لگام گیر.
[لُ / لِ] (نف مرکب) گیرندهء لگام. بازدارندهء از حرکت و مطیع کننده :
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام.
خاقانی.
گیرندهء لگام اسب به قصد فروآوردن راکب تعظیم وی را :
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند.نظامی.
|| (اِ مرکب) آنجا که لگام مسافران گیرند تا ایشان را مجبور به فرودآمدن کنند به قصد ایذاء یا سرقت : خنیفقان، دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را به پارسی خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است همه تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست. (فارسنامهء ابن البلخی ص134). چون از خطر خبیص بیرون شد خود را به ملک کرمان تهنیت کرد و گفت: آنجا منزلی لگام گیر بود، چون به عافیت رستیم کرمان را بردیم. (تاریخ سلاجقهء کرمان).
لگام گیری.
[لُ / لِ] (حامص مرکب) عمل لگام گیر. گرفتن لگام اسب به قصد پیاده کردن راکب آن تعظیم را :
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگام گیری کرد.نظامی.
حیرتش چون خطرپذیری کرد
رحمت آمد لگام گیری کرد.نظامی.
دل در اندرز و جان پذیری کن
یک زمانش لگام گیری کن.نظامی.
لگام لیسیدن.
[لُ / لِ دَ] (مص مرکب)لشتن لغام. لحس لجام. || کنایه از مطیع و منقاد بودن است. (آنندراج). مقابل لگام خائیدن :
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بلیسند لگام.انوری.
لگان.
[لَ] (اِ) لگن. (آنندراج). رجوع به لگن شود.
لگاهی.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در سی هزارگزی شمال باختری زنجان و سه هزارگزی راه عمومی زنجان به ارمغانخانه. دامنه، سردسیر و دارای 265 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لگ بن.
[لَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 24هزارگزی باختر شوسهء مهاباد به سردشت. کوهستانی، معتدل و دارای 291 تن سکنه که کردزبانند. آب آن از رودخانهء آواجیر. محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لگد.
[لَ گَ] (اِ)(1) لج. زخم با کف پای (برخلاف تیپا و اردنگ که با نوک پا باشد). زخم با پای از ستور یا آدمی. اسکیز. اسکیزه. آلیز. جفته. جفتک :
تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل.منجیک.
زیر لگد به جمله همی خستشان بزور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
بشار مرغزی.
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.منوچهری.
به لگد کرد دوصد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.منوچهری.
اندام شما بر به لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
به لگد ناف و زهار همه از هم بدرید.
منوچهری.
خوار است نشستن ز بر کرّهء نوزین
مرد آنکه نگه دارد، زو گاه لگد را.
حمیدالدین سمرقندی.
بدین پر به پر تا نگیردت جهل
وگرنه بکوبدت زیر لگد.ناصرخسرو.
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
چرخ را ز آه من زیان چه بود
پیل را از پشه لگد چه رسد.خاقانی.
شمع که در عنان شب زرده وش و سیاه بود
از لگد براق جم مرد بقای صبحدم.خاقانی.
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند.نظامی.
صحون؛ لگدزننده. (منتهی الارب).
- بخت خود را به لگد زدن یا دولت خود را... -یا لگد به بخت یا دولت خود زدن؛ بیخردانه از سر چیزی یا امری نیک و سودمند درگذشتن :
طریق مذهب عیسی به بادهء خوش و ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی.نظامی.
- امثال: لگد به گور حاتم زده است (به طنز و استهزا)؛بی نهایت بخیل و ممسک است.
لگد روزگار خورده است.
لگد مادیان به نریان درد نکند.
(1) - Coup de pied.
لگد افکندن.
[لَ گَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)لگد انداختن.
لگد انداختن.
[لَ گَ اَ تَ] (مص مرکب)لگد افکندن. لگد زدن. جفتک انداختن چنانکه اسب و خر و جز آن. || امتناع ورزیدن. تن درندادن به عملی یا معامله ای و امثال آن. نپذیرفتن امری را.
لگدانداز.
[لَ گَ اَ] (نف مرکب) نعت فاعلی از لگد انداختن. آنکه لگد اندازد. آنکه امتناع ورزد پذیرفتن امری یا چیزی را.
لگداندازی.
[لَ گَ اَ] (حامص مرکب)عمل لگدانداز.
لگد بر ابر زدن.
[لَ گَ بَ اَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از داعیهء رفعت کردن و مردم را به چشم کم دیدن. (آنندراج).
لگد بر گور حاتم زدن.
[لَ گَ بَ رِ تَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از سخاوت به کمال رسانیدن و اطلاق آن بر شخصی کنند که با وجود مایهء کم، جود بسیار کرده باشد. (آنندراج). رجوع به مجموعهء مترادفات ص113 شود. || (به طنز و استهزاء) سخت آزمندی نمودن و بخل ورزیدن.
لگد پراندن.
[لَ گَ پَ دَ] (مص مرکب)لگد انداختن. لگد پرانیدن. رَکل. (منتهی الارب). || تن درندادن و امتناع ورزیدن. رام نشدن.
لگدپرانی.
[لَ گَ پَ] (حامص مرکب)عمل لگد پراندن.
لگد پرانیدن.
[لَ گَ پَ دَ] (مص مرکب)لگد پراندن. رجوع به لگد پراندن شود.
لگدخوار.
[لَ گَ خوا / خا] (نف مرکب) که تحمل لگد خوردن دارد. که لگد خورد :
درخت تو از آن آمد لگدخوار
که دارد بچهء خود را نگونسار.نظامی.
لگدخواره.
[لَ گَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) پایمال. به زیر لگد افتاده. که لگد خورد :
گرچه بساط از خز و اطلس بود
نیز لگدخوارهء هر خس بود.امیرخسرو.
لگد خوردن.
[لَ گَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) لگدکوب خوردن. (آنندراج). پاسپر شدن :
هرچه را دید زیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید.نظامی.
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکن است نه مانند آسمان دوار.
سعدی.
پس از عزم آهو گرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.سعدی.
لگد در کار زدن.
[لَ گَ دَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از بر هم کردن کار است. (آنندراج).
لگد زدن.
[لَ گَ زَ دَ] (مص مرکب) جفتک انداختن. آلیز انداختن. اسکیزه کردن. اسکیز کردن. آلیز زدن. اسکیزیدن. رعص. ضراح. ضرح. لیز. (منتهی الارب) :
که بردرند سگان هرکه را نگردد سگ
لگد زنند خران هرکه را نباشد خر.
مسعودسعد.
به داد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که بر او زد بریخت ناگاهان.
مسعودسعد.
اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد. (سندبادنامه ص131).
لگدکوب غمت زآن گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم.نظامی.
آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی.نظامی.
جحف؛ لگد زدن کسی را چنانکه بیفتد. (منتهی الارب). نفح؛ لگد زدن ستور. (تاج المصادر). لهز؛ لگد زدن بر سینه. لکز؛ لگد زدن بر سینه. || لگد زدن تفنگ؛ صدمه زدن آن از عقب بر سینه بعد سر دادن. (آنندراج). ضربت زدن قنداق تفنگ بر سینه و کتف، گاه خالی شدن تیر :
مشو ایمن که این وامانده لنگ است
که با یک پا لگدزن چون تفنگ است.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- لگد به بخت خود زدن؛ از سر چیزی یا امری سودمند درگذشتن و نپذیرفتن :
طریق و مذهب عیسی به بادهء خوش ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
رجوع به مجموعهء مترادفات ص311 شود.
لگدزن.
[لَ گَ زَ] (نف مرکب) رَکّال. جفته انداز (و آن عیبی است در اسب و استر و غیرهما) :
ترف عدو ترش نشود زآنکه بخت او
گاوی است نیک شیر ولیکن لگدزن است.
انوری.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به.سعدی.
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کو بپندارد لگدزن استر است
زآنکه آن دم بانگ استر می شنید
کور را آیینه گوش آمد نه دید.مولوی.
آن گربهء مصاحب بابا از آن تو
این استر چموش لگدزن از آن من.
وحشی.
لگدسپر.
[لَ گَ سِ پَ] (نف مرکب)پی سپرکننده. لگدکوب کننده :
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگدسپر است.انوری.
|| (ن مف مرکب) لگدکوب و پی سپرشده :
آب در جوی توست و چرخ چو پیل
دشمنت را لگدسپر دارد.انوری.
لگد کردن.
[لَ گَ کَ دَ] (مص مرکب)پی سپر کردن. پایکوب کردن.
لگدکوب.
[لَ گَ] (اِ نف مرکب)لگدکوبنده. پی سپر. || (ن مف مرکب) پیخسته. پای خست. پایکوب. پایمال. (آنندراج) :
لگدکوب غمت زآن گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم.نظامی.
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب.عطار.
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند.
سعدی.
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگدکوب کرد.سعدی.
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی.
سعدی.
مرا فتاده چو بینی غمین مشو طالب
که من ز روز ازل سبزهء لگدکوبم.
طالب آملی (از آنندراج).
|| (حامص مرکب، اِ مرکب) مطلق ضرب خواه از لگد باشد خواه از غیر لگد و کوفته و پامال مجاز است. (آنندراج). لگله. (برهان). زخم لگد. ضرب لگد :
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.منوچهری.
دیدهء حاسد به تو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس.
سوزنی.
دشمن که افتاد در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه).
خاص و عام خلایق از دست زمانه در چه لگدکوب. (جهانگشای جوینی). و طبقهء طلبهء آن در دست لگدکوب حوادث پایمال زمانهء غدار و روزگار مکار شدند. (جهانگشای جوینی).
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود و از خوف و زوال.مولوی.
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگدکوب گرم و سرد نشد.اوحدی.
لگدکوب خوردن.
[لَ گَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) لگدخوردن :
از دست روزگار لگدکوب میخورد
بی عشق هرکه میبرد ایام خود به سر.
وحشی (از آنندراج).
لگدکوب شدن.
[لَ گَ شُ دَ] (مص مرکب) پایمال شدن. پی سپر شدن :
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگدکوب گرم و سرد نشد.اوحدی.
لگدکوب کردن.
[لَ گَ کَ دَ] (مص مرکب) پایمال کردن. پیخستن. پی سپر کردن. لگدمال کردن :
مروت نباشد از آزادگان
لگدکوب کردن بر افتادگان.امیرخسرو.
لگدکوبه.
[لَ گَ بَ / بِ] (اِ مرکب) مرادف لگدکوب. (آنندراج). ضرب مطلق :
لگدکوبهء گرزهء هفت جوش
برآورده از گاو گردون خروش.نظامی.
لگدکوبی.
[لَ گَ] (حامص مرکب) عمل لگدکوب.
لگدلک.
[لَ گَ لَ] (اِ) لگد (؟). (فرهنگ شعوری).
لگدمال.
[لَ گَ] (نف مرکب) لگدمالنده. || (ن مف مرکب) لگدکوب. پی سپر. پیخسته.
لگدمال شدن.
[لَ گَ شُ دَ] (مص مرکب) پی سپر شدن.
لگدمال کردن.
[لَ گَ کَ دَ] (مص مرکب) در زیر پای سپردن. پی سپر کردن. پای خست کردن. پیخسته کردن. دَوس. پیخستن.
لگدمالی.
[لَ گَ] (حامص مرکب) عمل لگدمال.
لگدمالی کردن.
[لَ گَ کَ دَ] (مص مرکب) پی سپر کردن. پیخستن. لگدکوب کردن. در زیر پای سپردن.
لگزستان.
[لَ زِ] (اِخ) نام ولایتی در حوالی دربند شروان واقع در قفقاز امروزی محلّ توقف طایفهء لزگی یا لگزی ها : بعد از فراغت از کار آذربایجان و اران به دربند شروان رفتند (مغول) و بلاد آن را گرفته و جز قلعه ای که پناهگاه امیر آن حدود بود محلی سالم نماند، سپس به شهرهای لان و لگزستان شتافتند... (تاریخ مغول ص102).
لگزی.
[لَ] (اِخ) نام برادر امیر نوروز و از ارکان دولت باید و بعهد غازان خان. ویرا در هفتم جمادی الاَخر در میدان مایدشت به قتل آوردند. رجوع به تاریخ غازانخان ص73، 109، 111، و 141 شود.
لگزی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در سی هزارگزی خاور سقز و شش هزارگزی قلعهء کهنه. کوهستانی، سردسیر و دارای 350 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لگزی.
[لَ] (اِخ) نام قومی در قفقاز. لزگی. || نام کوهی مسکن قوم لگزی. طرف غربش که به جبال گرجستان پیوسته است (غرب جبال البرز) کوه لگزی خوانند. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه ص191). و بر شمال دشت خزر و بر غرب الان کوه و کوه لگزی و ارّان و بر جنوب جیلان و مازندران. (نزهة القلوب ص139). و این دریا [خزر] را موجی عظیم بود از همهء بحار سخت تر و جزر و مدّ ندارد. فلجهء اسکندر به بحر فرنگ به طرف کوه لگزی با این دریا چنان نزدیکی دارد که مسافت در میان این دو دریا همان کوه است به مقدار دو سه فرسنگ. (نزهة القلوب ص240).
لگلگ.
[لَ لَ] (اِ) مرغی است مشهور، دارای گردن و منقار و پای دراز و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و سنگلاخ بیفکند که مجروح و هلاک شود پس به آشیانه برد و بخورد. (آنندراج). معرّب آن لقلق است. (برهان). لکلک. و رجوع به لکلک شود :
آن لگلگ گوید که لک الحمد و لک الشکر(1)
تو طعمهء من کرده ای آن مار ژیان را.
سنائی.
لگلگی ماری در دهن گرفته در فضای هوا بر بالای اِنا بر سمت شیر بگذشت. (سندبادنامه ص276).
-امثال: لگلگ پای خود در آب نهاد ؛ کنایه از آن است که زمستان رفت و تابستان آمد. (آنندراج).
(1) - از همین بیت برمی آید که گوینده «لکلک» را با دو کاف تازی آورده.
لگله.
[لَ گَ لَ / لِ] (اِ) لگدکوب باشد و آن کتک و لتی است که با پای بزنند نه با دست. (برهان). ضرب لگد. زخم لگد. پایکوب.
لگموج.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در نه هزارگزی جنوب باختری رودسر و سه هزارگزی شمال خاوری املش، کنار شوسهء املش به رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 200 تن سکنه. آب آن از شلمانرود. محصول آنجا برنج و چای و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لگن.
[لَ گَ] (اِ) ظرف شب. شاشدان. اصیص. تقاره.
|| شمعدان(1). (لغت نامهء اسدی). لقن. طشت شمع. زاغوته. (برهان). زنبق. و رجوع به زنبق شود. جای سرشک شمع. صحن زیر شمع که اشک شمع در وی ریزد. شمعدان بود مانند طبقی دیوارش بلند، از سیم و زر و روی و آهن و مس سازند تا شمع گداخته از وی نریزد. (اوبهی) :
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک تن
شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن.
ناصرخسرو.
میغ و زیرش تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن.
ناصرخسرو.
مونسم جان دهد دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن.مسعودسعد.
کلبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند.خاقانی.
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون شمعشان در لگن کشتمی.خاقانی.
آنت مویین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مویینش چو موم اندر لگن بگریستی.
خاقانی.
همچو پروانهء مسکین که مقیم لگن است
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود.مولوی.
میل در سرمه دان چنان شده تنگ
که بن شمع در سر لگنی.سعدی.
شمع خود سوخت شب دوش به زاری امروز
گر لگن را طلبد شاه زمین میسوزم.
سلمان.
نبرد تا زر خورشید را فلک بگداز
برای شمع ضمیرش خرد نساخت لگن.
ظهوری (از آنندراج).
هر شمع که سرکش تر از آن نیست در این بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را.
کلیم (دیوان ص 92).
|| طَشتِ آفتابه(2) باشد که دست در میان آن بشویند. (جهانگیری). به ترکی چلابچی(3)گویند. (غیاث). سلیچه. (آنندراج). چون تشتی بود سیمین یا رویین و آنچه بدین ماند. (فرهنگ اسدی). مانند تغاری بود از روی یا از مس و هرچه بدان ماند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تشتی خرد بیشتر از برنج که دست در آن شویند. تشت که دست و رخت شویند در آن. آبدستدان. آبدستان. طشت بی آفتابه باشد و آن طبق دیواره داری است که از مس یا برنج سازند و هم دست در آن شویند و هم خمیر نان در آن کنند و به کارهای دیگر نیز آید. (برهان) :
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن.فرخی.
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمهء زندگانی لگن.
عنصری.
گر آب چشمهء کوثر ز جنت است نشان
به گاه شستن دستش چو کوثر است لگن.
امیرمعزی.
شاخ طوبی را غذا گردد به فردوس اندرون
چون برون ریزد مذاب دست شویت در لگن.
ازرقی.
هلال نیست که بر طرف نیلگون چمن است
که آفتابهء زرین مهر را لگن است.
اشرف (از آنندراج).
مخضب. مرکن. (منتهی الارب).
- آفتابه و لگن؛ ابریق و طشت. مجموع آفتابه و لگن برای شستن دست.
-امثال: آفتابه (و) لگن بیست دست، شام و نهار هیچی.
|| عودسوز. مجمرة. بخورسوز. سپندسوز. منقل آتش. (برهان). آتش دان آهنی. (اوبهی) :
چهارپای به زنجیر حادثات کشان
همیشه سینه پرآتش بود به سان لگن.
سلمان ساوجی.
|| جامهء فانوس. (برهان). کرته فانوس. (جهانگیری) :
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن.
مولوی (کلیات شمس ج4 ص206).
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر.
مولوی (کلیات شمس ج2 ص274).
|| حوض. لگن خاصره.(4) اطراف سافله مثل اطراف عالیه مرکب اند از چهار جزء: لگن، فخذ، ساق، قدم. لگن که به تازی آن را حوض خوانند، تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در وی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین و در خلف از عجز و عصعص حاصل شده و آن را دو سطح و دو دایره یا مضیق است: 1- سطح ظاهر، در قدام آن در خط وسط مفصل زهار در طرفین سطح هایی که محل اتصال عضلات مقربه اند و تقبهء بزرگ تحت زهاری می باشد و در خلف آن در خط وسط زوائد شوکیهء عجز و منتهای قنات عجزی و مفصل عجز و عصعص. در طرفین خط ثقبهای خلفی عجز و موضع اتصال رباطهای عجزی حرقفی و شکافی که میان عجز و حرقفه است و شوک خلفی حرقفه. 2- سطح باطن، به واسطهء خط برآمدهء تیزی که هم موضع آن را تنگهء فوقانی نامند به دو قسمت شده آن قدری را که در فوق خط واقع است حوض بزرگ نامند. قطر یمین و یساریش از اقطار قدام و خلفی بزرگتر است. قسمتی که در تحت خط مذکور واقع است موسوم به حوض کوچک است مجرایی را ماند که دو طرف آن تنگ باشد طرف قدامی آن از محل اتصال دو عظم عانه و طرف خلفی آن از سطح مقعر عظم عجز و طرفین آن از شکافتگی های نسائی و قسمتی از مفصل عجز حرقفه حاصل شده. (از تشریح میرزا علی). رجوع به مدخل لگن خاصره شود.
(1) - Bobeche.
(2) - Cuvette. (3) - در آنندراج: چلام چی.
(4) - Bassin.
لگن.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 21هزارگزی شمال باختری بوکان و 4هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 331 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تاتائو. محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لگن به سر.
[لَ گَ بِ سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) دیگ به سر. قزقان به سر. موجودی با لگنی بر سر که در تصور کودکان آرند، بیم دادن ایشان را چون یک سر و دوگوش. لولو خرخره و جز آنها. || در تداول عامه، فرنگی به مناسبت کلاه شاپو که بر سر نهد.
لگنچه.
[لَ گَ چَ / چِ] (اِ مصغر) لگنِ خُرد. لگن کوچک. لگن کوچک مسی که در آن حنا و رنگ خیس کنند. لگن کوچک از برنج که پای سماور نهند.
لگن خاصره.
[لَ گَ نِ صِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در روی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین و در خلف از عجز و عصعص حاصل شده است. رجوع به لگن در این معنی شود.
لگن دشت.
[لَ گَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد، واقع در 15هزارگزی باختری سنجد کیوی) و پنج هزارگزی شوسهء هروآباد - اردبیل. کوهستانی، سردسیر و دارای 206 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لگن زمردی.
[لَ گَ نِ زُ مُرْ رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (مجموعهء مترادفات ص10).
لگن شور.
[لَ گَ] (نف مرکب) شویندهء لگن. || (به تحقیر و طعن) پرستار بیمار.
لگنه.
[لِ نَ / نِ] (اِ) از انگشتان پا تا بُن ران و این قلب لنگه است. (غیاث). مرادف لنگ، از بیخ ران تا سر انگشتان پا و این در اصل لنگه بوده که به تصرف لوطیان لگنه شده. || نام فنی از کشتی. (از اهل زبان به تحقیق پیوسته). (آنندراج)(1).
(1) - ظاهراً در این مورد نیز مقلوب باشد و بدون هاء چنانکه امروز نیز در تداول کشتی گیران هست و گویند: «لنگش کن».
لگور.
[لَ] (اِخ) جمعی از صحرانشینانند که در حوالی هرات و سیستان می باشند. (برهان) (انجمن آرا). طایفه ای از طوایف ناحیهء مکران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص100).
لگوری.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لگور. || زن بدکارهء حقیر و بی اعتبار.
للج.
[لِ لِ] (اِخ) لِلِک. رجوع به للک شود.
للدوین.
[لَ دِ وی] (اِخ) دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان، واقع در 12هزارگزی باختری گرگان. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 190 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی و کرباسی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
للرد.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان پی رچه سورتیچی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 48هزارگزی شمال کیاسر و 24هزارگزی بهشهر. کوهستانی، معتدل مرطوب و دارای 350 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، ارزن، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
للری.
[لَ لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 44000گزی جنوب باختر سپیددشت و 5000گزی جنوب باختری ایستگاه کشور. دارای 32 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
للک.
[لَ لَ] (اِ) کرات. آن را در لاهیجان و آستارا و درفک، لالکی و لیلکی و در نور کرات نامند(1). (جنگل شناسی ساعی ج2 ص200).
(1) - Gleditschia Caspica (Fevier).
للک.
[لِ لِ] (اِخ) للج. نام قومی از اقوام اسکی پلاسج در آسیای صغیر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج5 شود.
للکا.
[لَ لَ] (اِ) قسمی کفش. لالکا: چاچله، نام للکای دیلمان است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
للکام.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در شش هزارگزی جنوب خاوری فومن و سه هزارگزی جنوب راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل مرطوب و دارای 453 تن سکنه. آب آن از پیش رودبار و گشت رودخان و استخر محلی. محصول آنجا برنج، ابریشم و توتون سیگار. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
للک لو.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 19500گزی شمال باختری میاندوآب و 15500گزی شمال شوسهء میاندوآب به مهاباد. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 564 تن سکنه. آب آن از سیمین رود. محصول آنجا غلات، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
للکی.
[لَ لَ] (اِ) کُرات. للک. درختی است که چوب آن برای چپر و پرچین مصرف شود و از آن در جنگلهای ایران بدست آید.
للگی.
[لَ لَ / لِ] (حامص) شغل لَلَه. عمل لله.
لللو.
[لَ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوزوم دل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در سه هزارگزی خاور ورزقان در مسیر شوسهء تبریز به اهر. جلگه و معتدل و دارای 855 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و مختصر سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
للم.
[لَ لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی خاور سیاهکل. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 53 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شمردو. محصول آنجا برنج و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
للوک.
[لَ] (اِخ) موضعی به لالاباد مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص118). دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی باختری لاله آباد و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء بابل به آمل. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 90 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کاری. محصول آنجا برنج، مختصر غلات، پنبه، صیفی و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لله.
[لِلْ لاه] (ع ق مرکب) (از: لِ + الله) برای خدا. بی غرض شخصی. خدا را. گاه گویند لله را با مزید کردن را و همان معنی خواهند، یعنی قدما با بودن لام در اوّل، راء نیز به آن ملحق میکرده اند : از بهر لله تعالی فریاد رس. (اسکندرنامه نسخهء آقای سعید نفیسی).
گفت لله و فی الله ای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.نظامی.
- لله ابوک (در تعجب و در مدح)؛ برای خداست خوبی پدر تو که چون تو پسر شریف و فاضل زاد. (منتهی الارب).
- لله الحمد؛ سپاس مر خدای را.
- لله المنة؛ سپاس خدای را.
- لله انت؛ خدا نگهدار تو باد. خدایت ترا نگهدار باد.
- لله تلاده؛ به معنی لله درّه است.
- لله ثوباه؛ به معنی لله درّه است. (منتهی الارب).
- لِلّهِ دَرُّ قائِلِه؛ لِلّهِ درّه. خیر و خوشی باد گوینده را. لله دَرُّ قائل :
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کس شنید گفتا لله دَرُّ قائل.حافظ.
- لله دَرُّک؛ خیر تو باد. خوش باد تو را. خیرت باد : بوبکر را بونصر گفت لله درّکما که شما دو تنید. (تاریخ بیهقی ص522).
لله.
[لَ لَ / لِ] (اِ) نی. نای. قَصب (در دیلمان و گیلان).
لله.
[لَ لَ / لِ] (اِ) (مأخوذ از کلمهء لالا) مربیِ مرد طفلی از اطفال اعیان. مقابل دده که زن است. لالا. پرستار کودک. حاضن: مگر شاه با لله اش بازی میکند؟ مگر بازی شاه با لله است؟
لله آقا.
[لَ لَ / لِ] (اِ مرکب) لله را به احترام لله آقا گویند.
لله باشی.
[لَ لَ / لِ] (اِ مرکب) بزرگ و سرور لالایان. لالایی که گروهی لله و پرستار اطفال زیر نظر وی باشند.
لله باشی.
[لَ لَ] (اِخ) رضا قلیخان هدایت صاحب مجمع الفصحاء. رجوع به رضا قلی خان... و هدایت شود.
لله باغ.
[لَ لَ] (اِخ) موضعی به فندرسک (استرآباد) که آن را آقامحمدآباد گویند. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص128).
لله بلاغی.
[لَ لَ بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 12هزارگزی جنوب گرمی و 12هزارگزی شوسهء گرمی به بیله سوار. کوهستانی و گرمسیر و دارای 26 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله بند.
[لَ لِ بَ] (اِخ) دهی از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان ساری، واقع در 11هزارگزی راه شوسه و راه آهن شاهی به تهران. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء چرات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لله پرچین.
[لَ لَ پَ] (اِخ) زیارتگاهی به آمل (مازندران). (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص34).
لله جار.
[لِ لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در چهارهزارگزی جنوب امام. کوهستانی و سردسیر و دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لله دوین.
[لَ لَ] (اِخ) نام موضعی به سدن رستاق مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص80 و 125).
لله رود.
[لَ لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در ساحل دریای خزر. دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لله فن.
[لَ لَ فَ] (اِخ) نام موضعی به سدن رستاق مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص125 و 126).
لله کا.
[] (اِخ) نام رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محلّ صید ماهی باشد.
لله گاه.
[لَ لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش خمام شهرستان رشت، واقع در شش هزارگزی جنوب باختری خمام و 2500گزی باختر شوسهء خمام به رشت. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1412 تن سکنه. آب آن از نهر طش رود از سفیدرود. محصول آنجا برنج، کنف، ابریشم، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و صید مرغابی و راه آن مالرو است. 6 باب دکان نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لله گندو.
[لَ لَ گَ] (اِخ) نام کوهی به مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص81 ).
لله لو.
[لَ لَ لو] (اِخ) دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 6هزارگزی شمال آق کند و 15500گزی شوسهء میانه به زنجان. کوهستانی و معتدل و دارای 580 تن سکنه. آب آن از چهار رشته چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله لو.
[لَ لَ لو] (اِخ) دهی جزء بخش نمین شهرستان اردبیل، واقع در 28هزارگزی شمال اردبیل و دوهزارگزی شوسهء گرمی به اردبیل. کوهستانی و معتدل و دارای 347 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله لو.
[لَ لَ لو] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 41500گزی شمال کلیبر و 41500گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل مایل به گرمی، مالاریائی و دارای 5 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گوی آغاج و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله لوی آت لوخان.
[لَ لَ لو] (اِخ) دهی از دهستان نازلو از بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 25هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 7هزارگزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 102 تن سکنه. آب آن از نازلوچای. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون، حبوبات و کشمش. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله لوی تراب.
[لَ لَ لو تُ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو از بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 23هزارگزی شمال خاوری ارومیه و ده هزارگزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه، معتدل و سالم و دارای 160 تن سکنه. آب آن از نازلوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون و کشمش. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است و تابستان اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله لی.
[لَ لَ لی] (اِخ) دهی از دهستان برگشلو حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 8هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 2500گزی شمال شوسهء گلمانخانه ارومیه. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 440 تن سکنه. آب آن از شهرچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون، انگور و چغندر. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است و تابستان اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لله مرز.
[لَ لِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 14هزارگزی شمال ساری و دوهزارگزی باختری راه شوسهء ساری به فرح آباد. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 300 تن سکنه. آب از رودخانهء تجن. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، صیفی و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لله مرزچل.
[لَ لَ مَ چُ] (اِخ) موضعی میان انارمرزچل و سه پشته چل مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص61).
لله وجه سرا.
[لَ لَ وَ جِ سَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان حسن کیاده بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، واقع در بیست هزارگزی شمال آستارا، کنار دریا و شش هزارگزی خاور حسن کیاده. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 232 تن سکنه. آب آن از نهر مسکوکلایه و استخر. محصول آنجا برنج، ابریشم و کنف. شغل اهالی زراعت و صید مرغابی و راه آن مالرو است و از کنار ساحل اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لله و دده.
[لَ لَ / لِ وُ دَ دَ / دِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به لَلَه و به دده شود.
لله ونگه.
[لَ لَ وَ گَ] (اِخ) موضعی در 4میلی میان خرما در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص61).
لله وین.
[لَ لَ] (ص مرکب) (در تداول مردم قزوین) اندک نگرش. کم بین. اندک بین. سخت نظرتنگ. کوته بین. خردک نگرش. کوتاه نظر. خرده نگرش. مقابل بلندنظر. دنی. خسیس. لئیم.
للیانوس.
[لِ] (اِخ)(1) از شاهان روم شرقی پس از قسطنطین : و چون او (قسطنطین) گذشته شد یکی از یونانیان بیرون آمد للیانوس نام و دین ترسایی باطل کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). باید دانست که وی یکی از سی تن جبابره است که پس از گالیونوس(2) کسب شهرت کردند. (مائهء سوم).
(1) - Laelianus.
(2) - Gallien.
للیوس.
[لِ] (اِخ)(1) نام مردی رومی و دوست سیپون آفریقائی. تولد حدود 235 و وفات حدود 165 ق . م.
(1) - Laelius.
للیوس.
[لُ] (اِخ) یکی از سرداران اُگوستوس امپراطور روم که در حدود سال 23 ق . م. مأمور جنگ با اشکانیان شد و چون او را به همدستی با دشمن متهم کردند خود را بکشت. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ص502).
لم.
[لَ] (اِ) ازملک. پیچکی خاردار در جنگلهای شمالی ایران. نامی که در بهشهر (اشرف) به وشات دانه دهند. نامی که در نور به تمشک دهند. و رجوع به تمشک شود. || شوک. شوکه. خار. تیغ. تلو. تلی. بور. لام.
لم.
[لَ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: استالم. بالالم. سیاه لم. تلم. دیولی لم. زلم. اعلم (اَلم). اهلم. || آنجا که چیزی بدانجا فراوان است: یَلم لم؛ یعنی آنجا که یلم بسیار روید. چمازلم؛ آنجا که چماز بسیار بود. لمالم. و رجوع به لمالم شود.
لم.
[لَ] (اِ) اسم از لم دادن و لم دادن یا لمیدن، حالتی است میان نشستن و دراز کشیدن برای آسودن. استراحت کردن و آسودن در اصطلاح عامهء مردم. آسایش. (برهان). لمیده به معنی آسوده و بر این قیاس و المیدن، یعنی آسودن و خفتن. و با لفظ داشتن و دادن و زدن به معنی واکشیدن و خواب کردن به فراغت است. (آنندراج) :
نگه مست اداریزی و لب غربال جان بیزی
به چشم غمزه جا دارد به تخت عشوه لم دارد.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
کام دل مرا چه شود گر برآورد
شیرین لبت که لم زده بر متکای ماچ.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
|| رحمت و بخشایش. (برهان). رجوع به لمیدن و لم دادن شود.
لم.
[لَ] (ع حرف) حرف نفی. نه. بی. نا. (منتهی الارب) :
یکدم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم.سنائی.
لم.
[لَم م] (ع مص) فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب). گرد کردن. (تاج المصادر). جمع آوردن با هم. (ترجمان القرآن). || نیکو گردانیدن. یقال: لمّ الله شعثه؛ ای اصلح و جمع ما تفرّق و قارب بین شتیت اموره. (منتهی الارب). به اصلاح آوردن. (تاج المصادر). || فرودآمدن. (منتهی الارب). || خوردن بخش خود و یاران خود و منه قوله تعالی: تأکلون التراث اکلا لَمّاً (قرآن 89/19)؛ ای نصیبکم و نصیب صاحبکم. ابوعبیدة یقال: لممته اجمع حتی اتیت علی آخره. (منتهی الارب).
لم.
[لِ مَ] (ع ق مرکب) (از: لِ + مَ، مخفف «ما»ی استفهامیه) حرف یستفهم به و اصله «ما» وصلت بلام فحذفت الالف. بهر چه. برای چه. چرا. از چه. ز چه. لِمَه. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید: فارسیان در محاورهء خود به این معنی نیز میم را ساکن خوانند و به معنی سبب پرسی و اعتراض مستعمل کنند و در محاورهء عربی در صورت الحاق یاء نسبت میم را مشدد خوانند. (غیاث) :
و قائلة لِم عَرتَکَ الهموم
و امرک ُممتثل فی الامم
فقلتُ دَعینی علی غُصتی
فَاِن الهموم بقدر الهمم.
صاحب بن عباد (از سندبادنامه ص53).
ذات او سوی عارف عالم
برتر از این و کیف و از هل و لم.سنائی.
فقیهان طریق جدل ساختند
لِمَ لانسلم درانداختند.سعدی.
- مطلب لم؛ هو السؤال عن السبب الذی لاجله وجد الشی ء و لولاه لما وجد ذلک الشی ء کقولنا لم العقل موجود.
لم.
[لِ] (ع حرف) مرادف اَما. الا. اَلیسَ. اَلم. اِم. (دزی).
لم.
[لِم م] (اِ) (شاید مأخوذ از لِمَ عربی به معنی چرا) در اصطلاح فارسی زبانان، سرّ پیشه ای. راز صنعتی. سرّ امری: لمّ این کار پیش فلان است؛ سرّ آن نزد اوست.
- برهان لمّ؛ مقابل برهان اِنّ.
- لمّ کاری؛ فوت و فن آن. بند و گشای آن. سرّ خفی آن. حیله و چارهء خفیّ آن. حیله و چارهء نهانی آن. راه آن. طریق آن: هر کار لمی دارد؛ طریقی و راهی دارد.
- لم کاری دانستن یا ندانستن؛ شیوهء آنرا، کوک آنرا، طریق اعمال آنرا، حیلهء عملی شدن آن را دانستن یا ندانستن.
لم.
[لَ] (اِخ)(1) چارلز. مؤلف گفتارهای ادبی. انگلیسی. مولد لندن. (1775-1834 م.).
(1) - Lamb.
لم.
[لُ] (اِخ)(1) نام بخشی از شمال ولایت لیل به فرانسه، دارای راه آهن و 20684 تن سکنه.
(1) - Lomme.
لم آباد.
[] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در هفت هزار گزی باختر علیشاه عوض و دوهزارگزی جنوب راه ماشین رو فرعی علیشاه عوض به شهرآباد. جلگه و معتدل و دارای 223 تن سکنه. آب آن از قنات و رود کرج. محصول آنجا غلات، صیفی، بنشن و چغندر. شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. در زمستان از ایل میش مست به حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
لما.
[لَ] (اِ)(1) دوائی است که آن را عنب الثعلب گویند. خوردن آن قطع احتلام کند. (برهان). سگ انگور. تاج ریزی.
(1) - در فهرست مخزن الادویه لمار آمده است و در تحفهء حکیم مؤمن لماء.
لما.
[] (اِخ) دهی به پنج فرسنگی شمال درّاهان.
لما.
[لَمْ ما] (ع ق) هرگاه. (غیاث). مگر. چون. (آنندراج). هنوز. (ترجمان القرآن جرجانی). || یکی از حروف جازمهء نافیهء استغراقیه. (غیاث).
لماء.
[لَ] (ص) رنگ گندم گون. (آنندراج). ظاهراً کلمه رنگ در جملهء منقول از آنندراج مصحف کلمهء لب باشد. گذشته از آنکه خود لغت نیز لمیاء است، یعنی لب گندم گون. و رجوع به لمیاء شود.
لمائیة.
[لِ ئی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)چرائی.
لماج.
[لَ](1) (ع اِ) کمتر چیزی که بخورند، یقال: ماذقت سماجاً و لا لماجا؛ ای شیئاً. (منتهی الارب). چیزی اندک که خورده شود. (منتخب اللغات). لماظ. لماق. لماک.
(1) - در منتخب اللغات به ضم لام ضبط شده است.
لماح.
[لَمْ ما] (ع ص) درخشنده. (منتهی الارب).
لماح.
[لُمْ ما] (ع اِ) مرغان شکاری چون چرغ و شاهین. (منتهی الارب).
لماخ.
[لِ] (ع مص) ملامخة. همدیگر را طپانچه زدن. (منتهی الارب).
لماذا.
[لِ] (ع ق مرکب) (از: اِ + «ما» + «ذا») چرا. چراست این.
لمار.
[لَ] (اِ)(1) عنب الثعلب. (از فهرست مخزن الادویه).
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن لماء ضبط شده است و در برهان لما.
لماز.
[لِ] (ع ص) عیب کننده یا آنکه روبروی تو عیب کند. (منتهی الارب). بدگوی.
لماز.
[لَمْ ما] (ع ص) همّاز. نمّام. عیب کننده. (منتخب اللغات). بدگوی. (مهذب الاسماء). || به چشم اشارت کننده. (منتخب اللغات).
لمازیدن.
[لَ دَ] (مص) در لغت نامهء اسدی ذیل «ملماز» این بیت آمده است :
دلبرا زو کی مجال حاسد غماز تو
رنگ من با تو نگیرد بیش از این ملماز تو.
رودکی.
رجوع به کلمهء ملماز در لغت نامهء اسدی و ملماس در این لغت نامه شود.
لماس.
[لَ] (ع اِ) دردجای. یقال: کواه لَماسِ؛ ای موضع دائه. (منتهی الارب). || حاجت. (منتخب اللغات).
لماسة.
[لُ سَ] (ع اِ) حاجت و نیاز. (منتهی الارب).
لماظ.
[لَ] (ع اِ) چیزی اندک. یقال: ما له لماظٌ؛ ای شی ء یذوقه و شربه لماظاً؛ ای اندک اندک به نوک زبان چشید آنرا. (منتهی الارب). یقال: ماذاق لماجاً و لا لماظاً و لا لماقاً و لا لماکاً؛ ای طعاماً. (مهذب الاسماء). لماج. لماق. لماک.
لماظة.
[لَ ظَ] (ع اِ) آنچه ماند از طعام در گوشه های دهان. (منتهی الارب). آنچه در دهن بماند از طعام. (مهذب الاسماء).
لماع.
[لِ] (ع اِ) جِ لمعة. (منتهی الارب). لماء کؤس، جِ، لمعة کؤساء.
لماع.
[لَمْ ما] (ع ص) بسیار درخشان. || شمشیر درخشان. (ناظم الاطباء).
لماعة.
[لَمْ ما عَ] (ع اِ) عقاب. || دشت درخشان سراب. || جان دانه یعنی پیش سر کودک مادام که بجنبد. (منتهی الارب). یافوج.
لماق.
[لَ] (ع اِ) چیزی. ماذاق لماقاً؛ نچشید چیزی (هذا یصلح فی الاکل و الشرب). (منتهی الارب). چیزی اندک. (منتخب اللغات). لماج. لماظ. لماک.
- هیچ لماقی نچشیده بودن؛ هیچ چیزی نچشیده بودن.
لماک.
[لَ] (ع اِ) چیزی. رجوع به لماظ شود.
لماک.
[لُ / لِ] (ع اِ) سُرمه. (منتهی الارب). لَمال. (منتهی الارب).
لمال.
[لَ / لُ] (ع اِ) سُرمه. کُحل. (بحر الجواهر). لماک. (منتهی الارب).
لمالم.
[لَ لَ] (ص مرکب) لبالب. مالامال. (برهان). پُر. مَملوّ. نیک پُر. پُر تا لبه چنانکه از سر بخواهد شدن. رجوع به لبالب شود :
نه از لشکر ما کسی(1) کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
(رشیدی این لغت را به ضم هر دو لام و در شعر فردوسی کلمهء کم را در مصراع اول گم (به کاف فارسی) آورده است و صاحب آنندراج بر هر دو ایراد کرده).
(1) - ظ: بسی.
لمام.
[لِ] (ع اِ) جِ لمة. (منتهی الارب).
لمام.
[لِ] (ع ق) هو یزورنا لماماً؛ ای غباً؛ یعنی او روز در میان می آید ما را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لمان.
[لَ] (اِخ) (ال ...) نام قومی. و هم الذین کانوا قصدوا سواحل الشام فی الدولة الایوبیة. و مواطنهم فی شمال البحر الرومی غرباً بشمال. قال فی العبر و هم من ولد طویال بن یافث بن نوح. (صبح الاعشی ج1 ص 370).
لمان.
[لَ] (نف، ق) در حال لمیدن.
لمان.
[لِ] (اِخ)(1) دریاچه ای به ژنو.
(1) - Leman.
لمان.
[لِ] (اِخ) مورخی است. رجوع به ایران باستان ج1 ص554 شود.
لمانی.
[] (ص نسبی) قسمی مروارید : و مروارید اصفهبد حرج قطری و لازک و وردی و مفرس و لمانی که هر کس مثل آن ندیده بود. (تاریخ بیهق).
لمایه.
[لَ یَ] (اِخ) شهری از اعمال مریة به اندلس. (از معجم البلدان).
لم ء.
[لَمْءْ] (ع مص) دست بر کسی زدن آشکارا و نهان. || تمامی چیزی را گرفتن. || نگریستن. (منتهی الارب).
لمباردی.
[لُ] (اِخ)(1) نام ناحیهء شمالی ایتالیا، واقع در دامنهء کوههای آلپ و دارای 28810000 گز مربع مساحت و 5600000 تن سکنه و کرسی آن میلان است. لنکبرده. (ابن الندیم).
(1) - Lombardie.
لمباندن.
[لُ دَ] (مص) لُنْباندن. چیزی نرم مانند پلو و نان را با لقمهء بزرگ نیم جویده فرودادن.
لمبر.
[لُ بَ] (اِ) لُنْبَر. در تداول عوام، قسمت زیر سرین از پشت. گوشت سرین. گوشت پشت ران آدمی خاصه فربه آن.
لمبر.
[لَ / لُ بُ] (اِ) لنْبُر. در اصطلاح بنایان، فشاری که از حمل زاید بر قوت حامل پدید آید.
- لمبر پیدا کردن دیواری؛ در قسمتی شکست برداشتن بدانسان که قسمت فوق آن لرزد و بیم افتادن بود.
لمبر.
[لُ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در پانزده هزارگزی خاوری سنجید و پانزده هزارگزی شوسهء هروآباد به اردبیل. کوهستانی، سردسیر و دارای 513 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمبر.
[لُ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مشکین خاور بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 24هزارگزی خاور خیاو و پانصدگزی شوسهء خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 440 تن سکنه. آب آن از چشمه و سبلان و نهر انار. محصول آنجا غلات، حبوبات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمبران.
[لُ بَ] (اِخ) لنبران. دهی جزء دهستان اوزوم دل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در بیست هزارگزی باختر ورزقان و شش هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، سردسیر و دارای 869 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء اهر. محصول غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمبرزو.
[لُ رُ زُ] (اِخ)(1) پزشک و کریمینالیست(2) (جرم شناس) ایتالیائی، مولد ونیز (1835-1909 م.).
(1) - Lombroso.
(2) - Criminaliste.
لمبرگ.
[لِ بِ] (اِخ)(1) لئوپل. نام آلمانی شهر لودف از گالیسی شرقی بین بوگ و دنیستر. دارای 283700 تن سکنه و امروز ملحق به اوکراین است.
(1) - Lemberg.
لمبورگ.
[لَ] (اِخ)(1) (دوشه دو...) ایالت قدیمی از هلند که امروزه میان بلژیک و هلند تقسیم شده است. قسمت متعلق به بلژیک دارای 360هزار و قسمت متعلق به هلند دارای 545هزار تن سکنه است.
(1) - Limbourg.
لمبه.
[لُ بَ / بِ] (ص) مرغ بیدم. کل (در تداول مردم قزوین).
لمبه.
[لَ بَ / بِ] (اِ) (در تداول مردم قزوین) قرنیس گرداگرد سقف اطاق. || تخم مرغ که گاهی مرغ گذارد با پوست نرم. تخم مرغ که پوست نرم دارد نه سخت و این علت گونه ای است که گاه در مرغان پیدا شود. لنبه.
لمبه سر.
[لَ بَ سَ] (اِخ) (قلعهء...) لنبه سر. نام قلعتی در رودبار قزوین کنار شاهرود. بقایا و آثار آن هنوز برپاست و آن به چهارفرسنگی مغرب قلعهء الموت و از قلاع خورشاه اسماعیلی است که به امر هلاکو خراب شد.
لمپه دان.
[لُ پِ] (اِخ) دهی از دهستان دیربخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 96هزارگزی جنوب خاوری خورموج و جنوب کوه نمک. دامنه، گرمسیر و مالاریائی و دارای 248 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لمتر.
[لَ تُ] (ص) مردم کاهل و بی رگ. || فربه و پرگوشت و قوی هیکل و گنده و ناهموار. (برهان). فربه و قوی و گنده. (غیاث). دَکل :
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری روی.سنائی.
عقل جز راستگوی لمتر نیست
حیله سازنده و گلوبر نیست.سنائی.
آنچه دی آن پسر سر گَرَک چرخور کرد
من ندیدم که در آفاق یکی لمتر کرد.
سنائی.
گر ضریری لمتر است و تیزخشم
گوشت پاره ش دان که او را نیست چشم.
مولوی.
تا که زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود.مولوی.
هست حیوانی که نامش اُسغُر است
کو به زخم چوب زفت و لمتر است.مولوی.
کریم الدین تو آن پهلونژادی
که گردون را بتو باشد تفاخر.
فرستادم به خدمت رقعه ای دی
به دست پهلوی هنگفت و لمتر.ابن یمین.
خلعت ایمان تازه بر عمید خسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
عمید لوبکی.
لمتر.
[لَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار، واقع در 1500گزی شمال رامسر بین دریا و راه شوسه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 240 تن سکنهء گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء صفارود. محصول آنجا برنج، مرکبات، چای و ابریشم و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لمتر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) فردریک. نام آکتور (هنرپیشه) فرانسوی، مولد هاور (1800-1876 م.).
(1) - Lemaitre.
لمتر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) نقّاد و ادیب و درام نویس فرانسوی، مولد ونسی (لوآره) (1853-1914 م.).
(1) - Lemaitre.
لمتر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) وکیل و نویسندهء ژانسنیست فرانسوی، مولد پاریس (1608-1658 م.).
(1) - Lemaistre.
لمتری.
[لَ تُ] (حامص) فربهی. تنومندی :
انبساطی کرد آن از خود بری
جرأتی بنمود او از لمتری.مولوی.
لمتونة.
[لَ نَ] (اِخ) نام قومی: و من صنهاجة، لمتونة. و من لمتونة ملوک المرابطین، الذین کان منهم امیرالمسلمین یوسف بن تاشفین بانی مدینة مراکش من المغرب الاقصی، و هم الذین انقرض ملکهم بدولة الموحدین. (صبح الاعشی ج1 ص363).
لمج.
[لَ] (ع مص) به کنجهای دهان خوردن. (منتهی الارب). الاکل باطراف الفم. || به گِل پر کردن یا پوشانیدن. (دزی).(1) || آرامیدن با زن. (منتهی الارب). || (ص) زشت. سَمْجٌ لَمْجٌ، از اتباع است: سَمِجٌ لَمِجٌ کذلک. (منتهی الارب).
(1) - Remplir ou couvrir de boue.
لمجا.
[لُ] (اِخ)(1) لُمْزا. نام شهری از لهستان، کنار رود نارو و دارای 22هزار تن سکنه.
(1) - Lomja, Lomza.
لمجة.
[لُ جَ] (ع اِ) ناشتاشکن. (منتهی الارب).
لمچان.
[لُ] (اِخ) نام طایفه ای قتال و خونریز. در سرزمین ایشان از بسیاری شکر جملهء طعامها شکرین باشد. (شعوری).
لمح.
[لَ] (ع ص، اِ) امر بارز و آشکار. یقال: لارینک لمحاً باصراً؛ ای امراً واضحاً. (منتهی الارب). || (اِمص) چشم زد.
- لمحٌ باصر؛ نگاه تیز.
- لمحِ بصر؛ چشم زدن. چشم بر هم زدن. لمح العین :
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او دانی.
ناصرخسرو.
لمح.
[لَ] (ع مص) نگریستن. (دهار) (زوزنی) (تاج الصادر). نگریستن و دیدن به نگاه خفی و پنهان. (منتهی الارب). دیدن به نظر سبک. (منتخب اللغات). لمذ. (منتهی الارب). || درفشیدن برق. درخشیدن برق. (زوزنی). درخشیدن برق و ستاره. (منتهی الارب). درخشیدن. (ترجمان القرآن جرجانی). لمحان. تلماح. (منتهی الارب).
لمحات.
[لَ مَ] (ع اِ) جِ لمحة.
لمحان.
[لَ مَ] (ع مص) نگریستن. (تاج المصادر). لمح. (منتهی الارب). و رجوع به لمح شود.
لمحة.
[لَ حَ] (ع اِ) اسم است از لمح. ج، لمحات، ملامح. سفکة. (منتهی الارب). زمانهء اندک که به مقدار قلیل باشد. (غیاث). چشم زد : دیگر خصلت از خصال حمیده و خصائص(1) پسندیدهء اوست که یک لمحة البصر از عمر او... ضایع نماند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص21). چون لمحهء لحظهء فراغی یابد به مطالعهء کتب و مجالست فضلا و مؤانست حکما... استیناس جوید. (ترجمهء تاریخ یمینی). || دزدیدگی نگاه و پنهان دیدگی. || دیدن در چیزی. یک بار اندک دیدن چیزی را. || درخش. (منتهی الارب). درخشیدن برق. || شبه و مانند. یقال: فیه لمحة من ابیه. || خوبی. || حُسنِ روی که آشکار گردد. (منتهی الارب).
(1) - در نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف: خلال.
لمحة لمحة.
[لَ حَ لَ حَ] (ق مرکب)دَم به دَم. همیشه. (آنندراج).
لمد.
[لَ] (ع مص) فروتنی کردن به خواری. || زدن یا طپانچه زدن. (منتهی الارب).
لم دادن.
[لَ دَ] (مص مرکب) یک بری بر بالش یا مخده ای تکیه کردن برای تمدد اعصاب. لمیدن. به راحت به یک سوی بدن نیمه دراز کشیدن.
- در ماشین های شخصی لم دادن یا لمیدن؛یک بری تکیه کردن.
لم داده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از لم دادن. لمیده. به راحت به یک سوی بدن نیمه دراز کشیده. یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کرده.
لمدان.
[لَ] (ع ص) خوار فروتن. (منتهی الارب).
لمذ.
[لَ] (ع مص) نگریستن. دزدیده دیدن. لمح. (منتهی الارب).
لمر.
[لَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 54هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی، جنگلی، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، ارزن، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لمر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) نیکلا اِلوا. فیلسوف فرانسوی (1767-1832 م.).
(1) - Lemaire.
لمر.
[لُ مِ] (اِخ) فیلیپ ژزف هانری. مجسمه ساز و حجار فرانسوی، مولد والانسین (1798-1880 م.).
لمر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) مادام مادلین. نقاش فرانسوی، مولد آرک (وار) (1845-1928 م.).
(1) - Lemaire.
لمراسک.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان گلباد بخش بهشهر (اشرف) شهرستان ساری، واقع در 18500گزی خاور بهشهر و هزارگزی جنوب راه شوسهء بهشهر به گرگان. دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1315 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و قنات. محصول آنجا برنج، توتون، سیگار، مرکبّات، صیفی، پنبه و مختصر ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. ایستگاه راه آهن به نام تیرتاس در اراضی این آبادی و باغ نمونهء کشاورزی در آن واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). || شهرکی است (از دیلمان به ناحیت طبرستان) بر دامن کوه و به یک فرسنگی وی نمکستان است که نمک گرگان و طبرستان از آنجاست. (حدودالعالم).
لمرد.
[لِ مَ] (اِخ) نام موضعی به چهاردانگهء مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص133).
لمرسیه.
[لُ مِ یِ] (اِخ)(1) ژاک. آرشیتکت فرانسوی، مولد پُنْتوآز (1585-1654 م.).
(1) - Lemercier.
لمرسیه.
[لُ مِ یِ] (اِخ)(1) نپوموسن. شاعر درامی و لیریک فرانسه (1771-1840 م.).
(1) - Lemercier.
لمری.
[لِ مِ] (اِخ)(1) نیکلا. طبیب و شیمیست فرانسوی، مولد روئن (1645-1715 م.).
(1) - Lemery.
لمز.
[لَ] (ع مص) آشکار شدن پیری در کسی. || اشاره کردن به چشم و مانند آن. اشارهء با چشم یا سر و مانند آن. همز. نبز. || عیب کردن. منه قوله تعالی : منهم من یلمزک فی الصدقات. (قرآن 9/58). عیب نهادن بر. نَبْز. || زدن. || دور کردن. || سپوختن. (منتهی الارب). || فرمان دادن.(1) (دزی).
(1) - Donner des ordres.
لمزا.
[لُ] (اِخ) نام شهری از لهستان. رجوع به لُمجا شود.
لمزات.
[لَ مَ] (ع اِ) جِ لمزة.
لمزان.
[لِ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای ششگانهء بخش بستک شهرستان لار، واقع در جنوب خاوری بخش و دامنهء جنوبی کوه ببیان. جلگه است و رود شور مهران از وسط آن جاری است. هوای آن گرم و خشک و آب مشروب از باران و آبیاری زراعت دهستان از چاه و چشمه است. محصولات آنجا غلات، خرما، تنباکو و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از شش آبادی تشکیل شده و نفوس آن در حدود دوهزار و مرکز دهستان قریهء لمزان و آبادیهای مهم آن انجیره و یدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لمزان.
[لِ مَ] (اِخ) نام دهی مرکز دهستان لمزان بخش بستک شهرستان لار، واقع در 72هزارگزی جنوب خاوری بستک، کنار راه شوسهء بستک به بندرلنگه. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و دارای 631 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لمزان.
[لَ مَ] (اِخ) (رودخانهء...) نامی که به قسمی از رودخانهء اسیر دهند، بدین ترتیب که رودخانهء اسیر که آبی شور دارد چون به صحرای گله دار رسد آن را رود شور گله دار نامند... و چون به قریهء کمشک رسد رودخانهء کمشک نامیده می شود و چون به قریهء هرنگ جهانگیریه رسد آن را رودخانهء شور هرنگ گویند و باز چون ده فرسخ بیشتر روی به مشرق رود و به قریهء لمزان جهانگیریه رسد آن را رودخانهء لمزان گویند، و آنگاه ده فرسنگ دیگر به سوی جنوب رود و در یک فرسنگی شرقی بندر کنگ از توابع بندر لنگه داخل خلیج فارس گردد. (از فارسنامهء ناصری).
لم زدن.
[لَ زَ دَ] (مص مرکب) واکشیدن و خوابیدن به فراغت. (برهان). خفتن به آسایش.
لم زدن.
[لُ زَ دَ] (مص مرکب) بسیار بودن و در آنجا جنبیدن مانند کرم و خاکشی در آب گندیده. وول زدن (در تداول مردم تهران).
لمزة.
[لُ مَ زَ] (ع ص) عیب کننده یا آنکه در پس مردم عیب کند. (منتهی الارب). بدگوی. بدگوی در روی. (از دهار). عیب نهنده. بدگوی در قفا. مغتاب در پشت سر. (قاموس).
لمس.
[لَ] (ع مص)(1) ببساوش. بسودن به دست چیزی را. (منتهی الارب). سودن چیزی را به دست یا عضوی. (غیاث). برمجیدن. ببسائیدن. سودن. سائیدن. ببسودن. بسودن دست. (تاج المصادر). ببساویدن. پرواسیدن. مسّ. جَسّ. اِجتساس. بساوش. دست سودن. پرواس. پرماس. مجش. ملامسة. مُماسَه. لامسه، المدرک به الکیفیات الاربع، الخشونة و النعومة و الخفة و اللیونة و نظائرها. (تذکرهء ضریر انطاکی). و لمس یعرف به الحر و الصر و الرطب و الیابس و الصلب و اللدن و الخشن و اللین. و رجوع به الجماهر بیرونی ص3 و 5 شود. هی قوّة مثبتة فی جمیع البدن تدرک بها الحرارة و البرودة و الرطوبة و الیبوسة و نحو ذلک عند التماس و الاتصال به. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لَمس بالفتح و سکون المیم فی اللغة المس بالید و فی عرف الحکماء و المتکلمین نوع من الحواس الظاهرة و هو قوّة منبثة فی العصب المخالط لاکثر البدن سیما الجلد اذ العصب یخالط کله لیدرک انّ به الهواء المجاور للبدن محرق او مجمد. فیحترز عنه لئلایفسد المزاج الذی به الحیوة و من الاعضاء ما فیه قوة لامسة کالکلیة و الکبد و الطحال و الریة و الاعظام و قیل انّ للعظم حساً الا انّ فی حسه کلالاً و لذا کان احساسه بالالم اذا احسّ شدیداً. و اعلم انّه قال کثیر من المحققین من الحکماء و منهم الشیخ: انّ القوّة اللامسة اربع قوی متغایرة بالذات حاکمة بین الحرارة و البرودة و الرّطب و الیابس و بین الصلب و اللین و بین الاملس و الخشن و منهم من اثبت خامسة تحکم بین الثقیل و الخفیف و الحقّ انّها قوّة واحدة و مدرکات هذه القوّة تسمی ملموسات و اوائل المحسوسات و وجه التسمیة بها سبق فی لفظ الحسّ و هی الحرارة و البرودة و الرّطوبة و الیبوسة المسماة باوائل الملموسات و اللطافة و الکثافة و اللزوجة و الهشاشة و الجفاف و البلة و الثقل و الخفة و الملاسة و الخشونة و اللین و الصلابة هکذا فی شرح المواقف و شرح حکمة العین و غیرهما - انتهی :
ز ذوق و لمس تن را هست بهره
چو از نرمی بیابد دست بهره.ناصرخسرو.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
و حس ظاهر پنج است: حس دیدن... و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هر یکی را به لمس هر عضوی
اطلاع اوفتاده بر جزوی.سنائی.
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن لمس را.مولوی.
قصهء دور تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس.
مولوی.
|| آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) :
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان ای دل
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی.
خاقانی.
|| (اِ) حاجت. (غیاث).
(1) - Toucher. Attouchement.
لمس.
[لَ] (ص)(1) هر چیزی که نرم و سست باشد. (برهان). رِخو. سُست. نرم. قابل پیچیدن، مانند ترکهء تر و مار. قابل ارتجاع. خم پذیر. قابل انعطاف. قابل خم و راست شدن. || فالج. فالج گونه. لس. مفلوج. بی حسّ.
- لمس شدن عضوی یا تمام آن؛ فالج پدید آمدن در عضو یا همهء اعضاء.
(1) - Flexible.
لمس.
[لُ مُ] (ع ص، اِ) جِ لَموس. (منتهی الارب).
لمس.
[لَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 1300گزی باختر الیگودرز، کنار راه مالرو چقاطرم به مکی آباد. جلگه، معتدل و دارای 466 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لمساقوس.
[لَ] (اِخ) لامپساک(1). رجوع به لامپساک شود.
(1) - Lampsaque.
لم سر.
[لَمْ مَ سَ] (اِخ) ظاهراً همان لمبه سر باشد که قلعتی است به رودبار قزوین از قلاع اسماعیلیه : و پادشاه در لم سر که مشتاة آن حدود بوده مقام فرمود. (جهانگشای جوینی).رجوع به لمبه سر شود.
لمس شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب)(1)فالج گونه شدن. بی حس و بی حرکت ارادی گشتن اندامی. لَس شدن. بی حس و حرکت شدن عضوی: دستم لمس شده است؛ حرکت نمیکند.
(1) - Se paralyser.
لمسک.
[لِ مِ] (اِ) لمشک. (برهان). رجوع به لمشک شود.
لمسک.
[لَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان، واقع در 8هزارگزی باختری گرگان و 8هزارگزی باختری گرگان و 2هزارگزی راه شوسه گرگان به بندر شاه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 540 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شصت کلانه و قنات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس و دارای راه فرعی به شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 71، 125 و 126 شود.
لمس کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب)(1)بسودن. ببسودن. برمجیدن. ملامسه. مَسّ. پرواسیدن. بپرواسیدن. (لغت نامهء اسدی). بساویدن. پساویدن. (برهان). و رجوع به لَمس شود.
(1) - Toucher. Tater. Palper.
لمسکلا.
[لَ مِ کَ] (اِخ) نام موضعی به بارفروش (بابل) مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص119).
لمسوکلا.
[لَ کَ] (اِخ) نام موضعی به هزارجریب مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص124).
لمسوکلابزرگ.
[لَ کَ بُ زُ] (اِخ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 23هزارگزی جنوب باختری بابل، متصل به مُقری کلا. دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 340 تن سکنه. آب آن از کلارود. محصول آنجا برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لمسوکلا کوچک.
[لَ کَ چَ / چِ] (اِخ)دهی کوچک از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 38هزارگزی جنوب بابل و دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لمسی.
[لَ] (حامص) قابلیت ارتجاع. حالت و چگونگی آنچه خم و راست تواند شد بی شکستن. || فالج.
لمسیة.
[لَ سی یَ] (ع ص نسبی)(1) منسوب به لمس. مختص به حس لامسه.
(1) - Tactile.
لمش.
[لَ] (ع مص) کار بیفایده کردن. || بازیدن. (منتهی الارب). عبث. (اقرب الموارد).
لمشک.
[لِ مِ] (اِ) جغرات و ماستی را گویند که شیر و نمک در آن ریزند و خورند. لمسک. (برهان).
لم شیر.
[لَ] (اِ) شرم مرد(؟).
لمص.
[لَ] (ع اِ) فالوده. || فالوده مانند بی شیرینی که کودکان با دوشاب خورند. (منتهی الارب). شی ء مثل الفالوذج لا حلاوة له یؤکل مع الدبسر. (بحر الجواهر). ظاهراً آرد سرخ کردهء با روغن باشد که شیرینی آن را شیره کنند گاه خوردن : و لعلک امرت خادمک ان یشتری لک من الحلوانی شیئاً من الفالوذج، لکن هل فکرت ان یشتری شیئاً من الملوص و المزعزع او المزعفر او اللمص او اللواص او المرطراط و السرطراط الی اخواتها و کلها تعنی الفارسیة الاولی. (نشوء اللغة العربیة ص91).
لمص.
[لَ] (ع مص) فالوده خوردن. || بر انگشت گرفتن و لیسیدن انگبین را. || شکنجیدن چیزی را به دو انگشت. (منتهی الارب).
لمصلحةٍ.
[لِ مَ لَ حَ تِنْ] (ع ق مرکب) (از: لِ + مصلحة) از پی مصلحتی.
لمصو.
[لَ مَصْ صو] (اِخ) نام ارواح حامیهء آسور. (ایران باستان ج2 ص1580).
لمط.
[لَ] (اِ) نامی که در صحاری آفریقا به حیوانی از جنس بز کوهی دهند و از پوست آن سپر سازند و «درقة لمط» نامیده شود.
لمط.
[لَ] (ع مص) اضطراب کردن. || پریشان شدن. || طپیدن. || نیزه زدن. || (اِخ) گروهی از مردم که سپر نیکو و محکم سازند. (منتهی الارب).
لمطر.
[لَ طُ] (ص) به معنی لَمْتُر. فربه. (شعوری).
لمطة.
[لَ طَ] (اِخ) شهری از بربر. شهرکی است نزدیک سوس اقصی و میان آن و سوس بیست روزه راه باشد. این را ابن حوقل گفته است در کتاب المسالک و الممالک و هی معدن الدرق اللمطیه. لایوجد فی الدنیا مثلها علی مایقال والله اعلم. (ابن خلکان ج2 ص541). زمینی است از آن قبیلتی از بربر به اقصای مغرب و این نام بر قبیله و زمین هر دو اطلاق شود و سپر لمطیّ منسوب بدانجاست. ابن مروان گمان برده است که مردم این قبیله وحوش را صید کنند و پوست آنان را در شیر تازه دوشیده بخیسانند و از آن سپر سازند که شمشیر برنده بر وی کارگر نباشد. (از معجم البلدان). زمینی است مر گروهی را به بربر، سپر را به وی نسبت کنند، پوست را یک سال در شیر تر نهند، بعد از آن سپر سازند و سپر آن چندان محکم و استوار گردد که تیغ بر آن کارگر نشود.
لمطی.
[لَ طی ی] (ص نسبی) منسوب به لَمْطَة.
لمطیة.
[لَ طی یَ] (ص نسبی) منسوب به لَمطة: دروق لمطیة؛ سپر لمطی. و رجوع به لمطة شود.
لمظ.
[لَ مَ] (ع اِ) لُمظة. سپیدی لب زیرین اسب. (منتهی الارب).
لمظ.
[لُ مُ] (ع اِ) جِ لمظة. (مهذب الاسماء).
لمظ.
[لَ] (ع مص) زبان گرد دهن برآوردن. (زوزنی). زبان را گرد دهان برآوردن بعد از خوردن طعام جهت فراگرفتن لُماظة. || لب لیسیدن.(1) || فراگرفتن مزهء طعام را. || چشیدن. || حق کسی را دادن. (منتهی الارب).
(1) - در منتخب اللغات آب لیسیدن آمده است. اقرب الموارد نویسد: لَمَظَ الماءَ؛ ذاقه بطرف لسانه.
لمظة.
[لُ ظَ] (ع اِ) سپیدی لب زیرین اسب. لَمَظ. || سپیدی هر دو لب. || سپیدی یکی از دو لب. || نکته ای سیاه در دل. || نکته ای از سپیدی دل. (از لغات ضدّ). و فی حدیث علی علیه السلام: و الایمان یبدو لُمظةٌ فی القلب کلما ازداد الایمان ازدادت اللمظة. || اندک از روغن که به انگشت برداشته شود. || اندکی سپیدی در دست اسب یا در پای آن بر مویهای گرداگرد سم. (منتهی الارب).
لمظة.
[لُ مَ ظَ] (ع اِ) پارهء طعام. ج، لُمظ. (مهذب الاسماء).
لمع.
[لُ مَ] (ع اِ) جِ لُمْعة . (اقرب الموارد) :توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چون مرا ماهی برآمد با لمع
پس چرا باشم غباری را تبع.مولوی.
آبگینه هم بداند از غروب
کآن لمع بود از مه تابان خوب.مولوی.
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع.مولوی.
موسیا کشف لمع بر که فراشت
آن مخیل تاب تحقیقت نداشت.مولوی.
زآنکه آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بربست از نور لمع.مولوی.
لمع.
[لَ] (ع اِمص) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله:
کسی که دید در عالی تو از حیرت
بگفت اشهد ان لا اله الا الله.؟
کجا ما و کجا شهر مدائن
غلط کردیم المقدور کائن.؟
کذا فی جامع الصنایع. و رجوع به ملمع شود.
لمع.
[لَ] (ع مص) لَمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) :
از عکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان به گونهء پیروزه طارم است.
زوزنی.
|| به دست اشاره کردن. || پریدن مرغ. || آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب). || سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)(1).
(1) - Tacher. Tacheter.
لمعات.
[لَ مَ] (ع اِ) جِ لَمعة(1).
- اشعة اللمعات؛ نام کتابی از جامی و آن شرح لمعات فخرالدین عراقی است.
(1) - حرف تاء در لمعة وحدت راست و لمعة از مصدر لمع، درخشیدن باشد به معنی یک درخش، یک تابش، روشنی.
لمعان.
[لَ مَ] (ع مص)(1) لَمْع. درخشیدن. (تاج المصادر). بُروق. تلالؤ. تابش. درخشیدن. درفشیدن. تافیدن. تابیدن. لُموع :و روز کور را از لمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود. (تاریخ بیهق ص4). و لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. (گلستان). || اشارت کردن. لمع.
(1) - Rayonnement.
لمعانی عباسی.
[لَ مَ عَبْ با] (اِخ) لمغانی عباسی. شاید شاعری باستانی است و شعر او در بعض نسخ لغت نامهء اسدی به شاهد آمده است. از آنجمله:
ای میر شاعرانت همه ژاژند
من ژاژ نی و لیکن فرغستم.
لمعظة.
[لَ عَ ظَ] (ع ص) رجلٌ لَمْعَظَةٌ؛ مرد آزمند سخت لیسنده (مقلوب لعمظة). (منتهی الارب).
لمعة.
[لُ عَ] (ع اِ) ارهء گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لِماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات). || گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات). || پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء). || اندکی از زندگانی. || جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لُمع.
لمعة.
[لَ عَ] (ع اِ) لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو : لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطهء وجود او بازداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان الله علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمهء تاریخ یمینی ص274). از وقت لمعهء فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص394). نصربن الحسن بدین لمعهء برق منخدع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعهء کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود و از شعلهء زبان بلکه از لمعهء سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعهء نوری.
سعدی.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهء نور
که بر دو دیدهء ما حکم او روان بودی.
حافظ.
حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعهء سرابی.حافظ.
لمعه ارامنه.
[لَ عَ اَ مِ نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 33500گزی باختری خداآفرین و 28هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 79 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمعه اسلام.
[لَ عَ اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 35هزارگزی باختری خداآفرین و 35500گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 86 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمعه دشت.
[لَ عَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 9500گزی باختر هروآباد و پنج هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و دارای 762 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه. محصول غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمعی.
[] (اِخ) نام دو تن از شعرای قرن نهم عثمانی: یکی درویش فرزند لامعی و ملازم خیرالدین افضل، از خواجگان سلطان سلیمان خان و این مطلع او راست:
فکر زلفکدر شب فرقنده جان اکلنجله سی
کیجه ایله مرغک اولور آشیان اکلنجه سی. دیگری عبدالله، از مردم بروسه اسلامبول ملازم چیوی زاده در اسلامبول. (از قاموس الاعلام ترکی).
لمعیة.
[لَ عی یَ] (اِخ) از مخلافهای یمن. (از معجم البلدان).
لمغان.
[لَ] (اِخ) لامغان. لمغانات. (رجوع به هر دو کلمه شود). لنبگ. (ماللهند ص206). شهری است از دیار سند از اعمال غزنین. شهری است (به حدود هندوستان). برمیانه، بر کنار رود نهاده و بارگه هندوستان است و جای بازرگانان است و اندر او بتخانه هاست و در این شهر بازرگانان مسلمانانند مقیم و آبادان است و بانعمت. (حدودالعالم). نام شهری بوده میان غور و غزنین. علاءالدین حسین بن حسین غوری، ملقب به جهانسوز که با سلاطین غزنویه مخاصمه داشته و غزنین را گرفته و آتش زده گفته است:
جهان داند که من شاه جهانم
چراغ دودهء ساسانیم
علاءالدین حسین بن حسینم
اجل بازیگر نوک سنانم
بر آن بودم که از لمغان به غزنین
به تیغ تیز جوی خون برانم
ولیکن گنده پیرانند و طفلان
شفاعت میکند بخت جوانم.
و این شهر از بلاد کابل و بانی آن شهر لام نام داشته و چون به منزلهء خانهء او بوده به لام خان موسوم شده و لمغان مخفف و مبدل آن است چه در پارسی خاء با غین تبدیل می یابد. (آنندراج) : تا نواحی لمغان که معمورترین آن نواحی بود مستخلص گردد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص39).
پس از چند روزی که در راه راند
جنیبت به اقطاع لمغان رساند.
شهابی (از جهانگیری).
لمغان.
[لَ] (اِخ) (رود...) نام رودی که از حدود لمغان و دینور (ظ: دپنور) از کوه بگشاید و بر حد بنیهار (بنیها) بگذرد از سوی جنوب و بر حدود مولیان بگذرد... در دریای عظیم افتد. (حدودالعالم ص27).
لمغانات.
[لَ] (اِخ) ناحیهء لمغان. رجوع به تاریخ شاهی صص331-332 شود.
لمغانی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لمغان. موضع و ناحیتی است در جبال غزنه. (سمعانی ورق 496).
لمفاوی.
[لَ] (ص نسبی)(1). لنفاوی. رجوع به لنفاوی شود.
(1) - Lymphatique.
لمق.
[لَ] (ع مص) نوشتن. (منتهی الارب). نبشتن. (زوزنی). || محو و پاک کردن. (منتهی الارب). ستردن (هو من الاضداد). (زوزنی). || به کف بر چشم زدن. (منتهی الارب). || چشم مالیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || دیدن. نگریستن. یقال: لمقته ببصری مثل رمقته. (منتهی الارب).
لمق.
[لَ مَ] (ع اِ) لمق الطریق؛ میانهء راه. (منتهی الارب).
لمق.
[لُ مُ] (ع ص، اِ) جِ لامق. (منتهی الارب).
لمک.
[لَ مَ](1) (اِخ) نام پدر نوح پیامبر. لامک. و رجوع به لامک شود. لمکان. (برهان) :
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک.سنائی.
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنّا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر.
خاقانی.
در قاموس مقدس آمده که لمک به معنی قوی است و دو نفر بدین اسم نامیده می شوند: لمک پسر متوشلیخ و پدر نوح که 77 سال زندگی کرد(2). || لمک بن متوشائیل که از نسل قائین و طبقهء پنجمین متسلسله از آدم بود. (قاموس کتاب مقدس). صاحب تاریخ سیستان گوید: از متوشلخ لمک بیامد و لمک مرد بزرگوار باقوّت بود، قینوش بنت برکائیل بن محوائیسل را به زنی کرد. نوح از او بیامد و آن نور (نور محمد ص) پیدا، لمک آن عهد به نوح پیوسته کرد و او قبول کرد. (تاریخ سیستان ص42). سمعانی در انساب او را جدّ چهلم حضرت نبوی شمرده است. (سمعانی ورق 4).
(1) - در برهان به سکون حرف دوم ضبط است. Lameche.
(2) - صاحب مجمل التواریخ از تاریخ پسر جریر گوید: «پدر نوح لمک را نهصد و چهل و هشت سال عمر بود». (مجمل التواریخ ص186).
لمک.
[لَ] (ع اِ) سرمه یا نوعی از آن. لَماک. || (مص) نرم کردن خمیر. (منتهی الارب).
لمکان.
[لَ] (اِخ) نام پدر حضرت نوح. (جهانگیری) (برهان). رجوع به لمک و لامک شود.
لملم.
[لَ لَ] (ع ص) گرد و فراهم آمدهء بسیار. یقال: حیٌ لملم و جیشٌ لملم؛ ای کثیر. (منتهی الارب).
لم لم.
[] (اِ) به لغت مغربی قطف بحری است. (فهرست مخزن الادویه).
لملمة.
[لَ لَ مَ] (ع مص) گرد گردانیدن.(1)یقال: لملم الحجر اذا اداره. (منتهی الارب).
.(دزی)
(1) - Ramasser.
لملمه.
[لُ لُ مَ / مِ] (اِ) انبوهی و ازدحام عدهء کثیر از هر چیزی در حال جنبش: لملمهء بچه. لملمه شپش. لملمهء مگس. لملمهء کرم.
- لملمهء شپش شدن سر و جز آن؛ بی نهایت شدن شپش آن و این از مادهء لملم عرب آمده است: سرش لُملمهء شپش شده است. رجوع به لملم شود.
لم لو.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان دَیکلیهء بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 24هزارگزی جنوب هوراند و 6هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لملوم.
[لَ] (ع اِ) گروه. (منتهی الارب).
لمم.
[لِ مَ] (ع اِ) جِ لِمّة. (منتهی الارب). رجوع به لِمّة شود.
لمم.
[لَ مَ] (ع اِ) نوعی از دیوانگی. (منتهی الارب). نوعی از جنون. (منتخب اللغات). || گناه صغیره. (منتهی الارب). گناه خرد. (ترجمان القرآن جرجانی). || نزدیکی به گناه. منه قوله تعالی : الذین یجتنبون کبائر الاِثم و الفواحش الاّ اللمم. (قرآن 53/32) (منتهی الارب). || زلت. (منتخب اللغات). || بسیار و سخت. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - چنین است در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء و در دو نسخهء دیگر، لمّ آمده است و در منتهی الارب دیده نشد.
لمن الملک.
[لِ مَ نِلْ مُ] (ع جملهء اسمیه استفهامی) پادشاهی کِراست؟ کراست پادشاهی؟ اقتباس از آیهء شریفهء: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار. (قرآن 40/16) :
لمن الملک بخواندی تو امیرا به یقین
یا قلیل الفئة کد زادوران لشکر کام.(1)
محمدبن وصیف سکزی.
- کوس لمن الملک زدن یا لمن الملک زدن؛دعوی پادشاهی جهان داشتن. دعوی مالکیت کردن :
وقت است اگر زنم لمن الملک چون شبی
تا روز در کنار من آخر مقام کرد.
مختاری.
آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس لمن الملک زدن کار منستی.سنائی.
کیست در این دستگه(2) دیرپای
کو لمن الملک زند جز خدای.
نظامی (مخزن الاسرار ص 3).
نکند گوش به پیرایهء معزولی خط
حسن غافل لمن الملک زنان است هنوز.
صائب.
خوش درآ می خور در قصر ملک خرم و شاد
ز تکبر لمن الملک چه خوانی بر شاه.؟
(1) - شاید: با قلیل الفئة کت داد بر آن لشکر کام.
که اشاره است به آیهء کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة. (قرآن 2/249). (تاریخ سیستان حاشیهء ص211).
(2) - ن ل: دایرهء.
لمنتی.
[لِ مُ] (اِخ)(1) پیر ادوار. سیاستمدار فرانسوی، مولد لیون (1762-1826 م.).
(1) - Lemonty.
لمند.
[لُ مُ] (اِخ)(1) شارل فرانسوا، آبه. نحوی فرانسوی، مولد شلنس (1727-1794 م.).
(1) - Lhomond.
لمندگی.
[لَ مَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لمنده.
لمنده.
[لَ مَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لمیدن. که لمد. که یک بری راحت را دراز کشد.
لمنس.
[لِ نُ] (اِخ)(1) نام جزیره ای (به دریای اژه) از مجمع الجزایر یونان، دارای 2000 تن سکنه. و آن در زمان داریوش کبیر فتح و از یونانیان گرفته شد. (ایران باستان ج1 ص 626، 627 و 629) : و شخص الی جزیرة لمنوس (جالینوس) لیری عمل الطین المختوم. (عیون الانباء ج1 ص82) (القفطی ص125).و رجوع به لمنی شود.
(1) - ile de Lemnos.
لمنسیه.
[لِ نُ سی یَ] (ص نسبی) منسوب به جزیرهء لِمنس: خواتیم لمنسیه. مغرة لمنسیه.
لمنوسو.
[لُ مُ نُ سُوْ] (اِخ) شاعر و مؤلف روس، مولد کلمگوری (1711-1765 م.).
لمنی.
[لِ مُ] (اِخ) لیمنوس. یکی از شمالی ترین جزایر بحر سفید، ملحق به آناطولی میان ساحل آناطولی و آینوروز به یک فاصلهء مساوی و در عین حال دماغهء بلاوه که انتهای شمالی آن می باشد کمی قبل از ْ40 از خط عرض شمالی جای گرفته و از میان 23 از خط طولی شرقی میگذرد و دو خلیج پارادیس و مودروس از سمت شمال و جنوب به یکدیگر نزدیک گشته برزخی به شکل خورجین ترکی به وجود می آورد. طول آن از طرف مشرق به سوی مغرب به 34 و عرض آن از شمال به جنوب به 30هزار گز بالغ گردد و 47هزار گز مربع مساحت دارد و دارای 22000 تن سکنه است. مرکز آن نیز به لمنی موسوم و آن هم در ساحل غربی واقع شده است، ولی بومیان نام قاسترو (یعنی قلعه) به وی داده اند. نام قدیم آن میرینه است و در ساحل شرقی آن در میان دو خلیج قوکیتو و مودروس باز به نام مودروس و آغریونیسی سه قصبهء کوچک هست. مدتهای مدید به صورت یک قضا اداره میشده، ولی بعدها جزیرهء امروزی را با جزایر بوزجه آطه و بوزبابا آیوستراتی متصل ساخته و سنجاقی، ملحق به جزایر تشکیل داده اند. جزیرهء لمنی اص یک قضا محسوب میشود. و از 17 قریه ناحیه ای موسوم به موندروس تشکیل یافته و جزیرهء بوزبابا از جزایر سه گانهء دیگر به شکل یک ناحیه ملحق به مرکز لوا درآمده و دو جزیرهء امروز و بوزجه آطه در شکل یک قضا اداره میشوند. کلیهء سنجاق را 3 قضا و 2 ناحیه و 41 قریه است. این جزیره از اراضی برکانی تشکیل شده تل های مرتفع سیصد و چهارصد متری و موادّ کثیرهء برکانی حکایت دارند که وقتی آتشفشانی در این جزیره بوده است. نهری در این سرزمین دیده نمیشود، ولی چشمه ها و آبهای گرم فراوان دارد. لمنی خاک حاصلخیزی دارد و جو و حبوبات دیگر و انگور و انجیر آنجا به دست می آید. جنگل ندارد، ولی دارای چراگاههای خوبی است. در زمان سلطان محمدخان ثانی این جزیره از وندیکها گرفته شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
لمو.
[لِ مُ] (اِخ)(1) فردریک. حجار فرانسوی، مولد لیون (1773-1827 م.). سازندهء مجسمه هانری چهارم که در «پُن نوف» (پل جدید) بر روی رود سن در پاریس نصب شده است.
(1) - Lemot.
لموان.
[لُ] (اِخ)(1) لوپر. نام شاعری متوسط از فرانسه، مولد کلرمون آن باسینیی (1602-1672 م.).
(1) - Lomoyne.
لموان.
[لُ] (اِخ)(1) نقاش و مصور تاریخ فرانسوی، مولد پاریس (1737-1688).
(1) - Lemoyne.
لموان دیبرویل.
[لُ بِرْ] (اِخ)(1) ملاح مشهور فرانسوی، مولد منترآل (1661-1706 م.). وی محدث لوئیزیان است و در کانادا کسب شهرت کرده.
(1) - Lemoyne D'lberville.
لموانیه.
[لُ یِ] (اِخ)(1) پیر. ستاره شناس فرانسوی، مولد سن سور نزدیک ویر (1676-1757 م.).
(1) - Lemoinnier.
لموانیه.
[لُ یِ] (اِخ) کامیل. رمان نویس بلژیکی، از جملهء طبیعیون، مولد ایکسل - بروکسل (1844-1913 م.).
لموئه.
[لُ ءِ] (اِخ)(1) پیر. معمار فرانسوی، مولد دیژن (حدود 1591-1669 م.). سازندهء گنبدها و جلوخانهای «وال-دو-گراس» به پاریس.
(1) - Lemuet.
لموئیل.
[] (اِخ) (به معنی مقدس خدا) اسم پادشاهی که مادرش وی را پند و اندرز همی داد (امثال سلیمان 31:1-9) و یهود را گمان چنان است که لموئیل همان سلیمان است و دیگران او را شخص غیرمعروف دیگری دانند. (قاموس کتاب مقدس).
لموح.
[لَ] (ع ص) درخشنده. (منتهی الارب).
لموس.
[لَ] (ع ص، اِ) شترماده ای که در فربهی وی شک باشد. ج، لُمس. (منتهی الارب). آن اشتر که کوهانش بمجند تا فربه است یا نه. (مهذب الاسماء). || پسرخوانده. || آنکه در گوهر و حسب وی عیبی باشد. (منتهی الارب).
لموسة.
[لَ سَ] (ع اِ) راه، بدان جهت که گم شده به دست بساید آن را تا نشان سفر دریابد پس بشناسد. (منتهی الارب).
لموص.
[لَ] (ع ص) نیک دروغگوی. || بسیار فریبندهء مکار. || به چشم اشارت کننده. (منتهی الارب).
لموع.
[لُ] (ع مص) درخشیدن. || (اِ) جِ لُمعة. روشنی ها و تابشها. (غیاث).
لموک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان نوکندکا از بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در پنج هزارگزی شمال شاهی و 1500گزی باختر راه شوسهء شاهی به ساری و 250200گزی تهران میان سیاه رود و یوزباشی. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 490 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیاه رود. محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات، کنجد و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). نام موضعی به نوکندکای ساری. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص121).
لم و لانسلم.
[لِ مَ وَ نُ سَلْ لِ] (ع جملهء اسمیه) برای چه، و استوار نمی داریم. و آن در مباحثه هنگام انکار قول طرف گفته شود :
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لانسلم درانداختند.سعدی.
لمؤلفه.
[لِ مُ ءَلْ لِ فِ] (ع جملهء اسمیه) یعنی مؤلف این کتاب راست.
لمومة.
[لَ مَ] (ع ص) گردآورنده. یقال: دارنا لمومة؛ ای تجمع الناس و تربهم. (منتهی الارب).
لموویس.
[لِ مُ] (اِخ)(1) مردم مستقر گلوا به عهد رومی در لیموزین کنونی.
(1) - Lemovices.
لمة.
[لَمْ مَ] (ع اِ) دیوانگی. یقال: اصابته من الجن لمة. هو المس او القلیل منه. || چیزی اندک. || سختی روزگار. (منتهی الارب). سختی زمانه. (منتخب اللغات). یقال: اعیذه من حادثات اللمة، فیقال هی الدهر و الشدة و انشد الفراء :
عَلّ صروف الدهر او دولاتها
یدلننا اللمة من لماتها.(منتهی الارب).
لمة.
[لُ مَ] (ع اِ) یاران. || گروه از سه تا ده. (منتهی الارب). گروهی از زنان. (مهذب الاسماء). || همزاد مرد. (منتهی الارب). همزاد. (دهار) (مهذب الاسماء). || هم شکل و مانند. (منتهی الارب). مانند. (دهار). || پیشوا. (منتهی الارب).
لمة.
[لِمْ مَ] (ع اِ) موی پیچه. (منتهی الارب). موی تا زیر نرمهء گوش فروآویخته. ج، لمم، لمام. الشعر الذی یجاوز الاذن فاذا بلغت المنکبین فهی جمة. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). موی تا دوش. موی تا به دوش رسیده. (مهذب الاسماء). موی که از بناگوش گذشته باشد. (غیاث): لمة مشیطة؛ [ موی ]شانه کرده. || آنچه پراکنده شود از سر میخ فروکوفته به سنگ. (منتهی الارب).
لمة.
[لِمْ مَ] (اِخ) (ذوال ...) نام اسب عکاشة بن محصن. (منتهی الارب).
لمه.
[لَ مَ / مِ] (ترکی، پسوند) کلمهء ترکی است و چون مزید مؤخری در بعض کلمات ترکی مستعمل در فارسی درآید. مزید مؤخری است در کلمات مأخوذه از ترکی و مجموع مرکب صورت اسم مصدری است که به معنی اسم است: تولمه (آتش سرخ کن یا آتش گردان)، سوزلمه (چلو صافی)، چالمه (یخدان چرمین)، چاتلمه (دُم دُم)، بقلمه (گوسفند درست بریان)، دلمه (غذائی از گوشت و لپه پخته در برگ مو یا کلم پیچیده) قابلمه (باطیهء دردار)، تابلمه (رشته ای چند به هم تافته). و گاه اسم مصدر، چون: کفلمه (از: کف عربی + لمه) و دیشلمه (از: دیش، دندان + لمه).
لمه.
[لُمْ مَ] (ع ص، اِ) یار سفر. || مونس. غمخوار (واحد و جمع در وی یکسان است). (منتهی الارب).
لمهج.
[لَ هَ] (ع ص) لبنٌ سمهج لمهج؛ شیر چربناک شیرین. (منتهی الارب).
لمه هونی.
[لُ مِ] (اِخ) دهی جزء دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری خداآفرین و 26هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی و دارای 45 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لمی.
[لَ / لُ / لِ ما] (ع اِمص) گندم گونی لب یا اندکی سیاهی آن که به حسن و ملاحت انجامد. (منتهی الارب).
لمی.
[لِمْ می] (ص نسبی) منسوب به لمّ.(1)مقابل انی(2): برهان لمی؛ دلیل لمی. الانتقال من المؤثر الی الاثر. تعلیل. استدلال از علت به معلول و مقابل ان که استدلال از معلول به علت است. و رجوع به برهان و لم شود.
(1) - Demontrer a priori. Demonstration a priori.
(2) - Demonstration a posteriori.
لمی.
[لَ ما] (ع مص) اَلمی گردیدن مرد؛ یعنی گندم گون یا سیاه شدن لب او. (منتهی الارب). سیاهی لب و گندم گونی آن و آن نزد عرب حسن است.
لمیاء.
[لَمْ] (ع ص) تأنیث المی. زن سیاه یا گندم گون لب: شفة لمیاء؛ لبی سیاه فام. (مهذب الاسماء).
لمیاء.
[لَمْ] (اِخ) بنت محمد القزاز. محدثة سمعت علی الجمال عبدالله الهیثمی الجزء الاول من فوائد الصلقی. و اجاز لها جماعة من المتأخرین و توفیت فی القرن التاسع للهجرة. (اعلام النساء ج3 ص1362).
لمیج.
[لَ] (ع ص) بسیارخوار. || بسیار آرمندهء با زنان. || سمیج لمیج، از اتباع است. (منتهی الارب).
لمیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لمیده.
لمیدن.
[لَ دَ] (مص) یکبری بر بالش یا مخده تکیه کردن برای تمدّد اعصاب. لم دادن. والمیدن. واکشیدن. آرمیدن. به یک جانب بدن به راحت دراز کشیدن. نیمه دراز بر جای نرمی تکیه کردن. و رجوع به لم دادن شود.
لمیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) درخور لمیدن. که لمیدن او ضروری است.
لمیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف / نف) به یک جانب بدن به راحت دراز کشیده. لم داده.
لمیر.
[لُ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان سالم بخش مرکزی شهرستان طوالش، واقع در 14هزارگزی جنوب هشتپر و طرفین شوسهء انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1520 تن سکنه. آب آن از رود کلاسیرا. محصول آنجا برنج، غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال و جوراب بافی است و در تابستان مردم به ییلاق بشم میروند. دبستانی دارد و از سه محلهء بالا و پائین واله ده تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لم یزرع.
[لَ یُ رَ](1) (ع ص مرکب) بایر. ویران. مقابل مزروع و دایر: زمین لم یزرع؛ بایر. اراضی لم یزرع؛ ویران که کشت نشود.
(1) - لم یزرع به ضم یاء و فتح راء صحیح است به صیغهء مجهول، ولی در تداول عامهء فارسی زبانان به فتح یاء است.
لم یزل.
[لَ یَ زَ] (ع ص مرکب) آنکه همیشه بوده است. پایدار. جاودان همیشه و پاینده و بی زوال و عبارت از ذات حق تعالی (و لم یزل در اصل یزال بود، و چون لم جازم بر یزال درآوردند آخرش را جزم کردند الف به التقای ساکنین افتاد). (غیاث): موجود لم یزل؛ قدیم :
ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیدهء سلطان لم یزل.سوزنی.
به توکل زیید و روزی را
وجه جز لطف لم یزل منهید.خاقانی.
ناگزیر جملگان حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.مولوی.
چون موسی بر لم یزل و لایزال حکمی کرد که او را استحقاق نبود داغ فرمان بر جبین خیال او نهادند. (کلیات سعدی مجلس سوم ص11). تا وقتی که سلطان لم یزل و پادشاه ذوالمنن موقف سلطانی را به فضل رأفت و مرحمت بیاراست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص14).
لم یزلی.
[لَ یَ زَ] (ص نسبی) منسوب به لم یزل. جاودانی. همیشگی. سرمدی :
بقا و عمر ورا در صحیفهء ازلی
به خط لم یزلی «دام عالیا» دیدن.سوزنی.
لمیس.
[لَ] (ع ص) زن نرم و نازک پوست. (منتهی الارب).
لمیس.
[لَ] (اِخ) ابوسلمی من اعراب البصرة. روی حدیثه عمروبن جبلة. ذکره ابن مندة مختصراً. (الاصابة ج6 ص9).
لمیس.
[لَ] (اِخ) جارة عبدالله بن طاهر. مغنیة من مغنیات العصر العباسی المجیدات صنع اسحاق الموصلی لحنة:
اما وی ان المال غاد و رائح
و یبقی من المال الاحادیث و الذکر
و قد علم الاقوام لو ان حاتماً
یرید ثراء المال کان له وفر.
و کان اسحاق کثیرالملازمة لعبدالله بن طاهر ثم تخلف عنه مدة و ذلک فی ایام المأمون فقال عبدالله للمیس جاریته: خذی لحن اسحاق فی:
اما وی ان المال غادٍ و رائح، فاخلعیه علی
و هبت شمال آخر اللیل قرة
و لا ثوب الا بردها و ردائیا
و القیه علی کل جاریة تعلمینها و اشهریه و القیه علی من یجیده من جواری زبیدة و قولی اخذته من بعض عجائز المدینة. ففعلت و شاع امره حتی غنی به بین یدی المأمون فقال المأمون للجاریة: ممن اخذت هذا؟ فقالت: من دار عبدالله بن طاهر من لمیس جاریته و اخبرتنی انها اخذته من بعض عجائز المدینة. فقال المأمون لاسحاق: ویلک قد صرت تسرق الغناء و تدعیه اسمع هذا الصوت. فسمعه فقال: هذا و حیاتک لحن و قد وقع علیّ فیه نقب من لص حاذق و انا اغوص علیه حتی اعرفه ثم بکر الی عبدالله بن طاهر فقال: أ هذا حقی و حرمتی تأخذ لمیس لحن فی اما وی ان المال غادٍ و رائح. فتغنیه فی و هبت شمال و لیس بی ذلک ولکن بی انها فضحتنی عند الخلیفة و ادعت انها اخذته من بعض عجائز المدینة. فضحک عبدالله و قال: لو کنت تکثر عندنا کما کنت تفعل لم تقدم علیک لمیس و لا غیرها. فاعتذر فقبل عذره و قال له: ای شی ء ترید؟ قال: ارید ان تکذب نفسها عند من القته علیها حتی یعلم الخلیفة بذلک. قال: افعل و مضی اسحاق الی المأمون و اخبره القصة فاستکشفها من لمیس حتی وقف علیها و جعل یعبث باسحاق بذلک مدة. (اعلام النساء ج3 ص1363).
لمیس.
[لَ] (اِخ) از اعلام زنان است. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج5 ص116 شود.
لمیس.
[لَ] (اِخ) بنت علی بن حارث، زن عمر بن عبدالعزیز خلیفهء اموی و مادر عبدالله و بکر و ام عمار. (سیرة عمر بن عبدالعزیز ص275).
لمیک.
[لَ] (ع ص) مرد سرمه کرده چشم. (منتهی الارب).
لم یکن.
[لَ یَ کُ] (اِخ) نام سوره نودوهشتم قرآن که دارای هشت آیه و مدنی است. نام دیگر آن «بَیِّنه» است.
لمینون.
[] (اِ) قنطوریون صغیر است. (فهرست مخزن الادویه).
لن.
[لَ] (ع حرف) حرف نفی اَبد یعنی هرگز. هرگز نه. نه. لن معناهُ هرگز نه و هی حرف نفی و نصب و استقبال... (منتهی الارب).
لن.
[] (اِ) به هندی ملح است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لن.
[لَ] (اِخ)(1) (سَن...) پاپ مسیحی ظاهراً از سال 64 تا 76 م.
(1) - Lin.
لنا.
[لَ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لَ + نا) ما را. برای ما. از برای ما.
لنا.
[لِ] (اِخ)(1) نام شطی به سیبری که از یا کوتسک گذرد و به اقیانوس منجمد شمالی ریزد و 4599 هزار گز درازا دارد.
(1) - Lena(la).
لناپ.
[لِ] (اِخ) از اقوام و طوایف اصلی آمریکای شمالی. آنان در بدو ورود اروپائیان در مغرب سلسلهء جبال آلکانی ساکن و به قبائل و شعبات بسیار مُنشعب بوده اند.
لناتو.
[لُ تُ] (اِخ)(1) نام شهری به ایتالیا (برسیا) و دارای 6500 تن سکنه.
(1) - Lonato.
لنان.
[] (اِخ) نام موضعی به جنوب ایران و ظاهراً به خوزستان. رجوع به الکامل ابن اثیر ج7 ص103 شود.
لنب.
[لُمْبْ] (ص) بزرگ و سنگین. (آنندراج) :
بتر از بتر چیست بدمستِ لُنب
کنارت پرافعی است بر خود مجنب.
نزاری قهستانی.
لنباک.
[لَمْ] (اِخ) نام طایفه ای که ذکر آن در باج پران و سنگهت آمده است. رجوع به ماللهند بیرونی ص152 شود.
لنبان.
[لَمْ] (ص، اِ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد.(1) یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندازد. (برهان). صاحب آنندراج گوید: لنبان ترکیبی است از لَن به معنی آلت تناسل رجال و دیگر بان که افادهء معنی محافظ و نگهبان و مراقب کند :
ملامتشان مرا میداشت گفتی
چو مهمانی به بنگاه عروسان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان.نزاری.
(1) - جهانگیری آرد: زنکی را نامند که از فاحشگی و شادخواری گذشته به عبادت رسیده و مشغول بندگی باشد.
لنبان.
[لُمْ] (اِخ) نام محله ای به اصفهان. نام محلتی در مرکز اسپاهان. رفیع الدین شاعر از آنجاست. یاقوت گوید: ده بزرگی است به اصفهان و آن را دروازه ای باشد که بدان شهرت یافته (و هنوز برجاست). کمال اسماعیل در مدح رئیس لنبان گفته :
تا زبانم به کام جنبان است
در ثنای رئیس لنبان است.
(از جهانگیری).
لنباندگی.
[لُمْ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لنبانده. رجوع به لنبانده شود.
لنباندن.
[لُمْ دَ] (مص) (در تداول عوام) چیز نرم بزرگی را فروبردن. بلعیدن لقمهء نرم و بزرگ. با لقمه های بزرگ فروبردن. خوردن و فرودادن با ولع. با شره و حرص نیم خائیده فروبردن. لقمهء بزرگ را در یک سوی دهان تر کرده فروبردن. لنبانیدن.
لنباندنی.
[لُمْ دَ] (ص لیاقت) درخور لنباندن.
لنبانده.
[لُمْ دَ / دِ] (ن مف) لنبانیده. با لقمه های بزرگ نیم خائیده فروبرده.
لنبانندگی.
[لُمْ نَنْ دَ / دِ] (حامص) حالت و صفت لنباننده.
لنباننده.
[لُمْ نَنْ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لنباندن. فروبرندهء لقمه های بزرگ نیم جویده.
لنبانی.
[لُمْ] (ص نسبی) منسوب به لنبان، محلتی از اصفهان. منسوب به باب لنبان که محلهء بزرگی است در اصفهان. (سمعانی).
لنبانی.
[لُمْ] (اِخ) رئیس ابوالفضل اصفهانی. رجوع به رئیس ابوالفضل و تاریخ گزیده ج1 ص520 شود.
لنبانی.
[لُمْ] (اِخ) رفیع الدین. از شعرای مشهور اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری ایران و اهل قریهء لنبان نزدیک اصفهان است. او را دیوانی است مرتب. این دو بیت از قصیده ای که در مدح فخرالدین زیدبن حسن الحسینی سرود، نقل میشود :
جانا حدیث عشق ندانی کجا رسد
هرگز بود که دولت وصلت مرا رسد
من خود کیم که دولت وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دوری هجرت به ما رسد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به رفیع الدین شود.
لنبانیدن.
[لُمْ دَ] (مص) لنباندن. رجوع به لنباندن شود.
لنبانیده.
[لُمْ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لنبانیدن. لنبانده.
لنبر.
[لُمْ بَ](1) (اِ) (اصطلاح عامیانه) ران از طرف خلف. سُرین. (جهانگیری). کفل. (برهان). لُمبر. سرین فربه. و رجوع به لمبر شود.
(1) - صاحب برهان به فتح اول و ثالث آورده و گفته که به ضم اول و ثالث نیز آید.
لنبر.
[لَمْ بَ] (ص) مردم قوی هیکل و فربه و گنده و ناهموار. (برهان). فربه. چاق. صاحب انجمن آرا نویسد: مشتق از لُنب است و بر وزن عنبر خطاست که در فرهنگها و برهان آمده و به ضم اصح است و برخی از فرهنگها آن را تصحیف لُنبه دانسته اند.
- لنبر دادن؛ شکم دادن قسمتی از طاق بنائی.
لنبران.
[] (اِخ) نام جایی است در شعر خاقانی :
بر سر دریای تیلین تیغ کان روسیان
بر جزیرهء رویناس و لنبران انگیخته.
خاقانی.
لنبز.
[لُمْ بِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ژِرس از ولایت اُش کنار رود ساو ب فرانسه. دارای 1188 تن سکنه.
]. lonbez ]
(1) - Lombez
لنبسر.
[لَمْ بَ سَ] (اِخ) لمبه سر. لنبه سر. نام قلعتی به رودبار قزوین که آنجا مرکزی از مراکز و قلعتی از قلاع اسماعیلیه بوده است. رجوع به لنبه سر و به لمبه سر شود.
لنبک.
[لُمْ بَ] (ص) مردم فربه و پرگوشت و ناهموار. (برهان). سمین. چاق.
لنبک.
[لُمْ بَ] (اِخ)(1) نام سقا و آبکشی بسیار کریم به عهد بهرام گور پادشاه ساسانی. داستان لنبک و میهمان شدن بهرام بر خوان وی و بخشیدن مال براهام یهود به لنبک را فردوسی در شاهنامه به نظم آورده است. رجوع به لنبک آبکش شود. خاقانی در اشارت بدین داستان گوید :
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر نان و خوان لنبک سقا برافکند.خاقانی.
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به سقائی.
خاقانی.
رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - در برهان این کلمه به فتح اول ضبط شده است. صاحب آنندراج به استناد مقولات فرهنگ سروری آن را به ضم اول اصحّ دانسته، چه وی سقائی فربه بوده و گوید رشیدی و جهانگیری به کسر اول آورده اند.
لنبک آبکش.
[لُمْ بَ کِ کَ / کِ] (اِخ) نام سقائی جوانمرد و با خوان و گفتار خوش به روزگار بهرام گور پادشاه ساسانی و همان است که بهرام خواستهء براهام جهود را به وی بخشید. فردوسی شرح داستان را چنین منظوم داشته است :
چنان بد که روزی به نخجیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیرمردی عصایی به دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست!
دو مردند شاها! بدین شهر ما
یکی بانوا، دیگری بینوا
براهام مردی است پر سیم و زر
جهودی فریبنده ای بدگهر
به آزادگی لنبک آبکش
به آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید از این مهتران کی که اند(1)
ز گفتار این پیر سر بر چه اند
چنین گفت با او یکی پارسا
که ای نامور باگهر پادشا
سقایی است این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیمروز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید به راه
نماند به فردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه ماندش نیز
براهام بی بر جهودی است زفت
کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هر گونه چیز
منادی گری را بفرمود شاه
که رو بانگ زن پیش بازارگاه
که هر کس کز این لنبک آبکش
خَرَد آب، خوردن نباشَدْش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارهء زودیاب
سوی خانهء لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر چوب و آواز داد
منم سرکشی گفت از ایران سپاه
چو شب تیره شد بازماندم ز راه
بدین خانه امشب درنگم دهی
همه مردمی باشد و فرّهی
بشد شاد لنبک ز آواز او
وز آن خوب گفتار دمساز او
بدو گفت زود اندرآ ای سوار!
که خشنود بادا ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بُدی
همه بر سرم یک به یک مه بدی
فرودآمد از اسب بهرام شاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام، لنبک دوید
یکی خوب شترنج پیش آورید
یکی چاره ای ساخت در خوردنی
بیاورد هر گونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد!
بنه مهره یاری کن از بهر خورد
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد یک جام می شادمان
عجب ماند شاه از چنان جشن او
از آن چرب گفتار و آن تازه رو
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بینوا بُد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش و بس
اگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که خواهی بجای
یک امروز با من به شادی گرای
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را به بر درکشید
یکی بود دستار در زیر مشک
به بازار شد گوشت آورد و کشک
به اندام کالوشه ای برنهاد
وز آن رنج مهمان همی کرد یاد
بپخت و بخوردند و می خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
ببود آن شب تیره با می به دست
همان لنبک آبکش می پرست
چو شب روز شد نیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز و شبان شاد باش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشندهء جان و چیز
بدو گفت بهرام کاین خود مباد
که روز سدیگر نباشیم شاد
بر او آبکش آفرین کرد و گفت
که بیداردل باش و بابخت جفت
به بازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان به پرمایه مردی سپرد
خرید آنچه بایست و آمد دمان
به نزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یاری ده اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش
از او بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد می گرفتند و جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع برپای کرد
به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کای نامدار!
ببودی در این خانهء تنگ و تار
در این خانه بی شک تن آسان نئی
گر از شاه ایران هراسان نئی
دو هفته در این خانهء بینوا
بباشی گر آید دلت را هوا
بر او آفرین کرد بهرام شاه
که شادان و خرمّ بزی سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
ز شاهان گیتی گرفتیم یاد
بجائی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زآن دل و رای تو
که این میزبانی ترا بر دهد
چو افزون کنی تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسب را زین نهاد
به نخجیرگه رفت از آن خانه شاد
همی کرد نخجیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه
پس از لشکر خویش بهرام تفت
سبک سوی خان براهام رفت
بزد در بدو گفت کز شهریار
بماندم چو بازآمد او از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
براهام گفتا کز این در مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
ز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزیت ازیدر مرنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد براهام شد کاین سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که رو بی درنگ
بگویش که این جایگاه است تنگ
جهودی است درویش و شب گرسنه
بخسبد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه کآیَدْتْ رنج
بدین در بخسبم نخواهم سرای
ندارم به چیزی دگر هیچ رای
براهام گفت ای نبرده سوار!
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسبی و چیزیت دزدد کسی
از این در مرا رنجه داری بسی
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
گر این اسب سرگین و آب افکند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر سرگینش بیرون بری
بروبی و خاکش به هامون بری
همان خشت پخته تو تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
بدین رنجها سر گروگان کنم
فرودآمد و اسب را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینْشْ زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
وز آن پس به بهرام گفت ای سوار!
چو این داستان بشنوی یاد دار
ز گیتی هر آن کس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهء باستان
شنیده به دیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفتهء رهنمون
می آورد چون خورده شد نان، جهود
وز آن می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنج دیده سوار!
بدین داستان کهن گوش دار
هر آن کس که دارد دلش روشن است
درم پیش او چون یکی جوشن است
کسی کو ندارد شود خشک لب
چنانچون تو ای گرسنه نیمشب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
بدیدم همی یاد باید گرفت
گر از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خواب بهرام گور
بر آن چرمهء ناچران زین نهاد
چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد براهام و گفت ای سوار
به گفتار خود برنه ای پایدار
بگفتی که سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یک بارگی
کنون آنچه گفتی بروب و ببر
برنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا این به بیرون برد
و زین خانهء تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی به کژّی مبر
نباید که خوانمْتْ بیدادگر
چو بشنید بهرام از او این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بُن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
براهام رفت و سبک برگرفت
از آن مانده بهرام شد در شگفت
براهام را گفت کای پارسا
گر آزادیت بشنود پادشا
ترا زین جهان بی نیازی دهد
بر این مهتران سرفرازی دهد
برفت و بیامد به ایوان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
پراندیشه آن شب به ایوان نخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده به کش
ببردند پویان براهام را
جهود بداندیش بدنام را
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند
بدو گفت رو بارگیها ببر
نگر تا نباشی بجز دادگر
به خان براهام شو بی کیار
نگر تا چه یابی نهاده بیار
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز افکندنی
ز گستردنی هم ز آگندنی
یکی کاروان خانه اندر سرای
نبد کاله را بر زمین نیز جای
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
گهی بدره ای بر سرش افسری(2)
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروانها براند
چو بانگ درا آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت این به شاه
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندر آن شاه ایران شگفت
ز آز دل اندیشه ها برگرفت
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود
از آن صد شتروار زر و درم
ز گستردنی ها و از بیش و کم
جهاندار آن آبکش را سپرد
بشد لنبک از راه و گنجی ببرد...
(شاهنامه چ بروخیم ج7 صص2122 - 2130).
(1) - ن ل: بپرسید بهرام کاینها کیند.
(2) - ن ل: به هر بدره ای بر بلد افسری.
لنبگ.
[لَمْ بَ] (اِخ) لَمْغان یا مردم آن. رجوع به ماللهند بیرونی ص206 شود. لنبگا. رجوع به لمغان شود.
لنبگا.
[لَمْ بَ] (اِخ) لنبگ. (ماللهند بیرونی ص130). لَمغان. رجوع به لمغان شود.
لنبو.
[لِمْ بَ] (اِخ) نام موضعی به سیستان. (تاریخ سیستان ص405).
لنبوس.
[لُمْ] (اِ) اندرون دهان را گویند یعنی گرد به گرد رخساره از جانب درون. (برهان). درون دهان گرداگرد.
لنبه.
[لُمْ بَ / بِ] (ص) مردم بزرگ تن و فربه. (صحاح الفرس). فربه با گوشت نرم و لطیف. مردم فربه تن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). فربه تن بزرگ. (فرهنگ اسدی). شخصی فربه و بزرگ تن بود. (اوبهی). فربه. مقابل لاغر. (برهان). فربه و سرین بزرگ. (آنندراج). بزرگ سرین :
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.عماره.
|| بزرگ. مقابل کوچک. || به هندی دراز باشد که در برابر کوتاه است. (برهان). || مرغ لنبه، در تداول مردم قزوین ماکیانی است که دم نداشته باشد.
لنبه.
[لَمْ بَ / بِ] (ص) گرد و مدوّر. (جهانگیری). هر چیز گرد و مدوّر، مانند سیب و انار و نارنج و امثال آن. (برهان). || تخمی که گاه گاه مرغ کند که پوست آن نرم باشد و سخت نشده باشد. تخم مرغ چون ناتمام افکند یعنی پوست آن نرم باشد. غرقات الدجاجة بیضها، باضتها و لیس لها قشر یابس. لمبه. و رجوع به لمبه شود.
لنبه سر.
[لَمْ بَ سَ] (اِخ) لمبه سر. لمبسر. لامسر. لنبسر. نام قلعتی مقرّ اسماعیلیان در رودبار قزوین. حمدالله مستوفی در ذکر رودبار گوید: رودبار ولایت است که شاهرود بر میانش گذرد و بدان باز میخوانند و در شمال قزوین بشش فرسنگی افتاده است و در آنجا قریب به پنجاه قلعهء حصین مستحکم است و بهترین آن قلاع الموت و میمون دز و لنبسر(1) بوده... (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص61). این قلعه را حسن صباح به سال 495 ه . ق. به دستیاری کیا بزرگ امید رودباری مستخلص ساخته بود و در لشکرکشی هلاکو برای قلع اسماعیلیان و منقاد ساختن رکن الدین خورشاه پس از یک سال مقاومت و به علت بروز وبا تسلیم شد و بقایای ویران آن هنوز برجاست. اینکه صاحبان فرهنگها لنبه سر را کوهی از مازندران دانسته و گفته اند که به منزلهء سرگردکوه سمنان است یا نزدیک آن، بر اساسی نیست، چنانکه صاحب آنندراج آورده است در عبارت ذیل: لنبه سر، نام کوهی است از مازندران که به منزلهء سرگردکوه است و مذکور شد که گرد [ کوه ] کوهی بود از ولایت دامغان که ملاحده در آنجا اجتماع داشتند و در طرف اعلای آن کوه برآمدگی بوده که به منزلهء سر آن کوه تصور میشود و چون لنبه به معنی فربه و گرد و مدور آمده آن کلهء کوه را لنبه سر میخواندند. لهذا پوربهای جامی در هجو کسی که عمارت بزرگ داشته، گفته است :
ای ملحدی که بر سر چون گردکوه تو
دستار شوخگین تو شد شکل لنبه سر.
(از آنندراج).
بکن گردکوه و دز لنبه سر
سرش زیر گردان تنش را زبر.
(از فرهنگ رشیدی).
(1) - ن ل: لنبسیر.
لن پول.
[لَمْ] (اِخ) استانلی. از مشاهیر مستشرقین فاضل انگلیسی است و بیش از پنجاه جلد کتاب و رساله در باب تاریخ و مسکوکات سلاطین اسلام تألیف کرده که از آن جمله است: کتاب «طبقات سلاطین اسلام». (از مقدمهء ترجمهء طبقات اسلام چ اقبال).
لنت.
[لِ] (روسی یا انگلیسی، اِ) نواری چسبان که بر دو سر سیم برق که برهم نهاده و پیوسته باشند پیچند پوشش را یا فیبری که در اتومبیل میان صفحات مختلفهء فلزی یا گرداگرد صفحات فلزی قرار دهند جلوگیری از اتصال را. یا نواری از پارچهء زفت که در اتومبیل ها در محل اتصال دو فلز کوبند جلوگیری صوت را، چون دورادور درها و غیرها.
لنتبر.
[لَ تَ بَ] (ص) بسیارخواره و کاهل. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لنتبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
(این ضبط یعنی تقدیم نون بر تاء و تقدیم تاء بر باء از فرهنگ اسدی نخجوانی و صحاح الفرس است، فرهنگهای دیگر لتنبر (به تقدیم تاء بر نون آورده اند).
لنتر.
[لَ تَ] (اِ)(1) نوعی چراغ از شیشه به بزرگی کاسهء بزرگ که در آن روغن یا پیه کنند با فتیله ای روشنائی را و آن با دو زنجیر از سقف آویخته شود. شاید این کلمه از لاتینی لانترنا(2) مأخوذ باشد. ظرفی چون کاسهء کشیده و مایل به درازی که در آن روغن کردندی و فتیله نهادندی روشنی را و آن را بیاویختندی. چراغی آویختنی چون قندیل.
(1) - Lanterne.
(2) - Lanterna.
لنتر.
[لَ تَ] (اِ) چراغ در لکمتیو(1).
(1) - Fanal.
لنتر.
[لُ نُ] (اِخ)(1) آندره. طراحی مشهور باغها و پارکها را، مولد پاریس (1613-1700 م.).
(1) - Le Notre.
لنتر.
[لُ نُ] (اِخ)(1) مورخ فرانسوی، عضو آکادمی فرانسه، مولد نزدیک متز (1857-1935 م.).
(1) - Lenotre.
لنتر.
[لَ تَ] (ص) لمتر. (ناظم الاطباء). رجوع به لمتر شود.
لن ترانی.
[لَ تَ] (ع جمله فعلیه) هرگز نبینی مرا. مأخوذ از آیهء: و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب أَرنی أَنظر اِلیک، قال لن ترانی و لکن أَنظر اِلی الجبل... (قرآن 7/143). هرگز نخواهی دید مرا و مجازاً به معنی خودستائی باشد. (غیاث) :
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو لن ترانی.فرخی.
ارنی گر بسی خطاب کنی
بانگ آید به لن ترانی باز.عطار.
موسی طور عشقم در وادی تجلی
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم.
سعدی.
داغ فرمان بر جبین خیال او [موسی] نهادند و از لن ترانی میخی ساخته بر احداق اشواق او زدند. (کلیات سعدی مجلس سوم).
چو رسی به طور سینا ارنی مگوی و بگذر(1)
که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی.؟
تو بدین جمال زیبات اگر به حشر آیی
ارنی بگوید آن کس که بگفت لن ترانی.؟
|| (اِ مرکب) در تداول عوام، دشنام و بد و بیراه. سخن درشت. رجوع به لن ترانی گفتن شود.
(1) - یا: ... ارنی نگفته بگذر.
لن ترانی گفتن.
[لَ تَ گُ تَ] (مص مرکب) در تداول عامه فارسی زبانان، ناسزا و درشت گفتن. بد و بیراه گفتن. درشت و خشن گفتن. سخنان درشت گفتن. سخنانی درشت و دشنام گونه گفتن. و رجوع به لن ترانی شود که مأخوذ از آیهء شریفهء «قال لن ترانی ولکن أنظر اِلی الجبل(1)» باشد و البته معنی فوق را کلمه در آیهء شریفه نمی دهد، فارسی زبانان این معنی به کلمه داده اند و شاید اشاره بدان نباشد بلکه از کلمهء لوتره و شکستهء از لوتره باشد. رجوع به لوتره شود.
(1) - قرآن 7/143.
لنتس.
[لَ] (اِخ)(1) شهری از اتریش، کنار دانوب و مرکز اتریش علیا و دارای نودهزار تن سکنه.
(1) - Linz.
لنت کوب.
[لِ] (نف مرکب) آنکه لنت کوبد.
لنت کوبی.
[لِ] (حامص مرکب) عمل لنت کوب.
لنتینی.
[لِ] (اِخ)(1) شهری از ایتالیا (سیسیل) و دارای 24هزار تن سکنه.
(1) - Lentini.
لنج.
[لُ] (اِ) مدخل کندوی زنبور عسل (در تداول مردم بروجرد).
لنج.
[لُ] (اِ) بیرون رُخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). لفج. پوز. فرنج. بتفوز. نول. لوچه. مشفر (در شتر). بیرون روی و رخ و بیرون لب را نیز گویند. (اوبهی). لب ستبر. لوشه. لب شفه. جحفله :
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لنج و برآورده یال.فردوسی.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.عماره.
میدراند کام و لنجش را [لنج اشتر را] دریغ
کآن چنان ورد مربی گشت تیغ.مولوی.
آن لب که بود لنج خری بوسه گه آن
کی باشد درخورد شکربوس مسیحا.
مولوی.
که بترسد گر جوابی وادهد
گوهری از لنج او بیرون فتد.مولوی.
- لب و لنج آویختن و یا فروافکندن؛ کنایه از در خشم شدن است. (حاشیهء مثنوی). عبوس شدن :
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده ترش همچون ترنج.مولوی.
چشم پردرد و نشسته او به کنج
روترش کرده فروافکنده لنج.مولوی.
رجوع به لب و لنج شود.
|| اندرون رخساره باشد که گردبرگرد دهان است از جانب درون و بعضی گویند بیرون روی است یعنی بر دور بینی و پاره ای از روی و تمام چانه و زنخ. (برهان). || درون دهن بود که آن را کب و آکب و پچ و پوچ خوانند و در خراسان لُنبوس خوانند.
- لنج پر باد کردن؛ کبر آوردن :
کره ایرا که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
من لنج پر از باد ازین کوی به آن کوی.
سنائی.
لنج.
[لَ] (اِ) خرام. ناز. (غیاث). خرام و آن رفتاری باشد از روی ناز و کبر. (برهان). || (ص) لنگ. شل. اعرج: قطع الله اثره؛ ببرد خدا نشان قدم او را، یعنی برجای مانده و لنج گرداند. (منتهی الارب).
لنج.
[لَ] (اِمص) بیرون کشیدن. || بیرون بردن چیزی از جائی به جائی. || برکشیدن. || آویختن. (برهان).(1) || (فعل امر) امر از لنجیدن به معنی بیرون کشیدن، یعنی بیرون کش و بیرون بر و بیرون بیار. (برهان) :
کسی کو را بگیرد درد قولنج
تو بشکافش شکم(2) سرگین برون لنج.
طیان (از آنندراج).(3)
(1) - در این معنی به کسر اول نیز آمده است. (برهان).
(2) - ن ل: بکافش لنج و زو...
(3) - در این معنی جهانگیری فقط به کسر اول آورده است.
لنج.
[لَ] (اِ) ظاهراً نسیجی است چون والا :
به نوبت زدن بهر والا و لنج
زده میخ حمل از دو جانب صرنج.
نظام قاری (دیوان البسه ص192).
لنج.
[لَ] (اِ) سدر. (بحر الجواهر). النج. (تحفهء حکیم مؤمن).
لنج آباد.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حسن آباد شهرستان سنندج واقع در 26هزارگزی جنوب سنندج و پنج هزار گزی خاور شوسهء سنندج به کرمانشاه. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لنج آباد.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 6هزارگزی جنوب خاور دژ شاهپور و سه هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان. دامنه، سردسیر مالاریائی و دارای 340 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لنج آباد.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر (خیاو)، واقع در 17هزارگزی جنوب خیاو و 17هزارگزی شوسهء اردبیل به خیاو. جلگه، معتدل و دارای 412 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود انار. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لنج آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 9هزارگزی جنوب دورود، کنار راه مالرو و اندیکان به آب بید. دارای 39 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لنجا.
[لُ] (ص) شل و لنگ و بی دست وپا. (ناظم الاطباء).
لنجا.
[لَ] (؟) از مصدر لنج به معنی بیرون کشیدن. (شعوری). (در جای دیگر دیده نشد).
لنجاب.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 27هزارگزی شمال خاوری دیزگران و شش هزارگزی خانقاه. کوهستانی، سردسیر و دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است و تابستان از طریق سنقر و گل سفید اتومبیل توان برد. تپه ای در جنوب آبادی وجود دارد که آثار ابنیهء قدیم، از قبیل آجر و سفال و غیره آنجا دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لنجان.
[لِ] (اِخ) از توابع اسپاهان و دارای معدن نقره است. از بلوکات اسپاهان حد شمالی بزررود و ماربین، شرقی شهرضا و سمیرم سفلی و کراج، جنوبی چهارمحال و غربی کرون و فریدن می باشد. مرکز آن فلاورجان، عدهء قراء آن 186، مساحت آن 112 فرسخ، سکنهء آن 84277 تن و ناحیتی حاصلخیز است؛ آنجا برنج خوب به عمل می آید و گویند پشه بسیار دارد. (برهان). حمدالله مستوفی گوید: بیست پارچه دیه است گوناگون و قهدریجان و گلیشاد معظم قرای آن. (از نزهة القلوب ص51).
-امثال: مثل بوجارلنجان است، از هر طرف باد بیابد بادش میدهد ؛ یعنی عقیدهء ثابتی ندارد و پیرو هر قوی و زورمندی است.
لنجانه.
[لَ نَ] (اِخ) لنگانه بایره، از دیه های الجبل بقم. (تاریخ قم ص136).
لنجبالوس.
[لَ جَ] (اِخ)(1) و بعد هذا [بعد جزیرة رامنی و جزیرة نیان] جزائر تدعی لنجبالوس و فیها خلق کثیر عراة، الرجال منهم و النساء غیر انّ علی عورة المرأة ورقاً من ورق الشجر... و مایحتاجون من کسوة لانه لا حرّ عندهم و لا برد. (اخبار الصین و الهند ص5). ثم تخطف المراکب ای تقلع الی بحر هرکند فاذا جاوزه صاروا الی موضع یقال له لنجبالوس. لایفهمون لغة العرب و لا ما یعرفه التجار من اللغات، و هم قوم لایلبسون الثیاب، بیضٌ کواسج. (اخبار الصین و الهند ص8). لنکاوس. (نخبة الدهر).
(1) - Langabalous.
لنجرود.
[لَ جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان قنوات بخش حومهء شهرستان قم، واقع در 23هزارگزی جنوب قم، سر راه شوسهء قم به کاشان. جلگه، معتدل و دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انار، انجیر و هندوانه. شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. مزرعه و اشیجیان و مومن جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
لنجرود.
[لَ جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک واقع در 42هزارگزی شمال باختری آستانه و شش هزارگزی راه عمومی. دامنه، سردسیر و دارای 208 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء میان رود. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند و میوه جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است و از طریق فر اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لنجرود.
[لَ جَ] (اِخ) لنگرود. رجوع به لنگرود شود.
لنجرود.
[لَ جَ] (اِخ) از دیه های خوی بقم. (تاریخ قم ص141). || از دیهای وَرَه به قم. (تاریخ قم ص138). || از طسوج جوزه و جرکان. (تاریخ قم ص119). || از دیه های و ازکرود. (تاریخ قم ص137).
لنجندگی.
[لَ جَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لنجنده. صفت لنجنده.
لنجنده.
[لَ جَ دَ / دِ] (نف) بیرون کشنده. رجوع به لنجیدن شود.
لنجوان.
[لِ جُ] (اِخ) دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 14هزارگزی جنوب دوزدوزان و 14هزارگزی شوسهء سراب به تبریز. کوهستانی، معتدل و دارای 332 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لنجون.
[لَ] (معرب، اِ)(1) و من وراءالملک (ملک الصین) رجلٌ قائم یدعی لنجون اذا زلّ الملک فی شی ء مما یأمر به و اخطأ ردّه. (اخبار الصین و الهند ص17).
(1) - Lang-tchong.
لنجویه.
[لَ یَ] (اِخ) جزیرهء بزرگی به زمین زنگ که از جمیع نواحی مراکب بدانجا روی کند و در عهد یاقوت مردم آن به جزیرهء دیگری به نام تنباتو نقل کرده بودند و مسلمانان بودند و بدانجا تاکی است که هر سال سه بار انگور آرد. (از معجم البلدان). || صنف من الزنج. (البیان و التبیین ج3 ص36 و 37).
لنجه.
[لَ جَ / جِ] (اِمص) اسم از لنجیدن. لنج که رفتاری باشد از روی ناز و عشوه و خرامی از راه تبختر و تکبر و رعنایی. رفتار به ناز. رفتاری بود به ناز، لیکن جاهلانه. (فرهنگ اسدی). خرامیدن زشت بود. (اوبهی). لنجه در هجو گویند و خرامیدن در مدح. (فرهنگ اسدی) :
کفش صندوق و مخبث(1)... زنش
هر دو گردند(2) و هر دو ناهموار
هیچ کس را گناه نیست در این
کو برد جمله را همی از کار
این یکی را به خنجه و خفتن
وآن یکی را به لنجه و رفتار.لبیبی.
در بیت ذیل در نسخه ها غنجه هست، ولی گمان میکنم اصل آن لنجه بوده است:
برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنچه.
منوچهری.
از شعر ذیل خاقانی چنین مفهوم است که برخلاف گفتهء صاحب فرهنگ اسدی این کلمه به معنی مطلق خرامیدن باشد اعم از ممدوح و مذموم :
سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه
او کبک گه لنجه، من باز گه جولان.
خاقانی.
به خنده گفتن شیرینش دیدید
به لنجه رفتن رعناش بینید.نزاری.
شکرخای است چون طوطی خوش آواز است چون بلبل
به جلوه همچو طاووسان به لنجه کبک کهسارا.
ابن یمین.
|| لنجه کردن، دبه کردن (در تداول مردم خراسان).
(1) - مهبل (؟).
(2) - گوژند (؟).
لنجه.
[لُ جَ / جِ] (اِ) در تداول گناباد خراسان، بر لولهء قوری و ابریق و مانند آن اطلاق شود. || لب. || گردبرگرد دهان. (برهان).
لنجه.
[لَ جَ / جِ] (اِمص) اسم از لنجیدن به معنی بیرون بردن و بیرون کشیدن چیزی از جائی به جائی. (از برهان).
لنجیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لنجیده. رجوع به لنجیده شود.
لنجیدن.
[لَ دَ] (مص) بیرون کشیدن. (برهان). از جائی بیرون کشیدن. کشیدن از جائی. آهختن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). آختن. کشیدن :
کسی را کش تو بینی درد قولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
و گفت اگر نه شرف، تواضع استی حکم فقیر آنستی که بزود(1) میلنجیدی. (تذکرة الاولیاء عطار). || رفتن به ناز و کبر چنانکه عکه رود با جنبانیدن دم دراز خود :
از بهر چه دادند ترا عقل چه گوئی؟
تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟
ناصرخسرو.
(1) - شاید: برون. رجوع به لنجه شود.
لنجیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) درخور لنجیدن. بیرون کشیدنی. آختنی. آهختنی. که لنجیدن و آختن آن ضروری است.
لنجیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لنجیدن. بیرون کشیده. آخته. آهخته.
لنجیر سفلی.
[لُ رِ سُ لا] (اِخ) موضعی پنج فرسخ میانه [ شمال ] و مغرب چم لطفعلی بیک است. و چم لطفعلی بیک همان قصبهء ناحیهء زیدون است به فارس. (فارسنامهء ناصری).
لنجیر علیا.
[لُ رِ عُ] (اِخ) موضعی چهار فرسخ میانهء شمال و مغرب چم لطفعلی بیک. (فارسنامهء ناصری).
لنجیطس.
[] (معرب، اِ) حکیم مؤمن گوید: لغت یونانی است و شریف گوید که او را در شام منسم نامند بستانی و صحرائی(1)نبات بستانی را برگش عریضتر از برگ گندنا و به رنگ خون و منحنی به طرف اسفل و اکثر اوراق او از بیخ میروید و ساقش به قدر دو شبر و بر سر آن گلی سیاه شبیه به کلاه و در او صورتی شبیه به زنگی دهان باز کرده و در اسفل دهان دانهء مثلث و سیاه شبیه به زبان و بیخش به زردک مشابه و منبتش زمین نمناک خشن است. در دوم گرم و در سوم خشک و بیخش مدرّ بول مأیوس العلاج و گویند ساحران را از او افعال غریبه سر میزند و قدر شربت از جرم او یک مثقال و از طبیخ او دو وقیه است و قسم صحرائی(2) را برگش مثل اسقولوفندریون و با خشونت و آشامیدن او با شراب یا سرکه جهت سپرز و ضماد تازهء او جهت منع زیادتی جراحات و التیام آن و خشک او جهت تنقیهء زخمها مفید و قدر شربتش تا دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). ضریر انطاکی آرد: لنجیطس یونانی قال الشریف یسمی بالشام منسم و هو بستانی عریض الاوراق شدیدالحمرة کراثی اصله کالجر باوراق تمیل الی الارض و ساق دون قراع علیه نحو القلنسوة و له حب مثلث قالوا کوجه زنجیّ مفتوح الفم فی اسفله کاللسان اسود مثلث الزوایا و یری کانه الاسقولوفندریون لکنه خشن و کله حار فی الثالثة یابس فی الثانیة. علی مایظهر من کلامهم ینفع بستانیه من البول بعد الیأس منه فیکون قوی التفتیح مقطعاً ملطفاً و یقال ان لاهل السحر فیه اعمالاً غریبة و البری یدمل الجراح و یحبس الدم و یزیل الطحال شربا بالخلّ و شربته الی مثقال و الثانی درهمین. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - اصل: صخری.
(2) - اصل: صخری.
لنچیقه.
[لِ قَ] (اِخ) لنچیچه. نام قصبتی در ایالت قالیچ لهستان. تابه روسیه واقع در 83هزارگزی شمال شرقی قالیچ و دارای 15545 تن سکنه است. (قاموس الاعلام ترکی).
لنخیتیس.
[لُ] (معرب، اِ)(1) خرم. سراج القطرب.
(1) - Lonchitis.
لند.
[لَ] (اِ) پسر که مقابل دختر است. || آلت تناسل را گویند و به زبان هندی نیز آلت تناسل باشد. (برهان). شرم مرد :
یا ایها اللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
توئی که لندی و سیکی به هندوی و به ترکی
توئی که... و ایری به فارسی و به تازی.
سوزنی.
لند.
[لُ] (اِمص) اسم از لندیدن به معنی زیر لب سخن گفتن. ژکیدن و آهسته در زیر لب سخن گفتن از روی قهر و غضب و غصه. (برهان). دندیدن. سخن کردن باشد از خشم و غضب در زیر لب و آن را دندیدن و ژکیدن گویند. (جهانگیری). صاحب آنندراج گوید: مولوی در قصهء خضر و موسی و خراب کردن دیوار و دوباره ساختن و آب و خاک آوردن موسی گفته :
برد فرمانش ولی لندش فزود
کاین که ما کردیم کاری هرزه بود.
و رجوع به لندش شود.
|| شکایت :
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بدخواه چندان بیفکند خوار
که مر مر گرا گشت چنگال کند
شد از دست او پیش یزدان به لند.
اسدی (گرشاسب نامهء اسدی).
|| (فعل امر) امر باشد به لندیدن و ژکیدن. || سخنان گزاف گفتن و لاف زدن. (برهان). لاف و گزاف. (آنندراج) :
گرچه صرصر بس درختان میکند
بر گیاه سبز احسان می کند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد ای دل تو از قوت ملند.مولوی.
لند.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 48هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و ارزن. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. گله داران زمستان به قشلاق قره طقان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). رجوع به لندر و مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص130 شود.
لند.
[لُ] (اِخ)(1) نام شهری از سوئد جنوبی، دارای 23000 تن سکنه و دانشگاهی مشهور.
(1) - Lund.
لندان.
[لُ] (نف، ق) در حال لندیدن. رجوع به لُندیدن شود.
لنداوا.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 14هزارگزی شمال خاوری سردشت و پنج هزارگزی خاور شوسهء سردشت به مهاباد. کوهستانی، معتدل و دارای 51 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لندایسپو.
[لَ] (اِخ) نام موضعی است به بالارستاق از هزارجریب مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص123).
لندبرژ.
[لَ دِ بِ] (اِخ)(1) کنت کارلو لندبرژ سوئدی. وی خویش را در یکی از مصنفاتش الشیخ عمر السویدی لقب داده. او راست: امثال اهل برالشام. طرف عربیة. قصة باسم الحداد و هارون الرشید. قصص عربیة جدیدة. فهرست المخطوطات العربیه، المغرب المطرب. (معجم المطبوعات ج2).
(1) - Comte C. de Landeberge.
لندر.
[] (اِ) لیانو. (فهرست مخزن الادویه ذیل کلمهء لیانو).
لندر.
[لَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکا از بخش قلعهء زراس شهرستان اهواز، واقع در 1000گزی باختری قلعهء زراس. جلگه، معتدل و دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لندر.
[لَ دَ] (اِخ) موضعی به مازندران. رجوع به لند شود. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص130).
لندر.
[لُ] (اِخ)(1) تلفظ فرانسوی کلمهء لندن (پایتخت انگلستان). رجوع به لندن شود.
(1) - Londres.
لندران.
[لُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 57هزارگزی جنوب باختری ششتمد کوهستانی و سردسیر و دارای 302 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لندرودبار.
[لَ] (اِخ) موضعی به بالارستاق هزارجریب مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص123).
لندره.
[لَ دَ رَ / رِ] (اِ) نوعی از سقرلات کم بها. (آنندراج) : و سمور و لندره نیز به تحویل صاحب جمع خزانهء عامره مقرر است. (تذکرهءالملوک چ تهران صص30-31).
لندره دوز.
[لَ دَ رَ / رِ] (نف مرکب) آنکه لندره دوزد.
لندره دوزی.
[لَ دَ رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل لندره دوز. محمدطاهر نصرآبادی در احوال محمدهاشم شیرازی نوشته که او در فن لندره دوزی وحید عصر بوده. (آنندراج).
لندش.
[لُ دِ] (اِمص) سخن کردن در زیر لب از غایت غضب. (آنندراج). رجوع به لند و به لندیدن شود.
لندک.
[لَ دَ] (اِخ) موضعی به مازندران. رجوع به سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص133، 147 و 163 شود.
لندلند.
[لُ لُ] (اِ مرکب) غُرغر. رجوع به لند و لندیدن شود.
لندلند کردن.
[لُ لُ کَ دَ] (مص مرکب)غرغر کردن. ژکیدن. دندیدن.
لندلندکنان.
[لُ لُ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال لُندلُند کردن. ژکان. غرغرکنان.
لندن.
[لَ دَ] (اِخ)(1) پایتخت انگلستان کنار رود تایمز، بزرگترین شهر و مرکز تجاری اروپا و دارای 4میلیون و 400هزار تن سکنه.
.(انگلیسی)
(1) - London
لندندری.
[لُ دُ دِ] (اِخ)(1) نام شهر و بندری از ایرلند شمالی (اولستر) کنار فُیل(2) و دارای 45هزار تن سکنه.
(1) - Londonderry.
(2) - Foyle.
لندندگی.
[لُ دَ دَ / دِ] (حامص) عمل لُندنده.
لندنده.
[لُ دَ دَ] (نف) غُرغُرکننده. زیر لب از خشم سخن گوینده. ژکنده.
لندو.
[لَ دَ] (اِخ)(1) رمان نویس آلمانی، مولد ماگدبورگ (1839-1919 م.).
]. lin daou ]
(1) - Lindau
لندوک.
[لَ] (ص، اِ) جوجهء مرغان که هنوز پر برنکرده باشد. جوجهء پرندگان پیش از پر برآوردن. جوجه ای که هنوز موهای اولیهء او نریخته و پر برنیاورده است: گنجشک لندوک. در بلبلیش که بلبل است یا لندوک است پردرنیاورده یا پیر است پرریزانده. (عبارتی در تداول مردم قزوین).
لند و لند.
[لُ دُ لُ] (اِ مرکب) غُر و غر. رجوع به لندلند و لندیدن شود.
لنده.
[لُ دَ / دِ] (اِمص) اسم مصدر از لندیدن. لندش.
- لُنده دادن (در تداول مردم شیراز)؛ غرغر زدن. غرغر کردن. لندیدن.
|| (اِ) سنده (در تداول مردم گناباد).
لنده.
[لَ دِ] (اِخ) رُبِر. عضو مجلس کنوانسیون، مولد بزنی و وزیر دارائی فرانسه هنگام دیرکتوار (قبل از استقرار ناپلئون) بود (1746-1825 م.).
لنده.
[لَ دِ] (اِخ) ده کوچکی از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 12000گزی باختری دهدز، کنار راه مالرو درشوره یه به نی باک. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لنده.
[لَ دِ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان طیبی گرمسیری بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان، واقع در 72000 گزی شمال شوسهء بهبهان به آغاجاری. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی و دارای 1200 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات، انگور، انار و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لنده دادن.
[لُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب) در تداول مردم شیراز، ژکیدن. لنده زدن. دندیدن. غر و غر کردن. و رجوع به لُندیدن شود.
لنده زدن.
[لُ دَ / دِ زَ دَ] (مص مرکب)لندیدن. غرغر کردن. رجوع به لندیدن شود.
لنده کوه.
[لَ دَ] (اِخ) موضعی به شاه کوه و ساور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص126).
لندهور.
[لَ دِ] (اِخ) به معنی پسر آفتاب، چه لند به معنی پسر و هور آفتاب را گویند و نام پادشاهی بوده عظیم الشأن در هندوستان و اعتقاد برهمنان آن است که چون نیر اعظم به مادر او نظر کرد او حامله شد و فارسیان به این سبب او را لندهور خوانند. (برهان). در هندوستان پادشاهی بی پدر بزاد و او را به هندی راجه کرند نام کردند، چه عقیدهء هنود آن بود که آفتاب به مادرش که کنتی نام داشت نظر عنایت کرده و او حامله شده است. (آنندراج). نام پادشاهی ذوشوکت از پادشاهان هند و عقیده بر آن است که نیر اعظم به والده اش که کنتی نام داشت نظر عنایت کرد و او حامله شد، لهذا عجمان او را لندهور نام کردند و معنی این اسم پسر آفتاب بود، لند پسر را گویند و هور اسم نیر اعظم است. (جهانگیری) :
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو هورند و من لندهورم.
سنائی.
|| نام پهلوانی فرزند سعدان در افسانه های قدیم. || (ص) عامه در تداول خود مردی با اندام ضخم و بسیار بلندبالا را لندهور (به فتح دال) گویند، چون عوج بن عنق.
لندی بلوطک.
[لَ بَ طَ] (اِخ) دهی از دهستان ایذهء بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 3000گزی باختری ایذه. کوهستانی، گرمسیر و دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لندیدگی.
[لُ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لندیده.
لندیدن.
[لُ دی دَ] (مص) لندلند کردن. غر و غر کردن. غرغر کردن. لنده دادن. لنده زدن. نامفهوم کلماتی حاکی از ناخشنودی گفتن. ژکیدن. دندیدن. غرولند کردن. غرولند زدن. خودبه خود سخن گفتن از روی قهر و غضب و غصه. (برهان).
لندیدنی.
[لُ دی دَ / دِ] (ص لیاقت) ازدر لندیدن. درخور لندیدن.
لندیده.
[لُ دی دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لندیدن. ژکیده. غرولند کرده.
لندینیر.
[لُ یِر] (اِخ)(1) نام کرسی بخش سِن سُفلی از ولایت دیپ به فرانسه. دارای 1117 تن سکنه.
(1) - Londinieres.
لنژاند.
[لَ] (اِخ)(1) اسقف ماکون و خطیب مشهور، مولد مولنس (1595-1665 م.).
(1) - Lingendes.
لنژپیر.
[لُ ژِ یِ] (اِخ)(1) هیلر برناردو. شاعر درام نویس فرانسه، مولد دیژن (1659-1721 م.).
(1) - Longepierre.
لنژن.
[لُ ژَ] (اِخ)(1) سخنور یونانی، مولد امز. وی وزیر زنوبی ملکهء پالمیر بود (حدود 213-273 م.).
(1) - Longin.
لنژو.
[لُ ژُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در (مارن عُلیا) از ولایت لانگرس نزدیک دیژان به فرانسه و دارای 301 تن سکنه.
(1) - Longeau.
لنژه.
[لُ ژِ] (اِخ)(1) فیزیک دان فرانسوی، مولد «سن ژِرمن آن لی» (1811-1871 م.).
(1) - Longet.
لن سست.
[لَ سِ] (اِخ) اسکندر. رجوع به اسکندر لن سست شود. (ایران باستان ج2 ص1276).
لنسنس.
[لِ نِ نِ] (اِخ)(1) نام دماغه ای در جنوب نروژ در مدخل تنگهء اِسکاژراک.
(1) - Lindesnaes.
لنطی.
[لَ] (اِخ) نام پسر یونان است که شهر یونان منسوب به اوست. (برهان).
لنف.
[لَ] (فرانسوی، اِ)(1) بلغم. خلطی مایل به زردی یا بیرنگ که از سیر و حرکت گلوبولهای سفید به دست آید و در رگهای لنفی جریان دارد. || شیرهء آب مانندی که در نباتات جریان دارد.
(1) - Lymphe.
لنفاوی.
[لَ] (ص نسبی)(1) لنفی. دارای لنف. لمفاوی.
(1) - Lymphatique.
لنقظه.
[] (اِخ) نام قصبهء کوچکی مرکز قضا در ولایت وسنجاق سلانیک، واقع در بیست هزارگزی شمال شرقی سلانیک. دارای 1700 تن سکنه و یک جامع شریف و یک مسجد و یک کلیسا. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
لنقه.
[لَ قِ] (اِخ)(1) سیمون - نیکون - هانری. وکیل و یکی از ارباب مطبوعات فرانسوی، مولد رمس و مقتول در پاریس (1736-1794 م.).
(1) - Linguet.
لنک.
[لَ] (اِخ) ظاهراً نام قلعتی است. قبة الارض به زعم هندوان. ابوریحان در تعریف قبة الارض گوید(1): و اما هندوان همی گویند که آنجا جایی است بلند نام او لنک(2) و آرامگاه دیو و پری است و بر آن خط که از لنک تا به کوه مرو(3) کشد شهر اوژن(4) است اندر مملکت مالاوا(5) و هم او گوید(6): قلعة لنک و هوالاَن جبال منقطعة بینها البحر. و هم نویسد(7): و علی الخط الذی علیه الحسابات النجومیه فیمابین لنک و بین مرو علی السمت المستقیم مدینة اوجین فی حدود مالوا...» هندوان لنک را وسط معموره یا قبة الارض بر خط استوا بدون عرض جغرافیائی نود درجه از جزایر خالدات میدانستند و برای اواسط کواکب دایرهء نصف النهار آنجا را مبدأ قرار میدادند و چون خطی که از لنک به کوه مِرو میکشید به شهر اوژن میگذشت به نام اُجین یا ازین و اژین خوانده شد. (التفهیم صص193-194 متن و حاشیه). رجوع به ماللهند بیرونی ص6، 102، 133، 134، 154، 157، 168، 159، 160، 161، 162 و 186 شود.
(1) - التفهیم ص193.
(2) - Lanka.
(3) - Meru.
(4) - Ujain.
(5) - Malava. (6) - تحقیق ماللهند ص102.
(7) - تحقیق ماللهند ص195.
لنکا.
[] (اِخ) ناحیتی است خُرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدودالعالم).
لنکاک.
[لَ] (اِ) سخن زشت و ناخوش را گویند. (برهان). سخن درشت ناخوش. (اوبهی). درشت :
من با تو سخن به لابه گویم
از چه دهیم جواب لنکاک.طیان مرغزی.
لنکاوس.
[لِ] (اِخ)(1) (جزیرهء...) نام جزیره ای از اقیانوس منجمد جنوبی. (نخبة الدهر دمشقی ص100). لَنگبالوس. لنجبالوس. و رجوع به لنجبالوس و لنگبالوس شود.
(1) - Lendjawous.
لنکبرده.
[لُ بَ دِ] (اِخ)(1) لمباردی. (ابن الندیم ص24). رجوع به لمباردی شود.
(1) - Lombardie.
لنکج.
[لَ کَ] (اِخ) نام موضعی به آمل مازندران. (از سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص114).
لنکران.
[لَ کَ] (اِخ) نام شهری در ساحل خزر به مشرق طالش نزدیک سالیان که سابقاً جزو خاک ایران بود و امروز داخل خاک جمهوری آذربایجان می باشد.
لنکرانچای.
[لَ کَ] (اِخ) رودی به مشرق طالش.
لنکن.
[لَ کَ] (اِ) لنگن. رجوع به لنگن شود.
لنکن.
[لَ کِ] (اِ) نام میوه ای به هندوستان به بزرگی فندق و طعم انار. (از دزی).
لنکورخان.
[لَ] (اِخ) لنکورخن. موضعی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص130).
لنگ.
[لُ] (اِ) فوطه. ازار. ایزار. بستنی. جامهء حمام. میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچهء مستطیل شکل که در گرمابه بر کمر بندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.
-امثال: لنگ حمام است هر کس بست بست.
لنگ ملانصرالدین است.
لنگ.
[لِ] (اِ) پا از بن بیغولهء ران تا نوک ابهام قدم. پا باشد از انگشتان تا بیخ ران. (جهانگیری). پا. || وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا :
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.فردوسی.
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرین گرد و چون گور و کوتاه لنگ.
فردوسی.
همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.فردوسی.
-تا لنگ ظهر خوابیدن؛ تا پس از زدن آفتاب خفتن.
-یک لنگ پا ایستادن.؛
-یک لنگه مرغ؛ یک پای آن.
-امثال: قسم مخور که باوره، لنگ خروس برابره.
|| کعب پا را نیز لنگ گفته اند. (برهان). برهان چنین نوشته و در سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای. || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افادهء معانی خاص کند، چون: نیم لنگ. (فردوسی). شتالنگ. بشلنگ. (اسم محل). هفت لنگ. (ایلی از بختیاری). چهارلنگ. (ایلی از بختیاری). پشلنگ. پشت لنگ. اشتالنگ. لیولنگ. || پای. پایه. در گیلان سه پایهء مطبخ را سه لنگه گویند. || لنگه. نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود. || فرد. طاق. تک. مقابل زوج: دو جفت و لنگی، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
لنگ.
[لَ] (اِ) به هندی قرنفل است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لنگ.
[لَ] (اِ) لای؟ لِه؟ دُردی؟ :
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.
سوزنی.
لنگ.
[لَ] (ص) اَعرج. عَرجاء(1). آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل. آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح. ظالع. اَقزل. آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل. کسح. کسیح. کسحان. (منتهی الارب) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.رودکی.
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی.
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابر کژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ.
منوچهری.
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ص388).
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
قطران.
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست.اسدی.(2)
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت.ناصرخسرو.
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ.ناصرخسرو.
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل.
ناصرخسرو.
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
ناصرخسرو.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْتْ به رهواری.
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.مسعودسعد.
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.مسعودسعد.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ.
امیرمعزّی.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
امیرمعزی.
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری.سنائی.
چه که گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است و کار تردامنان و نادانان. (از مقامات حمیدی).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری.
انوری.
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی.
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.مولوی.
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.مولوی.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.سعدی.
مگر کآن فرومایهء زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش.سعدی.
خر از دست عاجز شد از پای لنگ.سعدی.
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی.؟
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.؟
- امثال: برای خری لنگ کاروان بار نیفکند.
هر جا سنگ است به پای لنگ است.
لنگ بخر کور بخر پیر مخر.
هرجع؛ سخت لنگ. خزعل الضبع؛ لنگ گردید کفتار. خنب، اخناب؛ لنگ شدن. خال؛ لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. هجرع؛ درازقامت لنگ. تخضجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب). || صفت است پائی را که لنگد :
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.حافظ.
- عذر لنگ؛ عذری نامقبول. عذری ناموجه. عذر دروغین. نارسا. عذر غیرجمیل. عذری نه بوجه :
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری.
ظهیری.
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش.
اخسیکتی.
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.انوری.
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ.نظامی.
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان.
سلمان ساوجی.
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگ نیاید ز رهروان ملنگ.
کاتبی.
کلمهء لنگ با بودن، شدن، کردن، ماندن، آمدن و غیره صرف شود.
|| درنگ. توقف. ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان).
- لنگ شدن کار؛ متوقف شدن آن.
- لنگ کردن؛ در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن.
-لنگ ماندن کار؛ اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن.
|| (اِخ) لقب تیمور گورکان. || لقب عثمان بن عفان. || (اِ) آلت تناسل. (برهان). آلت مردی. (جهانگیری). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول) در هندی به معنی آلت تناسل باشد :
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
لبیبی.
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها(3)
به دستش زخمه ای مانند لنگی.سوزنی.
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ.
سوزنی.
(1) - Boiteux. (2) - این شعر عیناً بی هیچ تغییری در بوستان سعدی نیز آمده است.
(3) - در آنندراج: مانند رگها.
لنگ.
[لُ] (اِخ) دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در یکهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال. دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 273 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسال. محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. بیشتر سکنه تابستان به ییلاق سرچشمه های رودخانهء ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لنگ آب.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان شفان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 82هزارگزی شمال باختری اسفراین. جلگه و سردسیر. دارای 28 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لنگا.
[لِ] (اِ) سَر کج. کجی در پارچه.
لنگا.
[لَ] (اِ) کفش. || چرم بز سرخ (؟). || چرم نرم. || گل سرخ. (آنندراج).
لنگا.
[لَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای شهرستان تنکابن، محدود از شمال به دریای خزر، از خاور به دهستان قشلاق از بخش چالوس شهرستان نوشهر، از باختر به دهستان نشتا و از جنوب به اولین رشته کوه جنگلی بین کلاردشت و لنگا. هوای دهستان مانند سایر نقاط گیلان و مازندران مرطوب و معتدل و قسمت عمدهء اراضی دشت آن بایر و جنگلی و قرای آن محصور به جنگل انبوه می باشد. آب قرای دهستان از رودخانهء کاظم رود، پلنگ آب رود و چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء دهستان برنج، مختصر مرکبات و چای است. از 42 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4700 نفر میباشد. راه شوسهء کناره از شمال دهستان و کنار دریا میگذرد و کارخانهء چای سازی در کلارآباد دایر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لنگا.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان لنگا از شهرستان تنکابن، واقع در 26500گزی جنوب خاوری تنکابن و 5500گزی جنوب راه شوسهء تنکابن به چالوس. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 105 تن سکنهء گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از کاظم رود. محصول آنجا برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لنگارد.
[لَ] (اِخ) جان. مورخ انگلیسی مؤلف تاریخی دربارهء انگلستان، مولد لژونگا (1771-1851 م.).
لنگاک.
[لَ] (اِ) سخن ناخوش درشت. (آنندراج) :
من با تو سخن به لابه گویم
از چه دهیم جواب لنگاک.
طیان (از آنندراج).
[ در برهان قاطع لنکاک ضبط است ].
لنگالنگ.
[لَ لَ] (اِ مرکب) ظاهراً مرادف هایهای و های هوی :
من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین هایهای و لنگالنگ.ناصرخسرو.
لنگان.
[لَ] (نف، ق) لنگنده. || در حال لنگیدن. شلان. لنگان رفتن(1). عرجان. تعارج. قزلان. لنگ لنگان رفتن: ختع؛ لنگان رفتن کفتار. (منتهی الارب).
(1) - a cloche pied. Boiter.
لنگان لنگان.
[لَ لَ] (ق مرکب) در حال لنگیدن. شلان شلان. لنگ لنگان.
- لنگان لنگان رفتن؛ چون اعرجی رفتن. رفتن با لنگی. شلان شلان رفتن.
لنگانه لنگانه.
[لَ نَ / نِ لَ نَ / نِ] (ق مرکب) رجوع به لنگان لنگان شود.
لنگانی.
[لَ] (حامص) حالت و صفت لنگان.
لنگانیدن.
[لَ دَ] (مص) متعدی لنگیدن. رجوع به لنگیدن شود: خود را لنگانیدن. الارهاص؛ لنگانیدن ستور. (مجمل اللغة) (تاج المصادر).
لنگاوس.
[لَ ؟] (اِخ) نام جزیره ای به سرحد هند نزدیک کوه سراندیب. (شعوری). رجوع به لنگبالوس شود.
لنگ انداختن.
[لُ اَ تَ] (مص مرکب)عملی که مرشد در گود زورخانه کند جدا کردن دو کشتی گیر را از یکدیگر و این کلمه از گود زورخانه باب و متداول شده است، و آن چنان است که مرشد از جایگاه خویش لنگی گرد کند و بر سر دو کشتی گیر که گرم کشش و کوشش اند اندازد جدا کردن آن دو را به خوشی. || توسعاً به آشتی خواندن دو خصم. میانجی شدن. واسطهء ترک خصومت گردیدن. میانجی آشتی شدن. || در اصطلاح امروز، سپر انداختن. اظهار انقیاد کردن. تسلیم شدن.
لنگبالوس.
[لَ] (اِخ) نام جزیره ای است به دریای هند. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص160 و لنجبالوس شود.
لنگ بره.
[لِ بَرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) قسمی از آش است که از آرد گندم میسازند و بر ران نهاده مثل رسن می تابند و بریان کرده در گوشت می پزند. (غیاث) (آنندراج).
لنگ بره بر لنگ زدن.
[لِ بَرْ رَ / رِ بَ لِ زَ دَ] (مص مرکب) گریختن. (غیاث).
لنگ بستن.
[لُ بَ تَ] (مص مرکب) فوطه بر میان بستن گاهِ شستشو، چنانکه در حمام. گره بستن لنگ بر کمر. پوشیدن قبل و دبر و قسمتی از دو ران را.
لنگ بند.
[لُ بَ] (نف مرکب) آنکه لنگ بندد :
سرو از جوش لاله و سنبل
لنگ بندی است زلف کاکل دار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
لنگج.
[لَ گَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 16هزارگزی خاور خیاو و دوهزارگزی شوسهء خیاو به اردبیل. جلگه و معتدل. دارای 76 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء قره سو. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه و میوه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لنگ خاکی.
[لِ] (اِ مرکب) حریف را به خاک انداخته پا بر پشتش زدن. (غیاث) :
همچو نقش قدمش خوش بنوازی چالاک
لنگ خاکی که دگر غیر نخیزد از خاک.
میرنجات (از آنندراج).
لنگ دراز.
[لِ دِ] (ص مرکب) دارای پای دراز و بیشتر به طنز مردم طویل القامه را گویند.
لنگ درازی.
[لِ دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی لنگ دراز.
لنگر.
[لَ گَ] (اِ) آلتی آهنین پیوسته به طنابی یا زنجیری طویل که آنگاه که توقف کشتی را خواهند آن را در آب افکنند. آهنی پیوسته به طنابی که گاه ایستادانیدن کشتی به کشتی بسته و به دریا افکنند. آهنی که کشتی را بدان نگاه دارند و چون برکشند روان شود. (جهانگیری) (آنندراج). آهنی باشد بسیار سنگین که کشتی را بدان از رفتار نگاه دارند. (برهان). اسبابی معروف برای نگاه داشتن کشتیها هر جا که بخواهند به کار برند و همواره در عقب کشتی آویخته باشد. (از قاموس کتاب مقدس). مرساة. (منتهی الارب) (دهار). هوجل. قرّیص. انجر. (منتهی الارب). کلمهء لنگر اصل کلمهء انجر عرب است و با آنکرای لاتین(1) از یک اصل باشد :
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد.فردوسی.
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
به قول دیو فروهشته بر خطر لنگر.فرخی.
گران حلم او در سبک عزم اوست
به هر کشتئی در بود لنگری.منوچهری.
بر موج بحر فتنه و طوفان جور و جهل
چون باد خوش وزنده و کشتی و لنگرند.
ناصرخسرو.
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه طبع لنگر.ناصرخسرو.
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.
ناصرخسرو.
این جهان بحر است و ما کشتی و عدلش لنگر است
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد.
امیر معزی.
بدان صفت که شود غرق کشتی زرین
به طرف دریا چون بگسلد از او لنگر.
انوری.
لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سرگران نجنبد.خاقانی.
حرمت برفت حلقهء هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم.
خاقانی.
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است.خاقانی.
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم.خاقانی.
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم.
خاقانی.
کشتی می داشت ساقی، ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی مرگ معبر ساختیم.
خاقانی.
عطار! مرد عشقی فانی شو از دو عالم
کز لنگر نهادت دربند تخته بندی.عطار.
دست و پائی بزن در این دریا
از خود این لنگر گران بگشای.
کمال اسماعیل.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطهء بلا ببرد.حافظ.
ز حیرت لنگر افزاید خود آن به
که با لنگر در این دریا نباشیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص92).
ز بردباری من پوچ میشود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد.صائب.
صاحب آنندراج گوید: لنگر با لفظ انداختن و افکندن و گشادن و گسستن و نهادن و فروکشیدن مستعمل است. و رجوع به لنگر انداختن و لنگر افکندن شود.
- لنگر ساعت؛ پاندول. رقاصک. بالانسیه(2).
|| کنایه از تمکین و وقار بود. (جهانگیری). به معنی تمکین و وقار مجاز است و بدین معنی با لفظ باختن و از کف دادن و نگاه داشتن مستعمل است. (آنندراج) :
به خاموشی شوم مهر دهان بیهده گویان
نمی بازم چو کوه از هر صدائی لنگر خود را.
صائب.
|| سنگینی.
- لنگر شمشیر؛ سنگینی شمشیر :
تا از آن ابروی خونریز بدل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
|| چوبی که بندباز میانش بگیرد و روی ریسمان بازی کند. چوبی در دست ریسمان بازان گاه بر ریسمان رفتن. (از آنندراج).
- لنگر بندباز؛ چوبی بلند یا عصایی از آهن که بندباز به دست گیرد تا با حرکات آن تعادل خود را بر بند حفظ کند.
|| محجری را نیز گویند از سنگ یا چوب یا خشت و گل که بر دور مزار بزرگان کشند و به عربی ضریح خوانند. (برهان). || شخصی را گویند که در مکر و حیله و خیرگی به مرتبهء اعلی باشد و آن را گربز خوانند و به هر جا که رود سنگینی کند، یعنی ناگوار و نادلچسب و بدرفتار باشد بر خلاف بادبان که مردم سبکروح و دلچسب را گویند. (برهان) (جهانگیری). || طعام که به فقراء دهند. (غیاث). و صاحب آنندراج گوید: از بیت ذیل فرخی که گوید:
تو مردم کریمی من لنگر گرانم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز لنگر.
به معنی گدا و دریوزه گر مستفاد میشود. || مزید مؤخر امکنه نیز آید: گاولنگر.
(1) - Ancora (l'ancre).
(2) - Balancier.