لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لالا.
(اِ) غلام و بنده و خادم و خدمتکار. (برهان). لَله. چاکر. خواجه (به معنی متداول امروز)(1). مربی مرد طفل را. مقابل دایه و دایگان. مرد پیری که مربی و مواظب خدمت بزرگ زادگان باشد... و در این ازمنه لَله خوانند چنانکه خدمتکار قدیم و پیر از کنیزان را دادا گویند و بی الف مشهور شده دده خوانند. (آنندراج). و در قاموس کتاب مقدس آمده: لالا، هادی و راهنما و توجه کنندهء طفل را گویند. در میان یونانیان و رومانیان نوکری که توجه اطفال خردسال را می کرد و آنها را محافظت می کرد و مبادی حکمت را متدرجاً به ایشان می آموخت و در سن مناسب ایشان را به مکتب می برد و در وقت شام بخانه می آورد و بدین لحاظ توان گفت که شریعت لالای بنی اسرائیل بود. و هنگامی که طایفهء مسطوره بمنزلهء طفل بودند آنها را توجه کرد تا بالاخره متدرجاً بتوسط پیش نهادها و پیش گوئیها آنها را به مسیح رهبر گشت و چون شخص یهودی به معرفت ایمان مسیح نایل گشت تکلیف شریعت به انجام رسیده و تکمیل شده است. - انتهی :
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش فیروز و لالا دیده ام.خاقانی.
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.خاقانی.
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر به پای بوسی لالا برآورم.خاقانی.
نعمانت در عرب چو نجاشیست در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده.خاقانی.
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهَر و لالا بینند.
خاقانی.
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم لالا برافکند.خاقانی.
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست.خاقانی.
شام را از حبش ظلمت از آن آوردند
تا که بر درگه جاه تو کند لالائی.
شمس طبسی.
دست مسند تا به لالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود.
کمال اسماعیل.
او امین من بُد و لالای من
خائنش کرد آن خیانتهای من
گر کشم کینه از آن میر حرم
آن تعدّی هم بیاید بر سرم.مولوی.
دلا گر عاشقی مردانه پیش آی
وگرنه با زنان بنشین چو لالا.مولوی.
صبر چون پول صراط آنسو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت.مولوی.
تا ز لالا میگریزی وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست.مولوی.
انس تو با دایه و لالا چه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد.مولوی.
جز مقام راستی یکدم مایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست.مولوی.
هین بزن دستی که آن شاهد رسید
هان بکن رقصی که لالا میرود.مولوی.
فرخ آن است که لالای شهنشاه بود
مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد.
سلمان ساوجی.
سر فراگوش کنیزانش نیارست آورید
لولوی کافوروش تا نام خود لالا نکرد.
سلمان.
دگمه هائی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لولوست به لالا نرسد.
نظام قاری (دیوان البسه، ص65).
استاد علی است حمزه در جنگ ولی
صد حمزه به علم و فضل لالای علی است.
شهاب ترشیزی.
(1) - در زبان شعرا به معنی غلام سیاه و خواجهء سیاه، بسیار آمده است.
لالا.
(اِ) خفتن در زبان اطفال(1). رجوع به لالا کردن(2) شود.
(1) - Dodo.
(2) - Faire dodo.
لالا.
(اِ) پرگوئی و هرزه چانگی. (برهان).
لالا.
(اِ) دانه ای است سیاه مانند کنجد. (برهان). || گیاهی است که از طرف مکه می آورند و بجهت بواسیر بخور کردن بغایت نافع بود خاصه ثمر آن و درد مقعد را ساکن گرداند و چون بیاشامند خون را ببندد و طبیعت آن مسخن بود و در وی قبض بسیار بود و بسیار از وی مضر بود بمثانه و مصلح وی حب الاس بود. (اختیارات بدیعی). صاحب تحفه گوید: رازی گوید گیاهی است که از مکه خیزد و بخور ثمر او جهت بواسیر و درد آن و شراب او جهت رفع سیلان خون نافع و مضر مثانه و مصلحش تخم مورد است. (تحفهء حکیم مؤمن). انطاکی گوید: لالا مجهولٌ. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لالا.
(اِخ) رضی الدین لالای قزوینی شاعر. رجوع به رضی الدین شود. این دو بیت او راست:
هر آنکو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دَمَندانش رسته.
پندی بگویمت بشنو هان دگر مپز
در دیزهء خیال اباهای حرص و آز.
(سروری ذیل لغت درسته به معنی عضو و دیزه به معنی نوعی دیگ).
لالا.
(اِخ) موضعی از دودانگه به هزار جریب مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص122). دهی از دهستان نرم آب بخش دو دانگه شهرستان ساری واقع در هشت هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. کوهستانی معتدل و مرطوب. دارای 150 تن سکنه. شیعه. مازندرانی و فارسی زبان. آب از چشمه و زه آب رود محلی. محصول غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لالا.
[لَءْ لَ ءْ] (ع ص) درخشان. تابنده. لالا. رجوع به لالا شود.
لالاء.
[لَءْ] (ع ص، اِ) شادمانی تام. (منتهی الارب).
لالائی.
(اِ) صوتی که بدان طفل را در گهواره خوابانند مادران و داهان. لالا. آنچه از آواز خاص که خوانند خوابانیدن طفل شیرخوار را. آوازی نرم مادران و دایگان را برای خوابانیدن کودک. بَجبجَه. لای لای.
-امثال: اگر لالائی میدانی چرا خوابت نمی برد.
لالائی.
(حامص) سمت و شغل لالا یعنی لله و خادم و غلام.
لالائی.
(اِ) قسمی پارچه یا لباس (شاید مخصوص بندگان و غلامان) :
اُرمک و قطنی و عین البقر و رومی باف
ملهء میلک و لالائی بیحدّ و شمار.
نظام قاری (دیوان البسه ص15).
قلمی گرچه بود خواجهء اَبیاریها
همچون لالائی بیقدر غلام است اینجا.
نظام قاری (دیوان البسه ص39).
لالائی گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)آوازی که دایه چون کودک را در گهواره بجنباند جهت آرام کردن یا خوابانیدن او خواند.
لالائین.
(اِخ) نام دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه در 15 هزارگزی جنوب ساوه. دارای 475 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لالاباد.
(اِخ) نام موضعی از توابع بارفروش. (مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص188). رجوع به لاله آباد شود.
لالابگی.
[بَ / بِ] (حامص مرکب) شاید مقامی مانند اتابیکی یا ریاست خادمان بوده است : و اشغال لشکرکشی و لالابگی به مخلص الدین مسعود مربوط. (تاریخ سلاجقهء کرمان محمد بن ابراهیم)(1).
(1) - در یک نسخهء خطی جهانگیری شعری از کمال الدین بشاهد لغت لالا آمده است با کلمهء لالایگی بدینگونه:
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آورد و خوش در او خندید.
و شاید که تصحیف لالابگی باشد.
لالار.
(اِخ) موضعی کنار رود سیمره در خارج درهء کوچک کلم در دامنهء کبیرکوه و بدانجا خرابه هائی از آثار عهد ساسانی باشد. (جغرافیای غرب ایران ص293).
لالاسرا.
[سَ] (اِ مرکب) خواجه سرا را گویند یعنی غلامی که شرم بریده دارد. (از برهان) (آنندراج). خواجه سرا و آن را لاله سرا نیز خوانند. (جهانگیری).
لالاسرای.
[سَ] (اِ مرکب) خواجه سرای. لالاسرا.
لالا شاهین پاشا.
(اِخ) یکی از اعاظم غازیان عثمانی به روزگار خان غازی. او به خیرات و مبرات ولعی داشت و از آثار او در بروسه مکتبی و در کرماستی خانقاهی و پُلی از او برجای است سپس در زمان غازی خداوندگار خدمات بزرگ در فتوحات روم ایلی کرده و با اورنوس بگ و حاجی ایلبگی و تیمورتاش پاشا به فتح بلاد همت گماشت زغره، قلبه، صماقو، احتمان، و دیگر نواحی آن اطراف را ضمیمهء دولت عثمانی کرد و در چامورلی دچار انهزامی سخت شد و سپس در فرهجک و قواله و درامه و زخنه بلاد و قلاع کثیره تسخیر کرد و قلبه و نواحی آن را بملکیت بدو دادند و بسمت بگلربگی روم ایلی تعیین شد و شهر مزبور را مقر خود قرار داد و از آنجا هرگاه فرصت می یافت قلاع و بقاع و تنگه های بالکان را یکی پس از دیگری تسخیر می کرد. در سنه 778 ه . ق. در حین فتح نیش ارتحال کرد و بجای او تیمورتاش پاشا بگلربگی روم ایلی گردید سوای خیرات و مبرات سابق الذکر در روم ایلی و دیگر بلاد مفتوحه خود مساجد و مزارهای کثیره از او بجای مانده است و در قلبه بر رود مریج پلی بزرگ ساخته است. اصل و نسب او معلوم نیست. از لفظ لالا چنان برمی آید که وی در اول سمت لالائی خداوندگار غازی داشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
لالا کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) در زبان اطفال شیرخواره و کمی بزرگتر، خفتن. خوابیدن(1).
(1) - Faire dodo.
لالا مارنیا.
(اِخ)(1) نام ناحیتی از الجزیره (ایالت اُران) نزدیک سرحد مراکش. دارای چهل هزار تن سکنه.
(1) - Lalla Marnia.
لالامباز.
(اِ) جانورکی است پرنده چون ملخی دراز که بیشتر با سرعتی عجیب در کنار آبها پرد. تی تی بول. چچلاس. فُرنگ. مِنلاس(1).
(1) - Demoiselle, Libellule.
لالا محمدپاشا.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) رجوع به محمد پاشا شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لالا مصطفی پاشا.
[مُ طَ فا] (اِخ) رجوع به مصطفی پاشا شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لالان.
(اِخ) نام دهی جزء دهستان رودبار قصران. بخش افجه شهرستان تهران در 28 هزارگزی شمال باختری گلندوک و هشت هزارگزی خاوری راه شمشک به تهران. دارای 911 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1). (تلفظ محلی لالون است. رجوع به لالون شود).
لالان.
(اِخ) نام دهی از دهستان کنار رودخانهء شهرستان گلپایگان واقع در 12 هزارگزی شمال گلپایگان. کنار راه مال رو کیدر به دره باغ. دارای 114 تن سکنه شیعه. فارسی و لری زبان. محصول غلات و لبنیات و تریاک و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
لالاند.
(اِخ) ژزف ژِ رُم دو. منجم و هیوی فرانسوی. مولد بورگ (1807-1732).
لالاة.
[لَءْ لَءَ] (ع مص) نیکو گشادن زن چشم را و تیز نگریستن. || دم جنبانیدن آهو برگان و منه: مالالات الفور بذَنبه. دنبال جنبانیدن. || افروخته شدن آتش. روشن شدن. || گشن خواه گردیدن گوسپند. || روان کردن اشک را. (منتهی الارب).
لالای چشم.
[یِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردمک چشم به اعتبار سیاهی آن، چرا که لالا غلام را گویند و غلام حبشی سیاه باشد. (غیاث).
لالای قراجار.
[قَ] (اِخ) نام جد امیر یادگار برلاس. و برلاس خود در دستگاه امیرتیمور گورگان بوده است. (حبیب السیر ج3 ص134).
لالب.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان ابوالعباس بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز واقع در ده هزارگزی شمال خاوری باغ ملک. دارای 150 تن سکنهء شیعه. فارسی زبان. محصول آنجا غلات و برنج و انار و مرکبات و بلوط. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است و ساکنین از طایفهء جانکی هست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لال بازی.
(حامص مرکب) لالی به خود بستن.
-لال بازی درآوردن؛ عمل لالان به عمد کردن.
|| لعب اخرس. پانتمیم(1). رجوع به پانتمیم شود.
(1) - Pantomime.
لال بنک.
[بِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت کاهُر در ایالت لو. دارای راه آهن و 1196 تن سکنه.
(1) - Lalbenque.
لال پتی.
[لِ پَ] (ص مرکب) لال و پتی. که زبانِ او گیرد. که بعض حروف از مخارج خود ادا کردن نتواند. و در تداول خانگی، که در زبان لکنتی دارد (کودک و غیره). رجوع به پتی شود.
لالتانی.
[لِ] (اِخ) نام شعبه ای از شعب معروف کتلونیْ(1) به اندلس در قدیم. (الحلل السندسیة ج2 ص201).
(1) - Catalogne.
لالجة.
[لَ جَ] (معرب، اِ) معرب لالکا : وان لبس لالجة لم تکن الاّ مربدّیة. (معجم الادباء چ اروپا ج1 ص234).
لالجین.
[لَ] (اِخ) دیهی به همدان. محل ساختن ظروف سفالین فیروزه ای.
لال چاه.
(اِخ) موضعی به جنوب شرقی سیستان.
لالحب علی.
[لِ حُبْ بِ عَ لی ی] (ع ق مرکب) یا لالحب علی بل لبغض معاویه؛ نه برای دوستی علی بلکه برای دشمنی معاویه. مثلی است و در موارد متناسبی گفته میشود.
لال رگ.
[رَ] (اِ مرکب) سرخ رگ جهنده. شریان.
لال زن شیش.
[زَ] (اِ مرکب) در شب سیزدهم تیرماه (نوروز طبری) زنی به صورتی منکر (ناشناس) درآمده و شیشی (شاخ تر و باریک، ترکه) در دست داخل خانه میشود و اهل خانه را با آن ترکه میزند تا چیزی دهند و آن را برای سلامتی در تمام سال نیک دارند.
لالس.
[لَ] (اِ) نوعی از بافتهء ابریشم خوش قماش نازک لطیف و سرخ. (برهان). نوعی از بافتهء ابریشمی باشد که سرخ رنگ و بغایت نازک و لطیف بود و آن را لاه نیز گویند. (جهانگیری). لاه :
گه در قدم باغ کشد فضل تو دیبا
گه بر سر کهسار نهد حکم تو لالس.
بدر جاجرمی.
|| به زبان علمی اهل هند به معنی روی باشد که به عربی وجه خوانند. (برهان). مصحح برهان (چ کلکته سال 1274) افزوده که لالس به معنی روی در هیچ لغت سنسکریت یافت نشد. || دوستی و محبت. (برهان).
لالستان.
[لَ] (اِخ) نام کوهی به ولایت جربادقان. (نزهة القلوب ص220).
لالستان.
[لَ] (اِ مرکب) لاله ستان. رجوع به لاله ستان شود :
گر روا باشد که لالستان بود بر زاد سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود.
معزی.
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر دامن گل میبری.سعدی.
|| مجازاً رخسار نیکوان و محبوبان :
ای تماشاگاه جانها طرف لالستان تو
مطلع خورشید زیر زلف جان افشان تو.
خاقانی.
لال سرخ.
[سُ] (ص مرکب) سُرخی سُرخ. سخت سُرخ و آتشی. || خشمناک و سرخ شدهء از خشم.
لال شهباز.
[شَ] (اِخ) درویشی که صاحب کمال بوده است مگر اکثر قلندران به او اعتقاد تمام دارند و بوقت بنگ نوشی او را یاد کنند. (غیاث).
لالک.
[لَ] (اِ) کفش. (برهان). لالجة. (معجم الادباء ج 1 ص334). لالکه. (معجم الادباء ج3 ص194). پای افزار. (برهان). لالکا. (آنندراج) :
دریغ از آن شرف وحشی(1) و فضایل او
که عاشق است بر آن لاله روی لالک دوز.
سوزنی.
|| تاج خروس و آن گوشت سرخی است که بر سر خروس باشد. (برهان). لالکا. || مطلق تاج را نیز گویند که عربان اکلیل خوانند. (برهان) :
آخر ارچه عقل ما گم شد ولیک از روی حس
سر ز لالک(2) باز میدانیم و پا از لالکا.
سنائی.
(1) - کذا، و شاید: خوبی یا حشمت.
(2) - ن ل: بالش. لالک به معنی تاج است.
لالکا.
[لَ] (اِ) لالک. کفش. پای افزار. لالکه. (معجم الادباء ج3 ص196). لَلکا. معرب آن لالجة است. (معجم الادباء ج1 ص234) :
و آن را که بر آخور ده اسب تازیست
در پای برادرش لالکا نیست.ناصرخسرو.
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز لالک(1) باز میدانیم و پای از لالکا.
سنائی.
بِل(2) تا کف پای تو ببوسیم
پندار که مهر لالکائیم.سنائی.
مگر آن روستائی بود دلتنگ
به شهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوش آمد چونکه(3) مطرب چنگ بنواخت
ز نغزی لالکا(4) بر مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستائی پاک برکند.
عطار (اسرارنامه).
چو بیرون خرگه نهی لالکا
لهم باشد آن لالکا، لالکا.
(از صحاح الفرس).
|| لالهء گوش. رجوع به لالهء گوش شود. || تاج خروس. لالک :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.رودکی.
|| مطلق تاج. (آنندراج).
(1) - ن ل: بالش. لالک به معنی تاج است.
(2) - بِل، یعنی بگذار، مخفف بهل.
(3) - ن ل: خوشش نامد که.
(4) - ن ل: کشید او لالکا.
لالکائی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لالکا. لالکافروش. کفش فروش. کفشگر. اسکاف. کفاش. کفش دوز. ارسی دوز. لالک دوز.
لالکائی.
[لَ ئی ی] (اِخ) ابوالقاسم هبة اللهبن الحسن بن منصور رازی طبری. (منتهی الارب). رجوع به هبة الله ... شود. سمعانی کنیهء وی را ابومحمد آورده است و گوید از اهل بغداد است. رجوع به الانساب ورق 595 شود. او راست کتاب السنة. وفات به سال 418 ه . ق. (کشف الظنون).
لالکان.
(اِخ) نام دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه واقع در 24 هزارگزی ساوه. دارای 341 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). || از دیه های قم. (تاریخ قم ص141). از رستاق قاسان رستاق خوی به قم. (تاریخ قم ص118).
لال کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) خاموش ساختن. از سخن گفتن بازداشتن :
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم.سعدی.
لالکه.
[لَ کَ / کِ] (اِ) لالکا. کفش. لالَک. لالجه. (معجم الادباء ج1 ص234). ارسی. پای افزار : فان کنتَ غسلت التکه و الَلالکه عرفنی لانفذ عوضها. (معجم الادباء چ اروپا ج3 ص194).
لالکی.
[لَ] (اِ) درختی خاردار که در اراضی مرطوب و پست جنگلهای شمال بسیار است از آستارا تا نور و از پانصد متر ارتفاع به بالا دیده شده است. (گااُبا)(1). رجوع به للک. لیلک. لک. لیلکی. للکی و کرات شود.
(1) - Gleditschia caspica.
لالم.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان گسکرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 17 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا. دارای 619 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لالند.
[لَ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت بِرژِراک در ایالت دُردُنی به فرانسه. دارای راه آهن و 2005 تن سکنه.
لالنگ.
[لَ] (اِ) زله و آن طعامی است که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند و نان پاره های گدائی را نیز گویند. (برهان). نان پاره و طعامهائی که گدایان از مهمانیها و سفره ها جمع کنند. زله و پس خورده. (غیاث) :
مرثیه سازم که مردی شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.مولوی.
پاره های نان و لالنگ طعام
در میان کوی یابد خاص و عام.مولوی.
لالو.
[لُ] (اِخ)(1) اِدوارد ترانه ساز فرانسوی. مولد لیل (1892-1823).
(1) - Lalo.
لال و پتی.
[لُ پَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) رجوع به لال پتی و رجوع به لال و هم به پتی شود.
لالون.
(اِخ) لالان. از توابع تهران (رودبار قصران) دارای معدن زغال سنگ. رجوع به لالان شود.
لالویه.
[یَ] (اِخ) نام جد ابی الحسن علی بن محمد بن علی بن لالویه. (سمعانی ورق 595).
لالویی.
(ص نسبی) منسوب به لالویه. رجوع به لالویه شود.
لاله.
[لَ / لِ] (اِ) معمولا گلهای پیازداری را گویند که نام علمی آنها تولیپا(1) و از خانوادهء لیلیاسه(2) و آن از دستهء سوسن ها و از تیرهء سوسنی هاست و کاسه و جام آن تشکیل جامی قشنگ و کامل میدهد. (گیاه شناسی گل گلاب ص281). انواع لاله های وحشی در ایران عبارتند از: لالهء داغدار قرمز(3) و لالهء زرد(4) و لالهء سفید(5). و لاله ای که در شیراز خودروست و گلهای سه رنگ دارد (پشت گل برگها قرمزرنگ و داخل آن سپید داغدار) توسط پرفسور گائوبا استاد سابق دانشکدهء کشاورزی به افتخار حافظ نامگذاری شده است، یعنی آن را تولیپا حافظ(6) نامیده است.
شقر. شقّار. شقران. شقّاری. سکب. (منتهی الارب). شقایق. (بحر الجواهر). آلاله. رجوع به آلاله شود. اسدی در لغت نامه گوید: شقایق بود و به تازی شنبلید گویندش نیز؟ و بیت ذیل را از قریع شاهد آورده است :
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
(این شاهد برای شنبلید معنی دادن لاله، صحیح بنظر می آید چه روی عاشق به شنبلید ماند یعنی زرد است نه سرخ اما جای دیگر لاله را در این معنی ندیده ام). وردالزعفران. (مهذب الاسماء)(7). شقایق النعمان. (مفاتیح) (منتهی الارب) : صفت روغن لاله که شقایق النعمان گویند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). صاحب برهان گوید هر گلی را گویند که خودرو باشد عموماً و لالهء داغدار که آن را لالهء نعمان خوانند خصوصاً و آن بر چند نوع است. لالهء کوهی و لالهء صحرائی و لالهء شقایق لالهء دل سوخته و لالهء دل سوز و لالهء خطایی و لالهء خودروی و بعضی بدینگونه آورده اند: لالهء سرخ و لالهء زرد و لالهء سفید و لالهء آل و لالهء دوروی و لالهء نعمان و کنایه از لب معشوق هم هست. (برهان). صاحب آنندراج گوید: هر گل خودروی یا چون مطلق گویند لالهء لعل مراد باشد که میان آن سیاه است و آن را لالهء نعمان نیز خوانند و اگر با صفتی استعمال کنند مث لالهء کبود و لالهء سبز مراد خالص باشد و جمیع لاله ها هفت نوع اند: لالهء کوهی. لالهء صحرایی. لالهء شقایق. لالهء دورو. لالهء دلسوز. لالهء دلسوخته. لالهء نعمان و این لاله را خطایی نیز گویند... و در واقعات بابری مذکور است که در کوهستان کابل به اقسام رنگ میشود چنانکه حسب الحکم یک مرتبه بشمار آمد سی و دو قسم بود و نوعی است از لاله که از آن بوی گل سرخ می آید و من آن را لالهء گلبوی خطاب دادم و به همین شهرت یافت. به هر تقدیر: سیراب. خونین پیاله. خونین کفن. صحرانشین. سیاه چشم از صفات وی: شمع. چراغ. مشعل. تنور. چام. پیاله. قدح. کلاه. گوش. هاون. سنان. شبستان از تشبیهات اوست و منسوب است به بربر. حکیم رودکی گفته :
آن بت عیار فتنه آن بت فرخار
آن به دو رخسار چون دو لالهء بربر.
(و شاید بَربَر، صورتی از بربار باشد). و نیز باید دانست که چون معشوق را به نام گل میخوانند به نام لاله خواندن نیز مستفاد میشود که صحیح باشد... :
شاهان جهان به روز میعاد
دیوانهء حسن آن پریزاد
مستانه به حسن میرسیدند
صفهای نثار میکشیدند
وان لاله بصد شمائل گل
میگشت به کف حمائل گل.
شیخ ابوالفضل فیاضی.
و از اقسام اوست لالهء سرخ و لالهء زرد و لالهء سپید و لالهء رومی و لالهء صحرائی و لالهء مقراضی و لالهء خودروی و آن را لالهء خودرنگ نیز گفته اند و لالهء قرمزی و لالهء آل و لالهء دلسوز و لالهء دلسوخته و لالهء داغدار و لالهء کوهی و لالهء الوند و لالهء نعمان و آن را شقائق نعمان و لالهء شقائق و تنها شقائق و آذرگون و لالهء دختر هم گویند... لیکن از این بیت ملاطغرا :
لاله در کار چراغان بیشتر سرگرم شد
چون شقایق چید هر سو در چمن صد شمعدان.
مستفاد میشود که شقائق گل دیگر است نه از انواع لاله... - انتهی. (ظاهراً لاله در این بیت لالهء مقابل لامپا باشد).
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به لال به معنی سرخ یا آنکه هاء زائده لاحق شده مثل خان و خانه و آن گلی معروف است و چند قسم میباشد: لالهء کوهی. لالهء صحرائی. لالهء نعمانی. لالهء شقایق. لالهء دلسوخت. لالهء دلسوز. لالهء خطائی. لالهء خودروی. لالهء سفید. لالهء زرد. لالهء عباسی. لالهء پیکانی. لالهء مقراضی و لالهء دختری... و منقول از شرفنامهء ظهیرالدین محمد بابر پادشاه در واقعات بابری نوشته که قریب پنجاه نوع لاله در بعضی از اطراف کابل به ملاحظه آمده - انتهی :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال.رودکی.
فروتر ز کیوان ترا اورمزد
برخشانی لاله اندرفرزد.ابوشکور.
باده بر(8) ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم.معروفی.
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غوّاص درّ دریا.کسائی.
نوروز و جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.کسائی.
ندارد برِ آن زلف، مشک، بوی
ندارد برِ آن روی، لاله، زیب.عماره.
زمین سر بسر خسته و کشته شد
و یا لاله و زعفران رُسته شد.فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.
فردوسی.
بیابان چو دریای خون شد درست
تو گفتی ز روی زمین لاله رست.فردوسی.
چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب
رخ نرگس و لاله بیند پر آب.فردوسی.
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین.فردوسی.
دریده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن، روی چون سندروس.فردوسی.
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت.فردوسی.
تو گفتی هوا ژاله بارد همی
به سنگ اندرون لاله کارد همی.فردوسی.
دو جادوش پر خواب و پر آب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی.فردوسی.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بررویم.
قریع.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.فرخی.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.فرخی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.فرخی.
بزرّینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زرد گل.عنصری.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالهء سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب.عنصری.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.عنصری.
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
منوچهری.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.منوچهری.
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پای رشت.
منوچهری.
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.منوچهری.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
لاله تو گوئی چو طفلکی است دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود.
(منسوب به منوچهری).
اندر میان لاله دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود چو عقیقین جسد بود.
منوچهری.
قوس قزح کمان کنم از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار.
منوچهری.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گوئی که مادرش همه شنگرف داد و قیر.
منوچهری.
رنگ رخ لاله را از نی و عود است خال
شمع گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
منوچهری.
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته در ثمین.
منوچهری.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهء لعل و با گل حمری.منوچهری.
لاله دل از فتیلهء عنبر کند همی
نسرین دهان ز دُرّ منضّد کند همی.منوچهری.
دشت مانندهء دیبای منقش گشته است
لاله بر طرف چمن چون که آتش گشته است.
منوچهری.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وانگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سبز(9) روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
اگر بی تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله بر این خسته دلم داغ.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جام زرین بکف پر نبید
چو لاله می و جام چون شنبلید.اسدی.
همیشه تا نبود خوید سرخ، چون گلنار
همیشه تا نبود سبز، لاله چون برغست.
(از فرهنگ اسدی).
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است.
ناصرخسرو.
ز لاله گهی سنگ در زر بگیرد
گهی گنج سازد به سنگ اندر از زر.
ناصرخسرو.
نه سوی راه سذابست ره لالهء لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خورده ست سذاب.
ناصرخسرو.
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکیست
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا.
سوزنی.
گل چو لاله نبود در غم کوتاهی عمر
لاله را سینه همی سوزد و گلرا دامن.
رفیع الدین لنبانی.
چرا چو لالهء نشکفته سرفکنده نه ای
که آسمان ز سرافگندگیست پابرجا.خاقانی.
سرو ز بالای سر پنجهء شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی.
ساری گفتا که هست سرو ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب.
خاقانی.
گفت می خور تا برون آئی ز پوست
لاله نیز از پوست زان آمد برون.خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این دردسری که شب کشیدم.خاقانی.
دل لاله را کامد از خون بجوش
فرو مال و خونی به خاکی بپوش.نظامی.
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده.نظامی.
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر دوش در کجا زده ای.
سلیم (از آنندراج).
برای هاون لاله که لعل است و شبه درهم
بسازد دستهء مشکین نسیم عنبر سارا.
سلمان (از آنندراج).
چنان پرتو افشاند شمع قمر
که زد شعله از مشعل لاله سر.
ظهوری.
آقای پورداود نوشته اند(10): لاله از رستنیهایی است که در سخن از آن بناچار پای چند رستنی دیگر بمیان می آید. لاله را در تازی شقایق خوانند، در همهء کتابهای مفردات ادویه در زیر همین نام تعریف گردیده، و در ادبیات فارسی نیز همین واژه بجای لاله بکار رفته و لفظ مرادف آن دانسته شده است.
جام کبود و بادهء سرخ و شعاع زرد
گوئی شقایق است و بنفشه است و شنبلید.
کسائی.
و بسا همین کلمه با نعمان آورده میشود:
باغها داشتم پُر از گل سرخ
دشتها بر شقایق نعمان.
فرخی.
همچنان که لالهء نعمان گفته میشود:
در لاله زار لالهء نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی.
منوچهری (دیوان ص69)(11).
در فارسی و لهجه های ایران اَلاله هم آمده :
اَلاله کوهساران هفته ای بی
بنفشه جویباران هفته ای بی
منادی میکرو شهرو بشهرو
وفای گلعذاران هفته ای بی.
باباطاهر.
بمناسبت داغ سیاهی که در میان گل آن دیده میشود، آن را لالهء داغدار و لالهء دلسوخته یا لالهء دلسوز خوانند :
چه خوری خون چو لالهء دلسوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجو.
همین گیاه است که لالهء خودروی هم خوانده میشود :
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آکنده به ژاله.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص381).
در لغت نامهء اسدی چ تهران آمده: لاله شقایق بود بتازی، و شنبلید گویندش نیز قریع گوید :
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم(12).
اینکه لاله و شقایق و شنبلید یک گیاه پنداشته شده پیداست که دُرست نیست. در فرهنگها در لغت شنبلید این شعر از اسدی گواه آورده شده:
یکی جام زرّین به کف پُر نبید
چو لاله می و جام چون شنبلید.
و این میرساند که خود اسدی لاله و شنبلید را یک گیاه نمیدانسته، چنانکه فرخی گفته:
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از پشته تا بپشته سمن زار و لاله زار.
شنبلیت یا شنبلید را در فارسی نیز سورنجان گویند، قطران گفته:
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم رخسار خویشتن.
ابن سینا در قانون گوید: «سورنجان هو اصل نبات له ورد ابیض اصفر»(13) آن را در لاتین کلخیکوم(14) خوانند. و در تحفهء حکیم مؤمن چنین تعریف شده: «شنبلید اسم فارسی شکوفهء سورنجان است». باز در تحفهء حکیم مؤمن آمده: «سورنجان بیخی است شبیه به سیر صحرائی و مایل به استدارت و پوست او مایل بسرخی و اندرون سفید و شیرین طعم... و برگش شبیه ببرگ کرّات و از آن قویتر و ساقش بقدر شبری و گلش زرد، به فارسی شنبلید نامند، شبیه به زنبق کوچکی و سیاه او را گلش سرخ میباشد و منبت او کوهها». بنابراین لاله با شنبلید (= سورنجان) هیچ پیوستگی ندارد. در ادبیات فارسی شنبلید به مناسبت گل زرد رنگش در تشبیهات بکار رفته است. همچنین شقایق نباید مشتبه شود با انامونی، چنانکه در اسماءُ العقار آمده: «شقائق هی شقایق النعمان و هوالشقر و هوالذی تسمیه البربر طکرد، و اسمه الیونانی انامونی، و منه بستانی و منه مازهره ابیض».(15)این انامونی در یونانی (آنامُن) خوانده میشود و در گیاه شناسی گلی بهمین اسم معروف است و چندین گونه از آن به رنگهای سرخ تیره و آبی و سفید در باغها پرورش میشود. برخی گمان برده اند که کلمهء عربی نعمان که به معنی خون است و از آن یاد خواهیم کرد، از همین لغت یونانی باشد.(16) دیگر اینکه در اسماء العقار آمده: «بخور مریم... انّ هذا الاسم واقع علی اصول العشبه التی یقال آذریون».(17) در فرهنگها نیز فارسی شقایق را آذرگون یا آذریون یاد کرده اند. در فرهنگ جهانگیری آمده «آذرگون نوعی از شقایق بود که کنارهای آن بغایت سرخ رنگ میشود و میانه اش سیاه باشد».(18) در فرهنگ رشیدی آمده: «آذرگون گلی آتش رنگ که به عربی آذریون، و به خراسان همیشه بهار، و به شیرازی خیری و گاو چشم گویند و در فرهنگ نوعی از شقایق بود که کنارهای آن بغایت سرخ رنگ شود و میانه اش سیاه». در فرهنگ سروری نیز آذریون مانند فرهنگ رشیدی بیان شده و این شعر از ظهیر به گواه آورده شده:
هوای طاعت تست آن نسیم جان پرور
که از میانهء آذر بروید آذریون.
در فرهنگ انجمن آرا نیز آذرگون و آذریون نوعی از شقایق است و از قطران شاهد آورده:
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی به آذرگون.
آذریون یا آذرگون گلیست سرخ رنگ که در ادبیات ما بسیار به آن بر میخوریم، از آن جمله معزّی گوید:
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون.
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون.
سنائی غزنوی.
در منتهی الارب آمده: «آذریون معرب آذرگون فارسی است، و آن آفتاب پرست باشد، گل آن زرد و بزرگ و پهن و مدور، و در وسط آن برگ ریزهء سیاه میباشد. گرم و تر است، و در قدیم آن را اهل فارس در دیدنش تعظیم داشتندی و در خانه ها پراکندندی». در لغت نامهء اسدی آمده «خجسته، یکی میمون بود، و یکی گلی هست که آن را آذرگون گویند، رنگش زرد و میانش سیاه...». آذرگون و آذریون هر دو یکی است. تبدیل گاف بیاء همانند بسیار دارد، چون زرگون و زریون:
مشرق به نور صبح سحرگاهان
رخشان بسان طارم زریون است.
ناصرخسرو.
و همایون مانند هما = هماگون، جز اینها. چنانکه دیده میشود نزد برخی آذریون فارسی شقایق دانسته شده، و نزد برخی دیگر بخور مریم آذریون خوانده شده دستهء سوم آذریون و همیشه بهار را یکی پنداشته، و دستهء چهارم آن را گل آفتاب پرست دانسته است. شک نیست که هیچیک ازین گیاهان پیوستگی با لاله (= شقایق) ندارد. برای اینکه سخن دراز نگردد از گفتگو در سر هر یک آنها خودداری میکنیم. گیاهی که موضوع گفتار ماست لاله است که در عربی شقایق یا شقایق النعمان خوانده میشود، و در لاتین در گیاه شناسی پاپاوِر رُاآس(19) نام دارد.(20)زمخشری در مقدمة الادب (صص 467 - 538) گوید: «شقایق النعمان، لالهء کوهی». و همزمان اوالمیدانی در السّامی فی الاسامی آورده: «الشّعر و الشقایق النعمان، لاله». خوارزمی (محمدبن احمدبن یوسف الکاتب) که در دومین نیمه از قرن چهارم هجری میزیسته، در مفاتیح العلوم مینویسد: «شقایق النعمان، هی لاله». از اینکه لاله را شقایق نعمان یا نعمانی یا نعمی(21) گفتند، دو وجه بیان کرده اند، یکی اینکه نعمان در زبان عرب به معنی خون است، خود این کلمه نزد برخی، چنانکه اشاره کردیم معرب از یونانی انمونه(22)میباشد. بمناسبت رنگ سرخ این گل آن را نعمان خوانده اند، یعنی لالهء خون رنگ، در سرزمین سوریه و فلسطین گل شقایق فراوان دیده میشود، برخی از دانشمندان در نام شقایق نعمان به خون جوان بسیار زیبای اَدُنی(23) که در داستان فینیفیه خرسی او را درید منتقل شده اند.(24) مانند این داستان گیاهی نزد ایرانیان؛ خون سیاوشان (= پرسیاوشان) خوانده شده است، در شاهنامه آمده، پس از آنکه سیاوش را به فرمان افراسیاب پادشاه توران سر بریدند:
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
گیا را دهم من کنونت نشان
که خوانی همی خون اِسیاوشان.
نزد برخی دیگر این گل به نعمان بن منذر بازخوانده شده است. این نعمان بن منذر از خاندان بنی لخم است که در حیره از ملوک دست نشاندهء ساسانیان بودند، آخرین پادشاه این خاندان نعمان سوم را که بدین عیسی گرویده بود در میان سالهای 595 و 604 بفرمان خسروپرویز به زندان افکندند و کشتند. نزد برخی، او را در خانقین به زندان افکندند، و نزد برخی دیگر در زندان ساباط نزدیک تیسفون. همچنین مرگ او را نویسندگانی، چون طبری و اغانی و ابن قتیبه و مسعودی و یعقوبی و بکری و یاقوت به اختلاف یاد کرده اند. نزد برخی به او زهر خورانیدند، و برخی دیگر نوشته اند در زندان از طاعون بمرد، نزد خوارزمی و چند نویسندهء دیگر او را زیر پای پیل افکندند: «ثم النعمان بن المنذر و هوالذی قتله ابرویز تحت ارجل الفیلة و هو آخر ملوک لخم و بعده ایاس بن قبیصة الّطائی»(25) خاقانی شروانی در قصیدهء معروف خود دربارهء طاق کسری در جایی که گوید:
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان.
اشاره به همین نعمان است. پس از او خاندان پادشاهی بنی لخم از میان رفت. خسروپرویز بجای او یک عرب از قبیلهء طی را به شهریاری حیره برگماشت. شقایق النعمان باید به نعمان بن منذر همزمان بهرام گور باز خوانده شده باشد نه به آخرین نعمان که نعمان سوم بشمار است. اما نگارنده گمان میبرد که مفهوم کلمهء نعمان که خون باشد در این وجه تسمیه مراد بوده نه کسی از خاندان بنی لخم. بسیاری از نویسندگان کتب ادویه که از شقایق یا لاله یاد کرده اند هر دو وجه را آورده اند.
در شرح صیدنهء ابوریحان بیرونی دربارهء آن آمده: «از اینکه رنگش به خون ماند نعمان خوانده شده، و یا اینکه نعمان بن المنذر نخستین بار این گیاه در بستان خویش پرورش کردن فرمود». همچنین در مخزن الادویه آمده: «شقایق النعمان... و به فارسی لاله نامند... در وجه تسمیهء آن گفته اند: شبیه به خون که سرخ است، و خون را نعمان نامند. و نیز گفته اند چون نعمان بن منذر آن را بسیار دوست میداشت و اول کسی بود که در خورنق اطراف قصر خود کاشته بود... آن نباتی است شبیه به خشخاش در نبات و برگ و گل و ثمر و دانه، الاآنکه از آن در همه چیز کوچکتر و تخم آن ریزه و بری و بستانی میباشد... افیون حاصل از آن مانند آنکه از گوزهء (= غوزه = جوزه) خشخاش اخذ مینمایند، بسیار قوی التخدیر و السکر...». در تحفهء حکیم مؤمن نیز از تریاقی که از لاله گیرند یاد شده: «شقایق معروف است، چون نعمان بن منذر در خورنق اولا زرع نموده، مسمی به شقایق النعمان گشته، و او برّی و بستانی میباشد، شبیه به نبات خشخاش، و برگ بستانی از آن کوچکتر و ثمر دانه اش مثل خشخاش کوچکی و مخدّر و قوی، و تریاق او بغایت قوی السکر». ابوالفرج اصفهانی در کتاب الاغانی گوید: «و کان ظهرالکوفة منبت الشقایق فحمی ذلک المکان فنسب الیه، فقیل شقائق النعمان».(26) در بحر الجواهر آمده: «شقایق النعمان لالهء کوهی، و یقال له انومیا. قال المبرّة: انّالنعمان هوالدّم فشبه الشقر بالدم فی حمرته...».
از آنچه گذشت، پیداست که لاله نام گیاهی است از جنس کوکنار و آن را در عربی شقایق خوانند، همچنین در فارسی لاله نام گیاهی است که در زبانهای اروپائی تولیپه و تولیپ و تولپه(27) خوانده میشود، اما این گیاه اخیر، جز گلش، دیگر هیچ چیزش شبیه به شقایق نیست و اص از جنس کوکنار نیست، و در خاصیت تریاقی هم با آن شرکت ندارد. فقط ترکیب گلش مانند گل شقایق لاله ای است. پیشینیان هم برای اینکه این دو گیاه مختلف بهم مشتبه نشود با افزودن صفتی آنها را مشخص داشته اند. در تحفهء حکیم مؤمن یک گونه از این تولیپه لالهء سرنگون نامیده شده، و گونهء دیگر لالهء نعمان، این چنین:
«لالهء سرنگون اسم نباتی است معروف و در باغها غرس میکنند، پیاز او چون با دنبه بالمناصفه کوبیده بجوشانند تا آب سوخته شود، روغن بماند. طلای او جهة عرق النسا (سیاتیک)(28) مجرّب یافته اند». «لالهء نعمان اسم فارسی نباتی است. برگش شبیه به برگ زنبق... و گلش مانند شقایق و بزرگتر از آن و بیخش مانند پیاز و بقدر فندقی و طولانی و در چند پردهء او چیزی شبیه به ابریشم مطبوخ و بسیار نرم و پردهء بیرون او سیاه و مغزش سفید و شیرین و ساقش بقدر چهار انگشت است...».
چنانکه دیده میشود این دو رستنی با شقایق هیچ خویشاوندی ندارند. اینها در ریشه پیاز دارند و برگشان همانند برگ زنبق است و باید افزوده که گلبرگ آنها نیز اندکی ستبرتر از گلبرگ شقایق است. گفتیم در اشعار گویندگان ما لالهء نعمان بکار رفته، اما در برخی از موارد نمیتوان دانست که مراد آنان شقایق است یا آنچنانکه حکیم مؤمن نوشته گیاهی است که تولیپه خوانند.
در مخزن الادویه نیز لالهء سرنگون و لالهء نعمانی مانند تحفة المؤمنین یاد شده است. از اینکه این رستنی یکبار با صفت سرنگون آورده شده و بار دیگر با صفت نعمان یا نعمانی، ناگزیر بر دو تیره از یک گیاه اراده شده است. همین گیاه و یک گونهء بستانی آن است که در المآثر و آلاثار بنام «لالهء فرنگی» از گلهای معروف زمان ناصرالدین شاه قاجار برشمرده شده است(29)، این لاله از گیاهان بومی آسیاست. در سرزمین خراسان چنانکه شنیده ام، خودروی آن فراوان است. در گیاه شناسی هم دو گونه تولیپه شناخته شده، یکی خودرو که در بیشه ها و کنار رودها در اروپا هم دیده میشود و آن را «تولیپه سیلوستریس»(30) گویند، و دیگر بستانی که در باغها پرورش یافته بنام: «تولیپه ژسنریانا».(31)مرزو بوم این لالهء بستانی دانسته نشد کجاست، این گل بواسطهء پرورش در باغها تغییری یافته، امروزه همه رنگ از آن موجود است و یک گونهء از آن پُر پَر و یک گونهء دیگر با گلبرگهای پر چین و شکن است. گویا آسیای مرکزی و سرزمین کریمه و کرانهء دریای گرگان (= خزر) مرز و بوم این گل است. آنچه یقین است این است که این گل از مشرق به اروپا رسیده است. در سال 1554 م. بوسبک(32) فرستادهء امپراطور آلمان فردیناند اول(33) برای نخستین بار در یک باغ شهر «ادرنه»(34) آن را دیده و پس از آن از قسطنطنیه به وینه فرستاده، و از این جا رفته رفته به همه جای اروپا درآمده است. در سال 1570 به هلاند رفته و در آنجا باندازه ای خوب پرورش یافته که امروزه آن کشور در کشت این گل نامبردار است و گل و پیاز آن یکی از کالاهای بزرگ آنجا بشمار میرود. ناگزیر ترکها این گل زیبا را از دشتهای ترکستان که هنوز هم در آن سرزمینهای لاله های خودرو و رنگارنگ بسیار دیده میشود، به قسطنطنیه برده اند.(35) تاریخ ورود این گل به کشورهای اروپا کم و بیش در دست است، چیزی که برای ما اهمیت دارد همان نام آن است که هیئت لاتین گرفته تولیپه(36) خوانده شده، و در زبانهای اروپا چون ایتالیائی و فرانسه و آلمانی و انگلیسی و جز اینها به همین نام شناخته شده (تولیپانو، تولیپ، تولپ)(37) نامی که به این گل زیبا داده شده هیچ شاعرانه نیست. تولیپه با کلمهء توربن(38) که به معنی عمامه است یکی است. شاید مترجم بوسبک(39) در قسطنطنیه در وصف این گل این لغت را به زبان رانده، و آن را در بزرگی و شکل به عمامه (توربن)(40) تشبیه کرده باشد. به هرحال این گیاه با نام تولیپه از ترکیه به اروپا رفت و در آنجا به همین نام نامزد گردید خود ترکها این گل را در همان زمان لاله مینامیدند. کلمهء بیجا و نادرستی که بوسبک به وینه فرستاده، تولیپم(41) بوده و این تحریف شدهء کلمهء تولبند است که به معنی عمامه است. این کلمه را همه نوشته اند که فارسی است. جزء اخیر آن که بند باشد روشن است اما در فارسی از برای دل یا دول معنی متناسبی نیافتم، امروزه در فارسی ادبی عمامه را دستار خوانند. در مقدمة الادب زمخشری عمامة ترجمه شده به: دستار، دلبند، دستار بی ریشه.(42) در ترجمهء فارسی انجیلهای چهارگانه که از قرن هفتصد هجری است آمده شمعون در پی او در رسید و در گور در رفت و دید کفنها جدا نهاده و آن دولبند که بر سر او پیچیده بود نبود.(43) بنابه تحقیقی که کردم در لهجهء پوربی که یکی از لهجات هند است (در یوپی) دل یا دول به معنی دستار سرخ است و در زبان ترکی عثمانی تولبند، پارچه ای است که به عمامه بندند. اما خود واژهء لاله رسیدن به ریشه و بن آن با دو لام، حرفی که در زبانهای باستانی ایران چون اوستایی و پارسی هخامنشی وجود نداشته، دشوار است. واژه های فارسی که دارای حرف لام است میدانیم که در لهجه های باستانی آن لام «راء» بوده و معادل بسیاری از آنها را در زبانهای اوستایی و پارسی هخامنشی سراغ داریم، اما واژهء لاله را در زبان پهلوی هم که الفبای آن علامت مخصوصی از برای صوت لام دارد نیافتم. شک نیست که لغت لاله مانند خود گیاه، (هر دو جنس آن) دیرگاهی است که در ایران زمین شناخته شده بیش از هزار سال است که سر زبانها است. در کهن ترین نمونه هائی که از فارسی بجای مانده، به لاله، و لاله برگ، و لاله پوش، و لاله رخ، و لاله زار و لاله گون، و لاله سار (نام مرغی است) بر میخوریم، و در فرهنگها هفت گونه لاله برشمرده شده است. شک نیست که واژهء لاله با لال که به معنی سرخ است سر و کاری دارد و گلی که لاله خوانده شده به مناسبت همین رنگ است :
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکو گر نگری چشم شود آل.(44)فرخی.
دو لب چو نار کفیده دو لب چو سوسن سرخ
دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالهء لال.(45)
لالرنگ و لالفام، به معنی سرخ رنگ یا یاقوت گون است، ناگزیر از همین بنیاد است لالکا که تاج خروس است :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.رودکی.
همچنین لالک و لالکا به معنی کفش، شاید پای افزار سرخ رنگ، با همین واژه ها پیوستگی داشته باشد :
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا.(46)
سنائی.
دریغ از آن شرف و خوبی و فضایل او
که عاشق است بر آن لاله روی لالک دوز.
سوزنی.
در لهجهء سمنانی لالکه(47) به معنی کفش است(48)و باز به اعتبار مفهوم کلمهء لال است که گوهری لال خوانده شده و لعل معرّب آن است. از کلمات نسبةً متأخر است که داخل زبان عربی شده، و تبدیل یافتن «الف» لال به «عین» لعل همانند کاک فارسی است که معرّب آن کعک است.(49) آن چنانکه نام گوهر لال = لعل از صفت لال = سرخ و لاله است. نام یک گوهر گرانبهای دیگر که یاقوت باشد نیز از یاکینتوس(50) میباشد که در یونانی نام گلی بوده است. یاقوت را معرّب از یاکند فارسی دانسته اند، چنانکه جوالیقی و ثعالبی و سیوطی و گروهی دیگر و چند تن از خاورشناسان اروپائی:
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.(51)
ممکن است عربها نام این گوهر را از ایرانی یا سریانی گرفته باشند. امّا خود کلمهء یاکند، به هیئت یاکینتوس(52) در کهن ترین اثر کتبی یونانیان در ایلیاد(53) که به همر(54) باز خوانده شده، یاد گردیده و آن نام گلی است، و شاید گلی سرخ رنگ بوده و به مناسبت همین رنگ، سنگ گرانبهائی (یاقوت) چنین نامیده گردیده است. در این جا باید یادآور شویم که در زبانهای کنونی اروپا یاقوت، روبی(55)، روبیس(56)، روبن(57) خوانده میشود، و این از کلمهء لاتینی روبر(58) یا روبُر(59) که به معنی سرخ است گرفته شده است، آن چنان که یاکینتوس به هیئت یاکند بما رسیده به هیئتهای دیگری داخل زبانهای سامی چون آرامی و سریانی و امهری (زبان حبشه) و عربی و همچنین زبان ارمنی گردیده است.(60)لاله را در تداول عامه لاله بشکنگ نامند. || مجازاً روی زیبای نیکوان. روی نیکوی گلگون. روی معشوقه. رخسار. بناگوش :
به حجاب اندرون شود خورشید
چون تو گیری از آن دو لاله حجیب.رودکی.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت.خسروی.
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب کرده دو نیم.فردوسی.
خوی گرفته لالهء سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی.
|| لاله (در گوش). لالکا. قوف. لالهء گوش؛ درون حلقهء بیرونی گوش.(61) رجوع به لالهء گوش شود. || شاید در بیت زیر از لاله مراد انگشت یا ناخن معشوق است :
به لاله تختهء گل را تراشید
بلؤلؤ گوشهء مه را خراشید.نظامی.
|| مقابل لامپا. نوعی چراغ. شمعدانی که کاسهء بلور دارد.
-امثال: لاله را شب روشن میکنند.
(1) - Tulipa.
(2) - Liliacees.
(3) - T.Montana.
(4) - T.Chrysantha.
(5) - T.Bumilis.
(6) - T.Hafesii. (7) - کذا در سه نسخهء خطی مهذب الاسماء(؟)
(8) - ن ل: می بر آن.
(9) - ن ل: سرخ.
(10) - مهر، سال 8 شمارهء 1 ص9 تا 17.
(11) - باز منوچهری گوید:
شکفته لالهء نعمان بسان خوب رخساران
بمشک اندر زده دلها بخون اندر زده سرها.
(ص1 چ تهران 1326 بکوشش دبیرسیاقی).
بگوش پُر شود از کوس نالهء تندر
بتیغ بردمد از خاک لالهء نعمان.
(مسعودسعد باهتمام رشیدیاسمی تهران 1319 ص104).
(12) - این لغت با این شاهد در ملحقات لغت فرس اسدی (چ تهران 1319 باهتمام اقبال) یاد شده، در لغت اسدی چ گتنگن 1897 م. باهتمام پاول هورن نیامده است.
(13) - قانون ابن سینا ص319.
(14) - Colchicum. (15) - شرح اسماءالعقار چ قاهره 1940 شماره 359.
(16) - همین کتاب شمارهء 359.
(17) - بهمین کتاب شمارهء 55 در اسماءالعقار در دنبالهء جمله ای که یاد کردیم آمده: «هی المعروفة فی الاندلس بالذهبیة، لان نورها لون الذهب، و یقال لها ادریونه».
(18) - در فرهنگ جهانگیری چاپ هند، اشعاری هم از سنائی و ازرقی شاهد آورده که غلط چاپ شده است.
(19) - Papaver rhoeas. (20) - پلینیوس در نخستین سدهء میلادی از لاله Pavot rhoeas یاد کرده مینویسد: گلی است که بویژه در کشتزار جو میروید، Plinius.N.H.XIX,53,2 این گل در فرانسه Coquelicot و در آلمانی Wilder Mohn و در انگلیسی Corn poppy نام دارد.
(21) - در فردوس الحکمة چ برلین ص397 آمده: شقایق النعمی حِرّیف حار یذهب بیاض العین.
(22) - Anemone.
(23) - Adoni (Adonis). (24) - نگاه کنید به شرح اسماء العقار p.180No.359 و به فرهنگ ایران باستان ج1 تألیف آقای پورداود ج1 ص135 و 137 و به :
Handbuch der Altorientalischen Geisteskultur von Alfered - Jeremias. Leipzig 1913.S.268-9.
(25) - مفاتیح العلوم خوارزمی ص69.
(26) - منتخب کتاب اغانی به اهتمام خلیلی تهران 1319 ص 91.
, Tulip(فرانسوی) , Tulipe(لاتینی)
(27)
.(آلمانی) , Tulpe(انگلیسی) Tulipa
(28) - Sciatique. (29) - نگاه کنید به المآثر و الآثار تألیف محمد حسنخان اعتمادالسلطنه چ تهران 1306 ص99.
(30) - Tulipa Silvestris.
(31) - Tulipa Gesneriana.
(32) - Busbeck.
(33) - Ferdinand I.
(34) - Adrianople. (35) - نگاه کنید به:
Das Leben der Pflanze, IV Band, Stuttgart 1911. S. 1822 - 1824.
و به:
Kulturpflanzen und Haus - tiere, von V. Hehn 8. Auflage Berlin 1911, S. 516 - 519.
(36) - Tulipa.
(37) - Tulipano, Tulipe, Tulpe, Tulip.
(38) - Turban.
(39) - Busbeck. (40) - نگاه کنید به:
Morgenlandische Worter in
Deutschen, von Ennolittmann. Auflage
Tubingen 1924, S. 113 und 116.
(41) - Tulipam. (42) - نگاه کنید به مقدمة الادب زمخشری چ لبسیا (لیپسیک) 1854 ص62 س6.
(43) - نگاه کنید به:
Diatessaron Persiano, par G.Messina,
Roma 1951, p. 366.
(44) - در برخی از فرهنگها که همین شعر گواه آورده شده، آمده: در باغ نکوتر نگری چشم شود لال.
(45) - در لغت فرس اسدی آمده: «لال، لعل باشد. عنصری گوید: دو لب چو نار کفیده...» این شعر را در دیوان عنصری چ تهران 1363 به اهتمام یحیی قریب در قصیدهء: خدایگان خراسان و آفتاب کمال ...، نیافتم، اما در دیوان فرخی سیستانی ص53 آمده:
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چو نار شکفته چو برگ لالهء لال.
(46) - باید همین کلمه باشد که منوچهری کوتاه کرده، لکا گفته:
کبک چون طالب علم است و درین نیست شکی
مسأله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحَنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی
ساخته پایکها را ز لکامو زگَکی
وز دو تیریز سترده قلم و کرده سیاه.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی ص153).
(47) - نگاه کنید به:
ZDMG. XXXII, Leipzig 1818, S.435-541.
(48) - lalekeh. (49) - کاک و کلوچه نسبتش گر به دو ماه کرده ام
سهل مبین که فکر آن من بدو ماه کرده ام.
بسحاق اطعمه.
و نیز گوید:
هر سخنی که در حق مرغ و حلاوه گفته ام
کاک و کلوچه در میان هر دو گواه کرده ام.
(دیوان بسحاق اطعمه چ قسطنطنیه 1303 ص73).
یا حبذا الکعک بلحم مثرود
و خشکنان مع سویق مقنود.
نگاه کنید به معرب جوالیقی بکلمات: القند و الکعک چ قاهره 1361. و نگاه کنید به:
Studien uber die Persischen
Fremdworter im Klassischen
Arabische, von A.Siddiqi, S.71.
در زبانهای آلمانی بگفتهء لیتمان Cakes و Keeksبا کاک، و کعکه و کعک فارسی و عربی یکی است، اما چون در زبان یونانی Kakeis و در قبطی kakeموجود است میتوان گفت که این واژه اصلاً از سرزمین مصر است. نگاه کنید به:
Morgenlandische Worter im
Deutschen, von En. Littmann.
(50) - Yakinthos. (51) - شاکر بخاری، یاکند یاقوت باشد.
(52) - Yakinthos.
(53) - Ilieade.
(54) - Homere.
(55) - Ruby.
(56) - Rubis.
(57) - Rubin.
(58) - Ruber.
(59) - Rubor. (60) - نگاه کنید به:
Neupersische Schriftsprache, vonPaul Horn im Grundriss der Iranischen Philologie 1.B.2.Abt. Strassburg 1898 - 1901, S. 6. The Foreign Vocabulary of the Quran, by Arthur Geffrey. Baroda, 1938 p. 289.
(61) - Pavillon de l'oreille.
لاله.
[لَ / لِ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً صد خانوارند و در قریهء امام مسکن دارند.
لاله.
[لَ / لِ] (اِخ) از شعرای هندوستان از براهمهء کایتهه و از شاگردان قاضی محمد صادق خان اختری. این رباعی او راست:
داریم هوای وصل آن یار که نیست
خواهیم وفا از آن ستمکار که نیست
در فرقت یار صبر جستیم و قرار
آواز برآمد از دل زار که نیست.
(قاموس الاعلام ترکی).
لاله آباد.
[لَ / لِ] (اِخ) لالاباد. از بلوکات بارفروش، عدهء قرای آن 32 و مساحت دو فرسنگ در دو فرسنگ و مرکزش بابل کان. حد شمالی آن جلال ازرک. حد شرقی بلوک ساسی کلام. حد جنوبی قسمتی از بلوک دشت سر و حد غربی بلوک دشت سرآمل. نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در جنوب باختری بابل و طرفین راه شوسهء بابل به آمل. معتدل و مرطوب و آب قراء آن از رودخانهء کاری است که از رود هراز منشعب میگردد. محصول آن برنج و مختصر صیفی و کنف و غلات و پنبه و نیشکر است. این دهستان 38 آبادی و در حدود 8600 تن سکنه دارد. قراء مهم آن: بابلکان و المن آباد و اسبوکلا و اندی کلا و کردکلا است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). و رجوع به لالاباد شود.
لاله باغ.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان واقع در 27 هزارگزی خاور رامیان. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 170 تن سکنه. آب از رودخانه و چاه، محصول برنج و غلات و توتون و سیگار و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و پارچه های ابریشمی و کرباس بافی و راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لاله برگ.
[لَ / لِ بَ] (اِ مرکب) برگ لاله :
رویش میان حلهء سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.فرخی.
|| مجازاً روی :
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله برگش بکردار خیر.فردوسی.
لاله بناگوش.
[لَ / لِ بُ] (ص مرکب) از صفات نیکوان. از اسمای محبوب. (آنندراج) :
بیا ای ساقی لاله بناگوش
گل خلوت نشینان قدح نوش.حکیم زلالی.
لاله پوش.
[لَ / لِ] (ن مف مرکب) پوشیده و مستور از لاله. پوشیده از لاله. پوشیده با لاله :
چو گردد زمین سبز و کُه لاله پوش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش.فردوسی.
لاله پیکانی.
[لَ / لِ یِ پَ / پِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی لاله. گل پیکانی. (آنندراج) :
میخورد بسکه بدل بی رخ او باد و بهار [ کذا ]
نیست یک گل که مرا لالهء پیکانی نیست.
محسن تأثیر.
بی رخت در باغ تنها گل به چشمم خار نیست
تیر بر دل میخورد از لالهء پیکانیم.
محسن تأثیر.
دوش مژگان خدنگ تو به یادم آمد
چمن سینه پر از لالهء پیکانی شد.
میرزا معز فطرت.
لاله جبین.
[لَ / لِ جَ] (ص مرکب)نکوروی. خوبروی. مه جبین :
هم بت زنجیر جعدی هم بت زنجیر زلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
لالهء چوغاسی.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از لاله که سیاه میباشد. لالهء عباسی. لالهء مقراضی. (آنندراج) :
آنکه خال سیاه هند ازو
چمن لاله های چوغاسی است.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
لاله چین.
[لَ / لِ] (اِخ) لالجین. موضعی به شمال همدان. رجوع شود به لالجین.
لالهء چین.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از بعضی از ثقات به تحقیق پیوسته که لالهء چین و لاله خطائی درختی است که برگهایش سرخ و زرد بود و آن را به ترکی قلغه و به فارسی خوش نظر هم میگویند و بر این تقدیر از انواع لاله نباشد. (آنندراج).
لالهء حافظ.
[لَ / لِ یِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) قسمی لاله در باغهای شیراز. پشت گل برگها سرخ رنگ و داخل سپید داغدار است و این نام را دکتر گائوبا به یاد حافظ بدین لاله داده است. رجوع به لاله شود.
(1) - Tulipa Hafesii.
لالهء حمرا.
[لَ / لِ یِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لالهء سرخ. آلاله :
گر رخ من زَرد کرد از عاشقی گو زَرد کن
زعفران قیمت فزون از لالهء حمرا کند.
منوچهری.
لاله خاتون.
[لَ / لِ] (اِخ) نام شاعرهء ایرانی دختر قطب الدین محمد کرمانی سومین حکمران از سلسلهء قراختائیان کرمان. آذر در آتشکده آرد: مردانه در راه جهانداری قدم نهاده و مدتی حکومت ولایت کرمان کرده به زیور کمالات آراسته و اهل کمال را رعایت میکرده. از او است:
من آن زنم که همه کار من نکوکاریست
بزیر مقنعهء من بسی کله داریست
نه هر زنی به دو گز مقنعه ست کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سرداریست.(1)
*
من اگر توبه ز می کرده ام ای سرو سهی
تو خود این توبه نکردی که مرا می ندهی.
*
بس غصه که از چشمهء نوش تو رسید
تا دست من امروز به دوش تو رسید
در گوش تو دانه های در می بینم
آب چشمم مگر بگوش تو رسید.
(آتشکده ص350) (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - در قاموس الاعلام: ولی بنزد خدا پیشه ام پرستاری است.
لالهء خطائی.
[لَ / لِ یِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسم فارسی حماحم است. (فهرست مخزن الادویه). خوش نظر. ریحان تاتاری. رجوع به لالهء چین شود.
لالهء خودروی.
[لَ / لِ یِ خوَدْ / خُدْ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقایق.
لالهء داغدار.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقایق. نوعی لاله. لالهء دلسوخته. انومیان.(1)
(1) - Anemone.
لالهء دختری.
[لَ / لِ یِ دُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقائق النعمان. (ریاض الادویه). آذرگون. رجوع به آذرگون شود. نوعی از لاله است که کنارهای آن بغایت سرخ رنگ باشد و میانش سیاه و آن را آذرگون خوانند و به عربی شقائق النعمان گویند. (برهان) :
چنان شد ره ز عکس هر پری سرخ
که باغ از لاله های دختری سرخ.
بیانی در شیرین و خسرو (از آنندراج).
لاله دشت.
[لَ دَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در سه هزارگزی باختری کوچصفهان. دارای 850 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لالهء دشتی.
[لَ / لِ یِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی لاله.
لالهء دلسوخته.
[لَ / لِ یِ دِ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقایق النعمان. انومیان.(1)
(1) - Anemone.
لالهء دلسوز.
[لَ / لِ یِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقایق. نوعی لاله :
چه خوری خون چو لالهء دلسوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
لالهء دورو.
[لَ / لِ یِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) همان گل دورو است. (آنندراج).
لالهء رازی.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی لاله :
لالهء رازی(1) شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهانِ بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
(1) - ن ل: لازاری خوش شکفته.
لاله رخ.
[لَ / لِ رُ] (ص مرکب) از صفت نیکوان. صاحب گونه های سرخ و لاله مانند. نیکوروی :
بدین(1) لاله رخ گفته بد در نهفت
که شاه گرانمایه گیری به جفت.فردوسی.(2)
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه.فردوسی.
از آن دو ستاره(3) یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن.فردوسی.
چو هنگامهء زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید
مر آن لاله رخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ایرج استی بجای.فردوسی.
بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لالهء رنگین.فرخی.
هر زمان جوری کند بر من بنو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لاله رخ با ما کند.
منوچهری.
بدش دختری لاله رخ کز پری
ربودی دل از کشی و دلبری.
اسدی (گرشاسب نامه ص615 نسخهء خطی مؤلف).
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.خیام.
با روی تو به لاله و ما هم نیاز نیست
زانم چنین که لاله رخ و ماه منظری.
ادیب صابر.
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل باز آید.سعدی.
(1) - ن ل: بر آن.
(2) - این بیت در گرشاسب نامهء اسدی (ص 17) نیز آمده است.
(3) - ن ل: از آن دلستانان.
لاله رخان.
[لَ / لِ رُ] (ص مرکب) صفت نیکوان. صاحب گونه های سرخ و لاله مانند. خوبروی :
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی.فرخی.
سوسن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانم، ترا میان و مرا تن.فرخی.
هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
نگار لاله رخانی و ماه مشکین زلف
بلای لعبت چینی و حور سیم بری.سوزنی.
لاله رخسار.
[لَ / لِ رُ] (ص مرکب)لاله رخ. دارای گونه و روئی چون لاله :
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب.فرخی.
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار.نظامی.
لاله رنگ.
[لَ / لِ رَ] (ص مرکب) به رنگ لاله. سرخ :
فرامرز را دید همچون نهنگ
سرو دستش از خون شده لاله رنگ.
فردوسی.
به مشگین زگال آتش لاله رنگ
درافتاده چون عکس گوهر به سنگ.نظامی.
لاله رو.
[لَ / لِ] (ص مرکب) دارای روئی چون لاله. لاله رخ.
لاله رود.
[لَ / لِ] (اِخ) نام دیگر «نورود» و آن رودی است میان رشت و لاهیجان. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص16).
لاله رود.
[لَ / لِ] (اِخ) از نواحی لارجان مازندران. و بدانجا ابوجعفر حسن بن ابوالحسین بدست ماکان کاکی کشته شد. (حبیب السیر ج1 ص345).
لاله رومی.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی لاله :
لالهء رومی زبان در سنبل هندو کشید
زان زبان لالهء رومی سیه کردند و لال(1).
سلمان (دیوان چ رشید یاسمی ص 158).
(1) - ن ل: لالهء رومی زبان بر سنبل هندی کشید
زان زبان لالهء رومی سیه گردید و لال.
لاله زار.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) جای روئیدن لالهء بسیار. لالستان. لاله ستان :
ز بازان هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار.فردوسی.
ز بس خون که شد ریخته بر زمین
یکی لاله زاری شد آن دشت کین.فردوسی.
چه قدش، چه(1) پیراسته زاد سروی
چه رویش، چه(2) آراسته لاله زاری.
فرخی (دیوان چ سجادی ص 373).
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از پشته تا به پشته سمنزار و لاله زار.فرخی.
از درون رشته تا کهپایه های کرژوان
سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار.فرخی.
ابر دیبادوز دیبا دوزد اندر بوستان
باد عنبرسوز عنبر سوزد اندر لاله زار.
منوچهری.
لاله زاری خوش(3) شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
کسی را که فردا بگیرند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش.ناصرخسرو.
در هر دشتی که لاله زاری بوده ست
آن لاله ز خون شهریاری بوده ست.خیام.
از خاک و خار و خاره به اردی بهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
سوزنی.
زدوده تیغ گهردار رنگ داده به خون
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد.
سوزنی.
مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار.
خاقانی.
از رزمه رزمه اطلس و از کیسه کیسه سیم
دستم سمن ستان و برم لاله زار کرد.خاقانی.
عرصهء روزگار از خون کشتگان لاله زار شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص66).
ز روی او که بُد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لاله زاری.نظامی.
قصه گویم از صبا مشتاق وار
چون صبا آمد به سوی لاله زار.مولوی.
ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده.سعدی.
دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی...
سعدی.
ای خرّم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
(1) - ن ل: چو پیراسته.
(2) - چو آراسته.
(3) - لالهء رازی.
لاله زار.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان حلوان بخش طبس شهرستان فردوس. واقع در شش هزارگزی شمال باختری طبس، جلگه. گرمسیر. دارای شش تن سکنه. شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لاله زار.
[لَ / لِ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء بردسیر کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص255).
لالهء زرد.
[لَ / لِ یِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از لاله. لالهء زرین :
شب نور مرا گلزار نار است
تجلی لالهء زرد بهار است.
حکیم زلالی (از آنندراج).
لالهء زرین.
[لَ / لِ یِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) لالهء زرد. نوعی از لاله. رجوع به لاله شود.
(1) - Tulipa chrysantha.
لاله سار.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) نام مرغی است خوش آواز. (برهان) :
پراکنده بی(1) مشک دم سنگ خوار
خروشان به هم شارک و لاله سار.خطیری(2).
(1) - ن ل: با.
(2) - این بیت در گرشاسب نامهء اسدی (ص 252 نسخهء خطی مؤلف) هم آمده است و برخی از فرهنگها نیز بنام اسدی ثبت کرده اند.
لاله سان.
[لَ / لِ] (ص مرکب) مانند لاله. شبیه به لاله.
لاله سپر.
[لَ / لِ سِ پَ] (نف مرکب) که بر لاله گذرد. || زلف فروهشته که برگونهء نیکوان به اهتزاز آید :
گرد لشکر فروفشاند همی
زان سمن زلفکان لاله سپر.فرخی.
لاله ستان.
[لَ / لِ سِ] (اِ مرکب) لالستان. لاله زار. جای بسیار روئیدن لاله :
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.کسائی.
بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان.
فرخی.
چو می به گونهء یاقوت شد هوا بستد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان.فرخی.
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان.
فرخی.
ابر سیاه چون حبشی دایه ای شده ست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی به شیر.
منوچهری.
جان را نشنیدم که بود رنگ ولی جانش
همرنگ یکی لاله که در لاله ستانست.
منوچهری.
گذری گیر از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 194).
گیادانه بگشاد و بنوشت برگ
به لاله ستان اندرافتاد مرگ.نظامی.
تو خود مطالعهء باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لاله ستان.
سعدی.
لاله سرا.
[لَ / لِ سَ] (اِ مرکب) خواجه سرا و آن غلامی باشد که شرم وی بریده باشند. (از برهان). لالا سرا. (جهانگیری).
لالهء سرنگون.
[لَ / لِ یِ سَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نباتی است معروف که در باغچه ها غرس کنند. (آنندراج). اسم فارسی نباتی است معروف و در باغچه ها غرس میکنند پیاز او را چون با دنبه بالمناصفه کوبیده بجوشانند تا آب سوخته روغن بماند طلای او را جهت عرق النساء مجرّب یافته اند. (تحفهء حکیم مؤمن). لالهء نگون. رجوع به لاله شود.
لالهء صحرائی.
[لَ / لِ یِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از انواع لاله. شقایق النعمان :
آتش از خوی تو ار رخت به صحرا نکشد
داغ بر دل که کند لالهء صحرائی را.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
لالهء صدبرگ.
[لَ / لِ یِ صَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صاحب آنندراج گوید: همان گل صد برگ و تحقیق آن است که صدبرگ مطلق گلی را گویند که برگهای بسیار داشته باشد و آن را در هندوستان هزاره خوانند و خصوصیت به لاله ندارد. نرگس صد برگ و گل صد برگ و شکوفهء صد برگ نیز دیده شده است :
بس که بر بالای هم داغ محبت چیده است
دل به رنگ لالهء صد برگ آید در نظر.
شفیع اثر (از آنندراج).
دیده نادیده جمالش دل و جان ترک شده ست
دلم از داغ جنون لالهء صد برگ شده است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
لالهء طور.
[لَ / لِ یِ] (اِخ) کنایه از آتش طور است. (آنندراج) :
اگر چه لالهء طور است روی روشن او
چراغ صبح بود با بیاض گردن او.
صائب (از آنندراج).
لالهء عباسی.
[لَ / لِ یِ عَبْ با] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) همان گل عباسی، غایتش در هندوستان گل عباسی و در ولایت لاله عباسی خوانند... (آنندراج). زهراللیل. بسیار نزدیک به تیرهء اسفناجیان و گلهای آن جام بزرگ رنگین و پرچمهای متعدد دارد و برچهء آن را پوستهء سبزی که همان کاسهء گل است میگیرد آن را برای زینت میکارند و تجربه های مندل در این گیاه به عمل آمده است. (گیاه شناسی گل گلاب ص275) :
با بی زری چو لالهء عباسی از چه رو
باید مرا به بزم تو صبح پسین شکفت.
شفیع اثر (از آنندراج).
(1) - Mirabilis, Jalapa, Belle - de - nuit,
Merveille de Perou.
لاله عذار.
[لَ / لِ عِ] (ص مرکب) لاله رخ. لاله رخسار. که روئی چون لاله زیبا دارد :
طرف چمن و هوای بستان
بی لاله عذار خوش نباشد.حافظ.
لاله فام.
[لَ / لِ] (ص مرکب) لاله رنگ. لاله گون. سرخ.
لاله فشان کردن.
[لَ / لِ فِ کَ دَ] (مص مرکب) افشاندن لاله :
از دامن که تا به درِ شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد.
سعدی.
لاله کار.
[لَ / لِ] (نف مرکب) کِشت کنندهء لاله :
به کارزار به کاریز خون گشادن چشم
بنفشهء سمن آمیغ لاله کار تو باد.سوزنی.
لاله کاشتن و بنفشه درودن.
[لَ / لِ تَ وَ بَ نَ شَ / شِ دُ دَ] (مص مرکب) کنایه از روشن کردن زغال به آتش است. (آنندراج) :
به باغ شعله در دهقان انگشت(1)
بنفشه می درود و لاله میکشت.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص 96).
(1) - ن ل: به باغ مشعله «شعله در» رجوع شود به خسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص 96.
لالهء کوهی.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شقایق النعمان. (مهذب الاسماء) (دستوراللغة). شقایق. (بحر الجواهر). آنومیا.(1)
(1) - Anemon.
لاله گشتن.
[لَ / لِ گَ تَ] (مص مرکب)کنایه است از سرخ شدن :
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.دقیقی.
لالهء گوش.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) پروازهء گوش. صدف گوش. درون حلقهء بیرونی گوش. لالکا. لاله.
(1) - Pavillon de l'oreille.
لاله گون.
[لَ / لِ] (ص مرکب) مانند لاله. لاله فام. دارای رنگ لاله. سرخ :
درو دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.دقیقی.
اگر در نبرد من آید کنون
بپوشانمش جوشن لاله گون.فردوسی.
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون.فردوسی.
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آن خون زمین لاله گون.
فردوسی.
برآنگونه رفتم ز گلزریون
که شد لاله گون آب جیحون ز خون.
فردوسی.
رخ لاله گون گشت برسان ماه
چو کافور شد رنگ ریش سیاه.فردوسی.
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشگبوی و ابر مرواریدبار.فرخی.
زنم تیغ چندانکه از جوش خون
رخ قیرگون شب، کنم لاله گون.
اسدی (گرشاسب نامه ص186 نسخهء مؤلف).
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونهء من لاله گون شود.سعدی.
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد.حافظ.
لاله گون.
[لَ / لِ] (اِخ) قریه ای است به پنج فرسنگی میانهء جنوب و مشرق اسپاس. (فارس نامهء ناصری). دهی در دهستان حسن آباد بخش مرکزی شهرستان آباده. واقع در 66 هزارگزی جنوب اقلید. کنار راه فرعی اقلید به آسپاس و احمدآباد و ده بید. جلگه. سردسیر و مالاریائی. دارای 156 تن سکنهء شیعه، فارسی و لری زبان. آب آن از قنات. محصول آنها غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاله لاله.
[لَ لَ / لِ لِ] (ق مرکب) گل گل. (آنندراج) :
خون لاله لاله می چکد از رنگ آل تو
گلگونهء هم اند جلال و جمال تو.
صائب (از آنندراج).
لاله لب.
[لَ / لِ لَ] (ص مرکب) صاحب لبی به رنگ لاله.
لاله محله گفشه.
[لِ مَ حَلْ لِ گَ شِ](اِخ) نام دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت. واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری لشت نشاء. دارای 220 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لالهء مقراضی.
[لَ / لِ یِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی لاله :
گلستان است در مابین هر جمع
عیان از لالهء مقراضی شمع.
شفیع اثر در صفت چراغان (از آنندراج).
لالهء موم.
[لَ / لِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گلها و دسته گلهایی از موم :
نیم علاج طلب بهر سینهء مجروح
که مرهم است مرا داغ همچو لالهء موم.
مفید بلخی (از آنندراج).
رجوع به نخلبند شود.
لالهء نعمان.
[لَ / لِ یِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شقایق. اسم نباتی است برگش شبیه به برگ زنبق و منحصر در چهار عدد و گلش مانند شقایق و بزرگتر از آن و بیخش مانند پیاز و بقدر فندقی و طولانی و در چند پردهء او چیزی شبیه به ابریشم مطبوخ و بسیار نرم و پردهء بیرون او سیاه و مغزش سفید و شیرین ساقش بقدر چهار انگشت است با تفریح و اسکار و محرّک باه و سرخ کنندهء رخسار و منوّم و قلیل الحرارة و با رطوبت غالبه و نشارهء او بی غایله و مشهّی و هاضم است و قدر شربتش از یک درهم تا دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن ص227). صاحب آنندراج پس از نقل نیمی از مندرجات تحفه گوید: و از این مستفاد میشود که نبات مذکور غیر شقائق است :
گه فروغش بر زمین چون لالهء نعمان بود
گه شرارش بر هوا چون دیدهء عبهر شود.
فرخی.
به سمنزار درون لالهء نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
شکفته لالهء نعمان بسان خوب رخساران
به مشک اندرزده دلها به خون، اندرزده سرها.
منوچهری.
به گوش بر شود از کوس نالهء تندر
به تیغ بردمد از خاک لالهء نعمان.مسعودسعد.
در لاله زار لالهء نعمان سرخ روی
خالی ز مشگ و غالیه بر خد کند همی.
منوچهری.
لاله وش.
[لَ / لِ وَ] (ص مرکب) لاله سان. لاله مانند. شبه لاله. لاله گون. چون لاله.
لاله وندی.
[لِ وَ] (اِخ) دهی از دهستان رومشکان، بخش طرهان، شهرستان خرم آباد. واقع در 38 هزارگزی جنوب کوهدشت دارای 240 تن سکنه شیعه لری و فارسی زبان از طایفهء امیرائی. محصول غلات، تریاک، لبنیات، پشم. راه اتومبیل رو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لاَلی.
[لَ] (ع اِ) جِ لؤلؤ. (منتهی الارب) :
آورد لاَلی به جوال و بعبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
منوچهری.
گهی لاَلی پاشد همیّ و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب.
مسعودسعد.
بر گل سرخ از نم اوفتاده لاَلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان.سعدی.
نظم مدیح او نه به اندازهء من است
لیکن رواست نظم لاَلی به ریسمان.سعدی.
و چهار اسب با زین و لگام از طلا و مکلّل به جواهر و لاَلی و چهار شمشیر با کمر زرین کیخسرو به بیژن بخشید. (تاریخ قم ص80).
لاَلی.
[لَ] (اِخ) از شعرا و قضات عثمانی در قرن دهم هجری از سنجاق ساروخان. وی از محضر درس کمال پاشازادهء مشهور استفاده کرده است. این مقطع او راست:
خیال خرده فکرایت وصف دنداننده دلدارک
لاَلی تا که نظمک او له در و گوهر مکنون.
(قاموس الاعلام ترکی).
لالی.
(حامص) گنگی. بی زبانی. گفتن نتوانستن. بکم. بکامة.
لالی.
(اِخ) اسمش میرخرد(1) برادر میرکلان سبزواری است. فاضل خوش طبعی بوده و این دو شعر از او است:
به این شادم که باشد یار سرگرم جفای من
که یادی میدهد از اعتمادش بر وفای من.
او در حجاب از من و من منفعل از او
در حیرتم که چون طلبم کام دل از او.
(آتشکدهء آذر ص81).
(1) - در اصل: خورد.
لالی.
(اِخ) حسن بیگ. از شعرای ایران و از مردم همدان. وفات به سال 1002 ه . ق. این بیت او راست:
مرا ز بستر هجران سر جدائی نیست
بجز خیال تو با غیر آشنائی نیست.
(قاموس الاعلام ترکی).
لالی.
[لالْ لی] (اِخ)(1) تماس آرتور دو. بارُن دوتلندال. فرمانفرمای فرانسه در هند. مولد رُمانس (درُم) (1766 - 1702).
(1) - Lally.
لالی.
(اِخ) موضعی به مغرب اصفهان.
لالی.
(اِخ) دهی از دهستان بخش قلعه زراس شهرستان اهواز واقع در 44 هزارگزی شمال قلعهء زراس دارای 220 تن سکنهء شیعه فارسی زبان. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لالیا.
(اِخ) نام مطران دمشق. او راست: کتاب الدّعاء. (ابن الندیم).
لالی پلاین.
[پِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجد سلیمان. شهرستان اهواز. واقع در 54 هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان. دارای 1500 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان از طایفهء هفت لنگ بختیاری و بدانجا مؤسسات و چاه نفت و پادگان نظامی و پاسگاه ژاندارمری و تلفن است. آب آن از کارون به وسیلهء لوله، محصول آنجا غلات و شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت و راه آن اتومبیل رو است و قلعهء قدیمی معروف به مشهدی مرداس بدانجا است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لالیم.
(اِخ) نام یکی از یاران و سپاهیان امیرتیمور گورکان در جنگ شاه منصور. (ظفرنامهء شامی به نقل از تاریخ عصر حافظ، ص 434).
لالیم.
(اِخ) (محله...) موضعی بین جنوب شرقی و مشرق نهر بادله در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 58).
لالیم.
(اِخ) دهی از دهستان میان دورود. بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 14 هزارگزی خاور ساری و یکهزار گزی جنوب راه شوسهء ساری به بهشهر. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 420 تن سکنهء شیعه فارسی و مازندرانی زبان. آب آن از چاه و چشمه. محصول آن غلات، صیفی، توتون، سیگار. شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
لام.
(اِ) نام حرف بیست و هفتم از حروف تهجی بین حرف کاف و میم و در حساب جُمَّل نمایندهء عدد سی و در حساب ترتیبی نمایندهء عدد بیست و هفت باشد. رجوع به «ل» شود. || هر چیز خمیده و منحنی و هر چیز راستی مانند الف که به شکل لام منحنی گردد و به همین مناسبت مشبه به زلف خوبان است. و لام کردن به معنی دوتا شدن و رکوع به قصد تعظیم است :
به حلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام.
فرخی.
زین قد چو تیر و الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان چون لام.
ناصرخسرو.
چون لام الف گرفته من او را کنار و او
پیراسته دو زلفک چون دال کرده لام.
یوسف بن نصرکاتب.
بر در تو چو ببیند خَدمت را حاسد
لامها کرده، زغم با قد چون نون گذرد.
رضی الدین نیشابوری.
|| لامچه. (در اصطلاح جادوان) صورت حرف لام که برای محبوبیت به رخسار کشند. خطی به صورت لام که از سپند سوخته و جز آن بر پیشانی اطفال و جز او کشند دفع چشم زخم یا قبول نزد خلق را. عنبر و مشک و سپند سوخته و نیل و لاجوردی را گویند که به جهت دفع چشم زخم بر پیشانی و چهرهء اطفال کشند و آن را چشم آرو نیز خوانند. (جهانگیری) :
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.
انوری.
ای کمال آفرینش را وجود تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی(1) بر چهره لام.
انوری.
بدخواه چون الف شود از کسوت ظفر
از درع چون کنند سپاه تو لام خویش.
رضی الدین نیشابوری.
روت بس زیباست لامی(2) هم بکش
ضحکه باشد لام(3) بر روی حبش.
عطار.
|| حیله. مکر. تزویر. چاره :
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صد هزاران لام.
اخسیکتی.
خلق خوشبوی تو با شاه ریاحین میگفت
کای گل تازه قبا باز چه لام آوردی.
شمس طبسی.
رجوع به لام کشیدن شود. || در تداول صرفیین مراد لام فعل است، حرف سیم از یک کلمهء ثلاثی. مقابل فاء و عین؛ مهموزاللام، که حرف سوم آن همزه باشد؛ معتلّاللام، که حرف سوم آن از حروف عله باشد. رجوع به معتلّاللام شود. || چون در کتب لغت بلالام گویند مقصود بی الف و لام است: و بسرة بلالام بنت ابی سلمة (مجدالدین). الذّهل، شجرة البشام و بلالام، ذهل بن شیبان. (قاموس). || معنی لام در این شعر معلوم نیست و شاید به معنی چاره باشد :
چند لافی عمادی از غم عشق
دعوی عاشقی ز بی لامی است.
عمادی غزنوی.
(1) - در آنندراج: سروری.
(2) - ن ل: نیلی.
(3) - ن ل: نیل.
لام.
(اِ) کمربند. میان بند. (برهان). || نوعی از کلاه نمد که فقیران بر سر نهند. (غیاث). || ژندهء درویشان. (جهانگیری). ژندهء درویشی. (آنندراج) :
فرو کن نطع آزادی برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف و لامانی.
خاقانی.
|| عجب. تکبر. خودستائی. ناز. لاف و لام. لاف و گزاف. (برهان) :
همی تا ز تندر زند ابر لاف
همی تا ز سبزه کند باغ لام.
مسعودسعد.
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام.
مسعودسعد.
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کثرت اجناس تو هر جنس مرا لام.
مسعودسعد.
|| زینت و آرایش. (برهان). زیور. (جهانگیری) :
نه بدین لامهای رنگارنگ
نه بدین وصفهای گوناگون
بعون جود تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام.
ابوالفرج رونی.
عشق است جان این جامه را
عشق است لام این لامه را
عشق است دام این عامه را
من از کجا عشق از کجا.
مولوی.
لام.
(اِ) نامی است که در شیرگاه و میان دره به تمشک دهند. (گا اوبا). رجوع به تمشک شود.
لام.
(اِ) خار. تیغ. شوک. شوکة. بور. لم. تلو. تلی. وِرگلام.
لام.
(ع اِ) درخت میوه دار. (دهار). الشجرة الناضرة المدلیة؛ یعنی درخت سبز تازه ای که فروافتاده. (ملحقات برهان چ کلکته). درخت که به دمد و سبز شود به وقت بهار. (مهذب الاسماء). || (مص) درخت با شاخ شدن در بهار.
لام.
(ع اِ) ترس. لامة. || کالبد مردم. لام. (منتهی الارب). شخص، یقال: لام الانسان؛ شخصه. (مهذب الاسماء) :
بر در جامه خانهء کرمت
چون قلم کرده آز عریان لام.شمس طبسی.
|| (ص) درشت از هر چیزی. || (اِ) نزدیکی. (منتهی الارب). || زره. (دهار). درع.
لام.
(اِخ) بطنی از قبیلهء طی. رجوع به صبح الاعشی ج1 ص324 شود.
لام.
(اِخ) ابن عطیف الطائی اخوعدی بن حاتم. رجوع به ملحان بن زیاد شود. (الاصابة ج6 ص11).
لام.
(اِخ) ابن عمروبن طریف از قبیلهء طی. جدّی جاهلی است. منازل فرزندان وی در اطراف مدینه بوده است. (الاعلام زرکلی ج3 ص818).
لام.
[لَءْمْ] (ع اِ) کالبد. || (ص) سهمٌ لام؛ تیر پرهای راست و موافق بر یکدیگر چسبانیده. (منتهی الارب). پر تیر که از سوی پشت بود و آن نیک بود. (مهذب الاسماء).
لام.
[لَءْمْ] (ع مص) بناکسی بازخواندن کسی را. (منتهی الارب). ملامت کردن. (زوزنی). || پر راست ساختن بر تیر. (منتهی الارب). تیر را پر نهادن. (منتخب اللغات). || اصلاح کردن. || استوار کردن زخم را. (منتهی الارب). بهم آوردن جراحت. (منتخب اللغات). کفشیر کردن کفتگی را. (منتهی الارب). واهم آوردن جراحت و جز آن. (زوزنی) (تاج المصادر).
لام.
[لَءْمْ] (ع اِ) جِ لامة. (منتهی الارب). رجوع به لامة شود.
لئم.
[لِءْمْ] (ع اِمص) سازواری. (منتهی الارب). صلح. (منتخب اللغات). اتفاق میان دو کس. (منتهی الارب). (منتخب اللغات). آشتی. (منتهی الارب). || (اِ) انگبین. (منتهی الارب). از اسماء عسل. (المزهر سیوطی ص342).
لاما.
(اِخ) کشیش بودائی تبت. نامی که به رؤسا و پیشوایان دین بودائی که در تبت و مغلستان انتشار دارد اطلاق گردد و اینان ماناسترها و عبادتگاههای این دو کشور را پر کرده اند و به این مناسبت مذهب بودا را مذهب لاما نیز مینامند. قائد اعظم این روحانیون و تمام پیروان آئین مذکور را «لاما» و یا «دالایی لاما» خوانند و اقامتگاهش شهر لهاسا کرسی تبت است. (قاموس الاعلام ترکی).
لاما.
(اِخ) نام کرسی بخش از ولایت باستیا در ایالت (کرس) فرانسه. دارای 515 تن سکنه.
لاما.
(اِ) نوعی از پستانداران نشخوارکننده که بالنسبه عظیم الجثه است و به آن شتر بی کوهان نیز گویند و بومی کشور پرو است.
لامائیسم.
(اِخ) گونهء خاصی از طریقهء بودا که خصوصاً در تبت انتشار بسیار یافته است و کشیشان آن را «لاما» گویند.
لامارتین.
(اِخ)(1) آلفونس لوئی دو. فرزند شوالیه پیر دولامارتین و آلکسیس دوریس. مولد 21 اکتبر سال 1790 م. در شهر ماکون. وی تا سال 1801 در میلی(2) ملک خانوادگی خود به سر برد و از این دوره خاطرات شیرین به یاد داشت و دو کلمهء کودکی و میلی در همهء عمر زبانزد وی بود. در مارس 1801 برای کسب علوم به شهر لیون رهسپار شد و سپس در سال 1802 از آنجا به آموزشگاه شبانه روزی بله(3) که ژزوئیت ها (آباء یسوعیین) آن را اداره می کردند رفت و تا سال 1808 در آنجا به تحصیل دانش پرداخت و در آن میان اغلب علوم ادبی عصر خود را با اشتیاق کامل فرا گرفت و به آثار گذشتگان ادب آشنا شد. در سال 1808 لامارتین به میلی بازگشت و تا سپتامبر 1811 در آنجا گذرانید و بعدها به یاد این دوره قطعهء معروف «خاطرات کودکی» یا میلی را به نگارش درآورد و هم در این سال وارد انجمن ادبی شهر ماکون شد و پیش از آن نیز قطعاتی سروده بود ولی قطعات مذکور را در 1810 بسوخت و سپس به سرودن قطعات جدیدی آغاز کرد که تا سال 1816 ادامه داشت وی در سپتامبر 1811 بعنوان مأموریت به ایتالیا رفت و تا مه 1812 آنجا بود و در مسافرتی که به شهر ناپل کرد به دختر جوانی گرازیلا(4) نام دل باخت و این عشق انگیزهء پیدایش اثری جذّاب و زیبا شد که در سال 1843 انتشار یافت. لامارتین پس از مراجعت به فرانسه تا آوریل 1814 در میلی به سر برد و پس از تبعید ناپلئون به جزیرهء الب شغلی مهم یافت و در پادگان شهر «بووه»، خدمت آغاز کرد. سال بعد که ناپلئون به فرانسه بازگشت لامارتین دست از کار کشید و به سوئیس رفت ولی پس از جنگ واترلو که سرنوشت قطعی «هیزم شکن اروپا»(5) معلوم گردید وی و شاتوبریان و دیگر مردان ادب و سیاست بهمراهی لوئی هجدهم مراجعت کردند. در اکتبر 1816 لامارتین بیمار شد و به تجویز اطبا به محل آبهای معدنی «اِکس له بَن» رفت و آنجا با زنی طناز و دانشمند به نام ژولی شارل آشنا شد و چنان شیفتهء وی گردید که از همه بازآمد و با او نشست و بعدها خاطرهء آن ایام معدود را بهترین ایام زندگی خود محسوب میداشت و لقب الویر(6) را که نمونهء منتهای علاقهء او به زنی بود بر وی نهاد. پس از سالی جدائی بار دیگر در پاریس به دیدار یکدیگر نائل آمدند (1817) ولی یکماه پس از آن ژولی شارل به بیماری سل درگذشت و تأثیر شدید مرگ وی سلسله جنبان احساسات و عواطف شاعر گشت و هم بر اثر آن حزن و الم جانگداز نخستین اثر خویش را بنام تراژدی شائول(7)انتشار داد (16 آوریل 1818). و موفقیت وی پس از نمایش این پیس او را بنوشتن چندین تراژدی دیگر واداشت و هم در آن حال به فکر سرودن یک سلسله داستانهای منظوم افتاد که نخستین آنها قطعهء کلودیس بود. در بهار سال 1819 در شهر شامبری با بانوئی انگلیسی جوان و ثروتمند به نام (ماریاآنا الیزابرج) ملاقات کرد و آشنائی و عشق آندو به ازدواج منتهی گشت (6 ژوئن 1820). وی در مارس 1820 کتاب مشهور خود را به نام «تفکرات شاعرانه» که در حقیقت صلای انقلاب ادبی جدیدی در فرانسه و حتی ادبیات اروپائی بود انتشار داد و شوری در سراسر فرانسه و روسیه به پا کرد چنانکه هوگو آن را آخرین افتخار کلاسیکها شمرد و به گفتهء خود شاعر در یکی از نامه هائی که خطاب به دوست خود نوشته پسند خاطر لوئی 18 و تمام رجالی که پیش از آن با شعر مخالفت داشته اند نظیر تالیران و غیره واقع شد و تا سال 1823 نه طبع از آن انتشار یافت و در این فاصله شاعر هفت قطعهء دیگر بر آن افزود در طبع 1849 مجدداً ده قطعهء تازه به آن اضافه کرد که رویهم کتاب تفکرات شامل 41 قطعه گردید. در اواخر مارس 1820 لامارتین که شهرت فراوانی یافته بود به سمت ریاست هیئت تحریریهء سفارت فرانسه در ایتالیا منصوب شد و به ناپل رفت و در ششم ژوئن چنانکه گفتیم با مادموازل برج ازدواج کرد و در فوریه 1821 از وی دارای پسری شد که بیش از یکسال و اندی نزیست و در دسامبر 1822 بمرد، لامارتین از اندوه مرگ وی دل به دختر خردسالی که پس از آن پسر تولد یافته بود بست و او را به یاد دومین الویر خود (مادام ژولی) ژولیا نامید. در فوریه 1821 لامارتین به فرانسه بازگشت و در سال 1822 به انگلستان رفت و چندی بعد باز گردید و تا سال 1825 متناوباً در پاریس در ملک شخصی خود واقع در سن پوان بسر برد و در این مدت مشغول سرودن و تکمیل قطعات «تفکرات جدید» و «مرگ سقراط» بود که هر دو از آثار بزرگ وی محسوبند. منظومهء معروف و طویل سقراط را در سپتامبر 1832 انتشار داد و چند روز پس از آن کتاب «تفکرات جدید شاعرانه» را که متمم «تفکرات» نخستین و شامل 16 قطعه بود به طبع رسانید. در آوریل 1830 لامارتین رسماً به عضویت آکادمی عالی فرانسه پذیرفته شد و مساعی او و شاتوبریان در این انجمن باعث ورود هوگو در فرهنگستان گردید سه ماه پس از ورود به آکادمی اثر مهم خود «آهنگهای شاعرانه و مذهبی» را انتشار داد و شهرتی نظیر آنچه پس از طبع تفکرات شاعرانه یافته بود کسب کرد این کتاب به چهار جلد تقسیم میشود و بدون نظم و ترتیب سروده شده و بهمان کیفیت نیز به چاپ رسیده است. پس از انتشار این کتاب شاعر مدتی به امور سیاسی سرگرم شد زیرا این هنگام در فرانسه بیم انقلاب میرفت بدینگونه که در 3 ژوئیه 1829 از جانب دوک دوپولینیاک حکومت لوئی فیلیپ که به حکومت ژویه موسوم شد اعلام گردید و بر اثر آن لامارتین و برخی از بزرگان فرانسه و مردان ادب از کار کناره کردند و چون در سال بعد توفیقی برای احراز وکالت پارلمان فرانسه نیافت با زن و دختر خویش از بندر مارسی بسمت عثمانی و فلسطین روانه گردید و در نوامبر 1832 به بیروت رفت. هنگام توقف در آن شهر دختر محبوب او بمرد و با مرگ وی ضربتی عظیم به روح شاعر وارد آمد و نسبت به همه چیز حتی به آفرینش بدبین گشت چنانکه اثرات این بدبینی را در آثار وی میتوان دید. در سپتامبر 1832 لامارتین بیروت را ترک گفت و پس از ورود به فرانسه در ژانویه 1834 وارد پارلمان شد چه در ایام غیبت از جانب اهالی به وکالت انتخاب شده بود. از سال 1835 تا 1847 دورهء آسایش و نویسندگی لامارتین است و آثار بسیار بدیع وی پیاپی در این مدت انتشار یافته است بدین ترتیب: سفر شرق (1836). ژوسلین (1836). سقوط یک فرشته. (1838). گرازیلا (1843). تاریخ ژیرندن ها (1847) و چند اثر دیگر. معروفترین کتابهای این دسته نخست ژوسلین و سپس «سقوط یک فرشته» است، ژوسلین که در فوریه 1836 انتشار یافت در حقیقت شرح حال خود شاعر است که به لباس عاریت درآمده و آن شاهکار ادبی فرانسه است چنانکه در فوریهء 1936 که مصادف با صدمین سال انتشار بود در مجلسی که بهمین مناسبت ترتیب دادند آن را بهترین اثر نظمی فرانسه در قرن نوزدهم شمردند. پس از این دوره لامارتین یکباره تغییر روش داد و بر وجههء سیاسی خود که در سال 1834 احراز کرده بود با ایراد نطقهای آتشین بیفزود و در مارس سال 1848 حکومتی بنام حکومت موقت تشکیل داد و معناً ریاست کشور را بعهده گرفت و در انتخابات همان سال از طرف ده ایالت مهم نامزد وکالت گردید و در پارلمان فرانسه مقام شامخی احراز کرد چنانکه همگان هنگام برگزیدن رئیس جمهور در انتخاب شدن وی بی گمان بودند ولی شارل لوئی بناپارات برادرزادهء ناپلئون از وی پیش افتاد و لامارتین شکست خورد و پس از آنکه ناپلئون سوم با کودتای معروف خود در دسامبر 1851 جمهوری فرانسه را به امپراطوری تبدیل کرد وی از کلیه کارهای دولتی دست کشید و از مقام خویش کناره گرفت و از راه قلم به امرار معاش پرداخت و زندگی مشقت باری را به پایان برد منتهی این دورهء آمیخته با رنج و محن ثروتمندی ادبیات فرانسه را باعث آمد و آثاری که وی از 1849 تا هنگام مرگ انتشار داده بدین قرار است: رفائل (1849). رازها (1849). رازهای جدید (1851). که هر سه شرح زندگانی خود اوست. سنگ تراش سن پوان (1851). تاریخ ارتجاع (1851 - 1852). تاریخ مجالس مقننه (1854) و چند اثر دیگر. در سال 1860 حکومت پاریس قصر کوچکی بدو واگذار کرد و شاعر سالخورده برای گذرانیدن آخرین سالهای عمر خویش بدانجا رفت و تنها مونسی که داشت یعنی زن مهربانش در 1863 بمرد. لامارتین در سال 1867 از فرط استیصال پانصد هزار فرانک هدیه را که دولت فرانسه به نام قدرشناسی ملت بدو تقدیم داشت پذیرفت و سرانجام در 28 فوریهء 1869 در 79 سالگی درگذشت و بنا به وصیتی که کرده بود در گورستان سن پوان او را به خاک سپردند. (از مقدمهء ترجمهء قسمتی از قطعات لامارتین).
(1) - Lamartine.
(2) - Milly.
(3) - Bellay.
(4) - Graziella (تلفظ صحیح آن گراتسیلاست).
(5) - این اصطلاح از ویکتور هوگو و مراد ناپلئون است.
(6) - Elvire. .(پیغمبر بود)
(7) - Saul
لامارش.
(اِخ) نام کرسی بخش از ولایت نوشاتو در ایالت (وُسژ) فرانسه. دارای راه آهن و 1112 تن سکنه.
لامارش.
(اِخ) الیویه دو. شاعر و وقایع نگار فرانسوی. (1426-1502 م.).
لامارک.
(اِخ)(1) گیوم دو. ملقب به «سانگلیه دزاردن». وی در انقلاب شهر لیژآلت اجرای سیاست لوئی یازدهم بود. (تولد حدود 1446 و وفات به سال 1485 م.).
(1) - La Marck.
لامارک.
(اِخ)(1) ژان باپتیست، شوالیه دو. طبیعی دان فرانسوی. مولد بازن تَن (سُمّ). شهرت وی بسبب انتشار کتابی است به نام گلهای فرانسه. و هم دائرة المعارف گیاه شناسی و تصویر انواع(2) را انتشار داد. (1744-1829 م.).
(1) - Lamarck.
(2) - Illustration des genres.
لامارک.
(اِخ)(1) ژان ماکسیمین. ژنرال و سیاستمدار فرانسه. مولد سن سور (1770-1832 م.).
(1) - Lamarque.
لامارمرا.
[مُ] (اِخ) آلفونس دو. ژنرال و سیاستمدار ایتالیائی و یکی از پیشقدمان و گشایندگان راه استقلال و آزادی ایتالیا. مولد تورن. (1804-1878م.).
لاماستر.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت تورنن در ایالت (آردش) فرانسه. دارای 3727 تن سکنه.
(1) - Lamastre.
لامالو له بن.
[لو لِ بَ] (اِخ)(1) نام بخشی از هِرُلت ولایت بِزیه بفرانسه. دارای راه آهن و 1020 تن سکنه.
(1) - Lamalou - les - Bains.
لامان.
(هزوارش، اِ) به زبان زند و پازند نان را گویند و به عربی خبز خوانند. (برهان). مصحف لحمان؛ هزوارش نان و نیز به معنی غذا. (دهارله).
لامان.
(اِ) لاف و گزاف. (برهان). || فریب و دروغ. (غیاث، نقل از شرح خاقانی). || انبوهی. || بیوفائی. || مغاک. (غیاث). || امر است به معنی بجنبان. (غیاث). و این گفتهء غیاث براساسی نیست.
لامان.
[لَءْ / لُءْ] (ع ص) ناکس و زفت. (منتهی الارب).
لامانتن.
[تَ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی پستاندار آبزی علفخوار از جنس قطاس ها که در رودخانه های افریقا و امریکای استوائی میزید. حوت ذوثدیین. دبّالبحر.
(1) - Lamantin.
لامانی.
(حامص، اِ) لاف و گزاف و دروغ. (برهان). گزافه در سخن. منسوب به فریب و دروغ. (غیاث، از شرح خاقانی) :
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی دینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی.
سنائی.
سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی
عروس زشت و حلی دون و لاف و لامانی.
خاقانی.
فروکن نطع آزادی برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف و لامانی.
خاقانی.
والله که مبارکم در این خدمت
دانی تو که نیست لاف و لامانی.
کمال اسماعیل.
|| لابه گری. تملق. تبصبص. چاپلوسی و لابه گری بود. (صحاح الفرس). اسدی در لغت نامه گوید: «لامانی و لاوه چاپلوسی و لابه گری بود در پذیرفتن و بجا نیاوردن؟» و بیت ذیل را از فرخی شاهد می آورد، لکن وافی به مقصود نیست و شعر لامانی در بیت فرخی ظاهراً به معنی احمدا است. رجوع به احمدا شود :
نامهء مانی با نامهء تو ژاژ است
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی.فرخی.
باز از آن خواجه زادهء بی برگ
آنهمه لاف و لام و لامانی.سنائی.
گهی کاندر بلا مانی خداخوانی به لامانی
چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بپیچانی.
سعدی (در مفردات).
|| صاحب برهان به معنی چاپلوس و لابه کننده آورده است. || زره پوشی. (برهان). زره پوشی زیرا که لام زره را گویند. (غیاث، از مؤید).
لام الامر.
[مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) هو لام یطلب به الفعل. (تعریفات). رجوع به «ل» شود.
لام الف.
[اَ لِ] (اِ مرکب) لام الف لا. نام الف ساکن باشد و در الفبا آن را به صورت «لا» ضبط کنند. و از آن در حروف الف را خواهند یعنی همزهء ساکنه را. رجوع به لا شود :
قلمت نافذ امر است و چنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم.سوزنی.
|| گره بشکل لا. الف دانه. گرهی که چون لام الف بندند. لامه :
چون لام الف گرفته من او را کنار واو
پیراسته دو زلفک چون دال کرده لام.
یوسف بن نصرکاتب.
وان فکنده نیزه ها چون لام الف در یکدگر.
کمال اسماعیل.
|| لامه. لامک. رجوع به لامه شود.
لام الفعل.
[مُلْ فِ] (ع اِ مرکب) حرف سوم از هر کلمهء ثلاثی.
لام الف لا.
[اَ لِ] (اِ مرکب) لام الف. نام حرف «ا» یعنی الف ساکن. رجوع به لام الف و رجوع به لا شود.
لامبال.
(اِخ) نام کرسی بخش از ولایت سن بریوک در ایالت (کت دونر) فرانسه. دارای راه آهن و 4775 تن سکنه.
لامبال.
(اِخ) ماری ترزلوئی دوساو واکارینیان پرنس دو. دوست صمیمی ماری آنتوانت. مقتول در کشتار سپتامبر 1792. مولد تورن به سال 1749 م.
لامبت.
[بِ] (اِخ)(1) نام قریه ای قدیمی در غرب لندن که امروز جزو شهر است و کلیسای بزرگ و مؤسسات خیریهء کثیری بدانجاست و 200000 تن سکنه دارد.
(1) - Lambeth.
لامبر.
[بِ] (اِخ) آن ترزمارکیز دو. نویسندهء کتبی در امر تعلیم و تربیت. مولد پاریس. (1647-1733 م.). خانهء وی محفل مشهور ادبی بود.
لامبر.
[بِ] (اِخ) ژان هانری. فیلسوف و ریاضی دان فرانسوی. مولد مول هوز. (1777-1728 م.).
لامبر.
[بِ] (اِخ) ژان. وکیل پارلمان انگلیسی و ماژور ژنرال و لیوتنان کرمول. وی سرانجام علیه پارلمان قیام کرد. (1619-1683م.).
لامبرساد.
[بِ] (اِخ) نام کمونی از نُر، ولایت لیل در فرانسه. دارای راه آهن و 1377 تن سکنه.
لامبز.
[بِ] (اِخ) رجوع به لامبسا شود.
لامبزلک.
[بِ زِ لِ] (اِخ) نام بخشی از فینیستر، ولایت برست به فرانسه، دارای 16761 تن سکنه.
لامبسا.
[بِ] (اِخ) نام بخشی از الجزیره، ولایت باتنا ایالت کنستانتین دارای 1986 تن سکنه.
لامبسک.
[بِ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت اِکس در ایالت «بوش دورُن» فرانسه. دارای راه آهن و 1992 تن سکنه.
لامبسک.
[بِ] (اِخ) شارل اُژن دولرن پرنس دو. مولد ورسال (1751-1825م.). وی از مخالفین سرسخت انقلابیون و از رؤسای مهاجرین بود.
لامبن.
[بَ] (اِخ) دنیس. عالم فقه اللغه فرانسوی. مولد «مُنتروی - سور - مر» (1572-1516). درنگ و تأنی و بطؤ عمل وی در کارها بحدی بود که در زبان فرانسه مصدر لامبینه(1) (به معنی درنگ به کار بردن) از نام وی ساخته شده است.
(1) - Lambiner.
لامبورد.
(فرانسوی، اِ)(1) جوانهء بیضی شکل درشتی که در سومین یا چهارمین بهار از عمر درختان سیب و گلابی در انتهای جوانه های درختان مذکور ظاهر میشود و بر اثر شکفتن آن چند برگ و گل آذین دیهیمی که حامل چند غنچه است به وجود میاید. (گیاه شناسی ثابتی ص223).
(1) - Lambourde.
لامپ.
(فرانسوی، اِ)(1) قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله ای در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله ای از آبگینه دارد که شعله را احاطه کند. لامپا. || لامپ الکتریک، حبابی از آبگینه خالی از هوا یا محتوی گازی رقیق و سبک، دارای سیمهاینازک که از جریان الکتریک روشنائی دهد.
(1) - Lampe.
لامپا.
(اِ)(1) (از یونانی لامپاس) قسمی چراغ. رجوع به لامپ شود.
(1) - Lampas.
لامپدوزه.
[پِ زَ] (اِخ)(1) نام جزیرهء کوچکی از بحر سفید روبروی ساحل شرقی تونس واقع در 130 هزارگزی ساحل تونس و 220 هزارگزی ساحل سیسیل و 175 هزارگزی جنوب غربی مالت. محیط دایره اش 30 هزار گز است و 950 تن سکنه دارد. قسمت غربی آن غیر مزروع و پوشیده از جنگل و قسمت شرقی آن دارای باغهای انجیر و بوته های خرّوب بحد وفور است و در انتهای شمال غربی آن لنگرگاهها و منار دریائی باشد. این جزیره از آن ایتالیا و تبعیدگاه متهمین سیاسی است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Lampedussa.
لامپرس.
[] (اِخ) گمان میبرند شاگرد پلوتارک مورخ یونانی باشد. وی عدد کتابهای استاد خود را دویست و ده گفته است. (ایران باستان ج1 ص84).
لامپروا.
(فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی ماهی سیکلوستوم استوانه ای شکل و طویل. مارماهی. نوعی از آن بهارگاه از دریا به شطوط و رودخانه ها در آید، پوستی بی فلسو چسبنده و گوشتی لذیذ و یک گز درازا دارد و نوع دیگر آن همیشه در آب های شیرین باشد.
(1) - Lamproie.
لامپرید.
(اِخ) مورخ لاتن. یکی از نگارندگان تاریخ کبیر. (قرن چهارم میلادی).
لامپساک.
(اِخ)(1) نام شهر و بندری به آسیای صغیر کنار بحرالجزائر (هلس پنت). امروز آن را لامساکی گویند و سه هزار تن سکنه دارد. اَناکسیمن که اسکندر مقدونی در فصاحت و بلاغت از وی پیروی میکرد از آنجاست. گویند این شخص روزی باعث نجات وطن خود شد توضیح اینکه اسکندر میخواست شهر لامپساک را از آنجهت که طرفدار ایرانیها بود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده به طرف قشون او می آید یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض دربارهء شهر خود به نزد وی روانه است قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از سر خراب کردن لامپ ساک درگذشت. (کنت کورث کتاب 1، بند3). رجوع به ایران باستان ج1 ص651 و ج2 ص918، 1092، 1221، 1247، 1510 شود.
(1) - Lampsaque و رجوع به این کلمه شود.
لام پن.
[پُ] (اِخ)(1) پسر اُلمپ یُدر(2) نام یکی از سران لشکری یونان در جنگ ایران و یونان به عهد خشایارشا. توضیح آنکه وقتی سپاه یونان به اری تر واقع در بئوسی رسید و دید سپاه پارس به طول رود آسپ اردو زده است پس از مشورت در کوهپایهء سی ترون صفوف خود را آراست و چون یونانیان کوهپایه را از دست نمیدادند و از جنگ در جلگه احتراز میکردند مردونیه سواره نظام ایران را در تحت سرکردگی ماسیس تیوس به حمله واداشت. اهالی مگار در جائی قرار داشتند که حملات پارسیها بیشتر متوجه آنان بود و فشار بسیار میدیدند. از اینجهت رسولی نزد سرداران یونانی فرستادند که چون فشار سواره نظام پارس بسیار سخت است اگر از جانب متحدین کمکی نشود آنجا را تخلیه خواهند کرد. آتنیها سیصد نفر سپاهی زبده تحت سرکردگی لام پن به محل مزبور فرستادند و این عده کمی جنگیدند و به علت زخم برداشتن اسپ ماسیس تیوس سرکردهء ایرانی و بر زمین خوردن وی موفق به گرفتن و کشتن این سردار شدند. (ایران باستان ج1 ص841 و 842). گویند وی پس از فیروزی یونانیان بر ایرانیان، در جنگ یونانیان و ایران به عهد خشایارشاه و کشته شدن مردونیه سردار سپاه ایران نزد پوزانیاس سپهسالار لشکر یونانی رفت و گفت: «افتخاری تو تحصیل کرده ای که تا حال نصیب هیچ یک از یونانیها نشده و باید برای تکمیل آن تلافی کاری را که خشایارشا بالئونیداس کرد بکنی و دست مردونیه را ببری». پوزانیاس جواب داد: «از عنایتی که نسبت به من داری متشکرم و قدر آن را میدانم ولی پس از اینکه مرا اینقدر بلند کردی حالا میخواهی پست کنی که پند میدهی مرده ای را توهین کنم اینکار شایستهء خارجیهاست نه یونانی ها اینهمه کشته که می بینی برای انتقام لئونیداس کافی است. برو و دیگر چنین نصایحی بمن مده و خوشنود باش که مجازات نمیشوی». (ایران باستان ج 1 ص 861).
(1) - Lampon.
(2) - Olympiodore.
لامپنیوس.
[پُ] (اِخ)(1) نام جزیره ای به دریای مدیترانه در سواحل آسیای صغیر و یونان. (ایران باستان ج 1 ص 626).
(1) - Lamponius.
لاَمت.
[لَ مَ] (ع اِمص) رجوع شود به لئامت.
لامت.
[مِ] (اِخ)(1) تئودر دو. عضو مجلس مقننه و از مهاجرین زمان انقلاب. مولد پاریس (1854 - 1756).
(1) - Lameth.
لامت.
[مُ] (اِخ)(1) ژان کنتس دو. نام زنی فتنه جوی. مولد فن تت (اُب) (1756-1791 م.).
(1) - Lamotte.
لام تا کام نگفتن.
[نَ گُ تَ] (مص مرکب)(1) هیچ نگفتن. دم نزدن. ما احار جواباً. ما رد علی سوداء و لا بیضاء.
(1) - Il n'a pas dit ni chaud ni froid. Il n a pas dit ni blanc ni noire.
لامت بورن.
[مُ بُوْ رُ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت بلوا در ایالت (لوار - اِ - شر) به فرانسه. دارای راه آهن و 2671 تن سکنه.
لامت پیکت.
[مُ کِ] (اِخ)(1) تُوسن گیوم کنت دو. ملاح فرانسوی و لیوتنان ژنرال سپاه دریائی. مولد رِن. (1720-1791م.).
(1) - La Motte - Picquet.
لامتری.
[مِ] (اِخ) (ژولین دو...) فیلسوف ماتریالیست فرانسوی، دوست فردریک دوم پادشاه پروس. مولد سن مالو. (1709-1751 م.).
لامت لووایه.
[مُ لُ یِ] (اِخ)(1) فرانسوا. ادیب و فیلسوف فرانسوی و یکی از نمایندگان مرتابین. مولد پاریس 1672-1588 م.
(1) - Lamothe le Vayer.
لامت هودار.
[مُ] (اِخ) آنتوان دو. ادیب فرانسوی و هواخواه تجدّد ادبی علیه قدما. (1672-1731 م.).
لامت هودانکور.
[مُ] (اِخ) فیلیپ دو. مارشال فرانسه (1605-1657م.).
لامج.
[مِ] (ع ص) بسیارخوار. || بسیار آرمندهء با زنان. (منتهی الارب).
لامجان.
[مِ] (اِخ) نام دیهی به هفت فرسنگی همدان. (معجم البلدان).
لامجانرود.
[ ] (اِخ) نام دیهی از توابع همدان. (نزهة القلوب مقالهء ثالثة ص 72).
لامچه.
[چَ / چِ] (اِ) چیزی باشد که بجهت چشم زخم از مشک و عنبر و سپند سوخته بر پیشانی و عارض اطفال کشند. (برهان). عنبر و مشک و سپند سوخته و لاجورد و نیل و امثال آن باشد که بر پیشانی و شقیقه و جبهه و رخسارهء اطفال بکشند بجهت دفع چشم زخم و آن را چشم آرو نیز گویند. (جهانگیری). لام. رجوع به لام شود :
تا بود لامچه ز عنبر و مشک
حور را بر عذار تو بر تو
باد شوق محبتت دایم
بر دلم پایدار تو بر تو.خواجه عمید لوبکی.(1)
(1) - ن ل: لومکی، لویکی.
لامح.
[مِ] (ع ص) درخشنده. (منتهی الارب) : و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود و در روا و رویّتِ او لامح و لامع باشد هلاک کند. (سندبادنامه ص79). و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین اولامح است. (سندبادنامه ص245).
لامحال.
[مَ] (از ع، ق مرکب) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله.ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال.ناصرخسرو.
لامحاله.
[مَ لَ] (ع ق مرکب) به معنی نه تدبیر و چاره. ناچار. ناچاره. بناچار. لاجرم. ناگزیر. لابداً. لابُد. (مجدالدین). هرآینه. باری. (در تداول عامه) اقلا. صاحب غیاث اللغات آرد: معنی این لفظ این است که نیست بازگردیدن و در اصل چنین است: «لامحالة من هذاالامر»؛ یعنی نیست بازگردیدن از این کار. پس خلاصهء معنی لامحاله بالضرور است. (از ترجمهء مشکوة شریف). و کسانی که میم را مضموم خوانند و در آخر هاء را ضمیر دانند غلط [ رفته اند ] و در سراج و منتخب نوشته که محاله بفتح میم به معنی چاره و گزیر و لامحاله به معنی ناچار و ناگزیر بود. - انتهی :
تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هر چه بود سرد.
منوچهری.
گر بخرّم هیچکس را از گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم.ناصرخسرو.
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جز این نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
ناصرخسرو.
و شراب صرف پیران را و خداوندان فالج... را سودمند بود و لاغر و محرور را زیان دارد لامحاله. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه).
لامحة.
[مَ حَ] (ع ق مرکب) رمز است از لامحالة.
لامخ.
[مِ] (اِخ) ابن متوشلخ بن ادریس علیه السلام است که پسر لمک باشد او پیش از لمک وفات یافت و نوح را لمک پرورش داد و بعضی گویند پدر نوح لامک نام داشت. (غیاث). رجوع به لامک شود. صاحب حبیب السیر گوید: ممک (کذا) که زمره ای به ملائک تعبیر کرده اند و فرقه ای نامش لامخ گفته اند قایم مقام متوشلخ شد و مدت عمرش هفتصد سال بود. (حبیب السیر ج 1 ص 11).
لامذهب.
[مَ هَ] (ع ص مرکب) بی دین. ملحد.(1) و در اصطلاح عامه، آنکه به صراطی مستقیم نباشد.
(1) - Irreligieux.
لامذهبی.
[مَ هَ] (حامص مرکب) بی دینی. اِلحاد. راست نبودن به صراطی.
لامرحباً بهم.
[مَ حَ بَنْ بِ هِ] (ع جملهء اسمیه نفرینی) به معنی، فراخی مباد ایشان را. (ترجمان القرآن علامهء جرجانی).
لامرحباً لک ولااه.
[مَ حَ بَنْ لَ کَ وَ اَ لَنْ] (ع جملهء اسمیه نفرینی) به معنی، فراخی مباد ترا و نه اهل.
لامرد.
[مَ] (اِخ) دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانهء جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامهء ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمهء بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لام رده.
[رُ دِ] (فرانسوی، اِ)(1) صفحه ای شیشه ای بطول و عرض 76×26 میلیمتر که اطراف آن سمباده ای باشد و از ابزارهایی است که برای عملیات میکروسکپی بکار است. (گیاه شناسی ثابتی ص12).
(1) - Lame rode.
لامرکزیت.
[مَ کَ زی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) نداشتن مرکز. عدم مرکز.
لامروت.
[مُ رُوْ وَ] (ع ص مرکب) فاقد مردمی. بی مروّت. و در اصطلاح عامیانه و لوطیان، نامرد.
لامریسیر.
[مُ یِر] (اِخ)(1) لوئی دو. ژنرال و سیاستمدار فرانسوی. مولد نانت (1865-1806).
(1) - Lamoriciere.
لامز.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از لمز به معانی آشکار شدن پیری و اشاره کردن به چشم و مانند آن و عیب کردن و زدن و دور کردن و سپوختن. (از منتهی الارب).
لامس.
[مِ] (ع ص) ساینده. بسایندهء بدست. || امرأة لاتمنع ید لامس؛ یعنی فجور و زنا میکند و بلین جانب تهمت کرده میشود. || رجل لا یمنع ید لامس؛ یعنی شوکت و غلبه ندارد. (منتهی الارب).
لامس.
[مِ] (اِخ) از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع از آنجاست. ابوزید گوید آن قریتی است بر ساحل بحرالروم از ناحیهء سرحدی طرسوس و بدانجا میان مسلمین و رومیان جنگی بوده است. (معجم البلدان).
لامساس.
[مِ] (ع جمله اسمیه) به معنی نه ببسودن. اقتباس از نود و هفتمین آیهء کریمه از سورهء طه : قال فاذهب فان لک فی الحیوة ان تقول لامساس. (قرآن 20/97)؛ گفت پس برو پس بتحقیق مر تراست در زندگانی که بگوئی مسّ کردنی نیست مرا. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صاحب غیاث آرد: یعنی گفت موسی (ع) سامری گوساله ساز را که پس برو از میان ما بدرستی که هست ترا از عقوبت در زندگی که گوئی هر کرا که نزد تو آید سودن مکن مرا یعنی دور شو از من چرا که هر که نزدیک شدی به او او را و آن کس را تب گرفتی از این بیم مردمان ازو و او از مردمان گریزان میبود. (غیاث، از تفسیر حسینی) :
اینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس.
انوری.
لامساسیة.
[مِ سی یَ] (اِخ)(1) سامریان.
(1) - Samaritain.
لامسر.
[سَ] (اِخ) (قلعهء...) یکی از قلاع اسماعیلیه کنار رود شاهرود واقع در رودبار الموت قزوین. رجوع به اَثر (امیر...) ملکشاهی شود. این قلعه را لَمْبَه سَر یا لنبه سَر نیز گویند. رجوع به این دو کلمه شود.
لامسه.
[مِ سَ] (ع ص، اِ)(1) (حس...) یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسهء مُنبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همهء اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی و گرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ء لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن.
(1) - Le senee du tacte.
لامسی.
[مِ سی ی] (ص نسبی) منسوب به لامس، قریتی از غرب. (انساب سمعانی ورق 595).
لامش.
[مِ] (اِخ) نام دیهی به فرغانه. (معجم البلدان).
لامشاحة فی الاصطلاح.
[مُ شاحْ حَ تَ فِلْ اِ طِ] (ع جملهء اسمیه) ای لانزاع فیه. مُشاحة، با کسی به چیزی بخیلی کردن است و در صفت پیغمبر اکرم آمده: لیس بفظ و لا غلیظ و لا فحاش و لاعیاب و لامشاح ای لا مجادل و لامناقش. (از منتهی الارب).
لامشکن.
[] (اِخ) نام دهی جزء دهستان اشکور پایین، بخش رودسر، شهرستان لاهیجان. واقع در 34 هزارگزی جنوب رودسر. دارای 250 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
لامشگر.
[مِ گَ] (اِ) درخت پشه غال را گویند و به عربی شجرة البق خوانند. (برهان). سده. (جهانگیری). درخت پشه دار که آن را آغال پشه نیز گویند. (آنندراج). نام درختی که آن را کژم و پشه دار و سارشکدار و سده و آغال پشه نیز گویند. (جهانگیری). سارخکدار. سیاه درخت. قره آغاج.
لامشی.
[مِ شی ی] (ص نسبی) منسوب به لامش، دیهی به فرغانه از بلاد ماوراءالنهر. (سمعانی ورق 595).
لامشی.
[مِ شی ی] (اِخ) بدرالدین محمودبن زید حنفی. او راست کتاب اصول.
لامع.
[مِ] (ع ص) تابنده. تابان. (دهار). درخشان. روشن. درفشان. رخشنده :
لیک سرخی بر رُخی کو لامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است.مولوی.
-مثلِ برق لامع؛ سخت بشتاب، عظیم درخشان.
لامعة.
[مِ عَ] (ع ص) تأنیث لامع. || (اِ) جان دانهء کودک. (منتهی الارب). یافوخ.
لامعی.
[مِ] (اِخ) درویش محمد بن محمود متوفی به سال 988 ه . ق. او راست رساله ای در عروض.
لامعی.
[مِ] (اِخ) شیخ جمال الله از مردم اکبرآباد هندوستان. او به روزگار بهادر شاه حکمران دهلی میزیست و به تعلیم هندوبچگان میپرداخت. دیوان وی قریب سه هزار بیت و این بیت او راست:
شود گر دشت پیما نالهء مجنون به سودایت
بفریاد آورد مانند نی شاخ غزالان را.
(قاموس الاعلام ترکی).
لامعی.
[مِ] (اِخ) ابوالحسن بن محمد(1)بن اسماعیل اللامعی الجرجانی الدهستانی از شعرای عهد سلطان ملکشاه سلجوقی و وزیر او نظام الملک طوسی و معاصر برهانی پدر معزّی و آن طبقه از شعرا. (حواشی چهارمقالهء عروضی از مرحوم قزوینی ص 154). در تذکرهءلباب الالباب محمد عوفی و تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی که بالنسبة معتبرترین کتب این فن است ترجمهء حال این شاعر زبردست ثبت نشده. حاج لطفعلی بیک آذر بیگدلی در تذکرهء آتشکده در حق او می نویسد:(2) اصلش از جرجان و ظهورش در دولت سلجوقیان است در ابتدای حال از وطن به خراسان شتافت و در خدمت حجة الاسلام محمد غزالی به کسب علوم مشغول شد و از برکت آنجناب فواید بسیار یافت و بعد از آن مدتی در آنجا توقف [ کرد ] و سرآمد امثال و اقران خود شد و قطعه ای در حق خواجه عمید سمرقندی گفته که بعد از این قصیدهء لامیه که مسطور میشود نوشته خواهد شد. الحق بسیار طبع خوشی داشته و آخرالامر به سمرقند رفت و وداع این عالم فانی کرد...». - انتهی. و از آن پس 115 بیت از اشعار وی را که حاوی هفت قطعه و قصیده است ثبت کرده. امیرالشعراء رضاقلی خان هدایت الله باشی در تذکرهء مجمع الفصحا پس از اسجاع و مترادفات چنانکه شیوهء تذکره نویسان پیشین است می نویسد:(3) «... ظهورش در ایام ظهور دولت سلجوقیه و تلمذ در خدمت جناب حجة الاسلام محمد غزالی کرده و مداح خواجه نظام الملک وزیر سلطان ملکشاه بوده پایهء طبعش بر فرق برین سپهر و زادگان طبعش محسود ماه و مهر. در شاعری استاد است و در سخنوری فصاحت بنیاد بعض از فضلای عهد او را به ملاحظهء کمال فضل و دانش «بحرالمعانی» لقب کرده اند گویند حکیم لامعی با شعرای عهد خود، برهانی و سوزنی و سمرقندی و جمالی مهریجردی که کتاب بهمن نامه از مصنفات اوست و عمعق بخاری مناظره و مشاعره داشته و اکثر شعرای بلخ در وقتی که حکیم ابوالحسن لامعی در بخارا میزیسته مانند رشیدی و روحی سمرقندی و لواجی (؟) و شمس سیم کش و عدنانی به استادی و تقدم وی اقرار کرده اند اما حکیم سوزنی سمرقندی و نجیب فرغانی با وی معارضات کرده اند. وفاتش به روزگار سلطان سنجر در سمرقند اتفاق افتاده از اشعار وی آنچه در تذکره ها و مجموعه ها دیده و جمع کرده انتخابی از آن نگاشتم. اشعار بلند دارد اما قلیل است دریغ که هنوز دیوانش دیده نشده است بهمان قدر که شعرش به دست آمد ناچار قناعت شد...» و از این پس 414 بیت از اشعار وی را که بیست قطعه و قصیده باشد نقل کرده است. آنچه در تذکرهء آتشکده و مجمع الفصحا در حق لامعی نوشته شده بالنسبه مشروح ترین تراجم احوال اوست و در تذکره های دیگر اطلاعاتی بر این افزوده نمیشود. دولتشاه سمرقندی در تذکرة الشعرا در ذیل ترجمهء سوزنی سمرقندی شاعر معروف قرن ششم می نویسد:(4) «و لامعی بخاری و جنتی سمرقندی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی شاگردان سوزنی بوده اند». و بهمین جهت شرق شناس نامی استاد ادوارد براون در جلد دوم تاریخ ادبیات ایران که به زبان انگلیسی است نگاشته: «علی شطرنجی صاحب قصیدهء لکلک (لباب الالباب عوفی ج2 صص199- 200) و جنتی نخشبی و لامعی بخارائی بنابر گفتهء دولتشاه شاگردان و پیروان سبک سوزنی بوده اند. نظامی عروضی در چهارمقاله در ابتدای مقالت دوم (چ اوقاف گیب ص 28) جائی که شعرای سلف را نام میبرد در سلسلهء شعرای آل سلجوق گفته است: اما اسامی آل سلجوق باقی ماند به فرخی گرگانی و لامعی دهستانی و جعفر همدانی و در فیروز (؟) فخری و برهانی و امیر معزی و ابوالمعالی رازی و عمید کمالی و شهابی...» دانشمند محقق مرحوم میرزا محمدخان قزوینی در حواشی آن کتاب (154) در توضیح عبارات متن شرحی افزوده اند که در صدر این ترجمه نقل شد. شمس الدین محمد بن قیس رازی در کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم دوجا نام لامعی را ثبت کرده است: یک جا در صنعت اغراق (طبع اوقاف گیب ص 335) مینویسد: «و لامعی گوید در بخل:
ماه رمضان گرچه شریف است و مبارک
سی روز فزون نوبت او نیست به هر سال
در خانهء او سال سراسر رمضان است
تا حشر نبینند عیالانش شوال».
در جای دیگر (ص360-361) در صنعت تسمیط نوشته است: «و لامعی گرگانی گفته است:
مرغ آبی به سرای اندر چون نای سرای
با شگونه بدهان باز گرفته سرنای
اثر پایش گوئی که به فرمان خدای
بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای
بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای
آب گون پیرهنی جیب وی از سبز حریر».
اینک انتقاد مطالب مذکور در آتشکده و مجمع الفصحاء: اینکه صاحب آتشکده مینویسد: «در خدمت حجة الاسلام محمد غزالی به کسب علوم مشغول و از برکت آن جناب فواید بسیار یافته». این نکته از قراین و شواهد تاریخ بسیار دور است زیرا که محمد غزالی که مراد حجة الاسلام امام ابوحامد محمد بن محمد شافعی غزالی طوسی باشد در قریهء غزال از توابع طوس در 451 متولد شده است و در جوانی در طوس مقیم بوده و سپس به نیشابور رفته و از آنجا به حجاز و شام شده و پس از چندی در بغداد و دمشق و اسکندریه و مصر اقامت داشته و در اواخر عمر به خراسان رجعت کرده و در موطن خویش منزوی و در خانقاهی میزیسته و عاقبت به سن 54 سالگی در چهاردهم جمادی الاخرهء سال 505 در قصبهء طابران از قراء مجاور طوس رحلت کرده و در آنجا مدفون شده است. اما لامعی در زمانی که مدح سلطان الب ارسلان میگفته یعنی از سال 455 تا 465 که مدت سلطنت این پادشاه است حجة الاسلام غزالی در آن زمان خردسال و رضیع بوده و شاعری که در سال 465 (رحلت الب الارسلان) قطعاً شعر میسروده میبایست بحداقل در آن زمان بیش از بیست سال داشته باشد و اگر هم تا آخرین سال حیات حجة الاسلام غزالی یعنی تا سال 505 زنده باشد ناچار در حدود هفتاد سال داشته و بعید است که شخص هفتاد ساله و آنهم ادیب و سرایندهء معروف زمانه و کسی چون لامعی که ستایشگر ملوک بوده است در نزد امام غزالی که در دم مرگ بیش از 54 سال نداشته است شاگردی کند از طرف دیگر فن حجة الاسلام غزالی با رشتهء لامعی تفاوت داشته یعنی غزالی در حکمت و کلام و فقه و تصوف و اخلاق تحصیل علم کرده و در این علوم شهرهء روزگار است و لامعی در ادب و شعر کار کرده و از این راه مشهور شده است و دلیل محکم تر آن است که لامعی پس از سلطنت الب ارسلان یعنی بعد از سال 465 چندان زنده نمانده است و هنگام رحلت وی حجة الاسلام غزالی سنین کودکی و جوانی را طی میکرده. پس جای تردید نیست که قائلین این نکته راه خطا پیموده اند و لامعی هرگز شاگرد حجة الاسلام امام محمد غزالی نبوده است و چون قدیمترین مآخذ این قول تذکرهء آتشکده است و معلوم نیست که وی از کدام منبع این نکته را یافته است نمیتوان تحقیق کرد که در اصل چه بوده است که به مرور زمان به تصحیف و تغییر بدینصورت درآمده. و نیز اینکه مؤلف مزبور مینویسد: «قطعه ای در حق خواجه عمید سمرقندی گفته» مراد ازین قطعه چند شعری است که لامعی در مدح خواجه عمید گفته این قطعه بجای خود ذکر خواهد شد و از آن مسلم خواهد گشت که در حق خواجه ابونصر عمیدالملک کندری وزیر معروف است و مراد از خواجه عمید هم اوست ولی خواجه عمید را سمرقندی دانستن مخالف تمام نصوص تاریخ است چه شکی نیست که خواجهء مذکور از اهالی کندر از توابع نیشابور(5) بود و هرگز نه وی و نه پدران او سمرقندی نبوده اند و نشست او مدتی در نیشابور و سپس در مرو بوده و چندی در آنجا صاحب دیوان رسالت الب ارسلان بوده و سپس به مقام وزارت رسیده است. و نیز اینکه می نگارد: «و آخرالامر در سمرقند رفته وداع این عالم فانی کرد» این نکته نیز خطاست چه سمرقند در زمانی که لامعی و ممدوح او سلطان الب ارسلان زنده بوده اند هنوز بدست آل سلجوق نیفتاده بود و این شهر را در سال 471 سلطان جلال الدین ملکشاه پسر الب ارسلان گرفته است و چون لامعی پس از خروج از گرگان همیشه ملازم خدمت الب ارسلان بوده است و الب ارسلان نیز بهو سمرقند نشده واضح است که لامعی نیز به سمرقند نشده و رفتن وی به سمرقند و رحلت او در آن شهر از خطاهای تذکره نویسان است. صاحب مجمع الفصحا می نویسد: «مداح خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه بوده». این نکته صحیح است چه در میان اشعار لامعی سه قصیده بمدح این وزیر معروف دیده میشود و مسلم میگردد که ستایش او کرده است منتهی شاید این مدایح مربوط به زمانی باشد که نظام الملک وزیر الب ارسلان بوده چه این وزیر معروف هم وزارت پدر داشته است و هم وزارت پسر و نیز اینکه مینویسد: گویند حکیم لامعی با شعرای عهد خود برهانی و سوزنی سمرقندی و جمالی مهریجردی... و عمعق بخاری مناظره و مشاعره داشته و اکثر شعرای بلخ در وقتی که حکیم ابوالحسن لامعی در بخارا می زیسته مانند رشیدی و روحی سمرقندی و لواجی (؟) و شمس سیم کش و عدنانی به استادی و تقدم وی اقرار کرده اند اما حکیم سوزنی سمرقندی و نجیب فرغانی با وی معارضات داشته اند» و نیز چنانکه گذشت اینکه دولتشاه در تذکرة الشعرا دربارهء سوزنی گوید: لامعی بخاری و جنتی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی شاگردان سوزنی بوده اند...» معاصر بودن برهانی و سوزنی و جمالی مهریجردی و جمالی سمرقندی و عمعق بخارائی و رشیدی سمرقندی و روحی سمرقندی و شمس الدین و لواجی و شمس سیم کش و عدنانی و نجیب فرغانی و جنتی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی با لامعی گرگانی غیر ممکن و یا بسیار بعید است و لامعی بخارائی شاگرد سوزنی نیز ممکن است غیر از لامعی گرگانی و هم او باعث خطای تذکره نویسان در معاصر دانستن شاعرانی که نام بردیم با لامعی گرگانی شده باشد. در پایان این قسمت قطعه ای را که شاعر در مدح خواجه عمید سروده و متضمن اطلاعاتی در باب مولد و نسب و زادگاه و اقامتگاه اوست درج میکنیم و نیز برای مزید اطلاع می افزائیم که دیوان وی در سالهای اخیر در تهران به طبع رسیده است. رجوع به ده مقالهء آقای نفیسی ص 358 تا 390 مأخذ این شرح حال شود. اینک قصیده:
نزد خواجه سخنی چند فرستادم من
وندر آن چند سخن درد سرش دادم من
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و امروز ورا یادم من
چون غلام آمد پرسیدم و گفتم که چه کرد
خواجه با آن خط زیبا که فرستادم من
گفت نشناخت ترا خواجه و پرسید ز من
ایستاد او ز تو در پرسش و استادم من
گفتم این بار نشانی به از اینش بدهم
کز کجا آمدم اینجا به چه افتادم من
منم آن لامعی شاعر کز من به مدیح
هست شاد آنکه به سیم و زر ازو شادم من
هست بکرآباد از گرگان جای و وطنم
زان نکو شهر و از آن فرخ بنیادم من
هست آباد و گرانمایه یکی کوی درو
وندرآن کوی گرانمایهء آبادم من
جد من هست سماعیل و محمد پدرم
بوالحسن ابن سلیمان را دامادم من
مرمرا هست اسد طالع و از مادر خویش
روز آدینه به ماه رمضان زادم من(6)
سال عمرم نرسیده ست به هفتاد هنوز
بدو پنج افزون از نیمهء هفتادم من
هم به بغداد شناسند مرا هم به دمشق
گرچه نز شهر دمشق و نه ز بغدادم من...
مرمرا خواجه بزرگ از پی آن بخشد مال
که سخندانم و در شاعری استادم من...
(1) - در اصل ابوالحسن محمد. اما خود لامعی در قصیدتی گوید: جد من هست سماعیل و محمد پدرم. و بنابراین ابوالحسن بن محمد بن اسماعیل درست است.
(2) - تذکرهء آتشکده در فصل شعرای گرگان.
(3) - مجمع الفصحا ج 1 ص 494.
(4) - تذکرة الشعراء، طبع ادوارد براون ص 102.
(5) - معجم البلدان یاقوت، ذیل کلمهء کندر.
(6) - از این بیت با محاسبهء نجومی روز و ماه و سال تولد لامعی بدست می آید. رجوع به دیوان وی (تصحیح آقای نفیسی) ذیل همین قصیده شود.
لامعی.
[مِ] (اِخ) معاصر جهانگیر شاه بوده و در دهلی میزیسته است. مردی قلندر مشرب بوده و این بیت او راست:
لذت اندرترک لذت بود ای آزادگان
ما گدایان ترک این لذت نمیدانسته ایم.
(قاموس الاعلام ترکی).
لامعی.
[مِ] (اِخ) محمودبن عثمان بن علی نقاش برسوی. از مشاهیر شعرا و ادبای عثمانی. جدش از جانب تیمور لنگ به ماوراءالنهر منتقل شد و پس از فراگرفتن صنعت نقاشی به وطن بازگشت. پسر وی عثمان پدر صاحب ترجمه به روزگار سلطان بایزید دفتردار بوده است و خود صاحب ترجمه پس از تحصیل علوم به خدمت سیداحمد بخاری عارف پیوست و سالک طریق تصوف شد و به اندک مایه مؤنتی قناعت و روزگار صرف نظم و تألیف آثار کرد. منظومات وی عبارت است از: فرهادنامه، وامق و عذار، ویس و رامین، ابسال و سالامان، گوی و چوگان، شمع و پروانه، جابرنامه، هفت پیکر، شهرانکیز بروسه، مقتل امام حسین. لغت فارسیه، دیوان اشعار. آثار منثور او عبارت است از: حسن و دل، شرف الانسان، عبرت نما، منقبة اویس قرنی، ترجمهء نفحات الانس به نام فتوح المشاهدین لترویج قلوب المجاهدین، ترجمهء شواهدالنبوة، شرح دیباچهء گلستان، شرح معماء اسماءالحسنی، بهار و خزان، منشآت، مجمع اللطائف و برخی آثار دیگر. وفات وی به سال 938 ه . ق.(1) بوده و در بروسه مدفون است. این مطلع او راست:
چاغریشور گو گده ملکلر آه وز ارمدن مدد
اودلره یاندم بوآه پر شرار مدن مدد.
(قاموس الاعلام ترکی).
اگر این بیت منتخب باشد به سایر اشعار و تألیفات او می توان پی برد.
(1) - وفات وی را به سال 940 و 958 ه .ق. نیز نوشته اند.
لامغان.
[مَ] (اِخ) از دیههای غزنه است. از آنجا گروهی از فقها و قضات برخاسته اند و ببغداد خاندانی از ایشان است. و برخی گویند شهری است مشتمل بر چندین قریه در جبال غزنه و لمغان نیز نامیده شود. (معجم البلدان). لمغان. لنبگا. (ماللهند بیرونی ص 130).
لامق.
[مِ] (ع ص) چشم مالنده. ج، لُمُق. (منتهی الارب).
لامک.
[مَ] (اِ) لامه. چارگزی را گویند که بر بالای دستار بندند و آن در هند بیشتر متعارف است. (برهان) :
پیچیده یکی لامک(1) میرانه به سر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه کمر بر.سوزنی.
(1) - ن ل: لامی.
لامک.
[مَ] (اِخ)(1) لمک. نام پدر نوح علیه السلام. (منتهی الارب). لامخ. نام پسر متوشلخ بن اخنوخ بن ادریس بن ماردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم. صاحب عقدالفرید ذیل عنوان «اصل الغناء و معدنه» لامک را پسر قابیل بن آدم داند و گوید: و قیل ان اول من صنع العود، لامک بن قابیل بن آدم، و بکی به علی ولده». (عقدالفرید ج 7 ص 28). در قاموس مقدس آمده: لامک (به معنی قوی) نسل طبقهء پنجمین از اولاد قائین است وی دو زن به حبالهء نکاح خود درآورد یکی را عاده نام بود و دیگری را صله. و یابال که پدر چادرنشینان و شبانان بود از وی تولید گشت و پس از او توبال که پدر نوازندگان عود و بربط بود به وجود آمد. خلاصه لامک اول کسی است که شعر گفت و شعرش فع هم مکتوب است و موضوعش شرح و تفصیل کشتن است. (سفر پیدایش 4:19 - 24) (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Lamech (mek).
لامکان.
[مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) (از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای) بی جای. بی مکان. بیرون جای. صقع باری تعالی. صقع واجب. ناکجاآباد :
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
ناصرخسرو.
محتاج به دانهء زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت.عطار.
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت.مولوی.
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
مولوی (مثنوی ج1 ص97).
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.مولوی.
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.مولوی.
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان.مولوی.
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.مولوی.
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
(از شرح گلشن راز).
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقهء ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
صائب.
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
صائب.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعلهء ما رقص در بیرون مجمر میکند.
صائب.
- لامکان بودن؛ منزل معلوم و معین نداشتن.
لام کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) دوتا شدن و رکوع بقصد تعظیم :
بر در تو چو ببیند خدمت را حاسد
لامها کرده، ز غم با قد چون نون گذرد.
رضی الدین نیشابوری.
رجوع به لام شود.
لام کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)کشیدن خطی بصورت لام از سپند سوخته و جز آن بر پیشانی اطفال و جز او دفع چشم زخم یا قبول نزد خلق را. کشیدن عنبر و مشک و سپند سوخته و نیل و لاجورد بجهت دفع چشم زخم بر چهرهء اطفال. (غیاث). رجوع به لام و لامچه شود :
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.انوری.
روت بس زیباست لامی(1) هم بکش
ضحکه باشد لام(2) بر روی حبش.مولوی.
(1) - ن ل: نیلی.
(2) - ن ل: نیل.
لامل.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) صفحهء شیشه ای بسیار نازک مربع یا مستطیلی شکل و یا گردی است که برای پوشانیدن شی ء مورد آزمایش در عملیات میکرسکپی به کار میرود. طول و عرض آن برخلاف لام متفاوت و به ابعاد 15×15 و 20×20 میلیمتر دیده میشود لامل عموماً بیرنگ و عاری از حباب هوا میباشد. (گیاه شناسی ثابتی ص 12).
(1) - Lamelle, Couvre objet.
لام لنگ.
[لَ] (اِخ) دهی از سدن رستاق، بخش مرکزی شهرستان گرگان. واقع در شش هزارگزی باختر گرگان، دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 95 تن سکنه شیعه فارسی زبان. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباسی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به لامیلنگ شود.
لامنتن.
[مِ تَ] (اِخ) (لو...) نام بخشی در مارتینیک، یکی از جزایر آنتیل امریکا. دارای چهارده هزار تن سکنه.
لامنس.
[مُ نِ] (اِخ) الاب هانری. احد علماء المشرقیات البلجیکی. المرسل الیسوعی نزیل بیروت و مصر و کان استاذاً للاسفار القدیمة فی کلیة رومیة. وله: الالفاظ الفرنسیة المشتقة من العربیة: تسریح الابصار فیما یحتوی لبنان من الاثار؛ الرحلة السوریة فی امیرکا المتوسطة و الجنوبیة؛ فرائداللغة. المذاکرات الجغرافیه فی الاقطار السوریة. (معجم المطبوعات ج2).
لامنوا.
[مُنْ نُ] (اِخ)(1) برنار دو. ادیب فرانسوی مولد دیژُن. (1728-1641).
(1) - Lamonnoye.
لامنه.
[مِنْ نِ] (اِخ)(1) فلیسیته دو. فیلسوف فرانسوی. مولد «سَن مالو» (1782-1854 م.). وی در زمرهء کشیشان درآمد و نخست طرفدار افراطی اصول سلطهء دینی بود و سپس به آزادیخواهی کاتولیکی گرائید و آنگاه داعی متهور عقاید انقلابی گردید.
(1) - Lamennais.
لاموانیون.
[یُ] (اِخ)(1) گیوم دو. قاضی منورالفکر و رئیس دادگاههای پاریس. مولد پاریس (1617-1677 م.).
(1) - Lamoignon.
لامورت.
[رِت ت] (اِخ)(1) آدرین. کشیش بزرگ فرانسه. مولد فرون (پادوکاله) به سال 1742 م. و به سال 1794 کشته شد.
(1) - Lamourette.
لامور سورآزرگ.
[زِ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت ویلفرانش در ایالت «رُن» به فرانسه. دارای راه آهن و 978 تن سکنه است.
لام و لامانی.
[مُ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است. رجوع به لام و لامانی شود.
لامة.
[مَ] (ع اِ) ترس. لام. || کار ملامتناک. || زره. (منتهی الارب). جامه ای از حلقه های آهن. (برهان).
لامة.
[م مَ] (ع ص، اِ) عینٌ لامة؛ چشم زخم یا هرچه که بدان ترسند از فساد و بدی و مانند آن. یقال: اعیذه من کلّ عامة و لامة. (منتهی الارب).
لامه.
[مَ / مِ] (اِ) لامک. چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس). هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند.(1) (لغت نامهء اسدی) :
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه.
مرواریدی.
|| گرهی که چون لام الف بندند. لام الف. لامی. || هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان). || زره که جامه ای باشد از حلقه های آهن. (برهان) (و بدین معنی کلمهء عربی است). || بی غیرت. (برهان).
(1) - Noeuds de cravates.
لامة.
[لَءْ مَ] (ع اِ) زره. ج، لام، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی).
لامة.
[لَءْ مَ] (ع مص) ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامة. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر).
لامی.
(اِ) صمغ درخت هندی است خوشبوی شبیه به بویی مرکب از بوی مُرّ و مصطکی و در رنگ مابین سفیدی و زردی، در آخر دوم گرم و خشک و مسخن و ملطف و مفتح سدد و رافع بلغم و جهت شکستگی اعضاء و ضعف عصب و امراض بارده و طلای او جهت جراحات و تحلیل ورمها و اعیا و قطع رایحهء بد نافع و با آب مورد جهت تقویت اعضا و سرعت حرکت اطفال مؤثر و بخور او عرق آرنده و مصدع محرورین و مصلحش گشنیز و قدر شربتش نیم درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). ضریر انطاکی در تذکرة گوید: صمغ شجر هندی بین بیاض و صفرة و طیب الرائحة کالمرکب من المصطکی و المر حار یابس فی الثانیة مسخن ملطف یذیب البلغم و یفتح السدد شربا و یمنع القروح و الجروح و الکسر و الرض و ضعف العصب و الامراض البارده شرباً و طلاءً و یبخربه فیجلب العرق و اذاحل فی ماءالاس و طلی به من فی عصبه رخاوة والاطفال الذین ابطأبهم النهوض اشتدوا من وقتهم و یحل الاورام و الاعیاء و یقطع الرائحة الخبیثة و هو یصدع المحرور و تصلحه الکسفرة و شربته نصف درهم.
لامی.
(اِ) نامی است که در مصر به زوفاء رطب دهند. (ضریر انطاکی در کلمهء زوفا رطب).
لامی.
(ص نسبی) منسوب به لام. || (اِ) لامه. لامک. لام الف :
پیچیده یکی لامی(1) میرانه به سر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه کمر بر.
(نسخه ای از سوزنی).
(1) - ن ل: لامک.
لامی.
[می ی] (ص نسبی) منسوب به لام، از نامهای اجدادی. سمعانی گوید: هذه النسبة الی الجدالاعلی و هو ابوالسکین زکریابن یحیی بن عمر بن حصین بن عبیدبن منهن بن حارثة بن خزیمة بن اوس بن حارثة بن لام الطائی الکوفی حدث عن عم ابیه زحربن حصن اللامی الطائی و عبدالرحمن بن محمدالبخاری و ابی بکربن عیاش و روی عنه الحسن بن محمد بن الصباح الزعفرانی و محمد بن اسماعیل البخاری و ابوبکربن ابی الدنیا و کان ثقة. قال ابوسلیمان بن زبرسنة 241 فیها توفی ابوالسکین الطائی. (الانساب سمعانی ورق 595).
لامی.
(ص نسبی، اِ)(1) (عظم...) نام استخوانی است در پیش حنجره بشکل لام یونانی. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: و اندرپیش حنجره استخوانی است آن را طبیبان عظم اللامی گویند از بهر آنکه اندرنبشتن یونانیان به حرف لام ماند بدین شکل 8 و منفعت این استخوان آن است که رباطها و عضله های حنجره از وی رسته است و این استخوان را شش عضله خاص است جز از عضلهاء حنجره از جمله این شش عضله دو از فک زیرین بیامده ست یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و هر دو به شاخ استخوان لامی پیوسته تا وی را به سوی فک برداشته دارد و دو عضلهء دیگر از زیر زنخدان بیامده است و اندر زیر زبان رفته و به کنارهء این استخوان آنجا که میان هر دو شاخ است پیوسته تا این کناره را نیز از کنارهء فک برداشته میدارد و عضلهء دیگر از کنار استخوان بناگوش بیامده ست یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و بدین هر دو شاخ این استخوان پیوسته تا نگذارد که برتر فروتر آید. - انتهی. عظم لامی که آن را عظم لسانی نیز می گویند استخوانی است کوچک متساوی القسمة به شکل نعل اسب در قسمت فوقی عنق در تحت زبان و فوق غضاریف حنجره واقع است و به هیچ استخوانی نپیوسته و در میان اجزاء لینهء قدامی عنق معلق است و دارای جسم یا قسمت وسطی و دو کنار است: جسم آن - از قدام محدب و دارای سطح قدامی و سطح خلفی و کنار اعلی و کنار اسفل است. سطح قدامی - آن را زائده ای است صلیبی که عضلات زنخ و لامی و ضرس و لامی و سهم و لامی و عضلهء دو بطن بدان می پیوندند. سطح خلفی - مقعر و از غشاء درقی و لامی پوشیده شده است. کنار تحتانی - نازک و به آن عضلات قص و ترقوه و لامی و کتف و لامی متصل میشود. کناره فوقانی نیز نازک و به آن غشاء در قی و لامی و عضلهء زبان و لامی محکم میشوند. طرفین آن دارای دو شاخه و هر شاخه ای معروف به قرن لامی است. دو قرن فوقانی - که قرن کوچک نیز نامند - واقع در محل اتصال جسم به قرن بزرگ و رباط سهم و لامی بدانها پیوسته. دو قرن تحتانی - که به قرن بزرگ معروف و بجای اطراف نعل اسب اند - طرف قدامشان عریض تر از خلف، از فوق به تحت مسطح و عضلهء مضیق وسطی حلق بدانها میپوندد. ماهیت: اجزاء صلبهء آن بیشتر از اسفنجی است از پنج نقطه که یکی برای بدن و یکی برای هر یک از قرنهاست شروع کرده. (تشریح میرزا علی ص 97 و 98).
(1) - Hyoide.
لامی.
(اِ) (درز...) از درزهای استخوان جمجمه. درزی است بر پس سر و اندرنبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندرحرف یونانیان بشکل لام و طبیبان آن را درز لامی گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
لامی.
(اِخ) چاپ کنندهء تاریخ الیاس نصیبینی. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 47).
لامی.
(اِخ)(1) اُژِن. نقاش فرانسوی مولد پاریس (1800-1890 م.).
(1) - Lami.
لامی.
(اِخ)(1) اتین. سیاستمدار فرانسوی. مولد سیز (ژورا). (1845-1919 م.).
(1) - Lamy.
لامیا.
(اِخ) نام شهری است از تسالی. این شهر نام خود را به جنگ «لامیاک» که میان یونان و مقدونیه پس از مرگ اسکندر (323) درگرفت داده است. امروز لامیا شهری است نزدیک خلیج لامیا دارای 14700 تن سکنه است.
لامیدن.
[دَ] (مص) نالیدن؟ :
چند لامی(1) عمادی از غم عشق
دعوی عاشقی ز بی لامی است.
عمادی شهریاری.
(1) - لافی.
لامیره.
[مِ رِ] (اِخ)(1) شارل دوک دو. مارشال فرانسه. مولد پاریس. (1664-1602).
]. meyre ]
(1) - La Meilleraye
لامیغو.
(اِخ) نام شهری به اندلس. (الحلل السندسیه ج 1 ص 41).
لامیلنگ.
[لَ] (اِخ) نام موضعی به سدن رستاق مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی). رجوع به لاملنگ شود.
لامیم.
(اِخ) (اقوام...) قبیله ای از اعراب که از ددان بن یقشان بوجود آمدند. (سفر پیدایش 25 : 3) (قاموس کتاب مقدس).
لامینر.
[نِ] (اِ) جُلبکهائی در دریای شمال بنام لامیناریا پراکنده است که به سنگها چسبیده و دو نوع آن مشهور است یکی لامینر قندی که بشکل برگی چین خورده و بطول چند متر و بعرض 10 تا 15 سانتیمتر است و دیگری لامینر پنجه ای(1) که بشکل برگی دراز با دم برگ طویل است و این دمبرگ چون خشک شود بسیار باریک میشود و اگر آن را در آب نهند مقدار زیادی رطوبت بخود گرفته به حجم اولیه خود میرسد بهمین جهت است که با ساقهء خشک آن سوزنهائی میسازند که در جراحی بکار میرود و برای باز نگاه داشتن زخمها استعمال میشود. لامینرها تشکیل زئوسپر میدهند و زئوسپرها چون در محیط مساعد قرار گیرند تشکیل جسمی بنام پرتال(2) میدهند... (گیاه شناسی گل گلاب ص155).
(1) - Laminaire digitata.
(2) - Prothalle.
لامی نوار.
(فرانسوی، اِ)(1) نام ماشینهائی مرکب از دو استوانه فولادی که بر روی هم قرار دارند و در دو جهت مختلف به گردش درآیند و میان آنها قطعات و صفحات فلزی برای مسطح شدن و یا ورقه شدن قرار دهند.
(1) - Laminoir.
لامیوس.
(اِخ) نام سرداری از مردم اسپارت معاصر اردشیر سوم هخامنشی. قسمتی از فتوحات پادشاه مصر نِکتانِب قبل از جنگ با اردشیر سوم مرهون لیاقت این سردار و دیگر سرداران یونانی است. (ایران باستان ج2 ص1175).
لامیة.
[می یَ] (اِخ) نام دیهی است به یمن. (منتهی الارب).
لامیة.
[می یَ] (اِخ) نام سال هشتم بعثت رسول صلوات الله علیه یا سال هشتم نزول قرآن به مکه، در این سال سوره های سجده، لقمان، روم و عنکبوت که افتتاح هر چهار بالف لام میم است نازل شد.
لامیة العجم.
[می یَ تُلْ عَ جَ] (اِخ)قصیده ای است به قافیهء لام به عربی از مؤیدالدین اسماعیل بن حسین بن علی فخرالکتاب العمید الطغرائی متوفی به سال 514 ه . ق. و آن را به سال 505 در بغداد گفته و مطلعش اینست:
اصالة الرأی صانتنی عن الخطل
و حلیة الفضل(1) زانتنی لدی العطل.
(از کشف الظنون) (معجم المطبوعات).
(1) - در کشف الظنون: الفصل.
لامیة العرب.
[می یَ تُلْ عَ رَ] (اِخ) بعضی این نام را به قصیدهء کعب بن زُهیر داده اند که آغازش این است:
بانت سعاد فقلبی الیوم متبول
و برخی به قصیدهء شنفری بن الاوس بن الحجربن الهنوبن(1) الازدبن الغوث، شاعر عرب که مبدو است به این بیت:
اقیموا بنی امی صدور مطیکم
فانی الی قوم سواکم لامیل.
(1) - در کشف الظنون: الهبوس.
لان.
(اِ) بی حقیقتی و بی وفائی. (برهان) (جهانگیری) :
می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی لان
برکنده ای ز خشم دل از یار مهربان.مولوی.
لان.
(فعل امر) امر از لاندن به معنی جنبانیدن و افشانیدن یعنی بجنبان و بیفشان. (برهان) (جهانگیری). رجوع به لاندن شود. || (اِ) مغاک و گودال. (برهان). گو و مغاک. (آنندراج). مغاک. اسدی در لغت نامه ذیل کلمهء مغاک گوید: گو باشد در زمین و لان نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). گوی باشد در زمین یا در کوه یا در هر جا که باشد و مغاک خوانند و لان نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). || (پسوند) سار، که جا و مقام و محل انبوهی و بسیاری چیزها باشد مانند نمک سار و شاخ سار چه نمک سار را نمک لان نیز گویند. (برهان). نمک لان، یعنی نمک زار؛ شیرلان، شیرلانه یا جای بسیارشیر و جای شیرناک و شاید اردلان و کندلان نیز ازین قبیل بود و این کلمه مزید مؤخر بعض امکنه باشد: مالان. سبلان. سولان. بولان. بغلان. بقلان. بملان. ختلان. وذلان. لاک مالان. بشکلان. ششکلان (محله ای به تبریز). سنبلان. کندلان. و شاید که لان در آخر کلمات مرکبهء مذکور مخفف لانه و توسعاً به معنی جای و معدن باشد؟ :
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگ دلان در شیرلان انگیخته.
خاقانی.
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاق لانی(1) ز ابتدا.مولوی.
معنی لان، پرمعنی :
گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی لان من.مولوی.
در نمک لان چون خری(2) مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد.مولوی.
(1) - تریاق لان به معنی تریاق زار است :
کوه اگر پر مار شد باکی مدار
که بود اندر درون تریاق زار. مولوی.
(2) - ن ل: در نمکسار ار خر...
لان.
(اِخ) (ال ...) شهری و نیز گروهی بطرف ارمینیه. (منتهی الارب). بلاد واسعی بطرف ارمینیه نزدیک باب الابواب مجاور خزر و عامه بغلط علاّن گویند و ایشان نصارا باشند و بندگان جلد از آنجا آرند. (معجم البلدان): سریر، مملکتی است میان لان و باب الابواب. بعد از فراغت از کار آذربایجان و ارّان به دربند شروان رفتند (مغول) و بلاد آن را گرفتند و جز قلعه ای که پناهگاه امیر آن حدود بود محلی سالم نماند سپس به شهرهای لان و لگزستان شتافتند. (تاریخ مغول ص 102).
لان.
(اِخ)(1) نام کرسی قدیم لانوا، مرکز ایالت اسن بفرانسه. دارای 19125 تن سکنه.
]. lan ]
(1) - Laon
لان.
(اِخ)(1) ژان. دوکِ مُنتبلّو و مارشال فرانسه، مولد لِکتور به سال 1769 م. وی در 1792 وارد فوج داوطلبان گردید و سه سال بعد درجهء ژنرالی یافت. در لشکرکشی ناپلئون به مصر همراه بود و در کودتای «18 برومر» با بناپارت همراهی کرد و در منتبلو و مارنگو کسب شهرت کرد و ساراگس را به سال 1809 گرفت و در جنگ اسلینگ جراحت مهلکی برداشت و به سال 1809 درگذشت.
(1) - Lannes.
لان.
(اِخ)(1) ادوار ویلیام. مولد 1801 و وفات 1876. «اشتهر بمعجمه الکبیر العربی - الانکلیزی الذی دعاه «مداللغة»، جمع فیه باصلاحات مختصرة کل ماجاء فی معاجم العرب و کتبهم اللغویة فنشر منه ستة مجلدات فی لندن (76-1863) و لما مات الحق به حفیده «لان پول» بقیة مسوداته بثلثة مجلدات لندن 1893 و نقل المترجم الی الانجلیزیة کتاب الف لیلة و لیلة و له مصنفات بالانکلیزیة عن احوال الشرق العربی و غیر ذلک. (معجم المطبوعات ج 2).
(1) - Lane.
لانا.
(اِخ) فرانسوا ترزی. از آباء یسوعیین ایتالیائی و فیزیک دانی نامی. (1687-1631).
لانارک.
(اِخ) نام قصبه ای در 49 هزارگزی غربی ادمبورگ آلمان در ناحیتی بهمین نام. دارای 11500 تن سکنه. و ناحیة صاحب 765340 تن سکنه است. (قاموس الاعلام ترکی).
لانبدا.
[لامْبْدا] (یونانی، اِ)(1) نام حرف یازدهم است از حروف یونانی (حرف لام) و نمایندهء ستاره های قدر یازدهم و صورت آن اینست: ذ .
]. lanb ]
(1) - Lambda
لا نبی بعدی.
[نَ بی یَ بَ] (ع جملهء اسمیه) (حدیث) پیامبری پس از من نباشد :
در شعر سه تن پیمبرانند
قولی است که جملگی برآنند
هر چند که لانبی بعدی
فردوسی و انوری و سعدی.؟
لانپساک.
[پِ] (اِخ) شهری باستانی به آسیای صغیر کنار هلس پنت. امروز آن را لامساکی گویند و دارای سه هزار تن سکنه می باشد. رجوع به لامپساک شود.
لانتا.
(اِخ) کرسی بخش از ولایت تولوز در ایالات (هُت - گارون) فرانسه. دارای 971 تن سکنه است.
لانتارا.
(اِخ) سیمون ماتورن. نقاش منظره ساز فرانسوی. مولد اُنسی (1729-1778 م.).
لانتولوس.
(اِخ)(1) یکی از شعب بزرگ ژنس کورنلیا. رجوع به این کلمه شود. در روم قدیم به لانتولوس موسوم بوده است و از آن شعبه مردان نامی برخاسته اند. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 502).
(1) - Lentulus.
لانتیه.
[یِ] (اِخ) اتین فرانسوا دو. ادیب فرانسوی. مولد مارسی (1734-1826م.).
لانجش.
[جَ] (اِخ) نام حصنی از اعمال مارده به اندلس. (معجم البلدان).
لانجین.
(اِ) تغاری با لبهء کوتاه برای خمیر کردن یا جامه شستن. تغار بزرگ آب. تغار سفالین بزرگ. کاسهء بزرگ سفالین یا مسین.
-امثال: لانجین پیاله کن که لب یار نازک است.
لان چئو.
[] (اِخ) نام شهری به چین و آن کرسی کان سو و کنار رود هوآنگ هو است. پانصد هزار تن سکنه دارد.
لاند.
(اِ) لند. آلت تناسل باشد به زبان هندی. (اوبهی).
لاند.
(اِخ)(1) نام منطقهء ریگزار و بالخصوص باطلاقی در جنوب شرقی فرانسه میان اقیانوس اطلس و گارُن و تپه های آرمانیاک و آدور.
(1) - Landes.
لاند.
(اِخ)(1) دپارتمان دِ. نام دِپارتمانی متشکل از قسمتی از گاسکنی. دارای دو آرندیسمان و 28 کانتون و 334 کمون و 257186 تن سکنه.
(1) - Landes.
لانداک.
(اِخ) نام قصبه ای در جزیرهء بزرگ برنئو واقع در صد هزارگزی شمال شرقی پونتیاز، دارای معدن الماس و طلا. (قاموس الاعلام ترکی).
لاندبرج.
[بِ] (اِخ) رجوع به لندبرج شود.
لاندر.
[دِ] (اِخ) «ژُن» و «ریشارد» نام دو جهانگرد و رحالهء انگلیسی کاشف نیجریه (1807-1839 و 1804-1834م.).
لاندر.
[دُ] (اِخ) نام طابع شاهنامهء فردوسی بهمراهی وولرس در استراسبورگ از سال 1877 تا 1884 م.
لاندرسی.
[رِ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت آوِسن در ایالت (نر) فرانسه. دارای راه آهن و 3736 تن سکنه.
لاندرنو.
[دِ نُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش (فینیستر). ولایت برست، کنار مصب اِلُرْن در فرانسه. دارای راه آهن و 8004 تن سکنه.
(1) - Landerneau.
لاندری.
(اِخ) سن. اسقف پاریس. وفات 656 م. ذکران دهم ژوئن.
لاندس اند.
[اِ] (اِخ)(1) نام دماغه ای در جنوب غربی انگلستان (کرنوال).
(1) - Land's - end.
لاندسبرگ.
[بِ] (اِخ) نام قصبه ای در 79 هزارگزی فرانکفورت در ایالت براندبورگ آلمان، کنار نهر وارته، دارای 21500 تن سکنه.
لاندسر.
[سِ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت مول هوز در ایالت (هت - رَن) فرانسه. دارای 301 تن سکنه.
لاندسکرونا.
(اِخ)(1) شهر و بندری به سوئد (در ایالت مالمو) کنار سوند. دارای بیست هزار تن سکنه.
(1) - Landskrona.
لاندسهوت.
(اِخ)(1) نام قلعه ای از باویر سفلی، کنار ایزار. دارای بیست و پنج هزار تن سکنه.
(1) - Landshut.
لاندسیر.
(اِخ)(1) سِر ادِوَن هانری. نقاش انگلیسی. مولد لندن. (1802-1873 م.).
(1) - Landseer.
لاندگی.
[دَ / دِ] (حامص) اسم از لاندن. عمل لاندن. رجوع به لاندن شود.
لاندن.
[دَ] (مص) جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن :
با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.
طیان.
(گمان میکنم ریش دوّم (در مصراع سوّم) شَعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شَعر بوده است).
پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز
خیره پیش ضعفا چون که همی لانی.
ناصرخسرو.
اینچنین دان نماز و شرح بدان
ور نه برخیز و هرزه(1) ریش ملان.
سنائی.
یک قصیده دویست جا خوانده
پیش هر سفله ریش را لانده.سنائی.
بهر آنکس که یک دو بیت بخواند
ژاژ خائید و دم و ریش بلاند.
سنائی.
چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم
چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم.
فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج3 ص1282).
(1) - در جهانگیری: خیره.
لاندن آن هسبی.
[دِ هِ بِ] (اِخ)(1) نام منطقه ای از بلژیک (ایالت لیژ)، دارای سه هزار و پانصد تن سکنه.
(1) - Landen-en-Hesbaye.
لاندنی.
[دَ] (ص لیاقت) جنباندنی. درخور لاندن.
لاندو.
[دَ] (آلمانی، اِ)(1) کالسکهء چهارچرخه که هر دو کروک آن را توان جمع یا باز کرد.
(1) - Landau.
لاندو.
[دَ] (اِخ)(1) نام شهری به آلمان (پالاتینا). دارای 14500 تن سکنه.
(1) - Landau.
لاندوزی.
(اِخ)(1) لوئی. پزشک فرانسوی. مولد ریمس (1845-1917 م.).
(1) - Landouzy.
لاندوسکی.
[دُ] (اِخ)(1) پل. حجار فرانسوی. مولد پاریس به سال 1875 م.
(1) - Landowsky.
لانده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لاندن. جنبانیده. افشانیده.
لانده.
[دِ] (اِخ)(1) ناپلئون. نحوی فرانسوی. مولد پاریس. مؤلف کتابی در لغت زبان فرانسه. (1803-1852 م.).
(1) - Landais.
لاندی وی.
(اِخ) نام کرسی بخش از ولایت ماین در ایالت (ماین) فرانسه. دارای 1803 تن سکنه.
لاندی ویزیو.
[ویزیُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت مرلکس در ایالت فینیستر فرانسه. دارای راه آهن و 4543 تن سکنه.
(1) - Landivisiau.
لانزی.
(اِخ) آبه لوئی. باستانشناس و عالم فقه اللغهء ایتالیائی (1732-1810م.).
لانژاک.
(اِخ) نام کرسی بخش از ویت بریو در ایالت (هت لوار) در ساحل آلیه بفرانسه. دارای راه آهن و 4532 تن سکنه.
لانژوئینه.
[ئی نِ] (اِخ)(1) ژان دنیس کنت. سیاستمدار فرانسوی مولد رِن (1753-1827 م.). رئیس مجلس کنوانسیون در 1795 م.
(1) - Lanjuinais.
لانژون.
[ژِ وَ] (اِخ) پل. فیزیک دان فرانسوی. مولد پاریس به سال 1872.
لانژه.
[ژِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت شینون در ایالت «اَندر اِ - لوار» در ساحل لوار به فرانسه. دارای راه آهن و 3455 تن سکنه.
(1) - Langeais.
لانژیویچ.
[ژیِ] (اِخ)(1) مارین. سیاستمدار و وطن پرستی از مردم لهستان مولد کروتس زین(2) (1827-1887 م.).
(1) - Langiewicz.
(2) - Krotoszyn.
لانس.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت بتون در ایالت «پادُکاله» فرانسه. دارای راه آهن و 33513 تن سکنه.
(1) - Lens.
لانسان.
[نِ] (اِخ) ژان ماری آنتوان دو. طبیعی دان و سیاستمدار فرانسوی مولد «سن آندره دوکوبزاک» (1842-1919م.).
لانستر.
[نِ تِ] (اِخ) نام کمونی از مربیهان ولایت لریان فرانسه. دارای 7795 تن سکنه.
لانسرو.
[سِ رُ] (اِخ)(1) پزشک فرانسوی مولد «برسی بری یر» (1829-1910 م.).
(1) - Lancereaux.
لانسروت.
[سِ] (اِخ) نام یکی از جزایر کاناری واقع در شمال شرقی مجمع الجزایر مذکور. دارای 53 هزار گز درازا و 22 هزار گز پهنا و 16000 تن سکنه. قصبهء تکیژه مرکز آن است. (قاموس الاعلام ترکی).
لانسکنه.
[کِ نِ] (اِخ)(1) نامی است در قرن پانزدهم تفنگچیان مزدور آلمانی را که زیر بیرق ملی و تحت فرماندهی افسران همزبان خویش میجنگیدند.
(1) - Lansquenet.
لانسلبورگ.
[لُ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت «سن ژان دومری ین» در ایالت (ساووا) کنار آرک در فرانسه. دارای 831 تن سکنه.
لانسلم.
[نُ سَلْ لِ] (ع جمله فعلیه) (از: لا + فعل متکلم مع الغیر از تسلیم) تسلیم نمیشویم. قبول نمیکنیم. استوار نمیداریم :
فقیهان طریق جدل ساختند
لِمَ لانسلم درانداختند.
سعدی.
لانسلو.
[سِ لُ] (اِخ)(1) کلود. راهب ژانسنیست.(2) مولد پاریس (1695-1615).
(1) - Lancelot. (2) - پیرو عقاید ژانسنیوس (Jansenius).
لانسه.
[سِ] (اِخ) نام موضعی به اندلس (الحلل السندسیة ج 2 ص 282).
لانسیانو.
(اِخ) شهری به ایتالیا (ایالت شیتی [ ابروز سیتریور ] ). دارای 17125 تن سکنه. شراب آنجا بخوبی مشهور است.
لانسینی.
[نْیْ] (اِخ)(1) شهری از اتازونی (ممالک متحدهء آمریکا) کرسی مملکت میشیگان. دارای هشتاد هزار تن سکنه.
(1) - Lansing.
لانفران.
(اِخ) ژیووانی. نقاش ایتالیائی. مولد پارم. (1580-1647 م.).
لانفران.
(اِخ) آرشوک کانتور بِری بعهد گیوم فاتح. مولد پاوی (1005-1089 م.).
لانفری.
[رِ] (اِخ) پیر. سیاستمدار و نویسنده ای از مردم فرانسه مولد شامبری (1828-1877م.). نویسندهء تاریخی دربارهء ناپلئون اول.
لانک.
(اِ) اسم هندی کرسنه است. (فهرست مخزن الادویه).
لانکاستر.
[تِ] (اِخ)(1) شهر و بندری از انگلستان، کنار مصب لون (در دریای ایرلند). دارای 44 هزار تن سکنه.
(1) - Lancaster.
لانکره.
[رِ] (اِخ) نیکلا. نقاش فرانسوی، مولد پاریس (1690-1743م.).
لانگ.
(اِخ) نام عالم وظایف الاعضاء دانمارکی (اواخر قرن نوزدهم) (روانشناسی دکتر سیاسی 466).
لانگاروس.
(اِخ)(1) نام پادشاه آگریان(2) بعهد اسکندر کبیر. وی هنگامی که اُتاریاتها(3) بر اسکندر شوریدند از اسکندر خواهش کرد که مطیع کردن این مردم را به او واگذارد. اسکندر او را نواخت و وعده کرد خواهر خود سینا(4)نام را به او بدهد (این دختر فیلیپ از زن ایلیری او بود و او را به آمِلیناس به زنی داده بود) لانگاروس مردم مزبور را شکست داد ولی قبل از اینکه خواهر اسکندر را بزنی گیرد بمرد. (ایران باستان ج 2 ص 1229).
(1) - Langarus.
(2) - Agrianes.
(3) - Autariates.
(4) - Cyna.
لانگدک.
[گِ دُ] (اِخ) ایالتی از فرانسهء قدیم واقع در جنوب گوین و شمال روسیون. کرسی تولوز و آن شامل: ژوودان، وِلِی؛ ویواره و غیره بود و به سال 1271 منضم به پایتخت شد و تشکیل ایالت «هُت گارُن»؛ اُد؛ تارن؛ «هِرُل»؛ گار؛ «آردِش»؛ «لُزِر» و «هُت لوار» داد.
لانگر.
(اِخ) کرسی ولایت «مارن علیا» نزدیک مارن. دارای راه آهن و 7558 تن سکنه است.
لانگرئو.
[رِ ءُ] (اِخ)(1) نام شهری باسپانیا (ایالت اُویدو). دارای 35 هزار تن سکنه است.
(1) - Langreo.
لانگرهانس.
[گِ] (اِ)(1) غدد اندوکرین کوچکی که در لوزالمعده پراکنده اند به جزائر لانگرهانس موسومند. (جانورشناسی عمومی ج1 ص192).
(1) - Langerhans.
لانگ سن.
[سُ] (اِخ) شهر و دژی از تنکن (هندوچین) نزدیک سرحد چین دارای هفت هزار و پانصد تن سکنه است.
لانگلاند.
(اِخ) (رُبر یا ویلیام یا ویلیام دولانگلی) شاعر انگلیسی. مولد در شروپشیر حدود سال 1332 و وفات حدود سال 1400 م.
لانگلز.
[لِ] (اِخ)(1) لوئی ماتیو. شرق شناس فرانسوی. مولد پِرُن (سُم) به سال 1763 و وفات در پاریس به سال 1824، مترجم کتاب «تزوکات تیمور» به فرانسه در سال 1787 م.
(1) - Langles.
لانگلوا.
(اِخ)(1) ژان - شارل. صاحب منصب و نقاش فرانسوی. (1870-1789 م.).
(1) - Langlois.
لانگلوا.
(اِخ) هیپلیت. ژنرال فرانسوی (1912- 1839 م.).
لانگن.
[گُ] (اِخ) نام کرسی از ولایت (ژیرنْد) در فرانسه، بساحل گارُن. دارای راه آهن و 4661 تن سکنه است.
لانگنسالزا.
[گِ] (اِخ) نام شهری به آلمان (پروس) بساحل سالزا. دارای 11500 تن سکنه است.
لانگنی.
[گُنْیْ] (اِخ) نام کرسی بخش در ایالت (لُزِر) از ولایت مِند فرانسه. دارای راه آهن و 3930 تن سکنه است.
لانگوست.
(فرانسوی، اِ)(1) قسمی از سرطان بحری. نوعی خرچنگ دریائی.
(1) - Langouste.
لانگولنی.
[لِ] (اِخ)(1) نام رودی که ذکر آن در باج پران آمده است. رجوع به ماللهند بیرونی چ لیپزیگ ص 128 شود.
(1) - Langulini.
لانم.
[نُ] (ع جمله فعلیه) رمز است از لانسلم. رجوع به لانُسلم شود.
لانمزان.
[لانْ نِ مِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت «بان یر» در ایالت پیرنهء علیا. دارای راه آهن و 2569 تن سکنه است.
(1) - Lannemezan.
لانمور.
[مُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت مرلکس در ایالت فینیستر. دارای 2111 تن سکنه است.
(1) - Lanmeur.
لاننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لاندن. رجوع به لاندن شود.
لانو.
(اِخ) دهی از دهستان دوغانی بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 59 هزارگزی جنوب جاده شوسهء عمومی قوچان به مشهد. کوهستانی، معتدل دارای 165 تن سکنه، شیعه، کردی قوچانی زبان. راه آن مالرو. آب آن از قنات. محصول آن تریاک و غلات و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
لانو.
(اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا، بخش درمیان، شهرستان بیرجند. واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری در میان، و 33 هزارگزی شمال خاوری دُرُح کوهستانی، گرمسیر، دارای 466 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شلغم و چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
لانو.
(اِخ)(1) فرانسوا دو. مشهور به برا دُ فر (آهنین بازو) کاپیتن فرانسوی. مولد قرب نانت. وی در ایوری با هانری چهارم بجنگ پرداخت. (1531-1591 م.).
(1) - La Noue.
لانوا.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت لیل در ایالت نر فرانسه. دارای راه آهن و 1569 تن سکنه است.
(1) - Lannoy.
لانوا.
(اِخ)(1) شارل دو. نایب السلطنهء ناپل (ایتالیا). مولد والنسین (1487-1527 م.).
(1) - Lannoy.
لانوای.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت ننترن در ایالت دردنی فرانسه، دارای 1294 تن سکنه.
(1) - Lanouaille.
لانو د ماری.
[نُ دُ رِ] (اِخ)(1) ویکتور دو). راهب و تآتن فرانسوی. مولد بار (کت-دُر). (1487-1830 م.) بانی کلژ «سن بارب» در پاریس به سال 1798م.
(1) - Lanneau de Marey.
لانوس.
(اِخ) نامی که از جانب اسپانیائیان به قبایل حاکم بر بیابانهای امریکای جنوبی داده شده است. لانوس ها بیشتر از ممالک ونزوئلا، برزیلیا و آرژانتین باشند. (قاموس الاعلام ترکی).
لان ولن.
[وُ لُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت «سن بریک» در ایالت کت دونر فرانسه، دارای 1043 تن سکنه.
(1) - Lanvollon.
لانولین.
[نُ] (فرانسوی، اِ)(1) یا لانولئین یا چربی گوسفند. لانولین را از چربی بدن و یا پشم گوسفند به دست می آورند و مخلوط مغمض اسیدهای چرب اتری شده و الکل آزاد است که در بین آنها کلسترول و ایزوکلسترول بیشتر از مواد دیگر وجود دارد و مقدار اسیدهای چرب تام آن در حدود 60 درصد است لانولین به دو صورت بی آب و یا آب دار وجود دارد. رجوع به کارآموزی داروسازی ص 154 و درمان شناسی ص446 شود.
(1) - Lanoline. Lanoleine. Graisse de
suint purifiee.
لانوویم.
[یُ] (اِخ)(1) یکی از بلاد لاسیوم (قسمت مرکزی ایتالیای قدیم) در سه فرسنگی شهر روم. مورخین قدیم تاریخ بنای آن را سال 1282 ق. م. ذکر کرده اند و امروز بجای لانوویم شهر «سیتا دی لاوینیا»(2) ساخته شده است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص502).
(1) - Lanuvium.
(2) - Citta di Lavigna.
لانه.
[نَ / نِ] (اِ) آشیان. آشیانه. رجوع به هر دو کلمه شود.(1) آشیانه و خانهء زنبور و جانوران پرنده و چرنده و درنده باشد عموماً و خانهء زنبور و مرغ خانگی را گویند خصوصاً. (برهان). جای مرغ و موش و مار. جای مرغان و دام و دد و حشره. خانهء زنبور بی شهد و آشیانهء مرغان. (غیاث). آشیانهء مرغ. (صحاح الفرس) :
این جهان شهوتی بتخانه ای ست
انبیا و کافران را لانه ای ست.مولوی.
درفتاد اندر بنا و خانه ها
تازد اندر پر مرغ و لانه ها.مولوی.
تو چو کبوتربچه زادهء این لانه ای
گر تو نیائی به خود مات از این سو کشیم.
مولوی.
هله صیاد نگوئی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه.
مولوی.
هفّ؛ لانهء سبک کم عسل یا بی عسل. (منتهی الارب).
- لانهء زنبور، گبت خانه.؛ منج آشیان. زنبورخانه.
- لانهء سگ(2)؛ جای سگ.
- لانهء مور؛ جرثومه. خانهء مور. قریه. قریهء نمل.
- لانهء موش؛ سوراخ موش.
-امثال: سگ کجا لانه کجا؟ سگ ماده به لانه شیر نر است.
مثل لانهء زنبور، پر ازدحام و پرغوغا.
|| صاحب آنندراج گوید: جهانگیری و برهان به معنی صدا و ندا و خوانندگی و نغمه پردازی گرفته اند و بدین بیت مولوی در جهانگیری استشهاد شده :
خود گلشن بخت است این یارب چه درخت است این
صد بلبل مست اینجا هر لحظه کند لانه.
و پیداست که این معنی سهو است و لانه در بیت فوق معنی آشیانه دارد - انتهی. || (ص) کاهل و بیکار. (لغت نامهء اسدی). کاهل و بیکار و بی غیرت. (برهان) :
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه.
کسائی.
مردم نشدستی چو می ندانی
جز خوردن و خفتن چو ثور لانه.
ناصرخسرو.
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی بسان خری پیر و لانه.
ناصرخسرو.
دانه بدام اندرون مجو که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه.
ناصرخسرو.
|| دریده شده و پاره گردیده. || رانده و دور کرده شده. (برهان).
(1) - Nid. Nich.
(2) - Nich a chien.
لانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)آشیان گرفتن. جای ساختن. منزل گزیدن. مسکن گرفتن :
شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف آن لانه کرد.سعدی.
خود گلشن بخت است این یارب چه درخت است این
صد بلبل مست اینجا هر لحظه کند لانه.
مولوی.
لانه گرفتن.
[نَ / نِ گِ رِ تَ] (ص مرکب)جای ساختن. آشیان گرفتن. منزل گزیدن :
مرغ دل ما ز هر دو عالم
اندر بر او گرفت لانه.شیخ مغربی.
لانی.
(ص نسبی) منسوب به لان، نام کوهی از مضافات آذربایجان و تریاک لانی منسوب به آن است.(1) (غیاث) (آنندراج). رجوع به لان شود.
(1) - در آنندراج و هم در غیاث اللغات تریاک لانی ظاهراً از شعر ذیل مولوی گرفته و بغلط ترکیب اضافی پنداشته شده است :
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاک لانی ز ابتدا.
لانی.
[نی ی] (ص نسبی) منسوب به لان. بطنی از فزاره و او لانی بن عصم بن شمخ بن فزاره است. (الانساب سمعانی ورق 595).
لانی.
[لانْیْ نْیْ] (اِخ)(1) آلکساندر گردُن. سیاح و مسافر انگلیسی به افریقا. مولد ادمبورگ. (1794-1826 م.).
(1) - Laing.
لانیدن.
[دَ] (مص) لاندن. جنبانیدن و افشانیدن. (برهان) :
پیش من چونکه نجنبدت زبان هرگز
خیره پیش ضعفا چونکه همی لانی.
ناصرخسرو.
لانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لانیدن.
لانیس.
(اِخ) نام جزیرهء معظمی از جزایر دریای هند و گویند شجر وقواق (درختی خرافی) در نخستین جزیرهء آن روید. حکیم اسدی در مثنوی گوید :
سه هفته چو راندند دل شادکام(1)
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیرهء به پهنای کشور سرش(2)
همه بیشه وقواق بود از برش.(3)
(1) - در نسخهء خطی گرشاسب نامه:
سه هفته چو راندند از آن پس بکام.
(2) - در نسخهء خطی گرشاسب نامه: جزیری... برش.
(3) - در نسخه خطی گرشاسب نامه: همه بیشهء واقواق از برش.
لانی لیس.
[ ] (اِخ) نام کرسی بخش از ولایت «برست» در ایالت فینیستر فرانسه. دارای راه آهن و 3520 سکنه.
لانیون.
[یُنْ] (اِخ)(1) نام کرسیی در ولایت (کُت دُنر) بندری کنار رود لِگه که به مانش ریزد. دارای 6430 سکنه.
(1) - Lannion.
لانیی.
[لانْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در سِن اِ مارن از ولایت «مو» دارای راه آهن و 7642 سکنه.
(1) - Lagny.
لانی یو.
[لانْیْ یُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ولایت «بِلّی» در ایالت «اِن» کمی دورتر از رُن در فرانسه. دارای راه آهن و 2295 تن سکنه است.
(1) - Lagnieu.
لاو.
(اِ) خاک سفیدی را گویند که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند. (برهان). خاک سفیدی است که خانه بدان سپید کنند و غالب مردم در ایام بهار خانه های خود بدان صفا دادندی تا در دید و بازدید خانه سیاه و کهنه ننماید و آن را گلابه نیز گویند. (آنندراج) :
شود رواق سپهر از ظلام دودهء شب
چو کلبه های عجم شسته در ربیع از لاو.
شیخ آذری.
|| لاوه. چالیک. چوبی باشد هر دو سر تیز بمقدار یک قبضه که طفلان بدان بازی کنند به این طریق که آن را بر زمین گذارند و چوبی بر سر آن زنند تا بر هوا جهد و در وقت فرو آمدن چوب را بر میان آن زنند تا به دور رود و آن را به عربی قله و چوبی را که بر آن زنند مقلاة خوانند. (برهان). بازی را گویند که طفلان با دو چوب کنند و به عربی مقلاة خوانند و این همان چالیک بازی است و به هندی گلی دندا گویند. (آنندراج). غوک چوب. قلة. قِلی. مقلاء. مِقلی. (منتهی الارب). الک و دلک. رجوع به الک دلک شود. || لابه و چاپلوسی. (برهان). لاوه. (جهانگیری) :
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لاو و لوس فزایم.سوزنی.
|| لُعاب. (مهذب الاسماء ذیل لغت لعاب).
لاو.
(اِ) لو.
-به لاو دادن؛ لو دادن. بمفت از چنگ دادن :دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم. (اسکندرنامه نسخهء خطی آقای نفیسی). گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را به خانهء خویش بردی و دختر به دو دادی. (اسکندرنامه نسخهء خطی آقای نفیسی). گفت این زن نادان است نانیکو و پادشاهی بر لاو داد. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی).
- به لاو دادن کسی را؛ به لو دادن او را. درسپردن او را. سر او فاش کردن.
- به لاو شدن؛ لو رفتن : آن عاجزهء ضعیفه را از پادشاهی برآوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است. (اسکندرنامه).
لاواء.
[لَءْ] (ع اِ) سختی. (منتهی الارب). و منه الحدیث: من کان له ثلاث بنات فصبر علی َلاوائهن کنّ له حجاباً من النار.
لاوابو.
[بُ] (فرانسوی، اِ)(1) دست و روشوئی. مرحاض. (صُراح).
(1) - Lavabo.
لاواره.
[رِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی ماهی.
(1) - Lavaret.
لاوالله.
[وَلْ لاه] (ع ق مرکب) نه بخدا. نه سوگند با خدای. قید نفی است بجای هرگز و ابداً :
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچکس دیده جوانمرد چنین، لاوالله.
فرخی.
لاوالله کاین بساط معمور
نطعی است که نیست قطع ازو دور.نظامی.
سرو می گفت که من همسر بالای توام
گفت گل قد تو و قامت او لاوالله.
نجیب الدین جرفادقانی.
کسی آزار درویشان تواند جست لاوالله
که گر خود زهر پیش آری بود حلوای درویشان.
سعدی.
مگر آن درم ها را دزد برد؟ گفت لاوالله بدرقه برد. (گلستان).
لاوبازی.
(حامص مرکب) بازی کردن با لاو. الک دُلک باختن. رجوع به لاو شود.
لئوپاردی.
[لِ ءُ] (اِخ)(1) ژیاکمو. شاعر بزرگ ایتالیائی. (1798-1837 م.).
(1) - Leopardi.
لئوپل.
[لِ ءُ پُ] (اِخ) رجوع به لمبرگ شود.
لئوپلد.
[لِ ءُ پُ] (اِخ)(1) سن. مرزبان اُتریش از 1095 تا 1136 م.
(1) - Leopold.
لئوپلد اول.
[لِ ءُ پُ دِ اَوْ وَ] (اِخ)امپراطور آلمان از 1658 تا 1705 مولد وین. (1640-1750م.).
لئوپلد اول.
[لِ ءُ پُ دِ اَوْ وَ] (اِخ) شاهزادهء ساکس کبورگ. مولد کبورگ به سال 1790 وی در 1831 از جانب مردم بلژیک به پادشاهی آن کشور انتخاب شد و لوئیز ماری دُرلئان دختر لوئی فیلیپ را بزنی کرد و به سال 1865 بمرد.
لئوپلد دوم.
[لِ ءُ پُ دِ دُوْ وُ] (اِخ) پادشاه آلمان از 1790 تا 1792 م. مولد وین به سال 1747، وی برادر ماری آنتوانت است.
لئوپلد دوم.
[لِ ءُ پُ دِ دُوْ وُ] (اِخ) پادشاه بلژیک فرزند لئوپلد اول. جلوس 1865 مولد بروکسل به سال 1835 و وفات به سال 1909.
لئوپلد سوم.
[لِ ءُ پُ دِ سِوْ وُ] (اِخ)پادشاه بلژیک از 1934 فرزند آلبرت اول. مولد بروکسل به سال 1901 م.
لئوپلدویل.
[لِ ءُ پُ] (اِخ) کرسی کنگوی بلژیک، کنار استانلی پل. دارای چهل هزار تن سکنه. آنجا مرکز تجارتی مهمی است.
لاوجه.
[وَ جَ] (اِخ) نام شهری است. (معجم البلدان).
لاو دادن.
[دَ] (مص مرکب) لو دادن. بمفت از چنگ دادن. || لاو دادن کسی را. سِرّ او را فاش کردن. در سپردن او را. رجوع به لاو شود.
لاوذ.
[وَ] (اِخ) نام پسر سام بن نوح. به روایتی فارس و جرجان و اجناس فارس از فرزندان اویند. ولی طبری و دیگران فارس را از اولاد یافث گفته اند. (مجمل التواریخ و القصص حاشیهء ص149).
لاور.
[وَ] (اِخ) نام محلی در 128500 گزی بوشهر میان هداکو و زیارت. دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری کنگان. کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 90 تن سکنه شیعه، فارسی زبان. آب از چاه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
لاور.
[وَ] (اِخ) قریه ای است پنج فرسنگی میانهء جنوب و مغرب کاکی. (فارسنامهء ناصری).
لاور.
[وَ] (اِخ) قریه ای است دو فرسنگ بیشتر در جانب جنوب فین. (فارسنامهء ناصری).
لاور.
[وَ] (اِخ) نام دیهی در سه فرسخ و نیم میانهء جنوب و مغرب گله دار. (فارسنامهء ناصری).
لاور.
[وَ] (اِخ) نام دیهی هشت فرسخ میانهء شمال و مغرب شنبه. (فارسنامهء ناصری).

/ 16