لویة.
[لَ وی یَ] (ع اِ) آنچه پنهان کنی و نگاهداری. || طعام نهاده بخش کسی. ج، لوایا: اِلواء، لویه خوردن. (منتهی الارب).
لویة.
[لُ وَیْ یَ] (اِخ) موضعی نزدیک بستان ابن عامر. (منتهی الارب). موضعی به غور نزدیک مکه به پائین بستان ابن عامر در طریق حاجیان کوفه و آن بیابانی بود و هارون الرشید پس از حج فضای آن را نیکو یافت و بدانجا قصری ساخت... (از معجم البلدان).
لویه.
[یَ / یِ] (اِ) هر ته از جامه. لای. تاه. توه. تو. و بیشتر در لباس استعمال کنند. و هر ته از جامه را خوانند که آن را تاه نیز گویند :
جامهء جنگ تو یک لویه همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از حملهء ایتام گرفت.
انوری.
لویه.
[یِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در شش هزارگزی شمال رودبار و دوهزارگزی باختر شوسهء رشت. کوهستانی و سردسیر. دارای 629 تن سکنه. آب آن از شاه جوب و چشمه. محصول آنجا زیتون، غلات و میوه جات، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو است و قلعهء خرابه ای در وسط رودخانهء سفیدرود واقع که متعلق به لویه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
له.
[لَهْ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لَ + ه) برای او. او را.
-مدّعی له.؛
-مُعَظَّمٌ له.؛
-ولَهُ؛ او راست.
|| لَهِ. به سودِ. به نفعِ. مقابلِ علیهِ.
-لَهِ او؛ به سودِ او. به نفعِ او. برای او. بهر او.
-له و علیه؛ به سود و به زیان: باید دلایلِ له و علیه طرفین دعوا را شنید.
-له و علیه گفتن؛ به سود و زیان گفتن: له و علیه چیزی نگفتم.
|| (اِ) (اصطلاح فلسفه) مِلْک. جِدَه. ذو.
-مقوله لَهْ؛ نام یکی از مقولات است. (اساس الاقتباس ص51). رجوع به جِدَه شود.
له.
[لَهْ] (ترکی، حرف اضافه) در ترکی ترجمه «با» که برای معنی معیت آید و در اصل «اِلَه» بوده به کسر همزه. (غیاث).
له.
[لَه ه] (ع مص) تنک و نیک ساختن موی را و نیکو گردانیدن. (از منتهی الارب). له الشعر؛ رققه و حسنه. (اقرب الموارد).
له.
[لَهْ] (اِ) شراب. بادهء انگوری. شراب انگوری. (برهان) :
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. (جهانگیری). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان) :
هر یکی را ز سیلی و له تاز(1)
سبلت و ریش و خایگان گنده.سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). ناژو. || جخج. جخش. خرک، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامهء اسدی ذیل لغت جخش)(2). || سیلاب. (به لهجهء طبری). || لَهْ یا لِهْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید: زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله. خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.
(1) - کلمه در این شاهد ممکن است «لت» باشد.
(2) - Goitre.
له.
[لَهْ] (اِخ) نام شهری است از ترکستان. (برهان). ... و آن اکنون در تصرف دولت روس است. (آنندراج).
له.
[لِهْ] (ص) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. (برهان). مضمحل و ازهم پاشیده. (جهانگیری).
له.
[لِهْ] (اِ) نامی که در رودسر، دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج. ملیج. شلدار. لروت. لونگا. سمد. سمت. قره آقاج. و رجوع به اوجا شود. (جنگل شناسی ساعی ج2 ص 210).
له.
[لِهْ] (اِخ) مردم پلنی. مردم لهستان. || نام رودی در باویر آلمان(1). || نام شهری از فرنگستان که در حدود روم واقع است. (برهان)(2).
]. leh ]
(1) - Lech (2) - ظاهراً همان لهستان را منظور داشته. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
له.
[لُهْ] (اِ) نام پرنده ای است صاحب مخلب و در کوههای بلند آشیان کند و به عربی عقاب گویندش. (برهان). مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند به غایت قوی و بزرگ بود و آن را اله نیز گویند و به تازی عقاب خوانند. (جهانگیری). صاحب آنندراج گوید: و به معنی مرغ شکاری (به اول مضموم) آورده اند، گویند عقاب است و آن خطاست.
لها.
[لَ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لَ + ها) برای او (زن).
لها.
[لَ] (ع اِ) لهاة. (منتهی الارب): فان اللها تفتح باللهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص281).
لهاء .
[لِ] (ع اِ) جِ لهاة. (منتهی الارب).
لهاء .
[لُ] (ع اِ) لهاء مأة؛ مقدار یکصد. (منتهی الارب).
لهاب.
[لُ] (ع اِ) تشنگی. || زبانهء آتش. شعلهء آتش. || (مص) زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب).
لهاب.
[لُ / لَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) :
کان مواقع الانساع منها
علی الدفین اجرد من لهاب.
اوفی بن مطیر المازنی (از معجم البلدان).
لهاب.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لهبان. || جِ لِهب یا لَهِب. (منتهی الارب).
لهابة.
[لِ بَ] (ع اِ) جِ لَهب. || جِ لَهِب. (منتهی الارب).
لهابة.
[لِ بَ] (اِخ) رودباری است از ناحیهء شواجن. (منتهی الارب). خَبر بالشواجن فی دیار ضبة فیه رکایا عذبة تخترقة طریق بطن فلح کانه جمع لهب کله عن الازهری... و حولها القرعاء و الرماة و وجّ ولصاف و طویلع کان فیه وقعة بین بنی ضبة و العبشمیین قال بعضهم :
منع اللهابة حمضها و نجیلها
و منابت الضمران ضربة اسفع...
(معجم البلدان).
لهابة.
[لِ بَ] (اِخ) یوم اللهابة. رجوع به لهابة و مجمع الامثال میدانی شود.
لهابیم.
[لِ بَ] (اِخ) (شعله ورشدگان) (سفر پیدایش 10:13 و 1 تواریخ ایام 1:11). قبیله ای هستند که به اسم لوبیان (2 تواریخ ایام 12:3 و 16:8 دانیال 11:43) یا لوبیم (کتاب ناحوم 3:9) یا لبیا معروفند. (اعمال رسولان 2:10). و در نوشته هائی که بر خرابه های مصر می باشد لیو گفته شده است. خلاصه ایشان از نسل حام بودند که در شمال آفریقا به طرف مغرب مصر سکونت داشتند و فنیقیان بر ایشان دست یافته اراضی ایشان را که در قرب جزایر مغربی میداشتند متصرف گشته ایشان را به آفریقا راندند و همچنین وقتی یونانیان بر اراضی که در سمت کیرینیه واقع بود دست یافته تا کلیهء اراضی مسطوره جزء مملکت روم گردید و لهابیم در قدیم مصریان را ضدیت میکردند. (قاموس کتاب مقدس).
لهاث.
[لَ] (ع اِمص) لهَث. تشنگی. (منتهی الارب).
لهاث.
[لُ] (ع مص) زبان بیرون انداختن سگ و جز آن از تشنگی و سختی و ماندگی. (منتهی الارب) (تاج المصادر). لهث. (منتهی الارب). زبان بیرون اوکندن سگ از تشنگی. (زوزنی). || تشنه شدن. (تاج المصادر). || (اِمص) گرمی تشنگی. || سختی مرگ. || (اِ) خجکهای برگ خرمابن. (منتهی الارب).
لهاث.
[لِ] (ع اِ) جِ لُهثة. (اقرب الموارد).
لهاث.
[لُ ه ها] (ع ص، اِ) زنبیل سازان از برگ خرما. (منتهی الارب).
لهاثی.
[لُ ثی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لهاث. مردی که بر روی او خالهای سرخ بسیار باشد. (منتهی الارب).
لهاجوا.
[] (اِ) به عبرانی ابن عرس است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لهاد.
[لُ] (ع اِ) سکچهء وقت مرگ یا عام است. (منتهی الارب). هق هق. سکسکه.
لهاذم.
[لَ ذِ] (ع ص، اِ) جِ لَهذم. (منتهی الارب).
لهاذمة.
[لَ ذِ مَ] (ع اِ) دزدان قطاع الطریق. (ناظم الاطباء). || جِ لهذم. (المنجد). اللصوص. عن ابی عمرو. (اقرب الموارد). || دزدی. (مهذب الاسماء).
لهار.
[لُ] (اِخ) نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان).
لهارد.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین واقع در 36هزارگزی شمال باختری بوئین و 18هزارگزی راه عمومی. جلگه و معتدل. دارای 400 سکنه. آب آن از قنات. محصول غلات، چغندر قند و باغات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لهارم.
[لَ رُ] (اِخ) دهی از دهستان بیشه سر بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری شاهی و سه هزارگزی جنوب راه شوسهء شاهی به ساری. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 190 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و چشمه. محصول آن برنج، غلات، مختصر کنف، ابریشم و نیشکر. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان بافتن چادرشب و کرباس و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لهاز.
[لِ] (ع اِ) چوب پاره ای که بدان سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند. (منتهی الارب). || داغ که بر زیر گوش اشتر نهند. (مهذب الاسماء).
لهازم.
[لَ زِ] (ع اِ) جِ لِهزِمَة. (منتهی الارب).
لهازم.
[لَ زِ] (اِخ) لقب بنی تیم اللهبن ثعلبة. (منتهی الارب). جریر گوید:
کانک لم تشهد لقیطا و حاجباً
و عمروبن عمرو اذدعا بال دارم
و یوم الصفا کنتم عبیداً لعامر
و بالحزنِ اصبحتم عبیداللهازم.
رجوع به عقدالفرید ج6 ص11، 44 و صص47-50 شود.
لهاس.
[لُ] (ع اِ) طعام اندک. لهاسة. (منتهی الارب).
لهاسا.
[لَ] (اِخ)(1) شهرکی است و اندر وی بتخانه هاست و یک مزکت مسلمانان است و اندر وی مسلمانانند. (حدود العالم). نام پایتخت تبت به آسیا، دارای سی هزار سکنه است. کثیری از پیروان لاما بلاانقطاع آنجا به زیارت روند.
(1) - Lhassa.
لهاسم.
[لَ سِ] (ع اِ) جِ لهسم. (منتهی الارب).
لهاسة.
[لُ سَ] (ع اِ) طعام اندک. لهاس. (منتهی الارب).
لهاش.
[لَ] (اِخ) نام موضعی به شولاب آمل در مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص112 و 115).
لهاش.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان جلاو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در چهل هزارگزی جنوب آمل. کوهستانی، معتدل و مرطوب. دارای 65 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لهاشم.
[لَ شُ] (ص) هر چیز بد و زشت و نازیبا و دون را گویند. (جهانگیری). هر چیز زبون و زشت و نازیبا و دون و بد را گویند. (برهان) :
شعر ژاژیدن لهاشم توست
علک خائیدن لهاشم خر.سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم
تو صدر کریمانی و من صدر حکیمان
از حکمت من بر کرم توست تحکم.
سوزنی (درقافیهء تبسم و انجم و قلزم و قم).
بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است.
خاقانی.
جهانی ز جود تو هستند خرم
قرین تکلف غریق تنعم
گر از خرده بینان بخرد نباشم
نباشم هم از ابلهان لهاشم.نزاری.
لهاعة.
[لَ عَ] (ع اِمص) بی خبری و فروگذاشت. لهیعة. (منتهی الارب).
لهاف.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لهفی. (منتهی الارب).
لهافی.
[لَ فا] (ع ص، اِ) جِ لهفی. (منتهی الارب).
لهاق.
[لَ] (ع اِ) گاو نر سپید. (منتهی الارب). گاو سپید. (منتخب اللغات). گاو دشتی. (مهذب الاسماء). || (ص) سپید. (منتخب اللغات). سپید از هر چیزی. یقال: ابیض لَهاقٌ؛ سخت سپید. (منتهی الارب).
لهاق.
[لِ] (ع اِ) جِ لَهَق و لَهِق. (منتهی الارب). || جِ لهقة. (اقرب الموارد).
لهاک.
[لُهْ ها] (اِ) علت و مادهء هر چیزی. (برهان).
لهاک.
[لَهْ ها] (اِخ) نام یکی از برادران پیران ویسه است که پس از جنگ دوازده رخ با برادر دیگر خود فرشیدورد گریخت و گستهم ایشان را تعاقب کرد و به قتل آورد. (برهان) :
ور امید داری که خسرو به مهر
گشاید بدین گفته های تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچه هست
چو لهاک و روئین خسروپرست
گسی کن به زودی به نزدیک شاه
سوی شهر ایران گشاده ست راه.فردوسی.
حکیم فردوسی داستان راه توران گرفتن لهاک و فرشیدورد را پس از مرگ پیران و زنهار خواستن لشکر توران از ایران به سبب نداشتن سردار و رفتن گستهم از پی آن دو و کشته شدن آن دو به دست گستهم چنین آرد :
بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه
بپدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته به دست اندرون
پر از درد دل، دیدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار
دلیران و شایستهء کارزار
به ره بر سواران ایران بدند
نگهبان راه دلیران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشرد بر جای پای
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت چون لاله راست
ز ترکان جز آن دو سرافراز گرد
ز دست طلایه کسی جان نبرد
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
از این لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار...
چو بشنید گودرز، گفت این دو مرد
نبد جز که لهاک و فرشیدورد...
گر ایشان ز ایران به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سر خود به رومی کلاه
شود نزد لهاک و فرشیدورد
برآرد ز هر دو به شمشیر گرد
ندادند پاسخ بجز گستهم
که بود اندرآورد شیر دژم...
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون تاخت از لشکر خویش و رفت
به جنگ دو ترک سرافراز تفت...
خبر شد به بیژن که گستهم رفت
به آورد لهاک و فرشید تفت
گمانی چنان برد بیژن که اوی
چو تنگ اندرآید به دشت دغوی
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند از او گرد روز نبرد...
کمر بست و برساخت مر جنگ را
به زین اندر آورد شبرنگ را...
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید ز توران بر او بر ستم
چو از رود لهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان به کردار گرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایه گاه گوان
به بیشه درون مرغ و نخجیر و شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخجیر کردن فرودآمدند
از آن تشنگی سوی رود آمدند
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فکندند بسیار مایه ی شکار
برافروختند آتش و زآن کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب
فروهشت لهاک، و فرشیدورد
به سر بر همی پاسبانیش کرد
رسید اندر آن جایگه گستهم
که بودند گردان توران به هم
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
دوان سوی لهاک فرشیدورد
شد او را ز خواب خوش آگاه کرد
بدو گفت برخیز از آن خواب خوش
به مردی سر بخت بد را بکش...
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر اسب هر دو سوار
کشیدند پویان از آن مرغزار
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری به هم
گرفتند با یکدگر گفتگوی
که یک تن سوی ما نهاده ست روی
جز از گستهم نیست کآمد به جنگ
درفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان نباید شد از پیش اوی
مگر کاندرآرد بر این دشت روی
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
از آنجا به هامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
بر ایشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندرآمد به جنگ
یکی تیغ زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش به هم
نگون شد هم اندر زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید...
ز دردش روانش به سیری رسید
کمان را به زه کرد و اندرکشید
بینداخت تیری سوی گستهم
همی از دو دیده ببارید نم
درانداخت آن و بینداخت این
نیفتاد تیر یکی بر زمین
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
به شمشیر کردند پس کارزار
یکایک بر او گستهم دست یافت
عنان را بپیچید و اندرشتافت
به گردنْشْ برزد یک تیغ تیز
برآورد ناگاه از او رستخیز
سرش زیر پای اندرآمد چو گوی
سر آمد همه رزم و پیکار اوی.
لهالا.
[] (هندی، اِ) به هندی بردی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لهاله.
[لَ لِهْ] (ع اِ) جِ لُهله و لُهلهة. (منتهی الارب).
لهام.
[لُ] (ع ص، اِ) لشکر بسیار. (منتهی الارب). لشکر که هرچه بیند نیست کند. (مهذب الاسماء).
لهامیم.
[لَ] (ع ص، اِ) جِ لهموم. سادات. بزرگان: یمشون فی حلق الماذی سابقةً مشی الضراغمة الاسد اللهامیم. (اسماعیل بن یسار).
لهاندن.
[لِ دَ] (مص) لِه کردن. لهانیدن. و رجوع به له کردن شود.
لهانور.
[لَ / لُ] (اِخ) یکی از نامهای شهر لاهور. (غیاث) (برهان). رجوع به لاهور و لهاوور شود.
لهانیدن.
[لِ دَ] (مص) لهاندن. لِه کردن. و رجوع به له کردن شود.
لهاور.
[لَ وَ / لَ وو] (اِخ) لهانور. نام شهر لاهور. (برهان). لاهور. لوهاور. لوهر. لاوهور. لوهور. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود :
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تا لهاور.نظامی.
لهاوری.
[لَ وَ / لَ وو] (ص نسبی) منسوب به لهاورو. از مردم لاهور. لاهوری.
لهاوور.
[لَ وو] (اِخ) لاهور. لهاور. لهانور. لوهور. لوهر. لاوهور. و رجوع به لاهور شود.
لهاووری.
[لَ وو] (ص نسبی) منسوب به لهاوور. لاهوری :
چه خوش گفتا لهاووری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.نظامی.
لهاة.
[لِ] (اِخ) نثره. منزلی از منازل قمر.
لهاة.
[لَ] (ع اِ)(1) کام که گوشت پاره ای است آویخته در اقصای اعلای دهن. مابین منقطع اصل اللسان الی منقطع القلب. ج، لها، لهوات، لهیات، لُهیّ، لِهیّ، لهاء. (منتهی الارب). گوشتی است که زیر حنجره آویخته است و آن را به گرگان ملازه گویند و از منفعتهای آن یکی آن است که او تصرف حنجره را که در آواز کند بروجه خویش نگاه دارد تا آواز به اندازه و آراسته باشد و دوم آن است که هوای سرد را بازدارد تا سردی آن ناگاه به شش نرسد و دودها و گردها را همچنین از شش بازدارد و بدین سبب است که بریدن آن آواز را و شش را زیان دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ملازه. (ذخیرهء خوارزمشاهی ذیل کلمهء نمک). زبان کوچک. زبان کوچکه. گوشت پاره که در حلق معلق باشد. (غیاث). کده. (صحاح الفرس). (جوهری) لحمی معلق بر بالای حنک، یعنی سقف حلق. پارهء گوشت آویختهء متحرک. صورت حبهء انگوری در مدخل گلو. کژه. تک. (لغت نامهء اسدی). ناک. سغ. سقف حلق. ملاجه. لثاة. لحُم رخو یشکل الصوت و یعدل الهواء. (تذکرهء ضریر انطاکی) : اندر بیماریها ملازه که آن را به تازی اللهاة گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-سقوط لهاة؛ افتادن سغ. افتادن کام. افتادن زبان کوچکه. رجوع به تک و کام شود.
|| نام مرضی که عبارت است از امتداد این گوشت پاره تا پائین و عدم رجوع او به موضع خود. (بحر الجواهر)(2).
(1) - Luette.. فرانسه ها میگویند این کلمه یعنی لوئت از (اووا) ی لاتینی به معنی انگور گرفته شده است و به گمان من از لهاة عرب است، مگر اینکه لهاة عرب هم از اووای لاتینی آمده باشد. و الله اعلم.
(2) - Procidence de la luette.
لهب.
[لِ / لَ هِ] (ع اِ) گشادگی میان دو کوه یا شکاف کوه یا شعبهء خرد در آن یا روی کوه همچو دیوار برآمده که بر آن برآمدن نتوانند. ج، الهاب، لهوب، لهاب، لهابة. || (اِخ) قبیله ای است از ازد. (منتهی الارب).
لهب.
[لَ] (ع اِ) شعلهء آتش بی دود. (منتهی الارب). زبانهء آتش بی دود. (مهذب الاسماء).
لهب.
[لَ هَ] (ع اِ)(1) زبانهء آتش یا شعلهء آن. (منتهی الارب). مارج. شواظ. زبانه (در آتش). افرازه. شعله. لهیب. لظی. گرازه (در تداول مردم قزوین) :
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب.
سنائی.
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم.خاقانی.
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.مولوی.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان.مولوی.
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روز بنماید نه شب.مولوی.
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی.مولوی.
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد او را مدد از صنع رب.مولوی.
|| غبار بالارفته. (منتخب اللغات). گرد بالا و بلندبرآمده. (منتهی الارب).
- ابولهب؛ کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله. (منتهی الارب). رجوع به ابولهب شود.
(1) - Flamboiement.
لهب.
[لَ / لَ هَ] (ع مص) لهیب. لهبان. لهاب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب). گرازه کشیدن آتش (در تداول مردم قزوین).
لهب.
[لَ هَ] (ع مص) تشنه گردیدن. (منتهی الارب). تشنه شدن. (دهار) (زوزنی) تاج المصادر). عطش مفرط(1).
(1) - La soif ardente.
لهب.
[لَ هَ] (اِخ) مغنیة من مغنیات المصر العباسی فی خلافة المتوکل، کانت لخالدبن یزیدبن هبیرة. قال ابوشبل الشاعر: کان خالد یغشانا و جاریتة لهب فکنت اعبث بهما کثیراً او یشتمانی فقام مولاها یوماً الی الخابیة یستقی نبیذاً فاذا قمیصه قد انشق فقلت فیه:
قالت له لهب یوماً و جادلها
بالشعر فی باب فعلان و مفعول
اماالقمیص فقد اودی الزمان به
فلیت شعری ماحال السراویل.
(اعلام النساء ج3 ص1364).
لهب.
[] (اِ) بادنجان. (از تحفهء حکیم مؤمن).
لهب.
[لَ هَ] (اِخ) ابن الخندق... قال ابوموسی فی الذیل ذکره عبدان المروزی و اخرج من طریق العوام بن حوشب عن لهب بن الخندق رجل منهم و کان جاهلیا قال عوف بن مالک فی الجاهلیة الجهلاء لان اموت عطشاً احب الی من ان اموت مخلافا لوعد. قلت و قد اخرج ابن منذة هذا الاثر من هذا اوجه و لم یقل فی لهب بن الخندق انه کان جاهلیا فی روایته عوف بن النعمان کما تقدم فی ترجمة عوف بن النعمان و قد ذکر لهیبا فی التابعین البخاری و غیره. (الاصابة ج6 ص12).
لهباء .
[لَ] (اِخ) موضعی است مر هذیل را. (منتهی الارب).
لهبان.
[لَ] (ع ص) سخت تشنه. (مهذب الاسماء). تشنه. (منتهی الارب). ج، لهاب.
لهبان.
[لَ هَ] (ع اِ) سختی گرما. || شعلهء آتش. || روز گرم. || (اِمص) تشنگی. (منتهی الارب).
لهبان.
[لَ هَ] (ع مص) لهیب. لهاب. لَهب. لَهَب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب).
لهب بن احجن.
[لَ هَ بِ نِ اَ جَ] (اِخ)قبیله ای است مشهور به قیافه. (منتهی الارب). قبیلة من العرب تعرف بالقیافة کذا فی النسخ و الصواب بالعیافة و هو لهب بن احجن بن کعب بن الحرث بن کعب بن عبدالله بن مالک بن نضربن الازد. قال ابن درید: کان لهب اعیف العرب و کان اذا قدم مکة اتاه رجال قریش بغلمانهم ینظر الیهم. (تاج العروس مادهء حجن).
لهبد.
[لُ بُ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسهء آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لهبرة.
[لَ بَ رَ] (ع ص) زن کوتاه بالای زشت روی یا آن مقلوب رهبلة است یا زن گران رفتار. (منتهی الارب).
لهبله.
[لَ بَ لَ] (ص) ابله. نادان. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). مُصحف کهبله است. (به ضبط صحاح الفرس). احمق. (برهان) :
گر نه ای لهبله چرا گشتی
به در خانهء رئیس خسیس.بهرامی.
لهبة.
[لُ بَ] (ع اِ) روز گرم. || (اِمص) عطش. تشنگی. || سپیدی خالص بی آمیغ. (منتهی الارب).
لهبة.
[لُ هَ بَ] (اِخ) قبیله ای است. (منتهی الارب).
لهبی.
[لَ با] (ع ص) تأنیث لهبان. تشنه. ج، لُهاب. (منتهی الارب).
لهبی.
[لِ] (ص نسبی) منسوب است به لهب که بطنی است از ازد. (سمعانی).
لهبی.
[لَ هَ] (ص نسبی) منسوب است به لهب (بولهب)، عموی پیغمبر اکرم. (سمعانی).
لهبی.
[لَ هَ] (اِخ) شاعری است و دو بیت ذیل او راست در لجلاج:
لیس خطیب القوم باللجلاجِ
و لا الذی یزحل کالهلیاجِ
و ربّ بیداءَ و لیلٍ داج
هتکته بالنص و الادلاج.
(البیان و التبیین ج1 ص48).
له بید.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز واقع در 12000گزی شمال خاوری دهدز. دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
له بید هلو سعد.
[لَ هُ سَ] (اِخ) دهی از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 60000گزی شمال خاوری دهدز. کوهستانی و گرمسیر. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لهث.
[لَ] (ع مص) زبان بیرون انداختن سگ و جز آن از تشنگی و سختی و ماندگی. لهاث. (منتهی الارب). زبان از دهان بیرون کردن سگ از تشنگی یا از ماندگی. (تاج المصادر). زبان از دهن بیرون اوکندن سگ از تشنگی. (زوزنی).
لهث.
[لَ] (اِ) ورم ریتین. ورم ریوی(1).
(1) - Inflammation du poumon.
لهث.
[لَ هَ] (ع اِمص) تشنگی. لهاث. (منتهی الارب). تشنه شدن. (تاج المصادر).
لهثان.
[لَ هَ] (ع اِمص) تشنگی. (منتهی الارب).
لهثان.
[لَ] (ع ص) تشنه. (منتهی الارب).
لهثة.
[لُ ثَ] (ع اِ) رنج. || تشنگی. || خجک [ نقطهء ] سرخ در برگ خرما. (منتهی الارب).
لهثی.
[لَ ثا] (ع ص) تأنیث لهثان. زن تشنه.
لهج.
[لَ هَ] (ع مص) شیفتگی کردن به چیزی. شیفتگی نمودن. || آزمندی نمودن به چیزی همواره. (منتهی الارب). حریص شدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). || حرص نمودن. || برآغالیدن. (منتخب اللغات).
لهجات.
[لَ هَ] (ع اِ) جِ لهجة. رجوع به لهجة شود.
لهجبین.
[لَ جَ] (اِخ) ده کوچکی جزء دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع در 36هزارگزی شمال باختری ماه نشان. دارای پنجاه تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لهجد.
[] (اِخ) ایرانیان هر حس را در کتب سیر خود لهجد گویند. (عیون الانبیاء ج1 ص16).
لهجم.
[لَ جَ] (ع ص، اِ) کاسهء بزرگ. || راه گشادهء کوفتهء پاسپرده. (منتهی الارب): طریق لهجم؛ ای مذلل. (مهذب الاسماء).
لهجة.
[لَ جَ / لَ هَ جَ] (ع اِ)(1) لهجه. زبان. یقال: فلان فصیح اللهجة. (منتهی الارب) (لغت نامهء مقامات حریری) (غیاث). لسان. جایگاه سخن از زبان. (بحر الجواهر). لغت. (غیاث) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم.
خاقانی.
لهجهء من تیغ سلطانی است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم.
خاقانی.
لهجهء راوی مرا، منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه بین.
خاقانی.
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی. (گلستان چ فروغی باب 5).
لهجهء شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن.سعدی.
وضع تکلم مردم ناحیتی(2)، چنانکه گیلان یا کرمان و غیره. و گویند به لهجهء کرمانی یا گیلانی یا رشتی یا اصفهانی سخن گوید. || وضع تکلم. (غیاث). وضع تکلم هر فرد، چنانکه مثلا لهجهء مردم کرمان یا گیلان یا اصفهان و جز آن.
- بدلهجه؛ آنکه ادای مخارج از حروف فصیح و شیرین نتواند.
- خوش لهجه؛ آنکه بفصاحت و شیرینی تکلم کند.
|| محاورة. || شعبه ای از زبان. لوترا. || آواز خوش. (غیاث).
(1) - Dialecte.
(2) - Accent.
لهجة.
[لُ جَ] (ع اِ) ناشتاشکن. (منتهی الارب). نهاری. ... لُهنة. (مهذب الاسماء).
لهد.
[لَ] (ع ص) مرد گران سنگ و ناکس کندخاطر افسرده درون بددل. || (اِ) شکافتگی سینهء شتر از آسیب و مانند آن. || آماس چنبر ستور. || بیمارئی است در پای و ران مردم شبیه شکافتگی و کفتگی. || گرانی بار. (منتهی الارب). || (مص) گران کردن بار کسی. (تاج المصادر). گرانبار کردن کسی را. (منتهی الارب). گران شدن بار چیزی. (منتخب اللغات). گران شدن بار بر آبستن. (زوزنی). || در سختی و تعب انداختن ستور را. (منتهی الارب). لاغر کردن چارپا. (منتخب اللغات). || به کار کشت داشتن ستور را. || خوردن یا لیسیدن چیزی را. || در بن پستان و بیخ شانهء کسی زدن. || درخستن به دست. || سپوختن به خواری. (منتهی الارب). || دفع کردن. (منتخب اللغات).
لهداربن.
[لَ بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در سه هزارگزی شمال باختری رودسر و 1500گزی شمال شوسهء رودسر به لنگرود. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 200 تن سکنه. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج، ابریشم، غلات، کنف و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
له دراز.
[لَ دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دزکرد بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در 70هزارگزی باختر اقلید و 23هزارگزی جنوب راه فرعی آباده به خسروشیرین. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). محلی هفت فرسنگی میانهء شمال و مغرب سمیرم است. (فارسنامهء ناصری).
لهذا.
[لِ ها] (ع ق مرکب) (از: لِ + هذا) برای این. از این رو. از این روی. بدین جهت. از این جهت. بدین سبب. بدین علت. لذلک(1). ازایرا.
(1) - Partant. Par consequent.
لهذب.
[لَ ذَ] (ع ص) ثابت و لازم: اَلْزَمَه لهذباً واحداً؛ یعنی لازم گرفت و برچسبید وی را. (منتهی الارب).
لهذم.
[لَ ذَ] (ع ص) سنان برنده و روان. ج، لهاذم. (منتهی الارب). سنان جان ستان، تیز. یقال: لسان لهذم و سیف لهذم. || دزد. (مهذب الاسماء). || شرم فراخ. (منتهی الارب). ج، لهاذمة. (المنجد).
لهذم.
[لَ ذَ] (اِخ) الکاتب. شاعری است. قال فی عبدالله بن الاهتم و سالهء فحرمه :
و ما بنوالاهتم الا کالرحم
لا شی ء الا انهم لحم و دم
جاءت به جذام من ارض العجم
اهتم سلاح علی ظهرالقدم.
(عقدالفرید ج7 ص144).
لهذمة.
[لَ ذَ مَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب).
لهر.
[لَ هَ] (اِ) میخانه و شراب خانه را گویند. (برهان). شرابخانه باشد، زیرا له شراب باشد. میکده. || قحبه خانه. (جهانگیری) (برهان). صاحب انجمن آرا گوید: ... و به معنی قحبه خانه گفته اند و معنی اول (شرابخانه) اصحست. (انجمن آرا). || به زبان هندی موج آب باشد. (برهان). || چاقی بی اندازه و گوشت پوک و خالی و پر از باد را گویند (در تداول عامهء خراسان). کف (در تداول مردم قزوین).
لهر.
[لِ هِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان دلارستاق بخش لاریجان شهرستان آمل، واقع در 25هزارگزی شمال رینه. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لهراسب.
[لُ] (اِ) اعتدال حقیقی. (برهان).
لهراسب.
[لُ] (اِخ) نام دهی به یک فرسخ و نیمی جنوب کوشک به فارس. (فارسنامهء ناصری).
لهراسب.
[لُ] (اِخ) پدر کی گشتاسب. از پادشاهان کیانی، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در درگاه کیخسرو مردی گمنام بود بخشید. بزرگان و پهلوانان خلاف آوردند و گفتند که او از تخم شاهان نیست. اما کیخسرو، نژاد او آشکار کرد و گفت که از پشت کی پشین و از تخمهء قباد و صاحب فر کیانی است. پس بزرگان به پادشاهی وی تن دردادند و او در روز مهر از ماه مهر تاج شاهی بر سر نهاد و در بلخ شارسانی برآورد و آتشکده ای به نام برزین ساخت (آذربرزین). لهراسب دو پسر داشت: یکی زریر و دیگر گشتاسب و بر درگاه خود دو تن از نبیرگان کاوس داشت که از ایشان به پسران نمی پرداخت و چون این معنی بر گشتاسب گران می آمد از پدر آزرده شد و نخست عزیمت هندوستان کرد و سپس به روم رفت و آنجا کتایون دختر قیصر را به زنی گرفت، و آخر کار به ایران نزد پدر بازگشت و لهراسب سلطنت را به خواهش وی بدو بخشید و خود به نوبهار بلخ رفت و موی فروهشت و به ستایش داور پرداخت و چون زردشت دین آورد او نیز پذیرای آئین وی گشت و همچنان به عبادت روز می گذاشت تا در یکی از حملات ارجاسب تورانی به دست او کشته شد. پادشاهی لهراسب صدوبیست سال بود. شرح لهراسب در داستان رستم و اسفندیار با تفصیل بیشتری بدین صورت آمده است: لهراسب پسر اروندشاه پسر کی پشین پسر کی قباد. نام این پادشاه در اوستا تنها یک بار در فقرهء 105 آبان یشت آنجا که زردشت تقاضای یاری کی گشتاسپ را از اردوبسور اناهیت میکند آمده بدین صورت: «کوی ویشتاسپ پسر ائوروت اسپ(1)»، یعنی ضمن بیان نسب کی گشتاسپ با لقب کوی، ائوروت اسپ یعنی صاحب اسب تندرو و این نام اگرچه از لحاظ ترکیب به اسامی قدیمی پیش از زردشت و یا زمان او شبیه است، اما وجود لهراسپ بر عکس بیشتر افراد خاندان کیان به وجود تاریخی کمتر نزدیک است و از دلایل بزرگ بر این مدعی نخست مذکور نبودن نام او در یشتهای اساسی و مهم است و دوم گذشتن از اسم او در آبان یشت با نهایت سرعت و بدون توجه بسیار و سوم نیامدن نام وی در گاتاها با آنکه بنابر داستانهای متأخر معاصر زردشت بود و دین او را پذیرفت و اگر چنین بود می بایست از او نیز مانند بزرگان و نام آوران دیگر عصر کی گشتاسپ نامی برده شود. بدین جهات میتوان گفت که نام و داستان لهراسپ الحاقی و بعدی است و به قول استاد کریستنسن برای آنکه میان سلطنت کیخسرو و کی گشتاسپ ارتباط حاصل شود نام کی لهراسپ در داستانها به میان آمد(2). در چهرداد نسک از قطعات مفقود اوستای عهد ساسانی نام لهراسپ آمده و داستان او مذکور افتاده بود(3). ائوروت اسپ در متون پهلوی و فارسی به لهراسپ مبدل شده و به عقیدهء بعض از محققان(4) این تبدیل به نحو ذیل صورت گرفته است: از ائوروت اسپ اوهروداسپ(5). و از اوهروداسپ اوهرداسپ(6) و از اوهرداسپ اوهرلاسپ(7)، از اوهرلاسپ، لهراسپ. در بندهش (فصل 31 فقرهء 28)، سلسلهء نسب لهراسپ چنین است: لهراسپ پسر اُز(8) پسر منوش پسر کی پیسین برادر کی اوس. چون لهراسپ برای سلطنت در عهد میان کی خسرو و کی گشتاسپ انتخاب شد ایجاد داستانها و روایات تازه برای او اندکی دشوار می نمود و به همین جهت در متون پهلوی بعض از روایات بنی اسرائیل برای او به عاریت گرفته شده است. مث بنابر نقل مینوگ خرد (فصل 27 فقرهء 67) لهراسپ، اورشلیم را ویران کرد و یهودان را پراکنده و بنابر نقل دینکرد (کتاب 5 فصل 1 فقرهء 5) لهراسپ به همراهی بوخت نرسیه(9) (بخت نصر = نبوکدنصر)(10) به اورشلیم تاخت و شاید این روایات بعد از عهد ساسانی پیدا شده باشد(11). در مآخذ اسلامی از این پادشاه کیانی روایات تازه ای ذکر نشده است. ابوریحان نسب او را چنین ذکر کرده است(12): کی لهراسپ بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد و آنچه او ذکر کرده است با نقل طبری اختلاف دارد بدین نحو: کی لهراسب پسر کی اوجی پسر کی منوش پسر کیفاشین پسر کیسه پسر کیقباد(13). و این نسب نامه با بندهش مطابق است چه در آن کتاب نسب لهراسب چنین آمده: کی لهراسپ پسر کی از پسر کی منوش پسر کی پسین پسر کی اپیوه پسر کی کواذ. و حمزة بن الحسن(14) نسب نامهء لهراسب را چنین آورده است: کی لهراسپ پسر کیاوجان پسر کیمنش پسر کیفشین پسر کیافوه. روایت مسعودی(15) و دینوری(16) در این باب با یکدیگر و با مآخذ سابق فرق بسیار ندارد و فی المثل دینوری نسب نامهء لهراسپ را کوتاهتر کرده و کی لهراسف بن کیمیس (ظ: کیمنش = کیفشین) بن کیانیه (کی اپیوه)بن کیقباد آورده است. چنانکه دیده شده است در این روایات اسامی تحریفات مختصر یافته که بر اثر وضوح بسیار به ذکر آن نیازمند نیستیم، ولی از مقایسهء همهء این روایات با شاهنامه، اختلاف بزرگ میان این روایات و روایت فردوسی خوب آشکار می شود.
حدیث ویران کردن اورشلیم و پراکندن یهودان به یاری بخت نصر یا به دست او در همهء این روایات دیده میشود(17). ثعالبی گفته است: بخت نصر را به فارسی بخترسه می گفته اند و این تحریفی است از بخت نرسیه یا بختنرسه پهلوی. بخت نصر به روایت ثعالبی یکی از سپهبدان لهراسپ بود، اما دینوری او را ابن عم لهراسب دانسته است و حمزة بن الحسن، گیوبن گودرز و صاحب مجمل التواریخ، رهام پسر گودرز آورده و گفته است که «در کتاب الاصفهانی بوشه بن ویو (نرسه پسر گیو) ابن گودرز گوید و دیگر روایت ووبن گودرز (گیو پسر گودرز)». اما داستان فرستادن بخت نصر یا بخت نرسیه به شام در شاهنامه اص نیامده است و بجای آن داستان لشکرکشی پادشاه روم به یاری گشتاسپ به ایران زمین و تلاقی سپاه روم و ایران در شام مختصر شباهتی (تنها از حیث محل واقعه) به داستان مذکور دارد. (حماسه سرائی در ایران تألیف صفا صص448-490).
صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاهی لهراسف صدوبیست سال بود. پادشاهی بر سان وصیت کیخسرو کرد و پسرش گشتاسب از پدرش به خشم برفت با خاصگان. زریر برادر مهترش او را به نیکوئی بازآورد و بخت نصر را به زمین شام فرستاد به حرب جهودان تا بیت المقدس خراب کرد و همه را برده کرد و دیگران را بکشت و او رهّام گودرز بود، در کتاب الاصفهانی لوشه بن ویو(18)بن گودرز گوید و دیگر روایت ووبن(19) گودرز. و اللهاعلم. باز گشتاسب تنها سوی روم رفت... و کار قیصر بزرگتر گشت تا به فرمان گشتاسب رسول فرستاد به بازخواستن از لهراسب و [ لهراسب ] وزیر را با سپاه به حرب فرستاد و دانسته شد کار گشتاسب، زریر او را بازآورد و تاج و تخت به وی داد و خود به نوبهار بلخ رفت به آتشگاه به یزدان پرستی تا ارجاسب ترک نبیرهء افراسیاب سپاه آورد به بلخ و لهراسب در کارزار کشته شد(20) از عمارت ربض شهر که کیخسرو بنا نهاد تمام کرد [ و ]عمارت بیفزود اندر بلخ و بالانان اندر بدان وقت کی آنجا بود دربندی ساخت عظیم و هزار خانه بر بالای دیوار کی هر شب هزار مرد حرس دارند، و به جایگاه خویش گفته شود این شرحها که مختصر است اگر خدای توفیق دهد. (مجمل التواریخ و القصص صص50-51). در متن تاریخ سیستان نسب لهراسب چنین آمده لهراسب بن آهوجنگ بن کیقبادبن کی فشین... و مصحح در حاشیه افزوده: طبری (1-2 ص617) کی لهراسف بن کی اوجی بن کیمنوش بن کیفاشین بن کیسه (کی ابیه و کی اپیوه پهلوی) جد کیخسرو. و در مروج الذهب (ص98 چ مصر) لهراسب بن قنوح. (ظ: قیوج) بن کیمس بن کیناس بن کیناسه بن کیقباد. (تاریخ سیستان ص201). بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری آرد: ... چون کیخسرو کین سیاوش از افراسیاب بستد و افراسیاب بکشت و باز ملک آمد و توبه کرد و خلق او را گفتند ما را ملکی نامزد کن او به لهراسب اشارت کرد و کیخسرو آن شب ناپدید شد و لهراسب به ملک عجم اندر بنشست. پس کیخسرو از میان خلق بیرون رفت و از ملت دست بازداشت و لهراسب بنشست و تاج بر سر نهاد و بر تخت زرین بنشست و نشست خویش در شهر بلخ کرد و بلخ را ایجنی (؟) نام کرد و سپاه بگزید و هر کدام از ایشان مردانه تر روزیهاشان بداد و بختنصر را بفرستاد سوی زمین عراق و گفت زمین شام و عراق و یمن و همه حد مغرب تا حد روم همه ترا دادم و من خود به بلخ بنشینم تا در ترک نگاه دارم. پس بختنصر با سپاه بسیار از بلخ همی شد تا به عراق تا لب دجله و از دجله بگذشت و سوی مغرب شد و به شام شد به شهر دمشق و با مردمان دمشق صلح بکرد و شهر بگرفت و سرهنگی را با سپاه بفرستاد به زمین بیت المقدس و ملکی بود در بیت المقدس از فرزندان داود پیغمبر علیه السلام با سرهنگ بختنصر صلح کرد و شهر بیت المقدس بگرفت و آن سرهنگ از او گروگانها بستد چون مهترزادگان بنی اسرائیل، و بازگشت و بختنصر با سپاه روی به مصر نهاد چون به مصر رسید ملک مصر بیرون آمد و با او حرب کرد، بختنصر ملک مصر را بشکست و بکشت و همه مصر غارت کرد و مردمان را بکشت و برده کرد... بختنصر به زمین بابل بازشد و ملک لهراسب که او را فرستاده بود بمرد به زمین بلخ از پس آنکه لهراسب صدوسی سال اندر نشسته بود. و پسر او گشتاسب بنشست - انتهی.
جهشیاری در الوزراء و الکتاب (ص1) گوید: و کان لهراسیب بن کنافرخان بن کیموس اول من دون الدواوین و حصن الاعمال و الحسبانات و انتخب الجنود و جد فی عمارة الارضین و جبایة الخراج لارزاق الجیش و بنی مدینة بلخ. ابن البلخی در فارسنامه گوید: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش. وی از سوم بطن است از فرزندان برادر کیکاوس و نسب او این است: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش بن کیفاشین بن کیابنه بن کیقباد و مدت سلطنت او را صدوبیست سال ذکر کرده است. (فارسنامهء ابن البلخی ص14). و هم او گوید: چون لهراسب بنشست همگان به موجب وصیت کیخسرو متابعت او نمودند و طاعت داشتند و او سیرتی سپرد سخت پسندیده و قاعده های نیکو نهاد و از آثار او آن است که اول کسی که سرای پرده ساخت او بود و دیوان لشکر نهاد که ما آن را دیوان عرض خوانیم و تخت زرین مرصع به جواهر ساخت و شهر بلخ را دیوار کشید و عمارتها کرد و مقام او بیشتر آنجا بود و همهء جهان را عمارت کرد و اساوره را دستینه های زر در دست راست کرد بر سبیل اکرام و همتی بلند داشت و ملوک جهان را چنان مسخر گردانید که از روم و صین و هند خراج بدو میفرستادند و بخت نصربن گیوبن گودرز اصفهبد او بود از عراق تا روم واصل نام بخت نصر بخت نرسی است و مردی بوده است بارای و داهی و مردانه و او بود که قصد بیت المقدس کرد و جهودان را مستأصل گردانید به سبب آنکه پیغمبری را بکشتند و این قصه در اول این کتاب یاد کرده آمده است و به تکرار حاجت نیاید و غنیمتهای بی اندازه آورد به نزدیک لهراسب و چون مدت صدوبیست سال از ملک لهراسب گذشته بود و ضعف پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیات خویش به پسرش وشتاسف سپرد و خود منزوی گشت. و الله اعلم. (فارسنامهء ابن البلخی صص47-48).
پورداود در تفسیر اوستای خود (یشتها ج 2 صص264-267) مینویسند:
کنون تاج و اورنگ لهراسب شاه
بیارایم و برنشانم به گاه
کی لهراسب پس از کیخسرو به تخت نشست و گفته ایم به قول شاهنامه لهراسب از خانوادهء کیانیان و از پشت پشین و کیقباد است. در تاریخ بلعمی مندرج است که کیخسرو پیش از غیبت همهء سپاه و رعیت را گرد کرد و گفت این مملکت و حکومت هرکه را خواهید بدهید «گفتند پس ما را مردی نامزد کن تا این مملکت بدو دهیم لهراسب آنجا نشسته بود از اهل البیت ملک بود و کیخسرو انگشت به سوی او فرازکرد و خاموش گشت» حمزهء اصفهانی مینویسد: کیلهراسب پسر عموی کیخسرو بوده، زیرا که لهراسب بن کیاوجان بن کیمنش بن کیفشین بن کیافو بوده است. ابوریحان مینویسد: کیلهراسب بن کی وجی بن کیمنش بن کیقباد بوده است. مسعودی نیز سلسلهء نسب لهراسب را مثل حمزه نوشته است همچنین در مجمل التواریخ، جز اینکه در این کتاب اخیر کیاوجان یا کیوجی افتاده است. ابن الاثیر مثل حمزهء اصفهانی لهراسب را پسر عموی کیخسرو نوشته است. محمد بن جریر طبری در آغاز تاریخ ساسانیان نسب ساسانیان را به پادشاهان کیانی رسانده در سلسلهء نسب اردشیر بابکان مینویسد: «اردشیر پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر مهرمس(21) پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر بشتاسب پسر لهراسب پسر کی اوگی پسر کی مانوش(22) بوده است. در بندهش فصل 31 فقرهء 28 مندرج است: «لهراسب پسر اوزاو (زاو) پسر مانوش پسر کی پیشین پسر کی اپیوه پسر کی کواد بود».
چنانکه ملاحظه میشود لهراسب از خاندان قباد است پسر یا نوه و نبیرهء کیخسرو نیست. در فروردین یشت فقرهء 137 از آخرور Axrura نامی اسم برده شده که از خاندان یا پسر خسرو است. با بودن چنین پسری وجه مناسبت به پادشاهی رسیدن لهراسب معلوم نیست جز اینکه تصور کنیم که این پسر پیش از غیبت کیخسرو مرده بود یا اینکه این خسرو در فقرهء مذکور غیر از کیخسرو پادشاه است و این شق اخیر بیشتر احتمال دارد، از لهراسب به بعد اوضاع کیانیان رنگ و روی دیگری به خود گرفته دیگر صحبت از پایتخت استخر نیست، بلکه پایتخت ایران است و در آثارالباقیه به همین مناسبت لقب لهراسب بلخی ضبط شده است. دیگر اینکه در عهد او دین یکتاپرستی در ایران رواج گرفت، جنگهایی که میان ایرانیان و تورانیان واقع شده جنگهای دینی است بر خلاف جنگهای پیش که از برای خونخواهی بود مثل جنگ کین خواهی ایرج در عهد پیشدادیان و جنگ کیخسرو و افراسیاب از برای انتقام خون سیاوش. ره و رسم یکتاپرستی که به واسطهء پیغمبر زرتشت اسپنتمان در میان ایرانیان رواج گرفته بود سبب ناخوشنودی تورانیان دیویسنا گشته جنگهای سخت برانگیخت. فردوسی میگوید که لهراسب در بلخ آتشکدهء برزین ساخت و در شاهنامه دو پسر منسوب به اوست: یکی گشتاسب و دیگری زریر. مدت پادشاهی او 120 سال بود. بندهش در فصل 31 فقرهء 29 مینویسد: «از لهراسب گشتاسب و زریر و برادران دیگر به وجود آمدند» در فصل 34 بندهش فقرهء 7 مدت پادشاهی او نیز 120 سال معین شده و کلیه مورخین هم همین مدت را ذکر کرده اند. به قول دقیقی در شاهنامه لهراسب از تاج و تخت چشم پوشیده در آتشکدهء نوبهار جای گزید و در آنجا به ستایش و پرستش خدای پرداخت(23) و پسرش گشتاسب را جانشین خود گردانید. در فقرهء 132 فروردین یشت که از کلیهء پادشاهان و شاهزادگان کیانی یاد شده، از لهراسب اسمی نیست همچنین در فقرهء 71 زامیادیشت در جزو پادشاهان و شاهزادگان کیانی اسم او ذکر نشده پس از ذکر اسم کیخسرو در فقرات 74-77 در زامیادیشت از زرتشت در فقرات 79-82 یاد شده و پس از آن از کی گشتاسب در فقرات 83-87 سخن رفته بدون اینکه در میان کیخسرو و کی گشتاسب ذکری از لهراسب شده باشد عجب در این است که در فهرست بسیار بلند فروردین یشت که از کلیهء پادشاهان پیشدادی و کیانی و گروهی از ناموران و دلیران و بزرگان و پارسایان اسم برده شده از لهراسب سخنی نیست فقط در یک فقرهء اوستا اسم او موجود است. آن هم به واسطهء پسرش گشتاسب از او اسم برده شده و آن هم بدون عنوان کی و آن فقرهء 105 آبان یشت است از این قرار: «زرتشت در آریاویچ در کنار رود دایتیا با هوم و برسم و باپندار و گفتار و کردار و با آب زَوْر فرشتهء آب ناهید را ستوده از او درخواست: این کامیابی را به من ده ای اردویسور ناهید که من کی گشتاسب دلیر پسر لهراسب را هماره بر آن دارم که به حسب دین بیندیشد، به حسب دین سخن گوید، به حسب دین رفتار کند، نذر و ستایش زرتشت پذیرفته شده کامروا گردید» لهراسب در اوستا آاُوْروت اسپ(24) آمده لفظاً یعنی تیزاسب، تنداسب مکرراً همین کلمه صفت از برای خورشید استعمال گردیده خورشید تیزاسب گفته شده است(25) و بسا هم این صفت از برای اپم نپات که یکی از ایزدان آب است آمده(26) از کی لهراسب اطلاعات بسیاری در دست نداریم بیشتر وقایع عهد او متعلق است به عهد کی گشتاسب... و در مینوخرد فصل 27 فقرات 64-67 مندرج است و از کی لهراسب سوذ این بود: کوش خدائی خوب کرد و اندر یزدان سپاسدار بود و دین پذیرفتار. کی گشتاسب از تن او برهینیهست (پیدا شد). (ادبیات مزدیسنا یشتها ج 2 صص264-267). و نیز علاوه بر منابع فوق رجوع به تاریخ گزیده و محاسن اصفهان مافروخی و نزهة القلوب و قاموس الاعلام ترکی شود. فردوسی داستان پادشاهی دادن کیخسرو، لهراسب را پس از منشور دادن به سران سپاه، چون طوس و گیو و غیره چنین آرد:
ز کار بزرگان چو پردخت شد
شهنشاه از آن پس سوی تخت شد
از آن مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
به بیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
بر او آفرین کرد و بگشاد دست
فرودآمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
به لهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
که این تاج تو بر تو فرخنده باد
جهان سربه سر پیش تو بنده باد
سپردم ترا تاج شاهی و گنج
از آن پس که بردم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز به داد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بی آزار باش
همیشه زبان را نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندر او مانده ایرانیان
برآشفت هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسپ را شاه بایست خواند
از ایرانیان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست
چنین گفت: کای شهریار بلند!
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد
دهان ورا زهر تریاک باد
که لهراسپ را شاه خواند به داد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
به ایران چو آمد به نزد زرسپ
فرومایه ای دیدمش با یک اسپ
به جنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیده ام تاجور
ز چندین بزرگان خسرونژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
چو دستان سام این سخنها بگفت
شدند انجمن با سخنگوی جفت
خروشی برآمد از ایرانیان
کز این پس نبندیم شاها میان
نجوئیم کس رزم در کارزار
چو لهراسب را برکشد شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود از آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی کردگار
بپیچد بد از گردش روزگار
که یزدان کسی را کند نیکبخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
که دین دارد و شرم و فرّ و نژاد
بود راد و پیروز و از داد شاد
جهان آفرین بر زبانم گواست
که گشت این هنرها به لهراسب راست
نبیره یْ جهان دار هوشنگ هست
همان راد و بینادل و پاکدست
ز تخم پشین است و از کیقباد
دلی پر ز دانش سری پر ز داد
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بر این هم بود پاک فرزند اوی
مرا گفت یزدان بدو کن تو روی
نکردم من این جز به فرمان اوی
به شاهی بر او آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
به دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید و انگشت برزد به خاک
بیالود لب را به خاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
به شاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم به خاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
بزرگانش گوهر برافشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند...
آگاهی یافتن لهراسب از ناپدید شدن کیخسرو:
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او به راه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وز آن نامداران گران سایه بود
نگه کرد لهراسب برپای خاست
به خوبی بیاراست گفتار راست
به آواز گفت: ای سران سپاه!
شنیده همه پند و اندرز شاه
هر آن کس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند خسرو به یاد
به ما هرچه فرمود و گفت آن کنم
بکوشم به نیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز
گنهکار باشد به یزدان کسی
که اندرز شاهان نخواند بسی
بد و نیک از این هرچه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه برده ست نام
پذیرفته ام پند و اندرز اوی
نیابد گذر پای از مرز اوی
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوئیم دست
هر آن کس که او جز بر این ره بود
ز نیکی ورا دست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بر او آفرین کرد و در بر کشید
چنین گفت کز داد وز راستی
مبادا شما را کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که رنج و بدیها شود ناپدید
جهاندار نیک اختر نیک روز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچه هست
بگیرید چندانکه باید به دست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست...
به آزادگان پیر گودرز گفت
که فرخ کسی کش بود خاک جفت
بر آنم سراسر که دستان بگفت
از او من ندارم سخن در نهفت
توئی شاه و ما سربه سر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
به فرمان نهادند سر بر زمین
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی به سر
چنانچون فریدون فرخ نژاد
مه مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهر ماه گزین روز مهر
که زی راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایران بدو از نوی.
سپس فردوسی داستان لهراسب را در شاهنامه چنین آورده است:
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک
نگارندهء چرخ گردنده اوست
فزایندهء فرهء بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو چوگان فلک ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
ز آز و فزونی به یک سو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
از این تاج شاهی و تخت بلند
نجویم جز از داد و آرام و پند
مگر بهره مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید وز داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
وز آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هر کس که دانا بدند
به هر کار نیکو توانا بدند
ز هر کشوری برگرفتند راه
رسیدند یکسر به درگاه شاه
ببودند بیکار چندی به بلخ
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بهر برزنی جای جشن سده
همه گرد بر گرد آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که بد با بزرگی و با فر و کام
دو فرزند بودش به سان دو ماه
سزاوار شاهی تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره یْ جهاندار کاووس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود
چنین تا برآمد بر این روزگار
پر از درد گشتاسب از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
بفرمود لهراسب تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
بخوان بر یکی جام می خواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسب می خورد بر پای خاست
چنین گفت: کای شاه با داد و راست!
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر تاج کیخسرو دادگر
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندهء افسر و اخترت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
که پیش من آید به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو خسرو ز گیتی پراندیشه گشت
ترا داد تاج و خود اندرگذشت
گر ایدون که هستم ز آزادگان
مرا نام کن تاج و تخت کیان
چنین هم بوم پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانَمَت شهریار
به گشتاسب گفت: ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از نامدار
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو مگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ از او پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید دل پر ز درد
بیامد ز پیش پدر روی زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهء کارزار
فرودآمد و کهتران را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید...
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسب کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سربه سر بی همال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد میوه دار...
آنگاه پس از رفتن گشتاسپ به روم و هنرنمائی های وی آنجا و به زنی کردن سه دختر قیصر، در شرح باژ خواستن قیصر از لهراسب چنین آرد:
بر این نیز بگذشت چندی سپهر
بدل در همی داشت ننمود چهر
به گشتاسب قیصر چنین گفت باز
که این نامور مهتر سرفراز
براندیش با این سخن در خرد
که اندیشه از این سخن نگذرد
به ایران فرستم فرستاده ای
جهاندیده ای پاک آزاده ای
به لهراسپ گوید که نیمی جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سر مایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم
چنین گفت گشتاسپ کاین رای توست
زمانه به زیر کف پای توست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بمانم به تو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم و از دشت نیزه وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بود و دل پر ز داد...
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستادهء قیصر است...
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل آرای تاج
بزرگان ایران همه زیر تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار...
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هر گونه با شاه دیر
به شبگیر قالوس را پیش خواند
ز قیصر فراوان سخنها براند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسب کی پرخرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ گزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از دست شاهان زبون
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه...
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین نام جستن که بنمود راه
فرستاده گفت: ای خردمند شاه!
به مرز خزر من شدم باژخواه...
سواری به نزدیک او آمده ست
که از بیشه ها شیر گیرد به دست...
به رزم و به بزم و به روز شکار
جهان بین ندیده ست چون او سوار...
بدو گفت لهراسب: کای راست گوی!
کرا ماند آن مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهر زریر است گویی درست...
چو بشنید لهراسب بگشاد چهر
بدان مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت اکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پراندیشه بنشست لهراسب دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادَرْتْ نیست
بدین چاره بشتاب و ایدر مایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالای و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
نه زین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب چاره جوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسب گفت
که این راز بیرون کنم از نهفت
گر اوی است فرمان بر او مهتر است
ورا هرکه مهتر بود کهتر است
بگفت این سخن را و برساخت کار
گزیده یکی لشکر نامدار...
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
ز درگاه سالار بارش بدید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
خردمند گشتاسب با او به هم
چو قیصر شنید این سخن بار داد
از آن آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافته ست اندر(27) این پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
همانا بیامدش ایران به یاد
چو قیصر شنید این سخن زآن جوان
پراندیشه شد مرد روشن روان
که شاید بدن کاین سخن کو بگفت
بجز راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر بپیچد ز داد
نشستنگه من به روم است و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را
تو اکنون فرستاده ای باز گرد
بسازیم ما نیز جای نبرد
ز قیصر چو بشنید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ نیاسود دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی اندر نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش از این
که بودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر و شاه آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر تو داناتری
بر این آرزوها تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارهء راهجوی
بیامد به نزد برادر زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش او آمدند
پر از درد و پرآب رو آمدند...
همانگه بیامد به پیشش زریر
پیاده ببود و شد از رزم سیر
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه سال با تخت جفت
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستندهء پاک یزدان شده ست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون تن به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج و لشکر تراست
ز گیتی یکی گنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است
برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج و بر سر نهاد...
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
چو لهراسپ بشنید کآمد زریر
برادرْشْ گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
فرودآمد از اسب گشتاسپ زود
بر او آفرین کرد و شادی نمود
چو دیدش پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
ز ره چون به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
ببوسید و تاجش به سر برنهاد
همی آفرین کرد و زو گشت شاد
بدو گفت گشتاسب: کای شهریار!
مبیناد بی تو مرا روزگار
تویی شهریار و منت کهترم
سر بخت دشمن همی بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج یابد بسی
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست
ببست آن در بافرین خانه را
نهشت اندر آن خانه بیگانه را
بپوشید جامه یْ پرستش پلاس
خرد را بر این گونه باید سپاس
بیفگند یاره، فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی
همی بود سی سال پیشش به پای
بدینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنانچون که بد راه جمشید را...(28)
(1) - Aurvat-aspa. (2) - کیانیان ص92.
(3) - دینکرت کتاب 8 فصل 13 فقرهء 15.
(4) - زند اوستای دارمستتر ج2 ص392.
(5) - ohrvdasp.
(6) - ohrdasp.
(7) - ohrlasp.
(8) - oz.
(9) - Boxt-Narseh.
(10) - Nabuchodonosor. (11) - کیانیان ص 93.
(12) - الاَثار الباقیة ص104.
(13) - تاریخ طبری ج2 ص598، 617 و 645.
(14) - تاریخ سنی ملوک الارض ص36.
(15) - مروج الذهب ج2 ص121.
(16) - اخبارالطوال ص26.
(17) - تاریخ حمزه ص36، مجمل التواریخ ص50، اخبار الطوال ص26، مروج الذهب ج2 صص121-122، و غرر اخبار ملوک الفرس ص244.
(18) - ظ: نرسه، نرسی.
(19) - کذا، و ظ: وی بن.
(20) - ظ: او.
(21) - در متن تاریخ طبری مهرمس آمده، نولدکه Noldeke احتمال میدهد که تلفظ درست این اسم مهرسان باشد. به نظر نگارنده (گذشته از اینکه چنین اسمی در جای دیگر در جزو سلسلهء ساسانیان دیده نشده) این اسم تحریف شده نیست؛ مس در پهلوی که اکنون در فارسی مه گوئیم، به معنی بزرگ است، مثل مسمغان در لهجهء دری که مصطلح زرتشتیان ایران است، مامس یعنی مادر بزرگ و بامس یعنی پدربزرگ؛ بنابراین مهرمس درست اسمی است مثل بزرگمهر و بزرجمهر معرب از وچورگ-متر Vacurgmitrپهلوی است که وزیر خسرو انوشیروان بوده است.
(22) - کیاوجان و کیوجی و اوگی هر سه یک اسم است که تحریف شده و با همدیگر فرقی پیدا کرده است، ترکیب اصلی و قدیم این اسم معلوم نیست، ولی احتمال برده میشود که همان اسم زاو یا اوزَوَ Uzava باشد که به این هیئتها درآمده است. رجوع شود به:
و Tabari ubersetzt, von Noldeke S.2.
Irani. Namenbuch, von Justi, S. 231.
(23) - رجوع به مقالهء گئوتم در یشتها ج 2 صص32-34 شود.
(24) - Aurvataspa. (25) - رجوع به خورشیدیشت فقرات 1 و 6 و مهریشت فقرات 13 و 90 و فروردین یشت فقرهء 81 و یسنا 16 فقرهء 4 و وندیداد فرگرد 21 فقرهء 5 و غیره شود.
(26) - رجوع به زامیادیشت فقره 51 و یسنا 2 فقرهء 5 و یسنا 65 فقرهء 12 و غیره شود.
(27) - ظ: ایدر.
(28) - از شاهنامهء چ بروخیم ج 5 و 6 صص 1431 - 1494.
لهراسب.
[لُ] (اِخ) ابن حسین بن اسکندر. حاکم طالقان از 795 تا 805 ه . ق. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 142).
لهراسبی.
[لُ] (ص نسبی) منسوب به لهراسب. متعلق به لهراسب.
لهراسبیه.
[لُ سِ بی یِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 8500گزی جنوب باختر فیروزآباد و پنج هزارگزی خاور راه مالرو عمومی حومه. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 301 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لهراسپ.
[لُ] (اِخ) لهراسب. رجوع به لهراسب پادشاه کیانی شود.
لهراسف.
[لُ] (اِخ) لهراسب. رجوع به لهراسب پادشاه کیانی شود.
لهراسف.
[لُ] (اِخ) نام برادر مولانا ارجاسف امیدی شاعر، از جملهء بزرگزادگان ری. (مجالس النفائس ص399).
لهران.
[] (اِخ) نام دهی جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 19هزارگزی باختر شهرک، سر راه عمومی مالروی قزوین. کوهستانی و سردسیر. دارای 326 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. مزرعهء دیمی زار مشهور به رزگره شسته جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لهرگین.
[لَ هَ] (اِخ) دهی جزء بلوک قره پشلو از دهستان زنجان رود بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 79هزارگزی شمال باختری زنجان و 33هزارگزی راه عمومی. دامنه و سردسیر. دارای 158 تن سکنه. آب آن از زه آب رودخانهء محلی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لهز.
[لَ] (ع مص) درآمیختن با قوم. در میان قوم شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || لگد زدن بر سینه. مشت بر سینه زدن. لکز. مشت بر تندی زیر بناگوش و بر گردن زدن. (منتهی الارب). مشت بر گردن زدن. (از زوزنی). || نیزه بر سینه زدن. (منتهی الارب). مشت و نیزه بر سینه زدن. (منتخب اللغات). || به سر زدن شتربچه و بره پستان مادر را وقت شیر مکیدن. (منتهی الارب). || بازداشتن. (زوزنی). || دوموی شدن. (منتهی الارب). آمیختن سپیدی موی با سیاهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
لهزمتان.
[لِ زِ مَ] (ع اِ) تثنیهء لهزمة. جای فراهم آمدن گوشت میان زفر و گوشت. ج، لهازم. نکفتان. (مهذب الاسماء). در صحاح گوید: لهزمتان دو استخوان است برآمده در لحیین زیر دو گوش. (بحر الجواهر). لهزة. و رجوع به لهزمة شود.
لهزمة.
[لَ زَ مَ] (ع مص) بریدن تندی زیر بناگوش. || دوموی شدن رخسار. || درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (منتهی الارب).
لهزمة.
[لِ زِ مَ] (ع اِ) تندی زیر بناگوش که استخوانی است برآمده. و هما لهزمتان. ج، لهازم. (منتهی الارب). جایگاه به هم آمدن گوشت میان دو استخوان و زنخ و گوش. تثنیهء آن لهزمتان. ج، لهازم. (از تاج العروس).
لهزة.
[لَ هَ زَ] (ع اِ) تندی زیر بناگوش. (منتهی الارب). لهزمة.
لهزة.
[لَ هِ زَ] (ع ص) زن فربه برآمده کنج دهان. (منتهی الارب).
لهس.
[لَ] (ع مص) لیسیدن. لحس. || پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. || انبوهی کردن بر طعام از حرص و آز. (منتهی الارب).
لهستان.
[لِ یا لَ هِ] (اِخ) پُلُنی(1). کشوری به اروپا، محدود از شمال به دریای بالتیک، از جانب مشرق به روسیه و از جانب جنوب به رومانی و از مغرب به آلمان. دارای 388328 گز مربع مساحت و بر حسب سرشماری 14 فوریهء 1949 م. دارای 24 میلیون تن سکنه. پایتخت آن ورشو و شهرهای عمدهء وی لُدز، لوُوّ، لِمبِرگ، کُراکوی و پُزنان، است. این کشور تا جنگ بین الملل اول در تصرف روسیه بود و پس از آن جنگ استقلال یافت و در جنگ بین الملل دوم نخست از طرف کشور آلمان اشغال شد و پس از شکست یافتن آلمان بار دیگر به تصرف روسیه درآمد و اکنون جمهوری مذکور جزو کشورهای کمونیست اروپای شرقی است.
(1) - Pologne.
لهسم.
[لُ سُ] (ع اِ) آبراههء رودبار تنگ. ج، لهاسم. (منتهی الارب).
لهسة.
[لُ سَ] (ع اِ) ما لک عندی لهسة؛ یعنی برای تو نزد من چیزی نیست. (منتهی الارب).
له شدن.
[لِهْ شُ دَ] (مص مرکب) لهیدن. متلاشی شدن چنانکه آلوئی در زیر پای.
لهط.
[لَ] (ع مص) طپانچه زدن کسی را. || تیر انداختن بر کسی. || دوختن جامه. || بر زمین زدن کسی را. || زادن مادر فرزند را. || آب زدن زن شرم خود را. (منتهی الارب). || لهط الشی ءَ؛ ای اکله بسرعة و شراهة. (دزی).
لهطة.
[لَ طَ] (ع اِ) چیزی که بشنوی و نه راست شماری آن را و نه دروغ. (منتهی الارب).
لهع.
[لَ هَ] (ع مص) به هر یک انس گرفتن. || گستاخ شدن. || به تکلف فصیح شدن. || لب پیچیدن در سخن. (منتهی الارب).
لهع.
[لَ هِ] (ع ص) مرد به هر یک انس گیرنده. || مرد گستاخ. (منتهی الارب).
لهف.
[لَ هَ] (ع مص) اندوهگین گردیدن. || دریغ خوردن. (منتهی الارب). حسرت خوردن. (تاج المصادر). ارمان خوردن. (زوزنی) (دهار).
لهف.
[لَ] (ع اِ) دریغ و آن کلمه ای است که بدان حسرت خورند بر گذشته و فوت شده. لهفة. (منتهی الارب). حزن و تحیر. (بحر الجواهر). حزن. اندوه. (از حاشیهء مثنوی) :
او سگ فرّخ رخ کهف من است
بلکه او هم درد و هم لهف من است.مولوی.
سیصدونه سال آن اصحاف کهف
پیشتان یک روز بی اندوه و لهف.مولوی.
لهفان.
[لَ] (ع ص) به معنی ملهوف است. ستمدیدهء مضطر دادخواه. حسرت خورنده. (منتهی الارب). اندوهگن. (مهذب الاسماء). اندوهناک. (دهار).
لهفت.
[لُ فَ / لِ هُ] (از ع، اِ) به معنی لعبت و آن صورتی باشد که دخترکان از پارچه سازند و با آن بازی کنند. (از برهان). صورتی است که دخترکان از جامه و جز آن سازند و در هند او را کودیه خوانند. (جهانگیری). به معنی لعبت است که طفلان و دختران بدان بازی کنند و آن صورتی است سایه دار و فارسیان عین را به هاء بدل کنند [ لعبت = لهفت ]، چنانکه عفعف سگ را هف هف گویند. (آنندراج) (انجمن آرا).
لهفتان.
[لُ فَ] (اِ) به معنی لعبتان است که جمع لعبت باشد، یعنی صورت بازیچهء دخترکان که از جامه سازند و لحبتان هم به نظر رسیده است. (از برهان).
لهفة.
[لَ فَ] (ع اِ) لهف. دریغ. و رجوع به لهف شود. (منتهی الارب).
لهفی.
[لَ فا] (ع ص) زن ستم دیدهء پریشان روزگار فریادخواه دریغ خورنده. ج، لهافی، لِهاف. (منتهی الارب).
لهق.
[لَ / لَ هَ] (ع مص) سخت سپید گردیدن و سپید شدن. (منتهی الارب). سفید شدن. (بحر الجواهر). سخت سپید شدن. (تاج المصادر).
لهق.
[لَ هِ] (ع ص) نعت از لهق. (منتهی الارب). سپید. (منتخب اللغات).
لهق.
[لَ هَ / هِ] (ع ص، اِ) شتر خاکسترگون. ج، لهاق، لهقات. || گاو نر سپید. (منتهی الارب). گاو دشتی. (مهذب الاسماء). || هر چیز سپید. و ابیض لهقٌ؛ سخت سپید. (منتهی الارب). سخت سفید. (مهذب الاسماء).
لهق.
[لَ هِ] (ع ص) سپید بی فروغ و بی تابانی، وصف است در کار و جامه و شیب. (منتهی الارب).
لهقات.
[لَ هَ] (ع ص، اِ) جِ لَهقة و لَهَق. (منتهی الارب).
لهقة.
[لَ هَ قَ] (ع ص، اِ) تأنیث لَهَق. (منتهی الارب). ج، لهقات.
لهک.
[لَ هَ] (ع ص، اِ) ناخوش بوی خوی و عَرَق.
لهک.
[] (اِخ) نام ده کوچکی از بخش ری شهرستان تهران. دارای 60 تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
له کردن.
[لِهْ کَ دَ] (مص مرکب) خُرد و نرم سائیدن چنانکه گوشت را در هاون.
-دک و پوزش را له کردن؛ خرد و خاکشی ساختن.
-له و لورده کردن؛ خرد و خاکشی کردن.
له کلک.
[لَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 67هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و سه هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 56 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
له لورده.
[لِ هِ لَ وَ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) له و لورده. سخت خرد و درهم شکسته و رجوع به له و نیز له و لورده شود.
له له.
[لَهْ لَهْ] (اِ صوت) آواز نفس پیاپی سگ با بیرون کردن زبان گاه تشنگی. رجوع به له له زدن شود.
لهله.
[لَ لَ] (ع ص) جامه سست بافته. || سخن و شعر رکیک بلایه. (منتهی الارب).
لهله.
[لُ لُهْ] (ع اِ) لُهلهة. زمین فراخ که در وی سراب بسیار باشد. ج، لَهاله. (منتهی الارب).
لهلهان.
[لَ لَ] (اِ) تخمی است دوائی که آن را فرنجمشک خوانند. (برهان).
له له زدن.
[لَهْ لَهْ زَ دَ] (مص مرکب) از تشنگی زبان را پی درپی و سریع از دهان برآوردن، چنانکه سگان. لُهاث. نفس پیاپی کشیدن با بیرون کردن زبان پیاپی، چنانکه سگ از گرمای هوا یا پیمودن راه دور. بیرون کردن و درون بردن زبان پیاپی با دم زدن، چنانکه سگ گاه تشنگی سخت. پیوسته و پیاپی بیرون کردن سگ و جز آن قسمتی از زبان را از دهان. بسیار تشنه بودن: از تشنگی له له زدن؛ چون سگ تشنه یا بسیار دویده زبان پیاپی از دهان بیرون کردن و فروبردن و نفسهای پیاپی کشیدن.
لهلهة.
[لُ لُ هَ] (ع اِ) لُهله. رجوع به لهله شود.
لهلهة.
[لَ لَ هَ] (ع مص) تُنک بافتن جامه را. (منتهی الارب).
لهم.
[لَ] (ع ص) مرد بسیارخیر. (منتهی الارب).
لهم.
[لَ / لَ هَ] (ع مص) به یک بار فروخوردن چیزی را. (منتهی الارب). فروخوردن. (منتخب اللغات). || فروواریدن. (زوزنی) (تاج المصادر).
لهم.
[لِ] (ع ص، اِ) گاو نر کلان سال. || سالخورده از هر چیزی. ج، لهوم. (منتهی الارب).
لهم.
[لَ هِ / لُ هَ] (ع ص) رجلٌ لهم؛ مرد بسیارخوار. (منتهی الارب).
لهم.
[لِ هَم م] (ع ص) مرد روشن رای جوان مرد نیک کارگذار بسیارعطا. ج، لهمون. || دریای بزرگ. || مرد سبقت گیرنده. || اسب نجیب نیکو درگذرنده از اسبان. (منتهی الارب).
لهم.
[لِ هَم م] (اِخ) ابن جلجب از بنی جدیس است. (منتهی الارب).
لهمال.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان نوکندکا از بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در 6500گزی شمال شاهی، کنار رودخانهء سیاهرود. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیاهرود. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، کنجد و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لهمم.
[لِ مِ / لُ مُ] (ع ص) مرد سخت پیشی گیرنده. || اسب سابق نیکو و نجیب. (منتهی الارب). لهمیم.
لهموم.
[لُ] (ع ص، اِ) ناقهء بسیارشیر. اشتر بسیارشیر. || زخم فراخ و فی بعض النسخ، و الخرج الواسع؛ یعنی خرجین فراخ. || شرم زن. || ابر بزرگ قطره. || عدد بسیار. || لشکر گران. || مرد بسیار خیر و نیکوئی. (منتهی الارب). ج، لهامیم.
لهمون.
[لِ هَمْ مو] (ع ص، اِ) جِ لهمّ. (منتهی الارب). رجوع به لِهَمّ شود.
لهمة.
[لُ مَ] (ع اِ) یک مشت از پِسْت. (منتهی الارب).
لهمیم.
[لِ] (ع ص) لهمم. مرد سخت پیشی گیرنده. || اسب سابق نیکو و نجیب. (منتهی الارب).
لهن.
[لُ هَ] (ع اِ) جِ لهنة.
لهنج.
[لَ هَ] (اِ) صاحب برهان گوید: سنگ گازری باشد، یعنی سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند و به معنی سنگ کارد هم گفته اند که فسان باشد و به معنی ساز گازر و ساز گاری هم به نظر آمده است و جای دیگر ساز گازر و ساز گازری نوشته بودند و این به معنی اول مناسبتی دارد و ظاهراً که میان این دو کس خلط شده باشد چه یکی ساز گاری و دیگر ساز گازری نوشته است. و الله اعلم - انتهی. صاحب انجمن آرا گوید: سنگ کارد که فسان گویند و در این لغت تصحیف خوانی کرده اند و اختلاف شد چنانکه سنگ گازر و غیره. صاحب جهانگیری گوید: دو معنی دارد اول سنگ کارد باشد و آن را فسان نیز گویند و دوم به معنی سازگاری آمده است - انتهی.
لهندگی.
[لِ هَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لهنده.
لهنده.
[لِ هَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لهیدن. له شونده.
لهنک.
[لَ هِنْ نَ] (ع ق) هرآینه و هی کلمةٌ تستعمل تأکیداً اصلها لانک فابدلت الهمزة هاءً کایاک و هیاک... (منتهی الارب).
لهنة.
[لُ نَ] (ع اِ) ناشتاشکن. (منتهی الارب). نهاری. (زوزنی). نیم چاشت. چاشتی بامداد. (زمخشری). لقمة الصباح. زیرقلیانی. دهان گیره. دهن گیره. ناشتائی. صبحانه. ماحضر. صاحب آنندراج از شرح مقامات حریری نقل کند به معنی طعام قلیل که به زودی پیش مهمان نهند تا بدان شغل کند قبل از غذای ضیافت. || هدیه ای که مسافر آورد. سوغات. ره آورد. راه آورد. ارمغان. ج، لهن.
لهنه.
[لَ نَ / نِ] (ص) ابله. احمق. نادان. (از برهان). گول. همان لهبله است. (انجمن آرا). || (اِ) سنگ. (برهان). حجر.
لهنه.
[لُ نِ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 33هزارگزی شمال باختری سیردان و نه هزارگزی راه عمومی طارم. کوهستانی و سردسیر. دارای 154 تن سکنه. آب آن از فاضلاب رود زرده. محصول آنجا غلات، فندق و گردو. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لهنهء جانگزا.
[لَ نَ / نِ یِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سنگی است در موجگاه دریای اعظم و آب آن دریا همچو سیماب است و آفتاب هم به آن دریا غروب میکند. گویند هرکه آن سنگ را ببیند چندان بخندد که بمیرد و آن را لهنهء جانگزای هم گویند و به عربی حجرالضحک خوانند. (برهان). در عجایب المخلوقات آورده که سنگی است در موجگاه دریای اعظم که هرکه آن را بیند چندان خنده کند که بمیرد. (جهانگیری).
لهو.
[لَ] (هندی، اِ) اسم هندی خون است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لهو.
[لَ هُوو] (ع ص) رجلٌ لهو؛ مرد بازنده. مرد بسیار غفلت کننده و اعراض نماینده. (منتهی الارب). مرد بسیار بازی و غفلت. (مهذب الاسماء).
لهو.
[لَهْوْ] (ع مص) بازی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی). || انس گرفتن زن به سخن کسی و به شگفت آمدن وی. || جماع کردن. (منتهی الارب).
لهو.
[لَهْوْ] (ع اِ) زن که بدان بازی کنند یا فرزند. (منتهی الارب). بازی. طرب. لعب. ملهی. آنچه مشغول کند مردم را. چیزی که از عمل خیر بازدارد. (منتخب اللغات). آنچه مایهء اشتغال باشد. اشتغال به عیش و طرب و امثال آن. آنچه انسان را محظوظ کند و مشغول دارد. زنی که مایهء سرور و خوشی باشد. سرگرم کن. و در این قول خدای تعالی: «لو أَردنا أَن نتخذ لهواً(1)» کنایه است از زن و فرزند. ج، ملاهی (بغیر قیاس). هو الشی ء الذی یتلذذ به الانسان فیلهیه ثم ینقص. (تعریفات) :
دو صد منده سبو آبکش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.ابوشکور.
تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.خسروی.
بدو گفت کایدر نه جای لهوست(2)
همانا ترا شیر مرغ آرزوست.فردوسی.
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام.
فرخی.
زین عید عدو را غم و اندوه و تو را لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین.
فرخی.
کش و بند و بر و آر و کن و کار و خور و پوش
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز.
منوچهری.
امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری.منوچهری.
بچه نداند از لهو(3) مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه.
منوچهری.
از این خداوند ما هیچ کاری نیاید جز لهو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص248). چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی. (تاریخ بیهقی ص247). قائد به خشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا به لهو و شراب می پردازم. (تاریخ بیهقی ص323). دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی ص394). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی ص393).
بیت و غزل بر طلب فحش و لهو
بی هنران را بدل آیت است.
ناصرخسرو.
ایا به دولت دنیا فریفته دل خویش
به شادکامی تاز و به کام و لهو و خطر.
ناصرخسرو.
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پرلهو و مغزت پرخمار است از نبید.
ناصرخسرو.
نباید که جز لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از باربد.ناصرخسرو.
پرهیز کن از لهو از آنکه هرگز
سرمایه نکرده ست هیچ لاهی.ناصرخسرو.
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعرهء رعد و نفخهء صور است.مسعودسعد.
ز لهو آمده رنج وز وصل دیده فراق
به سان خویش کند پر ز خنده دیده پرآب.
مسعودسعد.
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.مسعودسعد.
و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل به هم پیوستند. (کلیله و دمنه).
دل افسرده مانده ست چون نفس و دل
که از آتش لهو تابی نبیند.خاقانی.
سر دولت، غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است.خاقانی.
لهو یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است.
خاقانی.
غم بیخ عمر می برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم.
خاقانی.
نزنم باز در لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم.
خاقانی.
نیست کسم غمگسار خوش به که باشم
هست غمم بی کنار لهو چه جویم؟خاقانی.
تا به هم اسرار لهو شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد.
خاقانی.
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.خاقانی.
بیست ویک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم.
خاقانی.
مدت لهو را غم است انجام
بادهء نیک را بد است خمار.خاقانی.
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.نظامی.
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز.نظامی.
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نی برای نفس کشتم نی به لهو.مولوی.
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (سعدی). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. (سعدی).
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.سعدی.
تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند.
سعدی.
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو و از نشاط مشو ساعتی جدا.؟
|| سهو. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 21/17.
(2) - در این شاهد «لهو» بر وزن «عَدو» آمده است.
(3) - در این شاهد «لهو» بر وزن «عَدو» آمده است.
لهواء .
[لَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است. (از معجم البلدان).
لهوات.
[لَ هَ] (ع اِ) جِ لهاة. (منتهی الارب).
لهواط.
[] (اِخ) پور ارجاسب پور فیروز هفدهمین سلاطین ساسانیه. رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران ج1 ص340 شود. و کلمه ظاهراً مصحف «کوات» (کواط) اول جاماسب پسر فیروز بیست ودومین پادشاه ساسانی است.
لهوالحدیث.
[لَ وُلْ حَ] (ع اِ مرکب)افسانه ها. حکایات. سرود و غنا و مانند آن. (منتخب اللغات).
لهواللسان.
[لَ وُلْ لِ] (ع اِ مرکب)(1)سهواللسان.
(1) - Lapsus languit.
لهوب.
[لُ] (ع اِ) جِ لِهب و لَهِب. (منتهی الارب).
له و پـه.
[لِ هُ پِهْ] (ص مرکب، از اتباع)لِه و لورده. خرد و خاکشی. سخت لِه. سخت کوفته و سوده.
له و په شدن.
[لِ هُ پِهْ شُ دَ] (مص مرکب) له و لورده شدن. خرد و خاکشی شدن. سخت لِه شدن، چنانکه گوشت کوفته در هاون.
له و په کردن.
[لِ هُ پِهْ کَ دَ] (مص مرکب) له و لورده کردن. خرد و خاکشی کردن. سخت لِه کردن چنانکه گوشت کوفته در هاون.
لهوتن.
[لَهْوْ تَ] (ص مرکب) که بلهو پردازد :
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دَن
درّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن.
منوچهری.
لهوجة.
[لَهْ وَ جَ] (ع مص) ناتمام و خام گذاشتن کار را. || نیم پخت ماندن بریان را. (منتهی الارب).
لهوخانه.
[لَهْوْ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای لهو. خانهء لهو. آنجا که به لهو پردازند :
بس خراب است لهوخانهء دهر
بنگه عمر ز آسمان برگیر.خاقانی.
لهور.
[لَ] (اِخ) لاهور. لاوهور. لوهر. لهاوور. لهاور. نام شهری است [ به هندوستان ] با ناحیت بسیار و سلطانش از دست امیر ملتان است و اندر او بازارها و بتخانه هاست و اندر او درخت چلغوزه و بادام و جوز هندی بسیار است و همه بت پرستند و اندر وی هیچ مسلمان نیست. (حدود العالم). و رجوع به لاهور و لاوهور و لوهر شود.
لهور.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 92هزارگزی جنوب باختری شوسف و 26هزارگزی جنوب میغان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 14 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در بهار مالداران به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
له و علیه.
[لَ هُ عَ لَیْهْ] (ترکیب عطفی، ق مرکب)(1) بسود و بزیان کسی. برای او و بر او. به او و بر او.
(1) - Pour et contre.
لهوف.
[لُ] (ع اِ) جِ لهف. رجوع به لهف شود.
لهوق.
[لَهْ وَ] (ع ص) رجلٌ لَهْوَقٌ؛ مرد ناآزموده کار. || آنکه بگوید و نکند. مرد لافی نازنده به چیزی که ندارد. (منتهی الارب).
لهوقوعراقیس.
[] (معرب، اِ)(1) شجر مصری است که گازران استعمال میکنند و در آب زود نرم میشود و سرد و خشک و مجفف بی لدغ و قابض و مانع سیلان مواد و جهت جراحات تازه و کهنه و نزف الدم و اسهال و درد مثانه و نفث الدم نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - بیرونی در صیدنه لوفقراقس آورده است. (صیدنه چ زریاب خویی ص562). و مخزن الادویه لهولوقوغراقیس ضبط کرده است. (مخزن الادویه چ انتشارات انقلاب اسلامی ص799).
لهوقة.
[لَهْ وَ قَ] (ع مص) ترک مبالغه کردن در کار و سخن. || آراستن و نیکو کردن خود را به چیزی که ندارد. || آنچه در وی مبالغه نکرده شود از سخن و کار. (منتهی الارب).
لهوکر.
[] (اِخ) موضعی به غزنین: سجاوند از مضافات لهوکر غزنین است. رجوع به حواشی لباب الالباب ج1 ص362 شود.
لهو کردن.
[لَهْوْ کَ دَ] (مص مرکب) بازی کردن. لعب کردن. (منتهی الارب). لهو. و رجوع به لهو شود.
لهوکننده.
[لَهْوْ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)نعت فاعلی از لهو کردن. آنکه لهو کند. سامد. (منتهی الارب).
له و لورده.
[لِ هُ لَ وَ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) له و په. سخت کوبیده. سخت له. خرد و خاکشی. و رجوع به له و نیز له لورده شود.
له و لورده شدن.
[لِ هُ لَ وَ دَ / دِ شُ دَ](مص مرکب) سخت له شدن. خرد و خاکشی شدن. له و په شدن.
له و لورده کردن.
[لِ هُ لَ وَ دَ / دِ کَ دَ](مص مرکب) سخت له کردن. خرد و خاکشی کردن. له و په کردن.
لهوم.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لهم. (منتهی الارب).
لهوم.
[لَ] (ع ص) مرد بسیارخوار. || سخی. || ناقهء شیرناک. اشتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || اسب نیکو. (منتهی الارب). اسب نیکرو. (مهذب الاسماء).
لهون.
[] (هندی، اِ) به هندی جاورس است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لهو و لعب.
[لَهْ وُ لَ عِ / لَهْ وُ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) طرب و بازی و عشرت و شادی و سرگرمی. رجوع به لهو و نیز لعب شود :
حاصل لهو و لعب دنیا چیست
نام زشت و خمار و جنگ و جدل.سعدی.
دریغا که فصل(1) جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
(1) - ن ل: مرا دستگاه.
لهوة.
[لُهْ وَ / لَهْ وَ] (ع اِ) خورش دستاس یعنی یک مشت از دانه و جز آن که به آسیا دهند. ج، لهی. آنچه به دست در دهن آس افکنند تا آرد کند. (مهذب الاسماء). خورهء آسیا. || عطیة. (منتهی الارب). عطاء. (مهذب الاسماء). || بهترین از عطایا و سترگ ترین آن. || یک یا دو مشت از مال. || هزار دینار و هزار درهم و غیر آن. || زن. || (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب).
لهه.
[لِ هِ] (اِخ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل واقع در چهل هزارگزی جنوب بابل. کوهستانی و سردسیر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت دیمی و گله داری و راه آن مالرو است و زمستان اهالی عموماً در قشلاقات بندپی به زراعت مشغولند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لهی.
[لُ هی ی] (ع اِ) جِ لهاة. (منتهی الارب). رجوع به لهاة شود.
لهی.
[لُ ها] (ع اِ) جِ لهوة. (منتهی الارب). رجوع به لهوة شود: فان اللها تفتح باللهی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص281).
لهی.
[لِ] (اِ) رخصت. اجازه. (از برهان) :
گر زنش را به لفظ بخارائی عادتی
گویم لهی کنی که بگایم لهی کند.
سوزنی (از جهانگیری).
(شاید از لهیدن، مقلوب هلیدن باشد؟).
لهی.
[لُ هی ی] (ع مص) لهیان. دوست داشتن چیزی را و شگفتی از آن. || فراموش کردن چیزی را. (منتهی الارب). مشغول شدن از چیزی و دست بداشتن از آن. (زوزنی). || تسلی یافتن. || روی گردانیدن. || غفلت ورزیدن از چیزی. || گذاشتن و ترک دادن ذکر چیزی را. (منتهی الارب).
لهیا.
[لَ] (اِخ) نام موضعی است به باب دمشق. (منتهی الارب). جایگاهی به باب دمشق و بدان بیت لهیا گویند. (از معجم البلدان).
لهیات.
[لَ هَ] (ع اِ) جِ لهاة. (منتهی الارب).
لهیان.
[لُهْ] (ع مص) لهیّ. مشغول از چیزی شدن و دست بداشتن از آن. (زوزنی). روی گردانیدن. || غافل شدن. || دوست داشتن چیزی را و شگفتی از آن. (منتهی الارب).
لهیب.
[لَ] (ع اِ)(1) گرمی آتش یا شعلهء آن خالص از دود. (منتهی الارب). زبانهء آتش. (مهذب الاسماء). گرازهء آتش (در تداول مردم قزوین). آتش شعله زن. (غیاث). زبانه زدن آتش. افروختن آتش. لَهب :
خاطر از آب خضر و آتش موسی است زآنک
هم ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم.
خاقانی.
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبز و تر گردد درخت.
مولوی.
و در هیچ بقعت روشنی و احراق و لهیب او [آتش] تغییر و تبدیل نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ تهران ص33). || سوز. سوزش. التهاب : و قد یوضع [ ضمادالبنفسج ] علی فم المعدة اذا کان فیه لهیب. (ابن البیطار).
(1) - Ardeur.
لهیب.
[لَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر افوه الاودی :
و جرّد جمعها بیضٌ خفاف
علی جنبی بضارع فاللهیب.
(از معجم البلدان).
لهیب.
[لُ هَ] (اِخ) ابن مالک اللهبی... قاله ابن مندة و حکی فیه ابوعمر لهب مکبرا و به جزم الرشاطی قال ابن مندة له خبر رواه عبدالله بن محمد العدوی باسناد لایثبت و قال ابوعمر روی خبراً عجیباً فی الکهانة و اعلام النبوة و اورد العقیلی حدیثه قال اخبرنا عبدالله بن احمد البلوی اخبرنی عمارة بن زید حدثنی عبدالله بن العلا عن ابی الشعشاع بن بیاع بن الشعشاع حدثنی ابی عن لهیب بن مالک اللهبی قال حضرت عندرسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فذکرت عنده الکهانة قال فقلت له بابی انت و امی نحن اول من عرف حراسة السماء و خبر الشیاطین و منعهم من استراق السمع عند قذف النجوم و ذلک انا اجتمعنا الی کاهن لنا یقال له خطربن مالک و کان شیخاً کبیراً قداتت علیه مائتا سنة و ثمانون سنة و کان من اعلم کهاننا فقلنا له یا خطر هل عندک علم من هذه النجوم التی یرمی بها فانا قد فزعنا و خفنا سوء عاقبتنا فقال:
عودوا الی السحرایتونی بسحر
اخبرکم الخبرالخیر ام ضرر
ام لافق ام حدر
قال فاتیناه فی وجه السحر فاذا هو قائم شاخص نحو السماء فنادینا یا خطر یا خطر فاوما الینا ان امسکوا فانقض نجم عظیم من السماء فصرخ الکاهن رافعاً صوته:
اصابه اصابهخامره عقابه
عاجله عذابهاحرقه شهابه
زایله جوابه
الابیات. و ذکر بقیة رجزه و شعره و من جملته:
اقسمت بالکعبة و الارکان
قد منع السمع عتاة الجان
بثاقب بکف ذی سلطان
من اجل مبعوث عظیم الشأن
یبعث بالتنزیل والفرقان.
و فیه قال فقلنا له ویحک یا خطر انک لتذکر امراً عظیماً فماذا تری لقومک قال اری لقومی مالااری لنفسی: ان یتبعوا خیر نبی الانس شهابه مثل شعاع الشمس. فذکر القصة و فی آخرها فما افاق خطر الابعد ثلاثة و هو یقول لا اله الا الله. فقال النبی لقد نطق عن مثل نبوة و انه لیبعث یوم القیامة امة واحدة و اخرجه ابوسعد فی شرف المصطفی من هذا الوجه قال ابوعمر اسناده ضعیف لو کان فیه حکم لا ذکره لان رواته مجهولون و عمارة بن زید اتهموه بوضع الحدیث و لکنه فی علم من اعلام النبوة و اصول لاتدفعه بل تشهد و تصححه. قلت یستفاد من هذا انه تجوز روایة الحدیث الموضوع اذا کان بهذین الشرطین ان لایکون فیه حکم و ان یشهد له الاصول و هو خلاف مانقلوه من الاتفاق علی عدم جواز ذلک و یمکن ان یقال ذکر هذا الشرط من جملة البیان. (الاصابة ج6 صص9-10).
لهیجی.
[لَ] (اِخ) عبدالرزاق. رجوع به لاهیجی شود.
لهید.
[لَ] (ع ص) ستور مانده شده. (منتهی الارب).
لهیدگی.
[لِ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لهیده. رجوع به لهیده شود.
لهیدن.
[لِ دَ] (مص) له شدن. (یک مصدر بیشتر ندارد و گویا امر هم ندارد). خرد و خاکشی شدن. له و په شدن. له و لورده شدن.
لهیدنی.
[لِ دَ] (ص لیاقت) درخور لهیدن. که له شود. که لهیدن تواند.
لهیدة.
[لَ دَ] (ع اِ) بتابه نرم و سست. (منتهی الارب). طعامی است. (مهذب الاسماء). طبیخی میان عصیدة و سخینه.
لهیده.
[لِ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لهیدن. له شده.
لهیر.
[لَ] (اِخ) نام موضعی به دیلارستاق لاریجان مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص115).
لهیع.
[لَ] (اِخ) ابن مجمربن نعیم بن سلامة الیحصبی من الافیوش مطربن یحصب، له ادراک قال ابن یونس شهد فتح مصر. (الاصابة ج6 ص12).
لهیعة.
[لَ عَ] (اِخ) الحضرمی. ذکره ابوموسی فی الذیل و قال یقال ان ابازرعة الرازی ذکر فی الصحابة و روی من طریق محمد بن عبیدالله التمیمی عنه و قال انه مات سنة مائة و تکلم فیه الازدی و وثقه ابن حبان. (الاصابة ج6 ص13). صاحب منتهی الارب عبدالله بن لهیعة حضرمی را قاضی مصر و محدثی موثوق گفته است. و رجوع به عبدالله و حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج 1 ص132 شود.
لهیعة.
[لَ عَ] (ع اِمص) بی خبری و فروگذاشت. لهاعة. || کاهلی و سستی در خرید و فروخت چندانکه مغبون گردد. (منتهی الارب).
لهیف.
[لَ] (ع ص) درازقامت درشت. || بیچارهء ستم رسیدهء پریشان روزگار فریادخواه و دریغ خورنده. (منتهی الارب). درمانده. (دهار) (مهذب الاسماء). || لهیف القلب؛ سوخته دل. (منتهی الارب). || (اِ) بادی که میان جنوب و دبور جهد.
لهیم.
[لُ هَ] (ع اِ) سختی و بلا. || مرگ. || تب. اُمّ اللهیم مثله فی الکلّ. || دیگ فراخ. (منتهی الارب).
لهیم.
[لِ یَ / لُ یِ] (ع ص) مرد سخت پیشی گیرنده. || اسب سابق نیکو و نجیب. لِهمیم. (منتهی الارب).
لهیم.
[لُ هَ] (اِخ) بطنی است از ارض به جزیره ای در مغرب تکریت. و آن آبی است نمربن قاسط را. (از معجم البلدان).
لهیماء .
[لُ هَ] (اِخ) موضعی است به نعمان الاراک. میان طائف و مکه گویند نام آن الهیماء است به مناسبت نام مردی موسوم به الهیماء که بدانجا کشته شد. (از معجم البلدان). || یوم اللهیماء؛ جنگی میان عمروبن الحرث بن تمیم بن سعدبن هذیل و عمروبن عدی بن الدُئل بن بکربن عبدمناة. رجوع به عقد الفرید ج6 صص95-97 شود.
لهیة.
[لُ یَ] (ع اِ) دهش و عطای سترگ و بهتر. (منتهی الارب).
لی.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه: اسملی.
لی.
(ع حرف جر + ضمیر) (از: ل + ی) مرا. برای من.
لی.
(اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری به کار رود. قسمی نارون. نامی که در رامسر و دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج. شلدار. قره آقاج. لروت. سمد. سمت. له. و رجوع به اوجا و نارون شود. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص210).
لی.
(اِ)(1) پیمانه ای است مردم چین را از زمین مانند جریب ما معادل 576 گز تقریبی. || مقیاس طول، تقریباً معادل پانصدوپنجاه گز. (ایران باستان ج3 ص2263).
(1) - Li.
لی.
[لُی ی] (ع ص، اِ) جِ الوی. (منتهی الارب). رجوع به الوی شود.
لی.
[لَی ی] (ع مص) لُویّ. تافتن رسن را و دوتاه کردن. (منتهی الارب). تافتن رسن و جز آن. ریسمان تابیدن. (منتخب اللغات). تافتن رسن. (تاج المصادر). || مایل گردانیدن سر. (منتهی الارب). پیچانیدن سر. (تاج المصادر). سر پیچانیدن. || بگردانیدن زبان در دهان. (ترجمان القرآن). گردانیدن زبان در دهان. (تاج المصادر). || اعراض کردن. || به بیست سالگی رسیدن کودک. || کاهلی کردن و سستی کردن. (منتهی الارب). || رغبت کردن به چیزی. || دنبال جنبانیدن شتر. (تاج المصادر). دم جنبانیدن. (منتخب اللغات). || مدافعت کردن. لیان. (تاج المصادر). مطل. (منتهی الارب). مدافعت کردن در وام. (منتخب اللغات). دیر داشتن وام و ناگزاردن و داردار کردن. (منتهی الارب). روی واپس نگه کردن. || گردانیدن. || گردانیدن زبان در گواهی و غیر آن. (منتخب اللغات). چشم داشتن. || برگزیدن کسی را و گرامی داشتن. منکر حق کسی گردیدن. (منتهی الارب). || (ص) کلامی لی؛ گفتاری باطل و مخفی.
لی.
(اِخ)(1) نام رودی به فرانسه و بلژیک.
(1) - Lys.
لی.
(اِخ)(1) ماریوس سوفوز. ریاضی دان نروژی (1842-1899 م.).
(1) - Lis.
لیا.
[لِیْ یا] (اِخ)(1) نام یکی از دو دختر شعیب، زن یعقوب. نام دختر مهتر لیان که یعقوب او را تزویج کرد و یعقوب را شش فرزند از بطن وی در وجود آمد: روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، زبالون (زابلون، قاموس الاعلام ترکی)، یشجر یا بشناجر (اساحر، قاموس الاعلام ترکی). (حبیب السیر ج1 ص23 و قاموس الاعلام ترکی) :
یکی بود از آن هر دو لیّا به نام
چو سرو روان و چو ماه تمام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و رجوع به لیئة شود.
(1) - Lia.
لیا.
[لِ] (ع اِ) لیاء. لیّاء. زمین دور از آب. (منتهی الارب).
لیاء .
[لِ] (ع اِ) لوبیا. (فهرست مخزن الادویه). دانه ای است شبیه به نخود که بخورند آنرا. (منتهی الارب). چیزی است مثال نخود بخورند آنرا. (مهذب الاسماء). نوعی از حبوبات مانند نخود نیک سپید و بدان زنان را صفت کنند به سپیدی. فیقال: کانها لیاة. و رجوع به لوبیا شود. || نوعی از ماهی که از پوست آن سپر نهایت محکم و نیکو باشد. || زمین دور از آب. لیا (مقصوراً). لَیّاء. (منتهی الارب).
لیاء .
[لَیْ یا] (ع اِ) لیا. لیاء. زمین دور از آب. (منتهی الارب).
لیائوتونگ.
[ءُ] (اِخ)(1) نام شهری به چین.
(1) - Liao-Toung.
لیائویانگ.
[ءُ] (اِخ)(1) نام شهری به چین.
(1) - Liao-yang.
لیاب.
[لَ] (ع اِ) طعام کم از پری دهان. به اندازه لیسیدن از طعام خائیده. (منتهی الارب). اقل من مل ء الفم من الطعام و قیل قدر لعقة منه تلاک. (اقرب الموارد).
لیاح.
[لَ / لِ] (ع اِ) بامداد. || گاو نر دشتی. (منتهی الارب). گاو دشتی. (منتخب اللغات). گاو سپید دشتی. (مهذب الاسماء). || (ص) سپید. (منتخب اللغات). هر چیز سپید. و ابیض لیاح؛ سپید خالص بی آمیغ. (منتهی الارب). || ریگ سخت. (مهذب الاسماء). || (اِخ) نام تیغ حمزه رضی الله عنه. (منتهی الارب).
لیاخف.
[خُ] (اِخ) صاحب منصب قزاق که مجلس شورا را او بمباران کرد به امر محمد علی شاه، و عده ای از آزادی خواهان را بکشت.
لیاخو.
[خُ] (اِخ)(1) نام گنگباری (مجمع الجزایری) در اقیانوس منجمد شمالی نزدیک سواحل سیبری شرقی.
(1) - Liakhov.
لیاخة.
[لِ خَ] (ع اِ) مسکهء گداخته با شیر. لواخة. (منتهی الارب).
لیاد.
[لَ] (ع اِ) چیزی اندک و حقیر. یقال: ماترکت له لیاداً؛ ای شیئاً. (منتهی الارب).
لیاذ.
[لِ] (ع مص) پناه گرفتن به چیزی و پوشیده شدن بوی. لواذ. لوذ. (منتهی الارب). پناه گرفتن به کسی یا به چیزی یا به جائی. (ترجمان القرآن) (زوزنی). پناه گرفتن به کسی. (ترجمان القرآن) (دهار). پناه گرفتن. (غیاث).
لیارج دمه.
[رَ دَ مِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی جنوب لنگرود. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 295 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا لبنیات، چای و عسل. شغل اهالی گله داری و زراعت و صنایع دستی آنان شال و جوراب بافی و راه آن مالرو است و نصف اهالی برای تهیهء علوفهء زمستان، در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیارد.
[لَ] (اِخ)(1) از علمای انگلیسی علم آثار قدیمه. وی در تپهء نمرود، محل کالاه یا کالح توریة پایتخت قدیم آسور، به حفریات پرداخت. مقر آسوربانی پال پادشاه آسور و حجاریهای برجستهء بسیار کشف کرد (1845 م.). و نیز آثار قصر نینوا و آثار قصر «سناخریب» و «تیگلات پی لیسر» پادشاهان آسور را یافت و آنجا کتابخانهء درباری آسوربانی پال که بسیار مهم است یافته شد، این کتابخانه که منبع تمام نشدنی آگاهی به احوال آسور میباشد، اکنون در موزهء بریتانیاست. (ایران باستان ج1 ص52). از روی اکتشافات وی در نینوا آسوری و بابلی بودن خط سوم کتیبه های هخامنشی ثابت گشته است. (ایران باستان ج1 ص47).
(1) - Layard.
لیارستان.
[رِ] (اِخ) محلی در راه رامسر به رشت. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص17). رجوع به لیالستان شود.
لیارو.
(اِ) به لغت دیلمی اسم اماریطن است. (فهرست مخزن الادویه).
لیاس.
[لِ] (ع ص) زن جلب که پیوسته در خانه باشد. (منتهی الارب).
لیاسر.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوشیان بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری رودسر و یکهزارگزی شوسهء لاهیجان به شهسوار. جلگه، معتدل و مرطوب. دارای 175 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج، چای و به. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیاسی.
(اِخ) دهی جزء دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در شصت هزارگزی جنوب رودسر و 24هزارگزی جنوب خاوری سی پل. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی دارای 320 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو و صعب العبور است. این ده ییلاق مالکین عمدهء دهستان اشکور وسطی و سیاهکل رود می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیاط.
[لِ] (ع اِ) جِ لیطة. (منتهی الارب).
لیاط.
[لِ] (ع اِ) آهک و گچ. || حدث. || سرگین. (منتهی الارب).
لیاط.
[لِ] (ع اِ) ربا. (منتهی الارب). || سریش. (مهذب الاسماء) (بحرالجواهر). || پوست. (بحر الجواهر). || آب دهن.
لیاع.
[لِ] (ع ص) ریحٌ لیاع؛ باد تند سخت. (منتهی الارب).
لیاغة.
[لِ غَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب).
لیاف.
[لَ] (ع اِ) لشکر. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء بجای لشکر، لنگر و در نسخهء دیگر بجای لیاف «لیاق»؟ آمده است.
لیافو.
(اِخ) دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 48هزارگزی باختری رودبار و دوازده هزارگزی امامزاده هاشم، در خاور سفیدرود. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 397 تن سکنه. آب آن از سفیدرود و چشمه. محصول آنجا برنج، چای، ابریشم، لبنیات و زغال. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری و راه آن مالرو است. قریهء کوچک دولایم جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیاق.
[لِ] (ع اِ) شعلهء آتش. (منتهی الارب). || آب دوات. (مهذب الاسماء).
لیاق.
[لَ] (ع اِمص) پایداری و ثبات در امور و همیشگی بودن در آن. || (اِ) چراگاه و منه: ما بالارض لیاقٌ؛ یعنی چراگاهی نیست در آن. (منتهی الارب). مرتع. (مهذب الاسماء).
لیاقت.
[قَ] (ع اِمص) لیاقة. سزاواری. شایستگی. زیبائی. برازندگی(1). موافق و درخور آمدن. اندرخوری. قابلیت : برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم اگر لیاقت دارند برداشتن را. (تاریخ بیهقی). || فضل و دستگاه. (آنندراج).
(1) - Merite. Capacite.
لیاقت علی خان.
[قَ عَ] (اِخ)سیاستمدار پاکستانی از مردم پنجاب و از خاندانی مدعی فرزندی انوشیروان عادل. وزیر دارائی اولین کابینهء هندوستان از یاران نزدیک محمدعلی جناح و رئیس الوزراء پاکستان پس از تجزیهء هند به دو کشور. متولد 1279 و مقتول به سال 1331 ه . ش.
لیال.
[لَ] (ع اِ) مخفف لیالی. جِ لیل. و رجوع به لیالی شود :
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی.
سوزنی.
|| فارسیان جمع لولو هم لیال آورده اند و این خلاف قیاس است. (آنندراج).
لیالستان.
[لیا لِ] (اِخ) قصبهء جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در چهارهزارگزی خاور لاهیجان، کنار راه شوسهء لاهیجان به لنگرود. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 1005 تن سکنه. آب آن از استخر و چشمه. محصول آنجا برنج، چای، ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان پارچه بافی است. کارخانهء چای خشک کنی و ده باب دکان مختلف کنار راه شوسه دارد و آب چشمهء آن دارای خواص طبی است. در تابستان مردم برای هواخوری از لاهیجان به این قصبه میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیالمان.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی جنوب باختری لاهیجان. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 355 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج و زغال. شغل اهالی زراعت و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیاله کل.
[لِ کُ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در هفت هزارگزی جنوب سیاهکل. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 170 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا لبنیات، چای و عسل. شغل اهالی گله داری و زراعت و راه آن مالرو است. عموم اهالی برای تعلیف اغنام، احشام و ییلاق به دیلمان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیالی.
[لَ] (ع اِ) جِ لیل. او هو جمع لیلاة و هی اصل اللیل. (منتهی الارب). شبها :
تا به چشم شه نماید خوب روی روزگار
از لیالی بر رخ ایام زلف و خال باد.سوزنی.
|| جِ لیلة. || جِ لیلی، نام زنی. (منتهی الارب).
لیام.
(ع ص، اِ) جِ لئیم. فرومایگان. ناکسان. بخیلان. (آنندراج). و رجوع به لئام شود.
لیامت.
[مَ] (ع مص) ملامت کردن، از لوم. (غیاث). و رجوع به لئامت شود.
لیان.
(ع اِ) جِ لین. (منتهی الارب).
لیان.
[لَ] (ع مص) لَین. لینة. نرم گردیدن. || (اِمص) فراخی و تازگی زندگانی. یقال: هو فی لیان من العیش؛ ای فی خفض و دعة. (منتهی الارب).
لیان.
[لِ] (ع مص) ملاینة. نرمی کردن با هم. نرم شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر).
لیان.
[لَ] (ع مص) لیّ. (زوزنی) (تاج المصادر). مدافعت کردن. (تاج المصادر). مداومت کردن وام. (زوزنی).
لیان.
[لَ / لِ] (ص) درخشان و تابان. (برهان). تابش دهنده و درخشان و بافروغ بود. (صحاح الفرس). مُضی ء. روشنائی و فروغی که از پی یکدیگر بدرخشد. (برهان). فروغ آینه بود و تیغ و چیزهای روشن. آتش دمنده و فروزان، چنانکه از پس یکدیگر همی درخشد با روشنائی. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی.خاقانی.
-لیان لیان؛ مشعشع.
و رجوع به مدخل های لی لی زدن و لیان لیان و لپان لپان شود.
لیان.
(اِخ) نام خال یعقوب پیغمبر. رجوع به حبیب السیر ج1 صص22-23 شود.
لیانجل.
[لَ ج] (اِخ) این کلمه بدون شرح در معجم البلدان چ مصر آمده و ظاهراً نام موضعی باشد.
لیانکورت.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش دراواز از ولایت کلرمنت به فرانسه. دارای راه آهن و 3327 تن سکنه.
(1) - Liancourt.
لیانگ چئو.
[چِ] (اِخ) نام شهری در یکی از ایالات شمال شرقی چین. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
لیان لیان.
[لَ لَ] (ص مرکب) مشعشع :
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
این کلمه را فرهنگ سروری لپان لپان ضبط کرده است با «پ» فارسی بجای یاء. و رجوع به لیان و به لپان لپان شود.
لیانو.
[] (اِ) لندر. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به لیبانو شود.
لیاول بالا.
[لِ وُ لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 34هزارگزی خاور رودبار و 22هزارگزی رستم آباد. کوهستانی و سردسیر. دارای 850 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است و ده باب دکان دارد. اکثر اهالی در تابستان به ییلاق برین میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیاول پائین.
[لِ وُ لِ] (اِخ) دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 33هزارگزی خاور رودبار و 21هزارگزی رستم آباد. کوهستانی و سردسیر. دارای 510 تن سکنه. آب آن از نهر کیاش و چشمه سار. محصول آنجا غلات، بنشن، لبنیات و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو است. اهالی برای تهیهء علیق در تابستان به ییلاق برک سر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیایل.
[لَ یِ] (ع اِ) جِ لیل. (منتهی الارب). رجوع به لیل شود.
لیئة.
[] (اِخ) (به معنی خسته) دخت بزرگ لابان که به طور خدعه به یعقوب داده شد. (سفر پیدایش 29:16). و از برای یعقوب شش پسر و یک دختر آورد و پس از ورود به مصر جهان را وداع گفت و خود لیئة میدانست که یعقوب راحیل را بیش از وی دوست می دارد. (سفر پیدایش 29:21-25 و 30:25). و با وجود آن به یعقوب بسیار محبت میکرد. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به لیا شود.
لیب.
[] (ع اِ) هو فعل الصبیان یعقب التعب من غیر فائدة. (تعریفات).
لیبا.
(اِخ) نام نهری در مرکز آفریقای جنوبی. (قاموس الاعلام ترکی).
لیبائو.
(اِخ) رجوع به لیباوه شود.
لیبارا.
(اِ) نام نوعی مرهم(1).
(1) - Lipara.
لیبان.
(اِخ)(1) رجوع به لبنان شود.
(1) - Liban.
لیبانو.
(اِ) کندر(1). (از تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در نسخهء خطی تحفه لیبانوا ضبطست و در فهرست مخزن الادویه آمده: لیانو، لندر است.
لیبانوطس.
[طِ] (معرب، اِ)(1) شجرهء مریم. گیاهی است طبی. (مفردات ابن البیطار ج1 ص51)(2). گیاهی که ساق آن به ساق رعی الابل شبیه است.
(1) - Libanotis. (2) - در این طبع شابوطس چاپ شده است، و صحیح کلمه ضبط متن است.
لیبانیوس.
(اِخ) از علمای مشهور یونان قدیم، مولد 314 م. به انطاکیه و وفات به سال 390 م. در همانجا. (قاموس الاعلام ترکی).
لیباوه.
[وَ] (اِخ) نام قصبه ای در 165هزارگزی غربی میتاوه، کنار خلیج بالتیک به روسیه. لیبائو. (قاموس الاعلام ترکی).
لیبتره.
[بِ رَ] (اِخ)(1) نام قصبه ای به مقدونیه. مدفن اورفیوس شاعر معروف. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Libethra.
لیبر.
[بِ] (اِخ)(1) پاپ مسیحی از 352 تا سال 366 م. ، مولد رم.
(1) - Libere.
لیبرا.
(اِ) (... طلا) مسکوکی وزن آن معادل 328 گرم یا قریب 65 مثقال. (ایران باستان ج3 ص2683).
لیبرال.
[بِ] (فرانسوی، ص)(1) آزادیخواه.
(1) - Liberal.
لیبرتینیون.
[بِ] (اِخ) (اعمال رسولان 6:9) یهودیانی بودند که اسیر شده و از آن پس همچو غلام به روم برده شدند. سپس عدد بسیاری از ایشان آزاد گشتند، چنانکه گمان دارند چهارهزار از ایشان در سال 19 م. از روم نفی بلد شده و ایشان را در اورشلیم مجمع مخصوصی بود. اینان از جملهء کسانی هستند که با استیفان شهید اول مقاومت میکردند. (قاموس کتاب مقدس).
لیبرویل.
[رِ وی] (اِخ)(1) نام کرسی کلنی فرانسه از گابن به آفریقا. دارای 4325 تن سکنه و آن در سال 1849 م. به وسیلهء غلامان آزاد شده بنیاد شد.
(1) - Libreville.
لیبری.
[بِ] (اِخ)(1) پیترو. نقاش و رسام ایتالیائی، مولد پادو (1605-1687).
(1) - Liberi.
لیبریا.
[بِ] (اِخ)(1) (کشور...) نام جمهوری کنار گینه به آفریقا مؤسس به سال 1822 م. به مساحت 94500هزار گز مربع و دارای حدود 2میلیون تن سکنه. مرکز آن مُنرویا و محصول آن قهوه است.
(1) - Liberia.
لیبری پنس.
[پِ] (اِخ)(1) عنوان حاکمی در قدیم که فروش املاک به موجب قانون با آداب و مراسم خاص در حضور وی انجام میگرفت. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص503).
(1) - Libripens.
لیبریوس ماکسی موس.
[بِ] (اِخ)(1)نام مردی رومی به روزگار اشکانیان. رجوع به ایران باستان ج3 ص2466 شود.
(1) - Liberius-Maximus.
لیبلون.
[لَ بَ] (اِخ) رجوع به ثاؤن ازمیری شود. (تاریخ الحکماء قفطی).
لیبنیز.
[لَ] (اِخ) رجوع به لایبنیتس شود.
لیبورن.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش در ولایت ژیرند به فرانسه. دارای راه آهن و 1913 تن سکنه.
(1) - Libourne.
لیبورنی.
(اِخ)(1) قسمت باستانی ایلری، در طول آدریاتیک.
(1) - Liburnie.
لیبوم.
(اِخ) نام حاکم انشان در قرن 23 ق.م. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص35).
لیبوی.
[بَ وی ی] (ص نسبی) منسوب به لیبیا و لوبیه(1).
(1) - Libye.
لیبویا.
(اِخ)(1) رجوع به لیبی شود.
(1) - Libye.
لیبویه.
[یَ] (اِخ) لیبی. لیبیه(1). رجوع به لیبی شود.
(1) - Libye.
لیبی.
(اِخ)(1) (کشور...) لوبیه. لیبیا. لیبویا. لیبویه. کلنی سابق ایتالیا به آفریقای شمالی، شامل تری پولتین و سیرنائیک. دارای 1484000هزار گز مربع مساحت و 801هزار تن سکنه. مرکز آن طرابلس (تریپولی) است و آن پس از جنگ دوم جهانی مستقل گردید. || نام صحرائی وسیع به شمال آفریقا.
(1) - Libye.
لیبیا.
(اِخ) لیبی. رجوع به لیبی شود. (ایران باستان ج3 ص1971 و 2043).
لیبیائی.
(ص نسبی) منسوب به لیبیا.
لیبیق.
(اِخ)(1) ژوستوس دو. شیمیدان آلمانی، مولد دارمستادت (1803-1873 م.).
]. libigh ]
(1) - Liebig
لیبیه.
[بی یَ] (اِخ)(1) لوبیه. لیبی. و رجوع به لیبی شود.
(1) - Libye.
لیپا.
(اِخ) دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال. دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 167 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسال. محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمهء رود ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیپا.
(اِ) شیردان. (شعوری). لیپان. ظاهراً مصحف «کیپا».
لیپاری.
(اِخ) گنگباری (مجمع الجزایری) در شمال سیسیل (صقلیه) ازآن ایتالیا. دارای بیست هزار تن سکنه. کرسی آن لیپاری و دارای پنج هزار تن سکنه است. || نام کرسی مجمع الجزایر لیپاری.
لیپان.
(اِ) لیپا. کیپا. شیردان. (شعوری). ظاهراً مصحف «کیپان».
لیپتسیگ.
[لَ] (اِخ)(1) لیپزیگ. رجوع به لیپزیگ شود.
(1) - Leipzig.
لیپزیگ.
[لَ] (اِخ) نام شهری به کشور آلمان (ساکس) نزدیک الستر. دارای 707300 تن سکنه. لیپتسیگ. لایپزیگ.
لیپمان.
(اِخ)(1) گابریل. فیزیکدان فرانسوی، مولد هلریش (لوکزامبورگ) (1845-1921 م.). وی را در الکتریسیته و عکاسی رنگین تحقیقات مفیدی است.
(1) - Lippman
لی پودروس.
[دُ] (اِخ) یکی از یاغیان یونانی به عصر اسکندر. رجوع به ایران باستان ج3 ص1974 شود.
لی په.
[پِ] (اِخ)(1) نام کشوری آزاد و باستانی از آلمان، عضو رایش. دارای 1215هزار گز مساحت و 165هزار تن سکنه. کرسی آن دِت مُلد.
]. pe ]
(1) - Lippe
لی په.
[پِ] (اِخ)(1) (لا) نام نهری به آلمان نزدیک وِزل. دارای 220هزار گز درازاست و به رود رن ریزد.
]. pe ]
(1) - Lippe
لی پهه.
[پَ هِ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 36هزارگزی شمال باختر برازجان و یک هزارگزی راه فرعی برازجان به گناوه. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لیپی.
[لی پْ پی] (اِخ)(1) فرا فیلی پو. نقاش ایتالیائی، مولد فلورانس (1406-1469 م.).
(1) - Lippi.
لیت.
(ص) لِه، چنانکه دانهء انگوری بر اثر فشار یا بادنجان و کدو و بامیه بر اثر پختن بسیار.
لیت.
(ع اِ) یک سوی گردن و یک سوی روی و هما لیتان. (منتهی الارب). صفحهء عنق. آنجا که دو گوش بدان رسد از گردن. (مهذب الاسماء).
لیت.
[لَ تَ] (ع ق) کاشکی. (منتهی الارب). کاچکی. (ترجمان القرآن). کاش. ای کاش. کلمه ای است که به وقت آرزوی چیزی گویند. به فارسی ترجمهء آن کاشکی باشد و بعضی نوشته اند که لیت برای آرزوی چیزی است که حصول آن ناممکن باشد بخلاف لعل که برای آرزوی چیزی است که حصول آن ممکن باشد. (غیاث).
-با هزار لیت و لعل؛ با اگر مگر بسیار.
لیت.
[لَ] (ع مص) بازداشتن کسی را. برگردانیدن از آهنگ وی. (منتهی الارب). بازداشتن. (زوزنی) (تاج المصادر). || کم کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن).
لیتا.
(اِخ) ده کوچکی از بخش افجهء شهرستان تهران. دارای 42 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لیتان.
(ع اِ) تثنیهء لیت. (منتهی الارب).
لیتر.
[] (اِ) و طعام همهء این ناحیت [گیلان]لیتر است و برنج و ماهی. (حدود العالم چ تهران ص88). و رجوع به حدود العالم ترجمهء مینورسکی ص137 شود.
لیتر.
(فرانسوی، اِ)(1) واحد حجم و اندازه گرفتن مایعات و آن معادل هزار گرم آب خالص چهار درجه حرارت است و هم معادل است با سه گره مکعب و نصف.
(1) - Litre.
لیتره.
[رِ] (اِخ)(1) اِمیل. زبان شناس و فیلسوف فرانسوی، مولد پاریس (1801-1881 م.). مؤلف لغت نامهء مشهور فرانسه.
(1) - Littre.
لیت شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) له شدن. آب افتادن میوه ای بر اثر فشار، چنانکه به حد اضمحلال برسد. به لزجی گرائیدن بر اثر فشار یا پختن.
لیت شعری.
[لَ تَ شِ] (ع جملهء اسمیه)کاش میدانستم. کاشکی دانستمی. ای کاش دانستمی :
الا لیت شعری و لیت الطیر تخبرنی
ما کان بین علی و ابن عفانا.
لیتک.
[تَ] (اِ) قسمی ترشی. لیته. ترشی نرم سائیده و مخلوط از انواع.
لیتک.
[تَ] (ص) مفلس و بی سر و بی پا و بی خبر و پریشان. (برهان). شاید امالهء لات و لوت است که با کاف تصغیر جمع کرده باشند. (انجمن آرا). || پسر ساده و غلام و کنیز مقبول و فربه و بداصل. (برهان). شاهد :
بی خرد لیتکی و بدخصلت
بی ادب مردکی و بی سامان.سنائی.
آخر این لیتک کتابفروش
برسانید کار بنده به جان
بر همه مهتران فکنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده سنان.سنائی.
|| (اِ) فضلهء هر چیز را نیز گویند. (برهان).
لیت کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) له کردن. با دست فشار دادن میوه ای را تا له شود و آب افتد چون دانهء انگوری. بسیار پختن موادی چون بادنجان و کدو و بامیه چنانکه به لزجی گراید.
لیتکوه.
(اِخ) نام دو دهستان، مشهور به بالاخیابان و پائین خیابان از بخش مرکزی شهرستان آمل. رجوع به بالاخیابان و پایین خیابان در فرهنگ جغرافیائی ایران ج3 شود.
لیتمان.
(اِخ) پرفسور و دانشمند خاورشناس آلمانی، خوانندهء کتیبه زبد (خرابه ای بین قنسرین و نهر فرات) مورخ به تاریخ 511 م.
لیتن.
(اِخ)(1) ادوارد بولورلرد. رمان نویس و شاعر و سیاستمدار انگلیسی، مولد لندن (1803-1873 م.).
]. Lit n ]
(1) - Littno
لیتوانی.
(اِخ)(1) از ممالک ساحل شرقی بالتیک به اروپا، محدود از شمال به لتونی و از جنوب و مشرق به لهستان و از مغرب به آلمان شرقی و بحر بالتیک. دارای 53342 هزارگز مربع مساحت و 2500000 تن سکنه. کرسی آن ویل نیوس. لیتوانی امروزی کشوری است زیر نظر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. || لیتوانی و اسلاوی نام یکی از شعب هشتگانهء مردمان آریائی به معنی اعم هند و اروپائی، یعنی لیتوانی ها و نیز اسلاوهای غربی و شرقی و جنوبی اروپا. (ایران باستان ج1 ص9).
(1) - Lituanie.
لیت و لعل.
[لَ تَ وُ لَ عَ ل لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اگر مگر. کاشکی و شاید: با هزار لیت و لعل فلان کار بکرد؛ با اگر مگر بسیار...
-به لیت و لعل؛ به کاشکی و شاید.
-به لیت و لعل گذرانیدن؛ با اظهار شک و تردید دفع الوقت کردن.
لیت و لیوه.
[تُ لی وَ / وِ] (ص مرکب، از اتباع) در تداول مردم قزوین، لوس. ننر.
لیتووا.
(اِخ)(1) نام کشور لیتوانی در تلفظ مردم لیتوانی. رجوع به لیتوانی شود.
(1) - Lituva.
لیته.
[تَ / تِ] (اِ) پخته و سپس کوفته. ترشی بادنجان پخته و سپس کوفته. ترشی است که از بادنجان پختهء کوفته و سرکه میسازند. لیته ترشی. لیتهء بادنجان. ترشیی که از بادنجان پخته و له کرده و پاره ای ابزارها کنند.
لیته ترشی.
[تَ / تِ تُ] (اِ مرکب) ترشی بادنجان که بادنجان آن را کوبیده و له کرده باشند. لیته. و رجوع به لیته شود.
لیته رود.
[تِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 56هزارگزی جنوب رودسر و بیست هزارگزی جنوب خاوری سی پل. کوهستانی و سردسیر. دارای 111 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان کرباس و جاجیم بافی و راه آن مالرو و صعب العبور است و اکثر سکنه در زمستان جهت تأمین معاش به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیث.
[لَ] (ع اِ) شیر. (منتهی الارب). اسد. شیر درنده. (غیاث). ج، لیوث. || نوعی عنکبوت که به جستن گیرد مگس را(1). (منتهی الارب). مگس گیر. ج، لیوث. (مهذب الاسماء). || لیث عفرین؛ شیر بیشه. || بیشهء شیر. || جانورکی که در بن دیوار ماند. || جانورکی شبیه کربسه که بر سوار عارض شود و به دُم زند منسوب به عفرین که شهری است. (منتهی الارب). گوش خزک. (مهذب الاسماء). || گیاهی است. || گیاه انبوه. (منتهی الارب). || (ص) مرد تمام اندام. || مرد ضابط و توانا و زیرک. || به غایت رسانندهء امور. || زبان آور. بلیغ. || (اِخ) پدر حی است. || نام شهری. (منتهی الارب). || نام برجی از بروج دوازده گانه که آن را شیر فلک خوانند و عرب آن را اسد نیز گویند. (مفاتیح).
(1) - Araignee a mouches.
لیث.
[لَیْ یِ] (ع ص) نباتٌ لیث؛ گیاه درهم پیچیده و انبوه. (منتهی الارب).
لیث.
(ع ص، اِ) جِ الیث. (منتهی الارب).
لیث.
[لَ] (اِخ) قبیلة من بکربن عبد مناة بن کنانة و هم بنولیث بن بکربن عبد مناة. منهم الصعب بن جثامة اللیثی الصحابی رضی الله عنه و قد ذکر الحمدانی: ان منهم طائفة بساقیة قلته بالاخمیمیة من صعید مصر. (صبح الاعشی ج1 ص350). و رجوع به لیث بن بکر شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) موضعی است میان سرین و مکه و آنجا را وقعه ای است. (از منتهی الارب). رودباری است پائین سراة که به دریا یا موضعی از حجاز ریزد. لیث گوید: موضعی است در دیار هذیل. (از معجم البلدان).
لیث.
[لَ] (اِخ) هو احد ماقیل فی اسم ابی هند الداری. و تأتی ترجمته فی الکنی. (الاصابة ج6 ص11).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ابی رقیة. وزیر ولیدبن عبدالملک و سلیمان بن عبدالملک. (مجمل التواریخ و القصص صص306-307)(1). و کان یکتب لسلیمان [سلیمان بن عبدالملک]علی دیوان الرسائل لیث بن ابی رقیة.. (الوزراء و الکتاب ص29). و کان یکتب لعمر [عمربن عبدالعزیز] اللیث بن ابی رقیة مولی ام الحکم بنت ابی سفیان. (الوزراء ص33). لیث بن ابی رقیة در عهد سلیمان بن عبدالملک به سرانجام مهام وزارت مشغولی میکرد. (دستورالوزراء ص20). و رجوع به عقدالفرید ج4 شود.
(1) - در متن مجمل التواریخ چاپی اینجا رقبة (با باء یک نقطه) آمده و در مورد دوم نیز لیث بن رقبة الثقفی قید شده است.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ابی سلم. در اول خلافت ابودوانق درگذشت. (تاریخ گزیده ص252).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ابی سلیم. معاصر عبدالکریم بن ابی العوجاء. محدث است و از نافع روایت کند و هم از واصل بن حیان. وی را از ثقلاء شمرده اند. رجوع به عیون الاخبار ج1 ص279 و 309 و ج2 ص131 و تاریخ الخلفاء سیوطی ج6 و المصاحف ص182 شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن بکربن عبدمناف بن کنانة مولای بسام. و بسام از بزرگی درجات علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را به صدهزار دینار بازخرید از مولای خویش. گفتند چیزی حط (یعنی وضع و تخفیف) نخواهی، گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم و نیک نقد برکشید و بداد. (تاریخ سیستان ص18 در فصل یاد کردن نام کسانی که پس از اسلام بزرگ گشتند و مردمان ایشان را بدانستند به فعل). زرکلی در اعلام گوید: لیث بن بکربن عبد مناة. از کنانة جدی جاهلی است و از نسل وی است صعب بن جثامة الصحابی. (الاعلام زرکلی ج3).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ادریس محدث است. رجوع شود به فهرست کتابخانهء سپهسالار ج2 ص290.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ترسل. از کسان هارون خلیفه مأمور مصر و نامزد حکومت سیستان :... سخن سیستان رفت به حضرت امیرالمؤمنین هارون الرشید که لیث بن ترسل روزی امیرالمؤمنین را که از شکار بازگشته بود خدمتی کرد و به موقع افتاد، پس او را بخواند و گفتا ترا به مصر همی فرستم اگر کار بر آن جمله کنی که ایزد تعالی و تقدس فرموده است، به سیستان ترا مسما کنم تا کارت بزرگ گردد، پس مردمان مجلس گفتند که مصر، بزرگوار شهری بود تا امروز که امیرالمؤمنین حدیث سیستان یاد کرد... (تاریخ سیستان ص153). و رجوع به لیث بن فضل شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن جثامة الکنانی اللیثی اخوالصعب بن جثامة. تقدم نسبه فی اخیه قال المرزبانی فی معجم الشعرا، مخضرم و قرأت بخط العلامة رضی الدین الشاطبی فی هامش الترجمة انه قرأ فی انساب مصر لیحیی بن ثوبان الیشکری مانصه: و ولد جثامة بن قیس صعبا و لیثا محلما و امهم فاخته بنت حرب اخت ابی سفیان شهدوا مع النبی صلی الله علیه و آله و سلم وقعة خیبر. (الاصابة ج6 ص11).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن حَبرویَه. محدث است.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن خالد. ابوالحارث یکی از روات قرائت کسائی. (ابن الندیم). و رجوع به ابوالحارث ... شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن ضمام. شاعری است از عرب.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن عاصم بن کلیب القتبانی ابوزرادة المصری. محدث است. وی از ابن جریح و ابن یونس بن عبد الاعلی از وی روایت کند. ابن یونس گوید: وی مردی صالح بود و به سال 211 ه . ق. درگذشت. (حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج1 ص126).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن عاصم الخولانی المصری. امام جامع مصر به عهد رشید. محدث است. وی از حسن بن ثوبان و ابن وهب از وی روایت کند و ابن حبان توثیق او کرده است. (حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج1 ص126).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن عبدالله شاشی، مکنی به ابونصر. محدث و تابعی است. رجوع به ابونصر شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن عبدة البصری. ابوالحارث. تابعی است.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن فرقة بن سلیم بن ماهان. نیای پنجم امیر خلف بن ابی جعفر احمدبن ابی اللیث بن خلف بن اللیث. فرمانروای سیستان. (تاریخ سیستان ص342).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن فضل، مکنی به ابن ترسل. والی قهستان و حاکم سیستان از جانب مأمون عباسی به سال 199 ه . ق. صاحب تاریخ سیستان گوید: مأمون لیث بن فضل را که او را ابن ترسل گفتندی سیستان داد و او والی قهستان بود برادر خویش احمدبن الفضل را اینجا فرستاد و اندرآمد [احمد] به سیستان یازده روز گذشته از ماه رمضان سنهء تسع و تسعین و مائة و محمد بن الاشعث اندر این میانه برنهاد (ظ: به زنهار) حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته از جملهء سرهنگان او. احمدبن العقل برای محمد بن الاشعث فرودآمد و مال و ستوران او غارت کرد... و شهر فروگرفت [ چون ] ایشان بیامدند ایشان را به شهر اندر نگذاشتند. باز لیث بن الفضل به نفس خویش به شهر آمد اندر جمادی الاولی سنهء مأتی و به طلب حرب بن عبیده و سپاه وی [ بشد ] با سپاه خویش و بعضی تغل [ ظ: ثقل ] و بنهء او بگرفت و بازگشت که قوت حرب نداشت که با لیث چهارصد سوار بود و با حرب بن عبیده سی هزار سوار و مرد پیاده بود همه ساخته و کاری و قوی گشته، لیث به شهر اندر آمد و شیعت حرب (یعنی دوستان حرب) را همی گرفت و همی کشت، باز حمزة الخارجی از راه مکران به سیستان آمد و لیث بن الفضل پیش او رسولان فرستاد و با او صلح کرد و گفت تو غزوهای بزرگ کردی و خواهیم که با تو مخالطت کنیم تا به مزد آن رسیم و این مردی برخاسته نامش حرب بن عبیده و چنین میگوید که حرب حمزه را برخاستم و خویشتن را بدان بازاری نهاده و تو حاضر نبودی، اکنون از تو همی استعانت خواهیم که شرّ او از مسلمانان دفع کنی که او را سلاح و شوکت قوی گشته است. حمزه نامهء او جواب کرد... پس به تاختن حرب بن عبیده رفت... و محمد بن الاشعث به هزیمت به شهر آمد، لیث بن فضل او را بگرفت و دو دست و دو پای او بیرون کرد و سوی در پارس پاره ای برآویخت و لیث هرچه در سیستان به دست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی و خلعت دادی و به روزگار او خوارج اندر شهر آمدی... و صلح بود او را بر حمزة الخارجی و یاران او و با ایشان بسیار نیکوئی کردی. چهار سال اینجا بر این جمله بماند و بسیار بناها کرد و مستغلات و ضیاع خرید به هر جای. (تاریخ سیستان صص174-76). و رجوع به لیث بن ترسل شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن سعد، مکنی به ابی الحارث. از اصحاب مالک بن انس و از رواة او. او راست: کتاب التاریخ و کتاب مسائل فقه. وی از معاویة بن صالح و عبدالعزیزبن ابی سلمة و اباالنضر روایت کند. و به روزگار هارون الرشید درگذشته است. ابن جوزی در سیرة عمر بن عبدالعزیز آرد: و عن اللیث من بعد انه قال استشهد رجل من اهل الشام فکان یأتی الی ربه کل لیلة جمعة فی المنام فیحدثه و یستأنس به قال فغاب عنه جمعة ثم جاؤه فی الجمعة الاخری فقال له یا بنی لقدا حزننی و شق علی تخلفک فقال انما شغلنی عنک ان الشهداء امروا ان یتلقوا عمر بن عبدالعزیز و ذلک عند وفاة عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه. رجوع شود به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 37، 103، 121، 174، 256 و الوزراء و الکتاب ص33 و تاریخ الخلفا ص 19، 20، 154، 173، 190 و عیون الاخبار ج2 ص294 و قاموس الاعلام ترکی شود. زرکلی در الاعلام آرد: اللیث بن سعد (94-175 ه . ق.) ابن عبدالرحمن الفهمی، ابوالحارث. امام اهل مصرفی عصره حدیثاً و فقهاً. اصله من خراسان و مولده فی قلقشنده و وفاته فی القاهرة و کان من الکرماء الاجواد قال الامام الشافعی اللیث افقه من مالک الا ان اصحابه لم یقوموا به. اخباره کثیرة و له تصانیف. (الاعلام زرکلی ج3). ابن جوزی در صفة الصفوة آرد: لیث بن سعد، مکنی به ابی الحارث مولی لقیس. ولد سنة ثلاث و تسعین و استقل بالفتوی و الکرم بمصر.
ابوصالح قال: کنا علی باب مالک بن انس فامتنع علینا فقلنا لیس یشبه صاحبنا قال فسمع مالک کلامنا فادخلنا علیه فقال لنا من صاحبکم؟ فقلنا اللیث بن سعد فقال تشبهونی برجل کتمنا الیه فی قلیل عصفر نصبغ به ثیاب صبیاننا و ثیاب جیراننا فانفذ الینا ما صبغنابه ثیابنا و ثیاب صبیاننا و ثیاب جیراننا و بعناالفضلة بالف دینار. محمد بن موسی الصائغ قال سمعت منصوربن عمار یقول تکلمت فی جامع مصر یوما فاذا رجلان قد وفقا علی الحلقة فقالا اجب اللیث فدخلت علیه فقال انت المتکلم فی المسجد؟ قلت نعم، قال رد علی الکلام الذی تکلمت به فاخذت فی ذلک المجلس بعینه فرة و بکی حتی رحمته ثم قال ما اسمک؟ قلت منصور قال ابن من؟ قلت ابن عمار قال انت ابوالسری قلت نعم، قال الحمدلله الذی لم یمتنی حتی رأیتک ثم قال یا جاریة فجاءت فوقفت بین یدیه فقال لهاجئی بکیس کذا و کذا فجاءت بکیس فیه الف دینار فقال یا اباالسری خذ هذا الیک و صن هذا الکلام ان تقف به علی ابواب السلاطین و لاتمدحن احدا من المخلوقین بعد مدحتک لرب العالمین و لک علی فی کل سنة مثلها فقلت رحمک الله ان الله قد احسن الی و انعم قال لاترد علی شیئاً اصلک به فقبضتها و خرجت قال لاتبطئی علی فلماکان فی الجمعة الثانیة اتیته فقال لی اذکر شیئاً فتکلمت فبکا و کثر بکاؤه فلما اردت ان اقوم قال انظر ما فی ثنی هذه الوسادة و اذا خمسمائة دینار فقلت عهدی بصلتک بالامس قال لاتردن علی شیئاً اصلک به. متی رأیک ء؟ قلت الجمعة الداخلة قال کانک فتت عضوا من اعضائی فلما کنت الجمعة الداخلة اتیته مودعاً فقال لی خذفی شیئی اذ کرک به فتکلمت فبکی و کثر بکاؤه ثم قال لی یا منصور انظر ما فی ثنی الوسادة فاذا ثلثمائة دینار قد اعدها للحج ثم قال یا جاریة هاتی ثیاب احرام منصور فجاءت بازار فیه اربعون ثوبا قلت رحمک الله اکتفی بثوبین فقال لی انت رجل کریم و یصحبک قوم فاعطهم و قال للجاریة التی تحمل الثیاب معه و هذه الجاریة لک. سلیم بن منصور قال سمعت ابی یقول دخلت علی اللیث بن سعد یوما فاذا علی رأسه خادم فغمزه فخرج ثم ضرب اللیث بیده الی مصلاه فاستخرج من تحته کیسافیه الف دینار ثم رمی بها الی ثم قال یا اباالسری لاتعلم ابنی فتهون علیه. الحسن بن عبدالعزیز قال الی الحارث بن مسکین اشتری قوم من اللیث بن سعد ثمرة فاستقلوها فاستقالوه فأقالهم ثم دعا بخریطة فیها اکیاس فامر لهم بخمسین دیناراً فقال له الحارث ابنه فی ذلک، فقال: اللهم غفرا انهم کانوا قداملوا فی ذلک املا فاحببت ان اعوضهم عن املهم بهذا. سعیدالاَدم قال مررت باللیث بن سعد فتنحنح لی فرجعت الیه فقال لی یا سعید خذ هذا القیذاق فاکتب لی فیه من یلزم المسجد ممن لابضاعة له و لاغلة قال فقلت جزاک الله خیراً یا ابالحارث و اخذت منه القیذاق ثم صرت الی المنزل فلما صلیت اوقدت السراج و کتبت بسم الله الرحمن الرحیم ثم قلت فلان بن فلان ثم قلت فلان فبینا انا علی ذلک اذ اتانی آت فقال والله یا سعید تأتی الی قوم عاملوا الله سرافتکشفهم لادمی مات اللیث و مات شعیب بن اللیث ا لیس مرجعهم الی الله الذی عاملوه قال فقمت و لم اکتب شیئا فلما اصبحت اتیت اللیث بن سعد فلما رآنی تهلل وجهه فناولته فنشره فاصاب فیه بسم الله الرحمن الرحیم ثم ذهب بنشره فقلت له ما فیه غیر ما کتبت فقال لی یا سعید و ما الخبر؟ فاخبرته بصدق عماکان فصاح صیحة فاجتمع علیه الخلق فقالوا یا اباالحارث الیس خیراً؟ فقال لیس الاخیر ثم اقبل علی فقال یا سعید بینتها و حرمتها صدقت مات اللیث الیس مرجعهم الی الله قال علی بن محمد سمعت مقدام بن داود یقول سعید الادم هذا یقال انه من الابدال و قد کان رآه مقدام. عبدالملک بن یحیی بن بکیر قال سمعت ابی یقول وصل اللیث بن سعد ثلاثة انفس بثلاثة آلاف دینار احترقت دار ابن لهیعة فبعث الیه بالف دینار و حج فاهدی الیه مالک بن انس رطبا علی طبق فرد الیه علی الطبق الف دینار و وصل منصوربن عمار بالف دینار و قال لایسمع بهذا ابنی فتهون علیه فبلغ ذلک شعیب بن اللیث فوصله بالف دینار الادینارا و قال انما نقصتک هذا الدینار لئلااساوی الشیخ فی العطیة. محمد بن رمح قال کان دخل اللیث بن سعد فی کل سنة ثمانین الف دینار و ما وجب لله تعالی علیه زکاة قط. سلیم بن منصور قال سمعت ابی یقول کان اللیث بن سعد یستغل فی کل سنة خمسین الف دینار فیحول علیه الحول و علیه دین. اسند اللیث عن کثیر من التابعین کعطاء و نافع و ابی الزبیر و الزهری و قیل انه ادرک نیفا و خمسین تابعیا. و توفی یوم الجمعة الاربع عشرة لیلة بقیت من شعبان من سنة خمس و سبعین و مائة و دُفن بعد الجمعة. (صفة الصفوة ج4 صص281-285). حافظ ابی نعیم در ذکر اخبار اصفهان آرد: لیث بن سعدبن عبدالرحمن ابوالحارث الفهمی سکن مصر. اصبهانی الاصل احدالائمة توفی سنة خمس و قیل ست او سبع و سبعین و مائة روی عنه من الاصبهانین قُتیبة بن مهران الاَزادانی. حدثنا عبدالله بن محمد بن جعفر حدثنی ابن صُبیح ثنا اسماعیل بن یزید قال سمعت بعض اصحابنا یقول کان لیث بن سعد من اهل اصبهان من ماربین. حدثنا عبدالله بن محمد قال سمعت اباالحسن الطحان قال سمعت ابن زُغبة یقول سمعت اللیث بن سعد یقول نحن من اهل اصبهان فاستو صوابهم خیرا. حدثنا عبدالرحمن بن جعفر ثنا اسحاق بن اسماعیل الرملی سمعت محمد بن رُمح یقول کان دخل اللیث بن سعد فی کل سنة ثمانین الف دینار ما اوجب الله علیه زکاة درهم قطّ. حدثنا ابوبکربن خلاّد ثنا احمدبن ابراهیم بن ابراهیم بن ملحان ثنا یحیی بن بُکیر حدثنی اللیث بن سعد عن یزیدبن ابی حبیب عن عمارة بن ابی فروة عن محمد بن مسلم الزهُری حدّثه ان عُروة حدثه ان عمرة بنت عبدالرحمن حدثته ان عائشة حدثتها ان رسول الله (ص) قال اذا زنت الامة فاجلدوها ثم ان زنت فاجلدوها فان زنت فاجلدوها ثم بیعوها ولو بقفیر و القفیر الحبل. (ذکر اخبار اصفهان ج2 ص168). صاحب عقدالفرید آرد: اللیث بن سعد قال: بلغنی ان ابلیس لقی نوحا صلی الله علیه و سلم فقال له ابلیس: اتق الحسد و الشح، فانی حسدت آدم فخرجت من الجنة و شحَ آدم علی شجرة واحدةُ منع منها حتی خرج من الجنة. ج2 ص154). قال اللیث بن سعد: کان عمر اول من جنّدالاجناد و دوّن الدواوین و جعل الخلافة شوری بین ستة من المسلمین و هم علی و عثمان و طلحة و الزبیر و سعدبن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف لیختاروا منهم رج یولونه امرالمسلمین و اوصی ان یحضر عبدالله بن عمر معهم و لیس له من امر الشوری شیئی. (ج5 ص28). و من حدیث اللیث بن سعد قال: مر عبدالله بن عمر بحذیفة فقال: لقد اختلف الناس بعد نبیّهم، فما منهم احد الا اعطی دینه ماعدا هذا الرجل. (ج5 ص64). و رجوع به ج5 ص18 و 26 و ج7 ص 312 و 264 و المصاحف ص183 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص19، 20، 154، 173 و 190 شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن سودبن اسلم بن الحافی. از قضاعة، از حمیر. جدی جاهلی است قبائل بسیار از فرزندان وی متفرع شده اند، از پسرش زید. رجوع به وفیات الاعیان و سبائک الذهب ص23 شود. (الاعلام زرکلی ج3).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن علی بن اللیث الصفار. یکی از ملوک سلسلهء صفاریه در سیستان. وی پس از پسرعم خویش طاهربن محمد (296 ه . ق.) به ولایت رسید و بلاد فارس را نیز ضمیمهء ملک خویش گردانید و قصد ارجان کرد، اما مونس خادم مقتدر عباسی بر وی غلبه یافت و او را بندی ساخت و به بغداد ببرد و به روایت ارجح آنجا کشته شد. (زرکلی ج3 ص823). لیث بن علی بن لیث برادرزادهء یعقوب و عمرو است.
صاحب تاریخ سیستان آرد: نشستن لیث علی به امیری که او را شیر لباده گفتندی و روز آدینه او را خطبه کردند به سیستان و به فراه و به کش و به بست* بوی التماس و نامه او *(1). او را خطبه کردند و خطبه به بُست او را محمد بن زهیر شهمرد کرد که آنجا عامل بود از جهت طاهر و فورجه بن الحسن با مالی بزرگ و جواهر بسیار از طاهر بازگشت و نامه نبشت و جمازه فرستاد به طاهر و به خدای تعالی به چند جای او را سوگند داد که نزدیک سبکری مرو [ و ] بر او اعتماد مکن که او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمؤمنین ساخته است و ضمان کرده که ترا بند کند و زی او فرستد و خود برفت و به رُخد شد و احمدبن سمن(2) هم بازگشت و به زمین داور شد. پس طاهر و [ یعقوب ] را آن سخن حقیقت شد تا تدبیر کردند که با سبکری حرب کنند [ و ] سرهنگان گروهی با ایشان و طاهر برفت به حرب سبکری و لیث علی مالها جبایت کرد اینجا به سیستان و [ عمال هر سو ]فرستادن گرفت. سبکری نیز خبر یافت سپاهی بفرستاد روز شنبه یازده روز گذشته از ماه رمضان سنهء ست و تسعین و مائتی لشکرها فراهم رسیدند و سبکری مالی بزرگ فرستاده بود و نامهای نهان سوی سرهنگان و گفته بود که ایشان خداوندزادگان منند و هیچ کسی سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من، اما ایشان پادشاهی نخواهند کرد و همت آن ندارند و خزینه و مال جمع کردهء یعقوب و عمرو همه به باد دادند، اکنون ایشان را و ما را جان ماند(3) همی کند. یا نه(4) ایما ماند و نه ایشان و می بینید که سیستان خانهء خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش و برفتند کنون از ایشان که شکوه ای دارد؟ من صواب آن دانم که ایشان را هم با جای بنشانیم و شمشیر به گردن برنهیم و نان خویش و آن ایشان به دست همی داریم تا وهن آن بی خردی که ایشان همی کنند بر ما بیش نباشد و نیز اگر کسی ایشان را بگیرد و خوار کند سستی بر ما باشد چه(5) سپاه سست کاری ایشان همی دیدند و دینار بیعتی بدیشان رسید خاموشی کردند تا ایشان را بند نهادند و سبکری هر دو را به بغداد فرستاد پس خبر به سیستان آمد مردمان همه خاص و عام غمین گشتند و تأسف خوردند و لیث علی همچنان بسیار بگریست و گفت قضا را چیزی نتوان کرد ایزدتعالی داند که من اندر این بی گناهم بر من اعتماد نکردند و خویشتن عرضه کردم و نپذیرفتند، پس محمد وصیف سجزی این بیتها یاد کرد:
مملکتی بود شده بی قیاس
عمرو بر آن ملک شده بود راس
از حد هند تا به حد چین و ترک
از حد زنگ تا به حد روم و گاس(6)
رأس ذنب گشت و بسد(7) مملکت
زرّ زده شد ز نحوست نحاس
دولت یعقوب دریغا برفت
ماند عقوبت به عقب بر حواس
عمرو عمر رفت وز او ماند بار(8)
مذهب روباه به نسل و نواس(9)
ای غَما(10) کآمد و شادی گذشت
بود دلم دایم از این پرهراس
هرچه بکردیم بخواهیم دید
سود ندارد ز قضا احتراس
ناس شدند نسناس آنگه همه
واز(11) همه نسناس گشتند ناس
دور فلک کردن چون آسیا
لاجرم این اس همه کرد آس
ملک اباهزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس
جهد و جد(12) یعقوب باید همی
تا که ز جده بدرآید ایاس(13)
باز چون خبر به زابلستان شد آنجا اضطراب افتاد که ایشان گفتند که ما بر عهد طاهریم مخالفان او را فرمان نداریم باز لیث علی، معدل را برادر خویش را آنجا فرستاد به طلب غالب برادر سبکری تا حیلت کرد و غالب را بگرفت و بند کرد و زی لیث فرستاد به سیستان وز آنجا به غزنین آمد و منحجک (؟) را بکشت و مال او برگرفت و سپاه منحجک جمع شدند و معدل را به غزنین نیافتند تا خبر نزدیک علی آمد علی بن الحسن را و فورجه بن الحسن را و احمدبن سمن(14) را با لشکری انبوه کاری آنجا فرستاد تا برفتند و آن کار به صلح راست کردند و معدل و علی بن الحسن الدرهمی به سیستان بازآمدند اندر شهر ربیع الاول سنة سبع و تسعین و مائتی و مالهاء از بُست و رُخد و کابل گشاده گشت بر لیث علی و لیث بیستگانی و عطا همی داد و سپاه بر او جمع شد و خلاف سبکری پیدا کرد و همی گفت و فرمان داد تا بر منبرها یاد همی کردند فعل بد و بی وفائی سبکری که بر خداوندزادگان خویش کرده بود و حجت خویش زی خاص و عام پیدا همی کرد حرب کردن را با او و پسر لیث اندر دست سبکری بود نیز میخواست که او را رها گرداند سپاه جمع کرد و قصد پارس کرد.
رفتن شیر لباده به حرب سبکری به فارس: برفت روز چهارشنبه نیمهء جمادی الاَخر سنهء سبع و تسعین و مأتی با هفت هزار سوار و محمد بن علی را برادر خویش را بر سیستان خلیفت کرد. چون به بم(15) برسید سپاه عبدالله بن محمد القتال همه نزدیک او آمدند و عبدالله بن محمد خود به نفس خویش زی سبکری شد و او والی بم بود از دست سبکری. لیث علی یازده روز به بم بود وز آنجا به حناب(16) شد و سبکری لشکرگاه برنده(17) آورد و لیث از حناب برنده(18) شد و هر دو برابر افتادند روز شنبه هفت روز گذشته از شعبان و روز دوشنبه حرب کردند و حربی سخت بود و سبکری به هزیمت شد و لیث علی به اصطخر شد. روز یکشنبه سیزده روز گذشته از رمضان و پسر لیث آنجا به قلعهء محمد بن واصل بازداشته بود، کوتوال پسرش را نزدیک لیث فرستاد و لیث از آنجا به شیراز شد پنج روز مانده از ماه رمضان و لشکر آراسته کرد نزدیک آسیا[ ی ] محمد بن اللیث و دیوان بنهاد و مالها و خراج جبایت کرد و معدل برادر خویش را بنوبندجان فرستاد(19). وزیر مقتدر آنگاه علی بن محمد الفرات بود. لیث زی وزیر نامه کرد که من به طلب ولایت نیامدم، اما به طلب سبکری آمدم. وزیر، نامه جواب کرد که سبکری بندهء شماست، اما ولایت سلطان خراب کردن نشاید تا تو به طلب بندهء خویش آیی. لیث از شیراز برفت روز شنبه شش روز گذشته از شوال و محمد زهیر را آنجا خلیفت کرد وز آنجا به سرجان(20) شد روز پنجشنبه پنج روز باقی از شوال و مونس خادم آنجا بود با سپاهی بزرگ از آن مقتدر و سبکری با او یکی گشته بود و بدرالصغیر به سپاهان بود و نامهء مقتدر زی بدر رسیده بود که به شیراز رو. خبر زی علی رسید، احمدبن سمن را به مدد محمد بن زهیر فرستاد به شیراز و نامه پیوسته گشت به میان لیث و مونس، و بدر به اصطخر آمد و محمد بن زهیر به حرب او بیرون شد و حرب کردند و محمد بن زهیر هزیمت کرد یک روز مانده از ذی القعده والسلام(21) باز میان لیث علی و مونس، عبدالله بن ابراهیم المسمعی صلح کرد بر آن جمله که لیث علی سوی فارس(22) بازگردد سُبکری را خوش نیامد، گفت: من این حرب به نفس خویش بکنم و از شما یاری نخواهم [ و ] صلح بازافتاد. چون لیث خبر محمد بن زهیر بشنید بر راهی تنگ [ و ] درشت میان کوهها بازگشت و سپاه او را رنجها بسیار رسید اندر آن راه و عبدالله بن محمد القتال با سپاهی اندک و بوق و طبل بسیار بر پی ایشان بیامد وز آن بانگ طبلها و بوقهای بسیار یاران لیث علی همی بگریختند، گفتند: مگر سپاه بسیار است؛ و مونس بر راه راست بیامد و سبکری بر مقدمهء او تا روز یکشنبه غرهء محرم سنهء ثمان و تسعین و مأتی برابر افتادند هر دو سپاه و حربی صعب بکردند و بسیار مردم از هر دو گروه کشته شد و یاران لیث علی هزیمت کردند و او هزیمت نکرد و حرب کرد و بسی مبارزان کشت تا هیچ سلاح به دست او نماند [ و ] اسیر ماند(23) علی بن حمویه او را بگرفت و سرهنگی چند از سپاه او گرفت و مال و بنهء او غارت کردند و معدل برادر او با فوجی سپاه به نشابور افتادند و احمدبن سمن نزدیک سبکری شد و لیث بن علی را به بغداد برد[ ند ]و آنجا محبوس ماند و سبکری بازآمد به شیراز و بیشتری سپاه لیث علی با او و معدل باز از نیشابور به کرمان شد و مالی از کرمان برگرفت. پس چون خبر گرفتن لیث علی به سیستان آمد، مردمان سیستان را محمد بن اللیث بخواند و نیکویی گفت و گفت: قضا کار کرد اکنون چون صواب بینید؟ و ابوعلی محمد بن اللیث، مردی بود کافی و سخی و وافی چنانکه گفتندی که جود حاتم و وفای سموئل بن عاد و شجاعت عمروبن معدی کرب در او موجود است و از هر ادبی و فضلی که می باشد در او موجود بود. (تاریخ سیستان صص 285-290 با حواشی).
(1) - جملهء بین دو ستاره در اینجا زاید می نماید و ظاهراً مربوط به سطور بعد است.
(2) - جای دیگر: سمی.
(3) - کذا و شاید: «جان باید همی کند»؟
(4) - ظاهراً در این بین چیزی افتاده و به هر تقدیر عبارت یکی از این دو طریق است: «تا نه ایما ماند و نه ایشان » و یا «یا نه ایما ماند و نه ایشان» و «ایما» در زبان پهلوی به معنی «ما» است و به قاعدهء موازنهء عبارتی که در فارسی از قدیم مطلوب بوده در ردیف «ایشان» «ایما» بی لطف نیست.
(5) - تا اینجا سخن سبکری تمام می شود و این «چه» به معنی «چون» است و مکرر چه به معنی چون در تاریخ سیستان آمده است و مراد این است که «چون سپاه سست کاری طاهر و یعقوب دیدند و دینار بیعتی سبکری بدیشان رسید خاموش شدند... الخ».
(6) - گاس پهلوی (گاه) است به معنی تخت و سریر و مراد «مملکت السریر» است که دولت مستقلی بوده در قفقاز شمالی و مقابلهء آن با زنگ و مترادف بودن با روم هم مناسب است.
(7) - کذا و ظ: «بشد».
(8) - کذا و ظ: «باز».
(9) - نواس همان نپسه و نپاسه و نواسه است که نواده گویند و خراسانیان نوسه.
(10) - ای غما با تشدید میم (غم) میشود خواند و نیز ممکن است تشدید را به یاء «ای» داد و نظیر شق اخیر شعری است که سنائی در دیباچهء دیوان خود از قول (استاد) نقل کرده و این است شعر:
ای دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ورچ ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث بفرزند نی.
«ای» را «آی» نیز می توان خواند.
(11) - واز، باز.
(12) - در اصل «حد» و باید «جد» را با سکون دال خواند.
(13) - ظاهراً مراد ایاس بن عبدالله مهتر عرب باشد که یعقوب و عمرو را خدمت کرده بود و از طاهر کناره گرفت. (تاریخ سیستان ص279).
(14) - جای دیگر: سمی.
(15) - در اصل: بهم.
(16) - اصطخری «خنّاب» ضبط کرده و گوید: بین خنّاب و سیرجان سه مرحله و بین خنّاب و بم چهار مرحله است و غالب این مراحل خفیف است. (چ لیدن صص166-168).
(17) - در اول بی نقطه و در ثانی «رنده؟، زنده؟» ضبط کرده است. (؟).
(18) - در اول بی نقطه و در ثانی «رنده؟، زنده؟» ضبط کرده است. (؟).
(19) - نوبندجان مرکز کورهء شاپور بوده و کازرون هم از آن کوره است. (ابن خردادبه ص45).
(20) - کذا و ظ: «برجان».
(21) - اینجا در اصل: (هزیمت کردن محمد بن زهیر) با مرکب سرخ نوشته شده است.
(22) - باید سوی کرمان باشد، زیرا این جنگ ها در فارس بوده است و یا عبارت چنین باید باشد: «از فارس بازگردد».
(23) - کامل (ج8 صص18-19) این واقعه را در 297 ه . ق. دانسته و گوید: «سبکری و مونس در ارجان (بهبهان حالیه) لشکر زدند و لیث خواست به حرب آنان رود، خبر آمد حسین بن حمدان از قم به قصد او وارد بیضای فارس شد و لیث به طلب وی از راهی صعب برفت و اکثر چارپایان او سقط شد و ناگاه به سپاه مونس برخورد و در آن حرب لیث اسیر ماند... الخ» و تفاصیل این کتاب را ندارد.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن مظفربن نصربن سیار. صاحب خلیل و مؤلف کتاب العین و آنگاه که لغویین لیث مطلق گویند مراد همین کس است، چنانکه جوالیقی در المعرب و جز آن. یاقوت گوید: اللیث بن المظفر کذا قال الازهری فی مقدمة کتابه اللیث بن المظفر و قال ابن المعتز فی کتاب الشعراء من تصنیفه اللیث بن رافع بن نصربن سیار قال الازهری: و من المتقدمین اللیث بن المظفر الذی نحل الخلیل بن احمد تألیف کتاب العین جملة لینفق کتابه باسمه و یرغب فیه من حوله و اثبت لنا عن اسحاق بن ابراهیم الحنظلی الفقیه انه قال کان اللیث رج صالحاً و مات الخلیل و لم یفرغ من کتاب العین فاحب اللیث ان ینفق الکتاب کله فسمی لسانه الخلیل فاذا رأیت فی الکتاب «سألت الخلیل» أو «اخبرنی الخلیل» فانه یعنی الخلیل نفسه قال و اذا قال «قال الخلیل» فانه یعنی لسان نفسه. قال و انّما وقع الاضطراب فیه (ای فی الکتاب) من خلیل اللیث(1) قال و اخبرنی المنذری انه سأل ثعلباً عن کتاب العین فقال ذاک کتاب ملی ءَ غدد قال و هذا لفظ ابی العباس و حقه عند النحویین ملاَن غدداً ولکن کان ابوالعباس یخاطب العامة علی قدر فهمم. قلت لیس هذا بعذر لابی العباس فانه لو قال ملاَن غدداً لم یخف معنی الکلام علی صغار العامة فکیف و فی مجلسه الائمة من اهل العلم ثم سائله الذی اجابه لیس بتلک الصورة و انما عذره انه کان لایتکلف الاعراب فی المفاوضة و هی سنة جلة العلماء و اراد فی جراب العین حروفاً کثیرة قد ازیلت عن صورها و معانیها بالتصحیف و التغییر فهی تضر حافظها کما تضر الغدد آکلها. قال ابوالطیب اللغوی مصنف کتاب العین اللیث بن المظفربن نصربن سیار روی ذلک عن ابی عمر الزاهد قال حدثنی فتی قدم علینا من خراسان و کان یقرأ علی کتاب العین قال اخبرنی ابی عن اسحاق بن راهویة قال کان اللیث بن المظفربن نصربن سیار صاحب الخلیل رج صالحاً و کان الخلیل قد عمل من کتاب العین باب العین فاحب اللیث ان ینفق سوق الخیل ثم ذکر کما ذکر الازهری. و حدث عبدالله بن المعتز فی کتاب الشعراء عن الحسن بن علی المهلبی قال کان الخلیل منقطعاً الی اللیث بن رافع بن نصربن سیار و کان اللیث من اکتب الناس فی زمانه بارع الادب بصیراً بالشعر و الغریب و النحو و کان کاتباً للبرامکة و کانوا معجبین به فارتحل الیه الخلیل و عاشره فوجده بحراً فاغناه و احب الخلیل ان یهدی الیه هدیة تشبهه فاجتهد الخلیل فی تصنیف کتاب العین فصنفه له و خصه به دون الناس و حبره و اهداه الیه فوقع منه موقعاً عظیماً و سر به و عوضه عنه مائة الف درهم و اعتذر الیه و اقبل اللیث ینظر فیه لی و نهاراً لایمل النظر فیه حتی حفظ نصفه و کانت ابنة عمه تحته فاشتری اللیث جاریة نفیسة بمال جلیل فبلغها ذلک فغارت غیرة شدیدة فقالت والله لاغیظنه و لاابقی غایة فقالت ان غظته فی المال فذاک ما لایبالی به ولکنی اراه مکباً لیله و نهاره علی هذا الدفتر والله لافجعنه به فاخذت الکتاب و اضرمت ناراً و القته فیها و اقبل اللیث الی منزله و دخل الی البیت الذی کان فیه الکتاب فصاح بخدمه و سألهم عن الکتاب فقالوا اخذته الحرة فبادر الیها و قد علم من أین اتی فلما دخل علیها ضحک فی وجهها و قال لها ردی الکتاب فقد وهبت لک الجاریة و حرمتها علی نفسی و کانت غضبی فاخذت بیده و ادخلته رماده فسقط فی ید اللیث فکتب نصفه من حفظه و جمع علی الباقی ادباء زمانه و قال لهم مثلوا علیه و اجتهدوا فعملوا هذا النصف الذی بأیدی الناس فهو لیس من تصنیف الخلیل و لایشق غباره و کان الخلیل قد مات. وجدت علی ظهر جزء من کتاب التهذیب لابی منصور الازهری:
ابن درید بقره و فیه عجب و شره
و یدعی بجهله وضع کتاب الجمهره
و هو کتاب العین ال لا انه قد غیره
الازهری وزغه و حمقه حمق دُغه(2)
و یدعی بجهله کتاب تهذیب اللغه
و هو کتاب العین ال لا انه قد صبغه
فی الخارزنجی بله و فیه حمق و وله
و یدعی بجهله وضع کتاب التکمله
و هو کتاب العین ال لا انه قد نقله.
قرأت بخط ابی منصور الازهری فی کتاب نظم الجمان تصنیف ابی الفضل المنذری: نصربن سیار کان والی خراسان و اللیث بن المظفربن نصر صاحب العربیة و صاحب الخلیل بن احمد هو ابنه حدث عنه قتیبة بن سعید سمعت محمد بن ابراهیم العبدی یقول سمعت قتیبة یقول کنت عند لیث بن نصربن سیار فقال ماترکت شیئاً من فنون العلم الا نظرت فیه الا هذا الفن و ماعجزت الی انی رأیت العلماء یکرهونه یعنی النجوم. سمعت محمد بن سعید القزاز قال: نصربن سیار والی خراسان المحمول الیه رأس جهم و کان نصر من تحت یدی هشام بن عبدالملک و کان بمرو و کان سلم بن احوز والی بلخ و الجوزجان من یده(3) و هو الذی قتل یحیی بن زیدبن علی بن الحسین و جهم بن صفوان الذی ینسب الیه مذهب جهم و وجه برأسیهما الی مرو الی نصربن سیار فنصبا علی باب قهندز مرو فکان سلم بن احوز یقول قتلت خیرالناس و شرالناس. قال المنذری و سمعت محمد بن ابراهیم العبدی قال: سمعت ابارجا قتیبة یقول دخل اللیث بن نصربن سیار علی علی بن عیسی بن ماهان و عنده رجل یقال له حماد الخزربک فجاءه رجل فقص رؤیا رآها لعلی بن عیسی فهم حماد ان یعبرها فقال لیث کف فلست هناک. فقال علی یا اباهشام و تعبرها. قال نعم و انا اعبر اهل خراسان. فکانت الرؤیا کان علی بن عیسی مات و حمل علی جنازة و اهل خراسان یتبعونه ثم انقض غراب من السماء لیحمله فکسروا رجل الغراب. فقال اللیث اما الموت فبقاء و اما الجنازة فهو سریر و ملک و اما ما حملوک فهو ما علوتهم و کنت علی رقابهم و اما الغراب فهو رسول قال الله تعالی: «فبعث الله غراباً یبحث فی الارض(4)» یقدم فلاینفذ امره. فمامکثوا الا یومین أو ثلاثة حتی قدم رسول من عند الخلیفة فی حمل علی بن عیسی فاجتمع قواد خراسان فاثنوا علیه خیراً و لم یترکوه یحمل و قالوا یُخشی انتقاض البلاد فبقی. قال المنذری هو اللیث بن المظفربن نصربن سیار صاحب العربیة و کان له ابن یقال له دافع. سمعت بعض صحابی قال سمعت محمد بن اسحاق السراج قال سمعت اسحاق بن راهویه قال سألت رافع بن اللیث بن المظفر عن قول النبی صلی الله علیه و سلم کل مسکر(5) حرام أ یقع علی جمیع المسکر، یعنی جمیع ما یسکر منه من قلیله و کثیره أم علی الشربة التی تسکرک. فقال بل علی جمیع ما یسکر منه من قلیله و کثیره اذا اسکر کثیره فقلیله بمنزلته و لو کان عنی الشربة التی تسکرک لقال کل مسکر حرام. قال ابن المنذری و بلغنی ان المظفربن نصر مر به عناق و ابنه اللیث قد حضره فقال له واراران یخبره ما هذا فقال بُز بالفارسیة. فقال لاسیرنک الی حیث لاتعرف بز فسیره الی البادیة فمکث فیها قریباً من عشر سنین أو اکثر ففیها تأدب ثم رجع فعجب أهله من کثرة ادبه. هذا آخر ما کتبته من خط الازهری و کتاب المنذری. و حدث الحاکم ابوعبدالله بن البیع فی کتاب نیشابور عن العباس بن مصعب قال سئل النضربن شمیل عن الکتاب الذی ینسب الی الخلیل بن احمد و یقال له کتاب العین فانکره فقیل له لعله الفه بعدک فقال أو خرجت من البصرة حتی دفنت الخلیل بن احمد. و حدث ابوالحسن علی بن مهدی الکسروی حدثنی محمد بن منصور المعروف بالراح المحدث قال قال اللیث بن المظفربن نصربن سیار کنت اصیر الی الخلیل بن احمد فقال لی یوماً لو ان انساناً قصد و الف حرف ا ب ث ت علی ما امثله لا مستوعب فی ذلک جمیع کلام العرب و تهیأ له اصل لایخرج منه شی ء البتة فقلت له و کیف یکون ذلک. قال یؤلفه علی الثنائی و الثلاثی و الرباعی و الخماسی فانه لیس یعرف فی کلام العرب اکثر منه. قال اللیث فجعلت استفهمه و یصف لی و لااقف علی ما یصف فاختلفت الیه فی هذا المعنی ایاماً ثم اعتل و حججت فمازلت مشفقاً علیه و خشیت ان یموت فی علته فیبطل ماکان یشرحه لی فرجعت من الحج و حسرت الیه فاذا هو قد الف الحروف کلها علی ما هی فی الکتاب و کان یملی علیّ ما یحفظ و ما شک فیه یقول لی سل عنه فاذا صح فاثبته الی ان عملت الکتاب. (معجم الادباء مارگلیوث چ 2 ج6 صص 222-227).
سیوطی در کتاب المزهر در فصل «اول من صنف فی جمع اللغة» گوید: اول من صنف فی جمع اللغة الخلیل بن احمد الف فی ذلک کتاب العین المشهور قال الامام فخرالدین فی المحصول اصل الکتب المصنفة فی اللغة کتاب العین و قد اطبق الجمهور من اهل اللغة علی القدح فیه و قال السیرافی فی طبقات النحاة فی ترجمة الخلیل عمل اول کتاب العین المعروف المشهور الذی به یتهیأ ضبط اللغة و هذه العبارة من السیرافی صریحة فی ان الخلیل لم یکمل کتاب العین و هو الظاهر لما سیأتی من نقل کلام الناس فی الطعن فیه بل اکثرالناس انکروا کونه من تصنیف الخلیل قال بعضهم لیس کتاب العین للخلیل و انما هو للیث بن نصربن سیار الخراسانی و قال الازهری کان اللیث رج صالحاً عمل کتاب العین و نسبه الی الخلیل لینفق کتابه باسمه و یرغب فیه و قال بعضهم عمل الخلیل من کتاب العین قطعة من اوله الی حرف الغین و کمله اللیث و لهذا لایشبه اوله و آخره و قال ابن المعتز: کان الخلیل منقطعاً الی اللیث فلما صنف کتابه العین خصه به فحظی عنده جداً وقع منه موقعاً عظیماً و وهب له مائة الف و اقبل علی حفظه و ملازمته فحفظ منه النصف و اتفق انه اشتری جاریة نفیسة فغارت ابنة عمه و قالت والله لاغیظنه و ان غظته فی المال لایبالی ولکنی اراه مکباً لیله و نهاره علی هذا الکتاب والله لافجعنه به فاحرقته فلما علم اشتد اسفه و لم یکن عند غیره منه نسخة و کان الخلیل قد مات فاملی النصف من حفظه و جمع علماء عصره و امرهم ان یکملوه علی نمطه و قال لهم مثلوا و اجتهدوا فعملوا هذا التصنیف الذی بأیدی الناس. اورد ذلک یاقوت الحموی فی معجم الادباء. و قال ابوالطیب عبدالواحدبن علی اللغوی فی کتاب مراتب النحویین ابدع الخلیل بدائع لم یبق الیها فمن ذلک تألیفه کلام العرب علی الحروف فی کتابه المسمی کتاب العین فانه هو الذی رتب ابوابه و توفی من قبل ان یحشوه. اخبرنا محمد بن یحیی قال سمعت احمدبن یحیی ثعلب یقول انما وقع الغلط فی کتاب العین لان الخلیل رسمه و لم یحشه و لو کان هو حشاه مابقی فیه شی ء لان الخلیل رجل لم یر مثله و قد حشا الکتاب ایضاً قوم علماء الا انه لم یؤخذ منهم روایة و انما وجه بنقل الوراقین فاختل الکتاب لهذه الجهة و قال محمد بن عبدالواحد الزاهد قال حدثنی فتی قدم علینا من خراسان و کان یقرأ علی کتاب العین قال اخبرنی ابی عن اسحاق بن راهویه قال کان اللیث صاحب الخلیل بن احمد رج صالحاً و کان الخلیل عمل من کتاب العین باب العین وحده و احب اللیث ان ینفق سوق الخلیل فصنف باقی الکتاب و سمی نفسه الخلیل و قال لی مرأة اخری فسمی لسانه الخلیل من حبه للخلیل بن احمد فهو اذا قال فی الکتاب قال الخلیل بن احمد فهو الخلیل و اذا قال و قال الخلیل مطلقاً فهو یحکی عن نفسه فکل ما فی الکتاب من خلل فانه منه لا من الخلیل - انتهی. و قال النووی فی تحریر التنبیه کتاب العین المنسوب الی الخلیل انما هو من جمع اللیث عن الخلیل... (المزهر سیوطی چ مصر صص47-48).
(1) - ای من اللیث الذی وصف نفسه بالخلیل و روایة القفطی فی انباءالرواة (جزء 2 ص29) هکذا: فجاء فی الکتاب خلل من جهة خلیله.
(2) - دُغَة؛ بنت مغنج یضرب بها المثل فی الحمق.
(3) - لعله سقط: «تحت».
(4) - قرآن 5/31.
(5) - الصواب: سکر.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن معاذ. ذکره بعضهم و لایصح انما هو تابعی ارسل حدیثاً قال الفاکهی فی کتاب مکة حدثنی عبدالله بن عمر،یعنی ابن ابان حدثنا سعیدبن سالم عن عثمان بن ساج عن ابن کثیر عن لیث بن معاذ قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: ان هذا البیت خامس عشر بیتاً سبعة منها فی السماء الی العرش و سبعة منها الی تخوم الارض السفلی و اعلاها الذی یلی العرش البیت المعمور لکل بیت منها حرمة هذا البیت لو سقط منها بیت لسقط بعضها علی بعض لکل بیت منها من یعمره کما یعمر هذا البیت. (الاصابة ج6 ص13).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن معدل بن حاتم بن ماهان بن کیخسروبن اردشیربن قبادبن خسرو ابرویزبن هرمزدبن خسرو انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جور... نام پدر یعقوب مؤسس سلسلهء صفاری است. (تاریخ سیستان ص200). نام پدر عمرو و یعقوب صفاری از مردم شهر قرنی است. (از حدود العالم).
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن نصر. رجوع به لیث بن مظفر... شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) ابن یحیی بن مسعد. محدث است و گوید: ان عمر بن عبدالعزیز قدم علیه بعض اهل المدینة فجعل یسأله عن اهل المدینة فقال ما فعل المساکین الذین کانوا یجلسون فی مکان کذا و کذا قال قد قاموا منه یا امیرالمؤمنین و اغناهم الله و کان من اولئک المساکین من یبیع الحبط للمسافرین فالتمس ذلک منهم بعد فقالوا قد اغنانا الله عن بیعه بما یعطینا عمر. (سیرة عمر بن عبدالعزیز ص76).
لیث.
[لَ] (اِخ) محدث است. رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 17، 28، 38، 40، 164، 273 و 285 شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) محدث است و از مجاهد و حماد و نافع و سالم الافطس روایت کند. رجوع به المصاحف ص132، 134، 135، 152، 153، 160، 161، 172، 174، 179، 181، 182 و 190 و عیون الاخبار ج1 ص75 و ج2 ص109 و ج3 ص9 شود.
لیث.
[لَ] (اِخ) محدث است و از هشام بن عروة و یزیدبن الهاد و ابی عثمان الولیدبن ابی الولید روایت کند. و رجوع به المصاحف ص3، 97، 154 و 166 شود.
لیث الله.
[لَ ثُلْ لاه] (اِخ) هو حمزة بن عبدالمطلب. وقع ذلک فی شعر ابی سفیان بن حریث کما سیأتی فی الکنی و المشهور انه اسدالله. (الاصابة ج6 ص10).
لیث المرادی.
[لَ ثُلْ مُ] (اِخ) رجوع به ابویحیی لیث المرادی شود. (فهرست ابن الندیم).
لیثرغس.
[ثَ غُ] (معرب، اِ)(1) نسیان و فراموشی. (برهان). لیثرغس سرسام سرد را گویند و این لفظ یونانی است و ترجمهء او به تازی نسیان است و نسیان فرامشت کاری است و اهل یونان این علت را این نام از بهر آن کردند که نسیان از لوازم این علت است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). کلمهء یونانی به معنی نسیان و فراموشی و آن ورمی است از بلغم گنده در مجاری زوج دماغی (؟) و گاه در حجب و یا جرم دماغ عارض شود و لازمهء این مرض نسیان است. (از بحرالجواهر). سرسام بلغمی. (غیاث از حدودالامراض). تب سرد. (ذخیره خوارزمشاهی). سرسام بارد. (ابوعلی سینا).
(1) - Lethargie. (از: یونانی عاطل = lethe فراموشی + =argos)
لیث صفار.
[لَ ثِ صَفْ فا] (اِخ) رجوع به لیث بن معدل شود.
لیثص فروغیوس.
[] (معرب، اِ مرکب)حجر افروغی.
لیث عفرین.
[لَ ثُ عِ فِرْ ری] (ع اِ مرکب) رجوع به عِفِرّین شود.
لیثم دیلمی.
[لَ ثَ مِ دَ لَ] (اِخ) بانی پلی بر فراز شمرود، موسوم به پل لیثم. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص111).
لیثمی السمرقندی.
[لَ ثَ می یُسْ سَ مَ قَ] (اِخ) رجوع به نصربن محمد شود. (الاعلام زرکلی ج3).
لیث واسطی.
[لَ ثِ سِ] (اِخ) مکنی به ابوالمشرفی. تابعی است و از شریک روایت کند.
لیثوقلا.
[قَ] (معرب، اِ)(1) صمغ البلاط.
(1) - Lithocolle.
لیثة.
[لَ ثَ] (ع اِ) شتر استوار درشت اندام. (منتهی الارب).
لیثة.
[لَیْ یِ ثَ] (ع ص) لِحْیَةٌ لَیِّثَةٌ؛ ریش سیه سپید. (منتهی الارب).
لیثی.
[لَثی ی] (ص نسبی) منسوب به لیث بن کنانة. (سمعانی).
لیثی.
[لَ] (اِخ) علی. رجوع به علی اللیثی در الاعلام زرکلی ج3 شود.
لیثی.
[لَ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به ابوالقاسم لیثی سمرقندی شود.
لیثی.
[لَ] (اِخ) ابن قمیة. رجوع به ابن قمیة شود. (تاریخ گزیده ص215).
لیثی.
[لَ] (اِخ) شدادبن الهاد. (تاریخ گزیده ص228).
لیثی.
[لَ] (اِخ) عطاءبن یزید. رجوع به عطاءبن یزید و ابویزید عطا شود. (تاریخ گزیده ص250).
لیثی.
[لَ] (اِخ) غالب بن عبدالله. رجوع به غالب بن عبدالله و غالب لیثی شود. (تاریخ گزیده ص149 و 237).
لیج.
(اِخ) دهی از دهستان شهردیران بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 16500گزی شمال خاوری مهاباد و پنج هزارگزی خاور شوسهء مهاباد به ارومیه. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد و چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، چغندر، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لیجا.
(اِخ) از قرای ناحیهء لشت نشا در ولایت گیلان.
لیجارکی.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان چهارفریضهء بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی، واقع در ده هزارگزی خاور غازیان، کنار شوسهء غازیان به رشت. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 149 تن سکنه. آب آن از حسن رود از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیجور.
[لَ] (اِ) کناره و لب رودخانه. || صعوه. (آنندراج).
لیجوریا.
(اِخ) یکون فی جبال البلاد التی یقال لها لنجوریا(1) و یسمونه اهل تلک البلاد البی لیفقا و قد یکون ایضاً بسوریا. (ابن البیطار ج2 ص37 ذیل کلمهء سنبل)(2).
(1) - Ligurie (2) - در متن عربی لنجوریا و در ترجمهء فرانسهء آن لیجوریاست چنین:
On le rencontre dans Ie pays appele
Ligurie.
لیچ.
(اِ) لچ. حالتی از ریمناکی و چرکینی جراحت. و رجوع به لیچ افتادن و لچ افتادن شود.
لیچا.
(اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لشت نشا شهرستان رشت واقع در سه هزارگزی شمال خاوری لشت نشا. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 1950 تن سکنه. آب آن از توشاجوب سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و بنای بقعهء سیدمحمود قدمتی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لیچار.
(اِ) ریچار که مطلق مربا باشد عموماً و مربائی را که از دوشاب سازند خصوصاً و آنچه از شیر و دوغ و ماست بپزند به هر نحو که باشد. (برهان). لیچال :
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان لیچار گرد اندرش.فردوسی.
ترش دیدم جهانی را من از ترس
از آن دوشاب چون لیچار گشتم.مولوی.
لیچار.
(اِ) گفتار بیهوده و گاهی مضحک و گاهی هرزه. رجوع به مدخل بعد شود.
لیچار گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) در تداول عوام و زنان، گفتارهای بیهوده و بی معنی و هم کمی بی سامان گفتن. بی معنی گفتن. چرند و مهمل گفتن. بد و بیراه گفتن.
لیچارگو.
(نف مرکب) لیچارگوی. که سخنان بیهوده و یاوه و بی معنی گوید. هرزه گو.
لیچارگویی.
(حامص مرکب) عمل لیچارگو. یاوه گوئی. هرزه گوئی.
لیچال.
(اِ) ریچار. لیچار. مربای دوشابی و آنچه از شیر و دوغ و ماست پزند. (برهان).
لیچ افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) لچ افتادن. جراحت. و رجوع به لچ افتادن شود.
لیچم.
[چَ] (اِخ) نام موضعی در حدود آمل. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص130).
لیخاس.
(اِخ)(1) نام سردار اسپارتی به عهد داریوش دوم هخامنشی. رجوع به ایران باستان ج2 ص973، 974 و 975 شود.
(1) - Lichas.
لیخنس.
[نِ] (معرب، اِ)(1) از دستهء میخکها و از تیرهء قرنفلیان. در مزارع گندم روید و دانه های آن مادهء سمی آگرستم نین(2) دارد که اگر با دانه های گندم مخلوط شود نان آن را سمی و خطرناک کند. (گیاه شناسی گل گلاب ص214).
.(گل گلاب)
(1) - Lychnis.
(2) - Agrostemnine.
لیدر.
[دِ] (انگلیسی، اِ)(1) قائد. رهبر. سائس. پیشوا. پیشوای فرقه: لیدر حزب؛ رهبر حزب.
(1) - Leader.
لیدر.
[لَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری بیرجند. کوهستانی و معتدل و دارای 6 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا پنبه و غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لیدن.
[لَ دِ] (اِخ)(1) شهری به کشور هلند و به زبان فرانسه لید خوانده شود. دارای 27000 تن سکنه و شهری بسیار صنعتی و دارای دانشگاهی مشهور و کتابخانهء معتبر و کلکسیونهای علمی و باستانی بسیار و آن موطن ژرار دو(2) و رامبران(3) و ژان استین(4) و دزی(5) است و بدانجا کتب فارسی بسیار توسط مستشرقین طبع و نشر شده است.
]. Laiden ] ], Leiden le d ]
(1) - Leyde
(2) - Gerard Dou.
(3) - Rembrandt.
(4) - Jean Steen.
(5) - Dozy.
لیدو.
[دُ] (اِخ)(1) نام جزائری نزدیک ونیز ایتالیا.
(1) - Lido.
لیدوس.
[] (اِخ) پسر اتیس. (ایران باستان ج1 ص735).
لیدی.
(اِخ)(1) کشوری در آسیای صغیر. ایالتی از ایران قدیم. رجوع به لیدیا و لیدیه شود.
(1) - Lydie.
لیدیا.
(اِخ)(1) رجوع به لیدی و لیدیه شود.
(1) - Lydia.
لیدیاس.
(اِخ) نام رودی در یونان شمالی. (ایران باستان ج1 ص752).
لیدیان.
(اِخ) ناحیتی به آسیای صغیر. (ایران باستان ج2 ص1472).
لیدیانی.
(ص نسبی) منسوب به لیدیان. از مردم لیدیان. (ایران باستان ج2 ص1145).
لیدیه.
[یَ] (اِخ) (اعمال رسولان 16:14). زن مسیحیهء یهودیی بود از تیاتیرادر لیدیه که در ارغوان تجارت میکرد و زنی صاحب دولت و مکنت بوده در فیلیپی موقت سکونت میداشت و در آنجا به فیض بشارت پولس را ضیافت کرد. (قاموس کتاب مقدس).
لیدیه.
[دی یَ] (معرب، اِ) لیدی. ناحیتی به آسیای صغیر. ایالتی از ایران به عهد هخامنشیان. کورش کبیر، اول بار آنجا را گشود. و رجوع به ایران باستان شود.
لیذیون.
[] (معرب، اِ) به لغت یونانی رستنیی باشد دوائی که آن را شیتره گویند و شیطرج معرب آن است. (برهان). رجوع به لبیذیون شود.
لیر.
(اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان، واقع در 9000گزی جنوب خاوری لنده مرکز دهستان و 54000گزی شمال شوسهء بهبهان به آغاجاری. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی. دارای 700 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لیر.
(اِخ) دهی از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 18000گزی خاوری دهدز. کوهستانی و گرمسیر. دارای 60 تن سکنه. آب آن از کارون و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لیر.
(اِ) آب غلیظی باشد که از دهان و گوشه های لب فروریزد و بیرون آید. (برهان) :
کوری که بود کثافتش صد مسلخ
پیداست کمند (؟) لیرش از یک فرسخ.
ملا طارمی.