گناه.
[گُ] (اِ) پهلوی ویناس(1) (گناه، خراب کردن)، ایرانی باستان ظاهراً ویناسه(2)(سانسکریت ویناسه)(3) [ انقراض، زوال ]، ارمنی ونَس(4) از ویناس،(5) شکل جنوب غربی ظاهراً ویناته(6)، معرب آن جناح، کردی گوناح و گوناه،(7) بلوچی گوناس.(8) بزه. جرم. خطا. معصیت. اثم. تقصیر. قصور. غلط. (حاشیه برهان قاطع چ معین). بزه. نافرمانی. پای لغزه. آرد. چم. تباهکاری. تبهکاری: اَصر یا اِصر یا اُصر. اَطیر. جریمه، جُرم. جَریره. جُناح. (منتهی الارب). جَنایت. (ناظم الاطباء). حَرَج. (منتهی الارب). حَوب. (ترجمان القرآن). حَوبه یا حُوبه. (منتهی الارب). خاطئة. (ترجمان القرآن). خَطاء، خِطَأ؛ و خَطَأ گناه بی قصد. (منتهی الارب). خَطیئه ذَنب. (ترجمان القرآن). رِجس: زَلَّت؛ گناه و خطای بی اراده. زِلّیلی. سَیِّئه. (ناظم الاطباء). طَبَع. (منتهی الارب). عُرَّه. (منتهی الارب). عِصیان. (ناظم الاطباء). فتنه، گناه ورزی. قِفوَه. کِبر. لَغو. (منتهی الارب). مُعَرَّه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). وِزر. (ترجمان القرآن) (دهار) :
هر آن کریم که فرزند او بَلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی.
تا کیخدای گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمهء تفسیر طبری).
بدو گفت تو دور باش از گناه
جهان را همه چون تن خویش خواه.
فردوسی.
به مازندران ماند طاوس شاه
همی گفت کاین بود از من گناه.فردوسی.
به می نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه.فردوسی.
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کآن بت من بهمه عمر نکرده ست گناه.
فرخی.
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز(9) لبی.
منوچهری.
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد.(ویس و رامین).
گناه بوده بر مردم نهفتن
بسی نیکوتر از نابوده گفتن.
(ویس و رامین).
پس از وی کار دیگر شد که مرو بگذشت و در بعض مرا گناه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مرد گناه.اسدی.
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده ایم خداوند را که قهاریم.
ناصرخسرو.
از توبه و از گناه آدم
تو هیچ ندانی ای برادر.ناصرخسرو.
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و مآب.
ناصرخسرو (دیوان ص 34).
اگر گناه از خداست، بنده را عذاب چراست. (خواجه عبدالله انصاری). این چهارپایان زبان بسته بی گناهند. (قصص الانبیاء ص 136). عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه، یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... (نوروزنامه). اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). جایی که گناه بزرگ بود پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و بر گناه اندک عقوبت بسیار فرماید. (کلیله و دمنه).
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست به از آب چشم هیچ گنه شوی تر.
خاقانی.
از تو و بیداد تو ننالم کاوّل
دل به تو من دادم و گناه مرا بود.خاقانی.
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید.خاقانی.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستهء هر ناحفاظ بستهء هر ناسزا.خاقانی.
مجرم را به گناه عقوبت نفرمودن چنان باشد که بیگناه را معاقب داشتن. (مرزبان نامه). هرکه را دوست داری گناه او ترا گناه ننماید و عیب او تو را عیب ننماید. (از فیه مافیه).
بیندیش از آن بندهء پرگناه
که از خواجه آبق شود چندگاه.سعدی.
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هرکه بی هنر افتد نظر به عیب کند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 127).
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 56).
نکرد گریهء ما در دل فلک تأثیر
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
به گمانم نه چنان است گناهی بکند.نراقی.
در مستی اگر ز من گناهی آید
شاید که دلت سوی جفا نگراید.
شمسی طبسی.
- امثال: به پیر و جوان از می آید گناه. فردوسی.
دلاور بود در سخن بیگناه. سعدی.
سر بیگناه پای دار میرود سر دار نمی رود.
که بر بیگناهان نیاید گزند. فردوسی.
گناه آدمی رسمی قدیم است .
نظامی (از امثال و حکم ص 1323).
گناه از بنده و عفو از خداوند.
(از امثال و حکم ص 1323).
گناه از کوچک است و بخشش از بزرگ. (امثال و حکم ص 1323).
گناه بخت من است این گناه دریا نیست.
(از امثال و حکم ص 1323).
گناه بزرگ است مر مرد را نینگیختن از عدو گرد را.
ادیب (از امثال و حکم ص 1323).
گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن.
ویس و رامین (از امثال و حکم ص1323).
گناهی به عذری نباشد گران.
فردوسی (از امثال و حکم ص1323).
گناه بی بی به گردن کنیز است.
(از امثال و حکم ص 1323).
گناه تخم چه باشد زمین چو قابل نیست.
صائب (از امثال و حکم ص1323).
گناه تو کنی و هم تو نیز گیری خشم پس این قضای شه و مست باشد این بنگر.
عنصری (از امثال و حکم ص 1323).
گناه دگری بر تو نخواهند نوشت.
حافظ (از امثال و حکم ص 1323).
گناه دوست عاشق دوست دارد ز بهر آنکه تا زو درگذارد.
(ویس و رامین از امثال و حکم ص1323).
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش.
سعدی (از امثال و حکم ص 1323).
گناهی که بخشیده باشی ز بن سخن زآن دگر باره تازه مکن.
اسدی (از امثال و حکم ص1324).
گناهی میکنی باری کبیره. (امثال و حکم ص1323).
ناکرده گناه در جهان کیست بگو .خیام.
هر کس را به گناه خود گیرند.
نظیر: گناه دیگری را پای دیگری نمی نویسند.
- گناهان بزرگ؛ معاصی کبیره.
- گناهان خرد؛ معاصی صغیره.
- گناه بزرگ؛ کبیره. (ترجمان القرآن). گناه کبیره، مانند: قتل، زنا و غیره.
- گناه خرد؛ گناه صغیر. لمم. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
- گناه صغیر؛ گناه خرد.
- گناه کسی از کسی خواستن؛ شفاعت او کردن. (آنندراج) :
در آن وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست.
سعدی (بوستان از آنندراج).
- گناه کسی را شستن؛ کنایه از غیبت کردن.
(1) - vinas.
(2) - vinasa.
(3) - vinasa.
(4) - vnas.
(5) - vinas.
(6) - vinatha.
(7) - gunah.
(8) - gunas. (9) - ن ل: بار، ناز.
گناه آمدن.
[گُ مَ دَ] (مص مرکب) (... از کسی) سر زدن گناه. صادر شدن گناه :
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندانش بند از بهر چه نهاد.
ناصرخسرو.
گناه آمرز.
[گُ مُ] (نف مرکب) آمرزنده گناهان. کنایه از خداوند تعالی :
به نام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان.نظامی.
گناه بخش.
[گُ بَ] (نف مرکب) بخشندهء گناه. کسی که از گناه دیگری درمیگذرد. || کنایه از خداوند.
گناه بخشی.
[گُ بَ] (حامص مرکب) در گذشت از گناه. عفو.
گناه بخشیدن.
[گُ بَ دَ] (مص مرکب)عفو. درگذشتن از گناه کسی.
گناه داشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) مقصر بودن. جرم داشتن. مجرم بودن :
به تو ار نظر حرام است بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم.
سعدی (طیبات).
گناه شستن.
[گُ شُ تَ] (مص مرکب) از بین بردن گناه. پاک کردن آن. || بطور کنایه بمعنی بد کسی را گفتن. غیبت کردن.
گناه شویی.
[گُ] (حامص مرکب) از بین بردن گناه. پاک کردن گناه :
چون بحر کنم گناه شویی
اما نه ز روی تلخ گویی.نظامی.
گناه فرسای.
[گُ فَ] (نف مرکب) آنکه گناه را می فرساید و میزداید. گناه بخش. گناه بخشای. و رجوع به گنه فرسای شود.
گناهکار.
[گُ] (ص مرکب) بزهمند و سیاهکار و عاصی. (آنندراج). بزه کار. اهمند. تباه کار. تبه کار. آثِم. اَثیم. اَثوم. جارِش. جافی. جَریم. مُجرِم. (منتهی الارب). جائِب. (ناظم الاطباء). حارِج. حَرِج. (منتهی الارب). خاطِی. (دهار). عاصی. مُذنِب. مُسی ء. مُقَصِّر. (ناظم الاطباء) : پدر این فیروز از نژاد یزدجرد گناهکار بود. (فارسنامه ابن البلخی ص110). معنی اثیم، گناهکار باشد او را یزدجرد گناهکار گفتندی. (فارسنامهء ابن البخی ص 74). ترا کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته اند. (تاریخ بیهقی). اختیار آن است که که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. (تاریخ بیهقی).
زیرا که به دوستی رسولت
زی لشکر او گناهکارم.
ناصرخسرو (دیوان ص451).
وآن گفت کت به قول شهادت عفو کند
گر تو گناهکارترین خلق عالمی.
ناصرخسرو (دیوان ص451).
وندر او بر گناهکار به عدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.ناصرخسرو.
گفت کسی گناهکار در میان ما است. (قصص الانبیاء ص 134). گفت بارخدایا بر گناهکاران رحمت مکن تا وی را بدان مبتلا کرد. (قصص الانبیاء ص 153). گفت: ملکا بر همهء گناهکاران رحمت کن و به من نیز که گناهکارم. (قصص الانبیاء 153). روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران. (سندبادنامه ص212).
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران.نظامی.
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود.نظامی.
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویشتن کن اگرم کنی عذابی.
سعدی (بدایع).
بهشت اگرچه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به رحمت او.حافظ.
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.حافظ.
-امثال: گناهکار در عقوبت بردبار است.
(از امثال و حکم ص 1323).
گناهکاری.
[گُ] (حامص مرکب) عمل گناهکار. بزهمندی. تقصیرکاری. اثم. جرم. عصیان :
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری.نظامی.
وآنگه ز پی گناهکاری
بازش بنمود و کرد زاری.نظامی.
و رجوع به گناهکار شود.
گناه کردن.
[گُ کَ دَ] (مص مرکب)مرتکب گناه شدن. جرم و عصیان کردن. اِقتراف. اِجترام. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). اِذناب. ارتکاب؛ گناه و آنچه بدان ماند کردن. اتزار. (تاج المصادر بیهقی). جُرم. (دهار). اجرام. تجرم. جَلب. حَوب یا حُوب، حِیابه. حَوبه یا حُوبه. (منتهی الارب) : بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی).
گر نکردستم گناهی بیش از این
چون فکندندم درین زندان و بند.
ناصرخسرو.
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده ایم خداوند را که قهاریم.ناصرخسرو.
ناکرده گناه در جهان کیست بگو
با عفو تو بی گنه چسان زیست بگو.خیام.
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ.نظامی.
با چنین حالتی عجب که مراست
گر کنم طاعتی گناه کنم.عطار.
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش.
سعدی (طیبات).
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن است عذابی الیم.
سعدی (بوستان).
من از تو دست نخواهم به بی وفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی (بدایع).
گناه ورزیدن.
[گُ وَ دَ] (مص مرکب)گناه کردن. عَنَت. (منتهی الارب). رجوع به گناه و گناه کردن شود.
گناییو.
[گُ وْ] (اِخ)(1) بندری است از هاییتی.
(1) - Les Gonaives.
گن ابلیس.
[گُ نِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خایهء شیطان، چه گن به معنی خصیه باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به گن شود. || دانه ای هست بسیار سخت و سیاه رنگ به بزرگی جوزبوا، چون آن را حرکت دهند و بجنبانند مغز آن در درون آن صدا دهد. اگر در زیر آبستن قدری از آن دود کنند به آسانی بزاید و آن را عربان حجرة الولادة و حجرة النسر نیز خوانند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به حجرة الولادة شود.
گنبانیدن.
[گُمْ دَ] (مص) لهجه ای است از جنبانیدن. (یادداشت مؤلف).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِ) پهلوی گومبت(1) (گنبد، قبه) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ،(2)معرب آن «جنبذ» معجم البلدان در «جنبذ» و «جنبذه» اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان) (آنندراج). لفظ دیگر فارسیش دیر است. (فرهنگ نظام). جُنبُد. جُنبُده یا جُنبَد. قُبَّه. (منتهی الارب). شَنب :
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سرْش بند.
رودکی.
پراکنده گرد جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان.دقیقی.
و اندر وی [ اندر بیکند به ماوراءالنهر ] گنبد گور خانهاست که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم چ تهران ص 65).
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج.فردوسی.
بفرمود خسرو بدان جایگاه (دژ بهمن)
یکی گنبدی تا به ابر سیاه.فردوسی.
گنبد برشده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص397).
بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی [ طاووسها ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف
مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی.
منوچهری.
تو گفتی کآن عماری گنبدی بود
ز بوی ویس یکسر عنبرآلود.
(ویس و رامین).
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان.
ناصرخسرو.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.نظامی.
فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند، تا هرکه تیر از حلقه بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی).
گنبد پرصدای عالی ساز
هرچه گویی همانْت گوید باز.
امیرخسرو.
|| غنچهء گل. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج). غنچه :
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.(ویس و رامین).
عصارهء زرشک دو درمسنگ، ریوند چینی و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب.
خاقانی.
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا.
خاقانی.
|| دسته گل و گیاه :
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه بسته.سعدی (گلستان).
|| نوعی از آیین بندی باشد که مانند گنبد سازند و به عربی قبه گویند. (برهان). نوعی از آیین بندی باشدکه بطریق گنبد بسازند و آنرا کوپله(3) نیز خوانند و به تازی قبه خوانند. آذین. طاق نصرت. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دیر. خوازه. رجوع به دیر و خوازه شود :
همه راه و بیراه گنبد زده
جهان شد چو دیبا به زر آزده.فردوسی.
از آیین و گنبد به شهر و به دشت
به راهی که لشکر همی برگذشت.فردوسی.
همه شهر و ده بود پرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته.اسدی.
نریمان چو زین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت.اسدی.
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده.اسدی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد دوتاه.اسدی.
|| مجازاً آسمان، چرخ و فلک :
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت.فردوسی.
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم.اسدی.
اینجات درون جز که بدین کار نیاورد
سازندهء این گنبد چه گریزی ازین کار.
ناصرخسرو (دیوان ص194).
پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.
ز آنجا همی آید اندرین گنبد
از بهر من و تو این همه نعما.
ناصرخسرو (دیوان ص19).
بلندرای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامهء فرهنگ.
مسعودسعد.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز به خلاف تو گراینده نیست.نظامی.
|| جهان. دنیا :
رخت ازین گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی.
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی خود از این گنبد بدر.عطار.
|| جستن و خیز کردن. (برهان). نوعی از جستن است چنانچه به چهارپا جستن آهو و اسب. (غیاث اللغات). نوعی است از جستن که طاق بست نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و با لفظ کردن و زدن به کار می رود :
زهمت ساختم رخش فلک رام
به یک گنبد رسیدم بر نهم بام.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
سگیزیدن. و رجوع به گنبده و گنبدی و گنبد زدن و گنبد کردن شود. || پیاله. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان). || به معنی خیمه خاصه چادر قلندری بس مناسب است که به یک ستون برپاست و آن از خارج ناپیداست. (انجمن آرا) (آنندراج). || طاق. || برج. (ناظم الاطباء). || مزید موخر امکنه آید: سه گنبد. شاطرگنبد. || کنایه از سرین. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
بر در گنبد خاتون تو هر شب قندیل
زیرک آویخته از خایهء بادنجانی.
محسن تاثیر (از آنندراج).
|| مجازاً کنیسه. کلیسا. مسجد. محراب. دیر :
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.نظامی.
|| مجازاً جای هسته در سیب و بهی و امرود و امثال آن :
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد.
زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار.
منوچهری.
ترکیب ها:
-گنبد آب.؛ گنبد آبگون. گنبد آذر. گنبدآسا. گنبد آفت پذیر. گنبد اخضر. گنبد ازرق. گنبد اعظم. گنبد انجم فروز. گنبد بازیچه رنگ. گنبد پیروزه. گنبد پیروزه پیکر. گنبد پیروزه گون. گنبد تیزپوی. گنبد تیزرو. گنبد تیزگرد. گنبد تیزگشت. گنبد جان ستان. گنبد چاربند. گنبد چنبری. گنبد حراقه رنگ. گنبدخانه. گنبد خضرا. گنبددار. گنبد دستار. گنبد دماغ. گنبد دوار. گنبد دودگشت. گنبد دولاب رنگ. گنبد دیرساز. گنبد زدن. گنبد زرنگار. گنبد ساختن. گنبدساز. گنبد سبز. گنبدسرا. گنبد شگرف. گنبد صوفی لباس. گنبد طاقدیس. گنبد فلک. گنبد فیروزه خشت. گنبد فیروزه رنگ. گنبد کبود. گنبد کردن. گنبد کشیدن. گنبد کوز. گنبدگر. گنبد گردا. گنبد گردان. گنبد گردگرد. گنبد گردگرد اخضر. گنبد گردنده. گنبد گل. گنبد گوهرنگار. گنبد گیتی. گنبد گیتی نورد. گنبد لاجورد. گنبد ماه. گنبد مایل. گنبد مدور. گنبد معنبر. گنبد مقرنس. گنبد مینا. گنبد نار. گنبد نارنج. گنبدنما. گنبد نیلگون. گنبد نیلوفری. گنبده. گنبد هور و ماه. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
- گَوز بر گنبد افشاندن و گوز بر گنبد آمدن -کسی را؛ کنایه از انجام دادن کار غیرممکن و مستحیل. کار عبث و بیهوده کردن :
تو با این سپه پیش من راندی
همی گوز بر گنبد افشاندی.فردوسی.
هیچکس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.سنایی.
-امثال: تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
(ویس و رامین).
هیچکس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.سنایی.
هیچ گنبد نگه ندارد گوز .سنایی.
(1) - gumbat.
(2) - gonbaz. (3) - آنندراج: کوپلا.
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 18هزارگزی شمال باختری سراسکند و 15هزارگزی راه شوسهء میانه به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 440 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، حبوبات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه که در 24هزارگزی شمال خاوری تکاب و 18هزارگزی خاور راه ارابه رو احمدآباد به تکاب واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 430 تن است. آب آن از چشمه سارها تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام، کرچک و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه که در 9500گزی جنوب هشتیان واقع شده است. بهشتیان راه ارابه رو دارد. هوای آن سرد و سالم و سکنه اش 340 تن است. آب آن از رود بردوک تأمین می شود. محصول آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در 15500گزی شمال خاوری عجب شیر و 105000گزی شمال خاوری راه شوسهء مراغه به دهخوارقان واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 190 تن است. آب آن از چشمه سارها تأمین میشود. محصول آن غلات، کشمش، بادام و توتون و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده معدن زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 19000گزی شمال باختری قره آغاج و 5000گزی جنوب راه شوسهء مراغه به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 140 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، زردآلو و بزرک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش شاهپور شهرستان خوی که در 20000گزی شمال باختری شاهپور، در مسیر راه ارابه رو چهارستون واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 130 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوی که در 7500گزی جنوب باختری خوی و 5500گزی باختر راه شوسهء خوی به شاهپور واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 50 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 30000گزی جنوب خاوری همدان، کنار راه شوسهء همدان به ملایر واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 1620 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، لبنیات و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان ملایر که در 15000گزی باختر و 3000گزی جنوب راه شوسهء ملایر به همدان واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 430 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی و انگور دیم و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان میداود (سر گچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 15هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو باغ ملک به ایذه واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 120 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء یمینی هستند. این ده معدن گچ نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) در حدود یک فرسخی شمالی فراشبند است. (از دهات بلوک فراشبند فارس). (از فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص228).
گنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) دیهی است در پنج فرسنگ و نیمی ششتمد و عامه آنرا اکنون گنبد گویند و اهل قلم جنبد نویسند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 344).
گنبدآب.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حباب و آن شیشه مانندی باشد که به وقت باریدن باران بر روی آب بهم برسد. (برهان) (آنندراج).
گنبدآبگون.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
ترا جان در این گنبد آبگون
یکی کارکن رفتنی لشکری است.
ناصرخسرو.
گنبدآذر.
[گُمْ بَ دِ ذَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آتشکده. (مزدیسنا چاپ1 ص189) :
سوی گنبد آذر آرید روی
به فرمان پیغمبر راستگوی.دقیقی.
چهارم ورا نام نوش آذرا
کجا گرد او گنبد آذرا.فردوسی.
گنبدآسا.
[گُمْ بَ] (ص مرکب) مانند گنبد :
کشتی زرین بکف، دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبدآسا بادبان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص393).
رجوع به گنبد شود.
گنبدآفت پذیر.
[گُمْ بَ دِ فَ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص10).
گنبد اخضر.
[گُمْ بَ دِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما بر سر گنبد اخضریم.ناصرخسرو.
در جهان دین میان خلق تا محشر همی
کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی.
ناصرخسرو.
همیشه تا که بود دور گنبد اخضر
به روز ابیض آبستن و شب اسود.سوزنی.
گنبدار.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار که در 20000 گزی شمال قصرقند، کنار راه مالرو قصرقند به چانف واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 100 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، خرما، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنبد ازرق.
[گُمْ بَ دِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) :
این گنبد بیقرار ازرق
بربود ز من جمال و رونق.ناصرخسرو.
گنبد اعظم.
[گُمْ بَ دِ اَ ظَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک اعظم است که فلک الافلاک باشد و عرش اعظم همان است. (برهان). عرش مجید. (مؤید الفضلاء) :
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گنبدان.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب که در 2000 گزی خاور سراب و 1000 گزی راه شوسهء سراب به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 330 تن است. آب آن از چشمه و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبدان.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو از بخش قروهء شهرستان سنندج که در 26000گزی جنوب خاور گل تپه و 7000گزی خاور راه شوسهء همدان به بیجار واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 500 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات، انگور، صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است که در تابستان از راه خوشاب اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد انجم فروز.
[گُمْ بَ دِ اَ جُ فُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی گنبد انجم افروز باشد که کنایه از آسمان است :
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه بشب دید نگوید به روز.نظامی.
گنبدانداز.
[گُمْ بَ اَ] (اِخ) نام حصاری است. (شمس اللغات). ظاهراً مصحف گنبدان دز است. رجوع به این گنبدان دز شود.
گنبدان دژ.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) نام قلعه ای است در خراسان. (فرهنگ لغات شاهنامه تألیف شفق). نام دژی که گشتاسب فرزند خود اسفندیار را بدانجا بند کرد :
سوی گنبدان دژ فرستادیم
ز خواری به بیگانگان دادیم.فردوسی.
همان نیزه در چنگ دارد به جنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به چنگ.
فردوسی.
و رجوع به یشتها تألیف پورداود ج2 ص276، 278 و 282 شود.
گنبد بازیچه رنگ.
[گُمْ بَ دِ چَ / چِ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ.نظامی.
گنبدبردی.
[گُمْ بَ بَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در 18هزارگزی شمال باختری لک لک مرکز دهستان و 60هزارگزی خاور راه شوسهء سلطان آباد واقع شده است. سکنهء آن 24 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنبد پیر کابلی.
[گُمْ بَ دِ رِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از دنیا باشد. (شمس اللغات).
گنبد پیروزه.
[گُمْ بَ دِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهری.
این گنبد پیروزهء بی روزن گردان
چون است گلستان گه و گاهی چو بیابان.
ناصرخسرو.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی جمله همیشه زبرند.
ناصرخسرو.
بقدر گنبد پیروزه گلشن
به نور چشمهء خورشید روشن.نظامی.
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه، پیروز.نظامی.
گنبد پیروزه پیکر.
[گُمْ بَ دِ زَ / زِ پَ / پِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
گنبد پیروزه گون.
[گُمْ بَ دِ زَ / زِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.نظامی.
گنبد ترمه.
[گُمْ بَ دِ تُ مَ / مِ] (اِخ) یک فرسخ و نیم میانهء شمال و مشرق دوزه است (از دهات بلوک صیمکان فارس). (از فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص225).
گنبد تیزپوی.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
چنین آمد این گنبد تیزپوی
بگردد همه چیز از گشت اوی.اسدی.
گنبد تیزرو.
[گُمْ بَ دِ رَ / رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (آنندراج). بمعنی گنبد آفت پذیر است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) :
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهء نوبنو.فردوسی.
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو.فردوسی.
و رجوع به گنبد آفت پذیر شود.
گنبد تیزگرد.
[گُمْ بَ دِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان از اویست و زویست درد.
فردوسی.
نباید که این گنبد تیزگرد
از ایران برآرد از این کینه گرد.فردوسی.
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد.اسدی.
گنبد تیزگشت.
[گُمْ بَ دِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
پراندیشه از گنبد تیزگشت
که فردا به سر بر چه خواهد گذشت.
نظامی.
گنبد جان ستان.
[گُمْ بَ دِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد تیزرو است که کنایه از آسمان باشد. (برهان). و رجوع به گنبد تیزرو شود.
گنبد جبلیه.
[گُمْ بَ دِ جَ بَ لی یَ / یِ](اِخ) گنبد گبر. بنایی است تاریخی به شکل گنبدی منفرد در دامنهء شیوشگان (سیدحسین فعلی در کرمان) که به احتمال قوی از ابنیهء پیش از اسلام بوده و احتمالاً ابوعلی محمد بن الیاس (قرن چهارم هجری) در تعمیر آن دست داشته است. (مقدمهء تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی ص قیط). و رجوع به راهنمای آثار تاریخی کرمان شود.
گنبدجق.
[گُمْ بَ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان که در 20هزارگزی شمال باختری قوچان و 9هزارگزی جنوب راه شوسهء قدیمی قوچان به شیروان واقع شده است. هوای آن سردسیر و سکنه اش 400 تن است. آب آن از رودخانه است. محصولش غلات و انگور و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبد چاربند.
[گُمْ بَ دِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است به اعتبار چهار نقطهء مشرق و مغرب و جنوب و شمال. || کنایه از دنیاست. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
برون جست از گنبد چاربند
فرس راند بر هفت چرخ بلند.
نظامی (از انجمن آرا).
گنبدچای.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 33000گزی شمال خاور همدان و 3000گزی خاور مهیار واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 345 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد چنبری.
[گُمْ بَ دِ چَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است.
ناصرخسرو.
گنبد چهارراه.
[گُمْ بَ دِ چَ] (اِخ) گنبدی است در آمل. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 63 شود.
گنبد چهل دختران.
[گُ بَ دِ چِ هِ دُ تَ] (اِخ) گنبد چل دختران. گنبدی است در ولایت(1). (آنندراج) :
بس که در سر هست زاهد را نهان ذوق جماع
مینماید گنبد چل دختران عمامه اش.
میرزا عبدالغنی (از آنندراج) (بهار عجم).
(1) - مقصود از ولایت، ناحیه ای در هندوستان است.
گنبدحاجی.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار که در 33000گزی شمال نجف آباد، کنار رودخانهء ول کشتی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 180 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه، گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد حراقه رنگ.
[گُمْ بَ دِ حَ ر را قَ / قِ رَ](1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد جان ستان است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج) :
ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار.
خاقانی.
و رجوع به گنبد جان ستان شود.
(1) - حراقه به ضم اول و تشدید دوم به معنی شمشیر قاطع و به فتح اول و تشدید دوم کشتیی که از آن به دشمن نفت اندازند. این ترکیب در شمس اللغات به صورت حراق رنگ ذکر شده است.
گنبدخانه.
[گُمْ بَ نَ / نِ] (اِ مرکب)خانه ای که دارای گنبد باشد. خانه ای که به شکل گنبد باشد :
همه ره پای کوبان می شد آن ماه
بدینسان تا به گنبدخانه شاه.نظامی.
سمیعی که در دهلیز سمع از گنبدخانه وهم و خیال صدای منادی عظمتش نتوان شنید. (مرزبان نامه ص1).
گنبد خضرا.
[گُمْ بَ دِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی گنبد حراقه رنگ است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) :
صدهزاران آفرین بادا بر آن کس کو بفضل
بر فراز مرکز این گنبد خضرا شود.
ناصرخسرو.
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.ناصرخسرو.
عقل گِرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان
فعل را نسبت بسوی گنبد خضرا کند.
ناصرخسرو.
چنان کند چو خضر ملک شاه را از جود
که صد ستاره بتابد ز گنبد خضراش.
سنایی.
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانک دق الکوس از گنبد خضرا شنوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 201).
و رجوع به گنبد حراقه رنگ شود.
گنبد دام ماهی.
[گُمْ بَ دِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آسمان اول همچو دام ماهی مشبک و رخنه دار. (مؤید الفضلاء).
گنبددراز.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد که در 50هزارگزی شمال باختری فریمان و 40هزارگزی شمال راه شوسهء تهران به مشهد واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 340 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبد دماغ.
[گُمْ بَ دِ دِ / دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کام و کاخ دماغ. (آنندراج). حنک و سقف دهان. (ناظم الاطباء).
گنبد دوار.
[گُمْ بَ دِ دَوْ وا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
آتشی باید چونانکه فروتر علمش
برتر از دایرهء گنبد دوار بود.منوچهری.
وآن قطرهء باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست بر این گنبد دوار.
منوچهری.
از آن قبل که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکران زمین است گنبد دوار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
در طاعت یزدان است این چرخ بگشتن
آباد بدین است چنین گنبد دوار.
ناصرخسرو.
روزگار در مجال مقادیر جولان کند و گنبد دوار به نیک و بد بگردد. (سندبادنامه ص 274).
اگر تو مشترییی گرد مه گرد
به گرد گنبد دوار امشب.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج1 ص180).
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زآنکه مانندش به زیر گنبد دوار نیست.
سعدی.
|| مثل گنبد دوار، در مورد عمامه گفته میشود. (امثال و حکم ج3 ص1479).
گنبد دودگشت.
[گُمْ بَ دِ دو گَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد خضراست که کنایه از آسمان باشد و آنرا گنبد دورگشت هم گفته اند که بجای دال در مرتبه هشتم، رای قرشت باشد. (برهان) :
که چون آتشین روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد دودگشت.
نظامی (از انجمن آرا).
و رجوع به گنبد خضرا شود.
گنبد دولاب رنگ.
[گُمْ بَ دِ دو رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد دورگشت باشد که کنایه از آسمان است و آنرا گنبد دولابی هم میگویند. (برهان) :
برپر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ.نظامی.
و رجوع به گنبد دودگشت شود.
گنبد دیرساز.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن به راز.فردوسی.
گنبد زدن.
[گُمْ بَ زَ دَ] (مص مرکب)نوعی از جست حیوانات که به هر چهار پا جهند، مانند: جست آهو. (بهار عجم) (آنندراج). گنبد. گنبده. گنبدی. گنبد کردن :
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضر است.
امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی).
هر خدنگی که سوی گور گشاد
گور گنبد زد و خدنگ افتاد.
امیرخسرو.
- گنبدزنان؛ صفت فاعلی از گنبد زدن، در حال گنبد زدن. گنبدزننده :
درین نخجیرگه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان گویی گریزان خیل آهوئی.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
گنبد زرنگار.
[گُمْ بَ دِ زَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. (مجموعهء مترادفات ص 10) :
نگه کن بر این گنبد زرنگار
که سقفش بود بی ستون استوار.سعدی.
گنبد ساختن.
[گُمْ بَ تَ] (مص مرکب)کنایه از سرین خود برداشتن برای فعل بد. (غیاث) (آنندراج) :
فرداست که بهر یک لب نان پسرت
گنبد سازد به صنعت چارمنار.
ملاطغرا (از آنندراج).
گنبدساز.
[گُمْ بَ] (نف مرکب) سازنده گنبد. کسی که پیشه او ساختن گنبد است. || (ن مف مرکب) و گاه به معنی مانند گنبد ساخته شده است :
بر وی این آسمان گنبدساز
کرده درهای هفت گنبد باز.نظامی.
گنبد سبز.
[گُمْ بَ دِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سبز گنبد. کنایه از آسمان است :
که آویخته ست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
ناصرخسرو.
که آراید چه می گوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
گنبدسرا.
[گُمْ بَ سَ] (اِ مرکب) خانه ای که گنبد داشته باشد. خانه ای که بشکل گنبد است. خانه ای که گنبدی ساخته شده :
سوی گنبدسرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد بسلام.
نظامی (هفت پیکر ص147).
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبدسرای صندل گون.نظامی.
گنبد سرخ.
[گُمْ بَ دِ سُ] (اِخ) این گنبد از میان پنج بقعهء مراغه قدیم تر است، بنایی است مربع و گنبدی مقرنس دارد که هنوز باقی است. این بقعه مرکب است از اطاقی که بر سکوی بلند قرار دارد و در میان سکو دخمه ای ساخته اند، این دخمه به هیچ وجه با اطاق بالا راهی ندارد و در آن از بیرون به جانب مشرق باز میشود. درگاه در زیر طاقی بسیار مناسب است و بر فراز آن بدنهء پر نقش و نگاری است که اطرافش را یک کتیبهء کوفی احاطه نموده و چهار روزن در اطراف آن دیده میشود که از داخل چون نگاه کنیم در ریشه گنبد واقع است و از خارج چون نگریم در چهار جهت دایره قرار گرفته که سقف را بر آن افراشته بودند. قسمت پایین این بنا از سنگ و بقیه از آجر است و در میان آجر سرخ رنگ کاشی فیروزه فام به کار برده شده... اسم و القاب بانی گنبد و تاریخ انجام یافتن آن را از کتیبهء جهت شمالی میتوان خواند. کتیبهء ضلع شرقی و جنوبی آیات قرآنی دارد و عبارت ضلع غربی حاکی از نام سازندهء بناست. اگرچه این کتیبه از عبدالعزیزبن محمد بن سعد نام برده و تاریخ سال و ماه و روز را ذکر میکند، ولی چون اصلاً نمیدانیم عبدالعزیز سعد کیست بدین جهت گنبد سرخ را با وجود کتیبهء خوانایی که دارد باید عجالتاً مزار شخص مجهولی بدانیم. (از جغرافیای غرب ایران صص 240-241).
گنبد سلم و تور.
[گُمْ بَ دِ سَ مُ] (اِخ)برجی مخروطی شکل با پوشش ساروجی به ارتفاع بالغ بر صد پا و بقطر سی پا است. فریزر میگوید: بگفتهء اهالی کتیبه ای داشت حاکی از اینکه حسام الدوله از فرمانروایان دیالمه که در قرن پنجم هجری درگذشته در آنجا مدفون گشته. بنابراین معلوم میشود که گنبد سلم و تور مذکور بنای اصلی که ابن اسفندیار و ظهیرالدین نوشته اند نبوده و بقدری استحکام داشته که با وجود چندین زلزله از بین نرفته است. آغامحمدخان سعی کرد که آنرا خراب کند، اما نتوانست و سرانجام در زلزلهء سال 1325 ه . ق. درهم شکست و بفرمان ملک آرا محمدقلی میرزا فرزند فتحعلی شاه که حاکم مازندران بود آنرا خراب کردند. وقتی که استوارت به ساری رفت اثری از آن ندید، فقط در محل سابق بنای مزبور چاله ای مشاهده کرد. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو صص 81 - 82).
گنبد سه تن.
[گُمْ بَ دِ سِ تَ] (اِخ) یکی از بناهای قدیمی آمل است. رابینو نویسد: به عقیدهء من گنبد سه تن به واسطه سنگ روی قبر که علامت سه گنبد بود به این اسم خوانده شده است و از خطوط منقوش بر این سنگ معلوم میشود که آن مقبرهء ابوالقاسم بن ابوالمحاسن الرویانی است که در شعبان 514 ه . ق. درگذشته است. (از ترجمهء سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو صص 63-64).
گنبد سیدمحمد.
[گُمْ بَ دِ سَیْ یِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی است از بخش ارکواز شهرستان ایلام که در 24000گزی جنوب قله اره، کنار راه مالرو مهران واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 360 تن است. آب آن از رودخانهء ارکواز تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد سیمابگون.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
آستانت گنبد سیماب گون را متکاست
بندهء سیماب دل سیماب شد زین متکا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22).
گنبد شگرف.
[گُمْ بَ دِ شِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی گنبد دولاب رنگ است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گنبد دولاب رنگ شود.
گنبد شمس طبرسی.
[گُمْ بَ دِ شَ سِ طَ بَ / ط رَ] (اِخ) برجی است که مقبرهء سیدشمس و آل رسول الله که درویشی عالم و اهل زهد و تقوی بوده در آنجاست. قبر او در بیرون دروازهء محلهء عوامه کوی بوده. آن برج دو گنبد داشته یکی داخلی و دیگری خارجی که به واسطهء زلزله خراب شده است. مزار قاضی هشام متصل به این مقبره بوده است. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 63).
گنبد صوفی.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نصرآباد بخش مرکزی شهرستان قصرشیرین که در 12000گزی جنوب خاوری قصر، کنار راه شوسهء قصرگیلان واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 75 تن است. آب آن از زه آب رودخانهء محلی تأمین میشود. محصول آن غلات دیم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد صوفی لباس.
[گُمْ بَ دِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی گنبد شگرف است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گنبد شگرف شود.
گنبد طاقدیس.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد صوفی لباس است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به گنبد صوفی لباس شود.
گنبد غازان.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) رجوع به شنب غازان شود.
گنبد غفاریه.
[گُمْ بَ دِ غَ ری یَ] (اِخ)چهارمین مزار مراغه موسوم به گنبد غفاریه است. وجه تسمیه اش نزدیک بودن آن به مدرسه غفاریه است. تاریخ این بنا ده سال قبل از بنای گنبد سلطان الجایتو خدابنده است و در سنوات (736 - 716 ه . ق.) 1335 - 1316 م. بنا شده و این محال مقبرهء یکی از امرای مملوک موسوم به شمس الدین قراسنقر است که بواسطهء بناهای بسیاری در مصر و شام معروف است و بنابه قول مورخین عرب در 27 شوال 728 ه . ق. بطور تبعید در مراغه دار فانی را وداع گفته است. این گنبد بنایی است مربع آجری که در بالای سکویی سنگی و دخمه ای عمیق استوار است، چهار زاویه اش را به وسیلهء ستونهایی با نقوش لوزی پخ ساخته اند. جلوخان بزرگ متوجه شمال، و عرض اطاق زیر بجانب شرق است. هر یک از اضلاع جنبین و عقب دارای دو طاق نما و یک حاشیهء مکتوب است. در جلوخان بزرگ یک طاق نمای مرکزی بر سر در ساخته اند که در بالای آن دو سطر کتیبه دیده میشود. (از جغرافیای غرب ایران تألیف بهمن کریمی صص 243-244).
گنبد فلک.
[گُمْ بَ دِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهء حاجت روای خاک.
خاقانی.
گنبد فیروزه خشت.
[گُمْ بَ دِ زَ / زِ خِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد طاقدیس باشد که کنایه از آسمان است. (برهان). رجوع به گنبد طاقدیس شود.
گنبد فیروزه رنگ.
[گُمْ بَ دِ زَ / زِ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ.نظامی.
گنبدقابوس.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) شهرستان گنبدقابوس قبلاً از نظر ادارهء آمار و ثبت احوال مرکز دشت گرگان ولی از نظر تقسیمات کشوری یکی از بخشهای شهرستان گرگان بود و در سال 1328 به شهرستان تبدیل گردید. حدود و خلاصه مشخصات آن بشرح زیر است:
حدود: از طرف شمال به مرز ایران و کشور اتحاد جماهیر شوروی، از خلیج حسینقلی دریای مازندران، همه جا در طول رودخانهء اترک تا محل اتصال اترک به رودخانهء سومبار و از آن به بعد خط الرأس کوه سنگوداغ تا حدود شمالی آبادی نارلی از بخش مراوه تپه (از آن به بعد جزء شهرستان بجنورد است)، از طرف جنوب به شهرستان گرگان (بخشهای مینودشت، رامیان، علی آباد مرکزی)، از طرف خاور به شهرستان بجنورد و از طرف باختر به دریای مازندران متصل می شود.
وضع کلی طبیعی شهرستان گنبدقابوس یا دشت گرگان: دشت مسطحی است که با شیب بسیار کمی به دریای مازندران منتهی میشود. در این دشت جز قسمتهای خاور و شمال خاوری هیچگونه عارضه ای به نظر نمی رسد. در ازمنهء قدیم که سطح دریای مازندران بالاتر بوده این صحرا را آب دریا فراگرفته بوده، ولی به مرور زمان در نتیجهء پایین رفتن دریا و رسوبات رودهای مهم گرگان و اترک و غیره که شرح آنها داده خواهد شد بحال فعلی درآمده و اینک نیز بواسطهء عقب نشینی دریا تدریجاً به وسعت دشت افزوده میشود. زمینهای نزدیک به ارتفاعات برای زراعت مستعد است و از بهترین مراتع محسوب میگردد و هر قدر به دریا نزدیک میشود شوره زار و لم یزرع است.
آب و هوا: هوای دشت در تابستان گرم و در زمستان معتدل است و وزش باد خاوری در تابستان هوا را گرم نموده و وزش باد شمال باختری از طرف دریا از گرمی هوا میکاهد. در زمستان باران بیشتر از برف میبارد، در صورتی که باد شمال بوزد منجر به یخبندان میشود. چون افق شهرستان باز و بمحض وزش باد ابرها متفرق میشوند، لذا بارندگی دشت کمتر از نواحی دیگر گرگان است. ارتفاعات: در قسمت شمال خاوری دشت کوه شرقی غربی سنگوداغ واقع گردیده که خط الرأس آن مرز ایران و شوروی محسوب میگردد. مرتفعترین قلهء آن به ارتفاع 735 گز در شمال آجی سو و قلهء شمال خاوری نارلی به ارتفاع 812 متر است. در قسمت شمال خاوری گنبدقابوس بین دو دره رود اترک و رود گرگان کوهستان کم ارتفاعی به نام گلیجه داغ و نارلی داغ وجود دارد. مرتفعترین قلهء آن به ارتفاع 712 گز در شمال گچی سو، 822 گز در شمال قلیج ایشان و 908 متر در جنوب مراوه تپه و شمال آبادی عرب است. ارتفاعات خاوری دشت دنبالهء سلسله جبال البرز است که به کوههای شهرستان بجنورد متصل میشود و مرتفعترین قلهء آن در خاور این شهرستان مشهور به کوه زاو به ارتفاع 1434 متر است. رودهای دشت گرگان به شرح زیر است: 1 - رودخانهء اترک، سرچشمهء رود مذکور از ارتفاعات هزارمسجد خراسان است که در خاور مراوه تپه وارد این شهرستان میشود و از وسط بخش مراوه گذشته در قلعه چات با رودخانهء سومبار یکی شده، از این محل به بعد مرز ایران و شوروی محسوب میشود و در خلیج حسینقلی به دریای مازندران منتهی میگردد. رودخانهء مزبور در منطقه دشت به مرور زمان بستر خود را به عمق 2 الی 20 متر فروبرده و قابل استفاده جز برای آشامیدن نیست و از اینجه برون به بعد در برنج کاری استفاده میشود. موقع طغیان بهار و تابستان آب آن فوق العاده تقلیل مییابد. 2 - رودخانهء گرگان، سرچشمهء آن ارتفاعات آلاداغ خراسان است. در خاور دهستان گوگلان از معبر کوهستانی گذشته وارد دشت میشود. بستر این رودخانه نیز در عمق بیش از 5 متر واقع است و جز برای آشامیدن استفاده دیگری از آن نمیشود. این رودخانه سراسر دشت گرگان را طی نموده در باختر خواجه نفس به دریای مازندران میریزد. اکثر آبادیهای طوایف آتابادی، جعفربای در طرفین این رودخانه قرار گرفته اند. 3 - رودخانهء ساری سو، سرچشمهء آن از کوههای گلی داغ است، با رودخانهء یلی چشمه یکی شده در حدود چای قوشن به رودخانهء گرگان متصل میشود. 4 - رودخانهء اوغان، سرچشمهء آن ارتفاعات نردین و دانیال است، با رودهای فارسیان و فرنگ یکی شده در حدود بایلر گامیشلی به رودخانهء گرگان متصل میشود. 5 - رودخانهء خرخر، سرچشمهء آن کوههای دهستان دزدین است که در قلی تپه از کوهستان خارج شده و در اراضی سارلی به رودخانه گرگان متصل میشود. از این رودخانهء نهری بوسیلهء قنات به شهر گنبدقابوس برده شده است. 6 - رودخانهء حاجی لر، این رودخانه از اتصال دو رودخانهء چهل چای و نرمه آب تشکیل شده است اولی از ارتفاعات جنوبی قله قافه و دومی از مارکوه سرچشمه گرفته و در هزار گزی قصبهء مینودشت یکی شده پس از مشروب نمودن برخی از قراء در خرابه های شهر قدیم جرجان به رودخانهء گرگان میریزد. 7- رودخانهء نوده رود، سرچشمهء آن ارتفاعات خوش ییلاق است و در اراضی آبادی خوجم لی به رودخانه گرگان میریزد. شهرستان گنبدقابوس یا دشت گرگان یکی از بهترین مراتع نواحی شمال کشور محسوب میشود و برای نگاهداری گوسفند، شتر و اسب بسیار مناسب است. غلات بخوبی در آن به عمل می آید و در صورتی که با وسائل موتوری کشت و زرع معمول شود، محصول عمده برداشته میشود. دشت گرگان از نظر تقسیمات ادارهء آمار با مراعات نقاط ترکمن نشین به 8 حوزه تقسیم گردیده است. صورت زیر بخشهای تابع و تعداد قراء و جمعیت آن را نشان میدهد.
نام بخش، شمارهء حوزه آمار، نام طایفه، تعداد آبادی، جمعیت.
مرکزی 1-5-6-8آتابای123-41 هزار
گمیشان 2جعفربای16 - 27 "
پهلوی دژ 3آتابای20 - 17 "
اترک 4"34 - 11 "
مراوه تپه 7"23 - 11 "
بنابر آمار فوق به اضافهء سکنهء شهر گنبدقابوس شهرستان دشت گرگان از 217 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 116هزار تن است. زبان مادری سکنهء شهرستان ترکمنی است و مردمی که سواد دارند و یا خدمت زیر پرچم انجام داده اند و بازرگانان و کسبه به فارسی آشنا میباشند. بواسطهء مسطح بودن اراضی به اکثر نقاط شهرستان اتومبیل رفت و آمد می کند، فقط در زمستان و بهار که بارندگی زیاد است، عبور اتومبیل قدری مشکل میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
گنبدقابوس.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) شهر کوچک گنبدقابوس مرکز شهرستان دشت گرگان در 94 هزارگزی شمال خاوری گرگان و 164 هزار گزی شمال شاهرود، در جنوب و نزدیک رودخانهء عظیم گرگان واقع شده و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 55 درجه و 10 دقیقه، عرض 37 درجه و 15 دقیقه. اختلاف ساعت آن با طهران 14 دقیقه و 3 ثانیه است. این شهر قبل از دوره پهلوی قصبه ای بیش نبود و در موقع اصلاحات نواحی شمال مورد توجه واقع گشت و خیابانهای منظم شمالی جنوبی و شرقی غربی در آن احداث گشت. با تشویق ساکنین بناهای قابل ملاحظه ای در طرفین خیابانها بنا گردید. گرچه بعد از وقایع شهریور رو به خرابی نهاد، ولی اینک که مرکز شهرستان شده ممکن است در آتیه آبادتر گردد. جمعیت شهر در حدود 9هزار تن است که دو سوم آن ترکمن و بقیه فارسی زبان و آذربایجانی هستند. آب این شهر بوسیلهء قناتی که از رودخانهء خرخر منشعب گردیده تأمین میشود و آب چاههای آن برای استفادهء غیر شرب خوب است. گنبدقابوس مرکز دوائر دولتی شهرستان و مرکز پادگان نظامی و عشایری است. گنبدقابوس از بناهای تاریخی کشور در شمال شهر واقع شده و از مسافت بسیار دوری دیده میشود. این گنبد به امر قابوس بن وشمگیر در سال 397 ه . ق. بنا شده و در تابستان سال 1308 با نظارت ادارهء باستان شناسی تعمیر گردیده است. خرابه های شهر قدیم جرجان در 3 هزار گزی جنوب باختری شهر در زاویه ای که از اتصال دو رودخانهء گرگان و حاجی لر تشکیل شده واقع گردیده است. این شهر یکی از شهرهای آباد دوره قبل از اسلام بوده و یزیدبن محلب در تاریخ 98 ه . ق. / 716 م. این شهر را تسخیر و خراب نموده، سپس مجدداً به آبادی آن اقدام نمود. بعداً این شهر مدتی پایتخت کشور گردید و در قرنهای 3 و 4 ه . ق. خیلی آباد و باشکوه بوده و در حملهء مغول برای همیشه ویران و با خاک یکسان شد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). برای اطلاع از مقالات و کتبی که راجع به گنبدقابوس در آنها شرحی آمده است رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 3 س 270 شود.
گنبد قوس.
[گُمْ بَ دِ قَ] (اِخ) خرابه های واقع بر کنار گرگان رود [ مازندران ](ترکمانی). (از جغرافیای شمال ایران ص 452).
گنبدک.
[گُمْ بَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان افشاریهء بخش آوج شهرستان قزوین که در 33هزارگزی شمال آوج و 9هزارگزی راه شوسه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 329 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن مختصر غلات و باغات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گنبدک.
[گُمْ بَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 20هزارگزی خاور فریمان و 22هزارگزی شمال راه شوسهء عمومی مشهد به تربت جام واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 10 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبد کبود.
[گُمْ بَ دِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است.
گنبد کبود.
[گُمْ بَ دِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند که در 2000گزی باختر شهر نهاوند و 4000گزی جنوب خاوری مارسی بان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 500 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد کبود.
[گُمْ بَ دِ کَ] (اِخ) برجی است [ در آمل ] داری گنبدی مخروب که سابقاً با کاشیهای آبی مفروش بوده و این نام نیز به همان جهت است. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص63 شود.
گنبد کردن.
[گُمْ بَ کَ دَ] (مص مرکب)نوعی از جست حیوانات که به هر چهار پا جهند، مانند: جست آهو. (آنندراج). گنبد. گنبده. گنبدی. گنبد زدن : و چون [ بازشکاری ] برخیزد و گنبد کند... تشویش سپاه باشد. (نوروزنامه ص56).
شیر نر گنبد همی کرد از لغز(1)
در هوا چون موج دریا بیست گز.مولوی.
و رجوع به گنبد زدن شود.
(1) - لغز، خزیدن. از حواشی مثنوی. (امثال و حکم ص1324).
گنبد کوز.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
میل در سرمه دان نرفته هنوز
بازیی بازکرد گنبد کوز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص312).
رجوع به گنبد گوز شود.
گنبدکهن.
[گُمْ بَ دِ کُ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک. (مؤید الفضلاء).
گنبد کیرمان.
[گُمْ بَ دِ] (اِخ) گنبدی است عظیم (در فیروزآباد فارس) که «طول چهار دیوار این گنبد تا زیر قبهء آن 75 گز است و این دیوارها از سنگ خارا برآورده است و پس قبه ای عظیم از آجر بر سر آن نهاده و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و به فواره ای برین سر بالا آورده و...». (فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون ص 138).
گنبد گبر.
[گُمْ بَ دِ گَ] (اِخ) رجوع به گنبد جبلیه شود.
گنبدگر.
[گُمْ بَ گَ] (ص مرکب) سازنده گنبد. کسی که گنبد بنا کند :
چون چنان هفت گنبد گهری
کرد گنبدگری چنان هنری.
نظامی (هفت پیکر ص144).
گنبد گردا.
[گُمْ بَ دِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گنبد گردنده. گنبد گردان. آسمان :
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را.
ناصرخسرو.
رجوع به گنبد گردان شود.
گنبد گردان.
[گُمْ بَ دِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.دقیقی.
این تخت سخت و گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بی آسایش آسیاست.
ناصرخسرو.
صانع قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان زرنگار کند.ناصرخسرو.
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبهء گنبد گردان طلب.خاقانی.
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبد گردان نمی رسد.عطار.
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمش زی نشیب باستادی
آید شبی که انجمن من را
خلّخ کند بگونه نو شادی.ادیب نیشابوری.
رجوع به گنبد گردا شود.
گنبد گردگرد.
[گُمْ بَ دِ گِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
چرا گردد این گنبد گردگرد
بر آنسان که گویی یکی آسیاست.
ناصرخسرو.
گنبد گردگرد اخضر.
[گُمْ بَ دِ گِ گَ دِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
او راست بنای بی ستونی
این گنبد گردگرد اخضر.ناصرخسرو.
گنبد گردنده.
[گُمْ بَ دِ گَ دَ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندرین گنبد گردنده پس یکدگر است.
ناصرخسرو.
ای گنبد گردندهء بی روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا.
ناصرخسرو.
گنبد گردنده خانه ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه.
ناصرخسرو.
ازین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش چه شاید دیدن از دور.نظامی.
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حق شناس.نظامی.
گنبد گل.
[گُمْ بَ دِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غنچهء گل. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا.
خاقانی.
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب.
خاقانی.
رجوع به گنبده گل شود. || پیالهء زرین. (برهان) (آنندراج).
گنبد گوز.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. رجوع به گنبد کوز شود.
گنبد گوهرنگار.
[گُمْ بَ دِ گَ هَ نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهرنگار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص184).
گنبد گیتی.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
هر کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گیتی بجهاند.
گنبد گیتی نورد.
[گُمْ بَ دِ نَ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی گنبد فیروزه باشد که کنایه از آسمان است. (برهان).
گنبد لاجورد.
[گُمْ بَ دِ جْ / جَ وَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
ندارد شهنشاه او کین و درد
که شاداست از او گنبد لاجورد.فردوسی.
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.فردوسی.
گنبد لاجوردی.
[گُ بَ دِ جْ / جَ وَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
چو دود از پی لاجوردی نقاب
سر از گنبد لاجوردی متاب.نظامی.
گنبدلران.
[گُمْ بَ لُ] (اِخ) دهی است از دهستان سرلهء بخش جانکی گرمسیری شهرستان اهواز که در 53هزارگزی جنوب باختری باغ ملک، کنار راه اتومبیل رو هفتگل به گنبدلران واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 350 تن است. آب آن از رودخانهء پرتو تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و کارگری شرکت نفت است. ساکنین از طایفهء جانکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنبدلی.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد که در 48هزارگزی شمال باختری مانه و 4هزارگزی جنوب راه شوسهء بجنورد به حصارچه واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 100 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبد ماه.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
همی ماهی از آب برداشتی
پس از گنبد ماه بگذاشتی.فردوسی.
رجوع به گنبد هور و ماه شود.
گنبد ماهوئیه.
[گُمْ بَ یَ / یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان که در 36000گزی شمال باختری، سر راه مالرو گوغر به چهارطاق واقع شده و سکنهء آن 8 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنبد مایل.
[گُمْ بَ دِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک چهارم است که فلک آفتاب باشد. (برهان) (آنندراج) (شمس اللغات) :
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سائل نعم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 264).
گنبد محمد آملی.
[گُمْ بَ دِ مُ حَمْ مَ دِ مُ](اِخ) گنبدی بوده است در آمل. رجوع به ترجمهء سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 65 شود.
گنبد مدور.
[گُمْ بَ دِ مُ دَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.ناصرخسرو.
گنبد معنبر.
[گُمْ بَ دِ مُ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کرد که معشوق سر برهنه کرده باشد. (برهان) (آنندراج).
گنبد مقرنس.
[گُمْ بَ دِ مُ قَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است و به عربی سما خوانند. (برهان).
گنبد ملغان.
[] (اِخ) شهری کوچک است و ناحیتی پول بولوست (؟) و هوایش گرم است و آب روان دارد. حاصلش غله و میوه و مشمومات بود و در آنجا قلعه ای حصین است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 128). و قلعهء گنبد ملغان بحدود ارجان از محکمی به یک مرد نگاه توان داشت. هوایش معتدل است و آبش از مصانع و غله در آنجا چند سال از آفت ایمن است. (ایضاً ص 134). شهرکی است کوچک (از اعمال شاپورخوره در فارس) و ناحیتی با آن میرود و هوای آن گرمسیر است و آب روان دارد و میوه ها باشد و مشمومها و قلعه ای چند از جملهء قلاع قلعه ای حصین است معروف و هوای قلعه خنک است چنانکه غله نیک دارد و مصنعهای نیکو باشد از بهر آب و جامع و منبر باشد. (فارسنامه ابن البلخی چ لسترنج و نیکلسون ص 143).
گنبد مینا.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
جرعهء جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم.حافظ.
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد.
حافظ.
گنبد نار.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جنبدالرمان. غنچه گل انار.
گنبد نارنج.
[گُمْ بَ دِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی گنبد مقرنس باشد که کنایه از آسمان است. (برهان) رجوع به گنبد مقرنس و گنبد نارنگ شود.
گنبد نارنگ.
[گُمْ بَ دِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آسمان. رجوع به گنبد نارنج شود.
گنبد ناصرالحق.
[گُمْ بَ دِ صِ رُلْ حَ](اِخ) نام گنبد و بارگاهی است که سیدعلی مرعشی حاکم مازندران بنا نموده و مدفن حسن بن علی ناصر الکبیر است. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص63).
گنبدنما.
[گُمْ بَ نُ / نِ / نَ] (اِ مرکب) محلی از راه که زائر بار اول گنبد مزار امام یا امامزاده را تواند دید. (مؤلف). || آنچه رانندگان یا شاگرد رانندگان از زائر گیرند هنگامی که به نقطه ای رسند که گنبد مزار از آنجا نمایان باشد.
گنبد نیلگون.
[گُمْ بَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون.اسدی.
گنبد نیلوفری.
[گُمْ بَ دِ فَ](1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی گنبد نارنج باشد که کنایه از آسمان باشد. (برهان) :
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا.
خاقانی.
رجوع به گنبد نارنج شود.
(1) - این ترکیب در شمس اللغات به صورت گنبد نیلوفرین هم آمده است.
گنبدو.
[گُمْ بَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان که در 20000گزی شمال زرند و 12000گزی خاور فرعی زرند به راور واقع شده و سکنه اش یک خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایرن ج8).
گنبدواز.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد که در 32هزارگزی شمال مشهد واقع شده است. موقعیت آن جلگه و هوایش معتدل و سکنه اش 590 تن است. آب آن از رودخانه تامین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبد و بارگاه.
[گُمْ بَ دُ رِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) گنبد و مأذنهء زیارتگاه. رجوع به گنبد شود.
گنبده.
[گُمْ بَ دَ / دِ] (اِ) گنبد. (برهان) (آنندراج). رجوع به گنبد شود. || غنچه گل. (برهان) :
اینک دهنم بر صفت گنبدهء گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند.
خاقانی.
گرزش چو لاله بردرد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهء نستری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص281).
گنبد نیلوفری گنبده گل شود
پیش سنانت کزوست قصر ممالک حصین.
خاقانی.
|| پیاله و کاسه. || جستن و خیز کردن. (برهان). و رجوع به گنبد شود.
گنبده.
[گُمْ بَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش رامیاران شهرستان سنندج که در 10000گزی شمال باختری کامیاران و 1000گزی باختر راه شوسهء کرمانشاه به سنندج واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 360 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. گنبده دو محل است به فاصلهء 2000 گز که گنبده علیا و سفلی نامیده میشوند. سکنهء گنبده بالا 195 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبد هور و ماه.
[گُمْ بَ دِ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است :
پدر بر پدر شهریارست شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.فردوسی.
رجوع به گنبد ماه شود.
گنبدی.
[گُمْ بَ] (اِ) گنبد. || خیمه را گویند که بیک ستون بر پای باشد. || جست و خیز کردن.(1) (برهان) (آنندراج). رجوع به گنبد و گنبده و گنبد زدن و گنبد کردن شود. || (ص نسبی) بشکل گنبد. گنبدشکل و مانند گنبد.
(1) - ظاهراً این یاء یاء وحدت است نه یاء حاصل مصدر، مؤید آن این شعر امیرخسرو است:
ز همت ساختم رخش فلک رام
به یک گنبد رسیدم بر نهم بام.
گنبدی.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار که در 19000گزی خاور بیجار و 36000گزی شمال باختری پیرتاج و 11000گزی شمال راه شوسهء بیجار به همدان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 170 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبدی.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد که در 103هزارگزی شمال باختری مشهد واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 31 تن است. آب آن از قنات و رودخانه تأمین می شود. محصول آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنبدی کردن.
[گُمْ بَ کَ دَ] (مص مرکب) دمر خوابیدن مثل حال سجده. (فرهنگ نظام).
گنبدین کوه.
[گُمْ بَ] (اِخ) نام قلعه محکمی است در خراسان :
دژ گنبدین کوه تا خربنه
دژ لاژوردین ز بهر بنه.فردوسی.
گنبر (گونه ور).
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از حومهء بخش اسکو از شهرستان تبریز که در 25000گزی جنوب خاوری اسکو و 22000گزی راه شوسهء تبریز به دهخوارقان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 820 تن است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات، حبوبات و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنبک.
[گُمْ بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 32هزارگزی شمال خاوری رحمت آباد و 18هزارگزی رستم آباد واقع شده است. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی و سکنه اش 160 تن است. آب آن از چشمه سار و سیاهرود تأمین می شود. محصول آن غلات، برنج و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنبکی.
[گُمْ بَ] (اِخ) یکی از دهستانهای ششگانهء بخش فهرج شهرستان بم که در جنوب فهرج واقع شده و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان برج اکرم، از طرف خاور به دهستان ریگان، از طرف جنوب به شهرستان جیرفت و دهستان عزیزآباد. موقعیت آن جلگه ای و آبادیهای آن نزدیک بهم و هوای دهستان گرم مالاریایی است و آب آن از قنوات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، پنبه، حنا، خرما، لبنیات و انواع مرکبات و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم و کرباس بافی است. زبان مادری ساکنین قراء فارسی و بلوچی است. دهستان از 23 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2800 تن است. راه فرعی بم به ریگان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنبله.
[گُمْ بَ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 24هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 7هزارگزی باختر راه شوسهء اسدآباد به کنگاور واقع شده است. موقعیت آن کوهستانی و هوایش سرد و سکنه اش 320 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبله.
[] (اِخ) دهی است از دهستان خرمرود شهرستان تویسرکان که در 25000گزی شمال باختر شهر تویسرکان و 700گزی باختر اشتران واقع شده است. مرکز دهستان است و هوای آن سرد و سکنه اش 350 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است که تابستان از طریق ولاشجرد و سوتلق اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنبوعه بزرگ.
[گُمْ عِ بُ زُ] (اِخ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 18هزارگزی باختر اهواز و 4هزارگزی راه شوسهء اهواز به سوسنگرد واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 240 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء زید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنبوعه کوچک.
[گُمْ عِ چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز و 18هزارگزی باختر اهواز و 6هزارگزی جنوب راه شوسهء اهواز به حمیدیه واقع شده و دارای 30 تن ساکن است.
گنبه.
[] (اِخ) گنفه. نام اصلی جنابه یا جنابا که به قول تاریخ نویسان جنابابن طهمورث آن را بنا کرده است و معنی آن آب گندیده است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 130). این شهر در جنوب واقع بوده و هنوز خرابه های آن نزدیک دهانه رودخانه ای که جغرافی نویسان عرب آنرا شادکان نامیده اند دیده میشود. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 295). و رجوع به جنابه و گنفه و گنافه و معجم البلدان ذیل جنابه شود.
گنبی.
[گَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیر بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 90000گزی جنوب خاوری خورموج در جنوب کوه نمک واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 81 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گنبیده.
[گُمْ دَ / دِ] (ص) بدررفته. (مؤید الفضلاء).
گن پنتوور.
[گُمْ پُ] (اِخ)(1) بلوکی است از ایالت شرانت(2) از ناحیهء آنگولم(3) (در فرانسه) که سکنهء آن 5هزار تن است.
(1) - Gond-Pontouvre.
(2) - Charente.
(3) - Angouleme.
گنتران.
[گُ] (اِخ)(1) (سن...) پسر کلتر(2) اول که در سال 525 م. متولد شد. وی از سال 561 تا 593 م. پادشاه بورگُنْی(3) و اورلئان(4) بوده.
(1) - Saint Gontran.
(2) - Clotaire.
(3) - Bourgogne.
(4) - Orleans.
گنتریز.
[گَ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 1000گزی جنوب ساردوئیه و 1000گزی راه فرعی راین به ساردوئیه واقع شده و سکنه اش 52 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گن تی.
[گِ] (اِخ) نام یکی از کوههای شمالی مغولستان است. (از ایران باستان ص 2251).
گنج.
[گَ] (اِ) پهلوی گنج،(1) ارمنی گنج،(2)آرامی گینزا،(3) گززا،(4) عربی کنز.(5) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). زر و گوهری باشد که در زیر زمین دفن کنند. (برهان). دفینه ای که پادشاهان نهند. (اوبهی). رِکاز. دَفینَه. کَنز. مَفتَح. (منتهی الارب) :
در گنجهای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد.فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.عنصری.
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی
به فرزند ماند آن و این محمد.ناصرخسرو.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنایی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.سنایی.
|| خزینهء زر و سیم است و کنز معرب آن است. (آنندراج). پوته. پوتک. تویک. تونک. توبک :
گمان برد کش گنج بر استران
بود به چو بر پشت کلته خران.(6)ابوشکور.
ار خوری از خورده بگماردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج.رودکی.
بفرمود کآن کودکان را چهار
ز گنجی درم داد باید هزار.فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم.فردوسی.
همان گنج دینار و زر و گهر
همان افسر و طوق و گرز و کمر.فردوسی.
دو لشکر ببد هر دو آراسته
پر از کینه سر، گنج پر خواسته.فردوسی.
تن از گنج دینار مفکن به رنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.اسدی.
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.اسدی.
که بردن توان گنج زر ارچه بس
ز کس گنج نیکی نبرده ست کس.اسدی.
مهتران از بهر حرز مال خود سازند گنج
او ز حرز مال باشد روز و شب بر احتراز.
سوزنی.
|| مال کثیر. (غیاث اللغات). سیم و زر. خواسته :
همه گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنجور او [ خسروپرویز ] برشمرد.
فردوسی.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم.فردوسی.
به بزم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.فردوسی.
یکایک بگوید ندارد به رنج
نخواهد بر این پاسخ از شاه گنج.فردوسی.
بزرگان گنج و سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.طیان.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم.
منوچهری.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر برخیر.
سوزنی (دیوان ص43).
- شهر گنج؛ شهرهایی بوده دارای حصارهای محکم که پادشاهان گنجهای خود را آنجا می گذاشتند و مستحفظین بر آنها می گماشتند. رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل گنج شود.
- گنج قارون.؛ رجوع به مدخل گنج قارون شود.
- گنج قارون زیر سرداشتن؛ مال زیاد در اختیار داشتن.
- امثال: بر سر گنج مار است گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند.
اسدی.
این است که گنج نیست بی مار
هر جا که رطب بود، بود خار.سنائی.
گنج بی مار و گل بی خار نیست شادی بی غم در این بازار نیست.مولوی.
گنج آزادگی و کنج قناعت گنجی است که به شمشیر میسر نشود سلطان را.
سعدی.
در خاک چه تأثیر بود گنج دفین را .
رنج کشی تا به گنج رسی. (جامع التمثیل).
گنج از برای بخش کردن است، نه از بهر آکندن.
گنج بی رنج ندیده ست کسی گل بی خار نچیده ست کسی. جامی.
گنج در خراب است یا گنج در ویرانه است : جای گنج است موضع ویران سگ بود سگ به جای آبادان.سنائی.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنائی.
که عمارت سرای رنج بود
در خرابی مقام گنج بود.سنائی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.سنائی.
گنج پر زر ز ملک آباد است.سنائی.
گنج رنج تو در دل من به
که بود جای گنج ویرانی.؟
گنج کسی برد که با کس نگفت.خواجو.
گهر دانش و مرد داناست گنج.اسدی.
مثل گنج در ویرانه.
|| انبار. مخزن :
همان گنجهای سلیح و نبرد
بیاورد گنجور در باز کرد.فردوسی.
در گنج کوپال و برگستوان
همان تیغ و تیر و کمان گوان.فردوسی.
به گنجی که بد جامهء نابرید
فرستاد پیش سیاوش کلید.فردوسی.
همانگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه.فردوسی.
سراسر گنجهای شاه برداشت
از آن یک دشنه در گنجش نه بگذاشت.
(ویس و رامین).
|| مجازاً مقصود. غریر. مطلوب. محبوب :
پیاده [ گیو ] بدو [ کیخسرو ] تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد به نزدیک اوی
گره سست شد بر در رنج اوی
پدید آمد آن نامور گنج اوی.فردوسی.
مراد این است که کیخسرو را که می جست یافت. (یادداشت مؤلف). || تجارتخانه. || صندوق. تبنگو. (از ناظم الاطباء). || جداجدا و پاره پاره و بهره بهره و به تفاریق اندک اندک. || (ص) خر دم بریده. (اوبهی). و رجوع به گنجه و کنجه شود. || (پسوند) مزید مقدم امکنه آید: گنجرود. گنجرستاق. گنجکان... || مزید مؤخر امکنه آید... اورگنج. گرگنج. ریگنج.
(1) - ganj.
(2) - ganj.
(3) - ginza.
(4) - gezza.
(5) - kanz. (6) - به فتح اول و سوم و سکون دوم حیوان پیرسالخورده. (برهان).
گنج.
[] (اِ) شوخ مردار باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال)(1).
(1) - مصحح لغت فرس جلوی این لغت علامت استفهام گذاشته و افزوده: این کلمه در حاشیهء نسخه «ن» در آخر باب الجیم بدون شاهد بخطی جدیدتر بر نسخه الحاق شده است.
گنج.
[گِ] (ص) گیج و سرگشته و متحیر. (برهان). ظاهراً مصحف «گیج» است. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کنج شود. || صاحب عجب و تکبر و خودستای. (برهان).
گنج.
[گُ] (اِمص، اِ) ریشه و اسم مصدر از گنجیدن. (حاشیه برهان قاطع چ معین). گنجایش که از گنجیدن... باشد. (برهان) (آنندراج). گنجایش و وسعت. (ناظم الاطباء) :
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبائی.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص325).
زآنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگی و کری.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
|| درآوردن و راست آمدن چیزی در چیزی. || درآمدن در جای تنگ. || حصه و رصدی را نیز گویند که در میان جمعی از مردم کنند و به هر کسی قسمتی رسانند. (برهان) (آنندراج). || قابلیت و استعداد. || (مص مرخم) گنجانیدن. (ناظم الاطباء). || حجم. (واژه های مصوب فرهنگستان)(1).
(1) - Volume.
گنج.
[گُ] (اِ) در دیلمان، گاو کوهی. (فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده ص215).
گنج.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 39000گزی جنوب باختری حاجی آباد و 4000گزی باختر طارم واقع شده است. هوای آن گرم و سکنهء آن 288 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن خرما، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنج آب آورده.
[گَ جِ وَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشک. (آنندراج) :
اگر یک گنج بادآورد خسرو دیده در عمری
مرا صد گنج آب آورده هر دم در کنار افتد.
سالک یزدی (از آنندراج).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب باختری ماه نشان و 6هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 340 تن است. آب آن از رودخانهء قلعه جوق تأمین میشود. محصول آن غلات و انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده یک قلعهء قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 25هزارگزی جنوب باختری سراسکند و 8هزارگزی راه آهن میانه به مراغه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنهء آن 420 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. دو محل نزدیک هم به نام گنج آباد بالا (علیا) و گنج آباد پائین (سفلی) معروف است. سکنهء گنج آباد بالا 240 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 21هزارگزی شمال مهاباد و 8هزارگزی خاور راه شوسهء مهاباد به ارومیه واقع شده است. هوای آن معتدل و مالاریایی و سکنهء آن 140 تن است. آب آن از رودخانهء مهاباد و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، چغندر و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 6هزارگزی ارومیه و 500گزی خاور راه شوسهء ارومیه به شاهپور واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنهء آن 120 تن است. آب آن از قنات و چشمهء شهرحاجی تأمین می شود. محصول آن غلات، توتون، چغندر و کشمش است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوگان بخش دهخوارقان شهرستان تبریز که در 9هزارگزی باختر مرکز بخش و دوهزارگزی راه شوسه تبریز به گاوگان واقع شده است. جلگه ای و معتدل است و مرکب از مزارع خالی از سکنه. اهالی ده های اطراف آن زراعت می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز که در 24هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و 5هزارگزی خاوری راه اتومبیل رو هفت گل به رامهرمز واقع شده است. سکنهء آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنج آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرقویه بخش حومهء شهرستان شهرضا که در 38هزارگزی شمال خاور شهرضا متصل به راه فرعی گنج آباد به شهرضا واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 100 تن است. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آن غلات، پنبه سردرختی و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گنج آگن.
[گَ گَ] (نف مرکب) اندوزنده گنج. (ناظم الاطباء). آن که گنج را بیاگند و بیندوزد. گنج آگننده :
سپهدار و گنج آگن و غم گسل
کدیور به طبع و سپاهی به دل.
اسدی (گرشاسبنامه).
ای بسا گنج آگنان کنج کاو
کآن خیال اندیش را شد ریش گاو.
مولوی (مثنوی چ خاور ص13).
و رجوع به گنج شود.
گنجا.
[گُ] (اِمص، اِ) گنجایش. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). قابلیت و استعداد گنجیده شدن. و رجوع به شعوری ج2 شود :
ممکن که در حوالی بازارها نبودی
گنجای هیچ سوزن از رسته های بیمر.
شرف الدین شفروه.
ندانست که نیامی گنجای دو تیغ ندارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286).
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد در او.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 366).
هشیار مباش زآنکه هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را ره است و گنجاست.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج1 ص220).
|| پیاله. (جهانگیری). || (نف) مقابل حجیم. (واژه های مصوب فرهنگستان)(1).
(1) - Volumineux.
گنجا.
[] (اِخ) تیره ای از طایفهء جاویدی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص90).
گنجاب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین که در 12هزارگزی جنوب باختر آبیک واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریائی و سکنه اش 160 تن است. یک رشته قنات دارد و محصول آن غلات و چغندر قند است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و جوراب بافی است. ساکنین از طایفهء شاهسون اتانلو هستند و تغییر مکان نمی دهند. راه آن مالرو است و از طریق باقرآباد و دبیران ماشین می توان به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گنجاب.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بالا از بخش کمیجان شهرستان اراک که در 48هزارگزی جنوب باختری کمیجان و 7هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 170 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. محصول آن غلات و انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن از طریق علی آباد اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنجاتور.
[] (اِخ) نام پادشاه اوزبک که در زمان سلطان ابوسعید ایلخانی به دربند لشکر کشید و ابوسعید خود به مقابلهء او شتافت و بعداً امیر چوپان نیز از خراسان به جلو او شتافته از آب کر گذشت و لشکریان او را شکستی سخت داد و بسیاری را اسیر گرفت. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی صص85-86 شود.
گنجار.
[گَ] (اِ) بمعنی غازه باشد و آن سرخی است که زنان بر روی مالند. گَنجاره. گَنجر. گَنجره. (فرهنگ رشیدی). غازه. غَنجار. غَنجره. گلگونه. (سروری) (برهان) (آنندراج). بلغونه. غلغونه. (برهان). گلاگونه. گلغوانه. گلغونه. (جهانگیری). آلغونه.آلگونه. والغونه. ولغونه. سرخی. سرخاب. و رجوع به هر یک از این کلمات شود.
گنجار.
[گَ] (اِ) در تداول مردم خراسان، کثافت و چرک گوشهء چشم و گوشهء لب. (فرهنگ نظام).
گنجار.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 15هزارگزی جنوب خاوری فومن و 1000گزی راه فرعی نصیرمحله به شفت واقع شده است. هوای آن معتدل مرطوب و مالاریایی و سکنه اش 200 تن است. آب آن از نهر امامزاده ابراهیم تأمین می شود. محصولات آن عبارت است از: برنج، ابریشم، لبنیات و عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنجارود.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی و سکنه اش 150 تن است. آب آن از رودخانهء پلرود تأمین می شود. محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنجاله.
[گُ لَ / لِ] (اِ) در تکلم مردم قزوین، تفاله کرچک که بعد از گرفتن روغن باقی ماند. (فرهنگ نظام). این کلمه در برخی دیگر از شهرهای ایران به کار می رود.
گنجان.
[گُ] (نف) صفت فاعلی از گنجیدن. (کلیله و دمنه به نقل بهار در سبک شناسی ج2 ص266).
گنجان.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان که در 42000گزی شمال خاوری بافت، سر راه مالرو جواران به رابر واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 300 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعهء صاحب آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنجاندن.
[گُ دَ] (مص) چیزی را در جائی جای دادن. (فرهنگ نظام). گنجیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). جای دادن. گنجانیدن. رجوع به گنجانیدن شود.
گنجانده.
[گُ دَ / دِ] (ن مف) گنجانیده. جای داده شده در چیزی.
گنجاننده.
[گُ نَنْ دَ / دِ] (نف) جای دهنده چیزی را در چیزی. رجوع به گنجاندن و گنجانیدن شود.
گنجانیدن.
[گُ دَ] (مص) گنجیدن کنانیدن و گنجیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). گنجاندن. جای دادن. جای دادن در :
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی هنر خویش را بگنجانی.حافظ.
گنجانیده.
[گُ دَ / دِ] (ن مف) گنجانده. جای داده شده در چیزی.
گنجایش.
[گُ یِ] (اِمص) اسم مصدر از گنجیدن. قابلیت گنجیدن. وسعت گنجیدن. ظرفیت. وسع. وسعت. و رجوع به وسع شود. || قابلیت و استعداد. (ناظم الاطباء). شایستگی. رجوع به استعداد شود. || (اِ) جای و محل گنجیدن. || سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- گنجایش پذیر؛ قابل گنجیدن. (ناظم الاطباء). آنچه که می تواند در چیزی بگنجد.
- گنجایش پذیر شدن؛ محاط شدن. مشمول شدن. (ناظم الاطباء). قابل گنجیدن شدن.
- گنجایش داشتن؛ جا داشتن. وسعت داشتن. قابل گنجیدن بودن. (ناظم الاطباء).
گنجایشی.
[گُ یِ] (ص نسبی) قابل و لایق گنجایش. درخور گنجایش. قابل گنجیدن. || مفید و سودمند. (ناظم الاطباء).
گنجایه.
[گُ یَ / یِ] (اِمص) گنجایش. (شعوری ج2 ورق 327) (ناظم الاطباء). گنجا. گنج. (شعوری ایضاً،) :
تاب آن حسن که بر هفت فلک گنجایه ست
جز که آهنگ دل خستهء لاغر نکند.
مولوی (از شعوری).
این کلمه با همین صورت و با شاهد فوق در فرهنگ شعوری آمده و مصحف است و صحیح مصراع دوم چنین است:
تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج2 ص140).
گنجایی.
[گُ] (حامص) توانائی گنجیدن. (ناظم الاطباء). گنجایش :
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من در یک سرا.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 61).
|| توانائی. قدرت. (ناظم الاطباء).
- گنجایی داشتن؛ ظرفیت و گنجایش داشتن : این مملکتی است که طفیلی را گنجایی دارد. (نفحات الانس جامی). او به مکنت و ثروت و خیول و دواب و غنایم به مرتبه ای بود که در ساحت اردبیل گنجایی نداشت. (عالم آرای عباسی چ امیرکبیر ج1 ص10).
- گنجایی یافتن؛ گنجیدن و گنجایش یافتن :چاپلوسی و خدمت می کند تا در دل شیخ گنجایی یابد. (فیه مافیه).
گنج افراسیاب.
[گَ جِ اَ] (اِخ) نام گنجی است که افراسیاب نهاده بود و پرویز آن را بیافت و آن گنج چهارم است از جمله هشت گنج خسروپرویز که گنج عروس و گنج بادآورد و دیبه خسروی و گنج افراسیاب و گنج سوخته و گنج خضرا و گنج شادآور و گنج بار باشد. (برهان) (آنندراج). نام گنجی است که افراسیاب نهاده بود خسروپرویز آنرا یافت و آن گنج چهارم است از جمله هفت گنج خسروپرویز. (جهانگیری) :
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن به خشکی و آب.
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2892).
گنج افشانی.
[گَ اَ] (حامص مرکب)افشاندن و نثار کردن گنج و خواسته :
ز گنج افشانی و گوهرنثاری
بجای آورد رسم دوستداری.نظامی.
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت.نظامی.
گنج الهی.
[گَ جِ اِ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از قناعت است. (برهان) (فرهنگ رشیدی). || (اِخ) کلام خدا را گویند. (برهان). قرآن مجید. (آنندراج).
گنج باد.
[گَ جِ] (اِخ) گنج بادآور. گنج بادآورد. رجوع به گنج بادآورد شود.
گنج بادآور.
[گَ جِ وَ] (اِخ) گنج باد. گنج بادآورد. رجوع به گنج بادآورد شود.
گنج بادآورد.
[گَ جِ وَ] (اِخ) همان گنج باد است که گنج دویم خسروپرویز باشد و آن را گنج بادآور هم میگویند که بحذف دال آخر باشد. (برهان)... وجه تسمیه اش اینکه قیصر روم از خوف خسروپرویز چند کشتی از زر سرخ پر کرده به جزیره می فرستاد و باد مخالف آن کشتیها بسوی ملک پرویز آورد و پرویز آن مال را گرفت، لهذا آن مال را گنج بادآورد نام کردند. (آنندراج) (غیاث اللغات). وجه تسمیه این است که چون خسروپرویز در سال 611 م. قسطنطنیه را محاصره کرد و هراقلیوس شاه روم خوف فتح او را، شصت خزانه خود را در کشتیها بار کرده به جزیرهء محفوظی فرستاد. اتفاقاً طوفان باد آن کشتیها را نزدیک لشکرگاه خسرو آورد تمام خزانه به تصرف او درآمد و آن گنج دوم او شده گنج بادآورد نامیده شد. (فرهنگ نظام). ابن البلخی در فارسنامه آرد: و دیگری را نشاندند (رومیها) نام او هرقل و این شهر براز او را حصار سخت داد، چنانکه از خویشتن نومید شد و خزانه ها را در چهار کشتی بزرگ نهاد تا به اسکندریه برند. اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتیها به کنار لشکرگاه شهر براز افگند و چون کشتیها را بگرفتند مالهای بی اندازه و خزاین دیدند و شاد شدند و از آنجا بر چهارپایان نهادند و نزدیک [خسرو] پرویز فرستادند و شرح حال نبشتند کی چگونه بود. او بدان شاد گشت و آن را گنج بادآورد نام نهاد. (فارسنامه ص 104). در این روایت (روایتی که مورخین اسلام چون بلعمی و ثعالبی در آن از عجایب دربار خسروپرویز سخن رانده اند)، نام چند گنج را ذکر کرده اند، از قبیل: «گنج بادآورد» و «گنج گاو» گویند هنگامی که ایرانیان اسکندریه را در حصار گرفتند، رومیان درصدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتی نهادند، اما باد مخالف وزید و سفاین را به جانب ایرانیان راند. این مال کثیر را به تیسفون فرستادند و بنام «گنج بادآورد» موسوم شد. (ایران در زمان ساسانیان چ2 ص486) :
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند.
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2892).
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری (دیوان چ1 دبیرسیاقی ص65).
ز خاکش باد را گنج روان بود
مگر خود گنج بادآورد آن بود.
نظامی.
رجوع به گنج باد و گنج بادآور و گنج شایگان شود.
گنج بادآورد.
[گَ جِ وَ] (اِ مرکب) نام نوایی است که مطربان زنند. (فرهنگ اسدی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی و لحنی هست از جمله سی لحن باربد. گویند چون این گنج به دست خسروپرویز افتاد، باربد این لحن را ساخت و نواخت. (برهان). نام نوایی است از مصنفات باربد مطرب. (جهانگیری). نام نوایی است از نواهای باربد. (فرهنگ رشیدی). نام لحن شانزدهم است از سی لحن ساختهء باربد مطرب خسروپرویز. (فرهنگ نظام) :
گاه کوه بی ستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردهء عشرا برند.
ضمیری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 62 و حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو یاد از گنج بادآورد راندی [ باربد ]
ز هر یادی(1) لبش گنجی فشاندی.
نظامی (خسرو و شیرین).
نواسازی که بودش باربد نام
نوائی ساخت آنرا انگبین دام
نهاد از زخمه چون برزد تمامش
نوائی گنج بادآورد نامش.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| گنجی باشد که بی زحمت به دست آید. (معیار جمالی). و در چهار شربت نوشته که گنج بادآورد به اصطلاح مال مفت را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز که اندوخته کنند بدون هیچ زحمت و مشقتی. (ناظم الاطباء). سود خداداد. (ناظم الاطباء) :
اگر گنجیت بادآورد باید سوی هامون رو
که برده گام صد گنج است بادآورده در هامون.
(احوال و اشعار رودکی ج2 ص726).
|| گنج پنهانی و دفینه. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: ز هر بادی.
گنج بار.
[گَ جِ](1) (اِخ) نام گنج هشتم خسروپرویز است و آن به گنج گاو شهرت دارد و این گنجی است که خسرو به رهنمونی دهقانی یافت و آن گنج صد آفتابه پر از زر و جواهر بوده از جمله دفاین ذوالقرنین، و این گنج را گنج شادآورد هم می گویند. (برهان). رجوع به فرهنگ شعوری ج2 ص296 شود.
(1) - در شاهنامه از «گنج بار» نامی نیست، برهان گوید آنرا «شادآورد» گویند و در شعر فردوسی «شادورد» گنج هفتم آمده، و نیز ممکن است مصحف «گنج باد» باشد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). در لسان العجم شعوری (ج2 ص296) این بیت به فردوسی نسبت داده شده:
دگر آنکه بد نام او گنج بار
ندیده چنان دیده روزگار.
ولی در فهرست ولف از «گنج بار» ذکری نیست.
گنج بار.
[گَ] (اِ مرکب) از عالم رودبار و دریابار. (آنندراج) (بهار عجم). جائی که گنج بسیار باشد :
بیارم نشانش بر تخت یار
وز آن پس گشایم در گنج بار.
فردوسی (از بهار عجم و آنندراج).
گنج بالا.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 12هزارگزی جنوب خاور خوسف واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 8 تن است. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنجبان.
[گَ] (ص مرکب) (از: گنج + بان، پسوند). نگاهدارنده گنج. محافظ گنج. آنکه گنج را نگاهداری می کند :
من مر او را در مدیحی روستم خواندم همی
واین چنین باشد که خوانی گنج نه را گنجبان.
فرخی.
گنج بهار اینک روان میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته.
خاقانی.
|| صاحب گنج. گنج نه :
اینکه بر توست گنج علم خدای است
چون که سوی گنجبان او نگرائی.
ناصرخسرو (دیوان ص419).
گر تو سوی گنجبانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راهنمائی.
ناصرخسرو (دیوان ص419).
گنجبانی.
[گَ] (حامص مرکب) عمل گنجبان. نگاهداری گنج. رجوع به گنجبان شود.
گنج بخش.
[گَ بَ] (نف مرکب) کنایه از جوانمرد و بسیار بخش. (آنندراج از بهار عجم). سخی. کریم. مسرف. خراج. (ناظم الاطباء). آنکه گنج می بخشد :
از آن عادت شریف از آن دست گنج بخش
از آن رای تیزبین از آن گرز گاوسار.
فرخی.
خنیده به کلک و ستوده به تیر
بدین گنج بخش و بدان شهرگیر.اسدی.
آن شاه گنج بخش که از بیم جود او
در کوه زر و سیم طبیعت نهان کند.
مسعودسعد.
گر ز کف گنج بخشش سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بذل گنج قارون اهتزاز.
سوزنی.
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید.خاقانی.
چو شمشیر گیرد بود چون درخش
چو می بر کف آرد شود گنج بخش.نظامی.
گنج بخشی.
[گَ بَ] (حامص مرکب)بخشیدن گنج و خواسته. دادن گنج مردمان را :
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد.نظامی.
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
سعدی (بوستان).
گنج بر.
[گَ بَ] (نف مرکب) برنده گنج. کسی که گنج را برد.
گنج پائین.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 2هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 4 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنج پرداز.
[گَ پَ] (نف مرکب) که گنج را پردازد. بخشندهء گنج :
چون به قصر خورنق آمد باز
گنج پرداز شد به نوش و به ناز.
نظامی (هفت پیکر ص76).
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز.
نظامی (خسرو و شیرین ص76).
گنج پرست.
[گَ پَ رَ] (نف مرکب) که گنج پرستد و دوستدار گنج. عاشق گنج. گنج دوست :
لرزلرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست.نظامی.
گنج پژوهی.
[گَ پَ / پُ] (حامص مرکب) پژوهیدن و جستن گنج. گنج طلبی :
آب نه و بحرشکوهی کنم
جغد نه و گنج پژوهی کنم.
نظامی (مخزن الاسرار ص171).
گنج پیما.
[گَ پَ / پِ] (نف مرکب)گنج یاب. گنج یابنده :
من که دریافتم چنین جائی
شاد گشتم چو گنج پیمائی.نظامی.
گنج تپه.
[گَ تَپْ پَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 3000گزی شمال خاوری قصبهء بهار و 1000گزی خاوری راه فرعی بهار به لالجین واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 730 تن است. آب آن از چشمه و قنات و چاه تأمین می شود. محصول آن غلات، حبوبات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنج خانه.
[گَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای نگه داشتن گنج. (آنندراج). خزانه. مخزن. گنجینه. (ناظم الاطباء) : خزینه ها بگشاد و هرچه اندر گنج خانهء او بود از زر و سیم همه بیرون آورد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی سپرد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
سرای خدمت او گنج خانهء شرف است
زمین همت او آسمانهء کیوان.فرخی.
همی بگفت که با من که بس بود به سپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان؟
عنصری (دیوان ص235).
و به قلعهء اسپهید و دیگر قلعه ها همه گنج خانه و خزینه بود. (تاریخ سیستان).
در گنج خانهء ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 120).
خانهء دهقان چو گنج خانه بیاگند
چون برز و باغ برد باد شبیخون.
ناصرخسرو (دیوان ص 354).
دیدم که گنج خانهء غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه.
خاقانی.
گنج خانه ست جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص387).
گنج خانه ی هشت خلد و نُه فلک دادم بدو
دادهء او چیست با من پنج خایه ی روستاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص87).
سخنی کو چو روح بی عیب است
خازن گنج خانهء غیب است.
نظامی (هفت پیکر ص36).
زآن فرومایه گوهران رستی
به چنین گنج خانه پیوستی.نظامی.
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده.
حافظ (دیوان چ محمد قزوینی و غنی ص292).
- گنج خانهء شرع؛ بیت المال :
چار یارش گزین به اصل و به فرع(1)
چار دیوار گنج خانهء شرع.
نظامی (هفت پیکر ص8).
(1) - ن ل: به اصل دان و به فرع.
گنج خانهء مأمون.
[گَ نَ / نِ یِ مَءْ] (اِخ)خزانة الحکمهء مأمون. (مقدمه شاهنامه ابومنصوری از بیست مقالهء قزوینی ج 2 ص 39). بیت الحکمة. خزانهء دارالحکمة. مرکز تجمع دانشمندان و اهل فضل و ادب و مترجمان کتب علمی به زبانهای مختلف در عهد هارون الرشید و پسرش مأمون در بغداد، رجوع به بیت الحکمة و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف صفا ج1 صص48-49 شود.
گنج خسروی.
[گَ جِ خُ رَ / رُو] (اِخ) نام گنجی که پرویز نهاده بود. (شمس اللغات).
گنج خضرا.
[گَ جِ خَ] (اِخ) نام گنج ششم است از جملهء هشت گنج خسروپرویز. (برهان) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 2 ص 292 و ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی چ2 ص486 شود :
دگر گنج کز دُرّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان نامور کاردان بخردان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2892).
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.فردوسی.
گنج خواه.
[گَ خوا / خا] (نف مرکب)خواهنده گنج. طالب گنج :
در گنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه.نظامی.
گنجدار.
[گَ] (نف مرکب) خزینه دار. (شعوری ج2 ص2972). خزانه دار. (ناظم الاطباء). || صاحب گنج. متمول. غنی :
همه کدخدایند مزدور کیست
همه گنج دارند گنجور کیست؟فردوسی.
سر گنجداران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت.فردوسی.
گنجداران فزون ز حد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار.نظامی.
گنجدار.
[گَ] (اِ مرکب) نام نوایی و صوتی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج2 ص297). این بیت را از منوچهری دامغانی شاهد آورده اند :
دو گوشت همیشه سوی گنجدار
دو چشمت همیشه سوی اهوران.
«فرهنگ نظام» ولی این بیت در دیوان چ کازیمیرسکی (ص100) و چ دبیرسیاقی (ص62) بدین صورت آمده و اصح است:
دو گوشت همیشه سوی گنج گاو
دو چشمت همیشه سوی احوران.
(حاشیه برهان قاطع چ معین).
گنج دارا.
[گَ جِ] (اِخ) گنج منسوب به دارا :
گنجی است خداوند را به یمگان
صد بار فزون تر ز گنج دارا.
ناصرخسرو (دیوان ص33).
گنجدان.
[گَ] (اِ مرکب) جای نگه داشتن گنج. (آنندراج). خزانه. مخزن. گنجینه. (ناظم الاطباء) :
از آن گنجدان کآن همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت.
نظامی.
برون رفت وز آن گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست.نظامی.
چنین گفت گنجینه دار سخن
که سالار آن گنجدان کهن.نظامی.
گنجدان.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان که در 29هزارگزی جنوب باختری شیروان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 57 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنج دیبه.
[گَ جِ بَهْ] (اِخ) همان دیبه خسروی است که نام گنج سیم خسروپرویز باشد. (برهان) (آنندراج). نام گنج سوم است از جملهء هفت گنج خسروپرویز. (جهانگیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 306 شود :
دگر آنکه نامش همی بشنوی
تو خوانی ورا دیبه خسروی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2892).
گنج دیواربست.
[گَ جِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گنجی که مثل دیوار بلند افتاده باشد. (غیاث اللغات). گنجی که همچون دیوار توده بسته و انبار کرده باشند یعنی گنج بزرگ. (شمس اللغات). و رجوع به مدخل بعد شود.
گنج دیواربست.
[گَ جِ بَ] (اِخ) نام گنجی است که در زیر دیواری بود و آن دیوار نزدیک به افتادن شده بود، خضر علیه السلام آن دیوار را راست کرد. (برهان) (جهانگیری). نام گنجی است که شخصی پسر صغیر داشت، به وقت مردن مال خود را برای آن پسر در بنای دیوار نهاده، بعد از مدتی چون دیوار قریب افتادن گشته بود حضرت خضر علیه السلام به رفاقت موسی علیه السلام آن دیوار را شکسته باز درست ساخت که تا مال یتیم از دست دیگران محفوظ بماند. (غیاث اللغات). مأخوذ است از آنچه در سوره 28 (کهف آیهء 77 آمده است: فانطلقا حتّی اِذا اَتیا اَهل قریة استطعما اَهلها فَاَبوا اَنْ یضیفوهما فوجدا فیها جدارا یرید ان ینقض فَاَقامه قال لو شئت لاتخذت علیه اَجراً.
گنجر.
[گَ جَ] (اِ) سرخی و غازه ای باشد که زنان بر روی مالند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گنجار شود.
گنجرستاق.
[گَ رُ] (اِخ) رجوع به گنج روستا شود.
گنج روان.
[گَ جِ رَ] (اِخ) نام گنج قارون است. گویند پیوسته در زیر زمین حرکت می کند. (برهان). کنایه از گنج قارون چرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت میکند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
صاحب دلق و عصا چون عمر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 36).
گوشه ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید.خاقانی.
گنج روان.
[گَ جِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان با ستارگان. (شمس اللغات). || شراب. || گنج فراوان و بزرگ چون گنج قارون :
تا به دست آورده اند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده ام
کز در شاهنشهی گنج روان آورده ام.
خاقانی.
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
گنجرود.
[گَ] (اِخ) گنجه رود. نام رودی است به مازندران. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 24). رجوع به گنجه رود شود.
گنجرود.
[گَ] (اِخ) نام یکی از رودهای نیشابور است. (تعلیقات تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 344).
گنجرود.
[گَ] (اِخ) نام قریه ای است به نیشابور. (از معجم البلدان) (اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ص 239 و 240).
گنجرود.
[گَ] (اِخ) نام محله ای بوده است به نیشابور. (تاریخ بیهق چ احمد بهمنیار ص 141 و تعلیقات ص 344).
گنج روستا.
[گَ جِ](1) (اِخ) گنج روستا ناحیه ای بوده است میان بادغیس و مروالرود و معرب آن گنج رستاق است. (از معجم البلدان). این کلمه را شارح عتبی به فتح کاف ضعیفه (یعنی گ) و سکون نون ضبط کرده است و می گوید: «سمیت بذلک لکثرة ربوعها و مراتعها» و لیکن مؤلف کتاب ممالک خلافت شرقی آن را با کاف تازی مفتوح نوشته و در معجم البلدان چ مصر به ضم کاف ضبط کرده اند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ج3 ص48). و رجوع به حدود العالم چ تهران ص58 شود : سلطان فرمود تا نامها نبشتند به هرات... و گنج روستا. (تاریخ بیهقی ایضاً ص48). امیر حرکت کرد از هرات. بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص85).
(1) - مصحف آن گنج روستایه است. رجوع به همین کلمه شود.
گنج روستایه.
[گَ جِ یَ / یِ] (اِخ)مصحف گنج روستاست. رجوع به گنج روستا و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348 شود.
گنجره.
[گَ جَ رَ / رِ] (اِ) بمعنی گنجر است که غازه و سرخی زنان باشد که بر رخساره مالند. (برهان). به معنی گنجر است. (آنندراج). سرخی باشد که زنان به جهت زیبائی بر رخساره بمالند (جهانگیری). گنجاره. گنجار. گنجر. غازه. غنجاره. غلغونه. گلگونه. (فرهنگ رشیدی). غنجار. (برهان). گلاگونه. گلغوانه. (سروری). آلغونه. آلگونه. والغونه. ولغونه. سرخی. سرخاب. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود.
گنجریز.
[گَ] (نف مرکب) کنایه از جوانمرد و بسیار بخش. (آنندراج). سخی و جوانمرد. || مسرف. مبذر. (ناظم الاطباء). || ریزندهء گنج :
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز.نظامی.
همه ره گنج ریز و گوهرانداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز.نظامی.
- خاطر گنج ریز؛ گهربار. گهرزاد. مجازاً وقاد :
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.نظامی.
گنجریزی.
[گَ] (حامص مرکب) افشانی گنج و زر. (ناظم الاطباء). گنج افشانی. گنج پراکنی.
گنج سای.
[گَ] (نف مرکب) ساینده گنج. آنچه که گنج را ساید. || آنچه گنج را فروتر از خویش گیرد :
گوهر گنج سای مدح ترا
گشته غواص ذهن من مهجور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص268).
گنج سوخته.
[گَ جِ تَ / تِ] (اِخ) نام گنج پنجم است از جملهء هشت گنج خسروپرویز و معنی ترکیبی آن گنج سنجیده است، چه سخته و سوخته بمعنی سنجیده هم آمده است. (برهان) (آنندراج). نام گنج پنجم است از جملهء هفت گنج خسروپرویز. (جهانگیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج2 ص306 شود:
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2892).
و رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ2 ص 487 شود. در الجماهر بیرونی دربارهء گنج سوخته افسانه ای آمده است که خلاصهء آن چنین است: در سرزمین فارس گنجینه ای بود آراسته به مالها و دراهم و انواع گوهرها و عطریات و روغنها، پس صاعقه در آن افتاد و چهار ماه حریق آن دوام داشت و بوی آن تا چهل فرسخ گرداگرد حیوانات را میکشت و چون آتش خاموش شد خاکستر را بجستند در زیر آن یاقوتهای سرخ یک قطعه دیده میشد... رجوع به الجماهر ص 72 شود.
گنج سوخته.
[گَ جِ تَ / تِ] (اِ مرکب) نام لحنی است تصنیف باربد. (فرهنگ رشیدی). نام لحن هیجدهم است از سی لحن باربد. (فرهنگ نظام). نام نوائی است از موسیقی. (ناظم الاطباء). در خسرو و شیرین نظامی چ وحید دستگردی ص191 لحن سوم ذکر شده است :
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه.
نظامی (خسرو و شیرین ص191).
گنج شادآور.
[گَ جِ وَ] (اِخ) رجوع به مدخل بعد شود.
گنج شادآورد.
[گَ جِ وَ] (اِخ) نام گنج هفتم است از جملهء هشت گنج خسروپرویز. (برهان) (آنندراج). گنج شادآور. (فرهنگ شعوری ج2 ص295). در حاشیهء برهان قاطع چ معین این کلمه به شادورد رجوع داده شده است :
دگر گنج شادآورش خواندند
که در معدن خاص شه ماندند.
فردوسی (از فرهنگ شعوری)(1).
(1) - مؤلف فرهنگ شعوری (ج2 ص295) گوید: به روایتی گنج شادآورد همان گنج بادآورد است، و شعر مذکور را به عنوان شاهد ذکر کرده است. مؤلف برهان ذیل گنج بار گوید: «این گنج را گنج شادآورد هم می گویند»! ظاهراً فرهنگ نویسان بادآورد را شادآور خوانده و آنرا با شادورد اشتباه کرده اند و شعری که شاهد آورده اند ظاهراً مصحف این بیت فردوسی است درباره گنج بادآورد:
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند.
(شاهنامه ج 9 ص 2892).
گنج شادورد.
[گَ جِ وَ] (اِخ) رجوع به گنج شادآورد شود.
گنج شایگان.
[گَ جِ یِ] (اِخ) بعضی گویند همان گنج بادآورد است که گنج دویم خسرو باشد. (برهان)(1) :
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان.
رودکی (احوال و اشعار ج 2 ص 639).
اشعار پربدایع دوشیزه من است
بی شایگان و لیک پر از گنج شایگان.
رشید وطواط (از جهانگیری ذیل شایگان).
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص61).
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص171).
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه می دهد و حیف بر من است.
سعدی.
ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذره ای حقیر بود گنج شایگان
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح).
(1) - چون گنج شایگان چیزی را می گویند که لایق و سزاوار پادشاهان و ذخیره و مال بسیار و بی پایان باشد و این گنج به غایت بزرگ بود و جواهر بی نهایت داشت، بنابر آن بدین نام خواندند. (برهان). و کار بی مزد را نیز شایگان گویند. چون گنج بادآورد نیز بی محنت به دست افتاده بود، لهذا گنج شایگان نام کردند. (غیاث اللغات).
گنج شایگان.
[گَ جِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گنج بسیار. (آنندراج). هر گنج بزرگ که لایق پادشاهان باشد. (جهانگیری). دفینه ای باشد بسیار که پادشاهان نهاده باشند. (معیار جمالی) :
به گنج شایگان افتاده بودم
ندانستم که در گنجند ماران.سعدی (بدایع).
تا مه روی تو پرتو در جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته.
صائب (از آنندراج).
گنج شایگان.
[گَ جِ یِ] (اِخ) رساله ای است که به زبان پهلوی باقی مانده است. رجوع به خرده اوستا ج1 ص38 و مقدمه پورداود بر اندرز خسرو قبادان ترجمه محمد مکری شود.
گنج شپیکان.
[گَ جِ ؟] (اِخ) تلفظی از شیزیکان (شیز)، محلی در آذربایجان که یک نسخه از اوستا در آن جا بود.(1) رجوع به مزدیسنا چ1 ص148 و یشتها ج2 ص247 و 249 و شیزیگان شود.
(1) - پورداود نویسد: «سابقاً دارمستتر در ترجمه اوستای خود نوشته که ممکن است شپیگان یا سسپیگان را نیز شیزیگان خواند و شهر معروف شیز را از آن مقصود دانست. به نظر نگارنده این حدس همیشه درست می رسید تا اینکه از استاد دانشمند مارکوارت شنیده ام که او خود این اسم را در دینکرد شیچیکان خوانده، یعنی شیز بنابراین معمایی حل شده و می توان گفت که بنابه مندرجات دینکرد در قدیم یک جلد اوستا در شهر شیز در آذربایجان لابد در خود آتشکده معروف آنجا در آذرگشسب محفوظ بوده...». (یشتها ج2 ص247).
گنجشک.
[گُ جِ] (اِ) پرنده ای باشد که عربان عصفور خوانند. (برهان). بنجشک. چغوک. (آنندراج). پرنده ای است از دسته سبکبالان با منقار مخروطی که جثه ای کوچک دارد و دانه خوار است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). وُنج. (فرهنگ اسدی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). خانگی. (برهان). چُغنَه یا چُغنِه. چُغُک. چُغو. چُغوک. چُکُک. چُگُک. چُکوک. چُتوک. جوکَک. مَرتَکو. مُرگو. رجوع به هر یک از کلمات مذکور در فرهنگهای فارسی و همین لغت نامه شود. ابوالصعو. ابومُحرِز. ابو مزاحم. ابویعقوب. صُفصُف. (اقرب الموارد). صیق. (منتهی الارب). فِرفِر یا فُرفُر. (المنجد). فُرفور. (ناظم الاطباء). نُفرور. (اقرب الموارد) :
گنجشک(1) چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.ابوالعباس.
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشک
چنان کجا به هنر شیر برتر از روباه.فرخی.
گفتم آتش رسد به هیبت او
گفت گنجشک کی رسد به عقاب.عنصری.
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز.مسعودسعد.
نه نه شهباز چه که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام.خاقانی.
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بوی طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 334).
مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را.نظامی.
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد؟نظامی.
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره بر هلاک تن خویشتن عجول.
سعدی (طیبات).
|| مرغ جوجه و مرغ کوچک. (برهان). || در دیلمان، گوشتی که روی پرده بین سینه و شکم (حجاب حاجز) جانداران حلال گوشت است. این واژه از مصطلحات قصابان است. (فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده ص215).
- کله یا مغز گنجشک خوردن؛ پرحرف بودن: مگر مغز گنجشک خورده ای؛ چقدر حرف می زنی.
- گنجشک روزی؛ کسی که درآمد کم داشته باشد و با قناعت زندگی کند.
- گنجشک روزی بودن؛ دست به دهن بودن. کردی خوردی زندگی کردن. روز نو و روزی نو. (امثال و حکم دهخدا). کم روزی و لب روزی بودن.
- || نادان بودن. در آذربایجان اکنون به این معنی معمول است.
- امثال: به گنجشک گفتند منار به شکمت (یا: به کونت) گفت چیزی بگو که بگنجد.
طعمهء باز به گنجشک نشاید دادن. مغربی.
گاو بکش! گنجشک هزارش یک من است.
گنجشک امسالی پارسالی را می خواهد درس بدهد ؛ یعنی ناآزموده ای میخواهد به شخص آزموده ای تعلیم بدهد. عوام گویند: «گنجشک امساله پارساله را گول میزند». (فرهنگ عوام).
گنجشک با باز پرید، افتاد و ماتحتش درید.
گنجشک با زاغ و زیقش صد تاش یک من است.
گنجشک چیه (= چه هست) که آبگوشتش به چی (چه) باشه (= باشد).
گنجشکی در دست به که بازی در هوا : ما درخور صید تو نباشیم ولیکن گنجشک به دست است به از باز پریده.
سعدی.
گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم ج3 ص1325).
گنجشک کی رسد به عقاب. عنصری.
گنجشک گوشتالو توت درست فرومی برد چون بزرگ شد ارزن را پوست می کند.
گنجشک نر و ماده را در هوا می شناسد ؛ یعنی حدت ذهنش زیاد است.
گنجشک نقد به از طاوس نسیه.
گنجشک یک پولی انااعطینا نمی خواند ، نظیر: کبوتر صد دیناری یاهو نمی خواند.
مثل گنجشک؛ بسیار کوچک.
مثل گنجشک لندوک؛ خرد و برهنه (لندوک، پرندهء خرد که هنوز پر برنیاورده). (امثال و حکم ج3 ص1479).
مثل گنجشک تریاکی ؛ مثل گنجشک آموخته. رام و مطیع.
(1) - در فرهنگ اسدی: بنجشک.
گنجشکان.
[گُ جِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 50000گزی جنوب خاوری تساردوئیه و 5000گزی جنوب راه مالرو ساردئیه به دارزین واقع شده و دارای 23 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنجشکان خاتون.
[گُ جِ] (اِخ) مادر سلطان ابوسعید بهادرخان. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی ص 842 شود.
گنجشک توئی توئی گوی.
[گُ جِ کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جانوری است که آن را در هند طوطی خوانند. (آنندراج) :
آن شهباز منم منم گوی توئی
وین گنجشک توئی توئی گوی منم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
گنجشک دل.
[گُ جِ دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مجازاً ترسو. بزدل. کم زهره. کم جرأت.
گنجشک روزی.
[گُ جِ] (ص مرکب، اِ مرکب) لب روزی. تنگ روزی. کردی خوردی. کم روزی.
گنجشک زبان.
[گُ جِ زَ] (ص مرکب، اِ مرکب) در تداول عوام، به معنی بنجشگ زوان است. رجوع به بنجشگ زوان و زبان گنجشک شود.
گنجشک زبانک.
[گُ جِ زَ نَ] (اِ مرکب)رجوع به بنجشک زوان شود.
گنجشکوئیه.
[] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان که در 22000گزی شمال خاوری زرند و 2000گزی جنوب راه مالرو زرند به زاور واقع شده و سکنهء آن 13 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنجشکی.
[گُ جِ] (ص نسبی) منسوب به گنجشک.
- روزه گنجشکی؛ در تداول عوام، روزه ای که کودکان بگیرند و چون گرسنه شوند افطار کنند. روزهء کله گنجشکی.
گنج عرش.
[گَ جِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مأخوذ است از حدیث: ان للّه کنزاً (یا کنوزاً) مفتاحه (یا مفاتیحها) السنة الشعراء :
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 18).
گنج عروس.
[گَ جِ عَ] (اِخ) نام گنج اول است از جملهء کنوز ثمانیهء خسروی. گویند این گنج را خود جمع کرده گذاشته بود. (برهان) (آنندراج) :
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی (شاهنامه ج9 ص2892).
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.فردوسی.
گنج عروس.
[گَ جِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام یکی از تصنیفات باربد. (برهان) (آنندراج).
گنجعلی خان زیگ.
[گَ عَ نِ] (اِخ)ملقب به بابا پدر علی مرادخان که در زمان شاه عباس حاکم کرمان بود. در سال 1031 از حکمرانی کرمان معزول و به حکومت قندهار منصوب شد. در سال 1033 در تابستان بالای بام خفته بود، نزدیک صبح خواب آلوده برخاست و از بام به صحن خانه افتاد. از او آثار تاریخی متعددی در کرمان موجود است، نوادگان او اکنون در کرمان در حدود هزار نفرند. رجوع به تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی از صص 277 - 284 و کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی ص 208 و عالم آرای عباسی ج 2 ص 1086 شود.
گنج فریدون.
[گَ جِ فِ رِ] (اِ مرکب) نام نوائی است. (فرهنگ رشیدی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوایی که مطربان زنند. (فرهنگ اسدی ص404) (اوبهی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زه ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زه ست.
منوچهری (دیوان چ1 دبیرسیاقی ص147).
گنج فریدون.
[گَ جِ فِ رِ] (اِخ) گنج متعلق به فریدون :
جام را گنج فریدون خون بهاست
چون درفش کاویان برکرد صبح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص490).
گنج فشان.
[گَ فَ / فِ] (نف مرکب) آن که گنج و پول و زر و سیم بپراکند و ببخشد. جوانمرد. بخشنده :
خسرو تاجبخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان.نظامی.
گنج فشانی.
[گ َفَ / فِ] (حامص مرکب)پراکندن گنج و پول و زر و سیم بین مردمان. بخشندگی :
من که چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم.نظامی.
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی.
نظامی.
گنجفه.
[َگ جَ فَ / فِ] (اِ) نام بازیی است معروف.... (آنندراج ذیل گنجیفه). در مجله یغما مقاله ای تحت عنوان گنجفه آمده است که خلاصه آن نقل میشود: گنجفه چیست؟ مؤلف آنندراج نویسد: «گنجیفه بالفتح ف، نام بازیی است معروف آنرا به حذف تحتانی گنجفه نیز خوانند». در فرهنگ نفیسی آمده است: «گنجفه، ورقهایی که بدان بازی کنند و خود این بازی». ظاهراً گنجفه قبل از عصر صفویه بازی معمول و متداول نبوده است. مؤلف شاهد صادق که فصل شصت وچهارم کتاب خود را به گنجفه اختصاص داده نویسد: «از مخترعات میر غیاث الدین منصور شیرازی است و گمان آن است که از گنجفهء فرنگیان استخراج کرده و نام آن گنج فهم است به کثرت استعمال به گنجفه مشهور شده. و آن بر چند قسم است و برخی از آن را این حقیر اختراع کرده(1)» با توجه به اینکه میر غیاث الدین منصور شیرازی در سال 940 یا 948 یا 949 ه . ق. وفات یافته است(2). معلوم می شود که اختراع بازی گنجفه به قبل از عصر صفویه نمیرسد. اهلی شیرازی که بگفتهء مؤلف تحفهء سامی «در کبر سن در سنهء اثنین و اربعین و تسعمائة در شیراز فوت شد»(3)کتابچه ای به نام گنجفه دارد که شامل نودوشش دوبیتی است. وی در دیباچه می گوید: «این دوبیتی ها را آنگونه سرودم که هرگاه هر یک از آنها را بر یک برگ سفید و بینشان بنویسند به جای یک برگ گنجفه باشد و همهء آنها بجای یکدستگاه گنجفه به کار رود(4) که البته با گفتهء مؤلف شاهد صادق مغایرتی ندارد. و اگر هم اهلی سی سال قبل از مرگش دوبیتی ها را سروده باشد باز به قبل از دورهء صفویه نمی رسد. (با توجه به اینکه این بازی، بازی دربار بوده و به محض اختراع آن شعرا می توانسته اند راجع به آن شعر بسرایند). بنابراین من فکر میکنم بازی گنجفه در دورهء صفویه رواج یافته باشد و اگر قبل از این دوره هم وجود داشته است، قدمتش به بیش از چند سال قبل از عصر صفویه نمی رسد. سیدمحمد علی داعی مؤلف فرهنگ نظام از کتاب جواهرنامه اثر محمد بن منصور از تألیفات قرن نهم هجری چنین نقل کند: «در نواحی نیشابور جوهری شبیه فیروزه از کانی قریب بکان آن استخراج می کنند و این قطعه هایی کبیر میباشد و از آن نرد و شطرنج و گنجفه و امثال اینها می تراشند» که بنابر عبارت «نرد شطرنج گنجفه» می توان گفت گنجفه قبل از صفویه، بازیی متداول بوده که آنرا از فیروزه ساخته و به کار برده اند، و البته این مطلب با آنچه که مؤلف شاهد صادق ذکر کرده و آن را از مخترعات میر غیاث الدین منصور شیرازی دانسته است منافات دارد. نگارنده چون در صحت مندرجات فرهنگ نظام شک داشت به «جواهرنامه» یا «گوهرنامه» تألیف محمد بن منصور مراجعه کرد(5) و جمله را چنین یافت «و در نواحی نشابور جوهری شبیه فیروزه از کانی قریب بکان آن استخراج میکنند و این جوهر را قطعه هایی کبیر میباشد و از آن نرد و شطرنج و کفچه و امثال اینها می تراشند»(6)، و صحیح هم همین است. چون نظیر این جمله در جای دیگر همین کتاب به کار رفته: «حجری رخو المحک است که از آن نرد و شطرنج و دستهء کارد و غیر اینها می تراشند». به هر حال بازی گنجفه در اوایل عهد صفویه رونق یافت. از میان پادشاهان صفویه، شاه عباس اول به گنجفه علاقه زیادی داشت، همچنین سران سپاه او در اغلب اوقات گنجفه می باختند. ولی در زمان شاه عباس دوم اوضاع دیگرگون شد، بازی گنجفه مثل سایر بازیها قمار به حساب آمد و ممنوع گردید. شاید علت کسادی بازار گنجفه در این دوره، تعصب و دیانت وزیر اعظم شاه عباس ثانی خلیفه سلطان بوده است. تاورنیه می نویسد: در میان اقسام قمارهای ایرانی یک قسم بازی ورق دارند که گنجفه می نامند، ورقهای ما چهار نشان دارد، اما اوراق ایرانی دارای هشت نشان است».(7) در فهرست کتابخانهء اهدایی مشکاة به دانشگاه چنین آمده است: «گنجفه یا گنجیفه، نوعی ورق بازی ایرانی است که اکنون از میان رفته است. در این بازی هشت دستهء دوازده برگی که نودوشش ورق داشته به کار میرفت. هر یک از این دسته های هشتگانه نامی به ترتیب زیر داشت: غلام، تاج، شمشیر، اشرفی، چنگ، برات، سکه و قماش. و هر یک از این دسته ها 12 برگ داشت، دو تا به نام شاه و وزیر و دیگران به شمارهء یک تا ده شناخته می گردد»(8). نویسنده در این جا «اشرفی» و «سکه» را بجای دو اصطلاح «زر سرخ» و «زر سفید» به کار برده است، و گویا اصل اصطلاح معمول در بازی گنجفه هم همین «زر سرخ» و «زر سفید» است، چنانکه در شاهد صادق هم آمده: «نوع دیگر نیز هست که گنجفه همرنگ از آن استخراج شده و آن بازی گنجفه متعارف است، لیکن باید که آفتاب ورق «سرخ» برآید»(9) و نیز از عبارت طغرای مشهدی که در فهرست منزوی نام آن ذکر شده اصطلاح «زر سرخ» و همچنین اصطلاح «زر سفید» بخوبی پیداست: «گنجیفه را دل از تیغ مهاجرت پاره پاره گردیده، و از دفتر وجودش دو فرد را هیچکس یکجا ندیده. اصنافش از کساد بازاری دکانها برچیده اند، و دست امید از دامن خریدار کشیده. «شمشیر» منتظر که آب رفته به جوی بازآید و «چنگ» گوش بر صدا که تار امید به آواز آید. از بی رونقی «قماش» پنبه را به جان افتاد و «تاج» را در کلاه اعتبار پشمی نماند. «زر سرخ» به رنگ زرد عهد بسته و «زر سفید» بر دریل سیاه نشسته، ده «غلام» را به یک پشیز نمی خرند و دستهء «برات» را به کاغذ حلوایی نمی شمرند»(10) بنابراین اوراق گنجفه دارای هشت صنف بوده به نامهای: زر سرخ، زر سفید، برات، قماش، چنگ، شمشیر، تاج، غلام و هر یک از این اصناف دارای یک شاه و یک وزیر بوده اند. اوراق گنجفه را از چوب می ساخته اند و گاهی استادان زبردست و ماهر تصویرهای آن را رسم میکردند. در مورد شکل اوراق گنجفه و تصویرهایی که روی آن اوراق رسم میشده. مؤلف آئین اکبری نویسد: «پادشاه زر سرخ را چنان برکشند که زر می بخشیده باشد و وزیر بر صندلی بینندهء خزانه، در ده صفحه از یک تا ده صورت انواع عملهء زر نویسد» و نیز نویسد: «پادشاه برات را نیز بر تخت تصویر نمایند که او را فرامین و اسناد و اوراق دفتر مینموده باشند و وزیر آن را بر صندلی نشسته، دفتر در پیش و در صفحات، کارگزاران، کاغذگر، مهره کش، سطرکش نویسند». و پادشاه قماش را می نویسد که «به شکوه بزرگی برکشند چنانچه قماش می دیده باشد و در صفحات جانداران بارکش» «پادشاه چنگ را بر تخت کشند که نغمه می شنوده باشد، و وزیر را در صندلی بر پژوهش حال اهل نغمه و در صفحات گوناگون خنیاگر، پادشاه زر سفید را بر تخت چنان نویسد که روپیه و دیگر سیمین نقدی بخشیده باشد و وزیر بر صندلی در پژوهش آن و در صفحات بسان زر سرخ کارگزاران نگارند. پادشاه شمشیر چنان نگارند که پلارک(11) می آزموده باشند، و وزیر بر صندلی نشسته سلاح خانه می دیده باشد و در صفحات آن آهنگر و صیقلگر و جز آن نگارند. پادشاه تاج را بخشندهء آن تصویر کنند و وزیر را بر صندلی که سرانجام آن باشد و در صفحات دیگر عملهء آن چون درزی و اتوکش. و پادشاه غلام را بر فیل سوار نگارند، و وزیر او را بر عرابه و در اوراق انواع غلامان نویسند بعضی نشسته، برخی افتاده، طایفه ای مست، گروهی هشیار و جز آن»(12) اکبرشاه هندی از این گنجفهء ایرانی تقلید کرد و گنجفه ای ساخت که دارای دوازده صنف بود به نامهای: اشوپت (به فتح همزه و سکون شین منقوط و فتح واو و بای فارسی و کسر تای فوقانی). گچ پت (به فتح گاف فارسی و سکون جیم). نرپت (به فتح نون و سکون را)، گده پت (به فتح گاف فارسی و دال هندی و های خفی)، دهنی پت (به فتح دال و های خفی و سکون نون)، دل پت. (به فتح دال و سکون لام)، نواپت (به فتح نون و واو و الف)، تی پت (به کسر تای فوقانی و فتح یای تحتانی)، سرپت (به ضم سین و فتح را)، اسرپت (به فتح همزه و سکون سین و را)، بن پت (به فتح به او سکون نون)، آه پت (به فتح همزه و کسر هاء). هر کدام از این اصناف دوازده ورق داشت(13) و گویا نحوهء بازی آن مثل گنجفه بازی ایرانی بوده است. بازی گنجفه، از چگونگی بازی گنجفه اطلاع صحیحی در دست نیست، و در کتابهایی که مورد استفادهء نگارنده [ تقی خان ]قرار گرفته از نحوهء این بازی شرحی نیامده است. ولی مؤلف شاهد صادق تفصیل چگونگی بازی گنجفه را به رساله ای به نام «علم ملاعب» حوالت داده، متأسفانه نگارنده هرچه بیشتر برای به دست آوردن این رساله کوشش کرد کمتر یافت، جز اینکه بخشی از نفایس الفنون به علم ملاعب اختصاص داده شده و در آن بحث از نرد و شطرنج گفتگو به میان آمده و از گنجفه نامی نیست. به غیر از این، میرزا صادق صادقی در چگونگی بازی گنجفه شمه ای ذکر میکند که البته درست مفهوم نیست مگر اینکه به حدس و گمان متوسل شد و چگونگی بازی را دریافت.(14)ظاهراً بازی گنجفه مانند بازیی که امروزه با ورق می کنند و به نام «حکم» معروف است، بوده. زیرا او، به گمان مؤلف شاهد صادق گنجفه بازی ایرانی از گنجفهء فرنگیان استخراج شده، بنابراین بعید نیست که گنجفه تقلیدی از حکم باشد. ثانیاً در حکم، بازی کنان همیشه سعی میکنند اوراقی که دارای خالهای ریز است از دست خود خارج کنند و درشت خالها را نگهدارند (البته وقتی که حریف خال برنده ای پائین می آید). در گنجفه هم همین طور است. ملا واهب قندهاری گوید :
مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی
حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را.
ثالثاً، میرزا صادق صادقی می نویسد: «هر حکمی که گیرند حریفان همرنگ آن خرج دهند واگر نداشته باشند حکم به خرج اندازند» که عیناً روشی است که در بازی «حکم» معمول است. و چون بازی حکم از بازیهای روزمرهء جوانان امروز است و اغلب آن را می دانند و کمتر کسی است که این بازی را نکرده باشد و نداند، به شرحش نمی پردازیم. (نقل به اختصار از مجله یغما سال سیزدهم شماره 6 ص296 به بعد مقالهء گنجفه به قلم بهروز تقی خانی). || صفحه ای مانند نرد و شطرنج که بر آن گنجفه بازی میکردند. || ورقهایی که با آن گنجفه بازی میکردند.
(1) - نسخهء خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه ورق 298.
(2) - ریحانة الادب ج2.
(3) - به نقل از هرمزدنامه تألیف پورداود ص219.
(4) - فهرست کتب اهدائی سیدمحمد مشکوة به کتابخانه دانشگاه تألیف منزوی ج2 ص210 (منزوی دوبیتی های اهلی شیرازی را که به نام گنجفه مشهور میباشد هم در مجله دانش سال سوم (1332) شمارهء 4 صص221-228 و شمارهء 5 صص305-308 و هم جداگانه چاپ کرده اند).
(5) - گوهرنامه چ منوچهر ستوده، فرهنگ ایران زمین دفتر3 ج4.
(6) - همان کتاب ص 230.
(7) - سفرنامهء تاورنیه ترجمهء ابوتراب نوری ص916.
(8) - فهرست ج2 تألیف منزوی ص 210.
(9) - شاهد صادق نسخهء خطی کتابخانه دانشگاه ورق 298.
(10) - کلیات طغراء نسخهء خطی کتابخانهء دانشگاه ورق 161.
(11) - پلارک بر وزن تبارک، جنسی از فولاد جوهردار باشد و شمشیر و جوهر شمشیر را نیز گویند. (برهان قاطع).
(12) - آئین اکبری ص 158.
(13) - ایضاً آئین اکبری ص 157 .
(14) - عین عبارت میرزا صادق صادقی این است: «گنجفهء متعارف، هشت صنف است و بازیهای مشهور از همرنگ سوخت و باشاچن که دو کس و سه کس و چهار کس بازی کنند احتیاج به شرح ندارد. در ایران چهار صنف افزوده بودند و شش کس بازی میکردند، لیکن رواج نیافت. و گنجفه صفدرخانی آن است که دو کس بازی کنند و یک حکمی را دو خرج دهند، و در این بازی گاه باشد که یکی از حریف دو چند برد، یعنی بیست وچهار دست. و گنجفه فرنگی بر چند نوع است، یکی بازی لب و در آن سه صنف یا چهار صنف گیرند و دو و سه و چهار توانند باخت و بهترین طریقش آن است که چهار صنف گیرند و چهار کس بازند و اگر به هشت صنف گنجفه بازی کنند، نُه کس توانند باخت. و نوعی دیگر نیز هست که گنجفه همرنگ از آن استخراج شده، و آن بازی گنجفه متعارف است لیکن باید که آفتاب با ورق سرخ برآید و هر حکمی که گیرند حریفان همرنگ آن خرج دهند و اگر نداشته باشد حکم به خرج اندازند، و اگر حکم نبود هرچه صاحب حکم گوید خرج دهند، و در این بازی بسیار شود که یک کس همهء حریفان را از دست بیرون کند. و این بازی چون دو کس بازند مانند شطرنج به فکرهای دقیق حاجت افتد، نوعی دیگر بدینگونه که حریفان بعد از اتمام بازی هر کس هر آنچه پیش او جمع شده بردارد و اگر چیزی بوده باشد آنچه از حصهء او بود، اوراقی که خواهد آن دهد که باخته، تا دستها برابر شود. پس باز بازی کنند تا آنکه یکی حریفان را از دست بیرون کند و در این بازی صنعت بسیار بود، چه اگر، سه کس یا بیشتر، چهار کس بازند چون نوبت اول بازی کنند ظاهر شود که پیش هر کدام چیست و به یاد داشتن آن و تصرف در بازی از قبیل شطرنج بود. (ورق 208 شاهد صادق نسخهء خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه).
گنجفه باز.
[گَ َج فَ / فِ] (نف مرکب)آنکه گنجفه بازد. آنکه گنجفه بزند. بازی کننده با ورقهای گنجفه. و رجوع به گنجفه شود.
گنجفه بازی.
[گَ جَ فَ / فِ] (حامص مرکب) بازی کردن با اوراق گنجفه. گنجفه زدن. و رجوع به گنجفه شود.
گنجفه زدن.
[گَ جَ فَ / فِ زَ دَ] (مص مرکب) گنجفه بازی کردن. گنجفه باختن. با اوراق گنجفه بازی کردن.
گنج قارون.
[گَ جِ] (اِخ) گنج روان. گنجی که قارون از زر و سیم فراهم آورده بود و بزرگی و فراوانی آن قوم موسی را بشگفتی انداخت. در شأن آن گنج در ذیل سوره 28 (قَصَص) آیهء 76 آمده است: ان قارون کان من قوم موسی فبغی علیهم و اتیناه من الکنوز ما اِن مفاتحه لتنوءُ بالعصبة أُولی القوة اِذ قال له قومه لاتفرح ان الله لایحب الفرحین. مؤلف غیاث اللغات آرد: امام ثعلبی گفت که خزانه قارون چهارصدهزار و چهل هزار انبان بود پر از زر و نقره و به دعای موسی علیه السلام قارون و همه خزانه او به زمین فرورفته و تا قیامت بسوی اسفل روان خواهد ماند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
تا به قارون برد و بند گنج قارون برگشاد(1)
رنجهای هر یکی را گنجها داد از جزا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص21).
گرچه عیسی وار از اینجا بار سوزن برده ام
گنج قارون بین کز آنجا سوزیان آورده ام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص255).
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد.نظامی.
گنج قارون که فرومیشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص35).
(1) - ن ل:
تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد.
گنج قباد.
[] (اِخ) دهی است از دهستان سمیرم بالا بخش حومهء شهرستان شهرضا که در 27هزارگزی شمال باختری شهرضا و 4هزارگزی راه ماشین رو طالخونچه به مبارکه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 140 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، انگور و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گنجک.
[گَ جَ] (اِخ) گنجک یا شیز اقامتگاه تابستانی خسروپرویز که ظاهراً در نواحی دریاچهء ارومیه در سر راه مراغه و تبریز در نزدیک لیلان بوده است. نظربه تعریف مفصلی که مسعربن مهلهل کرده در نزدیک آن معدنها و چشمهء نفتی بوده که آتشکدهء آذرگشسب بواسطهء آن روشن بوده است. (مزدیسنا تألیف معین چ1 ص202 و چ2 ص315). و رجوع به یشتها ج2 ص241 شود. معرب آن جَزنَق است. رجوع به معجم البلدان شود.
گنجک.
[گَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد مرغاب بخش زرقان شهرستان شیراز که در 108000گزی شمال خاوری زرقان و 3000گزی راه شوسهء شیراز به اصفهان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 140 تن است. آب آن از رودخانهء سیوند تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، میوه و شغل اهالی زراعت و باغبانی و صنایع دستی آنان قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گنج کاوس.
[گَ جِ وو] (اِ مرکب) گنج کاووس. نام لحن هفدهم است از سی لحن باربد و آن را گنج گاو هم می گویند. (برهان). این کلمه در فرهنگ جهانگیری چ هند به صورت کاوش (گاوش) آمده است. گنج گاومیش. ممکن است کاوس و گاومیش یکی تصحیف دیگری باشد. و رجوع به گنج گاو و گنج گاوان و گنج گاومیش شود.
گنجک خاتون.
[گَ جَ](اِخ) (شهرزاده...) خاتون امیر ایرنجین از معاصران اولجایتو سلطان. (ذیل جامع التواریخ رشیدی از حافظ ابرو ص 102).
گنج کلا.
[گَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که در 26000گزی جنوب بابل واقع شده است. هوای آن معتدل مرطوب و مالاریائی و سکنه اش 380 تن است. آب آن از سجادرود تأمین می شود. محصول آن برنج، غلات و مختصر چای و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در سالهای اخیر یک باغ چای به مساحت ده هکتار در این ده احداث شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
گنجگان.
[گَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبشار بخش اردکان شهرستان شیراز که در 34000گزی شمال باختر اردکان و راه شوسهء اردکان به تل خسروی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 70 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گنجگان.
[گَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا که در 53هزارگزی جنوب سمیرم، متصل به راه خضر به شهید واقع شده است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10). ده فرسخ جنوبی سمیرم است. (فارسنامهء ناصری ج2 ص221).
گنجگان.
[گَ جَ] (اِخ) نیم فرسخی مغرب باشت است (از دهات بلوک کوه گیلویهء فارس). (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص 271).
گنجگان.
[گَ جَ] (اِخ) قریه ای بوده است در بالای مرو. (از معجم البلدان ذیل کنجکان).
گنجگان.
[گَ جَ] (اِخ) (چشمه...) از ناحیهء رستم بلوک ممسنی از قریهء گنجگان برخاسته است. (از فارسنامهء ناصری ج دوم ص 321).
گنج گاو.
[گَ جِ] (اِخ) نام گنجی است از گنجهای جمشید، و آن در زمان بهرام گور ظاهر شد. گویند دهقانی زراعت را آب می داد ناگاه سوراخی بهم رسید و آبها تمام به آن سوراخ میرفت و صدائی عجیب از آن سوراخ برمی آمد دهقان به نزد بهرام آمد و احوال را گفت. بهرام به آنجا رفته، فرمود که آنجا را کندند عمارتی پیدا شد بس عالی. اشاره به موبد کرد که «درآی به این خانه». چون درآمد دو گاومیش دید از طلا ساخته بودند و چشمهای آنها را از نار و سیب و امرود زرین کرده و درون میوه های زرین را پر از مروارید ساخته بودند و در پیش سر گاومیش آخوری از طلا بسته بودند و آنها را پر از جواهر قیمتی نموده و بر گاومیشها نام جمشید کنده بودند و بر اطراف گاومیشها اقسام جانوران پرنده و چرنده از طلا ساخته و مرصع کرده بودند، خبر به بهرام آورد بهرام فرمود تمام آن گنج را به مستحقین و مردمان کم بضاعت دادند و در ممالک او مستحق و پریشان نماند که صاحب سامان نشد. (برهان). گنج گاوان. گنج گاومیش :
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش.
خاقانی.
در گوش گاو خفته ام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار میروم.خاقانی.
رجوع به گنج کاوس و گنج گاومیش و گنج گاوان شود.
گنج گاو.
[گَ جِ] (اِخ) نام لحن هفدهم است از سی لحن باربد. (برهان) :
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه.
منوچهری.
دو گوشت همیشه سوی گنج گاو
دو چشمت همیشه سوی احوران.منوچهری.
چو باده بودی بر دست من بیاوردی
نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار.
مسعودسعد.
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.نظامی.
و رجوع به گنج کاوس و گنج گاوان و گنج گاومیش شود.
گنج گاوان.
[گَ جِ] (اِخ) همان گنج گاو است که از جمشید بود و به دست بهرام گور افتاد. (برهان) :
بهنگام جم چون سخن راندند
ورا گنج گاوان همی خواندند.فردوسی.
رجوع به گنج کاوس و گنج گاو و گنج گاومیش شود.
گنج گاوان.
[گَ ِج] (اِ مرکب) نوایی است از نواهای باربد. (فرهنگ رشیدی) (شعوری ج2 ص303) (فرهنگ نظام). رجوع به گنج گاو و گنج گاومیش شود.
گنج گاومیش.
[گَ جِ] (اِخ) به معنی گنج گاوان است که گنج جمشید باشد. (برهان). رجوع به گنج کاوس و گنج گاو و گنج گاوان شود.
گنج گاومیش.
[گَ جِ] (اِ مرکب) نام نوائی است از نواهای باربد. (فرهنگ رشیدی) (شعوری ج2 ص299). رجوع به گنج کاوس و گنج گاو و گنج گاوان شود.
گنجگاه.
[گَ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی پنجگاه است که شعبه بلندی مقام راست و شعبه پستی آن مبرقع است. (برهان) (آنندراج).
گنجگاه.
[گَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای دوگانهء بخش سنجید شهرستان هروآباد که در باختر بخش واقع و از شمال به دهستان کیوی، از جنوب به بخش کاغذکنان و دهستان خورش رستم، از خاور به دهستان خان اندبیل و از باختر به دهستان گرم محدود میباشد. هوای آن مایل به گرمی و آب قرای دهستان از چشمه سارها و رودخانه های محلی تأمین میشود. محصولات عمدهء آن غلات و حبوبات میباشد. دهستان از 57 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 14060 تن است. قرای مهمش عبارتند از: آغ باش، پرگو، گنجگاه (مرکز دهستان)، هریس، رزج آباد، شیرج آباد و سنجید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنجگاه.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد که در 8هزارگزی باختر مرکز (کیوی) و 2 هزارگزی راه شوسهء هروآباد به اردبیل واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 590 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنج گرداب.
[گَ گِ] (اِخ) نام گردابی نزدیک دهکدهء دنکی از دهات ساری. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص163).
گنج گلی.
[گَ گُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بالا بخش کمیجان شهرستان اراک که در 40هزارگزی جنوب کمیجان و 8هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 90 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنجنامه.
[گَ مَ / مِ] (اِ مرکب) کاغذ یا چیز دیگر که جای پنهان کردن گنج و مقدار زر در آن نوشته باشد. (آنندراج) (بهار عجم). کاغذ یا چیز دیگر که جای پنهان کردن و کمیت زر در آن مرقوم یا منقوش باشد. (چراغ هدایت). کتاب گنج. فهرست گنج. قبالهء گنج (ناظم الاطباء). نامه ای که در آن مکان گنج یا گنجهایی تعیین شده است. نامه هایی قدیمی که در آن نشان و وصف گنجی و دفینه ای کرده اند(1) : اندیشیدم که اگر از من گنجنامه ای طلب کنند و یا چیزی خواهند که وفا نتوانم کردن.... نگین انگشتری به دندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهقی).
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه.نظامی.
در این گنجنامه ز راز جهان
کلید بسی گنج کردم نهان.نظامی.
ز تاریخ کهن سالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم.نظامی.
همه نسخت گنجنامه که بود
به دارنده دیر دادند زود.نظامی.
فغان که در طلب گنجنامهء مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد.حافظ.
|| کتاب عزایم برای احضار و تسخیر ارواح. (شعوری ج 2 ص 306)(2).
(1) - شعوری گوید (ج2 ص306): نام کتابی است مغربیان را در گنج برای گشودن طلسمات، و شعر زیر را شاهد آرد:
غلامیِ خط ساقی سعادت ازل است
گدای میکده را گنجنامه در بغل است. کاتبی.
ولی قول او بر اساسی نیست و گنجنامه در این بیت به همان معنی است که در متن ذکر شد.
(2) - این معنی در فرهنگهای دیگر یافته نشد. شعوری همان بیت حافظ منقول در متن را شاهد این معنی آورده است.
گنجندگی.
[گُ جَ دَ / دِ] (حامص)شایستگی گنجیدن داشتن. قابل گنجیدن بودن. رجوع به گنجیدن شود.
گنجنده.
[گُ جَ دَ / دِ] (نف) آنچه که بگنجد. آنچه که در چیزی تواند گنجید. جای گیرنده : ماده چیزی است فراز هم آورده از چهارمایهء با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
گنج نگار.
[گُ نِ] (اِ مرکب) میزان الحجم ترسیمی.(1) (واژه های مصوبهء فرهنگستان).
(1) - Plethysmographe.
گنج نه.
[گَ نِهْ] (نف مرکب) صاحب و مالک گنج. (آنندراج) :
من مر او را در مدیحی روستم خواندم همی
واین، چنین باشد که خوانی گنج نه را گنجبان.
فرخی.
گنجوان.
[گَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان 2 بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان که در 20000گزی جنوب باختری هرسین واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 57 تن است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنجوان.
[گَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش چوار شهرستان ایلام که در 40000گزی باختر چوار و 40000گزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 130 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی گله داری و صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنجور.
[گَ / گَ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)(از: گنج + ور ur = ور،(1) پسوند اتصاف و دارندگی) پهلوی گنجبر(2) جزء دوم از مصدر بر(3) (بردن) است، یعنی برنده و حامل گنج. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خزانه دار. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). خزینه دار. (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج2 ص297). خزانچی. بندار. (مجموعهء مترادفات ص303). حافظ گنج. خازن. انباردار. بایگان. بادگان. خاصگی :
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.فردوسی.
به گنجور فرمود شاه جهان
که زر آورد در میان مهان.فردوسی.
همه کداخدیند مزدور کیست
همه گنج دارند گنجور کیست؟فردوسی.
ز گنجور خود جامهء نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست.فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور توست
زمین گنج و خورشید گنجور توست.اسدی.
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهء باد آمد خس.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص255).
ز آمدن شاه اختران به حمل گشت
هر شجری چون گشاده گنجی گنجور.
سوزنی.
به خدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج بادآورد گنجور.نظامی.
کلید و نسخه پیش آورد گنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور.نظامی.
ای جاهل علم اگر بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور.ناصرخسرو.
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
سعدی.
|| حافظ. نگاهبان :
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت وگر نباشد.ناصرخسرو.
جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو
خازن علمند و گنجور قرانند ای رسول.
ناصرخسرو.
|| مرد متمول. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || خزانه. ذخیره. مخزن. بیت المال. (ناظم الاطباء).
(1) - var.
(2) - ganjbar.
(3) - bar.
گنجور.
[گَ] (اِخ) در انجمن آرای ناصری آمده: گنجوربن اسفندیار نام یکی از پادشاهان عجم بوده که کتاب جاودان خرد که از هوشنگ شاه پیشدادی است از پارسی قدیم به پارسی متداوله ترجمه کرده و حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و ابوعلی مسکویه به الحاق حکمتهای هند و روم و عرب آن را انجام داده و هنوز در میان مردم متداول و معروف و در نهایت نفاست میباشد! ابوعلی مسکویه (به نقل حواشی ترجمهء تاریخ ادبیات اته صص 260 - 261) نام این شخص را گنجور(؟) وزیر ملک ایرانشهر(؟) نوشته است، ولی هویت این شخص معلوم نیست. برای اطلاع از کتاب جاودان خرد و مؤلف آن رجوع به حواشی ترجمهء تاریخ ادبیات اته صص 260 - 265 و لغت نامه ذیل جاودان خرد و جاویدان خرد شود.
گنجور شدن.
[گَ شُ دَ] (مص مرکب)صاحب گنج شدن. متمول شدن. غنی گشتن :
ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت درخور آید
گنجور شدی و گشت ماجور.
ناصرخسرو (دیوان ص198).
گنجوروز.
(1) [گَ] (اِخ) نام یکی از دهات بارفروش (بابل) است. (مازندران و استرآباد رابینو ص118). و رجوع به ترجمهء همین کتاب ص195 شود.
(1) - امروز «گنجفروز» گفته می شود.
گنجوری.
[گَ] (حامص مرکب) گنجور بودن. خزانه دار بودن. عمل گنجور داشتن :
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری (دیوان چ1 دبیرسیاقی ص46).
اثیر رفت به حضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
گنجوی.
[گَ جَ] (ص نسبی) منسوب به گنجه. جنزوی. رجوع به گنجه شود.
گنجوی.
[گَ جَ] (اِخ) نظامی گنجوی. رجوع به نظامی شود.
گنجوی.
[گَ جَ] (اِخ) (ابوالعلاء...) رجوع به ابوالعلاء... شود.
گنجوی.
[گَ جَ] (اِخ) قوامی مطرزی... رجوع به قوامی... شود.
گنجویر.
[گَ] (ص، اِ) تحریف گنجوبر(1)پهلوی به معنی خزانه دار، گنجور. رجوع به یونکر ص 79 شود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی گنجور است که خزانه دار باشد؛ و در جای دیگر بجای تحتانی با یاء ابجد نوشته بودند، و الله اعلم. (برهان) (آنندراج). این کلمه در یک نسخهء خطی از فرهنگ جهانگیری متعلق به کتابخانه لغت نامهء دهخدا به صورت گنجوبر آمده است.
(1) - ganjobar.
گنجه.
[گَ جَ / جِ] (اِ)(1) اشکاف. اشکاب. دولاب. دولابچه. قفسه (قفصه). محفظه. کمد. || (ص) خر و الاغ دم بریده را نیز گویند و به عربی ابتر خوانند. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً به این معنی با کاف تازی و به ضم اول است، چنانکه رشیدی نوشته :
هرگز مثل زند کسی از وی حسود را
نسبت کند به عیسی کس هیچ گنجه (کنجه) را؟
شمس فخری.
رجوع به کنج و کنجه شود. || (اِ) خرجین ترکی که بر ترک ستور بندند. (ناظم الاطباء).
(1) - Armoire.
گنجه.
[گَ جَ / جِ] (اِخ) نام شهری است مشهور مابین تبریز و شیروان (اصح شروان است) و گرجستان و مولد شیخ نظامی علیه الرحمه از آنجاست. (برهان). نام شهری است از ولایات اران در اواخر آذربایجان منسوب بدانجا را گنجوی گویند. (انجمن آرا). شهری است [ به اران ] با کشت و برز بسیار و آبادان و بانعمت و از وی جامه های پشمین خیزد از هرگونه. (حدود العالم). شهر بزرگی است که قصبهء بلاد اران است و اهل ادب آن را جنزه می نامند. (از معجم البلدان). گنجه از اقلیم پنجم است طولش از جزایر خالدات «فج» و عرض از خط استوا «م لد» شهر اسلامی است در سنهء تسع و ثلاثین ه . ق. ساخته شد شهری خوش و مرتفع بود و در این معنی گفته اند بیت :
چند شهر است اندر ایران مرتفع تر از همه
بهتر و سازنده تر از خوشیّ آب و هوا
گنجهء پرگنج در ارّان، صفاهان در عراق
در خراسان مرو و طوس در روم باشد اقسرا.
(نزهة القلوب مقاله ثالثه چ لسترنج صص91-92).
... از قراباغ تا گنجه سی وچهار فرسنگ و از اردبیل شصت ونه فرسنگ و از سلطانیه صدوشش فرسنگ و از گنجه تا شهر شمکور که اکنون خراب است دو فرسنگ. (... ایضاً ص 181). برخی از شهرهای قدیم ایران بمناسبت وفور ثروت و ذخایر به «گنجه - غزنه» نامیده شده اند، مانند شهر گنجه در شمال آذربایجان و شهر غزنه (غزنین) در افغانستان. (مزدیسنا تألیف معین چ1 ص203). ... در ایران زمین قدیم اسم گنجک تخصیصی به یک شهر معین آذربایجان نداشته بسا از شهرهای دیگر هم چنین نامیده میشده اند، از آنجمله است گنجه در اران (در قفقاز) و غزنه یا غزنین در زابلستان (در افغانستان) گنجه و غزنه نیز اصلاً گنجک بوده است. گنجک را که یکی از شهرهای بسیار قدیم ایران و پایتخت آذربایجان محسوب میشده غالباً مورخین و جغرافی نویسان یونان و روم به اسم غزکا(1) یا گنزکا(2) و به اشکال مختلف دیگر ذکر کرده اند. آذربایجان در قدیم دو پایگاه داشته، یکی همین گنجک بوده که معرب آن جزن یا جزنق است... (یشتها تألیف پورداود ج2 ص246). این شهر تا سال 1219 ه . ق. / 1804 م. گنجه نامیده میشد، روسها بعد از اشغال آنرا یلی زاوت پل(3) یا الی زابت پل(4) خواندند و چون بلشویکها بر سر کار آمدند آن را کیروف آباد نامیدند. گنجه یکی از شهرهای آذربایجان شوروی است که مرکز ناحیهء گنجه است و در کنار رودخانهء گنجه چای، شعبه رودکر، در 180 هزارگزی جنوب شرقی تفلیس واقع شده است. سکنهء آن در حدود 116هزار تن است که از نژاد تاتار و ارمنی اند. این شهر در قرون 6 و 5 میلادی بنا شده است. از قرن 4 هجری (10 میلادی) تا ابتدای قرن 7 هجری (13 میلادی) یکی از شهرهای مهم آذربایجان و مرکز تجارت و صنعت بود. در سال 481 ه . ق. / 1088 م.) به وسیلهء ترکهای سلجوقی و سپس در سال 633 ه . ق. (1235 م.) به دست مغولان فتح و ویران شد. از آغاز قرن هشتم ایرانیان آن را اشغال و سرانجام در سال 1219 روسها آن را فتح کردند. گنجهء امروز در آذربایجان شوروی مقام دوم را داراست و انواع و اقسام دستگاههای متعدد خیاطی، ندافی، روغن کشی و تهیهء اغذیه و مشروبات گوناگون در آنجا وجود دارد. آثار بازماندهء گنجهء سابق در 5 هزارگزی شمال غربی گنجهء کنونی قرار گرفته و برجها، باروها، پلها، دیوار ارگ، مسجدجامع(5)، کاروانسرای شاه عباس و آثار دیگری از آن به چشم میخورد. ناحیهء گنجه در شمال، کوهستانی و شاخه های جنوبی جبال قفقاز از آن عبور میکند و به واسطه درّه های علیای کر و شعباتش یعنی آلزان و یورا مشروب میشود. در قسمت شرقی، گنجه دارای استپهای پرعلف است. و در ضمن نمکزار و با آب و هوای خشک میباشد.
معادن: گنجه دارای معادن آهن و سنگ طلا است.
کشاورزی: کشاورزی در گنجه بسیار پیشرفت کرده است و محصول آن غلات و کار کشاورزان دامپروری است. تاک در اغلب نقاط مخصوصاً در حوالی گنجه کاشته میشود و محصول قابل ملاحظه ای میدهد. کشت و پرورش توت و کرم ابریشم گنجه نیز قابل ذکر است :
ز گنجه چون به سعادت نهاد روی به راه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
معروفی بلخی.
نظّاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.
منوچهری (دیوان چ1 دبیرسیاقی ص181).
گویند که سلطان مهین بر در گنجه ست
در گنجه کنون بین که ز بغداد فزون شد.
خاقانی.
گاه از سگ گنجه ام به فریاد
گاه از خر آوه جفت افغان.خاقانی.
رنج دلم را سبب، گردش ایام نیست
فعل سگ گنجه ست قدح خر روستا.
خاقانی.
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست.
نظامی.
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیرداری پنجه بگشای.نظامی.
چو در گرچه در بحر گنجه گمم
ولی از قهستان شهر قمم.
(منسوب به نظامی).
آن مادر شوم چون زاد ترا (کذا)
از گنجه به ابخاز فرستاد ترا.مجد همگر.
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
از گنجه چو گنج آن گهرریز
در هند چو طوطی این شکرریز.جامی.
(1) - Ghazaka.
(2) - Ganzaka.
(3) - Ielisavetpol.
(4) - Elisabethpol. (5) - این مسجدجامع از بناهای شاه عباس اول است که در سال هزاروپانزده بنا نموده تاریخ آن مطابق است با تاریخ فتح گنجه چنانکه یکی از شعرا گفته «تاریخ فتح گنجه کلید شماخی است». معمار این مسجد شیخ بهایی علیه الرحمه میباشد... (مرآة البلدان صنیع الدوله ج4 ص119).
گنجه.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان قمرود بخش حومه شهرستان قم که در 25هزارگزی شمال قم و 4هزارگزی خاور راه شوسهء قم به تهران واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 320 تن است. آب آشامیدنی آن از قره چای تأمین میشود. محصول آن لبنیات و شغل اهالی گله و شترداری، هیزم کشی، کارگری و صنایع دستی زنان جاجیم و قالیچه بافی است. ساکنین از طایفهء شاهسون هستند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گنجه.
[گَ جَ] (اِخ) دهی است از جزء دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 9هزارگزی شمال رودبار، کنار سفیدرود و راه شوسهء و در 68هزارگزی رشت واقع شده است. هوای آن معتدل مرطوب و مالاریایی و سکنه اش 520 تن است. آب آن از نهر تولی و چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، زیتون و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گنجه.
[گَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان اقشار بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 16000گزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 1000گزی آلنجه واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 197 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنجه.
[گَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان علیشروان بخش بدرهء شهرستان ایلام که در 65000گزی خاور ایلام و 9000گزی جنوب راه مالرو بدره به ایلام واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 100 تن است. آب آن از رودخانهء گنجه است. محصول آن غلات، توتون و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گنجه.
[گَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 42هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 5هزارگزی خاور راه شوسهء شاه زند به ازنا واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 715 تن است. آب آن از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنجه.
[گَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاپور بخش مرکزی شهرستان کازرون که در 26000گزی شمال باختری کازرون و 1000گزی راه شوسهء کازرون به فهلیان واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 120 تن است. آب آن از رودخانهء شاپور و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و صیفی جات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گنجه.
[گَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن که در 11هزارگزی شمال باختری داران و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء ازنا به اصفهان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 1636 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه است. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم و قالی بافی است. راه شوسه و دبستان دارد و در حدود 20 باب دکان بدانجاست. تپهء مخروطی شکلی که در آنجاست بنابه گفته اهالی در زمان قدیم آتشکده بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گنجه.
[گَ جَ / جِ] (اِخ) از نواحی لرستان است میان خوزستان و اصفهان. (از معجم البلدان).
گنجه.
[گَ جَ / جِ] (اِخ) قصبه این ناحیه [ ناحیه تل خسروی از کوه گیلویه فارس ] را گنجه گویند به مسافت بیست وچهار فرسخ از بهبهان دور افتاده است. (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص 266).
گنجه ای.
[گَ جَ / جِ] (ص نسبی) منسوب به گنجه. رجوع به گنجوی شود.
گنجه بانو.
[گَ جِ] (اِ مرکب) در لاهیجان حیوانی است شبیه به موش خرما که فندق و گردو غذای آن است و مشهور است که سکه را زیاد دوست دارد. «گنجه بانوی» نیز خوانده میشود. (فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده ص 215). در مازندران آن را «آروسک» (عروسک) می نامند.
گنجه چای.
[گَ جَ / جِ] (اِخ) رودخانه ای است که گنجه بر کنار آن واقع شده است. رجوع به گنجه و لاروس بزرگ ذیل «یلی زاوت پل(1)» شود.
(1) - Ielisavetpol.
گنجه خیز.
[گَ جَ / جِ] (ن مف مرکب)برخاسته از گنجه. که در گنجه نشو و نما یافته :
چون فروزنده شد به عکس و عیار
نقد این گنجه خیز رومی کار.
نظامی (هفت پیکر ص361).
گنجه رود.
[گَ جَ / جِ] (اِخ) نام رودی است به مازندران. رجوع به گنج رود شود.
گنجهء شیر عبدالخانی.
[گَ جِ یِ عَ دُلْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان درزآب بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد که در 31هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه شوسهء مشهد به ارداک واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 1019 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گنج همار دبیره.
[گَ هَ دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) کتابت خزاین در ایران قبل از اسلام. (مفاتیح العلوم خوارزمی). گنج آمار دبیره.
گنجی.
[گَ] (ص نسبی) خزینه ای. دفینه ای. منسوب به گنج. آنچه از گنج باشد. آنچه در گنج باشد :
درمهای گنجی بر آن کشت زار
بریزند پیش خداوندگار.فردوسی.
به درگاه ایوانش بنشاندی
درمهای گنجی برافشاندی.فردوسی.
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج.فردوسی.
و رجوع به فهرست ولف شود.
گنجی.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو از بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 34هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 13هزارگزی جنوب راه شوسهء مراغه به سراسکند واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 102 تن است. آب آن از رودخانهء لیلان و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، نخود و کرچک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنجی آباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 77000گزی جنوب سبزواران، سر راه فرعی گلاشکرد به سبزواران واقع شده است هوای آن گرم مالاریائی و سکنه اش 150 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنجی آباد.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان که در 2800گزی شمال خاوری زرند، سر راه مالرو زرند به راور واقع شده و سکنه اش 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گنج یاب.
[گَ] (نف مرکب) کسی که گنج پیدا میکند :
چرا روی آن کس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب.نظامی.
گنجیان چم.
[گَ چَ] (اِخ) رودخانه گنجیان چم (گنج عجم) قسمتی از خط سرحدی عراق و ایران را تشکیل می دهد. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 134 شود.
گنجیدگی.
[گُ دَ / دِ] (حامص) گنجایش. رجوع به گنجیدن شود.
گنجیدن.
[گُ دَ] (مص) جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان.فردوسی.
چنین گفت کین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست.فردوسی.
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی در جهان آن سپاه.فردوسی.
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان.
منوچهری.
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. (قصص الانبیاء ص 228).
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت.سنائی.
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص592).
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.خاقانی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی.نظامی.
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست جو نگنجد در جهان.مولوی.
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص438).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی.
سعدی (طیبات).
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی (طیبات).
در اوراق سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبند و پادشاهی در اقلیمی نگنجد.(1) (گلستان). || مجازاً سزاواری و لیاقت. (چراغ هدایت) (آنندراج). || فراهم آورده شدن. (ناظم الاطباء). جمع شدن. فراهم آمدن :
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب.
مسعودسعد.
|| تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل. || آکنده شدن و پر گشتن. (ناظم الاطباء). || راست آمدن. صدق کردن. درست بودن :
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی.
منوچهری.
هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص318).
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشکر از یک سوار.نظامی.
- در پوست خود نگنجیدن؛ کنایه از بسیار شاد بودن :
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
- درگنجیدن؛ گنجیدن :
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد.سوزنی.
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.عطار.
-امثال: به گنجشک گفتند منار به شکمت، گفت چیزی بگو که بگنجد.
مقراض که آلت جدایی است در نامه دوستان نگنجد.؟
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی.
(1) - ن ل: ... دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
گنجیدنی.
[گُ دَ] (ص لیاقت) آنچه بگنجد. آنچه درخور گنجیدن باشد. و رجوع به گنجیدن شود.
گنجیده.
[گُ دَ / دِ] (ن مف) درآمده و داخل شده. در جای نهاده. (ناظم الاطباء). جای گرفته در چیزی. محاط شده. و رجوع به گنجیدن شود.
گنجیفه.
[گَ فَ / فِ] (اِ) نام بازیی است معروف و آن را بحذف تحتانی گنجفه نیز خوانند. (آنندراج). رجوع به گنجفه شود.
گنجین.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 12 هزارگزی شمال آغ کند و 17هزارگزی راه شوسهء هروآباد به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 297 تن است. آب آن از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گنجینه.
[گَ نَ / نِ] (اِ مرکب) منسوب به گنج. رجوع به گنج شود. || جای گنج. (غیاث اللغات) (آنندراج). خِزینه. خِزانه. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). سَهوة. قِیلّد. قَیطون. لُحَیزاء. مِخدَع. مَخزَن. مَفتَح. مِقلاد. (منتهی الارب). مِقلَدَه. (دهار) :
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز.نظامی.
به گنجینهء این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم.نظامی.
تا قدمش بر سر گنجینه بود
صورت شاهیش بر آئینه بود.نظامی.
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست.
سعدی (بوستان).
|| خزانه. مخزن. انبار. (ناظم الاطباء) :
داشت خنبی چند از روی به گنجینه
که در او برنرسیدی پیل از سینه.
منوچهری (دیوان چ1 دبیرسیاقی ص165).
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش چو دیبای محلق شده چون شوش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص232).
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد.نظامی.
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهء محبت اوست.حافظ.
|| مجازاً به اطلاق ظرف بر مظروف بمعنی مال کثیر نیز می آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مال بسیار و محصول. (ناظم الاطباء). گنج :
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند.نظامی.
|| مجازاً خراج. || دفتر کوچکی که در جیب گذارند. || شربت خانه. (ناظم الاطباء). || موزه. متحف. || مخزن کتاب در کتابخانه.(1)(واژه های مصوبهء فرهنگستان). در اصطلاح کتابداری، به جای مخزن کتاب پذیرفته شده و آن مکانی است که کتابها را مطابق ترتیب معینی در آن مرتب نموده چون بخواهند هر یک را به آسانی یافته در دسترس خوانندگان میگذارند. (یادداشت مؤلف).
(1) - Depot.
گنجینه.
[گَ نَ / نِ] (اِخ) ترکان گنجینه گروهی مردمانند [ در حدود ماوراءالنهر ]اندک و اندر کوهی که میان ختلان و چغانیانیه اندر دره ای نشسته اند. و جایی سخت استوار است و این مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندران دزدی جوانمردپیشه و ایشان تا سی فرسنگ و چهل فرسنگ از گرد آن ناحیت خویش بروند به دزدی و ایشان با امیر ختلان و آن چغانیان پیوستگی نمایند. (حدود العالم). خوارزمی می نویسد: «الهیاطله جیل من الناس کانت لهم شوکة و کانت لهم بلاد طخارستان و اتراک خلج و کنجینه من بقایاهم». (مفاتیح العلوم چ مصر ص 119).
گنجینه.
[گَ نَ / نِ] (اِخ) (اراضی...) از رستاق (روستا) رودبار قم بوده است. (تاریخ قم ص 136).
گنجینه.
[گَ نَ / نِ] (اِخ) نام دشتی در مازندران. (از ترجمهء سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص173).
گنجینه.
[گَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 13هزارگزی باختر راه شوسهء اهواز به آبادان واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 300 تن است. آب آن از کارون تأمین میشود. محصول آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنجینه.
(1) [گَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد که در 15هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 13هزارگزی جنوب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 380 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
(1) - در تداول ساکنان ده و مردم بروجرد: گَچّینَه.
گنجینه دار.
[گَ نَ / نِ] (نف مرکب) کسی که محافظ گنجینه است. متصدی خزینه. خزینه دار :
بسی گنجهای گرانمایه برد
به گنجینه داران خسرو سپرد.نظامی.
جواهر به گنجینه داران سپار
ولی راز را(1) خویشتن پاس دار.
سعدی (بوستان).
و رجوع به گنجینه سنج و گنجینه گشای شود.
(1) - ن ل: با.
گنجینه ساختن.
[گَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب) گنجینه نهادن. توده کردن. انبار کردن. انباشتن: تقلیف؛ خرما که خسته دورکرده در مشک و آوند درکرده گنجینه سازند. کنبه فی جرابه کنباً؛ گنجینه ساخت آن را در انبان خود. (منتهی الارب).
گنجینه سنج.
[گَ نَ / نِ سَ] (نف مرکب)گنجینه گشای. خزانه دار. گنجینه دار. (ناظم الاطباء). کسی که گنجینه را می سنجد و وزن میکند. که زرها را سنجد و در خزانه نهد :
دگر زآن مجوسان گنجینه سنج
به آتشکده کس نیاکند گنج.نظامی.
گره کرد زآن سان ترازوی گنج
که شد آبله دست گنجینه سنج.
ملا عبدالله هاتفی (از آنندراج).
- ترازوی گنجینه سنج؛ ترازو که بدان زر سنجند و در خزانه نهند :
که چندین ترازوی گنجینه سنج
به یکجای چندان ندیده ست گنج.نظامی.
و رجوع به گنجینه دار و گنجینه گشای شود.
گنجینه کتاب.
[گَ نِ کِ] (اِخ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 3هزارگزی خاور سراسکند و در مسیر راه شوسهء سراسکند به سیاه چمن واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 500 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنجینه گشا.
[گَ نَ / نِ گُ] (نف مرکب)خزانه دار. گنجینه سنج. (ناظم الاطباء). صاحب و مالک گنج. (آنندراج) :
گنجینه گشای این خزینه
سر بازکند ز گنج سینه.
نظامی.
رضوان خدای بر صحابه
گنجینه گشای نه خرابه.
شیخ ابوالفضل فیاض (از آنندراج).
و رجوع به گنجینه سنج شود.
گنچروف.
[گُ چَ رُ] (اِخ)(1) ایوان (1812 - 1891 م.). رمان نویس روسی که در سمبیرسک(2) متولد شد. وی نویسنده رمان اُبلمف(3) است.
(1) - Gontcharov, Ivan.
(2) - Simbirsk.
(3) - Oblomov.
گنچوبه.
[گَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 21 هزارگزی جنوب خاوری هوراند و 26500گزی راه شوسهء اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن معتدل مایل به گرمی مالاریایی و سکنه اش 507 تن است. آب آن از رودخانهء قره سو و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پنبه و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. این ده محل سکونت ایل حسنکلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گنخ.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان دژکان بخش بستک شهرستان لار که در 132000گزی جنوب خاوری بستک و 10000گزی راه شوسهء بستک به لنگه واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 416 تن است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گنخک.
[گَ خَ] (اِخ) قریه ای است دو فرسنگ و نیمی میانهء جنوب و مغرب کاکی (از بلوک دشتستان فارس). (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص214).
گند.
[گَ] (اِ) اوستا گئینتی(1) (بوی متعفن)، پهلوی گند(2)، گندگ(3) (گنده)، هندی باستان گندها(4) (بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده(5)، بلوچی گند(6) (گل [ به کسر اول ] ، فضله)، گندک(7)، گندق(8) (بد، شریر)، پارسی باستان گسته(9) (بدی، تنفرآور)، سریکلی قند(10). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).بوی بد را گویند. (برهان) (غیاث اللغات): غساک؛ گند باشد و فرغند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص276). بوی ناخوش. عفونت. تعفن. ادفر. دَفر. صَمر. صَمِرَه. عِصار. مَخرة. فُساء. (منتهی الارب): الاخشم؛ آنکه گند و بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر بیهقی).
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند رشت آن بغلت.عماره.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنددهان تو و زآن بینی فرغند.عماره.
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری.ناصرخسرو.
گند است دروغ از او حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند.ناصرخسرو.
کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.
ناصرخسرو.
دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی و گند.
ناصرخسرو.
یک تیز فروداد و یکی گند برآمد.سوزنی.
سیر ارچه هم طویلهء سوسن بود برنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.خاقانی.
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند، ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، گفتند: برو که هنوز از تو گند پادشاهی می آید با آن کردار. (تذکرة الاولیاء عطار). بوی عبیر از گند سیر فروماند. (گلستان).
جعل از گلستان ندارد نصیب
ز کناس گند و ز عطار طیب.نزاری.
- گند بغل؛ بوی بد زیر بغل. عرق زیر بغل: دُسُس؛ بوی گند بغل. صُنان. (منتهی الارب) :
نقره اندوده بر درست دغل
عنبرآمیخته به گند بغل.سعدی (هزلیات).
گند بغلش نعوذباللّه
مردار به آفتاب مرداد.سعدی (گلستان).
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه.امیرحسینی.
- گند دهن؛ بوی بد دهان. بَخَر. گندگی دهان. (منتهی الارب).
- گند زدن (عامیانه)؛ کاری را بسیار بد انجام دادن. رسوا شدن. و رجوع به گندش را بالا آوردن شود.
- گندش را بالا آوردن (عامیانه)؛ گندش را درآوردن. در انجام دادن کاری افتضاح درآوردن. کاری را بسیار بد انجام دادن. رسوا شدن. و رجوع به گند زدن شود.
- گند کاری بالا آمدن؛ گند کاری درآمدن. بدی آن مشهور شدن. فساد آن آشکار گشتن.
- گند گرفتن؛ بوی بد گرفتن. متعفن شدن.
-امثال: مشکل بود ای اسیر گمراه گند بغل و ندیمی شاه. امیر حسینی.
|| گوگرد باشد و آن را گندک خوانند. (فرهنگ جهانگیری نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد و این مبدل کند است: بیرگند. بیگند. اوزگند.
هرچه بهمش بزنی گندش زیاده می شود.
(1) - Gainti.
(2) - gand.
(3) - gandak.
(4) - gandha.
(5) - ganda.
(6) - gand.
(7) - gandag.
(8) - gandagh.
(9) - gasta.
(10) - ghond.
گند.
[گُ] (اِ) خایه باشد که به عربی خصیه خوانند. (برهان). خایه. (آنندراج). بیضه. تخم. عُنبُل. معرب آن جند و قند است. و رجوع به جند و خایه شود.
- خر نر را از گندش شناسند، نظیر: خر نر را -از خایه شناسند؛ به مزاح، ابله است.
|| سپاه. لشکر. در پهلوی نیز گند آمده به معنی سپاه (و مترادف آن). در کتاب پهلوی کارنامهء اردشیر پاپکان (فصل 7 ص2) آمده: (اردوان) پس از آن سپاه و گند آراست». (مزدیسنا تألیف معین چ1 ص 338). معرب آن جند است، و کلمهء جند در جندیشاپور همین کلمه است. و رجوع به جند و گندآور و جندیشاپور شود. واحدهای بزرگ سپاه را [ در زمان ساسانیان ] گند می گفتند و فرماندهی آنها با گندسالاران بود. تقسیمات کوچکتر را وشت می نامیدند. (ایران در زمان ساسانیان چ2 ص237).
-امثال: اگر لوطی نگوید دنیا به گندم دلش می گندد؛ مرد ناتوان یا ناکوشا اعتقاد به بی اعتباری و بی حاصلی دنیا را مایهء تسلیت عجز و پردهء کاهلی خویش می سازد، نظیر: گربه دستش به گوشت نمی رسد می گوید گوشت بو میکند. (امثال و حکم ص227).
گندم را ول کن تا گندت را ول کنم.
گندآباد.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 11000گزی جنوب خاور مرزبانی و 1000گزی فیروزآباد واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 575 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، توتون، چغندرقند، پنبه و مختصر میوجات و شغل مردان زراعت و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم، گلیم بافی و راه آن مالرو است. در فصل خشکی از کالیان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گندآگین.
[گَ] (اِخ) یکی از دهات سغد که در نیم فرسخی دبوسیه است. (از معجم البلدان).
گندآور.
[گُ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرد مردانه. (لغت فرس اسدی). مردم شجاع و دلاور و مردانه را گویند. (برهان) (آنندراج). جنگجو. سلحشور. سلیح شور. جنگاور. کند. کندا. گنداگر. پهلو. رزم آزما. محمّد معین در حواشی برهان قاطع نویسد: این لغت در فرهنگها بصورت «گندآور» آمده است. بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آنرا با کاف تازی از ریشه «کند» بمعنی شجاع نقل کرده اند، ولف نیز در فهرست شاهنامه «کندآور» و «کندآوری» را با کاف تازی آورده است. بنابراین کندآور باید مرکب از: کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد، نه از: کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکبه از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل کندآور). بهار معتقد بوده اند که این کلمه از گند به معنی بیضه و بمعنی فحل و کسی که روش مردانه دارد میباشد. (از مزدیسنا چ1 ص338 ج6). و رجوع به سبک شناسی ج3 ص86 شود :
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران.فردوسی.
کجا آن خردمند گندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران.فردوسی.
|| سپهسالار. (برهان) (آنندراج) :
به زاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و گندآوران.فردوسی.
گندآور.
[گَ وَ] (نف مرکب) عفونت آور. مولد گند.
گندآوری.
[گُ وَ] (حامص مرکب)سپاهیگری و مردانگی. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). دلاوری. جنگجویی. صفت گندآور :
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.فردوسی.
|| سروری. سپهسالاری. امارت. پادشاهی :
بدو گوهر از هر کسی برتری
سزد بر تو شاهی و گندآوری.فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.فردوسی.
گندآهو.
[] (اِخ) دهی است از دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین که در 21هزارگزی شمال آوج و 6هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنهء آن 275 تن است. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و مختصر باغات و شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی و راه آن به هر طرف مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گندا.
[گَ] (نف) (از: گند (گندیدن) + ا، پسوند فاعلی و صفت مشبهه). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). چیزی را گویند که گندیده باشد و از آن بوی ناخوش آید. گندای. (برهان). گندیده و بدبوی. (انجمن آرا) (آنندراج). عَفِن. متعفن. مُنتِن : و گنداتر و رسواتر از آن چیزی که وی همیشه در باطن خویش دارد چیست و حمال وی است. (کیمیای سعادت).
گندا و تیز همچو پیاز و ترش چو(1) دوغ
چون سیر گرم و خشک و چو جغرات(2) سرد و تر.
پوربهای جامی (از جهانگیری و شعوری ج2 ص292).
و رجوع به گندای شود.
- تخم مرغ گندا؛ خایهء تباه و فاسد.
- گندادهن؛ ابخر. (تاج المصادر بیهقی). کسی که دهنش بوی بدهد.
- گندا شدن؛ گنده شدن. بدبو شدن. گندیدن. انتان. (تاج المصادر). الخزانة. التَمَة. (المصادر زوزنی).
- گندا شدن تخم (بیضه)؛ فاسد شدن آن.
-امثال: طعام هرچند لذیذتر گنداتر.
هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر و رسواتر. (کیمیای سعادت).
(1) - ن ل: همچو (؟)
(2) - ن ل: چقرات.
گندا.
[گُ] (ص، اِ) فیلسوف و دانا. (از لغت فرس اسدی) :
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه گندا.
عنصری (از لغت فرس).
رجوع به کُندا شود.
گنداب.
[گَ] (اِ مرکب) آب گندیده و بدبوی. (آنندراج). آب ایستادهء گندیده و بدبوی. (ناظم الاطباء). آبی که جل وزغ گرفته باشد. (شعوری ج2 ص292). آب راکد :
بگشت آن همه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی (گرشاسب نامه).
به دشت و گل و خار و گنداب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| آنجا که آبهای شستشوی و گنده در آن رود: گنداب حمام.
گنداب.
[گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش ایوانکی شهرستان دماوند که در 18هزارگزی شمال باختر ایوانکی و 6هزارگزی راه شوسه تهران به خراسان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 285 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، انجیر و لبنیات و شغل اهالی زراعت، باغبانی و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. ساکنین از طایفهء بوربور و هداوندی هستند که اکثر در تابستان به حدود لار میروند. راه آن مالرو است و از قهوه خانهء کربلائی احمد، سر راه شوسه ماشین میتوان برد. بنای دو امامزاده آن نسبتاً قدیمی است. تپه و آثار ابنیه قدیم نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گنداب.
[گَ] (اِخ) (معروف به ابراهیم آباد). دهی است جزء دهستان رزقجان بخش نوبران شهرستان ساوه که در 6هزارگزی باختر نوبران و 3هزارگزی راه عمومی نوبران به همدان واقع شده است. هوای آن سردسیر و سکنه اش 74 تن است. دو رشته قنات دارد. محصول آن غلات، بنشن، مختصر بادام، انگور و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم بافی است. چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی در این قریه ساکن هستند. راه آن مالرو است و از طریق نوبران ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گنداب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروهء شهرستان سنندج که در 36000گزی خاور قروه و 9000گزی شمال راه شوسهء قروه به همدان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 925 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، لبنیات و میوجات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان از طریق ونسه اتومبیل میتوان برد. دو محل به فاصلهء 5000گزی به نام گنداب بالا و پائین مشهور است. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. سکنهء گنداب بالا 600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).