. (برهان). کنایه از میراث یافتن و حالتی بهم رسیدن و دولتی بتازگی ظاهر شدن و انتفاع کلی یافتن. (آنندراج) :
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را به چین گاو زاد.
نظامی (از آنندراج).
امری عجیب و غریب سانح شدن، لیکن ظاهر آن است که گاو زادن تنها بدین معنی نیست. بلکه به چین گاو زادن (است) چه مشهور است که در چین گاو نمی زاید پس گاو زادن عجیب در آنجاست نه هر جا. (فرهنگ رشیدی).
گاوزاده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) زاییدهء گاو.
گاو زاده.
[وِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که زاییده است. || مجازاً، گنج بی رنج، غنیمت بارده، نان پخته :
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده
ز احداث فسق تو مر این و آن را
زهی نان پخته زهی گاو زاده.
سوزنی.
گاوزبان.
[زَ] (اِ مرکب) در کردی آزمان غا(1)، مازندرانی آن کوزاوان(2) است، معرب آن «کاوزوان». (دزی ج2 ص435) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). حشیشی است که آن را به زبان عربی لسان الثور خوانند. گرم و تر باشد نزدیک به اعتدال و بعضی گویند سرد و تر است. سرفه و خشونت سینه را نافع باشد. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که برگ آن بزبان گاو ماند و عرق آن نافع است و خورند. (انجمن آرای ناصری). گیاهی است که آن را به عربی لسان الثور خوانند نافع بود جهت قرع و بلغم زایل گرداند و مفرح بود و غم ببرد. (اختیارات بدیعی). لسان الثور. بوغلص. بوغلس. گیاهان دولپه ای پیوسته گلبرگ دارای تیره های متعدد میباشند، یکی از تیره های آنها گاوزبانیان(3) هستند این گیاهان عموماً بصورت بوته یا درختچه و در تمام دستگاه زایشی و رویشی آنها مواد لعابی مخصوص است که بعنوان ملین بکار میروند. گلهای آنها بسیار شبیه به بادنجانیان و تخمدان آنها دو برچه دارد که در هر یک دو تخمک است ولی این تخمک ها درشت شده میوه ای میسازند که چهار برآمدگی دارد و از وسط آنها خامهء دراز بیرون می آید. خوشه های گل های آنها بشکل گرزن یک طرفی و چون گلها بسیار نزدیک بیکدیگرند ساقهء گل آنها مارپیچی تشکیل میدهد. برگهای آنها ساده و متناوب و پوشیده از خارهای خشن است و در پای هر خار برجستگی کوچکی دیده میشود و در یاخته های برگ و ساق آنها مقداری شوره یافت میشود و آنها را بهمین جهت به عنوان معرق بکار میبرند. (گیاه شناسی گل گلاب ص242).
(1) - azman - egha. gowzabon.یا
(2) - ku-zavon
(3) - Borraginees.
گاوزبان.
[َز] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج، در 10000گزی خاور گل تپه و 8000گزی خاور شوسهء همدان به بیجار. کوهستانی سردسیر، دارای 150 تن سکنه. آب آنجا از چشمه ها، محصول آن غلات، انگور، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. تابستان از طریق سراب چاله کند اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوزبان جنگلی.
[زَ نِ جَ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی گاوزبان که گلهای آن درشت تر و جوشاندهء آن معرق و ملین است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 242).
(1) - Buglossa, Bourrache.
گاوزبان کوهی.
[زَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی گاو زبان که دارای گلهای آبی رنگ کوچک می باشند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 242).
(1) - Borrago.
گاو زر.
[وِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1)صراحی و ظرفی است که از طلا به هیأت گاو ساخته باشند. (برهان). ظرفی که بصورت گاو از زر سازند و در آن شراب نوشند. (آنندراج) :
شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز
خون سیاوش بریز گاو فریدون بیار.
خاقانی.
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسی است آن در بر گاو سامری.
خاقانی.
|| (اِخ) گاوی که سامری زرگر که یکی از اقربای موسی علیه السلام بود از زرهای غنائم فرعونیان ساخته بود و خاک سم اسب جبرئیل که آن را در روز غرق شدن فرعون به دست آورده بود در دهانش دمیده آن گاو مانند گاوان دیگر بانگ میکرد چه خاصیت خاک سم اسب جبرئیل که براق باشد آن بود که مرده را زنده میکرد و بدان سبب نه ونیم سبط بنی اسرائیل یعنی نه ونیم قبیله از بنی اسرائیل گوساله پرست شدند و او را گاو زرین هم میگویند. (برهان). گاو سامری :
با گاو زری که سامری ساخت
گوساله شمار زرگران را.خاقانی.
(1) - Ryton.
گاوزرد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع در 28 هزارگزی جنوب خاور دیلم، کنار راه فرعی دیلم به گچساران، جلگه، گرمسیر مرطوب و مالاریایی، دارای 498 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گاو زرین.
[وِ زَ / زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صراحی که بشکل گاو از طلا سازند. خم شراب :
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار.خاقانی.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیردست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی درون گاو قربان نماید.خاقانی.
رجوع به گاو زر شود. || جانوری سبزرنگ شبیه به جعل. (برهان). || (اِخ) گوسالهء سامری :
گاو سفال اندرآر آتش موسی اندراو
تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری.
خاقانی.
رجوع به گاو زر شود.
گاو زمین.
[وِ زَ] (اِخ) گاوی که زمین بر پشت او است و آن گاو بر پشت ماهی است. (غیاث) (آنندراج). در اساطیر آورده اند که زمین بر دو شاخ گاو قرار دارد :
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم؟!
معزی (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
خون قربان رفته از زیرزمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده.خاقانی.
شاه بود آگه که وقت ماهی و گاو زمین
کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا.
خاقانی.
گوهر شب را به شب عنبرین
گاو فلک برده ز گاو زمین.نظامی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی.
حمل سپاه تو را خاک چو طاقت نداشت
گاو زمین آمدش چون سپر اندر جبین.
خواجه سلمان (از شعوری).
|| کنایه از قوتی است که خدای تعالی در مرکز زمین خلق کرده است. (برهان).
گاوزمین.
[زَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 33 هزارگزی خاور آوج. کوهستان، سردسیر، دارای 490 تن سکنه. آب آن از قنات و رود کلنجین، محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی، راه آن مالرو است. از طریق کلنجین میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گاوزن.
[وْزَ] (اِ مرکب) حجرالبقر است که قزاونه گاوزن خوانند و در زهرهء گاو میباشد بصمغ درخت مانند است. اگر چه در میان زهره است طعمش تلخ نباشد. آن را با شهدانج و دندان سا به مصروع دهند شفا یابد. (نزهة القلوب).
گاوزن.
[وَ] (اِ) رجوع به گوزن شود.
گاوزنبور.
[زَمْ] (اِ مرکب) زنبور درشت. زنبور گاوی.
گاوزن کلا.
[زَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان پازوار بخش بابلسر شهرستان بابل، واقع در 5 هزارگزی شمال بابل، کنار شوسهء بابل به بابلسر. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 90 تن سکنه. آب آنجا از چاه و رودخانهء بابل، محصول آن صیفی، پنبه، غلات، مختصر کنجد باقلا، شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گاوزن محله.
[زَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبست بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 3500گزی جنوب باختری بابلسر. دشت، معتدل مرطوب مالاریایی، دارای 605 تن سکنه. آب آن از چاه و رودخانهء کاری، محصول آن برنج، صیفی، باقلا، غلات، پنبه، کنجد، لبنیات، شغل اهالی زراعت صید مرغابی و گله داری راه مالرو است. تابستان گله داران به ییلاقات سوادکوه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص117 بخش انگلیسی شود.
گاوزن محله.
[زَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از بخش بند شهرستان بابل واقع در 39 هزارگزی جنوب بابل. کوهستانی، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و سجادرود، محصول آن برنج، شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گاوزنه.
[زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) چوبی که بدان گاوان رانند. (آنندراج).(1) رجوع به گاوشنک شود.
(1) - شعوری بیتی مخدوش از حکیم شفائی شاهد آورده است. (در تداول اهالی خراسان گُورَنَه گویند).
گاوزنه کلاته.
[زَ نَ کَ تَ] (اِخ) موضعی بین خیرود و نمکاورود از کجور مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 110 بخش انگلیسی).
گاو زور.
(اِ مرکب) زور گاو. قوت گاو :
دشمن به گاو زور نخیزاندم ولی
چون باد دوست خیزد، برگ خزان منم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
دلاور بسرپنجهء گاو زور
ز هولش به شیران درافتاد شور.
سعدی (بوستان).
|| (ص مرکب) پهلوانی که قوت او چون زور گاو باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). || کسی را گویند که بی ورزش کشتی گیری و ریاضت آموختن فنون آن در نهایت زور و قوت باشد. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (غیاث).
گاوزون.
(اِ مرکب)(1) معرب آن جاویزن است و آن ماده ای است زردرنگ شبیه به زردهء تخم مرغ، وزن آن یک دانگ تا چهار درهم است. در موقع اخراج آن از زهره لرزان و سیال است. هرگاه آن را ساعتی در دهان قرار دهند منجمد و سخت میشود، و در هند بسیار بدست آید و از آنجا به بلاد دیگر برند مردم آن را بعنوان تریاق بکار برند و گمان برند که سده را میگشاید و زردی ببرد همچنانکه تریاق فارسی. والله اعلم. (الجماهر بیرونی صص 203 - 204). رجوع به گاو یزن شود.
(1) - ن ل: گاو روزن، گاو زوزن. (الجماهر بیرونی ص 203 - 204).
گاوزهرج.
[زَ رَ] (اِ مرکب) معرب گاوزهره است، و آن حجری است که متکون می شود در شکم گاو و یا در زهرهء آن که به فارسی پادزهر گاوی و به هندی کای روهن نامند. (فهرست مخزن الادویه). جاوزهرج گویند و آن حجرالبقر است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به گاوزهره شود.
گاوزهره.
[زَ رَ / رِ] (اِ مرکب) سنگی باشد که در میان زهرهء گاو متکون شود و بعضی گویند در میان شیردان گاو بهم میرسد و آن در لون و خاصیت مانند پازهر باشد و به عربی حجرالبقر خوانند و معرب آن جاوزهرج بود و آن سنگ در گوسفند نیز یافت شود و آن مانند زردهء تخم مرغ میباشد. (برهان) (الفاظ الادویه) (آنندراج) (جهانگیری). اکنون آن را «گاو دارو» گویند و برای فربهی خورند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به گاودارو و گاوزهرج شود. || (ص مرکب) جبان. بزدل. بددل. (برهان). ترسنده :
گر بود ز آن می چو زهرهء گاو
خاطر گاوزهرهء شیر شکار
هم ز می دان که شاهباز خرد
کبک زهره شود بسیرت سار.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا).
گاوس.
(اِخ)(1) شارل فردریک. ریاضی دان و منجم آلمانی متولد در برونسویک (1777 - 1855 م.) که بسبب تحقیقات فراوان دربارهء مقناطیس و علم مناظر و مرایا مشهور گردیده است.
(1) - Gauss, Charles Frederic.
گاوسار.
(ص مرکب) (مرکب از: گاو + سار = سر)(1)، آنچه سرش مانند گاو باشد. گاو مانند. (برهان). || گرزی که دارای سر شبیه به گاو باشد :
به پیش پدر آمد اسفندیار
بزین اندرون گرزهء گاوسار.فردوسی.
همی رفت [ گشتاسب ] با گرزهء گاوسار
چو سرو بلند از لب جویبار.فردوسی.
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره دار و با گرزهء گاوسار.فردوسی.
برفتند و شمشیر زن صد هزار
زره دار و با گرزهء گاوسار.فردوسی.
زره دار و با گرزهء گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار.فردوسی.
از ایران بیامد دلاور هزار
زره دار و با گرزهء گاوسار.فردوسی.
یکی تخت و آن گرزهء گاوسار
که ماند آن سخن در جهان یادگار.فردوسی.
نشست از بر تخت گوهرنگار
ابا تاج و با گرزهء گاوسار.فردوسی.
از آن عادت شریف از آن دست گنج بخش
از آن رأی تیزبین وز آن گرز گاوسار
یکی خرم و بکام یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز یکی خسته و فکار.
فرخی.
چون زند بر مهرهء شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.
منوچهری.
پیش گرز گاوسارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد.سنایی.
|| بمعنی گاوچهر آمده است که گرز فریدون است و آن را از آهن بهیأت سرِ گاو میش ساخته بودند. (برهان) :
فریدون ابا گرزهء گاوسار
بفرمود کردن بر آنجا نگار.دقیقی.
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهء گاوسار.فردوسی.
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانهء تو گرز گاوسار تو باد.سوزنی.
چو گاوسار فریدون ز تازیانهء تو
ز رمح تو علم کاویان شود پیدا.سوزنی.
و سر گرز او [ فریدون ] گاوسار بود به مثال نامها. (فارسنامهء ابن بلخی ص 12). و سلاح او [ فریدون ] گرزی بود سیاه رنگ گاوسار. (فارسنامهء ابن بلخی ص36). رجوع به گاوچهر، گاورنگ، گاو سر، گاو میش، گوسر شود. || (اِ مرکب) طویله و منزلی که در پیش سرا برای گاو آماده کنند: بهو؛ گاوسار فراخ. (منتهی الارب).
(1) - برهان قاطع چ معین.
گاوسالار.
(اِخ) یکی از توابع هزارجریب از انزان کوه از، دودانگه، (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 123).
گاوساله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) گوساله. بچهء گاو: غراء. فرقد، گاوساله و یا گاوسالهء دشتی. فرقود؛ گاوساله دشتی. هلام؛ طعامی است که از گوشت و پوست گاوساله ترتیب دهند. (منتهی الارب). رجوع به گوساله شود.
گاو سامری.
[وِ مِ] (اِخ) گاوی بود که سامری زرگر از طلا ساخته بود. (برهان). در ادبیات اسلامی سامری نام مردی است از بنی اسرائیل که قوم مزبور را بپرستیدن گوسالهء زرین واداشت. رجوع به قرآن سورهء 20 آیهء 85 تا 98؛ سورهء 12 آیهء 146 - 153 شود. ولی در توریة (سفر خروج فصل 32 آیهء 2 ببعد) این امر به هارون برادر موسی نسبت داده شده است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به گاو زر شود.
گاوستان.
[وِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 30000گزی جنوب خاوری مسکون و 6000گزی جنوب راه مالرو. مسکون به کروک، دارای 10 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گاوسر.
[سَ] (ص مرکب) گاوسار. آنچه سرش شبیه به گاو باشد. || گرزی که سر آن به هیأت گاو است :
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزهء گاوسر.فردوسی.
وز آن جایگه شد بنزد پدر
بچنگ اندرون گرزهء گاوسر.فردوسی.
بچنگ اندرون گرزهء گاوسر
بسر برش رخشان شده تاج زر.فردوسی.
یکی گرزهء گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندرشگفت.فردوسی.
ابا باره و گرزهء گاوسر
ابا طوق زرین و زرین کمر.فردوسی.
چو تنگ اندرآورد با من زمین
برآهختم آن گاوسر گرز کین.فردوسی.
در یکدست کتاره ای چون قطرهء آب و در دست دیگر گاوسری چون قطعهء سحاب. (حبیب السیر ج2 ص397 س9). رجوع بهگاوسار شود. || نام گرز فریدون. همان گاوسار، گاوچهر است آن را گاوسره هم گویند با زیادتی ها در آخر. (برهان) :
تبه گردد آن هم بدست تو بر
بدین کین کشد گرزهء گاوسر.فردوسی.
رجوع به گاوسار شود.
گاو سرو.
[سُ] (اِ مرکب) شاخ گاو. رجوع به سرو شود.
گاو سفالی.
[وِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صراحی که بشکل گاو از سفال سازند :
گاو سفالی اندرآر آتش موسی اندر او
تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری.
خاقانی.
و رجوع به گاو سفالین شود.
گاو سفالین.
[وِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خم شراب. (آنندراج) (غیاث). صراحی و ظرفی که آن را از سفال بهیأت گاو ساخته باشند. (برهان) :
گاو سفالین که آب لالهء تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد.خاقانی.
رجوع به گاو سفالی و گاو زر شود.
گاوسفید.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر، واقع در 18000گزی خاور گناوه، نزدیک راه فرعی گناوه به برازجان. جلگه، گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 351 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت است و در سه محل بنام گاو سفید بزرگ و کوچک و متوسط سکنی دارند جمعیت اولی 291 و جمعیت دومی و سومی هر یک سی تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گاوسنگ.
[سَ] (اِ مرکب) سنگی باشد که آن را گاوزهره گویند عربی آن حجرة البقر است. (برهان) (آنندراج). اندرزا. رجوع به گاوزهره شود. || چوبی که گاو را بدان رانند، به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان). گاوشنگ. غاوشنک. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به گاوشنگ شود.
گاوسنگ.
[سَ] (اِخ) نام یکی از کوهها و ییلاقات شاه کوه و ساور مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو. بخش انگلیسی ص126).
گاوسوار.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان های سردرود بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 26000گزی شمال باختری قصبهء رزن و 6000گزی شمال دمق. جلگه، سردسیر، دارای 1536 تن سکنه. آب آنجا از قنات و در بهار از رودخانه. محصول آن غلات، انگور و سایر میوه جات، لبنیات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم بافی، راه آن مالرو است، تابستان از دمق اتومبیل میتوان برد. مزرعهء چهارباغ جزء این ده منظور شد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاوسوار.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 4000گزی جنوب باختری جوی زر و 3000گزی جنوب شوسهء شاه آباد به ایلام. دشت، سردسیر، دارای 500 تن سکنه، آب آن از سرآب ایوان، محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، توتون، لبنیات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری. زمستان حدود گرمسیر سومار و باختر ایوان میروند، چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاوسوار.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی که سوار گاو شود. آنکه از گاو سواری گیرد. ج، گاوسواران.
گاوسور.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کرند شهرستان شاه آباد، واقع در 16000گزی جنوب خاوری کرند و 6000 گزی جنوب شوسهء شاه آباد. دشت، سردسیر، دارای 365 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آنجا غلات دیم، لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. قسمتی از سکنه زمستان به گرمسیر حدود نصرآباد قصرشیرین میروند. تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاو سیمین.
[وِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)صراحی و ظرفی که از نقره بصورت گاو ساخته باشند هم چنان که گاو زرین را از طلا. (برهان) (آنندراج). پیمانهء شراب بشکل گاو از سیم کرده :
از مسام گاو سیمین در صبوح
ارزن زرین روان اختر کجاست.
خاقانی.
میساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان
از گاو سیمین هر زمان خونریز و قربان تازه کن.
خاقانی.
گاوشاخی.
(اِخ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 19000گزی جنوب فهلیان، کنار رودخانه کنی. جلگه، گرمسیر مالاریائی، سکنه آن 101 تن. آب از رودخانهء کنی، محصول آنجا غلات، برنج، شغل اهالی زراعت. نزدیکی آن معدن سنگ گچ هست. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
گاوشان.
(اِخ) دهی است از دهستان دروفراهان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 18000گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 3000گزی خاور زنگیشه کوهستانی سردسیر، دارای 260 تن سکنه. آب آنجا از زه آب رودخانهء محلی و قنات. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، مختصر میوه جات شغل اهالی آن زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. در دو محل به فاصلهء یک هزار گز واقع به علیا و سفلی مشهور، سکنه علیا 165 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوشان.
(اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع در 3200گزی شمال کامیاران و 2000گزی خاور شوسهء کرمانشاه به سنندج. کوهستانی، سردسیر، دارای 154 تن سکنه. آب آنجا از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاوشله.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان قراتورهء بخش ایواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 23000گزی شمال خاور دیواندره کنار رودخانهء ول کشتی کوهستانی، سردسیر. دارای 410 تن سکنه. آب آنجا از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاوشنگ.
[شَ] (اِ مرکب) چوبی باشد که بر سر آن میخی از آهن نصب کنند و خر و گاو بدان رانند و وجه تسمیهء آن گاوتندکن باشد(1)چه شنگ بمعنی تند هم آمده است. (برهان) (آنندراج). سُک. (شعوری ج2 ص299) بیتی از لطیفی نقل کرده که صحیح نمی نماید. رجوع به غاوشنگ و گاوسنگ شود. || نوعی غله که گاو را فربه کند و چون پوستش برکنند بعدش مقشر ماند. (انجمن آرای ناصری).
(1) - ظ . بر اساسی نیست.
گاوشو.
(اِ) غاوشو. خیار تخمی.
گاوشوله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) محل آبهای کثیف حمام. گُوشَلَه (لغت محلی در خراسان) و در انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی مؤلف ص 186 کلمهء پالایش مرادف این لغت آمده است. رجوع به پالایش... شود.
گاوشیر.
(اِ مرکب) صمغ درختی است که ساق آن کوتاه و برگ آن شبیه به برگ انجیر و برگ زیتون میباشد و گل آن زرد و تخمش خوشبوی میشود. ساق آن را بشکافند تا صمغ از آن برآید و بهترین آن زعفرانی باشد و در آب زود حل شود و مانند شیر نماید. گویند وقتی که از ساق درخت برمی آید سفید است و چون خشک میشود زرد میگردد طبیعت آن گرم و خشک است و معرب آن جاوشیر است. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (الفاظ الادویه). صمغ سفیدرنگ گیاهی است بلندتر از ذراعی خشن مزغب که برگش به برگ زیتون ماند و اکلیلی چون اکلیل شبت با گلی زرد و دانه ها شبیه به دانهء زیتون دارد و چون آن را چاک دهند این صمغ از آن تراود و چون در آب حل کنند رنگ آب سپید گردد و در طب بکار است. در برهان قاطع چ معین آمده: معرب آن جاوشیر. ضریر انطاکی در تذکرهء خود گوید: «جاوشیر، نبات فارسی معرب عن گاو شیر، و معناه حلیب البقر لبیاضه..». (تذکرهء اولی الالباب ج1 ص105). جاوشیر... به فارسی جواشیر و گوشیر و نیز به شیرازی جاحوشی نامند. (مخزن الادویه ص178) - انتهی :
نامت همی شنیدم بردم گمان که شیری
چون دیدمت نه شیری قطران و گاوشیری.
لامعی.
رجوع به جاشیر شود.
گاوشیر.
(اِخ) دهی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در 75 هزارگزی شمال باختر اردل متصل به راه مالرو گاوشیر به بازفت، کوهستانی، جنگل، بلوط، معتدل، دارای 282 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گاو شیرده.
[وِ دِهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که بسیار شیر دهد. گاو دوشا. گاو ماده. رجوع به گاو و گاو ماده شود.
-گاو شیرده کسی بودن (مثل...).؛ رجوع به گاو و گاو دوشا شود.
گاوشیره.
[وِ رَ / رِ] (اِ) باریجه. داروئی است. رجوع به باریجه شود.
گاوصندوق.
[صَ] (اِ مرکب)(1) صندوق بسیار بزرگ. صندوق بزرگ آهنین.
(1) - Coffre - fort.
گاوطرناو.
[طَ] (اِخ) دهی است از دهستان گلمکان بخش طرقبهء شهرستان مشهد، واقع در 27 هزارگزی شمال باختری طرقبه، جلگه، معتدل، دارای 70 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات بنشن، تریاک، شغل اهالی زراعت. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
گاوطنبوسک.
[طَمْ سَ] (اِ مرکب)(1)فربیون. فرفیون. جوزالقی. لبان مغری.
Euphorbum, لاتینی
(1) - Euphorbe, Euphorbia.
گاو طوس.
[وِ] (اِخ) لقبی است (تنابذی) که حسودان به خواجه نظام الملک میدادند. رجوع به گاو و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاو عصار.
[وِ عَ صْ صا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاوی که چشم او را بندند و همیشه در یکجا دور زند. (مثل...) در مورد کسی گفته شود که کار بیهوده کند :
چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا بشب شب همانجا که هست.
(بوستان).
سر گاو عصار از آن در که است
که از کنجدش ریسمان کوتهست.(بوستان).
گاو علی دوستی.
[وِ عَ] (اِ مرکب)(مثل...) رجوع به گاو شود.
گاو عنبر.
[وِ عَمْ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پستاندار عظیم الجثهء دریائی شبیه به وال که در دریا میماند. گویند عنبر فضلهء او است. (از آنندراج) (از غیاث). کاشالوت(1)، ماهی عنبر، بالهء لطمیه، گاو بحری. قال الزمخشری سمعتُ ناساً من اهل مکة یقول هو (ای العنبر) صفع ثور فی بحر الهند. (تاج العروس) و رجوع به عنبر و گاو بحری، گاو عنبری و گاو عنبرین و رجوع به قطاس و قیطوس و بحری قطاس و پرچم شود :
ز مار مهره برآری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز یاسمن زنبق.انوری.
گاو عنبر برهنه تن پیوست
خر بربط بریشمین افسار.خاقانی.
گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم.
خاقانی.
شیر بزمینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم.
خاقانی.
بحر دیدستی که خیزد گاو عنبرزای ازو
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته.
خاقانی.
گر بیهنر بمال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار اگر گاو عنبر است.(2)
سعدی.
مولانا هاتفی در معراج رسول علیه الصلوة والسلام گفته :
ز الطاف او شور دیگر شده
ز بوی خوشش گاو عنبر شده.(از شعوری).
(1) - Le cachalot. (2) - ن ل:
گر بیهنر بمال کنی فخر بر حکیم
کون خری شمار اگر گاو عنبری.
گاو عنبری.
[وِ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جانوری که او را عنبر است و از او عنبر زاید. رجوع به گاو عنبر شود.
گاو فتنه.
[وِ فِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حوادث روزگار :
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم.
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
گاوفربه.
[وِ فَ بِهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاو چاق: بقرة سلغف و سلغفة؛ گاو فربه. (منتهی الارب).
گاو فریدون.
[وِ فِ] (اِخ) گاوی بود که فریدون به هنگام کودکی شیر آن را در مازندران میخورد و در بزرگی بر آن سوار میشد و آن را برمایه و برمایون نام بود چنانکه فردوسی گفته:
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
... و بعد از سلطنت فریدون و ساختن گرز گاوسر شیوع تحریم گاو افزوده شد چنانکه در عرب اسب نجیب معتبر بوده و هست و اسب را دخیل در ازدیاد قوت اختر و دولت خودی میشناخته اند. (از آنندراج).
گاو فلک.
[وِ فَ لَ] (اِخ) برج ثور. گاو گردون :
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش.
خاقانی.
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر بگلو دراز ثریا.نظامی.
گوهر شب را بشب عنبرین
گاو فلک برد ز گاو زمین.نظامی.
گاو قربانی.
[وِ قُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که او را قربان کنند. گاوی که آن را در راه خدا کشند :
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی.نظامی.
گاوک.
[وَ] (اِ) کنه. (مجموعهء لغت طبی). و آن جانوری است که بر اشتر و خر و گاو چسبد و خون را بمکد. (برهان) (آنندراج) :مانی فرمود تا آن مخدره را به خانهء تاریک بردند و جمعی زنان او را محکم بگرفتند مانی دست در فرج او کرده بعد از لحظه ای جانوری مثل دیوچه از آنجا بیرون آورد و گفت این جانور باعث آن وجع بود گفتند تو این معنی از کجا دانستی؟ جواب داد که از مبادی مرض سئوال نمودم گفت روزی آب از چاه آوردم و در طشتی ریخته در آن نشستم و بعد از آن صورت این وجع سانح شد. من دانستم جانوری که آن را کاول [ گاو ک؟ ] گویند در آن آب بوده و چون در طشت نشسته در فرج وی خزیده بود بر سر رحمش مستحکم شد و گوشت آن موضع را میخورد و آن محل جراحت شد. (فرج بعدالشدة از زینة المجالس). || نوعی از استر که آن را گاوکی گویند. (برهان) (آنندراج). || جامهء غوک. چغزلاوه. بزغمه. جل وزغ. || (اِ مصغر) مصغر گاو. (برهان) (آنندراج) : و آن دو مهره است مانند جزع و نه جزع است بر شکل دو گاوک ساخته. (تاریخ بخارا).
گاو کار.
[وِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاوی که زمین بدان شیار کنند. (برهان) (آنندراج). گاوورز. ورزه گاو. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
بکاهد تن اسب و زور سوار
نماند هنر در تن گاو کار.
بهرام زردشت (از آنندراج).
رجوع به گاو شود.
گاوکان.
(اِخ) نام یکی از سه دهستان بخش جبال بازر شهرستان جیرفت است. محدود است از شمال به جلگهء بم، از خاور به جلگه کروک و کوهستان نمداد از جنوب به دهستان رودبار. از باختر به دهستان امجز این دهستان از دو قسمت کوهستانی و جلگه تشکیل شده است. قسمت کوهستانی سردسیر و قسمت جلگه گرمسیر است قراء آن از رودخانه و قنات و چشمه مشروب میشوند. دو رودخانه بنام رودخانهء رودآب و رود فرق در این دهستان جاری است. رودخانهء رودآب از دهستان امجز که شرح آن داده شده سرچشمه گرفته وارد این دهستان می شود و قراء دو طرف رودخانه را مشروب می نماید. در قسمت بالا آبشاری دارد که ارتفاع آن قریب 40 گز است جنگل های انبوه و چمن زارهای زیادی در قسمت کوهستانی دارد که چراگاه گله های گوسفند و اسب است دهستان گاوکان از 75 قریهء بزرگ و کوچک و تعداد زیادی مزارع تشکیل شده جمعیت آن در حدود 3500 تن سکنه است. ساکنین، مسلمان شیعه، زبان مادری فارسی، قراء مهم آن حاجی آباد و ملک آباد است. مرکز این دهستان قریهء حاجی آباد است. محصول آنجا خرما، لبنیات، کرک، غلات، شغل مردان آن زراعت و گله داری صنایع دستی زنان پارچه کرک بافی است گله داران این دهستان 4 طایفه بنام حرجندی، رئیسی، پهلوانی، امجزی هستند تابستان به قسمت کوهستانی میروند و زمستان در موقع جلگه ای ییلاق قشلاق می نمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گاوکان.
(اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 14000گزی شمال مسکون و 1000 گزی باختر شوسهء، بم به سبزواران، کوهستانی سردسیر، دارای 50 تن سکنه. آب آنجا از قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت، راه شوسهء مزارع مهریکان سرتنگوئیه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
گاوکان.
(اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 59000گزی جنوب خاور زرقان کنار راه فرعی بندامیر به خرامه. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 796 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات، برنج و تریاک و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گاوکان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 65000گزی جنوب خاوری مسکون و 12000گزی جنوب راه مالرو کروک به مسکون. دارای 4 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
گاوکان گردان.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بازر شهرستان جیرفت، واقع در 15000گزی شمال مسکون و 3000گزی باختر شوسهء بم به سبزواران. کوهستان. سردسیر، دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی پارچهء کرکی بافی. راه آن مالرو است. مزارع بزگان، چنار، انار شیرین، دریگان، سردروئیه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گاوکچ.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 36000گزی شمال باختر دیواندره کنار راه مالرو عزیزآباد به جعفرخان. کوهستانی، سردسیر، دارای 450 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، توتون، حبوبات، شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان حاجیم بافی، راه مالرو است. در دو محل بفاصلهء 4000گزی واقع و گاو کچ بالا و پائین نامیده شده سکنهء بالا 230 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاوک ده.
[وَ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن، واقع در 8 هزارگزی شمال صومعه سرا و یک هزارگزی باختر راه فرعی صومعه سرا به ترکستان، جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 478 تن سکنه. گیلکی فارسی زبان. آب آن از رودخانهء ماسوله استخر، محصول آنجا برنج، توتون، سیگار، نیشکر، ماهی و شغل اهالی آن زراعت صید و مکاری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
گاوکده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان، واقع در 38 هزارگزی جنوب باختری بهبهان و 6 هزارگزی باختری شوسهء آغاجاری به بهبهان، دشت، گرمسیر، مالاریائی، دارای 95 تن سکنه. آب آن از چاه و رودخانه، محصول آنجا غلات، پشم، لبنیات، شغل اهالی آن زراعت و حشم داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوکده.
[] (اِخ) سه فرسخ بیشتر میانهء شمال و مغرب چم لطفعلی بیک است. (فارسنامهء ناصری ص278).
گاوکران.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود، شهرستان تویسرکان، واقع در 31000گزی باختر شهر تویسرکان و 400 گزی جنوب شوسهء تویسرکان به کرمانشاه. کوهستانی، سردسیر، دارای 161 تن سکنه. زبان آنان کردی و فارسی. آب آن از چشمه و چاه، محصول آنجا غلات، دیم، لبنیات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوکش.
[کُ] (نف مرکب) قصاب. کشندهء گاو :
میزبان کین شنید رفت بزیر
گفت با گاوکش حکایت شیر.نظامی.
|| (اِ مرکب) نام گیاهی است که در بوستانها و کشتزارها روید و ساق آن راست. و یا زغب گره دار بقدر ذرعی شبیه به نی و شیردار و برگ آن شبیه بطرخون و برگ کاج و گل آن بنفش و دانهء آن شبیه به عدس مایل به سپیدی و زردی بیخ آن سطبر و پرشیر و چون گاو از آن بخورد بمیرد و گوسفند را زیان ندارد و بنابراین به این اسم موسوم شده و آن را شبرم گویند. (آنندراج) (انجمن آرا).
گاوکش.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان یوسفوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، واقع در 11 هزارگزی باختر الشتر، کنار باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور، سردسیر مالاریائی، دارای 480 تن سکنه. آب آن از سراب، محصول آنجا غلات، حبوبات، تریاک، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن اتومبیل رو و ساکنین از طایفهء یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوکش.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان بار معدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 34 هزارگزی جنوب باختری چکنهء بالا، کوهستانی، معتدل، دارای 67 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت، مالداری و ابریشم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گاوکشته.
[کُ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری دورود، 3 هزارگزی شمال راه آهن اهواز. جلگه، معتدل، دارای 453 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاوکشک.
[کُ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان نودان بخش کوهمرهء نودان شهرستان کازرون، واقع در 20000گزی خاور نودان، جنوب کوه کلات. دامنه، معتدل مالاریائی، دارای 329 تن سکنه. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی آن زراعت، قالی و گلیم بافی، راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). سه فرسخ و نیم میانهء شمال و مشرق کازرون است. (فارسنامهء ناصری ص255).
گاوکشی.
[کُ] (حامص مرکب) عمل گاو کشتن. || (اِ مرکب) محلی که در آن گاو کشند.
گاوکشی.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندقهء بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 107000گزی جنوب ساردوئیه. سر راه فرعی بافت به جیرفت. جلگه، معتدل، دارای 125 تن سکنه، آب آنجا از قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی آن زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8). رجوع به اسفندقه شود.
گاوکل.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان، واقع در 12000گزی باختر صحنه و 3000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان. دشت، سردسیر، دارای 215 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب، محصول آن غلات، توتون، حبوبات، قلمستان. شغل اهالی آن زراعت است. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاوکل.
[کُ] (اِخ) یکی از کوههای دو هزار مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص153 بخش انگلیسی).
گاوکلاه سرخسی.
[کُ هِ سَ رَ] (اِخ)رجوع به ابومنصور گاوکلاه... در همین لغت نامه و نامهء دانشوران ج4 صص86 - 87 شود.
گاوکل قلعه.
[کُ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان، واقع در 11000گزی جنوب باختر صحنه و 2000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان. دشت، سرد معتدل. دارای 312 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب، محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت است. تابستان اتومبیل میتوان برد. در دو محل به فاصلهء 1000گزی واقع، سکنهء بالا 159 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوکون.
(ص مرکب) احمق. نادان. ابله. گاودل. (آنندراج).
گاوکون کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از طهارت کردن و ریدن. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) :
آن خداوندی که بر ریش بداندیشان او
گاوکون کردن نداند کس مگر تکلک بچه.
سوزنی (از آنندراج).
گاوکوه.
(اِخ) گوکوه. یکی از قصبات مخروب زادکان از شاه کوه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 126 بخش انگلیسی).
گاوکوهی.
[وِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1)گوزن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). بقرالوحش(2). اسم فارسی آن گاو کوهی است. ایّل: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - Cerf.
(2) - Antilope.
گاوکهل.
[کُ هِ] (اِ) نام درختی است در رودسر و رامسر، که آن را در گرگان و مازندران نمدار(1) و نرمدار(2) گویند. زیزفون. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 179).
(1) - numdar.
(2) - nurmdar.
گاوکی.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد، واقع در 11000گزی جنوب خاور قیر، کنار راه مالرو ده به «به افزر» جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 839 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره آغاج. محصول آنجا غلات، برنج، خرما. شغل اهالی زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گاوگان.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش دهخوارقان شهرستان تبریز و در شمال باختری بخش و خاور دریاچهء ارومیّه واقع، از شمال به دهستان ممقان، از جنوب به دهستان شیرامین، از خاور به بخش اسکو، از باختر به دریاچهء ارومیه محدود میباشد. آب و هوای این دهستان بواسطهء مجاورت با دریاچهء ارومیّه مرطوب و مالاریائی بوده و قراء آن در جلگه واقع و خط آهن و شوسهء تبریز و مراغه از این دهستان عبور مینماید. آب دهستان آنجا از چشمه و قنات و رود آذرشهر تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، انگور، بادام، گردو و زردآلو میباشد. این دهستان از 15 آبادی بزرگ و کوچک که نفوسش جمعاً 10256 تن است، تشکیل شده. قراء عمدهء آن قاضی جهان، تیمورلو، دستجرد میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاوگان.
(اِخ) قصبه ای از دهستان گاوگان بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری دهخوارقان و مرکز دهستان گاوگان در مسیر شوسهء تبریز مراغه، جلگه، معتدل، دارای 3096 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانهء دهخوارقان، محصول آنجا غلات و حبوبات و کشمش و بادام و زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داری و استخراج نمک از آب دریاچهء ارومیّه است. دارای دو کارخانهء کالیفرنی و مختصر پارچه بافی دستی و دبستان و شعبهء تلفون و 35 باب مغازه و دکان و ادارهء آمار و دارائی است. ارتفاع 1340 گز خط آهن مراغه و تبریز از هزارگزی باختر آن عبور میکند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاوگدار.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 25000گزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 2000گزی باختر پیروسف. کوهستانی، سردسیر، دارای 469 تن سکنه، آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاوگدار.
[گُ] (اِخ) دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 22 هزارگزی شمال آستانه و 9 هزارگزی راه عمومی. دامنه، سردسیر، دارای 180 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کزاز و توره، محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند، میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، جاجیم، ژاکت بافی، راه آن مالرو است از پل دوآب اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گاوگرد.
[گَ] (اِ مرکب) دولاب که با گاو آب از چاه برکشد.
گاو گردون.
[وِ گَ] (اِخ) کنایه از برج ثور است و آن برج دوم از جملهء دوازده برج فلکی است. (برهان). برج ثور که در آن ستاره ای است و بجای چشم ثور واقع شده. (آنندراج). برج ثور که دبران باشد، در آن ستاره ای است و بجای چشم ثور واقع شده. (انجمن آرا). گاو فلک، نام پیکری از صور کواکب :
هر آن کس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید.فردوسی.
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2988).
ثور و حمل گیاچر ریاضش و حوت و سرطان شناور حیاضش، گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمهء محاسن اصفهان آوی چ اقبال ص10). || (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاوی که به گردون شیار بندند. گاوی که بر عرابه بندند :
بفرمود تا گاو گردون برند
سر گرگ از آن بیشه بیرون برند.
فردوسی.
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد.
(گرشاسب نامه ص403).
ثور و حمل گیاچر ریاضش و حوت و سرطان شناور حیاضش، گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان چرخ هفتم از جیّ قطری و بحر قلزم از زندرود قطری. (ترجمهء محاسن اصفهان چ اقبال ص 10). چون بالش ها حاضر کردند پیر تیرتراش از حمل آن عاجز آمد، بخندید و فرمود که گاو گردون نیز بیاورند تا بار کرد و بازگشت. (جهانگشای جوینی).
-امثال: زور بر گاو و ناله بر گردون.
گاوگل.
[گُ] (اِخ) دهی جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 58 هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و 12 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی، سردسیر، دارای 305 تن سکنه، اکثر سادات هستند. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، میوه جات. شغل اهالی آنجا زراعت، گلیم بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گاوگل.
[گَ] (اِ مرکب) گلهء گاو. گوگل.
گاوگل بان.
[گَ] (ص مرکب، اِ مرکب)چوپان گاو. چرانندهء گاو. محافظ و نگهبان گلهء گاو.
گاوگل بانی.
[گَ] (حامص مرکب)محافظت و نگهبانی گاو کردن. چوپانی گلهء گاو کردن.
گاوگلین.
[وِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)گاو سفالین و آن صراحی و ظرفی باشد که بهیأت گاو از گل سازند و پزند. (برهان). گاو زر.
گاوگنو.
[گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس، واقع در 68000گزی شمال خاوری جاسک. سر راه مالرو جاسک به چاه بهار. دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گاوگواز.
[گُ] (اِ مرکب) چوب که بدان گاو و خر زنند. (نسخهء خطی از لغت اسدی در لغت گوز). گوازی که بدان گاو رانند. رجوع به خرگواز و گواز شود.
گاوگور.
(ص مرکب) مبارز بود. شاعر گوید :
بیاید بمیدان یکی گاوگور
که افزون بد او را ز صد گاو زور.
؟ (فرهنگ اسدی چ اقبال ص164 و حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
گاوگوزن.
[گَ وَ] (اِ مرکب) ایل. گوزن. (بحرالجواهر).
گاوگوسفند.
[فَ] (اِ مرکب) در تداول بجای گاو و گوسفند استعمال شود و مراد اغنام و احشام است.
گاوگوش.
(ص مرکب) آنکه پره و لالهء گوش بسوی رو خمیده دارد. اَخْذی. (دستوراللغة). اخطل. آویخته گوش. سست گوش.
گاوگون.
(ص مرکب) تاریک. سیاه. رجوع به گاوگون شدن شود.
گاوگون شدن.
[ُش دَ] (مص مرکب)سپید و سیاه شدن. گرگ و میش شدن :
روز و شب خویش را کنم بدو قسمت
هر دو بیک جای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز بصد رنج و درد دارم دستار
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا درنگه کنند به مسمار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص200).
گاو گیلی.
[وِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)گاوی است که کوهان درشت در پشت گردن دارد و شاخهایش درازتر از شاخهای سایر گاوان باشد و این غیر از گاو میش است :
چریده گاو گیلی در کنارش
گهی آبش خورد گه نوبهارش.
(ویس و رامین).
گاولنگر.
[لَ گَ] (اِخ) یکی از قصبات بارفروش و حوالی آن در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص119 بخش انگلیسی).
گاولیسیده.
[دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که خامی و غروری کند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به گاوش لیسیده و گاوش نلیسیده شود.
گاولیق.
(اِخ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 19 هزارگزی خاور بخش و 7 هزارگزی شوسهء میانه به تبریز. کوهستانی، معتدل، دارای 444 تن سکنه. آب آن از رود ایشاق، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاو ماده.
[وِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) گاو شیرده. ماده گاو: ماریه؛ گوسالهء مادهء سپیدرنگ و گاو ماده با بچهء سپید تابان بدن. مریه؛ گاو ماده با بچهء سپید تابان رنگ. (منتهی الارب). زهرآء و ازهر؛ گاو مادهء دشتی. قفخة؛ گاو مادهء گشن خواه. (منتهی الارب). رجوع به گاو شود.
(1) - La vache.
گاوماست.
(اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 19 هزار و پانصدگزی خاوری رودسر و 3 هزار و پانصدگزی شوسهء رودسر به شهسوار. دامنه، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصولات آن لبنیات و چای. شغل اهالی گله داری و چای کاری و نمدمالی، تابستان به ییلاق جواهردشت میروند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاوماها.
(اِخ) رجوع به گاوماسا و گاوماسیاب شود. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه ص 60).
گاوماهی.
(اِخ) (افسانه) گاوی که پای بر پشت ماهی دارد و زمین بر پشت گرفته. حیوانی است در افسانه ها گویند کرهء ارض بر پشت او ایستاده است :
ز زخم سمش گاوماهی ستوه
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه.فردوسی.
و اگر بر زمین نگریستی تا پشت گاوماهی ملاحظه کردی. (مجالس سعدی).
- تا گاوماهی؛ تا آنسوی زمین : شمشیر علی بروز خندق از عمرو گذر کرد و زمین را بشکافت و به گاو ماهی رسید. (داستان).
گاومایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) گاودارو. رجوع به گاو دارو شود.
گاومخل.
[مَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 9000گزی شمال باختر جوی زر و 1000 گزی شوسهء شاه آباد به ایلام. دشت، سردسیر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گنگیر، محصول آنجا غلات، برنج، توتون، لبنیات، حبوبات، شغل اهالی زراعت، گله داری. زمستان به گرمسیر غریب دیوان و حدود سومار میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاومر.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 42 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 3 هزارگزی باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، جلگه، سردسیر، مالاریائی، دارای 108 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، تریاک، لبنیات، پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو، ساکنین از طایفهء مظفروند، قسمتی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاومرگی.
[مَ] (حامص مرکب، اِ مرکب)وبای گاو. طاعون گاو. گاو میری(1).
(1) - Epizootie de bauf.
گاومره.
[مَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 73000گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 10000گزی خاور مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، دارای 125 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گاومشنگ.
[مَ شَ] (اِ مرکب) غله ای است که چون پوست آن را دور کنند به عدس مقشر ماند. (برهان). دیومشنگ. (رشیدی). نوعی از غله که گاو را فربه کند چون پوستش برکنند بعدس مقشر ماند. (آنندراج).
گاوموسی.
[وِ سا] (اِخ) مراد گاو ی است که ذکر آن در سورهء بقره آمده و بنی اسرائیل به امر موسی میبایستی آن گاو را که موسی توصیف آن را کرده بود قربانی کنند :
نور شمع از نقاب زردی یافت
گاو موسی بها بزردی یافت.نظامی.
گاومیر بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد، واقع در 18 هزارگزی جنوب بروجرد و 11 هزارگزی خاور شوسهء بروجرد. کوهستانی، سردسیر، دارای 108 تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گاومیر پائین.
(اِخ) دهی است از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد، واقع در 18 هزارگزی جنوب بروجرد و 9 هزارگزی خاور شوسهء بروجرد. کوهستان، سردسیر، دارای 119 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی آن زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاومیری.
(حامص مرکب، اِ مرکب) مرض عام وبایی گاو هرچه باشد. وباء گاوان. گاومرگی. وبای گاوی. مرگامرگی گاو. یوت گاو. رجوع به گاومرگی شود.
گاومیری.
(اِخ) دهی است از دهستان دژگان بخش بستک شهرستان لار، واقع در 126 هزارگزی جنوب خاور بستک و 8000 گزی شوسهء بستک به بندرعباس. جلگه، گرمسیر مالاریائی، دارای 192 تن سکنه. آب آنجا از چاه و باران. محصول آنجا غلات، خرما، تنباکو، شغل اهالی زراعت. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گاومیش.
(اِ مرکب)(1) نوعی از گاوهای بزرگ که در سواحل دریا و رودها زندگی کنند. (حاشیهء برهان قاطع). جانوری است از جنس گاو. (آنندراج). جاموس معرب آن است. (دهار) (منتهی الارب). ابوالقریض. ابوالعرمض. اقهبان. هرمیس کهب؛ گاومیش کلان سال. (منتهی الارب).
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.فردوسی.
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش.فردوسی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش.فردوسی.
به هر یک ز ما بود پنجاه بیش
سرافراز با گرزهء گاومیش.فردوسی.
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش.فردوسی.
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش راه می راند پیش.فردوسی.
یکی دفتری دید پیش اندرش
نبشته کلیله بر آن دفترش
به دست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سرون سر گاومیشی به راست
همی این بر آن برزدی چونکه خواست.
فردوسی.
گروهی سران چون سر گاومیش
دو دست از پس پشت بد پای پیش.
فردوسی.
خورشهای مردم همی رفت پیش
به گردون و زیر اندرون گاو میش.فردوسی.
وز آن گاو میشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بیشمار.(گرشاسب نامه).
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پس از خیزران بود و پر گاومیش.
(گرشاسب نامه).
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش
با ثرط فرستاد از اندازه بیش.(گرشاسب نامه).
به تن هر یکی مهتر از گاومیش
چو زوبین بر او خار یک بیشه بیش.
(گرشاسب نامه).
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.
منوچهری.
گاو میشی گرازدندانی
کاژدها کس ندید چندانی.نظامی.
زمین زیر عنانش گاوریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است.نظامی.
گو ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمه ایش.مولوی.
رجوع به گامیش و جاموش شود.
(1) - Le buffle.

/ 22