لغت نامه دهخدا حرف گ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف گ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گاومیش.
(اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 13 هزارگزی جنوب اهواز، کنار راه آهن بندر شاهپور به اهواز. دشت، گرمسیر، دارای 230 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه در تابستان اتومبیل رو. ساکنین از طایفهء نواصر هستند، این آبادی از دو محل به نام گاومیش بزرگ و کوچک بفاصلهء 3 هزارگز تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاومیش.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 2 هزارگزی جنوب خاور راه آهن اهواز به بندر شاهپور. دارای 30 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گاومیش بان.
(اِخ) دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در 3 هزارگزی جنوب خاوری بازار ماسال. جلگه جنگلی، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 282 تن سکنه. شیعه، ترکی گیلکی. آب آن از چشمهء معروف به سید رشید. محصول آنجا برنج مختصر ابریشم، شغل اهالی، زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گاومیش گلی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در نه هزار و پانصدگزی جنوب خاوری میاندوآب و 3 هزارگزی خاور شوسهء میاندوآب به بوکان. جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 417 تن سکنه، آب آن از زرینه رود، محصول آنجا غلات، چغندر، حبوبات، کشمش، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، گلیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاومیش لو.
(اِخ) دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل، در 50 هزارگزی شمال بیله سوار و 2 هزارگزی شوسهء بیله سوار به اردبیل. کوهستانی، گرمسیر، دارای 104 تن سکنه. آب آن از رود ارس، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاومیشی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز، واقع در 15 هزارگزی جنوب رامهرمز و 6 هزارگزی خاور شوسهء رامهرمز به خلف آباد. دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گاومیشیان.
(اِخ) دهی است از دهستان گورک بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 45 هزارگزی جنوب مهاباد و 5 هزارگزی خاور شوسهء مهاباد به سردشت، کوهستانی، سردسیر سالم دارای 175 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جمالدی، محصول آن غلات، توتون، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ج4).
گاوناک.
(ص مرکب) بسیارگاو. دارای گاو بسیار: ارض مثورة؛ زمینی گاوناک. (منتهی الارب).
گاونان.
(اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 8 هزارگزی جنوب فلاورجان و 2 هزارگزی جنوب راه شهرکرد به اصفهان. جلگه، معتدل دارای 634 تن سکنه، آب آنجا از زاینده رود. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی، راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
گاونجک.
[وَ جَ] (اِ) نوعی از خیار کوچک و تازه. (آنندراج). کاونجک. رجوع به کاونجک شود. || رستنی باشد. (آنندراج). || گوشت. (آنندراج).
گاو نر.
[وِ نَ] (اِ)(1) ورزاو. ورزو. گاو ورزه. درازدنبال. ابوذیال. ابومزاحم: ثور؛ گاو نر. قینس؛ گاو نر. هبرقی؛ گاو نر دشتی. لهاق؛ گاو نر سپید. لهق؛ گاو نر سپید. لهم؛ گاو نر کلانسال. قفر؛ گاو نر که جهت کار کشت از مادر جدا کنند او را. ثورا مرخ؛ گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب).
(1) - Le bauf.
گاونلیسیده.
[نَ دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از کسی که نخوت و غرور داشته باشد و گرم و سرد روزگار نچشیده بود. (آنندراج). مرد متکبر و مغرور و خام و بی تربیت و نادان و ناآزموده مر کارهای جهان را. (ناظم الاطباء). رجوع به گاوش بلیسیده و گاوش نلیسیده شود.
گاو نه من شیر.
[وِ نُهْ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (مثل...). رجوع به گاو شود.
گاو نه نه حسین.
[وِ نَ نَ حُ سِ] (اِخ)(مثل...) آنکه بی خبر و سرزده داخل خانهء دیگران شود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاونیشک.
[وِ شَ] (اِ) گاونیشک بچندان شکل در کتب مسالک عربی دیده شده است. از آنجمله اصطخری آن را در متن «گاونیسک» و در حواشی «گاوبیسک» و غیره ضبط کرده و گوید آن جا بر سر راه کرمان و سیستان واقع است. (حاشیهء تاریخ سیستان چ بهار ص 29). «والثانی رباط یسمی دارک و من دارک الی برین منزل و منه الی گاو نیشک»(1) (مسالک و ممالک اصطخری چ اروپا ص251). رجوع به گاو بیسک شود.
(1) - گاوبیسک، کارنیسک، کاونیسک. (حاشیهء مسالک ص251).
گاونیک.
(اِخ) از نواحی تنگستان دو فرسخی جنوب تنگستان از بلوکات دشتستان. (فارسنامهء ناصری ص 207 و فهرست ص 25).
گاونیله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب)(1) نیله گاو. نیله گو. نوعی از اوعال.
(1) - Nilgaut.
گاوو.
(اِ) گاو کوهی. (برهان) (آنندراج) (مخزن الادویه). گوزن. گاووی ماه. گوزن ماده.
گاو وحشی.
[وِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بقرالوحش. رَمک. گاو کوهی. به عبری «ریم» گویند. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
گاو و خر را به یک چوب
گاو و خر را به یک چوب راندن
[وُ خَ بِ یِ دَ] (مص مرکب) با همه یکسان رفتار کردن.
گاوور.
[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 31 هزارگزی جنوب شهسوار، سر راه عمومی سه هزار. سکنه دائم آن در حدود 15 تن. تابستان عده ای از حدود لشکرک و آب کله سر شهسوار برای هواخوری به این ده میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گاو ورز.
[وِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاو کار. گاوی که بدان زمین شیار کنند :
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده و دو هزارش نوشت آن دبیر.
فردوسی.
گاو ورزه.
[وِ وَ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گاو ورز. گاو کار. گاوی که بدان زمین شیار کنند. (برهان) (آنندراج).
گاوو ماهی.
[وُ] (اِخ) مقصود گاوی است که گویند زمین را بشاخها داشته و پای آن بر پشت ماهی است.
- تا گاو و ماهی؛ تا دورترین جای از زیرزمین. رجوع به گاو ماهی شود.
گاوه.
[وَ / وِ] (اِ) چوبی که در شکاف چوبی گذارند و چوب اولی را به تیر زنند تا دومی بشکافد. و اسکنه خردتر از گاوه است و هیزم شکنان در شکاف هیمه نهند سهولت دوپاره کردن آن را به گلپایگانی آن را گوه(1)گویند.
(1) - guwa(h).
گاوه.
[وَ] (اِخ) مؤلف آنندراج نام «کاوهء» مشهور را بدین صورت ضبط کرده است. رجوع به کاوه شود.
گاوه رود.
[وَ] (اِخ) مغرب همدان. رجوع به گاو رود و دیاله شود.
گاوه شله.
[وِ شَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 14000گزی شمال خاور سقز و 7000گزی خاور شوسهء سقز به میاندوآب، کوهستانی، سردسیر، دارای 70 تن سکنه. زبان آنها کردی است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی آن زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
گاوهو کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) راندن و بانگ زدن بر گاو هنگام شیار :
کشاورز و گاو آهن و گاو کو
کجا در چنین ده کند گاو هو.
نظامی (اقبال نامه چ وحید ص197).
گاوهیدن.
[دَ] (مص) جنباندن و حرکت دادن. (ناظم الاطباء).
گاوی.
(ص نسبی) منسوب به گاو.(1) آبلهء گاوی. || (حامص) عمل کردن همچون گاو. چگونگی گاو. || بلاهت. نادانی :
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
عطار.
(1) - Bovin, (e).
گاوی.
(اِخ) اسم قدیم مازندران است که به مرور زمان گاوباره شده. (التدوین). رجوع به گاوباره شود.
گاوی.
(اِخ) دهی مخروبه از بخش مهران شهرستان ایلام، واقع در 20000گزی خاور مهران، کنار رودخانهء گاوی. دشت، زمستان در حدود هزار نفر از طایفهء ملک شاهی که در ییلاق ارکواز سکونت دارند برای تعلیف احشام زراعت به این محل آمده در اوایل بهار مراجعت مینمایند. 3 آسیاب کنار رودخانه دارد که فقط در زمستان کار می کنند و آثار خرابه های زیادی در این محل دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
گاوی.
(اِخ) هشت فرسخ و نیم جنوبی تنگستان است. (فارسنامهء ناصری ص207).
گاویار.
[وْ] (ص مرکب، اِ مرکب) گاوبان. گویار. گوگل بان. بقار.
گاویاره.
[وْ رَ / رِ] (اِ مرکب) گلهء گاو. ظاهراً مصحف گاوباره. رجوع به گاباره و گاوباره شود.
گاویاری.
[وْ] (حامص مرکب) یاری کردن گاو. نگهبانی گاو کردن.
گاویال.
(اِ)(1)نوعی از خزندگان شامل طایفهء تمساحان عظیم آسیا و اوقیانوسیه، دارای پوزهء بلند و باریک. طول آن گاه بشش متر میرسد.
(1) - Gavial.
گاویان.
(ص نسبی) منسوب به گاوه: درفش گاویان. رجوع به گاوه و کاوه شود.
گاویان درفش.
[دِ رَ] (اِخ) علم منسوب به کاوه است. رجوع به کاویانی درفش و درفش کاویان شود.
گاویانی.
(ص نسبی) منسوب به گاوه. رجوع به گاوه و کاوه شود.
گاویز.
(اِخ) دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 120000گزی شمال خاوری بندرعباس و 10000گزی خاور راه مالرو داراب به بندرعباس. جلگه، گرمسیر، دارای 147 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا خرما، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گاویزن.
[زَ] (اِ مرکب) زهرهء گاو. و بعضی گویند چیزی باشد مانند سنگ و آن از زهرهء گاو برآید چنانکه حجرالتیس از زهرهء گاو کوهی(1) برمی آید و رنگ آن مانند زردی تخم مرغ باشد و چون از زهرهء گاو برآرند نرم بود و اندک زمانی که در دهن گیرند سخت و محکم شود و آن را مهرهء زهرهء گاو هم میگویند معرب آن جاویزن است. (برهان) (آنندراج). در هند آن را گاو روهن خوانند. (آنندراج). رجوع به گاوزهره و گاوسنگ و گاوزون شود.
(1) - از زهرهء بزکوهی و آن چیزی است که در زردی مشابه است به زردهء بیضهء مرغ. (مخزن الادویه).
گاویزنه.
[زَ نَ / نِ] (اِ) نوایی است از موسیقی قدیم :
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
گاویس.
(اِ) ظرفی که شیر و دوغ در آن کنند. (برهان) (آنندراج). و محتمل است مصحف «گاودوش» باشد، چه در خراسان آن را «گاودوش» گویند. رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود. در شرفنامهء منیری گاویش آمده است.
گاویس.
(اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 14 هزارگزی جنوب مهاباد، در مسیر شوسهء مهاباد به سردشت. کوهستانی، معتدل مالاریائی، دارای 30 تن سکنه. آب آنجا از رودخانهء مهاباد، محصول آنجا غلات چغندر، توتون، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاویش.
(اِ) ظرف شیر و دوغ. (جهانگیری). رجوع به گاودوش، گاویس و گویس شود.
گاویک.
(اِخ) قصبه ای جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 10 هزارگزی جنوب خاور آوج. کوهستانی، سردسیر، دارای 2357 تن سکنه، کمی از مردان به فارسی آشنا هستند. آب آن از چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، انگور، زردآلو، سیب، جنگل تبریزی، شغل اهالی زراعت است. و عدهء کمی در زمستان و بهار برای تأمین معاش به تهران میروند. صنایع دستی قالی و مختصر جاجیم بافی، در بهار و تابستان تیره های بغدادی نام سلدوز قیره قوینلو، بارجانلو، برای تعلیف احشام و اغنام به کوه های جنوب این ده از راه ساوه می آیند. راه به هر طرف مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
گاوینه رود.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 14 هزارگزی خاور بخش و 4 هزارگزی شوسهء میانه به تبریز، کوهستانی، معتدل، دارای 848 تن سکنه. آب آنجا از گاوینه رود، محصول آنجا غلات، نخودسیاه، و بزرک، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
گاویه.
[یِ] (اِخ) دهی جزء دهستان رودبنه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در 14 هزارگزی شمال خاوری لاهیجان و 2 هزارگزی رودبنه جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 290 تن سکنه، آب آنجا از حشمت رود و از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف، غلات، صیفی، شغل اهالی پارچه و حصیربافی، راه آن مالرو است. 8 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
گاه.
(اِ) سریر. تخت آراستهء پادشاهان را. (صحاح الفرس). تخت پادشاهان. (جهانگیری) کرسی. (مهذب الاسماء). اورنگ. صندلی. عرش :
بهرام آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد درافشانی.دقیقی.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
رودکی (سعید نفیسی ص 1297).
به وقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
کسایی.
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آید از گاه سیر.فردوسی.
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.فردوسی.
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.فردوسی.
ز دستور پاکیزهء راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.فردوسی.
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از بر گاه چادرپرست.فردوسی.
به گیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید برگاه بود.فردوسی.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز در خور گاه نیست.فردوسی.
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.فردوسی.
ز فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای.فردوسی.
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر.فردوسی.
پراکنده گردد به هر سو سپاه
فرود افکند دشمن او را ز گاه.فردوسی.
جهان دار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه.فردوسی.
چو برگاه بودی بهاران بدی
به بزم افسر شهریاران بدی.فردوسی.
سپاه انجمن شد به درگاه او [ فریدون ]
به ابر اندرآمد سر گاه او.فردوسی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.فردوسی.
به زن شوی گفت این جز از شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست.
فردوسی.
سیاوش ز گاه اندرآمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.فردوسی.
یکی آنکه گفتی کشم شاه را
سپارم بتو کشور و گاه را.فردوسی.
چو دیدند[ فرستادگان قیصر ] زیبارخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین.فردوسی.
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه.فردوسی.
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان
هر آنکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده روان باد و یزدان پرست.فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه؟فردوسی.
پرستنده ای را بفرمود شاه [ خسرو و پرویز ]
که در باغ و گلشن بیارای گاه.فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.فردوسی.
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هر سو سپاه.فردوسی.
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسبد بر گاه ایمن ز شاه.فردوسی.
در ایوانها گاه زرین نهاد
فرازش همه دیبهء چین نهاد.فردوسی.
چنین شاه، برگاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد از او نیز یاد.فردوسی.
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.فردوسی.
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.فردوسی.
وز آن پس کز ایشان بپرداخت شاه
ز بیگارمردم تهی کرد گاه.فردوسی.
نوان اندرآمد [ انوشیروان ] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ده یا دو ماه
برین بگذرد بازیابی تو گاه.فردوسی.
نیندیشم از روم و از شاهشان
بپای اندرآرم سر و گاهشان.فردوسی.
ز میدان به یک سو نهادند گاه
بیامد نشست از بر گاه شاه.فردوسی.
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه.فردوسی.
چو بنشست گرسیوز و شاه نو
بدید آن سر و افسر و گاه نو.فردوسی.
سوی گاه بنهاد کاوس روی
سیاوش با لشکر جنگجوی.فردوسی.
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند.فردوسی.
که تا زنده باشد جهاندار شاه
سپهبد نباشد سزاوار گاه.فردوسی.
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو.فردوسی.
فرستاد و کاوس را آورید
بدو داد گاهش چنان چون سزید.فردوسی.
تو زین پس به دشمن بده گاه من
نگهدار ازین همنشان راه من.فردوسی.
که با پیل و فر است و با تاج و گاه
پدر بر پدر نامبردار شاه.فردوسی.
پدر زنده و پور جویای گاه
چگونه بود، نیست آئین و راه.فردوسی.
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه.فردوسی.
اگر چند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه.فردوسی.
هر آن کس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد را کند بر دو راهفردوسی.
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه.فردوسی.
بزرگ باد بنام بزرگ تو شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه.
فرخی.
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه ازدر میر و هست میر ازدر گاه.
فرخی.
نشستند برگاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.عنصری.
سر تخت بختش برآمد به ماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد(1) و خاقان از گاه.
منوچهری.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی به ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
منوچهری (دیوان چ اقبال ص 690).
چو از خاور برآمد خاورانشاه
شهی کش مه وزیر است آسمان گاه.
(ویس و رامین).
امیرمسعود ازین بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا و غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتد. (تاریخ بیهقی).
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه برگاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص278).
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.اسدی.
که را بخت فرخ دهد تاج گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.اسدی.
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرین و گنجند و گاه.اسدی.
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.ناصرخسرو.
گاه یکی راز چه بگاه کند(2)
گاه یکی راز گه بدار کند.ناصرخسرو.
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نئی بر گاه افریدون کنی.
ناصرخسرو.
دلیت باید پرعقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی.
ناصرخسرو.
بر گاه نبینی مگر آن را که نه راهست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش.
ناصرخسرو.
وزگاه بیفتد بسوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش.
ناصرخسرو.
هر کرا چرخ ستمکاره برد برگاه
بفکند باز خود از گاه نگونسارش.
ناصرخسرو.
آن صدر سروری که نهد بخت مر ترا
از قدر و جاه گاه و سریر اندرآسمان.
سوزنی.
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه.
سوزنی.
از گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه.سوزنی.
مدار فلک بر مدار تو باد
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.سوزنی.
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
پایهء روح القدس پایهء گاهش سزد.خاقانی.
شاه فلک بر گاه نو، داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته.
خاقانی.
ای تاج زرین گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهء درگاه تو، صد چین و یغما داشته.
خاقانی.
ضرورت مرا رفتنی شد براه
سپردم بتو شغل و دیهیم و گاه.نظامی.
نه هر پای درخورد گاهی بود
نه هر سر سزای کلاهی بود.امیرخسرو.
هر که در جهان همی بینی
گر گدایی و گر شهنشاهی است
طالب لقمه ای است وز پی آن
در بن چاه یا سر گاهی است.ابن یمین.
آن قصه خوانده ای که مسیحا به عون فقر
از آفتاب افسر و از چرخ گاه یافت.
عزالدین طبسی (از جهانگیری).
|| جا. جای. مکان: گاه آرام، آرامگاه؛ محل آرامش :
ابادی بر آن گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز.فردوسی.
|| مسند. (صحاح الفرس). جای نشستن که بر سر تخت سازند مثل چهار بالش. (لغت فرس اسدی). از اشعار ذیل استنباط میشود که گاه اختلافی دقیق با تخت و سریر دارد :
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی (از صحاح الفرس و لغت نامهء اسدی).
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زبید و تاج و گرز و کلاه.فردوسی.
تهمتن نشست از بر تخت و گاه
به خاک اندرآمد سر تخت شاه.فردوسی.
بدو نیازد مجلس بدو نیازد صدر
بدو نیازد تخت و بدو نیازد گاه.فرخی.
به گرشاسب کش کرد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر تخت و گاه.
(گرشاسب نامه).
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
که خدمتگر هر دو بد کام و بخت
برافراز هر تخت شاهانه گاه
به رنگ بهار و به اورنگ شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خطری را خطری داند مقدار خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
ور دانش و دین نیستت بچاهی
هر چند که با تاج و تخت و گاهی.
ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی.ناصرخسرو.
ای سر و صدری که بر گاه سریر سروری
مثل تو صدری ندیده ست و نبیند هیچکس.
سوزنی.
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت.نظامی.
گرچه بر روی رقعهء شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است
آن بود شاه راستین که ورا
بر سر تخت خسروی گاه است.
سیف اسفرنگ.
|| در فرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 است، در کلمهء گاه پس از آنکه معانی وقت و نشست ملکان و چاهک سیم پالایان را مینویسد، میگوید و گاه شاه را نیز گویند آنچنانک خسروانی گوید :
شاهم برگاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم بر بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
ظاهراً این قصیده از اشعار هجایی است که هنوز در زمان خسروانی معمول بوده ولی نمیدانم چگونه این شعر شاهد گاه بمعنی شاه تواند بود مگر اینکه یکی یا هر دوی شاه ها را گاه بخوانیم و تصرف کاتب گاه را شاه کرد. در فرهنگهای دیگر این معنی را نیافتم تنها شمس فخری که غالباً از سهو و خطا خالی نیست و معهذا مدارکی بهتر و بیش تر از ما در دست داشته است، وی بنقل شعوری به گاه معنی داماد داده و شعری هم از خود برای شاهد سروده است، و شعر این است :
شادمان است بدو جان ممالک ز انسان
که بود شاد دل و جان عروسان از گاه
ممکن است شمس فخری در جائی گاه را بمعنی شاه دیده و چون یکی از معانی شاه داماد است معنی داماد به کلمه داده و شاهدی برای آن ساخته است. || مقام. آهنگ موسیقی: قدیمیترین و مقدسترین قسمت اوستا، چنانکه در جای خود گفته شد گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده، در خود اوستا گاتها «گاثا» و در سانسکریت هم گاثا(3) آمده و آن در زبان اخیر بمعنی قطعات منظومی که در میان نثر باشد استعمال شده. گاث اوستا نیز اص میبایست چنین بوده باشد و بمناسبت موزون بودن آن است که گفتار زرتشت بنام گاتها خوانده شده یعنی سرود و نظم شعر(4). گاتها «گاثا» در زبان پهلوی (گاس) شده و جمع آن را (گاسان) و نسبت بدان را (گاسانیک) بطریق وصف ذکر کرده اند هر یک از اشعار گاتها را هم (گاس) گویند همین کلمه در زبان پارسی پس از اسلام (گاه) شده زیرا غالب سین های زبان پهلوی در پارسی به «ه» بدل گردیده و گاس نیز از این قبیل است. گاه همانگونه که در پهلوی هم بمعنی آهنگ و سخن موزون و هم بمعنی جایگاه و هم بمعنی تخت و هم دفعه ای از زمان است در زبان پارسی نیز در همان موارد استعمال شده است و از مواردی که در معنی آهنگ و شعر بکار رفته است لغات: دوگاه، سه گاه، چهارگاه و پنج گاه میباشد که آهنگهایی هستند از موسیقی و هنوز در نزد ارباب فن مستعملند(5). (مزدیسنا تألیف معین ص297). || بوتهء زرگر که در آن زر و سیم آب کنند، بوتقه، دریچه، تنبک، قالب. کورهء زرگر. گوی باشد که سیم پالایان زر و سیم گداخته در آنجا ریزند. (اوبهی) :
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.فرخی.
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گدازنده چو زر اندر گاه.فرخی.
اگر ز هیبت او آتش کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم در گاه.فرخی.
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه.
فرخی.
گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم
گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاه.فرخی.
ز تو گوراب، چرخ آفتاب است
سرایت از تو گاه سیم ناب است.
(ویس و رامین).
بجنب همت عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه.معزی.
ایا ستوده شهی کز خیال خنجر تو
تن عدو بگدازد چو نقره اندر گاه.
ازرقی (از جهانگیری).
دل و جان گاه و کوره از تف و تب
اُدرَه از خایه وز پشت احدب.سنایی.
با چهرهء چو زر شو و با اشک همچو در
بگداز تن چو سیم و سرب در میان گاه.
سوزنی.
دل چو گاه نقره کرد از مکرت مدح تو ز آنک
تا سخن چون نقرهء صافی برون آید ز گاه.
سوزنی.
از آتش اندیشهء جان خصم ورا دل
در سوز و گداز آمده چون نقره به گاه است.
سوزنی.
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوت است چو از زر گاه تا پر کاه.سوزنی.
|| هر خانه ای از خانه های نرد: یک گاه، خانهء نخستین. شش گاه. خانهء ششم از نرد. (سبک شناسی ص 303 ج 2) : امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالهء نظامی). || ظاهراً یکی از معانی اصلی یا مجازی آن خیمه و چادر باشد. و در آخر کلمهء خرگاه بدین معنی است. و خر بمعنی بزرگ است :
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز.نظامی.
|| نوبت: گاهی؛ نوبتی. کرتی. باری. || داو قمار. (غیاث). || صبح صادق. (برهان). || (اِخ) نام ستاره ای است. جُدَی. (جهانگیری) (منتهی الارب).
(1) - ن ل: فرو افتد.
(2) - ن ل: بگاه برد.
(3) - gatha. (4) - گاتها ص 61.
(5) - مجلهء مهر، سال 5، شمارهء 1، مقالهء «شعر در ایران».
گاه.
(پسوند) این مزید ببعضی کلمات ملحق شود و معنی زمان دهد :
آب انگور خزانی را خوردن گاه است
که کس امسال نکرده ست مر او را طلبی.
منوچهری.
وقت سحرگاه فراشی آمد مرا بخواند برفتم. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند و پیغامها دادند، چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه نشسته بود، رسول بیامد. (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند، برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی). وقت چاشتگاه بونصر مشکان را بخواند. [ خواجه ] به دیوان آمد. (تاریخ بیهقی).
پگه خیز باشید هر سال و ماه
که گاه سعادت بود صبحگاه.
داراب زردشتی.
به وقت چاشتگاهی تاریکی ظاهر شد. (قصص الانبیاء ص134).
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.نظامی.
گاه چو شب لعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش.نظامی.
چو صبح سعادت برآمد بگاه
شده زنده چون باد در صبحگاه.نظامی.
نهان خانهء صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.نظامی.
شدی بر سر گاه هر صبحگاه.نظامی.
یکی مجلس آراست چون صبحگاه.نظامی.
یکی روز فرخنده از صبحگاه.نظامی.
ز فرزانگان بزمی آراست شاه.نظامی.
طلایه ز لشکرگه هر دو شاه
شده پاس دارندهء صبحگاه.نظامی.
شبانگاه بگریست تا بامداد.نظامی.
ایا باد سحرگاهی کزین شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل.
سعدی (طیبات).
ز دود دل صبحگاهش بترس.سعدی.
شهری بگفتگوی تو در تنگنای صبح
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه.
سعدی.
شبانگاه دزدان باز آمدند. (گلستان).
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام.سعدی.
هر که هر بامداد پیش کسی است
هر شبانگاه در سرش هوسیست.سعدی.
شبانگاه همان روز بود که فرمودند امشب آن شب است که وارغ در گردن اندازیم. (انیس الطالبین ص 119 نسخهء کتابخانهء مؤلف). روزی در وقت گرمگاه در فصل تموز از قصر غازان بطرفی میرفتم. (انیس الطالبین ص 29 نسخهء کتابخانهء مؤلف). [ گرمگاه در اصطلاحات فصحای قدیم میانهء روز که ظهر گویند مراد است که وقت زیادتی گرمی آفتاب است. (انجمن آرا) (آنندراج) ]. دمیدنگاه، بزنگاه، چاره گاه، عیدگاه، ناگاه، دیرگاه، نابگاه، بی گاه، خوردن گاه. گاه و بیگاه اغلب در صبح و شام استعمال میشود :
بیگاه شد بیگاه شد خورشید سوی چاه شد
خیزید ای خوش طالعان گاه طلوع ماه شد.
(از آنندراج بدون ذکر نام شاعر).
گاه.
(اِ) عصر. دوره. زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه. (ترجمهء طبری بلعمی).
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید.
فردوسی.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.فرخی.
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو.
فرخی.
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود... (نوروزنامه). و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود. (نوروزنامه). || زمان. وقت. هنگام. حین. مدت: مراوحه؛ گاه این را بستن و گاه آنرا. (تاج المصادر بیهقی) :
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.رودکی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
هرگز نبود شکر بشوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.کسایی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه ناشاد.کسایی.
همی نوبهار آید و تیرماه
جهان گاه برنا بود گاه زر.
دقیقی (دیوان چ شریعت ص 102).
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه.فرخی.
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.
(ویس و رامین).
گاه گفتند ما بیعت میستانیم لشکر را و گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم. (تاریخ بیهقی).
چو خم گاه چوگانی از بیم ماه
در آن خم پدیدار گویی سیاه.
(گرشاسب نامه).
گشتن گردون و در او روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.ناصرخسرو.
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین.(فان).
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
فرخی.
گاه گوید بیا و رود بزن
گاه گوید بیا و شعر بخوان.فرخی.
گاه گوید بیا و باده بنوش
گاه گوید بیا و رود بزن.فرخی.
در آب دیده گاه شناور چو ماهیئی
گه در میان آتش غم چون سمندری.فرخی.
وگر بجنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد زنگ.
فرخی.
از دلت ترسم بگاه صبح از آنک
سر بشکر میبرد جادوی تو.خاقانی.
چون تنورم به گاه آه زدن
کآتشین مارم از دهان برخاست.خاقانی.
شرع بدوران تو رستم و گاه وجود
ظلم بفرمان تو بیژن و چاه عدم.
خاقانی (دیوان ص 166).
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه.انوری.
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس.نظامی.
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماهی از بس نیکویی.عطار.
گاه باشد که شطرالعنب مدت نه ماه یا بیشتر بماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بندهء پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان).
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری.سعدی.
گاه مستی گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
-امثال: گاه از دروازه درون نمی آید. گاه از کون سوزن بیرون میرود. (امثال و حکم دهخدا).
|| بصورت مضاف آید، و معنی زمان، وقتِ، فرصت دهد :
نیل دهنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.رودکی.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آبداده تشی.منجیک.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری بی طاقت و بی توش.
کسائی.
کتایون می آورد همچون گلاب
همیخورد با شوی تا گاه خواب.فردوسی.
که با رستمم روی آزار نیست
وگرنه مرا گاه این کار نیست.فردوسی.
بدین آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید.فردوسی.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب.فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.فردوسی.
کنون گاه رزم است و آویختن
نه هنگام ننگ است و بگریختن.فردوسی.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی.
منوچهری.
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سودنی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.منوچهری.
روی به زنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار از این اسب فرود آورند. (تاریخ بیهقی). ترسم که گاه رفتن من آمده است. (تاریخ بیهقی). به گاه ربودن چو شاهین و بازی. (تاریخ بیهقی).
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.(فان).
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
گاه آن آمد که با مردان سوی مردان شویم
یکره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم.
سنایی.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.نظامی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.نظامی.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.حافظ.
هیچکس دیده ای که گه خورده ست
کاین بگاه قدیم نان بوده ست.ابن یمین.
|| فصل. موسم :
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید بسی ابر زار.ابوشکور.
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل به گاه بهار.فردوسی.
جوانان چین اندرآن مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار.فردوسی.
چنین گفت مادر که گاه بهار
برین دشت بگذشت گردی سوار.فردوسی.
|| گاه با اسم اشاره (آن و این) می آید و معنی زمان، مدت، موقع، وقت دهد: آن گاه، آن زمان، آن وقت این گاه، این زمان، این وقت :
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بدآن گاه راست.
فردوسی.
برآمد بر این گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.فردوسی.
این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد. (تاریخ بیهقی). چشم آن دارم که تا آن گاه که رفته آید... حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آن گاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). آن فاضل که تاریخ... سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی تا آن گاه بسرای آلپتکین افتاد. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که رسولان جانب کریم به درگاه آیند. (تاریخ بیهقی). حاجب آمد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیرش گشاده آمد. (تاریخ بیهقی). آن گاه بر اثر رسولان فرستادن و عهد و عقد خواستن. (تاریخ بیهقی). شیر می پیچیدی. بر نیزه تا آن گاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانهء معمور آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... تا آن گاه که به هرات رسید. (تاریخ بیهقی). چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد آن گاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندرآن دانستنی. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب تکین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. تا آن اتمام کرده آید آن گاه بر عادت میروند. (تاریخ بیهقی). وی را به درگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آن گاه که مال بدهد. (تاریخ بیهقی).
اتقیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
ناصرخسرو.
آن گاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه). آن گاه نه راهبر معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و آن گاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه). آن گاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم. (کلیله و دمنه). آن گاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم. (کلیله و دمنه). آن گاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). بدو باید پیوست... و فزع او مشاهدت کرد، آن گاه ندامت سود ندارد. (کلیله و دمنه). آن گاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). آن گاه خود گیر که این معانی هیچ نیستی. (کلیله و دمنه). خیمهء سلطنت آن گاه فضای درویش. رجوع به آن گاه و این گاه شود.
|| گاه با مبهمات (چند و هر چند و چندین و همان آید) و معنی زمان دهد :
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه.فردوسی.
بتوران زمین گر فرستی مرا
نیایش کنم پیش یزدان ترا
فرستم به هرسال من باژ و ساو
به پیش تو زآنچم بود توش و تاو
به هر چند گاهی ببندم کمر
بیایم بببینم رخ تاجور.فردوسی.
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند برزمین تان همان گاه پست.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون براه
بر او راز بگشاد تا چندگاه.فردوسی.
دگر گفت با دل که از چندگاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه.فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد برین نیز یک چند گاه.فردوسی.
بر آن نیز بگذشت یک چند گاه
گران شد ز کودک فرنگیس ماه.فردوسی.
بچند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر.عنصری.
به تبه کردن ره غرّه چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه.
فرخی.
مایهء غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
هرگاه اصل بدست آمد کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). هر کس... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی). این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم. (تاریخ بیهقی). هرگاه که ملک هنرهای من می بیند بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل... باشد. (کلیله و دمنه). هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه). هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی. (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). او را بخانهء خویش آورد و چندین گاه مهمان او بود. (قصص الانبیاء ص 60). همان گاه. همین گاه. || زمانی مکرر شود، گاه گاه: گاه گاهی، و معنی کم و بیش، دور و نزدیک، وقتی دون وقتی دهد، زمانی دون زمانی، قلیلی از ازمنه. ندرةً، بعض اوقات :
دولت مسعود خواجه گاه گاهی سرکشید
تا نگویی خواجهء فرخنده از عمدا کند.
منوچهری.
آخر کم از آنکه گاه گاهی.نظامی.
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی (بدایع).
و مخفف آن گه گه است. رجوع به گه گه و گاه گاه و گاه گاهی شود. || (پسوند) زمانی به کلمهء (فارسی و عربی) پیوندد و معنی مکان و جای دهد: اضاة؛ استادنگاه آب. (منتهی الارب). ارب الدابة مربطها؛ لازم گرفت ستور، بستنگاه خود را. (منتهی الارب) : به ری آمد [ ذوالیمینین ] و آنجا لشکرگاه بزد. (ترجمهء طبری نسخهء کتابخانهء مؤلف ص 511). از جای خود تا جنگ گاه بدید. (ترجمهء طبری ایضاً 225). و هرثمه بزورق خویش بیامد با خاصگان خویش بجای وعده گاه. (ترجمهء طبری ایضاً ص 515).
یکی شارسانی برآورد شاه [ لهراسب ]
پس از برزن و گوی و بازارگاه.
فردوسی.
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه.
فردوسی.
وزآن پس بیامد [ گودرز ] به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن (ترکان) نگاه.
فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد بر این نیز یک چندگاه.فردوسی.
فکند آن تن شاه بچه بخاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.فردوسی.
به کاخ اندرآمد سرافراز شاه
نشست اندرآن نامور بارگاه.فردوسی.
قصد شکارگاه کردم. (تاریخ بیهقی). با تعبیهء تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی). و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن. (قابوسنامه). و در قرارگاه رحم آرام گیرد. (قصص الانبیاء ص 11).
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندری پای بند.نظامی.
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه.نظامی.
ز بر سختن کوه تا برگ کاه
شناسد همه چیز را پایگاه.نظامی.
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه.نظامی.
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه.نظامی.
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آئین خود برگ راهی نداشت.نظامی.
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز یابد در آن رخنه راه.نظامی.
تعجب روا نیست در راه او
نیاید جز او در نظرگاه او.نظامی.
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه.نظامی.
از این سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.نظامی.
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدم گاه او.نظامی.
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه.نظامی.
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن.نظامی.
مرا هست پیش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو.نظامی.
ارسطو به دلگرمی پادشاه
برافزود بر هر یکی پایگاه.نظامی.
عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه
پرندی سیه بسته برگرد ماه.نظامی.
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.نظامی.
امیدم چنان است ازین بارگاه
که چون من شوم دور از این کارگاه.
نظامی.
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
بفراغت نشستگاهی ساخت.نظامی.
درزد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه.نظامی.
وز پی آنکه در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه.نظامی.
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه.نظامی.
معنبر شد از گرد او صیدگاه.نظامی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.نظامی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم.نظامی.
همان چاره دید آن خردمند شاه
که آن بند بردارد از بندگاه.نظامی.
بهر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند.نظامی.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.نظامی.
چو ملک عجم رام شد شاه را
بملک عرب راند بنگاه را.نظامی.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه.نظامی.
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه.نظامی.
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر گردد تباه.نظامی.
کفل گاه شیران برآرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ.نظامی.
چرا خوش نرانم بدان صیدگاه
که بی دود ابر است و بی گرد راه.نظامی.
چو شه دید کآن کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز.نظامی.
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوشدارو بر آن زخم گاه.نظامی.
یزکها نشاند بر پاسگاه.نظامی.
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه.نظامی.
رهش بر گذرگاه دربند بود.نظامی.
خدا داد ما را چنین دستگاه.نظامی.
زمین عجم گورگاه کی است
درو پای بیگانه وحشی پی است.
نظامی.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ.نظامی.
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند.نظامی.
هر آن مال کآید درین دستگاه
بر آن خفته دان تند ماری سیاه.نظامی.
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد بر برگ راه.نظامی.
چنان رایتی را بناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه.نظامی.
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه.نظامی.
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید در اوست.نظامی.
چو آتش فروکشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه.نظامی.
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.نظامی.
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید بسر.نظامی.
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازهء طبع داری نگاه.نظامی.
هزیمت پذیر از دگر حربگاه
نباید که یابد در آن حرب راه.نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.نظامی.
چو کارش ز دشمن بجان آمده
به درگاه شاه جهان آمده.نظامی.
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس.نظامی.
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.نظامی.
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
بهند و بچین کی زدی بارگاه.نظامی.
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش.نظامی.
بهر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.نظامی.
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهء کس نماند نهان.نظامی.
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.نظامی.
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر بپیچی ز راه.نظامی.
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
بفحلان نخجیر یابند راه.نظامی.
غنیمت نگنجید در عرضگاه.نظامی.
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پورهم پشت با او براه.نظامی.
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلو گاه تر.نظامی.
ببازی نپیماید این راه را
نگه دارد از دزد بنگاه را.نظامی.
همایون تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه.نظامی.
کمین برگذرگاه رنگ آورند
تنی چند زنگی بچنک آورند.نظامی.
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه.
نظامی.
پدید آمد آرامگاهی ز دور
چنان کز شب تیره تابنده هور.
نظامی.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
بنخجیر خواهد شدن مهد شاه.نظامی.
تا نبینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه.(1)نظامی.
همایون کن تاج و گاه و سریر
فرود آمد از تاجگاه و سریر.نظامی.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت.نظامی.
وز آنجا ببابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه.نظامی.
پس آن گاه زد بوسه بردست شاه
بمالیدش انگشت بر نبض گاه.نظامی.
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.نظامی.
بدان تا دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت.نظامی.
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عال عنان.نظامی.
که داند که بیرون از این جلوه گاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه.
نظامی.
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه.
نظامی.
خواست تا پای در ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد.نظامی.
خوشتر از صد نگار خانهء چین
نقش آن کارگاه دست گزین.نظامی.
پرگرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا بجلوه گاه عروس.نظامی.
آمدم از نشاطگاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون.نظامی.
اول شب نظاره گاهم بود
و آخر شب هم آشیانم بود.نظامی.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.نظامی.
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان.نظامی.
آمدند آن بتان خرگاهی
حوض دیدند و ماه با ماهی.نظامی.
ندارد کسی سوگ در حربگاه.نظامی.
جهان گرچه آرامگاه خوش است
شتابنده را نعل در آتش است.
نظامی.
بتاراجگاهش درآمد دلیر.نظامی.
درآمد به پائین آن تختگاه.نظامی.
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه.
نظامی.
که کس را نبود آن چنان دستگاه.
نظامی.
کمرگاه زیبا عروسی بدست.نظامی.
صنم خانه ای در نظرگاه دید.نظامی.
زدش بر کتف گاه و بردش ز جای.
نظامی.
به خشم آورند اندرآن حربگاه.نظامی.
گرین اوفتادی در آن رزمگاه.نظامی.
برون آمد از موکب و قلبگاه.نظامی.
فروماند خسرو در آن سایه گاه.نظامی.
سران جهان دید در پیشگاه.نظامی.
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست.نظامی.
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه.نظامی.
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه.نظامی.
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد.نظامی.
وگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.نظامی.
بر آن قرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند.نظامی.
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه.نظامی.
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موج گاه.
نظامی.
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچ گاه.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.نظامی.
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن.نظامی.
دد و دام را شیر از آن است شاه
که مهمان نواز است در صیدگاه.نظامی.
مگر خوابگاهی بدست آورم
که جاوید در وی نشست آورم.نظامی.
سراندیب را کار بر هم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم.نظامی.
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
ز ریگ سیه تا به آب سیاه.نظامی.
چو لختی در آن دست پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه.نظامی.
سکندر در آن داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت.نظامی.
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه.نظامی.
به آرامگاه آمدند [ دو لشکر ] از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد.نظامی.
شهر شابورم تولدگاه بود
در حرمگاه رضا ام راه بود.عطار.
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل.سعدی.
بنوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.سعدی.
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حساب گاه قیامت.سعدی.
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست.سعدی.
ترا بکوی اجل هم قرار خواهد بود
قرارگاه تو دارالقرار خواهد بود.سعدی.
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش.سعدی.
هزاربار چراگاه بهتر از میدان. (گلستان سعدی).
ز خیل و چراگاه پرسیده ای سعدی.
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی.
سعدی.
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.سعدی.
مذهب اگر عاشقی است، سنّت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن.
سعدی.
گر از فتنه آمد کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه.سعدی.
در شکارگاهی صید کباب میکرد.
(گلستان سعدی).
... و درختی در این وادی زیارت گاه است. (گلستان سعدی). مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). اکنون بقصاص گاهش میبرند. (گلستان سعدی). و هر دم بتفرجگاهی از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان سعدی).
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری.
سعدی.
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهی گاه خالی خروش.سعدی.
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.سعدی.
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم تکیه گاهیست سست.سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدیگر بدرند.سعدی.
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنّارت چراست؟
شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل.
سعدی.
از طرف بخارا بطرف لشکرگاه امیربیان میروم. (انیس الطالبین ص 207 نسخهء کتابخانهء مؤلف): بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت الله کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121 نسخهء کتابخانهء مؤلف).
انس می گیرم بمردم پر بیابانی نیم
هم وثاق شعله ام آرامگاهم آتش است.
طالب کلیم (از آنندراج).
آن کشتی ام که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجهء طوفانش معبر است.
کلیم (ایضاً).
دهید مژده به زردشت که آتشین رویی
دلی نماند که آن را نساخت آتشگاه.
باقر کاشی (از آنندراج).
غنچه را صندوق می چیند بطاق شاخسار
گل حرمگاه عروس حسن را گنجینه است.
طغرا (از آنندراج).
و از این قبیل است: آب گاه، آبشگاه، آفتاب گاه، آرایشگاه، آزمایشگاه، آسایشگاه، آمارگاه، (حسابداری، ادارهء محاسبات). آماجگاه، آموزشگاه، آوردگاه. اردوگاه، اسارت گاه، استراحت گاه، اقامت گاه، الفنج گاه، امیدگاه، ایستگاه، ایستادن گاه. باجگاه، بازارگاه، بازگشتن گاه، باژگاه، باشگاه، بریدن گاه، (مشدَح). بزن گاه، بستن گاه، (مربط). بسمل گاه، بغل گاه، بوسه گاه، بندگاه. (مفصل). پاگاه، پالش گاه، پالایشگاه، پرتگاه، پرستش گاه، پرسش گاه، پناه گاه، پیش گاه، پیوندگاه، (مفصل). پیکارگاه. تماشاگاه، تهمت گاه، تبعیدگاه، تیمارگاه، تعمیرگاه. جگرگاه، جولان گاه، جوله گاه. حاجت گاه، حواله گاه، حجامت گاه، حجله گاه. چاره گاه، چگاوه گاه. خارش گاه، ختنه گاه، خرده گاه، (رسغ). خفتن گاه، خوردنگاه، خورنگاه، (خورنق). خرمن گاه. دادگاه، دانشگاه، دامگاه، دیوگاه، درمانگاه، دمگاه، (جای دم آهنگران). ددگاه، دیدگاه، دیوانگاه، دزدگاه، دمیدنگاه، درسگاه، دیدگاه، دخمه گاه. رامشگاه، رستنگاه، روگاه، روئیدنگاه. زادگاه، زایشگاه، زیارتگاه، زخمگاه، زیرگاه. سایه گاه. ستایشگاه، (شریطه). سجده گاه، ستورگاه، سیخگاه، سروگاه، سیرگاه، سرین گاه، سیاست گاه. شرمگاه، شعرگاه، شیرخوارگاه، شهرگاه. طفره گاه، طهارتگاه. عبادتگاه، عیشگاه، عشرتگاه، عرضگاه (سپاه)، غلغلیجگاه. فرودگاه، فروشگاه، فرودآمدنگاه، فسیله گاه. قتلگاه، قافله گاه، قفاگاه. کشتنگاه، کریزگاه (تولکگاه)، کاوش گاه، کاروانگاه، کشتارگاه، کاسه گاه. کمرگاه. گردشگاه، گرده گاه. لغزشگاه، لنگرگاه. مصافگاه، منادیگا، مغلگاه. ناوردگاه، نشیمنگاه، نمایشگاه، نهاله گاه، نهانگاه، نهفتن گاه، نمازگاه، (مصلی). نزهتگاه، نقبگاه، نافگاه، ورزشگاه، وداع گاه. || این کلمه گاه با اسم مکان (فارسی و عربی) مرکب شود، در این صورت بعضی آن را نوعی زینت و برخی تأکید دانند(2): مأوی گاه مخفف آن مأوی گه : گفت چون به منحرگاه آمدی و قربانی کردی خواستهای نفسانی را قربانی کردی گفتا نه. (هجویری). جهد کن تا سخن بجای گاه گویی که سخن نه برجای گاه اگر چه خوب باشد زشت نماید. (قابوسنامه).
اگر رجوع بدین درنیاورم چه کنم
که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه.
مجیر بیلقانی.
مأوی گه جیفهء حسودت
جز سینهء کرکسان مبینام.خاقانی.
وآن وشاقان بپاسداری شاه
بر در غار کرده منزل گاه.نظامی.
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته.نظامی.
نهانخانهء صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.نظامی.
روان کرد مرکب به میعادگاه.نظامی.
به نزدیک تختش وطنگاه داد.نظامی.
دم اژدها شد وطن گاه او.نظامی.
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بدین قلعه گاه.نظامی.
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.نظامی.
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان.نظامی.
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.نظامی.
غریبان گریزند از این جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه.نظامی.
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.نظامی.
و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی، سجاده بازمی افکند و دو رکعت نماز میکرد. (تذکرة الاولیاء عطار). و گفت به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند و به همه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند، تا به قدم دل نرفتم به منزل گاه عزت نرسیدم. (تذکرة الاولیاء عطار). طفل به نادانی خواهد که بدان جایگاه رود. (گلستان سعدی). پایگاهی منیع است و جای گاهی رفیع. (گلستان سعدی). بمشقت بسیار از آن جایگاه خلاصی یافت. (گلستان سعدی).
در کس نمی گشایم که بخاطرم درآید
تو در اندرون جان آی که جای گاه داری.
سعدی.
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل بر جزو دلتنگی بصد رنگ.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ناقه را میراند سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی میگفت و مجنون می گریست.
آصفی (از آنندراج).
|| به بعضی کلمات ملحق شود و مجموع آن اسم علم (اسم مکان) باشد: گازرگاه، شیرگاه، قتل گاه، (در کربلا اسم محلی) قدمگاه، (اسم محل در خراسان). درخونگاه. (محله ای بطهران).
(1) - ن ل: دور گشتند از آن عمارتگاه.
(2) - اسماء امکنهء عربی را ظاهراً در این موارد بمعنی اسم مطلق یا مصدر گرفته اند.
گاه.
(اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد، واقع در 76 هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه مشهد به انجشش، دره، سردسیر، دارای 603 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گاهان.
(پسوند) (از: «گاه» به اضافهء «آن» مزید زمان) گاه، هنگام، وقت، و همواره در ترکیب آید: دیرگاهان، گرمگاهان، شامگاهان، جاشت گاهان :
صبحگاهان سر خونین جگر بگشائید
ژالهء صبحدم از نرگس تر بگشائید.
خاقانی.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.حافظ.
گاه از گاه.
[اَ] (ق مرکب) گاه و بیگاه. ندرةً. بعض اوقات : مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود. [ منوچهربن قابوس ] تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و میبردی. (تاریخ بیهقی).
گاهبار.
(اِ) رجوع به گاهنبار شود.
گاه بد.
[بَ / بُ] (ص مرکب، اِ مرکب)صیرفی. قسطار. قسطر. صراف. گهبد. جهبذ. || خزانه دار. رجوع به کهبد در برهان قاطع چ معین شود.
گاه بگاه.
[بِ] (ق مرکب) وقت بیوقت :
خارخار دل نازک شده از گوشهء چشم
مژه برهم زدن گاه بگاهی که تراست.
شانی (از آنندراج و مجموعهء مترادفات ص 295).
گاه بیگاه.
(ق مرکب) مؤلف آنندراج گوید: گاه بگاه و گاه بیگاه، وقت بیوقت... و قیل بگاه وقت صباح و بیگاه وقت شام و هر دو ببای فارسی، و این محل تأمل است. (آنندراج) (بهارعجم).
گاه جوی.
(نف مرکب) آرزوکنندهء تاج و تخت. جستجوکنندهء سریر سلطنت و شاهی :
از ایران سوی روم بنهاد روی
پدر گاه جوی و پسر راه جوی.فردوسی.
گاه خواب.
[هِ خوا / خا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خوابگاه. جای خوابیدن. تخت خواب :
تا دو سه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود
از پی او گاه خوابی ساخته بر تخت خان.
فرخی.
گاهدار.
(نف مرکب) دارنده و مالک تاج و تخت :
نشسته به یک تخت زر بر دو شاه
یکی گاه دار و یکی زیرگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2933).
گاه دود.
(اِ مرکب) دود کوره :
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه دود زردم و همواره سرف سرف.
کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
در لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال ص 245 از قول کسائی چنین آمده :
بی گاه و دود زردم و هموار سرف سرف.
گاه سنج.
[سَ] (اِ مرکب) وقت سنج. آلت اندازه گیری زمان.
گاه شمار.
[شُ / شِ] (نف مرکب) کسی که گاه شماری کند. مقوم.
گاه شماری.
[شُ / شِ] (حامص مرکب)تقی زاده نوشته اند: اصطلاح «گاه شماری» را که با اصطلاح آلمانی تزایت رشنونگ(1) و اصطلاح قدیم عربی معرفة المواقیت وفق میدهد وضع و مطرداً آن را استعمال کرده ایم چه برای حساب زمان بدبختانه ما در فارسی اسم مأنوسی نداریم. در کتب قدیمه لفظ «تاریخ» را برای این معنی نیز استعمال میکردند ولی چون این لفظ در کتب فارسی برای پنج معنی مختلف که به فرانسوی امروز بکلمات: دات، هیستوار، ار، کرنولژی، کالاندریه(2) تعبیر می کنند استعمال میشد محض احتراز از التباس باید لفظ دیگری برای این معنی اخیر (یعنی بمعنی علمی کالاندریه(3)فرانسوی) که منظور ما در این مقاله است اختیار کرد. لفظ تقویم در فارسی برای معنی معروف آن که در زمان قدیم آن را «دفتر سنه» میگفتند استعمال شده نه برای طریقهء حساب زمان و لهذا نمیتوان آن را بمعنی حساب زمان هم استعمال کرد ولو آنکه در زبان فرانسه مث برای هر دو معنی یک کلمه استعمال میشود. (گاه شماری تقی زاده. حاشیهء ص1). و هم در ذیل همین کتاب دربارهء «دفتر سنه» نوشته اند: اصطلاح «دفتر سنه» برای تقویم علاوه بر کتب بیرونی در زیج ابن یونس مسمی به الزیج الکبیر الحاکمی که در اواخر قرن چهارم تألیف شده نیز در ضمن عبارت «تقویم الکواکب فی دفتر السنه» استعمال شده است ولی لفظ تقویم هم برای این معنی خود بسیار مستحدث نیست چه در مجمل الاصول کوشیار نیز همین کلمه بهمین معنی مصطلح امروزه استعمال شده. (مجمل فی احکام النجوم) نسخهء کتابخانهء دیوان هند در لندن(4)بعلامت 1919 ورق 13 و هم چنین در ثمارالقلوب ثعالبی. (گاه شماری ص210).
(1) - Zeitrechnung.
(2) - Date, Histoire, Ere, Chronologie,
Calendrier.
(3) - Calendrier.
(4) - De temps en temps.
گاه شناس.
[شِ] (نف مرکب) وقت شناس.
گاه شناسی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل گاه شناس.
گاه صبح.
[هِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبحگاه. بامداد :
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین روا.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 24).
گاه کوشش.
[هِ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) وقتِ جنگ. (مؤیدالفضلا) (آنندراج).
گاه گاه.
(ق مرکب) ندرةً. بندرت. بر سبیل ندرت. گاهی دون گاهی. وقتی دون وقتی. مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه، زمان به زمان :
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور بر وی نگاه.فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.فردوسی.
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای برنشین با سپاه.
(گرشاسب نامه).
و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بدور معده گرد آید. (نوروزنامه). چشم را نگاه دارند از خواندن خطهاءِ باریک الا گاه گاه بر سبیل ریاضت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و گاه گاه در آن مینگریست. (کلیله و دمنه).
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد.نظامی.
عمرها باید بنادر گاه گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه.مولوی.
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه.
سعدی (بوستان).
و اهل قرابت را گاه گاه بنوازد. (مجالس سعدی).
ای ماه سروقامت، شکرانهء سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی.
سعدی (بدایع).
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه در او دست اهرمن باشد.
حافظ.
گاه گاه این معتقد به صحبت شریف ایشان می رسید. (انیس الطالبین ص24 نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). و گاه گاه به قصابی مشغول می بودم. (انیس الطالبین ص 126 نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). رجوع به گاه شود.
گاه گاه آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب)بندرت آمدن. آمدن در وقتی دون وقتی. اغباب. (تاج المصادر بیهقی).
گاه گاهی.
(ق مرکب)(1) وقتی دون وقتی. زمانی دون زمانی. بندرت :
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص348).
(1) - De temps en temps.
گاه گدار.
[گُ] (ق مرکب) گاه و گدار. ندرةً. به ندرت.
گاه گداری.
[گُ] (ق مرکب) گاه و گداری. گاهی. گاهگاهی. ندرةً.
گاه گیر.
(ص مرکب) گه گیر. توسن. حرون (اسب). بی فرمان (اسب). (زمخشری). رجوع به گه گیر شود.
گاه گیری.
(حامص مرکب) رجوع به گه گیری شود.
گاهنامک.
[مَ] (پهلوی، اِ مرکب) صورت پهلوی گاهنامه. رجوع به گاهنامه شود. و رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن چ 1 تهران صص81 ببعد و 91، 289، 424 شود.
گاه نامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب)(1) تقویم، و پهلوی آن گاهنامک است.
(1) - Almanach.
گاهنبار.
[هِمْ] (اِ) گاهنبار و گاه باره هر دو دارای یک معنی است و آن شش روزی است که خدای تعالی عالم را در آن آفرید و مجوس در کتاب زند از زردشت نقل میکنند که حق سبحانه و تعالی عالم را در ششگاه آفرید و اول هر گاهی نامی دارد و در اول هر گاهی جشنی سازند و گاه گاهنبار اول میدیوزرم نام دارد و آن خور روز باشد که روز پانزدهم اردیبهشت ماه قدیم است. گویند که یزدان از این روز تا چهل روز آفرینش آسمانها را به اتمام رسانید. و گاه گاهنبار دویم میدیوسمه نام دارد و آن خور روز است که یازدهم تیرماه قدیم باشد گویند که یزدان از این روز تا شصت روز آفرینش آب را تمام کرد. و گاه گاهنبار سیم پیتی سهیم نام دارد و آن آشتاد روز است که بیست و سیم شهریورماه قدیم باشد. گویند که یزدان از این روز تا هفتاد و پنج روز آفرینش زمین را به اتمام رسانید. و گاه گاهنبار چهارم ایاتهریم نام دارد و آن آشتاد روز است که بیست و ششم مهر ماه قدیم باشد و گویند یزدان از این روز تا سی روز آفرینش نبات و اشجار و رستنی ها را به اتمام رسانید. و گاه گاهنبار پنجم میدیاریم نام دارد و آن مهر روز است که شانزدهم بهمن ماه قدیم باشد. گویند که یزدان از این روز تا هشتاد روز حیوانات را بیافرید و حیوانات چرنده و پرنده دو صد و هشتاد و دو نوع است از این جمله یکصد و هفتاد و دو چرنده و یک صد و ده نوع دیگر پرنده. و گاه گاهنبار ششم همسپتهدیم نام دارد و آن اهنود روز است که روز اول خمسهء مسترقه قدیم باشد گویند که یزدان از این روز تا هفتاد و پنج روز آفرینش آدم علیه السلام کرده و مبادی این ایام بر تقدیری است که خمسهء مسترقه را در آخر بهمن ماه افزایند و بهمن ماه سی و پنج گیرند و بعضی گویند اول گاه اول بیست و ششم اردیبهشت ماه قدیم است، و اول گاه دوم بیست و ششم تیرماه و اول گاه سیم شانزدهم شهریورماه و اول گاه چهارم پانزدهم مهرماه و اول گاه پنجم یازدهم دی ماه و اول گاه ششم سی ویکم اسفندماه است که اول خمسهء مسترقه و آخر اسفندارماه باشد و جمعی دیگر گویند که اول گاه اوّل یازدهم دی ماه قدیم اول گاه دوم یازدهم اسفندار ماه و اول گاه سیم بیست و ششم اردیبهشت ماه و اول گاه چهارم بیست و ششم خرداد ماه و اول گاه پنجم شانزدهم شهریورماه و اول گاه ششم سی و یکم آبان ماه است که اول خمسهء مسترقة باشد. (برهان قاطع). صاحب آنندراج چنین آرد: ایزدتعالی هر دو گیتی را بشش روز آفرید و زردشت گفته که ایزدتعالی به هرباری گونه آفرید: چون آسمان و زمین و گیاه و جانوران و مردم، و اول هر یک از این بارها پنج روز است نام شان گاهنبار و کهنبار و گهنبد و گهبار و گاهبار، و اول هر گاهی نامی دارد و به تعظیم اول هرگاه پنج روز فارسیان عیش میکرده اند، و از قراری که در کتاب ژند پارسیان مرقوم است؛ گاه گاهنبار اول نام میدیوزرم است از یوم اورمزد فروردین ماه شمسی یعنی جلالی چهل روز گذشته و روز خیر ایزد و اردی و اردیبهشت ماه میباشد که تا دی بمهر ایزد پنجروز گاهنبار است که چهل و پنج روز مدّت آن است. گاهنبار دوم روز خورشید ایزد از تیرماه شمسی یعنی جلالی بعد از گهنبار اول شصت روز میباشد که اسم آن میدیوسهم است و آن نیز از روز خورشید تا روز دی ماه بمهر پنجروز است. گهنبار سوم روز استاد از شهریور ماه شمسی یعنی جلالی پنج روز گهنبار است که آن را فیتیوشهم گاه گویند و این گهنبار هفتاد و پنجروز است بعد از گهنبار دوم. و گهنبار چهارم سی روز بعد از گهنبار سیم، در یوم استاد از مهرماه شمسی یعنی جلالی گهنبار اتیرم گاه پنجروز است. گهنبار پنجم هشتاد روز است بعد از گهنبار چهارم، در یوم مهر از دی ماه شمسی یعنی جلالی، تا پنج روز گهنبار میدیو آرامگاه است گهنبار ششم هفتاد و پنج روز بعد از گهنبار پنجم، در خمسهء مسترقه گهنبار هفتمین گاه است(؟) الحاصل بهمین ترتیب و قانون نام روزها و ایام و مدت هر یک که آفرینش هر چیز را بیان مینماید تا به آخر رسد و در فرهنگ جهانگیری بتفصیل مرقوم است از تاریخ ایلخانی و کوشیار حکیم نیز اگر اختلافی بود بیان نموده چنانکه زراتشت بهرام فارسی گفته :
همه از خوان بذلش شاد گشتند
مر او را جمله گاهنبار بستند - انتهی.
رجوع به جهانگیری و انجمن آرا شود.
پورداود نوشته اند :
بفرّ فریدون و رخش نهنگ
به گاه گهنبار هوشنگ شنگ.اسدی.
پس از دانستن تقویم مزدیسنا و اعیاد دینی لازم است از گهنبارها یا شش جشن بزرگ دیگر ایرانیان که تا به امروز در نزد زرتشتیان ایران و پارسیان هند به همان اهمیت پارینهء خود باقی است سخن بداریم گذشته از اینکه گهنبار مربوط بتقویم مزدیسناست در میان چهار آفرینگان خرد اوستا یکی از آنها نامزد است به آفرینگان گهنبار این آفرینگان قطعه ای است که از هادخت نسک یعنی از بیستمین کتاب اوستای عهد ساسانیان بیادگار مانده است(1) و در آن از فضیلت و شرافت شش جشن بزرگ سال سخن رفته است آفرینگان گهنبار به انضمام ادعیهء دیگر در جشنهای ششگانهء سال خوانده میشود(2) پیش از اینکه از آفرینگان صحبت بداریم و چهار قطعهء مذکور آن را تفسیر کنیم ناگزیریم که از برای فهم مندرجات آفرینگان گهنبار بخصوصه از گهنبارها مفصلاً بحث کنیم و ضمناً آنچه در مقالهء تقویم مزدیسنا ناگفته مانده در این مقاله گفته آید اینک گوئیم: گهنبار یا گاهنامه کلمه ای است نسبةً نو در پهلوی گاسانبار گویند از کلمهء گاس (در اوستا گاتو) که بمعنی گاه و هنگام است جزء اخیر کلمهء گهنبار باید از کلمهء اوستائی یا ئیریه باشد که در آغاز مقالهء تقویم مزدیسنا گفتیم صفت است بمعنی سالی و فصلی، از کلمهء یار (سال) راجع بجزء کلمهء اخیر گهنبار وجه اشتقاق دیگری مستشرقین ذکر کرده اند که چندان قابل توجه نیست در خود اوستا غالباً «یائیریه» بجای کلمهء گهنبار استعمال گردیده و فوراً پس از ذکر این کلمه مرتباً از شش گهنبار یا جشنهای ششگانهء سال نام برده شده است چنانکه در یسنا 1 فقرهء 9 و یسنا 2 فقره 9 و یسنا 3 فقرهء 11 و یسنا 4 فقرهء 14 و یسنا 6 فقرهء 8 و یسنا 7 فقرهء 11 و یسنا 17 فقرهء 8 و یسنا 22 فقرهء 11 و در ویسپرد کرده 1 فقرهء 2 و کردهء 2 فقرهء 2 این جشنها چنین نامیده شده است:
1 - میدیوزرم مئیذیوئی زرمیه
2 - میدیوشم مئیذیوئی شِم
3 - پتیه شهیم پئیتیش ههیه
4 - ایاسرم ایاثریم
5 - میدیارم مئیذیائیریه
6 - همسپتمدم(3) همسپثمئدیه(4)
این جشنها به فاصله های غیرمتساوی از همدیگر دور میباشند از این قرار: گهنبار میدیوزرم در چهل و پنجمین روز سال (45)، گهنبار میدیوشم در صد و پنجمین روز سال (105)، گهنبار پتیه شهیم در صد و هشتادمین روز سال (180)، گهنبار ایاسرم در دویست و دهیمن روز سال (210)، گهنبار میدیارم در دویست و نودمین روز سال (290)، گهنبار همسپتمدم در سیصد و شصت و پنجمین روز سال (365) واقع میشود جشن هر یک از این گهنبارها پنجروز طول میکشد آخرین روز مهم ترین روز آن است در واقع چهار روز دیگر روزهای مقدماتی جشن است در خود اوستار آفرینگاه گهنبار در فقرات 7 تا 12 این جشنها با تعیین ماه و روز ذکر شده و فاصله های آنها از همدیگر نیز قید گردیده از این قرار: میدیوزرم در اردیبهشت ماه در دی بمهر روز (پانزدهم) میباشد و از آغاز سال تا به این جشن چهل و پنج روز است. دومین گهنبار میدیوشم در تیرماه در دی بمهر روز (پانزدهم) میباشد و از نخستین گهنبار تا به این جشن شصت روز است. سومین گهنبار پتیه شهیم در شهریورماه در انیران روز (سی ام) میباشد و از دومین گهنبار تا به این جشن هفتاد و پنج روز است؛ چهارمین گهنبار ایاسرم در مهرماه در انیران روز (سی ام) میباشد و از سومین گهنبار تا به این جشن سی روز است؛ پنجمین گهنبار میدیارم در دی ماه در بهرام روز (بیستم) میباشد و از چهارمین گهنبار تا به این جشن هشتاد روز است؛ ششمین گهنبار همسپتمدم در آخرین روز اندرگاه (خمسهء مسترقه) در وهیشتواشت روز (آخرین روز سال) میباشد و از پنجمین گهنبار تا به این جشن هفتاد و پنج روز است در اوستا روز اصلی هر یک از گهنبارها یاد شده اما در سنت چنانکه گفتیم هریک از گهنبارها که پنجروز طول میکشد بنابراین در اردیبهشت ماه خورشیدروز و ماه روز و تیرروز و گوش روز و دی بمهرروز یعنی از یازدهم تا پانزدهم جشن میدیوزرم است در تیرماه و خورشیدروز و ماه روز و تیرروز و گوش روز و دی بمهرروز یعنی از یازدهم تا پانزدهم جشن میدیوشم است. در شهریور ماه اشتادروز و آسمان روز و زامیادروز و مهر اسپند روز و انیران روز یعنی از بیست و ششم تا سی ام جشن پیته شهیم است؛ در مهر ماه اشتادروز و آسمان روز و زامیادروز و مهر اسپندروز و انیران روز یعنی از بیست و ششم تا سی ام جشن ایاسرم است، در دی ماه مهرروز و سروش روز و رشن روز و فروردین روز و بهرام روز یعنی از شانزدهم تا بیستم جشن میدیارم است در اندرگاه (خمسهء مسترقه)، اهنودگاه و اشتودگاه و سپتمدگاه و هوخشترگاه و هیشتواشت گاه جشن همسپتمدم است(5).
چنانکه ملاحظه میشود میدیوزرم و میدیوشم و پتیه شهیم و ایا سرم در تابستان بزرگ که در مقالهء تقویم مزدیسنا گفتیم هفت ماه است، و میدیارم در زمستان می افتد، همسپتمدم در پنج وه که پیش آهنگ فصل خوش و هنگام فرودآمدن به فروهرهاست از آسمان به روی زمین اتفاق می افتد. نظر بمعنی لفظی این کلمات گهنبارها اساساً جشنهائی بوده از برای اوقات مختلف سال: میدیوزرم یعنی میان بهار و این جشنی است در نیمهء َزِرَمیّه بهار و هنگامی که زمین سبز و خرم است و میدیوشم یعنی میان تابستان و پتیه شهیم یعنی دانه آور از آن وقتی اراده شده که گندم رسیده و خرمن به دست می آید(6) ایاسرم یعنی برگشت و از آن هنگامی اراده شده که چوپان با گلهء خود از برای پیش آمد زمستان از چراگاه تابستانی بخانه بر میگردد، میدیارم یعنی میان سال معنی همسپتمدم معلوم نیست این جشن اخیر که به فروهرها اختصاص دارد در هنگامی است که فروهرهای درگذشتگان از برای سرکشی بازماندگان خود فرود می آیند در اوستا فروشی(7) یکی از ارواح انسانی است از همین کلمه است فروردین و ماهی که مقارن اوقات فرود آمدن فروهرهاست(8) در فروردین یشت فقرهء 49 همسپتمدم نیز جشن فروهرها نامیده شده: «فروهرهای نیک توانای مقدسین را میستائیم که در هنگام همسپتمدم از آرامگاه های خود بیرون شتابند در مدت ده شب پی در پی در این جا برای آگاهی یافتن بسر برند»(9) ده روز جشن فروردیان که هنگام فرود آمدن فروهرهاست عبارت است از اشتاد روز تا انیران روز از اسفندماه و پنج روز گاتا(10) در خود اوستا هم این گهنبارها یا جشنهای ششگانهء سال با صفاتی که هریک اشارهء بعض و موسم مخصوصی است متصف شده: در ویسپرد کردهء 1 فقرهء 2 میدیوزرم با صفت شیره دهنده(11) آمده از این صفت برمی آید که میدیوزرم هنگامی است که گیاهها شیره میگیرند یا بعبارت دیگر بهار؛ میدیوشم بهنگامی که علوفه درو میشود(12) متصف گردیده: پتیه شهیم موقعی است از سال که گندم = خرمن(13) به دست می آید ایاسرم وقتی است که گله و رمه از چراگاه تابستانی به آغل برمی گردد.(14) و وقت جفتگیری گوسفندان است میدیارم با صفت سرد(15) آمده؛ همسپتمدم که آخر سال است با صفتی که حاکی از اجرای تکالیف دینی است(16) اختصاص یافته است(17)این صفات با معانی لغوی گهنبارها مناسبت تام دارد و درست حاکی موسم مخصوص و وضع اصلی این جشنهاست بعدها هر یک از شش گهنبار را هنگام پیدایش یکی از آفریدگان آهورامزدا دانسته اند همان طوری که در توراة سفر پیدایش در باب اول و دوم آمده که خداوند در شش روز آسمانها و زمین و روشنائی و آب و گیاه و خورشید و ماه و ستارگان و جانوران و انسان بیافرید و در روز هفتم از کار آفرینش بیاسود در مزدیسنا نیز آفرینش اهورامزدا در شش گهنبار سال پایان پذیرفت، در گهنبار میدزرم آسمان و در میدیوشم آب و در پتیه شهیم زمین و در ایاسرم گیاه و در میدیارم جانوران و در همسپتمدم مردمان آفریده شدند. در تفسیر پهلوی و پازند و فارسی آفرینگان گهنبار از این افریشنها در هنگام گهنبارها یاد شده است(18) در آغاز فصل 25 بندهش که از تقویم مزدیسنا سخن رفته مندرج است: «آفرینش جهان از من (اهورامزدا) در سیصد و شصت و پنج روز که شش گهنبار سال باشد انجام گرفت». در کلیهء کتب پهلوی مکرراً از گهنبارها یاد شده و بجای آوردن مراسم دینی در این جشنها ثواب بزرگ و ترک کردن آن ها گناه بزرگ شمرده شده است در سنت مزدیسنان بنای این جشنها را به جمشید نسبت داده اند. در فضیلت و شرافت آنها مفص در کتب روایات سخن رفته است در اینجا از ذکر آنها خودداری میکنیم شش گهنبار سال نزد زرتشتیان ایران و هند اوقات عبادت و انفاق و خیرات است از وجه اوقاف گهنبارها جشنهای بزرگ می آرایند توانگر و بینوا هر دو در آن شرکت میکنند آنانی که خود از مخارج این جشنها بر نمی آیند لازم است که در مراسم دینی که دیگران بانی هستند حضور بهمرسانند و از خوان نعمت توانگران که در همه جا گسترده بهره مند شوند درصد در بندهش در باب نود و چهارم آمده: «اگر کسی در سال یکبار به گهنبار نرود یک ثلث از ثوابهائی که کرده بکاهد و یک ثلث به گناهانش بیفزاید». اینک در انجام مقال از برای خلاصه نمودن مطالب و ضمناً از برای بفهم نزدیکتر کردن مندرجات آفرینگان گهنبار قطعه ای از روایات فارسی داراب هرمزدیار را با اصلاحی در عبارات و تغییری در برخی کلمات آن در این جا مینگاریم:(19)«خداوند آفرینش این جهان را در شش هنگام به انجام رسانید پس مردمان راست که در این هنگام ها گاهنبار کنند و آفرین گویند و میزدها (اطعام و انفاق) سازند و خدای را ستایش کنند و سپاس بجای آورند نخستین گاهنبار در اردیبهشت ماه بود، پنج روز و از خورروز تا دی بمهرروز در این هنگام پروردگار آسمان داد چون مردم در این پنج روز گاهنبار کنند چندان کرفه (ثواب) و مزد باشد که کسی هزار میش یا بره از برای روان خویش به ارزانیان و درویشان و بینوایان داده باشد دومین گاهنبار در تیرماه باشد و پنج روز و از خور روز تا دی بمهر روز در این روز دادار هرمزد آب بیافرید چون مردم در این پنج روز گاهنبار کنند چندان کرفه بود که کسی هزار گاو یا گوساله به درویشان و بینوایان و ارزانیان و مستمندان داده باشد سومین گاهنبار در شهریور ماه باشد و پنج روز از اشتاد روز تا انیران روز در این هنگام دادار هرمزد زمین داد چون مردم در این پنج روز گاهنبار کنند چندان کرفه باشد که کسی هزار اسب با کره از برای روان خویش به ارزانیان و بینوایان و درویشان داده باشد چهارمین گاهنبار در مهرماه باشد و از اشتاد روز تا انیران روز در این هنگام دادار هرمزد از هرگونه گیاه داد چون مردم در این پنجروز گاهنبار کنند و سازند چندان کرفه باشد که کسی هزار اشترباکواده (بچه شتر) به اشوی داد (بخیرات) از برای روان خویش به ارزانیان و درویشان داده باشد پنجمین گاهنبار در دی ماه باشد از مهر روز تا بهرام روز و در این گاه دادار هرمزد جانور داد و گاو و گوسفند بیافرید چون مردمان در این پنج روز گاهنبار کنند چندان کرفه باشد که کسی هزار گاو و هزار اسب به اشوی داد (بخیرات) از برای روان خویش به ارزانیان و مستمندان داده باشد ششمین گاهنبار «همسپتمیدیم» در انجام اسفندارمذماه باشد از روز اهنودگاه تا روز و هیشتواشت گاه در این هنگام دادار هرمزد مردم داد چون مردم در این پنج روز گاهنبار کنند چندان کرفه و مزد باشد که کسی سراسر جهان آنچه در آن است به اشوی داد (بخیرات) از برای روان خود بخشیده باشد اگر این شش گاهنبار نگیرند وگر درویش (بینوا) باشند بجائی که گاهنبار آراسته اند نروند گناه سخت بزرگ باشد تا اندازه ای که بسته کستیان را (زرتشتیان را) نشاید که با وی کرد و خورد کنند و به خانهء وی شوند و او را به خانهء خود آورند و او را یاری دهند و گواهی وی پذیرند و مانند این در تفسیر گهنبار است» در آفرین شش گهنبار که زبان پازند موجود است مفصلاً آفرینگان گهنبار تفسیر شده و سنت کهن نیز راجع به آفرینش آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور و آدمی در آن ذکر شده است(20). ترجمهء آلمانی آن در جزوهء تفسیر اوستای اشپیگل نیز موجود است(21). در پایان مقاله متذکر میشویم که امروزه نزد زرتشتیان ششمین گهنبار «همسپتمدم» در پنج روز پیش از فروردین ماه که مطابق 21 ماه مارس فرنگی است نمی افتد نزد زرتشتیان و تقریباً پنج هزار تن از پارسیان هند که داخل فرقهء قدیمی هستند اول (هرمزدروز) فروردین ماه به نهم ماه اوت فرنگی می افتد و در روزهای 4 تا 8 اوت جشن همسپتمدم میگیرند اما نزد پارسیان هند که از فرقهء شاهنشاهی هستند اول (هرمزد روز) فروردین ماه به هشتم سپتامبر می افتد و در روزهای 3 تا 7 سپتامبر جشن همسپتمدم میگیرند این اختلاف در تقویم که یک ماه پارسیان را عقب انداخته و فرقهء قدیمی و شاهنشاهی بوجود آورده در سال 1745 م. برخاست در وقتی که خواستند کبیسهء غفلت شدهء سال را نزد پارسیان هند جبران کنند و اعیاد دینی را مطابق تقویم اصلاح شده قرار دهند. به تازگی در هند فرقه ای تشکیل یافته که در پنج روز گاتها یعنی در پنج روز که پس از سپند ماه می افزایند جشن همسپتمدم میگیرند و اول ماه فروردین نزد آنان به بیست و یکم ماه مارس فرنگی «مطابق تقویم حالیهء ایران» می افتد در این جا می افزائیم که جشن فروردین (نوروز) بدون اینکه نزد زرتشتیان ایران و پارسیان هند اوقات فرود آمدن فروهرها که ذکرش گذشت باشد از جشنهای بزرگ و نوروز جمشیدی خوانده میشود. (خرده اوستا، پورداود صص215 - 222).
(1) - رجوع کنید به جلد دوم یشتها صص 165 - 166.
(2) - رجوع کنید به:
The Religions Ceremonies and
Customs of the Parsees, by Jivanji J.
Modi, P. 449 - 455.
(3) - ابوریحان بیرونی نامهای این جشنها را چنین نوشته: مدیوزرم گاه، مدیوشم گاه، فیشههیم گاه، ایاثرم گاه، مدیایریم گاه، همشفثمیذمگاه. رجوع شود به آثارالباقیه ص219 و 220 و 222 و 224 و 230. این کلمات در کتب ادعیهء زرتشتیان به املاء دیگر هم نوشته شده از آن جمله میدیوشهم، پتی شهم بتشم = پتیشهم، همستمدیم = همسپتمیدیم = همسپثمیدیم و غیره.
(4) - املاء این کلمات بخط لاتین:
maidhyoei, zaremaya, maidhyoei,
chema, paitishahya, ayathrima,
maidhyairya,hamaspathmaeedaya.
(5) - در آثارالباقیه ماههای گهنبار چنین معین شده: در صفحهء 226 مدیوزرم در دی ماه؛ در صفحهء 230 مدیوشم در اسفند ماه؛ در صفحهء 219 فیشهیم در اردیبهشت ماه؛ در صفحهء 220 ایاثرم در خرداد ماه؛ در صفحهء 222 مدیایریم در شهریور ماه؛ در صفحهء 224 همشفثمذیم در اندرگاه یا خمسهء مسترقه در میان آبان ماه و آذرماه قرار داده شده (برخلاف اهل فُرس خمسهء مسترقه نزد سغدیان و خوارزمیان پس از اسفندماه ذکر گردیده است) این اختلاف از این جاست که تا زمان تألیف آثارالباقیه در حدود سنهء 390 هجری چهار کبیسه اهمال شده و پس از کبیسه یک ماهی که گفتیم در عهد یزدگرد اول ساسانی (399 - 420 م.) اتفاق افتاد دیگر کبیسه نگرفتند، بنابراین در آثارالباقیه اوقات گهنبارها چهارماه پیش از مواقع خود قرار داده شده است. رجوع شود به آثار الباقیه ص 233 - 234 نیز رجوع شود به:
Zend - Avesta, par Darmesteter, Vol. 1, p. 36.
(6) - عید معروف عیسویان «عبدالخمسین» که در یونانی Pentekose و در فرانسه Pentecoteگویند و پنجاه روز پس از عید فصح می آید اساساً مانند پتیه شهیم جشن سر خرمن بوده و بعدها نزد یهودیها و عیسوی ها جشن دینی شده است.
(7) - farvachi. (8) - رجوع شود به یشتها ج1 ص593.
(9) - نیز رجوع شود به فقرهء 4 آفرینگان گاتا.
(10) - رجوع شود به کتاب روایات داراب هرمزدیار چ بمبئی ج 1 ص 292. به کتاب هشتم دینکرد باب شش فقرهء 11 (چ سنجانا) ج 15 ص 15 نیز نگاه کنید.
(11) - payangh.
(12) - vastro, dataingya.
(13) - hahya.
(14) - fraourvaeshtrima.
(15) - saredha. نیز رجوع شود به فقرهء 4 آفرینگان گاتا.
(16) - areto, karethna. (17) - املاء این صفات به حسب ترتیب به خط لاتین:
payanh vastroe, daetainya, hahya
fraourvaeechtrima, varchniharchta,
saredhae, aretoe karethna.
و ویسپرد کرده 2 فقرهء 2 نیز ملاحظه شود.
(18) - در خصوص متن ترجمهء فارسی رجوع شود به:
Etudes Iraniennes, par Darmesteter,
Paris 1883, Tome Second, p.
318 - 324.
(19) - رجوع شود به روایات داراب هرمزدیار چ بمبئی ج 1 صص 426 - 427 اغلاطی را که در قطعهء فوق در طبع روایات روی داده نگارنده (استاد پورداود) از روی یک نسخهء خطی قدیم روایات که در دو جلد در زیردست دارم و از روی باب پنجاهم صد در بندهش چ بمبئی صص 112 - 223 اصلاح کردم.
(20) - رجوع شود به:
Pazend Texts, collected and collated
by Ervad Edalji K. Antia, Bombay
1909, p. 91 - 97.
(21) - رجوع شود به: Avesta ubersetzt, von
Frie, Spiegel, Leipzig 1863, III Band,
S. 239 - 246.
گاه نشین.
[نِ] (نف مرکب) تخت نشین. مسندنشین.
گاهنگان.
[هِ] (اِ) کاهکشان و آن چیزی باشد سفید که شبها در آسمان نماید به عربی مجره خوانند. (برهان) (آنندراج) :
جمال لعل وش خواجه در عماری سیم
چنانکه ماه رود در طریق گاهنگان.
حکیم زجاجی (از شعوری).
ظاهراً مصحف کهکشان است. (برهان قاطع چ معین).
گاه نما.
[نُ / نِ / نَ] (اِ مرکب) ساعت. || تقویم. گاه نامه.
گاهو.
(اِ) مؤلف آنندراج گوید: به پارسی قدیم تخته و تابوت را گفتندی، زیرا که گاه بمعنی تخت است و مناسبت دارند :
ببردند بسیار گاهو و تخت
نهادند بر تخت دیبای رخت.فردوسی.
فرهنگ نویسان این لغت را «کاهو» با کاف تازی نیز آورده اند. مؤلف برهان در شرح «کاهو» گوید: «بمعنی جنازه هم آمده است عموماً و جنازهء گبران را گویند خصوصاً «بمعنی جنازه هم آمده است عموماً که مرده را در آن گذارند و به جانب قبر برند» - انتهی. در حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل «کاهو» آمده: جنازهء گبران. فردوسی گوید:
ببردند بسیار کاهو و تخت
نهادند بر تخت دیبا و رخت
و کاهو کب نیز آمده:
به کاهو کب زر و در مهد عاج
سوی پارس رفت آن خداوند تاج.
و در این لغت و مثال تأمل است و بخاطر میرسد که مصرع چنین باشد:
بگاه و کت زر و در مهد عاج».
عبارت مذکور رشیدی مأخوذ از عبارت مفصل تر جهانگیری است، اما او لفظ مذکور را در باب کاف تازی آورده (مانند برهان) و رشیدی بمناسبت لفظ «گاه» بمعنی مکان در کاف فارسی آورده. مؤلف فرهنگ نظام گوید: حق با رشیدی است که لفظ با کاف فارسی است چه در پهلوی «گاسونه» بوده از لفظ «گاس» بمعنی مکان، و معنی «گاسونه» تابوت است، و احتمال تصحیف در شعر فردوسی است که بجای گاهوکب «گاهونه» بود که مبدل گاسونه پهلوی است». اما در فهرست شاهنامهء ولف «گاهو» و «گاهوکب» و «گاهونه» نیامده است (نه با کاف تازی و نه با کاف فارسی). نگارنده احتمال میدهد که شعر دوم مصحف این بیت فردوسی باشد:
به تابوت زرین و در مهد ساج
فرستادشان زی خداوند تاج.
(شاهنامهء بروخیم ج6 ص1700).
و بیت اول یا از فردوسی نیست و یا تصحیف شده است و بیت دوم بصورتی که رشیدی تصحیح کرده با جستجوی بسیار در شاهنامه با مراجعه به فهرست ولف در مظان کلمات برجسته پیدا نشد.
گاهوار.
[هْ] (اِ مرکب) مهد. گهواره. گاهواره. منجک :
وقت طفلیم که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص162).
رجوع به گاهواره و گهواره شود.
گاهواره.
[هْ رَ / رِ] (اِ مرکب)(1) (از: گاه (تخت) + واره)، پهلوی گاهوارک(2)، کردی گهوره.(3) (برهان قاطع چ معین). گهواره. (برهان قاطع چ معین). گهواره. (برهان). گاواره. گاخواره. گوار. گاهوار. مهد. مهابد. (منتهی الارب). منجک. تخت مانندی است که اطفال شیرخواره را در آن خسبانند :
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی(4).
ناصرخسرو.
و هرگاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی. (سندبادنامه ص 151).
طفلان زمانهء خرف را
لطف تو بس است گاهواره.عطار.
گفت من قرب دو سال ای کاربین
بوده ام در گاهواره این چنین.
عطار.
چو کودک بسته پا در گاهواره
ز دست بسته اش آید چه چاره.
(مؤلف آنندراج).
رجوع به گاواره، گاخواره، گهواره، گواره، گاهوار شود.
(1) - Berceau.
(2) - gahvarak.
(3) - ghehvare. (4) - شبست (چو بهشت): چیزی که بر طبع ناخوش و گران آید و ثالث با شین نیز آمده. (برهان جامع از دیوان ناصرخسرو چ تهران ص471).
گاهواره بند.
[هْ رَ / رِ بَ] (اِ مرکب)قماط(1). (دهار). || (نف مرکب) کسی که گاهوارهء طفل را بندد.
(1) - قماط؛ پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب).
گاهواره جنبان.
[رَ / رِ جُمْ] (نف مرکب)جنبانندهء گهواره :
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش.سنایی.
گاهواره جنبانی.
[رَ / رِ جُمْ] (حامص مرکب) جنباندن گاهواره. حرکت دادن گاهواره.
گاه و بیگاه.
[هُ] (ق مرکب) وقت و بیوقت. گاه و بیگه. پیوسته. دایم. همواره :
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوکند.ناصرخسرو.
براینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.سعدی (گلستان).
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه.حافظ.
|| هیچ. اص (در جملهء منفی). گاه و بیگه. رجوع به گاه شود.
گاه و بیگه.
[هُ گَهْ] (ق مرکب) مخفف گاه و بیگاه. وقت و بیوقت :
که در گاه و بیگه کسی را بسوخت
به بی مایه چیزی دلش را بسوخت.
فردوسی.
گاه و بیگه مخفف گاه و بیگاه. رجوع به گاه و بیگاه شود.
گاهوکب.
[کَ] (اِ) مؤلف آنندراج آرد: گاهو و گاهوکب به پارسی قدیم تخته و تابوت را گفتندی(1)... ولی در ترکیب گاهو کب شبهتی است. فردوسی گفته :
به گاهوکب زر و در مهد عاج
سوی پارس رفت آن خداوند تاج.
همانا تصحیف «کت» است که «کب» خوانده اند. کت چهارپایه و تخت است و از قرینه باید تخت روان بوده باشد و اگر کب به کاف فارسی بوده باشد کب بمعنی بزرگ آمده(2) بمعنی تخت بزرگ قبه دار برهان ذکر کرده در اینصورت تخت روان است - انتهی. این کلمه در برهان قاطع به صورت «کاهوکب» با کاف تازی آمده و گفته: «بضم کاف و سکون بای ابجد، بمعنی جنازه است و آن تابوتی باشد قبه دار که مرده را در آن گذارند و بجانب قبر برند و به عربی تتوط خوانند» - انتهی. رشیدی شعر فوق را چنین تصحیح کرده است. بگاه و کت زرد و در مهد عاج... رجوع به گاهو شود.
(1) - رجوع به گاهو شود.
(2) - به این معنی «گپ» است. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
گاهی.
(ق)(1) زمانی. وقتی. در بعض ازمنه. پس از مدتی طویل بعض وقتها. احیاناً :
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.طیّان.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
ابوشکور.
به آب اندرافکند شاه دلیر
سرش گه زبر بود و گاهی بزیر.فردوسی.
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه(2) آب شور.
فردوسی.
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین.
؟ (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 379 و نسخهء نخجوانی).
- امثال: گاهی با خدا گاهی با رسول گاهی به ادا گاهی به اصول. (امثال و حکم دهخدا).
مادر دزد گاهی سینه میخورد گاهی سینه میزند. (امثال و حکم دهخدا).(3)
|| باری. کرتی. نوبتی. || هیچگاه. هیچوقت. هرگز (در جملهء منفی)، فی المثل: لاافعله ما ارزمت ام حائلٌ؛ یعنی تا وقتی که ناله کند مادر بچه نوزاده یعنی گاهی. (منتهی الارب). انک لن تفلح العالم و لاقابل و لاقاب و لاقباقب... یعنی تو گاهی رهایی نیابی. (منتهی الارب). یبس (محرکة)؛ خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد. (منتهی الارب). قرین؛ دیو که با مردم باشد و گاهی جدا نشود. (منتهی الارب).
(1) - Quelquefois. (2) - ن ل: گه.
(3) - رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاهی.
(ص نسبی) منسوب به گاه بمعنی تخت و سریر. لایق تخت و سریر :
زمین هفت کشور بشاهی تراست
سپاهی و گاهی و راهی تراست.فردوسی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد
ز عفوش بهره ورتر هر که او افزون گنه دارد.
فرخی.
گاهی که.
[کِ] (حرف ربط مرکب)وقتی که. عند.
گاهین.
(اِ) بیخ نیشکر. (آنندراج).
گای.
(اِخ)(1) مادام سوفی گِه. نویسندهء فرانسوی متولد در پاریس، مادر دلفین گای (مادم دُ ژیراردن)(2) رمانهای جالب توجه و جذابی برای معرفی دیرکتوار(3) و امپراطوری فرانسه نوشته است: لر دستل(4)، بدبختیهای عاشقی سعید(5). (1776 - 1852 م.).
(1) - Gay, Mme Sophie.
(2) - Mme de Girardin. (3) - هیأت مرکب از پنج تن که حکومت را اداره میکردند.
(4) - Laure d'Estell.
(5) - Les Malheurs d'un amant heureux.
گایا.
(اِخ)(1) شهری است از هندوستان دارای 88000 تن سکنه. رجوع به بِهار شود.
(1) - Gaya.
گایاک.
(اِخ)(1) کرسی کانتن «تارن» از ارندیسمان «البی» در ساحل تارن. دارای 7000 تن سکنه و راه آهن و شرابهای سفید است. موطن دم وست(2) میباشد.
(1) - Gaillac.
(2) - Dom Vaissette.
گایاکل.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) گایاکل را که از کُرازُت درخت راش(2) استخراج می کنند امروزه در صنعت نیز تهیه میگردد. صفات فیزیکی و شیمیائی گایا کل، بشکل بلورهای سفیدرنگ خیلی سخت یافت شده و در 28 درجه ذوب میگردد در آب کم حل شده ولی در الکل و اتر و روغنها حل میگردد. خواص فیزیولژیکی: اغلب مخاطها به آسانی گای یا کل را بحالت مایع یا بخار جذب میکنند. پوست بدن نیز گایاکل را جذب مینمایند. اگر آن را در روی پوست بدن مالش بدهند درجهء حرارت بدن را پائین آورده آثار تسکین و آرامش نیز تولید میکند. گایاکل دارای خاصیت تب بر میباشد در اشخاص سالم که تب نداشته باشند تأثیرش جزیی است در اشخاص تب دار مقادیر جزئی گایاکل درجهء حرارت را بطور اضطراب آوری پائین آورده و آثار مسمومیت ظاهر میگردد. تأثیر مسکن این جسم تقریباً مسلم می باشد. موارد استعمال و تأثیرات موضعی و عمومی و موارد استعمال درمانی آن مانند کرئوزوت میباشد، علت این است که گایاکل در جزو ترکیب شیمیایی کرئوزوت سهم مهمی را دارا میباشد. خاصیت محرک گایا کل در دستگاه گوارش بمراتب خفیف تر است و از این جهت میتوان آن را بمقدار زیاد و در مدت طولانی تجویز نمود. خاصیت ضد عفونی میباشد بعلاوه آن را بعنوان مسکن و داروی بی حسی موضعی نیز میتوان بجای کوکائین به کار برد. در خارج بشکل محلول دو درصد و یا تنطور و در داخل بشکل حب. شراب مخلوط با روغن ماهی و بشکل تزریق زیر جلدی میدهند در سگ 10% تا یک گرم و در:
گاو 5 - 10 گرم
گوسفند 2 - 5 گرم
سگ 50% - 2 گرم
انسان 50% - 1 گرم
میتوان تزریق نمود. (درمان شناسی عطایی ج1 صص 246 - 247).
(1) - Gaiacol, Methylphrocatechine.
(2) - Creosote de hetre.
گایگان.
(اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 13 هزارگزی شمال الیگودرز و 6 هزارگزی شمال شوسهء الیگودرز به گلپایگان، جلگه معتدل، سکنه 812 تن، آب آن از قنات محصول آنجا غلات، لبنیات، پنبه، چغندر، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است و راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گای لوساک.
(اِخ)(1) ژزف لویی گی لوساک. عالم فرانسوی متبحر در فیزیک و شیمی در شهر سن لئونارد نوبلا (هت وین [ هُروی ] ) متولد شد. وی پس از فراغ از تحصیل در دارالفنون پاریس در آزمایشگاه برتوله به تحقیق مشغول گردید. و قانون انبساط گازها را که به نام خود او (قانون گای لوساک) مشهور است کشف کرد. در سال 1804 م. بمنظور کاهش شدت پیل مغناطیسی زمینی دوبار با بالن، تا چند کیلومتر ارتفاع صعود کرد (نخستین بار با بیو(2)و بار دوم تنها) در سال 1816 به سمت استاد شیمی در دارالفنون پاریس منصوب شد سپس به عضویت فرهنگستان علوم فرانسه نائل آمد و بعد به نمایندگی پارلمان فرانسه انتخاب گردید. (1778 - 1850 م.).
(1) - Gay - lussac, Joseph Louis.
(2) - Biot.
گایندگی.
[یَ دَ / دِ] (حامص) عمل گائیدن. رجوع به گادن و گائیدن شود.
گاینده.
[یَ دَ / دِ] (نف) مباشرت کننده. مجامعت کننده. آرمندهء با. رجوع به گادن و گائیدن شود.
گاینسبره.
[بُ رِ] (اِخ)(1) نقاش انگلیسی متولد در سَدبِری (سفک) تصاویر وی بسیار زیباست. (1727 - 1788 م.).
(1) -Gainsborough.
گایوس.
[] (اِخ)(1) از قانونگذاران بزرگ روم بود. در زمان آدریانوس در آسیای صغیر تولد یافت و مجموعهء قوانین وی از آثار گرانبهای روم قدیم است. (تاریخ تمدن روم قدیم ترجمهء نصرالله فلسفی).
Caius. یا
(1) - Gaius, Gaius
گایوس پلینوس.
[پِ] (اِخ) پلین(1) عالم رومی که در 23 م. تولد یافت و زمان فوتش محققاً معلوم نیست. این شخص را پلین بزرگ نامند، زیرا برادرزاده ای از طرف مادر داشت که معروف به پلین کوچک است. عالم مزبور کتابهای زیاد نوشته که بقول پلین کوچک عدهء آنها بیش از صد و شصت مجلد بوده، ولی این کتابها مفقود گشته و فقط سی و هفت کتاب او موسوم به تاریخ طبیعی(2) تا زمان ما باقی مانده، میتوان گفت که این کتابها دائرة المعارف عهد قدیم است زیرا کتب مزبور پر است از همه گونه اطلاعات (گیاه شناسی، حیوان شناسی، طب، فیزیک، جغرافیا، شناسایی احجار کریمه و غیره). خود مؤلف گوید که برای تألیف این کتابها دو هزار کتاب خوانده و بیست هزار یادداشت گرد کرده. در این کتابها نام 327 نویسندهء یونانی و 146 نویسندهء رومی را ذکر میکند و چون نوشته های اینها غالباً مفقود شده، از این حیث هم کتابهای پلین مهم است. از کتب مزبور 37 کتاب را پلین در 77 م. به تیتوس(3) امپراطور روم هدیه کرد. اهمیّت این کتابها برای تاریخ عهد قدیم از این جهت است که اطلاعاتی در باب ممالک مختلف مشرق قدیم و ایران می دهد. راجع به مندرجات کتب او باید گفت، تمامی آنچه را که نوشته نمیتوان صحیح دانست. ولی از شخصی هم که خواسته از همه چیز حرف بزند نمیتوان متوقع بود که هر چه نوشته صحیح باشد. انشاء وی به عقیدهء محققین در نوشته های او مختلف است. یعنی آن را در بعض جاها مغلق و پیچیده، و در برخی روان و در قسمتی بد تشخیص داده اند. (ایران باستان ج 1 صص80 - 81).
(1) - Pline.
(2) - Naturalis Historia.
(3) - Titus.
گایه.
[یَ / یِ] (اِمص) جماع و مباشرت. (آنندراج). شعوری شعری مغلوط را بشاهد آورده است.
گاییدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی گائیده. عمل گائیده شدن.
گاییدن.
[دَ] (مص) رجوع به گائیدن شود. شعوری بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده است :
زن گرفتن سود دارد لیک ذوق دل نبود
میکند دفع وطر گاییدنش دردسر است.
شعوری (ج 2 ورق 301).
گئو.
[گَ ءُ] (اِ)(1) در اوستایی بمعنی گاو است. رجوع به گاو و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 80 شود. || محل سکنای چند عشیره یا قبیله را در قدیم گئو می نامیدند: ... شکل حکومت در این ازمنه ملوک الطوایفی است: از چند خانواده تیره ای تشکیل میشد و مسکن آن ده بود که «ویس» میگفتند، از چند تیره عشیره یا قبیله ترکیب می یافت و محل سکنای آن بلوک بود که در آن زمان «گئو» می نامیدند. (ایران باستان ص 160).
(1) - gao.
گئوبروو.
[گَ وَ] (اِ) سردار کوروش (گبریاس یونانی ها) که در جنگ ایران و بابل به محل های جنوبی حمله برده بنویند را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانع وارد بابل شد و پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید. (ایران باستان ج 1 ص 384). رجوع به گبریاس شود.
گئوتم.
[گَ ءُ تِ مَ] (اِخ) گئوتمه. گئوتم. اسم یکی از دیویسنان و از رقبای زرتشت است، جز در فقرهء 16 از فروردین یشت دگر در هیچ جای اوستا نه در هیچ کتب پهلوی اسمی از او برده نشده است. معنی لفظی آن معلوم نیست در سانسکریت گوتم(1) موجود و اسم طبقه ای از سرودگویان وید است اسم مؤسس دین بودائی نیز گوتم میباشد به این مناسبت برخی از مستشرقین از آنجمله هوگ(2) گمان کرده اند که در اوستا گئوتم همان گوتم مؤسس دین بودائی باشد و در فقرهء 16 از فروردین یشت مناظره ای میان زرتشت و بودا اراده گردیده است(3) بخصوصه دارمستتر در ترجمهء اوستای خود در سر این مسئله پافشاری میکند و دلایلی ذکر میکند که گئوتم همان بوده است و از مناظرهء مذکور مناظره ای از طرف زرتشت با پیروان بودا مقصود میباشد(4) این حدس و مجموع دلایلی که از برای استحکام آن ذکر شده هیچکدام مبنی براساسی نیست. اشپیگل(5) پیش از دارمستتر در ترجمهء اوستای خود فقرهء 16 فروردین یشت را طور دیگر ترجمه کرده گئوتم را اسم خاص ندانسته بلکه اسم جنس گرفته است بمعنی دهقان(6) گلدنر(7) نیز معنی دیگری از آن مقصود دانسته به اهل قبیله(8)ترجمه کرده است(9) همچنین یوستی(10) پس از آنکه گئوتم را یکی از دشمنان مزدیسنا ذکر کرده احتمال داده که کلمهء مذکور اصلاً اسم جنس باشد نه اسم خاص(11)، تیل(12) مینویسد ابداً ممکن نیست که گئوتم اوستا با گوتم بودا مناسبتی داشته باشد ولی ممکن است که با گوتم که یکی از سرودگویان ویداست مربوط باشد و نیز دانشمند مذکور در تردید است از اینکه در عهد قدیم گوتم مؤسس دین بودائی را بدون عنوان بودا یا مرتاض یا سکیا که اسم خانواده وی بوده در جائی ذکر کرده باشند(13)در ویدا اسم هفت تن از ریشیها(14) یعنی سرودگران یا آموزگاران ذکر شده یکی از آنان موسوم است به گوتم که مکرراً اسمش در ریک ویدا آمده است در مهابهار کتاب رزمی هندوان نیز غالباً به این اسم برمیخوریم(15)بمناسبت مهم بودن مسئله و از برای نمودن راه تحقیقی از برای خوانندگان این نامه لازم است که چند کلمه در خصوص بودا گفته شود چه در همین مقاله از یک کلمهء دیگر اوستائی که بوئیتی(16) باشد و نیز برخی از مستشرقین آن را با بودا مشتبه کرده اند صحبت خواهیم داشت از پادشاه هند اسوکا(17) (از سال 263 تا 226 یا 260 - 223 ق. م. سلطنت نمود) مروج دین بودا که به منزل کی گشتاسب حامی زرتشت و کونستانتین مروج دین عیسی بود که کتیبه ای کشف شده که از آن 480 ق. م. سال وفات بودا مفهوم میشود ولی عموماً سال وفات او را 483 ذکر کرده اند نظر به اینکه در کتب دینی بودائیان 80 سال عمر از برای بودا قائل شده اند باید سال ولادت وی 560 یا 563 ق. م. باشد بودا در کاپیلاواستو(18) که نزدیک سرحد جنوبی نپال واقع است متولد شده است پدرش که از امرا بود موسوم بوده است به سودهدان(19) از قبیلهء سکیا(20) اسم خانوادهء بودا گوتم(21) و اسم شخصی وی سید هتا بوده است(22) بودا در خانودهء خود به اسم شخصی خود خوانده میشده است وقتی که شهر و خانوادهء خود را ترک کرده در نقاط مختلف هند وعظ میکرده معاصرین وی را سرمن گوتم نامیده اند یعنی گوتم مرتاض و زاهد چه سرمن که ذکرش بیاید بمعنی مرتاض است و از همین کلمه است شمن در فارسی. بنابه عادت شرفای هند که به خانوادهء خود اسم یکی از سرودگویان ویدا را میداده اند قبیلهء سکیا نیز از برای خانوادهء خود اسم گوتم را که اسم یکی از سرودگویان ویداست برگزیده است بودا که بمعنی بیدار و داناست عنوانی است که پیروان پس از آنکه هادی آنان بحد کمال رسیده بدو داده اند ممکن است که همین عنوان را پیروان سایر فرقه های مذهبی به مرشدان خود که معاصر بودا بوده اند میداده اند گهی هم بودا بطرز شاعرانه سکیامونی(23) یعنی دانای قبیلهء سکیا خوانده میشده است(24) دین بودا در عهد سوکا پادشاه مقتدر مذکور از حدود هند تجاوز نموده بواسطهء مبلغین از شمال غربی تا کشمیر و قندهار و کابل نفوذ کرد متدرجاً بسواحل جیحون رسید محققاً قبل از میلاد دین بودا به بلخ رسیده در آن سرزمین زرتشتی معابد بودائی برپا بود مورخ و نویسندهء یونانی الکساندرپولی هیستور که در حدود سال 60 و 80 ق. م. کتاب خود را نوشت از شمنهای بلخ ذکری میکند(25) آنطیوخیس دومین پادشاه سلوکید (261 - 246 ق. م.) بنا بدرخواست آسوکا اجازه داد که در تمام ایران و ممالک قلمرو سلوکید به دستور بودائی از برای ستوران آرامگاه و مریضخانه بسازند(26)، همانطوری که ایرانیان پس از استیلای عرب خدمات شایان به دین اسلام نمودند و گروهی از دانشمندان علوم اسلامی ایرانی بودند چندین صد سال پیش از داخل شدن اسلام به ایران زمین ایرانیانی هم که در ممالک شرقی ایران به کیش بودا گرویده بودند خدمات برازنده به دین بودا نمودند و کتابهای بسیار گرانبها از خود بیادگار گذاشتند که تا اکنون هم بودائیان چین و ژاپون رهین منت دانشمندان ایرانی هستند پس از دخول دین بودا به چین در سال 97 م. گروهی از دانشمندان ایرانی و بودایی و بودائی کیش از برای تبلیغ به چین رفتند و کتب مقدس بودائی را به زبان چینی ترجمه نمودند بطور تحقیق معلوم نیست که چند نفر مبلغ از ایران به چین رفتند فقط اسم پنج نفر از آنان محفوظ مانده است از این قرار: ان شی کائو(27)، ان هوان(28). ت ان وُتی(29)، ان فاهین(30)، ان فاچین(31)، از اینکه این اسامی ایرانی نیست برای این است که مبلغین خارجه در چین اسامی خود را به چینی ترجمه مینمودند و از برای امتیاز اسامی ممالک و اوطان خود را در سر اسامی شخصی خود جای میدادند چنانکه ملاحظه میشود اسامی مبلغین ایرانی مذکور به استثنای سومی از آنان مصدر است به آن(32)این کلمه دلیل است که مبلغین مذکور از اشکانیان بودند چه مملکت پارتها یا اشکانیان به زبان چینی ان سی(33) و به زبان ژاپونی ان سوک(34) نامیده میشود به ملاحظهء اینکه در زبان چینی قدیم تلفظ ار(35) نبوده کلمهء ارشاک (اشک) به آن تغییر یافت بنا بسنت بودائیان چین و ژاپون ان شی کائو ولیعهد اشکانی بوده در شعب مختلف علم و صنعت مهارتی تام داشت و به آموختن کتب دینی ممالک خارجه همت گماشت پس از مرگ پدرش از بی حقیقتی دنیا اندوهگین و آزرده گشته چشم از سلطنت بپوشید تاج و تخت بعمّش برگذار نمود خود منزوی و تارک الدنیا شد. بمطالعهء تعلیمات بودائی پرداخت غالباً ریاضت میکشید و به اوراد و اذکار مشغول میگشت.
پس از چندی از مملکت خویش خارج شده به سیر و سفر رفت تا اینکه در سال 148 م. به لوینگ(36) پایتخت چین رسید و در زبان چینی زبردست و استاد شد تا سال 170 م. در کار ترجمهء کتب مقدس بودائی به زبان چینی بود در فهرست چینی کتب مذهبی بودائی ترجمهء چندین کتاب منسوب به اوست که هنوز هم برخی از آنها موجود است.
ان هوان نیز از شاهزادگان اشکانی بوده مردی نیک سرشت و خوش اخلاق بوده خاقان چین او را مفتخر ساخته سرهنگ اول سوارنظام خود گردانید در چین شاهزاده ان یا سرهنگ ان نامیده میشد بهمراهی دانشمند چینی ین فوتائو(37) در لوینگ در سال 181 م. دو کتاب به زبان چینی ترجمه نمود ت ان وُتی در ژاپونی دُم موتای(38) یک بودائی از مملکت پارتها بود در لوینگ در سال 254 م. چندین قطعات به زبان چینی ترجمه نمود ان فاهین یک رهبان بودائی از مملکت پارتها بوده تاریخ ورود او در چین معلوم نیست دو کتاب او پیش از سال 730 م. از دست رفته است. ان فاچین(39) رهبانی از مملکت پارتها در لوینگ در حدود سال 281 و 306 م. چندین کتاب ترجمه نمود سه جلد از آنها پیش از سال 730 م. از دست رفته است امروزه دو جلد از کتب او موجود است(40). در پهلوی معبد معروف بودائی در بالای کوی کارلی (حالیه کارلا) در میان راه بمبئی و پونه منزلی که در بدنهء کوه سنگی از برای اقامت رهبانان یا شمنها ساخته شده و نگارنده مکرراً به دیدن آن رفتم بانی آن یک ایرانی است که به کیش بودا گرویده بوده است گفتیم قبل از میلاد دین بودا به بلخ رسید در آن سرزمین زرتشتی معابد بودائی برپا بود از آنجمله است معبد نوبهار معروف که اسمش به گوش همه رسیده است نوبهار در بلخ که آل برمک تولیت آن را داشته اند محققاً آتشکده و منسوب به زرتشتیان نبوده چنانکه برخی از مورخین عرب و ایرانی پنداشته اند و دقیقی در شاهنامه راجع به آن گفته است:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت
ببلخ گزین شد بر آن نوبهار
که یزدان پرستان در آن روزگار
مر آن خانه پنداشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
معبد نوبهار بواسطهء شهرتی که داشت بعدها با سایر معبدهای زرتشتی مشتبه، گردیده از اشعار فردوسی نیز در متمم داستان لشکرکشی ارجاسب بضد گشتاسب چنین برمی آید که لهراسب در آتشکده منزوی بوده بنا بسنت زرتشتیان حضرت زرتشت هم در همان روز هجوم تورانیان در آتشکده شهید گردید:
شهنشاه لهراسب در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تار و تلخ
وز آنجا بنوش آذر اندرشدند
رد و هیربد را همه سر زدند
ز خونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت
لابد در این جا از کلمهء رد حضرت زرتشت مقصود است در این جا متذکر میشویم که خبر دقیقی در منزوی شدن لهراسب در معبد بکلی در تحت نفوذ بودائی است چه در تاریخ ایران در هیچ قرنی سراغ نداریم که پادشاهی در معبدی منزوی شده باشد گذشته از اینکه آئین مزدیسنا هم با انزوا و ریاضت سر و کاری ندارد. اسم نوبهار مناسبتی با بهار فارسی ندارد و ترجمهء این اسم به ربیع الجدید چنانکه عمر بن الازرق الکرمانی ترجمه کرده درست نیست بلکه نو و بهار(41) که در سانسکریت بمعنی دیر نو میباشد اسم اصلی آن معبد بوده است از مندرجات برخی از مورخین هم بخوبی بر می آید که نوبهار معبد بودائی بوده از آن جمله است خبرالکرمانی مذکور که یاقوت حموی و ابن الفقیه ذکر کرده اند بنابراین برمکیها که تولیت نوبهار را داشتند و در اراضی وسیع و موقوفات دیر ریاست روحانی داشتند اص بودائی بودند و بعدها در آخر قرن اول هجری به اسلام گرویدند و در دربار خلفاء بنی عباسی به وزارت رسیدند(42)کلمهء برمک را هم برخی از مستشرقین از لغت سانسکریت پرمک که بمعنی سرو بزرگ است مشتق دانسته اند گرچه از مندرجات مورخین و جغرافی نویسان راجع به آل برمک و نوبهار ذهن قهراً منتقل به کیش بودا و دیر بودائی میشود گذشته از این از اخبارات چینی ابداً شکی نمی ماند که بلخ در مشرق ایران یکی از مراکز مهم بودائی بوده و نوبهار متعلق به پیروان این دین بوده است زائرین چینی در اطراف و اکناف ممالک بودائی قدیم برای به دست آوردن کتب مقدس و آثار بودائی مسافرت نموده و سفرنامه ها از خود گذاشته اند یکی از این زائرین چینی موسوم بوده به هوان تسنگ(43) که از سال 629 تا 645 م. در گردش بوده و در شهر بلخ که در آن عهد صد دیر بودائی و سه هزار شمن یا طلاب و زهاد و رهبان داشته در خود نوبهار که صد نفر شمن داشته در مدت یک ماه منزل کرده است در آنجا تشتی که بودا از برای غسل و تطهیر به کار میبرده محفوظ بوده است یک دندان بودا و جاروب بودا را هم زائر چینی مذکور در آنجا دیده است.(44) در گوشه و کنار تاریخ ایران مکرراً به اسم بودا و آثار مقدس وی بر میخوریم شاید ذکر یک دو فقرهء آن خالی از فائده نباشد چنانکه معروف است پس از درگذشتن بودا استخوانها و دندانها و موها و ناخنها و آنچه متعلق به او بود از قبیل جاروب و ظروف و سایر لوازم زندگی وی در گنبد و برج مخصوصی که استوپا(45) مینامند در ممالک مختلف بودائی حفظ شده که هنوز هم بنا بسنت بودائیان برخی از آنها موجود است هر یک از این بقایای بودا را مانند صلیبی که عیسی در بالای آن جان سپرده و چندی هم در خزینهء ساسانیان محفوظ بود تاریخ و سرگذشتی است دو اثر بودائی در عهد سلطنت ساسانیان به ایران رسیده اولی از آنها یکی از دندانهای بودا بوده که در قدیم در پیشاور محفوظ بوده در حدود سال 520 م. در ناگره نزدیک جلال آباد بود. در قرن هفتم میلادی زائر چینی هوان تسنگ مذکور این دندان را در طی سیاحت خود در ناگره نیافت بنا به خبری که در یک سالنامهء چینی مندرج است در سال 530 م. سفیری از دربار ایران به چین رسید و یک دندان بودا را به رسم هدیه با خود به دربار چین آورد لابد این دندان پیش از تاجگذاری خسرو انوشیروان در ایران بوده چه پادشاه مذکور در سال 531 م. به تخت نشست هنوز لشکرکشیهای او بطرف کابل و پنجاب روی نداده بود که دندان مذکور در جزو غنائم به دست ایرانیان آمده باشد. احتمال برده میشود که شمنهای کابل دره(46) در آغاز قرن ششم از اثر تعاقبی فرار کرده آن دندان را با خود به ایران برده باشند(47) دومی از آن آثار کشکول (پاتره) بودا که بخصوصه اهمیت دارد و در آینده بنا بعقیده بودائیان به بوداهای بعد یعنی موعودهای بودائی خواهد رسید این کشکول اصلاً در پاتلی پوتر(48) که شهر حالیهء پاتنه(49) در کنار رود گنگ باشد، محفوظ بوده پس از آنکه جزیرهء سیلان به دین بودا گروید اسوکا پادشاه مذکور هند آن را برسم ارمغان برای پادشاه سیلان فرستاد در قبل از میلاد آن کشکول به غارت رفت پس از چندی دوباره به جزیرهء سیلان برگشت زائر چینی فاهین در قرن پنجم میلادی آن را در سیلان نیافت ولی در پیشاور به زیارت آن موفق شد و معجزاتی که از آن کشکول دیده ذکر میکند در دو قرن بعد آن کشکول در کابل دره نبوده هوان تسنک بنوبت خویش آن را در آنجا نیافته مینویسد: «حالیه در قصر پادشاه ایران موجود است و خسرو انوشیروان در فتح کابل به ایران برد» چنانکه در تاریخ مسطور است پادشاه آن نواحی پس از شکست یافتن از انوشیروان از جملهء هدایائی که تقدیم کرد یکی کتاب بیدپای (کلیله و دمنه) و دیگر ظرف گرانبهائی پر از مروارید بود این ظرف ظاهراً همان کشکول فقر بودا بود(50). بخصوصه دانستن مناسبات ایرانیان با بودائیان بسیار مفید است چه قسمتی از آئین مانی که در عهد دومین شاهنشاه ساسانی شاپور اول (240 - 271 م.) ظهور نموده از تعلیمات بوداست همانطوری که مانی پیغمبر خود را سوشیانت زرتشتی و بارقلیط عیسوی خوانده خود را موعود بودائی هم نامیده است از این چند فقره وقایع تاریخی که مجملاً بذکر آنها پرداختیم بخوبی برمی آید که ایرانیان زرتشتی از زمانی بسیار قدیم مناسباتی با بودائیان داشته اند و چندان هم جای تعصب نبوده اگر در کتب مقدس ایرانیان ذکری از بودا و آئینش شده باشد ولی بهیچ وجه در اوستا نه صراحةً و نه کنایةً اسمی از بودا و دینش نیست باید بنظر داشت که پیش از ظهور بودا ایرانیان با کیش برهمنی سر و کاری داشته اند از کلیهء فرشتگان یا دیوها یعنی پروردگاران باطل که در اوستا از آنان ذکری شده باید از دین برهمنان و کتب ویدا نام و نشانی جست نه از کتب مقدس بودائیان. اگر اتفاقاً برخی از کلمات اوستا شباهتی با کلمات بودائی دارد برای این است که دین بودا در سرزمین هند بوجود آمده و مؤسس این دین خود برهمنی و آبشخور بسیاری از فلسفه و تعلیماتش همان ویدای برهمنان است بخصوص در فروردین یشت ممکن نیست که اسمی از بودا باشد چه این یشت بسیار قدیم تر از بوداست اما کلمهء شمن که در این مقاله چندین بار تکرار گردید این لغت در ادبیات فارسی معروف است و از برای بت پرستان استعمال میشود چنانکه رودکی گفته است:
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم(لغت اسدی).
معزی سروده است:
مگر فلک صنم خویش کرد بخت ترا
که پیش او بعبادت چمیده چون شمن است
(فرهنگ سروری).
این لغت از سانسکریت «سرمن» مشتق شده و در این زبان اخیر از برای روحانیون استعمال میشده است سرمن کسی است که خانه و کسان را ترک گفته در خلوت به ریاضت و عبادت میگذراند بعبارت دیگر سرمن یعنی زاهد و تارک الدنیا در زبان پالی که یکی از لهجات سانسکریت بوده و قدیمترین و معتبرترین کتب دینی بودائیان جنوبی به این زبان نوشته شده، سمن شده است خود بودا را چنانکه گفتیم سرمن گوتم میگفته اند در تمام ممالک بودائی کنونی این لغت با اندک تغییر و تحریفی موجود است.(51)گفتیم که الکساندر پولی هیستور در قبل از میلاد از شمنهای بلخ ذکری کرده است بی شک مقصودش همان روحانیون کیش بودا بوده است چنانکه سه هزار طلاب و مرتاضین بلخ که زائر چینی هوان تسنک نقل کرده شمنها بوده اند. شمن در فارسی از برای پیروان بودا استعمال نمیشود بلکه از برای تعیین مطلق بت پرستان می آید نمیدانیم این لغت در چه عهدی داخل زبان فارسی شده، کرپانها طبقه ای از روحانیون برهمنی که غالباً حضرت زرتشت در گاتها از آنان شکایت میکند و در سراسر اوستا از گمراه کنندگان و پرستندگان پروردگاران باطل یابتها شمرده شده همان سرمن های سانسکریت یا شمنها هستند(52). بهیچ وجه دلیلی نداریم که شمنها را بخصوصه مرتاضین بودائی و کلمهء بت را با بودا یکی بدانیم. اینک رسیدیم به سر کلمهء بوئیتی که دارمستتر بدون هیچ دلیل محکمی مایل است آن را با بودا یکی بداند(53) این کلمه سه بار در فرگرد 19 وندیداد در فقرات 1 و 2 و 3 و 4 تکرار شده است و هر سه بار با کلمهء دیو یکجا آمده است: (بوئیتی دئو) برای اینکه درست مورد استعمال این کلمه را دریابیم دو فقرهء اولی فرگرد مذکور وندیداد را ترجمه میکنیم: «از طرف شمال اهریمن تبه کار آن دیو دیوان بشتافت و این چنین گفت آن اهریمن زشت تبه کار ای (دیو) دروغ برو زرتشت پاک را هلاک کن دروغ با دیو بوئیتی و با آسیب مرشئون بسوی وی شتافت زرتشت نماز اهنو ویئریه بجای آورد آبهای نیک ورود دائیتای نیک(54) را بستود و به دین مزدیسنا اعتراف نمود دروغ مغلوب وی گشته با دیو بوئیتی و با آسیب مرشئون قدم واپس کشید» اهریمن برای اینکه دین راستین مزدیسنا را از میان ببرد دیو دروغ و دیو بوئیتی که عفریت بت پرستی است و مرشئون را که دیو فراموشی و محوکنندهء دین یکتاپرستی است از لوح خاطر انسانی بر آن گماشت که زرتشت را هلاک کنند؛ معنی فقرات فوق به اندازه ای روشن است که هیچ تردیدی باقی نمی ماند از اینکه بوئیتی را دیوی بدانیم که مردم را به بت پرستی وادار میکند در تفسیر پهلوی اوستا در تفسیر همین فقرات وندیداد بوئیتی دئو در پهلوی بت شیدا ترجمه شده است شیدا کلمه ای است سامی (آرامی) بجای کلمهء آریائی دیو که در فارسی بمعنی آشفته و دیوانه است (55) اصلا این لغت به زبان آکاد(56) شد و اسم عفریتی بوده است در عبری شد و در آرامی شیدا(57) شده است(58). در کتب معروف پهولی دینکرد در کتاب هفتم آن در باب سوم فقرات 36 - 39 در معجزات حضرت زرتشت بعینه فقرات 1 و 2 از فرگرد نوزدهم وندیداد که ذکرش گذشت به پهلوی چنین نقل شده است «اهریمن تبه کار (پرمرگ) زشت از طرف شمال (اپاختر) شتافته خروش برآورد ای (دیو) دروغ بشتاب زرتشت پاک را بکش دروغ با دیو بت (بت شیدا) و بادیوسج فراموشکار (نهان روان) فریفتار بسوی وی شتافت زرتشت به آواز بلند نماز اهونور بسرود دروغ و دیو بت و سج فراموشکار فریفتار - خودباخته روی به گریز نهادند»(59) دیوسج همان مرشئون اوستاست که دیو فراموشی است و نماز آهو نور نیز همان نماز اهنو وئیریه = یتا اهووئیریه میباشد(60). در فصل 28 بندهش در فقرهء 34 نیز از بت شیدا اسم برده شده گوید «بت شیدا آن است که ستایشش در میان هندوان است...» جملهء دوم این فقره مبهم است معنی درستی از آن برنمی آید(61). از اینکه در بندهش پرستش بتی به هندوان نسبت داده شده ابداً مستلزم این نیست که خیال ما به بودا متوجه شود کلیهء پروردگاران آریائی که مزدیسنا بر ضد ستایش آنهاست و همه در اوستا دیوها و بپروردگاران باطل نامیده شده در میان هندوان ستایش میشده. و تا به امروز هم ستایش میشود در سومین جائی که در اوستا از بوئی تی اسم برده شده گفتیم که در فقره 43 فرگرد 19 وندیداد است در اینجا بوئی تی با گروهی از دیوها با هم ذکر شده اند مثل دیواندر که نزد هندوان از بزرگترین پروردگاران بشمار است اما نزد ایرانیان رقیب امشاسپند اردیبهشت خوانده شده است(62). و دیو سئورو که در سانسکریت سرو گویند و اسم پروردگاری است اما در مزدیسنا دیو آشوب و غوغا و مستی است و رقیب امشاسپند شهریور شمرده میشود.(63) دیو ناونگئی ثیه دیو ناخوشنودی رقیب امشاسپند سپندارمذ(64) دیو تئوروی دیو گرسنگی رقیب امشاسپند خرداد دیو زئیریچ دیو تشنگی رقیب امشاسپند امرداد(65) دیو اَئِشم دیو خشم رقیب ایزد سروش(66) دیو مرشئون که ذکرش گذشت(67) دیودریوی دیو دریوزی و گدائی دیو دیئوی دیو کسویش دیو کین و کیفر دیو پئیتش دیوی است که بر ضد آنچه نیک است در کار و کوشش است یا بعبارت دیگر قوه ای است اهریمنی که از برای تباه نمودن جهان در مقابل هر چیز نیک برعکس رفتار نموده چیز زشت پدید می آورد دیو بوئیتی یا دیوبت در میان این دیوها پس از دیو مرشئون ذکر شده است و ابداً تصور نمیرود که از این کلمه شخص بودا اراده شده باشد چنانکه گفتیم در اوستا و کتب پهلوی همیشه کلمهء بوئیتی یا بت دیو یا شیدا قید شده است در گاتها کلمهء دیو از برای پروردگاران باطل آریائی آمده و در سایر قسمتهای اوستا از برای مطلق شیاطین. در جائی از اوستا بنظر نگارنده نیست که شخص معروفی دیو نامیده شده باشد مث ضحاک یا ارجاسب را دیو خوانده باشد بنابر آنچه گذشت گوئیم نه کلمهء گئوتم مناسبتی با گوتم بودا دارد و نه بوئیتی با بودا اگر بایستی مانند کلمه گئوتم اوستائی که در سانسکریت شبیه و نظیری دارد از برای کلمهء بوئیتی نیز در سانسکریت کلمهء شبیه و مناسبی پیدا کنیم لابد باید به لغت بهوت متوجه شویم که در سانسکریت بمعنی جن و شبح میباشد گروهی از دانشمندان مثل یوستی(68) و تیل(69) و وست(70)همین کلمهء اخیر سانسکریت را با بوئیتی اوستا مربوط دانسته اند بنابراین لغت بُت در فارسی و پهلوی از بوئیتی اوستا آمده و بوئیتی اوستا از بهوت سانسکریت. در انجام متذکر میشویم که در فقرهء 9 از فرگرد وندیداد دیوی موسوم به بوئیذی و مادهء او بوئیذیژا ذکر شده احتمال برده میشود که این کلمه ترکیب دیگری از بوئیتی باشد. (یشتهای پورداود صص 28 - 45).
(1) - Gotama.
(2) - Haug.
(3) - Haug's Essays, p. 208.
(4) - Zend - Avesta, par Darmesteter,
vol. II, p. 259 et vol. III p. XLVIII.
(5) - Spiegel.
(6) - Landmann, Avesta die Heili
Schrieften der Parsen, von
Spiegel B.III, S. 114.
(7) - Geldner.
(8) - Stammesgenossen.
(9) - ubersetzungen aus dem Avesta,
von Geldner in Kuhns Zeitschrift
fur Vergleichende Sprachvorschung,
S. 555.
(10) - Justi.
(11) - Irani Namenbuch, von Justi.
(12) - Tiele.
(13) - Die Religion bei den Irani. Volk. von Tiele, ubersetzt von Gehrich,
S. 37 und 257.
(14) - Richis.
(15) - Gaotema in the Avesta, by Darab Dastur Peshotan Sanjana, Leipzig
1898, p. 7 - 8, S. 315.
از برای مزید اطلاع بترجمه اوستای هاله و ترجمه فروردین یشت وندیشمان که گئوتم را اسم خاص دانسته اند رجوع شود.
(16) - Buiti.
(17) - Asoka.
(18) - Kapilavastu.
(19) - Suddhodana.
(20) - Sakya.
(21) - Gotama.
(22) - Das Leben des Buddha, von Dr.
Dutoit, Leipzig 1906, S. IX - X. Julius
(23) - Sakymuni.
(24) - Buddha, sein Leben, seine Lehre
seine Gemeinde, von H. Oldenberg,
Stuttgart Berlin 1921, S. 113.
(25) - Die Religion des Buddha, von C. Fr. Koeppen, Zweite Auflage, Berlin
1906, Band 11 ,S. 33.
(26) - Eranische Alterthumskunde, von
Band 11, S. 717. Spiegel,
(27) - An Shi - Kao.
(28) - An Huan.
(29) - T'an - Wui - Ti.
(30) - An Fa - Hien.
(31) - An Fa - Chin.
(32) - An.
(33) - An - Si.
(34) - An - Sok.
(35) - Ar.
(36) - Lo Yang.
(37) - YenFo - Tao.
(38) - Dom - Mutai.
(39) - An Fa - Chin. (40) - از برای اطلاعات مفصل تر راجع به مبلغین ایرانی در چین و اسامی کتب آنان که بهترین اسناد قدیم بودائی است رجوع شود بمقاله بسیار مفید هوری پرفسور در دارالفنون توکیو.
Dastur Hoshang Memorial Volume, 1918, p. 509 - 518 Persian in Bombay
Buddhist, Translators Chinaby Of
Kentok Hori,Imperial University Tokio.
(41) - Nava vihara. رجوع شود به
(42) - Barmakides, par
Encyclopedie de LcIslam. Barthold.
(43) - Huan Tsang. (44) - رجوع شود به:
Die Religion des Buddha, von
Koeppen, B. II S. 34, Eranshahr, von
Marquart, S. 90, Barmecide, par
Bouvat, Paris 1912, p. 5 und 28 - 30.
(45) - Stupa. (46) - مملکتی که امروزه در جغرافیا کابل دره نامیده میشود در قدیم عبارت بوده از نواحی رود کابل تا برود سند، پیشاور پایتخت آن بوده است این مملکت در کتیبهء بیستون و نقش رستم در عهد هخامنشیان بفرس گندارا Gandaraنامیده شده است مشتبه نشود به مملکت قندهار که در اوستا هر خوائیتی و در کتیبه هخامنشی هراودتی Harauvati نامیده شده است.
(47) - Die Religion des Buddha, von Koeppen, B. 1, S. 520.
(48) - Pattliputtra.
(49) - Patna.
(50) - Dei Religion des Buddha, von Koeppen, B. 1, S. 524 - 526.
(51) - Die Religion des Buddha, von
Koeppen, B. 1, S. 33.
(52) - در خصوص شمن رجوع شود به:
Encyclopedie de Lclslam Shaman, par
V. F. Buchner.
(53) - Zend Avesta, par Darmesteter, vol. II, P. 259, Vol. 111, P. XLV III.
(54) - دائیتا رودی است در آریاویچ رجوع کنید به همین لغت در لغت نامه.
(55) - رجوع شود به:
Vendidad Avesta test with Pahlavi
Translation and Commentary,
vol. II, Glossarial Index by
Dastoor Hoshang - Jamasp, Bombay
1907. Neupersische, Schriftsprache
von P. Horn im Grundriss der Irani
Philologie, B. 1. Abt. 2, S.6.
(56) - راجع به آکاد رجوع شود به یشتها ج1 ص79.
(57) - Cheda.
(58) - Akkadische Fremdworter, von H. Zimmern, Leipzig 1917, S. 69.
(59) - فقرات فوق در ترجمهء انگلیسی دینکرد که بتوسط داراب دستور سنجانا صورت گرفته طور دیگر ترجمه شده است.
(60) - راجع به نماز یتا اهووئیریه بگاتها تفسیر نگارنده (استاد پورداود) ص 100 ملاحظه شود.
(61) - جملهء دومی در پهلوی چنین است: «افس وخش پون بینتها ما همان چگون بت اسپ پرستد». و چنین ترجمه شده است:
(And his growth is lodged in idols, as
one worships the horse as an idol).
وست مینویسد که معنی این جمله روشن نیست اما دارمستتر برای اینکه ثابت کند که بت شیدای بندهش همان بودا است در جملهء مبهم مذکور کلمات (بت اسپ) را بوتاسپ خوانده یعنی بودا. رجوع شود به:
Sacred Books of East, vol V. by west,
p. 111. Zend Avesta, par Darmesteter,
vol.II, p. 259.
(62) - رجوع به ج1 ص92.
(63) - رجوع به ج1 ص 93 شود.
(64) - رجوع به ج 1 ص 94.
(65) - رجوع به ج 1 ص 96.
(66) - رجوع به ج 1 ص 475 و 520 شود.
(67) - رجوع به ج 1 ص 313 شود.
(68) - Handbuch der Zendsprache, von Justi.
(69) - Die Religion bei den Irani, Volkern von Tiele, ubersetzt von Gehrich,
S. 37.
(70) - Sacred Books of the East, vol V, by West, p. III.
گئوش.
[گِ] (اِ)(1) در اوستا چهارپایان را گویند. || (اِخ) نام فرشتهء پاسبان جانداران است. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج1 ص245 و 274 و 323 شود.
(1) - Gaush.
گئوش اورون.
[گِ او او وَ] (اِخ)(1) در اوستایی لفظاً بمعنی روان چهارپایان است و در پهلوی این نام تبدیل به گوشورون شده، و آن فرشته ای است که پرستاری جانداران سودمند با اوست. (ایران باستان پورداود ج 1 ص 323) و رجوع به گوشورون شود.
(1) - Geuch - urvan.
گئومات.
[گِ] (اِخ) گوماتا. غاصب تاج و تخت هخامنشی که در زمان مسافرت کمبوجیه پسر کوروش بزرگ به مصر خود را بنام بردیا برادر پادشاه معرفی و سلطنت را غصب کرد. مرحوم پیرنیا در ایران باستان آرد: راجع به این واقعه یک سند رسمی که قسمتی از کتیبهء بیستون داریوش اول میباشد در دست است و نیز نوشته های هردوت و کتزیاس که اولی شرح واقع را بتفصیل و دومی به اختصار بیان کرده، چون کتیبهء بیستون سند رسمی است و از شخصی معاصر، اول روایت هردوت را ذکر میکنیم، تا از مقایسهء این روایت با سند رسمی مزبور معلوم شود که در کدام قسمت مورخ مذکور اشتباه کرده یا مآخذ او صحیح نبوده.
روایت هردوت
این مورخ گوید (کتاب سوم بند 61 - 66): کبوجیه زمان حرکت خود از ایران مغی را «پاتی زی تس»(1) نام نگهبان قصر سلطنتی کرد. این مغ برادری داشته که به سمردیس (بردیا) برادر کبوجیه، خیلی شبیه و موسوم بهمان اسم بود مُغ از این شباهت و نیز از غیبت طولانی کبوجیه استفاده کرده برادر خود را بتخت سلطنت نشانید جارچی هائی بتمام ایالات و از جمله به مصر فرستاد تا مردم را به بیعت او خوانده بر کبوجیه بشورانند، زیرا که همه از دیوانگی های او خسته شده بودند. رسول پاتی زی تس به لشکر ایران در موقعی رسید که کبوجیه از مصر به طرف ایران حرکت کرده به محلی در شام موسوم به اگباتانا(2) وارد شده بود. او مأموریت خود را انجام داد بدین معنی که در میان لشکر به صدای بلند عزل کبوجیه و جلوس شاه جدید را اعلام کرد. کبوجیه در ابتدا پنداشت، که پرک ساس پس به او خیانت کرده و بردیا را نکشته. بنابراین چنین گفت: «حکم مرا چنین اجرا کردی؟» او در جواب گفت: «شاها این شایعه ای که سمردیس برادر تو قیام کرده دروغ است، خودم امر تو را اجراء کردم و با دست خود او را به خاک سپردم اگر مرده ها از گور برمیخیزند، پس منتظر باش که آستیاگ، پادشاه ماد هم بر تو بشورد. از سمردیس مترس، چه او مرده. بعقیدهء من باید شخصی را فرستاد برسول رسیده او را بیاورد، تا بدانیم، کی او را فرستاده، بما بگوید، که سمردیس را باید شاه بدانیم» کبوجیه رأی پرک ساس پس را پسندید و کس فرستاد، جارچی را آوردند، پرک ساس پس گفت: «تو گوئی که از طرف سمردیس پسر کورش آمده ای، آیا خودت او را دیده ای یا کسی از ملازمان او بتو این مأموریت را داده؟ اگر راست بگوئی آزادی به هر جا که خواهی بروی» جارچی جواب داد: «من سمردیس را از زمانی که کبوجیه به مصر رفت، ندیده ام، این امر را کسی به من داد، که از طرف کبوجیه نگهبان قصر است و او به من گفت: که این امرسمردیس پسر کوروش است، پس از آن کبوجیه به پرک ساس پس گفت «معلوم میشود، تو امر مرا اجرا کرده ای و تقصیر نداری، ولی ندانم از پارسیها کی آن یاغی است، که خود را سمردیس مینامد؟» پرک ساس پس جواب داد: شاها، بنظرم پاتی زی تس، که تو قصرت را به او سپرده ای با برادرش سمردیس نام بر تو یاغی شده» همین که کبوجیه اسم سمردیس را شنید، دانست که حدس پرک ساس پس صحیح است و خوابی که دیده بود، بخاطرش آمده دریافت، که معنی خواب همین واقعه بود. پس از آن از کشتن برادرش پشیمان شد، بر او گریست و پس از گریهء زیاد فوراً بر اسب نشسته برای جنگ با مُغ یاغی عازم شوش گردید، ولی وقتی که سوار میشد، ته غلاف شمشیرش افتاد و از نوک شمشیرش در همان موضعی که کبوجیه به آپیس زخم زده بود، زخمی برداشت. چون این زخم بنظر او مهلک آمد، پرسید که اسم این محل چیست. به او گفتند که اسم آن اگباتان است چون اسم این شهر را شنید گفت: «اینجا است، که کبوجیه پسر کوروش محکوم بمرگ شده». توضیح آنکه غیب گوئی از شهربوت(3) سابقاً به او گفته بود، که در شهر آگباتان خواهد مرد و کبوجیه تا این زمان تصور میکرد، که مقصود غیب گو آگباتان، پایتخت قدیم ماد (یعنی همدان) است ولی حالا فهمید، که مقصود او آگباتان سوریه بود. پس از آن سکوت اختیار کرد و بعد از بیست روز بزرگان پارسی را که با او بودند خواسته چنین گفت: «مجبورم رازی که تا حال با کوشش بسیار پنهان میداشتم افشاء کنم. زمانی که در مصر بودم در خواب دیدم، خدایا دیگر چنین خوابی نبینم! رسولی نزد من آمد و اعلام کرد که سمردیس بر تخت نشسته و سرش به آسمان می ساید. از ترس اینکه برادرم مرا از سلطنت محروم کند بی درنگ پرک ساس پس را بشوش فرستادم با این امر که او را بکشد، پس از این جنایت من راحت بودم چه همواره می پنداشتم که کسی بر من قیام نخواهد کرد حالا میبینم که از اشتباه برادر را کشته و هم تخت را از دست داده ام سمردیس خواب من سمردیس مُغ بوده، امری واقع شده و گذشته ولی بدانید که سمردیس پسر کوروش زنده نیست شخصی که میخواهد بر شما حکومت کند مغی است که نگهبان قصر من بود و دیگر برادر او که سمردیس نام دارد. شخصی که بیش از همه محق بود این توهین و افتضاح یعنی یاغی گری مغ ها را جبران کند به دست نزدیک ترین اقربای خود کشته شده و وجود ندارد بنابراین چیزی که می ماند ارادهء قبل از مرگ است و اجرای آن را بشما محول میکنم بنام خدای شاهان از شما و بخصوص از هخامنشی هائی که در اینجا حاضرند میخواهم که مگذارید حکومت به مادیها برگردد، اگر آنها با تزویر این حکومت را از شما گرفته اند با تزویر ستانید و اگر با قوه انتزاع کرده اند با قوه برگردانید، هرگاه چنین کنید زمین حاصل های خوب بشما دهد، زنان شما سعادتمند، حشم شما بارآور باشند و خودتان مردمی آزاد، اگر جز آن کنید که گفتم نفرین من بر شما باد و هر کدام از شما مانند من بدبخت باشد» در این موقع کبوجیه بگریست و ندبه کرد، پارسیها چون سخنان او را شنیدند لباسهای خود را از بالا به پائین چاک زده سخت بگریستند، بعد در استخوان کبوجیه شقاقلوس پیدا شد و بر اثر آن درگذشت، ولی پارسیها ظنین شدند، چه باور نکردند، که مُغها بر کبوجیه قیام کرده باشند و پنداشتند، که سخنان قبل از مرگ کبوجیه از راه عداوت با برادرش بوده و میخواسته دل پارسیها را از او برگرداند. بنابراین پارسیها گمان کردند که بر تخت شاهی سمردیس پسر کورش نشسته، بخصوص که پرک ساس پس قضیه قتل سمردیس را به دست خود انکار می کرد، چه پس از فوت کبوجیه برای او خطرناک بود این قضیه را تصدیق کند. این است مضمون نوشته های هرودوت و روایت مورخ مذکور میرساند: که کبوجیه بردیا را در زمان بودن خود در مصر به دست مأموری کشته، ولی داریوش در کتیبهء بیستون میگوید، کبوجیه قبل از عزیمت به مصر او را نابود کرد و دیگر از حکایت مذکور چنین مستفاد میشود که هنگام سوار شدن بغتةً زخمی به کبوجیه وارد آمده و از آن درگذشته ولی داریوش در کتیبهء مذکور میگوید: که کبوجیه به دست خود کشته شد (همانجا، بند 11). روایت کتزیاس را راجع به این قضیه بالاتر ذکر کرده ایم (صص 481 - 483). فوت کبوجیه در 522 ق. م. روی داد بنابراین، او سه سال در مصر بود.
حکومت گئومات و کشته شدن
قب لازم است روایت هردوت را دنبال کنیم. مورخ مذکور گوید (کتاب سوم، بند 67 - 79): سمردیس مغ از جهت اینکه با سمردیس پسر کوروش هم اسم بود، هفت ماه با آرامش سلطنت کرد و در این مدت نیکی های زیاد به تبعهء خود نمود، چنانکه پس از فوت او تمام مردمان آسیا، به استثنای پارسیها، از این قضیه متأسف بودند، توضیح آنکه در بدو جلوس به تخت تمام ملل را در مدت سه سال از دادن مالیات و سپاهی معاف داشت فقط در ماه هشتم مردم دانستند که او پسر کوروش نیست و شرح واقعه این است: چون مُغ مزبور هیچگاه از قصر شوش بیرون نمیرفت و هیچکدام از بزرگان پارس را بخود راه نمی داد، یکی از آنها اُتانِس(4) نام پسر فَرْنَس پِس(5) از او ظنین شد، درصدد برآمد تحقیقاتی کند بسهولت وسیلهء آن را یافت. یکی از دختران او رِدیمه(6) نام زن کبوجیه بود که پس از فوت او با زنان دیگر شاه متوفی در حرم مغ داخل شد. اُتاِنس توسط ثالثی از او پرسید که آیا واقعاً شوهرش پسر کورش است؟ دختر جواب داد که چون شوهر خود را قبل از فوت کبوجیه ندیده، نمی تواند چیزی بگوید. اُتانس مجدداً به او پیغام فرستاد که این مطلب را از آتس سا دختر کوروش، که نیز در اندرون است تحقیق کن چه او البته برادر خود را میشناسد دختر اتانس جواب داد از وقتی که این شخص بر تخت نشسته زنان حرم را از یکدیگر جدا کرده و کسی نمیتواند با دیگری صحبت کند یا مراوده داشته باشد از شنیدن این وضع اندرون سوءظن اُتانس شدت یافت و به دختر خود گفت، تو از خانوادهء نجیبی و اگر موقع اقتضا کند باید حیات خود را بخطر اندازی. سعی کن در اول دفعه ای که شاه به اطاق تو می آید بفهمی گوشهای او را بریده اند یا سالم است اگر گوشهای او را بریده اند پس پسر کوروش نیست و در این صورت نه شایان سلطنت است، نه لایق آن که تو در رختخواب او بخوابی و بعلاوه باید در ازای چنین جسارتی مجازات شود. اُتانس میدانست که گوشهای برادر پاتی زیِتس را وقتی به امر کوروش پسر کبوجیه (یعنی کوروش بزرگ) بریده اند. ردیمه امر پدر را بجا آورده دانست، که گوشهای شاه را بریده اند. این خبر را در طلیعه صبح به پدر خود رسانید و اُتانس آن را بچند نفر دیگر از روساء مانند آسپاتی نس گبریان، اینتافرن، مِگابیز، هیدارن(7) و بالاخره به داریوش پسر ویشتاسپ والی پارس که تازه از پارس به شوش آمده بود گفت و این هفت نفر در جائی جمع شده با هم عهد و پیمان کردند و بعد به شور پرداختند وقتی که نوبت تکلم به داریوش رسید او گفت: «من تصور میکردم که فقط من میدانم، که بر ما مُغی حکومت میکند نه سمردیس پسر کورش و بدینجا با این مقصود آمده بودم که او را بکشم حالا که معلوم شد شما هم از قضیه آگاهید باید در حال اقدام کرد و تأخیر را جایز ندانست چه از تأخیر فایده ای نیست. اُتانس جواب داد: «تو پسر هیستاسپی، یعنی پسر آن پدر نامی و در رشادت از او عقب نمی مانی، اما در اینکار اینقدر شتاب مکن و بی مطالعهء اطراف کار اقدام را جایز مدان. برای اجرای نقشه عدهء بیشتر از مردان لازم است». داریوش در جواب او روی به حضار کرده گفت: بدانید که اگر عقیدهء اتانس را پیروی کنید همه کشته خواهید شد چه اشخاصی پیدا شوند که از راه طمع این سرّ را به مغ برسانند، از هر شقی بهتر این بود که شما به تنهائی اجرای این امر را بعهده گرفته باشید ولی حالا که اشخاصی را داخل کرده و سرّ خود را به من هم گفته اید بدانید که ما باید همین امروز اقدام کنیم و اگر امروز بگذرد من اول کسی خواهم بود که مغ را از قضیه آگاه و شما را مقصر خواهم کرد». چون اُتانس چنان شتابندگی از طرف داریوش دید گفت: «حالا که تو تأخیر را جایز نمیدانی و میخواهی که ما بی درنگ اقدام کنیم، بما بگو که چگونه ما به قصر مغ داخل شده چطور به او حمله کنیم همه جا مستحفظ است، خودت این نکته را میدانی و اگر نمیدانی بدان و بگو، به چه نحو ما از مستحفظین بگذریم؟». داریوش در جواب گفت: چه بسا چیزهائی که نمیتوان گفت و باید با کردار نشان داد چیزهائی هم هست، که در حین بیان روشن است ولی از آن نتیجه ای به دست نمی آید. بدانید که گذشتن از قراولان مشکل نیست او از جهت مقام و رتبه ها ما هیچیک از قراولان جرئت نخواهد کرد مانع از دخول ما گردد، ثانیاً من بهانهء بسیار مساعدی برای دخول دارم. من خواهم گفت که تازه از پارس آمده ام و میخواهم خبری را از پدرم بشاه برسانم، آن جائی که دروغ لازم است، باید دروغ گفت چه مقصود از دروغ و راست یکی است: بعضی دروغ گویند، تا با دروغ مطمئن کنند یا جلب اعتماد کرده نفعی ببرند. برخی راست گویند و مقصودشان باز این است، که نفعی ببرند، بنابراین در هر دو مورد مقصود یکی است و حال آنکه وسایل مختلف میباشد، اگر جلب منافعی در کار نبود، راست گو به آسانی دروغگو و دروغگو راست گو می شد». پس از آن گبریاس گفت: «دوستان من چه موقعی دیگری مناسبتر از موقع حاضر به دست ما خواهد آمد برای اینکه حکومت را از مغ گوش بریده ای انتزاع کنیم یا در صورت عدم بهره مندی کشته شویم هرکدام از شما که در موقع آخرین ساعات زندگانی کبوجیه حاضر بودید البته بخوبی در خاطر دارید که چه نفرین هائی کرد دربارهء پارسیانی که حکومت را از نو بدست نیاورند. آن زمان ما حرفهای او را باور نکردیم، چه پنداشتیم که این حرفهای او از راه بدخواهی است ولی حالا که از حقیقت قضیه آگاهیم من پیشنهاد میکنم رأی داریوش را پیروی کرده از این جا بقصد مغ روانه شویم». حضار همگی رأی گبریاس را پسندیدند، مقارن این احوال مغ و برادرش مشورت کرده مصمم شدند بر اینکه پرک ساس پس را به طرف خود جلب کند، چه پسر او را کبوجیه چنانکه بالا ذکر شد کشته بود و دیگر چون خود او مأمور کشتن سمردیس پسر کوروش بود و دیگر میدانست که سمردیس مزبور زنده نیست و بالاخره پرک ساس پس در میان پارسیها مقام محترمی داشت و مغ ها میخواستند او را در دست داشته باشند در نتیجه این تصمیم پرک ساس پس را دعوت کرده و حقیقت قضیه را به او گفته به قید قسم از او قول گرفتند این راز را به روز ندهد که مردم فریب خورده اند و این شخص که بر تخت نشسته سمردیس مغ است نه پسر کوروش. در ازای نگاه داشتن سرّ وعده های زیاد دادند و بعد از اینکه پرک ساس پس تکلیف آنها را قبول کرد گفتند حالا یک کار دیگر هم باید بکنی ما پارسیها را به قصر دعوت میکنیم و تو باید بالای برج رفته به مردم بگوئی، کسی که بر ما حکومت میکند سمردیس پسر کوروش است و لاغیر. این تکلف را از آن جهت کردند که پرک ساس پس مورد اعتماد پارسیها بود و مکرر از او شنیده بودند که سمردیس پسر کوروش زنده است. پرک ساس پس به این تکلف هم راضی شد، پس از آن مغ ها را به قصر دعوت کردند و پرک ساس پس بالای برج رفته در حال عوض شد، گوئی که وعدهء خود را فراموش کرد چه شروع کرد از ذکر نسب کوروش و کارهای خوبی را که کوروش برای مردم کرده بود بخاطرها آورد گفت: «من سابقاً این راز را پنهان میداشتم چه در مخاطره بودم ولی حالا مجبورم که حقیقت را بگویم» بعد قضیهء کشته شدن سمردیس پسر کوروش را به دست خود و بحکم کبوجیه بیان کرده گفت: «سمردیس پسر کوروش زنده نیست، کسانی، که بر شما حکومت میکنند مغانند، شما را فریب داده اند و بر شماست که حکومت را از آنها بازستانید و الا باید منتظر بلیاتی بزرگ باشید». این بگفت و خود را از بالای برج بزیر انداخت و با سر بزمین آمد. در این جا هردوت گوید: «چنین مرد پرک ساس پس که در تمام مدت عمر خود با نام بلند بزیست».
در این حال هفت نفر هم قسم مذکور پس از دعاخوانی بقصد داخل شدن به قصر سلطنتی بیرون رفتند بی اینکه از قضیهء پرک ساس پس آگاه باشند. بعد چون در راه این قضیه را شنیدند لازم دانستند از نو مشورت کنند اُتانس و رفقای او عقیده داشتند که با اوضاع جدید و هیجان مردم حمله به قصر را باید بتأخیر انداخت، داریوش و رفقای او به این عقیده بودند که باید فوراً رفت و نقشه را اجرا کرد، بر اثر اختلاف مشاجره ای تولید شد. در این حال هم قسم ها دیدند که هفت جفت قوش در آسمان دو جفت کرکس را دنبال کرده پرهای آنها را می کنند پس از این منظره هر هفت نفر متحد شده بطرف قصر روانه شدند. دم درب بزرگ چنانکه داریوش پیش بینی کرده بود قراولان نظر به این که هر هفت نفر از خانواده های درجهء اول بودند با احترام آنها را پذیرفته مانع از عبورشان نشدند وقتی که پارسی ها داخل قصر شدند به خواجه سرایانی برخوردند که میرفتند اخبار شهر را بشاه برسانند اینها از هفت نفر مزبور پرسیدند برای چه داخل قصر شده اند و گفتند که دربانها از جهت چنین غفلت سخت مجازات خواهند شد. هم قسم ها اعتنائی نکرده خواستند رد شوند ولی خواجه سرایان مانع شدند در این حال آنها شمشیرهای خود را برهنه کرده خواجه ها را کشتند و بعد دوان داخل اطاقهای بیرونی قصر شدند در این وقت هر دو مغ در اطاقی نشسته از عاقبت قضیهء پرک ساس پس صحبت می کردند و چون صدای قال و مقال خواجه سرایان را شنیدند سرهایشان را از اطاق بیرون آورده دریافتند که قضیه از چه قرار است و فوراً به طرف اسلحه شتافتند. یکی کمانی به دست گرفت و دیگری نیزه ای. بعد جنگ شروع شد و کمان به کار نیامد، چه دشمنان خیلی نزدیک بودند. مغ دیگر با نیزه دفاع کرده زخمی به ران آسپاتی نس و چشم اینتافرن زد. اینتافرن کور شد ولی نمرد مغ دیگر که کمان در دست داشت، چون دید کاری از آن ساخته نیست به خوابگاهی که مجاور بیرونی بود دوید و خواست در را ببندد ولی از عقب او داریوش و گبریاس داخل شدند، گبریاس به مغ چسبید و داریوش در تردید افتاد که چه کند، زیرا میترسید که اگر ضربتی وارد آرد، به گبریاس تصادف کند بالاخره گبریاس پرسید چرا بیکار ایستاده ای؟ داریوش جواب داد: «میترسم ضربتی بتو زنم» گبریاس گفت بزن ولو اینکه هر دو بیفتیم داریوش زد و مغ افتاد. بعد سر هر دو مغ را بریدند و دو نفر از هم قسم ها از جهت ضعفی که بر آنها مستولی شده بود در قصر ماندند، پنج نفر دیگر سرهای بریده را بدست گرفته بیرون دویدند و مردم را جمع کرده از قضیه آگاه داشتند. بعد هر مغی را که در سر راه خود میدیدند میکشتند وقتی که پارسیها از کار هفت نفر مذکور آگاه شده دانستند که مغ ها آنها را فریب داده بودند، شمشیرهای خود را برهنه کرده هر مغی را که می یافتند میکشتند. اگر شب درنرسیده بود پارسیها تمام مغها را کشته بودند این روز بزرگترین عید دولتی پارسیها است چه گویند در آن روز دولت آنها از دست مغها نجات یافت. (هردوت این روز را ماگوفونی(8) نامیده که بمعنی مغ کشی است و گوید: در این روز مغ ها از منازل خودشان بیرون نمی آیند). بعد او گوید (کتاب سوم، بند 80 - 88): «پنج روز بعد هم قسم ها جمع شده در باب اوضاع آتیه دولت مذاکره کردند. در این موقع نطقهائی شد که برای یونانیها مورد تردید است ولی فی الواقع این نطقها شده «اتانس گفت: «بنظر من کسی از ماها نباید بتنهائی حکمران بشود، این کار کاری است بد و هم مشکل، شما دیدید که خودسری کبوجیه کار را بکجا کشانید و از خودسری مغ هم خودتان در عذاب بودید. کلیةً دولت چگونه میتواند با حکومت یک نفر منظم باشد؟ چون یک نفر میتواند هر چه خواهد بکند، اگر آدمی لایق هم باشد بالاخره خودسر میشود. نعمت هائی که او را احاطه دارد، وی را به خودسری میدارد و چون حسد از صفات جبلی انسان است با این دو عیب او هم فاسد میشود یعنی این شخص از نعم سیر و مرتکب بی اعتدالیهائی میگردد که بعضی از خودسری ناشی است و برخی از حسد. هر چند که چنین حکمرانی باید مصون از حسد باشد چه تمام فیوض و نعمتها را داراست ولی طرز رفتار او با مردم برخلاف این قاعده است. این نوع حکمران بزندگانی و سلامتی مردمان صالح حسد برده مردم فاسد را حمایت میکند و افتراء و تهمت را پیش از هر کس باور دارد. رضای خاطر او را بجای آوردن مشکلتر از استرضای خاطر هر کس است، چه اگر در تمجید و ستایش او میانه روی کنند ناراضی است و گوید: که چرا ستایش او فوق العاده نیست و اگر ستایش فوق العاده باشد باز ناراضی است، چه گوینده را متملق میداند. مهمتر از همه این نکات آنکه، او بر ضد عاداتی است که از دیرگاه پاینده است، به ناموس زنان تعدی میکند و بی محاکمه مردم را میکشد اما حکومت مردم، او این حکومت اسم خوبی دارد که تساوی حقوق است (ایزُنُمی(9) چنانکه هردوت نوشته) و دیگر اینکه مردم کارهائی را که مالک الرقاب میکند مرتکب نمیشوند، انتخاب مستخدمین دولت بقرعه است، هر شغل مسؤلیتی دارد و هر تصمیم را به مجلس رجوع میکنند. بنابراین پیشنهاد میکنم که حکمرانی یک نفر را ملغی کرده ادارهء امور را بمردم واگذاریم. اهمیت در کمیت است. چنین بود عقیدهء اتانس. مگابیز عقیده به اُلیگارشی(10) داشت (یعنی به حکومت عدهء کمی) و چنین گفت: «با آن چه اُتانس در باب حکومت یک نفر گفت موافقم ولی او در اشتباه است از این حیث که پیش نهاد میکند حکومت را بدست مردم بدهیم و حال آنکه چیزی خودسرتر و پوچ تر از رجاله نیست. محال است، که مردم خود را از خودسری حکمرانی نجات دهند، برای اینکه اسیر خودسری رجاله گردند، چه اگر جبار(11) کاری بکند باز معنائی دارد ولی کار مردم پوچ است. بالاخره چه توقعی میتوان از کسی داشت که چیزی یاد نگرفته خودش هم چیزی نمیداند و مانند سیلی بی فهم و شعور خود را به این کار و آن کار میزند؟ حکومت مردم را باید اشخاصی پیشنهاد کنند که دشمن پارسیها هستند ولی ما عده ای را انتخاب میکنیم که لایق باشند و حکومت را به آنان میسپاریم. در این عده خود ماهم داخل خواهیم بود. تصمیم بهترین اشخاص البته بهترین تصمیم است». چنین بود رأی مگابیز، سومین کسی که حرف زد، داریوش بود و چنین گفت: «من گمان میکنم که عقیده مگابیز راجع به حکومت مردم صحیح است ولی در باب حکومت عدهء قلیل ناصحیح، از سه طرز حکومتی که ما پیشنهاد میکنیم، در صورتی که هریک را به بهترین وجهی تصور کنیم، یعنی از بهترین حکومت مردم بهترین حکومت عدهء قلیل و بهترین حکومت سلطنتی، من آخری را ترجیح میدهم. چیزی بهتر از حکومت بهترین شخص نیست چون این شخص دارای بهترین نیات است، به بهترین وجه امور مردم را اداره خواهد کرد و در این صورت کارهائی که مربوط به دشمن خارجی است بهتر مخفی خواهد ماند. برعکس در عدهء حکومت قلیل چون ادارهء امور در دست چند نفر آدم نالایق است، بین آنها اختلافات شدید روی میدهد و چون هریک از آنها میخواهند نفوذ یافته ریاست نمایند، منازعه بین آنها حتمی است. از اینجا هیجان داخلی روی میدهد و از هیجانهای داخلی خونریزی. خونریزی بالاخره منجر به حکومت یک نفر می گردد پس حکومت یک نفر بهترین طرز حکومت است. ثانیاً در حکومت مردم از وجود مردم فاسد نمیتوان احتراز کرد و هرگز مردم فاسد برای منافع دولت با هم در جنگ نشوند بلکه با هم بسازند زیرا عادتاً اشخاصی که برای دولت مضرند همه با هم بر ضد دولت دست بهم میدهند. این اوضاع دوام می یابد تا یکی از آنها در رأس مردم قرار گرفته به این احوال خاتمه دهد. چنین شخصی باعث حیرت مردم گشته بزودی مالک الرقاب میشود. پس باز ثابت شد که حکومت یک نفر بهترین طرز حکومتها است. چون آنچه گفته شد جمع و خلاصه کنیم این سؤال پیش می آید که آزادی ما از کجا است و کی آن را بما داده از مردم بما رسیده یا از حکومت عدهء قلیل و یا از حکومت یک نفر، من تصور میکنم که یک نفر ما را آزاد کرده. از این نظر و نیز از نظر اینکه تغییر ترتیباتی، که ریشه دوانیده، ثمری برای ما نخواهد داشت، ما باید حکومت مطلقه را حفظ کنیم». چنین بود سه عقیده ای که اظهار شد. چهار نفر دیگر از هفت با عقیدهء داریوش موافق شدند و چون اتانس دید مغلوب شده رو برفقا کرده چنین گفت: «رفقا روشن است، که یکی از ماها برحسب قرعه یا به میل مردم شاه پارس خواهد شد. چه این یک نفر را خود مردم انتخاب کنند چه او بوسیلهء دیگر متوسل شود من با شما رقابت نخواهم کرد زیرا من نه بسلطنت مایلم و نه به تابعیت. من از حکومت کنار میروم که خود و اولادم تابع هیچیک از شما نشویم» هر شش نفر این شرط اتانس را پذیرفتند و او از رفقایش جدا شده بیرون رفت، حالا این یگانه خانوادهء آزادی است که در پارس وجود دارد. این خانواده اطاعت میکند، بقدری که مایل است بی اینکه قوانین پارس را نقض کند شش نفر دیگر در شور شدند که به چه ترتیب شاه را معین کنند و چنین قرار دادند که هرکس از آنها شاه شود باید به اتانس و اعقابش هدایائی که باعث افتخار است بدهد. هدایای مزبور عبارت است: از لباس مادی و سایر چیزها که در نزد پارسیها گرانبها است. پس از آن گفتند، که اتانس اول کسی بود که باعث تغییر سلطنت شده اتحادی بوجود آورد. بنابراین برای اتانس و رفقای دیگر او که شاه نشوند، چنین مقرر کردند: هر کدام از این شش نفر هر زمان که بخواهند میتوانند، بی تحصیل اجازه داخل سرای شاه گردند مگر وقتی که شاه با حرم خودش است. ثانیاً شاه زن خود را باید از خانوادهء یکی از شش نفر مزبور انتخاب کند. راجع به انتخاب شاه چنین قرار دادند که در طلیعهء آفتاب هر یک در حومهء شهر سوار اسب خواهد شد و اسب هریک شیهه کرد صاحب آن را باید بشاهی بشناسند داریوش مهتری داشت ای بارس نام که زرنگ و تردست بود. وقتی که داریوش به خانه برگشت به او چنین گفت: «قرار شده که ما قبل از طلوع آفتاب سوار شویم و اسب هر کدام از ما شیهه کرد صاحب آن شاه شود، حالا فکر کن و ببین آیا وسیله ای داری که ما شاه شویم». ای بارس جواب داد آقا اگر شاه شدن بسته بدین وسیله است خاطرت راحت باشد که کسی غیر از تو شاه نخواهد شد. من وسیلهء مطمئنی دارم. داریوش گفت اگر از چنین وسیله آگاهی، وقت است که در حال به کار بری چه مسابقه در طلیعهء صبح است. پس از آن ای بارس چنین کرد همین که شب دررسید، مادیانی را که اسب داریوش دوست میداشت از طویله بیرون آورده به حومه برد و در آنجا بست بعد اسب داریوش را نزدیک مادیان برد و چند دفعه بدور او گردانید... روز دیگر در طلیعهء صبح شش نفر پارسی مذکور موافق قراری که داده بودند سواره آمده از حومه عبور کردند و همین که به محلی رسیدند که شب قبل مادیانی در آنجا بسته بودند اسب داریوش پیش رفت و شیهه کشید، در همین وقت برقی زد و آسمان غرید. پس از آن پارسیهای دیگر پیاده شده و در پیش او زانو به زمین زدند. روایتی که در باب ای بارس ذکر شده موافق گفتهء بعضی است زیرا راجع به این قضیه در نزد پارسی ها دو روایت است. برخی گویند که: ای بارس وسیلهء دیگری به کار برد...(12) بدین نحو داریوش پسر هیستاسپ شاه شد و در آسیا تمام ملل مطیع او گشتند. بعضی ملل مزبوره را کورش مطیع کرد و برخی را کبوجیه. اعراب هیچگاه برده وار مطیع پارسیها نبودند ولی از زمانی که کبوجیه را به مصر راه دادند متحدین پارسی ها گشتند. واقعاً بی رضایت اعراب پارسیها نمیتوانستند به مصر بروند. داریوش زنهای خود را از میان خانواده های نجیب و معروف پارس انتخاب کرد و زنان او از اینقرار بودند: دو دختر کورش، یکی آتس سا(13) و دیگری آرتیستون(14) از این دو نفر آتس سا قب زن کبوجیه برادر خود بود. بعد داریوش پارمیس(15) دختر سمردیس و نوهء کوروش را ازدواج کرد و نیز دختر اتانس را که در اندرون مغ بود و کشف کرد که گوشهای او را بریده اند. اول کاری که داریوش کرد این بود: فرمود از سنگ مجسمهء سواری را ساختند و این کتیبه را بر آن نویساند. «داریوش پسر هیستاسپ بوسیلهء بهترین اسب که فلان اسم را داشت و لایق ترین مهتر خود (ای بارس) بشاهی رسید». این است آنچه هردوت راجع به کشته شدن بردیای دروغی و شاه شدن داریوش نوشته دو جای این نوشته ها مخصوصاً جلب توجه میکند: یکی مذاکرات هم قسم ها راجع بطرز حکومت پارس، یعنی حکومت ملی یا حکومت عدهء قلیل و دیگری انتخاب شاه به شیههء اسب، راجع به اولی باید گفت که بعض محققین این گفتهء هردوت را با تردید تلقی کرده حدس میزنند که مورخ مزبور این حکایت را از قول زوپیر(16) نبیره میگابیز، که مهاجرت کرده به یونان رفته بود، نوشته و او خواسته در نزد یونانیها خود و پارسیها را متنور جلوه دهد، ولی هردوت اصرار دارد که این مذاکرات شده و چنانکه پائین تر بیاید، چون مورخ مذکور میرسد بذکر اینکه چگونه داریوش حکومت ملی به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر داد، گوید، «این دلیل است برای یونانی هائی که باور ندارند مذاکراتی بین هم قسم ها راجع بطرز حکومت پارس شده باشد». اما در باب انتخاب شاه به شیهه اسب باید گفت که این روایت هردوت افسانه است زیرا موافق شجره نسب خشیارشا که خود هردوت ذکر کرده و پائین تر بیاید، داریوش پس از پدرش ویشتاسب نزدیکترین شخص به تخت سلطنت بود و چون پارسیهای قدیم خیلی اشرافی بودند، و عقیدهء راسخ داشتند که بر تخت باید شخصی از خانوادهء سلطنت بنشیند خیلی مستبعد است که در باب تقدم ویشتاسب یا داریوش اختلاف نظری پیش آمده باشد تا اینکه به شیهه اسبی متوسل شده باشند. کناره گرفتن اتانس بهمین جهت بوده، چه او میدانسته که شخصی دیگر نمیتواند سلطنت کند. ساختن مجسمه ای برای اسب و گفته های دیگر نیز معلوم است که اختراع شده زیرا بر فرض صحت انتخاب داریوش بشیهه اسبی آیا صلاح داریوش بود که آن را علی رؤس الاشهاد بنمایاند یا خاطرهء آن را پاینده بدارد. جواب معلوم است.
نوشته های کتزیاس
این مورخ واقعهء بردیای دروغی و رسیدن داریوش را به سلطنت مختصر و ساده نوشته، او چنین گوید: در غیاب کبوجیه بغ پت(17) و آرتاسیراس(18) پارتی مصمم شدند سپنت دات(19)مغ را از جهت شباهتی که به شاهزادهء مقتول داشت، به تخت سلطنت بنشانند. اینها به اجرای نقشهء خود موفق شدند ولی وقتی که ایکسابات(20) از بابل با نعش کبوجیه آمد و دید در رأس مملکت شخصی ماجراجو مانند مغ مزبور قرار گرفته، چون از اسرار مطلع بود، مطلب را در پیش لشکریان فاش کرده در معبدی پناهنده گردید. طرفداران مغی که به تخت نشسته بود او را گرفته سرش را بریدند ولی مرگ این شخص نتیجه ای برای مغ نداد چه هفت نفر هم قسم شدند که او را دفع کنند. اسامی هفت نفر را کتزیاس چنین نوشته: انوفاس، ای درنس، نورون دابات، ماردو نیوس، باریس سس، آرتافرن، داریوش(21)(پائین تر خواهیم دید که اسامی مذکورهء هردوت صحیح تر است). اینها بغپت و آرتاسیراس را با خود همدست کردند، چه ایندو نفر اگر چه حالا مقامی بلند داشتند ولی چون خشم مردم را میدیدند جرئت نمی کردند از کسی که خودشان آن را به تخت نشانیده اند حمایت کنند. بغ پت که کلیددار قصر سلطنتی بود در را برای هفت نفر مذکور باز کرد وقتی که آنها داخل شدند سپنتُدات با فاحشهء بابلی در اطاقی بود و چون اسلحه ای نداشت برای دفاع به یک کرسی زرین متوسل شد ولی از هر طرف او را احاطه کردند و مقاومتش طولی نکشید، زیرا چندین زخم برداشت و بمرد. مدت سلطنت او هفت ماه بود. عید ماگوفونی عید روزی است که این مغ کشته شد، پس از آن داریوش به سلطنت رسید چه اسب او در موقع طلوع آفتاب از جهت وسیله ای که به کار برده بود اول شیهه کشید.
نوشته های ژوستن
نوشته های این نویسنده در زمینهء روایت هردوت است ولی تفاوتهائی هم با آن دارد. او گوید (کتاب1، بند 10): چون کبوجیه خواست به مصر برود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد (نلدکه گوید: که ژوستن اسم او را گومتس(22) نوشته ولی از ترجمهء کتاب او چنین اسمی دیده نمیشود، شاید در نسخهء دیگر چنین نوشته شده باشد). این مغ وقتی که شنید کبوجیه درگذشته، سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را، که اُرُپاست(23) نام داشت و به سمردیس شبیه بود، به تخت نشاند. باقی حکایت چنان است: که هردوت ذکر کرده، الا اینکه، چون هفت نفر هم قسم داخل قصر میشوند و جدال درمیگیرد، مغ دو نفر از آنها را میکشد و بعد کشته میشود. باقی حکایت و انتخاب داریوش به سلطنت موافق نوشته های هردوت است. نلدکه عقیده داشت که حکایت ژوستن روایتی است قدیم از منبع شرقی صحیح اتخاذ(24) شده و اینکه ژوستن برادر مغ را گومتس نامیده از راه اشتباه است. این اسم را خود مغ داشته و بنابراین با اسمی که داریوش ذکر کرده و پائین تر بیاید موافقت دارد.
نوشته های داریوش اول
مضامین نوشته های مورخین یونانی راجع به بردیای دروغی چنان است، که ذکر شد. اکنون باید دید که سند رسمی یعنی کتیبهء بیستون چه میگوید. قبل از شروع به ذکر آن جای کتیبه که راجع به بردیای دروغی است، لازم است تذکر دهیم که کتبیهء بیستون فقط راجع به این واقعه نیست زیرا چنانکه بیاید داریوش کلیهء کارهائی را که در بدو سلطنت خود کرده در آن کتیبه شرح میدهد، این مفصلترین کتیبه ای است که از شاهان هخامنشی به دست آمده و در سه زبان نوشته شده: بپارسی قدیم، به عیلامی و آسوری (یا بابلی). ترجمهء قسمتی از آن یعنی بند 10 - 15 ستون اول که راجع به بردیای دروغی میباشد، چنین نوشته است(25): بند دهم «داریوش شاه میگوید: این است آن چه من کردم، پس از آنکه شاه شدم. بود کبوجیه نامی پسر کوروش از دودمان ما که پیش از این شاه بود. از این کبوجیه برادری بود بردی نام از یک مادر، یک پدر با کبوجیه بعد کبوجیه بردی را کشت با اینکه کبوجیه بردی را کشت، مردم نمیدانستند او کشته شده، پس از آن کبوجیه به مصر رفت، بعد از اینکه به مصر رفت، دل مردم از او برگشت اخبار دروغ در پارس، ماد و سایر ممالک شدیداً منتشر شد» بند یازدهم «»«»(26) پس از آن مردی، مُغی گئومات نام از «پی سی ی او وَ دَ ه». برخاست. کوهی است «اَ رَ کادِ ر س» نام، از آنجا، در ماه وَ یخنَ، در روز چهاردهم برخاست. مردم را فریب داد، که من بردی پسر کوروش برادر کبوجیه هستم پس از آن تمام مردم بر کبوجیه شوریدند. پارسی، ماد و نیز سایر ایالات بطرف او رفتند. او تخت را تصرف کرد در ماه گرَمْپَدَ روز نهم بود که او تخت را تصرف کرد پس از آن کبوجیه مرد، به دست خود کشته شد» بند دوازدهم «»«»: این اریکهء سلطنت که گئوماتای مغ از کبوجیه انتزاع کرد از زمان قدیم در خانوادهء ما بود. بنابراین گئوماتای مغ پارس، ماد و ممالک دیگر را از کبوجیه انتزاع کرد، به خود اختصاص داد او شاه شد». بند سیزدهم «»«»: کسی از پارس و ماد یا از خانوادهء ما پیدا نشد که این سلطنت را از گئوماتای مغ بازستاند. مردم از او میترسیدند، زیرا عده ای زیاد از اشخاصی که بردیا را می شناختند میکشت. از این جهت میکشت که (خیال میکرد) کسی نداند، من بردیا پسر کوروش نیستم. کسی جرئت نمیکرد چیزی دربارهء گئوماتای مغ بگوید تا اینکه من آمدم از اهورمزد یاری طلبیدم، اهورمزد مرا یاری کرد. در ماه باغ یادیش روز دهم من با کمی از مردم این گئوماتای مغ را با کسانی که سردستهء همراهان او بودند کشتم. در ماد قلعه ای هست که اسمش «سی ک ی هواتیش» و در بلوک نیسای است، آنجا من او را کشتم، پادشاهی را از او بازستاندم، بفضل اهورمزد شاه شدم، اهورمزد شاهی را به من اعطاء کرد». بند چهاردهم «»«»: سلطنتی را که از دودمان ما بیرون رفته بود برقرار کردم، آن را بجائی که پیش از این بود بازنهادم. بعد چنین کردم: معابدی را که گئوماتای مغ خراب کرده بود برای مردم ساختم، مراتع، احشام و مساکنی را که گئوماتای مغ از طوایف گرفته بود به آنها برگرداندم(27). مردم پارس، ماد و سایر ممالک را به احوال سابق آنها رجعت دادم بدین نهج، آنچه که انتزاع شده بود به احوال پیش برگشت. به فضل اهورمزد این کارها را کردم، آنقدر رنج بردم تا طایفهء خود را به مقامی که پیش داشت رساندم. پس بفضل اهورمزد من طایفهء خودمان را بدان مقامی نهادم، که قبل از دست برد گئوماتای مغ دارا بودند». بند پانزدهم «»«»: این است آنچه من کردم، وقتی که شاه شدم...». از بند شانزدهم داریوش سایر کارهای خود را بیان میکند و در بند هیجدهم از ستون چهارم کتیبهء بزرگ اسم اشخاصی را که با او همدست بوده اند چنین ذکر کرده: بند هیجدهم «»«»: اینها هستند اشخاصی که پهلوی من بودند، وقتی که من گئوماتای مغ را که خود را بردی مینامید کشتم اینها دوستان من اند که به من کمک کرده اند: «وین دفرنه» نام پسر «ویسپار» پارسی، «اوتان» نام پسر «ثوخر» پارسی، «گئوبروو» نام پسر «مردونیه» پارسی «ویدرن» نام پسر «بغابیغ ن» پارسی «بغ بوخش» نام پسر «دادوهی ی» پارسی «اردومنیش» نام پسر «وهوک» پارسی. در کتیبهء کوچک بیستون که نیز از داریوش است، زیر شکل گئومات نوشته اند: «این است گئومات که مغ بود دروغ گفت زیرا چنین میگفت: من بردی پسر کوروش هستم، من شاهم» پس از ذکر بیانیهء داریوش و مقایسه گفته های مورخین یونانی با گفته های این شاه نتیجه ای که حاصل میشود این است: داریوش در کیفیات داخل نشده از چیزهائی که دو مورخ یونانی ذکر کرده اند اگر چه گفته های هر دو در بعض قسمت ها مانند شیهه کشیدن اسب و غیره آمیخته به گفته های داستانی است ولی باز نوشته های هردوت صحیح تر بنظر می آید اسم مغی را که تخت سلطنت را اشغال کرده هردوت سمردیس مینامد که یونانی شدهء همان بردیا است(28)کتزیاس اسم او را سپنت دات نوشته که معنی آن به فارسی کنونی داده مقدسات است (اسفندیار(29)) داریوش او را گئومات نامیده و چون در گفتهء داریوش نمیتوان تردید داشت باید استنباط کرد که گئومات لقب این مغ بود و سپنت دات اسم او یا بعکس زیرا ممکن است که در این مورد هم کتزیاس لقب این شخص را ذکر کرده باشد چنانکه در مورد بردیا تانیوک سارسس نوشته: بین روایات هردوت و کتیبهء بیستون اختلافاتی است، که خلاصه میکنیم:
1 - موافق روایت هردوت کبوجیه بردیا را از مصر به پارس برگرداند و یکی از درباریان خود را مأمور کرد او را بکشد. کتیبهء بیستون گوید که: بردیا قبل از عزیمت کبوجیه به مصر کشته شد. 2 - هردوت نوشته که کبوجیه در حین سواری زخمی برداشت و از آن درگذشت، داریوش نسبت خودکشی به او میدهد. 3 - محل کشته شدن مغ یا بردیای دروغی را هردوت در شوش دانسته و داریوش در قلعه ای از ماد. 4 - موافق روایت هردوت مغ نیکی ها به ایالات تابعه کرد و آنها را از مالیات معفو داشت. از کتیبهء داریوش بعکس چنین مستفاد میشود که او معابد را خراب کرد و مراتع را از طوایف گرفت الخ... 5 - راجع به اسامی همدستان داریوش جزئی اختلافی بین نوشته های هردوت و کتیبهء موجود و آنهم راجع به اردومنیش است. که در کتاب هردوت آسپادتی نس ضبط شده. باقی اسامی همان اسامی مذکور در کتیبه است با تصحیفی که یونانی ها و بابلیها و مصری ها در اسامی ایرانی میکردند. اما فهرست کتزیاس بغیر از دو مورد به اسامی مذکور در کتیبه خیلی تفاوت دارد(30) با وجود اختلافاتی که بین نوشته های هردوت و کتیبهء داریوش دیده میشود، روی هم رفته در کلیات توافقی بین آنها هست و بعض محققین مانند والس(31) به این عقیده اند که هردوت این واقع را موافق گفته های زوپیر نوشته و او نبیرهء بغابوخش همدست داریوش بود. زوپیر چنانکه بالاتر گفته شد و پائین تر نیز بیاید از ایران مهاجرت کرده در یونان توطن یافت واقعهء گئوماتای مغ میرساند که ایرانیها و اهالی ممالک تابعه از سلطنت کبوجیه بیزار بوده اند زیرا داریوش میگوید: بعد از رفتن او به مصر مردم از او برگشتند و اخبار دروغ در پارس و سایر ممالک منتشر شد. اخبار دروغ شاید همان قضیهء دیوانه شدن او باشد که داریوش در سند رسمی میبایست بطور مبهم و در چند کلمهء چنانکه ذکر کرده برگذار کند. کارهای بی رویهء کبوجیه، آنهم بعد از شاهی مانند کوروش بزرگ و نتیجه ای که از آن حاصل شد یعنی فترت هفت ماهه شیرازهء دولت بزرگ ایران را از هم می گسیخت که زمامداری بداریوش رسید و چنانکه بیاید او پس از لشکرکشی ها و جنگهای عدید از نو شالودهء محکمی برای وحدت آن ریخت. کتیبهء بیستون چنانکه از تحقیقات محققین معلوم شده بیانیهء متحدالمآلیست که از طرف داریوش بایالات ایران فرستاده شده بود، زیرا نسخه های آن را بزبانهای مختلف در بابل و مصر یافته اند. تاریخ این کتیبه را بین 521 و 515 ق. م. تصور کرده اند، بعضی عقیده دارند که تاریخ آخری کنده شده است، در خاتمه این بحث لازم است که راجع به این نکته تذکری داده شود. داریوش در کتیبهء خود گوید: گئومات معابد را خراب کرد و من از نو آنها را تعمیر کردم. گنگی این جای کتیبه باعث حدسهائی گردیده، عقیده ای که یوستی آلمانی اظهار کرده شاید بحقیقت نزدیکتر باشد. او گوید: که مغ یاغی زرتشتی متعصب بوده و چون در مذهب زرتشت ساختن معابد ممنوع است (چه پیروان آن عقیده دارند که خدا را در همه جا میتوان پرستید) امر به خراب کردن معابد کرده بود. در جای خود از این مسئله مشروح تر صحبت خواهد شد. (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 516 - 536).
(1) - بعضی محققین تصور کرده اند، که «پاتی زی تس» Patizites یونانی شده (پاتی خشیای ثیَه) و به معنی پادشاه یا نایب السلطنه است و هردوت لقب را اسم پنداشته.
(2) - Agbatana. (3) - این شهر در مصر بود و غیب گویان آن شهرتی داشتند.
(4) - Otanes.
(5) - Pharnaspes.
(6) - Rhedime.
(7) - Aspatnes, Gobrias, Intaphernes, Hidarnes, Megabiyze.
(8) - Magophonie.
(9) - Isonomie.
(10) - Oligarchie.
(11) - Tyran. (12) - این وسیله را امروز نمیتوان نوشت.
(13) - Atossa.
(14) - Artistone.
(15) - Parmisse.
(16) - Zopyre.
(17) - Bagapates.
(18) - Artasiras.
(19) - Spentodata.
(20) - Ixbate.
(21) - Onuphas, Idernes, Norondabates, Mardonius, Barisses, Artaphernes, Darius.
(22) - Gometes.
(23) - Oropaste. (24) - تتبعات تاریخی راجع به ایران قدیم ص46 طبع پاریس 1896 ذیل صفحه.
(25) - استعمال ممیز و نقطه برای روشن بودن مطلب از مؤلف است.
(26) - در جاهائی که این علامت را گذارده ایم جملهء «داریوش شاه میگوید» تکرار شده است.
(27) - بجای «مراتع» بعضی «بازار» خوانده اند.
(28) - در کلمهء «سمردیس»، اگر از یک حرف اول و یک حرف آخر که برای یونانی کردن اسم علاوه شده، صرف نظر کنیم می ماند «مردی». یونانی ها بسا که بجای «ب» پارسی «م» استعمال میکردند، مانند بغابوخش که به یونانی «میکابیس» نوشته اند و نظایر آن.
(29) - «دات» که بمعنی «داده» است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر زیاد است، مانند: اسفندیار، شهریار، بختیار، هوشیار، آب یار، بسیار و غیره.
(30) - در کتیبهء داریوش وین دفرن اوتان گئوبروو ویدرن بغ بوخش اردومنیش هردوت این تافرنس اتانس گبریاس هی دارنس مگابوزس آسپاتی نس کتزیاس آرتافرن انوفاس ماردونیوس ای درنس باریس سس نورون دابات.
(31) - Wells.
گب.
[گَ] (ص) بزرگ. (آنندراج).
گباران.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان برکشلو بخش حومهء شهرستان ارومیّه، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 6 هزارگزی شمال خاوری شوسه ارومیّه به مهاباد جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 181 تن سکنه. آب آن از شهرچای و قنات، محصول آنجا غلات، توتون، انگور، چغندر، حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی، جوراب بافی، راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گبان.
[گُبْ با] (اِخ) دهی است از بخش هویزهء شهرستان دشت میشان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری هویزه و 24 هزارگزی اتومبیل رو سوسنگرد به هویزه، دشت، گرم سیر مالاریائی، دارای 1500 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرخه، محصول آنجا غلات برنج لبنیات شغل اهالی آن زراعت و گاومیش داری است راه در تابستان اتومبیل رو با قایق بسوسنگرد به سنان رفت و آمد می نمایند، دبستان دارد. ساکنین از طایفهء عشایر سواری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گببمن.
[گَ بِ مِ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند در یک نسخه بمعنی پست در مقابل بلند و در نسخهء دیگر پشت در برابر روی نوشته بودند والله اعلم. (برهان). این کلمه هزوارش است که گببمن(1) و گببممن(2) آمده که در پهلوی پشت(3) خوانند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین از یونکر ص 87 و 100).
(1) - g(a)bibmiman.
(2) - gababmamn.
(3) - pusht.
گبت.
[گِ] (اِ)(1) زنبور عسل. منج انگبین. نحل. زاوعسل. مگس انگبین. مگس عسل: دبر؛ گروه گبت انگبین. (منتهی الارب) :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد(2) سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست(3).
رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بفرمود تا یکی جوال را بزرگ از گبت سرخ پر کردند و ابروی را در آن جدال کردند تا برمد. (از نسخه ای از تاریخ بخارا). در تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص6 «گیت» با کاف تازی آمده است. رجوع به گبت خانه و گبت شود.
(1) - Guepe. اینکه لغویون فرانسه کلمهء Guepeرا از ریشهء Vespaمیشمرند ظاهراً صحیح نیست و شاید ریشهء کلمه همین گبت فارسی باشد.
(2) - ن ل: خوشش آمد.
(3) - گمان میکنم کلمهء نجست باشد و ظاهراً قطعه از کلیلهء رودکی است و بیتی هم پیش از آن هست که در فرهنگ اسدی چ پاول هورن تنها آن را شاهد گبت قرار داده است:
همچنان گبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بدین...
فانا فی هذه الورطة کالنحلة التی تجلس علی نور النیلوفر اذ تستلذ ریحه و طعمه فتجسها تلک اللذّة عن الحین الذی ینبغی ان تطیر فیه... کلیلهء ابن المقفع. اما تقدیر آسمانی و غلبهء حرص و امید جاه مرا در این ورطه افکند و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و برائحهء معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخیزد... (کلیلهء بهرامشاهی).
گبت انگبین.
[گِ اَ گَ] (اِ مرکب) عسل. منج انگبین. منج نحل. رجوع به گبت و کبت و گبت خانه شود.
گبت خانه.
[گِ نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء زنبورعسل :
ای صدر گبت خانه برآشفتی
با ابلهی و بیخردی جفتی.سوزنی.
آرام کی پذیرد تا محشر
آن گبت خانه را که برآشفتی.سوزنی.
سهل است گبت خانه برآشفتن
گبتی به خایه برنه و خوش خفتی.(1)
سوزنی.
رجوع به گبت و کبت و گبت انگبین شود.
(1) - ن ل: گبتی بجامه بردی و خوش خفتی.
گبر.
[گَ] (ص، اِ)(1) مغ. (جهانگیری). آتش پرست. (برهان) (انجمن آرا). مجوس. زرتشتی به دین: هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران. (منتهی الارب). بعقیدهء پورداود گبر از لغت آرامی هم ریشهء «کافر» عربی مشتق است و امروزه در ترکیه (گور) گویند و آن اص بمعنی مطلق مشرک و بیرون از دین (جددین) است ولی در ایران اسلامی به زرتشتیان اطلاق شده و معناً در این استعمال نوعی استخفاف بکار رفته است. این واژه با فقه اللغه که برخی از پارسیان در اینمورد بکار میبرند و آن را ریشهء گبران «هوزوارش» و بمعنی «مرد» دانند هیچگونه ارتباطی ندارد. علاوه بر این اطلاق، در آغاز برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند و «گبرک» و دین زرتشت را دین «گبرکی» میگفتند فردوسی راست [ از زبان مسیحیان ] :
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و است.
عنصری گوید :
تو مرد(2) دینی این رسم رسم گبران است
روا نداری بر دین گبرکان رفتن.
ولی دقیقی در گشتاسب نامه «گبر» را بکار نبرده است.
ز خونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربذ را بکشت؟
(مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 395).
لفظ گبر بنیاد ایرانی ندارد باید همان کلمهء کافر (جمع کفار) عربی باشد. لفظ کافر که با عرب بمیهن ما درآمد چون بیگانه بود بزبان ایرانیان نگردید ناگزیر بهیئت گبر = گور(3) درآمد و از اینجا بسرزمینهای همسایگان ایران رخنه کرد البته این نباید مایهء شگفت باشد که ایرانیان در آغاز استیلای عرب نمیتوانستند لغتهای سامی و بیگانه را درست بر زبان رانند، همان ایرانیانی که چندی پس از آن خدمات شایانی بزبان دشمنان خود کردند. ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی (286 - 348 ه . ق.) گوید: چون ایرانیان بخارا از ادای تلفظ لغت عرب بر نمی آمدند بناچار بایستی نماز را به زبان پارسی بخوانند(4). کافر یگانه لغت عرب نیست که نزد ما گبر (= گور) شده باز لغتهایی در فارسی بجای مانده که از همان آغاز اسلام در ایران رنگ و روی دیگر گرفته است. از آنهاست از برای نمونه واژهء مزکت پیداست که همان لغت مسجد در فارسی به این هیئت درآمده است البته ایرانیان که در زبان خود نامی از برای عبادتگاه عربهای مسلمان نداشتند مسجد آنان را مزکت خواندند. در همه فرهنگهای فارسی لغت اسدی(5) و فرهنگ سروری و فرهنگ رشیدی و فرهنگ جهانگیری و جز اینها مزکت بمعنی مسجد یاد گردیده است. سوزنی گوید:
صدر عالم نظام دین کز لطف
شمهء خلق تست مشک تبت
تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرام از مزکت
در مقدمة الادب زمخشری (467 - 538 ه . ق.) آمده: مسجد، مزکت، مژکت، مسجد جمعه مژکت آذینه(6)، همچنین در السامی فی الاسامی، تألیف میدانی همزمان زمخشری آمده المسجد، مزکت، المسجد الجامع مزکت آذینه(7) در صراح اللغة نیز آمده. مسجد بکسر جیم مزکت(8) در کتاب صحاح الفرس از شمس الدین محمد بن فخرالدین هندوشاه معروف بشمس منشی که در سال 728 ه . ق. در شهر تبریز گردآوری شده و پس از لغت فرس اسدی کهنترین لغت نامهء فارسی به فارسی است آمده: «مزکت مسجد باشد و این لفظ معجم عربی است چنانکه عرب تعریب عجمی کند(9) در سرخه (در نزدیکی سمنان) مسجد را، مزکت به کسر میم و کسر کاف گویند. در کتاب التفهیم ابوریحان بیرونی نیز مزکت بمعنی پرستشگاه بکار رفته است(10).
گبر، گبرک، گبرکی (بمعنی دین زرتشتی) در بسیاری از نوشته های نظم و نثر فارسی دیده میشود. فردوسی گوید :
بفرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد
بپرید سیمرغ و بر شد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر
ز کوه اندرآمد چو ابر بهار
گرفته تن زال را در کنار(11).
فردوسی در جای دیگر شاهنامه در سخن از جنگ شاهپور ذوالاکتاف (به گفتهء خوارزمی هویه سنبا)(12) در جنگ نصیبین که مردمش از عیسویان بودند(13) گوید :
که ما را نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و اُست
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن(14)
باز در شاهنامه در لشکرکشی ارجاسب تورانی به بلخ و کشته شدن کی لهراسپ. و گروهی از هیربدان در آتشکدهء نوش آذر آمده :
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی برنوشتندشان
ز خونشان بمرد آذر زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت(15)
عنصری در مدح سلطان محمود گوید :
چنین که دیدم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندرآیین خسرو بهمن
تو مرد دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.
در اینجا جشن سده اراده شده که محمود سبکتکین ترک نژاد آن را بزرگ میداشته اما شاعر چاپلوس درباری آن را رسم گبرکان دانسته و نکوهیده است(16) باز عنصری در مدح محمود و جنگ وی در درهء رام هندوستان گوید :
ز رام و از دره رام گر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بد و در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سد اسکندر
خدایگان بگشود آن بنصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبرکان کبر
چنانکه دیده میشود در اینجا هماوردان میدان جنگ محمود، هندوان هستند و از پیروان آیین برهمنی میباشند. اما عنصری آنان را گبرکان خوانده یعنی کفار(17) ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم گوید: «و پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را بیکی روز کبیسه کنند(18) باز در کتاب التفهیم آمده. «پرورکان پنج روز پیشتر از آبان ماه و سبب نام کردن آنچنان است که گبرکان اندرین پنج روز خورش و شراب نهند روانهای مردگان را و همی گویند که جان مرده بیاید و از آن غذا گیرد(19). باباطاهر عریان همدانی که در سدهء پنجم هجری میزیست گوید :
اگر مستان مستیم از ته ایمان
اگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر هند و اگر گبر و مسلمان
بهر ملت که هستیم از ته ایمان
در بسیاری از نسخه بدلها«گور» آمده اگر گوریم و ترسا ور مسلمان! اگر گوریم و هند و ور مسلمان! اگر گوریم و ترسا ور مسلمون(20). پیداست که در اینجا از گبر یا گور در لهجهء لری، زرتشتی اراده شده در ردیف هندو و ترسا و مسلمان. همه سخن سرایان و نویسندگان ما واژهء گبر را در نظم و نثر خود بکار برده اند در میان آنان سعدی هم که در پایان سدهء هفتم هجری درگذشت چندین بار آن را در نوشته های خود آورده بویژه آنچه در آغاز گلستان خود گفته شایان توجه است :
ای کریمی که از خزانهء غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در اینجا سعدی عیسویان را مانند نیاکان خود از دشمنان خدا پنداشته است، شرف الدین علی یزدی بفرمان ابراهیم میرزا پسر شاهرخ کتابی در تاریخ جهان گشایی تیمور نوشت و به آن «ظفرنامه» نام نهاد علی یزدی در آن هنگام چهار سال رنج عبارت پردازی کشید تا در سال 828 ه . ق. کتاب بزرگ خود را در جهانگیری صاحب قران تتاری بپایان رسانید پایهء کار این ظفرنامه، ظفرنامهء دیگری است که نظام الدین شامی تألیف کرد اما این یزدی در هیچ جای کتاب خود از آن شامی نامی نمی برد و در سراسر آن تاریخ بیداد و ستمگری و سنگدلی آن درندهء تتار را ستوده و همه کردارهای اهریمنی او را ایزدی خوانده است. اگر دو سه قرن پس از استیلای عرب بر ایران نویسندگانی از ما بیدادهای تازیان را با صلوات و سلام یاد کرده اند میتوان گفت تعصب سامی آنان بوده است. زیرا نتوانستند آنچه به نیاکانشان در چند قرن پیش رفت دریابند اما علی یزدی هم زمان تیمور چگونه رفتار آن دیو سهمگین را ندیده و نشنیده گرفت. خاندان تیموری گنبد و بارگاهی در یزد ساختند تا پرورش یافتگان دبستانهای «گبر و ترسا» از زیارت مزار شریف شرف الدین بی بهره نمانند(21)، باری همین علی یزدی در ظفرنامه در نظم و نثر لفظ گبر را بمعنی کافر بکار برده است :
تن کافران خاک شد زیر نعل
ز خون سنگ آن درّه مجموع لعل
نهال سنان را ز نصرت بهار
ز سرهای گبران برآورد بار
ز بس گبر کافتاده دیگر نخواست
شد آن دره با قلهء کوه راست
ز بس خون که از زخم داران چکید
ز هندوستان خون به جیحون رسید.(22)
پیداست که پهنهء کارزار در هندوستان است و هماوردان این پیکار پیروان و کشیش برهمنی هستند که گبران یعنی کافران خوانده شده اند در تاریخ عالم آرای عباسی تألیف اسکندربیگ ترکمان، منشی شاه عباس بزرگ در لشکرکشی شاه طهماسب به گرجستان در همه جا مردم آن سرزمین بنام گبران یاد شده چنانکه میدانیم مردم آنجا عیسوی بودند و هنوز هم هستند و در پیکار آن دیار هم بسا اسکندر بیگ از کشته شدن کشیشان و ویران شدن کلیساها سخن داشته است. در آن تاریخ در جایی گوید: «رایات نصرت قرین همایون بجانب تفلیس در حرکت آمده، ساحت آن حدود از وجود ناپاک گبران متمرد پاک کرد.» باز گوید: در اینحال جنود اسلام بسر ارباب کفر و ظلام ایلغار نموده چون به مسکن و مقام گرجیان بی ایمان رسیدند تیغ یمانی غازیان سرافشانی آغاز نموده عرصهء آن سرزمین را از خون گبران و کشیشان رنگین ساخته خانه های آن بدکیشان را به آتش قهر سوخته غنیمت فراوان به دست سپاه کینه خواه درآمد.(23) این پیش گفتار گنجایش آن را ندارد که بیش از این از نوشته های نظم و نثر فارسی چه کهنه و چه نو گواهانی از برای نمودن مفهوم لفظ گبر برشمریم همین اندازه که برشمردیم بخوبی مینمایاند که لفظ گبر بجای لفظ کافر بکار رفته یا بمعنی بیدین و بدکیش آورده شده است. در برخی از لهجه های کنونی ایران به همین معنی رواج دارد چنانکه در لهجهء بلوچی که گور(24) گفته میشود.(25) در لهجهء سمعانی گبر به همین معنی است و در آذربایجان گاوورا گویند در سرزمینهای همسایهء ایران هرجا که این لفظ راه یافته به همین معنی بکار میرود چنانکه گوره در عراق و گاوور در لهجهء کردی رایج عراق(26) و گاوو در ترکیه در چند صد سال پیش از این هم گاوور در سرزمینهای دولت عثمانی هماره در سر زبانهای مردم بود شاردن(27) که چندین سال در روزگاران صفوی در ایران گذرانیده در سفر اول از سال 1075 تا 1081 ه . ق. در زمان شاه عباس دوم و شاه سلیمان اول و سفر دوم از سال 1082 تا 1088 ه . ق. در زمان شاه سلیمان اول (1077 - 1105 ه . ق.) در سفرنامهء خود چندین بار از زرتشتیان یاد می کند. در جایی گوید: زرتشتیان را در هند پارسی نامند و در ایران گور خوانند. این واژه یک کلمهء عربی است بمعنی کافر یا بت پرست و ترکها (ترکهای عثمانی مراد است)(28) گویند. ترکها همه عیسویان را به این نام باز خوانند و کسانی را که بدین و آیین خود ترکها نیستند «گاوور» نامند من خود دیدم که این لفظ همیشه در سر زبانهای ترکهاست و هر آنگاه که از یهودیان و عیسویان سخن بمیان آید همین لفظ دربارهء آنها بر زبان رانده میشود هر چند که شاردن نتوانست چیزی از آیین زرتشتیان به دست بیاورد و بچند تن از آنان که برخورد، خودداری کردند که بدو چیزی از دین خود بگویند آنچه شاردن از آنان شنیده و آنچه به چشم خود دیده در سفرنامهء خود آورده است. در جایی گوید: من هیچ چیز را درست تر از این نیافتم که زرتشتیان اسکندر را به بدی یاد میکنند، بجای اینکه مانند دیگران او را بستایند او را راهزن و غارتگر و ستمکار میدانند هم چنین تازیان را دشمن دارند و همه آسیبها و گزندها و شوربختی ها که به ایران روی داده از اینان دانند(29)جهانگرد ایتالیائی پیترو دلا وال(30) که از سال 1616 تا فوریه 1624 م. (1025 تا ربیع الاول 1033 ه . ق.) در ایران گذرانیده و شاه عباس بدو مهربان بود در سخن از اصفهان و برزن زرتشتیان در آنجا گبرستان(31) گوید «گبرها در اینجا پرستشگاه ندارند چه هنوز آن را نساختند اینان از تازیان بیزارند خود را گبر نمی نامند زیرا این لفظ به معنی کافر و بیدین و بت پرست است خود را بهدین(32) خوانند(33)دیگر از مردم اروپا که در روزگار صفوی در ایران بود و از زرتشتیان هم کم و بیش یاد کرد الئاریوس(34) آلمانی است که در روزگار شاه صفی (1038 - 1052 ه . ق.) در ایران بوده زرتشتیان را بنام گبر(35) و برزن آنان را در اصفهان گبرآباد یاد کرده است(36)، تاورنیه(37)بازارگان فرانسوی سالها در ایران گذرانیده در جایی از سفرنامهء خود گوید: در پایان سال 1654 م. / 1065 ه . ق. برای انجام داد و ستدی که با گبرها داشتم سه ماه در کرمان ماندم در این شهر بیش از ده هزار گبر هستند و بداد و ستد پشم می پردازند در چهارمنزلی کرمان پرستشگاه بزرگ آنان است. و پیشوای بزرگ آنان در همانجا جای دارد هر زرتشتی ناگزیر است در هنگام زندگی خود به آنجا برای زیارت برود(38). جهانگردان و بازرگانان و گماشتگان سیاسی اروپائی که در روزگار پادشاهی خاندان صفوی در ایران بوده و سفرنامه ای از خود بیادگار گذاشته اند و در آنها از زردتشتیان نیز سخن بمیان آورده اند بیش از اینها هستند هر چند سفرنامه های آنان سودمند است و آنچه دربارهء زندگی پیروان آیین کهن یاد کرده اند با ارزش است باید از بسیاری از آنها بگذریم تا سخن به درازا نکشد در میان این ها سفرنامه اتر(39) شایان توجه است هر چند که او پس از سپری شدن روزگار صفویان در ایران بود. اتر سوئدی (26 سپتامبر 1749 م. درگذشت) در زمان طهماسبقلی خان (نادر شاه) به ایران آمد و سفرنامه اش از سندهای بسیار گران بهای آن زمان است، دربارهء زرتشتیان نوشته پس از بیست ماه اقامت در اصفهان و فرصتی که برای آموختن زبان فارسی داشتم با خود اندیشیدم که دیگر ضرورتی برای اقامت بیشتر در اینجا نیست در همان روزهائی که میخواستم از ایران بیرون بروم خبر مرگ نادرشاه پراکنده شد چون احتمال آشوب میرفت به اندرز دوستان خود زودتر راهی شدم در روز دوازدهم آوریل 1739 م. / 1152 ه . ق.(40) با چند تن ارمنی و گرجی راه بغداد پیش گرفتیم، در روز 27 آوریل رسیدیم به کنگاور(41) در آنجا ویرانهء آتشکده ای دیده میشود(42) آنچنانکه در آنجا بمن گفتند هنوز چند تن از گبران در کنگاور بسر می برند اما دین خود را از دیگران پنهان میدارند و بظاهر مسلمان اند و نزد مردم چنین بشمار آیند، تا زمان شاه عباس در سراسر ایران آتشکده های بسیار برپا بود کوه البرز و سرزمینهای فارس و خراسان از این آتشکده ها برخوردار بود همه جای ایران گبران میزیستند شاه عباس آنان را یکسره نابود کرد و آتشکده های آنان را ویران ساخت و آنان را ناچار کرد که بدین اسلام درآیند و یا از ایران بیرون روند هزاران هزار از آنان به هند روی آوردند سرزمین ایران که پیش از این کم جمعیت بود پس از این پیش آمد کم جمعیت تر گردید و دیگر نتوانست از این کاهش سربلند کند در هیچ جای ایران ندیدم که گبرها به ظاهر شناخته شوند بجز در یگانه ده گبرآباد بنزدیکی اصفهان(43). آنچه ما از واژهء گبر یا گور درمییابیم همان است که دانشمندان و خاورشناسان نیز در نظم و نثر فارسی از آن دریافته اند و نوشته های اروپائیان هم در زمان صفویان کمترین شبهه در مفهوم زشت و توهین آمیز آن به جای نگذاشته است در میان بسیاری از این خاورشناسان جکسن امریکائی که در هشتم ماه اوت 1937 درگذشت و پاگلیارو را نام می برم که هر دو لفظ گبر را معادل کافر دانسته اند(44). برخی خواسته اند لفظ گبر (= گور = گاور) را به واژهء آرامی «گبره»(45)بپیوندند، گبره مانند صدها لغت دیگر سامی (آرامی) که در پهلوی دیده میشود و به آنها «هزوارش» نام داده اند شاید بیش از صد بار در نوشته های پهلوی که امروزه در دست داریم به کار رفته چه در نوشته هائی که از روزگار ساسانیان بجای مانده و چه در نوشته هائی که در قرنهای اولی اسلامی به ما رسیده است. گبره از واژه های بسیار رائج است و در همه جا این لفظ هزوارش بجای واژهء «مرد» آمده است در گزارش پهلوی اوستا (زند) یعنی تفسیری که در آن روزگار به زبان پهلوی به اوستا نوشته شده فزون و فراوان به واژهء گبره برمیخوریم و در همه جا از برای واژهء اوستایی نر آورده شده است. نر در اوستا چنانکه در فارسی و مرت در پهلوی هم بمعنی مرد است در برابر زن و هم بمعنی دلیر و یل و پهلوان و نر در اوستا و فارسی در استعاره و مجاز بمعنی دلیر و یل گرفته می شود معادل آرامی آن (گبره) بمعنی مطلق مرد است. در مقابل زن. همچنین باید یادآور شویم که هیچیک از هیئت های لفظ گبر = گور = گاور = و گبره از واژه های آرامی (هزوارش) بمعنی مرد پیوستگی با واژهء گبر بمعنی زره ندارد(46) گبر، نامی که به زرتشتیان داده شده باید همان کلمهء کافر عربی باشد و این دشنامی است که از دشمنان دین و آیین ایران به یادگار مانده است این کلمه از همان آغاز تاخت و تاز تازیان چنانکه گفتیم در ایران رخنه کرد و چون زبان ایرانیان از عهدهء تلفظ واژه های بیگانه برنیامد به این هیئت درآمده البته با این هیئت دگرگون گشته پس از گذشتن یک دو قرن دیگر نتوانستند ریشه و بن این لفظ را بشناسند و گمان بردند که پیروان دین زرتشتی را باید چنین خواند گبرکی که دیدیم چندین بار در شاهنامه و التفهیم بیرونی بکار آمده بدون توجه به اصل لغت بمعنی کیش زرتشتی و دین مزدیسنا بکار رفته است. اما در هزار شعر دقیقی که فردوسی در شاهنامهء خود آورده واژه های گبر و گبرکی دیده نمی شود با آنکه در آن هزار شعر سخن از دین زرتشتی و سنتهای آن آئین و ستیزهء ایرانیان و تورانیان است در سر آن آیین یکتاپرستی، ناگزیر دقیقی از معنی زشت این واژه آگاه بوده که آن را بکار نبرده است. دلایل فراوان در دست است که دقیقی به دین نیاکان خویش پایدار مانده زرتشتی کیش یا بهدین بود. شک نیست اگر امروزه کسی از ما پیروان دین کهنسال و پاک ایران را بچنین نام ننگین بنامد ناگزیر از مفهوم زشت و نکوهیدهء آن آگاه نیست زرتشتیان دیرگاهی است که خود را بهدین خوانند و همین نام برازنده است. (فرهنگ بهدینان صفحهء پنج تا شانزده) : و دیگر گویند: گبران و بسته کستیان که ایزد اندر جهان نخستین چیز مردی آفرید و گاوی و آن مرد گیومرث خوانند. (ترجمهء بلعمی).
شه گیتی ز غزنین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.عنصری.
تو مرد دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.عنصری.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد.
(ویس و رامین).
تا گبر نشی بتی بتو یار نیی
ور گبر شئی از بهر بتی عارنیی
آن را که میان بسته بزنار نیی
او را بمیان عاشقان کارنیی.باباطاهر.
و بسیار مردم بکشتند و گبر و مسلمان و غارت کردند و به کاشن شدند... (تاریخ سیستان چ بهار ص 369). و بوحفص منصوربن اسحاق را طلب کرد که اندر این فترت گریخته بود و بسرای گبری نزدیکان مصلی متواری بود. (تاریخ سیستان چ بهار ص 299). ستودان، گورستان گبران بود همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گوئیم بتوفیق خدای تعالی که جهاد کردن واجب است بر (مسلمانان با)ترسایان و جهودان و مغان و گبران و کافران. (وجه دین ناصرخسرو). سلیمان بن عبدالملک... دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشد پس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بخارا).
چون جهان مادر و تو فرزندی
گر نه ای گبر عقد چون بندی.سنایی.
دنیی ارچه ز حرص دلبر تست
دست زی او مبر که مادر تست
گرنه ای گبر پس بخوش سخنیش
مادر تست چون کنی بزنیش.سنایی.
کمان گروههء گبران ندارد آن مهره
که چارمرغ خلیل اندرآورد ز هوا.
وطواط (از مزدیسنا دکتر معین ص90).
از در سید سوی گبران رسید
نامهء پران و برید روان.
خاقانی (از مزدیسنا دکتر معین ص 465).
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چو جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق.
خاقانی.
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است.نظامی.
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند.نظامی.
مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار میدارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار میدارم.
عطار.
هر که یک ذره میکند اثبات
نفس او گبر یا جهود بود.
عطار (دیوان ص164).
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبر کهنیم و نام نو داریم
دریوزه کنان شهر گبرانیم
شش پنج زنان کوی خماریم
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نام آور کفر و ننگ ایمانیم.
عطار (از مزدیسنا دکتر معین ص 513).
گر دی بصومعه در مرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گر چه بصورت حال از مؤمنان رهم
لیکن از راه صفت گبرم چو بنگریم.عطار.
چندباشی در میان خرقه گبر؟
پاره گردان زود اسلام ای غلام!
عطار (از مزدیسنا دکتر معین ص 513).
گر میسّر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر از او آگه شدی.مولوی.
تا نبیند مؤمن و گبر و جهود
کاندرین صندوق جز لعنت نبود.مولوی.
اما محبت در حق باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهء موجودات کامن است...
(فیه مافیه چ فروزانفر ص 206).
فتادند گبران پازندخوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان.
سعدی (از مزدیسنا دکتر معین ص 486).
ای کریمی که از خزانهء غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
سعدی (گلستان).
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیرتبه بوده حال.(بوستان).
اگر صد سال گبر آتش فروزد
بیک دم کاندرو افتد بسوزد.(گلستان).
از آن گبر و مسلمان یهودی
پس از توحید حق والله اکبر.
(تاریخ ادبیات ادوارد براون بدون ذکر نام شاعر ص40 ج3).
به گورستان گبرانم سپارند از پس مردن
مسلمانی مباد از پهلوی من در عذاب افتد.
امیرخسرو دهلوی (از جهانگیری).
|| بی دین. ملحد. (فهرست ولف) :
بپرید سیمرغ و برشد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر.فردوسی.
رجوع به به دین و گور شود.
|| خود و خفتان و آنچه بدان ماند از آهن. جوشن. زره. لباس جنگ. قردمانی؛ پوشاکیست جنگی. (منتهی الارب) :
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش.منجیک.
چو بشنید شه همچو یکباره ابر
بسر برش پولاد و در تنش گبر.فردوسی.
وز آن پس بپوشم گرانمایه گبر
کنم شهر توران کنام هزبر.فردوسی.
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد نعلش برآمد به ابر.فردوسی.
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر.
(شاهنامهء چ بروخیم ص 1689).
برخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان.فردوسی.
یکی گبر پوشید زال دلیر
به جنگ اندرآمد به کردار شیر.فردوسی.
سپهدار با گرز و با گبر و خود
به لشکر فرستاد چندی درود.فردوسی.
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد نعلش برآمد به ابر.فردوسی.
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و گبر و لاف آمدند.فردوسی.
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر.فردوسی.
ز ایران تبیره برآمد به ابر
که آمد خداوند کوپال و گبر.فردوسی.
برفتند با نیزه و خود و گبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر.فردوسی.
بفرمود تا جوشن و خود و گبر
ببردند با تیغ پیش هزبر.فردوسی.
بزرگان که دیدند گبر مرا
همین شیر غرّان هزبر مرا...فردوسی.
زدم چند بر گبر اسفندیار
چنان بد که بر سنگ ریزند خار.فردوسی.
پیاده ز هامون ببالا برفت
سوی رود با گبر و شمشیر تفت.فردوسی.
بیامد زواره گشاده میان
از او گبر بگشاد و ببر بیان.فردوسی.
کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاک چاک.فردوسی.
کمان جفاپیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود.فردوسی.
که با تیر او گبر چون باد بود
گذر کرد اگر کوه پولاد بود.فردوسی.
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد گبر و ببر و کلاه.فردوسی.
ز گردان خاور سواری چو ابر
برون تاخت با خود و با خشت و گبر.
اسدی (گرشاسب نامه).
امن تو بهر تن بر خفتان و گبریست
جود تو جهان را پس هر کسری جبریست
هول تو بهر خاطره ببری و هزبریست
از بهر بداندیش تو هر شهدی صبریست
وز بهر نکوخواهان هر کف تو ابریست
ابریست که بارانش بود درهم و دینار.
منوچهری.
(1) - Zoroastrien. (2) - خطاب بسلطان محمود غزنوی.
(3) - gaur. (4) - تاریخ بخارا چ مدرس رضوی، تهران ص 57.
(5) - در لغت اسدی چ اروپا واژهء مزکت یاد نشده. در چ تهران یاد گردیده است.
(6) - مقدمة الادب زمخشری چ لیپسیک ص21 س 14 - 15.
(7) - السامی فی الاسامی چ 1374 ه . ق. در الباب الرابع فی الشرایع الاسلام.
(8) - صراح اللغة چ طهران 1272.
(9) - نسخه ای کهنه از این فرهنگ سودمند در دست عبدالعلی طاعتی است، امید است بکوشش ایشان برای نخستین بار چاپ شود.
(10) - در کتاب التفهیم که به اهتمام همائی بچاپ رسیده در فهرست برخی از لغات آن مزکت و مزکت آدینه برشمرده شده اما جای آن در صفحات کتاب معین نگردیده شبهه نیست که این واژه در کتاب التفهیم بکار رفته، چه نگارنده خود در سال 1912 م. در کتابخانهء ملی پاریس لغتهای فارسی التفهیم را برچین کرده هنوز در زیر دست دارم.
(11) - شاهنامه ج2 ص143 بیت 261.
(12) - خوارزمی در مفاتیح العلوم (ص 65) فی ذکر «ملوک الفرس و القابهم» آورده سابور و لقبه هویة سنبا و هو به اسم الکتف بالفارسیه ای ثقاب و هوالذی تسمیه العرب ذاالاکتاف و انما لقب بذلک لانه کان یثقب أکتاف العرب و یدخل فیها الحلق و قیل بل کان یخلع اکتافهم.
(13) - دربارهء نصیبین در بین النهرین که در پهلوی نسیبین (= نچیبین) خوانده شده و یکی از مراکز مهم زبان سریانی و شهر روحانی عیسوی بود و در آن جنگهای سخت میان ایرانیان و رومیان درگرفته. نگاه کنید به بخش نخست فرهنگ ایران باستان نگارش نگارندهء این نوشته ص163.
(14) - شاهنامه ج 7 ص 2060 بیت 539.
(15) - شاهنامه ج 6 ص 1559 بیت 1098.
(16) - در دنبالهء آن دو شعر باز عنصری گوید:
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کیان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه بتازی زند یکی به خُتن.
(17) - عنصری در شعر پیش همان سرزمین هند را زمین کفر و کافر خوانده:
ز بیم شاه نمانَد همی به گیتی کفر
ز خیر شاه نمانَد همی بگیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جزهمه کفر و نرفت جز کافر.
(18) - کتاب التفهیم چ تهران ص 222.
(19) - از یادداشتهای خود نگارنده از یک نسخهء خطی التفهیم متعلق به کتابخانهء ملی پاریس.
(20) - نگاه کنید به دیوان باباطاهر ضمیمه سال هفتم مجلهء ارمغان ص 42.
(21) - در جای دیگر از ظفرنامهء علی یزدی و از عجائب الامور فی نوائب التیمور تألیف شهاب الدین ابوالعباس الدمشقی الحنفی العجمی المعروف به ابن عربشاه که در همه جای تاریخ خود بزبان عربی با تنفر خاصی از تیمور یاد می کند و در هیچ جا نام او را بدون علیه اللعنة نمی آورد سخن خواهیم داشت.
(22) - نگاه کنید به ظفرنامهء علی یزدی، کلکته 1888، ج 2 ص 153 و بصفحهء 133 هم نگاه کنید «گفتار در غزوهء دریای گنگ با جماعت گبران».
(23) - تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندربیگ ترکمان دبیر مخصوص چ طهران 1314 ص 64 و 67.
(24) - gaur.
(25) - Etymologie des Balutchi, von Wilhelm Geiger, Munchen 1891
(Lautlehre) S. 53, N. 81.
(26) - قاموس العربیه والکردیة تألیف گیو موکریانی. در صفحهء 311 و 395 دو بار کلمهء کافر به گاوور گردانیده شده است.
(27) - Chardin.
(28) - Guiaour, Giaour. (29) - نگاه کنید به:
Voyage du Chevalier Chardin, en
Perse, Tome huitieme, nouvelle
edition, Paris 1811, p. 354 - 382.
(30) - Pietro Della Valle.
(31) - gauistan.
(32) - Behen din.
(33) - Voyage de Pietro Della Valle, nouvelle edition, Tome troisieme
Rouen 1745, p. 26-31.
(34) - Olearius.
(35) - Kebber.
(36) - Adam Olearius, Muscowintischen und Persischen Reyse Schleszwig
1626, S. 562-3.
(37) - Tavernier. (38) - ترجمهء فارسی تاورنیه از ابوتراب نوری، طهران 1331 ص4 - 183. دربارهء شاردن، الئاریوس، دلاواله و تاورنیه نگاه کنید به هرمزدنامه ص196 و 199 - 202 نگارش نویسندهء این گفتار.
(39) - Utter. (40) - نادرشاه در سال 1160 ه . ق. کشته شد در 1152 ه . ق. در هند بود ناگزیر آنچه اتر گوید که خبرمرگ او در ایران پیچیده جزء خبرهای کارزار وی در هند بود.
(41) - Kienguevar. (42) - ناگزیر آتشکدهء ناهید در کنگاور مراد است که هنوز هم ویرانهء آن پرستشگاه بزرگ در آنجا دیده میشود، نگاه کنید بتفسیر اوستای نگارنده (استاد پورداود) ج 1 یشتها صص169 - 176.
(43) - ترجمهء آلمانی سفرنامهء اتر:
Johann Otters Reisen in die Turkey
und nach Persien, Zweiter Band, Halle
1789, S. 11 - 12.
(44) - Die Iranische Religion, von W. Jockson, im Grundriss der Iranischen
Philologie, B, 11, S. 697. Parsis, Par
Ant Pagliaro Encyclopedie de lcIslam,
Tome III, p. 1097.
(45) - Gabra. (46) - یکی گبر پوشید زال دلیر
بجنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخونْ جگر.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص270 بیت 450).
گبر.
[ِگ] (اِ)(1) درختی است که در جنوب ایران بین آب گرم و عباسی هست.
(1) - Acacia nubica Bth(درختان جنگلی ایران، ثابتی ص208) Acaci aaucheri
.Acacia pterygocarpa
گبر.
[گَ بَ] (اِ) سنگی باشد که از آن دیگ و طبق و کاسه و امثال آن سازند. (برهان) (انجمن آرا). سنگی است که از آن ظروف و اوانی مانند دیگ کاسه و صحن سازند. (الفاظ الادویه) :
زین بیابان بسی تو را بهتر
خانه و آب سرد و دیگ گبر.
سنایی (از جهانگیری).
گبر.
[گَ بَ] (اِ) خیمه که به یک ستون بر پای کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
شاه حلوا گر کند ییلاق در صحرای خوان
خرگهش کاک است و مین(1) خیمه و گیپا گبر.
بسحاق اطعمه.
مؤلف گوید که: در فرهنگها چنین نوشته اما بخاطر میرسد که کبر به کاف عربی و بای پارسی باشد چرا که کپر بپارسی خاصه در پارس خانه ای را گویند که از چوب و علف و شاخه های درختان و نی سازند و تابستان آب بر آن ریزند و هوا و برودت پیدا کند و دیگرباره بمعنی خیمه نامناسب است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رجوع به گنبدی شود.
(1) - ن ل: منتو.
گبر.
[گَ بَ] (اِخ) نام شهری است از ولایت بجور و آن مابین کابل و هندوستان واقع است. (برهان) (جهانگیری). در بعضی نسخه ها دشت کتر نوشته اند و گفته اند الحال آن جا را کتور گویند و در لغت سیاه پوشان گذشته و کفار آنجا بشدت و غلظت معروف و مشهورند. (انجمن آرا). گویند میر سیدعلی همدانی چندگاهی در آنجا بود و نقد حیات در همانجا سپرده و نعشش از آنجا به ختلان نقل نمودند. (جهانگیری) :
نه یک سوار است او بلکه صد هزار سوار
برین گواه من است آن که دیده حرب گبر.
عنصری (از جهانگیری).
گبر.
[گَ] (اِ)گیاهی است مانند زنجبیل که آن را در خراسان از زیر زمین بر می آورند و بجهت دفع سردی میخورند. (برهان).
گبر.
[گَ] (هزوارش، اِ) در آرامی (هزوارش) گبرا بمعنی مرد است. رجوع به گبر شود. مرد. مرد بزرگ. معرب آن جبر است(1):
و اسلم براووق حییت به
و انعم صباحاً ایها الجبر
ابن احمر (از تاج العروس از شوابن جنی در: جبر).
(1) - جبرئیل نیز بمعنی مرد خداست.
گبرآباد.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان در 17 هزارگزی جنوب قوچان سر راه شوسهء عمومی مشهد به قوچان. جلگه، معتدل. سکنهء آن 586 تن شیعه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و انگور و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گبرخ.
[گَ رَ] (اِ) مرقع را گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 81).
گبر شدن.
[گَ شُ دَ] (مص مرکب)زردشتی شدن. مجوس گردیدن: تمجس؛ گبر شدن. (تاج المصادر بیهقی).
گبرک.
[گَ رَ] (اِ مصغر) (از: گبر + کاف تحقیر) برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند. (مزدیسنا دکتر معین ص395). رجوع به گبر شود. جمع این کلمه گبرکان است. مرحوم ملک الشعراء بهار در تاریخ سیستان ص 16 حاشیهء 2 آرد: غالب مورخین و شعرا لفظ «گبر» را مصغر کرده اند غیر از دقیقی که لغت «گبر» را هیچ نیاورده است. فردوسی گوید :
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی درنوشتندشان.
اینک شواهد استعمال گبرک : و اندر وی [ دههای بکتکین ] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. (حدود العالم). و این ناحیتی است [ ناحیت کوه قارن ] آبادان و بیشتر مردمان وی گبرکانند. (حدود العالم). پرکدر، بر کران رود مرو نهاده است و او را قهندز است استوار و اندر وی گبرکانند و ایشان را به آفریدیان خوانند. (حدود العالم).
تو مرد دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.عنصری.
هنوز اندر آن خانهء گبرکان
بمانده ست بر جای چون عرعری.
منوچهری.
و بسیار گبرکان مسلمان گشتند از نیکویی سیرت او. (تاریخ سیستان ص 91). همه هیربدان را بکش و آتشهای گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). و گبرکان سیستان قصد کردند که عاصی گردند. (تاریخ سیستان). جهودان را نیز کنشت است و ترسایان را کلیسا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان ص 93). اندر کتاب ابن دهشتی گبرگان نیز بگوید که یکی چشمه ای بود در هیرمند برابر بست. (تاریخ سیستان ص 17). اندر کتاب ابن دهشتی گبرکان نیز باز گویند که اندر شارستان سیستان که برکه ای گرد گنبد است یکی چشمه ای بوده است که از زمین همی برآمد. (تاریخ سیستان ص 16). و گبرکان چنین گویند که آن هوش گرشاسب است و حجت آرند بسرود کرکوی بدین سخن. (تاریخ سیستان ص 37). چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... و دین عیسی گرفت. (تاریخ بیهقی). هیربد شخصی باشد که گبرکان او را محتشم دارند... (فرهنگ اسدی نخجوانی). [ منصور ] گفت [ خالد برمک را ] همواره نصرت به گبرکان کنی و دین پدرانت فراموش نگردد. (مجمل التواریخ و القصص). و اگر دین و دولت و خلافت بنسبت بودی چنانکه مذهب گبرکان و رافضیان است بایستی که نه بوبکر را بودی و نه علی را، از آن عباس بودی. (کتاب النقض ص 20). و همچنانکه گبرکان خود را مولای آل ساسان دانند. (کتاب النقض ص444). و همچنانکه گبرکان گویند که کیخسرو بنمرد و به آسمان شد و زنده است و بزیر آید و کیش گبرکی تازه کند. (کتاب النقض ص444). || از مثال ذیل گمان میرود در قدیم بمعنی بت پرستان نیز استعمال میشده است : و چون از این در بیرون شوی [ از در تبت ] به حدود وخان اندرافتد. رختجب، دهی است از وخان و اندر وی گبرکان وخی اند. سکاشم شهری است و قصبهء ناحیت وخان است و اندر وی گبرکانند و مسلمانان و ملک و خان آنجا نشیند... خمد از جائی است که اندرو بتخانه های وخیان است. (حدود العالم).
گبرکان.
[گَ رَ] (اِخ) دهی از طسوج سراجه است. (تاریخ قم ص 114).
گبرکی.
[گَ رَ] (ص نسبی) هر چه منسوب به گبران است. (انجمن آرا) (آنندراج). || (حامص) مجوسیّت. (مهذب الاسماء). زردشتی بودن : هیچ ملک دین گبرکی را چندان نصرت نکرد که او [ گشتاسب ] کرد. (ترجمهء طبری بلعمی).
که دین مسیحا ندارد [ شاپور شاه ] درست
ره گبرکی ورزد و زند و است.فردوسی.
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی درنوشتندشان.فردوسی.
و زردشت حکیم در عهد وشتاسف آمد و کیش گبرکی آورد. (فارسنامهء ابن بلخی ص49). و چون دین گبرکی که زردشت آورد قبول کردند. (فارسنامهء ابن بلخی ص50). ابولؤلؤ... از ری قاشان بود از دیهی فین و بر گبرکی بایستاد. (مجمل التواریخ و القصص). هر رهی که جز ره مسلمانی است از جهودی و گبرکی و ترسایی... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص356). قتاده گفت در این آیت، دینها پنج است: اربعة، للشیطان، و واحد للرحمن، چهار دیو راست و یکی خدای راست. و آن چه خدای راست مسلمانی است و آنچه دیو راست این چهارگانه است، از جهودی و ترسایی و گبرکی و مشرکی... (تفسیر ابوالفتوح از مزدیسنا دکتر معین ص 285). و همچنانکه گبرکان گویند که کیخسرو بنمرد و به آسمان شد و زنده است و بزیر آید و کیش گبرکی تازه کند. (کتاب النقض ص444). هر عاقل که به انصاف تأمل کند انکار نکند که در این اختیار مجبری به گبرکی بهتر مانندگی دارد که بر افضئی. (کتاب النقض ص 446)... پس مجبری بهتر میماند به گبرکی در این صورت... (کتاب النقض ص 446). و چون درست شد که مذهب مجبران بگبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام. (کتاب النقض ص 446). از اقاصی و أدانی بسیط زمین و اطراق عالم نقش گبرکی بر میداشت. (کتاب النقض ص 534). تشبیه کردن این طریقه به گبرکی الا جحود محض و انکار صرف نباشد. (کتاب النقض ص 19). اهالی آن را تکلیف کرد تا از کیش مطهر حَنفی با کیش نجس گبرکی آیند. (جهانگشای جوینی).
مردان راه دین را در گبرکی کشیده
رندان ره نشین را میخانه در گشاده.
عطار.
تو با مسواک و سجاده به خلوت سجده ای میکن
که کیش گبرکی ما را بحمدالله میسر شد.
مولوی(1).
(1) - از مزدیسنا، دکتر معین ص 520.
گبرکی.
[گَ رَ] (اِ) ظرفی باشد که شراب در آن کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). ظرفی است شراب را چون کپ :
دارم طمع ز جود تو یک گبرکی شراب
بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی
ور نیست گبرکی بفرست آنچه هست از آنک
هرچ آید از تو آن نبود غیر گبرکی.
ابن یمین فریومدی (از آنندراج).
گبرگه.
[گَ بُ گَ] (اِ) در خراسان گورگه(1)، و در گلپایگانی گبرگه(2) گویند. رجوع به گورگه شود.
(1) - gavarge.
(2) - gaburge.
گبرونت.
[گَ نَ] (اِ) بارندگی. (ناظم الاطباء).
گبری.
[گَ] (حامص) گبر بودن. دین گبر داشتن. مجوس بودن : و مبتدعان آنجا [ پارس ] ثبات نیابند و تعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 117). از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه). قتیبه مسجدها برآورد و رسم گبری برداشت و کوشش بسیار کرد و هر که در آئین اسلام کوتاهی کرد کیفر میدید. (تاریخ بخارا ص 46).
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری.
سنایی (از مزدیسنا دکتر معین ص 509).
مسلمانیم ما او گبرنام است
گرین گبری، مسلمانی کدام است؟
نظامی (از مزدیسنا دکتر معین ص 460).
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطرهء ابریت نیست.نظامی.
مؤمنی اندیشهء گبری مکن
در تنکی کوش و سطبری مکن.نظامی.
در دیر شو و بنشین با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین؟
در زلف و رخ او بین گبری و مسلمانی.
عراقی (از مزدیسنا دکتر معین ص 527).
گبری.
[گَ] (ص نسبی، اِ) لهجهء زرتشتیان ایران (مخصوصاً یزد و کرمان). رجوع به گبر و مقدمهء فرهنگ بهدینان بقلم پورداود صفحهء 5 ببعد شود. در فرهنگ مزبور لغات متعلق بدین لهجه بترتیب آمده است.
گبری.
[گَ] (اِخ) نام دهی از بلوکات گله دار، هفده فرسخ میانهء شمال و مغرب گله دار است. (فارسنامهء ناصری ص 260).
گبری.
[گَ] (اِخ) ملامحمد قاسم. از شعرای ایران از مردم کاشان. او راست:
گلخن نشین آتش سودا کسی مباد
سرگرم شعله های تمنا کسی مباد
آن را که رد کنیم شود رد کائنات
مردود بارگاه دل ما کسی مباد
بوی تو ز گلزار وفا میشنوم
آشفتگی تو از صبا میشنوم
میگریم و در اشک رخت میبینم
مینالم آواز تو را میشنوم.
(صبح گلشن ص 346).
گبری.
[گَ] (اِ) آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.
گبریاس.
[گُ] (اِخ)(1) مرد آسوری است که گبریاس نامیده شده است. مؤلف تاریخ ایران باستان معتقد است که: اسم گبریاس که موافق کتیبهء بیستون داریوش و گفتهء هردوت پارسی بود، نه آسوری (داریوش او را گئوبروو نامیده و گبریاس یونانی شدهء این اسم است. (ایران باستان ص 373). گزنفن (کتاب 4 فصل 6) می نویسد: یک پیرمرد آسوری که گبریاس نام داشت، با عده ای از سوار به طرف کوروش آمد. مستحفظین اردو مانع شدند و بعد معلوم شد، مقصود او ملاقات کوروش است. او را تنها نزد وی آوردند و گبریاس همینکه کوروش را دید. گفت: «آقا من از حیث نژاد آسوری ام قصر محکمی دارم و بر ولایتی بزرگ حکومت میکنم، من قریب 2300 سوار دارم زمانی که پادشاه آسور زنده بود، این سوارها را به کمک او میبردم زیرا چون خوبیها از او دیده بودم او را دوست میداشتم ولی حالا که او در این جنگ کشته شده و پسرش بجای او بر تخت نشسته چون او دشمن من است نمی خواهم به او خدمت کنم و بتو پناه آورده تابع و بندهء تو میشوم تا بوسیلهء تو انتقام از دشمن بکشم». بعد گبریاس جهت کینه ورزی خود را نسبت به پسر پادشاه مقتول چنین بیان کرد: «پادشاه متوفی میخواست دختر خود را به پسر جوان و رشید من بدهد پسر پادشاه روزی او را با خود به شکارگاه برد و در حین شکار دو دفعه گراز و شیری را که حمله میکردند از پا درآورده بر اثر این شجاعت پسر پادشاه بقدری نسبت به پسر من خشمگین شد که زوبین یکی از همراهانش را گرفته بسینهء پسر من فرو برد و او را کشت، پادشاه متوفی از این قضیه خیلی متألم گشت، و بمن دلداری و تسلی داد، اگر او زنده بود من نزد تو نمی آمدم ولی حالا که پسر او پادشاه است من جز کشیدن انتقام پسرم آرزویی ندارم و اگر اینکار کردم جوانی را از سر خواهم گرفت». کوروش - «گبریاس اگر تو آنچه میگویی از ته دل است من حاضرم قاتل پسر تو را مجازات کنم، حالا بگو که اگر قصر و ولایت تو را بتو رد کنم در ازای آن چه خواهی کرد؟
گبریاس - «هر زمان که تو بخواهی قصر من منزل تو خواهد بود دختری دارم که بحد بلوغ رسیده و میخواستم به پسر پادشاه متوفی بدهم ولی بعد که این قضیه روی داد دخترم از من با تضرع خواهش کرد. او را بقاتل برادرش ندهم، این دختر را به اختیار تو میگذارم. علاوه بر این تمام سپاهیان خود را بخدمت تو میگمارم و خودم هم در تمام جنگها با تو خواهم بود». کوروش پس از آن دست خود را به طرف او دراز کرد گفت: «با این شرایط صمیمانه به تو دست میدهم» بعد گبریاس از نزد کوروش رفت و راهنمایی در اردو گذارد تا کوروش را بقصر او هدایت کند. در خلال این احوال مادیها غنایم را تقسیم کردند و برای کوروش خیمه ای با شکوهی با تمام لوازم و معیشت و یک زن سوشی که زیباترین زن آسیا بشمار میرفت با دو زن سازنده گذاردند. گرگانیها هم با سهام خودشان رسیدند و خیمه هایی، که زیاد آمده بود به پارسیها داده شد. پول را هم تقسیم کردند و از غنائم سهمی را که مغها حصهء خدا دانستند بتصرف آنها داده شد. (ایران باستان ص325، 327).
کوروش در قصر گبریاس (همان کتاب 5 فصل 2): روز دیگر صبح زود کوروش به قصد قصر گبریاس حرکت کرد. دو هزار سوار پارسی و دو هزار پیاده در جلو میرفتند و باقی قشون از عقب حرکت میکردند، روز بعد او به قصر گبریاس رسید. گزنفون در اینجا از خندق ها و استحکامات این قصر یا قلعه توصیفی بلیغ میکند و گوید که: آذوقه و حشم قلعه بقدری بود که اهل خبره به کوروش گفتند: این قلعه صد سال میتواند در مقابل محاصرهء دشمن پا فشارد این عقیده باعث نگرانی کوروش شد پس از اینکه گبریاس اهل قلعه را خارج کرد به کوروش گفت: «هر اقدام احتیاطی که خواهی بکن و داخل قلعه شو، کوروش با قشون وارد شد و گبریاس جامها، تنگ ها، گلدانهای زرین، جواهرات گوناگون، مقداری زیاد دَریک و اشیاء گرانبها به کوروش عرضه داشت (گزنفون اشتباه کرده در این زمان سکه دَریک وجود نداشت زیرا این سکه را داریوش اول زد. م) بعد دختر خود را که از حیث قد و قامت و زیبایی توجه همه را جلب میکرد و بواسطهء مرگ برادر عزادار بود نزد کوروش آورد و گفت: «این دختر با تمام این مال و منال از آن تو است، یگانه خواهشی که از تو دارم این است که انتقام پسر را از قاتل بکشی». کوروش جواب داد: «چندی قبل بتو گفتم که اگر تو صمیمی باشی حاضرم انتقام پسرت را بکشم و چون اکنون میبینم آنچه که گفته ای راست است به تو قول میدهم که به فضل خدایان چنان کنم. تمامی این ثروت را می پذیرم و بعد آن را به این طفل (یعنی به این دختر) و بشوهر او میدهم چون از اینجا بروم بیکی از هدایای تو اکتفا کنم و تمام خزاین و نفایس بابل و حتی خزاین عالم با این هدیه مقابلی نکند» گبریاس با حیرت پرسید؟ که این هدیه کدام است زیرا تصور میکرد که مقصود کوروش دختر او است، ولی کوروش به زودی او را از اشتباه بیرون آورد توضیح آنکه چنین گفت: «بی شک در عالم اشخاصی زیاد هستند که نمیخواهند تعدی کنند، دروغ بگویند و عهد خود را بشکنند ولی چون پیش نمی آید که کسی به این نوع کسان ثروتی زیاد بسپارد یا اختیارات مطلق بدهد یا قلعه ای را به آنها تسلیم کند و یا دخترانی را که دوست داشتنی هستند در اختیار آنها بگذارد از این جهان میروند پیش از آنکه مردم از روی حقیقت بدانند، اینها چه کسانی بوده اند امروز که تمام این ثروت و اختیارات و دختر خود را که بواسطهء زیبایی اش دلارام هر کس است در اختیار من گذاردی، موقعی به دست من دادی تا بمردم بنمایم من کسی نیستم که به میزبان خود خیانت کنم یا عهد خود را بشکنم و یا نسبت به او بواسطهء حب پول متعدی باشم. بدان که من قدر این هدیه را میدانم و مادامی که من عادل باشم و شایعهء عدالتم باعث تمجید مردمان از من باشد هرگز آن را فراموش نخواهم کرد و بلکه جد خواهم داشت که نیکی های زیاد بتو بکنم. اما در باب دخترت تصور مکن که من کسی را که لایق او باشد پیدا نکنم من دوستان زیاد دارم که مردند و هر یک لایق او. به این مسئله که آیا شوهر دخترت بقدر او دارایی خواهد داشت نمیتوانم جواب بدهم ولی بدان هر قدر مال و منال دخترت زیاد باشد ابداً احترام ترا در نظر شوهرش زیادتر نخواهد کرد اینها که پهلوی من نشسته اند کسانی هستند خواهان آنکه نشان دهند که مانند من نسبت به دوستان باوفایند و از دشمن تا نفس میکشد نمیگذرند مگر این که خواست خدا طور دیگر باشد، اینها جویای نام اند نه مال تو ولو اینکه ثروت آسوریها و سریانیها را بر آن بیفزایند». گبریاس گفت: «کوروش! تو را به خدا بگو کیانند چنین کسان تا من از تو خواهش کنم یکی را از آنها به پسری به من بدهی». کوروش جواب داد «لازم نیست من بگویم تو با ما بیا بزودی خودت چنین کسان را خواهی شناخت کوروش این بگفت و برخاست که از قلعه خارج شود و هر چند گبریاس اصرار کرد برای شام بماند نپذیرفت. بعد با همراهان خود به اردو برگشت و گبریاس را هم بشام دعوت کرد. پس از شام کوروش بر بستری که از برگ های درخت ساخته بودند خوابید و به گبریاس گفت: «آیا تو بیش از ما تخت خواب داری؟» او جواب داد «قسم بخداوند، من اکنون فهمیدم که شما بیش از من قالی و تخت خواب دارید. خانه تان هم بزرگتر است زیرا مسکن شما زمین و آسمان است و بسترهای شما سطح روی زمین. قالیهای شما از پشم میش ها نیست مرغزارهای کوه ها و صحراها فرش شما است» گبریاس در سر شام از سادگی غذای پارسیها قناعت آنها در خوردن و آشامیدن و صحبت ها و شوخیهای دلپسندشان در حیرت شد و چون برخاست که به منزل خود برگردد گفت: «جای تعجب نیست که با وجود اینکه ما اینهمه جامهای زرین و ثروت داریم مردانگی شما بیشتر است. ما مال جمع میکنیم و شما اخلاق خودتان را تهذیب میکنید». کوروش گفت فردا صبح زود با سواران خود بیا تا از ولایت تو بگذریم و ببینیم دوست و دشمن کیست.
نقشهء جنگ (همان کتاب 5 فصل 2). روز دیگر گبریاس با سواران خود آمد و راهنمای کوروش گردید، چون او همواره در این فکر بود که بر قوهء خود بیفزاید و از قوای دشمن بکاهد گبریاس و رئیس گرگانیها را احضار کرده به آنها گفت: «چون منافع ما یکی است و شما را شریک در نفع و ضرر خود میدانم مصمم شدم با شما شور کنم و یقین دارم که صمیمانه جواب خواهید داد آیا مردمانی هستند که با آسوریها بد باشند و بتوان آنها را جلب کرد؟» رئیس گرگانیها گفت، دو مردم اند که با آسوریها دشمن اند. زیرا آسوریها آنها را خیلی آزار کرده اند یکی کادوسیان و دیگری سکاها (راجع به کادوسیان بالاتر گفته شده که در گیلان سکنی داشتند). کوروش پرسید: «پس چرا آنها به ما ملحق نمیشوند؟». «جهت، همان آسوریها هستند که تو اکنون از مملکت آن ها میگذری» کوروش چون اسم آسوری را شنید از گبریاس پرسید: «آیا شنیده ای که جوانی که اکنون در آسور سلطنت میکند متفرعن باشد؟» گبریاس جواب داد: «بلی و شقاوت او نسبت بدیگران کمتر از سختی او با من نیست. جوانی که پدرش از من قوی تر بود و از دوستان نزدیک او بشمار میرفت روزی در موقع بزمی مورد تمجید یکی از زنان غیرعقدی او واقع شد، به این معنی که آن زن گفت «این جوان چقدر شکیل و صبیح است و خوشا به حال کسی که زن او گردد» پادشاه از این حرف بقدری خشمناک گردید که فرمود جوان را خواجه کردند». کوروش: «این جوان حالا کجا است». گبریاس: «پس از فوت پدرش ولایت خود را اداره میکند» «آیا نمیشود به مسکن او رفت؟»، «چرا ولی مشکل است. زیرا این محل در آن طرف بابل است از این شهر دو برابر سپاه تو لشکر بیرون می آید و این را بدان که اگر از آسوریها کمتر کسانی نزد تو می آیند و اسب می آورند از این جهت است که قوهء تو را کم میدانند. بنابراین عقیدهء من چنین است که در این حرکت با احتیاط باشیم»، «توحق داری که احتیاط را توصیه میکنی ولی من عقیده دارم که راست بطرف بابل بروم. اولاً این شهر مرکز قوای دشمن است ثانیاً فتح هیچگاه بسته به عده نبوده بلکه شجاعت باعث بهره مندی است. از آن گذشته اگر دشمن مدتها ما را نبیند خیال خواهد کرد ما از ترس دشمن را تعقیب نمی کنیم و اثرات شکست بمرور برطرف شده از نو دل دشمن قوی خواهد گشت و حال آنکه اکنون جمعی برای مردگان خود ماتم گرفته اند و عده ای از مجروحین خود پرستاری میکنند اما اینکه گفتی عدهء ما کم است بخاطر آر که قبل از شکست دشمن عدهء آنها بیش از عدهء کنونی شان و قوای ما کمتر از قوای حالیهء ما بود. این را هم بدان که اگر دشمن دلیر باشد در مقابل عدهء کثیرش هیچ قوه ای مقاومت نتواند کرد ولی اگر ضعیف باشد هر قدر عده اش زیادتر گردد ضعیف تر میشود، زیرا عدهء زیاد در موقع ترس و اضطراب بیشتر دست و پای او را گرفته باعث بی نظمی و اختلال میگردد. این است عقیدهء من پس ما را راست به طرف بابل ببر».
حملهء به بابل (همان کتاب 5 فصل 3). چهار روز بعد قشون کوروش به انتهای ولایت گبریاس رسید و کوروش لشکر خود را به احوال جنگ درآورد و قسمتی را از سواره نظام مأمور کرد به تاخت و تاز و برگرفتن غنائم بپردازند، و سپرد که اشخاص مسلح را بکشند پارسیها را هم با این سوارها فرستاد و بعضی از آنها از اسب افتاده برگشتند ولی برخی با غنائم آمدند پس از اینکه غنائم زیاد به دست آمد کوروش به هم تیم ها گفت عدالت اقتضا میکند که از غنائم مال خدا را موضوع کرده و آنچه برای سپاهیان لازم است برداشته باقی را به گبریاس بدهیم زیرا او میزبان ما بود و سزاوار است که اگر اشخاصی نسبت به ما نیکی کرده اند دربارهء آنان چندان نیکی کنیم که آنها مغلوب ما گردند همه این پیشنهاد را پذیرفته بقیهء غنائم را به گبریاس دادند. بعد کوروش قشون خود را به طرف بابل برد ولی بابلی ها برای جنگ بیرون نیامدند بر اثر این احوال کوروش گبریاس را فرستاد به پادشاه بابل این پیغام را برساند: «اگر میخواهی بجنگی من حاضرم و اگر میخواهی مملکت را حفظ کنی تسلیم شو». گبریاس تا جائی که بی خطر بود پیش رفته پیغام را رسانید. بابلی ها جواب دادند: «گبریاس این است جوابی که آقایت بتو میدهد: من از کشتن پسرت پشیمان نیستم، ندامت من از این است که چرا تو را هم نکشتم، اگر میخواهید جنگ کنید سی روز بعد بیائید ما حالا فرصت نداریم زیرا مشغول تدارکات هستیم. گبریاس در جواب گفت: «ندامتت تا زنده ای باقی و وجود من شکنجهء روحت باد». (ایران باستان صص 328 - 332).
(1) - Gobrias.
گبریک.
[گَ] (اِخ) ناحیه ای است در جنوب بلوچستان.
گبریک.
[گَ] (اِخ) رودی است در جنوب بلوچستان.
گبز.
[گَ] (ص) هر چیز گنده و قوی و سطبر. (برهان) (آنندراج) (غیاث). سترگ و بزرگ. فربه :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد و گبزت میکند.
مولوی (مثنوی).
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونکه صورت شد کنون خشک است و گبز.
مولوی (مثنوی).
در فلان بیشه درختی هست سبز
پس بلند و هول و هر شاخیش گبز.
مولوی (مثنوی).
تا چرد آن برّه در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این برّه گبز.
مولوی (مثنوی).
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد.مولوی.
زآن ندا دینها همی گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.مولوی.
گب زدن.
[گَ زَ دَ] (مص مرکب) سخن گفتن (در بسیاری از لهجه ها از جمله در گناباد خراسان و گیلان).
گبست.
[گَ بَ] (اِ) گیاهی باشد بسیار تلخ. حنظل. (برهان) (آنندراج). زهرمار. رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند. مؤلف برهان در هر دو ضبط کرده است و ولف نیز در فرهنگ شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده است، اما اصح کاف تازی است. رجوع به کبست، کبستو شود. (حاشیهء برهان چ معین).
گبلو.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، در 23هزارگزی شمال آغ کند و 5هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و سکنهء آن 30 تن است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی می باشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گبنا.
[گَ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند بمعنی مرد باشد که در مقابل زن است. (برهان) (آنندراج). این کلمه، هزوارش گبنا(1)است که غالباً گبرا(2) و در پهلوی مرت(3) (بمعنی مرد) خوانند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - gab(a)na.
(2) - gabra.
(3) - mart.
گبورگه.
[گَ بُ گَ] (اِ) رجوع به گبرگه شود.
گبول.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، در 29000گزی شمال باختری چاه بهار و 3000گزی باختر شوسهء چاه بهار به ایرانشهر. جلگه و گرمسیر مالاریائی و سکنهء آن 150 تن، زبان آنان بلوچی، فارسی. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
گبه.
[گَبْ بَ / بِ] (اِ) شیشهء حجام را گویند که بدان حجامت کند. (برهان) (آنندراج). شاخ حجامت. || خرسک. نوعی قالی که پود دراز دارد.
گبه حشال.
[گُبْ بِ حَ] (اِخ) دهی از بخش موسیان شهرستان دشت میشان، در 56هزارگزی جنوب خاوری موسیان و 6هزارگزی باختر راه فکه به موسیان. دشت و گرمسیری و سکنهء آن 80 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گبی.
[گُ] (اِخ)(1) (صحرای...) شامو(2). صحرایی وسیع در مغولستان، بین سیبریه و منچوری.
(1) - Gobi.
(2) - Chamo.
گبیر.
[گُ بِ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 16هزارگزی شمال خاوری اهواز و 7هزارگزی خاور راه آهن (کنار رود کارون). دشت، گرمسیری و سکنهء آن 600 تن. آب آن از کارون. محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء لویمی هستند. این آبادی از سه محل به نام 1، 2، 3 بفاصلهء دوهزارگزی از هم تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گبینو.
[گُ نُ] (اِخ)(1) کنت ژوزف آرتو دُ. (1816 - 1882 م.). سیاستمدار و نویسنده فرانسوی که در شهر ویل داوری(2) متولد شده و از شرق شناسان معروف است. او را آثار مهمی است از جمله: 1- مذاهب و فلسفه های آسیایی وسطی. 2- بحث در باب عدم تساوی نژادها(3). 3- تاریخ پارسیان، و رمانهای ابتکاری دارد. وی مدتی در ایران میزیسته است.
(1) - Gobinau, Comte.
(2) - Ville d´Avray.
(3) - L´Essai sur l´inegalite des races humaines.
گپ.
[گَ] (اِ) گب در خراسان و زبان لری بمعنی سخن است. (فرهنگ نظام). کردی گب(1) (سخن، گفتگو)، اشکاشمی گپ(2)، یودغا گپ ده(3) (مکالمه کردن)، گیلکی گپ زئن(4) (گپ زدن، سخن گفتن)، تهرانی گپ(5)(سخن، گفتگو). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سخن. سخنان لاف و گزاف. (برهان). لاف و گزاف و افسانه گویی، گپو نیز گویند و افادهء معنی پر گفتن میکند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
تا کی از تو گپ و این لاف بود
چون تو کی همسر خفاف بود.خفاف.
|| (ص) گنده. سطبر. بزرگ. (برهان) (آنندراج).
(1) - gab.
(2) - gap.
(3) - gapdah.
(4) - gap zeen.
(5) - gap.
گپ.
[گُ] (اِ) اندرون رخ بود. عبدالله عارض گوید :
روان گشته دائم دو چیز از جهان شد
ز دو چشم کوری ز دو گپ لالی(1).
(فرهنگ اسدی ص 28).
(1) - حاشیهء چاپی ن ل: چنین است:
روان گشته دائم دو چیز از چهارش
ز دو چشم کوری و از گبش لالی.
و ظاهراً صحیح: دو چیز از چهارش.
گپ.
[گِ] (اِخ)(1) زنبوران. کمدی آریستفان(2)که در حدود 22 ق.م. در آتن نمایش داده شده و راسین از آن تقلید و پیروی کرده است. مصنف در این اثر مرافعات آتنیان و محاکم آنها را مورد تمسخر و استهزاء قرار میدهد.
(1) - Guepes.
(2) - Aristophane. رجوع به اریستفان در همین لغت نامه شود.
گپان.
[گَپْ پا] (اِ) ترازوی بزرگ. کپان. قپان :
بصد مرد گپانی افراختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.نظامی.
رجوع به قپان شود.
گپت.
[گِ] (اِ)(1) منج. زنبور. رجوع به گبت و کبت شود.
(1) - با کلمهء فرانسوی Guepe قیاس شود.
گپتن.
[گُ تَ] (مص) گفتن. سخن کردن و حرف زدن و بیان نمودن. (برهان). گفتن زیرا که بای پارسی با فا تبدیل می یابد. (انجمن آرا) (آنندراج). سخن راندن.
گپر.
[گَ] (اِ) گبر. خفتان. (لغت فرس) :
یکی گپر پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد بکردار شیر.
اسدی (از لغت فرس 1540).
رجوع به گبر شود.
گپ زدن.
[گَ زَ دَ] (مص مرکب) گفتن. سخن گفتن. بیهوده و دراز گفتن. پر گفتن. پرگویی کردن. در تداول عامه نیز مستعمل است. رجوع به گپ شود :
هر کجا زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری.
سنائی.
چند گویی خواهر من پارساست
گپ مزن گرد حدیث او مگرد.انوری.
جمله زین سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هرزه جان مکن.
مولوی (مثنوی).
چون زن صوفی تو خائن بوده ای
دام مکر اندر دغا بگشوده ای
که ز هر ناشسته رویی گپ زنی
شرم داری و از خدای خویش نی.
مولوی (مثنوی چ خاور دفتر چهارم ص219 س19، 20).
گپ شپ.
[گَ شَ] (اِ) سخن بیهوده و بی معنی و سخن لاطایل. (ناظم الاطباء).
گپ شیر.
[گَ] (اِ مرکب)(1) شیرخشت. (درختان جنگلی تألیف حبیب الله ثابتی ص208).
(1) - Cotoneaster, Med.
گپه.
[گُپْ پَ / پِ] (اِ) قوبا ادرفن. نام علتی است که در پوست بدن آدمی بهم میرسد :
ای از گپه ها ره خلاصی جسته
خوسته تن خویش را ز علت رسته
از خردل و خل ضماد می کن که شود
در باغ امل نهال صحت رسته.
یوسفی طبیب.
و رجوع به ادرفن شود.
گپی.
[گُ] (اِ) کبی. کپی. بوزینه. (لغت فرس اسدی ص 530). حمدونه. میمون. قرد :خدای تعالی دو گروه را مسخ کرد و از بنی اسرائیل یکی از اصحاب المائده را خوک گردانید و دگر گروه پیش از داود بودند اندر دیهی که روز شنبه ماهی داشتندی و شنبه را نگاه نداشتندی. خدای تعالی ایشان را مسخ کرد و گپی و بوزینه گردانید. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). ... پس خدای تعالی آن خلق را که نافرمانی کردند از پس دو سال ایشان را بوزینه و گپی گردانید و هفت روز بزیستند بعد از آن بمردند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی ایضاً). در میان کوه اول چندین هزارهزار گپی پیش آمدند و در میان کوه دوم چندین هزارهزار زرافه. (مجمل التواریخ و القصص).
یکی پیر گپی بیامد چو دود
ز شیران و دیوان کالا ربود.
؟ (از فرهنگ اسدی ص 530).
گپی.
[گِ] (ترکی، اِ) در ترکی ترجمه لفظ «مانند» آید که حرف تشبیه است. (آنندراج) (غیاث).
گپی.
[گِ] (اِخ) دهی از دهستان میانکوه بخش چاپشلو از شهرستان دره گز، در 50هزارگزی جنوب باختری باشلو، سر راه شوسهء عمومی قوچان به دره گز. کوهستانی، معتدل و سکنهء آن 164 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، بنشن و شغل مردم زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گت.
[گُ] (فعل ماضی) مخفف گفت است. قاضی هجیم آملی مازندرانی قصیده ای گفته در آخر آن گوید :
این بدان وزنه که دقیقی گت
تن تنا تن تنا تنا ناؤ(1).
بندار رازی گفته است :
بشهر ری به منبر بر یکی روج
همی گت واعظک زین هرزه لایی.
(انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - تمام این قصیده در واژه نامهء طبری تألیف کیا صص14-16 آمده است.
گت.
[گَ](1) (ص) طبری گت(2) (بزرگ). (واژه نامه طبری شمارهء 638). در مازندرانی کنونی و لهجه مردم فارس «گت»(3) (بزرگ). (حاشیهء برهان چ معین). بزرگ. عظیم. کبیر. (برهان). مؤلف آنندراج گوید: به فتح بمعنی بزرگ نیز آمده، و در طبرستان متداول و معروف است. و رجوع به گته شود.
(1) - در برهان به ضم اول یاد شده است.
(2) - gat.
(3) - gat.
گت.
[گِ] (اِخ)(1) نام قومی که داریوش در سفر جنگی سکائیه آنان را به اطاعت خود درآورد. گت ها مردمی هستند که به جاویدان بودن روح اعتقاد دارند. تراکیها سالمی دِس و آنهائی که بالاتر از دو شهر آپ پلنی(2) و مسامبری(3) سکنی دارند و موسوم اند به مردم کیرمیان و نیپ سی خودشان مطیع شدند، اما گت ها و نیز از تراکیها آنان که رشیدتر و درست تر بودند جنگ کردند، ولی زود شکست خورده سر اطاعت پیش آوردند. اعتقاد گِت ها به جاویدان بودن روح چنین است که میگویند: انسان با مرگ نمی میرد، بلکه بسوی خدایی که سالموک سُس نام دارد میرود، بنابر این عقیده در هر پنج سال شخصی را از میان خود به قرعه انتخاب کرده نزد او میفرستند و رسول مأمور است چیزی را که گت ها خیلی لازم دارند از خدا بخواهد. فرستادن رسول نزد سالموک سس چنین به عمل می آید: عده ای از گِت ها صف کشیده با نیزه ها می ایستند، عده ای دیگر از دو طرف دستها و پایهای رسول را گرفته بهوا می اندازند، به طوری که او روی نیزه بیفتد. اگر رسول مرد مرگ او دلالت میکند که خدا نسبت به گت ها نظر مرحمت دارد و هرگاه نمرد، میگویند که رسول شخصی است فاسد و دیگری را انتخاب میکنند. اینها عادت دیگری نیز دارند که چنین است: در حین رعد و برق تیرهایی به آسمان انداخته خدا را تهدید میکنند. گت ها خدایی بجز خدای خود نمیپرستند. بعد هرودوت شرحی در باب سالموک سس میگوید وخلاصه اش این است که شخصی چنین نامی داشته و بنده بود، بعد چنانکه گویند بعد او فیثاغورس(4) حکیم را دیده و عقیدهء او را پس از مراجعت به تراکیه در میان گِت ها منتشر کرده و درگذشته. در خاتمه مورخ مذکور چنین اظهار عقیده میکند: «من این گفته ها را باور ندارم، زیرا شخص مزبور خیلی پیش از فیثاغورس میزیسته». سپس هرودوت حکایت خود را دنبال کرده گوید (همان جا بند 97) گت ها که چنین معتقداتی داشتند، تابع پارسیها شده سپاه داریوش را پیروی کردند. (تاریخ ایران باستان صص 595 - 596). اسکندر مقدونی نیز با این قوم مقابله کرد. رجوع به ایران باستان ص 1228 شود.
(1) - Guetes.
(2) - Appolonie.
(3) - Mesambria.
(4) - Phythagore.
گتا.
[گُ] (اِخ) شهری در آلمان. رجوع به غوته شود.
گتاب.
[گَ] (اِخ) موضعی در مشهد گنجوروز از توابع بارفروش. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 118).
گتابسه.
[گَ سَ] (اِخ) موضعی میان بند از توابع نور مازندران. (سفرنامهء مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص110).
گتاو.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار، در 18000گزی جنوب باختر بستک، کنار راه شوسهء لار به بندر لنگه. جلگه، گرمسیر مالاریائی و سکنهء آن 122 فارسی زبان است. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات، خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گتر.
[گِ] (فرانسوی، اِ)(1) قطعه هایی از پارچه که قسمت پائین ساق پا و بالای کفش را می پوشاند. روپوش کفش که از پارچه آن را میدوزند برای محافظت کفش از باران و برف و گل.
(1) - Guetre.
گترم.
[گُ رُ] (اِ) لاف و گزاف. سخنی که از حد و اندازهء گوینده متجاوز باشد. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). لاطایل. مؤلف جهانگیری گثرم با ثای مثلثه آورده است. رجوع به گثرم شود.
گتره یی.
[گُ رَ / رِ] (ص، ق) (در تداول عامه) کتره ای. هردن بیل. هردم بیل. || بغلط. || به تخمین. || چکی. بدون حساب دقیق. || گزاف. جزاف. رجوع به کتره ای شود.
گتل.
[] (اِخ) تیره ای از قبیلهء گلباغی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
گت مران.
[گِ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 187000گزی جنوب خاوری کهنوج و 15000گزی باختر راه مالرو رمشک گابریک. سکنه آن 10 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گتنگ.
[گُ تَ] (اِخ)(1) تلفظ فرانسوی گتینگن. رجوع به گتینگن شود.
).به آلمانی:
(1) - Gattingue (Gottingen
گتو.
[گَ] (اِ) زالزالک وحشی. رجوع به ولیک و زالزالک شود.
گتوند.
[گَتْ وَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان شوشتر و حدود آن به قرار زیر است: از شمال و باختر به شهرستان دزفول، از جنوب به دهستان شاه ولی و سردارآباد و از خاور به شهرستان شوشتر و بخش عقیلی. این بخش در جلگه واقع شده و هوای آن گرمسیر است. بخش گتوند از دو دهستان دیمچه و گتوند تشکیل شده که دارای 18 آبادی و جمعیت آن در حدود هشت هزار تن است. زبان ساکنین فارسی و لری و مذهب آنها مسلمان شیعه است. آب آشامیدن از رودخانه تأمین میگردد. محصول عمدهء این بخش غلات دیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

/ 22