گوران.
(اِخ) دهی است از دهستان زنجان بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 12 هزارگزی خاور بافت، سر راه فرعی زنجان به بافت. کوهستانی و سردسیر است و 99 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع داء، اغرکوه، بدوئیه، سلموئیه جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوران آبادپاشا.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 8 هزارگزی شمال باختری نقده و 3500 گزی جنوب شوسهء اشنویه به نقده. جلگه و معتدل سالم است. سکنهء آن 277 تن است. آب آن از رود گدار تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و چغندر و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوران آباد قاضی.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 5500 گزی شمال باختری نقده و 3500 گزی شمال باختری شوسهء نقده به خانه. جلگه و معتدل سالم است. سکنهء آن 122 تن است. آب آن از رود گدار تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، چغندر و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوران آباد قزاق.
[قَزْ زا] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 5500 گزی باختر نقده و 3500 گزی شمال باختری شوسهء نقده به خانه. دامنه و معتدل و سالم است. سکنهء آن 263 تن است. آب آن از رود گدار تأمین میشود. محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوران تالار.
(اِخ) یکی از دهات بابل. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص160).
گوراند.
(اِخ) دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 42500 گزی باختر ورزقان و 29 هزارگزی راه مالرو ارابه رو تبریز به اهر. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 230 تن است. آب آن از چشمه و رودخانهء کلو تأمین میشود. محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوراندان.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در 4 هزارگزی شمال خاوری لاهیجان و 3 هزارگزی شمال شوسهء لاهیجان به لنگرود. جلگه و معتدل مرطوب مالاریایی است. سکنهء آن 451 تن است. آب آن از شمرود تأمین میشود. محصول آن برنج و ابریشم و میوه جات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گوراندشت بزرگ.
[دَ تِ بُ زُ] (اِخ)دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 43 هزارگزی شمال ضیاءآباد و 6 هزارگزی راه شوسه. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 391 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، عدس دیمی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم بافی است. مزرعهء آستین درهء پایین جزء این ده است. ساکنان از طایفهء غیاثوند هستند. نصف سکنه زمستان به قلعه چای و بقیه به چهارطاقی طارم میروند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گوراندشت کوچک.
[دَ تِ چَ / چِ](اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 43 هزارگزی شمال ضیاءآباد و 6 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 90 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم بافی است. مزرعهء آستین درهء بالا جزء این ده است. ساکنان از طایفه غیاثوند هستند و زمستان به حدود کزوان طارم میروند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گوراندن.
[دَ] (مص) آشفتن. درهم و برهم کردن، چنانکه نخ و ابریشم و جز آن را به طوری که باز کردن آن آسان نباشد. (یادداشت مؤلف).
- به هم گوراندن؛ گوراندن. رجوع به گوراندن شود.
- کار را گوراندن؛ آشفته کردن آن.
گورانده.
[دَ / دِ] (ن مف) درهم وبرهم شده. گره خورده (نخ و ابریشم).
گورانسراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع در 6 هزارگزی باختری هروآباد و یک هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 559 تن است. آب آن از سه رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورانک.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 28 هزارگزی جنوب خاوری سوران و یک هزارگزی خاور راه مالرو سوران به ایرافشان که 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوراننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) صفت فاعلی از گوراندن. رجوع به گوراندن شود.
گورانه.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 89 تن است. آب آن از قنات و در بهار از رودخانهء دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسهء فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گورانی.
(ص نسبی) منسوب به گوران (کرد). رجوع به گوران شود.
گورانی.
(اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 1500 گزی باختر شوسهء ارومیه به مهاباد. دره و هوای آن معتدل و سالم است. سکنهء آن 130 تن است. آب آن از باراندوزچای تأمین میشود. محصول آن غلات و توتون و چغندر و انگور و حبوب و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورانی.
(اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 24 هزارگزی جنوب میناب کنار راه مالرو میناب به جاسک. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 400 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع سرمست، سورکی، جوشکی، غلامرضایی و علی شاهی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورانی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 30 هزارگزی جنوب میناب و 6 هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به میناب. جلگه و گرمسیر است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورانیدن.
[دَ] (مص) گوراندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوراندن شود.
گورانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) گورانده. (یادداشت مؤلف). رجوع به گورانده شود.
گوراوان.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 28 هزارگزی خاوری اهر و 1500 گزی شوسهء اهر به خیاو. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 120 تن است. آب آن از دو رشته چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و حبوب و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوراوان.
(اِخ) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر واقع در 5 هزارگزی شمال هریس و 24 هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 561 تن است. آب آن از چشمه و قوری چای تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورب.
[رَ] (اِ) چاقشور ساق کوتاه پشمی باشد که در زمستان در زیر کفش و موزه پوشند، و معرب آن جورب است. (برهان). چاقشور پشمین که زیر موزه پوشیده جهت دفع سرما، و آن به جای پای تابه باشد، و معرب آن جورب است که الحال به جوراب مشهور است. (رشیدی)... و جورب معرب گورب است و جمع آن را جواربه گویند. کذا فی القاموس. (انجمن آرا) :
بهای گورب و موزه فرست و کوکب و نعل
هباست نزد تو این ها که من بها کردم.
سوزنی (از رشیدی و جهانگیری).
|| کفش نمدی را هم گفته اند. (برهان).
گورباباعلی.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوباتو از بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع در 45000 گزی شمال باختری دیواندره و5000 گزی جنوب کرفتو. کوهستانی و سردسیر و دارای 110 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گوربان.
(اِ مرکب) مَقْبریّ. (صراح) (منتهی الارب). محافظ گور. حافظ و نگاهبان قبور. پاسبان قبور. خادم قبرستان یا مقبره :
یکی بنده باشم روان تو را
پرستش کنم گوربان تو را.فردوسی.
گورب بافک.
[رَ فَ] (اِ مرکب) پرنده ای است که خانه از خاشاک نرم سازد مانند جوراب، و از شاخه های درخت آویزد، و او را به عربی وصعة خوانند. (برهان). مرغکی است کوچک که بر شاخه های درخت از خس و خاشاک شبیه به گورب خانه بافد که از شاخ درخت آویخته باشد و دهن آن تنگ باشد و زیر آن فراخ تر تا در آن بیضه نهند و بچه برآورند، شنیده شده که اکثر مار برای خوردن بیضهء او یا بچهء او به آشیانهء او رود و او در مراجعت او را بیند، برود و خس و خاشاک بیاورد و دهن آن آشیانه را ببافد چنانکه مار نتواند برون آمدن هم در آنجا بماند تا بمیرد، و این مرغ بیشتر در هندوستان باشد، العهدة علی الراوی... (انجمن آرا) (آنندراج).
گوربسو.
[بَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع در 75 هزارگزی جنوب خاوری سراوان، نزدیک مرز پاکستان. سکنهء آن 3 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوربند.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 24 هزارگزی شمال میناب، سر راه فرعی کهنوج به میناب. جلگه و گرم سیر است و 2000 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. مزارع شوبند، پاریارت، ملاحسین جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوربند.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت شهرستان مشهد واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری تربت جام و 6 هزارگزی خاور شوسهء عمومی تربت جام به معدن چشمه گل. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 240 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گوربه.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهات صحنهء کردستان. (از جغرافیای غرب تألیف د مرگان ترجمهء کاظم ودیعی).
گوربهرام.
[بَ] (اِخ) (چشمهء...) از بلوک سرحد چهاردانگه به مسافت کمی جنوبیِ آسپاس است. (فارسنامهء ناصری).
گوربی.
(اِخ) دسته ای از ساکنان دشت غلام پشتکوه. (از جغرافیای غرب ایران تألیف د مرگان ترجمهء کاظم ودیعی ص353).
گورپان.
(اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری اسفراین و 12 هزارگزی باختر شوسهء عمومی بجنورد به اسفراین. دامنه و گرمسیر است. سکنهء آن 223 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن، میوه، پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گورپایین.
[گِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان گور بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، سر راه مالرو ساردوئیه به دارزین. کوهستانی و سردسیر است و 205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و میوه و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورپران.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی شمال باختری شوسهء خوی به سلماس. کوهستانی و معتدل سالم است. سکنهء آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورپرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) که گور را پرستد و ستایش کند. علاقه مند به گور (قبر) :از هفتادواَند فرقهء اسلام مذهبی واهیتر و مقالتی رکیک تر از مذهب رافضی نیست و... همه گورپرست باشند و همچون دخترکان که لعبت بیارایند رافضی گورخانه بیاراید و منقش کند... (کتاب النقض ص626).
گور پرویز.
[پَرْ] (اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 9 هزارگزی جنوب ایذه، کنار راه مالرو ده ملا به نورآباد. جلگه و گرم سیر است. سکنهء آن 212 تن است. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گورت.
[گُرْ] (اِخ)(1) جان ورکر، (لرد)(2)(1886 - 1946 م.). مارشال انگلیسی که در لندن متولد شد. وی در سال های 1939 تا 1940 سردار نیروهای انگلیس در فرانسه و در سال های 1942 تا 1943 حکمران مالت(3)و سرانجام در سال 1944 کمیسر بزرگ فلسطین بود.
(1) - Gort.
(2) - John Vercker (Lord).
(3) - Malte.
گورت.
[گَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در 10 هزارگزی شمال خاوری اصفهان و یک هزارگزی شمال شوسهء اصفهان به یزد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 118 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و کیش و گلیم بافی و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گورتان.
(اِخ) دهی است از دهستان ماربین بخش سدهء شهرستان اصفهان واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری سده و 2 هزارگزی شوسهء نجف آباد به اصفهان. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 3890 تن است. آب آن از زاینده رود تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه و حبوب و میوه جات و صیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه آن مالرو است. در حدود 12 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گورتای.
(اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 8 هزارگزی باختر خوی و 5 هزارگزی جنوب شوسهء خوی به سیه چشمه. جلگه است و کنار رود قطور واقع شده و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 163 تن است. آب آن از رود قطور تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، زردآلو، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است و تابستان از راه ارابه رو خوی میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورتر.
[گَ رَ] (اِخ) روز سوم ماگ(1) که زنان هند روزه می گیرند. (ماللهند بیرونی ص287). || روز سوم بیشاک که زنان هند عید گیرند. (ایضاً ماللهند ص288).
(1) - Magha.
گورتز.
[گُرْ] (اِخ)(1) ژرژ هانری(2) (1668 - 1719 م.). وزیر شارل دوازدهم که در فرانکونی متولد شد.
(1) - Goertz.
(2) - Georges-Henri.
گورتک.
[تَ] (ص مرکب) که مانند گور بدود :
برق جه، بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
گورتین.
[گُرْ] (اِخ)(1) پایتخت کرت(2) (یا اقریطش) [ جزیره ای در مدیترانهء ] باستان که در پای کوه ایدا(3) واقع شده است. در سال 1884 م. متنی به نام قوانین گورتین در این سرزمین به دست آمد که از نظر تاریخ قوانین یونان باارزش است.
(1) - Gortyne.
(2) - Corete.
(3) - Ida.
گورج.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 48 هزارگزی جنوب رودسر و 12 هزارگزی جنوب باختری سی پل. کوهستانی و سردسیر است و 700 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات و گردو و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش به گیلان میروند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گورجا.
(اِ مرکب) مقبره و مزار و تربت. (ناظم الاطباء). گورستان. (آنندراج).
گورجستان.
[جِ] (اِخ) گرجستان. (ناظم الاطباء). رجوع به گرجستان شود.
گورجی.
(ص نسبی) گرجی. (ناظم الاطباء). رجوع به گرجی شود.
گورچاکف.
[گُرْ کُ] (اِخ)(1) الکساندر (پرنس)(2) (1798 - 1882 م.). سیاستمدار روسی، وزیر امور خارجه در سالهای 1856 تا 1882. وی در اعتلای کشور خود پس از جنگهای کریمه وظیفه مهمی به عهده داشته است.
(1) - Gortchakov.
(2) - Alexandre (Prince).
گورچان.
(اِخ) دهی است از دهستان وفس عاشقلو از بخش رزن شهرستان همدان واقع در 105000 گزی جنوب خاوری قصبهء رزن و 20000 گزی شمال خاوری کمیجان مرکز بخش بزچلو اراک. کوهستانی و سردسیر و دارای 628 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء خنجین تأمین میشود. محصول آن غلات و صیفی و انگور و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورچان.
(اِخ) دهی است از دهستان ده بالا از بخش خاش شهرستان زاهدان واقع در 27 هزارگزی شمال خاوری خاش، کنار راه فرعی گزو به خاش. جلگه و گرم و معتدل است. سکنهء آن 117 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفهء شهنوازی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورچشم.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) پارچه ای باشد ابریشمی که به وقت بافتن، چشم گورخر بر آن نقش کنند، مانند پارچه ای که آن را چشم بلبل خوانند، و آن را به عربی معیَّر خوانند بر وزن مخیر. (برهان) :
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص105).
قزآگندی از گورچشم حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر.نظامی.
حریر زمین زیر سُمّ ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص369).
|| (ص مرکب) کسی که چشمش چون چشم گور است :
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گورچشمی ز چشم گوری یافت.
نظامی (هفت پیکر ص68).
گورچشمان شراب می خوردند
ران گوران کباب میکردند.نظامی.
گورچک.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 46 هزارگزی شمال الیگودرز و 190 هزارگزی خاور شوسهء شاه زند به ازنا. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 624 تن است. آب آن از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گورچک.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 35 هزارگزی خاور درمیان و 7 هزارگزی شمال طبس. کوهستانی و گرم سیر است. سکنهء آن 68 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گورچوئیه.
[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 36 هزارگزی جنوب خاوری زرند، سر راه فرعی خانوک به چترود. دامنه و معتدل است و 197 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورچه.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 21 هزارگزی خاور قره آغاج و 34 هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 24 تن است. آب آن از رودخانهء آیدوغمش تأمین میشود. محصول آن غلات و نخود و بزرک و زردآلو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورچی.
(اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 14 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 2 هزارگزی شمال شوسهء الیگودرز به ازنا. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 407 تن است. آب آن از چاه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6)
گورچی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 175 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و یک هزارگزی باختر راه مالرو رمشک به سیریک. سکنهء آن 6 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورچین.
[گُ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر که از لحاظ اداری تابع بخش بستان آباد شهرستان تبریز است. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 170 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورچین.
[گُ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 10 هزارگزی شمال بستان آباد و در مسیر شوسهء اردبیل به بستان آباد واقع شده است. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 213 تن است. آب آن از زهاب اوجان چای است. محصول آن غلات و یونجه و درخت تبریزی و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورچین قلعه.
[گُ وَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان انزل بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 62 هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 15 هزارگزی خاور شوسهء سلماس به ارومیه. در دامنه و کنار دریاچه واقع شده است. معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 810 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر و توتون و حبوب و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورچینک.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 48 هزارگزی باختر قیدار، سر راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است و 72 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول غلات، بنشن، میوه جات، صیفی و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گورچین لو.
[گُ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان سراسکند شهرستان تبریز که در 18 هزارگزی جنوب باختری سراسکند و 12 هزارگزی شوسهء سراسکند به سیاه چمن واقع است. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 125 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورخان.
(اِخ) نام عمومی امرای سلسلهء قراختائیان که در ماوراءالنهر امارت داشته اند و دولتشان به دست سلطان محمد خوارزمشاه کوچلکخان رئیس قوم عیسوی مذهب نایمن از طوایف مغول در 617 ه . ق. برافتاد. نام و لقب پادشاه ترکستان و ختاست... پادشاهان ترکستان و ختا را گورخان و گراخان و غراخان گفته اند. (انجمن آرا). دولت قراختاییان بین 518 و 519 ه . ق. به توسط یلوتاشه ملقب به گورخان در سرزمین کاشغر و اراضی ساحلی شعب رودخانه های «تاریم» و «ایلی» تشکیل یافت و پایتخت ایشان در بلاساغون بوده و اندکی بعد از تشکیل دولت بر بلاد مسلمان نشین «اوزگند» و «ختن» و شهرهای شرقی ماوراءالنهر استیلا یافته و دائماً متعرض این ناحیهء اخیر بوده اند، ولی تا قبل از جنگ قطوان کاملاً نتوانسته بودند بر ماوراءالنهر استیلا یابند و در بلاد آن مستقر شوند. فتح گورخان قراختایی و شکست سلطان سنجر ایشان را به این آرزو رسانید، بنابراین مدت دولت قراختایی از 518 یا 519 است تا 607 یعنی 89 یا 88 سال. (اقبال آشتیانی، مجلهء شرق دورهء اول شمارهء 7 صص418-419 از حاشیهء 4 ص57 تعلیقات چهارمقالهء محمد معین). رجوع به تعلیقات چهارمقالهء معین ص56، 57، 58 شود :
قدرخان ز چین گورخان از ختن
دبیس از مداین ولید از یمن.نظامی.
گورخان.
(اِخ) نام امیر سلسلهء قراختایی معاصر سلطان سنجر و آنکه سنجر را در جنگ قطوان شکست داد :
نه بر سنجر شبیخون برد زَاول گورخان وآخر
شبیخون زد اجل تا گورخانه شد شبستانش.
(دیوان خاقانی چ سجادی ص214).
گورخان.
(اِخ) لقب بهرام گور. (از برهان) :
با عبرت گورخانهء جان
در عشرت گورخان چه باشی؟خاقانی.
گور از پیش و گورخان از پس
گور و بهرام گور و دیگر کس.
نظامی (هفت پیکر ص73).
گورخان را چو گور در خم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد.
نظامی (هفت پیکر ص76).
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور کو داغ دید رست ز داغ.
نظامی (هفت پیکر ص70).
عاقبت گوری از کنارهء دشت
آمد و سوی گورخان بگذشت.نظامی.
چرخ از آن گورگیری بهرام
گورخان زمانه کردش نام.امیرخسرو.
گورخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) مقبره و مدفن. (آنندراج). قبر و گور. (ناظم الاطباء). دخمه. مشهد. قبرستان: ناؤوس؛ گورخانهء مغان. (دهار) : و اندر وی [ دربیکند به ماوراءالنهر ]گنبد گورخانه هاست، که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم). گورخانهء او به محلهء دروازهء منصور در جوار گرمابهء خان است. (تاریخ بخارا ص32). هر جا رباطی و مسجدی و گورخانه ای بود می گشت. (اسرارالتوحید). و مرقد او رحمه الله بود جامع قصبه در گورخانه که او ساخته بود. (تاریخ بیهق).
با عبرت گورخانهء جان
در عشرت گورخان چه باشی؟خاقانی.
نه بر سنجر شبیخون برد زَاول گورخان وآخر
شبیخون کرد اجل تا گورخانه شد شبستانش.
(دیوان خاقانی چ سجادی ص214).
در چنین گورخانه موری نیست
که بر او داغ دست زوری نیست.
نظامی (هفت پیکر ص70).
گورخان را چو گور در خم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد.
نظامی (هفت پیکر ص70).
همان گورخانه ز غاری گزید
کز آتش در آن غار نتوان خزید.
نظامی (از آنندراج).
گورخانه یْ راز تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.مولوی.
از خاک گورخانهء ما خشت ها پزند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
سعدی.
تا در این کهنه گورخانه نشست
گورخان هم ز داغ گور نرست.
امیرخسرو (از آنندراج).
گورخانه.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 17 هزارگزی شمال خاوری سیردان و 3 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است و 648 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سمنگان و یلی یورت تأمین میشود. محصول آن غلات و زیتون و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و صعب العبور است. آثار ده خرابه ای در اطراف مزرعهء قوشچی دیده میشود و مزرعهء قوشچی جزو این قریه است. تابستان بجز چند خانوار بقیه برای تعلیف احشام و تغییر آب وهوا به ییلاق داشکن و یلی یورت میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گورخر.
[خَ] (اِ مرکب) (از: گور + خر) به معنی خر صحرایی، چه گور به معنی صحرا و زمین هموار و دشت است. (غیاث اللغات) (آنندراج). خر وحشی و بیابانی. (ناظم الاطباء). گور. خرگور: اَبْتَر. اَخْدَریّ. بَناتُاَلاکْدَر. بَناتُ صَعْدة؛ گورخران. جَأب؛ گورخر درشت و سطبر. حمار وحش. حمار وحشی. دَیْدَب. صَتَع. صَدَع. عَیْثَمیّ. عَیر. فَراء. (دهار). فَنّان. قَلَهْبَس؛ گور کهنسال. قَهْبَلة؛ گورخر ماده. مِجْوَل، مِسْحَل، مسیَّح. مِشْحَج، شَحّاج، ناعِل، نَوْص، هَجیرة؛ گورخر درشت و آکنده گوشت. (منتهی الارب) :
گورخران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند.منوچهری.
گورخر در همهء دشت برافکنده به هم
همه را دوخته پهلو و سر سینه و بر.فرخی.
و گورخری در راه بگرفتند به کمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص513). شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. (سندبادنامه ص252).
در بیابان چو گورخر می تاخت
بانگ می کرد و جفته می انداخت.
سعدی (صاحبیه).
رجوع به گور شود.
گورخری.
[خَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش سمیرم بالا از شهرستان شهرضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گورخوان.
[خوا / خا] (نف مرکب) مقری. قاری قبرستان. قرآن خوان. کسی که بر سر گور قرآن خواند. (یادداشت مؤلف) :
حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار
بهر ریا به خانهء هر گورخوان شود.سعدی.
|| ملقن. (یادداشت مؤلف).
گورخوانی.
[خوا / خا] (حامص مرکب)کار گورخوان. (یادداشت مؤلف).
گورد.
[گُرْ] (اِخ)(1) مرکز بخش وکلوز(2) از ناحیهء آپت(3) (در فرانسه) که 1080 تن سکنه دارد.
(1) - Gordes.
(2) - Vaucluse.
(3) - Apt.
گورد.
(اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع در 72 هزارگزی جنوب باختر معلم کلایه و 38 هزارگزی راه شوسه. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنهء آن 71 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. عدهء کمی از تیرهء کماسی طایفهء غیاثوند در این قریه ساکن هستند و تغییر محل نمی دهند. راه به هر طرف مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گور داعی.
[رِ] (اِخ) محلی در نزدیکی گرگان که تن بی سر محمد بن زید (علوی) که در سال 287 ه . ق. در دومیلی گرگان شکست یافت و به قتل رسید در آنجا مدفون است. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص124).
گوردان.
(اِ مرکب) جایی که گور و قبر در آنجاست :
یکی گوردانی است بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو(1).
اسدی (گرشاسب نامه ص437).
(1) - ن ل:
کهن گوردانی است بی راه رو
گهی گور او کهنه و گاه نو.
گوردر.
[دَ] (اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در 2000 گزی جنوب سرباز، کنار راه فرعی سرباز به فیروزآباد. کوهستانی و گرم سیر مالاریایی است. سکنهء آن 120 تن است. آب آن از رودخانه است. محصول آن غلات و خرما و برنج و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوردر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاشار بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 75000 گزی جنوب سوران و 3000 گزی جنوب راه مالرو سوران به سرباز. کوهستانی و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 250 تن است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوردر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاشار بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 75000 گزی جنوب سوران و 4000 گزی جنوب راه مالرو ایرافشان به سرباز. کوهستانی و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 300 تن است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات، خرما، ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوردوانی.
[دَ] (حامص مرکب) در اصطلاح شکارچیان، راندن گوران به جایی که شکار کردن آنان آسان باشد. (یادداشت مؤلف).
گوردون.
[گُرْ دُنْ] (اِخ)(1) شارل ژرژ، معروف به گوردون پاشا (1833-1885 م.). کاشف و افسر انگلیسی که در وول ویچ(2)متولد شد. وی حاکم سودان بوده و موقعی که مهدی خرطوم (پایتخت سودان) را گرفت، کشته شد.
(1) - Gordon.
(2) - Woolwich.
گوردون.
[دُنْ] (اِخ)(1) مرکز ناحیهء لوت(2)(در فرانسه) که 4000 تن جمعیت دارد. کلیساهایی از قرون 12 و 14 م. در این ناحیه می باشد. این ناحیه 9 بخش و 85 بلوک دارد که مجموعاً 39500 تن جمعیت دارد.
(1) - Gourdon.
(2) - Lot.
گوردون د ژنوییاک.
[دُنْ دُ ژِ] (اِخ)(1)نیکلا (1826-1898 م.).عالم نسب شناس(2)فرانسوی که در پاریس متولد شد.
(1) - Gourdon de Genouillac, Nicolas.
(2) - Heraldiste.
گوردهان.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع در 55000 گزی جنوب بمپور کنار شوسهء بمپور به چاه بهار. کوهستانی و گرم سیر مالاریایی است. سکنهء آن 65 تن است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن شوسه است. ساکنان از طایفهء میرلاشاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوردیم.
(اِخ) دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 55000 گزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان. جلگه و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 212 تن است. آب آن از چاه است. محصول آن ماهی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوردین.
(اِ) گلیم و پلاس. || جامهء پشمین. (برهان). جامه ای است از پشم تا کمر مانند کپنک، فقرا و درویشان پوشند. (انجمن آرا) (آنندراج). صحیح کوردین است. رجوع به کوردین شود.
گوردین.
[گُرْ یِ] (اِخ)(1) نام باستانی ناحیهء کوهستانی میان کردستان و دریاچهء وان.
(1) - Gordyene.
گوردین.
[گُرْ یَ] (اِخ)(1) نام سه تن از امپراتوران روم: 1- گوردی یان نخست که در سال 238 م. دو ماه سلطنت کرد. 2- پسرش گوردی یان دوم که در همین سال پادشاهی کرد. 3- گوردی یان سوم (پرهیزگار) که نوهء گوردی یان اول بوده و از سال 238 تا 244 م. پادشاهی کرد.
(1) - Gordien.
گوردیوس.
(اِخ) رجوع به گردیوس شود.
گوردیوم.
(اِخ) رجوع به گردیوم شود.
گورز.
[گُرْ] (اِخ)(1) مرکز بخش موزل(2) از ناحیهء متز کامپانْی(3) (در فرانسه) با 1090 تن جمعیت. کلیسایی قدیمی به سبک گتیک و رومی در این قسمت وجود دارد.
(1) - Gorze.
(2) - Moselle.
(3) - Metz-Campagne.
گورزا.
(ن مف مرکب) کوتاه قد. قصیرالقامه. کوتوله(1). رجوع به فرهنگ نظام شود.
- مثل گورزاها؛ با قدی کوتاه. (امثال و حکم دهخدا ج4 ص1853). رجوع به گورزاد شود.
(1) - در گذشته چون زن آبستنی که زادنش نزدیک بود می مرد، او را در گور می نهادند و شخصی را روی گور می گماشتند و نی یا لوله ای از درون گور به بیرون می گذاشتند تا چون کودک زاده شود صدایش از آن لوله شنیده شود و گور را بشکافند و بیرون آورند، عامه این کودکان را گورزا می گفتند و معتقد بودند که چنین کودکی کوتاه قد خواهد شد. رجوع به فرهنگ نظام شود.
گورزاد.
(ن مف مرکب) گورزا. رجوع به گورزا شود.
گورزانگ.
(اِخ) دهی است از دهستان دهو از بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 12000 گزی باختر میناب و 3000 گزی باختر راه مالرو سریک به میناب. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 1500 تن است. آب آن از رودخانه است. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع حسن آدوری و باغ جمال جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورزرد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 37000 گزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سیدمرتضی. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورزو ویل کوپولسکی.
[گُرْ زُوْ وی کُ پُلْ] (اِخ)(1) بندری است از لهستان در کنار باس وارتا(2) با 44000 تن جمعیت. این شهر سابقاً جزو آلمان بوده و لاندسبرگ(3) نام داشته.
(1) - Gorzow Wielkopolski.
(2) - La Basse Warta.
(3) - Landsberg.
گورزین.
[گِ وَ] (اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 73000 گزی باختر قشم و 1000 گزی جنوب راه مالرو باسعیدو به قشم. جلگه و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 458 تن است. آب آن از چاه و باران است. محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه آن مالرو است. صنایع دستی آنان لُنگ بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گور زین العابدین خیل.
[رِ زِ نَلْ بِ خِ] (اِخ) گرزالدین خیل. یکی از دهات سوادکوه مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو ص115 و ترجمهء فارسی ص155).
گورس.
(اِ) به معنی گرس است که از گرسنگی باشد. (برهان). گرسنگی.
گورس.
[گُ رِ] (اِخ)(1) یوزف فن... (1776 - 1848 م.). نویسندهء سیاسی و تاریخ نگار آلمانی که در کوبلنتس(2) متولد شد. وی یکی از به وجودآورندگان جنبش رمانتیک و مذهب کاتولیک عرفانی است.
(1) - Joseph von Gorres.
(2) - Koblenz. Coblence.
گورسا.
(اِخ)(1) ادوار (1858 - 1936 م.). ریاضی دان فرانسوی که در لانزاک(2) متولد شد. وی به وجودآورندهء آنالیزهای بسیار دقیق و کوچک است.
(1) - Goursat, Edouard.
(2) - Lanzac.
گورسان.
(اِ مرکب) مخفف گورستان. (فهرست ولف) :
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.فردوسی.
یکی گورسان کرد از آن دشت کین
که جایی ندیدند پیدا زمین.فردوسی.
ز گودرزیان روز جنگ و نبرد
چنان گورسانی پدیدار کرد.فردوسی.
گورستان.
[رِ] (اِ مرکب) قبرستان. (آنندراج). مرزغن. مرغزن. (برهان). بَلَد. جَبّان. جَبّانة. (منتهی الارب). مقبرة [ مَ بَ رَ / مُ بَ رَ / مَ بِ رَ ] . (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). مَقْبَرة. (منتهی الارب) :
هر آنکو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود پیوسته جایش.
(ویس و رامین).
گفت این مشتی اوباشند... از هر جایی فرازآمده به یک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص42). بدیدم اینها به پای خویش به گورستان آمده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص435).
چه دَوَم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان.سنایی.
چو آهو سبزه ای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده.نظامی.
رجوع به گور شود.
-امثال: نه نه نه نه پستان، پستان برود گورستان . رجوع به امثال و حکم ج4 ص1857 شود.
این مرده و این گورستان . (امثال و حکم دهخدا ج1 ص337).
گور سرخ.
[رِ سُ] (اِخ) نام امام زاده ای در گرگان. حمدالله مستوفی آرد: «و از مزار اکابر، تربت محمد بن جعفر صادق و آن مزار به گور سرخ مشهور است و در آنجا دو سنگ آسیا است هر یک را بیست گز قطر و دو گز ضخم». (نزهة القلوب مقالهء ثالثه چ لسترنج ص 159). قزوینی نویسد: گرگان در میان شیعه ها به واسطهء امام زاده ای موسوم به «گور سرخ» که میگفتند متعلق به یکی از افراد اولاد علی بود شهرتی داشت. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص124). رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص403 شود.
گورسرخی.
[رِ سُ] (اِخ) سیدتاج الدین. رجوع به تاج الدین و تاریخ گزیده نسخهء عکسی ص596 شود.
گورسرین.
[سُ] (ص مرکب) از اسمای محبوب است، چنانکه گردسرین. (آنندراج). معشوقه ای که سرین وی مانند سرین گور پر و انباشته باشد. (ناظم الاطباء) :
مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد
از بت کبک خرام و صنم گورسرین.
فرخی (از آنندراج).
برق هیأتی، صاعقه هیبتی، گورسرینی، غزال چشمی (وصف اسب). (سندبادنامه ص251).
گورسفید.
[سَ / سِ] (اِخ) رودی در فیروزکوه. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص87).
گورسفید.
[سَ / سِ] (اِخ) کوهی است در مشرق دریاچهء نیریز. (جغرافیای طبیعی کیهان ص55).
گورسفید.
[سَ / سِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراب دورهء بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری سراب دوره و 4 هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت. جلگه و معتدل مالاریایی و سکنهء آن 240 تن است. آب آن از رودخانهء خرم آباد تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان سیاه چادربافی و جل بافی و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء سبزه وار و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گورسفید.
[سَ / سِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ماهور و میلانی بخش خشت شهرستان کازرون واقع در 69000 گزی کنارتخته که در دامنهء کوه بزان واقع شده است. سکنهء آن 35 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گورسفید نامدار.
[سَ / سِ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع در 12000 گزی شمال باختری گیلان و 1500 گزی جنوب شوسهء گیلان به قصرشیرین. دشت و گرمسیر مالاریایی و دارای 350 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء گیلان است. محصول آن غلات و برنج و توتون و حبوب و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنان از طایفهء کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورسگ.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع در 3 هزارگزی خاور چقلوندی و 3 هزارگزی جنوب خاوری شوسهء خرم آباد به چقلوندی. تپه ماهور و سردسیر مالاریایی است. سکنهء آن 120 تن است. آب آن از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش بافی و سیاه چادربافی و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء مال اسد هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گورسم.
[سُ] (ص مرکب) ستوری که سم آن سم گور را ماند :
سیه چشم و گیسوفش و مشک دم
پری پوی و آهوتک و گورسم.اسدی.
اشقر گورسم چو زین کردی
گور بر گردش آفرین کردی.
نظامی (هفت پیکر ص69).
گورش آباد.
[رُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه واقع در 4 هزارگزی جنوب خاوری اشنویه و 2 هزارگزی شوسهء اشنویه به نقده. جلگه و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 121 تن است. آب آن از رودخانهء اشنویه است. محصول آن غلات و حبوب و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است و تابستان از راه اشنویه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورش برد.
[رِ بَ] (اِخ) گورِش جِرْد. گورشیر. گورشیرد. جورَشجِرد. نامی است که ابن اسفندیار به خورشیدرستاق، یکی از دهات کجور مازندران داده است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص108 و ترجمهء فارسی ص 146).
گورشکاف.
[شِ] (نف مرکب) شکافندهء گور. نبّاش. گورشکاونه. رجوع به گورشکافنده شود. || (اِ مرکب) کفتار. ضبع . رجوع به ضبع شود.
گورشکافنده.
(1) [شِ فَ دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه شب ها گورها را شکافته کفن مردگان را بکشد، و آن ترجمهء نباش بر وزن نقاش است. (بهار عجم) (آنندراج).
(1) - در بهار عجم و آنندراج با کاف فارسی (شگافنده) آمده است.
گورشکاونه.
(1) [شِ نَ / نِ] (نف مرکب)(از: گور، قبر + شکاونه = شکاونده = شکافنده) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). با ثانی مجهول، شخصی را گویند که شبها گور و قبر را بشکافد و کفن مرده را ببرد، و او را عربان نباش می گویند بر وزن نقاش. (برهان). مخفف گورشکافنده است که به عربی نباش گویند و آن کسی است ارذل دزدان(2) که گور شکافد و کفن مردگان دزدد. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - در آنندراج: گورشگاونه.
(2) - ن ل: از دله دزدان.
گورشگانه.
[شِ نَ / نِ] (نف مرکب) نباش. (شعوری ج2 ص327). تصحیف گورشکاونه. رجوع به گورشکاونه شود.
گورطوطی.
(اِخ) دهی از دهستان شیروان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع در 38000 گزی جنوب خاوری چرداول و 6000 گزی جنوب باختری راه اتومبیل رو شیروان. کوهستانی و سردسیر و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و ذرت و پنبه و حبوب و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورقلعه.
[قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 18 هزارگزی جنوب اردبیل و 3 هزارگزی شوسهء اردبیل به هروآباد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 255 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورقلعه.
[قَ عَ] (اِخ) نام قلعه ای در جزیرهء شاها در دریاچهء ارومیه که بعدها هلاکو را در آنجا به خاک سپردند. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ترجمهء محمود عرفان ص172 شود.
گورک.
(ترکی، اِ) حسن و زیبایی. (ناظم الاطباء). زیبایی. (اشتینگاس). به این معنی ترکی است. رجوع به سنگلاخ شود.
گورک.
[رَ] (اِ) سنگ گازری را گویند، یعنی سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند. (برهان) (آنندراج). || غوره. حصرم. (مهذب الاسماء).
گورک.
[رَ] (اِخ) یکی از دهات آمل. (از مازندران و استرآباد رابینو ص113 و ترجمهء آن ص152).
گورک.
[گَ وِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای شش گانهء بخش حومهء شهرستان مهاباد که در قسمت جنوب بخش واقع است.
حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان ایل تیمور، از جنوب به بخش بانه، از خاور به دهستان تورجان و میرده سقز و از باختر به دهستان گورک سردشت و نعلین. راه شوسهء مهاباد به سردشت از منطقهء شمال باختری این دهستان میگذرد. موقعیت طبیعی آن کوهستانی و هوایش سردسیر میباشد. شغل عمدهء ساکنان آن زراعت و گله داری است. آب قراء دهستان از رودهای جمالدی، سیمین رود، خورخوره و چشمه سارها تأمین میگردد. محصولات عمدهء آن غلات و توتون و جزئی حبوب میباشد. دهستان گورک از 37 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3960 تن و قراء مهم آن کلولان خوارو (پایین) (مرکز دهستان) کانی دره، سرد، کهستان، سیناس، خورخوره و ابراهیم حصار میباشد. صادرات این دهستان عبارت است از غلات و توتون و روغن و پشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 24000گزی باختری اهرم، کنار شوسهء سابق بوشهر به لنگه. جلگه و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 1103 تن است. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گورک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 30000 گزی جنوب خاوری فهلیان و 24000 هزارگزی شوسهء کازرون به بهبهان. کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 192 تن است. آب آن از رودخانهء شش پیر و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گورک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 14000 گزی جنوب خورموج، کنار شوسهء سابق بوشهر به لنگه در ساحل دریا. جلگه و گرمسیر و مرطوب و مالاریایی است. سکنهء آن 108 تن است. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گورک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 85000 گزی کرمان سر راه مالرو شهداد به راور. کوهستانی و سردسیر و دارای 114 تن سکنه است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورکا.
(اِ) یکی از آهنگهای موسیقی. گوشت. اصفهانک. (یادداشت مؤلف).
گورکان.
(اِخ) لقب امیر تیمور (736 - 807 ه . ق.) مؤسس سلسلهء تیموریان (771 - 906 ه . ق.). محمد قزوینی در ضبط این کلمه چنین نویسد: گورکان که به مغولی به معنی «داماد» است در وجه تسمیهء آن ابن عربشاه (متوفی 854) که خود معاصر تیمور بوده است در کتاب عجائب المقدور فی نوائب تیمور آرد: «چون تیمور بر ماوراءالنهر مسلط شد و دختران پادشاهان را تزویج نمود در القاب او کلمهء گورکان را اضافه نمودند که به مغولی به معنی داماد است، چه وی داماد پادشاه گردید و با ایشان پیوند نمود. راقم سطور گوید ابوالمحاسن یوسف بن تغری بردی المتوفی سنة 874 که معاصر شاهرخ پسر امیر تیمور و اولاد او بوده است. در کتاب المنهل الصافی و المستوفی بالوافی نیز عیناً همین وجه تسمیه را ذکر کرده در اول ترجمهء حال امیر تیمور گوید «و کورکان(1) معناه باللغة العجمیة صهر الملوک»، سپس در اثناء ترجمه گوید، «و اظهر العصیان علی السلطان حسین و استفحل امره و استولی علی ماوراءالنهر و تزوج بنات ملوکها فعند ذلک لقب بکورکان تقدم الکلام علی کورکان فی اول الترجمه». و قاضی احمد غفاری در تاریخ جهان آرا در شهر حال تیمور گوید: و اطلاق گورکان بر وی به واسطهء آن است که او داماد امیر حسین بن امیر مسلای بن امیر قزغن صاحب ماوراءالنهر است یا طغاجار برادر قراجار (جد امیر تیمور به زعم مورخین تیمور به دختر داماد چنگیزخان بود) و مستشرق شهیر فرانسوی کاترمر در ترجمهء فصلی از مطلع السعدین لعبد الرزاق السمرقندی راجع به ورود سفارتی از جانب خاقان چین به دربار شاهرخ گوید: «چینیان امیر تیمور را به لقب یوئن فوما(2)می خوانند زیرا که وی دختر شونتی آخرین پادشاه سلسلهء یوئن را تزویج کرده بود. یوئن به اصطلاح چینیان نام سلسلهء پادشاهان مغول است از اعقاب چنگیزخان که در چین سلطنت کرده اند و فوما به چینی به معنی داماد است و ترجمهء تحت اللفظی کلمهء گورگان است که نیز به ترکی به معنی داماد است، پس یوئن فوما به معنی داماد یوئن می شود، راقم سطور گوید دامادان چنگیزخان چنانکه رشیدالدین فضل الله در جامع التواریخ در ضمن تعداد دختران چنگیزخان اسامی آنها را ذکر می کند همه ملقب به گورگان بوده اند و بعد از اسم هر یکی از آنها بلااستثناء کلمهء گورکان ملحق است در عنوان دختر چهارم چنگیزخان گوید: «دختر چهارم تومالون او را به پسر پادشاه قنقرات داد نام او گورکان هرچند کورکان داماد باشد نام او هم گورکان بوده»، و گویا گورکان نزد پادشاهان مغول یکی از درجات خانوادهء سلطنتی بوده است، مثل شاهزاده و معادل آن در ملل دیگر وجود ندارد و عبارت ابن تغری بردی که در تفسیر گورگان گوید «و معناه صهر الملوک» و نمی گوید «معناه الصهر» مؤید این احتمال و تقریباً صریح در آن است، و شاید اینکه عثمانیها به بعضی از رجال دولت خود لقب فارسی داماد داده اند مانند ابراهیم پاشا و غیره منشأش همین مسئله باشد. (از بیست مقالهء قزوینی ج1 صص52 - 55).
(1) - عیناً در هر سه موضع همین طور با کاف و سه نقطه بر روی آن که املای قدیم کاف فارسی (گاف) بوده است در اصل نسخهء المنهل الصافی که در کتابخانهء ملی پاریس محفوظ است (Arabe 2069 ff. 142a, 143a)نوشته شده است: مقصود از این اصرار آن است که تلفظ این کلمه یعنی کورکان با دو کاف فارسی است، و همین طور معاصرین تیمور و اعقاب او آن را تلفظ می کرده اند نه با کاف عربی چنانکه بعضی از مستشرقین اروپا می نویسند. (قزوینی)... لفظ کورکان امروز نیز در زبان ترکی شرقی در آذربایجان و قفقاز به معنی مطلق داماد است و با کاف ترکی و ضمهء عربی بلا اشباع و فتحهء راء و کاف دوم که آن هم کاف ترکی است و با املای کاف فرنگی Kurakan تلفظ می شود و قلب کاف فارسی به کاف ترکی در زبان ترکی بعید است. آیا ممکن نیست که جهت اینکه در عبارت عربی سه نقطه روی کاف گذاشته شده، آن باشد که کاف ترکی نیز باآنکه اشبه اشیاء است به کاف عربی، معهذا کاف عربی نیست و عربها کاف عجمی را از هر قبیل برای تمیز دادن از کاف عربی علامت مخصوصی می گذاشتند؟ (مجلهء کاوه).
(2) - Yuen-fou-ma.
گورکان.
(اِخ) رجوع به جلال الدین علی گورکان بن حسن تکین شود.
گورکانی.
(اِ) تیماج و سختیان را گویند، و با زای نقطه دار و رای فارسی هر دو آمده است. (برهان). مصحف گوزگانی است. رجوع به گوزگانی شود.
گورکانی.
(اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 48000 گزی شمال کرمان و 8000 گزی جنوب راه مالرو شهداد به راور. کوهستانی و سردسیر و دارای 70 تن سکنه است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورکانیان.
(اِخ) یا تیموریان. سلسله ای که مؤسس آن امیر تیمور گورکان بود. این سلسله از سال 771 تا 906 ه . ق. سلطنت کردند. رجوع به تیموریان شود.
گورکانیان هند.
[نیا نِ هِ] (اِخ) سلسله ای که در هند پادشاهی داشتند و مؤسس آن ظهیرالدین محمد بابر است که به پنج پشت به امیر تیمور میرسد. این سلسله را دولت بریتانیای کبیر برانداخت. (طبقات سلاطین اسلام صص297-298). رجوع به بابر در همین لغت نامه و معجم الانساب زامباور ج2 ص442 شود.
گور کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) دفن کردن مرده را. به خاک سپردن مرده : نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده اندر سراپردهء خویش گور کردش. (تاریخ بخارای نرشخی ص73).
- به گور کردن؛ گور کردن. به خاک سپردن :و او را [ مروان را ] به دمشق به گور کردند. (تاریخ سیستان ص106). سر عبدالرحمن به مصر به گور کردند و جثه او به رخد. (تاریخ سیستان). و امیرالمؤمنین مأمون فرمان یافت به روم... و آنجا به گور کردند او را. (تاریخ سیستان).
گورک سردشت.
[گَ وِ کِ سَ دَ] (اِخ)نام یکی از دهستان های هفت گانهء بخش سردشت مهاباد است که در قسمت شمال خاوری واقع شده و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان نعلین و منگور، از جنوب به دهستان کلاس و نماشیر بانه، از خاور به دهستان گورک مهاباد، از باختر به دهستان ملکاری و بریاجی. موقع طبیعی آن کوهستانی و جنگلی است. هوایش سرد و آب کلیهء قراء از چشمه سارها و آب برف و باران تأمین میشود. محصول عمدهء دهستان غلات و توتون و مواد جنگلی است. این دهستان از 38 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیتش در حدود 7215 نفر و قراء مهم آن به شرح زیر است: کنده مان، شموئیلا، سرسیر، کوله، نیستان، سورو، بلو، ورکل، سارتکه، زمزیران، پرستان (مرکز دهستان)، نوآباد و دولتو. شغل مهم ساکنان دهستان زراعت و گله داری است. در بعضی از قراء تربیت زنبور عسل هم معمول است. صادرات مهم این منطقه عبارت است از پشم، روغن، مازوج، کولان و توتون. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورک سفید.
[رَ کِ سَ / سِ] (اِخ) دهی است در مازندران در دومیلی مگس تپه و دومیلی دریا و محل سکونت یموت ها است. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص136).
گورکش.
[کُ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت واقع در 6000 گزی باختر ساردوئیه، سر راه فرعی ساردوئیه به راین. سکنهء آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورکن.
[کَ] (نف مرکب) شخصی که معاش او منحصر در کندن گورها باشد. (آنندراج). حفار. (مهذب الاسماء). حفار و آنکه گور می کند. (ناظم الاطباء). قبرکننده. دفن کنندهء مردگان. (ولف). لاحِد :
به خاقان چین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی.فردوسی.
بر که خندد بس خضر چون با شما بیند همی
گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص365).
لبی ز نان جنازه به گورکن ندهد
وگر بباید با مرده خفت پایاپای.سوزنی.
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گورکن نیند.
خاقانی.
تا چهل روز خاک می کندند
در جهان گورکن چنین چندند.
نظامی (هفت پیکر ص352).
-امثال: گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنایی (از امثال و حکم ج3 ص1329).
|| (اِ مرکب) نام جانوری است چارپایه، به هند بَجّو گویند. (غیاث) (آنندراج). کفتار. (ناظم الاطباء). ام عامر. ضبع.
گورکن.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 27 هزارگزی شمال ضیاءآباد و 11 هزارگزی راه شوسه. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنهء آن 160 تن و آب آن از چشمه است. غلات دیمی و مختصر بنشن و لبنیات دارد. و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی و گلیم و جاجیم و جوراب بافی است. ساکنان از طایفهء چگینی هستند و تغییر مکان نمی کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گور کندن.
[کَ دَ] (مص مرکب) قبر برای مرده ساختن. کندن زمین را تا مرده را در آن نهند. اجداث. اجتداث. (تاج المصادر بیهقی).
گورک وا.
[رَ] (اِ مرکب) حصرمیه. (مهذب الاسماء). آش غوره. غوره با.
گورکوه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 30000 گزی خاور میناب، سر راه مالرو بشاگرد به میناب. سکنهء آن 40 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورکه.
[کَ / کِ] (اِ) آهنگی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گورکا شود.
گورکی.
[گُرْ] (اِخ)(1) الکسیس ماکسیموویچ پیشکوف، معروف به ماکسیم(2) (1868 - 1936 م.). نویسندهء روس که در نیژنی نووگورود(3) متولد شد. برخی از آثارش عبارتند از: زندگانی کودکی من، ولگردان، مادر. سبک او سبک رئالیست است. رجوع به ماکسیم گورکی شود.
(1) - Gorki
(2) - Alexis Maximovitch Piechkov, Maxime.
(3) - Nijni-Novgorod.
گورکی.
(اِخ) نیژنی نوووگورود. شهری از روسیه که در پیوستگاه رودخانهء ولگا(1) و اکا(2)قرار دارد. جمعیت این شهر942000 تن است. هفته بازار قدیمی مشهوری در این شهر وجود دارد. گورکی شهری صنعتی است و کارخانه های آهن سازی و اتومبیل سازی و تصفیه خانهء نفت و کارخانه های صنایع شیمیایی دارد.
(1) - Volga.
(2) - Oka.
گورکی.
[رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 148000 گزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو انگدان به کهنوج. سکنهء آن 4 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورگ.
[] (اِخ) از ایلات ساکن اطراف مهاباد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص109).
گورگا.
[گَ وُ] (مغولی، اِ) به مغولی کوس و طبل باشد، و آن را گورگه نیز گویند. (آنندراج) (فرهنگ وصاف). رجوع به گورگه شود.
گورگان.
(ص مرکب) به معنی کسی که لایق عیش و عشرت باشد، چه گور به معنی عیش و عشرت و شراب است و گان به معنی لایق و سزاوار. (غیاث) (آنندراج).
گورگان.
(اِخ) لقب شاه تیمور، و هر پادشاه جلیل القدر را گورگان گویند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به گورکان شود.
گورگان.
(اِخ) گرگان. (نزهة القلوب چ لیسترنج ص163).
گورگانج.
[نَ] (اِخ) گرگانج. رجوع به گرگانج شود.
گورگانیان.
(اِخ) رجوع به گورکانیان شود.
گورگاوان.
(اِخ) دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 51000 گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 7000 گزی سرجوب. کوهستانی و سردسیر و دارای 245 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء آهوران و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و مختصر میوه و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورگاورز.
[گا وِ] (اِخ) دهی است از بخش گوران شهرستان اسلام آباد غرب واقع در 22000 گزی شمال باختری گهواره و 3000 گزی درینجه. کوهستانی و سردسیر و دارای 275 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و توتون و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورگاه.
(اِ مرکب) گور. قبر. گورجای :
که این قادسی گورگاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است.فردوسی.
وگر نابرومند راهی بود
وگر بر زمین گورگاهی بود.فردوسی.
زمین عجم گورگاه کی است
در او پای بیگانه وحشی پی است.نظامی.
گورگاه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 50000 گزی شمال کرمان و 4000 گزی باختر راه مالرو شهداد به راور. سکنهء آن 12 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورگبر.
[گو گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع در 45000 گزی باختر پاوه، کنار رودخانهء سیروان، مرز ایران و عراق. کوهستانی و گرمسیر و دارای 20 تن سکنه است و قشلاق 20 خانوار از طایفهء کوکوئی جوانرود است، راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورگنجه.
[گو گَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع در 4 هزارگزی شمال باختری سی سخت و 3 هزارگزی شمال باختری سی سخت به شیراز. کوهستانی و سردسیر مالاریایی است. سکنهء آن 150 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن کره، غلات، برنج، پشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالی و جوال و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گورگندم.
[گو گَ دُ] (اِ مرکب) قسمی از گندم. (ناظم الاطباء). رجوع به گل گندم و گوزگندم و جوزجندم شود.
گورگو.
[گو گُ] (اِخ)(1) گاسپار(2) (1783 - 1852 م.). ژنرال فرانسوی که در ورسای متولد شد. وی در جزیرهء سنت هلن(3) با ناپلئون همراه بود و ناپلئون خاطرات خود را برای او املا کرد.
(1) - Gourgaud.
(2) - Gaspard.
(3) - Sainte-Helene.
گورگور.
(اِ مرکب) به معنی گوراگور است که زودزود و جلدجلد باشد. (برهان) (آنندراج). گوراگور و زودزود و به زودی. (ناظم الاطباء). رجوع به گوراگور شود. || نوعی از پرنده هم هست که آن را خرجل می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
گورگوز.
(اِخ) یکی از فرمانروایان مغول در ایران که از سال 637 تا 643 ه . ق. حکمرانی داشت. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی ص575 و چ عبدالحسین نوایی ص584 و مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص139 و ترجمهء آن ص185 شود.
گورگوس.
[گُرْ گو] (اِخ)(1) پادشاه سالامین در زمان داریوش بزرگ. (از ایران باستان ج1 ص 650).
(1) - Gorgus.
گورگون.
[گُرْ گُنْ] (اِخ)(1) سه خدای یونانی به اسم مدوز(2)، اریال(3) و استنو(4) که با هم خواهر بودند و می توانستند کسانی را که به آنها نگاه می کردند به سنگ بدل کنند.
(1) - Gorgones.
(2) - Meduse.
(3) - Euryale.
(4) - Stheno.
گورگون زولا.
[گُرْ گُنْ زُ] (اِخ)(1) شهری از ایتالیا که در لمباردی(2) واقع است و 6000 تن جمعیت دارد. پنیر آن مشهور است.
(1) - Gorgonzola.
(2) - Lombardie.
گورگه.
[گَ وُ گَ / گِ] (مغولی، اِ) گبرگه. این کلمه بر وزن فسرده(1) تلفظ می شود. در سنوات اخیر خاصه در تهران به جای میل زورخانه مصطلح شده، درصورتی که گورگه گرفتن نوعی از میل گرفتن است و آن موقعی است که ورزشکار حرکات خود را به نهایت سرعت می رساند و میلها را به اصطلاح سرمچ می گیرد و مرشد هم آهنگ مخصوص برای این حرکت می نوازد و آن آهنگ را از قدیم گورگه گفته اند، و کلمهء گورگه از لغات مغولی است که در فارسی باقی مانده و نام نوعی از طبل یا نقاره است که در جنگهای قدیم با آهنگ معینی می نواخته اند. (از تاریخ ورزش باستانی ایران تألیف پرتو بیضائی صص53 - 54). رجوع به گبرگه شود.
- گورگه گرفتن؛ رجوع به گورگه شود.
(1) - این کلمه در تهران و بیشتر شهرها، همانطوری که در بالا ضبط کردیم به فتح اول تلفظ می شود. در تهران گبرگه هم گفته می شود.
گورگه.
[گَ وُ گَ / گِ] (مغولی، اِ) به مغولی کوس و طبل باشد. و آن را گورگا نیز گویند. (از آنندراج) :
سپه کار پیکار برساختند
گورگه زده سورن انداختند.
شرف الدین علی یزدی (از آنندراج).
رجوع به گورگا شود.
گورگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) محل گورخر. گورگاه :
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر از این گورگه درگذشت.نظامی.
بر گرد حظیره خانه کردند
زآن گورگه آشیانه کردند.نظامی.
گورگه.
[گُرْ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان گورک بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 14500 گزی خاور شوسهء مهاباد به سردشت. کوهستانی و معتدل سالم و دارای 920 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء شیتو است. محصول آن غلات و توتون و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورگیاه.
(اِ مرکب) گیاهی است که گورخر آن را به رغبت تمام خورد، و چون بخایند مزهء قرنفل و مصطکی کند، و به عربی اذخر و طیب العرب خوانند. (برهان). گورگیاه یا کاه مکی(1)، از گندمیان صنعتی، از دستهء غلات، که خوشه های معطر دارد (گل گلاب ص297). تبن مکی.
(1) - Andropogone.
گورگیتی.
(اِخ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در54000 گزی شمال خاوری بافت، سر راه مالرو شرینک به جواران. کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 100 تن و آب آن از رودخانه است. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورگیر.
(نف مرکب) آنکه صید گور کند. (آنندراج) :
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی (از آنندراج).
گوری الحق دونده بود و جوان
گورگیر از پسش چو شیر دوان.
نظامی (هفت پیکر ص73).
گورگیر.
(اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 74000 گزی جنوب خاور زرقان و 7000 گزی راه فرعی بنداَمیر به خرامه. جلگه و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 319 تن است. آب آن از رود کر است. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این قریه را معزآباد هم گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). در دو فرسخ و نیم مشرقی گاوکان است. (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص258).
گورگیوس سینکلوس.
(اِخ) مورخی که در حدود 775 تا 800 م. میزیسته است. (یسنا ج1 ص85، 86 و 95).
گورلووکا.
[گُرْ لُوْ] (اِخ)(1) شهری از اتحاد جماهیر شوروی (اوکراین) در دون باس(2) که 293000 تن جمعیت دارد. این شهر مرکزیت صنعتی دارد.
(1) - Gorlovka.
(2) - Le Donbass.
گورماست.
(اِ مرکب) ماستی را گویند که از شیر گورخر باشد. (برهان) (آنندراج). || ماستی هم هست که صحرانشینان سازند و آن ماست چکیده ای است که شیر خام در آن داخل کنند و بر هم زنند و خورند. (برهان) (آنندراج). گوره ماست. لبا.
گورمغول.
[مُ غُلْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 81000 گزی جنوب خاوری مشیز، سر راه مالرو درگنج به چهاراطاق. سکنهء آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورمون.
[مُنْ] (اِخ)(1) رمی دُ (1858 - 1915 م.). نویسندهء فرانسوی که در بازوش آن هولم (ارن)(2) متولد شد. آثار او انتقادی و به سبک سمبولیسم است.
(1) - Remy de Gourmont.
(2) - Bazoches-en-Houlme (Orne).
گورمه.
[مِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 34000 گزی خاور سوران و 12000 گزی خاور راه مالرو سوران به ایرافشان. سکنهء آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورمی.
(اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 134 هزارگزی باختر قشم، سر راه مالرو قشم به باسعیدو. جلگه و گرمسیر و مالاریایی و سکنهء آن 199 تن است. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورمیان.
(اِخ) یکی از کوههای کردستان صحنه. (از جغرافیای غرب ایران تألیف د مرگان ترجمهء کاظم ودیعی ص49).
گورن.
[رَ] (ترکی، اِ) به معنی حلقه زدن مردم باشد، و بعضی گویند به این معنی ترکی است. (برهان) (آنندراج). ترکی است. در جغتایی گوران، گورن حلقه ای که لشکری در گرد چیزی تشکیل دهد، نوعی اردوی سنگربندی شده، که به وسیلهء گردونه هایی که به شکل دایره تنظیم کنند. «جغتایی 468». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گورن.
[رَ] (اِخ)(1) مرکز بخش مربیهان(2) از ناحیهء پونتی وی(3) (در فرانسه) که 56000 تن جمعیت دارد. کلیسایی از قرن 15 و 16 م. در این شهر باقی است. معدن سنگ لوح نیز دارد.
(1) - Gourin.
(2) - Morbihan.
(3) - Pontivy.
گورندرق.
[رَ دَ رَ] (اِخ) یا قورم دیلق. دهی است از دهستان چهاردانگهء بخش هوراند شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی شمال هوارند و 29 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 109 تن است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و گردو و توت و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورندگی.
[رَ دَ / دِ] (حامص) صفت گورنده. رجوع به گورنده شود.
گورنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) آنچه بگورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوریدن شود.
گورنش.
[نِ] (ترکی، اِ) کورنش. (ناظم الاطباء). کرنش. از ترکی جغتایی گورنیش. رجوع به کرنش شود.
گورنصب.
[نَ صَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرستان نهاوند واقع در 34000 گزی باختر شهر نهاوند، کنار راه مالرو امیرآباد به چرگه. کوهستانی و سردسیر مالاریایی و دارای 123 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و توتون و حبوب و کتیرا و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گورنگ.
[رَ] (اِخ) برادر گرشاسب و پدر نریمان :
برادر یکی داشت جوینده کام
گوی شیردل بود گورنگ نام.اسدی.
همان سال کاثرط برفت از جهان
شد او نیز در خاک تاری نهان.اسدی.
در تاریخ سیستان کورنگ با کاف تازی آمده و پسر گرشاسب دانسته شده است. رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص5 و 6 شود.
گورنگان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسهء سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنهء آن 168 تن است. آب آن از رودخانهء سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).0
گورنه.
[نَ / نِ] (اِ) در فرهنگ شعوری (ج2 ص327) و ناظم الاطباء و اشتینگاس به معنی گوزن نوشته اند اما به نظر می آید که تصحیف گوزن باشد.
گورنهر.
[نَ] (اِخ) فرسخی کمتر میانهء جنوب و مغرب احمدحسین است. (فارسنامهء ناصری).
گورنی.
[نِ] (اِخ)(1) مادموازل دُ (1566-1645 م.) زن ادیب فرانسوی که در پاریس متولد شد. وی دخترخواندهء مونتنْی(2)بود و آثار او را دوباره به چاپ رساند.
(1) - Mlle de Gournay.
(2) - Montaigne.
گورنی.
[نِ] (اِخ)(1) ونسان دُ (1712-1759 م.) عالم اقتصاد فرانسوی که در سن مالو(2) متولد شد. وی نخستین بار آزادی تجارت غلات و مواد صنعتی را توصیه کرد.
(1) - Vincent de Gournay.
(2) - Saint-Malo.
گورنی آنبری.
[نِ آمْ بْرِ / بِ رِ] (اِخ)(1)مرکز بخش سِن ماریتیم(2) از ناحیهء دیپ(3)(در فرانسه) نزدیک چشمه های اپت(4) که 4400 تن جمعیت دارد. کرهء آن معروف است.
(1) - Gournay-en-Bray.
(2) - Seine-Maritime.
(3) - Diepe.
(4) - L´Epte.
گورنی سورمارن.
[نِ] (اِخ)(1) بلوکی از سِن اِاواز(2) از ناحیهء پونتواز(3) در حومهء شرقی پاریس که 2100 تن جمعیت دارد. مرکز ساخت ماشین های زراعتی است. پلاژ آن معروف است.
(1) - Gournay-sur-Marne.
(2) - Seine-et-Oise.
(3) - Pontoise.
گورنیک.
(اِخ) دهی است از دهستان شپیران بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 39500 گزی جنوب باختری سلماس و 2500 گزی جنوب ارابه رو قلعه رش دره. هوای آن سردسیر سالم است. سکنهء آن 52 تن. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گورنین.
[گَ وَ] (اِ) متاع و رخت خانه و متاع غیرمنقوله. (آنندراج). اسباب خانه و رخت خانه و اموال صامت. (ناظم الاطباء). || خندق. (آنندراج). مغاک. شیار. (ناظم الاطباء).
گورو.
[رُ] (اِخ)(1) هانری ژزف اوژن(2)(1867-1946 م.). ژنرال فرانسوی که در پاریس متولد شد. وی در سال 1898 سموری(3) را در سودان دستگیر کرد. در سال 1912 در مراکش معاون لیوتی(4) و در سال 1915 فرمانده نیروهای شرقی فرانسه بود. وی در سوریه آرامش برقرار کرد و سرانجام در سالهای 1923 تا 1936 حکمران پاریس شد.
(1) - Gouraud.
(2) - Henri-Joseph-Eugene.
(3) - Samory.
(4) - Lyautey.
گوروان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه واقع در 3 هزارگزی جنوب خاوری عجب شیر و 4500 گزی باختر شوسهء مراغه به دهخوارقان. جلگه و معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 612 تن است. آب آن از قلعه چای و چشمه است. محصول آن غلات و کشمش و بادام و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوروئی.
(اِخ) تیره ای از طایفهء حمزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص75).
گوروئی.
(اِخ) یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیرسوسن سکنی دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص74).
گوروئی جغروند.
[] (اِخ) شاخه ای از تیرهء عیسی وند هیهاوند از طایفهء چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص77).
گوروش.
[گَوْ رُشْ] (اِخ)(1) گاوروش. یکی از قهرمانان بینوایان ویکتور هوگو.
(1) - Gavroche.
گوروک.
(اِخ) یکی از ایلات کردستان مکری که مرکزشان بانه است. (از جغرافیای غرب ایران تألیف دُ مرگان ترجمهء کاظم ودیعی ج2 ص24، 25 و 44).
گورون.
[گُ رُنْ] (اِخ)(1) مرکز بخش ماین(2)از ناحیهء ماین (در فرانسه) که 2200 تن جمعیت دارد. این بخش دباغی و جوراب بافی و کفش سازی دارد.
(1) - Gorron.
(2) - Mayenne.
گوروند.
[گورْ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان تامین بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان واقع در 46000 گزی جنوب باختری میرجاوه و 15000 گزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش. سکنهء آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوره.
[رَ] (اِخ) نام قبیله ای است در ملک هندوستان. (برهان) (آنندراج).
گوره.
[گُ رِ] (اِخ)(1) جزیره ای از کنارهء سنگال(2) روبه روی داکار (آفریقای غربی).
(1) - Goree.
(2) - Senegal.
گوره خر.
[رَ / رِ خَ] (اِ مرکب) همان گورخر که گذشت. (آنندراج). گور : و گوره خر از پیش او بگریخت، روی در بیابان نهاد. (سندبادنامه ص137). رجوع به گور و گورخر شود.
گوره دار.
[گَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان آلوت بخش بانهء شهرستان سقز واقع در 24000 گزی باختر بانه و 8000 گزی مرز ایران و عراق. کوهستانی و سردسیر و دارای 55 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانهء گوره دار است. محصولات جنگلی و مختصر غلات دارد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گوره درق.
[گُو رَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 24 هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 167 تن. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوره زار.
[رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بالا از بخش کمیجان شهرستان اراک واقع در 72 هزارگزی جنوب کمیجان و یکهزارگزی راه عمومی شراء. دامنه و سردسیر و سکنهء آن 514 تن. آب آن از رودخانهء شراء است. محصولش غلات و بنشن و انگور و شغل اهالی زراعت و ژاکت بافی است. نزدیک قریه در دامنهء کوه شاه زند هفت قبر بزرگ از ازمنهء خیلی قدیم به جا مانده که به قبر هفت برادران و یا هفت کسان معروف است. در کوه شاه زند غاری وجود دارد که زرتشتیان آن را محل غیبت شاه کیخسرو می دانند. این غار و آن قبور مورد توجه زرتشتیان است. می گویند وقتی کیخسرو از سلطنت کناره گرفت با هفت تن از سرداران شبی را در این حدود گذراند و اصرار کرد که یاران مراجعت کنند، آنان قبول نکردند و صبح آن روز اثری از شاه ندیدند و در نتیجهء تفحصات زیاد بر اثر سرما و طوفان هلاک شدند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گوره شیر.
[گَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 72 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 27 هزارگزی باختر شوسهء مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر سالم و سکنهء آن 25 تن و آب آن از رودخانهء بادین آباد است. محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گوره قلعه.
[گَ رَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 21000 گزی جنوب سقز و 6000 گزی باختر قشلاق یل. کوهستانی و سردسیر و دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه است. محصول آن غلات و لبنیات و حبوب و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گوره ماست.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) همان گورماست است که در بالا گذشت. (از آنندراج). رجوع به گورماست شود.
گوری.
(حامص) دویدن چون گورخر. (صحاح الفرس). دویدن مانند گورخر. || عشرت و نشاط و به عشرت و نشاط رفتن. (برهان) (آنندراج). سور و نشاط. (شعوری ج2 ورق 328)(1). بطر و نشاط. (صحاح الفرس) :
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند.
نظامی (شرفنامه ص484).
رجوع به ترکیب «گوری کردن» شود.
- گوری کردن؛ عشرت و نشاط کردن. به عشرت و نشاط رفتن :
گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری وشان(2).رودکی.
|| حرص و طمع. (ناظم الاطباء). || (اِ) نامی است که در رامسر به اوری (درختی است جنگلی) دهند. رجوع به اوری شود. || گودالی که در فارس و سواحل و بنادر و قشلاقات بکنند مانند گور و قبر و چاه، و غالباً سر آن تنگ است و زیر آن فراخ است و گندم را در آن زیر زمین انبار کرده، سر آن را ببندند که جز خودشان کسی نداند که در آنجا انبار گندم است، و این کار را گاهی برای حفظ از دشمن و لشکر بیگانه نمایند و گاهی برای حفظ گندم و زیادتی قیمت آن به جهت فروختن، چون قیمت غله گران گردد گندم را بیرون آورند و بفروشند، و آن گندم را نیز گندم گوری گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
(1) - شعوری در ج2 ص 308 این کلمه را به فتح اول و به معنی با طبل و نفیر راه رفتن آورده.
(2) - ن ل: پری نژاد.
گوری.
(اِخ) دهی است از دهستان مرغا از بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 36 هزارگزی باختر ایذه. کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 219 تن. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گوری.
(اِخ) دهی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل واقع در 23000 گزی شمال خاوری سکوهه و 1200 گزی شوسهء زاهدان به زابل. جلگه و گرمسیر معتدل است. سکنهء آن 3308 تن. آب آن از رودخانهء هیرمند است. محصول آن غلات و لبنیات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوری.
(اِخ) دهی است از دهستان خسروشیر بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری جغتای، سر راه اتومبیل رو نقاب که 347 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیره و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گوری.
(اِخ) کوری. غوری. قصبه ای است در گرجستان که حکومت گاه قدیم سلاطین کارتیل بوده است و شاه عباس آن را فتح کرد. (از عالم آرا ص877). رجوع به غوری شود.
گوری.
(اِخ) رأس شمالی کوهستان لوزی شکل آرارات. (از جغرافیای شمال ایران تألیف د مرگان ترجمهء ودیعی ص348).
گوری.
[گَ / گُو] (ص نسبی) گبری. منسوب به گبر. رجوع به گبری شود. (ناظم الاطباء). || نوعی انگور.
گوریال.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 85000 گزی جنوب کهنوج و 6000 گزی شمال راه مالرو میناب به رمشک. سکنهء آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوریت.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 12000 گزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک. سکنهء آن 8 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوری چی.
(اِخ) دهی است از دهستان انگدان بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 255000 گزی جنوب کهنوج و 5000 گزی شمال راه مالرو انگدان به بیابان. کوهستانی و گرمسیر و سکنهء آن 200 تن و آب آن از رودخانه است. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعهء کمدارک جز و این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گورید.
(اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 58 هزارگزی جنوب باختری درمیان و 13 هزارگزی باختر شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. 321 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. طوایف بهلولی، یعقوبی و حاجی حقداد در اطراف این ده ساکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گوریدگی.
[دَ / دِ] (حامص) صفت گوریده. درهم وبرهمی. پریشانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوریده و گوریدن شود.
گوریدن.
[دَ] (مص) آشفته شدن. در هم ریختن، چنانکه موی سر یا اسباب خانه. (یادداشت مؤلف).
گوریدنی.
[دَ] (ص لیاقت) آنچه قابل گوریدن است. آنچه تواند بگورد. (یادداشت مؤلف).
گوریده.
[دَ / دِ] (ن مف) ژولیده. آشفته. درهم و برهم، چنانکه موی یا ریسمان و ابریشم و جز آن. (یادداشت مؤلف).
گوری زانکار.
[گُ] (اِخ)(1) کوهستانی از هیمالیا در نپال که 7145 متر بلندی دارد.
(1) - Gaurisankar.
گوریزیا.
[گُ] (اِخ)(1) گریتز(2) (گرتز(3)) سابق. شهری از ایتالیا (ونه تی)(4) که در کنار رودخانهء ایزونزو(5) در مرز یوگسلاوی واقع است. جمعیت آن 42100 تن است. شارل دهم در سال 1836 م. در آنجا مرد. از سال 1916 تا سال 1918 جنگهایی بین ایتالیا و اتریش در این ناحیه درگرفته بود.
(1) - Gorizia.
(2) - Goritz.
(3) - Gortz.
(4) - Venetie.
(5) - Isonzo.
گوریش.
[گَ / گُو] (ص مرکب) گاوریش. احمق. گوبروت :
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحکه ها شوند سمر.
مسعودسعد.
گر او از این پس گوریش خوانَدم شاید
وز این حدیث نباید مرا نمود عدول.
مسعودسعد.
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان.مسعودسعد.
رجوع به گاوریش و گوبروت شود.
گوری شیخ.
(اِخ) دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در 74000 گزی شمال باختری بندرعباس، سر راه فرعی لار به بندرعباس. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 250 تن است. آب آن از چاه است. محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوریف.
[گُرْ یِ] (اِخ)(1) بندری از اتحاد جماهیر شوروی (سابق) در قزاقستان که در کنار دریای خزر در مصب رود اورال(2) واقع است. محصولش ماهی و کنسرو ماهی است. تصفیه خانهء نفت دارد.
(1) - Goriev.
(2) - Oural.
گوریگاه.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خشت شهرستان کازرون واقع در 2000 گزی شمال باختر کنارتخته و شوسهء شیراز به بوشهر. جلگه و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 401 تن است. آب آن از رودخانهء شاپور است. محصول آن غلات و پنبه و برنج و خرما و کنجد و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گوریل.
[گُ] (فرانسوی، اِ)(1) قسمی از میمون که شباهت تام به انسان دارد و در جنگلهای آفریقا فراوان است و دارای دو متر قد می باشد. (ناظم الاطباء). یک گونه میمون شبیه به انسان که یک نوع بیشتر ندارد. گوریلا آنژنا(2) یا ژینا(3) که در نواحی باختری آفریقای نزدیک استوا وجود دارد. گوریل بزرگ ترین نوع میمون است، قدش تقریباً به اندازهء انسان و گاهی بزرگ تر است اما سینه اش پهن تر و بازوهایش دراز و بزرگ و ساقهایش کوتاه است. جمجمه اش بیضوی و صورتش به طرف جلو برآمده است. ابروانش کمانی و برجسته است. دندانهای کلبی آن به صورت چنگک است. پشمهایش بلند است و تمام بدنش را می پوشاند ولی سینهء آن کم مو است و در جنگلهای مرطوب و دورافتاده سکونت میکند. گوریل مدتها موضوع داستانها و وحشیگری آن، ضرب المثل بوده است. این حیوان از انسان می گریزد ولی اگر مجروح شود به شدت از خود دفاع میکند. گوریل حیوانی ترسناک و کمی باهوش است و به صورت جفت زندگی میکند و گیاهخوار است. به واسطهء قتل و کشتاری که از این حیوان کرده اند نسل آن رو به نقصان میرود.
(1) - Gorille.
(2) - Gorilla engena.
(3) - Gina.
گور یهود.
[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 25000 گزی شمال سنقر، کنار راه فرعی سنقر به گردکانه. دامنه و سردسیر و دارای 140 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوب و توتون و شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
گوز.
[گَ وَ] (اِ) مخفف گوزن است که گاو کوهی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) :
مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر
آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ.
شهاب الدین عبدالرحمن (از جهانگیری و رشیدی).
رجوع به گوزن شود.
گوز.
[گَ / گُو] (اِ) گردکان را گویند، و معرب آن جوز است. (برهان). پهلوی گوز(1)«تاوادیا 161»، گوچ(2) «اونوالا 101»، کردی گوز(3)، گویز(4) «ژابا ص 369»، طبری اقوز(5)، مازندرانی کنونی جوز(6) «واژه نامه 41»، گیلکی آقوز(7)، شهمیرزادی خوز(8)، معرب آن جوز (= جوگلانس رگیا، لاتینی)(9)«ثابتی 176، 210». (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بالضم و واو مجهول، چارمغز، و معرب آن جوز است، و در فرهنگ به فتح گاف گفته، در اصل به معنی گرد و غنده است و چارمغز چون گرد و غنده است بدین مناسبت گوز گویند. (رشیدی) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از لغت فرس: خایسک).
ز زیتون و از گوز و از میوه دار
که هر مهرگان شاخ بودی به بار.فردوسی.
بتکوب؛ ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور و انجیر و مانند این... باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص130).
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش.سنائی.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوز و مه چو پنیر اندر آسمان.
سوزنی.
|| درخت گوز. درخت گردکان. ضبر [ ضَ / ضَ بِ ] :
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زآن گوز
بر قافیهء خوب همی خواند اشعار.
منوچهری (دیوان چ2 ص174).
- امثال: چو نتوانی نشاندن گوز و خرما نباید بید و سنجد را فکندن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج2 ص659).
گوز بر پشت قبه کی پاید؟ سنایی (از امثال و حکم ج3 ص9231).
منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی (غزلیات).
- گوز ارغ؛ گردوی پوسیدهء گندیده. (ناظم الاطباء).
- گوز باختن؛ گردوبازی کردن.
-گوز بر گنبد افشاندن (فشاندن)؛ کار عبث و بیهوده کردن :
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای.فردوسی.
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.
سنایی (از امثال و حکم ج3 ص1329).
گوز بر گنبد فشان و روز همچون شب گذار
یعنی از ظلمت میا بیرون چو مرغ شب پری.
ادیب پیشاوری.
- گوز بلغار؛ فندق. (ناظم الاطباء).
- گوز پوده شکستن؛ کار بی فایده کردن : این جوان را بگوئید تا... نابوده نجوید و گوز پوده نشکند. (سندبادنامه ص185).
- گوزکنا؛ تاتوله و جوز ماثل. (ناظم الاطباء).
(1) - goz.
(2) - guc.
(3) - guz.
(4) - gu´iz.
(5) - aquz.
(6) - juz.
(7) - aquz.
(8) - xeuz.
(9) - Juglans regia.
گوز.
(اِ)(1) گردکان. (برهان). گوز [ گَ / گُو ] :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.فردوسی.
رفیقا بیش ازین پندم میاموز
که بر گنبد نپاید مر تو را گوز.
(ویس و رامین).
تو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ گوز.اسدی.
بر وفای زمانه کینه مدوز
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.سنایی.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وَاندر کف هجران تو غلطانم چون گوز
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی.
خرد آن است که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر
به سلامت چو به من بازرسی ای فرزند
راست غلتد بسوی خانج همه گوز پدر.
سوزنی.
دو کس را حق حرمت دارد و بس
بدرّد دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.سوزنی.
گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج1 ص361).
نرفته فرو دانه از نای نوز
که بر گنبد افشاندشان بخت گوز.
ادیب پیشاوری.
رجوع به گوز و امثال آن شود.
(1) - guz.
گوز.
(اِ) بادی را گویند که با صدا از راه پایین برآید. (برهان). به واو مجهول، بادی که از راه پایین به آواز برآید. (غیاث). بادی که از راه اسفل برآید. گوزیدن مصدر آن و با لفظ زدن و دادن و جستن مستعمل. (آنندراج). تیز. حباق. تلنگ. ضرطه :
از این تاختن گوز و ریدن به راه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه.طیان.
- امثال: بعد از گوزیدن گرد نشستن ؛ بعد از فوت چیزی به فکر نگاهداری آن افتادن. (فرهنگ نظام).
گوز داده تغار را شکسته، طلاق هم میخواهد. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1329).
گوز کدبانو صدا ندارد ؛ عیوب اغنیا و اقویا غالباً پوشیده ماند. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1329).
گوز مده عود مسوز. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1329).
- به گوز بند بودن؛ سست و قابل پاره شدن بودن. (فرهنگ نظام).
- گنده گوزی کردن؛ لافهای بزرگ زدن. (فرهنگ نظام).
- گوز به ریشِ (به سبیلِ، به دهنِ)؛ فحشی است. رجوع به فرهنگ نظام شود.
- گوز دادن، گوز زدن؛ از راه پایین باد با صدا بیرون کردن. (ناظم الاطباء).
- گوزکلافه کردن؛ به مزاح، سخت بی چیز و بیکار بودن. (یادداشت مؤلف).
- گوز کندن؛ لاف بسیار زدن. (فرهنگ نظام). ظاهراً مصدر جعلی از گوزگند است. رجوع به گوزگند شود.
|| (ص) بد را نیز گفته اند که در مقابل نیک است، چه هرگاه گویند «با نغزان نغزی و با گوزان گوزی» مراد این باشد که با نیکان نیکی و با بدان بدی. (برهان). قیاس شود با کردی گوز(1) (شیطان، شرور، بد) «ژابا ص 369»، استعمال مجازی است از معنی قبلی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || چفته و دوتا. (لغت فرس ص175). گوژ. خمیده :
دلم پر آتش کردی و قد و قامت گوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی (از لغت فرس).
همیشه تو را جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت گوز.فردوسی.
جوان را شود گوز بالای راست
ز کار زمان چند گونه بلاست.فردوسی.
شده گوز بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی.فردوسی.
بدو گفت کای پشت بخت تو گوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.اسدی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده ای
راست نخواهد شدن این پشت گوز.
(گلستان).
|| (اِ) بمعنی مقل هم آمده است و بهترین آن مقل ازرق است. و بعضی گویند نبات مقل است یعنی علف مقل و مقل صمغی است که از آن به هم می رسد. || و به ترکی فصل پاییز باشد. (برهان).
(1) - guz.
گوز.
[گُزْ] (ترکی، اِ) به ضم اول و واو غیرملفوظ و سکون زاء معجمه، در ترکی چشم را گویند. (غیاث) :
آن یکی کز ترک بد گفت ای گوزوم
من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم.مولوی.
گوزآهنگ.
[هَ] (اِ مرکب) نام دوایی است که از هند خیزد، معرب آن جوزآهنج است. (یادداشت مؤلف).
گوزاب.
[گَ / گُو] (اِ مرکب) آشی را گویند که از گوشت و برنج و نخود و گردکان پزند. (برهان) (آنندراج). از: گوز (گردو) + آب(1). (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
نتوان ساخت از کدو گوزاب
نه ز ریکاسه جامهء سنجاب.عنصری.
گولانج و گوشت و گرده و گوزاب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم.لبیبی.
رجوع به گوداب و گوذاب شود.
(1) - پس این صورت کلمه صحیح تر از سه صورت گوذاب و گوداب و گوژاب است.
گوزاده.
[گَ / گُو دَ / دِ] (ص مرکب)پهلوان زاده. (ناظم الاطباء) (ولف) :
از ایران هر آنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود.
فردوسی.
گوزاز.
(اِ) پرنده ای است خوش آواز شبیه به بلبل. (برهان). مرغی است خوش آواز شبیه به بلبل. (رشیدی). پرنده ای خوش آواز مانند بلبل. (ناظم الاطباء). گویند پرنده ای است خوش آواز. (انجمن آرا). رجوع به جهانگیری و آنندراج شود.
گوزاگند.
[گَ / گُو گَ] (اِ مرکب) از: گوز (گردو) + آگند. (آگنده) جوزاغند. جوزغند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بر وزن و معنی جوزاغند است که معرب آن باشد، و آن شفتالویی است خشک که درون آن را از مغز گردکان پر کرده باشند. (برهان). بر وزن و معنی جوزاغند است و آگند و آغند به معنی پرشده است و گوز به معنی گردکان است و جوز معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج).
گوز باختن.
[گَ / گُو تَ] (مص مرکب) با گردکان بازی کردن. مجاوزه.
گوزبازی.
[گَ / گُو] (حامص مرکب)گردکان بازی.
گوز بازیدن.
[گَ / گُو دَ] (مص مرکب)گوز باختن. مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی).
گوزبان.
(اِ مرکب) بر وزن بوستان، پاردم چاروا را گویند و آن چرم یا نواری باشد که در زیر دم ستوران گذارند. (برهان). بندی است که به زیر دم اسب و دیگر ستوران جنس آن افتد استواری زین و پالان را. (مؤلف) :
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و گوزبان ز کجا؟
مولوی (از رشیدی و جهانگیری و انجمن آرا و آنندراج).
گوزبن.
[گَ / گُو بُ] (اِ مرکب) از: گوز (گردو) + بن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). درخت گردکان را گویند، و به ضم اول هم درست است. (برهان) (آنندراج) :
هم آنگه یکی بنده را گفت شاه
که شو گوزبن کن سراسر نگاه.فردوسی.
بیامد بر آن گوزبن برنشست
هم اکنون به بخت تو آید به دست.فردوسی.
کرده چون گوزبن بن گردن
از چه از عشوه و قفا خوردن.سنایی.
گوزبوا.
[گَ / گُو بُ] (اِ) جوزبوا : و ابن ماسویه گوید پوست گوزبوا بسباسه است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به جوزبوا شود.
گوز بیابانی.
[گَ / گُو زِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ضَبْر. (مهذب الاسماء). ضَبِر. جوز بری. رجوع به ضبر شود.
گوزچهر.
[گَ / گُو چِ] (اِ) ستارهء دمدار و ذوذوابه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج2 ص297). ظاهراً تصحیف گوچهر است. به این کلمه رجوع شود.
گوزد.
[گَ / گُو زَ] (اِ) به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده(1). قیاس شود با طبری گوی زنگو(2) (جعل)، مازندرانی کنونی گوزنگو(3) «واژه نامه 666». (حاشیهء برهان قاطع چ معین) (شعوری ج2 ص295). این کلمه را به صورت گورد هم آورده که تصحیف گوزد است. رجوع به گوگار شود.
(1) - گوزره و گونژده به معنی جرواسک (جراسک) است نه جعل.
(2) - guy zangu.
(3) - gu zangu.
گوز دادن.
[دَ] (مص مرکب) گوزیدن. رجوع به گوز و گوزیدن شود.
گوزدان.
(اِخ) ده بزرگی است بر در اصفهان. (لباب الانساب: جوزدانی).
گوزده.
[دَ / دِ] (اِ) نوعی از صمغ باشد که رنگ آن به سرخی زند و از بوتهء خاری حاصل شود که آن را جهودانه میگویند، و به عربی عنزروت خوانند، و به فتح زای فارسی هم آمده است. (برهان) (مهذب الاسماء). کنجده. (مهذب الاسماء). و آن صمغ راکلک نیز خوانند. (جهانگیری) (انجمن آرا). || و نیز جانوری باشد شبیه به ملخ که شبها فریاد کند. (برهان). گوزده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) جراسک. جرواسک.
گوزر.
[گَ / گُو زَ] (اِ) جوذر. پوست گاو. (یادداشت مؤلف). رجوع به گودر و گودره شود.
گوززن.
[گوزْ، زَ] (نف مرکب) آنکه گوز می زند و از راه پایین باد با صدا بیرون میکند. (ناظم الاطباء).
گوزستان.
[گَ / گُو زِ] (اِ مرکب) جای انبوه از درخت گردو. (ناظم الاطباء).
گوز سرو.
[گَ / گُو زِ سَرْوْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) میوهء سرو. جوزالسرو(1) :بگیرند مازو و نارپوست و گزمازو و گلنار و گوز سرو و همه را به آب سماق بپزند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - جوزالسرو، بار درخت سرو است. (تحفهء حکیم مؤمن).
گوزشته.
[گَ / گُو شَ تَ / تِ] (اِ مرکب)(1)آفتی است در روی برگ گردو. (یادداشت مؤلف).
(1) - Callipterus juglandis.
گوز شکسته.
[گَ / گُو زِ شِ کَ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج).
گوز عجمی.
[گَ / گُو زِ عَ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) این کلمه چند بار در ذخیرهء خوارزمشاهی آمده است و گویا مراد گردکان یعنی چارمغز باشد مقابل گوز هندی که مراد از آن نارگیل است. (یادداشت مؤلف).
گوزغه.
[گَ / گُو زَ غَ / غِ] (اِ) غوزه و غلاف پنبه را گویند، و معرب آن جوزغه است. (برهان). غوزهء پنبه، و معرب آن جوزغه است. (از رشیدی). قیاس کنید با غوژ. غوژه. گوزه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین): جوزوق القطن؛ معرب گوزغه، غلاف پنبه که هنوز پنبه از آن برنیاورده باشند. (منتهی الارب).
گوزفروش.
[گَ / گُو فُ] (نف مرکب) آنکه گوز فروشد. جوّاز. (منتهی الارب).
گوزک.
[زَ] (اِ) کعب پا را گویند. (برهان). استخوان برآمدهء کعب پا است، و معرب آن قوزک است(1)، چه گوز به معنی خمیده و کج است. (انجمن آرا) (آنندراج). کعب پا که بجول نیز گویند. (رشیدی). قوزک (در تداول)، کردی گوزک(2) (استخوان پا)، زازا گوزکه(3)«ژابا ص369»، دزفولی گوزک(4) «امام». (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
گوزک راست گر جهد یک چند
گردد از ناز و کام خشنومند.
ناظم اختلاجات (از رشیدی).
(1) - قوزک معرب گوزک نیست بلکه مبدل آن است و املاء صحیح آن غوزک است.
(2) - guzek.
(3) - gozeke.
(4) - guzak.
گوزک.
[زَ] (اِ) گوزک پنبه. غوزه. (یادداشت مؤلف).
گوزکرمه.
[گَ / گُو کِ مَ / مِ] (اِ مرکب)(1)آفتی است که میوهء جوان گردکان را خورد. (یادداشت مؤلف).
(1) - Carpocapse. Putaminana.
گوزکلاغ.
[گَ / گُو کَ] (اِ مرکب) میوهء درخت سرو. (فرهنگ نظام) :
آن جوزگره نگر به صوف اخضر
چون سرو که او گوزکلاغ آرد بر.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 123).
|| در صحاری گرمسیر نواحی کاشان و بیشتر در مزارع جو گیاهی به افراط میروید که کونه یا ریشهء آن مانند سیب زمینی است و آن را گوزکلاغ نامند. در برج اسفند این کونه که گاهی به اندازهء سیبی درشت است کامل می شود. این کونه دراز و سفیدرنگ است و بتهء آن برگهای کوچک دارد. گل آن کوچک و زرد و به اندازهء گل ناز و خوشبو است. در ماه اسفند این گیاه تخم میکند و سه ماه بعد تخم آن میرسد و قابل زرع میشود. کونهء آن در یک چارک ذرع زیر زمین است. پس از بریان کردن یا پختن آن غذایی لذیذ و به طعم سیب زمینی است و در سالهای قحط کمک خوبی برای غذای مردم آن سامان است. (یادداشت مؤلف).
گوزکنا.
[کُ] (اِ) یعنی جوز زمین، چه کنا به معنی زمین هم آمده است، و آن چیزی است که به هندی داتوره و عوام تاتوله و به عربی جوز ماثل و جوز ماثم و جوز ماثار و جوز مائل و جوز مقاتل و جوززب گویند. (برهان).
گوزگانان.
[گَ] (اِخ) ناحیتی است [ از خراسان ] آبادان و با نعمت بسیار و با داد و عدل و ایمن، و این ناحیتی است کی مشرق او حدود بلخ است و تخارستان تا به حدود بامیان، و جنوب وی آخر حدود غور است و حد بست، و مغرب وی حدود غرچستان است و قصبهء بشین است تا به حدود مرو و شمال وی حدود جیحون است... و از این ناحیت اسباب بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسب و زیلوی و پلاس خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 95).
جوزجان (به فتح یا ضم ج) یا جوزجانان ناحیهء باختری بلخ بود و سر راه مروالرود به بلخ قرار داشت. این ناحیه در قرون وسطی آبادترین و پرجمعیت ترین نواحی بلخ بود و شهرهای بسیار داشت که اکنون جز سه شهر که به نام های قدیم خوانده میشوند شهر دیگری از آنها باقی نمانده است. عمدهء صادرات این ناحیه پوست های دباغی شده بود که به سایر نواحی خراسان می بردند. آن سه شهر عبارت است از: میمنه که سر راه بلخ و در دومنزلی طالقان است و در قرون وسطی آن را یهودان و یهودیه می گفتند و غالباً مرکز جوزجان شمرده میشد... شبرقان که آن را «اشبورقان» و «اشبرقان» و «شبورقان» و «شبورغان» و «بسورغان» هم نوشته اند و در قرن سوم هجری یک بار مرکز ولایت جوزجان بود... در شمال باختری شبورقان شهر اندخوی واقع است، این اسم را جغرافی نویسان قدیم به صورت های مختلف «اندخد»، «ادخد» و «انخد» ذکر کرده اند. (از سرزمینهای خلافت شرقی صص 448-453) :
نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار.
فرخی.
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ناصرخسرو (دیوان ص8).
گوزگانی.
[گَ / گُو] (ص نسبی) منسوب به گوزگان : و از وی [ از انبیر قصبهء گوزگانان ]پوستهاء گوزگانی خیزد که به همهء جهان ببرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص97). رجوع به گورکانی شود.
گوزگانی.
[گَ / گُو] (اِ) بر وزن مولتانی، تیماج و سختیان را گویند، و با زای فارسی هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). سختیان. (السامی فی الاسامی).
گوزگره.
[گَ / گُو گِ رِهْ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی جوزگره است و آن نوعی از گره باشد خوش نما و خوش طرح که مانند تکمه بر چیزها زنند. (برهان). گرهی است به ترکیب جوز یعنی گردکان که به جوزگره معروف است و بر کمربند زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گره خوشنما و خوش طرح که مانند تکمه بر چیزها زنند، و جوزگره نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج2 ص327 شود :
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوزگره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص13).
گوزگند.
[گو / گَ] (اِ مرکب) بر وزن نوش خند، سخنان لاف و گزاف و دروغ را گویند. (برهان). سخنان هرزه. (رشیدی). سخنان هرزه و بد و زشت. (انجمن آرا) (آنندراج). فرهنگ نویسان این دو بیت را شاهد این معنی آورده اند :
حاسد چو بیند این سخن همچو شیر و می
چون سرکه گردد آن سخن گوزگند او.
خاقانی (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و شعوری ج2 ص317 و دیوان چ عبدالرسولی).
از بوسها بر دست او وز سجده ها بر پای او
وز گوزگند شاعران وز دمدمه یْ هر ژاژخا.
مولوی (از جهانگیری و شعوری).
ولی بیت خاقانی در چ سجادی چنین ضبط شده است:
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
چون سرکه گردد آن سخن لورکند او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص368).
و بیت مولوی در دیوان شمس چ فروزانفر چنین ضبط شده است:
از بوسها بر دست او وز سجده ها بر پای او
وز لورکند شاعران وز دمدمه یْ هر ژاژخا.
(دیوان شمس چ فروزانفر ج1 ص22).
رجوع به لور و لورکند و لوروکند و لوره کند شود.
گوزگندم.
[گَ / گُو گَ دُ] (اِ مرکب) بیخ گیاهی است که در نظر چنان نماید که گویا پنج شش دانه گندم است که بر هم چسبیده اند و خوردن آن منع آرزوی خاک خوردن کند. گویند اگر یک کیله از آن را با ده رطل عسل و سی رطل آب نیک در هم آمیزند و در ظرفی کرده سر آن را بگیرند درساعت شراب رسیدهء خوشگوار گردد و آن شراب فربهی آورد و قوت باه دهد، و آن را معرب کرده جوزجندم خوانند. (برهان) (آنندراج). رشیدی گوید: و آن را «گل گندم نیز گویند»، ولی اشتباه است و گل گندم گیاه دیگری است که گورگندم نیز نامیده میشود و با گوزگندم ارتباطی ندارد. رجوع به گورگندم و گل گندم و فرهنگ نظام و برهان قاطع ذیل گل گندم و گوزگندم شود. خروالحمام (نزد اهل رقه). تربة العسل (نزد اهل شرق اندلس). شحم الارض. بهق الحجر. زهرة الحجر. رجوع به جامع المفردات ابن البیطار و ترجمهء فرانسهء آن شود.
گوزلدره بالا.
[زَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیهء بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 30 هزارگزی خاور زنجان و 15 هزارگزی راه عمومی واقع است. دامنه و سردسیر است و 137 تن سکنهء آن است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گوزلدره پایین.
[زَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیهء بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 27 هزارگزی خاور زنجان و 12 هزارگزی راه عمومی. دامنه و سردسیر است و 1638 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و بنشن و انگور و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گوزلک.
[گُزْ لَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز از شهرستان اهواز واقع در 11 هزارگزی خاور دهدز، کنار راه مالرو راکه به کل خواجه بالا. جلگه و گرمسیر است و سکنهء آن 82 تن است. آب آن از چاه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گوزلک.
[] (اِخ) رباطی در گرگان که فرهنگستان در مقابل آن «دیدگاه» نهاده است.
گوزلورکوه.
[] (اِخ) یکی از قله های جنوب استراباد. (از جغرافیای شمال ایران تألیف د مرگان ترجمهء ودیعی ص138).
گوزله.
[گُ زُ لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا از بخش بانهء شهرستان سقز واقع در 20000 گزی شمال باختر بانه که دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گوزمان.
(اِخ)(1) آلفونسو پرز دُ(2)، معروف به گوزمان ال بوئنزو(3) (1258 - 1309 م.). کاپیتن از اهالی کاستیل(4) که در والادولید(5)متولد شد. شهرت وی بیشتر به خاطر شعر معروف با عنوان لوپ دُ وگا(6) است.
(1) - Cuzman.
(2) - Alfonso Perez de.
(3) - Guzman el Buenzo.
(4) - Castille.
(5) - Valladolid.
(6) - Lope de Vega.
گوزمغز.
[گَ / گُو مَ] (اِ مرکب) مغز گردو. مغز گردکان. جوزمغز : بگیرند مغز پنبه دانه و گوزمغز تیزگشته... (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند بِرِنگ کابلی مقشر و خرمای دانه بیرون کرده از هر یکی ده درم، گوزمغز ده درم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تفشیله، گوشت و گندنا و گشتنیز و گوزمغز در هم کنند. (لغت فرس ص444: تفشیله).
گوزن.
[گَ وَ] (اِ) گاو کوهی. (لغت فرس ص378). گاو کوهی ماده. (صحاح الفرس). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست. (برهان). گاو کوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوشه های چشم او تریاق برآید و چون از مادر بزاید بر ران آن نقطی چند سیاه پدیدار است و هر نقطه در سالی برطرف شود. و در گوشهء دو چشم آن جایی است که از آب چشم آن در آنجا تریاق جمع و بسته شود. قدر یک بند انگشت عمق دارد و خالی است. و گوزن را مرخم کرده گَوَز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گاو کوهی است که به هر دو شاخش چند شاخ دیگر رسته باشد، به هندی آن را باره سنگه گویند. (غیاث). ایل [ اُیْ یَ / اَیْ یِ / اَیْ یَ ] . (المنجد). گاوگوزن. (از بحر الجواهر). مهات. (مهذب الاسماء). حیوانی است معروف و از جنس غزال میباشد لکن بزرگتر از غزال و کوچکتر از آهو است، ارتفاعش 2 قدم و 5 قیراط و طولش سه قدم و 10 قیراط. رنگش سنجابی، دمش قرمز و مابین رانها و زیر شکمش سفید و او را دو شاخ است. (قاموس کتاب مقدس) :
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص90).
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونان که تو اعدات را بشکری.
دقیقی (از لغت فرس ص387).
و اندروی [ در اغراج ارت از ناحیت تغزغز ]ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان.فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.فردوسی.
صحرای سنگروی و که و سنگلاخ را
از سُمّ آهوان و گوزنان شیار کرد.فرخی(1).
تا گریزنده بود سال و مه از شبر گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب از باز کلنگ.
فرخی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
روباهان را زهر نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص346).
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.لامعی.
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرهء باز؟
مسعودسعد.
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.ازرقی.
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد و عیار.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را.انوری.
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته.
خاقانی.
کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون سار آمده.
خاقانی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.نظامی.
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است.نظامی.
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید.وحشی بافقی.
-امثال: گوزن جوان گرچه باشد دلیر نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
؟ (از امثال و حکم ج3 ص1329).
(1) - این بیت در لغت فرس ص125 و صحاح الفرس ص11 به نام فرالاوی و در یکی از نسخ لغت فرس به نام فرخی ضبط شده است. (از شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، مدبری). و در ذیل سنگلاخ در این لغت نامه بیت به نام فرالاوی است و در لغت فرس چ دبیرسیاقی چ2 ص451 جزو ابیات پراکنده آمده است.
گوزن.
[گُو زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ملک بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 24000 گزی شمال خاوری گرگان. دشت و معتدل مرطوب مالاریایی و سکنهء آن 75 تن است. آب آن از قنات و محصول آن برنج، غلات، لبنیات، توتون، سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص170 شود.
گوزندگی.
[زَ دَ / دِ] (حامص) صفت گوزنده. رجوع به گوزنده شود.
گوزنده.
[زَ دَ / دِ] (نف) کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند.
گوزن سرین.
[گَ وَ سُ] (ص مرکب)معشوقه ای که سرین وی مانند گوزن پر و انباشته باشد. (ناظم الاطباء).
گوزن گیا.
[گَ وَ] (اِ مرکب) لحیة العنز. (مفاتیح العلوم).
گوزنه.
[زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) میدان گوی بازی، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (بهار عجم) (آنندراج). جایی که در آن گوی و چوگان بازی می کنند. (ناظم الاطباء).
گوزو.
(ص نسبی) آنکه بسیار گوزد. که بسیار تیز دهد. آنکه بسیار باد از او دفع شود. (یادداشت مؤلف).
گوزولی.
[گُ زُ] (اِخ)(1) بنوزو(2)(1428-1498 م.). نقاش ایتالیایی که در فلورانس متولد شد. از آثار اوست: ورود مجللانه سن تما داکن(3) (موزهء لوور)، ملتزمین رکاب پادشاهان مجوس (کلیسای مدیسی(4)فلورانس). وی یک بخش از کودکستان مشهور کامپو سانتو دُ پیز(5) را تزیین کرده است.
(1) - Gozzoli.
(2) - Benozzo.
(3) - La triomphe de Saint Thomas dcAquin.
(4) - Medicis.
(5) - Campo santo de Pise.
گوزون.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 47 هزارگزی خاور درمیان و 9 هزارگزی خاور طبس. کوهستانی و گرم سیر است و 26 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گوزه.
[زَ / زِ] (اِ) غوزهء پنبه. (جهانگیری). به وزن و معنی غوزه. جوزق معرب آن. (رشیدی). غلاف. غوزهء پنبه. و با زای فارسی هم آمده است. (از برهان). غوزهء پنبه. (ناظم الاطباء). گرزپنبه. جوزة القطن. جوزقه. گوزغه. غوژه :
بقای جانش باد و دو چشم حاسد او
برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه.
سوزنی (از جهانگیری و شعوری ج2 ص327).
رجوع به غوزه و گوژه شود. || غلاف و غوزهء خشخاش. (برهان). غوزهء کوکنار. (از جهانگیری). غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء). گرز خشخاش. رجوع به غوزه و گوژه شود. || پیلهء ابریشم. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به غوزه و گوژه شود. || صمغ سرخ که از بوتهء جهودانه حاصل شود. (الفاظ الادویه). ظاهراً تصحیف گوژده است و رجوع به گوژده شود.
گوزهر.
[گَ وِ زَ] (اِخ) عقدهء رأس و ذنب را گویند و آن دو نقطهء تقاطع فلک حامل و مایل قمر است، و معرب آن جوزهر باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). در بندهشن فصل 5 بند 2 «گوزهر» و «موش پریک» با سیارات مربوط دانسته شده، ضد ماه و خورشید می باشند. «پورداود، یسنا ج1 ص195 حاشیهء 2». (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به جوزهر شود.
گوزهر.
[] (اِخ) یکی از پادشاهان بازرنگی فارس معاصر بابک پدر اردشیر. رجوع به ایران باستان ج3 صص 2529 - 2530 شود.
گوزهره.
[گَ / گُو زَ رَ / رِ] (اِ مرکب)گاوزهره. رجوع به گاوزهره شود.
گوزه مخ.
[زَ / زِ مُ] (اِ مرکب) از: گوزه + مخ (خرما). (حاشیهء برهان). غلاف گل خرما را گویند. (برهان) (آنندراج). غلاف گل خرما را گویند که کِفِریّ باشد. (یادداشت مؤلف). || به معنی طلع و کاناز نیز مستعمل است. (یادداشت مؤلف)
گوز هندو.
[گَ / گُو زِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نارجیل. (دستور اللغة). (السامی فی الاسامی). جوز هندی. در رسالهء پهلوی «خسروکواتان و ریتک وی» (بند 50) آمده: انارگیل که با شکر خورند به هندوی انارگیل خوانند. و «به پارسیک گوچ ی هیندوک (گوزهندی) خوانند» «اونوالا ص25». (حاشیهء برهان قاطع چ معین: جوز هندی). رجوع به گوز هندی شود.
گوز هندی.
[گَ / گُو زِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گوز هندو. نارجیل. نارگیل :
در او درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.فرخی.
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده بویا کشان باد سخت.(1)
اسدی (گرشاسبنامه).
مغز گوز هندی پوست سیاه برداشته بتراشند و نان میده در شیر تازه با این گوز هندی تراشیده ترید کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - در چ یغمائی ص171: «... پر بانگشان...»
گوزی.
(حامص) بدی. (ناظم الاطباء). رجوع به گوز شود. || گوژی. صفت گوز. رجوع به گوز و گوژ شود.
گوزی.
[گُ] (اِخ)(1) کارلو (1720-1806 م.). شاعر درام نویس ایتالیایی که در ونیز متولد شد. وی کمدی پریان را نوشته است.
(1) - Carlo Gozzi.
گوزید.
[گَ / گُو] (اِ) جعل را گویند. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). رجوع به گوزد شود.
گوزیدن.
[دَ] (مص) باد باصدا از راه پایین بیرون کردن. (ناظم الاطباء). تیز دادن. (آنندراج). تیزیدن.
گوزین.
[گَ / گُو] (اِ) متاع و رخت خانه. (آنندراج از فرهنگ فرنگ).
گوزینه.
[گَ / گُو نَ / نِ](1) (اِ) از: گوز (گردو) + ـینه (پسوند نسبت). پهلوی گوچنگ(2)«اونوالا 93». (حاشیهء برهان قاطع چ معین). حلوایی را گویند که از مغز گردکان پزند. (برهان). حلوای گوز که چارمغز باشد (رشیدی). حلوایی باشد که از مغز گردکان بپزند. (جهانگیری). حلوای گوز یعنی گردو که آن را چهارمغز گویند زیرا که مغزش چهارپاره است. (انجمن آرا). حلوا یعنی شیرینی که با شکر یا عسل و کوفتهء گوز کنند، و معرب آن جوزینق و جوزینج است. (المعرب جوالیقی). جوزینج. (زمخشری) :قطائف جوانان رقص می کنند و لوزینه و گوزینه و مرغ بریان و فواکه الوان می خورند. (اسرارالتوحید ص54).
نباشد در جهان هرگز چنین مطلوب دیرینه
خوشا پالودهء شکّر زهی حلوای گوزینه.
؟ (از شعوری ج2 ورق 307).
(1) - شعوری به ضم اول هم آورده است. (ج 2 ص 307).
(2) - gucenak.
گوژ.
(ص) خمیده. خوهل. کج. چفته. دوتا. گوز. کوز. دوتو. به خم. کمانی. اَحْدَب. اَهْتَأ. اَحْجَن. (منتهی الارب) :
چو چوگان کند گوژ بالای راست
ز کار زنان چند گونه بلاست.فردوسی.
بیامد پرامّیددل پهلوان
زبهر پسر گوژ گشته نوان.فردوسی.
مرا روزگار این چنین گوژ کرد
دل بی امید و سری پر ز درد.فردوسی.
میران بر او همچو الف راست برآیند
گردند ز بس خدمت او گوژتر از دال.
فرخی.
گفتم که گوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد به جز کمان؟فرخی.
حاسدم گوید چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین.
منوچهری.
برِ سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و و دم باد سرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص24).
ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر
کبودسینه و لرزان و زرد و گوژ و نزار.
مسعودسعد.
پشت دلم از بس که جفا کردی و جنگ
چون زلف تو کوژ گشت و چون چشم تو تنگ.
ادیب صابر.
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خوردم از تو.نظامی.
بزن تیری بدین گوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت تو را کشت.
نظامی.
|| (اِ) همان گوز است که باد اسفل باشد. (آنندراج). || زنبورعسل. کبت. نحل. رجوع به گوژانگبین شود.
گوژاب.
(اِ) دوشاب. (ناظم الاطباء). رجوع به گوداب و گوذاب و گوزاب شود.
گوژانگبین.
[ژَ اَ گَ] (اِ مرکب) نحل. زنبورعسل: السحاء؛ آن نبات که گوژانگبین بخورد انگبین از آن خوشتر آید. (مهذب الاسماء). چنین است در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء، و در نسخه ای دیگر: آن نبات که گوزانگبین از آن خوشتر آید. و در منتهی الارب ذیل لغت سحاء آمده است که: گیاهی است خاردار که زنبورعسل آن را خورد و شهد آن در نهایت خوبی است، و بنا به شرح فوق علی الظاهر گوژ به معنی زنبورعسل است.
گوژان مستراس.
[مِ] (اِخ)(1) ناحیتی است از ژیروند(2) از ناحیهء بردو(3) در فرانسه که در کنار دریاچهء ارکاشن(4) قرار گرفته و 5000 تن سکنه دارد. محصولاتش صید و صدف و کنسرو است.
(1) - Gujan-Mestras.
(2) - La Gironde.
(3) - Bordeaux.
(4) - Arcachon.
گوژپشت.
[پُ] (ص مرکب) دوتا. خمیده. گوژ. گوز. منحنی. رونو. کوز. کمانی. اَحْدَب. اَقْوَس. (منتهی الارب) :
همی بود تا خویشتن را بکشت
زهی چرخ گردندهء گوژپشت.فردوسی.
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
این پیر گوژپشت کهن گشته شاخ گل
باز از صبا به صنعت باد صبا شده ست.
ناصرخسرو.
بود در خانه گوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر.
نظامی (هفت پیکر ص183).
گفت فلان نیمشب ای گوژپشت
بر سر کوی تو فلان را که کشت.
نظامی (مخزن الاسرار ص91).
گرچه کَشَف چو پسته بُوَد سبز و گوژپشت
حاشا که مثل پستهء خندان شناسمش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص795).
|| مجازاً، فلک. آسمان. چرخ :
تو زین بی گناهی که این گوژپشت
مرا برکشید و به زودی بکشت.فردوسی.
- دایهء گوژپشت؛ فلک. آسمان :
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین بر این دایهء گوژپشت.نظامی.
- گردندهء گوژپشت؛ فلک. چرخ :
چنین است گردندهء گوژپشت
چو نرمی نمودی بیابی درشت.فردوسی.
گوژپشتی.
[پُ] (حامص مرکب) صفت گوژپشت. خمیدگی. انحناء. دوتویی. گوژی :
تنی چون خرکمان از گوژپشتی
بر او پشتی چو کیمخت از درشتی.نظامی.
گوژخار.
(اِ)(1) باغوجه. مگسک. ذروح. عروسک. کاغنه. کاونه. الاکلنگ. آله کلو. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذروح شود.
(1) - Cantharide.
گوژدون چو.
(اِ) شیرخشت. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرخشت شود.
گوژده.
[دَ / دِ] (اِ) نوعی از صمغ که رنگ آن به سرخی گراید و از بوتهء خاری حاصل شود که جهودانه نیز گویند، و آن صمغ را کلک نیز خوانند. (رشیدی). انزروت و گوزده. (ناظم الاطباء). رجوع به گوزده شود.
گوژ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) خمیده شدن. خمیدگی گرفتن. انحنا یافتن. دوتو شدن. کوژ گشتن. کوژ شدن. احتقاف. (زوزنی): استقواس؛ گوژ شدن از پیری. (منتهی الارب). رجوع به گوژ و گوز شود.
گوژگانی.
(اِ) تیماج و سختیان. (ناظم الاطباء). ظاهراً صحیح کلمه گوزگانی است. رجوع به گوزگانی شود.
گوژ گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) گوژ (کوز) شدن. گوز شدن. خمیده شدن. منحنی شدن. دوتو شدن. کمانی شدن. خمیدن. خمیدگی یافتن :
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
گوژلک.
[لِ] (اِ) گوژپشت را گویند. (آنندراج).
گوژن.
[ژُ] (اِخ)(1) ژان. مجسمه تراش و معمار فرانسوی که بین سال های 1510 و 1514 م. در نرماندی متولد شد و بین سال های 1566 و 1568 م. درگذشت. وی در سالهای 1540 تا 1542 در روان(2) بوده، در سالهای 1544 و 1545 منبر کلیسای سن ژرمن لوکسروا(3) و... را در پاریس کنده گری کرد، و در تزیین و آرایش لوور همکاری داشت. گوژن با آنکه در ساختن نقش برجسته ماهر بود از شیوهء معماری قرون وسطی به طرف مکتب ایتالیایی فونتن بلو(4)کشیده شده بود و تحت تأثیر آن قرار داشت.
(1) - Goujon, Jean.
(2) - Rouen.
(3) - Saint-Germain-L´Auxerrois.
(4) - Fontainebleau.
گوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) غوزهء پنبه. || غلاف خشخاش. || پیلهء ابریشم و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به گوزه شود.
گوژی.
(حامص) صفت گوژ. خمیدگی. انحناء. حَدَب. دوتویی :
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
قَوَس؛ گوژی پشت. (منتهی الارب).
گوس.
(اِ)(1) نیامک: نباتات تیرهء نخود عموماً دارای میوهء گوس یا نیامک می باشند. این میوه ها از یک کارپل به وجود آمده اند و دارای دو ردیف دانه اند و بنابراین شباهت بسیار به فولیکول دارند منتهی به جای آنکه از یک شکاف باز شوند دو شکاف در آنها ظاهر می گردد، یکی از این شکافها در فاصلهء کارپل و دیگری که در رگبرگ وسطی تولید می شود در نتیجه دو دریچه به وجود می آورد. (گیاهشناسی ثابتی صص523 - 524).
(1) - Gousse.
گوس.
[گَ] (اِخ)(1) کارل فریدریخ (1777 - 1855 م.). فیزیکدان و ریاضی دان و منجم آلمانی متولد در برونسویک(2). شهرت وی بیشتر به جهت تحقیقات وی است در مغناطیس و برق و مغناطیس و اپتیک.
(1) - Gauss, Carl Friedrich.
(2) - Brunswick.
گوساله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) از: گو (= گاو) + ساله (از: سال + ه «پسوند نسبت» دارای یک سال). (از حاشیهء برهان). بچهء گاو باشد. (برهان)... در اصل بچهء گاو یکساله باشد. (انجمن آرا). و گو به واو مجهول به معنی گاو هم نوشته اند و هاء برای نسبت باشد، پس معنی گوساله گاو یکساله باشد. (غیاث). معروف است و برحسب شریعت موسوی گوسالهء پرواری [ دارای ] بهترین خوراک و نیکوترین طعام بود. (قاموس کتاب مقدس). بَحْزَج. تَبیع. غِفر. تَولَب. عِجل، عِجَّول. (منتهی الارب) :
یکی خرد گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بی آبروی.فردوسی.
کی سزد حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قُران خوانی.
ناصرخسرو.
با گاو زَری که سامری ساخت
گوساله شمار زرگران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص35).
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ سجادی 142).
سامری سیرم نه موسی سیرت اَر تازنده ام
در سم گوساله آراید ید بیضای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص322).
- امثال: تا گوساله گاو شود دل مادرش آب شود ، یا: دل صاحبش آب شود. (امثال و حکم ج1 ص 537).
گاومان دو گوساله زاییده است. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1266).
گوسالهء بسته را میزنند. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص 1329).
گوسالهء بسته ملانصرالدین است ؛ گویند ملا دو گوساله یا دو بز داشت، یکی از آن دو بگریخت، ملا پس از کوشش بسیار از گرفتن حیوان عاجز آمده بازگشت و بز یا گوسالهء بسته را به زدن گرفت. گفتند چرا چنین کنی، گفت شما ندانید اگر این یک بسته نبود از دیگری چابکتر می دوید. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوساله به روزگار، گاوی گردد. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص 1329).
گوساله به زور میخ میجهد ؛ یعنی حکم عرض دارد که قائم به غیر است. (آنندراج).
گوساله به نردبان و اشتر به قفس. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوساله گو نمی شود (این مثل در ملایر معمول است). (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسالهء مادر حسن ؛ تعبیر مثلی به معنی ابله و کانا. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1330). مثل گوسالهء مادرحسن؛ آنکه بی اذن و اجازتی همه جا در شود. احمق. (امثال و حکم ج 3 ج1480).
گوسالهء من پیر شد و گاو نشد. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوساله هرچند مِه، گاوتر. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1330).
حَوشَب، جَذَع؛ گوسپند و گاو به سال دوم درآمده. دَبَب؛ گوسالهء نخست زاده. ذَرَع؛ گوسالهء دشتی. طَلا؛ بچه گاو، گوساله. عِجْلة؛ گوسالهء ماده. عَضْب؛ گوسالهء شاخ برآورده. غَضّ؛ گوسالهء نوزاده. فَرْقَد؛ گاوساله. فَریر؛ گاوسالهء دشتی. یَرَع؛ بچهء گاو. (منتهی الارب).
- گوسالهء مرده پرکاه کردن؛ رسم است که چون بچهء گاو دوشه بمیرد در پوست او کاه پر کرده در نظر گاو آرند تا آن را بچه خیال کند و شیر دهد. (آنندراج) :
صاحب طبعان ستایش جاه کنند
تا در دل جاه پروران راه کنند
دلجویی گاو نیست شیر است مراد
گوسالهء مرده را چو پرکاه کنند.
ناظم هروی (از آنندراج).
|| شتربچه و فیل بچه و هر چیز که آن کوچک و خردسال باشد هم هست، چه گو به معنی خرد و کوچک نیز آمده است.(1) (برهان) (از غیاث). || و گاهی به طریق کنایه به جوانان بی عقل اول عمر هم استعمال کنند. (برهان). || در بازی گاو یا گوساله یا فنگلی سنگ متوسط میان گاو و فنگلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گاو شود.
(1) - صحیح نیست، و گو [ = گاو ] به معنی مطلق جانوران اهلی است. (حاشیهء برهان).
گوساله پرست.
[لَ / لِ پَ رَ] (نف مرکب)آنکه گوساله پرستد. که ستایش گوساله کند. کسی که بچهء گاو را ستایش می کند. (ناظم الاطباء) : موسی چون از کوه طور بازآمد آن قوم را دید گوساله پرست شده اند. (قصص الانبیاء). چون آن بدیدند همه به یک بار سجده کردند گوساله پرست شدند. (قصص الانبیاء). چون موسی بازآمد... همهء قوم را گوساله پرست و کافر دید. (مجمل التواریخ و القصص).
از بدی عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص83).
-امثال: گر چشم خدای بین نداری باری خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
؟ (از امثال و حکم ج3 ص1285).
گوساله پرستی.
[لَ / لِ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل گوساله پرست. صفت گوساله پرست. پرستش گوساله.
گوسالهء سامری.
[لَ / لِ یِ مِ] (اِخ)گوساله ای که سامری ساخت از زر آنگاه که موسی به طور شده بود و بنی اسرائیل را به پرستش آن اغوا کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به سامری شود.
گوسالهء فلک.
[لَ / لِ یِ فَ لَ] (اِخ) کنایه از برج ثور است که برج دویم باشد از جملهء دوازده برج فلک. (برهان) (آنندراج).
گوسپند.
[پَ] (اِ) گوسفند. در اوستا: گئوسپنتا (مرکب از گئو به معنی گاو و سپنتا به معنی مقدس و روی هم به معنی جانور (اهلی) پاک است، و در پهلوی گوسپند نام مطلق جانوران اهلی است). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). نر آن را قوچ و مادهء آن را میش و یکسالهء آن را بره گویند. جانوری است از خانوادهء تهی شاخان از نشخوارکنندگان، دارای شاخ مورب، حلقوی و پیچاپیچ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). در برخی از فرهنگها همچنانکه در شعر ذیل از جامی :
شمار گوسپندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
کلمهء گوسفند بر حیوانی که امروزه بز نامیده میشود نیز اطلاق گردیده است. صاحب بهار عجم گوید: و عجب از صاحب کشف اللغات که تفسیر بز به گوسفند کرده و گفته دنبکی باشد یا غیردنبکی و تفسیر بر بچهء گوسفند که آن را دنبکی گویند و باز گفته و بز را که گوسفند گویند غلط است، اما از کلام صاحب نصاب که تفسیر معز به بز و گوسفند هر دو کرده مستفاد میشود که گوسفند در فارسی مثل معز است در تازی، و در قاموس و صراح معز خلاف ضأن و ضأن خلاف معز و معز، بز و گوسفند میش. پس اطلاق هر یکی بر دیگری از راه تجوز باشد و در کشف اللغات در تفسیر لفظ میش نوشته که گوسفند دنبه دار ماده، و این هیچ نیست گوسفند مطلق است بز باشد یا ماده، دنبه دار بود یا نبود(1)، پس در بیت مولانا جامی که گوسفند را به بز و میش تفسیر نموده بنابر تغلیب خواهد بود. (آنندراج از بهار عجم). میش نر و میش ماده، و بز نر و بز ماده. (ناظم الاطباء: گوسپند). لر. (برهان). دَقیقة. دِمّة. شاة. غنم: اَهْبَهَبّی؛ گوسفند نر. نَعَم. نافِطة. مِشَبّ. (منتهی الارب) :
گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل
چون گه خواب بود سوی نغل باید شد.
رودکی.
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.فردوسی.
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمیخت با مغز آن ارجمند.فردوسی.
این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص124) موسی علیه السلام بدان وقت که شبانی می کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره می راند. (تاریخ بیهقی).
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
گوسپندت را مران سوی ذئاب.ناصرخسرو.
گفت نی گفتمش چو میکشتی
گوسپند از پی اسیر و یتیم.
ناصرخسرو (دیوان ص259).
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص51).
شب را ز گوسپند نهد دنبه آفتاب
تا کاهش دقش به مکافا برافکند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص136).
گوسپند آمدت غنیمت و مال
اقتضا زآن کند فراخی سال.سنایی.
- امثال: تعبیر رؤیای گوسپند غنیمت و مال و فراخی سال است. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسپندان گر برونند از حساب زَانبهی شان کی بترسد آن قصاب؟ مولوی (امثال و حکم ج3 ص0331).
گوسپند ازبرای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست.
سعدی (از امثال و حکم ج3 ص133).
(1) - در مشهد گوسپند را فقط بر نوع میشینه اطلاق کنند. (محمدِ پروینِ گنابادی).
گوسپنددار.
[پَ] (نف مرکب) که گوسپند دارد. گوسفنددار. که گوسپند نگه دارد و تربیت کند.
گوسپندداری.
[پَ] (حامص مرکب)عمل گوسپنددار. گوسفندداری. شبانی. نگهداری گوسفند. رمه داری. گله داری : و آواره شدند و به شبانی و گوسپندداری افتادند [ شبانکارگان ] . (فارسنامهء ابن البلخی ص164).
گوسپندکشان.
[پَ کُ] (اِ مرکب) جِ گوسپندکش. || (ق مرکب) در حال کشتن گوسپند. || (اِ مرکب) گوسفندکشان. عید قربان. (برهان) (آنندراج). روز دهم ذی الحجه که در آن گوسفند قربان کنند. عید اضحی. یوم النحر :
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپندکشان.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص1107).
خجسته باد تو را عید گوسپندکشان
که تو همیشه درخت خجستگی کاری.
قطران.
تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمود فرازرسید با سپاه بسیار. (تاریخ سیستان). و دهم روز از ذی الحجه عید گوسپندکشان که حاجیان به منی قربان کنند. و بدین روز و دو روز از پس وی روزه داشتن حرام است. (التفهیم صص252-253).
گوسپورت.
[گُسْ پُرْ] (اِخ)(1) گاسپرت. شهر و بندری از انگلستان که در کنار خلیج پورتسمث(2) واقع است. جمعیت آن 58200 تن است. در این شهر بناهای مربوط به کشتی رانی و هواپیمایی وجود دارد.
(1) - Gosport.
(2) - Portsmouth.
گوست.
(اِ) کوفتگی و کوفته شده را گویند. (برهان) (آنندراج). اصح کوست است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به کوست شود. || به معنی کوس هم هست که نقارهء بزرگ باشد. (برهان) (آنندراج).
گوستاو اول.
[تا وِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) وازا (1496 - 1560 م.). پادشاه سوئد در سالهای 1523 و 1560. وی مؤسس سلسلهء وازا است و در لیندولم(2) متولد شده است. پس از آنکه اتحاد کالمار(3) را بر هم زد در سال 1523 خود را پادشاه اعلام و اصلاحاتی کرد، قلمرو روحانیان را به تصرف درآورد، تجارت و صنعت ملی را اصلاح کرد و با فرانسوای اول پادشاه فرانسه متحد شد.
(1) - Gustave Vasa.
(2) - Lindholm.
(3) - Kalmar.
گوستاو پنجم.
[تا وِ پَ جُ] (اِخ) (1858 - 1950 م.). پادشاه سوئد از سال 1907 تا سال 1950. وی پسر اسکار(1) دوم بود و در روتنینگ هلم(2) متولد شد.
(1) - Oscar.
(2) - Drottningholm.
گوستاو چهارم.
[تا وِ چَ رُ] (اِخ) (1778 - 1837 م.). پادشاه سوئد از سال 1792 تا سال 1809. وی در سال 1809 از سلطنت خلع شد.
گوستاو دوم.
[تا وِ دُوْ وُ] (اِخ) آدولف کبیر (1594 - 1632 م.). در استکهلم متولد شد. از سال 1611 تا 1632 پادشاه سوئد بود. وی باآنکه نبوغ عجیبی داشت جاه طلب بود. ارتش سوئد را منظم و مرتب کرد و با اتحاد با ریشلیو(1) برای نگاهداری پرتستانهای آلمان در جنگ سی ساله اقداماتی کرد و در ضمن فتح لوتزن(2) کشته شد.
(1) - Richelieu.
(2) - Lutzen.
گوستاو سوم.
[تا وِ سِوْ وُ] (اِخ)(1746-1792 م.). متولد در استکهلم. وی از 1771 تا 1792 پادشاه سوئد و شخصی مستبد و دانشمند و مجرب بود و جنگ روسیه را شروع کرد و در سوئد اقدامات آزادی خواهانه ای کرد. گوستاو سوم افکار فرانسوی را در سوئد رواج داد. وی سرانجام در یک مجلس رقص کشته شد.
گوستاو ششم.
[تا وِ شِ شُ] (اِخ) آدولف (پادشاه سوئد). متولد در سال 1882 م. وی در سال 1950 جانشین پدر شد.
گوستاو فلوبر.
[فْلُ / فِ لُ بِ] (اِخ)(1)نویسندهء فرانسوی. رجوع به فلوبر شود.
(1) - Flaubert, Gustave.
گوستاو لوبون.
[لُ بُنْ] (اِخ)(1) یکی از دانشمندان به نام فرانسه که در سال 1841 م. در شهر نوژان لُ روترو(2) مرکز ایالت اوراِلوار(3) در فرانسه متولد شد و در 9 دسامبر 1931 (17 آذرماه 1310) در پاریس درگذشت. وی در جوانی به تحصیل پزشکی، پرداخت و در این رشته پیشرفت کرد. علاوه بر پزشکی در علوم اجتماعی و طبیعی تحقیقات بسیار عالی کرده و کتابهای گرانبهایی در این رشته ها نوشته است. مهمترین کتابهای او در پزشکی بدین قرار است: تفحصات تشریحی و ریاضی درباب تغییر حجم جمجمه، فن سواری کنونی و اصول آن، طریقهء تحریر و آلات ثبت. کتابهای مهم وی در علوم اجتماعی بدین قرار است: سفر به کوههای تاتراس، سفر به نپال (از کوههای هیمالیا)، انسان و جامعه (منشأ و تاریخ آن)، نخستین تمدن های مشرق (مصر، آشور، یهود، ایران و غیره)، تمدن عرب، تمدن هندوستان و غیره. وی در طبیعیات کتابهایی چون تجسمهای عکاسی، یادداشتهای فیزیک، تکامل ماده، تکامل قوه، تولید و فنای ماده، در فلسفه و روانشناسی کتابهایی چون روحیات سوسیالیسم، روحیات تربیت، روحیات سیاست بی اعتدالی عالم، کلمات قصار زمان حاضر و غیره دارد. برخی کتابهای او به زبانهای انگلیسی، آلمانی، اسپانیایی، ایتالیایی، پرتقالی، دانمارکی، سوئدی، روسی، لهستانی، عربی، ترکی، اردو، ژاپنی و فارسی ترجمه شده است. (از مقدمهء ترجمهء کتاب تمدن اسلام و عرب تألیف گوستاو لوبون ترجمهء محمدتقی فخر داعی گیلانی چ4 ص یج یح). رجوع به مجلهء ایرانشهر سال چهارم شمارهء 1 صص12-15 شود.
(1) - Le Bon, Gustave.
(2) - Nogent Le Rotrou.
(3) - Eure-et-Loir.
گوسر.
[گَ / گُو سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)گاوسر. نوعی گرز یا چوب دستی که یک سر آن ضخیم تر باشد. رجوع به گاوسر شود.
- گوسر خوردن؛ مضروب شدن به وسیلهء گوسر.
- گوسر زدن؛ مضروب کردن با گوسر.
گوسری.
[سَ] (اِخ) رودخانه ای است در مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص6 و ترجمهء فارسی ص24).
گوسفند.
[فَ] (اِ) گوسپند :
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور (از لغت فرس ص315).
فربه کرده تو کون ایا بد سازه
چون دنبه یْ گوسفند در شب غازه.
عماره (از لغت فرس ص488).
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
وآمد از سوی کلاته دل نژند.دقیقی.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از باب زن.
کمال عزی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند؟فردوسی.
چه کرده ست این گوسفند ضعیف
که در کشتن او ثواب و جزاست.
ناصرخسرو.
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص98).
خسرو عادل که در ایام او با گوسفند
گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید.
ابن یمین.
فدای جان تو گر من تلف شدم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی (طیبات).
- امثال: گوسفند امام رضا را تا چاشت نمی چراند ؛ با هیچ کس دوستی به پایان نبرد. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسفند را برای کشتن فربه کنند . (قرة العیون، از امثال و حکم ج3 ص1330).
برای عید بود گوسفند قربانی . سعدی (طیبات).
گوسفند را به گرگ سپردن. (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسفند کشته از پوست باز کردن دردش نیاید . (امثال و حکم ج3 ص1330).
گوسفند ازبرای قربانی است ؛ یعنی آنکه دلاور و مردانه است در کار خداوند نعمت خود را قربان می سازد و جان خود را دریغ نمی دارد چنانکه ایجاد گوسفند برای قربانی است، به خلاف گرگ و سگ که اینکاره نیستند. (بهار عجم و آنندراج).
مثل گوسفند یکی که از آب جست همه می جهند. (امثال و حکم ج3 ص1480).
مثل گوسفندان که چون یکی به جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند. (امثال و حکم ج3 ص1480). و رجوع به گوسپند شود.
- مثل گوسفند؛ احمق. (امثال و حکم ج3 ص1480).
- مثل گوسفند سربریده؛ چشمی گسیخته. (امثال و حکم و دهخدا ج3 ص1480).
گوسفند.
[فَ] (اِخ) دریاچه ای است در جنوب دریاچهء ارومیه. (جغرافی طبیعی کیهان ص82).
گوسفندانداز.
[فَ اَ دا] (نف مرکب)اندازندهء گوسفند. افکنندهء گوسفند. || (اِ مرکب) صاحب آنندراج آرد: فنی از کشتی که چون حریف را به جنگ بر زمین فرازند یک دست پس گردنش و دیگر در میان هر دو شاخش بند کرده از جا بردارند و باز بر زمین زنند. و شعر ذیل را از میر نجات به شاهد لغت فوق آورده است، هرچند که مبین شرح فوق است نه شاهد کلمه:
شیخ مرطوبیِ ما دنبهء سستی دارد
گوسفندی است که انداز درشتی دارد.
گوسفندان صحرایی.
[فَ دا نِ صَ](اِخ) نام جزیره ای بوده است در دریای خزر. (نزهة القلوب چ لسترانج ص239).
گوسفند تسلیم.
[فَ دِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گوسفندی که در قربانگاه برای قربان کردن حاضر سازند، و به مجاز بر شخصی که در کمال تسلیم باشد اطلاق کنند. (آنندراج) :
دل سلیم من آن گوسفند تسلیم است
که جز به تیغ تو قربان شدن نمی داند.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
گوسفندچران.
[فَ چَ] (نف مرکب)چرانندهء گوسفند. که گوسفندان را چراند. چوپان. شبان.
گوسفندچرانی.
[فَ چَ] (حامص مرکب) عمل گوسفندچران. شبانی. چوپانی.
گوسفنددار.
[فَ] (نف مرکب) که گوسفند دارد و تربیت کند. مالک و صاحب گوسفند. نگهدارندهء گوسفند : مردی بود گوسفنددار. (منتخب قابوسنامه ص185).
گوسفندداری.
[فَ] (حامص مرکب)عمل و شغل گوسفنددار. گوسپندداری.
گوسفنددزد.
[فَنْدْ، دُ] (ص مرکب) دزد گوسفند. سارق غنم. کسی که گوسفند بدزدد. احمص.
گوسفندکشان.
[فَ کُ] (اِ مرکب) رجوع به گوسپندکشان شود.
گوسفندمیری.
[فَ] (حامص مرکب)مرگامرگی گوسفند. (یادداشت مؤلف).
گوسک.
[گُ سِ] (اِخ)(1) فرانسوا ژوزف (1734-1829م.). آهنگ ساز فرانسوی متولد در ورگنی(2). وی یکی از به وجودآورندگان سمفونی است. گوسک سازندهء آهنگ های انقلابی و یکی از استادان هنرستان است.
(1) - Gossec, Francois Joseph.
(2) - Vergnies.
گوسگان.
(اِخ) معرب آن جوسقان است. رجوع به معجم البلدان ذیل جوسقان و اللباب فی تهذیب الانساب ذیل جوشقان شود.(1)
(1) - در اللباب آمده: «یقال لها بالفارسیة کوشکان». در معجم البلدان آمده: «یسمونها کوسکان».
گوسلار.
[گُسْ] (اِخ)(1) شهری از آلمان غربی واقع در دامنهء کوههای هارتز(2). این شهر 47600 تن جمعیت دارد. صنایع آهن سازی و مکانیک آن قابل ذکر است و ابنیهء باستانی نیز دارد.
(1) - Goslar.
(2) - Harz.
گو سلطانی.
[گُو سُ] (اِخ) دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 36 هزارگزی باختر بافت و 4 هزارگزی خاور چهارطاق. کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 300 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعهء پشتوئیه جزو این ده است. ساکنان ده از طایفهء افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گوسلی.
[گُ سِ] (اِخ)(1) شهری در بلژیک که 19000 تن جمعیت دارد. روغن و صنایع آهن سازی آن مشهور است.
(1) - Gosselies.
گوسنگان.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 18000 گزی خاور فهلیان و جنوب رودخانهء شور. دامنه و گرمسیر مالاریایی است. سکنهء آن 132 تن است. آب آن از رودخانهء شور و چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و حبوب و برنج و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). سه فرسخ میانهء جنوب و مشرق فهلیان است. (فارسنامهء ناصری گفتار2 ص303).
گوسن ویل.
[سَ] (اِخ)(1) بلوک بخش سِن اِاوواز(2) از ناحیهء پونتواز(3) در پاریس. این بلوک 9400 تن جمعیت دارد.
(1) - Goussainville.
(2) - Seine-et-Oise.
(3) - Pontoise.
گوسو.
[گُ سُ] (اِخ)(1) بلوکی از کشور سویس در سن گال(2) که دارای 8300 تن سکنه و گلدوزی و ماشین سازی است.
(1) - Gossau.
(2) - Saint-Gall.
گوسه.
[گُ سِ] (اِخ)(1) آنتونن (1872-1944م.). جراح فرانسوی متولد در فکان(2). وی مبتکر جراحی شکم است و گاستروتومی(3) (جراحی شکم) را باید از ابتکارات او شمرد.
(1) - Gosset, Antonin.
(2) - Fecamp.
(3) - Gastrotomie.
گوش.
(اِ) آلت شنوائی. عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است، و به عربی اُذُن گویند. (برهان). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه(1)، پهلوی گوش(2)، پارسی باستان گئوشه(3)، هندی باستان گهوشه(4)(صدا)، کردی گوه(5)، افغانی غوَق(6)، استی غُس(7)، قوس(8)، بلوچی گوش(9)، وخی غوش(10)، غیش(11). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). اذن. (ترجمان القرآن). سامعه. (مهذب الاسماء) (دستور اللغة). سمع. (دهار) (منتهی الارب). صِماخ: صِنارة؛ گوش به لغت یمن. عُرش. مِسْمَع. مقلوبة. نَضیّ. (منتهی الارب). گوش اندام شنوایی و حفظ تعادل بدن می باشد و دارای سه قسمت خارجی، میانی و داخلی است. گوش خارجی شامل دو بخش لالهء گوش و مجرای گوش خارجی است.
1- لالهء گوش در دو طرف سر قرار گرفته، طول آن قریب 6 سانتیمتر و عرض آن 5/3 سانتیمتر است و در حدود یک سوم آن به سر چسبیده است. لالهء گوش غضروفی و چین خورده است و سه شیار دارد. در قسمت تحتانیِ لالهء گوش، نرمهء گوش دیده می شود. لالهء گوش دارای نُه ماهیچه است که فوق العاده نازکند و معمولاً عملی انجام نمی دهند. لالهء گوش را پوست بدن فرش می کند.
2- مجرای گوش خارجی میان لالهء گوش و صندوق صماخ قرار دارد. طول آن 5/4 سانتیمتر است. سطح خارجی آن غضروفی و دوسوم بقیه استخوانی است. سطح داخلی مجرای گوش از پوست مفروش است و دارای موهای ریز و غدد چربی و عرقی می باشد و ترشحی به نام سرومن(12) یا موم گوش می کند که مانع ورود گرد و غبار به داخل گوش می گردد.
گوش میانی محوطه ای پر از هواست که درون استخوان گیجگاه قرار دارد و صندوق صماخ نامیده می شود. صندوق صماخ به شکل عدسی مقعرالطرفین است. ارتفاع آن 5/1 سانتیمتر است و به واسطهء پردهء صماخ از گوش خارجی جدا می شود. صندوق صماخ به وسیلهء شیپور استاش به عقب حفره های بینی راه دارد و دریچه های گرد و بیضی آن را از گوش داخلی مجزا می کنند.
پردهء صماخ پرده ای است نازک به وسعت تقریبی یک سانتیمتر مربع و کف مجرای گوش زاویهء 40-45 درجه میسازد و تحدب آن به طرف داخل است. پردهء صماخ از سه قسمت تشکیل شده است: سطح خارجی آن را پوست و سطح داخلی را مخاط می پوشاند و در وسط یک طبقهء پیوندی با الیاف زیاد می باشد. دستهء استخوان چکشی روی سطح داخلی پردهء صماخ تکیه می کند. استخوانهای گوش استخوانهای کوچکی هستند که میان پردهء صماخ و دریچهء بیضی قرار گرفته اند و عبارتند از: استخوان چکشی به طول 8 میلیمتر که دستهء آن روی پردهء صماخ متکی است. استخوان سندانی که مانند دندان آسیا یک تنه و دو شاخه دارد و به استخوان چکشی مفصل می گردد و انتهای آن زائده ای به نام عدسی دارد که با استخوان رکابی مفصل می شود. استخوان رکابی که بین عدسی و دریچهء بیضی قرار گرفته است. استخوانهای مزبور به وسیلهء مفاصلی به یکدیگر متصل شده و به وسیلهء تارهای قابل ارتجاع به دیوارهء صندوق صماخ ارتباط دارند و حرکت آنها به توسط ماهیچه های چکشی و سندانی عملی می شود. ماهیچهء چکشی هنگام انقباض دستهء چکشی را به داخل می کشاند و ماهیچهء رکابی موقع انقباض رکابی را از دریچهء بیضی دور می کند. مخاط صندوق صماخ کاملاً به ضریع می چسبد و روی تمام استخوانها و مفصل و غیره را میپوشاند. شیپور استاش مجرایی است که قسمتی از آن در استخوان گیجگاه قرار دارد و قسمت داخلی آن که مجاور حلق می باشد غضروفی است. طول آن 5/3 تا 5/4 سانتیمتر و قسمت میانی آن از دو سر مجرا تنگ تر است. شیپور استاش در حال عادی بسته است و هنگام بلع باز شده هوای خارج با هوای صندوق صماخ ارتباط پیدا می کند. سطح داخلی مجرا را مخاط فرش می کند. حجرات ماستوئیدی حفره هایی هستند که در عقب صندوق صماخ درون زایدهء ماستوئیدی استخوان گیجگاه قرار دارند و بزرگترین آنها به نام غار ماستوئیدی با صندوق صماخ ارتباط دارد.
گوش داخلی محوطهء پیچ وخم داری است که درون استخوان حجری قرار دارد و مجموعاً لابیرنت استخوانی را به وجود می آورد. در داخل لابیرنت استخوانی قسمت کوچکتری با دیوارهء غشائی دیده میشود که لابیرنت غشائی را می سازد. در داخل لابیرنت غشائی مایعی را به نام آندولنف و بین لابیرنت غشایی و استخوانی را مایعی به نام پری لنف پر می کند. لابیرنت استخوانی از سه قسمت دهلیز مجاری نیم دایره ای و حلزون درست شده است. دهلیز استخوانی محوطهء مکعبی شکل است. در دیوارهء داخلی آن سه فرورفتگی وجود دارد که از منافذ آنها عصب شنوایی عبور می کند. درون دهلیز استخوانی دهلیز غشایی قرار دارد که از دو کیسه به نام اوتریکول و ساکول تشکیل شده است. این دو کیسه به وسیلهء مجرایی به هم مربوطند، از قسمت داخلی اوتریکول مجرایی به نام مجرای آندولنفاتیک جدا می شود. اوتریکول به مجاری نیم دایره ای و ساکول به حلزون ارتباط دارد. در داخل اوتریکول و ساکول برجستگی کوچکی به نام لکهء شنوائی دیده میشود که دارای سلولهای حسی می باشند. سلولهای مزبور مژهء طویلی دارند که وارد آندولنف می شود و در داخل آندولنف ذرات آهکی (کربنات کلیسم و منیزیم) به نام اتولیت وجود دارد. مجاری نیم دایره ای استخوانی سه مجرای باریک و خمیده اند که هر یک از آنها در یک جهت قرار دارند. یکی از آنها به موازات پیشانی، دیگری عمود بر پیشانی و مجاری سوم عمود بر دو مجرای دیگر است و به ترتیب قدامی و خلفی و فوقانی نامیده می شوند. در داخل مجاری نیم دایره ای استخوانی مجاری نیم دایره ای غشایی قرار دارد. هر یک از این مجاری دارای دو سوراخ یکی تنگ و دیگری وسیع است. قسمت وسیع مجرای حبابی نامیده می شود و چون دو مجرای قائم در یک پایه مشترکند از این جهت مجاری نیم دایره ای با پنج منفذ با اوتریکول ارتباط دارند. در دیوارهء قسمت حبابی این مجاری یک برجستگی به نام برجستگی حسی یا تاج شنوایی دیده می شود که دارای سلولهای حسی مژکدار است. روی مژه ها پردهء پیوندی محتوی اتولیت می باشد که برخورد آنها با مژه های سلولهای حسی آنها را تحریک می کند.
حلزون استخوانی لوله ای است که درون استخوان حجری قرار دارد و دو دور و نیم دور محوری استخوانی به نام ستونک یا کلومل پیچیده است. در داخل ستونک مجاری باریکی وجود دارد که محل عبور اعصاب حلزونی می باشد. قاعدهء حلزون از قسمت تحتاتی دهلیز شروع شده هرچه جلوتر می رود قطر داخلی آن کمتر می گردد. طول آن قریب 3 سانتی متر است. حلزون استخوانی را تیغهء مارپیچی به دو ناحیه تقسیم می کند. تیغهء مارپیچ در داخل لولهء حلزون قرار گرفته و مانند حلزون مارپیچی می باشد، پهنای آن به اندازهء پهنای شعاع حلزون است که از فاصلهء بین دریچهء گرد و بیضی جدا می شود و فضای داخل حلزون را به دو قسمت تقسیم می کند. یک قسمت را مجرای دهلیزی می نامند که در بالا قرار گرفته به ساکول منتهی می شود و قسمت دیگر مجرای صماخی است که به وسیلهء دریچهء گرد با صندوق صماخ مربوط است، چون تیغهء مارپیچ به انتهای حلزون نمی رسد این دو مجرا در انتها به هم راه دارند. تیغهء مارپیچ در ابتدا استخوانی است ولی تدریجاً از قسمت استخوانی آن کاسته شده به بخش غشائی آن افزوده می شود و در انتها کاملاً غشائی است و غشای پایه را به وجود می آورد. حلزون غشایی یا مجرای حلزونی مجرائی به شکل منشور مثلث القاعده است که بین مجرای دهلیزی و صماخی قرار دارد. این مجرا در برش عرضی مثلثی شکل و پر از آندولنف می باشد. مجرای حلزونی دارای سه جدار است، یکی خارجی که مجاور لولهء حلزون است، دیگری فوقانی که مجاور مجرای دهلیزی است و سرانجام تحتانی که در امتداد تیغهء مارپیچ قرار دارد و غشای پایه نامیده میشود. در روی این قسمت اعضای کرتی دیده میشوند. عضو کرتی دارای سلول های مژه دار شنوایی است که به وسیلهء سلولهای محافظ احاطه شده اند. سلولهای محافظ روی غشای پایه و اطراف کمان کرتی قرار دارند و از مجموع کمانهای کرتی، تونل کرتی درست میشود. مژه های سلول های شنوایی از غشای مشبک عبور کرده وارد آندولنف مجرای حلزونی میشوند و انتهای آنها بر روی تیغه ای که به موازات غشای پایه است و تیغهء پوشاننده نام دارد قرار می گیرد. سلولهای مژه دار منشأ عصب حلزونی می باشند.
عصب شنوایی: عصب شنوایی عصب هشتم مغزی است که به دو شاخهء حلزونی و دهلیزی تقسیم میگردد. شاخهء حلزونی پس از عبور از گره کرتی به اعضای کرتی حلزون می رسد و شاخهء دهلیزی پس از عبور از گره اسکارپا به مجاری نیمدایره و دهلیز میرسد، بدین ترتیب که سه شاخهء آن به تاج های شنوایی مجاری نیم دایره ای و دو شاخهء آن در اوتریکول و ساکول به لکه های حسی میرسند.
فیزیولوژی گوش: گوش دو عمل مشخص و متمایز دارد، یعنی اندام شنوایی و عضو تعادل بدن است.
1- شنوایی: گوش انسان فقط اصواتی را که تعداد ارتعاش آنها بین 16 تا 30 هزار در ثانیه است درک میکند. گوش خارجی و میانی ارتعاشات را به گوش داخلی رسانده و به واسطهء گوش داخلی اصوات شنیده میشود.
فیزیولوژی گوش خارجی: چین خوردگیهای لالهء گوش جهت ارتعاشات صوتی را به ما می فهمانند به قسمی که اگر با موم چین خوردگیها را پر کنیم جهت صوت را بخوبی تشخیص نمی دهیم. و نیز تشخیص دقیق جهت صدا موقعی است که با دو گوش بشنویم و اشخاصی که شنوایی گوش را از دست می دهند این دقت را ندارند. مجرای شنوایی، ارتعاشات وارد را به پردهء صماخ می رساند. ترشحات تلخ و چربی که دیوارهء مجرا را می پوشاند مانع ورود گرد و غبار و حشرات به داخل گوش میشود.
فیزیولوژی گوش میانی: استخوانهای گوش میانی ارتعاشات را از پردهء صماخ به پنجرهء بیضی منتقل می سازد. چون پردهء صماخ به سمت داخل تحدب دارد و نقاط مختلف آن به یک اندازه کشیده نشده است، به این جهت صداهای بم کنارهء آن را مرتعش میسازد و صداهای زیر قسمتهای مرکزی را به ارتعاش درمی آورد. به علاوه برای آنکه یک پرده به خوبی ارتعاش نماید باید تعادل فشار در طرفین آن برقرار باشد و این عمل را شیپور استاش انجام میدهد زیرا در مواقع معمولی این دهانه بسته است ولی در هنگام بلع باز میشود. مقداری هوا وارد گوش میانی میشود. اگر به سرعت در هوا صعود نمائیم (مثلاً در هواپیما)، باید چند عمل بلع انجام دهیم تا فشار در دو طرف پردهء صماخ یکسان شود و اصوات بهتر شنیده شود. به توپچی ها هنگام تیراندازی توصیه میشود که دهان را باز کنند تا بالا رفتن فشار ناگهانی هوا سبب پارگی پردهء صماخ نگردد. گوش میانی ارتعاشات وارد را کاملاً به گوش داخلی میرساند و آن را تقویت میکند زیرا اولاً سطح پردهء صماخ بیست مرتبه بزرگتر از پنجرهء بیضی است و ارتعاشات در سطحی بیست مرتبه کوچکتر جمع میشوند. ثانیاً استخوانهای گوش میانی مانند اهرمی عمل میکنند که یک بازوی آن (چکشی و رأس سندانی) طویلتر از بازوی دیگر (سندانی و رکابی) است، و به این ترتیب ارتعاشات قویتر به پنجرهء بیضی میرسد. پارگی پردهء صماخ و خرابی استخوانهای گوش ایجاد کری کامل نمی کند زیرا ارتعاشات به وسیلهء جمجمه به گوش داخلی میرسد (اگر ساعتی را بین دندانها بگیریم صدای آن را میشنویم به جهت آنکه انتقال صوت از طریق جمجمه صورت میگیرد).
عمل گوش داخلی: ارتعاشات از استخوان رکابی به وسیلهء پنجرهء بیضی به پری لنف و سپس به آندولنف منتقل شده و از مجرای حلزونی عبور مینماید و باعث ارتعاش غشای پایه میشود که به سلولهای مژک دار شنوایی اندام کرتی میرسد و در آنجاست که جریان عصبی به وجود آمده و توسط عصب شنوائی به مرکز شنوایی در مغز میرود. فشاری که بر اثر ارتعاشات صوتی بر پنجرهء بیضی وارد میشود به وسیلهء آندولنف به مجرای دهلیزی و سپس به مجرای صماخی وارد می شود و سرانجام فشار وارد به دریچهء گرد میرسد و به این ترتیب مجدداً به صندوق صماخ انتقال می یابد. پارگی پنجرهء گرد سبب کری میشود.
2- عمل گوش داخلی در تعادل: حفظ تعادل بدن در وضعیت های مختلف به وسیلهء انقباض عضلانی است و این انقباض در نتیجهء تحریک لکه های شنوایی اوتریکول و ساکول و تاجهای شنوایی مجاری نیم مدور میباشد، بدین ترتیب که احساسات تعادل از راه شاخهء دهلیزی عصب شنوایی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد و به طریق انعکاس ماهیچه هایی که برای تعادل بدن هستند منقبض میگردند. آزمایش هایی که ابتدا فلورانس بر روی کبوتر و پس از آن دانشمندان دیگر بر روی پستانداران مختلف انجام دادند عمل گوش داخلی را در حفظ تعادل بدن به خوبی مشخص ساختند. از مجموع این آزمایشها چنین نتیجه به دست آمد که اولاً خرابی دو طرف مجاری نیم مدور سبب حرکات نوسانی سر و عدم اعتدال بدن میشود. چنین جانوری قادر نیست بایستد یا بپرد و یا راه برود و اگر او را در وضع ثابتی قرار دهند بیش از چند لحظه به آن حال نمیماند. ثانیاً قطع یک مجرای نیم مدور باعث خم شدن دائمی سر به همان سمت است. ثالثاً قطع عصب دهلیزی اختلالات کامل در تعادل میدهد. در شرایط طبیعی هنگامی که سر به جهتی خم شود اتولیت های تاجهای شنوایی جابه جا می شوند و به این طریق مژکهای حسی را که در همان جهت قرار دارند تحریک مینمایند و چون هر یک از سه مجرای نیم مدور در یکی از سه بُعد فضا قرار دارند به این جهت در حین تغییر محل جهت و سمت تشخیص داده میشود. تحریکاتی که بر روی مژکهای حسی سلولهای تاج های شنوایی وارد میگردد به وسیلهء عصب دهلیزی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد.
خواص کلی صوت: گوش انسان اصوات مختلف را به واسطهء سه خاصیت آن تشخیص میدهد که عبارت است از شدت، ارتفاع و طنین.
سخن شنو، عاشق نغمه، گهربند، کر از صفات و دریچه جوی قفس، ساغر، صدف چشم از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.شهید.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
کسایی یا رودکی.
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نیوهء خروشان را.
رودکی (محیط زندگی و احوال و اشعار ص519).
بانگ زله کرد خواهد کرّ گوش
هیچ ناساید به گرما از خروش.رودکی.
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار.فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
گوش سوی همه سخنها دار
آنچه زو بِهْ درون جان بنگار.سنایی.
طبع تو را زآنچه که گوش است کر
نفس تو را زآنچه که چشم است کور.
انوری.
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن شد که هوش می بشود.خاقانی.
گر نگیرند گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست.
نظامی (هفت پیکر ص100).
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال.مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.سعدی.
کلوا و اشربوا را تو در گوش کن
و لاتسرفوا را فراموش کن.؟
- امثال: آدمی فربه شود از راه گوش. (امثال و حکم ج1 ص29).
از این گوش می گیرد، از آن گوش در می کند؛ گفته را به گوش نمی گیرد. (امثال و حکم ج1 ص103).
از یک گوش می گیرد از یک گوش بیرون می کند. (امثال و حکم ج1 ص176). رجوع به مثل قبل شود.
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس (فلان چیز) را خواهی دید. (امثال و حکم ج1 ص197).
به گوش خر یاسین خواندن ؛ به ناشنوایی پند و اندرز گفتن. (امثال و حکم ج1 ص455).
به گوش گفتند چرا فربه نشوی، گفت ز بس سخنان عجیب شنوم. (امثال و حکم ج1 ص455).
گوش به طمع سرو دادن. گوش بر امید سرو نهادن؛ به امید سود موهوم بسیار، سود اندک را از دست دادن :
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرو
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران (از امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش تو دو دادند و زبان تو یکی یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل (از امثال و حکم ج3 ص1332).
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر. (مولوی از امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش خر درخور است یا سرخر. (سنایی از امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش داده بُوَد به طمْع سرو داغ خورده بُوَد به طمْع کباب.
قطران (از امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش سخن شنو کجا دیدهء اعتبار کو؟ حافظ (از امثال و حکم ج3 ص3331).
گوشش پر است. (امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش عزیز است، گوشوارش هم عزیز است. (امثال و حکم ج3 ص1333).
گوش کر را سخن شناس که دید دیدهء کاژ راست بین که شنید؟ سنایی (از امثال و حکم ج3 ص3331).
گوش گردون کر ؛ نفرین است که در مقام حصول مراد و کامیابی گویند، یعنی آسمان حسدپیشه می شنود، گوش کر باد تا کار تمام بر هم نزند. (آنندراج) :
در لبش از بوسه مضمونی فرونگذاشتم
گوش گردون کر که جای گفتگو نگذاشتم.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
گوش گاو خوابیده است ؛ یعنی از حوادث و فتن خبر ندارد و غافل است. کذا فی مجمع التماثیل. (بهار عجم) (آنندراج).
گوش و هوش خر چه باشد، سبزه زار.
مولوی (از امثال و حکم ج3 ص1333).
لب مگشا گرچه در او نوشهاست کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی (مخزن الاسرار ص166 از امثال و حکم ج3 ص1363).
مثل گوش روزه دار بر اللهاکبر ؛ انتظاری با نهایت بی تابی و بی قراری. (امثال و حکم ج3 ص1481).
مگر پشت گوشت (پشت گوشم) داغ لازم دارد؟ ؛ دیوانه نیستم که چنین کنم. (امثال و حکم ج4 ص1725).
مگر پشت گوشت را بینی ؟ هرگز آن را نخواهی دید. (امثال و حکم ج4 ص1725).
من گوش استماع ندارم لمن یقول. (سعدی از امثال و حکم ج4 ص1748).
هرکه گوش سوراخ کند شکر خورد ؛ مثل هندی است نقل از شاهد صادق. چون دختری خرد را برای آویختن گوشواره گوش سوراخ کنند شکرش دهند. (امثال و حکم ج4 ص1967).
یک گوشت را درکن یک گوشت را دروازه .
(امثال و حکم ج4 ص2050).
یک گوشش در است و یک گوشش دروازه. (امثال و حکم ج4 ص2050).
- آب در گوش کسی کردن؛ در سودا کسی را فریفتن. (امثال و حکم ج1 ص8).
- آکنده گوش.؛ رجوع به همین مدخل شود.
-آویزه گوش کردن.؛ رجوع به آویزه شود.
- از این گوش بدان گوش بریدن؛ گوش تا گوش بریدن. قطع کردن سر بتمامه. جدا کردن سر از تن. گرداگرد بریدن سر از تن.
- از بن گوش؛ کنایه از کمال اطاعت و بندگی و خدمتکاری از ته دل و مکنون خاطر باشد. (برهان). رجوع به «از بن» شود.
- از نرمهء گوش؛ به کمال اطاعت، از قبیل: از بن گوش. (از بهار عجم).
- بازیگوش.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- بناگوش.؛ رجوع به مدخلِ بناگوش شود.
- به گوش آمدن؛ شنیده شدن. مسموع افتادن. مسموع شدن :
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر.فرخی.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک.خسروی.
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی (بوستان).
ملک را چو گفتِ وی آمد به گوش
دگر دیگ خشمش نیامد به جوش.
سعدی (بوستان).
دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیده ست او
به گوش همتش دیگر نیاید شعر و افسانه.
سعدی (بدایع).
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است.
حافظ.
- به گوش آوردن؛ پذیرفتن. به گوش گرفتن :
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم ناورد کس به گوش.نظامی.
- به گوش (کسی) انداختن؛ به سمع او رسانیدن. به او شنوانیدن :
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی؟
نظامی (اسکندرنامه).
- به گوش ایستادن؛ استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف) : این دختر شه ملک در پس پرده به گوش ایستاده بود و این سخن می شنید. (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی).
- || منتظر و مترصد بودن کسی را. به انتظار کسی بودن : دختر اسکندر را گفت ای ناجوانمرد چرا بازایستادی که اینک پدرم با لشکر خویش رسید، اسکندر گفت من خود به گوش پدرت ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم. (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی). بانو چون ماهی آراسته بیرون آمد و قرب یک فرسنگ از باغ بیامد و گوش تو ایستاده است. (اسکندرنامه از سبک شناسی ج2 ص139)(13).رجوع به ترکیب «گوش ایستادن» شود.
- به گوش (کسی) خواندن چیزی (مطلبی) -را؛ پیوسته گفتن و یادآوری کردن. تلقین کردن.
- به گوش (کسی) رسانیدن چیزی را؛ او را مطلع و آگاه ساختن. درآگاهانیدن : به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخنی ناهموار گفته است. (تاریخ بیهقی).
- به گوش رسیدن؛ به گوش آمدن. شنیده شدن:
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد بگوش خسرو.
سعدی (ترجیعات).
چنین گفت بینندهء تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش.
سعدی (بوستان).
- به گوش کردن؛ شنیدن. پذیرفتن :
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به رغبت کنی پند سعدی به گوش.
سعدی (بوستان).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران.
سعدی (کلیات چ مصفا ص834).
- به گوش (بر گوش) گذشتن؛ شنیده شدن. به کسی رسیدن. به سمع رسیدن :
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص346).
هنر هرچه بگذشت بر گوش او
به فرهنگ یازان بدی هوش او.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص2082).
- || به خاطر آمدن. تصور کردن :
بر آن جایگه بر بُوَد هوش او
چنین روز نگذشت بر گوش او.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص2094).
- به گوش گرفتن؛ شنیدن. پذیرفتن :
نه زَهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندرآرد به دوش.
سعدی (بوستان).
- به گوش (کسی) گفتن؛ آهسته نزدیک گوش او گفتن. نجوی کردن. زیر گوش گفتن :
بیامد همانگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص61).
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیداردل باش و با کس مساز.
فردوسی (شاهنامه ج3 ص653).
چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش.
فردوسی (شاهنامه ج5 ص1412).
- بیخ گوشی [ گفتن ]؛ درگوشی گفتن. دهن را نزدیک گوش کسی آوردن و صحبت کردن.
- || محرمانه گفتن.
- پشت گوش انداختن؛ در برآوردن مقصود کسی درنگ کردن. اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی. کوتاهی کردن در کار کسی.
- پشت گوش فراخ؛ کسی که سخن و پند را نمی پذیرد. حرف نشنو. اهمال کار.
- پنبه از گوش بیرون کردن (بیرون آوردن)؛آمادهء شنیدن شدن و مهیای پذیرفتن سخن گردیدن :
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روزِ دادی هست.
سعدی (گلستان).
- پنبه از گوش (کسی) برآوردن (بیرون -کردن)؛ او را به پذیرفتن واداشتن. به اطاعت و فرمانبری واداشتن : اگر بفرمایی نزدیک وی رَوَم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص368).
- پیلگوش.؛ رجوع به مدخلِ پیلگوش شود.
- توی (در، زیرِ) گوش کسی زدن؛ به وی سیلی زدن.
- تیزگوش؛ کسی که گوشش خوب می شنود. رجوع به همین مدخل شود.
- حلقه به گوش؛ که (گوشواره و آویزه) در گوش دارد :
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می کنند و جلوه گری.سعدی.
- || کنایه از برده. مجازاً، فرمانبردار و مطیع :هم از حلقهء درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم. (گلستان چ یوسفی ص135).
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند.
سعدی.
- حلقه درگوش؛ حلقه به گوش. مطیع. فرمانبردار :
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حُکمت جهان.سعدی.
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حُکمت جهان.
سعدی.
غلام حلقهء سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه درگوشی.سعدی.
- حلقه در گوش کردن؛ آویختن حلقه به گوش.
- || کنایه از بردگی و بندگی :
از طاعت او حلقه کند قیصر در گوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی.
منوچهری.
ملک را عشق او مدهوش کرده
ز عشقش حلقه ای در گوش کرده.نظامی.
- حلقه در گوش نهادن؛ حلقه در گوش کردن اطاعت و بردگی و بندگی را.
- خرگوش.؛ رجوع به مدخلِ خرگوش شود.
- خردگوش؛ که گوش کوچک دارد.
- درازگوش؛ که گوش طویل دارد. مجازاً، خر. رجوع به مدخلِ درازگوش شود.
- در گوش؛ در انتظار :
این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا.
مولوی (دیوان شمس ج1 ص11).
- در گوش آمدن؛ شنیده شدن. مسموع افتادن. پذیرفته آمدن :
پند دلبند تو در گوش من آید، هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را؟
سعدی (بدایع).
- در گوش کردن؛ به گوش کردن. به گوش آویختن :
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریابی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید.
سعدی (طیبات).
- || شنیدن. پذیرفتن.
- در (به) گوش (کسی) کشیدن؛ به گوش او رسانیدن. به او فهمانیدن. به او شنوانیدن.
- در گوش گرفتن؛ شنیدن و پذیرفتن :
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.سعدی.
- در گوش نهادن؛ به گوش گرفتن و پذیرفتن :
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش.نظامی.
- درگوشی به کسی زدن؛ به وی سیلی زدن.
- درگوشی [ گفتن ]، زیرگوشی (بیخ گوشی) -گفتن؛ دهان را نزدیک گوش دیگری آوردن و آهسته صحبت کردن.
- دروازهء گوش؛ سوراخ گوش. (برهان).
- زردگوش.؛ رجوع به مدخلِ زردگوش شود.
- زیرگوشی [ گفتن ]؛ درگوشی گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- سرگوشی [ گفتن ]؛ درگوشی گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- سر و گوش آب دادن؛ برای کسب خبر و نشان دادن خود، وارد جایی شدن و سرک کشیدن و به این سوی و آن سوی نظر انداختن و خود را به این و آن نمودن و کسب اطلاع کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- سر و گوش جنبیدن.؛ رجوع به گوش (سر و گوش) جنبیدن شود.
- سُفته گوش؛ کسی که گوشش را سوراخ کرده اند.
- || مجازاً، بندهء حلقه به گوش :
روز و شب سالکان راه تواَند
سفته گوشان بارگاه تواَند.
نظامی (از گنجینهء گنجوی ص290).
دو شخص ایمنند از تو کآیی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش.نظامی.
تو را هست چون من بسی سفته گوش.
نظامی.
- سیاه گوش.؛ رجوع به مدخلِ سیاه گوش شود.
- سیه گوش؛ سیاه گوش. رجوع به مدخلِ سیاه گوش شود.
- شلل گوش.؛ رجوع به مدخلِ شلل گوش شود.
- فیل گوش.؛ رجوع به مدخلِ فیلگوش شود.
- کفته گوش؛ که گوشش شکافته و کفته است.
- کلانگوش؛ بزرگ گوش.
- کُندگوش؛ آنکه گوش وی کم شنود. سنگین گوش. گران گوش. رجوع به مدخلِ کندگوش شود.
- گران گوش؛ آنکه گوش وی سنگین باشد. که کم شنود. که سامعهء ضعیف دارد.
- گره بر گوش زدن؛ کنایه از کر شدن. (انجمن آرا).
- گل و گوش؛ گردن و گوش. بناگوش. گوش و اطراف آن.
- گلیم گوش؛ گوش بستر. رجوع به مدخلِ گلیم گوش شود.
- گوش آکندن؛ مقابل گوش باز کردن. کنایه از گوش ندادن. نشنیدن. پر کردن گوش (از پنبهء غفلت). توجه نکردن :
امکان دیده بستنم از روی یار نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم.
سعدی (طیبات).
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول.
سعدی.
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص801).
- گوش آوا و گوش آوای؛ کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد. و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج). گوش سرای. رجوع به مدخلِ گوش سرای شود.
- گوش (از کسی) برنداشتن؛ پیوسته متوجه او بودن. پیوسته گوش به او داشتن :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم و گوش.فردوسی.
- گوش افتادن (فتادن)؛ کر شدن و ناشنودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا):
کوفت چو آن کوس شغبناک را
گوش فتاد اشتر چالاک را.
امیرخسرو (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج).
- گوش افکندن (فکندن)؛ متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج) :
گوشی به نوحه سنجی طالب فکن که باز
خون می تراود از لب شیرین طراز او.
طالب آملی (از آنندراج).
- || به مجاز، تن دردادن :
چو خر گوش افکند در بردباری
کند هر کودکی بر وی سواری.نظامی.
- گوش انداختن؛ گوش افکندن. متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج) :
بعدِ عمری که به افسانهء ما گوش انداخت
بخت بد بین که به جز حرف شکایت نشیند.
حامد بهبهانی (از آنندراج).
شاهدی کو که یک نفس گوشی
به دل دردپرور اندازد.عرفی (از آنندراج).
- گوش ایستادن (واایستادن)؛ جایی پنهان شده، حرف دیگری را شنیدن. (فرهنگ نظام). استراق سمع کردن. به گوش ایستادن. رجوع به ترکیبِ «به گوش ایستادن» شود.
- گوش (کسی) با دیگری بودن؛ توجه به سخن او داشتن: گوشم با شماست، هرچه می خواهید بگویید، می شنوم. (از فرهنگ نظام).
- گوش بر؛ در تداول عامه، کسی که بیشتر با پول قرضی زندگانی نماید. کسی که به چربدستی و زرنگی به وام ستاند به قصد بازپس ندادن. تیغ زن که سهل تواند وام گرفت. (یادداشت مؤلف). کلاه بردار. گول زن.
- گوش برآواز؛ کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج).
- گوش برآواز بودن؛ منتظر بودن. (فرهنگ نظام).
- گوش برافراختن؛ متوجه چیزی شدن، و آن بیشتر در ستور به کار میرود. مجازاً در مردم به معنی گوش فرادادن و گوش تیز کردن. شنودن یا متوجه شدن چیزی یا مطلبی را :
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص193).
برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش.
فردوسی (شاهنامه ج3 ص833).
چو بشنید پیران برافراخت گوش
برآمد ز گردان لشکر خروش.
فردوسی (شاهنامه ج5 ص1152).
- گوش بر پیغام بودن؛ منتظر پیغام کسی بودن :
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس می رود ایام.
سعدی (طیبات).
- گوش برتافتن (از کسی)؛ کنایه از اعراض نمودن. (آنندراج) :
طالب از دستان ما گوش حقیقت برمتاب
یک نوای ما کم از صد نغمهء داود نیست.
طالب آملی (از آنندراج):
- گوش برتافتن (کسی را)؛ او را آگاهانیدن. (از آنندراج) :
اگر سرّ لفظت به دل یافتند
به معنی تو را گوش برتافتند.
ظهوری (از آنندراج).
- گوش بر خطاب بودن؛ گوش به سخن کسی بودن. گوش به فرمان کسی بودن :
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است.سعدی.
- گوش برداشتن؛ ناامید شدن و قطع نظر کردن از انتظار چیزی.
- || انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) (برهان).
- گوش بر در داشتن (گوش به در داشتن، -گوش بر در نهادن، گوش به در بودن، گوش بر -در ماندن)؛ انتظار کشیدن و منتظر بودن. (ناظم الاطباء) (برهان) :
چنان گوشم به در چشمم به راه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
(ویس و رامین).
مدتی شد که تا بدان امیّد
چشم دارد به راه و گوش به در.انوری.
که جهانی نهاده اند تو را
چشم بر راه و گوشها بر در.
جمال الدین عبدالرزاق.
گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که گذارد پیام.
سعدی (طیبات).
- گوش بر راه بودن؛ گوش به راه بودن. در انتظار بودن :
گوشم همه روزه زانتظارت
بر راه و نظر بر آستان است.سعدی.
رجوع به گوش به راه بودن شود.
- گوش برزنگ؛ نگران و بی صبر و ناشکیبا و درانتظار و مشوش و پریشان. (ناظم الاطباء). کنایه از گوش به آواز زنگ شاطران بوده است، چه مادام که شاطران نمی رسند صدای زنگ ایشان به گوش نخورد. (آنندراج) :
رفت اگر قاصد مشو نومید از برگشتنش
می رسد آخر نویدی گوش دل بر زنگ باش.
سالک یزدی (از آنندراج و فرهنگ نظام).
تنم افسرده شد از بس نشستم
به راه محمل او گوش برزنگ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج و فرهنگ نظام).
رجوع به گوش به زنگ شود.
- گوش برصدا؛ گوش برزنگ. گوش بردر. (آنندراج) : نغمه زدای فغان عشق و گوش برصدای مقام شناسان. (ملاطغرا، الهامیه، از آنندراج).
- گوش برفرمان بودن؛ مطیع و فرمانبردار بودن.
- گوش برگوش؛ گوش روی گوش. تنگ در بر یکدیگر :
به هر گوشه دو مرغک گوش برگوش
زده بر گل صلای نوش برنوش.نظامی.
- گوش برنداشتن.؛ رجوع به ترکیبِ «گوش از کسی برنداشتن» شود.
- گوش بریدن؛ به مزاح، قرض کردن. (امثال و حکم ج3 ص1331). وام گرفتن به قصد بازندادن. به حیله پول از کسی درآوردن. رجوع به ترکیبِ «گوش کسی را بریدن» شود.
- گوش به آواز بودن؛ منتظر و مترصد بودن :
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد از این گوش به آواز درِ دل باشم.صائب.
رجوع به «گوش برآواز» و «گوش به راه» و «گوش به کسی... داشتن» شود.
- گوش به انگشت گرفتن؛ بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج). سرانگشت در سوراخ گوش نهادن تا چیزی شنیده نشود.
- گوش به پنبه گرفتن؛ مسدود کردن گوش با پنبه تا چیزی نشنود : به ذکر مشغول بودی و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود. (اسرارالتوحید چ صفا ص29).
- گوش به در؛ به معنی گوش برآواز است که منتظر و انتظارکش باشد. (برهان). کنایه از انتظار کشیدن باشد. (انجمن آرا) :
مانده عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید.عطار.
رجوع به ترکیب «گوش بر در داشتن» شود.
- گوش به راه؛ کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج).
- گوش به راه بودن؛ چشم به راه بودن. منتظر ورود کسی بودن. در انتظار خبر کسی یا چیزی بودن :
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم.
سعدی (طیبات).
- گوش به زنگ بودن؛ منتظر بودن. مهیا بودن نزول کسی یا حدوث امری را. چشم داشتن. در انتظار بودن :
امشب از باد صدای جرسی می آید
همه شب گوش به زنگم که کسی می آید.
پسر میرزا شجاع ابن عم ملک حمزه (از آنندراج و امثال و حکم ج3 ص1331).رجوع به گوش برزنگ شود.
- گوش به شنودنِ چیزی کردن؛ گوش دادن به چیزی. (از ناظم الاطباء).
- گوش به کسی سپردن (چشم و گوش به -کسی سپردن)؛ گوش به سخن او داشتن. به دقت متوجه وی بودن :
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش.فردوسی.
به سیندخت بسپرد مهراب گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش.فردوسی.
- گوش به کسی (به آواز و سخن و اشارهء -کسی) داشتن؛ گوش به وی فرادادن. متوجه کسی یا گفته وی بودن. مراقب کسی بودن :
همی برد هر سو بزانوش را
بدو داشتی در سخن گوش را.فردوسی.
من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. (تاریخ بیهقی). همگان را باید گفت گوش به اشارهء صاحب دیوان دارند. (تاریخ بیهقی ص502). سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه به جایی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی).
- گوش به گوش رسیدن؛ به همه گفته شدن. گوشاگوش افتادن.
- گوش بودن؛ ساکت بودن. دم نزدن. هیچ نگفتن. فقط گوش دادن :
گر پُری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوش باش.نظامی.
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش.
مولوی.
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی دریابد این معنی که گوش است.
سعدی (گلستان).
- گوش پر شدن از چیزی؛ کنایه از بسیار شنیدن چیزی. (آنندراج). چیزی را بسیار شنیدن بدان حد که از شنیدن مجدد آن، اثر در شنونده پیدا نشود. (از فرهنگ نظام).
- || به اشتیاق شنوده شدن. فراوان شنیده شدن. متلذذ شدن از سمع :
از این حدیث بشارت که گوش جان پر شد
دهان چو غنچه ز بالیدن جهان پر شد.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- گوش پر کردن از چیزی؛ کنایه از بسیار شنوانیدن چیزی. (آنندراج). بسیار بر کسی خواندن : اما گوش ما از وی پر کرده اند و هنوز می کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص487).
خاطرت از شکوهء ما کی پریشان میشود
زلف پر کرده ست از حرف پریشان گوش تو.
صائب (از آنندراج و فرهنگ نظام).
رجوع به ترکیبِ «گوش کسی را پر کردن» شود.
- گوش پنهان کردن (پهن کردن، پهن -ساختن)؛ کنایه از امید خبری داشتن و انتظار کشیدن که به مراد شنیده شود. (آنندراج) :
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش.
حافظ (دیوان ص197).
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هرکه گوشی پهن سازد محرم این راز نیست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
صاحب آنندراج ترکیب مذکور را آورده و دو بیت فوق را نیز شاهد آن قرار داده اما چنانکه باید متناسب معنی منظور نیست و ظاهراً به معنی توجه کردن و گوش دادن است.
- گوش پیچ.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- گوش پیچیده.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- گوش تاگوش؛ از یک گوش تا گوش دیگر. ردیف و پهلوی هم.
- گوش تا گوش بریدن؛ از یک طرف سر تا طرف دیگر بریدن: میر غضب دیروز سر مقصر را گوش تا گوش برید. (از فرهنگ نظام).
- گوش تر شدن؛ شنیده شدن. (از رشیدی) (از ناظم الاطباء). متلذذ شدن از سماع. (آنندراج) :
چو زآن نغمه شد شاه را گوش تر
در آن بیهشی گشت بیهوش تر.
امیرخسرو دهلوی (از رشیدی و آنندراج).
- گوش تیز؛ گوش سرای. رجوع به ترکیبِ «گوش سرای» شود.
- گوش تیز کردن؛ بلند کردن حیوان گوش خود را و برگرداندن سر به طرف آوازی که میخواهد بشنود. (فرهنگ نظام). با گوش افراخته به سویی که از آنجا آوازی شنیده میشود یا حرکتی دیده میشود توجه کردن. گوش افراختن.
- || متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج) :
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا.(14)
مولوی (دیوان شمس ج1 ص143).
- || به مجاز، توبه کردن کسی به شنیدن چیزی. (از فرهنگ نظام).
- گوش جنبانیدن؛ از غفلت برآمدن و آگاه گشتن. (آنندراج).
- گوش (سر و گوش) جنبیدن؛ مایل به فعل حرام بودن. بیشتر در زن استعمال میشود: فلان زن این روزها گوشش می جنبد. (از فرهنگ نظام). تمایل به جنس مخالف پیدا کردن. رجوع به ترکیبِ «سر و گوش» جنبیدن شود.
- گوش خاریدن؛ توقف کردن و مکث نمودن. (برهان) (رشیدی). مکث و درنگ کردن. (آنندراج). فکر کردن و در فکر شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). مسامحه در بردنِ فرمان کردن. در فکر عذر افتادن. (فرهنگ نظام) :
دو چشمِ کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسردهء غافل بیا و گوش مخار.
مولوی (دیوان شمس ج3 ص37).
- گوش خراش؛ که به گوش آزار رساند (صدا و آواز). منکر. زشت (آواز).
- گوش خواباندن؛ منتهز فرصت شدن :
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
صائب (از آنندراج).
- گوش خورده؛ کنایه از گوشمال خورده. (انجمن آرا).
- گوش چهار شدن (گشتن)؛ با نهایت شیفتگی و دقت گوش فرادادن :
به دو دیده نتوان دید رخ عیسی را
چار گشته همه را گوش سوی نغمهء خر.
بدر جاجرمی (از امثال و حکم ج3 ص1332).
- گوش دادن.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- گوش داشتن.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- گوش دراز کردن؛ گوش پهن کردن. امید خبری داشتن و انتظار کشیدن. (از آنندراج).
- گوش دماغ کردن؛ گوش و بینی مقصر را بریدن. (فرهنگ نظام). مقداری از گوش و بینی کسی را بریدن برسبیل جزای عملی بد. (یادداشت مؤلف). بریدن پاره ای از گوش و نوک بینی، و این را برای کیفر بعضی از دزدان و امثال آنها می کردند. (یادداشت مؤلف).
- گوش را پنبه گذاشتن؛ به گفتهء دیگران وقعی نگذاشتن. نشنیدن سخن کسی. رجوع به ترکیبِ «پنبه از گوش بیرون کردن» و «پنبه در گوش» و «گوش به پنبه گرفتن» شود.
- گوش رباب، گوش طنبور؛ آلت کوک کردن آن. گردنا. گردانک :
بود گوش طنبور تا کی گران
گره تا به کی تار را بر زبان؟
بیدل (از آنندراج).
بمال از ره لطف گوش رباب
که شور طلب یادش آمد به خواب.
بیدل (از آنندراج).
- گوش رفتن؛ از بلندی آواز یا بسیاریِ سخن یا صوتی خشن در گوش ناراحتی احساس کردن. احساس تألمی در گوش کردن: گوشم رفت، سرسام گرفتم.
- گوش زدن با کسی؛ دعوی برابری کردن. (مجموعهء مترادفات) :
رایت میمونْت که شد چرخ تاب
گوش زده با علم آفتاب.
میرخسرو (از مجموعهء مترادفات ص163).
- || به طور آگاهی استماع کردن. (ناظم الاطباء). آگاهی را استماع کردن.
- گوش ساغر مالیدن؛ ساغر به کف آوردن و می نوش کردن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- گوش سبک داشتن؛ به حرف هر کس گوش گذاشتن، و این مقتضای تلون مزاج بود. (آنندراج).
- گوش (چشم و گوش) سپردن به کسی (به -گفتار کسی)؛ گوش بدو دادن. استماع کردن به میل و رغبت بسیار. نیک متوجه او شدن که چه گوید :
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص28).
به سیندخت مهراب بسپرد گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش.
فردوسی (شاهنامه ج1 ص183).
چو بشنید کاموس بسیارهوش
به پیران سپرد آن زمان چشم و گوش.
فردوسی (شاهنامه ج3 ص953).
- گوش سرای؛ آن باشد که چون چیزی گویند، بشنود. (لغت فرس ص528). آن باشد که هرچه بگویند نیک بشنود. (صحاح الفرس). کسی را گویند که هرچه بشنود نیکو فهم کند. (برهان). آنکه هرچه بشنود نیکو فهم کند، و گوش آوا نیز گویند. (رشیدی). آن کسی را گویند که هرچه بگویی بشنود و نیک فهم کند. (اوبهی). گوش آوای. (آنندراج). کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد، و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج).
- گوش سفته؛ گوش سوراخ. حلقه به گوش.
عبد. بنده :
آن گوشه نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه ای نهفته.نظامی.
- گوش سوراخ؛ گوش سفته. عبد. بنده :
سنانش را کمربندی به نهمت نیزهء خطی
کفش را گوش سوراخی به رغبت گوهر معدن.
احمدبن مؤید سمرقندی.
- گوش شدن؛ شنیدن و متوجه شدن به چیزی با حضور دل. (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن. به حالت استماع درآمدن :
جملهء ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمایی هر آن فرمان که هست.عطار.
- گوش فرادادن؛ گوش دادن. گوش فراداشتن.
- گوش فراداشتن؛ گوش دادن. شنیدن و توجه کردن. استماع. به حالت استماع درآمدن.
- گوش فریب؛ فریبندهء گوش. لذت بخش به شنودن. فریبا به استماع: سخنان گوش فریب. خبرهای گوش فریب.
- گوش فریبی؛ چگونگی گوش فریب.
- گوش کر شدن؛ ناشنوا شدن. از شنودن بازماندن :
ز هر سو برآمد ز لشکر خروش
همی کر شد از نالهء کوس گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص687).
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهء زار گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص856).
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج4 ص926).
- گوش کسی را بردن؛ از بلندی آواز یا بسیاریِ سخن او را رنجی سخت دادن.
- گوش کسی را بریدن؛ از او پول گرفتن به قصد ندادن. به حیله پول از کسی درآوردن. در اصطلاح عامه، تیغ زدن. رجوع به ترکیب «گوش بریدن» شود.
- گوش کسی را پر کردن؛ نرم نرم او را برای امری نامطبوع آماده کردن. رجوع به ترکیب «گوش پر کردن» شود.
- گوش کسی گرفته بودن؛ ذوق شنیدن نداشتن یا خوب شنیدن نتوانستن. (از آنندراج). مسدود بودن گوش. بسته بودن گوش :
از عمر رفتهء ما آوازه ای نیامد
بانگ درا رسا نیست یا گوش ما گرفته.
میرزا مهدی خان (از آنندراج).
- گوش کش کردن کسی را؛ مطلبی را به کسی به نحوی غیرمفصل و غیرمشروح و با نهایت اختصار یا به کنایه فهمانیدن. (یادداشت مؤلف).
- گوش کشیدن؛ سخن شنیدن و متوجه شدن. (برهان) (ناظم الاطباء).
- || ترک شنیدن [ کردن ] . (آنندراج) :
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش.
مولوی.
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش(15) کشیده است از آن گوش به من نمی کند.
حافظ (دیوان ص130).
گوشه کشیدن.
- گوش گذار کردن؛ رسانیدن به گوش. (آنندراج). شنوانیدن به آهستگی و نرمی و با عبارت کوتاه. (یادداشت مؤلف) :
کس نیارد برِ او دم زند(16) از قصهء ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند.
حافظ (دیوان ص128).
- گوشِ گران؛ گوشی که دیر شنود. (از آنندراج) :
زبان پندگویان گرچه چون خار مغیلان است
لباس کعبهء دل پردهء گوش گران باشد.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- گوش گرفتن؛ تنبیه شدن و اعتراف به جهل خود کردن. (آنندراج) :
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیریم
به آشنا ز سخن های آشنا چه رسد؟
صائب (از آنندراج).
آتش از گرمی افسانهء من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق گفتار من است؟
صائب (از آنندراج و بهار عجم).
- || با توجه شنیدن. (فرهنگ نظام). به گوش گرفتن. پذیرفتن و قبول کردن (پند و نصیحت را) :
نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند.سعدی.
تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر.
سعدی (بوستان).
- || رام کردن و به چنگ آوردن. (حاشیهء وحید دستگردی بر خسرو و شیرین نظامی ص353) :
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد.نظامی.
- || کر شدن گوش. (فرهنگ نظام).
- گوشِ گرفته؛ کنایه از گوش که به دیر شنود. (آنندراج).
- گوش گشادن؛ گوش پهن کردن. گوش گشودن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن :
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص40).
فریدون برآشفت و بگشاد گوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص44).
چو بشنید کاوس از ایوان خروش
بلرزید و بگشاد از خواب گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص546).
گوشی بگشای تا بگویم
از بی خبران شنو خبرها.
ظهوری (از آنندراج).
- گوش گشتن؛ شنیدن، چنانکه در شنیدن تمام گوش باشد. (رشیدی). سخن شنیدن و متوجه شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن. (آنندراج). سخت نیوشا شدن:
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
ضیائی بخشی (از آنندراج).
- گوش گشودن؛ توجه به استماع فرمودن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن :
گرد سر گردم تو را بر شکوهء فوجی چو گل
گوش می باید گشود اما نمی باید شنید.
فوجی (از آنندراج).
- گوش گماردن؛ گوش دادن. قصدِ نیوشیدن کردن. به استماع پرداختن :
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان زَاهرمن تا سروش.
سعدی (بوستان).
- گوشمال دادن؛ سیاست و تنبیه کردن. رجوع به همین مدخل و ترکیبِ «گوش مالیدن» در ذیل گوش شود.
- گوشمالی دادن؛ گوشمال دادن. رجوع به مدخل «گوشمال دادن» شود.
- گوش مالیدن؛ فشردن گوش کسی با انگشتان. عرکه. به درد آوردن گوش را با فشردن آن به انگشت :
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.مولوی.
برآوردم از هول و وحشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش.سعدی (بوستان).
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی (بوستان).
- || توسعاً، مجازات کردن. سیاست. تنبیه کردن. تأدیب کردن. گوشمال دادن :
تو گر به مال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال.
کسایی مروزی.
خنک مرد درویش با دین و هوش
فراوان جهانش بمالیده گوش.فردوسی.
زآن سخنها که بدو طبع تو را میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست.(17)
منوچهری.
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان.اسدی.
گر میل کند سوی هزل گوشم
بَانگشت خرد گوش خود بمالم.ناصرخسرو.
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست.
سنائی (حدیقه).
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(از مقدمهء محمد بن علی الرقا بر حدیقهء سنایی).
گه ناامیدی به جان بازکوش
که مردانه را کس نمالید گوش.نظامی.
به معجز گوش مالد اختران را
به دین خاتم بود پیغمبران را.نظامی.
یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی (بوستان).
- || مالیدن گوش بربط (چنگ، رباب)؛ نواختن بربط. نواختن و زدن آنها را و مطلقاً کوک کردن ذوات الاوتار :
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بربط بنالید.نظامی.
- || منکوب و مغلوب کردن :
گَرْت نباید که شوی خوار و زار
گوش طمع سخت بگیر و بمال.ناصرخسرو.
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش.
سعدی (بوستان).
- || گزند و آسیب رسانیدن :
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.نظامی.
- گوش نالیدن؛ بدون دعوی به کار عظیم مستعد شدن. (غیاث اللغات از شروح سکندرنامه).
- گوش نواز.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- گوش نهادن؛ سخن شنیدن و متوجه شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). تسمع. گوش دادن. گوش فراداشتن :
همه لشکرش برگرفته خروش
به هومان نهاده سپهدار گوش.فردوسی.
از آن غار بی بن برآمد خروش
شنیدم نهادم به آواز گوش.فردوسی.
دل تور و سلم آمد از غم به جوش
به راه شبیخون نهادند گوش.فردوسی.
- || امید چیزی داشتن و انتظار کشیدن که به مراد شنیده شود. (آنندراج). چشم دوختن. مترقب و منتظر و مترصد بودن :
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای.سوزنی.
- || ترک دادن و واگذاشتن. (برهان) (ناظم الاطباء).
- گوش واایستادن؛ استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب های «گوش ایستادن» و «به گوش ایستادن» شود.
- گوش و بینی کردن کسی را؛ گوش و بینی او را بریدن. مثله. امتثال.
- گوش و دماغ کردن کسی را؛ گوش و بینی او را بریدن.
- گوش های کسی آویخته شدن؛ کبر پیشین را رها کردن. از اسب غرور و تکبر پیاده شدن.
- گوش هوش؛ استماع و توجه. (ناظم الاطباء) :
تو گوش هوش نکردی که دوش می گفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل.سعدی.
محل قابل و آنگه نصیحت قائل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال؟
سعدی.
هر دم زبان مرده همی گوید این سخن
لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی.
سعدی.
- یک سردوگوش؛ که دارای سر و دو گوش است. کخ لولو. لولوخرخره. رجوع به لولو و لولوخرخره شود.
|| مخفف گوشه. (غیاث). کنج و گوشه. (برهان). به معنی گوشه نیز آمده. (رشیدی) (از جهانگیری). گوشه و زاویه. (ناظم الاطباء) :
جگرگوش مرا در مستمندی
نترسیدی که در روی اوفکندی.(18)
نظامی (از جهانگیری و انجمن آرا).
- بسیارگوش؛ مخفف بسیارگوشه. کثیرالزوایا. کثیرالاضلاع.
- پنج گوش؛ مخفف پنج گوشه. کثیرالاضلاع. پنج ضلعی. مخمس.
- چهارگوش؛ دارای چهار گوشه. مربع.
- چهارگوشی؛ آنچه چهار گوشه دارد.
- دوگوش؛ دارای دو گوشه.
- ده گوش؛ دارای ده گوشه. ده ضلعی.
- سه گوش؛ مثلث. دارای سه زاویه.
- شش گوش؛ مسدس. دارای شش زاویه.
- کلاه گوش؛ گوشهء کلاه.
- گوشاگوش؛ گوش به گوش. از این گوشه تا آن گوشه. از این سر تا آن سر : و خبر مرگ [ خوارزمشاه ] گوشاگوش افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص357).
- گوش تاگوش؛ از این سر تا آن سر. (غیاث) (آنندراج). از گوشه ای تا گوشه ای. کران تا کران :
گوش تاگوش جهان از عمل حکمت اوست
چون دماغ پسر مریم خالی ز خلل.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- گوش تا گوش نشسته بودن؛ کران تا کران نشسته بودن.
- گوش گرفتن؛ گوشه گرفتن :
گوش(19) گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشهء چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
- مالیده گوش؛ مایل به گردی و مدوری.
- نُه گوش؛ دارای نه زاویه و گوشه.
- هشت گوش؛ دارای هشت گوشه.
- هفت گوش؛ دارای هفت گوشه.
|| به معنی نظر و انتظار نیز آمده است. (برهان) (انجمن آرا). انتظار و اشتیاق. (ناظم الاطباء) :
پاس می داشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش.
نظامی (هفت پیکر ص327).
چشم من ار خون شود از غم رواست
کز تو چرا گوش وفا داشتم.
جمال الدین عبدالرزاق.
|| در فرهنگ به معنی منتظر نیز آمده. (رشیدی) (از انجمن آرا) :
خلقی نشسته گوش ما مست خوش مدهوش ما
نعره زنان در گوش ما کای سوی شاه آ ای گدا.
مولوی (از رشیدی).
- گوشِ... بودن؛ مواظب و مترصدِ... بودن. منتظرِ... بودن. انتظارِ... داشتن : اراقیت ملکهء پریان گوشِ آن بود که چون نیم شب باشد با لشکر پریان بر لشکر شاه زند. (اسکندرنامه).
- گوشِ کسی ایستادن، به گوشِ کسی -ایستادن؛ منتظر و مترصد کسی بودن : و قرب یک فرسنگ از باغ بیامد و گوش تو ایستاده است. (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی). اسکندر گفت من خود به گوش پدرت ایستاده ام. (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی).
|| حفظ و محافظت. (برهان). حفاظت و حراست و نگاهداری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخلِ گوش داشتن شود. || جاسوس و خبرگیر. (ناظم الاطباء). || کنایه از ترک دادن باشد. (انجمن آرا). || سامع و مستمع و شنونده. (ناظم الاطباء). حرف شنو. شنوا. (یادداشت مؤلف). || هر یک از دو زایدهء عصبی بر دهانهء مدخل خون و هوا در دل که دائم قبض و بسط دارند، و به عربی آن دو را اذناالقلب خوانند. (یادداشت مؤلف). || بروت و سبیل و شارب. (ناظم الاطباء).
(1) - gaosha.
(2) - gosh.
(3) - gausha.
(4) - ghosha.
(5) - guh.
(6) - ghvagh.
(7) - ghos.
(8) - qus.
(9) - gosh.
(10) - ghush.
(11) - ghish.
(12) - Cerumen. (13) - در سبک شناسی کوش (با کاف تازی) آمده و معنی اراده و قصد بدان داده شده است.
(14) - فرهنگ نظام این بیت را شاهد معنی سومِ ترکیب آورده است.
(15) - ن ل: گوشه.
(16) - در بعضی نسخ «دم زدن» آمده و بهتر است.
(17) - موهم معنی اصلی نیز هست.
(18) - ن ل: افکنندی.
(19) - ضبط متن از آنندراج است. در دیوان سعدی و انجمن آرا «گوشه» آمده است. گوش.
(اِخ) نام فرشته ای است موکل بر مهمات خلق عالم. (برهان). این کلمه در اوستا گئوش و در پهلوی گوش است (لغةً به معنی گاو). رجوع به معنی دوم شود. || (اِ) نام روز چهاردهم از هر ماه شمسی باشد و فارسیان در این روز جشن کنند و عید سازند و آن را سیرسور گویند و در این روز سیر برادر پیاز خورند و گوشت را با گیاه و علف پزند نه با چوب و هیزم، و گویند این باعث امان یافتن از مَسّ و لامسهء جن است و بدان دوای امراضی کنند که منسوب به جن است، و در این روز نیک است فرزند به مکتب دادن و پیشه آموختن. (برهان). اوستا گئوش(1)، پهلوی گوش(2) (لغةً به معنی گاو). به قول بیرونی در «گوش روز» از دی ماه جشنی بوده است موسوم به «سیرسور» که در این روز سیر و شراب می خوردند و برای دفع اهریمنان سبزیهای ویژه با گوشت می پختند. زرتشتیان ایران نیز این روز را «گوش» نامند. بیرونی نام آن را «جوش» (معرب گوش) و در سغدی «غش» و در خوارزمی «غوشت» آورده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
گوش روز ای نگار مشکین خال
گوش بربط بگیر و نیک بمال.
مسعودسعد (دیوان ص662).
به روز گوش اسفندارمذماه
به گاه یزدجرد آخر شهنشاه.
زراتشت بهرام (از انجمن آرا و آنندراج).
(1) - geush.
(2) - gush.