لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لوزان.
[لُ] (اِخ)(1) شهری به سوئیس، کرسی کانتنِ وُد، واقع در جنوب دریاچهء لمان. دارای 101000 تن سکنه.
(1) - Lausanne.
لوز باب المعده.
[لَ زُ بِلْ مِ دَ] (ع اِ مرکب) رجوع به لوزالمعدة شود.
لوزبن.
[لَ بُ] (اِ مرکب) درخت بادام. بادام بن.
لوزتان.
[لَ زَ] (ع اِ) لوزتین. تثنیهء لوزة. ملازة. گوشت پاره ای است در بن حلق آدمی آویخته. (برهان) (جهانگیری). دو پاره گوشت است عصبناک و صلب که بن زبان از دو سوی برداشته است چون دو گوش و راه طعام و شراب که به مری فرورود اندر میان هر دوست. و از وجهی بدان ماند که هر دو اصل گوشهای مردم است و منفعت این لوزتین آن است که هوا را که بحلق فرو خواهد رفت لختی بازدارد تا به حرکت انبساط دل و التهام دم زدن هوا بسیار به یک بار فرونرود تا منفذ هوا به یک بار گرفته نشود از بهر آنکه اگر همچنانکه طعام و شراب نه به تقدیر فروشود به حلق اندرماند و مردم از آن رنج بیند و خطرناک باشد از بسیاری هوا که به یک بار فرورود همان زحمت و همان حال بیوفتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به لوزتین شود.
لوزتین.
[لَ زَ تَ] (ع اِ) تثنیهء لوزة. لوزتان. دو غده به شکل بادام که هر یک از آن دو به جانبی از گلو نهاده است و این دو غده اسفنجی باشد(1). دو برآمدگی از گلو. دو گوشت پارهء دو سوی گلو. نغنغتین. هما لحمتان عصبانیتان نابتتان عن جنبی الحلقی عند اصل اللسان الی فوق (؟) یمنعان عن الهواء عن ان یندفع جملة عند الاستنشاق. (بحر الجواهر): ورم لوزتین؛ بیماریی که لوزتین بیاماسد.
(1) - Les amygdales.
لوز حلو.
[لَ / لُو زِ حُلْوْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادام شیرین. رجوع به لوزالحلو شود.
لوزدر.
[لَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 18000گزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو حسن بیگی به کاظم آباد. جلگه و معتدل. دارای 106 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، چغندر و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لوزدر بالا.
[لَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در بیست هزارگزی جنوب باختری آستانه و 18هزارگزی راه عمومی. دامنه و سردسیر. دارای 849 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه سار. محصول آنجا غلات، بنشن و مختصر پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوزدر پائین.
[لَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 23هزارگزی جنوب باختری آستانه و 23هزارگزی راه عمومی. دامنه و سردسیر. دارای 283 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تمرخان. محصول آنجا غلات، بنشن و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوزش.
[زِ] (اِخ)(1) نام کرسی کانتون (لت) از ولایت کاهر. نزدیک لت به فرانسه .دارای راه آهن و 1182 تن سکنه.
(1) - Luzesh.
لوزلوزی.
[لَ / لُو لَ / لُو] (ص مرکب)(1)لوزی لوزی. به قطعات لوزی شکل.
(1) - Losangee.
لوز مر.
[لَ / لُو زِ مُرر] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادام تلخ. رجوع به لوزالمر شود.
لوزة.
[لَ زَ] (ع اِ) یکی لوز. یک بادام. (منتهی الارب). || هر یک از دو برآمدگی بادام شکل درون گلو. و رجوع به لوزتان و لوزتین شود.
لوزة.
[لَ زَ] (اِخ) برکه ای است بین واقصة و قرعاء بر طریق بنی وهب و قباب ام جعفر. در نه میلی قرعاء و آنجا هم برکه ای است اسحاق بن ابراهیم رافعی را بر یازده میلی لوزة. (از معجم البلدان) یاقوت گوید: تردید دارم که لوزة با راء مهمله است یا با زاء یک نقطه.
لوزة.
[زَ] (اِخ) بنت عبدالله. محدثة سمعت خطیب المزة و ابن الخیمی و ابن الانماطی و حدثت. و توفیت فی ذی القعدة سنة 725 هجری و قد جاوزت الخمسین. (اعلام النساء ج3 ص1364).
لوزه.
[زَ / زِ] (اِ) هر چیز که آن چرب و شیرین باشد، خواه لقمه و خواه سخنان خوب و دلکش و به معنی فروتنی و چاپلوسی و فریب هم هست. (برهان).
لوز هندی.
[لَ / لُو زِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادام هندی. رجوع به بادام هندی شود.
لوزی.
[لَ / لُو] (ص نسبی، اِ) منسوب به لوز. بادامی. به شکل لوز. به صورت بادام. و امروز وقتی لوزی گویند مراد این صورت باشد: یکی از اشکال مربع و کلمهء لزانژ(1)فرانسه و مشتقات آن بی شبهه از همین کلمه مأخوذ است. معین یا مربع معین (شکلی از اشکال مربع). || قسمی مروارید به شکل بادام. (الجماهر بیرونی).
(1) - Losange.
لوزی.
[لَ / لُو زی ی] (ص نسبی) منسوب به لوزیّه که محلتی است به بغداد. (سمعانی).
لوزی.
(اِخ)(1) نام کرسی کانتون نیورِ از ولایت شاتوشینون به فرانسه. دارای راه آهن و 2724 تن سکنه.
(1) - Lusy.
لوزیات.
[لَ / لُو زی یا] (اِ) حلوای بادام. (غیاث).
لوزیتانی.
(اِخ)(1) نام قدیم کشور پرتقال.
(1) - Lusitanie.
لوزینج.
[لَ نَ] (معرب، اِ)(1) معرّب لوزینه. فارسی معرب. (ثعالبی). قسمی شیرینی. لوزینه. (دهار). بادامی. حلوائی که از آرد بادام و شکر کنند.
- حشو لوزینج؛ حشو ملیح. صاحب بن عباد وقتی بیت عوف بن محلم را که گوید: «انّ الثمانین و بلغتها قد احوجت سمعی الی الترجمان» شنید، گفت: و بلغتنی حشو است، لکن حشو لوزینج. (از الجماهر فی معرفة الجواهر).
(1) - Sorte de nougat.
لوزینه.
[لَ / لُو نَ / نِ] (اِ) لوزینج. جوزقند یا جوزآگند امروزی و یا چیزی شبیه بدان بوده است. جوزینق. (دهار). قطائف. (منتهی الارب). شکر بادام. قسمی شیرینی. حلوا که با کوفتهء مغز بادام و عسل یا شکر کنند. هر چیز را گویند از خورشها که در آن مغز بادام کرده باشند و از مغز بادام پخته و ساخته باشند چه لوز به عربی بادام را گویند. حلوائی است، چون قطائف که روغن بادام یا کوبیدهء بادام در آن کنند. لوز. حلوائی که در آن مغز بادام انداخته باشند. (غیاث). حلوا که از آرد بادام و شکر کنند و هو نحو القطائف الا انه اخف منه کثیرا. (بحر الجواهر) :
گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینهء تر
بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش.
ناصرخسرو.
هرچه از حس و خیال بیرون است ابلهان را در آن نصیب نیست، چنانکه گاو را در لوزینه و مرغ بریان. (کیمیای سعادت غزالی).
سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم
کار لوزینه کنی ساخته از بی سازی.
سوزنی.
اندر این موسم انباز کرم لوزینه ست
از سخای تو شود ساخته این انبازی
کار لوزینهء ما را به کرم ساخته کن
که نخستین سخن از تنگ شکر آغازی.
سوزنی.
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر؟
سوزنی.
اینهمه سکبای خشم خوردم کآخر
بینم لوزینهء رضای صفاهان.خاقانی.
کآن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینه ای است خردهء الماس در میان.
خاقانی.
ز لوزینهء خشک و حلوای تر
به تنگ آمده تنگهای شکر.نظامی.
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس میداد.نظامی.
هرکه آرد حرمت آن حرمت برد
هرکه آرد قند لوزینه خورد.مولوی.
کودکان را حرص لوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر.مولوی.
لوزینه که سازوار جان است
در معده چو پر خوری زیان است.
امیرخسرو.
صحن گلزار خیال من که صد بستان در اوست
لاله اش لوزینه و پالوده آمد خوش نظر.
بسحاق اطعمه.
ز روی ماشبا دارد برنج زرد سرسبزی
ز مغز پسته می یابد دل لوزینه فیروزی.
احمد اطعمهء شیرازی.
- سیر در لوزینه خورانیدن؛ فریفتن.
-سیر در لوزینه خوردن.؛ رجوع به امثال و حکم ذیل سیر در لوزینه داشتن شود :
اندر ایام تو در خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
سوزنی.
حکم ازل چو مایدهء دشمن ترا
لوزینه ساخته ست به سیر اندر آسمان.
سوزنی.
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر.مولوی.
- سیر در لوزینه داشتن:هست مهر زمانه با کینه
سیر دارد میان لوزینه.سنائی.
از دست خود زمانه مراو را بمکر و فن
لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود.
سنائی.
- امثال: قدر لوزینه خر کجا داند. (جامع التمثیل).
گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات.
لوزینه به گاو دادن ؛ دفع شی ء در غیرموضع آن.
لوزینه به گاو دادن از کونِ خری است. (جامع التمثیل).
لوزینیان.
(اِخ)(1) نام کرسی کانتون وین از ولایت پواتیه به فرانسه. دارای راه آهن و 2048 تن سکنه.
(1) - Lusignan.
لوزین یی.
(اِخ)(1) سورباس. نام کرسی کانتون اُب از ولایت تروا(2) کنار بارس بفرانسه. دارای راه آهن و 945 تن سکنه.
(1) - Lusigny.
(2) - Troyes.
لوزیة.
[لَ زی یَ] (اِخ) نام محله ای است در جانب شرقی بغداد. و نسبت بدان لوزی باشد.
لؤس.
[لَ ئو] (ع ص) شیرینی و جز آن جوینده جهت خوردن. لوّاس. || (اِ) یقال: ماذُقت لؤساً؛ یعنی نچشیدم چشیدنی. (منتهی الارب).
لوس.
(اِخ)(1) لوسی. رجوع به لوسی شود.
(1) - Luce, Lucie.
لوس.
[لَ] (ع مص) شیرینی و جز آن جستن جهت خوردن. || چشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || به زبان گردانیدن چیزی در دهان. (منتهی الارب).
لوس.
(اِ) روباه : و لوس به زبان بیهقیان روباه بود. (تاریخ بیهق).
لوس.
(اِ) غش کافور. غش که در کافور کنند. باری که به کافور زنند تا بسیارش کنند :
کافور تو با لوس بود مشک تو با ناک
با لوس تو کافور کنی دائم مغشوش.
کسائی.
|| دهان کج. کج دهان. || لجن و خلابی که پای به دشواری از آن توان برآورد. (برهان).
لوس.
(اِ) لس : پیش ایشان فاتحة الکتاب آن حضور است حضوری که اگر جبرئیل بیاید لوس خورد. (مناقب افلاکی). رجوع به لُس شود و شاید این کلمه کوس باشد.
لوس.
(اِ) تملق. فروتنی. چرب زبانی. مردم را به زبان خوش فریفتن و بازی دادن. (از برهان). گفتار خوش. گفتار فریبنده. فروتنی بیش از اندازه. فریفتن به فروتنی و تملق و چرب زبانی بود. (جهانگیری). لابه است، یعنی فریفتن به گفتار خوش و بی اندازه فروتنی کردن. (اوبهی). تملق. چاپلوسی. (غیاث). فریبندگی. فریب. فروتنی کردن باشد و به زبان مردم را فریفتن و مبالغت (؟) کردن. (صحاح الفرس) :
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریع الدهر.
وآن چاپلوس بسته گر خندان؟
کت هر زمان به لوس بپیراید.لبیبی.
چون بیامد به وعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند
به رسن سوی او فرودآمد
گوئی از جنّتش درود آمد
جان سامند را به بوس گرفت
دست و پا و سرش به لوس گرفت.
عنصری.
مرد قانع نه مرد لوس بود
کز طمع، گربه چاپلوس بود.سنائی.
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم.سوزنی.
گهی بوس و گهی لوس و گهی رقص
چه گویم عیب آن شب کوتهی بود.
جمال الدین عبدالرزاق.
چو دستی نتانی بریدن ببوس
که با غالبان چاره رفق(1) است و لوس.
سعدی.
به تدبیر باید جهان خورد و لوس(2)
چو دستی نشاید گزیدن ببوس.سعدی.
آمد و با هزار لابه و لوس
داد بر دست و پای برنا بوس.امیرخسرو.
|| (ص) نُنُر. لوس را با کلمات و مصادر ترکیب هایی است.
ترکیب ها:
لوس بار آوردن. لوس بازی. لوس بازی درآوردن. لوس کردن. لوس گری. لوس گری کردن. لوس و ننر. لوس و ننر بارآمده بودن. بچهء لوس و جز اینها. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.
(1) - ن ل: زرق.
(2) - ن ل:
به تدبیر شاید فروکوفت کوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس.
لوس.
(اِخ) دهی از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 36هزارگزی المده و 6هزارگزی جنوب کالج. کوهستانی و سردسیر. دارای 270 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و مختصر لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در زمستان اکثر مردم برای تأمین معاش به حدود تاچکوه و کاسه گرمحله میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوس اول.
(اِخ)(1) سن. پاپ مسیحی از سال 253 تا سال 254 م.
(1) - Luce 1.
لوس.
(اِخ)(1) لوس دوم. پاپ مسیحی از سال 1144 تا سال 1145 م.
(1) - Luce II.
لوس.
(اِخ)(1) لوس سوم. پاپ مسیحی از سال 1181 تا سال 1185 م.
(1) - Luce III.
لوساژ.
[لُ] (اِخ)(1) یکی از زبردست ترین داستان سرایان فرانسه (1668-1747 م.) کتاب معروف وی ژیل بلاس(2) که نیکوترین معرف مظاهر گوناگون طبیعت انسانی است به فارسی ترجمه شده است.
(1) - Lesage.
(2) - Gil Blas.
لوساک.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش ژیرُند از ولایت لیبورن به فرانسه. دارای شرابهای خوب و 1628 تن سکنه.
(1) - Lussac.
لوساک له شاتو.
[لِ تُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش وین از ولایت منت مُریلن به فرانسه. دارای راه آهن و 1720 تن سکنه.
(1) - Loussac-les-Chateaux.
لوسان.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش گارد از ولایت نیمس به فرانسه. دارای 500 تن سکنه.
(1) - Lussan.
لوسانه.
[نَ / نِ] (اِ) چاپلوسی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). چاپلوسی کردن و فروتنی و تملق نمودن باشد. (برهان). چاپلوس بودن، یعنی فریفتن به گفتار خوش و بی اندازه فروتنی کردن. (اوبهی). چاپلوسی کردن باشد. (صحاح الفرس). به فریب. و در بیت کسائی و در بیت شاعر بی نام مذکور در لغت نامهء اسدی که ذی بیاید همین معنی را میدهد. به چاپلوسی. فریفتن به فروتنی و چرب زبانی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسائی.
- لوسانه کردن؛ فریب دادن. دروغ گفتن :
فعل تو چو می دانم لوسانه مکن
بیهوده مگو و خلق دیوانه مکن.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
لوس بارآوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب) ننر کردن کودک را.
لوس بازی.
(حامص مرکب) عمل مردم لوس. نُنُری.
لوس بازی درآوردن.
[دَ وَ دَ] (مص مرکب) ننر شدن. نُنُری کردن. کار لوسان کردن. لوس شدن.
لوستالو.
[تا لُ] (اِخ)(1) الیزه. روزنامه نگار انقلابی، مولد سن ژان دانژلی (1762-1790 م.).
(1) - Loustalot.
لوسر.
[لَ سَ] (اِخ) نام موضعی به مازندران میان هزارجریب و بندر گز. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص103).
لوسر.
[] (اِخ) موضعی به فارس. رجوع به توسر شود. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم حاشیهء ص187).
لوسرن.
[سِ] (اِخ)(1) در آلمانی لوتسرن(2). نام شهری به سویس کرسی کانتونی به همین نام، کنار دریاچهء لوسرن (یا کاتر کانتون). دارای 54هزار تن سکنه. خود کانتون را 206هزار تن سکنه باشد.
(1) - Lucerne.
(2) - Luzern.
لوسرود.
(اِخ) نام موضعی به چهار فرسنگی مروالرود. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص179).
لوس زن.
[زَ] (نف مرکب) چاشنی گیر و چشنده. (آنندراج).
لوس شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) نُنُر شدن.
لوس کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) (... بچه را) ننر کردن. لوس بارآوردن.
-خود را لوس کردن؛ لوس شدن. ننر شدن.
لوسکنده.
[لَ وَ کَ دَ] (اِخ) نام موضعی به اشرف (بهشهر) مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص125).
لوس گری.
[گَ] (حامص مرکب) ننری. رجوع به لوس گیری شود.
لوس گری کردن.
[گَ کَ دَ] (مص مرکب) ننری کردن. رجوع به لوس گیری کردن شود.
لوس گیری.
(حامص مرکب) در تداول عامه بجای لوس گری، مثل خل گیری بجای خُل گری، ننری.
لوس گیری کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)بجای لوس گری کردن، ننری کردن.
لوسن.
[سُ] (اِخ)(1) لوزون. نام شهری از فیلیپین.
(1) - Lucon.
لوسن.
[سُ] (اِخ)(1) لوئی. کاردینال فرانسه، مولد مولوریه. آرشیوک ریمس. (1842-1930 م.).
(1) - Lucon.
لوسوئور.
[لُ ءُ] (اِخ)(1) ژان فرانسوا. ترانه ساز موزیک مذهبی و درامی، مولد پلسیل، نزدیک آب ویل. (1763-1837 م.).
(1) - Le Sueur.
لوسوئور.
[لُ ءُ] (اِخ) ژان باتیست سیسرون. معمار فرانسوی، مولد کلرفونتن (1794-1883 م.).
لوس و لابه.
[سُ بَ / بِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) تبصبص :
گر بودم سیم کار گردد چون زر
گر نبود سیم لوس و لابه فزایم.سوزنی.
نرم گشته به لوس و لابهء من
گرم گشته به آفرازهء من.سوزنی.
لوس و لیموس.
[سُ] (ص مرکب، از اتباع) کژ. خوهل.
لوس و ننر.
[سُ نُ نُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) رجوع به لوس و به ننر در ردیف خود شود.
لوسه.
[سَ / سِ] (اِ) فروتنی و خوش سخنی بود. (لغت نامهء اسدی). و رجوع به لوس شود.
لوسی.
(حامص) نُنُری. صفت لوس.
لوسی.
(اِخ)(1) سنت. لوس عذراء. شهید به سال 304 م. ذکران وی 13 دسامبر است.
(1) - Le Lucie.
لوسیانوس.
(اِخ)(1) یکی از سوفسطائیان و نویسندگان معروف یونان است که در حدود 137 تا 140 م. در ساموزات (یکی از بلاد شام) تولد یافت و در جوانی مسافرت های بسیار به آسیا، یونان، روم و گالیا کرد. از لوسیانوس کتب گرانبهائی، مانند: «مکالمهء مردگان» و «طریقهء نگارش» باقی مانده است. (از ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص502).
(1) - Lucien.
لوسیدن.
[دَ] (مص) فریب دادن. گول زدن. || فروتنی کردن. || چاپلوسی کردن. چاپلوسی. (برهان).
لوسیفر.
[فِ] (اِخ)(1) یکی از نامهای ابلیس.
(1) - Lucifer.
لوسیلیوس.
(اِخ)(1) کئوس. شاعر هجاگوی رومی (149-103 ق.م.). دوست سیپیون.
(1) - Lucilius.
لوسیماخیوس.
(معرب، اِ)(1) یونانی و به معنی شبیه الذهب است. و نوعی از سراج القطرب دانسته اند. شاخهای نباتش قریب به ذرعی و باریک و گره دار و در هر گرهی برگها رسته شبیه به برگ بید و طعم او با قبض و بی ساق و گلش سرخ مایل به زردی و منبتش آبهای ایستاده و نی زار. در آخر دوم سرد و خشک. و انطاکی گوید: در دوم گرم و خشک. و مستعمل از او برگ و عصاره است. قاطع رعاف و نزف الدم جمیع اعضا و فرزجهء برگ او جهت سیلان حیض و حقنهء او جهت قرحهء امعاء و ضمادش جهت التیام جراحات و تحلیل اورام و با حنا جهت دراز کردن موی و بخور او جهت گریزانیدن هوام مؤثر و در قتل موش مجرب دانسته اند. و مضر ریه و مصلحش عناب و قدر شربت از آبش نیم مثقال و از برگش یک مثقال است.
(1) - Lysimachie.
لوسین.
[یَ] (اِخ)(1) رجوع به لوسیانوس شود.
(1) - Lucien.
لوسین.
[یَ] (اِخ)(1) سَن. کشیش، مولد سامُزات در حدود سال 235 م. و شهید به سال 312 م. در آنتیوش. ذکران وی هفتم ژانویه است.
(1) - Lucien.
لوسیوس کورنلیوس سی پیو.
[نِ](اِخ) رجوع به سی پیو آزیاتیکوس شود. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص503).
لوسیوس کی یه توس.
[یِ] (اِخ)(1) نام یکی از سرداران تراژان امپراطور روم. (ایران باستان ج3 ص2485).
(1) - Lucius Quietus.
لوسیوس لوکولوس.
(اِخ)(1) سردار رومی به عهد اردشیر دوم. گویند وی درخت گیلاس را از شهر سرازونت(2) که با کروزونت(3) کنونی تطبیق میکنند، به ایتالیا برد و بدین جهت گیلاس را به زبان لاتین سرازوس یا سرازوم می نامند. (ایران باستان ج2 ص1089).
(1) - Lucius Lucullus.
(2) - Cerasonte. .
(3) - Keresunt
لوسیوس وروس.
[وِ] (اِخ)(1) از امپراطوران رم (161-169 م.). (یشتهای پورداود ج1 ص410).
(1) - Lucius Verus.
لوش.
(اِ) لَجَن. حَماء. گل سیاه تیره که در زیر آب نشیند. لای سیاه تک جوی و حوض و تالاب. لَجَم. لژن. گل سیاه و تیره که در بن حوضها و تالابها و امثال آن به هم رسد. (برهان). خَرّه. لوشن. (آنندراج) : و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماءٍ مسنون(1)؛ گفت: بیافریدیم آدم را از لوش سالها بر او برآمده. (ترجمهء تفسیر طبری). ابلیس گفت: سجده نکنم کسی را که آفریده باشی از گل و صلصال و لوش. (ترجمهء تفسیر طبری).
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفته های خویشتن پر لوش باد(2).
و زمین... از ممازجت آب و هوا تأثیر پذیرد تا گل گردد و لوش... (تاریخ بیهق ص23).
چون همی شد غرقه فرعون آن زمان
کرد پر از لوش جبریلش دهان.عطار.
الاحماء؛ لوش در چاه کردن. الحَماء؛ لوش از چاه برآوردن. الاجتهار؛ رُفتن چاه از لوش. (تاج المصادر). الاخلاب؛ لوشناک شدن آب. و رجوع به لوشناک شود. || (ص) دهان کژ. (لغت نامهء اسدی). کژدهان. کسی را نیز گویند که دهنش کج باشد. (برهان) :
زن چو این بشنید بس(3) خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.رودکی(4).
|| کسی که به علت جذام گرفتار باشد. کسی که خوره دارد. صاحب جذام. || پاره. دریده. (از برهان) :
گر بجنبد در زمان گیردش گوش(5)
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش.عیوقی.
|| بیهوش. بیخرد. بی خبر و بیهوش. (برهان). || لوچ. کلاژه. چپ. احول. دوبین. و رجوع به لوچ شود. || (پسوند) لوش چون مزید مؤخری در برخی از کلمات آید، چون: هلالوش. خلالوش و جز آن.
(1) - قرآن 15/26.
(2) - این بیت در بعضی از نسخ سروری به منوچهری نسبت داده شده است، لیکن در دیوان وی نیست.
(3) - ن ل: چو این بشنیده شد.
(4) - اسدی این بیت را به طیان نسبت داده، ولی از کلیلهء رودکی است.
(5) - کذا و ظ: گیرش ز گوش، یا گیرش دو گوش.
لوش.
[لَ / لُو] (اِ) خربزهء پوله و مضمحل شده و از کار رفته باشد. (برهان). خربزهء پوله باشد و پوله به زبان ماوراءالنهر خربزه ای است که مضمحل شده باشد و نتوان خورد.
لوش.
(اِخ) نام حکیمی است رومی که او را لوشا هم گویند. رجوع به لوشا شود.
لوش آب.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد واقع در 7هزارگزی جنوب باختری فریمان، سر راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه. جلگه و معتدل. دارای 86 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا سیب زمینی، غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لوش آب فریمان.
[بِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 8هزارگزی جنوب فریمان، کنار راه مالرو عمومی پاقلعه. جلگه و معتدل. دارای 124 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن و چغندر. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لوشا.
(اِخ) نام حکیمی از حکمای روم که او را لوش نیز گویند. (آنندراج). نام حکیمی بوده رومی و او در صنعت نقاشی و مصوری عدیل و نظیر نداشته، همچنانکه مانی در چین سالار و بزرگ نقاشان و سرآمد ایشان بوده او نیز بزرگ و سرآمد نقاشان روم بوده است و چنانکه کتاب مانی را انگلیون می خوانند، کتاب او را تنگلوشا می نامند و تنگلوش هم میگویند. (برهان). این مفهوم از تعبیر غلط «تنگلوشا» پدید آمده است. و رجوع به برهان قاطع چ معین و تنگلوشا شود.
لوشاب.
(اِ مرکب) آب ممزوج با لوش. لوشابه. آب لای ناک.
لوشاب.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش میمهء شهرستان کاشان، واقع در 40هزارگزی باختر میمه. کوهستانی و سردسیر. دارای 270 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و از طریق رباط با اتومبیل بدانجا توان رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوشابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) آب ممزوج به لوش. لوشاب. آب لای ناک. || چرب و شیرین و دلکش باشد اعم از طعام و خوردنی و سخن و کلام شنیدنی. (برهان). چرب و شیرین را گویند اعم از آنکه طعامی باشد یا سخنی. (جهانگیری). لوسانه که چاپلوسی کردن و فروتنی و تملق نمودن باشد. (برهان). به معنی اخیر ظاهراً تصحیف لوشانه و لوسانه است.
لوشاره.
[رَ / رِ] (اِ) لور. (جهانگیری). زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد. (برهان). لورکند. سیلاب کند. آبراه.
لوشان.
[لَ / لُو] (اِخ) نام محلی کنار راه قزوین و رشت میان پاچنار و بهادی وند بزرگ، واقع در 236هزارگزی تهران نزدیک خرزان. دارای پلی بزرگ به همین نام در جنوب ده بر روی شاهرود. دهی جزء بلوک فاراب دهستان عمّارلو از بخش رودبار شهرستان رشت واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری رودبار و شش هزارگزی شمال پل لوشان. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود محلی و چشمه سار. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت است و چند قهوه خانه و دکان کنار پل و راه شوسهء قزوین به رشت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوشانه.
[لَ / لُو نَ / نِ] (اِ) لوسانه. لوشابه. رجوع به لوسانه شود.
لوشانیدن.
[دَ] (مص) بیخرد و بیهوش گردانیدن. (آنندراج).
لوشانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لوشانیدن به معنی بیخرد و بیهوش گردانیدن. (آنندراج).
لوش البربری.
[] (اِخ) آنکه غلامانش یاقوت را بکشتند به ایام الراضی بالله. رجوع به اخبار الراضی و المقتفی ص85 شود.
لوشب.
[لَ شَ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب).
لوشر.
[شِ] (اِخ)(1) آشیل. مورخ فرانسوی، مولد پاریس (1846-1908 م.).
(1) - Luchaire.
لوشکان.
(اِخ) دهی جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در 27هزارگزی باختر بوئین و150هزارگزی راه عمومی. جلگه و معتدل. دارای 758 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خررود. محصول آنجا غلات و باغات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوشلوئی.
(اِخ) نام موضعی به لاریجان مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص114).
لوش لوش.
(ص مرکب) پاره پاره :
گر بجنبد در زمان گیردش گوش(1)
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش.عیوقی.
(1) - کذا و ظ: گیرش ز گوش، یا گیرش دو گوش.
لوشمایور.
(اِخ) نام قصبه ای در جزیرهء مایورقه به اسپانیا. دارای 8هزار تن سکنه. (قاموس الاعلام ترکی).
لوشن.
[شَ] (اِ) لَجن. لَژن. لوش خره. گل تیرهء بن آبها و تالابها. گل سیاه که در بن حوضها و ته جویها به هم رسد. (برهان) :
نهالی به زیرش ز لوشن بُدی
ز بر چادرش آب روشن بُدی.اسدی.
لوشناک.
(ص مرکب) آبی تیره و کدر. حمئه. لجن وار. آب تیره و گل آلود. (برهان). لای ناک: فی عین حمئة؛ یعنی در چشمهء خرّهء لوشناک. (تفسیر ابوالفتوح). اِخلاب؛ لوشناک شدن آب. (تاج المصادر).
لوشنگی.
[شَ] (ص) آب گل آلود و تیره. (آنندراج).
لوشنه.
[] (اِخ) نام قریهء مرکز قضا در سنجاق برات از ولایت یانیه، واقع در 27هزارگزی شمال غربی برات. (قاموس الاعلام ترکی).
لوشو.
(اِخ) دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 160هزارگزی شمال طبس. جلگه و گرمسیر. دارای 30 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و انقوزه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لوشون.
(اِخ) نام موضعی به اسپانیا. (الحلل السندسیة ج2 ص110).
لوشه.
[شَ] (اِخ)(1) لوجه. نام شهری از شهرهای اندلس. شهری از اعمال غرناطه به اسپانیا. غرب بیره و پیش از قرطبه و میان آن دو بیست فرسنگ فاصله باشد. و میان آن و غرناطه ده فرسنگ و آن شهری پاکیزه است بر ساحل نهر سنجل، نهر غرناطه. (از معجم البلدان). الاسپانیول یقولون لوجه و یسمونها به سان فرنسیسکو موقعها جمیل فی سفح جبل علی الضفة الجنوبیة من نهر شنیل و کانت اعمر مما هی الاَن فی ایام العرب و کان یقال ان لوشه و الحمة هما مفتاحا غرناطة و قد استولی فردیناند و ایزابله علی لوشه بمساعدة جیش من الانگلیز و ذلک سنة 1488 و لاتزال فی لوشة بقایا آثار العرب. (الحلل السندسیة ج1 ص129، 189 و 205 و ج2 ص329).
(1) - Loxa. Loja.
لوشه.
[لَ / لُو شَ / شِ] (اِ) لُنج. جحفلة. لویشه. لبیشه. لب حیوان و به طور مزاح لب انسان. لُنج. لَفج. لب ستبر. لَفچ.
لوشیدن.
[دَ] (مص) بیخرد و بیهوش شدن. (آنندراج).
لوص.
[لَ] (ع اِ) درد گوش. || درد زیر سینه. || (مص) نگریستن از سوراخ در و جز آن. || میل کردن. || برگشتن. (منتهی الارب). || گردانیدن چیزی به چیزی که میخواهد. (منتخب اللغات).
لوصة.
[لَ صَ] (ع اِ) درد پشت. (منتهی الارب). تقول: اعوذ بالله من الشوصة و اللوصة. (اقرب الموارد).
لوط.
[لَ] (ع اِ) چادر. || رداء. || ربا. || (ص) مرد چست دست اندازندهء در کارها. || چیز درچسبنده. (منتهی الارب).
لوط.
[لَ] (ع مص) لواطة. (منتهی الارب). عمل قوم لوط کردن. کار قوم لوط کردن. || گل اندود کردن حوض را. به گل درگرفتن و اندودن حوض را. (منتخب اللغات). حوض به گل کردن. (تاج المصادر). || چسبیدن به دل و دوست گردیدن. (منتهی الارب). وادوسیدن. (زوزنی). وادوسیدن دوستی به دل. (تاج المصادر). || تیر انداختن بر کسی. || چشم زخم رسانیدن. || لاحق گردانیدن کسی را به کسی. || پنهان کردن چیزی را. || ستیهیدن در چیزی. (منتهی الارب).
لوط.
(اِخ) بحیرهء لوط. (ابن بطوطه). بحرالمیت. و رجوع به بحیرهء لوط شود.
لوط.
(اِخ) دهی از دهستان بهرستاق بخش لاریجان شهرستان آمل، واقع در 26هزارگزی شمال خاوری رینه. کوهستانی و سردسیر. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. زیارتگاهی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3) (از سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص114).
لوط.
(اِخ)(1) نام پیغمبری است علیه السلام، به مؤتفکات و او پسر برادر ابراهیم علیه السلام، یعنی لوط بن هاران بن تارخ. (منتهی الارب). طبری گوید(2): لوط بن هاران بن تارخ و تارخ هو اخو ابراهیم. نام پیغمبری از بنی اسرائیل که شهرهای قوم به نفرین او به زمین فروشد و قوم او با پسران می آرمیدند. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: لوط بن هامان بن آزر برادرزادهء ابراهیم که با عم خویش از بابل مهاجرت کرد. قوله تعالی : فآمن له لوط و قال اِنی مهاجر اِلی ربی اِنه هو العزیز الحکیم(3). و از بابل به حرّان رفتند و به شام و از آنجا به زمین فلسطین رفتند، جایی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود و قوم لوط آنجا بودند، پس لوط آنجا بماند و ابراهیم با ساره به جانب مصر رفت. خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن [ ها ] صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. چون در فعلهای زشت بیفزودند و لواطت کردند که پیش از ایشان هیچ کس نکرده بود، خدای تعالی میکائیل را بفرستاد تا آن بقعه را برگردانید، چنانکه گفت: فجعلنا عالیها سافلها(4). و [ فرشتگان ] پیش از آنک آنجا رفتند به صورتی دیگر پیش ابراهیم آمدند و ایشان را گوسالهء بریان پیش نهاد که مهمان دارد بر عادت، چون بدانست که نه آدمی اند عظیم بترسید تا ایشان او را به اسحاق و یعقوب بشارت دادند، قوله تعالی: فبشرناها بِاِسحاق و من وراء اسحاق یعقوب(5). و بعد از هلاک قوم خویش، لوط پیش ابراهیم آمد و او را بسیار چیز داد. و گور او همان موضع تواند بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص190، 191، 192 و 434 و الکامل ابن اثیر ص51 شود.
در قصص الانبیاء آمده: پس فرشتگان قصد شهرستان لوط کردند و ابراهیم گفت: من با شما بیایم. گفتند: تو طاقت عذاب خدا نداری. گفت: از حضرت آن توفیق خواهم و آنگه بر شتر نشست و با ایشان روانه شد. چون مقدار نیم فرسنگ راه رفتند، گفتند: یا ابراهیم! تو را بیش از این فرمان نیست، پس از شتر پائین آمد و به عبادت خدا مشغول شد و فرشتگان به شهرستان لوط رفتند و آن هفت شهر بود که فساد میکردند و ابراهیم گفته بود که هرکه بدین عمل مشغول باشد حق تعالی ایشان را هلاک کند، پس ایشان برفتند و شش پاره شهر را هلاک کردند و شهری که آن را اسلام خوانند بماند از بهر آنکه بدان مشغول فعل بد نمی شدند و بدان جماعت نمی ساختند، حق تعالی ایشان را نگاه داشت. از هر شهری صدهزار مرد جنگی بیرون آمدند [ آمدندی؟ ]چون فرشتگان به شهر لوط رسیدند دختران حضرت لوط را گفتند: آیا کسی باشد که ما را مهمان کند؟ گفتند: در این شهر کسی نباشد مگر توقف کنید تا پدر ما بیاید. یک لحظه توقف کردند. لوط بیامد جوانان را دید به غایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بدانند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند مبادا از فعل بد با ایشان زحمتی برسد. از این اندیشه و غم نفسی برآورد و گفت: هذا یوم عصیب، یعنی روز دشوار مرا پیش آمد. این بگفت و مهمانان را به خانه [ برد ] و زن لوط کافره بود بدید که روی ایشان چون ماه شب چهارده میتافت از خانه بیرون آمد و قوم را خبر کرد که در خانه ما دوازده غلام است که در همه عالم مثل ایشان نیست. آن قوم رو به خانهء لوط نهادند. قوله تعالی: و جاء قومه یهرعون اِلیه و من قبل کانوا یعملون السیئات(6). آن قوم به در خانه لوط آمدند و جمع شدند و گفتند: یا لوط! مهمانان را بیرون فرست. لوط از بیم آن در خانه را ببست و گفت: ای قوم دختران را به شما حلالی دادم این مهمانان را خوار مدارید، از خدا بترسید. قبول نکردند: «أَلیس منکم رجلٌ رشید(7)»؛ گفت: مگر در میان شما مرد عاقل نیست؟ آن قوم قوت میکردند تا در خانه را باز کنند «قالوا: لقد علمت ما لنا فی بناتک من حق و اِنک لتعلم مانرید(8)»؛ لوط را گفتند: ما دختر تو را نمیخواهیم و به کار ما نیست و تو میدانی که ما که را میخواهیم. مهمانان را بیرون کن. «قال: لو أَن لی بکم قوة أَو آوی اِلی رکن شدید(9)»؛ گفت: ای قوم اگر مرا قوت بودی با شما حرب کردمی، اما چه کنم که مرا خویش و یاوری نمی باشد اما پناه به خدای تعالی میبرم که شرّ شما را از من و مهمانان من دور کند. جبرئیل دانست و با فرشتگان گفت که لوط عاجز شده بعد از آنکه لوط را بر در خانه زده بودند و سرش شکسته و سه مرتبه شکایت پیش مهمانان آورد و گفت: شر ایشان از شما دفع نمی توانم کرد. فرمان خدای تعالی چنان بود که سه مرتبه شکایت کنند، پیش فرشتگان آشنائی ندهند چون بدیدند که خون بر محاسن لوط روان شده است او را گفتند: ما رسولان پروردگار توایم. ما را پیش تو فرستاد تا خویش و اهل بیت را از میان این قوم بیرون بری که امشب این قوم را عذاب میفرستیم. و اهل بیت لوط دختران [ او ] بودند. آن قوم در خانهء لوط را کندند و درآمدند و گفتند: «یا لوط... أَلیس الصبح بقریب(10)». نزدیک صبح شد و ما را رها نکردی در این خانه. چون آن قوم به نزدیک مهمانان رسیدند خواستند که ایشان را بگیرند. جبرئیل بادی بر روی ایشان دمید. طمس شدند و طمس آن باشد که چشم و دهان و بینی یکی شود و روی ناپدید شود: «فطمسنا أَعینهم فذوقوا عذابی و نذر(11)». یکباره آن قوم را نه چشم ماند و نه بینی و نه دهان، فریاد برآوردند که لوط جادوان در خانه آورده است، بعد از آن گفتند: ای لوط! بگو تا چشمهای ما را بینا کنند تا بازگردیم و توبه کنیم. جبرئیل پر بر ایشان مالید همه بینا شدند و دیگر باره قصد کردند نابینا شدند و هفت اندام ایشان خشک شد و فریاد برآوردند و امان خواستند پر دیگر بر ایشان مالید همه بینا شدند و بیرون آمدند. گفتند: فردا که این مهمانان از خانهء لوط بیرون آیند ایشان را بگیریم و مراد خود حاصل کنیم. پس جبرئیل لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فرا پیش گیر و از آنجا بیرون رو. گفت: دروازه های شهر را بسته اند چگونه بدرروم؟ جبرئیل او و دختران او را برداشته بیرون شهر بنهاد و گفت: پیش ابراهیم بروید. ایشان روان شدند. زن لوط خبر شد چون نزدیک ایشان رسید، گفت: کجا میروید؟ گفت: عذاب خدا میرسد. در حال زمین او را بگرفت تا به زانو. لوط پرسید: چرا نمی آئی؟ گفت: زمین مرا بگرفت. گفت: عمل بد تو ترا بگرفت و بعضی گفته اند که هنوز در خانه بود که لوط زن را گفت که امشب عذاب خواهد آمد. گفت: من دروغهای تو را بسیار دیده ام. جبرئیل لوط و دختران را از شهر بیرون برد چون پیش ابراهیم شدند برخاست و ایشان را پیش خود خواند و با همدیگر بنشستند. در حال دیدند که جبرئیل پر بزد تا آسمان و تمام شهرها و دهها و کوهها را از زمین برکند و در هوا برد، چنانکه برگ درختان نجنبید و کودک در گهواره بیدار نشد در آن شهرها هیچ کس خبردار نشد. ابراهیم علیه السلام طاقت عذاب نداشت بیفتاد. لوط او را در کنار گرفت تا به هوش آمد می نگریست تا صبح ظاهر شد. ندا از جلیل جبار آمد قوله تعالی: «جعلنا عالیها سافلها و أَمطرنا علیها حجارة من سجیل منضود مسومة عند ربک و ماهی من الظالمین ببعید(12)». چون ندا آمد که نگونسار گردانید، فریادکنان می آمدند و آن شهرستان همه پاره پاره شد و بر گردن ایشان بدان طوق نوشته. دیگر باره ابراهیم بیهوش گشت، جبرئیل بیامد و پری بر وی فرودآورد، به هوش آمد. باز جبرئیل گفت: یا رسول الله! تو را نگفتم که طاقت آن نداری. گفت: یا جبرئیل! حال ایشان چه باشد، گفت: همچنین روند تا به هفتم طبقهء زمین و هیچ جا قرار نگیرند تا به دوزخ رسند و فردای قیامت فزع در دوزخ ظاهر شود و گویند این قوم لوط اند و آنگه در عرصات قیامت حاضرشان کنند و باز به دوزخ برند و ابراهیم بازگشت و لوط را با خود برد و در عبادت ایستادند - انتهی. در قاموس کتاب مقدس آمده: لوط (پوشش) پسر حاران برادر ابرام است که در اور کلدانیان جائی که پدرش درگذشت متولد گردید، پس لوط ابرام و قارح را پیروی کرده به اتفاق ایشان به بین النهرین آمد (پیدایش 11:31 و 32)، سپس از آنجا مسافرت اختیار کرد و به زمین کنعان و احتمال قوی هم میرود که به مصر درآمد (پیدایش 12:4 و 5) و چون از مصر مراجعت کرد اموال و مواشی و حواشی خود و لوط را برون از حوصلهء حساب دیده از لوط درخواست کرد که از وی مفارقت گزیند، چه حوصلهء آن جناب جنگ و نزاع شبانان خود را با شبانان لوط برنتابید لوط را بر اختیار هر جا که بنظرش نیکو آید مخیر فرمود بنابراین لوط مرغزار اردن را که بهترین و نیکوترین علفزارهای اردن بود اختیار کرد. در خلال این احوال، در میان پادشاهان اطراف و حوالی اردن با کدر لاعمر جنگ درپیوسته از کدر لاعمر هزیمت یافته اغلبی اسیر شدند و لوط نیز با اسیران دیگر به اسیری برده شد. چون این معامله به سمع ابرام رسید، لشکری از خدمتکاران خاصهء خود ساز داده رفت و برادرزادهء خود را آزاد ساخته و با خود بازآورد. خلاصه لوط به سدوم مراجعت کرد و هرچند که زیست و زندگی با اهالی آن شهر در نظر لوط بسیار ناپسند بود با وجود آن دو دختر خود را به اشخاصی که از اهل آن شهر بودند تزویج فرمود و چون پیالهء شرارت و بزه کاری سدومیان لبریز گشت، دو فرشته از جانب حضرت اقدس الهی به نزد لوط شده وی را از بلائی که بر شهر سدوم و عموره و ادمه و صبوئم و بالع که همان صوغر است فرود خواهد آمد بیاگاهانیدند، لیکن از بسیاری درخواست لوط وی را امر فرمودند که به بالع که قصبه ای است کوچک فرار کند و اسم آنجا به صوغر تبدیل یافت و در حینی که فرار میکردند زوجهء لوط به عقب نگریست. چون این مطلب خلاف امر الهی بود به ستون نمک مبدل گردید. از آن پس لوط از صوغر انتقال نمود و در کوهستان موآب سکونت گزید که آن زمین به هر دو نسل وی که موآبیان و عمونیان باشند داده شد. (تثنیه 2:9 مزامیر 83:8). در هر صورت لوط شخص متلون المزاجی بود، و حال اینکه کتاب مقدس وی را عادل می نامد. (2 پطرس 2:7 و 8). (قاموس کتاب مقدس). || دیار قوم لوط، ارض مقلوبه. (مسالک اصطخری ص64). جای قوم لوط ناحیتی است به شام ویران و کم مردم. (حدود العالم).
(1) - Loth. (2) - چ لیدن ج1 ص266.
(3) - قرآن 29/26.
(4) - قرآن 15/74.
(5) - قرآن 11/71.
(6) - قرآن 11/78.
(7) - قرآن 11/78.
(8) - قرآن 11/79.
(9) - قرآن 11/80.
(10) - قرآن 11/81.
(11) - قرآن 54/37.
(12) - 11/82-83.
لوط.
(اِخ) ابن یحیی بن سلیمان بن الحرث بن عوف بن ثعلبة بن عام بن ذهل بن مازن بن ذبیان بن ثعلبة بن سعدبن مناة بن غامد. و اسم غامد عمر بن عبدالله بن کعب بن الحرث بن عبدالله بن مالک بن نصربن الازد بود، مکنی به ابومخنف بن سلیمان. از اصحاب علی بن ابی طالب علیه السلام است و از پیغمبر (ص) روایت دارد. و لوط به سال 157 ه . ق. درگذشت. و او راویی اخباری و صاحب تصانیفی در فتوح و حروب اسلام باشد. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج6 ص 220 و221 شود.
لوطوس.
(معرب، اِ)(1) حندقوقای بستانی است و بدین اسم خوانند و میسن را نیز بدین اسم خوانند و میسن نوعی از نیلوفر است که در مصر وی را حریرا خوانند و آن نیلوفر دیگر اعرابی گویند و گویند لوطوس نوعی از سدر است و این قول بعید است. (از اختیارات بدیعی). ابوریحان گوید: لوطوس «دوس» گوید منبت وی در مصر است و نبات او در میان آب بود و لون نبات او سفید است بر رنگ نبات جود. گویند چون آفتاب طالع شود نبات او از هم گشاده و پریشان گردد و چون آفتاب فرورود باز به هم آید و جمع شود و در ذرت پنهان شود و میوهء او به رمان السعال مشابهت دارد او را خام و پخته بخورند آن طعم زردهء تخم مرغ بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). میسن. (از تحفهء حکیم مؤمن). حندقوقی. (تذکرهء ضریر انطاکی). صاحب برهان گوید: به معنی انده قوقو باشد به لغت یونانی و آن دوائی است که آن را حندقوقی خوانند و بهترین آن صحرائی بود و آن را لوطوس اغریوس خوانند به یونانی، چه اغریوس صحرا را گویند. کلف و بهق را نافع است. (برهان).
(1) - Lotus.
لوطوس اغریا.
[اَ] (معرب، اِ مرکب) به یونانی حندقوقای برّی و به عبرانی میسین است. (تحفهء حکیم مؤمن). در فهرست مخزن الادویه لوعریا را به این معنی آورده است.
لوطوس اغریوس.
[اَ] (معرب، اِ مرکب)(1) حَباقی. ذُرق. حندوقی بری. به یونانی حندقوقای بستانی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Lotus sauvage.
لوطی.
(ص) منسوب به قوم لوط. لاطی. لواطه کار. غلامباره. کودک باز. (غیاث). هرزه کار و قمارباز و شراب خواره. (غیاث از چراغ هدایت). بی باک و نامقیدی که هندیان بانکا گویند. (غیاث از مصطلحات). رند و حریف و شوخ و بی باک و شلتاق که در هندوستان آن را بانکا گویند و رسم است که هر لوطی ولایتی به یکی از سلاطین و امرا منسوب میباشد، مث گویند فلان لوطی بهمان امیر است یا لوطی فلان پادشاه است. مردیکه بز، میمون و خرس رقصاند با نواختن تنبک و خواندن شعرهای زشت. اصل این کلمه ممکن است منسوب به لوط نبی و مراد صاحب عمل غیرطبیعی قوم او بوده و سپس از آن معنی به معانی دیگر نقل شده باشد و این بعید است و ممکن است با تاء منقوطه بوده است که معنی اولی آن شکم خواره و مانند آن است و سپس معانی دیگر گرفته. و رجوع به الواط و لوتی شود :
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تازید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص186).
در بلخ ایمنند ز هر شری
می خوار و دزد و لوطی و زن باره.
ناصرخسرو.
... به گرو کردن با لوطیان
باید پرسید از اهل بصر
تا ز خرد باشد یا از سفه
تا بود از آهو یا از هنر.سوزنی.
کنده ای را لوطیی در خانه برد
سرنگون افکند و در وی می فشرد
... گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیده ام با تو به فن.مولوی.
گفت شوهر را که ای مأبون رد
کیست آن لوطی که بر تو می فتد.مولوی.
همچو لوطی کاسه گردانا.(عبید زاکانی).
- لوطی اللهی؛ لوطی خدائی. رجوع به مدخل لوطی اللهی در ردیف خود شود.
|| سخی. بخشنده. جواد. جوانمرد(1). مقابل پینتی.
مردی راست گو و درست و بذال و آزاده و جوانمرد. صاحب مروت: نالوطی؛ ناجوانمرد. ج، لوطیون. (مهذب الاسماء). لوطیان :
خَرِ مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و جفر و جوبه و شلماب.سوزنی.
خرسواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب.
سوزنی.
(1) - Chevalier. Farceur. Petit vaurien.این دو کلمه را کازیمیرسکی در دیوان منوچهری آورده است (چ پاریس ص309).
لوطیانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) به راستی. با درستی. با صدق و صفا و راستی: لوطیانه بگو؛ با کمال صداقت بگوی. لوطیانه به ما بگو ببینم این کار را تو کرده ای یا دیگری؟
لوطی اللهی.
[یِ اَ لْ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یعنی بانکهء(1) خدا. به جهت عظم شأن بانکا(2) را به خدا منسوب کرده اند. (غیاث). لوطی خدائی. (آنندراج) :
ماه من در نظر سوختگان شاهی تو
نوچهء شیر خدا لوطی اللهی تو.
میرنجات (از آنندراج).
(1) - به هندی یعنی لوطی. رجوع به لوطی شود.
(2) - به هندی یعنی لوطی. رجوع به لوطی شود.
لوطی بازی.
(حامص مرکب)کار لوطی. عمل لوطی. عملی سبکسرانه.
-لوطی بازی درآوردن؛ کار لوطیان کردن. چون لوطیان رفتار کردن.
لوطی خور شدن.
[خوَرْ / خُرْ شُ دَ](مص مرکب) به مفت از دست رفتن. به تاراج لوطیان رفتن.
لوطی خور کردن.
[خوَرْ / خُرْ کَ دَ](مص مرکب) در معرض چپاول و غارت نهادن. بتاراج بردن.
لوطیک.
[یَ] (اِ مصغر) مصغر لوطی :
لوطیکان چون ردهء مورچه
پیش یکی و دگری بر اثر.سوزنی.
لوطی گری.
[گَ] (حامص مرکب) صفت لوطی. جوانمردی. بخشندگی. آزادگی.
-لوطی گری سر کسی شدن؛ از آداب لوطیان بوئی و بهره ای داشتن.
لوظ.
[لَ] (ع مص) راندن کسی را. (منتهی الارب).
لوع.
[لَ] (ع مص) لَوعَة. سوختن دوستی دل کسی را و بیمار ساختن. (منتهی الارب). اندوه و محبت عشق دل را بسوختن. (زوزنی) (تاج المصادر). || سوزش عشق. (منتخب اللغات). || بددل گردیدن. || حریص و بدخوی گشتن. || برگردانیدن آفتاب گونهء چیزی را. (منتهی الارب).
لوعات.
[لَ] (ع اِ) سوزشهای دل در دوستی کسی. (غیاث).
لوعانیة.
[لَ نی یَ] (اِخ) فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (ابن الندیم).
لوعت.
[لَ عَ] (ع اِمص) سوزش. حُرقه. (مهذب الاسماء). سوزش دل از عشق. (غیاث). سوزش و سوختن دل از عشق. التیاع. سوزش عشق دل را. (بحرالجواهر). سوزش دل. (دهار). سوزش درون و رنج و تعب از عشق و دوستی یا از اندوه و بیماری. || سیاهی سرپستان. (منتهی الارب).
لوعجیدیطوس.
[] (معرب، اِ) اظهر آن است که قسم برّی لنجیطس باشد و ابن تلمیذ و محمد بن احمد گویند که گیاهی است برگش شبیه به برگ اسقولوفندریون و تخمش مثلث و برّی و بستانی می باشد و برّی او را حرارت غالب و شرب خشک او و ضماد پوست او با سرکه جهت جرب مجرّب است و جمیع اجزای او جهت التیام جراحات مفید. (تحفهء حکیم مؤمن).
لوعریا.
[] (اِ) به یونانی حندقوقای بری و به عبرانی میسین است. (فهرست مخزن الادویه). حکیم مؤمن در تحفه لوطوس اغریا را به این معنی آورده است.
لوعمی.
[] (اِخ) (نه قوم من) اسمی است که به امر الهی به پسر دومین هوشع نبی داده شد. مفادش آنکه خدا اسرائیل را رد کرده و مجدداً قبول فرموده است (هوشع 1:9 و 10 و 2:23). (قاموس کتاب مقدس).
لوعة.
[لَ عَ] (ع مص) لوع. سوختن دوستی دل کسی را. بیمار ساختن. || ناشکیبائی و بی آرامی کردن و یا بیمار شدن. (منتهی الارب).
لوغ.
[لَ] (ع مص) در دهان گردانیدن، پس انداختن چیزی را. || درپیوستن به کسی و لازم گرفتن او را. (منتهی الارب).
لوغ.
(اِ) بام غلطان. (فرهنگ نعمة الله).
لوغ.
(اِمص) لوغیدن. دوشیدن بود به عبارت (به زبان) ماوراءالنهر. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). و در نسخهء خطی همین فرهنگ که نزد من است و متعلق به مرحوم محمدباقر میمندی خسروی بوده مینویسد: لوغ و لوغیدن دوشیدن و آشامیدن بود به زبان ماوراءالنهر و در برهان قاطع برآشامیدن «و ریختن» هم اضافه می کند و در فرهنگ شعوری و سروری مینویسد: «و می لوغد یعنی می آشامد» و فرهنگ سروری میگوید در مؤید و فرهنگ و زفانگویا، به معنی آشامنده و دوشنده نیز آمده و معنی اخیر را برهان نیز دارد و در فرهنگ نعمة الله اضافه می کند: طام یواغی، یعنی شول طشدر که دُرّ طاملر او زرنده طپرغن دُز ایدرلر و شاهد در فرهنگها عموماً به تقلید فرهنگ اسدی شعر منجیک است :
من ز هجای تو باز گشت [ بود ] نخواهم
تات فلک جان و خواسته نکند لوغ.
ولی من نمیدانم این کلمه در این شعر چگونه معنی دوشیدن یا آشامیدن میدهد!؟
لوغانیدن.
[دَ] (مص) دوشانیدن. (آنندراج). رجوع به لوغ شود.
لوغر.
[] (اِخ) ناحیتی است از خزران، مردمان آن جنگی و با سلاح بسیار. (حدود العالم).
لوغس.
[غُ] (معرب، اِ)(1) در یونانی به معنی عقل. در فلسفهء افلاطون، خدا که منبع مثل است. در فلسفهء افلاطونیان جدید، یکی از مظاهر الوهیت. در فلسفهء مسیحی، کلمهء خدا و شخص دوم تثلیث.
(1) - Logos.
لوغس.
[] (اِ) خیزران(1).
(1) - Osier.
لوغندگی.
[غَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوغنده. دوشندگی.
لوغنده.
[غَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لوغیدن. دوشنده و آشامنده.
لوغو.
(اِخ) شهری به اندلس. مدینة لوغو و هی من زمن الرومانیین و لهاسور لایزال قائماً و علیه ابراج کثیرة و قد استولی علی هذه البلدة العرب، فیما استولوا علیه. (الحلل السندسیة ج2 ص59).
لوغیا.
(معرب، اِ)(1) کلمهء یونانی، علم منطق. (مفاتیح).
(1) - Logia.
لوغیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوغیده به معنی دوشیده و آشامیده و ریخته.
لوغیدن.
[دَ] (مص) دوشیدن و آشامیدن و ریختن. (برهان). دوشیدن به عبارت ماوراءالنهر. (لغت نامهء اسدی). و لوغ کردن به معنی دوشیدن. و رجوع به لوغ شود.
لوغیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور لوغیدن.
لوغیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لوغیدن.
لوف.
[لَ] (ع ص، اِ) نامرغوب از طعام و علف. (منتهی الارب). || نوعی از گلیم. (مهذب الاسماء).
لوف.
[لَ] (ع مص) خوردن یا خائیدن طعام. || گیاه خشک خوردن شتران. (منتهی الارب).
لوف.
(ع اِ) پیلگوش. گیاهی است و در مصر بسیار روید. چون لوف را با شراب آشامند محرک باه بود و اگر بیخ وی در بدن مالند افعی نگزد و از خوردن لوف خلط غلیظ زاید. آذان الفیل. (بحر الجواهر). دوائی است که آن را به فارسی پیل گوش و به عربی خبزالقرود گویند و آن دو نوع است: کبیر و صغیر. کبیر را به عربی شجرة التنّین خوانند و آن رستنی باشد که بیخ آن بهق و کلف را نافع است و آن را اصل اللوف میگویند. (برهان). خبزالقرود(1). صراخة. فیلگوش که گیاهی است بیخش را که همچو پیاز دشتی باشد صراخة نامند، بدان جهت که در روز مهرجان آن را آوازی باشد. گویند هرکه آوازش را بشنود در آن سال بمیرد. بوئیدن گل پژمردهء آن مسقط جنین است و خوردن بیخ آن مدر و منعظ و مولد منی و محرک باه و طلای بیخ سائیدهء آن با روغن بهترین ادویهء جذام است و جذام را بجای خود موقوف دارد. (منتهی الارب).
حکیم مؤمن در تحفه گوید: لغت عربی است و به فارسی فیل گوش نامند و سه قسم می باشد، یکی بزرگ و لوف الحیه گویند، چه ساق او مانند مار ابلق است و برگش شبیه به لبلاب کبیر و با رنگهای مختلف و شاخهای او مانند عصا و ساق او سطبر و مرقش و ثمرش مانند خوشه و در ابتدا سفید می باشد و بعد از رسیدن زرد می شود، و بیخش مانند بلبوس و منبتش اماکن نمناک سایه دار. در آخر دوم گرم و خشک و مخرج اخلاط غلیظهء لزجه و ملطف آن و مفتح سدد و به غایت جالی و مدرّ بول و حصاة و بیخش جهت نفس الانتصاب و با عسل جهت عسر بول و با شراب جهت تحریک باه و ضماد او بهترین ادویهء سرطان و نواصیر الانف و جهت تنقیهء جراحات متعفن و زخمهای تازه مفید خصوصاً برگ و ثمر او و عصارهء لوف جهت رفع بیاض چشم که از قرحه به هم رسیده باشد قوی الاثر و شیاف او جهت نواصیر و حمول او جهت اخراج جنین و پختهء او جهت شقاق مزمن و رفع آثار و آب خوشهء تازهء او با روغن زیتون مسکن درد گوش است. و بوئیدن گل او مسقط جنین و طلای آب ریشهء او با روغن زیتون مسکن درد گوش است و طلای آب ریشهء او بر بدن باعث منع نزدیکی هوام خصوصاً افعی. و مضر جگر و مصلحش صمغ و شربتش یک درهم و بدلش افسنتین است. و شرب سی عدد دانهء او با سرکه در اسقاط جنین و مشیمه بی عدیل. و محمد بن احمد گوید که چون بیخ خشک لوف را با آرد گندم و روغن کنجد و نمک خمیر مایهء نان کرده هر روز هفت مثقال تناول نمایند، در رفع بواسیر ظاهری و باطنی مجرب است و قسم ثانی لوف را برگ کوچک و بی الوان مختلفه و ساقش به قدر شبری و بنفش می باشد و ثمرش مانند قسم اول و او را لوف الجعد و فیل گوش نامند. حرارت او کمتر از اول و از آن خشک تر است و بیخ او قوی ترین اجزا و با تقطیع قوی و جهت سینه و تنقیهء آن و ضماد او با سرگین گاو جهت نقرس مفید و در سایر افعال مانند لوف الکبیر است. و چون بیخ تازهء او را در روغن مغز زردآلو بجوشانند تا سوخته شود ضمادش مسقط دانهء بواسیر است. و قسم ثالث را لوف الصغیر نامند و او بسیار کوچکتر از دو قسم کبیر اوست و برگ و گل او شبیه بان و بیخش به قدر زیتونی و قوی الحرارت قریب به درجهء چهارم و محرق و لذاع و قوی تر از سایر اقسام و طلای او قاطع دانهء بواسیر و ثآلیل و برندهء گوشت فاسد و صحیح و طلای روغن زیتون که ثمر و بیخ او را سائیده در آن جوشانیده باشند بهترین ادویهء جذام، و با روغن بنفشه در رفع شوکه مجرب دانسته اند - انتهی.
ابوریحان در صیدنه آرد: رنگ نبات لوف سبز بود و منبت او بیشتر کوهها باشد و نبات او بر روی زمین گسترده باشد و جعد بود و او را در میانه خفجه ای باشد به سان نی و بر سر آن خفجه میوه بود و مشابه عنصل او را بیخی باشد. ابوالخیر گوید: بیخ لوف افراشته بود یعنی راست و هموار بود همچنانکه شلغم را بخورند او را نیز خورند و طعم او در بعض مواضع تیزتر باشد. رازی گوید: او را فیلگوش گویند. کندی گوید: یکی از امرای روم حکایت کرد که در بلاد روم نانی سیاه به ما میدادند و طعم او خوش نبود و بدین دو سبب خوردن او بر خاطر گران می آمد و تدبیری می جستم که تغییری در طعم او بشود، ناگاه در جزیره ای چشم من بر گیاهی افتاد که بیخ او به پیاز مشابهت داشت و برگ او به برگ چغندر. آن را بگرفتم و با آرد به هم بسرشتم و نان پختم. رنگ سیاه به سفیدی مبدل شد و کراهت طعم از او برفت و خوش طعم شد. و گفت: بعد از مدتی به شام رسیدم. آن گیاه را دیدم که اهل شام او را به لوف تعریف میکردند و معتاد اهل شام آن بود که او را تربیت کنند و در بعضی از مایعات بپرورند و قدری از آن در پیالها کرده بر سفره حاضر کنند. و در کتاب خسایش (؟) آورده است که برگ لوف به برگ لپه (؟) ماند به درازی و بر وی نقطه های سفید و سیاه بود و شاخهای نبات او مقدار دو گز ببالد و بر وی نیز نقطه های مختلف بود و سطبری شاخ او به قدر انگشت بود و بر سر نبات او خوشه ها باشد و رنگ میوهء او در ابتدا سفید بود و چون برسد زرد شود و چون به دهن رسد زبان را بسوزد و بیخ او مستدیر بود و بر روی پوستها باشد و منبت او جایی باشد که آفتاب بر وی نتابد و در موضعی که هوای او سرد و تر باشد و در شورستانها هم بود. او گوید: گرم و خشک است در دوم، سده بگشاید و اخلاط غلیظ لزج را پزد و در این قوة به حد اعتدال بود. طبع را بر دفع اخلاط غلیظ منعوته کند مثانه و گرده را پاک کند و قوت باه بیفزاید و بواسیر را نافع بود. کلف و بهق و انواع امراض جلد را سود دارد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
صاحب اختیارات بدیعی گوید: به پارسی پیلگوش خوانند و آن سه نوع است، نوعی را به یونانی دارقیطی(2) گویند و معنی آن لوف الحیة بود و لوف السبط و آن لوف الکبیر است و یک نوع را به یونانی ارن(3) خوانند و نیز بربری ارنی(4) و به زبان اندلس صاره و لوف الصغیر و آن را لوف الجعدا گویند و نوع سوم به یونانی الریصادن خوانند و آن ضرمس است و اهل مصر آن را دویره خوانند و لوف الجعدا سخن بود از سبط و لوف السبط ارضیه در وی بیشتر بود و بزرگتر از جعد بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در آخر درجهء اول و جعد در درجهء دوم و مفتح سده بود و مقطع اخلاط غلیظ لزج، مقطعی معتدل و بیخ آن کلف و بهق و نمش زایل کند چون با عسل طلا کنند، و با شراب شفاق را نافع بود و آنچه از سرما بود و ورق وی جراحت بد را نیکو بود و اگر از بیخ وی در بدن بمالد افعی وی را نگزد و ثمر وی بچه بیندازد، چون مقداری حب از آن با سرکه ممزوج بیاشامند و از خوردن وی خلطی غلیظ متولد شود.
ضریر انطاکی در تذکره آرد: یسمی الفیلجوش و الکبر و الجعدة و هو ینبت و یستنبت و یبلغ نحو شبر و ثمره مستطیل محشو کاللیف و فیه حدة و مرارة یسیرة و منه سبط و خشن وله ورق کاللباب حار یابس فی آخر الثانیة یخرج الاخلاط الغلیظة اللزجة و یفتح السدد شرباً و یجلو الاَثار کالبرص طلاء یطرد الهوام حتی الدلک به و هو یضر الکبد و یصلحه الصمغ و شربته واحد و بدله الافسنتین.
(1) - Arum Serpentaire. (2) - ن ل: دارقیطس.
(3) - ن ل: لارن اپیدی.
(4) - ن ل: انزنی.
لوفا.
(اِ)(1) خیری. عَلقم. حَنظل. قثاءالحمار. قنطوریون. داروئی است که آن را قنطوریون خوانند. خوردن آن زنان را بچهء مرده از شکم برآرد و بعضی گویند نوعی از حی العالم است. (برهان). به عبرانی حی العالم است و نزد بعضی قنطوریون صغیر است. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب منهاج گوید: قنطوریون باریک است. صاحب جامع گوید: نوعی از حی العالم است که آن را آذان القیث گویند. (اختیارات بدیعی). حی العالم. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - La giroflee. Elaterium, Coloquinte.
لوفاقینس.
[] (معرب، اِ) فالنجیقن. (از تحفهء حکیم مؤمن). در فهرست مخزن الادویه لوقاقینس آمده و معنی آن را قالنجیقن دانسته است.
لوفانین.
(اِ) حرف ابیض. رجوع به لوقابین شود.
لوفاین.
[] (معرب، اِ) به یونانی شکوفهء حماحم است. (فهرست مخزن الادویه)(1).
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن لوقاین آمده و گوید: شکوفهء حماماست.
لوف الجعد.
[فُلْ جَ] (ع اِ مرکب)لوف الصغیر. (از تحفهء حکیم مؤمن)(1).
(1) - Arum dracunculus. Arum Serpentaire.
لوف الحیة.
[فُلْ حَیْ یَ] (ع اِ مرکب)لوف الکبیر. لوف السبط. (تحفهء حکیم مؤمن). شجرة التنین(1). لوف مستطیل.
(1) - Arum crepa.
لوف السبط.
[فُسْ سُ / سَ] (ع اِ مرکب)لوف الکبیر. لوف الحیة. صاحب اختیارات بدیعی گوید: لوف الکبیر است و یک نوع را به یونانی لارن اپیدی و بربری انزفی و به زبان اهل اندلیس صاره و آن لوف الصغیر است و آن را لوف الجعد خوانند و نوع سیم را به یونانی دریصارن خوانند و آن سرلیس است و اهل مصر آن را دویره خوانند و لوف الجعد اسخن بود. از سبط و لوف السبط ارضیه در وی بیشتر بود و مقطع اخلاط غلیظ لزج بود. مقطعی معتدل بود و بیخ وی کلف و بهق و نمش را زایل گرداند و چون با عسل طلا کنند و با شراب شفاق را که از سرما بود سود دهد و ورق وی جراحتهای بد را سودمند بود و رَبْوْ کهن را نافع بود و چون با شراب بیاشامند محرک باه بود. و اگر بیخ وی در بدن مالند افعی نگزد و ثمرهء وی چون مقدار سی حب با شیر بیاشامند بچه بیندازد و در خوردن وی خلطی متولد شود.
لوف الصغیر.
[فُصْ صَ] (ع اِ مرکب)صارة(1) خبزالقرود. آذان الفیل. پیلقوش. پیلگوش. فیل گوش. رجل العجل.
(1) - Arum.
لوف الکبیر.
[فُلْ کَ] (ع اِ مرکب)لوف الحیة. شجرة التنین. لوف السبط(1).
(1) - Lrand Arum, Arum dracunculus.
لوفردیس.
[فَ] (معرب، اِ) به لغت یونانی حجر قبطی باشد و آن سنگی است مصری به غایت سست و در آب زود حل شود. گویند گازران مصر کتان را بدان شویند. دملها و ریشها را نافع است. (برهان). حجر قبطی است. (تحفهء حکیم مؤمن). حجر مصری یستعمل القصارون فی تبییض الثیاب. سنگی است که گازران در سپید کردن جامه به کار برند و از مصر آرند.
لو فرض.
[لَ فُ رِ] (ع جمله فعلیه) بگیریم. فرضاً گرفتیم. سَلمنا. اگر بگیریم. اگر فرض شود. گیرم.
لوفة.
[فَ] (ع اِ) یکی لوف. رجوع به لوف شود.
لوفی.
[فا] (ع اِ) گیاهی است شبیه به گیاه حی العالم یا نوعی از آن. محرب است جهت اسهال کهنه. (منتهی الارب). و رجوع به لوفا شود.
لوفیون.
(اِ) گیاه حضض و به فارسی فیل زهره نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). الحضض. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لوق.
[لَ] (ع مص) نرم گردانیدن طعام به روغن. || بر چشم کسی زدن. || نیکو ساختن سیاهی دوات را. || قرار نگرفتن کسی در جائی. (منتهی الارب).
لوق.
[لَ وَ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب).
لوقا.
(اِخ)(1) یکی از حواریین عیسی. (المدهش ابی الفرج ابن جوزی). مصنف یکی از اناجیل اربعه. صاحب انجیل لوقا. در قاموس مقدس آمده: مصنف یکی از اناجیل و بعید نیست که این همان لوقا باشد که پولس او را طبیب محبوب مینامد و از اهل ختنه اش امتیاز میدهد. (کولسیان 4:11 و 14). مصنف انجیلی که به اسم او مسمی است و مصنف کتاب اعمال حواریون نیز اوست و در اغلب سفرهائی که در کتاب اعمال مذکور است با پولس همدست و همقدم میبود لهذا لفظ رفتیم در اعمال رسولان 16:11، اول کلمه ای است که دلالت میکند بدینکه او در سفر ترواس و سفر اول مکادونیه با پولس مصاحب بوده. پس از اینکه به فیلیپی رسیدند مفارقت موقتی در میان ایشان اتفاق افتاد. ولی باز در هنگامی که پولس به عزم اورشلیم به کشتی می نشست، هر دو مجدداً در فیلیپی با هم مصاحبت داشتند و از آن وقت به بعد در کارها و سفرهای دریا و مصائب دیگر تا انتهای محبوسی اول پولس در رومیه با او مصاحبت میکرد. (اعمال رسولان 17: و 20:5 و 6 و 13:16 و 21:1-28 فلیمون 24: دوم تیموتاوس:11). تاریخ شخصی او پیش از مصاحبت با پولس و بعد از آن نامعلوم است یا مبنی بر روایات مجهوله و غیرمعینه است. در تحریرات خود حتی الامکان از خود ذکری نکرده و شکی نیست که او به واسطهء دانشمندی و حکم و امانت و پیشهء طبابتش برای کلیسای سلف نهایت مفید و نافع بود. علاوه بر این ترکهء ثمین و گرانبهائی که قصد از نوشته های او باشد برای جهان باقی گذارده است. (قاموس کتاب مقدس).
انجیل لوقا: گویند که این شخص انجیل خود را به هدایت پولس که مصاحب اغلب از سفرهای او بود نگاشت انظار وسیعه و عمومیت روح و موضوع او همچو حواری جلیل القدری است که به قبایل فرستاده شده. مسیح در انجیل او همچو دوست بسیار مهربان عاصیان و مخلص جهان مذکور است و چنانکه معلوم است برای تیوفلس که یکی از اشراف یونان و یا از اعیان رم بوده است نگاشته. تاریخ آن به زعم عمومی تخمیناً 63 م. است. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Saint Luc.
لوقا.
(اِخ) نام پدر قسطا باشد و ایشان دو حکیم بوده اند در یونان. (برهان). اینکه صاحب برهان گوید که برخی گویند قسطا کتابی است که لوقا تصنیف کرده است در احکام دین آتش پرستی و آن را قسطای لوقا خوانند، بر اساسی نیست :
هر کسی چیزی همی گوید به تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطایِبِن لوقاستی.
ناصرخسرو.
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی.
لوقاب.
(اِ) دیگ بزرگ. (آنندراج).
لوقابین.
(اِ) به لغت سریانی سپندان را گویند و آن خردل فارسی است و به عربی حب الرشاد خوانند و اسفندان سفید همان است. گویند سفوف آن برص را نافع است. (برهان). حرف ابیض است و اسپند اسپید نیز گویند. (اختیارات بدیعی). لوفانین.
لوقاین.
[] (معرب، اِ) به یونانی شکوفهء حماما است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به لوفاین شود.
لوقباس.
(معرب، اِ) به یونانی نوعی از سرو است. (فهرست مخزن الادویه)(1).
(1) - صاحب تحفه این لغت را لوقیاس با یاء حطی ضبط کرده است.
لوقردیس.
[قَ] (معرب، اِ) رجوع به لوفردیس شود.
لوقس.
[قِ] (معرب، ص) به لغت یونانی به معنی سپید است و ابیض که در مقابل سیاه باشد. (از برهان).
لوققطنن.
[قُ طُ نُ] (معرب، اِ)(1) نوعی خانق الذئب.
(1) - Lycoctonon.
لوقن.
[لَ قَ] (ع اِ) پائین شکم. (آنندراج).
لوقوبا.
(اِ) عقرب بحری است. (تحفهء حکیم مؤمن)(1).
(1) - در یک نسخهء خطی تحفهء حکیم مؤمن لوقویا (به یای حطی) آمده است.
لوقوقون.
(معرب، اِ) ظاهراً مصحف لوتوقون باشد.
لوقوما.
(معرب، اِ) نوعی از قروح چشم(1).
(1) - Lucoma.
لوقویون.
(معرب، اِ) خیری(1).
(1) - La giroflee.
لوقة.
[قَ] (ع اِ) پارهء مسکه. مسکه. || مسکهء با خرمای تر آمیخته. || روغن با خرمای تر آمیخته. (منتهی الارب). || روغن تازه.
لوقة.
[لَ قَ] (ع اِ) ساعت. (منتهی الارب).
لوقیا.
(اِخ)(1) ناحیهء قدیم آسیای صغیر بین کاریه و پامفیلیه.
(1) - La Lycie.
لوقیاس.
(معرب، اِ) به یونانی نوعی از سرو است و به طریق و حُنین حرف ابیض دانسته اند. (تحفهء حکیم مؤمن)(1).
(1) - در فهرست مخزن الادویه لوقباس با بای یک نقطه ضبط است.
لوقیامات.
(اِخ) شهر کوچکی است (در ولایت ارمن) و در او باغستان و میوه بسیار باشد و هوائی در غایت خوبی. حقوق دیوانیش 16600 دینار است. (از نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص101).
لوقیس.
(اِخ)(1) نام حکیمی از مفسرین کتب حکمای قدیم.
.(فلوگل)
(1) - Lycus.
لوقیون.
(معرب، اِ) فیلزهرج. (بحرالجواهر) (اختیارات بدیعی). این کلمه از لوسیون(1) گرفته شده است. (گااوبا). و رجوع به دیوخار شود. حضض. به لغت سریانی به معنی فیل زهرج است که درخت حضض باشد و ثمر آن مانند فلفل است و حضض عصارهء آن بود، درد سپرز و یرقان را نافع است. (برهان).
(1) - Lycium.
لوقیون ترکمانی.
[نِ تُ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) کام تیغ.
(1) - Lycium reomanicum.
لوک.
(ص) لُک. اَشل. اقطع :
ز آسمان هنر درآمد جم
بازشد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.مسعودسعد.
-لنگ و لوک.؛ رجوع به لنگ و لوک و به لک شود :
هر بلندی که لنگ و لوک شده ست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
مسعودسعد.
ما را بهشت نباید با جمعی لنگ و لوک و درویش. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص171).
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.مولوی.
|| کسی را گویند که با هر دو زانو و کفهای دست راه برود. (برهان). آنکه به زانو و دست راه رود به طور اطفال از شدت ضعف و سستی. (غیاث). || هر چیز حقیر و زبون. (برهان). عاجز و زبون. (غیاث) : پیل کوه شکن را یارای آن نه که در گذرگاه مور لوک به رعنایی تواند خرامید و شیر دهن بسته را زهرهء آن نه که در قفس آهوی لنگ خنده تواند کرد. (اعجاز خسروی امیرخسرو از جهانگیری).
در این خرابه من آن بی زبان بی نانم
که بخش خویش بهر مست لنگ و لوک آرم
گشوده ام به سخا این دو دست کوته پوچ
که چرخ را خود از این رشک در خدوک آرم.
مسیح کاشی.
|| (اِ) نوعی از شتر کم موی بارکش. (برهان). قسمی از شتر باشد و آن معروف است. (جهانگیری) :
روی همچو لوکان سر اندر هوا
کف از لب فشانان بگو تا کجا.
کمال اسماعیل.
در الخی شاه اسب گروک دبو
در قافله نیز اشتر لوک دبو
آن اشتر لوک و اسب گروک منم
این در به امید میزنم بوک دبو.بندار رازی.
عجب نبود گرانبار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
سبک باری گزین تا سهل دانی از جبل پری
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
رهروان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما در این ره همه را قافله سالار سلوک.
مظفر کرمانی.
مثل شتر لوک یا لک؛ مانند شتری که لوک باشد. || در تداول مردم خراسان (گناباد) شتر نر. || به لغت اهل سیستان به معنی عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد. مهربانک. داردوست. پیچک. عشق پیچان. || دوغی را گویند که کردان بجوشانند تا قروت شود. (برهان).
لوک.
[لَ] (ع مص) خائیدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (بحر الجواهر). نرم نرم خائیدن. || خائیدن اسب لگام را. || در پوستین مردم افتادن. یقال: هو یلوک اعراضهم؛ ای یقع فیهم. (منتهی الارب).
لوک.
(سانسکریت، اِ)(1) المجمع و المحفل یسمی لوک. ج، لوکات. رجوع به ماللهند بیرونی ص29، 85، 114، 155، 166 و 331 شود.
(1) - Loka.
لوک.
(اِخ)(1) لوقا. نام یکی از مؤلفین اناجیل اربعه مولد انطاکیه. وفات حدود سال 70 م. ذکران وی 18 اکتبر. و رجوع به لوقا شود.
(1) - Luc.
لوکا.
(اِخ)(1) پُل. سیاح و باستان شناس فرانسوی، مولد روئن (1664-1737 م.). عتیقه شناس دربار لوئی چهاردهم.
(1) - Lucas.
لوکات.
(اِ) جِ لوک. رجوع به لوک شود. (ماللهند بیرونی).
لوکادیا.
[لُ] (اِخ)(1) یکی از جزائر هفتگانهء اپونیا و قسمتی از یونان قدیم. امروز آن را سَن مُر نامند. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص503).
(1) - Leucade.
لوکاس.
[لُ] (اِخ)(1) نام غیبگوئی به عهد خشایارشا پادشاه هخامنشی. رجوع به ایران باستان ج1 ص743 شود.
(1) - Leucase.
لوکالوک.
(سانسکریت، اِ) تفسیره لامجمع: و وراء بحر الماء العذاب لوکالوک و تفسیره لامجمع، ای التی لا عمارة فیها و لا انیس. رجوع به ماللهند بیرونی ص118، 125، 142 و 143 شود.
لوکان.
(نف) آنکه به زانو و دست راه رونده باشد. (غیاث).
لو کان و لابد.
[لَ نَ وَ بُدد] (ع جمله فعلیه) اگر بود و ناچار.
لوکانی.
(اِخ)(1) نام قسمتی از ایتالیا به عهد باستان در جنوب کامپانی. شهری سی باریس نام بر آنجا، به سال 510 ق.م. خراب شد. (ایران باستان ج3 ص2324).
(1) - Lucanie.
لوکانی.
(اِ) اُرْجوحَة(1). غَناوَه. نَرُموره. (زمخشری).
(1) - Balancoire.
لوکانیان.
(اِخ) مردم لوکانی، ناحیتی به ایتالیای قدیم. و رجوع به لوکانی شود. (ایران باستان ج2 ص 1917).
لوکپال.
[کَ] (سانسکریت، اِ) حفظة العالم و اهله. رجوع به ماللهند بیرونی ص123 شود.
لوکترا.
[لُ] (اِخ)(1) یکی از بلاد یونان قدیم در ناحیهء بئوسیا. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص503).
(1) - Leuctra.
لوکچه.
[چَ / چِ] (اِ) میوهء کُنار. میوهء سدر. نَبقه.
لوکر.
[لَ کَ] (اِخ) نام شهری است از هندوستان. (برهان). شهری است در هند. (حاشیهء لغت نامه اسدی نخجوانی) :
می شنیدم که میر ماضی را
مطربی بود والی لوکر.
مسعودسعد.
چگونه کرد مر آن دلهرای بی دین را
نشانش چون کند از نار پیش در لوکر (کذا).
عنصری.(1)
نام شهری است به افغانستان و ابوالحسن علی بن محمد غزالی لوکری کرد از اهل این شهر است. || قریهء بزرگی است بر ساحل نهر مرو در نزدیکی پنجده مقابل ده دیگری به نام برکدز، لوکر شرقی و برکدز غربی نهر باشد. یاقوت گوید که از آن جز مناره ای برپا نیست و ویرانه های بسیار دلالت کند که آنجا روزگاری شهری بوده است و آن را به سال 616 ه . ق. دیدم که به سبب گذر لشکریان ویران گشته بود چه بر راه هرات و پنج ده از مرو واقع است. (از معجم البلدان).
(1) - در لغت نامهء اسدی چ اقبال لوگر ضبط است به همین معنی و با همین شاهد. و ظاهراً آنکه در هند قدیم و افغانستان واقع است لوگر و آنکه در کنار نهر مرو بوده است بوکر است.
لوکرد.
[] (اِخ) نام قبادبن فیروز پدر انوشیروان پادشاه ساسانی. (تاریخ گزیده ص114).
لوکرس.
[رِ] (اِخ)(1) شاعر لاتن، مولد رم (تولد حدود 53 و وفات حدود 98 م.).
(1) - Lucrece.
لوکرس برژیا.
[رِ بُ] (اِخ)(1) رجوع به برژیا شود.
(1) - Lucrece Borgia.
لوکرسیوس.
[رِ] (اِخ) یکی از پاتریسیوس های روم بود که در غیاب تارکی نیوس دوم بر روم حکومت کرد و مردم را بر ضد وی برانگیخت و سرانجام تارکی نیوس را خلع کرد و سلطنت را برانداخت. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص523).
لوکری.
[لَ کَ] (ص نسبی) منسوب است به لوکر که دهی است بین پنجدیه و برکدیز و فع خراب است. (سمعانی).
لوکری.
[لَ کَ] (اِخ) رجوع به ابوالحسن علی بن محمد الغزالی اللوکری شود.
لوکری.
[] (اِخ) رجوع به لکرس شود. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص503).
لوکریان.
[] (اِخ) مردم لکرید(1)، ناحیتی از یونان قدیم. (ایران باستان ج3 ص1976).
(1) - Locride.
لوکزامبورگ.
(اِخ)(1) (مملکت...) منطقهء قدیم کنفدراسیون ژرمانی (1815-1866 م.). گیوم سوم در سال 1890 بدون برجای گذاردن وارث ذکور درگذشت و تاج امپراطوری لوکزامبورگ به دست آدلف ناسو افتاد. در سال 1830 م. قسمت غربی لوکزامبورگ با بلژیک متحد شد. امروزه لوکزامبورگ، قلمرو بزرگی را تشکیل میدهد که 2585هزار گز مساحت و 285هزار تن سکنه دارد و در میان آلمان، بلژیک و فرانسه واقع و کرسی آن لوکزامبورگ است. لوکزامبورگ در 1867 م. قائم شد و در 1919 تجزیه گشت و در 1940 تا 1944 م. تحت اشغال کشور آلمان بود. زبان مردم آن لهجهء ژرمانی، آلمانی و فرانسه است.
]. Ksanbour ]
(1) - Luxembourg
لوکزامبورگ.
(اِخ)(1) نام شهری پایتخت منطقهء لوکزامبورگ. دارای 63660 تن سکنه.
]. Ksanbour ]
(1) - Luxembourg
لوکزامبورگ.
(اِخ)(1) (پاله دو...) نام قصری در پاریس که برای ماری دومدیسی از سال 1615 تا سال 1620 م. ساخته شد.
]. Ksanbour ]
(1) - Luxembourg
لوکزامبورگ.
(اِخ)(1) فرانسوا - هانری دوک دو. مارشال فرانسوی، مولد پاریس، فرزند بوت ویل (1628-1695 م.).
]. Ksanbour ]
(1) - Luxembourg
لوکزامبورگ بلژ.
[بِ] (اِخ)(1) ناحیتی از بلژیک. دارای 4418هزار گز مربع مساحت و 223500 تن سکنه. کرسی آن آرلن است.
(1) - Luxembourg Belge.
لوکس.
(فرانسوی، اِ)(1) تجمل و زیبائی بسیار در لباس، اشیاء منزل و غیره. || (ص) عالی. فاخر. زیبا.
(1) - Luxe.
لوکشور.
(اِ) به اعتقاد شاکمونی و تناسخیه وجودی باشد که هرگز فانی نشود و ارواح کامله را از قید صور ناقصهء حیوانی خلاصی دهد و به مرتبهء انسانی رساند. (برهان).
لوککال.
[کَ] (سانسکریت، اِ) تاریخ جمهور. رجوع به ماللهند بیرونی ص206 شود.
لوکک کال.
[کَ] (سانسکریت، اِ) تاریخ الجماعة. رجوع به ماللهند بیرونی ص207 و 229 شود.
لوکلایه.
[یَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در سه هزارگزی باختر لنگرود و سه هزارگزی شمال شوسهء لنگرود به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 313 تن سکنه. آب آن از استخر محلی. محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی. شغل اهالی زراعت و حصیر و پارچهء نخی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوکنر.
[نِ] (اِخ)(1) (نیکلا) مارشال فرانسه، مولد شام (پالاتینا) (1722-1792 م.).
]. ner ]
(1) - Luckner
لوکنو.
[نُ] (اِخ)(1) لاکنو. شهری از هندوستان کرسی ایالت اوذه(2). دارای 387هزار تن سکنه است. رجوع به لکنهر شود.
(1) - Lucknow.
(2) - Aoudh.
لوک و لنگ.
[کُ لَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) رجوع به لنگ و لوک، لوک، و لنگ شود :
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
لوکوموتیو.
[لُ کُ مُ وْ] (فرانسوی، اِ)رجوع به لکمتیو شود.
لوکه.
[کَ / کِ] (اِ) مطلق آرد را گویند، خواه آرد گندم باشد و خواه آرد غیر گندم. || آردی را نیز گویند که گندم و نخود و آنچه از آن آرد کرده باشند بریان کرده باشند. (برهان). آرد. پِسْت. (جهانگیری) :
من که مهر تو از خدا خواهم
کاروان کرنج و لوکهء قند
تا کیم دفع عشوه خواهی داد
چند از این انتظار آخر چند.
کمال اسماعیل.
|| پنبه که پنبه دانه از او جدا کرده باشند و هنوز حلاجی نشده باشد. || آواز گربه. || نالهء سگ. (برهان). زوزه.
لوکه کشیدن.
[کَ / کِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) ناله کردن سگ و گربه و مانند آن.
لوکیانوس.
(اِخ) قیصر روم. رجوع به لوثیوس ارلیوس وروس کمدوس شود. (ایران باستان ج3 ص2589).
لوکیدن.
[دَ] (مص) غیژیدن. کون خیزه کردن. درشت و ناهموار رفتن. (جهانگیری). خزیدن. درشت و ناهموار به راه رفتن. با زانو و کف دست و نشسته به راه رفتن طفلان را نیز گویند. (برهان).
لوکیوس.
(اِخ) یکی از منسوبان پولس است. (رسالهء رومیان 16:21) و در تقلید وارد است که او اسقف کنخریا و دور نیست که همان خود لوکیوس 2 باشد که شخصی قیروانی و یکی از معلمین انطاکیه بود (اعمال رسولان 13:1). (قاموس کتاب مقدس).
لوگر.
(فرانسوی، اِ)(1) کلمهء فرانسه به معنی سفینهء کوچکی خاص سیر در سواحل.
(1) - Lougre.
لوگر.
[لَ گَ] (اِخ) شهری به هند :
چگونه کرد مر آن دلهرای بی دین را
نشانش چون کند از باز پیش در لوگر.
عنصری.
|| ناحیتی به افغانستان. رجوع به لوکر شود.
لوگر.
[لَ گَ] (اِخ) (رودخانه ...) نام رودی است که نزدیک قصبهء پروان از آبادی های نزدیک به غزنین سرچشمه دارد. (از تاریخ مغول تألیف اقبال ص61).
لول.
(اِمص) اسم از لولیدن. رجوع به لولیدن شود.
لول.
(ص) طافح. مست مست: مست لول؛ شوله مست. سیاه مست. مست طافح. سخت مست.
لول.
(اِ) لوله (در تفنگ)(1).
-دو لول؛ دارای دو لوله(2).
-یک لول؛ دارای یک لوله.
|| در اصطلاح تریاکی ها، لوله: یک لول یا دو لول تریاک؛ یک یا دو لوله تریاک. || لولهء ابریز. (غیاث).
(1) - Canon.
(2) - Fusil a deux canons.
لول.
(ص) بی شرم و بی حیا را گویند و لولی که قحبه و فاحشه باشد منسوب به آن است. (برهان). لور. (جهانگیری) :
گر همی گوییم لول و ور نمی گوئیم گول
چون کلنده بر لب دولیم و تکتک میزنیم.
مولوی.
|| (اِ) بی شرمی. بیحیائی. (از غیاث).
لول.
(اِ) رجوع به لور شود. (گااوبا).
لولا.
[لَ / لُ] (اِ)(1) لولب آهنی که وسیلهء اتصال لنگرهای در به چهارچوب و گشاد و بند در است.
-لولای توهمی؛ نوعی از لولا که جفتها از یکدیگر جدا نگردند.
-لولای چاکدار؛ نوعی لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا گردد. مقابل لولای درنیا و لولای توهمی.
-لولای درنیا؛ نوعی از لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا نشود.
(1) - Charniere. Vis. Fiche a bouton.
لولا.
[لَ / لُو] (هندی، اِ) به هندی سپستان است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لولا.
[لَ / لُو] (اِ) غلیواج باشد و آن را خاد و زغن نیز گویند. (جهانگیری).
لولا.
[لَ] (ع ق مرکب) (از: لو، اگر + لا، نه) اگرنه. (ترجمان القرآن جرجانی): ولولا؛ اینکه. و اگرنه اینکه: لولا اجتبیتها؛ چرا فراننهادی آن را از خویشتن. (ترجمان القرآن جرجانی).
لولاء .
[لَ] (ع اِ) سختی. || گزند. (منتهی الارب).
لولائی.
[لَ / لُو] (ص نسبی) منسوب به لولا. || لولافروش. آنکه لولا فروشد.
لولارد.
[لَ] (اِخ) بانی مذهبی در قرن چهاردهم میلادی در انگلستان. گویند در فلمنک بزاده و در آلمان آغاز نشر مذهب خویش کرده است و بیست هزار کس بدو گرویده اند. وی اکثر آئین ها را رد و انکار کرده است، پس از محکومیت به اعدام از طرف محکمه انقلابی (انکیزیسیون) در 1322 م. در قولونیه (کلنی) به آتش سوخته شد.
لولافروش.
[لَ / لُو فُ] (نف مرکب) آن که لولا فروشد. لولائی.
لولافروشی.
[لَ / لُو فُ] (حامص مرکب)عمل لولافروش. || (اِ مرکب) محل لولافروشی. مغازهء لولافروشی.
لولاک.
[لَ] (ع جمله اسمیه) (از: لو + لا + ک ضمیر) اگر نبودی تو.
- خواجهء لولاک یا سید لولاک؛ رسول اکرم صلوات الله علیه و اشاره است به حدیث قدسی که خدای تعالی خطاب به او علیه السلام فرموده است: «لولاک لما خلقت الافلاک»؛ اگر تو نبودی آسمانها نیافریدمی :
تنش محرم تخت افلاک بود
سرش صاحب تاج لولاک بود.نظامی.
ترا عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است.سعدی.
خواجهء لولاک و سلطان رُسل
مقتدا و رهنمای جزء و کل.؟
لولاک.
[لَ / لُو] (اِ) انجیر قرمز است که در پایان فصل میرسد (در تداول گناباد خراسان).
لولاک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کسلیان، بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در هشت هزارگزی خاوری زیرآب. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 50 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود کسلیان. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لولاک کسلیان.
[لَ کَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان کسلیان بخش سوادکوه شهرستان شاهی. واقع در ده هزارگزی خاوری زیرآب. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لولاگر.
[لَ / لُو گَ] (ص مرکب) لولائی. لولافروش. آن که لولا فروشد. لولاساز. آنکه لولا سازد.
لولاگری.
[لَ / لُو گَ] (حامص مرکب)عمل لولاگر.
لولان.
(نف، ق) در حال لولیدن. رجوع به لولیدن شود.
لولانج.
[لَ / لُو] (اِ) بی شک همان گولانج است که به تصحیف خوانده اند و گولانج حلوائی است. رجوع به گولانج شود. لابرلا. (آنندراج) (برهان). لولانچ. (برهان).
لولانچ.
[لَ / لُو] (اِ) لولانج. رجوع به گولانج شود. لابرلا. (برهان).
لولانک.
[نَ] (اِ) لورانک. دبهء روغن و ظرف برنجی بزرگ که روغن و امثال آن در آن کنند. لولاور. (برهان).
لولاور.
[وَ] (اِ) لولانک. (برهان) (جهانگیری). دبهء روغن و ظرف برنجی بزرگ. (برهان). لورانک.
لولای نردبان.
[لَ / لُو یِ نَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از لولا.
لولب.
[لَ / لُو لَ] (اِ) لولا(1). || نر و ماده ای. بند آهنین پس در. (مهذب الاسماء)(2).
(1) - Charniere. Vis. Fiche a bouton. (2) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء: لولو.
لولب.
[لَ لَ] (ع اِ) آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانهء کاریز وقت جریان بگردد و گردابش مانند بلبل کوزه شود. آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانهء کاریز یا ماشوره به وقت برآمدن گردان و بر صورت نایژه باشد. (منتهی الارب). || چرخشت. دستگاه عصاره کشیدن :(1) یوخذ من حبّ آلاس... فیدق و یخرج عصارته بلولب و تؤخذ العصارة و تصیر فی اناء. (ابن البیطار).
(لکلرک در ترجمهء این کلمه
(1) - Pressoir. در همین جا).
لولت.
[لو لَ] (اِخ) موضعی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص122). دهی کوچک از دهستان بندرج بخش دودانگهء شهرستان ساری واقع در بیست هزارگزی شمال کهنه ده، کنار راه مالرو عمومی دودانگهء ساری. دارای 80 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لولخان.
[لَ لَ] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان).
لول خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) لولیدن. لول زدن: میان دست و پای مردم لول میخورد؛ میلولد. رجوع به لول زدن شود.
لولده.
[لو لَ دِ] (اِخ) نام موضعی به تنکابن مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص106).
لولر.
[لو لَ] (اِ) از اسمای خدای عزّ و جل. (شعوری). (و ظاهراً کلمهء لرلر یا گرگر باشد).
لول زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) لولیدن. لول خوردن. جنبیدن در جای خویش، چنانکه کرمهای خرد دراز سرخ در خشکی یا در آب. تَمَلمُل.
لول شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) مستِ مست شدن. سخت مست شدن. سیاه مست شدن.
لولع.
[لَ لَ] (ع اِ) سیاهی سر پستان. (منتهی الارب).
لولغ.
[] (اِخ) نام دهی است به خلّخ. (حدود العالم).
لولک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان گردیان بخش سلماس شهرستان خوی. واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سلماس. دره و سردسیر. دارای 70 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لولک آباد.
[لَ] (اِخ) دهی جزو دهستان غنی بیگلو از بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 24هزارگزی خاوری ماه نشان، سر راه عمومی غنی بیگلو به زنجان. کوهستانی و سردسیر. دارای 536 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است و از ازمنهء قدیم قلعهء خرابه ای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لولکی.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 41هزارگزی جنوب رودسر و پنج هزارگزی جنوب خاوری پل رود. دارای 55 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لولمان.
[لو لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در شش هزارگزی شمال باختری فومن. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 435 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله. محصول آنجا برنج، توتون سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت است و از فومن و صومعه سرا اتومبیل میرود. چهل باب دکان دارد و روزهای شنبه آنجا بازار عمومی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لولمان.
[لو لَ] (اِخ) بازاری است در پنج هزارگزی خاور کوچصفهان، سر راه شوسه به لاهیجان. این بازار در اراضی قراء رودبارکی و پیربست واقع شده، در حدود یک صد باب دکان دارد و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لولندگی.
[لو لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لولنده.
لولنده.
[لو لَ دَ / دِ] (نف) که لولد. که لول خورد. که در جای خویش جنبد، چون کرم در خشکی یا آب.
لولنگ.
[لو لِ] (اِ) لولهنگ. لولهین. ابریق و آفتابهء گلی. ابریقی که از گل سازند.
-امثال: لولنگش آب می گیرد ؛ صاحب نام است و عنوانی دارد. رجوع به لولهنگ شود.
لؤلؤ.
[لُءْ لُءْ] (ع اِ) مروارید خُرد. مقابل دُرّ و مروارید درشت. دُرّ. گوهر. جوهر(1). گهر. دانهء مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مروارید خوشاب. (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان، به قول اسدی در لغت نامه). ج، لاَلی. و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مروارید و آن اعم است از درّ و مرجان؛ و اللوءلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیدة بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللوءلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی). فیه اربعة لغات: لؤلؤ بهمزتین، لولو بغیر همزة، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل، فی الحر و البرد یفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربة منه دانقان و فیه خواص کثیرة. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست. روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسرار است. در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاة و حرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه. طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجهء او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازالهء غم و ضعف دل مؤثر و گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است. (تحفهء حکیم مؤمن).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نیکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی از وی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریدة فی صدفتها هی الیتیمة واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیة معدن فی الثالثة و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردؤة الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثة یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقة البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمتة کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیة و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قارورة بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصالة او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضة او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهة و شربته الی نصف مثقال - انتهی.
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف، و هو حیوان من حیوان البحر الملح، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیرة الا انّ مظانّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیرة خارک بین کیش و البحرین. اما ما یوجد منه ببحر القلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدرة منه فی نهایة الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن. و جید اللؤلؤ فی الجملة هو الشفاف الشدید البیاض، الکبیر الجرم، الکثیر الوزن، المستدیر الشکل، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج. و من عیوبه ان یکون فی الحبة تفرطح او اعوجاج، او یلصق بها قشر، او دودة او تکون مجوفة غیرمصمتة، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدرة اوصاف الجودة، فمازاد علی وزن درهمین، و لوحبة یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین، و لوحبة سمیت حبةُ لؤلؤ و ان کانت زنتها اکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب، فانها تسمی حبة ایضا. و لا عبرة بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجودة فیها، و تسمی الحبة المستدیرة الشکل عند الجوهریین الفأرة، و فی عرف العامة: المدحرجة غلطان - و من طبع الجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقة علی طبقة حتی لو لم یکن کذلک، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع. و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم. و قال ارسطوطالیس: من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه. و قیمة الدرة التی زنتها درهمان وحبة مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجودة فیها سبعمائة دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفة کانت قیمتها الفی دینار کل واحدة الف دینار لاتفاقهما فی النظم. و التی زنتها مثقال و هی بصفة الجودة قیمتها ثلاثمائة دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفة علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصورة، کانت قیمتهما اکثر من سبعمائة دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدولة الفاطمیة انه کان عند خلفائهم درة تسمی الیتیمة، زنتها سبعة دراهم تجعل علی جبهة الخلیفة بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام. و یضره جمیع الادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحة و الاحتکاک بالاشیاء الخشنة، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه. فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ج2 ص95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.فردوسی.
دلاَرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.فردوسی.
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطرهء باران شود.
عنصری.
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
ز کارنامهء تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.
ابوحنیفهء اسکافی.
چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص335).
شور است چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.ناصرخسرو.
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبهء ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.ناصرخسرو.
گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.خاقانی.
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.خاقانی.
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم.عطار.
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست.سعدی.
سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.سعدی.
|| مجازاً اشک :
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.سوزنی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.نظامی.
ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست.نظامی.
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.سعدی.
|| مجازاً باران :
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش.
ناصرخسرو.
|| مجازاً دندان :
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.سوزنی.
به لاله تختهء گل را تراشید
به لولؤ گوشهء مه را خراشید.نظامی.
چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش.
خاقانی.
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.سعدی.
نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.سعدی.
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان.؟
|| گاو دشتی. ج، لئالی. (منتهی الارب). || نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [ آن ] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه). || نام نوعی خرما.
.(لکلرک در ترجمهء جوهر)
(1) - Perle.
لولو.
(اِ)(1) قسمی سگ کوچک جثهء درازپشم. || فاروغ. یک سر دو گوش. کُخ. بُغ. صورت مهیبی که برای ترسانیدن اطفال سازند. (آنندراج) (برهان). وجودی وهمی که بچه های خرد را بدان ترسانند. بخ. مترس اطفال. ضاغث. ضاغب. لولوخرخره. لولوخرناس. صورتی مهیب که بدان کودکان را ترسانند. صورتی وهمی که بدان اطفال را ترسانند و گاه زنی با پوستینی وارون در بر و دیگی بجای کلاه بر سر به اطفال خود را نماید و این بس زشت و مخالف اصول تربیت اطفال است.
-امثال: لولو ممه را برده یا آن ممه را لولو برد.
(1) - Loulou.
لولو.
[لَ / لُو لَ / لُو] (ص) لوالو. مردم سبک و بی تمکین. (آنندراج) (برهان).
لولو.
[لَ / لُو لَ / لُو] (اِ) لولب. نر مادهء بند آهنین پس در. (مهذب الاسماء)(1). لولا. و رجوع به لولا شود.
(1) - در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء لولب بجای لولو آمده است و صحیح می نماید، چه «ب» به «واو» قلب شود.
لولو.
(اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد که در زنگار مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص57 شود.
لولو.
(اِخ) نام کسی که با کسایون دختر صور ملک کشمیر از کشمیر آمده بود و کسایون را بهمن پسر اسفندیار به زنی کرده بود و کسایون با این لولو سر داشت و بهمن به عشق کسایون و به گفتار او همه گنج و سپاه در دست لولو نهاد تا همهء بزرگان را به دینار و بخشش بنده کرد و قصد گرفتن بهمن کردند تا دانسته شد و بهمن با بارین پرهیزگار که رستم فرستاده بودش بگریختند و به مصر افتادند و بعد سالها داماد ملک مصر گشت و سپاه آورد تا پادشاهی از دست لولو بیرون کرد، کسایون را بکشت و لولو را به شفاعت بزرگان بخشید و از پادشاهی بفرستاد (یعنی از کشور اخراج کرد)... (مجمل التواریخ و القصص ص53).
لولو.
(اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 43000گزی شمال خاوری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 265 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لولو.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان چناران بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. دارای 115 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، چغندر و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لؤلؤآکنده.
[لُءْ لُءْ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به لؤلؤ انباشته. پر از لؤلؤ :
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.سوزنی.
لؤلؤافشان.
[لُءْ لُءْ اَ] (نف مرکب)فشانندهء لؤلؤ :
لؤلؤافشان توئی به مدحت شاه
عقد پروین بهای لؤلؤ توست.خاقانی.
|| مجازاً گریان :
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.سوزنی.
لؤلؤافشانی.
[لُءْ لُءْ اَ] (حامص مرکب)عمل لؤلؤافشان :
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤافشانی بر باغ و بساتین نکند.سوزنی.
لؤلؤئی.
[لُ ءْ لُ] (ص نسبی) منسوب به لؤلؤ :
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
وآن کفش دریده و به سر بر لامه.
مرواریدی.
|| لؤلؤفروش. (سمعانی). || مرواریدک و آن قسمی آبله است. || شیوه ای از خط : و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آمد سه گونه نهاده اند: یکی محرف تمام و آن خط کز آن آید آن را لجینی خوانند، یعنی خط سیمین و دیگری مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند، یعنی خط زرین و سوم محرف تمام و مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را لؤلؤئی خوانند، یعنی مرواریدین. (نوروزنامه).
لؤلؤئی.
[لُءْ لُ] (اِخ) ظاهراً شاعری است باستانی. شمس قیس رازی این دو بیت از وی نقل کند در صنعت سیاقة الاعداد و گوید: هم سیاقة الاعداد است و هم تبیین و هم تفسیر:
سه چیز تو از سه چیز دایم به عذاب
روی از خط و خط ز زلف و زلفت از تاب
سه چیز من از سه چیز پیوسته عذاب
جان از دل و دل ز دیده و دیده ز آب.
(المعجم چ تهران ص286).
دو بیت دیگر او در لغت نامهء اسدی به شاهد لغات آمده است، یکی به شاهد لغت صندل:
فکند از بر نار صندل نگار
که تا بر تنش کم کند زخم خار.
دیگری به شاهد لغت پیازکی:
لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤئی.
[لُءْ لُ] (اِخ) محمد بن احمدبن عمر. زاویه سنن ابی داود. (منتهی الارب).
لؤلؤئی.
[لُءْ لُ] (اِخ) محمدصالح. رجوع به محمدصالح شود. (نمونهء خطوط خوش کتابخانهء شاهنشاهی ایران).
لؤلؤئی.
[لُءْ لُ] (اِخ) حسن بن زیاد لؤلؤئی. فقیه، مکنی به ابوعلی. از اصحاب ابوحنیفه و شاگردان او. او راست: کتاب ادب القاضی، کتاب الخصال، کتاب معانی الایمان، کتاب الخراج، کتاب الوصایا، کتاب الفرایض و هم کتاب امالی فی الفروع و غیره. یحیی بن آدم گفت: فقیه تر از حسن بن زیاد ندیدم، شغل قضا بگرفت و سپس از آن استعفا گفت. وی به سال 184 ه . ق. درگذشت. (طبقات الفقهاء ص115). یکی از مشاهیر فقهای حنفی است در پاره ای از مسائل با امام ابویوسف اختلاف داشت. دوازده هزار حدیث از ابن جریح روایت کند و چندین اثر در فقه و حدیث از خود به یادگار گذارد و به سال 184 ه . ق. درگذشت. زرکلی گوید: حسن بن زیاد، مکنی به ابی علی. از مردم کوفه و قاضی و فقیه و از اصحاب ابوحنیفه بود و از وی سماع حدیث کرد و به مذهب او در رأی عالم بود به سال 194 ه . ق. قضاوت کوفه یافت و پس از چندی استعفا کرد. از کتب اوست: ادب القاضی، معانی الایمان، النفقات الخراج، الفرائض، الوصایا الامانی، و نسبت او بفروش لؤلؤ است (وفات 204 ه . ق. / 819 م.). (الاعلام زرکلی ج1 ص226). در تاریخ وفات او اختلاف است حاج خلیفه ذیل «ادب القاضی» 182 و بعضی 184 و برخی 204 نوشته اند و ظاهراً تاریخ وفات همان 204 است که سمعانی نیز تصریح کرده و تاریخ 182 و 184 که بعضی سال وفات او دانسته اند تصحیفی باید باشد از 194 سال قضاوت وی در کوفه. و رجوع به فوائد الهیة ص60 و انساب سمعانی شود.
لؤلؤئی الزرکشی.
[لُءْ لُ ئی یُزْ زَ کَ](اِخ) ابوعبدالله محمد بن ابراهیم زرکشی. او راست: تاریخ الدولتین الموحدیة و الحفصیة. (معجم المطبوعات ج2).
لؤلؤبار.
[لُءْ لُءْ] (نف مرکب) آنکه لؤلؤ بارد. مجازاً اشکبار :
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.سوزنی.
لؤلؤبند.
[لُءْ لُءْ بَ] (ن مف مرکب) به لؤلؤ باز بسته. دارای لؤلؤ :
لب چو مرجان و لیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند.نظامی.
لولوبی.
(اِخ) نام قدیم بلوکی در زاگرس که میان بغداد و کرمانشاهان کنونی واقع است. (از ترجمهء تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص88) (از ایران باستان ج1 ص116). || نام ساکنین این نواحی.
لولوبیوم.
(اِخ) نام قدیم سرزمینی واقع در مغرب ایران و شمال دیاله و آن بر طبق مندرجات رسالهء جغرافیائی که در عهد سارگن نوشته شده به تصرف سارگن درآمده بوده است. (تاریخ کرد ص23).
لؤلؤپاش.
[لُءْ لُءْ] (نف مرکب)لؤلؤپاشنده. فشانندهء مروارید.
لؤلؤ تر.
[لُءْ لُ ءِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مروارید رخشان و آبدار و مجازاً اشک و دندان :
بشویدش عارض به لؤلؤ تر
بپالایدش رخ به مشکین عذار.ناصرخسرو.
به گیسو در نهاده لؤلؤ زر
زده بر لؤلؤ زر لؤلؤ تر.نظامی.
اگر ده در صدف شد لؤلؤ تر
بسنگ خویشتن در داد گوهر.نظامی.
لولوخرخر.
[خُ خُ] (اِ مرکب) لولوخرخره. رجوع به لولو شود.
لولوخرخره.
[خُ خُ رَ / رِ] (اِ مرکب) لولو. رجوع به لولو شود.
لؤلؤ خشاب.
[لُءْ لُ ءِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به لؤلؤ خوشاب شود :
لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خشاب انداخت.عطار.
لؤلؤ خوشاب.
[لُءْ لُ ءِ خوَ / خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لؤلؤ آبدار. لؤلؤ تر. باجلا :
بگو که لفظی از آن هست لؤلؤ خوشاب
بگو که معنی این هست صورت فرخار.
ابوحنیفهء اسکافی.
پارهء خون بود اول که بود نافهء مشک
قطرهء آب بود ز اول لؤلؤ خوشاب.
ناصرخسرو.
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لؤلؤ خوشاب.
خاقانی.
|| مجازاً دندان آبدار و شفاف :
ز لؤلؤ خوشاب بگشاد بند
برآمیخت شنگرف و گوهر به قند.فردوسی.
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن.عطار.
لؤلؤریز.
[لُءْ لُءْ] (نف مرکب) کنایه است از اشک فشان :
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤساز.مسعودسعد.
لولو زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) پرحرفی کردن (در تداول مردم گناباد خراسان).
لؤلؤساجلو.
[لُءْ لُءْ] (اِخ) (خواجه...) از یاران ملک اشرف. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی صص 185-195 شود.
لؤلؤساز.
[لُءْ لُءْ] (نف مرکب) لؤلؤسازنده. که لؤلؤ پدید آورد :
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤساز.مسعودسعد.
لؤلؤسم.
[لُءْ لُءْ سُ] (ص مرکب) دارای سمی چون لؤلؤ (در صفت براق) :
بریشم لبی بلکه لؤلؤسمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی.نظامی.
و رجوع به لولوشم شود.
لؤلؤسنج.
[لُءْ لُءْ سَ] (نف مرکب) آنکه لؤلؤ سنجد. آزمایندهء لؤلؤ :
سنگدل چونکه دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت و گشت لؤلؤسنج.نظامی.
لؤلؤ شدن.
[لُءْ لُءْ شُ دَ] (مص مرکب) به صورت لؤلؤ درآمدن :
چون صدف امید میدارم که لؤلوئی شود
قطره ای کز ابر لطفم در دهان افکنده ای.
سعدی.
لولوشم.
[لَ / لُو لَ / لُو شَ] (اِ) بعض شارحان اسکندرنامه نوشته اند نام گلی است. (غیاث).
لؤلؤغا.
[لُءْ لُءْ] (اِخ) (امیر) از ملازمان سلطان ابوسعید ایلخان مغول. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص124).
لؤلؤ غلام.
[لُءْ لُ ءِ غُ] (اِخ) کشندهء بدرالکبیر به اشارت وزیر قاسم بن عبیدالله به روزگار مکتفی خلیفه. (مجمل التواریخ و القصص ص 370).
لؤلؤفروش.
[لُءْ لُءْ فُ] (نف مرکب)لؤلؤفروشنده. مرواریدفروش :
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.نظامی.
لؤلؤفکن.
[لُءْ لُءْ فِ کَ] (نف مرکب)لؤلؤریز. مجازاً اشک ریز :
دو نرگس شدش ابر لؤلؤفکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
لؤلؤ لالا.
[لُءْ لُ ءِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) مروارید رخشان. گوهر آبدار. رجوع به لالا شود :
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.
منوچهری.
دریای سخنها سخن خوب خدای است
پرگوهر باقی است و پر لؤلؤ لالا.
ناصرخسرو.
هر آن شبه که کند رشته نوک خامهء او
زمانه باز نداند ز لؤلؤ لالاش.سنائی.
دریای سینه موج زند آب آتشین
تا پیش کعبه لؤلؤ لالا برآورم.خاقانی.
هر شب برای صف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.خاقانی.
از آن قطره لؤلؤ لالا کند
وز این صورتی سروبالا کند.سعدی.
طارم اخضر از عکس چمن خضرا گشت
لیکن از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست.
سعدی.
(1) - Perle brillant.
لؤلؤ منضود.
[لُءْ لُ ءِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لؤلؤ بر هم نهاده. || مجازاً سخنان نغز و پربها :
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.سعدی.
لؤلؤة.
[لُءْ لُ ءَ] (ع اِ)(1) یکدانه مروارید. یکی لؤلؤ. یکی مروارید. (منتهی الارب).
(1) - La perle.
لؤلؤة.
[لُءْ لُ ءَ] (اِخ) آبی است به سماوهء کلب. || قلعتی نزدیک طرسوس که به دست مأمون گشوده شد به جنگ. (از معجم البلدان).
لؤلؤة.
[لُءْ لُ ءَ] (اِخ) بنت عبدالله. محدثة سمع علیها حوالی القرن السابع للهجرة المجلس الاربعون من امالی هبة اللهبن الحسن بن هبة الله الشافعی. (اعلام النساء ج3 ص1364).
لؤلؤة.
[لُءْ لُ ءَ] (اِخ) کنیز عبدالله بن عقیل. رجوع به عقدالفرید ج4 ص54 شود.
لؤلؤة.
[لُءْ لُ ءَ] (اِخ) مولاة الانصار راویة من راویات الحدیث روت عن ابی حرفة الانصاری المازنی. و روی عنها محمد بن یحیی بن حبان. (اعلام النساء ج3 ص1364).
لؤلؤة الکبیرة.
[لُءْ لُ ءَ تُلْ کَ رَ] (اِخ)محلهء بزرگی به دمشق بیرون دروازهء جابیة و بدانجا گروهی از رواة سکنی داشتند. (از معجم البلدان).
لولوهر.
[هَ] (اِخ) دهی از دهستان آورزمان شهرستان ملایر واقع در 35هزارگزی باختر شهر ملایر، کنار راه مالرو بیخوران به دهلق. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 492 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لوله.
[لو لَ / لِ] (اِ)(1) انبوب. نایژه. قصب. قصبه. اَنبوبه. نایزه. تنبوشه. تنوره. مِبْزَل. مِبزَلَه. ماشوره. (برهان). ناوهء کوزه. (آنندراج). هر چیز میان کاواک دراز که گذرانیدن مایعی را به کار باشد. هر مجرای استوانه ای شکل. آنچه مدور و دراز و میان خالی باشد و گاه میان پر :
شه چو حوضی دان حشم چون لوله ها
آب او از لوله ها در کوله ها...
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زآنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض.
مولوی.
آب حیات در لب اینان به ظن من
از لوله های چشمهء کوثر مکیده اند.سعدی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
بیرون شدن از لوله تقاضا نکند.سعدی.
خوایة؛ لولهء سنان که سرنیزه در وی باشد. (منتهی الارب).
-خوشی ها را از لولهء دماغ او برآوردن؛ با عذاب و ایذاء لذات بردهء او را به آلام بدل کردن.
- لولهء آفتابه؛ نایژهء آن(2).
- لولهء اطمینان؛ لولهء خمیده که در تجربیات شیمیائی برای جلوگیری از ترکیدن ظروف به کار است.
- لولهء بخاری؛ دودکش آن. استوانه شکلی که تنهء بخاری را به دیوار پیوندد یا مجرائی در دیوار گذشتن دود بخاری را.
- لولهء تفنگ؛ قسمت آهنین کاواک و دراز تفنگ که در قنداق جای دارد(3).
- لولهء چراغ؛ لولهء لامپا. آبگینهء استوانه شکلی که فراز چراغ نهند محیط بر شعله.
- لولهء دماغ؛ نای بینی.
- لولهء سماور؛ دودکش آن. آتش دان آن.
-مثل لولهء آفتابه خون از بینی کسی سرازیر -شدن؛ بسیار و پیوسته آمدن آن.
|| درنوردیده چون طوماری. مطوی. ملفوفه: لولهء کاغذ؛ طومار. لولهء دعا. || لوکه که آرد نخود و گندم و امثال آن بود که بریان کرده و بعضی گویند یک مشت آرد گندم یا جو بریان کرده باشد که آن را خمیر کرده باشند. (برهان). و ظاهراً در این معنی مصحف لوله باشد.
(1) - Tuyau. Siphon. Tuyau d'arrosage. Tube.
(2) - Bec.
(3) - Canon.
لوله ای.
[لو لَ / لِ] (ص نسبی)(1) به شکل لوله. استوانه ای. || قسمی قفل. || قسمی پیوند درختان.
(1) - Tubuleux. Tubuleuse.
لوله پاک کن.
[لو لَ / لِ کُ] (نف مرکب)آنکه دودهء دودکش بخاری و غیره پاک کند. || (اِ مرکب) دسته ای از موی اسب یا لته ای بر سر چوبی استوار کرده پاک کردن لولهء لامپا را.
لوله پیچ.
[لو لَ / لِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) هر قماشی که آن را چون مکتوب پیچند، چنانکه دارائی و اطلس و ساطن. (غیاث) :
طغرا نگشت دست فروش دیار عشق
تا لوله پیچ داغ نبرد از دکان ما.ملاطغرا.
لوله جرد.
[لو لَ جِ] (اِخ) (مالی آباد) دهی جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در چهارده هزارگزی باختر آبیک و شصت هزارگزی راه شوسه. جلگه و معتدل. دارای 249 تن سکنه. آب آن از چاه و رودخانهء بهجت آباد. محصول آنجا غلات و هندوانه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از کاظم بیکی ماشین میتوان برد. ساکنین از طایفه کرمانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لوله ده.
[لِ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان نشتا از شهرستان شهسوار، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و 1500گزی جنوب راه شوسهء شهسوار به چالوس. دشت و معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 150 تن سکنه. آب آن از ازارود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوله ساز.
[لو لَ / لِ] (نف مرکب) سازندهء لوله. آنکه لوله سازد.
لوله سازی.
[لو لَ / لِ] (حامص مرکب)عمل لوله ساز. ساختن لوله.
لوله شدن.
[لو لَ / لِ شُ دَ] (مص مرکب)به شکل لوله درآمدن. شکل استوانه ای گرفتن چیزی، چون فرش یا کاغذ که درنوردند.
لوله شوی.
[لو لَ / لِ] (نف مرکب) شویندهء لوله. که لوله شوید. || (اِ مرکب) آلتی شستن لوله را.
لوله کاغذ.
[لو لَ / لِ غَ] (اِ مرکب) طومار.
لوله کردن.
[لو لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)(1) درنوشتن. پیچیدن. نوردیدن. درنوردیدن. طیّ. درپیچیدن، چنانکه کاغذ را. لفّ. مقابل باز کردن و گستردن، چون طوماری کردن. || حبّ کردن: عبکة؛ پِسْت لوله کرده. حبکة؛ پِسْت لوله کرده. (منتهی الارب).
(1) - Rouler.
لوله کش.
[لو لَ / لِ کَ / کِ] (نف مرکب)آنکه لوله کشد. آنکه شغلش لوله کشی است، یعنی نصب لوله ها در مواضع خود کند.
لوله کشی.
[لو لَ / لِ کَ / کِ] (حامص مرکب) لوله کشی برای آب شهر یا قصبه یا بنای خانه؛ برای عبور آب صافی با کنده لوله های سفالین یا فلزین کردن در زمین و در دیوارهای بناء.
لوله کشیدن.
[لو لَ / لِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) لوله کشی کردن.
لوله کشی کردن.
[لو لَ / لِ کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) نصب کردن لوله. لوله های فلزین و غیره در کویها و خانه ها قراردادن، راندن و بجریان گذاردن آب را.
لوله مان.
[لو لَ] (اِخ) (شاید از لولی یا لوری و مان به معنی جای و خانه) لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانهء سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران.
لولهنگ.
[لو لَ هِ] (اِ) لولنگ. آفتابهء گلی. لولهین. ابریق.
-لولهنگ کسی آب گرفتن؛ کنایه است از متمول بودن: لولهنگش آب برمیدارد؛ متمول است.
لولهنگ دار.
[لو لَ هِ] (نف مرکب) نگهبان لولهین. لولهین دار. ابریق دار (در مساجد و مدارس و بقاع متبرکه).
لولهین.
[لو لَ] (اِ) لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله).
-لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب -گرفتن؛ کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن.
-امثال: لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود.
لولهین خانه.
[لو لَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای نهادن لولهین (در مساجد و مدارس).
لولهین دار.
[لو لَ] (نف مرکب)لولهنگ دار. آفتابه دار (در مساجد و مدارس).
لولهین داری.
[لو لَ] (حامص مرکب)عمل لولهین دار. آفتابه داری. ابریق داری.
لولی.
(ص نسبی، اِ)(1) منسوب به لول که به معنی بی شرمی و بی حیائی باشد. (از غیاث). لوری. فیج. غره چی. زط. چیگانه. زنگاری. کولی. غربالبند. غرچه. قرشمال. سوزمانی. توشمال. زنگانه. کاولی. کابلی. کاول. کاوول. بکاوول. بکاول. زرگر کرمانی. گیلانی. حرامی. لوند. غربتی. یوت. الواط. سرودگوی کوچه ها و گدای در خانه ها و در هندوستان زن فاحشه و قحبه را گویند. (برهان) :
این دل سرگشته همچون لولیان
بار دیگر جای مسکن میکند.خاقانی.
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
با ترکتاز طرهء هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لولی است خان و مان.
کمال اسماعیل.
مهبط نور الهی نشود خانهء دیو
بنگه لولی کی منزل سلطان گردد.
کمال اسماعیل.
مشک لولی نه لایق طیب است
روستائی که می خورد عیب است.اوحدی.
حبّ(2) لولی گر از شکر باشد
حبة القلب را بتر باشد.اوحدی.
ز مهر آینه لولی زن سپیده فروش
ز فرق خود قصب زرد ماهتاب نهد.
بدر جاجرمی.
زهی ترک کمان ابرو دو چشمت راست پیوسته
سنانها گرد بر گرد دو لولی طفل بازیگر.
بدر جاجرمی.
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش.حافظ.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
لولئی با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری... (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص141).
باده و چنگ و شاهد و لولی
عقلها را دهند معزولی.هدایت.
تیغ غزا مرد نکو را بود
تیغ زبان لولی کو را بود.
و رجوع به لولیان شود.
|| نازک و لطیف و ظریف. (برهان).
(1) - Bohemien. Tzigane. (2) - کولیها گاهی برای فربهی و آبستنی و امثال آن به زنان حبها و داروها فروشند.
لولیان.
(اِ) جِ لولی. رجوع به لولی شود : خبر شکست او (یعنی زکی خان) که به وکیل الدوله رسید، فرقهء لولیان و جماعت الواط به استقبال زکیخان فرستاد. (تاریخ زندیه گلستانی). در تحقیق احوال طوایف و اقوام بشری سرگذشت لولیان، داستانی دلنشین و شگفت انگیز دارد، این مشتی مردم جهانگرد خانه بدوش سرگشتهء آواره که زندگی آنها آثار ارزنده به بودلر(1)، پوشکین(2)، هوگو(3) و بسیاری گویندگان و هنرمندان دیگر الهام کرده است از دیرباز در همه جای دنیا پراکنده بوده اند و سرگذشتی مبهم و رازناک و شگفت انگیز داشته اند. زندگی آنها ساده و خشن و دور از هیاهو و خالی از ماجرا گذشته است. مثل دریا وحشی و مثل نسیم آزاد زیسته اند، همواره در میان طوفان حوادث بوده اند، اما هیچگاه دستخوش امواج طوفان نگشته اند. پیوسته از کنار تمدنها و فرهنگهای بشری گذشته اند، لیکن هرگز خود را به قیود آن گرفتار ندیده اند. حتی مثل بسیاری از اقوام کهن نیز گذشتهء خود، سرگذشت پدران خود را جز در سرودها و تصنیف های دیرین خود به دست فراموشی سپرده اند. با اینهمه در تاریخ و ادبیات ما از آنها بسیار یاد میشود. نه همان شادخواری و رامشجوئی و خنیاگری و سرگردانی و بی سر و سامانی آنها مورد توجه شاعران و نویسندگان ما واقع شده است، بلکه در تاریخ گذشتهء ما نیز داستانهائی در باب اصل و منشأ آنها ذکر کرده اند. نوشته اند که بهرام گور عده ای از آنها را برای رامشگری و خنیاگری از هند به ایران آورد و در سراسر ایران پراکنده کرد. نیز گفته اند که شاپور هنگام بستن بند شوشتر چند هزار از این طایفه را از کابل احضار کرده به خوزستان و شوشتر آورد، روز مردان ایشان عملگی کردندی و شب زنان ایشان به کار آب و به رقاصی و هم بستری مردان به سر بردندی(4). در ادبیات ما از چنگ و نای لوریان بسیار یاد کرده اند. منوچهری گفته است:
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.
نیز از دزدی و راهزنی و طراری آنها سخن گفته اند. جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی گوید:
رومی روز آب کارت برد و تو در کار آب
لوری شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار.
باز از بیشرمی و شوخ طبعی آنان یاد کرده اند. حافظ راست:
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش.
و هم از پریشانی زندگی و بی سامانی و آشفتگی خانه و بنگاه آنها سخن رانده اند. کمال اسماعیل میگوید:
با ترکتاز طرهء هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوری است خان و مان.
در تاریخ ایران نام لوریان نخست در داستان های مربوط به روزگار ساسانیان آمده است، نوشته اند که بهرام گور از شنگل یا شنگلت یا شبرمه پادشاه هند درخواست تا گروهی از آنان را از هند به ایران گسیل دارد. روایتی که مؤلف غرر اخبار در این باره آورده است بدین گونه است: «... گویند روزی شامگاهان، بهرام از شکار بازمیگشت گروهی از مردم بازاری را دید که در زردی آفتاب غروب بر سبزهء چمن نشسته اند و شراب همی خورند. آنان را از آن روی که خویشتن را از لذت سماع محروم داشته اند بنکوهید. گفتند: ای ملک! امروز رامشگری به صد درهم طلب کردیم و نیافتیم. بهرام گفت: در کار شما خواهم نگریست. پس بفرمود تا به شنگلت پادشاه هند نامه نویسند تا چهارهزار تن از خنیاگران آزموده و رامشگران کاردیده به دربار وی گسیل دارد. شنگلت بفرستاد و بهرام آنان را در سراسر کشور خویش بپراکند و فرمان داد تا مردم آنان را به کار گیرند و از آنان بهره برند و مزدی شایسته بدانها بپردازند و این لوریان سیاه که اکنون به نواختن عود و مزمار مشهورند از بازماندگان آنانند(5). همین داستان در مجمل التواریخ و القصص بدین گونه است که بهرام «... کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنکه مردمان بی رامشگر شراب خوردندی. پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان خواست و کوسان به زبان پهلوی خنیاگر بود. پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند(6). اما فردوسی در نقل داستان تا اندازه ای به تفصیل گرائیده است و آن را با شاخ و برگهائی آراسته، میگوید:
وز آن پس به هر موبدی نامه کرد
کسی را که درویش بد جامه کرد
بپرسیدشان گفت بی رنج کیست
به هر جای درویش و بی گنج کیست
ز کار جهان یکسر آگه کنید
دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدْشْ پاسخ ز هر موبدی
ز هر نامداری و هر بخردی
که آباد بینیم روی زمین
به هر جای پیوسته گشت آفرین
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی وز بد روزگار
که چون می گسارد توانگر همی
به سر بر ز گل دارد افسر همی
بر آواز رامشگران می خورد
چو ما مردمان را به کس نشمرد
تهی دست بی رود و گل می خورد
توانگر همان جان و دل پرورد
بخندید از آن نامه بسیار شاه
هیونی برافکند پویان به راه
به نزدیک شنگل فرستاد کس
چنین گفت کی شاه فریادرس
از آن لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار
فرستی بر من مگر کام من
برآید از آن نامدار انجمن
چو نامه به نزدیک شنگل رسید
سر از فخر بر چرخ کیوان کشید
هم آنگاه شنگل گزین کرد زود
ز لوری کجا شاه فرموده بود
چو لوری بیامد به نزدیک شاه
بفرمود تا برگشادند راه
به هر یک یکی گاو داد و خری
ز لوری همی ساخت برزیگری
همان نیز خروار گندم هزار
بدیشان سپرد آنکه بد پایکار
بدان تا بورزد به گاو و به خر
ز گندم کند تخم و آرد به بر
کند پیش درویش رامشگری
ورا رایگانی کند کهتری
بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر ساله رخساره زرد
بدو گفت شاه این نه کار تو بود
پراکندن تخم و کشت و درود
خری ماند اکنون بنه برنهید
بسازید رود و بریشم دهید
کنون لوری از پاک گفتار اوی
همی گردد اندر جهان چاره جوی
سگ و گرگ همسایه و هامراه
به دزدی شب و روز پویان به راه(7).
حمزهء اصفهانی نیز همین داستان را با اندک تفاوتی نقل کند و گوید که جماعت «زط» از نژاد این هندوان بازمانده اند(8). کسانی که این داستان را دربارهء نژاد و تبار لوریان آورده اند بیشترشان پیش از این داستان از مسافرت بهرام گور به هند نیز سخن رانده اند. فردوسی در این باره حکایت هائی زیبا با آب و رنگ حماسی نقل کرده است که آوردن آن در اینجا ضرورت ندارد. مسعودی مینویسد: ... و او [یعنی بهرام] پیش از این [یعنی پیش از جنگ با خاقان] ناشناخته به هند رفت تا از اخبار آنان آگهی یابد و به شبرمه یکی از پادشاهان هند پیوست و در خدمت او به جنگ پرداخت و او را در برابر دشمنی یاری داد تا ملک هند او را یکی از اساورهء فارس شمرد و دختر خویش به زنی بدو داد(9) و ابن بلخی میگوید: ... و لنگرها جمع آمدند و روی به بلاد هند نهادند و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی بهرام داد و دیبل و مکران به بهرام داد(10). آیا داستان مسافرت یا لشکرکشی بهرام گور به هند چنانکه در روایات ایرانی آمده است صحت دارد؟ اسناد موثقی در این باره در دست نیست، اما قرائن و امارات نشان میدهد که در آن زمان بین ایران و هند روابطی سیاسی وجود داشته است و حتی شاید بعضی از پادشاهان هند در ازای جلوگیری از هیاطله [هیتالیان] که برای آن کشور نیز خطرناک بوده اند ایالت سند و مکران را به بهرام واگذار کرده باشند. مسئلهء مهاجرت لولیان نیز باید یک مسئلهء سیاسی مربوط به روابط ایران و هند و یا مربوط به سختی زندگی لولیان در هند باشد. آنچه دربارهء مکاتبهء بهرام با شنگل و درخواست فرستادن خنیاگران هند نوشته اند افسانه ای بیش نیست. بدین گونه چنانکه از تاریخها و داستانها برمی آید لولیان ایران از سرزمین هند بدین جا آمده اند. اتفاقاً دربارهء لولیان اروپا نیز با همهء اختلافی که دربارهء نژاد و تبار آنها هست محققان این نکته را پذیرفته اند که سرزمین اصلی آنها هند بوده است. تحقیقات و پژوهشهای نژادشناسی نیز که کوپرنیکی(11) در یکی از بیمارستانهای بخارست(12) انجام داده است، نشان میدهد که جمجمهء لولیان اروپای شرقی با جمجمهء هندوان طبقات پست شباهت بسیار دارد. مطالعات زبان شناسی نیز این نکته را تأیید میکند. لهجه های مختلف این طوایف هم از جهت لغات و هم از حیث ساختمان در سراسر اروپا با لهجه های طبقات پست هندو شباهت دارد. گذشته از آن نام رم(13) که این طایفه در اروپا به خود میدهند به نظر نمی آید که با کلمهء روم(14) امپراطوری معروف مناسبت داشته باشد. از این رو عقیدهء میکلوزیش(15) که نام آن را با کلمهء دوما(16) و دمبا(17) که نام طایفهء پست از مردم هند علیا باشند تطبیق کرده است، چه بسا که مطابق واقع باشد. بعضی از نامهای دیگر نیز که در اروپا بر این طایفه اطلاق میشود از ارتباط آنان با سرزمین هندوستان حکایت میکند. دربارهء کلمهء Tzigane که در بیشتر نقاط اروپا بر این طایفه اطلاق میشود گفتگو بسیار کرده اند. اگر مفهوم آن چنانکه بعضی از لغت شناسان پنداشته اند به معنی بنسودنیها(18) باشد به رغم سایر احتمالات و به حکم قرائن دیگر میتوان آنان را با «نجس»های هند مربوط کرد. کلمهء Sintiنیز که در پیه مون و لیتوانی بر آنان اطلاق میشود نام سند را که در قصص ایرانی با سرگذشت لولیان مربوط میشود به خاطر می آورد. و در هر حال، بسیاری از قرائن و امارات ارتباط و انتساب این طایفه را که در سراسر جهان قدیم به نامهای مختلف پراکنده بوده اند با سرزمین هند مشخص و معلوم میکند. ظهور لولیان در اروپا از قرن چهاردهم میلادی فراتر نمی رود. مقارن قرن پانزدهم میلادی بود که آنها اروپای غربی را عرصهء استیلای خویش کردند. بسیاری در آن زمان گمان میبردند که آنها از اهل Bohemeمیباشند، از این رو آنها را بوهمی(19) خواندند و این نام در زبان فرانسه هنوز بر آنها مانده است. بعضی نیز آنها را مصری شمردند و نام Gypsies که در زبان انگلیسی به آنها داده شده است از اینجاست. زندگی مرموز و آلوده و آمیخته با دزدی و نابکاری این طایفه که آنان را به مثابهء بازماندگان نسل جادوگران قدیم معرفی میکند، در اروپا از دیرباز خشم و نفرت مردم را نسبت به آنان برانگیخته است. این مردمی که خشم و کینهء تمدن را مثل یک لعنت ابدی همه جا با خود همراه دارند، از دیرباز جادوگری و افسونکاری و فالگیری و مارفسائی و نیزه سازی و اسلحه گری را چون پیشهء اجدادی می ورزیده اند، با چنین وضعی عجیب نیست که هنوز مثل خویشان و شاید نیاکان دیرین خود «نجس»های هند چیزی از سرنوشت «سامری جادوگر» و «یهودی سرگردان»(20) را با خویش داشته باشند. زندگی آنها در ایران هم که گویا وطن دوم آنها بوده است از اروپا بهتر نیست. در ایران نیز همه جا با نفرت و بیم و تحقیر و انزجار مردم روبه رو هستند. آنان را در فارس کولی، در آذربایجان قراچی، در عراق غربتی یا غربت، در خراسان قرشمال و در تهران غربیل بند مینامند. کلمهء کولی را فرهنگ نویسان تحریفی از کابلی دانسته اند. قراچی نیز گویا همان لغت بسیار معروف غرچه است که در زبان فارسی به معنی ابله و پست و نابکار و بی شرم به کار رفته است. گفته اند:
بفریبد دلت به هر سخنی
روستائی و غرچه را مانی(21).
و ابوالطیب مصعبی گوید:
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست آن مرد تازی(22).
واژهء قرشمال را نیز تحریف گونه ای از غیرشمار، یعنی «بی شمار» یا «در شمار بیگانه» دانسته اند. نام (غربیل بند) یا (غربالبند) نیز از جهت حرفه و پیشه ای است که غالباً میورزند و چنانکه بعضی از آنان نیز که حرفهء زرگری دارند به زرگر کرمانی نامبردار شده اند در جاهای دیگر نامهائی، مانند چنگیانه، گیلانی، سوزمانی، لولی، جوکی، کابلی، حرامی و زنگاری نیز بر آنها اطلاق میکنند که غالباً از جایگاه یا پیشه و شیوهء زندگی آنها حکایت میکند. سایکس که تقریباً پنجاه سال پیش دربارهء آنها اطلاعاتی جمع آورده است، می گوید: «تنها در آذربایجان پنج هزار خانواده از این طایفه زندگی میکنند و روی هم رفته در ایران نزدیک بیست هزار خانواده یا به عبارت دیگر یکصدهزار تن لولی سکونت دارند». تحقیقات جدیدتر نشان میدهد که این ارقام تا اندازهء بسیار در این اواخر نقصان یافته است. نوع زندگی آنان که فالگیری، آهنگری، آوازه خوانی، رقاصی، طلسم سازی، جادوگری، گاوبازی و غربالبندی است، در نقاط مختلف به اقتضای محیط و اقلیم تفاوت میکند، اما در هیچ جا محبت و علاقهء مردم را به آنها جلب نکرده است. حتی با آنکه در زندگی روستائیان به وسیلهء آهنگری و غربالبندی تأثیر مفیدی مخصوصاً در بعضی نقاط خراسان داشته اند و نیز با آنکه در آذربایجان و کردستان آوازه خوانی و رقاصی و مسخرگیشان مایهء تفریح و سرگرمی بسیاری از مردم را فراهم میدارد، همواره مردم آنها را همه جا به منزلهء بیگانه تلقی میکنند و نسبت بدانان چندان خوش بینی و مهربانی و همدردی از جانب مردم ابراز نمی شود. زندگی آنها در غالب نقاط ایران یک نوع تمدن شبانی را که به تمدن صنعتی نزدیک است نشان میدهد و از بسیاری جهات نیز طرز معیشت و آداب و رسوم آنها با زندگی ایلات شباهت دارد. آنها در میان خود نظم و نسق خاصی با پاره ای آداب و قوانین مخصوص دارند که غالباً به وسیلهء کلانتر و «شاطرباشی» شان معمول و مجری میگردد. زبان آنان نیز با آنکه در هر ناحیه تحت تأثیر لغات خاص محلی قرار گرفته است از عناصر مجهول و بیگانهء مشترکی مشحون است که به نظر می آید یادگارهائی از زبانها و لهجه های قدیم هندی میباشد. احتمال داده اند که لهجه های ایشان در بسیاری از نقاط صورتهائی از یک زبان ساختگی و قراردادی باشد و این احتمال به نظر نابعید است. در هر حال از این نظر که ایران اولین سرزمین است که لولیان پس از خروج از هند در آن مسکن گرفته اند، مطالعه در لهجه های لولیان از لحاظ فقه اللغهء فارسی بسیار سودمند خواهد بود. دربارهء ریشهء کلمهء لولی تاکنون به درستی تحقیق نکرده اند. در فرهنگ جهانگیری آمده است که: «لول با اول مضموم و واو مجهول بی شرم و بی حیا را گویند و آن را لور نیز خوانند لوری و لولی منسوب به آن است». مولوی فرماید:
گر همی خوانیم لول و گر همی گوئیم گول
چون کلنده بر لب دولیم و تک تک می کنیم.
در مجمع الفرس سروری گفته شده است که «لوری به ضم لام و کسر رای مهمله، خوره باشد که به تازی جذام گویند و نیز نام طایفه ای باشد که ایشان را کاولی نیز گویند... لولی در موید به معنی سرودگوی در کوچه و نیز به معنی نازک و لطیف و ظریف نیز آمده است...» و اما در فرهنگ رشیدی پس از نقل معانی کلمهء لور مینویسد: «... و تحقیق آن است که لول و لور به معنی بی حیا است و لوری و لولی منسوب است به آن، زیرا که بی حیائی لازمهء لولیان است». اما از این معانی وجه تسمیه و نحوهء اشتقاق لولی استنباط نمی شود. لوره و لور در فرهنگها به معنی گذرگاه سیل نیز آمده است... و این معنی اگر با نام طایفهء لر مناسب باشد بعید است که با نام لوریان ارتباط داشته باشد، اما کسانی که دربارهء لوریان ایران تحقیق کرده اند وجود بعضی طوایف و عناصر لر را در میان آنها تأیید کرده اند. درست است که لران سفیدپوست فارسی زبان را با لوریان سیه چردهء مجهول زبان نمیتوان اشتباه کرد، لیکن شباهتی که در طرز معیشت و زندگی بین آنها هست کار داوری را دربارهء آن دشوار میکند. طایفهء زط که حمزهء اصفهانی نام آنان را تقریباً بجای لوریان به کار میبرد، چنانکه از تاریخها برمی آید، در قرون اول اسلام و مقارن حکومت حجاج در اهواز و خوزستان سکونت داشته اند. به دشواری میتوان این احتمال را پذیرفت که این زط ها همان لرهای ساکن خوزستان و لرستان امروز بوده اند، اما نکته ای که در این مورد جالب توجه میتواند بود این است که یاقوت در خوزستان ناحیه ای را به نام «رور» ذکر میکند که با نام لور بی تناسب به نظر نمی رسد. آیا زط ها یا لورها که در خوزستان بوده اند از اینجا برخاسته اند؟ درست روشن نیست. شهری نیز در سند به همین نام (رور) یا (الرور) وجود داشته است که مسلمانان در سال 95 ه . ق. بوسیلهء محمد بن قاسم آن را گشوده اند. این شهر که در سی فرسنگی جنوب غربی مولتان و در بیست فرسنگی شمال المنصور جای داشته است و روزگاری جایگاه راجه های سند به شمار میرفته است اکنون ویران شده است. آیا شباهت نام این شهر با رور خوزستان و ارتباط نام زط ها با لوریان که طبق سنن و تواریخ از سند به ایران آمده اند نمیتواند ریشه و اصل کلمهء لوری را به دست دهد؟ در واقع تحریف و تبدیل روری و الروری به لوری و لولی با قواعد و موازین لغوی و صرفی عربی و فارسی درست به نظر می آید. بنابراین میتوان این احتمال را پذیرفت که اعقاب آن عده از رامشگران هندو که در روزگار بهرام گور به ایران آمده اند، نام خود را از نام اولین شهر سند که به ایران نزدیک تر بوده است گرفته باشند. به هر حال این گروه خانه به دوش بی سامان قانون گریزی که همه جا نسبت به حدود و قیود تمدن و فرهنگ سرکش و بی اعتنا بوده اند، اگر در نام و تاریخ و اصل و نژاد خویش نیز از دسترس فرهنگ و اطلاع بشری دور مانده باشند جای شگفتی نیست. (از مقالهء زرین کوب در مجلهء روابط فرهنگی هند و ایران، سال 1952 م. شمارهء یک صص11-21)(23).
(1) - Baudelaire.
(2) - Pouchkine.
(3) - V. Hugo. (4) - انجمن آرای ناصری.
(5) - ص566-567.
(6) - ص69.
(7) - شاهنامه چ بروخیم صص2258-2260.
(8) - سنی ملوک الارض و الانبیاء ص 38.
(9) - مروج الذهب ج1 ص162.
(10) - فارسنامهء ابن البلخی ص66.
(11) - Dr. Kopernicki.
(12) - Bucharest.
(13) - Rom.
(14) - Rome
(15) - Miklosich.
(16) - Doma.
(17) - Domba.
(18) - Touch-me-nots.
(19) - Bohemiens.
(20) - Juif errant. (21) - لغت نامهء اسدی.
(22) - تاریخ بیهقی.
(23) - منابع مقاله: تاریخ سنی ملوک الارض حمزهء اصفهانی چ برلین، کاویانی؛ مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء بهار چ خاور؛ مروج الذهب چ مصر، مسعودی فارسنامهء ابن بلخی چ سید جلال تهرانی چ تهران؛ غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی و سیرهم چ و ترجمهء زوتنبرک؛ شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج7؛ معجم البلدان یاقوت چ اروپا؛ لغت فرس اسدی چ عباس اقبال چ تهران؛ مجمع الفرس سروری نسخهء خطی مجلس شمارهء 480؛ فرهنگ جهانگیری نسخهء خطی مجلس نمرهء 469؛ فرهنگ رشیدی نسخهء خطی مجلس نمرهء 471؛ انجمن آرای ناصری چ تهران؛ تاریخ بیهقی چ تهران ادیب پیشاوری.
M. Sykes: Ten Thousand Miles iPersia, London, 1902; Battailard:Derniers Travaux relatifs auxBohemiens, Paris, 1872; Nouvellesrecherches sur l apparition et ladespersion des bohemiens, Paris;Raspati: Etudes sur les tziganes,Constantinople, 1870. EncyclopaediaBritannica, vol. II.; Curanda:Encyclopedie Francaise, tome v.;Encyclopedie de l islam vol. III.
یادداشتهای ادیب الممالک، مجلهء ارمغان، سال شانزده، شمارهء نهم.
لولیان.
[] (اِخ) (لودیان) نام موضعی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص59).
لولی خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) قحبه خانه. (آنندراج). بیت اللطف. بیت النطف. بیت النطاف. رجوع به مجموعهء مترادفات ص311 شود.
لولیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لولیده. صفت لولیده.
لولیدن.
[دَ] (مص) جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش. در تداول عامه، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب. جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب. جنبیدن بر جای بی پیش رفتن. مخیدن. پیچان رفتن. جنبیدن چنانکه کرم در آب یا کیک در جامه. جنبیدن با جمع و گرد کردن خود و سپس یازیدن و بازشدن عدهء بسیاری. || مجازاً رفتن و آمدن به آهستگی. جنبیدن به آهستگی. || در تداول خانگی و زنان، نمو کردن و بالیدن و بیشتر در کودکان، کمی بزرگ شدن کودک چنانکه خود تواند رفتن. بالیدن و بار اول به راه افتادن کودک خردسال.
لولیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور لولیدن. که لولیدن تواند.
لولیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لولیدن.
لولی زاده.
[دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)غریب زاده. (مجموعهء مترادفات ص312).
لولیگری.
[گَ] (حامص مرکب) عمل کردن چون لولی. تباهکاری زن.
-امثال: لولی گری تخم نیست که بکارند.
هرکه لولیگری کرد لولی است.
لولی محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) نام موضعی به تنکابن مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص107).
لولین.
(اِ) لولهین. لولهنگ. لولیین. و رجوع به لولهین، لولهنگ و لولیین شود.
لولی وش.
[وَ] (ص مرکب) چون لولی. لولی سان. که چون لولی بود :
دلم ربودهء لولی وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.حافظ.
لولی هندوستانی.
[یِ هِ] (اِخ) نام وی محمد و از شوریدگان بی سر و سامان آن مملکت بود و به شیوهء مجذوبان و دیوانگان سلوک می نمود. وارستگیش از تخلصش معلوم است. او راست:
آنان که طلبکار الهید الهید
کم هیچ نگردید چه خواهید چه خواهید
موجود خدای است و جز او نیست همه اوست
بیرون ز شما نیست هر آن چیز که خواهید.
(ریاض العارفین ص130).
لولیین.
[لو لَ] (اِ) ابریق. لولئین. لولهنگ. لولین. لولهین. لولنگ. آفتابهء لوله دار که بیشتر مصرفش آبخانه است. اگرچه ظاهر آن است که لولین به یک یاء بر وزن روئین باشد مرکب از لوله و «ین» که کلمهء نسبت است و لوله چیزی است مخروطی شکل که با ظرف وصل کنند و آن را نایژه به نون نیز خوانند. (آنندراج) :
ساقی قدح ماء معین تو کجاست
آن آینهء خدای بین تو کجاست
خواهم که طهارتی دهم باطن را
آن لوله شکست لولیین تو کجاست.
داعی انجدانی (از آنندراج).
لؤم.
[لُ ءَ] (ع اِ) جِ لامة. (منتهی الارب).
لؤم.
[لُءْمْ] (ع مص) ناکس شدن. (زوزنی). ناکس و فرومایه گردیدن. لامة. ملامة. (منتهی الارب) : می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... اقوال پسندیده مدروس گشته و لؤم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه). از فرط قساوت و لوم طبیعت مبذول نداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص167). || بخیل شدن. زفت گشتن. (منتهی الارب). ملامة. ملامت.
لؤم.
[لُءْمْ] (ع اِمص) ناکسی. || زفتی. خلاف کرم. (منتهی الارب). دنائت. بخل. شُح.
لوم.
[لَ] (ع مص) لومَة. ملام. ملامة. (منتهی الارب). اِلامة. نکوهش. سرزنش. سرکوفت. بیغار. بیغاره. سراکوفت. تعییر. توبیخ. تعنیف. سرزنش کردن. (ترجمان القرآن جرجانی). نکوهیدن. (تاج المصادر) (دهار). ملامت کردن. (زوزنی). عَذل :
نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد.
سعدی (بوستان).
در این سودا بترس از لوم لائم.سعدی.
|| ترس. بیم. (از منتهی الارب).
لوم.
[لَ وَ] (ع اِمص) افزونی نکوهش. (منتهی الارب).
لوم.
[لُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ لائم. (منتهی الارب).
لوم.
(ع اِ) از اسماء عسل. (المزهر سیوطی ص242).
لوما.
[لَ] (ع ق مرکب) (از: لو + ما) اگرنه. و هی بمنزلة لولا، تقول لوما تأتینا بالملائکة. (آنندراج).
لؤماء .
[لُ ءَ] (ع ص، اِ) جِ لئیم. (منتهی الارب) :
ارادوا بها جمع الحطام فادرکوا
و ماتوا و دامت سنة اللؤماء.ابوالعلاء معری.
لوماء .
[لَ] (ع اِمص) نکوهش. لومی. (منتهی الارب).
لومار.
(اِخ) دهی از دهستان شیروان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام. واقع در 29هزارگزی جنوب چرداول، کنار راه اتومبیل رو شیروان به زنگوان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کلان. محصول آنجا غلات، ذرت، پنبه، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لؤمان.
[لُ ءَ] (ع ص، اِ) جِ لئیم. (منتهی الارب).
لومان.
(اِخ) دهی جزء دهستان جمع آبرود بخش حومهء شهرستان دماوند واقع در هزارگزی جنوب خاوری دماوند و ده هزارگزی جنوب راه شوسهء طهران به مازندران. کوهستانی و سردسیر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه سار. محصول آنجا غلات و قیسی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لومباردی.
[لُ] (اِخ) لمباردی. رجوع به لمباردی شود.
لومبر.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش پادوکاله از ولایت سنت - امر به فرانسه. دارای راه آهن و 2395 تن سکنه است.
(1) - Lumbres.
لومبوک.
[] (اِخ) از جزایر اندونزی.
لومسدن.
[دِ] (اِخ)(1) ماتیو. مستشرق انگلیسی که در تجهیز مطبعهء کلکته بذل همت بسیار کرد و کتب بسیار آنجا به چاپ رسانید و انتشار داد. از آن جمله است: بخشی از شاهنامه فردوسی و مقامات حریری و مختصرالمعانی قزوینی و شرح معلقات و قاموس المحیط و غیره. (معجم المطبوعات ج2).
(1) - M. Lumsden.
لوم کردن.
[لَ / لُو کَ دَ] (مص مرکب)ملامت کردن.
لومن دون.
[مَ] (اِخ) موضعی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص160).
لؤمة.
[لُ ءَ مَ] (ع ص) آنکه کار کردهء دیگری را حکایت کند. || (اِ) افزارهای آماج و ساختگی آن. (منتهی الارب). جمله آلات برزگر. (مهذب الاسماء). جماعة اداة الفدان. (از اقرب الموارد). || آنچه از رخت خانه عاریت ندهند از نغزی آن. (منتهی الارب).
لومة.
[لَ مَ] (ع اِ) کار ملامتناک. یقال: جاء بلومة. || انگبین. (منتهی الارب).
لومة.
[لَ مَ] (ع مص) لوم. سرزنش. سرکوفت. ملام. ملامة. نکوهیدن. (منتهی الارب). نکوهش: لومة لائم.
لومة.
[مَ] (ع ص) رجلٌ لومة؛ مرد نکوهیده. || (اِمص) «لی فیه لومة»؛ مرا در آن درنگی و نگرانی است. (منتهی الارب).
لومة.
[لُ وَ مَ] (ع ص) رجل لُومة؛ مرد بسیار ملامت کننده. (منتهی الارب). سرزنش کننده.
لومی.
[لَ ما] (ع اِمص) لوماء. نکوهش. (منتهی الارب).
لومیری.
[] (اِ) به هندی ثعلب است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لومینال.
(فرانسوی، اِ)(1) داروئی است. قرصی که از ترکیب اجزاء مختلف به دست آید تسکین درد را و منوم باشد. اگر یکی از ریشه های اتیل را توسط یک ریشهء فنیل جانشین کنیم گاردینال یا لومینال به دست می آید. (روش تهیهء مواد آلی ص 452).
(1) - Luminal.
لومینه.
[نِ] (اِخ)(1) اواریست. نقاش فرانسوی، مولد نانت (1821-1896 م.).
(1) - Luminais.
لون.
[لُ وِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 36000گزی جنوب باختری سپیددشت و 7000گزی باختر ایستگاه کشور. دارای 48 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لون.
[لَ] (ع اِ)(1) رنگ. گونه چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب). مطلق رنگ. (برهان). رنگ. (ترجمان القرآن جرجانی). فام. رنج. (لغت محلی شوشتر ذیل کلمهء رنج). بَوص. بُوص. ردع. نجار. نُجار. (منتهی الارب). فام و گون در کلمات مرکبه، چون لعل فام و لعلگون. ج، الوان :
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و لون عزیز است مشک ناب.
عنصری.
و ده تخت جامهء مرتفع از هر لونی. (تاریخ بیهقی).
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.مسعودسعد.
بسا شبا که در او رشک بر دو رنگ آورد
ز گونهء می و از لون ساغر آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد بگاه آنکه کنی رنگش آزمون
باشد به بوی چونکه کنی بویش امتحان
لون عقیق و گونهء یاقوت و رنگ لعل
بوی عبیر و نکهت مشک و نسیم بان.
جوهری زرگر.
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد.خاقانی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.خاقانی.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک به لون سداب.
خاقانی.
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.خاقانی.
او به نزد من همی ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون.مولوی.
مختلف اللون؛ رنگارنگ. التقاع؛ رنگ بگردیدن. (تاج المصادر). رُبشه؛ اختلاف لون. لونٌ لؤلؤی، لونٌ لؤلؤان؛ مروارید رنگ. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الواو. غنیٌ عن التعریف و ماقیل من انه کیفیة تتوقف ابصارها علی ابصار شیئی آخر هو الضوء بیان لحکم من احکامه قال بعض القدماء من الحکماء لا حقیقة لشی ء من الالوان اصلا بل کلها متخیلة. و انما یتخیل البیاض من مخالطة الهواء المضئی للاجسام الشفافة المتصغره جداً کمافی زَبد البحر و الثلج و الزجاج المدقوق ناعماً و السوا یتخیل بضد ذلک. و هو عدم غور الهواء و الضوء فی عمق الجسم. و منهم من قال: الماء یوجب السواد ای تخیله لماء یخرج الهواء فان الهواء اذا ابتلت مالت الی السواد. و قیل السواد لون حقیقی لاتخیلی فانه لاینسلخ عن الجسم البتة بخلاف البیاض فان الابیض قابل للالوان کلها. و القابل لها یکون خالیاً عنها. و من اعترف بوجودهما قال هما اصلان و البواقی من الالوان یحصل بالترکیب فانهما اذا خلطا و حدهما حصلت الغبرة و اذا خلطا مع ضوء کفی الغمام الذی اشرقت علیه الشمس و الدخان الذی خالطه النار حصلت الحمرة. ان غلبت السواد علی الضوءِ فی الجملة و ان اشتدت غلبته حصلت القتمة و مع غلبة الضوء علی السواد حصلت الصفرة و ان خالط الصفرة سواد مشرق فالخضرة و الخضرة اذا خلطت مع بیاض حصلت الزنجاریة و مع سواد حصلت الکراثیة الشدیدة و الکراثیة ان خلط بها سواد مع قلیل حمرة حصلت النیلیة ثم النیلیة ان خلطا حمرة حصلت الارجوانیه و علی هذا فقس؛ و قال قوم من المعترفین بالالوان، الاصل فیها خمسة. السواد و البیاض و الحمرة و الصفرة و الخضرة فهذه الوان بسیطة و یحصل البواقی بالترکیب و المحققون علی انها کیفیات متحققة. و قد تکون متخیلة کما فی بعض الصور المذکورة و اما ان الالوان البسیطة خمسة (کذا) او اقل او اکثر فمما لم یقم علیه دلیل. (فائدة) قال ابن سینا و کثیر من الحکماء انما یحدث اللون فی الجسم بالفعل عند حصول الضوء فیه و انه غیر موجود فی الظلمة بل الجسم فی الظلمة مستعدلان یحصل فیه اللون المعین عند الضوءَ و المشهور بین الجمهوران الضوء شرط لرؤیته لالوجوده فی نفسه فان رؤیته زائدة علی ذاته المتیقن عدم رؤیته فی الظلمة و اما عدمه فی نفسه فلا و هو مختارالامام. کذا فی شرح المواقف فی المبصرات.
در ذیل تذکرهء ضریر انطاکی آمده است: لون، و قد یترجم به عن فساد الالوان و هو تغیرها عن المجری الطبیعی الی ما یشابه الخلط الغالب کالصفرة و السواد فی الیرقان و غلبة الرصاصیة فی البلغم و شدة الحمرة فی الدم و هذه ان استندت الی مرض کالصفار مث وقت نزف الدم و ضعف الکبد فعلاجها علاج ذلک المرض و الا فان کانت من غیر موجب فلتغیر الدم بخلط آخر و قد یکون تغیر اللون لو هم و هم و افراط تحلیل کجماع محبوب تشتد معه اللذة فیعظم الاستفراغ (العلاج) زوال الاسباب المعلومة و الاکثار من جید الغذاء و تنقیة الجلد بما مرفی الورم کالاَس و العفص و غیره و ترک ما یفسد الالوان کالکمون و من فساد الالوان ایضاً ما یحدث من الرائحة الحادة بالاطفال فی مصر فقد غفل عنه الاطباء کافة و هو مهم یموت بسببه کثیر من الاطفال او تنشأ عنه امراض تکون کالجبلیة و حاصل الامر فی تعلیل هذا ان هواء مصر کما علمت شدید اللطافة و الرطوبة و التخلخل و ماشانه ذلک تنطبع فیه الروائح بسهولة خصوصاً العادة و الثقیلة و الاطفال شأنهم ذلک فتتأثر لشدة التشابه و العلاقة الاتری الی الورد کیف یحدث الزکام لتفتیحه و الفریبون لحدته فی سائر الاماکن و الیاسمین الصداع للمحرور و لایبعد ان یقع هذا التأثیر فی غیر مصرهم لکن لم یشعر به لقلته و الذی اقول فی تحریر هذا الامر بالمشاهدة و التجربة انه اذا کان المشموم حاداً طیب الرائحة کالمسک اشتدت الحمرة فی الوجه و دعک الانف و الحمی فی الرأس و ان کانت خبیثة خصوصاً الکائنة عنه فتح الاخلیة اصفر اللون و غارت العین و کثر التهوع و الاسهال و ارتخی الجلد و اشد المؤثرات بیوت الخلا ثم الحلتیت ثم المسک ثم الخمر و متی قل الاسهال و القی ء و کثر تحرک الرأس فالمشموم خمر ما لم یکثر سیلان الانف فان کثر فمسک. اذا عرفت هذه العلامات فاعلم ان العلاج من الرائحة الخبیثة مرخ الرأس بدهن السفرجل و البخور بالصندل و الطلاء به و بالمرسین مع الخل و سقی شراب البنفسج و ماء التفاح و الورد و من الطیبة ان یوضع العود فی التفاح و یشوی فی العجین حتی یتهری فیستجلب بماءالورد و بشراب الصندل و یسقی فان کان هناک قی ء بدل ماءالورد بماءالنعناع أو اسهال بدل التفاح بالسفرجل و مما یجب فی العلاج من الزباد خاصة الدهن بحب البان و سقی شراب البنفسج و من الحلتیت شم الخزاما و دهن اللوز و سقی شراب الصندل و الخشخاش و من المسک الطلاء بدهن البنفسج بالخل و سقی ماءالنعناع بشراب الحصرم و جعل سحیق الورد و الصندل علی الرأس و اما ما تصنعه نساء مصر من اعطاء الاطفال ما کان الضرر منه فخطر جداً لکنه ان سلم منه انتج عدم التضرر بالمشموم مرة اخری لمخالطته الطبع فهذا ما استحضرناه الاَن فی هذه العلة و هو کافٍ اِن شاء الله تعالی. (ذیل تذکرهء ضریر انطاکی ص15). || رنگ روی را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || خرمابن بسیاربار. نوعی از خرما. لونة و لینة یکی. ج، لین، لینة. جج، لیان. منه قوله تعالی: ما قطعتم من لینة(2). و تمرها یسمی العجوة. نوعی از خرمای زبون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء). || پیکر. || هیئت. || آنچه فصل نماید میان چیزی و غیر آن. || جنس. نوع. (منتهی الارب). قسم: از هر لونی؛ از هر قسمی : چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی دل شد و کارها از لونی دیگر پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر کاغذها و نسختهای من همه به قصد ناچیز نکرده بودند این تاریخ از لونی دیگر آمدی. (تاریخ بیهقی ص289). سرما اینجا از لون دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را رنج آنقدر نرسید. (تاریخ بیهقی 578). بسیار سخن رفت از هر لونی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص432). سوی هرات برویم و از غزنین اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم. (تاریخ بیهقی ص594). پس از عید جنگ مصاف باید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لون دیگر پیش باید گرفت و بداشت. (تاریخ بیهقی ص585). کارها رفت سخت بسیار در این مدت که این مهتر بزرگ بری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده. (تاریخ بیهقی ص402). حدیث مرگ وی از هر لونی گفتند: از حدیث فقاع و شراب و کباب... و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص500). تا خبر پسر یغمر بشنوده اند... از لونی دیگر شده اند. (تاریخ بیهقی ص404). اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. (تاریخ بیهقی ص644). این پادشاه از لونی دیگر آمده است. (تاریخ بیهقی ص618). راندن تاریخ از لونی دیگر باید، نخست خطبه ای خواهم نبشت. (تاریخ بیهقی). خصمان امروز مغافصة آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. (تاریخ بیهقی ص639). طرفه آن آمد که آب هم نبود و در این راه کسی یاد نداشت، تنگی آب بر آن لون که به جویهای بزرگ میرسیدیم خشک بود. (تاریخ بیهقی ص630).
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقالهء عروضی ص31).
(1) - Couleur. (2) - قرآن 59/5.
لون.
[لَ وَ] (هندی، اِ) به هندی نمک است. (فهرست مخزن الادویه). || (اِخ) نام یکی از دریاهای ششگانه است در اصطلاح مردم هند. (رجوع به ماللهند بیرونی ص117 شود).
لون.
[لَ] (اِخ) لوین (هر دو کلمه). لقب محمد بن سلیمان حافظ است. (منتهی الارب).
لوناس.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش هرلت از ولایت مُنْپُلیه نزدیک اُرب به فرانسه. دارای راه آهن و 1185 تن سکنه.
(1) - Lunas.
لونالون.
[لَ / لُو لَ / لُو] (ص مرکب)رنگارنگ :
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
لون اسطرخ.
[اِ طَ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل. دارای 50 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لون السماء .
[لَ نُسْ سَ] (ع ص مرکب)(1)آسمانگون. آسمانجون. آبی آسمانی.
(1) - Azure.
لونبورگ.
[نِ] (اِخ)(1) نام شهری از پروس (هانور)، کنار رود ایل مِنو. دارای 27600 تن سکنه.
(1) - Luneburg.
لون حبیق.
[لَ نُ حُ بَ] (ع اِ مرکب) نوعی از خرمای بلایه و ردیّ.
لوند.
[لَ وَ](1) (ص، اِ) غرشمال(2). روسبی. (اوبهی). فاحشه. زن بدکار. قری. توشمال. شوخ. جماش. شنگ. اطواری. لولی. هرزه. هرجائی. زن فاحشه. (برهان). زن که با مطربان دستیاری کردی :
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
صدیک از آن کو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمهء گوسفند.سوزنی.
(این کلمه در این شعر معنی بوفن(3) و امثال آن میدهد).
یا ایهااللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوندشکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
ای مغفل رشته ای در پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند!مولوی.
این چه میگوئی دعا چبود مخند
تو سر و ریش من و خویش ای لوند.
مولوی.
در بازیهای ایرانی همیشه یک تن با جامهء خنده آور و حرکاتی ناشیانه هست که رقاص یا رقاصهء ماهر را به طور مضحک تقلید کند، یعنی به اصطلاح ندما بازخماند، شاید لوند چنین شغلی داشته است و از بیت فوق سوزنی چنین مقصودی منظور است و اینکه صاحب صحاح الفرس به بیت مرقوم معنی مردم کاهل و تنبل و هرجائی میدهد مورد استشهاد نمی تواند باشد. و در تداول امروزی لوند دشنامی است مر زنان را که معنی بدکاره دهد و نیز به معنی دختر خوش زبان خوش حرکات و تقریباً ترجمهء کوکت(4) فرانسه است و از بیت سوزنی هم برمی آید که لوند در کار مطربان مدد و دستیاری بوده است. || مهمان طفیلی خراباتیان. (برهان) :
می از جام کسان در کام کردن
لوندی را حریفی نام کردن.امیرخسرو.
|| به کلمهء لوند در بیت ذیل مولوی در حاشیهء مثنوی معنی زن بدکاره داده اند و جای تأمل است :
بانگ آمد که همه عریان شوند
هرکه هستند از عجوز و از لوند.مولوی.
|| مردم کاهل و هیچکاره. || شخصی که زن خود را دوست دارد. || عشرت کننده. || پسر بدکاره. || پیشکار که شاگرد و مزدور و خدمتکار باشد. || خبر خوش. || در عرف، لوند سرهنگ بی باکی را گویند که او را نه ترس خداوند و نه شرم خلق باشد و مال مردم را در حق خود مباح پندارد. (برهان). چون خزانهء محمد امین از نقود مفقود شد آلات و ادوات سیمین و زرین را در سکه آوردند و درم و دینار زده امتعه و اقمشهء نفیسه را به نیمه بها فروخته به عیاران و لوندان میدادند تا به دفع اهل طغیان اقدام نمایند. (حبیب السیر).
(1) - در آنندراج به فتح اول و کسر ثانی است.
(2) - Coquette.
(3) - Bouffon.
(4) - Coquette.
لوندانه.
[لَ وَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)(1) چون لوندان. لوندسان.
(1) - Coquettement.
لوندر.
[لَ وَ دَ] (اِخ) نام موضعی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص114 و 131).
لوندویل.
[لَ وَ وی] (اِخ) نام رودی در آستارا.
لوندویل - سبلی.
[لَ وَ وی سَ بَ](اِخ) نام دو ده نزدیک به هم جزء دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل واقع در 14هزارگزی جنوب آستارا در مسیر شوسهء آستارا به انزلی. جنگل، گرمسیر، مرطوب و مالاریائی. دارای 1536 تن سکنه. آب آن از قنات و رود. محصول آنجا غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیهء زغال است. راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لوندی.
[لَ وَ] (حامص) عمل لوند(1) :
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تا به کی.
کمال خجندی.
(1) - Coquetteri.
لون سادات.
[لُوْنْ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 25هزارگزی شمال باختر کامیاران و سه هزارگزی جنوب چوپ تاشان. دامنه و سردسیر. دارای 963 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لون سمدر.
[لَ وَ نَ سَ مَ دَ] (اِخ) لون. نام مسموع از السنهء هند که بر یکی از دریاهای ششگانه اطلاق شده. و رجوع به لَوَن شود. (ماللهند بیرونی ص117).
لونگ.
[لَ وَ گَ] (هندی، اِ) اسم هندی قرنفل است. (فهرست مخزن الادویه). قرنفل. ان القرنفل یسمی لونگ بسبب انه یجلب من ارض تسمی لنگ. (ماللهند بیرونی ص159).
لونگا.
[] (اِ) نامی که در شهسوار و رامسر به ملچ، ملج، ملیج، شلدار، لروت دهند. رجوع به ملج شود. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص210).
لون مشت.
[لَ وَ نَ مُ] (اِ مرکب)(1) کف ملح. رجوع به ماللهند بیرونی ص74 شود.
(1) - Lavanamushti.
لونة.
[لَ نَ] (ع اِ) یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب).
لونه.
[لَ / لُو نَ / نِ] (اِ) گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب :
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.قریع.
این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است و دیگران هم تقلید کرده اند.
لونه.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان دماوند. دارای سی تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لونه کون.
[لُوْ نِ کُوْنْ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع در 21هزارگزی شمال باختری کامیاران و سه هزارگزی تخت زنگی. کوهستانی و سردسیر. دارای 167 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لونی.
(اِخ) قلعتی در نواحی مولتان به هندوستان. (ماللهند بیرونی ص205).
لوو.
[لُ وُ] (اِخ)(1) لوئی. معمار فرانسوی. مولد پاریس (1612-1670 م.).
(1) - Le Vau.
لؤوب.
[لُ ئو] (ع مص) لوب. لؤاب. تشنگی. یا گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آنرا. (منتهی الارب). تشنه شدن. (تاج المصادر).
لؤوح.
[لُ ئو] (ع مص) لوح. لواح. لوحان. تشنه شدن. (منتهی الارب). رجوع به لَوح شود.
لوور.
[لووْرْ] (اِخ)(1) (موزهء...) موزهء معروفی به پاریس و آن از حیث احتواء بر آثار ایران قدیم برتر از دیگر موزه هاست.
(1) - Louvre.
لوورتور.
[وِ] (اِخ)(1) توسن. سیاستمدار و ژنرال هائی تی. مولد سن دمین گو و رئیس طاغیان سن دمینگو از 1796 تا 1802 م. ژنرال برونه ویرا بگرفت و او در فرانسه بمرد. (1803-1743).
(1) - Louverture.
لوورس.
[] (اِ)؟ و ربما کان [ الفتق ] تحجر من ورم صلب و یسمی لوورس (؟). (کتاب ثالث از قانون بوعلی ص312، 9 سطر به آخر مانده).
لووع.
[لُ] (ع مص) لوع. بددل گردیدن و حریص و بدخوی گشتن. (منتهی الارب). رجوع به لوع شود.
لو و لیس زدن.
[لَ / لُو وُ زَ دَ] (مص مرکب) ظاهراً به معنی لب چش کردن و اندک خوردن است. (آنندراج). رجوع به لب و لیسه شود :
کسی کز سفرهء همت لو و لیسی زند دیگر
چرا باید کشیدن از خسیسان منت نانش.
ملا فوقی یزدی.
شعرش از ته سفرهء بذلم لو و لیسی زند
هست از آن رو گر به شیرینیش نسبت داده اند.
ملا فوقی یزدی.
لووهة.
[لُ هَ] (ع اِ) درخش سراب. (منتهی الارب).
لوویا.
(اِ) لوبیا. لوبیاست و آن غله ای باشد معروف که آن را در دواها به کار برند. و لُوِیا هم میگویند و عربان دجر خوانند. (برهان). و رجوع به لوبیا شود.
لوویر.
[یِ] (اِخ)(1) نام کمونی به بلژیک (هنوت). دارای 104300 تن سکنه.
(1) - Louviere.
لوویه.
[یِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش اور به فرانسه واقع در بیست هزارگزی شمال اور، کنار رود اور. دارای راه آهن و 10357 تن سکنه.
(1) - Louviers.
لوة.
[لُوْ وَ] (ع اِ) چوبی است که بدان بخور کنند. (منتهی الارب).
لوة.
[لَوْ وَ] (ع اِمص) زشتروئی. (منتهی الارب).
لوه.
[لُ وِ] (اِخ) ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، نزدیک قریهء چمانی پائین. دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوه.
[لَ وَ] (اِ) زغن. غلیواج. || به لغت هندی پرنده ای باشد شبیه به تیهو که آن را شکار کنند. (برهان).
لوه.
[لُ وَ] (ق) در تداول مردم کاشان، بلی. آری.
لوه.دوکووری
[لُ وِ رِ] (اِخ)(1) ژان باتیست. رمان نویس فرانسوی و کنوانسیونی از دستهء ژیرندن ها، مولد پاریس (1760-1797 م.).
(1) - Levet.
لوه.
[] (اِخ) احمدبن علی قاسانی، ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قاسانی لغوی شود. (معجم الادباء ج1 ص230).
لوه.
[لَ] (ع اِ) سراب. || (مص) درخشیدن سراب. || مضطرب گردیدن. || آفریدن. لاه الله الخلق؛ آفرید خدای خلق را. (منتهی الارب).
لوها.
(هندی، اِ) لوهی. به هندی آهن است. (فهرست مخزن الادویه).
لوهارنی.
رجوع به ماللهند بیرونی ص162 شود.
لوهانه.
[لَ / لُو وَ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ آن را موضعی از هندوستان داند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص120 شود.
لوهانیه.
[] رجوع به ماللهند بیرونی ص162 شود.
لوهاور.
[لَ / لُو وَ] (اِخ) لاهور. (برهان). نام شهری به هندوستان. صاحب انجمن آرا گوید: آن شهر در کنار رود موسوم به راوی واقع شده [ و ] ملوک بابری در آنجا عمارت غریبه ساخته اند، از جمله ارگ مخصوص سلطانی که گرداگردش شش هزار گام و مشتمل است بر دیوانخانه ها که چهل ستون یکپارچه از سنگ سماق دارد هفت گزی و تخت آن نیز یکپارچه در سنگ سماق دو گز در یک گره و نیم و حمامی مرمر و ستون های آن سه گز یکپارچه و حوضی از سنگ یشم هفت پارچه ساخته شده و اندرون آن خانه صد حجره و برخی مثمن و ایوان و اصل صحن خانه مربع و مجموع صحن خانه احجار ملون مانند قالین و مسند و کناره نقاری کرده اند چنان جفت گیری شده که در نظر ناظر صحن خانه مفروش می آید و همه بیوتات آن از سنگ مرمر و سنگهای الوان از عقیق و مرجان و فیروزه و غیره مرصع کرده اند که هرکه بیند منقوش پندارد و مسجدجامع سی پله بلندی آن، مشتمل به دو مناره و سه گنبد و صحن وسیع از سنگهای مرمر و سماق که پنج هزار کس تواند در آن مسجد نماز گذارد. و رجوع به لهاوور، لاهور، لاوهور، لوهر، لوهاوور و لوهور شود.
لوهاوور.
[لَ] (اِخ) نام شهری به هندوستان. لاهور. لاوهور. لهاوور. لوهر. لاهاور. لوهور. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود : و تمامت ولایت مولتان و لوهاوور را غارت و کشش کرد. (جهانگشای جوینی).
لوهت.
[هِ] (اِخ) نام یکی از انهار هند. || نام موضعی به هند. || نام کوهی به هند. || نام حوضی در دامنهء کوه لوهت به هند. رجوع به ماللهند بیرونی ص124، 129، 153 و 27 شود.
لوهت ند.
[هِ نَ] (اِخ) رودی که از کوه لوهت و از حوض لوهت که در دامنهء آن است سرچشمه گیرد. (ماللهند بیرونی ص273).
لوهر.
[هَ] (اِخ) نام ولایتی است در هند. لوهاور است که شهر لاهور باشد. (برهان) :
چگونه گیرد پنجاه قلعهء معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.عنصری.
و رجوع به لهاور و لوهاور شود.
لوهرانی.
[] (اِخ) نام شهری به هند میان تولیشر و بگه. (ماللهند بیرونی ص102).
لوهق بن عرفج.
[] (اِخ) نام مردی به عهد قدیم. او راست: کتاب طبائع الجن و موالیدهم و مواخیذهم و الارواح الصارعة. و این کتاب بزرگتر از کتاب آریوس رومی است. (ابن الندیم).
لوهک.
[لَ هَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان دیر بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 84هزارگزی جنوب خاوری خورموج و جنوب کوه نمک. دارای 42 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لوهندر.
[هَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. واقع در 82هزارگزی شمال خاوری گنبدقابوس و 16هزارگزی پل چشمه. کوهستانی و سردسیر. دارای 355 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و راه آن مالرو است و در کوههای آن شکار بسیار باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوهنین.
[هَ] (اِ) آلتی است که بدان پنبه از پنبه دانه جدا کنند. (برهان).
لوهور.
[لَ] (اِخ) نام شهری به هندوستان. لاهور. لاوهور. لهاوور. لهاور. لوهر. لوهوار و لووهور. (برهان). رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود : و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظهء قاضی برفت با غازیان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص408).
لوهوری.
[لَ] (ص نسبی) منسوب است به لوهور که از بلاد هند باشد. (سمعانی).
لوهی.
(هندی، اِ) لوها(1). به هندی آهن است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - در هندی Loha، در سندی Loho.
لؤی.
[لُ ءَ] (اِخ) ابن غالب بن فهربن مالک، مکنی به ابوکعب. جدی جاهلی از قریش و جد هفتم رسول صلوات الله علیه.
لؤی.
[لُ ءَ] (اِخ) ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و یتفرع منه علی حاشیة عمود للنسب ثلاث قبائل. (صبح الاعشی ج1 ص352).
لوی.
[لِ وا] (اِخ) یوم اللوی؛ زعموا انه یوم واردات لبنی ثعلبة علی بنی یربوح. قال جریر :
کسونا ذباب السیف هامة عارض
غداة اللوی و النجیل (؟) تدمی کلومها.
(مجمع الامثال میدانی).
لوی.
[لِ وا] (اِخ) نام رودباری از وادی های بنی سلیم و یوم اللوی وقعتی بدانجا بوده است. (از عجم البلدان).
لوی.
[لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش کرس از ولایت سارتن به فرانسه. دارای 3247 تن سکنه.
(1) - Levie.
لوی.
[لِ] (اِخ)(1) امیل. مصور تاریخ فرانسه، مولد پاریس (1826-1890 م.).
(1) - Levi.
لوی.
[لِ] (اِخ)(1) مُریس. ریاضی دان و مهندس فرانسوی، مولد ری بوویه (1838-1910 م.).
(1) - Levy.
لوی.
[لِ] (اِخ)(1) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.
(1) - Levi.
لوی.
[لِ] (ع اِ) ممالهء لوا. درفش. عَلَم. و رجوع به لواء و لوا شود :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی.
ناصرخسرو.
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی.ابوالفرج رونی.
لوی.
[لِ وا] (ع اِ) پایان ریگ توده. (منتهی الارب). ریگ برهم پیچیده. ج، الویه. (مهذب الاسماء). || جای باریک و کج شده از آن. ج، الواء، الویه. (منتهی الارب).
لوی.
[لَ وا] (ع اِمص) پیچش شکم و درد آن. (منتهی الارب). پیچائی ناف. (مهذب الاسماء). بیجیذج (طب). فیجیذق. پیچیدک. پیچیدج. (ذخیرهء خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم). علوز. علوص. بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. (بحر الجواهر). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های او جمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده، یعنی تازی گردانیده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (مص) کجی. لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَأُ؛ خشک گردید. || (ضمیر) آنان که. جِ التی، بر غیر لفظ. اللای. (منتهی الارب).
لوی.
[لُ وا] (ع اِ) ناچیزها. || باطلها. (منتهی الارب).
لوی.
[لَ وی ی] (ع اِ) درختی است. || (ص) گیاه خشک. (منتهی الارب). ترهء خشک. (مهذب الاسماء). گیاه پژمرده. (منتهی الارب).
لویاتان.
(اِ) تمساح. رجوع به تمساح شود. وصف این حیوان در کتاب ایوب فصل 41 به تفصیل بیان شده است و از جملهء جباران حیوانات آبی است همچنانکه بهیموت از جباران حیوانات خشکی می باشد و از قرار شرحی که در ایوب وارد است با تعریف و توصیف نهنگ مطابق میباشد. خلاصه او از بزرگترین خزندگان و پشت و سر و دم او با فلسهای سخت پوشیده شده که وی را از نزول بلا و تیر و گلوله نگاه میدارد جز از شش خانه که بر او کارگر می باشد و نهنگ فع در نهر ازرق که در جنوب عثلیت واقع است یافت میشود و در سابق الایام در مصر نیز یافت میشد و در مزمور (74:14) و اشعیا (27:1) به لفظ لویاتان به فرعون اشاره میکند و اما در مزمور (104:26) اشاره به یکی از حیوانات زورمند و شجاع آبی میباشد، همچو حوت و غیره. (قاموس کتاب مقدس).
لویارون.
[] (اِ) شیطرج. (از فهرست مخزن الادویه)(1).
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن لوبارون (با باء یک نقطه) آمده است.
لوی الارطی.
[لِ وَ لْ اَ] (اِخ) موضعی در شعر احوص بن محمد. (معجم البلدان).
لوی المنجنون.
[لِ وَلْ مَ جَ] (اِخ)موضعی در شعر عبیداللهبن قیس الرقیات آنجا که گوید :
ماهاج من منزل بذی علم
بین لوی المنجنون فالثلم.(از معجم البلدان).
لوی النجیرة.
[لِ وَنْ نُ جَ رَ] (اِخ)موضعی مذکور در شعر عنترة العبسی. (از معجم البلدان).
لوی ئیل.
(ترکی، اِ مرکب) سال نهنگ. سال پنجم از دورهء دوازده سالهء ترکان.
لویثة.
[لَ ثَ] (ع اِ) گروه. || گروه مردم از قبائل پراکنده و از هر جنس. (منتهی الارب).
لویحق.
[لُ وَ حِ] (ع اِ) مرغی است که کبک نر را شکار کند. (منتهی الارب).
لوید.
[لَ وی](1) (اِ) دیگ. (غیاث). دیگ سرگشاده. (جهانگیری). دیگ سنگین. مرجل. دیگ بزرگ مسین. دیگ و پاتیل بزرگ سرگشادهء مسین. لویز. (برهان)(2) :
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش به روز سپید.فردوسی.
چنان شد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
لویدی کرنجش علف ساختی
ببردی و کرم آن بپرداختی.فردوسی.
و گویند آنجا سی لوید طعام بر نهاده بودند در وقتی که قحط بود و درویشان را طعام می دادند. (تاریخ بیهق). شاید بود که آن حرامزاده برای هلاک ما داده باشد، پس بفرمود تا آنچه برای پیری آورده بودند مهر برگرفتند و در سر سگی سپید فرومالید و هر ساعت سر سگ بزرگتر میشد و ورم می گرفت تا چندان گشت که لویدی و بر سنگ میزد تا جان بداد. (تاریخ طبرستان).
دهانی فراخ و سیه چون لوید
کز او چشم بیننده گشتی سپید.نظامی.
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ.نظامی.
بینیی چون تنور خشت پزان
دهنی چون لوید رنگرزان.نظامی.
چو یکسان بود رنگها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید.نظامی.
(1) - به کسر اول نیز آمده است. (برهان).
(2) - Chaudron.
لویزان.
[لَ وی] (اِخ) نام دهی جزء بخش شمیران شهرستان تهران واقع در شش هزارگزی جنوب خاوری تجریش و دوهزارگزی خاوری سلطنت آباد. دامنه و سردسیر. دارای 508 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء دارآباد. محصول آنجا غلات، بنشن و صیفی. شغل اهالی زراعت است و یک عده از سکنه در مهمات سازی کار می کنند. ساختمانی از عهد قاجاریه دارد. مزرعه حسین آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لویزه.
[لَ وی زَ] (اِخ) نام دختری که با هابیل از یک شکم بود چنانکه اقلیما با قابیل. (برهان).
لویس.
[لِ] (اِخ)(1) فرانسوا - گاستن، دوک دو. مارشال فرانسه، مولد شاتوداژاک (اود) (1720-1787 م.).
(1) - Levis.
لویس.
[لِ] (اِخ)(1) گاستن. فرزند فرانسوا گاستن مذکور در فوق، مولد پاریس (1764-1830 م.). سیاستمدار و نویسندهء فرانسوی.
(1) - Levis.
لویس.
[لِ] (اِخ)(1) ماتیو گرگوری. رمان نویس انگلیسی، مولد لندن (1775-1818 م.). رجوع به لوئیس شود.
(1) - Lewis.
لویس.
[لِ] (اِخ)(1) جرج کرنول. سیاستمدار و مورخ انگلیسی، مولد لندن (1806-1863 م.).
(1) - Lewis.
لویس.
[لِ] (اِخ) ابن شارلمان (ملک اکیطانیه). (الحلل السندسیة ج2 ص208، 209، 210، 211، 216، 267).
لویس.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان سردشت بخش سردشت شهرستان دزفول، واقع در 24000گزی شمال باختری سردشت و 13000گزی جنوب ایستگاه راه آهن شهبازان. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی. دارای 1200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، انجیر و انار. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لویس شیخو.
[شَ] (اِخ) الاب الیسوعی. منشی مجلهء «المشرق» در بیروت و یکی از مؤلفان پرکار. در ماردین به سال 1275 ه . ق. /1859 م. به دنیا آمد و به شام انتقال کرد و در مدرسهء آباء یسوعیین غزیر (به لبنان) درس خواند و در سلک رهبانان یسوعی درآمد و در بلاد اروپا و شرق بگشت و بر کتابخانه های حاوی کتب عرب اطلاع یافت و از آنان بسیاری استنساخ کرد و برخی را به بیروت برد. پس به تعلیم ادب عرب در دانشگاه قدیس یوسف پرداخت و سپس مجلهء المشرق را به سال 1858 م. تأسیس کرد و مدت 25 سال بیشتر مقالات آن را خود نوشت. وی در بیروت به سال 1346 ه . ق. / 1927 م. درگذشت. او راست: المخطوطات العربیة لکتبة النصرانیة، معرض الخطوط. مجانی الادب. شعراءالنصرانیة، مقامات علم الادب. الاَداب العربیة فی القرن التاسع عشر، النصرانیة و آدابها بین عرب الجاهلیة. شرح دیوان الخنساء. اطرب الشعر و اطرب النثر. و هم کتب بسیار از عرب نشر کرده است. (الاعلام زرکلی ج3 صص821-822).
لویش.
[لَ وی] (اِ) لویشه. لبیشه. لواشه. لباشه. لباچه. لویشن. حلقه ای باشد از ریسمان که بر سر چوبی نصب کنند و لب اسبان و خران بدنعل را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند. (برهان).
لویشن.
[لَ وی شَ] (اِ) لویش. لبیشه. لویشه. لباشه. لواشه. لباچه. رجوع به هر یک از مدخل ها در ردیف خود شود :
لطف او شد نشیمن صهبا
قهر او شد لویشن دریا.
خاقانی (از جهانگیری).
لویشه.
[لَ وی شَ / شِ] (اِ) لبیشه. لبیش. لبیشن. لویشن. لویش. لباشه. لواشه. لباچه. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. زیار. (مهذب الاسماء). چوبی رسنی در آن بسته که بر لب ستوران بندند تا نگزند به دندان(1) :
یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
لبت از هجو در لویشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لویشه درافکند شب را به کام.نظامی.
پیش آرد هی هی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را.مولوی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.سعدی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص و لواش.نزاری.
حنک؛ لویشه در دهن اسب. (دهار). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن. (تاج المصادر). احتناک؛ لویشه بر سر ستور نهادن. (ترجمان القرآن).
(1) - Torche-nez.
لویشه.
[لُ وی شَ / شِ] (اِ) غلهء کوفته شده را گویند که هنوز از کاه جدا نکرده باشند. (برهان).
لویطة.
[لَ طَ] (ع اِ) نوعی از خوردنی درهم آمیخته. (منتهی الارب).
لوینیان.
[] (اِخ) از دیه های وازکرود به قم. (تاریخ قم ص137).

/ 16