لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لبد.
[لُ بَ] (ع ص، اِ) مرد خانه نشین و جای گیر که به تلاش روزی نرود و سفر نگزیند. (منتهی الارب). || مالٌ لبد؛ مال بسیار. منه قوله تعالی: ما لبدا. (منتهی الارب). مال برهم نهاده. بسیار از مال و جز آن. (منتخب اللغات). بسیار برهم نهاده. (ترجمان القرآن جرجانی). || مردم انبوه و بسیار . (منتخب اللغات). گروهانی انبوهی کننده. (ترجمان القرآن علامهء جرجانی). یقال: الناس لبد؛ ای مجتمعون. ج، لبدة. || ابولبد؛ شیر بیشه. (منتهی الارب). || (اِخ) کرکس پسین لقمان الذی بعثته عاد الی الحرم یستسقی لها فلما اهلکوا خیر لقمان بین بقاء سبع بعرات(1) سمر من اظب عفر فی جبل وعر لایمسها القطر و بین بقاء سبعة انسر کلما هلک نسر خلف بعده نسر فاختار النسور و کان آخرها لبداً. و این لقمان عاد است غیر لقمان حکیم علیه السلام یکهزار و سه صد سال زندگانی کرد و این عمر هفت کرکس است. (منتهی الارب).
(1) - در تاج العروس آمده: هکذا فی نسختنا بالعین و یوجد فی بعض نسخ الصحاح بقرات بالقاف.
لبد.
[لِ بَ] (ع اِ) ابولبد؛ شیر بیشه. (منتهی الارب).
لبد.
[لُبْ بَ] (ع ص) مالٌ لبد؛ مال بسیار. (منتهی الارب).
لب دادن.
[لَ دَ] (مص مرکب) لب دادن ظرفی، پاره ای ظرفها جون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود و آن را لب دادن گویند بر خلاف ظرفی که لب ندهد آب یا مایع مستقیم در ظرف زیرین فرو نریخته و به زمین ریزد. || صاحب آنندراج گوید: لب دادن، کنایه از بوسه دادن باشد. و رخصت دادن و بدین معنی مرادف زبان دادن است. (آنندراج) :
لب بخسرو ده و آنگاه به لاغ
با مگس گو ز شکر دور مشو.امیرخسرو.
لب بحرف نگار نتوان داد
رخ بخون جگر نکرده نگار.ظهوری.
لب دانه.
[لَ نَ / نِ] (اِ مرکب) به لغت تنکابنی چکی لک(1) ترکی است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - ظ. مراد چیلک یعنی تمشک باشد.
لبدس.
[لِ بِ دُ] (اِخ) شهری در آسیای صغیر در ساحل بحر الجزائر و شمال غربی شهر قدیم «کولوفون» نزدیک قصبهء صیغاجق که بخطهء قدیم یونیه ملحق بود. لیسیماخوس آن را ویران کرد و اهالی آن را به افس یعنی به آیاثلوغ نقل کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
لب دوختن.
[لَ تَ] (مص مرکب)خموشی گزیدن :
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن.مولوی.
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.مولوی.
لبد و سبد.
[لَ بَ وَ سَ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) الشعر و الصوف. موی و پشم.
-او را لَبد و سَبدی نبودن؛ او را هیچ نبودن. (از منتهی الارب).
لبدة.
[لِ دَ] (ع اِ) هر پشم که در یکدیگر درآمده و بهم چفسیده. || نمد. و هو اخص من اللبد. || جامه پاره ای که بر سینهء پیراهن دوزند یا رشتهء فتیله مانندی که در گریبان پیراهن درآرند. || موی انبوه شانه گاه شیر و منه المثل: هو امنع من لِبْدَة الاسد. (منتهی الارب). موی قفای شیر. (مهذب الاسماء). موی های یال شیر. یال شیر.
-ذولبدة؛ کنیت شیر بیشه است. (منتهی الارب).
|| لبدة نسال؛ گیاه صلیان. || باطنِ ران. (منتهی الارب). داخل الفخذ. || ملخ. (منتهی الارب).
لبدة.
[لِ دَ] (اِخ) شهری است میان برقة و افریقیه. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: لبدة، مدینة بین برقة و افریقیة و قیل بین طرابلس و جبل نفوسة و هو حصن من بنیان الاول بالحجر و الاجر و حوله آثار عجیبة یسکن هذا الحصن قوم من العرب نحو الف فارس یحاربون کل من حاربهم و لایعطون طاعة لاحد یقاومون مائة الف ما بین فارس و راجل کانت به وقعة بین ابی العباس احمدبن طولون و اهل افریقیة فقال ابوالعباس یذکر ذلک :
ان کنت سائلة عنی و عن خبری
فها انا اللیث و الصمصامة الذکر
من آل طولون اصلی ان سالت فما
فوقی لمفتخر بالجود مفتخر
لو کنت شاهدة بلبدة اذ
بالسیف اضرب و الهامات تبتدر
اذاً لعاینت منی ماتناذره
عنی الاحادیث و الانباء و الخبر.
(معجم البلدان).
و آن شهری است عجیب از شهرهای افریقیه که مورخین دربارهء ان اوصاف بلیغه کرده اند. (تاج العروس).
لبدة.
[لِ دَ] (اِخ) ابن عامربن خثعم. ذکر سیف فی الفتوح ان اباعبیدة وجهه فائد اعلی خیل بعد وقعة الیرموک من مرج الصفر و اورده ابن عساکر فقال ادرک النبی (ص) قلت و قد تقدم غیرمرة انهم ماکانوا اذ ذاک یؤمرون الاالصحابة. (الاصابة ج 6 ص3).
لبدة.
[لِ دَ] (اِخ) ابن قیس بن النعمان بن حسان بن عبیدالخزرجی. شهد بدراً قاله ابن الکلبی و استدرکه ابن الاثیر. (الاصابة ج 6 ص 3).
لبدة.
[لِ دَ] (اِخ) ابن کعب ابوتریس (بمثناة من فوق ثم راء و آخره مهملة بوزن عظیم) عداده فی اهل مصر ذکره ابن مندة و اخرج من طریق یحیی بن ایوب عن عمروبن الحرث عن مجمع بن کعب عن ابی تریس لبدة بن کعب قال حججت فی الجاهلیة ثم حججت الثانیة و قد بعث النبی (ص) و ما رایت احلی من الدم اکلته فی الجاهلیة (؟) و صلیت خلف عمر فقرا سورة الحج فسجد سجدتین . قلت و ما رایته فی تاریخ یونس و ذکر سیف فی الفتوح انه کان مع عبیدة بن الجراح فی وقعة فحل بعد وقعة الیرموک. (الاصابة ج 6 ص 11).
لبدة.
[لُ دَ] (ع اِ) نمد. || هر پشم و صوف در هم شده و بر هم چفسیده. || گروه مردم. یقال : صار الناس لبدة واحدة؛ ای اجتمعوا. (منتهی الارب). آن گروه که یکجا مقام کنند. (مهذب الاسماء).
لبدة.
[لَ بِ دَ] (ع ص) ناقةٌ لَبدة؛ ناقهء گلو و سینه گرفته از بسیار خوردن صلیان. (منتهی الارب).
لبدی.
[لُبْ بَ دا] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب). لبادی.
لبدیسان.
[لَ] (اِ مرکب)(1) یا تیرهء نعناعیان. گیاهان این تیره همه علفی و بحالت خودرو در مزارع و کوه ها و صحاری میرویند. یکی از علائم شناسائی آنها کرکهای مخصوصی است که بر روی برگهای آن دیده می شود و بر روی این کرکها کیسهء کوچکی است که پردهء نازکی آن را پوشانده و در آن کیسه اسانسهای معطر قرار گرفته که اگر دست به برگها برسد پرده پاره شده اسانس پراکنده میشود بسیاری از گیاهان این تیره را برای استفاده بمقدار زیاد میکارند. برگهای آنها همه ساده و متقابل و پوشیده از کرکهای اسانسی است. ساقهء آنها چهارگوشه و در مقطع آن یک استوانهء مرکزی و یک حلقه پوستی است که در چهار گوشهء آن کلانشیم بسیار تشکیل یافته است. گلهای آن نامنظم و اندکی شبیه به میمونیان است. کاسهء آنها دارای پنج کاسبرگ بهم چسبیده است که دو عدد آنها که در پایین قرار گرفته اندکی بلندترند. جام آنها به شکل لوله ای است که پنج دندانه دارد سه دندانهء پائین بلندتر و دو دندانهء بالا کوتاهتر و تشکیل دو لب نامساوی میدهند به این جهت است که آنها را لبدیس(2)نامیده اند. پرچمهای آنها به داخل گلبرگها چسبیده و شمارهء آنها چهار است. مادگی آنها دارای دو خانه است که هر یک دو تخمه دارند و پس از رسیدن در تخمدان آنها چهاردانه جداگانه ساخته میشود. این تیره از حیث گلها مانند میمونیان و از حیث تخمدان شبیه گاوزبانیان میباشند. جنس های مهم این تیره از اینقرارند: 1- پودنه(3) 2- آویشن شیرازی(4)3- آویشن کوهی(5) 4- فرنجمشک(6) 5- مریم گلی(7) 6- مریم نخودی(8) 7- اکلیل الجبل(9) 8- مرزنگوش(10) 9- بادرنجبویه(11)10- زوفا(12) 11- مرزه(13) 12 - گزنه سفید(14)13 - اسطوخودوس(15) 14 - ریحان سبز(16).
مورد استعمال نعنائیان: اگر چه بعض از نعنائیان در نقاط مرطوب میرویند ولی اغلب آنها در نقاط خشک دارای اسانس های تندتر و بیشتر مورد استفاده قرار میگیرند. اسانس های آنها محرک، مقوی قلب و گاهی جوشاندهء آنها بعنوان محرق و سائیدهء آنها برای تقویت جهاز هضم بکار میرود. اسانس های آنها بنام تیمول و مانتل و لاواند در داروسازی مصرف بسیار دارد. (گیاه شناسی گل گلاب صص 246 - 249).
(1) - Labiees.
(2) - Labiees.
(3) - Mentha pulegium.
(4) - Thymus vulgaris.
(5) - Origanum.
(6) - Melissa.
(7) - Salvia.
(8) - Teucrium.
(9) - Rosmarinus.
(10) - Marjorana.
(11) - Dracocephalum citronella.
(12) - Hyssopus.
(13) - Satureia.
(14) - Lamium.
(15) - Lavandula.
(16) - Ocymum basilicum.
لبرالة.
[لِ لَ] (اِخ)(1) (حصن ...) حصنی در اسپانیا.
(1) - Lebrilla.
لبروث.
[] (اِ) به لغت مغربی قسمی از اسلنج (نوعی از لحیة التیس) و مستعمل صباغان است.
لب رود.
[لَ] (اِخ) دهی از بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در بیست هزارگزی شمال خاوری ایذه. دارای 130 تن سکنهء شیعهء لری و بختیاری. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
لب روزی.
[لَ] (ص مرکب) کم روزی. گنجشک روزی. کردی خوردی. آش بقازنه (به ترکی) :
هرگز نبدم لب تو یارب روزی
یابندهء تو نیست مگر لب روزی.یبغو.
لبرون.
[لُ رُ] (اِخ)(1) سیاستمدار فرانسوی، مولد «مِرسی- لوهو» (مرُت اِ مُزل) بسال 1871 م. وی در 1931 به ریاست سنا انتخاب شد و در 1932 به ریاست جمهوری رسید.
(1) - Lebrun.
لبرون.
[لُ رُ] (اِخ) شارل. نقاش فرانسوی مولد پاریس (1619 - 1690 م.).
لبرون.
[لُ رُ] (اِخ) شارل فرانسوا. دوک پلزانس. سیاستمدار فرانسوی و سومین کنسول پس از هجدهم برومر. مولد سَن- سُوُر (مانش). (1739 - 1824 م.).
لبرون.
[لُ رُ] (اِخ) پُنْس - دنی اکوشار. شاعر فرانسوی، مولد پاریس (1729 - 1807 م.). وی خویش را به لبرون پیندار ملقب ساخته بود.
لبرون.
[لُ رُ] (اِخ) الیزابت ویژه، دام. مشهور به مادام ویژه لبرون. نقاش، مولد پاریس (1755 - 1842 م.).
لبریز.
[لَ] (نف مرکب) پر. لبالب. مالامال. چنانکه از سر بخواهد شدن. طفحان: اناء طفحان؛ خنور لب ریز، سرریز. نسفان: اِناء نسفان؛ آوند پر و لب ریز. قدح دمعان؛ کاسهء لبریز. (منتهی الارب) : چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله لبریز. (مجالس سعدی).
دیگ شکم از طعام لبریز مکن
گر کاه نباشد ز تو کهدان از تست.
میرالهی همدانی.
ز اشک روان دیدهء مظلومان
این نیست مردمی که کشی ساغر
آهسته تر بنوش که لبریز است
گلگون قدح ز خون دل مضطر.
حاج سید نصرالله تقوی.
افراط؛ لبریز گردانیدن توشه دان [ از توشه ] و حوض از آب. (منتهی الارب).
لب ریز شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب)(1)فیضان. ریختن مظروف و بیشتر مایع از ظرف چون بیش از اندازه باشد.
-جام صبر لبریز شدن؛ ناشکیبا گشتن. بیش تاب نداشتن. صبر به آخر رسیدن.
-کاسهء صبر کسی لبریز شدن؛ برسیدن شکیب او.
-پیمانهء عمر کسی لب ریز شدن؛ برسیدن اجل او : چون پیمانهء عمر او لب ریز شد... (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 271).
(1) - Deborder.
لب ریز کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب)لبالب کردن. پر کردن تا لبه: تطفیح؛ لبریز کردن و لبریز گردانیدن. (منتهی الارب).
لبز.
[لَ] (ع مص) نیک خوردن و فروبردن. || بینی بند بربستن. || بر پشت زدن به دست. || سخت زدن. || راندن. || لقب دادن. || لگد زدن شتر. || سخت زدن ناقه سم را بر زمین. (منتهی الارب).
لبز.
[لِ] (ع مص) ضماد بستن ریش و خستگی را.
لب زدن.
[لَ زَ دَ] (مص مرکب) لب زدن به غذایی؛ چشیدن آن.
-لب نزدن؛ نچشیدن. حتی اندکی نخوردن. هیچ نخوردن: به آنهمه خوردنیها لب نزد؛ از هیچکدام حتی اندکی نخورد.
|| دشنام دادن. عربده کردن :
آن یکی می خورد و لب زند و جنگ کند
وقت رفتن شکند جام و صراحی در هم.
نزاری.
|| خاموش شدن و نیز به معنی گفتن و این قسم از اضداد است. (غیاث) :
شهد ریزی چون دهانت لب به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد.
سعدی.
لب چو در حرف آستان تو زد
بر زبان حرف آسمان تاوان.فصیحی.
لبکی مبکی مزنه بشن
تا خان حاکم امیه بشن
(کلام موزونی به لهجهء مردم خراسان).
لبس.
[لِ] (ع اِ) جامه. پوشش. (منتهی الارب). پوشاک. لباس :
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.خفاف.
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی
به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی.
خاقانی.
چو طاوست چه باید لبس اگر باز هوا گیری
چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی.
خاقانی
گفت لبسش گر ز شعر ششتر است
اعتناق بی حجابش خوشتر است.مولوی.
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش.سعدی.
اگر بر کناری برفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش.سعدی.
-لبس العظم؛ ضریع. رجوع به ضریع شود.
-لبس الکعبه؛ پوشش خانه.
-لبس الهودج؛ پوشش آن. کجاوه پوش. (منتهی الارب).
|| پوست تنک سر. سمحاق. || نوعی از جامه. (منتهی الارب).
لبس.
[لَ] (ع مص) پوشانیدن کار را بر کسی. (منتهی الارب). پوشیدن. (زوزنی). التباس. مشتبه ساختن. (منتهی الارب). || شوریده کردن بر کسی. (زوزنی) (تاج المصادر). || پوشانیدن چیزی به آمیختن چیزی دیگر به وی. (ترجمان القرآن جرجانی). آمیختن تاریکی به روشنایی. منه قوله تعالی: و للبسنا علیهم مایلبسون. و فی رایه لبس؛ ای خلط. (منتهی الارب). || (اِ) مکر. حیله.
لبس.
[لُ] (ع مص) پوشیدن جامه. (منتهی الارب). پوشیدن. (تاج المصادر). مقابل خلع. کندن. بیرون کردن. || برخورداری گرفتن از زن زمانی. لبس قوماً کذلک؛ ای تملی بهم دهراً. لبست فلانةُ عمره؛ تمام جوانی آن مرد با وی بود. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لبس بضم لام و سکون باء یک نقطه در زیر، در لغت جامه پوشیدن و در اصطلاح سالکان: لبس صورت عنصریه. لباس حقائق روحانیه و لبس بفتح لام و سکون باء پوشیدن و آشفته کردن کار بر کسی و قریب است به این آنچه در لطائف اللغات آورده که لبس بالضم در اصطلاح صوفیه: عبارت است از صورت عنصریة که متلبس میشود بدان صورت حقایق روحانیة و از این قبیل است لبس حقیقة الحقایق بصور انسانیة ـ انتهی. || (اِ) پوشش.
لبساء.
[لَ] (ع ص) داهیةٌ لبساء؛ سختی و بلای نیک بد. (منتهی الارب).
لبسان.
[لَ] (اِ) خردل برّی است(1). (فهرست مخزن الادویه). رستنی را گویند که به ترکی قچی خوانند و با ماست خورند و بعضی گویند لبسان خردل صحرائی است. (برهان). شبرق. حشیشة البزار خفج(2). صاحب اختیارات بدیعی گوید: خردل بری خوانند و آن در صفت مانند خردل است نه بطبیعت و آن حرارت که خردل داشته باشد ندارد در بطینه اجنه(3)خوانند. مؤلف گوید به ترکی قجی خوانند. و آن ترهء بری بود از حماض غذا بیشتر دهد و نیکوتر از وی بود بمعده، چون بپزند و بخورند. و شریف گوید چون بپزند و طبیخ آن طفلانی که از ضعف اعصاب و برودت براه نتوانند رفت چون در آن نشانند نافع بود و تخم وی چون سحق کنند و با شیر بسرشند و بر روی مالند کلف و نمش و برص ببرد و حسن زیادت کند و لون را نیکو گرداند و اگر بدان ادمان کنند کلف و نمش و برص زایل کند و اگر از تخم وی لعوقی سازند و به ناشتا لعق کنند سرفهء کهن را نافع بود و چون با شراب صرف بیاشامند یا با میپختج سنگ بریزاند.
(1) - Une espece du genre sinapis.
(2) - Lampsana. (3) - ن ل: بطبیعت احسینه؛ نسخه دیگر: در بطسه آخر.
لب سپید کردن.
[لَ سَ / سِ کَ دَ](مص مرکب) دندان سپید کردن. کنایه از تبسم کردن باشد یعنی نیم خند شدن. (برهان) :
زان تا لبی سپید کند هر سیه زبان
دردا که چون زبان قلم گشت دفترم.
سید حسن غزنوی.
لب سنگ.
[لَ سَ] (ص مرکب) خاموش. ساکت. (آنندراج).
لبسة.
[لِ سَ] (ع اِ) یک نوع پوشیدن. (منتهی الارب). حالت لباس پوشیدن. || نوعی از جامه. (منتهی الارب).
لبسة.
[لُ سَ] (ع اِ) شک. یقال فی الامر لُبسةٌ؛ ای شبهة. (منتهی الارب). شبهه. سوسه.
لبسة.
[لَ بَ سَ] (ع اِ) تره ای است. (منتهی الارب).
لب شتری.
[لَ شُ تُ] (ص مرکب) آنکه لبی چون لفج شتر دارد. که لبی چون لفج اشتر دارد سطبر و آویخته.
لب شکر.
[لَ شَ / شِ کَ] (ص مرکب)لب چاک. (آنندراج).
لب شکری.
[لَ شَ / شِ کَ] (ص مرکب)خرگوش لب. شکافته لب. چهارلب. سه لبه. سلفه. سلنج. سه لنج. کفیده لب. اَعلم. علماء. افلح. صاحب آنندراج گوید: لب شکر و شکرلب؛ کفته لب زیرین یا زبرین. کسی که لب چاک متولد شده باشد و بعضی گویند در اصل شترلب بوده که از جهت کراهت تشبیه چنین خوانده اند :
ای لجوج دهن دریدهء زشت
که خرد در نفاق تو غالی است
لب شکر بوالعجوبه ای که ترا
پایهء زشتی سخن عالی است
لوحش الله حکمت ازلی
که ز بس هرزه گفتنت حالی است (؟)
لب شکر گشته ای که تا دانند
جای دندان شکستنت خالی است.
میرمعصوم تجلی (از آنندراج).
رجوع به شکرلب شود.
لب شکسته.
[لَ شِ کَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) (کاسه و جز آن) که کمی از لب و دهانهء آن پریده و افتاده :
آن دیگ لب شکستهء صابون پزی ز من
آن چمچهء هریسه و حلوا از آن تو.وحشی.
لبشمون.
[لَ شَ] (اِخ) نام دیهی است به اندلس. (معجم البلدان).
لب شور.
[لَ] (ص مرکب) کمی شور.
لبشونه.
[لَ نَ] (اِخ) نام شهری به پرتقال. اشبونه. لیسبن(1). رجوع به هر دو کلمه شود.
(1) - Lisbonne.
لب شیرین کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) بسم. تبسم. ابتسام. کشر. دندان برهنه کردن. افترار. خنده کردن. (آنندراج) :
غنچه اش هر گه لبی از خنده شیرین میکند
پرتوش روشن چراغ حسن پروین میکند.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
خدای را که به اغیار لب مکن شیرین
که تلخ بر تو همان نوشخند خواهم کرد.
شانی تکلو (از آنندراج).
لبط.
[لَ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب). بیفکندن. فرود آوردن. (زوزنی). لبط به (مجهو)، از پای درافتاد و افکنده شد. (منتهی الارب). || لبط لبطاً (مجهو)؛ زکام زده گردید. || دست و پای زدن شتر در رفتار و دویدگی. (منتهی الارب).
لبطس.
[لِ طِ] (اِخ)(1) شهری به لوبیه. (ابن البیطار در کلمهء حرجول). کوچ نشین فینیقیه در شمال افریقا. لبدای امروزین.
(1) - Leptis.
لبطة.
[لَ طَ] (ع اِ) زُکام. (منتهی الارب). سرماخوردگی. چایمان.
لبطة.
[لَ بَ طَ] (ع اِمص) دست و پازدگی شتر در رفتن. || دویدگی لنگ. رفتار به لنگی. (منتهی الارب).
لبطة.
[لَ بَ طَ] (اِخ) نام پسر فرزدق. برادر کلطة و حبطة. (منتهی الارب).
لبطیط.
[لَ] (اِخ) از اعمال جزیرة الخضراء به اندلس. (معجم البلدان). شهری است به جزیرهء خضرای اندلسیة. (منتهی الارب).
لبع.
[لَ] (ع ص) رایگان. گویند: ذهب ضبعاً لبعاً؛ ای باطلاً. (منتهی الارب).
لب غنچه کردن.
[لَ غُ چَ / چِ کَ دَ](مص مرکب) لبها را بهم کشیدن و صورت گلی ناشکفته بدان دادن.
لبق.
[لَ بِ] (ع ص) مرد زیرک. مرد ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. || مرد چرب سخن. (منتهی الارب). مرد هشیار چرب زبان چابک. (دهار) (مهذب الاسماء). چرب زبان و زیرک. (حاشیهء مثنوی) :
از خدا امید دارم من لبق(؟)
که رساند حق را با مستحق.
مولوی.
زخم کرد این گرگ و از عذر لبق
آمده کانا ذهبنا ن است بق.مولوی.
|| جامهء بر اندام چفسنده. (منتهی الارب).
-لبق و شبق؛ زنی که در شدت حرکت شهوت و غنج و دلال باشد. لبقة.
لبق.
[لَ] (ع مص) نرم و نازک گردانیدن چیزی را. || لباقة. زیرک و ماهر و چرب زبان گردیدن. || برچفسیدن جامه بر تن کسی. (منتهی الارب).
لبقة.
[لَ قَ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب).
لبقة.
[لَ بِ قَ] (ع ص) تأنیث لَبِق. || زن نیکوکرشمه. (منتهی الارب). لبیقة.
لبقی.
[لَ بَ قی ی] (ص نسبی) منسوب به لبق. علی بن سلمة اللبقی که از سبابة بن سواد و مالک بن المغیره روایت کند این نسبت دارد. (سمعانی ورق 494).
لب قیطانی.
[لَ قَ / قِ] (ص مرکب) که لبی باریک چون قیطان دارد.
لبک.
[لَ] (ع اِ) چیز آمیخته. لبکة. (منتهی الارب). || (مص) آمیختن کار. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || گرد آوردن اشکنه را جهت خوردن. || آمیختن پِسْت با انگبین و جز آن. (منتهی الارب).
لبک.
[لَ بِ] (ع ص) امر لبک؛ کار آمیخته و مشتبه. (منتهی الارب).
لب کلفت.
[لَ کُ لُ] (ص مرکب) سطبرلب. لب چور. شفاهی.
لب کلفتی.
[لَ کُ لُ] (حامص مرکب)حالت و صفت لب کلفت.
لب کویر.
[لَ کَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش بجستان، شهرستان گناباد، واقع در شمال باختری بجستان و حاشیهء خاوری کویر نمک. جلگه، گرمسیر و آب قراء آن شور و تلخ و ساکنین محل از آب باران برای شرب استفاده میکنند. این دهستان از 17 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 1893 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
لبکة.
[لَ کَ] (ع اِ) چیز آمیخته. (منتهی الارب). لبک.
لبکة.
[لَ بَ کَ] (ع اِ) لقمه یا پاره ای از اشکنه. یقال ما ذُقت عنده عبکة و لا لبکة. (منتهی الارب). پارهء ثرید. (مهذب الاسماء). || طعامی است که خرما و روغن و پینو را بشورانند و گاهی بجای پینو پِسْت ریزند. (منتهی الارب).
لب گردان.
[لَ گَ] (ن مف مرکب) حوض و کاسه و مانند آن که لبهای مایل به شیب داشته باشد.
-لب گردان کردن حوض؛ پر کردن حوض از آب چنانکه از سرش بگذرد. (آنندراج) :
فرش در ایوان جنت بلکه در راه افکنید
حوض کوثر را لبالب بلکه لب گردان کنید.
سعید اشرف (از آنندراج).
لب گزک.
[لَ گَ زَ] (اِمص مرکب) لب گزه.
-لب گزک رفتن؛ گزیدن لب به دندان بعلامت پشیمانی یا اشاره به کسی برای امر بسکوت او.
لب گزه.
[لَ گَ زَ / زِ] (اِمص مرکب)لب گزک. گزیدن لب به دندان به علامت پشیمانی یا اشاره به کسی برای سکوت او.
لب گزیدن.
[لَ گَ دَ] (مص مرکب)تأسف نمودن به گزیدن لب. پشیمانی یا خشم نمودن با گزیدن لب. تنبه دادن و منع کردن و خجل کردن با گزیدن لب :
از آن شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت و بر روزبه لب گزید.فردوسی.
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین.نظامی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
سوی من لب چه میگزی که مگو
لب لعلی گزیده ام که مپرس.حافظ.
پشیمانی نفهمیده ست ظالم از دل آزاری
اگر گاهی گزد لب میکند مشق گزیدنها.
مخلص کاشی.
به لحد چگونه زین پس دلم آرمیده باشد
که لبی چنان به مرگم چو توئی گزیده باشد.
عرفی.
قلم بچشم سخن لب گزید یعنی بس
که دلنشین نبود گفتگوی طولانی.
واله هروی.
صاحب آنندراج گوید: لب گزیدن در چهار حالت روی دهد: یکی از ندامت و پشیمانی، دوم از خشم و غضب، سوم از شرم و خجالت، چهارم در منع و همچنین در حال تعجب نیز آمده است.
-لب به دندان گزیدن؛ بعلامت تأثر لبها را خاییدن. گزیدن لب به دندان خشم یا اسف نمودن را :
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید.فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را به دندان گزید.فردوسی.
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
ز شرم کشتن ما دردمندان
گزد تیغش ز جوهر لب به دندان.عطار.
و گر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.سعدی.
چه خوش گفت دیوانه مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی.سعدی.
کسی کاین کرم دید یا خود شنید
تعجب کنان لب به دندان گزید.میرخسرو.
فتد هرگه بلعلش چشم خوبان
گزند از شرم لبها را بدندان.
حسن بیگ رفیع.
ساقی ما چو لب ساغر عشرت گیرد
زاهد از درد به دندان لب حسرت گیرد.
خواجه آصفی.
|| بوسیدن و مکیدن لب یار :
وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کان شد که بحسرت سرانگشت گزیدیم.
سعدی.
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب بنا شد(1) مگر انگشت گزیده.
سعدی.
(1) - مخفف به نشود.
لب گشادن.
[لَ گُ دَ] (مص مرکب) مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن :
نباید گشادن در این کار لب
بر شاه باید شدن نیم شب.فردوسی.
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیر گرگ.فردوسی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
لب گشودن.
[لَ گُ دَ] (مص مرکب)رجوع به لب گشادن شود.
لبلاب.
[لَ] (ص، اِ) عزیمت خوان. عزائم خوان. افسونگر. (برهان). ساحر. افسون ساز :
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهرهء پری از زیر مهرهء لبلاب.
مسعودسعد.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینهء لبلاب.
لبیبی (از صحاح الفرس).
لبلاب.
[لَ / لِ] (اِ) عشقه.(1) بقلة الباردة. گیاه پیچک. (منتهی الارب). حلباب. قسوس. عصبه. پیچه. (دهار). حبل المساکین. مهربانک. (زمخشری). داردوست. گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر درخت پیچید و گاه باشد که درخت را خشک کند و عربان آن را حبل المساکین و بقلهء بارده خوانند. (برهان).(2) میویزه. بعضی فارسیان او را مویزه و بوک نیز خوانند. (نزهة القلوب). صاحب بحرالجواهر گوید: عشقه، یسیل منه لبن اذا قطع، حارٌ یابس فی الاولی. یحلل اورام المفاصل و الاحشاء مع فلوس الخیار شنبر و عصیره مع دهن الورد یسکن وجع الاذن تقطیراً. (بحر الجواهر). رجوع به داردوست و لبلاب کبیر و لبلاب صغیر شود :
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب.
مسعودسعد.
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی.سعدی.
-امثال: اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض. (مجمع الامثال میدانی).
عُلیق و عُلیقی، نوعی از لبلاب. (منتهی الارب). صاحب اختیارات بدیعی گوید: قریوله(3) خوانند و آن نوعی از قسوس است و معروف بود به عشقه و جلبوب نیز گویند و به شیرازی هرشه خوانند و نبات وی بر هر نبات که نزدیک وی بود پیچیده شود وحبل المساکین گویند و طبیعت آن معتدل بود در حرارت و یبوست و گویند گرم و خشک بود در اول و گویند سرد و تر بود و ملیّن و محلّل بود و اگر عصیر وی با روغن گل به پنبه در گوش چکانند که درد کند سودمند بود. و درد سر کهن شده را نافع بود و سینه و شش را سود دارد و ربو و سدهء جگر را مفید بود و ورق آن با سرکه سپرز را سود دارد و آب وی مسهل سودا و صفرای سوخته بود. صاحب منهاج گوید شربتی از وی سی درم بود با نبات بی آنکه بجوشانند. غافتی گوید شربتی از وی نیم رطل کتاب (؟) بود چنانچه چهل وپنج درم بود با بیست درم نبات اگر بجوشانند قوت وی ضعیف شود و جهت سرفه که از حبس طبیعت بود و قولنج که سبب آن خلطی گرم بود و محلل ورمی بود که در مفاصل و احشا باشد چون با فلوس خیار چنبر مستعمل کنند قرحهء امعا را نافع بود و چون با روغن بادام بپزند. و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی نبات بود و لبن لبلاب بزرگ موی بسترد و شپش بکشد و صنف بد وی مسهل خون بود و بدل آن آب ورق خطمی و خبازی ـ انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسم جنس نباتاتی است که شاخهای او ممتد شده به مجاور آویزد و هر چه بزرگ باشد کبیر گویند و کوچک را صغیر و لبلاب کبیر سفید و سیاه می باشد سفید را گلش سفید و شبیه به شاخ حجامت و تخمش سپید و برگش مانند برگ لوبیا و در تنکابن ککو(4) نامند و سیاه را گلش بنفش و دانه اش سیاه و لبلاب صغیر اقسام است سفید و زرد و سرخ و کبود میباشد و برگ همه ریزه و گل کوچک و تخم در غلاف سیاهی مایل به سرخی و قسمی از آن بی ثمر و ساق جمیع اقسام کبیر و صغیر شیردار است و مرکب القوی و نزد جالینوس در دوم سرد و خشک اند و نزد یوحنابن ماسویه گرم اند و مفتح و مسدد و ملین طبع و محلل و آب آن مسهل مرة الصفراء و چون بجوشانند تفتیح او غالب و اسهال آن کمتر و آب افشردهء آن بعکس است و برگ کبیر سفید او که مسمی به حبل المساکین است جهت جراحات عظیمه و سوختگی آتش و دردسر و امراض سینه و آب او جهت سرفه و قولنج حاد و با خیارچنبر جهت ورم مفاصل و احشا و قرحهء امعاء و ربو بی عدیل و سه درهم از گل او جهت قرحهء امعا و ضماد برگ تازهء او جهت درد سپرز و مطبوخ او در روغنها جهت تحلیل اورام و دردها و سعوط عصارهء او با ایرسا و نطرون و عسل جهت دردسر کهنه و با روغن زیتون جهت درد گوش و چرک آن و با موم روغن جهت سوختگی آتش مفید است و قسم سیاه را عصاره اش سیاه کنندهء موی و برگش جهت قروح خبیثه و گل قسم اخیر که بی ثمر است آشامیدن و فرزجهء آن مدرّ حیض و بخور او بعد از طهر مانع حمل و آب او شدید الحرارت و حدّت. سترندهء موی و کشندهء قمل و بیخ او با شراب جهت گزیدن رتیلا و برگ تازهء مطبوخ او جهت التیام جراحات خبیثه و سوختگی آتش مفید و از صنف کبیر آنچه برگش با خشونت و دراز و مایل بسیاهی مسمی به شحیمة است سرد و خشک و جهت سرفه و قولنج و درد سینه و تبهای مزمنه و ربع و سپرز و رُبع رطل از آب او با دو درهم مغرة قاطع نزف الدم جمیع اعضا و خشک او رافع قروح خبیثه و تازهء او التیام دهندهء جراحات است و اقسام لبلاب مضر عصب و مثانه و مصلحش شکر و مانع حمل و قاطع حیض است و قدر شربت از آبش از یک وقیه تا سی درم و لبلاب صغیر با قوهء محلله و قابضه و مسهل مرة الصفرا و اسلم از سایر اقسام و رافع سرفه که با یبوست طبع باشد و قولنج حاد و محلل ورم مفاصل و با خیارشنبر جهت اورام احشا و تفتیح سدد و اکثر تبها نافع و قدر شربت از آب او تا نیم رطل با بیست درهم نبات -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه گوید: به رومی او را اریطوس گویند و به پارسی لوغ و اهل سیستان کوک گویند. شمر گوید عصبه به عربی نباتی را گویند که بر درختی که در جوار اوست پیچد و او را لبلاب نیز گویند و بسبب آنکه او دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. اورباسیوس گوید حبل المساکین نوعی است از او، نبات او بزرگ شود و بر درختان پیچیده شود به رومی او را قوسوس گویند. دوس گوید آن بر سه نوع بود رنگ یکنوع او سفید بود و میوهء او هم سفید است و نوع دوم سیاه است و میوهء او نیز سیاه بود و بعضی میوهء این زرد هم بود و نوع سیوم را میوه نبود و شاخهای او باریک بود و برگ او خرد باشد و سفید که به سرخی زند. ابوالخیر گوید او سه نوع است سیاه و سفید چنانکه ذکر رفت و نوع دیگر او را اکیوس گویند برگ او مضاعف بود و او را میوه ای نبود. لس گوید بدروقستوس ضمادی است که از خردل سازند و در وی قلیس به کار برند و قلیس را به لبلاب تفسیر کرده است و در کتاب مجسطی آورده که ستارهء ذنب الاسد که او را هلبه گویند به برگ نوعی از لبلاب تفسیر کرده است که او را بقسیس گویند مشابه است و این مؤید قول بولس است «ص اونی» گوید گرم و خشک است مسهل صفرا و بلغم بود و آماسها را بنشاند و سدهء جگر بگشاید و او را پاک سازد و تنقیهء معده بکند آب او با روغن گل سوختگی آتش را سود دارد و چون با روغن گل قطره ای در گوش چکانند درد ساکن کند و چون با سرکه بپزند و بر ورم سپرز طلا کنند نافع بود و اگر آب وی در بینی چکانند بوی بد را زایل کند و صداع کهنه را نیکو بود شیر وی شپش بکشد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان)(5) ضریر انطاکی در تذکره گوید: علم علی کل ذی خیوط تتعلق بمایقاربها و ورق کورق اللوبیا و یسمی قسوس و قینالس و عاشق الشجر و حبل المساکین و بمصر یسمی العلیق و هو بحسب الزهر لونا و الثمر و عدمها و حجم الاوراق انواع. الاسود منه فرفیری الزهر و غیره کزهره فی اللون و یکون غالبه ابیض و منه احمر و ازرق و اصفر والبری لا ثمر له. والمستنبت له ثمار صغار بین اوراقه و ازهاره مبهجة و یسمی حسن ساعة و یطول جداوان قطع خرج منه ابیض و کله یتفرع و لاقوة له بل تسقط فی قلیل من الزمان یابس فی الاولی حارٌ فیها او فی الثانیة او هو بارد ینفع من قرحة المعاء عن تجربة و یدمل الجراح و یفجر الدمامیل خصوصاً باللبن و ینفع حرق النار بالشّمع و کذا ورقة ضماد او زیته اوجاع الاذن قطوراً و عصارته الصداع المزمن سعوطاً بالایرسا و العسل والنطرون و یسود خضابا و ان طبخ فی ای دهن کان حلل الاوجاع مروخا والاعیاء و المفاصل و اما الشحیمة منه و هوالخشن المستطیل الورق فینفع من السعال و القولنج و مع المغرة من نزف الدم شربا و اوجاع الرئة و السدد و الحمیات و الطحال مطلقاً ولو بلا خل و یحلق الشعر و یقتل القمل طلاء و الاسود یشوّش الذهن و کله یمنع الحیض و الحمل و یضرالمثانة و یصلحه الصمغ و السکر و شربته ثلاثة لاماتحمله ثلاث اصابع(؟) لعدم انضباطه و شرب مائه من اثناعشر الی ثلاثین. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - Lierre. Liseron. L'helxine. (ترجمهء ابن البیطار ج 1ص 126).
(2) - در برهان و آنندراج این لغت بکسر اول ضبط شده است.
(3) - در مخزن الادویه : فربوله.
(4) - در مخزن الادویه: لکو.
(5) - نسخهء خطی صیدنهء ما نهایت مغلوط است. و چون نسخهء منحصر است تصحیح آن برای ما میسر نیست.
لبلاب صغیر.
[لَ لا بِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) شجرهء بارده. لبلاب احرش. الاطینی(2) شحیمیة. شحیمه. سراویل الطول. رجوع به لبلاب شود.
(1) - Petit liseron.
(2) - Elatine.
لبلاب کبیر.
[لَ لا بِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) قسوس. حبل المساکین. لبلاب بزرگ. رجوع به لبلاب شود: عصاره لبلاب بزرگ اندر بینی چکانند دماغ را پاک کند و مادتها که بگوش فرود می آید بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - Grand liseron. Lierre.
لبلب.
[لَ لَ] (ع ص) مرد نیکویی کننده با اهل و همسایهء خود. || کبش لبلب؛ تکهء بابانگ. (منتهی الارب).
لبلبو.
[لَ لَ] (اِ) لبو. چغندر پخته را گویند که با کشک و سیر(؟) بخورند. (برهان). چغندری که بپزند و در بازارها فروشند و گاهی به کشک و سیر(؟) خورند :
چه برد طفل از لبش که بود مست لبلبو.
مولوی.
-امثال: مگر پشت شمس العماره لبلبو گفته ام؟
لبلبو.
[لُ لُ] (اِ) هرزه. هرزگی :
من کلاهی داشتم از لبلبو گم شد ز من
در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم.
حقیقت معنی بیت فوق از جواهر الاسرار شیخ آذری معلوم شود. (آنندراج). کلاه «لقد خلقنا الانسان من احسن تقویم» بر سرم بود چون متابعت لهو و لغو کردم بتادیب «ثمّ رددناه اسفل سافلین» از سرم بیفتاد چه لبلبو به زبان رومی لهو و لغو را گویند، در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم یعنی حضرت نایب مناب که پیر مرشد است باز آن کلاه بر سرم نهاد یعنی مرا به توبه و سلوک به مقام اصلی و جوهر حقیقی خود رسانید که او کون جامع است هر جا که دفتری گم شود در خزانهء جامعیت معرفت او باز توان یافت. (از شرح اشعة اللمعات جامی صص 341- 342).
لبلبة.
[لَ لَ بَ] (ع مص) نیکدلی. (منتهی الارب). || مهربانی کردن. (دهار). مهربانی کردن بر فرزند. || مهربانی کردن و لیسیدن گوسپند بچه را پس از زاییدن. || پراکنده شدن. || بانگ کردن تکه وقت برجستن بر ماده. (منتهی الارب).
لبلة.
[لَ لَ] (اِخ) نام قصبه ای به ناحیتی از اندلس، واقع در غربی قرطبه و شرقی اکشونیة و میان آن تا قرطبة از راه اشبیلیة چهل و چهار فرسخ است و آن ناحیتی بری و بحری است دارای ثمر و زرع و شجر بسیار و زمین آن را بر دیگر زمینها مزیتی است و آن را شهرها باشد. و لبلة را لبلة الحمراء خوانند و از آنجا جنطیانا که از عقاقیر داروئیان و عطاران است آرند. (معجم البلدان).(1)
(1) - Nibla. و اسم آن نزد رومیان ایلیبوله بوده است و بنابراین تلفظ عرب بنام آن نزدیکتر است.
لبم.
[لَ بَ] (ع مص) مختلج شدشانه. (منتهی الارب). اختلاج کتف. (اقرب الموارد).
لبن.
[لَ بَ] (ع اِ) شیر و آن اسم جنس است. ج، البان. (منتهی الارب). و هو مرکبة من مائیة و جبنیة و دسومة :
چگونه جدری جدری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن.منجیک.
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد چون باز کرد از لبن.فرخی.
وان گل سوسن مانندهء جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا.منوچهری.
کوثر است الفاظ عذب او و معنی سلسبیل
ذوق او انهار خمر و وزنش انهار لبن.
منوچهری.
شعر حجت را بخوان ای هوشیار و یاد گیر
شعر او در دل ترا شهد است و اندر لب لبن.
ناصرخسرو.
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن.
سوزنی.
کام را پی کن بدین طوطی لب شکرفشان
تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن.
اثیر اخسیکتی.
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن.مولوی.
-لبن اخرس؛ شیر خفته. (منتهی الارب). شیر بسته. حکیم مؤمن در تحفه گوید: به فارسی شیر و به ترکی سود نامند مرکب القوی مشتمل است بر دهنیة و مائیة و جبنیة. دهینهء او در اول گرم و خشک و مائیة در دوم سرد و تر و جبنیة در اول سرد و خشک است پس شیر هر حیوانی در گرمی و سردی و یبوست و رطوبت بحسب غلبهء یکی از اجزای ثلثة متفاوت میباشد و شیر اکثر حیوانات به انفراده مذکور میشود و امور کلیه و مشترکه در اینجا مرقوم میگردد هر چه در تغذیه انسب است از حیوانی است که اقرب به ولادت انسان باشد لهذا شیر گاو بهتر از سایر است و بعد از آن شیر بز و گوسفند و آهو و شتر از الاغ و اسب و خرگور و خوک و غیره در تداوی اقوی اند از گاو و گوسفند و بز در تغذیه و همچنین به حسب تعلیف و سن و فصل مختلف میباشند چه هرگاه به مسکرات و مخدرات تغذیهء حیوان کنند مثل قنب و خشخاش و مانند آن شیر او مخدر و مسکر میشود و از تعلیف به مسهلات و قوابض و مبردات و مرطبات و مسخنات و مغلظات و ملطفات و امثال آن آثار او متبدل میگردد و شیر تازه دوشیده با حرارت لطیفه است و آن بعد از سرد شدن زایل میشود پس باید در حین استعمال گرم کرد تا موجب سرعت نفوذ او گردد و از مطلق شیر بدون قیدی مراد شیر گاو است و در تغذیه بعد از گوشت و تخم نیم برشت موافق ترین اغذیه و هر چه جبنیة در او غالب باشد مسدد است و الا مفتح و طلای اقسام آن موافق ورم مقعد و قرحه و درد آن و قرحهء مثانه و اورام عانه و رحم است و استعمال شیر بعد از ترشیها و با آن و با میوه های تازه و ماهی و پیاز و امثال آن جایز نیست چه مادامی که از معده نگذشته باشد چیزی خوردن و خوابیدن مفسد آن و با وجود اخلاط فاسده در بدن استعمال او را مهلک دانسته اند و قبل از انقضای چهل روز از ولادت و در زمستان بسبب غلظت او و قریب الولادة را بسبب غلبهء مائیة استعمال جایز نیست و آخر فصل بهار تا اواسط تابستان استعمال او اولی است و اکثار او مورث تبها و تولد قمل و به جهت دسومت سریع الاستحاله بدخانیة و در اماکن حارة و معدهء ضعیف باعث مضرت است و موافق سوداویین و یابس المزاج و معتادین افیون و قلیل او در تغذیه و کثیرش در تلیین طبع قوی تر است و مجموع شیرها ملطف و جالی و رافع اخلاط سوخته و موافق اعضای تناسل اند ـ انتهی. صاحب اختیارات بدیعی گوید: به پارسی شیر خوانند و آنچه حلیب بود. ابن ماسویه گوید گرم و تر بود و گرمی وی کمتر بود و دلیل حرارت وی حلاوت است وی گوید که قوت وی در حرارت وسط درجهء اول بود و در رطوبت در اول درجهء دوم و رازی گوید از قول جالینوس که حرارت وی زیاده نبود بر برودت، برودت نیز زیاده نبود بر حرارت، در حرارت میان بلغم بود و خون و بلکه به خون نزدیکتر بود و از بلغم دورتر. و ماسرجویه گوید گرم و تر بود خاصه که غلیظ بود و صاحب منهاج گوید لبن سرد و تر بود و حلیب وی را سردی کمتر از غیر وی بود و هم او گوید باید معتدل بود و مقوی بدن و حنین گوید باید که نظر کنند و ببینند که اعضائی که هضم وی میکند چه طبیعت دارد چون ثدیین(1) هضم میکند پس هر دو سرد باشد از بهر آنکه طبیعت آن سرد است (؟) و صاحب منهاج گوید نیکوترین آن آن بود که بغایت سفید باشد و معتدل القوام و بر روی ناخن بایستد و صالح ترین شیرها آدمی را شیر زنان بود بعد از آن شیر حیوانی که نزدیک به طبیعت آدمی بود و روایح گوشت حیوانات دلالت بر جودت البان و ردائت آن کند اگر از حیوانی مثل سگ و گرگ و شیر و یوز و ضباع و امثال آن بود که گوشت ایشان کریه الرائحة است بد بود. اما گوشت حیوانی که گوشت ایشان خوش بو بود مثل گوسفند و بز کوهی و بز و گاو و خوک و اسب و خرگور و آهو و امثال آن نیکو بود و موافق بود. و شیر حیوانی که لون او سفید بود قوت وی ضعیف و آنچه سیاه بود اقوی بود و نیکوتر بگذرد. و آنچه سفید بود زودتر بگذرد و در بهار رطوبت وی زیاده بود و در تابستان ... و جفاف زیاده بود از بهر آنکه زرعی که خورد ادسم و اغلظ بود و آنچه در بیشه ها چرا کرده باشند شیر ایشان ارطب بود و شکم براند. و آنچه در کوه چرا کرده باشند اخف و اسخن بود. و نیکوترین شیرها شیر جوان سن بود. و کوچک سن شیر وی تر بود و بزرگ سن شیر وی خشک بود. و شیر مرکب از سه جوهر بود جبنیة و مائیة و زبدیة، و چون از یکدیگر جدا شوند هر یک فعلی خاص داشته باشند، و چون با عسل بیاشامند ریشهای اندرون از اخلاط پاک کند و نضج بدهد و غذا نیکو دهد و دماغ بیفزاید خصوصاً شیر زنان و وی زود هضم شود و چون از وی خونی متولد شده باشد در غایت انهضام بود و اولی آن بود که چون شیر بیاشامند نخسفند و هیچ غذایی بر سر وی نخورند. و وی مفید بود بغایت مزاج گرم و خشک را چون در معدهء وی صفرا نبود با عسل و نبات بر هضم یاری دهد و نیکوترین اوقات خوردن وی میانهء بهار بود که آن زمان معتدل بود در غلظت و لطافت و جبنیة در وی بیشتر بود از مائیة و در زمستان نشاید که خورند و نشاید که بعد از چهل روز که زائیده بود شیر وی خورند بسبب آنکه لبأکه بشیرازی زهک گویند داشته باشد. و شیر چون با نبات بیاشامند لون را نیکو کند خاصه زنان را و فربهی آورد تا بحدی که صاحب مزاج گرم و خشک چون در آب پنیر نشیند فربه شود. و جرب و حکه را نافع بود و باه برانگیزد و شیر پخته که بسنگ در آتش تافته باشند یا به آهن داغ کرده باشند شکم ببندد و شیر سحج را نافع بود و کسی را که ادویهء کشنده خورده باشد خاصه ذراریح و ارنب بحری و خانق الذئب و شوکران. و وی تریاق زهرها بود حتی افعی و وی در معدهء صفراوی مستحیل شود و مفتح بود و سده در جگر پیدا کند. و مضر بود به اصحاب سیلان دم. و هیچ چیز مضرتر بر بدن انسان نبود از شیری که فاسد شده باشد. و شیر مضر بود به اورام بلغمی و باطنی و اعصاب و چون بسیار خورند برص آورد و شپش در بدن پیدا کند الا شیر شتر که برص کمتر آورد. و شیر علاج نسیان و غم و وسواس بود و مضر بود به لثه و دندان و تاریکی چشم آورد و شبکوری و خفقان که از رطوبت بود که سبب آن از خون یا بلغم بود مضر بود. سنگ و سدهء جگر آورد. و اولی آن بود که بعد از وی مضمضه کنند بشراب و عسل و یا پیش از خوردن بماءالعسل مضمضه کنند و بعد از آن که خورده باشند شراب صرف بیاشامند و بعد از آن کشمش بخورند و نفخ وی زایل کند. و اگر در شکم بسته شود بسبب پنیر مایه عرق سرد آورد و غشی و حمی ناقص و آنچه به پنیر مایه بسته شود زود بخناق کشد و باید که از مملوحات اجتناب کند که تجبن زیادت گرداند و باید که سرکه به آب ممزوج کرده بدهند یا پودنج پنجدرم که در ساعت تحلیل کند یا از پنیر مایه یک مثقال بیاشامند که رقیق گرداند و به قی و اسهال بیرون آرد -انتهی. ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الکائن من ثانی المزاج المنوی لانه من خالص الغذاء یستحیل فی غدد اسفنجیة رخوة دسمة قد حقنت حرارة غریزیة لذلک و یختلف باختلاف اصوله و ماتناول من المراعی و اما هو فی نفسه فلا شک انه مشتمل علی سمنیة حارة یابسة و جبنیة باردة یابسة فی الاولی و مائیة باردة رطبة فی الثانیة فتلخص من ذلک انه فی نفسه بارد رطب فی الثانیة علی التحلیل الصحیح و اما ماقیل من ان لبن الخفاش حار یابس ویلیه الخیل فاللقاح فالضان فهذا بالنسبة الی اصناف النوع او انواع جنس الحیوان و لاشک ان اللبن حال نزوله من الضرع اذا کان کثیر الدهنیة و مرعاه نحوالقیصوم والشیح حار بالنسبة الی ما خالف ذلک و اوفقه لبن النساء لانه اصح انواعه و الطفها و اشبهها بالمزاج، یعدل الدم و یرّد رطوبة الاعضاء الاصلیة و یحفظ القوة علی النفس. قالوا و لو ان شخصاً تعاهد شربه کل اسبوع لم تسقط قوته و الذه لبن البقر و احلاه لبن الاتن و افتحه للسدد لبن اللقاح و اکثره نفعا فی الحمل و الانتاج لبن الخیل و اکثره جبنیة ما اغتذی بالغلیظ و لاتوجد فی لبن ذی حافر و لاخف و کذا السمن و اللبن العدیم السمن قد تمحضت برودته و یتصور مفارقة المائیة مع بقاءالسمن و الجبن و رفع السمن مع بقائهما و لایمکن رفع الجبنیة مع بقاء السمن و الماء و یعدل بما ذکر وفق الامزجة و هو ثالث رتبة توافق المزاج لان الاول اللحم و الثانی البیض و الثالث هو و قیل انه قبل البیض و الصحیح الاوّل. و اللبن یمکن تناسبه لسائر الامزجة و الفصول لقبوله التعدیل و الطف ما استعمل حال حلبه لما فیه من الحرارة اللطیفة التی تفارقه اذا برد فاذا طال مکثه فلایستعمل حتی یسخن و هو یلین الطبع و یفتح السدد و یخرج الاخلاط المحترقة و اللهیب و العطش و یحل الاورام الحارة و یدر الفضلات و مع التمر و الجوز یخصب البدن و ینمیه و یسمن الکلی و یبیض الالوان اذا تمودی علیه و یصلح العین من غالب امراضها حتی انه لیوضع فیها بعد الیاس من التداوی و الخوف من الافدام فیوضح الامر و یکشف اللبس. و اذا حلب من حامل فوق قملة فماتت او فی ماء فرسب فالحمل انثی عن تجربة. و اجوده ما اخذ من صحیحة المزاج معتدلة السحنة نقیة اللون جیدة الغذاء سلیمة من التشویش و کثرة الجماع و تناول نحوالسمک و البصل، کما ان اجوده من باقی الحیوانات ما حسن مرعاه و طاب مائه و هوائه و سلم من تناول الجیف، و من ثم قیل اردءُ الالبان لبن الاسود و ما لم یسل عن الظفر جید لقلة مائه و اعلاه ماغلب سمنه لجبنه و قد یعالج کثیر الماء بالغلی و طفی الحدید فیه و لبن البقر اشبه بالغذاء و غیره منه بالدواء سیما لبن الخیل و الاتن. و الالبان کلها ملطفة جلاءة تذهب بالاخلاط المحترقة و الحرارة الفاسدة و السدد و نحو الجرب و امراض الکلی و المثانة و القروح و الاورام حیث کانت تغرغرا و احتقاناً و بالکندر لامراض العین قطور او للنقرس بالشمع والزیت و عصارة الخشخاش الاسود مع کون المادة حارة طلاء و مع الزعفران و الفربیون ان کانت باردة و بالتمر او العسل یعید شهوة النکاح و بالافتیمون و السکنحبین یزیل الجنون و الوسواس والخفقان والامراض سوداویة اذا افرطت فی الیبس بالسکر و به یسمن تسمیناً عظیما اذا تمودی علی شربه و قد طبخ فیه النار جیل الجید قبل اشتداده و یطبخ برفق و یستعمل فانه بزعمهم یطول العمر و یصلح الدم و یزید فی الشحم و لبن الخیل یسرع بالحمل اذا شرب و احتمل بعد الطهر حتی انه مع العاج یحیل العواقر و لبن الاتن یسکن الاورام حیث کانت خصوصاً مع الزعفران و یقطع الدمعة و السلاق و ان شرب قبل خروج الجدری منعه او قلله. و لبن الخنازیر ینفع من الدق و السل و لکنه یورث البرص و یشترک معه لبن الماعز، خلافاً لاهل الهند فانهم یجعلون لبن الضان اردأ. و لا شبهة فی ان کل ما تعادل حمله مع حمل النساء فلبنه اجود و مازاد او نقص فاردأ. و قد مر ان لبن اللقاح یشفی من الاستسقاء مع بولها ماعدا الریحی و هو یعدل الکبد و یشفی من القروح. و لبن النعاج یهیج الباه و یدهن اللوز والصمغ یزیل السعال مجرب، و هو یضر الحمیات و الطحال و البرص و الکبد و من فی معدته احتراق او به صرع و یولد القمل و یصلحه السکر اوالعسل او السکنجبین و عدم المشی بعده و اخذ انواع النعنع و الفوتنج و الزنجبیل علیه لئلایجبن. و شربته من اوقیتین الی رطل. وتنوب انواعه بعضهاعن بعض خصوصاً الضان عن الخنزیر و البقر عن الکل الا الابل فی الاستسقاء والاتن فی العین و قرحة الرئة و الفم. و اما الماست و هو الحامض فقد خرج من الرطوبة الی ضدها و زاد فی البرودة فیشبه ان یکون فی الثالثة یطفی غلیان الدم والعطش و ما احدثته الصفراء. و ان طفی ء فیه الحدید منع الذوسنطاریا والاسهال، و ان سحقت حبوب الحرف و مزجت به و جففت اغنی شرب قلیله عن الماء ایاماً کثیرة... والدوغ هوالمخیض و قد حمض بعد ذهاب دهنیته و ضرره اکثر من نفعه و قد تقدم البحث فی السمن و الجبن(2) و اما المائیة فتنفع علی حدتها مالم یخالطها الملح و لم تمکث اکثر من یوم من الحکة و الجرب الحارین و سدد الطحال و الکبد و تدر البول و تولد ریحا کثیرا و سوء هضم ویصلحها الانیسون واللباً هو الماء خوذ عقب الولادة الی ثلاث و یطبخ بعشرة امثاله من اللبن الحلیب و هو شهی یسمن و لکنه ردی ء جدا و یسمی بمصر سرسوبا واللبن یطلق الان علی عصارة الخشخاش عرفاً -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه آرد: لیث گوید حلیب بتازی شیر تازه را گویند عمرو از پدر خود روایت کند که شیر را در آن ساعت که دوشیده باشند عرب او را لبن و وضح و نابض و صریح گوید و بسریانی حلبا و برومی غالا گویند و این قول اورباسیوس بود. «ص اونی» گوید شیر تازه سرد است در اول تر است در دوّم و او از سه جوهر مرکب است آب و دهن و جبن و خواص هر یک بیان شود اما جوهر آبی او بطعم تیز است و بطبع گرم اخلاط غلیظ را رقیق کند و اجزای او را متلاشی سازد و اطلاق آورد و فضلات را دفع کند و این فواید از او بحقنه و خوردن هر دو بفعل آید و اعضاء باطن را نسوزد بلکه اگر در عضوی سوختن و خاریدن بود دفع کند و مدهء قروح پاک سازد و کلف زایل کند خوردن و طلا کردن و جوهر دهنی وی گرم است بحد اعتدال سرفه را منفعت کند، و خونی که در معده منجمد باشد بیرون کند، و اگر بر قروح طلا کنند نافع بود و جوهر جبنی او کثیف بود سدد مجاری پدید آرد و سنگ مثانه تولد کند و شکم قبض کند شیر پخته که او را سنگ تاب کرده باشند یا آهن تاب یا آنقدر پخته باشند که مائیت او بر طرف شود در وی همین منافع بود و هر شیری که صافی و پاکیزه باشد و در طعم او اندک شیرینی بود و خوشبوی باشد نافع بود نزله را که مادهء آن تیز و گرم باشد و اعضا را از کیموسات ردیئة پاک کند و منافع وی چون از پستان بیرون آید پیشتر از آنکه هوا در او تأثیر کند اقوی بود، نیکوترین شیرها و اوفق بمزاج انسان شیرزنان بود که مزاج ایشان صحیح باشد و از سن شباب در نگذشته باشند و مداومت بر غذاهای صالح نموده باشند، و صواب آن بود که شیر از پستان ایشان بمزند خاصیت وی آن است که حرارت تسکین دهد و دق و سل و سعال را نافع بود بعد از آن شیر هر حیوانی که خوردن گوشت او معتاد بود نیک باشد شیر شتر بغایت رقیق و تنک بود و مائیت بر او غالب بود و دسومت در او کم باشد، اطلاق آورد، استسقار اسود دارد، ز صلابت سپرز را نرم کند و سدهء رحم بگشاید شیر خر هم تنک بود و دسومت در او کم بود، دق و سل را مفید است و قرحهء او را نافع. شیر بز معتدل است زیرا که این سه جوهر در وی به حد اعتدال است سرفه و نزله را منفعت کند. شیر میش غلیظ باشد جوهر دهنی و جبنی در وی غالب بود معده را بر اخراج خونی که از دماغ و غیر او نازل شده باشد یاری دهد و سینه را بواسطهء جوهر دهنی نرم کند و سرفه و نزله را سود دارد. و شیر گاو غلیظ تر از انواع شیرهاست و دسومت بر وی غالب است تازهء او تن را فربه کند. شیر اسب رقیق بود و جوهر مائی بر او غالب و بشیر شتر در رقت نزدیک باشد خون حیض براند دوغ که از شیر گاو سازند اسهال صفراوی را دفع کند و اگر به شیر گاو حقنه کنند قرحهء رحم را نیک کند و اگر روغن گاو و سفیدی بیضهء مرغ در چشم ضماد کنند درد چشم که مادهء آن تیز بود ساکن کند و درد پلک زایل کند جمله انواع شیر قروح مثانه را مفید بود چون بچکانند یا بخورند درد کام و بن دندان که از حرارت بود نیک کند و غرغرهء او کام و زبان را که ورم کرده باشد نافع بود و با قطرة زهرهای کشنده مقاومت کند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
-لبن الاتان یا لبن الحمار؛ به پارسی شیر خر گویند دسومت آن کمتر بود و رقیق بود چون بدان مضمضه کنند لثه و دندان را محکم کند بخلاف شیرهای دیگر و سرفه و سل و نفث دم و عسرالبول و مجموع مرضهای سینه و شش و ریش مثانه و مجاری بول را بغایت مفید بود. و چون از حلیب وی بیاشامند مقدار سی درم بامداد کمتر یا بیشتر و ادویهء کشنده را و تز حر و قرحهء امعاء را نافع بود و موافق بود به اصحاب الصداع و طنین و دوار و بدل آن شیر بز بود و گویند شیر میش. (اختیارات بدیعی). شیر الاغ. مائیة او غالب و بغایت قلیل الجبنیة و الدهنیة و سردترین شیرها و بسیار مرطب و مبرد است و مفرح و جالی و مفتح و بطی ء الاستحاله بخلط غالب معده، و جهت سل و دق و هزال و پیسی و سرفهء حاره و نزلات تند و عسرالنفس حار و نفث الدم و التهاب خون و صفرا و جراحات رحم و مثانه و آلات بول و حرقة البول و قرحهء امعاء و زحیر و حقنهء او جهت جراحت امعا و رحم و اسهال دموی خصوصاً با قابضات و مضمضهء او جهت تقویت لثه و دندان و ضماد او جهت اورام حارهء ظاهری و باطنی خصوصاً با زعفران و جهت دمعه و سلاق مفید و مضر مرطوبین و دردسر بارد و مصلحش گل انگبین و قدر شربتش از دو وقیه تا نیم رطل است با شکر و کتیرا و روغن تخم کدو و ربّ سوس و امثال آن و تعلیف او به اشیای مناسب هر علتی شرط است و بدلش شیر بز. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن البقر؛ روفس گوید شیر حیوانی که مدت حمل وی بیشتر یا کمتر از مدت حمل انسان بوده آدمی را بد بود و آنچه مساوی بوده ملایم بود از بهر آن است که شیرگاو نیکوتر و ملایم تر و مناسبتر از شیرهای دیگر حیوان است و دسومت و غلظت وی زیاده بود و غذا بیشتر از همهء شیرها بدهد و فربهی آورد و دیرتر بگذرد و ربو و سل و نقرس و تبهای کهن را نافع بود. (اختیارات بدیعی). حکیم مؤمن گوید: لبن البقر شیر گاو است و گاومیش از جنس اوست و اغلظ از آن و هر دو را دهنیة غالب و مائیة و جبنیة کمتر و مایل به اعتدال و غلیظتر از سایر و تازه دوشیدهء آن که سرد نشده بنوشند مبهی و مسمن و منضج و سریع الهضم و کثیرالغذاء و نیکوکنندهء رخسار و مولد منی و مدر فضلات و مقوی جوهر دماغ و تریاق سموم است به قی و حافظ رطوبات اصلی و ملین طبع و مرطب دماغ و جهت سجح و نسیان و غم و وسواس و تقویت بدن و قرحهء ریه و سل که بی تب خلطی باشد و امراض پیسی و جرب و قوبا و حکه و جذام و مطبوخ او با برنج جهت طول عمر و با گردکان و خرما جهت فربهی گرده و بدن و داغ کردهء او با آهن و سنگ تفته جهت اسهال و قطور و طلای او جهت اکثر امراض چشم نافع حتی مأیوس العلاج از مداومت آن صحت مییابد و با کندر جهت طرفه و با انزروت جهت ناخنه و سل و شرناق و طلای او با سفیداب قلعی جهت نقرس و اورام حاره مجرب و با افیون و موم و روغن زیتون رافع درد نقرس حاد قدر شربتش از نیم رطل است تا یک رطل و مضر صاحبان سپرز و ورم احشاء و جگر و ضعف عصب و دردسر و صدر و صرع و مضر دندان و زنان آبستن و صاحبان خفقان رطوبی و مبخر و اکثار او مورث سنگ مثانه و گرده و تولد قمل و برص و سریع الاستحالة بخلط غالب معده و مصلحش شکر و عسل و شرب او با شهد و شکر مانع انجماد اوست و چون منجمد گردد باعث لرز و قشعریره و عرق سرد و غشی و اختلاط عقل و خناق میشود و رافع آن قی و حرف با سکنجبین عسلی و سرکهء ممزوج به آب فودنج و بدستور تخم کرفس و عسل با آب گرم است و شرب پنیرمایه را تا بقدر یک مثقال از مجربات شمرده اند. (تحفهء حکیم مؤمن).
لبن الخفاش و لبن الاسد؛ شیر شب پره و شیر شیرِ (اسد) در نهایت گرمی و در غایت جلا و ادرار و نفوذاند. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن الخنازیر؛ شیر خوک است، نزد بعضی بغایت ممدوح و موافق سل و دق و مورث بهق و وضح است. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن الخیل؛ لبن الرماک خوانند، به پارسی شیر اسب گویند جبنیة در وی کمتر بود و زبدیة زود بگذرد، خون حیض که منقطع شده باشد براند، و چون زن بشیر آن حقنه کند جرم رحم را پاک کند از قرحه، و چون بیاشامند مستی کند و ترکان آن را قمص(3) خوانند. (اختیارت بدیعی).
-لبن الرماک؛ قمیز. شیر مادیان: قال الرازی، یشبه ان یکون لبن الرماک اسخن البان المواشی و قد شاهدت قوماً من الترک زعموا انهم کانوا یشربون منه و یسکرون و لیس یظن به انه یبلغ مثل الشراب فی افعاله بل یحبط (؟) الطعام و یلین البطن علی کل حال. (بحر الجواهر). شیر مادیان است جبنیهء او کمتر و گرم تر از سایر شیرها و مفرح و محرک باه و اشتها و مدر حیض و بول و موافق قرحهء مثانه و مجاری بول و حقنهء او منقی قرحهء رحم و حمول او با قشاره عاج بعد از طهر معین حمل عاقر است و از خواص اوست که در هر سالی قلیلی از او به اطفال دهند در آن سال آبله برنیارند و اگر برآید زیاده بر چند عدد نباشد و از مجربات مکرره است و ترش کردهء شیر مادیان را قمزّ نامند و در اکثر افعال قوی تر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن الضان؛ شیر گوسفند است و دهنیة و جبنیة او غالب و غلیظ تر از شیر گاو و بهترین او از میش سیاه و در تقویت باه و تدارک مضرت جماع و ادویهء سمیه و تقویت جوهر دماغ و نخاع و قرحهء ریه و امعاء و نفث الدم مؤثر و با روغن بادام و صمغ عربی جهت سرفه مجرب و در سایر افعال و مضرات مانند سایر شیرهاست. (تحفهء حکیم مؤمن). لبن الغزال و لبن حمارالوحش؛ شیر آهو و خرگور گرم تر از شیر مادیان است و لطیفتر و در تحریک باه اقوی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن اللقاح؛ لبن الابل است. به پارسی شیر شتر گویند و وی دسومت و جبنیت کمتر داشته باشد و بغایت رقیق و مائی بود. سده احداث نکند چنانکه شیرهای دیگر بلکه سده بگشاید و جگر را تازه کند و ضیق النفس و ربو را و ماءالاصفر را نافع بود و قوت چشم بدهد و مرضهای سپرز را نیکو بود و با بول چون بیاشامند استسقاء را نافع بود و اگر پنج درم سکر العشر(4) بیاشامند استسقاء گرم را مفید بود و چنین گوید: استسقاء طبلی و زقی را نافع بود و سود دهد و غلیظی که در جگر بود بگدازد و ورمهای صلب را مفید بود و بواسیر و دبیله را نافع بود. و شهوت جماع و غذا برانگیزاند. و اگر با نبات بیاشامند زنان را لون صافی کند و حرارت جگر و خستگی آن را بغایت نافع بود و مقدار یک رطل یا دو رطل مستعمل بود و وی زود از معده بگذرد و غذا کمتر از البان دیگر بدهد و بدل آن شیر بز بود که درساعت دوشیده باشند. (اختیارات بدیعی). صاحب تحفة گوید.
-لبن اللقاح؛ شیر شتر است و دهنیة او جهت شدت امتزاج از او جدا نمیشود و لهذا گرم و رقیق و مایل به شوری است، مفتح و مدّر بول و زردآب که ماءاصفر نامند و با شکر مقوی بدن و صافی کنندهء بشره و محرک باه و اشتها و جهت سدّه و یبوست جگر و اورام صلبهء باطنی و ضیق النفس و ربو و استسقای زقی و طبلی و علل سپرز و بواسیر نافع و چون با بول شتر بیامیزند مسهل زردآب و باید بتدریج از دو وقیه بنوشند تا بیک رطل رسد و در اورام صلبه با روغنهای محلله بنوشند مانند روغن ناردین و بادام تلخ و پسته و امثال آن و باید شتر را تا ده روز قبل از استعمال شیر او تعلیف به رازیانه و کنگر و کاسنی و درمنه و امثال او کرد -انتهی:
-لبن اللقاح الاعرابی؛ شیر شتر عرب بدوی. (بحرالجواهر).
-لبن المعز؛ شیر بز معتدل بود میان شیر گاو و شیر میش نزله و ریش حلق و عرق النسا که از خشکی بود و غم و وسواس و سرفه و سل و نفث دم را نافع بود غرغره بدان کردن خناق و ورم و ملازه را سود دهد و ریش مثانه را. دیسقوریدوس گوید شیر بز ضرر وی کمتر از شیرهای دیگر بود از بهر آنکه چرا کردن وی بیشتر بچیزهای قابض بود مثل درخت مصطکی و درخت بلوط و درخت زیتون و درخت حبة الخضرا و امثال آن و از بهر این است که معده را نیکو بود. و روفس گوید شیر بز اسهال وی ضعیفتر بود از شیر گاو و باقی در همه احوال مانند وی بود و طبری گوید تبهای کهن را و استطلاق بطن را نافع بود از بهر آنکه بسیار رود و اندک آشامد و بر چیزهای تلخ چرا کند و گویند مضر بود به احشاء و بدل وی شیر گاو بود. (اختیارات بدیعی).
-لبن المعز؛ شیر بز است و مایهء او غالب و برودت و رطوبت او زیاده و مدرّ فضلات و جالی و مرطب و در جراحت ریه و حلق و مثانه و تبهای مزمنه و دق و غرغرهء او در ورم لهاة و خناق انفع و سی مثقال آن تا چهل وپنج مثقال با دو مثقال کتیرا و نیم مثقال ربّ سوس و صمغ بادام جهت نفث الدم و سرفه و علل سینه مفید است و در سایر افعال مانند شیر گاو و از آن لطیفتر و بدلش شیر گاو است. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن النساء؛ شیر زنان بول براند و تریاق ارنب بحری بود و درد چشم را نافع بود و چون در چشم دوشند خشونت چشم را زایل کند خاصه که با سفیدهء تخم مرغ بود و سل را نافع بود و چون بیاشامند همان ساعت که از پستان بیرون آید یا بمکند از پستان لیکن از زنی که صحیح البدن معتدل المزاج بود نیکو بود و ورم گوش گرم و قرحهء آن را نافع بود. (اختیارات بدیعی). شیر زنان موافق ترین شیرهاست و از مرضعهء دختر سردتر است و مدّر بول و مرطب دماغ و حنجره و مفتح سدهء خیشوم و رافع سل و یبوست سینه و سرفهء یبسی و سقوط آن جهت خشکی دماغ و بیخوابی و سرسام و اختلاط عقل و ضماد و قطور او جهت درد چشم و خشونت پلک و ترطیب دماغ و درد گوش و ورم و قرحهء آن مفید و قدر شربتش از دو وقیه تا نیم رطل و بدلش شیر الاغ است. و چون شیر حامله را بر روی قمل بدوشند و قمل بمیرد یا در زیر او بماند آن زن به دختر حامله خواهد بود و بعکس آن به پسر و از مجربات است. و بهترین شیر زنان و سایر البان آن است که چون بر روی ناخن بریزند جمع شود و با چسبندگی باشد با اعتدال قوام. (تحفهء حکیم مؤمن).
-لبن النعاج؛ لبن الضأن گویند، به پارسی شیر میش خوانند دسم و غلیظ بود و جبنیة و زبدیة بسیار داشته باشد و نفث دم و قرحهء شش را نافع بود و تدارک ضرر آرمیدن بکند و قوهء باه بدهد و ادویهء کشنده را نافع بود و تزحر قرحهء امعاء و ربو و سرفه را مفید بود و لون صافی کند و دماغ بیفزاید و نخاع و همچنان شیر بز محمود نبود وی گرم بود و ملایم بدن نبود و قراقر و مرار و بلغم آورد و قولنج. (اختیارات بدیعی).
-لبن حامض؛ نیکوترین آن بود که مسکهء وی بسیار بود. و چون مسکه از وی بگیرند ترش شود آن را مخیض و به پارسی دوغ گویند. و چون مسکه از وی نگرفته باشند ماست خوانند طبیعت آن سرد و خشک بود و گویند تر بود گرم مزاج را موافق بود و شیخ الرئیس گوید ماست در مزاجهای گرم مهیج باه بود از بهر آنک مرطب و منفخ بود و وی دندان را زیان دارد و دوغ معدهء گرم را نافع بود و جشاء وی دخانی بود از بهر آنک مسکه از وی گرفته اند. اسهال دموی و صفراوی ببندد و تشنگی ساکن کند و باید که به ماءالعسل مضمضه کنند تا لثه را مضر نبود و اگر مستحیل شود به عفونت یا حموضت دوار و غشی و مغصی در فم معده تولد کند و باشد که بهیضه کشد باید که قی کند و معده از وی پاک کند به ماءالعسل بعد از آن شراب صرف بیاشامند یا مثلث یا فلافلی و روغن ناردین بر معده تکمید کنند. (اختیارات بدیعی).
-بنات اللبن؛ روده ها که شیر در آن باشد. (؟)(5) (منتهی الارب).
|| آب هر درخت شیردار. (منتهی الارب). آب. افشره. عصاره. شیره؛ لبن سقمونیا؛(6)لبن اللفاح،(7) شیرهء مردم گیاه. لبن التین؛ مادهء شیر رنگی که در انجیر نارس و بن برگهای انجیر هست. لبن لاغیه، (صفت آن در لاغیه گفته شد) و جالینوس گوید در قوة مانند فراسیون بود و بدل آن کندر است. (اختیارات بدیعی). و گاه از آن (از لبن) شیر یتوعات و خشخاش اراده کنند: الافیون، لبن الخشخاش الاسود. (ابن البیطار). لبن الیتوع که آن را تریاق بوشنجه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صاحب اختیارات بدیعی گوید: لبن الیتوعات، شیر یتوعات مانند مازریون و انجیر و حلتیت و عرطنیثا حار محرق بود و مفسد دم بود و اگر بر اعضایی چکد در حال بسوزاند و ریش کند و مداوای آن در آب بغایت سرد نشستن بود و مجرب است. مؤلف گوید شیر یتوعات خاصه شبرم و لاغیه چون بر قوبا مالند زایل کند البته - انتهی. حکیم مؤمن در تحفه گوید: شیر نبات شیردار است مثل مازریون و مجموع آن از سموم مسهل بعنف اند و هر یک مذکور است و آنچه اسم مخصوص ندارد در یتوعات مرقوم میگردد.
- لبن الحدید(8).؛
- لبن السوداء؛ صمغی است که از طرف مغرب آورند و طبیعت آن بغایت گرم بود و بوئیدن آن عطسه و رعاف آورد و سم قاتل بود و چون بر ورم های صلب مالند نافع بود. (اختیارات بدیعی). نزد اکثر اسم فرفیون است و بغدادی و بعضی گویند چیزی است
شبیه به صمغ و مایل به سیاهی و زردی و بغایت گرم و از نواحی مغرب خیزد و بوییدن او باعث رعاف و عطسهء مهلک و از سموم قتاله و ضماد او محلل اورام صلبه است در چند ساعت. (تحفهء حکیم مؤمن). لبن السوداء، هو الفربیون. لاانه صمغ مجهول. کماتوهم. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - ن ل: تدبین؛ برمین.
(2) - بکلمهء سمن و جبن رجوع شود.
(3) - ظ: قمیز.
(4) - ن ل: سکرالعسل.
(5) - سید احمد عاصم مؤلف شرح قاموس به ترکی گوید: بنات لبن، حیوانده اولان شول بغرسقراره دینور که سود آنلرده حادث اولور.
(6) - Suc scammonee.
(7) - Suc de mandragore. (8) - در یادداشتها این کلمه بود و شرحی ننوشته بودم؟
لبن.
[لَ بَ] (اِ) سیماب. جیوه (در اصطلاح کیمیاگران). (برهان ذیل کلمهء آبک). و رجوع به سیماب شود.
لبن.
[لَ بَ] (ع اِ) درد گردن از بالش. (منتهی الارب). آنکه گردنش درد کند از بالش. (مهذب الاسماء).
لبن.
[لَ بَ] (ع مص) درد کردن گردن از بالش. (منتهی الارب). درد گردن خاستن از بالش. (تاج المصادر). || شیرناک شدن میش. (منتهی الارب). بسیار شیر شدن. (تاج المصادر).
لبن.
[لَ بَ] (اِخ) کوهی است از کوههای هذیل به تهامة. یاقوت گوید: ...کذا نقلناه عن بعض اهل العلم و الصحیح ماذکره الحفصی: لبن من ارض الیمامة و لم یکن ذوالرمة یعرف جبال هذیل و هو واد فیه نخل لبنی عبیدبن ثعلبة. قال ذوالرمة:
حتی اذا وجفت بهمی لوی لبن.
یصف حمیراً اجتزاءت من اول الجزء حتی اذا وجفت البهمی - و وجیفها- اقبالها و ادبارها مع الریح. (معجم البلدان).
لبن.
[لَ] (ع مص) شیر خورانیدن. (منتهی الارب). شیر دادن. (زوزنی). || بر سینه زدن به عصا. (منتهی الارب). با چوب یا به سنگ به زدن کسی را. (زوزنی). به عصا یا به سنگ زدن. (تاج المصادر). || انداختن. (زوزنی) (منتخب اللغات).
لبن.
[لَ بِ] (ع اِ) خشت. خشت خام. واحد آن لبنة است. (مهذب الاسماء). لِبن. لِبِن. لبن القمیص؛ خشتک پیراهن. (منتهی الارب). || (ص) شیرنوشنده. || دوست دارندهء شیر. (منتهی الارب).
لبن.
[لِ] (ع اِ) خشت خام. لَبِن. لِبِن. (منتهی الارب).
لبن.
[لِ] (اِخ) جایی است از حدود حرم (؟) به راه یمن. (منتهی الارب).
لبن.
[لِ بِ] (ع اِ) خشت خام. لِبن. لَبِن (منتهی الارب).
لبن.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لبون. (منتهی الارب).
لبن.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لبون. (منتهی الارب).
لبن.
[لُ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب). نام کوهی است، در شعر مسلم بن معبد:
جلاد، مثل جندل لبن فیها
خبور مثل ماخشف الحساء.
ابیوردی گوید پشتهء سرخی است در بلاد بنی عمروبن کلاب بالای حلقوم و حربة. اصمعی گوید: لبن اعلی و لبن اسفل در بلاد هذیل واقع و آندو را لبنان گویند و ذکر آن بیاید. (معجم البلدان).
لبن.
[لُ] (اِخ) یوم لبن؛ نام یکی از جنگهای عرب است. (معجم البلدان).
لبناساغوت.
[] (اِخ) نام مرتعی: چون به آلاتاغ رسید آن علفخوار را پسندیده داشت و آن را لبناساغوت نام کرد. (رشیدی).
لبنان.
[لُ] (اِخ) تثنیهء لبن، دو کوهند نزدیک مکه و بدان دو لبن الاسفل و لبن الاعلی گویند و بالای آن دو کوهی است مبرک نام. (معجم البلدان).
لبنان.
[لُ] (اِخ) (جبل... یا کوه...)(1) نام کوهستان سوریه که به داشتن درختان سدر عالی مشهور است و بموازات دریا بطول 130 هزار گز کشیده شده و مرتفع ترین قلهء آن سه هزار گز بلندی دارد. یاقوت گوید: نام کوهی که از عرج که میان مکه و مدینه است تا به شام کشیده است و مشرف بر حمص است و آن قسمت که به اردن است جبل الجلیل و آن قسمت که به دمشق است سنیر و به حلب و حماة و حمص، لبنان نام دارد و از آنجا به انطاکیه و مصیصه متصل شود و آنجا لکام نام گیرد و سپس به ملطیه و سمیساط و قالیقلا تا بحر خزر کشیده شود و آنجا قبق خوانده شود و گویند در این کوه هفتاد زبان متکلم باشند و هر صاحب زبانی زبان دیگری درنیابد مگر ترجمان. و در این کوه ناحیتی است به حمص جلیل و در آن انواع میوه ها و زروع باشد بی آنکه کشت کنند و از صلحای ابدال بدانجا مقیم باشند. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی در ذکر کوه البرز گوید: کوه عظیم است متصل باب الابواب ... طرف غربش که به جبال گرجستان پیوسته است کوه لگزی خوانند و در صورالاقالیم آمده که در کوه لگزی امم فراوان میباشد چنانکه بهفتاد و چند زبان سخن میگویند و در آن کوه عجایب بسیار میباشد و چون بشمشاط و ملطیه رسد قالیقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصیصه رسد لکام گویند و آنجا فارق است میان شام و روم و چون به میان حمص و دمشق رسد لبنان خوانند و چون بوسط مکه و مدینه رسد عرج گویند. (نزهة القلوب چ اروپا صص 191-192). و هم او در ذکر عجایب آرد: و دیگر در عجایب المخلوقات آمده که در حمص شام کوهی است که آن را لبنان خوانند از همه نوعی در آنجا میوه هست خودروی و بی آنکه آن را کسی تیمار کند ثمرهء نیکو دارد اما طعم و بویش آنجا نیکو نبود و چون از آنجا بیرون برند و بر نهر الثلج بگذرانند بوی و طعم خوش گیرد. (نزهة القلوب چ اروپا ص 289). در عقدالفرید ذیل عنوان « ومن وحی الله تعالی الی انبیائه» آمده: مما اوحی الله تعالی الی موسی فی التوراة: یا موسی بن عمران یا صاحب جبل لبنان. انت عبدی و انا الهک الدیان لاتستذل الفقیر و لاتغبط الغنی [ بشی ء یسیر ] و کن عند ذکری خاشعاً و عند تلاوة و حیی طائعاً اسمعنی لذاذة التوراة بصوت حزین. (عقدالفرید ج 3 ص 91). چنانکه گفته شد چوب سدر از جبل لبنان آرند و در کتیبهء داریوش بزرگ آنجا که گوید: پر کردن محل از ریگ و ساختن آجر کار مردم اکد بود چوب سدر که استعمال شده آن را از محلی آورده اند که کوه نامیده میشود، مراد از کوه همین جبل لبنان است. (ایران باستان ج 2 ص 1605 و 1560). صاحب برهان گوید: نام کوهی نزدیک حمص که مسکن فقرا و اولیاءالله و اقطاب است. (برهان) :
سنگریزهء کوه رحمت برده اند از بهر کحل
دیده بانانی که عرش از کوه لبنان دیده اند.
خاقانی.
یکی از صلحای جبل لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و به کرامات مشهور بجامع دمشق درآمد. (گلستان).
عابدی در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری چو اصحاب الرقیم.بهائی.
- جبل لبنان؛ جبل عامل. در قاموس کتاب مقدس آمده است که، لبنان (سفید) شامل دو سلسله است که یکی لبنان و دیگری کوه شرقی است که در یوشع (13:5) لبنان شرقی نامیده شده است که رومانیان و یونانیان آن را انتیبنس نامند. اما بقعهء لبنان همان بقاع است (یوشع 11:17) که یونانیان و رومانیان آن را سیلی سوریه (؟) (سوریهء وسطی) نامند. اما لبنان از طرف شمال نهر کبیر ابتدا کرده نود میل جغرافی از شمال به جنوب و مسافت یک میل به طرف مغرب به محاذی ساحل دریا امتداد یافته به نهر قاسمیه منتهی میشود و ارتفاع کوه مکمل 10200 قدم و ارتفاع صنین 8500 و جبل الکنیسیه 6700 و کوه باروک 6500 قدم و مکمل باقی میماند و سراشیب غربی سرازیریش کمتر از شرقی می باشد و بیشتر حاصل خیز و بارآور است دارای دشتها و دره های عمیقه و زراعات و سکانش بسیار بر خلاف سراشیب شرقی و ساکنانش کم و در لبنان انواع حبوب و اقسام درختها و گلها کاشته میشود. (سرود 4:11). اما کوه شرقی در برابر لبنان است و از مدخل حماة که موضعش دشت جنوب شرقی میباشد از حمص تا به جبل شیخ امتداد دارد. ملاحظه در حرمون سراشیبی غربی این کوه بسیار سرازیر است به خلاف شرقی که متدرجاً به دشت دمشق امتداد یابد این کوه ساکنانش قلیل و چندان بارآور نیست و از هر یک این دو سلسله نهرهای کبیر و رودهای عظیم تشکیل یابد همچو رود کبیر و عاصی و لیطانی و یردی و اعوج و نهر بارود و ابوعلی و نهر اولی در این دو سلسله چشمه سارهای بسیار دیده شود خصوصاً در لبنان و بقاع خلاصه در قدیم الایام حویان و جبنیان در لبنان سکونت میداشتند (داود 3:3 یوشع 13:5 و 6) و کوه نشینان جلیل را بنا کردند و خدای تعالی لبنان را نیز در جزو سایر املاک قسمت بنی اسرائیل کرده بود اما ایشان آن را بتصرف نیاوردند (یوشع 13:2-6 داود 3:1-13) و در تحت تسلط و اقتدار فینیقیان بود (اول پادشاهان 5:2-6 و عزرا 3:7) در ایام داود و سلیمان اسرائیلیان در حق این کوه معرفت پیدا کرده مناظر نیکو و حاصل های پرفایده علی الخصوص سرو آزادش در انظار ایشان نهایت اهمیت را پیدا کرده (سرود 5:15) و علاوه بر آن شرابی که در آنجا بعمل می آید (هو 14:7) و آب گوارای سرد و برف نیکو (18:14) در ایشان تأثیر بسیار کرد و نویسندگان ملهمه کتاب مقدس بسیار اوقات بدان اشاره کرده اند (مزامیر 29:5 و 6 و 72:16 و 104:16-17 اش 35:2 60:13 زک 11:1 و 2) قوم اسرائیل بعد از مدتهای دراز حرمون و کوه شرقی را بتصرف درآورده اند (اول تواریخ ایام 5:23) (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Mont Liban.
لبنان.
[لُ] (اِخ) (کشور...) آرام. (در توریة). سوریه(1). متصرفیة فی بلاد سوریا استقلت بادارتها الداخلیة سنة 1277 هجریة. یعین متصرفها بانتخاب الباب العالی و تصدیق الدول. یحدها شمالا و غرباً ولایة بیروت و شرقاً و جنوباً ولایة الشام مساحتها 2200 میل مربع و عدد سکانها 250 الف نسمه و ارضها جبلیة خصبة جدامن اخصب جبال سوریا و هواؤها فی غایة الجودة و بها عدة مدارس و اهلها مسیحیون و متاوله و دروز. (منجم العمران، ذیل معجم البلدان). رجوع به سوریه شود.
(1) - Syrie.
لبنان.
[لُ] (اِخ) (غار...) صاحب حبیب السیر آرد: در روضة الاحباب مذکور است که در این سال (سال 19 ه . ق.) فوجی از اهل هدایت در بلدهء رمله(1) به غار لبنان درآمدند در آنجا تختی مذهب دیدند مردی مرده بر زبر آن خفته در یکجانب آن میت لوحی مجسم از طلا یافتند که سطری چند به لغت رومی بر آن نگاشته بودند مضمون سطور آنکه من سبا ولد نواسم که بشرف ملازمهء عیص بن اسحاق النبی (ع) مشرف گشتم و مدتی به دولت و اقبال گذرانیدم و در دار دنیا عجایب بلاانتها مشاهده کردم در چلهء تموز بکرات باریدن برف و تگرگ دیدم باید که اگر امثال این امور بنظر کسی درآید تعجب نکند و غریب تر از هر امری آنکه بنی آدم از مرگ بغایت غافل است و حال آنکه قبور آبا و اجداد و احباب و اولاد خود را می بیند و از اعظم وقایع آنکه حساب روز قیامت در پیش است نمی اندیشد بتحقیق میدانم من قومی را که با وجود اقرار به وحدانیت پروردگار مرا از این غار بیرون برند و این تخت را ملک خویش شمرند و چون این امور بظهور آید مزاج زمان از نهج اعتدال انحراف یابد و امانت در میان مردم نماند و عاقبت محمود صلحا و متقیان را باشد والسلام. (حبیب السیر ج 1 ص 167). و این شرح البته مجعول و افسانه است.
(1) - رمله شهری است بشام. (منتهی الارب).
لبنانة.
[لُ نَ] (اِخ) به پارسی قدیم همان لبنان است. (ایران باستان ج 2 ص 1607).
لبنانی.
[لُ نی ی] (ص نسبی) منسوب به لبنان.
لبنانیة.
[لُ نی یَ] (ع ص نسبی) (حاجةٌ...) (منسوباً)، حاجت بزرگ و سترگ. (منتهی الارب).
لبنتان.
[لُ نَ] (اِخ) تثنیهء لبنة؛ موضعی است در شعر اخطل :
عول النجاء کانها متوجس
باللبنتین مولع موشوم.(معجم البلدان).
لبنتین.
[لِ نَ تَ] (ع اِ) تثینهء لبنة. دو لبنة.(1)نام دو شطبهء عضاده است. رجوع به عضاده و اصطرلاب شود.
(1) - لبنة در برهان قاطع بضم اول و در غیاث بکسر اول آمده است.
لبندان.
[] (اِخ) نام دیهی به حدود قراباغ قفقاز. (نزهة القلوب چ اروپا ص 181).
لب نزدن.
[لَ نَ زَ دَ] (مص مرکب) (... بچیزی) حتی اندکی از آن نخوردن. هیچ نچشیدن از آن.
لبنگ.
[لَ بَ] (اِ) کرمی باشد که آن را دیوک خوانند و به عربی اَرَضه گویند. (برهان). کرم چوبخوار که به عربی اَرضَه گویند. (آنندراج). موریانه: شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ. (تفسیر ابی الفتوح ج 4 ص 162). || بید. پت: مراد آن است که در میوه کرم آفریند و در جامه لبنگ(1). (تفسیر ابی الفتوح ج 3 ص258).
(1) - در این مثال کلمهء لبنگ معنی بید یعنی کرمی که در جامه افتد میدهد نه موریانه.
لب نور.
[لَ] (اِخ) نام دریاچه ای به ترکستان شرقی. (تاریخ مغول ص 8).
لبنوقا.
[] (اِخ) نام یکی از ملازمان امیرنوروز. (حبیب السیر، حالات سلاطین مغول ص 50).
لبنة.
[لِ نَ] (ع اِ) لبنة القمیص؛ خشتک پیراهن. لَبنُ القمیص. لَبِنَة القمیص. (منتهی الارب).
لبنة.
[لِ نَ] (ع اِ) خشت خام. (منتهی الارب).
لبنة.
[لَ بِ نَ] (ع اِ) خشت خام. (منتهی الارب). لِبِن. لِبن. || (ص) ناقة لبنة؛ ناقهء با شیر یا ناقهء بسیارشیر. || (اِ) لبنة القمیص؛ خشتک پیراهن. لبنُالقمیص. لبینة القمیص. (منتهی الارب).
لبنة.
[لُ نَ] (ع اِ) نواله یا نوالهء بزرگ. (منتهی الارب). || نام آلتی از اصطرلاب. (برهان). رجوع به اصطرلاب و شطبة شود. اندکی برآمدگی مربع که به هر دو طرف عضادهء اصطرلاب باشد و سوراخی در آن میانه. (غیاث)(1).
(1) - در غیاث این لغت بکسر اول آمده است.
لبنة.
[لُ نَ] (اِخ) دیهی است به افریقیة. (منتهی الارب). از قرای مهدیه است با فریقیة (تونس). (معجم البلدان).
لبنه.
[لَ نَ / نِ] (اِ) شپشه و آن کرمی باشد که غله را ضایع و تباه کند. || اسم پرنده ای است که از جنس ملخ است قبل از ظهور پرهای او. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به لبنگ شود.
لبنی.
[لُ نا] (ع اِ) درختی با شیر چون عسل که صمغ آن را حصی لبنی و میعهء سائلة خوانند. (منتهی الارب). درختی است شیره دار همچون عسل. (مهذب الاسماء). میعهء سائله. (فهرست مخزن الادویه) (تذکرهء ضریر انطاکی). میعه است. (ذخیرهء خوارزمشاهی در قرابادین). شیئی کالصمغ حارّ فی الاولی، یابس فی الثانیة اذا شرب لتقطیر البول نفعه جدّاً. الشربة منه مثقال. ابوریحان در صیدنه گوید: لیث گوید لبنی چیزی است که از درخت بیرون آید مانند عسل و میعهء یابسه در اصطلاح اطبا این است و به سریانی عسل او را اصطرکا گویند. «بشر» گوید به پارسی او را کنار و خشک گویند و بعضی کنار گفته اند و بعضی هوشه گویند «ج» گوید غالیون را به پارسی لبنی گویند و گفته است او را لبنی بدانجهت گویند که شیر را ببندد و «حان» گوید آنچه شیر را ببندد گمان من آن است که داروی دیگر است غیر لبنی که طعم او تیز است «نیفه» گوید: لبنی شیر درختی است بشبه دوه دم و دوه دم از روی لفظ و شهرت از او اخفی است دوه دم لغتی است بر وزن هدبد بضم ها و فتح دال و کسر با و معنی وی آن است که آن چیزی است شبیه خون که از درخت سمره بیرون آید چنانکه گذشت که عرب گوید حاضت السمره و این استعمال بطریق تشبیه است و او را میعه به آن معنی گویند که در وقت بیرون آمدن سیلان دارد چون دیگر مایعات و خواص میعه در میم گفته شود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: میعه است آنچه سایله بود آن را عسل لبنی خوانند و میعه سایله خوانند. و آن مانند عسل بود که در وی حلاوت نبود و آن صمغ درخت رومی است و نیکوترین آن بود که سایل بود بنفس خود و خوشبوی و زردرنگ بود و سیاه نبود و طبیعت او گرم است در اول و خشک است در دوم و گویند تر است و وی منضج و ملین بود، جرب تر و خشک را نافع بود و سرفهء مزمن بلغمی را نافع بود و آواز صافی گرداند و طبع نرم دارد و چون زنان بخود برگیرند یا بیاشامند حیض و بول براند و مسهل بلغم بود بی زحمت چون مثقالی از وی مستعمل کنند و وی مسبت بود و نزله را نیز ببندد و مصلح آن بوزن آن صمغ بادام بود که اضافهء وی کنند و بدل وی جند بیدستر است و روغن یاسمین. و گویند بدل آن جاوشیر بود.
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) نام کوهی است. ابومحمد الاسود گوید: لبنی در بلاد جذام باشد و ابوزیاد گوید عمروبن کلاب راست. (معجم البلدان).
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) رودباری است بسیار نخل و بلاد بنی کلاب را جز بدان جا نخلستانی نباشد و پیرامون آن پشته های بسیار است و گرد آن نقاطی است موسوم به اعراف و از آنجمله است اعراف لبنی.
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) نام دهی است به فلسطین و بدانجا لفتکین المعزّی را فروگرفتند و نزد عزیز بردند.
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) نام زنی است. (منتهی الارب). کثیر گوید :
اری الازارَ علی لبنی فاحسده
ان الازار علی ماضم محسود.
(عقدالفرید ج 7 ص 25).
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) نام دختری ادیبه از مردم اندلس، مشهور به زیبائی و عالم بعلم صرف و حساب و شعر و دیگر فنون ادب و حسن خط و از کتاب حکم بن عبدالرحمن الثالث(1). (قاموس الاعلام ترکی). زرکلی در الاعلام بنقل از بغیة الوعاة (ص 383) آرد: لبنی (وفات 394 ه . ق.): کاتبة الخلیفة المنتصر بالله الاموی، اندلسیة، کانت شاعرة عالمة بالعربیه والادب، حاسبة، منشئة اصلها من الجواری و لم یکن فی قصر الخلافة یومئذ انبل منها. (الاعلام زرکلی ج 3).
(1) - ملقب به المستنصر. (طبقات سلاطین اسلام، ص 16).
لبنی.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، واقع در بیست هزارگزی کوزران و دوهزارگزی راه فرعی کوزران به جوانرود. دشت، سردسیر. دارای صد تن سکنه. کردی و فارسی زبان. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مال رو است تابستان اتومبیل توان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) نام معشوقهء قیس بن ذریح. صاحب تزیین الاسواق، شرح پیوستگی آندو را چنین آرد: هو قیس بن ذریح بن سنة و هو رضیع الحسین بن علی بن ابیطالب و سبب علاقته بلبنی بنت الحباب الکعبیة انه ذهب لبعض حاجاته فمر ببنی کعب و قد احتدم الحرفاستسقی الماء من خیمة منهم فبرزت الیه امرأة مدیدة القامة بهیة الطلعة عدیة الکلام سهلة المنطق فناولته اداوة ماء فلما صدر قالت له الا تبرد عندنا و قد تمکنت من فؤاده فقال نعم فمهدت له وطاء و استحضرت مایحتاج الیه و ان اباها جاء فلما وجده رحب به و نحر له جزورا و اقام عندهم بیاض الیوم ثم انصرف و هو اشغف الناس بها فجعل یکتم ذلک الی ان غلب علیه فنطق فیها بالاشعار و شاع ذلک عنه و انه مرّ بها ثانیاً فنزل عندهم و شکا الیها حین تخالیا ما نزل به من حبها فوجد عندها اضعاف ذلک فانصرف و قد علم کل واحد ما عند الاخر فمضی الی ابیه فشکا الیه ذلک فقال له دع هذه و تزَوّج باحدی بنات عمک فغم منه و جاء الی امه فکان منها، کان من ابیه فترکهما و جاء الی الحسین بن علی و اخبره بالقصة فرثی له و التزم له ان یکفیه هذاالشان فمضی معه الی ابی لبنی فسأله فی ذلک فاجابه بالطاعة و قال یا ابن رسول الله لوارسلت لکفیت بیدان هذا من ابیه الیق کما هو عندالعرب فشکره و مضی الی ابی قیس. و نقل السیوطی فی شرح الشواهد عن ابن عساکر ان الحسین بن علی لما بلغه انقباض ابی قیس عن ذلک جاءالیه حافیا علی حر الرمل فقام و مرغ وجهه علی اقدامه و کان ذریح ملیافمضی مع الحسین حتی زوج قیسا بلبنی... (تزیین الاسواق ص 53). صاحب عقدالفرید تحت عنوان طلاق آرد: و من طلق امراءته و تبعتها نفسه، قیس بن الذریح، و کان ابوه امره بطلاقه فطلقها و ندم. فقال فی ذلک:
فوا کبدی علی تسریح لبنی
فکان فراقُ لبنی کالخداع
تکتفنی الوشاة فاز عجونی
فیاللناس للواشی المطاع
فاصبحت الغداة الوُم نفسی
علی امر و لیس بمستطاع
کمغبون یعض علی یدیه
تبین غبته بعد البیاع.
(عقد الفرید ج 7 ص 138).
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) خزاعیة. نام مادر ابولهب عموی پیغمبر (ص). (عقد الفرید ج3 ص263).
لبنی.
[لُ نا] (اِخ) (ال ...) جعفربن ابی بکر الحنفی المکی. صاحب: «دفع الشدة بجواز تاخیر الافاقی الاحرام الی جدة». (معجم المطبوعات ج2).
لبنی.
[لَ بَ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لبن(1). شیری.
(1) - Laiteux. Lactescent.
لبنی.
[لَ بِ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لَبِن یعنی خشت خام.
- شکل لبنی؛ از مجسمات، جسم مربعی است که دو بُعد از ابعاد آن متساوی و سومی کوچکتر است: اگر از این عددها (یعنی سه عدد که در هم ضرب شود) دو راست باشند و سوم کهتر آنچه گرد آید او را لبنی خوانند زیرا که خشت را ماند. (التفهیم).
لبنیات.
[لَ بَ نی یا] (ع اِ)(1) جِ لبنیة. محصولات شیری و خود شیر. شیر و چیزها که از شیر کنند چون ماست و پنیر و کره و لور و کفی و کشک (پینو) و دوغ و کره و خامه (خامه تو) و روغن و سرشیر (قیماق) و قره قروت (رخبین) و آغوز (ماک) (فله). مجموع شیر و آنچه از شیر حاصل شود، در طب لبنیات گویند و شامل کره و روغن نشود.
(1) - Laitage.
لبنیات فروش.
[لَ بَ نی یا فُ] (نف مرکب) فروشندهء مواد حاصل از شیر. آب بند.
لبنیات فروشی.
[لَ بَ نی یا فُ] (حامص مرکب) عمل لبنیات فروش. آب بندی. || (اِ مرکب) جایگاه فروش مواد حاصل از شیر. دکه ای که در آن محصولات شیری فروشند.
لبنیة.
[لَ بَ نی یَ] (ع ص نسبی) تانیث لبنی. منسوب به لبن. شیری. ج، لبنیات.
- بثور لبنیه؛(1) نوعی از بثره بر ظاهر تن آدمی.
(1) - Les pustules laiteux.
لبو.
[لَ بُوو] (اِخ) نام پسر عبدالقیس. (لبؤ نیز گویند). (منتهی الارب).
لبو.
[لُ بُ] (اِخ)(1) (جزیرهء...) نام جزیرهء بزرگی در دانوب پائین شهر وین و شهرت آن بسبب عبور دسته های فرانسوی از آنجا است در سال 1809 م.
(1) - Lobau.
لبو.
[لُ بُ] (اِخ)(1) ژرژ موتن، کنت دو. ژنرال فرانسوی. مولد فالسبورگ. وی در اَسترلیتز، اسپانی، و مخصوصاً در اسلینگ معروفیت یافت و لوئی فیلیپ وی را مارشالی فرانسه داد. (1770-1838 م.).
(1) - Lobau.
لبو.
[لَ] (اِ) چغندر پخته. لبلبو. در زبان آشور و بابل چغندر را لپتو(1) میخوانده اند و در آرامی لپتا(2) و لیپتا(3) می نامیده اند و بعید نیست که اصل لبوی فارسی همین باشد. (مجلهء یغما شمارهء اول سال سوم، مقاله پورداود).
(1) - Laptu.
(2) - Lapta.
(3) - Lipta.
لبؤ.
[لُبَءْ] (ع اِ) جِ لَبأة. (منتهی الارب).
لبؤ.
[لُبُءْ] (ع اِ) جِ لبأة. (منتهی الارب).
لبؤ.
[لُبْءْ] (ع اِ) جِ لبأة. (منتهی الارب).
لبوات.
[لَ بُ] (ع اِ) جِ لباَة. (منتهی الارب).
لبوان.
[لَبْ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب). نام کوهی است در شعر ابن مقبل. (معجم البلدان).
لبوانی.
[لَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به لبوان، بطنی از معافر و آن لبوان بن مالک بن الحرث است. (انساب سمعانی ورق 494).
لبوئی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لبو. لبویی. لبوفروش.
لبوب.
[لُ] (ع اِ) جِ لب. (منتهی الارب) :حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص122).
لبوخ.
[لُ] (ع اِمص) بسیاری گوشت اندام. (منتهی الارب).
لبود.
[لُ] (ع اِ) جِ لِبد. (منتهی الارب).
لبود.
[لَ] (ع اِ) کنه. (منتهی الارب).
لبود.
[لُ] (ع مص) لبد. مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آن را. (منتهی الارب). زمینگیر شدن. || چفسیدن به زمین. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. || بر سینه خفتن. (تاج المصادر). بر سینه فروخفتن مرغ. (زوزنی).
لبودی.
[لَ دی ی] (اِخ) شمس الدین بن اللبودی. رجوع به شمس الدین و ابن اللبودی شود.
لبودی.
[لَ دی ی] (اِخ) صاحب نجم الدین اللبودی. رجوع به صاحب و رجوع به نجم الدین شود.
لب ورچیدن.
[لَ وَ دَ] (مص مرکب) لب برچیدن. رجوع به لب برچیدن شود.
لبوس.
[لَ] (ع اِ) لباس. ثوب. لبس. ملبس. پوشیدنی. پوشاک. جامه. هر چه درپوشند. پوشش. || زره. درع. منه قوله تعالی: و علمناه صنعة لبوس؛ ای الدّرع. (منتهی الارب) .
لبوش.
[لَ] (ص) کج. (آنندراج). ظاهراً تصحیف لوش و لوچ باشد.
لبوفروش.
[لَ فُ] (نف مرکب) لبویی. فروشندهء لبو. چغندر پخته فروش.
لب و لنج.
[لَ بُ لُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب).
-لب و لنج آویختن یا لب و لنج آویزان یا -آویخته داشتن؛ ناخرسندی نمودن با ملامح روی.
لب و لوچه.
[لَ بُ لَ / لُو چَ / چِ] (اِ مرکب، از اتباع) لب و لوشه.
- لب و لوچه اش آویزان بودن یا شدن؛ناراضی و ناخشنود بودن یا ناخشنودی نمودن که از ملامح وی مشهود شود.
لب و لوشه.
[لَ بُ لَ / لُو شَ / شِ] (اِ مرکب، از اتباع) لب و لوچه.
- لب و لوشه آویختن؛ عدم رضایت با چهرهء عبوس نمودن. نمودن عدم رضایت با ملامح روی.
لبون.
[لَ] (ع ص) شیردار. || میش و اشتر مادهء شیردار. || آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. لبونة. (منتهی الارب). ج، لِبان، لبن، لُبُن، لبائن.
- ابن اللبون؛ شتر کرهء دوساله یا به سال سوم درآمده. ابنة لبون؛ تأنیث آن. بنت لبون کذلک.
|| بنات لبون؛ نهالان عرفط. (منتهی الارب).
لبون.
[لَ] (اِخ) نام شهری است. (معجم البلدان).
لبونة.
[لَ نَ] (ع ص) لبون. شیردار. || آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. (منتهی الارب).
لبؤة.
[لَ بُ ءَ] (ع اِ) شیر ماده. لبوة. (منتهی الارب).
لبوة.
[لِبْ وَ] (ع اِ) لبؤة. شیر ماده.
لبوة.
[لَبْ وَ] (ع اِ) شیر ماده. لبؤة. (منتهی الارب). لَباءَة. لُبَأَة. لَبأَة. لَباة. لب. لبة. ام ضیغم. ام شبل. ام قشعم. ام کلثوم. ام الهیثم. (المرصع).
لبة.
[لَ بَ] (ع اِ) شیر ماده. لَبْوَة. لِبْوَة. لباة. (منتهی الارب).
لبة.
[لَبْ بَ] (ع اِ) سر سینه. || (ص) زن پاکیزه. || زن پاکیزه خوی. || زن شوی دوست. (منتهی الارب). زنی که شوهر خود را دوست دارد یا فرزند. (مهذب الاسماء).
لبه.
[لَ بَ / بِ] (اِ) تیزنا. تیزه. دَم. حدّ. لب. دَمه. حرف. طرف برنده کارد و امثال آن.
- لبه از ظرفی یا جامه ای یا دیواری و غیره؛کنار. حاشیه. طرف و جانب آن.
- لبهء شمشیر؛ تیزنای آن.
|| آفتاب گردان (در کلاه) :(1)
دوخته بر طرف کلاهش لبه
وان لبه بر شکل(2) مه یکشبه.ایرج میرزا.
- لبه دادن (ظرف) و لبه ندادن آن.؛ رجوع به لب دادن شود.
(1) - Visiere. (2) - ن ل: مانند.
لبه دار.
[لَ بَ / بِ] (نف مرکب) دارای لبه. بالبه.
- کلاه لبه دار؛ دارای آفتاب گردان.(1)
(1) - Visiere.
لبه دوزی.
[لَ بَ / بِ] (حامص مرکب)قسمی دوختن.
لبه لیسه.
[لَ بَ / بِ سَ / سِ] (اِ مرکب)(در اصطلاح مردم قزوین) لوه لیسه. دلگی. کمی خوردن از ته مانده هایی.
لبی.
[لَبْیْ] (ع مص) بسیار خوردن طعام را. (منتهی الارب).
لبی.
[لَ] (اِ) به یونانی آذان الفار بستانی است. (فهرست مخزن الادویه).
لبی.
[لَ / لُ / لِبْ با] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
لبی.
[لَ] (اِ) (در تداول مردم گیلان) دانه های سرخ برنج که آن را دخل هم گویند.
لبی.
[لَبْ بی] (اِخ)(1) نام یکی از حواریون عیسی. او را تدّی نیز نامند. یکی از اسمهای یهودای رسول است (10:3) که او را تدی گویند. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Lebbe.
لبی.
[لُ بَیْی] (اِخ) ابن لبی صحابی است. (منتهی الارب). لبی بن لبی، الاول بموحدة مصغر و ابوه بموحدة خفیفة وزن عصا قال البخاری له صحبة روی عنه ابوبلج الصغیر و قال ابوحاتم الرازی کان یکون بواسط و قال هو و ابوحاتم بن حبان یقال ان له صحبة و قال ابن السکن لم نجد له سماعاً من رسول الله (ص) و اخرج البخاری و ابن ابی خیثمة و الیغوی و ابن السکن من طریق محمد بن یزید الواسطی عن ابی بلج عن لبی بن لبا، رجل من اصحاب النبی (ص) رأیته علیه مطرف خزاحمر سبق فرس له فحلله ببرد عدنی اختصره البخاری و قال ابن فتحون ضبطناه عن الفقیه ابی علی لبا بوزن عصا و ضبطناه عن الاستیعاب بضم اللام و تشدید الموحدة رأیته بخط ابن مفرج مثله و کذلک فی لبی - انتهی. و تبع ابن الدباغ اباعلی و کذا ابن الصلاح فی علوم الحدیث و خالف الجمیع ابن قانع فجعله مع ابی ابن کعب و قد اشرت الی وهمه فی ذلک فی حرف الالف. (الاصابة ص 4 و 3 ج 6).
لبی.
[لَ با] (اِخ) نام پدر لبی. (منتهی الارب).
لبیا.
[لِ] (اِخ) لیبی. لیبیا. رجوع به هر دو کلمه شود. در قاموس کتاب مقدس آمده: لبیا، مملکتی است در شمال افریقا که در ساحل دریای متوسط واقع و از مصر تا کارتاژ ممتد است و قدری هم به طرف خشکی امتداد یافته قسمتی از این مملکت که به مصر اتصال داشت بعضی اوقات لبیا مارماریکا و آن قسمتی که بسایرینی اتصال داشت سایرینیکا گفته میشد و این بمناسبت پنج شهر عمدهء آن مملکت بود یعنی: سایرینی، اپولونیة و برنیاسی و ارسنوی و تلمایس. عدد بسیار و گروهی از یهود در ایام مسیح در این شهر سکونت داشتند و با جدیدالایمانان لبیانی برای عبادت به اورشلیم می آمدند. (1ع 2:10). مبدأ اشتقاق لبیا از لهابیم یا لوبیم است. (پید 10:13) و اینان طایفهء جنگجو بودند که شیشق شهریار مصر و زارح حبشی را در جنگ با یهودیه معاونت کردند. (2 تو 12:3 و 14:9 و 16:8 و دانیال 11:43.) و با اهل تبت قدیم (؟) نیز معاون بودند (بح 3:9 ار 46:9 حزج 30:5). رجوع به فوت شود. آخراً لبیا در تحت تصرف کارتاژ و پس از آن در تحت تصرف یونانیان و رومانیان و سرسنیها (؟) و عثمانیان درآمد. (قاموس کتاب مقدس).
لبیاب.
[لِبْ] (اِ) رودخانه و نهر عظیم را گویند. (برهان). رودخانه را گویند. (جهانگیری)(1).
(1) - در یک نسخهء خطی موجود، لبیات بفتحتین و تاء قرشت آخر آمده است.
لبیب.
[لَ] (ع ص) خردمند. ج، اَلِبّاء. (منتهی الارب). عاقل. بخرد. دانا :
ستمگران را چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم.سوزنی.
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لب لبیبان.سعدی.
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زود سر را ای لبیب.مولوی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.
مولوی.
- ادیب لبیب؛ ادیب بخرد و دانا.
|| لازم گیرنده کاری را. (منتهی الارب). || مرد محرم. قاله ابن درید و انشد:
فقلت لها غنی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذاک لبیب.
ای مُلبٌ. (منتهی الارب).
لبیب.
[لَ] (اِخ) (الشیخ) عبدالله الملقب باللبیب بن العلامة عبدالحکیم بن شمس الدین السیالکوتی الهندی.(1) او را حاشیتی است بر تلویح سعدالدین تفتازانی. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1587).
(1) - بروایتی وی شاگرد عبدالحکیم سیالکوتی است نه پسر او.
لبیبة.
[لَ بَ] (ع ص) تأنیث لبیب. زن عاقله. || (اِ) شاماکچه.(1) (منتهی الارب). نام جامه ای است.
(1) - شاماکچه، سینه بند زنان باشد. (برهان).
لبیبة.
[لَ بَ] (اِخ) الانصاری. ذکره الطبرانی و غیره و قال ابوعمر هو ابولبیبة و قال ابن حبان فی ترجمة حفیده محمد بن عبدالرحمن بن لبیبة کان اسم عبدالرحمن لبیبة و ابوه لبیبة فلذلک یقال تارة لبیبة و تارة ابولبیبة و اخرج البیهقی من طریق اسدبن موسی من حاتم بن اسماعیل عن یحیی بن عبدالرحمن بن لبیبة عن جده قال دعاسعدبن ابی قاص یارب ان لی بنین صغاراً فأخرعنی الموت حتی یبلغوا فعاش بعدها عشرین سنة و اخرج ابن قانع من طریق محمد بن شرحبیل عن ابن جریح عن محمد بن عبدالرحمن بن ابی لبیبة عن ابیه عن جده ان النبی (ص) قال اذا صام الغلام ثلاثة ایام متتابعات فقد وجب علیه صوم شهر رمضان.
لبیبی.
[لَ] (اِخ) از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:
بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعر است
بدان طریق بنا کردم این قصیده که گفت
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست».
عوفی در لباب الالباب(1) گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب بود، نظمش رایق و در فضل از اقران فایق. مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه الله بود و در مدح آن شاه نیکخواه نام جوی ثناخر مداح پرور این قصیده گفته و داد سخن بداده است:
چو بر کندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر... الخ.
هدایت در مجمع الفصحاء(2) گوید: لبیبی از قدمای شعرا و حکما بوده است. از حالات و مقالاتش استحضاری چندان حاصل نیامد. الاّ اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده و صاحب تاریخ آل غزنویه تاریخ بیهقی در اختلال حال محمد بن محمود بر وجه مناسبتی در ضمن حکایتی این قطعهء او را برشتهء تحریر آورده:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد... الخ
و سپس ابیاتی پراکنده از وی نقل کرده است که در ذیل بیاید. با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر راذویانی عصر زندگی و در سلک شعرای آل سبکتکین بودن لبیبی تا حدی معلوم و مسلم گشته است چه در این کتاب دو بیت از لبیبی در تأسف از مرگ فرخی سیستانی نقل شده است و از آن دو بیت بخوبی برمی آید که لبیبی لااقل تا سال 429 که سال فوت فرخی است زنده بوده است و لبیبی وی را بدین دو بیت مرثیه گفته و هم از این دو بیت برمی آید که وی را با فرخی دوستی و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانهء خوشی نداشته اند و آن دو بیت این است:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمهء قصیدهء رائیه وی می نویسد(3) عوفی ذکر وی ضمن شعرای آل سبکتکین آورده و قصیدهء وی را در مدح یوسف بن ناصرالدین دانسته و صاحبان تذکره بیش از این چیزی در شناخت وی ندارند حتی معلوم نکرده اند که این شاعر اهل کجاست گرچه در خراسانی بودن لبیبی تقریباً شکی نمیتوان داشت اما از کدام شهر خراسان است معلوم نیست و اما قصیدهء رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است بدو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچیک اقناعی نیست لکن سررشتهء تحقیق تواند بود: یکی آنکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همیشه به کنیت ابویعقوب مدح کرده اند و اگر ذکر لقب او شده است عضدالدوله آورده اند و یا او را به القاب «ملک» و «سپهبد» و «شاه» و «خسرو» و «میر» ستوده اند و خطاب «پادشاه» نکرده اند چه ملک و میر و خسرو مطابق رسم آن روز دون پادشاه است ذکر شواهد این منظور مطلب را به درازا خواهد کشید و با مسامحه ای که در این باره به کار بریم کنیهء ابوالمظفر و عنوان صریح پادشاه بدون ذکر لقب او عضدالدوله بعید است که دربارهء یوسف بن ناصرالدین گفته شده باشد. دوم تعریفی است که در قصیده می بینیم و آن چنین است که شاعری از حد غربی خراسان با دلبر وداع کند و وارد ریگزاری بزرگ شود و پس از آن که از ریگزار بیرون شد به رود جیحون رسد و از جیحون بگذرد و به درگاه ممدوح پیوندد، از این سفر ظاهراً چنین بنظر میرسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات عزیمت کرده و از دشت خاوران و ریگزار اتک یا آخال عبور کرده به جیحون رسیده و از آن نیز گذشته و به ممدوح پیوسته است، و ممدوحی که ابوالمظفر خطاب شود و برای رسیدن بدو از جیحون بایستی عبور کرد به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است که رود جیحون از آنجا سرچشمه گیرد و وصول بدان محل مستلزم گذشتن از جیحون است. اما سبک ریزه کاریهای این قصیده به ریزه کاریها و روانی و سهولت قصیدهء نونیهء فرخی که هم در مدح امیرابوالمظفر گفته است بی شباهت نیست، کسانی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت داده اند پایهء نسبت آنان بر حدس و قیاس بوده است چه از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید لامیه و نونیهء منوچهری شبیه است و از حیث سبک عبارات و روانی و صافی اشعار و انسجام و مخصوصاً مدح ابوالمظفر که ممدوح فرخی بوده و او نیز سفری از سیستان به حدود جیحون و چغانیان کرده به فرخی شبیه است و از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده. ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد. اما مأخذ این قصیده: قدیمترین مأخذ این قصیده چنانکه اشاره شد لباب الالباب محمد عوفی از شعرای آخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است و پس از وی مرحوم لسان الملک سپهر از مأخذ دیگری که معلوم نیست چه بوده، این قصیده را به خط خود بر پشت صفحهء نخستین نسخه ای از دیوان خطی منوچهری نوشته است و بالای آن نگاشته: «این قصیده را برخی از فرخی و برخی از منوچهری دانند». دلیل اینکه سپهر از مأخذ دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را به دست آورده این است که اولاً عبارت فوق را در نسبت قصیده بفرخی و منوچهری روی آن نوشته است و هرگاه به نسخهء لباب الالباب دسترسی داشت ذکر این عنوان نمیکرد و یا لااقل نامی نیز از لبیبی میبرد و دیگر آنکه روایت سپهر با روایت عوفی که در نسخهء چاپ ادوارد براون مندرج است تفاوتهای فاحش دارد و ابیات روایت سپهر از روایت لباب الالباب بیشتر است و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد، گرچه میتوان پنداشت که شاید سپهر نسخهء دیگری از لباب الالباب به دست داشته که در آن نسخه صورت اشعار با نسخهء ادوارد براون تفاوت میکرده است اما نسبت دادن قصیده به دو شاعر و فروگذاردن نام شاعر حقیقی این احتمال را به کلی دور میسازد، نسخهء سپهر دارای پنجاه و شش بیت است و نسخهء عوفی سی و سه بیت دارد با اینحال در نسخهء عوفی سه بیت هست که در نسخهء سپهر نیست. در لباب الالباب (چ براون) اشعار پس و پیش و مصراعها هر کدام دور از یکدیگر و نابجا قرار گرفته است و شیرازهء انتظام قصیده بر هم خورده ولی در نسخهء سپهر انتظام اشعار برقرار و مصراعها هر یک بجای خود استوار است. مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده را از روی نسخهء لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است و بار دیگر در جلد اول مجمع الفصحاء سر و دست شکسته آن را به اسم فرخی ضبط کرده است و معلوم میشود که لله باشی هم به لباب الالباب عوفی یا به این قسمت از آن کتاب دسترسی نداشته است ورنه لااقل اشارتی میکرد و از روایت عوفی استفادتی میبرد. مرحوم بهار به تصریح خود قصیده را از روی نسخهء سپهر نقل کرده است و اما ضبط عوفی را جز در یک جا اصل قرار داده مگر در اشعاری که عوفی آنها را ضبط نکرده است که ناچار عین روایت سپهر را نقل کرده و اختلاف بین بعض اشعار از روایت سپهر و روایت عوفی و دیگر امتیازات طرفین را در حواشی اشعار مذکور داشته است که با تغییراتی نقل خواهد گشت. بدیهی است به تشتت و پس و پیشهایی که در نسخهء عوفی است اینجا اشارتی خواهد رفت. از لبیبی بجز قصیدهء مورد بحث و قطعهء منقول در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است. از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدّس و غیره بوده است. اینک قصیده:
چو برکندم دل از دیدار(4) دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
به دل کز دل به دیده درزد آذر(5)
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان(6) سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان پر از خون عارض و بر(7)
بچشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام [ ای ] بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور(8)
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا ترا چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر(9)
فرودآ زود زین زین و بیارام(10)
فرو نه یک ره و برگیر ساغر(11)
فغان زین بادپای کوه دیدار(12)
فغان زین ره نورد هجرگستر
همانا از فراق است آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر(13)
خرد زینسو کشید و عشق زانسو
فروماندم من اندر کار مضطر(14)
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوشتر(15)
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر(16)
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشته ست از گذشته یاد ماور
مخور غم میروم درویش از اینجا
ولیکن زود بازآیم توانگر(17)
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر(18)
رهی دور(19) و شبی تاریک و تیره
هوا فیروزه و هامون مقیر(20)
خم شوله(21) چو خم زلف جانان
مغرّق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل(22)
بتارک بر نهاده غُفر(23) مغفر
مجرّه چون به دریا راه(24) موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر(25)
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گویی گوی شاید بودن ایدر(26)
هوا اندوده رخساره بدوده(27)
سپهر آراسته چهره به گوهر
زمانی بود مه بر زد سر از کوه(28)
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زراندود کرده گوی سیمین
شده ز انوار(29) او گیتی منوّر
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر(30)
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشناور(31)
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
بسجده پیش یزدان گروگر(32)
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون بزیر او مقعّر(33)
گرفته دامن خاور بدنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربی(34)
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچه اندر جهان است
ز هرچه اندر جهان است او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که خانی او ز خانی بود منکر(35)
مدیح شاه برخواندم به جیحون(36)
برآمد بانگ ازو اللهاکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم(37)
که تو(38) مدحش همی برخوانی از بر
بفر شاه از جیحون گذشتم(39)
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در(40)
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر(41)
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامهء آذر مصور
تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فراوان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدانگونه رسیدم
که زی فرزند، یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم(42)
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز(43)
بشارت نامه زیر پرّش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد درگذشتن خط محور(44)
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور(45)
بصدر اندر نشسته پادشاهی
ظفریاری به کنیت بوالمظفر
بتاجش بر(46) نبشته عهد آدم
به تیغش(47) درسرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر(48)
جهان را خور کند روشن ولیکن
ز رای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردارپشت چرخ، چنبر(49).
قطعهء لبیبی که در تاریخ بیهقی(50) آمده این است:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گلهء دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
در مجمع الفصحا(51) ابیاتی از این شاعر مذکور است بدینگونه:
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته است از شمشاد شمشار.
آن طرهء مشکبیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.
خوشا حال لحاف و بستر آهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ(52).
در فرهنگها نیز بشاهد لغات اشعاری از این شاعر آمده است و ما آنچه در لغت نامهء اسدی و فرهنگ سروری و جهانگیری و رشیدی مذکور است ذیلاً نقل میکنیم:
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ.
زان پیش(53) که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
گر سیر شدی بتا ز من درخور هست
زیرا که ندارم ای صنم جوزهء(54) لست.
آن جخش(55) ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینهء لبلاب.
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت.
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست.
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و بزور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونْت بلفرخج.
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
کجا بمالش اوّل براوفتد بسریش(56).
(لغت نامهء اسدی، ذیل غلغلیج).
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وان تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
ای بچهء حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدْت بطاق اندر برجه.
گر کونْت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دیگ ریسه شد
و آن بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه شد.
تو چنین فربه و آکنده چرایی پدرت
هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند(57).
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
ترا گردن در بسته به بیوغ(58)
و گرنه نروی راست با سپار
چنان باد درآرد بخویشتن
که گویی خورده است سوسمار.
از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
پیش من یک ره شعر تو یکی دوست بخواند
زان زمان باز هنوز این دل من پرهسر است.
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زها رها شده پر گوه و خایه ها شده غر.
سوری تو جهان را بدل ماتم سوری(59)
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لفت بخوردم بگرم(60) درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
اگر خواهی سپاهش را شماره
برون باید شد از حد اماره.
یکی مؤاجر و بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرنبار بیش کرده عسس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو براز کون(61) ژاژها افراشتی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
گرچه زردست همچو زرّ پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
ایا نیاز به من ساز و مر مرا مگذار
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
وان چاپلوس بسته گر خندان
کت هر زمان بلوس بپیراید.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس.
ایا کرده در بینیت حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها بروی(62)
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی(63)
حقا که کمتری و فژآگن تری ز پک.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک(64)
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
از زبان باشد بر مردم دانی (؟)
گاه آب دهی و گاه می آری کوک؟
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک(65) ریسی پشت.
غلیه (؟) فروش خواجه که ما را گرفت باد (؟)
بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد
گفتاکه پنجپایک و غوک و مکل بکوب
در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
چه کنم که سفیه را بنکوی(66)
نتوان نرم کردن از داشن.
می بارد از دهانت خدو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را.
آن روی و ریش پُرگُه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ.
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو(67)
مر کشت را خود افکن نیرو(68)
رز را(69) بدست خو کن فرخو
شنگینه برمد(70) از چاکر
تا راست باشد(71) او چو ترازو.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام(72)
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
فرو آید ز پشتش پور ملعون
شده کالفته چون خرسی خشینه.
دو چیزش بر کن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر به چنبه.
چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
ای بزفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم.
قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی
ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
آن سبلت و ریشش بکون خوش
دو پای خوش او بکون صهر(73).
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است(74).
ز خشم دندان بگذارد بر... خواهر
همی کشید چو درویش دامن فرغیش.
ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردیّ و سنه.
کفش صندوق محنت (؟) و... زنش
هر دو گردند و هر دو ناهموار
هیچکس را گناه نیست در این
کو برد جمله را همی از کار
این یکی را به خنجه و خفتن
وان دگر را به لنجه و رفتار.
بباید بسیجیدن این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
گر بیارند و بسوزند و دهندت برباد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
برروی و برون آر همه رویت از اورت.
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیرد دل مرا بفرخچ.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خر طبع و همه احمق و بیدانش و دند.
گویند نخستین سخن از نامهء پازند
آن است که با مردم بد اصل مپیوند.
بر روی پزشگ زن میندیش
چون بود درست پیشیارت.
از اطاعت با پدر زردشت پیر
خود بنسک آفرنگان گفته است.
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست.
چو بشنیده شاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخائید و گفت.
ز بس رفعتش شاهباز خرد
نیارد برافراز او بر پرد.
بخنجر همه تنش انجیده اند
بر آن خاک خونش پشنجیده اند.
ز تیرش رخ مه سکنجیده شد
ز تیغش دل چرخ انجیده شد.
ز جورم جهانی پرآوازه شد
روان نیاگان به من تازه شد.
چو باسک کند ماه من از خمار
قرار از مه نو نماید فرار.
از آن لشکر گشن توفید دهر
بکام عدو نوش شد همچو زهر.
بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
خزاین تهی شد از آن زاج سور
درونها پر آمد ز عیش و سرور
چو در روز شهریر آمد به شهر
ز شادی همه شهر را داد بهر.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر.
چو غرشیده گشتی ز کین و ستیز
گرفتی ازو دیو راه گریز
نسو بود از آنگونه دیوار او
که مانند آیینه بنمود رو.
ز خشم این کهن گرگ ژکاره
ندارم جز درت اندخسواره.
کمندی عدوهنج از بهر کین
فروهشته چون اژدهایی ز زین.
من بر تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خانم
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه
آنگاه که من هجات گویم
تو ریش کنی و زنت رنبه.
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
اگر این چیستان تو بگشائی
گوی دانش ز موبدان ببری.
الا تا درایند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
بافکاری بود در شهر هری
داشت زیباروی و رعنا دختری.
به دستش ز خام گوزنان کمند
ببر درفکنده یکی شاکمند.
(1) - ج 2 ص 41-40.
(2) - ج 1 ص 494.
(3) - مجلهء آینده، شمارهء سوم، سال سوّم.
(4) - در نسخهء سپهر: دلدار.
(5) - عوفی این شعر را ندارد.
(6) - در عوفی: سوزن.
(7) - عوفی این شعر و شعر بعد را ندارد.
(8) - نسخهء سپهر و عوفی: مرا گفت آن دلارام بی آرام که داری مر مرا...الخ، اصلاح مصراع اول بین قلاب از روی حدس، برای ارتباط معنی است.
(9) - این بیت و سه شعر قبل از آن در عوفی نیست.
(10)- در عوفی این مصراع با مصراع «سپهر آراسته چهره به گوهر»، تشکیل بیتی میدهد.
(11) - این بیت در عوفی هر مصراعی در یکجا ضبط است و مصراع اول آن چنین است:
فرود آ زود و زین را زین بیارام.... و در سپهر چنین است:
کله داری از این بارهء بی آرام
فرونه یکره و برگیر ساغر.
(12) - سپهر: فغان زین بادپیما کوه دیدار.
(13) - عوفی ندارد.
(14) - سپهر ندارد.
(15) - سپهر: مرا بایسته تر بسیار خوشتر.
(16) - عوفی ندارد.
(17) - بیت در سپهر چنین است: از این رفتن نگر تا غم نداری، که زی تو زود بازآیم توانگر.
(18) - در عوفی نیست.
(19) - سپهر: رهی صعب.
(20) - در سپهر و عوفی: هوا فیروز و هامون چون مقیر. متن تصحیح قیاسی مؤلف است و مرحوم بهار تصحیح کرده: هوا چون قیر و هامون زو مقیر.
(21) - عوفی: شوکه. شوله از منازل قمر و آن دو ستارهء روشن است در دم عقرب که عرب حمة العقرب گویند. (قاموس).
(22) - اکلیل از منازل قمر و آن چهار ستاره است.
(23) - غفر به ضم اول از منازل قمر و آن سه ستارهء کوچک باشد.
(24) - عوفی: به دریا بار.
(25) - عوفی ندارد.
(26)- عوفی ندارد.
(27) - در عوفی این مصراع با مصراع «فرونه یک ره و برگیر ساغر»، تشکیل بیتی میدهد.
(28) - سپهر:... بود سر برزد مه از کوه.
(29) - عوفی: شد از انوار او. سپهر: شد از دیدار او. متن تصحیح قیاسی مؤلف است.
(30) - عوفی ندارد.
(31) - سپهر: به ریگ... تازان (یازان)- چو در غرقاب... الخ.
(32) - عوفی ندارد.
(33) - سپهر این بیت را در وصف اسب آورده و شکی نیست که روایت عوفی درست و وصف جیحون است.
(34) - عوفی: فربه.
(35) - کذا، تنها در سپهر دیده شد و مصراع ثانی بی معنی است و شاید اصل چنین بوده است: که حال او بحالی بود منکر.
(36) - سپهر: ... بر جیحون بخواندم.
(37) - سپهر: اویم.
(38) - در اصل: تر. متن تصحیح قیاسی است.
(39) - عوفی: بفر شاه ازو بیرون گذشتم.
(40) - این شعر و شش شعر بعد را عوفی ندارد.
(41) - این شعر معلوم نشد اصلش چه بوده است.
(42) - عوفی: بدین درگاه عالی چون رسیدم.
(43) - سپهر: کبوتر سوی جانان بال بگشاد.
(44) - عوفی: بدرگاهی سپردم کز بر او
نیارد تند رفتن چرخ محور.
(45) - عوفی ندارد.
(46) - عوفی: بنامش.
(47) - عوفی: به کینش.
(48) - عوفی این شعر را ندارد.
(49) - این شعر در سپهر نیست.
(50) - چ فیاض ص 74.
(51) - ج 1 ص 494.
(52) - شش بیت دیگر بنام لبیبی در مجمع الفصحا آمده است که چون از لحاظ مضمون مناسب این کتاب نمی نمود درج نگردید.
(53) - در اسدی: زان روز.
(54) - ظ: خرزه (؟)، در فرهنگ رشیدی: چیزی.
(55) - Goitre. (56) - ظ:... بمالش اول فتد بخنده خریش.
(57) - در نسخه: معانی از چکاده تا پساوند، و ظاهراً بصواب اقرب باشد.
(58) - در اصل: در بسته بیوغ. تصحیح متن قیاسی است.
(59) - اصل: سور تو جهان را بدل ای ماتم سوری. متن تصحیح قیاسی است.
(60) - ظ: لفت بخورد (یعنی بخوردم) و کرم (کرم یعنی کلم).
(61) - شاید: تو بزرغون تاژها افراشتی.
(62) - شاید: برون.
(63) - شاید: گوشم همی دری؟ این بیت را به دقیقی و خسروانی و سیمجور هم نسبت داده اند.
(64) - در اصل: چون ماهی شبم که خورد غوطه چو غوک تا دارد...؛ مصحح لغت نامهء اسدی تصحیح کرده: چون ماهی شیم کی خورد غوطه غوک. متن تصحیح قیاسی مؤلف است.
(65) - اصل: کرد بر دوک دوک...؛ تصحیح متن قیاسی است.
(66) - شاید: چکنم گر سفیه را گردن (؟).
(67) - اصل: همی دو.
(68) - عدن الارض، نیرو داد زمین را بسرگین. (منتهی الارب). اصل: مر کشت را خو افگن بیرو؛ نسخهء ن: مر کشت را خذو کن بیرو.
(69) - اصل: زر را.
(70) - ظ: برمدار تو.
(71)- ظ: ماند.
(72) - خام (؟).
(73) - شاید: خُسر، صورتی از خُسُر.
(74) - رجوع به طرفهء بغداد در امثال و حکم شود.
لبیث.
[لَ] (ع ص) ناپاک. خبیث.
-لبیث کبیث؛ از اتباع است. (منتهی الارب).
لبیثة.
[لَ ثَ] (ع اِ) گروه مردم از قبائل پراکنده و از هر جنس آمیخته. (منتهی الارب).
لبیج.
[لَ] (ع اِ) برک لبیج، شتران شبانگاه بخوابگاه فروآیندهء خوابندهء پیرامون سرایها. یا شتران قوم مقیم و فروخوابنده پیرامون خانها. (منتهی الارب).
لبیخ.
[لَ] (ع ص) مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب).
لبیخه.
[لَ خَ] (ع اِ) نافهء مشک. (منتهی الارب). نافچه.
لبید.
[لَ] (ع اِ) جوالِ خرد. || توبره. علف دان. || مرغی است و آن را لُبَید نیز خوانند. (منتهی الارب).
لبید.
[لَ] (اِ) سخن و گفتگوی. || لاف و گزاف. || اشاره به شاعر و قصه خوان و سخن گزار هم هست، چه لبیدی به معنی شاعری و قصه خوانی و سخن گزاری باشد. (برهان).
لبید.
[لَ] (اِخ) نام یکی از پسران ده گانهء ازارة بن عدس. (الانساب سمعانی ورق 10).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن ازنم غطفانی. از شعراست. (منتهی الارب).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن الاعصم. مقریزی در کتاب امتاع الاسماع آرد: و فی محرّم سنة سبع سحر لَبید(1) ابن الاعصم رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ... (امتاع الاسماع ج 1 ص 309). در منتهی الارب آمده: لبیدبن عاصم یهودی ساحری است. له ذکر فی کتاب السحر. (منتهی الارب).
(1) - قال ابن هشام (ج 1 ص 325): «لبیدبن الاعصم» و هو الذی اخذ رسول الله (ص) عن نسائه. و الاخذة: نوع من السحر یتخذونه لمنع الرجال عن النساء.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن الحاجب. یکی از عمال صدقات از جانب رسول اکرم بر قبیلهء دارم. (حبیب السیر ج 1 ص 151).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن الحسن بن عمر، ابی بکرند غرّاد. رجوع به غراّد شود.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن عطاردبن حاجب. شاعری است. (منتهی الارب).
لبید.
[لَ] (اِخ) الخزرجی. رجوع به لبیدبن خدّاش شود.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن بعکک القرشی، مکنی به ابی اسنابل. صحابی است.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن خدّاش. در تاریخ سیستان آمده است: واقدی گوید که هاشم جدّ پیغمبر (ص) را ایزد تعالی برگزید و پاک کرد، و ملائکه را آگاه کرد که من این بنده را از همه چیزی پاک کردم، و آن نور اندر او تأثیر کرد، تا چون هلالی بدری یا کوکبی دُرّی اندر جبین او درفشان بود، تا چنان شد که هیچ آدمی و جنی او را ندید الا ساجد گشت، و خبر او برسید سوی قسطنطین قیصر بروم، پس رسول فرستاد سوی وی که مرا دختری است که امروز تا شرق و غرب او را دیگر نیست(1) به زنی ترا دهم، و او ابا کرد، و سبب آن نور بزرگوار بود، زن نکرد تا ایزدتعالی او را به خواب اندر بنمود که سلمی را دختر زیادبن عمروبن لبیدبن خدّاش(2) بن عدّی بن النجار را به زنی کن، به زنی کرد و او از حرّتان عرب بود، چنانکه خدیجة بنت خویلد اندر زمان رسول بود، و بکر بود و با خرد و کمال و جمال، عبدالمطلب زو بیامد. (تاریخ سیستان ص 51 و 52)
(1) - یعنی: در شرق و غرب او را ماننده نیست.
(2) - طبری: زیدبن عمروبن لبیدبن حرام بن خداش. بروایتی: بنت عمروبن زیدبن لبید الخزرجی.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن ربیعة بن عامربن مالک بن جعفربن کلاب بن ربیعة بن عامربن صعصعة. یکی از شعراء مخضرمین، از قبیلهء قیس و از اشراف شاعران. او صاحب چهارمین معلقه از معلقات سبع است که بدین بیت آغاز میشود:
عفت الدیار محلها و مقامها
بمنی تأبد غولها و فرجامها.
حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد:(1) لبیدبن ربیعة بن عامربن مالک از بنی کلاب. صدوپنجاه وهفت سال عمر یافت و پیش از اسلام شاعر بود چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت. وفاتش در سنهء احدی و اربعین بود. لبید شعرهای نیکو دارد، جزالت الفاظ و فخامت عبارات و رقت معانی و اشتمال بر حکم شعر وی را ممتاز کرده است. ابن ندیم گوید دیوان وی را ابوعمرو شیبانی و ابوسعید سکری و اصمعی و طوسی و ابن السکیت هر یک جداجدا گرد آورده اند. گویند لبید 145 سال بزیسته است و درک صحبت پیغمبراکرم کرده و بنابرآنچه نوشته اند به سال 41 ه . ق. وفات کرده است. از لبید در اشعار گویندگان فارسی زبان بسیار یاد شده است:
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و خثم.
منوچهری.
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری.منوچهری.
نتوانند هم ارزنده شوند
اندر ایام تو حسان و لبید...سوزنی.
زاهدم اما برهمن دین نه، یحیی سیرتم
شاعرم اما لبیدآئین نه، حسان مخبرم.
خاقانی.
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم.
خاقانی.
گرچه بد است پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی نظم لبید و بحتری.
خاقانی.
رجوع به فهرست الموشح و مجمل التواریخ ص 155 و محاسن اصفهان ص 107 و عیون الانباء ج 2 ص249 و ج1 ص146 و 185 و 218 و فهرست الجماهر و فهرست عقدالفرید و فهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین و الاعلام زرکلی شود. صاحب الاصابة آرد: لبیدبن ربیعة بن عامربن مالک بن جعفربن کلاب بن ربیعة بن عامربن صعصعة الکلابی الجعفری ابوعقیل الشاعر المشهور. قال المرزبانی فی معجمه کان فارساً شجاعاً شاعراً سخیاً قال الشعر فی الجاهلیة دهرا ثم اسلم و لماکتب عمر الی عامله بالکوفة: سل لبیدا والاغلب العجلی ما احدثا من الشعر فی الاسلام. فقال لبید ابدلنی الله بالشعر سورة البقرة و آل عمران فزاد عمر فی عطائه قال و یقال انه ما قال فی الاسلام الابیتاً واحداً:
ما عاتب المرءاللبیب کنفسه
والمرء یصلحه الجلیس الصالح.
و یقال بل قوله:
الحمد لله اذلم یأتنی اجلی
حتی لبست من الاسلام سربالا.
و لما اسلم رجع الی بلاد قومه ثم نزل الکوفة حتی مات فی سنة احدی و اربعین، لما دخل معاویة الکوفة اذ صالح الحسن بن علی و نحوه. قال العسکری و دخل بنوه البادیة قال و کان عمره مأئة و خمسا و اربعین سنة منها خمس و خمسون فی الاسلام و تسعون فی الجاهلیة. قلت المدة التی ذکرها فی الاسلام وهم، والصواب ثلاثون و زیادة سنة او سنتین الا ان یکون ذلک مبنیاً علی ان سنة وفاته کانت سنة نیف و ستین و هو احد الاقوال ... (الاصابة ج 6 ص 4 و 5). از اشعار اوست:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلق کجلد الاجرب.
الی الحول ثم اسم السلام علیکما
و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر.
(معجم الادباء چ اروپا ج 1 ص 117 و 309)
(1) - چ اروپا ص238.
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن زیاد. استدرکه ابن الامین علی الاستیعاب و عزاه لمسند الجوهری و انه روی عن النبی (ص) حدیثا فی رفع العلم و تبعه ابن بشکوال و الذهبی و هو مقلوب و انما هو زیادبن لبید المقدم ذکره فی حرف الزای و الحدیث حدیثه و قد وقع مقلوبا فی روایة النسائی ایضاً فی حدیث عوف بن مالک. (الاصابة ج 6 ص 12).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن سنبس بن معاویة، من طی جد جاهلی، من نسله رافع بن عمره. (الاعلام ج 3 ص 819)
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن سهل بن الحرث بن عروة بن رزاح بن ظفر الانصاری. تقدم ذکره فی حدیث قتادة ابن النعمان فی ترجمة رفاعة بن زید و قال ابن عبدالبرّ لاادری هو من انفسهم او حلیف لهم -انتهی. و قد نسبه ابن الکلبی الی القبیلة کماتری لکن قال العدوی انه و هم من ابن الکلبی و انما هو ابولبیدبن سهل رجل من بنی الحرث بن مازن بن سعدالعشیرة من خلفاء الانصار. (الاصابة ج 6 ص 6).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن عطاردبن حاجب التمیمی. تقدم ذکر ابیه قال ابن عبدالبرّکان احدالوفد القادمین علی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم من بنی تمیم و احد وجوههم اسلم سنة تسع و لا اعلم له خبراً غیرذلک. قلت اخرج ابراهیم الحزنی فی غریب الحدیث من طریق ابن اسحاق، حدثنی محمد بن خالد عن حفص بن عبیداللهبن انس حدثنا انس ان عمر قال للبیدبن عطارد فی خبر کان له معه لا ام لک فقال بلی و الله معمة مخولة. و ذکر الامدی فی کتاب الشعراء ان لبیدبن عطاردبن حاجب ادرک الجاهلیة و انشدله فی ذلک شعراً و قال ابن عساکر کان من وجوه اهل الکوفة و لم یذکر ان له صحبة. (الاصابة ج 6 ص 6).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن عقبة التجیبی. ذهبی گوید: به مصر فرود آمد و شاهد فتح آنجا بود. وی در عداد صحابه است اما روایتی ندارد. (حُسن المحاضرة ص 104).
لبید.
[لَ] (اِخ) ابن عقبة بن رافع بن امری القیس بن زیدبن عبدالاشهل الانصاری الاشهلی و منهم من اسقط عقبة من نسبه. هو والد محمودبن لبید. قال ابوعمر به صحبة. (الاصابة ج 6 ص 6).
لبید.
[لَ] (اِخ) جد یحیی بن عبدالرحمن. روی عن ابیه عن جده رفعه، اذا صام الغلام ثلاثة ایام فقوی علیها امر بصوم رمضان. اخرجه ابوموسی و قال کذا ذکره عبدان و هو وهم. و انما هو لبیبة الذی تقدم فی القسم الاول. (الاصابة ج 6 ص 12).
لبیدربه.
[لَ رَبْ بَ] (اِخ) ابن بعکک، یقال هو اسم ابی السنابل. رجوع به ابی السنابل و لبیدبن بعکک شود.
لبیدن.
[لَ دَ] (مص جعلی) سخنان لاف و گزاف گفتن. هرزه گویی کردن. (برهان).
لبیدون.
[لَ] (معرب، اِ) لبیرون. شیطرج است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به لبیذیون شود.
لبیدة العجلی.
[لَ دَ تُلْ عَ لی ی] (اِخ)صاحب عیون الانباء آرد: دخل لبیدة العجلی(1)علی عمر رضی الله عنه، فقال له عمر: اقتلت زید؟ فقال: یا امیرالمؤمنین قد قتلت رجلا یسمی زیداً فان یکن اخاک فهوالذی اکرمه الله بیدی و لم یهنی به، ثم لم ترمن عمر بعد ذلک مکروها. (عیون الانباء ج 3 ص22)
(1) - لم نعثر علی هذاالاسم و قد راجعنا ترجمة زیدبن الحظاب فی کتاب الطبقات الکبیر لابن سعد و فی تهذیب التهذیب لابن حجر و فیهما ان زیداًکان یحمل رایة المسلمین یوم الیمامة و جعل یشتد بالرایة و یتقدم بها فی نحرالعدو ثم ضارب بسیفه حتی قتل. و قیل ان قاتله الرحال بن عنفوة، کما قیل انه ابومریم الحنفی.
لبیدی.
[لَ] (حامص) شاعری و قصه خوانی و سخن گزاری. (برهان). رجوع به لبید شود.
لبیدیون.
[لَ دی یو] (اِخ) بطنی از هلیامالک. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).
لبیذه.
[لَ ذَ] (اِخ) نام قریتی بزرگ به تونس.
لبیذیون.
[لَ] (معرب، اِ)(1) به لغت یونانی دوائی است که آن را به فارسی شیتره گویند و معرب آن شیطرج است و به تعریب اشتهار دارد و به عربی عصاب خوانند و درد دندان را بغایت نافع است. (برهان). لبیرون. لبیدون. رجوع به ابن البیطار در شرح کلمهء ذنب الخروف شود.
(1) - Lebidion.
لبیرون.
[لَ] (معرب، اِ) شیطرج. لبیدون. (فهرست مخزن الادویه).
لبیرة.
[لَ رَ] (اِخ) شهری است به اندلس و آن را البیرة (به کسر) نیز گویند و از آن شهر است محمد بن صفوان لبیری محدث و یقال البیری ایضا. (منتهی الارب).
لبیری.
[لَ را] (اِخ) البیرة. از نواحی اندلس. رجوع به لبیرة و البیرة شود. (معجم البلدان).
لبیس.
[لَ] (ع ص، اِ) جامهء بسیار پوسیدهء کهنه شده. (منتهی الارب). جامهء داشته. (مهذب الاسماء). || همتا. مانند. (منتهی الارب).
لبیش.
[لَ] (اِ) لواشه. حلقه ای باشد از ریسمان که بر لب اسبان و خران بدنعل گذارند و پیچند و نعل کنند. (برهان) (آنندراج). دهانگیر اسب بود. لبیشه. لویشه. لبیشن :
تو نبینی که اسب توسن را
بگه نعل برنهند لبیش.عنصری.
لبیشن.
[لَ شَ] (اِ) لبیشه. لویشه. لبیش. لواشه. رجوع به لبیش و لبیشه شود.
لبیشه.
[لَ شَ / شِ] (اِ) لویشه. لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. امالهء لباشه و آن حلقهء ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث) :
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.نظامی.
حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را.
-امثال: لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند.
لبیق.
[لَ] (ع ص) چابک. (دهار). زیرک. (منتهی الارب) . هشیار. (منتخب اللغات). || ماهر در کار. || چرب سخن. || جامهء بر اندام چفسان. (منتهی الارب).
لبیقة.
[لَ قَ] (ع ص) زن نیکو غنج و دلال. (منتهی الارب).
لبیک.
[لَبْ بَ] (ع صوت) اجابت باد ترا. ایستادم به فرمانبرداری. ایستاده ام فرمان ترا. مطیع ترا. ای اَنا مقیمُ علی طاعتک و خدمتک؛ اینک من در طاعت و خدمت ایستاده ام. نک من. اینک من. || آری. بلی. صاحب آنندراج گوید:... گاه بعد لبیک لفظ سعدیک نیز می آید و معنیش چنین باشد یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است هرگاه مخدومی خادمی را به طلب ندا کند خادم در جواب گوید لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات بار بار میگویند. (آنندراج) : پس گفتم ای قاسم: گفت لبیک. گفتم تندرستی و هستی. گفت هستم. (تاریخ بیهقی ص 173).
موکب طاهری آواز برآورد بلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست.
مسعودسعد.
حج مپندار گفت لبیکی
جامه مفکن به آتش از کیکی.سنایی.
انجم ماه وش آمادهء حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا بینند (؟).
خاقانی.
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من.خاقانی.
پس از میقات حجّ و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی.خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.سعدی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زد شصت لبیک از خدا.مولوی.
- دعوت حق را لبیک اجابت گفتن؛ مردن.
- لبیک و سعدیک؛ اسعاداً بعد اسعاد.
لبیک زدن.
[لَبْ بَ زَ دَ] (مص مرکب)لبیک گفتن. جواب دادن. (آنندراج). رجوع به لبیک شود :
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تعظیم.ناصرخسرو.
گفت نی، گفتمش زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم.ناصرخسرو.
می در دن ای شگفتی لبیکها زند
چون وقت می گرفتن گویند نام می.
مسعودسعد.
خسرو سیارگان لبیک زد چون قدر تو
حلقهء گردون گرفت و بانگ درزد کای غلام.
کمال اسماعیل.
لبیک زنان.
[لَبْ بَ زَ] (نف مرکب، ف مرکب) در حال لبیک گفتن. لبیک گویان :
در بحر گر آواز دهی جانورانش
لبیک زنان پیش تو آیند بسر بر.سنایی.
آمد بدیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان.نظامی.
احرام گرفته ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت.نظامی.
لبیک گفتن.
[لَبْ بَ گُ تَ] (مص مرکب) لبیک زدن. جواب دادن : هیچکس از آن حضرت لبیک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. (تاریخ سلاجقهء کرمان). تلبیه، لبیک گفتن در حج. (منتهی الارب).
لبیک گویان.
[لَبْ بَ] (نف مرکب، ق مرکب) لبیک زنان. در حال گفتن لبیک :
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده.
خاقانی.
منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان
لبیک گویان در میان تن محرم آسا داشته.
خاقانی.
لبیکة.
[لَ کَ] (ع ص، اِ) بز با هم آمیخته. || گوسپندان آمیخته با گوسپندان دیگر. || گروه مردم و جز آن. || پنیر با پِسْت آمیخته. || خرما با روغن آمیخته. (منتهی الارب). || آن طعام که از مسکه و روغن و دوشاب سازند. (مهذب الاسماء).
لبین.
[لَ] (ع ص) اسپ پرورده به شیر. (منتهی الارب).
لبینا.
[لَ] (اِ) نام نوایی است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند :
بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه(1).
منوجهری.
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردهء عراق سرزیر(؟) و سلمکی.میزانی.
رجوع به نوش لبینا شود.
(1) - در حاشیهء فرهنگ اسدی این بیت چنین آمده است: بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج
نیم روزان بر لبینان شامگاهان بردنه.
لبینان.
[لَ] (اِ) رجوع به لبینا و شعر منوچهری ذیل لغت لبینا شود.
لبینو.
[لُ نُ] (اِخ)(1) گی آلکسیس، دُم. عالم بندیکتن سَن - مُر. مولد رِنس. مؤلف تاریخ بِرتانی. (1666-1727 م.).
(1) - Lobineau.
لبینة.
[لَ نَ] (ع ص) شیردار. || (اِ) لبینةُ القمیص؛ خشتک پیراهن. (منتهی الارب).
لبینة.
[لُ بَ نَ] (ع اِ مصغر) تصغیر لبنة یا مرخم لبنی. (معجم البلدان).
لبینی.
[لُ بَ نا] (اِخ) نام زنی است. || نام دختر ابلیس. || نام پسر ابلیس و از اینجاست که شیطان را ابولبینی نامند. || نام اسب زفر خنیس بن حدّاء کلبی. (منتهی الارب).
لبیین.
[لُ بَیْی یَ] (اِخ) (تثنیهء لبی و لُبَیّ تصغیرِ لَبْی) نام دو آب متعلق به بنی العنبر. جحدَر اللصّ گوید:
تعلمنّ یا ذوداللبیّین سیرة
بنالم تکن اذوادُ کنّ تسیرها.
و زهیر گوید:
لسلمی بشرقی القنان منازل
و رسم بصحراء اللبیین حائل.
(معجم البلدان).
لپ.
[لُ / لُپ پ] (اِ)کپ (در تداول خانگی). هر یک از دو پاره گوشت دو سوی دهان که فک اعلی را به اسفل متصل کند. دو سوی دهان از برون سوی. دو طرف دهان از سوی بیرون که چون باد در دهان انباری از دو سوی برآمدگی پیدا کند. آن قسمت از دهان که چون پرکنی برآمده شود. در تداول عوام کپ و آن عضله ای باشد که بر دو سوی دهان است میان فکّ اعلی و اسفل و آن را از بیرون و از درون هر دو لپ گویند. هر یک از دو عضلهء جانب راست و جانب چپ دهان. جوف دهان میان دندانهای طرف راست یا چپ و گونه. غپ. غُنب (در لهجهء قزوین): خضم، دو لپی خوردن یعنی با دو سوی درونی دهان خوردن :
من کنم پیش تو دهان پرباد
تا زنی بر لپم تو زابگری.رودکی.
- آلو در لپ آغوندن، یا کنج لپ آغوندن؛خیس کردن یکسوی درونی دهان.
- زابگر بر لپ کسی زدن؛ لپق زدن.
لپ.
[لَ] (اِ) لقمهء کلان. تکهء بزرگ. (برهان). || در لغت نامهء اسدی این صورت را آورده و بدان معنی کاج و سیلی داده است با شاهد ذیل :
رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش
بامش بر آستین و لپش بر قفا زند.خطیری.
ولیکن بی شک این کلمه لت است نه لپ. صاحب برهان این معنی را به لب با بای موحده میدهد.
لپاچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) لباچه. فرجی و بالاپوش. (برهان).
لپاچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) دریدن و شکافتن و پاره کردن. (؟) (برهان).
لپار.
[] (اِخ) رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی باشد.
لپاسر.
[لَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان، شهرستان تنکابن، واقع در 6 هزارگزی شمال باختری تنکابن کنار راه شوسهء تنکابن به رامسر. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریایی. دارای 170 تن سکنه شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء تیرم. محصول آنجا برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لپاسر.
[لَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان تنکابن، واقع در یک هزارگزی باختر رامسر، کنار راه شوسهء رامسر به رودسر. دامنه، جنگل، معتدل و مرطوب و مالاریایی. دارای 310 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء صفارود. محصول آنجا برنج و مرکبات و چای و مختصری ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لپان.
[لِ] (ص) مضی ء. فروزان چون آینه و تیغ و غیره. (لغت نامهء اسدی). درخشنده و تابنده و به این معنی بجای حرف ثانی با «ی» حطی هم آمده است یعنی لیان. (برهان). و شعر ذیل فرخی را بعض لغت نامه ها برای لیان بشاهد آورده اند :
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
لپانت.
[لِ] (اِخ)(1) شهری در ساحل جنوبی یونان (ایالت: آکارنانی اِ اِتوال) کنار تنگهء لپانت که خلیج پاتراس و خلیج کرنت را بهم پیوندد. دارای 3400 تن سکنه. این شهر را در قرون وسطی اهمیت بسیار بوده و محارباتی بدانجا میان عثمانیان و ملل مسیحی درگرفته که از آنجمله است جنگ دریایی دون ژان دُتریش با ترکان به سال 1571م.
(1) - Lepante.
لپاوک.
[لَ وَ] (اِخ) دیهی به کلارستاق مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص 108 بخش انگلیسی).
لپتوسانتریک.
[لِ تُ] (فرانسوی، ص)(1)در ساقهء نباتات هرگاه دسته های چوبی دسته های آبکشی را احاطه نمایند لپتوسانتریک نامیده میشوند مانند دسته های چوبی و آبکشی اغلب نباتات یک لپه ای. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 309 شود. || هرگاه لپتوم ثانویه بوسیلهء هادروم ثانویه محاصره گردد، دستهء چوبی و آبکشی لپتوسانتریک غیرعادی بوجود آورد. (همان کتاب ص 383).
(1) - Leptocentriques.
لپتوم.
[لِ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) در فواصل دسته های هادروم که در آوندهای چوبی تشکیل یافته اند دسته های دیگری در ریشه دیده میشوند که از سلولهای زندهء نسبةً کوچک و منظم و مشابهی تشکیل یافته و دارای غشاء سلولزی میباشند این یاخته ها به علت جدار سلولزی آنها در زیر میکرسکب روشن و شفاف بنظر میرسند و لپتوم یا فلوئم(2)و یا دسته های غربالی نامیده می شوند. دسته های غربالی همیشه بموازات آوندهای چوبی در طول ریشه قرار گرفته اند و تعداد دسته های آنها همیشه با تعداد دسته های چوبی مساوی میباشد. رجوع به گیاه شناسی ثابتی صص 286 - 287 شود. || لپتوم ثانویه؛ طبقهء مولد داخلی یا کامبیوم(3) پس از اتمام ساختمان اولیهء ساقه شروع به تقسیم مینماید و بدینطریق از خارج لپتوم ثانویه و از داخل هادروم ثانویه می سازد که مجموع آنها ساختمان ثانویهء استوانهء مرکزی یا «پاخیت» نامیده میشود. (همان کتاب ص 364).
(1) - Leptome.
(2) - Phloeme.
(3) - Cambium.
لپتیس.
[لِ] (اِخ)(1) نام کلنی فینیقیه به شمال افریقا، و امروز لبده(2) نامیده میشود. رجوع به لبده شود.
(1) - Leptis.
(2) - Lebda.
لپ تین.
[لِ] (اِخ) نام یکی از دو قاتل اکتاو، قیصر روم. قاتل دیگر ایزوکرات نام داشت. (ایران باستان ج 3 ص 2127).
لپر.
[لُ پِ] (اِخ)(1) شارل. معمار فرانسوی، مولد پاریس. (1761 - 1844 م.).
(1) - Lepere.
لپر زدن.
[لَپْ پَ زَ دَ] (مص مرکب) لب پَر زدن. با موج خرد در آوندی یا حوضی آب به دفعات بیرون ریختن. رجوع به لب پر زدن شود.
لپرک.
[] (اِ) لچ. لگدی باشد که به پشت پای زنند. اسدی ذیل لغت لج در لغت نامه گوید: لج لگدی باشد که به پشت پای زنند و لپرک نیز گویند.
لپرنس.
[لُ رَ] (اِخ)(1) ژان باتیست. نقاش و حجار فرانسوی. مولد متز (1734 - 1781 م.).
(1) - Le Prince.
لپ ریات.
[لِ رِ] (اِخ)(1) نام محلی به یونان. از مردم این ناحیه دویست تن سپاهی در جنگ پلاته (479 ق. م.) شرکت داشته اند. (ایران باستان ج 1 ص844).
(1) - Lepreate.
لپز.
[لُ پِ] (اِخ)(1) آلونزو. شاعر و ناقد اسپانیولی ملقب به پنسیانو(2). مولد والادُلید در نیمهء دوم سدهء شانزدهم میلادی.
(1) - Lopez (Alonzo).
(2) - Le Pinciano.
لپز.
[لُ پِ] (اِخ) ژُزِف. نقاشی اسپانیولی مولد اشبیلیه در حدود 1650م. وی شاگرد موریلو بود. || کریستف لپز، مولد اشبیلیه و متوفی بسال 1730 م. پسر صاحب ترجمه است.
لپز.
[لُ پِ] (اِخ) فرانسیسکو. نقاش و حجار اسپانیولی. وی در حدود سال 1600 م. در مادرید میزیست و شاگرد بارتولوموکاردوک سی بود.
لپ سیوس.
[لِ] (اِخ)(1) شارل ریشار. مصرشناس معروف آلمانی و استاد دارالعلوم برلن. مولد نورمبورگ. (1810 - 1884 م.).
]. iouss ]
(1) - Lepsius
لپطا.
[لِ پِ] (اِخ) نام دهی در ساحل شمالی جزیرهء قبرس، واقع در محل قریهء باستانی لاپاتوس. (قاموس الاعلام ترکی).
لپق.
[لُ پُ] (اِ) زابگر. رجوع به زابگر شود.
لپ لپ.
[لَ لَ] (اِ صوت) صدا و آواز آش خوردن. || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند. (برهان). || لف لف. رجوع به لف لف شود.
لپ لپک.
[لَ لَ پَ] در (خوار)(1).
(1) - این صورت با کلمهء Haplophyllum در یادداشتهای من بود و فعلا نه فارسی و نه لاطینی آن را در کتب دسترس نیافتم.
لپله.
[لِ لِ] (اِخ)(1) فردریک. عالم اقتصادی فرانسه. مولد «لاریویر» نزدیک هن فلور. (1806 - 1882 م.).
]. ple ]
(1) - Le play
لپوئی.
[لَ] (اِخ) قریه ای است به پنج فرسنگی شمال شیراز. (فارس نامهء ناصری). دهی از دهستان حومهء بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در ششهزارگزی باختر زرقان و ششهزارگزی راه شوسهء اصفهان به شیراز. جلگه، معتدل، مالاریایی. دارای 1220 تن سکنه. شیعهء فارسی زبان. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و باغبانی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لپوئی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز واقع در هزارگزی جنوب رامهرمز، دارای 180 تن سکنه. از طایفهء جلالی. محصول آن غلات و برنج و کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لپوت.
[لَ] (ص) کج. (آنندراج). ظاهراً از مجعولات شعوری است.
لپوت.
[لُ] (اِ) اندرون رخسار. (آنندراج). لپ.
لپوت.
[لَ] (اِخ) لفوت. نام کوهی و موضعی میان راه فیروزه کوه به بارفروش. دُرن معتقد است که لپوت یا لفوت همان لابس یا لبوتس جغرافیانویسان قدیم است و محلی است که امیر محمد بن سلطانشاه لاودی و سلطان حسن لاودی از آنجا برخاسته اند. (مازندران و استرآباد رابینو ص 158).
لپووندان.
[لَ وَ] (اِخ) دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در هفده هزارگزی جنوب خاوری فومن. دارای 510 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لپه.
[لَپْ پَ / پِ / لَ پَ / پِ] (اِ)(1) هر یک از دو قسمت بعض حبوب چون نخود و لوبیا و غیره بطور عموم و نخود سیاه بالخصوص. فلقة. پوست کنده و دونیم شدهء نخود سیاه.
- لپه باقلا؛ باقلای پوست کنده و دو نیمه شده.
- لپهء نخود؛ هر یک از دو قسمت پوست کنده و جدا شدهء نخود.
|| هر یک از دو نیمهء تنهء درخت که از درازا برند. || برگهای اولیهء نبات پس از ایجاد ساقهء اولیه نبات جدید در جنین نباتی. وجود تعداد این لپه ها مایهء امتیاز نباتات دولپه ای از یک لپه ای است. (گیاه شناسی ثابتی ص 508). || صاحب آنندراج گوید: موج و با لفظ زدن مستعمل. میرزا طاهر وحید راست در تعریف نخودپز :
ز سوز دل خود نیایم بخود
چو دریا زند لپه این یک نخود(2).
و احتما در این معنی دگرگون شدهء لَپّر باشد. رجوع به لپر زدن شود.
(1) - این کلمه با Lobos یونانی از یک اصل است.
(2) - لپه به این معنی ظاهراً صورتی از لب پَر باشد.
لپه دوگا.
[لُ پِ دِ وِ] (اِخ)(1) فلیکس. شاعر اسپانیولی، مولد مادرید. مؤلف بیش از دو هزار قطعه تآتر فکاهی و غم انگیز که نمایندهء قوهء تخیل و تصور فوق العادهء اوست. و بهمین سبب او را عنقای اسپانی و اعجوبهء دنیا لقب کرده اند. (1562 - 1635 م.).
[ lopede vega. ]
(1) - Lope de Vega
لپه رودبار.
[لَ پَ] (اِخ) موضعی در ایران و دِمرگان از وی نام برده است. (مازندران و استراباد رابینو ص 153 بخش انگلیسی).
لپه زنگ.
[لَ پِ زَ] (اِخ) نام ده کوچکی از بخش ری، شهرستان تهران. دارای 47 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
لپه سر.
[لَ پَ سَ] (اِخ) نام دهی به تنکابن. (مازندران و استراباد رابینو ص 105 بخش انگلیسی).
لپید.
[لِ] (اِخ)(1) نام یکی از زمامداران سه گانهء روم معاصر «آنتنیوس» و «اکتاویوس اوگوست». (ایران باستان ج 3 ص 2128).
(1) - Lepide.
لپی دزیرن.
[لِ دُ رِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی ماهی بزرگ ذوریتین(2) که در اعماق لای ناک رود آمازن زیست کند و هم در مجاری آبهای دیگر برزیل.
(1) - Lepidosirene, Lepidosirn.
(2) - Dipneumones.
لپیر.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب دهدز. دارای 55 تن سکنه شیعه. لری و بختیاری زبان. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لت.
[لَ] (اِ) سیلی. چک. لطمة. تپانچه. کاج. پشت گردنی. پس گردنی. ضرب. زخم. صدمت. کوس. زدن. (اوبهی). زدن به کف دست بر کسی. کوفتن. (غیاث). زدن و کوفتن کتک و شلاق. (برهان). کتک زدن. پهلو زدن. صدمه زدن. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: رشیدی که به معنی لگد زدن نوشته هندی است مخفف لات. || گرز که به عربی عمود گویند. (برهان). لخت. دبوس. کوپال. عمود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). لت دیگر گرز بود. لت دیگر لخت بود، آلت کارزار و عمود. لت لخت باشد. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی) :
بلتام آمد زنبیل و لتی خورد بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمدبن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210).
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت(1).لبیبی.
رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش
بامش بر آستین (؟) و لتش بر قفا زند.
خطیری.
اگر نپذیرفتند بوسهل اسماعیل را به شهر باید فرستاد تا به لت از مردمان بستاند. (تاریخ بیهقی ص 469). این حصیری... از بهر پادشاه را اندر مجلس شراب چند بار عربده کرده بود و دوبار لت خورده. (تاریخ بیهقی ص 156). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی... بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی. (تاریخ بیهقی ص 176).
هر یکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده.سوزنی.
بجای بوسه زدن بر لبش، زند بر لت
چنانکه لت هم از وی خورد هم از دیوار.
سوزنی.
قواد و سرهنگان پراکنده به باغ به گوشه ها میرفتند یکی را چشم بر او افتاد و به لت و سیلی ازو پرسید که راست بگو تو کیستی و سبب این دلیری از چیست. (تاریخ طبرستان). دولت آن است که از پس خود لت ندارد. (کتاب المعارف).
گفت بد موقوف این لت لوت(2) من
آب حیوان بود در حانوت من.مولوی.
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت کاین روارو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز در این ویرانه نبود مرگ خر.مولوی.
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیرو نه قلیل.مولوی.
در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.سعدی.
وزان کمند بخود درکشید کمخا را
کشان فکند و برو نیز زد لت بی مر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 19).
یافت عز این دو حرف عزلت تو
نیست بی این دو حرف جز لت تو.جامی.
آنیم که چرخ برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبت شوکت ما
گر در صف ما مورچه ای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولت ما.
پهلوان محمود خوارزمی معروف به پوریای ولی (از آنندراج).
|| پاره. (لغت نامهء اسدی). یکی لخت بود یعنی پاره [ کذا ] . (نسخه ای از اسدی)؛ لت لت، پاره پاره بود. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). لخت لخت :
جغد که با باز و با کلنگان پرّد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت(3).
عسجدی(4).
(لری را شنیدم که به پسری میگفت «گوشت را لت ای کنم» یعنی گوش ترا قطعه قطعه میکنم).
-لت و پار کردن؛ (از اتباع) لخت لخت و پاره پاره کردن. رجوع به لت و پار در ردیف خود شود.
|| تخته (به لهجهء طبری). لوح : و برات لعنت آنکه آن بدعت را بازنهد بر فرمود نبشت و بر در مقصوره باز زدند همانجا که لت کوزهء گازر(5) زده بود. (تاریخ طبرستان). || توپ. توپ درست از اجناس (یعنی از قماش) مثل زربفت و مخمل و امثال آنها. (آنندراج). توپ درست بود از مخمل و زربفت و آبافت و دستار و غیره که آن را پاره نکرده باشند. (جهانگیری): یک لت مخمل؛ یک توپ مخمل. دو لت زربفت؛ دو توپ زربفت. سه لت دستار، سه توپ دستار؛ صاحب برهان گوید: کتان را هم گویند و آن قماشی باشد معروف -انتهی. ولی ظاهراً واحد کتان باشد :جامهء سبز ابریشمین از بساط و بالش سیصد تا، کتان رنگین نیکو سیصد لت. (تاریخ طبرستان).
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوان کرد.
نظام قاری (دیوان البسه).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
مرا اگر چه به بستر لت کتان انداخت
ز روی صوف نظر بر نمیتوان انداخت.
نظام قاری (دیوان البسه ص 42).
|| در اصطلاح صحافان یک ورق از کتاب، یعنی دو صفحه (یعنی دوتای از چهار صفحه). کاغذ یک لتی، که ورق نباشد، نیم ورقی. یکی از دو پارهء جلد کتاب، دفة. || لنگه. لخت (در دَر). نیمهء در. مصراع. یک مصراع از دو مصراع در: طبق؛ در یک لتی، که یک مصراع دارد. صفق؛ در یِک لخت. (منتهی الارب). || نیم بیت شعر. یک مصراع از دو مصراع شعر. || شکم. بطن.
-لت انبار و لت انبان؛ یعنی پرخوار که شکم از پری انبان و انبار کرده.
(1) - به گمان من لت، زدنی است بپهنای دست، ولی در حاشیهء فرهنگ اسدی به معنی عمود یعنی لخت و گرز است.
(2) - لوت، خوردنیست.
(3) - در فرهنگ اوبهی چنین آمده:
آن جغد که با باز و با کلنگ پرّد
بشکسته شود بالش و گردد لت لت.
(4) - در یک نسخه: رودکی.
(5) - کوزهء گازر قسمی خراج بوده است.
لت.
[لَت ت] (ع اِ) ظرفی است از آبگینه بقدر یک بالشت درازگردن که بدان آب خورند. ج، لتوت. (منتهی الارب)(1).
(1) - این معنی را برای لت جز در منتهی الارب، در کتب دسترس فعلا نیافتیم.
لت.
[لَت ت] (ع مص) کوفتن. || بستن. (منتهی الارب). ببستن چیزی محکم. (تاج المصادر). || تر کردن پِسْت و جز آن. (دهار). تر کردن پِسْت. (منتهی الارب). درآشوردن. بهم زدن.
سویق حافٌ؛ پِسْت لت ناکرده. (منتهی الارب). غیر ملتوت: لت السویق، عجنه؛ یعنی خمیر کرد پست را.
-لت کردن سویق؛ آشوردنِ پِسْت.
|| استوار کردن. || شکستن. || سائیدن. || ریزه ریزه کردن. || چفسانیدن. قد لَت فلان بفلان؛ ای التزمه و قرن معه. || نزدیک کردن. (منتهی الارب).
لت.
[لُ] (اِ) سخنی باشد که از حد گوینده متجاوز باشد و آن را لاف و گزاف نیز خوانند. (جهانگیری).
لت.
[لُ] (اِ)(1) نوعی ماهی مأکول مخصوص آب شیرین، از خانوادهء گادیده(2).
(1) - Lotte.
(2) - Gadides.
لت.
[لُ] (اِ) برگ خرما. خوص (لغت بلوچ نیک شهر).
لت.
[لِت ت] (اِخ)(1) مردم لتونی. رجوع به لتونی شود.
(1) - Lettes.
لتاب.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان چرداول، بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در سه هزارگزی جنوب خاور چرداول، کنار راه مالرو شیروان. کوهستانی گرمسیر، داری پنجاه تن سکنه، شیعهء کردی زبان. آب آن از رودخانهء چرداول. محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ص 5).
لتات.
[لُ] (ع ص، اِ) ریزه های شکسته از پوست درخت. || سائیده. || شکسته. کوفته. || آمیخته. (منتهی الارب).
لتاح.
[لُ] (ع ص) لاتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب).
لتاکیه.
[لَ یَ] (اِخ) لاتاکیه. رجوع به لاتاکیه شود.
لتالت.
[لَ لَ] (ص مرکب) لَت لت. رجوع به لَت لت شود.
لتام.
[ ] (اِ) جنگ (؟) مبارزه (؟) :
به لتام آمده زنبیل و لتی خور [ د ] بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمدبن وصیف سکزی (از تاریخ سیستان ص210).
|| ذمّ (؟) بدنامی (؟) :
مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حقِ لآم
شاعر آن درزیست داناکو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام
گر لئیمی پوشد آن کسوت بچشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لتام.
سوزنی.
و ناصرخسرو بیتی دارد در قافیهء آن لطام با «طاء» آمده و شاید اصل با تاء منقوطه بوده نه از لطمهء عربی :
با آبروی تشنه بمانی از آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام.
لت ء.
[لَتْءْ] (ع مص) دور کردن چیزی را. راندن. || گذشتن. || انداختن تیر. || آرمیدن با زن. || کم کردن. || تیزدادن. || پلیدی انداختن. || تیز نگریستن. || زادن. (منتهی الارب).
لت انبار.
[لَ اَمْ] (ص مرکب) لتنبار. لت انبان. شکم پرست. لتنبر. رجوع به لتنبار شود.
لت انبان.
[لَ اَمْ] (ص مرکب) لتنبر. لت انبار. پرخوار. لتنبان. بسیارخوار. شکم پرست. صاحب غیاث اللغات گوید: مرکب از لت که به معنی شکم است و انبان، و لت انبان کسی که شکم او مثل انبان باشد و انبان ظرف چرمین مثل مشک است و میتوان گفت که مرکب از لت بالضم باشد که مخفف لوت است و لوت به معنی طعام لذیذ است در این صورت لت انبان و لُت انبار به ضم اول بود. (غیاث). صاحب برهان گوید: به معنی حریص و پرخور و بسیارخوار و شکم پرست باشد و عربان جوعی خوانند و گاه این لفظ را به طریق قدح و دشنام هم استعمال کنند. (برهان) :
مسیح زندگی بخشی و ناموسی است تا محشر
بخاک پایت این گردنده سیاح لت انبان را.
اخسیکتی.
بر در قدرت ملک میگفت صد را بار هست
کاین مرقّع پوش سیاح لت انبان دررسید.
اخسیکتی.
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی.
مولوی.
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبان بد عاقبت خورد و مرد.
سعدی.
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
سعدی.
که باشد او بجهان بارد لت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر.
نظام قاری (دیوان البسه ص17).
شنیده ام که تو سوگندها بسی خوردی
ز گفتهء دو سه محراب کوب لت انبان.
روحانی.
|| بی حفاظ : همهء لشکرگاه سه خرپشته دیدم... و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خود لت انبان بودیم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 626 ).
لت انبانه.
[لَ اَمْ نَ / نِ] (ص مرکب)لت انبان. شکم خوار. شکم پرست. لت انبار. لتنبر.
لتب.
[لَ] (ع مص) لتوب. استوار و پابرجای بودن. (منتهی الارب). ایستادن. (تاج المصادر). || لازم گرفتن. || نیزه زدن. (منتهی الارب). کارد بر سینهء شتر زدن. (تاج المصادر). || بستن. || جامه پوشیدن. (منتهی الارب). پوشیدن. (تاج المصادر). || جل بر اسب بستن. (منتهی الارب).
لتب.
[لُ] (اِخ) بنولتب، حیٌّ من العرب. (امتاع الاسماع ص 443). از آن حیّ است، ابومحمد عبدالله بن لتیبهء ازدی صحابی. (منتهی الارب).
لتح.
[لَ تِ / لَ] (ع ص) رجل لتح؛ مرد خردمند رسا در امور زیرک. لُتَحَة. (منتهی الارب).
لتح.
[لَ] (ع مص) کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را. || نگاه کردن به کسی. || آرمیدن با زن. || چیزی باقی نگذاشتن نزد کسی. || به دست زدن کسی را. (منتهی الارب).
لتح.
[لَ تَ] (ع مص) گرسنه گردیدن. (منتهی الارب) . گرسنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). گرسنگی. جوع.
لتحاء.
[لَ] (ع ص) تأنیث لتحان. گرسنه (زن).
لتحان.
[لَ] (ع ص) مرد گرسنه. لتخان. (منتهی الارب). جائع.
لتحر.
[لَ تِ حُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در دوهزارگزی باختر کاشان. دامنه و معتدل، دارای 1940 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از چشمهء سلیمان فین و رودخانهء قمصر. محصول آنجا غلات و تنباکو و پنبه و میوه و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی است و دبستانی نیز دارد. قلعه خرابهء قدیمی جلالی بین کاشان و لتحر واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لتحة.
[لُ تَ حَ] (ع ص) لَتح. لَتِح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب).
لتحی.
[لَ حا] (ع ص) تأنیث لتحان. گرسنه. (منتهی الارب).
لتخ.
[لَ] (ع مص) بیالودن چیزی را. || شکافتن. بتازیانه پوست کسی را باز کردن و کفته کردن. (منتهی الارب).
لتخان.
[لَ] (ع ص) مرد گرسنه. لتحان. (منتهی الارب).
لت خوار.
[لَ خوا / خا] (نف مرکب)توسری خور. زبون.
لت خوارگیر.
[لَ خوا / خا] (نف مرکب)زبون گیر(؟) :
نیک عیبی دارم و آن است عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده گیر.
سنائی.
لت خوردن.
[لَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سیلی و چک خوردن. کوفته شدن به لگد. (آنندراج). || ضعیف و لاغر شدن. هزال مفرط پیدا کردن.
- لت خوردن بچهء شیرخوار یا مریض؛بواسطهء نرسیدن شیر یا غذا ضعیف شدن. به علت کم شیری مادر یا دایه ضعیف شدن طفل: از دیر و زود شیردادن بچه لت میخورد، ضعیف میشود. چون به بچه شیر بموقع ندهند یا کم دهند بچه لت میخورد، ضعیف و لاغر میشود: دو وعده که شیر بچه پس افتاد بچه لت میخورد، ضعیف و لاغر میشود.
- لت خوردن باغ یا درختان باغ؛ برای نرسیدن آب در موقع خود، پژمردن آن.
- لت خوردن کار؛ برهم شدن کار :
دل گر از سینه رود کار غم از وی مطلب
لت خورد کار چو کاسب ز دکان برخیزد.
ملاطغرا.
- لت خوردن مهره؛ مضروب شدن آن. زده شدن مهره :
لت خورد ز خال سپهش مهرهء گردون
نقش مه و خورشید در این پرده چه باشد.
ملاطغرا.
لتخة.
[لَ تِ خَ] (ع ص) مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب).
لتد.
[لَ] (ع مص) زدن به مشت کسی را. (منتهی الارب).
لت دادن.
[لَ دَ] (مص مرکب) (... آب) قسمتی از آب را در مجرای غیر صاحب آن افکندن. ربودن آب. باز کردن مقداری از آب نه برای صاحب آن. باز کردن آب به مزرعه یا خانهء خود آنگاه که خوره و نوبت او نیست. تمام یا بعض آبرا به سوی غیر مقصد راندن.
لتر.
[لَ تَ] (اِ) مقداری است و آن به وزن نیم من تبریز باشد که سیصد مثقال است. || ظرفی را گویند که در آن شراب و غیره کنند. (برهان). رطل معرب آن است. (جهانگیری).
لتر.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین، واقع در سه هزارگزی شمال معلم کلایه. دارای 152 تن سکنه. شیعه تاتی فارسی زبان. آب از چشمه. محصول آنجا غلات و لوبیا و گردو و عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
لتر.
[لُ تِ] (اِخ)(1) دوک ساکس. امپراطور آلمان (1125 - 1137 م.). مولد سوپلین بورگ در حدود سال 1060 م.
(1) - Lothaire.
لتر.
[لُ تِ] (اِخ)(1) پسر لوئی دوترمر(2) و ژربرژ. پادشاه فرانسه (954 - 986 م.). مولد به سال 941 م.
(1) - Lothaire.
(2) - Louis d´Outremer.
لتر اول.
[لُ تِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) امپراطور روم غربی. پسر لوئی «لودبنور» و ارمنگارد. وی مغلوب برادران خود گشت. (855-795 م.).
(1) - Lothaire.
لترتمه.
[لَ تِ مَ / مِ] (ص) (ظاهراً ترکی است). لترمه. نانی آب بسیار در آن مانده. نانی که آب بسیار دارد. نانی که برشته نشده باشد. نانی که خوب نپخته باشد. نانی که خمیرش ور نیامده باشد. نانی سخت سطبر و ناپخته. || حریره یا آشی آب آن بشده.
لتر دوم.
[لُ تِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) فرزند لتر اول. پادشاه لرن. مولد حدود 826 م. و وفات 869 م.
(1) - Lothaire.
لترگاز.
[لَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان شهریاری، بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 47 هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستان، معتدل، مرطوب دارای 30 تن سکنه. آب آن از چشمه وزارمرود، محصول آنجا مختصر غلات. شغل اهالی زراغت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لترمه.
[لَ تِ مَ / مِ] (ص) لترتمه. رجوع به لترتمه شود.
لترن.
[لِ رُ] (اِخ)(1) ژان آنتوان. جغرافیادان و باستانشناس و علامهء فرانسوی، مولد پاریس. (1787-1848 م.).
(1) - Letronne.
لت رود.
[لَ] (اِخ) لت نام رودخانه ای باشد از ملک دیلمان که به لت رود اشتهار دارد. (جهانگیری) (برهان).
لتره.
[لَ رَ / رِ] (ص) پاره پاره و دریده. (برهان) (صحاح الفرس) :
بلتام آمد زنبیل و لتی خور [ د ] بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمدبن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210).
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد(1) و لتره ملازه.منجیک.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.منجیک.
بزیرپَرْش وشی گستریده وز بر خز
که دید مر نمد لتره را ز حله سقط (؟).
منجیک.
نائبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود درخور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر.مسعودسعد.
درزی لتره(2) گشته چرا گشته ای تو هاژ
چون ماکیان بگیر خر اندر همی گراژ.(؟).
|| کهن و خلق. (صحاح الفرس). کهنه. (برهان). || مردم فربه و مرطوبی و پرگوشت. (برهان) :
خلعت ایمان تازه بر عمید خسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
|| مردم بیکار و کاهل و کمینه یعنی اراذل را گویند. (برهان).
(1) - ن ل: حجره گرد.
(2) - ن ل: کنیزه.
لتره.
[لُ رَ / رِ] (اِ) زبان قرارداده ای باشد میان دو کس که با هم تکلم کنند و دیگران نفهمند. (برهان). لوترا. لوتره. (زبان زرگری و زبان مرغی از آنجمله است). || (ص) شخصی که بند زبان نداشته باشد یعنی هر چه بشنود همه جا نقل کند. (برهان). || رانده و دور کرده. (برهان)(1). رجوع به لت و لوترا شود.
(1) - این معنی اگر محقق باشد از شعر محمد بن وصیف «لتره شد لشکر زنبیل... » نیز تأیید میگردد.
لتز.
[لَ] (ع مص) بر سینه لگد زدن یا عام است. || به مشت زدن. || دور کردن. (منتهی الارب).
لتز.
[لُ] (اِخ)(1) رودلف هرمان. فیلسوف و عالم وظایف الاعضای آلمانی، یکی از بنیان گذاران پسیکوفیزیولوژی. مولد بوتزن (1817-1881 م.).
(1) - Lotze.
لت زدن.
[لَ زَ دَ] (مص مرکب) سیلی زدن. چک زدن.
لتستان.
[لَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع در سی هزارگزی خاوری اشترینان دارای 183 تن سکنهء شیعه، لری و فارسی زبان. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لتغ.
[لَ] (ع مص) گزیدن. || به مشت زدن. (منتهی الارب).
لتفاژها.
[لُ تُ] (اِخ)(1) مردمی بودند از لیبیا به روزگار هرودُت که در ساحل دریا زندگی میکرده اند. (ایران باستان ج 1 ص573).
(1) - Lothophages.
لتک.
[لَ تَ] (اِ) نام نوعی بازی. (برهان).
لتکا.
[لُ] (روسی، اِ) (در تداول بعضی نقاط سواحل دریای خزر) قایق. کرجی. بلم. فقه. طراده. زورق. قارب. لتکه. غراب.
لتکا.
[] (اِ) (به لهجهء طبری) باغچه.
لتکاء .
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 22هزارگزی شمال همدان و پنجهزارگزی باختری شوسهء همدان به تهران. دشت، سردسیر. دارای 1356 تن سکنه. شیعه ترکی و فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و لبنیات و میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. پنج باب دکان، یک دبستان و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لتکاچی.
[لُ] (ص مرکب، اِ مرکب)کرجی بان. قایق ران. لتکه چی.
لت کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) سیلی زدن. (از تحفهء اهل بخارا). زدن : هرگاه که گشنه یا تشنه می شده اند به مقابر اهل الله میرفته اند و آن گرز را لاینقطع بر آن قبور میزده اند که مرا نان و آب ده... یک نوبت... پیش از آنکه به آن محل [مقابر اهل الله] برسند آن بزرگ [صاحب قبر] بخواب یکی از مریدان رفته که باباخاکی گرسنه است و می آید که ما را لت کند. (مزارات کرمان ص 132). فرمود تا عبدالرحمن را بزدند و چندان لت کردند چنانکه بیفتاد گفتی جان در قالب نداشت. (ترجمهء اعثم کوفی ص 129). || مضروب کردن یعنی زدن مهره در نرد و شطرنج.
- لت کردن سویق؛ آشوردن آن: سویق حاف؛ پِسْتِ لت ناکرده.
- لت کردن ورق (در اصطلاح چاپخانه)؛ یک صفحه کردن ورق.
لت کومه.
[لَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 41 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رودخانهء نکا، کوهستانی و معتدل و مرطوب، دارای 160 تن سکنه، شیعه مازندرانی و فارسی زبان، آب از چشمه و رودخانهء نکا. محصول آنجا غلات و ارزن و برنج و لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لتکه.
[لُ کَ / کِ] (روسی، اِ) لتکا. زورق. کرجی. رجوع به لتکا شود.
لتکه چی.
[لُ کَ / کِ] (ص مرکب، اِ مرکب) کرجی بان. قایق ران. لتکاچی.
لتلالغ.
[] (اِخ) نام دهی است به خلخ. (حدودالعالم).
لت لت.
[لَ لَ] (ص مرکب) لخت لخت. پاره پاره :
جغد که با باز و با کلنگان(1) پرد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت.
عسجدی(2).
... دارد چو... خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به بت.
عماره (از لغت نامهء اسدی).
(1) - ن ل: ... و با کلنگ بکوشد.
(2) - به رودکی نیز منسوب است.
لتلتة.
[لَ لَ تَ] (ع اِ) سوگند دروغ که بدان مال کسی را تلف کنند. || سوگند که صاحب خود را به گناه فروبرد. (منتهی الارب).
لتم.
[لَ] (ع مص) بر سوراخ بینی زدن. || زدن. || تیر انداختن. (منتهی الارب).
لتم.
[لَ تَ] (ع اِ) زخم و جراحت. (منتهی الارب).
لتمان.
[لِ] (اِخ)(1) انو. صاحب کتاب «قصص فی اللغة العربیة الدارجة». (معجم المطبوعات ج2 ص 1587).
(1) - Litmann, Enno.
لتن.
[لَ تِ] (ع ص) شیرین. (منتهی الارب).
لتنبار.
[لَ تَمْ] (ص مرکب) لتنبر. لت انبار. لت انبان. مردم حریص و پرخور و شکم پرست. (برهان). || مردم ابله و کاهل و نادان. (برهان).
لتنبان.
[لَ تَمْ] (ص مرکب) لت انبان. لتنبار. لتنبر. رجوع به لت انبان و لتنبار شود :
کم شنیدم چو تو لتنبانی
ترفروشی و خشک جنبانی.سنایی.
لتنبر.
[لَ تَمْ بَ] (ص مرکب) لتنبار. لت انبار. لتنبان. لت انبان. مردم شکم پرست و پرخور. (برهان). بسیارخوار. (صحاح الفرس). بسیارخواره. (لغت نامهء اسدی). || هیچکاره و نادان و کمینه. (برهان). کاهل. (لغت نامهء اسدی) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
لتنکشة.
[لَ تَ کَ شَ] (اِخ) شهری است به اندلس از اعمال کورهء جیان. (معجم البلدان).
لتنگان.
[لَ تَ] (اِخ) نام دیهی به کجور مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان خیررود کنار بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 4هزارگزی خاوری نوشهر و دوهزارگزی جنوب راه شوسهء نوشهر به بابلسر. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریایی. دارای 130 تن سکنهء شیعه و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء ماشلک و خیررود، محصول آنجا برنج و لبنیات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لتنة.
[لُ تُنْ نَ] (ع اِ) خارپشت. و منه قولهم متی لم نقض التلنة اخذتنا اللتنة و التلنة الحاجة. (منتهی الارب)
لتو.
[لِ تُ] (اِخ)(1) نام مادر آپولن و زن زئوس.
(1) - Leto.
لتو.
[لُ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی قماربازی است، بدینگونه که بر سی صفحهء مقوائی (کارت) سه ردیف و هر ردیف نه خانه نقش شده و اعدادی از یک تا نود در آن خانه ها (در هر خانه یک عدد) نگاشته شده است و نود مهرهء چوبین که بر هر یک عددی از اعداد نودگانه (یک تا نود) منقوش است در کیسه ای قرار دارد، بازی کنندگان یک یا چند صفحه (کارت) در اختیار گیرند و یکی آغازد و از کیسه مهره برآورد و شمارهء منقوش بر آن مهره بخواند هر صفحه که اعداد خانه های یک ردیف از سه ردیف آن زودتر از کیسه برآید و خوانده شود برنده باشد.
(1) - Loto.
لتوب.
[لُ] (ع مص) لتب. استوار و پابرجای بودن. (منتهی الارب). ایستادن. (تاج المصادر). || برچفسیدن. || لازم گرفتن. || نیزه زدن. (منتهی الارب).
لت و پار.
[لَ تُ] (ص مرکب، از اتباع)قطعه قطعه. پاره پاره.
لت و پار شدن.
[لَ تُ شُ دَ] (مص مرکب) متفرق و پراکنده شدن. جزءجزء و پاره پاره شدن. پاره پاره و لخت لخت شدن. پریشان شدن.
- لت و پار شدن گروهی؛ هر یک در گوشه ای از خانه بی بستری و بی نظمی خفتن از طول بیداری یا ماندگی بسیار. پراکنده خفتن. || جدا و دور از یکدیگر نشسته بودن.
لت و پار کردن.
[لَ تُ کَ دَ] (مص مرکب) پاره پاره کردن. بقطعات خرد و بزرگ جدا کرده پراکندن. پراکنده و متفرق کردن. بی نظم و ترتیبی پراکنده و متفرق کردن.
لتوت.
[لُ] (ع اِ) جِ لت. (منتهی الارب).
لتورنر.
[لُ نُ] (اِخ)(1) پیر. ادیب فرانسوی، مترجم آثار شکسپیر. مولد والنی (1788-1736 م.).
(1) - Letourneur.
لتورنر.
[لُ نُ] (اِخ)(1) لوئی فرانسوا. سیاستمدار فرانسوی. مولد گرانویل. عضو دیرکتوار. (1817-1751 م.).
(1) - Letourneur.
لتوم.
[لُ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان پره سرطالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در دوازده هزارگزی شمال خاوری رضوانده، دارای 246 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لت وند.
[لَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، واقع در 32هزارگزی خاوری ملاوی، دارای 130 تن سکنه، شیعهء فارسی زبان از طایفهء لت وند. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
لتونی.
[لِ تُ] (اِخ)(1) نام جمهوری کوچکی در شمال شرقی اروپا کنار دریای بالتیک، به مساحت 65791 هزار گز مربع و دارای دو ملیون سکنه. کرسی آن ریگا است و مردم آن را لت یا لتونی گویند. لتونی در 1561م. تحت تسلط لهستان و از سال 1621 تحت تسلط سوئد و سپس در سال 1710 زیر سلطهء روسیه درآمد و در 1917 م. استقلال یافت، ولی پس از جنگ جهانی اخیر باز روسیه آنجا را تصرف کرد.(2)
(1)- Lettonie و به زبان لتونی: لاتویا .Latvija[[via
(2) - ولی در سالهای اخیر باز هم استقلال یافت.
لته.
[لَ تَ / تِ / لَتْ تَ / تِ] (اِ) کهنه(1). خرقه. پینه. قطعه ای از جامهء کهن یا نو. ژنده. پارهء جامه. (برهان). فرام. فرامه. رُکو. رکوه. روکا. لجام (در معنی لته). مِعرکَه :
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد.امیرخسرو.
لتهء گیوه شده جامهء منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت و سان است که بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 60).
پیراهن شسته ام دو صدره ای دل
پوسیده و لته شده و بیحاصل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 123).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 176).
موسی را در لته ای پیچیده و در تنور انداخت. (قصص الانبیاء ص 90). طلاسه؛ لتهء پاک کردن لوح. کقل؛ لته پارهء گردن گاو که زیر یوغ باشد. ممحاة؛ لته پاره ای که بدان پلیدیها پاک کنند. (منتهی الارب). مطردة؛ لته پاره ای تر که بدان تنور را پاک کنند. طحرَبَة؛ لته پاره. طخربة؛ لته پاره. هرشفه؛ لته پاره ای که بدان آب باران بردارند از زمین و در دلو فشارند به خشک سال. (منتهی الارب). ما علیه قزّاعُ؛ ای قطعة خرقة؛ نیست نزد او لته پاره ای. قشاع؛ یقال ما علیه قشاع؛ ای قزاع نیست نزد او لته پاره ای. (منتهی الارب). قنبع؛ لته پارهء دراز مانند کلاه دراز که کودکان پوشند. (منتهی الارب). کماد؛ لتهء چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند و آن مفید ریح است. (منتهی الارب). جمجم؛ گیوه و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، معرّب چمچم. (منتهی الارب). لتهء حیض؛ رکوی حیض، کهنهء بی نمازی، کهنهء پیش زنان، خرقهء حائض، ثمله، محیضه، حیضة، معبأة. (منتهی الارب). فرصة؛ لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. (منتهی الارب).
- لته به دهن نیامدن؛ دستمال پیش دهن گرفتن در حالت افراط خنده چنانکه گویند اختیارش از خنده رفت و لته به دهن نیامد. (آنندراج).
-مثل لتهء حیض؛ سخت بی آبرو شده از دشنامهای شنوده و استخفافها.
-مثل لتهء حیض کردن کسی را؛ او را دشنام های بسیار دادن. تمام عیوب وی را برشمردن.
|| پالیز خربزه و خیار. (آنندراج). || تخته های مستطیلی است که در بعض نقاط گیلان بجای سفال استعمال میشود.
(1) - Chiffon.
لته بند.
[لَ تَ بَ] (اِخ) نام یکی از دیههای لاریجان. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115).
لته پشت.
[لَ تَ پُ] (اِخ) نام یکی از دیههای لاریجان. (مازندران و استرآباد رابینو ص 115).
لته جان.
[لُ تِ] (اِخ) دهی جزء دهستان کیوان، بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در پانزده هزاروپانصدگزی جنوب خداآفرین و شانزده هزاروپانصدگزی راه شوسهء اهر به کلیبر، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 190 تن سکنه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لته چین.
[لَ تَ / تِ / لَتْ تَ / تِ] (نف مرکب) آنکه ژنده از میان کوچه ها و راهها برچیند. ژنده چین.
لته دره.
[لَ تِ دَ رَ] (اِخ) نام ده کوچکی است جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 82هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 18هزارگزی راه عمومی. دارای پنجاه تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لته ده.
[لِ تَ دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی باختر کلیبر و 21هزارگزی راه شوسهء اهر به کلیبر، کوهستانی معتدل دارای 46 تن سکنهء شیعه. آب از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لته کومه.
[لَ تَ مَ] (اِخ) نام دهی به هزارجریب مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی).
لته لته.
[لَ تَ / تِ لَ تَ / تِ] (ص مرکب)لت لت. پاره پاره. لخت لخت. رجوع به لت و لت لت شود.
لتی.
[لُ] (اِخ)(1) ژولین ویود، پیر. صاحب منصب بحریه و داستان نویس فرانسوی. مولد «رُشفر- سور- مر» (1850-1923 م.).
(1) - Loti.
لتی.
[لَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیهء مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).
لتی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 62هزارگزی شمال باختری درمیان و 17هزارگزی شمال راه شوسهء عمومی قاین به زاهدان، کوهستانی و معتدل. دارای 52 تن سکنهء شیعهء فارسی زبان. آب آن از قنات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو و محصول غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
لتی ء.
[لَ] (ع ص) مرد لازم گیرنده جای خود. (منتهی الارب). زمین گیر.
لتیم.
[لُ تَ / لَ] (اِخ) از نامهای عربان است. (منتهی الارب).
لتین.
[لُ تَ] (اِ) در تداول عوام ممسوخ کلمهء رُطیل و رُطیلاء عرب است.
لث.
[لَث ث] (ع اِ) تری. نم. || تری روز. (؟) (منتهی الارب).
لث.
[لَث ث] (ع مص) ستهیدن. || مقیم بودن بجایی. || پیوسته باریدن باران. || نم رسیدن درخت را. (منتهی الارب).
لثٍ.
[لَ ثِنْ] (ع ص) ثوبٌ لَثٍ؛ جامهء نمناک. (منتهی الارب).
لثات.
[لِ] (ع اِ) جِ لثة. (منتهی الارب).
لثات.
[لَ] (ع اِ) کام. دهن. (منتهی الارب). لهاة. (بحر الجواهر). || درختی است. (منتهی الارب).
لثام.
[لِ] (ع اِ) دهان بند. (منتهی الارب) :
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام.مسعودسعد.
|| روی بند. نقاب.
لث ء.
[لَثْءْ] (ع مص) آب خوردن سگ از خنور و جز آن. (منتهی الارب).
لثتین.
[لَ ثَ تَ] (ع اِ) تثنیهء لثة. لثهء علیا و لثهء سُفلی.
لثجة.
[لِ جَ] (اِخ) اسم موضعی است. (معجم البلدان).
لثد.
[لَ] (ع مص) فراهم آوردن. بر یکدیگر کردن ثرید را. || برابر گردانیدن. || بر هم نهادن متاع را. (منتهی الارب).
لثدة.
[لِ دَ] (ع اِ) گروه مقیم بجایی که از آنجای نروند و کوچ نکنند. (منتهی الارب). آن گروه که جایی مقام کنند. (مهذب الاسماء).
لثط.
[لَ] (ع مص) نرم و سبک انداختن. || سبک و آهسته زدن. آهسته آهسته طپانچه زدن بر پشت. || زیر لب دشنام دادن. || نرم نرم انداختن بهانه جوی. (منتهی الارب).
لثعة.
[لَ عَ] (ع اِ) لب به بن دندان چفسیده. (منتهی الارب).
لثغ.
[لَ] (ع مص) الثغ گردانیدن کسی را. (منتهی الارب).
لثغ.
[لَ ثَ] (ع مص) اَلْثَغ گردیدن. (منتهی الارب).
لثغاء.
[لَ] (ع ص) تأنیثِ الثغ. زن که در زبانش لثغة و شکستگی باشد. (منتهی الارب).
لثغة.
[لَ ثَ غَ] (ع اِ) دهان. (منتهی الارب).
لثغة.
[لُ غَ] (ع اِمص) گرفتن زبان یا شکستگی زبان که حرف سین را ثاء گفتن یا راء را غین یا لام و سین را ثاء و گاف را جیم یا حرفی را بجای حرفی دیگر گویند یا نیکو برداشته ناشدن زبان جهت گرانی. (منتهی الارب). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: لثغة، چنان باشد که حرفهاء چون سین و راء و غیر آن درست نتوان گفت.
لثق.
[لَ ثِ] (ع ص) طائرٌ لثق؛ مرغ تر و نمناک. (منتهی الارب).
لثق.
[لَ ثَ] (ع مص) تری. || تر شدن. || سخت نمناک گردیدن هوا و ایستادن باد. یقال: لثق یومنا؛ ای رکدت ریحه و کثر نداه. (منتهی الارب).
لثقة.
[لَ ثِ قَ] (ع اِ) نوعی از تب. (غیاث). حمی البلغمیة اللازمة. (بحر الجواهر). حمای بلغمیهء لازمه.
لثلاث.
[لَ] (ع ص) درنگ کار که هرگاه گمان بری که به انجاح حاجت پردازد آهستگی و سستی ورزد و سپس بماند. لثلاثة. (منتهی الارب).
لثلاثة.
[لَ ثَ] (ع ص) لثلاث. رجوع به لثلاث شود.
لثلث.
[لَ لَ] (اِخ) ابوزیاد گوید: از کوههای دماخ، لثلث از آن بنی عمروبن کلاب است. (معجم البلدان).
لثلثة.
[لَ لَ ثَ] (ع مص) الثاث. ستهیدن. || جای گرفتن و مقیم بودن. || پیوسته باریدن باران. || سست شدن. (منتهی الارب). || بند کردن. || بازداشتن. (منتهی الارب). || آشکار ناکردن سخن را. || دودله و متردد شدن در کار. || در خاک غلطانیدن و مانده کردن شتر را. (منتهی الارب). || اندک راحت سائیدن. (منتهی الارب).
لثلة.
[لَ لَ] (اِخ) جایگاهی است. (منتهی الارب).
لثم.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لاثم. (منتهی الارب).
لثم.
[لَ] (ع مص) کوفتن و شکستن شتر سنگ را به سپل. || شکستن و خون آلود کردن سنگ سپل شتر را. || به مشت زدن بر بینی. التثام. (منتهی الارب). || بوسه دادن : روز مصاف را شب زفاف پندارند و زخم رماح را لثم ملاح شناسند. (جهانگشای جوینی).
لثم.
[لَ ثَ] (ع مص) بوسه دادن دهان کسی را. (منتهی الارب).
لثمة.
[لِ مَ] (ع اِ) هیئت دهان بندبستگی. گویند هی حسنة اللثمة. (منتهی الارب).
لثوم.
[لُ] (ع مص) بوسیدن و بوسه دادن چیزی را. (غیاث) (آنندراج).
لثوی.
[لِ ثَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لثة: ظاء از حروف لثوی است.
لثویة.
[لِ ثَ وی یَ] (ع نسبی) تأنیثِ لثوی؛ «ث» «ذ» و «ظ» حروف لثویة باشند.
لثة.
[لِ ثَ](1) (ع اِ) نوعی از درخت. (منتهی الارب).(2) || زیه. گوشت بن دندان. گرداگرد دندان. عمودالاسنان، فارسیه اراک. (بحرالجواهر). بن دندان. ج، لثات، لِثیً. (منتهی الارب).
- لثة نتنة؛ بن دندان بدبوی و گنده و فروهشته.
- لثة سابقة؛ بن دندان زشت. (منتهی الارب).
(1) - فارسی زبانان لثه را بفتح اول تلفظ کنند.
(2) - Gencive.
لثی.
[لَ ثا] (ع اِ) شلم تنک که از درخت بچکد. شلم یعنی کتیرای درخت طلح. || نمی است سپید که بر درختها افتد و بسته گردد. || سطبر و لزج از چربش و شیر و مانند آن. || چرک و ریم جامه. (منتهی الارب).
لثی.
[لَ ثی ی] (ع ص) حریص بر خوردن صمغ. (منتهی الارب).
لثی.
[لَثْیْ] (ع مص) اندک اندک آب خوردن. || سخت لیسیدن دیگ را. || ریم و چرک آلودن جامه را. (منتهی الارب).
لثیً.
[لِ ثَنْ] (ع اِ) جِ لِثة. (منتهی الارب).
لثیً.
[لَ ثَنْ] (ع مص) نمناک گردیدن درخت. || شلم روان شدن از درخت. یعنی صمغ جاری شدن از درخت. || پا سپردن ذی اخفاف آب یا خون را. (منتهی الارب). || نمناک شدن جامه و جز آن. (منتهی الارب). تر شدن جامه و جز آن. (زوزنی).
لثیاء.
[لَ] (ع ص) (امراة ...) زن که اندام و اندام نهانی او خوی آرد. امراة لثیة. (منتهی الارب).
لثیمیة.
[لُ ثَ می یَ] (ع اِ مصغر) جامه ای است شریف و ثمین. (منتهی الارب).
لثیة.
[لَ یَ] (ع ص) (امرأة ...)، زن که اندام نهانی و اندامش خوی آرد. امرأة لثیاء. (منتهی الارب).
لثیة.
[لَ یَ] (ع اِ) درخت با شلم روان. (منتهی الارب).
لج.
[لُج ج] (ع اِ) گروه بسیار. || میانه و معظم آب. (منتهی الارب). آب بسیار. ژرف ترین موضع دریا. (منتخب اللغات). || شمشیر. || جَمل اَدهم لُجّ؛ شتر نیک سیاه. || کرانهء رودبار. || جای درشت از کوه. (منتهی الارب). || لُجّه.
لج.
[لُج ج] (اِخ) نام تیغ عمروبن العاص. (منتهی الارب).
لج.
[لَج ج] (ع اِمص) ستیزه. ستهندگی. ستیزه کردن. (منتخب اللغات). لجاجت. (آنندراج). لجاجت و شق نقیض. (برهان).
- لج افتادن با کسی؛ با وی بستیزه برخاستن. به لج افتادن.
-امثال: اللج شوم : چه رها کن رو به ایوان و کروم کم ستیز اینجا بدان کاللجّ شوم.مولوی.
|| (مص) آواز کردن. || کشتی در میان لجه درآمدن. (منتخب اللغات).

/ 16