لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لشکرستان.
[لَ کَ سِ] (اِخ) ابن ابی جعفر الدیلمی از سرداران ابوعلی سیمجور. وی در جنگ ابوعلی با امیر سبکتکین که به نشابور به روز یکشنبهء بیست و یکم جمادی الاخرهء سال 385 ه . ق. اتفاق افتاد اسیر محمود عزنوی و امیر سبکتکین گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 151) (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 206 و 207).
لشکرستان دیلم.
[لَ کَ سِ دَ لَ] (اِخ)رجوع به لشکرستان بن ابی جعفرالدیلمی شود.
لشکرشکار.
[لَ کَ شِ] (نف مرکب)لشکرشکر. شکارکننده و شکنندهء سپاه.
لشکرشکر.
[لَ کَ شِ کَ] (نف مرکب)لشکرشکن. لشکرشکار :
شاه فرخنده پی و میری آزادخویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
لشکر شکستن.
[لَ کَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) هزم. (منتهی الارب). بهزیمت دادن سپاه خصم.
لشکرشکن.
[لَ کَ شِ کَ] (نف مرکب)شکنندهء لشکر. لشکرشکر. کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مرد شجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) :
همه نیزه داران و شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.دقیقی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.فردوسی.
شه نوذران طوس لشکرشکن
چو خراد و چون بیژن رزمزن.فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن. فردوسی.
ز پولاد پوشان لشکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.فردوسی.
چو برداشت افراسیاب از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.فردوسی.
کجا نام او قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن.فردوسی.
ز توران فریبرز با انجمن
چو گودرز و چون گیو لشکرشکن.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن [اسکندر]
شد آن نامور شاه لشکرشکن.فردوسی.
سه روز اندر آن بود با رای زن
چه با پهلوانان لشکرشکن.فردوسی.
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.فردوسی.
توئی شاه پیروز لشکرشکن
ترا روی چون لاله اندر سمن.فردوسی.
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او گیو لشکرشکن.فردوسی.
فزون تر از او قارن رزمزن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.فردوسی.
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین لشکرشکن.
فردوسی.
سپهدار گودرز لشکرشکن
سپاهش ز گودرزیان انجمن.فردوسی.
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن.فردوسی.
به قلب اندرون قارن رزمزن
اباگرد کشواد لشکرشکن.فردوسی.
چو گیو جهانگیر لشکرشکن
که باشد به هر جا سر انجمن.فردوسی.
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن.فردوسی.
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان.فرخی.
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود.
فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.فرخی.
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکرشکن.فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایهء یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سه لشکرشکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی.ناصرخسرو.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.مغزی.
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.سوزنی.
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن.
سوزنی.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر.
سوزنی.
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکرشکن درنماند.خاقانی.
لشکرشکنی به تیغ و شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر.نظامی.
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم بسی انجمن.نظامی.
چو دانست سالار آن انجمن
ره و رسم آن شاه لشکرشکن.نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.نظامی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.نظامی.
همه کشورآشوب و لشکرشکن.نظامی.
شکرشکنی بهر چه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.نظامی.
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.سعدی.
گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمدالله والمنة بتی لشکرشکن دارم.حافظ.
لشکرشکنی.
[لَ کَ شِ کَ] (حامص مرکب) عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن :
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ.
فرخی.
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی.
کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش از این حساب است.نظامی.
لشکرشکوف.
[لَ کَ شِ] (نف مرکب) مرد لشکرشکاف. شجاع و دلاور. (آنندراج) :
که لشکرشکوفان مغفرشکاف
نهان صلح جویند و پیدا مصاف.سعدی.
- لشکرشکوفان؛ جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی).
لشکرشناس.
[لَ کَ شِ] (نف مرکب)عارض یا نقیب که شمار فوج مردم میکند بتخمین و قیاس و گوید که این فوج چندین هزار سوار است. (آنندراج) :
سپاهی نه چندان که لشکرشناس
به اندازهء آن رساند قیاس.نظامی.
که آن را شمردن توان در قیاس
کسانی که هستند لشکرشناس.نظامی.
بدانست سالار لشکرشناس
که در رومی از زنگی آمد هراس.نظامی.
لشکرفروز.
[لَ کَ فُ] (نف مرکب)لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود :
سپهدار پیروز و لشکرفروز
هم او را بود کشور نیمروز.فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز.فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.فردوسی.
پدرت آن جهانگیرلشکرفروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز.فردوسی.
همی رفت کاوس لشکرفروز
بزد گاه بر پیش کوه اسپروز.فردوسی.
چغانی چو فرطوس لشکرفروز
گهار گهانی گو گردسوز.فردوسی.
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.فردوسی.
یکی چاره سازم بر او من که روز
برآید بدین مرد لشکرفروز.فردوسی.
و زان دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گرد لشکرفروز.فردوسی.
لشکرک.
[لَ کَ رَ] (اِخ) نام محلی کنار راه شمشک به طهران میان گردنهء تلو و زرده بند در سی هزارگزی تهران.
لشکرک.
[لَ کَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان خرم آباد شهرستان تنکابن، واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و چهل هزارگزی خرم آباد. دشت. معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 400 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء چشمه کیله. محصول آن برنج و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و ماشین برنج کوبی کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لشکر کردن.
[لَ کَ کَ دَ] (مص مرکب)تجنید. سپاه گرد آوردن :
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
لشکرکش.
[لَ کَ کَ / کِ] (نف مرکب)کشندهء لشکر. قائد لشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر :
نترسد از انبوه لشکرکشان
گر از ابر باشد برو سرفشان.فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.فردوسی.
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ.
فرخی.
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او.فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز شب کشورده و کشورستان.فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایهء یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سزد شاه ایران اگر سرکش است
که او را چو تو گرد لشکرکش است.
اسدی (گرشاسب نامه ص 258).
در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 436).
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشکرکشان را فکندی نخست.نظامی.
ز شاهان و لشکرکشان عذر خواست
که بر جز منی شغل دارید راست.نظامی.
چو لشکرکشی باشدش رهشناس
ز دشواری ره ندارد هراس.نظامی.
نوباوهء باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.نظامی.
دیباجهء مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.سعدی.
کجا رأی پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.حافظ.
و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمهء محاسن اصفهان ص 57).
لشکرکشی.
[لَ کَ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل لشکرکش. سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی. تحشید. سپهسالاری : لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 52).
بدستوری و رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.نظامی.
دلیریست هنجار لشکرکشی.نظامی.
جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری.سعدی.
لشکر کشیدن.
[لَ کَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) سوق جیش. تحشید. قشون کشیدن. لشکرکشی کردن :
چو نامه بنزدیک ایشان رسید
که رستم بدان دشت لشکر کشید.فردوسی.
بر بوستان لشکر کشد
مطرد بخون اندرکشد.ناصرخسرو.
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور کشید.
مسعودسعد.
همان لشکر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پرّ طاوس.نظامی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.سعدی.
لشکرگان.
[لَ کَ] (اِخ) نام یکی از نه نهر که از هری رود بردارند. (نزهة القلوب چ لیدن ص 220).
لشکرگاه.
[لَ کَ] (اِ مرکب) معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود : چون خوشنواز [پادشاه هیاطله] این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمهء طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد [در یمامه] و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمهء طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی).
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه.فرخی.
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه.فرخی.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست
چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق.
منوچهری.
چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تا بوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیهء تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعهء لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملهء سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240). امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده در بادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149).
دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر
حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا.خاقانی.
وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند.
خاقانی.
گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده.
خاقانی.
شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران.
خاقانی.
به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان
گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری.
خاقانی.
گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی
تا داد دلی بخواهم از دلخواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی
از غم رصدی نشانده بر هر راهی.خاقانی.
سپیده دم ز لشکرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو.نظامی.
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید.
نظامی.
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشید بر راه.نظامی.
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.نظامی.
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
ای سلیمان بهر لشکرگاه را
در سفر میدار این آگاه را.مولوی.
لشکرگاه.
[لَ کَ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیاءآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق اُرس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
لشکرگاه.
[لَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا، بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لشکرگذار.
[لَ کَ گُ] (نف مرکب) سائق جیش :
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد دیناربار باشد.منوچهری.
لشکرگشا.
[لَ کَ گُ] (نف مرکب)لشکرگشای. فاتح در مقابل لشکر خصم.
لشکرگشای.
[لَ کَ گُ] (نف مرکب)لشکرگشا :
به تنها عدوبند و لشکرگشای.نظامی.
امیر عدوبند لشکرگشای
جوابش بداد از سرعقل و رای.سعدی.
لشکرگشایی.
[لَ کَ گُ] (حامص مرکب)عمل لشکرگشای.
لشکرگه.
[َل کَ گَهْ] (ِامرکب) لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) :
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.دقیقی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.فردوسی.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه.فردوسی.
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغ زن صد هزار.فردوسی.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.فردوسی.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.فردوسی.
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه.فردوسی.
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هر چه بود.فردوسی.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون.فردوسی.
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.فردوسی.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.فردوسی.
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.فردوسی.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.فردوسی.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.فردوسی.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.فردوسی.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس.فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی.فردوسی.
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهء دل بدانگونه بود.فردوسی.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست و گرز گران برکشید.فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.فردوسی.
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.فردوسی.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله.فردوسی.
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرهء سبز باز کرد از بر.فرخی.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.فرخی.
چون به لشکرگه او آینهء پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 54).
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.ناصرخسرو.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه.
سوزنی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا(1) معسکرش.
خاقانی.
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارندهء لشکرگه این هفت بنایی.خاقانی.
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین.خاقانی.
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.نظامی.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.نظامی.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی.نظامی.
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای.نظامی.
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل.نظامی.
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.سعدی.
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست.سعدی.
(1) - ن ل: ثریا.
لشکرگیر.
[لَ کَ] (نف مرکب) آنکه لشکر خصم را گیرد و مغلوب سازد.
لشکرنشین.
[لَ کَ نِ] (اِ مرکب) معسکر و اردو. (آنندراج).
لشکرنویس.
[لَ کَ نِ] (نف مرکب)صاحب منصبی در اعمال حسابی دولت. دارندهء منصبی از مناصب محاسباتی مالیهء قدیم. منصبی از مناصب به زمان قاجاریه مختص محاسبات سپاه.
لشکرنویس باشی.
[لَ کَ نِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس لشکرنویسان: میرزا محمدخان لشکرنویس باشی. (المآثر و الاَثار ص 192).
لشکرنویسی.
[لَ کَ نِ] (حامص مرکب)عمل لشکرنویس.
لشکر هند.
[لَ کَ رِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شب تاریک است. (مجموعهء مترادفات ص 222).
لشکری.
[لَ کَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به لشکر. || سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان : و مردمان وی [دیلمان خاصه] همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری.فردوسی.
که از شاه و دستور و از لشکری
بر آن گونه نشنید کس داوری.فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری.فردوسی.
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری.فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر مهتری
بیابی، مکن جنگ با لشکری.فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کار شور آید و داوری.فردوسی.
پراکنده شهری و هم لشکری
همی جست هر کس ره مهتری.فردوسی.
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد به پیش چشم من امروز چون پری(1)
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجهء سخن به درجهء شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341).
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 310).
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
ترا خط قید علوم است و خاطر
چو زنجیر مرکب لشکری را.ناصرخسرو.
آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان).
غریق منت و احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
در عراق و کهستان قحط سالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحة الصدور راوندی). چنین گوید برزویهء طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری و رعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه).
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد.خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانهء خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی؛ گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکرة الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان).
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.سعدی.
ای کودک لشکری که لشکرشکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هر که سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دست رس نماند مرا لشکری شدم
دنیا به دست نامد و دین رفت برسری.
سعدی.
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هر چند باددست بود مرد لشکری.
مکی طولانی.
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم.حافظ.
عسکرة؛ لشکری گردیدن. (منتهی الارب).
(1) - در دیوان فرخی: زان شد نهان ز چشم من آن حور چون پری. و نسخه بدل آن: تا شد نهان ز چشم من امروز چون پری.
لشکری.
[لَ کَ] (اِخ) ابوالحسن علی لشکری. رجوع به علی... شود.
لشکری.
[لَ کَ] (اِخ) نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمهء محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 ه . ق. با غلبهء لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعدهء بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروة الوثقاء دعا آغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعهء ماربین رسید احمدبن کیغلغ بیرون آمد و او را به قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد :
جاء اللعین اللشکری بعصبة
مخذولة مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلغی صائب
مازال ینفذ فی الطغاة مسدداً
فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیا فی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناة او وحوشاً اُبَّدا
لما رأیت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا
فرّ الکماة و ذبّ عنا وحده
واللیث یحمی خیسه متفردا.
(ترجمهء محاسن اصفهان ص 84).
لشکری.
[لَ کَ] (اِخ) ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص 225 شود.
لشکریان.
[لَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی شمال سیاهکل. جلگه. معتدل. مالاریائی دارای 720 تن سکنه، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانهء شمرود. محصول آنجا برنج و چای و ابریشم و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشکری پیشه.
[لَ کَ شَ / شِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرد سپاهی : به روزگار سالف در حدود کالف مردی بود لشکری پیشه. (سندبادنامه ص 102).
لشکری کردن.
[لَ کَ کَ دَ] (مص مرکب)سپاهیگری کردن. در عداد سپاهیان درآمدن :تا آنگه که از آنجای بروند به لشکری کردن یا بمیرند یا پیر شوند. (حدود العالم).
لشکستان.
[لَ کِ] (اِخ) نام مرتعی ییلاقی است که فقط در تابستان محل سکونت هفتاد خانواده از گله داران اطراف لاهیجان است.
لش کش.
[لَ کَ / کِ] (اِ مرکب) ارابه و جز آن که با آن لش گوسفند به دکانهای قصابی برند. || (نف مرکب) کشندهء لش گوسفند به دوش و در لش کش نهنده یا از آن برگیرنده و به دکان برنده.
لش کشی.
[لَ کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل لش کش. || مرده کشی.
لشک لشک.
[لَ لَ] (ص مرکب) پاره پاره. (آنندراج) (جهانگیری). لخت لخت. (آنندراج). لشکه لشکه :
پر شد چو آژیری کنارم دیده تا بارید اشک
آژیر در ماهیتی(1) یا خود جگر شد لشک لشک.
اسدی (از جهانگیری).
(1) - در یک نسخهء خطی جهانگیری: ماهیتی و نسخهء دیگر: ماسی.
لشکنار.
[لَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جادهء گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل، مرطوب و دارای 100 تن سکنه. شیعه، مازندرانی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات دیمی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. مزرعهء مثقال سنگ و چاله سیاه در آمار جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لشکنار.
[لَ کِ] (اِخ) موضعی به فیروزکلای کجور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 24هزارگزی جنوب نوشهر. کوهستانی، سردسیر و دارای 320 تن سکنه. شیعه، گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و تهیهء چوب و زغال و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
لشکه.
[لَ کَ / کِ] (اِ) لشک. پاره.
- لشکه لشکه؛ پاره پاره. (برهان).
- شبنم.؛ (برهان). (ولی ظاهراً به این معنی بشک باشد).
لشکه لشکه.
[لَ کَ / کِ لَ کَ / کِ] (ص مرکب) لشک لشک. پاره پاره. (جهانگیری).
لشگون.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 114هزارگزی جنوب خاوری کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و دارای 185 تن سکنه. شیعه، فارسی زبان. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لشلاش.
[لَ] (ع ص) مضطرب جگر و جز آن. یقال: هو جبان لشلاش؛ ای مضطرب الاحشاء. (منتهی الارب) .
لشلشة.
[لَ لَ شَ] (ع مص) بسیار تردد و آمد و شد کردن در وقت ترس و بیم. || حرکت و اضطراب احشاء جایی بعد جایی. (منتهی الارب).
لشلوار.
[لَ شَلْ] (اِخ) نام موضعی به لاریجان مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص114).
لشم.
[] (اِخ) اسم قدیم دان که سبطی است. (یوشع 19:47). رجوع به دان شود. (قاموس کتاب مقدس).
لش مرده.
[لَ مُ دَ / دِ] (اِ مرکب) رجوع به لش، لاش و لاش مرده شود.
لش مرزمخ.
[لَ مَ زَ مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گسگرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن، واقع در 13هزارگزی شمال صومعه سرا و دو هزارگزی شوسهء صومعه سرا به ضیابر. جلگه، معتدل مرطوب و دارای 325 تن سکنه. شیعه، گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از رود ماسال. محصول آنجا برنج، توتون سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لشن.
[لَ شَ] (ص) چیزی نرم و لغزنده و بی خشونت را گویند. (برهان). املس. نسو: الانملاق؛ نسو شدن یعنی لشن و لغزنده شدن. المحص؛ نسو شدن رسن یعنی لشن و لغزان شدن. التدملک؛ گرد و نسو شدن یعنی لشن و لغزان شدن. (مجمل اللغة). || بی نقش و ساده. || هموار. لَشن. لَشِن. (برهان).
لشن.
[لَ شِ / لَ] (ص) هموار. لَشِن. رجوع به لَشَن شود.
لشنی.
[لَ شَ / لَ شِ / لَ] (حامص)لغزندگی. ملاست. نسوئی: التزلج؛ بلخشیدن پای از لشنی. الزلج؛ خزیدن پای از نسوئی یعنی از لشنی. (مجمل اللغة).
لشنی.
[لَ شَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 81). برخی از آنها در دهات خضرک و مرودشت ده نشین گشته اند و محل ییلاق و قشلاق آنها بلوک آباده و طشک است و معیشت این جماعت از زراعت و راهزنی است.
لشنی آباده ای.
[لَ شَ دِ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی ایران مرکب از 400 خانوار که در همراه عمله سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص85)(1).
(1) - در کتاب مذکور در این صفحه به غلط لشتی (با تاء) چاپ شده است.
لشو.
[لَشْوْ] (ع مص) ذلیل و خوار گردیدن بعد شوکت و رفعت. (منتهی الارب).
لش و لوش.
[لَ شُ] (ص مرکب، از اتباع)رجوع به لش شود.
لشه.
[] (اِخ) محلی در مغرب چورکازار از نواحی شمالی ترکستان روس.
لشه.
[َل شِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در شش هزارگزی جنوب لنگرود و 4500گزی شوسهء لنگرود به لاهیجان. کوهستانی، معتدل و دارای 210 تن سکنه. شیعه، گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا چای، لبنیات و مختصر برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو است و در تابستان نصف اهالی به ییلاق سمام میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لشه لزور.
[لَ شَ لَ] (اِخ) نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص131).
لشی.
[لَ شی ی] (ع ص) بسیار دوشنده. (منتهی الارب).
لشی.
[لَ] (حامص) عمل مردم لش. بی عاری. بی غیرتی. و رجوع به لش شود.
لشینلو.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان برکشلو از بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و پنجهزارگزی جنوب راه ارابه رو امامزاده به ارومیه. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 122 تن سکنه. آب آن از شهرچای و چاه. محصول آنجا غلات، انگور، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است و تابستان از راه امامزاده اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لص.
[لُص ص / لِص ص / لَص ص] (ع ص، اِ) دزد (اصمعی گوید: به ضم اوّل اصح است). ج، لصوص، لصاص. (منتهی الارب). سارق. || قاتل. مردم کش.(1) (دزی).
(1) - Sicaire. Assassin.
لص.
[لَص ص] (ع مص) در پرده کردن چیزی را. || بستن در را. بر هم داشتن در را. (منتهی الارب). پیش کردن در را.
لصاء.
[لَصْ صا] (ع ص) پیشانی تنگ. || گوسفند که یک سرونش پیش درآمده باشد و دیگری پس رفته. (منتهی الارب). گوسفند که یک سرون وی در پیش آمده بود و یکی بازپس شده. (مهذب الاسماء). || زن نیک چفسیده ران. (منتهی الارب).
لصائص.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لصة. (منتهی الارب).
لصاب.
[لَ] (ع اِ) جِ لِصْب. (منتهی الارب).
لصات.
[لِصْ صا] (ع ص، اِ) جِ لصة. (منتهی الارب).
لصاص.
[لَ] (ع مص) دزدیدن. لصص. لصُوص. لُصوصَة. لصوصیة. (منتهی الارب).
لصاف.
[لَ] (اِخ) کوهی است یا موضعی است بنی تمیم را. (منتهی الارب). یاقوت گوید: آبی است در دوّ، از آن بنی تمیم. (از معجم البلدان).
لصاف.
[لَ فِ] (اِخ) ابوعبید سکونی گوید: آبی است نزدیک شرج و ناظرة و آن از آبهای ایاد قدیم است. (از معجم البلدان).
لصاف.
[لَ فِ] (اِخ) نام دو آب است به ناحیت شواجن در دیار ضبة. (از معجم البلدان).
لصاق.
[لِ] (اِ) نام گیاهی است.(1) (از کازیمیرسکی).
(1) - Caidbeia adhoerens, forskalea.
لصاق.
[لِ] (ع اِمص) چسبندگی.
لصاق.
[لَصْ صا] (ع ص) نیک چسبنده. (دُزی).
لصاقة.
[لَصْ صا قَ] (ع ص) تأنیث لصاق. (دزی).
لصب.
[لِ] (ع اِ) شکاف خُرد در کوه، تنگ تر از لهب و گشاده تر از شعب. (منتهی الارب). شکاف در کوه. (مهذب الاسماء). || تنگ جای از کوه. || تنگ جای از رودبار. ج، لصاب، لصوب. (منتهی الارب).
لصب.
[لَ صِ] (ع ص) بخیل دشوارخوی. یقال: فلان لحز لصب؛ ای لایکاد یعطی شیئاً. (منتهی الارب). بخیل. (مهذب الاسماء). آنکه چیزی به کس ندهد. || (اِ) نوعی از جو. (منتهی الارب).
لصب.
[لَ صَ] (ع مص) چسبان گردیدن انگشتری در انگشت و نجنبیدن آن. (منتهی الارب). استوار شدن شمشیر در نیام، چنانکه نتوان برکشیدن. (منتهی الارب). شمشیر در نیام و انگشتری در انگشت گرفتن. (تاج المصادر). سخت شدن شمشیر در نیام. (زوزنی). || برچفسیدن گوشت بر استخوان از لاغری. (منتهی الارب). پوست در تن گرفتن از نزاری. (تاج المصادر).
لصبین.
[لِ بَ] (اِخ) موضعی است. تمیم بن مقبل گوید:
اَتاهنّ لبّان ببیض نعامة
حواها بذی اللصبین فوق جنان.
(از معجم البلدان).
لصت.
[لَ / لِ / لُ] (ع ص، اِ) دُزد. ج، لصوت (قیل هی لغة للطی و التاء منه مبدلة من صاد کما یقولون للطس، طست). (منتهی الارب).
لصص.
[لَ صَ] (ع مص) لصاص. لصوص. لصوصة. لصوصیة. دزدیدن. || با هم نزدیک شدن هر دو دوش. (منتهی الارب). شانه ها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات). || قریب و متصل گردیدن دندان با هم. (منتهی الارب). دندانها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات). || منضم گشتن دو آرنج اسب در بر سوی سینه یا بر سینه. (منتهی الارب).
لصغ.
[لَ] (ع مص) خشک گردیدن پوست بر گوشت. لصوغ. (منتهی الارب).
لصف.
[لَ] (ع مص) سنگ بر هم نهادن در بنا. || پی بر تیر پیچیدن. (منتهی الارب). || درخشیدن. (زوزنی). درخشیدن چیزی. (منتهی الارب).
لصف.
[لَ صَ] (ع اِ) کبر. کور(1). کبر است و به لغت مغربی اسم حرشف است. (تحفهء حکیم مؤمن). رستنیی باشد که آن را کبر میگویند و آچار آن به غایت خوب میشود. (برهان). اصف. و بعضی گویند لصف بیخ کبر است و در خرابه ها بیشتر میشود. (نزهة القلوب). ثمرالکبر. (تذکرهء انطاکی). خیار کبر. چیزی است که در بن گیاه کبر روید یا گیاهی است که اُذن الارنب نیز نامندش. برگش شبیه به برگ بارتنگ و نهایت تنک و نیکو و گلش کبود مایل به سپیدی بیخش پرشعبه ها و چون از بیخ برآورده و بر رخسار مالند، سرخ رنگ و نیکو گرداند. || نوعی از خرما. (منتهی الارب).
(1) - Caprier (capparis).
لصف.
[لَ صَ] (ع مص) خشک شدن پوست و برچفسیدگی آن. (منتهی الارب).
لصف.
[لَ صَ] (اِخ) حوضی است میان مغیثة و عقبة. (منتهی الارب). یاقوت گوید: نام برکه ای است واقع در غربی طریق مکه میان مغیثة و عقبة به سه میلی صبیب، غربی واقصة. (از معجم البلدان).
لصف.
[لَ صِ] (اِ) سقولومس، و آن قسمی از کنگر بری است(1).
(1) - Scoloumos. Scolymus.
لصفیة.
[لَ صَ فی یَ] (ع اِ) کبربا. آشِ کبر.
لصق.
[لَ صَ] (ع مص) برچفسیدن شش بر تهیگاه و پهلو از تشنگی. (منتهی الارب).
لصق.
[لَ] (ع مص) چسباندن. پیوند دادن. لحام کردن(1): لصق بالغرا؛ با سریشم پیوند داد. || ترصیع(2). (دزی). و رجوع به کلمهء لصق و مشتقات آن در دزی شود.
(1) - Mastiquer.
(2) - Incrustation.
لصق.
[لِ] (ع ص) فلان لصقی و بلصقی؛ یعنی او ملاصق و در جنب من است، و فلان لصیقی؛ کذلک. (منتهی الارب). لِزق.
لصقة.
[لَ / لِ قَ] (ع اِ) لزقة.(1) (دزی).
(1) - Emplatre.
لصلص.
[لَ لَ] (ع مص) دزدیدن. (دزی).
لصلصة.
[لَ لَ صَ] (ع مص) جنبانیدن. (منتهی الارب).
لصو.
[لَصْوْ] (ع مص) درپیوستن با کسی به جهت تهمت و شک. (منتهی الارب). الانضمام لریبة. (تاج المصادر). لضی. || به زنا خواندن و تهمت کردن زن را. (منتهی الارب).
لصوب.
[لُ] (ع اِ) جِ لصب. (منتهی الارب).
لصوب.
[لُ] (ع مص) دوسنده شدن. (زوزنی). لصب. چفسیده شدن. چسبان گردیدن.
لصوب.
[لَ] (اِخ) شهری است نزدیک بردعه از سرزمین ارّان. (از معجم البلدان).
لصوت.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لصت. (منتهی الارب). رجوع به لصت شود.
لصوز.
[لُ] (ع ص، اِ) دزدان. لغة فی اللصوص. (منتهی الارب).
لصوص.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ لص. (منتهی الارب).
- اشعاراللصوص؛ اشعار دزدان شاعر عرب چون شنفری و غیره.
- قصراللصوص؛ بقایای قصری به کنگاور. رجوع به مدخل قصراللصوص شود.
لصوص.
[لُ] (ع مص) لصوصة. لصوصیة. لصص. لصاص. دزدیدن. (منتهی الارب).
لصوصة.
[لُ صَ] (ع مص) لصوصیة. لصاص. لصص. لصوص. دزدیدن. (منتهی الارب).
لصوصیة.
[لُ صی یَ] (ع مص) لصوصة. لصاص. لصص. لصوص. دزدیدن. (منتهی الارب). دزدی.
لصوغ.
[لُ] (ع مص) خشک گردیدن پوست بر استخوان از لاغری. (منتهی الارب). لصغ.
لصوق.
[لُ] (ع مص) برچفسیدن. (منتهی الارب). لزوب. دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چسبیدن. چسبندگی. لزوق.
لصة.
[لَصْ صَ] (ع ص، اِ) تأنیث لصّ. دزد. ج، لصات، لصائص. (منتهی الارب).
لصیب.
[لَ] (اِخ) ابن جشم بن حرملة. قال بن یونس: شهد فتح مصر و لانعرف له روایة و نقل ابن مندة هذا عن ابن یونس و زاد له ذکر فی الصحابة و هذه الزیادة مارأیتها فی کتاب ابن یونس. (الاصابة ج6 ص6).
لصیف.
[لَ] (ع اِمص) درخشندگی. (منتهی الارب).
لصیق.
[لَ] (ع ص) فلان لصیقی، یعنی اوملاصق و در جنب من است. فلان لصقی و بلصقی، کذلک. (منتهی الارب). چسبیده. متصل: و کانت دارالطیفوری فی دارالروم من الجانب الشرقی بمدینة السلام، لصیقة دار یوحنابن ماسویه. (عیون الانباء ج1 ص177). || اللصیق بنفسه؛ الخفیف علیها. (دزی).
لصیقی.
[لَ] (اِ)(1) آذان الارنب. آذان الشاة. آذان الغزال.(2) حکیم مؤمن در تحفه گوید: آذان الدب نیز گویند. برگش شبیه به برگ بارتنگ و کوچکتر و درشت و ساقش به سطبری انگشتی و زیاده بر ذرعی و تخمش به قدر فندق و نخود و خاردار و بر جامه می چسبد و لصیقی از این جهت گویند و در تنکابن معروف به کاش است در آخر اول گرم و خشک و محلل و جالی و طبیخ او با عسل جهت سرفهء بارد و خشونت سینه و ضمادش با روغن گل سرخ جهت ضربان (؟) و ورم مقعد به غایت مفید و مغزش مبهی و غسول او سرخ کنندهء رخسار است. (تحفهء حکیم مؤمن). نباتی است معروف به آذان الارنب و آذان الغزال و آن نوع کوچک لسان الحمل است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). || باباآدم. اراقیطون(3).
(1) - در اختیارات بدیعی (نسخهء خطی) لصیفی (با فاء) آمده و در نسخهء خطی تحفه لُصَیقی ضبط شده است. ضبط متن از مخزن الادویة است.
(2) - Cynoglosse, aparine.
(3) - Bardane.
لض.
[لَض ض] (ع ص) رجل لض؛ مرد نیک دورکننده و دور کردن فرماینده. (منتهی الارب).
لضلاض.
[لَ] (ع ص) رهبر زیرک و ماهر. (منتهی الارب). راهبر.
لضلضة.
[لَ لَ ضَ] (ع مص) بسیار نگریستن رهبر به چپ و راست و التفات آن. (منتهی الارب).
لضم.
[لَ] (ع مص) سختی و درشتی کردن. || ستیهیدن. (منتهی الارب). || نظم(1). || سخت پیوند دادن. || لضم الخیط؛ داخل کرد رشته را (در سوزن).(2) (دزی).
(1) - Composer.
(2) - Enfiler.
لضو.
[لَضْوْ] (ع مص) زیرک گردیدن به رهنمایی. (منتهی الارب).
لضی.
[لَ ضی ی] (ع ص) حضیٌ بضیٌ لضیٌ. از اتباع است. (منتهی الارب).
لضی.
[لَضْیْ] (ع مص) منضم گردیدن و در پیوستن بکسی بجهت تهمت و شک. (منتهی الارب). لصو.
لط.
[لَط ط] (ع اِ) حمیل. (منتهی الارب). گردن بند از دانه های حنظل رنگ کرده. یقال: رأیت فی عنقها لطا حسناً. ج، لطاط. (منتهی الارب). || زه بندای مروارید(1). (مهذب الاسماء).
(1) - چنین است در سه نسخهء خطی مهذب الاسماء.
لط.
[لَط ط] (ع مص) چسبیدن به چیزی. لازم گرفتن آن را. (منتهی الارب). ملازم شدن. (تاج المصادر). || پنهان کردن. || پوشیده داشتن خبر. (منتهی الارب). پوشیدن چیزی. (تاج المصادر). || بند کردن در را. || چسپانیدن چیزی را. (منتهی الارب). بادوسانیدن. (تاج المصادر). || انکار کردن حق کسی را. (منتهی الارب). حق کسی را انکار کردن. (تاج المصادر). || آوردن ناقه دم را میان ران وقت دویدن. (منتهی الارب). دم را به میان ران برآوردن شتر. (منتخب اللغات). || فروهشتن پرده. (منتهی الارب). پرده فروهشتن. (تاج المصادر). || لطَ نفسه؛ با حربه خویشتن را صدمه زد. خویشتن را به دست خویش آسیب رسانید. (دزی).
لطائف.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لطیفة. لطایف :
این لطائف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید.
حافظ.
- لطائف ستة؛ صاحب آنندراج گوید: مقرر است که سالک به مراتب علیا و معرفت واصل نمیگردد تا این شش لطیفه او را روشن نگردد اول لطیفهء نفس است، محل آن ناف باشد، دوم لطیفهء قلب است و محل آن دل است که جانب یسار است، سوم لطیفهء روح است که محل آن در سینه جانب یمین است، چهارم لطیفهء سر است، محل آن فم معده که مابین یمین و یسار سینه است، پنجم لطیفهء خفیه است که محل آن در پیشانی باشد، ششم لطیفهء اخفی است که محل آن در قحف است و اینها را اطوار ستة نیز گویند.
لطائف الحیل.
[لَ ءِ فُلْ یَ] (ع اِ مرکب)لطایف الحیل. حیله های نیک.
لطائم.
[لَ ءِ] (ع اِ) جِ لطیمة.
لطاخ.
[لَ] (ع اِ) و هو رغوة تصاعد من الدبس. رجوع به معالم القربة فی احکام الحسبة ص 115 شود.
لطاخه.
[لُ خَ] (ع اِ) اری. آنچه از دست یا دهان افتد از طعام گاه خوردن. (منتهی الارب ذیل اری).
لطاط.
[لَ] (ع اِ) خشک سال سخت که در آن دهش و عطا یکجا فراموش کنند. (منتهی الارب). || آن دایره که در پیشانی اسب بود. (مهذب الاسماء).
لطاط.
[لَ] (ع اِ) کرانهء سر کوه برآمده. (منتهی الارب). || نیزهء کوتاه. (مهذب الاسماء).
لطاط.
[لِ] (ع اِ) جِ لَطّ. (منتهی الارب).
لطاط.
[لِ] (اِخ) راهی است در عرض جبل. عمرانی گوید: لطاط کنارهء نهری است یا رودی است. (از معجم البلدان).
لطاع.
[لَطْ طا] (ع ص) آنکه بمکد انگشتان را و بلیسد وقت خوردن. (منتهی الارب).
لطاف.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لطیف :
جرعه ای بر روی خوبان لِطاف
تا چگونه باشد آن را واق صاف.مولوی.
لطافت.
[لَ فَ] (ع مص) ریزه و خرد شدن. (منتهی الارب). خردی. ریزگی. دقت. صغر. باریک گشتن. (منتهی الارب). باریکی. نازکی. نغزی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). ضد کثافت. نرمی. (آنندراج). لطیف شدن. (زوزنی). تری. لطف. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطافت به فتح لام بر چهار معنی اطلاق شود: اول رقت و روانی قوام، یعنی که پذیرفتن اشکال غریبه یا ترک آن برای شی ء به آسانی میسر باشد. بعبارة اخری لطافت، عبارت است از کیفیتی برای اجسامی که سهولت قبول اشکال غریبه را مقتضی باشد. بنابراین تفسیر، میتوان لطافت را نفس رطوبتی که از مقولهء ملموسات است تعبیر کرد. دوم، پذیرفتن جسم است تجزیه شدن را به اجزاء کوچک جدا. سوم، سرعت تأثر جسم از ملاقی. چهارم، شفافیت و بنابراین تفسیر لطافت را از مقولهء ملموسات نتوان دانست. هکذا فی شرح حکمة العین و شرح المواقف. و مقابل لطافت، کثافت باشد در مورد هر چهار معنی. پس لطیف بر این معانی اطلاق میگردد: اوّل، رقیق القوام. دوّم، قابل انقسام بر اجزاء کوچک و از این رو پزشکان گفته اند: داروی لطیف آن باشد که از خواصّ آن، آن است که در موقع فعل حرارت طبیعیهء اجزائش کوچک شود، مانند دارچینی و مقابل آن کثیف است، مانند کدو که از داروهای کثیف محسوب میشود. کما فی الموجز و غیره. سوم، سریع التأثر از ملاقی. چهارم، شفاف. و پزشکان گویند: غذاءِ لطیف، غذائی باشد که از آن خون رقیق تولد کند. و غذاءِ غلیظ، مخالف آن است و بیان این معنی ضمن معنی غذا بگذشت. و یفهم من الصحاح انه یطلق ایضاً علی الذی یرفق فی العمل و علی العاصم کما فی العلمی -انتهی. صاحب آنندراج گوید: نهان و نهانی و سرشار از صفات اوست و با لفظ تراویدن و دیدن و کردن مستعمل است :
اجسام ز اجرام و لطافت ز کثافت
تدوین زمین را و تداویر زمان را.
ناصرخسرو.
کثافت همه سر به سر در زمی است
لطافت همه سر به سر در سماست.
ناصرخسرو.
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت.
مسعودسعد.
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا.خاقانی.
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت.نظامی.
هوا از لطافت در او مشکریز.
زمین از نداوت در او چشمه خیز.نظامی.
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.نظامی.
باری ملاطفتش کردم و به لطافتش گفتم. (گلستان).
به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کشد ناچار.
سعدی (گلستان).
تو جفا کنی و صولت، دگران دعای دولت
نه عجب بدین لطافت که تو پادشاه داری.
سعدی.
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی
وین حلاوت که تو داری همه غمها بزداید.
سعدی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.سعدی.
چه توان گفت در لطافت دوست
هرچه گویم از آن لطیف تر است.سعدی.
لطافت کن آنجا که بینی ستیز
نبرد قز نرم را تیغ تیز.سعدی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت.
سعدی.
و رجوع به لطف شود.
لطام.
[لِ] (ع مص) ملاطمة. طپانچه زدن یکدیگر را. (منتهی الارب). با کسی طپنچه زدن. (زوزنی) :
با آبروی تشنه بمانی از آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام.
ناصرخسرو.
لطاة.
[لَ] (ع اِ) زمین. || جای. || پیشانی. || میانهء پیشانی. || دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد). || گرانی. یقال: القی بلطاته؛ ای بثقله. (منتهی الارب). || دائرة اللطاة؛ گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط.
لطایف.
[لَ یِ] (ع ص، اِ) جِ لطیفة. لطائف. لطیفه ها. رجوع به لطیفه شود : ابوالمظفر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف. (تاریخ بیهقی ص247). رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه نیک بگذارد و لطایف به حدی به کار آورد تا آن قوم را به خوابی فروکرد. (تاریخ بیهقی ص691). و آن اطناب و مبالغت مقرون به لطایف و ارادات از داستان شیر و گاو اتفاق افتاده است. (کلیله و دمنه). ابوالفضل در لطایف ادب بارع تر بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان بر لطایف صنع باری و عواید کرم او شکر میگفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 419). آن صحایف لطایف نگار و منشآت غرابت آثار. (حبیب السیر ص123).و رجوع به لطائف شود.
لطایف الحیل.
[لَ یِ فُلْ یَ] (ع اِ مرکب)لطائف الحیل. لطایف حیل. حیله های باریک و لطیف. (غیاث) : چنان رفق نمود (آلتونتاش) و لطایف حیل به کار آورد تا کار ما از قاعده برنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص82). آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطایف الحیل به کار آورد تا به سلامت به خوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی ص325). تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار برند تا من زودتر بازگردم. (تاریخ بیهقی ص57). می اندیشم که به لطایف حیل گرد این غرض درآیم. (کلیله و دمنه).
لط ء.
[لَطْءْ] (ع مص) لطوء. دوسیدن به زمین و چسبیدن. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر). || به چوب دستی زدن یا خاص است بر پشت زدن به عصا. (منتهی الارب).
لطب.
[لَ طَ] (ع مص) چسبیدن و برچفسیدن پوست بر استخوان از لاغری (لغة فی لصب). (منتهی الارب).
لطث.
[لَ] (ع مص) به پهنای دست زدن کسی را. به چوب پهنا زدن. || سخت زدن. || کوفتن. || فراهم آوردن. || سنگ انداختن به سوی کسی. || دشوار شدن کار بر کسی. || گران شدن بار بر کسی. || (اِمص) تباهی. (منتهی الارب).
لطح.
[لَ] (ع مص) به شکم کف دست زدن کسی را. به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. و فی الحدیث: فجعل یلطح افخاذنا بیدیه؛ ای یضرب الضرب اللین. (منتهی الارب). دست نرم بر چیزی زدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || بر زمین زدن کسی را. (از منتهی الارب). || بر زمین زدن چیزی را. (منتخب اللغات). || لطخ. چون چیزی خشک شده خراشیده شود و اثرش باقی نماند. (منتهی الارب). اذا جف و حُکّ و لم یبق له اثر. (اقرب الموارد).
لطخ.
[لَ] (ع اِ) اندک. یقال: فی السماء لطخ من السحاب؛ ای قلیل منه. (منتهی الارب).
لطخ.
[لَ] (ع مص) لطوخ. آلودن چیزی را. (منتهی الارب). برآلودن. (تاج المصادر) (زوزنی). آلودن. (منتخب اللغات). آغشتن(1). || زراندود کردن.(2) || مفضض کردن.(3) (دزی). || به بدی متهم کردن. (منتخب اللغات): لطخ بشر (مجهو)؛ در بدی و تباهی افکنده شد. || به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده؛ اذا ضربه مثل لطحهُ. (منتهی الارب). || لطخ المصباح بالنار؛ نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. (دزی).
(1) - Imbiber.
(2) - Dorer.
(3) - Argenter.
لطخ.
[لَ طِ] (ع ص) بدغذا. (منتهی الارب).
لطخات.
[لُ طَ] (ع ص، اِ) جِ لطخة. (منتهی الارب).
لطخة.
[لُ طَ خَ] (ع ص) گول. ج، لطخات. (منتهی الارب).
لطر.
[] (اِ)(1) نوعی پوست درخت شبیه دارچینی. (دُزی).
(1) - Autour.
لطره.
[لَ طَ رِ] (اِخ) دهی جزء دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در چهارده هزارگزی جنوب خاوری رودسر و دوهزارگزی شوسهء رودسر به شهسوار. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 160 تن سکنه. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لطس.
[لَ] (ع مص) کوفتن. || سپردن سخت. (منتهی الارب). سخت به پای سپردن. (منتخب اللغات). || چیزی را به چیزی پهن زدن. || سنگ و جز آن انداختن. || سنگ را به سنگ زدن. || طپانچه زدن. (منتهی الارب).
لطش.
[] (ع مص) تداول عامیانهء لطث، با کف دست زدن کسی را. (دزی).
لطشة.
[لَ شَ] (ع اِ) ضربة. (دزی).
لطط.
[لَ طَ] (ع مص) افتادن دندان کسی. || خرد شدن دندان و ماندن بیخهای آن. || منکر شدن حق کسی را. یقال: ما لک تعینه علی لططه. (منتهی الارب).
لطع.
[لَ] (ع اِ) کام دهان. || زیر زنخ مردم. ج، الطاع. (منتهی الارب). || (مص) سرما خوردن. || از انتظار کسل شدن. || وقت تلف کردن. (دزی).
لطع.
[لَ] (ع مص) به چوب دستی زدن کسی را. || مردن. || لیسیدن. (منتهی الارب). || پای بنشستنگاه کسی وازدن. (تاج المصادر). پیش پای بر سپس کسی زدن. اردنگ زدن. تی پا زدن. || محو کردن نام کسی را. || ثابت کردن نام کسی را (از لغات اضداد است). || بر چشم طپانچه زدن. (منتهی الارب). || بر هدف رسانیدن تیر. || همهء آب چاه خشک شدن. (منتهی الارب).
لطع.
[لَ طَ] (ع اِمص) سپیدی درون لبها و آن بیشتر در سیاهان باشد از مردم. || باریکی لب. || کمی گوشت شرم زن. (منتهی الارب).
لطع.
[لَ طَ] (ع مص) ریختن دندان مردم چنانکه بیخها ماند. (منتهی الارب).
لطعاء.
[لَ] (ع ص) تأنیت الطع. زنی که دندانش فروریخته و بیخش باقی مانده باشد. || زن که نهفت وی کم گوشت یا خشک و یا خرد باشد. (منتهی الارب).
لطعة.
[لَ عَ] (ع اِمص) انتظار. || (اِ) زمان در انتظار به سر بردن. (دزی).
لطف.
[لُ] (ع اِمص، اِ) نرمی در کار و کردار. (منتهی الارب). رفق. (تاج المصادر). مدارات. خوش رفتاری. مودت. برّ. نیکوئی. نیکوکاری. ج، الطاف :
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بی سخن.
منوچهری.
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص280). میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی ص528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفی دیگر. (تاریخ بیهقی ص375). فرمود تا آنها را پنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص683).
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف.
مسعودسعد.
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم.
مسعودسعد.
دین بی لطف، شاخ بی بار است
ملک بی قهر، گنج بی مار است.سنائی.
و دوستی و برادری با او به غایت لطف و نهایت یگانگی رسانید. (کلیله و دمنه). مرد... به لطفی هرچه تمامتر حلالی خواست. (کلیله و دمنه).
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.خاقانی.
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عزالدین بوعمران.
خاقانی.
گر دانهء لطف خواهی اِلاّ
مرغ قزل ارسلان چه باشی.خاقانی.
منم خاک تو گر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت.خاقانی.
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری افاضل ری اولیای ری.خاقانی.
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم.
خاقانی.
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد.
خاقانی.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد.خاقانی.
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم.
خاقانی.
تو جهانی دگر شوی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی.
خاقانی.
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش.خاقانی.
گرچه نکوست بخشش و لطف هوا و ابر
شکر زبان لالهء احمر نکوتر است.خاقانی.
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه.
خاقانی.
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان.خاقانی.
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی کاینجا نکردی.خاقانی.
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.خاقانی.
از نکوروئیت می بینم نصیب
لطف نبود از نکورویان غریب.عطار.
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
مولوی.
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهء ما می شنود.مولوی.
نی صفا میماندش و نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر.مولوی.
لطف شه جان را جنایت جو کند
زآنکه شه هر زشت را نیکو کند.مولوی.
گر به لطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند.سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم.سعدی.
هر روز به شیوه ای به لطف دگری
چندانکه نظر می کنمت خوبتری.سعدی.
ماها! همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب ملکی.سعدی.
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی.سعدی.
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی.سعدی.
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.سعدی.
بندهء پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
هر جا که لطف اوست کند سوسن از تبر
وآنجا که عنف اوست کند خنجر از گیا.
سراج الدین قمری.
|| دقیقه یا خصوصیتی از جمال و زیبایی. نازکی. لطافت. تری. کشی :
در زیرزمین لطف تو یابد راهی
صد یوسف سر برآرد از هر چاهی.
؟ (از کلیله و دمنه).
کسی که به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان.نظامی.
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی؟سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری.
سعدی.
من آدمی به لطف تو هرگز ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای.
سعدی.
این لطف بین که با گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
سعدی.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
|| ظاهراً به معنی تیمار چیزی است: فاخذ من ذلک الرّمان شیئاً لطف به و غرسه حتی عَلِق و تمّ و اثمر (محمدبن حارث). || لطف للامر اوفی الامر؛ وسایل دقیق به کار برد در آن. (دزی). || توفیق خدای. لطف از خدای. توفیق و عصمت و رحمت و رفق که بر بندگان مبذول دارد. (منتهی الارب): لطف خدای تعالی؛ توفیق و مهربانی او جل شانه. ج، الطاف :
رفت در شهر آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد.خاقانی.
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند.خاقانی.
لطف از لیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت.خاقانی.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب.مولوی.
ای سلیمان در میان زاغ و باز
لطف حق شو با همه مرغان بساز.مولوی.
پرتو لطف پروردگار.سعدی.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بند کرده ست و او شرمسار.سعدی.
سپاسدار خدای لطیف و دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم.حافظ.
ناامیدم مکن از سابقهء لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت.
حافظ.
لطف و عذاب هر دو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهء عذاب.
قاآنی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطف بالضم و سکون الطاء المهملة هو الفعل الذی یقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة بحیث لایؤدّی الی الالجاء ای الاضطرار کبعثة الانبیاء فانا نعلم بالضرورة انّ الناس معها اقرب الی الطاعة و ابعد عن المعصیة ثم الشیعة و المعتزلة یوحبون اللطف علی الله تعالی. و معنی الوجوب عندهم استحقاق تارکه الذمّ. و اهل السنة لایقولون به، ای بالوجوب. و ردوا علیهم بانا نعلم انه لوکان فی کل عصر نبی و فی کل بلد معصوم یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر لکان لطفا و انتم لاتوجبون ذلک علی الله تعالی. کذا فی شرح المواقف فی المقصد السادس من مرصد الافعال فی السمعیات. و فی تهذیب الکلام. و اما اللطف و التوفیق و العصمة فعندنا خلق قدرة الطاعة و الخذلان خلق قدرة المعصیة و قیل العصمة ان لایخلق الذنب و قیل خاصیة تمنع صدور الذنب و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده الطاعة او یقرب منها مع تمکنه و یسمیان المحصل و المقرّب و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب و الخذلان منع اللطف و العصمة اللطف المحصل لترک القبیح -انتهی. و لابدّ من توضیح هذا الکلام. فاقول مستعیناً بالله العلام. قوله: فعندنا ای عند الاشاعرة و قوله: و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده، ای فعل یختار المکلف عند ذلک الفعل الطاعة او یقرب ذلک المکلّف منها، ای من الطاعة مع تمکنه، ای یکون ذلک الاختیار او القرب مقروناً بالتمکن و القدرة. لانه لو بلغ الالجاء و الاضطرار لکان منافیا للتکلیف. فالقدرة و الالة و نحو همالیست لطفاً فی الفعل بل شرطا فی امکان الفعل فأن مایتوقف علیه ایقاع الطاعة و ارتفاع المعصیة تارة یکون للتوقف علیه لازماً و بدونه لایقع الفعل کالقدرة و ألالة. و تارة لایکون کذلک لکن یکون المکلف باعتبار المتوقف علیه اذعن و اقرب الی فعل الطاعة و ارتفاع المعصیة. و هذا هو اللطف و لذا وقع فی بعض کتب الشیعة اللطف الذی یجب علی الله تعالی، هو مایقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة. و لا حظ له فی التمکین و لایبلغ الالجاء. فقوله و لا حظّ له فی التمکین، اشارة الی القسم الاوّل الذی لیس بلطف علی ما صرّح بذلک شارحه. و قوله: و یسمیان المحصل و المقرب ای یسمیّ الاوّل، هو مایختار المکلف عنده الطاعة لطفاً محصلا بکسر الصاد المهملة المشدّدة. و یسمی الثانی، ای ما یقرّب المکلف من الطاعة لطفاً مقرباً بکسر الراء المهملة المشددة فعلی هذا تعریف اللطف بما یقرب العبد الی آخره انما هو تعریف اللطف المقرب. و قوله: و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب، ای اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله: و الخذلان منع اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله، و العصمة اللطف المحصل الی آخره توضیحه ما فی بعض کتب الشیعة و شرحه المذکورین سابقاً من انّ العصمة لطف یفعل الله تعالی بالمکلف بحیث لایکون له داع الی ترک الطاعة و ارتکاب المعصیة مع قدرته علی ذلک. فالمعصوم یشارک غیره فی الالطاف المقربة و یحصل له زائد علی ذلک لاجل ملکة نفسانیة لطفاً یفعل الله تعالی به بحیث لایختار معه ترک طاعة و لا فعل معصیة مع قدرته علی ذلک و قیل انّ المعصوم لایمکنه الاتیان بالمعاصی و هو باطل - انتهی. || (اصطلاح تصوف) لطف در اصطلاح صوفیه بمعنی تربیت معشوق است مر عاشق را بر رفق و مواسات او تا قوت و تاب آن جمال او را به کمال حاصل آید، کما فی بعض الرسائل - انتهی. || قاعدهء لطف، شامل دو قسمت است: لطف عام، امامت و لطف خاص، نبوت. (از خاندان نوبختی ص 55). رجوع به قاعدهء لطف شود.
لطف.
[لُ] (ع مص) نرمی نمودن. (منتهی الارب). چربی کردن. (تاج المصادر). مهربانی کردن. (منتخب اللغات). || نزدیک شدن. || رسانیدن خدای مطلوب و مرام کسی را به لطف. (منتهی الارب). || یاری کردن. || نگهبانی و حمایت کردن. (منتخب اللغات).
لطف.
[لَ طَ] (ع اِمص) اسم است الطاف را. توفیق خدای. || نرمی. احسان. لُطْف. برّ. نیکوئی. نیکوکاری. (مهذب الاسماء) :
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الاّ لطف گنی.منوچهری.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.منوچهری.
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه وجودش به درنگ.
منوچهری.
بیش از این نیز بجای تو لطف خواهد کرد
از لطف هرچه کند با تو سزای تو کند.
منوچهری.
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و لطف را به پیکار دارد.ناصرخسرو.
این دیوسران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام.ناصرخسرو.
بس شب که به یکجای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود و ز من ناله و نینا(1).
مسعودسعد.
خلف حیدر کرّار و محمد که بود
همچو حیدر به شجاعت چو محمد به لطف.
سوزنی.
به جوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو به چوگان لطف گوی مروت بازی.
سوزنی.
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
خاقانی.
آب گرفتم لطف افزون کند
خار و خسک را به سمن چون کند.نظامی.
وآنگه به لطف جواب دادش
غم خورد و بدان ثواب دادش.نظامی.
لطفی کن از آن لطف که داری
بگشای در امیدواری.نظامی.
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او.نظامی.
|| (اِ) آنچه بکسی فرستند. (مهذب الاسماء). هدّیة. || جائزه. || اندک از طعام و جز آن. (منتهی الارب).
(1) - ظاهراً مراد ناله و انینا بوده است و شاعر برای محافظت وزن، کلمه را بدینصورت درآورده است.
لطف.
[لُ] (اِخ) تخلص پنج تن از شعرای متأخر ایران: لطف علی بیک افشار، لطف علی خان داغستانی، لطف الله بخارایی، لطف الله حکیم، و هم تخلص شاعر دیگری که شرح حال وی به دست نیامد و این شعر او راست:
مجنون به دشت بود و وصالش نصیب شد
من در حریم وصلم و محروم مانده ام.
رجوع به هر یک از اسامی فوق در ردیف خود شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در 15هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه، سر راه شوسهء عمومی تربت حیدریه به رشخوار. جلگه، گرمسیر و دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 42هزارگزی باختری ششتمد و 7هزارگزی جنوب کال شور. جلگه، گرمسیر و دارای 133 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول عمدهء آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش و دهستان لطف آباد شهرستان دره گز، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری دره گز. جلگه، معتدل و دارای 2595 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، پنبه و انگور. شغل اهالی زراعت و راه آنجا اتومبیل رو است. ادارات دولتی: بخشداری، شهربانی، دارائی، ژاندارمری، پست و تلگراف، فرهنگ، گمرک، مرزبانی، پادگان نظامی و دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان دره گز که محدود است از شمال به خاک شوروی، از خاور به بخش کلات، از جنوب و جنوب باختری به بخش چاپشلو و از باختر به بخش حومهء دره گز. لطف آباد تا اوایل سال 1329 یکی از دهستانهای تابع بخش دره گز بود و موقعی که دره گز به شهرستان تبدیل شده لطف آباد نیز به بخش تبدیل گشته است. این بخش از 12 آبادی تشکیل یافته و مجموع نفوس آن در حدود 5772 نفر است. اهمیت لطف آباد به واسطهء موقعیت آن است که در مرز واقع شده، لیکن نسبت به جمعیت و محصول چندان قابل ملاحظه نیست. راه شوسهء مرکز استان به لطف آباد منتهی میشود. محصول عمده آنجا غلات، پنبه و انگور. شغل مردان آن زراعت و مالداری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در ششهزارگزی باختر نیشابور. جلگه، معتدل و دارای 613 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لطف آباد.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 45هزارگزی جنوب مراغه و 8500گزی خاور شوسهء مراغه به میاندوآب. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 102 تن سکنه. آب آن از رودخانهء لیلان. محصول آنجا غلات، چغندر و نخود. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لطفان.
[لَ] (ع ص) نیکویی کننده. (منتهی الارب).
لطفاً.
[لُ فَنْ] (ع ق) از روی لطف. به لطف.
لطف الدین.
[لُ فُدْ دی] (اِخ) (خواجه...) خواجه عزیز. واعظی با علم و تمیز بود و سالها در مقصورهء جامع هرات به نصیحت بعض خلایق مشغولی مینمود. وفاتش در سنهء 823 ه . ق. به وقوع پیوست و در خیابان هرات در جوار مزار علامهء رازی مدفون گشت. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص209).
لطف الدین.
[لُ فُدْ دی] (اِخ) میرزا لطف الدین شکرالله تبریزی (1095-1164). تخلص وی مخمور. از شعرای قرن دوازدهم هجری است و این دو بیت او راست:
تعجب نیست بدطینت اگر حاجت روا گردد
که زخم کهنه را خاکستر عقرب دوا گردد
ز دونان کی به خود درماندگان را کار بگشاید
گره امکان ندارد باز با انگشت پا گردد.
(از دانشمندان آذربایجان صص 339-340).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) (شیخ...) از خلفای حاجی بیرام ولی. (قاموس الاعلام ترکی).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) (خواجه...) نهمین امیر از سلسلهء سربداران (761-762 ه . ق.). فرزند امیر وجیه الدین مسعود، دومین امیر این سلسله و مشهورترین آنان. پس از قتل کلو(1)اسفندیار که از چاکران امیر مسعود بود، مردم خواستند لطف الله را به امارت اختیار کنند، ولی خواجه شمس الدین علی رئیس مریدان شیخ حسن جوری به مناسبت آنکه او طفل بود این کار را مصلحت ندانست و خواجه فضل الله برادر امیر مسعود را ریاست ایشان داد و او را نایب لطف الله کرد. خواجه فضل الله پس از هفت ماه از سلطنت کناره گرفت و پس از وی خواجه شمس الدین علی جشمی مدت چهار سال و نه ماه (749-753) و سپس خواجه یحیی کرابی مدت شش سال (753-759 ه . ق.) و آنگاه ظهیرالدین کرابی مدت یک سال (759-760) و بعد حیدر قصاب مدت یک سال و یک ماه (760-761) حکومت کردند و سرانجام دو تن از اتابکان صاحب ترجمه، یعنی پهلوان حسن دامغانی سپهسالار حیدر قصاب و پهلوان نصرالله پس از قتل حیدر قصاب به نام لطف الله نقاره زدند و خواجه لطف الله امیر سربداران شد. جلوس خواجه لطف الله اسباب مسرت طرفداران سربداریه گردید، چه او فرزند امیر وجیه الدین مسعود مشهورترین امرای ایشان بود و به همین مناسبت در جلوس او شادیها کردند و نثارها دادند، لیکن پهلوان حسن دامغانی نفوذ کلی داشت و بر خواجهء خود تحکم میکرد، چنانکه پس از گذشتن یک سال و سه ماه چون بین خواجه لطف الله و پهلوان حسن بر سر کشتی گیران سبزوار و تعصبی که هر یک نسبت به یک دسته اظهار میکردند اختلاف شد. پهلوان حسن خواجه لطف الله را محبوس کرد و در آخر رجب 762 ه . ق. به قتل رسانید. خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بود مردم سبزوار میرزا، یعنی امیرزاده میخواندند و این گویا اول باری است که در زبان فارسی کلمهء میرزا معمول شده است. (تاریخ مغول تألیف اقبال صص473-477).
(1) - کلو، یعنی مهتر و کلانتر.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) (امیر...) داماد امیر عادل آقا، از امرای سلطان احمد در نیمهء دوم قرن هشتم هجری. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی صص232 - 239 شود.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) متخلص به لطف از مردم بخارا. طبیعتش به لطیفه گویی مایل بود و شغل قضا و مدرسی داشت. این بیت او راست:
عید است چرا کشتهء جانان نشود کس
حیف است که عید آید و قربان نشود کس.
(از قاموس الاعلام ترکی).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن الیاس رومی. صاحب حاشیه بر حاشیهء خیالی بر شرح عقاید النسفی، مقتول به سال 900 ه . ق. و صاحب حاشیه بر شرح هدایهء قاضی میر. وفات وی به سال 929 ه . ق. بود.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن صدرالدین عراقی از نزدیکان امیر مبارزالدین محمد مؤسس سلسلهء مظفریّه در قرن هشتم هجری. (حاشیهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء علی اصغر حکمت ج3 ص181). وی را کنیت کمال الدین بوده است. (تاریخ گزیده ص678). از بدمنشی و تندخویی امیر مبارزالدین و قساوت قلب وی این روایت از مولانا لطف الله که در سفر و حضر ملازم امیر مبارزالدین بوده مروی است که گفته است بسیار دیده ام که امیر مبارزالدین مشغول تلاوت قرآن بود، در آن بین مقصری را نزد او می آوردند، قرآن را گذاشته به دست خود مقصر را کشته و دوباره به تلاوت قرآن مشغول میشد. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص187).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن عبدالرشید. نام پدر حافظ ابرو است.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) (الشیخ...) ابن عبدالکریم بن ابراهیم بن علی بن عبدالعالی العاملی المیسی ثم الاصفهانی. معاصر شیخ بهائی و شاه عباس کبیر و مسجد معروف در میدان شاه اصفهان به نام اوست. دربارهء وی صاحب روضات الجنات آرد: ... کان عالماً فاض صالحاً فقیهاً متبحراً محققاً عظیم الشأن جلیل القدر ادیباً شاعراً معاصراً لشیخنا البهائی و کان البهائی یعترف له بالفضل و العلم و الفقه و یأمر بالرجوع الیه کذا فی امل الاَمل و قال المحدث النیسابوری بعد الترجمة له بما نقل. ذکره صاحب امل الاَمل و مسجده معروف بمیدان الشاه باصبهان صحّ - انتهی. و قد تقدمت الاشارة الیه فی ذیل ترجمة جدید المسمیین و مواضع اخر من تضاعیف هذا الکتاب فلیراجع. و نقل عن کتاب محافل المؤمنین و هو غیر مجالس القاضی نورالدین انه قیل فی تاریخ وفاة الشیخ لطف الله المذکور بالفارسیه:
چون دو لام از نام او ساقط کنی
سال تاریخ وفاتش زآن شمار.
و ظاهران مراده بنامه هو تمام لفظه الشیخ لطف الله من غیرتحلیته بالالف و اللام لانها غیرمعتبرة فی اصطلاح العجم عند تسمیتهم الاشیاء فیکون تاریخ وفاته علی ذلک سنة خمس و ثلثین و الف بعد وفاة شیخنا البهائی المعاصر له بخمس سنین و ذلک لانا نأخذ من لفظة الجلالة طرفیها و نسقط لامیها فیصیر الامر کما ذکر و تعدد لامیها مسلم عند اهل التاریخ کما انشده بعضهم بالفارسیه:
الله بود یک الف و هاء و دو لام
عاجز شده از کنه کمالش اوهام.
فلیتفطن (از روضات الجنات صص519 - 520).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) (السید...) ابن عطاءاللهبن احمد الحسینی الشجری النیشا بوری. وی فاضلی بود متبحر و دیوانش به ده هزار بیت بالغ و از شیخ ابی علی بن الشیخ ابی جعفر الطوسی روایت کردی. (روضات الجنات ص520).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن عطاءالله الحویزی. صاحب شرح شرایع الاسلام. بنابه گفتهء صاحب امل الاَمل در جزء ثانی کتاب خود به نام تذکرة المتبحرین: وی مردی عالم و فاضل و متبحر و معاصر صاحب امل الاَمل بوده است. (روضات الجنات ص520).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن محمدالغیاث الظفیری. از علمای یمن متولد و متوفی به ظفیر و منسوب بدانجاست. او را تصانیفی است، چون: المناهل الصافیة علی الشافیة، الایجاز فی المعانی و البیان، حاشیه علی شرح التلخیص فی البلاغة و اُرجوزة فی الفرائض. وفات وی به سال 1035 ه . ق. بود. (از الاعلام زرکلی ج3 ص820).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن محمد بن عبدالمهدی البحرانی. مالک و هم مصحح نسختی از شرح نهج البلاغة ابن ابی الحدید به سال 1164 ه . ق. (مضبوط در کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار) بود. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج2 ص48).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن یوسف. صاحب شرح فرائض الحلمی الرومی.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) ابن یوسف حلیمی (قاضی). رجوع به حلیمی شود.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) بیان تیمور. از ملازمان شاهرخ بود و از جانب وی پس از ورود شاهرخ به اصفهان مأمور ضبط اموال فارس گشت. (حبیب السیر جزء سیم از ج 3 ص190).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) محمد از ادبای هندوستان و از معاصرین اورنگ زیب. وی تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی را تحت عنوان «آسمان سخن» به فارسی منظوم ساخته و آن را طبق بروج فلکی به دوازده باب مبوّب کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) مصری. طبیب بود و او راست: تصریح فی شرح التلویح و کتاب تلویح از فخرالدین خجندی است.
لطف الله.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ) مولانا جلال الدین از اصناف علوم بهره ور بود و سالها در مملکت بخارا به لوازم منصب قضا قیام داشت. وفاتش در بیستم ذیحجهء سنهء احدی و سبعین و ثمانمائة ه . ق. در دارالسلطنهء هرات اتفاق افتاد و اولاد عظامش شرف جهان مولانا جمال الدین عبدالرحیم صدر و جناب امارت مآب امیر نظام الدین عبدالوهاب به مراسم تعزیت داری اقدام فرمودند و سلطان سعید به مجلس عزا تشریف برده ایشان را پرسش نموده خلع فاخر پوشانید. و نعش مولانا لطف الله را از هرات به بخارا نقل کردند و در موضعی مناسب به خاک سپردند. (حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص197).
لطف الله توقاتی.
[لُ فُلْ لا هِ] (اِخ)متخلص به لطفی. رجوع به لطفی مولانا لطف الله... شود.
لطف الله حکیم.
[لُ فُلْ لا هِ حَ] (اِخ)متخلص به لطف. در فن طبابت ماهر بود و این بیت او راست:
آنقدر محو تماشای جمالش گردیم
که خود از خاطر خود نیز فراموش شویم.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطف اللهمیرزا.
[لُ فُلْ لاه] (اِخ)شعاع الدوله. عم ناصرالدین شاه قاجار بود. (از مرآة البلدان ج4 ص7).
لطف الله نیشابوری.
[لُ فُلْ لا هِ نِ](اِخ) مولانا لطف الله نیشابوری. سالکی آگاه و صاحب جاه. معاصر امیر تیمور و شاهرخ میرزا و از مخلصان شاه نعمت الله ولی کرمانی است. و هم معاصر امیر شیخ آذری و با وی ملاقات کرده است و شیخ آذری یکی از رباعیات مصنوعهء وی را در جواهر الاسرار نگاشته. غالب اشعار وی در مدح ائمهء اطهار است و در کتابخانهء ملی تهران نسخهء نادر و نفیسی از دیوان او موجود است که ظاهراً به خط مولانا سیمی کتابت شده است. وی در قدمگاه نزدیک مشهد زاویه ای داشت و به سال 816 ه . ق.(1) وفات یافت. این قصیده در مذمت دنیا و مدح حضرت امیرالمؤمنین از اوست:
حجاب ره آمد جهان و مدارش
الا تا نیفتی ز ره برمدارش(2)
به باد دی و تاب تیرش نیرزد
نعیم خزان و نسیم بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوش خرمای او نیش خارش
رخ دل ز معشوق دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بود روز و شب کشته کشته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گنده پیری جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
که دل بردن و بیوفائی است خویَش
جگر خوردن و جانگدازی است کارش
نماند ز دستان این زال ایمن
تنی گر بود زور اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روز دگر کرد بی اعتبارش
چو میجویدت رنج، راحت مجویش
چو میداردت خوار، عزّت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دل مرد دین را ز دنیاست عارش
به کار خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداح نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعهء زهر ناخوشگوارش
خنک آنکه شادان و غمگین ندارد
دل از بود و نابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبول خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیا صاحب ذوالفقارش.
(مجمع الفصحا ص29 ج2) (ریاض العارفین ص129) (قاموس الاعلام ترکی) (حاشیهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء علی اصغر حکمت ج3 ص549).
(1) - این تاریخ از قاموس الاعلام ترکی نقل شد، ولی هدایت در مجمع الفصحاء وفات وی را به سال 786 ه . ق. دانسته است و متذکر معاصر بودن وی با شاهرخ نیز نگردیده است.
(2) - در ریاض العارفین:
الا تا نیندازدت برمدارش.
لطف اندوز.
[لُ اَ] (نف مرکب) اندوزندهء لطف و مهربانی و خوشرفتاری :
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندوز و زهر شکرآمیزت.
سعدی.
لطف داشتن.
[لُ تَ] (مص مرکب)مهربانی داشتن. خوش رفتاری داشتن. || دقیقه یا خصوصیتی از جمال داشتن. لطافت داشتن :
همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی
این همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی.
سعدی.
فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمایی.
سعدی.
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.سعدی.
لطفعلی.
[لُ عَ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن میرزا احمد مجتهد تبریزی. صاحب شرحی بر کتاب ریاض المسائل استاد خود سیدعلی طباطبائی به نام اوثق الوسائل فی شرح ریاض المسائل و آن در فقه و تا مبحث تیمم است. (ریحانة الادب ج2 ص417).
لطفعلی.
[لُ عَ] (اِخ) شاعر. در طهران به کسب صرافی مشغول بود و این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است:
آه کز دیدن او گریه برآورد مرا
آخر این گریه بلائی به سر آورد مرا.
(آتشکدهء آذر ص217).
لطف علی آباد.
[لُ عَ] (اِخ) دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 30 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا برنج، مختصر غلات، پنبه، صیفی و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لطفعلی بیک.
[لُ عَ بِ] (اِخ) افشار، متخلص به لطف. داماد قاسم خان بود. این بیت او راست:
کمرش را میان نمی باید
بی نشان را نشان نمی باید.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفعلی بیک.
[لُ عَ بِ] (اِخ) (حاج...) آذر بیگدلی شاملو. برادرزادهء ولی محمدخان، متخلص به سرور مستوفی و نویسندهء عادلشاه افشار، معاصر زندیه است و تذکره ای به نام کریمخان زند موسوم به آتشکده نوشته و یوسف زلیخائی نیز به نظم آورده و صاحب دیوان است. تولد وی به سال 1134 و وفات به سال 1195 ه . ق. است. فصل آخر کتاب فوق یعنی آتشکده در ذکر احوال و اقوال خود مؤلف است بدین شرح(1): مخفی نماناد که فقیر در یک و کسری صبح شنبهء بیستم شهر ربیع الثانی سنه 1134 ه . ق.(2) در دارالسلطنهء اصفهان به طالع جودت متولد و مقارن این حال فتنهء محمود غلیجائی افغان روی داده ناچار تمام خانواده به دارالمؤمنین قم هجرت کرده و چهارده سال عمر را در آنجا گذرانیده در اول جلوس نادری که مرحوم والد ماجدم به حکومت خطهء لار و سواحل فارس سربلند بوده به دارالعلم شیراز حرکت و بعد از دو سال طایر روح پرفتوحش به ریاض جنان آشیان ساخت. حاجی محمدبیک عم خود را احرام طواف بیت الله الحرام به میان جان بسته از راه عراق عرب و شام روانه و الحمدلله بعد از ادراک شرف درگاه حضرت ختمی پناه و حضرات ائمهء بقیع علیهم الصلوة و السلام به طواف بیت الله مشرف و بعد از ادای مناسک حج در مراجعت شرف اندوز زیارت آستان ملائک پاسبان مشهد مقدس مطهر جناب علی بن ابیطالب و جناب حسین بن علی علیه الصلوة و السلام و مرقد مطهر کاظمین و عسکری علیهماالسلام گردیده عزیمت عراق عجم و فارس کرده بعد از یک سال شوق زیارت ثامن الائمه و ضامن الامة کرده با برادران و جمعی از دوستان به این فوز فایز شده و در آن وقت اردوی نادری بعد از تسخیر هندوستان و ترکستان وارد آن ارض اقدس شده، عازم تسخیر جبال لکزیه بود به اتفاق اردو از راه مازندران بهشت نشان حرکت و به آذربایجان رفته از آنجا عزیمت عراق کرده بنای سکنی را در اصفهان که وطن آبا و اجداد او بود گذاشت و بعد از قتل نادرشاه چندی در سلک ملازمان رکاب علیشاه و ابراهیم شاه و اسماعیل شاه و شاه سلیمان بوده و از انقلاب زمانه دید آنچه دید و کشید آنچه کشید و به مصداق البلیة اذا عمت طابت خود را به شرکت مسلمین راضی ساخت اعاذنالله و جمیع اهل الایمان من نوائب الزمان و در سنه(؟) به کسوت فقر متلبس گشته و در این عرض مدت به خدمت جمعی از افاضل علما و عرفا و اعاظم شعرا و ظرفا رسیده و به قدر استعداد از فیض صحبت هر یک بهره مند و سبب ذوق فطری و شوق جبلی مایل به گفتن شعر نیز بوده و بیشتر قواعد نظم را از یگانهء آفاق میر سیدعلی مشتاق استفاده کرده و بعد از هفت هزار بیت خیالات فاتر را تدوین کرده بود که در نهب و تاراج اصفهان مفقود گشته و مدتی نیز از این رهگذر طوطی ناطقه لال و بلبل طبع شکسته بال بود تا باز به تکلیف احباب گاهی به آرایش گلشن خیال می پرداخت و در این وقت که خیالات متین فصحای متقدمین و متأخرین را جمع آوری و در این کتاب رقم زد خامهء عنبرین شمامه ساخت به منطوقهء همین شعر که نظم:
می پذیرند بدان را به طفیل نیکان
رشته واپس ندهد آنکه گهر میگردد.
به خاطر رسید که قدری از افکار خود نیز به عرض مستعمان رساند. مستدعی است که چشم از عیوب آن پوشند و به قدر وسع در اصلاح آن کوشند و در حال حیات و در صورت ممات جامع را به دعای خیر یاد فرمایند. العذر عند کرام الناس مقبول و در منتخب مثنوی که به عرض میرسد هرگاه سلسلهء کلام آشفتگی داشته باشد معذور است که چون غرض کلی این بود که شعری مجمل امتیازی داشته باشد نوشته شود، لهذا حمل بر کم ربطی فقیر نفرمایند... - انتهی. (لطفعلی بیک) در دنبال این مقال منتخب مثنوی یوسف و زلیخا و سپس منتخبی از اشعار خویش را آورده است.
(1) - با تصحیح اغلاط عبارتی و چاپی.
(2) - در متن نسخهء چاپی: 1123 و آن به تحقیق نادرست است.
لطفعلیخان.
[لُ عَ] (اِخ) فرزند باباعلی بیگ کوسهء احمدلوی افشار. که به امر علیقلیخان برادرزادهء نادرشاه کشته شد. (مجمل التواریخ گلستانه صص292-293).
لطفعلیخان.
[لُ عَ] (اِخ) داغستانی، متخلص به لطف. عم علیقلیخان و صاحب ثروت و سامان. این بیت او راست:
خانهء جانم ز غم کردی خراب
خوب کردی خانه ات آباد باد.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفعلیخان.
[لُ عَ] (اِخ) گرجی. توپچی باشی کریمخان زند. (مجمل التواریخ گلستانه ص339).
لطفعلیخان.
[لُ عَ] (اِخ) زند، پسر جعفرخان بن صادق خان یعنی نوادهء برادری کریمخان زند و هشتمین [ و آخرین پادشاه ]از سلاطین زندیه که از 1203 تا 1209 ملک رانده است. وی در آغاز کار غالباً در رکاب پدر با وجود جوانی شمشیر میزد و در مدت کمی که پادشاهی کرد با وجود کمی سن به فتوحاتی مهم نایل آمد و از خود رشادتها و شجاعتها بسیار بروز داد و تا زنده بود آغا محمدخان قاجار از او بر جان و دولت خویش بیمناک بود. اما دولت زندیه به علت جوانی و غرور لطفعلیخان و بی تجربگی و خالی بودن وی از سیاست و مردم داری و غیره به زودی از پای درآمد و دولت زندیه قاجاریه را مسلم گشت. در سال 1203 که جعفرخان به توطئهء بعضی از امیران زندیه مسموم و مقتول گشت، لطفعلی خان مأمور بنادر و سواحل خلیج فارس بود و چون از قتل پدر آگاهی یافت به سرعت خود را به شیراز رسانید و پایتخت را از صید مرادخان که جانشین جعفرخان شده بود گرفت و توطئه کنندگان قتل پدر را کشت و خود در سال 1203 به تخت پادشاهی جلوس کرد. در همین سال آغا محمدخان قاجار برادر خود جعفرخان و سردار خود مصطفی خان دولو را به شیراز فرستاد و خود نیز در عقب ایشان به فارس آمد و شیراز در محاصره افتاد و چون مقاومت لطفعلی خان سخت شد آغا محمدخان به طهران برگشت. در اوایل سال 1204 لطفعلی خان که سپاهیان خود را برای مقاومت کافی نمی دید برای جمع آوری استعداد لشکری به طرف دشتی و دشتستان روانه گردید و اعیان شیراز آغا محمدخان را به ضبط آن شهر دعوت کردند. لطفعلی خان پس از مراجعت از دشتستان بار دیگر شیراز را مسلم خود کرد و این بار به قصد جنگ با خان قاجار روانهء اصفهان شد و شیراز را به حاجی ابراهیم کلانتر سپرد و برای آنکه از او در غیاب خود حرکت خلافی سر نزند پسر او را نیز برسم گروگان با خود برد اما همین که اختیار شیراز به دست حاجی ابراهیم کلانتر افتاد، چون میدانست که لطفعی خان بر نیات باطنی او آگاهی یافته از یک طرف در شیراز به دستگیری بزرگان خاندان زند پرداخت و از طرف دیگر عبدالرحیم خان برادر خود را که در اردوی لطفعلی خان بود به شوراندن لشکریان او واداشت. به این ترتیب، بیشتر همراهان لطفعلی خان که کسانشان در شیراز مورد تهدید و تعرض کلانتر بودند شبانه از قمشه محل اردو پراکنده شدند و لطفعلی خان به همین علت از جلوی آغا محمدخان منهزم گردید و به شیراز برگشت، اما کلانتر و یاران او جوان رشید زند را به شهر راه ندادند و او چاره ای ندید جز اینکه به جانب بوشهر رهسپار گردد. مصطفی خان دولو به شیراز آمد و از جانب آغا محمدخان حکومت آنجا را به کلانتر سپرد. لطفعلی خان در تمام مدت سال 1205 با قوای مختصری که جمع آورده بود در حدود کازرون و شیراز با اتباع مصطفی خان قاجار و حاجی ابراهیم کلانتر زد و خورد میکرد، ولی به علت کمی استعداد لشکری به غلبهء بر ایشان توفیق نمی یافت. در بهار سال 1206 آغا محمدخان تصمیم کرد که خود شخصاً به دفع لطفعلی خان عازم فارس شود به همین نیت با لشکری مستعد به اصفهان آمد و پس از سپردن این شهر به حسینقلی خان پسر دیگر حسنقلیخان جهانسوز با نهایت احتیاط راه زرقان را که لطفعلی خان در آنجا بود در پیش گرفت. لطفعلی خان که از حرکت آغا محمدخان از اصفهان اطلاع یافته بود پیش دستی کرده به جلو او شتافت و در نزدیکی اَبرج پانزده فرسخی شمال شیراز بر اردوی آغا محمدخان دلیرانه حمله برد و پس از متفرق ساختن ایشان تا سراپردهء آغا محمدخان پیش تاخت و چیزی نمانده بود که کار او را بسازد، اما یکی از حاضران به لطفعلی خان چنین فهماند که آغا محمدخان گریخته و فتح میسر شده است. و بهتر آن است که برای تصرف سراپردهء آغا محمدخان تا صبح صبر کند و به این وسیله از افتادن نفایس آن به دست لشکریان احتراز کند. چون صبح شد و لطفعلی خان دانست که آغامحمدخان در سراپردهء خویش است و نظم سپاهیان متعدد او نیز برقرار شده، دریافت که با همراهان معدود تاب مقاومت ندارد، ناچار به سمت خراسان گریخت آغامحمدخان به راحت وارد شیراز شد و پس از کور کردن عده ای از بزرگان زندیه و تصرف اموال ایشان حسینقلی خان را از اصفهان به آنجا خواست و او را با نیابت کلانتر به حکومت فارس برگزید و قلعهء شیراز را خراب کرد. پس از فرار از ابرج لطفعلی خان به یاری عده ای سوار که حکمران طبس باو داده بود باز مدتی در حدود یزد و ابرقو و نیریز با طرفداران قاجاریه زد و خورد میکرد تا در سال 1208 به دعوت مردم کرمان به آنجا رفت و آن شهر را مرکز اقامت و پایتخت خود قرار داد. رسیدن خبر استیلای لطفعلی خان بر کرمان آغا محمدخان را که عازم تسخیر خراسان بود بر آن داشت که از این قصد منصرف شود و رهسپار کرمان گردد. پس از وصول آغا محمدخان به نزدیکی کرمان لطفعلی خان بعد از یک زد و خورد و شکست در شهر متحصن گردید و خان قاجار آنجا را در محاصره گرفت و تا چهار ماه سرگرم این کار بود. عاقبت چون نتوانست به شهر راه یابد و سرما نیز لشکریان او را بیطاقت کرده بود، مصمم شد که از این کار دست بردارد. اما در همین اوان محافظین یکی از دروازه های شهر بر لطفعلی خان خیانت کردند و راه را برای ورود قاجاریه به کرمان باز کردند. لطفعلی خان مهاجمین را شکست داد و راه باز شده را بست و اما بار دیگر گرفتار خیانتی از این قبیل شد و این مرتبه دوازده هزار تن از سپاهیان آغا محمدخان به شهر ریختند لطفعلی خان تا قدرت داشت با ایشان جنگید، لیکن همین که دید دیگر همراهی برای او نمانده است اسب خود را از یکی از خندقهای شهر از میان محاصره کنندگان گذراند و به شهر بم پناه برد. پس از تسخیر کرمان آغا محمدخان حکم به ویرانی و قتل عام و تنبیه مردم آنجا داد و امر کرد که از اهالی آنجا بیست هزار جفت چشم بکنند و به او تحویل دهند و به قدری از او و از سپاهیان او به شهر صدمه رسید که از حد وصف خارج است و کرمان را شهر کوران نامیدند. حاکم بم چون برادر خود را که از یاران لطفعلی بود همراه او ندید به تصور اینکه اسیر آغا محمدخان شده است، مصمم گردید که لطفعلی خان را دستگیر کند و با سپردن او به آغا محمدخان برادر خود را رها سازد. لطفعلی خان از این معنی آگاه شد و خواست بگریزد، لیکن در حین فرار از دست یاران حاکم بم زخم برداشت و اسیر شد و به آغا محمدخان تسلیمش کردند. آغا محمدخان ابتدا به دست خود دو چشم جوان زیبای رشید زند را از حدقه بیرون آورد و بعد از تصرف دو قطعه الماس دریای نور و تاج ماه که به بازوی لطفعلی خان بسته بود او را در ربیع الاول 1209 به این وضع زار به طهران فرستاد و خود به شیراز رفت و سپس از شیراز به حاکم طهران دستور داد که لطفعلی خان را به قتل رساند و ظاهراً این کار به اغوای حاج ابراهیم کلانتر صورت گرفت. این رباعی منسوب به لطفعلی خان و یا وصف حال اوست که در شکست خویش و غلبهء آغا محمدخان گفته:
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی.
لطف کردن.
[لُ کَ دَ] (مص مرکب)تلطف. نرمی کردن. مهربانی کردن. نکوئی کردن : اگر عبدالجبار وی را لطف کرده بودی آرامی پیدا شدی. (تاریخ بیهقی ص701). ابومطیع... به درگاه آمده بود. سپاهداران او را لطف کردند. (تاریخ بیهقی).
بنگر که چو دست یافت یوسف
چه لطف کند برادران را.خاقانی.
ز اندیشهء تو قرار من رفته ست
گر لطف کنی قرار بازآید.خاقانی.
اللهالله این جفا با ما مکن
لطف کن امروز را فردا مکن.مولوی.
گر ترا قندی دهد آن زهر دان
گر به تو لطفی کند آن قهر دان.مولوی.
بدی بایدت لطف کن کآن مهان
ندیدندی از خود بتر در جهان.سعدی.
گر لطف کنی بجای اینم
ور جور کنی سزای آنم.سعدی.
چو کردت لطف و احسان و نکویی
حرامت باد اگر شکرش نگویی.سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی یا نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
کسی که با تو کند لطف خاک پایش باش.
سعدی.
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاینهمه لطف میکند دوست برغم دشمنم.
سعدی.
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش.
سعدی.
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم.
سعدی.
اگرچه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشتهء خراب انداز.حافظ.
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم.
حافظ.
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی.
حافظ.
لطفکم مزید.
[لُ فُ کُ مَ] (ع جمله اسمیه دعایی) مهر و محبت شما زیاد. لطف شما زیاد. و آن در مقام سپاسداری گفته شود.
لطف گنی.
[لَ طَ گِ] (حامص مرکب)تلطّف و مهربانی :
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الاّ لطف گنی.(1)منوچهری.
(1) - در دیوان منوچهری: "لطف کنی" به معنی تلطّف کردن آمده است و در این صورت، شاهد نخواهد بود.
لطفة.
[لَ طَ فَ] (ع اِ) هدیة. یقال: جاء لنا لطفة من فلان. (منتهی الارب). ارمغان. پیشکشی.
لطفه.
[لُ فِ] (اِخ) دهی از دهستان بیونیچ بخش کرند شهرستان شاه آباد. واقع در 14هزارگزی شمال کرند و 3هزارگزی ده جامی. دشت، سردسیر و دارای 40 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب رودخانهء محلی. محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لطفی.
[لُ] (اِخ) شاعری است و این شعر او راست:
ز سوز سینه فریاد از دل ناشاد برخیزد
بلی در خانه آتش چون فتد فریاد برخیزد
به آن زلف و رخ و بالا به هر جا بگذری آنجا
همه سنبل دمد، گل بشکفد شمشاد برخیزد.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) شاعری اصفهانی است و این بیت او راست:
بکش خنجر که جان بهر تو ای نازک میان دارم
تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) (مولانا...) از تاشکند بود، حسن تمام داشت و بر جوانی دیگر عاشق بود و موی سر برگذاشت، این مطلع را در آن محل گفته:
ساخت بی لیلی وشی ژولیده مو گردون مرا
یک سر مو فرق نتوان کرد از مجنون مرا.
(مجالس النفائس ص164).
لطفی.
[لُ] (اِخ) نام شاعری از مردم تبریز. پدر وی عرفی به کمانگری مشهور بوده است. وی به سیاحت هندوستان رفت و از جهانگیری شاه نواخت یافت و موزون الملک عنوان گرفت. این بیت او راست:
ز روزگار بود تلخکامی همه کس
ز تلخکامی من روزگار تلخ شده ست.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) نام شاعری سبزواری. این بیت او راست:
عشق باید به کمال ارنه زلیخا ز چه رو
پنجه در پنجه کند جذبهء یعقوبی را.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) شاعر طهرانی. پدر و جد وی به صرافی شهرت داشته اند. این بیت او راست:
آه کز دیدن او گریه برآورد مرا
آخر این گریه بلائی به سر آورد مرا.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) نام شاعری از مردم کشمیر و برهمنی مذهب. این بیت او راست:
یقینم شد که از درددل زارم خبر دارد
که هر دم بهر من تدبیر آزاری دگر دارد.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) شاعری از مردم نیشابور و همین یک شعر از او یادگار است:
چه لازم است تو بدنام قتل ما باشی
ستاره ای و سپهری و روزگاری هست.
(آتشکدهء آذر ص131) (قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) از شعرا و ظرفای نیک مشهد و به داشتن معانی لطیف و ظریف مشهور باشد. این بیت او راست:
شد چو مهمان من آن شمع شب افروز امشب
کاش تا صبح قیامت نشود روز امشب.
(مجالس النفائس ص71) (قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) (مولانا...) رونی. از مردم ماوراءالنهر و معاصر و مصاحب جامی شاعر معروف و وی ملک الکلام زمان خود بوده، در ترکی بی نظیر و دیوان ترکی او مشهور و دلپذیر است و بسیار مطلعهای متعذرالجواب دارد. از آن جمله این است:
نازک لوک ایچره بیلی خایوق تار گیسوئی
او ز حدینی بیلیب بیلی دین التوروم قوئی.
و این مطلع نیز از اوست:
صید آیتی دلبریم منی آشفته ساج دین
صالدی کمند بوینومه ایکی قولاج دین.
و مولانا ده هزار بیت خوب در مثنوی گفته ولیکن چون به بیاض نبرده شهرت نگرفته و به فارسی نیز قصیده ها دارد و در این زبان نیز استاد است و نودونه سال عمر او بوده و در آخر عمر قصیده ای آفتاب ردیف گفته هیچکس از اقران او تتبع آن نتوانسته و آن مطلع این است:
ای ز زلف شب مثالت سایه پرور آفتاب
شام زلفت را بجای ماه در بر آفتاب.
و در وقت مرگ وصیت کرد که مولانا عبدالرحمن جامی(1) این مطلع او را در دیوان خود ثبت کند و آن را غزل سازد:
گر کار دل عاشق با کافر چین افتد
به زآنکه به بدخویی بیرحم چنین افتد.
و مولانا جامی به وصیت او عمل کرده و این را غزل ساخته و در دیوان ثبت فرموده و مولانا لطفی در ایام جوانی تحصیل علوم ظاهریه تمام کرده و بعد از تکمیل به خدمت مولانا شهاب الدین خیابانی آمد و به تحصیل علوم باطنی و تصوف مشغول گشت و این طریق را تکمیل فرمود و بالجمله مولانا شخصی جامع علم ظاهر و باطن بوده و میر علیشیر گوید که جهت من فاتحه ای خواند که سبب تمام فتوحات و فیوضات آخرت نیز گردد و مولانا در شهر هرات مدفون است نزدیک مسکن خود در ده کنار. (مجالس النفائس چ حکمت ص49 و 223) (قاموس الاعلام ترکی) (حبیب السیر ج2 ص241).
(1) - در ص 49: مولانا نورا.
لطفی.
[لُ] (اِخ) شیرازی. از مجردان زمان و از سیاحان اوان خود بوده و سیاحت ممالک ایران و هندوستان کرده و در هندوستان وفات یافته. این رباعی از اوست:
شد عارف و عامی همه را عار از من
بدنامی بت پرست و دیندار از من
بیقدری سبحه ننگ زنار از من
هفتادودو ملتند بیزار از من.
(ریاض العارفین ص231).
لطفی.
[لُ] (اِخ) محمد. رجوع به محمد لطفی جمعه شود. (معجم المطبوعات ج2).
لطفی.
[لُ] (اِخ) مولانا لطف اللهبن حسن توقاتی، مقتول به سال 900 ه . ق. او راست: حاشیه بر شرح مفتاح سید، رسالة فی الذبح، تعلیقه بر اوائل شرح مواقف سید، المطالب الالهیة و متن آن در باب علوم متنوعه، تلخیص التلخیص، تعلیقه بر اوائل صحیح بخاری، السبع الشداد. وی الفرج بعدالشدة ابوعلی تنوخی را به ترکی ترجمه کرده است و هم او را بحثی است با مولی عذاری در السبع الشداد و نیز رساله ای فی تحقیق الایمان و حاشیه ای بر شرح مطالع دارد. صاحب قاموس الاعلام گوید: از مردم توقات و از اعاظم علما و شعراست. در محضر درس سنان پاشا تحصیل علم کرد و پس از آمدن علی قوشچی از دیار عجم بروم، به اشارهء سنان پاشا از وی در علوم ریاضی و هیأت استفاضت کرد و سپس به سنان پاشا افاضت فرمود. و به دلالت این وزیر به خدمت ابوالفتح سلطان محمدخان رسید و منصب کتابدار یافت و از این راه به مطالعهء کتب نادری دسترسی پیدا کرد و آنگاه هنگام مغضوبیت سنان پاشا و نفی او به سفری حصار، صاحب ترجمه نیز به مکانی رفت و بعد در روزگار سلطان بایزیدخان به مدرسی برخی از مدارس منصوب گشت و در ضمن به انتقاد حاشیه ای که خطیب زادهء لاابالی مشرب به حاشیهء سیدشریف بر تجوید نوشته بود پرداخت، بالنتیجه جمعی صاحب غرض به تحریک خطیب زاده به بددینی وی گواهی دادند و او را به دروغ به سوء عقیدت منسوب ساختند و به الحادش محکوم گردانیدند و خونش را مباح شمردند و به سال 900 ه . ق. مقتول گشت و جملهء «لقدمت شهیداً» تاریخ قتل اوست. وی را حواشی و رسائل علمی بسیار است و در تقسیم علوم و فنون کتب معتبری دارد و هم او را اشعاری است. (قاموس الاعلام ترکی).
لطفی.
[لُ] (اِخ) نوائی. او را دیوانی است به ترکی.
لطفی الحسینی.
[لُ یُلْ حُ سَ] (اِخ)محمد سعدالدین افندی حاکم الشریعة المطهرة بقضاء حمص و هو ابن السید محیی الدین اللطفی الحسینی نسباً الدمشقی وطناً الحنفی مذهباً البکری طریقة. او راست: الریاض المسکیة للمکاتب الرشدیة. (معجم المطبوعات ج2).
لطفی الراهب.
[لُ فِرْ را هِ] (اِخ) لطف الله افندی الموظف بنظارة المالیة. او راست: فلسفة الاخلاق و العلوم. (معجم المطبوعات ج2).
لطفی پاشا.
[لُ] (اِخ) وزیر اعظم عثمانی. متوفی به سال 950 ه . ق. او راست: قانون نامهء عثمانی به ترکی، صاحب قاموس الاعلام گوید: یکی از وزرائی است که در زمان سلطان سلیمان قانونی به مقام نخست وزیری رسیده و از نژاد آرناؤد میباشد، در حرم همایون مانند خواجه سرایان پرورش یافته، به الویهء چند منصوب گشته و در سفر پویهء واقع در جنوب ایتالیا و جزیرهء کورفه در معیت خیرالدین باربروس به سمت فرمانده لشکر مشغول خدمت بوده، در حین عودت از آن سفر هرچه بود مدت کمی دچار نکبت و بی طالعی شد پس وزیر ثالث و سپس وزیر ثانی گردید و در خلال همین احوال با خواهر سلطان سلیمانخان ازدواج کرد و به شان و شوکت خویش افزود. در تاریخ 944 ه . ق. بعد از ایاس پاشا به مسند صدارت عظمی نایل شد، و زمام امور کشور را سه سال در دست داشت و به عللی از زوجه اش جدا و معزول و به دیمتوکه تبعید و در تاریخ 950 ه . ق. در همانجا گذشته شد او به ادبیات عرب و فقه و حدیث و دیگر علوم رسمی حتی علم طب نیز وقوف تامه داشت و کتاب بسیار به زبان عربی و ترکی به وجود آورد که مهمترین آنها: 1- تاریخ عثمانی (تا زمان خود). 2- آصف نامه راجع به آداب وزرا. 3- یک کتاب دائر به طب. 4- تحفة الطالبین. 5- کتاب الاسئلة و الاجوبة. 6- تنبیه الغافلین و تأکید الکاسلین. 7- کتاب الکنوز فی لطائف الرموز در حدیث. 8- زبدة المسائل فی الاعتقادات و العبادات و غیره است. روی هم رفته وزیری باتدبیر و شخصی عالم و عاقل اما مغرور و خودپسند بود و در مدت صدارت خود پاره ای از مراسم قدیمه را برانداخت و پاره ای اصول جدید احداث کرد و بعض از خیرات و مبرات نیز داشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
لطلط.
[لِ لِ] (ع ص) سطبر و بزرگ دندان. || ناقهء کلان سال. || گنده پیر بی دندان. (منتهی الارب). زن پیر. (مهذب الاسماء).
لطلة.
[لَ طَلْ لَ] (ع اِ) نوعی شپش.(1) (دزی).
(1) - Morpion.
لطم.
[لَ] (ع مص) طپانچه زدن بر رخسار و بر اندام. منه المثل: لو ذات سوارٍ لطمتنی قالته اِمرأة لطمتها اِمرأة غیر کفوها. (منتهی الارب). سیلی زدن. پنجه بر روی زدن. (زوزنی). ضرب. (تاج المصادر). || برچسبانیدن. || سپیدروی شدن اسب. (یستعمل مجهو) و یقال: لطم الفرس. (منتهی الارب). || آسیب یافتن کشتی از موج.(1) || آسیب یافتن کشتی از تصادم با کشتی دیگر. (دزی).
(1) - Ribordage.
لطم.
[لُ طُ] (ع ص، اِ) جِ لطیم. (منتهی الارب).
لطم.
[] (اِ) قسمی ماهی در دریای هند. (دمشقی).
لطمات.
[لَ طَ] (ع اِ) جِ لطمة.
لطمة.
[لَ مَ] (ع اِ) طپانچه. تپانچه. سیلی. چک. ج، لطمات : تو مرا یک لطمه بزن، گفت: حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ). لطمهء موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص369). چون دریا باشند که اگرچه منبع آب جهان است و متضمن انواع جواهر و منافع گاه موج به یک لطمه جهانی خراب کند و عالمی فروبرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص124).
لطمه خوردن.
[لَ مَ / مِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) سیلی خوردن. طپانچه خوردن :
یا چو نهد بر سر دریا خسی
لطمه خورد از کف دریا بسی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- به امری یا به کسی لطمه خوردن؛ آسیب رسیدن. صدمه خوردن. لت خوردن.
لطمه زدن.
[لَ مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)سیلی زدن. طپانچه زدن. لت زدن.
- لطمه زدن به کسی یا به کاری؛ آسیب رساندن. صدمه زدن.
لطمین.
[لَ] (اِخ) کوره ای است به حمص و حصنی دارد. (از معجم البلدان).
لطو.
[لَطْوْ] (ع مص) پناه بردن به سنگ و غار. (منتهی الارب).
لطوء.
[لُ] (ع مص) لط ء. دوسیدن به زمین. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. (زوزنی). || چسبیدن. || به چوب دستی زدن. || زدن بر پشت به عصا. (منتهی الارب). رجوع به لط ء شود.
لطوخ.
[لُ] (ع مص) لطخ. رجوع به لطخ شود.
لطوخ.
[لَ] (ع اِ)(1) آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارة الحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار).
.(لکلرک)
(1) - Liniment. Friction(?).
لطوخات.
[لَ] (ع اِ)(1) جِ لطوخ.
(1) - Les liniments.
لطوخاً.
[لَ خَنْ] (ع ق)(1) به صورت لطوخ.
(1) - Topiquement.
لطوشیم.
[] (اِخ) (به معنی کوبیده یا دندانه دار یا گندیده) قبیله ای از اعراب اند که از ددان بن یقشان متسلسل گشتند (پیدایش 25:3). (قاموس کتاب مقدس).
لطة.
[لُطْ طَ] (ع اِ) ماهیچه. لطیطة.
لطی.
[لَطْیْ] (ع مص) بر زمین چسبیدن. (منتهی الارب). لط ء.
لطی.
[لَ طا] (ع مص) گران گردانیدن کسی را. || گمان کردن که نزدیک وی چنان است. (از منتهی الارب).
لطیخ.
[لِطْ طی] (ع ص) گول. (منتهی الارب).
لطیطة.
[لَ طَ] (ع اِ) ماهیچه. (مهذب الاسماء). لطة.
لطیف.
[لَ] (ع ص) باریک. ریزه. نازک(1). مقذذ. (منتهی الارب). به غایت نازک. (منتخب اللغات). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.رودکی.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه ولکن قوی و بابنیاد.کسائی.
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
جام نبید گیری عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی شاخ کمال کاری.
منوچهری.
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.ناصرخسرو.
هست لعبت لطیف گرچه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد.مسعودسعد.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا.خاقانی.
بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری.
مجد همگر.
عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). سخنهای لطیف میگوید و نکته های غریب از او میشنود. (گلستان). و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمهء لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. (گلستان).
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
سرمست بتی لطیف و ساده
در دست گرفته جام باده.سعدی.
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
|| صاحب آنندراج گوید: ... نرم. پاکیزه، چون: دماغ لطیف، سینهء لطیف، خاطر لطیف و بر قیاس: لطیف بازو و لطیف مزاج :
ز ذکر و فکر دماغ لطیف را خلل است
بنوش جام و بمان فکرهای فاسد را.
کمال خجندی.
|| رجل لطیف؛ مردی باریک دان. ج، لطاف. (مهذب الاسماء) :
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.سعدی.
|| سخنی غامض که معنیش خفی و پوشیده باشد. (منتهی الارب). || مقابل کثیف. باز. روشن :
به سماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
ای خرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم.ناصرخسرو.
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.
ناصرخسرو.
تو که لطیفی به جسم دون چه شوی
همت گردون دون اگر دون شد.
ناصرخسرو.
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی.مسعودسعد.
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم.
مسعودسعد.
چون این کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف جرم فلک را قرار نیست.
مسعودسعد.
زمین زیر به، کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر، کو لطیف است و دروا.
خاقانی.
جان پاکان نثار آن خاکی
کآن لطیف جهان مجاور اوست.خاقانی.
هرچه لطیف تر است پنهان تر است، اما قوت و نفوذش بیشتر است. (فیه مافیه). ملک را بر حال ضعیف و طبع لطیف او رقت زیاده گشت. (سعدی). سحر؛ هر چیز که مأخذ آن رقیق و لطیف باشد. (منتهی الارب).
- لطیف الاعتدال؛ دارای اندامهای متناسب :ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش (پیش عابد) فرستاد، همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال. (سعدی).
- لطیف الملمس؛ هموار لغزان.
- لطیف اندام؛ نازک اندام. نازک بدن: رجل صدء؛ مرد لطیف اندام : از این کش خرامی لطیف اندامی ماهرویی. (سندبادنامه ص259).صدع؛ مرد نازک بدن لطیف اندام. (منتهی الارب).
- لطیف بازو؛ نرم بازو. دارای بازویی نغز :
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمام است صید آهو را.
سعدی.
- لطیف بدن؛ نازک اندام.
- لطیف تن؛ صدی. مرد لطیف تن. (منتهی الارب). لطیف بدن.
- لطیف پیوند؛ با پیوند نیکو و نغز :
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند.نظامی.
- لطیف جان؛ روشن روان :
لطیف جوهر و جانی، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی، بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- لطیف جوهر؛ گوهر لطیف و بی آمیغ :
لطیف جوهر و جانی، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی، بدیع صورت و خوبی.
سعدی.
- لطیف خلق؛ نرمخوی. خوش خوی :
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمد بن آصف الامام.سوزنی.
- لطیف خوی؛ نرمخوی. لطیف خلق :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.سعدی.
- لطیف خویی؛ نرمخویی :
بردی ز هوا لطیف خویی
وز باد صبا عبیر بویی.نظامی.
- لطیف دست؛ دارای دستی نازک و نرم و نغز.
- || ماهر در کار :
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.
رودکی.
- لطیف رای؛ که رای نیکو دارد :
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطرسایان.نظامی.
- لطیف سرشت؛ نازک طبع :
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت.نظامی.
- لطیف شکل؛ نغز دیدار: و به غایت صاحب منظر و لطیف شکل. (ترجمهء محاسن اصفهان ص111).
- لطیف طبع؛ دارای طبعی نغز : همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید. (سندبادنامه ص205). و ابوعبدالله بن محمد بن علی جعفری، جوانی عاقل و لطیف طبع و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص239).
- لطیف طبیعت؛ نیک سرشت : آنگاه دایهء مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص43).
- لطیف منظر؛ نیکودیدار :
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری.
سعدی.
|| دواءاللطیف، هو الذی من شأنه اذا انفعل من القوة الطبیعیة التی فینا ان ینقسم فی ابداننا الی اجزاء صغیرة جدّا، مثل: الزعفران و الدارصینی. (قانون ابوعلی سینا)؛ دواء لطیف یا ادویهء لطیفه آن داروها باشند که با جزائی سخت خرد در ابدان ما بخشیده شوند، مانند: زعفران و دارچینی. || نیکوکار. (مهذب الاسماء). به غایت نیکوکار و یاری کننده. (منتخب اللغات). آنکه رفق و مدارا کند. آنکه نرمی کند در کار و داناست به دقائق مصالح. رفق کننده. || دوربین. (ترجمان القرآن جرجانی). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. از اسماء خدای تعالی است. (تاج المصادر). یکی از نامهای باریتعالی، یعنی مهربان. رسانندهء نیکیها و منافع بر بندگان خود به رفق و لطف یا دانای خفایای امور و دقایق کار. (منتهی الارب). بخشایندهء مهربان. (مهذب الاسماء) :
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز.
سعدی (بوستان).
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردْتْ دست.
سعدی (بوستان).
(1) - Delie, Deliee. Subtil. Tenu.
لطیف.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و پنج هزارگزی باختر شوسهء اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر، مالاریائی و دارای 84 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است و در فصل خشکی اتومبیل بدانجا توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لطیف.
[لَ] (اِخ) تخلص شاعری است از مردم قزوین. این بیت او راست:
ای دیده خون ببار مبادا که پای یار
ممنون دستگیری رنگ حنا شود.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیف.
[لَ] (اِخ) از شعرای قرن نهم عثمانی و از مردم بروسه و مشهور به طوطی لطیف. روزگاری کار قضا کرد و از ثروت پدر و دسترنج خویش در استانبول مدرسه ای ساخت و در آن بقیهء عمر به تدریس علوم به سر برد. این بیت او راست:
گر کمز تو سن چرخی مه نودن فراغم وار
بوعالم کشت زارنده نه چفتم نه او را غم وار.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیف.
[لَ] (اِخ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه. به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست:
به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی
که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیف.
[لَ] (اِخ) (مولانا...) شخصی لطیف و ظریف است و شعر خوب دارد و از جملهء شعر او این است:
دهان به خندهء شیرین چو یار بگشاید
گره ز جان من دل فگار بگشاید
میان عارض گلگون، دهان خندانش
چو غنچه ای است که در لاله زار بگشاید.
(مجالس النفائس ص394).
لطیف.
[لَ] (اِخ) (سید...) ابن رکن الدین محمد بن تاج الدین ابومیرة بن کمال الدین ابی الفضل احمدبن محمد بن ضیاءالدین ابوالرضا فضل الله الراوندی بن علی بن عبیداللهبن محمد بن عبیداللهبن الحسن. پدر زن شاه شجاع از امرای آل مظفر فارس، ممدوح حافظ شیرازی. (عمدة الطالب چ بمبئی صص162-164 از تاریخ عصر حافظ ص195).
لطیف.
[لَ] (اِخ) لطیف الدین سنجری، متخلص به لطیف. از مردم مراغه است و این رباعی او راست:
گوئی که بگو چگونه اشکت خون شد
چون نیست دلی با تو چه گویم چون شد
در دیدهء من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد بر آن گلگون شد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به لطیف الدین زکی مراغه ای شود.
لطیف.
[لَ] (اِخ) یعقوب شکیب. او راست: الدّرر النظیم فی فن التنویم. (معجم المطبوعات ج2).
لطیف اصفهانی.
[لَ فِ اِ فَ] (اِخ) میرزا عبداللطیف. او از فضلا و ادبای معاصرین بوده و در سلک دبیران حضرت نایب السلطنه عباس میرزای قاجار انسلاک و انعقاد داشته به لطایف سخن و هزل و رؤیای محصوله (؟) معروف:
آنکه گفته لطیف ملعون را
بهر ایذاش اهتمام کنم
به خدا گفته ناسزا و سزاست
که زنش را بدو حرام کنم
بالله از فتنه بگذر و بگذار
تا من این تیغ در نیام کنم
قافیه از چهل فزون دارم
همه بر نامت اختتام کنم.
(مجمع الفصحاء ج2 ص430).
لطیف الدین.
[لَ فُدْ دی] (اِخ) زکی مراغه ای. لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشأ او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چشم معانی که از خدر فکر او برون آمدند به جمال دلبری و کمال جان فزایی بودند و اگرچه لطایف اشعار او از حدّ و عدّ متجاوز است و همه مقبول فاما در برهان فضل و دلیل هنر و حجت لطف طبع او این قصیده تمام است:
تا گرد ماه عارضش از خط نشان نشست
گویی که گرد غالیه بر ارغوان نشست
یا بر کران چشمهء خور سایه اوفتاد
یا در میان شعلهء آتش دخان نشست
یا حلقه حلقه زنگش بر طرف آینه
زآن طرّه ذرّه ذرّه وش عنبرفشان نشست
یا بر یقین صادق عقل مصیب رای
از وهم تیره، غایله های گمان نشست
با خط سبز لعل لبش بین که گوئیا
بر نیم برگ مورد یکی ناردان نشست
بر گرد نقل دان دهانش نگاه کن
تا مغز پسته در شکرش بر چه سان نشست
گوئی چو طوطی آن خط زیبای فستقیش
از بهر شکر آمد و بر نقل دان نشست
طوطی است آن خط و دهنش ترجمان بلی
طوطی برای نطق بر ترجمان نشست
ناگه دمید خط عذارش الف مثال
نون خط لبش چو به لب بر عیان نشست
یعنی که این ز غایت خوبی کنایت است
بر درج حسن او الف و نون از آن نشست
شد بیقرین در آن مگرش بر مثال حسن
توقیع فرخ شه صاحب قران نشست
خسرو معزّ دنیی و دین آنک ملک و دین
زو در پناه امن و ضمان امان نشست
آن شاه کی نژاد ملک سنجر آنکه او
بر حق به چار بالش ملک کیان نشست
در مسند جلالت هر کش بدید گفت
بر تخت پادشاهی بخت جوان نشست
آید برون ز پرده عروس جهان تمام
اکنون که نام شاهی او بر جهان نشست
بس زود هفت کشور یک ملک گشته دان
در ملک چون چنین شه کشورستان نشست
شد بر کران درشت پسندی روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست
گم گشت نام فتنه و گم شد نشان ظلم
کاین شاه نیک نام مبارک نشان نشست
در یک قبا سکندر و جمشید را ببین
در صف بارگه چو کمر بر میان نشست
ای خسروی که هیچ زمانی فلک ندید
مثل تو خسروی که به آخرزمان نشست
در هر نشست و خاست که دیدت زمانه گفت
شد زنده باز حاتم و نوشیروان نشست
در مدح بحر طبع تو هر کس که لب گشاد
مانندهء صدف دررش در دهان نشست
روزی که گرد فتنه ز روی زمین بخاست
وز خون ستونه در شکم آسمان نشست
خنجر چو آب سوی نشیب جگر شتافت
زوبین چو مغز در گذر استخوان نشست
انگشت چشم روشن جان گشت در کنار
هر تیر کز برای کمین در کمان نشست
مار کمند حلقه زده چون ز کف بجست
در گردن سران چو قضا ناگهان نشست
مرغ مسمن آمد در باب زن زده
شخص گذاره گشته چو اندر سنان نشست
هر کس که بر بساط دغا رفت داد جان
تا تیغ تو به ضربهء کین در میان نشست
برخاست الامان ز چپ و راست چون کفت
در قبضهء پَلارُک فتنه نشان نشست
شد خرد حقه مهرهء گردنش کعبتین
وز نقد عمر کیسه تهی بر کران نشست
شاها به یمن مدح تو آوازهء زکی
بر ابلق زمانه گشاده عنان نشست
غواص عقل هرگه کز بهر درّ نظم
در بحر طبع او ز پی امتحان نشست
در مدح شاه لؤلؤ شهوار نام کرد
هر دُر کز او برآمد و در ریسمان نشست
آن بلبل است بنده که تا بال بازکرد
از آشیان خویش بر این آستان نشست
چندین چو حلقه بر در نسیان چه کار ماند
اکنون که گل به شاهی در بوستان نشست
جاوید مان که هم به گواهی عدل تو
بر لوح عمر تو رقم جاودان نشست.
این قصیده نیز از نتایج طبع اوست:
گرد کافور نگارم خطی از عنبر خاست
گرچه بس نادره افتاد و عجب دلبر خاست
روی او بود ز بس خوبی دریای جمال
نیست چندان عجب از ساحلش ار عنبر خاست
نی که خورشید بد آن عارض و آثار خطش
ذره هایی است که در پیش ضیاء خور خاست
زلف برداشت خطش گشت پدید از بیناب(؟)
ذره بنماید در نور چو سایه برخاست
نور رویش مگر از زلف به خم عکسی یافت
یا از آن عکس در آن حس اثری دیگر خاست
ناگهان گرد لب لعل و رخ شیرینش
آن خط سبز خوش قوس قزح پیکر خاست
یا مگر سوی دهان بر سر زلفش آن خط
هست دودی که از آن مشک وز آن مجمر خاست
عقل حیران شده در وصف وی و چه توان گفت
اندر آن سبزه که پیرامن آن کوثر خاست
نیک زیبا و خوش و خرم و موزون آمد
زآنک در عهد خداوند ملک سنجر خاست
خسرو شرق معز الدین و الدنیا آن
کز کف و خنجر دنیاده و دین پرور خاست
کان احسان و علوشاه حسین بن علی
که ستوده چو حسین و چو علی صفدر خاست
ملکی کز گهر عالی جمشید آمد
سنجری کز نسب طاهر اسکندر خاست
گشت در عقد زمان واسطهء هر دو گهر
گرچه از کان جهان زآن دو گهر بهتر خاست
فخر هر دو سلف خویش شد امروز به دهر
کز صدف لؤلؤ شهوار و ز نی شکر خاست
نکند فخر و نکرده ست به ملک و به نسب
گرچه در اصل ملک زادهء بحر و بر خاست
هست چون گوهر عقلش شرف ذاتی از آن
که هم از اول چون عقل نکو گوهر خاست
مخبر و منظر او شاهد فخر و فر اوست
که از آن مخبر و منظر همه فخر و فر خاست
عین لطف آمد آن مخبر ربانی از آن
که همه رأفت ربّانی از آن مخبر خاست
اندر آن وقت که در عرصهء بزم از پی عیش
دار و گیر طبق نقل و می و ساغر خاست
وز پی نوش می و خوشی طبع از هر سوی
نعرهء بادکش و نغمهء خنیاگر خاست
نوحه ها از گلوی نای و ز روی دف زاد
ناله ها از وتر چنگ و رگ مزمر خاست
می لعل آمد در حلق بلورین گفتی
در صمیم شکم قبهء آب آذر خاست
لحن خوش روح چنان داد که در وقت[ سماع ]
قوّت سامعه گوئی که ز سیسنبر خاست
خاوری گشت در آن لحظه دم خرم شاه
کآفتاب طرب از مطلع آن خاور خاست
اخضری گشت در آن حال کف فیاضش
که سحاب کرم از جنبش آن اخضر خاست
طبع او در نفسی همدم دامنها کرد
هرچه در عمر دراز از دل کانها زر خاست
ای خداوندی کاندر گه انصاف و مصاف
از تو عدل عمر و پردلی حیدر خاست
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندر بنشست و به رزم اندر خاست
وآن بزرگان جهان را ز پی کسب شرف
شعف خدمت آن بارگه انور خاست
پای اندر ره این حضرت عالی آورد
هر سری کز پی آراستن افسر خاست
تا نه بس دیر جهان بر در تو گرد آرد
هرچه از گردش صرنای فلک سرسر خاست (؟)
راست چون دولت عالی تو روزافزون شد
هرچه در دولت تو شاه بلنداختر خاست
گشت خاصیت خاک در میمون تو آنک
هر سری کآمد یکبار بر او سر خاست
دارد این دعوی برهانها زآن جمله یکی
باری این است که نظم خوش من چاکر خاست
عسکری گشت مرا طبع شکرزای چنانک
طوطی ناطقه را زآن طمع شکر خاست
خنجری گشت لسان کشتن من زآنسان است(؟)
کآبروی هنر از گوهر آن خنجر خاست
منت ایزد را گر نظم خوشم شد مشهور
شهرت شعر من از بندگی این درخاست
بر سرم نام بزرگ تو نبشته زاینست
وز زبانم سخن [ صیت تو ] خاست ار برخاست
تو شدی سنجر وقت و زکی از بهر ترا
چون معزی سخن آرای و ثناگستر خاست
تا که ابیات معزی و حدیث سنجر
خواهد از دفتر اشعار همه کشور خاست
در جهانگیری چون سنجر سردفتر باش
که [ مرا ] همچو معزی ز تو سردفتر خاست
عرض و جوهر طبعت الم سال مباد(؟)
تا که گویند حکیمان عرض از جوهر خاست
و همو راست این رباعی:
در طاعت اگر مقصرم ای قادر
نومید نیم ز رحمتت من قاصر
زیرا که گناهم ارچه بس بسیار است
از رحمت تو بیش نباشد آخر.
و نیز این بیت او راست که به ابوالفرج رونی فرستاده:
صاحب قران عالم کافی تویی که هست
گلزار دار خلد نمودار شعر تو...
و ابوالفرج در جواب وی قطعه ای انشاد کرد و بفرستاد بدین مطلع:
سلطان نظم و نثر زکی آنک در جهان
داد سخن بداد به معیار شعر خویش.
(از لباب الالباب عوفی ج2 ص238 و صص371-377 با تصحیحاتی).
لطیف بیگ.
[لَ بَ] (اِخ) از امراء امیرزاده الوندبیگ از امیرزادگان صفوی. (حبیب السیر جزو چهارم از ج 3 ص335 و 341).
لطیف رومی.
[لَ فِ] (اِخ) نام یکی از حکماست. (نزهة الارواح شهرزوری ج2 ص154).
لطیفة.
[لَ فَ] (ع ص، اِ) لطیفه. تأنیث لطیف. هر چیز نکو. (آنندراج). چیزی نیک. (غیاث). || گفتاری نرم. کلامی مختصر در غایت حسن و خوبی. فارسیان به معنی سخن نیکو استعمال کنند. (آنندراج). سخن باریک و خوش. چربک. خرده. نکته. دقیقه: بذله(1). ج، لطائف. کل اشارة دقیقة المعنی تلوح للفهم لاتسعها العبارة کعلوم الاذواق. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطیفه عبارت است از نکته ای که مر آن را در نفوس تأثیری باشد به نحوی که موجب انشراح صدر و انبساط قلب گردد. || (اصطلاح عرفان) در کشف اللغات گوید: لطیفه، نزد سالکان اشارتی که دقیق بود اما روشن شود از آن اشارت معنیی در فهم که در عبارت نگنجد. || (اصطلاح تصوف) در لطائف اللغات آمده است: لطیفه در اصطلاح صوفیه عبارت است از اشارت دقیقی که مرتسم نبود در فهم از وی معنی و عبارت گنجایش آن نداشته باشد. و لطیفهء انسانیه، حکمای نفس ناطقه را گویند. و درویشان دل را نامند و در حقیقت روح است. کذا فی کشف اللغات :
لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن.فرخی.
این چند لطیفه از نظم و نثر او ثبت می افتد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ای رهیده جان تو از یاد من
ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن.مولوی.
گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (سعدی). درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفهء اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یک بذله و لطیفه ای همی گفتند. (سعدی). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه را به تو بخشیدم کنیزک را چه کنم. (سعدی). شبهای دراز نخفتی و لطیفه ها گفتی. (سعدی). و هر یک بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد می گفتند. (سعدی). این لطیفه بر تاج کیخسرو نبشته بود. (سعدی).
ای سرو حدیقهء معانی
جانی و لطیفهء جهانی.سعدی.
لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است.
حافظ.
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس!
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد
لطیفه ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته ای که دلش را بدان رضا باشد.
حافظ.
که میخورد و لطیفه می پندارد. (از جامع التمثیل). لطیفة الانسانیه، هی النفس الناطقة المسماة عندهم بالقب و هی الحقیقة تنزل الروح الی رتبة قریبة من النفس مناسبة لها بوجه و مناسبة للروح بوجه و یسمی الوجه الاول الصدر و الثانی الفؤاد. (تعریفات). || نکویی. (غیاث). || نیکی. || نرمی.
(1) - Boutade.
لطیفه.
[لَ فَ] (ع اِ) لاخشه. لاکشه. لاکچه. لخشک. جون عمه. تتماج.
لطیفه سرا.
[لَ فَ / فِ سَ] (نف مرکب)لطیفه گو.
لطیفه سرایی.
[لَ فَ / فِ سَ] (حامص مرکب) عمل لطیفه سرا.
لطیفه گفتن.
[لَ فَ / فِ گُ تَ] (مص مرکب) کلامی مختصر در غایت حسن و خوبی ادا کردن :
به یکی لطیفه گفتن ببری هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری.سعدی.
لطیفه گو.
[لَ فَ / فِ] (نف مرکب)لطیفه سرا. لطیفه گوی. رجوع به لطیفه و لطیفه گوی شود :
گفتم سخن تو گفت حافظ گفتا
شادی همه لطیفه گویان صلوات.حافظ.
لطیفه گوی.
[لَ فَ / فِ] (نف مرکب)لطیفه گو. آنکه لطیفه گوید. آنکه سخن مختصر گوید در کمال حسن و خوبی.
لطیفه گویی.
[لَ فَ / فِ] (حامص مرکب)لطیفه گفتن. عمل لطیفه گوی.
لطیفه یاب.
[لَ فَ / فِ] (نف مرکب) که لطیفه دریابد و زود فهم کند.
لطیفی.
[لَ] (حامص) حالت و چگونگی لطیف. لطافت :
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه بارد باران نوبهاری.
سعدی.
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد.
سعدی.
لطیفی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لار. واقع در 3هزارگزی خاوری لار، کنار راه شوسهء لار به بندرعباس. جلگه، گرمسیر مالاریائی و دارای 702 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است و دبستانی بدانجا باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لطیفی.
[لَ] (اِخ) شمس الدین محمد لطیفی پسر قاضی شیخ کبیر که مشهور است به قاضی زادهء اردبیلی. وی معاصر شاه اسماعیل صفوی است. رجوع به شمس الدین محمد لطیفی شود.
لطیفی.
[لَ] (اِخ) (مولانا...) مولدش معلوم نشد، اما بسیار طبع شوخ داشته و در صغر سن وفات کرده و از او اندک سخنی مانده است. این بیت ترکی از اوست:
گه آقار که تمار لبینک شکری
بیز کاتیکماس موهیچ آقارتماری (؟).
اگرچه ترکانه است، اما شوخ طبعی قائل معلوم میشود. (مجالس النفائس ص51 و 225).
لطیفی.
[لَ] (اِخ) از مشاهیر شعرای هندوستان و از مردم جونپور و وی را دیوانی است حاوی اشعار لطیف و هم به تقلید حدیقهء سنائی مثنویی دارد به نام منازل. این مقطع او راست:
عشق آتش به دل زار لطیفی زد و سوخت
طرز جان سوختن و شعلهء آهش نگرید.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیفی.
[لَ] (اِخ) از شعرای قرن نهم و از مردم قسطمونی. مقیم استانبول. متوفی بسال 990 ه . ق. وی از معمرین است و تذکرة الشعرائی به ترکی دارد که اخیراً طبع و نشر شده. این بیت او راست:
گوزم یاشینی بحر ایتدک فراقکله جدالقدن
سنکاله قانی ای ظالم صوسزمزدی آرالقدن.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیم.
[لَ] (ع ص، اِ) اسب سپیدرخسار. (منتهی الارب). اسب سفیدروی. (منتخب اللغات). اسب یکروی سپید. (منتهی الارب). یک سوی روی سپید. آنکه یک طرف روی او سفید باشد. (منتخب اللغات). ج، لُطم. (منتهی الارب). آن اسب که یک سوی روی او سفید بود سفیدی به چشم نارسیده. (مهذب الاسماء). من شیات الخیل ان اصابت الغرة من (الفرس) خدّاً دون خدّ، قیل: لطیم ایمن. او لطیم اَیسر. و رجوع به غرّة شود. (صبح الاعشی ج2 ص19). || اسب نهم رهان. (منتهی الارب). اسب نهم از ده اسب که به گرو تازند. (منتخب اللغات). اسبی که در مسابقه نهم آید. اسب نهم از اسبهای سبق. شخصی که در سبق مرکوب او در مرتبهء نهم است. اسب نهم در مسابقت. (مهذب الاسماء). || مثلث. و هر خوش بوی که بر مابین چشم و گوش مالند. || بی پدر. آنکه پدر و مادر او مرده باشند. (منتهی الارب). آنکه نه مادر دارد و نه پدر. (مهذب الاسماء). یتیم از پدر و مادر. پدر و مادر مرده. بی اَبوین. که پدر و مادر او هر دو مرده اند: یتیم بی پدر است و لطیم بی ابوین. (نصاب). || شتربچهء سهیل دیده. گویند چون سهیل برآید، شبان گوش شتربچه را گرفته روی او را به سوی سهیل کند و گوید: اتری سهیلا و الله لاتذوق بعد قطرة لبن، و سپس آن طپانچه بر رخ او میزند و میگذارد، بعد از آن پستان ناقه ببندد تا شیر نمکد. || نام گشنی از شتر. || لطیم لطیم، کلمه ای است که بدان بزان را به دوشیدن خوانند. (منتهی الارب). || سیلی خورده. (غیاث).
لطیم.
[لَ] (اِخ) نام اسب فضالة بن هند عامری. نام اسب ربیعة بن مکدم. (منتهی الارب).
لطیمة.
[لَ مَ] (ع اِ) لطیمه. مشک. || طبلهء مشک. (منتهی الارب). وعاء مسک :
زلف مگو یک لطیمه عنبر سارا.قاآنی.
|| بازار عطاران. || ستور که بار و رخت عطار و بزّاز برداشته باشد. (منتهی الارب). کاروان که در او عطر بود. (مهذب الاسماء). شتری که دواهای خوشبوی بار کنند. کاروان بوی خوش بار: و منه «یا قوم اللطیمة اللطیمة»؛ ای ادرکوها. (اقرب الموارد). ج، لطائم.
لطینی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لطین. لاطینی. رجوع به لاطین و لاطن و لاتین شود. || از مردم لاطین: و هو «بلوطی» اسم لطینی. (ابن البیطار).
لطینیون.
[لَ] (ص نسبی، اِ) جِ لطینی. مردم لاطین.
لطینیه.
[لَ نی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ) تأنیث لطینی. از مردم لاطین. لاطینیه. || زبان لاطینی (لاتینی).
لظ.
[لَظ ظ] (ع ص) مرد دشوارخوی. درشت خوی. || مرد درشت سختگیر. (منتهی الارب).
لظ.
[لَظ ظ] (ع مص) لازم بودن چیزی را. || ستیهیدن. لظیظ. || راندن. (منتهی الارب).
لظأ.
[لَ ظَءْ] (ع اِ) چیزی اندک. یقال: ماترکت عنده اِلاّ لظأً؛ ای قلیلا. (منتهی الارب).
لظلاظ.
[لَ] (ع ص) مرد دشوارخوی سختی کننده. || یوم لظلاظ؛ روز گرم. (منتهی الارب).
لظلظة.
[لَ لَ ظَ] (ع مص) جنبیدن. || سر جنبانیدن مار از شدت خشم. (منتهی الارب).
لظه.
[لَظْهْ] (ع مص) طپانچه زدن. (منتهی الارب).
لظی.
[لَ ظا] (ع مص) زبانه زدن آتش. (منتهی الارب) (دهار). || شکایت کردن از. (دزی)(1).
(1) - Se plaindre de.
لظی.
[لَ ظا] (ع اِ) آتش. (منتهی الارب). زبانهء آتش. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). زبانه و لهب آتش. لهب خالص آتش زبانه زننده. آتش که زبانه زند. (مهذب الاسماء).
لظی.
[لَ ظا] (اِخ) (ال ...) جهنم. دوزخ. (منتهی الارب). نامی است دوزخ را. (مهذب الاسماء). طبقه ای از طبقات دوزخ. نام درکه ای در دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). طبقهء پنجم از دوزخ و نام هفت طبقهء آن بدین شرح است: جحیم، جهنم، سقر، سعیر، لظی، هاویه، حطمه. (قصص الانبیاء ص7) :
از آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
|| ذولظی، موضعی است در شعر هذیل. (از معجم البلدان).
لظیظ.
[لَ] (ع مص) ستیهیدن. لظّ. (منتهی الارب).
لع.
[لَ] (ع اِ فعل) لعاً، و هی کلمة یقال للعاثر اذا دُعی له بالانتعاش. (منتهی الارب). کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شوند. درست خیز. برپای باش.
لع.
[لَع ع] (ع ص) مرد حریص تیزشهوت. (منتهی الارب).
لعاء.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لعو. (منتهی الارب). رجوع به لعو شود.
لعاب.
[لُ] (ع اِ)(1) آب دهن که روان باشد. یقال: تکلم حتی سال لعابه. بفج. برغ. (منتهی الارب). خیو. خدو. ریق. بزاق. بصاق. غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لیزآبه. و ان علق (الجزع) علی طفل کثر سیلان لعابه. (ابن البیطار).
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.ناصرخسرو.
چو زهر گردد در کامها لعاب دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان.
مسعودسعد.
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
برنج دُرّ دهان صدف لعاب کنند.
مسعودسعد.
راست بر ره چگونه تیز رود
وز لعابش چرا خبر باشد.
مسعودسعد (در وصف قلم).
به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسهء خوردی.سوزنی.
چه عجب زآنکه گوزنان ز لعابی برمند
که هزبرانش در آب شمر آمیخته اند.
خاقانی.
چون از لعاب شیر نر دندان گاو است آب خور
تیغش بر اعدا از سقر زندان نو پرداخته.
خاقانی.
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند.خاقانی.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهرهء نوشین کند در دم افعی لعاب.خاقانی.
قومی از فضله های آب دهانش
در لب من لعاب دیده ستند.خاقانی.
مار زرینش نوش مهره دهد
چون عبیر از لعاب میچکدش.خاقانی.
صاحب آنندراج گوید: با لفظ زدن و افشاندن و ریختن و نهادن مستعمل است :
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد.سلمان.
همچو کرم پیله از دیبا و اطلس فارغم
بر تن عریان لعابی از دهان افشانده ام.
حسین ثنائی.
عنکبوتی دانمش کز غایت بی دانشی
روز و شب بر دوک نادانی لعابی میزند.
حسین ثنائی.
روآم؛ لعاب دهن. لعم؛ لعاب دهن. العاب؛ لعاب رفتن از دهان. لعابناک شدن دهان. (منتهی الارب). || آنچه از لزوجت برآید از چیزهایی که پس از تر نهادن. (خیساندن) لزج گردند. هر چیزی که غلظلت و چسبندگی دارد. (غیاث). لزوجت روان پاره ای ریشه ها یا دانه ها و جز آن که با جوشانیدن یا تر نهادن گیرند. مادهء لزج که در بعضی چیزها باشد، چون: اسپغول و دانهء آبی و تخم کتان و تخم بارتنگ و تخم تو دری و مرو و آنچه بدین ماند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). لیزآبه(2). پَت، لعاب سپستان، لعاب بارهنگ، لعاب قدومه لعاب اسفرزه(3)، لعاب وهنگ، لعاب ریشهء خطمی، لعاب صمغ، لعاب بزرقطونا. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مختلف بود به سبب انواع و به حسب مزاج شخص و قوت وی منضج و محلل بود و کلف و نمش را زایل گرداند و محلل خون مرده بود. || لعاب که به سفالینه دهند. سوثا. سینی :
گلودرد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار.نظامی.
|| کنایه از برف :
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند.خاقانی.
به میغها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب.
خاقانی.
و رجوع به لعاب گوزن شود.
|| لاو. (مهذب الاسماء).
- بدلعاب؛ بدقلق.
- بدلعابی؛ بدقلقی.
(1) - Salive. La bave.
(2) - Mucilage.
(3) - Mucilage de psyllium.
لعاب.
[لَعْ عا] (ع ص) بازیگر. (زمخشری) (دهار). بازیکن. (مهذب الاسماء) (السامی) :
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهء لعاب.خاقانی.
دیگر از ختای لعابان آمده بودند و لعبتهای ختائی که هرگز کس مشاهده نکرده بود. (جهانگشای جوینی).
جای گریه ست بر مصیبت پیر
چو تو کودک هنوز لعابی.سعدی.
لعاب.
[لَعْ عا] (اِخ) اسبی است. (منتهی الارب). لعاب و عفزر، نام دو اسب از آن قیس بن عامربن غریب و برادرش سالم. (عقدالفرید ج6 ص95 و 97).
لعاب المنیة.
[] (اِخ) نام شمشیر ابی حیة النمیری. (البیان و التبیین ج2 ص181).
لعاب النحل.
[لُ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) از اسماء عسل. (المزهر سیوطی ص242). رجوع به لعاب نحل شود.
لعاب تنیدن.
[لُ تَ دَ] (مص مرکب) از دهان فروریختن :
شیر تنیده ست در این ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب.نظامی.
لعاب حیه.
[لُ بِ حَیْ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زهر مار.
لعابدار.
[لُ] (نف مرکب)(1) دارای لعاب. مواد و دانه هایی دارای چسبندگی پس از تر نهادن، چون: اسفرزه و قدومة و بارهنگ و سپستان و به دانه و صمغ ها و جز آن.
(1) - Mucilagineux.
لعاب دانه.
[لُ نَ / نِ] (اِ مرکب) بزوری که چون تر نهند (خیس کنند) لعابی در روی پدید آرند، چون: اسفرزه و قدومة.
لعاب روان.
[لُ بِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب است. (مجموعهء مترادفات ص224).
لعاب زمردنقاب.
[لُ بِ زُ مُرْ رُ نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب است. (مجموعهء مترادفات ص224).
لعاب سحاب.
[لُ بِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باران :
چه عجب زآنکه تری لب و گل
از لعاب سحاب دیدستند.خاقانی.
لعاب شمس.
[لُ بِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریق الشیاطین. چیزی که چون تار عنکبوت در صحراها گرمگاهان در هوا دیده شود. آنچه گرمگاه بینند از خورشید چون تار عنکبوت. (منتهی الارب). خیط باطل. مخاط شمس. مخاط شیطان. آنچه گرمگاه بینند از او چون فرت و تار عنکبوت. سهام. || کنایه از سراب و آن زمین خشکی باشد که از دور مثل آب نماید. (آنندراج).
لعاب شیطان.
[لُ بِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سَهام. لعاب شمس. تار عنکبوت مانندی در هوای گرم : و در میان بیابانی که آب جز لعاب شیطان نبود و سبزی جز در صفحه شمشیر نمی نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لعاب عنکبوت.
[لُ بِ عَ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تار عنکبوت. تنیدهء عنکبوت :
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همایی را نگر چون کرد نخجیر.نظامی.
|| کنایه از طراحی و نقشکاری. (آنندراج).
لعاب کوه.
[لُ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آفتاب. (مجموعهء مترادفات ص13).
لعاب گاو.
[لُ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)لیزابهء دهان گاو. || کنایه از کاغذ سفید. || کنایه از روشنی و سفیدهء صبح. (برهان) :
بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت
از لعاب زردمار کم(1) زیان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 110).
|| کنایه است از برف. || کنایه است از شبنمی که روی زمین را سفید کند. (برهان).
(1) - ن ل: آن لعاب از زردمارکم...
لعاب گوزن.
[لُ بِ گَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب دهان گوزن :
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو خشم غزالان شده سیاه.
خاقانی.
|| لعاب گاو. کنایه از روشنی و سفیدی صبح باشد. (برهان) :
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزن وار به صحرا برآورم.خاقانی.
|| کنایه از برف و شبنم. || کنایه از روشنی آفتاب و برق. (برهان). || لعاب شمس :
گو ز تف تیغ تو زهرهء شیران نگر
آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست.
خاقانی.
|| نوعی از تریاک(1)(؟) سفیدفام که بر کوه و کاه و مانند آن نشیند. (برهان).
(1) - کذا در اصل، ولی به نظر می آید که تراب (با اول مفتوح) باشد.
لعاب لعل.
[لُ بِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب سرخ. (آنندراج) :
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز
تا مرغ صراحی کندت نغزنوایی.خاقانی.
- لعاب لعل سان؛ کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان).
|| کنایه از آفتاب باشد. صاحب آنندراج گوید: و ظاهر آن است که بدین معنی لعاب کوه باشد چرا که آفتاب از پس کوه برمی آید.
لعاب مگس.
[لُ بِ مَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عسل. لعاب نحل. || کنایه از شراب انگوری نیز هست. (برهان).
لعاب نحل.
[لُ بِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عسل.(1) لعاب النحل. انگبین. (مهذب الاسماء). لعاب مگس :
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهء شیرین لعاب.
خاقانی.
(1) - Miel.
لعابة.
[لُ بَ] (ع اِ) چیزی که بدان بازی کنند. (آنندراج).
لعابی.
[لُ] (ص نسبی) منسوب به لعاب. آنچه از خیسانیدن او در آب اجزای آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود. هر چیز که چون رطوبت بیند و لزوجتی در او پیدا شود، چون: خطمی و بهدانه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعابی به ضم لام نزد پزشکان دارویی است که از خواص آن، آن است که چون تصفیه و از فضولات پاک شود اجزاء آن دارو از یکدیگر جدا و من حیث المجموع به لعابی لزج تبدیل گردد، مانند خطمی. کذا فی الموجز - انتهی.
- کاسه یا بشقابی لعابی؛ که بر روی فلز آن از پشت و روی لعاب داده باشند.
لعابیات.
[لُ بی یا] (ع اِ) جِ لعابی. رجوع به لعاب و لعابی شود.
لعازر.
[] (اِخ) صورت اصلی کلمهء عازر است که لام آن را عرب در تداول خود انداخته، چنانکه الماس و الکسندر و لبرنتی. (النقود العربیة ص56).
لعاس.
[لَعْ عا] (ع ص) کاسه لیس(1). (مهذب الاسماء).
(1) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء، کاسه لیس و در نسخهء دیگر کاسه آس آمده است.
لعاع.
[لُ] (ع اِ) گیاهی نازک در اول رستن. (منتهی الارب). اول نبات که پدید آید. (مهذب الاسماء).
لعاعة.
[لُ عَ] (ع اِ) کاسنی. || ارزانی سال. || این جهان بدان جهت که زودتر رود و زایل شود. || یک آشام شراب. || گیاه سبک ستورچریده باشد یا نه. و فی الحدیث: او جدتم یا معشرالانصار علی لعاعة من الدنیا اعطیتها المؤلفة قلوبهم. (؟) (منتهی الارب)(1).
(1) - این حدیث در متن قاموس و در تاج العروس یافت نشد.
لعاعة.
[لَعْ عا عَ] (ع ص) آنکه به تکلف الحان آرد با نادرستی و به غیر صواب و قیل من غیر صوت. (منتهی الارب).
لعاق.
[لُ] (ع اِ) آنچه در دهان بماند پس از لیسیدن چیزی. (منتهی الارب).
لعاق.
[لَعْ عا] (ع ص) بسیار لیسنده. (دزی).
لعام.
[لِ] (ص) چرکین. || تاریک. (این لغت با هر دو معنی ظاهراً از مجعولات شعوری است).
لعامظة.
[لَ مِ ظَ] (ع ص، اِ) جِ لعمظ. (منتهی الارب). رجوع به لعمظ شود.
لعامیظ.
[لَ] (ع ص، اِ) جِ لعمظ. (منتهی الارب). رجوع به لعمظ شود.
لعان.
[لِ] (ع اِ) جِ لعنة. (منتهی الارب).
لعان.
[لِ] (ع اِمص) راندگی. اسم است. لعانیة. || (مص) حکم کردن. یقال: لاعن الحاکم بینهما لعاناً؛ اذا حکم. (منتهی الارب). || یکدیگر را لعنت کردن و نفرین نمودن. (منتخب اللغات). ملاعنة. (زوزنی). لعنت خواندن شوی و زن بر یکدیگر. (منتهی الارب). || (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقه، آن است که چون مردی زن خود را به زنا نسبت کند، امام هر دو را به لعن یکدیگر وادارد بدانسان که در فقه مضبوط است و سپس آن زن بر مرد همیشه حرام شود و اگر بارور شود بچه نسب از مرد نبرد. آن است که شوهر زن را متهم به زنا کند و گواه در میان نباشد و زن مرافعه پیش قاضی برد و قاضی حکم کند که شوهر چهار بار شهادت دهد که در این قول صادق است و لعنت خدا بر او اگر کاذب باشد و زن نیز چهار بار شهادت دهد که شوهر کاذب است. مباهلهء بین زوج و زوجه که به ترتیب خاص به عمل آید، برای آنکه لعان صورت خارجی یابد تحقق یکی از این دو سبب لازم است: 1- اتهام زوج زوجهء عفیفهء خود را به ارتکاب زنا با ادّعاء مشاهدهء آن و عدم وجود شاهد. 2- انکار پدر ولدی را که بر طبق مقررات مذکور در ذیل کلمهء فراش، اگر این انکار نمی بود بدو ملحق میشد، یا عدم اعتراف به انتساب ولد به خود قب. پس از تحقق یکی از دو سبب مزبور زوج و زوجه رسوم چندی را در محضر حاکم معمول میدارند و از انجام آن نتایج ذیل حاصل میشود: ابطال علاقهء زوجیت، تحریم مؤبد زوجه به زوج، عدم انتساب ولد به پدر (در صورتی که سبب لعان نفی ولد باشد)، سقوط حد از هر دو. رجوع به تمدن اسلامی جرجی زیدان ج4 ص18 و نیز رجوع به قذف شود. هی شهادات مؤکدة بالایمان مقرونة باللعن قائمة مقام حد القذف فی حقه و مقام حدّ الزنا فی حقها. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعان شرعاً شهادات مؤکدة بالایمان من الجانبین، ای الزوج و الزوجة موثقة باللعن فی جانبه، ای جانب الزوج و بالغضب فی جانبها، ای جانب الزوجة و انما سمی به مع انه لیس اللعن الا فی آخر کلامه تغلیباً او لان الغضب قائم مقام اللعن و هو فی جانبه یقوم مقام حد القذف و فی جانبها مقام حد الزنا. کذا فی جامع الرموز.
لعان.
[لَعْ عا] (ع ص) بسیار نفرین و لعنت کننده. (منتخب اللغات). نفرین کننده. (مهذب الاسماء): لایکون المؤمن طعاناً و لا لعانا. (از دزی).
لعانة.
[لَعْ عا نَ] (ع ص) تأنیث لعّان.
لعانیة.
[لَ یَ] (ع اِمص) راندگی. لعان. (منتهی الارب).
لعاة.
[لَ] (ع اِ) سگ ماده. (منتهی الارب).
لعاین.
[لَ یِ] (ع اِ) جِ لعن : از یک موضع شخصی را مثل این مذکور در وجود آرد و نشانهء لعاین بندگان کند. (جهانگشای جوینی).
لع ا.
(علامت اختصاری) رمز است از «لعنه الله».
لعاً لک.
[لَ عَنْ لَ] (ع اِ فعل مرکب) چستی و تیزی باد ترا و این دعایی است که گاه لغزیدن پای کسی گویند. هی کلمة. یقال: للعاثر اذا دعا له بالانتعاش. (منتهی الارب). لع. رجوع به لع شود.
لعب.
[لِ] (ع مص) بازی کردن. لَعْب. لَعِب. تلعاب. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعب به کسر لام، مصدر لعب به فتح عین است، یعنی کرداری از او سر زد که از آن کردار مقصود و منظور درست و صحیحی حاصل نکرد. کما ذکر الراغب و در کشف گفته: عملی که اص فائده ای را در بر نداشته باشد لعب گویند. کذا فی جامع الرموز فی کتاب الشهادة.
لعب.
[لِ] (ع اِ) لعبة. (منتهی الارب). لَعِب. رجوع به لَعِب شود.
لعب.
[لُ عَ] (ع اِ) جِ لعبة. (زمخشری). رجوع به لعبة شود.
لعب.
[لَ عَ] (ع مص) رفتن آب از دهان کودک. (منتهی الارب). رفتن لعاب کودک. آب رفتن از دهان کودک.
لعب.
[لَ عِ] (ع مص) بازی کردن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). لَعب. تلعاب. لِعب. (منتهی الارب).
لعب.
[لَ عِ] (ع اِ) لِعْب. لعبة. بازی. (منتهی الارب).
- لهو و لعب:دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی (بوستان).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (گلستان). و دیگر خدمتگاران به لهو و لعب مشغول. (گلستان سعدی چ یوسفی ص78). || (ص) بازیگر. (منتهی الارب).
لعب.
[لَ] (ع مص) لِعب. لَعِب. تلعاب. بازی کردن. (منتهی الارب) (زوزنی). عبث. لهو. (منتهی الارب) :
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایهء دیوارش.ناصرخسرو.
لعب.
[لَ] (ع اِ) بازی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) :
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهرهء زرین و حقهء مینا.خاقانی.
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
خاقانی.
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گرچه پایان طلبندش نه همانا بینند.
خاقانی.
گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی.خاقانی.
بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.نظامی.
نامه بگشادن چو دشوار است و صعب
کار مردان است نی طفلان لعب.مولوی.
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایدهء هر لعب در بازی نگر.مولوی.
زین لعب خوانده ست دنیا را خدا
کاین جزا لعبی است پیش آن جزا.مولوی.
صاحب آنندراج گوید... و با لفظ باختن و خوردن و کردن مستعمل و کنایه از فریب خوردن بود :
وین لعب که میکنند با ما
با او عهدی(1) نکرد اینجا.
درویش واله هروی (از آنندراج).
(1) - ظ: احدی.
لعبا.
[لُ] (اِخ) موضعی است در دیار عبدالقیس بن عمان و بحرین. (از معجم البلدان).
لعباء.
[لَ] (اِخ) نام شوره زاری است معروف به ناحیهء بحرین برابر قطیف، کنار دریای عمان و در آن سنگ نرم باشد... و سبب تسمیهء آن به این نام آن است که هر رودبار در آن به بازی پرداخته، یعنی جریان یافته و منسوب بدان لعبانی است، چون: صنعاء و صنعانی. (از معجم البلدان).
لعباء.
[لَ] (اِخ) موضعی است سنگناک در حرم بنی عوال. (منتهی الارب).
لعباء.
[لَ] (اِخ) زمین درشتی است بالای حمی از آن بنی زنباع از عبدبن ابی بکربن کلاب. (از معجم البلدان).
لعباء.
[لَ] (اِخ) زمینی است به یمن. (منتهی الارب).
لعبت.
[لُ بَ] (ع اِ) صورت فارسی لعبة عربی. رجوع به لعبة در تمام معانی و شواهد شود.
لعبت باختن.
[لُ بَ تَ] (مص مرکب)عروسک بازی کردن :
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بوکه صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
لعبت باز.
[لُ بَ] (نف مرکب) عروسک باز. بازیگر. عامل خیمه شب بازی. صاحب آنندراج گوید: مرادف شب باز عموماً و بعضی گویند به گیتی های (؟) که امردان را به شکل زنان برآورده رقصانند خصوصاً و الاول هو الاصح :
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی، نه از روی مجاز.خیام.
مجمره گردان شمال، مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان، زوبین افکن شهاب.
خاقانی.
بازگشتند لعبتان از ناز
خیره گشته ز چرخ لعبت باز.نظامی.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی.نظامی.
دو لعبت باز را بی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند.نظامی.
لعبت بازی پس این پرده هست
گرنه بر او اینهمه لعبت که بست؟نظامی.
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زآن پرده بیرون.نظامی.
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی.نظامی.
بازی آموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز.نظامی.
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان بازگشت لعبت باز.نظامی.
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز.نظامی.
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز.نظامی.
هر شب ز عشق روی تو
این چشم لعبت باز من
در خون نشیند تا کند
چون روز روشن راز من.اوحدی.
همچو لعبت به تار لعبت باز
خلق در پیچ و تاب رشتهء اوست.
حکیم حاذق گیلانی (از آنندراج).
مشو حیران لعبتهای صورتخانهء گردون
به لعبت باز بنگر کز پس چادر کند بازی.
بیدل (از آنندراج).
لعبت بازی.
[لُ بَ] (حامص مرکب) عمل لعبت باز. خیمه شب بازی. عروسک بازی. بازیگری :
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز.نظامی.
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.نظامی.
لعبت بربری.
[لُ بَ تِ بَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام دوایی است که آن را به زبان اندلس سورنجان و به لغت مصر عکنه خوانند و آن را لعبت بربریه هم میگویند. (از برهان). مستعجله است. (فهرست مخزن الادویه). چیزی است همچون سورنجان از نواحی افریقیه آرند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به لعبت بربریه شود.
لعبت بربریه.
[لُ بَ تِ بَ بَ ری یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) سورنجان. عکنة. و قسمی از آن سورنجان دقیق است(2) و آن سم قاتل است. به صورت سورنجان ماند و سورنجان نیست چه در برگ و گل و ساق هیچ شباهتی میان آن دو نیست. صاحب اختیارات بدیعی گوید: بعضی گویند چیزی است مانند سورنجان و نفی سورنجان کنند و آنچه محقق است سورنجان است و در مصر عکنه خوانند. این مؤلف گوید لعبت بربری چیزی است مانند سورنجان، اما گردتر منفعت آن در سین گفته شد و بعضی گویند نوعی از یبروح است و خلاف است و بدل وی در تحریک باه به وزن آن جوز مقشر بود و به وزن آن تودری زرد، گویند بدل آن نیم وزن آن بهمن سرخ است. ضریر انطاکی در تذکره آرد: نبات بالمغرب له زهر اصفر واصله عقد کانه حلم الثدی مر الطعم حادّ یشبه السورنجان حارّ یابس فی الثالثة یهیج الشهوة جداً و ینفع من اوجاع المفاصل و الریاح و یدر الدم المحتبس و ما عقدمن اللبن و یقطع البلغم و یضرّ الصداع و یصلحه الکزبرة و شربته درهم و یعرف الان بمصر بالتریاق. (تذکرهء ضریر انطاکی). حکیم مؤمن در تحفه گوید: بیخی است شبیه به سورنجان و باریکتر و مانند سرپستان و تلخ و تند و در مصر معروف به تریاق است و سورنجان را بعضی به این اسم مسمی دانسته اند. در دوم گرم و خشک و به غایت مبهی است و مدرّ خون حیض و بواسیر و قاطع بلغم و محلل ریاح و جهت مفاصل و امثال آن نافع است. رازی جهت رفع سموم بیعدیل دانسته و مداومت او باعث سرخی رخسار و اکثار او مورث امراض حادهء و مصدع و مصلحش گشنیز و قدر شربتش یک درهم و بدلش به وزن او تودری و مثل آن مغز گردکان است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Colchique.
(2) - Menu colchique.
لعبت پرست.
[لُ بَ پَ رَ] (نف مرکب)آنکه لعبت پرستد :
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی.نظامی.
لعبت پرستی.
[لُ بَ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل لعبت پرست.
لعبتخانه.
[لُ بَ نَ / نِ] (اِ مرکب)صورتخانه (آنندراج). شاید بتخانه :
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبتخانهء نوشاد دارد.امیرمعزی.
لعبت ساز.
[لُ بَ] (نف مرکب) لعبت گر.
لعبتک.
[لُ بَ تَ] (اِ مصغر) مصغر لعبت. لعبت خرد :
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبِست ز خورشید و مهند.
منوچهری.
لعبت گر.
[لُ بَ گَ] (ص مرکب) لعبت ساز.
لعبت مطلقه.
[لُ بَ تِ مُ لَ قَ / قِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از مردم گیاه است و آن گیاهی باشد شبیه به انسان و به عربی یبروح الصنم گویند. (برهان). اصل یبروح است و در یاء گفته شد. (اختیارات بدیعی).
لعبت معلقه.
[لُ بَ تِ مُ عَلْ لَ قَ / قِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعبت مطلقه. مردم گیا. یبروح الصنم. (برهان).
لعبگر.
[لَ گَ] (ص مرکب) بازیگر(1) :
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب.فرخی.
فاخته راست به کردار یکی لعبگر است
درفکنده به گلو حلقهء مشکین رسنا.
منوچهری.
(1) - Acrobate.
لعب معکوس.
[لَ بِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله بمعنی بازیچهء وارونه آورده. و شاید از اصطلاحات شطرنج باشد و شاید که مراد همان معنی لغوی دو کلمه باشد به صورت اضافه :
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت.
مولوی.
لعبة.
[لَ بَ] (ع اِ) دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن. (منتهی الارب). یبروح الصنم است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به لعبت بربری شود. ابوریحان در صیدنه گوید: ابوحریج گفته است میان جرم او به میان سورنجان سفید ماند او را از زمین مغرب از بلاد افریقیه به اطراف برند و گویند سورنجان را به عوض او بفروشند. «ص اونی» گوید باه زیاده کند خواه بخورند و خواه حقنه کنند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). اصل الیبروح. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعبة.
[لِ بَ] (ع اِ) نوعی از بازی.
لعبة.
[لُ عَ بَ] (ع اِ) لَعِب. رجوع به لَعِب شود. بازیی است. ج، لُعَب. (مهذب الاسماء).
لعبة.
[لُ بَ] (ع اِ) لعبت. پیکر نگاشته. پیکر عموماً. (منتهی الارب). || اُعجوبه :
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
|| گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. (منتهی الارب). امروز گویند: فلانی لعبتی است؛ یعنی سخت نادان و احمق است. || بازی. || بازیچه. ج، لُعَب. (زمخشری). بازیچه همچو شطرنج و جز آن. (منتهی الارب). ملعبة. عروسک. دُمیة. لحفتان. آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. (برهان) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است.
ناصرخسرو.
بازیچهء لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم.
سیدحسن غزنوی.
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه.خاقانی.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.نظامی.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی.نظامی.
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچهء بی دهن نگر.
عطار.
|| صنم. بت :
بتان دید (بیژن) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.فردوسی.
دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.فرخی.
با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار.
فرخی.
آن بدین گوید باری من ازین سیم کنم
خانهء خویشتن از لعبت نیکو چو بهار.
فرخی.
شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگهای او به چنگ.
منوچهری.
بر برگ گل نسرین آن قطرهء دیگر
چون قطرهء خوی بر زنخ لعبت فرخار.
منوچهری.
بر خوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، از لعبت فرخاری.
منوچهری.
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آزر گرفت.
مسعودسعد.
|| خوبروی. خوب. معشوق. زیباروی :
قلم او چو(1) لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن.فرخی.
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.منوچهری.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.
منوچهری.
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار.مسعودسعد.
لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانی است.مسعودسعد.
ای قندهار گشته ز تو جایگاه قند
والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست.
مسعودسعد.
لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد.مسعودسعد.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ولیکن به لحن موسیقار.
مسعودسعد.
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا.
مسعودسعد.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.مسعودسعد.
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.سوزنی.
تیر مژگان تو ای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنانچون تن نخجیر به تیر.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.خاقانی.
بر بندگان پاشی گهر هر بنده ای را بر کمر
زآن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته.
خاقانی.
وعدهء تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده.نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.سعدی.
همشیرهء جادوان بابل
همسایهء لعبتان کشمیر.سعدی.
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد.سعدی.
به یاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خودبینیم.سعدی.
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.سعدی.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.سعدی.
لعبت شیرین اگر تُرش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.سعدی.
- لعبت آزری؛ منسوب به آزر بت تراش عمّ ابراهیم یا پدر او :
شاخ بادام از بنفشه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ.
منوچهری.
- لعبت چشم؛ مردمک چشم. (دهار) :
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.خاقانی.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
- لعبت دیده؛ لعبة العین. لعبتان دیده؛ مردم دیده :
چرخ بر کار و بار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار.
خاقانی.
هردم هزار بچهء خونین کنم به خاک
تا لعبتان دیده به زادن درآورم.
خاقانی.
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام.
خاقانی.
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کو را به حوض ماهی دادند غسل دیگر.
خاقانی.
از آن شد پردهء چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی.
خاقانی.
- لعبت زرنیخ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. (آنندراج) (برهان) :
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت(2) مگرد.
نظامی.
(1) - در اصل: چه.
(2) - آیا لعبت به معنی لته و کهنهء حیض است؟
لعبة مرة.
[لُ بَ تِ مُرْ رَ] (ع اِ مرکب)المستعجلة. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعث.
[لَ عَ] (ع مص) آهسته رو گران سنگ گردیدن. العث گشتن. (منتهی الارب).
لعثمة.
[لَ ثَ مَ] (ع مص) درنگ کردن و توقف نمودن. || بازداشتن. بازداشت. || سپسایگی رفتن. پس پس رفتن. || نیک نگریستن. || تأمل کردن. (منتهی الارب).
لعج.
[لَ] (ع مص) خلیدن و گذشتن در سینهء کسی. (منتهی الارب). خلیدن چیزی در دل. (منتخب اللغات). || سوختن پوست. || سوختن حب کسی را. (منتهی الارب). || سوزانیدن. (دهار) (تاج المصادر). سوزانیدن دل. (زوزنی). || دردناک کردن اندام را. (منتهی الارب).
لعج.
[لَ عَ] (ع اِمص) عشق سوزان. (دزی).
لعذمة.
[لَ ذَ مَ] (ع مص) درنگ کردن و توقف ورزیدن. || سپسایگی رفتن. || تأمل کردن. (منتهی الارب).
لعذمی.
[لَ ذَ می ی] (ع ص) حریص. آزمند. (منتهی الارب).
لعز.
[لَ] (ع مص) آرمیدن با زن. || لیسیدن ناقه بچهء خود را. (منتهی الارب).
لعس.
[لَ] (ع مص) گزیدن به دندان. (منتهی الارب).
لعس.
[لَ] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان).
لعس.
[لَ عَ] (ع اِ) سرخی لب که به سیاهی زند. (منتهی الارب). سیاه لبان که لب ایشان از غایت سرخی به سیاهی زند. (منتخب اللغات). || سیاهی لب که نیکو نماید. (منتهی الارب).
لعس.
[لَ عَ] (ع مص) سیاهی آمیز شدن. (منتهی الارب).
لعس.
[لُ] (ع ص، اِ) جِ العس و لعساء. (منتهی الارب).
لعساء.
[لَ] (ع ص) تأنیث العس. ج، لعس. || جاریةٌ لعساء؛ دختر نهایت سرخ رنگ که اندک به سیاهی زند. || شفة لعساء؛ لب مایل به سیاهی. لبی سیاه فام. (مهذب الاسماء). (منتهی الارب).

/ 16