لغت نامه دهخدا حرف گ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف گ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف گ
گ.
(حرف) گاف یا کاف غیرصریحه که عرب آن را قاف معقوده گوید و در یمن آن را تلفظ کنند چون فارسی زبانان. حرف بیست و ششم از الفبای فارسی است. این حرف در الفبای عربی نیست و در حساب جمل آن را = ک (بیست) گیرند. و آواز آن میان جیم و کاف است. عبدالرشید تتوی در کتاب لغت خود گوید: مردم فارس بعض کلمات را به «گ» فارسی خوانند و اهل ماوراءالنهر به تازی چون گشاد، و خیگ و خوک والله اعلم.
ابدالها:
این حرف به چ بدل شود:
گون = چَون.
به ج بدل شود:
گیهان = جهان.
دستگرد = دستجرد.
بروگرد = بروجرد.
به «اُ» بدل شود:
گستاخ = اُستاخ.
به «ب» بدل شود:
گوشتاسب = بوشتاسب.
گنجشگ = بنجشک.
گستاخی = بستاخی.
به «د» بدل شود:
آونگ = آوند.
اورنگ = اورند.
دنگ = دند.
کلنگ = کلند.
استخوان رنگ = استخوان رند
کرنگ = کرند.
بدل از «ذ» آید:
اگر = آذر.
بدل از «غ» آید:
شگال = شغال :
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال.ناصرخسرو.
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
زگال = زغال :
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال.
ناصرخسرو.
گلگونه = آلغونه :
رو که را در نبرد گردد زرد
سرخ رویش به آلغونه کنند.منجیک.
از بناگوش لعل گون گویی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید (لغت فرس ص437).
u هاء غیرملفوظ مختفی در موارد ذیل بدل به «گ» شود سهولت ادا را: 1- در هنگام الحاق به «ی» نسبت: خانگی (منسوب به خانه)، جامگی (منسوب به جامه). 2- در هنگام الحاق به «ی» حاصل مصدر: خستگی، بندگی، دل دادگی، سرماخوردگی : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی). عبدوس و ... مسعدی ... جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی. (تاریخ بیهقی). 3- در موقعی که با «ان» جمع بندند: بسته، بستگان. زنده، زندگان. خواننده، خوانندگان. رونده، روندگان. آینده، آیندگان. سازنده، سازندگان(1) : کارها یکرویه شد و مرادها به حاصل آمد چنان که خوانندگان بر آن واقف گردند. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی).
سر سال نو هرمزفرودین
بیامد بر شاه ایران زمین [ پرویز ] .
ببرد آن کئی فرش نزدیک شاه
گرانمایگان برگشادند راه.فردوسی.
u بدل از «و» (در پهلوی و لهجه ها) آید:
گشتاسب = وشتاسپ (پهلوی).
گزاردن = وچارتن. وژارتن.
گزاردن = وزاردن.
گرگ = ورگ.
گراز = وراز.
گرسنه = وشنا. (به لهجهء طبری).
گرگان = ورگان (جرجان).
گزیده = وژیتک.
بدل از «ی» آید:
رگ = ری (شهر معروف).
زرگون = زریون.
آذرگون = آذریون.
گون = یون.
هماگون = همایون.
گاهی بدل از «غ» آید:
آگشته = آغشته.
آگوش = آغوش.
آگش = آغش.
پیلگوش = پیلغوش.
گاوسنگ = غاوشنگ.
زابگر = زابغر.
گلگونه = گلغونه (آلغونه).
گلوله = غلوله.
لگام = لغام : ... و همان ساعت آواز لغام و جرس اشتران برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 355).
در تعریب
بدل به «ج» شود:
مهرگان = مهرجان.
لگام = لجام.
چنگ = صنج.
نرگس = نرجس.
مرزنگوش = مرزنجوش.
گندبیدستر = جندبادستر.
پرگار = فرجار.
گزر = جزر.
گوارش = جوارش.
گوز = جوز :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
بار درخت دهر تویی جهد کن مگر
بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور.
ناصرخسرو.
گزاف = جزاف.
گناه = جناح.
انگدان = انجدان.
گرگان = جرجان.
نارگیل = نارجیل.
میانگی = میانجی.
گوهر = جوهر.
پنگان = فنجان :
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر
وبن ابر به جهد خشکها را
ز آن جوهر تر همی کند تر.ناصرخسرو.
جانگاه = جانجاه.
گوز = جوز.
گچ = جص.
دودآهنگ = دودآهنج.
رنگ = رنج.
گیلان = جیلان.
آگور = آجر.
آسمان گونه = آسمان جونی.
شنگرف = زنجفر، زنجرف.
پاتنگان = بادنجان.
زنگار = زنجار.
گلنگبین = جلنجبین.
شاگرد = شاجرد.
گوگال = جعل.
بنگ = بنج.
ترانگبین = ترنجبین.
گندشاپور = جندشاپور.
گلنار = جلنار.
گوز گندم = جوز جندم.
تنگه = طنجه.
گرم دانه = جرم دانق.
گرم = جروم (گرمسیر).
درگزین = درجزین.
دگله = دجله.
گرد (در اسامی بلاد)
بدل به جرد شود:
بروگرد = بروجرد.
بوزنگرد = بوزنجرد.
سوسنگرد = سوسنجرد.
دستگرد = دستجرد.
و گاهی به «شین» بدل شود: گیلان = شیلان.
و گاهی به «ق» بدل شود: گند = قند.
گچ = قصّه (که بمعنی گچ است به لهجهء مردم عراق).
گازر = قصار.
خانگاه = خانقاه.
دانگ = دانق.
و گاهی بدل با«ک» آید:
گنج = کنز.
گاف با کاف قافیه آید :
یار جسمانی بود رویش چو مرک
صحبتش شوم است باید کرد ترک.مولوی.
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریک.مولوی.
بی مراد او نجنبد هیچ رک
در جهان ز اوج ثریا تا سمک.مولوی.
|| تخفیف را حذف شود: اگر، ار :
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن جلب.
ناصرخسرو.
و اگر، ور :
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.
(1) - این «گ» نشانهء بازگشت تلفظ قدیم است و در حقیقت نشانهء حاصل مصدر همان «ی» است. رجوع به اسم مصدر بقلم دکتر معین ص82 شود.
گا.
(ترکی، حرف اضافه) در ترکی ترجمهء حرف «با» که برای الصاق و صله آید و ترجمهء حرف «اِ» که حرف ربط است و در بعضی جاها افادهء مفعولیت نیز میکند. (غیاث) (آنندراج).
گائت.
[ءِ] (اِخ)(1) بندری است از ایتالیا در کنار بحرالروم، دارای 6600 تن سکنه. محلی است که پی 19 در 1848 م. بدانجا پناه برد.
(1) - Gaete.
گائتانی.
[ءِ] (اِخ)(1) خانواده ای رومی که پاپ بنیفاس هشتم و امرا و شاهزادگان متعدد از آن خاندان برخاسته اند.
(1) - Gaetani.
گائل.
[ءِ] (اِخ)(1) نام سلت های بریتانیای کبیر و ایرلند، که هنوز هم به زبان محلی گائلیک سخن میگویند.
(1) - Gaels.
گائو.
[ءُ] (اِخ) رئیس بحریهء ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی و داماد تیری باذ. (ایران باستان ص1127).
گائیدر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 52 هزارگزی شمال خاور کامیاران و 5 هزارگزی شمال باختر امیرآباد. کوهستانی، سردسیر، دارای 93 تن سکنه، کردی، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل مردم زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
گائیدن.
[دَ] (مص) آرامیدن. آرمیدن. جماع کردن. (غیاث) (آنندراج). استنکاح. (منتهی الارب). اعذاف. توضم. خج. خجخجة. دجل. دح. زکأ. شفته. عزج. عزد. عزر. عزط. عزلبة. عسد. عسل. عفج. غسل. غُسل. تغسیل. غشیان. مفاتحه. نخب. نخج. نیرجة. هرج. هک. هکهکة. اخفاق؛ سخت گائیدن، بسیار گائیدن، گائیدن زن فراخ فرج را. اهتجان؛ دختر نارسیده را گائیدن. تدلیص؛ گائیدن بیرون شرم زن را. خرط؛ گائیدن جاریه را. خط؛ گائیدن زن را بجماع. دحبأ جاریة. گائیدن آن [ جاریة ] را. دحب؛ گائید آن [ جاریة ] را. دحج، ذعج. ذلغ؛ گائیدن جاریه را. فجاء؛ گائیدن زن را. سَطأ الجاریة؛ گائید جاریه را. سلق الجاریة؛ گسترد و ستان افکنده گائید آن [ جاریه ] را. شزر الجاریة؛ گائید آن [ جاریه ] را. شطأ المرأة شطأ؛ گائید آن را. شطم امرأته شطماً؛ گائید زن خود را. شفر المرأة تشفیراً؛ گائید زن را بر کنارهء فرج وی. شقل المرأة شق؛ گائید زن را. (منتهی الارب) :
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونانکه بخوانیش نه چونانکه بگائی.
سنائی.
گائیده.
[دَ / دِ] (ن مف) کسی که با او مباشرت کرده باشند. || زنی که بکارت او رفته باشد. (آنندراج).
گائی کووار.
[کُ] (اِخ)(1) عنوان مهاراجهء باروده است.
(1) - Gaikwar.
گائین چه.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. 21 هزارگزی شمال خاوری شوسهء بوکان به میان دوآب واقع شده است. منطقه ای کوهستانی معتدل، مالاریائی، دارای 250 تن جمعیت. آب این ده از زرینه رود است، محصول آن غلات و چغندر، توتون و حبوبات است. شغل مردم زراعت و گله داری است. صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گائیوند.
[وَ] (اِخ) تیره ای از آسترکی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
گاب.
(اِ) در لهجهء عوام بمعنی گاو است.
-امثال: آبم است و گابم است نوبت آسیابم است ؛ یک سر است و هزار سودا. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاباره.
[رَ / رِ] (اِ) غار و شکاف کوه. || (اِ مرکب) گلهء گاو. (جهانگیری) (برهان). در گناباد، گاواره، گلهء گاو و گوسفند را گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || (ص مرکب) مخفف گاوباره است یعنی دوست دارندهء گاو چنانکه غلام باره، امرددوست و امردباز. (آنندراج). و رجوع به گوباره شود.
گاباره.
[رِ] (اِخ)(1) کرسی کانتون لاند، از ایالت مونت دُمارسن فرانسه، دارای 1230 تن سکنه.
(1) - Gabarret.
گابال.
(اِخ) مباشر انبار گندم که والار شاک به او مزارعی بخشید که بنام او موسوم گردید و بعدها حکومت گابلیئان به اسم او منسوب شده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 6).
گابریل.
[یِ] (اِخ) اسقف هراتی که از راه بسیار دور آمده بود تا در مجمعی که آکاس در زمان سلطنت ولاش دعوت کرده بود شرکت کند و این مجمع در سلوکیه (سلوسی) منعقد شود و فقط دوازده اسقف در آن شرکت کردند که از آنجمله گابریل است. و سه قانون مهم در آنجا بتصویب رسید و اصول مذهبی نسطوری مذهب قطعی و منحصر عیسویان ایران شد. (ایران در زمان ساسانیان ص 206).
گابس.
[بِ] (اِخ) قلعهء سَرحدی بین سغدیان و ماساژتها است. (ایران باستان ص 1724).
گابس.
[بِ] (اِخ) ناحیتی که شامل اصفهان بوده است. رجوع به گابه شود.
گابس.
[بِ] (اِخ) شهری است در تونس، بندر خلیج گابس دارای 18600 سکنه و آن واحه ای است که در آن زراعت میشود.
گاب گه.
[گُ] (اِخ) محلی است. ارشک، آسور و بابل و پارس و ماد و ارمنستان را تا کوه های گاب که (قفقاز) و تا ساحل دریای بزرگ (مغرب میانه) باطاعت درآورد و سالهای بسیار در بابل سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2595).
گابن.
[بُ] (اِخ)(1) شطی در منطقهء حارهء افریقا که به اقیانوس اطلس ریزد.
(1) - Gabon.
گابن.
[بُ] (اِخ)(1) یکی از مستعمرات فرانسه که از 1910 بخشی از افریقای فرانسه بشمار میرود. 2750000 هزار گز مساحت و 400000 تن سکنه دارد.
(1) - Gabon.
گابه.
[بَ] (اِخ) نام قدیم اصفهان است. موقعی که طوایف غرب به دو شعبه تقسیم شدند، یک شعبه به طرف جنوب رفتند که مرکز آنها ظاهراً شهر اسپاهان بوده، و در ابتدای قرن هفتم ق. م. مطابق آثار تاریخی آشوری هنوز انزان و ایلام متحد بودند و روابط سیاسی با حکومت آشور داشتند ولی پس از چندی سلطنت ایلام که مدّت دو هزار سال طول کشیده بود منقرض شده و انزان تقریباً استقلال کامل یافت و مرکز خود را در شهر گابه در محلی فعلی اسپاهان قرار داد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 413). و رجوع به ص 215 همان کتاب شود. و رجوع به گابیان و گابی ین و گابس شود.
گابیان.
(اِخ) ناحیتی است قدیم شامل اسپهان [ اصفهان ] . رجوع به گابه و گابس و گابی ین شود.
گابی نیوس.
(اِخ)(1) سردار رومی است که در ابتدا میخواست به مهرداد سوم کمک کند ولی در این اوان بطلمیوس سیزدهم اولِت. (پادشاه مصر 80 - 51 ق. م.) را تبعهء وی از آن کشور بیرون کرده بودند و او نزد گابی نیوس آمده بود تا کمکی از او گرفته به مصر برگردد. پومپه هم سفارش او را به گابی نیوس کرده بود بعلاوه پول وافری هم داشت که خرج کند. (بروایتی دوازده هزار تالان(2) به گابی نیوس میداد که به او کمک کند). بنابراین او موفق گردید که گابی نیوس را از کمک کردن به مهرداد سوم منصرف دارد. (آپ پیان، کتاب سوریه ص120). بر اثر این وضع گابی نیوس مهرداد را توقیف کرد، خود بطرف مصر حرکت کرد و بعد که دید دولت روم این رفتار او را نپسندیده از ترس شکایت مهرداد سوم پولی در نهان گرفته او را فرار داد. (ایران باستان صص2291 - 2292).
(1) - Gabinius. (2) - تقریباً 67 میلیون فرانک طلا یا 355 میلیون ریال.
گابی نیوس.
(اِخ)(1) قاضی رومی، وی در تبعید سیسرون (48 - 100 ق. م.) دست داشته است.
(1) - Gabinius.
گابی ین.
[یِ] (اِخ) نام قدیم اصفهان کنونی که جزء ولایت پَریتکان بود. (ایران باستان صص 2015 - 2016 - 2092). و رجوع به گابه و گابس و گابیان شود.
گاپاره.
[رَ / رِ] (اِ) غار. (شعوری). رجوع به گاباره شود. || (اِ مرکب) گلهء گاو. (جهانگیری) (شعوری) :
چو شب شد دید گاپاره در آنجا
مگر جائی بده گاپاره ده را (!)شعوری.
رجوع به گاباره شود.
گاپت.
[پِ] (اِخ) دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومهء شهرستان خوی، در 57هزارگزی شمال باختری خوی و 8هزارگزی باختر شوسهء سیه چشمه به خوی، کوهستانی، سردسیر دارای 131 تن سکنه. کردی. آب این ده از درهء حاجی بیک و چشمه است. محصولات آن غلات، شغل مردم زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاپله.
[] (اِخ) جاپلق. رجوع به همین نام شود.
گات.
(اِ) در زبان پهلوی از اوستائی «گاثا» به معنی سرود و مخصوصاً سرود دینی. رجوع به گاتها شود.
گات.
(1) غات. رجوع به غات شود.
(1) - Ghat.
گاتو.
[تُ] (اِخ)(1) ژاک ادوار. نام پیکرنگار و کنده کار ممتاز فرانسوی. وی بسال 1788 م. در پاریس تولد و در 1881 م. بدانجا وفات یافت.
(1) - Gatteaux, Jacques edouard.
گاتها.
(اِخ) کهنه ترین و مقدسترین قسمت اوستا گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده است در خود اوستا گاثا و در پهلوی گاس آمده و جمع آن گاسان میباشد و گاسانیک ترکیب صفتی آن است یعنی مربوط به گاتها(1) در پهلوی نیز بطور خصوصی هر فرد از اشعار گاتها را (گاس) گویند(2) در سانسکریت هم این کلمه گاثا میباشد. در کتب مذهبی بسیار کهن برهمنی و بودایی گاتا عبارت است از قطعات منظومی که در میان نثر باشد. گاثای اوستا نیز اص چنین بوده است و به مناسبت موزون بودن است که بخش مزبور، گاتها (یعنی سرود و نظم و شعر) نامیده شده است.(3) از زمان بسیار قدیم، ایرانیان گاثا را از سخنان فرخندهء خود وخشور زرتشت سپنتمان میدانستند لذا احترامی خاص برای آن قائل بودند ولی تحقیقات دانشمندان مانند میه(4) ثابت کرده است که همهء سرودهای گاثها از زرتشت نیست و از آن میان برخی پرداختهء نخستین پیروان او میباشد(5) در اوستای عهد ساسانیان گاتا در سر نخستین نسک گاسانیک که موسوم بود به ستوت یشت(6) جای داشت در یسنای 57 بند 8 آمده: «ما می ستائیم فرخنده سروش را، کسی که نخستین بار پنج گاتهای زرتشت سپنتمان مقدس را بسرود. کلیهء گاتها 17 هائتی (فصل) است و شامل 238 قطعه و 896 بیت و 5560 کلمه میباشد. این اشعار قدیمترین آثاری است که از روزگار پیشین برای ما تا امروز باقیمانده است. گاتها از حیث صرف و نحو و زبان و فکر با دیگر قسمتهای اوستا فرق دارد و نیز بسا لغاتی که در آن استعمال شده در دیگر بخشها نیامده و مطابق آنها را در قدیمترین کتب مذهبی برهمنان باید جست. گاتها روزی جزو کتاب بسیار بزرگی بوده و لابد همان است که مورخ یونانی هرمیپوس از آن سخن رانده است. نظر بمعنی گاتها در کتب برهمنان و بودائیان گاتهای اوستا را نیز باید در قدیم جزو مطالب منثوری تصور کرد که امروز در دست نیست. برای آنکه مطالب را مختصر کرده به شکلی درآورند که مردم بتوانند به حافظه بسپرند متوسل به شعر میشدند. این طرز نگارش بویژه در میان اقوام هند و اروپائی متداول بوده است. گاتهای اوستا شامل پنج قسمت است و بمنزلهء پنج کتاب اسفار تورات است که یهودیان آنها را از خود موسی دانسته احترام خاصی برای آنها منظور دارند. نخستین موسوم است به «اهنود»، دوم موسوم است به «اشتود»، سوم به نام «سپنتمد»، چهارم موسوم به (وهوخشتر) و پنجمین گاتها به (وهشتواشت) نامزد است. رجوع به گات شود. (مزدیسنا، دکتر معین صص 127 - 128). و رجوع به گاتهای پورداود شود. کریستن سن در فصل سوم (آئین زردشتی دین رسمی کشور) نویسد: که هر ماه سی روز است. که نام آنها مأخوذ از اسامی ایزدان است هفت روز اول ماه بترتیب بنام اوهرمزد و شش امهراسپندان نامیده میشود؛ بعد از ماه آخر پنج روز اندر گاه (خمسهء مسترقه) بر 360 روز سال اضافه میکردند و هر یک از این پنج روز را به نام یکی از گاتاهای پنجگانه میخواندند. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 110).
(1) - مثلاً میگویند ادبیات گاسانیک.
(2) - از باب اطلاق کل بجزء.
(3) - گاتهای پورداود ص 61.
(4) - Meillet.
(5) - Trois conferences,p.5.
(6) - Stot yasht.
گاتی.
(اِخ) دهی است کوچک از بخش قصر قند واقع در شهرستان چاه بهار، در 15 هزارگزی شمال قصرقند کنار راه مالرو قصرقند به چانف. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گاث.
(اِ) همان گاه است که به پارسی کنونی بمعنی تخت نامیده میشود. (ایران باستان ص 1584) و رجوع به گاس شود.
گاجر.
[جَ] (اِ) زردک. گزر.
گاجغر.
[غَ] (اِخ) ام القری بلاد چین است. (تاریخ بیهق ص 32).
گاجمه.
[جُ مَ / مِ] (اِ) گاوآهن. قسمی گاوآهن که در برنج کاری به کار برند.
گاچ.
(اِخ) دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد، واقع در شهرستان سبزوار، در 6 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 6 هزارگزی جنوب مالرو عمومی طرزق به استاج. کوهستانی، سردسیر. دارای 478 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه و میوجات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاچینه.
[نَ] (اِخ) غاجینه. قصبه ای است، واقع در 45 هزارگزی جنوب پطرزبورک روسیه که 8000 تن نفوس دارد و دارای یک قصر امپراطوری، یک مدرسهء باغبانی و یک مدرسهء مخصوص به کوران و یک دارالایتام است. (قاموس الاعلام ترکی).
گاخواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (اِ مرکب)گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود.
گاد.
(مص مرخم، اِمص) مخفف گادن :
بداد و به گاد است میل تو لیکن
بدادن سواری، به گادن پیاده.سوزنی.
|| (فعل ماضی) ماضی گادن. (غیاث). رجوع به گادن و گائیدن شود.
گاداتاس.
(اِخ) نام جوانی که بخاطر زیبایی که داشت به دست پادشاه بابل خواجه شد و او کین پادشاه را به دل گرفت و هنگامی که کورش به بابل لشکرکشی می کرد با او علیه پادشاه همدست شد. رجوع به ایران باستان ص 334 - 335 شود.
گادزا.
(اِخ) همان زادگاه سنتی زردشت است که به اقرب احتمالات گزن آذربایجان است رجوع به گزن و گنجک و گنزک شود. (مزدیسنا تألیف دکتر معین ص203).
گادل.
[دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، در 39 هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و 9 هزارگزی راه عمومی کوهستانی سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، انگور، عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گادمه گتر.
[مَ گَ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندره، واقع در شهرستان سنندج در 43 هزارگزی شمال خاور دیواندره و 5 هزارگزی جنوب خاور آقکند. جلگه، سردسیر. دارای 205 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گادن.
[دَ] (مص) آرامیدن مردی با...، جماع کردن :
به داد و به گاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.سوزنی.
اسم مصدر آن گایش، و صیغهء امر آن گای است. رجوع به گائیدن شود.
گادوزی.
(اِخ) نام طایفه ای است که از لومیر تا لنکران را معمور نموده و سکنی داشته اند، و حالا طوالش در جای آنها سکنی دارند. (التدوین). نام یکی از طوایفی است که در حوالی بحر خزر سکنی داشته اند و آنان را کادوس یا کادوز هم میگفته اند. (التدوین). رجوع به کادوسی و کادوسیان شود.
گاده.
[دَ / دِ] (ن مف) گائیده. گائیده شده. رجوع به گادن و گائیدن شود.
گادیج.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان پاریز، واقع در بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 80 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو مغو به پاریز. سکنهء آن 12 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گار.
(اِخ) جار. قریه ای است به اصفهان.
گار.
(فرانسوی، اِ)(1) ایستگاه. توقف گاه. لنگرگاه. محل توقف و حرکت ترن و مسافرین و بارانداز. محل توقف و حرکت کشتیها و زورقها.
(1) - Gare.
گار.
(پسوند) اِفادهء فاعلیت (صیغهء مبالغه) کند وقتی که به ریشهء فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید :
آمرزگار:
گناه من ار نامدی در شمار
ترا نام کی بودی آمرزگار.نظامی.
دعا را به آمرزش آور بکار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار.نظامی.
جزین کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست.نظامی.
آموزگار:
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.نظامی.
شنیدم کزین دور آموزگار
سرآمد تویی بر همه روزگار.نظامی.
صحبت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفرهء بی انتظار.
سعدی (طیبات).
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردی و شد روزگار.
سعدی (بوستان).
آمیزگار:
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش.
سعدی (بوستان).
در خلوت با خاصان گشاده رو، خوشخو و آمیزگار اولیتر. (سعدی مجالس).
پرهیزگار:
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار.نظامی.
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافورخوار.نظامی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.نظامی.
وگر خنده رویست و آمیزگار
عفیفش ندارند و پرهیزگار.(بوستان).
سازگار:
به چشم وفا سازگار آمدش.نظامی.
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.نظامی.
خداترس را سازگار است بخت
بود ناخداترس را کار سخت.نظامی.
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین.نظامی.
دف و چنگ با یکدیگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
سپوزگار.
ناپرهیزگار:
بس ملامتها که خواهد برد نفس نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
سعدی (طیبات).
ناسازگار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.نظامی.
|| گار، در آخر اسم ذات یا صفت به جای موصوف ملحق شود و معانی مختلف پذیرد :
خداوندگار، خندگار:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی (طیبات).
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبینی خداوندگار.
سعدی (بوستان).
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
سعدی (بوستان).
به نادانی از بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم درکشند.سعدی (بوستان).
زهی بندگان خداوندگار.سعدی (بوستان).
روزگار:
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار.نظامی.
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.نظامی.
راستی خواهی به بازی صرف کردم روزگار.
سعدی (طیبات).
کامگار:
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار.نظامی.
|| به آخر اسم معنی (فارسی و عربی) ملحق شود، نیز افادهء فاعلیت کند:
پیروزگار.
ترسگار:
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسگار.نظامی.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسگار.نظامی.
خندگار. خونگار. خوندگار.
طلبگار:
طلبگار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید.نظامی.
مددگار:
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددگارش.
ناصرخسرو.
یادگار:
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد از کیان یادگار.فردوسی.
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاد دار.نظامی.
ز کیخسروان تخت را یادگار.نظامی.
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا.نظامی.
هر آنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید ببار.
سعدی (بوستان).
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار.
سعدی (بوستان).
سعدی اگر فعل نیک از تو بیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.سعدی.
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی) درآید و افادهء فاعلیت (صیغهء مبالغه) کند :
آفریدگار: از آفریدگار خویش کناره میگیرد. (قصص الانبیاء ص133).
-پذرفتگار، پذیرفتگار:برون شد وزیر از بر شهر ما
ز شه گفته را گشت پذرفتگار.نظامی.
پروردگار:
اگر ویژه پروردگار من است.فردوسی.
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار.نظامی.
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.نظامی.
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا.سعدی (خواتیم).
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنه کاری امیدوار.
سعدی (بوستان).
رستگار:
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.نظامی.
ز گرد زمین رستگارش کنم.نظامی.
کردگار:
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار.نظامی.
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار.نظامی.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
سعدی (بوستان).
و همچنین آموختگار، خواستگار، رفتگار، فریفتگار. ماندگار، نمودگار.
|| علامت نعت مفعولی: آفریدگار (مخصوصاً در تداول عامه): آفریدگاری در خانه نیست بمعنی آفریده ای، احدی، دیاری. رجوع به آفریدگار شود. || نشانهء لیاقت: ماندگار، ماندنی. رفتگار، رفتنی(1). || مؤلف غیاث بنقل از جواهر الحروف آرد: « (گار) بمعنی سبب چون روزگار بمعنی سبب روز و شب و یادگار بمعنی سبب به یاد آمدن کسی» (غیاث). و آنندراج نیز همین قول را آورده است. و احتیاجی بدین تکلف نیست.
(1) - درغیاث اللغات «گار» در «رستگار» علامت لیاقت محسوب شده یعنی لایق رستگاری وآنندراج نیز همین قول را آورده است.
گارا.
(اِخ)(1) دومینیک ژزف. سیاستمدار فرانسوی متولد در باین (1749-1833 م.).
(1) - Garat, Dominique Joseph.
گارا.
(اِخ)(1) پیرژان. آوازه خوان فرانسوی نوهء ژزف گارا. متولد در بردو (1764 - 1823 م.).
(1) - Garat, Pierre - Jean.
گاراژ.
(فرانسوی، اِ)(1) جائی که اتومبیل را در آن گذارند. جائی که مسافران برای تهیهء بلیط مسافرت و سوار شدن بدانجا روند. جائی که رانندگان مسافران و بار را از آنجا سوار کنند و بدانجا پیاده کنند.
(1) - Garage.
گاراژدار.
(نف مرکب) دارندهء گاراژ. متصدی گاراژ. کسی که مسئول حمل بار و مسافران است. رجوع به گاراژ شود.
گاراژداری.
(حامص مرکب) عمل گاراژدار. گاراژ داشتن. به کار گاراژ پرداختن. رجوع به گاراژ و گاراژدار شود.
گاراس.
(اِخ)(1) فرانسوا. از آباء یسوعیین که بر اثر مباحثات ادبی و فلسفی خود شهرت یافته است. (1585 - 1631 م.).
(1) - Garasse, Lepere Francois.
گارامانت.
(اِخ) طایفه ای از ساکنین لیبیا. هردوت گوید که آنها بالاتر از ناسامنها سکنی دارند، و از آدمیزاد فرار میکنند و هیچگونه اسلحه ندارند. (ایران باستان ص 573). و رجوع به غارامانت شود.
گارامه.
[مِ] (اِخ) رجوع به غارامه شود.
گارپام.
(اِخ) قریه ای از قرای درکا، در بخش هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 123 بخش انگلیسی).
گارتامپ.
(اِخ)(1) نام رودخانه ای است در فرانسه، شعبهء رودخانهء کُرزی که طول آن 190 هزار گز است.
(1) - Gartempe.
گارجگان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف واقع در شهرستان بیرجند، در 22 هزارگزی جنوب خاوری خوسف. دامنه، معتدل. دارای 221 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، لبنیات، شغل اهالی زراعت و هیزم فروشی و کرباس بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گارچیدان.
(اِخ) دهی کوچک از دهستان گروه بخش ساردوئیه واقع در شهرستان جیرفت، در 22 هزارگزی ساردوئیه و 16 هزارگزی باختر راه مالرو راین به ساردوئیه. سکنه 25 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گارد.
(فرانسوی، اِ)(1) مواظب. مراقب. نگهبان: گارد ملی، گارد شاهی، گارد مجلس، گارد جمهوری، گارد نجبا. || دسته های منتخب سربازان محافظ شاه یا رئیس مملکت.
(1) - Garde.
گارد.
(اِخ)(1) نام رودخانه ای است در فرانسه در مصب رود رُن به طول 113 هزارگز. یک قنات بزرگ رومی از آن میگذرد. به ترکی غارد. قاموس الاعلام ترکی آرد: نهری است در قسمت جنوبی فرانسه و تابع رودخانهء رونیه. از اتحاد دو نهر غاردون دانه و زو غاردون داله که از جبال سونه سرچشمه میگیرند، متشکل شده پس از جریان و طی مسافت شش هزارگز در میان دو شهرک بوکر و آرامون به نهر نامبرده در فوق میریزد. در 8 هزارگزی شمال شهر نیم روی این نهر پل بزرگی از آثار رومیان باستان دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gard.
گارد.
(اِخ) بخشی از قسمت لانگدوک شرقی، حاکم نشین آن نیم و شهرهای عمدهء آن آلِس دارای 395300 تن سکنه است. پانزدهمین بخش نظامی است. نیم مرکز اسقف نشین است.
گارد.
(اِخ)(1) دریاچه ای است در شمال ایتالیا مابین ایالت برِسیا و وِرُن. مساحت آن 300 هزار گز مربع. مَنسیو از این دریاچه نشأت می یابد. دارای منظره های زیبا و دلکش است.
(1) - Garde.
گارداب.
(اِخ) جنوب شرقی چشمه عزیز، جنوب کویر نمک و شمال غربی جندق.
گاردافویی.
(اِخ)(1) دماغه ای در انتهای شرقی افریقا در مدخل خلیج عدن.
(1) - Gardafui,Guardafui.
گاردان.
(فرانسوی، اِ)(1) ترکیبی است از پیرامیدن و نوالژین که اثر ضد درد و ضد تب قوی دارد و در درمان زکام، گریپ، سیاتیک، روماتیسم، لومباگو، میگرن، به کار برده میشود. این دارو در تجارت به صورت قرصهای 50 سانتی گرمی وجود دارد و مقدار معمولی استعمال آن 1 - 2 گرم است. (کتاب درمانشناسی ج 1).
(1) - Gardanne.
گاردان.
(اِخ)(1) کلود ماتیو. ژنرال فرانسوی. متولد در مارسی. (1766 - 1817 م.). وی از جانب ناپلئون به زمان فتحعلی شاه به ایران آمد.
(1) - Gardane, (Glardanne), Claude
Mathieu Comte de.
گاردروب.
[رُ] (فرانسوی، اِ)(1) جامه گاه. (فرهنگستان ایران ص 122). جامه خانه.
(1) - Garde - Robe.
گارد سرحدی.
[دِ سَ حَدْ دی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (ادارهء...) مرزداری. (فرهنگستان ص 101).
گاردنال.
[دِ] (فرانسوی، اِ) نام دیگر لومینال است. از مشتقات اسید باربیتوریک است، از جملهء داروهایی که بیشینه یک خوراک آنها از ده سانتیگرم تا یک گرم است. (کارآموزی داروسازی جنیدی چ دانشگاه ص247). رجوع به لومینال شود.
گاردن پارتی.
[دِ] (انگلیسی، اِ مرکب)(1)جشن عمومی. بساط تفریح که در پارکها و باغهای بزرگ بر پا دارند.
(1) - Garden Party.
گاردنیا.
[دِ] (فرانسوی، اِ)(1) گلی است از تیرهء روناس تزیینی، دارای گلهای زیبا.
(1) - Gardenia.
گارس.
(اِ) قسمی جامه. قسمی پارچه سخت لطیف (در تداول عامه). رجوع به گاز شود.
گارستانه.
[رِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار، واقع در 36 هزارگزی شمال باختر لنگه، کنار راه فرعی لنگه به بندر چارک. دامنه، گرمسیر و مالاریایی. دارای 196 تن سکنه، آب آن از چاه و باران، محصول آنجا غلات، خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
گارسن دوتاسی.
[سَ دُ] (اِخ)(1) مترجم فرانسوی که حدائق البلاغه تألیف میرشمس الدین فقیر دهلوی را به فرانسه برگرداند. او راست کتاب «عروض و قوافی زبانهای شرقی اسلامی»(2) به فرانسه. (رودکی، سعید نفیسی ص 830، 842). و نیز منطق الطیر شیخ عطار را به طبع رسانیده است.
(1) - Garcin de Tassy.
(2) - Rhetorique et prosodie des Iangues de lcorient musulman,
Paris 1873.
گارسه.
[سِ] (روسی، اِ) از لوازم چاپخانه. در تداول مطابع میزی با یکصد و چهارده خانه که حروف سربی در میان آن خانه ها است و حروف چین برای ترتیب کلمات حروف از آن برمیگیرد. محفظهء حروف سربی در مطابع.
گارسیا.
(اِخ)(1) مانوئل. مغنی و آهنگ ساز اسپانیولی. پدر خانم مالیبران و خانم ویاردُ متولد در اشبیلیه. (1775 - 1832 م.).
(1) - Garcia, Manuel.
گارسیا دوپاردس.
[دُ رِ دِ] (اِخ)(1)دیگو. جنگجوی اسپانیولی. متولد در تروجیلو (1466 - 1530 م.).
(1) - Garcia de Paredes, Diego.
گارسیا گوتی رز.
[رِ] (اِخ)(1) آنتونیو. مصنف درام نویس اسپانیولی متولد در شیکلانا. وی درامهای رمانتیک دارد. (1813 - 1884 م.).
(1) - Garcia Gutierrez, Antonio.
گارسیالرکا.
[لُ] (اِخ)(1) فدریکو. شاعر و مصنف درام نویس اسپانیولی متولد 1899 م. در فوانتو کرو. وی بسال 1936 م. کشته شد.
(1) - Garcia Lorca, Federico.
گارفیلد.
(اِخ)(1) جیمز - ابراهام. بیستمین رئیس جمهور ممالک متحدهء امریکا متولد در اُرانژ (اُهایو) وی به دست یک تن متعصب به قتل رسید. (1831 - 1881 م.).
(1) - Garfield, James - Abraham.
گارگامل.
[مِ] (اِخ)(1) زوجهء گران گوزیه و مادر گارکان توا قهرمان کتاب رابله(2). او بسیار فربه بود و اشتهای خارق العاده ای داشت. رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Gargamelle.
(2) - Rabelais.
گارگان توا.
(اِخ)(1) قهرمان عمده و عنوان کتاب مشهوری است که رابله در آن همهء افکار هزل و شکاکیت توأم با استهزاء را جلوه گر میسازد. گارگان توا دارای اشتهای بسیار زیاد بود وی در پیلکر و کل بکمک مردی روحانی به نام ژان دِزان تُمُر جنگید و صومعهء تِلِم را بدو واگذاشت.
(1) - Gargantua.
گارماسه.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 4 هزارگزی جنوب فلاورجان و هزارگزی خاور راه اصفهان به شهرکرد. آب آن از زاینده رود، محصول آنجا غلات، برنج، صیفی، پنبه، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
گارمن.
[مُ] (روسی، اِ) (مأخوذ از گارمونیکای روسی) آلت موسیقی دستی که با باد کار میکند. و رجوع به قارمان شود.
گارن.
[رِ] (اِ) این درخت را که از نوع پستنک میباشد در نور و گرگان بارانک، در طوالش می انز، در کوهپایهء گیلان راج اربو، در کلارستاق المدلی، در کجور الندری، در رامسر گارن و در خلخال مله میخوانند. رجوع به بارانک شود. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص233).
گارنیه.
[یِ] (اِخ)(1) (آدلف) فیلسوف فرانسوی متولد در پاریس. (1801 - 1864 م.).
(1) - Garnier, AdoIphe.
گارو.
[رُ] (اِخ)(1) قهرمان داستان لافونتن بنام بلوط و بادرنجبویه از دستهء مردم احمق و پرمدعا که بیهوده از امور انتقاد میکنند.
(1) - Garo.
گاروک بد.
[بَ] (اِ) رئیس کارگران سلطنتی و غیره در ایران باستان.
گارون.
[رُ] (اِخ)(1) شطی به فرانسه که در درهء آران (پیرنه اسپانیول) نبعان یا بدو به اقیانوس اطلس ریزد: طول آن 350 هزار گز، نواحی ذیل را مشروب میکند:
گارون علیا، تارن و گارون، لت و گارون، ژیروند و شارانت، ماریتیم، و از سنت گدن مرِ، تولوز، آژان، مارماند، لارئول، بُردو عبور میکند و اَرِیِر، تارن، لُ و دُرُنی از جانب یمین بدان میریزد و از جانب یسار، ساو، ژِر و بائیز در آن وارد میشود.
(1) - Garonne.
گارون.
[رُ] (اِخ)(1) ایالت. (هُت گارون) در ارتفاعات لانگدوک قرار دارد. حدود آن به سلسلهء جبال پیرنِه و سرحد اسپانیا میرسد. مساحت آن 6290 هزار گز مربع است. این ایالت شامل 2 ارندویسمان و 39 کانتون و 589 کمون است. در حدود 431505 تن سکنه دارد. این ایالت جزء هفدهمین ناحیهء نظامی است. محصولات آنجا غلات، گندم، ذرت است. در قسمت های کوهستانی این ایالت جنگلهای انبوه و آبهای معدنی است، و دارای منظره های زیبا و دلکشی است.
(1) - Garonne.
گارون زنگی.
[رُ زَ] (اِ مرکب)(1) نامی است که در بندر عباس به بادام هندی دهند. رجوع به بادام هندی شود.
(1) - Terminalia.
گاره.
[رَ] (اِخ) دهی کوچک از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 52 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 24 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، دارای 44 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاره.
[رَ / رِ] (پسوند) مزید علیه «گار» که بصورت مزید مؤخر در آخر اسماء معنی درآید و آنها را به صفت مبدل سازد :
ستمکش نوازم ستمگاره کش.نظامی.
رجوع به ستمکاره و ستمگاره شود.
گاری.
(ص) چیز بیمدار و ناپاینده و بی ثبات را گویند. (آنندراج) (برهان قاطع) (جهانگیری). فانی. ناپایدار :
دنیا همه در غرور دارد یاری
بس غره مشو ز روزگار گاری.
(از جهانگیری بدون ذکر نام شاعر).
رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
گاری.
(پسوند) مرکب از «گار» مزید مؤخر + «ی» حاصل مصدر. این کلمه به آخر اسم معنی و ریشهء فعل پیوندد و حاصل مصدر یایی سازد:
سازگاری :
به هر چش رسد سازگاری کند
فلک بر ستیزنده خواری کند.نظامی.
ز هر طعمه ای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین.نظامی.
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کینهء ماه و مهر.نظامی.
که هر کشتئی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید.نظامی.
|| در آخر صفت درآید و حاصل مصدریایی سازد. ناسازگاری :
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت.(بوستان).
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی) درآید و حاصل مصدر یایی سازد.
- پذرفتگاری:ملکزاده با او بهم داد دست
بپذرفتگاری بر آن عهد بست.نظامی.
- رستگاری:در دو چیز است رستگاری مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد.نظامی.
ز دولت به هر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد.نظامی.
به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری بالامان گفتن.سعدی.
- خواستگاری.؛
|| در آخر اسم معنی درآید و حاصل مصدر یایی سازد:
- ستمگاری:جهانی که با اینچنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست.نظامی.
چهارسال است کز ستمگاری
داردم بیگنه بدین خواری.نظامی.
گاری.
(هندی، اِ)(1) قسمی دستگاه حمل با چرخ که اسب آن را کشد. ارابه ای که با اسب کشیده شود. این لفظ هندی است و در هندی بمعنی مطلق گردون است و در قرن اخیر داخل فارسی شده. (فرهنگ نظام از برهان قاطع چ معین). رجوع به ارابه، عرابه و عراده شود.
(1) - Le coche, La charrue, Le chariot, La charrette.
گاری بالدی.
(اِخ)(1) ژزف. وطن پرست ایتالیائی، متولد نیس، وی ابتدا در راه وحدت ایتالیا و ضد اتریش و بعداً ضد دولت پادشاهی ناپل و حکومت پاپ مبارزه کرد. و در (1870 - 1871 م.) شمشیر خود را به خدمت به فرانسه اختصاص داد. (مولد 1807 - وفات 1882 م.).
(1) - Garibaldi, Joseph.
گاری چی.
(ص مرکب، اِ مرکب) کسی که گاری میراند. دارندهء گاری. آنکه با گاری اشیاء را حمل کند.
گاریچی.
(اِخ) دهی است از دهستان ستخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 50 هزارگزی باختر اسفراین. جلگه، معتدل، دارای 4 تن سکنه. زبان کردی. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت است، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاری خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) محلی که گاری را در آن جای دهند.
گاز.
(فرانسوی، اِ)(1) فرانسوی مأخوذ از نام غزه موضعی در سوریه که پارچهء مذکور در ذیل بدان منسوب است. جامهء سخت نازک و لطیف و تابدار، بافته شده از پشم و ابریشم و غیره.
(1) - Gaze.
گاز.
(اِ) به هندی علف را گاز خوانند و بسیار باشد که پارسیان سین را به زا بدل کنند خواه از لغت خود، خواه از لغت دیگر، بلکه در عربی نیز اینگونه تبدیل آمده و این در اصل هندی گهاس است به های مخلوط التلفظ. چون تلفظ این ها در غیر هندی دشوار است آن «ها» را حذف کردند. (آنندراج) (غیاث). و به زبان هندی گاس خوانند. (جهانگیری).
چو پیله ز برگ خزان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.نظامی.
|| علف چاروا. (برهان).
گاز.
(فرانسوی، اِ)(1) بخار. دم(2). جسمی هوایی که حجم و شکل معینی ندارد. صفت ممیزهء آن خاصیت انبساط دائمی است. اگر به مایعی گرما بدهیم بتدریج انرژی و دامنهء حرکت ذرات آن افزایش میباید. اگر انرژی بیش از میزان تأثیر نیروی ربایش ذرات مجاور باشد ملکولها ممکن است از منطقهء خویش خارج شوند. فرض کنیم چنین ذره ای در سطح آزاد مایع باشد بمجرد خروج از مدار خویش از مایع خارج میشود و دیگر تحت تأثیر ربایش ملکولهای مجاور نیست. چنین ذره ای که دارای انرژی و سرعت آغازی است و تحت تأثیر نیرویی نمیباشد آزادانه به حرکت خود ادامه میدهد تا هنگامی که به مانعی برخورد کند (جدار ظرف یا ذرهء دیگر) و در نتیجهء این برخورد امتداد و سرعتش تغییر یابد ولی در هر حال همچنان دارای حرکت است. اگر بتدریج به مایعی گرما دهیم ممکن است تمام ملکولها بطریقی که گفته شد بتدریج از سطح آزاد مایع خارج شوند و بالنتیجه مایع به بخار تبدیل یابد، آنگاه جسم در حالت موسوم به حالت گازی است. ملکولها آزادانه حرکت میکنند و در اثر برخورد به یکدیگر و یا برخورد به جدار ظرف پیوسته مسیر آنها تغییر میکند و بالنتیجه در تمام فضای موجود منتشر میشوند. چنین جسمی را گاز یا بخار مینامند. (فیزیک ترمودینامیک تألیف دکتر ا. روشن ج1 صص80 - 81). سوختهای گازی:
1 - استیلن - از جملهء گازهایی که برای تولید دمای زیاد به کار میرود گاز استلین است.
برای تهیهء استلین آهک و زغال را در کوره حرارت میدهند. فعل و انفعال شیمیائی ذیل انجام میگیرد:
+ CO2C = CaC3 CaO +
کربور دوکلسیم که حاصل میشود آب را تجزیه میکند و استلین تولید میشود:
O2 + Cao + H2H2O = C2H2 +2CaC
هر کیلوگرم کربور دو کلسیم معمولی در حدود 300 لیتر استلین تولید میکند.
2 - گاز شهری - گاز شهری که سابق به گاز چراغ معروف بود از تقطیر زغال سنگ در ظرف بسته حاصل میشود. این گاز سابق بر این برای مصرف روشنایی و سوخت در شهرها به کار میرفت. اینک مورد استعمال آن در سوخت منازل و به کار انداختن ماشینهای صنعتی است. تهیه و استفاده از گازهای شهری شامل سه عمل اصلی تقطیر زغال سنگ. تصفیهء گاز، توزیع آن بمنازل است.
3 - گاز آبی - اگر بخار آب را از روی زغالی که گداخته شده است عبور دهیم عمل شیمیائی ذیل انجام میگیرد:
2O = Co + H2C + H
گاز حاصل شده را گاز آبی نامند.
4 - گاز پژوم - اگر مقداری هوا را از مجاورت یک طبقهء زغال گداخته شده عبور دهیم عمل شیمیائی ذیل صورت میگیرد:
+ Q2H4 CO+2 =2H4 +2C + o2 =هواC2+
اگر بجای هوا آب عبور دهیم
- Qc2O = Co + H2C + H
تولید مترادف این دو گاز با نسبت های آمیزش مشخصی اساس تهیه گازی است موسوم به گاز یژوم که برای گرم کردن کوره های ذوب و به کار انداختن موتورهای احتراقی به کار میرود. || چراغ گاز، رجوع به گاز شهری شود. (از فیزیک ترمودینامیک. دکتر. ا. روشن ج 2 صص 199 - 202).
مایع کردن گازها - هر گازی را که دمای بحرانی آن بالاتر از دمای محیط باشد میتوان بوسیلهء تراکم تبدیل به مایع کرد مث در بیست درجه سانتیگراد. کلرورد متیل Cl3 CHتحت فشار 2/3 آتسمفر به مایع تبدیل میشود. انیدرید سولفورو 2So تحت فشار 4 آتمسفر به مایع تبدیل میشود. آمونیاک 3 NHتحت فشار 9 آتمسفر به مایع تبدیل میشود چنانچه دمای بحرانی گازی کمتر از دمای محیط باشد باید نخست دمای آن را پائین تر از دمای بحرانی آن رساند. سپس بوسیلهء تراکم به مایع تبدیل کرد. (فیزیک ترمودینامیک. دکتر. ا. روشن ج 2 صص 390 - 391).
(1) - Gaz. (2) - الوسن، بیهوش شدن از دم چاه. (تاج المصادر بیهقی). دم چاه مقنی را خفه کرد.
گاز.
(اِ) مقراض بریدن طلا و نقره. مقراض. (صراح). مقراض موچنه. مقراض کاغذ: مفرض و مفراض، گاز که بدان آهن و سیم و زر تراشند. قِطاع. (منتهی الارب) :
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.
منوچهری.
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی(1)
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
چون در بزیر پارهء الماسم
چون زر پخته در دهن گازم.مسعودسعد.
زر کانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند زآتش و خایسک و گاز.
سنایی.
تو که در بند حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی.سنایی.
نقش بت و نام شاه برخود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن.
خاقانی.
دوش گرفتم بگاز نیمهء دینار تو
چشم تو با زلف گفت زلف تو در تاب شد.
خاقانی.
وگر خرده ای زر ز دندان گاز(2)
بیفتد بشمعش بجویند باز.سعدی (بوستان).
از طعنهء رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.حافظ.
|| آلتی باشد که نعلبندان را به کار آید(3) بر طریق مقراض به قاف و صاد معجمه و عرب مفرص گوید به فا و صاد غیرمعجم. (صحاح الفرس). برای کشیدن میخ از چیزی آهنگران را نیز به کار است و برای کشیدن دندان نیز چون کلبتین. آلت آهنین که میخ از تخته بدان بیرون کشند و دندان برآرند از لثه. گاز انبر. قیچی. قسمی گازانبر(4) :
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن(5)
فشرده خایه به انبر بریده کیر به گاز.
منجیک.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرمبه
دندانْش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.لبیبی.
شوم چنگال چو نشبیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز.
ناصرخسرو.
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز.ناصرخسرو.
آن کز دهانهء گاز خورد آب ناسزایی
بر زربخت او هیچ نکنی تو کیمیائی.
خاقانی.
رفت آنک از پی یک خردگی چشم امل
باز کرده دهن از حرص چو گازش بیند.
کمال الدین اسماعیل.
|| گل گیر شمع. آلتی است آهنین که سر شمع را بدان میگرفته اند :
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن بسوز و گداز.
سوزنی.
چو شمع چندان بسر دهد همه تن
چو سر شود همه تن سر جدا کنند به گاز.
سوزنی.
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.مسعودسعد.
پایم از خطهء فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز.
انوری.
نی نی اگر چو شمعی دم درزنم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم.
عطار.
سر باززن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو.عطار.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع را دید در میان دو گاز.نظامی.
شمعهایی را دید در میان دو گاز.نظامی.
شمعهایی بدست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه.نظامی.
|| ناخن پیرای. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن پر عقاب کند.خاقانی.
|| دندان. (برهان). || دندان نیش که دندان شتر گویند، ناب. (غیاث) (جهانگیری) (آنندراج) :
عجب نبود گر از تأثیر عدلش
همه تریاک بارد گاز ارقم.عمید لوبکی.
|| عضوی را به دندان گرفتن. (آنندراج). عضوی را به دندان گرفتن و خاییدن. (از برهان)(6). عمل فشردن دو ردهء دندان بر چیزی بقصد جدا کردن یا الم رسانیدن.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.عنصری.
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهء لعلت نشان ماست.خاقانی.
بر لبش بین که ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن لب چه خوش است.خاقانی.
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش.
خاقانی.
بندهء دندان خویشم گو بگاز
نقش یاسین کرد بر بازوی من.خاقانی.
لب گل را بگاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن.نظامی.
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی.نظامی.
دهد خبر که پشیمانم از جدایی خویش
دو پشت دست به صد گاز برگزیدهء من.
محمدبن عمر مسعود.
- به گاز کردن.؛ به دندان زدن. با دندان گزیدن :دو سه دندانه دیدند آنها نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه بگاز کرد. دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
- به گاز گرفتن؛ دندان گرفتن :
بهم هر دو منقار برده فراز (کبوتر نر و ماده)
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر قناعت کنی بشکّر و قند
گاز میگیر و بوسه در می بند.نظامی.
- به گاز گزیدن؛ گزیدن به دندان :
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزند به گاز.
سوزنی.
- سر کس به گاز آوردن؛ سر وی را بریدن. کشتن :
گر این مرد را سر به گاز آوری
بدین مرز رنج دراز آوری.فردوسی.
مگر بخت گم گشته بازآوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم.فردوسی.
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری.فردوسی.
سر دشمنان تو بادا به گاز
بریده چنان چون سران گراز.فردوسی.
که تا کینهء شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم.فردوسی.
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم.فردوسی.
مگر سر دهم تا سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندرآرم بگاز.فردوسی.
- سرکسی به گاز آمدن یا اندرآمدن؛ سر وی بریده شدن. نزدیک به مرگ شدن :
برو نیز بگذشت روز دراز
سر تاجدار اندرآمد به گاز.فردوسی.
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن برین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمده ست
سر بخت ترکان به گاز آمده ست.فردوسی.
برو [ بر فریدون ] خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سرآید بگاز.فردوسی.
- گاز زدن؛ دندان زدن.
- امثال: گران گاز بمعنی دندان گرد و گران فروش.
|| گزیدگی. عضة. لسع. لدغ(7): وگر بر زخم هوام کنی منفعت دارد [ افرفیون را ] و نیز گاز سگ غیر کلب الکلب [ کَ لِ ] . (الابنیه عن حقایق الادویه). و خاکستر وی [ خاکستر سرطان ] گاز کلب الکلب را نیک باشد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
دست زی می بر و برنه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و برنه به دل اعدا گاز.
منوچهری.
|| لگد بود و سیلی :
همی نبارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریع الدهر (لغت فرس اسدی).
|| آلتی که نجاران و هیزم شکنان لای چوب و کنده جای دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- || در میان کسی جای گرفتن؛ جای دادن :
در میان حلقهء پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز.
نزاری قهستانی.
(1) - ن ل: گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی.
(2) - ن ل: و گر حبهء زر ز دندان گاز.
(3) - Coup de dent, Tenaille de forgeron.
(4) - Tenaille - Tricoise. (5) - ن ل:
به لیف خرما پیچیده خواهمش همه سال.
(6) - Morsure.
(7) - Morsure.
گاز.
(اِ) صومعه ای که در سر کوه ساخته باشند، و به این معنی با کاف تازی هم آمده است. (برهان). به این معنی اصح کاز است. رجوع به کاز و کازه شود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گاز.
(اِ) اخذ و جر. (برهان).
گاز.
(اِ) غار و مغاره کوه. (برهان). || جایی و سوراخی را نیز گویند که در کوه یا در زمین بکنند تا وقت ضرورت آدمی یا گوسفند در آنجا رود. (برهان).
گاز.
(اِ) بمعنی گاه است :
گر کند هیچ گاز وقت گریز
خیز ناگه به کوشش اندرمیز.خسروی.
گاز.
(اِ) درخت صنوبر که ستون کنندش. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی از صحاح الفرس).(1) و در پهلوی گاس با سین است :
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
اصح کاز و کاژ است.
(1) - در صحاح الفرس (نسخ موجود) این معنی برای لغت مذکور نیامد، به احتمال قوی مصحف کاژ است. (یادداشت لغت نامه).
گاز.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 8 هزارگزی باختر راه مالرو و مارز به کهنوج. دارای 4 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گازا.
(اِخ)(1) تئودور. یکی از علمای متبحر در زبان یونان قدیم در آغاز دورهء رنسانس ایتالیا، متولد در تِسالُنیک (1398 - 1478 م.).
(1) - Gaza, Theodore.
گازار.
(اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 90 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شوسهء عمومی مشهد به زاهدان کوهستانی، معتدل، دارای 1739 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شلغم، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت، مال داری، راه آن مالرو است. تابستان از میان کوه اتومبیل میتوان برد، دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گازارگاه هری.
[] (اِخ) محلی است که قبر مولانا محمد نعمت آبادی در آنجا واقع است. رجوع به مجالس النفائس ص 220 شود.
گازانبر.
[اَمْ بُ] (اِ مرکب)(1) آلت آهنین شبیه انبردست که میخ از تخته بدان بیرون کشند. کلبتین. رجوع به گاز شود.
(1) - Tenaille.
گازبر.
[بُ] (اِخ) دهی است از مرکز دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 143 هزارگزی شمال خاوری کهنوج سر راه مالرو کهنوج. ریگانی. کوهستانی، گرمسیر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء فرامرزی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گازت د فرانس.
[زِ دُ] (اِخ)(1) لا گازت. روزنامه ای فرانسوی که بوسیلهء تئوفراست رنُوُد در سال 1631 م. به کمک و حمایت ریشلیو در فرانسه منتشر شده و آن طرفدار اصول روایالیسم بود.
(1) - Gazette de France, (La Gazette).
گازدار.
(نف مرکب) مایعی که دارای گاز باشد: آب گازدار. دوغ گازدار. رجوع به گاز شود.
گازر.
[زُ / زَ] (ص، اِ) جامه شوی. سپیدکار(1). قصار. حواری. (بلعمی). مقصر، تختهء گازر. (منتهی الارب)(2) :
رخ تو هست مایهء تو اگر
مایهء گازران بود خورشید.کسایی مروزی.
خلق را بخدای بخواند (عیسی) و با وی هیچکس نبود از اول که از زمین بیت المقدس بیرون شد. دوازده تن بودند از گازران و گازر را بتازی قصار خوانند و حواری نیز خوانند. (ترجمهء طبری بلعمی).
جامهء پر صورت دهر ای جوان
چرک شد و شد بکف گازران
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب.؟
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپوئید وز کارگه برکشید.فردوسی.
چو بیگاه گازر بیامد ز رود.
بدو گفت جفتش که هست این درود
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.فردوسی.
چون زرّ مزور نگر آن لعل بدخشش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
چونکه نشویی سلب چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری.
ناصرخسرو.
پیشهء آفتاب خود این است
چون کسی نیکتر نگاه کند
جامهء شسته را سپید کند
روی گازر همو سیاه کند.سنایی.
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک (لغت فرس اسدی چ اقبال ص387)(3).
در سه نسخهء خطی سوزنی که دو نسخهء آن کهنه و یکی هم از روی نسخهء کهن نوشته شده در بیت ذیل کلمهء گازر آمده است بفتح زاء معجمه :
بنقش آزرو مانی و روی او بنگر
که تا که آید از ایشان به دلبری گازر.
اگر این نسخه صحیح باشد ظاهراً گازر مجازاً بمعنی ماهر، استاد و نظایر آن باشد. بجای کلمهء گازر در بیت فوق «بر سر» میتوان گذاشت و معنی شعر هم بجا و درست خواهد بود ولی در این سه نسخه گازر است و تبدیل «برسر» به گازر در تصحیف بعید مینماید. والله اعلم :
از غم صدف دو دیده پر در دارم
وز حادثه پوستین به گازر دارم.
و رجوع به پوستین به گازر دادن شود.
جامهء جان هم بدست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند.خاقانی.
و این گازر بر لب جویی بزرگ جامه شستی. (سندبادنامه ص 115).
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب.نظامی.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.نظامی.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود پیش سفیان عیینه تا اخبار سماع کند یک روز نرفت کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است چون برفت احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. (تذکرة الاولیاء عطار).
آلایش خون لشکر چین
با فیض سحاب سیل گستر
از چشمهء تیغ بندگانش
هرگز نرود چو داغ گازر.سیف اسفرنگ.
از زیر دامن تو تا چشمه بربخورشید
دامن کشان رود ابر بر آب چشم گازر.
سیف اسفرنگ.
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک(4)
زنند جامهء ناپاک گازران بر سنگ.سعدی.
گازر که به کار خود تمام است
بهرت ز حریرباف خام است.امیرخسرو.
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از خجلت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه از امثال و حکم).
-امثال: گازر گرو خویش به دکان دارد. (جامع التمثیل)، نظیر گرو در دست گازر است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود؛
اگر کسی خواهد که اجرت گازر دریغ دارد او در واقع زیان خود میکند چرا که اقمشهء او گویا رهن او است. (آنندراج).
مثل خانهء گازر.
ما را به گازران ری چکار که جامه را پاک شویند یا ناپاک ، نظیر: گویی ببلاساغون(5) ترکی دو کمان دارد
گر زین دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
مولوی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گرو در دست گازر است : حق فرامش مکن به دولت نو ز آنکه در دست گازر است گرو گازر نکند به مزد تعجیل زیرا که گرو به مزد دارد.سنایی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
(1) - Blanchisseur, Degraisseur. (2) - از جمله چیزهایی که برای سفید کردن لباس بکار میبردند شوره و اشناه بود و طباشیر را هم بکار میبردند. (قاموس کتاب مقدس).
(3) - در بعض نسخ «بنام» آمده است.
(4) - ن ل: تو نیک باش و مدار ای برادر از کس باک.
(5) - ن ل: گویند که در سقین.
گازر.
[زُ] (اِ) بزغاله ای که نیم کمرش سپید و نیم دیگر سیاه است. (لهجه محلی گناباد، خراسان). در گلپایگان به ضم و نیز به کسر ز تلفظ شود، بهمین معنی.
گازرآسا.
[زُ / زَ] (ص مرکب، ق مرکب)مانند گازر. گازروار :
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.خاقانی.
گازران.
[زِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراک، واقع در 52 هزارگزی جنوب کمیجان، سر راه فرعی بین خنداب و ایجان. دامنه، سردسیر. دارای 762 تن سکنه. ترکی فارسی آب آن از رودخانه شراء، محصول آنجا غلات، بن شن، شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، گلیم جاجیم بافی است. راه آن از پل دوآب اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گازران.
[زِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 9 هزارگزی شمال باختری فرمهین و 9 هزارگزی راه عمومی. دامنه، سردسیر، دارای 264 تن سکنه. شیعه و فارسی زبان. آب آن از قنات و چشمه و محصول آنجا غلات، بن شن، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است، از فرمهین در فصل خشکی اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گازران.
(اِخ) رجوع به کازرون شود.
گازران.
(اِخ) رجوع به گازرگاه و قلات گازران شود.
گازران.
[زِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش جعفرآباد شهرستان ساوه واقع در جلگه معتدل، مالاریایی. دارای 529 تن سکنه، شیعه و فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، بادام، بنشن، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم و کرباس بافی است. دبستان دارد. این ده قشلاق ایل کائینی است. راه آن مالرو نزدیک خط ماشین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گازرخان.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع در 15 هزارگزی خاور معلم کلایه و 58 هزارگزی راه عمومی. کوهستان و معتدل، دارای 761 تن سکنه. شیعه و زبان تاتی فارسی. آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات، عدس، گاودانه، گردو و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری است. در زمستان نصف اهالی برای تأمین معاش به تنکابن میروند صنایع دستی گلیم و کرباس بافی است. قلعهء معروف حسن صباح در شمال این قریه و سه درخت چنار کهن سال و مقبرهء 18 تن از سادات صفویه در این ده است. راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گازرخانی.
[زُ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 21 هزارگزی شمال باختر کامیاران. کوهستانی، سردسیر، دارای 205 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گازرسنگ.
[زُ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 53 هزارگزی شمال باختر کرج و 4 هزارگزی جنوب راه شوسهء کرج به قزوین. جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 508 تن سکنهء. فارسی زبان. آب آن از قنات، در بهار از رود کردان، محصول آنجا غلات بنشن، صیفی، چغندرقند، انگور و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن از طریق آبیک ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گازرشست.
[زُ / زَ شُ] (ن مف مرکب)آهار کرده : کتان و طبقی باید پوشید و کرباس نرم گازرشست که به تن باز نگیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || سخت پاک : کرباسها بر گازرشست بیاری و این سفره در مسجد جامع بنهی. (اسرار التوحید ص 55).
گازرشوی.
[زُ / زَ] (ن مف مرکب) لباس شسته. جامهء سفیدشده. سپیدشده در اشعار ذیل :
روز چون جامه کرد گازرشوی
رنگرزوار شب شکست سبوی.نظامی.
چو گازرشوی گردد جامهء جام
خورد مقراضهء مقراض ناکام.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 39).
گازرک.
[زُ / زَ رَ] (اِ مصغر) تصغیر گازر. (برهان). رجوع به گازر شود.
گازرک.
[زُ / زَ رَ] (اِ مرکب) نام پرنده ای است که در کنارهای آب نشیند و دم خود را جنباند و به زمین زند، و عربان صعوه گویندش. (برهان). دم جنبانک.
گازرکاری.
[زُ / زَ] (حامص مرکب) شغل گازر. کار گازر :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشهء مهتاب شد.نظامی.
گازرگاه.
[زُ / زَ] (اِ مرکب) جای رخت شویی. رخت شوی خانه. رجوع به گازرگه شود.
گازرگاه.
[زُ] (اِخ) نام موضعی است در شیراز که شیخ سعدی علیه الرحمه در آنجا آسوده است. (برهان). حد شیراز قریب به مرقد شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی. (آنندراج).
گازرگاه.
[زُ] (اِخ) نام مقامی است در هرات که خواجه عبدالله انصاری در آنجا مدفون است. (برهان) (آنندراج). محل دفن خواجه غیاث الدین محمود : و صفاء آن منزل نزاهت زیاده از آن است که بیان بنان پیرامن تفصیل آن تواند گشت. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص 315، 608).
گازرگاه.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 16هزارگزی جنوب باختر فهلیان و شمال رودخانهء کنی. جلگه. گرمسیر، مالاریایی، دارای 99 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک است، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گازرگری.
[زُ / زَ گَ] (حامص مرکب) کار گازری کردن. به گازری پرداختن. شغل گازری داشتن : ... و محمد بن جریر طبری آورده است: که مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند و نام او هاشم بن حکیم بود و وی در اول گازرگری کردی. (تاریخ بخارا).
گازرگه.
[زُ / زَ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف گازرگاه. جای رخت شویی. رخت شوی خانه :
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگر کرده تنگ.فردوسی.
رجوع به گازرگاه شود.
گازرو.
[زُ] (اِ) قسمی گیاه طبی برای درد شکم. در بم به این اسم خوانده میشود.
گازروار.
[زُ / زَ رْ] (ص مرکب، ق مرکب)مانند گازر. بسان گازر. گازرآسا. || (اِ مرکب) نام داو از کشتی که آن را در هندی دهوبی پات گویند و آنچنان بود که دست حریف کشیده سینه و بازوی او را بر پشت خود آوردن و خود را خم ساخته تکان دادن است به نحوی که حریف از بالای پشتش از صدمهء تکان از جا درآمده روبروی او بر زمین افتد (از شرح گل کشتی). (غیاث) :
دست شوید ز حیات آنکه نگاهت یکبار
بر سر سنگ محبت زندش گازروار.
میرنجات (از آنندراج).
گازروئیه.
[زِ ئی یِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان گور، بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 50 هزارگزی خاور ساردوئیه و 4هزارگزی شمال راه مال رو ساردوئیه به دارزین. دارای 12 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گازر هروی.
[زُ رِ هَ رَ] (اِخ) رجوع به ابومنصور گازر هروی... شود.
گازری.
[زُ / زَ] (حامص) رخت شویی. کار گازر. شغل گازر. قصارت. (دهار). قصار. (منتهی الارب) :
گازری از بهر چه دعوی کنی
چون که نشویی خود دستار خویش.
ناصرخسرو.
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است.
ناصرخسرو.
و آنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
؟ (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 387).
صلح جدا کن ز جنگ زانکه نه نیکو بود
دستگه شیشه گر، پایگه گازری.سنائی.
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبهء خورشید و مسیحا یکیست.نظامی.
|| (ص نسبی) کنایهء از سفید :
تیره روز ما سفیدی یابد از آن کس که او
دلق شب را جیب نیلی کرد و دامن گازری.
واله هروی (از آنندراج).
گازری کرده.
[زُ / زَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) گازرشُست. گازرشوی. جامهء سفیدشده. شسته شده. || ظاهراً آهار کرده : و جامهء شسته و نرم شده گرمتر از جامهء گازری کرده باشد از بهر آنکه جامهء نرم شده به تن باز گیرد و جامهء گازری کرده بازنگیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به گازرشست و گازرشوی شود.
گاز زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) دندان زدن. دندان فروکردن. فروبردن دندان. بریدن با دندان جزئی از چیزی را برای خوردن: خیار را گاز زدن، سیب را گاز زدن.
گازغند.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در 12 هزارگزی شمال رشخوار، دامنه، معتدل. دارای 3 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گازکان.
(اِخ) دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 94 هزارگزی خاور قاین، دامنه، معتدل. دارای 37 تن سکنهء. فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، مالداری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاز کربنیک.
[کَ بُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) به انیدرید کربنیک )2(2) اطلاق میشود که از ترکیب کربُن با اکسیژن بدست می آید گاز کربنیک بر اثر احتراق زغال، تخمیر مایعات، تنفس حیوانات و نباتات و غیره بدست می آید. گاز مزبور گازی است بی رنگ، بی بو، دارای طعمی مایل به حموضت. وزن مخصوص آن 52/1 است. چون این گاز سنگین تر از هواست، همیشه در طبقهء سفلای محیطی که حاصل میشود، پخش میگردد.
(1) - Gaz carbonique.
(2) - Anhydride.
گاز کهن.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان، واقع در 60 هزارگزی شمال باختری راور و 10 هزارگزی شمال راه فرعی کوهبنان به راور، دارای 20 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گاز گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) به دندان گرفتن. گزیدن(1) به دندان که به دریدن نرسد. دندان گرفتن. ضَرس؛ گزیدن. تضریس؛ گزیدن به دندان. عضّ و عضیض؛ گزیدن یا به زبان گرفتن. اعضاض؛ گزانیدن. تعضیض؛ بسیار گزیدن لب از خشم و نیک گزیدن. (منتهی الارب). نیب، تنییب؛ به دندان گزیدن تیر را تا سختی چوب آن معلوم گردد و به دندان نشان کردن در آن. (منتهی الارب) :
چو آگاه شد زآن سخنها گراز
تو گفتی کسی دل گرفتش به گاز.فردوسی.
ببردند آن صاع و گفتند راز
سر انگشت خود را گرفته بگاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه در می بند.نظامی.
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گازگیر و بوسه ربای.نظامی.
(1) - Mordre.
گازود.
(اِ) مقطع. مِقصّ. (منتهی الارب): قطاع؛ گازود و کارد که بدان جامه و چرم و مانند آن برند. (منتهی الارب).
گازور.
[زْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاویز بخش میرجاوه شهرستان زاهدان. واقع در 15 هزارگزی جنوب میرجاوه و 7 هزارگزی جنوب راه فرعی میرجاوه به خاش. جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا، غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت گله داری. راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گازومتر.
[زُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) ابزاری است که جهت اندازه گیری حجم گازها به کار میرود. جهت اندازهء حجم مقدار کمی گاز می توان لوله های مدرج به کار برد که حجم آنها بین 25 سانتیمتر مکعب تا یک لیتر تغییر میکند. برای حجم های زیادتر گازومتر استعمال میشود که حجم آنها از یک تا دویست لیتر است و در جائی که روی گازومتر یا روی لوله های جانبی آن برده شده است حجم گاز را نشان میدهد. (روش تهیهء مواد آبی صفوی گلپایگانی ص87).
(1) - Gazometre.
گازه.
[زَ / زِ] (اِ) در اصل کازه. رجوع به کازه شود. بادپیچ. بازپیچ. باذپیچ. تاب. بانوج. کاز. (آنندراج). ارجوحه.(1) رجوع به ارجوحه شود. ننو. هندی جهوله. (آنندراج). به زبان گیل هلاچین. || خانه. منزل. خانهء فالیزبان که در صحرا از چوب و علف سازند. نشستنگاه چوبین یعنی خانه ای که از چوب و تخته سازند و آن را تالار خوانند. (برهان) :
امید وصل تو نیست در وهم من که آخر
در گازهء(2) گدایان سلطان چگونه باشد.
مولوی.
|| کمین گاه صیاد باشد که از شاخ درخت سازند و در عقب آن نشینند تا صیدش نبیند و آن را آفتاب خانهء صیاد هم میگویند. (برهان). دُجیه؛ گازهء صیاد. (منتهی الارب) :
چو آمد بیابان یکی گازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید.
(گرشاسب نامه).
|| صومعهء سر کوه و به این معنی با کاف تازی هم آمده است. و اصح کازه است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - Balancoire. (2) - ن ل: کازه.
گازه.
[زَ] (اِخ) یکی از دهستان های بخش پاپی شهرستان خرم آباد. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و محدود است از شمال به رودخانهء سزار بخش دورود، از جنوب به دهستان سرکانهء از خاور به رودخانهء سزار و از باختر به دهستان گریت. موقع طبیعی کوهستانی، هوا سردسیر مالاریائی، آب از سراب گازه و چشمه های دیگر. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان: کوه گلا، کمرسیاه اشگفت، ازکند کتل کوه. مراتع مرغوبی در سینه و دامنهء این کوهها وجود دارد، از ده آبادی تشکیل گردیده، جمعیت آن در حدود 1700 تن است. قرای مهم آن عبارتند از ذالیاب، دراشگفت، پسیل گازه ایروه، ساکنین از طوایف فولادوند پاپی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گازه.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان گازه بخش پاپی شهرستان خرم آباد مرکز دهستان گازه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری سپیددشت و 5 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت. جلگه، سردسیر مالاریائی، دارای 200 تن سکنه. آب آن از سراب. محصول آنجا، غلات، تریاک، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، ساکنین از طایفهء فولادوند میباشند، قسمتی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج، 6).
گازی.
(اِ) نام گلی است خوشبوی که بهندی گیوره گویند. (برهان). صحیح کازی است (به کاف تازی و ذال معجمه) بمعنی گل گیوره و عربی است، مگر آنکه گوئیم به زای و کاف فارسی است و به ذال معجمه و کاف تازی معرب آن است. (رشیدی از برهان قاطع چ معین). و رجوع به کاذی شود.
گاژ.
(اِ) جا و مقام مطلقاً. (برهان). ظاهراً مصحف «گاه» است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گاس.
(اِ) در پهلوی صورت اصلی گاه و آن بمعنی سریر است و گویا مملکت سریر را نیز گاس میخوانده اند و به عربی السریر ترجمه کرده اند. سین بدل «ه» آمده است، آماس، آماه، خروس، خروه، ماس، ماه :
از حد هند تا بحد چین و ترک
از حد زنگ تا بحد روم و گاس.
محمدبن وصیف سجزی.
همان لغت پهلوی «گاه» است که به سین ختم میشده بمعنی تخت و سریر و مراد «مملکت السریر» است که دولتی مستقل بود و در قفقاز شمالی و مقابلهء آن با زنگ و مترادف بودن با روم مناسب است. (حاشیهء تاریخ سیستان چ بهار ص 286). در پارسی باستان گاثو(1)بمعنی جا و مکان و تخت آمده، در اوستاگاتو(2) بمعنی جا و تخت، در پهلوی گاس(3) در هندی باستان گاتو(4) آمده است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل «گاه»).
(1) - gathu.
(2) - gatu.
(3) - gas.
(4) - gatu.
گاس.
(اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومهء شهرستان مشهد ، در 80 هزارگزی شمال باختری مشهد، واقع در 9 هزارگزی باختر راه مشهد به باشتین، دره، سردسیر. دارای 358 تن سکنه، زبان آنها کردی، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، عدس. شغل اهالی زراعت، مالداری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاساندی.
(اِخ)(1) (آبه پیر) ریاضی دان و فیلسوف مادی فرانسه، معاصر دکارت، وی چهار پنج سال هم بر او مقدم بوده است و از کسانی است که در سرنگون کردن فلسفهء اسکولاستیک کوشیده است اما هر چند با ارسطو مخالف بود با دکارت هم چندان موافقت نداشته و از اشخاصی است که بر او اعتراضات مفصل کرده است و در مذاق فلسفی بیشتر متمایل به ابیقور و ذیمقراطیس بوده است. (سیرحکمت در اروپا ج2 صص20 - 29). مولد او شان تِرِسیه(2) متولد بسال 1592 و وفات در 1655 م. است.
(1) - Gassendi, L´Abbe Pierre.
(2) - Champtercier, Basse Alpes.
گاسپزیه.
[پِ یِ] (اِخ)(1) نام شبه جزیرهء نسبةً بزرگی است در آمریکای شمالی در خطهء کبک از قطعهء دومینیون تابع انگلستان و در جنوب مجرای رود سنت لوران دیده می شود و بخطهء برونسویک جدید پیوستگی دارد، از شمال با خلیجی که رود سنت لوران آن را در مصب خود تشکیل نموده و از شرق با خلیج سنت لوران، و از جانب جنوب با خلیجی موسوم به خلیج گرمیها و از جنوب غربی با برونسویک جدید محدود و محاط میباشد، طولش، 280 و عرض نقاط پهناور آن به 145 هزار گز بالغ گردد و مساحت آن بیش از 25000 گز مربع است و بطور عمده سواحلش مسکونی میباشد. اکثر اهالیش کشتیبان و صیادند و با این وصف نقاط اندروآن نیز روزبروز مسکونی تر می شود، جنگل های بکر نیز دارد که بتدریج مبدل به مزارع و مراتع میشوند و جبال مرتفعی نیز دارد که مرتفع ترین آنها دارای 1211 گز ارتفاع است: مائله های شمالی این جبال برجسته سر ببالا و خیلی سرد میباشد، دامنه های جنوبیش برای زراعت صالحتر و حاوی دره ها و دشتها میباشند، بسال 1851 م. عدهء نفوس آن به 21748 می رسید، و در سنهء 1871 م. به 34652 تن بالغ شد، البته تاکنون عدهء اهالی آن افزایش یافته است.
(1) - Gaspesie.
گاسپه.
[پِ] (اِخ)(1) نام خلیجی است که در نوک شبه جزیرهء گاسپزیه واقع در امریکای شمالی دیده می شود و عمق بسیار دارد.
(1) - Gaspe.
گاسپه.
[پِ] (اِخ) نام دماغه ای است در مدخل خلیج گاسپه، واقع در شبه جزیرهء گاسپزیه به کائن در آمریکا.
گاستر.
[تِ] (اِخ)(1) (مِسْر) شخصیتی که رابله در کتاب معروف خود «پانتاگروئل» ابداع کرده است. گاستر کلمه ای است یونانی و بمعنی شکم و معده میباشد. لافونتن نیز در یکی از قصه های خود که بنام «اعضا و معده»(2) میباشد، «مسر گاستر» را بکار برده است.
(1) - Gaster, Messre.
(2) - Les Membres et l´Estomac.
گاستروسل.
[رُ سُ] (اِ)(1) رجوع به گـاسترولا شود.
(1) - Gastrocoele.
گاسترولا.
(اِ)(1) مرحله ای است از رشد جنین که در دنبالهء بلاستولا قرار داشته و در آن دو طبقهء سلولی یا برگه(2) مشخص میگردند یکی خارجی یا اکتودرم(3) و دیگری داخلی یا آندودرم(4). گاسترولا بطرق مختلفی تشکیل می شود:
1 - گاسترولاسیون بواسطهء فرورفتگی(5) یا آمبولی(6). هرگاه تخم توتیای دریایی را در نظر آوریم در قطب حیوانی آن 50 سلول بیرنگ موجودند که در موقع گاسترولا محل خود را ترک گفته و پس از آنکه در بلاستوسل افتادند و تشکیل مزانشیم(7) را دادند (که شرح آن بعداً خواهد آمد) 25 عدد آن ها اسکلت لاروی را بوجود می آورند و 25 عدد دیگر عناصر خونی را تشکیل میدهند و در همین موقع است که شکل کروی بلاستولا تغییر یافته و به هرم نامنظمی تبدیل می شود. پس از مهاجرت 50 سلول بیرنگ بلاستومرهای رنگین در حفرهء تسهیم فرورفته و به این ترتیب بلاستولا به کیسه ای مبدل میگردد که دارای دو جدار است جدار خارجی اکتودرم را بوجود آورده و جدار داخلی آندودرم را درست میکند. سوراخی که در ابتدای فرورفتگی واقع است بلاستوپور(8) نامیده می شود که به داخل فضایی به اسم گاستروسل(9) یا حفرهء آرکانتریک(10) مربوط است و جدار گاستروسل را که فقط از آندودرم ساخته شده است کیسهء گوارشی اولیه یا رودهء رویانی(11) یا ارکانترون(12)نامند. در نتیجه تشکیل کیسه گوارشی بلاستوسل کوچک میشود و هر قدر کیسه بزرگتر گشته از حجم بلاستوسر کاسته شده و حتی گاهی بکلی از بین میرود. 2 - گاسترولاسیون بواسطه اپی بولی(13) موقعی که گاسترولا در مورد استروبلاستول بخواهد تشکیل شود به علت عدم حفره تسهیم فرورفتگی غیرممکن گردیده و گاسترولاسیون بوجه دیگری انجام میگیرد یعنی سلولهای کوچکی که در بالای سلول های بزرگ قرار دارند بسرعت تکثیر مییابند و برگهء اکتودرمی را بوجود می آورند که ماکرومرهای اندودرمی را میپوشانند این نوع گاسترولاسیون را بواسطه اپوبولی گویند. ماکرومرهایی که بدون تغییر محل آندودرم را درست کرده اند ابتدا رودهء پری بوجود می آورند که لولهء گوارشی و بلاستوپور آن بعداً باز میشوند (مطابق شکل) مثال شکمپایان. 3 - گاسترولاسیون بواسطه دلامیناسیون(14) در حالت بلاستولادوک تقسیم بلاستومرها بطور شعاعی قرار گرفته و به این ترتیب سطح تقسیم موازی سطح خارجی رویان میگردد پس از تقسیم بلاستومرهای ثانوی بشکل دو ورقه بر روی یکدیگر قرار میگیرند ورقهء خارجی اکتودرم و داخلی اندودرم را درست میکند بلاستوپور بعداً باز میگردد. مثال مدوز (مطابق شکل2).
4- گاسترولاسبون بواسطهء مهاجرت(15):
برعکس آنچه دربارهء گاسترولاسیون بواسطهء دلامیناسیون گفتیم در این حالت تغییر شکل بلاستولا به گاسترولا بواسطهء تقسیم سلول ها صورت نگرفته بلکه در نتیجهء مهاجرت آنها انجام میگیرد یعنی بعضی از سلولهای بلاستودرم از سلول های مجاور جدا گشته و بعد از آنکه طبقهء بلاستودرمی را ترک گفتند وارد بلاستوسل میشوند. مجموع این سلولهای مهاجر که ابتدا بطور نامنظم بوده و بعداً مرتب میشوند آندودرم رویانی را تشکیل میدهند. 5- گاسترولاسیون بواسطهء تکثیر(16)در بیشتر حالات چنین بنظر میرسد که نمو رویانی بدون مرحلهء گاسترولا خاتمه مییابد مث در بعضی از بندپایان و بیشتر مهره داران به آسانی نمیتوان بوجود این دوره رویانی پی برد. امروزه دقت کامل رویان شناسان توانسته تا حدی مجهول را برطرف سازد ولی هنوز این امر بطور قطع واضح نگشته است هرگاه جریان نمو تخم حشره ای را در نظر آوریم موقعی که تسهیم خاتمه یافت بلاستودرمی که تخم را احاطه میکند دارای دو ناحیهء مشخص است: یک ناحیه که از سلول های بلند درست شده و به اسم نوار زاینده(17) موسوم و رویان حقیقی را بوجود می آورد (مطابق شکل3) و دیگر سلول های پهنی که جدارهای رویان را درست میکنند.
نوار زاینده در وسط دارای شیاری میگردد که بنا به عقیدهء بعضی از دانشمندان بلاستودرمی را نمایش میدهد که در جهت طول کشیده شده است. پس از آن سلول های ته شیار تکثیر یافته و قسمتی از آن آندودرم رویان میگردد و در این موقع است که مرحلهء گاسترولا تشکیل میگردد. نظیر تغییراتی که در تخم حشرات ذکر شد و در مورد تخم مهره داران نیز ملاحظه میشود. (جانورشناسی عمومی فاطمی چ دانشگاه ج1 از ص153 تا 156).
(1) - Gastrula.
(2) - Feuillets.
(3) - Ectoderme.
(4) - Endoderme.
(5) - Invagination.
(6) - Embolie.
(7) - Mesenchyme.
(8) - Blastopore.
(9) - Gastrocoele.
(10) - Cavite archenterique.
(11) - Intestin embryonnaire.
(12) - Archenteron.
(13) - Epibolie.
(14) - Delamination.
(15) - Immigration.
(16) - Proliferation.
(17) - Bandelette germinative.
گاسکنی.
[کُنْیْ] (اِخ)(1) (خلیج...) گاسکونی خلیجی است در اقیانوس اطلس بین فرانسه و اسپانی.
(1) - Gascogne (golf de...).
گاسکنی.
[کُنْیْ] (اِخ)(1) گاسکونی. یکی از ایالات قدیم فرانسه است که حاکم نشین آن اُش بود و مدتها بوسیلهء دوک های مستقل اداره میشد و در 1052 م. به دوک نشین گویِّن منضم گردید انگلیسیان پس از معاهدهء برتین یی آن را اشغال کردند. با جلوس هانری چهارم آن ایالت ضمیمهء متصرفات سلطنتی شد. سرزمین این ایالت قدیمی شامل استانهای پیرنهء علیا، ژر، لاند و قسمتی از پیرنهء سفلی و گارون علیا و لُ اِگارن و تارن اِگارن میباشد.
(1) - Gascogne.
گاسکوناد.
[کُ] (اِخ)(1) نام رودی است در جماهیر متفقهء آمریکای شمالی، و در جمهوری میسوری، که وارد نهر عظیم میسوری تابع نهر میسی سیپی میگردد و در جهت جنوبی از جمهوری نامبرده سرچشمه گرفته اول به سوی شمال و آن گاه به سمت مشرق روان می گردد و پس از آنکه یک مسافت سیصدمتری را طی میکند و ضمناً میاه اوراژه و چند نهر دیگر را با خود یار میسازد در 55 هزارگزی از طرف پائین قصبه جفرسون سیتی یعنی در طرف شرق آن و 110 هزارگزی از مغرب شهر سنت لوئی وارد نهر میسوری مذکور می شود، تمام اطراف مجرایش با جنگل مستور میگردد و تلال دلکش و بسیار باصفائی دارد، و الوار و اخشاب کلی بوسیلهء این نهر حمل و نقل میگردد و کشتیهای تجاری تا 95 هزارگزی طرف بالای آن ایاب و ذهاب میکنند.
(1) - Gasconade.
گاسکونی.
[کُنْیْ] (اِخ)(1) در تقسیمات کشوری سابق فرانسه، یکی از خطه های جنوب غربی بشمار میرفت، از طرف مغرب با خلیج گاسکنی متشکل از اقیانوس اطلس از جانب جنوب با رشتهء کوههای پیرنه یعنی با مرزهای اسپانیول و نیز با خطهء به آرن، و از سوی مشرق به دو خطهء فوا و لانکدوک، و از سمت شمال به خطهء کویانا محدود میباشد، حدود مشرقی و شمالیش منحصر به مجرای گارونه نیست چنانکه این حدود، در جهت مشرق، و در آن طرف مجرای نامبرده و در جهت شمال در این طرف آن واقع میشد، در تقسیمات جدیده یک قسمت از ایالات پیرنه علیا، ژرسی، و لاندو، و نیز قسمتی از ایالات پیرنه سفلی، گارونه، لوت باگارونه و تارن باگارونه از اراضی این خطه متشکل شده اند، مرکزش شهر اش بود، و قوم کنونی موسوم به باسک که در سوابق ایام واسکون نامیده میشده اص در اسپانیول مسکن داشتند، در اواسط قرن ششم میلادی، گتها، اینان را تحت مضیقه و فشار قرار دادند در نتیجه از سلسلهء جبال پیرنه عبور کردند و به این جهت به کشور فرانسه ملتجی گشتند و بهمین مناسبت محل مربوط را گاسکونی و در اثر قرب مخرج گاسکونه نامیدند سپس سلاطین اتریش و بورگونی آنان را تحت تسلط خویش درآوردند، پس به دوکی آکیتانه ملحق گردید، بعدها، بشکل یک دوک مستقل درآمده تابع پادشاهی فرانسه و پس از چندی انگلستان شد و تا 453 م. باقی بود و در این تاریخ بطور قطع به فرانسه ملحق و با گویان واقع در شمال کشور بشکل ایالتی درآمد، مساحت سطح گاسکونه به 26520 گز مربع نزدیک است و به 13 دایره یعنی قضا یا سنجاق منقسم شده بود. دو جهت جنوبی و شرقی آن کوهستانی است دامنه ها و شعبه های جبال پیرنه را تشکیل میدهد و هر قدر به دو طرف مغرب و شمال توجه نمائیم اراضی کسب انحطاط میکنند و قسمت شمال غربیش موسوم بلاندو و عبارت از یک محل پست ریگزار میباشد که بمنزلهء تهامهء کشور فرانسه است، نهر گارون در حدود شرقی روان است، و میاه جاریه در قسمت شرقی خطه بنهر نامبرده وارد می گردد و با این حال رود اصلی گاسکنی نهر آدور میباشد، و آبهای قسم اعظم این قطعه را جمع می نماید، و منابع نهر لیژ هم در اندرون گاسکونیه جایگیر گشته و در سواحل آن پاره ای از رودهای کوچک وجود دارد که آبهایشان مستقیماً وارد دریا میگردد، چه در پیرنه و چه در لاندو دریاچه های زیاد یافت میشود ولی خیلی کوچکند و فقط پنج بحیرهء بزرگ زیر در نزدیکی ساحل دیده میشود. 1- گازو 2- بیسگاراس 3- اوریان 4- ژولیان 5- سوستون، اراضی این خطه خیلی حاصل خیز است مخصوصاً وادی آدور که از ازمنهء قدیمه کانالها در آنجا ایجاد شده و پرمحصولترین زمین کشور میباشد و محصولات عمده اش عبارت است از ذخایر گوناگون و علف برای تعلیف حیوانات در جبال این سرزمین درختان کاج و جنگلهای پر از درختان گوناگون دیده میشود که الوار و اخشاب زیاد برای سوخت و ساختن ادوات و آلات چوبین و لوازم کار نجاری به دست می آورند، باغهای فراوان هم دارد و مقدار کلی شراب و کونیاک تهیه می شود، حیوانات اهلیش هم خوب و زیاد است گاو و گوسفند و اسبهای مرغوب دارد اسبان خوب برای سواری و اسب دوانی پرورش میدهند، معادنش فراوان نیست، و فقط در جبال پیرنه مرمرهای نامدار، و سنگهای قشنگ و نمک بلوری و غیره یافت می شود، میاه معدنیش بحد وفور رسیده صنایع خیلی پیشرفت نکرده است، گاسکونیها مردمان ساعی و مستعد میباشند ولی اکثر آنها در وطن خود نمانده اند در پاریس و دیگر شهرهای بزرگ فرانسه، و جزایر می زیند و یا به آمریکا و سایر بلاد و ممالک بعیده مهاجرت می ورزند، و فقط معمولات مرمری شهر «بانیره دویگورو» خیلی مشهور است، زبان ادبی فرانسه روزبروز در بین آنها انتشار پیدا میکند، و کلیه اهالی با السنه مختلف و غلط تکلم می نمایند، گاسکونی ها مردمان فعال، جسور، خوشرو، مهمان نواز و باسماحت میباشند به کذب و نخوت هم شهرت یافته اند با سک ها که قسمی از اهالی این محل میباشند در جهت پیرنه مسکن گزیده اند و بتدریج از عدهء آنها کاسته میشود و اینان بقیة السیف اقوام منقرضه ای هستند که قبل از هجرت آریائیها در قطعهء اروپا سکونت داشتند.
(1) - Gascogne.
گاسکونی کورفزی.
[کُنْیْ] (اِخ)(خلیج گاسکونی) این نام را به قسمت واقع در بین سواحل غربی فرانسه و سواحل شمالی اسپانیا از اقیانوس اطلس اطلاق نمایند و یک خلیج مثلث بسیار عمیق سحر آسا میباشد، و خطهء گاسکونی در یک جهت از زاویهء آن جایگیر گشته، و سواحل اسپانیا یک ضلع کامل و مستقیم این مثلث را در بر می گیرد، و ضلع دیگر آن منحنی است که سواحل فرانسه را تشکیل میدهد.
گاسموآک.
(اِ) دارکوب. رجوع به دارکوب شود.
گاسه.
[سِ] (روسی، اِ) رجوع به گارسه شود.
گاسیلی.
(اِخ)(1) نام حاکم نشین کانتون مربیهان ناحیت وان. دارای 1310 تن سکنه است.
(1) - Gacilly.
گاسیون.
[یُ] (اِخ)(1) از جمله بنادر معروف ممالک تابعهء ایران واقع در کنار دریای مغرب من جمله در مصر است. رجوع به ایران باستان صص1510 - 1511 شود.
(1) - Gassion.
گاسیون.
(اِخ)(1) ژان دُ. مارشال فرانسه متولد در پو در سال 1609 و متوفی در آراس بسال 1647 م. وی با جمعی از داوطلبان فرانسوی به خدمت (گوستاو آدلف) پادشاه سوئد درآمد. در لیپزیک و نورمبرگ رشادتها بخرج داد بعد به فرانسه برگشت و با درجهء سرهنگی به خدمت مشغول گردید و در سال 1638 م. به درجهء مارشالی ارتقاء یافت. در نتیجهء جراحاتی که در «لان» به او رسید فوت کرد.
(1) - Gassion, Jean de.
گاشاک.
(اِ) گیپای خرد و کوچک را گویند یعنی پارچه های پوست شکنبه را بدوزند و با گوشت و برنج مصالح پر کنند و پزند. (برهان).
گاشتن.
[تَ] (مص) متعدی گشتن. ابا کردن. گردانیدن. (برهان). گرداندن. گشتن :
به آوردگه رفت و نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت.دقیقی.
ترا پاک یزدان بر آن برگماشت.
بد او ز ایران و توران بگاشت.فردوسی.
بدین گونه گفتند پیر و جوان
جز از رستم نامور پهلوان.
که رستم همی ز آشتی سر بگاشت
ز درد سیاوش به دل کینه داشت.فردوسی.
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند.فردوسی.
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و کوپال من برنداشت.فردوسی.
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت.فردوسی.
گرفتش دم اسب و برجای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.
اسدی طوسی.
|| این کلمه با مزید مقدم «بر» آید و معنی برگرداندن و برگشتن دهد. رجوع به برگاشتن شود :
یکی را که بد نامش ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی در تک اسب.
فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.فردوسی.
|| با مزید مقدم (پیشوند) «فرو» آید و معنی پائین انداختن و پائین آمدن دهد :
از آن کوه غلطان فروگاشتند
مرآن خفته را کشته پنداشتند.فردوسی.
رجوع به فروگاشتن شود.
گاشتنی.
[تَ] (ص لیاقت) گشتنی. برگرداندنی. برگشتنی.
گاشکوئیه.
[ئی یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 28 هزارگزی شمال زرند و دو هزارگزی راه مالرو راور به زرند. دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ج 8).
گاف.
(اِ) نام حرف بیست و ششم از الفبای فارسی و از حروف معقوده. رجوع به «گ» شود. || شکاف. درز :
بیامد قلون تا بنزدیک در
ز گاف در خانه بنمود سر.فردوسی.
ظاهراً «کاف» صحیح است، مخفف شکاف. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به کاف شود. || لاف که سخنان دروغ و گزاف و لاطائل و تجاوز کردن از حد و اندازهء خود باشد. (برهان). اغراق.
گافسا.
(اِخ)(1) شهر و واحه ای است آباد از تونس جنوبی، دارای 5000 تن سکنه.
(1) - Gafsa.
گافیک.
(اِخ) دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوی، در 18 هزاروپانصدگزی سلماس، واقع در هزارگزی جنوب راه ارابه رو سلماس به علی بلاغی. کوهستانی سردسیر، سالم. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاقران.
[قِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 50 هزارگزی شمال باختر دیواندره و دو هزارگزی شوسهء سقز. کوهستانی، سردسیر، دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاک.
(اِخ) موضعی در شمال مکران.
گاکیه.
[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 12 هزارگزی خاور کرمانشاه، واقع در هزارگزی راه کاروانرو قدیم کرمانشاه به بیستون. تپه ماهور، سردسیر، دارای 400 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، حبوبات، چغندرقند، صیفی، تریاک. تابستان از طریق راه قدیم اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاکیه.
[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان کرمانشاهان. دامنه، سردسیر، دارای 100 تن سکنه، آب آن از چاه و رودخانه بوسیلهء مکینه. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاگا.
(اِ) نقل و نبات و میوه های خشک. (برهان)(1). آجیل، قاقا (در زبان اطفال). قاقالی لی (در زبان اطفال) :
در کنارش نه آن زمان گاگا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا.
سنائی غزنوی (رشیدی، از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Bonbon.
گاگل.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 1600گزی شمال دژ شاهپور و 6000گزی خاور سیف بالا. کوهستانی، سردسیر، واقع در 130 تن سکنه. زبان کردی. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون، لبنیات، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گاگن.
[گَ] (اِخ)(1) روبر. وقایع نگار و سیاستمدار فرانسوی متولد در کالُن (پادکاله). (1433 - 1502 م.).
(1) - Gaguin, Robert
گال.
(اِ) قسمی ارزن. گاورس. (برهان). به هندی کنگی. (آنندراج) :
من و غلام و کنیزک بدان شده قانع
که هر سه روز همی یافتیم یک من گال.
مسعودسعد.
در آرزوی آنم کز ملک و ضیعتی
آرد بریع برزگرم ده قفیز گال.مسعودسعد.
مائیم و این چمن تو رو ای مرغ دانه چین
طاوس و جنت و گنجشک و کشت و گال.
امیرخسرو دهلوی.
بر کرد هر دقیقه ای این شعر تر ملک
لرزان نگر چو بچهء گنجشک بهر گال.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
|| سرگین که در زیر دنبهء گوسفند از پشم آویخته و خشک شده باشد. (از برهان) (رشیدی). || نوعی از عنکبوت که به عربی رتیلا خوانند. (برهان) (غیاث). غنده. (آنندراج). || خروس. (برهان). || نوعی از گل. (غیاث). || غوزه و غلاف پنبه. (برهان). غوزهء پنبه که سبز و ناشکفته باشد. (آنندراج). || شغال و آن جانوری باشد مانند روباه لیکن از روباه کوچکتر است. (برهان). مخفف شگال. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
شد عدو غره به حلم تو و لیکن نشود
پنجهء شیر فلک شست ز سرپنجهء گال.
(رشیدی، از برهان قاطع چ معین).
|| فریاد و آواز. (برهان). فریاد بلند. رجوع به گالیدن شود. || (فعل امر) امر از گالیدن بمعنی دور شدن، گریختن و کناره گرفتن. رجوع به گالیدن شود. || چوب کوتاه تر الک دولک. || این کلمه در ترکیب جزء مؤخر کلمات آید: گوگال، پوست گال.
گال.
(فرانسوی، اِ) بیماری جَرَب. گَری.
گال.
(اِخ)(1) فرانسوا ژزف. طبیب آلمانی متولد در تیفنبرون. مبدع مغزشناسی (فرنولژی). (1758 - 1828 م.).
(1) - Gall, Francois Joseph.
گال.
(اِخ)(1) (قدیس) شاگرد قدیس کُلُمبان و مؤسس صومعه ای بنام خود در سویس (551 - 646 م.). ذکران وی در 16 اکتبر است.
(1) - Gall, Saint.
گال.
(اِخ)(1) نام قوم بزرگی است که در ازمنهء قدیمه در کشور فرانسه و جهات نزدیک به آن از اروپا می زیستند و بنام دیگر، اینان را «کلت» یا «چلت» نیز میخواندند و بنظر احتمالی، کلتها، شعبه ای از اینان بوده اند. رجوع به کلمات، کلت، و گالیا شود.
(1) - Galles.
گال.
(اِخ) یکی از مشاهیر حکمای طبیعی است. بنای علم موسوم به «مبحث القحف» را وی گذارد و بسال 1758 م. در قصبهء تیغ نرون از گراندکی باره به دنیا آمده و در سنهء 1828 م. در مونترور واقع در نزدیکی پاریس درگذشته است. وی بسال 1785 م. دیپلم دکتری در وین گرفته، و در اثنای اشتغال به طبابت در اطراف این علم تازه مطالعات کافی و وافی نمود، افکار و اکتشافات فنی او معرض تعصبات جاهلانه گردید روی خوشی به وی نشان ندادند ناچار ترک وطن کرد و از شهر وین به پاریس منتقل گردید و در اینجا بیش از انتظار مظهر قبول عامه واقع گردید پس بسال 1819 تابعیت فرانسه را پذیرفت و مشغول تحقیق و تدریس علم تازه یعنی مبحث القحف گردید و بر تجارب فنی وقت زیادی صرف میکرد و تألیفاتی بوجود می آورد از جمله چند جلد کتاب دائر بر وظائف عمومی اعصاب مخصوصاً وظائف و احوال تشریحی دماغ نوشت، و در آن زمان مباحثات عریض و طویلی دربارهء این فن جدید به میان آمد بر له و علیه آن قیل و قال زیاد بر پا کردند، اما امروز حقیقت و صحت فن نامبرده عاری از شبهه و غیرقابل انکار میباشد. چنانکه جمعی بر اثر گال رفته و تحقیقات فنی را بحد کمال رسانده اند.
گالا.
(اِخ)(1) نام قوم بزرگی است در افریقای شرقی. مسکن و مأوای اصلی آنها در طرف جنوب حبشه است، اما بنقاط داخلی افریقا انتشار یافت، تا سودان و حتی سودان غربی رفته اند اصل مسکن گالاها در جنوب حبشه است، از طرف شمال، با حبشه و از سوی مشرق با اراضی سومالی محدود میباشد» از جنوب تا حدود زنگبار و بحیرهء نیانزه، و از سمت مغرب تا منابع نیل کشیده میشود، کشور گالاها از 13 درجهء عرض شمالی، تا 4 درجهء عرض جنوبی و از 31 درجه تا 41 درجهء طول شرقی امتداد میبابد و مساحت آن قریب به 716000 گز و شمارهء اهالی آن به 7 - 8 میلیون بالغ میگردد گرچه هنوز احوال این اراضی وسیع بخوبی معلوم نشده ولی از آنجائی که میاه جاریه او وارد نیل ابیض میشود حدس زده اند که جاهای بلند و خوش آب و هوا باید باشد. رنگ گالاها سیاه نیست ولی خیلی اسمرند، یک نوع سرخی به لون مس در سیمای آنان مشاهده میشود، لیکن با این وصف اینان از جنس زنگی نیستند و از حیث قیافه و سیما به نژاد قفقازی بیشتر شباهت دارند، خطوط منتظم، پیشانیشان بلند و گشاده، چشمهایشان درشت، دماغ هایشان مستقیم و نازک، لبهایشان ظریف و دندانهایشان منتظم و کوچک، قامتشان دراز، و قد و قواره شان موزون میباشد خلاصه اینکه گالاها را جمیل ترین جنس افریقا باید دانست، مردانشان در سواری و به کار بردن نیزه و سپر مهارت و شجاعت کامل دارند موهایشان مجعد و دراز است که تا روی شانه های آنها می آید، در مواقع زد و خورد بشکل دسته بافته در می آورند زبانشان موزون و لطیف است اکثر افرادشان صاحب فصاحت و طلاقت اند، کلمه «گالا» در زبان اینان بمعنی مهاجر و فاتح میباشد، علاوه بر این اصل نامشان «اورما» است، و قسم اعظم آنها به چوپانی اشتغال دارند و غیر از برخی از متوطنان در داخلهء حبشه تماماً مسلمانند تا آنجا که برخی از اینان دین اسلام را در نقاط اندرونی افریقا و سودان غربی و جنوبی منتشر ساخته اند، این قوم به قبائل زیاد انقسام یافته و هر قبیله شیخی دارد که از طرف یک مجلس منتخب تعیین میگردد و هر سال این شیوخ عوض میشوند، و اعضای مجلس منتخب در هر شانزده سال تبدیل و تجدید میگردند. منازعه و مجادله در بین قبائل به صورت دائمی ادامه دارد: از زنگیان سودان برده میگرفته و بفروش میرسانده اند.
(1) - Gallas.
گالاپاگس.
[گُ] (اِخ)(1) نام دسته ای از جزائر است در بحر محیط معتدل، در زیر خط استوا و در 1000 گزی از ساحل جمهوری آکوآ واقع در امریکای جنوبی دیده میشوند و تابع همین جمهوری میباشند و در بین 91 درجه و 40 دقیقه با 94 درجه و 20 دقیقهء طول غربی واقع شده اند. پنج قطعه از اینها نسبتاً بزرگ و در بین خط استوا و 1 درجه از عرض جنوبی جایگیر شده اند و سه قطعه از جزایر کوچک در جنوب درجه 1 و دو قطعه آنها در شمال خط استوا واقع شده اند، بقیه خیلی کوچک و برخی به اندازهء تخته سنگها میباشند، این جزائر در فواصل زیاد از همدیگر و در یک حال پراکنده میباشند. و
نام جزیره مساحت سطح هزارگز مربع
1 " آلیمارله 4275 "
2 " ایندفاتیگابل 1020 "
3 " ناربوروغ 650 "
4 " گامس سانتیاگو 570 "
5 " چاتهام 430 "
6 " کلوریانه 135 "
7 " صغیر دیگر 320 "
جمع 7400
مسافت 67500 گز را اشغال نموده اند و مساحت سطح مجموع. آن ها، بشرحی که در جدول آمده است به 7400 گز مربع بالغ میگردد.
اراضی این جزائر کام برکانی است، و در قلل تلال از جبال مرتفع آن دهنه های آتشفشانی پیداست، و قریب 2000 از این دهانه ها مشاهده میشود و بلندترین کوه واقع در آلیمارله به 1530 گز بالغ میگردد اراضی اینجا منبت نیست آثار نباتی آن نادر است، فقط ششصد تا هفتصد گز زمین قابل زراعت در این جزائر یافت شود و حیواناتش هم خیلی کم است در اینجا چند جنس مرغ و طیور محلی، و سوسمارهای یک متری، و سنگ پشت های جسیم که وزنشان به ششصد تا هفتصد کیلوگرم می رسد، دیده میشود و نامشان هم در زبان اسپانیولی بمعنی جزائر سنگ پشت است، در جبال این نواحی گاو، اسب، الاغ، خوک، بز، سگ، گربه دیده میشود به وسیلهء ناخدایان بدین سرزمین حمل و نقل شده و به حال توحش افتاده اند. طیور آنجا بشکلی مخصوص است و به مرغهای جاهای دیگر شباهتی ندارند هوای این جزائر متوافق با نسبت عرض خود نیست. باران آن کم و اتفاقی است این جزیره خالی از سکنه میباشد، جمهوری آکوادر، بسال 1832. این ها را تحت تابعیت خود درآورده برای اسکان و اعمار آنها جدیت بخرج داد و سیصد تا چهارصد تن مهاجر هم به این جا منتقل نمود، ولی چندان سودی حاصل نشد، و در اندک مدت پراکنده شدند، بعداً اینجا را تبعیدگاه مجرمان قرار دادند.
(1) - Galapagos.
گالاتا.
(اِخ)(1) قصبهء اروپائی استانبول.
(1) - Galata.
گالاته.
[تِ] (اِخ)(1) مجسمه ای که بتقاضای پیگمالیون بوسیلهء ونوس جان دار گردید.
(1) - Galatee.
گالاته.
[تِ] (اِخ) زن قهرمان یکی از قطعات روستائی ویرژیل است. مثل زنان طناز و لوند است.
گالاته.
[تِ] (اِخ) الههء زیبائی معشوقهء پولیفِم. گالاته آسیس چوپان را بر پولیفم رجحان داد.
گالات ها.
(اِخ) نام قوم کوچکی از گل(1)(غالیان) که در همسایگی تراکیها میزیستند و یونانیها با آنها آشنا شدند. (ایران باستان ص1911).
(1) - Gaulois.
گالاثی.
(اِخ)(1) گالاثیا. گالاثیه. ناحیهء قدیم آسیای صغیر که گل ها آن را اشغال کردند (278 ق. م.) و در 25 ق. م. بتصرف رومیها درآمد. کرسی ولایت گالیها گالاثیها نام داشت و آن را انکورا(2) نامیدند و انکورا در یونانی بمعنی لنگر کشتی است. (این شهر را اکنون انقره نامند که پایتخت ترکیه میباشد). ایران باستان ص 2134 و رجوع به گالی و گالیا و گالاثیان و غالاتیا و غالاثیا شود.
(1) - Galatie. (2) - Ancyra (ث را باید «کاف» خواند زیرا رومیها بجای کاف یونانی این حرف را مینوشتند، ایگرک هم در یونانی تلفظ «u» فرانسوی را داشت).
گالاثیان.
(اِخ)(1) مردمانی که در تاریخ به گالیها معروفند، آنها را از نژاد سلتی(2) میدانند و یونانیان آنها را گالاتیان مینامیدند. مقدونیه و یونان را معرض تاخت و تاز قرار دادند. اینها مردمانی بودند قوی و سلحشور. ولی دور از تمدن. استیلای اینها بر شبه جزیرهء بالخان (بالکان) وحشت و اضطرابی غریب در قلوب اهالی این مملکت افکند، بخصوص که میگفتند، گالی ها یک قرن و اندی پیش به روم حمله کردند و رومیها از راندن آنها عاجز گردیده، با دادن پولی گزاف از روم خارجشان کردند. بطلمیوس کرائونوس به جنگ آنها رفت و کشته شد. (280 ق. م). پس از آن مقدونیه میدان تاخت و تاز آنها گردید. این مردمان وحشی کودکان را میکشتند شهرها و دهات را غارت میکردند ابنیه را آتش میزدند. سال بعد گالیها از تنگهء ترموپیل گذشته یونان را میدان قتل و غارت کردند و چندی به این منوال گذشت تا بالاخره یونانیها جمع شده و در نزدیکی دلف شکستی به گالیها داده آنها را از یونان راندند. دیودور گوید (قطعه ای از کتاب 22): وقتی که برنّوس(3) پادشاه گالیها به معبدی درآمد، بتقدیمی های طلا، و نقره توجهی نکرد و فقط هیکل های خدایان را که از چوب و سنگ ساخته بودند برگرفته بسیار خندید، از اینکه صورت خدایان را مانند صورت انسان میسازند و آن هم از چوب و سنگ، این گفته دیودور شایان توجه است و میرساند، که گالیها با وجود اینکه از تمدن دور میزیستند راجع به خدا تصوراتی داشته اند، برتر از تصورات یونانیهای متمدن. باری آسیای صغیر، در ابتدا از حملات این مردمان مصون بود، ولی اتحادی، که مردمان قسمت شمالی آسیای صغیر، مانند بی تی نیه و غیره تشکیل داده بودند و موسوم به اتحاد شمالی بود خواستند از سلحشوری گالی ها استفاده کنند و آنها را به یاری خود طلبیدند پس از آن آسیای صغیر هم میدان قتل و غارت و حریق گردید و گالی ها بقدری پیش رفتند، که ناحیه ای در فریگیه اشغال کردند. در این احوال آن تیوخوس اول مصمم گشت با آنها جنگ کند و شکست فاحشی به آنها داد، توضیح آنکه قوهء گالیها مرکب از 20000 سوار زبده و ارابه های زیاد بود، ولی فیلهای جنگی آن تیوخوس باعث وحشت اسبهای گالی گردید و پادشاه سلوکی فاتح گشت. پس از آن او جشنهای بزرگی گرفت و به مناسبت این فتح او را سوتر خواندند که بمعنی ناجی است. درباب ریختن گالیها به مقدونیه و یونان و آسیای صغیر عقیدهء بعضی بر این است که این واقعه بر اثر فشار ژرمن ها بر گالیهائی که در کنار رود دانوب سکنی داشتند روی داد. فتنهء گالیها و تاخت و تاز آنها در مقدونیه و یونان و آسیای صغیر دارای اهمیت بود زیرا پدید آمدن اینها در این ممالک به عصر اسکندر، که زمان جانشینان او ابتداء دولت هائی که تشکیل شده بود نیز جزء آن به شمار میرود، خاتمه داد. (ایران باستان صص2067 - 2068).
(1) - Galatiens.
(2) - Celtes.
(3) - Brennes.
گالاثیه.
[یِ] (اِخ) ناحیتی است در آسیای صغیر، همان فریگیهء سابق است. (ایران باستان صص2433، 2298). رجوع به گالاثی شود.
گالاری.
(از فرانسوی، اِ)(1) گالری. اطاق دراز و سر پوشیده. راهرو. بالکن سرپوشیده. محل اجتماع عمومی. بالکن تأتر. آنجا که نیمکت هایی برای تماشاچیان میگذارند. || کلکسیون تابلوهای نقاشی و اشیاء ظریف.
(1) - Galerie.
گالاکتوز.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) یکی از مهمترین ترکیبات ازها(2) بفرمول 6O12H6Cاست. قند ساده ای شبیه گلوکز است و مانند آن آلدوز(3) بوده و دکستروژیر(4) میباشد یعنی سطح نور پولاریزه را به سمت راست منحرف میسازد. (گیاه شناسی ثابتی ص117).
(1) - Galactose.
(2) - Oses.
(3) - Aldose.
(4) - Dextrogyre.
گالبا.
(اِخ)(1) قیصر روم متولد در تِراسین بسال 3 ق. م. وی جانشین نرون شد و هفت ماه (از 68 تا 69 م.) سلطنت کرد وی خشن و سرسخت بود و بدست سرباز پرتورین های (قراولان) امپراتوری کشته شد. رجوع به جالباس شود.
(1) - Galba.
گال بازی.
(حامص مرکب) الک دولک.
گال بنگ.
[بَ] (اِ مرکب) گیاهی است که در ایام بهار از میان زراعت گندم و جو روید و غوزه دار و کنگره دار مانند غوزهء لاله و در درون آن چند دانهء گندم نارسیده و خوردن آن مستی آورد. اگر بیشتر خورند مردم را بیشعور کند و دیوانه سازد. (برهان). و بخاطر میرسد که به کاف تازی باشد و معنی ترکیبی بنگ خام یعنی بنگ صرف. (رشیدی، از حاشیهء برهان چ معین) :
تا بنگ و گال بنگ به دیوانگی کشند
دیوانه باد خصم تو از بنگ و گال بنگ.
سوزنی.
گر بی هنر ز خست طبع لئیم خویش
آید به پیش مهر گیا برگ گالبنگ
آری عجیب نیست چنین ها از آن کسی
کس ساخته است مغز خر و گال بنگ و دنگ.
درویش علی (از جهانگیری).
رجوع به اراقوا و اراقو شود.
گالتن.
[تُ] (اِخ)(1) مردم شناس انگلیسی قرن نوزدهم. رجوع به روانشناسی تربیتی سیاسی ص 465 شود.
(1) - Galton.
گالتیدن.
[دَ] (مص) غلتیدن. رجوع به غلطیدن شود.
گالچا.
(اِخ) قبایلی در پامیر و هندوکش هستند، آنها را ایرانی گویند. (تاریخ کرد رشید یاسمی ص104).
گال دادن.
[دَ] (مص مرکب) فریب دادن. بازی دادن :
تا جماعت مژده میدادند و گال
کای فرج بادت مبارک اتصال.
مولوی (از برهان قاطع چ معین).
گالر.
[لِ] (اِخ)(1) گالریوس. قیصر روم متولد به ساردیک (داسی) داماد دیوکلسین. وی از سال 306 تا 311 م. سلطنت کرده است.
(1) - Galere.
گالری.
[لِ] (فرانسوی، اِ) رجوع به گالاری شود.
گالریوس.
[لِ] (اِخ)(1) یکی از امپراطوران روم در داچیا یعنی رومانیا تولد یافته و در ابتدای حال، مرد چوپانی بود بعداً به سربازی پرداخت. در سایهء ابراز جسارت و شجاعت به درجهء فرماندهی لشکر نایل گشت، و امپراتور دیوکلسین وی را به پسرخواندگی و دامادی خویش پذیرفت. (292 م.) وی را پس از کنستانس کلر(2) به جانشینی منصوب کرده اند و بسنهء 296 م. به لشکرکشی بر علیه نرسی شاه ایران مأمور گردید ولی ابتدا مغلوب و در وهلهء ثانی غالب شد و شاه را به مصالحه مجبور ساخت و بسال 305 م. به همدستی کنستاس به تهدید دیوکلسین و ماکسیمیان پرداخت و دولت را به چنگ انداخت و متعاقباً رفیقش کنستاس به جهان دیگر شتافت، کریوس قسطنطین پسر این یکی را به ظاهر شریک قرار داد و این شریک از یک نام خشک و خالی قیصری بیش نبود پس وی به نام اوگوست امپراطوری خود را اعلان نمود، در خلال این احوال ماکسانس نامی در ایتالیا اعلان سلطنت کرد، گالریوس به طرف او لشکرکشی نمود ولی کاری پیش نبرد و مغلوب گشت به قصبهء ساردیکا از داچیا پناه برد و بسال 311 م. از یک زخم درگذشت وی بغض و عداوت شدیدی نسبت به نصارا داشت، سابقاً دیوکلسین را به تعقیب آنان تحریض مینمود و در زمان خویش هم به پیروان این کیش فشار وارد میساخت. (قاموس الاعلام).
(1) - Galere,Galerius.
(2) - Constance Ier,Chlore.
گال زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) فریاد زدن. آواز برآوردن :
جوانی چو گال عراقی زند
به پیری دلم هم وثاقی زند.
مولانا ملک قمی (از جهانگیری).
همچو پروانه به گرد تو پر و بال زنم
هر سحرگه به سر کوت رسم گال زنم.
مولانا ملک قمی (از آنندراج).
گالش.
[لُ / لِ] (فرانسوی، اِ)(1) سرموزه از جیر و جز آن. چرموق.
(1) - Galoche.
گالش.
[لَ / لِ] (اِ) در لهجهء مازندرانی و گیلکی شبان گاو را گویند چنانکه کرد در همانجا شبان گوسفند است. گاودار. گله دار.
گالش انگور.
[لِ اَ] (اِ مرکب)گالِش اَنگورَک. درختی است که به لاتین آن را ریبس(1) نامند و بر دو قسم است: ریبس گروسولاریا(2) و ریبس اریانتال(3) اولی در جنگلهای ایران بسیار است و در «نور» گالش انگور و در درهء چالوس گالش انگورک خوانده میشود و قسم دوم بندرت یافت میشود. انگور فرنگی. دیو انگوری.
(1) - Ribes.
(2) - Ribes Grossularia.
(3) - Ribes Orientale.
گالش بر.
[لِ بَ] (اِخ)(1) موضعی در مازندران قرب آمل. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 32).
(1) - Galishbar.
گالش بینه.
[لِ نَ] (اِ) خانه ها که از شالی کنند.
گالش پل.
[لِ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی شمال باختری آمل کنار شوسهء آمل به محمودآباد دشت، هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی است، دارای 350 تن سکنه. زبان آنان مازندرانی و فارسی است. آب آن از رودخانهء هزار و چشمه، محصول آنجا برنج، کنف، مختصر غلات، شغل اهالی زراعت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص112 شود.
گالش خاله.
[لِ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در 8 هزاروپانصدگزی خاور لنگرود و 3هزارگزی راه فرعی چمخاله به لنگرود، هوای آن جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی، دارای 107 تن سکنه. زبان آنان گیلکی، فارسی. آب آن از چاه، محصول آنجا لبنیات، شغل اهالی گله داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گالش خیل.
[لِ خِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خشابر طالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در ده هزارگزی جنوب رضوانده، سر راه شوسهء بندر انزلی به آستارا، جلگه، هوای آن معتدل مرطوب، مالاریائی، دارای 396 تن سکنه. آب آن از طالشی رودخانهء چاف رود. محصول آنجا برنج، گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری، عده ای تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گالش خیل.
[لِ خِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت، واقع در 6 هزارگزی شمال رشت. هوای آن جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 177 تن سکنه. زبان آنان گیلکی، فارسی. آب آن از نهر تش رود از سفیدرود. محصول آنجا برنج، کنف، صیفی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گالش زمین.
[لِ زَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان، واقع در شهرستان لاهیجان، هوای آن جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. زبان آنان گیلکی، فارسی. آب آن از رود شمرود، محصول آنجا پشم، لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری، شال بافی، راه آن مالرو است. تابستان برای نگاهداری گله های خود به ییلاق دیلمان می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گالش کلا.
[لِ کَ] (اِخ) دهی است از لفوز بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری شیرگاه کوهستان جنگلی، هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی. دارای 750 تن سکنه. زبان آنان مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء کرسنک. محصول آنجا برنج، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی. راه آن مالرو است، تابستان گله داران ییلاق بخار کلا و اسبوکلا از دهستان ولویی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گالش کلا.
[لِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 11 هزارگزی شمال باختری جویبار. دشت معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 580 تن سکنه. لهجهء آنان مازندرانی و فارسی. آب آن از رود تالار و آب بندان. محصول آنجا برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد، مرکبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گالش کلا.
[لِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 4 هزاروپانصدگزی خاور آمل. دشت معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، لهجهء آنان مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء هزار، محصول آنجا برنج، جو، حبوبات، صیفی، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 113 و 117 بخش انگلیسی شود.
گالش کلا.
[لِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 16 هزارگزی شمال ساری و 4 هزارگزی باختر شوسهء ساری به فرح آباد دشت، هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 100 تن سکنه. لهجهء آنان مازندرانی و فارسی، آب آن از رودخانهء تجن، محصول آنجا برنج، غلات، صیفی، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گالش کلا.
[لِ کَ] (اِخ) نام یکی از قرای هفتگانهء رکن کلا از دهستان تالارپی بخش مرکزی شهرستان شاهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گالش کلام.
[لِ کُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در 12 هزارگزی خاور لنگرود و هزارگزی راه فرعی لنگرود به چمخاله جلگه، هوای آن معتدل مرطوب، مالاریائی، دارای 210 تن سکنه. لهجهء آنان گلیلکی، آب آن از چاه، محصول آنجا لبنیات، کنف و صیفی. شغل اهالی گاومیش داری و مختصر زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار، واقع در 16 هزارگزی جنوب باختری شهسوار دامنه، هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی. دارای 330 تن سکنه، شیعه، لهجهء آنان گیلکی و فارسی. آب آن از رودخانهء چالکرود، محصول آنجا چای، مرکبات و برنج، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گاوداری، راه آن مالرو است. تابستان به ییلاق جنت رودبار میروند. بنای معصوم زادهء آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 105 بخش انگلیسی شود.
گالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخکش بخش بهشهر شهرستان ساری، واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر، کوهستانی جنگلی، هوای آن معتدل مرطوب، دارای 55 تن سکنه. لهجهء آنان مازندرانی و فارسی، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و شال بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گالگاکوس.
(اِخ)(1) رئیس قبیلهء کالدونین ساکنین قدیم سرزمین اسکاتلند. وی در سال 84 م. از آگریکلا شکست خورد. تاسیت مورخ معروف در کتابی که بنام «زندگانی آگریکلا» نوشته است نطقی بسیار عالی که علیه تسلط رومیان ایراد شده نسبت داده و آن را نقل میکند.
(1) - Galgacus (kuss).
گالگو.
[لِ گُ] (اِخ)(1) نام نهری است در دو ایالت هوئسکه ساراگوسه، که در تنگهء سالنت از بغاز جبال پیرنه سرچشمه گرفته بسوی جنوب جریان دارد، و پس از عبور از میان سالنت و دیگر قصبات و آبیاری مقداری از اراضی لمحه ای بطرف مغرب و باز بسمت جنوب متمایل میگردد پس دشت سارگوسه را سیراب میسازد در جلو این شهر از طرف چپ وارد نهر ابره میشود و طول مجرایش به 175 هزار گز بالغ میگردد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Galego.
گالگوس.
[گالْ لِ گُ] (اِخ)(1) (ریو یا ریودلوس) نام نهری است در انتهای خطهء یاتاگونیه از آمریکای جنوبی، در 51 درجه و 52 دقیقهء عرض جنوبی و از امتزاج تعدادی از انهار به شکل کانالی درآمده بنای جریان به سمت مشرق را میگذارد، و یک خلیج عمیق مسمی به همین اسم ایجاد مینماید و آنگاه وارد اقیانوس می شود، در نوبهار یعنی درست موقعی که اول پائیز ماه آغاز می شود و نیز در اوائل تابستان آبش ازدیاد می یابد اما در موسم تابستان چندان کم می شود که سواره و حتی گاهی هم پیاده رد شدن امکان دارد، و در موسم زمستان منجمد میگردد و عبور و مرور روی یخها ممکن میشود.
Gallegos. یا
(1) - Rio Gallego (Rio de los).
گاللا.
[لِ] (اِخ)(1) نام قومی است که در شمال جزیرهء جلولوس، از جزائر اقیانوس کبیر، زندگانی مینمایند، اینان مردمان جسور و ماهر در ملاحی میباشند، و با کشتی ها مسافرت می کنند و در جزائر پیاده میشوند مرال و خوک صید مینمایند و در سواحل ماهی میگیرند، و گوشتها را خشکانده مشغول داد و ستد میگردند مردمان طویل القامه و خوشگلند.
(1) - Galelas.
گالنج.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 37 هزارگزی خاور خوسف و 12 هزارگزی شمال خاوری گل، کوهستانی، هوای آن معتدل، دارای 7 تن سکنه. لهجهء آنان فارسی، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گالوانومتر.
[نُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) آلتی است برای اندازه گرفتن شدت جریان الکتریک. اساس آن عقربهء مغناطیسی است که در مقابل صفحهء مدرجی (که غالباً برحسب درجهء حرارت تقسیم شده است) حرکت می کند و چون در میدان مغناطیسی حاصل از جریان واقع شود منحرف میگردد و انحراف آن متناسب با شدت جریان است.
(1) - Galvanometre.
گالوانی.
(اِخ)(1) لویجی. فیزیک دان ایتالیایی متولد در بُلُنْیْ (1737 - 1798 م.). وی بر اثر مشاهدهء آزمایشی که یکی از دستیاران او در مورد قورباغه انجام میداد به این حقیقت پی برد که کلیهء حیوانات مقداری نیروی الکتریستهء مخصوص در بدن خود ذخیره دارند و او در این مورد امتحانات متعدد کرد و به نتایج رسید و این حقیقت را بصورت اصلی مسلم علمی بیان کرد و قول او پایهء تحقیقات ولتا دربارهء سایر مواد طبیعی قرار گرفت و فرضیهء علمی ولتا دربارهء حدوث الکتریسته در نتیجهء اصطکاک فلزات به یکدیگر بیان گردید.
(1) - Galvani, Luigi.
گالوئیی.
(اِخ)(1) گالوای. شهری از کشور آزاد ایرلند (کنت) دارای بندر و سکنهء آن 15000 است و حاکم نشین آن شهری به همین نام است که دارای 170000 سکنه است.
]. ٍّGoloue ]
(1) - Galway
گالوپ.
(اِخ)(1) جُرج هراس. متخصص آمار در آمریکا (1901 - 1984 م.) و مؤسس بنگاه آمار مشهور به بنگاه گالوپ در ممالک متحدهء آمریکای شمالی که اکنون غالب تتبعات و مطالعات آن مبتنی بر مقاصد سیاسی است.
(1) - Gallup, George Horace.
گالوچ.
(اِ) انگشت خرد که خنصر باشد. (آنندراج). انگشت کهین پا باشد. به کالوج رجوع شود.
گالوس.
(اِخ)(1) امپراطور پنجم روم از سال 251 تا 253 م. والرین جانشین وی گردید.
(1) - Gallus.
گالوس.
(اِخ)(1) کرنلیوس. شاعر لاتن، دوست ویرژیل (66 - 26 ق. م.). از مراثی وی چیزی بجا نمانده است.
(1) - Gallus, Cornelius.
گالوس.
(اِخ)(1) فلاویوس. از سومین سلسلهء پادشاهان کاپادوکیه، بدین ترتیب: فرناک کاپادوکی. آتس سا خواهر کبوجیهء دوم. گالوس. او در جنگی که ضد پارتیان می کرد چهار جراحت برداشت و در اثر همان جراحات درگذشت. رجوع به ایران باستان ص 2129 و 2360 و 2361 شود.
(1) - Gallus, Flavius.
گالوستن.
[گالْ وِ تُ] (اِخ)(1) شهری است در ممالک متحدهء آمریکا در تگزاس و بندر آن در ساحل خلیج «گالوستن» (خلیج مکزیک) و سکنهء آن 50000 تن میباشد. محل صدور پنبه و نفت است.
(1) - Galveston.
گالوش.
[لُ] (اِخ)(1) لویی. نقاش فرانسوی متولد در پاریس. (1670 - 1761 م.). سازندهء تابلوهای مذهبی.
(1) - Galloche, Louis.
گالوش.
(اِ) در تداول عوام گالش را گویند. رجوع به گالش شود.
گال وی.
[لِ وِ] (اِخ) عالم سامی شناس فرانسوی که در 1869 م. لباس اعراب بدوی پوشیده داخل عربستان شد و هفتاد سند راجع به زبان سامی به دست آورد. رجوع به ایران باستان ص 49 شود.
گاله.
[لَ / لِ] (ص) دور که در مقابل نزدیک باشد. (برهان). رجوع به گالیدن شود. || (اِ) جوال دو سویه که بر پشت خر و دیگر ستور گسترند و در هر دو جوال خاک و کوت و سنگ و یا سبزی و میوه بار کنند. خور که از میان بر پشت خر و جز آن دو تا شود نیمی بیک سو و نیم بسوی دیگر افتد و در آن سبزی یا خیار یا گرمک و هندوانه و خربزه کنند. خورجین سخت بزرگ. و رجوع به جوال و باله شود(1) :
چو آن تخت و آن گالهء ساوه شاه
به دست آمدت برنهادی کلاه.فردوسی.
دوستی گر پی پیاله کنند
ز پی دنبه پوست گاله کنندسنائی.
طبری آن، گوآل، مازندرانی کنونی، جوآل، گوآل، گال، غال سلطان آباد، گوآلا. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گلپایگانی، جوآل و گوآل است. معرب آن جوالق.
-امثال: خاشاک به گاله ارزانی، شنبه به یهود.
دهنش مثل یک گاله است. (رجوع به امثال و حکم دهخدا شود).
|| پنبهء برزده و حلاجی کرده که بجهت رشتن مهیا کنند. (برهان). لوله های پنبه برای ریشتن. (لغت محلی گناباد خراسان). عمیتة؛ یک نواله از پشم و صوف حلقه کردن. (منتهی الارب). || غائط. (لغت فرس اسدی در لغت سگاله). || (پسوند) غاله. مزید مؤخر تصغیر است: داسگاله. پرگاله. دست گاله. پوست گاله.
(1) - Bissac.
گاله دان.
[لَ / لِ] (اِ مرکب)(1) سلّه که زنان در آن گاله و ریسمان نهند. (آنندراج).
(1) - Grande racoche.
گاله دان.
[لَ] (اِخ) محلی است به سپاهان. (آنندراج).
گاله کیجان.
[لِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گالی.
(اِ) قسمی نی(1) (در رامیان). آن را ترجین نیز نامند.
(1) - Erianthus raveni.
گالی.
(اِخ) مردمان گالاثیه در آسیای صغیر که یونانیان آنها را گالاثیان مینامیدند. رجوع به گالاثیان و ایران باستان ص 2079، 2134، 2281، 2360 شود.
گالیا.
(اِخ)(1) گل. یونانیان و رومیان قدیم این کلمه را به فرانسه اطلاق مینمودند، ولی مصداق گالیا، از فرانسهء امروزی بزرگتر بود چنانکه کشور بلژیک و اراضی واقع در مجرای راین را در بر داشت و از دو جهت مشرق و شمال شرقی با سلسلهء جبال آلپ و مجرای راین محدود بود و پس از تصرف رومیان حدود تقسیمات ملکی و سیاسی تغییر پیدا کرد و مدت زمانی بقسمت شمالی ایتالیا نیز نام گالیا را اطلاق مینمودند، و برای تشخیص، این یکی را، گالیا چیز آلپینه (یعنی غالیای این وری آلپ) و آن دیگری را گالیاترالس آلپینه (یعنی گالیای آن وری آلپ) میخواندند، با وجود اینکه در جهت شمال شرقی از ممالک واسعهء مذکور بعضی از اقوام صغیرهء منسوب نژاد ژرمن مثال بلژها، و در جانب جنوب پاره ای از اهالی همجنس ایبرهای اسپانیول میزیستند و نیز جمعی از مهاجران یونانی که برخی از قصبات مانند مارسیل را تأسیس نموده اند در سواحل بحر سفید رحل اقامت انداخته بودند، باز با این حال قسمی از اهالی یا اقوام گال انتساب داشتند، گالها یعنی کلت ها آن دسته از اقوام آریائی بودند که بیش از همه به اروپا وارد شده اند و دسته های تالی یعنی ایلری گتها، و اسلاوها بتعاقب اینان پرداخته پراکنده شان ساخته اند، در نتیجه تا طرفهای غربی اروپا انتشار پیدا کرده و در یک حال نیم وحشی زندگی کرده اند و تا (587 ق. م.) نام و نشانی با شوکت و شأن در تاریخ بوجود نیاورده اند. از این تاریخ به بعد اقوام ژرمنی اینان را در تحت فشار خود قرار داده بودند و در نتیجه از جبال آلپ سرازیر شده به جهات شمالی ایتالیا و برخی به یونان و آسیای صغیر آمده اند، در اراضی ولایت آنقرهء امروزی جایگیر گشته اند قطعهء پهناوری برای خود تملک نموده و گالاتیا نامیده اند، و در آن دورها گالها به دلاوری و سلحشوری شهرت یافته به کرات و مرات با رومیان دست و پنجه نرم کرده اند، و رومیان پس از کسب نیرومندی کافی بقیمت محاربات زیاد (163 ق. م.) گالیای چیز آلپینه یعنی شمال ایتالیا را از چنگ گالها درآورده اند و بعدها به تکمیل فتوحات خویش پرداختند و بسال 121 ق. م. قسمت ترالس آلپینه یعنی قطعهء جنوب شرقی فرانسهء کنونی را تصاحب کرده اند «پرووانسه» یعنی ایالت نامیده اند که فع هم به این اسم خوانده میشود، بالاخره از 58 - 50 ق.م. یعنی در ظرف مدت 8 سال قیصر مشهور یولیوس تمام قطعهء گالیا را به چنگ آورد و به کشور روم ملحق ساخت، و تا قرن پنجم میلادی گالیا در دست رومیان ماند، بعداً بدست فرانکهای متجاوز از ژرمن افتاد پس اسم گالیا متروک و نام فرانسه بمناسبت نام فاتحین جدید روی کار آمد گالها با یک زبان مخصوص تکلم می نمودند که با سایر السنهء آریائی مناسبت و مشابهتی دارد، در برخی از نقاط خطهء برتانیه از فرانسه و در گال یا والس از انگلستان بقایای گالهای قدیم موجودند و سکنهء جبال اسکوتستان و ایرلاند هم، از این قبیل مردمانند زبان قدیمی خود را تاکنون حفظ نمودند از آثار کتبی زبان قدیم گال چیزی در دست نیست. محققین ماهیت آن را از کلمات محفوظه در تواریخ معلوم نموده اند، گرچه زبان فرانسهء کنونی، از امتزاج و اختلاط زبان گالهای باستانی با دو قوم لاتن و فرانک پدید آمده ولی این زبان کلمات زیادی از آن زبان در بر ندارد، قسم اعظمش از کلمات محرفهء لاتن بوجود آمده است، گالها قومی سلحشور و جنگاور بوده اند و هیچ گاه بی اسلحه نمی ماندند، زوبین و سپر و تیغ معمول از مس را از خود دور نمی کردند، صنف برزگر اسیر و مایهء عیش جنگاوران بودند، دین مخصوص مسمی به «درویید» داشتند علائم طبیعی را محترم میشمردند، و برای پرستش آنها انسان قربان میکردند و طبقهء راهب هم در ایشان نفوذ کامل داشت و به ساحری و جادوگری و طبابت مشغول بودند، و در حال نیم وحشی زندگانی مینمودند، دایرهء حکومت و پرستشگاهشان عبارت بود از جنگل ها. تخته پوستی روی حیوانات میگذاشتند سوار بر ارابه میشدند، در حالی که زین و رکابی در بین نبود.
(1) - Gallia. Gaule.
گالیانوس.
(اِخ)(1) امپراطور روم، متولد 235 م. وی از سال 260 تا 268 م. سلطنت کرده است. وی ادیب و فیلسوف اما مردی ضعیف بود. وی را بقتل رسانیدند.
(1) - Gallien.
گالی بسر.
[بِ سَ] (اِ)(1) دسته بسه بامهای پوشالی بزبان گیلی. گالی پوش.
(1) - Chaumiere.
گالی پولی.
[پُ] (اِخ)(1) نام شهری است در ایتالیا در کنار خلیج تارانت و سکنهء آن به 12760 تن بالغ می گردد دارای کلیسای عظیم و زیبائی است.
(1) - Gallipoli.
گالی پولی.
(اِخ) که به ترکی گلیبولو نامیده میشود شهری در اروپای ترکیه واقع در کنار تنگه ای به همین نام که بخشی از داردانل محسوب میشود دارای 12000 سکنه.
گالیتزین.
(اِخ)(1) گالیتسین. خاندان روسی که از اعقاب شاهزادگان بزرگ لیتوانی میباشند. در این خانواده تعداد بسیار از فرماندهان نظامی و سیاستمداران آمده اند، از آن جمله است: الکساندر گالیتزین فلدمارشال (1718 - 1783 م.)، اگوست گالیتزین ادیب (1823 - 1875).
(1) - Galitzine.
گالیچ.
(اِخ)(1) نام قصبهء مرکز قضائی است در ایالت سروم از روسیه، واقع در 129 هزارگزی از شمال شرقی کوستروم. در ساحل جنوب شرقی از دریاچهء مسمی به همین اسم دیده میشود، و 5620 تن سکنه دارد.
(1) - Galitch.
گالیچ.
(اِخ)(1) نام دریاچه ای است در ایالت کوستروم از روسیه وسعت آن به 57 هزار گز مربع میرسد و زیرآبی دارد که به نهر کوستروم تابع نهر ولگا وارد میگردد، ماهی فراوان در این دریاچه دیده میشود.
(1) - Galitch.
گالیدن.
[دَ] (مص) گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن :
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت مکاکفت از این سرای بگالید(1).
عماره (لغت فرس ص 324).
بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی
اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال.
شمس فخری.
طبیب باشد دوگونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت این نوع را که برمالند
محنت آن جنس را که برگالند.
سنائی (از جهانگیری).
هر که او اسب دواند بسوی گمراهی
کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش.
مولوی (از جهانگیری).
|| آواز و فریاد بلند برآوردن :
سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بگالید.عطار.
|| غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود.
(1) - خیز مکاسی بیار یار قدح را
کان که مکا گفت ازاین سرای بگالید.
(حاشیهء نسخه ج لغت فرس).
گالیس.
(اِخ)(1) جلالقه. ناحیه ای به اسپانیا شامل نواحی ذیل: شهرستان های لاکرونی. پُنتِوِدرا. لوگو. اُرانز. حاکم نشین آن سانتیاگو دکمپتل است ناحیه ای است کوهستانی. حاصلخیز و زراعت و صنعت دارد.
(1) - Galice.
گالیسی.
(اِخ)(1) یکی از ایالات سابق اطریش که تا سال 1918 م. جزء متصرفات آن مملکت بوده و امروزه جزء خاک لهستان میباشد و در سالهای 1914- 1917 م. جنگهای متعدد بین روس و آلمان در آنجا اتفاق افتاده است و آن دارای 8000000 تن سکنه است.
(1) - Galicie.
گالی کش.
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش میوه دشت شهرستان گرگان، واقع در 10 هزارگزی جنوب مینودشت. دامنه، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 115 تن سکنه. فارسی و ترکمنی، آب آن از رودخانهء اوغان، محصول آنجا برنج، غلات، ابریشم، توتون، سیگار، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و چادرشب، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
گالیل.
(فرانسوی، اِ)(1) گردی است زردرنگ محلول در آب و بخصوص در آبی که دارای مقداری بیکربنات دوسود باشد بسهولت حل میگردد. دارای 35 درصد آرسنیک 3 ظرفیتی و 7 درصد فسفر میباشد گالیل در آمپولهای 10/0 گرم 20/0 گرم، 25/0 گرم، 30/0 گرم و 60/0 گرم موجود است و در موقع بکار بردن آن را باید در آب حل کرده در ورید و یا در عضله تزریق کرد. این جسم مؤثرتر ولی سمی تر از نوار سنوبنزل میباشد و در سیفیلیس و مالاریا و تب راجعه و تریپانوز و میازها و اغلب دمل ها و آنژین و نسان و آنتراکس و پیان و در لنفانژیت و ذات الریه ساری است و در اسپیروکتوز(2) و سایر موارد استعمال نوار سنوبنزل بکار میبرند. مقدار این ترکیب همان است که راجع به نوار سنوبنزل دیدیم. معمولاً محلول یک درصد آن را که با آب مقطر یا آب آن جوشیده تهیه شده و صاف کرده باشند به آهستگی در ورید تزریق میکنند ممکن است محلول گلوکزه آن را در عضله تزریق کرد. (درمان شناسی عطایی ج1 ص293).
(1) - Galyl.
(2) - Spirochetose.
گالیله.
[لِ] (اِخ)(1) عالم ریاضی و فیزیک دان. وی در تاریخ 18 فوریهء 1564 م. در پیزا تولد یافت و در فلورانس بتحصیل پرداخت و طب و ریاضیات را فراگرفت سپس منجم مشهوری گردید. اولین دوربین را او اختراع و بوسیلهء آن معلوم کرد که کره ماه دارای کوههای متعدد است و کهکشان از ستارگان کوچک ترکیب شده و غیر از اخترانی که به چشم میتوان دید ستارگان بیشمار دیگر نیز در آسمان وجود دارد، و علاوه بر این چهار ماه (قمر) از ماه های (اقمار) مشتری و لکه های خورشید را که متحرکند کشف کرد. گالیله تحت تأثیر فرضیه های ذیمقراطیس واقع شده معتقد گردید هرگونه تغییری در عالم مدیون و ناشی از حرکت جزیی اتم میباشد، گالیله عقاید خود را با استدلالات ریاضی و محاسبه ای توأم و ثابت کرد که عالم و کائنات مبتنی بر ریاضی میباشد. طولی نکشید مطالعات گالیله به مطالعه و عقاید کپلر اضافه شد و این مهم به دست آمد که فرضیهء قدیم یعنی مرکزیت زمین در کائنات صحیح نبوده و آفتاب مرکز عالم(2)است نه زمین. این نظریه که بنام فرضیهء کپرنیکی و یا فرضیهء «هیلو سانتریک» موسوم است با پیدایش نیوتون مورد بحث و مطالعه واقع گردید و در نتیجه فرضیهء کنونی یعنی آفتاب مرکز منظومهء شمسی و سیارات در اطراف با حرکت معینی در گردش میباشند بدست آمد. در سال 1632 م. گالیله راجع به عقاید بطلمیوس و کپرنیک در باب حرکات منظومهء شمسی کتابی نوشت سال بعد پاپ او را به رم خواست و اظهار عقیدهء او را در باب حرکت زمین گرد آفتاب کفر شمرد و مجبورش کرد که بزانو درآید و از آن عقیده استغفار کند. معروف است چون گالیله استغفار کرد از جا برخاسته بیرون رفت. دیدند که با انگشت روی زمین نوشته است: با اینهمه زمین حرکت میکند. او در سال 1642 م. درگذشت.
(1) - Galilee. (2) - مراد منظومهء شمسی است.
گالی مافره.
[رِ] (اِخ)(1) اگوست گرن. متولد در اُرلِئان مقلد بزرگی که در فرانسه در دورهء امپراطوری و رستوراسیون قبول عامه یافت. (1791 - 1870 م.).
(1) - Galimafre, Auguste Guerin.
گالینی.
[یِ] (اِخ)(1) ژزف سیمون. ژنرال و مرد اداری فرانسه متولد در سَن بِئا و متوفی در ورسای. (1849 - 1916 م.). در سودان و سِنِگال تونکن لیاقت بخرج داده و شهرت یافت. و ماداگاسکار را در زمان ژنرالی خود منظم ساخته و بدان سر و سامانی بخشید. در سال 1934 م. حاکم پاریس گردید. در فتح مارن تشریک مساعی کرد و بین سال 1914 - 1915 م. وزیر جنگ بود. لقب مارشالی را پس از مرگ در سال 1921 بدو دادند.
(1) - Gallieni, Joseph - Simon.
گالین یانی.
(اِخ)(1) ویلیام. بشردوست انگلیسی. که تابعیت فرانسه را پذیرفت. (1798 - 1882 م.).
(1) - Galignani, William.
گالیها.
(اِخ) رجوع به گالاثیه و گالی و گالیا شود.
گام.
(اِ) آنقدر از زمین که میان دو پا باشد گاه راه رفتن. قدم(1). پای. فرجه میان دو قدم. لنگ. پی. این کلمه با افعال برداشن، زدن. سپردن. گذاشتن، گذاردن. نهادن. استعمال شود: اختطاء، اختیاط؛ گام زدن. تخطرف؛ بشتاب رفت و گام فراخ نهاد و دو گام را یک گردانید. جحو، جذف؛ یک گام. (منتهی الارب). جذف؛ گام کوتاه زدن زن و تیز رفتن. (منتهی الارب). حتکان؛ گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). حتک؛ گام خرد نهادن یا شتافتن. (منتهی الارب). خدف؛ تیزروی و گام نزدیک نهادن. خدی؛ گام فراخ نهاد یا دو گام را یکی گردانید به تیزروی. خطروف؛ فراخ گام نهنده. خطو خطواً؛ گام زد. (منتهی الارب). خطوة؛ یک گام. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). خُطوة؛ میان دوگام. دالف؛ گام نزدیک نهنده به سبب بار گران که برداشته باشد. دالی؛ گام نزدیک نهاده دویدن مانند گرانباران و رفتار شادمان. (منتهی الارب). دَرم، درمان؛ گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دِبّ به؛ نرم گام زنی و رفتار نرم. دخدخة؛ نزدیک گذاشتن گام در رفتار و سرعت نمودن. دَرَم؛ گام نزدیک گذاشتن در شتاب روی. دِغنجة؛ گام نزدیک گذاشته رفتن. دمخ الارنب؛ گام کوتاه زد و بشتاب دوید. رفوه؛ گام زدن. (منتهی الارب). شحوه؛ گام. (یقال فرسُ بعید الشحوة؛ ای الخطوه) (منتهی الارب). قرمطة؛ گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی). قصملة؛ گام نزدیک نهاده رفتن. قطاف؛ گام تنگ. (منتهی الارب). قطف؛ گام خرد نهادن ستور. (تاج المصادر بیهقی). قطفت الدابةُ؛ قطافاً و قطوفاً؛ گام تنگ زدن ستور. (منتهی الارب). هذملة؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. قطا الماشی؛ گام نزدیک نهاده رفت از نشاط. تقطقط؛ گام نزدیک نهاده شتافتن. قطوان؛ گام نزدیک گذارنده در رفتار. قطوطی؛ گام نزدیک نهنده در رفتار و مرد درازپای نزدیک گام. اقطوطی؛ گام نزدیک نهاد در رفتار. (منتهی الارب). کتو؛ گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). کتو؛ گام نزدیک نهادن. کتیت؛ گام نزدیک گذاشتن در شتافتگی. سدی؛ گام فراخ نهادن. هملع؛ مرد سخت نیک تیزرو، که گام سخت زند جهت چستی. (منتهی الارب) : دندانقان شهرکی است اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای اوست. (حدودالعالم).
بدستی دوکانی ز سنگ رخام
درازیش پیموده ام شصت گام
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر درگه او رفتن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست.
فرخی.
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد بار.
منوچهری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و کامی را.منوچهری.
بتل زرّ و دُر ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام.اسدی.
یکی چشمه دیدند نزدیک او
به ده گام سوراخی از پیش رو.
(گرشاسب نامه).
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کس آن را ز ده گام نفکند بیش.
(گرشاسب نامه).
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
به کام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
قول بی آواز را چون بشنوی
چون نبینی رفتن بی پا و گام.
ناصرخسرو.
هرگه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو بصد فرسنگ.
ناصرخسرو.
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به گام.
معزی.
احکام شریعت است چون شارع عام
بیرون مرو از راه شریعت یک گام
هر کس که سر از حکم شریعت پیچد
در مذهب اهل معرفت نیست تمام.
خاقانی.
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست.
سوزنی.
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به گام روز بمقدار هفده هجده قدم.
سوزنی.
شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرا نزدیک سازد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام.نظامی.
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیاید گرد گامش.نظامی.
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی بزین مقدار ده گام.نظامی.
هر چه را دید زیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید.نظامی.
بخار جوع گاوی از چهل گام
بمغز من همی آمد ز دیگت.
کمال الدین اسماعیل.
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی.
سعدی (طیبات).
از حیات تو هرنفس گامی است.اوحدی.
-افشرده گام؛ فشرده قدم. استوارگام. محکم قدم و پایدار :
چنان زورمندند و افشرده گام
که یکتا بود لشکری را تمام.
نظامی (شرفنامه).
-به گامی سپردن راهی؛ به سرعت پیمودن آن :
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکری بخاری (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
-تازه گام؛ تازه کار. مرکب جوانی که به تازگی از او سواری گیرند :
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تازه کام.نظامی.
-تیزگام؛ تندرو. سریع :
هم آهو فغند است و هم یوزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
سوی روم شد قاصد تیزگام.نظامی.
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام.نظامی.
-گام به گام؛ قدم به قدم. مرحله به مرحله. گامی در پس گام دیگر :
گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود.
نظامی (مخزن الاسرار).
|| کار. عمل. اقدام :
گر چه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زینقدر نتوان دررمید.
خاقانی.
|| مرتبه. درجه. رتبت : می گویند که به هزار گام شیراز مهتر بوده است از اصفهان. (فارسنامهء ابن بلخی ص132).
|| مرحله. جا :
چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم.
عطار (اسرارنامه).
بر آن گام نخستینیم جمله
اسیر رسم و آئینیم جمله.عطار (اسرارنامه).
|| صاحب غیاث اللغات گوید: در خیابان بمعنی اسبی که راهی مخصوص معروف داشته باشد و در شرح فاضل بمعنی اسب است. || بمعنی ده و روستا هندی است و اصل آن «گاؤن» با تلفظ مخصوص نون غنه است. (فرهنگ نظام از حاشیهء برهان قاطع چ معین). برای این معنی این بیت مولوی را (در باب میل نداشتن طفل به بیرون آمدن از شکم مادر) شاهد آورده اند :
که اگر بیرون فتم زین شهر و گام
ای عجب بینم بدیده این مقام
ولی صحیح این بیت چنین است:
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر 3 ص 226 از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
|| لجام اسب. (برهان) :
ز خاک شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرگند.
سوزنی سمرقندی.
|| در بعضی مآخذ بمعنی مراد آورده اند، و آن مصحف «کام» است. در بعض منابع نوشته اند: بزبان آذربایجانی تک، و تک اندرون دهان ببالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد. این کلمه هم مصحف «کام» است. || بند که کاسه بندان بکار برند و آن را بَش نیز گویند. آهن باریکی که بدان ظروف چوبین و سفالین بهم پیوندند. پیوند آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
(1) - Pas.
گام.
(فرانسوی، اِ)(1) از یونانی گاما (نام حرف)(2). دایره، ذوالکل دورهء نغمات هشتگانه. توالی هشت نوت موسیقی است که بترتیب طبیعی دنبال یک دیگر قرار گیرد. چون عدهء نوتهای موسیقی هفت است همیشه نوت هشتم گام اسم نوت اول گام را خواهد گرفت: هر گام به اسم نوتی که از آن شروع میشود موسوم است، بنابراین اگر از نوت «دو» شروع شود به گام «دو»(3) موسوم است. نوتهای گام را درجات گام گویند. پس هر گام دارای هشت درجه است. چنانکه نوت «دو» موسوم است به درجهء اول گام دو و نوت سل(4)درجهء پنجم و نوت سی(5) درجهء هفتم و همچنین گام بر دو قسم است: بالارونده و پائین رونده. در گام بالارونده نوت ها از پائین ببالا میروند و در گام پائین رونده بعکس یعنی از بالا به پائین می آیند. (موسیقی نظری تألیف روح الله خالقی بخش1 ص38). گام یا کوچک است یا بزرگ و گام یا بمل دار است یا دیزدار و گام یا دیاتنیک است و یا گام کروماتیک و یا طبیعی یا نسبی است. رجوع به کتاب موسیقی نظری صص60 - 70 شود.
(1) - Gamme.
(2) - Gamma.
(3) - Do.
(4) - Sol.
(5) - Si.
گاما.
(اِ)(1) حرف سوم از الفبای یونانی ( g ) و نام حرف غ در همین زبان است و به عربی غما گویند. (فهرست ابن الندیم ص 24). || نام حرف سیم از حروف فلکی است و آن علامت ستارهء قدر سیم صور فلکی است و صورت آن این است:
g
گاما
(1) - Gamma.
گاما.
(اِ) از مقادیر ایران قدیم، معادل 32 سانتیمتر امروز. (ایران باستان ص 1498).
گاماساب.
(اِخ) (سیمره - کرخه) سرچشمهء عمدهء این رود از کوه الوند است و از دشت اسدآباد و نهاوند در مقابل کنگاور جاری شده دهلاقانی کوه را بریده تشکیل تنگه های باریک و متعدد در آن داده بعد از آن که رود دیناور ضمیمهء آن می شود از پای بیستون می گذرد و قبل از بیستون به جنوب منحرف شده از دره های کوچکی عبور میکند و سپس سیاه آب یا قره سو که از مشرق کرمانشاه می گذرد و پل تنگی دارد که در جادهء همدان به کرمانشاه واقع شده به آن ملحق می شود و پس از آن از تنگه های کله عبور میکند و این تنگه ها از حیث مناظر طبیعی زیباترین تنگه های ایران بشمار میرود یعنی تا سیروان (شیروان) که رود گاماساب از مشرق به مغرب منحرف شده و باید کوه های مختلف را قطع کند تشکیل آبشارها و مناظر طبیعی متعددی میدهد که شاید در سایر نقاط ایران نظیر آنها کمتر دیده میگردد. در میان شعبات متعددی که به آن ملحق میشود مهم ترین آنها از اینقرار است: رود ماهیدشت (توئه رود)، بالاوارو، هُلیلان کرند و عدهء زیادی رودهای دیگر که همه بطور آبشار از کوه ها فرود می آید. از سیروان به بعد گاماساب داخل لرستان شده بنام سیمره نامیده میشود و از درهء عمیق و عریضی می گذرد که در جنوب غربی آن کبیرکوه و در شمال شرقی آن مله کوه واقع شده که مجرای رود به آن نزدیکتر است. و در مله کوه رودبار از ساحل یسار ضمیمهء سیمره شده و از آن ببعد تا کشگان رود شعبهء دیگر ندارد. کشگان رود که سرچشمهء آن در ناحیهء ییلاقی ایل سگوند موسوم به کوه زردآلو است پس از دریافت شعبهء الشتر و آفتاب و مادیان رود و غزال رود کوه هایی را بریده دره هایی مانند سیمره تشکیل داده در پل گامیشان به سیمره ملحق میگردد پس از آن تا پل تنگ از میان تخته سنگهایی که از کوه ها ریخته است عبور نموده از ساحل یسار آب خانی و بعضی شعبات دیگر به آن میریزد، در پل تنگ آبشار مهمی به ارتفاع 40 و عرض 3 متر دیده می شود که عمق آب رود در موقع خشکی قریب 15 متر ولی در موقع ذوب برف سرچشمه های سیمره تمام درهء پل تنگ را آب گرفته و منظرهء طبیعی عجیبی تشکیل میدهد پس از پل تنگ داخل تنگهء عمیقی شده در مقابل قلعهء قاسم وارد جلگهء خوزستان می شود و قبل از قلعهء قاسم آب زال و تلارود به آن میریزد. از نقطهء معروف به پای پل ببعد رود سیمره موسوم به کرخه(1)شده از زمینهایی که بواسطهء رسوبات خود آن تشکیل یافته می گذرد. و به باطلاقهای شط گامش (جاموس) ختم میشود ولی سابقاً از نهر هاشمی و جنوب شط جاموس و حویزه گذشته مستقیماً وارد باطلاقهای دجله میگردد. این رود در تاریخ قدیم به اسم اوکنی(2) معروف بود و گاماساب (گاوماسا رود) نیز بمعنی گاومیش آب یعنی رود بزرگ میباشد. این رود دارای 550 سنگ آب است. (جغرافیایی طبیعی کیهان ج1 صص74 - 76).
(1) - آب کرخه، آن را نهرالسوس خوانند از کوه الوند همدان برمیخیزد و با آبهای دینور و کولکو و سیلاخور و خرم آباد و کژکی جمع شده بر ولایت حویزه میگذرد و با آبهای دزفول و تستر جمع شده بشط العرب میریزد طول این رود تا شط العرب صد و بیست فرسنگ است. (نزهة القلوب ص 218).
(2) - Oukni.
گاماسیاب.
(اِخ) رجوع به گاماساب و پل گاماسیاب شود.
گاماش.
(اِخ)(1) حاکم نشین سُم، ایالت دآبویل دارای 2829 تن سکنه است.
(1) - Gamaches.
گاماش.
(اِخ)(1) یکی از قهرمانان داستان دُن کیشُت.
(1) - Gamache.
گامالیل.
[یِ] (اِخ)(1) یهودی عضو محکمهء جنائی بیت المقدس، یکی از بزرگان ربانیون (قرن اول).
(1) - Gamaliel.
گامبتا.
[بِ] (اِخ)(1) لئون. حقوقدان سیاستمدار و آزادیخواه مشهور فرانسه متولد در کاهُرس (1838 - 1882 م.). وی در دوران جمهوری سوم فرانسه (پس از سقوط سلطنت ناپلئون سوم) و جنگ با پروس فعالیت بسیار برای دفاع از فرانسه و تهیهء نیروهای جدید نظامی به کار برد. در سال 1879 رئیس مجلس و در سال 1881 م. به سمت ریاست وزرا انتخاب گردید.
(1) - Gambetta, Leon.
گام برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب) براه افتادن. رفتن. || اقدام کردن. عمل کردن :
به کام دل خویش برداشت گام
شد، شاد دل، یافته کام و نام.فردوسی.
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.فردوسی.
- گام از چیزی برداشتن؛ از سر چیزی گذشتن. از آن طمع بریدن. از آن چشم پوشیدن :
خواهی که رسی به کام بردار دوگام
یک گام ز دنیا و دگر گام از کام
بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام.
منسوب به بایزید بسطامی (از انجمن آرای ناصری).
گام برگرفتن.
[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)گام برداشتن. قدم برداشتن :
به زیر بار گنه گام برنمیگیرم
که زیر بار به آهستگی رود حمال.سعدی.
گامبی.
(اِخ)(1) شط افریقائی در سِنِگامبی که به اقیانوس اطلس ریزد. طول آن 1700 گز است.
(1) - Gambie.
گامبی.
(اِخ)(1) مستعمرهء انگلیسی به افریقا جزء سِنِگال، دارای 210000 تن جمعیت. حاکم نشین آن باتور است.
(1) - Gambie.
گام بیرون نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تجاوز کردن. از حد خویش بیرون رفتن. پا از گلیم خویش درازتر نهادن :
از امر تو و نهی تو گردون و زمانه
یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام.
مسعودسعد.
گامبیه.
[یِ] (اِخ)(1) لردجیمز. دریاسالار انگلیسی که کپنهاک را در سال 1807 م. بمباران کرد (1756 - 1833 م.).
(1) - Gambier, Lord James.
گامبیه.
[یِ] (اِخ)(1) مجمع الجزایر پلی نزی دارای 1500 تن سکنه.
(1) - Gambier(iles).
گامت.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام هر یک از سلولهای جنسی در گیاهان و جانوران، تولید مثل و بقای نسل بوسیلهء دو سلول مولد نر و ماده به نام گامت صورت میگیرد و معمو گامت ماده [ در گیاهان بنام اُئوسفِر ] درشت تر است ثابت مانده و گامت نر برای تشکیل تخم بجانب او متوجه میگردد. تولید مثل مزبور را که در نباتات عالی صورت می گیرد هتروگامی(2) مینامند. بالعکس در نباتات پست دو گامت مولد تخم از حیث ساختمان و شکل با یکدیگر مشابه اند و از این جهت تولید مثل آن ها را ایزوگامی(3) می نامند تشکیل تخم یعنی حرکت گامت نر بجانب گامت ماده در گیاهان شامل سه دوره است: دورهء اول - گرده افشانی. دورهء دوم - تندیدن یا جوانه زدن دانهء گرده. دورهء سوم - لقاح. رجوع به گیاه شناسی تشریح عمومی ثابتی ص483، 495، 501 شود.
(1) - Gamete.
(2) - Heterogamie.
(3) - Isogamie.
گام خوش.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)که گام نیکو بردارد چنانکه اسب :
زنخ نرم و کفک افکن و دست کش
سرین گرد و بینادل و گام خوش.فردوسی.
گام درگذاشتن.
[دَ گُ تَ] (مص مرکب) قدم نهادن. گام گذاشتن :
گشتی متحیر که اندرین راه
گامی نتوانی که درگذاری.ناصرخسرو.
گامران.
(ص) در بعضی مآخذ آمده، کنایه از آفتاب و روز است :
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردهء گامران برافکند.خاقانی.
و در بعضی نسخ «کامران» آمده و مؤلف برهان در «زردهء کامران» آورده کنایه از آفتاب و روز است و «زرده» خود بمعنی «اسبی است زردرنگ». (برهان). و اگر «گامران» صحیح باشد نعت فاعلی مرخم است بجای گام راننده (گام زننده) که همان اسب باشد.
گام رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) تند رفتن. سرعت سیر: ارتجل الفرس؛ گاه رهوار و گاه گام رفت اسب. (منتهی الارب).
گام زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن؛ گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) :
خنیده به هر جای و شیداسب نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام.فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چهارشنبه مزن گام را.فردوسی.
سوی خیمهء دخت افراسیاب [ منیژه ]
پیاده همی گام زد [ بیژن ] با شتاب.فردوسی.
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام.فردوسی.
همی زد میان سپه پیل گام
ابا رنگ زرین و زرین ستام.فردوسی.
چو بشنید دایه ز دختر [ منیژه ] پیام
سبک رفت [ نزد بیژن ] و میزد به ره تیز گام.
فردوسی.
چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد(1) و خاقان از گاه.
عنصری.
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی.نظامی.
چنانش درنورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام.نظامی.
از بیم هلاک آن دد و دام
کس بر در آن حرم نزد گام.نظامی.
من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن؟
خاقانی.
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236).
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی زنم سوزد مرا.مولوی.
(1) - ن ل: فرو افتد.
گامزن.
[زَ] (نف مرکب) قدم زن. قدم زننده. || تندرو. تیزرفتار. چنانکه پیک و اسب و غیره. اشتر گام زن(1). قاصد سریع السیر. (انجمن آرای ناصری): قبیض؛ چهارپای گامزن. (حبیش تفلیسی).
نشست از بر بارهء گامزن
سواران ایران شدند انجمن.فردوسی.
یکی بارهء گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین.فردوسی.
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر بارهء گامزن.فردوسی.
به زیر اندرش بارهء گامزن
یکی ژنده پیل است گویی به تن.فردوسی.
شوم چرمهء گام زن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم.فردوسی.
یکی بارهء گامزن خواست نغز
بدان برنشست(2) آن گو پاک مغز.فردوسی.
چو بشنید داننده گفتار زن
بجنبید بر چرمهء گامزن.فردوسی.
یکی اسپ باید مرا گامزن
سم او ز پولاد خاراشکن.فردوسی.
به زیر اندرون بارهء گامزن
ز بالای او خیره گشت انجمن.فردوسی.
بر این بارهء گام زن برنشین
که زیر تو اندرنوردد زمین.فردوسی.
بفرمود کان بارهء گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من.فردوسی.
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش.
فردوسی.
همی رفت تا باب بیت الحزن
بدان در شتر(3) گشت چون گامزن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.
منوچهری.
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن.
معزی (دیوان ص 598).
هرخسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید مردسوز و مرد باید گامزن.سنائی.
(1) - Dromadaire. (2) - ن ل: بدان برنشاند.
(3) - ره شتر.
گام سپردن.
[سِ پُ دَ] (مص مرکب) راه طی کردن. طی کردن راه با قدم. به گام سپردن :
چو راهی بباید سپردن به گام
بود راندن تعبیه بی نظام.عنصری.
گام شمار.
[شُ / شِ] (حامص مرکب) قدم برداشتن به احتیاط. از روی حساب قدم برداشتن :
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار.نظامی.
گام شمرده.
[شِ / شُ مَ / مُ دَ / دِ] (اِ مرکب) گام حساب شده. گام به احتیاط. در بیت ذیل از عرفی مراد بازی اسب است که در عین جلدی به احتیاط قدم گذارد بحکم سوار و آن را در عرف هند گهری گویند :
در گام شمرده خط نگاری
بر نقطهء نوک نیش کژدم.(آنندراج).
-گام شمرده نهادن؛ به احتیاط قدم گذاشتن. (آنندراج).
گام گام.
(ق مرکب) آهسته آهسته. آرام آرام :
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
|| بتدریج. رفته رفته :
ناگه روزیت بجر افکند
گر بروی بر پی او گام گام.ناصرخسرو.
گام گذاردن.
[گُ دَ] (مص مرکب) قدم گذاشتن. قدم برداشتن. گام نهادن :
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از اسب و بگذارد گام.فردوسی.
به مغرب میتواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته.
صائب.
|| آغاز کردن. اقدام کردن :
پرستیده شد سوی دستان سام
پیاده شد از اسب و بگذارد گام.فردوسی.
گام گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) گام گذاردن. رجوع به گام گذاردن شود.
گامن.
[مَ] (اِخ)(1) فرانسوا. متولد در ورسای. قفل ساز لویی 16. سازندهء «گنجهء آهنین» معروف، که وی سپس راز آن را فاش کرد. (1751 - 1795 م.).
(1) - Gamain, Francois.
گام نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) قدم گذاشتن. قدم برداشتن : تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه در صحرای گل نبود گشاد.
مولوی.
گاموس.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیّه، واقع در 11 هزارگزی شمال باختری نقده و 2500 گزی جنوب شوسهء نقده به اشنویه، جلگه معتدل مالاریائی، دارای 172 تن سکنه، آب آن از رود کدار، محصول آنجا غلات، توتون، چغندر، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گاموسپال.
[مُ سِ] (فرانسوی، ص)(1) کاسهء بعضی از گلها مانند کاسبرگهای شب بو آزاد است و در این صورت آنها را جدا کاسبرگ یا دیالی سپال(2) مینامند ولی در بعضی موارد کاسبرگها بیکدیگر پوسته و قطعهء واحدی تشکیل میدهند و آنها را گاموسپال یا پیوسته کاسبرگ مینامند. در این قبیل کاسه ها قسمت انتهای هر کاسبرگ کم وبیش آزاد میباشد و دندانه های کاسه را تشکیل داده و تعداد کاسبرگها را مشخص میسازد. (گیاه شناسی ثابتی ص409).
(1) - Gamosepale.
(2) - Dialysepale.
گاموستمون.
[مُ تِ مُ] (فرانسوی، ص)(1)پرچم های یک گل در پاره ای موارد آزاد میباشد و آنها را دیالی استمون(2) می نامند ولی در بعضی موارد قسمت تحتانی میله ها بیکدیگر ملحق شده و فقط انتهای فوقانی و بساک آن ها آزاد باقیمانده است، این پرچمها را گاموستمون مینامند. رجوع به گیاه شناسی عمومی ثابتی ص 415 شود.
(1) - Gamostemone.
(2) - Dialystemon.
گاموش.
(اِ مرکب) جاموش. (آنندراج). گاومیش است. رجوع به چاموس و گامیش و گاومیش شود.
گامه.
[مَ / مِ] (ص نسبی) (از: گام، قدم + ـه، نسبت) در ترکیب آید: چهارگامه. چارگامه. رجوع به چهارگامه و چارگامه شود.
گامه.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) صلیبی که چهار شاخهء آن به شکل گاما خمیده شود. رجوع به صلیب شکسته شود.
(1) - Gamme (e).
گامیدن.
[دَ] (مص) قدم زدن و رفتن. || سفر کردن. (آنندراج) :
کدام است مردی پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز
نراند بره آنچ بی ره شود
از ایرانیان یکسر آگه شود
یکی جادوئی بود نامش ستوه
گدازنده راه و نهفته پژوه
منم گفت آهسته و راه جوی
چه باید همی هر چه خواهی بگوی
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگه کن بدانش به هر سو بگام.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003).
گامیرا.
(اِخ) مردمانی که در زمان سارکن دوم (722 - 701 ق.م.) از طرف شمال به مملکت وان فشار می آوردند پیدایش این مردم قوی و سلحشور از سواحل دریای آزوف و از راه قفقاز است که به حوالی فلات ایران آمده بودند. ولات دیگر آسور این مردمان را گامیرا مینامند. توراة این مردم را «جوهر» و مورخین یونانی کیمروی(1)نامیده اند. رجوع به کیمروی و جوهر شود. رجوع به ایران باستان ص 171 شود.
حالا اروپائیان
(1) - Cimmeriens Kimmeroi گویند.
گامیزج.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21000 هزارگزی جنوب کرمانشاه، کنار رودخانه مرک. دشت، سردسیر. دارای 330 تن سکنه. زبان فارسی، کردی. آب آن از رودخانهء مرک، محصول آنجا غلات، حبوبات، صیفی، چغندرقند، برنج، تریاک، لبنیات و در گامیزج پائین مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (تابستان از رباط اتومبیل میتوان برد) گامیزج در دو محل بفاصلهء 3000 گز واقع شده به علیا و سفلی مشهور است. سفلی دارای 235 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5).
گامیش.
(اِ مرکب) مخفف گاومیش در تداول عامه و آن جانوری از جنس گاو است. (برهان). رجوع به گاومیش و جاموس(1) شود.
(1) - Buffle.
گامیش بنه.
[بُ نَ] (اِخ) موضعی در دابو در آمل (مازندران). (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 112 بخش انگلیسی).
گامیشلو.
(اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 25000گزی جنوب رزن و 1000گزی خاور راه شوسهء رزن به همدان جلگه، سردسیر، مالاریائی. دارای 715 تن سکنه، آب آن از قنات. محصول آنجا: غلات، حبوبات، انگور، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. راه آن اتومبیل رو است. جامیشلو نوشته میشود. دو قهوه خانه کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5).
گامیشیان.
(اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری بوکان و 15 هزار و پانصدگزی خاور شوسهء بوکان به میاندوآب. کوهستانی، معتدل سالم. دارای 104 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا، غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گان.
(پسوند) مزید مؤخر نسبت و اتصاف است که در آخر اسماء و صفات بجای موصوف درآید. شمس قیس در المعجم (چ مدرس رضوی ص175) آرد: «حرف نسبت و تکریر اعداد و آن گاف و الف نونی است که در اواخر بعضی اسماء معنی نسبت دهد چنانکه درمگان، گروگان یعنی آنچ مال شمارند و آنچ گرو را شاید و چنانک مادرگان و پدرگان یعنی آنچ بفرزند رسیده باشد از مادر و پدر، و خدایگان یعنی گماشتهء خدا بر خلق...» از این قبیل است دوستگان:
عاشق از غربت بازآمد با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب مهربانم.
(ویس و رامین).
چو ویسه دید تیر دوستگان را. (یعنی تیر).
برو نامش نگاریده نشان را...
(ویس و رامین).
بسی دیدی به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان.
ندیدم چون تو رسوا مهربانی
نه همچو دوستگانت دوستگانی.
(ویس و رامین).
که رامین را بتو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او تو را یار.
(ویس و رامین).
دینارگان:
بدو گفت از این مرد بازارگان
بیابی کنون تیغ دینارگان.فردوسی.
درمگان:
که آید یکی مرد بازارگان
درمگان فروشد به دینارگان.فردوسی.
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان در او بود و دینارگان.فردوسی.
ز دینارگان یکدرم نستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی.فردوسی.
فرزندگان:
وانگهی فرزندگانت گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
بازارگان و بازرگان. خدایگان :
زمانه و فلکت رهنمای و یاریگر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود.
مسعودسعد.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.انوری.
نوگان: عید نوگان (عیدالتجدید). دهگان. (دهقان). نخجیرگان :
اگر شاهم کند همداستانی
کنم یک چندگه نخجیرگانی.
(ویس و رامین چ مینوی ص 178).
|| در آخر اعداد درآید. چون : بیستگانی. سعید نفیسی در تعلیقات تاریخ بیهقی و ج3 آرد: مؤلف فرهنگ جهانگیری(1) دربارهء این کلمه گوید «بیستگانی(2) ماهیانه را گویند که به نوکران دهند». سروری در مجمع الفرس نوشته است: «بیستگانی به کسر با و سکون یا و سین مهمله و تای قرشت آنچه به لشکر دهند و جیره نیز گویند مثالش استاد منوچهری فرماید، بیت:
یکی را ازین بیش کاهی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
مؤلف فرهنگ رشیدی(3) هم بدین اختصار کرده است که، «بیستگانی ماهیانه که به نوکر دهند». مؤلف برهان قاطع گوید: «بیستگانی با کاف فارسی به الف کشیده و نون بتحتانی رسیده مواجب لشکریان و جیره و ماهیانهء نوکران و هر چیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند». در فرهنگ آنندراج(4) چنین آمده «بیستگانی با کاف فارسی و الف کشیده. بمعنی مواجب لشکریان و جیره و ماهیانه که به چاکران مقرر کرده ماه بماه دهند منوچهری در مخاطبهء با فلک گفته :
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیکار دانی(5)
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای این ندانی.»
این بیت منوچهری که خطاب به جهان و یگانه شاهد فرهنگ نویسان برای کلمهء بیستگانی است در بهترین چاپ دیوان منوچهری(6) نیز بدین گونه آمده است :
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
و مراد این است که یکی را اص و بهیچ وجه یا به اصطلاح معمولی از این بیستگانی نمیدهی و دیگری را دوبار میدهی. اما آنچنانکه سروری در مجمع الفرس ضبط کرده و پیش از این نقل کردم «یکی را از این بیش کاهی نبخشی» این هم نسخه ای است که به آسانی نمیتوان رد کرد مخصوصاً به این دلیل که در ضبط دیگر تکرار بیستگانی در هر دو مصراع از فصاحت خارج است. در هر صورت کلمهء بیستگانی در نظم و نثر فارسی کلمهء بسیار رایجی است و تقریباً همهء شاعران به کار برده اند و آنچه اینک در پیش چشم من است بدین گونه است:
فردوسی در شاهنامه(7) گوید:
ببخشیش وگر بیستگانی بود
همه بهر او زر کانی بود.
فرخی خطاب به ممدوح(8) گوید:
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی.
جای دیگر(9) در وصف سپاه مسعود گوید:
سپاهی است او را که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی.
لامعی گرگانی(10) سروده است:
چو برگشته از درگه میرخیلی
گرفته همه جامه و بیستگانی.
نظیر کلمهء بیستگانی شش کلمهء دیگر در زبان فارسی از ترکیب عدد با گان ساخته شده، یکی دهگانی که فرهنگ نویسان مخصوصاً مؤلف فرهنگ رشیدی(11) و فرهنگ جهانگیری(12) تصریح کرده اند نوعی از زر است و دیگر چهل گانی یا مخفف آن چل گانی که سنایی غزنوی(13) در شعر آورده گوید:
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی.
و دیگر شست گانی که فرهنگ نویسان از جمله سروری در مجمع الفرس و رشیدی(14)بمعنی عمارت و اساس آورده و بدین بیت ابوالفرج رونی استشهاد کرده اند:
ز خاک درگه او ساز، شست گانی عمر
که قلب کعبه بود شست گانی محراب.
و این شعر در دیوان ابوالفرج(15) چنین آمده:
ز قلب درگه او ساز شست گانی عمر
که قلب کعبه کند شستگانی محراب.
و «قلب» در مصراع اول، نسخه بدل «گرد» را هم دارد. اما در نسخهء خطی از دیوان ابوالفرج این بیت بدین گونه ضبط شده است:
ز گرد درگه او ساز پیشگانی عمر
که قلب کعبه بود پیشگانی محراب.
دیگر کلمهء پانصدگانی است که فتوحی مروزی در قصیده ای که در پاسخ انوری گفته بدین گونه(16) آورده است:
وز پس آنکه ز انعام جلال الوزرا
بتو هر سال دهد مهری و پانصدگانی.
و این بیت نیز در نسخه های خطی و در تذکره ها در مصرع دوم بجای «هر سال دهد» نسخه بدل «هر سال رسد» دارد. دیگر هفتصدگانی که در متن ما (نسخهء سعید نفیسی) در صحیفهء 406 دربارهء خلعت دادن به ابوالفتح رازی و دادن منصب عارضی گوید: خلعت عارضی پوشیده در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست. دیگر هزارگانی که در متن ما نیز دو جا آمده است: نخست در صحیفهء 320 که سالاری هندوستان را به احمد ینالتکین می دهند و او را خلعت این شغل می پوشانند گوید: کمر زر هزارگانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود. دوم در صحیفهء 451 که وزارت را به احمدبن عبدالصمد داده اند می گوید: خلعت پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. از این مورد پیداست که کمر هزارگانی منتهای خلعت و بخششی بوده است که دربارهء عمال بسیار محتشم مانند وزیر و سالار هندوستان میکرده اند. در صحیفهء 174 که تفصیل خلعت گرفتن وزیر دیگر یعنی احمدبن حسن میمندی را آورده میگوید: کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. ازین جا مسلم میشود که کمر هزارگانی و کمر هزار مثقال هر دو یکی است و جای دیگر در صحایف 315 و 316 که تاش فراش را سپهسالاری عراق داده اند میگوید: خلعتی سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمر زر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال. باز جای دیگر در صحیفهء 159 دربارهء سپهسالاری غازی گوید: امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند، مرصع به جواهر و وی را پیش خواند و به دست عالی خویش بر میان او بست. در جای دیگر در صحیفهء 347 که سخن از آمدن رسول خلیفه و تشریفات ورود اوست میگوید، چهار هزار غلام سرایی... دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند... و غلامی سیصد... با جامه های فاخرتر و کلاه های دو شاخ و کمرهای زر... در میان سرای دیلمان و همهء بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند. هر چند که در این مورد جملهء «ده معالیق» معنی روشنی ندارد زیرا که معالیق جمع معلاق بمعنی چنگ و چنگک و وسیلهء آویختن است و شاید کمرهایی معمول بوده که گرداگرد آن ده چنگک برای آویختن انواع سلاح داشته است، یا یک نوع زینت و گل میخی گرداگرد آن می کوبیده اند در هر صورت از این موارد مختلف قطعی مسلم میشود که دربار غزنویان کمربند زرین مانند کلاه دو شاخ از وسایل رسمی تشریفات بوده است، و چون در این جمله ها که نقل کردم آنچه به وزیر و سپهسالار داده میشده یک جا کمر هزارگانی و جای دیگر کمر هزار مثقال گفته شده و یک جا هم برای کمتر از وزیر و سپهسالار یعنی عارض، کمر هفتصدگانی آمده و نیز تصریح شده که این کمرهای مرصع بوده و جای تردید نیست که همه از زر بوده است و حتی یک جا دربارهء ساخت یعنی زین و برگ اسب هزارگانی گفته شده و یک جا دربارهء استام یعنی دهانهء اسب هزار مثقال آمده است برای من هیچ تردید نیست که «گان» مقیاس وزن بوده است برای طلا و شاید هم نقره و روی هم رفته فلزهای گرانبها و مانند قیراط برای جواهر و چون هزارگان و هزار مثقال را قرین یکدیگر آورده اند تقریباً یقین است که یک «گان» یک مثقال بوده است پس ده گانی یعنی ده مثقالی و بیستگانی یعنی بیست مثقالی و چهل گانی یعنی چهل مثقالی و شصت گانی یعنی شصت مثقالی و پانصدگانی یعنی پانصدمثقالی و هزارگانی یعنی هزار مثقالی. اگر این نتیجه را هم قبول نکنیم و شستگانی را که در درست بودن آن تردید است مستثنی کنیم و محرف پیشگانی بگیریم تازه از شش کلمهء دیگر که ده گانی و بیست گانی و چهل گانی و پانصدگانی و هفتصدگانی و هزارگانی باشد آشکار برمی آید که در اصطلاح نقود یا بگفتهء فرهنگ نویسان زر و یا فلزات گرانبها عموماً به کار رفته است. دکتر رضازادهء شفق در فرهنگ شاهنامهء خود(17) در معنی این لغت (بیستگانی) چنین حدس زده است: «شاید اصلاً مبلغی بوده در آن تاریخ بیست عددی مثلاً بیست دیناری بوده» «این حدس نزدیک بهمان نتیجه است که من گرفته ام. ظاهراً پول رایج دربار غزنوی همین بیستگانی یعنی سکهء مخصوص دارای وزن معین بوده است زیرا چنانکه پیش از این گذشت(18) سمعانی در کتاب الانساب در شرح ملاقات محمود غزنوی با ابوالحسن خرقانی گوید: که چون محمود خواست کیسه های دینار به ابوالحسن بدهد وی گفت: ما لشکر خویش را بیستگانی داده ایم توانی به لشکر خویش ده. پس از این نیز خواهد آمد که نظام الملک در سیاست نامه جایی که اشاره ای به لشکر محمود غزنوی کرده همین اصطلاح را به کار برده است، و نیز چنانکه بیاید همین کلمهء بیستگانی را ظاهراً نخست ابونصر عتبی در کتاب یمینی بتازی «عشرینیه» و «عشرینیات» ترجمه کرده و از آن پس وارد زبان تازی شده است و در فرهنگها هم ضبط کرده اند. چون عتبی این اصطلاح را دربارهء لشکر منصوربن نوح سامانی آورده است چنان مینماید که کلمهء «بیستگانی» لااقل از زمان سامانیان در مورد ماهیانهء لشکریان استعمال شده است چنانکه پیش از این گذشت. فردوسی و فرخی و منوچهری و لامعی که همه از شعرای همین دوره یا نزدیک به این دوره بوده اند این کلمه را در اشعار خود آورده اند. اگر نخواهیم لفظ بیستگانی را بمعنی سکهء دارای بیست مثقال زر بدانیم میتوان از این موارد استعمال گانی در اعداد نتیجه دیگر گرفت. آن این است که در اصطلاح نقود و سکه ها اعداد مکرر به کار رفته و شکی نیست که زر خالص بی عیار را ده دهی گفته اند یعنی زری که هر ده قسمت آن زر است و بهیچ وجه فلز دیگری که در عیار زدن به کار میبرند و بیشتر مس بوده در آن نیست و بهمین جهت زری را که از ده قسمت پنج قسمت آن زر بوده است ده پنجی گفته اند و در این شعر که فرهنگ نویسان شاهد آورده اند هر دو اصطلاح گنجیده شده:
بر من است اینکه در سخن سنجی
ده دهی زر زنم نه ده پنجی.
و مقصود شاعر این است که زر خالص می آورم نه زری که یک نیم آن چیز دیگر باشد. این شعر فردوسی که پیش از این شاهد آوردم:
ببخشیش وگر بیستگانی بود
همه بهر او زر کانی بود
شاید بتوان گفت معنی بسیار صریحی دارد و مقصود فردوسی این است که اگر آنچه می بخشی بیستگانی یعنی زر مخلوط و عیاردار هم باشد چون تو می بخشی برای او زر کانی (طلای معدنی)، یعنی زر خالص و زر ناب خواهد بود و بخشش تو بر قدر و قیمت آن میفزاید. میتوان چنین نتیجه گرفت که بیستگانی و نظایر آنهم مانند ده دهی و ده پنجی برای تعیین عیار زر بوده است و شاید بیستگانی یعنی زری که از صد قسمت بیست قسمت آن زر خالص بوده و می بایست سکه ای باشد که مخلوط از آهن و فلزهای دیگر بوده و چون پادشاهان رواج میداده و آن را معتبر میدانسته اند و قیمت رسمی برای آن قایل می شده اند در میان مردم رواج پیدا میکرده مانند اسکناس های امروز و «چاو» در زمان مغول و «شهروا» در زمان سعدی که اعتبار معهودی در میان مردم داشته و نه اینکه ببهای حقیقی جنس آن داد و ستد بکنند. کلمهء بیستگانی را به زبان تازی هم بر ده و «عشرینیه» و جمع آن را «عشرینیات» ترجمه کرده اند و ابونصر عتبی در کتاب یمینی که آنهم تاریخ دورهء غزنوی و مربوط به زمان سبکتکین و محمود است دربارهء جلوس منصوربن نوح سامانی(19) مینویسد: «بعد اموال عظیمة اطلقت، و عشرینیات فرقت» منینی در شرح این عبارت مینویسد: «العشرینیات جمع عشرینیة منسوبة الی العشرین و هی ارزاق تفرق علی الجند فی کل عشرین یوما و قیل کان یعطی کل واحد منهم عشرین دیناراً». خاورشناس نامی لهستانی بیبرشتین کازیمیرسکی(20) «در کتاب اللغتین العربیة و الفرانساویة»(21) که یکی از بهترین فرهنگهای زبان تازی است کلمهء عشرینیة را «حقوقی که هر بیست روز بپردازند»(22) معنی کرده است و بگمان من این توجیهی نادرست است که از کلمهء «بیست» در فارسی و «عشرین» در زبان عرب کرده اند و پنداشته اند بیستگانی یا عشرینیة میبایست پولی باشد که بیست روز به بیست روز بدهند، یا چنانکه منینی فرض کرده است هر بیست دیناری که به یک تن بدهند. و به دلایلی که گذشت باید بیستگانی یا عشرینیه را نوعی از سکه بدانیم گویا این تعبیرها نخست از این جمله که در کتاب سیاست نامهء نظام الملک آمده است بیرون آمده. در نسخه های مختلف سیاست نامه این جمله به اختلاف ضبط شده، در چاپ پاریس(23) این عبارت چنین آمده: «ترتیب ملوک قدیم آن چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازه در سال چهار بار مواجب ایشان از خزینه بدادندی و ایشان پیوسته با برگ و نوا بودندی و عمال مال جمع همی کردندی و به خزانه همی آوردندی و از خزینه بر این مثال هر سه ماهی یکبار دادندی و این را پیشه گانی خواندندی و این رسم و ترتیب هنوز در خانهء محمود باقی است». در چاپی که از روی همین چاپ پاریس در بمبئی در 1330 کرده اند این عبارت بهمین گونه در ص 99 آمده و باز در چاپی که از روی چاپ پاریس در بمبئی کرده اند و تاریخ ندارد و تنها به پایان فصل بیست و پنجم میرسد نیز این عبارت بهمین گونه در صص 109 - 110 هست.
در چاپ 1310 طهران که به اهتمام مرحوم سید عبدالرحیم خلخالی منتشر شده(24) این مطلب چنین آمده است. «ترتیب پادشاهان قدیم چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازهء ایشان در سالی چهار بار مواجب از خزانه نقد بدادندی ایشان پیوسته با برگ و نوا بودندی و اگر مهمی پیش آمدی در وقت دو هزار سوار برنشستی و روی بدان مهم آوردندی و عمال جمع همی کردندی و بخزانه تسلیم همی کردندی و از خزانه بدین غلامان و لشکر هر سه ماهی یکبار میدادندی و این را بیستگانی خواندندی. و این رسم و ترتیب هنوز در خاندان محمودیان هست». در چاپی که به تصحیح عباس اقبال در تهران ص 1320 ه .ش. منتشر شده(25) این جلمه چنین است: «ترتیب ملوک قدیم آن چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازه در سال چهار بار مواجب از هزینهء نقد بدادندی و ایشان پیوسته با برگ و نوا بودندی و عمال مال همی جمع کردندی و بخزانه همی آوردندی و بر هزینه بر این امثال هر سه ماهی یکبار دادندی و این را بیستگانی خواندندی و این رسم و ترتیب هنوز در خانهء محمودیان باقی است». عباس اقبال در پای صحیفه در معنی کلمهء بیستگانی نوشته است: «بیستگانی در اصل پولی بوده است که هر بیست روز بیست روز به نوکران و لشکریان میدادند بعدها بمعنی مطلق ماهیانه یا پولی شده است که در سر موعدی به مستخدمان و لشکریان پرداخته اند». اختلاف در میان این سه چاپ که قهراً ناشی از اختلاف در میان نسخه های خطی سیاست نامه است خوب میرساند که در این کتاب دست برده اند و مغشوش بودن عبارت هر سه نیز مؤید این نظر است و چنان می نماید که کاتبان در این مورد تصرف کرده و از خود چیزی در آن وارد کرده اند و گرنه این نکته که سپاهیان را در سال چهار بار مواجب میدادند و هر سه ماهی یکبار می دادند و این را بیستگانی می گفتند کام نادرست می نماید زیرا چگونه ممکن بوده است سپاهی و لشکری را که قهراً از مردم تنگ دست و مزدور بوده اند هر سه ماه یکبار و هر سال چهار مواجب بدهند و چگونه ایشان می توانسته اند چهار ماه صبر کنند تا چیزی بدیشان برسد وانگهی چرا چیزی که هر سه ماه به سه ماه یا هر سال چهار بار می دادند بیستگانی می گفتند و کلمهء بیست با این کار چه مناسبت دارد اگر مناسبت با سالی چهاربار رعایت میشد چهارگانی و اگر هر سه ماه به سه ماه رعایت میشد سه گانی بگویند همین دلیل این نکته را سست می کند که چون هر سه ماه به سه ماه و یا هر سال چهار بار ارزاق لشکر یا به اصطلاح امروز حقوقشان را می دادند آن را بیستگانی میگفتند و آن دو توجیه دیگر که چون هر بیست روز به بیست روز حقوق سپاهیان را می پرداخته اند بیستگانی گفته اند یا آنکه به هر تن بیست دینار می داده اند چنین اصطلاح کرده اند هر دو توجیه نیز بنظر سست می آید زیرا که چون تقویم ایران همیشه چه در دورهء پیش از اسلام و چه در دوره های اسلامی سال شامل 12 ماه لااقل سی روز بوده است و در تقسیم مال رعایت ماه را میکرده اند دلیلی نبوده است حقوق لشکریان را بیست روز بیست روز بپردازند از سوی دیگر یک دینار 21 نخود یا 25/4 گرم طلا بوده است و 20 دینار که 85 گرم طلا می شده با ارزانی که زندگی در آن زمانها داشته مبلغ بسیار گزافی بوده که به یک لشکری نمی داده اند و محال بوده است که حقوق ماهیانه یک سپاهی بیست دینار باشد تا به همین جهت حقوق لشکریان را بیستگانی بگویند. در این صورت من شک ندارم که در عبارت سیاست نامه دست برده و از روی اطلاع نادرستی که بعدها رواج داشته است این مطلب را در آن وارد کرده باشند و به عقیده من بیستگانی اصطلاحی است برای تعیین نوعی از سکه که یا بیست مثقال زر داشته است یا بیست درصد عیار داشته و من دلایل برای پذیرفتن توجیه نخستین را قوی تر میدانم و البته اگر بپذیرم که بیستگانی سکه ای دارای بیست مثقال طلا بوده دلیل نیست بگوئیم به هر لشکری بیست مثقال طلا در ماه میداده اند بلکه سکهء رایجی که برای پرداخت حقوق لشکریان در آن زمان معمول بوده، این سکه بیستگانی یعنی بیست مثقالی بوده که قطعاً کسوری هم داشته است. (تاریخ بیهقی سعید نفیسی ج 3 چ دانشگاه صص 1062 - 1068) در تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی آمده است: بیستگانی مواجبی بوده است که سالی چهار بار به لشکر میداده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است. (مفاتیح العلوم ص 42). این کلمه را به عربی «العشرینیه» میگفته اند و شاید پولی بوده است بوزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقالی میگفته اند. منوچهری گوید:
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 59). رجوع به بیستگانی شود. || علامت نسبت و لیاقت، شمس قیس در المعجم (چ مدرس رضوی ص 177). در زمرهء «حرف نسبت و تکریر اعداد» نویسد: رایگان در اصل راه گان بوده است. حرف هاء بهمزهء ملینه بدل کرده اند، و بصورت یاء می نویسند: یعنی آنچ در راه یابند بی بدل عوضی و تحمّل مشقّت کسبی و سعیی، و شایگان همچنین در اصل شاه گان بوده است، یعنی کاری که بحکم پادشاه کنند بی مزد و منت، چنانک شهید شاعر گفته است:
مفرمای درویش را شایگان...
و گنج شایگان یعنی گنجی که شاهان نهاده باشند یا گنجی که لایق شاهان تواند بود، و آنچ رشید گفته است:
اشعار پر بدایع دوشیزهء من است
بی شایگان ولیک به از گنج شایگان
یعنی بی قوافی نادرست، که حرف روی آن اصلی نباشد، و به حکم آنک شاعر در استعمال حروف جمع چون مردان و زنان و سایر حروف زواید بجای حرف روی چون الف ملکا و شرقا و غربا و راء رفتار و گفتار و نون آمدن و رفتن و امثال آن سعی اندیشه و رویتی نبرده است و به ایراد آن در جملهء قوافی صحیح که حرف روی آن از اصل کلمه باشد است، آن قوافی را شایگان خواندند چنانک ازرقی گفته است:
آن همام دولت عالی جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان مفخر سلجوقیان.
و چنانک خاقانی گفته است:
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
و چنانک بلفرج گفته است:
راغها باغ کند یمن قدومت ملکا.
و چنانک کمال اسماعیل گفته است:
ای ز رایت ملک و دین در نازش و در پرورش.
و چنانک انوری گفته است:
تا نگویی که شعر مختصر است
مختصر نیست چون تویی معنیش - انتهی.
(المعجم چ مدرس رضوی ص226 و 227).
و رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «گان» شود.
|| گان مزید مؤخر نسبت، در آخر اسماء ماهها (شهور) پیوندد، و آن دالّ بر جشنی است که نام ماه با نام روز تطبیق شود. در ایران باستان هر روز ماه را بنام خدا یا یکی از امشاسپندان و فرشتگان موسوم میکردند، و چون اسم ماه با اسم روز تطبیق میشد آنروز را جشن میگرفتند، و نام جشن مزبور غالباً همان نام ماه و روز بعلاوهء گان بوده است: تیرگان؛ منسوب به ماه تیر و جشنی که در تیر روز از تیرماه گیرند. فروردگان؛ منسوب به فروردین ماه و جشنی که در فروردین روز از فروردین ماه گیرند. مهرگان؛ منسوب به مهرماه و جشنی که در مهرروز از مهرماه گیرند. آبریزگان؛ نام جشنی است که فارسیان در سیزدهم تیرماه کنند و آب بر یکدیگر پاشند. (برهان). خردادگان؛ جشنی که در روز خرداد از ماه خرداد منعقد میشد. آبانگان، جشنی که در روز آبان از ماه آبان بر پا میکردند. || شمس قیس در المعجم در عنوان «حرف نسبت و تکریر اعداد» آرد (چ مدرس رضوی ص 177): «کاف و الف و نون چون به اواخر اعداد درآید تکریر عدد فایده دهد چنانک دوگان و سه گان و چهارگان بمعنی دو دو و سه سه و چهار چهار و منه معنی قوله تعالی: مثنی و ثلاث و رباع»(26) (قرآن 4/3). رباع، چهارگان. (منتهی الارب) : او را گفت (شیرویه) کسری را از من پیام ده و بگوی این بلا که بتو رسید از تو بود... در زندان هر کس که بود بخواستی کشتن و هر شبی پنجگان و ششگان همی کشتی و ایشان را آن ذل و سختی بس بود که در زندان تو بودند، کشتن نمی بایست کردن. (ترجمهء طبری بلعمی).
گردون هزارگان ستد از من بجور و قهر
ایدر هر آنچه یافته بودم یگان یگان.
رودکی.
پس گیو بدآوهء سمکنان
برفتند خیلش یگان و دوگان.فردوسی.
روزها برگذشته از وقت مولد بازگیری و هفت گان فکنی. (التفهیم). و سی هزار سوار با او جمع شد پانصدگان پانصدگان بناحیتها همی فرستاد. (تاریخ سیستان). پس پنج هزار سوار تفرقه کرد پانصدگان به خراسان و سیستان و پارس و کرمان. (تاریخ سیستان). و ده گان و پنج گان را همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص165). پس مختار پنجاگان و صدگان سپاه فرستادن گرفت بمکه. (مجمل التواریخ و القصص).
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشند
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگان است و دوگان است و سه گان است.
مسعودسعد.
ستونی دیگر پنجگان گز باشد پرداخته. (تفسیر بی نام مائهء هفتم هجری ملک عبدالعلی صدرالاشرافی).
|| مزید مؤخر امکنه آید : آذرآبادگان، آذربایگان:
بیک ماه در آذرآبادگان
ببودند شاهان و آزادگان.
فردوسی (از سروری).
اسپورگان، دلیرگان، سمنگان، شاپورگان، شادگان، گرگان، گلپایگان، گوزگان، گوگان، لتنگان، لوشگان، نیرگان، ولیگان، احمد کسروی نویسد: کان - این کلمه که سپس گان «با کاف فارسی» گردیده در آخر نامهای شهرها و دیه ها فراوان آمده: چنانکه اردکان و گرگان و زنگان و ارزنگان و بسیار مانند اینها. و دربارهء معنی آن دو احتمال میتوان داد یکی آنکه بمعنی جا و زمین باشد چنانکه ما این مطلب را در جای دیگر ثابت کرده ایم (در دومین دفتر نامهای شهرها و دیه های ایران) و دیگر آنکه بمعنی نسبت باشد چنانکه در کلمه های بازارگان و شایگان (شاهگان) بهمین معنی. به هرحال از اینجا معنی آذربایگان روشن میشود: یعنی سرزمین یا شهر آذرباد. اما شکل راست کلمه از آنچه تا اینجا گفتیم پیداست که شکل نخستین و دیرین آن آتور پاتکان بود که در کتابهای پهلوی بدان شکل می نگارند. سپس این نام آذرپاذگان و سپس آذرپادگان پس از آن آذرپایگان شده که هر کدام در زمان خود درست بود و اکنون آذربایگان راست است و چون در برخی شهرهای ایران بویژه در نواحی جنوب گاف فارسی را تبدیل به جیم میکرده اند آذربایجان با جیم نیز غلط نیست. اما آذرآبادگان غلط محض است. فردوسی شاید خواسته تفنن بکار برد و از نام سرزمین، صفتی مشتق سازد یا اینکه وزن شعر او را به بکار بردن آن کلمه ناچار نموده است. بهر حال نباید پنداشت که کلمهء مزبور بنیاد راستی دارد و میتوان آن را بکار برد. چون در میان سخن نام گلپایگان برده گفتیم اصل آن وردپاتکان بود بهتر آن است که در پایان گفتار چند سطری هم دربارهء آن نام بنگاریم: کلمهء ورد یا وارد بمعنی گل سرخ فارسی است نه عربی. تازیکان کلمه را از فارسی برداشته چنانکه ارمنیان هم برداشته اند و بمعنی گل سرخ بکار میبرند. بلکه باید گفت که کلمهء ورد با کلمهء گل یکی است یعنی ورد در نتیجهء تغییراتی که از روی قواعد زبانشناسی در آن رخ داده تبدیل به گل یافته است. تفصیل این مطلب آنکه در علم زبانشناسی پارسی این معلوم است که بسیاری از واوهای زبان قدیم در زبان امروز تبدیل به گاف شده چنانکه کلمه های گزند و گراز و گرگ در اصل وزند و وراز و ورگ بوده و مانند اینها بسیار است واو «وارد» هم تبدیل به گاف شده و کلمهء گارد یا گرد گردیده. چنانکه گلپایگان را هم در اواخر ساسانیان و اوائل اسلام «گردپادگان» میگفتند و تازیکان معرب نموده «جرباذکان» نامیده اند. (معجم البلدان یاقوت دیده شود). سپس از روی قاعدهء دیگری که آن نیز در زبانشناسی ایران معروف است، را و دال تبدیل به لام یافته و کلمهء گارد مبدل بگال و سپس مبدل بگول و سپس مبدل به گل شده و بالاخره وردپاتکان و گلپایگان، شده یعنی شهر گلباد، و چنانکه گفتیم گلباد از نامهای معروف ایرانی بوده است. (مقالات کسروی ج1 صص121 - 122).
|| گان در کلمات جمع اسماء (و صفاتی که بجای اسماء نشینند) مختوم به «هاء» غیرملفوظ بهنگام جمع به «ان»های آنها بگاف (کاف فارسی) تبدیل شود:(27) زنده، زندگان. بنده، بندگان. تشنه، تشنگان:(28) و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد [ خدای ]. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری، هزارهء فردوسی ص134). و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری ایضاً ص134). و مأمون ... یک روز با فرزانگان نشسته بود. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری ص135). و اندر نامهء پسر مقفع و حمزهء اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدم... (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری ص140).
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان.
فرخی (دیوان ص269).
و شبانگاه آوردند پیش وی [ عیسی ]دیوانگان بسیار، و دیوها از ایشان بدر کرد بسخن خود و شفا داد... (انجیل معظم چ مسینا. رم 1951 م. ص88). و او را قریب چهل پسر بوده و فرزندزادگان بیشمار از ایشان منشعب گشته اند... اما آنچه از پسران و پسرزادگان او معروف و مشهورند... (جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله ج 2 ص 90). خنک گرسنگان و تشنگان از برای طاعت و تقوی زیرا سیری و خجستگی یابند. (انجیل معظم ص 58).
تبصرهء 1 - باید دانست که در زبان تخطب در جمع این گونه کلمات بجای «ان» «ها» بکار برند: زنده، زنده ها. مرده، مرده ها. ستاره، ستاره ها. و از قدیم نیز گاه نویسندگان ما این شیوه را بکار برده اند: و ایمان نیاورده ام به فرشته های خدا و کتابهای او. (تاریخ بیهقی ص135)(29) (قاعده های جمع در زبان فارسی، تألیف دکتر معین ص28).
ویژگان:
گرازه سر تخمهء گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان.فردوسی.
خاصگان:
من ازتو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.منوچهری.
رفتند بجمله یارگانت
ببسیج تو راه را هلا بین.ناصرخسرو.
رودگانیش چرا نیز برون شکم است.
منوچهری.
مژگان:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ (دیوان ص 243).
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد
هر که در سایهء مژگان تو در خواب رود.
صائب تبریزی.
تخمگان، چهرگان، نوبندگان، بندگان. قاعدهء فوق در مورد جمع اسماء فاعل و اسماء مفعول نیز صادق است: آیندگان، روندگان، جویندگان، خورندگان، گویندگان، یابندگان:
چو خوش زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند، جویندگان.
نظامی (از آنندراج).
افتادگان، ایستادگان، پیوستگان، رفتگان، خوابگان.
|| علامت نسبت گان در آخر کلمات مختوم به «ها»ی غیرملفوظ پیوندد و معنی نسبت و اتصاف دهد. در صورت اول «ها» حذف شود :
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.
(ویس و رامین).
من این گفتم ز روی مهربانی
ز بهر مادری و دایگانی.(ویس و رامین).
مژدگان:
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
(ویس و رامین).
|| گاه در آخر اسماء اعلام معنی خانواده و خاندان دهد :
گیوگان:
هشیوار و از تخمهء گیوگان
که بر(30) درد و سختی نگردد ژکان.فردوسی.
گشوادگان:
به طوس و به گودرز و گشوادگان
به گیو و به گرگین و آزادگان.فردوسی.
|| پادشاه و سلاطین ظالم. (برهان).
(1) - ج 2 ص 286.
(2) - در اصل «بیسکار» چاپ شده.
(3) - ج 1 ص 183.
(4) - ج 1 ص 527.
(5) - بی پاسبانی. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص98).
(6) - دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی طهران 1326 ص 98.
(7) - چ بروخیم ج 9 ص 2802.
(8) - چ عبدالرسولی ص 372.
(9) - ص 395.
(10) - دیوان حکیم لامعی گرگانی با تصحیح و حواشی نویسندهء این سطور (سعید نفیسی) تهران 1319 ش. ص204.
(11) - ج 1 ص 332.
(12) - ج 2 ص 263.
(13) - دیوان ....حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی چ تهران 1320 ش. ص503.
(14) - ج 2 ص 54.
(15) - دیوان استاد ابوالفرج رونی تهران 1304 ش. ص20.
(16) - دیوان انوری چ تبریز 1266 ق. ص 217.
(17) - چ تهران 1320 ه .ش. ص 65.
(18) - در تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 1002.
(19) - شرح الیمینی المسمی بالفتح الوهبی علی تاریخ ابی نصرالعتبی للشیخ المنینی چ قاهره 1286 ه . ق. ج1 ص89.
(20) - Biberstein Kazimirski.
(21) - Dictionnaire Arabe - Francais, Paris, 1860, vol ll, p. 261.
(22) - Gages qui se payent tous lesvingt
jours.
(23) - سیاست نامه اثر وزیر آصف تدبیر ابوعلی حسن بن علی نظام الملک 1891 م.
Siasset Nameh.texte Persan, edite par Charles Schefer,Paris 1891, p.92.
(24) - ص 71 ، 72.
(25) - ص 123.
(26) - رجوع به نهج الادب ص 645 شود.
(27) - علت آن است که اینگونه کلمات در اصل (پهلوی) مختوم به کاف بوده اند و چنانکه بنده در پهلوی bandak، تشنه در پهلوی tishnak و زنده در پهلوی zindak است. رجوع شود به همین کلمات در برهان قاطع چ معین و H.S.Nyberg.Hifsbusch de Pehlevi 11.بنابراین در جمع باصل بازگردند (منتهی در زبان فارسی کاف بگاف بدل شود) و کلمات عربی نیز که مختوم به «ة» هستند و در فارسی بصورت هاء غیرملفوظ درآیند، بسیاق کلمات فارسی هاء را بگاف بدل کنند: «آنگاه بدین روز ششم (فروردین) خلوت کردندی (شاهان) خاصگان را» (بیرونی، التفهیم چ همایی ص 253). «انوشیروان بعاملی از عمال خویش نبشت که مردم زادگان را و اهل خرد را بمحبت و احسان سیاست کن و سفلگان را بترس»، (ابوحامد کرمانی، عقدالعلی چ عامری ص 58).
(28) - دستور قریب ص 12: دستور تألیف قریب، بهار، فروزانفر، همائی، رشید یاسمی (پنج استاد) ص9.
(29) - و نیز «فرستاده ها» در تاریخ بیهقی. رجوع شود به ص8 همین رساله.
(30) - ن ل: از.
گانا.
(اِخ)(1) حاکم نشین کانتون آلیر، ایالت ویشی در فرانسه، در کنار اندِلُت. دارای 4752 تن سکنه است و راه آهن دارد.
(1) - Gannat.
گانتن.
[تَ] (اِخ)(1) ژول. مستشرق فرانسوی و طابع قسمتی از تاریخ گزیده راجع به پادشاهان ایران. وی بسال 1908 م. درگذشته است. (تاریخ جهانگشا ج2 صص131 - 316).
(1) - Gantin, Jules.
گاند.
(اِخ)(1) به بلژیک، کرسی فلاندر شرقی. شهری است در ملتقای اسکوولیس دارای 222000 تن سکنه. در این ناحیت پارچه های کتان، کرباس، کنف، توری و شب کلاه و مواد شیمیائی و ابزار مکانیکی تهیه میشود. بندری است فعال. کلیسای سن باوُن، قصر کنت ها و دانشگاه در آن است و مسقط الرأس شارل کن مترلینگ و دیگران است.
(1) - Gand.
گانداده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) کنایه از مرد بدفعل و نیز بمعنی قحبه. (آنندراج). رجوع به گانگاه شود.
گانداره.
[رَ] (اِخ) گنداره. گندار(1). از جملهء اسامی ساتراپها برطبق نوشته های مورخین و جغرافیون یونانی و آنطور که در کتیبه های داریوی منقوش است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 14 و 15). گندار را بعضی با صفحه ای در شمال و شرق کابل تطبیق کرده اند و برخی با کابل و پیشاور کنونی (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1452).
(1) - Gandara.
گاندارید.
(اِخ) گاندرید.(1) گانگرید. در قدیم مردمان کنار رود گنگ را بنام گاندرید میخواندند و پادشاه آن مملکت را در زمان فتوحات اسکندر، کساندرامِس مینامیدند و قوای او در جنگ با اسکندر از این قرار بود: 20 هزار سوار، 120 هزار پیاده، دو هزار ارابه و چهل هزار فیل که در موقع جنگ مسلح میشدند. اسکندر چون این خبر را بشنید باور نکرد و پروس را طلبیده اطلاعات را از او پرسید. او هم اطلاعات رفِه ژِ را تأیید کرده گفت این مردم را گساندارید مینامند. (اینجا هم باید اشتباه شده باشد گانگرید صحیح تر بنظر می آید) و پادشاه آنها شخصی ضعیف النفس و بی نام است. (ایران باستان ص 1803، 1805، 1812، 1973).
(1) - Gandrides (Gandarides).

/ 22