لغت نامه دهخدا حرف گ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف گ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گذشتنی.
[گُ ذَ تَ] (ص لیاقت) قابل گذشتن. به اتمام رسیدنی. پایان یافتنی. بسررسیدنی :
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی.سعدی.
گذشته.
[گُ ذَ تَ / تِ] (ن مف / نف)ماضی. ماضیه. پیشین. بشده. رفته. وقتی که برفته. زمانی پیش از حال. مقابل آینده. استقبال. آتیه: سالِفَه؛ ایام گذشته. بارِجَه؛ شب گذشته. (منتهی الارب) (دهار) :
یکی حال از گذشته دی دگر از ماندهء فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
بدین روزگار از چه باشیم شاد
گذشته چه بهتر که داریم یاد.فردوسی.
هر آن کس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه.فردوسی.
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یکسر گذشته گناه.فردوسی.
پژوهندهء روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست.فردوسی.
چنین گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته سخن باد باشد به دشت.فردوسی.
گذشته سخن یاد دارد خرد
به دانش روان را همی پرورد.فردوسی.
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشته ست از گذشته یاد ناور.لبیبی.
نشست و همی راند بر گل سرشک
از این روزگار گذشته به رشک.عنصری.
و آنجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع طلال و دمن من.
منوچهری.
مکن یاد از گذشته کار کیهان
که کار رفته را دریافت نتوان.
(ویس و رامین).
بونصر مشکان به روزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است. (تاریخ بیهقی). اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... این زن را سخت نیکو داشتی به حرمت خدمتهای گذشته. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل به روزگار گذشته وی را... خدمتها... کرده بود. (تاریخ بیهقی). جمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا به عذری باز باید گردانید. (تاریخ بیهقی). بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستاری نشابوری. (تاریخ بیهقی).
هرگز نیامده ست و نیاید گذشته باز.
ناصرخسرو.
ایام بر دو قسمت آینده و گذشته
وآن را به وقت حاضر باشد از این جدایی.
ناصرخسرو.
هرکه بر گذشته تأسف خورد زاهد نبود. (کیمیای سعادت).
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زآن حسرت مبر.
مولوی.
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
بازناید رفته یاد آن هباست.مولوی.
بیا که نوبت صلح است و آشتی و عنایت
بشرط آنکه نگوئیم از گذشته حکایت.
سعدی.
یک شب تأمل ایام گذشته میکردم. (گلستان).
|| کنایه از کهنه و دیرینه و بدبوی و از مزه رفته. (آنندراج) :
زاهد که ترشرو چو شراب گذشته است
در تلخی زبان چو کباب گذشته است
هرچند چون کباب کند گریه و سماع
از تشنه دور همچو شراب گذشته است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
|| پیش افتاده. تفوق یافته. بالاتر. برتر :
قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی
ایا گذشته بشعر از بیانی(1) و بوالحر
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهار گه اشتر.لبیبی.
کدام کس بتو ماند که گویمت که چو اویی
ز هرچه در نظر آید گذشته ای بنکویی.
سعدی (طیبات).
|| مرتفع تر. بالاتر :
بدو بر یکی قلعه چالاک بود
گذشته سرش ز اوج افلاک بود.اسدی.
|| قدیم. پیشین. متقدم ج، گذشتگان : تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). بر بنده ای که... اخبار گذشتگان را بخواند... (تاریخ بیهقی). || مرده. درگذشته : ای پسر چون من نام خویش در دایرهء گذشتگان دیدم مصلحت چنان دیدم که... (قابوسنامه). و چون مأمون بگذشتگان پیوست برادر او ابراهیم المعتصم با او بود، به خلافت بر او بیعت کردند. (تاریخ طبرستان). || طی شده. سپری گردیده. در مورد شهور (ماهها) بمعنی سپری شده از اول ماه : و ابن طباطبا اندرگذشت روز پنجشنبه، سه روز گذشته از رجب. (تاریخ سیستان). || (ق) سوای از. صرف نظر از :
چنین گفت کاندر جهان شاه کیست
گذشته ز من درخور گاه کیست؟فردوسی.
- از اندازه گذشته؛ بیش از حد و اندازه : و ما را از متولیان بخواند و از اندازه گذشته بنواخت و به هرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی).
- از خود گذشته؛ از جان گذشته. کسی که خود را در همه خطرات بیندازد. بی باک. کسی که هیچ نترسد.
- برگذشته؛ عبورکرده :
برگذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهء جان را به شهر عشق بنیان دیده اند.
خاقانی.
- گذشته از؛ پس از. بعد از : بهترین سخنها سخن خداست وز آن گذشته تر سخن مصطفی است. (راحة الصدور راوندی).
- امثال: از گذشته یاد ناورد.
برگذشته حسرت آوردن خطاست.
بر گذشته ها صلوات ؛ رفت آنچه رفت، گذشته آنچه گذشت. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
حرف گذشته را نباید زد . رجوع به «حرف باید گفته نشود» در امثال و حکم دهخدا شود.
گذشته را باز نتوان آورد. (تاریخ بیهقی).
گذشته گذشت.
گذشته ها گذشته است.
گذشته همین باد باشد به دست.
معرف مرد گذشتهء مرد است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
(1) - ن ل: بنانی، نیانی.
گذشته شدن.
[گُ ذَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) مردن. فوت کردن. وفات یافتن. درگذشتن : تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود قصد یکدیگر نکنیم. (تاریخ بیهقی). خواجه احمدحسن پس از حرکت رایت عالی یک هفته گذشته شد. (تاریخ بیهقی). خبر رسید که امیرالمؤمنین القادربالله انار الله برهانه گذشته شد. (تاریخ بیهقی). رسول گفت: ایزد عز ذکره مزد دهد سلطان معظم را به گذشته شدن امام القادربالله. (تاریخ بیهقی). تا خواجه احمدحسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد و چون وی گذشته شد میدان فراخ یافت. (تاریخ بیهقی). نامه ای رسید به گذشته شدن والدهء بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی). چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر رسید. (تاریخ بیهقی). میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. (تاریخ بیهقی). ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود... گذشته شد. (تاریخ بیهقی). اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود کرد... در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مانک... چون گذشته شد از وی اوقاف و چیزی بی اندازه ماند. (تاریخ بیهقی). [ سبکتگین ]گذشته شد و کار به امیر محمود رسید. (تاریخ بیهقی). چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد... (تاریخ بیهقی). بیست ونه سال است سلطان محمود... گذشته شده است. (تاریخ بیهقی). بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند ایزدتعالی ایشان را بیامرزاد. (تاریخ بیهقی). چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی به پای کردن خواست. (تاریخ بیهقی). و بشنوده باشد خان... که چون پدر ما رحمة الله علیه گذشته شد، ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی). این نسخت، فرستاده شده آمد بسوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این بدو سال گذشته شد. (تاریخ بیهقی). به اول که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد. (تاریخ بیهقی). اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ... به سپاهیان به ما رسید. (تاریخ بیهقی). و هم بر این خویشتن داری و عز گذشته شد. (تاریخ بیهقی). و چون دارا گذشته شد او را به رسم پادشاهان فرس دفن کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص56). ...مدتی ملک کنعان و بنی اسرائیل داده بود تا آنگاه که گذشته شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 54). هفده ساله بود [ اردشیربن شیرویه ] چون پدرش گذشته شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 108). چون نرسه گذشته شد فیروز جای پدر نشست. (فارسنامهء ابن البلخی ص 17). و مدت ملک منوچهر صدوبیست سال بود و چون گذشته شد، افراسیاب بیامد و جهان بگرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 38). و چون یزدجرد گذشته شد، لشکر و رعیت خود از وی بستوه آمدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 750). و چون او گذشته شد یکی از یونانیان بیرون آمد للیانوس نام و دین ترسایی باطل کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 70). و گورخان بعد از یک دو سال گذشته شد. (جهانگشای جوینی). در افواه مردم افتاد که علیشاه به طمع ملک قصد او کرد فی الجمله چون او گذشته شد... (جهانگشای جوینی).
گر.
[گَ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون: آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون: شمشیرگر و زرگر مجاز است، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحروف. (از آنندراج) (غیاث). بمعنی صاحب و دارنده آید، چون: خصومتگر. توانگر. (آنندراج). کننده و سازنده. (جهانگیری) (برهان). در اوستا کره(1)(ساخته)، پهلوی کر(2)، گر(3)، هندی باستان کره(4)، کردی کر(5) (ویرانگر [ ویران کننده ]) آمده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). این کلمه بصورت پسوند صفت فاعلی در آخر اسم معنی آید، مانند: پیروزگر، دادگر، بیدادگر، خنیاگر و رامشگر. (دستور زبان فارسی پنج استاد تألیف آقایان قریب، بهار، فروزانفر، همایی و رشیدیاسمی ج 1 ص 48). بعض لغاتی که به «گر» ختم میشود مبالغهء در کار را میرساند و گاه عمل و شغل از آن فهمیده میشود، مثلاً ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. (دستور زبان فارسی پنج استاد ایضاً ص50). زرگر، کسی که شغل او زرگری است. گاه این پسوند به اسم معنی ملحق گردد :
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.فردوسی.
نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک.(ویس و رامین).
چرخ حیلتگر است و حیلهء او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 171).
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
سوزنی.
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص873).
از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی.نظامی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش.نظامی.
نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری.نظامی.
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.نظامی.
نواگر شدند آن پریچهرگان.نظامی.
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه.نظامی.
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.نظامی.
بخدمتگری دل بدو داده بود.نظامی.
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان.نظامی.
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست.
نظامی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.نظامی.
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده، داد بگذاشته.نظامی.
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو درنگذرند.نظامی.
پرستندگان گرچه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار.نظامی.
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص236).
تماشاگران باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.نظامی.
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران.نظامی.
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن.نظامی.
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد بر افسوس گر.نظامی.
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وز آن شب چو دریا توانگر شدم.نظامی.
بجایی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت.نظامی.
مرا خضر تعلیم گر بود، دوش
برازی که نامد پذیرای گوش.نظامی.
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازهء مقدس آویختش.نظامی.
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت.نظامی.
کسی را بود کیمیا درنورد
که او عشوهء کیمیاگر نخورد.نظامی.
چو در کورهء مرد اکسیرگر
فروبرد آهن برآورد زر.نظامی.
خنک روز محشر تن دادگر
که خشم خدائی است بیدادگر.سعدی.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
سعدی (طیبات).
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش.
سعدی (بوستان).
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که در جادهء شرعِ پیغمبر است.سعدی.
این مزید گاه به اسم ذات پیوندد :
وز قیاست بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
هم بموئید و هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشائید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص419).
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران.نظامی.
نشستند صورتگران در نهفت.نظامی.
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش.نظامی.
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه، رودگر رود باخت.نظامی.
یکی زآن مگس انگبین گر بود
به از صد مکس کانگبین خور بود.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص22).
چه بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی درخورش.نظامی.
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.نظامی.
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.نظامی.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت.نظامی.
ساقی بده آن کوزهء خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.سعدی.
چنان صورتش بسته تمثال گر
که صورت نبندد از آن خوبتر.سعدی.
مشو انجیر چو حلوا گر صانع که همی
حب و خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
کز خاک گورخانهء ما خشتها کنند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
سعدی.
ترکیب های ذیل با اسم ذات آید: آتشگر. آسمانگر. آهنگر. اتوگر. ادیم گر. ارده گر. ارزیزگر. افیون گر. اندایشگر (گلابه و کاهگل). انگشت گر. بتگر. بناگر. بوریاگر. پاردم گر. پالانگر. پتگر. پلاس گر. تیرگر. جعبه گر. جوشن گر. چرم گر. چلنگر. حلواگر. خالیگر. خط کاسه گر. خمیرگر. خوالیگر. خورشگر(طباخ). داروگر. درودگر. دواتگر. دیوارگر. رسن گر. رفتگر. روفته گر. رویگر. زرگر. زین گر. سفالگر. سفته گر. سوده گر. سوزن گر. سوهان گر. شکرگر. شمشیرگر. شیشه گر. صورتگر. طشت گر. عمارتگر. قرابه گر. قفل گر. کاردگر. کاسه گر. کاغذگر. کفشگر. کمانگر. کوزه گر. گچ گر. گلاب گر. گلگر. لادگر. لولاگر. مسگر. مهره گر. میناگر. نالگر. نعل گر. نگارگر.
ترکیب های ذیل با اسم معنی آید:
آرایشگر. آزمایش گر. آشوب گر. آفرین گر. اخلال گر. استیلاگر. اشغالگر. افسونگر. ایجادگر. بازی گر. بزه گر. بیدادگر. پوزش گر. پیرایشگر. پیروزگر. پیکارگر. تماشاگر. توانگر. توطئه گر. تیزگر. ثناگر. جادوگر. جلوه گر. جیزگر. چاره گر. چرگر. حساب گر. حیله گر. خدمتگر. خنیاگر. خواهش گر (شفیع). خوگر. دادگر. درودگر. دریوزه گر. دعاگر. دستان گر. رامشگر. رثاگر. رجاله گر. زناگر. ستایشگر. ستمگر. ستیزه گر. سره گر (ناقد). سوداگر. شعبده گر. شفاعت گر. شناگر. صناعت گر. صنعت گر. صیقل گر. طیبت گر (مزاح). عشوه گر. غم گر. فتنه گر. فسادگر. فسونگر. قیمت گر. کارگر. کاریگر. کشتی گر. کنداگر. گروگر. گلیگر. کیمیاگر. لابه گر. مداخله گر. منادی گر. منکیاگر. موذی گر. مویه گر. نغمه گر. نکوگر. نوحه گر. نیایشگر. واتگر. وچرگر. وفاگر. ویران گر. یاریگر.
ترکیب های ذیل با فعل آید:
برزگر. برزیگر. چالشگر. رفتگر. ریخته گر.
در بیت زیر، برخلاف قیاس به صفت فاعلی ملحق شده است:
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید.نظامی.
(1) - kara.
(2) - kar.
(3) - gar.
(4) - kara.
(5) - ker.
گر.
[گَ] (حرف ربط و شرط) مخفف اگر، و کلمه شرطیه است. کردی گر(1) (اگر). (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.طاهر فضل.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش.
رودکی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر فکندمی به فلاخن.
ابوشکور(2).
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از لغت نامهء اسدی ص 358).
گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد
بی بوک ز گوگرد زبانه زند آتش.آغاجی.
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.خسروی.
آن ساعدی که خون بچکد زو بنازکی
گر برزنی بر او بریک تار ریسمان.خسروی.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی.
گر زآنکه بپیراستهء شهر درائی(3)
پیراسته آراسته گردد ز رخانت(4).بوشعیب.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.زینبی.
گر این راست گردد بهنگام تو
نویسند بر تاج ها نام تو.فردوسی.
کوکنار از بس فزع داروی بی خوابی شود
گر برافتد سایهء شمشیر او بر کوکنار.فرخی.
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان.مولوی.
گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه جنت فردوس شما را.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی.
مجمر اصفهانی.
|| بمعنی یا :
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
که تابد بر او بر همی آفتاب.فردوسی.
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خستهء تیر بود.فردوسی.
و هر دو روز گر سه روز موی سر ستردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر فصل زمستان باشد به روغن ناردین گر به روغن مصطکی چرب کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - gher. (2) - در فیش دیگر شعر را علامه دهخدا به رودکی منسوب دانسته اند.
(3) - ن ل: برآیی.
(4) - ن ل: برخانت.
گر.
[گَ] (اِ) مقصود و مراد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
بمجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام و کام و گر.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص143).
کار بی علم کام و گر ندهد
تخم بی مغز بار و بر ندهد.
حکیم سنایی (از آنندراج).
طاغیان را کرده یکباره جدا بی کام و گر
یاغیان را کرده همواره بری از نام و نان.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
گر.
[گَ] (اِ) این کلمه اوستایی و بمعنی کوه است و در یسنا 1 فقرهء 14 و یسنا 2 فقرهء 14 و یسنا 3 فقرهء 16 و غیره آمده. در دو سیروزهء کوچک و بزرگ در فقرهء 28 زمین ایزد نیک کنش و کوه اوشیدرن و همهء کوههای رفاهیت راستی بخشنده و فر کیانی مزدا آفریده یکجا ذکر شده است. در این هشت فقره کلمهء گری(1) (= گئیری در اوستا) از برای کوه استعمال شده که در پهلوی گر گویند... کیومرث را نیز در فارسی گرشاه یعنی پادشاه کوه نامند. (یشتها پورداود ج2 ص308).
(1) - gari.
گر.
[گَ] (اِ) نام جوشی است مشهور که به عربی جرب گویند. (برهان). در استعمال قدما به معنی بیماری مشهور است و در تداول امروزی، بمعنی مبتلای بدان بیماری است بجای گرگن و گرگین. مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند و مجروح شود و آن را به عربی جرب گویند و سرایت کننده است به دیگری. (آنندراج) :
طب پدر ترا ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش همی خاری.
ناصرخسرو.
گریست این جهان بمثل زیرا
بس ناخوش است و خوش بخارد گر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص148).
جرب که به پارسی گر گویند از خونی غلیظ و عفن تولد کند کهنه که برگها اندر گرد آمده باشد و طبیعت آن را به ظاهر تن دفع می کند. و گر دو گونه باشد خشک باشد و تر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گفتست هفت سال است تا مرا جرب، یعنی گر خویشتن را نخاریدم. (مجمل التواریخ و القصص).
وآن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود.مولوی.
|| مؤلف آنندراج این کلمه را بمعنی قدرت و تسلط آورده و شعر زیر را از فرخی نقل کرده است :
ملک آن باشد کو را به سخن باشد دست
ملک آن باشد کو را به هنر باشد گر(1).
فرخی.
در نسخهء فرخی چ عبدالرسولی (ص 108) کر آمده است و در برهان نیز این معنی برای کر (با کاف تازی) آمده است. رجوع به کر شود.
(1) - در دیوان چ دبیرسیاقی ص 106 «کر» است به معنی روی آوردن و اقبال و توجه.
گر.
[گُ] (اِخ) نام رودخانه ای است در سرحد ملک غزان و به این معنی با کاف تازی مشهور است. (برهان). نام رودی است در کشور بردع :
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش.
نظامی (از گنجینهء گنجوی ص130).
اصل کلمه «کر» به ضم کاف تازی است. رجوع به کر در برهان قاطع و لغت نامه شود.
گر.
[گَ] (اِخ) کوهی است در جنوب شرقی بوشهر و کوه نمک. (جغرافیای طبیعی کیهان ص55).
گر.
[گَ] (اِخ) مرکز دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 160000گزی جنوب کهنوج و 25000گزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
گرآب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد، واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری خرم آباد و 4 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو خرم آباد به بروجرد. کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 120 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گرآب.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طیبی در سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان، در 9هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی. مرکز دهستان و سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گرآب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمهء اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
گرآب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان مازول بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 9هزارگزی شمال باختری نیشابور. کوهستانی و معتدل است و دارای 108 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرآب.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد، در 14هزارگزی شمال مشهد و باختر راه عمومی مشهد به کلات واقع است. هوای آن معتدل میباشد و دارای 106 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرآب تیکاب.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 21هزارگزی شمال خاوری قاین. کوهستانی و سکنهء آن 111 تن است و در منطقهء گرمسیری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرا.
[گَرْ را] (ص، اِ) گرای. حجام. (غیاث). سرتراش و دلاک. (برهان). حلاق. مزین :
بمکد والله خواجه بمکد والله
... چون کبه بمکد گرا.
معروفی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
گر بچخد گردن گرا بزن
ورنه قدمگاه نخستین بکن.نظامی.
اینچنین گرای خائن را ببین
ما گمان برده که باشد او امین.مولوی.
شیشهء پرخون که گرا می مکد
بر امید نفع دل خوش میکند.
مولوی (از آنندراج).
کاکا نامت چگونه آقا کردی
کافر نکند آنچه تو گرا کردی
ریحان سیاه مادرت سیده نیست
چون اسم شریف خود شریفا کردی.
یحیی کاشی (از آنندراج).
|| بنده که در مقابل آزاد است. (برهان). بنده و غلام سیاه. (آنندراج) :
ترک فلک هندوی گرای اوست
در کف مهر آینهء رای اوست.
خواجه (از فرهنگ رشیدی و آنندراج).
|| آهنی پهن باشد دسته دار و در دو طرف آن ریسمان بندند یکی دستهء آن را بگیرد و دیگری ریسمان را بکشد تا زمین شیار کردهء ناهموار را بدان هموار کنند و آن را به عربی مسلفه و مسواط خوانند. (برهان). || گاهی این لفظ را بطریق دشنام هم بزبان آورند. (برهان).
گرا.
[گَرْ را] (اِخ) (طاق...) طاق گره(1). بنایی است کوچک که طبق طرح قصرهای هتره(2)ساخته شده و در جادهء بغداد به کرمانشاه واقع است و کاملاً شبیه به معبد بیشاپور میباشد. رجوع به ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمهء محمد معین ص 325 و طاق گرا شود.
(1) - Taq-i-girre.
(2) - Hatra.
گرا.
[گَرْ را] (اِخ)(1) القطیف کنونی. (ایران باستان ص 212). بندر گرا از جملهء بنادر معروف دورهء ساسانی است. رجوع به ایران باستان ص 1509 و 2080 شود.
(1) - Gerra.
گرائی.
[گَرْ را] (اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبهء لیروای از ایلات کوه گیلویهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89).
گرائی.
[گَرْ را] (اِخ) تیره ای از طایفهء بکش ممسنی فارس است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص90).
گرائی خان جان بیگی.
[گَرْ را بَ](اِخ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از 150 خانوار است که در جرکان سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص81).
گرائیدگی.
[گَ / گِ دَ / دِ] (حامص)رجوع به گرائیدن و گراییدن شود.
گرائیدن.
[گَ / گِ دَ] (مص) میل کردن. (صحاح الفرس) (آنندراج). رغبت کردن. (غیاث). رغبت و خواهش و میل نمودن. (برهان). رجوع به گراییدن شود.
گرائیده.
[گَ / گِ دَ / دِ] (ن مف) گراییده. رجوع به معانی گراییدن شود.
گرائی سعدیخانی.
[گَرْ را سَ] (اِخ)یکی از طوایف ایل قشقایی ایران و مرکب از 250 خانوار است. در چهاردانگه سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 81).
گرائی محله.
[گَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) نام دهکده ای است در ناحیت فخر عمادالدین از استرآباد رستاق. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 127).
گراتری.
[گْرا / گِ] (اِخ)(1) اگوست ژوزف الفونس. کشیش و فیلسوف فرانسوی متولد در لیل 1805 م. و متوفی 1872 م. وی مصنف کتاب چشمه هاست(2).
(1) - Gratry, Auguste Joseph Alphonse.
(2) - Sources.
گراته.
[گِ تَ / تِ] (اِ) موانع و مشکلات پیاپی غیرمنتظر در پیشرفت کاری پیدا شدن. گراته در کاری افتادن در تداول عوام، گره، عقده، مانع، عایق و مشکلاتی در انجام کردن کاری پدید آمدن. اموری که مایهء تعویق مقصودی شود: نمیدانم این کار چقدر گراته دارد. رجوع به گراته افتادن شود.
گراته افتادن.
[گِ تَ / تِ اُ دَ] (مص مرکب) ژولیده شدن. شوریده شدن.
- گراته در کاری افتادن؛ عایقی در آن پدید آمدن. رجوع به گراته شود.
گراتی.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان میلانلو از بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 72هزارگزی جنوب باختری شیروان و 4هزارگزی دولت آباد. هوای آن معتدل و دارای 392 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
گراخک.
[گُ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاندیز بخش طرقبهء شهرستان مشهد، واقع در 18هزارگزی شمال باختری طرقبه و 4هزارگزی باختر راه شوسهء قدیمی مشهد به قوچان. هوای آن معتدل و 1144 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
گراد.
[گِ] (اِ) جامهء کهنه. (برهان). جامه های کهنهء پاره پاره. معرب آن جراد است.
گراد.
[گِ] (اِ)(1) و آن کمانی است برابر 1 n e j ck i eT v k eeBY u Bi u eT v k 1 e U u keeu k d´ eiFU auco RnApu ^/(e B
(1) - Grade.
گراد.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 23هزارگزی باختری راه شوسهء بوکان به میاندوآب. هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 640 تن سکنه است. آب آن از چشمه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گرادان.
[گَرْ را] (اِخ) دهی در چهار فرسخ و نیم میانهء شمال و مغرب گاوکان است. (از فارسنامهء ناصری ص 25).
گرادیسکا.
[گِ] (اِخ)(1) شهری است در ایتالیا (ونیسی) واقع در ساحل ایسون زو(2). دارای 2700 تن سکنه است.
(1) - Gradisca.
(2) - Isonzo.
گرارون.
[گَ] (اِ) جوششی است که آن را داد خوانند و به عربی قوبا گویند. (برهان). بهندی داد نامند. (جهانگیری).
گراز.
[گُ] (اِ)(1) خوک نر. (اوبهی). در اوستا ورازا(2)، در پهلوی وراز(3) (نوشته میشود وراچ)(4)، در ارمنی ورز(5)، در هندی باستان وراها(6) و در کردی براز(7). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خوک نر بمناسبت دلیری و شجاعت. (غیاث اللغات). خوک نر و چون بغایت دلیر و شجاع و سخت تر و کینه ور میشود و مکرر به دندان چیزهای سخت و صلب به دو پاره کند. (آنندراج). خوک نر که جفت خوک ماده است. (برهان) :
سر دشمنان تو مانا بگاز
بریده چنان کآن سران گراز.فردوسی.
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیههء شیر
سُمّ او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
به باطن چو خوک پلید و گراز. (تاریخ بیهقی).
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
علما را که همی علم فروشند ببین
پر و بالش(8) چو عقاب و به حریصی چو گراز.
ناصرخسرو.
چه کند مرد جز سفر که گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز.ناصرخسرو.
و دندانهای شما چون دندان گراز است همه برکنم. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). زنگی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر بر صورت مردم، اما دندانش چون دندان گراز بود. (اسکندرنامه ایضاً).
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز.مسعودسعد.
مانند نخجیر و گراز در شیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه).
برآمیخته لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.نظامی.
|| کنایه از مردم شجاع و دلیر است. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). مرد بهادر. (غیاث اللغات). به مناسبت قوت جانور مزبور «گراز»، در بهرام یشت (اوستا) بهرام، فرشتهء پیروزی ده ترکیب جسمانی به خود گرفت و خود را به زرتشت نمود، از هر یک از این ترکیبهای مختلف که اسب و شتر و ورزاو و غیره باشد یک قسم قوتی اراده شده است. در بند 15 یشت مذکور بهرام به صورت گرازی جلوه میکند، بهمین مناسبت قوت این جانور است که ورازه(9) اسم اشخاص آمده از جمله در بند 96 فروردین یشت، در میان نامداران و شاهزادگان ایران قدیم و ممالک همسایه، مثل: ارمنستان و البانیا و غیره به گروهی برمیخوریم که اسم آنان با «ورازه» ترکیب یافته است، مثل: ورازبنده، ورازدات، ورازدخت، ورازسون، ورازپیروز، ورازمهر، ورازنرسی و غیره. (یشتها پورداود ج 1 ص359 ح 3). ورک: یوستی. نام نامه. در این بیت به معنی شجاع و پهلوان آمده :
دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد
از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز.
عمید لوبکی (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
|| بر مرد ظالم و ستمگر اطلاق کنند. (غیاث اللغات).
- گرازبینی؛ که سوراخ بینی مشهود و بر بالا دارد، مانند سوراخ بینی خوک و گراز. ج، گرازان. (برهان) (آنندراج) :
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.فردوسی.
- گرازدندان؛ کسی که دندان او بلند و بدشکل باشد.
- مثل گراز رفتن؛ سر بزیر انداختن و بدون توجه راه رفتن.
|| بیلی بود رسن اندر او بسته و بدو کس همی کشند و عمارت بدان راست کنند و برزگران نیز زمین را بدو کنند. (از فرهنگ اسدی). بیلی باشد بزرگ که حلقهء آهنین بر دو طرف تعبیه کرده باشند و ریسمانی بر آن بندند و زارعان، زمین شیاره کرده را بدان هموار کنند. (از برهان). بیلی بوده که زمین را بدان کنند. (جهانگیری). آهنی که زمین بدان شکافند. (غیاث). بیلی باشد سرکج که برزگران رسن در آن بندند و به دوش بکشند و زمین راست کنند. (اوبهی). بیلی رشته در آن بسته که کشاورزان زمین بدان راست کنند. (صحاح الفرس) :
تا بود شادی دهقان همه از بادهء باغ
تا گرازیدن ورزیگر باشد به گراز.
(منسوب به رودکی).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (از فرهنگ اسدی).
بفرمود تا کارگر با گراز
بیارند چندی ز راه دراز.فردوسی.
(1) - Sanglier.
(2) - varaza.
(3) - varaz.
(4) - varac.
(5) - varaz.
(6) - varaha.
(7) - beraz. (8) - ن ل: ظ. بربایش.
(9) - Varaza.
گراز.
[گُ] (اِمص) بالش و نمو. از بالیدن و نمو کردن. (برهان). رجوع به گرازیدن شود.
گراز.
[گُ] (اِ) کوزه. (فرهنگ سروری). کوزهء سرتنگ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کوزهء پهنی که در غلاف کنند و همراه داشته باشند. بعضی گویند کوزهء سرتنگی است که مسافران همراه میدارند و آن نوعی از تنگ باشد. (برهان). کوزهء سرتنگ باشد، به تازی آن را قبیله(1) گویند. (فرهنگ اسدی). کوزهء معروف که تنگ نیز گویند و بتشدید زا نیز آمده است و فی القاموس الکراز (کغراب و رمان) القارورة و الکوز الضیق الرأس. (فرهنگ رشیدی). این کلمه مصحف «کراز» با کاف تازی و عربی است. رجوع به کراز و برهان قاطع چ معین شود :
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخر (از فرهنگ اسدی) (انجمن آرا).
(1) - ظ: قِنینه (شیشه).
گراز.
[گُ] (اِ) چوبی که گوسفند و خر و گاو را بدان رانند. (برهان). این کلمه مصحف «گواز» است. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع چ معین). رجوع به گوازه شود.
گراز.
[گُ] (اِ) طپش و اضطراب که مردم را از حرارت بهم رسد و این حال بیشتر زنان را در وقت زائیدن واقع میشود. (برهان). تبشی باشد سخت که در تن مردم افتد و بیشتر زنان را به وقت زادن. (صحاح الفرس).
هرچه بخوردی تو گوارنده باد(1)
گشته گوارش همه بر تو گراز.
ابوشکور (از صحاح الفرس).
مرضی است. (فرهنگ خطی). ظاهراً این کلمه کزاز است و عربی است.
(1) - گواریده باد. (آثار و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج3 ص1254). تصحیح علامه دهخدا: نگوارنده باد. و از این شعر ناگواردی مفهوم میشود نه تبش.
گراز.
[گُ] (اِخ) در بعضی ابیات شاهنامه آمده و مقصود شهر براز است. رجوع به شهر براز و مجمل التواریخ حاشیهء ص 83 شود :
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2897).
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد ز دامش فراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ایضاً).
گرازان.
[گُ] (نف، ق) جلوه کنان و خرامان. (برهان). در حال گرازیدن. رفتنی به تبختر : چون برفتی چنان به نیرو رفتی [ پیغمبر صلوات الله علیه ] که گفتی پای از سنگ برمیگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کندآوری. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار.فردوسی.
برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده سرای.فردوسی.
خجسته خواجهء والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها.
منوچهری.
بعد از زمانی چون مستبشری و مستظهری گرازان و تازان و حلقه کنان به همان موضع فرودآمد. (راحة الصدور راوندی).
ز خیمه برون آمده خوبرویان
گرازان چو طاووس گرد مشارب.
(منسوب به برهانی)(1).
(1) - رجوع به مقالهء «برهانی» به قلم محمد معین در نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول، شمارهء اول شود.
گرازدندان.
[گُ دَ] (ص مرکب) انسان یا حیوانی که دندان او به گراز ماند. آنکه دندانهای بزرگ و دراز دارد. آنکه دندانهای سخت دراز دارد :
گاومیشی گرازدندانی
کاژدها کس ندید چندانی.نظامی.
گرازسم.
[گُ سُ] (ص مرکب) آنکه سم او چون گراز باشد :
سیم ساقی شده گرازسمی
گاوچشمی شده به گاودمی.نظامی.
گرازش.
[گُ زِ] (اِمص) از گرازیدن. خرامیدن. عمل گرازیدن. رجوع به گرازیدن شود.
گرازگراز.
[گُ گُ] (ق مرکب)گرازان گرازان :
شکار اوستی [ کذا ] ارنه ز عدل تو آهو
به پیش بازش یوز آمدی گرازگراز.سوزنی.
رجوع به گرازان و گرازیدن شود.
گرازندگی.
[گُ زَ دَ / دِ] (حامص) عمل گرازیدن. رجوع به گرازیدن شود.
گرازنده.
[گُ زَ دَ / دِ] (نف) از روی ناز و تکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) :
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون.فردوسی.
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن.فردوسی.
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.نظامی.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.نظامی.
بلا که دید گرازنده تر ز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری.ازرقی.
گرازه.
[گُ زَ / زِ] (اِ) خوک نر که گراز باشد. (برهان). || (ص نسبی) منسوب به گراز در دلیری، چنانکه گاوه منسوب به گاو. (فرهنگ رشیدی).
گرازه.
[گُ زَ] (اِخ) اسم گروهی از ایرانیان. نام پهلوانی است ایرانی که در جنگ دوازده رخ سیامک را به قتل آورد. (برهان) (آنندراج). چون کمال دلیری و قدرت در بعضی سبع و حیوان دیده، نام برخی را گرازه و گرگ و گرگین و گاوه نهاده اند. (آنندراج) : اندر عهد افریدون وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود... و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود [ ند ] و فیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری [ دیگر ] . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 90). || یکی از پهلوانان دربار کیکاوس. در تاریخ طبری نام این مرد برازة بن بیفعان و در شاهنامه گرازهء گیوکان آمده که نام پهلوانی است از خاندان گیو. رجوع به حاشیهء فرهنگ ایران باستان ص163 شود :
گرازه بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت باز.فردوسی.
گرازه سرتخمهء گیوکان
بیامد بدان کار بسته میان.فردوسی.
گرازه کشیدن.
[گُ زَ / زِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) زبانه کشیدن. واَرزَدَن. شعله ور شدن.
گرازی.
[گُ] (حامص) جرأت و دلیری. (آنندراج) (غیاث).
گرازی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 10هزارگزی باختر رود و 10هزارگزی جنوب باختری راه شوسهء عمومی تربت به نیازآباد. هوای آن کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 88 تن می باشد و آب آن از قنات است. محصولاتش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرازیان.
(اِخ) رجوع به گراسیان شود.
گرازیدگی.
[گُ دَ / دِ] (حامص) رجوع به گرازیدن شود.
گرازیدن.
[گُ دَ] (مص) به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.فردوسی.
گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت.
فردوسی.
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.
فرخی.
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.فرخی.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر.لبیبی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.
منوچهری.
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ناصرخسرو.
ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی.
ناصرخسرو.
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.مسعودسعد.
تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی.سوزنی.
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.مولوی (مثنوی).
گراس.
[گَ] (اِ) تکه و نواله و به عربی لقمه باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). توشه. تکه. لقمه :
جمله نعمت های الوان بهشت
یک گراس از خوان احسان تو نیست.
غضائری (از جهانگیری) (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
|| (ص) عزیز. مکرم. (آنندراج از فرهنگ رشیدی).
گراس.
[گِ] (اِخ)(1) فرانسوا ژزف پل کنت دُ ملاح فرانسوی که به هنگام جنگ آمریکا شهرت یافت. متولد بسال 1722 م. در «بار» و متوفی در 1788 م.
(1) - Grasse, Francois Joseph Paul Comte de.
گراسه.
[گِ سِ] (اِخ)(1) ژزف. طبیب فرانسوی متولد در 1849 م. در منپلیه(2) و متوفی در 1918 م. وی متخصص امراض عصبی بود.
(1) - Grasset, Joseph.
(2) - Montpellier.
گراسیان.
[گِ] (اِخ)(1) یسوعی و نویسندهء اسپانیولی. او راست مجموعه ای در بذله گویی. متولد 1601 م. و متوفی در 1658 م.
.(تلفظ اسپانیولی)
(1) - Gracian, Grazian
گراش.
[گَ] (اِ)(1) خراش. || (ص) پراکنده و پریشان. (برهان) (آنندراج).
(1) - همریشهء غراش و خراش. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گراش.
[گِ] (اِخ) قصبه ای است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 22هزارگزی باختر لار و کنار راه فرعی لار به خنج. از نقاط گرمسیری و مالاریائی است. دارای 832 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گراش.
[گَ] (اِخ) سه فرسخی مغربی شهر لار است. (فارسنامهء ناصری ص 291).
گراشتن.
[گَ تَ] (مص) پوست گراشتن. دباغت.
گراشیدن.
[گَ دَ] (مص) خراشیدن. || پریشان شدن و پریشان کردن. (برهان) (آنندراج). رجوع به گراش شود.
گرافیت.
[گِ] (فرانسوی، اِ)(1) زغالی است خالص که از خود اثر سیاهی در روی کاغذ میگذارد و آن را برای ساختن مداد به کار میبرند و از جملهء شبه فلزات است. ترکیب آن کربن طبیعی متبلور تقریباً خالص است.
(1) - Graphite.
گرافیک.
[گِ] (فرانسوی، اِ)(1) نمودار خطوطی که نمایندهء صور و اعمال است.
(1) - Graphique.
گراکخوس.
[گِ] (اِخ)(1) رجوع به گراکوس شود.
(1) - Gracchus.
گراکوس.
[گِ] (اِخ)(1) تی بریوس. از تریبونوس ها و خطبای بزرگ روم بود که در سال 162 ق. م. تولد یافت و در 133 ق. م. به هلاکت رسید. تی بریوس کوشش داشت که اراضی متفرقهء روم را از چنگ اشراف بدرآورده میان طبقات پست و فقیران تقسیم کند. لذا اشراف با وی مخالفت کردند و سرانجام او را به قتل رسانیدند. (ایران باستان ص 1842، 2127 ).
(1) - Gracus, Tiberius.
گراکوه.
[گِ] (اِخ) دهی در گلیجان تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105).
گرام.
[گِ] (فرانسوی، اِ) رجوع به گرم شود.
گرامافن.
[گِ فُ] (فرانسوی، اِ) گرامافون. گرمافن. جعبهء صوت. آلت حبس صوت است. دارای شکل مخصوص و تا حدی تکمیل گردیده است و صدا را بوسیلهء صفحهء مدوری مجدداً تولید مینماید. تصور آلت حبس صوت قبل از ادیسن عالم معروف آمریکائی شده بود، ولی مشارالیه اولین بار آن را ساخت و در حقیقت میتوان او را مخترع آن شمرد، رفته رفته این آلت را تکمیل نمودند بطوری که امروزه صدا را بقسمی حبس مینمایند که طنین صوت اولیه را بخوبی میتوان تشخیص داد. این دستگاه از سه قسمت متمایز تشکیل یافته است: دستگاه اخذ، دستگاه ضبط و دستگاه مولد صوت. دستگاه اخذ شکل شیپوری را دارد که دهانهء گشاد آن باز است و دهانهء دیگر آن بوسیلهء پردهء نازک فلزی بسته شده است، در مرکز این حجاب سوزن ظریفی از عاج قرار داده اند. دستگاه ضبط عبارت است از یک استوانه از موم سخت که در حول محور خود حرکت متشابه مینماید و سطح آن در مقابل نوک سوزن دستگاه اخذ قرار دارد (گاه به صورت صفحهء مدوری است از ابونیت). چون صدائی در مقابل دهانهء دستگاه اخذ تولید گردد صفحهء فلزی مرتعش میشود و سوزن در روی سطح موم یا ابونیت فرورفتگی هائی تولید مینماید. دستگاه مولد دارای یک حجاب است که در کنار آن سوزنی قرار دارد. چون استوانه یا صفحه را با همان حرکت که در موقع ضبط به آن داده بودیم در مقابل سوزن دستگاه مولد قرار دهیم، سوزن بواسطهء فرورفتگی ها بعینه همان ارتعاشات را تولید و حجاب مولد صدائی، نظیر صوت اولیه ایجاد مینماید.
گرامافون.
[گِ فُ] (فرانسوی، اِ) رجوع به گرامافن شود.
گرامجان.
[گِ] (اِخ) بخشی است از دهستان کلارستاق مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 108).
گرامفن.
[گِ مُ فُ] (فرانسوی، اِ) لغت فرانسوی. رجوع به گرامافن شود.
گرام کند.
[گِ کَ] () صاحب الفاظ الادویه گوید: به کسر اول با ثانی و الف و سکون میم و فتح کاف و سکون نون با دال مهمله استهول کند (؟).
گرامند.
[گِ مَ] (ص) در بعض کتب از جمله حبیب السیر دیده میشود به گمان من غلط کاتب است و اصل با کاف تازی است. رجوع به کری کردن، کری نکردن و کرامند شود.
گرامی.
[گِ] (ص) در پهلوی گرامیک(1) از گرام. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). عزیز. مکرم و محبوب و بزرگ. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). نیازی. کریم. نجیب. معزز. مکرم: اکرام؛ گرامی کردن. (زوزنی). فخم؛ مرد بزرگ قدر و گرامی. انجاب؛ گرامی گردیدن و فرزندان گرامی آوردن. نجیب؛ گرامی گوهر. ماجد؛ بزرگوار و گرامی. تهشیم؛ گرامی کردن و بزرگ داشتن. (منتهی الارب). گرامی در پهلوی گرامیک(2) بمعنی ارجمند و محترم و در کارنامهء اردشیر و مینوخرت استعمال شده، و این واژه از ریشهء گر(3)اوستایی به معنی پرستش و تقدیس و احترام آمده است و ایک در پهلوی علامت نسبت است(4). (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف محمد معین ص 351) :
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندر این خانه بسان نوبیوگ.رودکی.
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.رودکی.
خدای تعالی، پیغمبران گرامی را به هجرت مبتلا کرد و از خان و مان گریختند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). پس این زنان گفتند: حاش لله ماهذا بشراً ان هذا ا لاّ ملک کریم(5)؛ پر گست باد از این که مردم است مگر فریشته است گرامی بدین نیکویی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی پسر را که آزرده بود.فردوسی.
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.فردوسی.
چنین گفت دانا که مردم بچیز
گرامی است گر چیزخوار است نیز.
فردوسی.
چنین گفت موبد که این نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.فردوسی.
بدو داد [ قیصر ] پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش.فردوسی.
بگویم که ای نامداران من
چنانچون گرامی تن و جان من.فردوسی.
پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را.فردوسی.
همه دوستان را گرامی کنیم
مهان را به هر جای نامی کنیم.فردوسی.
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی.فردوسی.
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بردل آسان مگیر.فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.فردوسی.
پسر بود او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان.فرخی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزد او عرض او عزیزتر است
از گرامی تن و عزیز روان.فرخی.
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه.فرخی.
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.فرخی.
برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان
برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار.
فرخی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
پس آنگه گفت با هردو گرامی
شما را باد ناز و شادکامی.(ویس و رامین).
امیر ماضی ما را چون کودک بودیم چگونه گرامی و عزیز داشت. (تاریخ بیهقی). جان شیرین و گرامی بستانندهء جانها داد. (تاریخ بیهقی).
گرت جان گرامی است پس داد کن
زیزدان و بادافرهش یاد کن.اسدی.
گرامی همیشه ببوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود.اسدی.
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.اسدی.
گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی
این لاجرم گرامی و آن دون است.
ناصرخسرو.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
تواضع مر ترا دارد گرامی
ز کبر آید بدی در نیکنامی.ناصرخسرو.
تو بر ما هیچ گرامی نه ای. (قصص الانبیاء ص95).
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست.
مسعودسعد.
کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهان برمن گرامی تر از اسب نیستی. (نوروزنامه). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه). مرا امروز در همه جهان از تو گرامی تر نیست و از جان شیرین و روشنایی چشم عزیزتری. (ترجمهء تاریخ یمینی).
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی.نظامی.
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان.نظامی.
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار.نظامی.
بنزدیک من یک سر موی شاه
گرامی تر از صدهزاران کلاه.نظامی.
جان من است گرچه نمی بینمش عیان
بی جان چگونه عمر گرامی بسر برم.عطار.
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم در جهان گرامی شد.سعدی.
بجای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هرکه چون تو گرامی بود به ناز آید.
سعدی.
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر نزاید پسری بهتر از این.حافظ.
از تواضع گرامیت سازند
وز تکبر به خاکت اندازند.مکتبی.
(1) - garamik.
(2) - giramik.
(3) - gar.
(4) - Helfsbuch des Pehlevi, vol. 15,S. 40, vol. 2/5,S. 95.
(5) - قرآن 12/31.
گرامی.
[گِ] (اِخ) دوره بیک. وی سفره چی علیقلی خان بود. جوانی است خوش سلیقه و خوش رفتار و در فن موسیقی اطلاعات بسیار دارد. تصنیفها نیز گفته و در این باب رساله ای هم نوشته است. به ترکی و فارسی اشعار دارد و غزل عجیبی گفته که این ابیات از آن است:
دیمه آنینک سرکویینیی که انگللی دکیل
بیر دگیل ایکی دگیل عاشقی قرق اللی دگیل
غیریلن سیرقیلور هرینکا چون بتدی ینکا
ایله رعنا لیغ ایارکیم اوته سی بللی دگیل
ایلمه منع گرامی نی اگر قیلسه فغان
عشق دور (سودوجه کیم(1)) بوتنه (تا(2)) تللی دگیل.
(مجمع الخواص ص 122).
(1) - ن ل: سود و جکم.
(2) - ن ل: نا.
گرامی.
[گِ] (اِخ) نام پسر جاماسب است که در جنگ ارجاسب کشته شد. رجوع به مزدیسنا چ 1 ص 354 شود :
بیاید پس از سروران سپاه
پس تهم جاماسب دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندهء پور دستان سام...دقیقی.
رجوع به گرامی کرت شود.
گرامی.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 21هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 5هزارگزی جنوب راه شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی و هوای آن معتدل است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گرامی داشتن.
[گِ تَ] (مص مرکب)عزیز داشتن. بزرگ داشتن. محترم داشتن. تکریم. اکرام. (ترجمان القرآن). تبجیل. (دهار). اعزاز. (منتهی الارب) :
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند.رودکی.
به پیش بزرگان گرامیش دار
ستایش کن و نیز نامیش دار.فردوسی.
گرامیش دارید و فرمان برید
ز فرمان و رایش همی مگذرید.فردوسی.
اگر خواهی در قفای تو نخندند زیردستان را گرامی دار. (قابوسنامه).
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 234).
همیدون مسافر گرامی بدار.
سعدی (بوستان).
و مردم را در بند گرامی دارد. (مجالس سعدی).
گرامیدن.
[گِ دَ] (مص جعلی، اِمص)عزیز و مکرم داشتن. (آنندراج).
گرامی شدن.
[گِ شُ دَ] (مص مرکب)محبوب شدن. عزیز شدن. مورد علاقه واقع گشتن :
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآوا
وز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید.
ناصرخسرو.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
گرامی شمردن.
[گِ شِ / شُ مَ / مُ دَ](مص مرکب) عزیز شمردن. عزیز داشتن.
گرامی قدر.
[گِ قَ] (ص مرکب) ارجمند. بزرگوار. معزز. محترم.
گرامی کرت.
[گِ کَ] (اِخ) پسر جاماسب است. (یشتها پورداود ج 2 ص 87). رجوع به گرامی شود.
گرامی کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب)بزرگ داشتن. سرفراز کردن. اکرام :
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند.نظامی.
خدایا در آفاق نامی کنش
بتوفیق طاعت گرامی کنش.
سعدی (بوستان).
گرامی نژاد.
[گِ نِ] (ص مرکب)عالی تبار. آنکه از خاندانی شریف نسب دارد. والانژاد. والاتبار.
گران.
[گِ] (ص) پهلوی گران(1) (سنگین و ثقیل) از اوستا گئورو(2) از گرو(3)، پارسی باستان گرانه (؟)(4)، کردی گران(5) (ثقیل، گران، سخت). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). سخت. وزین. غالی. غالیه. ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است :
عجب آید زتو مرا که همی
چون کشی آن گران دو خایهء فنج.منجیک.
سر بی تنان و تن بی سران
جرنگیدن گرزهای گران.فردوسی.
چنانش بکوبم به گرز گران
که فولاد کوبند آهنگران.فردوسی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از این گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران.فرخی.
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سرمستان سر هر جانور گشته گران.
فرخی.
امروز همی بینمتان بار گرفته
وز بار گران، جرم تن اوبار گرفته.
منوچهری.
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق.
منوچهری.
بدان روزگار جوانی.... ریاضتها کردی چون... سنگهای گران برداشتن. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران ببستند. (تاریخ بیهقی).
گران ساخت خاک و سبک آب پاک
روان کرد گردون بر افراز خاک.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کز او جان دژم گردد و دل سیاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجب
بجان سبک جفت جسم گرانت.ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [ عنصر ]دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافی آب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و قفلهای گران بر آن زده. (مجمل التواریخ و القصص). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). هر دو یاقوت به خویشتن دارد و گران بار نگردد. (کلیله و دمنه).
از جفتی غم به یاد غصه
دل حاملهء گران ببینم.خاقانی.
اگرچه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است.نظامی.
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران.
نظامی.
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کاین سبک بود و گران شد ز آب تفت.
مولوی.
پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. (گلستان)... تا در این هفته که مژدهء سلامت حجاج برسید و از بند گرانم خلاص کرد. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان).
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز دشمن مکوب.
سعدی (بوستان).
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد.
حافظ.
می خور که هرکه آخِر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت.
حافظ.
|| شدید. سخت :
بکردند هر روز جنگ گران
که روز یلان بود و رزم سران.فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز...فردوسی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازید هم پشت یکدیگران.اسدی.
بپیوست رزم گران کز سپهر
مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر(6).
اسدی.
|| کبیر. بزرگ. عظیم :
کنون خدایا عاصیت با گناه گران
سوی تو آمد و امید را ز خلق بکند.
ابوالحسن آغاجی.
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام.فردوسی.
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکر گران و سپاه گزافه کار.منوچهری.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
چون گفت زنم زخم سبک تیغ گرانت
سوگند گرانش نبود جز بسر فتح.
مسعودسعد.
تو سوز مرا گران ببینی
من وهم ترا گران ببینم.خاقانی.
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.خاقانی.
از جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر.سعدی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند.
سعدی (گلستان).
|| در مقابل ارزان. (برهان). ضد ارزان و هر چیز که قیمت به نسبت دیگر اشیاء زاید داشته باشد. (غیاث اللغات). ثمین. قیمتی. پربها. باقیمت :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.ابوشکور.
یکی اسب زرین ستام گران
بیامد دمان زنگهء شاوران.فردوسی.
همه بر سران افسران گران
به زر اندرون پیکر از گوهران.فردوسی.
بدان خوشی بدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران.فرخی.
بر سر شاهان نهادی تاجهای پرگهر
بر میان خسروان بستی گهرهای گران.
فرخی.
فرمود تا آن صلهء گران را روی پیش نهادند. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده. (تاریخ بیهقی).
آن کاین سوی او بی بها و خوار است
فردا سوی ایزد گران از آن است.
ناصرخسرو.
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هرگه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم.مسعودسعد.
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد.سنائی.
|| انبوه. پر. بسیار. بیحد. فراوان :
بفرمود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید گران لشکری.فردوسی.
چو بشنید لهراسب با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران.فردوسی.
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران.
فرخی.
آز را دیدهء بینادل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیدهء آز.فرخی.
مسعود با لشکری گران روی به ما نهاد. (تاریخ سیستان). و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستادانیدن حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). یک اصفهبد را با لشکری گران از صوب صین فرستاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 45).
چون جرعه ها ز آبی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آمدت.
خاقانی.
به غزو کافران لشکری گران می باید. (راحة الصدور راوندی). میخهای زرین و سپاهی گران با آلتی تمام گرد خیمه بگشتند. (تذکرة الاولیاء عطار). گفته که مصلحت در آن است که با لشکری گران بمدد خلیفه رویم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد.
اوحدی.
|| (اصطلاح موسیقی) ضرب گران. ضرب سنگین و ثقیل :
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.مولوی.
|| پرقوت. غلیظ. پرمایه : و شرابهای گران دادند. (تاریخ سیستان). و به آخر شرابی چند پیوسته تر و گران تر بخورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هر امیری را از لشکر خود فرمود تا سرخیلی و مقدمی را به وثاق خود مهمان بردند و شرابهای گران دردادند. (راحة الصدور راوندی). || مشکل. طاقت فرسا. دشوار :
هرکه نمی خواهد از نخست جهان را
دل ننهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
خونشان همه بردارد یکباره و جانشان
و اندرفکند باز به زندان گرانشان.
منوچهری.
کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند
جانم مسوز دانم بر من گران برآید.خاقانی.
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 522).
|| مجازاً شخص ناگوار و مکروه طبع که حضور و صحبت او بر مردم مکروه و گران باشد. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زشت و ناگوار. ناپسند :
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
بر خلق گرانند شما اهل ثنائید.ناصرخسرو.
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او.سعدی (بوستان).
ور خوری می به خانهء دگران
به حریفان مباش سرد و گران.اوحدی.
گرانتر از پوستین در حزیران است و شومتر از روز شنبه بر کودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص174).
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.حافظ.
سررشتهء میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش.
صائب.
|| گوش خراش. ناهموار :
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان را تبرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 101).
|| ناگوار. دیرهضم. بطی الانهضام. ثقیل. || بطی ء، کند : و بدان مداراست که موازی اواند دیرتر و گرانتر نمی شود به اندازهء دوری مدار. (التفهیم). و اندر رجوع گران گردند. (التفهیم). || چاق. سمین. وزین. پرگوشت :
یکی جنگ میداشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران.فردوسی.
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
|| (اِ) دستهء گندم و جو دروکرده را گویند که با خوشه باشد. (برهان) (الفاظ الادویه) :
یک گران از کشت زار خویشتن
بهتر از صد خرمن از مال کسان.
غضایری (از آنندراج).
|| (ص) کریه. بدبو : و اندر میان او تریست [ اندر میان شکوفهء سقمونیا ] و بوی گراندارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || ناخوش. نامطبوع. ناراحت کننده :
گفتم که دارویی است مرا آن هلاهل است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون.
سوزنی.
از آنکه دیدن رویش به خواب و بیداری
همی بداند کآید گران و دشوارم.سوزنی.
- خواب گران؛ خواب سنگین و طولانی :
گوئی همه زین پیش به خواب اندر بودند
زآن خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
شه چو سر از خواب گران برگرفت
آن دو سه تن را ز میان برگرفت.نظامی.
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی.خاقانی.
هست اگر آسایشی زیر فلک در غفلت است
وای بر آن کس کزین خواب گران برخاسته ست.
صائب.
آن را که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هرکه باز نیست.
وحید قزوینی.
- دل گران داشتن؛ سرسنگین بودن. رنجیده خاطر شدن :
ای خواجه اگر نادره ای با تو بگوید
این بنده، نباید به دل از بنده گران داشت
خواهد که نگوید به تو بر نادره، لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
علی شطرنجی.
- دل گران کردن بر کسی؛ دل گران داشتن. سرسنگین بودن : اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید [ خواجه احمد حسن ] باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. (تاریخ بیهقی). و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجهء بزرگ با وی بد بود. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی رسید و حالها بشرح بازنمود و دل سلطان با وی گران کرده بودند. (تاریخ بیهقی).
- روی گران کردن و گرفتن و داشتن؛ روی دژم کردن. روی عبوس کردن. روی درهم کشیدن :
چند از این تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو، روی گران.
فرخی.
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران.فرخی.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
شاعری تو مدار روی گران
شاعران روی را گران نکنند.مسعودسعد.
- سرگران؛ متکبر. خودپسند :
جفا مکن که بزرگان به خرده ای زرهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی (بدایع).
- || سرسنگین :
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی (بوستان).
- سر گران داشتن؛ بی التفات بودن : هرچه به حق فرودآید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم. (تاریخ بیهقی).
- سر گران داشتن و شدن و بودن (از خواب)؛سنگین شدن به علت خواب :
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تا به سحر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 143).
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین.نظامی.
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دلها سبک شود چو رکابش گران کند.
مسعودسعد.
- || سرسنگین. خواب آلود : پس شربت سوم [ از آب انگور مخمر ] بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت. (نوروزنامه).
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی (بدایع).
- سرگران کردن؛ افاده فروختن. تکبر نمودن :
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
- سوگند گران؛ قسم مغلظ. سوگند سخت :
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پر از بیمم از شاه و از انجمن
مگر پیش آذرگشسب ای سران
بیائید و سوگندهای گران
خورید و مرا یکسر ایمن کنید
که پیمان من زین سپس نشکنید.فردوسی.
بخوردند سوگندهای گران
هر آن کس که بودند از ایران سران.
فردوسی.
بخوردند [ سپاه تورانی ] سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را [ کیخسرو را ] چاکر و بنده ایم
همه دل به مهر وی آکنده ایم.فردوسی.
آن ملوک.... که ایشان را قهر کرد [ اسکندر ]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت به سوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت. (تاریخ بیهقی). نصر... سوگند سخت گران نسخت کرد... و ایشان را دستوری داد به شفاعت کردن. (تاریخ بیهقی).
بخوردند سوگندهای گران
بجان آفرین داور داوران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بخوردند سوگندهای گران
که دارندم امروز همتای جان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بر سر من که مرا از سر خود شرم گرفت.
سوزنی.
- فرسنگ گران؛ فرسخ سنگین. فرسنگ طویل و سخت :
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران.فردوسی.
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران.
فردوسی.
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهای گران.
فردوسی.
- گران گشتن خواب؛ سنگین شدن خواب :
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.
صائب.
رجوع به گران گردیدن شود.
ترکیب ها:
- بندگران.؛ بوی گران. خواب گران. دل گران. رطل گران. رکاب گران. سپاه گران. سرگران. سلیح گران. سنگ گران. سوگند گران. عمود گران. گرز گران. لحن گران.
ترکیب وصفی مقلوب:
گرانبار. گران پایه. گرانجان. گران خواب. گران سر. گران سنگ. گران فروش. گران قیمت. گران گاز. گران گوش. گرانمایه. گران مقدار. رجوع به هر یک از مدخلها در ردیف خود شود.
- امثال: با گرانان به از گرانی نیست.
گران است ارزانش می کنم.
هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت.
(1) - garan.
(2) - gouru.
(3) - garu.
(4) - grana.
(5) - ghiran. (6) - ن ل: گریزنده شد ماه و گم گشت مهر.
گران.
[گِ] (اِخ) یکی از دهکده های توابع کجور است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 28، 30، 109).
گران.
[گِ] (اِخ)(1) اولیس. ژنرال آمریکایی متولد در من پلیزنت(2). وی در جنگ سسسیون(3) ضد آمریکائیان جنوبی به فتوحاتی نائل آمد. وی از سال 1868 تا 1876 م. رئیس جمهوری آمریکا بود.
(1) - Grant, Ulysses.
(2) - Mount Pleasant.
(3) - Secession.
گران آمدن.
[گِ مَ دَ] (مص مرکب)ناگوار افتادن. ناگوار آمدن. دشوار افتادن. || گران آمدن گفتاری به کسی. برخوردن به او : مهر فیروز گفت که اگر بر تو گران نیاید مرا بدان مقام شما توانی برد. (تاریخ طبرستان ص 68).
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بویی در نمک دارد دهانت.نظامی.
که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند و بر ما گران آمد. (گلستان سعدی). مرا که پروردهء نعمت این خاندانم این سخن گران آمد. (گلستان سعدی).
گران آواز.
[گِ] (ص مرکب) کسی که آواز کلفت و بم دارد. جَهْوَریّالصوت. درشت آواز. مراد خشونت و غلظتی است که در صوت پدید آید، طبیعی یا عرضی.
گران آواز شدن.
[گِ شُ دَ] (مص مرکب) خشونت در صوت پیدا آمدن. درشت گردیدن آواز.
گران انجام.
[گِ اَ] (ص مرکب) عبارت ذیل در سندبادنامه آمده : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 56). این ترکیب در جائی دیگر دیده نشده و مصحح در حاشیهء همین صفحه احتمال داده است که اصل کلمه گران اندام است.
گران اندام.
[گِ اَ] (ص مرکب)سنگین اندام. چاق. فربه. || خسته و کوفته از خواب یا اندوه.
گرانبار.
[گِ] (ص مرکب) کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است :
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار.فرخی.
کیست که از بخشش تو نیست گران دخل
کیست که از منت تو نیست گرانبار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96).
همیشه سختی ره بر خر گرانبار است.
ظهیر فاریابی.
همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به.سعدی.
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبکباری و چستی خوشتر است.
سعدی.
|| سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن :
آتش ز روی رفته و باد از سر
افتاده در متاع گرانبارش.خاقانی.
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گرانبار.نظامی.
|| کنایه از انسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج). || چاق. فربه :
ترا گوسفندی از آن به بدی
که باری، گرانبار و فربه بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مکلف. موظف :
چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم.
ناصرخسرو.
|| ناراحت، مکدر، دلتنگ :
به سعد و نحس کاین آید و دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است.
خاقانی.
|| شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد. || کنایه از کسی که پیشهء بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری). || غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد :
گرچه دلاله مبنی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است.سنایی.
|| باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) :
چمن در چمن دید سرو سهی
گران بار شاخ ترنج و بهی.اسدی.
- ابر گرانبار؛ ابر باران آور :
در چهرهء او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم.فرخی.
- زن گرانبار؛ زنی که به زادن نزدیک باشد.
گرانبار رفتن.
[گِ رَ تَ] (مص مرکب)بسنگینی رفتن. ناراحت رفتن :
بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال
چون حرف غین بین که گرانبار میروم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 652).
گرانبار شدن.
[گِ شُ دَ] (مص مرکب)سنگین بار شدن. دارای بار گران گشتن : پس به بلاد عبدالقیس شد و هر عرب که آنجا یافت همه را بکشت و هرکه بجست به ریگ بادیه بمرد و کس دست فراخواسته نکرد تا گرانبار نشود. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
سهی سروش از غم کمان وار شد
تهی گنجش از در گرانبار شد.
اسدی (گرشاسب نامه).
شاهی که عطاهاش گران است ستوده ست
هرچند شوی زیر عطاهاش گرانبار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص192).
و نیز اگر غذای بسیار بیکبار خورد طبیعت گرانبار شود و به هضم آن وفا نتواند کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| حامله شدن. آبستن گشتن :
گرانبار شد گوهر نازنین.نظامی.
|| مست گردیدن. سنگین شدن :
چو از باده سَرْشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| بارور شدن درخت و انسان و حیوان. رجوع به گرانبار شود.
گرانبارشده.
[گِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)رجوع به گرانبار شدن شود.
گرانبار کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب)سنگین کردن بار. ثقیل کردن حمل. وزین نمودن بار :
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.نظامی.
|| بسیار بارور شدن درخت :
مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران.فرخی.
گرانبار گردانیدن.
[گِ گَ دَ] (مص مرکب) و گرانبار گردیدن؛ سنگین گردانیدن و گردیدن. ثقیل نمودن و ثقیل شدن :
به لشکر مگو ورنه از بیم سیم
گرانبار گردند و یابند بیم.نظامی.
گرانبار گشتن.
[گِ گَ تَ] (مص مرکب)سنگین شدن. سنگین گردیدن :
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است.
ناصرخسرو.
مرا کآیم از کاه برگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه.نظامی.
|| بارور شدن درخت و امثال آن و سنگین شدن :
پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست
هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار.
مسعودسعد.
گرانباری.
[گِ] (حامص مرکب) سنگینی. ثقیل بودن :
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 423).
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی.
خاقانی.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی.نظامی.
از گرانباری خود ترسیدن
پس بیکبار به پیشان رفتن.عطار.
زاد این راه گرانباری بود و زاد آن راه سبکباری. (تفسیر ابوالفتوح).
|| صدمت، زحمت، رنج : اهالی آن را از تغلب و گرانباری برهاند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 69). و کلی تکلیفات و گرانباری را از ایشان برداشت. (ترجمهء محاسن اصفهانی ص 141). || سنگین بودن. ثقیل بودن.
گران بودن.
[گِ دَ] (مص مرکب) آبستن بودن. حامل بودن :
گران بود و اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی بسختی گذاشت.فردوسی.
|| گران بودن بیمار کنایه از مشرف بودن بیمار بر مرگ. (آنندراج). کنایه از اشتداد بیماری که بیم مرگ در آن باشد. (مجموعهء مترادفات ص 71) :
پروانه تا دم صبح مشکل که زنده ماند
بیدار باش ای شمع بیمار ما گران است.
نصرت (از آنندراج).
گرانبها.
[گِ بَ] (ص مرکب) نفیس. قیمتی. ثمین. باارزش. سنگین قیمت :
وی ماه سبک عنان تر از عمر
چون عمر گرانبهات جویم.خاقانی.
ای درّ گرانبهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم.خاقانی.
گرچه گهری گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود.نظامی.
گران پای.
[گِ] (ص مرکب) کنایه از مردم عالی قدر بلندمرتبه و بعضی گویند گران سایه کنایه از ذات فیاضی که زود انتقال نکند و از جا نرود و گویند کسی که حضور او مرغوب نباشد. (آنندراج)(1).
(1) - ظاهراً مؤلف فرهنگ «گرانسایه» را در موضعی دیده بوده و آن را «گران پایه» خوانده، سپس به گران پای بدل کرده است. رجوع به گرانسایه شود.
گران پایه.
[گِ یَ / یِ] (ص مرکب)گران قدر. بلندمرتبه. عالی مقام :
نشسته به در بر گران پایگان
به پرده درون جای پرمایگان.فردوسی.
از ایشان هر آن کس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گران پایه بود.فردوسی.
گران پرواز.
[گِ پَرْ] (ص مرکب) آنکه پرواز بدیر کند. (آنندراج). دیرپرواز. دیرگذر :
در این بستان سرا خود را چنان صائب سبک کردم
که رنگ چهرهء گل را گران پرواز میدانم.
صائب (از آنندراج).
گران پشت.
[گِ پُ] (ص مرکب) کنایه از مردم قوی پشت و بارکش و حمال. (برهان) (آنندراج). کنایه از بارکش قوی پشت است. (انجمن آرا). || متکبر و خودبین و کاهل :
نیاید آدمی از هر گران پشت
نباشد اسب پالانی هنرور.
؟ (از شعوری ج2 ص308).
گرانتر.
[گِ تَ] (ص تفضیلی) رجوع به معانی گران شود.
گران تمکین.
[گِ تَ] (ص مرکب)گران وقار. وقور. سخت تمکین. آنکه دیر تمکین کند. آنکه بسنگینی امری یا دستوری را بپذیرد و دیر انجام دهد :
برس به داد من ای ساقی گران تمکین
که توبه منفعل از روی نوبهارم کرد.
؟ (از آنندراج).
گران تن.
[گِ تَ] (ص مرکب) رجوع به گران جسم شود.
گرانجان.
[گِ] (ص مرکب) کنایه از مردم سخت جان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار مقاومت کننده در برابر چیزی. پوست کلفت. دیرپذیر : و بر کرسی گرانجان مباش و ترش روی. (قابوسنامه).
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا
مرید سبکدل گرانجان نباشد.خاقانی.
شیطان را که خود را در تو میمالد چون سگ... و مخبط و گرانجان، و کاهلی میکندت از آن آب وضو اینها را بشوی. (کتاب المعارف بهاءولد).
باد سبکروح بود در طواف
خود تو گرانجان تری از کوه قاف.نظامی.
حریف گرانجان ناسازگار
چو خواهد شدن، دست پیشش مدار.
سعدی (گلستان).
|| مردم بسیار پیر و سالخورده و رعشه ناک. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
گرانجانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش.نظامی.
|| مردم فقیر و بیمار از جان سیرآمده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). || آهار و پالوده. (برهان) (آنندراج). چه آن نیز مانند پیران لرزان و رعشه ناک است. || کاهل و سست مقابل سبکروح. (غیاث اللغات) (آنندراج). کاهل. (اوبهی) :
توبهء زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست.
حافظ.
|| خسیس. لئیم. پست. بخیل :
تنی چند از گرانجانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی.نظامی.
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زآنکه بس ارزان خریدستی ورا.
مولوی.
دربارهء گرانجانی گفته اند که گرانتر از پوستین در حزیران است و شوم تر از روز شنبه برکودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 174).
گرانجانی.
[گِ] (حامص مرکب) سستی و کاهلی. (غیاث) (آنندراج). رجوع به گرانجان شود. || سخت جانی. رجوع به گرانجان شود.
باد با عزم او گرانجانی است
خاک با حلم او سبکباری است.
(جهانگشای جوینی).
|| پوست کلفتی. مقاومت. استقامت. || بخل. امساک. لئامت. || ثقیل بودن. سنگین بودن در معاشرت. ضد سبکروح :
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گرانجانی بود.
حافظ.
گرانجانی کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب) سخت جانی نمودن. دیر از جان گذشتن :
پیر چون گشتی گرانجانی مکن
گوسفند پیر قربانی مکن.شیخ بهائی.
|| استقامت ورزیدن. مقاومت کردن. سختگیری کردن :
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیار آن جام را.
سعدی.
رجوع به گرانجان شود.
گران جسم.
[گِ جِ] (ص مرکب) گران تن. وزین. سنگین. عظیم الجثه. || کسی که گرانی در جسم او پدید آید بر اثر بیماری.
گران جنبش.
[گِ جُمْ بِ] (ص مرکب)سخت حرکت. آنکه دیر بجنبد. || دیرپرنده. دیرپرواز. پرنده ای که به کندی بپرد :
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر.نظامی.
گران چشم.
[گِ چَ / چِ] (ص مرکب)بزرگ چشم. (منتهی الارب). علی (بن ابیطالب) مردی بود معتدل قامت ضخم شکم سخت عظیم، سپید، سر و ریش بزرگ داشت چنانکه همهء سینه بپوشانیدی و گران چشم بود، اما نیکوروی بود و با هیئت و موی بسیار بود بر سینهء وی. (مجمل التواریخ و القصص). || بدچشم. (ناظم الاطباء). || مرادف ستورچشم. (آنندراج).
گران خاطر.
[گِ طِ] (ص مرکب) آزرده دل و رنجیده خاطر. (آنندراج).
گران خدیه.
[گِ خِ یَ / یِ] (اِ) یکی از عناصر چهارگانه است. (ناظم الاطباء). این ترکیب برساختهء دساتیر است.
گران خراج.
[گِ خَ] (ص مرکب)بسیارمالیات. آنچه خراج آن سنگین بود. آنچه مالیات آن بسیار باشد: زمینی گران خراج.
گران خرید.
[گِ خَ] (ص مرکب) مقابل ارزان خرید. آنچه به بهای بسیار خریده شود.
گران خریدن.
[گِ خَ دَ] (مص مرکب)چیزی را به بهای بسیار خریداری کردن. مقابل ارزان خریدن. اِرهان. مغالات. (تاج المصادر بیهقی).
گران خسب.
[گِ خُ] (نف مرکب) دیر بخواب رو. دیررونده به خواب :
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه به دست از پی خونریز شد.نظامی.
گران خواب.
[گِ خوا / خا] (ص مرکب)کنایه از مردمی است که دیر به خواب رود و دیر هم بیدار گردد. (برهان) (انجمن آرا). آنکه خوابش سنگین باشد و دیر بیدار گردد. (آنندراج) :
امروز منم روز فرورفته و شب خیز
سرگشته از این بخت سبک پای گران خواب.
خاقانی.
چیست بدیوان عشق حاصل کارم جز اشک
عمر سبکپای گشت بخت گران خواب شد.
خاقانی.
مرغ گران خواب تر از صبحگاه
پای فلک بسته تر از دست ماه.نظامی.
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم.حافظ.
این بخت گرانخوابم بیدار شود روزی
وین دولت سرمستم هشیار شود روزی.
حافظ.
رخسارهء گلرنگ تو هر دم به هوایی است
چون چشم گران خواب تو بیمار نباشد.
صائب (از آنندراج).
گران خوابی.
[گِ خوا / خا] (حامص مرکب) گران خواب بودن. دیر بیدار شدن. سنگین خوابی : صداع بلغمی هفت نوع است: یکی گرانی سر و چشم. دوم کسلانی و دیرکاری. سیم خفتن و گران خوابی... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
گران خوار.
[گِ خوا / خا] (نف مرکب)مردم خورنده و بسیارخوار و شکم پرست. (برهان). پرخور. سخت پرخور :
آن سبک روح همچو روح برفت
وین گران خوار همچو ریگ بماند.
(لباب الالباب جزء اول ص 180).
گران خواری.
[گِ خوا / خا] (حامص مرکب) پرخواری. (آنندراج). بسیارنوشی :
همچو خمار است درد تو که نگردد
جز به گران خواری شراب شکسته.
سیف اسفرنگ (از آنندراج).
گران خوی.
[گِ] (ص مرکب) کنایه از مخالف و ناساز و بر این قیاس گران بودن خوی :
از بس که تو را خوی به عشاق گران است
بیقدر متاع سر بازار تو جان است.
شیخ العارفین (از آنندراج).
گران خیز.
[گِ] (نف مرکب) به معنی گران پای. (آنندراج). دیربلندشونده و سخت از جای برخیزنده :
اگرچه شیرپیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز.نظامی.
از گران خیزان خواب صبح فصل گل مباش
میرسد خوابی که بیداری فراموشت شود.
رضی دانش (از آنندراج).
گراندبورگ.
[گِ] (اِخ)(1) حاکم نشین کرز(2) بخش گِرِه(3) نزدیگی گارتامپ(4)، دارای 2422 سکنه است.
(1) - Grand-bourg.
(2) - Creuse.
(3) - Gueret.
(4) - Gartempe.
گراندبورگ.
[گِ] (اِخ)(1) حاکم نشین ماری گالانت(2) (آنتیل فرانسه)، دارای 12800 سکنه و دارای بندری است.
(1) - Grand-bourg.
(2) - Marie-Galante.
گران دخل.
[گِ دَ] (ص مرکب) پردرآمد. دارنده. پربهره :
کیست که از بخشش تو نیست گران دخل
کیست که از منت تو نیست گرانبار.فرخی.
گران دست.
[گِ دَ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که کارها را بسیار دیر و به تأنی و درنگ کند. (برهان). کسی که کارها را بدیر کند و این مقابل سبک دست است. (آنندراج) :
مهترند آنچه زآن گران دستند
کهترند آنچه زآن سبکپایند.مسعودسعد.
تو نکوتر کسی ایرا که سبک دست تری
خیز و برهان ز گران دستی اغیار مرا.
خاقانی.
گراندن.
[گِ دَ] (مص) نگریستن و نگاه کردن و دیدن. (ناظم الاطباء).
گران دو.
[گِ دَ / دُو] (ص مرکب) اسب آهسته رو. (ناظم الاطباء).
گران دود.
[گِ] (اِ مرکب) کنایه از ابر سیاه و تیره. (برهان) (آنندراج). || نِزم و آن بخاری باشد غلیظ و ملاصق زمین. (برهان).
گراندوک.
[گِ] (فرانسوی، اِ)(1) عنوان و لقبی است که بعض شاهزادگان مطلق العنان دارا بودند: گراندوک لیتوانی(2).
(1) - Grand-duc.
(2) - Le Grand-duc de Lituanie.
گراندهتل.
[گِ هُ تِ] (فرانسوی، اِ مرکب)مهمانخانهء بزرگ. هتل بزرگ.
گران رفتار.
[گِ رَ] (ص مرکب) کندرو. بطی ءالسیر. کسی که به کندی و سنگینی رود.
گران رفتار شدن.
[گِ رَ شُ دَ] (مص مرکب) کندرو شدن. بطی ءالسیر گشتن. به کندی رفتن.
گران رکاب.
[گِ رِ] (ص مرکب) کسی را گویند که در روز جنگ به حملهء خصم از جا نرود و ثابت قدم باشد و جای خود را نگاه دارد. (برهان) (آنندراج) (غیاث). || کنایه از مردم آرمیده و باتمکین. (برهان).
گران رکاب شدن.
[گِ رِ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از حمله بردن :
گران شد رکاب و سبک شد عنان.فردوسی.
گران رکابی.
[گِ رِ] (حامص مرکب)کنایه از حمله بردن است. عمل گران رکاب :
از ناله در آن گران رکابی
الحق سپه گران شکستم.خاقانی.
|| ثقیل و سنگین بودن :
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.انوری.
گران رو.
[گِ رَ / رُو] (نف مرکب) کندرو. کند در رفتار. بطی ءالسیر : زیرا که فرودین سبک روتر بود و به گران روتر همی رسد. (التفهیم).
رخت رها کن که گران رو کسی
کز سبکی زود به منزل رسی.نظامی.
و چون ماه گران رو باشد... گویند که قمر تقصیر کرد و اگر قمر سبک رو باشد... (جهان دانش ص114).
گران روح.
[گِ] (ص مرکب) بدخوی. حِلقِد. (منتهی الارب).
گران روی.
[گِ رَ] (حامص مرکب) عمل گران رو. رجوع به گران رو شود.
گران ریش.
[گِ] (ص مرکب)بزرگ ریش: هِلَّوف؛ ریش سطبر. بسیارموی. کلان ریش. نعثل؛ مردی درازریش، کان یشبه به عثمان. (منتهی الارب).
گران زبان.
[گِ زَ] (ص مرکب) الکن. کسی که زبانش در سخن گفتن سنگین است و بسختی سخن ادا کند. طَبّاقاء. (مهذب الاسماء). رجوع به طباقاء شود. که زبانش سنگین است در سخن گفتن. فدم. (دستور اللغه). قتول. (مهذب الاسماء).
گرانژا.
[گِ] (اِخ)(1) محل اقامت تابستانی پادشاهان اسپانی. این قصر بوسیلهء فیلیپ پنجم به سبک قصر ورسای نزدیک سگوی(2)ساخته شده است.
(1) - Granja.
(2) - Segovie.
گران سایگی.
[گِ یَ / یِ] (حامص مرکب) عمل گران سایه. رجوع به گران سایه شود.
گران سایه.
[گِ یَ / یِ] (ص مرکب) کنایه از مردمی عالیرتبه و صاحب جاه و مرتبه. (برهان) (انجمن آرا). گران پایه. (آنندراج). ج، گران سایگان :
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.فردوسی.
چو دید آن دو مرد گران سایه را
به دانایی اندر سرمایه را.فردوسی.
دو گرد دلیر گرانمایه را
سرافراز شیر گران سایه را.فردوسی.
|| جاهل و متکبر. (آنندراج) (انجمن آرا) :
نشسته به در [ فریدون ] بر گران سایگان
به پرده درون جای پرمایگان.فردوسی.
|| خیلخانه دار. صاحب سپاه انبوه. (آنندراج) (انجمن آرا).
گران سر.
[گِ سَ] (ص مرکب) متکبر و مُدمّغ. (از برهان). کنایه از جاهل و متکبر. (آنندراج) :
اگر خسیسی بر من گران سر است رواست
که او زمین کثیف است و من سماء سنا.
خاقانی.
|| صاحب لشکر و سپاه انبوه که او را سپه سالار نیز خوانند. (برهان). || مست. مخمور. (از آنندراج) :
در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان
پای طرب سبک برآر ارچه ز می گران سری.
خاقانی.
شاه گران سر ز می خوش اثر
باد و مباداش گرانی بسر.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| غضبناک. خشمین. خشمن. رنجیده خاطر. آزرده خاطر :
شاه است گران سر ارچه رنجی
زین بندهء جان گران ندیده ست.خاقانی.
گران سرشت.
[گِ سِ رِ] (ص مرکب)سست. کاهل. (از برهان) (از انجمن آرا). کاهل. تنبل. (از آنندراج) (از مجموعهء مترادفات). || مردم متکبر و صاحب وقار و تمکین. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
گران سرین.
[گِ سُ] (ص مرکب) آنکه سرین کلان دارد.
گران سلیح.
[گِ سِ] (ص مرکب) آنکه سلاح او گران بود. سنگین سلاح. شجاع. گرد. دلاور :
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشائی.فرخی.
گران سنج.
[گِ سَ] (ص مرکب)گران سنگ. وزین :
چو شاه آن متاع گران سنج دید
چو دریا یکی دشت پرگنج دید.نظامی.
رجوع به گران سنگ شود.
گران سنگ.
[گِ سَ] (ص مرکب) وزین. سنگین. ثقیل :
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور.فردوسی.
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ.
فرخی.
و فاضل ترین جنسش (جنس اُملَج) آن است که اشهب باشد و گران سنگ و سخت. (الابنیه عن حقایق الادویه).
ترا گوسفندی از آن به بدی
که یاری گران سنگ و فربه بدی.
اسدی (از فرهنگ شعوری).
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
همان بار دُرّش گران سنگ تر.اسدی.
چون سخت شود جنگش با بارهء شب رنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر.
امیرمعزی.
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم.
خاقانی.
که در پایان آن کوه گران سنگ
چمنگاهی است گردش بیشهء تنگ.نظامی.
ز گرز گران سنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران.نظامی.
|| قانع. (برهان). || صابر. (برهان) (آنندراج). || کنایه از مردم با تمکین و وقار. (برهان) (غیاث). آهسته و بزرگوار و وزین :
از او شخصی فروافتد گران سنگ
ز بیم جان زند در کنگره چنگ.نظامی.
بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال ما ز تمکین گران سنگش.
صائب.
|| قیمتی. (شعوری ص310) :
بتارک برش تاج دستور شاه
ز گوهر گران سنگ و تابان و ماه.
نظامی (از شعوری ص 310).
گران سنگی.
[گِ سَ] (حامص مرکب)سنگینی. وقار داشتن. آهستگی. متانت. بردباری : و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی، دوست تر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی. (قابوسنامه).
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهء باد آمد خس.
سنائی.
|| گرانی. گران قیمتی. بهاداری :
تنگ دل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزت گران سنگی.نظامی.
رجوع به گرانبها شود. || سنگینی. ثقیل بودن :
دید چیزی به گران سنگی چون باهوی کرد.
سوزنی.
گرانسی.
[گِ] (اِخ)(1) ژاک دُ. مارشال فرانسوی که بواسطهء بی باکیش شهرت یافته بود. (1603 - 1680 م).
(1) - Grancey, Jacque de.
گران سیر.
[گِ سَ / سِ] (ص مرکب) آنکه سیر او بدیر بود. (آنندراج). کندو. دیررو. آهسته رو :
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکسارش.خاقانی.
دو سنگ است بالا و زیر آسیا را
گران سیر زیر و سبک سیر بالا.خاقانی.
|| دیرنفوذکننده. به کندی نفوذکننده. بطی ءالتأثر :
کوشش جان برنیاید با گرانیهای جسم
آب در آهن گران سیر است چون آهن در آب.
صائب (از آنندراج).
گران شدن.
[گِ شُ دَ] (مص مرکب)ناگوار و نامطبوع گردیدن :
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
کسائی.
از بس که سر به خانهء هر کس فروکند
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف.
کمال الدین اسماعیل.
|| سنگین شدن سر پس از نشئه شراب. خمارآلودگی :
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش.
فردوسی.
|| کنایه است از نزدیک شدن وضع حمل :
بر آن نیز بگذشت یکچند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز.فردوسی.
گران شدن رکاب.
[گِ شُ دَ نِ رِ] (مص مرکب) فشار آوردن بر رکاب تا اسب بسرعت بتازد. کنایه از به شتاب شدن :
گران شد رکاب یل اسفندیار
بغرید با گرزهء گاوسار.فردوسی.
گران شد رکاب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان.فردوسی.
گران شدن عنان.
[گِ شُ دَ نِ عِ] (مص مرکب) کشیدن عنان اسب برای توقف دادن آن :
گران شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
گران شده.
[گِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)قیمتی شده. بهادارشده :
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
ناصرخسرو.
گران شکم.
[گِ شِ کَ] (ص مرکب)بزرگ شکم. برآمده شکم. اَثَطّ. (منتهی الارب).
گران عنان.
[گِ عِ] (ص مرکب) آنکه لگام اسب را بکشد در روز جنگ و جز آن تا اسب برجای ماند. (آنندراج). مقابل سبک عنان. || مردم کاهل و یا اسب کاهل. (ناظم الاطباء).
گران فروش.
[گِ فُ] (نف مرکب) آنکه متاع خویش را به قیمت گران فروشد. مقابل ارزان فروش. دندان گرد در تداول عامه. گران گاز. رجوع به گران گاز شود.
گران قدر.
[گِ قَ] (ص مرکب) گرانپایه. عالی قدر. باوقار. متین. (آنندراج) :
گران قدران نیامیزند صائب با سبک مغزان
به برگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد.
صائب (از آنندراج).
|| بسیار. افزون. پربها. قیمتی :
چه صلتهای گران قدر ستانند فزون
یکهزار و دوهزار و سه هزار و ده هزار.
فرخی.
گران قیمت.
[گِ مَ] (ص مرکب) گرانبها. پرارزش و عالی. مقابل ارزان قیمت.
گران کابین.
[گِ] (ص مرکب) زنی که مهر او بسیار باشد. زنی که با مهر افزون به شوی رود. گران مهر. سنگین مهر :
غریب باشد هم زشت و هم گران کابین.
رضی الدین نیشابوری.
گران کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب)دشوار کردن. سخت کردن. مشکل کردن :
بدان ره که گفت او سپه را بران
مکن بر سپه کار رفتن گران.فردوسی.
|| سنگین کردن. ثقیل کردن. وزین کردن :
خون ریز این [ خزان ] قنینهء می را گران کند
خون ریز آن(1) ترازوی طاعت کند گران.
سوزنی.
(1) - مراد عید اضحی است.
گران کردن رکاب.
[گِ کَ دَ نِ رِ] (مص مرکب) سوار شدن. (آنندراج) (غیاث). || رکاب کشیدن. تاختن. حمله آوردن :
گران کرد رستم همانگه رکیب
ندانست لشکر فراز و نشیب.فردوسی.
باد شمال... رکاب گران کرده، درآمد. (کلیله و دمنه).
گران کردن سر.
[گِ کَ دَ نِ سَ] (مص مرکب) ترشروئی کردن. خشم آوردن. عتاب کردن :
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشه چین سر گران میکند.سعدی.
گران کردن عنان.
[گِ کَ دَ نِ عِ] (مص مرکب) دهنه را کشیدن و سخت کردن :
سبک تیغ را برکشید از نیام
عنان را گران کرد و برگفت نام.فردوسی.
رجوع به گران عنان و گران کردن شود.
گران کردن نرخ.
[گِ کَ دَ نِ نِ] (مص مرکب) بالا بردن قیمت. افزودن بهای چیزی را. اِغلاء. (منتهی الارب) :
از من امروز کس سخن نخرد
بس که نرخ سخن گران کردم.
حسین ثنایی (از آنندراج).
گران کیسه.
[گِ سَ / سِ] (ص مرکب)کنایه از ممسک و بخیل. (آنندراج).
گران گاز.
[گِ] (ص مرکب) سخت گران فروش. دندان گرد. رجوع به گران فروش شود. || کسی که دندانهای درشت دارد.
گران گازی.
[گِ] (حامص مرکب)گران فروشی. رجوع به گران گاز شود.
گران گردیدن.
[گِ گَ دی دَ] (مص مرکب) سنگین شدن. ثقیل شدن :
آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.
صائب.
|| مست شدن :
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر.فرخی.
|| بالا رفتن قیمت. ارزش چیزی زیاد شدن.
گران گرز.
[گِ گُ] (ص مرکب) آنکه گرز گران دارد. دارنده گرز سنگین :
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.فردوسی.
گران گوش.
[گِ] (ص مرکب) مردمی را گویند که گوش ایشان سنگین باشد، یعنی دیر بشنود و کر را نیز گویند چه گران گوشی به معنی کری آمده است. (برهان). کر. اطروش. موقور. (مهذب الاسماء) : گران گوشی به قزوینی گفت: شنیدم زن کرده ای. گفت: سبحان الله تو که چیزی نشنوی این خبر از کجا شنیدی. (از منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص163).
اگر راحت بخواهی در همه حال
بشو هر جا گران گوش و زبان لال.
میر نظمی (از شعوری ص 310).
گران گوش شدن.
[گِ شُ دَ] (مص مرکب) وقر. (دهار). کر شدن. و رجوع به گران گوش شود :
دشوار بود غیبت یاران شنیدنم
شد گوش من گران و به فریاد من رسید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
گران گوشی.
[گِ] (حامص مرکب) کری. سنگین گوشی :
بد مشنو وقت گران گوشی است
زشت مگو نوبت خاموشی است.نظامی.
رجوع به گران گوش شود.
گران گیر.
[گِ] (نف مرکب) کنایه از دیرگیر و سخت گیر. || آنکه در کارها صبر و ثبات ورزد. (آنندراج).
گرانمایگی.
[گِ یَ / یِ] (حامص مرکب)بزرگی. ارجمندی. عزت و جلال :
سرنامه کرد آفرین از نخست
گرانمایگی جز به یزدان نجست.فردوسی.
سپهدار پس گیو را پیش خواند
به تخت گرانمایگی برنشاند.فردوسی.
وز آن پس سه فرزند خود را بخواند
به تخت گرانمایگی برنشاند.فردوسی.
رجوع به گرانمایه شود.
گرانمایه.
[گِ یَ / یِ] (ص مرکب) هر چیز بیش بها و قیمتی و به عربی نفیس. (برهان) (انجمن آرا). هر چیز نفیس. (آنندراج). نفیس. (مفاتیح) (مجمل اللغه). پرارزش. پرارج :
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.ابوشکور.
درم خواست با زر و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج.فردوسی.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست.فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گرانمایه خواست.فردوسی.
آن سرافراز و گرانمایه گهر
وآن گرانمایهء پرمایه تبار.فرخی.
هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم.
فرخی.
حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه. (تاریخ بیهقی).
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرِّ گرانمایه و هم آب مطهر.ناصرخسرو.
با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه).
که دُرج دُرّ گرانمایه را به قوت طبع
بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم.سوزنی.
زین گرانمایه نقد کیسهء عمر
حاصل الا زیان نمی یابم.خاقانی.
نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 51).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر و مشک.نظامی.
این گرانمایه باغ مینورنگ
که به خون دل آمده ست به چنگ.نظامی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بود و اسبی گرانمایه داشت، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت. (تذکرة الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی).
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند دُرّ گرانمایه به چنگ.
سعدی (گلستان).
یکی را از ملوک پارس... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. (گلستان سعدی). || آنکه مایهء بسیار داشته باشد. (آنندراج). مجازاً بزرگ. عالی مقام. والاتبار. رئیس. نجیب. اصیل. مقابل فرومایه و پست :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده.
رودکی.
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
مبیناد بی تو کسی پیشگاه.فردوسی.
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه ای برگزید.فردوسی.
برفت و گرانمایگان را ببرد
هر آن کس که بودند بیدار و گرد.فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه.فردوسی.
از آن پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند.فردوسی.
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره.فردوسی.
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چند گونه براند.فردوسی.
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست.فردوسی.
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانْشان سیهند.
منوچهری.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.منوچهری.
بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی).
بدین لاله رخ گفته بود او نهفت
که شاهی گرانمایه باشدْتْ جفت.
اسدی (گرشاسب نامه ص23).
هر گرانمایه ای ز مایهء خویش
گفت حرفی بقدر پایهء خویش.نظامی.
مرد را اعتبار در هنر است
کان گرانمایه از پی گهر است.
کاشف شیرازی (از بهار و خزان).
|| مجازاً عزیز :
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری.
فرخی.
تن ما جهانی است کوچک روان
در او پادشاه این گرانمایه جان.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه ست
خادم جان گرانمایه همی دارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 121).
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز عَلَم صبح سبک سایه تر.نظامی.
عمر گرانمایه در آن صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا.سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.سعدی.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم.
سعدی (طیبات).
غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است
الا دمی که در نظر یار بگذرد.
سعدی (طیبات).
عیان شدی که بها چیست خاکپایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی.حافظ.
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود.
حافظ.
|| فراوان. انبوه. بسیار : پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ). عمر، هرمزان بن عبدالله بن عبیدالله را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ).
گرانمایه.
[گِ یَ / یِ] (اِخ) لقب بلاش ساسانی. (مفاتیح).
گران مغز.
[گِ مَ] (ص مرکب) گران سر. (آنندراج).
گران نظر.
[گِ نَ ظَ] (ص مرکب) آنکه از روی ناز و تبختر از گوشهء چشم به مردم می نگریسته باشد. (آنندراج).
گران نعل.
[گِ نَ] (ص مرکب) دارای نعل سنگین. چهارپائی که نعل بزرگ دارد. || بزرگ سم. پهن سم و آن از محسنات اسب است :
قوی پشت و گران نعل و سبک خیز
به دیدن تیزبین و در شدن تیز.نظامی.
گران نورد.
[گِ نَ وَ] (نف مرکب) آهسته و بسیار رو :
سایه که نقیضه ساز مرد است
در طنزگری گران نورد است.نظامی.
گرانول.
[گِ] (فرانسوی، اِ)(1) حب های ریزی هستند به وزن 2 تا 5 سانتیگرم که محتوی آلکابوئیدها یا داروهائی است که مقدار استعمالشان خیلی کم و دقیق است. (بین یک دهم میلی گرم تا یک میلی گرم). گرانولهای اسید ارسینو و سولفات دو استریکنین هر یک محتوی یک میلی گرم و گرانول سولفات داسرویین محتوی یک چهارم میلی گرم تا یک میلی گرم و گرانولهای اکونیتین و دیژیتالین و استروفانتین هر یک محتوی یک میلی گرم است. (کتاب درمانشناسی ج 1). گرانولها را با گرد صمغ عربی و گرد لاکتوز و شربت ساده تهیه میکنند و دو نوع میباشند: 1- گرانولهائی که یک میلیگرم مادهء دارویی در بردارند و شامل: گرانولهای اسید آرسینو، سولفات آتروبین و سولفات استرکنین میباشند. 2- گرانولهایی که هر کدام یک دهم میلی گرم مادهء دارویی در خود دارد و آنها را با گردهای یک صدم تهیه میکنند و صورتی رنگ میباشند، مانند: گرانولهای ازتات اکونی تین، آکونی تین و دیژیتالین. برای تهیهء گرانولها، مادهء فعال دارویی را با کمی لاکتوز با دقت مخلوط میکنند و سپس بقیهء لاکتوز را می افزایند و خوب مخلوط مینمایند تا متحدالشکل شود، بعد گرد صمغ را اضافه میکنند و مقدار کافی شربت می افزایند تا تودهء خمیری شکلی حاصل شود، سپس آن را به صورت گرانول درمی آورند. (از کتاب کارآموزی داروسازی تألیف جواد جنیدی ص 105).
(1) - Granule.
گرانویل.
[گِ وی] (اِخ)(1) مرکز بخش مانش ناحیه داورانش(2). بندری است بر کنار مانش در مصب بسک(3) در 328هزارگزی اُ(4)از پاریس، دارای 10132 تن جمعیت است.
(1) - Granville.
(2) - d´Avranches.
(3) - Bosq.
(4) - O.
گرانه.
[گِ نِ] (اِخ)(1) فرانسوا ماریوس. نقاش فرانسوی متولد شده در اکس(2). او نتایج عکاسی واقعی نور در نقاشی را به دست آورد.
(1) - Granet, Francois Marius.
(2) - Aix.
گرانه.
[گَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی (بلوک زرکان) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری اهواز، کنار راه شوسهء اهواز به مسجدسلیمان. در دشت واقع است و محلی گرمسیر می باشد و سکنهء آن 800 تن است و آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گرانی.
[گِ] (حامص) مقابل ارزانی در نرخ. گرانی بها: این روزها گرانی بیداد می کند. || سختی. دشواری :
چون چنین است مرا بی تو بقایی نبود
به بود گر بروم زود و گرانی ببرم.
سیفی نیشابوری.
رجوع به گران شود. || (حامص) مقابل سبکی در وزن. (آنندراج). سنگینی. وزین. وزن دار: برخفج؛ گرانی بود که در خواب بر مردم افتد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.رودکی.
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی بسختی گذاشت.فردوسی.
تو گفتی که گردون ببرد همی
زمین از گرانی بدرّد همی.فردوسی.
یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی شمار.فرخی.
مجردیم و بی بنه و بکتغدی و سباش را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد. (تاریخ بیهقی). زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی. (کلیله و دمنه).
هست در میزان حکمت بی گرانی بوقبیس
هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس.
سوزنی.
یک جفا از خویش و از یار تبار
از گرانی هست چون سیصدهزار.مولوی.
|| مزاحمت. زحمت.
-گرانی بردن؛ رفع مزاحمت کردن :
چون چنین است مرا بی تو بقایی نبود
به بود گر بروم زود و گرانی ببرم.
سیفی نیشابوری.
|| فراوانی و استواری :
مر سفیهان را رباید هر هوی
زآنکه نبودشان گرانی قوی.مولوی.
|| مجازاً حاملگی. آبستنی :
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی بسختی گذاشت.فردوسی.
|| گرانی در طعام. ناگواردی. دیرهضمی. || مجازاً چیز ناگوار و مکروه. (از آنندراج). || اذیت. آزار. سرسنگینی. تکلف. مشقت : دل هارون بر برامکه بگشت و جعفر و یحیی را گران گرفت و یحیی هر روز از هارون گرانی میدیدی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
جوانی گسست و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی.
رودکی (از معیار الاشعار خواجه نصیرالدین طوسی).
کز این پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گرانی بود.فردوسی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.منوچهری.
بردل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد. (منتخب قابوسنامه ص 31).
چون پند نپذرفت ز خود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش.
ناصرخسرو.
و این [ یعنی موشح ] بیشتر به قصیده ها اندر آید و بدین جایگاه قصیده آوردن گرانی بود ولکن بیتی چند چاره نباشد. (رادویانی). و این قصیده دراز است و لیکن از درازی و گرانی صیانت کردم. (موقری، از رادویانی). و آنچه از گشاده شدن ریش سینه افتد نخست اندر سینه گرانی و تمددی پدید آید و پس از دو روز دردها تولد کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اکنون مشتی خاک بر سرمن انداز تا گرانی ببرم. (کلیله و دمنه). بمهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی.نظامی.
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 ص475).
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان.حافظ.
|| تکبر. خودخواهی :
حیف بردن ز کاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست.(1)
سعدی (هزلیات).
|| کندی. بطوء : و گرانی ایشان اندر رجوع همی افزاید بحد ایستادن برجای رسد. (التفهیم ابوریحان).
(1) - التکبر مع المتکبر صدقه.
گرانی.
[گِرْ را] (اِخ) از بلوکات گروس، حد شمالی گرانی، شرقی پیرتاج، جنوبی سیلتان و غربی سیاه منصور، مرکز حسن آباد، عدهء قری 54، مساحت 8/8 فرسخ و جمعیت آن 11123 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 450).
گرانیدن.
[گِ دَ] (مص) سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری). || سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست. || گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی. || عزیز داشتن و رفیع و عالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء).
گرانیدن.
[گُ دَ] (مص) وادار کردن کسی را در گرفتن یا نگاه داشتن چیزی. (ناظم الاطباء)
گرانیک.
[گِ] (اِخ) رودی است که آب آن نزدیک سیزیکوس(1)... به دریای مرمره میریزد. (تاریخ ایران تألیف سایکس ترجمهء فخر داعی ص 328). رجوع به ایران باستان ص1250 شود.
(1) - Cyzicus.
گرانیک.
[گِ] (اِخ) (جنگ...) جنگی که اسکندر مقدونی در 334 ق. م. با ایرانیان در کنار رود گرانیک کرده. در روایت دیودور چنین است که سپاه سواره نظام ایران شکست خوردند و پیاده نظام هم پای نیفشردند. روایت آریان هم مانند دیودور است، فقط راجع به بعض جدال اختلافی دیده میشود. جهات شکست قشون ایران در این جنگ این بود:
1- سرداران ایران در ابتدا سواره نظام را برای موفقیت کافی دیدند، ولی کافی نبود. چون سواره نظام شکست خورد پیاده نظام هم مرعوب شدند. 2- قشون اجیر یونانی در ابتدا به کار نیفتاد، ایرانیها هم چون اعتماد به سپاه یونانیها نداشتند مسئولیت را بتنهایی بعهده گرفتند. 3- ایرانیها در جهتی از رود گرانیک قرار گرفته بودند که برای دفاع مناسب بود نه حمله، از طرفی سپاه اسکندر در جهتی از رود قرار گرفته بودند که اگر فرار می کردند دیگر جان بدرنمی بردند. اسکندر هم این نکته را به سپاه خود گوشزد کرد. به این ترتیب قوت قلب حمله کننده بیش از مدافع بود. رجوع به ایران باستان صص 1249-1267 و فهرست آن شود.
گرانی کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب)سنگینی کردن. تثاقل. (زوزنی). تثقیل. (تاج المصادر بیهقی) : و علامت خلط بلغمی آن است که ملازه دراز شود... و سپید و سوزش و گرمی نکند، لکن گرانی کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || سرسنگینی. تکلف. مشقت. اذیت کردن :
هر آنگه که دینار بردی به کار
گرانی مکن هیچ بر شهریار.فردوسی.
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان.سنائی.
|| خودخواهی. خودپسندی. تکبر :
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن.نظامی.
|| گرانجانی. سخت جانی :
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کز این متاع در این عرضگاه ارزان است.
انوری (دیوان ص 351).
تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی میکنم.
؟ (از سندبادنامه ص151).
بر او زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر.
سعدی (بوستان).
هرکه بی او زندگانی میکند
گر نمی میرد گرانی میکند.سعدی (طیبات).
گرانیگاه.
[گِ] (اِ مرکب)(1) مرکز ثقل. (فرهنگستان).
(1) - Centre de gravite.
گرانی گوش.
[گِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ثقل سامعه. وقر :
چون سبکبار گشت هزل فروش
درخور است آن زمان گرانی گوش.سنائی.
رجوع به گران گوش شود.
گراور.
[گِ وُ] (فرانسوی، اِ)(1) تصویر چیز کنده شده و حکاکی شده. شکل کنده شده. صورت کلیشه شده. نقش. رسم.
(1) - Gravure.
گراورساز.
[گِ وُ] (نف مرکب)(1) کنده کار. حکاک. نقار. آنکه گراور سازد.
(1) - Graveure.
گراورسازی.
[گِ وُ] (حامص مرکب) عمل گراور ساختن. قالب تصویر درست کردن. || (اِ مرکب) محل گراورسازی. رجوع به گراور شود.
گراور کردن.
[گِ وُ کَ دَ] (مص مرکب)قالب تصویر ساختن. گراور ساختن. رجوع به گراور شود.
گراوس.
[گِ وو] (اِ) چرخ روغن گیری. (جهانگیری). رجوع به گراووس شود.
گراوساند.
[گِ وِ] (اِخ)(1) ژاکب. (1688 - 1742 م.). دانشمند هلندی، مولد در بوا لُ دوک(2) و طبیعت هوش سرشاری به وی عطا کرده بود.
(1) - Gravesande, Jacob's.
(2) - Bois-le-Duc.
گراولت.
[گِ وِ لُ] (اِخ)(1) ناحیه ای از مُزِل(2)بخش متز کامپانْیْ(3) که دارای 365 تن جمعیت است و جنگ خونینی که در 16 اوت 1870 م. مابین فرانسه و آلمان صورت گرفته در این ناحیه بوده است.
(1) - Gravelotte.
(2) - Moselle.
(3) - Metz Campagne.
گراوند.
[گَرْ را وَ] (اِخ) شاخه ای از تیرهء پولادوند هیهاوند از طایفهء چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76). رجوع به طایفه فولادوند شود.
گراوند.
[گَرْ را وَ] (اِخ) ایل کرد طرهان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65). رجوع به طرهان شود.
گراووس.
[گَ وو] (اِ) چرخ روغنگیری را گویند. با یک واو هم درست است همچو طاوس و کاوس. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گراوس شود.
گراوینا.
[گِ] (اِخ)(1) ژان ونسان (1664 - 1718 م.). مشاور حقوقی (مستشار) ایتالیا، متولد در رگ ژیانو(2) یکی از مؤسسین آکادمی های مشهور آرکاد(3).
(1) - Gravina, Jean-Vincent.
(2) - Roggiano.
(3) - Arcades.
گراوینا.
[گِ] (اِخ)(1) (1758 - 1806 م.). سردار اسپانیولی، متولد در پالِرم(2). در ترافالگار(3) بطور خطرناکی زخمی شد.
(1) - Gravina, Carlos de.
(2) - Palerme.
(3) - Trafalgare.
گراه.
[گَ / گِ] (اِ) به معنی گرای که میل و قصد و رغبت باشد و امر به این معنی هم هست، یعنی میل کن و رغبت نمای و میل کننده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مجازاً به معنی متمایل کننده و تسخیرکننده :
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کاربست
[ در وصف سلیمان یا جمشید از این نظر که آن دو تن را یک تن فرض کرده اند ]
وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
|| (اِمص) گراییدن. یازیدن. میل کردن. (فرهنگ اسدی). || بمعنی شبه و مانند هم آمده است، چنانکه اگر کسی به کسی شباهتی داشته باشد گویند: به فلانی میگراهد؛ یعنی بفلانی مینماید. (برهان) (آنندراج) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
نبوده چنان پهلوان پیش شاه
نیاورده گردون باورا گراه.
میر نظمی (از شعوری ص 325).
گراهش.
[گِ هِ] (اِمص) گرایش. شباهت.
گراهو.
[ ] (اِخ) یک فرسخی مشرقی طارم از بلوکات سبعه و از ناحیهء طارم است. (فارسنامهء ناصری ص 218).
گراهیدن.
[گَ / گِ دَ] (مص) شبیه بودن. مانستن به. رجوع به گراه شود.
گرای.
[گَ / گِ] (اِ) میل. رغبت. (از برهان) (از آنندراج). || حمله، یعنی چیزی را مانند چوب و سنگ و امثال آن برداشتن و بجانب کسی انداز کردن و نینداختن و یا دویدن بطرف کسی به قصد زدن و نزدن و امر به این معنی هم هست، یعنی میل نمای و قصد حمله کن و میل و قصد حمله کننده. || سنگین. ثقیل. گران. (از برهان). || قصد و آهنگ. || خواهش. || گرفتن دست و پای و دامن و کمر. (برهان) (آنندراج). || (نف) گرای با کلمات ذیل ترکیب شود و معانی متعدد دهد:
- اخترگرای؛ ستاره شناس. منجم. آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالع شناس :
ستاره شمر مرد اخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای.فردوسی.
چو زو ایستاده چه مانده بپای(1)
بدیدی به چشم سر اخترگرای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2880).
- بلندی گرای؛ بلندی طلب. متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای.نظامی.
- تیغ گرای؛ تیغ جنبان. تیغ بکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغ گرای.ابوالفرج رونی.
- دست گرای؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای.
مختاری.
بر سر جمع بگویند که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای.
انوری.
قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای.انوری.
ای زمان بی عدد مدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای.
انوری.
- دل گرای؛ مائل. شائق. یازنده :
به سبزهء دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشهء چمنی.سوزنی.
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبلهء وجوه عجم.سوزنی.
- رخت گرای؛ کوچ کننده. حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای.نظامی.
- زندان گرای؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آید اهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. (مرصاد العباد).
- سدره گرای؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای.
نظامی.
- سرگرای؛ مجازاً سرکوب کننده. نابودکننده :
چو من گرزهء سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم.فردوسی.
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به جنگ اندرون نیزهء سرگرای.فردوسی.
پیاده پس پیل آمد به پای
ابا نه رشی نیزهء سرگرای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 128).
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.نظامی.
به زابل نبد ایچ زورآزمای
که آن چرخ کردی بزه سرگرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
زمین از گرانی به بد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای.
اسدی (گرشاسب نامه).
در کف او به زخم فرعونان
نیزهء سرگرای ثعبان باد.مسعودسعد.
تا هیچ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشد به زمین بوس سرگرای.
سوزنی.
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
سر فدا کرده به پیش نیزه های سرگرای.
سنائی.
- شادی گرای؛ شادی طلب :
بخفتند شادان دو شادی گرای
جوانمرد هر دم بجستی ز جای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1468).
- عنان گرای؛ روآور. متمایل. عازم : بر عزیمت تفرج و تصید به صوب کرمان عنان گرای شد. (سمط العلی ص12).
- غربت گرای؛ مقیم غربت. متمایل به غربت :
بیاور مریضان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را بجای.نظامی.
- کشتی گرای؛ به کشتی رو. کشتی نشین. آهنگ کننده کشتی :
شه کاروان گشت کشتی گرای
فرومانده خاقان چین را بجای.نظامی.
- گردن گرای؛ گردنکش :
چنین تا زروسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای.نظامی.
- گوهرگرای؛ گوهرنما :
از آن کان چو گوهرگرای آمدند
چو گنجی روان بازجای آمدند.نظامی.
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهرگرای.نظامی.
- میدان گرای؛ جنگنده. میل کننده به میدان :
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای.نظامی.
- هرزه گرای؛ هرزه خواه. هرزه جو :
ای بحق سید و صدر همه آفاق جهان
که گزندت مرسد از فلک هرزه گرای.
انوری.
رجوع به هر یک از آنها در ردیف خود شود.
(1) - ن ل: چه رفته ز جای و چه مانده بپای.
گرای.
[گَرْ را] (ص، اِ) دلاک و سرتراش و حجام. (برهان). حجام. (مهذب الاسماء). گَرّا. موی سر تراش. موی پیرا :
اگر دو کله پوسیده برکشی ز دو گور
سر امیر که داند ز کلهء گرای.
(منسوب به منصوربن نوح سامانی).
|| بنده که در مقابل آزاد است. (برهان).
گرای.
[گَ / گِ] (اِخ) عنوان خاقان قریم (کریمه) بود و ایشان از خاندان طغا تیموری از اعقاب چنگیزخان هستند. اولین خان این سلسله حاجی گرای (حدود 823 - 871 ه . ق.) و آخرین آنان شاهین گرای (1191 - 1197 ه . ق.) است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ترجمهء عباس اقبال صص207 - 212 به نام خاقان قرم و قاموس الاعلام ترکی شود.
گرایان.
[گَ / گِ] (نف، ق) در حال گرائیدن. متمایل. مایل. گراینده :
ز شاه سرافراز و خورشیدچهر
مهست و به کامش گرایان سپهر.فردوسی.
گرایستن.
[گَ / گِ یِ تَ] (مص) (از: گرای + ستن، پسوند مصدری) گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری(1) (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)(2). (حاشیه برهان قاطع چ معین). || میل و خواهش کردن. (برهان). رجوع به گرائیدن و گراییدن شود. || میل و رغبت کردن. (غیاث). رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود. || پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد. || قصد و آهنگ کردن. (برهان).
(1) - gr'y.
(2) - Henning, A List of Middle Persian, BSOS.
گرایسته.
[گَ / گِ یِ تَ / تِ] (ن مف)متمایل شده. منحرف شده : و جوزا و حوت گرایسته بر پهلو همی برآیند. (التفهیم). و این حرکت دوم... لختکی از او (حرکت اول) گرایسته تر. (التفهیم).
گرایش.
[گَ / گِ یِ] (اِمص) (از: گرای + ش، اسم مصدر). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به اسم مصدر تألیف همین نگارنده شود. میل و خواهش. (برهان). میل. رغبت. (از غیاث) :
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم.فردوسی.
نه گاه بسودن مر آن را نمایش
نه گاه گرایش مر آن را گرانی.فرخی.
گرایش نکردی به کار دگر
گهی پای کندی ز تن گاه سر.نظامی.
همان دین دیرینه را نو کنند
گرایش سوی دین خسرو کنند.نظامی.
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو.نظامی.
گهی دل به رفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند.نظامی.
|| قصد و آهنگ. || پیچش باشد که از نافرمانی کردن است. (برهان).
گرایندگی.
[گَ / گِ یَ دَ / دِ] (حامص)عمل گرائیدن. میل. رغبت :
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی.نظامی.
گراینده.
[گَ / گِ یَ دَ / دِ] (نف) مایل. متمایل :
فزایندهء نام و تخت قباد
گرایندهء تاج و شمشیر و داد.فردوسی.
اگر مهربان باشد او بر پدر
به نیکی گراینده و دادگر.فردوسی.
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید.ناصرخسرو.
گراینده شد هر دو لشکر به خون
علم برکشیدند چون بیستون.نظامی.
که دایم به دانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش.نظامی.
|| مجازاً سنگین و وزین : لاجرم کافهء انام، خاصه و عوام به محبت او گراینده اند.(1)(گلستان).
ار گراینده نباشد سیم او در جیب من
از سبکساری بناگه باد برباید مرا.سوزنی.
|| شیفته و مجازاً معتقد. مؤمن :
به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آئین و راه.فردوسی.
گراینده باشد به یزدان پاک
از او دارد امید از او ترس و باک.فردوسی.
و با ترکیب های ذیل به معانی پیچاننده، تاباننده و جنباننده آید:
- گرایندهء تاج:گرایندهء تاج و زرین کمر
نشانندهء شاه بر تخت زر.فردوسی.
- گرایندهء تیغ:گرایندهء تیغ و گرز گران
فروزندهء نامدار افسران.فردوسی.
- گراینده گرز:که جویا بدش نام و جوینده بود
گرایندهء گرز و گوینده بود.فردوسی.
گراینده گرز و نماینده تیغ
به بخشش جهان را ندارد دریغ.فردوسی.
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندهء ملک بر تخت عاج.فردوسی.
رجوع به گرائیدن و گراییدن شود.
(1) - ن ل: گراییده اند.
گرایه.
[گَ یَ / یِ] (اِ) نای. گلو :
فراخ بوده گرایه چو نای نی زآنکه
صدا بلند درآید ز کرنای و نفیر.
ابوالمعالی (از شعوری ص 305).
گرایی.
[گَ / گِ] (حامص) عمل گراییدن. این کلمه تنها به کار نمی رود بلکه به صورت ترکیب های ذیل آید:
- دست گرایی؛ : هرکه فضل و قوت خویش بر ضعیفان بپسندد و بدان مغرور گردد و خواهد که دیگران را اگرچه از وی قوی تر باشند دست گرایی کند، هرآینه قوت او بر فضیحت و هلاک او دلیل کند. (کلیله و دمنه).
- سرگرایی؛ :
عاقبت عشق سرگرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد.نظامی.
رجوع به دست گرای، سرگرای و نظایر آنها شود.
گراییدن.
[گَ / گِ دَ] (مص) (از: گرای + یدن، پسوند مصدری). رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان). متمایل بودن و شدن :
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.ابوشکور.
همه به صلح گرای و همه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای.فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی.فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی).
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشد که به سرخی گراید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش.نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت.نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی (بوستان).
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای.
سعدی (بوستان).
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی). || مجازاً جای گرفتن. نشستن :
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.امیرخسرو.
|| پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان). || پیچاندن :
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای.فردوسی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران.عنصری.
|| آهنگ کردن :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
|| حمله بردن. (برهان) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن.
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیه برهان قاطع چ معین).
|| جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران.فردوسی.
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی.خاقانی.
|| پیچیدن. جنبیدن :
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من.
اسدی (گرشاسب نامه).
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.نظامی.
- برگراییدن؛ امتحان کردن. آزمودن :
فرستاده روی سکندر بدید
بر شاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرز و باافسر است...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفتِ فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14).
|| چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305).
- عنان برگراییدن؛ عنان پیچیدن. برگرداندن اسب :
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.فردوسی.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.فردوسی.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853).
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد :
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانْتْ برگرایند.خاقانی.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.نظامی.
گراییدنی.
[گَ / گِ دَ] (ص لیاقت) قابل گراییدن. لایق گراییدن. رجوع بگرائیدن و گرایستن شود.
گراییده.
[گَ / گِ دَ / دِ] (ن مف)متمایل شده : لاجرم کافهء انام از خواص و عوام به محبت او گراییده اند(1). (گلستان).رجوع به گرائیدن. گراییدن و گرایستن شود.
(1) - این عبارت در ذیل گراینده نیز آمده است.
گرباس.
[گَ] (اِ) چیزی مانند بیل که زمین را با آن زیر و رو کنند.
گرباک.
[گُ] (اِ) طبق پهن. (ناظم الاطباء).
گربال.
[گِ / گَ] (اِ) غربال است و بدان چیزها بیزند و بعضی گویند غربال معرب گربال است. (برهان). رجوع به غربال شود.
گربایگان.
[گَ یِ] (اِخ)(1) همان صحرای گرمابکان است. (فارسنامهء ناصری ص 25 فهرست) : او امیر اصفهان و کره و گربایگان بود. (کتاب النقض ص 320). سعید قداح برشکل طبیبان میگشت در نواحی اصفهان و کره و گربایگان. (کتاب النقض ص320).
(1) - احتمال میرود همان گلپایگان باشد.
گربز.
[گُ بِ / بُ] (ص) مکار. محیل. (از برهان) (از آنندراج). در زبان عربی با شواهد نوشته شده، ولی بعد از تحقیق معلوم شد که به کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ و بز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد.(1) (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ رشیدی). طرار. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). خبیث. (منتهی الارب). نادرست. معرب آن جربز. (ابن درید). قربز. (از فرهنگ رشیدی). آب زیر کاه :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند(2).رودکی.
مگر تا تو نپنداری که هرگز
بود پیروز بر من رام گربز.
(ویس و رامین).
دزی کان جای دیوان بود گربز
چرا بردند ماهم را در آن دز.
(ویس و رامین).
دیگر آن وقت آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود گربز و محتال. (تاریخ بیهقی). اما علی تگین گربز و محتال است و سی سال شد تا وی آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی).
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو ایام گربز.وطواط.
مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). عین الدوله خوارزمشاه که کاروان و سفیر گربز بود گفت. (کتاب النقض ص 414).
گر تحمل کرد گویی عاجز است
ور غیور آمد تو گویی گربز است.
مولوی (مثنوی).
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. (گلستان سعدی).
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی.سعدی.
|| زیرک. دانا. (از برهان). زیرک و بسیاردان و دوراندیش. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). داهی. باذکاوت. هوشیار. چاره گر :
یکی دانش پژوهی داشت گربز
به چرویدن نگشته هیچ عاجز.
شاکر بخاری.
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنکه یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
همی گوئیم دانائیم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز.
(ویس و رامین).
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرّد هیچ گربز.
(ویس و رامین).
در این گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز.
(ویس و رامین).
غازی شراب نخوردی... و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). و احمدبن سهل مردی بارای بود و گربز و دانسته و زیرک. (زین الاخبار).
صدر مطلق کمال دین که چو تو
در جهان نیست داهی و گربز.
کمال اسماعیل.
تروندهء پالیزجان هر گاو و خر را کی رسد
این میوه های نادره زیرک دل گربز خورد.
مولوی.
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت.
مولوی (مثنوی).
|| دلیر. شجاع. (از برهان) :
خروش و نعرهء مردان گربز
همیشه تا به کیوان اندر آن دز.
(ویس و رامین).
سراسر گنجهای شاه گربز
نهاده بود یکباره در آن دز.(ویس و رامین).
|| بزرگ. (برهان). رجوع به جربز و قربز شود.
(1) - بر اساسی نیست.
(2) - ن ل: من بدانستم که تنبل ساختند.
گربزی.
[گُ بِ / بُ] (حامص) عاقلی. زیرکی. دانایی. (از برهان). بباید دانست که حکمت را دو طرف افراط و تفریط است طرف افراط گربزی و طرف تفریط خمود و بلاهت است. (برهان) (جهانگیری). علی گفت: ای ابن عم [ خطاب به عبدالله بن عباس ]تو و معاویه هر دو دعوی گربزی دارید، من از تو آن خواهم که با من مشورت کنی اگر فرمانتو نکنم فرمان من کنی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گربزی و فن.
ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص325).
گفت کآن گربزی و رایت کو
وآن درفش گره گشایت کو.نظامی.
|| خبث. ناپاکی. دستان. فسون. افسون. حیله :
وآن جان ترا همی کند تلقین
با کوشش مور و گربزی راسو.ناصرخسرو.
عارضی بر مال و ملک و تا رسی بر آب و نان
کشته ای بر خاک نادانی درخت گربزی.
ناصرخسرو.
که تاجمع کرد آن زر از گربزی
پراکنده شد لشکر از عاجزی.سعدی.
|| دلیری. || بزرگی. (برهان).
گربژ.
[گُ بُ] (ص) گربز. (ناظم الاطباء).
گربک.
[گُ بَ] (اِ مصغر) مصغر گربه. گربهء کوچک :
بیاورد پس گردیه [ خواهر بهرام چوبینه ] گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی.فردوسی.
گربکان.
[گُ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 104000گزی خاور اردکان و در کنار راه فرعی پل خان به خانی من واقع شده است. هوای آن معتدل می باشد. 212 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج و انجیر دیمی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
گربکو.
[گُ بَ] (اِ) بیدمشک را گویند و آن گلی است معروف. (برهان). رجوع به گربه بید شود.
گربه.
[گُ بَ / بِ] (اِ) در پهلوی گوربک(1). جانوری است از تیرهء گربه از رستهء گوشتخواران که در غالب خانه ها هست. چنگالها، دندانها و نیش بسیار تیز دارد در هر آرواره ای دارای شش دندان پیشین، دو نیش و نیش آسیاست. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام حیوانی است معروف و به عربی سنور خوانند. (برهان) (آنندراج). هِرّ. هِرّه. دَله. دلق. خیطل. پوشک. قط. ابوغزوان. (دهار). ابوشماخ. ابوعروان. ابوالهیثم. ام خداش. (المرصع). پیچا. (در تداول دیلمان و گیلان) :
به گربه ده و بغلبه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.کسائی.
همی گفت اگر ناودانی بجای
ببینم وگر گربه ای در سرای...فردوسی.
همی گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.فردوسی.
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آنراست نیکبختی کو را چنین پدر نیست.
ناصرخسرو.
گربه گرچه بزیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو.
طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوال است.
انوری.
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دلنواز می غلطم.خاقانی.
زادهء طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهء شیر ژیان.
خاقانی.
من جسته چو باغبان پس این
نبشته چو گربه در پی آن.خاقانی.
از پی گربه دویدند و گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت.مولوی.
یکی گربه در خانهء زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.سعدی.
گربهء مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی.
سعدی (صاحبیه).
مژدگانی که گربه عابد شد
عابد و زاهد و مسلمانا.عبید زاکانی.
ج، گربگان:
وز آن پس همه گربگان را بکشت
دل کدخدیان از او شد درشت.فردوسی.
ترکیب ها:
-پنجه گربه.؛ تره گربه. شترگربه. کله گربه (لقمهء بزرگ). گه گربه. مخمل گربه (نوعی مخمل با پود دراز).
|| نام گیاهی است. (برهان).
- امثال: به دعای گربهء سیاه باران نمی آید.
به گربه گفتند فضله ات درمان است به خاک کرد.
گربه آمد و دنبه ربود.
گربهء خانه هم باید مقبول باشد.
گربه در دکان شیشه گر : در سینهء عدوی تو کینت بتر بود زآن گربه ای که شیشه گر اندر دکان بود.
عمادی شهریاری (از امثال و حکم دهخدا).
گربه دستش به دنبه نرسید گفت گَنده است.
گربهء دنبه دیده. (جامع التمثیل).
گربه را بر موش کی بوده ست مهر مادری.
سنایی.
گربه را در حجله باید کشت (یا) گربه را پای حجله کشند.
گربه را سه تکه اندازهء گوشش.
گربه روغن میخورد و بی بی دهان مرا بو میکند.
گربه که به تنگنا افتد چشم آدمی را برآرد.
گربه گشنیز خورد گرسنه همه چیز. (شاهد صادق).
گربه هفت بار جای بچه هایش را عوض میکند.
گربه هفت جان دارد.
گربه همه شب به خواب بیند دنبه :
گفت در ره موسیم آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش.مولوی.
مثل گربه به روی کسی بُراق شدن.
مثل گربهء دزد.
مثل گربه عزیز بی جهت.
مثل گربه کوره.
مثل گربهء مرتضی علی از هر دست بیندازندش با پا به زمین می آید.
مثل گربهء نوروزی.
مثل موش و گربه.
همه شب گربه موش را به خواب بیند.
(1) - gurbak.
گربه.
[گُ بَ] (اِخ) در چهارفرسخی کمتر شمال احمدحسین است. (فارسنامهء ناصری ص280).
گربه.
[گُ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 34000گزی جنوب خاور دیلم و کنار راه فرعی گناوه به هندیجان و دیلم واقع شده است. منطقه ای گرمسیر و مالاریائی و دارای 326 تن جمعیت است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن غلات، سبزیجات و شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گربه از بغل افکندن.
[گُ بَ / بِ اَ بَ غَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) گربه از دامان رها کردن. کنایه از ترک مکر و حیله و فریب کردن باشد. (برهان) (انجمن آرا) :
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
رها کن گربه از دامان که رستی.
نظامی (از آنندراج).
|| افشای راز کردن :
عز ولیش را ازل گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل گرگ فکنده در گله.
فلکی شیروانی.
گربه بازی.
[گُ بَ / بِ] (حامص مرکب) با گربه بازی کردن. گربه را دوست داشتن و با او وررفتن.
گربهء باطلاقی.
[گُ بَ / بِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گربهء باطلاقی حیوانی است که در نواحی گیلان و طارم و مازندران یافت میشود.
گربهء براق.
[گُ بَ / بِ یِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از گربه که مویهای بدنش به نسبت از گربه های دیگر بلندتر و براق باشد :
حریف شاهسواری که میتواند شد
که هست شیر فلک گربهء براق او را.
(از آنندراج).
گربه بید.
[گُ بَ / بِ یِ / گُ بَ / بِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیدمشک و بعضی گویند نوعی از بیدمشک است و آن از جملهء هفده بید است و گل آن به پنجهء گربه میماند و آن را بید طبری نیز گویند. (برهان). بهرامه. بهرامج. صدف بلخی. بان :
ز رشکش(1) گربه بید انجیر کرده
سرشکش تخم بید انجیر خورده.نظامی.
سر برآورد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بینی که پای بط برآمد از چنار.
ابن یمین فریومدی.
نه کم ز گربهء بید است گربهء صیاد
که مرغ بیند و بر شاخ پنجه بگشاید.
امامی هروی.
گر دود بر سر هر شاخ دوصد گربهء بید
بلبل از مستی گل شیوهء رم نشناسد.
سلیم (از آنندراج).
گربهء بید از گل و لعل سپید
گربهء مشکین شده از مشک بید.
میرخسرو (از آنندراج).
عبیرافشانده از بس دلبر عطار من بر خود
شمیم گربهء بید از بن هر موش می آید.
میرزا عبدالغنی (از آنندراج).
|| چیزی باشد پشم دار، مانند سر گربه که از بیدمشک برآید و از آن عرق گیرند. || چیزی است مانند صمغ که از درخت بید بهم رسد. (آنندراج).
(1) - ن ل: ز بیدش.
گربه پای.
[گُ بَ / بِ] (ص مرکب) آنکه پای چون گربه دارد شکاف شکاف. آنکه پای پهن دارد :
پیسی و ناسورکون و گربه پای
خایه غر داری تو چون اشتردرای.رودکی.
گربه چشم.
[گُ بَ / بِ چَ / چِ] (ص مرکب) کسی که مردمک عمودی دارد. کاس. ازرق. زرقاء. زاغ چشم. کبودچشم : صالح گفت: چه خواهید؟ گفتند: آن خواهیم که از این کوه سنگ خارا شتری بیرون آوری ماده با بچهء سرخ موی و گربه چشم. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد به خشم.فردوسی.
و آن شتربان مردی سرخ مو و گربه چشم. (قصص الانبیاء ص 152). [به] بخت النصر گفتند چون هفت ساله شد به غایت باقوت بود ولیکن آبله رو و گربه چشم و بر سر مو نداشت. (قصص الانبیاء ص179).
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.نظامی.
گربه چشمی.
[گُ بَ / بِ چَ / چِ](حامص مرکب) کبودچشمی. زاغ چشمی. ازرقی. داشتن چشمی آنچنان گربه. رجوع به گربه چشم شود.
گربهء خلاف.
[گُ بَ / بِ یِ خِ / خَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) گربه بید. (آنندراج) :
گر پادشاه نامیه را تقویت کند
خون پلنگ چرخ خورد گربهء خلاف.
رکنای مسیح کاشی (از آنندراج).
گربه در انبان.
[گُ بَ / بِ دَ اَمْ] (اِ مرکب)مکر. حیله :
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران به گربه در انبان روزگار.انوری.
کنون بدانند آن چند موشخوار یقین
که کار نصرت تو نیست گربه در انبان.
رضی الدین نیشابوری.
گربه در انبان داشتن.
[گُ بَ / بِ دَ اَمْ تَ] (مص مرکب) کنایه از مکر کردن و حیله ورزیدن باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ رشیدی) :
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهی است که با سگ فروشود به جوال.
انوری (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
گربه در بغل داشتن.
[گُ بَ / بِ دَ بَ غَ تَ] (مص مرکب) گربه در انبان داشتن. کنایه از مکر و حیله کردن. (غیاث اللغات). فریب دادن. (مجموعهء مترادفات ص264) :
بید ار نه سر خلاف دارد در سر
از بهر چه گربه در بغل میدارد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
گربه در زندان کردن.
[گُ بَ / بِ دَ زِ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از بخل و نهایت خست باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). یعنی از غایت بخل گربه در زندان میکند تا طمع به خوراکیهای او نکند.
گربه در شلوار و تنبان کردن.
[گُ بَ / بِ دَ شَلْ وا رُ تُمْ کَ دَ] (مص مرکب) بید گربه در شلوار کردن. کنایه از رسوا کردن و مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (از آنندراج). فاش و رسوا کردن. (مجموعهء مترادفات ص260). کیک در تنبان انداختن :
خار در کون خر لنگ وقارت ننهم
پیر زالی چو تو را گربه به تنبان نکنم.
حکیم شفایی (از آنندراج).
ملا علی در طلب کاه به ملا علاءالدین محمد شهرستانی نوشته :
کامکارا واجب العرض رهی را گوش کن
بین که چونم کرده آخر گربه در شلوار کاه.
(از آنندراج).
گربهء دشتی.
[گُ بَ / بِ یِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است خوشبوی که آن را به عربی اذخر گویند. (برهان) (آنندراج). || نوعی از گربه است. ضیون. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از گربه است که از پوست آن دم آهنگری درست میکنند، مانند پوست وشق که پوست آن لطیف است. (شعوری ج2 ص328).
گربه دله.
[گُ بَ / بِ دَ لَ / لِ] (اِ مرکب)راسو. (ناظم الاطباء).
گربه رقصاندن.
[گُ بَ / بِ رَ دَ] (مص مرکب) در کارها مانع بوجود آوردن. کاری را به تأخیر انداختن. تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی. تعلل و مماطله در ادای حقی با دلیل های سست. گربه رقصانی. گربه رقصانی کردن.
گربه رقصانی.
[گُ بَ / بِ رَ] (حامص مرکب) رجوع به گربه رقصاندن شود.
گربه رقصانی کردن.
[گُ بَ / بِ رَ کَ دَ] (مص مرکب) رجوع به گربه رقصاندن و گربه رقصانی شود.
گربه رو.
[گُ بَ / بِ رَ / رُو] (اِ مرکب)سوراخی که گربه از آن تواند رفتن و آمدن. سوراخی به دیوار و غیره که گربه از آن تواند گذشتن. تنبوشه. || در اصطلاح ساختمان، سوراخهای هواکش که زیر کف اطاق ها سازند که رطوبت و ابخرهء زمین بیرون کنند.
گربهء روس.
[گُ بَ / بِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گربهء خانگی چرا که در ایران اکثر گربهء روس می پرورند. (غیاث) (آنندراج).
گربه روی.
[گُ بَ / بِ] (ص مرکب)ناسپاس :
جز بمادندر نماند این جهان گربه روی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.رودکی.
گربهء زباد.
[گُ بَ / بِ یِ زَ / زُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) علامی در آئین اکبری نوشته که تراوش مستی جانوری است گربه آسا لختی بزرگتر از وی و پوز او درازتر از «سامترائی»(1) از جمع اقسام او گزیده تر بود و آن چکیده زردی آمیز است و آن جانور در زیر دم نافه دارد و به اندازهء جوز خرد :
به سیر مرتع جاه تو آهوان حرم
به دور سفرهء خلق تو گربه های زباد.
محمد عرفی (از آنندراج).
گربه چند نوع میباشد، اهلی و وحشی و از آنجمله گربهء زباد است و آن جانوری دم دراز و موی او مایل به سواد بود و گربه زباد در هند در بلاد مغرب بسیار باشد و چون خواهند که زباد از آن حاصل آید او را بر چوبی بندند و نه روز هر روز چند نوبت شیر دهند و در آن ایام آن گربه بر گرد آن چوب گردد و خود را در آن مالد و زباد مانند عرق از اعضایش ترشح کرده بر چوب نشیند و از غرایب احوال گربه اهلی گاهی سیاهی چشمش گرد و بزرگ و گاهی در غایت خردی و باریکی باشد، این اختلاف در یک روز بسیار دیده شده و سبب معلوم نیست. (اختتام حبیب السیر ص 420).
(1) - سامترا نام جائی از مضافات بندر ابن که واقع است مابین دهلی و آگره. (آنندراج).
گربه سان.
[گُ بَ / بِ] (ص مرکب) کنایه از محیل و مکار چه حیله هائی که گربه در گرفتن موش میکند مشاهده گردیده باشد. (آنندراج). محیل. مکار. فریب دهنده. (از برهان) (از آنندراج). به عقیدهء علامهء دهخدا صحیح کلمه «گربه شان» و صحیح گربه سانی، «گربه شانی» است، در فرهنگ رشیدی نیز «گربه شانه» به معنی محیل و مکار آمده: و آن را به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی توان به میدان آورد. (کلیله و دمنه). در کلیله های چاپی این تعبیر «گربه سان» و «گربه سانی» ضبط شده، ولی بر حسب اقرب احتمالات اصل «گربه شانی» است. (امثال و حکم دهخدا). گربه شاندن به قرائن استنباط میشود که شاندن مصدر جعلی شانه کردن است (رجوع شود به شاندن) و گربه شاندن و گربه شانگی بمعنی تملق و چاپلوسی کردن :
چو گربه شانگی کی لایق آید
چنین سلطان چنین شیر ژیان را؟
مولوی (از حاشیه برهان قاطع چ معین).
گربه شاندن.
[گُ بَ / بِ دَ] (مص مرکب)فریفته شدن :
هرگز به دروغ این فرومایه
جز جاهل و غمر گربه کی شاند.(1)
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
به حسرت جوانی به تو بازناید
چرا ژاژ خایی چرا گربه شانی.ناصرخسرو.
(1) - در دیوان ناصرخسرو چ تقوی ص 126: «جز جاهل و غمر و کرنه کی شاند» و در ذیل همان صفحه: «کرته که سْتاند».
گربه شانه کردن.
[گُ بَ / بِ نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) حیله به کار بردن. فریفتن. مکر کردن :
چگونه شود پارسا مرد جاهل
همی خیره گربه کنی تو به شانه.
ناصرخسرو.
چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه.ناصرخسرو.
تنگ فرازآمده ست حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه.ناصرخسرو.
گربه شانی.
[گُ بَ / بِ] (حامص مرکب)فریفتگی. مکاری : و آن را به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی توان به میان آورد. (کلیله و دمنه)(1). رجوع به گربه شاندن شود.
(1) - در این عبارت کلیله و دمنه، گویا به معنی میانه را گرفتن و اصلاح ذات البین کردن به کار رفته باشد. (حاشیهء کلیله و دمنه چ مینوی ص163).
گربه شور کردن.
[گُ بَ / بِ کَ دَ](مص مرکب) رجوع به گربه شو کردن شود.
گربه شوری کردن.
[گُ بَ / بِ کَ دَ](مص مرکب) رجوع به گربه شو کردن شود.
گربه شو کردن.
[گُ بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب) چیزی را پاک نشستن. چیزی را ناتمام شستن. کثیف پاک کردن. با کمی آب شستن. گربه شور کردن. گربه شوری کردن.
گربه صحرائی.
[گُ بَ / بِ یِ صَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) حیوانی است مخصوص به کویرهای جنوبی ایران.
گربهء کسی به انبان فروشدن.
[گُ بَ / بِ یِ کَ بِ اَمْ فُ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از کمال کامیابی او. (آنندراج) (غیاث).
گربهء کور.
[گُ بَ / بِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آدم محیل و فریبکار و حقه باز است. رجوع به گربه شود.
گربه کوره.
[گُ بَ / بِ رَ / رِ] (اِ مرکب)رجوع به گربه کور شود.
گربهء کوهی.
[گُ بَ / بِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حیوانی است که در جنگلهای شمالی یافت میشود.
گربه گون.
[گُ بَ / بِ] (ص مرکب)بمعنی گربه سان که کنایه از فریب دهنده و دغل باز و محیل باشد. (برهان) (غیاث). ظاهراً بقیاس گربه سان ساخته شده است :
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند.نظامی.
گربهء مرتضی علی.
[گُ بَ / بِ یِ مُ تِ ضا عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ابن الوقت. کسی که نان به نرخ روز خورد.
گربهء مشکین.
[گُ بَ / بِ یِ مِ / مُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از گربه صحرائی که به عربی زباد گویند. (آنندراج) (غیاث). رجوع به گربهء زباد شود.
گربهء نوروزی.
[گُ بَ / بِ یِ نَ / نُو](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در لهجهء بوشهریان، خونجو.
گربهء وحشی.
[گُ بَ / بِ یِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حیوانی است که در بیابانهای جنوب شرقی زندگانی میکند. گربهء بیابانی، گربه ای که اهلی نباشد :
گربهء وحشی از سرشاخی
دید مرغی بکنج سوراخی.نظامی.
گرپا.
[گُ] (اِ)(1) یونجه و اسپرست. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ: تصحیف کرپاست. رجوع به کرپا شود.
گرپاچ.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان کام فیروز بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 54000گزی خاور اردکان، کنار راه فرعی پل خان به خانی من. جلگه، معتدل مالاریائی و دارای 137 تن جمعیت است. آب آن از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گرپایگان.
[گُ یِ] (اِخ) گلپایگان(؟) : چون بحدود نهاوند و کره و گرپایگان و آن بقعه رسید جهل و کم مایگی و کم یقینی مشبهیان بدانست. (کتاب النقض ص 323). بایستی که به قم و کاشان بودی نه بکره و گرپایگان. (کتاب النقض ص 325). رجوع به گلپایگان شود.
گرپشت.
[گَ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. هوای آن گرمسیر و دارای 250 تن جمعیت است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، ذرت، خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گرپ گرپ.
[گُ رُ گُ رُ] (اِ صوت) نقل صوت نعل اسب و مانند آن: دل من گرپ گرپ میزد.
گرت.
[] (اِخ) شهری است مابین دقوق و اربل. (تاریخ کرد رشیدیاسمی ص 131).
گرت.
[گِ رِ] (اِ)(1) درختی است که در حوالی بندرعباس و چاه بهار و لنگه به حال وحشی دیده میشود. (گااوبا).
(1) - Acacia arabica, Acacia nilotica, Mimosa arabica.
گرتم.
[گُ تُ] (اِخ) ده کوچکی است جزء دهستان اشکوربالا از بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 50هزارگزی جنوب رودسر و 14هزارگزی خاوری پل. دارای 41 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گرته.
[گَ تَ / تِ] (اِ) گرده. رجوع به گرده شود.
گرته.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل، واقع در 15000گزی شمال خاوری سکوهه و 8000هزارگزی خاور شوسهء زاهدان به زابل. سکنهء آن 5 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گرتین.
[گَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان اندیکا از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، واقع در 6هزارگزی خاور قلعه زراس. هوای آن معتدل و دارای 109 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گرج.
[گُ] (اِخ) ولایت گرجستان «به روسی گروزی جیا»(1)، فارسی و ترکی گورجستان(2)، به زبان گرجی «ساخارثولو»(3)و منسوب بدان را «گرجی» گویند: گرجستان بمعنی وسیع کلمه شامل ناحیهء ماوراء قفقاز غربی و مرکزی است که مسکن اقوامی است که بزبانهای «خارثولی»(4) تکلم میکنند از بحر اسود تا اندکی بیش از 100هزارگزی شمال تفلیس، و بمعنی اخص تقریباً شامل حکومت تفلیس است. رجوع به دائرة المعارف اسلام (ژئرژی)(5) شود. گرج به قوم ساکن گرجستان نیز اطلاق شده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام ولایتی است که آن را گرجستان میگویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث). و آن را ارمن نیز گویند. (آنندراج) :
در هوا میکرد خود بالای برج [ اژدها ]
که هزیمت میشد از وی روم و گرج.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 220).
(1) - Gruzija.
(2) - Gurdjistan. Gurdustan.
(3) - Sakharthwelo.
(4) - Kharthwelienne.
(5) - Georgie.
گرج آباد.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 16هزارگزی خاور مراغه و 6هزارگزی شمال راه ارابه رو مراغه به قره آغاج. هوای آن معتدل و کوهستانی و دارای 603 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء مردق تأمین میشود. محصول آن غلات، کشمش، نخود و بادام است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گرجان.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 8هزارگزی باختر خوسف، کنار راه مالرو عمومی خوسف به خور. هوای آن گرمسیر و دارای 20 تن جمعیت است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرجان سو.
[گُ] (اِخ) ده کوچکی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 10هزارگزی شمال خاوری رودبار و خاور سفیدرود. دارای 43 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گرجستان.
[گُ جِ] (اِخ)(1) گرجستان. گورجستان. نام ناحیهء بزرگی از بلاد قفقاز است که در ناحیهء کور در سواحل بحر خزر واقع شده است. گرجستان مابین چرکسستان، قرقای، داغستان، شیروان، ایالت ایروان، قارص و بحر سیاه قرار گرفته است. محل اصلی گرجستان نصف فوقانی حوزهء کور است، ولی گرجیها به آنجا قانع نشده تا سواحل قره قیز (بحر اسود) پیش رفته اند. در قرون وسطی، طوایف ترکمن در قسمت فوقانی حوزهء کور متوطن گردیده اند. دولت شوروی، قفقاز را به ایالتهای مختلف تقسیم و نام گرجستان را نیز مانند ایالات دیگر تغییر داد. اهالی ذاتاً ترکمن هستند و روز بروز عدهء روسها در این ایالت زیادتر میشود، گرجیها هم با سایر اقوام قفقاز بطور مختلط زندگی میکنند. و پایتخت گرجستان شهر تفلیس است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Georgie.
گرجستانی.
[گُ جِ] (ص نسبی) گرجی. منسوب به گرجستان. زبان گرجستانی.
گرجه پشت.
[گَ جِ پُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در هزارگزی جنوب خاوری رودسر. منطقه ای معتدل و مرطوب و دارای 308 تن سکنه است. محصول آن برنج، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. بقعه ای در این ده به نام سیدحسن وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گرجی.
[گُ] (اِخ) نام قومی از اقوام قفقاز است که به نام محل خود خوانده میشوند. زنان گرجی به تناسب اندام، حسن جمال، ظرافت و لطافت مشهورند. زبانشان به دو قسمت تقسیم میشود: یکی زبان تحریری و ادبی که برای همگی یکسان است و زبان دیگری که نسبت به محل های مختلف تغییر یافته و به شش قسمت تقسیم میگردد. خط آنان از چپ به راست نوشته میشود و به سال 1802 م. روسیه، گرجستان را به تصرف خود درآورد. (از قاموس الاعلام ترکی) : و فرزندان ایشان شاهان گرجی و ملک زادگان. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص60).
زین گرجی طره برکشیده
شد روس چو طره سر بریده.نظامی.
از خاص و خرجی و خون دل مسلمان و گرجی. (نفثة المصدور از سبک شناسی بهار ج3 ص11).
گرجی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 20هزارگزی باختر الیگودرز و 6هزارگزی جنوب خاور شوسهء ازنا به دورود. هوای آن معتدل و دارای 1032 تن جمعیت است. آب آنجا از قنات و چاه است. محصول آن غلات، پنبه و چغندر میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
گرجی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد، واقع در 3هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه مشهد به اندرخ. هوای آن معتدل و دارای 198 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گرجی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان پشت بسطام بخش قلعهء نو شهرستان شاهرود، واقع در 13هزارگزی جنوب خاوری قلعهء نو و 3هزارگزی راه شوسهء شاهرود به گرگان. هوای آن معتدل و دارای 30 تن جمعیت است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه فرعی به راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گرجی خیل.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان راستویی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 36هزارگزی جنوب پل سفید و 4هزارگزی ایستگاه ورسک. هوای آن سردسیر و دارای 230 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است و در زمستان گله داران به حدود دهستان کیاکلا میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گرجی سرا.
[گُ سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار که در 26هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و 1500گزی جنوب راه شوسهء شهسوار به چالوس واقع و دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گرجی کلا.
[گُ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسپیور و شوراب بخش مرکزی شهرستان ساری که در 5هزارگزی جنوب باختری ساری و پانصدگزی جنوب راه شوسهء ساری به شاهی دشت واقع است. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی و دارای 130 تن جمعیت است. آب آن از رودخانهء تجن تأمین میشود. محصول آنجا غلات، پنبه، کنف و کنجد و شغل اهالی زراعت است. و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گرجی محله.
[گُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره طقان بخش بهشهر شهرستان ساری که در 8هزارگزی باختر بهشهر و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء بهشهر به ساری واقع است. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 2500 تن جمعیت است. آب آن از قنوات تأمین میشود. محصول آن برنج، غلات، مرکبات، پنبه، کنجد، صیفی و مختصر ابریشم است. شغل اهالی زراعت است و عده ای در کارخانهء بهشهر کارگرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
گرجی محله.
[گُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان که در یازده هزارگزی خاور کردکوی و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء گرگان به بندر ترکمن واقع است. هوای آن معتدل و مرطوب و دارای 180 تن جمعیت است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن برنج، غلات، حبوبات و توتون سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

/ 22