لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لج.
[لَ] (اِ) لگد که در مقابل مشت است. (برهان). لگد باشد به پشت پای. (لغت نامهء اسدی). لگدکوب(1) باشد به زبان پارسی. (لغت نامهء اسدی). لگدی باشد که به پشت پای زنند و لپرک نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). لگد باشد. تی پا. اردنگ :
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج به غلط بر در دهلیز.
منجیک(2).
معاذ الله که من نالم ز چشمش [ ظ: خشمش ]
و گر شمشیر یازد [ ظ: بارد ] ز آسمانش
به یک پف خف توان کردن مر او را
به یک لج پخج هم کردن توانش.
یوسف عروضی.
|| (ص) برهنه. عریان :
چون که زن را دید لج، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم.رودکی.
در نسخهء اسدی لخ است به خاء معجمه ولی لخ را به معنی برهنه نیاورده در صورتی که میشود لخ به ضم لام صورتی از لخت و لوت باشد به معنی برهنه. من گمان میکنم این بیت از سندبادنامهء رودکی است و دنبالهء حکایت شاهزادهء کلان شکم است که در حمام شکایت خود به دلاک برد و دلاک زن خود را برای امتحان به وی عاریت داد. لغ نیز آمده است.
(1) - ظ: کون.
(2) - در فرهنگ اوبهی این شعر بنام خسروانی است.
لج.
[لَ] (اِخ) نام یکی از ییلاقات اشکور به تنکابن. (مازندران و استرآباد رابینو ص 105). دهی از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار، واقع در 122هزارگزی جنوب باختری شهسوار. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه، شیعهء گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه. محصول آن گندم و جو و ارزن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و صعب العبور است و در زمستان عده ای از مردان برای امرار معاش به حدود گیلان و مازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لجاب.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لجبة. (منتهی الارب).
لجاج.
[لَ] (ع اِمص) لجّ. لجاجت. (منتهی الارب). ستهیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القران جرجانی). عناد. یک دندگی. یک پهلویی. حکر. ستیز. ستیزه. (دهار). ستیزه کردن. (تاج المصادر). ستهندگی. بستهیدن. (زوزنی). خیره سری. خیره رایی. خیرگی. ستیزه کاری. ملاّجة : میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408 ). جفت واری به دویست درم میگفتند و وی لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. (تاریخ بیهقی ص 621). دست در دو دختر دوشیزه زد تا رسوا کند پدر و برادرانش نگذاشتند و جای آن بود و لجاج رفت با این فقاعی و یارانش و زوبینی رسید فقاعی را. (تاریخ بیهقی ص 471). لجاج مکن و تن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. (تاریخ بیهقی ص 663).
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوییم
که ما ز مشغلهء تو ز خانه آواریم.
ناصرخسرو.
جز که مری و لجاج نیست ترا علم
شرم نداری از این مری و مرائی.
ناصرخسرو.
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن لجاج و مری.
ناصرخسرو.
که چون ابرویز بروم برود هرمز به لجاج او بهرام را بیاورد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 100). مزدور در لجاج آمد. (کلیله و دمنه). و چهار هزار مرد از آن خود داشت و روزی در میان او و میان قومی لجاجی میرفت. (قصص الانبیاء ص187). او به لجاج بازایستاد و یکدرم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 359). از سر حدت مزاج و خشونت طبع بر لجاج اصرار مینمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 360). لجاج و گربزی در قول و فعل، نوع سوم از مهلکات قوهء غضبی یا سبعی است. (مرآة الخیال ص 329). || پیکار کردن. (منتهی الارب). || شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. (آنندراج).
لجاجت.
[لَ جَ] (ع مص) لجاج. (منتهی الارب). رجوع به لجاج شود. ستهیدن. عناد. یک دندگی. یک پهلویی. ستیزه کردن. (تاج المصادر).
- لجاجت کردن؛ لج کردن. لجاج کردن.
|| پیکار کردن. (منتهی الارب). || مبالغه کردن. (غیاث) (آنندراج). || شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. یقال فی فؤاده لجاجة؛ ای خفقان من الجوع. (منتهی الارب). ریسه رفتن دل. (در تداول عوام).
لجاج کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) لج. لجاج. ستیزه کردن. ستهیدن. لجاجت کردن. رجوع به لج و لجاج شود.
لجاذ.
[لِ] (ع اِ) سریشم. || (مص) پیاپی کردن کاری را. || ستهیدن. (منتهی الارب).
لجارگی.
[لَجْ جا رَ / رِ] (حامص) صفت لجاره.
لجاره.
[لَجْ جا رَ / رِ] (ص) (ظاهراً مصحف رجاله و یا کلمهء فارسی است) بلندآواز بی شرم (خاصه زن). در تداول زنان، زن بد و بی حیا. زنی لجاره؛ زن بی حیا و بی سروپا. زن سلیطهء بدزبان. || (اِ) غوغا. بوش : لشکر چندان بود که در آن تنگیها مجال جولان نبود صد هزار سوار و پیاده بل پانصد هزار با لجاره بود و زیاده(1). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص466). اسکندرخان خود را به کریمخان رسانیده عرض کرد که جمعیت ما سه هزار لجاره است که بعضی سلاح ندارند. (از تاریخ گلستانه).
(1) - مرحوم ادیب در حاشیهء تاریخ بیهقی افزوده اند: الجار مردمانی را گویند که بیستگانی خوار نباشند و بحمیت وطنی بمدافعت خصمان برآیند و با لشکر ملوک همداستان گردند - انتهی. این تحقیق مرحوم ادیب درست و بجاست ولی عبارت متن که شاهد ماست در نسخهء بیهقی چ فیاض - غنی (ص 458) نیست و بجای آن عبارت ذیل آمده: «... که لشکر را مجال نبود از آن تنگیها، صدهزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصدهزار همان...» و این بصواب اقرب مینماید، چه بر طبق نسخهء مرحوم ادیب تردید میان صد هزار و پانصد هزار از منطق بیهقی بعید می نماید.
لجاره بازی.
[لَجْ جا رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل لجاره.
- لجاره بازی درآوردن؛ اعمالی چون لجاره ها کردن.
لجاف.
[لِ] (ع اِ) آستانهء در. (منتهی الارب). عتبه. پای ماچان. || آنچه بلند برآمده باشد بر غار و سمج کوه از سنگ و جز آن. (منتهی الارب).
لجام.
[لُ] (ع اِ) آنچه بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب) :
رایت اویست همای ملوک
زیر همایش هم جغد لجام.ناصرخسرو.
|| هوا. (منتهی الارب).
لجام.
[لِ] (معرب، اِ) لگام. فارسی است معرب. ج، لُجُم، اَلْجِمَة. (منتهی الارب). لگام(1). لغام. دهنه. دهانه. جلو اسب. دست جلوی اسب. جوالیقی در المعرب (ص 300) گوید: اللجام، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون: بل هو معرب و یقال انه بالفارسیة لغام :
هم اندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لجام.فردوسی.
بطبع رفت بزیرم همی جهان جهان
چو خوش لجام یکی اسب تیزرو بمثل.
ناصرخسرو.
وگر نصیحت را روی نیست خاموشی(2)
ز نیک و بد به دهان بر لجام باید کرد.
ناصرخسرو.
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.سعدی.
دام محکم ده که تا گردد تمام
و افکنم در کام ایشان چون لجام.مولوی.
زیر فلک هر چه هست گشته مسخر ترا
کرده شکوهت لجام در سر این چاروا.
والهء هروی (از آنندراج).
اِضزاز؛ لجام گزیدن اسب. ادغام، لجام در دهن اسب درآوردن. (منتهی الارب). تقریط؛ لجام دادن اسب را. اکماح؛ لجام چاروا بازکشیدن تا سر بردارد. اصحاء؛ لجام را استوار گرفتن اسب به دهان و گزیدن بروی. (منتهی الارب). || تبرمانندی از ادات کشتی جنگی: و کانوا یجعلون فی مقادم المراکب اداة کالفاس یسمونها اللجام و هی حدیدة طویلة محددة الرأس جدأ و اسفلها مجوف کسنان الرمح تدخل من اسفلها فی خشبة کالقناة بارزة فی مقدم المرکب یقال لها الاسطام فیصیر اللجام کانه سنان رمح بارز من مقدم المرکب فیحتالون فی طعن المراکب به. فاذا اصاب جانب المرکب بقوة خرقه حتی یخشی غرقه بما ینصب فیه من الماء فیطلب اصحابه الامان. (تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 162). || آنچه زنان به وقت حیض بندند. (منتهی الارب). رُکوه. روکا. پاره. لته: تلجم، لجام بستن زن. (منتهی الارب). || داغی است مر شتران را.
(1) - Trein. (2) - ظ: وگر نصیحت را روی نی بخاموشی.
لجام.
[لَ] (اِخ) نام اسب بسطام بن قیس که از بنی فهم گرفت. (منتهی الارب).
لجام.
[لَ ج جا] (اِخ) ابوالحسن علی بن حسین اللجام حرانی. وی از شیاطین انس است و در ایام نوح بن نصربن احمد به بخارا آمد و تا آخر ایام سدید منصوربن نوح بن نصر گاهی به ترقی و گاهی در تنزل بود و گاهی مدیحه سرای می بود و گاهی به هجا مبتلی بلکه اکثر در ذم و هجا سخن گفتی چنانکه وزراء و صدور از زبان او در آزار بودند و او بسیار خوش محاوره و مناظره میبود نادره گوی غریب بود خبیث اللسان، کثیرالذم، قلیل المدح قلّ ما سلم الاشراف من فلقات لسانه. (یتیمة الدهر ثعالبی، از حاشیهء ترجمهء تاریخ یمینی ص 50).
لجام.
[لَجْ جا] (ع ص) لگام گر. (دهار). منسوب است به لجام و عمل آن. (سمعانی).
لجام خای.
[لِ] (نف مرکب) خاینده و جونده و به دندان گیرندهء لگام. که لجام گزد :
شیران مرگ دندان خایند چون بحرب
گردند مرکبان سپاهت لجام خای.سوزنی.
لجام کردن.
[لِ کَ دَ] (مص مرکب) دهانه بر سر اسب درآوردن. لگام کردن. رجوع به لجام شود.
لجام گیر.
[لِ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین در 54 هزارگزی شمال باختری آوج. دارای 176 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
لجان.
[لِ] (ع ص) شتر سرکش. لجان فی النوق کالحرون فی الخیل. (منتهی الارب).
لجان.
[لَ] (ع مص) لجون. سرکش گردیدن. || گران رفتن. (منتهی الارب).
لجان.
[لَجْ جا / لُجْ جا] (اِخ) نام رودباری است. (معجم البلدان).
لجانه.
[] (اِخ) از دههای الجیل به قم. (تاریخ قم ص 136).
لجایر.
[لَ یِ] (اِخ) دهی جزء دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 35 هزارگزی باختر تازه کند انگوت و 26 هزارگزی شوسهء بیله سوار به اصلاندوز. کوهستانی، گرمسیر، دارای 10 تن سکنهء شیعه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لجأ.
[لَ جَءْ] (ع اِ) پناه جای. || غوک. (منتهی الارب).
لجأ.
[لَ جَءْ] (ع مص) پناه گرفتن. (منتهی الارب).
لجأ.
[لَ جَءْ] (اِخ) نام جد عمروبن اشعب. (منتهی الارب).
لجأ.
[لَ جَءْ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). نام موضعی مرتفع به سوریه در سنجاق حوران واقع در شمال غربی جبل حوران. به مشرق آن وادی لوده و به مغرب وادی اطرم و به جنوب وادی القنوات باشد. و آن را اراضی بلند و غریب شکل باشد و از مواد آتشفشانی که در عهود سالفه از کوه آتشفشان حوران خارج گشته تشکیل گردیده و ضخامت این مواد به دویست گز میرسد که پس از انفجار شکاف برداشته و ایجاد پرتگاههای مخوف و دره های ژرف کرده است و هم بر اثر انفجار گازهای زیرزمینی بکلی زیر و زبر گشته و بشکل تخته سنگهای جسیم غیرمنظم درآمده و از قدیم عاصیان و طاغیان این محل مساعد را ملاذ و ملجاء خود ساخته اند و بدین مناسبت لجأ نام گرفته و عبرانیان قدیم اوحوپ و یونانیان خوترانیتس نامیده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
لج افتادن.
[لَ اُ دَ] (مص مرکب) (...با کسی)، با وی بستیزه برخاستن. آغاز ستیزه کردن با کسی.
لجأة.
[لَ جَ ءَ] (ع اِ) تأنیث لجأ. غوک ماده. (منتهی الارب).
- حشیشة اللجأة(1)؛ طحلب. جامهء غوک. جل وزغ. بزغسمه.
(1) - Herle a la grenouille
لجأة.
[لَ جَ ءَ] (اِخ) اصمعی گوید کوهی است از جانب راست راه، نزدیک ضریة و آب آن، ضری، چاهی است که عاد کنده است. (معجم البلدان).
لجأة.
[لَ جَ ءَ] (اِخ) نام حرهء سیاهی است به زمین صلخد از نواحی شام و در آن دهها و کشتزارها و عمارات فراخ است و این نام بدانها اطلاق شود. (معجم البلدان).
لجب.
[لَ جِ] (ع ص) جیش لجب؛ لشکر با فغان و شور و غوغا. جیش ذولجب. (منتهی الارب). لشکر با بانگ. (مهذب الاسماء).
- سحاب لجب؛ ابر با بانگ. (منتهی الارب).
لجب.
[لَ جَ] (ع اِ)بانگ و فریاد. (منتهی الارب). لجب العسکر؛ بانگ لشکر. (مهذب الاسماء). || (مص) بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب). بانگ کردن به انبوهی. (تاج المصادر) (زوزنی). || پریشان و مضطرب شدن موج دریا. گویند: بحرٌ ذولجب؛ اذا سمع اضطراب امواجه. (منتهی الارب). تلجیب. (اقرب الموارد).
لجبات.
[لَ جَ] (ع ص، اِ) جِ لجبة. و این نادر است زیرا لجبات به سکون جیم باید گفته شود. (منتهی الارب).
لج باز.
[لَ] (نف مرکب) لجوج. ستهنده. ستیهنده در رای خود. مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. عنود. ستیزه کار. خیره.
لج بازی.
[لَ] (حامص مرکب) عمل لج باز. لجوجی. ستیهندگی. لجاجت. لجاج. لج. ستیزه کاری. خیرگی.
لج بازی کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب)ستیهیدن. لجاج کردن. ستیزه کردن.
لجبة.
[لُ / لَ / لِ بَ] (ع ص) گوسپند و بز کم شیر و بسیارشیر (از اضداد است). (منتهی الارب). گوسپند اندک شیر. (مهذب الاسماء). || گوسپندی که چهار ماه بر نتاجش گذشته و پستان خشک کرده باشد یا خاص است مر بز را. لَجِبَة. لِجَبَة. ج، لجاب، لجبات. (منتهی الارب).
لجبة.
[لَ بَ] (ع ص) میش کم شیر شده و لایقال للمعز. (منتهی الارب).
لجبة.
[لِ جَ بَ] (ع ص) گوسپندی که چهار ماه بر نتاجش گذشته و پستان خشک کرده باشد یا خاص است مر بز را. لَجَبَة. لجبة (مثلثة) (منتهی الارب).
لجبة.
[لَ جَ بَ] (ع ص) لِجَبَة. گوسپندی که چهار ماه بر نتاجش گذشته و پستان خشک کرده باشد یا خاص است مر بز را. (منتهی الارب).
لجج.
[لُ جَ] (ع اِ) جِ لجة. (اقرب الموارد).
لججه.
[لُ جَ جَ] (ع ص) مرد ستیهنده. مرد تا دیر پیکارکننده. (منتهی الارب).
لجح.
[لُ] (ع اِ) تک و پستی چاه و وادی. (منتهی الارب). || پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. ج، لجوح. (مهذب الاسماء).
لجح.
[لَ جَ] (ع اِ) پلک بالایین چشم. || (مص) گوشت گرفتن بام چشم. || روان شدن خم چشم. (منتهی الارب). || چشم پر خیم کردن. (زوزنی).
لجذ.
[لَ] (ع مص) خوردن. || نخستین چریدن. || به کرانهء زبان و به لب گیاه خوردن ستور. || اندک گرفتن و بسیار خواستن چیزی را بعد از آنکه یکبار داده باشند یقال و لجذنی فلان بعد ما اعطیته مرة. || لیسیدن سگ خنور را. || برانگیختن. (منتهی الارب).
لجران.
[] (اِخ) نام دهی جزء دهستان قشلاق از بخش گرمسار شهرستان دماوند، واقع در 2هزارگزی جنوب باختری گرمسار دارای 646 تن سکنهء شیعه. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. سکنه از طایفهء اصانلو و الیکائی هستند و تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
لجز.
[لَ جِ] (معرب، ص) (معرب از فارسی) لغزان و چسپان. (مقلوب لزج) (منتهی الارب).
لجف.
[لَ] (ع مص) سخت زدن. || کندن در بن خوابگاه آهو. (منتهی الارب).
لجف.
[لَ جَ] (ع اِ) کندگی کرانهء خوابگاه آهو. || مغاکی بر کرانهء چاه. جای آب خورد از حوالی تک چاه. || میانهء رودبار. (منتهی الارب). میانهء رود. (مهذب الاسماء). میانه وادی. (منتخب اللغات). || ایستادنگاه توجبه (یعنی سیلاب). ج، الجاف. || چاه سرتنگ فراخ شکم. (منتهی الارب).
لج کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) ستیزه کردن. لجاج کردن. لجاجت کردن. ستهیدن. رجوع به لج و لجاج شود :
او [مؤذن بدآواز] ستیزه کرد و لج بی احتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز.مولوی.
هر چه میگفت لَلَه لج میکرد
دهنش را به لله کج میکرد.ایرج میرزا.
لجلاج.
[لَ] (ص) زبان گرفته که به عربی الکن خوانند. (برهان). آنکه زبانش در سخن بچسبد. (مهذب الاسماء). کسی که سخن نادرست و غیر فصیح گوید. (جهانگیری). || مرد متردّد خاطر. (برهان).
لجلاج.
[لَ] (اِ) به اصطلاح کیمیاگران سیماب و زیبق پاک و صاف باشد و به این معنی هم لجاج خوانندش نه لجلاج والله اعلم. (برهان). به اصطلاح اکسیریان زیبق صاف و پاک را گویند. (جهانگیری) (شاید صورتی از رجراج باشد). رجوع به سیماب و نیز رجوع به برهان قاطع ذیل کلمهء آبک شود.
لجلاج.
[لَ] (اِخ) مقامری مثلی. نام قماربازی است که به لیلاج اشتهار دارد. (جهانگیری). صاحب برهان ذیل لغت لجلاج گوید. لجلاج بر وزن و معنی لیلاج است که مرشد و پیر قماربازان باشد و بعضی گویند نام شخصی است که واضع شطرنج است و بعضی دیگر گویند لجلاج نام واضع شطرنج است و مصحح برهان چاپ کلکته ذیل لغت شترنگ در حاشیه بنقل از نفایس الفنون افزوده که لجلاج از فرزندان صصة بن داهر یکی از حکمای هند بوده است و صصة مخترع شطرنج است.(1) صاحب آنندراج گوید: نام شطرنج باز معروف که عوام آن را لیلاج گویند و او ندیم یکی از خلفای بنی عباس بوده چنانکه در تاریخ ابن خلکان آمده و در عربی به صولی مشهور است. و به زعم بعضی لجلاج نام شخصی واضع شطرنج است و گویند اول کسی که مات شد او بود (؟) صاحب غیاث گوید نام شاطر شطرنج است نه واضع او و بعضی نام شاطر شطرنج و مرشد قماربازان گفته اند. رجوع به لجلاج، ابوالفرج شود :
هنر بحضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج؟
اخسیکتی.
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چه شان لجلاج سان دانسته اند.خاقانی.
لجلاج سخن در این کهن نطع
خاقانی را شناس بالقطع.خاقانی.
همچو لجلاج ز بازیچهء برگ
عاقبت جان بسلامت نبری.سیف اسفرنگ.
همچو فرزین کجرو است و رخ سیه بر نطع شاه
آنکه تلقین میکند شطرنج مر لجلاج را.
مولوی.
من سخن راست نوشتم تو اگر راست نخوانی
جرم لجلاج نباشد چو تو شطرنج ندانی.
سعدی.
کاتبی آن دو رخ شاه بتان در عرصه
مات سازندت اگر ثانی لجلاج شوی.کاتبی.
مات شد در صدر هرکش دید رخ مانند مات
شاه من زینگونه رخ بازی حد لجلاج نیست.
کاتبی.
(1) - برای اطلاع بتفصیل اختراع شطرنج، رجوع به کلمهء شترنگ و رجوع به طلحند شود.
لجلاج.
[لَ] (اِخ) (ال ...) ابن الحصین الذبیانی احمدبن ثعلبة. قال الآمدی کان احدالفرسان فی الجاهلیة و ادرک الاسلام. (الاصابة ج 6 ص 11).
لجلاج.
[لَ] (اِخ) (ال ...) ابن حکیم السلمی اخوالجحاف. ذکره ابن مندة و قال له صحبة. (الاصابه ج 6 ص6).
لجلاج.
[لَ] (اِخ) ابوالفرج محمد بن عبیدالله. مقامر و شطرنجی معروف که به تصحیف او را لیلاج نیز گویند. و او به شیراز نزد عضدالدولة بود و ابن ندیم گوید او را بدیدم و او به شیراز در سال سیصدوشصت و اندی درگذشت. و از کتب او کتاب منصوبات الشطرنج است و لجلاج در پاکبازی و قمار مثل است. (از الفهرست الندیم ص 222).
لجلاج.
[لَ] (اِخ) رجوع به ابن اللجلاج شود.
لجلاج.
[لَ] (اِخ) الحارثی. الذی قفأعین عامربن الطفیل یوم فیف الریح. (عقدالفرید ج 3 ص 345).
لجلاج.
[لَ] (اِخ) (ال ...) العامری والد خالد. قال البخاری له صحبة. و اورد فی التاریخ والسیاق له و فی الادب المفرد و ابوداود والنسائی فی الکبری من طریق محمد بن عبدالله الشعیثی عن سلمة بن عبدالله الجهنی عن خالدبن اللجلاج عن ابیه. قال: کنا غلماناً نعمل فی السوق فاتی النبی (ص) برجل فرجم فجاء رجل فسألنا ان ندله علی مکانه فاتینا به النبی (ص) فقلنا ان هذا یسالنا عن ذلک الخبیث الذی رجم الیوم فقال لاتقولوا خبیث فوالله لهو اطیب عندالله من المسک طوله بعضهم و اختصره بعضهم و اخرجه ابوداود و النسائی من وجه آخر مطولا عن خالدبن اللجلاج قال ابن سمیع هو مولی بنی زهرة مات بدمشق و عن ابن معین لجلاج والد خالد و اللجلاج والد العلاء واحد و علی ذلک مشی المزی فی الاطراف فقال لجلاج والد العلاء ثم ساق حدیث خالدبن اللجلاج عن ابیه و قال فی التهذیب روی ایضاً عن معاذ و روی عنه ایضاً ابوالوردبن ثمامة. قلت یقوی قول ابن سمیع قول العامری انه کان غلاماً فی عهدالنبی (ص) و قول والد العلاء انه کان ابن خمسین او اکثر فافترقا. و قال ابن حبان فی ثقات التابعین اللجلاج صاحب معاذبن جبل و لم ینسبه و قال قبل ذلک فی الصحابة اللجلاج العامری مولی لبنی زهرة له صحبة. سکن الشام و حدیثه عند ابنیه العلاء و خالد و مات و هو ابن مائة و عشرین سنة فمشی علی انه واحد و هذا السن انما ینطبق علی والد فهو الذی عاش هذالقدر کماتقدم فی الحدیث الذی اخرجه السراج. (الاصابة ج 6 صص 7-6)
لجلاج.
[لَ] (اِخ) (ال ...) الغطفانی. اخرج ابوالعباس سراج فی تاریخه و الخطیب فی المتفق من مشیخة شیخه یعقوب بن سفیان فی ترجمة شیخه محمد بن ابی اسامة الحلبی عن قیس: سمعت عبدالرحمن بن العلاءبن اللجلاج عن ابیه عن جده قال ماملات بطنی منذ اسلمت مع رسوال الله (ص) قال و کان عاش مأئة و عشرین سنة، خمسین فی الجاهلیة و سبعین فی الاسلام و ذکر العسکری عکس ذلک انه وفد و هو ابن سبعین و عاش بعد ذلک خمسین و قال ابوالحسن بن سمیع لجلاج والد العلاء غطفانی. (الاصابة ج 6 ص 6).
لجلال.
[لَ] (اِ) به لغت مهوسین (؟) زیبق پاک و صاف است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به لجلاج و رجراج شود.
لجلج.
[لَ لَ] (ع ص) درهم آمیخته. || مشتبه. || مردود. ناروا. یقال الحق ابلج و الباطل لجلج. (منتهی الارب).
لجلجة.
[لَ لَ جَ] (ع مص) در دهان گردانیدن سخن را. (منتهی الارب). شوریده سخن گفتن. (منتخب اللغات). پریشان بودن کلام چنانکه مطلب مفهوم نشود. سخن در دهان گردانیدن چنانکه ظاهر نشود. (منتخب اللغات). مِن مِن کردن. || خاییدن لقمه را. (منتهی الارب). لقمه در دهان گردانیدن. (منتخب اللغات).
لجم.
[لُ] (ع اِ) غوک. لَجَم. || هوا. (منتهی الارب).
لجم.
[لَ جَ] (ع اِ) غوک. لُجم. (منتهی الارب).
لجم.
[لَ جَ] (اِخ) نام قلعتی به افریقیه نزدیک مهدیه. (معجم البلدان).
لجم.
[لُ جَ] (ع اِ) جانوری است یا آن آفتاب پرست است یا غوک. (منتهی الارب).
لجم.
[لُ جُ] (ع اِ) جِ لِجام. (منتهی الارب).
لجم.
[لُ جُ] (اِخ) موضعی است معروف به زمین جزران از نواحی تفلیس. (معجم البلدان).
لجم.
[لَ] (ع مص) دوختن جامه را. (منتهی الارب).
لجم.
[لَ جَ / لَ] (اِ) گل تیره و لای سیاهی را گویند که در ته حوضها و کولابها و جویهای آب میباشد. لجن. (برهان). رجوع به لجن شود :
پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه
بحر را بهر چه در حلق نهادند لجم.
رفیع الدین لنبانی.
چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آنجا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق دُرّ شاهوار
پس ز طین بگریزد او ابلیس وار.
مولوی.
تاجری بر دُر نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزه گاه.
مولوی.
|| به لغت بعضی عربان غوره باشد که انگور نارسیده است. (برهان).
لجمة.
[لُ مَ] (ع اِ) کوه هموار گسترده بر زمین. || کرانهء رودبار. (منتهی الارب).
لجمة.
[لَ مَ] (اِ) ظاهراً به معنی وحل و باتلاق است و یا به معنی لجم که گل و لای ته جوی و کولابها باشد: شکار در آن جایگه رفت و اسب ملکزاده را در آن جایگاه برد و لجمه و وحل بود قضاء خدا چنان بود که هلاک شد. (مجمل التواریخ گلستانه).
لجمة.
[لَ جَ مَ] (ع اِ) لجام بستنگاه از روی ستور. (منتهی الارب).
لجمیراورک.
[] (اِخ) جزء طایفهء دیناری از ایل بختیاری. یکی از طوائف هفت لنگ بختیاری که در مال امیر سوسن سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
لجن.
[لَ جَ] (اِ) لژن. (لغت نامهء اسدی). گل سیاه که در تک حوض و جوی و آبهای خفته پدید آید. گل سیاه یا مطلق گل. گل سیاه و تیرهء ته حوض و جوی آب و غیره. لوش. حمأ. حمرَده. خلیش. حرمد. خرّه. خرّ. (سروری). حال. غلیژن. لجم. (برهان) :
پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه
بحر را بهر چه در حلق نهادند لجن(1).
رفیع الدین لنبانی (از آنندراج).
آن آبهای صافی را همچون لجن و درد مکدر کرده است. (بهاءالدین ولد).
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی.
|| (ص) برخی هر چیز را که گل آغشته شده باشد لجن میگویند. (برهان). آغشته بود به گل. (فرهنگ اسدی)(2).
- لجن بهشت؛ احمق و گول. (آنندراج).
(1) - این شعر بشاهد لجم نیز آمده است و ظاهراً درست تر مینماید.
(2) - در نسخهء خطی اوبهی که در دسترس بود بدین معنی لچن ضبط شده است.
لجن.
[لَ جَ] (ع اِ) برگ کوفته و با آرد آمیخته. (منتهی الارب).
لجن.
[لَ جَ] (ع مص) درآویختن به چیزی. (منتهی الارب).
لجن.
[لَ] (ع مص) لیسیدن به زبان. || برگ کوفته به آرد یا به جو آمیختن جهت علف ستور. (منتهی الارب).
لجن.
[لَ جِ] (ع اِ) ریم و چرک. (منتهی الارب).
لجن.
[لِ جِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوزوم دل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 13500 گزی باختر ورزقان و 4 هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. جلگه. معتدل. دارای 603 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لجن زار.
[لَ جَ] (اِ مرکب) باتلاق. گل و لای فرورونده که باطلاق گویند.
لجنک.
[لَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرحند، واقع در 59 هزارگزی جنوب خاوری درمیان و 5 هزارگزی جنوب خاوری دستگرد. کوهستانی و گرمسیر دارای 134 تن سکنهء فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لجن مال کردن.
[لَ جَ کَ دَ] (مص مرکب) تهمتها بر کسی نهادن. با تهمت او را بدنام کردن.
لجن مالی کردن.
[لَ جَ کَ دَ] (مص مرکب) (... کسی را)، عیوب او گفتن یا تهمتها بر وی نهادن. نسبت های بد راست یا دروغ به کسی دادن در حضور جماعت.
لجنونک.
[لَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان نیگنان، بخش بشرویهء شهرستان فردوس، واقع در 28 هزارگزی شمال بشرویه و پنج هزارگزی خاوری راه شوسهء عمومی بشرویه به نیگنان. جلگه. گرمسیر، دارای 24 تن سکنهء شیعهء فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و پنبه و ارزن و میوه جات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
لجنیاته.
[لُ جُ تَ] (اِخ) نام ناحیتی از نواحی استجة نزدیک قرطبة در اندلس. (معجم البلدان).
لجوبة.
[لُ بَ] (ع مص) اندک شیر شدن گوسفند. (زوزنی).
لجوج.
[لَ] (ع ص) ستیهنده. لجوجة (الهاء للمبالغة). (منتهی الارب). ژکاره. (لغت نامهء اسدی). ستیزه کیش. (مهذب الاسماء). عنید. ستهنده. (دهار) (زمخشری). لج کننده بسیار. لج باز. خِلفْ. (منتهی الارب). ستیزه کننده. سِترگ. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). سپیدچشم. ستیزنده. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی). یکدنده. یک پهلو. حکر. ستیزه کار. عنود. کلهّشق. خیره چشم. سرسخت. سخت سر : مردمان آمل ضعیفند ولیکن گوینده و لجوج و ایشان را جای سخن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). امیر ماضی [محمود] چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت. (تاریخ بیهقی ص 179). با آنکه چنین حدود نگاهداشتی لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396). ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند. (تاریخ بیهقی ص 371).
این لجوجیت سخت پیکاریست
وان رکیکیت سست پیمانیست.مسعودسعد.
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.عطار.
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانه ای.عطار.
چند گوئی ای لجوج بی صفا
این فسون دیو پیش مصطفا.مولوی.
لجوجة.
[لَ جَ] (ع ص) لجوج. ستیهنده (هاء برای مبالغة است). (منتهی الارب).
لج و لجبازی.
[لَ جُ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع است. رجوع به لج و رجوع به لجبازی شود.
لجوم.
[لُ] (ع اِ) جِ لجام. (دهار).
لجون.
[لُ] (ع مص) سرکش گردیدن ناقه. لَجان. || گران رفتن ناقه. (منتهی الارب). گران رو شدن شتر. (تاج المصادر).
لجون.
[لَ] (ع ص) شتر سرکش گران رفتار. (مذکر و مؤنث در وی یکسان است). (منتهی الارب). استر گران رو. (مهذب الاسماء).
لجون.
[لَجْ جو] (اِخ) نام شهری به اردن، میان آن و طبریه بیست میل و به رملهء شهر فلسطین چهل میل است. بدانجا صخرهء گردی است در وسط شهر و بر آن قبتی است که برخی گمان برند مسجد ابراهیم باشد و زیر قبّه چشمه ای است بسیارآب... (معجم البلدان). از بلاد شام و مسجد حضرت ابراهیم بدانجاست. (سمعانی).
لجون.
[لَجْ جو] (اِخ) نام چمنی به درازای شش میل. باطلاقی در زمستان و تابستان. (معجم البلدان).
لجون.
[لَجْ جو] (اِخ) نام موضعی به راه مکه از جانب شام نزدیک تیماء. راعی در گفتهء خویش آن را لجان خوانده است :
فقلت والحرّة الرّجلاء دونهم
و بطن لجّان امّا اعتادنی ذکری
صلی علی عزّة الرحمن و ابنتها
لیلی و صلی علی جاراتها الاخر.
(معجم البلدان).
|| نام موضعی نزدیک برکه میان راه شام به حجاز. (ابن بطوطة).
لجونی.
[لَ نی ی](1) (ص نسبی) منسوب به لجون، از بلاد شام. (سمعانی ورق 494).
(1) - در سمعانی بتخفیف جیم آمده است.
لجة.
[لَجْ جَ] (ع اِ) آواز و بانگ و فریاد. گویند: سمعت لجتهم؛ ای اصواتهم. (منتهی الارب). غوغا.
لجة.
[لُجْ جَ] (ع اِ) میانهء آب دریا و معظم آن. (منتهی الارب). میان دریا. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). دورترین موضع دریا. آنجای دریا که آب بیشتری دارد. جایی که آب بسیار باشد. عمیق ترین موضع دریای ژرف. (آنندراج). ج، لُجج :
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجهء بحر عدن نیند.خاقانی.
در لجهء عشق جاودانت
شد غرقهء درد آشنایی.عطار.
کشتی هر که در این لجهء خونخوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.سعدی.
عوبطه؛ لجهء دریا. عوطب؛ لجهء دریا. شرم؛ لجهء دریا. واطة؛ لجهء بلند آب. ملحة؛ لجهء دریا. (منتهی الارب). || دریا. (نصاب). || آیینه. || سیم. (منتهی الارب). || جماعت بسیار. || شش خنج کجین. بکسة، و هی خرقة یدورها الصبی کانها کرة یتقامر بها. (منتهی الارب).
لجة.
[لِ جَ] (ع مص) ولوج. درآمدن. (منتهی الارب).
لجه گوراب.
[لَ جِ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت، واقع در شش هزارگزی خاوری رشت کنار راه شوسهء رشت به لاهیجان. دارای 849 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لجی.
[لُ / لِجْ جی ی] (ع ص نسبی)منسوب به لجة. بحر لجیّ؛ دریای بسیارآب. (منتهی الارب). دریای ژرف. (دهار). دریای فراخ. دریای ژرف و پرآب. (منتخب اللغات). دریای فراخ و دورفرود. دریایی که به تک آن نتوان رسید. دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی).
لجیف.
[لَ] (ع ص) تیر پهن پیکان (صواب نجیف به «نون» است). (منتهی الارب).
لجیفة.
[لَ فَ] (ع اِ) لجیفة الباب؛ پهلوی در. (منتهی الارب).
لجیم.
[لُ جَ] (اِخ) ابن صعب. پدر حنیفهء عجل و شوی حَذام که مثل «القول ما قالت حذام» عرب در بارهء اوست. شاعر گوید:
اذا قالت حذام فصدقوها
فان القول ما قالت حذام.
(عقدالفرید ج3 ص20).
لجین.
[لَ] (ع اِ) کفک دهان شتر. || برگ افتاده. برگ از شاخ افتاده. (منتهی الارب). || برگ درخت کوفته (؟). (مهذب الاسماء).
لجین.
[لُ جَ] (ع اِ) نقره. (منتهی الارب). سیم. (دهار). فضة. رجوع به فضه در بحرالجواهر شود.
لجینی.
[لُ جَ] (ص نسبی) (منسوب به لجین به معنی سیم) سیمین. || شیوه ای از خط :و این آلت [یعنی قلم] که یاد کرده بود سه گونه نهاده اند: یکی محرّف تمام و آن خط کز آن قلم آید آن را لجینی خوانند یعنی خط سیمین. (نوروزنامه ص 46).
لجیون.
[لِ] (اِ) لژیون. عددی مخصوص در عساکر رومی است که در اوقات مختلفه متفاوت بود یعنی از سه هزار تا بالمضاعف میرسید. در ایام مسیح لجیون شامل هزار نفر پیاده علاوه بر سواره بود و هر لجیون شامل ده فوج بوده که اینها را به سه دسته منقسم کرده بودند و دسته های مسطوره نیز به دو قسمت که هر قسمتی شامل یکصد نفر بوده منقسم کرده بودند. لفظ لجیون در کتاب مقدس قصد از عدد بسیار نامعین میباشد و آن دیوانه که مسیح وی را شفا داد خود را لجیون نامید مثل این که دارای کرورهادیو بوده است. (مرقس 5:9) و قصد از فوج ملائکه که در «متی 26:53» وارد است نمونه ای از کثرت افواج آسمانی و غیرت ایشان در توجه مسیح میباشد. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به لژیون شود.
لچ.
[لَ] (اِ) رخساره. روی. عارض. (برهان). رُخ. رخساره باشد و آن را سج نیز گویند. (جهانگیری). || لگدکون باشد به زبان فارسی. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی). لگدی باشد که به پشت پای زنند و لپرک نیز گویند به زبان آذربایجان. (لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). لج. و رجوع به لج شود :
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
منجیک.
|| زاگ رنگرزان بود. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). برهان قاطع این کلمه را لخچ ضبط کرده و فرهنگ اسدی نخجوانی نیز لخچ ضبط کرده و شاهد هم دارد.
لچ.
[لُ] (ص) مخفف لوچ. برهنه و آن را لوج نیز گویند. (جهانگیری). لوت. عریان. (برهان). || نام قومی که بزرگان ایشان سینهء عریان میداشتند. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) در فارسی قدیم به معنی لب و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج).
لچ افتادن.
[لِ اُ دَ] (مص مرکب) بسیار ریم بیرون دادن ریش. سخت ریمناک شدن قرحه. ریم و قیح پیدا آمدن در ظاهر قرحه یا جراحتی. تباه شدن و ریم بر ظاهر و روی آوردن جراحت یا قرحه. سوخته ای یا ریشی آب پس دادن. چرک و ریم بسیار پیدا کردن قرحه یا جرح و ریم روان روی آن را فراگرفتن. ریم بسیار در آن پیدا آمدن ستیم و آب بر ظاهر پیداکردن. تَقرّح. به بدی رفتن قرحه یا بسیار بر ظاهر ریش روان یا خستگی پیدا آمدن.
لچر.
[لَ چَ](1)(ص) لئیم. خسیس. سخت ممسک و پست (در تداول عامه). پست. دنی. || سخت چرکین. چرکین. || که از لوث و چرک نیندیشد.
(1) - بتشدید چ نیز استعمال شود (در تداول عامه).
لچری.
[لَ چَ] (حامص) شحّ. لئامت. خست. || شوخگنی.
لچک.
[لَ چَ / لَچْ چَ] (اِ)(1) چارقد خرد سه گوش که زنان و اطفال بر سر پوشند. چارقد خرد. چارقد کوچک. مقنع کوچک. پارچه ای چهارگوشه که دو تا کرده سه گوشه بر سراندازند و دو سرش زیر گلو بسته شود. پارچه ای باشد مربع که زنان هر دو گوشهء آن را بر بالای هم اندازند بعنوانی که مثلث شود و آن تکلفات بسیار کنند از کشیده دوزی و گلابتون دوزی و جواهر نیز در آن بدوزند و بر بالای سر آغوج بگذارند و بر سر بندند چنانکه دو گوشهء آن در زیر حنک و چانهء ایشان بسته شود و مضبوط گردد. (برهان). صاحب غیاث اللغات گوید:... لفظ ترکی است به معنی معجر و روپاک مربع که در آن تکلفات بکار برند. (غیاث). کلوته :
آنکه مردانگی بود کارش (؟)
لچک قحبه به ز دستارش.
میریحیی شیرازی (آنندراج).
وفا از زن طلب کردن ز نامردی بود یحیی
نمی بینی که چرخ از ماه(2) بر سر لچک دارد.
میریحیی شیرازی.
(1) - Beguin. (2) - کذا. شاید: ماه نو.
لچک به سر.
[لَ چَ بِ سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) زن. || زنِ ضعیف. زنی ضعیفه یا فقیره در مقام جلب شفقت و رقت گویند: من یک لچک بسری بیش نیستم. من یک لچک بسرم با سه یتیم.
لچک پوش.
[لَ چَ] (نف مرکب، اِ مرکب)لچک بسر. زن :
هلاک چادرم و کشتهء لچک پوشم.
الوغ بیک (از شعوری در کلمهء چادر).
لچکی.
[لَ چَ] (ص نسبی) منسوب به لچک. سه گوش. مثلث شکل. جامه یا نقشی به صورت مثلث متساوی الاضلاع.
لچمن.
[] (اِخ) نام برادر رام یا رامچند و این رام پسر و ولیعهد محبوب راجهء جسرت و یکی از اوتاد یعنی مظاهر پروردگار یا خود پروردگار که بصورت شیر برای تنبیه دیوان مردم خوار به زمین آمد. (سبک شناسی ج 3 ص 264).
لچن.
[لُ چَ] (ص) زن قحبه. (غیاث) (آنندراج). || صاحب غیاث اللغات گوید: در برهان به معنی برهنه و عریان و مجازاً به معنی لولی. (غیاث)(1) (آنندراج).
(1) - در برهان لچ بدون نون آخر به معنی برهنه و عریان است، نه لچن.
لچه.
[لَچْ چَ] مفرس لچهه که لفظ هندی است. (آنندراج) (؟).
لچه.
[لِچْ چِ] (اِخ)(1) نام شهری به ایتالیا واقع در مشرق اُترانت، دارای 54 هزار سکنه.
(1) - Lecce(lethe).
لچهمنا.
[لَ مَ] (اِ) یبروح الصنم. مهرگیا. مردم گیاه.
لچی.
[] (اِ) اسم هندی قاقله است. (تحفهء حکیم مؤمن). هیل (هل).
لح.
[لَح ح] (ع ص) برچفسیده. قریب بر چفسیده. (منتهی الارب). || مقابل کلاله. لاصق النسب. منه قولهم: فلان ابن عمی لحاً؛ ای لاصق النسب. (منتهی الارب). ابن عم لح؛ پسر عمی نزدیک.
لح.
[لَح ح] (ع مص) برچفسیدن. || نزدیک و ملصق گردیدن خویشی و قرابت. (منتهی الارب).
لحا.
[لُ] (اِخ) لُحاء. رجوع به لُحاء (اِخ) شود :
چون گندنا ز روی زمین دشمنان دین
سر برزدند از حد چین تا حد لحا.سوزنی.
لحاء.
[لَ] (ع اِ)(1) پوست درخت. (منتهی الارب). پوست بیخ نباتات و ریشه های باریک آن است. (فهرست مخزن الادویه)(2).
(1) - Ecorce. (2) - در فهرست مخزن الادویه به کسر اول ضبط شده است.
لحاء.
[لِ] (ع مص) ملاحات. با هم خصومت و نزاع کردن و دشنام دادن. (منتهی الارب).
لحاء.
[لُ] (ع اِ) جِ لحیة. (معجم البلدان ذیل لحاء) (غیاث).
لحاء.
[لُ] (اِخ) لحا. نام رودباری است از یمامة بسیارکشت و نخل از آن مردم عنزة. (معجم البلدان).
لحاءالغول.
[لُ ئُلْ] (ع اِ مرکب)شعرالغول. پرسیاوشان.(1) (ضریر انطاکی ص 288)(2) (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Capillaire. (2) - در فهرست مخزن الادویه لحام الغول ضبط شده است.
لحادة.
[لَ دَ] (ع اِ) خطا در اعراب. || پاره ای از گوشت. (منتهی الارب).
لحاس.
[لَحْ حا] (ع ص) کاسه لیس. (مهذب الاسماء).
لحاسم.
[لَ سِ] (ع اِ) جِ لحسم. ره گذرهای آب وادی که تنگ باشد. (منتهی الارب).
لحاسة.
[لِ سَ] (ع اِ) شیر ماده. (منتهی الارب).
لحاص.
[لَ](1) (ع اِ) بلا و سختی. علم است مر داهیه را. || امری بزرگ و مشتبه که مضطر گرداند صاحب خود را به کار. (منتهی الارب). || (مص) اندرآویختن به چیزی. (منتخب اللغات).
(1) - در مهذب الاسماء به سین مهمله «لحاس» ضبط شده است.
لحاظ.
[لَ] (ع اِ) دنبال چشم متصل به صُدغ. (منتهی الارب). مؤخر عین. یعنی گوشهء چشم که سوی گوش بود. و فی الخلاص، لحاظ بالکسر؛ دنبال چشم. گوشهء چشم از سوی گوش. (دهار).
لحاظ.
[لِ] (ع اِ)(1) داغی است زیر چشم. (منتهی الارب). داغ که بر گوشهء چشم اشتر نهند. (مهذب الاسماء). || پر سترده از بال مرغ. (منتهی الارب). || پر اعلای تیر. || نظر. جهت. جنبه. اعتبار. حیثیت.
- از این لحاظ؛ از این نظر. از این حیث.
- از لحاظِ؛ از نظرِ. از جهتِ.
(1) - Egard.
لحاظ.
[لِ] (ع مص) نگاه داشتن به چشم چیزی را. (منتهی الارب). || ملاحظة. دیدن.
لحاغیطوس.
[] (معرب، اِ) سنگی سیاه است ازو بوی خیار [ظ: بوی قار یا قیر] آید. بعضی گویند حجر فارس است و برخی گویند جداست... هوام از آن بگریزند. (نزهة القلوب). رجوع به حجر لحاغیطوس شود.
لحاف.
[لِ](1) (ع اِ) بسترآهنگ. (جهانگیری)(2). دواج. بالاپوش شب. مشمال. (منتهی الارب). ازار. جامهء پنبه دار شب خوابی. (غیاث). بالاپوش، مقابل نهالی و زیرپوش :
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.لبیبی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند.خاقانی.
با چنین آهن دل آتش سجاف
حق نشاید گفت جز زیر لحاف.
مولوی.
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 31).
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمان را.
نظام قاری (دیوان البسه ص 37).
یک تن بی لحاف و زیرافکن
وقت آسایش آرمیدن نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 37).
- لحاف چشم؛ پلک. مُقله. پلکِ بالایین. لجح.
- لحاف کرسی؛ نوعی از لحاف پهن تر از لحاف معمولی که به زمستان بر کرسی اندازند.
- امثال: دعوی سر لحاف ملانصرالدین بود ؛ هیاهوی نزاعی از کوچه شنیده میشد چون هوا سرد بود ملا لحاف در خود پیچید و کشف خبر را بیرون شد طراری چند لحاف را از دوش ملا ربوده بگریختند چون به خانه باز گشت زن پرسید نزاع سر چه بود گفت سر لحاف ما، اینک ببردند و نزاع بنشست. آوازی مهیب شنیده شد زن ملانصرالدین پرسید چه آواز بود ملا گفت آواز لحاف بود که از بام به زیر افتاد زن گفت لحاف بدینگونه آواز نکند. گفت من هم در جوفش بودم.
سر گنده اش زیر لحاف است.
شوخی را زیر لحاف می کنند.
فرشش زمین است لحافش آسمان.
لحافی را بهر شپشی بیرون نیفکنند.
هم لحاف است و هم توشک.
|| پوشش. || هر جامه که بالای جامه هاپوشند همچو چادر و مانند آن. ج، لُحُف. (منتهی الارب). || کژآکند. قزآکند. (لغت نامهء مقامات حریری). قزآکند یعنی جامه که از قز، آگنده باشند. (منتخب اللغات). || برگستوان. (غیاث) (آنندراج). عبایی که بر پشت اسب اندازند جهت محافظت گرد و غبار و اذیت گرما و سرما و مردم آن را به غلط آبایی به الف نویسند و به معنی برگستوان نیز درست میشود. (آنندراج) :
لحافی برافکند بر پشت بور
درآمد به زین آن تن پیل زور.نظامی.
و نیز رجوع به لحیف شود. || زنِ مرد. (منتهی الارب).
(1) - این کلمه در فارسی بفتح اول متداولست.
(2) - بسترآهنگ در سروری به معنی چادر شب است.
لحافچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ مصغر) لحاف کوچک. لحافِ خرد. دَواجک.
لحاف دوز.
[لَ] (نف مرکب) دوزندهء لحاف. آنکه لحاف دوزد.
لحاف دوزی.
[لَ] (حامص مرکب) عمل لحاف دوز. || (اِ مرکب) دکهء لحاف دوز.
لحاف کش.
[لَ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه لحاف از جایی به جایی کشد. || دشنامی است. جاکش. قرطبان. رجوع به قرطبان شود. قلتبان. کشخان. قرنان. || کنایه است از دلال میان مرد و زن :
ای خوشا عشرت لحاف کشان.بهائی.
لحاف کشی.
[لَ کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل لحاف کش.
لحاف کهنه.
[لَ کُ نَ / نِ] (اِ مرکب) لحاف مندرس و مستعمل. سمج؛ شپش لحاف کهنه.
لحافو.
[لَ] (اِ) لحاف در لهجهء کرمانیان.
لحافی.
[لِ فی ی] (ص نسبی) منسوب به لحاف. و بدین نسبت مشهور است ابوعبدالله المطهربن محمد بن ابراهیم الشیرازی الصوفی المعروف باللحافی... (سمعانی ورق 494).
لحاق.
[لِ] (ع اِ) غِلافِ کمان. (منتهی الارب).
لحاق.
[لَ] (ع مص) لحق. (منتهی الارب). الحاق. ادراک. دررسیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن جرجانی). دریافتن. (منتخب اللغات).
لحاق.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری خیاو و یکهزارگزی شوسهء خیاو به اردبیل، جلگه، معتدل. دارای 632 تن سکنهء شیعه. آب آن از چشمه و انارچای. محصول آنجا غلات و حبوبات و پنبه و میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لحاک.
[لِ] (ع مص) لحک. سخت کردن پیوستگی چیزی را. (آنندراج).
لحام.
[لَحْ حا] (ع ص) گوشت فروش. (منتهی الارب). قصاب.
لحام.
[لِ] (ع اِ) جِ لحم. (منتهی الارب). رجوع به لحم شود.
لحام.
[لَ] (ع مص) گوشت آور شدن. (زوزنی). لَحْم. (منتهی الارب).
لحام.
[لِ] (ع اِ) آنچه بدان سیم و زر را پیوند دهند. (منتهی الارب). لزاق الذهب. کفشیر. (دستوراللغة). کوشیر. (مهذب الاسماء).
- لحام پذیرفتن؛ جوش خوردن. پیوند یافتن :
خستهء دنیا و شکستهء جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 307).
- لحام کردن؛ جوش دادن.
|| قال جالینوس: اتصال احد العظمین بالاَخر، ان کان اتصالا لایتم به الحرکة، یسمی باللحام. (بحرالجوهر) :
اگر دلت بشکسته ست سنگ معصیتی
دل شکسته به طاعت لحام باید کرد.
ناصرخسرو.
سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیارد کسی لحام.
ناصرخسرو.
و این طبقه را [ در نایژهء قاناطیر ] بدان جایگاه به لحام استوار کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). این بندگشادها [ برای آن است ] که بندها بدین عضله ها استوار باشد و از لحام کردن بر یکدیگر مستغنی گردد و تا چون بندها بر هم لحام کرده نباشد، مردم سر و گردن همی تواند گردانید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام.مسعودسعد.
لحام.
[لَحْ حا] (اِخ) نام مردی. سلامی از وی و وی از ابابشیر سیرافی روایت کند. رجوع به الجماهر بیرونی ص 63 شود.
لحام.
[لَحْ حا] (اِخ) (ابوال ...) ثعلبی. شاعری است. (منتهی الارب).
لحام الذهب.
[لِ مُذْ ذَ هَ] (ع اِ مرکب)تنکار. (بحر الجواهر). لحام الذهب، صناعی او تنکار است و معدنی او در بورق مذکور شد. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب اختیارات بدیعی گوید: لزاق الذهب گویند و نیکوترین آن معدنی ارمنی بود آنچه معمول بود از بول کودکان بود و سرکه که در هاون مسین در آفتاب چندان میسایند که منعقد میشود و طبیعت آن گرم و خشک و حادّ و قابض و مسخن و معفنّ بود و لذاع بود نه سخت گوشت بگدازاند و در جراحتهای دشخوار بغایت نافع بود و پاک گرداند و لحام الذهب را تنکار الصاغة خوانند و نه شنجار است و صفت شنجار در شین گفته شد.
لحام الصاغة.
[لِ مُصْ صا غَ] (ع اِ مرکب)التنکار. (تذکرهء ضریر انطاکی). از اقسام تنکار است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به خروسقلا(1) شود.
(1) - Chrysocolle.
لحان.
[لَحْ حا] (ع ص) آنکه خطا کند در اِعراب و قرائت. آنکه بسیار لحن آرد در کلام. خطاکنندهء در قرائت. لحانة. (منتهی الارب).
لحانة.
[لَحْ حا نَ] (ع ص) (و هاء مبالغه راست). لحان. آنکه خطا کند در اعراب و قرائت. (منتهی الارب).
لحانة.
[لِ نَ] (ع مص) لحن. خطا کردن در خواندن. لحانیة. لحون. (منتهی الارب).
لحانیة.
[لَ یَ] (ع مص) لحن. لحانة. لحون. خطا کردن در خواندن. (منتهی الارب).
لحاه الله.
[لَ هُلْ لاه] (ع جملهء فعلیه نفرینی) لعنه الله. زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی خدای تعالی و لعنت کند. (منتهی الارب).
لحب.
[لَ] (ع ص، اِ) راه روشن و فراخ. (منتهی الارب). راه روشن. (مهذب الاسماء).
لحب.
[لَ] (ع مص) پاسپر کردن راه فراخ را و گذشتن در آن. و منه فی رسالة ام سلمة الی عثمان: لاتقف سبیلا کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لحبها ای سلکها. || تیغ زدن کسی را. || نشان گذاشتن در چیزی. || به درازا بریدن گوشت را. || تابان گردیدن پشت اسب با اندک پستی. نسو شدن پشت اسب با اندک فرورفتگی. || باز کردن گوشت را از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان باز کردن. (زوزنی). || برکندن پوست از چوب. (منتهی الارب). پوست از درخت باز کردن. (تاج المصادر). || آرمیدن با زن. || روشن و فراخ گردیدن راه. || به زمین زدن کسی را. (منتهی الارب). || به راه راست رفتن. (تاج المصادر). || بشتاب رفتن. (زوزنی) (منتهی الارب).
لحب.
[لَ] (ع مص) لاغر گردانیدن پیری کسی را. (منتهی الارب). نزار شدن مردم از پیری. (زوزنی) (تاج المصادر).
لحت.
[لَ] (ع مص) به چوب دستی زدن کسی را. || خراشیدن و برکندن پوست عصا را. (منتهی الارب).
لحت.
[لَ] (ع ص) بردٌ بحتٌ لحت؛ سردی خالص و کامل. (منتهی الارب).
لحج.
[لُ] (ع اِ) گوشهء خانه. || خانهء چشم. || مغاکی چشم (و لحج در این معنی به فتح اول نیز آید). (منتهی الارب). کاسهء چشم. غار چشم. چشمخانه. || مغاکی در زمین و وادی. ج، اَلحاج. (منتهی الارب).
لحج.
[لَ حِ] (ع ص) مکان لحج؛ جای تنگ. (منتهی الارب). هر چه تنگ باشد. (منتخب اللغات).
لحج.
[لَ] (ع مص) زدن کسی را. || چشم زخم رسانیدن کسی را. || پناه بردن به چیزی. (منتهی الارب). در چیزی بسته شدن. (تاج المصادر) (منتخب اللغات). || چسبیدن. (منتخب اللغات). میل. (تاج العروس). انحراف. || استوار کردن شمشیر در نیام. (منتهی الارب). استوار شدن شمشیر در نیام. کارد و جز آن در غلاف کردن.
لحج.
[لَ] (اِخ) شهری است به عدن ابین. سمی بلحج بن وائل بن قطن. (منتهی الارب). مخلافی است به یمن. (معجم البلدان).
لحجی.
[لَ جی ی] (ص نسبی) منسوب به لحج از قراء یمن. (سمعانی ورق 494).
لحح.
[لَ حَ] (ع مص) برچفسیدن چشم کسی به خم چشم او. (منتهی الارب).
لحح.
[لَ حِ] (ع ص) مکانٌ لحح؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
لحد.
[لَ / لُحْ / لَ حَ](1) (ع اِ) شکاف در پهن گور (سُمّی لحداً لانّه فی احد جانبی القبر). ج، الحاد و لحود. (منتهی الارب). شکاف کرانهء گور. شکاف به درازا در یک کرانهء قبر که میّت را در آن جای دهند. (منتخب اللغات). نوعی از قبر. (غیاث). هاچین (به لهجهء طبری) :اطلبوا العلم من المهد الی اللحد. (حدیث).
پیش کان تنگ شکر در لحد تنگ نهید
بوسهء تلخ وداعی بشکر بازدهید.خاقانی.
حبس او جز مطمورهء لحد ندانستی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 369).
تیع زنان چون سپر انداختند
در لحد آن خشت سپر ساختند.نظامی.
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من.
عطار.
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن است که در خاک لحد شد مردود.
سعدی.
خفتهء خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید بتن مرده روانش.سعدی.
ور بدانم بدر مرگ که حشرم با تست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم.سعدی.
بقیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد.سعدی.
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از روی گرد.سعدی.
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.سعدی.
ترا به کنج لحد سالها بباید خفت
تن تو طعمهء هر مور و مار خواهد بود.
سعدی.
چشمم آن دم که ز شوق تو نهم(2) سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود.حافظ.
الحاد؛ لحد ساختن در گور. (منتهی الارب). لحد کردن. (تاج المصادر). لحد ساختن. قبر ساختن بالای زمین از خشت و گل. (آنندراج).
(1) - ضبط آخر، تداول فارسی زبانان است.
(2) - در نسخهء مصحح علامه قزوینی: نهد. تصحیح متن قیاسی است.
لحد.
[لَ] (ع مص) شکافتن یک کرانهء گور را. (منتهی الارب). شکافتن یکی کرانهء گور. گور را لحد کردن. (تاج المصادر). || در لحد کردن مرده را. || خمیدن و میل کردن به سوی کسی. || نظر کردن به گوشهء چشم. || برگشتن از دین خدا. || چسبیدن از حق. انحراف از راه راست. (تاج المصادر). الحاد.
لحرز.
[] (اِخ) نام ناحیتی به هندوستان که به نام ملک ایشان بازخوانند و آن ناحیتی است با عدل و داد و گویند که با وی [با ملک] صد هزار مرد برنشیند و از این ناحیت عود و صندل خیزد. (حدودالعالم).
لحز.
[لَ] (ع مص) ستهیدن. (منتهی الارب).
لحز.
[لِ] (ع ص) بخیل. || تندخوی. لَحِز. (منتهی الارب).
لحز.
[لَ حِ] (ع ص) لِحْز. بخیل و تندخوی. (منتهی الارب).
لحز.
[لَ حَ] (ع مص) زفت و دشوارخوی گردیدن. (منتهی الارب). بخیل شدن. (تاج المصادر).
لحس.
[لَ] (ع مص) (معرب لیسیدن) خوردن کرم پشم را. || خوردن ملخ سبزی را. (منتهی الارب). || لیسیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). لَحْسَة. لُحْسَة. لهس. ملحس.
-امثال: اسرع من لحس الکلب انفه. (منتهی الارب).
لحسا.
[لَ] (اِخ) اَحسا. ناحیه ای در مغرب خلیج فارس و در مشرق شبه جزیرهء عربستان که سابقاً بحرین نامیده می شد و عقیر و قطیف و هفوف آبادیهای عمدهء آن بود و مرکز آن در قرون اولای اسلام هَجَر نام داشت. در شمال این ناحیه و جنوب بصره اراضی کویت واقع است.
لحسم.
[لُ سَ] (ع اِ) رهگذر آب وادی که تنگ باشد. ج، لحاسم. (منتهی الارب).
لحسة.
[لَ سَ / لُ سَ] (ع مص) لیسیدن به زبان. لحس. ملحس. (منتهی الارب).
لحص.
[لَ حَ] (ع اِمص) سخت آژنگناکی بام چشم. (منتهی الارب).
لحص.
[لَ] (ع مص) درآویختن در کاری. || به پایان رسانیدن خبر و اندک اندک آشکار کردن. (منتهی الارب).
لحصا.
[لَ] (اِخ) لحسا. رجوع به الحسا و لحسا شود. (تاریخ گزیده ص 341 و 507).
لحصان.
[لَ حَ] (ع مص) دویدن و شتافتن. (منتهی الارب).
لحط.
[لَ] (ع مص) رشّ. آب پاشیدن. (منتهی الارب). آب و جارو کردن. آب زدن بر در سرای. (تاج المصادر). || سپوختن. || راندن. (منتهی الارب).
لحظ.
[لَ] (ع مص) بدنبال چشم نگریستن بسوی چیزی؛ و هو اشد التفاتاً من الشزر. (منتهی الارب). به گوشهء چشم نگریستن. (تاج المصادر). لحظان. (منتهی الارب).
لحظ.
[لَ] (ع اِ) چشم. ج، الحاظ.
لحظات.
[لَ حَ] (ع اِ) جِ لحظة.
لحظان.
[لَ حَ] (ع مص) لَحظ. به دنبال چشم نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب).
لحظة.
[لَ ظَ] (ع اِ) لحظه. یکبار نگاه کردن به گوشهء چشم. || یک چشم بهم زدن. چشم زد. طرفه. دَم. آن :
گریزان در این بیشه جستم پناه
رسیدستم این لحظه ایدر ز راه. فردوسی.
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم ز خدمتت پس از این.مسعودسعد.
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار.
مسعودسعد.
جانم ز تن جدا باد ارمن بهیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم.
مسعودسعد.
صد فتح کنی بیشک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح.
مسعودسعد.
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسد به جابلسا.مسعودسعد.
ترا هر ساعتی از عزّ ملکی است
ترا هر لحظه ای از بخت جاه است.
مسعودسعد.
بیمار که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه).
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدایی نیابی.خاقانی.
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان بهم فشانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
یک لحظه چون گوزنان هویی برآرم از جان
سگ جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد.
خاقانی.
ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم.خاقانی.
گفتی نکنی خدمت سلطان نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم.
خاقانی.
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
سعدی.
هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان سعدی).
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی.
سعدی.
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی.
سعدی.
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومیدویدش به رخسار زرد.سعدی.
بوسه دادن به روی یار چه سود
هم در آن لحظه کردنش بدرود.سعدی.
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارائی.سعدی.
به دروازهء مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.سعدی.
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است.مولوی.
لاغر و فربهند خلق جهان
کار عالم از این دو گونه بود
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آنکس که غم در او نبود
من که هر لحظه ام غمی باشد
فربهم باز این چگونه بود
یادم آمد که این چنین باشد
کار هندو چو باژگونه بود.امیرخسرو.
و لحظه لحظه محبت اهل آن در درون دل و جان بنیاد می نهاد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 96). انفاص؛ لحظه به لحظه بول ریختن گوسپند.
- لحظةً یا در لحظه؛ فوراً. فی الفور. علی الفور.
-امثال: سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است.
یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد. (ملک قمی).
|| اشارت چشم. غمزه :
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صدبار به هر لحظه در کند(1) شکسته.
سوزنی.
|| چشم زخم.
(1) - کند، محلی به ماوراءالنهر که بادام آن معروف بوده است.
لحظة.
[لَ ظَ] (اِخ) جایی است شیرناک به تهامه و منه یقال: اسد لحظة کما یقال اسدالشری. (منتهی الارب).
لحف.
[لِ] (ع اِ) شکاف میان سرین. و منه قولهم: فلان افلس من ضارب لحف استه؛ بدانجهت که چون مفلسی چیزی نیابد که بدان سرین را بپوشد، دستش بر سرین افتد. || بُن کوه. (منتهی الارب). دامنه (در کوه).
لحف.
[لِ] (اِخ) ناحیتی است در پایین کوه همدان و نهاوند. (منتهی الارب). مکانی است معروف از نواحی بغداد و بدانجهت این نام یافته که در بن کوههای همدان و نهاوند واقع است... و بندنیجین و غیره از آن ناحیه و در آن چند قلعهء محکم باشد. (معجم البلدان). بندنیجین(1)، در دفاتر دیوانی لحف می نویسند و در تلفظ بندییان(2) میخوانند شهرکی کوچک است و به آب و هوا و محصولات مقابل بیات (قصبه ای است) حقوق دیوانش هفت تومان و شش هزار دینار است. (نزهة القلوب ص39).
(1) - ن ل: بندبخین؛ بندیجن.
(2) - ن ل: مندنیان؛ وندینان؛ وندسان؛ بندنیان.
لحف.
[لُ حُ] (ع اِ) جِ لحاف. (منتهی الارب).
لحف.
[لَ](1) (اِخ) رودباری است به حجاز و بالای آن دو قریه است، جبله و ستارة. (معجم البلدان).
(1) - در منتهی الارب بکسر اول ضبط شده است.
لحف.
[لَ] (ع مص) قزآکند و مانند آن پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب). لحاف بر کسی افکندن یا به جامه بپوشیدن. (تاج المصادر). || لیسیدن به زبان. || لحف فی ماله لحفة (مجهولا)؛ کم گردید از آن اندکی. (منتهی الارب).
لحفتان.
[لُ فَ] (ع اِ) عروسک. لعبت. (السامی).
لحفة.
[لِ فَ] (ع اِ) حالت لحاف پوشی. (منتهی الارب).
لحق.
[لَ حَ] (ع اِ) جایی از رودبار که چون خشک شود تخم در آن کارند. ج، الحاق. || آنچه به اول خود ملحق گردد. (منتهی الارب). آنچه به سابق خود ملحق شود. آنچه به دنبالهء چیزی پیوسته باشد. (منتخب اللغات). || انجیر و خرما که سپس نخستین رسد. (منتهی الارب). انجیر و خرما که بعد انجیر و خرمای اول رسد. (منتخب اللغات).
لحق.
[لَ] (ع مص) لحاق. رسیدن. (منتهی الارب). الحاق. ادراک.
لحقم الجنی.
[لَ قَ مُل جِنْ نی] (اِخ) یکی از پریان نصیبین، از جنیان نصیبین.
لحقة.
[لَ حَ قَ] (ع ص، اِ) جِ لاحق.
لحک.
[لَ حِ] (ع ص) آنکه انزال او دیر شود. (منتهی الارب).
لحک.
[لَ] (ع مص) سخت کردن التیام چیزی را. || درآوردن چیزی را در چیزی. || دارو در دهان ریختن. || چفسیدن بهم. || لیسیدن. (منتهی الارب).
لحکاء.
[لُ حَ] (ع اِ) لحکة. کرمکی است. (منتهی الارب).
لحکة.
[لُ حَ کَ] (ع اِ) لحکاء. کرمکی است کبود درازدُم شبیه کربسه. (منتهی الارب). در شرایع از محرمات حیوان آمده است: و کذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الفنک و السمور و السنجاب و العضاة و اللحکة و هی دویبة یغوص فی الرمل تشبه بها اصابع العذاری. (شرایع کتاب الاطعمة والاشربة).
لحلاح.
[لَ] (اِ) حلحال (گیاهی است). سورنجان (؟).
لحلح.
[لَ لَ] (ع ص) مکان لحلح؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
لح لح زدن.
[لَ لَ زَ دَ] (مص مرکب) (... از تشنگی یا گرما)، زبان بیرون کردن سگ و بتندی و به آواز دم زدن از تشنگی یا گرما و خود کلمه «لح لح» ظاهراً اسم صوت باشد. در عربی لعلعه است و تلعلع به معنی زبان بیرون کردن سگ از تشنگی باشد. (از منتهی الارب).
لحلحة.
[لَ لَ حَ] (ع ص) خبزة لحلحة؛ نان خشک. (منتهی الارب).
لحلحة.
[لَ لَ حَ] (ع مص) پیوسته بودن بجایی. || نگذاشتن جای را. یقال لحلح القوم؛ ای لم یبرحوا مکانهم. (منتهی الارب).
لحم.
[لَ / لَ حَ] (ع اِ) گوشت. ج، لحام و الحم و لحوم و لحمان. (منتهی الارب) :
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد مقشور.
منوچهری.
نفس باداست و جسمت خاک و لحمت آب وخون آتش
چو رعد آواز و خنده برق و پشتت کوه و خوی باران.
ناصرخسرو.
بر مسلمانان نمی آری تو رحم
مؤمنان خویشند و یکتن شحم و لحم.
مولوی.
لحمک لحمی نبیّش گفت اندر صدق آن
قل تعالوا ندع از حق منزل اندر شان اوست.
سلمان ساوجی.
ماستبایی که پر از لحم مهرا باشد
روغن سبز به رویش شده چون خط نگار.
بسحاق اطعمه.
لحم اسلغ؛ گوشت که پخته نگردد. (تاج المصادر). لحم خم و خام؛ گوشت گنده. (منتهی الارب). لحم مسلوق؛ گوشت یخنی. صاحب اختیارات بدیعی گوید: لحم مجموع گوشتها. گرم و تر بود و کثیر الغذا و مولد دم اما بعضی از بعضی فاضل تر بود و نیکوترین آن بود که متوسط بود در فربهی و لاغری و وسط عضله معتدل تر بود و خصی کرده فاضلتر بود از خصی ناکرده و وی غذای مقوی بدن بود و زود مستحیل به خون شود. ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذکرت مفرداته مفرقة فی ابوابها و المطلوب هنا ذکر قوانینه فنقول اللحوم اجود المتناولات علی الاطلاق لمناسبتها المزاج لان المتناول اما نبات او حیوان والاوّل اما اصول او ثمار او غیرهما من الاجزاء التسعة و کلها غیرالحب و الثمر دواء و لاشک فی احتیاجها الی تحلیل و استحالة و تفریق و عقد و تغذیة و تشبیه و ادخال فهذه سبعة اعمال تتوالی علی الطبیعة و ذلک متعب و اما الحیوان فالمتناول منه اما البان او بیوض او لحوم و لاشک فی احتیاج اللبن الی هضم و تمییز و عقد و تشبیه و ادخال فقد سقط فیه اثنان و اما البیض فیسقط فیه مع ما سقط فی اللبن التمییز فهو اقرب و اما اللحم فلیس فیه من السبعة الا التنمیة و الادخال فتلخص من ذلک انه اجود غذاء و افضله و اجلبه للقوی و الارواح لتهیته لذلک. والحیوان اما طیور و انسبها لعاجز القوی الصغار وحدّ ها الدجاج فمادون و لذوی الکد مافوق ذلک. او مواش و افضلها الضأن ثم الجداء ثم مالم یجاوز السنة من العجاجیل و اماالحیوان من حیث الاطلاق فلاهلی الراعی بنفسه للنبات الطیب الرائحة کالشیح و القیصوم الذکر افضل من غیره مما نقص شرطاً من هذه و فتی الفاضل، خیر من صغیره و کبیره فان ماجاوز السنة من الضأن و لم یدخل الرابعة خیر من غیره و صغیر کل ردی خیر من باقیه و قیل صغیر العجاجیل خیر مما جاوز الرابعة من الضأن و ما استخرج من البطن ردی جدالعدم استکماله و اللحم فی نفسه حار رطب و انما التفاوت بین انواعه فی الدرج فقولنا ان البقر بارد یابس بالنسبة الی الضأن لاالی العدس مثلا و هکذا. ثم احر اللحوم الاسد فالکلب فالابل فالضأن فالمعز فالبقر و منه الجاموس کما مرّ و اَحرّا الطیور القبج فالشفنین فالیمام فالحمام فیراعی فی اکلها المناسبة فیعطی احرها لنحو مفلوج و ارطبها لمن احترقت عنده اخلاط او به سل و افضل ما اکل المرطوب والصحیح مشویة و الناقه مذابة فی المرق و ذوالکد فی نحوالهریسة و ان یحاد طبخ غلیظها و تقطع سهو کته بنحو البورق و البزور و ان تذبح و یصفی دمها فان المیت و ما اصیب قبل دبحه بجارح کالمصادر دیّء موخم مورث للامراض العسرة کالنقرس و الفالج لفساد مزاجه و موت الدم فی بدنه و کذا المصاب بنحو جنون و مقدم الحیوان افضل و یساره باردالمزاج و یمین محروره لاالمیامن مطلقا. والاسود فی الالوان افضل و الاحمر اعدل و الابیض اردأ و کذا الکثیر الدهن لان الشحوم و الادهان ترخی واللحم الاحمر یقوی و یحدالبصر و یتعین اجتناب اللحوم للمحموم فی البلاد الحارة مطلقا والباردة اذا اکانت الحمی حارة و قدیرجع فی ذلک الی العادة فأنّ نحوالهند و کیلان یتضررون باللحوم مع الصحة و نحو مصر یتضررون بترکها والقانون فی طبخها مختلف علی انحاء لاتحصی ولکن الضبط فی الشی ء والطبخ فالاصحاء و المبرودون و المرطوبون و زمن الشتاء یکون الشی ء بهم الیق بشرط حسن الحطب و النار والاستواء و غیر من ذکر بالمطبوخ اولی و یهری للناقهین و من اراد به السمن والقوة و خصب البدن فلیلزم معه الکعک و اللوز و لیقلل ملحه ما امکن و یتجنب الحوامض معه و یأکل فوقه الطواء و من اراد الهزال فلیعکس ذلک و قد یقتصر لساقط القوة علی مائه بان یقلی علی مشبک لیذوب فیؤخذ ما ینزل منه و یستعمل و لایبزر لمحرور و لا من یریدالسمن و لا یفوه بقرنفل و لاغیره والمبرود بالعکس و قد تتخذ اللحوم دواء کالقبج فی الفالج والحمام البری فی الخدر و الکزاز و من اللحوم مایکون سماً کالجزور والاوز والحباری اذا باتت مطبوخة فی البلاد الحارة الرطبة کمصر و اعلم ان المشوی و ان کان الذ لایستمر الا اذا اکل علی جوع و کانت الطبیعة لینة و لم یشرب علیه الماء و متی مس اللحم بعد طبخه ماء باردا او شرب علیه قبل الهضم استحال سماً و دوداً و قد یقضی الی الاستسقاء و اکل اللحم مرتین فی الیوم یعجز القوی و یورث الترهل و اکله فی اللیل یتخم و کلما دق حتی ینعم ثم طبخ کان امرأ و اجود و ملازمته تورث القصاوة و الفظاظة و ترکه طویلا یسقط القوی و یضعف الارواح و الخبز معه یبطی ء بهضمه و کذا اللبن و الجمع بینه و بین البیض تعرض للهلکة فاذا کان ولابد فلیسبق بالبیض وما یخص کل نوع من النفع والضرر فی بابه. (تذکرهء ضریر انطاکی). رجوع به لحوم شود.
-لحم ابن العرس؛ گوشت راسو، اگر ضماد کنند مفاصل را نافع بود و اگر خشک کنند و با شراب بیاشامند زهر مار را نافع بود و اگر بسوزانند در دیگ مسین و خاکستر آن را با سرکه بر نقرس طلا کنند سودمند بود. (از اختیارات بدیعی).
- لحم الارنب؛ صاحب اختیارات گوید: گوشت خرگوش بعد از گوشت آهو بهترین گوشت صید بود و نیکوترین آن بود که سگ صید کرده باشد و طبیعت آن گرم و خشک بود و در مرق گوشت وی صاحب نقرس و مفاصل را نشستن نزدیک به منفعت مرق ثعلب بود و گوشت بریان کردهء وی قرحهء امعا را نافع بود و شکم ببندد و بول براند و فربهی را نافع بود و مصلح وی ابازیر ملطف بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الایل؛ گوشت گاو کوهی اصلاً بد بود اما زود بگذرد و بول براند و وی غلیظ بود و تب ربع آورد. (اختیارات بدیعی).
- لحم البعیر؛ به پارسی گوشت شتر گویند غذای بد دهد و تولد سودا کند.
- لحم البقر؛ گوشت گاو بهترین آن بود که جوان بود و نیکوترین اوقات خوردن آن بهار بود و وی خشک تر از گوشت بز بود و در گرمی کمتر از وی بود و گویند گرم و خشک بود در چهارم و وی کثیرالغذا بود و چون به سکباج پزند منع سیلان ماده از معده بکند و وی از اغذیهء اصحاب کد بود و دشخوار هضم شود و غذا غلیظ دهد و آنچه سیاه بود مرضهای سودایی تولد کند و بهق و جرب و سرطان و قوبا و جذام و داءالفیل و دوالی و وسواس و تب ربع و سپرز پیدا کند و آنچه ضرر آن کم کند و مصلح آن بود دارچینی و فلفل و زنجبیل است و در پختن اگر پوست خربزه در دیگ اندازند زود گوشت را پخته و مهرا گرداند. (اختیارات بدیعی).
- لحم الجاموس؛ گوشت گاومیش غلیظ ترین گوشتها بود و کیموس بد دهد و دیر هضم شود و در معده ثقیل بود و در جنب گوشتها وی در طبع مانند گوشت نعام بود و نسور.
- لحم الجداء؛ به پارسی گوشت بزغاله گویند، صاحب اختیارات گوید: چپش فضول آن کمتر از گوشت بره بود و بزغالهء شیرخواره که شیری نیکو خورده باشد نیکو بود و اگر شیر بد خورده باشد بد باشد و نیکوترین آن سیاه رنگ بود و سبکتر و لذیذتر بود و گویند گوشت آنچه سرخ بود و چشم ازرق بود حرارت آن کمتر از گوشت میش بود معتدل بود در رطوبت و یبوست و زود هضم شود و نافع بود کسی را که دمل ها و دانه ها بر اعضای وی بود و خون معتدل نیکو میان لطافت و غلظت از وی متولد شود و چون بریان کرده بود مضر بود به قولنج و مصلح وی حلوای قند و عسل بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الجزور؛ گوشت شتربچه بغایت گرم بود. و مصلح اصحاب کدّ سخت و ریاضت بود. گویند و مصلح اصحاب عرق النسا بود و در آخر تب ربع نیکو بود و وی غذای غلیظ بود غلیظ تر از مجموع گوشتهای وحوش و تولد سودا زیاده کند و مصلح آن زنجبیل پرورده(1) بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الخصی من الحیوان؛ گوشت اخته یا خصی کرده بهتر از خصی ناکرده بود چون حیوان مزاج وی به خشکی مایل بود و نیکوترین آن حولی و ضأن و میش بود و فاضلترین آن که میان فربهی و لاغری بود بلکه وی فاضلتر بود از همهء گوشتها و گرمی وی کمتر از خایه دار بود و زود هضم شود و خون معتدل از وی متولد شود و فربه آن مرطب بدن بود و ملین طبع و لاغر آن لاغری آورد و مجفف طبع بود و مرخی معده بود مصلح آن آب فواکه قابض بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الحمار الاهلی؛ گوشت خر، ضرر آن کمتر بود به اصحاب کد سخت و ابدان متخلخل و وی بدتر از گوشت شتر بود و غلیظ تر و تولید سودا در وی بیشتر بود و وی بدترین گوشتها بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الحملان؛ فاضل ترین گوشتها گوشت بره بود و نیکوترین آن گوشت حولی بود و طبیعت وی گرم بود در اول و نیکو بود جهت بدنهای معتدل و معدهء معتدل و مولد غذای بسیار گرم و تر بود و چون بسوزانند و بر بهق و قوبا طلا کنند سود دهد و خاکستر وی سپیدی گوشت و سپیدی چشم را نافع بود و گوشت سوختهء وی گزیدگی مار و عقرب جراره را سود دهد و با شراب گزیدگی سگ دیوانه را نافع بود و خوردن آن مولد بلغم بود و مصلح وی مثلث با حلوای شکر بود و مضر بود به کسی که غثیان داشته باشد و مصلح وی آن بود که بأسته های قابض پزند. (اختیارت بدیعی).
- لحم الخنزیر؛(2) ترسایان گویند گوشت خوک بهترین گوشتها بود و گوشت وی بهتر از گوشت وحوش بود و آنچه صحیح است بهترین گوشت وحوش گوشت آهو بود و گوشت خنزیر برّی و اهلی زود هضم شود و بگذرد و غذا اندک دهد اما بقوت بود. جالینوس گوید: موافق انسان معتدل مزاج بود و گویند قومی که گوشت آدمی خورند اگر گوشت خوک خورند فرق نتوانند کرد در لون و طعم و بوی و این دلیل مشابهت است و وی غلیظ و لزج بود و قطع لزوجت او به شراب یا به حلوای قندی کنند. (اختیارات بدیعی).
- لحم الخیل؛ گوشت اسب، مصلح اصحاب تعب سخت و ریاضت قوی بود و مسام متخلخل و وی مانند گوشت شتر بود در غلظ و رداءة و تولید سودا. (اختیارات بدیعی).
- لحم الدب؛ گوشت خرس لزج و مخاطی و عسرالهضم بود و غذای وی بغایت مذموم بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم السباع ذوات المخالب؛ گوشت دد و دام بواسیر و چشم را سودمند بود و قوت آن بدهد. (اختیارات بدیعی).
- لحم السقنقور.؛ رجوع به سقنقور شود. (اختیارات بدیعی).
-لحم السنور؛ گوشت گربه گرم و تر بود و گویند سرد بود و درد بواسیر را بغایت نافع بود و مسخن گرده و درد پشت را نافع بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم العجل؛ گوشت گوساله نیکوتر از گوشت گاو و کبش بود نیکوتر آن بود که نزدیک زاییدن باشد و طبیعت آن گرم و تر بود و غذای صالح بدهد و خون معتدل از وی متولد شود و مصلح اصحاب ریاضت بود و مطحول را مضر بود و مصلح وی ریاضت و استحمام بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم الغددی؛ و اندر بن زبان گوشتی است چون غددی آن را بتازی اللحم الغددی گویند و طبیبان المؤلف اللعاب گویند از بهر آنکه لعاب و آب دهان از این منفذها بیرون آید و تری زبان بدان باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- لحم الغزال؛ صالح ترین گوشتهای صید گوشت آهوبره بود با وجود آنکه مجموع گوشتهای صید بد بود و خون غلیظ سودایی از وی متولد شوند آهوبره بدی کمتر داشته باشد و نیکوترین آن خشف بود و طبیعت آن گرم و خشک بود و قولنج را سود دارد و فالج را. و مصلح بدن بود که فضول بسیار داشته باشد و وی مجفف و مسخن بود و مصلح وی ادهان و حموضات بود. (اختیارات بدیعی).
- لحم القنافذ.؛ رجوع به قنفذ شود. (اختیارات بدیهی).
- لحم الکباش؛ الجبلیه و الحمار الوحشیة، گوشت گوسفند کوهی و خرگور. طبیعت آن گرم و خشک است در سیم غذای بد دهد و عسر الهضم بود و لحم کباش سودمند بود به کسی که ذراریح خورده باشد. (اختیارات بدیعی).
- لحم المعز الاناث والتیوس؛ گوشت بز ماده و تکه بد بود و دشوار هضم شود و غذای بد دهد و مولد خون بود که میل به سیاهی داشته باشد. (اختیارات بدیعی).
- لحم النعاج؛ گوشت میشینه، حرارت آن کمتر از گوشت بره بود و خون بد از وی حاصل شود. (اختیارت بدیعی).
|| لب. || خلاصهء هر چیزی. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: مُرَبّی؛ مُرَبّا.
(2) - ن ل: لحم الخنازیر.
لحم.
[لَ] (ع مص) گوشت خورانیدن. (منتهی الارب). گوشت دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). || استوار کردن. || گوشت را از استخوان باز کردن و خوردن. || پیوند دادن نقره را و اصلاح کردن آن. (منتهی الارب). پیوند آبگینه و چینی و جز آن کردن. || کشتن. (منتخب اللغات). لحم الرجل (مجهولا)؛ کشته شد. (منتهی الارب). || گوشتناک گردیدن. || آزمند گشتن به خوردن گوشت. (منتهی الارب). آرزومند گوشت گشتن. (زوزنی).
لحم.
[لَ حَ] (ع مص) درآمدن در جایی و درآویختن بدان. (منتهی الارب).
لحم.
[لَ حِ] (ع اِ) شیر بیشه. || (ص) مرد گوشتناک. (منتهی الارب). آنکه گوشت دارد. (مهذب الاسماء). || مرد گوشتخوار. || مرد خواهان و آرزومند گوشت. (منتهی الارب). آنکه آرزوی گوشت کند. (مهذب الاسماء).
- بازٌ لحم؛ باز گوشتخوار یا آزمند گوشت. (منتهی الارب).
|| خانه ای که در آن اکثر عیب مردم کرده شود. و به فُسر قوله ان الله یبغض البیت اللحم. (منتهی الارب).
|| بیتٌ لحم؛ خانه ای که در آن گوشت بسیار خورند. (مهذب الاسماء).
لحم.
[لُ حَ] (ع اِ) جِ لحمة.
لحم.
[لَ حَ] (ع اِ) جِ لحمة.
لحم.
[لُ] (اِ) نوعی ماهی.
لحمان.
[لُ] (ع اِ) جِ لحم. (منتهی الارب): قال الشیخ نجیب الدین الحبوب اسهل استمراءً و هضماً من اللحمان. (از بحر الجواهر).
لحمان.
[لَ] (اِخ) (به معنی خوردنیها) نام شهری از یهودا (یوشع 15:4) و همان لحم است که بمسافت دو میل و نیم به جنوب بیت جبرین واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
لحمانی.
[لَ نی ی] (ع ص نسبی) از گوشت: گرده جسمی لحمانی است. (حمدالله مستوفی).
لحم توتی.
[ ] (اِ مرکب)(1) برآمدگی غدد طبیعی با قبض و بسط.
(1) - Tumeur erectile.
لحمر.
[لَ حِ مِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان جراحی، بخش شادگان، شهرستان خرمشهر، واقع در 77 هزارگزی شمال خاوری شادگان، دارای 50 تن سکنه. راه اتومبیل رو خلف آباد به بهبهان از کنار آن میگذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لحمک لحمی بودن.
[لَ مُ کَ لَ دَ](مص مرکب) (... با کسی) اقتباس از حدیث شریف خطاب به امیرالمؤمنین علی (ع) «لحمک لحمی و دمک دمی...؛ گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است». به معنی سخت یگانه و دوست بودن. دوست جانی بودن :
لحمک لحمی نبیش گفت و اندر صدق آن
قل تعالوا ندعُ از حق منزل اندر شأن اوست.
سلمان ساوجی.
لحموک.
[لَ] (اِ) در تداول مردم خراسان به خربوزه و هر میوه ای اطلاق شود که فاسد و آبکی شده باشد. (خراسان گناباد). تلیده (در لهجهء قزوین). لهیده. آب انداخته.
لحمة.
[لَ مَ] (ع اِ) پاره ای از گوشت. (منتهی الارب). بضعة. مضغة. || پود کرباس. لُحمَة. (منتهی الارب). || گوشت پاره ای از صید باز که او را خورانند. (منتهی الارب). مسته. چشته.
لحمة.
[لُ مَ] (ع اِ) پود کرباس. (منتهی الارب). مقابل سدی، تار. اشتی. نیر. هدب. || گوشت پاره ای از صید باز که او را خورانند. (منتهی الارب). لَحمَة. چشته. مَستَه. ج، لُحَم. || لحمة جلدة الرأس؛ پوست سر که بگوشت نزدیک باشد. || خویشی و قرابت. (منتهی الارب). خویشاوندی : اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و دقایق قربت مستمر و مشتبک شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 306). و او بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت و مذلتی که بر طایع [خلیفه] و خلع او رفت او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 308).
لحمی.
[لَ می ی] (ع ص نسبی) نوعی از یاقوت و آن دون اُرجوانی است در جودت. و گلناری و فوق بنفسجی: و لون الیاقوت الاحمر یترتب فیما بین طرفین احدهما اقصی الغایة المطلوبة منه و الاخر اقصی الرذالة التی تسقط عندها الرغبة فیه فاجوده الرمانی ثم البهرمانی هم الارجوانی ثم اللحمی ثم الجلناری ثم الوردی. (الجماهر ص 33).
لحمی.
[لَ می ی] (ع ص نسبی) منسوب به لحم. گوشتین. از گوشت.
- استسقای لحمی؛ آماسی باشد رخو در پلکها و اطراف و انثیان و روی و تن سفید و املس گردد.
- فتق لحمی.؛ رجوع به فتق شود.
لحمی.
[لَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن الرامی التونسی. صاحب الاعلام باحکام البنیان. (معجم المطبوعات ج 2).
لحن.
[لَ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب). آواز خوش و موزون. ج، الحان و لحون و فی الحدیث اقرؤاالقرآن بلحون العرب؛ ای بصوت العرب لابصوت العجم. (منتهی الارب). آهنگ.(1) شکن. شکن در سرود. کشیدن آواز در سرود. (زمخشری). راه. راه که برگویند. (السامی فی الاسامی). نوا. صاحب نفائس الفنون گوید: معنی موسیقی در لغت یونانی لحن است و لحن عبارت است از اجتماع نغم مختلفه که آن را ترتیبی محدود باشد. و در رسائل اخوان الصفا آمده است: والغناء هو الحان مؤلفة، و اللحن هو نغمات متواتره و النغمات اصوات متزّنة. صاحب تعریفات گوید: لحن فی القرآن و الاذان هوالتطویل فیما یقصر و القصر فیمایطال :
با نعرهء اسبان چه کنم لحن مغنی
با نوفهء گردان چه کنم مجلس و گلشن.
ابوابراهیم اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی، مکنی به امیر منتصر. (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.لبیبی.
به لحن پارسی و چینی و خما خسرو
به لحن مویهء زال و قصیدهء لغزی.منوچهری.
صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر.
منوچهری.
بر لحن چنگ و سازی کش زیر و زار باشد
زیرش درشت باشد بم استوار باشد.
منوچهری.
مؤذن ما را مزن و بد مگوی
لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی.ناصرخسرو.
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق.
ناصرخسرو.
از لحن و ز آوای خوش بماند
در تنگ قفس هزاردستان.ناصرخسرو.
گرچه نوا و لحن نبد باغ را هگرز
آن بینوا و لحن کنون بانوا شده ست.
ناصرخسرو.
زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل
چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بم است.
ناصرخسرو.
به سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
مسعودسعد.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش بیست ولیکن به لحن موسیقار(2).
مسعودسعد.
به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا.
مسعودسعد.
هستم از بیم تو چون قمری با طوق و ز مدح
همچو قمری نفس من همه لحن است و نواست.
مسعودسعد.
گه گوش تو به لحن نگار غزل سرای
گه چشم تو به روی بت میگسار باد.
مسعودسعد.
لحن خوش دار چون بکوه آئی
کوه را لحن بد چه فرمائی.سنائی.
چه بود زین شنیع تر بیداد
لحن داود و کرّ مادر زاد.سنائی.
سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سرّ سرور است.عطار.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.خاقانی.
باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز
نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده.
خاقانی.
لحن زهره بر دف سیمین ماه
بر در شاه اخستان برخاسته.خاقانی.
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست.خاقانی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.نظامی.
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم.نظامی.
مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را ز یاد.نظامی.
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز.نظامی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
به رقص اندرآمد پری پیکری.سعدی.
پس حکیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما.مولوی.
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمهء چنگ و لحن طنبور است.
از ساقی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهء صنمی چون مه سما.
- سی لحن باربد.؛ رجوع به دستان شود.
|| لغت و منه حدیث عمر (رض) تعلموا السنة والفرائض و اللحن کما تتعلمون القرآن؛ ای اللغة العربیة و النحو لان فی معرفة اللغة معرفة غریب القرآن و معانیه و معانی السنة. (منتهی الارب). || سخن. (ترجمان القرآن جرجانی). || لحن القول؛ معنی و مضمون آن: تقول عرفت ذلک فی لحن کلامه. (منتهی الارب). مقصود از سخن. فحوی. معنی. معنی سخن. (مهذب الاسماء). || خطای در اعراب. عدول از صواب. خطای در کلام. سخن خطا. لحن در قرائت، خطا در خواندن. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لحن به فتح لام و سکون حاء مهمله نزد قراء عبارت است از خللی که طاری شود بر لفظ و باعث اخلال معنی گردد. و آن دو نوع باشد؛ آشکار و پنهان. لحن آشکار آن است که به طریق واضح و روشن در لفظ اخلال واقع شود و علماء تجوید و حتی کسانی که در علم قرائت هم تخصصی ندارند به مجرد شنیدن بدان پی برند و آن عبارت باشد از خطا در اعراب. و لحن پنهان آن است که فقط علماء علم قرائت و پیشوایان از قراء که از استادان بزرگ علم تجوید فراگرفته اند متوجه آن شوند. کذا فی الاتقان. در دقایق المحکمة گفته که احتراز از لحن واجب است و آن صدور خطا از قاری و انحراف او از طریق صواب است و لحن آشکار خطاء بغیر لفظ و مخل به معنی و اعراب است. مانند مجرور را منصوب یا مرفوع خواندن و لحن پنهان عارض لفظ شود بدون آنکه اخلالی به معنی رساند. یا در اعراب لفظ تصرف ناروایی کند مانند: ترک اخفاء و اقلاب و غنه -انتهی. بعضی گفته اند لحن جلی در حروف و لفظ و اعراب بود و لحن خفی در غنه ها باشد و آن بر دو نوع است احتمالی و غیراحتمالی. احتمالی آنکه آخر کلمه نون باشد؛ چنانکه: تکذبان؛ تکذبون؛ تکذبین. چون اصل غنه از نونات است. اگر به محاورات آن غنّه آید احتمالی است. اگر نیاید اولی است. و غیر احتمالی چنانکه کنّا. و بنی. و بنو. یعنی: نا. نو. نی. و چون: ظالمی. ظالمو. کما. یعنی: می. مو. ما. که آخر آن نون نباشد و غُنّه خوانند لحن خفی باشد پس در این غُنّه احتراز اولی است. پس در غُنّه احتمالی لحن ضروری است اما در غُنّهء اختیاری لحن صالح است - انتهی. || معنی دور و غریب.
(1) - Ton.کازیمیرسکی (در موسیقی).
(2) - ن ل: زبانش شست و لیکن بلحن باز چهار.
لحن.
[لَ] (ع مص) گفتن کسی را سخنی که او فهمد و بر دیگران پوشیده ماند. (منتهی الارب). رساندن به کسی یعنی گفتن و فهماندن بدو بی آنکه دیگری فهم کند. سخن سربسته گفتن که جز مخاطب فهم نکند. (تاج المصادر). || میل کردن به کسی. (منتهی الارب). چسپیدن به کسی (یعنی میل کردن) (تاج المصادر). || خطا کردن در خواندن و در اعراب. (منتهی الارب). خطا کردن. (تاج المصادر). لحون. لَحَن. لحانة. لحانیة. (منتهی الارب): گویند لحن فی کلامه؛ ای اخطأ. (منتهی الارب). بیوکندن اعراب. (زوزنی). || آواز گردانیدن: یقال لحن فی قرائته اذا طرب بها و غرّد. (منتهی الارب). سراویدن (شاید؛ سرائیدن یا صورتی از آن) در خواندن. (تاج المصادر). || تعریض کردن در سخن و منه: خیر الحدیث ماکان لحناً؛ ای مایتکلم بشی ء و یراد غیره. (منتهی الارب). گفتن چیزی و غیر آن اراده کردن. (منتخب اللغات).
لحن.
[لَ حَ] (ع مص) فهمیدن سخن را. (منتهی الارب). || دریافتن. (تاج المصادر). دریافتن و آگاه و خبردار گردیدن به حجت خود. (منتهی الارب). || زیرک شدن. || خطا کردن در خواندن و در اعراب. رجوع به لَحن شود. (منتهی الارب).
لحن.
[لَ حِ] (ع ص) فطن. (اقرب الموارد). رجلٌ لحن؛ مردی دانا به عاقبت کار. (مهذب الاسماء).
لحن ساز.
[لَ] (نف مرکب) آنکه آهنگ از خود اختراع کند.
لحن سازی.
[لَ] (حامص مرکب) عمل لحن ساز.
لحنة.
[لَ نَ / لَ حَ نَ / لُ نَ] (ع ص) بسیار خطاکننده در اِعراب و قرائت. (منتهی الارب).
لحنة.
[لَ حَ نَ] (ع ص) بسیار به خطا نسبت کننده مردم را. (منتهی الارب).
لحو.
[لَحْوْ] (ع مص) دشنام دادن. (منتهی الارب). || زشت گردانیدن. (منتخب اللغات). || پوست باز کردن از درخت. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). پوست باز کردن. || دور کردن چیزی از چیزی. (آنندراج).
لحوب.
[لُ] (ع مص) روشن و فراخ گردیدن راه. (منتهی الارب).
لحوبة.
[لُ بَ] (ع مص) اندک گوشت شدن. (زوزنی).
لحوجة.
[لَحْ وَ جَ] (ع مص) درهم کردن خبر را و آمیختن. || آشکار کردن خلاف آنچه در دل باشد. (منتهی الارب).
لحود.
[لُ] (عِ اِ) نانی باشد شبیه قطائف مر اهل یمن را که با شیر خورند. (منتهی الارب).
لحود.
[لَ] (ع ص) رکیّةٌ لحود؛ چاه مغاک دورتک. || مخالف توسط و اعتدال. (منتهی الارب).
لحود.
[لُ] (ع اِ) جِ لَحد و لَحَد. (منتهی الارب). رجوع به لحد شود.
لحوس.
[لَ] (ع ص) شیرینی جوی همچو مگس. (منتهی الارب).
لحوس.
[لَحْ وَ] (ع ص) آزمند. (منتهی الارب).
لحوظ.
[لَ] (اِخ) کوهی است مر هذیل را. (منتهی الارب). از کوههای هذیل است. (معجم البلدان).
لحوق.
[لُ] (ع مص) باریک میان گردیدن. (منتهی الارب). باریک میان شدن. (تاج المصادر). || بهم شدن دو چیز. بهم شدن دو چیز یا بیشتر. (منتخب اللغات). پیوستن چیزی به چیزی. به دنبال چیزی پیوستن. پیوستن. رسیدن. دررسیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). لزوم.
لحوم.
[لُ] (ع اِ) جِ لحم. گوشت ها : اهل تمیز از لحوم و شحوم بازار تنفر و تحرز نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 697).ابوریحان در صیدنه گوید: لیث گوید عرب گوشت را لحم گوید به تخفیف و تشدید میم و به رومی درا کرباس (؟) و به هندی ابره گویند «ص او نی» گوید طبع گوشت گاو به سردی و خشکی مایل بود و خون سوداوی از وی متولد شود و همچنین گوشت بز و آهو و گورخر و اسب خون سوداوی از ایشان پدید آید گوشت میش، گرم و تر است مناسب سوداویان باشد منی بیفزاید و شهوت باه برانگیزد و هر حیوانی که خوشبوی باشد چون میش و آهو بر شهوت یاری کند گوشت ماکیان و کبک و تیهو و فاخته و کبوتر صحرائی و سمانی و سنگ خوار و از جانوران آبی بط و خشنسار گوشت آنجمله بطبع و مزاج آدمی نزدیک بود خوردنی که از گوشت گاو سازند انصباب مواد غلیظ حاد را از امعا منع کند و قروح امعا را که بسبب ریختن صفرا باشد سود دارد و اسهال صفرایی را دفع کند گوشت خرگوش چون بریان کرده باشند نافع بود ریش روده را. اگر سر خرگوش را با آتش بسوزند و با سرکه بیامیزند داءالثعلب را نافع بود. مغز خرگوش چون بر بن دندان کودک مالند زود دندان بیرون آید. گوشت شتر باه را تقویت کند و پیه او نعوظ آورد چون بر او طلا کنند. گوشت کفتار چون در آب یا روغن بپزند و بر نقرس و مفاصل بمالند نافع بود و اگر گوشت روباه و راسو بسوزند و با سرکه بر مفاصل طلا کنند سود دارد و اگر گوشت قدید ایشان بکوبند و با سکنگبین بهم بیامیزند و بخورند درد گرده و جذام و استسقاء لحمی را سود دارد. گوشت بز چون بر آتش بسوزند و بر بهق طلا کنند منفعت کند و اگر بر بیاض چشم ذرور کنند نافع بود و اگر گوشت برهء خشک کرده با غبار آسیا و مر و کندر بهم بسایند و بر جراحات تازه بپاشند منفعت کند و اگر گوشت برهء تازه بکوبند و بر اندام مالند استسقاء را نافع بود. گوشت سرطان نهری سل را مفید است مضرت زهر مار و کژدم و جراره را دفع کند خاکستر گوشت او گزندگی سگ دیوانه را مفید است چون به شراب بخورند گوشت ضفدع مضرت زهر گزیدگان را مفید است چون بپزند و به آب آن غرغره کنند درد دندان را سود دهد خاکستر او داءالثعلب را نافع بود. گوشت افعی تحلیل مواد ردیئه بکند و مزاج را گرم سازد و بی توقف اخلاط ردیه را از باطن به ظاهر آورد امراض سوداوی را مثل جذام و برص سود دهد. گوشت خروس پیر و مرق آن قولنج بگشاید. اسفیدباج گوشت قمری نیز قولنج را نافع بود. گوشت کبوتر دمشقی و فاخته و گنجشک، گرم و خشک است و قابض بوند. گوشت سنگخوار سرد و خشک است مولد سود است. گوشت تذرو را مزاج چون مزاج مرغ خانگی است. گوشت بط گرم و تر است و بطی ء الهضم از او فضلات بد تولد کند پیه او لطیف و محلل است ورمهای سرد را و گوشت جوجه تر است و بطی ءالهضم چون با او یار شود کیموس نیکو از او متولد شود و تقویت اعضا بکند و مزاج را موافق بود. گوشت شترمرغ سخت باشد و غلیظ و بطی ءالهضم معده را مضر است و از او فضلهء بسیار تولد کند گوشت کلنک و طاوس هم غلیظ باشد و صلب، دیر هضم شود و از او خون غلیظ متولد شود شکنبهء جمله حیوانات بسیار فضله است و دشوار هضم شود و از او خلط غلیظ تولد کند. خونی که از جگر متولد شود نیک بود. جگر ماکیان از جگر جملهء حیوانات لذیذتر و بهتر بود. از سپرز خونی غلیظ سوداوی متولد شود. شش در معده زودتر هضم شود و ردی ء الکیموس بود و قلیل الغذا باشد جوهر دل از جمله اعضای رئیسه اصلب بود و بطی ءالهضم باشد و چون منهضم شود کثیرالغذا بود و حسن الکیموس باشد گوشت گرده غلیظ است و عسرالانهضام و ردیالغذا بود هر خلط که از اعضای عصبانی حاصل شود چون شکنبه و روده و امثال آن بسردی و خشکی مایل باشد و چون هضم کامل بیابد خونی نیکو از او تولد کند و تن را تقویت کند و از مغز سر خلطی که متولد شود سرد باشد. گوشت سر دیر هضم شود. و باید دانست که هر حیوانی که طبع او به خشکی مایل بود چون گاو و بز و گوسفند و آهو گوشت او در حالت جوانی گوارنده تر باشد و نیکوتر هضم شود و غذای او معتدل بود بسبب آنکه رطوبت فضلی در وی کمتر بود. و هر گوشتی که طبع او به رطوبت مایل بود. چون گوشت میش و بزغاله چون سال او تمام شد گوشت او گوارنده تر باشد و غذای او صالحه زیرا که چون سال بر او تمام شود رطوبت طبیعی در او کمتر شود و خشکی عارضی زیاده شود رطوبت طبیعی او را به حد اعتدال رساند و این خاصیت تا آن وقت باشد که به حد پیری نرسیده بود. و هر حیوانی که پیر شود اگر چه طبع او من حیث الخلقة پیر(؟) نباشد دیر هضم شود بسبب خشکی عارضی و غذای او نیک نباشد. هر چه در نهایت صغر سن بود غذا اندک دهد و از او فضله بسیار متولد شود، بواسطهء رطوبت زود از معده بگذرد و گفته اند هر گوشت که رطوبت بر او غالب بود قلیل الغذا باشد گوشت خصی زودتر هضم شود از گوشت گشن و گوشت فربه زودتر هضم شود از گوشت لاغر و گوشت هر حیوان خواه چرنده و خواه پرنده مادام که در حد نمو باشد بهتر بود از حد ذبول. و بدان که گوشت دراج و کبک و تیهو و جوجهء ماکیان زودتر هضم شود و از پس این جمله گوشت گنجشک بود و قمری نیکوتر است از گوشت ماورای او. (ترجمهء صیدنهء ابی ریحان). حکیم مؤمن در تحفه گوید: اقسام گوشت مذکور است و در اینجا قوانین کلیه تحریر میشود و در حدیث واقع شده که سید الطعام اللحم چه اغذیهء انسان که از دوائیه ابعد باشد منحصر در نبات و حیوان است و در استحاله که مشابه مغتذی شوند ناچار است که طبیعت در نبات هفت قسم فعل کند تحلیل و استحاله و تفریق و عقد و تغذیه و تشبیه و ادخال و در حیوانی محتاج به همهء افعال نیست چه در شیر پنج فعل کافی است که تفریق و تغذیه که آن هضم و تمیز است و از عقد و تشبیه و ادخال و در تخم طیور محتاج به تحلیل و استحاله و تمیز نیست و در لحوم محتاج به دو فعل است که تشبیه و ادخال باشد پس لحومات بهتر از سایر اغذیه است و بهترین طیور متوسط اوست که قریب به مرغ خانگی باشد مثل کبک و تذرو و امثال آن و بهترین مواشی گوسفند و بز است که زیاده بر یکسال و کمتر از ششماه برو نگذشته باشد و بعد از آن گوساله و شتر جوان بهتر از شتر بچه است و از وحوش بهترین آن آهوبره و بچهء بز کوهی است و در مزاج صاحبان تعب و صنایع و قوی الحرارة گوشتهای غلیظ مناسب است و هر چه از شکم حیوان بیرون آورده باشند و آنچه به حد کمال نرسیده باشد و اقسام میته و سقیمه و پرسال و بسیار لاغر مورث امراض بیشمارند و روزی دوبار خوردن گوشت ممنوع است چه هضم آن بر طبیعت دشوار است و مداومت خوردن لحوم موجب قساوت قلب و تیرگی باصره و بلادت و عروض صفات بهیمی است و بسیار دیر خوردن آن باعث ضعف ارواح (؟) بدنی و سقوط قوتهای اوست و شرب آب بعد از آن بغایت مضر و تناول کردن در شبها باعث تخمه و جمع کردن او باشیر و تخم مرغ جایز نیست و هر چند مبالغه در کوبیدن و پختن او کنند بهتر و گوشت آب غیر ماءاللحم سریع النفوذ و موافق ناقهین و ضعیف القوه است.
لحون.
[لُ] (ع اِ) جِ لحن. آوازها.
- علم لحون؛ علم موسیقی.
لحون.
[لُ] (ع مص) خطاکردن در خواندن و در اعراب. لَحن. لَحَن. لحانة. لحانیة. (منتهی الارب).
لحه.
[ ] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده، سردسیر، جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (حدود العالم).
لحی.
[لِ حا / لُ حا] (ع اِ) جِ لحیة. (منتهی الارب). رجوع به لحیة شود.
لحی.
[لَحْیْ] (ع اِ) جای ریش از مردم و جز آن. هما لحیان، اَلْحٍ علی اَفْعُلٍ جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی. (منتهی الارب). جای ریش در فک اسفل. دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. لَحْیان تثینهء آن. دندان خانه. رجوع به دندان خانه شود: شکستگی سنة و دندان خانه که به تازی اللحی گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). استخوان زنخ. زَفَر.
لحی.
[لُ حی ی] (ع اِ) جِ لَحْی (جمع کثیر). (منتهی الارب).
لحی.
[لَحْیْ] (ع مص) پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر). || نکوهش و ملامت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). نکوهیدن. (منتهی الارب). لحی الله فلاناً؛ زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. (منتهی الارب).
لحی.
[لُ حا] (اِخ) (بمدّ نیز آید، یعنی لحاء) رودباری است به مدینه. (منتهی الارب).
لحی.
[] (اِخ) (الواره) (؟) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخرهء عیطم واقع است. (داود 15؛8 -20) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. (قاموس کتاب مقدس).
لحی.
[لُ حَیْ ی] (اِخ) ربیعة بن حارثة بن عمروبن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثة بن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است. و گویند نام او ربیعة و لحی لقب اوست و او پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست. (الاعلام ج 3).
لحیا جمل.
[لَحْ جَ مَ] (اِخ) موضعی است میان مکه و مدینه و آن عقبهء جحفه است بر هفت میلی سقیا. لَحی جَمَل و لِحی جَمَل نیز گویند. رجوع به لحی جمل شود. (معجم البلدان).
لحیا جمل.
[لَحْ جَ مَ] (اِخ) (تثنیه) دو کوهند به یمامه دیار قشیر. (معجم البلدان در کلمهء جمل).
لحیان.
[لِحْ] (ع اِ) آب اندک. || گو که سیل کنده باشد. (منتهی الارب). || نام شکلی از شانزده شکل رمل به این صورت:
-ااا-
(آنندراج). || (ص) لحیانی. ریشو. بلمه. صاحب ریش دراز.
لحیان.
[لِحْ] (اِخ) مغاکی آب دار. یا گوی از آن بنی ابوبکربن کلاب. (معجم البلدان).
لحیان.
[لِحْ] (اِخ) پدر بطنی است و هو لحیان بن هذیل بن مدرکة بن الیاس بن مضر. (منتهی الارب). و اسامة بن عمرو الفقیه از نسل اوست. (الاعلام زرکلی ج 3).لحیان از بنی هذیل اند. (تاریخ گزیده ص 126).
لحیان.
[لَحْ] (ع اِ) تثنیهء لَحْی. (معجم البلدان ذیل کلمهء لحیان).
لحیان.
[لَحْ] (اِخ) نام کوشک نعمان در حیرة. (منتهی الارب). ابیض نعمان. قصری که نعمان به حیره داشت. حاتم طائی گوید :
و مازلت اسعی بین خصّ و دارة
و لحیان حتی خفتُ ان اتنصرا.
(معجم البلدان).
لحیان.
[لُحْ] (اِخ) نام دو رودبار است. (منتهی الارب).
لحیان.
[لُحْ] (اِخ) ذولحیان لقب اسدبن عوف است. (منتهی الارب).
لحیانی.
[لِحْ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لحیة. ریشو. بلمه. (سروری). مرد بزرگ ریش یا درازریش. بامه (؟) (سروری از نسخهء میرزا). گردریش. کلان ریش. (دهار). لحیان. رجل لحیانی؛ مردی ریش آور. (مهذب الاسماء). پرریش. مقابل کوسج. ریش تپه. تپه ریش : کوسجی را با لحیانی خصومت شده درهم آویختند. لحیانی دست بر ریش کوسج برد کوسج گفت ای غرزن نیک یادم آوردی. (از امثال و حکم).
آنچه لحیانی به چانهء خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید.مولوی.
|| قسمی از ذوذوابه است که آن را بصورت آدمی با ریشی بلند توهم کنند.
لحیانی.
[لِحْ] (ع ص نسبی، اِ) منسوب به لحی، به معنی دندانخانه: قصیرة، و آن قسمی مار است با سروی (شاخ) کوتاه و کوتاه تر است (از مقرنه) لکن دندانخانه بزرگ است و دندانخانه را به تازی اللحی گویند و او را بدین سبب لحیانی گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
لحیانی.
[لِحْ] (اِخ) نام پدر قبیله ای است. (منتهی الارب).
لحیانی.
[] (اِ) دینساقوس است. رجوع به این کلمه شود. (اختیارات بدیعی). دینساقوس است و گویند حرشف است. (فهرست مخزن الادویه)(1).
(1) - در فهرست مخزن الادویه لحیاهی ضبط شده است.
لحیانی.
[لِحْ] (اِخ) علی بن حازم یا علی بن المبارک، مکنی به ابی الحسن. غلام کسائی. از مردم ختل ماوراءالنهر یکی از ائمهء لغت عرب. وی علما و فصحاء بسیار در عرب دیده و ابوعبید قاسم بن سلام از او کسب علم کرده و شاگرد اوست. او راست: کتاب النوادر. (ابن ندیم).
لحیب.
[لَ] (ع ص) ناقهء کم گوشت پشت وی. (منتهی الارب). اشتر بی گوشت. (مهذب الاسماء).
لحیجاء.
[لُ حَ] (ع ص) یمینٌ لحیجاء؛ سوگند بی رجوع. بیع لحیجاء؛ بیعِ بی رجوع. (منتهی الارب).
لحی جمل.
[لَ یُ جَ مَ] (اِخ) نام چند موضع: موضعی است میان مدینه و فید. موضعی است میان حرمین و به مدینه نزدیکتر است. موضعی است میان نجران و تثلیث. (معجم البلدان در کلمهء جمل). رجوع به لحیا جمل شود.
لحیزاء.
[لُ حَ] (ع اِ) گنجینه. (منتهی الارب). ذخیرة. (اقرب الموارد). || یخنی. (منتهی الارب).
لحیص.
[لَ] (ع ص) تنگ. (منتهی الارب). ضیق. (اقرب الموارد).
لحیظ.
[لَ] (ع اِ) مانند. همتا. (منتهی الارب).
لحیظ.
[لَ] (اِخ) آبی است یا مغاکی مشهور پاکیزه و خوش آب. (منتهی الارب). آبی است کعب بن عبدبن ابی بکربن کلاب را. (معجم البلدان).
لحیف.
[لِ] (ع اِ) ممالهء لحاف. رجوع به لحاف شود :
لحیفی برافکند بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور.نظامی.
پذیره شده شورش جنگ را
لحیفی برافکند شبرنگ را.نظامی.
لحیف.
[لُ حَ / لَ] (اِخ) اسبی بود مر پیغمبر را (ص) کانه کان یحلف الارض بذنبه، اهداه ربیعة بن ابی البرّاء. (منتهی الارب).
لحیم.
[لَ] (ع ص) گوشتناک. خداوند گوشت. گوشتدار. مرد با گوشت. (منتهی الارب). فربی. فربه. بسیارگوشت. پرگوشت. آنکه فربه بود. (مهذب الاسماء). گوشت آلو.(1)گوشت آلود : لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود را که بتازی لحیم گویند نه شحیم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یوخذ من التمراللحیم رطلین. (قانون بوعلی سینا ص 227). || کشته. (منتهی الارب). کشته شده. (منتخب اللغات). قتیل. (مهذب الاسماء). || برابر. (منتهی الارب). || هم شکل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: باید دانست که در عربی مادهء لحم مخصوص به معنی اصل و پیوند است چنانچه در قاموس لحم به معنی محکم کردن و مضبوط کردن چیزی و در صراح ملاحمة به معنی بر چسفانیدن دو چیز و لحم به معنی مرد پر گوشت و فربه و بر این تقدیر لحیم به معنی پیوندکننده باشد و این مجاز است. کفشیر؛ بکفشیر کردن ملتئم کردن. (اصل کلمهء لحیم لحام است چون حسیب و حساب). || (اِ) کبد. || جوش(2). چیزی است که بدان ظروف مسی و برنجی را پیوند کنند و آن را در هندوستان لیهم گویند :
بینداز کز ضعف تن این مقیم
شود رخنهء رنگ خود را لحیم.
میرزا طاهر وحید (آنندراج).
-امثال: آفتابه خرج لحیم است.
(1) - Charnue.
(2) - Soudure.
لحیم کاری.
[لَ] (حامص مرکب) عمل پیوند ظروف مسی و برنجی و غیره.
لحیم کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب)کفشیر کردن. ملتئم کردن. پیوند کردن ظرف مسی و برنجی و ظرف فلزین شکسته را. جوش دادن(1). پیوستن فلزی به فلز دیگر بوسیلهء لحیم مث باتنکار الصاغة و غیره.
(1) - Snoder.
لحیمة.
[لَ مَ] (ع ص) تأنیث لحیم. زن پرگوشت. زن بسیارگوشت.
لحیة.
[لِحْ یَ] (ع اِ) ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لِحی، لُحی. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیة لیة ما لم تطل من الطلیة :
لحیهء طاهربن ابراهیم
لحیه ای هست ازدر تعظیم.
؟ (از تاریخ بیهقی ص127).
- اظهار لحیه؛ نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه.
- تخلیل لحیه؛ تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء.
- عرض لحیه؛ اظهار لحیه.
- لحیه طراز؛ آرایش دهندهء ریش :
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز.سنائی.
لحیة.
[لِحْ یَ] (اِخ) ابن خلف الطائی از شاعران عرب است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص247 شود.
لحیة.
[لِحْ یَ] (اِخ) نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیدة در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلهء شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
لحیة.
[لَحْ یَ] (ع اِ) زجر است ضأن را.
لحیة التیس.
[لِحْ یَ تُتْ تَ] (ع اِ مرکب)(1) شنگ. ریش بز. ریش بز خالدار. الاله شنگ و آن گیاهی است. (منتهی الارب). قستوس. سکوس. سقواص. اذناب الخیل. اسفلنج. نباتی است که در او قبضی است و گل او قویتر از برگ باشد. (مفاتیح). صاحب بحرالجواهر گوید:...، ریش بز و هو من الحشائش المعروفة بارد فی الاولی یابس فی الثانیه یشد الاعضاء و ینفع القروح الخبیثة العتیقة خصوصاً قروح الرئة و عصارته ینفع من نفث الدم و نزفه یقوی المعده و هو من انفع الادویة لقروح الامعاء و یحبس البطن و یلصق الجراحات العظمیة اذا وضع علیها و ان کان قد انقطع معها عصب. صاحب اختیارات بدیعی گوید: نباتی است که به رومی آن را هوفسطیداس خوانند به پارسی اسپلنج خوانند و به عربی اذناب الخیل خوانند و به اصفهانی شنگ گویند قابض و یابس بود و خون رفتن بینی بازدارد و از آن رحم و مجموع اعضا. و نیکوترین آن تازه بود و طبیعت آن سرد بود در اول و خشک بود تا سوم و گویند در دویم و گویند گرم بود در اول اعضا را سخت کند از بهر این است که در تریاق مستعمل است و در وی قبضی بود مانند تخم گل و ورق خشک آن ریشهای کهن را نافع بود و اصل وی چرک گوش را نافع بود و پاک گرداند و ریش شش را مفید و عصارهء وی نفث دم و نزف آن را سود دهد و مقوی معده بود و سودمندترین چیزها بود جهت قرحهء امعا، و شکم ببندد و جراحتهای عظیم را سودمند بود و به اصلاح آورد چون بر آن نهند اگر چه عصب منقطع شده باشد و بدل آن تخم گلنار است به وزن آن -انتهی. ابوریحان گوید: ذکر او در ذال در ذنب الخیل گذشت. «بی» گوید سرد است در اول خشک است در نهایت درجهء دوم. برگ او جراحات را فراهم آورد. شکوفهء او از برگ بقوت زیادت است. اگر با شراب خورند قروح امعا را نافع بود و معده را تقویت کند و ردع سودا بکند. خوردن و ضماد کردن عصارهء او جراحات بد و اطلاق شکم را مفید بود و خونی که از دماغ نازل شود سد کند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). حکیم مؤمن در تحفه گوید: دواء مختلف فیه است نزد انطاکی و جمعی دیگر. نباتی است برگش مثل برگ گندنا و قلیل العدد و مفروش بر زمین و در اصفهان شنگ (به سکون نون) نامند و مانند سبزیها میخورند و حنین بن اسحاق و جمعی دیگر گویند که دیسقوریدوس قسیوس(2) دانسته و قول او معتبر است و آن نباتی است شبیه به درخت کوچکی و شاخهای او صلب و برگش مستدیر و با زغب و صلابت و گلش شبیه به گلنار و قسمی از آن سفید و نزدیک بیخ او نوعی از طراثیث میروید مایل به سرخی روشن و بعضی سفید و بعضی اشقر می باشد و به رومی آن طرثوث را هوفسطیداس نامند و به یونانی ابوقیطس. او از جمیع اجزای نبات قسیوس(3)قوی تر است و مراد از عصارهء لحیة التیس عصارهء طرثوث مذکور است. در آخر اول سرد و در سیم خشک و قابض و از اجزای تریاق فاروق و قاطع نفث الدم و حیض و اسهال مراری و دموی و رافع قرحهء امعاء و ریه و ضماد او مقوی اعضای ضعیفه و فم معده و جگر و در سایر افعال قوی تر از اقاقیا و قدر شربت از عصارهء او تا سه درهم و از برگ و گل او تا چهار درهم و ذرور برگ و گل آن جهت التیام جراحات و رفع تعفن آن و گل او با موم و روغن جهت سوختگی آتش و اورام حارّه و خوردن آن جهت قرحهء امعاء و تقویت معده و منع ریختن مواد به او نافع و مضر گرده و مصلحش عناب و بدلش حضض و اقاقیا است. و ابی خالد افریقی و امین الدوله و جمعی دیگر بیان کرده اند که شاخهایی است بی برگ و مایل به سرخی و درخشندگی و سرخی او مایل به سیاهی و بقدر شبری و اکثر آن در تحت زمین و چهار انگشت او از زمین پیداست و در شوره زارها میروید و این قول اصح مینماید چه بیخ گیاه مذکور نوعی از طراثیث است و محمد بن زکریا خوردن لحیة التیس را رافع سموم دانسته است. ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الهوفسطیداس و اذناب الخیل نبت کورق الکراث لکن لایرتفع. عفص حاد الرائحة بارد یابس فی الثانیة او الثالثة او حار فی الاول یقطع الاسهال و النزف و قروح الرئة و الصدر و ارتخاء المعدة شرباً والجراح و التأکل ذروراً و یجبر الکسر لصوقا وهو یضر الکلی و یصلحه العناب و شربته مثقال و بدله عصارة الافسنتین و هو من مفردات التریاق.
(1) - Hypociste. (2) - ظ: قستوس.
(3) - ظ: قستوس.
لحیة الحمار.
[لِ یَ تُلْ حِ] (ع اِ مرکب)پرسیاوشان. (اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به پرسیاوشان شود. کزبرة البئر. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لحیة العنز.
[لِ یَ تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) گوزن گیا. (مفاتیح).
لحییس.
[لُ] (معرب، اِ)(1) نبت بری و جبلی یرتفع نحو ذراع له حب اسود، مرالطعم فی حجم العدس حار یابس فی الثانیة ینفع من السموم خصوصاً العقرب و یحلل الریاح الغلیظة و یفتح السدد و یزیل الفواق و الیرقان و شربته مثقال. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - در تحفه و اختیارات لخنیس ضبط شده است. صحیح ضبط تحفه و اختیارات است.
لخٍ.
[لَ خِنْ] (ع ص) (بعیرٌ...)، شتر که یک زانوی آن از دیگری بزرگتر باشد. (منتهی الارب).
لخ.
[لَخ خ] (ع مص) سخن سربسته و مشتبه گفتن. || رسیدن به کوه و برآمدن بر آن. || میل کردن در حفر و کج و مائل کندن. || خوشبویی آلودن. || بسیاراشک شدن چشم. || طپانچه زدن. || پرسیدن خبر را و طلب تمام خبر کردن و کوشش کردن در آن. (منتهی الارب).
لخ.
[لُ] (اِ) کخ است و آن علفی باشد که در آب روید و تیزی دارد بر سر آن مانند پشم چیزی جمع شده و آن را داخل آهک رسیده کنند و در حوضها بکار برند و از آن علف حصیر بافند و در خراسان با آن خربزه آونگ کنند و در هندوستان به خورد فیل دهند. (برهان). بردی. پیزر. پاپیروس. گیاهی است که بدان بوریا بافند و آن برکنارهء آبها روید. (غیاث). دُخ. دُوخ. لویی. کَرَک (در لهجهء قزوین). جگن. گیاهی است در آب روید و سرش چون پشم خوشه دارد و گستردنی بافند :
گفتی که بترسد ز همه خلق سنائی
پاسخ شنو ار چند نه ای درخور پاسخ
آن مست ز مستی بترسد نه ز مردی
ورنه بخرد نیزهء خطی شمرد لخ.سنائی.
جوالح؛ آنچه از سرهای نی و لخ هوا گیرد چون ذره و مانند آن. (منتهی الارب). عنقر [ عَ قَ / قُ ]،... لخ مادامی که سپید باشد یا عام است یا بیخِ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب).
لخ.
[لُ] (اِخ) جایگاهی است در شعر امروالقیس :
و قد عمرَ الروضات حول مخطط
الی اللخ مرأی من سعاد و مسمعا.
(معجم البلدان).
لخ.
[لُ] (اِ)(1) کزنفون مورخ (از لشکریان کورش) قسمتی را که دارای 24 نفر یا کمتر بوده لُخ یا لُخاژ مینامد. این دو لفظ یونانی است. (ایران باستان ج 1 ص 351).
(1) - Loche.
لخا.
[لَ] (اِ) کفش. پای افزار. سرموزه. (برهان). لکا(1).
(1) - لَخَه، در تداول اهالی خراسان.
لخاء.
[لَ] (ع اِ) لخیً. (منتهی الارب). دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. یا نوعی از پوست ستور دریایی که بدان دارو در بینی ریزند. || (ص) شرم آبناک فراخ زن. (منتهی الارب).
لخاء.
[لِ] (ع اِ، اِمص) نان تر نهاده (یعنی خیس کرده) یا ترنهادگی نان. (منتهی الارب).
لخاء.
[لِ] (ع مص) با هم دوستی کردن. ملاخاة. || خلاف ورزیدن. || با هم نرمی کردن. || آسان فراگرفتن کار. || برافژولیدن بر یکدیگر. || دروغ گفتن. || به دروغ آراستن سخن را. || نمامی کردن. (منتهی الارب) (از لغات اضداد است).
لخاژ.
[لُ] (اِ) لفظی یونانی و اصطلاحی لشکری است به معنی لُخ، یعنی قسمتی از لشکریان که دارای 24 تن یا کمتر بوده است. (ایران باستان چ 1 ج 1 ص 351). || صاحب منصب و فرماندهء لُخ را نیز گفته اند. (ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1065).
لخاص.
[لِ] (ع اِ) جِ لَخصة. (منتهی الارب).
لخاف.
[لِ] (ع اِ) جِ لخفة. سنگهای تنک. (منتهی الارب). سنگهای سفید. (منتخب اللغات).
لخاقیق.
[لَ] (ع اِ) جِ لُخقوق. (منتهی الارب). رجوع به لُخقوق شود.
لخالخ.
[لَ لِ] (ع اِ) جِ لَخلخة.
لخام.
[لَ] (ع اِ) استخوانها. (منتهی الارب).
لخب.
[لَ خَ] (ع اِ) درخت مقل. (منتهی الارب).
لخب.
[لَ] (ع مص) آرمیدن با زن. || طپانچه زدن. (منتهی الارب).
لخبة.
[لَ بَ] (اِخ) نام دیهی است به ظاهر عدن اَبین. (منتهی الارب).
لخت.
[لَ] (ع ص) بزرگ اندام. || زن مفضاة که پیش و پس وی یکی شده باشد. || حرٌّ سخت لخت؛ گرمای شدید و سخت. (منتهی الارب).
لخت.
[لَ] (اِ) جزو. بعض. برخ. بهر. بخش. قسم. پرگاله. قدر. مقدار. حصه. (برهان). قطعه. پاره. لت :
یک لخت خون بچهء تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.
عماره.
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه.فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.فردوسی.
همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.فردوسی.
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشایندهء نیکبخت.فردوسی.
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب.فردوسی.
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه.فردوسی.
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه.فردوسی.
سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه.فردوسی.
سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه.فردوسی.
عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه.فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت.فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار.
منوچهری.
خصف؛ کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت. تاعه؛ یک لخت سطبر از فله. فته؛ یک لخت از خرما. (منتهی الارب).
- لختِ جگر؛ پارهء جگر :
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم.
صائب.
- یک لخت؛ یکپارچه. یک تخته. نیز رجوع به یک لخت شود : و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمهء طبری بلعمی). پرسیدند [جهودان] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست؟ پیغمبر ما (ص) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت... (ترجمهء طبری بلعمی).
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی.اسدی.
و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت [ستون فقرات] و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی.
- || لجوج. یک دنده :
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.نظامی.
- || رُک. رُک گو : گفت زندگانی خواجه دراز باد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). رجوع به یک لخت شود.
- امثال: لختی بخور، لختی بده، لختی بنه.
|| سرپاس. گرز. عمود. لت. (اوبهی). گرز آهنی. مقمعه. کوپال :
چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت
به کژّی به یک لخت برگشت بخت.
فردوسی.
ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
سست است عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بدانش و جوان داری بخت.معزی.
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 77).
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغز را رفت هوش.نظامی.
هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.نظامی.
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.نظامی.
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او.نظامی.
برنجد سر از دردسرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت.
نظامی.
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند.نظامی.
برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فروریخت بر پیکرش.نظامی.
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
و آن دگر در زیر کامش جست لخت.مولوی.
به لخت درشکند آرزو به کاسهء سر
که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان.
کمال اسماعیل.
رجوع به سرپاس شود. || یال و کوپال. (برهان). || کلاه خود آهنین. || کارد استادان قصاب. || کفش و پای افزار. موزه و سرموزه. || خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان). || لت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مصراع. لنگه. طبق. یک لخت از دو لختِ در، مصراعی و لنگه ای از آن. لخت در، لنگهء آن. مصراع آن:
- دو لخت؛ دولت. دولنگه. دارای دو مصراع :
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند. نظامی.
التصریع؛ در دولخت کردن. (زوزنی). شعر به دو مصراع کردن.
- دو لختی؛ دو مصراعی. دولتی. دو لنگه ای :
لختی نگشاد کس بدین در
کان لخت دگر نخورده بر سر.نظامی.
شه آسایش و خواب را کار بست
دولختی در چاردیوار بست.نظامی.
جهان را به آمدشدن هر که هست
دو لختی دری دید لختی شکست.نظامی.
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.نظامی.
یک لختی از آن نیم در این سیر
کامد چو در دولختی این دیر.نظامی.
در دولختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز.
سعدی.
همیشه بازنباشد در دولختی چشم
ضرورت است که روزی به گل براندایی.
سعدی.
- لخت در؛ تختهء دروازه. (غیاث).
|| (ص) بسته. منعقد(1). دَلمه :
دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت.
(نصاب الصبیان).
-لخت خون(2)؛ علقه. دَلمهء خون.
- لخت شدن خون؛ بستن آن(3). دَلَمه شدن آن.
|| رخو. سست. بیحرکت. بی حسّ (عضوی یا تمام بدن). مسترخی. در تداول عامه سنگین و سست. شل و شلاته. || (اِ) کتک و شلاق. || زدن. ستیزه کردن. || پاره کردن. (برهان).
|| در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد :
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت.نظامی.
(1) - Concrete.
(2) - Caillot sanguin.
(3) - Coagulation.
لخت.
[لُ] (ص) (از: کلمهء رُت) لهجهء عامیانهء لوت. رُت. روت. برهنه. عور. روده. روخ. عریان. مجرد. عری. تهک. غوشت.
- عرق لخت؛ بدون نقل و مزه.
- لخت شدن؛ از جامه برآمدن.
- لخت کردن؛ برهنه کردن. رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
|| اطلس ساده. اَجرد.
لختان.
[لَ] (اِ) جِ لخت به معنی اجزاء و پاره ها. (برهان).
لخت دوز.
[لَ] (نف مرکب) لاخه دوز که پینه دوز و پاره دوز باشد یعنی شخصی که بر کفش پاره شده پینه بدوزد. (آنندراج).
لخت شدن.
[لُ شُ دَ] (مص مرکب) جامه از تن بیرون کردن. کندن لباس بتمامی. کندن همهء جامه چنانکه گاه ورود به حمام.
لختک.
[لَ تَ] (اِ مصغر، ق) مصغر لخت. اندک : متدرجاً برآیند [کواکب] اندک اندک تا بغایتی رسند و ازو آغازند فرودآمدن لختک لختک تا فروشوند. (التفهیم).
لخت کردن.
[لُ کَ دَ] (مص مرکب) از جامه برآوردن. برهنه کردن.
-لخت کردن کاروان؛ ستدن دزد همهء اموال آنان را به ستم. گرفتن قاطع طریق همه چیز کاروانی را تا جامه های تن او را. ربودن دزد جامه و کالای کاروان را.
لختکی.
[لَ تَ] (ق مرکب) (از: لخت + «ک» + «ی» نکره) اندکی. کمکی. مقداری. قدری : اندر آن لختکی خم است. (التفهیم). و لکن لختکی ازو گرایسته تر. (التفهیم).
همی لختکی سیب هر بامداد
پریروی دخمه بدان کرم داد.فردوسی.
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبید یکمنی دادن کدام است.منوچهری.
بجنگ اندر خردمند نکورای
بماند آشتی را لختکی جای.
(ویس و رامین).
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو
منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار.
سنائی.
لخت گه.
[لُ گَهْ] (اِ مرکب) (در مازندران) نقطه ای از جنگل که درختان آن بریده باشند(1).
(1) - Clairiere.
لخت لخت.
[لَ لَ] (ص مرکب) پاره پاره. قطعه قطعه. چاک چاک. لت لت. بخش بخش :
ز نیروی مردان و از زخم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت.فردوسی.
زره شان درآمد همه لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت.فردوسی.
به زخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو برگ درخت.فردوسی.
بیابان بی آب و گرمای سخت
کزو مرغ گشتی به تن لخت لخت.فردوسی.
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
بتنگی فرازآمد آن کار سخت.فردوسی.
کمان کرد دونیم و زه لخت لخت
همیدون بینداخت در پیش تخت.
اسدی (گرشاسبنامه ص 169).
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
درو قفل و زنجیر شد لخت لخت.
اسدی (گرشاسبنامه ص 309).
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت.
خاقانی.
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت.نظامی.
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو میشود مغزها لخت لخت.نظامی.
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت.نظامی.
از بسکه دست می گزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش.
حافظ.
|| (ق مرکب) کم کم. اندک اندک :
میر همی برکشدش لخت لخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت.منوچهری.
تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون
آسمان آس گون از رنگ او گردد خلنگ.
منوچهری.
همه چیزی ار بنگری لخت لخت
بسختی برون آید از جای سخت.نظامی.
لخت و برهنه.
[لُ تُ رَ نَ / نِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع است. بالتمام برهنه. رجوع به لخت و عور و لخت و پتی شود.
لخت و پتی.
[لُ تُ پَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع. بکلی عور. بالتمام برهنه. مادرزا.
لخت و پخت.
[لُ تُ پُ] (ص مرکب، از اتباع) لخت و عور.
لخت و عور.
[لُ تُ] (ص مرکب، از اتباع)لوت و لندر. مادرزا. بالتمام برهنه.
لخت و لندر.
[لُ تُ لُ دُ] (ص مرکب، از اتباع) لخت و عور. لخت و پتی. بکلی برهنه. مادرزا.
لخته.
[لَ تَ / تِ] (ص، اِ) پاره. (برهان) (اوبهی). لخت. (آنندراج) (برهان) :
یا زنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروانی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| بسته. دَلمه.
- لخته شدن خون و غیره؛ بستن آن(1). دَلمه شدن آن. لخت شدن آن.
-لخته کردن؛(2) کلچیدن.
(1) - Coagulation.
(2) - Coaguler.
لختی.
[لَ] (ق) (از: لخت + «ی» نکره) یک لخت. مقداری. اندازه ای. قدری. کمی. پاره ای. بخشی. بعضی. جزئی. قطعه ای. اندکی. مبلغی :
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداد از آنچه بیلفخت.
رودکی.
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.فردوسی.
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت.فردوسی.
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.فردوسی.
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.فردوسی.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.فردوسی.
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی.فردوسی.
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی.فردوسی.
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی.فردوسی.
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.فردوسی.
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت.فردوسی.
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.فردوسی.
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه.فردوسی.
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست.فردوسی.
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب)
بیاوردش از پیش افراسیاب.فردوسی.
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.فردوسی.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.فردوسی.
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب.فردوسی.
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین.فردوسی.
خِرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان.فردوسی.
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.فردوسی.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت.فردوسی.
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه.فردوسی.
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.فردوسی.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی.فردوسی.
نخواهم جز از نامهء هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان.فردوسی.
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده.فردوسی.
وزان آب لختی بسر بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.فردوسی.
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال.فردوسی.
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.فردوسی.
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.فردوسی.
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب.فردوسی.
نهان شاه در خانهء آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.فردوسی.
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت.فردوسی.
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
شمار لختی از آن [اشک] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.فرخی.
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.منوچهری.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
بنهء شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.منوچهری.
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده.
منوچهری.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
منوچهری.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
منوچهری.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن.منوچهری.
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
(ویس و رامین).
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هر روز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم. (تاریخ بیهقی). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص 633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. (تاریخ بیهقی ص 608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص 410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص 410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت. (تاریخ بیهقی ص 64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه.اسدی.
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.اسدی.
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی.ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
ناصرخسرو.
و سر استخوان ران لختی برآمده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خداوند علت اندر خانه ای نشیند که بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و زمین این ولایت [خوارزم]لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اندر وی [در انار شیرین] لختی بادناکی است... و لختی تشنگی آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم. (کلیله و دمنه). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید و تهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص 109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.نظامی.
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیهء جاوید کرده.نظامی.
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.نظامی.
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.نظامی.
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.نظامی.
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت.نظامی.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت.نظامی.
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه.نظامی.
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت.نظامی.
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی.نظامی.
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی.نظامی.
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست.نظامی.
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.نظامی.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست.نظامی.
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.نظامی.
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.نظامی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.نظامی.
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.عطار.
گفت از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان سعدی).
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رُفتم.سعدی.
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه.سعدی.
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت. (گلستان). جمعوره؛ لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک). (منتهی الارب). جُمزه؛ لختی از قروت. (منتهی الارب).
لختی.
[لُ] (حامص) چگونگی لخت. عوری. برهنگی. عریانی. || لوتی. || (ص نسبی) لخت. برهنه و بی چیز: خیابان لختی.
لختی پختی.
[لُ پُ] (ص مرکب، از اتباع) از اتباع است: چند نفر لختی پختی؛ چند تن برهنه و ناچیز.
لختیعة.
[لَ عَ] (اِخ) لخیعة ذوالشناتر. یکی از ملوک یمن یا از مقاول. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 423 شود.
لختینه.
[لَ نَ] (اِ) جایی بر ستونهای چوبین که از زمین بقدر هفت یا هشت گز بلند و مرفوع باشد و مردم بالای آن بخسبند تا از زحمت نمناکی زمین محفوظ باشند. (آنندراج). کَتام، کُتام (در لهجهء گیلان).
لخج.
[لَ خَ] (ع اِ) بدترین خم چشم که از چشم رود. (منتهی الارب).
لخج.
[لَ] (اِ) زاگ سیه که رنگرزان دارند. لخچ :
بینی آن زلفینکان چون چنبری بالابخم(1)
کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس.
طیان.
(1) - گمان میکنم چون طیان است زلفینکان پیری را که موی سیه کرده هجو میگوید و شعر اینطور بوده: بینی... چون چنبر بالای خم...
لخجم.
[لَ جَ] (ع ص) شتر فراخ شکم. || راه روشن و فراخ. || زنِ سرد فراخ شرم. (منتهی الارب).
لخجة.
[لَ خِ جَ] (ع ص) عینٌ لخجة؛ چشم خمناک (او الصواب بالمهملتین). (منتهی الارب).
لخچ.
[لَ خَ / لَ] (اِ) لخج. زاک سیاه رنگ رزان بود. (اوبهی). زاج سیاه و اشخار باشد که آن را قلیا گویند. (برهان). زاک زرد است چون با مازو جفت شود رنگ سیاه دهد. رجوع به لخج شود.
لخچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) شعله و اخگر آتش را گویند. (برهان). لخشه :
مه بکمند آورد سنبل تو هر نفس
لخچه پدید آورد آتش تو دمبدم.
بدر جاجرمی (از آنندراج).
آن پستهء خندان نگر و آن چشمهء حیوان نگر
وان لخچها پنهان نگر در آتش جان پرورش.
بدر جاجرمی (از آنندراج).
صاحب آنندراج گوید: این دو بیت را رشیدی شاهد لخچه آورده و چنان فهمیده که لخچه به معنی شعله است و آتش جان پرور روی معشوق و خطا کرده این در وصف لب و دهن معشوق است و آنچه او لخچه خوانده یخچه بوده و یخچه به معنی تگرگ است و در این مقام یخچها کنایه از دندانهاست که در آتش جان پرور او که لبهای سرخش باشد پنهان شده اند. و رجوع به لخشه شود.
لخز.
[لَ] (ع ص) کارد تیز. (منتهی الارب).
لخشان.
[لَ] (نف) لغزان. نسو. نسود. اَملس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث): کرتوم؛ سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی.
لخشاندن.
[لَ دَ] (مص) لغزاندن. لغزانی :ان تمید بکم، ای لئلا تمید بکم (قرآن 16 و 15 و 31/10)؛ تا شما را نلخشاند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 260).
لخشانی.
[لَ] (حامص) حالت و چگونگی لخشان.
لخشانیدن.
[لَ دَ] (مص) لغزانیدن: استزلال؛ لخشانیدن و لغزانیدن. (مجمل اللغة).
لخشش.
[لَ شِ] (اِمص) لغزش. عمل لخشیدن: از خردان لخشش از بزرگان بخشش.
لخشک.
[لَ شَ] (اِخ) نام محلی کنار راه زاهدان و کهورک میان زاهدان و تل سیاه، در 26110گزی زاهدان.
لخشک.
[لَ شَ] (اِ) نوعی از آش آرد باشد. (برهان). نوعی از آش است که از خمیر میسازند ولی آن را رشته نمی کنند بلکه از تکه های درشت خمیر چنانکه در برابر آش رشته گویند آش لخشک. آش لخشک را عموم خورند ولی آش رشته مخصوص اعیان است. (لغت محلی گناباد خراسان). لاکشه. لاخشه. لخشه. لاکچه. توتماج. تتماج. لطیفه. جون عَمه. || نام حلوایی هم هست. (برهان). || تُرتُرک و آن سنگی باشد لغزنده در بعضی از کوهها که مردم بر بالای آن نشسته خود را سر دهند و همه جا لغزیده بپایین آیند. (برهان). چپچله. چچله. زحلوفه. || یخی را نیز گویند که در روی زمین مسطح بسته باشد و طفلان و جوانان بنوعی پای بر آن زنند که همه جا لغزیده روند. (برهان).
لخشندگی.
[لَ شَ دَ / دِ] (حامص)لغزندگی.
لخشنده.
[لَ شَ دَ / دِ] (نف) لغزنده.
لخشه.
[لَ شَ / شِ] (اِ) شَرَر. (مجمل اللغة). شعلهء آتش. اخگر. (برهان) (غیاث). لخچه. رجوع به لخچه شود :
آتش عشق را ز بس سوز است
آه شعله است، غم بود لخشه.
اورمزدی (از جهانگیری).
|| سرشک آتش. (مجمل اللغة). سرشک آتش و آن قطره هایی است که از یک سر چوب تر بر آتش ریزد. (برهان). || نوعی از آش آرد. لخشک. (برهان). لاخشه. لاکچه. لاکشه. جون عمه. لطیفه. رجوع به لخشک شود. || لغزیده و پای از پیش به در رفته. (برهان). || (اِمص) لرزه. جنبش. در تداول عامه، لرزهء در تن از غیرت. لرزهء سخت که اعضا را چون دست و سر و تن جدا جدا بلرزاند: لخشه به تنم افتاد؛ سخت لرزیدم.
- لخشه به سی و سه بند کسی افتادن؛ سخت لرزیدن از ترس.
لخشیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) لغزیدگی.
لخشیدن.
[لَ دَ] (مص) لغزیدن. شخشیدن. لیزیدن. لیز خوردن. سر خوردن. پای از پیش بدر رفتن و افتادن. (برهان) :چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی).
از تو بخشودن است و بخشیدن
از من افتادن است و لخشیدن(1).سنائی.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.نظامی.
بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب
ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 103).
-امثال: از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
|| درخشیدن. اشتعال : گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397). لانها تتلظی ای تشتعل؛ برای آنکه لخشد. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397).
(1) - شخشیدن نیز آمده و درست است. (سروری).
لخشیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) درخور لخشیدن. درخشیدنی. || که لخشیدن آن ضروری است.
لخشیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف) مشتعل شده :ایشان را از آنجا در آتش لخشیده فکند. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 214). || لغزیده.
لخص.
[لَ خِ] (ع ص) ضرعٌ لخص؛ پستان بسیار گوشت که شیرش به دشواری برآید. (منتهی الارب).
لخص.
[لَ] (ع مص) نگریستن چشم شتر را که پیه دار است یا نه. (منتهی الارب).
لخص.
[لَ خَ] (ع مص) گوشت گرفتن بام چشم. (منتهی الارب). گوشت گرفتن چشم. (منتخب اللغات). گوشت گرفتن پلک بالایین چشم. ج، الخاص. (بحر الجواهر). || آماسیدن گرداگرد چشم. (منتهی الارب).
لخص.
[لَ خَ] (ع اِ) گوشت کورهء چشم. (مهذب الاسماء). رجوع به لخصه شود.
لخصاء.
[لَ] (ع ص) تأنیث الخص. زنِ گوشت گرفته بام چشم. || زن آماسیده اطراف چشم. (منتهی الارب).
- عینٌ لخصاء؛ چشمی که کورهء وی گوشتین بود و ستبر. (مهذب الاسماء).
لخصة.
[لَ خَ صَ] (ع اِ) گوشت پارهء اندرون پیه چشم. ج، لخاص. (منتهی الارب). لخص. (مهذب الاسماء). لحمة باطن العین من اعلی و اَسفل. ج، لخاص. (بحرالجواهر).
لخع.
[لَ خَ] (ع اِمص) فروهشتگی اندام. (منتهی الارب).
لخف.
[لَ] (ع مص) فراخ کردن داغ و نشان آن را. || زدن سخت. (منتهی الارب). ضرب شدید. (زوزنی).
لخف.
[لَ] (ع اِ) مِسکهء تُنک. (منتهی الارب).
لخفلد.
[لِ فِ] (اِخ) نام دشت وسیع و پهناوری است که در باویر از کشور آلمان بوسیلهء شکافتن نهر لخ بوجود آمده است و جولانگاه مبارزان دلیر در چند جنگ عظیم واقع گشته. (قاموس الاعلام ترکی).
لخفة.
[لَ فَ] (ع اِ) سُرین. || حلقهء دُبر. || داغی است. (منتهی الارب). قسمی داغ. || سنگ سپید تُنک. ج، لِخاف. (منتهی الارب). سنگ تنک. (مهذب الاسماء). سنگ سپید و تنک که بر آن نوشتندی. (ابن الندیم ص 31): و العرب تکتب فی اکتاف الابل واللخاف و هی الحجاره الرقاق البیض. (ابن الندیم). قسمتی از قرآن بر این سنگها یعنی لخاف نبشته بود. قال زیدبن ثابت فوالله لنقل جبل من الجبال ماکان اثقل علی من الذی امرنی [عمربن الخطاب] به من جمع القرآن اجمع من الرقاع و اللخاف و العسف و صدور الرجال. (ابن الندیم).
لخقوق.
[لُ] (ع اِ) شکافی در زمین همچو سوراخ کلاکموش و کفتار و جز آن. ج، لخاقیق. (منتهی الارب).
لخلخ.
[لَ لَ] (ص) بی گوشت. ضعیف. لاغر. (جهانگیری) :
مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین
فربه و زفتت کند گرچه که تو لخلخی.
مولوی.
لخلخان.
[لَ لَ] (اِخ) قبیله ای است یا جایی است. (منتهی الارب).
لخلخانی.
[لَ لَ نی ی] (ع ص) منسوباً، مرد غیرفصیح. (منتهی الارب). بسته زبان یعنی آنکه فصیح نبود. (مهذب الاسماء). من لایفصح.
لخلخانیه.
[لَ لَ نی یَ] (ع اِمص) منسوباً، گنگلاجکی و پیچیدگی و درهم آمیختگی در گفتار. (منتهی الارب).
لخلخة.
[لَ لَ خَ] (ع اِ) خوشبویی است. (منتهی الارب). معجونی باشد خوشبوی. (مهذب الاسماء). بوی خوشی معروف. طیب معروف. (تاج العروس). عطری است. بویهای آمیخته. معجون بوی. (زمخشری). عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص. خوشبویی چند که یکجا کنند و ببویند. گوی عنبری که از عود قماری و لادن و مشک و کافور سازند. (برهان). ج، لخالخ. هی اشیاء مرکبة یشم بها. و قیل هی ظرف یصب فیه من میاه الخلاف و الورد و الکربزة و امثال ذلک. (بحر الجواهر). خلط من المسک و العنبر و الکافور و اشباه ذلک.(1) (الجماهر ص 235) : و همهء خانه به ریاحین آراسته و لخلخه ها و میوه های مشموم. (تاریخ بیهقی). و از عطرها لخلخهء معتدل و غالیه بکار باید داشت. لخلخه بوییدن، در گرمابه. اندر فصل بهار... از عطرها گلاب با آب شاهسپرم آمیخته و مثلث کافوری و لخلخهء معتدل به کار باید داشت. و لخلخهء سرد می بویانند. اولی تر است که نخست ماده از دماغ بازدارد به لخلخه ها چون سرکه و گلاب و روغن گل، خرقه ها بدان تر می کنند و بر سر او می نهند و مدت دو روز می بویانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
به گوه کودک یکماهه ریده جلق زدی
بگوی لخلخه برداشتی گروههء هار.سوزنی.
صیدگه شاه جهان را خوش چراگاهست از آنک
لخلخهء روحانیان بینی در او بعرالظبا.
خاقانی.
بشنو و بو کن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهء لو کشف لخلخهء من عرف.خاقانی.
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخهء رایگان.خاقانی.
بر زمین سبزه ای برنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر.نظامی.
و بخور لخلخهء طرب رفیق شفیق و جلیس انیس بود. (سعدی دیباچهء کلیات).
-لخلخه های عنبری؛ گویی است از عنبر و مشک و غیره ترتیب داده. (آنندراج).
- || کنایه از ساعات شب هم هست. (آنندراج) (برهان).
- || ترکیبی باشد که آن را به جهت تقویت دماغ ترتیب دهند :
غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری.
خاقانی.
(1) - Electuaire.
لخلخه سای.
[لَ لَ خَ / خِ] (نف مرکب)عطرسای: ابر لخلخه سای شدن.
لخلخهء سلیمانی.
[لَ لَ خَ / خِ یِ سُ لَ / لِ نی ی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ثفل روغن و زعفران است و آن را قرقومعما خوانند. (اختیارات بدیعی).
لخم.
[لُ] (ص) گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن. که استخوان و لسه ندارد. گوشت بی پی و کرکرانک و جز آن. لیک. وَذَرَه. گوشت بی استخوان و فضول و رگ و ریشه.
لخم.
[لُ] (ع اِ) ماهیی است دریایی و کوسج خوانند. (منتهی الارب). کوسج. کوسه. (فارسی آن پیشواذ است). جمل البحر. فیشوا. پیشواذ. ضرب من السمک خبیث له ذنب طویل یضرب به و یسمی جمل البحر. (الجماهر بیرونی ص143) : و فی هذا البحر [بحر هرکند] سمک یدعی اللخم و هو سبع یبتلع الناس. (اخبار الصین و الهند ص 6).رجوع به کوسج شود.
لخم.
[لَ] (ع مص) بریدن. || طپانچه زدن. || لخم وجه فلان؛ بسیار شد گوشت روی او و درشت و سطبر گردید. ابن درید گوید: هو فعل ممات. (منتهی الارب).
لخم.
[لَ] (اِخ) (ملوک...) رجوع به معد و نیز رجوع به لخم بن عدی و لخمی شود. حیی است از یمن از اولاد لخم و اسم لخم مالک بن عدی بن الحارث بن مرّة بن اددبن زیدبن کهلان، یا زیدبن یشحب بن یعرب بن قحطان. سمی لخمالانه لطم. از آن حی اند پادشاهان حمیر و آسیه بنت مزاحم زن فرعون. (منتهی الارب). ملوک آل لخم 23 تن باشند که قریب 360 سال امارت کردند و چون یکی از آنها منذر بود ایشان را مناذره نیز گویند. امارت نشین ایشان حیره بود و امرای مشهور لخمی بقرار ذیلند:
1 - نعمان بن امری القیس 431-473. رجوع به نعمان بن امری القیس شود. 2 - امری القیس بن نعمان. رجوع به امری القیس بن نعمان شود. 3 - منذربن ماءالسماء. رجوع به منذربن ماءالسماء شود. 4 - نعمان بن منذر. رجوع به نعمان بن منذر شود.
قلقشندی آرد: الحی التاسع من بنی کهلان. و هم بنولخم بن عدی بن الحارث بن مرة بن اددبن زیدبن یشحب بن عریب بن زیدبن کهلان. و لخم اخو جذام المقدم ذکره و کل منهما عم لِکِندة المقدم ذکره ایضاً وعد صاحب حماه: لخماً من بنی عمروبن سباء کما عدجذاماً اذا کانا اخوین کما تقدم. و قد کان للمفاوز من اللخمیین ملک بالحیرة من بلاد العراق، ثم کان لبنی عباد من بقایاهم بالاندلس ملک باشبیلیة و ذکر القضاعی انهم حضَر و افتح مصر، واختلطوا بهاهم و من خالطهم من جذام. قال الحمدانی: و بصعیدالدیار المصریه منهم قوم یسکنون بالبرالشرقی، ذکر منهم الحمدانی سبع ابطن. الاولی: سماک و هم المعروفون بالسماکین و بنومر، و بنو ملیح، و بنونبهان، و بنوعبس و بنو کریم، و بنو بکیر، و دیارهم من طارف ببا (کذا؟) بالبهنسا الی منهدر دیر الجمیرة فی البرالشرقی. الثانیة: بنوحدان و هم بنومحمد و بنوعلی و بنوسالم و بنومدلج و بنو رعیش و دیارهم من دیرالجمیرة الی ترعة صول. الثالثة: بنوراشد و هم بنومعمر بنوواصل و بنومرا، و بنوحبان و بنومعاد، و بنوالبیض و بنوحجرة، و بنوشنوة، و دیار هم من مسجد موسی الی اسکر، و نصف بلاد اطفیح و لبنی البیض؛ الحی الصغیر، و لبنی شنوءة من ترعة شریف الی معصرة بوش. الرابعة: بنوجعد و هم بنومسعود، و بنوحدیر و هم المعروف بالحدیریین، و بنوزبیر، و بنوثمال، و بنونصار و مسکنهم ساحل اطفیح، الخامسة: بنوعدی و هم بنوموسی، و بنومحرب و مساکنهم بالقرب منهم. السادسة: بنو بحر، و هم بنوسهل، و بنومعطار، و بنوفهم، و هم المعروف بالفهمیین، و بنوعسیر، و بنومسند، و بنو سباع و مسکنهم الحی الکبیر. السابعة: قبس، و هم بنوغنیم، و بنوعمرو، و بنو حجرة و لبنی غنیم، منهم العدویة، و دیرالطین الی حبسر مصر و لبنی عمرو، الرستق و لهم نصف حلوان و لبنی حجرة، النصف الثانی و نصف طرا. و من بطون لخم؛ بنوالدار، رهط تمیم الداری صاحب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، و هم بنوالداربن هانی بن حبیب بن نماره بن لخم. قال الحمدانی و بلدالخلیل علیه السلام معمور من بنی تمیم الداری رضی الله عنه و بید بنی تمیم هولاء الرقعة التی کتبها النبی صلی اللهعلیه وآله وسلم لتمیم و اخوته باقطاعهم بیت جبرون التی هی بلد الخلیل علیه السلام و بعض بلادها، و یقال اَنها مکتوبة فی قطعة من ادم من خف امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام و بخطه. (صبح الاعشی ج 1 ص 334)
لخم.
[لَ] (اِخ) ابن عدی بن الحارث بن مرة از کهلان. جدّی جاهلی است. مؤسس قبیلهء آل لخم یا لخمیون. پسران وی را امارت حیره و بازماندگان ایشان را که «آل عباد» یا «بنوعباد» نامیده میشوند حکمرانی اشبیلیه بوده است. و هم گروهی از ایشان به صعید مصر در برّ شرقی و آل ارسلان از لخمیون بسوریه بوده اند. (الاعلام زرکلی ج 3 و الحلل السندسیة ج 2 ص 297).
لخمة.
[لَ مَ] (ع اِمص) سستی. (منتهی الارب).
لخمة.
[لَ خَ مَ] (ع ص) مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب).
لخمة.
[لُ خَ مَ] (ع ص، اِ) جای دشوارگذار از زمین درشت. (منتهی الارب).
لخمة.
[لَ خَ مَ] (اِخ) رودباری است به حجاز. (منتهی الارب).
لخمة.
[لُ خَ مَ] (ع ص) لَخَمَة. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب).
لخمی.
[لَ می ی] (ص نسبی) منسوب به لخم که قبیله ای است از یمن.
- ملوکِ لَخمی؛ رجوع به ملوک لخم شود. همان مناذره یعنی ملوک حیره اند. نعمان سوم پادشاه حیره نیز از ایشان است که خسرو پرویز وی را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفت و به ایاس طائی داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 138).
لخمی.
[لَ] (اِخ) او راست تفسیر.
لخمی.
[لَ] (اِخ) الشاطبی. رجوع به الشاطبی ابراهیم شود. (معجم المطبوعات ج2).
لخمی.
[لَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن الانجب. از مشاهیر فقهای مالکی و از بزرگان ادبا و شعراست. اص از مردم بیت المقدس و پرورش یافتهء اسکندریه است و در مصر به تدریس اشتغال میورزیده و بسال 611 هجری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
لخمی.
[لَ] (اِخ) ابوالحکم عبدالسلام بن عبدالرحمن. از مشاهیر دانشمندان اندلس و از مردم اشبیلیه وی را تفسیری است ناتمام و اثری شرح اسماء الحسنی نام. وفات 536 ه . ق. (قاموس الاعلام ترکی).
لخمیون.
[لَ می یو] (اِخ) رجوع به معد و معدبن عدنان شود.
لخن.
[لَ] (ع اِ) سپیدی که در غلاف سر نرهء کودک ختنه ناکرده باشد. || سپیدی نرهء خر. (منتهی الارب).
لخن.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ اَلخن و لخناء. (منتهی الارب).
لخن.
[لَ خَ] (ع مص) گنده و بدبوی گشتن مشک و جز آن. (منتهی الارب). گنده شدن مشک. (تاج المصادر). || تباه گردیدن لوز. (منتهی الارب). پوسیده شدن مغز. (تاج المصادر). || (اِمص) گندگی شرم. || گندگی بن ران. || درشتی سخن. (منتهی الارب).
لخناء.
[لَ] (ع ص) تأنیث الخن. امرأة لخناء؛ زن گنده شرم. اَمة لخناء؛ داه گنده شرم. (منتهی الارب).
لخنة.
[لِ نَ] (ع اِ) گوشت پاره پایین شانه جای. (منتهی الارب).
لخنیس.
[لُ] (معرب، اِ) انف العجل. اناریلّن. رجوع به انف العجل شود(1). حکیم مؤمن در تحفه گوید: لغت یونانی و نوعی از خیری بری است نبات او قریب به ذرعی و گلش بنفش و برّی و جبلی میباشد و دانهء او سیاه و تلخ به قدر عدسی و نزد بعضی سراج القطرب است. در سیم گرم و دو درهم از تخم او مسهل قوی و رافع سم عقرب شیاله و مفتح سدد و رافع یرقان و قدر شربت از نبات او یک مثقال است و چون گل او را بر روی عقرب اندازند کشندهء اوست.
(1) - Lychnis.
لخنیس الاکلیلة.
[لُ سُلْ اِلی لَ] (ع اِ مرکب) نوعی از خیری جبلی است و آن خزامی است. (اختیارات بدیعی). رجوع به خزامی شود.
لخنیطس.
[لُ طِ] (معرب، اِ)(1).
(1) - Lychnites. این کلمه با لاطینی آن در یادداشتهای من بود لیکن اکنون مأخذ و معنی آن را نیافتم.
لخو.
[لَخْوْ] (ع مص) دارو در بینی کسی ریختن. (منتهی الارب). دارو به بینی کسی واکردن. (تاج المصادر).
لخواء .
[لَخْ] (ع ص) تأنیث الخی. زن بیهوده گوی و ژاژخای. || شتر که یک زانوی آن از دیگری بزرگتر باشد. (منتهی الارب). || آن زن که تهیگاه وی از دیگری بزرگتر باشد. (مهذب الاسماء). || کج هر چه باشد. || زن فراخ شرم. || عقاب که منقار بالایش از زیرین درازتر باشد. (منتهی الارب).
لخوخ.
[لَ] (ع ص) اصل. لُخوخ، اصل عیب ناک. (منتهی الارب).
لخوس.
[لُ] (معرب، اِ) (در زبان یونانی) به معنی زاهو و نفساء. (ابن البیطار). و ارسطولوخیا، مرکب از اریسطن و این لخوس باشد.
لخوة.
[لَخْوَ] (اِخ) نام پسر جشم بن مالک. (منتهی الارب).
لخة.
[لَ خ خَ] (ع ص) زن پلید. || زن بدبوی اندام. (منتهی الارب).
لخه.
[لَ خَ / خِ / لَخْ خَ / خِ] (ص)(کفش...)، کفش کهنه.
لخه دوز.
[لَ خَ / خِ] (نف مرکب) در تداول مردم خراسان، وصله کننده کفش کهنه را گویند که به عربی منقل است. صاحب منتهی الارب گوید: مُنقل؛ درپی کننده نعل و موزه را. پاره دوز. پینه دوز.
لخی.
[لَ خا] (ع اِ) (به مدّ نیز آید یعنی لخاء) دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. یا نوعی از پوست ستور دریایی که بدان دارو در بینی ریزند. || (ص) شرم آبناک فراخ. (منتهی الارب).
لخی.
[لَخْیْ] (ع مص) مال کسی را دادن. || دارو در بینی یا در گلوی کسی ریختن. (منتهی الارب).
لخی.
[لَ خا] (ع مص) بیهوده بسیار گفتن و هرزه دراییدن. (منتهی الارب).
لخیعة.
[لَ عَ] (اِخ) لختیعة. یکی از ملوک یمن یا از مقاول ملقب بذوالشناتر. ذوالشناتر لخیعة بن بنوف حمیری است (یا آن لختیعة به زیادت تاء است و الاول اکثر او الصواب). (منتهی الارب). از اذواء یمن میباشد. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: و در تاریخ جریر نام وی [ذوشناتر] لخیعة العالم گوید و خدای تعالی داناتر است. در این خلاف نیست که مردی ستمگر و بدفعل بود و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 168 و 423 شود صاحب قاموس گوید: ذوالشناتر من ملوک الیمن اسمه لخیعة.
لخیف.
[لُ خَ / لَ] (اِخ) اسپی است مر نبی (ص) را (او هو بالمهمله، لحیف). (منتهی الارب).
لخیفة.
[لَ فَ] (ع اِ) آواز آب و باد و عقاب وقت پریدن. || آواز گلوی خبه کرده. (منتهی الارب). خرخِر.
لد.
[لَدد] (ع اِ) جوال. (منتهی الارب).
لد.
[لَدد] (ع مص) لدود. دارو در کرانهء دهن کسی ریختن. (منتهی الارب). دارو به یک سوی دهن فروگذاشتن. (تاج المصادر). || خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب). جدال و خصومت کردن. (منتخب اللغات). || بر خصم غلبه کردن در جدال. (تاج المصادر). || بازداشتن کسی را. || بند کردن کسی را. (منتهی الارب).
لد.
[لُدد] (ع ص، اِ) جِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. (منتهی الارب) :
علم چون در نور حق فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لُد.مولوی.
جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لُد.مولوی.
تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم، ظالم و لدّ و غوی.مولوی.
گفت ادب این بود که خود دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد.مولوی.
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپس تر رفته ای ای گول لد.مولوی.
گویدش گیرم که آن خفاش لُد
علتی دارد ترا باری چه شد.مولوی.
لد.
[لُدد] (اِخ) دهی است به فلسطین. گویند که عیسی علیه السلام دجال را بر در آن ده خواهد کشت. (منتهی الارب). شهری به فلسطین بناکردهء سلیمان بن عبدالملک.(1)(نخبة الدهر دمشقی ص 201).
(1) - Lydda.
لد.
[لِ] (اِخ) ناحیتی به بلژیک در «فلاندر - اُر» دارای شش هزار و هفتصد تن سکنه.
لدا.
[لِ] (اِخ) نام پرده ای از کرژ (در برلین). || نام پرده ای از تینتر (در فلورانس).
لدا.
[لِ] (اِخ) زن تیندار و معشوقهء ژوپیتر که خوش آمد وی را بشکل قوئی درآمد. او مادر کاسترُ و پُلوکس و هِلن و کلیتمنستر است.
لدا.
[لِ] (اِ)(1) نوعی از نواعم. قسمی از نرم تنان.
(1) - Leda.
لداء.
[لَ د د] (ع ص) تأنیث الَد. ج، لُدّ.
لدات.
[لِ] (ع اِ) جِ لِدة، همزاد و همسن. (منتهی الارب).
لداد.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ اَلدّ. (منتهی الارب).
لدادت.
[لِ دَ] (ع مص) در لجاج خصم را غلبه کردن. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
لدار.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی جنوب بابل. دشت معتدل مرطوب و مالاریایی. دارای 170 تن سکنهء شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از سجادرود و چشمهء بولک محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و نصف اهالی در تابستان به ییلاق دمی نرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لداغ.
[لُدْ دا] (ع اِ) خار. || نوک خار. (منتهی الارب).
لداغة.
[لُدْ دا غَ] (ع ص) مرد آزارنده و ناخوش کن مردم. (منتهی الارب).
لدام.
[لِ] (ع اِ) پاره های درپی کردن جامه و موزه و نحو آن. (منتهی الارب). پینه. رُقعه. وَصله. درپی. هملخت. (السامی). هملخت. موزه. (دهار). ج، لدُوم. (مهذب الاسماء).
لدام.
[لِ] (ع مص) پاره زدن جامه و موزه را. (منتخب اللغات).
لدام.
[لَدْ دا] (ع ص) هملخت دوز. (دهار) (مهذب الاسماء).
لدان.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لَدن. || تثنیهء لِدَة. (منتهی الارب). || از اسماء شمشیر. (المزهر سیوطی ص 243).
لدانت.
[لَ نَ] (ع مص) لدونت. لینت. نرمی. نرم گردیدن. (منتهی الارب).
لدح.
[لَ] (ع مص) به کف دست زدن نرم نرم بر پشت کسی. (منتهی الارب).
لدد.
[لَ دَ] (ع مص) سخت خصومت گردیدن. (منتهی الارب). سخت باخصومت شدن.
لدر.
[لَ دَ] (اِخ) نام ناحیتی به بارفروش (بابل) مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109).
لدرو.
[لِ] (اِخ) فیلیپ. فیزیکدان قابل و مشعبد فرانسوی، مشهور به کموس. مولد پاریس (1731-1807 م.).
لدرو رلین.
[لِ رُ] (اِخ) آلکساندر اُگوست. سیاستمدار و وکیل فرانسوی، عضو حکومت موقتی در 1848 م. و یکی از محرکین اِعطای حق انتخاب به عامه. مولد پاریس (1807-1874 م.).
لدروه.
[لَ رُ وَ] (اِخ) نام قلعتی است به هندوستان. (برهان) :
بدان ره اندر چندان حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هریک از بن و بر
نخست لدروَه کز روی برج و بارهء آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر.فرخی.
لدس.
[لَ] (ع مص) انداختن. || لیسیدن به زبان. || زدن به دست. (منتهی الارب).
لدس.
[لِ] (ع ص) سست و نرم از مردم و از هر چیزی. (منتهی الارب).
لدغ.
[لَ] (ع مص)(1) لسع. تلداغ. گزیدن (چنانکه مار و کژدم). (منتهی الارب). گزش. گزیدن و زدن با دهان چنانکه در مار. (حریری). گزیدن کژدم. (تاج المصادر). گزیدن مار و کژدم و منج. (زوزنی) :
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.مولوی.
حدیث: لایلدغ المؤمن من جحر مرّتین. صاحب آنندراج گوید: گزیدن کژدم و مار و ابن حاج نوشته آنکه به مؤخر خود نیش زند مثل زنبور و کژدم، گزیدن آن را لدغ و لسع گویند و آنکه به دندان گزد مثل سگ و سباع و مار گزیدن آن را نهش نامند. || طعن کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب). طعنه زدن: لدَغه بکلمة؛ طعنه زد او را.
(1) - Piquer.
لدغاء .
[لُ دَ] (ع ص، اِ) غیبت کنندگان مردم را. (منتهی الارب).
لدغة.
[لَ غَ] (ع مص) لسعة. نهشة. نیش زدن مار و کژدم. (غیاث). گزیدن : و بدانکه هرجا گل است خار است... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و لذت عیش دنیا را لدغهء اجل در پس است. (گلستان).
- موضع لدغة؛ جای گزیدگی: و اذا شرب ماؤه او صب علی موضع اللدغة... (ابن البیطار).
لدغی.
[لَ غا] (ع ص، اِ) جِ لدیغ. (منتهی الارب).
لدک.
[لَ دَ / لَ] (ع مص) درچفسیدن. (منتهی الارب).
لدم.
[لَ دَ] (ع ص، اِ) جِ لادم. (منتهی الارب).
لدم.
[لَ دَ] (ع اِ) حرمتهای خویشان بدانجهت که حرمت مصلح و اصل خویشان است همچو درپی جامه ولو یقال اللدم اللدم یعنی حرمت ما حرمت شماست و خانهء ما خانهء شما فرقی میان ما و شما نیست وقتی گویند که ارادهء تأکید مُحالفت دارند. (منتهی الارب).
لدم.
[لَ] (ع اِ) آواز سنگ و جز آن که بر زمین افتد. منه الحدیث و الله لااکون مثل الضبع تسمع اللدم حتی تخرج فتصاد. رجوع به «کفتار خانه نیست» در امثال و حکم شود. فدم ثدم لدم، از اتباع است. (منتهی الارب).
لدم.
[لَ] (ع مص) طپانچه زدن. (منتهی الارب). بر روی زدن زن. (زوزنی). || زدن به چیز گران تا آوازش شنیده شود. || روی برزدن. || درپی کردن جامه. (منتهی الارب). پاره در جامه دادن. (تاج المصادر). || کوماج را به کف دست بر زدن تا پهن گردد. (منتهی الارب).
لدمان.
[لَ] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
لدمة.
[لَ مَ] (ع اِ) لدمة من خبر؛ پاره و اندکی از خبر. (منتهی الارب).
لدن.
[لَ] (ع ص) نرم از هر چیزی. ج، لِدان، لُدُن. (منتهی الارب). مقابل صلب است چنانکه لین مقابل خشن است. رجوع به صلب شود(1).
- رمح لدن؛ نیزهء نرم و لغزان. (منتهی الارب).
- لدن الخلیقة؛ لین العریکة.
(1) - Mou.
لدن.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لَدْن. (منتهی الارب).
لدن.
[لَ دُ] (ع ص) طعام لدن؛ گندم که نان و طبیخ آن نیکو نگردد. (منتهی الارب).
لدن.
[لَ دُ / لَ دَ / لَ دِ(1) / لُ نُ / لَ نِ] (ع حرف اضافه، اِ) نزد. و آن ظرف زمان و مکان است. نزدیک. (ترجمان القرآن جرجانی). صاحب منتهی الارب گوید: و هو ظرف زمانی و مکانی غیر متمکن بمنزلة عند و دخل علیه من وحدها قوله تعالی من لدنا و جاءَت مضافة بخفض ما بعدها و فیه لغات: لدن ککتف و لدن بضم اللام و النون و لدن بکسر النون کجیر و لد ککم و حکی الکسائی لد باسقاط النون و فتح الدال و لد کمذ و لدا کقفا و لدن بضمتین و سکون النون و کسرها عند اسد و لد بالفتح و ضم الدال و لدی بالفتح مقصوراً قال الراجز:
من لد لحییه الی منخوره.
و قال ذوالرمة:
لدن غدوة حتی اذ امتدت الضحی
وحث القطین الشحشحان المکلف.
فنصب غدوة لانه توهم ان هذه النون زائدة تقوم مقام التنوین فتضب کما تقول ضارب زید او لم یعملوا لدن الا فی غدوة خاصه و سمع لدی به معنی هل. (منتهی الارب). || (ص) لدنی :
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن.مولوی.
- من لدن؛ از نزدِ. از نزدیک خود. لدنی :
خود قویتر می بود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن.مولوی
پس دهان دل ببند و مهر کن
پرکنش از باد کبر من لدن.مولوی.
کسب کن سعیی نما و جهد کن
تا بدانی سر علم من لدن.مولوی.
باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف علم من لدن.مولوی.
-سِرِّ لدن:در کامم ریخت جامی از سِرِّ لدن
سرخوش گشتم زبان گشادم به سخن.
جامی.
(1) - و ربیعة تکسرها. (منتهی الارب).
لدن.
[لَ دِ] (ص)(1) چفسنده چون دبق و جز آن.
(1) - Gluant.
لدن.
[لُ دَ] (اِخ)(1) اُلیویه. حلاّق و رازدار لویی یازدهم. مولد تیلت(2) نزدیک بروژس. مصلوب به سال 1484م.
]. in ]
(1) - Le Dain, Le Daim
(2) - Tielt.
لدنة.
[لَ نَ] (ع ص) تأنیث لَدْن. نرم. (منتهی الارب).
لدنة.
[لُ دَنْ نَ / لَ دَنْ نَ] (ع اِ) حاجت و نیاز. (منتهی الارب).
لدنی.
[لَ دُنْ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لدُن. فطری. جبلی. آنچه کسی را بدون سعی او و کوشش غیر، محض بفضل خویش از نزد خود حق تعالی عطا فرموده باشد یا بدون تعلیم غیر از نزد طبیعت ذهن او باشد و این منسوب است به لدن که به معنی نزد است. (غیاث) (آنندراج).
-علم لدنی؛ علم که بنده را افتد بی واسطه ای و تنها به الهام خدای تعالی باشد :
دل گفت مرا علم لدنی هوس است
تعلیمم کن اگر ترا دسترس است.خیام.
و خضر که موسی را علم لدنی خواست آموخت امام بود. (جهانگشای جوینی). وقوف عددی اول مرتبهء علم لدنی است. (انیس الطالبین ص 63).
لدو.
[لُ دِوْ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «هرلت»، واقع در 47 هزارگزی شمال غربی منتپلیه به فرانسه. دارای 7020 تن سکنه و راه آهن.
(1) - Lodeve.
لدود.
[لَ] (ع اِ) دارو که در یکی از دو کرانهء دهان ریزند به دارودان. ج، اَلِدّة. و فی المثل: جری منه مجری اللدود. لدید. (منتهی الارب). دارو که به یک سوی دهان فروکنند. (مهذب الاسماء). || دردی است که در دهان و گلو حادث شود. || (ص) خصومت کننده. (منتهی الارب). جدل کننده: خصم لدود؛ دشمن عنود.
لدود.
[لُ] (ع مص) دارو در کرانهء دهان کسی ریختن. (منتهی الارب). لدّ. رجوع به لدّ شود.
لدودات.
[لَ] (ع اِ) جِ لدود.
لدوشا.
[لُ] (اِخ)(1) ژاکب لغوی و نقاد فرانسوی، مولد مِتز (1658-1735 م.).
(1) - Le Duchat.
لدون.
[لِ] (ع اِ) جِ لِدة. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ذیل ولَدَ).
لدونة.
[لُ نَ] (ع مص) لدانة.(1) نرم گردیدن. (منتهی الارب). نرم شدن. نرمی. لینت. نرمی در انعطاف با دیرگسلی چنانکه رِباطاتِ تن. هی ان یکون لیناً فی الانعطاف و صلباً فی الانفصال. (بحر الجواهر).
(1) - Mollesse.
لدوی آلمان.
[لُ دُ] (اِ) مسهلی است قوی و آن را با شربت نرپرون آشامند.
لدة.
[لِ دَ] (ع اِ) همزاد. (منتهی الارب). همسن. (و الهاء عوض من الواو لانه من الولادة و هما لدان). ج، لِدات، لدون. (ولیدات و لیدون مصغر آن است نه لدیّات و لدیّون بشدّالیاء چنانکه بعضی به غلط میگویند) (منتهی الارب، ذیل ولَد). تِرب. لِنگه.
لدة.
[لِ دَ] (ع اِ) هنگام زه آوری. || (مص) زادن. (منتهی الارب).
لده.
[لُدْ دَ] (اِخ) همان لُدّ حالیه است. شهر معروفی که در دشت شارون به مسافت سفر سه ساعت به جنوب شرقی یافا بر راه اورشلیم واقع بود که رومانیان مکرراً سوزانیدند و باز آباد گردیده و سپاسیانس آن را دیوسپولس یعنی شهر عطارد نامید لکن اسم قدیمش تا به حال باقی است و جاورجیوس مقدس نیز در آنجا مولود گردید. بوستیانس کلیسایی در آنجا بنا کرد که شرقیان آن را سوزانیدند. از آن پس باز معمور گردید و بعد خراب شد و لدّه بواسطهء اینکه پطروس اینیاس را در آنجا شفا داد معروف است. (1ع 9:35) (قاموس کتاب مقدس).
لدی.
[لَ دا] (ع حرف اضافه) نزد. (لغة فی لَدُن) قوله تعالی: و الفیا سیدها لدی الباب (قرآن 12/25). (منتهی الارب). نزدیک. (ترجمان القرآن جرجانی). عِند. گاه.
- لدی الاحتیاج؛ گاه احتیاج. وقت نیاز.
- لدی الاختلاف؛ گاه بروز اختلاف.
- لدی الاقتضاء؛ گاه اقتضاء.
- لدی الامکان؛ در صورت امکان.
- لدی الباب؛ تا نزدیک در.
- لدی الحاجة؛ گاه حاجت. هنگام نیاز. وقت احتیاج.
- لدی الحصول؛ همینکه حاصل آمد.
- لدی الحضور؛ همینکه حاضر آمد.
- لدی الرؤیة؛(1) گاه رؤیت. بمحض رؤیت. بمحض دیدن.
- لدی الضرورة؛ به گاه حاجت. گاه نیاز. بوقت نیازمندی.
- لدی الفرصة؛ هنگام فرصت.
- لدی الورود؛ گاه ورود. بمحض ورود. همینکه رسید. همینکه آمد. برسیدن. تا رسید. بورود. تا آمد. به آمدن.
- لدی الوصول؛ بمحض دریافت.
(1) - Payable a vue.
لدی.
[لُدْ دی ی] (ص نسبی) منسوب به لد که موضعی است به شام. (سمعانی).
لدید.
[لَ] (ع اِ) دارو که در کرانهء دهان ریزند. (منتهی الارب). لدود.
لدید.
[لَ] (اِخ) آبی است مر بنی اسد را. (منتهی الارب).
لدیدان.
[لَ] (ع اِ) تثنیهء لدید. دو کرانهء گردن پس گوش. || دو کرانهء وادی. (منتهی الارب). || دو پهلوی رود. (مهذب الاسماء). || دو جانب از هر چیزی. (منتهی الارب). ج، اَلِدَة.
لدیدة.
[لَ دَ] (ع اِ) مرغزار پاکیزهء باشکوفه. (منتهی الارب).
لدیس.
[لَ] (ع ص) فربه: ناقة لدیس؛ ناقهء آکنده گوشت. ج، اَلداس. (منتهی الارب).
لدیغ.
[لَ] (ع ص) مارگزیده. ج، لدغی. (منتهی الارب). ملدوغ. سلیم (از قبیل نام زنگی کافور). || گزنده. مار گزنده. (دهار) :
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ.مولوی.
لدیم.
[لَ] (ع ص) جامهء کهنه. جامهء درپی کرده. (منتهی الارب). جامهء پیوندبست. (مهذب الاسماء).
لدی محمدامین خان.
[؟ مُ حَمْ مَ اَ](اِخ) محلی در شمال شرقی قلعه سبز.
لدیناترخان.
[لَ دَ تَ] (اِخ) نام یکی از سرداران میرزا شاهرخ بهادر. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 186 شود.
لدینیان.
[لِ] (اِخ) نام کرسی بخش در ولایت آلس در ایالت گار، میان ویدرول و گار، به فرانسه، دارای 780 تن سکنه.
لذ.
[لَذذ] (ع اِ) خواب. || (ص) ماءٌ لذّ؛ آب خوشمزه. (منتهی الارب).
لذ.
[لُذذ] (ع ص، اِ) جِ لذیذ. (اقرب الموارد).
لذا.
[لِ] (ع ق مرکب) (از «ل» به معنی برای + «ذا» به معنی این) برای این. ازین روی. ازینرو. بدینجهت. بدین سبب.
لذائذ.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) لذایذ. جِ لذیذ. صاحب غیاث و هم صاحب آنندراج به نقل از شروح شافیه جمع لذّات گفته اند.
لذات.
[لَذْ ذا] (ع اِ) جِ لذّت. (منتهی الارب): اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد [شخص] به منزلت درویشی باشد از لذّات دنیا محروم. (کلیله و دمنه) آنگاه نفس خویش را میان چهارگاه... مخیر گردانیدم: وفور مال و ذکر سایر و لذّات حال و ثواب باقی. (کلیله و دمنه). عاقل... بداند که خواهش دنیوی و لذّات فانی بجز پشیمانی ثمری ندارد. (کلیله و دمنه). و چون از لذّات دنیا... آرام نمیباشد هر آینه تلخی اندک که شیرینی بسیار ثمرت دهد به از شیرینی اندک کزو تلخی بسیار زاید. (کلیله و دمنه).
لذاذ.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لذیذ. (منتهی الارب).
لذاذ.
[لَ] (ع مص) لذاذة. خوشمزه یافتن چیزی را. || مزه یافتن: لذّ هُوَ؛ مزه دار و بامزه گردید. (منتهی الارب). || خوش خوردن. (تاج المصادر).
لذاذة.
[لَ ذَ] (ع مص) لذاذ. خوشمزه یافتن چیزی را. (منتهی الارب). مزه یافتن. (منتهی الارب) (زوزنی): لذ هُوَ؛ مزه دار و بامزه گردید. (منتهی الارب).
لذاع.
[لَذْ دا] (ع ص) مذّاع لذّاع؛ مرد بسیار خلاف کننده وعده را. (منتهی الارب). || سوزاننده. (غیاث) (آنندراج). || المی سوزاننده است و بتازی لذّاع گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به لاذع و رجوع به وجع شود. || گزنده(1). سخت گزنده. سخت سوزنده. || بسیار گزنده. زبان گز چون خردل و سرکه و غیره. سخت زبان گزنده(2).
(1) - acre.
(2) - acre.
لذاعة.
[لَذْ ذا عَ] (ع ص) تأنیث لَذّاع.
لذایذ.
[لَ یِ] (ع ص، اِ) جِ لذیذ. لذائذ. صاحب آنندراج و غیاث بنقل از شروح شافیه آن را جمع لذّت آورده اند.
لذت.
[لَذْ ذَ] (ع اِ) طلی. (منتهی الارب). خوشی. مقابل الم.(1) ادراک ملائم من حیث هو ملائم. (بحر الجواهر). ادراک لذت؛ ادراک ملائم است یعنی حالی که تن مردم را موافق باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به الم شود. جرجانی در تعریفات آرد: ادراک الملائم من حیث انه ملائم کطعم الحلاوة عند حاسة الذوق والنور عندالبصر و حضور المرجو عند القوة الوهمیة والامورالماضیة عندالقوة الحافظة تلتذ بتذکرها و قید الحیثیة الملائم من حیث انّه ملائم، للاحتراز عن ادراک الملائم لامن حیث ملائمة فانه لیس بلذة کالدواء النافع المر. فانه ملائم من حیث انه نافع فلایکون لذة من حیث انه مر. اللّذه وصول ملائم الشی ء و ادراکه لوصول ذلک. (حکمة الاشراق سهروردی چ کُربن ص 224). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالفتح والتشدید مقابلة للالم و هما بدیهیان و من الکیفیات النفسانیة فلا یعرفان بل انما یذکر خواصهما دفعاً للالتباس اللفظی. قیل اللذة ادراک و نیل لما هو عند المدرک کمال و خیر من حیث هو کذلک و الالم ادراک و نیل لما هو عندالمدرک آفة و شر من حیث هو کذلک. والمراد بالادراک العلم و بالنیل تحقق الکمال لمن یلتذ فان التکیف بالشی ء لایوجب الالم و اللذة من غیر ادراک فلا الم و لا لذّة للجماد بمایناله من الکمال والافة و ادراک الشی ء من غیر النیل لایؤلم و لایوجب لذّه کتصوّر الحلاوة والمرارة فاللذّة والالم لایتحققان بدون الادراک والنیل. و لما لم یکن لفظ دال علی مجموعهما بالمطابقة ذکرهما واخرالنیل لکونه خاصاً من الادراک و انما قال عندالمدرک لاّن الشی ء قدیکون کمالا و خیراً بالقیاس الی شخص و هولا یعتقد کمالیته فلایلتذ به بخلاف مااذا اعتقد کمالیته و خیریته و ان لم یکن کذلک بالنسبة الیه فی نفس الامر و الکمال والخیر ههنا اعنی المقیسین الی الغیر هو حصول شی ء لما من شأنه ان یکون ذَلکَ الشی ء له ای حصول شی ء یناسب شیئاً و یصلح له او یلیق به بالنسبة الی ذلک الشی ء والفرق بینهما انّ ذلک الحصول یقتضی برائة ما من القوة لذلک الشی ء فهو بذالک الاعتبار فقط ای باعتبار خروجه من القوة الی الفعل کمال و باعتبار کونه مؤثراً خیر و ذکرهما لتعلق معنی اللذة بهما و اخر ذکر الخیر لانه یفید تخصیصاً مالذلک المعنی و انما قال من حیث هو کذلک لانّ الشی ء قد یکون کمالا و خیراً من وجه دون وجه کالمسک من جهت الرائحة و الطعم فادراکه من حیث الرائحة لذة و من حیث الطعم اَلمٌ و هذان التعریفان اقرب الی التحصیل من قولهم اللذة ادراک الملائم من حیث هو ملائم والالم ادراک المنافر من حیث هو مناخر و الملائم کمال الشی ء الخاص به کالتکیف بالحلاوة والدسومة للذائقة. والمنافر مالیس بملائم. قال الامام الرازی: کون اللذّة عین ادراک المخصوص لم یثبت بالبرهان فانا ندرک بالوجدان عند الاکل و الشرب و الجماع حالة مخصوصة هی لذة و نعلم ایضاً انّ ثمة ادراکاً للملائم الذی هو تلک الاشیاء و اما ان اللذة هل هی نفس ذلک الادراک او غیره و انما ذلک الادراک سبب لها و انه هل یمکن حصول اللذة بسبب آخر لذلک الادراک ام لا و انه هل یمکن حصول ذلک الادراک بدون اللذّة ام لا، فلم یتحقق شی ء من هذه الامور فوجب التوقف فی الکل و کذا الحال فی الالم. (فائدة): قال ابن زکریا الرّازی: لیست اللذّة امراً متحققاً موجوداً فی الخارج بل هی امر عدمیّ هو زوال اِلم کالا کل فانه دفع الم الجوع و الجماع فانه دفع الم دغدغة المنی لاوعیته و لانمنع نحن جوازان یکون ذلک احد اسباب اللذة انما تنازعه فی انه دفع الالم فأن من المعلوم أنّ اللذة امر وراء زوال الالم و فی انه لایمکن ان تحصل اللذّة بطریق آخر فأنّ النظر الی وجه ملیح و العثور علی مال بغتة و الاطلاع علی مسئلة علمیة فجاةً تحدث اللذة مع انه لم یکن له الم قبل ذلک حتی یدفعها تلک الامور. (التقسیم) اللذّة و الالم اماحسیان او عقلیان فاللذة الحسیة مایکون فیه المدرک (بالکسر) من الحواس والمدرک (بالفتح) مایتعلق بالحواس والعقلیة ما یکون المدرک فیه العقل، والمدرک من العقلیات و قس علی هذا الالم الحسی والعقلی. (فائدة): العوام ینکرون اللذة العقلیة مع انه اقوی من الحسیة بوجوه منها اِن اللذّة الغلبة المتوهمة و لوکانت فی امر خسیس ربما تؤثر علی لذات یظن انها اقوی اللذات الحسیة فان المتمکن علی الغلبة فی الشطرنج و النرد قد یعرض له مطعوم و منکوح فیرفضه و منها ان لذّة نیل الحشمة والجاه تؤثر ایضاً علیهما فانه قدیعرض له مطعوم و منکوح فی محبة حشمه فینفض الید بهما مراعاة للحشمة و منها ان الکریم یؤثر لذة ایثار الغیر علی نفسه فیما یحتاج الیه علی لذّة التمتع به و لیس ذلک فی العاقل فقط بل فی العجم من الحیوانات ایضاً فان من کلاب الصید من یقبض علی الجوع ثم یمسکه علی صاحبه و ربما حمله الیه والواضعة من الحیوانات تؤثر ما ولدته علی نفسها فاذا کانت اللذّات الباطنة اعظم من الظاهرة و ان لم تکن عقلیة فما قولک فی العقلیة هکذا یستفاد من شرح المواقف و شرح الاشارات والمطول و حواشیه والاطول فی بحث التشبیه. (فائدة): قال الحکماء الالم سببه الذّاتی تفرق اتصال فقط بالتجربة و انکره الامام الرازی فان من جرح یده بسکین شدیدة الحدّة لم یحس بالالم الا بعد زمان و لو کان ذلک سبباً لامتنع التخلف عنه و زاد ابن سینا سبباً آخر هو سوءالمزاج المختلف والتفصیل یطلب من شرح المواقف - انتهی. || مَزه. ج، لذّات. (منتهی الارب). خوشمزگی. بامزگی. خوشخواری. صاحب آنندراج گوید: به معنی مزه و طعم و با لفظ دانستن و شناختن و بخشیدن و دادن و دیدن و چشیدن و گرفتن و بردن و برداشتن و تراویدن مستعمل است :
دعوی کنی که شاعر دهرم و لیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذّت و نه چم.
شهید.
لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بی سخن.
منوچهری.
که آرد از شجر بیرون که بخشد لذّت و بویش
که اندر شاخ چوب او را نگوئی بارور دارد.
ناصرخسرو.
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا.
ناصرخسرو.
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت جسمی لذیذ.
ناصرخسرو.
هوی را با هوس الفت تو دادی
برای لذت شهوت چشیدن.ناصرخسرو.
مدح او گفتم بنظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت.
مسعودسعد.
اما می ترسیدم، که از سر شهوت برخاستن و لذت نقد را پشت پای زدن کاری دشوار است. (کلیله و دمنه). آن [شهد] لذتی حقیر چنین غفلتی عظیم بدو [مرد] راه داد. (کلیله و دمنه).
درخت خرما از موم ساختن سهل است
و لیک از آن نتوان یافت لذت خرما.
خاقانی.
تو ندانی که چیست لذت عشق
تا بتو ناگهان فروناید.خاقانی.
غدر چون لذت دزدی است نخست
کآخرش دست بریدن الم است.خاقانی.
با لذّت طعنهء تو دل را
فرموش شد آرزوی مرهم.خاقانی.
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهء لذت آن خوان به خراسان یابم.
خاقانی.
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذّت اهل خراسان به خراسان یابم.خاقانی.
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
ذکر لب تو طعم شکر در دهان دهد.
ظهیرالدین فاریابی.
چو سعدی عشق پنهان دار و لذّت جوی و آسایش
بتنها عیش میراند که منظوری نهان دارد.
سعدی.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی.سعدی.
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش.
سعدی.
لذّت انگور زن بیوه داند نه خداوند میوه. (گلستان سعدی) خوان بزرگان اگر چه لذیذ است خوردهء انبان خود بالذّت تر. (گلستان سعدی).
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور.حافظ.
لذت یافتن از یافته به جامی.
کس لذت این باده چه داند که نخورده ست.
؟
یک ذره درد عشق به عالم نمیدهند
چون لذت شراب محبت چشیده اند.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
برند از سینه اعضا لذت دردش نهان از هم
که گیرند اهل خدمت رشوت پنهان ز یکدیگر.
واله هروی (از آنندراج).
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید به میان، پای شمار و عددی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بیقراران بیشتر از وصل لذّت میبرند
شعله تا بر خویش می پیچد شرر در منزل است.
صائب.
میزداید زنگ از دل جلوه گاه یار هم
لذت دیدار از آئینه می بینیم ما.صائب.
آنم که لبم چاشنی راز ندانست
مرغ نگهم لذّت پرواز ندانست.طالب آملی.
زور؛ لذّت طعام. (منتهی الارب). || می. (منتهی الارب). شراب. شراب خوش خوار. (مهذب الاسماء). سیکی خوشگوار. || لذت (در فن خطابت). رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی از ص 555 به بعد شود. || (مص) مزه یافتن. (تاج المصادر) (زوزنی).
(1) - Plaisir.

/ 16