لاور.
[وَ] (اِخ) نام جزیره ای از جزائر خلیج فارس از آن ایران به روزگار حمدالله مستوفی. (نزهة القلوب ص 234). این کلمه در جای دیگر دیده نشد. و شاید مصحف لارک باشد. رجوع به لارک (جزیره...) شود.
لاور.
[وُ] (اِخ) نام کرسی بخش در ایالت «تارن» از ولایت کاستر بر کنار آگو به فرانسه. دارای راه آهن و 6015 تن سکنه است.
لاوران.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان مرزوتی بخش لنگه، شهرستان لار. واقع در 67 هزارگزی شمال باختری لنگه، و چهار هزارگزی راه فرعی لنگه به چارک. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 230 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما. و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاوران.
(اِخ) از توابع مراغه. (نزهة القلوب چ اروپا ص 87).
لاورانسه.
(اِخ) رجوع به لرنس شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لاور بالا.
[وَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان گوده بخش بستک، شهرستان لار. واقع در چهل هزارگزی خاور بستک، گرمسیر و مالاریائی. دارای 549 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاور پائین.
[وَ رِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان گوده بخش بستک. شهرستان لار. واقع در چهل هزارگزی خاور بستک. دارای 35 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاورخشت.
[وَ خِ] (اِخ) دهی از دهستان اشکنان، بخش گاوبندی، شهرستان لار. واقع در 48 هزارگزی خاور گاوبندی. دامنه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 382 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاور رئیس غلام.
[وَ رِ رَ غُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در هجده هزارگزی جنوب خاوری خورموج و دامنهء خاوری کوه خک. دامنه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 521 تن سکنه. آب آن از چاه و چشمه، محصول آن غلات و خرما و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاورس.
[رُ] (لاتینی، اِ)(1) غار. دهمست. رند. دِهم. عمار. ذاقی. برگ بو. نوعی از لراسه(2)، شامل درختانی که پیوسته سبز باشند. رجوع به لریه شود.
(1) - Laurus (Laurier).
(2) - Lauracees.
لاورستان.
[وَ رِ] (اِخ) نام دیهی است به مسافت کمی به مغرب بیرم در فارس. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان بیرم، بخش گاوبندی، شهرستان لار. واقع در 86 هزارگزی شمال خاوری گاوبندی و هفت هزارگزی راه فرعی لار به اشکنان. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 167 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاورشیر.
[وَ] (اِ) صمغ درختی است که در دواها بکار برند و عربان جاوشیر گویند. (برهان) (آنندراج). گاوشیر. جاوشیر(1).
(1) - Opopanax.
لاورکبکان.
[وَ کَ] (اِخ) نام یکی از دهستان های نه گانهء بخش خورموج شهرستان بوشهر محدود از شمال به دهستان ساحلی بخش اهرم؛ از جنوب به رودخانهء مند؛ از خاور به ارتفاعات مند و از باختر به خلیج فارس. این دهستان در جلگهء باریک ساحلی بین دریا و ارتفاعات مند قرار گرفته هوای آن گرم و مرطوب و مالاریائی. آب مشروب آن از باران و چاه. زراعت آنجا بطور کلی دیمی و محصولات آن غلات و جزئی خرمای دیمی. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و بَلم رانی. صنعت دستی عبابافی است (به عربی هم آشنائی دارند). این دهستان از 16 آبادی تشکیل شده و نفوس آن در حدود 4900 نفر و قراء مهم آن عبارت است از: زیارت. کردوان علیا و سفلی. چاه حسین جمال. شیخیان. هدکان. کلات. مرکز دهستان قریهء لاورکبکان است و راه شوسهء سابق بوشهر به لنگه از این دهستان میگذرد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاورکبکان.
[وَ کَ] (اِخ) دهی مرکز دهستان لاور کبکان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 54 هزارگزی جنوب خورموج و ساحل خلیج فارس و باختر کوه مند. گرمسیر و مالاریائی دارای 612 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آن غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و راه آن فرعی است و بدانجا گارد مسلح گمرک و پست باشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاوری.
[وَ] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف فارسی. اینان مردمان وحشی و کوه نشینند. مسکن آنها در کوهستان شرقی ناحیهء جهانگیریهء لارستان و معیشت آنها از شکار کوه و بزداری است و بزهای آن طایفه مانند بزهای فرامرزی و کرزاد در سال سه بار کهره (بره) بیاورد. (فارسنامهء ناصری).
لاوریکوشه.
[شَ] (اِخ) نام دریاچه ای در کشور پرو امریکای جنوبی بطول 13 هزار و عرض پنجهزار گز. رود تونکوراگوآ از این دریاچه برآید و در کنار آن قصبه ای بهمین نام باشد. (قاموس الاعلام ترکی).
لاوریوم.
(اِخ) رجوع به لریوم(1) شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Laurium.
لئوستن.
[لِ ءُ تِ] (اِخ)(1) نام سرداری آتنی معاصر با اسکندر کبیر. پس از درگذشتن اسکندر آتنی ها به تشویق دموستن خطیب شهیر به خیال استقلال افتادند و لئوستن را مأمور کردند که هشت هزار نفر سپاهیان اجیری که در دماغهء تِناردر پلوپونس اقامت داشتند و آنها را ولاة اسکندر به حال خود گذارده بودند به خدمت اجیر کند. لئوستن چنین کرد و رئیس سپاهیانی شد مجرّب و ورزیده که در آسیا جنگهای بسیار کرده بودند. این کار زمانی شد که هنوز در یونان از مرگ اسکندر مطلع نبودند ولی پس از آنکه خبر مرگ اسکندر به تواتر و تحقیق پیوست لئوستن به اِتولی رفت و مردم را با خود همراه کرد و هفت هزار نفر سپاهی از آنها گرفت بعد لوکریان و فوسیدیان را به خود خواند که همداستانی کنند تا از قید مقدونیها برهند. در خود آتن مردم نسبت به جنگ عقاید موافق و مخالف داشتند، سرانجام آتنیها کمکی که عبارت از پنجهزار پیاده نظام ملی و پانصد سوار و دو هزار سپاهی اجیر بود برای لئوستن فرستادند و او حرکت کرد و داخل بئوسی شد و با آنان که طرفدار مقدونیها بودند جنگید و درهم شکستشان و سپس با سرعت خود را به تنگ ترموپیل رسانید و آن را اشغال کرد و منتظر مقدونیها شد... در جدالی که بین طرفین روی داد یونانیها فتح کردند توضیح اینکه آن تی پاتر که اسکندر او را در مقدونیه برای کارهای اروپا گذارده بود شکست خورد و چون راه فرار به مقدونیه نداشت به شهر لامیا پناه برد لئوستن خود را به لامیا رسانید و آن را محاصره کرد، یورشهای آتنی ها و دفاع مقدونیها بطول انجامید و بالاخره سردار آتنی چون دید شهر محکم است درصدد برآمد که با قحطی و گرسنگی مقدونیها را بتسلیم شدن مجبور دارد با این مقصود خندق عریضی دور شهر کند و ارتباط محصورین را با خارج برید. بر اثر این کار مقدونیها در وضع بسیار سختی افتادند و نزدیک بود شهر تسلیم گردد ولی در این وقت اتفاقی افتاد که مقدونیها از یأس بیرون آمدند. در جنگی که آن تی پاتر با محاصرین میکرد سنگی بسرش آمد و بیهوش افتاد. او را به اردو بردند امّا پس از سه روز درگذشت. آتنیها افتخارات بسیار برای او قائل شدند. بعد «آن تی فیل» نامی را که در فنّ سوق الجیشی بسیار ماهر بود سردار قشون کردند. موافق روایت ژوستن در موقع محاصره تیری از درون شهر به لئوستن اصابت کرد و از آن کشته شد، 323 ق. م. (ایران باستان ج3 ص1976 و 1977 و 1978 و 1981) (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Leosthene.
لاوسمه.
[وَ مَ / مِ] (اِ) نام نسیجی است :
آیا بروی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامهء لاوسمه خالها.
نظام قاری (دیوان البسه ص38).
گشته ام گرد گلستان و ریاض کمخا
الحق ای جامهء لاوسمه چو گلزار تو نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص41).
رخت لاوسمه و زربفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند.
نظام قاری (دیوان البسه ص67).
ز لاوسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند.
نظام قاری (دیوان البسه ص175).
میارا رخت والا از غداد مشک و لاوسمه
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را.
نظام قاری (دیوان البسه ص37).
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوسمه
بشرب زرفشان و اطلس کمسان نمی ماند.
نظام قاری (دیوان البسه ص79).
و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس خطا و نقاشان رخت دسته نقش و زردوزی و لاوسمه... نظام قاری (دیوان البسه ص55).
لاوشیر.
(اِ) جاوشیر و آن صمغی باشد دوائی. (برهان). انگُمی است داروئی. لاورشیر. رجوع به لاورشیر شود.
لاوصول.
[وُ] (ع ص مرکب) (از: لاء نفی + وصول) به معنی وامی که ادا نتواند شد. سوخت و سوخت شده.
- لاوصول شدن؛ سوخت شدن. لاوصول ماندن.
لاوق.
[ ] (اِخ) ناحیه ای در شمال غربی اردبیل. از نواحی غربی بحر خزر.
لاوک.
[وَ] (اِ)(1) ظرف بزرگ مدوّر با لبهء کوتاه از چوب تراشیده. تغاری باشد کناره بلند که در آن آرد خمیر کنند. (برهان). تغار چوبین. تغار دیواره کوتاه از چوب تراشیده برای خمیر کردن یا جامه شستن و غیره. ظرفی از چوب مدوّر چون طبقی بزرگ با دیوارهء بلند و دهانهء تنگ تر از بدَنه و شکم. ظرفی با لبهء کوتاه از یک یا دو پارچه چوب تراشیده که در آن خمیر کنند. تغاری کناره بلند که آرد در میان آن خمیر کنند. (جهانگیری). لاک. کاسهء بزرگ چوبین که در حمام برای آب کشی و در دکان و جز آن برای پنیر و امثال آن بکار است، کاسه های بزرگ چوبین که پنیرفروشان و حلواگران دارند و نیز ظرفی چوبین که در حمام ها و آبگیرها با آن از خزانه آب برگیرند.
جفنهء اکسار؛ کاسهء بزرگ بسیار پیوند : و مراد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر اقسام طعام خورند و مشهور است در میانهء ایشان قوله تعالی: «و جفان کالجواب...(2) بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر از نان و گوشت چنانچ از بسیاری گوشت و نان از آن می افتاد آن لاوک به پیش ایشان بنهادند. (تاریخ قم ص 275). مردی را دیدند که می آید و لاوکی داشت پر از طعام دود از سر او برمی آمد پس از آن طعام بسیار بخوردند تا سیر شدند پس آن لاوک را برداشتند چون در بامداد آمدند رسول خدا (ص) در پیش ایشان آمد و گفت در این شب هیچ خوردنی یافتید گفتند بلی یا رسول الله رسول تو آمد و لاوکی از طعام می آورد که دود آن بهوا بر میرفت بسیاری بخوردیم تا سیر شدیم و بعد از آن لاوک را با باقی طعام برسول تو دادیم. (تاریخ قم ص276).
چون تو ترتیب نان و خوان سازی
مه گروههء سپهر لاوک باد.شرف شفروه.
سفرهء دولتش آنروز بگسترد قضا
که نه این قرصهء خور بود و نه این لاوک بود.
شرف شفروه.
و رجوع به لاک شود. || لواش که نان تنک باشد. (برهان). نانی که آن را لواش نیز خوانند. (جهانگیری).
(1) - Jatte. (2) - قرآن 34/13.
لئوکارس.
[لِ ءُ رِ] (اِخ)(1) نام یکی از پیکرسازان قدیم یونان است که چهار قرن پیش از میلاد میزیسته و مجسمه های اسکندر کبیر و پدرش فی لی پوس و ایزکراتس و برخی دیگر از بزرگان یونان را در قدیم با طلا و عاج و مفرغ ساخته بوده است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص502).
(1) - Leochares.
لئوکئو.
[لِ کِ] (اِخ)(1) نام اصلی چینی جزیرهء فرمز. رجوع به فرمز شود. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به لیوکیو شود.
(1) - Lieou-Kieou.
لاوک تراش.
[وَ تَ] (نف مرکب) تراشنده و سازندهء لاوک. آنکه کاسه و تغار چوبین تراشد.
لا و لا.
[وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از: دو لای نفی با حرف عطف) و آن کنایه از درخت زیتون و اشاره به آیهء «لاشرقیة و لاغربیة» (قرآن 24/35) باشد.
لا و لاکرامة.
[وَ کَ مَ] (ع صوت مرکب)چون سؤال یا خواهش کسی را رد کردن خواهند بدرشتی، در جواب او گویند لا و لا کرامة : گفتند اگر رأی خداوند بیند از پیش خداوند برود. گفت لاولا کرامة. گفتند پیر است و حق خدمت دارد و از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد. (تاریخ بیهقی ص369).
لاولد.
[وَ لَ] (ع ص مرکب) (از: لا به معنی نه + وَلد به معنی فرزند) بی فرزند. بی اولاد. بی بچه.
لا و لم.
[وَ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از لا + لم نفی) به معنی. نه :
وز تو جواب بنده به لا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش به لا و لم.
مسعودسعد.
لاون.
(1) (اِخ) الطرسوسی نام حکیمی از حکمای عهد فترت بین بقراط و جالینوس. (عیون الانباء ج1 ص36).
(1) - شاید: لِ اُن.
لاون.
[وَ] (اِ) نام محلی و معرکه ای در شاهنامه :
به لاون به جنگ آزمودی مرا
به آوردگه در ستودی مرا.فردوسی.
در فرهنگها این کلمه را لادن به دال مهمله ضبط کرده اند و ظاهراً لاون تصحیف آن است.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ)(1) نام نخستین اسیر از سپاهیان یونانی که به دست سپاهیان بحرپیمای ایران افتاد توضیح اینکه در جنگهای دریائی بین سپاهیان ایران و یونان هنگام لشکرکشی خشایارشا ده کشتی از بحریهء ایران از ترم حرکت کرده به جزیرهء سی پاتوس رسید و سه کشتی یونانی که برای کشیک بدانجا رفته بود همینکه کشتیهای ایران را دید راه فرار پیش گرفت کشتی های ایران کشتیهای یونانی را تعقیب کردند و یکی از آنها را گرفتند. هرودوت گوید «زیباترین سپاهی آن را سر بریدند و این واقعه را بفال نیک گرفتند که نخستین اسیر آنها زیباترین سپاهی بود. وی لئون نام داشت که به معنی شیر است و شاید این اسم باعث کشته شدن او شد. (ایران باستان ج1 ص770).
(1) - Leon.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ) نام قدیم منطقهء واقع در شمال غربی اسپانی که در قرن دهم میلادی متشکل و در سال 1230 م. با کاستیل یکی شد و شامل ایالات کنونی لئون، زامرا، پالنسیا، والادلید و سالامانک است.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ) نام شهری به اسپانی، مرکز ایالت قدیم لئون و کرسی ایالت. دارای 29 هزار تن سکنه.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ) پیی دو. یا لئونه. ناحیهء باستانی در برتانی (فینیستر). کرسی آن لاندرنو است.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ) نام شهری از جمهوری نیکاراگوآ به امریکای مرکزی و کرسی قدیم جمهوری. دارای چهل هزار تن سکنه.
لئون.
[لِ ئُنْ] (اِخ) نام شهری از مکزیک (اتا دوگوآناژوآتو).(1) دارای یکصد و ده هزار تن سکنه.
(1) - Etat de Guanajuato.
لئوناتوس.
[لِ ءُ] (اِخ) نام یکی از درباریان اسکندر و از دوستان نزدیک و از سرداران فداکار وی. این مرد از خانوادهء سلطنت بود و در تمام جنگهای اسکندر در ایران و هند و غیره شرکت داشت و فداکاری بسیار کرد و پیوسته مورد عنایت اسکندر بود و از وی در ازاء خدمات تاج زرین گرفته بود و در عداد هفت نفر صاحبمنصب کشیک قرار داشت. پس از مرگ اسکندر که قرار شد پسر اسکندر از رکسانه پادشاه شود یکی از کسانی که به قیمومت این پسر تعیین گردید لئوناتوس بود و در تقسیم ممالک اسکندر فریگیهء کوچک یا هلس پونت به وی رسید. لئوناتوس در جنگی که با قشون یونانی به سرداری آن تی فیل که آن تی پاتر را در شهر لامیا محصور کرده بودند و سپس به مقابلی وی برخاستند کرد از بسیاری زخمی که برداشت بمرد. رجوع به ایران باستان ج2 ص1209، 1317، 1660، 1733، 1748، 1767، 1768، 1794، 1825، 1826، 1827، 1838، 1845، 1847، 1850، 1856، 1857، 1862، 1863، 1869، 1884، و ج3 صص1959، 1961، 1963، 1967، 1970 و 1979 شود.
لئونار.
[لِ ءُ] (اِخ) سن. مردی گوشه نشین در قرن یازدهم میلادی که برطبق اساطیر بوسیلهء «سَن رُمی» راه توبت گزید. ذکران وی ششم نوامبر است.
لئونارد ونسی.
[لِ ءُ دُ وَ] (اِخ) نقاش معروف ایتالیائی. رجوع به ونسی شود.
لئون اول.
[لِ ءُ نِ اَوْ وَ] (اِخ) ملقب به کبیر. امپراطور روم شرقی (457 - 474م.).
لئون اول.
[لِ ءُ نِ اَوْ وَ] (اِخ) (سن) ملقب به کبیر. پاپ مسیحی (440 - 461 م.). ذکران وی دوم آوریل و در کلیسای یونانی هجدهم فوریه است.
لئون پنجم.
[لِ ءُ نِ پَ جُ] (اِخ) نام پادشاه ارمنستان (813 - 820 م.).
لئون پنجم.
[لِ ءُ نِ پَ جُ] (اِخ) پاپ مسیحی به سال 903 م.
لئون تپلیس.
[لِ ئُنْ تُ پُ] (اِخ)(1) نامی که اسکندر در ابتدا به شهر اسکندریه یعنی شهری که در مصر بنا کرد داد و وجه تسمیهء آن اینکه چون نطفهء اسکندر بسته شد تا زمانی که او بدنیا آمد معجزه های گوناگون و علاماتی دلالت میکرد که مردی فوق العاده بدنیا خواهد آمد مث فیلیپ پدر وی در خواب دید که بر شکم اُلمپیاس (مادر اسکندر) مهری خورده که نقش شیری را مینماید و بعدها اسکندر این شایعه را شنید و از اینجهت اسکندریه را لئون تپلیس یعنی شهر شیر نامید. (ایران باستان ج2 ص1216).
(1) - Leontopolis.
لئون تولستوی.
[لِ ئُنْ تُ] (اِخ)افسانه سرای روسی. رجوع به تولستوی شود.
لئون تیاد.
[لِ ئُنْ] (اِخ) نام رئیس دسته ای از سپاهیان یونانی که در جنگ با ایران تسلیم خشایارشا شدند و او بقول هرودت نخستین کسی بود که داغ شاهی زدندش. (ایران باستان ج1 ص785).
لئونتیوم.
[لِ ئُنْ یُ] (اِخ) رجوع به لئونسیوم شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لئون چهارم.
[لِ ءُ نِ چَ رُ] (اِخ) (لوخزر) امپراطور مشرق (775 - 780 م.).
لئون چهارم.
[لِ ءُ نِ چَ رُ] (اِخ) پاپ مسیحی از 847 تا 855 م.
لئون دوازدهم.
[لِ ءُ نِ دَ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی (1823 - 1829 م.).
لئون دوم.
[لِ ءُ نِ دُوْ وُ] (اِخ) امپراطور مشرق به سال 474 م.
لئون دوم.
[لِ ءُ نِ دُوْ وُ] (اِخ) (سن) پاپ مسیحی (682 - 683 م.).
لئون دهم.
[لِ ءُ نِ دَ هُ] (اِخ) ژآن دومدیسی) پاپ مسیحی (1513 - 1521 م.).
لئون دهم.
[لِ ءُ نِ دَ هُ] (اِخ) پرتره دو. نام پرده ای از آثار رافائل. (در قصر پیتی فلورانس).
لئونس.
[لِ ءُ] (اِخ)(1) بطریق عیسوی معاصر یزدگرد دوم پادشاه ساسانی.
(1) - Leonce.
لئونس.
[لِ ءُ] (اِخ) نام مردی که به سال 695 سلطنت روم شرقی (قسطنطنیه) را از ژوستی نین دوم امپراطور روم گرفت و به سال 705 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
لئون سوم.
[لِ ءُ نِ سِوْ وُ] (اِخ) امپراطور روم شرقی از مردم ایزوری (717 - 741 م.).
لئون سوم.
[لِ ءُ نِ سِوْ وُ] (اِخ) پاپ مسیحی (795 - 816 م.). وی به سال 800 م. اعلان پادشاهی شارلمانی کرد.
لئون سیزدهم.
[لِ ءُ نِ دَ هُ] (اِخ) (ژآسیم پکسی) پاپ مسیحی (1878 - 1903 م. مولد کارپی نتو (ایتالیا) به سال 1810 م.
لئونسیوم.
[لِ ءُ یُ] (اِخ)(1) شهری از صقلیهء قدیم (سیسیل) در شمال شرقی سرقسطة (لانتی نی امروز). دارای 29 هزار تن سکنه است.
]. siom ]
(1) - Leontium
لئون ششم.
[لِ ءُ نِ شِ شُ] (اِخ) ملقب به حکیم. امپراطور روم شرقی (886 - 912م.).
لئون ششم.
[لِ ءُ نِ شِ شُ] (اِخ) پاپ مسیحی از 928 تا 929 م.
لاونطوبطالن.
[وُ بَ لُ] (معرب، اِ)(1)عرطنیثا. عسلج. مهد. سلعی. کف الاسد.
(1) - Leontopetalon.
لا و نعم.
[وَ نَ عَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)(از: لا به معنی نه + نعم به معنی آری). از قبیل تقابل. از اتباع. و هر دو حرف ایجابند «لا» برای نفی و انکار به معنی نی و نیست و «نعم» برای اثبات و اقرار به معنی آری و بلی. (غیاث). بحث. جَدَل :
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز.سعدی.
- بی لا و نعم؛ بی گفتگو.
- لا و نعم نگفتن؛ هیچ نگفتن.
لئون کاوالو.
[لِ ئُنْ والْ لُ] (اِخ)(1)روگ ژِرو. ترانه ساز ایتالیائی. مولد ناپل (1858-1919 م.).
(1) - Leoncavallo.
لئون کاهون.
[لِ ئُنْ] (اِخ)(1) نام یکی از مورخین و نویسندگان اروپائی. وی در تحسین و بیان مفاخر اقوام ترک و مغول راه غلو رفته و به قوهء انشاء بلیغی که داشته است جمیع حقایق تاریخی را زیر پای غرض گذاشته و در کتابی بنام «مقدمهء تاریخ آسیا، اقوام ترک و مغول از ابتدا تا سال 1405 میلادی» اقوام ترک و مغول را از همه جهت مورد ستایش قرار داده و اگرچه در انشاء آن هنر بسیار بکار برده است ولی از لحاظ علمی و تاریخ کتاب او مبتنی بر هیچ اساسی نیست. فقط انتشار آن جوانان متعصب ترک را به هیجان آورده و به اغوای بیانات نویسندهء آن تعصب ترک پرستی را در میان ایشان رایج ساخته است. (تاریخ مغول ص495). ادوارد براون در جلد سوم تاریخ ادبیات(2) مینویسد: سومین کتابی که در این باب (در باب تاریخ های معروف اروپائی دربارهء دورهء مغول) قابل ملاحظه است مخصوصاً از حیث نفوذ و تأثیر آن در ترکیه و پیدایش «ینی توران» یا جنبش پان تورانیزم اگر چه از لحاظ سیاسی نمیشود آن را تمجید و ستایش کرد همانا کتاب تاریخ مسیولئون کاهون میباشد موسوم به «مقدمه بر تاریخ آسیا مشتمل بر تاریخ ترکان و مغولان از آغاز تا سال 1405» این نویسنده از سر هنری هوارت مؤلف تاریخ مغول جلو افتاده و پیش از او مغولها و طوایف دیگر ترک نژاد را که پیکر حجیم پیروان آنها را تشکیل داده اند قابل ستایش میداند و همواره از صفات جنگجوئی و ترک پرستی و تعصب ملی ایشان تحسین میکند. اتحاد سیاسی آنها را علیه دولت ساسانیان ایران و بعد از آن بر ضد نفوذ اسلام که مرکز آن ایران بود میستاید، جرأت و بسالت و انتظام و مهمان نوازی و قلت تعصب مذهبی و تشکیلات محکم ایشان را توصیف میکند...
(1) - Leon Cahun. (2) - ترجمهء تاریخ ادبیات براون (از سعدی تا جامی)، ص15.
لئون لافریکن.
[لِ ئُنْ کَ] (اِخ)(1) ژان. جغرافیادان عرب. مولد غرناطه در حدود 1483 و وفات پس از 1530 م.
(1) - Leon L'Africain.
لئون نهم.
[لِ ءُ نِ نُ هُ] (اِخ) (سن) پاپ مسیحی (1048 - 1054 م.).
لئونه.
[لِ ءُ نِ] (اِخ) رجوع به لئون (پیی دو...) شود.
لئون هشتم.
[لِ ءُ نِ هَ تُ] (اِخ) پاپ مسیحی (963 - 965 م.).
لئون هفتم.
[لِ ءُ نِ هَ تُ] (اِخ) پاپ مسیحی (936 - 939 م.).
لئونی.
[لِ ءُ] (اِخ) لئون مجسمه ساز و حروف ریز و مدال ساز ایتالیائی. مولد آرزو در حدود 1509 و وفات 1590 م.
لئون یازدهم.
[لِ ءُ نِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی به سال 1605 م.
لئونیداس.
[لِ ءُ] (اِخ) نام مردی مربی و للهء اسکندر و از اقربای المپیاس زن فیلیپ (مادر اسکندر). (ایران باستان ج2 ص1217).
لئونیداس اترموپیل.
[لِ ءُ اُ تِ مُ](اِخ)(1) نام تابلوی مشهوری از کارهای داوید در موزهء لوور پاریس (1814 م.).
(1) - Leonidas aux Thermopyles.
لئونیداس اول.
[لِ ءُ سِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) نام سرداری از مردم لاسدمون. پسر آناکساندرید.(2) وی نژاد خود را به هرکول(3)(پهلوان داستانی یونانیها که پس از مرگش او را نیم خدا خواندند) میرسانید. در اسپارت بطور غیرمترقب شاه شد چه دو برادر بزرگتر از خود داشت ولی چون اُمن (برادروی) مرد و اولاد ذکور نداشت و دُری یه(4) (برادر دیگر) نیز در سیسیل فوت کرد پادشاهی بدو رسید. (در 490 تا 480 ق. م.). در لشکرکشی خشیارشا به یونان و جدال ترموپیل این مرد از بهترین رؤسای قشون بود و سمت سرداری داشت و با شجاعت و فداکاری بسیار جنگید و سرانجام نیز با عده ای از معروفین دیگر اسپارتی بالتمام کشته شدند. گویند خشیارشا قبل از جنگ ترموپیل به یونانیها تکلیف کرد اسلحهء خود را زمین گذارند و متحد ایران شوند و در ازای آن آزاد باشند که به خانه های خود برگردند و با خاطری آسوده زندگانی کنند و زمین های بسیار نیز بدانها داده شود. لئونیداس جواب داد: اگر باید متحدین شاه شویم بهتر است که مسلح باشیم و هر گاه باید جنگ کنیم با اسلحه بهتر میتوان آزادی را حفظ کرد زمین هم خوب است در صورتی که آن را با شجاعت تحصیل کنیم. و نیز نوشته اند که خشیارشا پس از کشته شدن لئونیداس و یونانیان در ترموبیل میان کشتگان بگردش پرداخت همینکه بنعش لئونیداس رسید و شنید که او پادشاه و سردار لاسدمونیها بود امر کرد سر او را بریده به چوبی نصب کنند. این رفتار خشیارشا میرساند که نسبت به لئوانیداس زمانی که او زنده بود بسیار خشمگین بود والا مرتکب چنین عملی نکوهیده نمیشد. رجوع به ایران باستان ج1 صص777 - 782 و 877 شود.
(1) - Leonidas.
(2) - Anaxandride.
(3) - Hercule.
(4) - Doriee.
لئونیداس دوم.
[لِ ءُ سِ دُوْ وُ] (اِخ)پادشاه اسپارت به اتفاق آژی سوم. (252 -236 ق. م.
لاؤو.
[ئو] (ع ضمیر) (ال ...) جِ الذی. (منتهی الارب). اللاؤون.
لاووازیه.
[یِ] (اِخ)(1) آنتوان لرن. شیمی دان فرانسوی. مولد و وفات پاریس (1794-1743). وی یکی از مخترعان شیمی جدید و شناسندهء ترکیب هوا از اکسیژن و اَزُت است و هم گویند بار اول او گفت که هیچ چیز معدوم نشود و هیچ چیز از عدم بوجود نیآید بلکه تغییر شکل دهند چنانکه ورق کاغذی که بسوزد معدوم نگردد بلکه بخاکستر و کربن تغییر شکل دهد. لکن سالها پیش از لاووازیه شیخ محمود شبستری لطیف تر از او در جواب این سؤال:
قدیم و محدث از هم چون جدا شد؟
که این عالم شد آن دیگر خدا شد؟
بیان کرده:
عدم موجود گردد این محال است
وجود از روی هستی لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن
همه اشکال گردد بر تو آسان.
شیخ محمود شبستری (گلشن راز).
(1) - Lavoisier.
لاؤون.
[ئو] (ع ضمیر) (ال ...) جِ الذی. آن مردان. (منتهی الارب). اللاَؤو.
لاوون.
(اِخ) پادشاه ارمینیه. وی به سال 1383 م. از حکمرانی رانده گشت و به اسپانیا پناه برد و به ولایت مجریط گماشه شد. (الحلل السندسیة ج1 ص346).
لئوویجیلید.
[لِ ءُ] (اِخ)(1) از فرمانروایان ویزیگت برادر لیووه و جانشین اوست و از 569 تا 586 فرمانروائی کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Leovigilde.
لاوه.
[وَ / وِ] (اِ) لابه. چرب زبانی. لامانی. لابه گری. تملق. (برهان). چاپلوسی. (لغت نامهء اسدی در کلمهء لامانی). تبصبص :اما عاقلتر از او در جوال افتعال غماز و نمام شده اند و به محال و عشوه و لاوهء ایشان مغرور گشته. (راحة الصدور راوندی). و عاقل ترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوهء ایشان مغرور گردد. (سندبادنامه ص101). || فریب و بازی دادن. || سخن. (برهان). || بازی چالیک و آن دو پارچه چوب است که اطفال بدان بازی کنند یکی بقدرسه وجب و دیگری بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوبِ کوتاه تیز میباشد. (برهان). بازی اطفال که به هندی گلی دندا گویند. (غیاث). لاو. قله. مقلی. قلی. غوک چوب. الک دولک. رجوع به الک دولک و رجوع به لاو شود. || لاو. خاک سفید که با گلابهء آن خانه ها را سفید کنند. رجوع به لاو در این معنی شود.
لاوه کردن.
[وَ / وِ کَ دَ] (مص مرکب)سفید کردن خانه ها با گلابهء لاو. (در اصطلاح مردم قراء اطراف قزوین).
لاوهور.
(اِخ) لاهور. رجوع به لاهور شود :
ای لاوهور ویحک بی من چگونه ای
بی آفتاب روشن، روشن چگونه ای.
مسعودسعد.
لاوه و لامانی.
[وَ / وِ وُ] (اِ مرکب، از اتباع) چاپلوسی. لابه گری. رجوع به لاوه و رجوع به لامانی شود.
لاوی.
(اِخ)(1) نام یکی از دوازده سبط یعقوب. نام پسر سومین یعقوب است از لیئه و جهت نامیده شدنش به این اسم این بود که گفت الان شوهرم با من قرین خواهد شد (پیدایش 29:34) علی الجملة لاوی و برادر وی شمعون بودند که انتقام خواهر خود دینه را کشیدند (پیدایش 34:25 - 31) از این جهت یعقوب ایشان را توبیخ و ملامت کرد (پیدایش 49:5 - 7) لکن چون اولاد لاوی در مورد گوساله طلائی از برای خداوند غیرت کشیدند بدان واسطه آن ملامت به برکت تبدیل یافت (خروج 32:26 - 29) لاوی سه پسر تولید کرد جرشون و قهات و مراری و در مصر جهان را بدرود گفت در حالی که 137 سال از عمرش گذشته بود (خروج 6:16) (قاموس کتاب مقدس). صاحب قاموس الاعلام گوید: سومین پسر یعقوب و از «لیا» زاده بود و 137 سال از 2117 تا 1980 و بروایتی از 1748 تا 1611 ق. م. بزیست. وی جد اعلای موسی و هارون است و در میان موسویان ریاست روحانی با اولاد لاوی است... حمدالله مستوفی گوید: لاوی نیای سوم موسی است بدینگونه: موسی بن عمران بن مماث بن لاوی بن یعقوب. (تاریخ گزیده ص42).
(1) - Levi.
لاوی.
[وی ی] (ص نسبی) منسوب به لاوی پسر یعقوب. رجوع به لاویان و بنی لاوی شود.
لاوی.
(اِخ) نام دو نفر از اجداد عیسی مسیح. (قاموس کتاب مقدس).
لاوی.
(اِخ) نام اصلی متی است. (قاموس کتاب مقدس).
لاوی.
(اِخ) نام یکی از شاهان روم شرقی پس از هرقل به روزگار امویان. مدت ملکت وی سه سال بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص137).
لاوی.
(اِخ) پسر قسطنطین. از ملوک روم شرقی. مدت ملکت وی پنج سال بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص137).
لاوی.
(اِخ) از شاهان روم شرقی مُلک وی اندر آخر ملوک بنی امیه بیست وپنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص137).
لاوی.
(اِخ)(1) پرُوَنسال. مستشرق فرانسوی صاحب کتاب «اسپانیای مسلمان در قرن دهم میلادی». (الحلل السندسیة ج1 و 2).
(1) - E.Levi-Provencal.
لاوی.
(اِخ) نام دیهی میان بیسان و نابلس. گورلاوی پسر یعقوب بدانجا و نام این ده از نام اوست. (معجم البلدان).
لئوی.
[لُ ءِ] (اِخ)(1) مریس. ستاره شناس فرانسوی. مولد وین (اُتریش) ( 1833 -1907 م.).
]. loevi ]
(1) - Loewy
لاویاء.
(ع اِ) گیاهی است. || آهنی که بدان داغ کنند. (منتهی الارب).
لاویان.
(اِخ) جِ لاوی و منسوب بدان، یعنی اشخاصی که از اولاد لاوی سومین پسر یعقوب اند. گاهی این لفظ به معنی کاهنان نیز استعمال شده است. (ایران باستان ج2 حاشیهء ص1160). در قاموس کتاب مقدس آمده: گاهی اوقات کلمهء لاوی و لاویان برای جمیع اولاد لاوی استعمال شده است (خروج 6:25 لا 25:32 عد 35:2 یوشع 21:3 و 41) و گاهی از اوقات اختصاص به نسل لاوی دارد به جز خانواده های هارون و کهنه (اول پادشاهان 8:4 عزرا 2:2:70 یوحنّا 1:19) و گاهی از اوقات همچو صفتی از برای کهنه استعمال میشود یعنی که از سبط لاوی متسلسل است (تثنیه 17:18 یوشع 3:3) اما معنی ثانوی که قصد از سبط لاوی باشد غیر از سلسلهء کهنه بیشتر در کتاب مقدس وارد است. و در سفر پیدایش به هیچوجه اشاره به تقدیس و تعیین لاویان نیست مگر در وقتی که در فقرهء گوساله با موسی از برای خداوند غیرت کشیدند. از آن پس از برای خدمت مقدس معین گشتند (تثنیه 10:8 و 9 و 33:8 و 11) و در وقت تعیین ایشان عدد مردان 22000 و عدد اول زادگان جمیع اسباط 22273 نفر بودند و قوم فدیه آنهائی را که افزون بودند هریک را پنج شاقل دادند (سفر اعداد 3:45 - 51) و این مبلغ مطابق همان مقداری بود که از برای فدیهء اول زادگان انسان و حیوانات نجس و چیزهای مهیب لازم بود (لاویان 27:6. سفر اعداد 18:16) و قوم لاوی واسطهء قوم و کاهنان بودند و ایشان را جایز نبود که قربانی گذرانند و بخور سوزانند و نیز جایز نبود که اشیاء مقدسه را بدون پرده و پوشش ملاحظه کنند (سفر اعداد 4:5) لکن ایشان از سایرین به تابوت سکینه نزدیکتر بودند چنانکه چادر جماعت را هنگام کوچ کردن ایشان بر میداشتند و در وقت فرود آمدن و منزل کردن برپا مینمودند. و از برای وظیفهء خدمت خود بعد از شست و شو و تراشیدن بدن حاضر میشدند. خلاصه واجبات بنی لاوی در نهایت دقت معین بود و به سه بهره منقسم بودند: قهاتیان و جرشونیان و مراریان؛ بهرهء اول بردارندگان ظروف مقدسه؛ بهرهء دوم بردارندگان اقسام خیمه و بهرهء سوم بردارندگان لوحها و ستونها بودند. و شهرهائیکه به لاویان اختصاص داشت چهل و هشت شهر با اطراف آنها بمسافت هزار ذرع از همه طرف مختص آنها بود یعنی سیزده شهر از برای کاهنان و شش شهر از برای بست بتوسط قرعه تعیین یافت در میان اسباط. و لاویان را غیر از این شهرها و اطراف آنها عشر تمام محصولات از حیوانات و نباتات نیز بود و از این عشر ایشان بکاهنان میدادند (سفر اعداد 18:20 - 32) و در هر سه سال یک دفعه عشر ثانوی نیز میگرفتند و نیز در هنگام خدمت بعضی وظایف دیگر علاوه بر آنهائی که ذکر شد داشتند. و در ایام داود عدد کهنه به 38000 رسید که 24000 آنها از برای خدمات معینه مقرر گشتند و 6000 نفر از برای تعلیم شریعت و اجرای احکام معین شدند و 4000 از برای وظیفهء دربانی و 400 نفر از برای خواندن و نواختن آلات طرب بودند این ها را فرقه فرقه نموده هر فرقه بنوبت خود از شهرهای خودشان برای خدمت مقدس حاضر میشدند (اول تواریخ ایام 23: و 24:20 - 31 و 25:26) و در وقتی که سبط اسرائیل از یهودا جدا گشتند سبط لاویان با یهودا همدست گردیدند (دوم تواریخ ایام 11:13 - 15) و ایشان را در تدبیر آن مملکت مخصوصاً در ایام یهوشافاط (دوم تواریخ ایام 19:8 - 11 و 20:14 - 28 و یوحنا اشعیا 2 تو 23:1 - 8 و حزقیا دوم تواریخ 29:3 - 36 و 30:21 و 22 و 31:2 - 4 و یوشیا دوم تواریخ 34:12 و 35:3 - 18) و غیره ید طولائی بود لکن بعد از اسیری معدودی از ایشان مراجعت کردند (عزرا 2:36 - 42 و 3:10 و 6:18) اما آنانی که به اورشلیم مراجعت کردند بر سر منصب قدیم خود رفتند و در دهاتی که نزدیک اورشلیم بود مأوی گزیدند و قوم کمافی السابق عشر معینه را بدیشان می دادند (نحمیا 10:37 - 39 و 12:29) ولی در عهد جدید آنها را همچو اشخاصی که در رسوم و قواعد ظاهری شرعیه ماهر می بودند و باطن آن را ترک می کردند به حساب می آورد (لوقا 10:32).
لاویان.
(اِخ)(1) (سِفر...) کتاب سوم از پنج سِفر است. در قاموس کتاب مقدس آمده: از آنرو به این اسم نامیده شده که مخصوصاً مشتمل بر ذکر قوانین و آئین لیویان و کاهنان و هدایا و قربانیهای ایشان است و عبرانیان آن را شریعت کاهنان خوانند. در قسم اول قربانیهای خونی و نیز قربانیهای سوختنی و غیر خونی و هدایای آردی و قربانیهای رفع گناهی و قربانیهای سلامتی و جاهلی و خطائی و گناهانی که برای آنها باید قربانی گذرانیده شود و دستورالعمل و طرز گذرانیدن آنها مفصلا در جای خود مذکورند و تمامی این تفاصیل نه تنها اهمیت عبادت الهی را بیان میسازد بلکه از همهء تضعیفها و تبدیلات انسانی که شخص را به بت پرستی میکشاند نیز مانع است تمامی این نظم و اسلوب ظل خوبیهای زمان آینده بود و نشانهء بره که بروح ازلی خویشتن را بی عیب بحضور خدا گذرانیده و نامهء عبرانیان برای این مطلب بهترین تفسیرهاست. بعد از آن تفصیل تقدیس کردن هارون و فرزندانش بمثابهء کاهنان و متعاقب آن حکایت دانش آمیز ناداب و ابیهو مذکور است پس از آن قواعد و قوانین تطهیر شخصی و رسمی که یادگار و تذکرهء دائمی از آلایش گناه و تقدس خداست عطا شد بعد حکایت روز کبیر کفاره. در این روز بنی اسرائیل از وساوس و بت پرستی و ناپاکی و سایر اعمال کنعانیان انتباه یافته قوانین حفظ اخلاق و صیانت تندرستی و قواعد ملتی بایشان داده شد و مأمور گشتند که عیدهای مخصوصهء خود را و شرایع و قوانین مخصوصهء روز سبت و سال پنجاهم را که یوبیل خوانند نگاهدارند و نذورات و عشرها را نیز مرعی دارند. تنبیهات و مواعدی که در باقی این کتاب مذکور است نظر و توجه ایشان را به سوی آینده می آورد و مقصود از اتحاد تمامی قوم در خدمت خدای حافظ عهد ظلی است که اصل آن مسیح و ملکوت اوست. عموماً معتقدند که این کتاب می باید از تصنیفات موسی بوده باشد اگر چه محتمل است که هارون وی را امداد کرده. این کتاب محتوی تاریخ ماه اول سال دوم است بعد از خروجشان ازمصر. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Levitique.
لاویج.
(اِخ) از بلوکات ناحیهء نور و مازندران. عدهء قرای آن 15 و مرکز آن لاویج و جمعیت تقریبی آن 2055 نفر و محدود است از شمال به میان بند و از شرق به ناتلکنار و از جنوب به میان رود علیا و از مغرب به هلوپشه. و مساحت آن در حدود بیست فرسنگ باشد. رابینو در سفرنامهء خود (ص110 بخش انگلیسی) بنقل از ظهیرالدین مرعشی لاویج را از توابع کجور ذکر کند و «لاویجی» را از توابع نور رجوع به لاویجی شود.
نام یکی از دهستانهای بخش نور، شهرستان آمل واقع در جنوب سولده و باختر آمل در سینهء کوهستان جنگلی. هوای آن معتدل و مرطوب. آب قراء آن از چشمه سار. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات. شغل اهالی گله داری است و در آبادیهای تنگه از قدیم الایام تهیهء ساچمه که سرب آن از محل بدست می آید معمول است. در ارتفاعات جنوبی سه مزرعه بنام ایزوا و میرخمند و خورتاب رود وجود دارد که محل ییلاق سکنهء دهستان میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لاویج رود.
(اِخ) نام رودی به ناحیهء نور مازندران که از جنوب به شمال جاری و به دریای خزر ریزد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص299).
لاویجی.
(اِخ) رجوع به لاویج شود. (مازندران و استراباد رابینو ص110 بخش انگلیسی).
لاویدن.
[دَ] (مص) لافیدن. گرفتن. اخذ. جایزه گرفتن. ستدن. ستدن شاگردانه. گمان میکنم چنین کلمه ای بوده است و از فرهنگها فوت شده است به معنی ستدن و گرفتن یا دست لاف ستدن و خود لاف در «دست لاف» نیز از همین مادّه است :
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو.
رودکی (از لغت نامهء اسدی).
و شاید فعل: میلاویدن باشد.
لاوی ژری.
[ژِ] (اِخ)(1) شارل مارسیال. کاردینال فرانسوی، اسقف و کشیش بزرگ افریقا. مولد باین (1825-1892 م.). بنیان گذار کارهای مدارس شرقی و پدرهای سفید. وی بدستیاری راهبین فرانسوی موسوم به پدرهای سفید در قرطاجنه از 1876 م. به حفریات و تحقیقات شروع کرد. نتایج کار وی به طبع نیز رسیده است.(2) (ایران باستان ج1 ص57).
(1) - Lavigerie.
(2) - Les tombeaux puniques en Carthage.
لاوین.
(اِخ) نام ناحیتی سرحدی به مغرب ایران. (جغرافیای غرب ایران ص135-136).
لاوی نیوم.
(اِخ) نام یکی از شهرهای قدیم ایتالیا در سرزمین لاسیوم (ناحیهء مرکزی ایتالیای قدیم) و تقریباً در چهار فرسنگی جنوبی شهر روم بوده است بنای آن را در آغاز به اِنه آس نسبت داده اند. (ترجمه تمدن فوستل دُکولانژ ص502).
لاویین.
(اِخ) رجوع به لاویان (سِفر...) شود.
لاَة.
[لَ] (ع اِ) مؤنث لای [ لَ آ ] . (منتهی الارب). رجوع به لای [ لَ آ ] شود.
لاه.
(اِ) لاس باشد که نوعی از بافته ابریشمی سرخ رنگ است. (برهان). لالس. (جهانگیری). لاس.
لاه.
(ع اِ) اصل است مر جلاله را (نزد سیبویه)، الف و لام بر آن داخل کردند «الله» و جانشین اسم علم شد، مانند عباس و حسن. (منتهی الارب).
لاهارپ.
(اِخ) ژان فرانسوا دو. شاعر و نقاد فرانسوی. مولد پاریس (1739-1803 م.).
لاهارپ.
(اِخ) (فردریک سزار دو...) سیاستمدار سویسی. معلم و مؤدب الکساندر اول امپراطور روس. مولد رُل (1754-1838م.).
لاهج.
[هِ] (اِخ) لاهجان. لاهیجان نام ناحیتی به گیلان. از آنجا ابریشم لاهجی خیزد اما نیکو نبود. (معجم البلدان).
لاهجان.
[هِ] (اِخ) لاهیجان. رجوع به لاهیجان شود.
لاهجی.
[هِ] (ص نسبی) منسوب به لاهیجان.
لاهجی.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان کربال. بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 72 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و دوهزارگزی راه شوسهء بند امیر به سلطان آباد. جلگه، معتدل و مالاریائی دارای 145 تن سکنه. آب آن از رود کر. محصول غلات و برنج و چغندر و تریاک، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لاهر.
(هندی، اِ) نوعی از صورت کشتی که بدان از دریا عبور کنند و این لفظ هندی است. (غیاث) (آنندراج).
لاهز.
[هِ] (ع اِ) کوه و پشته ای که راه را تنگ و دشوار کند. (منتهی الارب). کوه بلند که در میان دو کوه بود چنانکه راه بسته بود. (مهذب الاسماء). || دائرة اللاهز؛ دائرهء تندی زیر بناگوش اسب و آن منحوس است. (منتهی الارب).
لاهز.
[هِ] (اِخ) ابن قریظ. از معاصرین ابومسلم خراسانی و عیسی بن معقل و داماد سلمة بن کثیر خزاعی. (انساب سمعانی). صاحب مجمل التواریخ گوید: هنگامی که عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین به کوفه بازداشت از بهر باقی خراج و بومسلم آنجا رفت. داعیان از نقباء محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبة بن شیب با چند خراسانی به پرسیدن عیسی رفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص316).
لاهزان.
[هِ] (ع اِ) تثنیهء لاهز. هر دو کوه بهم پیوسته چندان که مابین آنها تنگ گردد. (منتهی الارب).
لاهزی.
[هِ زی ی] (ص نسبی) منسوب به لاهزبن قریظ بن ابی رمثة، ختن سلمة بن کثیرالخزاعی. (سمعانی ورق 595).
لاهف.
[هِ] (ع ص) (نعت فاعلی به معنی مفعولی از لهف) ستمدیده. (منتهی الارب). به معنی ملهوف است که ستمدیدهء مضطر دادخواه و حسرت خورنده باشد و مذکر و مؤنث یکسان است، گویند رجل لاهف و امرأة لاهف و لاهفة ایضاً و یقال هو لاهف القلب؛ ای محترقه. (منتهی الارب).
لاهفة.
[هِ فَ] (ع ص) تأنیث لاهف. رجوع به لاهف شود.
لاهم.
[هُمْ مَ] (ع ندا، صوت) به معنی اللهم است، یعنی ای بار خدا. قوله: لاهمّ لا ادری و انت الداری، یرید اللهم؛ ای بار خدای، و المیم المشدّدة فیه عوض من یاء النداء لان معناه یا الله. هذا عندالبصریین و قال الکوفیون اصله الله امنا ای اقصدنا بخیر بحذف منه ضمیرالمتکلم و هو نا لوجودالقرینة وهی سیاق الکلام ثم حذف یاء لطول الکلام ثّم حذفت الالف من اُمّ للوصل فصارت اللهم. (منتهی الارب).
لاهنور.
(اِخ) نام شهر لاهور. (برهان). رجوع به لاهور شود.
لاهو.
(اِخ) نام ناحیتی به کلارستاق. (مازندران و استراباد رابینو ص108 بخش انگلیسی). دهی از دهستان کلاردشت، شهرستان نوشهر. واقع در دو هزارگزی خاوری حسن کیف. کنار راه حسن کیف به مرزن آباد. کوهستانی. سردسیر. دارای 1140 تن سکنه (عدهء کمی از ایل خواجو هستند). آب آن از چشمه و نهر منشعب از سرداب رود. محصول آن غلات و ارزن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیهء زغال چوب. صنایع دستی زنان بافتن قالی و جاجیم و شال است. و دبستانی بدانجا باشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لاهوئرتا.
[ءِ] (اِخ) گارسیادو. شاعر اسپانیائی مولد زفرا (1734-1787 م.).
لاهوت.
(ع اِ)(1) (مشتق از الله. مفاتیح). الوهة. و اصل آن لاه باشد و واو و تاء بدو ملحق شده است نمودن مبالغه را چنانکه در جبروت. اگر از کلام عرب است مشتق از «لاه» خواهد بود بر وزن فعلوت مانند رَغبوُث. (منتهی الارب). خدای تعالی. (تاج العروس). || عالم خدای. (دهار). غیب. عالم امر. عالم غیب. عالم معنوی. جهانِ بود. مقابل ناسوت. عالم اله. طبیعت الهیت. (قاموس مقدس) :
از «لا» رسی بصدر شهادت که عقل را
از «لا» و «هو» ست مرکب لاهوت زیر ران.
خاقانی.
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولی.خاقانی.
کی کند جلوهء عز اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی.جوینی.
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد:
لاهوت، نزد صوفیه حیاتی که ساریه است در اشیاء و ناسوت محل آن و ذلک الروح.
(شعر)
روح شمع و شعاع اوست حیات
خانه روشن از او و او از ذات
کذا نقل من عبدالرزّاق الکاشی.
و در لفظ جبروت. بیان شد که لاهوت نامی از مقامات سالکان. و از لاهوت بذات نیز تعبیر کنند - انتهی. صاحب آنندراج گوید: عالم ذات الهی که سالک را در آن مقام فناء فی الله حاصل میشود و مرتبهء صفات را جبروت و مرتبهء اسماء را ملکوت نامند و بعضی گویند لاهوت در اصل لاهوالاهو است و حرف تاء زائد و قانون عرب است که چون کلمات مغلقه گویند چیزی حذف نمایند و چیزی زیاده کنند تا نامحرمان محروم از حقیقت آن باشند پس لاهو نفی است یعنی نیست تجلی صفات مرطائفه افراد را و لفظ هو اسم ذات است الاهو مگر تجلی ذات و حق اینست که لاهوت در اصل لغت مصدر است بر وزن فعلوت مشتق از لاه چنانکه رغبوت و رحموت و لاه در اصل لفظ الله است مأخوذ از «لیه»، به معنی پوشیدن و در پرده رفتن. (غیاث) (آنندراج).
-علم اللاهوت؛ حکمت الهی.(2)
(1) - Divinite, Nature divine.
(2) - La theologie.
لاهوتی.
[تی ی] (ص نسبی) منسوب به لاهوت. مقابل ناسوتی. الهی. رجوع به لاهوت شود.
لاهوتیت.
[تی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)(از: لاهوت + «یت» مصدری) الهیّت: الهی افنیت ناسوتیتی فی لاهوتیتک. (از مناجاتهای حلاج).
لاهوتی خان.
(اِخ) ابوالقاسم شاعر معاصر. او را دیوانی است.
لاهوتیین.
[تی یی] (اِخ) مدرسیین.(1)
(1) - Les scolastiques.
لاهوج.
(اِخ) نام قلعتی. (تاریخ گزیده ص540).
لاهور.
(اِخ) نام شهری به هندوستان، کرسی پنجاب. دارای ششصد و هفتاد و دو هزار تن سکنه. اقامتگاه قدیم سلاطین مغول. آن را دارالسطنه گفته اند و نبات لاهوری از آنجاست. للاوهور. لاهنور.
لاهورد.
(اِخ) محلی در هفتاد و چهار هزارگزی گرمسار میان سرخ دشت و بیابانک. آنجا ایستگاه ترن باشد. نام دومین ایستگاه راه آهن سمنان بتهران واقع در دهستان سرخه، بخش مرکزی شهرستان سمنان در 39 هزارگزی سمنان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لاهوره.
[رَ] (اِ) تراشه و برش خربزه و هندوانه است و به ترکی آن را قاش گویند. (برهان). کرچ خربزه و هندوانه. (جهانگیری). قاچ. کرچ. بُرش :
جسم که چون خربزه است تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای.مولوی.
لاهوری.
(اِخ) امام الدین صاحب تصریح در شرح تشریح الافلاک بهاءالدین العاملی. (معجم المطبوعات ج2).
لاهون.
(ع ص، اِ) جِ لاهی. آنانکه بقصد به گناه مبتلی نشده باشند بل به غفلت و خطا. || کودکان گناه ناکرده. (منتهی الارب).
لاهون.
(اِخ) شهری است به صعید مصر و مسجد یوسف الصدیق بدانجاست و هم سدّی که برای برگردانیدن آب به فیوم ساخته اند. (معجم البلدان).
لاهة.
[هَ] (ع اِ) مار. قیل اللات للصنم فمنها سمی بها ثم حذفت الهاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لاهه.
[هِ] (اِخ)(1) پایتخت کشور هلند. شهری نزدیک دریای شمال دارای 435 هزار سکنه. و دیوان داوری بین المللی بدانجاست. و این دیوان در روز سه شنبه سی و یکم تیرماه 1331 ه . ش. با همهء تشبثات انگلیس رأی به عدم صلاحیت خود (در امر ملی شدن نفت ایران) داد یعنی دخالت دولت انگلیس را در این مورد رد کرد.
(1) - Haye (la).
لاهه پنل.
[هِ پِ نِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخشی از ولایت کوتانس در ایالت (مانش) به فرانسه. دارای راه آهن و 1095 سکنه است.
]. penel ]
(1) - La Haye - Pesnel.
لاهه دوپوئی.
[هِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخشی از ولایت کوتانس در ایالت (مانش) به فرانسه. دارای راه آهن و 1458 تن سکنه است.
(1) - La Haye - du - Puits.
لاهی.
(ع ص) غافل شونده. (منتخب اللغات). لاعب. بازی کننده. بازیگر. (دهار) :لاهی الهی را درک نتواند کرد. (از کشف المحجوب). موحد الهی بود نه لاهی. (از کشف المحجوب).
پرهیز کن از لهو از آنکه هرگز
سرمایه نکرده ست هیچ لاهی.ناصرخسرو.
کی کند جلوه عِز اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی.جوینی.
لاهیجان.
(اِخ) خرّه ای از مهاباد آذربایجان.
لاهیجان.
(اِخ) (شهرستان...) نام شهرستانی از شهرستانهای هفتگانهء استان یکم، گیلان. محدود از شمال به دریای خزر از خاور به شهرستان شهسوار و از باختر به شهرستان رشت و از جنوب به شهرستان قزوین (خط الرأس سلسلهء جبال البرز). طول آن از شمال به جنوب 44 و عرض آن 25 هزار گز است.
آب و هوا - قسمت جلگهء این شهرستان که در ساحل دریا واقع گردیده مانند سایر نواحی گیلان معتدل و مرطوب است. قسمتهای کوهستانی سردسیر و خوش آب و هواست و ییلاق قراء جلگه محسوب میگردد.
ارتفاعات - سلسلهء جبال البرز در جنوب شهرستان در دو رشته مشخص دیده میشود رشتهء اوّل که همه جا از ساحل مشاهده میشود نقاط مرتفع و قلل معظم آن بواسطهء برودت زیاد عاری از اشجار است. این رشته از قلهء رفیع ورنک که در خاور سفیدرود بین دیلمان و سیاکل و رحمت آباد واقع است منشعب میگردد جهت آن خاور به باختری بوده در جنوب بالا اشکور به خشچال منتهی میشود این رشته در محلی بنام سی پل بوسیلهء رودخانهء پلرود شکافته شده است. رشتهء دوم موازی با رشتهء اول از قله و رنک منشعب و در جهت جنوب خاوری ممتد و در جنوب بالا اشکور به قلهء خشچال منتهی میگردد. خط الرأس این رشته حد طبیعی رودبار الموت قزوین با دهستانهای سمام و اشکورات این شهرستان است. مرتفع ترین قلل رشتهء اوّل قلهء ورنک به ارتفاع 3500 گز - ناتشکوه 3000 گز سمام کوه 3250 گز و در رشتهء دوم گواته کل بارتفاع 3350 گز؛ خشچال بارتفاع 3600 گز است. دهستانهای دیلمان، سمام اشکورات بین دو رشتهء فوق الذکر واقع شده اند.
رودخانه، رودخانه های مهم شهرستان بشرح زیر است:
1 - پلرود (پیله رود یا بزرگ رود) سرچشمهء آن ارتفاعات بالا اشکور بوده پس از پیوستن با چندین رود کوهستانی مانند تلیکان رود، کاکرود و غیره در محلی بنام سی پل با رودخانهء چاک رود که سرچشمه آن از ارتفاعات دیلمان و دره های شاهی جان و لسبو است یکی میشود و در جهت شمال جاری و در محلی معروف به طول لات از کوهستان خارج و بوسیلهء انهار از خاور تا حدود کلاچای و از باختر تا حومهء لنگرود برده میشود و بمصرف برنج کاری میرسد.
2 - نهرهای حشمت رود، کیاجوب و نهر چهارده که از رودخانهء سفید رود منشعب میشوند قراء دهستانهای لفمجان. دهشال و املش را مشروب میکند.
3 - شمرود - سرچشمهء آن درهء کوههای شمالی دیلمان است که پس از پیوستن با رودهای باباکوهی و بالا رود قراء دهستان سیاهکل و برخی از قراء حومهء لاهیجان را مشروب میکند. علاوه بر این رودها چندین رودخانهء دیگر مانند خرارود، خشک رود، سیاهکل رود، مرسارود و سامان رود از ارتفاعات جنوبی (رشتهء اول) سرچشمه گرفته به مصرف آبیاری میرسد. رودهای مذکور به دریای خزر منتهی میگردند. محصولات: محصولات عمدهء شهرستان لاهیجان بترتیب اهمیت عبارتند از: در قسمت جلگه برنج، چای، ابریشم. کنف، بادام زمینی، نی شکر و در نقاط کوهستانی مخصوصاً اشکور پائین فندق خوب بعمل می آید غلات نیز بطور دیمی زراعت میشود. دام داری: در این شهرستان در نقاط میان بند (بین جلگه و کوهستان) معمول و گله داران را گالش مینامند. معمولا در فصول پائیز و زمستان گله های گوسفند و گاو در قشلاق نگاهداری میشود و در اردیبهشت ماه به سمت ییلاقات و دیلمان و اشکورات حرکت میکنند. گاوداران بعد از دو ماه و گوسفندداران بعد از 5 ماه به قشلاق باز میگردند. محصولات دامی احتیاجات شهرستان را تأمین میکند و صادرات نیز دارند.
سازمان اداری: شهرستان لاهیجان از پنج بخش بشرح زیر تشکیل گردیده است: 1 - بخش مرکزی، شامل دهستانهای: حومه، رودبند، لفمجان. 2 - بخش آستانه شامل دهستانهای: حومه، حسن کیاده، دهشال. 3 - بخش لنگرود. 4 - بخش سیاهکل، شامل دهستانهای: سیاهکل و دیلمان. 5 - بخش رودسر شامل دهستانهای: حومه املش، پلرودبار، سیارستاق ییلاقی، سیاهکلرود اوشیان، اشکور بالا و پائین. سمام و سیارستاق قشلاقی. تعداد شهر و قصبه و ده شهرستان لاهیجان مجموعاً 711 و جمعیت آن در حدود 270 هزار تن است. زبان مادری سکنهء شهرستان گیلکی و فارسی و مذهب آنان اسلام (شیعهء اثنی عشری) است. (فرهنگ جغرافیائی ج2).
لاهیجان.
(اِخ) (شهر...) حمدالله مستوفی گوید: از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات فدک و عرض از خط استوا لح شهری بزرگ است و دارالملک جیلانات آبش از جبال بر میخیزد و حاصلش برنج و ابریشم و اندک غله میباشد و نارنج و ترنج و میوه های گرمسیری فراوان است. (نزهة القلوب ص163). مرکز شهرستان لاهیجان کنار شمرود در 41 هزارگزی خاوری رشت و 95 هزارگزی باختری شهسوار واقع شده و چون نسبةً اراضی آن مرتفع تر از دیگر نقاط گیلان است هوای آن سالمتر از سایر قسمتها میباشد و مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است: طول 50 درجه و 20 ثانیه؛ عرض 37 درجه و 12 دقیقه و 30 ثانیه کوهستان مشجر و تپه هائی که به باغات چای تبدیل شده و چمن زارهای طبیعی اطراف شهر منظرهء جالب توجهی به این شهر داده است. از وسط شهر چهار خیابان به چهار جهت اصلی کشیده شده است خیابان خاوری به جادهء تنکابن و باختری به جادهء رشت منتهی میشود و خیابان شمالی بنام حافظ و خیابان جنوبی بازار نامیده میشود. لاهیجان دارای هفت محله است. مدارس آن چهار و کاروانسراهای آن شش و بازارهای آن سه راسته است. محلات مهم آن: خرما کلایه، اردوبازار، میدان و شعرباف محله است. کلیه دوائر دولتی جز پادگان نظامی در این شهر وجود دارد. لاهیجان بچند بلوک تقسیم میشود از اینقرار: کوهپایه و کنار شهر شامل تمام قرای جنوب و مشرق شهر دارای 2108 خانه. پشم چاه در شمال لاهیجان دارای 1059 خانوار. کنار فریضه و راه شاهی پائین در شمال لاهیجان 3000 خانوار. راه شاهی بالا در جنوب جادهء بزرگ دارای 2000 خانوار. گو که در مغرب لاهیجان دارای 655 خانوار. چهارده که مرکب است از شش قریه دارای 300 خانوار. جمعیت شهر در حدود 20 هزار نفر است و روزبروز بسکنهء آن افزوده میشود. در حدود 800 باب مغازه و دکاکین مختلف، 12 مسجد و 29 بقعهء متبرکه دارد. آب آشامیدنی سکنه از چاه است. اخیراً لاهیجان بواسطهء تجارت ابریشم و چای اهمیت یافت و با اندک توجهی در زراعت آن ترقیات بیشتر خواهد کرد. اغلب کوچه های شهر سنگ فرش و خانه های اعیان با آجر ساخته شده و در اطراف خانه فضائی است که غالباً مشجر میباشد. بازار لاهیجان بخوبی بازار رشت نیست ولی تجارت آن عمده است. و پنج کارخانهء چای سازی بزرگ و دو کارخانهء کوچک و دو کارخانهء برنج کوبی در بخش لاهیجان وجود دارد. جادهء ساحلی بحر خزر (راه کناره) از لاهیجان میگذرد. آثار قدیمهء شهر لاهیجان بشرح زیر است:
1 - مسجد جامع: بنائی است مستحکم و ستونهای ضخیم آن با آجر بنا شده یک منارهء کوچک دارد، ظاهراً در قرن 4 هجری وجود داشته و سیدعلی کیا در آن نماز جماعت میخوانده است.
2 - سنگ اعلان: جنب در ورودی مسجد، سنگ مرمر سه تکه ای بطول یک گز و عرض شش دهم گز به دیوار نصب است که روی آن با خط عالی دستوری از طرف شاه سلطان حسین صفوی به حاکم محل صادر شده و خلاصهء مضمون آن اینست که از قماربازی و شراب خوردن و ربا گرفتن و کبوتر و قوچ بازی و گرگ دوانی کردن جلوگیری شود و فاعلین را در حضور عامه تنبیه و وادار به توبه کنند.
3 - مقبرهء چهار پادشاه: این محل مدفن سیدعلی، سید خور، سید زکریا، و سیدیحیی کیا میباشد و درهای چوبی آن که تاریخ بنا و شجرهء سادات مذکور را نشان میداده است فع در موزهء باستان شناسی است.
4 - مسجد اکبریه: این مسجد را اکبر نامی در زمان فتحعلی شاه بنا نموده سنگ مرمری در داخل مسجد تاریخ بنا را نشان میدهد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 و جغرافیای سیاسی آقای کیهان).
لاهیجی.
(ص نسبی) منسوب به لاهیجان. لاهیجانی. اهل لاهیجان.
لاهیجی.
(اِخ) نام دهی چهار فرسخ بیشتر میانهء شمال و مغرب گاوکان. (فارسنامهء ناصری).
لاهیجی.
(اِخ) عبدالرزّاق. او راست شوارق الالهام و آن شرحی است بر تجریدالکلام خواجه نصیرالدین طوسی. و هم او راست گوهر مراد در حکمت به فارسی. رجوع به عبدالرزاق لاهیجی شود.
لاهیچ.
(اِخ) محلی بشمال سیردان.
لاهیر.
(اِخ) اتین دو وینیل. کاپیتان فرانسوی، مولد وینیل در حدود 1390 و وفات 1444 م. وی در محاصرهء ارلئان با ژاندارک دستیاری داشت و هم بر آن قصد بود که وی را از زندان روئن برباید.
لاهیر.
(اِخ) لرن دو. نقاش و گراورساز فرانسوی، مولد پاریس (1656-1606).
لاهیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث لاهی. قوله تعالی : لاهیة قلوبهم (قرآن 21/3)؛ ای ساهیة غافلة مشغولة بالباطل عن الحق و تذکره.
لای.
(اِ) گل نرم که از آب گل آلود برجایی نشیند. گل نرم که در آب گل آلود ته نشین شود یا به دیوار و اطراف بندد. گل بسیار نرم که پس از گذشتن سیل و مانند آن برجای ماند. دردی آب که در ته ظرفی یا چیزی نشیند. (اوبهی). گلی که در آب باشد. لا. رجوع به لا شود. حمأ. آژند. (مجمع الفرس). لوش. ضرغاطه. (منتهی الارب). ثاط. طثرة. (منتهی الارب). جیأة. (منتهی الارب). لجن سپید. طملة. (منتهی الارب). طآة. (منتهی الارب). زه؛ زه، لای هر چیز باشد. (لغت محلی شوشتر ذیل کلمهء راق راق) :
دادخواهی ور بخواهند از تو داد
پس به لای اندر بمالی پوستین.(1)
ناصرخسرو.
یاد داری که گرو کردی... را به قمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از بیر (ممالهء بئر).سوزنی.
ماهی او در شمرم غوطه خورد
لای برآورد ز قعر شمر.سوزنی.
موج تباشیر زد بر لب نیلی افق
گوهر مه زیر لای همچو صدف شد نهان.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
دست تو بمکرمت سحابی است
بر لای نشانده قیروان را.سیف اسفرنک.
این سیل پر از گل و لای است. قهوه جوش و قوری و سماور را لای گرفته است.
ماءمخلب؛ آب لای ناک. عَجَل؛ لای سیاه بدبو. لجن. خلب؛ لای سیاه. خلیط؛ گل و لای آمیخته به کاه یا به اسپست. طرین؛ لای تنک. تقن؛ گل و لای چاه. طُفال، طَفال؛ لای خشک. دکله؛ لای تنک. تسمیل، سمل؛ پاک کردن حوض از گل و لای. غریل، غِرین، غرین؛ لای سیل آورد تر باشد یا خشک. طُملة، طَملة، طُملة؛ لای تک حوض. (منتهی الارب). || دردی شراب و امثال آن. (برهان). لرد. لِرت. گل بسیار نرم که در بن قرابهء سرکه و امثال آن گرد شود :
بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب
بگذر از ننگ، مبرا بشو از نام و بخسب.
خاقانی.
نریخت لای می و محتسب ز دیر گذشت
رسیده بود بلائی ولی بخیر گذشت.آصفی.
|| سیل :
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لای گو مخیز.(2)
سعدی.
کیخسرو از او پرسید که تو کجا فرود آمده ای، میلاد بفهلوی گفت به لایی فرود آمده ام یعنی برودخانه و جای سیل فرود آمده ام. (ص84 تاریخ قم). || لا. تو. توی. تاه. تای جامه. تای کاغذ و جامه و ریسمان را گویند همچو یک لای کاغذ و یک لایِ جامه و یک لای ریسمان و به عربی طاق گویند. (برهان). || هر چنه از دیوار که رده نیز گویند. || قوه. || نوعی از بافتهء ابریشمی که از چین آورند و در ملک گجرات نیز شود و آن الوان باشد و ساده نیز سازند. (جهانگیری) :
اکسون زرنگار فلک را چو آستر
برابرهء معنبر این لای ساده بین.سیف اسفرنگ.
پیراهنی که داشت زمانه زلایِ شب
آن را به چنگ حادثه گرگ سحر درید.
سیف اسفرنگ.
|| خِلال. میان: از لای در نگاه کرد. کاغذی از لای کتاب بیرون آورد. || درهء کوه که فاصلهء میان دو کوه باشد. (برهان).
(1) - در اصل: پس هلا اندر... تصحیح متن قیاسی و نظیر مضمون شعر سعدی است که میگوید:
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
(2) - در بعض نسخ:... «لاوه گو مریز» آمده و معنی آن معلوم نیست.
لای.
(فعل امر، نف) امر از لاییدن، گفتن. گفتار و کلام. (غیاث). گفتن همچو هرزه لای یعنی هرزه گوی و می لاید یعنی میگوید و به معنی هرزه گوینده نیز گویند و امر به این معنی نیز هست یعنی هرزه بگوی. (برهان).
-هرزه لای؛ یاوه گوی. بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید :
جائی که از سخاوت طبعت سخن رود
هم بحر سفله باشد و هم ابر هرزه لای.
نجیب الدین جرفادقانی.
ز درد روبه عشقت چو شیر می نالم
اگر چه همچو سگم هرزه لای میداند.
سعدی.
رجوع به هرزه لا شود.
|| امر از ناله کردن. (برهان) :
چند باشی چون تبیره هرزه لای
همچو نی در پرده رو آهسته لای.تاج بها.
لای.
(اِخ) نام محلی به هزارجریب مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص124 بخش انگلیسی).
لای.
[لَءْیْ] (ع اِمص، اِ) سختی و درنگ. یقال: فعل ذلک او عرفه بعد لای؛ ای شدّة و اِبطاء. آهستگی. || سختی زندگانی. (منتهی الارب). || (مص) رنجور شدن. (تاج المصادر). || درنگی و آهستگی کردن. (منتهی الارب). درنگی کردن. (تاج المصادر). || باز ایستادن. (منتهی الارب).
لای.
[لَءْیْ] (اِخ) نام پسر غالب بن فهر و منه لؤی بن غالب بن فهر مصغّراً. (منتهی الارب).
لای.
[لَءْیْ] (اِخ) موضعی است به عقیق مدینه. معن بن اوس گوید :
تغیر َلایٌ بعد نا فعتائدُه
فذو سلم انشاجه فسواعده.(معجم البلدان).
لای.
[لَ آ] (ع اِ) سختی. لاَواء. || گاو نر دشتی. گاو. گاو وحشی. ج، اَلاء. || سپر. (منتهی الارب).
لایان.
(نف، ق) در حالِ لاییدن. رجوع به لاییدن شود.
لایباخ.
(اِخ) نام شهری واقع در 98 هزارگزی شمال شرقی تریست. دارای 23000 سکنه.
لایباع.
[یُ] (ع جمله فعلیه، ص مرکب) (از: لا + یباع) نافروختنی. که فروخته نمیشود :
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم به هر صفحه ای لایباعی.خاقانی.
لایبنیتس.
(اِخ)(1) فیلسوف و دانشمند نامی آلمان. مولد وی لیپزیک (1646-1716 م.).
(1) - Leibnitz.
لای بید.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی است. بخش میمه شهرستان کاشان. واقع در 48 هزارگزی باختر میمه و 36 هزارگزی باختر راه شوسهء اصفهان به قم. کوهستانی و سردسیر. دارای 450 سکنه آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و انگور و بادام و زردآلو و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. مزرعهء جخدو جزو آن باشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لای پالای.
(اِ مرکب) پارچهء صافی که از آن شراب صافی کنند. (غیاث).
لایپزیک.
(اِخ) نام شهری به آلمان. رجوع به لیپزیک شود.
لای پسند.
[پَ سَ] (اِخ) موضعی به هزار جریب مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص124 بخش انگلیسی).
لئیتا.
[لِ] (اِخ)(1) لایته. نام رودخانه ای که امروز فاصل اتریش و هنگری است و به دانوب ریزد.
]. ٍّle ]
(1) - Leitha
لایتجزأ.
[یَ تَ جَزْ زَءْ] (ع ص مرکب) (از: لا + یتجزأ) جدانشدنی.(1) غیر قابل قسمت. که جزء جزء نشود. که بخشیدنی نباشد. که تقسیم نشود. که بخش نشود :
بسان نقطهء موهوم دل ز هول بلا
چو جزء لایتجزأ تن از نهیب خطر.
مسعودسعد.
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذره های لایتجزا برافکند.خاقانی.
-جزء لایتجزأ؛ اتم.(2) ذرات صغار. جوهر فرد. ذره. رجوع به جزء لایتجزا شود.
(1) - Indivisible. Insecable. (2) - اتم کلمه ای یونانی است مرکب از حرف سلبِ «آ» + «تُم» به معنی ذرّه.
لایتچسبک.
[یَ تَ چَ بَ] (ص مرکب)(کلمهء منحوت، از لای عرب + چسبیدن فارسی) غیرمرتبط: تهمتهای لایتچسبک؛ دعواهای لایتچسبک؛ استدلالهای لایتچسبک.
لایتخلف.
[یَ تَ خَلْ لَ] (ع ص مرکب)(از: لا + یتخلف) تَخَلُّف ناپذیر.
لایتغیر.
[یَ تَ غَ یْ یَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یتغیر) تغییرناپذیر.(1) دگرگون ناشونده.
(1) - Invariable. Immuable.
لایتمریج.
[] (اِخ) نام قصبه ای در 53 هزارگزی شمال غربی پراغه به چهستان مجارستان دارای ده هزار سکنه و آنجا را از نظر زیبائی مناظر بهشت چهستان نام کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
لایتناهی.
[یَ تَ ها](1) (ع ص مرکب) (از: لا + یتناهی)(2) بی پایان. بی انتها.بی نهایت. بی کران.
(1) - خواندن این کلمه با هاء مکسوره غلط است.
(2) - Infine.
لایته.
[تَ] (اِخ) رجوع به لئیتا شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لایجان.
(اِخ) نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان اصفهان و خسروشاه در 22 هزارگزی تبریز.
لای جگر.
[یِ جِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خون جگر است. (آنندراج) :
آنجا که دیده سیر ز لای جگر بود
سائل دگر بخواب نبیند کریم را.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
لایجوز.
[یَ] (ع جمله فعلیه، ص مرکب)(از: لا + یجوز) که روا نباشد. که جایز نیست. ناجایز. ناروا :
یجوز و لایجوزستش همه فقه از جهان لیکن
سرا یکسر ز مال وقف گشتستش چو جوزائی.
ناصرخسرو.
هرچه کان گفت لایجوز چنین
آن دگر گفت عندنا لابأس.ناصرخسرو.
دانهء دین ز لایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز.سنائی.
صوفی و عشق در حدیث هنوز
سلب و ایجاب و لایجوز و یجوز.سنائی.
لایچه.
[چَ / چِ] (اِمصغر) آب و گل اندک که سیاه و گندیده شده باشد. (آنندراج).
لای چین کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)زنده به میان دیوار نهادن. به گچ گرفتن. به گل گرفتن.
لایح.
[یِ] (ع ص) لائح. آشکار. پیداشونده. (غیاث). درخشان: سیماء صلاح از بشرهء ایشان لایح بود. (حبیب السیر از یادداشت های دهخدا).
لایحصی.
[یُ صا] (ع ص مرکب) (از: لا + یحصی) بیشمار. که بشمار نیاید. رجوع به لاتحصی و هم رجوع به لاتعد و لاتحصی شود.
لای حنا.
[حَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان رستاق بخش نی ریز. شهرستان فسا. واقع در شش هزارگزی باختری نی ریز. کنار راه شوسهء شیراز به نی ریز. دارای 41 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لایحه.
[یِ حَ] (ع ص) تأنیث لایح. || (اِ) طرح. مکتوب.(1) مکتوب متضمن پیشنهاد که دولت برای تصویب به مجلس تقدیم کند. || در اصطلاح قضائی، مدافعات متهم که بصورت کتبی باشد. مکتوبات تقدیمی وکلاء عدلیه به منظور دفاع از دعوی به محکمه. ج، لوایح.
- تبدیل لوایح؛ تعاطی مکتوبات میان مدعی و مدعی علیه به وساطت محکمه.
(1) - Article.
لایحی.
[یِ] (اِخ) مصطفی. از شعرای عثمانی در قرن نهم هجری، از مردم سیروز. وی پس از تحصیل علوم متداوله رهسپار مصر گردید و... بعد از مدتی اقامت به در سعادت رفت و مورد نظر و اعتماد سمیز علی پاشا صدراعظم وقت قرار گرفت و پس از چندگاهی که مرجع خاص و عام بود بر اثر حسادت و تهمت کسان پاشا به وطن بازگشت و به سال 973 ه . ق. بمرد. (قاموس الاعلام ترکی).
لایخ.
[یَ] (ع جمله فعلیه) مخفف لایخلو. رمز از لایخلو.
لایخفی.
[یَ فا] (ع جمله فعلیه) (از: لا + یخفی) (و...) پوشیده نباشد. پوشیده نماناد. مخفی نماناد.
لای خوار.
[خوا / خا] (اِخ) نام مردی خاک نشین و معاصر سنائی شاعر و گویند انقلاب خاطر سنائی در سیر و سلوک و پیمودن عوالم معنوی را موجب این مرد بوده است بدینگونه که نوشته اند: سبب توبهء سنائی آن بود که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعض از دیار کفر از غزنین بیرون رفته بود سنائی در مدح او قصیدتی در سلک نظم کشیده متوجه اردوی وی شد تا به عرض رساند در اثناء راه بدر گلخنی رسید که یکی از مجذوبان مشهور به لای خوار ساقی خود را میگفت قدحی پر کن به کوری محمود سبکتکین. ساقی گفت محمود پادشاهی است مسلمان و به امر جهاد مشغولی مینماید لای خوار گفت مردکی است ناخوشنود و آنچه در تحت حکم وی درآمده است ضبط نمیتواند کرد میرود که مملکت دیگر بگیرد و آن قدح را درکشید باز با او گفت قدحی دیگر پر کن بکوری سنائیک شاعر. ساقی گفت سنائی مردی است شاعر فاضل مقید متقی لطیف طبع. لای خوار گفت اگر وی از لطف طبع بهره ور بودی به کاری اشتغال نمودی که وی را به کار آمدی، گزافی چند در کاغذی نوشته که به هیچ کار نمی آید و نمیداند که او را برای چه کار آفریده اند. سنائی از شنیدن این سخن متحیر شده از شراب غفلت هشیار گشت و به سلوک مشغول شد. و بر خرد خرده دان ارباب فضل و عرفان پوشیده نماند که از مضمون این حکایت چنان به وضوح می پیوندد که اشتهار شیخ سنائی به نظم اشعار در زمان سلطنت محمود غزنوی بوده باشد و حال آنکه از کتاب حدیقه الحقیقه که در سلک منظومات حقیقت آیات آن جناب انتظام دارد چنان ظاهر میشود که شیخ سنائی معاصر بهرام شاه بوده و کتاب را بنام نامی آن پادشاه عالیجاه نظم نموده و سلطان محمود در سنه 421 وفات یافته و نظم حدیقه چنانکه هم از آن کتاب بتحقیق میانجامد در سنهء سبع و ثلاثین و خمسمائه به اتمام پیوسته و از ملاحظهء این دو تاریخ که متفق اهل خبر است نزد اولیا [ ء فضل ] صفت. وضوح می یابد که صحت حکایت مجذوب لای خوار بغایت [ نا ] مناسب است والعلم عندالله. (حبیب السیر ج1 ص340). دولتشاه گوید: سبب توبهء حکیم سنائی آن بود که او مدح سلاطین گفتی و ملازمت حکام کردی، نوبتی در غزنین مدحی جهت سلطان ابواسحاق ابراهیم غزنوی گفته بود و سلطان عزیمت هند داشت به تسخیر قلاع کفار هند و حکیم میخواست به تعجیل قصیده را بگذراند قصد ملازمت سلطان کرد و در غزنین دیوانه ای بود که او را لای خوار گفتندی و از معنی خالی نبود همواره در شرابخانه ها درد شراب جمع کردی و در گلخنها تجرع نمودی چون حکیم سنائی به در گلخن رسید از گلخن ترنمی شنود و قصد گلخن کرد شنود که لای خوار با ساقی خود میگوید پر کن قدحی تا به کوری چشم ابراهیمک غزنوی بنوشم، ساقی گفت... (الخ نظیر آنچه در حبیب السیر نقل شده است). حکیم چون این سخن بشنید از حال برفت و بر او این سخن کارگر آمد و دل او از خدمت مخلوق بگردید و از دنیا دل سرد شد و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت و طریقت انقطاع و زهد و عبادت را شعار خود ساخت... (تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی ص95 و 96).
لای رودبار.
(اِخ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه شهرستان ساری واقع در 4 هزارگزی شمال کیاسر و 42 هزارگزی جنوب بهشهر. کنار رودخانهء زارمرود. کوهستانی، جنگلی، معتدل و مرطوب و مالاریائی. دارای 235 تن سکنه. آب آن از چشمه و زارمرود. محصول آنجا غلات و برنج و ارزن و لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان شال و کرباس و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لایری.
[یُ را] (ع ص مرکب) (از: لا + یری) که بدیده درنیاید. نامشهود. پوشیده. نامرئی.
لایزال.
[یَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یزال) جاوید. پایدار.(1) دائم. ابدی. سرمدی. بی زوال :
بنده چون خداوند خود نباشد
نه چیز زوالی چو لایزالی.ناصرخسرو.
ولیکن ز خر بارش افتاد و ماند
گرانبار بر پشت تو لایزال.ناصرخسرو.
آنکه پس از این همیشه باشد. صاحب غیاث اللغات گوید: در صفت حق تعالی واقع شود. بجهت اظهار کمال بی زوال او یعنی الحال بی زوال است و در استقبال هم بی زوال خواهد ماند. (غیاث) :
نیست پنهان آفتاب لایزال
ذره ای تو خویش را اقرار کن.عطار.
ناگزیر جملگان حیّ قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.مولوی.
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمانده لایزال.سعدی.
چون موسی بر لم یزل و لایزال حکمی کرد که او را استحقاق نبود داغ حرمان بر جبین خیال او نهادند. (مجالس سعدی).
(1) - Eternel.
لایزالی.
[یَ] (ص نسبی) سرمدی. دائمی. ابدی :
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست.نظامی.
|| نعتی خدای تعالی را :
فرد ازلی به ذوالجلالی
حق ابدی به لایزالی.نظامی.
راه خویش از خیال خالی کن
عزم درگاه لایزالی کن.نظامی.
ذات تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی.نظامی.
بقدرت لایزالی هم در ساعت ابر از صحرای آن بادیه متقشع و متفرق گردد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص37).
می ده که گرچه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی.حافظ.
به هر منزل که روآرد خدایا
نگهدارش بلطف لایزالی.حافظ.
حضرت لایزالی ایشان را کرامت کرده است. (انیس الطالبین ص66).
لای زنکو.
[زَ] (اِخ) نام محلی به یازده فرسخی میانهء شمال و مشرق شهر داراب. (فارسنامهء ناصری).
لای زنگان.
[زَ] (اِخ) ده بزرگی از دهستان کوهستان، بخش داراب شهرستان فسا. واقع در 54 هزارگزی خاوری داراب. کوهستان. سردسیر. دارای 2335 تن سکنه، آب آن از چشمه. محصول آنجا بادام و انجیر و گردو و گل سرخ. شغل اهالی، زراعت و باغبانی و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). و رجوع به لای زنگو شد.
لایستان.
[یِ] (اِ مرکب) رَزَغة. (منتهی الارب). جای پر از گل و لای.
لایسقط.
[یَ قُ] (ع جمله فعلیه) (از: لا + یسقط) (قاعدهء...) اصطلاحی رایج میان فقها گویند: لایسقط المیسور بالمعسور؛ تکلیف آسان به تکلیف دشوار ساقط نگردد.
لای سیاه.
(اِخ) نام نهری در فارس، فاضل آب چشمه های بلوک بیضا جمع شده و رودخانه گشته از میان بلوک بیضا و رامجرد گذشته در صحرای آهو چرزرقان حومهء شیراز نایاب می شود. (فارسنامهء ناصری).
لایش.
[یِ] (اِمص) اسم مصدر از لائیدن. عمل لائیدن. رجوع به لائیدن شود.
لایشعر.
[یَ عُ] (ع ص مرکب) (از: لا + یشعر) نادان: من حیث لایشعر، لاعن شعور.(1)
(1) - Inconsciemment.
لایضر و لاینفع.
[یَ ضُرْ رُ وَ یَ فَ] (ع ص مرکب) (از: لا + و + یضر + لاینفع) بی سود و زیان. که نه زیان و نه سود دارد.
لایطاق.
[یُ] (ع ص مرکب) (از: لا + یطاق) که تاب نتوان آوردن.
-تکلیف مالایطاق؛ تکالیف تحمل ناکردنی.
لایعد.
[یُ عَدد] (ع ص مرکب) (از: لا + یعد) بیشمار. بیحد. فزون از شمار. رجوع به لاتعد و لاتحصی شود.
لایعرف البر من الهر.
[یَ رِ فُلْ بِرْ رَ مِ نَلْ هِ رر] (ع جملهء فعلیه) میان گربه و موش فرق نمیگذارد. رجوع به لایعرف هراً من برٍ شود.
لایعرف هراً من بر.
[یَ رِ فُ هِرْ رَنْ مِ بِرر] (ع جملهء فعلیه) او نمیشناسد رنج رسان را از راحت رسان یا گربه را از موش یا نافرمانبردار را از فرمانبردار یا رنجش را از اکرام یا گربه بچه را از روباه بچه.
لایعقل.
[یَ قِ] (ع ص مرکب) (از: لا + یعقل) نادان. بی خرد. بی عقل. صیغهء مضارع منفی است و برای استمرار می آید و در صفت حیوان واقع میشود بجهت اظهار کمال نادانی او یعنی الحال هم بی عقل است و در استقبال هم بی عقل خواهد ماند. (غیاث) :
ناصرخسرو به راهی میگذشت
مست و لایعقل نه چون میخوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
اینش نعمت اینش نعمت خوارگان.
ناصرخسرو.
نگاری مست و لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد پگاهی.عطار.
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل.سعدی.
چو ترتیبکی داشتم در شراب
ز لایعقلی کردمی اجتناب.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص73).
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود.حافظ.
گفتم از مدرسه پرسم سبب حرمت می
در هرکس که زدم بیخود و لایعقل بود.
مهری.
لایعلم.
[یَ لَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یعلم) که نمیداند. نادان. صیغهء مضارع منفی است و میم در محاورهء فارسیان به وقف خوانده میشود و این برای استمرار نیز می آید و صفت حیوان واقع میشود بجهت اظهار کمال نادانی او یعنی الحال هم نادان است و در استقبال هم بی علم و موصوف بخ نادانی خواهد ماند. (غیاث) : گفت ای سفیه لایعلم شیر را(1) با تو چه مناسبت است. (سعدی). گفت چگونه می بینی دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. گفتم خطی زشت است که به آب زر نبشته است. (سعدی).
(1) - ن ل: شتر را.
لایعنی.
[یَ] (ع جمله فعلیه) مشغول نمی کند. مهم نمی آید.
- مالایعنی؛ آنچه مشغول نمی کند. آنچه مهم نمی آید.
|| (ص مرکب) بی معنی. بیهوده. پوچ: اِبْعاط، لایعنی گفتن. (منتهی الارب). || (اِ مرکب) فحش. (آنندراج).
لایغفر.
[یُ فَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یغفر) نابخشودنی. نیامرزیدنی. که آمرزیده نتواند شد.
-ذَنب لایغفر؛ گناه نابخشودنی. بزه غیر قابل بخشش.
لایفوت.
[یَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یفوت) بی فوت. (آنندراج). که فوت نشود.
لایفهم.
[یُ هَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یفهم) آنچه در فهم نمی آید. (آنندراج). که در فهم نیاید.
لایق.
[یِ] (ع ص) درخورِ. سزا. سزاوار. شایان. شایستهء. برازندهء. زیبا. (زمخشری). ازدرِ. زیبندهء. زیبایِ. برازایِ. برازا. جدیر. حقیق. قمین. خلیق. حری. قَرف. (منتهی الارب). بابتِ. مستوجب :
نگونسار آویزم او را به چاه
که چاهست او را بلایق نه گاه.فردوسی.
آنچه لایق است ازو درباب خلق به ظهور آید و عدالت در قضیهء او پیدا گردد. (تاریخ بیهقی ص307).
روانت بی خبر ماند از حقایق
ترا فردوس باقی نیست لایق.ناصرخسرو.
و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه). بصواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کند. (کلیله و دمنه). امّا به مروت و حریت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه):
من عاشق زار تو چنانم که مپرس
تو لایق عشق من چنانی که مگوی.
خاقانی.
هجر و وصل آن تست هرچه خواهیم آن ده
لایق من آن باشد کاختیار بگذارم.عطار.
دل و جان بر، چو لبت آن دارد
کین همه لایق آن می یابم.عطار.
نیست لایق عز نفس و مرد غر
نیست لایق مشک و عود و کون خر.مولوی.
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را هرچه لایق بود داد.سعدی.
لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن.
(کلیات، گلستان چ مصفا ص91).
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از ما خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی.
سعدی.
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیز حقیر است ندانم چه فرستم.سعدی.
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است.
امیرخسرو دهلوی.
چه خوش نکته ای گفته اند اهل هند
کزین خوبتر هیچ گفتار نیست
هنرمند باید که باشد چو پیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست.
به بیشه درون یا به درگاه شاه
که او لایق اهل بازار نیست.ابن یمین.
- امثال: به هر کس هر چه لایق بود دادند.
چه آشی باشد که لایق قدح باشد.
لایق آب ریختن بدست او نیست.
لایق جفت کردن کفش او نیست.
لایق نهادن تره بر خوان او نیست.
لایق هر خر نباشد زعفران. (جامع التمثیل).
لایقاس.
[یُ] (ع جمله فعلیه) (از: لا + یقاس) قیاس کرده نشود. اشاره است به مثل «لایقاس الملائکة بالحدادین». و این مثل از آنجاست که چون آیهء «علیها تسعة عشر» (قرآن 74/30) (یعنی دربانان دوزخ نوزده تن اند) نازل شد یکی از کفار عرب به یاران خود گفت که این نقلی نیست، من کار هجده تن از ایشان را کفایت کنم شما هم کار یکتن را بسازید. ابوبکر چون این بشنید گفت لایقاس الملائکة بالحدادین؛ یعنی ملائکه را با دربان این دنیا قیاس نتوان نمود و حداد به معنی دربان است و از آنگاه باز این کلمه مثل گردیده است. (لباب الالباب عوفی ج1 ص یه و یو). ابوالفتوح رازی در تفسیر آرد: و عبدالله عباس گفت و قتاده و ضحاک، چون این آیه آمد ابوجهل قریش را گفت نمی شنوید که محمد (ص) چه می گوید؟ میگوید خازنان دوزخ نوزده باشند و شما لشکری از شجاعان به هر ده مرد یکی را دفع نتوانید کردن و ابوالاسدبن کندة بن اسدبن خلف الجحمی گفت من هفده را کفایت کنم شما دو را کفایت کنید، خدای تعالی این آیهء فرستاد «و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئکة» (قرآن 74/31). (تفسیر ابوالفتوج رازی ص427 ج5).
لایقرء.
[یُ رَءْ] (ع ص مرکب) (از: لا + یقرء) که خوانده نشود.(1) خوانده ناشدنی. غیرقابل خواندن.
(1) - Illisible.
لای کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) کنایه از شرابخوار است. (آنندراج) :
بهار گشت و هوا مژدهء شراب رساند
زمین میکده را لای کش به آب رساند.
دانش (از آنندراج).
لای گردو.
[گِ] (اِخ) دیهی سیزده فرسنگ میان جنوب و مشرق نی ریز. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان کوهستان بخش داراب، شهرستان فسا. واقع در 84 هزارگزی خاور داراب. معتدل. دارای 799 تن سکنه شیعه. آب آن از چشمه. محصول آنجا بادام و انجیر و مویز و گردو و گل سرخ. شغل اهالی باغداری و قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لای گردولر.
[گِ لَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهستان بخش داراب، شهرستان فسا. واقع در 84 هزارگزی داراب. معتدل و مالاریائی. دارای 151 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا بادام و انجیر و گردو و گل سرخ و مویز. شغل اهالی باغداری و قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لای لای.
(اِ) کلمه ای که در هنگام خواب کردن کودکان بر زبان آرند. رجوع به لالائی شود.
لایم.
[یِ] (ع ص) لائم. رجوع به لائم شود. ملامت کننده. نکوهنده.
لئیم.
[لَ] (ع ص) ناکس. شرط. با لئامت. سفله. پست. معور. ماحل. فرومایه. دنی الاصل. ثعل. جبز. (منتهی الارب). وجم. (المنجد) :
قرب حق دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس دون لئیم.ناصرخسرو.
هر که... بر لئیم بد گوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه).
عیار لئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزّان بود.خاقانی.
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکوئی کنی
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بنده ای گردد تو را بس با وفا
که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند.مولوی.
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه جوی.اوحدی.
|| خسیس. بخیل. مقابل کریم. شحیح النفس. لچر. با لئامت. جبز. مبرم. برَم. ج، لِئام و لؤماء و لؤمان. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید، فرق لئیم و بخیل آن است که لئیم نه خود خورد و نه دیگری را دهد و بخیل آن که خود خورد و دیگری را ندهد - انتهی :
ابر بارنده شنیدم که جواد است جواد
ابر باد و کف آن خواجه لئیم است لئیم.
فرخی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که بتن زَفتی و بدل زُفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت نامهء اسدی).
لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). کیست که... با لئیمان حاجت پردازد و خوار نشود. (کلیله و دمنه).
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی.خاقانی.
دزدی گدائی را گفت شرم نداری دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز کردن. (گلستان).
لئیم زاده چو منعم شود ازو بگریز
که مستراح چو پرگشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
رضاعة؛ لئیم و بخیل شدن. مسفسف؛ مرد کم عطا و لئیم. اَحرد؛ بخیل لئیم. || مانند. همتا. لِیام. ج، اَلاَم، لِئام. (منتهی الارب).
لئیم الطبع.
[لَ مُطْ طَ] (ع ص مرکب)پست فطرت. دنی الاصل :
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 119).
لایموت.
[یَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یموت) که نمیرد. آنکه نمیرد. بی مرگ. بی موت.
- حیّ لایموت؛ زنده ای که نمیرد.
- || نامی از نامهای خدای تعالی؛ هو الحی الذی لا یموت :
ای بحق بخت تو حی لاینام
بادی اندرحفظ حی لایموت.انوری.
در قاموس کتاب مقدس آمده است: لایموت صفتی از صفات ثبوتیهء حضرت اقدس الهی است (رسالهء اول تیموتاوس 6:16) وجود این صفت در مخلوقات بسته به اراده و مشیت خالق است لایموتی ارواح انسانی از امیال غیرمتناهی و اقتدارات او که در ترقیات غیرمتناهیه و لیاقات عقاب یا اجری که در این دنیا منتهی نمیشود معلوم گشته است این تعلیم و عقیده در میان تمام طوایف و امم متداول بوده و دانشمندترین فلاسفهء قدیم این مطلب را کم و بیش تعلیم میدادند هر چند که تمام دلایل و براهین خارجی نسبت به این مطلب بدون ضمیمهء شهادات کتاب مقدس ناقص است. و کتاب مقدس نیز آن را به واضحی تمام تعلیم نمیدهد لکن جواب مسیح که به صدوقیان در این خصوص داده ایشان را مجاب فرمود در (انجیل متی 22:33) وارد است چه که ایشان منکر قیامت اند و معتقدند که مرگ انتهای جمیع آرزوهای ایشان است (کتاب اعمال رسولان 23:8) علیهذا مسیح از تورات معین و مکشوف فرمود که اجداد سلف که دنیا را بدرود گفته اند هنوز باقی و زنده میباشند (خروج 3:6). ایمان و عقیدهء قدیم عبرانیان در بقای روح بعد از موت از کلمات بسیار که خدای تعالی فرموده است و در کتاب مقدس وارد گشته مثل. «جمع شده با قوم خود» و غیره واضح و مبرهن میگردد و اینگونه کلمات ابداً دخلی به دفن جسد ندارد که در آیات ذیل وارد است (پیدایش 25:8 و 9 و 35:29 و 49:29 و 33 سفر اعداد 20:24 - 26 و 27:12 و 13 تثنیه 32:50 و 34:5 و 6) و مضامین آیات ذیل دلیل بر این است که نویسندگان کتاب مقدس را عقیده بر این بوده است که موت و فنای بدن انتهای عمر روح نمیباشد (مزامیر 17:15 و 73:24 - 26 دا 12:2). و توضیح این موقوف به وجود مبارک کلمة الله بود که قیامت اموات و قیام خود او از اموات وجود حیات بی فساد را واضح میگرداند (رسالهء دوم تیموتاوس 1:10) بقا و لایزالی روح در مثل مرد غنی و العازار به واضحی تمام بیان گشته (لوقا 16:19 - 31). و اخبار از عذاب و عقاب ابدی شریران و برکت صالحین و عادلان در (انجیل متی 25:46 و یوحنا 5:28 و 29) بخوبی مکشوف گردیده است. و حواریان نیز از روح القدس ملهم گشته بقا و لایموتی روح و قیام بدن را در (اعمال رسولان 7:55 - 60 و 10 - 42 و اول قرنتیان 15: و دوم قرنتیان 5:1 - 8 و فلیمون 1:21 - 23 و اول تسالونیکیان 4:13 - 18) بیان فرمودند. و برکت لایموتی و لایزالی نجات یافتگان یکی از عطایای خداست بتوسط مسیح که بواسطهء متحد گشتن با او بتوسط ایمان تصاحب توانند کرد. (یوحنا 10:27 و 28 و 11:25 رسالهء رومیان 6:23 اول یوحنا 5:11 - 13). (قاموس کتاب مقدس). قوت لایموت. بخور و نمیر. اقل مقدار قوت که آدمی از گرسنگی نمیرد.
لئیمی.
[لَ] (حامص) صفت لئیم :
لئیمی و کژّی ز بیچارگیست
به بیدادگر بر بباید گریست.فردوسی.
لاین.
[یِ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان لاین، بخش کلات. شهرستان دره گز. واقع در 55 هزارگزی شمال باختری کبودگنبد. دره. معتدل. دارای 2074 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لاین.
[ی] (اِخ) نام رودی سرحدی به مغرب ایران. (جغرافیای غرب ایران ص135).
لای ناک.
(ص مرکب) پرلای: حمئت البئر؛ لای ناک شد چاه. (منتهی الارب).
-لای ناک شدن آب رود؛ گل آلود شدن آن.
لاینبغی.
[یَمْ بَ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینبغی) ناسزاوار. ناشایسته. نالایق.
لاینحرف.
[یَ حَ رِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینحرف) که منحرف نشود. غیرقابل انحراف. ناگراینده به...
لاینحل.
[یَ حَل ل] (ع ص مرکب) (از: لا + ینحل) حل ناشدنی. گشوده ناشدنی. که نگشاید، چون مسئلتی غامض.
-عقدهء لاینحل؛ گره ناگشودنی.(1)
-معمای لاینحل؛ معمای حل ناشدنی و ناگشودنی.
(1) - Noeud Gordien.
لایندگی.
[یَ دَ / دِ] (حامص) اسم از لاییدن.
لاینده.
[یَ دَ / دِ] (نف) هرزه گوینده. || ناله کننده. (برهان) :
از پی این جیفه دوان تا به کی
چون سگ لاینده فغان تا به کی.
؟ (فرهنگ سروری ج3 ص1291).
-امثال: سگ لاینده گیرنده نباشد.
لاینصرف.
[یَ صَ رِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینصرف) بازنگردنده. || غیرمنصرف (اصطلاح نحوی). رجوع به غیرمنصرف شود :
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز حرف لاینصرف.
سعدی (بوستان).
من همان احمد لاینصرفم
که علی بر سر من جر ندهد.؟
لاینعزل.
[یَ عَ زِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینعزل)(1) معزول ناشونده. که از عمل پیاده نشود. (وکیل...) وکیلی که هیچگاه او را از شغل وکالت به یکسو نتوان کردن.
(1) - Irrevocable.
لاینفجر.
[یَ فَ جِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینفجر)(1) که منفجر نشود.
(1) - Inexplosible.
لاینفصل.
[یَ فَ صِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینفصل) جدانشدنی. انفصال ناپذیر. جدائی ناپذیر. نابریدنی: عضو لاینفصل.
لاینفع.
[یَ فَ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینفع) آنچه نفع نکند. بی سود. که سود ندارد.
لاینفک.
[یَ فَک ک] (ع ص مرکب) (از: لا + ینفک)(1) جدانشدنی. ممتنع الانفکاک. جدائی ناپذیر. لازم. لازم غیرمفارق : و دانایان و حکما و مورخان حضرت اعلی را جزو لاینفک اند. (رشیدی).
- عضو لاینفک؛ عضو جدانشدنی. جزء لاینفک، جزء جدائی ناپذیر. عضو لاینفک چیزی بودن: لازم غیرمفارق آن بودن.
(1) - Inseparable.
لاینقسم.
[یَ قَ سِ] (ع ص مرکب) (از: لا + ینقسم) غیرقابل قسمت. بخشش ناپذیر. غیرمتجزی :
ذرّه نبود جز ز چیزی منجسم
ذرّه نبود شارق لاینقسم.مولوی.
لاینقطع.
[یَ قَ طِ] (ع ص مرکب، ق مرکب) (از: لا + ینقطع) مدام و پیوسته و متصل. دائم.
لاینی.
[یِ] (اِ) جامهء کوتاهی را گویند که درویشان و فقیران پوشند. (برهان).(1) جامهء کوتاه تهی دستان. جامهء پشمی خواه درویشان پوشند خواه غیر ایشان. (برهان). جامهء پشمین که در وقت کار پوشند. مدرَعه. جُمّازه.
(1) - در آنندراج لائن بدین معنی است. رجوع به لائی شود.
لئیوا.
[لِ] (اِخ)(1) آنتونیو دو. ژنرال اسپانیولی و یکی از بهترین کاپیتن های شارل کن. مولد ناوار (1480-1536 م.).
]. ٍّle ]
(1) - Leyva
لایؤبی.
[یُءْ با] (ع ص مرکب) (از: لا + یؤبی) بحر لایؤبی، فلان بحری لایؤبی است؛ یعنی هرگز منقطع نشود و به آخر نرسد بلکه نفع او همیشگی باشد. و همچنین است کلاءٌ لایؤبی.
لایوصف.
[صَ] (ع ص مرکب) (از: لا + یوصف) وصف ناکردنی. غیرقابل توصیف: یدرک و لایوصف، که دریابی و وصف کردن نتوانی.
لایه.
[یَ / یِ] (اِ) مرادف لای است. (آنندراج). ردهء دیوار و تای جامه و کاغذ و در عرف آن را ته گویند. (غیاث) (فرهنگستان این لغت را بجای طبقه پذیرفته است)(1). لایه های خاک جنگل عبارتند از: پوشش مرده که از مواد آلی ساخته شده و لاشبرگ و خاک گیاهی و خاک معدنی و خاره. این لایه ها با یکدیگر پیوستگی دارند. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص87).
(1) - Couche.
لایه.
[یِ] (اِخ) نام دهی جزء بلوک فاریاب دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در سه هزارگزی پل انبوه و هفتاد و دو هزارگزی خاوری پل لوشان. دارای 1800 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لایی.
(اِ) (در لباس) حشو جامه از پارچه. حشو میان ابره و آستر جامه از پنبه یا پشم یا موی یا جامه و غیره. لائی.
لاییدن.
[دَ] (مص) لائیدن. نالیدن. (برهان). عوعو کردن سگ :
حقوق خدمت و آنچ از نظایر اینست
که شرح قاعدهء آن زبان بفرساید
شروع می نکنم اندر آن که تا لطفت
نگویدم که فلانی دراز می لاید.
کمال اسماعیل.
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید.سعدی.
|| هرزه گوئی کردن. هرزه چانگی کردن :
ملامتم مکنید ار دراز میلایم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما.
مولوی.
-امثال: سگ لاید و کاروان گذرد.
سگ لاینده گیرنده نباشد.
رجوع به لائیدن شود.
لاییدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور لاییدن.
لاییده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لائیدن.
لایی لایی.
(اِ) لای لای. لالائی. رجوع به لالائی شود.
لب.
[لَ] (اِ)(1) شفه. (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است. قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پردهء پیش دهان که دندانها را پوشاند. نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دورهء دهان را تشکیل دهد :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی یا عنصری.
ای قبله خوبان من ای طرفهء ری
لب را بسبید رک(2) بکن پاک از می.رودکی.
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.رودکی.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان او
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.رودکی.
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.ابوالمثل.
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش.
خسروانی.
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی.
عمارهء مروزی.
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی دُر ببارید گفتی ز لب.فردوسی.
هر آنگه که برگاه خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود...فردوسی.
بر اندیشهء شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.فردوسی.
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز.فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.فردوسی.
چنین تا به نزدیک کوه سپند
لب از چارهء خویش درخند خند.فردوسی.
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.فردوسی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.خفاف.
چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان.
مظفری.
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزارگونه زلیفن.فرخی.
آن صنم را ز گاز وز نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.عنصری.
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فرو هشته دو لب چو لفج زبانی.منوچهری.
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
به سمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند درتاب
یکی همچون پرن بر اوج (؟) خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
پیروز مشرقی.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.اسدی.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
ناصرخسرو.
نیرزد آنکه [ تو ] با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالائی.
مجیر بیلقانی.
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از کباب دار که زهر است توأمان.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.خاقانی.
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی.خاقانی.
ای باغ جان کز آن لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم.
خاقانی.
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم.خاقانی.
ای دو لبت نیست هست هست مرا کرده نیست
هر چه زبان هست بیش با لبت از نیست کم.
خاقانی.
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
هرگز نبدم لب تو یارب روزی
یا بندهء تو نیست مگر لب روزی.یبغو.
ز نوشین لب خویش بگشاد بند.نظامی.
به چو گوئی برآگنیده به مشک
پسته با خندهء تر از لب خشک.نظامی.
گل اندام و شکرلب و مشکبوی.نظامی.
ز نوشین لب آن جام را نوش کرد.نظامی.
نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان
ببین تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بمانده به در بر من خسته چون لب.
کمال اسماعیل.
ور شکر خنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش.سعدی.
گویند لب ترا چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم.سعدی.
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.سعدی.
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی.
سعدی (در هزل).
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید.
حافظ.
- امثال: لب بود که دندان آمد.
لبش بوی شیر میدهد.
مثلِ لب شتر، مثل لبِ کاکاها.
سُعنه؛ آنچه از لب پائین شتر فروهشته باشد. اَلمظِ؛ اسب که در لبِ زیرین وی سپیدی باشد. ارثم؛ اسب سپید لب بالائین. شفةٌ قالِصقه؛ لب برهم جسته. شفة قَلباء؛ لب برگشته. اَجدع؛ لب بریده یا گوش یا بینی یا دست. اَعلم؛ کفیده لب. تِفره؛ مغاکچهء لب بالائین. تقعر؛ لب پیچیدن در سخن. لَهع؛ لب پیچیدن در سخن. تقعیر؛ لب پیچیدن در سخن. اَفلحَ؛ کفته لب زیرین. جشّ؛ لب مانندی که در آن سطبری و بلندی باشد. تُرفة؛ تندی میانهء لب برین. تلمّظ؛ لب لیسیدن. تلّمج؛ لب لیسیدن. ذبّ، ذَبَب، ذُبوب؛ خشک شدن لب کسی از تشنگی یا جز آن یا عامّ است. ذلغ؛ برگردیدن لب کسی. عَکب؛ سطبری لب و زنخ. عالم؛ شکافندهء لب. شفةُ کاثعةُ باثعة؛ لب سرخ یا سطبر پر از خون. علماء؛ زن کفیده لب. مشافهة؛ همدیگر لب را قریب کردن. مِقمّه؛ لب ستور شکافته سُم مانند گاو و گوسفند و امثال آن. هِرثمة؛ مابین لب و بینی یا گو لب بالائین. لثعة؛ لبِ به بن دندان چفسیده. عنجرة؛ دراز کردن هر دو لب را و درپیچیدن و این خاص است به لب و چنانکه زنجره بزدن انگشت. (منتهی الارب ذیل عجر). شفتان عجفاوان؛ دو لب باریک. نکعة؛ لب نیک سرخ. (منتهی الارب).
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: لب معروف است و چون با کلمهء دیگر مرکب گردد آن را معانی مختلفه میباشد مثلا ناپاک لب یعنی کسی که در کلام خود گناه ورزد مثل اینکه دروغ گوید و یا فحش دهد و ثمرهء لبها که قصد از حمد و شکر میباشد (عب 13:15) و لبهای افروخته بعضی برآنند که قصد از لبهای افروخته آن لبهایی است که الفاظ و عبارات خبیثه بر آنها گذرد (1 ع 9:1) و برخی دیگر بر این که قصد از لبهائی میباشد که کلام و الفاظ ظاهری غیر حقیقی برآنها گذرد - انتهی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد صوفیه کلام معشوق را گویند و لب لعل بطون کلام معشوق و لب شکرین کلام منزل را گویند که بر انبیاء علیهم السلام بواسطهء فرشته حاصل است. و اولیاء را به تصفیهء باطن و لب شیرین کلام بیواسطه را گویند. صاحب آنندراج گوید: پرخنده، خندان، خنده خیز، شکفته، بوسه فریب، بوسه ریز، بوسه ربا، خوش بوسه، خوش سخن، خوش گفتار، خوش حرف، خاموش، بی سؤال، حرف آفرین، رنگین سخن، سنجیده گفتار، سخن سنج، حاضرجواب، فسانه طراز، شیرین فسانه، معجزبیان، سحرآفرین، فسون پرداز، سحرآموز، شیرین کار، شیرین تکلم، شکربار، شکرشکن، شکرگفتار، شکرین، شکرفشان، شکرخا، شکرریز، نمکین، می رنگ، می آلود، می چکان، می خواره، می آشام، می پرست، می نوش، می خوش، شراب آلود، باده پرور، باده پرست، باده نوش، باده آشام، نورس، جرعه نوش، نوخط، تازه خط، تراب آلوده، لعل، عقیق رنگ، یاقوت فام، یاقوت فروغ، گلرنگ، گلناری، پان خورده، خون چکان، خونخوار، گوهرنثار، گوهرفشان، گوهرفروش، گوهربار، جان پرور، جان بخش، جان افزای، روح پرور، روح افزای، تشنه پرور، تشنهء دریاکش، تبخاله جوش، تر، خشک، لطیف، باریک، آتشین، آتشین رنگ، آتش بیان، آتش فشان، فریادخیز، سیراب، آبدار، زمزمه جوش، زمزمه ناک، زمزمه پرداز، نکته سنج، روشن گهر، شیون طراز، ناله زیب، بنده نواز، دلنواز، دلکش، دشنام ده، عذرخواه، دلدار، دلستان، پرقند، نوشین، نوش بهر، نوش خند، سبز رنگ، فسون خوان، فسون ساز، سخنگوی، مسرت افزای، خالدار از صفات اوست. و: قند، شکر، شهد، انگبین، جذاب، جاندار، نوشدارو، گل قند، مفرح یاقوت، شربت، بنفشه، آبنوسی، شفتالو، رطب، عناب، خرما، ناردانه، دانه نار، حقه، لال، مرجان، یاقوت، یاقوت شکربار، عقیق، گوهر شاداب، رگ ابر، برق، مشرق، خانهء دربسته، قفل، نگین، انگشتری، خاتم جم، برگ گل، غنچهء محجوب، غنچهء مستور، غنچه، جان پرور، طوطی، مصرع، نقطه، کوچه، بستر تیغ، از تشبیهات اوست، و اشعار ذیل را شاهد آورده است :
طاوس جان بجلوه درآید ز خرّمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد.
ظهیر فاریابی.
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از تبرزد شکرریزتر.نظامی.
دانم که لبت بنده نواز است ولیکن
آن به که مگس بر سرجلاّب نیاید.
میرخسرو.
لب خود بر لبش پیوستم از بس تشنهء وصلم
که شفتالو چو پیوندی بود آبی دگر دارد.
میریحیی شیرازی.
از بوسه آب گردد بوسنده در دهانش
از بس که شکرین است سنبوسهء لبانش.
محسن تأثیر.
عید آمده عید برگ عیدم بفرست
خرمای لبت که بوی شیر آید ازو.
تاج الدین حلوائی.
بگشا بپرسشم لب لعل و رسان بکام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشا.
سلمان ساوجی.
تا به سِّر(3) نقطهء لعلش رسیدن و هم را
دورها سرگشته چون پرگار می باید شدن.
سلمان ساوجی (دیوان چ رشید یاسمی ص394).
ز بهر تربیت آن عقیق لب تا روز
سرشک گرم رو امشب مرا سهیلی بود.
خواجه آصف هروی.
بر کوچهء لب خنده دگر راه نینداخت
تا خانهء چشمم ز غمت گریه نشین شد.
ظهوری.
حیران شدهء ترا بصد نیش
از بستر لب فغان نجنبد.حسین ثنائی.
رگ ابری است آن لبهای نوخط بوسه بارانش
که عمر جاودان بخشد به عاشق مدّ احسانش.
صائب.
لبهای می آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد.
صائب.
لعل لبش ز سبزهء خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب.
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.صائب.
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
صفرای من زیاده شد از ناردان تو.صائب.
کنون سبزواری شد از پهلوی خط
لبت بوده زین پیش اگر قندهاری.
میرزا عبدالغنی قبول.
ای خسرو شوخ طبع موزون و فصیح
روشن ز دو مصرعه لبت شعر ملیح
افکنده ز بهر بندگی حلقهء زر
لعل تو ز آفتاب در گوش مسیح.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
جز تیرگی ز خاتم حسنش طمع مدار
نقش تو با نگین لبش بد نشسته است.
ملامفید بلخی.
دانش آباد ز فیض مژهء گریانم
کِشتِ ما را خطر از برق لب خندان است.
دانش.
پیوسته لعل نوخط او بر لب من است
آن شربت بنفشه علاج تب من است.
میرمحمد افضل ثابت.
توضیح: کلمهء لب مزید مؤخر برخی کلمات آید، چون: انگبین لب، باریک لب، بیجاده لب، تشنه لب:
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی چه سیراب و چه تشنه لب.
سعدی (بوستان).
خرگوش لب؛ خشک لب؛ خندان لب؛ سه لب؛ شکرلب:
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 230).
شیرین لب:
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لُبِّ لبیبان.سعدی.
عناب لب؛ قندلب؛ گرفته لب؛ گشاده لب؛ لعل لب؛ لبالب؛ ناردان لب:
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن.
سوزنی.
نازک لب؛ نوش لب:
مفروش بباغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی.
حافظ.
نوشین لب؛ یاقوت لب.
و هم مضاف الیه کلماتی قرار گیرد چون زیر لب:
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز.سعدی.
و هم در این معنی با کلماتی ترکیب شود و افادهء معانی خاص کند چون:
- لب آلوده؛ آلوده به تهمت : شیخ گفت اول قدم که رفتم به عرش رفتم عرش را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که الرّحمن علی العرش بیا تا چه داری. (تذکرة الاولیاء). و نیز به کلماتی اضافه شود چون: لب آتش فشان، کنایه از لب معشوق و کنایه از لب شخصی که از دهان او آه سوزناک و نفرین برآید و طعنه زننده را نیز گویند. (برهان).
- لب بسته؛ خاموش.
- لب ترش؛ کمی ترش.
- لب تشنه؛ عطشان :
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم.
خاقانی.
- لب چرا و لب چره؛ نقلی که یاران چون با هم صحبت میدارند در مجلس آرند که آن را میخورند و صحبت میدارند. رجوع به هر دو کلمه در ردیف خود شود.
- لب چش؛ چاشنی که برای دریافت مزهء چیزی خورند.
-لبخند؛ تبسم. رجوع به این مدخل شود.
- لب سنگ؛ خاموش. (آنندراج).
- لب شتری؛ دارای لبی سطبر چون لفج اشتر.
- لب شکری؛ شکافته لب، سه لب.
-لب شور؛ کمی شور.
- لب قیطانی؛ لب نازک.
- لب کلفت؛ لب سطبر.
- لب گز؛ گس. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب گزه و لب گزک؛ گزیدن لب به علامت پشیمانی یا امر به سکوت. رجوع به هردو کلمه شود.
- لب لعل و لب لعلی؛ لبی سرخ :
لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ.
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد.
حافظ.
پیمانه مهر بوسهء لبهای لعلی است
صدبار بیش شیشهء می کاسه بند کرد. (؟)
طاهر وحید (از آنندراج).
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است.
حزین (از آنندراج).
- لب ناچران و لب ناچریده؛ ناهار. ناشتا :
بدینسان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان.فردوسی.
به کوهی در است این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران.فردوسی.
- لب نازک؛ لب قیطانی.
و هم در ترکیب با مصادر یا کلمات دیگر، مصادری با معانی خاصی پدید آرد چون:
- از لب کسی شنیده بودن؛ از دهان او استماع کرده بودن :
چو بشنید افراسیاب این سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.فردوسی.
- از لب واکردن و از لب گشادن؛ بیرون آوردن سخن از کسی :
نوای عندلیبان نکهت گل شد در این گلشن
مگر مینا به قلقل وا کند حرف از لب جوئی.
میرزا بیدل.
از غنچهء لب بگشا با مرده دلان حرفی
یکره به دم احیا کن اعجاز مسیحا را.
حضرت شیخ (از آنندراج).
- با لب گفتن؛ آهسته گفتن :
همی گفت با لب که چندین کمال
کجا یافت این کودک خردسال.فردوسی.
- تو لب رفتن و تو لب شدن؛ خجل و منفعل شدن. خیط شدن (در اصطلاح عوام). بور شدن. عظیم بشکستن. (اسرارالتوحید).
- جان بر لب نهادن؛ مهیای مردن شدن :
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
ورت تیغ بر سر نهد سر نهی.سعدی.
- جان به لب آمدن؛ نزدیک شدن مرگ :
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.حافظ.
- || بستوه آمدن. بجان آمدن. زله شدن. کارد به استخوان رسیدن.
- جان به لب رسیدن یا رسانیدن کسی را؛کنایه از حالت نزع است و هم کنایه از بستوه آمدن و بستوه آوردن :
ز فرقت لب مرجان شکرآگینت
به جان رسیدم کار و به لب رسیدم جان.
سوزنی.
گر تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری.
سعدی.
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی.
سعدی.
پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت
یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز.
سعدی.
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم.سعدی.
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست.
سعدی.
- جان کسی را به لب آوردن؛ به ستوه آوردن. زله کردن.
- زیر لب خندیدن؛ با تبسم تمسخر کردن :
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب.
ناصرخسرو.
- زیر لب گفتن؛ آهسته گفتن :
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای ربّ نهانک بزیر لب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).
گل رویش بتازگی بشکفت
میخرامید و زیر لب میگفت.سعدی.
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدم که میگفت در زیر لب.سعدی.
پسر از بخت خود برآشفتی
زهرخندان به زیر لب گفتی.سعدی.
- لاجورد شدن لب؛ کبود و تیره شدن آن :
بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.فردوسی.
- لب آراستن؛ لب را به کار داشتن :
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.فردوسی.
به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان.فردوسی.
- لب آشنا کردن؛ مختصری گفتن :
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پرگهر کنند.صائب.
- لب از لب برنداشتن؛ هیچ سخن نگفتن.
- لب از لبش باز نشدن؛ از بسیاری غم میل به سخن گفتن نکردن.
- لب با هم نیامدن؛ پیوسته خندیدن :
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن.
سعدی.
- لب برچیدن؛ به گریه درآمدن کودک. آغاز گریه کردن کودک. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب بر لب دادن؛ پیوستن لب به لب :
در خط شوم ز سبزهء خط تو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکرفشان دهد.
ظهیر فاریابی.
- لب برهم؛ خاموش. ساکت. صامت :
کمر بندد قلم کردار سر در پیش لب برهم
به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
- لب بر هم خفتن یا خوابانیدن؛ خموشی گزیدن :
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت.سعدی.
- لب بستن؛ سخن نگفتن. خاموش ماندن. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب به حرف سپردن؛ چیزی گفتن :
همان بدیدن اول سپرده شد طاقت
به حرف پرسش بی طاقتان لبی بسپار.
ظهوری (از آنندراج).
- لب به دندان خستن و خاییدن؛ لب به دندان گزیدن و گرفتن در حالت غضب و تعجب و ندامت. (از آنندراج) :
فروبست از سخن لبهای خندان
بخایید از غضب لب را به دندان.میرخسرو.
چو در گوش آمدش واجار (؟) شیرین
بدندان خست لب در کار شیرین.میرخسرو.
- لب به دندان زدن؛ لب به دندان گزیدن :
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
لب به دندان میزنم اکنون که دندانم نماند.
صائب.
- لب به لب جستن؛ کنایه از بسیار جستن و از هر کس سراغ مطلوب پرسیدن. (آنندراج) :
میجستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد.صائب.
- لب به مهر بودن و لب به مهر داشتن؛ دهان بستن از مأکول و مشروب. صائم بودن :
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.نظامی.
- لب به یکدیگر زدن؛ کنایه از لب بستن و خاموش شدن :
شوخ چشم من چو از مژگان فسونسازی کند
لب به یکدیگر زند خواهد چو گلبازی کند (؟)
محسن تأثیر (از آنندراج).
- لب پرآب کردن؛ رغبت انگیختن :
زان فسانه که لب پرآب کند
مست را آرزوی خواب کند.نظامی.
- لب تبسم جنبیدن؛ تبسم کردن :
هجران زده را لب تبسم
جز در رخ دوستان نجنبد.
حسین ثنائی (از آنندراج).
- لب ترکاندن؛ آغاز سخن کردن... رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب ته دندان کشیدن؛ مرادف لب بستن. (آنندراج) :
لب ته دندان کش از حرف کنار
این حکایت در میان عیب است عیب.
ظهوری.
- لب جنبانیدن؛ سخن گفتن. گفتن به راز یا کوتاه :
از آن پس بدو گفت [باخترشناس] در گوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
به بستر برآید ز تیره تنم
وگر خسته از خنجر دشمنم.فردوسی.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.مولوی.
- لب خندان داشتن و خندان بودن لب:بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.فردوسی.
- لب خوش کردن به چیزی:تلخند بسکه آدمیان در مذاق هم
لب خوش نمیکنند به شهد وفاق هم.
عباسقلیخان (از آنندراج).
- لب داشتن و لب و دندان داشتن؛ لیاقت و شایستگی داشتن. (غیاث).
- لب دربستن؛ ساکت شدن :
چون رسید اینجا سخن، لب درببست
چون رسید اینجا قلم درهم شکست.مولوی.
-لب دزدی؛ گرد کردن لبان مانند غنچه :
به لب دزدی دهان را غنچه گون کرد
دهان غنچه را یکبار خون کرد.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
-لب را به دندان گرفتن؛ با گزیدن لب، خشم یا اسف نمودن :
همه انجمن ماند ازو درشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت.فردوسی.
مینمود این مرغ را هرگون شگفت
وز تعجب لب به دندان میگرفت.مولوی.
- لب را چشمهء خضر ساختن؛ کنایه از شراب خوردن همیشه است بی فاصلهء شبی یا روزی (؟). (برهان). شراب بر دوام خوردن :
چشمهء خضر ساز لب از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینهء سکندری.
خاقانی.
- لب شستن از شیر؛ بازگرفته شدن کودک از شیر :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
- لب غنچه کردن؛ لبها را به هم کشیدن و صورت گلی ناشکفته بدان دادن.
- لب فلان چیزی نیست یا دندان فلان چیزی -نیست؛ یعنی استعداد و لیاقت و شایستگی و حوصلهء آن را ندارد. (از آنندراج) :
ما را لب چشیدن صهبای وصل نیست
این باده را مگر بلب گل توان چشید.
ملاطغرا (از آنندراج).
گرفتم کاسه ام پر گشته از می
چه سازم چون لب می خوردنی نیست.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- لب کسی پر از خنده شدن؛ سخت خندیدن :
لب شاه ایران پر از خنده شد
همان گوهران خنده را بنده شد.فردوسی.
- لب کسی گرفتن؛ از سخن بازداشتن کسی را. (آنندراج) :
سخن گوید ار پیش دست تو دریا
روان آب لبهای دریا بگیرد.میرخسرو.
- لب گزیدن و لب به دندان گزیدن؛ پشیمانی نمودن. رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
- لب نگشادن؛ لب بستن. هیچ نگفتن :
به شهر اندر آمد ز نخجیرگاه
از آن کار نگشاد لب بر سپاه.فردوسی.
سخنهاش بشنید شاه عرب
به پاسخ بر او هیچ نگشاد لب.فردوسی.
به نزدیک زال آوریدش به شب
به آمد شدن هیچ نگشاد لب.فردوسی.
لب مگشا گرچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.نظامی.
- لب و لوچه آویختن یا لب و لوشه آویختن؛عدم رضایت با چهرهء عبوس نمودن.
- مهر بر لب کسی نهادن؛ لب او از سخن گفتن فروبستن :
گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر.
ناصرخسرو.
|| ساحل. کنار. کناره. اطراف هر چیز. (برهان). حاشیه. مرز. جانب. کران. کرانه :
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.رودکی.
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت.ابوشکور.
فرعون بر لب رود نیل یکی منظره بکرد خوش. (ترجمهء طبری بلعمی).
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.دقیقی.
سوس الاقصی، شهری بر لب دریای اقیانوس مغربیست. (حدودالعالم). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه از اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدودالعالم). ستکند، جایی بانعمت است بر لب رود نهاده. (حدودالعالم). یالاپان، شهرکی است از وی تا لب رود پرک فرسنگی است. (حدودالعالم). و ایشان را [ایلاقیان را] رودی است ایلاق خوانند و این، نوکث، بر لب او نهاده است. (حدودالعالم). اخسیکت قصبهء فرغانه است و مستقر امیر است و عمال، و شهری بزرگ است بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه. (حدودالعالم). دَرمهدی، شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده. (حدودالعالم). شمیشاط، شهرکی است به شام بر لب رود نهاده. (حدودالعالم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.منجیک.
موکشان بر لب چَه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.خسروی.
چو آورد لشکر به سوی فرات
شمار سپه بیش بود از نبات
بگرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید.فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسود [گیو] با گرزهء گاورنگ.فردوسی.
سوم منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد.فردوسی.
چو آمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب رودبار.فردوسی.
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش خیره گشته ز بیم گزند.فردوسی.
همه تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی به داد آفرین.فردوسی.
کنون تا لب رود جیحون تراست
بلندیّ و پستی و هامون تراست.فردوسی.
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار.فردوسی.
بفرمود تا توشه برداشتند
ز یکساله تا آب بگذاشتند
جهاندار نیک اختر راهجوی
برفت از لب آب پرآب روی.فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.فردوسی.
ز دوشیزگان هر شبی ده هزار
نگهبان بود بر لب جویبار.فردوسی.
میان گلستان یکی آبگیر
به لب برنشسته یکی مرد پیر.فردوسی.
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وز آن ماندن بر لب آبگیر.فردوسی.
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر.فردوسی.
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار.فردوسی.
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمه ای برگزید.فردوسی.
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ای برگزید.فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون رسید
به مژگان همی از دلش خون کشید.فردوسی.
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.فرخی.
مجلس به لب جوی بر ای شمسهء خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی.
فرخی.
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند بر لب جیحون سه ماه تابستان.فرخی.
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگان است همه راهگذر.
فرخی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب(4) کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
سپه کشید از اینروی تا لب دریا
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر.فرخی.
من و باغی خوش و پاکیزه لب جوئی
دل من بگرفت از خانه و از برزن.فرخی.
با توانائی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود سیاه.
فرخی.
بر لب جام نگاریده غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص204).
گرگ بر اطراف این حظیره روان است
گرگ بود بر لب حظیره علی حال.
منوچهری.
سروبنان جامهء نو دوختند
زین سو و زانسو به لب جویبار.منوچهری.
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
تا سرخ کند گردن و تا سبز کند روی.
منوچهری.
سرو سماطین کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز بر سر مرد سوار.
منوچهری.
باز گرد اکنون و آهسته کشان بر لب جوی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بشوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص193).
سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود آیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). با آن قوم نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که برلب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص 352). جیحون را آرمیده یافت گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 232).
درختی بکند از لب آبگیر
برافروخت آتش ز پیکان تیر.
اسدی (گرشاسب نامه ص161).
دریا نه آب بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است.
ناصرخسرو.
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جو.ناصرخسرو.
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
ناصرخسرو.
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز بر لب جیحون.
ناصرخسرو.
ور نی سپس دیو همی گیر و همی باش
بندهء می و طنبور و ندیم لب ساغر.
ناصرخسرو.
بلاد هند از لب جیحون بود تا شط فرات و پارس دارالملک اصلی بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 98). به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود. (نوروزنامه).
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم.سنائی.
غم جان خور که آنِ نان خورده است
تا لب گور گرده برگرده است.سنائی.
ماهی خواری بر لب آبی وطن داشت. (کلیله و دمنه).
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار.خاقانی.
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.خاقانی.
بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکاة استان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 358).
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفکند.
خاقانی.
وین گازر بر لب جوئی بزرگ جامه شستی. (سندبادنامه ص 115).
آب روان بود فرودآمدیم
تشنه زبان بر لب رود آمدیم.نظامی.
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانگ رود رامشگر نشستند.نظامی.
تا نشود بسته لب جویبار
پنجهء دعوی نگشاید چنار.نظامی.
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.نظامی.
چون نیم من اهل دریا ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب.
عطار (منطق الطیر).
بر لب دریاست دایم جای من
نشنود هرگز کسی آوای من.
عطار (منطق الطیر).
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.مولوی.
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
سعدی (بوستان).
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم برهم بزدی سرو سهی بالا شد.سعدی.
خط سبز و لب لعلت به چه ماند گوئی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند.سعدی.
و در بیت ذیل در کلمهء لب ایهامی است :
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.سعدی.
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی.سعدی.
چند مانی چو من بر این لب چاه
متعطّش به آب حیوانش.سعدی.
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربائی.
سعدی.
دوستان آمدند تا لب گور
قدمی چند و باز پس گردید.سعدی.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل.سعدی.
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد.حافظ.
ساقیا سایهء ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی.
حافظ.
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایهء آن سرو سهی بالا بود.حافظ.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشهء می، نوش لبی و لب کشتی.
حافظ.
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار.
قاآنی.
-امثال: مهمان منی به آب آن هم لب جوی.
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت.
(از شاهد صادق).
کبل؛ لبِ دلو. کبل الدّلو؛ لب دلو درنوردیدهء دوخته. شفرالوادی؛ لب رود، کرانهء رودبار از جانب بالا یا عامّ است. (منتهی الارب ). شفیر؛ کرانهء وادی، لب رود. شاطی الوادی؛ کرانهء رودبار. لب رودبار. ضفه؛ لب جوی. (دهار). ضرر، لب غار. (منتهی الارب). کلمهء لب در این معنی نیز به کلماتی اضافه شود و افاده معانی خاص کند چون:
- آفتاب لب بام؛ آفتاب سر یا بالای بام.
- || پیری نزدیک به مرگ.
- تا لب گور؛ تا دم مرگ :
غم جان خور که آن نان خورده ست
تا لب گور گرده برگرده است.سنایی.
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار واگشت از لب گور.نظامی.
توانگری نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال.
سعدی.
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.سعدی.
- لب آفتاب؛ شعاع آفتاب را گویند که متصل به سایه باشد. (برهان).
- لب بام؛ بالای بام. سر بام.
- لب تنور؛ نزدیک دهانهء تنور.
- لب چاه؛ کنارهء چاه. نزدیک دهانهء چاه.
- لب چشم؛ طرف چشم :
کسی که جز به تواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان.
عنصری.
- لب خضرا؛ کرانهء آسمان را گویند که کنایه از افق باشد. (برهان) :
زهرهء میغ از دل دریا گشاد
چشمهء خضر از لب خضرا گشاد.نظامی.
- لب خورشید (؟):سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را.نظامی.
- لب دریا؛ ساحل.
-لب دیوار؛ سر یا بالای دیوار :
گاهی که آهی از ستم چرخ میکشم
آنهم ز ضعف تا لب دیوار میرسد.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
- لب ساغر؛ کنار آن. دهانهء آن.
- لب شمشیر؛ دم شمشیر. حد سیف. تیزنای حسام. طرف تیزی کارد و شمشیر و مانند آن. دم. دمه. تیزه. تیزنا. حد. حرف (در شمشیر و جز آن). لبه. رجوع به لبه شود.
- لب کاسه؛ دهانهء آن.
- لب کشتی گاه؛ کنایه از معبر یا ساحل است. (آنندراج).
- لب گریبان؛ جایی از گریبان که سجاف و زه بر آن دوزند و آن طرف بالا بود. (آنندراج) :
خیال بوسه بر آن گردن بلند مبند
لبی که میرسد آنجا لب گریبان است.
میرزا صائب.
- لب نان؛ کنارهء نان و کنایه از پاره ای نان باشد. (از آنندراج). لبی نان. نان پاره. کسرة :
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزادمرد.فردوسی.
آن کودک طباخ بر آن جندان نان
ما را به لبی همی ندارد مهمان.
انباری (از حدائق السحر ص41).
لبی ز نان جنازه به گورکن ندهد
وگر بباید با مرده خفت پایاپای.سوزنی.
رهی چهرهء قرصی تو و لب گرده(5).
سوزنی.
به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب.
سوزنی.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.مولوی.
لب نان در دهن ما لب افسوس بود
گر بود درخور تقصیر پشیمانی ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- لب گور؛ نزدیک دهانهء گور. کنار گور.
و نیز لب با کلماتی چون شکسته (لب شکسته)، چین (لب چین)، برگردان (لب برگردان) و پریده (لب پریده) ترکیب شود و افادهء معانی خاص کند. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
و هم در ترکیب با مصادر، مصادری پدید آرد به معانی خاص چون:
- لبش را تو گذاشتن؛ کنایه از مانع شدن که تمام سری آشکارا شود. سرش را هم آوردن. رفع و رجوع کردن. مخفی کردن چیزی.
- || در اصطلاح خیاطی، کنارهء پارچه را برگرداندن و دوختن یا هنگام دوختن کنارهء پارچه را درنوردیدن.
- لب به لب دوختن؛ دو کنارهء پارچه را هرچه کم پهنا بهم دوختن و متصل کردن.
- لب به لب شدن؛ پر شدن. مالامال شدن. رجوع به لب به لب شود.
- لب دادن ظرفی یا لب ندادن پاره ای ظرفها -چون مایعی را از او سرازیر کنند در ظرفی -دیگر.؛ رجوع به لب دادن شود.
|| کاج و سیلی بود. (اوبهی). چک. لت. سیلی و پس گردنی. سیلی و گردنی. (برهان).
(1) - La levre. (2) - ن ل: بسر درک.
(3) - ن ل: تا به سیر...
(4) - ن ل: قِبَل.
(5) - از گرده مراد قرص نان است.
لب.
[لَب ب] (ع ص) مقیم. لازم گیرنده کاری را. لازم گیرنده جائی را. (منتهی الارب). زمینگیر.
لب.
[لَب ب] (ع مص) اقامت کردن. جای گرفتن. || بستن پیش بند پالان شتر را. (منتهی الارب). || لب قمیصه حریراً؛ دوخت بر گردن پیراهنش زهی از ابریشم. (دزی). || بر سینهء کسی زدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). زدن شمشیر بر موضعی از گردن که مقتل است. || محاذی و روباروی شدن. (منتهی الارب). برابر شدن.
لب.
[لُب ب] (ع اِ) زهر. سم. || خالص. (منتهی الارب). || چیده و برگزیدهء از هر چیزی. لحم. || میانه و دل هر چیزی. (منتهی الارب). مغز یا مزغ هسته. خسته. اَسته. گوشت.
- لب الاترج؛ مغز ترنج. گوشت ترنج.(1)
- لب البلاذر(2)؛ مغز بلادر.
|| مغز بادام و چارمغز و مانند آن. ج، لبوب. (منتهی الارب). مغز گردو. مغز گوز. (زمخشری). || پیه خرمابن. (منتهی الارب). تنهء درخت. (منتخب اللغات) (کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. قلب. خرد. (منتهی الارب). عقل. حجی. حجر. نهیه. نقیبة. ج، الباب، اَلب، البب. (منتهی الارب). العقل او الخالص من الشوائب او ما زکی من العقل فکل لب عقل و لا عکس و معناها قلب. سمی بذلک لانه مغشی بالشحم. (اقرب الموارد) :
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لبّ لبیبان.سعدی.
او خود از لب و خرد معزول بود
شد ز حس معزول و محروم از وجود.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لب بضم لام و تشدید باء یک نقطه در زیر، مغز و خالص هر چیزی و میانه و دل هر چیز و عقل و تنهء درخت. و در اصطلاح صوفیه عقلی که منور بود به نور قدس و صافی از فتور اوهام و تجلیات ظلمانیهء نفسانیه، کذا فی کشف اللغات. و لب لباب نزد این طایفه عبارت است از مادهء نور قدسی که تأیید مییابد به او عقل انسانی و صاف میشود از فتور مذکور و ادراک میکند صاحب آن علومی را که متعالی است از ادراک قلب و روح متعلق به کون و مصون است از فهم که محجوب است به علم رسمی و این تأیید الهی از حسن سابقهء ازلی است که مقتضی است خیر خاتمت و حسن عاقبت را. کذا فی لطائف اللغات - انتهی. هو العقل المنور بنورالقدس الصافی عن قشور الاوهام و التخیلات. (تعریفات). ماصین من العلوم عن القلوب المتعلقة بالکون. (تعریفات). مادة النور الالهی. (تعریفات). اصطلاحات صوفیه.
(1) - La pulpe de citron.
(2) - La pulpe d'anacarde.
لب.
[لُب ب] (ع مص) خردمند شدن. (زوزنی). عاقل شدن. لبابة. (منتهی الارب).
لب.
[ ] (اِ) نام یکی از تقسیمات روز در اصطلاح هندی. رجوع به ماللهند بیرونی، ص 170 و 171 و 183 شود.
لب.
[ ] (اِخ) از توابع بادغیس. (نزهة القلوب ص153).
لب.
[ ] (اِخ) نام شهری است به اندلس از ناحیهء بحر المحیط. (معجم البلدان).
لب.
[لَ بُنْ] (ع اِ) لغتی است در لبوة به معنی شیر ماده. (منتهی الارب).
لب.
[لُب ب] (اِخ) ابن سلیمان بن محمد بن هود. والی شهر وشقة از بلاد اسپانیا در قرن پنجم هجری. (الحلل السندسیة ج 2 ص - 257 - 258).
لب.
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالجباربن عبدالرحمن معروف به ابن ورهزن و مکنی به ابوعیسی. «سمع من ابیه و من القاضی ابی بکربن العربی، لقیه بکولیة من الثغور الشرقیه حین غزاها مع الامیر ابی بکربن علی بن یوسف بن تاشفین فی جمادی الاخرة سنة 522. سمع ایضاً من ابی مروان بن غردَی و ولی الاحکام بشاطبة، ثم ولی قضاء بلدة شنتمریة بآخرة من عمره مضافة الی البونت من اعمال بلنسیة و توفی سنة 538 و قد نیف علی الستین» ترجمة ابن الابار فی التکملة. (الحلل السندسیة ج 2 ص 104).
لب.
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالملک بن احمدبن محمد بن نذیرالفهری (ابوعیسی) من اهل شنتمریة الشرق. سکن بلنسیة روی عن ابیه ابی مروان، و تولی قضاء بلده وراثة ثم سعی به الی السطان فغربه عن وطنه و اسکنه حضرة بلنسیة الی ان توفی بها بعد سنة 540، حدث عنه ابنه ابوالعطاء وهب بن لب و ابوعبدالله محمد بن مسعودبن خلف بن عثمان العبدری من شنتمریة الشرق، سکن مرسیة و رحل حاجاً و سمع من ابی علی الصدفی. (الحلل السندسیة ج 2 ص 104).
لب.
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالله (ابومحمد) من اهل سرقسطة. قال ابن عمیرة: محدث، کان فاض زاهداً، کتب عن اهل الاندلس و لم یرحل و کانت وفاته فی صدر ایام الامیر عبدالله بن محمد قاله ابوسعید. (الحلل السندسیة ج 2 ص 158).
لب.
[لُب ب] (اِخ) ابن هودبن لب بن سلیمان الجذامی (ابوعیسی)، رحل من وشقة الی المشرق و دخل بغداد و سمع بها مع القاضی ابی علی الصدفی علی الشیوخ و صحبه هناک، قاله ابن بشکوال. (الحلل السندسیة ج 2 ص 182).
لب آب.
[لَ] (اِخ) نام دیهی شش فرسنگ غربی دراهان. (فارسنامهء ناصری).
لب آب.
[لَ] (اِخ) لواب. نام نهری و رودخانه ای به کوه کیلویهء فارس، آبش شیرین و گوارا. آب چشمهء دلی گردد (؟) و چشمهء مارگان و چشمهء زنگبار و چشمهء سادات در قریهء لب آب ناحیهء بویراحمد کوه کیلویه بهم پیوسته رودخانهء لب آب شود و چون به قریهء کلات ناحیهء دشمن زیاری کوه کیلویه رفت به آب چشمه کمردوغ و چشمهء جن و چشمهء رئیسی آمیخته رودخانه کلات شود. (فارسنامهء ناصری).
لبآت.
[لَ] (ع اِ) جِ لبأة. (منتهی الارب).
لبا.
[لِ] (اِخ) نام موضعی میان بلد و عقر از زمین موصل. یاقوت گوید: صوابه ان یکتب بالیاء و انما کتبناه هنا بالالف علی اللفظ. (معجم البلدان).
لبا.
[لِ بَءْ] (ع اِ) فله و آن اوّل شیر حیوان نوزاییده باشد و به هندی پیوسی است. (منتهی الارب). آغوز. (برهان). کال. ماک. فَلَه. فَلّه. گورماست. شیر غلیظ است که از وقت زادن حیوان تا سه روز میباشد، به هندی کهیل گویند و پیوسی نیز نامند. (غیاث). اول شیر حیوان بعد زادن. شیری که پس از انفصال مولود دوشند. شیری که گاه ولادت دوشند حیوان نوزاییده را. لبنَ رطب. ابوریحان در صیدنه گوید: ابن یمانی از ابوزید روایت کند لبا به عربی شیری باشد که چون حیوان حمل بنهد اول چیزی که از پستان او بیرون آید آن باشد و غایت دو تا سه دوشیدن بیش نباشد و شیری که بعد از او آید عرب او را فصیح گوید لیث گوید. بهمزهء مقصوره است و اول شیری است که چون حیوان حمل بنهد از او متولد شود و آن از شیر غلیظتر باشد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). حکیم مؤمن در تحفه گوید: به فارسی فرشه و به ترکی آغوز نامند و آن شیر غلیظی است که بعد از ولادت سه چهار روزه دوشیده شود و یک وقیهء او ده رطل شیر را غلیظ میکند و در تسمین بدن و تحریک باه محرورین مؤثر و بغایت مسدد و مورث فواق و مولد حصارة و دیرهضم و مصلحش شیرینیهاست. صاحب اختیارات بدیعی گوید: به شیرازی زهک و فله خوانند طبیعت آن سرد و تر بود و مصلح مزاج گرم بود و بدن را فربه گرداند و وی بطی ء الهضم بود و خلطی عظیم از وی متولد شود و دیر از معده بگذرد و از امعاء و نفخ در معده و درد پیدا کند و جشاؤی دخانی بود و مهیج فواق و مولد حصاة بود و چون با عسل بود غذا بسیار دهد و مصلح وی بود.
لبائن.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لَبون. (منتهی الارب).
لباءة.
[لَ ءَ] (ع اِ) شیر ماده. لبٌ. لبوة. لبؤة. لَباة. لَبة. (منتهی الارب).
لباب.
[لُ] (اِخ) کوهی است مر بنی حذیمة را. (منتهی الارب). قال الاصمعی و هو یذکر جبال هذیل ثم اودیة واسعة و جبل یقال له لباب و هو لبنی خالد. (معجم البلدان).
لباب.
[لُ] (ع اِ) گیاه اندک. (منتهی الارب).
لباب.
[لَ بِ] (ع اِ فعل) لبابِ لَبابِ؛ باکی نیست ترا. (منتهی الارب).
لباب.
[لُ] (ع ص، اِ) خالص از هر چیزی. حسبٌ لباب؛ حسب خالص بی آمیغ. (منتهی الارب). گزیدهء هر چیز. ویژهء هر چیز. بهتر چیزی. چیزی بی آمیغ. نفیس. (دستوراللغة). || مغز. لباب فستق؛ مغز پسته. (مهذب الاسماء). لبّ لباب؛ مغز بی آمیغ. میانهء نفیس :
بجان عاقلهء کائنات یعنی تو
که کائنات قشور است و حضرت تو لباب.
خاقانی.
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.مولوی.
بر لبیب آید لباب آن کاس او
وز غبی کم گردد استیناس او.مولوی.
لیکن هم ار بدیدهء معنی نظر کنی
در پردهء قشور توان یافتن لباب.قاآنی.
|| عقل. خرد :
کو نظرگاه شعاع آفتاب
کو نظرگاه خداوند لباب.مولوی.
|| آردِ نرم.
لباب البر.
[لُ بُلْ بُرر] (ع اِ مرکب) نشاسته است. (فهرست مخزن الادویه).(1)
(1) - در نسخهء چاپی به غلط لبلاب چاپ شده است.
لباب الحنطة.
[لُ بُلْ حِ طَ] (ع اِ مرکب)نشاسته است. (فهرست مخزن الادویه) (بحر الجواهر). آبگون. (فرهنگ).
لباب القرطم.
[لُ بُلْ قُ طُ] (ع اِ مرکب)مغزدانهء کافشه است. (فهرست مخزن الادویه). مغز خسکدانه. گرم و خشک بود و مسهل بلغم بود و قولنج بگشاید و استسقاء زقی و لحمی را نافع بود و شربتی از وی سه مثقال بود با سعتر. (اختیارات بدیعی): فان کره اللبن صیر مکانه لباب القرطم.(1) (ابن البیطار).
(1) - On peut remplace le lait par la pulpe de carthame.
لباب القمح.
[لُ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب) نشاسته است. لباب الحنطة. (اختیارات بدیعی).
لباب القوام.
[لُ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب)نشاسته است. (فهرست مخزن الادویه).
لبابة.
[لَ بَ] (ع مص) خردمند شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). عاقل گشتن.
لبابة.
[لُ بَ] (ع اِ) درخت اُمطی. (منتهی الارب). شجرالاُمطی. (اقرب الموارد).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) جایگاهی است به ثغر سرقطسه به اندلس. (معجم البلدان). و نسبت بدان را لبابی گویند و آنجا مسقط الرأس گروهی از مشاهیر مسلمین است. (قاموس الاعلام ترکی).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) نام دختر موسی بن جعفر (ع). (حبیب السیر ج 1 ص 225).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) نام مادر یونس پدر ثوابة است. رجوع به بنو ثوابة شود.
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) دختر علی بن ابیطالب (ع) و مادر وی کنیزک است.
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مادر ابوعبدالملک مروان بن محمد بن مروان بن الحکم بود. امّ ولد (کنیز) کردیه نام و لبابة گویند. (مجمل التواریخ ص 321).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) دختر عبدالله بن جعفربن ابیطالب. وی نخست زوجهء عبدالملک بود بعد مطلقه شد و علی بن عبدالله بن عباس وی را تزویج کرد. (حبیب السیر ج 1 ص 262).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) دختر عبدالله بن عباس، یکی از پردگیان ولیدبن عبدالملک. صاحب عقدالفرید آرد: و عن العتبی قال: کان عند الولیدبن عبدالملک اربع عقائل: لبابة بنت عبدالله بن عباس و فاطمة بنت یزیدبن معاویة و زینب بنت سعیدبن العاس و ام جحش بنت عبدالرحمن بن الحرث. فکنّ یجتمعن علی مائدته و یفترقن فیفخرن. فاجتمعن یوما فقالت لبابة: اما والله انک لتسوینی و انک تعرف فضلی علیهن و قالت بنت سعید: ما کنت اری انّ للفخر علی مجازاً و انا ابنة ذی العمامة اذ لاعمامة غیرها. و قالت بنت عبدالرحمن بن الحرث: ما احبّ بابی بدلا و لو شئت لقلت فصدقت و صدّقت. و کانت بنت یزیدبن معاویة جاریة حدیثة السن فلم تتکلم؛ فتکلم عنها الولید فقال: نطق من احتاج الی نفسه و سکت من اکتفی بغیره؛ اما والله لوشاءت لقالت انا ابنة قادتکم فی الجاهلیة و خلفائکم فی الاسلام. فظهر الحدیث حتّی تُحدّثَ به فی مجلس ابن عباس، فقال: الله اعلم حیث یجعل رسالته! (عقدالفرید ج 7 صص 114 - 115).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) دختر رشید خلیفه. مادر وی شجی نام داشت. (عقدالفرید ج 5 ص 396).
لبابة.
[لُ بَ] (اِخ) دختر عبدالرحمن بن جعفر، زوجهء علی بن ابیطالب. این زن را علی علیه السلام طلاق داد و علی بن عبدالله بن عباس به زنی کرد. (عقدالفرید ج 5 ص 382).
لبابة الصغری.
[لُ بَ تُصْ صُ را] (اِخ)مادر خالدبن ولید دختر حارث الهلالیه و خواهر لبابة الکبری زن عباس بن عبدالمطلب و هم خواهر میمونه زوجهء پیغمبر اکرم. (البیان والتبیین ج 2 ص121).
لبابة الکبری.
[لُ بَ تُلْ کُ را] (اِخ) مادر عبدالله بن عبدالمطلب عم رسول الله دختر حارث الهلالیة. کنیت وی ام فضل باشد و او را لبابة الکبری گویند. و او پس از خدیجه نخستین زنی است که به اسلام گروید. خواهر وی لبابة الصغری مادر خالدبن ولید است. (از امتاع الاسماع ص 524). زرکلی در الاعلام گوید(1): ... من نبیلات النساء و منتجباتهن. ولدت من العباس سبعة قال فیهم الراجز:
ما ولدت نجیبة من فحل
کسبعة من بطن ام الفضل.
احدهم عبدالله بن عباس. و هی التی ضربت ابا لهب بعمود فشجته حین رأته یضرب ابا رافع مولی رسول الله فی حجرة زمزم بمکة علی اثر وقعة بدر. و کان موت ابی لهب بعد ضربة ام الفضل له بسبع لیال. (وفات در حدود 30 ه . ق.).
(1) - ج 3 ص 819.
لبابیدی.
[لَ] (اِخ) احمد البیروتی. صاحب «ذیل قانون اصول المحاکمات الحقوقیة الموقتة» مترجم از ترکی به عربی. (معجم المطبوعات ج 2).
لبابیدی.
[لَ] (اِخ) (الشیخ... الدمشقی) احمدبن مصطفی. صاحب لطائف اللغة، و هی یشتمل علی غریب اللغات اللطیفة المعانی الدقیقة المبانی علی کثیر من الامثال و الحکم. جمعه مؤلفه من کتب اللغة الموثوق بها کالقاموس و فقه اللغة و مزهر السیوطی و الاشباه و النظائر. (معجم المطبوعات ج 2).
لباث.
[لَ] (ع ص) فرس لباث؛ اسب بطی ء آهسته رو. (منتهی الارب).
لباث.
[لَ] (ع مص) درنگ کردن. لبث. لباثة. لبیثة. (منتهی الارب).
لباثة.
[لَ ثَ] (ع مص) لَبث. درنگ کردن.
لباج.
[لِ] (ع ص) گول. || سست. (منتهی الارب).
لباچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) حلقه ای از ریسمان که بر لب اسب و خر بدفعل نهند و پیچند. لباشه. لبیشه. لویشه. لبیشن. لواشه. لباشن. رجوع به هر یک از این مدخلها شود :
لبش از هجو در لباچه کشم
تا بخندند از او اولواالالباب.سوزنی.
لباچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) بالاپوش و فرجی باشد. (برهان). ظاهراً نوعی است از قبا. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: فرجی یعنی جامه ای که پیش آن دریده باشد و به معنی جبه و خرقه نیز استعمال میشود چنانکه مولوی گفته:
صوفیی بدرید جبه از حَرَج
وز دریدن پیشش آمد صد فرَج
کرد نام آن دریده فرَجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
و اثیر اومانی گفته به معنی دریده :
چو غنچه ها شکمش را کند لباچه قضا.
(آنندراج).
و به معنی جبه و خرقه نیز استعمال میشود. جامهء پیش باز : مختار در وقت بانگ کرد که دواچه و لباچه بیارید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید و چنان نمود که رنجورم. (ترجمهء طبری بلعمی).
زید از تو لباچه ای نمی یابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی.ناصرخسرو.
چون شیخ از نشابور به میهنه آمد لباچهء صوف سبز از آن خویش به شیخ بونصر داد. (اسرارالتوحید ص 109).
یکی از آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاسر آن همچو دیگ میجوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیده ست
در آن لباچه که تشریف داده ای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوه ای بخرم وان لباچه بفروشم.
انوری.
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد.
خاقانی.
و گر رسولان و پیکان بیگانه بر خوان حاضر بودی قبا و موزه و رانین پوشید و اگر نه لباچهاء ملمع. (تاریخ طبرستان).
صبح است رومی کله سبز بر سرش
شب هندوی لباچهء گلریز در برش.
بدر جاجرمی.
لباح.
[لُ] (اِخ) جایگاهی است در شعر نابغه. (معجم البلدان).
لباخ.
[لِ] (ع مص) باهم طپانچه زدن. || باهم کشتی کردن. (منتهی الارب).
لباخیه.
[لُ خی یَ] (ع ص نسبی) زن گوشت ناک و تمام اندام. (منتهی الارب).
لباد.
[لَبْ با] (ع ص) نمدساز. (منتهی الارب). نمدگر. نمدمال. استاد نمدمال. (برهان). || نمدفروش. (مهذب الاسماء).
لباد.
[لَ] (اِ) جامهء بارانی را گویند یعنی چیزی که در روزهای باران پوشند. (برهان). جامهء بارانی از نمد. (غیاث). لباده. نمد :
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر او بپوشید از لباد.مولوی.
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند جامهء اطلس برون برند لباد.مولوی.
لباد.
[لُ] (اِ) چوبی که بر گردن گاو ارابه و گاو گردون و گاو زراعت گذارند. (برهان). یوغ. به هندی جوه خوانند. (غیاث). لُباده :
کشاورز بر گاو بندد لُباد
ز گاوآهن و گاو جوید مراد.
نظامی (از آنندراج).(1)
(1) - معنی یوغ که بکلمهء لباد و لباده داده اند ظاهراً استنباط غلطی است از این شعر نظامی و شعر کمال اسماعیل ذیل کلمهء لباده.
لبادات.
[لُ] (ع اِ) جِ لُبادة.
لبادة.
[لُبْ با دَ] (ع اِ) بارانی نمدین. (منتهی الارب). جامهء نمدین. نمد قبا. قباء نمد. جامهء بارانی. لباس نمدین. بالاپوش که در باران پوشند. ج، لبادات :
بر سر عصابهء زر رومی کند همی
در بر لباده ای(1) ز زبرجد کند همی.
منوچهری.
و آن روز شیر لباده نام کردند او را [لیث بن علی را] که لبادهء سرخ پوشیده بود. (تاریخ سیستان ص 284).
|| نمد. (نصاب الصبیان). نمط.
(1) - در شعر فارسی گاه مخفف استعمال شود.
لباده.
[لَبْ با دَ / دِ](1) (اِ) قسمی جامهء مردانهء دراز که روی دیگر جامه ها پوشند. لَبّاد که جامهء بارانی باشد. (برهان): لبادهء برک. لبادهء ماهوت.
(1) - استعمال این کلمه با اول مفتوح شاید تداول فارسی زبانان باشد.
لباده.
[لُبْ با دَ / دِ / لُ دَ / دَ](1) (اِ) چوبی که بر گردن گاو قلبه و گاو گردون گذارند. لُباد. (برهان). چوبی که بر گردن گاو نهند تا ارابه و گردونه را بکشد. (آنندراج) :
آتش خشم تو چون زبانه برآرد
شیر فلک برنهد به گاو لباده.کمال اسماعیل.
- لباده بر خر نهادن؛ رخت بر خر نهادن. رفتن. گریختن.
- لباده بر گاو بستن؛ کنایه از رحلت کردن. راهی شدن. رفتن :
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد.نظامی.(2)
(1) - آنندراج و انجمن آرا بتخفیف ضبط کرده اند.
(2) - معنی یوغ که به این کلمه داده اند ظاهراً از استنباط غلط بیت کمال اسماعیل ذیل کلمهء لباده و شعر نظامی در ذیل کلمهء لباد است.
لبادی.
[لُبْ با دا] (ع اِ) لبدی. مرغی است و گویند چون لفظ لبادی البدی را نزدیکش گویند و مکرر کنند بر زمین فرودآید و می دوسد پس میگیرند آن را. || گروه فراهم آمده از مردم. (منتهی الارب).
لبادی.
[لُ دا] (ع ص) ابلٌ لُبادی؛ ناقهء گلو و سینه گرفته از بسیار خوردن صلیان. ناقة لبدَة کذلک. (منتهی الارب).
لبادی.
[لَبْ با دی ی] (ص نسبی) منسوب است به سکة اللبادین که محلتی است به سمرقند و کوی نمدگرانش خوانند. (سمعانی).
لبادین.
[لَبْ با] (اِخ) جایگاهی است به دمشق به بابِ جیرون. (معجم البلدان).
لبادین.
[لَبْ با] (اِخ) جایگاهی است به سمرقند و کوی نمدگرانش خوانند. (معجم البلدان). منسوب بدان را لبادی گویند. (انساب سمعانی).
لبار.
[] (اِ) شیر. اسد (به لغت مردم گیلان): ابوالحسن کوشیاربن لبان و یروی لبار و لبار بلغة الجیل الاسد. (تتمهء صوان الحکمة ص 83).
لباس.
[لِ] (ع اِ) هرچه درپوشند. پوشیدنی. پوشاک. پوشش. بالاپوش. جامه. کِسوَت. (منتهی الارب ). کَسوَة. بزّه. زیّ. قِشر. قبول. مِلبَس. لبس. لبوس. مَلبِس. ملبوس. گندگال. جفاجف. شور. شورة. شوار. شیار. شارة. مشرة. طحریة. طحرة. جامهء ستبر و درشت. (منتهی الارب). ج، البسه : قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلّخ نزدیکتر است و لباسشان چون لباس کیماک است. (حدود العالم).
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین؟کسائی.
به مادر بفرمود تا همچنان
برون کرد از تن لباس زنان.فردوسی.
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.فرخی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.فرخی.
و لباس شرم می پوشید که لباس ابرار است. (تاریخ بیهقی ص 339). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
لباس جاه تو دارد همیشه
ز دولت پود و از اقبال تاره.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام.
خاقانی.
از لباس نفی عریان مانده چون ایمان و صبح
هم بصبح از کعبهء جان روی ایمان دیده اند.
خاقانی.
یکدم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را.خاقانی.
چون شب آخر ماهم بسیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم.خاقانی.
دیده می باید که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس.مولوی.
لباس طریقت بتقوی بود
نه در جبهء دلق خضرا بود.سعدی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر بخدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
تزهنع؛ لباس پوشیدن. تمشیر؛ لباس پوشیدن کسی را. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید:... و با لفظ بافتن و ساختن و دادن و بر دوش آمدن و داشتن و گرفتن و چسبیدن مستعمل و با لفظ نهادن و از تن افکندن و کندن :
بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام.
صائب.
دست جنون چو کند لباس از تنم کلیم
چون غنچه غیر زخم به زیر قبا نداشت.
کلیم.
آن دل لباس خودی از خویش نیفکند
زین دجلهء خون دامن خاکی گذراند.
طالب آملی.
چنان خو کرده با ناز آفرین نخلش خرامیدن
که بی خواهش لباس جلوه اش بر دوش می آید.
بیان آفرین لاهوری.
برای شعلهء عریان آه ما افلاک
لباس برق ز تار شهاب می بافد.
محمدقلی سلیم.
نئی عزیزتر از کعبه ای لباس پرست
خراب گشته دلی را برو عمارت کن.صائب.
مباش کاتبی اندوهگین ز کسوت فقر
که اهل فقر نشد هرکه این لباس نهاد.کاتبی.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: بدانکه لباس متقدمین پنج قسم بود یعنی پیراهن و عبا و کمربند و کفش و عمامه. اما پیراهن متقدمین لباسی بود که بدن را از شانه تا زانوها می پوشانید و آن را آستینی نبود پس از آن به اقتضای زمان بتدریج آن را بلندتر کرده آستین را نیز بر آن افزودند و کمربندی نیز برای آن قرار دادند (سفر داوران 14: 13) لهذا چون شهص جز پیراهن چیز دیگری نمیداشت وی را عریان میگفتند (اشمو19:14 یوحنا21:7) و پیراهن مذکور را از کتان یا پشم بموافق میل اشخاص به اختلاف انواع میساختند. اما کمربند که زنار نیز گویند (خروج 29:5) فائده اش نگاه داشتن پیراهن بود و چون بر کمر می بستند مقصود از بیداری و خدمت کردن و هر گاه از کمر می گشادند قصد از استراحت و آسودگی بود چنانکه فع هم این مطلب معمول است (دوم پادشاهان 4:29 اول تواریخ 38:3 اشعیا 5: 37 ارمیا1:17 لو 12:35 یوحنا 21:18 اعمال رسولان 12:8 اول پطرس 1:13) و کمربند را از ریسمان یا پارچه یا پوست به پهنی شش قیراط درست کرده بر کمر می بستند و گاهی از اوقات محض زینت سنگهای گرانبها و سجافها برای آن قرار میدادند و سلاح جنگ از قبیل شمشیر و خنجر و کارد را بر آن می بستند و همچنین پول طلا یا نقرهء خود را در آن میگذاردند و باید دانست همچنانکه کمربند به کمر می چسبید به این طور قوم خدا به وی متوکل خواهند شد (ارمیا 13:11) و حضرت اشعیای نبی هم عدالت و امانت مسیح را به کمربند تشبیه فرموده است (اشعیا 11:5). اما عبا (متی 21:8 و 5:40) عبارت از لباس مربع مستطیلی بود که از قماش ساخته طولش از 6 تا 9 قدم و عرضش 6 قدم بوده بدور خود می پیچیدند و گاهی در زیر بغل میگرفتند چنانکه فع نیز معمول است (خروج 12:34 دوم پادشاهان 4:39 لوقا 6:38) و در شب نیز آن را برای روپوش خود استعمال میکردند (خروج 22:26 و 27 تثنیه 24:13 ایوب 22:6 و 24:7) و گمان میبرند که دامن (اعداد 15:38 متی 23:5) بر اطراف همین لباس بود. در فصل زمستان پوستینی از پوست گوسفند یا بز بر دوش میگرفتند و دور نیست آنچه در «دوم پادشاهان 1:8 و زکریا 13:4» مذکور است اشاره به پوستین باشد و قصد از لباس میش (متی 7:15) ادعای حلیمی و پاکیزگی میباشد. اما لباس زنان با مردان چندان تفاوتی نداشت مگر اینکه لباس خارجی را که مردان عبا و زنان چادر گویند قدری فراخ میگرفتند (مرقس 14؛51) و در اواخر این روبند یا دهان بند را بر آن افزودند (پیدایش 24:65) اما دستمالها را (اعمال رسولان 19:12) یا در دست میگرفتند و یا بر صورت خود میگذاردند اما کفشها (متی 13:11) یا نعلین (تثنیه 25:9 و مرقس 6:9) عبارت از قطعه های چوب یا پوست بود که بهیئت قدم ساخته بواسطهء ریسمان های پوستی یا غیره محض سهولت درآوردن بر پای خود می بستند (پیدایش 14:23) و کندن کفش دلالت بر آن مینمود که موضعی که بر آن نشسته اند امن و محل راحت است چنانکه این مطلب تا امروز نیز معمول میباشد. و چون کفش ها پای شخص را از گرد و غبار و سایر کثافات محافظت نمیکرد، لذا لازم بود که میزبان همواره آب از برای شستن پاهای میهمان فراهم کند (پیدایش 24:32 لوقا 7:44) و گشادن بند کفش یا نعلین و شستن پاها مختص نوکران و خدمتکاران بود (مرقس 1:7 یوحنا 13:1-16). اما عمامه (خروج 28:40 و 39:28) مختص کاهنان بود و بعضی از زنان عبرانی نیز استعمال میکردند (اشعیا 3:20). و باید دانست که سلاطین زمان سلف را عادت این بود که لباس عوضی برای میهمان میفرستادند (دوم پادشاهان 5:5 و22). و چون ترکیب لباسها متفاوت نبود بزودی، در کمال سهولت لباس یکی با لباس دیگری عوض میشد (پیدایش 27:15 و اشمو 18:4 تثنیه 22:5 لوقا 15:22). پوشیده نماند که لباسها را با جواهر نفیسه و طلا و نقره و سجاف زینت میکردند و تمام مردم گوشواره ها در گوش و حلقه ها در بینی و بازوبند در بازو و خلخال در پا میداشتند (2 شموا: 10 اشعیا 3:16 و 19 و 20) و آینه هائی که از برنج صیقلی ترتیب میدادند به دست گرفته (خروج 38:8 اشعیا 3:23) و یا در گردن و کمر خود می آویختند و زنان یونانی و رومانی را عادت این بود که مویهای خود را رها میکردند دراز میشد و بعد آنها را به انواع زینت ها مزین میساختند. (تیموتاوس 2:9 و 10 و اول پطرس 3:3) رجوع به طیلسان شود. (قاموس کتاب مقدس). کلمهء لباس گاهی به کلماتی دیگر اضافه شود و افادهء معانی خاص کند چون:
-لباس التقوی؛ حیا. ستر عورت یا ایمان یا شرم. (منتهی الارب).
-لباس الجوع؛ گرسنگی: اذاقها الله لباس الجوع و الخوف؛ یعنی گرسنگی و ترس آنها بنهایت رسید. ضرب له اللباس مثلا لاشتماله. (منتهی الارب).
-لباس الرجل؛ زن مرد. (منتهی الارب) : هنّ لباس لکم و انتم لباس لهن. (قرآن 2/187).
-لباس المرأة؛ شویِ زن. (منتهی الارب).
- لباس راهب؛ کنایه از لباس سیاه است، چه لباس رهبانان بیشتر سیاه میباشد. (برهان) :
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا.خاقانی.
-لباس رسمی؛ لباس خاص که در نظام یا گاه تشرف خدمت پادشاهان و غیره پوشند(1).
-لباس روغنی؛ صاحب آنندراج گوید: دو صورت دارد یکی آنکه برای محافظت از آب در موسم باران جامه را در روغن کتان چرب کرده خشک سازند و بپوشند، دوم آنکه زنان و مردان رعنا جامه های خود را بروغنهای خوشبو یا عطریات چرب سازند و این از مخترعات اهل هند است و می تواند که مراد از آن مطلق جامهء چرب باشد چنانکه جامهء عصاران و طباخان :
توانگر آشنای عشق چون شد دشمن خویش است
حذر ز آتش به آن را کو لباس روغنی دارد.
محمدقلی سلیم.
-لباس شمعی؛ نوعی است از رنگ سبز که آن را در عرف هند تیلاموگیا گویند. (آنندراج).
-لباس عباسی؛ کنایه از لباس سیاه است که خلفای عباسی شعار خود ساخته بودند :
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در لباس عباسی.نظامی.
-لباس عزا؛ جامهء نیلی. لباس ماتم. جامهء سیاه.
-لباس عنبرسا؛ به معنی لباس رهبانان است که کنایه از لباس سیاه باشد. (آنندراج).
-لباس قلمی؛ رخت قلمکار. رجوع به جامهء شستی شود. (آنندراج).
-لباس ماتم پوشیدن؛ سیاه پوشیدن. جامه در نیل گرفتن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 310 شود.
-لباس مرصعی؛ جامه ای که زه گریبان و دور دامن او را دُرها آویخته باشند :
ای آنکه ساختی تو لباس مرصعی
ازبهر عبرت است پی اعتبار نیست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و نیز مزید مؤخر کلماتی واقع شود و افادهء معانی خاص کند چون: بدلباس. جالباس. جالباسی. خوش لباس. هم لباس. ازرق لباس، به معنی کبودجامهء صوفی :
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
رجوع به هر یک از این مدخلها شود.
|| ایمان. || شرم. || آمیختگی. || فراهم آمدگی. (منتهی الارب).
(1) - Habit de ceremonie.
لباس.
[لَبْ با] (ع ص) مرد نیک نهان دارنده مکر و عیب را. || آمیزنده. || مرد بسیارلباس. (منتهی الارب).
لباسات.
[لِ] (ع اِ) جِ لباس. || کنایه از تملق و چاپلوسی است. (غیاث) :
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را باز ندانی ز لباسات و فریب.
ناصرخسرو.
|| مکر و تزویر و خدعه و دوروئی :
شاها ز تو غوری بلباسات بجست
مانندهء جوژه از کف خات بجست
از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کرد
پیلان بتو شاه داد و از مات بجست.
فردوس مطربه (از تاریخ جهانگشای جوینی).
لباس شو.
[لِ] (نف مرکب) رختشو. آن که جامه شوید.
لباس شویی.
[لِ] (حامص مرکب) شستن جامه. || (اِ مرکب) کارگاه جامه شویی. جامه شوی خانه. رختشوی خانه.
لباس گردانیدن.
[لِ گَ دَ] (مص مرکب)تغییر دادن جامه. تعویض جامه.
لباشک.
[لَ شَ] (اِ) لواشک. رجوع به لواشک شود.
لباشن.
[لَ شَ] (اِ) حلقهء ریسمانی باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسبان و خران بدفعل را در آن ریسمان نهاده تاب دهند تا عاجز شوند و حرکات ناپسند نکنند. (برهان). لویشه. لبیش. لبیشه. لواشه. لباشه. لباچه.
لباشه.
[لَ شَ / شِ] (اِ) لباچه. لبیش. لبیشه. لواشه. لباشن. لویشه. لواشه که بر لب اسبان و خران بدفعل گذارند و پیچند. (برهان).
لباشیر.
[لَ] (اِ) گیاهی است کائوچودار و به درختها پیچد و آن در اطراف بهبهان و بوشهر و بندرلنگه و مکران و بخشهای بسیار گرم خرماخیز فارس یافت شود(1). این پیچ در اطراف بندرعباس (به نام لباشیر) و لار و خوزستان و در کویر لوت (به نام شتر) و نیز در لباقة و سفیدآبه در هزاروسیصد گز ارتفاع دیده شده است و از درختان کائوچوئی ایران است. (گااوبا).
(1) - Daemia cordata. Daemiaineana.
Pergularia tomentosa.
لباف.
[لَ ب با] (از ع، ص) (در تداول عامهء فارسی زبانان) لواف. گستردنی زلیه ساز. رجوع به لواف شود.
لباقة.
[لَ قَ] (ع مص) زیرک و ترزفان شدن. (تاج المصادر). حذاقت. زیرک و ماهر و چرب زبان گردیدن. (منتهی الارب) : حال ذلاقت و لباقة و ظرافت و لطافت او بر رأی سلطان عرض کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 435). || (اِمص) زیبایی در شمایل.
لباکة.
[لُ کَ] (ع اِ) گوسپندان آمیخته با گوسپندان دیگر. (منتهی الارب).
لبالب.
[لَ لِ] (ع اِ) لبالبُالغنم؛ غوغا و آواز گوسپندان. (منتهی الارب).
لبالب.
[لَ لَ] (ص مرکب) لب بلب. لمالَم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تا لب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن : بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.خاقانی.
لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی.خاقانی.
هر بار بجرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد.خاقانی.
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش.نظامی.
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده.نظامی.
لبالب کن از بادهء خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار.نظامی.
بگردان ساقیا جام لبالب
بکردار فلک دور دمادم.سعدی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.سعدی.
فیض؛ لبالب رفتن رود. اِطفاح و تطفیح؛ لبالب کردن خنور. طفوح و طَفح؛ لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب). نزق؛ لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر و به معنی پیالهء مملو از شراب مجاز است:
خسرو بیدل توام مست شبانهء لبت
یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم.
میرخسرو.
هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم
لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان.
میرخسرو.
|| لب بر لب نهادن. (برهان).
لبان.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لبون. (منتهی الارب).
لبان.
[لِ] (ع مص) شیر دادن. یقال: هو اخوه بلبان امه و لایقال بلبن اُمه و انما اللبن الذی یُشرب. (منتهی الارب ). || (اِمص) شیرخوارگی :
همچو میل کودکان با مادران
سرّ میل خود نداند در لبان. مولوی.
لبان.
[لَ] (ع اِ) سینه. میانهء سینه. مابین دو پستان. سینهء ستور شکافته سم بخصوص. (منتهی الارب). فروتر از سینه و جایگاه بربند اسب. (مهذب الاسماء). فروتر سینه. (بحر الجواهر). || شیر زن.
لبان.
[لُ] (ع اِ) جِ لبانة. (منتهی الارب).
لبان.
[لُ] (اِ) از یونانی لیبانوس(1) و لاتینی اُلیبانوس(2). کندر که صمغی است. (منتهی الارب). کندر. (اختیارات بدیعی). کندر و آن نوعی از علک است. علک. (دهار). معرب از لیبانوس یونانی و آن کندر است. (فهرست مخزن الادویه). کندر دریایی. (برهان قاطع در کلمهء خردهء کندر). صمغی است که آن را کندر میگویند و درخت آن مانند درخت پسته میباشد و گل و میوه و بار و تخم ندارد. (برهان). ابن بطوطه درخت لبان را در مُل جاوه دیده است و گوید درخت لبان خرد است به اندازهء بالای آدمی و گاهی کوتاه تر، شاخهای آن چون شاخ حرشف (انگنار) با برگهای کوچک و تنک و لبان صمغی باشد بر شاخهای این درخت. ابوریحان در صیدنه گوید: کندر است، بعضی از خواص او اینجا بیان کنیم: پوست او آنچه سطبر بود خوب باشد و خوشبوی بود و کهنه نباشد و او را پوست درخت مارد نیامیخته باشند نیکوتر بود و علامت آنکه خالص بود آن است که چون سوخته شود بوی او خوش باشد. دخان او را سادا گویند و گفته اند درخت او به درخت پسته مشابه بود و او را تخم و میوه نباشد و طریق تحصیل لبان آن است که پوست از درخت باز کنند و بر چوب او زخمها از تیر و کارد کنند تا لبان از او مترشح شود بامداد آنچه جمع شده باشد بردارند. طایفه ای که در زمین شحر باشند گویند که درخت او به درخت خار مشابهت دارد و برگهای او را طول زیاده از عرض بود و از ساحل دور است و بر کوهها باشد چون فصل تابستان هوای آن موضع رطب شود از زیر آن درختان آبی بیرون آید و بر آن کوهها حوضها باشد از آن آب پر شود و آن آب سرد نباشد تا هوای آن موضع از تری به خشکی مبدل شود پس اهل آن موضع آن آب را بخورند کندر از آن درختان حاصل کنند و هر گاه کندر ببندد و خشک سازند. اوریباسیوس گوید لبان: او را به یونانی لیبانوس گویند و به ترکی کوچی. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صمغ شاه صینی است و برگ صینی تنبول است. (دمشقی): و لبان از آنجا [از شهر شحر، به عربستان] برند به همهء جهان. (حدود العالم). لبان جاوی. (دمشقی). بستک. بستج. حصی لبان الجاوی. حسن لبه. (مخزن الادویه). || صنوبر. (منتهی الارب).
(1) - Libanos.
(2) - Olibanus.
لبان.
[] (اِخ) نام قومی از خلخیان است که در کرمین کث نشینند. (حدود العالم). صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاه لبان را قتکین لبان گویند. (مجمل التواریخ ص 421).
لبان.
[لَ] (اِخ) شهری است در خاک مهره از زمین نجد در اقصای یمن. (معجم البلدان).
لبان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغه، بخش دورود، شهرستان بروجرد، واقع در 15 هزارگزی شمال دورود، کنار راه مالرو تندرو به دوخواهران. دارای 418 تن سکنه. محصول آنجا غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و از دو محل بنام بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لبان.
[لَبْ با] (اِخ) (الشیخ...) محمد بن محمداللبان الاسکندری الشافعی، صاحب باقة الریحان فیما یتعلق بلیلة النصف من الشعبان، که «فضائل لیلة النصف من شعبان لابی الحسن البکری» را به دنبال آن آورده است. (معجم المطبوعات ج 2).
لبان.
[لَبْ با] (ع ص) شیرفروش. || خشت زن. (مهذب الاسماء).
لبان.
(1) [ل بْ با] (اِخ) ابن باشهری الجیلی پدر ابوالحسن کوشیار. (تتمهء صوان الحکمه ص 83).
(1) - یروی لبار و لبار بلغة الجیل، الاسد.
لبانات.
[لُ] (ع اِ) جِ لبانة.
لبانة.
[لُ نَ] (ع اِ) حاجت و نیاز در امور و معضل و معالی. ج، لبان (منتهی الارب)، لبانات. (مهذب الاسماء). الحاجة او من غیر فاقة بل من همة. یقال «قضیت لبانتی»؛ ای حاجتی. (اقرب الموارد).
لبانة.
[لُ نَ] (اِخ) دختر ریطة بن علی. وی از زنان زیباروی بود و محمد بن هارون الرشید او را به زنی کرد و هم به دست او کشته شد. (عقدالفرید ج 3 ص 225).
لبانة.
[؟ نَ] (اِ) اسم مغربی فرفیون است. (فهرست مخزن الادویه).
لباوت.
[] (اِخ) شهری است در یهودا (یوشع 15:32) که احتمال کلی میرود همان بیت لباوت باشد یا بیت برئی که همان البیره جدید است. (قاموس کتاب مقدس).
لباة.
[لُ بَ ءَ] (ع اِ) شیر ماده. لَباة. لَبُؤَة. لَبْوَة. (منتهی الارب).
لب ء.
[لَبْءْ] (اِخ) نام قبیله ای است. (منتهی الارب).
لب ء.
[لَبْءْ] (ع مص) فله (آغوز) دوشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || خورانیدن قوم را فله. (منتهی الارب). کسی را فله دادن . (تاج المصادر). || جوشانیدن فله را. || نخستین آب دادن کشت را. (منتهی الارب).
لب اشکن.
[لَ اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 114هزارگزی باختری لار، کنار راه فرعی لار به بیرم. دامنه گرمسیر و مالاریایی. دارای 566 سکنه. شیعه مذهب و فارسی زبان. آب آن از چاه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی اهالی قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لبب.
[لَ بَ] (ع اِ) سر سینه. (منتهی الارب). لبة. بر. (مهذب الاسماء). منحر. || حمایل جای از سینه. (منتهی الارب). موضع که بند بر آن نهند. (منتخب اللغات). || موضع القلادة من الصدر. ج، لباب و الباب. (بحرالجواهر). پیش بند پالان. (منتهی الارب). فروبند. (حبیش). بربند. (مهذب الاسماء). دوال زیر شکم اسب که یکسرش به سینه بسته باشد و یکسرش به تنگ. (منتخب اللغات). سینه بند. پیش بند. || رسن جوی(1) که بر گردن گاو نهند. (مهذب الاسماء) || ریگ تنک. ج، اَلباب. (منتهی الارب). || بسیاری از ریگ. (منتخب اللغات). || حال. (منتخب اللغات). منه قولهم فلان فی لبب رَخی؛ ای حالة واسعة. (منتهی الارب).
(1) - ظ: و چوبی.
لبب.
[لَ بَ] (اِخ) نام جایگاهی است. (معجم البلدان).
لب برچیدن.
[لَ بَ دَ] (مص مرکب) به گریه درآمدن کودک. آغاز گریه کردن کودک. در آغاز گریه تشنجی در لبها پیدا آمدن. حالتی که در شروع گریه خاصه برای اطفال در لب دست دهد. حالتی از انقباض که پیش از گریستن بر لب افتد. پیدا آمدن حالتی در لب پیش از گریستن و در اطفال مشهودتر باشد. فراهم آوردن لبها را برای گریه یا خنده. آمادهء گریستن شدن کودک. لبها فراهم و ترنجیده داشتن آغازیدن گریه را. آثار گریستن پیدا آمدن در لبها به آغاز. گرد کردن دو لب آغازیدن گریستن را:
چنان هر خنده ام را گریه ای از پی روان باشد
که در وقت یتیمی طفل لب برچیده را مانم.
سعید اشرف (آنندراج).
لبی برچیده ساقی تا دگر بر توبه ام خندد
چه در کام و زبان بیهوده استغفار می چینم.
ظهوری (آنندراج).
لب برزدن.
[لَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)غرور و نخوت نمودن. (مجموعهء مترادفات ص 256).
لب برگردان.
[لَ بَ گَ] (ن مف مرکب)جامه که گریبان آن به طرف وحشی تا شود.
لب بر لب نهادن.
[لَ بَ لَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) چسبانیدن لب بر لب دیگری بوسه را :
ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی سرخ باده.نظامی.
من جان خویش بر تو فشانم به خرمی
گر بر لبم نهی لب شکرفشان خویش.
ظهیر فاریابی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.سعدی.
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نا برگرفته کام را.
سعدی.
وقت است اگر درآئی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
سعدی.
لب بستن.
[لَ بَ تَ] (مص مرکب) لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن :
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب.فردوسی.
بدو گفت برگوی و لب را مبند
که گفتار باشد مرا سودمند.فردوسی.
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
به انبوه اندیشه اندرنشست.فردوسی.
گشاده شد آن کس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.سعدی.
لب بسته.
[لَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ساکت. خاموش :
تا تویِ لب بسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس.نظامی.
در عشق شکسته بسته دانی چونم؟
لب بسته و دل شکسته دانی چونم؟
تو مجلس می نشانده دانم چونی
من غرقهء خون نشسته دانی چونم؟خاقانی.
لب به دندان گزیدن.
[لَ بِ دَ گَ دَ](مص مرکب) با گزیدن لب، خشم یا اسف یا شگفتی یا پشیمانی نمودن. رجوع به لب گزیدن شود :
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.سعدی.
چه خوش گفت دیوانه مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی.سعدی.
لب به لب.
[لَ بِ لَ] (ص مرکب) (در تداول عوام) لبالب. پر تا لبه. مالامال. پر. رجوع به لبالب شود :
پی دشمنان پخت آشی عجب
ز ماهیچه دکان شده لب به لب.
میرزا طاهر وحید (در توصیف شمشیرگر، از آنندراج).
-لب به لب شدن؛ پر شدن. مالامال شدن.
لب پر زدن.
[لَ پَ زَ دَ] (مص مرکب) لپر زدن. با حرکت دادن ظرفی مقداری از مایع که در آن است بیرون ریختن. فروریختن کمی از آب یا مایعی دیگر از لب ظرفی، گاه جنبیدن یا حرکت دادن آن. از لب کاسه و جز آن ریختن آب برای حرکتی که به ظرف داده باشند.
لب پریدگی.
[لَ پَ دَ / دِ] (حامص مرکب) (در بشقاب و کاسه و جز آن) شکستگی مختصر از لب آن.
لب پریده.
[لَ پَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) (در کاسه و بشقاب و کوزه و جز آن) کمی از دهانهء آن شکسته.
لبت.
[لَ] (ع مص) پیچیدن دست کسی را. || به چوب دستی زدن بر سینه و شکم و تهی گاه کسی. (منتهی الارب).
لب تخت.
[لَ تَ] (ص مرکب، اِ مرکب)بشقاب. || قسمی بشقاب. بشقاب که گودی کم دارد.
لب ترش.
[لَ تُ] (ص مرکب) کمی ترش. که کمی ترش است. مایل به ترشی. می خوش. که کمی به ترشی زند. ملس: شرابی لب ترش، که کمی ترش است.
لب ترشی.
[لَ تُ] (حامص مرکب) حالت و صفت لب ترش.
لب ترکاندن.
[لَ تَ / تَ رَ دَ] (مص مرکب) در تداوم عوام، سخن گفتن. مطلبی را اظهار کردن: تا لب ترکاندم ...
لب تر کردن.
[لَ تَ کَ دَ] (مص مرکب)آلودن لب به آب. اندکی آب به دهان گرفتن و توسعاً آشامیدن آب :
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از طعام دار که زهر است توأمان.
خاقانی.
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل.سعدی.
صاحب آنندراج گوید: کنایه از شراب پنهان خوردن و سخن گفتن مرادف زبان زدن است :
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم.نظامی.
ز چندین نکته ها کم گشت لب تر
ندیدم هیچ نقشی زین نکوتر.میرخسرو.
لب تشنه.
[لَ تَ / تِ نَ / نِ] (ص مرکب)عطشان :
خاک لب تشنهء خون است و ز سرچشمهء دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید.
خاقانی.
مانم بخاک کم بها لب تشنهء آب وفا
کز جرعهء هیچ آشنا آلوده دامان نیستم.
خاقانی.
لب تشنه ترم ز سگ گزیده
از دست کس آب چون ستانم.خاقانی.
زین بحر بصیرت بین بی شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان.
خاقانی.
نوح که لب تشنه بحیوان رسید
چشمه غلط کرد به طوفان رسید.نظامی.
-شاه لب تشنه؛ حسین بن علی علیه السلام :
زیر خنجر گفت شاه لب تشنه
مهلتی ای شمر تشنه ام تشنه.
لبث.
[لَ] (ع مص، اِمص) مکث. پاییدن. پای داشتن. مقابل سرعت و شتاب. درنگ. درنگی. انتظار. دیر کردن. درنگ کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). مکث کردن. لباث. (منتهی الارب). لباثة. لبیثة. (منتهی الارب ) : ابوعلی کس فرستاد و گفت لبث
(1) [ و ] انتظار از حد گذشت و کار بغایت رسید و دشمن ظفر یافت و خانه از دست شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 119). و لشکر مغول تا به در اصفهان آمدند و از آنجا بتعجیل تمام بی هیچ لبث و مکث در مدت سه شبانروز به ری راندند. (جهانگشای جوینی).
(1) - این کلمه در نسخهء چاپی نیست، از نسخهء خطی نقل شد.
لبث.
[لَ بِ] (ع ص) درنگ کننده؛ منه قوله تعالی: لابثین فیها احقابا. (قرآن 78/23). لابث. (منتهی الارب).
لبثة.
[لَ ثَ] (ع اِمص) درنگ. تأخیر.
لبثة.
[لُ ثَ] (ع اِمص) درنگی. (منتهی الارب).
لبج.
[لَ بَ] (ع اِ) جِ لُبجة. (منتهی الارب).
لبج.
[لُ بَ] (ع اِ) جِ لُبجة. (منتهی الارب).
لبج.
[لَ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب). لبج به (مجهولاً)، بر زمین افکنده شد و افتاد. || به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب).
لب جستن.
[لَ جَ تَ] (مص مرکب)علامت تفأل و شگون چون جهیدن چشم و جز آن. (از مجموعهء مترادفات ص 229).
لبجة.
[لُ جَ] (ع اِ) دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. ج، لَبَج، لُبَج. (منتهی الارب).
لبچرا.
[لَ چَ] (اِ مرکب) نخود و کشمش و اقسام میوه های خشک را گویند که مردم بوقت صحبت داشتن در شبهای زمستان در میان ریزند و کم کم خورند و صحبت دارند. (از برهان). شب چره. لب چره. (آنندراج). || مطلق خوردنی. || علف چاروا. (برهان).
لب چره.
[لَ چَ رَ / رِ] (اِ مرکب) لب چرا. شب چره. نقلی که چون یاران با هم صحبت دارند در مجلس آرند که آن را میخورند و سخن میدارند :
به عیش یکدمه احمد مساز با شربت
ز نقل لب چره بردار توشهء جاوید.
احمد اطعمه.
لب چش.
[لَ چَ / چِ] (اِ مرکب) چاشنی که برای دریافت مزهء چیزی کنند. (غیاث). نمک چشه :
تا مست بوسه روز جزا افتمت بپا
خواهم به لب چشی بنوازی شراب را.
ظهوری.
بلاست چشمک ساقی و لب چش ساغر
حذر که آفت رندان پارسا اینجاست.
ظهوری.
-لب چش کردن؛ از چیزی اندکی خوردن از برای استعلام کیفیت و مزهء آن. (آنندراج) :
بوسهء شیرین دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش بشیرینی چو دشنام تو نیست.
صائب.
لبچور.
[لَ] (ص مرکب) سطبرلب. شفاهی. (صراح). کلان لب. لب کلفت.
لبچین.
[لَ] (اِ مرکب) نوعی کفش و چکمهء درشت و خشن سربازی.
لبح.
[لَ] (ع مص) پیر بزرگ سال گردیدن. (منتهی الارب).
لبح.
[لِ] (ع ص) پیر سالخورده. || (اِمص) دلیری و شجاعت. || (اِخ) نام مردی که او را ذکری است در حدیث. (منتهی الارب).
لبخ.
[لَ] (ع مص) زدن. || گرفتن. || کشتن. || فریفتن به جهت گرفتن چیزی. || دشنام دادن. (منتهی الارب).
لبخ.
[لَ بَ] (اِ) در جنوب ایران این نام را به ابریشم هندی دهند و گمان میکنم از زبانهای اروپایی گرفته اند یعنی از لبک(1). رجوع به ابریشم هندی شود. حکیم مؤمن در تحفه گوید(2): اسم عربی درخت عظیمی است و در صعید مصر کثیرالوجود و شبیه به درخت چنار و ثمرش کوچک و سبز و بعد از رسیدن شیرین میشود با کراهت طعم و برگش مایل به درازی و معروف به سمیت و اهل مصر سمیت در او نیافته اند و ابن جزله مؤلف منهاج قسمی از آزاددرخت دانسته و نزد مؤلف حاوی الادویة سداب است. در دوم سرد و خشک و شرب و ذرور او قاطع نزف الدم و رافع درد دندان و طلای او مقوی موی و با شراب محلل اورام و با لادن و مورد جهت جبر کسر و ضربه و حرکت استخوان از مفصل و دود او جهت گریزانیدن هوام مؤثر و خوردن ثمر او مقوی معده و حابس اسهال و مصدع و مورث ثقل سامعه است. (تحفهء حکیم مؤمن). برسیون.(3)
(1) - Lebbek. (2) - در تحفهء چاپی، با جیم «لبج» ضبط شده است.
(3) - Persea.
لب خاییدن.
[لَ دَ] (مص مرکب) خاییدن و گزیدن لب به علامت حسرت و ندامت و تعجب و نیز شرمسار کردن کسی را :
لب چه خائی برای کشتن من
خود فلک پشت دست میخاید.میرخسرو.
لب خرگوش.
[لَ خَ] (ص مرکب)خرگوش لب. سه لب. لب شکری. شکافته لب.
لب خشک.
[لَ خُ] (ص مرکب) دارای لبی پژمردهء از تشنگی :
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط و دجله سر آن بدنشان را.؟
لبخند.
[لَ خَ] (اِ مرکب) لبخنده. تبسم :
برقع از رخ به یک طرف افکند
عالمی زنده کرد از لبخند.
میرزا طاهر وحید.
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچهء گل شکفتن آموخت.ایرج میرزا.
لبخند زدن.
[لَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)تبسم. ابتسام. بکماردن.
لبخنده.
[لَ خَ دَ / دِ] (اِ مرکب) لبخند. تبسم :
دیدن روی تو زیبنده بود آینه را
بتماشای تو لبخنده بود آینه را.
محمد سعید اشرف.
- لبخنده زنان؛ خندان. تبسم کنان :
لبخنده زنان ز هر سر تیع کنم نوش
زهری که بصد مهرهء ارقم نفروشم.خاقانی.
سرمست درآمد از درم دوست
لبخنده زنان چو غنچه در پوست.سعدی.
لبخة.
[لَ بَ خَ] (اِ) درختی است بزرگ شبیه درخت چنار، بارش کوچک و سبز شبیه خرما شیرین اما ناخوش بوی و مزهء برگش مایل به درازی، چوبش را اگر کسی بشکند و بوی کند خون از بینی او جاری گردد. دو تخمهء آن را چون با هم منضم کنند هر دو التیام پذیرد و یک گردد. و عن اباقل الحضرمی: قال بلغنی ان نبیاً شکی الی الله تعالی الحفر فی اسنانه فاوحی الیه ان کل اللبخ. قیل کان سماً بفارس فنقل الی مصر فزالت سمیته. (منتهی الارب).
لبد.
[لِ] (ع اِ) نمد. (منتهی الارب). نمط :
مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه.مولوی.
|| نمد زین. (مهذب الاسماء). خویگیر زین. (منتهی الارب). || هر پشم و موی نشسته برچفسیده. ج، الباد و لبود. (منتهی الارب). موی انبوه میان دو دوش. مویهای یال شیر. لبدة. رجوع به لبدة شود. || کار. (منتهی الارب).
لبد.
[لِ بَ] (اِخ) (ذو...) جایگاهی است به بلاد هذیل. (معجم البلدان).
لبد.
[لَ بَ] (ع اِ) پشم گوسپند. گویند ما له سبد و لا لبد و هما الشعر و الصوف؛ ای ما له شی ء. (منتهی الارب). پشم گوسپند و اشتر :
وین عمارت کردن گور و لحد
نی ز سنگ است و نه چوب و نی لبد.
مولوی.
لبد.
[لَ بَ] (ع مص) مقیم شدن بجایی و لازم گرفتن آن را. || چفسیدن به زمین. || حلق و سینه گرفتن شتر از بسیار خوردن صلیان. (منتهی الارب).
لبد.
[لَ بِ] (ع ص) آنکه پیوسته در خانه باشد و به سفر نرود و جای را نگذارد. (منتهی الارب).