لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لعسان.
[لِ] (اِخ) جایی است. (منتهی الارب).
لعسم.
[] (ع مص) تلعثم. تلعلم.(1) (دزی).
(1) - Altere.
لعص.
[لَ عَ] (ع اِمص) دشواری. || نیک آزمندی و حرص در خورد و نوش. (منتهی الارب).
لعض.
[لَ] (ع مص) به زبان گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
لعط.
[لَ] (ع اِ) خطی که حبشیان بر روی کشند. ج، العاط. (منتهی الارب).
لعط.
[لَ] (ع مص) بر پهنای گردن کسی را داغ کردن. || تمام خواستن و نگاه داشتن حق کسی را. || تیر انداختن بر کسی. || چشم زخم رسانیدن. || شتافتن. || چریدن ستور. (منتهی الارب).
لعط.
[لَ] (ع اِ) پهلوی دیوار و کوه که به مقابلش روند و گذر کنند. (منتهی الارب).
لعطاء.
[لَ] (ع ص) گوسپند سیاه گردن. (منتهی الارب). آن گوسفند که گردن وی به پهنا سیاه بود. (مهذب الاسماء).
لعطة.
[لُ طَ] (ع اِمص) تیراندازی. || چشم زخم رسانی. (منتهی الارب).
لعطة.
[لُ طَ] (ع اِ) سیاهی گردن گوسپند. || گردن بند. || سیاهی که بدان زنان به روی خط کشند. || خطی است سیاه که زنان بر رو کشند. || سیاهی سرخی آمیز روی چرغ. || سیاهی گردن. (منتهی الارب).
لعف.
[] (ع مص) رجوع به کلمهء لعف در دزی شود :
فلو کنتُ بالارض الفضاء لعفتها
ولکن اتت ابوابه من ورائیا.
لعق.
[لَ] (ع مص) لعقة. (منتهی الارب). لیسیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || مردن: لعق فلان اصبعه؛ بمرد. (منتهی الارب). || به کفجلیز برآوردن. (زوزنی).
لعق.
[لَ عِ] (ع ص) رجل وَعق لعق؛ مرد نیک آزمند. (منتهی الارب).
لعقط.
[لِ قِ] (ع ص) زن بدزبان. (منتهی الارب).
لعقة.
[لَ قَ] (ع اِ) یکبار لیسیدن. (منتهی الارب). لعق. || اندک هرچه باشد. یقال: فی الارض لعقة من ربیع؛ ای قلیل من الرطب. (منتهی الارب).
لعقة.
[لُ قَ] (ع اِ) آنچه در کپچه و ملعقه برداشته شود. (منتهی الارب). مقداری که در یک ملعقه جای گیرد. || از معجونات وزنی معادل چهار مثقال. (مفاتیح).
لعقة الدم.
[لَ عَ قَ تُدْ دَ] (اِخ) لقب عبدالدار و لقب مخزوم و عدی و سهم و حمج، بدان جهت که با هم سوگند خوردند سپس شتری کشته خونش را لیسیدند یا دست خود را به خونش بردند. (منتهی الارب).
لعل.
[لَ عَلْ لَ / لَ عَل ل] (ع ق، اِ) مگر. (منتهی الارب). شاید. تواند بود. باشد که. یحتمل. یمکن. بودکه. بوکه. امید. (منتخب اللغات). ارجو. امید چیزی که وصول آن ممکن باشد. (آنندراج) : لاتدری لعل الله یحدث بعد ذلک أَمراً. (قرآن 65/1).
ارجو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لعل.
سوزنی.
و امروز و فردا میگفت و به لعل و عسی تزجیهء وقت میکرد. (جهانگشای جوینی). رکن الدین چون دید که در دست بجز خسران نخواهد داشت و در این مدت که به سوف و لعل تزجیهء وقت میکرد... (جهانگشای جوینی). لَغَنَّکَ، لَعَلَّکَ باشد به لغت بنی تمیم. (منتهی الارب).
- با هزار لیت و لعل؛ با اگر مگر بسیار.
|| کاش. و آن کلمه ای است جهت امید و ترس و شک. (منتهی الارب).
لعل.
[لَ] (اِ)(1) پشهء سخت بزرگ در مازندران و جنگلهای آن. جای گزیدگی وی سخت بیاماسد و گاه باشد که قرحه پیدا آرد.
(1) - Tipule.
لعل.
[لَ] (معرب، اِ)(1) (کلمهء فارسی است محیط المحیط). لال. بدخشانی. (زمخشری). ملخش. بدخشی. یکی از احجار کریمه(2) و صورت دیگر آن لال است چون نعل و نال. یکی از احجار کریمه و آن غیر بیجاده است. سنگی ظریف با سرخی لامع و از یاقوت سست تر. (دزی). حمدالله مستوفی گوید: الوان است سرخ و زرد و بیشتر سبز و بنفش و بهترینش سرخ بدخشانی است. (نزهة القلوب). و هم او گوید: در ایام سابق لعل نبوده است و بدین سبب در کتب ذکرش کمتر آید [ و ] در این چند سال در کوه بدخشان پیدا شد. معدن خوب دارد در سر راه آذربایجان نیز معدن است اما لعل آن نارسیده است و تیره رنگ و با کبودی زند، لاجرم قیمتی ندارد. (نزهة القلوب چ لیدن ص204). در قاموس کتاب مقدس آمده: معروف است و در میان سنگهای گرانبهای مشرق زمین به منزلهء الماس است، و فی الحقیقة اگر این جنس لعل بزرگتر از اندازه باشد گران بهاتر و نفیس تر از الماسی است که به همان وزن باشد، لعل مشرقی نوعی از یاقوت سرخ است رنگش میانهء دودة القرمز و قرمز قانی است. لفظ لعل دفعات در کتاب مقدس وارد شده (ایوب 28: 18 ارمیا 3: 15 و 8: 11) اما به گمان بعضی مفاد لفظ عبرانی مرجان یا لؤلؤ می باشد و حال آنکه لعل حقیقی و اصلی شباهت به یشم یارباق (؟) دارد. (اشعیا 54: 12 حز27: 16). صاحب آنندراج گوید: معرّب لال، هر چیز سرخ عموماً و به معنی جوهر سرخ قیمتی خصوصاً... و به هندی و فارسی مشترک باشد یا تصرف فارسیان عربی دانست... و آن جوهری است سرخ رنگ و این در اصل به الف بوده که فارسیان متعرب به عین مینویسند و اینکه میگویند معدن لعل در بدخشان است از مستحدثات است، زیرا که معدن آن مخفی بود تا در زمان خلافت اوایل عباسیان در ارض ختلان زلزله ای عظیم پدید آمده و کوه سکنان(3) (؟) شکافته شده، کان لعل پیدا گشت و لعل از شهر بدخشان نمیخیزد، بلکه از معادن دیگر در بدخشان آورده میفروشند و بدان شهرت گرفته و لعل انواع میباشد: رمانی و پیازی و تمری و لحمی و عنابی و بقمی و ادریسی و دوشابی و لعل پیکانی و لعل عقربی و لعل قطبی و آن نگینه وار پهن باشد و بهترین آن عقربی است و بعد از آن پیازی و سپس تمری و رمانی و پیکانی، لعلی که آن را بر شکل پیکان تراشند و زنان آن را گوشواره سازند و ناب از صفات لعل است. (آنندراج). حکیم مؤمن گوید: معرب از لال است و از ادویهء مستأنفه است و در کتاب احجار قدیم ذکر او نشده و مؤلف منافع الاحجار و لباب الصناعة تصریح نموده اند که از سیصد سال متجاوز است که به سبب زلزلهء عظیم کوه بدخشان منهدم گشته لعل ظاهر شده و از جنس یاقوت و به استحکام رمانی او نیست و به جهت اختلاف مکان تکون بعید نیست چه قدما یاقوت را به اقسام مختلفه ذکر نموده و قسمی را در رنگ مانند او تصریح کرده و در منافع به حسب تجربه مثل او یاقوت احمر و در تفریح و تقویت دل و باصره قوی تر از یاقوت است، و معهذا شرب او حابس خون، بواسیر و رافع سموم و در جمیع علل سوداوی و اعصاب قوی التأثیر است و قدر شربتش از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم درهم تجویز کرده اند. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب مخزن الادویه گوید: لعل، معرب از لال هندی است. ماهیت آن از احجار جدیده است که تازه اطلاع بدان بهم رسیده و در کتب احجار قدیمه ذکر آن نیست، مؤلف منافع الاحجار و لباب الصناعة تصریح کرده اند که از سیصد سال متجاوز است که سالی به سبب زلزلهء عظیمی کوه بدخشان منهدم گردید و لعل ظاهر گشت و از جنس یاقوت است و رنگ آن از رنگ یاقوت در سرخی کمتر و اندک مایل به بنفشی و ارغوانی و از یاقوت نرم تر و معدن آن بدخشان از مملکت توران و دکهن هم بهم میرسد. بدخشانی بهتر و سرخی آن غالب و صلب و دکهنی نرم تر و اندک تیره تر و وافرتر از بدخشانی و کم بهاتر و بالجمله قسمی از اقسام یاقوت است که به اختلاف مکان بدین نحو متکون میگردد... طبیعت آن در گرمی و سردی معتدل مایل به حرارت و در دوم خشک.
افعال و خواص آن: در تفریح دل و اعصاب و قوت باصره قوی تر از یاقوت و حابس نزف الدم و بواسیر و در جمیع علل سوداوی قوی التأثیر مقدار شربت آن از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم دانگ گفته اند. (مخزن الادویه). ابوریحان در الجماهر ذیل کلمهء لعل بدخشی گوید: الجواهر الفاخرة فی الاصل ثلاثة و هی الیاقوت و الزمرد و اللؤلؤ، و من حق الترتیب فیها ان یتلو بعضها بعضاً فی الوصف الا انه لما جری فی باب الیاقوت ذکر لا شباهه وجب الحاق العل لها(4) فانه منها و ابهاها(5) فاقول انه جوهر احمر مشف. صاف یضاهی فائق الیاقوت فی اللون و ربما فضل علیه حسناً و رونقاً ثم یخلف عنه فی الصلابة حتی اسرع التأثیر الی زوایاه و حروفه من مماسة الاشیاء و مصاکتها و یجاوز(6) ذلک الی سطوحه المستویة حتی ذهب بمائه الی ان یعاد علیه الجلاء بالمار قشیثا(7) الذهبانی(8) الذی یسمیه اهل المعادن ترنجه(9) تشبیها(10) صفرته بالشبه لان المار قشیثا و ان تنوع انواعاً بالوانه و نسب اصفره الی الذهب و ابیضه الی الفضة و احمره الی النحاس و ادکنه الی الحدید فان الذی یستعمله الجلاؤون(11) هو الذهبانی لم اتحقق فیه الی الاَن أَذلک لخاصیة فیه: معدومة فی سائر انواعه ام هو من جهة کثرتة و قلة سائره. و هذا للعل هو الذی سماه الکندی و نصر بیجاذیا ذهبی اللون و لست اعرف لهذه التسمیة علة سوی احتیاجه فی الجلاء الی ذهبی المار قشیثا و استبعدها مع ذلک انّه لیس للذهب بلونه اتصالا یحتمل التشبیه و الاختلاط کما تری فی غیره(12) من قطع(13)اللازورد - و نسب نصر معدنه الی بدخشان و قال انه یشتری الی ایام آل بویه بقیمة الیاقوت ثم عرفوه فتخلف عن نفاقه بتلک القیمة و لیس بدخشان منه بشی و لکنه ینسب الیه لان ممر حامله علیه و فیه یجلی و یسوی فبدخشان له باب ینتشر منه فی البلاد کما ینسب الهلیلج و العود و البرنک الی کابل لان کابل کان فیما مضی اقرب ثغور الهند الی ارض الاسلام و بها مقر المتلقبین بالشاهیة من الاتراک و البراهنه(14)بعدهم فکان کابل ایامئذ کالفرضة المقصودة لجلب تلک السلع منها و الا فذلک العود الخالص محمول الیها(15) من سواحل الهند الجنوبیة و الهلیلج من جالهندر(16) و بینهما مسیرة اکثر من شهرین بسیر الرفق. و البرنک محمول الیه من نواحی قیرات المصاقبة لحدود کشمیر و القندهار و معلوم انه لایقوم علی النار من انواع الیواقیت غیر احمره و ان لونی(17) احفره و اکهبه ینسلخان عنها فی الحمی لکن احد من یزاول صنعة الحک و الجلاء بتلک النواحی اخبران(18) هذا الجوهر اللعل یقاوم النار ان احمی بالتدریج و ترکت البوطقة فی الکور(19)الی ان تبرد بالتدریج ایضا فان النارتزیده حسناً و صفاء و لم اشاهد ذلک و لم اتمکن من امتحانه - و معادن اللعل فی بقاع بها قریة تسمی ورزقنج(20) علی مسیرة ثلاثة ایام من بدخشان بخروخان(21) فی مملکة شاهنشاه و مقره شکاسم قریب من تلک المعادن و الطریق الیها یتیاسر من(22) شکاسم و یمر فیها بینه و بین شکنان(23) و لهذا استأثر صاحب و خان بغلاوة الجوهر و یجوزه سرا(24) و لایطلق لمستنبطیه حمل شی ء عظیم الحجم الی موضع الا بمقدار من الوزن فرضه لهم و رخص فی حمله و مازاد علیه فهو له و محظور علیهم حمله الی غیره و ذکروا فی اول ظهور هذا الجوهران الجبل هناک انشق. و تقطع بزلزلة ارجفت الارض حتی تساقطت الصخور العظام و انقلب الموضع عالیها ساف و ظهر اللعل منه و رأته النساء و ظنته صابغا للثیاب و سحقته فلم تلون(25) منه شیئاً و ارینه رجالهن و انتشر الحدیث به و شعربه اصحاب المعادن بامره فاستنبطوه بالحفر و نسبت المعادن و ما اخرج من کل واحد منها نسب الیه(26)کالبلعباسی(27) و السلیمانی(28) و الرحمانی(29) و ربما الی ماقاربها من القری و البقاع کالنیازکی(30) فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک لا اتصال له بشی من ذکر النصل(31). و طلب اللعل ینقسم الی قسمین احدهما بحفر المعدن فی الجبل و الاخر بتفتیشه بین الحصی و التراب المنهالة من تقطع(32) تلک الجبال بالرجفات و اسالة السیول الی السفوح(33) و یسمی هذا الطلب هناک تاتری(34) و استنباط المعادن(35) کالخصال فی(36)القمار و کاعتساف المهامه خزافا و القفار و التهور فی رکوب البحر لادلیل لفا علیها معیناً(37) علی بلوغ المرام غیرالتفرس(38) و کذلک هؤلاء یبتدؤن فی عمله و اکل الجبل کاکل السوس و الارضة علی عمیاء لیس فیها الا لعل و عسی فان طال بهم الامر علی ذلک عادوا بالخسران و الخیبة و ان وصلوا الی حجر ابیض یشابه الرخام فی لونه لین منفرک قد احتف به من جانبیه اما حجرالزنود و اما حجر آخر یسمونه غدود(39) علی وجه تشبیه بغدر اللحم وهوابیض یضرب قلیلا الی الکهوبة(40) استمروا فیه علی العمل و کان اول امارات النجاح فی العمل و الامل و عند ذلک یفضی بهم الی مایسمونه شرسته(41) و هو جوهر متفرک اذا اخرج انتشر(42) و لم ینتفع به لکنه عندهم من طلائع المقصود ثم یفضی بهم الحفر الی شیئی غیر متفرک(43) بل متماسک یعمل منه خرز مؤاتیة للثقب و نسبته الی المطلوب کنسبة الکرکند الی الیاقوت اعنی بالکمودة و الصمم و نزارة(44) الشفاف غیر التام فاذا جاوزوه بلغوا موضع الجوهر و مما یجری علی السنتهم فی التشبیه ان هذا جزاء الجوهر کملک مشتهر فی الممالک بالسخاء(45) مقصود منها بتأمیل العطاء و الحباء(46) یحتاج الی قطع مسافة مدیدة فی فلاة عدیمة الماء و المرعی یعیا فی قطعها الخریت و هی مثال الجبل المحفور فاذا اقتحمهما(47) انتهی الی تخوم المملکة فاستبشر بالا نتهاء الی العمارة کالاستبشار بالحجر الابیض المبشر بالنجاح و اذا اخترق(48) العمران من قریة الی اخری شابه اشرستة(49) الاولی و البلد کالثانیة و قد بلغ قصر الملک المقصود فیه - و هذا اللعل(50)یوجد فی وعاء کانه من ذلک الحجر الابیض کالبلور و اسم الوعاء بما فیه مغل و یختلف بالصغر و العظم فیأخذ من(51) کالبندقة الی قدر البطیخة و لم یذکروا منه مایفضل علی الثلاثة ارطال و اذا کشطت عنه تلک القشرة بدا الجوهر اما قطعة واحدة و ذلک عزیز الوجود و اما قطاعاً مهندمة کهندام حب الرمان فی قشره متفاوتة(52) فی الحجم الی ان یبلغ فی المغل من القطعة الواحدة الی الکثیرة المتشابهة فی الصغر الارزن(53) و ربما وجد الجوهر غیر متغلف ایضاً و یختلف لونه فی حفائر معادنه فیمیل بعضها الی البیاض و فی بعض الی السواد و تخلص الحمرة فی بعض کالذی فی المعدن المعروف بابی العباس فانه علی غایة الحمرة المشبعة و الذی یعرف بالرحمانی(54) فانه اردأها و اجود الجمیع هوا المعروف بالنیازکی(55) بهرمان عصفری فی غایة الصفاء و فی ایامنا قیمة مایکون منه وزن درهم عشرة دنانیر هرویة فان بلغت القطعة(56) من وزن عشرین درهما الی مائة درهم کانت قیمة کل وزن درهم منه عشرین دیناراً(57) الی ثلاثین. و ذکر جوهریو(58) الامیر یمین الدولة انهم شاهدوا(59) منه مایفضل علی وزن المائة درهم فطابق قولهم مایحکی عن بعضهم انه عثر علی مغل اتزن منا و نصفا(60) و انکشفت جلدتها عن قطعة واحدة من فائق النیازکی(61) فخاف ان یقبض علیها و تؤخذ منه فکسرها قطعا و حمل احدیها(62) الی یمین الدولة و کان(63) وزنها نیف و تسعین درهما و لهذا یقال فی ثمن المغل فربما کان فیه غناء من یجده مدة العمر و کنت اسمع فی مامضی ان اللعل یوجد احیانا فی وعائه مائعا سائلا(64) و اذا ضربته کیفیة الهواء استحجر و صلب. هکذا سمعنا(65) ایضاً من احد من مکث فی تلک(66) النواحی و انکره سائر المخبرین و لیس انکارهم یفید(67) یقینا علی امتناع ذلک فربما کان ذلک فی الندرة و لم یتفق لهم و لاوصل(68) خبره بهم اذتقرر فی باب البلور تحجره بعد المیعان الذی فی غایة الرقة و یوجد من جوهر هذا اللعل بنفسجی و اکهب و اخضر و اصفر و قد شاهدت من هذه الالوان شیئاً لم یشبع خضرة اخضر شبع المینا الا خضر بل کان بالزجاج اکثر شبها و ذکر الحکاک الذی حکیت عنه ان بعض الکبار بتلک النواحی احمی الاخضر بمشهده مرات متوالیة فما استهال عن لونه و لم تقدح النارفیه قدحه فی الزمرد و اکثر ما یوجد هذا الاخضر من التراب و الحصی فی التفتیش اما اصفره فانه لایصبر علی النار ولکنه یتغیر و هذا مضاه لما ذکره الکندی فی اکهب الیاقوت اذا شابته صفرة ثم انه لیس فی رونق الیاقوت الاصفر حتی یکون من اشباهه و لا فی ماء اصفر المینا و هذا ارخی انواعه و اقبله(69) للتفتت و التناثر و یوجد هذا الاصفر فی جمیع حفائر المعادن و یکثر وجوده بالقرب من قریة ورزفنج(70) فی سفح الجبل قرب الماء و هناک معدن یعرف بناو نولون جوهره مشمشی و اما البنفسجی الضارب الی الکهوبة فیوجد حول المعدن البلعباسی و فوق هذا المعدن معدن یعرف بالشریفی یغلب السواد فی جوهره علی الحمرة حتی یخفی شفافه و حمرته الا اذا اقیم بازاء الشمس بینهما و بین البصر و علی ظهر الجبل الذی فیه هذه المعادن یوجد البلور علی هیئة نبات السکر النباتی و لقد حمل الی منه نوع اکهب فکان کالیاقوت الکحلی الناصع و اما وجود قطعة واحدة بعضها احمر و بعضها اصفر فهو مما یکثر التحدت به و ذکر بعض الجوهریین انه یکون منه قطعة واحدة تجمع الاحمر و الاصفر و الاخضر مختلطة لا بالتماس بین المتمیزات ولکن باتحاد المادة و اتصال الملونات بتلک الالوان و هی فی ذاتها واحدة. و کان نصربن الحسن بن فیروزان مولعا بجمع الغرائب و خاصة من الحصی و الاحجار و ذکران عنده یاقوت احمر فی عرض الکف و طلبه منه خوارزم شاه لیراه فاهداه الیه و کان غلظه مقار بالغلظ(71) الاصبع فی عرض یستر الکف اذا اطبق علیه و وجه مجب کالاترج و العنب المندمج و بطنه مسطح و لونه احمر یضرب قلیلا الی الخمریة غیرتام الصفاء و اخبر انه وجد بارض الهند ملتحماً علی حجر و انه امر بحکه بالسنبادج حتی تمیز منه و لما لم یقم للمبرد قلنا انه بعض الاشباه و اتفقت لی اعجوبة فی غار مشرف علی بطحا، متاخمة بقصیا(72) علی قرب فرسخین من قریة سالیاهة نحو کشمیر و فی جباله و ذلک انی لمحت علی ارض ذلک المغار نصف کرة حمراء فی قدر الرمانة الکبیرة و ظنتها من مشابه ماوجد نصربن الحسن و قربت منها و زاولتها فاذا انها نصف کرة من طین قد نبت علیها حبات کحبات(73) الرمان علی حمرة تامة رمانیه تلمع فی وسط کل حبة نواة دقیقة مستطیلة و قدر کل حبة منها کجتین او ثلاث من حب الرمان السمین متطاولة(74) الخلقة و قدبر زمن اصل کّل واحدة الی الطّین مثل ما یبرز من حبّة الرمان، حبة الرمان کالخیط و ینغرس فی شحمه فاخرجت نواها و زرعتها فلم تنجب و تعجبت من حصول حب علی طین من غیر توسط شجرة او نبات بینهما - فاما قیاس مابین اللعل و الیاقوت الا کهب المتساوی المساحة فهو سبعون و ثلث و ثمن عند المائة و لایزال اللغویون و الشعراء یشتقون الاسامی للتفاؤل و التیمن و التشاؤم - فقد کتب الحاکم ابوسعد(75)بن دوست النیسابوری الی صدیق له عقیب النثر:
ففی الخاتم لاشک
علی الودین ختمان
فلولا الفال ما کان
قبول المال من شان.(76)
(الجماهر بیرونی صص81 - 88) :
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان.ناصرخسرو.
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامن خورشید.سنائی.
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش به کهستان مکیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال.
سوزنی.
حجرهء آهنین نگر حقهء آبگینه بین
لعل در این و زر در آن کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته.خاقانی.
با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم.
خاقانی.
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم.خاقانی.
چشمهء خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زادهء خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
غنچه دارد زرِ تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او.خاقانی.
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی.
خاقانی.
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.خاقانی.
هم نعت حضرت نبوی کآن نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم.
خاقانی.
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهء لعل
به بحر ماه مشیمه ز نوربچهء ناب.خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی.خاقانی.
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده.
خاقانی.
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.نظامی.
جزع ز خورشید جگر سوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.نظامی.
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.نظامی.
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره ای.
اثیر اومانی.
سالها باید که تا از آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب.مولوی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.سعدی.
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
ز تاج ملکزاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.سعدی.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانْشان نباشد بدر.سعدی.
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان.
سعدی.
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب.جامی.
برده ام صد رنج شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی.
لعل و زر و گل چه سود و ده روزه بقا
خوش سرو تهی دست و خوشا عمر دراز.
شاهی.
زآن جوهری که خون جگر خورده ست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.قاآنی.
-امثال: لعل به بدخشان بردن؛ زیره به کرمان بردن.
|| (ص) به رنگ لعل. مجازاً سرخ. احمر :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدونیمه کن به نزد من آر.رودکی.
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.رودکی.
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسائی.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.فردوسی.
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سواران چو لعل.فردوسی.
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.فردوسی.
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش.فردوسی.
سه جام می خسروانی بداد
چو شد گرگسار از می لعل شاد.فردوسی.
می لعل پیش آور ای روزبه
چو شد سال گوینده بر شصت وسه.
فردوسی.
همی پوست کند این از آن، آن از این
ز خونشان شده لعل روی زمین.فردوسی.
دو پیکان بجای سرون بر سرش
به خون اندرون لعل گشته برش.فردوسی.
چنان گشت سرتاسر آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه.
فردوسی.
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر و دست گردان به خون گشته لعل.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی.فردوسی.
ز پروازش آورد ناگه فرود
ز خونش شده لعل رنگ آب رود.فردوسی.
سپردند اسبان همه خون به نعل
همی پای پیلان ز خون گشته لعل.
فردوسی.
بیامد بر آن خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.فردوسی.
نه پیدا بد از خون تن رزم کوش
که پولادپوش است یا لعل پوش.فردوسی.
هم اندر زمان لعل گشتن رخان.
نمد سر برآورد و کرد استخوان.فردوسی.
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرْشْ گشت از جهان ناامید.فردوسی.
میان سپه دید سهراب را
زمین لعل کرده به خوناب را.فردوسی.
ز خون جگر لعل کرد آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سمّ و نعل.فردوسی.
می لعل خور خون دلها مریز
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
خان به خواری و به زاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران.فرخی.
بادهء لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم.
فرخی.
ز آن می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد از این بیش ستم.
فرخی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
فرخی.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم.
فرخی.
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید.
فرخی.
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر.
عنصری.
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر سرخ گل.عنصری.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهء لعل و با گل حمری.منوچهری.
شمشاد چو گلنار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.اسدی.
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازو و تیغ و خفتانْشْ لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صدبرگ زرگری.
ایلاقی (از ترجمان البلاغة).
می خورم لعل تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.ادیب صابر.
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب خازهء من.سوزنی.
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده ست.خاقانی.
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مُضغه شد آنگه جنین.
خاقانی.
دیدهء روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه های صبوح.خاقانی.
هست لب لعل تو گوهر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین.
خاقانی.
لب لعل تو تا در خنده آید(77)
اجل را سنگ در دندان می آید.خاقانی.
هم به گلاب لعل بر درد سرم که از فلک
با همهء درد دل مرا درد سری است بر سری.
خاقانی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.نظامی.
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.نظامی.
سم بادپایان پولادنعل
به خون دلیران زمین کرده لعل.نظامی.
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.سعدی.
می لعل نوشین بیا و بیار.سعدی (بوستان).
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.سعدی.
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبهء ازل از خود نمیتوان انداخت.حافظ.
و رجوع با مثلهء کلمهء لعل شود.
- انگور لعل؛ شاید انگور صاحبی امروز باشد : وز شرابهای مسکر شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود... و اگر انگور لعل نیابند نیمه سپید کنند و نیمه سیاه. (هدایة المتعلمین ربیع بن احمد الاخوینی بخاری).
- دیبای لعل؛ دیبای سرخ. دیبای لعل رنگ :
به میدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم و درفش.فردوسی.
به میدان هفتمْشْ دیبای لعل
زمین بوده چون کوه آهن ز نعل.فردوسی.
امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده. (تاریخ بیهقی).
- قبای لعل؛ قبای سرخ. قبای لعل رنگ.
|| (اِ) کنایه از لب. لب معشوق :
خون چه خاقانیی ریختهء لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
با لعل نیم ذرهء خندان آفتاب
سایه نشین دیدهء گریان کیستی؟خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره یْ تب است در دهن اژدها(78).
خاقانی.
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد.خاقانی.
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه، باش
تا به خدایی شود عیسی تو متهم.خاقانی.
لعل مسیحادمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سر دارم ببرد.خاقانی.
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد.خاقانی.
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر
در شکرریز جمالت گوهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهء او مهر کان خواهد شکست.خاقانی.
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته ای.
خاقانی.
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو.خاقانی.
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن.نظامی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.سعدی.
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند.سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش.سعدی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل.حافظ.
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است.
حافظ.
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.حافظ.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب بادهء لعل تو هوشیارانند.
حافظ.
می کند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.حافظ.
|| فرفیر(79). و آن رنگی است که پیشینیان از نوعی صدف به دست می کرده اند. || کنایه است از شراب :
تا جرعه ادیم گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب درده.خاقانی.
- آب لعل؛ شراب یا شراب سرخ :
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- لعل تر؛ می. شراب :
بِستان ز ساقی جام زر هم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را.
خاقانی.
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعل تر آورد.خاقانی.
- لعل با طبرزد جفت کردن؛ کنایه از سخن گفتن شیرین و رنگین است.
(1) - Spinelle.
(2) - Espece d'hyacinthe. (3) - احتما سمنگان.
(4) - بها.
(5) - ابهانها.
(6) - تجاوز.
(7) - المرقشیثا.
(8) - الذهبیة.
(9) - مرنجه. رنجه.
(10) - بالشبیه.
(11) - الجلاؤون منها.
(12) - عیونه.
(13) - قطاع.
(14) - البراهمنة.
(15) - الیه.
(16) - جالحنر.
(17) - لون.
(18) - بان.
(19) - الکورة.
(20) - در رفیح: ورزفنح؛ وررفح.
(21) - بروخان، ظ: نحو و خان.
(22) - ظ: عن.
(23) - شکبان؛ سکنان.
(24) - شرا و یحوره شرا.
(25) - تکن؛ یکون.
(26) - واحد منهما الیهم.
(27) - کاللغاسی و فی هامش آخر فی نسخة «س» مرکب من بنی العباس مثل بلعنبر و بلحارث و بلهجیم.
(28) - سقط من نسخة "ب".
(29) - والرحمدانی.
(30) - ظ: پیازکی.
(31) - ظ: الَبصَل.
(32) - تقطیع.
(33) - الفسوح.
(34) - ناتری؛ تاتری.
(35) - الجبال.
(36) - کالحصبا فی.
(37) - یقینا.
(38) - النفوس.
(39) - عدود.
(40) - اللهونه.
(41) - شرشقه؛ سرسته؛ شرشته.
(42) - اذا خرج انتشر؛ انتشر.
(43) - الی سمی غیرک؛ الی سمی له غیر.
(44) - و مراه.
(45) - فی السخا؛ بالسخایا.
(46) - والحیا.
(47) - افتحهما.
(48) - اختبرت؛ احترق.
(49) - السرشبیه؛ اسرسنه؛ السرسنه.
(50) - المغل.
(51) - منه.
(52) - متقاربة.
(53) - الازرق؛ الاررن.
(54) - بالرحمدانی.
(55) - بالبارکی؛ بالبازکی. ظ: پیازکی.
(56) - منه.
(57) - مثقالا.
(58) - جوهریون.
(59) - یشاهدوا.
(60) - منها و بضفا؛ منا و نصف.
(61) - بالبارکی؛ بالبازکی. ظ: پیازکی.
(62) - احدهما.
(63) - قطعة کان.
(64) - سیالا.
(65) - سمعته.
(66) - بتلک.
(67) - مفید.
(68) - اتصل.
(69) - اقلبه.
(70) - وررفیح؛ و زرفیج.
(71) - مقاربا بالغلط فی مثل غلظ؛ مقارباً بغلط؛ غلظه مثل غلظ (فصوبه فی الهامش).
(72) - بقضبا.
(73) - کحب.
(74) - مطولة؛ مطاولة.
(75) - سعید.
(76) - شأنی.
(77) - ن ل: آمد.
(78) - ن ل:
لعل تو طرف زر است بر کمر آسمان
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها.
(دیوان چ سجادی ص37).
(79) - Pourpre.
لعل آباد.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان کولی وند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، واقع در 34000گزی جنوب باختری الشتر و 9000گزی جنوب خاوری شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. دامنه، سردسیر، مالاریائی و دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است ساکنین از طایفهء کولیوند قلاتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لعل آباد.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 36هزارگزی باختری کرمانشاهان و دوهزارگزی صفی آباد. دشت، سردسیر و دارای 232 تن سکنه. آب آن از رودخانهء رازآور و چاه. محصول آنجا غلات، حبوبات دیمی و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و در فصل خشکی اتومبیل بدانجا توان برد. لعل آباد مشتمل بر دو محل به فاصلهء دوهزار گز از یکدیگر و به علیا و سفلی مشهور و سکنهء علیا 131 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لعل آباد.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در پنج هزارگزی باختری ماهیدشت. دامنه، سردسیر و دارای هفتصد تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و تابستان از شوسه اتومبیل به سختی توان برد. لعل آباد مشتمل بر چهار محل به فاصلهء یکهزار گز از یکدیگر و به اسامی زیر مشهور است: لعل آباد سیدجعفر دارای 260 تن سکنه و لعل آباد سیدصادق دارای 150 تن سکنه، لعل آباد کل کل 1 دارای 80 تن سکنه و لعل آباد کل کل 2 دارای 210 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لعل آباد حسینقلی خانی.
[لَ دِ حُ سِ قُ] (اِخ) دهی از دهستان باوند پوربخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در سی هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 1500گزی خاور شوسهء شاه آباد به کرمانشاه. دامنه، سردسیر و دارای 310 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، چغندر، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای از گله داران زمستان برای گرمسیر به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لعل آبدار.
[لَ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعل که حاجب ماوراء نیست. لعل شفاف :
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود.خاقانی.
|| کنایه از لب معشوق. (برهان) (آنندراج).
لعل از سنگ دادن.
[لَ اَ سَ دَ] (مص مرکب) کنایه است از به دست آوردن چیزی با نهایت مشقت و رنج و به کسی دادن. (برهان).
لعل از سنگ زادن.
[لَ اَ سَ دَ] (مص مرکب) کنایه از به دست آوردن چیزی است در نهایت صعوبت و سختی. (برهان). حاصل کردن چیزی به مشقت بسیار. (آنندراج). لعل از سنگ دادن. (برهان).
لعلاع.
[لَ] (ع ص) بددل. (منتهی الارب).
لعل بدخشان.
[لَ لِ بَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لعلی که از بدخشان آرند. رجوع به لعل بدخشی شود :
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگربار بست.سعدی.
لعل بدخشی.
[لَ لِ بَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعلی که از بدخشان آرند. رجوع به لعل شود.
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار.
فرخی.
لعل بست.
[لَ بَ] (ن مف مرکب) لعل بسته. لعل دار :
به دریا رسد در فشاند ز دست
کند گردهء کوه را لعل بست.نظامی.
لعل بوگرگ.
[لَ لِ گِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی از لعل که به صورت گرده باشد، چه بوگرک به لغت ترکی به معنی گرده است :لعل بوگرک ثمر نیک اخترش را جگرگوشهء آفتاب نامند یا گوشوارهء لعل شاداب. (جلالای طباطبا در صفت باغ کشمیر از آنندراج).
لعل پاره.
[لَ رَ / رِ] (اِ مرکب) قطعه لعل. قطعه ای از لعل :
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ.
سعدی.
لعل پوش.
[لَ] (نف مرکب) پوششی برنگ لعل پوشیده. پوشش فرفیری به تن کرده :
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.کسائی.
شد از خون تن ماهیان لعل پوش
دل میغ زد ز آب شنجرف جوش.
اسدی (گرشاسب نامه).
لعل پیازکی.
[لَ لِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از انواع لعل. لعل پیازی. لعل که رنگ آن به پوست پیاز قرمزپوست ماند :
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلوئی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
رجوع به لعل بدخشی شود.
لعل پیازی.
[لَ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از لعل کم رنگ. (غیاث). از انواع لعل. رجوع به لعل پیازکی شود :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وآنگهی
تو به طیبت مر مرا هر لحظه میگویی چو سیر.
رضی الدین نیشابوری.
لعل پیکانی.
[لَ لِ پَ / پِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از لعل باشد که بر شکل و هیأت پیکان است. لعلی که آن را به شکل پیکان تراشیده باشند و زنان از آن گوشواره سازند. (غیاث). لعلی را گویند که به اندام پیکان باشد و از آن گوشواره کنند. (برهان) :
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت.نظامی.
درون پردهء گل غنچه بین که میسازد
ز بهر دیدهء خصم تو لعل پیکانی.حافظ.
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون میشود از لعل پیکانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
وحدت (؟) طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچهء پژمرده دل را لعل پیکانی کند.
صائب (از آنندراج).
لعل پیوند.
[لَ پَ / پِ وَ] (نف مرکب)پیونددهندهء لعل. || کنایه از تاریخ نگار :
لعل پیوند این علاقهء در
کز گهر کرد گوش گیتی پر.نظامی.
لعل خفتان.
[لَ خِ] (ص مرکب) کنایه از مریخ. (آنندراج) :
به ترک لعل خفتان تاخت مرکب.
سنجر کاشی (در معراج).
|| (اِخ) لقب یکی از امرای دست چپ امیر حمزه که قصهء مصنوعهء آن مشهور است. (آنندراج) :
ز دست چپ ساقی آید به مجلس
ملک قاسم لعل خفتان مینا.
میرنجات (از آنندراج).
لعل خوشاب.
[لَ لِ خوَ / خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعل سیراب. || کنایه از لب معشوق. (آنندراج) (برهان).
لعل دار.
[لَ] (نف مرکب) دارندهء لعل. || دارندهء لبان لعل رنگ :
نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش.نظامی.
لعل درفشان.
[لَ لِ دُ فَ / فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از لب معشوق و سخن گفتن وی :
بی تو با چشم خون فشان هر شب
در غم لعل درفشان توام.عطار.
لعل درلعل.
[لَ دَ لَ] (ص مرکب) پر از لعل. انباشته به لعل. لعل مضروب در لعل :
شنیدم لعل درلعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش.نظامی.
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل درلعل.نظامی.
لعل رگ دار.
[لَ لِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از لعل معیب و داغدار :
شود چون خواهش پیمانه نوشی چشم مستش را
کند رگدار موج باده لعل می پرستش را.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
لعل رمانی.
[لَ لِ رُمْ ما] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از انواع لعل به رنگ ناردانه :
زمرد دیدهء افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو.
محتسب نمی داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی.
حافظ.
ز چشمم لعل رمانی چو می بینند میخندند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند میخوانند.
حافظ.
لعل رنگ.
[لَ رَ] (ص مرکب) دارای رنگی چون لعل. سرخ :
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صدوبیست مثقال هر یک به سنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
حریفان خراب از می لعل رنگ
سر چنگی از خواب در بر چو چنگ.
سعدی.
لعل روان.
[لَ لِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب لعلی انگوری باشد. (برهان). کنایه از شراب سرخ است. (آنندراج) :
لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور
زین فلک زمرّدین بهر چه مار میخوری.
خواجه سلمان (از آنندراج).
|| کنایه است از اشک خونین :
گر چو چنگم در بر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند.
خاقانی.
لعل ریزه.
[لَ زَ / زِ] (اِ مرکب) قطعات کوچک لعل. پاره های خرد لعل :
مانده زآن لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زآن قراضه چیزی کرد.نظامی.
لعل زر.
[لَ لِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از روشنی صبح. (آنندراج).
لعلزن کیاکلا.
[لَ زَ کَ] (اِخ) نام موضعی به بارفروش (بابل) مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص118).
لعل سان.
[لَ] (ص مرکب) مانند لعل. لعلی :
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیردست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
لعل سای.
[لَ] (نف مرکب) سایندهء لعل :
کی شدی این سنگ مفرح گرای
گر نشدی درشکن و لعل سای.نظامی.
لعلستان.
[لَ لِ] (اِ مرکب) معدن لعل.
لعل سفته.
[لَ لِ سُ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب لعلی انگوری باشد. (برهان) :
گهی لعل سفته به پیمانه خورد
گهی گوش بر لعل ناسفته کرد.نظامی.
لعل شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) سرخ گشتن. برنگ لعل درآمدن :
برادر جهان بین من سی وهشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت.
فردوسی.
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل.مولوی.
لعل شکربار.
[لَ لِ شِکْ کَ / شِ کَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعل شیرین. || کنایه از لب معشوق باشد. (برهان) (آنندراج).
لعل شناس.
[لَ شِ] (نف مرکب) گوهری :
لعل و دُر بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش دُرفروش و لعل شناس.نظامی.
لعل طراز.
[لَ طِ / طَ] (نف مرکب)نگارندهء لعل. (برهان) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.نظامی.
|| آفرینندهء لعل. (برهان). ایجادکنندهء لعل. (آنندراج).
لعلع.
[لَ لَ] (ع اِ) سراب. (منتهی الارب). کوراب. (مهذب الاسماء). || گرگ.(1) (منتهی الارب). ذئب. || درختی است حجازی. || به سکون حرف آخر به معنی لعا است: تلعلع؛ لعلع گفتن. || (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
(1) - در نسخهء خطی مهذب الاسماء «کرد» آمده و ظاهراً تصحیف گرگ باشد.
لعلع.
[لَ لَ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است و بدان جا جنگی بوده است. (معجم البلدان). || موضعی و آبی در بادیه. (منتهی الارب). آبی است در بادیه و گویند منزلی است میان بصره و کوفه: عُرنی؛ تا عین جمل سی میل و تا صید سی میل و تا اخادید سی میل و تا اُقر سی میل و تا سلمان بیست میل و تا لعلع بیست میل است و تا بارق بیست میل و تا مسجد سعد چهل میل و تا مغیثة سی میل و تا عذیب بیست وچهار میل و تا قادسیة شش میل و تا کوفه چهل وپنج میل است. (از معجم البلدان). و رجوع به عقدالفرید ج1 ص274 و ج6 ص64 و المعرب جوالیقی ص132 شود.
لعل عقربی.
[لَ لِ عَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از لعل. (غیاث) (آنندراج).
لعلعة.
[لَ لَ عَ] (ع مص) شکستن استخوان و مانند آن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || درخشیدن سراب. || اندوهمند شدن از گرسنگی. || طپیدن و بی آرامی کردن از هر چیزی. (منتهی الارب).
لعل فام.
[لَ] (ص مرکب) به رنگ لعل. لعلی. سرخ :
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پور سام.فردوسی.
چو رخ لعل شد از می لعل فام
به گشتاسب هیشوی گفت ای همام.
فردوسی.
ببودند با خوبی و ناز و کام
چو گشتند شاد از می لعل فام.فردوسی.
چو بشنید زآن بندگان این پیام
رخش گشت زین گفته ها لعل فام.فردوسی.
ز شادی چنان تازه شد زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام.فردوسی.
نادیده هیچ مشک همه سال مشکبوی
ناکرده هیچ لعل همه ساله لعل فام.کسائی.
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام.
اسدی (گرشاسب نامه).
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
بقال و قیل همی لعل فام باید کرد.
ناصرخسرو.
روی زمین از خون کشتگان لعل فام شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
صوفی بیا که آینه صافی است جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را.حافظ.
عشقبازی و جوانی و شرابِ لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شربِ مدام.
حافظ.
لعل فروش.
[لَ فُ] (نف مرکب) فروشندهء لعل. گوهری.
لعل فروشی.
[لَ] (حامص) گوهرفروشی. جوهرفروشی :
کنون لعل و گوهرفروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند.نظامی.
لعل فشان.
[لَ فَ / فِ] (نف مرکب)فشاننده و پاشندهء لعل :
پای سهیل از سر نطع ادیم
لعل فشان بر سر در یتیم.نظامی.
|| از صفات ساقی است. (آنندراج). ساقی باده ریز :
لعل فشان ساقی زرین کمر
گشته چو خورشید فلک لعل گر.
میرخسرو (از آنندراج).
|| شیرین زبان.
لعل فلک.
[لَ لِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان).
لعل قبا.
[لَ قَ] (ص مرکب) دارای قبای لعل رنگ. دارای قبای سرخ :
ترا میان سران کی رسد کله داری
ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا.
خاقانی.
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خون جگرش لعل قبا آرایم.خاقانی.
بس کز آتش سری و بادکلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه.
خاقانی.
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبایی ظفراندیش او.نظامی.
صاحب برهان و هم آنندراج آرند: لعل قبا معروف است که به او جامهء قرمزی باشد و کنایه از خون هم هست که به عربی دم گویند و کنایه از جگر باشد و شراب انگوری لعلی را نیز گویند، چنانکه از بنگ، سبزقبا.
لعل قبایی.
[لَ قَ] (حامص مرکب)سرخ پوشی. سرخ قبایی. قبایی لعل رنگ داشتن :
احرام که گیری چو قدح گیر که دارد
عریانی بیرون و درون لعل قبایی.خاقانی.
|| کنایه از مستی و سکر باشد. (برهان).
لعل قطبی.
[لَ لِ قُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از لعل که نگینه وار پهن باشد. (غیاث) (آنندراج).
لعل کردار.
[لَ کِ] (ص مرکب) مانند لعل. لعل سان :
چون بنگری آن دو لعل خونخوار
خونی و میی است لعل کردار.نظامی.
لعل کش.
[لَ کَ / کِ] (نف مرکب) کشنده و حمل کنندهء لعل :
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب.نظامی.
لعل کلوخی.
[لَ لِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از لعل :
برد دل از من اثر، معشوق نتراشیده ای
ترسم این لعل کلوخی شیشه ام را بشکند.
شفیع اثر (از آنندراج).
لعل کهربا.
[لَ لِ کَ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از لب معشوق است. (برهان) (آنندراج).
لعل کیاده.
[لَ کِ دِ] (اِخ) نام موضعی به آمل مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص112).
لعل گر.
[لَ گَ] (ص مرکب) کنایه از ایجادکنندهء لعل. (آنندراج). سازندهء لعل :
سنبل او سنبلهء روزتاب
گوهر او لعل گر آفتاب.نظامی.
لعل فشان ساقی زرین کمر
گشته چو خورشید فلک لعل گر.
میرخسرو (از آنندراج).
لعل گشتن.
[لَ گَ تَ] (مص مرکب)سرخ رنگ شدن. رنگ سرخ گرفتن :
سپردند اسبان همه خون لعل
همی پای پیلان به خون گشته لعل.
فردوسی.
لعلگون.
[لَ] (ص مرکب) مانند لعل. به رنگ لعل. لعل رنگ. لعل فام :
آن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست آلغونه به سیم.شهید.
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون.
فردوسی.
می لعلگون را به جام بلور
بخوردند تا در سر افتاد شور.فردوسی.
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان.فرخی.
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و پرالک چهار.اسدی.
شراب لعلگون افکنده در جام
پیاپی کرده ای از صبح تا شام.نظامی.
بر خاکیان عیش فشان جرعهء لبش
تا خاک لعلگون شود و مشکبار هم.
حافظ.
لعل لب.
[لَ لَ] (ص مرکب) کنایه از معشوق. (آنندراج).
لعل ماهی.
[لَ] (اِ مرکب) نوعی از ماهی است که استخوانش سرخ باشد. (آنندراج).
لعل مذاب.
[لَ لِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صاحب برهان گوید: به معنی لعل گداخته و کنایه از شراب لعلی انگوری باشد و نیز کنایه از خون هم هست که بعربی دم گویند. صاحب آنندراج گوید: کنایه از شراب سرخ انگوری است. شراب :
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب.
لعل مصری.
[لَ لِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قیقهن است و قیقهر نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه).
لعلمی.
[لَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان چارکی بخش لنگهء شهرستان لار، واقع در 99هزارگزی شمال باختری لنگه و دامنهء شمالی کوه حمر. گرمسیر، مرطوب و مالاریائی و دارای 117 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
لعل ناسفته.
[لَ لِ سُ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لعل سوراخ ناکرده. || کنایه از سرود و خوانندگی تازه و تصنیفات بکر باشد و سخنان دلکش و تازه را نیز گویند. (آنندراج) (برهان) :
گهی لعل سفته به پیمانه خورد
گهی گوش بر لعل ناسفته کرد.نظامی.
لعل نمای.
[لَ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) که چون لعل نماید و به نظر آید :
آن خزف گوهران لعل نمای
همه رفتند و کس نماند بجای.نظامی.
لعل و عسی.
[لَ عَلْ لَ وَ عَ سا] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بودکه. امید است و بود که. باشدکه و امیدکه : و در صباح و مسا به لعلّ و عسی روزگاری میبرد. (سندبادنامه ص51).و رجوع به لعلّ شود.
لعلی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لعل. || به رنگ لعل. به سرخی لعل. سرخ.
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر.
مسعودسعد.
به مرز بی رز تو مرغکی درون بپرید
سرش به لعلی همچون عروس در پرده.
سوزنی.
از آن لبی که به خوشی چنو نباشد شهد
در آن رخی که به لعلی چنو شقایق نیست.
سوزنی.
تلقین لب لعلی جان پرور ساقی است
گر ذکر دوام است وگر شرب مدام است.
سعدی.
- بادهء لعلی؛ شراب سرخ :
صائب در این دو هفته که گل جوش میزند
چون داغ لاله بادهء لعلی مده ز چنگ.
صائب (از آنندراج).
|| قسمی انگور. || رنگی که مصوران و نقاشان بکار برند. (آنندراج).
لعلی.
[لَ] (اِخ) از شعرای قرن نهم عثمانی از مردم اسکوب. این بیت او راست:
زاهدک گو گلنده جنت، عاشقک دیدار یار
لاجرم هر کیشینک باشنده بر سوداسی وار.
(قاموس الاعلام ترکی).
لعلی.
[لَ] (اِخ) از شعرا و علمای عثمانی در قرن نهم و از مردم استانبول. این بیت او راست:
ای کو کل اولمغه سر دفتر ارباب نظر
دقت ایت هر ورق او ستنه قدک دال اولسون.
(قاموس الاعلام ترکی).
لعلی پی.
[لَ پَ] (اِخ) از یاران و سران لشکر توقتمش خان به عهد امیر تیمور. رجوع به حبیب السیر ج2 ص139 شود.
لعلین.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لعل، گوهر معروف. (آنندراج) (غیاث). لعلی.
لعم.
[لَ عَ] (ع اِ) لعاب دهن. (منتهی الارب).
لعماظ.
[لِ] (ع مص) گوشت به دندان برکندن از استخوان. لعمظة. (منتهی الارب).
لعماظ.
[لِ] (ع ص) مرد لافی. (منتهی الارب).
لعمرالله.
[لَ عَ رُلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)قسم به بقای خدای تعالی.
لعمرک.
[لَ عَ رُ] (ع جملهء اسمیه) به جان تو. به زندگی و حیات تو. سوگند به عمر تو. به جان و زندگی تو. (ترجمان القرآن جرجانی). اشارت است بدین آیة: لعمرک اِنهم لفی سکرتهم یعمهون (قرآن 15/72)؛ یعنی سوگند به حیات تو ای محمد! به درستی که کفار قوم تو همچو قوم لوط در گمراهی خویش حیران و سرگردانند. (غیاث) :
از لعمرک کلاه تشریفش
قم فانذر قبای تکلیفش.سنائی.
با فترضی دل تباه کراست
با لعمرک دل گناه کراست.سنائی.
برنهادهء خدای در معراج
برسزد سرش از لعمرک تاج.سنائی.
به سر او خدای را سوگند سنائی مقصود همین لعمرک است.
لعمری.
[لَ عَ] (ع جمله اسمیه) سوگند به عمر من. سوگند به جان من. قسم به جان خودم : و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد... مدّت ملوک طوایف را به پایان آورده بود. (تاریخ بیهقی).
لعمظ.
[لَ مَ] (ع ص) آزمند و آرزومند گوشت. لعموظ. لُعموظة. (منتهی الارب). ج، لعامظة، لعامیظ.
لعمظة.
[لَ مَ ظَ] (ع مص) گوشت به دندان برکندن از استخوان. لعماظ. (منتهی الارب).
لعموظ.
[لُ] (ع ص) آزمند و آرزومند گوشت. لعمظ. لعموظة. (منتهی الارب). حریص. ج، لعامظة. (مهذب الاسماء). || ناخوانده در مهمانی آینده. (منتهی الارب).
لعموظة.
[لُ ظَ] (ع ص) آزمند و آرزومند گوشت. لعمظ. لعموظ. (منتهی الارب).
لعن.
[لَ] (ع مص)(1) نفرین. سنه. بَوه. سبّ. خِزی. لعنت. نفرین کردن. (ترجمان القرآن جرجانی). طرد. اِبعاد. راندن و دور کردن از نیکی و رحمت. (منتهی الارب). دور کردن از خیر. ضد برکت. (قاموس کتاب مقدس). جرجانی در تعریفات گوید: لعن من الله، هو ابعاد بسخطه و من الانسان الدعاء بسخطه. (تعریفات). || از صورت بگردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی).
- اَبیت اللعن؛ این جمله را گاهی در دعا گویند و گاهی در مدح آرند، یعنی انکار کردی آوردن چیزی را که بر آن لعنت کنند ترا. (از منتهی الارب).
- لعن چهارضرب؛ نوعی از لعن که عوام متعصب شیعه کردندی.
(1) - Malediction.
لعن.
[لُ عَ] (ع ص، اِ) جِ لُعَنة. (منتهی الارب).
لعنات.
[لَ عَ] (ع اِ) جِ لعنت. (منتهی الارب).
لعنت.
[لَ نَ] (ع اِمص) لعنة. اسم است لعن را. قال اللهتعالی: أن لعنة الله علی الظالمین. (قرآن 7/44). ج، لعان، لعنات. راندگی. (منتهی الارب). فربه. (صحاح الفرس). نفرین. بهل. بهلة. رِجس. بُعد. رجم. سبّ. (منتهی الارب). ضد برکت. (قاموس کتاب مقدس). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح لام و سکون عین، اسم است از لعن و لعن در اصل لغت به معنی راندن است و شرعاً دور ساختن خداست بنده را از در رحمت خود در این جهان به قطع توفیق از بنده و در جهان دیگر به مبتلی ساختن بنده را به عقوبت کما وقع فی المفردات. و این تعریف در حق کفار بود، اما دربارهء مؤمنان لعنت عبارت است از فرودآوردن بنده از پایهء نیکان و مقام صلحا هکذا وقع فی جامع الرموز فی کتاب الایمان :
چو او آفریدم بکردمش رد
همی لعنتش جاودان می سزد.فردوسی.
مزد یابد هرکه او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت. این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص337). میترسم که ناگاه... چون لعنت که بر ابلیس فرودآمد به سر من فرودآیند. (تاریخ بیهقی).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
ناصرخسرو.
چو لعنت کند بر بدان بدکنش
همی لعنت او بر تن خود کند.ناصرخسرو.
وآنگه تو گرد بوحنیفه نگردی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد.ناصرخسرو.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار.سنائی.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.خاقانی.
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان.خاقانی.
میخواست او نشانهء لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست، آدم خاکی بهانه بود.
خاقانی.
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان.خاقانی.
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه.نظامی.
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند.مولوی.
مگر کآن سیه نامهء بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.سعدی.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 69).
التعان، تلاعن؛ لعنت خواندن بر یکدیگر. ملاعنة، لعان؛ لعنت خواندن شوی و زن بر یکدیگر. (منتهی الارب). ابتهال؛ لعنت کردن یکدیگر را.
- به لعنت خدا نیرزیدن؛ به هیچ نیرزیدن.
- امثال: خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
سنگ از جایش پا می شود بد میگوید (یا) تف و لعنت میکند.
لعنت به دکانداری که مشتری خود را نشناسد.
لعنت به کار دست پاچه.
لعنت به همکار بد.
|| (مص) نفرین کردن. || از صورت بگردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی). || (اِ) عذاب.
- لعنة الله؛ نفرین خدای :
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی آن رنگ کثیف.
مولوی.
لعنت کردن.
[لَ نَ کَ دَ] (مص مرکب)نفرین کردن.(1) بسولیدن. بسوریدن. تهبیل. (تاج المصادر). لیط. (منتهی الارب) :همکاران وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص185). عامهء مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی ص183).
گر ترا جز بت پرستی کار نیست
چون همی لعنت کنی بر بت پرست.
ناصرخسرو.
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم.ناصرخسرو.
لعنت چه کنی به خیره بر دیوان
کز فعل تو نیز همچو ایشانی.ناصرخسرو.
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری.
سنائی.
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.سعدی.
لعین؛ لعنت کرده شده. (منتهی الارب). لعان؛ لعنت کننده. قتل الانسان ما اکفره؛ لعنت کرده شد. لحی الله فلاناً؛ لعنت کند خدای وی را. سقار؛ آنکه غیرمستحق لعنت را بسیار لعنت کند. (منتهی الارب).
(1) - Imprecation. Maudire.
لعنت گفتن.
[لَ نَ گُ تَ] (مص مرکب) (... کسی را)، لعنت کردن :
نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.سعدی.
چو دینارش ندادم لعنتم گفت
که شرم از روی مردانت چو زن باد.سعدی.
لعنت نامه.
[لَ نَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامهء متضمن لعن.
لعنتی.
[لَ نَ] (ص نسبی) درخور نفرین. سزاوار لعنت. در تداول فارسی زبانان، ملعون : گفت: بگوی مر خدای آسمان را تا سپاه خویش را بیاورد که من سپاه خویش آوردم خاک به دهان آن لعنتی (یعنی نمرود). (ترجمهء طبری بلعمی). شمر لعنتی؛ ملعون.
لعن کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) نفرین کردن :
از اول نفس خود را کن مسلمان
پس آنگه لعن کن بر کفر شیطان.
پوریای ولی.
لعن و طعن.
[لَ نُ طَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع. رجوع به لعن و نیز طعن شود.
لعنة.
[لُ عَ نَ] (ع ص) بسیار لعنت کننده مردم را. ج، لعن. (منتهی الارب).
لعنة.
[لُ نَ] (ع ص) آنکه بسیار لعنت کنند بر وی. (منتهی الارب). آنکه مردمان بر او لعنت کنند. (مهذب الاسماء).
لعنه الله.
[لَ عَ نَ هُلْ لاه] (ع جملهء فعلیه نفرینی) لحاه الله. خدای تعالی او را لعنت کند. این جمله را معمو در فارسی بعد از نام کفار آرند : و انوشیروان حکایت مزدک لعنه الله و بدمذهبی او شنیده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص86).
لعنة الله علیه.
[لَ نَ تُلْ لا هِ عَ لَیْهْ] (ع جملهء اسمیه نفرینی) نفرین خدای بر وی باد.
لعنة الله علیها.
[لَ نَ تُلْ لا هِ عَ لَ] (ع جملهء اسمیه نفرینی) نفرین خدای بر آن زن باد.
لعنهم الله.
[لَ عَ نَ هُ مُلْ لاه] (ع جملهء فعلیه نفرینی) خدای تعالی آنان را لعنت کناد.
لعو.
[لَعْوْ] (ع ص) بدخوی. || فرومایهء بی مروت. || نیک آزمند و حریص. || مرد تیزشهوت. ج، لعاء. (منتهی الارب). || (اِمص) حرص. || تیزی شهوت.
لعوب.
[لَ] (ع ص) زن بازیگر. || زن نیکوکرشمهء نیکوناز. (منتهی الارب).
لعوب.
[لُ] (ع مص) نارپستان شدن زن. (زوزنی).
لعوس.
[لَ] (ع ص) چیزی اندک. یقال: ماذُقت لعوساً؛ ای شیئاً. (منتهی الارب).
لعوس.
[لَعْ وَ] (ع اِ) گرگ. || (ص) مرد سبک خوار. مرد کم خوار. || مرد حریص. (منتهی الارب).
لعوض.
[لَعْ وَ] (ع اِ) شغال. (منتهی الارب). ابن آوی. (اقرب الموارد).
لعوط.
[لَعْ وَ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
لعوق.
[لَعْ وَ] (ع ص) کم خرد. (منتهی الارب).
لعوق.
[لَ] (ع ص، اِ)(1) لیسیدنی. || داروی لیسیدنی. (منتهی الارب). آنچه بلیسند از داروها. دارو که بلیسند. (مهذب الاسماء). هر چیز آبدار باقوام مثل فالوذج ها، یعنی حلواهای رقیق که به انگشت یا ملعقه کم کم بلیسند. ج، لعوقات. کل ما یلعق من دواء او عسل او غیرهما. (از سرّ الاَداب ثعالبی). به معنی انگشت پیچ است که از معجون رقیق تر باشد. داروی رقیق که لیسیده شود. (غیاث). جوشانده و منضجی از داروهای ملطف که کم کم و به تدریج و جرعه جرعه آشامند. انطاکی در تذکره گوید: هو طریقة مبتدعة مستخرجة من المعاجین و الاشربة فمن الاول وضع العقاقیر بجرمها و من الثانی المیوعة و لم ارها فی القراباذین الیونانی و لکن قال جبریل بن بختیشوع انها صناعة جالینوس، و الله اعلم. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - Looche و این کلمهء فرانسوی چنانکه در لاروس آمده از کلمهء لعوق عرب گرفته شده است.
لعوقات.
[لَ] (ع اِ) جِ لعوق. قرابادین. طعامهای تر چون حلواهای رقیق که کم کم به ملعقة و امثال آن لیسند.(1)
(1) - Les looches.
لعوق الاسقیل.
[لَ قُلْ اِ] (ع اِ مرکب) ینفع من الانتصاب و الربو و ضیق النفس و (صنعته) عصارة العنصل تعقد بالعسل. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعوق الزوفا.
[لَ قُزْ زو] (ع اِ مرکب) ینفع من امراض الصدر کالنفث و الربو و السعال و امتلاء القصبة و البهر و البلغم اللزج (و صنعته) زوفا یابس انیسون رازیانج برشاوشان اصل سوس من کل عشرة صمغ بطم لباب قرطم حلبة زبیب منزوع راتینج من کل سبعة تین ستة تربد بزر کتان من کل خمسة یطبخ الکل خلا الراتینج حتی ینضج بستة امثاله ماء الی ان یبقی ثلثه فیصفی و یعقد و یضرب فیه الراتینج و یرفع. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعوق الصنوبر.
[لَ قُصْ صَ نَ بَ] (ع اِ مرکب) ینفع من شدة النفث و السعال و القی و الاورام و الخوانیق و البلغم اللزج و یقوی المعدة (و صنعته) صمغ عربی کثیرالوز صنوبر بزر کتان مقلو أجزاء سواء تمر کربعها. رب سوس کسدسها یعجن بدهن اللوز و العسل ان کان بردا والا السکر و یستعمل الی ملعقه فان کان السعال عن حرارة و یبس اضیف الی ذلک بزر خیار مقشور بزر خطمی بزر خبازی طباشیر جوز من کل خمسة، نشاحب سفرجل من کل اثنان و یعجن بماء شعیر قد طبخ فیه سبستان و یشرب علیه حارا ایضاً و ان کان فی الصوت بحوحة و زاد الدم فی النفث اضیف الی ذلک زبیب اوقیة لوز مر نصف اوقیة بندق مقلو صمغ البطم دقیق حلبة و باقلا و حمص فلفل ابیض راوند نانخواه میعة سائلة سوس من کل اربعة دراهم، مرزعفران من کل اثنان یغمر الکل بماء الکرنب و لبن الاتان و یطبخ و یعقد بالعسل. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعوق الکرنب.
[لَ قُلْ کَ رَمْبْ] (ع اِ مرکب) من مشاهیر التراکیب لاندری مخترعه ینفع من السعال الرطب و خشونة الصدر و الرئة و فساد الصوت و غلظ البلغم و ینقی الدماغ من الاخلاط اللزجة و شربته ثلاثة مثاقیل و قوته تبقی نحو اربع سنین (و صنعته) ان یعتصر من ماء الکرنب النبطی ما تیسر و یرفع علی نار لینة حتی یذهب نصفه فیلقی علیه مثلاه من السکر الجید فاذا قارب الانعقاد وضع لکل رطل من السکر خمسة دراهم من کل من المصطکی و الکندر و الصمغ و الکثیر او الراتینج مسحوقة و یضرب و یرفع. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعوق حب القطن.
[لَ قُ حَبْ بِلْ قُ] (ع اِ مرکب) من صناعة جالینوس جلیل القدر عظیم النفع یعید شهوة الباء بعد الیأس و یصفی الصوت و یفتح السدد و یذهب ضعف الکلی و المثانة و حرقة البول و الحصی و عسر النفس و الربو و شربته مثقالان و قوته تبقی ثلاث سنین (و صنعته) لب حب القطن عشرون، دارصینی قرنقل حب صنوبر انجره من کل خمسة عشر، شقاقل زنجبیل من کل عشرة، دارشیشعان سبعة قسط بزر کتان محمص (؟) مصطکی من کل اربعة یسحق الکل و یؤخذ عسل منزع ثلاثة امثال الجمیع و یرفع علی النار الخفیفة حتی اذا قارب الانعقاد القیت فیه الحوائج و ضرب حتی یمتزج و یرفع. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لعوق خیارشنبر.
[لَ قِ شَمْ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مغز فلوس در آب خیس کرده و صافی آن را با روغن بادام و شکر طبرزد به آتش به قوام آورده.
لعوقة.
[لُ قَ] (ع اِمص) شتابی و سبکی در کار. (منتهی الارب).
لعوة.
[لَعْ وَ] (ع ص) تأنیث لَعو. (منتهی الارب): کلبة لَعْوَة و ذئبة لعوة؛ ای حریصة؛ سگی حریص و گرگی حریص. || سگ ماده. (منتهی الارب). || (اِمص) سیاهی گرداگرد سر پستان. (منتهی الارب). سیاهی. (مهذب الاسماء). || لعوة الجوع؛ تیزی و شدت گرسنگی. (منتهی الارب). لعت نفسی؛ غثت من الجوع. (از دزی). || (اِخ) ذولعوة، پادشاهی است از پادشاهان حمیر. (منتهی الارب). رجوع به ذولعوة شود.
لعة.
[لَعْ عَ] (ع مص) زن پارسای ملیحه. (منتهی الارب).
لعی.
[لَ عَنْ] (ع ص) نیک آزمند. || تیزشهوت. || (اِ صوت) لعالک، کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شود. یقال: للعاثر لعالک؛ اذا دعا له بالانتعاش. (منتهی الارب).
لعیب.
[لَ] (ع ص) همبازی. (دهار) (مهذب الاسماء). || بازیگر :
بر من آمد و آورد برفروخته شمع
چو طبع مرد نشاطی و جان مرد لعیب.
عسجدی.
لعیب.
[لَ] (ع اِ) شقایق النعمان. (فهرست مخزن الادویه).
لعیعة.
[لَ عَ] (ع اِ) نان گاورس. حشر(1). (منتهی الارب). نان گاورسین. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). سوزنی در قافیهء منیه و عطیه و قضیه، لعیه آورده است(2):
حدیث حسب حال خویش گویم
صواب آید ندانم یا خطیه
نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه
از آن سیم و زر و غله چه گویی
نصیب سوزنی هل من بقیه.سوزنی.
(1) - در تاج العروس و منتهی الارب، معنی حشر «لغیه» آمده است، ولی خود لغیه در لغت نامه های دسترس ما نیست و صحیح آن همین لعیعة است.
(2) - شاید سوزنی به غلط آورده باشد یا در تداول فارسی چنین بوده است.
لعین.
[لَ] (ع ص) رجیم. رانده. (منتهی الارب). به نفرین کرده. (مهذب الاسماء). بنفرین. نفرین کرده. مطرود. مردود. (منتهی الارب). راندهء از رحمت. رانده و دورکرده از رحمت و نیکی. لعنت کرده شده. (مذکر و مؤنث در وی یکسان است. یقال: رجل لعین و امرأة لعین. اما هرگاه موصوف مذکور نباشد در مؤنث لعینة به تاء تأنیث آید). آنکه هر کس او را لعنت کند. (منتهی الارب). ملعون: شمر لعین. شیطان لعین. ابلیس لعین :
او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین
در میان شور همی کرد سبب جستن شر.
فرخی.
آن کس که بد خواهد ترا یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین.
فرخی.
به غمزه نرگس تو با دل من آن کرده ست
که تیر شاه جهان با مخالفان لعین.فرخی.
مزد یابد هرکه او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
بدین محمد ترا کشتن من
کجا شد حلال ای لعین محمد.ناصرخسرو.
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب تراب.ناصرخسرو.
گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.
ناصرخسرو.
و چون از کار مزدک لعین و اتباع او فارغ گشت در ممالک و لشکر خویش نظر کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص91).
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهری که ز لاحول بود دیو لعین را.
امیرمعزی.
چون رنجه شد به پرسش من رنج شد ز من
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت.
خاقانی.
هر کجا جبریل سازد مائده
زشت باشد میهمان دیو لعین.خاقانی.
کی رسد آلوده ای بر در پاکان حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین.خاقانی.
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی ز کین.مولوی.
قاضی بی دین از ابلیس لعین پرفتنه تر است. (مجالس سعدی).
سنان صولت او دشمنان دولت و دین را
چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را.
سعدی.
|| خلیع. آلوسی در بلوغ الارب آورده: ... قال ابوعبید البکری فی شرح امالی القالی: کان الرّجل فی الجاهلیة اذا غدر و اخفر الذّمة جعل له مثال من طین... و قیل اَلا انّ فلاناً قد غدر فالعنوه. کما قال الشاعر:
فلنقتلنّ بخالد سرواتکم (؟)
و لنجعلن لظالم تمثالا.
فالرّجل اللعین هو هذا التمثال و بعضهم یقول: الرّجل اللعین هو نفس الخلیع. و قد اختلف اهل اللغة فی المراد یقول الشماخ بن ضرار فی مدح عرابة بن اوس من قصیدة:
و ماء قد وردت لوصل اروی
علیه الطیر کالورق اللجین(1)
ذعرت به القطا و نقیت عنه
مقام الذّئب کالرّجل اللعین.
فقالوا: یرید بقوله ذعرت به القطا الخ انه جاءَ الی الماء متنکرا، و ذعرت خوفت و نفرت و نفیت طردت و خصّ الذّئب و القطا لان القطا اَهدی الطیر و الذئب اهدی السباع، و هما السابقان الی الماء. قال شارح الدّیوان: ای ذعرت القطا بذلک الماء و نفیت عن ذلک الماء مقام الذّئب، ای وردت الماء فوجدت الذّئب علیه فنحیته عنه اراد مقام الذّئب، کالرجل اللعین المنفی المقصی - انتهی. فاللعین علی هذا بمعنی الطرید، و هو وصف للرجل. و هو ما ذهب الیه ابن قتیبة فی ابیات المعانی قال: اللعین المطرود و هو الذی خلعه اهله لکثرة جنایاته. و قال بعض شراح ابیات المفصل: اللعین المطرود الذی یلعنه کل احد و لایؤویه، ای هذا الذّئب خلیع لامأوی له کالرّجل اللعین. و قال صاحب الصحاح: الرّجل اللعین شی ء ینصب فی وسط الزّرع یستطرد به الوحوش و انشد هذا البیت. و قد سبق قول ابی عبید البکری فی شرح امالی القالی فی ذلک، و قد اغرب فانه لم یظهر للبیت معنی علی قوله. و علی کل حال فهذا المذهب للعرب یدل علی انهم قد بلغوا فی الجاهلیة الی غایة الغایات فی میلهم لمحاسن الاخلاق و جمیل الصفات حتی انهم تجاوزوا الحدّ فی ذلک، فبلغوا الی درجة العقوق و عدم المبالات بما یجب للاقارب و البنین من الحقوق، حثاً علی اجتناب کل مایشین من الاخلاق الذّمیمة، و زجراً عن تعاطی سفاسف الامور و الجرائم العظیمة و الخلعاء کانوا قد خلعوا عنهم لباس المروءة و الانصاف، و تردوا باردیة الجور و الظلم و الاعتساف، فلذلک عوملوا بهاتیک المعاملة و لم تراع فیهم عهود الموافقه و المسالمة، و لما ان کل امر تجاوز الحدّ، انقلب بما یستنتج من المفاسد الی الضدّ، نهی الشرع عن کل ما یستوجب المفاسد و امر و الحمد لله تعالی بما یستحق المحامد من المقاصد. (بلوغ الارب ج3 صص28 - 29). رجوع به خلیع شود. || دیو سرکش. (منتهی الارب). نام شیطان. || ممسوخ. مسخ کرده شده. (منتخب اللغات). مسخ کرده. || مشئوم. || دشنام داده شده. || در بلا افتاده. || خوارشده. || (اِ) گرگ. || مترس و خوسه که به پالیزها به شکل مردم بر پا سازند به جهت گریختن سباع و وحش. (منتهی الارب). آنچه در میان کشتزار به پای کنند تا مرغان بهراسند. (مهذب الاسماء).
(1) - اللجین: الخبط الملجون. قال اللیث: هو ورق الشجر یخبط بدقیق او شعیر فیعلف الابل، و کل ورق او نحوه فهو ملجون او لجین و فی الصحاح: اللجین الخبط، و هو ما سقط من الورق عند الخبط.
لعین.
[لَ] (اِخ) منقری ابواکیدر منازل بن زمعة. شاعری است. (منتهی الارب). رجوع به ابواکیدر شود. این دو بیت او راست دربارهء آل اُهتم:
و کیف تسامون الکرام و انتم
دوارج حبریون فدعُ القوائم
بنو ملصق من وُلد حذلم لم یکن
ظلوماً و لا مستنکراً للمظالم.
(البیان و التبیین ج3 ص194).
لعینة.
[لَ نَ] (ع ص) لعینه. تأنیث لعین :
زمانه گنده پیری سالخورده ست
بپرهیز ای برادر زین لعینه.ناصرخسرو.
لعیة.
[لَ عی یَ] (ع اِ) سوزنی در قافیه این صورت را بجای لعیعه آورده است. رجوع به لعیعة شود. و در بحرالجواهر لعیقه آمده است و آن ظاهراً سهو کاتب و صحیح لعیعة است.
لغ.
[لَغ غ / لَ] (ص) لق. نامحکم. نااستوار. چیزی جنبان در جای خود که بایستی استوار باشد. نااستوار که در جای خویش جنبد. جنبان بر جای خویش.
- پیچ و مهرهء لغ؛ نااستوار و نامحکم.
- دندانهای لغ؛ اسنان مترهلة(1).
- دندانی لغ؛ دندانی جنبان.
|| تخم لغ یا تخم مرغ لغ؛ فاسدشده و گندیده. لق. (آنندراج). که برای فساد یا نزدیکی به فساد چون جنبانند، سپیده و زرده جنبد و آواز کند.
ـ تخم لغ در دهان کسی شکستن؛ بر نکته ای که نه بر مصلحت دیگران است وی را آگاه ساختن. بدو وعده ای کردن که وفای آن دیر کشد و او پیوسته مطالبه کند.
- دهن لغ؛ آنکه راز نگاه داشتن نتواند.
|| صحرای خشک بی علف. دغ. بیابان خشک بی گیاه. || صاف. بی موی. (برهان). || شاید صورتی از دغ و لخ، لخت و لوت و روت به معنی عور و برهنه و عریان باشد(2) :
چونکه زن را دید لغ کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم.رودکی.
(این شعر گمان میکنم از سندبادنامه حکایت شاهزادهء فربی و کلان و زن دلاک باشد). رجوع به لج و لخ و دغ شود.
(1) - Dents branlantes. (2) - در این معنی ظاهراً به ضم اول و حرف دوم غیرمشدد باید باشد.
لغاب.
[لُ] (ع اِ) تیر هیچکارهء تباه نیکوناتراشیده. (منتهی الارب). || پر تیر که از سوی شکم بود و آن بد است. (مهذب الاسماء). || پرهای زرد ریزهء مرغ. (منتهی الارب).
لغابر.
[] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان).
لغابة.
[لُ بَ] (ع اِمص) گولی و سستی. لغوبة. (منتهی الارب).
لغات.
[لُ] (ع اِ) جِ لغت. (منتهی الارب): فهلویة؛ لغات آتش پرستان. (دهار).
لغاثین.
[لَ] (ع اِ) جِ لغثون. (منتهی الارب). رجوع به لغثون شود.
لغادید.
[لَ] (ع اِ) جِ لُغدود. (منتهی الارب). رجوع به لغدود شود.
لغاز.
[لُ] (اِ) (اصطلاح بنایان) گوشوار دیوار.
لغاز.
[لُ] (اِ) خرده. عیب. (ظاهراً خود کلمهء فارسی است یا شکستهء لغز عرب).
لغاز.
[لَغْ غا] (ع ص) رجل لغاز؛ مرد نیک عیب کننده مردم را. (منتهی الارب).
لغازپران.
[لُ پَ] (نف مرکب) لغازخوان.
لغازپرانی.
[لُ پَ] (حامص مرکب) عمل لغازپران.
لغازخوان.
[لُ خوا / خا] (نف مرکب)آنکه لغاز خواند. آنکه عیب و خرده گیرد بر عمل یا گفتار یا وضع کسان.
لغاز خواندن.
[لُ خوا / خا دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، عیب گرفتن بر کسی چیزی را. عیب گرفتن بر عمل یا گفتار یا وضع کسی. متلک گفتن.
لغازخوانی.
[لُ خوا / خا] (حامص مرکب) عمل لغازخوان. خرده گیری. عیب گرفتن چیزی یا عملی را بر کسی.
لغاز گفتن.
[لُ گُ تَ] (مص مرکب) (در تداول عامه) پشت سر کسی لغاز گفتن. در غیبت او بر او عیب گرفتن.
لغازگو.
[لُ] (نف مرکب) عادت و خوی کرده بر عیب کردن کارهای مردم.
لغاط.
[لُ] (اِخ) موضعی است. (و به عین مهملة، لعاط، نیز شنیده شده است). لیث گوید: نام کوهی است از منازل بنی تمیم. و ابومحمد الاسود گوید: رودباری است بنی ضبة را و نیز ابن حبیب گوید: آبی است بنی مازن بن عمروبن تمیم را، و محمد بن ادریس بن ابی حفصهء یمامی گوید: لغاط، بنی مبذول و بنی العنبر راست از زمین یمامة. (از معجم البلدان).
لغاط.
[لَ] (ع مص) شغب کردن. (تاج المصادر).
لغام.
[لُ] (ع اِ) کفک دهان شتر. (منتهی الارب). کف اشتر. ج، لُغم. (مهذب الاسماء).
لغام.
[لُ] (اِ) لگام. لجام. دهنهء اسب. (برهان). جوالیقی ذیل لغت لجام آرد: اللجام معروف و ذکر قوم انّه عربی و قال آخرون: بل هو معرّب و یقال انّه بالفارسیة لغام. (المعرب ص300). رجوع به لجام و لگام شود. کلمهء لغام در مجمل التواریخ در عبارت ذیل آمده : و همان ساعت آواز لغام و جرس اشتران برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ص355)(1).
(1) - در کامل ابن اثیر عبارت چنین است: اذ سمع وقع الجم البرید. (ج6 ص144).
لغان.
[لَغْ غا] (نف) لغنده. لقان. و رجوع به لقان شود.
لغانین.
[لَ] (ع اِ) جِ لغنون. (منتهی الارب). رجوع به لغنون شود.
لغایت.
[لِ یَ تِ] (ع حرف اضافه مرکب)(از: حرف «ل» + غایت) تا. تا آخرِ. تا انتهایِ. تا پایانِ.
لغاً.
[لَ غَنْ] (ع مص) لاغیة. لغو. بیهوده گفتن و خطا کردن در سخن. (منتهی الارب). نافرجام گفتن. (زوزنی).
لغاً.
[لَ غَنْ] (ع مص) شیفتگی کردن به چیزی و آزمند آن شدن. || بسیار خوردن آب را و سیر نشدن. || آواز کردن کسی را. (منتهی الارب).
لغب.
[لَ] (ع ص، اِ) گوشت پارهء میان دندان های پیشین. || پر تباه زرد ریزهء مرغ. آن پر که از سوی شکم بود و آن بد بود. لغیب. (مهذب الاسماء). لغاب. || سخن تباه. || مرد سست و گول. || تیر هیچکارهء نیکوناتراشیده. لغاب. || (اِخ) ریشَ بِلَغْبٍ (مجهو)؛ لقب برادر تأبط شرّا. (منتهی الارب).
لغب.
[لَ غَ] (ع اِ) موی گردن. یقال: اخذ بلغب رقبته؛ یعنی دریافت آنرا (؟). (منتهی الارب).
لغب.
[لَ] (ع مص) لغوب. سخت مانده گردیدن. || خبر دروغ پیدا کردن نزد قوم. || تباهی انداختن میان قوم. (منتهی الارب). به ص تباهی انداختن میان قوم. (منتهی الارب). به ب فساد آوردن. (منتخب اللغات). || به زبان آب خوردن سگ از خنور. (منتهی الارب).
لغب.
[لَ غِ] (ع ص) ضعیف. (مهذب الاسماء).
لغت.
[لُ غَ] (ع اِ) (از یونانی لگس)(1) لغة. آوازها که مردمان برای نمودن اغراض از مخرجهای دهان و حلق برآرند. اصواتی که هر قوم بدان از اغراض خویش تعبیر کند. (ابن جنی). هر لفظی که برای معنائی نهاده است. (ابن حاجب). کلام. نطق. کل لفظ وُضع لمعنی. یا عبارة عن الالفاظ الموضوعة للمعانی. هی ما یعبر بها کل قوم عن اغراضهم. (تعریفات). خواجه نصیرالدین در مبحث شعر از علم منطق گوید: لغت، الفاظی را گویند که تعلق به قومی خاص دارد و مشهور مطلق نبود، مانند: معربات در تازی و لغات قبایل. (اساس الاقتباس ص595). آوازها که بدان هر قوم مقصد و غرض خود بیان کنند (اصلها لُغو و لُغی و الهاء عوض عن الواو او الیاء). ج، لغات، لغون، لغی. (منتهی الارب). زبان هر قومی. (زمخشری). زبان. لِسن. لسان. لحن. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به ضم لام از مادة لغی به کسر عین الفعل. و اصل آن لُغی یا لغو بوده تاء را بجای حرف محذوف نهاده اند و آن عبارت است از لفظی که وضع شده باشد برای معنائی و جمع آن لغات است و لغات اضداد لغاتی باشند که دارای دو معنی متضاد بوند، مانند بیع که هم به معنی خریدن و هم به معنی فروختن است و لغات اضداد را لغات مشترکه نیز گویند. و برخی گمان برده اند که لغات اضداد و لغات مشترکه هر یک نوعی علیحده اند و صحیح نیست و از انواع لغات اصلیه مولدة معرّبة معجمة مختلفه و معروفة باشند. و شرح هر یک در جای خود بیان شده و میشود. و گاه لغة بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق شود. و علم متن لغت معرفت اوضاع مفردات است، هکذا فی الدقائق المحکمة و المطول و الاطول. چلبی گفته است گاه باشد که لغت را در مورد علم صرف نیز اطلاق کنند. صاحب آنندراج گوید: زبان قوم را گویند هر زبانی که باشد و به اصطلاح الفاظی که معانی آن شهرت ندارد. در اصل لغو بود واو متحرک ماقبل آن مفتوح، آن واو را به الف بدل کردند، بعده التقای ساکنین شد میان الف و تنوین، الف را حذف کردند و «تاء» در جایش آوردند لغت شد. (آنندراج). آنچه صاحب آنندراج و خواجهء طوسی و دیگران در اصل لغت گفته اند غلط است، اصل کلمه همان لُگُس یونانی است. در قاموس مقدس آمده: لغت، معروف است. شکی نیست که خدای تعالی آدم را توانا بر سخن گفتن خلق فرمود (پیدایش 3، 20) و همان لغت که آدم بدان سخن راند تا زمان بنای برج بابل باقی بود (پیدایش 11، 1) یعنی یکصد سال بعد از طوفان از آن پس فقرهء به هم خوردن و داخل گشتن زبان در دشت شنعار پیش آمد و هیچ راهی از برای یافتن و تعیین لغت اصلی نیست جز اینکه منقسم به سه قسمت بوده است: سامی، هندی جرمانی و تورانیه. (قاموس کتاب مقدس): الاتتعجبون من هذه الاعاجم احتجنا الیهم فی کلّ شی ء حتی فی تعلم لغاتنا منهم. (سلیمان بن عبدالملک). زوزنی یگانهء روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص121).
بربط چو سخن چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد.
خاقانی.
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست.نظامی.
آن لغت دل که بیان دل است
ترجمتش هم به زبان دل است.نظامی.
آخر لغت اینقدر ندانی
کالراحة اندرون پنجه.سعدی.
ترجمه، لغتی که بیان لغت دیگر باشد. عبری، عبرانی، لغت جهودان. لغةٌ عابرة؛ لغت جایز و روان. (منتهی الارب). راسن هو الجناح بلغة اهل الاندلس(2). (ابن البیطار).
- علم لغت؛ علم بیان معانی الفاظ مفرده و طریق استعمال آنهاست. حاجی خلیفه در کشف الظنون آرد: و هو علم باحث عن مدلولات جواهر المفردات و هیئاتها الجزئیة التی وضعت تلک الجواهر معها لتلک المدلولات بالوضع الشخصی و عما حصل من ترکیب کل جوهر و هیأتها من حیث الوضع و الدلالة علی المعانی الجزئیة و غایته الاحتراز عن الخطاء فی فهم المعانی الوضعیة و الوقوف علی مایفهم من کلمات العرب و منفعته الاحاطة بهذه المعلومات و طلاقة العبارة و جزالتها و التمکن من التفنن فی الکلام و ایضاح المعانی بالبیانات الفصیحة و الاقوال البلیغة. فان قیل علم اللغة عبارة عن تعریفات لفظیة و التعریف من المطالب التصدیقیة فلاتکون اللغة علما. اجیب بان التعریف اللفظی لایقصد به تحصیل صورة غیرحاصلة کما فی سائر التعاریف من الحدود و الرسوم الحقیقیة او الاسمیة بل المقصود من التعریف اللفظی تعیین صورة من بین الصور الحاصلة لیلتفت الیه و یعلم انه موضوع له اللفظ فآله الی التصدیق بان هذا اللفظ موضوع بازاء ذلک المعنی فهو من المطالب التصدیقیة، لکن یبقی انه حینئذ یکون علم اللغة عبارة عن قضایا شخصیة حکم فیها علی الالفاظ المعینة المشخصة بانها وضعت بازاء المعنی الفلانی و المسئلة لابد و ان تکون قضیة، و اعلم ان مقصد علم اللغة مبنی علی اسلوبین لان منهم من یذهب من جانب اللفظ الی المعنی بان یسمع فظا و یطلب معناه و منهم من یذهب من جانب المعنی الی اللفظ فلکل من الطریقین قد وضعوا کتبا لیصل کل الی مبتغاه اذ لاینفعه ما وضع فی الباب الاخر فمن وضع بالاعتبار الاول فطریقه ترتیب حروف التهجی اما باعتبار اواخرها ابوابا و باعتبار اوائلها فصو تسهی للظفر بالمقصود کما اختاره الجوهری فی الصحاح و مجدالدین فی القاموس و اما بالعکس، ای باعتبار اوائلها ابوابا و باعتبار اواخرها فصو کما اختاره ابن فارس فی المجمل و المطرزی فی المغرب و من وضع بالاعتبار الثانی فالطریق الیه ان یجمع الاجناس بحسب المعانی و یجعل لکل جنس بابا کما اختاره الزمخشری فی قسم الاسماء من مقدمة الادب ثم ان اختلاف الهمم قد اوجب احداث طرق شتی فمن واحد ادی رأیه الی ان یفرد لغات القرآن و من آخر الی ان یفرد غریب الحدیث و آخر الی ان یفرد لغات الفقه کالمطرزی فی المغرب و ان یفرد اللغات الواقعة فی اشعار العرب و قصائدهم و مایجری مجراها کنظام الغریب و المقصود هو الارشاد عند مساس انواع الحاجات. (کشف الظنون ج3 ص 358-359). محمد بن محمود آملی در نفائس الفنون آرد: علم لغت و آن معرفت مدلولات کلمات است مطلقاً در کیفیت اوضاع آن و اختلاف در لغات و تنوع در السن هرچند نامحصور است، اما آنچه غرض به بیان و مقصود اهل زمان است، لغت عرب است چه قرآن و حدیث که احکام اسلام بر آن هر دو مبتنی است عربی الدلالة اند و نیز لغت عرب در فصاحت و بلاغت به درجهء قصوی و در عذوبت و لطافت به ذروهء اعلی رسیده و در غرابت به حدی که اکثر امتیازات میان مفهومات متغایره به زیادت یا نقصان حرکتی یا حرفی حاصل شود، چنانکه در غیبت و خطاب و تذکیر و تأنیث و تثنیه و جمع و غیر آن مشاهد است و عجب تر از همه آنکه عدد حروف این لغت همچو منازل قمر بیست وهشت است و چهارده از این حروف عندالادغام مختفی شوند و چهارده نشوند، همچو منازل قمر که چهارده از آن فوق الارض باشند و چهارده تحت الارض و غایت آنچه کلمهء ایشان به واسطهء زیادت بدان منتهی شود همچو عدد سیارات هفت است و چون شرح لغات در این کتاب کماینبغی صورت نبندد و فایده ای چند در آن باب زیاده کرده شود:
فایدهء اول در بیان واضع لغات، و علما را در این مسئله چهار قول است: قول اول آنکه واضع جمیع لغات آفریدگار است تعالی و تقدّس و این مذهب شیخ ابوالحسن اشعری و اتباع اوست و این مذهب را مذهب توقیع (توقیف) خوانند بنابر آنکه ایشان میگویند حق تعالی الفاظ را بیافرید و به ازای معانی وضع کرد و بندگان را به وحی بر آن واقف گردانید و یا خود اصوات و حروف را در جسمی از اجسام بیافرید تا آدمیان از او بشنیدند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد یا علم ضروری در یکی از آدمیان یا بیشتر بیافرید تا ایشان بدانستند که واضع هر لفظی را از برای کدام معنی وضع کرد و تمسک ایشان به چند وجه است: اول قوله تعالی: و علّم آدم الاَسماء کلّها (قرآن 2/31)، چه مراد به اسماء لغات است. دوم قوله تعالی: و من آیاته خلق السموات و الاَرض و اختلاف السنتکم و الوانکم... (قرآن 30/22). وجه تمسک آن است که مراد بالسن این جارحهء مخصوصه نیست چه در او اختلافی که موجب استغراب باشد واقع نیست، پس مراد لغات بود استعما للسبب فی المسبب.
سوم دور و تسلسل چه بر این تقدیر تنبیه بر مدلولات آن مر دیگری را بهین لغات باشد یا به لغتی دیگر سابق بود بر تقدیر اول دور و بر تقدیر ثانی تسلسل لازم آید و جواب از دلیل اول آن است که مراد به اسماء موضوعات لغوی است که آن سمات و علامات اند، یعنی حق تعالی تعلیم داد آدم را که اسب از برای رکوب است و گاو از برای زرع و شتر از برای بار و علی هذا، چه اگر مراد نفس اسماء بودی عرضها بودی و عرضهم گفت جهت تغلیب اولوالعقل، یا خود گوییم مراد بتعلیمهم، الهام است، یعنی الهام کرد آدم را به احتیاج او به الفاظی که وضع کند تا بدان تعبیر از معانی تواند کرد و جواب از دلیل دوم آنکه گوییم لانسلم که مراد از اختلاف السن توقیف است بر وضع لغات چرا نشاید که مراد اقدار بود بر وضع آن و معنی چنین باشد که از آیات حق تعالی یکی آن است که شما را بر وضع لغات مختلفه قادر گردانید و جواب از سوم آنکه دیگران از قراین(3) و احوال معلوم کنند، همچو اطفال که از کثرت استعمال الفاظ پیش ایشان بی وضع و اصطلاحی دیگر تا به کمال نطق رسیدن اسامی اکثر اشیاء را معلوم کنند. قول دوم آنکه واضع جمیع لغات انسان است و این مذهب ابی هاشم جبائی و اتباع اوست و دلیل ایشان آن است که اگر وضع لغات به اصطلاح نباشد باید که توقیفی بود و آن جایز نیست، زیرا که توقیف یا به وحی تواند بود یا به خلق علم ضروری و این هر دو محال بود. اما اول بنابر آنکه اگر به وحی بودی بایستی که بعثت رسل مقدم بودی بر لغت لیکن متأخر است لقوله تعالی: و ما أَرسلنا من رسول اِلاّ بلسان قومه (قرآن 14/4) و اما دوم بنابر آنکه خلق علم ضروری در غیر عاقل بعید است و اگر در عاقل باشد لازم آید که آن عاقل مکلف نباشد. و جواب آن است که چرا نشاید که به وحی بود و این آیه مخصوص باشد به پیغمبرانی که بعد از آدم بودند، چه اگر عام باشد لازم آید که آدم نیز بر قومی مرسل شده باشد سلمنا لیکن چرا نشاید که علم ضروری در عاقلی بیافریند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد بی تعیین آن واضع سلمنا لیکن غایت مافی الباب آن باشد که آن عاقل مکلف به معرفت نباشد و از عدم تکلیف به معرفت سقوط تکلیف مطلقاً لازم نیاید. قول سوم آنکه بعضی از لغات که بدان تنبیه توان کردن بر اصطلاح به وضع حق تعالی است و باقی شاید که به وضع حق باشد و شاید که به وضع خلق بود و این مذهب استاد ابواسحاق اسفراینی و جمعی دیگر است و این ضعیف در شرح تهذیب الوصول الی علم الاصول این مذهب را اختیار کرد. و قول چهارم توقف است بنابر احتمال جمیع و این مذهب شریف علم الهدی و قاضی ابوبکر است.
فایدهء دوم اندر آنکه حکمت در وضع لغات چه بود؟ بدان که چون ایزد عز شأنه آدمیان را چنان آفرید که ایشان را در اسباب معاش به نفس خود استقلال نبود و در اکثر احوال به معاون محتاج بودند به ضرورت به جهت اعلام مافی الضمیر مر دیگری را محتاج شدند به وضعی از امثله یا اشارت یا کلمات و چون وضع کلمات مفیدتر بود و آسان تر از امثله و اشارات لاجرم وضع کلمات اختیار کردند، اما آنکه وضع کلمات مفیدتر بود بنابر آنکه کلمات احتمال داشت که به ازای موجود و معدوم و شاهد و غایب و معقول و محسوس کنند، به خلاف امثله و اشارات زیرا که هر چیزی را امثال نبود اشارت به معدوم و غایب و معقول ممکن نه و اما آنکه وضع کلمات آسان تر بود بنابر آنکه حروف کیفیاتی اند عارض اصواتی که از کیفیت نفس ضروری که از قبل طبیعت ممتد گردد حادث شوند.
فایدهء سوم اندر آنکه دلالت الفاظ بر معانی به موجب وضع است یا به حسب ذات و طبیعت آن الفاظ و مراد از وضع تعیین لفظ است به ازای معنی، مذهب جمعی همچو عبادبن سلیمان السمری و غیر آن است که میان هر لفظ و مدلول او مناسبتی طبیعی ثابت است که مقتضی اختصاص آن لفظ است به معنی او وگرنه تخصیص بلامخصص لازم آید و آن محال است و آنچه ائمهء اشتقاق گویند در نفس حروف خاصیتی چند هست همچو جهر و همس و شدت و رخاوت و غیر آن که استدعای آن خواص آن است که هرکه عالم بود بدان باید که مناسبت میان آن حروف و معانی او که او را برای آن وضع میکنند نگاه دارد بدین قول نزدیک است و مذهب جمهور محققان آن است که دلالت الفاظ بر معانی به حسب وضع است، چه اگر آن بالذات بودی بایستی که لفظی واحد بر ضدین دلالت نکردی همچو لفظ [ کذا ] چون دال است بر سواد و بیاض و لفظ قرء بر حیض و طهر و ناهل بر عطشان و ریان و عسعس بر اقبل و ادبر و امثال آن و نیز بایستی که به حسب اختلاف ادوار و امم مختلف نشدی. جواب از دلیل عباد آن است که تخصیص حاصل است، زیرا که چون خواستند تا به ازای معنی خاص لفظی وضع کنند و آن لفظ که در آن حالت در خاطر آید جهت آن وضع کردند، چنانکه در اعلام اکنون نیز واقع است و سبق آن لفظ دون سایر الفاظ و خطور آن ببال حال الاحتیاج مخصصی هرچه قوی تر است.
فایدهء چهارم در تقسیم لغات یا اسماء است یا صفات و یا احداث هر دو قسم اول را اسامی خوانند و دوم را مصادر و افعال. اسماء، همچو رأس و عین و انف و رجل و فرس و شجر و دار و نار و غیر آن و مثال صفات، همچو حافظ و ناصر و ضارب و قاتل و کریم و لطیف و حسن و مطلوب و مردود و غیر آن. مثال مصادر، همچو ضرب و قتل و خبر و تخمین و دخول و خروج و غیر آن. و مثال افعال مشتقات اینها از ماضی و مستقبل و امر و نهی و بر همهء تقادیر چون الفاظ را با معانی نسبت کنند یا به ازای هر لفظی معنی و موضوع باشد یا الفاظ متعدد باشد و معنی متحد یا بعکس و اول را الفاظ متباینه خوانند خواه معانی متفاصل باشند، همچو انسان و فرس و سواد و بیاض و خواه متواصل، چنانکه بعضی از برای ذات باشد و بعضی از برای صفات همچو سیف و صارم یا بعضی از برای صفت باشد و بعضی از برای صفت، همچو فصیح و ناطق و در وقوع این قسم خلاف نیست و قسم دوم را الفاظ مترادفه خوانند، همچو لیث و اسد و در جواز این قسم خلاف است. بعضی گفتند جایز نیست زیرا که عبث لازم می آید و حق آن است که جایز است، چه اگر جایز نبودی واقع نشدی و عبث وقتی لازم آید که از فایده ای خالی بود. اما چون در او فواید بسیار است همچو تکثر طرق به مطالب تا متکلم به هر لفظ که خواهد تعبیر از مطلوب کند و همچو توسع در محال نظم و نثر و قافیه و تجنیس و غیر آن و ترادف شاید که به نسبت با یک لغت باشد همچو انسان و بشر و این معنی در قرآن واقع است و شاید که به نسبت با لغات باشد، همچو انسان و آدمی و کشی و این در قرآن واقع نیست. و قسم سیم که لفظ یکی باشد و معنی متعدد اگر وضع آن لفظ به ازای معانی بر وضع اول بوده باشد آن لفظ را به نسبت با آن معنی مشترک خوانند، همچو لفظ عین و اگر در وضع اول به ازای یکی بوده باشد و بعد از آن با دیگری نقل کرده خالی نباشد از آنکه موضوع له اصلی مهجور شده باشد آن یا نه اگر مهجور شده باشد آن لفظ را به نسبت معنی ثانی منقول خوانند و حینئذ اگر ناقل عرف عام بود منقول عرفی خوانند، همچو دابه و قاروره و اگر عرف خاص بود منقول اصطلاحی خوانند، همچو اصطلاحات نظار و نحاة و غیر آن و اگر اهل شرع باشند منقول شرعی، همچو صلوة و زکوة و اگر موضوع له مهجور نشده باشد به نسبت با اول حقیقت خوانند و نسبت با ثانی مجاز، همچو لفظ اسد که به نسبت با حیوان مفترس حقیقت است و به نسبت با رجل شجاع مجاز، و در وقوع مشترک خلاف کردند. بعضی گفتند وقوع او واجب است چه الفاظ متناهی است و معانی نامتناهی است و حینئذ واجب شود که لفظ واحد به ازای معانی متعدده وضع کنند تا بدان وفا کند و این ضعیف است چه عدم تناهی معانی و تناهی به الفاظ هر دو ممنوع اند و بر تقدیر تسلیم چرا نشاید که معانی مقصوده به وضع متناهی باشند. و جمعی دیگر گفتند وقوع مشترک محال است، چه غرض از وضع الفاظ از برای معانی فهم است و بر تقدیر وضع لفظ واحد از برای معانی متعدده فهم ممکن نباشد و حینئذ نقض غرض لازم آید و این قول نیز ضعیف است چه فهم اجمالی ممکن است و شاید که مقصود همان باشد و حق آن است که وضع مشترک جایز است و واقع، و جواز آن به اعتبار تعدد واضع خود ظاهر است، چه باشد که شخص لفظی را به ازای معنی وضع کند و دیگری که او را از آن خبر نباشد همان لفظ را به ازای معنی دیگر وضع کند، و به اعتبار وحدت واضع هم جایز است، چه باشد که مقصود او ابهام باشد نه تصریح بنابر آنکه شاید در تصریح خللی باشد، پس لفظی را از برای دو معنی یا زیاده وضع کنند تا به وقت اطلاق آن ابهامی در او باشد. همچنین خلاف کردند در آنکه وقوع مشترک در قرآن جایز است یا نه و حق آن است که جایز است و واقع همچو: و اللیل اذا عسعس (قرآن 81/17) و ثلثة قروء که عسعس به اتفاق ائمهء لغت از برای اقبل و ادبر و قروء از برای طهر و حیض. همچنین در جواز وقوع مجاز در قرآن خلاف کرده اند. بعضی گفتند نشاید چه اگر تباین باشد لازم آید که حق تعالی متجوز بود و نیز التباس لازم آید و حق آن است که جایز است و اگر جایز نبودی واقع نبودی، لیکن واقع است کقوله تعالی: فوجدا فیها جداراً یرید أَن ینقضَّ فأَقامه (قرآن 18/77)، و سئل القریة (قرآن 12/82)، تجری بِأَعیننا (قرآن 54/14) و غیر آن و جواب از دلیل مانع است که اطلاق اسماء بر باریتعالی موقوف است بر اذن شارع، و التباس وقتی لازم آمدی که قرینه موجود نبودی، اما با وجود قرینه التباس نباشد.
فایدهء پنجم در بیان کلمات معربه، و بعضی این را جداگانه علمی نهاده اند و معرفت این جهت استکمال معانی و استکشاف مبانی از لوازم است، چه قرآن و حدیث که بنای اسلام و اساس احکام بر آن هر دو است مشتمل است بر کلمات معربه و معرب یا علم بود یا غیر علم و علم را تغییر کمتر می کنند، همچو: ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و نوح و لوط و غیر آن، و غیر علم را اگر فارسی نباشد هم تغییر کمتر کنند، همچو قسطاس که لفظ رومی است و قسطاط که حبشی است و مشکوة که هندی است و اگر فارسی بود بی تغیری نباشد و آن تغییر یا در حرکت همچو خوان که خاء را مکسور کردند و همچو میزاب که کسرهء میم را اشباع کردند و حرکت همزه را به ماقبل دادند. یا در حروف همچو جنبد و لجام که کاف را به جیم بدل کردند یا در حروف و حرکات، همچو سجیل و جوز که در اسم اول سین مفتوح بود مکسور کردند و در اسم دوم کاف مضموم بود مفتوح کردند و کاف را در هر دو به جیم بدل کردند و این معنی غالب باشد. و گاه باشد که کاف را به قاف بدل کنند در اول کلمه، همچو قهرمان یا در آخر، همچو منجنیق که در اصل منچنیک بود و گاه بود که بدل نکنند، همچو کستفزود که در اصل کاست افزوده بود و کستفزود (دیوانی را که ارباب در او خراج گویند آبها را نگاه دارند) و پی را به فاء بدل کنند، همچو فرند مر پرند را. و گاه بود که چیزی بر او زیاده کنند، همچو در استبرق که در اصل استبر بود و گاه بود که از او یک کلمه حذف کنند، همچو در بریده که در اصل بریده دنب بود. و گاه بود که تبدیل و زیادت هر دو واقع باشد، همچو صاروج مر جارو را که جیم را به صاد بدل کردند و در آخر جیم افزودند، همچو صولجان مر چوگان که جیم و کاف را به صاد و جیم بدل کردند و لام درافزودند و گفته اند که هر کلمه که در او صاد و جیم بود معرّب باشد، همچو صمج مر قنادیل را و صنج و صنجه مر سنج را و در بسط این معنی اگر زیاده مبالغه رود به تطویل انجامد و خلاف کرده اند در آن که در قرآن الفاظ معربه واقعند یا نه بعضی گفتند واقع نیستند، بقوله تعالی: هذا لِسان عربی مبین (قرآن 16/103) و لقوله تعالی قرآناً عربیاً (قرآن 12/2) و جواب آن است که قرآن به واسطهء اشتمال او بر کلمات چند معدود که در اصل عربی نبوده باشد لاتسلم که از عربیت بیرون رود، همچنانکه اگر یکی قصیده ای به فارسی انشا کند که در آنجا کلمات عربی باشد نگویند که آن قصیده فارسی نیست، همچو: اسب سیاه که در او موهای سفید باشد متفرق آن اسب را به واسطهء آن نگویند سیاه نیست و مذهب بعضی دیگر آن است که آن الفاظ را چنانکه عجم وضع کردند برای معنی مخصوص عرب نیز وضع کردند هم به ازای آن معنی و این هر دو وضع (معنی) و موافق یکدیگر افتادند و حینئذ از عربیت خارج نیفتد و این معنی ممتنع نیست، بلکه واقع است، همچو: صابون و تنور که این هردو باتفاق از جملهء توافق لغتین است و حق آن است که گوییم الفاظ معربه در قرآن واقعند چه توافق لغتین بعید است و تقریب استبرق و سجیل ظاهر است و نیز اهل عربیت اتفاق کردند بدان که ابراهیم لاینصرف است به واسطهء دو سبب یکی علمیت دیگر عجمه پس معرب واقع باشد، چه اجماع ایشان در این صورت حجت است. و العلم عندالله.
فایدهء ششم در بیان معرفت معانی الفاظ، بدان که لفظی از فارسی و یا ترکی و یا غیر آن که چون از معنی آن بپرسند لفظی که در جواب گفته شود معنی آن لفظ نیست، بلکه لفظ دیگر است مرادف او که به نسبت اشهر و اعرف است، مث ماء و آب و سو و پانی الفاظ مترادفه اند که به نسبت با عرب ماء اعرف است و به نسبت با اهل فرس آب و نسبت با ترک سو و به نسبت با هند پانی... و معنی او جسمی است رطب سیال که به اجسام مختلفة الصور منقسم نشود. و تعبیر از مفهومات اشیاء صعوبتی دارد و اکثر از آن بی خبرند تا به حدی که اگر از ایشان پرسند که معنی الله چیست، گویند خدا و ندانند که الله و خدا مرادف یکدیگرند و معنی او ذاتی است که استحقاق عبادت داشته باشد. والسلام. (نفایس الفنون چ تهران صص13 - 15).
|| تخته های در و یا قاب که در آلت ها استوار کنند.
(1) - Logos.
(2) - C'est djenah dans le dialecte .(لکلرک) espagnol.
(3) - ن ل: قدیم.
لغت آرا.
[لُ غَ] (نف مرکب) آرایش و زینت دهنده و آرایندهء لغت :
بی زبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده در، باد پدر.
خاقانی.
لغت ساز.
[لُ غَ] (نف مرکب) سازندهء لغت. وضع کنندهء لغت :
لغت ساز قاموس خوانندگی است
شفادان علم نوازندگی است.
ملاطغرا (در تعریف قوال، از آنندراج).
لغت شناس.
[لُ غَ شِ] (نف مرکب)لغت دان. زبان دان : این مرد را طوطیی بود سخنسرای و صادق و لغت شناس و ناطق. (سندبادنامه ص86).
لغت نامه.
[لُ غَ مَ / مِ] (اِ مرکب) فرهنگ. دیکسیونر(1). کتاب لغت. قاموس اللغة :اردشیربن دیلمسپار النجمی الشاعر از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغت نامه ای خواست، چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شاعری از شعرای پارسی. (اسدی طوسی در مقدمهء لغت نامه).
(1) - Dictionnaire.
لغتیط.
[لَ] (اِ) صاحب عرض کتب در روم. (مفاتیح).
لغثون.
[لُ] (ع اِ) اندرون بینی. || بن بینی. ج، لغاثین. (منتهی الارب). و من المصحّف اللغثون و اللغنون و اللغدود و هو الخیشوم. (نشوء اللغة العربیة ص22).
لغثون.
[لُ] (اِخ) ناحیه ای است. (منتهی الارب).
لغثیط.
[لُ غُ] (اِخ) مهردار دربار روم. (دزی ج 2 ص537)(1).
(1) - Chancelier a la cour de Byzance.
لغد.
[لُ] (ع اِ) گوشت کرانهء گردن. (منتهی الارب). لغدود. لغدید. لغن. لغنون. || پوستی که از زیر حلق گاو آویخته باشد. (دزی). || گوشت پاره ای در گلو. (منتهی الارب). گوشتکی نزدیک لهاة. گوشت که بر گرداگرد ملازه بود. (مهذب الاسماء). || گوشت پارهء اندرون گوش و گویا آن زاید است. || گوشت در پایان دهن بسوی حلق. ج، الغاد. || منتهای نرمهء گوش به طرف پایین. (منتهی الارب).
لغد.
[لَ] (ع مص) برگردانیدن شتر را بر جاده. || دراز کشیدن گوش را تا راست شود. || بازداشتن کسی را از حاجت وی. (منتهی الارب).
لغدود.
[لُ] (ع اِ) گوشت کرانهء گردن. لغدید. لُغد. لغن. لغنون. ج، لغادید. (منتهی الارب). || الخیشوم. و من المصحّف اللغثون و اللغنون و اللغدود و هو الخیشوم. (نشوء اللغة العربیة ص22).
لغدة.
[لُ دَ] (اِخ) الحسن بن عبدالله، المعروف بلغدة و لکذة(1) ایضاً الاصبهانی ابوعلی. قدم بغداد و کان جیدالمعرفة بفنون الادب حسن القیام بالقیاس موفقاً فی کلامه و کان اماماً فی النحو و اللغة و کان فی طبقة ابی حنیفة الدینوری... و کان بینهما مناقضات. قال حمزة بن حسن الاصبهانی فی کتاب اصبهان و أقدم علی بن رستم الدیمیری(2) من سامرا ابراهیم بن غیث البغدادی و کان اصبهانیاً فخرج فی صغره الی العراق فبرع فی علم النحو و اللغة و هو جد عبدالله بن یعقوب الفقیه و روی عن ابی عبیدة و ابی زید... و عن ابی اسحاق ابراهیم بن غیث و ابی عمر الخرقی و هو اول من قدم اصبهان من اهل الادب و اللغة و عن الباهلی صاحب الاصمعی و عن الکرمانی صاحب الاخفش اخذ ابوعلی لغدة علی اللغة و کان ابوعلی یحضر مجلس ابی اسحاق و یکتب عنه ثم خالفه و قعد عنه و جعل ینقض علیه ما یملیه. قال حمزة و أنبانا من تقدم(3) من اهل اللغة من(4) اصبهان و صار فیها رئیساً یؤخذ عنه جماعة منهم ابوعلی لغدة و کان رأساً فی اللغة و العلم و الشعر و النحو حفظ فی صغره کتب ابی زید و ابی عبیدة و الاصمعی ثم تتبع مافیها فامتحن بها الاعراب الوافدین اصبهان و کانوا یغدون علی محمد بن یحیی بن ابان فیضربون خیمهم بفناء داره فی باغ سلم بن عود و یقصدهم ابوعلی کل یوم فیلقی علیهم مسائل شکوکة من کتب اللغة و ثبت تلک الاوصاف عن الفاظهم فی الکتاب الذی سماه کتاب النوارد ثم لم یکن له فی آخر ایامه نظیر له بالعراق. قال و کتاب النوادر هذا کتاب کبیر یقوم بازاء کل ما خرج الی الناس من کتب ابی زید فی النوادر و له من الکتب الصغار کتاب الصفات کتاب خلق الانسان، کتاب خلق الفرس. و کتب اخر کثیرة من صغارالکتب و له ردود علی علماء اللغة و علی رواة الشعر و الشعراء قد جمعناها نحن فی کتاب و انفذناه الی ابی اسحاق الزجاج رحمه الله. قال محمد بن اسحاق الندیم و له من التصانیف کتاب الرد علی الشعراء نقضه علیه ابوحنیفة الدینوری. کتاب النطق. کتاب الرد علی ابی عبید فی غریب الحدیث. کتاب علل النحو. کتاب مختصر فی النحو. کتاب الهشاشة و البشاشة. کتاب التسمیة. کتاب شرح معانی الباهلی. کتاب نقض علل النحو. کتاب الرد علی ابن قتیبة فی غریب الحدیث و افرد(5) حمزة الاصبهانی فی کتاب اصبهان اشعاراً للغدة منها:
ذهب الرجال المقتدی بفعالهم
و المنکرون لکل امر منکر
و بقیت فی خلف یزین بعضهم
بعضاً لیستر معور من معور
ما اقرب الاشیاء حین یسوقها
قدر و ابعدها اذا لم تقدر
الجد انهض بالفتی من کسره
فانهض لجد فی الحوادث او ذر
و اذا تسعرت الامور فارجها
و علیک بالامر الذی لم یعسر
و من شعره ایضاً:
خیر اخوانک المشارک فی الم
ر و این الشریک فی المر اینا
الذی ان شهدت سرک فی القو
م و ان غبت کان اذناً و عینا
مثل تبر العقیان ان مسه النا
ر جلاء الجلاد فازداد زینا
و اخوالسوء این یغب عنک یسبع
ک و ان یحضر(6) یکن ذلک شینا
جیبه غیرناصح و مناه
ان یعیب الخلیل افکا و میناً
فاصر منه و لاتلهف علیه
ان صرماً له کنقدک دیناً
و من شعره ایضاً:
بذلت لک الصفاء بکل جهدی
و کنت کما هویت فصرت فزا(7)
جرحت بمدیة فخرزت انفی
و حبل مودتی بیدیک حزاً
و لم تترک الی صلح مجازاً
و لا فیه لمطلبه مهزا
ستمکث نادماً فی العیش منی
و تعلم ان رأیک کان عجزاً
و تذکرنی اذا جربت غیری
و تعلم اننی لک کنت کنزاً.
(معجم الادباء ج3 صص82 - 84).
رجوع به ابوعلی لذکه و ابوعلی حسن بن عبدالله شود.
(1) - ن ل: بلغذه لکذه فی ایضاً (و الحرف فی مشطوب)، و فی البغیة بلکذة بضم اللام و سکون الذّال المعجمة (یرید و سکون الکاف و فتح الذال) و یقال لغذة بالغین.
(2) - کذا بالاصل.
(3) - شاید: و قد تقدم.
(4) - شاید: فی.
(5) - شاید: اورد.
(6) - شاید: یحضرن.
(7) - ن ل: خزا.
لغدید.
[لِ] (ع اِ) لغدود. گوشت کرانهء گردن. (منتهی الارب).
لغذمی.
[لَ ذَ می ی] (ع ص نسبی)بسیارخوار. (منتهی الارب). اَکول.
لغز.
[لُ] (اِخ) از نواحی یمامه. (از معجم البلدان).
لغز.
[لَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را از وجه آن. (منتهی الارب).
لغز.
[لُ] (ع اِ) لُغُز. لُغَز. (منتهی الارب). چیستان. دیسان. (لغت محلی شوشتر ذیل دیسان). ج، الغاز. || سوراخ کلاکموش و سوسمار و موش. لَغْز. لُغَز. (منتهی الارب).
لغز.
[لَ] (ع اِ) سوراخ کلاکموش و سوسمار و موش. لُغَز. لُغز. (منتهی الارب).
لغز.
[لُ غُ] (ع اِ) چیستان. لُغَز. ج، اَلغاز. (منتهی الارب).
لغز.
[لُ غَ] (ع اِ) سوراخ کلاکموش و سوسمار و موش. لُغز. || چیستان(1). لُغُز. لُغْز. ج، الغاز. (منتهی الارب). ماکذا. دیسان. (لغت محلی شوشتر، ذیل دیسان). چیست آن. سخنی باشد پوشیده. (اوبهی). پَرد. (السامی). بُرد. (سروری). اُحجیه. بَرد. (برهان). اُغلوطه. (سروری ذیل لغت برد). بند. چریک مستان؟ (دهار). بردنک؟ آجاجه؟ (مهذب الاسماء). شمس قیس رازی گوید: در اصل لغت برگردانیدن چیزی است از سمت راست و الغاز راههای کژمژ است و لغیزا، سوراخ موش دشتی است که بر وریب خانهء اصل ببرد و چند راه مختلف بیرون برد تا از مضیق طلب صیادان به سویی بیرون جهد و این جنس سخن را از بهر آن لغز خواندند که صرف معنی است از سمت فهم راست، و بعضی مردم آن را لغز خوانند به ضم لام و غین و در دیوان الادب آن را در باب فُعل آورده است، به ضم فاء و فتح عین. و لغز آن است که معنیی از معانی در کسوت عبارتی مشکل متشابه به طریق سؤال بپرسند و از این جهت در خراسان آن را چیست آن خوانند و این صنعت چون عذب و مطبوع افتد و اوصاف آن از روی معنی با مقصود مناسبتی دارد و به حشو الفاظ دراز نگردد و از تشبیهات کاذب و استعارات بعید دور بود پسندیده باشد و تشحیذ خاطر را بشاید، چنانکه معزی در صفت قلم تشبیب قصیده ای ساخته است اگرچه سخت ظاهر است:
لغز
چه پیکر است ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا بنالد در آسمان بنازد تیر
ز نادرات جواهرنشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچ طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچ وهم فرازآرد او کند تفسیر.
و خاقانی در کبوتران پرنده گفته است (اگرچه سخت دراز است):
لغز
مصور چیست آن حصنی نکو بندیش و به بنگر
نه در پیدا ز بام او، نه پیدا بام او از در
شده در ذات او فکرت چو رای ابلهان عاجز
چنان کاندر صفات او دل دانا شود مضطر
تو گویی رزمگاهستی ز هر سویی رسد فوجی
یکی لرزان ز بیم جان، یکی دلشاد و بازیگر
یکی پنداری از خفت مگر چرخی است گردنده
یکی گویی ز استادی برون خواهد شد از چنبر
یکی را طیلسان بینی به سان فرش بوقلمون
یکی از بهرمان دارد ردا و کسوت و افسر
یکی همچون زن زانی ز شرم شوی در خجلت
روان گشته به هر جایی به پای اندر کشان چادر
رقیب اندر پی ایشان به هشیاری چو بدمستان
یکی رمحی به دست اندر کز او نسبت کند شکر(2)
بلند از پست برتازند بی ترتیب از آن گونه
خیال اختر ار بینی به روز اندر هوا بی مر
فرودآیند و برگردند گرد عرض گاه خود
همی جویند بی تأخیر کام دل ز یکدیگر
یکی نالنده بی علت یکی در جنگ بی آلت
یکی دربند بی زلت یکی بی رود خنیاگر
یکی همچون زحل تاری دوم چون مشتری روشن
سوم مریخ گون رنگش چهارم زهرهء ازهر
هوا از صورت هر یک چو دعوت خانهء مانی
زمین از سایهء هر یک چو صنعت خانهء آزر
بسا پیر و جوان بینی از ایشان خرم و شادان
بسا سیمین بران بینی از ایشان گشته سیمین بر
کشیده یک به یک پیکر ز بهر نزهت و شادی
به پیش خسرو عادل صف اندر صف پر اندر پر.
و دیگری گفته است در کپان:
لغز
چیست نه شلوار و نه پیراهنش
هرچه خواهی می نهی در دامنش
راست گوید هرچه گوید بی زبان
اژدهائی عقربی در گردنش.
و دیگری گفته است در مقراض:
لغز
چیست کاندر دهان بی دندانش
هرچه افتاد ریزریز کند
چون زدی در دو چشم او انگشت
در زمان هر دو گوش تیز کند.
و دیگری گفته است در کوزهء آب:
لغز
لعبتی چیست نغز و خاک مزاج
که به آبی است از جهان خرسند
دست بر سر نهاده پنداری
به سر خویش می خورد سوگند.
(المعجم شمس قیس رازی چ تهران صص313 - 316). جرجانی گوید: [ اللغز ]مثل المعمی الا انه یجی ءُ علی طریقة السؤال کقول الحریری فی الخمر:
و ما شی ء اذا فسدا.
تحول غیه رشدا.(تعریفات).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لغز با غین معجمه نزد بلغا، کلامی است موزون که دلالت کند بر ذات شیئی از اشیاء به ذکر خواص و لوازم آن شی ء مشروط بر آنکه آن صفات به طور مجموع مخصوص بدان ذات باشد و در غیر آن در یک جا یافت نشود، هرچند هر یک از آنها در غیر آن هم موجود باشد به طریقی که ذهن مستقیم و طبع سلیم انتقال کند از آن کلام بر آن ذات و عجم آن را چیستان نامند:
چیست آن کس ز عقل دشمن و دوست (؟)
هم بخواهند دوست و هم دشمن
از صفت حافظ است و مهلک نیز
وز نمط هم مخوف و هم مأمن.
از این قطعه مراد تیغ است و از قسم بدائع لغز است آنچه از زبان مقصود به رمز گفته شود، مانند این رباعی که جهت کمان است:
من خود کج و راستان ز من راست روند
داس ظفرم چو کشت دولت دروند
پشت از پی خدمت چو کنم خم که و مه
از هر طرفی زمزمهء زِه شنوند
کذا فی مجمع الصنایع - انتهی.
وطواط در حدائق السحر گوید: لغز، این صنعت همان معمی است، الا که این را به طریق سؤال گویند و عجم این را چیستان خوانند، مثالش حریری راست در میل:
و ما ناکح اختین جهراً و خفیة
ولیس علیه فی النکاح سبیل
متی یغش هذی یغش فی الحال هذه
و ان مال بعل لم یجده یمیل
یزیدهما عندالمشیب تعهداً
و براً و هذا فی البعول قلیل.
هم او راست در شراب:
و ما شی ء اذا فسدا
تحول غیّهُ رشدا
و ان هو راق او صافاً
اثار الشرّ حیث بدا
زکیّ العرق والده
ولکن بئس ما ولدا
امیرمعزی گوید در قلم و نیکوست:
چه پیکر است ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا بنالد بر آسمان بنازد تیر
ز نادرات خواطر دهد نشان به سرشک
ز مشکلات ضمائر دهد خبر به صریر
هر آنچ طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچ وهم فرازآرد او کند تفسیر.
دیگر مراست(3) در انگشتری:
چیست آن شکل آسمان کردار
آفتاب اندر او گرفته قرار
نعمت و محنت است از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
که خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارهاست بی تدبیر
کاشف رازهاست بی گفتار
زو یکی را بشارت است به تخت
زو یکی را اشارت است به دار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته به سان عاشق زار
زرد شد ناچشیده شربت عشق
چفته شد ناکشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده ست
وندر او مهره ای چو مهرهء مار.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر).
صاحب برهان گوید: در عربی به معنی پیچیدگی باشد و از این جهت است که چیستان را لغز گویند که پیچیدگی دارد. و صاحب آنندراج آرد: به اصطلاح کلامی است موزون که دلالت کند بر ذات شیئی از اشیاء به ذکر خواص و لوازم آن شی ء مشروط به اینکه مجموع الصفات مخصوص بدان ذات باشد و در غیر او یافته نشود هرچند هر یک از آنها در غیر او موجود باشد به طریقی که ذهن مستقیم و طبع سلیم انتقال کند از آن کلام بدان ذات و عجم این قسم را چیستان خوانند:
چیست آن درج زُمرّدرنگ ناپیدادهان
چون صدف یکتا دُری ناسفته دارد در میان
حیرتی دارم که چون آن درج بشکافد کسی
افکند آن گوهر ناسفته از کف رایگان
مبدع صورت چو ترکیب وجودش نقش بست
پوستش بر مو پدید آورد و مو بر استخوان.
که انبه باشد.
چیزی چه بود مرده بیک کنج نهاده
زنده نشود تا نکنی ز آتش بریان.
که شمع باشد.
آن چیست که خود ریسد و خود بافد جامه
خود جامه همی بافد او باشد عریان.
که عنکبوت باشد. (آنندراج) :
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایان نگر پنجاه گز.مولوی.
|| در مثنوی لغز در شعر ذیل آمده است، ولی معنی آن روشن نیست. در حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله به معنی خزیدن ثبت شده است. رجوع به مدخل ذیل شود :
شیر نر گنبد همی کرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت امکان و حول.مولوی.
- علم اللغز.؛ رجوع به الغاز شود. (کشف الظنون).
(1) - Logogriphe. Enigme. (2) - شکر، سیخول. ژوژک. خارپشت تیرانداز.
(3) - یعنی رشید وطواط را.
لغز.
[لَ] (اِمص) صاحب آنندراج گوید: خزیدن باشد از جای خود، یعنی لغزیدن. و در فرهنگ اوبهی آمده: فروخزیدن بود از جای خود، گویند: پایش لغزید. اما لغز اسمی است که از آن مصدر لغزیدن و صیغه های دیگر ساخته اند و ترکیب هایی با کلمات دیگر نیز دارد، نظیر: پالغز و پای لغز به معنی عثرت و زلت و جای خزیدن :
چگونه توان داد پالغزشان
که آن کبر کم دارد از مغزشان.نظامی.
چو افتاد دشمن در آن پای لغز
به سم سمندش بسنبید مغز.نظامی.
میی کز خودم پای لغزی دهد
چو صبحم دماغ دو مغزی دهد.نظامی.
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز.نظامی.
شد از بند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز.نظامی.
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز.نظامی.
جهاندار در کار آن پای لغز
از آن داستان ماند شوریده مغز.نظامی.
چو هندوملک دید کآن پاک مغز
ندارد بدین کار در پای لغز.نظامی.
رجوع به پای لغز، پالغز و لغزیدن شود.
لغزا.
[لَ] (نف) لغزنده.
لغزان.
[لَ] (نف) لخشان(1). لغزنده. لیز. در حال لغزیدن. اَملس. نسو. نسود. عَثور. لزج. لَجز. قرقر. زُهلول. (منتهی الارب) :
آب کندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.رودکی.
سرش همچو سر ماهی است لغزان.
سوزنی.
زُل؛ جای لغزان. زَلق؛ جای لغزان. مکان دحض؛ جای لغزان. مکان دحوض؛ جای لغزان. مدحضة؛ جای لغزان. فأو؛ جای تابان و لغزان. افئاء؛ در زمین تابان و لغزان درآمدن. تمرید؛ هموار و لغزان و رخشان ساختن بنا را. لَزج؛ لغزان شدن. (منتهی الارب).
(1) - Glissant.
لغزاندن.
[لَ دَ] (مص) لخشاندن. لغزانیدن.
لغزاننده.
[لَ نَنْ دَ / دِ] (نف) لخشاننده.
لغزانی.
[لَ] (حامص) لخشانی. ملاست. لیزی.
لغزانیدن.
[لَ دَ] (مص) لخشانیدن. ازلال. (مجمل اللغة). ازلاق. (منتهی الارب). استزلال. (زوزنی). و رجوع به فرولغزانیدن شود : آفریدگار تبارک و تعالی رطوبتی لزج آفریده است اندرون روده ها و بر سطح روده اندوده تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی میگذرد از وی بازدارد و آن را زود دفع کند و بلغزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دَلق؛ بیرون کردن شمشیر از نیام و لغزانیدن. ادحاض؛ لغزانیدن پای. (منتهی الارب).
لغزخوان.
[لُ غَ خوا / خا] (نف مرکب)لغازخوان. عیب کننده از روی عناد و حسد و پرادعائی.
لغز خواندن.
[لُ غَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) لُغاز خواندن. عیب کردن از روی عناد و حسد و پرادعائی. در تداول عوام، عیب گفتن چیزی یا کسی را.
لغزخوانی.
[لُ غَ خوا / خا] (حامص مرکب) لغازخوانی. عمل لغزخوان. عیب گیری بر کسی چیزی را.
لغزش.
[لَ زِ] (اِمص) اسم مصدر از لغزیدن. عمل لغزیدن. تغییر محل جسمی بر روی جسم دیگر به نحوی که نغلطد و نچرخد. مزلت. زلل. زلت. عَثرت. هفوة. خطا. زلق. زلیلی. سقطة. توفه. شکوخه: زَلة و زُلة؛ لغزش پای در گل و لغزش در سخن. سِقاط؛ لغزش در قول و در فعل. (منتهی الارب).
لغزشگاه.
[لَ زِ] (اِ مرکب) جای لغزیدن. لغزشگه. مَزلة. (منتهی الارب).
لغزشگه.
[لَ زِ گَهْ] (اِ مرکب) جای لغزیدن. لغزشگاه.
لغزشی.
[لَ زِ] (ص نسبی) که لغزیدن عادت اوست. معتاد به لغزش. اهل لغزش.
لغز فروختن.
[لُ غَ فُ تَ] (مص مرکب)لغاز خواندن. لغازخوانی کردن :
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد.حافظ.
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده.حافظ.
لغزگو.
[لُ غَ] (نف مرکب) لغزخوان.
لغزگوی.
[لُ غَ] (نف مرکب) لغزخوان.
لغزناک.
[لَ] (ص مرکب) لغزنده. نسو. صاف. لغزان: الصفوان؛ ... سنگ سادهء لغزناک. الصلد؛ سنگ درفشان و سنگ لغزناک بی خاک. (دستوراللغة).
لغزندگی.
[لَ زَ دَ / دِ] (حامص) حالت لغزنده. لیزی. لخشندگی.
لغزنده.
[لَ زَ دَ / دِ] (نف) زلق. زَلجب. (منتهی الارب). سُرخورنده. فروخزنده. لیزخورنده: رَجلٌ دَلص؛ مرد بسیار لغزنده. رَجلٌ ادلص؛ مرد بسیار لغزنده. دلصاء؛ زن لغزنده. (منتهی الارب).
- طاس لغزنده؛ لانهء حشره ای مورچه خوار. سوراخ مورچه خوار که به صورت قیف و طَرجَهاله ای در صحرا سازد و این سوراخ قیف مانند را با خاکی به نرمی غبار برآورد و خود در زیر خاک پنهان باشد و آنگاه که مورچه در طاس (قیف) افتد بر اثر لغزیدن پاهای او در غبار نتواند بیرون آمدن، و مورچه خوار از زیر غبار سر بیرون کند و مورچه را فروکشد و بخورد :
چو در طاس لغزنده(1) افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.نظامی.
(1) - در شرفنامه چ وحید دستگردی رخشنده آمده است که در این صورت شاهد نتواند بود.
لغزی.
[لُ غَ] () قصیدهء لغزی :
به لفظ پارسی و چینی و خُماخسرو
به لحن مویهء زال و قصیدهء لغزی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 65).
لغزیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لغزیده. رجوع به لغزیده شود.
لغزیدن.
[لَ دَ] (مص) پای از پیش بدررفتن و افتادن. (برهان). فروخزیدن (بی اراده). عثرت. عثار. زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. (دهار). زلیل. زلول. زُلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دَحس. (منتهی الارب) :
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.آغاجی.
تر گشت زمین ز آب چشمم
چون پای نهم همی بلغزم.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بلغزد قدم ز پایهء ایمان.ناصرخسرو.
شرح آن را گفتمی من از سری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.مولوی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.سعدی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.سعدی.
یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. (گلستان).
یکی را که علم است و تدبیر و رای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای.سعدی.
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر برنهم تاج عفو خدای.سعدی.
عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.حافظ.
مگر گویا از [ آن ] آئینهء رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را.
صائب (از آنندراج).
اِنسحاط؛ از دست لغزیدن. اندلاص؛ لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض؛ لغزیدن پای کسی. (منتهی الارب). || به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. (برهان).
لغزیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) درخور لغزیدن. لخشیدنی.
لغزیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لغزیدن. لخشیده: رَمیَّةٌ شاطفة؛ رمیه که از کشتنگاه لغزیده و جنبیده باشد. (منتهی الارب).
لغسر.
[لَ سَ] (ص مرکب) شخصی را گویند که سر او موی نداشته باشد، چه لغ به معنی بی موی و صافی آمده است. (برهان). آنکه بر سرش موی نباشد.
لغ شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) بر جای خود جنبیدن.
- لغ شدن تخم مرغ و میخ کوفته و هندوانه و -جز آن؛ جنبیدن و گاه جنبانیدن آواز دادن آن.
- لغ شدن دندان؛ جنبان شدن آن. سست شدن ریشهء آن و جنبیدن با محرکی.
لغط.
[لَ غَ / لَ] (ع مص) بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب). بانگ و خروش کردن. شغب کردن. (تاج المصادر). لغطوا بالشکایة. (دزی). || بانگ کردن کبوتر و سنگخوار. لغیط. (منتهی الارب).
لغط.
[لَ غَ / لَ] (ع اِ) بانگ و خروش. (منتهی الارب) : سلطان از کثرت لغط و سورت شطط ایشان تغافل نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص322). || آوازهای مبهم که فهمیده نشود. ج، اَلغاط. (منتهی الارب).
لغط.
[لَ] (ع اِ) صحن پیش در خانه. (منتهی الارب).
لغف.
[لَ] (ع مص) فروبردن نان خورش را. || لقمه ساختن نان خورش را. (منتهی الارب).
لغفاء.
[لُ غَ] (ع ص، اِ) جِ لغیف. (منتهی الارب).
لغفة.
[لُ فَ] (ع اِ) لقمه. (منتهی الارب).
لغلاغو.
[لَ] (اِ) دیگ کوچک دسته دار شبیه ماهی تابه برای سرخ کردن خوراک (گناباد). لاغلاغو (در تداول اهالی مشهد). تابه. ماهی تابه. روغن داغ کن. لِغلِوی (در تداول اهالی سبزوار).
لغلاغودم.
[لَ دُ] (اِخ) دهی است به گناباد خراسان.
لغ لغ.
[لِ لِ] (اِ صوت) آواز از سوئی به سوئی شدن مایعی، چنانکه هندوانهء تباه چون او را بجنبانند. آواز آب در شکم. آواز آب در مشک چون بجنبانند.
لغلغ.
[لَ لَ] (ع اِ) مرغی است غیر لکلک. (منتهی الارب). اللغلغ، و هو دون الاوزّ فی المقدار، لونه کلون الاوز الحبشی الی السواد، ابیض الجفن، اصفرالعین و یعرف فی مصر بالعراقی. و یأتی فی مبادی ء طلوع زرعها زمن اتیان الکراکی الیها. من شأنها ان یتقدمها واحد منها کالدلیل لها ثم قد تکون صفاً واحداً ممتداً کالحبل و دلیلها فی وسطها متقدم علیها بعض التقدم. و قد یصف خلفه صفین ممتدّین یلقیانه فی زاویة حادة حتی یصیر کانه حرف جیم بلاعراقة، متساویة الطرفین و من خاصتها انها اذا کبرت حدث فی بیاض بطونها و صدورها نقط سود. و الفرخ منها لایعتریه ذلک. (صبح الاعشی ج2 ص63).
لغلغة.
[لَ لَ غَ] (ع مص) نیک تر کردن اشکنه را. || (اِمص) شکستگی زبان. یقال: فی کلامه لغلغة؛ ای عجمة و لجلجة. (منتهی الارب).
لغم.
[لَ غَ] (ع اِ) بوی خوش اندک. || نای زبان و رگهای آن. (منتهی الارب).
لغم.
[لَ غَ] (اِ) لگام. (شعوری). رجوع به لغام شود.
لغم.
[لَ غَ] (ع اِمص) سخت تفتگی و بی آرامی. (منتهی الارب).
لغم.
[لَ] (ع مص) کفک انداختن شتر از دهان. || خبر دادن از چیزی که یقین آن ندارد :
کریم سانخ آن است بی شک و شبهت
کریم سونخ او بی دغا و لغم و زنخ.
سوزنی.
لغماء.
[لَ] (ع ص) گوسپند سپیدروی. (منتهی الارب).
لغمان.
[لِ] (اِخ) دهی جزو دهستان دیکلهء بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 17500گزی جنوب کلیبر و 14500گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل مایل به گرمی و دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لغن.
[لَ] (ع اِمص) خرسندی. || نشاط و جوانی. (منتهی الارب).
لغن.
[لُ] (ع اِ) کرکرانک نزدیک گوش. || گوشت کرانهء گوش و گردن. لغد. لغدود. لغنون. || دروغ. یقال: جئت بلغن غیرک؛ اذا انکرت ما تکلم به من اللغة. (منتهی الارب).
لغن.
[لَ] (اِ) به معنی نان باشد. (از نسخه ای از لغت نامهء اسدی).
لغنک.
[لَ غَنْ نَ کَ] (ع ق) به معنی لعلک در لغت بنی تمیم. (منتهی الارب). بوکه ترا.
لغنون.
[لُ] (ع اِ) گوشت پارهء کرانهء گردن. ج، لغانین. (منتهی الارب). لغن. لغد. لغدود. || اندرون بینی و بن آن. (منتهی الارب). و من المصحّف اللغثون و اللغنون و اللغدود، و هو الخیشوم. (نشوء اللغة العربیة ص22).
لغو.
[لَغْوْ] (ع ص، اِ) سخن بیهوده. (منتهی الارب). لغیّ. لغوی. سخن نافرجام. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). باطل. (مهذب الاسماء). افکنده. به شمار نیامده. سقط. بی معنی. بیهوده. جرجانی گوید: ضم الکلام ما هو ساقط العبرة منه و هو الذی لا معنی له فی حق ثبوت الحکم. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لغو به فتح لام و سکون غین معجمه در لغت بیهوده و سخن باطل. کما فی مدار الافاضل و در تفسیر قشیری گفته که لغو آن چیزی است که آدمی را از یاد و ذکر خدا غافل سازد و پاره ای گفته اند: لغو چیزی باشد که موجب وسیله نزد خدا نشود. دیگری گفته لغو سخنی باشد که شنیدن آن موجب غفلت از ذکر و یاد حق گردد. || (اصطلاح نحو) و در اصطلاح نحویان قسمی از ظرف است که آن را ملغی نامند و ضمن معنی ظرف بیان آن گذشت. || (اصطلاح شرع) و لغو در اصطلاح شرع قسمی از سوگند باشد که بیان آن ضمن تفسیر لفظ یمین خواهد آمد ان شاءالله تعالی - انتهی : هر دو منزّهیم از لغو و تأثیم. (ترجمهء تاریخ یمینی صص 448 - 449). و امور لغو را عادت نکند. (مجالس سعدی).
گر از بنده لغوی شنیدی مرنج
جهاندیده بسیار گوید دروغ.سعدی.
|| هیچکاره از هر چیزی. || خطا. لغیّ. لغویّ. || آنچه در حساب و شمار نیاید از شتربچه و گوسپند ریزه که در دیت داده شود به سبب حقارت و خردی وی. لغیّ. (منتهی الارب). || گناه. منه : قوله تعالی: لایؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم (قرآن 2/225 و 5/89)؛ ای بالاثم فی الخلف اذا کفرتم و بما لایعقد علیه القلب و هو کقولک بلی والله لاوالله. (منتهی الارب). || استثناء، یعنی در سوگند کلمهء اِن شاءالله گفتن. سوگندی که به قصد دل نباشد. (منتخب اللغات). جرجانی گوید: هو ان یحلف علی شی ء و هو یری انه کذلک و لیس کما یری فی الواقع هذا عند ابی حنیفة و قال الشافعی هی ما لایعقد الرجل قلبه علیه کقوله لا والله و بلی والله (تعریفات): عقد؛ سوگند بدون لغو و استثناء. (منتهی الارب).
لغو.
[لَغْوْ] (ع مص) سخن گفتن. || ناامید گردیدن. || تر کردن اشکنه را از چربش. || بانگ کردن سگ. || لغیّ. لاغیة. ملغاة. بیهوده گفتن. (منتهی الارب). نافرجام گفتن. (زوزنی) (تاج المصادر). || خطا کردن در سخن. (منتهی الارب). || لغا الشی ء؛ بطّل. (دزی).
لغو.
[لُغْوْ] (ع اِ) نوعی زبان و سخن قومی. (غیاث) (آنندراج).
لغوب.
[لُ / لَ] (ع مص) سخت مانده گردیدن. لغب. (منتهی الارب). مانده شدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر) (زوزنی). ماندگی. مانده و رنجه شدن. رنجوری. (غیاث). اِعْیاء. تعب :
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب.
مولوی.
لغوب.
[لَ] (ع ص) مرد سست و گول. (منتهی الارب).
لغوبة.
[لُ بَ] (ع اِمص) سستی و گولی. لغابة. (منتهی الارب).
لغ و پغ.
[لَغْ غُ پَ] (ص مرکب، از اتباع)از اتباع است. رجوع به لغ شود.
لغوخای.
[لَغْوْ] (نف مرکب) هرزه درای :
ز بس گشته در گفتگو لغوخای
دو دندان بود در دهانش چو نای.
ملاطغرا (در هجو، از آنندراج).
لغود.
[لُ] (ع اِ) جِ لغد. (دزی).
لغوس.
[لَغْ وَ] (ع اِ) گرگ. || (ص، اِ) مرد سبک چست در خوردن. (منتهی الارب). آنکه حریص بود بر خوردن. (مهذب الاسماء). || مرد آزمند. || دزد بسیار فریبندهء پلیدطبع. || گیاهی است که ستور چرد آنرا. || گیاه سبک و تنک. || نهال که بجنبد از تری و تازگی. (منتهی الارب).
لغوس.
[لَ] (معرب، اِ) ضریر انطاکی در کلمهء ارنب گوید: به زبان یونانی و فارسی (؟) ارنب را گویند. رجوع به لاغوس شود.
لغوسة.
[لَغْ وَ سَ] (ع اِ) خبر که حقیقتش معلوم نشود. یقال: هو لغوسة من خبر؛ اذا لم یتحقق شی ء منه. (منتهی الارب).
لغو شدن.
[لَغْوْ شُ دَ] (مص مرکب) باطل شدن، چنانکه امتیازی یا قراردادی.
لغو کردن.
[لَغْوْ کَ دَ] (مص مرکب) ابطال کردن، چنانکه پیمانی یا قانونی(1).
(1) - Abroger.
لغو گفتن.
[لَغْوْ گُ تَ] (مص مرکب)حرف مفت زدن. بیهوده گفتن. سخن نسنجیده گفتن. جفنگ گفتن.
لغوگوی.
[لَغْوْ] (نف مرکب) بیهوده گوی. نافرجام گوی.
لغ و لوغ.
[لَغْ غُ] (ص مرکب، از اتباع)که استوار نیست.
- دندانهائی لغ و لوغ؛ نااستوار و جنبان.
لغون.
[لُ] (ع اِ) جِ لغة. (منتهی الارب). رجوع به لغة شود.
لغونه.
[لَ نَ / نِ] (اِ) آرایش و گلگونه. (غیاث). زیب و زینت و آرایش. (برهان).
لغوی.
[لُ غَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لغت. || دانشمند علم لغت(1). مردی که دانش لغت دارد. دانای به علم لغت. عالم به لغت. ج، لغویون، لغویین :
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی(2).
منوچهری.
(1) - Lexicographe. (2) - فارسی زبانان به تخفیف یاء تلفظ کنند.
لغوی.
[لَ وا] (ع ص، اِ) سخن بیهوده. لغو. || هیچکاره از هر چیزی. لغو. || خطا. لغو. || بانگ مرغ سنگخوار. لغط. (منتهی الارب).
لغوی.
[لَ وا] (اِخ) موضعی است در شعر عروة بن معروف الاسدی، مشهور به ابن حجلة. (از معجم البلدان).
لغویات.
[لَ وی یا] (ع ص، اِ) جِ لغویة. سخنان بیهوده و هیچکاره. (آنندراج).
لغویون.
[لُ غَ وی یو] (ع ص، اِ) جِ لُغَویّ. لُغَویّین. دانشمندان علم لغت.
لغویة.
[لَ وی یَ] (ع ص نسبی، اِ) سخن بیهوده. ج، لغویات.
لغی.
[لُ غا] (ع اِ) جِ لغت. (منتهی الارب).
لغی.
[لَ غَنْ] (ع ص، اِ) لغو. سخن بیهوده. هیچکاره از هر چیزی. لغو. || خطا. لغو. || آنچه در حساب و شمار نیاید از شتربچه و گوسپند ریزه که در دیت داده شود به سبب حقارت و خردی وی. (منتهی الارب). لغو.
لغی.
[لَ غَنْ] (ع مص) بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (دهار). لغو. لاغیة. ملغاة.
لغیب.
[لَ] (ع ص) پرتباه شده. (منتهی الارب).
لغیث.
[لَ] (ع ص، اِ) آنچه زهر آمیخته جهت شکار کرکس گسترند. || گندم و جو آمیخته. (منتهی الارب). طعام یغش بالشعیر. (بحر الجواهر).
لغیدن.
[لَغْ غی دَ] (مص)(1) جنبیدن در جای خود پس از استواری. لِغ لِغ کردن. || آوای لغ شده دادن، چنانکه در تخم مرغ و دندان و جز آن. و رجوع به لغ شود.
(1) - Branler.
لغیزاء.
[لُ غَ] (ع اِ) چیستان. لغز. لغیزی. (منتهی الارب).
لغیزی.
[لُغْ غَ زا] (ع اِ) چیستان. (منتهی الارب). لغز. لغیزاء.
لغیط.
[لَ] (ع مص) لغط. بانگ کردن کبوتر و سنگخوار. (منتهی الارب).
لغیف.
[لَ] (ع ص، اِ) آنکه همطعام دزدان باشد و جامهء ایشان را نگه دارد و دزدی نکند با ایشان(1): الغاف؛ لغیف دزدان گردیدن. || خاصهء مرد. || نیست و نهانی مرد. ج، لغفاء. (منتهی الارب).
(1) - Receleur des voleurs.
لغیفة.
[لَ فَ] (ع اِ) بتابه که حلوائی است. (منتهی الارب).
لغیون.
[لِ] (معرب، اِ) لژیون(1) : پرسید و گفت: نامت چیست؟ گفت: ما لغیونانیم، زیرا بسیارانیم. (ترجمهء دیاتسارون ص184).
(1) - Legion.
لغیة.
[لَغْ یَ] (ع ص، اِ) لغت فرومایه: الاُکره بالضم لغیة؛ ای لغة مسترذلة (فی الکرة). (تاج العروس).
لف.
[لَ] (ص، اِ) گوشت که محکم و زفت نباشد و در آن هوا بسیار بود و مانند کفک باشد. «لف و لوف»، از اتباع است. «لف و کف» نیز گویند.
لف.
[لُف ف] (ع ص، اِ) جِ اَلَفّ. || جِ لَفاء. (منتهی الارب).
لف.
[لَف ف] (ع مص) درنوردیدن چیزی را و پیچیدن. خلاف نشر. (منتهی الارب). مقابل نشر. لوله کردن. درپیچیدن. (تاج المصادر). || آمیختن دو لشکر به هم در جنگ. || بازداشتن کسی را از حق وی. || فراهم آوردن چیزی را. || اقسام طعام آمیخته خوردن یا زشت گردانیدن. || ضم کردن چیزی را به چیزی. || در هم پیچیده گردیدن شاخ درخت. (منتهی الارب).
لف.
[لَف ف] (ع اِ) نورد. طی: در لف چیزی؛ در طی آن، در نورد آن، لای آن. در لف پاکت؛ در جوف آن.
لف.
[لِف ف] (ع اِ) نوع و صنف از مردم. || گروهی از مردم. || قوم گردآمده از هر جای. یقال: جاؤا بِلفهم (به فتح نیز آید)؛ ای اخلاطهم. و کُنّا لفاً؛ ای مجتمعین فی موضع. ج، لفوف. آنچه از جای جای فراهم آرند، مانند گواهان دروغ که کسی جمع کند و یقال: جاؤوا من لِفّ لِفهم (به فتح نیز آید و به سه حرکت اول نیز)؛ یعنی آمدند با کسی که شمرده شد در آنها. || مرغزار درهم پیچیده گیاه. یقال: حدیقة لِف (بفتح نیز آید)؛ ای ملتفة. || بستان انبوه درخت. ج، الفاف. (منتهی الارب).
لفاء.
[لَ] (ع مص) لَفْء. رجوع به لَفْء شود.
لفاء.
[لَ] (ع اِ) خاک. || چیز اندک. چیزی اندک و خسیس. هر چیزی اندک. || هیچکارهء خوار و حقیر داشته. یقال: رضی من الوفاء باللفاء؛ ای من حقه الوافی بالقلیل. (منتهی الارب). مقابل وفاء. (مهذب الاسماء). || رخت و متاع بر زمین افتاده. (منتهی الارب).
لفاء.
[لَفْ فا] (ع ص) زن بزرگ ران کلان سرین آکنده گوشت. (منتهی الارب). آن زن که رانها و ساقهای دست وی بزرگ بود. (مهذب الاسماء). || ران سطبر. منه: فخذان لفاوان. (منتهی الارب). فخذٌ لفاء؛ رانی گوشتین. (مهذب الاسماء). || دختر فربه. ج، لفّ. || درختستان پیچیده شاخ. (منتهی الارب). بستانی بسیاردرخت. (مهذب الاسماء).
لفائف.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لفیف. || جِ لِفافة. (منتهی الارب).
لفائفی.
[لَ ءِ] (ع اِ) هو المعاء الدقیق و هو کثیر التلافیف جداً و هو من الامعاء الدقاق. (بحر الجواهر). جنین را سه غشاء است: یکی مشیمه است، دوم غشائی است که آن را به تازی لفائفی گویند و سوم غشای رقیق است و مماس اوست. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
لفات.
[لُ] (اِخ) موضعی از دیار مراد است. (از معجم البلدان).
لفات.
[لَ] (ع ص) گول بدخوی. (منتهی الارب).
لفات.
[لَفْ فا] (ع اِ) جِ لفّة. (دهار).
لفاح.
[لُفْ فا] (ع اِ) گیاهی است که به بادنجان ماند و آن نوعی از بوئیدنی است زردرنگ(1). (منتهی الارب). مغد. (منتهی الارب) (المعرب).(2) || دستنبو. و رجوع به دست بویه شود. ابن البیطار گوید: در شام شمام (دستنبو) را لفاح خوانند با آنکه لفاح چیز دیگر است. || بار درخت یبروح. (منتهی الارب). مردم گیاه. مهرگیاه(3). سابیزج. سابیزک. یبروح. یبروح الصنم است. ریشهء آن یبروح است. (قانون ابوعلی چ طهران ص6). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی آن را از جملهء اسفرغمها شمرده است. حمدالله مستوفی گوید: سابیزک صحرائی آن مانند آدمی نر و ماده میباشد. خوردنش بیهوشی آرد و به بوئیدن نیز این همان عمل کند. (نزهة القلوب). ابوریحان در صیدنه گوید: لفاح. لیث گوید: زرد او را مغد گویند و هیأة او به بادنجان ماند. بوی او خوش بود. دوس گوید: آن دو نوع است یکی را لفاح ماده گویند و لون میوهء او سیاه است و برگ او خرد و تنک و از برگ کوک خردتر و ناخوش بوی و نبات او به روی زمین گسترده بود و لون او بهتر بود و لون او سبز بود و در میان او دانه ها باشد شبیه به دانهء امرود. بیخ او بزرگ بود و هر یک را از نبات او دو بیخ بود یا سه بیخ و ظاهر بیخ او سیاه بود و میانهء او سفید. و به بیخ او پوست بسیار بود و نوع دیگر لفاح نر باشد و لون نبات او سفید بود برگ او پهن و بزرگ و سفید و نرم بود به شبه برگ چغندر و میوهء این نوع در بزرگی دو مقابل اول بود و رنگ او به رنگ زعفران مشابه بود و بوی باقوت بود و ناخوش. هرگاه که گوسفند و شتر او را بخورند خواب بر ایشان مستولی شود از بیخ و برگ وی آبی بیرون آید، چون در آفتاب نهند منجمد شود در اوقات حاجت به کار برند. بعضی گفته اند اقسام آن سه است، دو نوع آنکه گذشت و نوع دیگر موضع نبات در جایگاه پوشیده بود یا در زیر سایهء درختی و برگ او به برگ لفاح سفید ماند و نبات او خرد بود و نهایت درازی وی مقدار بدستی بود و رنگ او سفید بود و بیخ او از انگشت دست سطبرتر بود و چون از آن بخورند عقل زایل کند و لفاح را به پارسی سابیرک (سابیزک) گویند، یعنی سیب مورد و چنین آورده اند که در زمین زنگبار از انواع نبات زهری است که هیأت او مشابه بادنجان بود و عادت ایشان چنان است که آن زهر را در آب بجوشند تا قوت به آب دهد آنگاه پیکان را به آن آب دهند آن تیر به هر حیوانی که رسد هلاک کند و ایشان فیل را به آن تیر صید کنند و نزد ایشان این زهر را تریاقی هست و آن گیاهی است آن را بکوبند. هرگاه به شکار روند با خود بردارند و هر حیوانی که به آن تیر بزنند فی الحال تیر از او بکشند و آن گیاه را در موضع جراحت بپاشند زهر از آنجا تجاوز نکند. «حان» گوید: عادت آن است که میان لفاح تهی کنند و از شکوفهء مورد پر سازند و بگذارند تا در آنجا خشک شود آنگاه از او ذریره سازند بوی او در غایت خوشی باشد. «او» گوید: لفاح سرد است، در دوم تر است، در اول خواب آورد و خناق پیدا کند و تدارک مضرهء او به عسل و روغن گاو یا عسل قصب و روغن شیره و آب گرم علاج کنند و پوست بیخ او در غایت سردی است مخدر بود و در شکوفهء او اندک تری هست که به واسطهء آن خواب آورد و چشم تیره کند و میانهء او ضعیف است گلو و حلق را مضر است. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ثمر یبروح است. به پارسی شاه ترج است و مغد خوانند و مغد اسم بادنجان است نیکوترین آن بود که بزرگ و تیزبو و زرد بود. طبیعت آن سرد و تر بود تا سوم، لبن وی غشی و کلف را قلع کند بی لدغ و تخم وی چون با عسل و زیت بر گزیدگی جانوران نهند نافع بود و ورق کوچک وی پادزهر عنب الثعلب کشنده بود و بوئیدن وی صداع را سود دهد و وی منوّم بود و بسیار بوئیدن وی سکته آورد خاّصه ورق سفید و باید که به دم بویند و چون طفلی به غلط از وی بخورد قی ء و اسهال پیدا کند تا به حدی که کشنده بود و کشندهء وی اوّل خناق پیدا کند و سرخی چشم و انتفاخ مانند مستان و مداوای وی به قی و روغن گاو و عسل کنند و بعد از آن انیسون. و بعضی گویند در آب سرد نشینند و بدل آن نیم وزن آن جوز ماثل است و نیم وزن آن بزرالبنج و دودانگ آن خشخاش. و گویند بدل آن به وزن آن بزرالبنج است و به وزن آن جوزالقی. (اختیارات بدیعی). حکیم مؤمن گوید: اسم عربی است و به فارسی سابیزک نامند و آن ثمر یبروح است و بیخ لفاح عبارت است از یبروح سریانی و مذکور خواهد شد و قسم مادهء او را برگش عریض و مفروش بر زمین و شبیه برگ کاهو و از آن کوچکتر و مایل به سیاهی و ثقیل الرایحه و گلش سفید و ثمرش از زیتون بزرگتر و زرد و بسیار عفص و بعد از رسیدن با عطر و مایل به شیرینی و او را تفالح الجن نامند و تخم او شبیه به تخم سیب و بیخ او دو سه عددمتصل به هم ظاهرش سیاه و باطن سفید و پوست بیخ او سطبر و شکل بیخ او اندکی شباهت به صورت انسان دارد و لیفهای شبیه به موی که با یبروح الصنم می باشد در او نیست و قسم نر او را برگ املس و مانند برگ چغندر و ثمرش به قدر خیار و زرد و بیخش در سطبری متوسط است و صنفی از آن را منبت مقابر و مواضع سایه دار و برگش کم عرض و در طول به قدر شبری و مایل به سفیدی و بی ساق و بی گل و ثمرش دراز و به سطبری ابهام و سفید آن قوی ترین اقسام است و قوتش تا چهار سال باقی و قویترین اجزاء پوست بیخ لفاح است. و مستعمل از آن عصاره و آب سایل او و پوست بیخ او است در آخر سیم سرد و خشک و ثمرش سرد و تر و جوف بیخ او عدیم القوه و او مخدر و مجفف و مسکن ضربان مواد حاره و غلیان خون و مقی ء بلغم و مرة السودا و جهت حرقة البول و خفقان حار و اسهال دموی و رقع بیخوابی و طلای او مولد قمل است در جمیع زمان و جهت درد سر و اورام حاره و با آرد جو جهت درد مفاصل حار و با عسل و روغن زیتون جهت گزیدن هوام و با سرکه جهت باد سرخ که حمره نامندی و طلای شیر او جهت کلف و نمش و مضمضمهء طبیخ او جهت درد دندان مفید و دو درهم او کشنده است به اختلاط عقل و سبات و غثیان و مصلحش سداب و خردل بری و عسل و انیسون و قدر شربتش از سه قیراط تا نیم درهم و بدلش بزرالبنج و شرب نیم درهم از تخم او به حدی سرخ کنندهء رخسار است که از حمام بسیار گرم روی دهد و سه عدد آن با اندک رازیانه و شکر مسکر با تفریح و بی غایله است. و حمول او با گوگرد، قاطع حیض و ضماد برگ او با آرد جو جهت اورام حارّه و برص نافع است. و از خواص اوست که چون بیخ لفاح را با عاج به قدر شش ساعت بجوشانند نرم و مطیع گردد و اهل تجربه آب او را عاقد هارب و مقطر او را با پوست انار و مورد جهت تکمیل صناعت از مجریات شمرده اند. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - شاید وانیل یا نوعی از وانیل باشد (؟).
(2) - در نسخهء خطی مهذب الاسماء معنی لفاح باختلاف: سینزه و سنیر و سینیزه آمده و ظاهراً سبیزه (سابیزج) باشد.
(3) - Mandragore.
لفاح بری.
[لُفْ فا حِ بَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شجرة سلیمان. یبروح الصنم. (از فهرست مخزن الادویه).
لفاظ.
[لَ ف ف] (ع ص) زبان باز.
لفاظ.
[لِ] (ع اِ) تره. (منتهی الارب).
لفاظ.
[لِ] (اِخ) آبی است مر بنی ایاد را. (از معجم البلدان).
لفاظة.
[لُ ظَ] (ع اِ) آنچه از دهان بیرون اندازند. || سخن از دهان بیرون افتاده. لفظ. || پس مانده از هر چیزی. (منتهی الارب). تفاله. ثفل. کنجاره.
لفاظی.
[لَفْ فا] (حامص) زبان بازی. عمل لفّاظ.
لفاع.
[لِ] (ع اِ) چادر. || گلیم. || گستردنی از ادیم. || رداء. جامه که زنان بر سر کشند. || پستان پیشین ستور. || (اِخ) نام شتری. (منتهی الارب).
لفاعة.
[لِ عَ] (ع اِ) تأنیث لفاع. || جامه پاره ای که بر قمیص زیاده کنند. (منتهی الارب). لفیعة.
لفاف.
[لِ] (ع اِ)(1) جامهء برونی که بر مرده پیچند. (آنندراج) (منتخب اللغات). لفافه. ساروق. || پارچه که گرد چیزی پیچند، چنانکه بسته پستی را.
- لفاف کردن؛ پیچیدن.
(1) - در فارسی به فتح اول و عوام گاه به تشدید فاء استعمال کنند.
لفافة.
[لِ فَ](1) (ع اِ) جامهء بیرونی که بر پا و مرده و جز آن پیچند. ج، لفائف. (منتهی الارب). || پای پیچ. پای تاوه. (مهذب الاسماء). || غلاف جامه و پوشش چیزی. || غلاف خوشه. (مهذب الاسماء). || لفاف :
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه بر او باز پیچیده چند.نظامی.
پیکری دید در لفافهء خام
چون در ابر سیاه ماه تمام.نظامی.
- لفافهء کتاب؛ پوشش آن.
(1) - در فارسی به فتح اول و عوام گاه به تشدید فاء استعمال کنند.
لفاق.
[لِ] (ع اِ) لفاق و تلفاق، دو جامه است که هر دو را بر هم دوزند. (منتهی الارب).
لفام.
[لِ] (ع اِ) روی بند. || نقاب که بر بینی اندازند. (منتهی الارب). بینی بند. (مجمل اللغة): تلفم؛ لفام بربستن. (تاج المصادر). انّ بعض الاعراب کانوا ینطقون بالتاء المثناة فاء و بالعکس... و منهم کان یجعل الثاء المثلثة فاء و بالعکس، فیقولون:... اللثام، اللفام (نشوء اللغة العربیة ص123).
لفان.
[لَفْ فا] (ع ص) ترش و شیرین (دزی)(1) لب ترش.
(1) - Aigre-doux.
لفایف.
[لَ یِ] (ع اِ) نام معاء سوم از امعاء ستة و نام دیگر آن معاء دقاق است.
لفاً.
[لَ ف فَنْ] (ع ق) در لف. در طیّ. در جوف. جوفاً: رسید وجه را لفا فرستادم.
لف ء.
[لَفْءْ] (ع مص) لفاء. بازکردن پوست آن را و برهنه نمودن و بازگشادن. || بازکردن باد ابر را از هوا. || بازکردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان و پوست از چوب بازکردن. (تاج المصادر). || به عصا زدن. || زدن. || برگردانیدن و مایل کردن از رأی کسی را. || غیبت کردن. || دادن حق کسی را. || باقی ماندن. لَفِی ءَ؛ باقی ماند. (منتهی الارب). لفی ء الشی ء و لفاً؛ بقیَ. (اقرب الموارد).
لف الکرم.
[لِفْ فُلْ کَ] (ع اِ مرکب)عسلوج رز. و قیل: هو شی ء ملفوف علی الکرم من نفسه. عسالج الکرم خوانند (و در کرم گفته شد) و آن را به شیرازی استخوانک خوانند. (اختیارات بدیعی). خیوطی است که از تاک میروید. (فهرست مخزن الادویه).
لفبور.
[لُ فِ] (اِخ)(1) تئوفیل. جهانگرد فرانسوی، مولد نانت (1811-1859 م.). وی سه بار در حبشه مسافرت کرده است.
(1) - Lefebure.
لفبور.
[لُ فِ] (اِخ) (1) ژول. نقاش فرانسوی، مصور تاریخ و منظره ساز، مولد تورنان (1836-1914 م.).
(1) - Lefebure.
لفت.
[لِ] (ع اِ) شلغم(1). شلم. شلجم. (اختیارات بدیعی). سلجم. (تذکرهء ضریر انطاکی). در آشوری لایتو و آرامی لاپتا و لاپتی :
لفت بخورد و کرم(2) درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
ابوریحان آرد در صیدنه: لفت، «ری» گوید: که شلغم را به تازی لفت گویند و معلوم نیست که آن عربی است یا نه به سریانی او را لفتا و به یونانی غلفولیدن و به هندی کنکلو گویند و خواص او در حرف شین گفته شد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
(1) - Rave. (2) - در اصل: بخوردم بگرم. تصحیح متن قیاسی است. کرَم، کلم.
لفت.
[لِ] (ع اِ) نیمهء چیزی. (منتهی الارب). یقال: لفت الشی ء؛ ای مثله. (مهذب الاسماء). || جانب کرانهء چیزی. || بار. یقال: لِفْتُهُ معه؛ ای شقه و لفتاه؛ ای شقاه. و یقال: لاتلتفت لفت فلان؛ ای لاینتظر الیه. || گاو. || زن گول. || شرم شیر ماده. (منتهی الارب).
لفت.
[لِ / لَ] (اِخ) پشته ای است میان مکه و مدینه یا مکانی است بین آن دو. (از معجم البلدان).
لفت.
[لَ] (ع مص) درنوشتن و پیچیدن چیزی را. منه حدیث حذیقة انّ من اقرأ الناس للقرآن منافقاً لایدع منه واواً و لا الفاً الایلفته بلسانه کمایلفت البقرة الحلی بلسانها. (منتهی الارب). پیچانیدن چیزی. (تاج المصادر) (زوزنی). || بازکردن پوست از درخت. || پر بر تیر چسبانیدن به هر طور که اتفاق افتاد. || زدن و پروا نداشتن که به که رسد. || روی گردانیدن از کسی. || از رای و ارادهء وی بگردانیدن. یقال: لفته عنه. (منتهی الارب). بگردانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی).
لفتاء.
[فَ] (ع ص) زن کج چشم. || بز مادهء کج هر دو شاخ. (منتهی الارب).
لفت بری.
[لِ تِ بَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خَرْزَل. شلغم صحرائی(1).
(1) - Rave sauvage.
لفت دادن.
[لِ دَ] (مص مرکب) بهم زدن. زیر و رو کردن. جنبانیدن از جای خود: انگورها را لفتش مده غُجمه مِرَه؛ یعنی زیر و رو مکن و مجنبان انگورها را که حبه حبه خواهد شد و حبه ها از خوشه ها جدا میشود (به لهجهء خراسانی). || لفت دادن کاری یا سخنی یا چیزی را؛ بی فایدتی و علتی به درازا کشیدن آن. بیش از حد لزوم از آن گفتن. اغراق در امری درآوردن. بیش از آنچه هست نمودن. رجوع به لفت و لعاب دادن و لفتش دادن شود.
لفتره.
[لَ تَ رَ / رِ] (ص) مردم سفله و فرومایه و کمینه و اراذل را گویند. (برهان) :
جام زر بر دست نرگس می نهی
لفتره را میر مجلس میکنی.عطار.
لفتش دادن.
[لِ تِ دَ] (مص مرکب) لفت دادن. به درازا کشانیدن کار یا چیزی یا سخنی را بی فایده. لفت و لعاب دادن. به طول و تفصیل و به طوء گفتن و کردن. القابش دادن. || بهم زدن. جنبانیدن.
لفت طلع.
[لِ طَ] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان).
لفتوان.
[لَ تَ] (اِخ) دهی است از دیه های اصفهان. (از معجم البلدان).
لفتوانی.
[لَ تَ] (ص نسبی) منسوب به لفتوان. (سمعانی).
لفتوس.
[لُ] (اِخ) از علمای آثار قدیمهء انگلستان و از کسانی است که قبل از دیولافوا به اتفاق چرچیل در خرابه های شوش به سال 1850 م. تحقیقاتی کرده است. و هم در کشف محل دو شهر قدیم سومر: «اور» و «ارخ» شرکت جسته. رجوع به ایران باستان ج1 ص54 و 56 و ج 2 ص1616 و ج3 ص2700 و 2776 شود.
لفت و لعاب.
[لِ تُ لَ] (اِ مرکب، از اتباع)رجوع به لفت و لعاب دادن شود.
لفت و لعاب دادن.
[لِ تُ لَ دَ] (مص مرکب) (... گفتاری را)، سخن را با الفاظ و عباراتی دراز و متملقانه گفتن. لفت دادن.
لفت و لیس.
[لِ تُ] (اِ مرکب، از اتباع)رجوع به لفت و لیس کردن شود.
لفت و لیس کردن.
[لِ تُ کَ دَ] (مص مرکب) کاسه لیسی کردن. به بازماندهء هر چیز راضی شدن و خوردن. || سرکیسه کردن و از چیزها که در اختیار اوست برداشتن نه آشکارا.
لفت و لیسی.
[لِ تُ] (حامص مرکب)کاسه لیسی و آشمالی. (آنندراج).
لفتة.
[لُ فَ تَ] (ع ص) آنکه بزند ستور را و پروا نکند که کجا رسد. (منتهی الارب).
لفتی.
[لِ] (ص نسبی) منسوب به لفت. شلغمی. || (اِ) لفتیه. شلغم با. آش شلغم :
کاچیش و زیر و رشته نایب
لفتی حاجب هریسه دربان.
فخرالدین منوچهر.
|| قنبیط بری(1) (دزی).
(1) - Chou-fleur sauvage.
لفتیان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 46000گزی جنوب الیگودرز، کنار راه مالروسکانه به گشان. کوهستانی و سردسیر و دارای 714 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه. محصول آنجا غلات، لبنیات، چغندر و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لفتیة.
[لِ تی یَ] (ع اِ) آش شغلم. ترکان سرَموق شورباسی گویند. (زمخشری). شلغم با. لفتی.
لفج.
[لَ] (ع اِمص) خواری. (منتهی الارب).
لفج.
[لَ] (اِ) لفچ. لب. لنج. لوشه. لوچه. فرنج. جحفلة. لب سطبر و گنده، مانند لب شتر. (از برهان). لب حیوانات. بتفوز. پتفوز. نول. مشفر. شقشقة :
چشم چون جامهء غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزهء خواجه حسن عیسی کژ.
منجیک.
گردن ز در هزار سیلی
لفجت [ ز در ] هزار زبگر.منجیک.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ(1)
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
چکاک مرغزی.
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب چو لفج زبانی.منوچهری.
فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی
خرسری، غژغاوموئی، اعوری، عیاره ای.
سوزنی.
برآسوده ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور.نظامی.
هدل؛ آونگان کردن شتر لفج خود را. هادل؛ لفج آونگان. نعو؛ کفتگی لفج بالائین شتر. اَهدل؛ شتر آونگان لفج. التهدّل. (منتهی الارب). فروهشته شدن لفج اشتر. (تاج المصادر بیهقی). هِدل؛ شترآونگان. لفج. خریع؛ لفج شتر که آویزان باشد. مِشفر؛ لفج شتر. قلقال. (منتهی الارب). || پارچهء گوشت بی استخوان. || (ص) زن بدکاره و فاحشه. (برهان).
(1) - رنگ، شتر قوی که برای نتاج نگاهدارند.
لفجان.
[لَ] (ص) شخصی را گویند که به سبب خشم و قهر لبهای خود را فروهشته باشد. (برهان).
لفج فروبردن.
[لَ فُ بُ دَ] (مص مرکب)لب و لوچه آویزان بودن. به خشم آمدن. (اسب) :
گسسته لگام و نگونسارزین
فروبرده لفج و برآورده کین.فردوسی.
لفج فروهشتن.
[لَ فُ هِ تَ] (مص مرکب)به خشم اندرشدن. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). کسی را که به خشم شود گویند: لفج فروهشته است یا لفج انداخته :
خروشان ز زابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال.فردوسی.
فروهشت لفج و برآورد کفج
به کردار قیر و شبه کفج و لفج.فردوسی.
لفجن.
[لَ جِ] (ص نسبی) دارندهء لب سطبر. درشت لفج. کلان لفج :
خداوندم زبانی روی کرده ست
سیاه و لفجن و تاریک و رنجور.
منوچهری.
سر لفجنان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفجهء گوسفند.نظامی.(1)
|| لفج. (برهان) :
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی.نظامی.
(1) - با شاهد امیرخسرو ذیل لفچ مقایسه شود.
لفجه.
[لَ جَ / جِ] (اِ) لفچه. رجوع به لفچه شود.
لفچ.
[لَ] (اِ) لب سطبر. لب درشت آویخته. لغتی است در لفج. به معنی لب حیوانات مخصوصاً شتر و گاو و خر استعمال میشود :
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ.فردوسی.
لفچهائی چو زنگیان سیاه
همه قطران قبا و قیر کلاه.نظامی.
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
همه لفچ کفچ و همه کفچ لفچ.
شیوای طوسی.
سر زنگیان را چو آرد به بند
خورد همچو لفچ سر گوسفند.امیرخسرو(1).
قلقال؛ لفچ شتر.
(1) - با بیت نظامی شاهد «لفجن» مقایسه شود.
لفچن.
[لَ چِ / چَ] (ص نسبی) لفجن. دارندهء لب گنده و سطبر. (از برهان). || گوشت بی استخوان. || زن بدکاره. (برهان). و رجوع به لفجن شود.
لفچوک.
[لَ] (ص) در تداول گناباد خراسان، به کسی گویند که دارای لبهای ستبر و کلفت است. || گاهی هم مردم اخمو و ترشروی را لفچوک گویند.
لفچه.
[لَ چَ / چِ] (اِ) لفچ. (جهانگیری). لب گنده :
دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی.
(منسوب به منوچهری).
دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.
(منسوب به منوچهری).
|| گوشت بی استخوان. (برهان) :
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.نظامی.
سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچهء گوسفند.نظامی.
|| کلهء بریان کرده. (برهان).
لفح.
[لَ] (ع مص) به شمشیر زدن کسی را. (منتهی الارب). ضربتی سبک زدن. (تاج المصادر). || سوختن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). سوختن آتش و گرما و سموم. لَفَحان. قال الاصمعی: ماکان من الریح لفح فهو حرّ و ماکان نفح فهو برد. (منتهی الارب).
لفحان.
[لَ فَ] (ع مص) لفح. سوختن آتش و گرما و سموم. (منتهی الارب).
لفخ.
[لَ] (ع مص) به چوبدستی زدن بر سر کسی. طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب).
لفر.
[لُ فُ] (اِخ)(1) فرانسوا. ژنرال و امیرالبحر در خدمت روسیه. مولد ژنو، ندیم پطر کبیر (1656-1699 م.).
(1) - Lefort.
لفریبش.
[] (اِ) به معنی حناست. (از فهرست مخزن الادویه). در تحفهء حکیم مؤمن لفریقش ضبط شده است.
لفریقش.
[] (اِ) به معنی حناست. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به مدخل قبل شود.
لفش.
[] (اِ) درختی است بزرگ و منبت او نواحی شام و در تری و سبزی مشتعل میشود و در خشکی بسیار دیر آتش در او تأثیر میکند. ابن ابی خالد گوید: مراد از قول سبحانه و تعالی: من الشجر الاَخضر ناراً (قرآن 36/80) اوست. طلای برگ خشک مسحوق او رافع برص و بهق و عصارهء او رافع قوباست. انطاکی گوید: آن چوب صنوبر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
لفطه.
[] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به نوسود میان سیوه نان و بیروان در 39هزارگزی کرمانشاه.
لفظ.
[لَ] (ع اِ) سخن. ج، الفاظ. (منتهی الارب). زبان. لغت. جرجانی گوید: ما یتلفظ به الانسان او فی حکمه، مهم کان او مستعم. (تعریفات). مقابل معنی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الفاء فی اللغة، الرّمی یقال: اکلت التمرة و لفظت النواة؛ أی رمیتها. ثم نقل فی عرف النحاة ابتداء او بعد جعله بمعنی الملفوظ کالخلق بمعنی المخلوق الی مایتلفظ به الانسان حقیقة کان او حکماً مهم کان او موضوعاً مفرداً کان او مرکباً. فاللفظ الحقیقی کزید و ضرب و الحکمی کالمنوی فی زید ضرب، اذ لیس من مقولة الحرف و الصوت الذی هو اعم منه، و لم یوضع له لفظ و انما عبروا عنه باستعارة لفظ المنفصل من نحو هو و انت و اجروا احکام اللفظ علیه فکان لفظاً حکماً لا حقیقة و المحذوف لفظ حقیقة لانه قد یتلفظ به الانسان فی بعض الاحیان و تحقیقه انه لا شک انّ ضرب فی زید ضرب یدّل علی الفاعل و لذا یفید التقوی بسبب تکرار الاسناد بخلاف ضرب زید فلایقال ان فاعله هو المقدم کما ذهب الیه البعض. و منعوا وجوب تأخیر الفاعل فاما ان یقال الدال علی الفاعل الفعل بنفسه من غیر اعتبار امر آخر معه و هو ظاهر البطلان و الالکان الفعل فقط مفیداً لمعنی الجملة فلایرتبط بالفاعل فی نحو ضرب زید فلابدّان یقال اعتبر مع الفعل حین عدم ذکر الظاهر امراً آخر عبارة عما تقدم کالجزء و التتمة له و اکتفی بذکر الفعل عن ذکره کما فی الترخیم بجعل مابقی دلی علی ما القی. نصّ علیه الرّضی، فیکون کالملفوظ و لذا قال بعض النحاة انّ المقدّر فی نحو ضرب ینبغی ان یکون اقل من الف ضربا نصفه او ثلثه. لیکون ضمیر المفرد اقل من ضمیر التثنیة و لما لم یتعلق غرض الواضع فی افادة ما قصده من اعتباره بتعیینه لم یعتبره بخصوصیة کونه حرفاً او حرکة او هیئة من هیئآت الکلمة بل اعتبره من حیث انه عبارة عما تقدّم، و کالجزء له، فلم یکن داخ فی شی ء من المقولات و لایکون من قبیل المحذوف اللازم حذفه، لانه معتبر بخصوصه. و بماذکر ظهر دخوله فی تعریف الضمیر المتصل لکونه لفظاً حکمیاً موضوعاً لغائب تقدم ذکره و کالجزء مما قبله بحیث لایصح التلفظ الحکمی الاّ بما قبله قال صاحب الایضاح فی الفرق بین المنوی و المحذوف انه لما کان باب المفعول باعتبار مفعولیة حکمه الحذف من غیر تقدیر قیل عند عدم التلفظ به محذوف فی کل موضع. و لما کان الفاعل باعتبار فاعلیته حکمه الوجود عند عدم التلفظ به، حکم بانه موجود و الا فالضمیر فی قولک زید ضرب فی الاحتیاج الیه کالضمیر فی قوله تعالی: و فیها ما تشتهیه الاَنفس. (قرآن 43/71). و ان کان احدهما فاعلاً و الاَخر مفعولا - انتهی. فقیل مراده انّ الفرق بینهما مجرّد اصطلاح و الا فهما متساویان فی کونهما محذوفین من اللفظ معتبرین فی المعنی و لیس کذلک بل مراده ان عند عدم التلفظ بالفاعل یحکم بوجوده و یجعل فی حکم الملفوظ لدلالة الفعل علیه عند تقدم المرجع فهو معتبر فی الکلام دال علیه الفعل، فیکون منویاً بخلاف المحذوف فانه حذف من الکلام استغناءً بالقرینة من غیرجعله فی حکم الملفوظ و اعتبار اتصاله بماقبله فیکون محذوفاً غیر منوی و ان کانا مشترکین فی احتیاج صحة الکلام الی اعتبار هما هذا. ثم اعلم ان قید الانسان فی التعریف للتقریب الی الفهم و الا فالمراد مطلق التلفظ بمعنی (گفتن) فدخل فی التعریف کلمات الله تعالی و کذا کلمات الملائکة و الجن و اندفع ما قیل ان اخذ التلفظ فی الحد یوجب الدور و الباء فی قولنا به للتعدیة لا للسببیة و الاستعانة فلایرد ان الحد صادق علی اللسان. ثم الحروف الهجائیة نوع من انواع اللفظ و لذا عرفه البعض کما یتلفظ به الانسان من حرف فصاعداً و لایصدق التعریف علی الحروف الاعرابیة کالوا و فی ابوک لانها فی حکم الحرکات نائبة منابها و قیل اللفظ صوت یعتمد علی المخارج من حرف فصاعداً و المراد بالصوت الکیفیة الحاصلة من المصدر و المراد بالاعتماد ان یکون حصول الصوت باستعانة المخارج، ای جنس المخارج اذا اللام تبطل الجمعیة فلایردان الصوت فعل الصائت لانه مصدر و اللفظ هو الکیفیة الحاصلة من المصدر و ان الاعتماد من خواص الاعیان و الصوت لیس منها و ان اقل الجمع ثلاثة فوجب ان لایکون اللفظ اِلاّ من ثلاثه احرف کل منها من مخرج. بقی ان اخذ الحرف فی الحد یوجب الدّور لانه نوع من انواع اللفظ، و اجیب بانّ المراد من الحرف المأخوذ فی الحد حرف الهجاء، و هو و ان کان نوعا من انواع اللفظ، لکن لایعرف بتعریف یؤخذ فیه اللفظ لکون افرادها معلومة محصورة حتی یعرفه الصبیان مع عدم عرفانهم اللفظ. فلایتوقف معرفته علی معرفة اللفظ فلادور کذا فی غایة التحقیق. و اقول الظاهر ان قوله من حرف فصاعداً لیس من الحد بل هو بیان لادنی ما یطلق علیه اللفظ فلادور. و لذا ترک الفاضل الچلپی هذا القید فی حاشیة المطول و ذکر فی بیان انّ البلاغة صفة راجعة الی اللفظ او الی المعنی انّ اللفظ صوت یعتمد علی مخارج الحروف ثم قال و المختار انه کیفیة عارضة للصوت الذی هو کیفیة تحدث فی الهواء من تموجه و لایلزم قیام العرض بالعرض الممنوع عند المتکلمین لانهم یمنعون کون الحروف اموراً موجودة - انتهی. (فائدة) المشهور ان الالفاظ موضوعة للاعیان الخارجیة و قیل انها موضوعة للصور الذهنیة و تحقیقه انه لا شک ان ترک الکلمات و تحققها علی وفق ترتیب المعانی فی الذهن فلابد من تصورها و حضورها فی الذهن. ثم انّ تصور تلک المعانی علی نحوین تصور متعلق بتلک المعانی علی ما هی علیه فی حدّ ذاتها مع قطع النظر عن تعبیرها بالالفاظ و هو الذی لایختلف باختلاف العبارات و تصّور متعلق بها من حیث التعبیر عنها بالالفاظ و تدل علیها دلالة اولیه و هو یختلف باختلاف العبارات. و التصور الاول مقدم علی التصور الثانی مبدأ له کما انّ التصور الثانی مبداً للمتکلم هذا کله خلاصة ما فی شروح الکافیة (التقسیم) اللفظ اما مهمل و هو الذی لم یوضع لمعنی سواء کان محرفاً کدیز مقلوب زید اولا کجسق و اما موضوع لمعنی کزید و الموضوع اما مفرد او مرکب. اعلم انّ بعض اهل المعانی یطلق الالفاظ علی المعانی الاول ایضاً، و قد سبق تحقیقه فی لفظ المعنی - انتهی :
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر [ کذا ].
عنصری.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.فرخی.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری.
منوچهری.
و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی حال از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نگوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی لفظ درّ دری را.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پر غوغا شود.
ناصرخسرو.
معنیش روی خوب کنم وآنگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم.ناصرخسرو.
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
من کوه نیستم که بود لفظ من صدا.
مسعودسعد.
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز او و وَه نبود.مسعودسعد.
لؤلؤ و درّ چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست.
مسعودسعد.
اما زینهار تا این لفظ را به کسی نیاموزی. (کلیله و دمنه).
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش.خاقانی.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم.خاقانی.
دل در این سود است یک لفظ ترا
چون مفرّح دفع سودا دیده ام.خاقانی.
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدیده صد عقد گوهر.خاقانی.
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کج سزاوار است.
خاقانی.
لفظ او را بر محک امتحان عیاری نیافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص400).
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کآه برآورد و فغان درگرفت.نظامی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ
لفظ اول به معنی اول
لفظ ثانی به معنی ثانی.ابونصر فراهی.
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.مولوی.
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه مقتول است و موتش قاتل است.
مولوی.
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این لفظ و معنی نکوتر مخواه.
سعدی (بوستان).
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند بدامن دُر که بدوست بر نریزد.
سعدی.
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد به گوش خسرو.سعدی.
بداندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین.سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفتهء سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی.سعدی.
بگفتا خموش این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست.سعدی.
اگر سالی بر سر جمع سخن گفتی تکرار کلام نکردی و اگر همان لفظ اتفاق افتادی به عبارت دیگر بگفتی. (گلستان). کنیة؛ لفظی که بدان شخص را خوانند. (منتهی الارب). || زبان : هرچه میگوید همچنان است که از لفظ ما رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص209). اما چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بیهقی ص158). و پیغامها داده چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند. (تاریخ بیهقی). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافتی. (تاریخ بیهقی ص371). روز چهارشنبه به خدمت رفت. امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ص346). مخاطبهء این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است. (تاریخ بیهقی ص397). بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بستهء ماست باید به این بستگی به دست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی ص377). دوات آوردند به خط عالی و توقیع بیاراست و به لفظ عالی مبارکباد رفت. (تاریخ بیهقی ص377). چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان است بسیار خلل افتد. (تاریخ بیهقی ص605). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). در این معانی گشاده تر نبشته و پیغامها داده، چنانکه از لفظ ما شنیده است. (تاریخ بیهقی ص335). حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی. (تاریخ بیهقی ص138).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.ناصرخسرو.
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایهء منبر گرفت.
مسعودسعد.
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد.مسعودسعد.
|| مجازاً گفتاری بی معنی :
ناممکن است این سخن بَرِ خاص(1)
لفظی است این در میانهء عام.فرخی.
(1) - ن ل: با ممکن است این سخن برابر.
لفظ.
[لَ] (ع مص) انداختن چیزی را. || از دهن بیرون افکندن. (منتهی الارب). از دهان بیوگندن. (زوزنی). از دهن بیفکندن. (ترجمان القرآن جرجانی). || سخن گفتن. (منتهی الارب). گفتن. (ترجمان القرآن جرجانی). || بمردن. || سخت رنجیده و سختی دیده از تشنگی و ماندگی آمدن. (منتهی الارب).
لفظاً.
[لَ ظَنْ] (ع ق) از حیث لفظ. مقابل معناً.
لفظ پرداز.
[لَ پَ] (نف مرکب) لفّاظ.
لفظ پردازی.
[لَ پَ] (حامص مرکب)عمل لفظ پرداز. لفاظی.
لفظ قلم.
[لَ ظِ قَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گفتار با کلمات تمام چنانکه نویسند، نه با کلمات شکسته، چنانکه عامّه تلفظ کنند.
لفظة.
[لَ ظَ] (ع اِ) یک لفظ. رجوع به لفظ شود.
لفظی.
[لَ] (ع ص نسبی) منسوب به لفظ. مقابل معنوی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفظی، عبارت است از آنچه به لفظ یعنی به تلفظ وابستگی داشته باشد، چنانچه گویند: مؤنث لفظی، عامل لفظی، تعریف لفظی و تأکید لفظی و غیر آن. و نزاع لفظی بر دو معنی اطلاق شود و بیان هر دو معنی ضمن بیان معنی لفظ جسم در ذکر اصطلاح متکلمان در سابق گذشت - انتهی :
اشتباهی هست لفظی در میان
لیک خود کو آسمان کو ریسمان.مولوی.
|| زبانی.
- زیرلفظی؛ آنچه به عروس هنگام قبول زوجیت برای گفتن لفظ «بله» از سوی داماد هدیه شود.
لفع.
[لَ] (ع مص) همهء سر سپید گردیدن. (منتهی الارب).
لفف.
[لَ فَ] (ع اِمص) پیچیدگی رگ در بازوی کارکننده، چنانکه از کار معطل سازد. || گرانی زبان چندانکه در سخن بازماند. (منتهی الارب). اَلَفّ، نعت است از آن. || من العیوب الخلقیة فی الفرس و هو استدارة فیه (فی العنق) مع قصر. (صبح الاعشی ج2 ص25). || اختلاط انواع مردم: و کان بنومزنی لففاً من لفائف العرب. (دزی).
لفق.
[لِ] (ع اِ) یک کرانهء درز چادر و جز آن. (منتهی الارب).
لفق.
[لَ] (ع مص) دو درز چیزی را بر هم نهادن و دوختن. (منتهی الارب). به هم وادوختن. به هم دوختن. (زوزنی) (تاج المصادر). || جستن چیزی را و نیافتن. || گذاشته شدن چرغ و شکار نکردن او. || گردن گرفتن. || رسیدن چیزی را و گرفتن. (منتهی الارب).
لفقوشه.
[لُ شَ] (اِخ) نام قصبهء مرکزی جزیرهء قبرس است و در وسط آن جزیره در میان دشت میسوریه، کنار نهر پدیاس واقع است و 11550 تن سکنه دارد که دو ثلث مسلم و یک ثلث یونانی است. استحکامات مربوط به زمان وندیکها و یک جامع مبدل از کلیسا موسوم به اَیاصوفیه و یک چارسوق دارد. در ایام گذشته شهر بزرگی بوده، ولی اکنون از رونق افتاده است. در تابستان هوای آن سنگین است. (قاموس الاعلام ترکی).
لفکه.
[] (اِخ) نام قصبهء مرکز ناحیتی به همین نام در سنجاق ارطغرل از ولایت خداوندگار در فضای مرکزی سنجاق مذکور، واقع در 36هزارگزی شمال بیله جک است. در ساحل چپ نهر سقریه، کنار خط آهنی که از حیدرپاشا به آنقره میرود و 6265 تن سکنه دارد. اراضی بسیار حاصلخیز در جوار آن واقع و تجارت آن رایج و بارونق است. لفکه یکی از قصبات قدیمی و نام باستانیش لوکه بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
لفکه لی مصطفی پاشا.
[لُ کَ مُ طَ فا](اِخ) رجوع به مصطفی پاشا شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لفگر.
[لَ گَ] (اِ) دودهء اجاق که از دود پدید آید. میر نظمی راست:
که کانون دماغش شعله خیز است
که لفگر بسته بینی دوده نیز است.
(این لغت با شاهد آن از مجعولات شعوری است).
لفلاف.
[لَ] (ع ص) رجل لفلاف؛ مرد سست. لفلف. (منتهی الارب).
لفلف.
[لَ لَ] (ع ص) مرد سست. لفلاف. (منتهی الارب).
لفلف.
[لَ لَ] (اِخ) کوهی است بین تیماء و دو کوه طیی ء و آن در شعر هذلی آمده است. (از معجم البلدان).
لف لف خوردن.
[لَ لَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) با تمام دهان خوردن. لاف لاف خوردن :
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لف لف خورد گه دانه دانه.
لفلفة.
[لَ لَ فَ] (ع مص) نیک خوردن. || مضطرب شدن بازوی شتر از پیچیدگی رگ. (منتهی الارب). || تلفیف. تفتیل(1). (دزی).
(1) - Tortiller.
لفم.
[لَ] (ع مص) روی بند بستن. (منتهی الارب). بینی بند بستن زن. (از تاج المصادر بیهقی). || استوار بستن چیزی را. (منتهی الارب).
لفمجان.
[لَ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در قسمت باختری لاهیجان و شمال سیاهکل و از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 21هزار نفر و قرای مهم آن: لفمجان، چهارده، پاشاکی، سرشکه، گل رودبار، شاده و گوگه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لفمجان.
[لَ مَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان لفمجان از بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در 12هزارگزی باختر لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1972 تن سکنه. آب آن از کیاجو منشعب از سفیدرود. محصول آن برنج، ابریشم، مختصر چای و صیفی. شغل اهالی زراعت است و زیارتگاهی به نام سیدحسن و در حدود 30 باب دکان دارد و روزهای شنبه و سه شنبه آنجا بازار عمومی باشد. راه آن مالرو است و در فصل خشکی از طریق بازکیاگوراب و کلشتاجان اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لفوئل.
[لِ ءِ] (اِخ)(1) هکتور مارتن. معمار فرانسوی، مولد ورسای (1810-1881 م.). وی موزهء لوور جدید را به پایان رسانیده است.
(1) - Lefuel.
لفوت.
[لَ] (اِخ) درن میگوید که لپوت یا لفوت نام قسمتی از البرز است در موضعی که جاده ای کوهستانی از بارفروش به تنگ واشی یا سوواشی بدان میگذرد. و معتقد است که آن همان لبوس یا لبوتس قدماست که امیر محمد بن سلطان شاه لاودی نام خود را از آن گرفته است. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص158).
لفوت.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی شمال آستانه و هشت هزارگزی شمال پل سفیدرود. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 817 تن سکنه. آب آن از نهر روشن منشعب از سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج، مختصر ابریشم و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. یک بقعه به نام آقا سیداکبر دارد و این ده از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لفوت.
[لَ] (ع ص) آن زن که فرزند دارد از شوهر پیشین. (مهذب الاسماء). زنی که از شوی دیگر بچه دارد. || مرد گول بدخوی. || ناقه که وقت دوشیدن بانگ و بی آرامی نماید. || زن که نگاهش به یکجای نماند و بر آن باشد که هرگاه تو غافل شوی دیگری را اشاره کند. (منتهی الارب).
لفوت.
[لُ] (ع اِ) جِ لِفت. (دزی).
لفور.
[لَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. این دهستان در قسمت جنوب باختری شیرگاه و علیای دهستان بابل کنار واقع و منطقه ای است کوهستانی، جنگلی و دارای هوای مرطوب و معتدل. آب آن از سه رودخانهء پی رود، کرسنگ و ازر حاصل میشود. محصول عمدهء این دهستان برنج و لبنیات. شغل ساکنین اهالی این دهستان زراعت و گله داری است. تابستان گله داران حدود ییلاقات و لوپی میروند. این دهستان از 21 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8هزار نفر و قرای مهم آن به شرح ذیل است: نفت چال، بورخانی، گالش کلا، کسلیان، دهکلان و عالم کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لفورک.
[لَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان لفوربخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در 16هزارگزی جنوب باختری شیرگاه. کوهستانی، جنگلی، معتدل، مرطوب و مارلایائی و دارای 600 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ازر. محصول آنجا برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. در تابستان گله داران به ییلاق سربن و لرزنه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لفوف.
[لُ] (ع اِ) جِ لف. (منتهی الارب). رجوع به لف شود.
لف و لوف.
[لَ فُ] (ص مرکب، از اتباع)(در صفت گوشت) گوشتی و پیهی که در درون هوای بسیار دارد. گوشت کم وزن و میان تهی.
لف و نشر.
[لَفْ فُ نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از: لف، پیچیدن + نشر، پراکنده کردن) (اصطلاح بدیع) در اصطلاح بدیع، ذکر چند چیز است در محل واحد و این لف است و بعد آوردن چند چیز دیگر که منطبق آن است بلاتعیین و این را نشر گویند. این صنعت چنان است که نخست چند چیز را ذکر کنند و بعد از آن معانی متعلقه به هر یک را مذکور سازند بدون تعیین از روی اعتماد به فهم سامع، و آن بر دو قسم است: مرتب و غیرمرتب که مشوش نیز نامند. مرتب آن است که نشر بر ترتیب لف باشد، چنانکه ابونصر فراهی گوید:
لف و نشر مرتب آن را دان
که دو لفظ آورند و دو معنی
لفظ اول به معنی اول
لفظ ثانی به معنی ثانی.
مثال:
فعل المدام و لونها و مذاقها
فی مقلتیه و وجنتیه و ریقه.ابن حیوس.
فروشد به ماهی و برشد به ماه
بن نیزه و قبهء بارگاه.فردوسی.
به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.فردوسی.
مصراع دوم لف است و چهارم نشر است و مصراع سوم نشر دوم است و لف چهارم.
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش.
ناصرخسرو.
(مصراع اول لف و نشر مرتب و مصراع دوم لف و نشر مشوش یا نامرتب است).
گفتم چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان
ای کردگار باز به چه مبتلی شدم.
ناصرخسرو.
جان و دل ولیّ و عدوی تو روز و شب
از وعده و وعید تو پر نور و نار باد.
مسعودسعد.
دست با رحم و تیغ بی رحمش
گه زرافشان و گه سرافشان باد.
مسعودسعد.
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمونه ست شهد و سم.
مسعودسعد.
آن روشن و تیره عارض و زلفش
چون روی پری است و رای اهریمن.
مسعودسعد.
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین.
مسعودسعد.
آری به قوت و مدد و تربیت شود
باران و برگ و گل، گهر و اطلس و عسل.
انوری.
دوم آن است که نشر بر ترتیب لف نباشد، چنانکه ابونصر فراهی گوید:
لف و نشر مشوش آن را دان
که دو لفظ آورند و دو معنی
لفظ ثانی به معنی اول
لفظ اول به معنی ثانی.
و آن بر دو قسم است: یا بعکس ترتیب لف است چون:
خاک پنداری به ماء و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
چون ز گهر سخن رود وز شرف و جلال و کین
چون اسد و اثیر و خور نوری و ناری و نری.
خاقانی.
و یا آنکه مختلط و درهم است چنانکه در این بیت:
در باغ شد از قد و رخ و زلف تو بی آب
گلبرگ تری، سرو سهی سنبل سیراب.
و گاهی لفظ لقب مجمل شود، چنانکه در آیهء شریفهء: و قالوا کونوا هوداً أَو نصاری. (قرآن 2/135). ضمیر قالوا راجع است به یهود و نصاری؛ ای قال الیهود للیهود کونوا هوداً و قال النصاری للنصاری کونوا نصاری. و چنانکه در شعر حکیم سنائی:
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم.
(هنجار گفتار تقوی صص247-248).
جرجانی در تعریفات گوید: هو ان تلف شیئین ثم تاتی بتفسیر هما جملة ثقة بان السامع یرد الی کل واحد منهما ماله کقوله تعالی: و من رحمته جعل لکم اللیل و النهار لتسکنوا فیه و لتبتغوا من فضله. (قرآن 28/73). و من النظم قول الشاعر:
الست انت الذی من ورد لعمته
و ورد حشمته اجنی و اغترف
و قد یسمی الترتیب ایضاً. (تعریفات).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد:
عند اهل البدیع هو من المحسنات المعنویة. و هو ان یذکر شیئان او اشیاء اما تفصی بالنصّ علی کل واحد او اجما بان یؤتی بلفظ یشتمل علی متعدّد ثم یذکر اشیاء علی عدد ذلک کلّ واحد یرجع الی واحد من المتقدّم و لاینصّ، علی ذلک الرجوع. بل یفوّض الی عقل السامع ردّ کل واحد الی مایلیق به، و ذکر الاشیاء الاولی تفصی او اجما یسمی، باللف بالفتح، و ذکر الاشیاء الثانیة الراجعة الی الاولی یسمی بالنشر و التفصیلی ضربان لانّ النشر اما علی ترتیب اللف بان یکون الاوّل من النشر للاوّل من اللفّ و الثانی للثانی. وهکذا علی الترتیب کقوله تعالی: و من رحمته جعل لکم اللیل و النهار لتسکنوا فیه و لتبتغوه من فضله. (قرآن 28/73). ذکر اللیل و النهار علی التفصیل. ثم ذکرما للیل و هو السکون فیه و ما للنهار و هو الابتغاء من فضل الله تعالی علی الترتیب، و اما علی غیر ترتیب اللف و هو ضربان لانه اما ان یکون الاول من النشر للاخر من اللف، و الثانی لماقبله. و هکذا علی الترتیب و لیسم معکوس الترتیب. کقوله تعالی: حتی یقول الرّسول و الذین آمنوا معه. متی نصرالله أَلا اِنّ نصرالله قریب. (قرآن 2/214). قالوا متی نصرالله قول الذین آمنوا و الا ان نصرالله قریب قول الرّسول، او لایکون کذلک و لیسم مختلط الترتیب کقولک هو الشمس و اسد و بحر جوداً و بهاءّ و شجاعةً و الاجمالی کقوله تعالی: و قالوا لن یدخل اِلاّ من کان هوداً او نصاری (قرآن 2/111)؛ ای وقالت الیهود لن یدخل الجنة الاّ من کان هوداً و قالت النصاری لن یدخل الجّنة الامن من کان نصاری. فلفّ بین القولین لثبوت العناد بین الیهود و النصاری فلایمکن ان یقول احد الفریقین بدخول الفریق الاخر الجنة فوثق بالعقل فی انه یرد کل قول الی فریقه لامن اللبس و قائل ذلک یهود المدینة و نصاری نجران و اندفع بهذا ما قیل لماکان اللف بطریق الجمع کان المناسب ان یکون النشر کذلک لان ردّ السامع مقول کل فریق الی صاحبه فیما اذا کان الامران مقولین فلکمة اولا یفید مقولیة احد الامرین و وجه الدّفع انّ مقول المجموع لم یکن دخول الفریقین بل دخول احدهما کما عرفت و هذا الضرب لایتصور فیه الترتیب و عدمه. قیل قد یکون الاجمال فی النشر لافی اللفّ بان یؤتی بمتعدد ثم بلفظ یشتمل علی متعدّد یصلح لهما کقوله تعالی: حتی یتبین لکم الخیط الاَبیض من الاَسود من الفجر (قرآن 2/187) علی قول ابی عبیدة انّ الخیط الاسود ارید به الفجر الکاذب لا اللیل و قال الزّمخشری قوله تعالی: و من آیاته منامکم باللیل و النهار و ابتغاؤکم من فضله (قرآن 30/23) من باب اللف و تقدیره و من آیاته منامکم و ابتغاؤکم من فضله باللیل و النهار الا انه فصل بین منامکم و ابتغاؤکم باللیل و النهار لانهما زمانان و الزّمان و الواقع فیه کشی ء واحد مع اقامة اللف علی الاتحاد. وههنا نوع آخر من اللف لطیف المسلک بالنسبة الی النوع الاوّل. و هو ان یذکر متعدّد علی التفصیل ثم یذکر مالکل و یؤتی بعده بذکر ذلک المتعدد علی الاجمال ملفوظاً او مقدراً فیقع النشر بین لفین احدهما مفصل و الآخر مجمل و هذا معنی لطف مسلکه. و ذلک کما تقول ضربت زیداً و اعطیت عمرواً و خرجت من بلد کذا و للتأدیب و الاکرام و مخافة الشر فعلت ذلک هکذا یستفاد من الاتقان و المطول و حواشیه.
لفة.
[لِفْ فَ] (ع ص) حدیقةٌ لفة؛ باغچهء درهم پیچیده و انبوه درخت. لَفّة. || امرأة لفة؛ زن سبک و ملیح. (منتهی الارب).
لفة.
[لَفْ فَ] (ع اِ) آنچه قد کرباس بر آن پیچند. (مهذب الاسماء). آنکه فرت بر او پیچند. (جولاهگی). ج، لفّات. || سنبوسه. (دهار). || (ص) باغچهء درهم پیچیده درخت. لِفّة. (منتهی الارب).
لفی.
[لَ] (ع مص) مخالطت. معاشرت(1)(دزی).
(1) - Hanter. Frequenter.
لفیئة.
[لَ ءَ] (ع ص، اِ) گوشت پارهء بی استخوان. (منتهی الارب).
لفیتة.
[لَ تَ] (ع ص، اِ) بتابهء سطبر. (منتهی الارب). عصیدة المغلظة. (اقرب الموارد). عصیدهء زفت. (مهذب الاسماء).(1) || شوربائی است مانند حیس که طعامی باشد. (منتهی الارب).
(1) - در نسخ خطی مهذب الاسماء متعلق به کتابخانه مؤلف لفیفة ضبط شده است.
لفیظ.
[لَ] (ع ص) انداخته. (منتهی الارب).
لفیعة.
[لَ عَ] (ع اِ) پارهء جامه که بر پیراهن زیاده کنند. (منتهی الارب). لفاعة.
لفیف.
[لَ] (ع ص، اِ) گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی : و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 17/104)؛ ای مجتمعین مختلطین من کل قبیلة. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء). || طعام لفیف؛ خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب). || دوست. یقال: هو لطیف فلان؛ ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب). || درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار). || (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف علة باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماء صرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگر فاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی:
صحیح است و مثال است و مضاعف
لفیف و ناقص و مهموز و اجوف.
لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینهُ و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی).
لفیفة.
[لَ فی فَ] (ع اِ) گوشت پشت شتر زیر پی. (منتهی الارب). گوشت مازهء پشت. (مهذب الاسماء).
لفیفه.
[لَ فی فَ / فِ] (اِ) نوعی پوشیدنی : و قسم به لفیفه و شمط سر سی پاره میخورد که هیچ از اینها پوشیده ندارم. (نظام قاری ص141).

/ 16