لذت بخشیدن.
[لَذْ ذَ بَ دَ] (مص مرکب) لذت دادن. مزه دادن. خوشی دادن. رجوع به کلمهء لذت و شواهد آن شود.
لذت بردن.
[لَذْ ذَ بُ دَ] (مص مرکب)درک خوشی کردن. مزه یافتن. رجوع به کلمهء لذت و شواهد آن شود.
لذت دادن.
[لَذْ ذَ دَ] (مص مرکب) لذت بخشیدن.
لذت داشتن.
[لَذْ ذَ تَ] (مص مرکب)دارای مزهء خوش بودن. خوش بودن :
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را.
سعدی.
لذت گستر.
[لَذْ ذَ گُ تَ] (نف مرکب)لذت بخش :
مغز خود از مرتبهء خوش برتر است
برتر است از خوش که لذت گستر است.
مولوی.
لذتی.
[لَذْ ذَ] (اِخ) حسین بیگ. از شعرای ایران از مردم همدان. وی در زمان اکبر شاه به هندوستان رفت. این بیت او راست:
مرا ز بستر هجران سر جدایی نیست
بجز خیال تو با غیر آشنایی نیست.
(قاموس الاعلام ترکی).
لذت یافتن.
[لَذْ ذَ تَ] (مص مرکب)خوشی یافتن :
جان تو هرگز نیابد لذّت از دین نبی
تا دلت پر سهو و مغزت پرخمار است از نبید.
ناصرخسرو.
لذج.
[لَ] (ع مص) فروخوردن آب را. || اندک اندک فروبردن آب را. || ستیهیدن پیش کسی در خواستن و سؤال. (منتهی الارب).
لذریق.
[لُ] (اِخ)(1) سلطان نصرانی اندلس و آخرین ملوک مسیحی اسپانیا و بازپسین ملک سلسلهء قوط(2) و کشته شدن او و انقراض دولت نصاری در اسپانیا به روز یکشنبه پنجم شوال سال 92 ه . ق. بود. (نفخ الطیب ج 1 ص 140) (الحلل السندسیة ج 1 و ج 2).
(1) - Rodrigue. Roderic.
(2) - Wisigoths.
لذریق.
[لُ] (اِخ) ابن خیل. از بانیان کنیسهء کاتدرائیة (که به سال 1522 م. آغاز و به سال 1577 پایان پذیرفت) در شقوبیهء اسپانیا در قرن شانزدهم میلادی. (الحلل السندسیة ج 1 ص 162).
لذریق.
[لُ] (اِخ) ابن قارله. از پادشاهان فرانسه. معاصر حکم بن هشام از خلفای اسپانیا در اواخر قرن دوم هجری. وی به سال 192 به حصار طرگونه حمله برد ولی عبدالرحمن بن حکم وی را هزیمت داد. صاحب الحلل السندسیة گوید: لعل صاحب نفخ الطیب یعنی بلذریق بن قارله، لویس بن شارلمان. (الحلل السندسیة ج 2 ص 208).
لذریق دوبیفار.
[لُ دُ] (اِخ)(1) شوالیهء مشهور اسپانیولی. مولد 1026 وفات 1091 م. صاحب الحلل السندسیة دربارهء وی آرد:... لذریق دوبیفارالمسمی بالقمبیدور الشهیر فی التاریخ الذی یجعله الاسبانیول بطلهم القومی نظراً لشجاعته و اقدامه برغم انه کان ظالماً غداراً ناقص الذمام عدیم الوفاء مما ثبت فی التاریخ ثبوتاً لاریب فیه و لکن الشعب الاسبانی تعامی عن ذلک و خلق لهذا الرجل محاسن لم تکن فیه حتی یمکنه تمام الاعجاب به. (الحلل السندسیة ج 1 ص 335 و 336).
(1) - Rodrigue de Bivar (le).
لذع.
[لَ] (ع مص) سوختن آتش. (منتهی الارب). سوزانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). اِحراق. بسوختن. (زمخشری). سوختن آتش کسی را. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: با ذال معجمه نزد پزشکان کیفیتی است بسیار نافذ و لطیف و آن، گاه اتصال تفرقی کثیرالعدد متقارب الوضع و صغیر المقدار ایجاد کند و ازینرو تفرقها بالانفراد محسوس نباشد اما من حیث المجموع مانند الم و درد واحدی نماید پس لذع همان کار کند که از فرط حرارت مقتضی نفوذ و لطف انجام گیرد. پس لذع تابع حرارت باشد. و شیئی را که این کیفیت در او احداث میشود لذاع و لاذع نامند مانند خردل که در مورد ضماد استعمال گردد. کذا فی شرح الاشارات و بحر الجواهر. || برگردانیدن آتش گونهء چیزی را. (منتهی الارب). پرهودن. || رنجانیدن دوستی دِل کسی را. (منتهی الارب). || سوزش دادن کسی به زبان. گویند نعوذ بالله من لواذعه. (منتهی الارب). حذو. گزیدن(1). || ناسزا گفتن. || نیم داغ کردن شتر را؛ یقال لذع بعیره لذعة او لذعتین اذا وسمه بطرف المیسم رکزة او رکزتین. (منتهی الارب).
(1) - Piquer. Irriter. Irritation. Mordication.
لذعة.
[لَ عَ] (ع مص) یکبار سوختن. (منتهی الارب).
لذکه.
[لُ کَ] (اِخ) حسن بن عبدالله ابوعلی الاصبهانی معروف به لذکه و گویند لغده. نحوی و لغوی معاصر ابوحنیفهء دینوری. رجوع به حسن بن عبدالله شود. (روضات الجنات ص 216).
لذلاذ.
[لَ] (ع ص) شتاب رو و چست و سبک در کار خود. || (اِ) گرگ. (منتهی الارب). ذئب. (اقرب الموارد).
لذلذة.
[لَ لَ ذَ] (ع مص) تیز و چست و سبک گردیدن در کار. (منتهی الارب).
لذلک.
[لِ ذا لِ] (ع ق مرکب) (از: «ل» به معنی برای + «ذلک» به معنی این) برای این. لهذا. از اینرو(1).
(1) - Par consequent.
لذم.
[لَ ذَ] (ع مص) به شگفت آوردن. || بوسه دادن. || لازم گرفتن جای را. (منتهی الارب). جایی مقام کردن. (تاج المصادر).
لذم.
[لَ ذِ] (ع ص) حریص. (المرصع ص 56).
لذمة.
[لُ ذَ مَ] (ع ص) مرد خانه نشین که به سفر نرود. (منتهی الارب).
لذوب.
[لُ] (ع مص) مقیم گردیدن و جای گرفتن. (منتهی الارب). || دوسنده شدن. (زوزنی).
لذی.
[لَ ذا] (ع مص) لازم گرفتن کسی را و چسبیدن به وی. (منتهی الارب).
لذیذ.
[لَ] (ع ص) بامزه. (منتهی الارب). خوش خوار. خوش خواره. خوشمزه. مزه ناک. (دهار). مزه دار. خوش خوراک. خوش. خوش طعم(1) :
آن خوشه بین فتاده بر او برگهای سبز
هم دیدنش خجسته و هم خوردنش لذیذ.
بشار مرغزی.
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت جسمی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرچه زان تلختر اندر حق من خواهد گفت
گو بگو زان لب شیرین که لطیف است و لذیذ.
سعدی.
خوان بزرگان اگر چه لذیذ است خوردهء انبان خود بالذت تر. (گلستان). || (اِ) می. ج، لذّة و لذاذ. (منتهی الارب).
(1) - Savoureux. Delicat. Delicieux. Dcun gout agreable.
لذیذة.
[لَ ذَ] (ع ص) تأنیث لذیذ. ج، لذائذ(1).
(1) - صاحب غیاث و آنندراج ، به نقل از شروح شافیة لذائذ را جمع لذت شمرده اند.
لر.
[لَ] (اِ) جوی باشد اعم از آنکه سیلاب کنده باشد یا آدمی. (برهان) (جهانگیری) :
لری کندند ناهموار در پیش
که باد از وی سر آید در تک خویش.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| تخته سنگ. صخره (در لهجهء بختیاری): میرَه م توربی آردم بُن لر (به لهجهء بختیاری)؛ بگذار شوهر من شغال باشد لکن اگر آرد او زیر صخره است مرا بسنده است. || زیر بغل. بیخ بغل. بغل. (برهان). کش. آغوش. || (ص) ضعیف و لاغر. (برهان). || (پسوند) لر در کلمات: آب حاجی لر، چکش لر، حاجی لر، سه لر، شلر که اسم مکانهائی هستند نیز آمده، در حاجی لر شاید کلمهء ترکی باشد علامت جمع، ولی در دیگر کلمات معلوم نیست.
لر.
[لُ] (اِ) کام. || توان. || مراد و مطلب. || بره و بچه گوسفند. (برهان).
لر.
[لُ] (اِخ) (ایل...) نام قبیله ای از ایرانیان. طایفه ای از ایرانیان چادرنشین(1). طایفه ای از صحرانشینان و مردم قهستان. (برهان). نام طایفه ای است از مردم صحرانشین. (جهانگیری). لر و یا لور نام عشیرتی است بزرگ از عشایر کرد. رجوع به لرستان شود. (قاموس الاعلام ترکی). گروهی از اکراد در کوههای میان اصفهان و خوزستان و این نواحی بدیشان شناخته آید و بلاد لر خوانند و هم لرستان و لور گویند. رجوع به این دو کلمه شود. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی گوید در زبدة التواریخ آمده که وقوع اسم لر بدان قوم بوجهی گویند از آنکه در ولایت مارود دیهی است آن را کرد میخوانند و در آن حدود دربندی آن را به زبان لری کوک اکر خوانند و در آن دربند موضعی است که لر خوانند چون اصل ایشان از آن موضع خواسته هایشان را لر خوانند. وجه دوم آن است که به زبان لری کوه پردرخت را لِر گویند و بسبب ثقالت راء کسرهء لام با ضمه کردند و لر گفتند و وجه سوم اینکه این طایفه از نسل شخصی اند که او لر نام داشته و قول اول درست تر می نماید. و هر چیز که در آن ولایت نبوده به زبان لری نام ندارد بمجاز از نقل زبانی دیگر نام بر آن اطلاق کرده اند و سبب ظهور قوم لران بعضی گفته اند آنکه سلیمان پیغمبر علیه السلام معتمدی را به ترکستان فرستاد تا جهت او چند کنیزک بکر خوب روی بیاورد و حرزی درآموخت تا در راه از شرّ شیاطین ایمن باشند آن مرد به وقت مراجعت در مرحلهء کول مانرود حرز فراموش کرد و کنیزکان را شیاطین بکارت زائل کردند بر صورت آن مرد چون سلیمان کنیزکان را ثیب یافت از آن مرد تفحص کرد که هرگز حرز را فراموش کردی گفت بلی در فلان موضع سلیمان دانست که این فعل شیاطین است آن کنیزکان با همان محل فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند لران اند. و این روایت ضعیف است در حق گیلکیان همین گفته اند. وجهی دیگر آنکه جمعی از اعراب بر سلیمان عاصی شدند و بدان وقت بدان ولایت رفتند و با آن کنیزکان بتغلب دخول کردند سلیمان آن کنیزکان را هم بدان ولایت فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند حق تعالی وبائی بر اهل آن ولایت مسلط کرد که بغیر از آن فرزندان نماندند. و این قول پیش لران هیچ است زیرا که در زبان لری الفاظ عربی بسیار است اما این ده حرف در زبان لری نمی آید: ح خ ش ص ط ظ ع غ ف ق. (تاریخ گزیده ص 535 و536 و 537). رجوع به لر بزرگ و لر کوچک شود :
هر چند که هست عالم از خوبان پر
شیرازی و کازرونی و کوهی و لر.
سعدی (رباعیات).
فلک کز لشکر آفت سگالش
چو موی لر پریشان دید حالش
ترش رو گشت چون افغان جنگی
ولی همچون کلاتهء لر به تنگی.
امیرخسرو (از جهانگیری).
آه از این قوم بی حمیت بیدین
کرد ری و ترک خمسه و لر قزوین.
قائم مقام.
-امثال: اگر لر به بازار نرود بازار می گندد.
لر به شهر نیاید که میگویند یاغی است.
صاحب آنندراج پس از نقل اینکه لر از ذریات شیاطین اند و نقل حکایت آوردن کنیزکان از ترکستان چنانچه مستوفی ذکر آن کرده گوید: حالا در مردم بموارد کلام به معنی احمق و روستائی واقع میشود :
توبه دارم از ظرافت همچو سالک ورنه من
صد ظرافت پیشه را از یک سخن لر میکنم.
سالک یزدی (از آنندراج).
(1) - Les Lours.
لر.
[لُ] (اِخ) تیره ای از شعبهء جبارهء ایل عرب (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص87). رجوع به طایفهء جباره شود.
لر.
[لُ] (اِخ) تیره ای از ایل نفر (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به ایل نفر شود.
لر.
[لُ] (اِخ) نام یکی از خاندانهای ساکن مزنگ (نوکنده) به طبرستان. (سفرنامهء رابینو ص 66 بخش انگلیسی).
لر.
[لُ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، واقع در هفت هزارگزی باختر کوزران و یک هزارگزی بنداردشت، سردسیر، دارای 150 تن سکنه. مسلمان، کردی و فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل توان برد. زمستان اکثر سکنه به حدود ذهاب به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لر.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در چهارهزارگزی جنوب شاه آباد و دوهزارگزی برف آباد. دشت، سردسیر، دارای 430 تن سکنه، شیعه، کردی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء راوند. محصول آنجا غلات و چغندرقند و حبوبات و صیفی کاری و میوه جات. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است و دبستانی دارد و از بدره میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لر.
[لِ] (اِخ)(1) نام رودی در فرانسه که بحوضهء آرکاشن ریزد و در ازای آن هشتاد هزارگز باشد.
(1) - Leyre (ler) (la).
لر بزرگ.
[لُ رِ بُ زُ] (اِخ) حمدالله مستوفی گوید: ولایت لرستان دو قسم است. لر بزرگ و لر کوچک به اعتبار دو برادر که در قرب سنهء ثلاثمائهء (300 ه . ق.). حاکم آنجا بوده اند. (تاریخ گزیده ص 537). و هم او گوید در ذکر عراق عجم: تومان لر بزرگ ولایتی معتبر است و در او چند شهرها شولستان فارس و کردارکان قهپایه المستان(1) از حساب آنجاست. حقوق دیوانی که به اتابک میرود میگویند بیش از یکصد تومان میباشد اما آنچه اتابک به دیوان مغول میدهد نه تومان ویک هزار دینار است و مفصل آنکه او را از هر ولایت حاصل چند است معلوم نیست. (نزهة القلوب ص70). لرستان یعنی اراضی لرنشین مقارن استیلای مغول به دو قسمت تقسیم میشد؛ لر بزرگ و لر کوچک و بین مساکن لر بزرگ و شیراز ناحیهء لرنشین ثالثی نیز وجود داشت که شولستان میگفتند. بجای شولستان امروز ممسنی و بجای لر بزرگ کوه گیلویه و بختیاری قرار دارد و لر کوچک همان است که حالیه هم آن را لرستان میگوئیم(2) و هر یک از دو قسمت لر بزرگ و لر کوچک قبل از استیلای مغول تا مدتی بعد از برافتادن ایلخانان از خود امرای نیمه مستقلی داشته اند که بعضی از ایشان هم به مناسباتی مشهور شده اند و از آن جماعت عده ای یا به علت دخالت در ادبیات فارسی و یا در زد و خورد با سلسله های دیگر در تاریخ صاحب نام و نشانی شده اند ولی ذکر طوایف لر بزرگ و امرای ایشان بیشتر در تاریخ بمیان می آید تا لر کوچک چه این طوایف بین فارس و عراق عجم و عراق عرب و شولستان ساکن بوده و با اتابکان فارس و خلفای بغداد ارتباط داشته اند. و از همه مهمتر مساکن ایشان بر سر راه عراق عرب و دره های کارون و کرخه به فارس و سواحل دریا قرار داشته و غالب لشکرکشیها و رفت وآمدهای مردم ایران جنوب غربی با مغرب و عراق عرب بایستی از طریق مساکن آن طوایف صورت بگیرد، و همین اهمیت موقع جغرافیائی بلاد لر بزرگ خواهی نخواهی ایشان را در جریان زندگانی همسایگان ایشان وارد میکرده است در صورتی که اراضی لر کوچک بالنسبه دور افتاده بوده و آبادی و بلاد سر جاده های معتبر کم داشته است. فهرستی از اتابکان و امرای لر بزرگ و مدت امارتشان ذیلاً نگاشته می شود و متذکر میگردد که اتابکان و لر بزرگ تا نیمهء اول قرن نهم باقی بودند و آخرین ایشان که غیاث الدین کاوس نام داشت به دست سلطان ابراهیم بن شاهرخ تیموری برافتاد و سلسلهء ایشان انقراض یافت :
1- ابوطاهر در حدود 550. 2- اتابک هزاراسب بن ابی طاهر تا 626. 3- عمادالدین پهلوان بن هزاراسب از 626 تا 642. 4- نصرة الدین کلجه پسر هزاراسب از 642 تا 649. 5- تکله پسر هزاراسب از 649 تا 656. 6- شمس الذین الب ارغو پسر هزار اسب از 656 تا 672. 7 - یوسف شاه بن الب ارغو از 672 تا 688. 8افراسیاب بن یوسف شاه از 688 تا 695. 9- نصرة الدین احمدبن یوسف شاه از 695 تا 730. 10- یوسف شاه دوم بن نصرة الدین احمد از 730 تا 740. 11- افراسیاب دوم بن نصرة الدین احمد از 740. 12نورالوردبن سلیمان شاه بن اتابک احمد تا 757. 13- اتابک پشنگ بن سلغرشاه بن اتابک احمد از 757 تا 792. 14- پیر احمدبن اتابک پشنگ از 792 تا 798. 15- ابوسعیدبن پیر احمد تا 820. 16- شاه حسین بن ابی سعید از 820 تا 827. 17- غیاث الدین کاوس بن هوشنگ. (تاریخ مغول ص 442 و 443 و 448).
(1) - ن ل: المشان؛ الملتان؛ مهتابه للستان، کوردارکان؛ که وارکان.
(2) - در مجمل التواریخ گلستانه (ص 204) از لر بزرگ ایلات لرستان و از لر کوچک ایلات بختیاری اراده شده است و این خلاف اطلاقی است که نویسندگان قبل از وی کرده اند.
لرت.
[لُ رِ] (اِخ)(1) نام کمونی از لوار، ولایت سنت اتین به فرانسه، دارای راه آهن و 4173 تن سکنه.
(1) - Lorette.
لرت.
[لُ] (اِخ) جایی است یا قبیله ای است به اندلس. (منتهی الارب).
لرت.
[لِ] (اِ) لِرد. لای. دُردی. رجوع به هر سه کلمه شود. عکر. عکرالخمر.(1)
(1) - Lie de vin.
لرت.
[لُ رُ] (اِ)(1) نامی که در رودسر و لاهیجان و دیلمان به ملچ، نوعی از نارون دهند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 210).
(1) - Lorot. Ulmus montana.
لرت افکندن.
[لِ اَ کَ دَ] (مص مرکب)لِرد افکندن. ته نشین شدن دردی شراب. لای شراب در ته ظرف نشستن.
لرت انداختن.
[لِ اَ تَ] (مص مرکب)لرت افکندن. لرد افکندن.
لرجودکی.
[لُ دَ] (اِخ) موضعی به شمال لرستان.
لرخندی.
[لِ خُ] (اِخ) یوسف. او راست: منتخبات عربیة و اسبانیة عن بلاد اندلس فی عهدالمسلمین - بخصوص تاریخها و جغرافیتها و آدابها. چ غرناطة 1881م. (معجم المطبوعات ج2).
لرد.
[لِ] (اِ) دُردی. لای. خرّه. لِرت. عکر.
- لرد سرکه یا لرد آب لیمو؛ دُردی آنها.
لرد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد، واقع در 22500 گزی خاوری هشجین و 30 هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی معتدل، دارای 1276 تن سکنه شیعه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لرد.
[لَ] (اِ) خارج. بیرون. مقابل درون. مقابل داخل. || میدان و صحرا. (آنندراج). میدان اسب دوانی. (برهان) :
گلگون ز خون خصم دغل(1) شد فضای لرد. ؟
(1) - در جهانگیری: دغا.
لرد.
[لُ] (انگلیسی، اِ) عنوانی که در انگلستان به اعضای مجلس اعیان و بعض مردم دیگر دهند.
لرد افکندن.
[لِ اَ کَ دَ] (مص مرکب)رسوب کردن شراب و سرکه و آب لیمو و جز آن. ته نشین شدن دردی شراب و غیره. لِرت افکندن.
لرد امیر.
[لَ دِ اَ] (اِخ) نام میدانی است در هرمز. (برهان).
لرد انداختن.
[لِ اَ تَ] (مص مرکب) (... سرکه و آب غوره و غیره)، لرت افکندن. لرد افکندن(1). رجوع به لِرت افکندن و لرد و لرت افکندن شود.
(1) - Se deposer.
لردبسان.
[لَ بَسْ] (اِخ) دهی، واقع در دوازده فرسنگی مشرق بستک به فارس. (فارسنامهء ناصری).
لرد قاضی.
[لَ دِ] (اِخ) میدانی است در شیراز. (آنندراج).
لردک.
[] (اِخ) (گریوهء...) گریوه ای در طریق میان ماهان و هزو(1) و آن طریق شش فرسنگ مسافت دارد و به ساحل دریا گذرد. (نزهة القلوب ص186).
(1) - ن ل: مرد؛ مرون.
لرد کاولی.
[لُ] (اِخ) نمایندهء دولت انگلیس در امضای معاهدهء پاریس مورخهء مارس 1857 م. با دولت ایران به نمایندگی فرخ خان. رجوع به کاولی شود. (ترجمه تاریخ ادبیات براون ج4 ص 126).
لردگان.
[لَ دِ] (اِخ) (در عراق عجم) شهری کوچک است و هوای بد دارد و آبش ناگوارنده، حاصلش انگور بسیار. (نزهة القلوب چ اروپا ص 70).
لردمر.
[لُ مِ] (اِخ)(1) شهردار شارستان لندن که هر سال بتوسط مجامع کارگری انتخاب شود.
(1) - Lord-maire.
لرده.
[لَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان گیسکان بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 18 هزارگزی خاوری خورموج و دامنهء باختری کوه گیسکان. معتدل. دارای 103 تن سکنهء فارسی زبان. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات و بادام و انگور، شغل اهالی زراعت و باغداری و صنعت دستی قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لرده.
[لَ دِ] (اِخ) دهی جزو دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 24هزارگزی جنوب امام نزدیک شاهیجان. کوهستانی. سردسیر، دارای 150 تن سکنه. شیعه گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لرده.
[لَ دِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 49هزارگزی جنوب رودسر و 13هزارگزی جنوب خاوری سی پل. دارای 80 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لرده شور.
[لَ دِ] (اِخ) دهی جزو دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 40هزارگزی شمال باختری ماه نشان. کنار راه مالرو عمومی. دامنه. سردسیر. دارای 185 تن سکنه شیعه. آب آن از رود محلی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لرز.
[لَ] (اِمص) لرزیدن. رَعشه. لخشه. رِعدَه. ارتعاد. ارتعاش. ارتعاج. لزره. لرزش. رَجفه. اهتزاز. یازه. (برهان). تزلزل. تضعضع. فسره. قشعریره. فراخة(1) :
خود پیشت آفتاب چو من هست سایلی
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند.خاقانی.
گر بزه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی.خاقانی.
لرز تو چو سودا بسر خصم درافتاد
رُمحت به دلش راست چو اندیشه درآمد.
سلمان (از آنندراج).
فقفقة؛ لرز از سرما. ارتجاج؛ لرزیدن و جنبیدن از تب و غیره.
- تب لرز؛ نافض. نوبه. مالاریا.
- زمین لرز؛ زمین لرزه. زلزله.
-امثال: هر که خربزه میخورد پای لرزش هم می ایستد.
(1) - Fremissement. Frisson. Secou,se. Tremblement.
لرزان.
[لَ] (نف، ق) نعت فاعلی از لرزیدن. لرزنده. در حال لرزیدن(1). مرتجف. متزلزل. مرتعد. مرتعش. مترجرج. رجراج. رَجراجة. (منتهی الارب) :
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه(2) که جز از مسکه خود ندادت(3) مادر.
منجیک.
به بند اندرآمد سر و گردنش
به خاک اندرافکند لرزان تنش.فردوسی.
یکی مشت زد بر سر و گردنش
بخاک اندرافتاد لرزان تنش.فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.فردوسی.
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود.فردوسی.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه.فردوسی.
خروشید [کاوه] و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر بپای.فردوسی.
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهء صدستون.فردوسی.
دو پاکیزه از خانهء جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید.فردوسی.
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
شد از جان کیخسرو او ناامید.فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخساره زرد
همی رفت گریان و دل پر ز درد.فردوسی.
شد آن پادشازاده لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم.فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.فردوسی.
چو زو این شنیدند لرزان شدند
ز اندیشه بر خویش پیچان شدند.فردوسی.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان بجان.فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد.
فردوسی.
سر نره دیوان چو دیو سپید
کزو کوه لرزان بود همچو بید.فردوسی.
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود.
فرخی.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.عنصری.
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی.
عنصری.
من که آلتونتاشم اینک بفرمان عالی میروم سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ص81).
چون من به بیان بر زبان گشایم
لرزان شود آفاق و لؤلؤ ارزان.ناصرخسرو.
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده.
مسعودسعد.
طائفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه).
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست.
خاقانی.
بر اهل کرم لرز خاقانیا
که بر کیمیا مرد لرزان بود.خاقانی.
سلطان فلک لرزان از بیم اذاالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را.خاقانی.
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان
چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد.
خاقانی.
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.خاقانی.
دلی بوده از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابجا میگریزم.خاقانی.
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
خاقانی.
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید.خاقانی.
ده انگشت چنگی چو فصاد بددل
که رگ جوید از ترس و لرزان نماید.
خاقانی.
تن قلعها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید.خاقانی.
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک.نظامی.
بوی کزان عنبر لرزان [یعنی گیسو] دهی
گر بدو عالم دهی ارزان دهی.نظامی.
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانکه دستی را تو لرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهء حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس.مولوی.
ای بسا کس فریفته است این سیم
که تو لرزان برو چو سیمابی.سعدی.
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست.
حافظ.
مَرمَر؛ لرزان از هر چیز. خلیج؛ لرزان بدن. (منتهی الارب). هِرکَولَة و هِرکُولَة، زن لرزان سرین. (منتهی الارب). مثخبج؛ لرزان گوشت.
- ترسان و لرزان؛ از اتباع، با ترس و لرز.
(1) - Tremblant. (2) - در لغت نامه اسدی چاپی: زه.
(3) - شاید: مسکه خور ندادت. در نسخهء نخجوانی: ... از مسکگک نزادت.
لرزاندن.
[لَ دَ] (مص) مرتعش کردن. به رعشه درآوردن. به لرزه درآوردن. به تزلزل آوردن(1). به لرزش درآوردن. لرزانیدن :
بانگ او کوه بلرزاند چون شیههء شیر
سم او سنگ بدراند چون نیش گراز.
منوچهری.
(1) - ebranler.
لرزانک.
[لَ نَ] (اِ مرکب) غذائی سرد از نشاسته و شکر یا از آرد برنج و شکر. نوعی غذا که از نشاسته و شکر کنند. قسمی از دندان مز، که با نشاسته و شکر و شیر پزند. طعامی که از نشاسته و قند کنند که چون سرد شد دلمه شود و چون بجنبانی بلرزد و وجه تسیمه آن همین است.
-امثال: لرزانک خودش را نگاه نمی تواند داشت مرا چگونه نگاه می دارد. (کریمخان زند).
لرزان گوشت.
[لَ] (ص مرکب) مثخبج. رجوع به لرزانیدن شود: زن لرزان گوشت.
لرزاننده.
[لَ نَنْ دَ / دِ] (نف) آنکه لرزاند. که لرزاند. که بلرز آرد.
لرزانی.
[لَ] (حامص) عمل لرزان. حالت و چگونگی لرزان. در حالت لرز و لرزیدن. لرزندگی :
بزرگ امید خردامید گشته
به لرزانی چو برگ بید گشته.نظامی.
لرزانیدن.
[لَ دَ] (مص)(1) ارعاد. (تاج المصادر). ترعیش. (زوزنی). ارعاش. (منتهی الارب). ارجاد. (تاج المصادر). نفض. فشاندن. افشاندن. تلتلة. (منتهی الارب). قرقفة. (منتهی الارب). شیبانیدن. (برهان). شیوانیدن. لرزاندن :
دست کو لرزان بود از ارتعاش
وانکه دستی را تو لرزانی ز جاش.مولوی.
زان پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.مولوی.
اقضام؛ لرزانیدن و جنبانیدن شتر زنخ خود را. (منتهی الارب).
(1) - ebranler.
لرزبان.
[لُ زَ] (اِخ) تیره ای از ایل آقاجری کوه گیلویه (از ایلات فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 88).
لرزش.
[لَ زِ] (اِمص) اسم مصدر از لرزیدن (این قلیل الاستعمال است). لزر. لرزه. لرزیدن. رعدة. اِرتعاد. رجفة(1) . اهتزاز. ارتعاش :
ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش درافتاده همچون سهیل.سعدی.
نفاض؛ لرزش تب. (منتهی الارب).
(1) - Commotion.
لرز کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) لرزیدن از سرما. مرتعش شدن بدن از سرما یا تب. نوبه کردن.
لرزلرزان.
[لَ لَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال لرزش. مرتعش :
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.فردوسی.
تنش لرزلرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده ناامید.فردوسی.
به پاسخ سخن لرزلرزان شنید
زروان گنهکاری آمد پدید.فردوسی.
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست.فردوسی.
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.فردوسی.
سیاوش به پرده درآمد به درد
تنش لرز لرزان و رخساره زرد.فردوسی.
کمان را به زه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.فردوسی.
همی لرزلرزان شده دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه.فردوسی.
لرزماهی.
[لَ] (اِ مرکب) نوعی از ماهی پهن که در قاعدهء سرش آلتی مولد الکتریسته باشد و بدان سبب در بسودن آن دست و بازو لرزان گردد چندانکه آن ماهی زنده باشد و به عربی آن را رَعاد گویند. وی دیگر ماهیان را بکشد. (از ناظم الاطباء)(1).
(1) - Torpille.
لرزناک.
[لَ] (ص مرکب) بسیار لرزنده. بسیار لرزان.
لرزندگی.
[لَ زَ دَ / دِ] (حامص) صفت لرزنده.
لرزنده.
[لَ زَ دَ / دِ] (نف) لرزان. مرتعش. مرتعد :
بلرزید [پیران] برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.فردوسی.
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.خاقانی.
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت.نظامی.
تن کوه لرزنده بر خویشتن.نظامی.
-لرزنده بودن بر جان کسی؛ بیم داشتن بر جان وی. بیمناک بودن بر جان او. شفقت داشتن و غم او خوردن. (از آنندراج) :
دایم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.رودکی.
ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده برجان اوی.فردوسی.
-لرزنده دل؛ ترسان.
لرزنه.
[لَ زَ نَ] (اِخ) نام موضعی به سوادکوه مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 116). دهی از دهستان بخش سوادکوه شهرستان ساری، واقع در چهارصد هزارگزی شمال آلاشت. در زمستان سکنه ندارد و در تابستان از دهستان لفور در حدود دویست نفر برای تعلیف احشام خود و استفاده از هوا به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لرزوک.
[لَ] (اِ) ظاهراً نسیجی است: قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید. (نظام قاری ص 143).
لرزه.
[لَ زَ / زِ] (اِمص) اسم از لرزیدن(1). لرزش. لرز. رَجفه. رعشه. قرقفه. نحواء. وَزَغ. ارتعاد. رعدة [ رِ دَ / رَ دَ ] ارتعاش. فسره. تضعضع. تزلزل. اهتزاز. یازه. اِرتعاج. اِرتجاج، اَصیص. ارزیز. نَفضی. نفیضی. نِفضی. کصیص. اَفکل. (منتهی الارب) :
یلان را بباشد همه روی زرد
همی لرزه افتد به مردان مرد.فردوسی.
جهاندار از آن لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان.فردوسی.
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزهء باد در او درفتد و کاهش کاه.فرخی.
او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان.فرخی.
تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد.خاقانی.
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است.خاقانی.
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ برآورد.خاقانی.
لرزهء برق در سحاب دل است
نالهء رعد ز امتحان بشنو.خاقانی.
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار.
خاقانی.
مگر این تب بشما طائفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه.
خاقانی.
لرزه برافتاد به من بر چو بید
روی خجل(2) گشته و دل ناامید.نظامی.
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه.
سعدی (بوستان).
گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (سعدی). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. (سعدی).
سهم تو گر بر فلک آرد شتاب
لرزه کند چرخ چو دریای آب.
امیرخسرو (از آنندراج).
زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم
سکه چون موج زند لرزه به روی دینار.
محمدطاهر نصرآبادی (از آنندراج).
خامه هنگام ثبت هیبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد.
محمد عرفی (از آنندراج).
-زمین لرزه.؛ رجوع به زمین لرزه شود :
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.نظامی.
-لرزه به اندام کسی افتادن؛ لرزیدن از ترس.
تهدج؛ بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف؛ لرزه گرفته. صعف؛ لرزه گرفتن. اکویداد؛ لرزه زده شدن. قل؛ لرزه از خشم یا طمع. استقلال؛ لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز؛ لرزه و ترنجیدگی از سرما. (منتهی الارب). حمام؛ لرزهء شتر، تب جمیع ستوران. || تب سرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به تب سرد شود. نافض. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نفضاء، نُفضة، نَفضة؛ لرزهء تب. (منتهی الارب). تب لرزه.
(1) - Tremblement. (2) - ن ل: سیه.
لرزه دار.
[لَ زَ / زِ] (نف مرکب) صاحب لرزه.
لرزه کنان.
[لَ زَ / زِ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال لرزیدن.
لرزیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت لرزیده.
لرزیدن.
[لَ دَ] (مص) ارتعاد. (تاج المصادر). رعدة. ارتعاش. اهراع. ارتعاص. ارتعاس. تقرقف. مرتعد شدن. تخلج. مصد. تمجمج. شفشفة. رجرجة. (منتهی الارب). رجف. رجیف. (تاج المصادر). رجفان. ارتجاج. رعس. رعش. ترعد. ارتعاج. رجد. ترجید. (منتهی الارب). تزلزل. رعشه. تهزع. ارتکاک. اهتزاع. (تاج المصادر). اهتزاز. درفشیدن. نویدن. تنبیدن. تپیدن. (برهان). قشعریره: دِک. دِک دِک. دِک زدن. (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی) :
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.ابوالعباس.
کنون تا بیامد از ایران به چین
بلرزد همی زیر اسپش زمین.فردوسی.
زمین از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی.فردوسی.
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست.فردوسی.
فرامرز از آن کار ترسید سخت
بلرزید بر خود چو شاخ درخت.فردوسی.
دو دستی بزد گرز را بر سرش
که لرزید آن کوه تن پیکرش.فردوسی.
چو بشنید دستان بلرزید سخت
ز پیکار آن دزد برگشته بخت.فردوسی.
چو بشنید رستم بلرزید سخت
به دل گفت مانا که برگشت بخت.فردوسی.
بلرزید گیتی ز بار گران
ز بس کوه آهن کران تا کران.فردوسی.
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن.فردوسی.
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.فردوسی.
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره به روز نبرد.فردوسی.
در اندیشهء تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان.فردوسی.
گرش بینم آنگاه آیدت یاد
که دریای جوشان بلرزد ز باد.فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب.فردوسی.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت.فردوسی.
بلرزید بر خویشتن شهریار
ز دست و زبان یل نامدار.فردوسی.
عنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد.فردوسی.
نوان گشت بوم و جهان شد سیاه
بلرزید مهر و بترسید ماه.فردوسی.
بلرزند از نهیب او نهنگان
بلرزد کوه سنگین از زلازل.منوچهری.
بلرزید بازار و کوی از کنور(1)
تو گفتی که برق آتشی بد بزور.
؟ (از حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی).
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار.
مسعودسعد.
از این شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر ترسد دل هر شجاعی.خاقانی.
گفتمش ای جان صعبتر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما.مولوی.
چو ریشی ببینم بلرزد تنم.سعدی.
از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب.
اِکوهداد؛ لرزیدن چوزه پیش مادر تا خورش دهد. تمرمر؛ لرزیدن از شادی. قفقفة؛ لرزیدن از سرما و جز آن. عُقر؛ لرزیدن پای کسی. خنشله؛ لرزیدن از کلان سالی و پیری. سعسعه؛ لرزیدن بدن از پیری. تهذکر؛ لرزیدن گوشت و استخوان در رفتار. اهراع؛ لرزیدن از خشم یا ازضعف یا از ترس و تب. تیز؛ لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. عتر و عتران؛ لرزیدن و جنبیدن نیزه. (منتهی الارب). || سخت ترسیدن :
کسی کش خرد رهنمون است هرگز
به گیتی ره و رسم صحبت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دل مرد دانا از این هر دو لرزد.
سنائی.
بدور خط از آن چاه زنخدان بیش میلرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش میلرزم.
صائب (از آنندراج).
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام.
صائب (از آنندراج).
- لرزیدن دل؛ ترسیدن: دلت نلرزد، نترسی، بیم نداری.
|| شفقت کردن و غم چیزی خوردن. (آنندراج).
(1) - کنور، رعد.
لرزیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) که لرزیدن آن ضروری است. || ازدر لرزیدن.
لرزیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لرزیدن.
لرژ.
[لُ] (اِخ)(1) دوک دو. مارشال فرانسه. رجوع به دوراس(2) شود.
(1) - Lorge.
(2) - Duras.
لرس.
[لِ رِ] (اِخ)(1) ژِراردو. نقاش و گراورساز و نویسندهء هلندی. مولد لِیژ (1641-1711 م.).
(1) - Lairesse.
لرس.
[لِ رُ] (اِخ)(1) نام جزیره ای در مدیترانه (به عهد داریوش بزرگ). (ایران باستان ج 1 ص 625).
(1) - Leros.
لرس.
[لَ] (اِ) سیلی. طپانچه. لرش. (این لغت با معنی آن ظاهراً از مجعولات شعوری است).
لرس.
[لُ] (اِمص) ترحم کردن. (این لغت و معنای آن ظاهراً از مجعولات شعوری است).
لرستان.
[لُ رِ] (اِخ) یعنی اراضی لرنشین و آن ناحیتی است وسیع به مغرب ایران که از شمال محدود است به کرمانشاه و از مشرق به کوههای بروجرد و ملایر و از مغرب به عراق و از جنوب به خوزستان. لرستان را به دو قسمت تقسیم میکنند: پیشکوه و پشتکوه و رود سیمره این دو قسمت را از هم جدا میکند. از نظر جغرافیائی پشتکوه و پیشکوه کاملاً به یکدیگر شباهت دارند ولی از نظر سکنه و طوایفی که در این محل سکونت دارند با یکدیگر اختلافاتی دارند. لرستان دارای رشته های جبال مرتفعی است که همه کام موازی یکدیگراند و دره های عمیقی آنها را از هم جدا میکند و هر قدر به جنوب غربی پیش رویم ارتفاع این دره ها کمتر میشود.
1 - پیشکوه - در کوههای لرستان بطور عموم معادن مهم قیر موجود است که اگر استخراج شود علاوه بر رفع حوائج تمام داخله از حیث استعمال در جاده ها و سقف ها و خیابانها و غیره میتوان قسمتی را به خارج حمل کرد. مواد نفتی غالباً در وسط طبقات آهکی جاری شده و از شکاف طبقات داخل دره های رودخانه ها میشود و آثار نفت را در اغلب آبها میتوان یافت، در رسوبات دره ها اغلب سنگهای آهنی موجود و در کوهها طبقات آهن فراوان است. آب و هوای لرستان مانند تمام نواحی کوهستان بسیار مختلف و متغیّر و کوههای آن که متوجه فلات است به ارتفاع پنجهزار گز در صورتی که درهء سیمره فقط هفتصد گز ارتفاع دارد و ارتفاع شیروان تا پل سنگ فقط سیصد گز است. از نظر آب و هوا میتوان این ناحیه را به چهار قسمت منقسم کرد: اول قلل مرتفع، دوم دره های وسیع مسطح، سوم ناحیهء جنگلها، چهارم مراتع زمستانی.
الف - قلل مرتفع از دو هزار تا پنجهزار گز که در موقع زمستان پوشیده از برف بسیار است و در تابستان آب فراوان دارد. ب - دره ها در تابستان بسیار گرم و خشک و در زمستان بی نهایت سرد و در بهار و پائیز بارندگی فراوان دارد. ارتفاع این دره ها از هزار و دویست تا دو هزار گز است و اشترانکوه آنها را از بادهای شمالی محافظت میکند و اگر چه برف بسیار میبارد ولی بادهای سرد ندارد و تبدیل فصول یکمرتبه و ناگهانی است و پس از ذوب برفها بسرعت دره ها از علف و گل پوشیده میشود. در تابستان چون بادهای سرد شمالی نمی وزد هوا بسیار گرم و خشک است و اولین باران پائیز هوا را معتدل میکند. دره های مهمی که دارای این وضع آب و هواست دشت خاوه و الشتر و خرم آباد میباشد ولی دره های دیگر که عموماً تنگند بواسطهء نباتات و درختهای زیاد هوای معتدلتر دارند. ج - ناحیهء جنگلها بین درهء سیمره و کوههای خرم آباد واقع شده و اگر چه در تابستان بارندگی ندارد ولی بواسطهء درخت فراوان هیچوقت چشمه ها خشک نمیشود و هوا پیوسته معتدل است و در وسط جنگلها بعضی جلگه های کوچک دیده میشود که دارای آب و هوای معتدل، جنگل و درختهای آنها فاصله دار و زمین پوشیده از علف است و در تابستان علفها زود خشک میشود. د - ناحیهء قشلاقی در موقع تابستان بکلی خشک و سوزان و گرمای آن قابل تحمل نیست ولی در زمستان پوشیده از علفهای سبز و هیچوقت در آنجا برف نمی بارد و در موقع بارندگی برف در کوهستان در این نقاط بارانهای شدید زمین را مرطوب میسازد و علفها بسیار میروید و گله های طوائف مختلفه که از کوهها فرودمی آیند در آنها چرا می کنند و همینکه هوا مجدداً شروع به گرمی کرد گله دارها حیوانات خود را به قسمتهای مرتفع رانده و علفهای خشک شده را آتش میزنند که حیوانات موذی آن معدوم شود. حرارت تابستانی این دره ها بحدی زیاد است که گاهی در تابستان میزان الحراره در سایه به 55 درجه میرسد و کاروانها فقط در هنگام شب حرکت میکنند و اگر روز راه بیفتند حیوانات آنها غالباً تلف میشوند. نباتات لرستان بسیار متنوع و مختلف است، در قسمتهای مرتفع غلات و نباتات کوهستانی و قدری پائین تر از آنها سرو و کاج مخصوصاً در قلیان کوه و پس از آن مراتع تابستانی که تا وسط جنگلها پیش میرود وجود دارد و در این مراتع بقدری گلهای رنگارنگ از قبیل زنبق و لاله فراوان است که در موقع بهار بهترین مناظر زیبا را تشکیل میدهد و نباتات صمغی و طبی متعدد در تمام این نواحی یافت شده و تا حدی از آنها استفاده میشود. درختان این ناحیه انواع بلوط و چنار و افراه و عقاقیا و غیره است و چون این نواحی جمعیتی ندارد قسمت مهمی از این جنگلها دست نخورده و بسیار انبوه میباشد و در دره های آبدیز نقاطی یافت میشود که درختان مو و انجیر و انار مخلوط با درختان دیگر است و رازک و پیچک به شاخه های آنها پیچیده و رودها تشکیل آبشارهائی میدهد که اغلب از نباتات بسیار مستور است. سکنهء این نواحی لرها و کردها هستند که از حیث قیافه کاملاً بهم شبیهند ولی از حیث زبان با یکدیگر اختلاف دارند. سکنهء، واقع در شمال غربی آبدیز یکی موسوم به کردلکی و قسمت دیگر دارای زبان لری است، زبان لری فعلی از ترکیبات زبان ایرانی قدیم و از حیث ترکیب کلمات با زبان فارسی شباهت تام دارد و عناصر خارجی در آن کمتر نفوذ یافته و بواسطهء محدود بودن در کوهها این نظر بیشتر تأیید میشود در صورتی که کردستان چون در سر راه واقع بوده عناصر خارجی بیشتر در آن نفوذ یافته اند. قامت آنها متوسط و قوی بنیه و پرطاقت، رنگ آنها گندمی با موی سیاه و چین خورده و ابروهای پهن و بینی بزرگ و عقابی و فک اسفل آنها قوی و مربع و گونه ها برجسته، نظر آنها تند و گردنشان باریک و پیشانی عقب رفته و استخوان شقیقهء آنها صاف است و بهمین واسطه از سایر اقوام مجاور خود متمایز میباشند. باید دانست که سکنهء لرستان در نقاطی که مجاور اقوام دیگری بوده اند تا حدی با آنها مخلوط شده و آثار و علائم نژادی آنها تغییر کرده است مث در شمال با کردها و در جنوب شرقی با بختیاری ها و در مغرب با سکنهء عراق و در جنوب با اهالی خوزستان اختلاط یافته اند. لرهای قبلی ساکن ناحیه ای واقع بین کوه چهل نابالغان و درهء گاماسب و درهء سیمره و آبدیز میباشند و طوایف مهم آنها کاکاوند، و کولی وند، و در دشت خاوه حسن وند، برانوند، و آلوند، و سگوند، و در دشت الشتر و در اطراف خرم آباد و در قسمت جنوبی پاپی، و چگینی، و جودکی، و دیرکوند که بین یافته کوه و درهء سیمره سکنی دارند. کردهای لکی: خوش هیکل و تنومند و رنگ آنها گندمی و مویشان سیاه یا خرمائی تیره است، قشلاق بعضی از این طوایف در جلگه های گرمسیر خوزستان میباشد ولی بعضی از آنها که همیشه در لرستان ییلاق و قشلاق کرده و خارج نمیشوند از حیث اخلاق و روحیات پست تر از طوایف دیگرند تنها شهر لرستان خرم آباد(1) و آن قصبه ای است که در حدود پنجهزار نفر جمعیت دارد و در درهء تنگی واقع شده که کشکان رود از آن میگذرد، خرم آباد در اطراف تپه ای بناشده که در بالای آن آثار خرابه های قدیمی دیده میشود و ظاهراً در دوره های قدیم مرکز توقف قشون برای محافظت اطراف بوده است. راه شوسهء تهران به محمره (خرمشهر) و کارون از این شهر میگذرد. هر چند خرم آباد فع چندان اهمیت ندارد ولی بواسطهء اینکه مرکز خرید و فروش لر است تجارت آن بی اهمیت نیست، در اطراف شهر باغهای میوهء فراوان و مزارع متعدد وجود دارد و ظاهراً این درّه از دوره های بسیار قدیم مسکون بوده زیرا در باغها و مزارع در ضمن شخم زدن سکه های متعلق به دوره های بسیار قدیم یافت میشود. در جنوب خرم آباد جلگه های مصفائی است که دهات معتبری از قبیل گلدان و شاهین آباد و تپه های مصنوعی که قدمت آن را تأیید مینماید در آن واقع است، خرم آباد از نظر نظامی کلید خوزستان و لرستان محسوب میشود. در دورهء اسلام بواسطهء اهمیت تجارتی راهی از آن به شمال و راهی به خوزستان ساختند پلهائی نیز برروی رودخانه ها بوده که فع خراب و بقایای کمی از آن باقی است، در مرکز لرستان در سر راه خرم آباد به سیمره قلعهء موسوم به ناصرآباد قرار گرفته که مرکز رؤسای ایل بوده، در کوه های جنوب خرم آباد در نقطه ای موسوم به قهر در مرتع طوائف دیرکوند خرابه های شهر کوچکی از زمان ساسانیان موجود و آثاری در کوههای آن دیده میشود که متعلق به چند هزار سال قبل است. بین رود کشکان و شهر خرم آباد در بالای تپهء مرتفعی قلعهء خرابه ای بوده که جدیداً آن را تعمیر و تبدیل به سربازخانه کرده اند، سابقاً اسم قلعهء مزبور فلک الافلاک بوده است.
محصولات نقاط دارای دو هزار گز ارتفاع عبارت است از: کمی غلات و میوه. ولی هر قدر پائین تر برویم کم کم محصولات بیشتر شده و مزارع برنج جانشین مزارع گندم و جو میشود، در درهء خرم آباد نقاطی که خوب میتوان آنها را مشروب کرد دارای برنج و نقاط کم آب تر دارای گندم و جو و غنی ترین نقاط آنها محل هایی است که لرها ساکن شده و به زراعت پرداخته اند و بیشتر آن نقاط در اطراف خرم آباد میباشد و از آب کشکان رود که تنها رود این درّه است به خوبی استفاده کرده اند و بوسیلهء سدهائی که در دامنه کوه ها بسته و نهرهائی از آن جدا کرده اند قسمت مهمی از اراضی مشروب میشود و اغلب سدهای موقتی در مقابل آب بسته بعضی مزارع را آبیاری میکنند، بواسطهء آب فراوان و حرارت کافی که از ابتدای بهار در درهء خرم آباد است اراضی آن بسیار حاصلخیز ولی هوا ناسالم است و سکنه در موقع گرما به قسمتهای مرتفع تر میروند و چادرهای خود را برپا میکنند. جنوب خرم آباد بکلی گرمسیر و خشک است و محصولات گرمسیری زیاد دارد و به سهولت میتوان بوسیلهء حفر قنات آب کافی به دست آورد. در زمان ساسانیان این ناحیه یکی از غنی ترین نقاط ایران و بسیار پرجمعیت بوده ولی از قناتهایی که شاید در مدت چند هزار سال حفر شده هیچ باقی نیست. صنایع لرستان عبارت است از بافتن پارچه های ضخیم پشمی و نمد. تجارت محلی چندان مهم نیست و معاملات با خارج مهمتر است.
2 - پشتکوه - کوههای این قسمت مانند قسمت پیشکوه از شمال غربی محدود به کلهر و از شمال شرقی و جنوب شرقی به سیمره و کرخه و از جنوب غربی و جنوب به عراق و از 31 درجه و 30 دقیقه تا 46 درجه و 15 دقیقه طول شرقی واقع شده. آب و هوای پشتکوه مانند پیشکوه ولی دارای تغییرات شدید برحسب ارتفاع است مث دره های مرتفع همیشه دارای برف دایمی ولی ناحیهء جنگلها که در گرمسیر واقع شده هیچوقت برف ندارد و آب و هوای مراتع درّهء سیمره معتدلتر از هوای تپه های غربی و در موقع گرما تنها ناحیهء قابل سکنی اراضی واقع بین انجیرکوه و کبیرکوه میباشد و قسمتهای مرتفع در موقع شب به قدری سرد است که میزان الحرارة در شبهای تابستان چند درجه زیر صفر میرود ولی به فاصلهء قلیلی میتوان نقاطی یافت که آب و هوای آنها بکلی گرم باشد، بارانهای بهاری پشتکوه بسیار شدید و بمحض بارندگی جویبارها تبدیل به رودهای بزرگی میشود و مقداری درختهای عظیم را کنده به جلگه می آورد، بارانهای تابستانی نیز چندان کم نیست و اثر رطوبت در دامنه های تپه ها بواسطهء نباتات مختلف اقلاً تا پانزده روز باقی میماند و مانند داخلهء ایران زود خشک نمیشود، با این وضع واضح است که رطوبت بسیار و گرمای کافی و زمین حاصلخیز نباتات فراوانی بعمل می آورد و زمین پوشیده از جنگلهای انبوه میشود. در درّه های 500 تا 1500گزی جنگلهای بسیار انبوه و دارای درختهای مختلف از قبیل بلوط، عقاقیا و انار و انجیر و مو جنگلی است و گردو و افراه قسمت مهم جنگل را تشکیل میدهد. در نقاط مرتفع تر درختها کوتاه و گلهای رنگارنگ مراتع و علفها با آنها مخلوط میشود، پائین تر از 500 گز درختان خرما و مرکبات و انار به مقدار زیاد روئیده و مراتع وسیع زمستانی تمام سطح جلگه را میپوشاند و از اواسط زمستان علفها سبز شده و گله ها بتدریج در آنها میچرند، در موقع گرما که گوسفند به ییلاق میرود علف ها زرد و خشک شده و چنانکه اشاره شد آنها را آتش میزنند و زمین بکلی سیاه میشود، هوای این نقاط بطوری که متصور میشود در فصل تابستان صاف نیست زیرا که دود علفها و گرد و خاک آن را تیره میکند و صاف ترین مواقع هوا پس از بارندگی میباشد، در این کوهها و جلگه ها حیوانات وحشی و سبع و شکار فراوان یافت میشود. سکنهء پشتکوه مخلوطی از طوایف لر فیلی و کردلکی هستند که با هم بکلی مخلوط میباشند ولی در شمال اکثریت سکنه با کردها و در جنوب با لرها است. طوایف مهم پشتکوه عبارتند از: ملکشاهی، یوسفوند، در دامنهء جنوبی گراوند، در انجیرکوه کردهای دیناروند و غیاثوند. و در کوههای مشرف به خوزستان آثار خرابه های متعدد در قسمت غربی پشتکوه و همچنین اسبابها و آلات از سنگ چخماق که آثار انسان اولیه است بسیار دیده میشود، خرابه های دورهء ساسانی نیز بسیار میباشد، در نزدیکی شیروان در دوهزارگزی خرابه های شهر «هارداپانو» از زمان ساسانیان باقیمانده و آجرهای بسیار دارد و قسمتی از آنها با سنگهای تراشیده و گچ ساخته شده و اغلب بناهای آنها هنوز باقی و کوچه ها منظم و خانه ها به حالت اصلی برجاست. بیشتر خانه ها دارای طبقهء فوقانی و تحتانی میباشد. علت عمدهء اهمیت این نقاط مجاورت با طیسفون پایتخت ساسانیان و اشکانیان بوده است. بین کرمانشاه و پشتکوه دو جاده موجود است یکی از ایوان ده میگذرد و به آفناب ختم میشود، و دیگری از شیروان تا ایوان گردنهء ملاقوام به ارتفاع 2280 گز میگذرد و دنبالهء کبیرکوه را گرفته تا پل تنک امتداد مییابد. جادهء دیگری از سر پل شروع شده و از کلهر گذشته به پشتکوه میرسد. از شرحی که راجع به لرستان و قسمتهای پیشکوه و پشتکوه داده شد معلوم میشود این ناحیه برای زراعت و آبادی استعداد کافی دارد زیرا دارای آب فراوان و اراضی بکر و جنگلهای وسیع و هواهای مختلف گرمسیری و سردسیری است و بنابراین موجبات عمران آن کام موجود است و چنانچه توجهات بیشتری معطوف شود بزودی این ناحیهء وسیع معمور میشود و امکان زندگی چندین میلیون نفوس در آنجا میرود. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 459 - 465). در کتاب فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 288 - 290 و نیز در کتاب جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران مطالبی راجع به لرستان آمده است. بدان دو کتاب رجوع شود.
(1) - خرم آباد شهری نیک بوده اکنون خراب است و خرما بسیار است. (نزهة القلوب ص 70).
لرش.
[لَ] (اِ) لرس. رجوع به لرس شود. (این لغت ظاهراً از مجعولات شعوری است).
لر طاهرتاتی.
[لُ رِ هِ] (اِخ) نام قبیله ای است :
یک قبیله همه کرد و لر طاهرتاتی
چه بگویم طبق تلمهء حیواناتی.
میرنجات (از آنندراج).
لر فیلی.
[لُ رِ فَ] (اِخ) طایفه ای از لران لرستان. یعنی لران ساکن اطراف خرم آباد که ناحیهء فیلی باشد.
لرقه.
[لُ قَ] (اِخ)(1) نام شهری به اسپانیا در هشتادهزارگزی مرسیه. رجوع به لورقه شود. حصنی به خاور اندلس در مغرب مرسیة و مشرق مریة و میان آن دو سه روز راه است. خلف بن هاشم اللرقی ابوالقاسم که از محمد بن احمد العتبی روایت کند منسوب بدانجاست. (معجم البلدان).
(1) - Lorca.
لرک.
[لُ] (اِ) شیر ترش غلیظ شده بواسطهء جوشیدن. (ناظم الاطباء).
لرک.
[لَ] (اِ) درختی است از تیرهء ژوگلانداسه(1) از جنس پتروکاریا(2) و یک نمونهء آن پتروکاریافراکزینی فلیا(3) در جنگلهای کرانهء دریای مازندران موجود است و از جلگه تا ارتفاع هزار گز از سطح دریا میروید. این درخت در خاک ژرف و خنک بهتر میروید از این رو در کنار رودخانه ها فراوان تر است. درخت لرک روشنایی پسند است. از سرمای بهاره در آغاز جوانی آسیب می بیند، پس خوب است که در جوانی در پناه درختان دیگر باشد ولی باید پس از آنکه به خوبی جایگزین گردید روشنایی فراوان بدو برسد. لرک به ارتفاع 15 گز و قطر هشت عشر گز میرسد. چوب آن نرم و سبک است و برای کبریت سازی و تهیهء صندوق مصرف میشود زغال و هیزم آن بد نیست. درخت لرک میتواند دانه زاد و یا شاخه زاد باشد. دانه زاد آنهم در جنگل های آمیخته شایسته میباشد، برای آرایش باغ نیز کاشته میشود. نام این درخت در نور و کجور و گرگان و مازندران لرک است و لارک هم می گویند. نامهای دیگر آن موتال (در آستارا)، متول (در گرگانرود)؛ مولول (در شفارود)، کوچ و کوچی (در اطراف رشت و رودبار و فومن و درفک)، کهل (در دیلمان و لاهیجان و شهسوار) سیاه کهل (در رامسر) و ترکان قره قوز و یالان قوز گویند و در مینودشت قزقره خوانده میشود. این درخت در نواحی مرطوب بحر خزر تا حدود هزار گز ارتفاع و در جنگلهای نو و در سواحل آستارا تا مینودشت دیده میشود. و برای کاغذسازی مفید است. رجوع به موتال و کهل شود. (گاابا)(4) (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 186).
(1) - Juglandacees.
(2) - Pterocarya.
(3) - Pterocarya fraxinifolia.
(4) - Pterocarya, caucasica. Pterocarya
fraxinifolia. Noyer de caucase. Pterocarya a feuille frene. Juglans pterocarya.
لرکش.
[لُ کُ] (نف مرکب، اِ مرکب) قسمی کشمش با هسته های درشت و پوست سطبر. قسمی کشمش زبون.
لرکن.
[لُ کَ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «مُزل» از ولایت ساربورگ به فرانسه، دارای راه آهن و 1333 تن سکنه.
(1) - Lorquin.
لر کوچک.
[لُ رِ چَ] (اِخ) لرستان. حمدالله مستوفی گوید: تومان لر کوچک ولایتی معتبر است حقوق دیوانی آنجا که [ به دیوان ] اتابک میرفته صد تومان بوده است اما آنچه به دیوان مغول میدهند نه تومان و یکهزار دینار به دفتر درآمده است. (نزهة القلوب چ اروپا ص 70). و نیز هم او در ذکر شعبهء لر کوچک گوید: در ذکر مقام لران و سبب وقوع اسم لری برایشان یاد کرده شدند که در کول مان رود بودند چون در آن کول مردم بسیار شدند هر گروهی بموضعی رفتند و ایشان را بدان موضع بازخواندند چنانکه در آن، چنگردی اوتری و هر قبیله از لران که در آن کولی مقام نداشتند لر اصلی نباشند... چنانکه کوشکی، کنبلی، روزبهانی، ساکی، سادلرینی، داودی، عباسی، محمد کماری و گروهی (و) جنک رومی که امرای لر و خلاصهء ایشانند از شعبهء سلغوری اند و از شعب دیگران این اقوام اند: کارندی، جنکردی، فضلی، سنوندی، الانی، کاه کاهی و رجوارکی، دری، ویراوند، و مابکی، داری، آبادکی، ابوالعباسی، علوممائی، کچائی، سلکی، خودکی، بندوئی و جز ایشان منشعب شدند اما قوم ساهی ارسان ارکی بیهی اگر چه زبان لری دارند لر اصلی نیستند و دیگر دیهاء مارود، لر نیستند روستایی اند و این طوایف تا شهور سنهء خمسین و خمسمائه هرگز سروری علی حده نداشته اند و مطیع دارالخلافه بوده در فرمان حکام عراق عجم بوده اند در این تاریخ حسام الدین سوهلی از ترکان اَقسری از توابع سلجوقیان، حاکم آن دیار و بعضی خوزستان بود از قوم جنکردی محمد و کرامی پسران خورشید به خدمت سوهله رفتند و مرتبهء بلند یافتند و ایشان را فرزندان معتبر خاستند... (تاریخ گزیده صص 547-548). لرستان یعنی اراضی لرنشین مقارن استیلای مغول به دو قسمت تقسیم میشد لر بزرگ و لر کوچک امروز به جای لر بزرگ کوه گیلویه و بختیاری قرار دارد و لر کوچک همان است که حالیه هم آن را لرستان میگوئیم و غرض از این قسمت اخیر که در آن ایام لر کوچک خواند میشده بیشتر ناحیهء فیلی یعنی اطراف خرم آباد و اراضی پشت کوه بوده است. (تاریخ مغول ص 442). در مجمل التواریخ گلستانه (ص 204) مراد از لر بزرگ، ایلات لرستان حالیه و مراد از لر کوچک، ایلات بختیاری دانسته شده است یعنی به خلاف تقسیم فوق. رجوع به لرستان و لر شود. طوایف لر کوچک قبایلی بودند مخلوط از کردان آسیای صغیر و لران ایرانی که در حدود میان عراق عرب و عراق عجم ییلاق و قشلاق میکرده اند و کمتر وقتی حاکمی بر خود داشته اند امرائی که در لر کوچک حکم رانده اند اتابکان لر کوچک نامیده میشوند اگر چه چند نفر امیر معتبر از میان ایشان برخاسته و امارتشان نیز زیاد طول کشیده است ولی هیچگاه اسم و رسم امرای لر بزرگ را پیدا نکرده اند در سال 850 ه . ق. یکی از رؤسای لر کوچک که شجاع الدین خورشید نام داشت طوایف لر کوچک را تحت امر خود آورد و بر قلعهء مستحکم مانرود از قلاع مستحکم لرستان استیلا یافت. و پس از وی سلسلهء امرای لر کوچک تا اواسط قرن دهم هجری یعنی تا ایام سلطنت شاه طهماسب اول صفوی باقی بودند و آخرین ایشان که ذکری از او باقی است شاه رستم بن جهانگیر ملقب به رستم خان است که سمت للگی یکی از دختران شاه طهماسب را با حکومت لرستان داشته است. اینک فهرست امرای لر کوچک، (لرستان) و مدت امارتشان:
1 - شجاع الدین خورشیدبن ابی بکربن محمد بن خورشید 580 - 621 ه . ق. 2- سیف الدین رستم برادرزادهء او. 3- ابوبکربن محمد برادر سیف الدین رستم. 4- عزالدین گرشاسف محمد برادر ابوبکر. 5- حسام الدین خلیل بن بدربن شجاع الدین خورشید. تا 640 ه . ق. 6- بدرالدین مسعودبن حسام الدین خلیل 640 - 658 ه . ق. 7- تاج الدین شاه بن حسام الدین خلیل 658 - 677 ه . ق. 8- فلک الدین حسن و عزالدین حسین دو پسر بدرالدین مسعود 677 - 692 ه . ق. 9- جمال الدین خضربن تاج الدین شاه 692 - 693 ه . ق. 10- حسام الدین عمرو صمصام الدین محمود 693 - 695 ه . ق. 11- عزالدین محمد بن عزالدین حسین 695 - 706 ه . ق. 12- دولت خاتون زن عزالدین محمد و برادرش عزالدین حسین 706 - 720 ه . ق. 13- شجاع الدین محمودبن عزالدین حسین از720 تا 750. 14 - ملک عزالدین بن شجاع الدین محمود 750 - 804 ه . ق. 15- سیدی احمدبن عزالدین 804 - 815 ه . ق. 16- شاه حسین عباسی 815 - 873 ه . ق.17- شاه رستم عباسی از 873 ه . ق. 18- اغوربن شاه رستم. 19- جهانگیربن اغور تا 949 ه . ق. 20- رستم خان بن جهانگیر 949 - 978 ه . ق. حیات داشته است.
لرکیماس.
[ ] (اِ) نام زعفران است به پارسی و آن را به سریانی کرکم و جاوی و به هندی کیسر(1) نامند و آن تارهای گلی است معطر معروف و زرد تیره رنگ مایل به سرخی و اول گل آن از زمین روید و بعد از اتمام آن ساق و برگ آن و طول ساق آن یک و نیم شبرو برگ آن شبیه برگ یاسیمین و بیخ آن شبیه بزراوند مدحرج و مانند پیاز نرگس و در گل آن تارها و در هر گلی سه چهار تار زعفران میباشد و آن تارهای بزرگ رنگین خوشبو است و آنچه باریک کمرنگ کم بو است زعفران نیست و منبت آن اماکن بسیاری است و در مازندران در ده موسوم به پیاده کوه که عوام باکو نامند و در اصطهبانات و گیلان و شام و مصر و مغرب و کشمیر و غیرها و بهترین همه کشمیری است پس اصطهبانانی پس مازندرانی و باکویی پس از جاهای دیگر و بالجمله بهترین آنها بسیار زرد و مایل بسرخی و خوشبوی و تازه آن است از هر جا که باشد. (مخزن الادویه ذیل زعفران) (آنندراج).
(1) - آنندراج: کیسد.
لرگ.
[لَ] (اِ) در تداول مردم فردوس به کاسهء گلی بطور مطلق گویند ولی در گناباد خراسان لرگ به کاسهء گلی کثیفی که نزد سگ یا مرغ میگذارند اطلاق میشود.
لرگ.
[لُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «وار» از ولایتِ دراگینیان نزدیک آرژن به فرانسه. دارای 2707 تن سکنه.
(1) - Lorquin.
لرگان.
[لَ] (اِخ) موضعی به کجور مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 109 بخش انگلیسی).
لرگان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان زانوس رستاق، بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 41هزارگزی جنوب نوشهر و 6هزارگزی پول. دارای 180 تن سکنهء شیعه کردی و گیلکی و فارسی زبان. (کردها از ایل خواجوند هستند). محصول آنجا غلات و ارزن. شغل اهالی زراعت و در زمستان گروهی به زغال سوزی و چوب بری در قشلاق کجور میپردازند، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لرگان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان بیرون بشم، بخش کلاردشت. شهرستان نوشهر واقع در ده هزارگزی خاوری حسن کیف و دوهزارگزی شمال راه شوسهء مرزن آباد به کلاردشت. دارای 60 سکنهء شیعه گیلکی و کردی و فارسی زبان. و قسمتی از ایل خواجوند. محصول آن غلات و لبنیات و مختصری گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مال رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لرگاه.
[لَ] (اِخ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 12 هزارگزی جنوب مینودشت کوهستانی و سردسیر دارای 75 تن سکنه شیعهء فارسی و ترکمنی زبان. محصول آن غلات و ابریشم و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لرگ سری.
[لَ سَ] (اِخ) موضعی به ناتل رستاق از نور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 111).
لرگم.
[لَ گُ] (اِخ) موضعی به کلارستاق مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 108).
لرگه سری.
[لَ گَ سَ] (اِخ) موضعی به آمل مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 114 بخش انگلیسی).
لرگیج.
[لَ] (اِ)(1) گیاهی که در گچ سر (موضعی به شمال کرج نزدیک کندوان) روید. شواصرا. مسک الجن.
(1) - Chenopodium botrys.
لرلر.
[لَ لَ] (اِخ) یکی از نامهای خدای تعالی است جل جلاله. (برهان) :
بفرزانگی سایهء افسرش
همی خواست از حضرت لرلرش(1).عنصری.
(ظاهراً این صورت مصحف گرگر باشد).
(1) - ن ل: بپوزش همی خواست از لرلرش.
لرم.
[لِ] (اِخ)(1) دوک دو. وزیر فیلیپ سوم پادشاه اسپانی. وی مقام کاردینالی نیز یافت. (1552-1623 م.).
(1) - Lerme.
لرم.
[لُ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «نیور» از ولایت کلامسی به فرانسه. دارای 1986 تن سکنه.
(1) - Lormes.
لرمنتف.
[لِ مُ تُ] (اِخ)(1) میخائیل یوری ویچ. شاعر غنائی روس. مولد مُسکو (1814-1841 م.).
(1) - Lermontov.
لرمیت.
[لِ] (اِخ)(1) ژان مارث آدرین. امیرالبحر دلیر فرانسوی. مولد کوتانس. (1766-1836 م.).
(1) - Lhermitte.
لرمیت.
[لِ] (اِخ)(1) فرانسوا، مشهور به تریستان. شاعر افسانه سرا و درام نویس فرانسه. (1601-1655 م.).
(1) - Lhermitte.
لرمیت.
[لِ] (اِخ)(1) لئون. نقاش فرانسوی. از منظره سازان و سازندگان پرده های نقاشی حیوانات یا مجالس یا انواع میوه. مولد «من سن پر» (1844-1925 م.).
(1) - Lhermitte.
لرن.
[لِ] (اِخ)(1) رجوع به هیدر(2) شود.
(1) - Lerne.
(2) - Hydre.
لرن.
[لُ رَ] (اِخ)(1) کلود- ژله لو. نقاش منظره و دورنماساز فرانسوی. مولد شامای (وُسژ) (1600-1682 م.).
(1) - Lorrain.
لرن.
[لُ رِ] (اِخ)(1) نام یکی از مهمترین ایالات فرانسه، واقع در مشرق آن کشور. این ایالت سالها مورد نزاع و کشمکش میان آلمان و فرانسه بوده است چنانکه در سال 1871 م. قسمتی از آن که شامل بخشی از ولایت مرت و مزل بود به آلمان ملحق گردید و سپس بموجب عهدنامهء ورسای در 28 ژوئن 1919 م. یعنی در پایان جنگ بین الملل اول، به فرانسه بازگشت.
(1) - Lorraine.
لرناکه.
[لَ کَ] (اِخ) لارنکه. رجوع به طوزله شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لرنتز.
[لُ رِ] (اِخ)(1) هاندریک آنتوان. فیزیک دان هلندی. مولد آرنم. (1853-1928 م.).
(1) - Lorentz.
لرنس.
[لُ رَ] (اِخ)(1) ژان پل. نقاش و مصور تاریخ فرانسه. مولد «فورک وُ» (هُت گارُن) (1838-1921 م.).
]. anss ]
(1) - Laurens
لرنس.
[لُ رِ] (اِخ)(1) تماس. نقاش صورت ساز انگلیسی. مولد بریستول (1769-1830 م.).
]. Loren s ]
(1) - Lawrence
لرنس.
[لِ رَ] (اِخ)(1) نام گروهی از جزایر مدیترانه (آلپ ماری تیم). دو جزیرهء اصلی آن: «سنت مارگریت» و «سن اُنُر» است.
]. rinss ]
(1) - Lerins
لر نوری جان بی بی.
[لُ رِ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران مرکب از شصت خانوار ساکن همراه عمله.
لرنی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 17500 گزی شمال باختری ارومیه. در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا. دره، سردسیر سالم دارای 157 تن سکنه سنی، کردی زبان. آب آن از روضه چای و چشمه. محصول آن غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه ارابه رو است. و تابستان از راه موانا اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لرو.
[لِ] (اِخ)(1) پیر. روزنامه نویس و ناشر سن سیمونی، مولد برسی (1871-1797 م.).
(1) - Leroux.
لرو.
[لِ] (اِخ)(1) کزاویه. ترانه ساز فرانسوی مولد وِلِتری (ایتالیا) (1863-1919 م.).
(1) - Xavier.
لروا.
[لُ] (اِخ)(1) کشیش و شاعر هجاگوی و یکی از مؤلفین «لاساتیرمنی په».
(1) - Leroy.
لروادتیول.
[لِ دِ یُ] (اِخ)(1) جراح فرانسوی. مولد پاریس (1798-1860 م.). وی از مخترعین اصول تفتیت سنگ مثانه است.
(1) - Leroy D'etiolles.
لروبنا.
[لِ] (اِخ)(1) (... اِدسی) موسی خورن موّرخ ارمنستان اسم این نویسنده را گوپ نا(2)ذکر کرده و گفته که از اهل سوریه بود و پسر آپ شاتار معاصر آبگار (اکبر) اوخاما(3)پادشاه اِدس (اِدس یا اورفه پای تخت دولتی بود که خسروُن نام داشت و پادشاهان خسرون دست نشاندهء اشکانیان بودند) لروبنا تاریخ آبگار و پسرش را که سَندروگ مینامیدند نوشت. این نویسنده در قرن اول میلادی میزیسته و بعضی او را از شاگردان بارْدسن میدانند. عقیدهء اکثر علماء بر این است که نوشته های او گم شده ولی تقریباً در شصت سال قبل در کتابخانهء پاریس نوشته هایی پیدا شد که موافق مندرجات آن نسبتش را به لروبنا دادند، زیرا اطلاعاتی را که موسی خورن میدهد با نوشتهء او موافق است. این نوشته شرح مکاتبه ای است که آبگار با مسیح علیه السلام کرده. نقادان ارامنه این نوشته را از سر تا پا غیر معتبر میدانند و گویند از لروبنا نیست ولی این نظر هنوز بجهاتی محقق نگردیده. به هر حال جاهایی از نوشته های لروبنا به اشکانیان و بخصوص به اشکانیان ارمنستان مربوط میباشد و بنابراین جا دارد که از مفاد آن آگاه باشیم. (ایران باستان ج3 ص 2181 و 2182).
(1) - Leroubna d'Edesse.
(2) - Gheroupna.
(3) - Abgar Ouchama.
لروبوترو.
[لُ بُ تِ] (اِخ)(1) (لو) کرسی بخش در «لوآرسفلی». از ولایت نانت به فرانسه. دارای 3052 تن سکنه.
(1) - Loroux- Bottereau (le).
لروزنی.
[لُ زِ] (اِخ) تیره ای از طایفهء بختیاروند هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75). رجوع به بختیاروند شود.
لروم.
[لُ] (اِخ) دهی جزء دهستان دیکله بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 2500 گزی جنوب هوراند. و 13500 گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستان. معتدل. دارای 278 تن سکنهء شیعه. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. محضر رسمی طلاق و ازدواج دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لرون.
[](1) (اِخ) از بنی اسرائیلیان. مدت ولایت وی و عکرون هشت سال بوده است. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 142 فصل «اندر سالهای بنی اسرائیلیان و ذکر ملوک و علماء ایشان بر اجمال» شود.
(1) - ن ل: لترون.
لرویر.
[] (اِخ) نام موضعی به فارس به عهد اردشیر بابکان. (از ج 1 سبک شناسی ص135).
لره.
[لُ رِ] (اِخ)(1) ژان. روزنامه نویس فرانسوی. مولد کارنتان در قرن هفدهم میلادی.
(1) - Loret.
لره.
[لِ رِ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «شِر». از ولایت بورژ. کنار کانال لوآر به فرانسه. دارای 1076 تن سکنه.
(1) - Lere.
لره.
[لَ رَ] (اِخ) کوهی به ارتفاع 9200 پا، میان استرآباد و تاش. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 79).
لرها.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 49 هزارگزی شمال زرقان کنار راه فرعی مرودشت به ابرج. دامنه، معتدل، مالاریایی. دارای 240 تن سکنهء شیعهء فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آن غلات و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لره دول.
[لَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 32 هزارگزی جنوب سنندج و یک هزارگزی باختر شوسهء سنندج به کرمانشاه. کوهستانی، سردسیر، دارای 65 تن سکنهء سنی، کردی زبان. آب آن از چشمه، محصول: آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لره سر.
[لَ رَ سَ] (اِخ) موضعی به تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105).
لره کوه.
[لَ رَ] (اِخ) کوهی و ییلاقی به شاهکوه و ساور مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 126).
لره کوه.
[لَ رِ] (اِخ) نام کوهی است در جنوب بخش کنگاور که خط الرأس آن حد طبیعی بین بخش کنگاور و دهستان خزل شهرستان نهاوند میباشد. ارتفاع بلندترین نقطهء آن از سطح دریا 1932 گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لری.
[لَرْ ری ی] (ص نسبی) منسوب به لرّة، نامی از نامهای اجدادی. (سمعانی).
لری.
[لَرْ ری] (اِ) جذام و داءالاسد. (ناظم الاطباء). مأخذ این کلمه به دست نیامد.
لری.
[لُ] (ص نسبی) منسوب به لُر. || زبان لران. || (حامص) سادگی. ساده دلی.
- از لُری برآمدن؛ از روستائیت برآمدن :
زاهد از کوه بصد دلبری آمد بیرون
داخل شهر شد و از لری آمد بیرون.اشرف.
لریان.
[لُ] (اِخ) کرسی ولایت «مربیهان» به فرانسه. بندری نظامی در محل ریزش رود سکرف در بلاِوه. دارای راه آهن و 42853 تن سکنه.
لریجان.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان نیمور بخش حومهء شهرستان محلات، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری محلات و دوهزارگزی راه شوسهء دلیجان به محلات کنار رودخانه، معتدل دارای 510 سکنهء شیعهء فارسی زبان. آب آن از رودخانهء لعل بارقم. محصول آن غلات، پنبه، صیفی، باغات میوه جات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
لریدا.
[لِ] (اِخ)(1) نام شهری به اسپانیا در «کاتالنی». کنار رود سگر. دارای 32000 تن سکنه. نام شهری بر ساحل راست نهر سگر در ناحیهء کاتالنی اسپانیا، واقع در 132 هزارگزی شمال غربی بارسلون. دارای 20370 تن سکنه و کلیسائی زیبا مبدّل از جامع و هم از زمان اعراب ابنیه ای بدانجا هست و در اطراف آن باغها و باغچه ها و دباغخانه ها و کارخانه های نساجی وجود دارد و دو خط آهنی که از ساحل آیند آنجا بهم می پیوندد و بطرف ساراغوسه امتداد می یابد. شهری قدیمی است و نام قدیم آن ایلرده است و نزد اهالی بنام لیدا معروف است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Lerida.
لریر.
[لُ یِ] (اِخ)(1) اُزِب ژاکب. عالم و فقیه فرانسوی. مولد پاریس. (1659-1728 م.).
(1) - Lauriere.
لریر.
[لُ یِ] (اِخ) نام کرسی بخش در «هُت وین» از ولایت لیُمژ به فرانسه، دارای 1129 تن سکنه.
لریس.
[لُ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «لوآره» از ولایت منتارژی به فرانسه. دارای راه آهن و 1907 تن سکنه.
]. riss ]
(1) - Loris
لریکر.
[لُ کِ] (اِ)(1) نوعی ماهی از خانوادهء سیلوریده(2). و آن در آب رودخانه های آمریکا زندگی کند.
(1) - Loricaire.
(2) - Silurides.
لریکه.
[لُ کِ] (اِخ)(1) لوپر ژان نیکلا. از آباء یسوعیین و مورخ فرانسوی. مولد اپرنی. (1845-1767 م.).
(1) - Loriquet.
لریل سوردرم.
[لُ یُ رُ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «درُم» از ولایت والنس نزدیک درم به فرانسه، دارای راه آهن و 3057 تن سکنه.
(1) - Loriol-sur-Drome.
لریم.
[لُ یُ] (اِخ)(1) لاوریوم. نام منطقهء یونان مرکزی (آتیک و بئوسی)، دارای معدن نقره.
]. iom ]
(1) - Laurium
لرینی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در نه هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و چهارهزارگزی باختر شوسهء شاه آباد به کرمانشاه. کوهستانی. سردسیر. دارای 485 تن سکنه. شیعه کردی و فارسی زبان. آب آن از چاه و چشمه. محصول آن غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و اکثر در زمستان به ناحیهء گرمسیر سرپل ذهاب میروند. این ده را لرینی دستکی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لریوز.
[لِ] (اِخ) لریوس. یکی از جزایر مقابل ساحل غربی اناطولی ملحق به سنجاق سقز. دارای سه هزار سکنه. مستور از درختان و صاحب منظرهء بس دلنشین و بلندترین نقطهء آن 223 گز است. قصبهء آن که هم لریوز نام دارد بالای تپه ای واقع شده و از چند سوی مشرف به دریاست. (قاموس الاعلام ترکی).
لریوم.
[لُ] (اِخ) لاوریوم. رجوع به لریم شود.
لریه.
[] (اِخ) نام موضعی ظاهراً به اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیة ج 2 ص 156 شود.
لز.
[لِزز] (ع ص) لز شز؛ چسبنده و ملازم و پاینده در بدی. (منتهی الارب).
لز.
[لَزز] (ع اِ) حلقهء در. || (ص) کز لز از اتباع است یعنی سخت بخیل. (منتهی الارب).
لز.
[لَزز] (اِخ) موضعی است به جزیرهء قیس. (منتهی الارب).
لز.
[لَزز] (ع مص) لزَز. استوار بستن چیزی را. || سخت کردن. || چسبانیدن. (منتهی الارب). برچسبانیدن. (منتخب اللغات). || نیزه زدن. || لازم بودن چیزی را. || لازم چیزی گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
لزء.
[لَزْءْ] (ع مص) بخشیدن کسی را. || پر کردن. || نیکو چرانیدن شتران. || زائیدن مادر بچه را. (منتهی الارب).
لزائز.
[لَ ءِ] (ع اِ) جِ لزیز. (منتهی الارب).
لزاب.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لزب. (منتهی الارب).
لزاردریو.
[لِ یُ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «کت دو نُرم» از ولایت لانیون به فرانسه، دارای 1966 تن سکنه.
(1) - Lezardrieux.
لزاردیر.
[لِ یِ] (اِخ)(1) (مادموازل ماری دو) نویسنده و مورخ فرانسوی. مولد لاوری (پراتو) (1754-1835 م.).
(1) - Lezardiere.
لزاز.
[لِ] (ع اِ) پشتوان در. (منتهی الارب). چوپ که پس در افکنند. ج، لزز. (مهذب الاسماء). || سریش. گویند فلان لِزازُ خصم؛ یعنی سریش خصم است. || (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
لزاز.
[لِ] (اِخ) نام اسب حضرت رسول (ص) که مقوقس والی مصر با ماریهء قبطیه هدیه فرستاد. (منتهی الارب). نام اسب حضرت رسول. (مهذب الاسماء).
لزاز.
[لِ] (ع مص) با هم دشمنی کردن. با هم دشمنانگی کردن. با هم خصومت ورزیدن. دشمنی. دشمنانگی. خصومت. ملازه.
لزاق.
[لِ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی چسبانند(1). || (اِمص) آرامش با زن. (منتهی الارب).
(1) - Colle.
لزاق الحجر.
[لِ قُلْ حَ جَ] (ع اِ مرکب)صمغ البلاط است. (تذکرهء ضریر انطاکی). صمغ البلوط است. (فهرست مخزن الادویه). لزاق الرخام. داروئی است از سنگی خاص. (منتهی الارب).
لزاق الذهب.
[لِ قُذْ ذَ هَ] (ع اِ مرکب)اَشق است که صمغ طرثوث باشد. رجوع به اشق شود. لحام(1). شامل لحام الذهب و اشق است. (فهرست مخزن الادویه)... لزاق الذهب، لحام الذهب است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). ابوریحان در صیدنه گوید: بعضی از او معدنی است و بعضی معمولی است که از بول کودکان سازند و طریق ساختن او چنان است که بول کودک را در هاون مسین کنند و بسیار صلایه کننند تا ثخین شود «لس» گوید او را از بول کودکی سازند که بالغ نشده باشد و وقت ساختن آن صمیم تابستان بود. «دوس» گوید از ارمینیه نوعی می آورند که رنگ او کراثی است و این نوع بهترین انواع اوست پس از آن قبرسی، و قبرسی را «اشج» گوید و ذکر او در حرف الف (یعنی اشق) گذشت. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صمغ و نیز داروئی دیگر که پیشاب کودک را در هاون مس سایند پس از مس و زنگارش چیزی منحل گردد و در آفتاب خشک کنند و آن نافع است جهت زخم خبیث. (منتهی الارب)، لزاق الذهب، یطلق علی التنکار والاشق. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - Chrysocolle.
لزاق الرخام.
[لِ قُرْ رُ] (ع اِ مرکب)لزاق الحجر. صمغ البلاط. (تذکرهء ضریر انطاکی). صمغ البلوط. (فهرست مخزن الادویه).
لزاقت.
[لِ قَ] (ع اِمص) چسبندگی(1).
(1) - Adherence.
لزاقة.
[لَزْ زا قَ] (ع ص) چسبنده(1): فانها صمغة لزاقة (صمغ الانزروت). (ابن البیطار).
(1) - Visqueux.
لزام.
[لِ] (ع اِ) مرگ. || ملازم چیزی. (منتهی الارب). قل مایعبؤا بکم ربی لولا دعاؤکم فقد کذبتم فسوف یکون لزاما. (قرآن 25/77). و لولا کلمة سبقت من ربک لکان لزاما و اجل مسمی. (قرآن 2/ 129). || حاکم نیک انصاف کننده. || شمار. (منتهی الارب).
لزام.
[لَ] (ع مص) لزم. لزوم. لزامة. لزمة. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازمت. (زوزنی). با کسی یا چیزی پیوسته بودن. (زوزنی). با کسی یا جائی پیوسته بودن. (دستور اللغة). با کسی یا بجایی پیوسته بودن. (ترجمان القرآن جرجانی). ملازم بودن به چیزی. (منتخب اللغات). || لازم گردیدن و واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب).
لزام.
[لَ] (عِ ص) سبة لزام؛ ننگ و عار پیوسته و لازم. (منتهی الارب).
لزامة.
[لَ مَ] (ع مص) لَزام. رجوع به لزام شود.
لزان.
[لِ] (اِخ)(1) شارل. سیاستمدار و ریاضی دان فرانسوی. مولد «باس - اَندر». (1920- 1841 م.).
(1) - Laisant.
لزب.
[لِ] (ع ِا) راه تنگ. (منتهی الارب).
لزب.
[لَ زِ] (ع ص) اندک. ج، لِزاب. (منتهی الارب).
لزب.
[لَ زِ] (ع اِ) جِ لزبة. (منتهی الارب).
لزب.
[لَ زِ] (ع ص) لغزنده و لزج. (از حاشیه مثنوی) :
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب.
مولوی.
|| چسبنده چیزی. (غیاث).
لزب.
[لَ زَ] (ع ص) عزَب لزب، از اتباع است. (منتهی الارب).
لزب.
[لَ] (ع مص) گزیدن کژدم کسی را. || لزوب. درچفسیدن. برآمدن بعض آن در بعض. (منتهی الارب). دوسیده شدن. (تاج المصادر). || چسبیدن گل و سخت شدن. (منتهی الارب).
لزبات.
[لَ] (ع اِ) جِ لزبة. (منتهی الارب).
لزبة.
[لَ بَ] (ع اِ) سختی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || خشکسالی(1). (منتهی الارب). ج، لزب و لزبات. (منتهی الارب).
(1) - Disette.
لزج.
[لَ زِ] (معرب، ص) (معرّب از لیز فارسی) لیز(1). لغزان. || چسبنده. چسبان. (منتهی الارب). چسبناک. دوسگن. هر چیزی که قبول امتداد کند. علک. (منتهی الارب). دوسنده. (دهار). آنچه کشیده شود گاه برگشتن چون عسل. چیزی چسبنده چون سریشم و جز آن. (منتخب اللغات). دارای لزوجت. کش دار. صمکوک. صمکیک. (منتهی الارب). خازه.(2) (مهذب الاسماء) و نعنی باللزج کل دواء من شأنه بالفعل او بالقوة التی فعلها عند تأثیر الحار الغریزی فیه ان یقبل الامتداد معلقا فلاینقطع کما یمدّ و هوالّذی اذا لزم طرفاه جسمین یتحرکا امعه من غیر ان ینفصل مابینهما مثل العسل. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 148 س 24) : تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند... (نوروزنامه). [ناخوشی بوی دهان] که سبب تباهی مزاج سطح دهان باشد رطوبتهاءِ دهان او زود لزج شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از غذاها هر چه خشک باشد یا صلب یا دوسگن، غلیظ باشد و دوسگن را به تازی لزج گویند. سَعت؛ هر چیز لزج که روان و دراز شود از شراب و جز آن. (منتهی الارب).
(1) - Gluant. Visqueux. (2) - رجوع به پاورقی لغت لزجة تأنیث لزج شود.
لزج.
[لَ زَ] (ع مص) لَزِج گردیدن. دوسیدن. (منتهی الارب). دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چسبیدن. چسبان شدن. (منتهی الارب). || لغزان شدن. || آزمند چیزی گشتن. (منتهی الارب).
لزجة.
[لَ جَ] (ع ص) رجل لزجةٌ؛ مرد لازم گیرنده که از جای نرود. لِزِجَة. (منتهی الارب).
لزجة.
[لَ زِ جَ] (ع ص)(1) تأنیث لزج: اخلاط لزجة(2). رطوبات لزجة. ارضٌ لزجة؛ زمین خازه.(3) (مهذب الاسماء). || لَزجَة. رجوع به لزجة شود.
(1) - Visqueuse.
(2) - Humeurs visqueux. (3) - در یک نسخهء خطی: خانه؛ نسخهء دیگر: خواره و در نسخهء سوم: خاره. متن صورت احتمالی است. رجوع به خازه شود.
لزجی.
[لَ زِ] (حامص) لزوجت. چسبناکی. رجوع به لزوجت شود.
لزر.
[لُ زِ] (اِخ)(1) دپارتمان دولا. دپارتمانی متشکل از قسمت بزرگی از ژوودان(2)، دارای دو آرندیسمان و 24 کانتن و 198 کمون و 101849 تن سکنه.
(1) - Lozere.
(2) - Gevoudan.
لزر.
[لُ زِ] (اِخ)(1) نام سلسلهء جبال سون، در ایالتی به همین نام به فرانسه، بلندترین نقطهء آن دارای 1702 متر است.
(1) - Lozere.
لزر.
[لَ زَ] (اِخ) نام کوهی از کوههای دوهزار مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 153).
لزربن.
[لَ زَ بُ] (اِخ) نام موضعی به سخت سر (رامسر) مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 106). دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری شهسوار به رامسر. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 625 تن سکنهء شیعه گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء گرگ رود و چال رود و محصول آنجا برنج و مرکبات و چای و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لزرجان.
[لَ زَ] (اِخ) نام نهری نزدیک نوده به حوالی رودسر مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 18 بخش انگلیسی).
لزرجان.
[لَ زَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکل رود، بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 17 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و یکهزارگزی جنوب شوسهء رودسر به شهسوار، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 400 تن سکنهء شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج و چای. شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است و در تابستان عده ای از اهالی برای تغییر آب و هوا به جواهردشت میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لزز.
[لَ زَ] (ع ِا) پشتیوان در. (منتهی الارب). لزاز.
لزز.
[لَ زَ] (ع مص) لز. بستن. سخت کردن. (منتهی الارب). استوار ببستن. (تاج المصادر). || چسبانیدن. (منتهی الارب).
لزغ.
[لِ] (اِ) جوجهء پرندهء پربرنیاورده. (گناباد خراسان).
لزق.
[لِ] (ع ص) (چنانکه لصق و لزج معرب لیز است) ملاصق و قریب به پهلو. یقال فلان لزقی و یلزقی؛ ای بجنبی. و داره لزق داری؛ ای ملاصق. (منتهی الارب).
لزق.
[لَ زَ] (ع اِ) آنچه از باران شب، بامدادان در پائین سنگ پیدا گردد از گیاه. (منتهی الارب). لزیقاء.
لزک.
[لَ] (ع مص) برابر گردیدن بالیدگی گوشت جراحت و هنوز به نشدن. (منتهی الارب).
لزگی.
[لَ] (اِخ) نام طائفه ای در قفقاز و شاید لکز که یاقوت نام می برد چنانکه در مجمل التواریخ گلستانه (ص 162 و 163) نیز لکزیه آمده است: قومی از ساکنین قفقاز که اصل ایشان از مردم داغستان است و چون اقوام دیگری به داغستان هجوم کرده و سکنی گزیدند قسمتی از مردم آنجا ناچار از مهاجرت به شیروان و گرجستان و اراضی دیگر قفقاز شدند. مجموع نفوس آن که بالغ به پانصد هزار تن است به بیش از پنجاه قوم و قبیله تقسیم شده و جدا شده اند به حدی که زبان یکدیگر را نمیدانند و با زبان ترکی یا فارسی و عربی مقاصد خود را به یکدیگر میفهمانند و چون قسمتی از آنان موسوم به آوار هستند بعقیدهء نژادشناسان آریائی می باشند. لزگی ها مردمی رشید و آزادمنش و عاشق حریت اند و مدتی طویل در تحت ریاست شیخ شامل برای تحصیل آزادی جنگهای مشهور داشته اند؛ قمهء لزگی، رقص لزگی معروف است.
لزم.
[لَ زَ] (ع اِ) فصل چیزی. (منتهی الارب).
لزم.
[لَ] (ع مص) لزوم. لزام. لزامة. لزمة. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن کسی را. || واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب).
لزم.
[لَ زِ] (ع ص) حاکم فیصل. (منتهی الارب). فیصل.
لزمان.
[لُ] (ع مص) لَزم. رجوع به لزم شود.
لزمة.
[لُ مَ] (ع مص) لَزم. رجوع به لزم شود.
لزمة.
[لُ زَ مَ] (ع ص) نیک ملازم چیزی که مفارقت نکند از وی. (منتهی الارب).
لزن.
[لَ زَ / لَ] (ع مص) انبوهی نمودن و گرد آمدن قوم بر آب و در هرکاری که باشد. (منتهی الارب). گرد آمدن قوم بر سر چاه به جهت آب و انبوهی کردن در هر کاری. (منتخب اللغات).
لزن.
[لَ] (ع ص) مشرب لَزن، آبخور که بر آن مردم بسیار گرد آیند به جهت آب و انبوهی کنند. لَزِن. (منتهی الارب).
لزن.
[لَ] (ع اِ) جِ لزنة. (منتهی الارب).
لزن.
[لَ زِ] (ع ص) لَزْن. رجوع به لَزْن شود.
لزنة.
[لَ نَ] (ع ِا) سختی زندگانی. || تنگی. || (ص) سال سخت. || نیک تنگ. ج، لزن. || لیلة لزنه [ لَ نَ / لِ نَ ]، شب تنگ یا شب سرد. (منتهی الارب).
لزو.
[لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «پوی دُ دُم» از ولایت تیر. نزدیک آلیه به فرانسه. دارای راه آهن و 2890 تن سکنه.
(1) - Lezoux.
لزوئور.
[لِ ءُ] (اِخ)(1) ژان فرانسوا. سازندهء ترانه های مذهبی و درامی. مولد پله سیل نزدیک آبویل (1763-1837 م.).
(1) - Lesueur.
لزوب.
[لُ] (ع مص) لزب. برآمدن بعض چیزی در بعض. || درچفسیدن. چسبیدن. (منتهی الارب). دوسیده شدن. (دهار) (تاج المصادر). دوسیدن. یعنی چفسیده شدن. لصوق. برچسبیده شدن. (ترجمان القرآن جرجانی). || چسبیدن گل و خشک شدن آن. || ثابت و بر پای بودن. || خشک گردیدن سال. (منتهی الارب).
لزوجات.
[لُ] (ع اِ) جِ لزوجة: لزوجات ردیهء معده.
لزوجت.
[لُ جَ] (ع اِمص) لزوجة. دوسگنی.(1) چسبناکی. چسبندگی. لیزی(2). کش داری. نوچی. لزجی. چسبانی. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لزوجة بالزای المعجمة هی کیفیة ملموسة تقتضی سهولة التشکل و عسرالتفرق و الشی ء بهایمتد متصلا. و یقابلها الهشاشة و الملاسة. کذا قال الشیخ فی الشفاء. فاللزج هوالذی یسهل تشکله بای شکل ارید. و یعسر تفریقه بل یمتد متصلا فهو مرکب من رطب و یابس شدیدی الامتزاج فاذعانه من الرطب و استمساکه من الیابس فانا لو اخذنا تراباً و ماء و جهدنا فی جمعهما و امتزاجهما بالدق و التخمیر حتی یشتد امتزاجهماحدث جسم لزج. فاذن اللزوجة کیفیة مزاجیة لابسیطة والهش یقابل اللزج. فهو الذی یصعب تشکیله و یسهل تفریقه. و ذلک لغلبة الیابس و قلة الرطب مع ضعف الامتزاج. کذا فی شرح المواقف و شرح حکمة العین. و قال الاطباء دواء لاینقطع عندالامتداد عند فعل الحرارة الغریزیة فیه کالعسل، فعدم الانقطاع عندهم معتبر وقت تأثیر الحرارة الغریزیة. کذا فی الاقسرائی - انتهی.
(1) - Viscosite.
(2) - Glutinosite.
لزور.
[لَ] (اِخ) نام موضعی به رانوس(1)رستاق در کجور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص109).
(1) - در فرهنگ جغرافیایی ج 3 «زانوس» با زاء یک نقطه ضبط شده است.
لزور.
[لَ] (اِخ) موضعی در حوالی آمل مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 40 بخش انگلیسی). رابینو لاریز را لزور گمان برده است. (بخش انگلیسی ص 130).
لزور.
[لَ] (اِخ) نام قصبه ای جزء دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع در 39 هزارگزی شمال باختری فیروزکوه و 26 هزارگزی شمال راه شوسهء فیروزکوه به تهران دارای 1500 تن سکنه شغل اهالی زراعت و نجاری و مکاری و راه مالرو است. مزرعهء کهریز جزء این ده است و امامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
لزورک.
[لِ] (اِخ)(1) ژاکب. مولد دوئه. متهم به کشتن پیک لیون در راه ملون. وی محکوم و مقتول شد ولی کمی بعد بی گناهیش مبرهن گشت. (1863-1796 م.).
(1) - Lesurque.
لزورک.
[لَ رَ] (اِخ) موضعی به بالا لاریجان مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 114 بخش انگلیسی).
لزوره.
[لِ رِ] (اِخ) ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در سه هزارگزی خاوری مینودشت دارای 40 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لزوز.
[لَ] (ع ص) عجوزٌ لزوز، از اتباع است یعنی گنده پیر. (منتهی الارب).
لزوق.
[لَ] (ع اِ)(1) مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق. (منتهی الارب). و قد یهیأ منه [من جلنار] لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین. (ابن البیطار).
(1) - Collutoire.
لزوق.
[لُ] (ع مص) برچفسیدن. (منتهی الارب). بچسبیدن. چسبندگی. لصوق. چسبیدن. دوسیده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). دوسیدن.
لزوم.
[لُ] (اِ) کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان) (آنندراج). لیزم. (آنندراج) :
ای به بازوی قوّت(1) تو شده
مر فلک را کمان کمان لزوم.
سوزنی (از آنندراج).
(1) - ن ل: همت.
لزوم.
[لُ] (ع مص) لزم. لزام. لزمة. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازم بودن به چیزی. لازم بودن بچیزی. (منتخب اللغات). || چفسیدن. (دستور اللغة). لازم شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). وجوب. (زمخشری). ضرورت. بایستن. واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب). || (اصطلاح عروض) در اصطلاح نحو، مقابل تعدی. || در اصطلاح عروضیان آن است که منشی یا شاعر در هر فقره یا مصراعی آوردن یک یا چند چیز را لازم گیرد. اعنات. صاحب آنندراج آرد: و به اصطلاح لزوم آن است که منشی یا شاعر در هر مصرعی یا فقره ای آوردن یک و یا چند چیز لازم گیرد چنانکه اکثر شعرا قصیدهء لازم «مو» گفته اند و این مطلع از قصیدهء شانی تکلو است که بر این صنعت گفته:
ای که بر هر سر مویم ز تو صد بند بلاست
موی مویم به گرفتاری عشق تو گواست.
و قصیدهء کاتبی که به التزام شترحجره گفته مشهور است. یحیی کاشی نیز ملتزم آن شده و این مطلع ازوست:
شتر در حجره از گرماست پنهان
شترحجره است حرف ساربانان.
عماد اکبر در این رباعی لفظ چشم سه بار لازم گرفته:
چشم تو که چشمش مرساد از چشمم
چشمی است که چشمها گشاد از چشمم.
تا چشم تو شد چشم مرا چشم و چراغ
جز چشم تو چشمه ها فتاد از چشمم.
علینقی ایراد نام دو جانور در این رباعی التزام گرفته:
ای در مردی چو باز و در کین چو عقاب
عنقا بهوائی و چو طوطی بخطاب
از باده بطی فرست این قمری را
چون خون خروس در شب همچو غراب.
مولانا لطف الله نیشابوری در رباعی ذیل چهار گل و چهار سلاح و چهار عنصر آورده:
گل داد پریرو درعهء فیروزه به باد(؟)
دی جوشن لعل لاله بر خاک فتاد
داد آب سمن خنجر مینا امروز
یاقوت سنان آتش نیلوفر داد.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لزوم بضم لام و تخفیف زای نزد علماء فن بدیع بنابر آنچه در مجمع الصنایع گفته آن است که شاعر در هر مصراع یا هر بیتی چیزی لازم گیرد. چنانکه سیفی لفظ سیم و سنگ را در هر مصراع لازم گرفته و گفته:
ای نگار سنگدل وی لعبت سیمین عذار
مهر تو اندر دلم چون سیم در سنگ استوار
سنگدل یاری و سیمین برنگاری آنکه هست
همچو نقش سیم و سنگ اندر دل من پایدار.
و هکذا فی جامع الصنایع و عند اهل المناظرة. و یسمی بالملازمة والتلازم و الاستلزام ایضاً. کون الحکم مقتضیاً لحکم آخر بان یکون اذا وجد المقتضی وجد المقتضی وقت وجوده ککون الشمس طالعة و کون النهار موجوداً. فان الحکم بالاول مقتض للحکم بآلاخر و لایصدق معنی الاقتضاء علی المتفقین فی الوجود ککون الانسان ناطقاً و کون الحمار ناهقاً فلاحاجة الی تقیید الاقتضاء بالضروری. ثم انه خص اللزوم بالاحکام و ان کانت قد تتحقق بین المفردات ایضاً، اما لان اللزوم مختص فی الاصطلاح بالقضایا، و مایقع بین المفردات فلیس بمعتبر عندهم لان المنع و غیره جار فی الاستلزام بین الاحکام. فتأمل. و اما لانه لاینفک التلازم بین المفردات عن التلازم بین الاحکام فکانهم انما تعرضوا لما هو محط الفائدة من اطراف الملازمات و احالوا مایعلم منه بالمقایسة علی المقایسة والحکم الاول یعنی المقتضی علی صیغة اسم الفاعل یسمی ملزوماً. والحکم الثانی یعنی المقتضی علی صیغة اسم المفعول یسمی لازماً. و قدیکون الاستلزام من الجانبین فان یتصور مقتضیاً یسمی ملزوماً و ان یتصور مقتضی یسمی لازماً. هکذا یستفاد من الرشیدیة و شرح آداب المسعودی و حواشیه- انتهی. لزوم الخارجی، کونه بحیث یلزم من تحقق المسمی فی الخارج تحققه فیه و لایلزم من ذلک انتقال الذهن کوجود النار لطلوع الشمس. (تعریفات). || و عند المنطقیین عبارة عن امتناع الانفکاک عن الشی ء یسمی لازماًو ذلک الشی ء ملزوماً والتلازم عبارة عن عدم الانفکاک من الجانبین و الاستلزام عن عدمه من جانب واحد و عدم الاستلزام من الجانبین عبارة عن الانفکاک بینهما کذا قال السید السند فی حاشیة شرح المطالع. وستعرف توضیح المقام عن قریب و قدیستعمل اللزوم مجازاً به معنی الاستعقاب کما مر فی لفظ القیاس. || و عند الاصولیین عبارة عن کون التصرف بحیث لایمکن رفعه کذا فی التوضیح فی باب الحکم و قد سبق فی فصل المیم من باب الحاء المهملة - انتهی. لزوم الوقف، عبارة عن ان لایصح للواقف رجوعه ولالقاض آخر ابطاله. (التعریفات). || لزوم بیع، در بیع مشروط. به آخر رسیدن مدت بیع و غیرقابل فسخ شدن آن. و نیز رجوع به اساس الاقتباس ص 79 در عنوان لزوم و عناد شود.
لزوماً.
[لُ مَنْ] (ع ق) ضرورتاً. بالضرورة. اضطراراً.
لزوم داشتن.
[لُ تَ] (مص مرکب)ضرورت داشتن. انفکاک نپذیرفتن.
لزوم مالایلزم.
[لُ مِ یَ زَ] (ع ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی ضروری گرفتن آنچه ضروری نیست. اعنات. رجوع به اعنات و رجوع به لزوم در اصطلاح عروض شود.
لزومی.
[لُ] (ص نسبی) منسوب به لزوم.
لزومیة.
[لُ می یَ] (ع ص نسبی) تأنیث لزومی. || قضیهء شرطیهء متصلهء لزومیة. رجوع به قضیة شود. جرجانی در تعریفات گوید: ماحکم فیها بصدق قضیة علی تقدیر اخری لعلاقة بینهما موجبة لذلک. (تعریفات). اللزومیة الذهنیة، کونه بحیث یلزم من تصور المسمی فی الذهن تصوره فیه فیحقق الانتقال منه الیه کالزوجیة للاثنین. (تعریفات).
لزها.
[لَ] (اِخ) قومی عیسوی ساکن قفقاز به عهد خسرو انوشیروان. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 262 و 265). شاید مراد قوم لزگی و لکزی باشد.
لزی.
[لِ زَ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «دوسور» از ولایت نیور(2) به فرانسه.
(1) - Lezay.
(2) - Niort.
لزیجة.
[لَ جَ] (ع ص) مرد ملازم که از جای نرود. (منتهی الارب).
لزیر.
[لَ] (ص) هوشمند. عاقل. دانا. || بزرگ. || پرهیزکار. (برهان).
لزیر.
[لَ] (اِخ) نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جاده گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل دارای 70 تن سکنهء مازندرانی و فارسی زبان. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لزیز.
[لَ] (ع اِ) استخوان سینه که فراهم آمدن جای گوشت است. ج، لزائز. (منتهی الارب). مجتمع اللحم فوق الزَور. (اقرب الموارد). || (ص) لزیز شرّ؛ ملازم بدی. (منتهی الارب).
لزیق.
[لَ] (ع ص) متصل. ملازق. هو لزیقی؛ ای بجنبی. (منتهی الارب).
لزیقاء.
[لُ زَ] (ع ِا) آنچه از باران شب، بامدادان در پایین سنگ پیدا گردد از گیاه. لزَق. رجوع به لزق شود.
لزیقی.
[لُ زَ قی ی] (ع ِا) فی کلامه لزیقی؛ ای رطوبة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لزینه.
[لِ نَ] (اِخ) نام جزیره ای در دریای آدریاتیک. دارای 288 هزار گز مربع مساحت و 13000 تن سکنه. (قاموس الاعلام ترکی).
لزینیان کربیر.
[لِ کُ یِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «ادُ» از ولایت ناربن. نزدیک اُربیو به فرانسه. دارای راه آهن و 7227 تن سکنه.
(1) - Lezignan- Corbieres.
لژ.
[لُ] (فرانسوی، اِ)(1) کلبهء کوچک. کلبهء هیزم شکنان مقیم جنگل. آلونک. خانهء کوچک صحرائی. || در اصطلاح جایی خاص باشد در تماشاخانه ها که در آن نشسته بازی تماشاگران(2) (کذا) را معاینه کنند. (آنندراج از مسافرت نامهء شاه ایران).
- لژ سینما یا تآتر؛ جایگاههای خاص مجزّی از یکدیگر برای تماشاگران دارای یک یا چند صندلی.
|| در فراماسونری هر شعبه بنام لژ خوانده شود و در کشورهای بزرگ که شمارهء اعضا بسیار است بیش از یک لژ وجود دارد.
(1) - Loge. (2) - قاعدتاً: بازیگران
لژ.
[لُ] (اِخ)(1) (لِ ...) دستهء 52 تصویر منقوش بر دیوار از رافائل نقاش معروف و بهترین شاگردان وی در تالارهای (لژها) مشرف به صحن سن داماس در واتیکان نمودار وقایع مهمهء تاریخ مقدس از خلقت عالم تا آخرین شام مسیح (سن)(2).
(1) - Loges (les).
(2) - Cene. Dernier repas.
لژاندر.
[لِ] (اِخ)(1) (آدرین ماری) مهندس فرانسوی، مولد تولوز. (1834-1752 م.).
(1) - Legendre.
لژاندر.
[لِ] (اِخ)(1) (لوئی) از اعضای مجلس کنوانسیون فرانسه مولد ورسای (1752-1797 م.).
(1) - Legendre.
لژج.
[لَ] (ص) کور یک چشم. (آنندراج). و ظاهراً مصحف لوچ باشد.
لژدان.
[لَ] (اِ) گل سیاه و تیره. (آنندراج). این لغت در کتب دسترس ما دیده نشد و ظاهراً مصحف لژن باشد.
لژم.
[لَ ژَ] (اِ) گل و لای تیره و سیاه را گویند که در ته حوضها و بن تالابها میباشد و آن را لجن هم میگویند. (برهان). لجم. خرّ. خرّه. حَمَأ. لجن. لوش. لژن. رجوع به دو کلمهء اخیر شود.
لژن.
[لَ ژَ] (اِ) لژم. لجن که گل سیاه ته حوضها و لای بن تالابها باشد. (برهان). گل تیره را گویند که در بن حوضها و کولابها و سیه آبها بهم رسد و آن را لجن نیز خوانند. گل سیاه که در تک حوض و جوی و آبهای خفتهء سنگین پدید آید. لجن آغشته بود به گل؟ (لغت نامهء اسدی) :
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم (کذا)
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی.
آب ناخورده ازین برکهء نیلوفرگون
همچو نیلوفر تا فرق چرا در لژنم.
اثیر اخسیکتی.
لژه.
[لِ ژِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «لوار سفلی» از ولایت نانت به فرانسه. دارای 3692 تن سکنه.
(1) - Lege.
لژی.
[لِ یُ] (اِ)(1) لژین. رجوع به لژین شود.
(1) - Legio.
لژیک.
[لُ] (اِخ)(1) (منطق) اُرگانون. عنوان مجموعه ای از رسائل ارسطو.
(1) - Logique.
لژین.
[لِ یُ] (فرانسوی، اِ)(1) یک فوج از سربازان رومی. تقسیمی در لشکریان روم. دسته ای از سربازان رومی قریب به ششهزار تن به عهد سزار و در دوران امپراطوری روم. لجیون. لژیون.
(1) - Legion.
لژین دنر.
[لِ یُ دُ نُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) (نشان...)، نشانی که در 19 مه سال 1802م. ناپلئون بناپارت برای تشویق خدمتگزاران کشوری و لشکری باب کرد و تا این عهد نیز متداول است. نوارهای آن سرخ باشد.
(1) - Legion d'honneur.
لژینر.
[لِ یُ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) هریک از افراد لژیون رومی. لژینی. لژیونی. رجوع به لژین شود.
(1) - Legionnaire romain.
لژینی.
[لِ یُ] (ص نسبی، اِ) لژینر. رجوع به لژینر شود.
لس.
[لَس س] (ع مص) خوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی). || لیسیدن. || به پتقوز برکردن ستور گیاه را. (منتهی الارب). نتفته بمقدم فمها فی عبارة اخری اخذتهُ باطراف لسانها. (افرب الموارد). گرفتن دابه گیاه به دندان. (زوزنی). خوردن ستور علف را. (منتخب اللغات).
لس.
[لَ] (ص) مفلوج. به فالج شده. فالج زده. مبتلی به فالج. || مُسترخی.
لس.
[لُ] (اِ) لت. لس خورده، لت خورده؟ :همچنانکه اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند همه گویند که این مظلوم است اما بتحقیق مظلوم آن زننده است. ظالم آن باشد که مصلحت نکند. آن لُس خورده و سرشکسته ظالم است و این زننده یقین مظلوم است. چون این صاحب گوهر است و مستهلک حق است کردهء او کردهء حق باشد، خدا را ظالم نگویند. (فیه مافیه ص 52)(1). و رجوع به کلمهء لوس با شاهد از مناقب افلاکی شود (و محتمل است که لام کاف باشد مخفف کوس).
(1) - مصحح در تعلیقات کتاب فیه مافیه (ص 275) آورده: «لس خورده»، در نسخهء (ح) بطور واضح بالای لام ضمه گذارده و مؤید آن عبارت افلاکیست «حضوری که اگر جبرئیل بیاید لوس خورد» و معنی آن مرادف است با «لت خورده» یعنی ضربت دیده و کتک خورده، ولی وجه ترکیب آن تاکنون معلوم نگردید و این تعبیر را در فرهنگها نیاورده اند.
لس.
[لِ] (اِخ)(1) نام رودخانه ای به بلژیک که به رود موز(2) ریزد و 84 هزار گز درازا دارد.
(1) - Lesse.
(2) - Meuse.
لسائیه.
[ل ئی یَ] (اِخ) شهری است در کریت که فع خراب است. (1 ع 27:8) (قاموس کتاب مقدس).
لساژ.
[لُ] (اِخ)(1) آلن، رُنه رمان نویس فرانسوی. مولد سارزو (مربیهان)، مؤلف افسانهء «ژیل بلاس» و «لودیابل» و جز آن (1668-1747 م.).
(1) - Lesage.
لساس.
[لُ] (ع اِ) گیاه نورسته که ستور خوردن تواند. (منتهی الارب). علف نورسته. (منتخب اللغات). || گیاهی است سخت و درشت شبیه گاوزبان (یا آن لُساس است کزنار و لیست به دواء من اوجاع السنة الناس و الابل و ینفع من الخفقان و حرارة المعدة و القلاع و ادواءالفم). (منتهی الارب). نباتی است. (مهذب الاسماء).
لساع.
[لَسْ سا] (ع ص) گزنده. بسیار گزنده.
لساعة.
[لَسْ سا عَ] (ع اِ) زنبور بزرگ. (بحر الجواهر). کور(1) بزرگ.
(1) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء: کوز... و در نسخهء دیگر کوژ... آمده و محتمل است که کلمه در هر یک از سه صورت به معنی زنبور درشت باشد.
لساک.
[لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «آوی رُن» از ولایت رُدز به فرانسه، دارای راه آهن و 1231 تن سکنه.
(1) - Laissac.
لسام.
[لِ] (ع ص، اِ) اندک هر چه باشد. (منتهی الارب).
لسان.
[لِ] (ع اِ) زبان.(1) زفان. مفصل. مِذرَب. (منتهی الارب). گوشت پاره متحرکی که درون دهان واقع است :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش.خاقانی.
من قلب و لسانم به هواداری و صحبت
اینها همه قلبند که پیش تو لسانند.سعدی.
لسان، زبان حیوانات است سریع الانحدار و مرطب بدن و با ادویهء حارّه مولد منی و سریع الاستحالة بخلط متعفن و مصلحش سرکه و گشنیز و زیره است. (تحفهء حکیم مؤمن). در ذیل تذکرهء ضریر انطاکی آمده است: المراد به هنا العضوالمعروف من الانسان والقول فی امراضه من ورم و ثقل وغیرهما. اما ثقله ان کان جبلیا فلاعلاج له اوطارئاً و اسبابه انحلال البلغم فی اعصابه واحد الاخلاط اللزجة و قدیکون لطول مرض منهک وتنازل الحوامض فی الکلیة علی الخوی فیضعف العصب و علامته تلونه بلون الخلط و تقدم السبب (العلاج) ان کان عن البلغم فالاکثار من الایارج او عن السوداء فمن مطبوخ الافتیمون باللازورد و قد یفصد ماتحته من العروق لتحلل ماجمد ثم یدلک بالمحللات ثم العسل ثم الفستق خصوصاًقشره الاعلی والفلفل والخردل خصوصاً دهنه والقسط و الشلبیثا ترکیب مجرب فی امراض اللسان کلها و کذا تریاق الذهب و اما اورامه فسببها اندفاع احدالاخلاط و علاماتها معلومة و ربما انفتح اللسان بفرط الرطوبة و یسمی الدلع (العلاج) یفصد فی الحار و یکثر من امساک ماء الخس و عنب الثعلب و لبن النساء و ماء الکزبرة و ینقی البارد بالقوقیا و الایارج و یمسک ماء الحلبة والعسل و یدلک بالزنجار و البورق و البصل و حماض الاترج و فی الکرنب خواص عجیبة مطلقا و القلاع بثور فی الفم و اللسان سببها مادة اکالة و رطوبة بورقیة و فساد ای خلط کان تنشر کالساعیة و اسلمها الابیض و الاحمر و اردأها الازرق والاخضر و لاسلامة معهما قطعا و اما الاسود فمع التلهب والحرقة قتال و یکثر القلاع فی الاطفال لفرط الرطوبة و علاماته علامة الاخلاط. (العلاج) اخراج الدم فیه ولو بالتشریط ان تعذر الفصد و التنقیة ثم الوضعیات و اجودها للحار عصارة حی العالم والکزبرة و ماء الحصرم بالعسل والطین الارمنی او المختوم والکثیرا بماء الورد و فی البارد بالاصفر و العاقر قرحا و الزنجار والخردل والعفص بطبیخ الخل و من المجرب ورق الزیتون مضغاً و رماد الرازیانج و اصل الکبر کبوساولنا(2) طباشیر طین ارمنی هندی کافور (؟) یسحق و یذر فی البارد و یعجن ببیاض البیض فی الحار و ایضاً طبیخ الخل بالشبت والعذبة فی الابیض. (ذیل تذکرهء انطاکی ص 15 و 14). || زبان. زفان. لغت. کلمه. ج، السن و السنة و لسن. (منتهی الارب). قال الله تعالی «الا بلسان قومه» (قرآن 14/4) :
هیچ شبان بی عصا و کاسه نباشد
کاسهء من دفتر و عصاست لسانم.
ناصرخسرو.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهء حیوانم از لطف لسان افشانده اند.
خاقانی.
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املاکند لسانش را.خاقانی.
دهان زهدم ارچه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست.خاقانی.
- ذولسانین؛ دو زبان :
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان
چون قلم گوهرنگاری چون قلم دین گستری.
سنائی.
رجوع به ذواللسانین و لسانین شود.
- رطب اللسان؛ تر زبان.
- لسان الطیور؛ زبان مرغان :
لسان الطیور از دمش یابی ار چه
جهان را سلیمان لوائی نیابی.خاقانی.
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
چهان را سلیمان جنابی نبیند.
خاقانی.
- لسان العرب؛ لغتهم و کلامهم. (اقرب الموارد).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرذ: به کسر لام. در لغت زبان را گونید. و لسان الامر در اصطلاح اهل رمل نتیجه را گویند. چنانکه بیان آن در جای خود بیاید انشاءالله تعالی. و شکل شانزدهم را نیز لسان الامر گویند. و لسان الحق در اصطلاح صوفیه انسان کامل است که متحقق بود به مظهر اسم متکلم. شعر :
هر که باشد لسان حق جانا
بکلام خدا بود گویا.
کذا فی کشف اللغات - انتهی. || سخن. منه قوله تعالی و جعلنا لهم لسان صدق علیاً (قرآن 19/50). واجعل لی لسان صدق (قرآن 26/84). ای ثناء حسناً (یذکر و یؤنث). (منتهی الارب). لسان صدق؛ ثناء باقی ثنای نیکو و راست. (منتخب اللغات). ثناء نیکو. ج، السن، ُلسن، السنة. || نامه. || تیلماجی. سخن گزار. مترجم. گزارنده. متکلم. گوینده: لسان قوم؛ متکلم آنان. || زبانهء ترازو. رجوع به لسان المیزان شود. || زبانهء آتش. (منتهی الارب). رجوع به لسان النار شود. || بیشوک(3)نعلین. (مهذب الاسماء).
(1) - Langue.
(2) - Laissac. (3) - در یک نسخهء خطی از مهذب الاسماء بیشوک... و در نسخهء دیگر بیت... آمده و هیچکدام معلوم نشد.
لسان.
[لِ] (اِخ) نام شاعری است منقری. (منتهی الارب).
لسان.
[لِ] (اِخ) سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم. (منتهی الارب). ظهرالکوفة. (معجم البلدان). بیرون کوفه.
لسان.
[لُسْ سا] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب).
لسان.
[لِ] (ع اِ) درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است. (نزهة القلوب). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر در خشونت مثل برگ گاوزبان و ساقی که از میان برگها میروید بقدر ذرعی و بر سر آن گلی کحلی و بوی او مانند خیار و خام و پختهء او مأکول است. در دوم سرد و تر و جهت علل زبان حیوانات بغایت مؤثر و رافع خفقان و حرارت معده و امراض دهان و قلاع حاره است. (تحفهء حکیم مؤمن). ضریر انطاکی گوید: اذا لم یقید کان واقعاً علی نبتة تفرش اوراقا خشنة یقوم فی وسطها قضیب نحو ذراع فیه زهرة کحلاء و رائحة النبات کالقثاء. لزج مستدیر الورق بارد رطب فی الثانیة ینقی اوجاع السنة الحیوان مطلقاً. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لساناً.
[لِ نَنْ] (ع ق) زبانی. به زبان. شفاهاً.
لسان الابل.
[لِ نُلْ اِ بِ] (ع اِ مرکب) حکیم مؤمن گوید: غیر رعی الابل است. نباتش مابین گیاه و درخت و پرشاخ و پراکنده و مربع و مایل بسفیدی و برگش شبیه به برگ به و از آن درازتر و عرضش کمتر و با زغب نرمی سفید و ثقیل الرائحة مایل بخوبی و ثمرش زرد مایل به پهنی و منبت او زمینهای درشت. در دوّم سرد و خشک و نزد بعضی گرم است مجفف قروح ظاهر و باطن است شرباً و ضماداً. و رافع سم شفنین بحری و طبیخ برگ و شاخ او مدر حیض و بول و مخرج جنین و رافع لکنت زبان و با حنا سیاه کنندهء موی و ذرور او جهت التیام جراحات و تنقیهء خبیثهء آن و استنجا به آب مطبوخ او مسکن حکهء فرج و مقعد و ذکر و آب پختهء او با عناب و مویز مفتح سدد و رافع التهاب و مضرّ گرده و مصلحش صمغ و قدر شربت از آب او دو وقیه و از جرم او تا سه درهم است و چون هفتاد مثقال او را با هفتاد رطل آب انگور شراب تربیب دهند جهت قرحهء گرده و مثانه و نفث الدم و سرفه و سستی عضل و احتباس حیض نافع و قدر شربتش تا یک رطل است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به الالسفاقن شود.
لسان البحر.
[لِ نُلْ بَ] (ع اِ مرکب)سیپیاست. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به سیبیا و رجوع به آذاریقون و ارنب البحر شود. قناطة. استخوان سیبیا. خزفة سیبیا(1). استخوان سرطان بحری. سیپیاست. (فهرست مخزن الادویه). زبدالبحر. کفِ دریا.
(1) - Os de seiche.
لسان البحر.
[لِ نُلْ بَ] (ع اِ مرکب)پیش رفتگی آب در خاک. خلیج: بحر قلزم لجه ای است از دریای هند و آن را بحر احمر گفته اند. طرف شرقیش دیار یمن و عرب است و طرف غرب.... و طول این بحر بر وریب طول و عرض ربع مسکون است و از قلزم تا یمن چهار صد و شصت فرسنگ باشد و عرضش بر صفت رودی یا بحیره است چنانکه از قصبهء قلزم تا چند فرسنگ از این رو بدان رو دیدار دهد. و آن را لسان البحر خوانند... (نزهة القلوب چ اروپا ص234).
لسان البر.
[لِ نُلْ بَرر] (ع اِ مرکب)پیش رفتگی خاک در آب. دماغه. شبه جزیره: واللسان لسان البر الذی ادلعه فی الریف علیه الکوفة الیوم و الحیرة قبل الیوم. (معجم البلدان ذیل کلمهء لسان).
لسان الثعل.
[لِ نُثْ ثُ عَ] (ع اِ مرکب)نبات کثیرالفروع مربع طویل الاوراق فیه خشونة. (اقرب الموارد)(1).
(1) - قریب بشرحی است که در منتهی الارب ذیل لسان آمده است.
لسان الثور.
[لِ نُثْ ثَ] (ع اِ مرکب)گاوزبان و آن گیاهی دوائی باشد. نباتی است مفرّح، گرم و تر. بوغلس(1). گل گاوزبان. حمحم(2). کحیلاء. کحلاء. (منتهی الارب). کحیلاء یا شنجار که نباتی است. (از المنجد). حکیم مؤمن گوید: لسان الثور، به فارسی گاوزبان نامند. برگ نبات او با خشونت و سطبر و مایل به سیاهی و مفروش بر زمین و بر روی آن نقطه های سفید شبیه بخار و زغب دار و ساقش قریب به ذرعی و مزغب و شاخهای او با زغب و باریک و سفید و گلش لاجوردی به شکل گل انار و تخمش مستدیر و لعابی و در جبال دارالمرز کثیرالوجود است و قسمی که در اصفهان و بعضی بلاد گاوزبان میدانند مرماحور است و گل او لاجوردی و کوچک و مدور میباشد. در اول گرم و تر و قوتش تا هفت سال باقی است گل او الطف و جمیع اجزای او مفرّح و مقوی اعضای رئیسه و حواس و مسهل مرّة السودا و صفرا و جهت امراض سوداوی و سرسام و برسام و جنون و مالیخولیا و خفقان و خشونت سینه و سرفه و ضیق النفس و نیکویی رخسار و سنگ مثانه و یرقان و تقویت حرارت غریزی مؤثر و مضر سپرز و مصلحش صندل و قدر شربت از آبش تا چهار وقیه و از جرم او ده درهم و بدلش به وزن او ابریشم محرق و چهار دانگ آن پوست ترنج است. و چون از آب او و آب سیب و آب مویز شراب ترتیب دهند ده مثقال آن تفریح به حد یک رطل شراب میکند بدون ازالهء عقل. و دو درهم گل او با یکدرهم طین ارمنی و دو درهم شکر رافع خفقان است و عرق گاوزبان جهت امراض سوداوی مفید و در سایر افعال ضعیف تر و قدر شربتش سی مثقال است و برگ سوختهء او جهت قلاع اطفال و سستی بن دندان و حرارت دهان مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب اختیارات بدیعی گوید: حشیشی است که به پارسی گاوزبان گویند و گویند نوعی از مرو است و بهترین آن شامی بود یا خراسانی ورق وی غلیظ بود و بر وی نقطه ها بود و طبیعت آن گرم و تر بود و گویند نزدیک به اعتدال بود و در وی سردی اندک بود و تر بود در آخر درجهء اول و آنچه خشک بود رطوبت آن کمتر بود و گویند سرد و تر بود در سوم سوختهء آن قلاع کودکان زایل کند و التهاب دهن ساکن کند و وی مفرح دل بود و مقوی آن و خفقان و علت سوداوی را نافع بود چون با نبات بپزند و گویند مضر بود بسپرز و مصلح آن صندل سرخ بود و بدل آن به وزن آن ابریشم سوخته و چهار دانگ وزن آن پوست اترج و گویند بدل آن بادرنج بویه و هندبا و گویند مصلح آن هلیلهء پرورده است و بدل آن دو وزن آن پوست اترج است. ابوریحان بیرونی گوید: لسان الثور بسریانی لساناثورا گویند و به یونانی بوذااغلاس و فسیورا و به پارسی زبان گاو گویند. نبات او را برگهای پهن باشد و درشت. «به» گوید آن گیاهی است که برگهای او پهن باشد بشبه برگ مرو و درشت باشد و بر اطراف برگ همچنان دندانها باشد که بر پای ملخ بود و رنگ او میان سبز و زرد است «دوس» گوید برگ او گسترده بود و درشت بود و رنگ او سیاه بود و هیأت او خرد باشد و به زبان گاو مشابه بود و از خواص او آن است که چون در شراب بخورند نشاط زیاده کند «ص اونی» گوید گرم و تر است اندوه ببرد و نشاط انگیزد و اگر با شراب بخورند خفقان را سود دارد و جملهء علتهای سوداوی را زایل کند قلاع را و سرفه و درشتی سینه و گلو و خشکی قصبهء شش را چون با عسل بهم بیامیزند و بخورند مفید است و برگ او درشت بود و پهن. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). ضریر انطاکی در تذکرة گوید: بالیونانیة بوغلص و الفارسیة گاوزبان. نبت ربیعی غلیظ الورق خشن حرش الی السواد یفرش علی الارض و ساقه مزغب بین خضرة و صفرة کرجل الجراد و اصول فروعه دقاق بیض و فی وجه الورق نقط بیض ایضاً کبقایاشوک او زغب یرتفع من وسطه ساق نحو ذراع فیه زهر لازوردی یخلف بزرا مستدیرا لعابیا یبلغ بحزیران و یدخر آخر الجوزاء و تبقی قوته سبع سنین و موضعه جبال فارس و ذروات جزیرة الموصل و یقال ان الذی یستعمل بدله فی غیر هذه البلاد هوالمرماخور و کانه کذلک و هو حار رطب فی الاولی او بارد شدید التفریح والتقویة للرئیسة والحواس جمیعاً و یسهل المرتین فینفع بذلک من الجنون و الوسواس والبرسام و المالیخولیا و اوجاع الحلق و الصدر و الرئة و السعال واللهیب و رماده من القلاع و امراض اللثة ذروراً و یکون من عصیره و عصیر التفاح والزبیب شراب. نقل فی الخواص ان اوقیة و نصفا منه تعدل رطلا من الخمر الخالص فی شدة التفریح مع حضورالذهن و بالطین الارمنی یمنع الخفقان و ینعش القوی الغریزیة و یزیل الیرقان و الحصی و یصفی اللون و هو یضرالطحال و یصلحه الصندل و شربة مائه اربع اواق و جرمه عشرة دراهم و بدله مثله ریباس و نصفه سنبل و ربعه اسارون.
(1) - Buglosse.
(2) - Bourrache.
لسان الحال.
[لِ نُلْ] (ع اِ مرکب) زبان حال. ما دل علی حالة الشی ء او کیفیته من ظواهر امره فکانه قام مقام کلام یعبر به عن حاله فلم یفتقر معه الی کلام یقولون نطقت لسان الحال بکذا. (اقرب الموارد). قال الله تعالی: ماکان للمشرکین ان یعمروا مساجدالله شاهدین علی انفسهم بالکفر. (قرآن 9/17)، ضرورة انهم لم یشهدوا علی انفسهم بالسنتهم و انما شهدوا بالسنة احوالهم.
لسان الحق.
[لِ نُلْ حَق ق] (ع اِ مرکب) هو الانسان الکامل المتحقق بمظهریة الاسم المتکلم. (تعریفات). لسان حق. انسان کامل.
لسان الحق.
[لِ نُلْ حَق ق] (اِخ) عمر. رجوع به عمر بن سهلان الساوی شود. (تتمهء صوان الحکمة ص 127 ح).
لسان الحق.
[لِ نُلْ حَق ق] (اِخ) عمر. رجوع به عمر خیام و رجوع به خیام شود.
لسان الحمرة.
[لِ نُلْ حُمْ مَ رَ] (اِخ) و رقاءبن اشعر مکنی به ابوکلاب. و او از علمای انساب است. (ابن الندیم). هو ورقاءبن الاشعر البکری کان من افصح الناس و انسبهم و اعظمهم بصراً(؟) بالخطاب و کان حاضر البدیهة سریع الجواب حسن الحدیث. خرج المغیرة بن شعبة و هو امیر علی الکوفة فی غب مطریسیر بظهر الکوفة فلقی لسان الحمرة فقال له: من این اقبلت یا اعرابی؟ قال من السماوة. قال کیف ترکت الارض خلفک؟ قال عریضة اریضة قال: و کیف کان المطر؛ قال: عفی الاثر و ملا الحفر. قال ممن انت؟ قال من بکربن وائل. قال کیف علمک بهم؟ قال ان جهلتهم لم اعرف غیرهم. قال فماذا تقول فی بنی شیبان؟ قال سادتنا وسادة غیرنا. قال فماذا تقول فی بنی ذهل؟ قال سادة نوکی. قال فقیس بن ثعلبة؟ قال ان جاورتهم سرقوک و ان ائتمنتهم خانوک. قال فبنوتیم اللهبن ثعلبة؟ قال رعاء البقر و عراقیب (؟) الکلاب. قال فماتقول فی بنی یشکر؟ قال صریح تحسبه مولی- لان فی الوانهم حمرة - قال فعجل؟ قال: احلاس الخیل. قال فحنیفة؟ قال یطعمون الطعام و یضربون الهام. قال فعنزة؟ قال لاتلتقی بهم الشفتان لؤما. قال فضبیعة اضجم؟ قال جدعاء و عقراء. قال: فاخبرنی عن النساء؟ قال النساء اربع: ربیع مربع و جمیع یجمع و شیطان سمعمع وغل لایخلع. قال فسّر؟ قال اما الربیع المربع: فالتی اذا نظرت الیها سرتک و اذا اقسمت علیها برتک و اما التی هی جمیع یجمع فالمراة تتزوجها و لها نشب فتجمع نشبک الی نشبها و اما لشیطان السمعمع فالکالحة فی وجهک اذا دخلت و المولولة فی اثرک اذا خرجت و اما الغل الذی لایخلع فبنت عمک السوداء القصیرة الورهاء الدمیمة التی قد نثرت لک بطنها ان طلقتها ضاع ولدک و ان امسکتها فعلی جدع انفک. ثم قال: ماتقول فی امیرک المغیرة بن شعیة؟ قال اعور زناء. فاخذه المغیرة الی منزله و عنده یومئذ اربع نسوة ومایزید علی السبعین جاریة و قال له: ویحک هل یزنی الحر و عنده مثل هولاء ثم امرله بمال فاخذه وانصرف. (البیان و التبیین ج 3 حاشیهء ص 106).
لسان الحمل.
[لِ نُلْ حَ مَ] (ع اِ مرکب)زبان بره. آذان الجدی. (بحرالجواهر). نباتی است دوائی، ای سری قوم(1). (مهذب الاسماء). نباتی است قابض و مجفف. بارتنگ. بارهنگ. (2) گیاهی است برگش مشابه به زبان بره. تخمش را به فارسی بارتنگ گویند. برای دفع اسهال نافع است. (غیاث). بردوسلام. خرقوله. (بحر الجواهر). ذنب الفارة :
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او.
خاقانی.
صاحب اختیارات بدیعی گوید: نباتی است مانند زبان بره به شیرازی آن را ورق بارتنگ خوانند و آن دو نوع بود بزرگ و کوچک و ورق نوع کبیر بزرگتر بود و جوهر وی مرکب بود از مائیة و ارضیة. بمائیة مبرد بود و با رضیه قابض و سودمندتر آن بزرگ تر بود که تازه بود طبیعت آن سرد و خشک است در دوم ورق وی قابض و رادع بود، منع سیلان خون بکند و خشکی وی نه لذاع بود اصل وی چون از گردن صاحب خنازیر بیاویزند نافع بود و وی ورمهای گرم و شری و خنازیر و آتش فارسی و داءالفیل و صرع و نملة و سوختگی آتش را نافع بود و آب ورق وی قلاع را مفید بود و شیافات چشم را چون بوی بگدازند سودمند بود گویند که تب غب را نافع بود و آب ورق وی چون بیاشامند از اصل وی سه عدد در چهل و پنج درم شراب ممزوج کرده و گویند در تب ربع چهار عدد. اصل وی بر گزیدگی سگ دیوانه نهادن نافع بود و گویند مضر بود به سپرز و مصلح آن مصطکی و سلیخه بود و بدل آن ورق حماض بستانی بود. حکیم مؤمن در تحفه گوید: به فارسی بارتنگ و به ترکی «باغ یرپاغی» نامند و از جنس مرماخور است و صغیر و کبیر میباشد صغیر او را برگ کوچک و باریک و ملاست بیشتر و ساقش پراکنده و مایل به طرف زمین و گلش در طرف ساق و زرد و تخمش سیاه و کوچک و ساق قسم کبیر او به دستور (؟) پراکنده و مایل بسرخی و قریب به ذرعی میشود و تخمش ریزه تر از تخم صغیر و گلش مانند او و بیخ هر دو سست و با زغبت و نهایت سطبری آن تا بقدر انگشتی و منافع کبیر زیاده بر صغیر و از مطلق آن مراد صغیر است. در دوم سرد و خشک و برگ و تخم او الطف و جالی و رادع و قابض و مقوی جگر و مفتح و حابس نزف الدم جمیع اعضاء و پختهء برگ و بیخ او با نمک و سرکه و عدس رافع اسهال دموی و عصارهء او مسکن تشنگی و جهت فساد هضم و دق و سل و نفث الدم و سدهء سپرز و جگر و ضعف آن و سدر و صرع و تبهای حاره و ربو و جوشش دهان و لثه و قرحهء ریه و قئی الدم و سدّهء گرده و حرقة البول و سیلان حیض و خون بواسیر و ضماد و ذرور او جهت التیام زخمها و ورم آن و سوختگی آتش و داءالفیل و قروح خبیثه و ساعیه و آکله و نار فارسی و قطور آب او جهت درد گوش حار و امراض چشم و حمول او جهت درد رحم و اختناق آن و نواصیر و ضماد برگ او منقی چرک زخمها و التیام دهندهء تازهء آن و رادع اورام حارّه و شری و با نمک رافع سمیت زخم سگ دیوانه گزیده و با سفیداب جهت باد سرخ و مضمضهء طبیخ او و طبیخ بیخ آن جهت امراض دهان نافع و گویند مضر ریه است و مصلحش عسل و عصارهء او مضر سپرز و مصلحش مصطکی و قدر شربت از آب او ده مثقال تا نیم رطل و بدلش حماض بستانی است و گویند بالخاصیة سه عدد بیخ چون او را با چهار وقیه شراب ممزوج به آب بنوشند رافع تب غب و چهار عدد آن رافع ربع است و تخم او در افعال مانند عصارهء آن و بودادهء او قابض و مغری (؟) و مقوی امعا و رافع زحیر و قدر شربتش تا سه درهم است و عرق بارتنگ در تقویت قوّت ماسکه بیعدیل و در سایر افعال خفیف تر از عصارهء اوست - انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه آرد: لسان الحمل «اورباسیوس» گوید به لغت رومی ارنغلوسن و اوروطوس و بلاطنین هم گویند و بسریانی لسانا امرا و به پارسی هرگوش و خرگوش خوانند و در منقول آورده که به یونانی ارتوغلوس گویند و گویند که ارنو به لغت ایشان بره را گویند و غلوس زبان را و به زبان لطینی اورا بلنطینی گویند و آن نوعی است از انواع نبات اسبغول جز آنکه برگ او از برگ اسبغول درازتر بود. «دوس» گوید آن دو نوع است آنچه مقدار او بزرگتر است نفع او بیشتر. طبری اذن الحمل ذکر کرده است و ظاهر است که مراد نبات اذن الحمل یا نبات اسبغول است. «ص اونی» گوید سرد و خشک است در دوم و اورام حاد را بنشاند و سوختگی آتش را نافع بود درد گوش گرم را سود دارد و قروح امعا را مفید بود و این منافع در تخم او زیاده بود اسهال صفراوی را دفع کند و نزف الدم را مفید بود و نواصیر و قروح خبیثه را نافع بود و اگر بیخ او را در آب بپزند و به آن مضمضه کنند درد دندان را تسکین دهد و بیخی که پخته باشد در معالجهء گرده و جگر سودمند بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان)(3). ضریر انطاکی در تذکرة گوید: نبت معروف و کانه فی الحقیقة ضرب من المرماخور کبیر و صغیر کلاهما اصفرالزهر حبه کالحماض غض عریض الورق لطیف الزغب بارد یابس فی الثانیة ینفع من الدق والسل والربو و نفث الدم و قروح الفم و الرئة واللثة و الطحال و الکلی وحرقه البول والنزف شربا والاورام طلاء و القروح ضماداً و ذروراً و یلحم و یجلو و یمنع الصرع و حرق النار و داءالفیل و سعی النملة و انتشار الاواکل والنار الفارسیة و الحمیات و مطلق السدد و ضعف الکبد مطلقاً و اوجاع الاذن قطوراً والعین مع ادویتها و النواصیر و الارحام فرزجة و هو یضرالرئة و یصلحه العسل قیل و الطحال و یصلحه المصطکی و شربته من اوقیة و نصف الی نصف رطل و من بزره مثقال. و من خواصه ان تعلیقه ینفع الخنازیر و شرب ثلاثة اضلاع (؟) منه لحمی الغب و اربع و للربع - انتهی. لسان الحمل الصغیر، آذان الشاة. (ابن البیطار). لسان الحمل الکبیر. بارتنگ. بارهنگ. آذان الجدی.
(1) - در یک نسخهء خطی: هری ثوم؛ نسخهء دیگر: هری قوم(؟).
(2) - Plantain. (3) - چنانکه مکرّر در این لغت نامه گفته ایم نسخه ای از ترجمه صیدنه در دسترس من است با اغلاط بسیار و نسخهء دیگری هم نیافتم.
لسان الحیة.
[لِ نُلْ حَیْ یَ] (ع اِ مرکب)مارزبانک(1). مارزبان. از انواع سرخسها و در تمام نقاط مرطوب و معتدل فراوان است و هر پایهء آن دارای دو برگ است که یکی گسترده و دیگری بصورت ساقه ای است که هاگدانها مانند سنبله ای بر روی آن قرار گرفته اند. برای بند آوردن خون و التیام جراحات و به عنوان قابض به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 169).
.(گل گلاب)
(1) - Ophioglossum
لسان الدین.
[لِ نُدْ دی] (اِخ) لقب محمد بن عبدالله بن خطیب قرطبی است.
لسان الدین.
[لِ نُدْ دی] (اِخ) محمد. پدر مولانا عبدالله ... از حکما و منجمین معاصر تیمور است. (حبیب السیر ج 2 ص 177).
لسان الذئب.
[لِ نُذْ ذِءْبْ] (ع اِ مرکب)(1)از تیرهء گاوزبانیان مانند لسان الکلب و دارای همان خواص است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 243).
(1) - Anchusa cynoglosse.
لسان السبع.
[لِ نُسْ سَ بُ] (ع اِ مرکب)نباتی است دوائی، برگش دراز و اطراف او مانند اره و صلب و سبز مایل به سفیدی و زردی و شاخها پراکنده و بقدر دو ذرع و بر سر آن قبه ای مستدیر و گلش بنفش و بیخ او مربع و سیاه و ربیعی است. در سوّم گرم و خشک و طبیخ او جهت حصاة گرده و مثانه و فرزجهء بیخش جهت گشودن حیض و اخراج جنین نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). ورق حدید الاطراف کاسنان المنشار جعد خشن فیه مرارة وحدة حار یابس فی الثانیة یفتت الحصی قیل عن تجربة و یدرو یسقط الاجنة نقلاً و لانعرفه. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لسان الصدق.
[لِ نُصْ صِ] (ع اِ مرکب)ثناء نیکو. ثناء باقی. ثنای نیک و راست. ذکرالحسن. (اقرب الموارد). رجوع به لسان شود.
لسان العصافیر.
[لِ نُلْ عَ] (ع اِ مرکب)(1)زبان گنجشک. رجوع به زبان گنجشک شود. گنجشک زوان. (اختیارات بدیعی). ون. (نزهة القلوب). ثمر شجر دردار باشد. (تاج العروس). بار درختی است که به فارسی آن را اَهر گویند و آن بار را تخم اهر و زبان گنجشک گویند. (منتخب اللغات). رجوع به اهر شود. دارکیسه. ماقر. طالسفر. و گویند برگ زیتون هند است. مران. بار بنفش(2). حکیم مؤمن در تحفه گوید: به فارسی زبان گنجشک نامند. درخت او قسمی از درخت دردار و عظیم است برگش شبیه به برگ بادام و ثمرش عریض و طولانی و متفرق و در جوف هر یک دانه ای از تخم خربزه درازتر شبیه به زبان گنجشک و سرخ و مغز او سفید مایل به زردی و با تندی و تلخی و قوتش تا ده سال باقی است. در آخر دوم گرم و خشک و مسکن ریاح غلیظه و درد پهلو و کمر و رحم و تهی گاه و مغص و مدر بول و مفتت حصاة و با رطوبت فضلیه و بغایت محرک باه و جهت خفقان و ضیق النفس و سرفهء مزمن و تقویت اعضای تناسل و فرزجهء او با زعفران و عسل بعد از طهر جهت اعانهء حمل از مجربات و مصدع محرورین و مصلحش گشنیز و شربتش تا سه درهم و بدلش جوزبوا بوزن او و نصف آن بهمن سرخ است و نزد بعضی گردگان و تودری سرخ به وزن او و برگش منقی زخمها و التیام دهندهء آن و ضماد پوست او با سرکه جهت کوفتگی عضلات مفید است - انتهی. صاحب اختیارات بدیعی گوید: ثمرهء درختی است که آن را به پارسی اهر خوانند و به شیرازی تخم آن ثمر را تخم اهر گویند و به پارسی گنجشک زوان و زبان گنجشک نیز گویند. طبیعت آن گرم بود در دوم و تر بود در اول و ورق درخت وی را قبضی بود. ماسویه گوید: لسان العصافیر درد خاصره را نافع بود و سنگ بریزاند و باه را زیاده کند و قوت مجامعت بدهد. بدیغورس (؟) گوید خفقان را نافع بود و بدل آن در تحریک باه به وزن آن جوز مقشر [ بوا ] بود و بوزن آن تودری سرخ و گویند بدل آن نیم وزن آن بهمن سرخ بود - انتهی. ابوریحان بیرونی گوید: «بشیر» گوید به پارسی او را مرغ زبانک گویند و زبان گنجشک نیز گویند و به لغت سندی اندرجو و بسریانی لسنا اصفرا (عصفرا) گویند ابومعاذ گوید به سجزی او را نامی کرده اند و معنی او به پارسی سرو بود یعنی شاخ حیوان و به زابلی شنگ گوید. «او» گوید گرم است در دوم تر است در اول. باه را تقویت کند و خفقان را سود دهد. برگ او سرد است در اول و خشک است قابض بود. ریشهای تر را پاک کند و اگر پوست او را به سرکه بسرشند و بر برص طلا کنند منفعت کند. بدل او در تقویت باه بوزن او جوز مقشر است و به وزن او تودری سرخ و نیم وزن او بهمن سرخ. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
(1) - Macer. Le frene. (2) - در بحرالجواهر: باربنقش(؟).
لسان العصفور.
[لِ نُلْ عُ] (ع اِ مرکب) برگ زیتون هندی. طالیسفر. (از بحر الجواهر). رجوع به گنجشک زوان و زبان گنجشک شود. ضریر انطاکی در تذکره آرد: ثمرالدردار عراجین کالحبة الخضراء الا فی الاستطالة کان غلفه ورق الزیتون الملفوف داخلها الثمرة الی صفرة و سواد و حدة یقع فی التراکیب الکبار و یجنی فی الخریف قرب المیزان و تبقی قوّته عشر سنین و هو حارّ یابس فی الثالثة یسکن الریاح الغلیظة والمغص و اوجاع الجنب والظهر والرحم و یدر و فرزجة منه مع الزعفران و العسل و بعد الطهرتعین علی الحمل مجرب و هو یهیج الباه و یصدع المحرور و تصلحه الکزبرة و شربته ثلاثة و بدله مثله نصف کبابة.
لسان الغیب.
[لِ نُلْ غَ] (ع اِ مرکب) زبان نهان. || آنکه اسرار نهانی و پنهان گوید. || (اِخ) لقب خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی. رجوع به حافظ شود. || نامی است که به دیوان شمس الدین محمد حافظ شیرازی داده اند بعلت تفأل ها که با آن کنند و گویند با واقع مطابقت کند.
لسان القوم.
[لِ نُلْ قَ] (ع اِ مرکب)سخن گزار قوم. متکلم قوم. (اقرب الموارد). رجوع به لسان شود.
لسان الکلب.
[لِ نُلْ کَ] (ع اِ مرکب)حماض. نباتی است دوائی. و حماض را بدین اسم باز خوانند. (اختیارات بدیعی). از گیاهان دولپه ای پیوسته گلبرگ و از تیرهء گاوزبانیان است، خشونت برگهای باریک آن بسیار و بواسطهء سمیت کمتر مورد استعمال دارد(1). (گیاه شناسی گل گلاب ص 242). نزد بعضی لسان الحمل و نزد جمعی حماض صغیر است و مذکور شد و نزد بعضی نباتی است برگش شبیه به برگ بارتنگ و درازتر و باتقعیر و بسیار نرم و اطرافش تند و ساقش زیاده بر دو ذرع و شعبهء او بسیار و گره دار و باریک و گلش بنفش و تخمش باریک و اول تابستان میروید و منبتش حوالی آبهاست و بیخش سفید و پرشعبه و شعبها مثل ریسمان باریک و مشبک. در اول گرم و در دوم خشک و طبیخ او بقدر یک رطل رافع (؟) سپرز و ضمادش جهت التیام زخمهای تازه و گوشت آوردن زخمهای کهنه مؤثر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Cynoglossa.
لسان الکلب.
[لِ نُلْ کَ] (اِخ) نام شمشیر تبع. || نام چند تیغ دیگر. (منتهی الارب). اسم سیوف. (اقرب الموارد).
لسان الله.
[لِ نُلْ لاه] (ع اِ مرکب) حجت و کلام خدای. یقال فلان ینطق بلسان الله. (منتهی الارب). رجوع به لسان شود.
لسان المزمار.
[لِ نُلْ مِ] (ع اِ مرکب)اطراف نای گلو. (منتهی الارب). قسمتی از حلق جرم حلق لاجل التصویت به داخل القصبة یتضایق عند طرف القصبة ثم یتسع عندالحنجرة فیبتدأ من سعة الی ضیق ثم الی فضاء واسع کما فی المزمار. (بحر الجواهر).
لسان الملک.
[لِ نُلْ مُ] (اِخ) محمدتقی سپهر مؤلف ناسخ التواریخ. رجوع به سپهر کاشانی شود.
لسان المیزان.
[لِ نُلْ] (ع اِ مرکب) زبانهء ترازو. زبان ترازو. (مهذب الاسماء). رجوع به لسان شود.
لسان النار.
[لِ نُنْ نا] (ع اِ مرکب) زبانهء آتش. شعلتها (ای شعلة النار) و قیل ما یتشکل منها علی شکل اللسان. (اقرب الموارد). رجوع به لسان شود.
لسان بایره.
[لِ یِ رَ] (اِخ) از دیهها و از کرود قم. (تاریخ قم ص 137).
لسان حق.
[لِ نِ حَق ق] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زبان حق. لسان الحق :
هر که باشد لسان حق جانا
به کلام خدا بود گویا.
(از آنندراج).
لسانی.
[لِ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لسان. زبانی.
لسانی.
[لِ] (اِخ) او را دیوانی است فارسی.
لسانی.
[لِ] (اِخ) یحیی. از شعرای قرن نهم عثمانی. این بیت او راست:
تغافل ایلمک یکدر لسانی طعن نا اهله
قولاق طوتمق بیلورسک قول اعدایه سفاهتدر.
(قاموس الاعلام ترکی).
لسانی.
[لِ] (اِخ) شیرازی. وی آخرین کس از بیست و دو شاعر شیعه است که در مجالس المؤمنین مذکور شده و بواسطهء تعصبی که نسبت به مذهب خود داشته بیشتر قابل ذکر است تا بسبب رتبهء شاعری، زیرا که هر چند میگویند متجاوز از صد هزار شعر سروده گفتار او بسیار کم معروف است(1). و اگر چه در آتشکده و هفت اقلیم نام او مسطور است ولی رضاقلیخان نام وی را از قلم انداخته است. بیشتر ایام عمر را در بغداد و تبریز بسر برد و کمی قبل از غلبهء سلطان سلیمان بر تبریز وفات یافته است. مؤلف مجالس المؤمنین گوید: بواسطهء اخلاصی که به حضرات ائمه علیهم السلام داشت تاج دوازده ترک شاهی را از سر نمی نهاد تا آنکه وقتی که سلطان سلیمان رومی متوجه تسخیر تبریز بود چون خبر قرب وصول او به مولانا رسید اتفاقاً در آن وقت مولانا در مسجد جامع تبریز بتعقیب نماز مشغول بود استماع آن خبر کرد دست برداشت و دعا کرد که خدایا این متقلب به تبریز می آید و من تاج از سر نمیتوانم نهاد و مشاهدهء استیلای او بخود قرار نتوانم داد مرا بمیران و به درگاه رحمت خود واصل گردان. این مضمون گفت و سر بسجده برد و در آن سجده جان به جان آفرین سپرد. چنانکه گوید:
گر بند لسانی گسلد از بندش
در خاک شود وجود حاجتمندش
بالله که ز مشرق دلش سر نزند
جز مهرعلی و یازده فرزندش.
در جمع اشعار خود توجهی نداشت. آثار او را پس از مرگ، شریف تبریزی که از شاگردان وی بود جمع آورد. اما مجموعهء مزبوره بقدری بد بود که بنابر قول آتشکده بسهواللسان شهرت یافت. وفاتش به سال 940 ه . ق. بوده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 157). صادقی کتابدار در مجمع الخواص آرد: مولانا لسانی از اهل شیراز است و شاعری معروف و مشهور. و مستحق محروم مانند وی کم پیدا میشود ولی عقیدهء پاکی داشت و مستجاب الدعوة بود. گویند روزی محبوبش به صوابدید رقیبان از او وجه هنگفتی میخواهد تا شاید بعلت نداشتن آن شرمنده گردد و بکویش کمتر رفت و آمد کند. مشارالیه با اینکه بی چیز بود خواهش وی را می پذیرد و بنظرش میرسد که گشایش این گره فقط به دست میرنجم که وزیر اعظم و امیراکرم وقت بود میتواند باشد. بنابراین بالبدیهه قصیده ای در مدح میر میگوید و بدیدنش میرود. میگویند در حمام است. هنگامی که میر در جامه کن حمام بود میخواهد وارد حمام شود ولی دربانان نمیگذارند. وی سراسیمه شیشهء سقف حمام را می شکند و نگاه میکند، در همان حال از خاطر میر خطور میکند که چرا لسانی در ملازمت ما نیامد. از بالا جواب میدهد که آمده است ولی دربانان نمی گذارند. میر چون از قضیه آگاه میشود بدو اجازهء ورود میدهد و چون قصیده اش را بسیار می پسندد وجهی را که خواجه زاده خواسته بود عیناً بدو عطا میکند. شاعر وجه در دست پیش محبوب خود میرود ولی محبوب از کار خود شرمنده شده پوزشها میخواهد. خلاصه وقوع اینگونه حوادث از شاعر مذکور دور نیست زیرا مردی خوش عقیده بود. مولانا لسانی مستغنی الالقاب است و چون این رسالهء مختصر چندان گنجایش ندارد که منتخباتی از اشعار وی در آن نوشته شود از اینرو بیتی چند درج میگردد. ابیات ذیل از آن جمله است:
چه بد کردم که دیگر مهر بر تنگ شکر داری
نقاب ناز بر گل زهر در بادام تر داری
نه زان کاکل تراشیدی که سرگردان کنی دلها
نهال نازکی وز جوش مرغان دردسر داری.
منم زان خوی نازک آستین بر چشم تر مانده
ز مژگان تا جگر صد پرده خون بر یکدگر مانده
من از غم دست بر سر او به هر جا دیده بیدردی
بر غم من تواضع کرده و دستی بسر مانده
به خنجر قصد قتلم کرده و از صورت حالم
چو صورت مانده حیران دست و خنجر بر کمر مانده
رقیب از حسن طالع صد صبوحی کرده با جانان
لسانی همچنان از جام اول بیخبر مانده.
*
نه لاف دوستی با دلربایی میتوانم زد
نه در راه وفایش دست و پایی میتوانم زد
تو کز سوز محبت بی نصیبی چارهء خود کن
که من پروانه ام خود را بجایی میتوانم زد
در اثبات وفا گر من خموشم یار میداند
که عاشق پیشه ام لاف وفایی میتوانم زد.
*
چه فریاد است یارب کز من دیوانه میخیزد
که از فریاد من صد یارب از هر خانه میخیزد
به درد چشم مستش کرده ام کیفیتی حاصل
که در هشیاری از من نعرهء مستانه میخیزد
لسانی تازه کرد افسانهء من شرح مجنون را
چنین باشد ولی افسانه از افسانه میخیزد.
*
بغل غیر ز مکتوب تو چون غنچه پر است
من دلتنگ بیک حرف زبانی مشتاق.
*
به دستی عاشق از سنگ ملامت خانه میسازد
به دیگر دست تا بر سرزند ویرانه میسازد
میان زهد و رندی عالمی دارم نمیدانم
که چرخ از خاک من تسبیح یا پیمانه میسازد.
*
گر به گل پیوستم از بخت بد من خار شد
ور مسیحا را بجان همدم شدم بیمار شد
گر ملک در خانه بردم سوختم از معصیت
ور پری در پرده پروردم سگ بازار شد.
*
زهی عشقت به باد بی نیازی داده خرمنها
خم فتراک زلفت سرکشان را طوق گردنها
به خاک آستانت خواب مرگم برده بود امشب
سگان آن سر کو ناله ها کردند و شیونها.
*
نگه دار از هوای گرم گلبرگ تر خود را
مریز ای گل عرض(2) بشناس قدر گوهر خود را
بطفلی کشتی دریای خوبی صد خطر دارد
نگه دار ای پسر تا میتوانی لنگر خود را.
*
همچو گل جامه مکن چاک که از لطف بدن
میتوان یافت که در دل چه خیال است ترا.
*
از کجا می آیی ای گلبرگ خندان از کجا
از کجا چشم و چراغ دردمندان از کجا
طور من بد آرزو بیحد بتان مشکل پسند
من کجا سودای این مشکل پسندان از کجا.
*
غم و اندوه و بلا گرد لسانی جمعند
عاشق امروز بجمعیت او کم باشد.
*
سودا همان و عشق همان و جنون همان
یعنی همان لسانی دیوانهء توام.
*
میرم به داغ هجر تو تا تشنگان وصل
بینند حال من نکنند آرزوی تو
در چشمه سار آبله ترسم گلی کند
خاری که مانده در قدم از جست و جوی تو.
*
تو گرم هلاک خواهی دگران مزید عمرم
بعقوبتی بمیرم که از آن بتر نباشد.
*
گر توان بوسید لبهای شکرخند ترا
جان سپردن سهل باشد آرزومند ترا
آن پسر دی با پدر میرفت و میگفتند خلق
خون ما چون شیر مادر باد فرزند ترا.
*
امروز پریشانتر از آنم که توان گفت
وز درد جدائی نه چنانم که توان گفت
بیداد گری پنجه فروبرده بخونم
نگرفته حریفی رگ جانم که توان گفت
جایی من دیوانه بشکلی نگرانم
اما نه بشکلی که توان گفت.
*
بگذار تا سیاهی داغش برم به خاک
کاین داغ را فتیله ز پیراهن کسی است.
*
مردیم و سرگرانی او همچنان که هست
ناز عتاب و تندی خو همچنان که هست
از بیم غم لسانی آزرده شد خموش
طعن زبان بیهده گو همچنان که هست.
*
تو نخل حسنی و جز ناز و فتنه بار تو نیست
کدام فتنه که در نخل فتنه بار تو نیست
هزار میوه ز بستان آرزو چیدم
یکی بلذت پیکان آبدار تو نیست
گرم به جور و جفا میکشی نمیرنجم
که مست حسنی و اینها به اختیار تو نیست
ز گفتهء تو لسانی کتاب شوق پر است
به صفحه ای نرسیدم که یادگار تو نیست.
*
مصلحت بیند که گردد یار و نگذارد رقیب
مصلحت خوب است اما مصلحت بینش بد است.
*
هر خسته که دور از بت سیمین تن خویش است
تا زنده بود در هوس مردن خویش است
ای هم نفسان آتشم از من بگریزید
هر کس که به من دوست بود دشمن خویش است.
*
خوبرویان همه بدخواه دعاگوی خودند
نیست گوشی که در او پند بدآموزی نیست
چشمم از روز بد تست لسانی بی نور
چشم بد دور که مانند تو بدروزی نیست.
*
اگر با بنده یاری مهربانی بیش ازین باید
وگر نامهربانی سرگرانی بیش ازین باید.
*
نی همین سررشتهء بیداد میباید گرفت
مهربانی و وفا هم یاد میباید گرفت.
*
نخل حیات من دل پرخون برآورد
نخلی که خون خورد به ازین چون برآورد
لیلی سری که شام اجل برد زیر خاک
صبح قیامت از دل مجنون برآورد.
*
گفته ای عاقبت کار لسانی مرگ است
مردم و عاقبت کار نه پیداست مرا.
*
گر بمیرم این سخن بر گور من نتوان نوشت
غیر، همدم، بلکه همزانو، لسانی بی نصیب.
*
پس از صد بیقراری جان سپردم قصه کوته شد
همین آرام دیدم بعد چندین اضطراب امشب
حساب داغ دل میکردم امشب سوختم جانا
به من گردید روشن گرمی روز حساب امشب.
*
فلک روزی که میزد خرگه حسن تو دانستم
که جای پاسبانان وفا بیرون درگاه است.
*
مردن به خاکپای تو با جان برابر است
خاک درت به چشمهء حیوان برابر است
بیداریی که زلف تو نبود برابرم
با صد هزار خواب پریشان برابر است
هرگز غبار خاطر موری نبوده ایم
این سلطنت به ملک سلیمان برابر است.
*
نه با تو دست هوس در کمر توان کردن
نه آرزوی تو از دل به در توان کردن
نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب
نه بی تو رو به دیار دگر توان کردن
بیا که گریهء من آنقدر زمین نگذاشت
که از فراق تو خاکی به سر توان کردن.
*
خدا به دست من آن طرهء دو تا نگذاشت
غریب سلسله ای داشتم خدا نگذاشت
به روز مرگ نویسم خطی که دامن عمر
گرفته بودم و ایام بیوفا نگذاشت
رقیب حاصل گلزار وصل غارت کرد
گلی برای لسانی بینوا نگذاشت.
*
ترا خوشست به مژگان خراش خاطر من
ولی تراوش مژگان آبدار بد است
گل هرات ز بستان خیر خوبی نیست
هوای کار لسانی در این دیار بد است.
*
هم زمام ناقه کوتاه است و هم لیلی مطیع
آرزوی دل بلند و دست مجنون کوته است.
این گونه ابیات بسیار دارد. در تبریز در گذشت و قبرش در جوار قبر باباحسن است. (ترجمهء مجمع الخواص ص 133 تا 135). امیرعلیشیر نوائی در مجالس النفائس آرد: از شیراز است و خوش محاوره و خوش صحبت و اکثر خطوط را نیک می نویسد. این دو بیت از اوست:
نه با تو دست هوس در کمر توان کردن
نه آرزوی تو از دل به در توان کردن
فغان که گریهء من آنقدر زمین نگذاشت
که در فراق تو خاکی به سر توان کردن.
(مجالس النفائس صص 1-160).
صاحب قاموس الاعلام گوید: مولانا لسانی از شعرای مشهور ایران و از مردم شیراز است و در تبریز و بغداد میزیسته و بسال 941 ه . ق. در تبریز درگذشته است. به گفتهء دولتشاه در تذکره، اشعار وی از قبیل شتر و گربه است. این بیت ازوست:
هرگز غبار خاطر موری نبوده ایم
این سلطنت به ملک سلیمان برابر است.
(قاموس الاعلام ترکی).
(1) - نسخه ای از دیوان وی در موزهء بریتانیاست بعلامت 307.
(2) - ن ل: عرق.
لسانین.
[لِ نَ] (ع اِ) تثنیهء لسان. || زبان فارسی و عربی.
- ذواللسانین؛ دوزبان. آنکه به دو زبان سخن تواند گفت. آنکه به تازی و پارسی سخن تواند کرد. رجوع به ذواللسانین شود.
لسانیة.
[لِ نی یَ] (ع ص نسبی) لسانی. منسوب به لسان.
- حروف لسانیة؛ «ر» «ز»، «س»، «ش»، «ص»، «ض». (اقرب الموارد).
لسب.
[لَ] (ع مص) گزیدن مار و کژدم. (زوزنی). گزیدن مار و جز آن. || به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب). زدن. (منتخب اللغات). || چسبیدن به چیزی. || لیسیدن عسل. (منتهی الارب). لیسیدن انگبین و روغن. (تاج المصادر). || فراهم آوردن. (منتخب اللغات).
لسبرم.
[لَ بَ رَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان نرم آب بخش دودانگهء شهرستان ساری، واقع در یازده هزارگزی شمال سعیدآباد. دارای 30 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لس بس.
[لِ بُ] (اِخ)(1) نام جزیره ای در دریای اژه یا بحرالجزائر. داریوش بزرگ آن را تسخیر کرده است. (ایران باستان ج 1 ص 655 و 692). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: نام اصلی جزیرهء مدللی است. رجوع به مدللی شود.
(1) - Lesbos.
لسبو.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 63 هزارگزی جنوب رودسر. کنار راه عمومی مالرو اشکور به قزوین. کوهستانی. سردسیر. دارای 175 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رودخانهء لسبو. محصولات آنجا غلات و بنشن و گردو و لبینات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و بقعه ای بنام امامزاده قاسم و ابراهیم دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لسبو محله.
[لَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در ششهزارگزی خاوری رودسر و 1500 گزی رودسر به شهسوار. جلگه معتدل و مرطوب و مالاریائی دارای 206 تن سکنهء شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لسبة.
[لَ بَ] (ع اِمص) اسم از لسب، و منه: المرأة عقربٌ حلوة اللسبة. (منتهی الارب)؛ یعنی زن گژدمی است شیرین گزش.
لسپارمدک.
[لِ مِ دُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «ژیرند»، واقع در شصت هزارگزی شمال غربی بردو به فرانسه، دارای راه آهن و 3422 تن سکنه.
(1) - Lesparre - Medoc.
لسپس.
[لِ سِ] (اِخ)(1) فردینان دو. سیاستمدار فرانسوی. مولد ورسای (1894-1805 م.). او کانال سوئز را حفر کرد و به حفر کانال پاناما نیز قیام کرد.
(1) - Lesseps.
لسپنجاه.
[لَ پِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش آستانهء شهرستان لاهیجان واقع در پنجهزارگزی شمال باختری آستانه و سه هزارگزی راه شوسه. جلگه. معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 96 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب از استخر محلی. محصول برنج و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لست.
[لَ] (ص) خوب و نیکو. (برهان) (جهانگیری) :
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست و ابالی نفسی نفس خریم.
مولوی (از جهانگیری).
اما «لست» در این شاهد عربی صیغهء متکلم وحده از «لیس» است یعنی باکی ندارم. مرادف لاابالی. (فرهنگ نظام از حاشیهء لغات متفرقه برهان قاطع). || چیزی قوی و البان؟ (لغت نامهء اسدی). هر چیز قوی. (برهان) (جهانگیری). محکم :
گر سیر شدن بتا ز من درخور هست
زیرا که ندارم ای صنم جوزهء(1) لست.لبیبی.
(1) - ن ل: چیزی، و شاید: خرزه.
لست.
[لَ تَ] (ع فعل) نیستی تو. و در بیت ذیل ظاهراً مخفف لست اهلا للعطاء و للصلة و امثالهماست :
هست فتوای فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوا نعم راند بجای لا و لست.سوزنی.
لست.
[لَ] (اِ) اعتصاب کارگران (در لهجهء کرمان)؟
لسترانج.
[لِ] (اِخ)(1) از مستشرقین بزرگ انگلیسی. رجوع به گی لسترانج شود.
(1) - Le Strange.
لستره.
[ ] (اِخ) شهر لیکاونیه است که به مسافت 24 میل به طرف جنوب ایقونیه واقع شده و الحال او را ذوالدرا مینامند. پولس دو مرتبه بدانجا رفت اولا با برنابا (1ع 14:) در وقتی که اهالی آنجا پولس را هرمس خواندند و سپس وی را سنگسار کردند. ثانیاً باسیلاس بدانجا رفت (1 ع 16:) و احتمال قوی میرود که تیموتاوس در آنجا مولود گشت (1 ع 16:1 مقابل 2 تیمو 3:11.) (قاموس کتاب مقدس).
لستریة.
[ل ری یَ] (اِ) ظفره(1). تستریة. رجوع به ظُفرة شود.
(شک ازلکلرک است)
(1) - Hieracium pilosella?
لستک.
[لِ تُ] (اِخ)(1) ژان هرمان کنت. جرّاح فرانسوی. (1692-1767 م.).
(1) - Lestocq.
لستن.
[لِ تَ] (مص) لیسیدن :
لستند آستانت بزرگان و مهتران
چون یوز پیر گشته(1) به لب کاسهء پنیر.
سوزنی (از آنندراج).
(1) - در جهانگیری: لسته.
لسد.
[لَ سَ / لَ] (ع مص) مکیدن بچه همهء شیر مادر را. (منتهی الارب). شیر مکیدن بچه. (منتخب اللغات). شیر خوردن آهوبره از مادر. || لیسیدن انگبین. (تاج المصادر). لیسیدن عسل. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || به زبان لیسیدن آوند. (منتهی الارب).
لسدیگیر.
[لِ یِر] (اِخ)(1) فرانسوا دوک دو. مارشال فرانسه و امیر الامراء به عهد هانری چهارم و لوئی سیزدهم و یکی از مشهورترین کاپیتن های زمان خود. مولد سن بنه دو شامپسر (هُت- آلپ) (1543-1626 م.).
(1) - Lesdiguieres.
لسرآباد.
[] (اِخ) مهرآباد و یقال لسرآباد. از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138).
لسس.
[لُ سُ] (ع ص، اِ) شتربانان زیرک و ماهر. (منتهی الارب).
لس شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) به فالج مبتلی گشتن. فالج شدن. بی حس شدن. لمس شدن. و نیز رجوع به لس شود.
لسع.
[لَ] (ع مص) گزش. گزیدن. گزیدن مار و کژدم و منج. (تاج المصادر). گزیدن مار و گژدم (بحرالجواهر). زدن و گزیدن از دنبال چنانکه در زنبور و عقرب. گزیدن مار و کژدم. یا لسع نیش زدن صاحب نیش است و لدغ گزیدن به دهان. (منتهی الارب). قرص. || اذیت دادن کسی را به زبان و رنجانیدن. (منتهی الارب). کسی را بد گفتن. (تاج المصادر). || رفتن و سفر کردن. (منتهی الارب).
لسعاء.
[لَ] (اِخ) جایگاهی است. لسعی. (منتهی الارب).
لسعة.
[لُ سَ عَ] (ع ص) سخت رنجاننده مردم را به زبان و عیب کننده: یقال هو لسعة؛ ای قرّاصة للناس بلسانه. (منتهی الارب).
لسعة.
[لَ عَ] (ع اِ) گزیدگی. گزش(1). لدغة. نهشة.
(1) - Morsure.
لسعی.
[لَ عا] (اِخ) لسعاء. موضعی است. (منتهی الارب).
لسفیجان.
[لِ] (اِخ) نام دهی از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری سولده و 12هزارگزی جنوب راه شوسهء کناره. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 100 تن سکنه در تابستان و 50 سکنه در زمستان. شیعی مذهب و فارسی و مازندرانی زبان. آب آن از وازرود. محصول برنج و مختصر غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لسق.
[لِ] (ع ص) متصل. ملاصق. لسیق. (منتهی الارب).
لسق.
[لَ سَ] (ع مص) برچسبیدن شش بر پهلو و تهیگاه از تشنگی. (منتهی الارب). شش شتر به پهلو وادوسیدن از غایت تشنگی. (تاج المصادر). لصق. (منتهی الارب).
لسق.
[] (اِ) قسمی گاوزبان (کازع)(1).
(1) - Boragot verrucosa.
لسقواچ.
[لِ] (اِخ) نام قصبهء مرکز قضا در سنجاق نیش از صربستان، واقع در 35هزارگزی جنوب نیش کنار نهر مورادی. دارای 9790 تن سکنه. و از جمله قطعاتی است که طبق عهدنامهء برلن به صربستان واگذار شده و اکثر اهالی همجوار آن از نژاد آرناؤد و مسلمانند که قبل از واگذاری به ممالک عثمانی مهاجرت کرده و بدانجا اقامت گزیده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
لسقوفچه.
[لِ چَ] (اِخ) نام قصبه ای در سنجاق طرنوی در بلغارستان، واقع در 20هزارگزی شمال شرقی طرنوی کنار نهر اسلاتار شعبهء رود یانتره که به دانوب میریزد. دارای 6425 تن سکنه. این قصبه را بر تپهء فوقانی مناستری است. (قاموس الاعلام ترکی).
لسقویک.
[لِ] (اِخ) نام قصبهء مرکز قضا در ولایت و سنجاق یانیه، واقع در 65 هزارگزی شمال یانیه کنار نهر چارشووه که به نهر ویوسه میریزد، در محل مرتفعی واقع گشته و دارای 2700 تن سکنه و چندین جامع و تکیه و یک چارسوق و یک منار ساعت دارد، در اوائل مرکز یک ناحیه بود بعداً مدتی سمت مرکزیت یک سنجاق تازه و جدیدالاحداث را پیدا کرد. و سپس بار دیگر مبدل به مرکز قضا گشت. اهالی مسلمان و در امور تجارتی و صرافی مهارت و زبردستی تامه دارند. (قاموس الاعلام ترکی).
لسقویک.
[لِ] (اِخ) نام قضائی است در ولایت و سنجاق یانیه و از طرف جنوب شرقی و جانب جنوب به دو قضای قونیچه و نقس یانیه و از سوی مغرب و شمال غربی به سنجاق ارکری و از سمت شمال و شمال شرقی به سنجاق کوریجه محدود میباشد. 49 قریه دارد و عدهء نفوسش به 18052 نفر بالغ می گردد و اکثر مسلمانند. اراضی آن چندان حاصلخیز نیست و غالب نقاط سنگلاخ میباشد مراتعی نسبتاً خوب و گوسفند و بز و حیوانات اهلی دیگر دارد و محصولاتش از حبوبات متنوعه و پاره ای سبزیجات و میوه جات است. (قاموس الاعلام ترکی).
لسک.
[لِ] (ص) لخت. عریان. (در تداول مردم گناباد خراسان).
لسک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهپایه بخش بردسکن شهرستان کاشمر (ترشیز) واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری بردسکن. کوهستانی، معتدل. دارای 6 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
لسکار.
[لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «پیرنهء سفلی» از ولایت پو به فرانسه، دارای راه آهن و 1871 تن سکنه است.
(1) - Lescar.
لسکن.
[لِ کَ] (اِخ)(1) توماس دوفوانسیور دو. مارشال فرانسه، برادر لترک. مولد بآرن. وی پس از جراحتی که در جنگ پاوی (1525 م.) برداشت، درگذشت.
(1) - Lescun.
لسکو.
[لِ کُ] (اِخ)(1) پیر. معمار فرانسوی. مولد پاریس. وی برآورندهء نمای لوور قدیم و چشمهء اینوسان ها است (1515-1578 م.).
(1) - Lescot.
لسکو.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، واقع در نه هزارگزی شمال آستانه و هفت هزارگزی شمال باختری پل سفیدرود. جلگه. معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 243 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لسکور.
[لِ] (اِخ)(1) لوئی ماری دو. ژنرال وانده. مولد پاریس. وی در نزدیکی فوژِر جراحتی مهلک برداشت. (1716-1793 م.).
(1) - Lescure.
لسکو کلایه.
[لَ کَ یِ] (اِخ) دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری آستانه و 60 هزارگزی حسن کیاده. جلگه. معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 2118 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر لسکو کلایه، از سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج و کنف و ابریشم و مختصر توتون. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو قسمت بالا و پایین تشکیل شده و یک بقعه و 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لسلاس.
[لِ] (ع ص) کوهان بریده. لسلسة. (منتهی الارب).
لسلسة.
[لِ لِ سَ] (ع ص) کوهان بریده. لسلاس. (منتهی الارب).
لسلسی.
[لَ لَ سا] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
لسلی.
[لِ] (اِخ) ژُن. ریاضی دان و فیزیک دان انگلیسی، مخترع میزان الحرارهء دیفرانسیل.(1)
(1) - Thermometre differentiel.
لسلی.
[لِ] (اِخ)(1) شارل رُبرت. مصوّر تاریخ انگلیسی. مولد لندن. (1794-1859 م.).
(1) - Leslie.
لسم.
[لَ سَ] (ع مص) چشیدن. || خاموش بودن از درماندگی در سخن و عجز نه از خردمندی. || پیوسته بودن به راهی. || لازم گرفتن. (منتهی الارب).
لسن.
[لَ سِ] (ع ص) زبان آور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). فصیح. السن. (منتهی الارب) :
هست از جملهء عجائب دهر
لسن گنگ و اعمش کحال.
(از مقامات حمیدی).
|| آنچه سرش را باریک شبیه به زبان ساخته باشند. (منتهی الارب).
لسن.
[لِ] (ع اِ) زبان. || سخن. || لغت. یقال: لکل قوم لسن یتکلمون بها و منه قراءة بعضهم الا بلسن قومه. (منتهی الارب). || روزمرهء قومی (؟). (منتخب اللغات). در کتب دست رس دیگر این معنی یافت نشد.
لسن.
[لُ] (ع اِ) جِ لِسان. (منتهی الارب).
لسن.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ السن. (منتهی الارب).
لسن.
[لَ سَ] (ع اِمص) زبان آوری. (منتهی الارب). فصیح شدن. زبان آور شدن. (تاج المصادر). زبان آوری کردن. مایقع به الافصاح الاَلهی لاَذان العارفین عند خطابه تعالی لهم. (تعریفات).
لسن.
[لَ] (ع مص) به زبان گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). کسی را با زبان گرفتن. (تاج المصادر). به زبان گرفتن کسی را. (منتخب اللغات). به زبان افراط (؟) کردن. (زوزنی). || چیره گردیدن بر کسی در ملاسنة. || دشنام دادن. || خراشیدن سینهء نعل و باریک ساختن اعلای آنرا. || مکیدن آب زبان دختر را. || گزیدن کژدم کسی را. (منتهی الارب).
لسن.
[لَ سَ] (اِخ) نام موضعی به لاریجان. (مازندران و استرآباد رابینو ص 114 بخش انگلیسی).
لسن.
[] (اِ) به لغت هندی ثوم است. (تخفهء حکیم مؤمن).
لسنت.
[لِ سَ] (اِخ)(1) (...الصغری) و (...الکبری) نام دو موضع به اندلس کنار بحر روم. (نخبة الدهر دمشقی ص 245).
(1) - Alicante.
لسنون.
[لِ نِ وَ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «فینیستر» از ولایت برست به فرانسه، دارای 4111 تن سکنه.
]. lessnevin ]
(1) - Lesneven
لسنونة.
[لَ نَ] (اِخ) نام جایگاهی است. (معجم البلدان).
لسو.
[لَسْوْ] (ع مص) بسیار خوردن. (منتهی الارب).
لسوب.
[لَس س سر/ لَ] (ع ص) چیزی اندک. (منتهی الارب).
لسورة.
[ ](1) (اِ) به هندی سپستان است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در فهرست مخزن الادویه: لسورا.
لسوریطس.
(1) [] (معرب، اِ) لبلاب است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در فهرست مخزن الادویه: لسوریطن.
لسوع.
[لَ] (ع ص) زن دشمن دارنده شوی را. (منتهی الارب).
لسوع.
[لُ] (ع اِ) شکافها. (منتهی الارب).
لسوغوریون.
[ ] (اِ) به لغت عبرانی قرفه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در فهرست مخزن الادویه: لسوعوریون.
لسوق.
[لُ] (ع مص) چسبیدن به چیزی. (منتهی الارب). برچسبیدن. (منتخب اللغات). دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی).
لس و لوس.
[لَ سُ] (ص مرکب، از اتباع)رجوع به لس شود.
لسه.
[لَ سَ / سِ] (اِ) گوشت بد. بعضی قسمتهای ناچیز و هیچکارهء گوشت گوسفند و جز آن. فضول گوشت، یعنی سوای گوشت لخم و استخوان. گوشت کم با پوست و پیه دوسیده. پوست درونی گوشت گوسفند و گاو و امثال آن که به چربو و پیه پیوسته باشد.
لسه.
[لِ سِ] (اِخ)(1) کرسی بخش در «مانش»، از ولایت کوتانس، کنار رود آی(2) به فرانسه، دارای راه آهن و 1050 تن سکنه.
]. Lesse ]
(1) - Lessay ] . ٍّA ]
(2) - Ay
لسه.
[لُ سِ] (اِخ)(1) نام شهری به آسیای صغیر در عهد اردشیر دوم هخامنشی. (ایران باستان ج 2 ص 1139).
(1) - Leuce.
لسه بال.
[لُ سَ / سِ] (اِ) (به لهجهء طبری) یلوه. یلبه (طائر معروف). به لغت دیلمی سلوی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
لسه پسه.
[لَ سَ / سِ پَ سَ / سِ] (اِ مرکب، از اتباع) (در صفت گوشت بد). فضول گونهء گوشت خام. || گوشت بد. گوشت بد که لخم نیست. رجوع به لسه شود. || فلانشه(1).
(1) - Flanchet.
لسه میر.
[لَ سَ] (اِ)(1) مرضی در کرم قز (ابریشم) که بزرگ شود و نتند و سیاه شود و میرد. قسمی بیماری کرم ابریشم که کرم فالج زده و بی حس شود. قسمی بیماری کرم پیله که در اول مفلوج شود و سپس میرد.
(1) - Flacherie.
لسی.
[لَ] (حامص) فالج بودن. لمسی. || رخوت. استرخاء.
لسیتین.
[لِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام دسته ای از لیپیدهای مختلط که دارای فسفر و آزت هستند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 8).
(1) - Lecithine.
لسیدن.
[لِ دَ] (مص) لیسیدن. (آنندراج).
لسیس.
[] (اِخ) نام قلعه ای از قلعه های زبید به یمن. (معجم البلدان).
لسیع.
[لَ] (ع ص) گزیدهء مار و کژدم. (منتهی الارب).
لسیعة.
[لَ عَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب). به لغت مغربی اوقیمونداس است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
لسینگ.
[لِ] (اِخ)(1) گتلد افرائیم. نویسندهء آلمانی. مولد کامنتس (ساکس) (1729 - 1781 م.).
(1) - Lessing.
لش.
[لَ] (اِ) لاشه. لاش. جیفه. مردار. جسد بیروح. جسم حیوان روح بشده. || کشته و پوست کندهء گاو و گوسفند و امثال آن. گاو و گوسفند کشته و پوست برکنده. رجوع به لاشه و لاش شود. || (ص) کنایه است از سخت بیکاره و کاهل. سخت تنبل. که تن به کار ندهد. که در پی تحصیل روزی زن و فرزند و کسان نباشد. || در تداول عامه، کنایه است از بی عار. بی غیرت. نامرد. نهایت بی غیرت.
لش.
[لَ] (اِ) (به لهجهء طبری) زمین آب دار.
لش.
[لَش ش] (ع اِ) تتم. (منتهی الارب). سماق. رجوع به سماق شود. || ماش. (منتهی الارب).
لش.
[لَش ش] (ع مص) راندن. (منتهی الارب).
لش.
[لُ] (اِ) مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. (برهان). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند :
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد آب دشمنانْت ز لش.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
همان لژن که مرقوم شد آن را لوش نیز گویند. (آنندراج).
لش.
[لُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «آندر - اِ - لوآر»، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه. و آنجا مولد آلفرد دووینیی است.
(1) - Loches.
لش.
[لُ] (اِخ) نام قصبهء مرکز قضا به آرنائودستان، در سنجاق اشقورده، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده. دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبهء دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار سنگین و غیرقابل تحمل است لذا اکثر اهالی در دامنهء تل مورکینه مسکن گزیده و خانه های مرتفع و قشنگ با باغ و باغچه و گل و گیاه بوجود آورده اند و تلّی به شکل هرم میان این قسمت و قصبه دیده میشود. بدانجا قلعهء قدیمی و تالابی از دوران وندیک ها هست. در زمان وندیک ها این قصبه ابنیه و عمارات عالی و استحکاماتی موافق زمان داشت و از پنج کلیسا که از آن زمان به یادگار مانده یکی را به جامع تبدیل کردند و فع ویران است و اگر از روی تحقیق اسکندربیک مشهور را در حظیرهء جامع فوق دفن کرده باشند فع محل آن معلوم نیست و دو کلیسای دیگر را نیز الیوم به جامع مبدل ساخته اند. این قصبه بسیار قدیم و قسمت اعظم سکنهء آن مسلمانند و در سابق لیسوس نام داشته است.
لش.
[لَ] (اِخ) نام قضائی در ولایت و سنجاق اشقورده از آرنائودستان محدود از شمال به اشقورده و از مشرق به قضای میردیته و از جنوب به قضای آقچه حصار و از مغرب به دریای آدریاتیک و آن به انضمام دو ناحیهء زادریمه و مالیسیا، سی هزار تن سکنه و 39 قریه دارد. و قسمت اعظم اهالی مسلم و اندکی لاتن هستند. قسمت شرقی قضا کوهستانی و قسمت غربی تا ساحل دریا صحرا و دشت است. خاکی حاصلخیز دارد ولی بر اثر طغیان نهر درین غالباً کشت نمیشود مگر اینکه سدهائی در بستر نهر مذکور ساخته شود. محصولات عمده آنجا: ذرت، برنج، گندم و جو و غیره است و چراگاههای نیکو دارد. و سکنهء اطراف اشقورده در زمستان گوسفندان خود را برای تعلیف بدانجا می برند. کوههای لش پوشیده از جنگل است و درختان خوب دارد و بهرهء بسیار در سال میدهد نهر درین [جا] قابل سیر سفائن نیست و فقط زورقهای کوچک میتوانند در آن آمدوشد داشته باشند. (قاموس الاعلام ترکی).
لشاب.
[لَ] (اِ مرکب) جایی که آب ایستاده و در آن علف و نی روید. آب باطلاقی. باطلاق. لجن زار(1). || آب کثیف و آلوده چون آب پارگین و کشتارگاه و جز آن.
(1) - Marecage.
لشارون.
[] (اِخ) (به معنی دست) مقاطعه ای است که یوشع شهریار آن را مفتوح ساخت (یوشع 12:18) و همان شارونهء حالیه است که در نزدیکی تابور واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
لش بازی.
[لَ] (حامص مرکب) بیعاری. عمل بیعاران. کارهای مردم لش.
لشبونه.
[لِ نَ] (اِخ)(1) لیسبن پایتخت کشور پرتقال. رجوع به لیسبن شود. یاقوت در معجم البلدان گوید: لشبونة... و یقال اُشبونه بالالف، هی مدینة بالاندلس یتصل عملها باعمال شنترین و هی مدینة قدیمة قریبة من البحر غربی قرطبة و فی جبالها البزاة الخلص و لعسلها فضل علی کل عسل الذی بالاندلس یسمیّ اللاذرنی یشبه السکر بحیث انه یلف فی خرقة فلایلونها و هی مبنیة علی نهر تاجه والبحر قریب منها و بهامعدن التبر الخالص و یوجد بساحلها العنبر الفائق و قد ملکها الافرنج فی سنة 537 و هی فیما احسب فی ایدیهم الی الاَن - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: نامی است که اعراب لیسبن پایتخت پرتقال را داده اند و اشبونه نیز گویند.
(1) - Lisbonne.
لشت.
[لَ] (اِ) پنجهء عروس و آن نوعی از خرماست. (در جیرفت).
لشت.
[لُ] (ص) قوی و استوار. (از مجعولات شعوری) و ظاهراً مصحف لست باشد.
لشتانی.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان حمداوی بخش لنگهء شهرستان لار، واقع در 135 هزارگزی شمال باختری لنگه، در مدخل جنوبی تنگ خیال. دامنه، گرمسیر، مرطوب و مالاریائی دارای 79 تن سکنهء سنی، زبان آنها عربی و فارسی محلی، آب آن از قنات و چاه و باران. محصولات غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لشتن.
[لَ تَ] (مص) تماشا و تفرج کردن. (از برهان) (از آنندراج).
لشتن.
[لِ تَ] (مص) لیشتن. لیسیدن. (برهان) (جهانگیری). زبان بر چیزی مالیدن. لستن :
لشتند آستانت بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسهء پنیر.
سوزنی (از جهانگیری).
و امروز لیشتن متداول است: مثل انگشت لیشته، سخت فقیر.
لشت نشا.
[لَ تِ نِ] (اِخ) نام ناحیتی از نوزده ناحیهء گیلان. محدود از مشرق به لاهیجان و از جنوب و مغرب به موازی رشت و از شمال به بحر خزر و دهانه های متعدد دلتای سفیدرود که از آن گذشته رسوبات بسیاری با خود آورده و تشکیل اراضی زراعتی حاصلخیزی میدهد. در ساحل آن جنگل اناری است که آن را انارکاله مینامند. محصول آن ابریشم و برنج و کتان و سبزی و انار و توتون. عدهء قراء در حدود چهل و مهمترین آن حورشار است که دارای بازار و حمام و مسجد میباشد، دیگر حله رود و لیجا و لیموچا و نوده است. این ناحیه بواسطهء ترعه هایی که از سفیدرود جدا شده آبیاری میشود و مهمتر از همهء آنها نورود است. اهالی علاوه بر زراعت به صید ماهی و ساختن تور ماهیگیری اشتغال دارند و قسمتی از تجارت آنها بتوسط علی آباد با روسیه است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 270). نام یکی از بخشهای شهرستان رشت. این بخش در قسمت شمال خاوری شهرستان واقع و محدود است از شمال به دریای خزر. از خاور به رودخانهء سفیدرود. از باختر به دهستان خشگ بیجار بخش خمام و از جنوب به بخش کوچصفهان. آب و هوای بخش مانند دیگر نقاط گیلان معتدل و مرطوب است. آب قراء بخش برای زراعت از نهرهای نورود و توشاجوب منشعب از سفیدرود است. محصول عمدهء بخش برنج و ابریشم و کنف و چای و صیفی است. این بخش از 42 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 35 هزار نفر است. مرکز بخش قصبهء حورشهر است که در روزهای شنبه و سه شنبه بازار عمومی دارد. قراء مهم این بخش عبارتند از: توچا. گفشه. لیچا. جوریاب. اژدها بلوچ. نوده. بندر علی آباد و چونچنان. در سال 1318 طرح جادهء لشت نشا به کوچصفهان بوسیلهء مالک محل کشیده شده و بواسطهء پیش آمد وقایع شهریور 1320 تا سال 1327 ه . ش. راکد مانده بود و در این سال مجدداً شروع به مرمت و شن ریزی و تکمیل جاده گردید و در تاریخ 2 تیر ماه 1328 خاتمه یافت و همان روز افتتاح شد و همه روزه بین مرکز بخش و رشت و لاهیجان اتومبیل رفت و آمد میکند. مرکز بخش با رشت ارتباط تلفنی دارد و در نظر است که از مرکز بخش بندر علی آباد راه فرعی اتومبیل رو احداث شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشتنی.
[لِ تَ] (ص لیاقت) درخور لشتن. لیسیدنی.
لشتو.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری تنکابن و سه هزارگزی جنوب راه شوسهء تنکابن به رامسر. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 154 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان آب آن از رودخانهء چالکرود. محصول آنجا برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشتهء ترکان.
[ل تَ یِ تُ] (اِخ) فشتهء ترکان که نام موضعی است. رجوع به تاریخ سیستان حاشیهء صص 401ـ 402 شود.
لشخره.
[لَ خَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان، شهرستان بوشهر، واقع در 113 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 2500 گزی راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 136 تن سکنه. شیعه. فارسی و ترکی زبان. آب آن از چاه، محصول آن غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لش خوار.
[لَ خوا / خا] (نف مرکب)جیفه خوار. مردارخوار. || (اِ مرکب) لاش خوار. لش خور. کرکس. نوعی مرغ بزرگ جثه. رجوع به دال و کرکس شود.
لش خور.
[لَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) آنکه جیفه خورد. || (اِ مرکب) دال. لش خوار. لاشخوار. مرغ مردارخوار. کرکس. رجوع به دال و کرکس شود.
لشرود.
[لَ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت و انزلی میان سرداب چاه و گرفن در 347 هزارگزی تهران.
لشفریت.
[لِ شِ] (فرانسوی، اِ)(1) ظرفی از ظروف آشپزخانه که زیر بابزن گذارده شود برای گرفتن چربی گوشت.
(1) - Lechefrite.
لشک.
[لَ] (اِ) نامی که در لاهیجان و دیلمان به داردوست دهند. عشقه. عشق پیچان. مهربانک. لبلاب. رجوع به داردوست شود.
لشک.
[لَ] (اِ) پاره. (برهان) (جهانگیری). لشکه. لشک لشک؛ پاره پاره. (برهان). صاحب انجمن آرا گوید مأخذ لشکر از اینجاست. و بر اساسی نیست. || شبنم. (جهانگیری). شبنم و آن رطوبتی باشد در هوا که بر روی زمین و سبزه نشیند و مانند برف زمین را سفید کند. لِشک. (برهان).
لشک.
[لِ] (اِ) شبنم. لَشک. رجوع به لَشْک شود.
لشک.
[] (اِخ) نام موضعی در حدود شرقی بیرجند.
لشکاجان.
[لَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در پنج هزارگزی جنوب رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 926 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر پل رود. محصول آن برنج و چای. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو محلهء بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشکام.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری آستانه و سه هزارگزی شمال دهشال. جلگه معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 766 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر لسکو کلایه از سفیدرود و استخر محلی. محصول برنج و کنف و ابریشم و ماهی. شغل اهالی زراعت و صید. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لشکان.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اشکوربالا، بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 59 هزارگزی جنوب بخش و 32 هزارگزی جنوب خاوری سی پل. کوهستانی. سردسیر. دارای 350 تن سکنهء شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و بنشن و لبنیات و فندق. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و صعب العبور است. سه چهارم اهالی برای کسب در زمستان به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشکر.
[لَ کَ] (اِ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمة. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریة. (دهار). رجل. جمیع. کتیبة. خمیس. زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ عَ / عِ / عَ رَ ] . (منتهی الارب) :
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه یْ رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزندهء لشکر و کشورند.فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.فردوسی.
به اندازهء لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبدالله بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبهء بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.ناصرخسرو.
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.سنائی.
و بمشایعت او جملهء لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکر مغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی). من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض؛ مرسوم گرفتن لشکر. فرض؛ لشکر مرسوم گیر. اورم؛ معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم؛ لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام؛ شکست خوردن لشکر. هزیمت؛ شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران. هیضل؛ لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح؛ لشکر گرانبار. منسر [ مِ سَ / مَ سِ ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمهء لشکر بزرگ باشند. منصال؛ جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه؛ لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثة؛ شکستن لشکر را. دهب؛ لشکر شکست خورده. صندید؛ جماعت لشکر. خال؛ علم لشکر. صرد؛ لشکر گران. قادمة الجیش؛ بزرگ لشکر. قیروان؛ معظم لشکر. سرّیه؛ پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل؛ لشکر عظیم. بریم؛ لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام؛ لشکر بسیار. عرام؛ بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معرة؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف؛ لشکر بزرگ. جحفلة؛ گردآوردن لشکر را. استجاشة؛ طلب کردن لشکر. مجنبة؛ هر اول لشکر. بعث؛ لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید؛ لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبة ملمومة و ململمة؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک؛ لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب؛ لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب؛ لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر). طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم؛ لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیة؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب؛ لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمة؛ لشکر باساز و سلاح. قمامسه؛ لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و با لفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمهء لشکر با این کلمات ترکیب شود و افادهء معانی خاص کند: آنچه به کلمهء لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان؛ لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز،لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثلهء آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمهء لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی)، پس لشکر (فردوسی)، سرلشکر و سر لشکری :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.سعدی.
و غیره.
-امثال: مثل لشکر بی سردار ؛ مثل لشکر شکست خورده.
لشکر.
[لَ کَ] (اِخ) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان. یا آن تصحیف بسکر است. (تاریخ سیستان ص 159).
لشکر.
[لَ کَ] (اِخ) نام موضعی به جنوب تستر، بنا کردهء لشکربن طهمورث. نام جدیدتر آن عسکر مکرم است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 112 و 215).
لشکر.
[لَ کَ] (اِخ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم» که در آغاز نام «لشکر» داشته و در خوزستان واقع است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 112).
لشکرآباد.
[لَ کَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 24 هزارگزی باختر کرج و هفت هزارگزی جنوب راه شوسهء کرج به قزوین. جلگه، معتدل، دارای 295 تن سکنه شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات و رود کردان. محصول غلات و صیفی و بنشن و چغندر قند و لبنیات و انگور. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از طریق پل کردان ماشین بدانجا توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
لشکرآباد.
[لَ کَ] (اِخ) یکی از محله های شهر اهواز، واقع در باختر رود کارون. در این محل سابقاً دهی بنام امانیهء بزرگ بوده است. لشکرآباد در سال 1315 ه . ش. به اهتمام لشکریان مقیم اهواز بنا شد و دارای ششهزار سکنه و دبستان و کلانتری و تلفن و صندوق پست است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لشکرآرا.
[لَ کَ] (نف مرکب) لشکرآرای. آرایندهء لشکر. منظم کنندهء لشکر. آنکه تعبیهء سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه :
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.دقیقی.
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکرآرای خویش.فردوسی.
ابر میسره لشکرآرای هند
زره دار و در چنگ رومی پرند.فردوسی.
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبُد بد و لشکرآرای خویش.فردوسی.
چنین گفت با لشکرآرای خویش
که دیوار ما آهنین است پیش.فردوسی.
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.فردوسی.
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای هند.فردوسی.
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکرآرای نیست.فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی.
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست.فردوسی.
بدو گفت رو لشکرآرای باش
بر آن کوههء ریگ بر پای باش.فردوسی.
به دست چپ خویش بر جای کرد
دل افروز را لشکرآرای کرد.فردوسی.
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکرآرای کرد.فردوسی.
ز منشور خود بر زمین جای نیست
چو گرد او یکی لشکرآرای نیست.فردوسی.
که با او به جنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.فردوسی.
میریوسف پس ناصردین
لشکرآرای شه شیرشکار.فرخی.
میریوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب.
فرخی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.فرخی.
لشکرآرای شه شرق ولینعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین.فرخی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.نظامی.
ز دیگر طرف لشکرآرای روم
برآراست لشکر چو نخلی ز موم.نظامی.
لشکرافروز.
[لَ کَ اَ] (نف مرکب)لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایرهء قتال انگیزد. آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای :
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.دقیقی.
که داند که در جنگ پیروز کیست
از آن و از این لشکرافروز کیست.فردوسی.
کجا نام او شاه فیروز بود
سپهبددل و لشکرافروز بود.فردوسی.
پیاده شد از اسب گودرز پیر
همه لشکرافروز دانش پذیر.فردوسی.
تو بملک اندر مانند معز الدینی
لشکرافروز و مخالف شکن و پندپذیر.
معزی (از آنندراج).
لشکران.
[لَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 5500 گزی شمال باختری سردشت در مسیر راه ارابه رو بیوران به سردشت. کوهستانی و جنگلی. معتدل و سالم دارای 195 تن سکنهء شیعهء کردی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، توتون و مازوج و کتیرا. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لشکران.
[لَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 15 هزارگزی شمال باختری سلماس و 9500 گزی باختر شوسهء سلماس به خوی کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 107 تن سکنهء سنی. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لشکر انگیختن.
[لَ کَ اَ تَ] (مص مرکب)گرد آوردن لشکر و به حرکت درآوردن آن :
لشکر انگیخت بیش از اندازه
کینه ور تیز گشت و کین تازه.نظامی.
لشکرانگیز.
[لَ کَ اَ] (نف مرکب) آنکه به جمع کردن سپاه و سوق آن مأمور است :
همی لشکرانگیز از ایران کنی
بروبه همی جنگ شیران کنی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 58).
لشکرانگیزی.
[لَ کَ اَ] (حامص مرکب)عمل لشکرانگیز.
لشکرپژوه.
[لَ کَ پِ / پَ] (نف مرکب)جاسوس و خبرگیر. (آنندراج).
لشکرپناه.
[لَ کَ پَ] (ص مرکب) ملجأ سپاه :
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.فردوسی.
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکرپناه.فردوسی.
پدر جستی ای گرد لشکرپناه
بجای پدر گورت آمد براه.فردوسی.
سبک شیردل گرد لشکرپناه
نگونسار کرد آن درفش سیاه.فردوسی.
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکرپناه.فردوسی.
سر پهلوانان لشکرپناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه.فردوسی.
گریزان برفتند یکسر سپاه
ز گیو سرافراز لشکرپناه.فردوسی.
بفرمود تا شد ز پشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه.فردوسی.
تو با کاویانی درفش و سپاه
بپشت سپه باش لشکرپناه.فردوسی.
بجنبید با رستم از قلبگاه
خروشان و جوشان و لشکرپناه.فردوسی.
وزان سو یکی گرد لشکرپناه
بیامد که بد سرفراز سپاه.فردوسی.
فرستاده آمد به توران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه.فردوسی.
خروش آمد از بوق ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکرپناه.فردوسی.
میان دو بیشه به یک روز راه
فرود آمد آن گرد لشکرپناه.فردوسی.
بشد زان دژم، گرد لشکرپناه
همانجا به شب خیمه زد با سپاه.
(گرشاسب نامه ص 131).
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکرپناه.نظامی.
لشکرجای.
[لَ کَ] (اِ مرکب) جای سپاه. اردوگاه. لشکرگاه. سربازخانه. معسکر. جای سپاهی در درون یا بیرون شهر در حال سلم :بوصالح منصوربن اسحاق... چون به سیستان آمد مردمان را بسیار نیکویی گفت. وعده ها نیکو کرد و آن را وفا نکرد و به لشکرجای قرار نکرد... محمد بن هرمز... مردی جلد بود اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری به لشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد، مردم بیگانه به منزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). و سپاه مردود به در شهر بودند و لشکرجای آنجا بزده. (تاریخ سیستان).
لشکرخیز.
[لَ کَ] (نف مرکب) که بسیار مرد سپاهی از آنجای برون آید یا توان خواست.
لشکردار.
[لَ کَ] (نف مرکب) دارندهء لشکر. سرلشکر : کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه).
لشکرداری.
[لَ کَ] (حامص مرکب) عمل لشکردار. نگاه داشتن لشکر. نگهداری لشکر :و قاعده ای نهاد در آیین پادشاهی و لشکرداری و عدل میان جهانیان. (فارسنامهء ابن البلخی ص 88).
لشکرستان.
[لَ کَ سِ] (اِ مرکب) اردوی سپاه :
ز بانگ تبیره به بربرستان
تو گفتی زمین گشت لشکرستان.فردوسی.
لشکرستان.
[لَ کَ سِ] (اِخ) نام سرداری به عهد کیخسرو :
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام لشکرستان.فردوسی.