ماذران.
[ذَ] (اِخ) بگفتهء یاقوت ناحیه ای است در کوههای طبرستان میان سمنان و دامغان. در ناحیه ای از کوههای طبرستان میان سمنان و دامغان گشادگی و شکافی است که در بعض از اوقات سال بادی از آنجای برمی خیزد و به اطراف پراکنده می شود و هرکس در معرض این باد قرار گیرد مانند استخوان پوسیده شود و همهء آن اطراف و حوالی را ماذران نامند. (از معجم البلدان).
ماذرایا.
[ذَ] (اِخ) گویند قریه ای است بالای واسط از عمل فم الصلح مقابل نهرسابس و اکنون اکثر آن خراب است و منسوب به آنجاست حسین بن احمدبن رستم و گویند ابن احمدبن علی ابواحمد و نیز ابوعلی معروف به ابن زینور الماذرائی کاتبی از کاتبان طولونیه. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود.
ماذروستان.
[ذَ] (اِخ) جایی است در طریق خراسان از بغداد بردو منزلی حلوان به طرف همدان و از اینجا تامرج القلعه یک منزل است. در این جا ایوان عظیمی مشاهده می شود و آثار بوستان ویرانی پیداست. (از معجم البلدان).
ماذریون.
[ذَ] (اِ) دارویی است. برای استسقا و قی مجرب است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص403). نام گیاهی داروئی. (ناظم الاطباء). درختی است شیردار بقدر درخت سماق و سه قسم. (حاشیهء الابنیه چ بهمنیار ص324): ماذریون را انواع است. و بهترین آن بود که برگش بزرگ و تنک بود و اما آنکه برگش خرد و ستبر بود یا تنک و دراز یا جعد بود بد باشد و قوتش چون قوت شبرم است بل قویتر از او. (از الابنیه چ مرحوم بهمنیار ص324). و صمغ ماذریون فربیون است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ور بدرویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مار و ماذریون کنی.
ناصرخسرو (دیوان ص405).
بطعم شکر بودم بطبع ماذریون
چنان شدم که ندانم ترانگبین از ماز.
مجلدی.
رجوع به الابنیه چ بهمنیار ص324 و فربیون و مازریون شود.
ماذل.
[ذِ] (ع ص) مرد سست و آنکه بترک چیزی راضی و خوش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ماذنبی.
[ذَمْ] (اِ) قسمی از احجار کریمه. (نخبة الدهر دمشقی). نام یاقوت بنفش. نوعی از جوهر موسوم به بنفش و آن سرخی روشن است و بهترین انواع جوهر بنفش ماذنبی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماذی.
[ذی ی] (ع اِ) عسل سفید یا تازه یا خالص یا نیکو و جید. (از اقرب الموارد). انگبین سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). انگبین سپید و تازه و انگبین بی آمیغ و نیکو و جید. (ناظم الاطباء). عسل سپید. عسل تازه. عسل خوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سلاح آهنین هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سلاح هرچه باشد. || زره نرم و آسان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ماذیانات.
(ع اِ) کاریزها و آبراهها. || آنچه بر کنارهء آبراهه ها روید یا بر پیرامون جویهای خرد روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
ماذینج.
[نَ] (اِ) گوهری است که از کوهی در حدود سند بالای زمین دیبل به دست می آید. رجوع به الجماهر چ حیدرآباد ص91 شود.
ماذیة.
[ذی یَ] (ع ص، اِ) می آسان فروشونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن می که آسان به گلو فرورود. (مهذب الاسماء). || زره نرم یا زره سفید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زره نرم و زره سپید درخشان. (ناظم الاطباء). زره نرم و فراخ. (مهذب الاسماء). || زن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مار.
(اِ) معروف است که به زبان عربی حیه گویند. (برهان). حیه. (ترجمان القرآن). حیوانی دراز و خزنده و بی دست و پای که به تازی حیه گویند. ج، ماران. (ناظم الاطباء). پهلوی «مار»(1)، سانسکریت، «ماره»(2)، این کلمهء سانسکریت بمعنی میراننده و کشنده است، بنابراین با کلمهء اوستائی «مئریا»(3)بمعنی زیانکار و تباه کننده یکی است، از مصدر «مر»(4) اوستائی و پارسی باستان بمعنی مردن... کردی، «مار»(5). جانوری از خزندگان دارای بدنی دراز و قابل انعطاف، بدون دست و پا بیشتر آنها مولد زهرهای کشنده اند و تعداد دنده های آنها بسیار است ولی جناق ندارند. (از حاشیهء برهان چ معین). جانوری است از راستهء خزندگان که دارای اندام خارجی (دست و پا) نیست بدنی کشیده و طویل دارد. مار دارای اقسام مختلف است که بعضی از آنها سمی و برخی بدون سم هستند. و تاکنون در حدود 2000 نوع مار کشف شده که بیشتر سمی و در نواحی گرم بسر می برند. (از لاروس). عِسوَدّ. عامر. عامرة. عَمَج. عُمُّج. عومج. عَوهُج. غول. غِطرَب. ابنة الجبل. عِرزِم. عِربِد. عثمان. عَثاء. طَلّ. طوط. رَقاش. هاب. لاهة. (منتهی الارب). ایم. حنش. اخزم. اشجع. (نصاب). راسته ای از خزندگان که فاقد دست و پا هستند و کمربندهای مربوط به این اندامها نیز از بین رفته است و در نتیجهء از بین رفتن اندامها، تقسیم کار در نقاط مختلف تیرهء پشت نیز از میان رفته و مهره ها به استثنای مهرهء اطلس همگی شبیه یکدیگرند. دنده ها در تمام طول بدن بجز دم وجود دارند و در حرکت حیوان عمل مهمی انجام میدهند. در ماران عظم قص هرگز وجود ندارد. یکی از مشخصات ماران اتساع بسیاری است که دهان برای بلعیدن طعمه پیدا می کند. این صفت در ماران سمی به منتهی درجه می رسد، به این ترتیب می توانند طعمه های بزرگتر از خود را نیز ببلعند زیرا از طرفی همهء استخوانهای فک دارای حرکت می باشند و مفصلی می شوند و از طرف دیگر استخوان مربع که در حال استراحت بطور مورب قرار دارد در هنگام باز شدن دهان تقریباً عمودی می شود وانگهی دو نیمهء فک تحتانی باهم مفصل شده ممکنست از هم باز شوند و چون جناغ سینه نیز وجود ندارد طعمه های بزرگ به آسانی می توانند وارده معده گردند. دندانها در ماران بر روی دو آرواره قرار دارند و گاهی تمام حفرهء دهانی و استخوان کامی و حتی استخوان تیغه ای را می پوشانند. در بین دندانهای آروارهء بالا در ماران سمی دندانهای سمی قرار دارند. زبان ماران دارای شکاف است و مری و معده مانند دهان نیز اتساع می یابند. شش ها بدون قرینه می باشند و شش چپ بسیار کوچکتر است و گاهی اص وجود ندارد. چنین بنظر می رسد که چشم ماران فاقد پلک است زیرا ماران دارای نگاه ثابتی هستند ولی در واقع در ماران پلک وجود دارد اما بشکل پردهء شفاف نازکی است که وسط قرنیه روی چشمها بهم چسبیده اند. ماران تقریباً همه از طعمه های زنده تغذیه می کنند. (از فرهنگ فارسی معین) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.بوشکور.
سفله روی مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.بوشکور.
چیست از گفتار خوش بهتر، که او
مار را آرد برون از آشیان.خفاف.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.لبیبی.
گرشاه ما نکشت ورا، بود ازین قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار.
منوچهری.
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عد و تا آشکارا نشود.
منوچهری.
مار بود دشمن و بکندن دندانش
زو شو ایمن اگرت باید دندان.
ابوحنیفهء اسکافی.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار.
مسعود رازی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بدبار.
(ویس و رامین).
مرد را چون نبود جز که جفا پیشه
مارش انگار نه مردم سوی ما مارش.
ناصرخسرو (دیوان ص128).
مار جهان را چو دید مرد بدل
دست کجا در دهان مار کند.ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تا نیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب.ناصرخسرو.
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چون مار کوفته دنبال.
مسعودسعد.
گر بنگرد پلنگ بزین پلنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار.
ازرقی.
در این میان بهتر نگریست هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
خلقی بیفکنند چو مار از نهیب پوست
قومی برآورند چون مور از نشاط پر.
عبدالواسع جبلی.
تا به پایش ستاره خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت.
انوری (دیوان چ نفیسی ص64).
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهء حکمت معین.خاقانی.
بر دو پایم فلک چو آهن را
حلقه ها چون دهان مار کند.خاقانی.
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده.
خاقانی.
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.نظامی.
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان وبر ایمان زند.مولوی.
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد.مولوی.
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد که اگر این غالب آمد مار بکشتی و اگر آن، از دشمن برستی. (گلستان).
مار را نسبت گنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان.
قاآنی.
ز مار خستهء گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مار گزیده ز ریسمان ترسد.غنی.
مار است حرص دنیا دنبال آن مرو
دانی که چیست عاقبت حرص مارگیر
چون روزگار کس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری از روزگار گیر.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از دهن مار بیرون آمده؛ کنایه از چیزیست که کمال راست باشد که هیچ کجی در او نباشد. (غیاث).
- || و در شرحی بمعنی چیزی که کمال لطیف و نفیس باشد. باصفا و روشنی. (غیاث).
- چون مار بر خود پیچیدن؛ از درد یا عصبانیت بر خود پیچیدن : یقین دانست که دولت ایشان منقطع خواهد گشت و چون در زمان وزارت او انقطاع می یافت چون مار برخود می پیچید. (جامع التواریخ رشیدی).
ز ننگ اینکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار می پیچد.قاآنی.
- سرکوفته مار؛ مار سرکوفته. مار که سرش کوفته باشند. مار که ضربتی بر سر او زده باشند تا بمیرد :
از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.سعدی.
- || مجروح. جراحت دیده. آسیب دیده.
- گزیدهء مار؛ که مار او را گزیده باشد. مار گزیده :
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیدهء مار.سعدی.
- مار آبی؛ گونه ای مار بدون زهر است که در مجاورت رودخانه ها و اماکن مرطوب می زید و از طعمه های کوچک موجود در آب مانند ماهیان و قورباغه ها تغذیه می کند. قدش تا 2/1 متر می رسد. گونه ای ازین دسته مارها در اطراف گردن دارای یک ردیف فلسهای روشنتر هستند که بشکل گردنبند بنظر می آید و بنام مار طوقی معروفند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار افعی؛ قسمی از مار که افعی نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- مار بزرگ؛ ثعبان. (ترجمان القرآن).
- مار بوا؛ رجوع به «بوا» در همین لغت نامه شود.
- مار به دست دشمن کوفتن؛ دشمن را برای سلامت خود بخطر افکندن. خطر را متوجه دشمن ساختن.
- مار به دست دیگری گرفتن؛ دیگری را کار دشوار فرمودن. (ناظم الاطباء). کار دشوار به کسی فرمودن که در آن خطر تمام بود بلکه شهرت کار خود هم در آن منظور داشتن. (آنندراج) :
چون یاری من یار همی خوارگرفت
زان خواست به دست من همی مار گرفت.
ابوالفرج رونی.
ای دل به عزیزی که مرا خوار مگیر
مزدور تو نیستم ز من کار مگیر
تا کی به نیابتت چشم زهر طلب
زنهار به دست دیگری مار مگیر.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
نمیداند چه خونها خورده ام در طره آرائی
به دست دیگری افسونگر من مار می گیرد.
سلطان علی رهی (ایضاً).
- مار به دست گرفتن؛ کنایه از کار دشوار کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار بیوراسب؛ مارضحاک. مارزننده. مار مغزخوار :
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار اوفتاده، اسب شده.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص127).
- مار جعفری؛ قسمی مار (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای مار سمی خطرناک. توضیح آنکه با مراجعه به مآخذی که در دست بود این گونه تشخیص داده نشد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار جهنده؛ ماری است باریک و کوتاه و بر درخت شود و هرکرا بیند خویشتن بدو اندازد. و نوعی دیگر است می گویند هم سوی پیش بجهد و هم به پس بازجهد و سر و دنب و میان او هموار و یکسان است و خواجه ابوعلی سینا رحمه الله می گوید من این نوع نخستین، به نواحی دهستان دیده ام لون اومیل به سرخی دارد و بد ماری است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار حمیری؛ مار منسوب به حمیر. و رجوع به حمیر شود.
- || کنایه از ضحاک است زیرا که ضحاک از قبیله حمیر بود. (از غیاث) (آنندراج).
- مار خوردن؛ رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن :
لعل روان ز جام زر، نوش و غم جهان مخور
زین فلک مزوری، بهرچه مار می خوری.
سلمان ساوجی.
- مار خوردن و افعی شدن؛ سختی کشیدن و گرم و سرد روزگار چشیدن و سیلی زمانه خوردن و در نتیجه مجرب و آبدیده و زرنگ و بیدار شدن. و البته این ترکیب از نوعی توهین خالی نیست و کسی را که چنین توصیف کنند مرادشان نشان دادن بدجنسی و خبث طینت وی نیز هست. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده).
- مار خوش خط و خال؛ ماری که اندامش را نقشهای خوش و رنگین فرا گرفته باشد.
- || شخص با ظاهری آراسته و باطنی خبیث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از کسانی است که ظاهری فریبنده و باطنی رنج آور و خوئی آزار دهنده دارند.
- ماردانی؛ جای تاریک و تنگ و مرطوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار در آستین داشتن؛ خصم در خانه پروردن :
چو در خانه ترا دشمن بود یار
چنان باشد که داری بآستین مار.
(ویس و رامین).
- مار در پیراهن؛ کنایه از دشمن نزدیک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مار در آستین داشتن شود.
- مار در پیراهن داشتن؛ دشمن نزدیک داشتن. (از ناظم الاطباء).
- مار دریائی زهری(6)؛ گونه ای مار سمی خطرناک است که دمش جهت سهولت عمل شنا تا حدی مسطح شده و در نواحی گرم اقیانوس کبیر و اقیانوس هند می زید. (فرهنگ فارسی معین).
- مار دم کنده؛ مار دم گسسته و کنایه از دشمن کینه جو است : و علی تکین دشمن است به حقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص91).
- مار دم گسسته؛ مار دم کنده :
مار را چون دم گسستی سربباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کار سرسری.
سلمان ساوجی.
- مار دوزبان؛ کنایه از مردم منافق و دو روی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار زر (زرفام)؛ کنایه از قلم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار زنگوله دار(7)؛ مار زنگی(8). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار زنگی؛ گونه ای مار سمی خطرناک که در آمریکای شمالی و جنوبی می زید. تسمیهء این مار بدان جهت است که در ناحیهء دم دارای 7 تا 20 فلس شاخی است که در موقع حرکت بیکدیگر خورده صدائی شبیه جیرجیرک می دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار شکم سوراخ؛ کنایه از نای هفت بند است که استادان نای نوازند. (برهان) (آنندراج).
- مار شکن؛ مارشکنجی نوعی مار :
گشته روی بادیه چون خانهء جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار شکنج؛ مارشکنجی. مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : و اندر کوههای وی (اهواز) مارشکنج است. (حدود العالم).
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مارشکنج.سنائی.
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.سوزنی.
نیزهء خونین او پیچنده چون مار شکنج
بارهء شبدیز او غرنده چون شیر ژیان.
عبدالواسع جبلی.
و رجوع به شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شکنجی؛ نوعی مار. مار سرخ :
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ما ز اندر آن.
منوچهری.
رجوع به مار و دو ترکیب قبل و شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شیبا؛ پهلوی «ماری شپاک»(9) مار زود خزنده و چالاک. افعی (فرهنگ فارسی معین) :
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم آنها ناشکیبا.
(ویس و رامین).
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا کافور سازد بی طبرزد.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار صلیب.؛ رجوع به همین ترکیب ذیل «صلیب» شود.
- مارصورت؛ به هیئت مار :
تو مارصورتی و همیشه شکر خوری
خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد.
خاقانی.
- مار ضحاک؛ هریک از مارانی که بر دوش ضحاک رسته بودند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار ضحاکی؛ زنجیر که بر پای مجرمان نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- مار طوقی؛ یکی از گونه های مار آبی که در اطراف گردن یک ردیف فلسهای روشن تری شبیه گردن بند دارد(10)، این مار بدون سم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار عینکی(11)؛ گونه ای مار سمی خطرناک که در موقع خشم ناحیهء گردن خود را پهن می کند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیهء خلفی گردن حیوان مشاهده می شود. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود بیست هزارتن تلفات می دهد. کفچه مار هندی. (فرهنگ فارسی معین).
- مار کر؛ نوعی مار :
از تو و خشم تو بینادل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار کر.
سنایی.
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد از منقار مادر مار کر لکلک بچه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار گرزه؛ مار سیاه کفچه دار. (غیاث) (آنندراج). افعی. (دستوراللغة) :
ز مار گرزه مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او.منوچهری.
بدی مار گرزه ست از او دور باش
که بد، بدتر از مار گرزه گزد.ناصرخسرو.
تن او ز اندوه و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار.مسعودسعد.
هست چون مار گرزه سیرت دهر
از برون نرم و از درون پرزهر.سنائی.
تا به چنین لفظ نام سفله نرانی
زآب خضر کام مار گرزه نشوئی.خاقانی.
رجوع به گرزه شود.
- مار مصری؛ کنایه از سنان مصری. نیزهء مصری.
- مار نه سر؛ کنایه از نه فلک.
-امثال: مار پوست بگذارد خوی نمی گذارد. (جامع التمثیل).
مار خانگی را نمی کشند، این مثل در جائی گویند که کسی قرابتی و ربطی داشته و این دیگری هرچند باو آزاری و آسیبی رساند او در پی مکافات او نباشد و طالب انتقام نشود.(آنندراج) :
با وجود بیم آفت چون شود دشمن دخیل
همچو مار خانگی دیگر نباید کشتنش.
شفیع اثر (از آنندراج).
مار گرفتار و روزگار دراز. (جامع التمثیل).
مثل دم مار، یعنی سخت تلخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل مار سرکوفته. یعنی در حرکت و پیچ و تاب از ناراحتی و اضطراب.
مثل مار گزیده، یعنی سخت ناراحت و مضطرب.
|| کنایه از مرد ظالم. (آنندراج). || (ص) موذی. آزاررساننده : اگر کشتن مار بر ما واجب است باتفاق مردمان کشتن کافران بر ما واجب است به فرمان خدای تعالی پس کافر مارتر از مار است. (جامع الحکمتین ص176). || (اِخ) کنایه از شیطان. شیطان در کتاب مقدس به مار و مار قدیم وارد آمده است. (قاموس کتاب مقدس). || (اِ) صورت این حیوان کنایه از فن طب است، چه در اساطیر یونانی اسکولاپ(12) بصورت مار درآمده و در وبائی که به رومیه بوده همراه مسافران بدانجای رفته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسقلبیوس و اسکلپیوس در همین لغت نامه شود.
(1) - mar.
(2) - mara.
(3) - mairya.
(4) - mar.
(5) - mar.
(6) - Pelamide.
(7) - Crotale.
(8) - Serpent a sonnettes.
(9) - mar(i)s(e)pak. .
(فرانسوی)
(10) - Couleuvre a collier .
(فرانسوی)
(11) - Serpent a lunette ,(رومی)
(12) - Esculape .
(یونانی) Asclepios
مار.
(اِ) مخفف مادر که والده باشد. (آنندراج) (برهان). مخفف مادر. (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). مادر در لهجهء طبری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مخفف مادر و در لهجهء شوشتر بجای مادر مار گویند. (یادداشت ایضاً). گیلکی، «مَر»(1) (مادر). لری، اطراف بروجرد، «مار»(2). در سلطان آباد اراک، «مار»(3). (از حاشیهء برهان چ معین).
-امثال: ماران کنند رودان کشند، نتیجهء اعمال مادران را فرزندان بینند. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1384).
(1) - mar.
(2) - mar.
(3) - mar.
مار.
(اِ) دفتر و حساب و محاسبه. (برهان)(1). بمعنی حساب نیز آمده که آن را آواره و آماره و ماره نیز گویند. (آنندراج). حساب بود و آن را اماره و آمار و ماره نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). محاسبه و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). || (ص) حساب کننده و محاسب(2). (برهان) (از ناظم الاطباء). || بیمار و مریض و معلول را گویند چه بیمارستان را «مارستان» هم گفته اند(3). (برهان). بمعنی بیمار است و بیمارستان را مارستان خوانند. (آنندراج). بیمار و مریض بود و بیمارستان را که دارالشفا باشد مارستان خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رنجور و معلول و بیمار. (ناظم الاطباء).
(1) - مخفف آمار و امار و اماره باین معنی از بنیاد marاوستایی (بیاد داشتن، ازبر خواندن، برشمردن) است. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - به این معنی ظاهراً مارگیر مخفف امارگیر و اماره گیر است. (حاشیه برهان چ معین).
(3) - رشیدی در «مارستان» گوید: یعنی بیمارستان لیکن به فتح «را» است و معرب بیمارستان نه آنکه مار بمعنی بیمار است و کلمه مرکب است چون نگارستان. (حاشیهء برهان چ معین).
مار.
(1) (فعل نهی) مخفف میار است که نهی و منع از آوردن باشد. (از برهان) . کلمهء امر یعنی «میار». (ناظم الاطباء) :
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش چنان مار.
ناصرخسرو (از آنندراج).
مرد را چون نبود جز که جفا پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش.
ناصرخسرو.
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا.
ناصرخسرو (دیوان ص11).
(1) - در حاشیهء برهان چ معین [ مَ آ [ma-arضبط داده شده است ولی ظاهراً ضبط برهان بر وزن «بار» صحیح می نماید، چه شواهد هم بدینگونه اند.
مار.
(سریانی، ص، اِ) کلمهء سریانی است و معنی آن سید است، گویند «مار فلان» یعنی «سید فلان» و بیشتر در مورد قدیسین بکار برند و گاهی هم در مورد اسقف ها و بطارکه استعمال کنند. مؤنث آن «مُرت» است و ماری عبارت از «مار»+«ی» متکلم وحده است یعنی «سرور من». (از اقرب الموارد). کلمهء سریانی است که در اول اسامی قدیسان آورند مانند «مار پطرس» بجای «سن پیر»(1). (از دزی ج2 ص564). کلمهء سریانی بمعنی سید و مولی مانند مار سرجیس، مار یوحنا و غیره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای است مأخوذ از سریانی بمعنی ولی و مقدس. (ناظم الاطباء).
(1) - Saint Pierre.
مار.
(اِ) حکام و امرای غرجستان را گویند همچنانکه پادشاه آنجا را شار خوانند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
درین دیار بهنگام شار و چندین مار(1)
پلنگ وار نمودند غرجگان عصیان.
فرخی (از آنندراج).
شور و مورند حسودانش اگرچه گه لاف
شار و مارند و نفر با نفر آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص120).
(1) - در نسخه های موجود دیوان فرخی: «به هنگام شار چندین بار» آمده است و در این صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
مار.
[مارر] (ع ص) گذرنده و در گذرنده. (ناظم الاطباء). رونده. (آنندراج).
مار.
(اِخ) دهی از دهستان «برزاوند» شهرستان اردستان است که 168 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
مارا.
(اِخ)(1) انقلابی فرانسه. یکی از رؤسای انقلاب فرانسه، مقتول بدست «شارلت کورده». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فیزیکدان و سیاستمدار فرانسه (1743-1793 م.) و نویسندهء «دوست توده»(2) و یکی از محرکین کشتارهای سپتامبر در انقلاب کبیر فرانسه بود. او در کنوانسیون نمایندهء گروه «منتانیارد» بود و به «دوموریه» و «ژیروندنها» حمله می کرد و خود را در محاکمهء شاه (لوئی شانزدهم) بسیار با حرارت و جدی نشان می داد. او بدست «شارلوت کورده»(3) بقتل رسید. (از لاروس).
(1) - Marat, Jean-Paul.
(2) - l'Ami du peuple.
(3) - Charlotte Corday.
مارا.
(اِ) مادهء بختی. عمعاق [ کذا ](1) گوید :
یکی دبه درافگندی به زیر پای اشتربان(2)
یکی بر چهره مالیدی مهار مادهء مارا(3).
(لغت فرس اسدی چ اقبال صص19-20).
(1) - ظ. عمعق و بیت شاهد هم در صفحهء 195 دیوان عمعق مصحح سعید نفیسی به همین صورت که در لغت فرس نقل شده است آمده.
(2) - بان غلط است و مان درست است، چه دبه برای رمیدن اشتر زیر پای اشتر افکنند نه اشتربان. اشتربان از دبه نمی هراسد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(3) - مرحوم دهخدا در ذیل صفحه 20 لغت فرس اسدی چ اقبال آرند: شاهسونها قسمی شتر را «مایه» گویند: «مایه نی چات»، چنین معنی انسب است برای کلمهء مادهء شعر چه اگر «مارا» بمعنی شتر ماده است کلمهء «ماده» زاید است و یا «مارا» بمعنی «نحن» عرب است... و در یادداشتی دیگر پس از نقل کلمه و معنی و شاهد آن از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی آرند: لکن با ذکر «ماده» در شعر چگونه «مارا» بمعنی ماده بختی باشد؟ در فرهنگ سروری و شعوری این کلمه نیست. در جهانگیری می نویسد: «ماراب تازه بختی باشد». در برهان آمده است: «ماراب بر وزن فاراب تازه بختی باشد یعنی بخت و دولت تازه»، و هر دو نظر (جهانگیری و صاحب برهان) تصحیف خوانی «مارا» است و معنی آنهم (تازه بختی) تصحیف «مادهء بختی» است و «مارا» خود غلط است و اگر هم غلط نباشد لااقل شاهدی که برای او فرهنگ اسدی نخجوانی آورده غلط است. - انتهی. و رجوع به ماراب شود.
ماراب.
(اِ) به معنی تازه بختی باشد یعنی بخت و دولت تازه و نو. (برهان). تازه بختی. (جهانگیری). تازه و نو و مساعدت بخت. (آنندراج) (انجمن آرا).
و رجوع به حاشیهء همین صفحه شود.
ماراب.
(اِخ) دهی از دهستان «میان دربند» است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماراتون.
(اِ) رجوع به «ماراس» شود.
ماراتون.
[تُ] (اِخ)(1) روستائی در یونان(2) و در چهل هزارگزی آتن است که به سبب پیروزی میلتیاد(3)، فرمانده سپاه یونان در 490 ق. م. بر نیروی ایران شهرت یافت. معروف است که قاصدی میخواست خبر این پیروزی را به مردم آتن برساند از شدت خستگی بمرد. (از لاروس).
(1) - Marathon. (2) - بر کنار تنگه ای به همین نام.
(3) - Miltiade.
ماراس.
(اِ) و ماراتون. رازیانج بری و بستانی است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به «مارثون» شود.
ماراسپند.
[اِ پَ] (اِ مرکب) مهراسپند. مارسپند. ماراسفند. در اوستا «منثره سپنة»(1)، لغةً بمعنی کلام مقدس. (حاشیهء برهان چ معین). || نام روز بیست و نهم است از هر ماه شمسی. نیک است در این روز... (برهان). ماراسفندان روز بیست و نهم است از ماههای شمسی که آنرا از روزهای سعد می شمرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ماراسپندان و ماراسفند و ماراسفندان نام روز بیست و نهم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء) :
ای دلارام روز ماراسپند
دست بی جام لعل می مپسند.مسعودسعد.
و رجوع به ماراسفند و مهراسفند و مهراسپند و مارسپند و و ماراسپندان و ماراسفندان شود.
(1) - Manthra Spenta.
ماراسپند.
[اِ پَ] (اِخ) نام پدر آذرباد است که یکی از موبدان آتش پرستان و دانشمندان ایشان بوده. (برهان). نام پدر آذرباد است که در زمان خود موبد موبدان بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پدر آذرباد. (ناظم الاطباء). در کتب دینی زرتشتی «اتورپات ماریسپندان»(1) (یا آذرپاد پسر ماراسپند) یاد شده(2). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Aturpat Marispandan. (2) - رجوع به مزدیسنا ص 103 و آذرپاد و خرده اوستا ص 30 و فصل سی وسوم بندهش بند 3 شود.
ماراسپند.
[اِ پَ] (اِخ) نام ملکی که موکل آب است و امور مصالح این روز به او تعلق دارد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری).
ماراسپندان.
[اِ پَ] (اِ مرکب) بمعنی ماراسپند است که روز بیست و نهم باشد از هر ماه شمسی. (برهان). ماراسپندان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
ماراسپندان.
[اِ پَ] (اِخ) نام ملکی که موکل آب است و امور و مصالح این روز به او تعلق دارد. (برهان). ماراسپندان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماراسپند شود.
ماراسفند.
[اِ فَ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی ماراسپند است که نام روز بیست و نهم ماههای شمسی باشد. (برهان). و رجوع به ماراسپند شود.
ماراسفند.
[اِ فَ] (اِخ) نام فرشتهء موکل بر آب. (برهان) :
تا که بر نطع دهر، در بازیست
رخ بهرام و اسب ماراسفند.انوری.
و رجوع به ماراسپند شود.
ماراسفند.
[اِ فَ] (اِخ) نام پدر آذرباد باشد. (برهان). و رجوع به ماراسپند شود.
ماراسفندان.
[اِ فَ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی ماراسپندان است که گفته شد. (برهان). و رجوع به ماراسپند شود.
ماراسفندان.
[اِ فَ] (اِخ) رجوع به ماراسپند شود.
ماراغان.
(اِخ) دهی از دهستان بریاجی است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مارافسا.
[اَ] (نف مرکب) مارافسای. مارافسان. افسونگر مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). مارافسان و مارافسای. افسونگر مار و مارگیر. (ناظم الاطباء). افسونگر مار و مار آموزنده است که مارگیر باشد. (برهان). کسی که مار را افسون کند و بگیرد. (آنندراج) (انجمن آرا). مارآموز. (اوبهی). افسونگر ماران. (غیاث) :
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسا.انوری.
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مارافسا نباشد جز به مار.سعدی.
|| بعضی گویند مارافسا آنست که زهر مار را به افسون از بدن انسان فرود آرد و علاج مار گزیده کند. (برهان). || مجازاً بمعنی مطلق افسونگر نیز می آید. (غیاث). || (اِخ) حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حواء شود.
مارافسار.
[اَ] (نف مرکب)(1) بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازندهء مار باشد. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). || برآورندهء زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون. (برهان). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود.
(1) - ظ. مصحف مارافسای باشد. (حاشیهء برهان چ معین).
مارافسان.
[اَ] (نف مرکب) بمعنی مارافسار(1) است که مارگیر... باشد. (برهان). رجوع به مارافسا و مارافسای شود.
(1) - ظ. مصحف مارافسای باشد. (حاشیهء برهان چ معین).
مارافسای.
[اَ] (نف مرکب) بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). مُعَزِّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمان کینه ورش هم به زخم کینهء اوست
به زخم مار بود هم زمان(1) مارافسای.
عنصری.
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش.
منوچهری.
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای.ابوالفرج رونی.
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس، که مارافسای است.خاقانی.
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت.نظامی.
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود.
(1) - ن ل: زیان.
مارافسای.
[اَ] (اِخ) حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته. (التفهیم). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای. (التفهیم). رجوع به حواء (صورت فلکی) شود.
مارافسایی.
[اَ] (حامص مرکب) عمل مارافسای. افسون کردن مار. مطیع کردن مار. مارگیری :
به مارافسایی آن طره و دوش
به چنبربازی آن حلقه و گوش.نظامی.
مار افعی.
[رِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)قسمی از مار که افعی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز نیم ضربت آن مارپیکر آتش و آب.
مسعودسعد.
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است.نظامی.
مارالیا.
(اِخ) مطران نصیبین بود. کتاب الازمنه از اوست. (عیون الانباء ج1 ص72). رجوع به عیون الانباء شود.
ماراما.
(اِخ) دهی از دهستان آتابای است که در بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس واقع است و 800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ماران.
(اِ) جِ مار یعنی مارها. || آهنگران. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماران.
(اِخ) یا سراب ماران نام رودی است به خرهء خزل نهاوند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماران.
(اِخ) دهی از دهستان بخش حومهء شهرستان شهرضا است که 311 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماران دیز.
(اِخ) دهی از دهستان کنار شهر است که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماران گاز.
(اِخ) دهی از دهستان فعله کری است که در بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 660 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مار بالشی.
[لِ] (اِ مرکب) قسمی از مار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماربانان.
(اِخ) از قرای اصفهان به نصف فرسنگی آن. (معجم البلدان، از حاشیهء برهان ذیل ماربین). از معظم قرای ناحیت جی است(1). و رجوع به نزهة القلوب چ لیسترانج مقالهء سوم ص50 شود.
(1) - این روستا غیر از ماربین است که امروز شامل بخش سده می باشد. و رجوع به ماربین شود.
ماربچه.
[بَچْ چَ / بَ چْ چِ / بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) بچهء مار. توله مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زادهء مار و کنایه است از گزنده و موذی و خطرناک : این ماربچه به غنیمت داشته بود مردن پدرش [ علی تکین ]و دور ماندن امیر از خراسان. (تاریخ بیهقی).
-امثال: از مار نزاید جز ماربچه. نظیر :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.
سعدی (امثال و حکم دهخدا ج1 ص146).
ماربر.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان «کرچمبو» است که در بخش «داران» شهرستان فریدن واقع است و 535 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماربین.
(اِخ) نام ناحیه ای از مضافات اصفهان. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است مشتمل بر پنجاه وهشت پاره ده از مضافات اصفهان. گویند تمام آن ناحیه بمنزلهء یک باغ است به سبب پیوستگی باغستان بهم. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). ناحیت ماربین پنجاه و هشت پاره دیه است خوزان و قرطان و رنان و اندوان معظم قرای آن و به حقیقت این ناحیت همچون باغی است از پیوستگی باغستان و دیهها باهم متصل... (نزهة القلوب چ گای لیسترانج مقالهء سوم ص50). نام دهستان بخش سدهء شهرستان اصفهان است این دهستان در سازمان (کذا) جزو بخش نجف آباد است. ولی در سازمان فرمانداری جزء بخش سده منظور شده است. نظر به اینکه دهستان ماربین شامل تمام بخش سده می باشد لذا دربارهء حدود و مشخصات آن به بخش سده مراجعه شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10) :
اصفهانا در آرزوی توام
شوقمند دیار کوی توام
ماربینت که نسخهء ارم است
آفتاب اندر و درم درم است.
صدرالدین خجندی (از آنندراج).
و رجوع به ترجمهء محاسن اصفهان شود.
ماربین.
(اِخ) دهی از دهستان برزاوند شهرستان اردستان است که در جنوب باختری شوسهء اردستان به نائین واقع است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماربینی.
(ص مرکب) اَخنَس. (زمخشری). آنکه بینی آویخته دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به اخنس شود.
مارپلاس.
[رِ پَ / پِ] (اِ) کربش. کربشه. (صحاح الفرس). چلپاسه. کرباسو. کرباسه. کربسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چلپاسه و وزغه و حربا را گویند. (برهان). چلپاسه. مارمولک. و رجوع به کرباسو و چلپاسه و حربا و مارمولک شود.
مارپیچ.
(ص مرکب، اِ مرکب) پیچیدگی در اطراف مرکزی. (ناظم الاطباء). پرچم و... آنچه مصوران شکلی بوضعی کشند که گویا چند مار باهم پیچیده اند. (غیاث) (آنندراج). به شکل مار حلقه زده. حلقه های پیوسته که از بزرگ آغازیده و بتدریج کوچک شود چنان مار که حلقه زده باشد. حلزونی شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ظفر معاینه در رمح مارپیچ ملک
بود چو معجز موسی در اژدها دیدن.
سوزنی.
|| بعضی بمعنی پرچم علم لشکر نوشته اند. (غیاث) (آنندراج).
مارپیسه.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) اَرقَم. حیهء برصاء. حیهء رقشاء. نوعی از مار سیاه و سپید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از مار سیاه و سپید که گویند سخت خطرناک است. (گنجینهء گنجوی چ وحید ص341) :
باد سحری چو بردمم ز دهن
مارپیسه کنم ز پیسه رسن.
نظامی (گنجینهء گنجوی ص341).
مارپیکر.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب) که پیکری چون مار دارد. به شکل و هیئت مار :
خامهء مارپیکرش باد رقیب گنج دین
مهره و زهره در سرش درد دوای ایزدی.
خاقانی.
مارپیکر درفش.
[پَ / پِ کَ دَ رَ] (اِ مرکب) کنایه از شب یا آسمان. (غیاث) (آنندراج).
مارت.
(اِ) ماه قیصری، اول آن مطابق است تقریباً با اول آذرماه رومی و بیست و هشتم (28) اسفند ماه جلالی و سیزدهم (13) مارس فرانسوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارتن.
[تَ] (ص مرکب) کسی که تنش مثل مار باشد. (آنندراج). آنکه تن و بدن وی مانند مار باشد. (ناظم الاطباء).
مارتن.
[تِ] (اِخ). تئودور هوتسما. رجوع به مارتین شود.
مارتول.
(اِ) چکش. پتک. چاکوچ. (ناظم الاطباء). چکش. (از فرهنگ جانسون).
مارتین.
(اِ) مارتینی. نام قسمی تفنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام تجارتی نوعی تفنگ که در زمان قاجاریه در ایران معمول بود. (فرهنگ فارسی معین).
مارتین.
(اِخ) مارتین تئودور هوتسما(1). مستشرق هلندی. وی زبان عربی و فارسی و ترکی را می دانست و در دانشگاه «اوترخت» تدریس می کرد و از اولین کسانی است که در سال 1906 م. به ایجاد دائرة المعارف اسلامی همت گماشت. او راست: فهرست کتابهای شرقی محفوظ در آکادمی لیدن جزء ششم و فهرست کتابهای عربی و ترکی موجود نزد بریل صاحب کتابخانهء لیدن در دو جزو. او به نشر کتابهای عربی اهتمام ورزید از آنجمله تاریخ یعقوبی و دیوان اخطل و الاضداد ابن انباری و زبدة النصرة و نخبة العصرهء بنداری را منتشر ساخت. (از الاعلام زرکلی چ2 ج6 ص121).
(1) - Martin Theodor Hautsma.
مارتینی.
(ص نسبی) قسمی تفنگ. مارتین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به مارتین. (فرهنگ فارسی معین) : ورود تفنگ... مارتینی به زمان ناصرالدین شاه. (المآثر و الاثار، از فرهنگ فارسی ایضاً).
مارتینیک.
(اِخ)(1) (جزیرهء...) یکی از جزایر آنتیل کوچک که 1090 کیلومتر مربع وسعت و 332000 تن سکنه دارد. مرکز آن «فور دوفرانس»(2) است. این جزیره بر اثر آتشفشان بوجود آمده است. مهمترین محصول این ناحیه نیشکر است و موز و آناناس هم بعمل می آید. این جزیره در سال 1502 م. بوسیلهء کریستف کلمب کشف گردید و در سال 1635 جزء مستعمره های فرانسه شد و از سال 1946 به بعد در شمار یکی از ایالات ماوراء دریای(3) کشور فرانسه درآمد. (از لاروس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل «مارتینیقه» شود.
(1) - Martinique.
(2) - For-de-France.
(3) - Outre-mere.
مارثون.
(معرب، اِ) به لغت یونانی و بعضی گویند به سریانی رازیانهء بستانی باشد و آنرا «بادیان» هم می گویند. (برهان) (آنندراج). معرب از لاتینی «ماری تی موم»(1) و قسمی رازیانهء آبی(2) است و آن را کاکله نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Maritimum. .(لاتینی)
(2) - Crithmum maritimum
مارج.
[رِ] (ع اِ) زبانهء آتش. (مهذب الاسماء). زبانهء آتش بی دود. (ترجمان القرآن، ص85). آتش که دود نداشته باشد. (غیاث). شعلهء بی دود. (ناظم الاطباء). شعلهء بی دود ساطعهء سخت ملتهب. (از اقرب الموارد). آتش بی دود: مارج من نار. (منتهی الارب) (دهار). زبانه. لهب. شواظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و خلق الجان من مارج من نار(1)؛ یعنی از آتش بی دود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 55/14.
مارج.
[رِ] (اِخ) نام پدر نوع جن، چنانکه آدم نام پدر نوع انسان است. (آنندراج) (غیاث).
مارجی.
[رِ جی ی] (ص نسبی) گمراه در دین. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مارچوئیه.
[ئی یِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نائین است که 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مارچوبه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب)(1) مارگیاه است و آنرا به عربی هلیون گویند. دفع سموم جانواران گزنده و مار و عقرب کند. (برهان) (از ناظم الاطباء). نام دوائی که به عربی هلیون گویند و در کشف نوشته که گیاهی است دفع زهر مار و کژدم کند و هم گره گره بصورت مار بود. (از غیاث) (از آنندراج) (از جهانگیری). نام دوائی است که به عربی هلیون نامند و رستنیی است به شکل مار که آنرا پخته بخورند. (از انجمن آرا). کندی گوید آن بیخ نبات است که به هیأت ستبر بود و منبت او در کوه است از کوههای اصفهان و ظاهر او به زردی مایل بود و میان او سفید بود و طعم او به طعم خشخاش ماند و در آن اندک شیرینی بود. (ترجمهء صیدنه). اسم فارسی هلیون است. (فهرست مخزن الادویه). هلیون که به پارسی مارچوبه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جُنجُل. اسفراج. اسفیراج. یرامع. مارگیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیرهء سوسنیها و از دستهء مارچوبه ها(2) که گیاهی علفی و بالارونده و پایا و زیبا است. ارتفاعش بین 70 تا 90 سانتیمتر و دارای شاخه های تقریباً چوبی و صاف است که به حالت وحشی در غالب آب و هوا تکثیر حاصل کرده است و بهسبب زیبا بودن موردتوجه و پرورش قرار می گیرد. بر روی ساقه های نازک و استوانه شکل این گیاه خطوط بسیار ظریف قابل تشخیص است برگهای آن به صورت فلسهایی است که از بغل آنها شاخه های باریک و دراز به صورت دسته های 3 تا 8 تایی برنگ سبز دورهم گرد آمده از نظر شکل ظاهری به برگهای نازک و ظریف شباهت دارند، گلهای مارچوبه در فاصله ماههای خرداد و تیر ظاهر می شوند و وضع آویخته و رنگ سبز مایل به زرد دارند میوه اش قرمز و زیبا و محتوی دانه های متعدد است. ساقه های مارچوبه از سبزیهای خوراکی لذیذ و مطلوب است. از ساقه زیرزمینی این گیاه استفادهء داروئی نیز بعمل می آید (دارای اثر مدر است) از این گیاه در حدود 40 گونه شناخته شده که همه متعلق به نواحی گرم و معتدل کرهء زمین است. در ترکیب انساج این گیاه مواد مختلف از قبیل رزین، قند، مانیت(3)، آسپاراژین(4) و املاح پتاسیم و غیره موجود است. هلیون. کشک. کشک الماز. اسفرک. اسفراج. اسفاراج. سپارک. تاکرون. خشب الحیه. یرموع. جنجل. ضغبوس. اسفرج. اسپراغس. اسفرغس. یرامیع. صوف الحیه. صمد. اسفراک. مارگیاه. (فرهنگ فارسی معین) :
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص839).
و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص308 و کارآموزی داروسازی ص1708 شود.
- مارچوبهء زینتی؛ دو نوع است «زبره» یا «شبتی» و «نرمه». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کتاب «گیا» (راهنمای گیاهی) گل گلاب ص256 ذیل مارچوبه آمده است: گونه های این گیاه به نام شودی(5) و گردی(6)برای زینت کاشته می شود.
,(فرانسوی)
(1) - Asperge commune .(لاتینی) Asparagus officinalis
.
(فرانسوی)
(2) - Asparagees .
(فرانسوی)
(3) - Mannite .
(فرانسوی)
(4) - Asparagine
(5) - A.Springeri. .(لاتینی)
(6) - Asparagus plumosus
مارچوبه.
[بِ] (اِخ) دهی از دهستان برزاوند است که در شهرستان اردستان واقع است و 278 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مارخ.
[رِ] (اِ) زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در دیلمان و لاهیجان و رودسر «ولیک» را گویند. (از جنگل شناسی ساعی ج1 ص236).
مارخ.
[رِ] (ع ص) روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاری و روان. (ناظم الاطباء). || روان کننده. (منتهی الارب). جاری کننده و روان کننده. (ناظم الاطباء).
مارخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)مارخور. خورندهء مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) : یزدجرد گفت این چندین تن خلق که اندر جهانند بدیدم از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند و هرچند در جهان خلق است بدبخت تر از شما [ عرب ] نیست که شما همه موش خوارید و مارخوار. (ترجمهء طبری بلعمی).
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانائی و شرم بی بهرگان.فردوسی.
رجوع به مارخور شود. || (اِ مرکب) گاوکوهی باشد و آنرا گوزن خوانند. گویند مار را می گیرد و می خورد. بعضی گویند نوعی از گوسفند کوهیست چون سوراخ مار را بیند بینی و دهن خود بر آن نهد و دم دردمد مار بمجرد شنیدن بوی نفس او بی تحاشی از سوراخ برآید و آن گوسفند او را بخورد. اگر پوست این گوسفند را بر در سوراخ مار بسوزانند همین که بوی دود به مار برسد، شوریده شده از سوراخ برآید. گویند کف دهن این گوسفند پازهر است. (برهان). گاو کوهی که مار می خورد. (فرهنگ رشیدی). گاو کوهی است زیرا که مار می خورد. (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). اُیَّل (گاو کوهی). مارخور(1) قسمی از بز کوهی است. در سامی نیست. رجوع به مارخور شود. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). و اسرائیل را به هندوستان فرستاد و به قلعهء کالنجار که اُیَّل مارخوار برآنجا نتواند رفت... مقید و محبوس فرمود. (از العراضه).
(1) - مرحوم دهخدا در ذیل همین یادداشت پس از آنکه معادل فرانسوی کلمه (Chevremarkhor) را مرقوم فرموده اند «در تابلوی Cornes» را نیز اضافه کرده اند که مرادشان بظاهر تابلوی تصویر شاخها در لاروس بزرگ است. با مراجعه به لاروس بزرگ چاپ سال 1929 در ذیل لغت Chevre (بز) عکس شش نوع از این حیوان رسم شده که شمارهء سوم آن «Markhor» معرفی شده است و همچنین در ذیل کلمهء Corne بمعنی شاخ تصویر انواع شاخها نشان داده شده که شمارهء پانزده آن De chevre markhorمعرفی شده است ولی در همین کتاب کلمهء «Markhor» یا «Markor» نیامده است منتهی در ذیل شور (Chevre) در لاروس چاپ سال 1929 و چاپ جدید (که فاقد این عکس هاست) یکی از انواع بز را «Chevremarkhor» یا «Chevre markor» دانسته و نام علمی آنرا Capra falconeriمعرفی کرده و محیط زیست آنرا کشمیر و هیمالیا و تبت دانسته است، و همچنین در دائرة المعارف بریتانیکا ذیل کلمه «Markhor» آرد: بز وحشی بزرگ هیمالیا که شاخهای مارپیچ و خم شده و پوشش موهای زبر زمستانی، او را مشخص می سازد. محیطی که این جانور در آن زندگی می کند از سلسلهء کوههای کشمیر بطرف شرق تا افغانستان و مغرب سند امتداد دارد و پیچ شاخ حیوان برحسب موقعیت تغییر می کند. - انتهی. از این روی اشارهء تردیدآمیز مرحوم دهخدا در فیش دیگر که کلمهء «مارخور» فرنگی را فارسی دانسته اند می توان به صحت مقرون دانست.
مارخور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) خورندهء مار. مارخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بود همچون گوشتی کزوی گرفتی مور خورد
گشت از این سان چون کلان شد مار خور لکلک بچه.
سوزنی.
رجوع به مارخوار (معنی اول) شود. || (اِ مرکب) نوعی اُیَّل (گاو کوهی). نوعی از آهو. حیوانی شبیه به آهو. نوعی از اوعال (جمع وعل بزکوهی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل ذیل معنی دوم شود.
مارخور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مار خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب)کنایه از رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن باشد. (برهان). کنایه از غم و غصه خوردن و رنج و سختی بسیار کشیدن. (آنندراج). کنایه از رنج و سختی بردن باشد. (انجمن آرا). اندوه بردن. غم خوردن. غم بسیارخوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور
زین فلک زمردین بهرچه مار می خوری.
سلمان ساوجی.
نانم همه لخت سینهء بریان است
آهم همه اشک دیدهء گریان است
گو زهر کشد کسی که اینش آب است
گو مار خورد کسی که اینش نان است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
مارخة.
[رِ خَ] (اِخ) زنی بود معروف به شرم و حیا، پس دیده شد که نبش قبر می کرد. کسی گفت «هذا حیاء مارخةَ» سپس مثل شد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مارد.
[رِ] (ع ص) سرکش و درگذرنده. ج، مَرَدَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبیث. متمرد. سرکش. طاغی. یاغی. عاتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حفظاً من کل شیطان مارد. (قرآن 37/7). || مرتفع. (اقرب الموارد). بناء مارد؛ بنای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مرتفع و آن مجاز است (از اقرب الموارد). || بلند و برآمده از اطراف بینی کوه معروف به عارض. (منتهی الارب) (آنندراج). عارض کوه یعنی بلند برآمدگی اطراف بینی کوه. (ناظم الاطباء). || دیو ستنبه [ وِ سِ تَ بَ ] . ج، موارد. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). دیو ستنبه یعنی به غایت بدی رسیده و معتاد گشته. (ترجمان القرآن).
مارد.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمن شیر است که در بخش مرکزی شهرستان «خرم شهر» واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مارد.
[رِ] (اِخ) قلعه ای است به دومة الجندل. (از منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء) (از معجم البلدان). مارد و ابلق دوحصنند. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ابلق الفرد شود.
ماردگان.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان «ایراندگان» است که در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماردون.
[رِ] (اِخ) قلعه ای است و در حال نصب و جر ماردین گویند. (منتهی الارب). قلعه ای است در جزیرهء ابن عمرو، این کلمه معرب به حروف است رفعش با واو و نصب و جرش با یاء می باشد گویند: هذه ماردون و رایت ماردین و مررت بماردین. (از اقرب الموارد). رجوع به ماردین شود.
ماردة.
[رِ دَ] (اِخ) شهری بزرگ است از اعمال قرطبه میان آن و قرطبه شش منزل است. شهری زیبا و بناهای عالی و کاخهای رفیع ساخته از رخام دارد. (از معجم البلدان). بزرگترین شهری است اندر اندلس و آنرا حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم چ دانشگاه ص182).
ماردی.
[رِ] (ص) رنگ سرخ و گلگون را گویند مطلقاً. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). سرخ را گویند. (جهانگیری) (از صحاح الفرس) :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.خسروی.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن.
منوچهری (از آنندراج).
|| هرچیز سرخ را هم گفته اند. (برهان).
- شراب ماردی؛ سلیل. (از منتهی الارب، ذیل سلیل). رجوع به سلیل شود.
ماردیده.
[دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد :
ترسم ز رسن که ماردیده ام
چه مار که اژدها گزیده ام.نظامی.
-امثال: ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
ماردین.
[رِ] (اِخ) یاقوت در وصف آن نویسد: قلعهء مشهوری است بر قلهء کوه جزیره مشرف بردنیسر و دارا و نصیبین و پیش آن ربض بزرگی است که در آن بازارها و مدرسه ها و کاروانسرهاست و خانه هایش مانند پلکانهاست که هر خانه مشرف بر خانهء زیرین است. (از معجم البلدان). نام شهری است میان سنجار و بغداد و قلعهء آن شهباد نام دارد و جامه های مرغز ماردینی منسوب بدین شهر است. (از سفرنامهء ابن بطوطه). این شهر از شهرهای کردستان و در دامنهء جنوبی قراجه داغ واقع است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه ز هند و نه ز روم و نه ز چین
نه زشام و نه عراق و ماردین.مولوی.
و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 صص491 - 550 شود.
ماردینی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب است به ماردین از بلاد جزیره. (الانساب سمعانی).
ماردینی.
[رِ] (اِخ) علی بن محمد بن ابی بکربن شرف ماردینی. رجوع به علی بن محمد بن ابی بکر شود.
مارز.
(اِخ) یکی از دهستانهای نه گانهبخش کهنوج شهرستان جیرفت است. این دهستان در جنوب خاوری کهنوج واقع است شمال آن دشت و شن زار و جنوب آن کوهستانی است. رودخانه آورتین از کوههای بشاگرد سرچشمه می گیرد و این دهستان را مشروب می سازد. این دهستان از 32 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 1000 تن سکنه دارد و خرمای آنجا بخوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مارزبان.
[زَ] (ص، اِ مرکب) که زبانی چون مار دارد. بمانند زبان مار. || (اِ مرکب) سر دستهء گیاهان تیرهء اختریان و جزو تک لپه ایها است و دارای برگی پهن و ساقه های زیرزمینی است. گلهایش ریز و قرمز و صورتی و نارنجی و زرد است. لسان الحیه. اختر. مارزوان. رجوع به اختر و گیاه شناسی گل گلاب و فرهنگ فارسی معین ذیل اختر شود.
مارزدگی.
[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت مارزده. مارگزیدگی. رجوع به مارزده شود.
مار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) زدن مار کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گزیدن مار کسی را. نیش زدن مار.
مارزده.
[زَ دَ / دِ] (ن. مف. مرکب)مارگزیده. سلیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که مار وی را گزیده باشد :
مهرهء مار بهر مارزده ست
به کسی کز گزند رست مده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص800).
مار زیتون.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) قسمی زیتون که رنگ اصلی زیتونی دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی زیتون تیره رنگ که اهلیلجی و خوش خوراک است. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زیتون به رنگ سبز تیره که به نسبت باریکتر از دیگر انواع زیتون است و مردم گیلان خوردن این نوع را بر دیگر انواع آن رجحان دهند.
مارس.
(ترکی، اِ) باخت در بازی نرد بطوریکه حریف همهء مهره های خود را برداشته باشد و شخص مقابل نتوانسته باشد هیچ مهره را بردارد. در این صورت دو دست باخت محسوب می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- مارس شدن؛ دوبار باختن حریف را، و آن وقتی است که پیش از آن که بازنده تمام مهره های خود را در خانهء خویش جمع کند حریف همهء مهره های خود را برچیده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مارس کردن؛ دوبار بردن حریف را در نرد. و آن وقتی است که پیش از آنکه حریف تمام مهره های خود را در خانهء خود جمع کند او همهء مهره های خود را برچیده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارس.
(اِ) نام ماه سوم فرانسوی، میان فوریه و آوریل، و اول آن مطابق است تقریباً با شانزدهم اسفندماه جلالی و بیست و یکم مارس تقریباً مطابق با اول فروردین ماه جلالی یعنی نوروز و سی و یک روز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الی ان تواصلت الاخبار برؤیته لیلة الخمس [ رؤیت هلال ذی حجة ] الذی یوافق الخامس عشر من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و نزولنا عنه فی یوم السبت التاسع و العشرین من شهر ذی القعدة و بموافقة السادس و العشرین من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارس.
(اِخ)(1) بنابر افسانه های قدیم پسر ژوپیتر و ژونو(2) و رب النوع جنگ و خشم بوده است. رومیان او را پدر رمولوس می پنداشتند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ). براساس افسانه های کهن مردم روم، خدای جنگ و کشاورزی بود. رومیان او را پسر ژونون و پدر رمولوس می پنداشتند. پیشوایان دینی این آئین، نام «سالین»(3) را بر خود می نهادند. مارس همانند «آرس»(4) یونان قدیم است(5). (از لاروس).
(1) - Mars. (2) - رجوع به ژونن Junon در همین لغت نامه شود.
(3) - Saliens.
(4) - Ares. (5) - در ایران باستان ج1 ص 736 و 757 مارس را رب النوع جنگ به عقیدهء یونانیان دانسته، ولی در ج3 ص 2380 آن را رب النوع جنگ بعقیدهء رومیها دانسته است.
مارسا.
(اِخ) مارسار. لقب ضحاک است. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به مارسار شود.
مارسار.
(ص مرکب) با سری چون سر مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه سری چون مار دارد. که سرش شبیه مار است. مارسر :
و یا(1) همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
علی آنکه چون مور شد عمرو عنتر
ز بیم قوی نیزهء مارسارش.ناصرخسرو.
|| (اِ مرکب) حیوانی افسانه ای که گویند مانند آدمی است بشکل مار. (از نزهة القلوب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: دمان.
مارسار.
(اِخ) مارفش. مارسا. از نامهای ده آک است(1) که او را عربان ضحاک خوانند. (فرهنگ جهانگیری). لقب ضحاک است. (آنندراج) (انجمن آرا). ضحاک ماران را گویند. (برهان). مارفش. لقب ضحاک. (فرهنگ رشیدی). ضحاک ظالم. (ناظم الاطباء) :
که گاو سار فریدون به مارسار چه کرد
به تازیانه همی کرد شاه در هیجا.سوزنی.
چو گاو سار فریدون بدید کز سر او
بخاک شد سر ده آک مارسار نهان.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به مارسا و مارفش شود.
(1) - رجوع به آژدهاک و ضحاک شود.
مارسان.
[رِ] (اِ مرکب)(1) بمعنی مارستان است که بیمارستان و دارالشفا باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به مارستان و بیمارستان شود.
(1) - ظ. مخفف «مارستان» (=بیمارستان).
مارسان.
(ص مرکب) به شکل مار. به اندام مار :
بند دم کژدم فلک را
زان نیزهء مارسان گشاید.خاقانی.
- مارسانان؛ اوفیوریدها(1). یکی از پنج ردهء خارپوستان که دریازی بوده و ساختمان داخلی بدن آنها کام شبیه ستارگان دریایی است با این تفاوت که بدن مارسانان ستاره ای ولی صفحهء مرکزی از پا کام جداست، بازوها نازک و هیچیک از ملحقات دستگاه گوارش و تناسلی در آنجا دیده نمیشود... بازوها حرکات موجی شبیه دم مار در سطح افقی و در جهات مختلف انجام میدهند و اسم این رده بهمین علت انتخاب گردیده است. و رجوع به جانورشناسی عمومی ج1 ص245 و 261 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Ophiurides
مارسپند.
[رِ پَ] (اِخ) ماراسپند. ماراسفند. مهر اسفند. رجوع به ماراسپند و مترادفات کلمه و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص103 شود.
مارستان.
[رِ / رَ] (اِ مرکب) معرب بیمارستان است. (دهار) (منتهی الارب). بیمارستان را گویند و آنرا به تازی دارالشفا خوانند. (جهانگیری). بمعنی مارسان است که بیمارستان و دارالشفا باشد. (برهان). بمعنی بیمارستان لیکن به فتح «راء» است و معرب. بیمارستان است، نه آنکه مار بمعنی بیمار باشد و کلمه مرکب است چون نگارستان. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). به عربی دارالشفا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). تعریب بیمارستان. شفاخانه. دارالمرضی. مریضخانه. بیمارخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان.
جامی (از آنندراج).
و رجوع به المعرب جوالیقی ص312 شود.
مارسلوس.
[سِ] (اِخ) یکی از کنسولان روم قدیم بود که در 222 ق. م. بدان مقام رسید و دوبار با آنیبال جنگیده سپاهیان او را درهم شکست و بدین واسطه «تیغ روم» لقب یافت. در سال 312 به «سیراکوزا» لشکر کشید و در آنجا نیز به فتوحاتی نائل آمد سپس در سال 210 با سپاهیان کارتاژ در محل کانوزیوم مصاف داد و بر آنان غالب شد ولی در سال 208 آنیبال او را به زبردستی هلاک ساخت. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کلانژ).
مارسه.
[سِ] (اِ) اطریقون است. (فهرست مخزن الادویه).
مارسیرت.
[سی رَ] (ص مرکب) که خوی و سیرت مار دارد. موذی :
این خیره کشی است مارسیرت
و آن زیربریست موش دندان.خاقانی.
این مارسیرتان بره آیند وقت مرگ
آید بلی بره چو سرآید زمان مار.ابن یمین.
مارسیز.
[سِیْ یِ] (اِخ)(1) سرود ملی فرانسه، تصنیف روژه دُ لیل(2). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این سرود در سال 1792 م. بوسیلهء یک افسر نظامی برای قشون «رن» ساخته شده بود و بعدها (1795 و 1879) پایهء اتحاد و اتفاق ملت فرانسه قرار گرفت. (از لاروس).
(1) - Marseillaise.
(2) - Rouget de Lisle.
مارسیقا.
(معرب، اِ) به یونانی اترج است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اُترُجّ در همین لغت نامه شود.
مارش.
(فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح نظامی) راه رفتن سربازان با نظم و ترتیب. || سرودی حماسی که سربازان در موقع حرکت هم آهنگ با قدمها خوانند. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Morche.
مارش.
[رَ] (اِخ) نام یکی از بتخانه های قدیم است که در سه فرسنگی اصفهان بر سر کوهی ساخته بودند و آن از جملهء هفت بتخانه است که بنام سبعهء سیاره کرده بودند و گشتاسب بتهای آن بتخانه را برطرف کرد و آتشکده ساخت و هریک را به اضافهء نوبهار می خوانند همچو نوبهار تیر و نوبهار ماه و نوبهار ناهید و غیره و «نوبهار» آتشکده را می گویند. (برهان). یکی از هفت آتشکدهء مشهور ایران است که گشتاسب شاه در سر کوهی در سه فرسنگی اصفهان ساخته است. (آنندراج) (انجمن آرا).
مارشک.
[رِ] (اِخ) قریه ای است از قرای طوس و محمد بن فضل بن علی مارشکی مکنی به ابوالفتح از آن قریه است. (از معجم البلدان). دهی است از دهستان چولائی خانه در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد، کوهستانی و سردسیر است و 3623 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مارشکی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب است به قریهء مارشک. (الانساب سمعانی).
مارشکی.
[رِ] (اِخ) محمد بن فضل بن علی مارشکی طوسی مکنی به ابوالفتح از مردم طابران. امامی فاضل و بسیار عبادت بود. از ابوحامد غزالی فقه آموخت و از گزیده ترین شاگردان طوسی بشمار می آمد. او به سال 549 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان چ اسدی ج4 ص391).
مارشوبه.
[بَ / بِ] (معرب، اِ مرکب) معرب مارچوبه. هلیون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مارچوبه شود.
مارض.
[رِ] (ع ص) بیمار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بیمار. ج، مراض و مرضی. (ناظم الاطباء). لغتی قلیل الاستعمال است. گویند: «لیس بمهزول و لا بمارض». (از اقرب الموارد). رجوع به مارضة شود.
مار ضحاک.
[رِ ضَحْ حا] (اِخ) ماری که در شانهء پشت ضحاک پیدا شده بود و همیشه مغز سر آدمی می خورد. (غیاث) (آنندراج). || (اِ مرکب) زنجیر. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سر زنجیر. (غیاث). کنایه از زنجیر. (انجمن آرا) :
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک.
سعدی (دیوان چ مصفا ص639).
مارضحاکی.
[رِ ضَحْ حا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از زنجیر است که بر پای مجرمان نهند. (برهان) (آنندراج) :
دست آهنگر مرا در مار ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من.
خاقانی.
رجوع به مار ضحاک شود.
مارضة.
[رِ ضَ] (ع ص) زن بیمار. (ناظم الاطباء). رجوع به مارض شود.
مارطیوس.
[طِ] (اِ) کانون اول. (از التفهیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از 10 اسفند تا 10 فروردین. مارس. آذار. (یادداشت ایضاً).
مارع.
[رِ] (ع ص) جای گیاهناک فراخ علف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مارعة.
[رِ عَ] (اِخ) پدر بطنی است و آن پادشاهی بود. اولاد او را موارع گویند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پدر بطنی از تازیان و اولاد وی را موارع نامند. (ناظم الاطباء).
مارغ.
[رِ] (ع ص) گول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مارغن.
[غَ] (اِ) مارزن. مارکش. عصائی که بر سر سیخی دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارفانان.
(اِخ) قلعه ای به اصفهان که آتشکدهء «شهر اردشیر» را در جانب آن ساخته بودند. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص54 و مزدیسنا ص241 شود.
مارفسا.
[فَ] (نف مرکب) رجوع به مادهء بعد شود.
مارفسای.
[فَ] (نف مرکب) مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند :
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی بدست مارفسای اندر آمده.خاقانی.
رجوع به مارافسا شود.
مارفسایی.
[فَ] (حامص مرکب) عمل مارفسای. افسون کردن مار :
نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مارفسائی.خاقانی.
رجوع به مارافسایی شود.
مارفش.
[فَ] (ص مرکب) مار مانند. ماروش. همچون مار به روی و خوی.
مارفش.
[فَ] (اِخ) کنایه از ضحاک ماران است. (برهان) (آنندراج). مارسار. (از فرهنگ رشیدی). لقب ضحاک تازی است. (ناظم الاطباء) :
بباید فریدون به شاهنشهی
از آن مارفش(1) کرد گیتی تهی.
(گرشاسب نامه).
کس ار دیدمی من سزای شهی
از این مارفش کردمی جان تهی.
(گرشاسب نامه).
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیده ست گفتارت اندر نهان
مرا مارفش خواندی و بدسرشت
مرا نام بردی به گفتار زشت.
اسدی (از فرهنگ نظام).
(1) - بمعنی مادهء قبل هم تواند بود.
مارفعل.
[فِ] (ص مرکب) مارکردار. مارخو. موذی. گزنده. که مانند مار آزار رساند :
از درون سو مارفعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم.
خاقانی.
اعدای مارفعل تو از زخم کین تو
سوزنده تر ز سوزن دنبال کژدم است.
خاقانی.
مارق.
[رِ] (ع ص) آن تیر که از نشانه بگذرد و بیفتد. (مهذب الاسماء). بیرون گذرنده از نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مرتد و خارج شده از دین. ج، مارقون، مُرّاق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیرون شده از دین و سنت. ج، مارقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دین بیرون رونده و گمراه. (غیاث) (آنندراج). || ایضاً بمعنی عالم نافذ در هر چیز که کژ نرود. (از اقرب الموارد).
مارقشیثا.
[قَ] (معرب، اِ) مأخوذ از یونانی. مرقشیثا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مارقشیشا.
[قَ] (معرب، اِ)(1) بمعنی مرقشیشا است و آن جوهریست که در دواهای چشم بکار برند و آن اقسام می باشد: ذهبی و فضی و نحاسی و حدیدی و شبهی. بهترین آن ذهبی است. گویند چون آنرا بشکنند درون آن زرافشان باشد. (برهان) (آنندراج). یکی از عقاقیر ارباب صناعت کیمیاست و آن بر اقسامی می باشد. قسمی مربع و قسمی مدور و قسمی به قطاع کبیره غیر محدودة الشکل و از حیث رنگ نیز چند صنف است یک صنف زرد که آنرا ذهبی خوانند و صنفی سفید و آنرا فضی گویند و قسمی سرخ و آنرا نحاسی نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از انواع وی اصفهانی بهتر است و آن داروی معدنی است بعضی از او به جوهر زر مشابهت دارد و بعضی به جوهر نقره، در بدخشان و اصفهان و غزنین باشد و از این مواضع به اطراف برند و آنچه مشابه زر بود او را رنجه گویند. (ترجمهء صیدنه).
(1) - فرانسویان مرقشیشا را از عربی گرفته Marcassiteنامیدند و عرب از آرامیان این کلمه را اخذ کرده اند. در آرامی «مرقشیثا» یا «کیفامقشیثا» بمعنی سنگی سخت است. عرب «کیفا» را حذف و راء بین میم و قاف را به عوض محذوف آوردند برای خفت تلفظ و ایرانیان آنرا بصور مرقشیشا و مارقشیشا نقل کرده اند. (حاشیهء برهان چ معین).
مارقة.
[رِ قَ] (ع ص) گروه خوارج. (منتهی الارب). مؤنث مارق. (از اقرب الموارد). گروه خوارج. (ناظم الاطباء). خوارج را گویند بسبب خروجشان از دین. (از اقرب الموارد). رجوع به مارق شود.
مارقین.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ مارق. || (اِخ) خوارج بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام. مقابل ناکثین و قاسطین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دست از حمایت قاسطین و ناکثین و مارقین بدارد. (کتاب النقض ص482). و رجوع به مارق و خوارج و حبیب السیر چ خیام ج1 ص521، 570 و 574 شود.
مارک.
(اِ)(1) واحد پول آلمان که از صد «فنیگ»(2) تشکیل یافته است. (از لاروس).
(1) - Mark.
(2) - Pfennig.
مارک ارل.
[اُ رِ] (اِخ)(1) رجوع به «مارکوس اورلیوس» و تاریخ ایران باستان شود.
(1) - Marc Aurele.
مارکتف.
[کِ] (اِخ) کنایه از ضحاک است. مارفش. ماردوش :
گر این مارکتف اهرمن چهر مرد
بداند برآرد ز من وز تو گرد.(گرشاسبنامه).
رجوع به ضحاک شود.
مارک تواین.
(اِخ)(1) مارک توین. نویسندهء آمریکائی (1835-1910 م.) او در فلوریدای میسوری به دنیا آمد و اولین نویسندهء بزرگ غرب و ممالک متحدهء آمریکاست. او سردستهء داستان نویسانی است که می خواهند آمریکا را در خلال فرهنگ عامیانه و مناظر این سرزمین نشان دهند. او راست: ماجراهای تام سایر(2) و ماجراهای هکلبری فین(3) و شاهزاده و گدا و... (از لاروس).
(1) - Twain Samuel Langhorne Clemens dit Mark.
(2) - Les aventures de Tom Sawyer.
(3) - Les aventures de Huckleberry Finn.
مارکرمه.
[کِ مَ / مِ] (اِ مرکب) مرحوم دهخدا این کلمه را معادل «اروه»(1) فرانسوی گرفته و آن خزنده ای است حشره خوار و بی دست و پا و همانند مارمولک، سریع الحرکت است، اندامش بمانند کرم و مار می باشد. و رجوع به لاروس شود.
(1) - Orvet.
مارکس.
(اِخ)(1) کارل. فیلسوف و اقتصاددان آلمانی و بنیانگذار مکتب مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم (1818-1883 م.) وی فرزند مردی یهودی بود و پس از پایان تحصیل در دانشگاه شهر بُن نخست به روزنامه نگاری پرداخت سپس به مطالعهء فلسفه و اقتصاد سرگرم شد و افکار و عقاید تازهء خود را انتشار داد. مارکس سه مبنای کمونیسم یعنی فلسفهء ماتریالیسم دیالکتیک، اقتصاد و جامعه شناسی را مدون ساخت و بر اثر مطالعه در تاریخ تحول جامعه ها، اجتماعات بشری را به پنج دوره: اجتماع اشتراکی اولیه، بردگی، فئودالیته، سرمایه داری و سوسیالیسم تقسیم کرد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Marx, Karl.
مارکسیست.
(فرانسوی، ص) پیرو مسلک مارکسیسم. (فرهنگ فارسی معین). که مسلک اجتماعی و اقتصادی مارکس را پذیرفته و بدان اعتقاد داشته باشد. و رجوع به مارکس و مارکسیسم شود.
مارکسیسم.
(فرانسوی، اِ)(1) مرام و مکتب مارکس و عقیده پیروانش را که عبارت از سوسیالیسم و کمونیسم است مارکسیسم می نامند. از نقطه نظر فلسفی مارکسیسم بر ماتریالیسم دیالکتیک متکی است و بر ضد ایده آلیسم و دوآلیسم(2) در مبارزه است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Marxisme.
(2) - Dualisme.
مارکش.
[کُ] (نف مرکب) کشندهء مار :
خدنگ مارکش با مار شد جفت
قضا هم طعنه زد هم آفرین گفت.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر).
مارکنی.
[کُ] (اِخ) رجوع به مارکونی شود.
مارکوارت.
[کُ] (اِخ) از شرق شناسان معروف است که در جغرافیای باستانی ایران اطلاعات دقیقی داشت. او در سال 1930 م. در سن شصت وشش سالگی درگذشت. کتاب معروف او ایرانشهر است. و رجوع به ایران در زمان ساسانیان، تاریخ ایران باستان، فرهنگ ایران باستان، یشتها ص290-250 و یسنا بخش دوم ص141 شود.
مارکوپولو.
[کُ پُ لُ] (اِخ) وی فرزند «نیکوپولو» و از مردم ونیز بود(1). پدر و عمویش (مافیوپولو) از راه آسیای صغیر و ایران به چین سفر کردند در آن زمان چین شمالی، مغولستان و ترکستان شرقی و ایران در دست جانشینان چنگیز بود. پولوها مدتی در پکینک (خان بالیغ آن زمان و پکن امروزی) اقامت کردند و سپس به اروپا بازگشتند. پدر «مارکو» بار دیگر با پسر خود به چین رفت و بدربار «قوبیلای قاآن» راه یافتند و مارکوپولو طرف محبت قوبیلای قاآن قرار گرفت و مدت بیست سال از طرف این فرمانروای مغول مصدر مشاغل مهم حکومت ایالات چین و ادارهء گمرک و سفارت و غیره شد و در نتیجهء آشنایی عمیق به احوال ممالک قوبیلای قاآن، هنگامی که به اروپا بازگشت در سال 695 ه . ق. شرح سفر خود را برای یکی از دوستان خود نقل کرد و او آنها را که حاوی اطلاعات نفیسی راجع به احوال کلیهء ممالک مغول در آن عصر بود منتشر ساخت. و رجوع به تاریخ اقبال و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ فارسی معین و شدالازار شود.
(1) - در قاموس الاعلام ترکی تاریخ تولد او 1252 یا 1265 و تاریخ فوت او 1323 م. تعیین شده است.
مارکوس اورلیوس.
[اُ رِ] (اِخ) مارک اورل(1). در سال 121 م. در روم متولد شد و پسر خواندهء امپراتور روم «آن تونینوس پیوس» بود و پس از درگذشت امپراتور در سال 161 م. به امپراتوری روم رسید و تا سال 180 م. امپراتور روم بود او در جنگ بابربرها و پارتها و ژرمنها و سارمانها موفقیت هائی بدست آورد و پسرش را در قدرت با خود سهیم ساخت و فرزند پذیری را که بصورت اصلی درآمده بوده رها ساخت. اندیشه هایش را به زبان یونانی به رشتهء تحریر در آورد و چشم انداز مکتب رواقیون را در این نوشته جلوه گر ساخت. (از لاروس). و رجوع به ایران باستان شود.
(1) - Marc Aurele.
مارکوس کراسوس.
[کْرا / کِ] (اِخ)(1)یکی از سه سردار بزرگ روم است که با یولیوس سزار و پومپه متحد شده زمامداری روم را به عهده گرفته بودند. او معاصر اشک سیزدهم (55 ق.م.) است. سنای روم زمامداری سوریه و سرداری سپاهی را که می بایست به مشرق عزیمت کند باو سپرد او مردی خسیس و طماع بود و در جنگ با پارتی ها کشته شد. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج3 صص2294-2326 شود.
(1) - Marcus Crassus.
مارکوس ماریوس.
(اِخ) امپراتور روم و معاصر مهرداد پنجم بود و مهرداد با وساطت سرتوریوس در شمار طرفداران مارکوس ماریوس درآمد و به سنای روم اعلان جنگ داد. و در نتیجه فتوحات سابق خود را از نو به دست آورد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج3 ص2140، 2141 شود.
مارکونی.
[کُ] (اِخ)(1) گوگلیلمو. فیزیکدان و مخترع ایتالیائی (1874-1937 م.) وی در دانشگاه «بولونیا» کسب دانش کرد و بر اثر تحقیق در آثار «هنریخ هرتز» توانست امواج «هرتز»(2) را در ایجاد رابطه از دور بکار برد. وی دستگاهی ساخت که نخست علاماتی را بوسیلهء امواج از یکسو به سوی دیگر خانهء خود فرستاد و سپس این آزمایش را بین خانه و باغ انجام داد و بعدها در فاصلهء دورتر دستگاه بیسیم و رادیو بااختراع مارکونی پایه گرفت. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Marconi, Guglielmo.
(2) - Hertz.
مارکین.
(اِخ) دهی از دهستان رودبار است که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 201 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مارکیوا.
(اِ) اسم فارسی و «نارکیوا» نیز نامند. نبات او شبیه به درخت و در کنار آبها و زمین سخت می روید و شاخه های او بسیار و تا بقدر پنج ذرع و دیرشکن و برگش کوچکتر از برگ زیتون و نرم و گلش سرخ و شبیه به گل شب بوی و ثمرش در میان برگها و مانند فندق و مایل به سیاهی و در جوف آن دانهء سیاه و بسیار نرم و قسمی از فلفل الماء است و چون کرسنه و بسیله و سایر حبوب را در آن جوشانیده خشک کنند طعم او را از فلفل تمیز نمیتوانند کرد. (تحفهء حکیم مؤمن).
مارگزیدگی.
[گَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و صفت مارگزیده. رجوع به مارگزیده شود.
مارگزیده.
[گَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مارزده. آنکه مار او را زده باشد. سلیم. مسلوم. ملدوغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سلیم. (ترجمان القرآن) (دهار). لدیغ. (منتهی الارب) (دهار). ملدوغ. (منتهی الارب) :
سلیم مارگزیده بود به لفظ عرب
وی از گزیدن ماران دوزخ است سلیم.
سوزنی.
خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم
مارگزیده قوام مار ندارد.خاقانی.
شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتمرسیدگان. (سندبادنامه ص183).
شد نوحه کنان درون غاری
چون مارگزیده سوسماری.نظامی.
تا تریاق از عراق آرند مارگزیده مرده باشد. (گلستان).
ز تار خستهء گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج).
- مثل مارگزیده به خود پیچیدن؛ کنایه از بی تابی کردن و مضطرب بودن.
-امثال: مارگزیده از رسن ترسیدن، مثلی است مشهور، کنایه از این که مظلوم هر بزرگی را ظالم گمان کند. چنانکه گفته ام: ترسد ز سیه رنگ رسن، مارگزیده. (انجمن آرا). و رجوع به مثل بعد شود.
مارگزیده از ریسمان ترسد ، مثلی است مشهور یعنی کسی که از موذی آزار کشیده باشد همیشه از مثل و تشبیه او خائف می باشد. (آنندراج).
مارگزیده از ریسمان دو رنگ یا از ریسمان سیاه و سفید یا از پیسه رسن می ترسد. (امثال و حکم ج3 ص1387). و رجوع به همین کتاب و دو مثل قبل شود.
مارگلیوث.
[گُ] (اِخ)(1) داود سموئیل مارگلیوث (مرجلیوث). متولد 17 اکتوبر سال 1858 م. در لندن. مستشرق و ادیب معروف انگلیسی. وی از سال 1889 در دانشگاه آکسفورد به تدریس زبان عربی پرداخت و به سال 1913م. مدرس زبانهای شرقی در دانشگاه لندن شد. و در سال 1940 م. درگذشت. او را آثار متعددی است که غالب آنها به ادب عرب و تصحیح متون عربی مربوط می شود از آن جمله است: رسائل ابی العلاء، کتاب محمد (ص) و نهضت اسلام، الدیانة المحمدیة، الشعر لارسطو، کتاب التفاحة منسوب به ارسطو، معجم الادباء یاقوت حموی و کتابهای دیگر. (از مقدمهء معجم الادباء یاقوت چ مصر ج 1).
(1) - Margoliouth.
مارگوس.
(اِخ) نویسندگان قدیم، مرغاب را مارگوس ضبط کرده اند. (از تاریخ ایران باستان ج3 ص2189). و رجوع به مرغاب شود.
مارگیا.
(اِ مرکب) بمعنی مارگیاه است که مارچوبه باشد و به عربی هلیون خوانند. (برهان). مارچوبه. (از فرهنگ جهانگیری). مارگیاه. مارچوبه و هلیون. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مارگیاه.
(اِ مرکب) نباتی است قریب به دو ذرع و برگ آن شبیه به برگ بید و گل آن زرد و قبهء آن شبیه به سرمار، منبت آن آذربایجان است. (آنندراج) (انجمن آرا). مارچوبه. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی نباتی است قریب به دو ذرع. برگش شبیه به برگ بید و گلش زرد و قبه ای شبیه به سرمار و منبتش حریم جبال آذربایجان و اکثر از متوطنین آنجا یکدرهم او را کوبیده در شورباکرده می خورند و دیگر از گزیدن مار و هوام متضرر نمی شوند. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به همین کتاب و مارگیا شود.
مارگیر.
(نف مرکب) افسونگر مار. (ناظم الاطباء). که مار گیرد. مار گیرنده. مارافسای. مارافسار. مارافسان. افسونگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حاو. حواء. (منتهی الارب) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.
عمارهء مروزی (از امثال و حکم دهخدا، ج3 ص1384).
گر از دشت قحطان یکی مارگیر
شود مغ ببایدش کشتن به تیر.فردوسی.
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار(1).مولوی.
مار است حرص دنیا دنبال آن مرو
دانی که چیست عاقبت حرص مارگیر.
؟ (امثال و حکم دهخدا ج1 ص145).
تکیه بر مال جهان هرگز کسی چون من نکرد
مال من چون مار گشت و من بسان مارگیر.
(امثال و حکم ایضاً).
-امثال: مارگیر را آخر مار کشد، نظیر: سبو به راه آب می شکند. (امثال و حکم دهخدا، ج3 ص1387).
|| کسی که مارهای زنده را بگیرد و در جعبه ها کند و با معرکه گیری و نشان دادن آنها بمردم روزگار گذراند. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از محیل و مکار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
حرف زنار سر زلف تو ورد زاهد است
از کجا این مارگیر آموخت افسون مرا.
ملامحمد صالح شوشتری (از آنندراج).
آخر رقیب سالوس آن طرهء رسا را
ترسم بدست آرد از لب که مارگیر است.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
|| (اِ مرکب) یکی از گونه های کبر(2). توضیح اینکه این گیاه را «خیارشنگ» نیز نامند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در فرهنگ فارسی معین این بیت شاهد معنی بعد آمده است.
(2) - مؤلف در ذیل «کبر» باین کلمه یعنی «مارگیر» و نیز «خیارشنگ» اشاره ننموده ولی معادل فرنگی داده شده «Capparisherbacea» که ظاهراً نام علمی «Caprier» باید باشد در فرانسه معادل «کبر» است. رجوع به کبر شود.
مارگیران.
(اِخ) رجوع به «قراویز» شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مارگیری.
(حامص مرکب) گرفتن مار. (ناظم الاطباء). مارافسایی. مارافسانی. افسونگری در گرفتن مار. || محیلی. مکاری. (آنندراج).
مارم.
[رُ] (اِخ) قریه ای است میانهء شمال و مغرب فین. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان فین است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 1471 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مارمانه.
[نَ / نِ] (ص مرکب) به معنی مار. (از آنندراج). مارمانند و مانند مار. (ناظم الاطباء).
مارماهی.
(اِ مرکب) ماهیی است عظیم الجثهء فربه که در دریای مصر بهم می رسد سیاه رنگ و بی فلس است و استخوان کمی دارد و شارب آن مانند مار باریکی دراز و سر آن طویل و دهن آن مستطیل، مانند خرطوم و یهودان آن را می خورند و در تحفه گفته به مازندران آن را کلیس گویند و به تنکابن اسپلی و به عربی جری(1) گویند و مار ماهیج معرب آن است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قسمی از ماهی به شکل مار. (ناظم الاطباء). جِرّیّ(2). جِرّیث. (دهار). صِلَّور. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). انکلیس. انقلیس(3). (منتهی الارب). انکلیس و آن ماهیی است شبیه به مار و همگی آن روغن باشد چون بریان شود. (تذکرهء ضریرانطاکی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سمک هازنی. قِرّیث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گونهء ماهی غضروفی(4) از راستهء سیکلوستومها(5) که ظاهری شبیه به مار و دهانی گرد دارد و فاقد فلس است. زبانش شبیه به استوانه می باشد که در دهان رفت وآمد می کند. مارماهی غالباً انگل ماهیان دیگر می شود و به کمک دهانش به بدن آنها می چسبد و بوسیلهء زبان خود گوشت آنها را می مکد. گونه های مختلف این ماهی بین 40 سانتیمتر تا یک متر طول دارد و اکثر گونه های آن در رودخانه ها می زیند. حیة البحر. (از فرهنگ فارسی معین) :
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
گوشت ماهیی که... به پارسی مارماهی گویند... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
به مارماهی(6) مانی نه ماهیی و نه مار
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی.سنائی.
سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
که نبود مارماهی مار و ماهی.
نظامی.
|| در اصطلاح و کنایه، مردم منافق و دوروی و مزور را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - مارماهی نوعی ماهی بی فلس است و آن غیر جری است. (شرایع علامه حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - مارماهی نوعی ماهی بی فلس است و آن غیر جری است. (شرایع علامه حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(3) - مرحوم دهخدا نیز در چند یادداشت همین کلمه را معادل مارماهی آورده اند و در یادداشتی دیگر آرند: انقلیس مارماهی نیست.
, Lamproie(لاتینی)
(4) - Petromyzon .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(5) - Cyclostomes (6) - رجوع به معنی بعد شود.
مارماهیج.
(معرب، اِ مرکب) مارماهی است. (انجمن آرا) (آنندراج). معرب مارماهی است و ظاهراً آن غیر جِرّیّ و جِرّیث است چنانکه در حدیث آمده است: جمیع السمک حلال غیر الجریث و المارماهیج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مارماهی شود.
مار مصری.
[رِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از نیزه و سنان مصری باشد. (برهان) (آنندراج).
مارمورک.
[رَ] (اِ مرکب) مارمولک. سوسمار. ضَبّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مارمولک شود.
مارمولک.
[لَ] (اِ مرکب) مارمورک. سوسمار. ضَبّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جانوری است(1) از ردهء خزندگان و از راستهء سوسماران و از گروه شکافی زبانان که در همهء مناطق معتدل و سرد اروپا و آسیا و افریقا فراوان است. این جانور بسیار چابک است و در حدود 20 گونه از آن شناخته شده که اکثر در مناطق بیابانی ولم یزرع و یا کوهستانی می زیند و گونه ای از آنها در منازل دیده می شود که به سوسمار خانگی یا کلپاسو (کلپاسه)(2) مشهور است.
مارمولک از حشرات و کرمها تغذیه می کند و بهیچوجه اذیت و آزاری برای انسان ندارد و از این جهت حیوان مفیدی است. مارمولک زمستانها در شکاف دیوارها و زیرتخته سنگها می خوابد و با شروع گرما بیدار می شود و به فعالیت می پردازد. مارمولک اقسام مختلف دارد و گونه ای از آن که به نام سوسمار کویر موسوم است، ممکن است طولش تا 2 متر هم برسد و آن در اصطلاح ساکنان نواحی کویر به بزغاله مار موسوم است. بزغاله مار در اماکن باتلاقی و رودخانه ها نیز می زید و از تمام حیوانات کوچکتر از خود تغذیه می کند و در رودخانه بآسانی شنا می کند و از درختها نیز بسهولت بالا می رود و تخم پرندگان و جوجه های آنها را می خورد. رویهم رفته حیوان موذی و خطرناکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- مارمولک باغی؛ یکی از گونه های مارمولک که جزو گروه گوشتی زبانان(3) است و در نواحی گرم آفریقا و آمریکا و آسیا یافت می شود. این جانور با انسان زود مأنوس می گردد و چون از حشرات تغذیه می کند، حیوان مفیدی است. بوسیلهء کشتیهایی که از شمال آفریقا به اروپا می روند این جانور به اروپا نیز راه یافته است. سام ابرص. (فرهنگ فارسی معین).
|| به مجاز، محیل. مکار. گربز. سخت محیل و مکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل مارمولک بودن؛ سخت محیل و گربز بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به مجاز، زن خردجثهء لاغر و مکار. باریک اندام محیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مارمورک شود.
.
(فرانسوی) , Lezard(لاتینی)
(1) - Lacerta , Gecko(لاتینی)
(2) - Lacerta muralis .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(3) - Crassilingues
مارمون.
[مُ] (اِخ)(1) دوک راگوز(2) و مارشال فرانسوی (1774-1852 م.) او حاکم ولایت «ایلیرین»(3) بود و در پرتقال و لایپزیک جنگ کرد و در حوادث سال 1814 در شمار افراد ممتاز محسوب گردید. پس از آنکه متحدان، پاریس را اشغال کردند بطور محرمانه با آنان در نحوهء کناره گیری ناپلئون از سلطنت و دیگر امور اجتناب ناپذیر موافقت کرد. او خاطرات خود را بصورت کتابی درآورد. (از لاروس).
(1) - Marmont, Auguste Viss De.
(2) - Duc de Raguse.
(3) - Illyriennes.
مارمونتل.
[مُ تِ] (اِخ)(1) ژان فرانسوا. نویسندهء فرانسوی (1723-1799 م.) و نویسندهء داستان حماسی «لزنکا، بلیزر»(2) و داستانهای «مورو»(3) و نمایشنامه ها و کتاب خاطرات است. او به عضویت آکادمی فرانسه نائل آمد. (از لاروس).
(1) - Marmontel, Jean-Francois.
(2) - Les incas, Belisaire.
(3) - Moraux.
مارمویزک.
[مَ دی زَ] (اِ مرکب) نوعی از مار که خود را در خاک پنهان کند و سر خود را که مانند مویز باشد نمایان دارد و چون به گمان مویز کسی دست بر آن گذارد بگزد و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج).
مارمه.
[مِ] (اِخ) قریه ای است واقع در سه فرسنگی میانهء شمال و مشرق بید شهر. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان بنارویه است که در بخش جویم شهرستان لار واقع است و 327 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مارمهره.
[مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) مهره ای است که با مار می باشد و آن را از قفای سر او بر می آورند و آن سبز رنگ است و خاکستری رنگ هم می شود. (برهان). مهره ای باشد که از سر مار بیرون آرند. (آنندراج). مهره ای که در کلهء مارهای بزرگ که گاه سیاه و گاه خاکستری رنگ است و دارای سه خط می باشد. (ناظم الاطباء). استخوانی خرد که گویند از سر مار بیرون کنند و غربال بندان با آن جادویی کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرونی در الجماهر ذیل «خرز الحیات» آرد: به فارسی مارمهره نامند و از دو جهت آن را به مار نسبت کنند یکی از جهت آنکه مار گزیده را مفید باشد و دیگر آنکه از مار بدست آید... (از الجماهر ص207). مار مهره را حجرالحیه خوانند در سر بعضی از ماران بود(1) شکلش مانند فندق بود به درازی مایل، لونش رمادی باشد و بر آن خطوط بود. خاصیتش بر سر زخم مار گزیده نهند در او چسبد و زهر از او بیرون آرد. (نزهة القلوب) :
بس مبصر که مارمهره خرید
مهره پنداشت، مار در سله دید.نظامی.
-امثال: مار مهره هر ماری ندارد. (امثال و حکم، ج3 ص1387).
|| پازهر را نیز گویند. (برهان). و نیز به معنی فادزهر. (آنندراج). و رجوع به پازهر و پادزهر و حجرالحیة در همین لغت نامه شود.
(1) - حجرالحیة بر دو نوع است، معدنی و حیوانی. و رجوع به حجرالحیة در همین لغت نامه شود.
مارن.
[رِ] (ع اِ) نرمهء بینی. (دهار). بینی یا سر آن یا نرمهء بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بینی و گویند کنارهء آن و گویند آن قسمت از بینی که نرم باشد و آن جزء استخوان بینی است. ج، موارن. (از اقرب الموارد). به معنی سربینی آن قدر که نرم باشد. (غیاث). قسمت نرم از بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) نیزهء نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مارن.
(اِخ)(1) ایالتی است که در مشرق منطقهء پاریس(2) واقع است و بوسیلهء رود مارن مشروب می شود. مرکز آن «شالون سورمارن» و شهرهای عمدهء آن «اپرنای»، «ریمس»، «سنت منه هولد» و «ویتری لوفرانسوا» است. این ایالت 5 ناحیه و 33 بخش و 643 دهستان و 8205 کیلومتر مربع وسعت و 485388 تن سکنه دارد. قسمت شرقی این ایالت جنگلی است و بیشتر مردم آن به امور کشاورزی و تولید لبنیات اشتغال دارند. در قسمت غربی این سرزمین که «ریمس» و «اپرنای» و... را تشکیل می دهد امور صنعتی رایج است و دو پنجم سکنهء آن سرگرم امور صنعتی هستند. صنایع این نقاط بیشتر در زمینهء مواد غذائی و پارچه بافی و تصفیهء فلزات و الکترونیک و امور مربوط به شراب سازی است. (از لاروس).
(1) - Marne.
(2) - Bassin parisien.
مارن.
(اِخ) رودی است در فرانسه که از فلات «لانگر»(1) سرچشمه گرفته و «شامون»(2)، «ویتری لوفرانسوا»(3) و «شالون سورمارن»(4)، «اپرنه»(5)، «شاتوتیری»(6) و «مو»(7) را مشروب می سازد و وارد رود سن می گردد. (از لاروس).
(1) - Langres.
(2) - Chamont.
(3) - Vitry-le-Francois.
(4) - Chalon-sur-Marne.
(5) - Epernay.
(6) - Chateau-Thierry.
(7) - Meaux.
مارناک.
(ص مرکب) جایی که پر از ماران باشد. جای پر از مار. (ناظم الاطباء). ارض محیاة و محواة، زمینی مارناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارنج.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان گاورود است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 620 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مارندر.
[رَ دَ] (اِ مرکب) مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج). مادراندر. (ناظم الاطباء). مار به معنی مادر آمده. (حاشیهء برهان چ معین) :
که از شیر سیری نبندد سرم
فروماندم از مهربان مادرم
به مارندر بد در آویختم
بجان آمدم کار و بگریختم.؟
و رجوع به مادرندر و ماریره شود.
مارن علیا.
[نِ عُلْ] (اِخ)(1) ایالتی است که در جنوب شرقی فرانسه واقع است. مرکز ایالت شومون(2) است و شهرهای عمدهء آن «لانگر» «سن دیزیه» می باشد. ایالت، 3 ناحیه و 28 بخش و 546 دهستان و 6257 کیلومتر مربع وسعت و 214336 تن سکنه دارد. در قسمتی از این ایالت اقتصاد کشاورزی از قبیل گاوداری و امور جنگل رایج است و یک چهارم سکنهء این ایالت در این زمینه فعالیت دارند و دو پنجم دیگر هم به امور صنعتی از قبیل ذوب فلزات و ساختن کارد و چاقو و امثال اینها و تولید مواد غذائی و چوب و غیره اشتغال دارند. (از لاروس).
(1) - Haute-Marne.
(2) - Chaumont.
مارنه.
[رِ نَ / نِ] (اِ) گیاهی است که آن را به عربی لحیة التیس خوانند. (برهان) (آنندراج). شنگ که به تازی لحیة التیس گویند. (ناظم الاطباء). گونه ای شنگ که آن را شنگ چمنی گویند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به لحیة التیس شود. || اسپیره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اسپیره شود.
مار نه سر.
[رِ نُهْ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از نه فلک است. (برهان). کنایه از فلک به لحاظ آنکه مجموع فلک نه طبق است. (غیاث) (آنندراج). یعنی فلک. (فرهنگ رشیدی) :
برو ترک این دار ششدر بگوی
بیا دست از این مار نه سر بشوی.خواجو.
مار نیرنگ.
[رِ نَ / نِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماری که از افسون ساخته شده چون مار ساحران فرعون. (حاشیهء هفت پیکر نظامی چ وحید ص212) :
به عقیدت، جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت(1).
نظامی (هفت پیکر ص212).
(1) - در غار کنشت و معبد یهودیان اژدها بود. (حاشیهء هفت پیکر ص 212).
مارو.
(اِ)(1) به معنی مادر است که والده باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به زبان هندی نام مقامی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوایی از موسیقی. || نام آلتی از موسیقی. || طبل. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. از مار (مادر) + «و» (پساوند تصغیر و تحبیب).
مارو.
(اِ) الوف الوف الوف الوف الوف، در مراتب شانزده گانه عدد(1) نزد فیثاغوریین. (رسائل اخوان الصفا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - 1410 =1000×1000×1000×1000×1000
ماروانان.
(اِخ) قریه ای است نزدیک اصفهان و هنگامی که امیر مبارزالدین مظفری اصفهان را در محاصره داشت، فرستادهء ابوبکر المعتضدبالله المستعصمی در این قریه به امیر مبارزالدین رسید و از او بیعت گرفت. (از تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص173 و 174). و رجوع به ماریانان شود.
ماروت.
(ص) کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماروت.
(اِخ) خدای طاعون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خدای طاعون درنزد هند و اروپاییها. و رجوع به تاریخ کرد ص45 شود.
ماروت.
(اِخ) فرشته ای است نگونسار در چاه بابل. (ترجمان القرآن). لغت اعجمی است. (المعرب جوالیقی ص317). نام فرشته ای، لغت اعجمی است یا مشتق از مروتة. (منتهی الارب). نام فرشته ای که رفیق هاروت باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : یعلمون الناس السحر و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت و مایعلمان من احد حتی یقولا انما نحن فتنة. (قرآن 2/102).
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن
ابر شط و دجله مرآن بدنشان را.
ناصرخسرو.
بخواندی قصهء هاروت و ماروت
حدیث خاتم و دیو و سلیمان.ناصرخسرو.
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته اند اینجا به چاه سهمناک.مولوی.
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهر آلوده تیر.مولوی.
همچو هاروت چو ماروت از حزن
آه می کردم که ای خلاق من.مولوی.
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار.مولوی.
و رجوع به هاروت در همین لغت نامه و ترجمهء تفسیر طبری چ حبیب یغمایی ج1 صص95-98 شود.
ماروت.
(اِخ) (تلخی) موضعی است در دشت غربی یهودا. (قاموس کتاب مقدس).
مارورة.
[رَ] (ع ص، اِ) دختر نازنین و نرم و نازک اندام و جنبان از نشاط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تلخه ای است که در گندم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ماروس.
(اِخ) دهی از دهستان عشق آباد است که در بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماروسپند.
[پَ] (اِخ) نام یکی از مشاوران و مصلحت اندیشان خسروپرویز. (از فهرست ولف) :
بباشد به آرام ماروسپند
نباید که آرند بروی گزند.
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2908).
وزان شهر تا خان ماروسپند
که بود اندر آن شهریار بلند.فردوسی.
ماروسک.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش سر ولایت شهرستان نیشابور است. از شمال به دهستان سر ولایت و از باختر به دهستان دربقاضی و از جنوب به دهستان معدن و از خاور به کوه بینالود محدود است و چون در دامنهء شمال باختری کوه بینالود واقع است. هوایی سرد دارد. این دهستان از 49 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و مجموعاً در حدود 8892 تن سکنه دارد. بزرگترین آبادیهای دهستان عبارتند از بقیع که 670 تن وبجنو که 643 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماروسک.
(اِخ) ده مرکز دهستان سر ولایت است که در بخش سر ولایت شهرستان نیشابور واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماروش.
[مارْوَ] (ص مرکب) چون مار. کشنده و گزنده همچون مار :
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی.
ماروشی بیش.
[] (اِ) به شیرازی «اِشخیص» را گویند. (از مخزن الادویه). و رجوع به اشخیص [ اِ ] شود.
ماروغ.
(اِ) به معنی سماروغ که آن را چترمار هم می گویند. (آنندراج). قسمی از سماروغ و غارچ که دنبلان نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سماروغ شود.
مار و مور.
[رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)حشرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مارون.
(معرب، اِ) نام دوایی است که آن را مروخوش گویند، بخار آن درد سر را نافع است. (برهان) (آنندراج). نام دارویی که مرو خوش بو نیز گویند. (ناظم الاطباء). معرب از یونانی مارن(1). (حاشیهء برهان چ معین). یکی از گونه های مریم نخودی(2). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ابن بیطار ج4 ص216 شود. || سنگی است که آن را با سرمه در چشم کشند سفیدی را ببرد. (برهان) (آنندراج). یک قسم سنگی که در سرکه حل کرده در داروهای چشم داخل کنند. (ناظم الاطباء). سنگی است که دفع بیاض العین را مفید است. (نزهة القلوب).
(1) - Maron. .(لاتینی)
(2) - Teucrim marum
مارون.
(اِخ) از پیشوایان دین مسیح است که در قرن هفتم میلادی در سوریه می زیسته است و فرقهء مارونیه منسوب بدوست. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به مارونیه شود.
مارونی.
[رُ] (اِخ)(1) شطی که گینهء فرانسه را از سورینام(2) جدا می کند و 680 هزار گز طول دارد. (از لاروس).
(1) - Maroni. (2) - «Surinam» نام رسمی گینهء هلند که 142822 کیلومتر مربع وسعت و 400000 سکنه دارد.
مارونیه.
[نی یَ / نی یِ] (اِخ)(1) فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (از فهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از فرق مسیحی سوریه است که در نواحی جبل لبنان و بیروت و طرابلس سکونت دارند. این فرقه به مارون(2) منسوب هستند که در قرن هفتم هجری بطریق سوریه بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Maronites.
(2) - Maron.
ماره.
[رَ / رِ] (اِ) دفتر حساب باشد و آن را اواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دفتر حساب، مخفف آماره. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به معنی حساب و محاسبهء دفتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). ماره=مار=امار=آمار، از ریشهء «مر»(1) به معنی بخاطر آوردن و شمردن. (حاشیهء برهان چ معین) :
ز دروای ما هرچه بایست نیز
نوشته است بر مارهء گنج و چیز.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
|| آمار. (فرهنگ فارسی معین). || مهره را نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ماره=مهره. (حاشیهء برهان چ معین) :
بخش عدو از گنج و قسمت تو
تا گنج بود، مار باد و ماره.
مختاری غزنوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| به معنی سکه و مهر انگشتر هم آمده است. (برهان). سکه و نگین انگشتری و مهر. (ناظم الاطباء). در جهانگیری و رشیدی به معنی «مهره» آمده و ظاهراً برهان «مهره» را «مهر» خوانده است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به معنی قبل شود.
(1) - mar.
ماره.
[مارْ رَ] (ع ص) مارة. تأنیث مارّ. گذرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رهگذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- حق الماره؛ حقی که رهگذر بر میوهء باغی و جز آن دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح فقهی) حقی که بموجب آن رهگذر که از جوار درخت میوه یا زراعت حسب الاتفاق می گذرد، بتواند بدون اذن صاحب آن بخورد ولی نبرد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
ماره.
[] (اِخ) (تلخی) موضعی است در دشت آشور و ایتام به مسافت سفر سه روز از محل عبور بنی اسرائیل از دریا. برخی را گمان چنان است که ماره در نزد عین حواره در وادی اماره واقع است و آب این چشمه بسیار تلخ است ولی بعضی آن را غرقه دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس).
ماره.
[رِ] (اِخ)(1) دوک باسانو(2) و سیاستمدار فرانسوی (1763-1839 م.) او در سال 1811 وزیر امور خارجهء کشور فرانسه و در دوران «صدروزه»(3) دبیر کل دولت بود. (از لاروس).
(1) - Maret, Hugues.
(2) - Duc de Bassano. (3) - از 20 مارس 1815 (روز بازگشت ناپلئون به پاریس) تا 22 ژوئن همان سال، روزی که منجر به کناره گیری مجدد او گردید.
مارها.
(اِخ)(1) نام قومی که در حوالی کلخید سکنی داشتند و در جنگ خشایارشا با یونانیان جزو سپاهیان وی بودند. و رجوع به ایران باستان ج1 ص737 و ج2 ص1474 شود.
(1) - Mares.
مارهموار.
[هَ] (اِخ) دهی از دهستان حاجیلوست که در بخش کبودراهنگ شهرستان همدان واقع است و 336 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماری.
(ص) هلاک شده و کشته گردیده را گویند. (برهان) (آنندراج). کشته بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص526). کشته و هلاک شده و پایمال گشته. (ناظم الاطباء) :
اگر ماری و کژدمی بود طبعش
به صحراش چون مار کردند ماری.
عسجدی (از لغت فرس اسدی).
|| (اِ) در ترکی به معنی هلاکت. (غیاث).
ماری.
(حامص) مار بودن. زهرآگین بودن. گزنده بودن :
ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری.ناصرخسرو.
ماری.
(ص نسبی، اِ) منسوب به مار: کله ماری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کله ماری شود. || نام گلی که گیاه آن شکل مار دارد. قسمی گل از تیرهء کاکتوسها که شکل مار دارد با خار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماری.
[ری / ری ی] (ع اِ) گوسالهء سپید تابان بدن درست پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). گوسالهء سپید تابان بدن. (ناظم الاطباء). گوسالهء نرم و تابان بدن سفید و ماریة مؤنث آن. (از اقرب الموارد). || گلیم خرد با خطهای دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکار کنندهء سنگخوار. (منتهی الارب) (آنندراج). شکارکنندهء مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ازار نگارین پشمی مر آبکش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جامهء کهن تا سر سرین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ماری.
(اِخ) دهی از دهستان زنجانرود است که در بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع است و 314 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماری.
(اِخ)(1) (سنت...) نامی است که در فرنگ به مریم (مادر عیسی) دهند. و رجوع به مریم در همین لغت نامه شود.
,(فرانسوی)
(1) - Marie, .(انگلیسی) Sainte Mary
ماری.
(اِخ)(1) پزشک فرانسوی (1853-1940 م.) نویسندهء معتبر عصب شناسی. (از لاروس).
(1) - Marie, Pierre.
ماری.
(اِخ)(1) یا «چرمیس ها»(2) نام قومی است در روسیه که بر ساحل وسطای رود ولگا سکونت دارند. (از لاروس). و رجوع به چرمیس در همین لغت نامه شود.
(1) - Maris.
(2) - Tcheremisses.
ماری.
(اِخ) ابن ایوب سلطان نصارای بیت المقدس و معاصر الظافر بالله علوی پادشاه مصر بود(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به نامهء دانشوران ص445 شود.
(1) - ظ. «ماری....» همان «آموری» اول یا دوم است که در سالهای 1163-1174م. و 1197-1205م. در اورشلیم سلطنت داشته اند. و رجوع به Amauri در لاروس شود.
ماری آنتوانت.
[نِ] (اِخ)(1) (1755 - 1793 م.) دختر فرانسوا امپراتور ژرمن و ماری ترز، در وین متولد گردید و در سال 1770 با ولی عهد فرانسه «لوئی شانزدهم» ازدواج کرد. بی احتیاط و مسرف و دشمن اصلاحات بود و بسرعت در میان مردم وجههء خود را از دست داد و لوئی شانزدهم را در مقابل انقلاب به مقاومت وادار کرد. وی را به جاسوسی به سود کشورهای بیگانه متهم ساختند. در دهم اوت بدست انقلابیون فرانسه زندانی گردید و پس از اعدام پادشاه فرانسه در شانزدهم اکتبر سال 1793 وی نیز بوسیلهء گیوتین اعدام گردید. (از لاروس).
(1) - Marie-Antoinette.
ماریان.
(اِخ) دهی از دهستان درزآب است که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 499 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماریان.
[مارْیان ن] (اِخ)(1) جزایر... مجمع الجزایر آتشفشانی است که در اقیانوس آرام و در مشرق فیلیپین واقع است و از سال 1947م. تحت ادارهء ممالک متحدهء امریکای شمالی قرار گرفت و پیش از آن تحت نفوذ کشور ژاپن بود. 29700 تن سکنه دارد و مرکز آن «سه پان»(2) است. (از لاروس).
(1) - Mariannes (iles).
(2) - Saipan.
ماریان.
[مارْیان ن] (اِخ)(1) (ژرفای...) ژرفایی بسیار عمیق (در حدود 11000 متر) در اقیانوس آرام در سواحل مجمع الجزایر ماریان. (از لاروس). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Mariannes (fosse des).
ماریانان.
(اِخ) از قرای اصفهان است در نیم فرسنگی آن. (از معجم البلدان). و رجوع به ماروانان شود.
ماریاندینیان.
(اِخ)(1) نام قومی که در جنگ خشایارشا با یونانیان جزو سپاهیان وی بودند. و رجوع به ایران باستان ج1 ص734 و ج2 ص1472 شود.
(1) - Mariandynens.
ماریانسکه لازنه.
[کِ نِ] (اِخ)(1) به آلمانی «مارینباد»(2) شهری در چکسلواکی (بوهم) که 20000 تن سکنه و چشمه های آب گرم معدنی دارد. (از لاروس).
(1) - Marianske Lazne.
(2) - Marienbad.
ماریانه.
[نَ / نِ] (اِ) یک قطعه از قند و نبات و حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماری استوارت اول.
[اِ توا تِ اَوْ وَ](اِخ)(1) (1542-1587م.) ملکهء اسکاتلند و سپس با ازدواج با فرانسوای دوم ملکه فرانسه گردید. دختر ژاک پنجم پادشاه اسکاتلند بود و در سال 1560 بیوه گردید و به اسکاتلند بازگشت و در آنجا با اصلاحات الیزابت اول ملکهء انگلستان به مخالفت برخاست و با وی مبارزه کرد. ازدواج او با «بوثوِل»(2) قاتل شوهرش موجب طغیان مردم و کناره گیری این زن گردید و به انگلستان پناهنده شد ولی ملکه الیزابت او را زندانی و محکوم به مرگ کرد. (از لاروس).
(1) - Marie Ire Stuart.
(2) - Bothwell.
ماری استوارت دوم.
[اِ توا تِ دُوْ وُ](اِخ)(1) (1662-1694م.) ملکهء انگلستان و اسکاتلند (از 1689 تا 1694) و دختر ژاک دوم و همسر «گیوم سوم ناسو»(2) بود. (از لاروس).
(1) - Marie II Stuart.
(2) - Guillaume III de Nassau.
ماری الاسقف.
[ی یُلْ اُ قُ] (اِخ) رئیس و پیشوای فرقهء ماریین. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماری-املی دو بوربون.
[اَ مِ دُ بُ بُ] (اِخ)(1) (1782-1866م.) او دختر فردیناند اول «دو سیسیل»(2) بود و با همسری لوئی فیلیپ، ملکهء فرانسه گردید. (از لاروس).
(1) - Marie-Amelie de Borbon.
(2) - Deux Siciles.
ماری اول دو براگانس.
[یِ اَوْ وَ دُ](اِخ)(1) (1734-1816م.) ملکهء پرتقال (1777-1816) دختر شاه ژوزف و همسر پیر سوم. (از لاروس).
(1) - Marie ler de Bragance.
ماریبور.
[بُ] (اِخ)(1) شهری در یوگسلاوی که بر کنار رود «دراو» واقع است و 91000 تن سکنه و صنایع ماشین سازی دارد. (از لاروس).
(1) - Maribor.
ماریت.
[یِ] (اِخ)(1) اگوست. مصرشناس فرانسوی (1821-1881م.) است که معبد «ممفیس» را کشف کرد و در بولاغ موزه ای بنا نهاد که مرکز موزهء قاهره گردید. (از لاروس).
(1) - Mariette, Auguste.
ماری ترز.
[تِ رِ] (اِخ)(1) (1717 - 1780م.) او در وین متولد شد و به سال 1741 ملکهء هنگری و در سال 1743 ملکهء بوهم گردید. دختر امپراتور شارل ششم بود و با فرانسوا، دوک دولورن ازدواج کرد و ژوزف دوم و لئوپلددوم و ماری انتوانت از او بدنیا آمدند. وی با دولت فرانسه و روس برعلیه پروس همدست شد و لهستان را به تصرف درآورد. (از لاروس).
(1) - Marie-Therese.
ماری ترز دوتریش.
[تِ رِ دُ] (اِخ)(1)(1638 - 1683م.) دختر فیلیپ چهارم پادشاه اسپانی بود و در مادرید متولد شد و پس از ازدواج با لوئی چهاردهم در سال 1660 ملکهء فرانسه گردید. (از لاروس)
(1) - Marie-Therese d' Autriche.
ماریتن.
[تَ] (اِخ)(1) ژاک. فیلسوف فرانسوی که در سال 1882 در پاریس متولد شد. او مدافع «نئوتومیسم»(2) بود و بر طرفداران برگسون غلبه یافت. (از لاروس).
(1) - Maritain, Jacques.
(2) - Neo-thomisme.
ماری تودور اول.
[دُ رِ اَوْ وَ] (اِخ)(1)(1516- 1558م.) ملکهء انگلستان و ایرلند از 1553 تا 1558 میلادی. او دختر هنری هشتم و کاترین دارگون بود و با اصلاحات به سختی مخالفت می ورزید و مسیحیان را آزار می داد و به همین علت او را «ماری خونخوار» لقب دادند. او همسر فیلیپ دوم اسپانی(2) گردید. (از لاروس).
(1) - Marie Ire Tudor.
(2) - Philippe II d'Espagne.
ماری دانژو.
[ژُ] (اِخ)(1) (1404-1463 م.) ملکه فرانسه و دختر «لوئی دوم، دوک دانژو» و همسر شارل هفتم بود. (از لاروس).
(1) - Marie d'Anjau.
ماری دانگله تر.
[لِ تِرر] (اِخ)(1)(1496 - 1533 م.) ملکهء فرانسه و دختر هانری هفتم و همسر لوئی دوازدهم بود که سپس همسر دوک دوسوفولک(2) گردید. (از لاروس).
(1) - Marie d'Angleterre.
(2) - Duc de Suffolk.
ماری دو برابان.
[دُ] (اِخ)(1) (1254 - 1321 م.) ملکهء فرانسه و همسر فیلیپ سوم. (از لاروس).
(1) - Marie de Brabant.
ماری دو بورگونی.
[دُ گُنْیْ] (اِخ)(1)(1457 - 1482م.) تنها دختر «شارل لو ته مه رر»(2) که ازدواج او با «ماکزی میلین دوتریش»(3) در سال 1477 موجب گردید که هلند و «فرانش کمته»(4) به مالکیت سلسلهء «هابسبورگ»(5) درآید. (از لاروس).
(1) - Marie de Bourgogne.
(2) - Charles le temeraire.
(3) - Maximilien d'Autriche.
(4) - Franche-comte.
(5) - Habsbourg.
ماری دو فرانس.
[دُ] (اِخ)(1) شاعرهء فرانسوی که در نیمهء دوم قرن دوازدهم میلادی. می زیست و داستانهای کوچک و تمثیلی از او باقی مانده است. (از لاروس).
(1) - Marie de France.
ماری دو لورن.
[دُ لُ ر رِ] (اِخ)(1) (1515 - 1560 م.) همسر ژاک پنجم و مادر ماری استوارت. (از لاروس).
(1) - Marie de Lorraine.
ماری دوم دو براگانس.
[یِ دُوْ وُ دُ](اِخ)(1) (1819-1853م.) ملکهء پرتقال (1826-1853م.) دختر پیراول امپراتور برزیل و همسر «فردینان دو ساکس - کوبورگ - گوتا»(2). (از لاروس).
(1) - Marie II de Bragance.
(2) -Ferdinand de Sax-Cobourg-Gotha.
ماری دو مدیسی.
[دُ مِ] (اِخ)(1) (1573 - 1642م.) ملکهء فرانسه و همسر هانری چهارم (1600م) بود. او پس از مرگ پادشاه (1610م) بوسیله مجلس نمایندگان به نیابت سلطنت رسید و «کنسینی»(2) را مورد اعتماد خود قرار داد و «آن دوتریش» دختر فیلیپ سوم پادشاه اسپانی را بعقد پسر خود «لوئی سیزدهم» درآورد و با کمال قدرت حکمرانی کرد تا در سال 1617 مارشال آنکر مقتول گردید و در مبارزه ای که در سالهای 1617-1620 م. میان او و پسرش درگرفت سرانجام او مجبور گردید که کشیش دربار «ریشیلیو» را به عنوان نخست وزیر پسرش انتخاب کند. (از لاروس).
(1) - Marie de Medicis.
(2) - Concini.
ماریره.
[رَ / رِ] (اِ) به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان). مادندر را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مادندر یعنی نامادری. (انجمن آرا) :
چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| در بعضی از نسخ به معنی دایه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). بعضی به معنی دایه گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). دایه و مرضعه. (ناظم الاطباء). || به معنی مادرخوانده هم بنظر آمده است. (برهان).
مار یعقوب.
[یَ] (اِخ) رئیس صنف یعقوبیه از نصاری. (مفاتیح العلوم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام شخصی است که مجتهد و صاحب مذهب ترسایان بوده. (برهان) (آنندراج). «مار» عنوان قدیسان و یعقوب مؤسس فرقهء یعقوبیه از ترسایان است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مادهء بعد شود.
مار یعقوبیه.
[یَ بی یَ] (اِخ) پیروان «مار یعقوب» فرقه ای از ترسایان. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص150 و مار یعقوب و یعقوبیه در این لغت نامه و ترجمهء الملل و النحل شهرستانی ص243 و بیان الادیان ص14 شود.
ماری کارولین.
[رُ] (اِخ)(1)(1752-1814م.) دختر امپراتور فرانسوای اول بود و در وین متولد شد و پس از ازدواج با فردیناند چهارم، ملکهء ناپل گردید. (از لاروس).
(1) - Marie-Caroline.
ماری کریستین دو بوربون.
[دُ بو بُ] (اِخ)(1) (1806-1878م.) او در ناپل متولد شد و پس از ازدواج با «فردیناند هفتم» ملکهء اسپانی گردید و از سال 1833 تا 1843 نایب السلطنهء اسپانی بود. (از لاروس).
(1) - Marie-Christine de Bourbon.
ماری لسزکزینسکا.
[لِ] (اِخ)(1) (1703 - 1768 م.) دختر پادشاه لهستان «ستانیسلا لسزکزینسکی»(2) و ملکهء فرانسه که در نتیجهء ازدواج با لوئی پانزدهم مادر ده اولاد از این پادشاه گردید. (از لاروس).
(1) - Marie Leszczynska.
(2) - Stanislas Leszczynski.
ماری لوئیز.
(اِخ).(1) (1791 - 1847م.) دختر فرانسوای دوم امپراتور ژرمن بود و پس از ازدواج با ناپلئون اول در سال 1810 امیر اتریس فرانسه شد و پسری از او متولد گردید که «پادشاه روم»(2) نامیده شد. ماری لوئیز پس از مرگ ناپلئون همسر «کنت نیپرگ» و سپس همسر «کنت دوبومبل» گردید. (از لاروس).
(1) - Marie-Louise deHabsbourg Lorraine.
(2) - Roi de Rome.
ماری-مادلین.
[دِ] (اِخ)(1) (سنت) توبه کار و تغییر دین داده بوسیلهء مسیح و اولین قدیسه در دین مسیح است. او خواهر «لازار» و «مارث» بود و روز 22 ژوئیه ذکران اوست. (از لاروس).
(1) - Marie Madeleine.
ماریمنون.
(اِ) جَرَّه و آن وزنی باشد. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به جره شود.
مارین.
(ص نسبی) از «مار» (خزندهء معروف) + «ین» (پساوندی که چون در آخر اسم درآید صفت نسبی سازد). ماردار. پر از مار. مارلاخ :
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین.
(ویس و رامین).
مارین.
(اِخ) دهی از دهستان بویراحمد گرمسیری است که در بخش کهکیلویهء(1)شهرستان بهبهان واقع است و 508 تن سکنه دارد که از طایفهء بویراحمد گرمسیری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
(1) - طبق تقسیمات اخیر کشوری به شهرستان تبدیل شده است.
مارینو.
[نُ] (اِخ)(1) مارینی. شاعر ایتالیائی (1569-1625م.) در فرانسه بنام «کاوالیه مارن»(2) مشهور است. سبک باارزش او بنام «مارینیسم» در قرن هفدهم نفوذ قابل توجهی در ادبیات فرانسه داشته است. او راست «ادونی»(3). (از لاروس).
(1) - Marino (Marini), Giambattista.
(2) - Cavalier Marin.
(3) - Adonis.
مارینوس اسکندرانی.
[اِ کَ دَ] (اِخ)طبیبی مقل است و زمان او معلوم نیست و او از مفسرین کتب جالینوس است. (از فهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص71 و 356 و تاریخ علوم عقلی ص8 شود.
مارینیان.
(اِخ)(1) شهری به ایتالیا که در جنوب شرقی میلان واقع است و 13200 تن سکنه دارد. در این نقطه در سال 1515م. فرانسوای اول بر سویسیها غلبه کرد و همچنین در سال 1859 مارشال فرانسوی «براگه دیلیه»(2) اتریشی ها را شکست داد. (از لاروس).
(1) - Marignan.
(2) - Braguay d'Hilliers, Achille.
ماریوت.
[یُ] (اِخ)(1) فیزیکدان فرانسوی (1620-1684م.) است که دربارهء قابلیت تراکم گازها مطالعات دقیقی کرده و قانون: «در دمای ثابت، ظرفیت یک تودهء گازی به نسبت معکوس فشارش تغییر می کند» را کشف کرد که به نام خود او مشهور است. (از لاروس).
(1) - Mariotte, Abbe Edme.
ماریوس.
(اِخ)(1) سردار و سیاستمدار روم. (157-86 ق.م.) وی فرزند خانواده ای ساده و بی جاه و جلال بود. او با «متلوس»(2)، یکی از سران اعیان روم درآویخت و خود را قهرمان مردم جلوه گر ساخت و مردم او را به کنسولی و جانشینی «متلوس» و سرداری سپاه آفریقا در جنگ با «جوگورتا»(3)برگزیدند. او در سال 105 ق.م. بر پادشاه «نومیدها»(4) (جوگورتا) پیروز گردید. و سپس با درهم شکستن توتونها در سال 102 ق. م. و «سیمبرها»(5) بر وجههء ملی خود افزود ولی دستهء اعیان به ریاست «سولا» که در شرق فاتح شده و موجب دور ساختن ماریوس از روم گردیده بود امتیازاتی بدست آوردند. چون «سولا» مجدداً از روم بسوی شرق رفت ماریوس به روم بازگشت و مخالفان خود را بکشت و مجدداً به مقام کنسولی رسید ولی هنوز مجلس نمایندگان را با خود موافق نساخته بود که درگذشت. (از لاروس). و رجوع به تاریخ روم تألیف آلبرماله ترجمهء زیرک زاده صص50-1601 و اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمهء نصرالله فلسفی شود.
(1) - Marius, Caius.
(2) - Metellus.
(3) - Jugurtha.
(4) - Numides.
(5) - Cimbres.
ماریوو.
[وُ] (اِخ)(1) نویسندهء فرانسوی (1688 - 1763 م.) او ابتدا به نوشتن آثار جدی آمیخته با کنایات مضحک و نگارش وقایع روزمره توجه داشت و سپس به تآتر و کمدی روی آورد. او در تدوین آثارش بعلت بکار بردن زبانی ساده و ظریف موجد سبکی بنام «ماریووداژ»(2) گردید. او راست: غافلگیری عشق. ناپایداری مضاعف. بازی عشق و اتفاق. هبه... او دو کتاب داستان هم دارد که از کارهای عمدهء اوست و عبارتند از «زندگی ماریان» و «روستائی تازه به دوران رسیده». او به عضویت فرهنگستان فرانسه نائل گردید. (از لاروس).
(1) - Marivaux, Pierre Carlet de Chamblain de.
(2) - Marivaudage.
ماریة.
[یَ] (ص، اِ) زن سپید درخشان رنگ تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گوسالهء مادهء سپیدرنگ. (منتهی الارب). گوسالهء مادهء سپید تابان بدن. (ناظم الاطباء). || گاو ماده با بچهء تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بچه گاو سپید نرم بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماری شود.
ماریة.
[ری یَ] (ع اِ) مؤنث ماری. (اقرب الموارد). رجوع به ماری شود. || سنگخوار. (منتهی الارب). مرغ سنگخوار که به تازی قطا نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرغ سنگخوار تابان و نرم بدن. (از اقرب الموارد). || (ص) زن سفیدرنگ درخشان و تابان بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماریة [ یَ ] شود.
ماریة.
[یَ] (اِخ) نام دختر ارقم بن ثعلبه از ملوک آل جفنه و یا دختر ظالم بن وهب که صاحب دو گوشوارهء گرانبها بود و آنها را به خانهء کعبه هدیه کرده بوده و گویند در این گوشواره ها دویست دینار بود و یا گوهری بود که چهل هزار دینار قیمت داشت و یا دو مروارید که هرکدام به اندازهء تخم کبوتری بود. و منه المثل: خذه ولو بقرطی ماریة یعنی بگیر آن را به هر حال که باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مجمع الامثال میدانی و عقدالفرید ج1 ص289، 293 و ج3 ص12، 13 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی چ1 متن و حاشیهء ص80 و تعلیقات همین کتاب ص202 شود.
ماریة.
[یَ] (اِخ) در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است(1). (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - مرحوم دهخدا در همین یادداشت افزوده اند: آیا حمام ماریه منسوب بدوست؟
ماریة.
[یَ] (اِخ) بنت شمعون قبطیه مادر ابراهیم پسر رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم که مقوقس قبطی صاحب اسکندریه و مصر برای آن حضرت هدیه فرستاد. (منتهی الارب). دختر شمعون قبطیه، یکی از دو سریهء رسول صلوات الله علیه و پیامبر را از او پسری آمد و او را ابراهیم نام کرد و ابراهیم دو سال بیش نزیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وفات ماریه در زمان عمر بن الخطاب به سال 14 ه . ق. اتفاق افتاد و در گورستان بقیع مدفون شد. (از حبیب السیر ج1 چ خیام ص429). و رجوع به حبیب السیر و مجمل التواریخ والقصص ص252 شود.
ماریین.
[ری یی] (اِخ) رجوع به ماری الاسقف و یعقوبیه و مار یعقوب شود.
ماز.
(اِ) مطلق چین و شکنج را گویند. (برهان). چین و شکنج. (آنندراج). چین و شکنج و تا و لا. (ناظم الاطباء). چین. نورد. پیچ و خم. شکن. کلچ. شکنج. تاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن.
منوچهری.
سرنگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هریکی با شکم حامل و پر ماز لبی.
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف
نه به پشتش در پیچ و نه به پهلو در ماز.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
هر آن مرغ(1) کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پر ماز شد.
اسدی (یادداشت ایضاً).
یکی خشت شاهی پر ماز و پیچ
به کف داشت وز رنج ناسود هیچاسدی.
- ماز بر ماز؛ شکن بر شکن. لابرلا :
تنش بدهمه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماز ماز؛ شکن شکن. چین چین. پیچ پیچ :
آن خداوندی که حکمش گر به مازل بر نهی
پهلوی او یک بدیگر برنشیند مازماز.
منوچهری (از آنندراج).
|| شکاف و تراک دیوار را نیز گفته اند. (برهان). به معنی شکاف نیز آمده. (آنندراج). درز و شکاف که در دیوار افتد. (صحاح الفرس). کاف بود یعنی شکاف که اندر چیزی افتد از چوب و در و دیوار و غیره. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص169). ماز شکافی بود در دیوار یا در چیزی دیگر که به کاف ماند و گویند ماز است اندر او. (حاشیهء لغت فرس ایضاً) :
به شمشیر شیران پر از ماز ترگ
زگرز دلیران به پرواز مرگ.
اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| بعضی گویند شکاف و تراکی است که از چوب بر دیوار و غیر آن افتد. (برهان). || ناو: الصنبور، نایژهء دستک مشک و ماز(2) که بدان آب در حوض شود. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مازو بود. (لغت فرس چ اقبال ص186). مخفف مازو هم هست و آن چیزی باشد که پوست را بدان دباغت کنند و یک جزو از اجزای سیاهی باشد. (برهان). مخفف مازو. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مازو. (ناظم الاطباء) = مازو= مازون. (حاشیهء برهان چ معین) :
به طعم(3) شکّر بودم به طبع مازریون(4)
چنان شدم که ندانم ترانگبین از ماز.
مخلدی (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مازومازریون کنی.
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
|| داروی مسهل. || نام یکی از داروهایی که با آنها مرکب می سازند. (ناظم الاطباء).
(1) - مراد از مرغ افکندنی هاست که از عرادهء جنگی پرتاب می کرده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - چنین است در دو نسخهء کهنهء مهذب الاسماء و در نسخه ای تازه تر بجای ماز «ناودان» آمده است.
(3) - در لغت فرس اسدی چ اقبال: به طبع.
(4) - در لغت فرس اسدی چ اقبال: مادریون.
ماز.
[زِ] (ع اِ فعل) قاتل به مقتول گوید: ماز رأسک و گاهی گوید ماز، و سکوت می کند، یعنی گردن دراز کن. ازهری گوید: نمی دانم این کلمه چیست مگر اینکه بگوییم مایز بوده و یاء را مؤخر بر زاء کرده و گفته اند: مازی و یاء را به جهت امر حذف کرده اند. ابن اعرابی گوید اصل آن چنین است: مردی خواست کسی را که نامش مازن بود بکشد، وی را گفت ماز رأسک و السیف ترخیم مازن. پس این کلمه مستعمل شد و فصحا بدان تکلم کردند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلمه امر یعنی گردن دراز کن و این کلمه را قاتل به مقتول می گوید هنگامی که می خواهد سر وی را ببرد. (ناظم الاطباء).
ماز.
(اِخ) نام کوهی است در تبرستان و سبب تسمیهء او به مازندران همین بوده(1) یعنی اشخاصی که در درون آن ولایت که مازندران است ساکن باشند و آن را موز نیز گویند... و آن کوه از حد گیلان تا به لار و گفته اند تا به جاجرم کشیده بود و گفته اند ماز نام مردی بود از نژاد سوفر و او دیواری از جاجرم تا گیلان کشیده و در آن دروازه قرار داده که بی اذن او آمد و شد نشود و از ترکتازی ترکمانان و اتراک دیگر محفوظ باشند و آن دیوار را ماز می خوانند و هرچه در درون آن دیوار بود مازندران گفتند و مازیار نام حاکم مازندران بوده و این نام دلالت می کند که ماز نام کوه می باشد و مازیار به معنی ملک الجبال باشد چنانکه شهریار حاکم شهر را گویند و بازیار(2)بازدار و قوشچی را نامند و مازندران با واو و الف هر دو صحیح است و تبرستان مرادف کوهستان(3) است، چنانکه گذشته است و الله اعلم. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به مازندران شود.
(1) - این وجه تسمیه سازی بر اساسی نیست. رجوع به مازندران شود.
(2) - اصل: مازیار.
(3) - این معنی بر اساسی نیست. و رجوع به طبرستان شود.
مازآب.
(اِ مرکب) جوالیقی بنقل از اصمعی در المعرب آرد: مئزاب معرب مازآب فارسی است... (المعرب ص326). و رجوع به مئزاب و میزاب شود.
مازاد.
(ع اِ مرکب) فاضل. فزونی. آنچه افزون آمده. آنچه زاید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بقیه. تتمه. و رجوع به معنی دوم «ما» در همین لغت نامه شود.
مازار.
(فعل نهی) مخفف میازار است که منع از آزار دادن باشد یعنی آزار مده. (برهان) (آنندراج). کلمه فعل یعنی میازار و آزار مده. (ناظم الاطباء). دوم شخص مفرد نهی از «آزردن». میازار. نیازار. آزار مده. (فرهنگ فارسی معین). مخفف میازار است . (انجمن آرا) :
ما زار به عشق تو و دل غمزدهء تست
زین بیش دل غمزدهء ما را مازار.
هدایت (از آنندراج).
|| آزرده مشو. (آنندراج) (انجمن آرا) :
گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من
زانکه جرم است در آن حضرت نافرمانی.
فتوحی (در عذرخواهی از انوری، از آنندراج).
مازار.
(اِ) عطار و گیاه فروش را گویند. (برهان). عطار و دوافروش. (ناظم الاطباء).
مازارستاق.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مازارن.
[رَ] (اِخ)(1) کاردینال و از اعضای دولت فرانسه و اص ایتالیائی است (1602-1661م.). او سیاستمداری ملایم بود و از تصادم میان فرانسه و اسپانی جلوگیری کرد. ریشیلو او را به جانشینی خود معین کرد. در زمان لوئی سیزدهم به نخست وزیری رسید و در سال 1639 در زمرهء مردم عادی درآمد، ولی در دوران پادشاهی لوئی چهاردهم مجدداً وارد خدمت شد و مورد حمایت ملکه «آن» واقع شد و توانست جنگ «سی ساله» را پایان دهد (1648). از سیاستمداران معروف فرانسه بود ولی به علت آزمندی انتقادهای فراوانی از او شده است. (از لاروس).
(1) - Mazarin.
مازاری.
(ص نسبی، اِ) منسوب به مازار. عطاری. دکان عطاری. (ناظم الاطباء).
مازاریک.
(اِخ)(1) فیلسوف و از ارکان دولت چکسلواکی بود. او در «هودونن»(2)(مراوی) متولد شد (1850-1937م.) و در سالهای 1920-1935 رئیس جمهوری کشور چکسلواکی بود. (از لاروس).
(1) - Masaryk, Thomas Garrique.
(2) - Hodonin.
مازاریک.
(اِخ) ژان. فرزند توماس... مازاریک(1) است که در پراگ متولد شد (1886 - 1948 م.) و پس از آزادی چکسلواکی از تسلط آلمانها (در جنگ جهانگیر دوم) به وزارت امور خارجهء کشور خود رسید. (از لاروس).
(1) - رجوع به مادهء قبل شود.
مازاغ.
(ع فعل ماضی، اِ مرکب) اصل کلمه ما (حرف نفی) + زاغ مفرد غایب فعل ماضی است و اشاره است به آیهء کریمه مازاغ البصر و ماطغی (قرآن 53/17)؛ یعنی آن حضرت صلی الله علیه و آله در شب معراج در مقام قرب نگردانید چشم را بسوی دیگر اشیا و نه بی فرمانی کرد از حکم خدا. ما نافیه و زاغ صیغهء ماضی از زیغ که به معنی کجی و میل کردن است. (از آنندراج) (از غیاث). این ترکیب در ادبیات فارسی بصورت اسم مرکب بکار رفته و به مُهر و سرمه تشبیه شده است. مهر مازاغ داشتن یعنی نظر به چپ و راست نکردن، به چیزی ننگریستن :
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر مازاغ.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص14).
که اشارت است به داستان شب معراج که رسول اکرم به هیچ جانب ننگریست و تنها متوجه حضرت حق بود :
چشم او را که مهر مازاغ است
روضه گاه برون این باغ است.نظامی.
زان گل و زان نرگس کان باغ داشت
نرگس او سرمهء مازاغ داشت.نظامی.
ز حوران گرچه صحن باغ پر بود
دو چشمش سرمهء مازاغ پر بود.
عطار (اسرارنامه چ گوهرین ص19).
مازباری.
(اِ) نوعی از حلوا باشد. (آنندراج)(1).
(1) - آنندراج این معنی را از «فرهنگ فرنگ» نقل کرده ولی در فرهنگ جانسون این کلمه نیامده ولیکن این معنی ذیل «مازیار» آمده است. و رجوع به مازیار و مازیاری شود.
مازج.
[زِ] (ع ص) آمیزنده. (آنندراج). آمیزنده و مخلوط کننده. (ناظم الاطباء).
مازح.
[زِ] (ع ص) لاغ کننده. (ناظم الاطباء). مزاح کننده. بذله گو. (فرهنگ فارسی معین) : اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح... (سیاست نامه).
مازحة.
[زِ حَ] (ع ص) مؤنث مازح. (ناظم الاطباء). زن مزاح کننده. زن بذله گو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
مازدا.
(اِ) رجوع به مازرا شود.
مازدیسن.
[یَ] (ص، اِ مرکب) مزدیسن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مزدیسن شود.
مازر.
[زَ] (اِ) مازریون. (فهرست مخزن الادویه). ذافنوبداس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذافنی ویداس و ذافنبداس و مازریون در همین لغت نامه شود.
مازر.
[زَ] (اِخ) دهی میان اصبهان و خوزستان، از آن است عیاض بن محمد بن ابراهیم ابهری مازری (منتهی الارب).
مازر.
[زَ] (اِخ)(1) نام شهری به اصقلیه (صقلیه). (نخبة الدهر دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهر کوچکی است در جزیرهء صقلیه (سیسیل) (از وفیات الاعیان). شهری است در صقلیه. بعضی از شارحان صحیح بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان). شهری است به مغرب از آنجاست شارح صحیح مسلم (منتهی الارب).
(1) - Mazzara.
مازرا.
(اِ)(1) نامی است که در رامیان به همیشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همیشک شود.
(1) - چنین است در «درختان جنگلی ایران» تألیف حبیب الله ثابتی ص213، ولی در کتاب جنگل شناسی ساعی ص276 این کلمه به فارسی و فرنگی هر دو «مازدا» با دال آمده است.
مازری.
[زَ ] (اِخ) محمد بن علی بن عمرالمازری مکنی به ابوعبدالله (453-536 ه . ق.) محدث و از فقهای مالکی است. وی به مازر (در جزیرهء صقلیه) منسوب است. او راست «المعلم» و «ایضاح المحصول فی برهان الاصول» و کتابهای متعددی در ادب. وی در «المهدیه» درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج3 ص945). مازری از دشمنان سرسخت غزالی بود. (غزالی نامه تألیف همائی، 288). و رجوع به همین مأخذ ص288 و 379 ببعد شود.
مازریون.
[زَ] (اِ) دارویی است برای استسقای زقی، مجرب است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوایی است مجرب از برای دفع استسقا و آن دو نوع می باشد: سفید و سیاه. سفید آن را اشخیص و سیاه آن را هفت برگ خوانند و آن از برگ زیتون کوچکتر است و از برگ مورد بزرگتر و به زردی مایل. و بعضی گویند مازریون مورد زرد است و آن نوعی از مورد باشد و به عربی زیتون الارض خوانندش گرم و خشک است در چهارم و یک قسم از آن زهر قاتل است و آن را به عربی حب الضراط گویند و بعضی گفته اند چوب درخت بلوط(1) است چه رمادالمازریون خاکستر چوب بلوط است. (برهان). گیاهی است که به جهت قبض و استسقا نافع است. (آنندراج). نام گیاهی دوایی. (ناظم الاطباء). معرب آن معزرون. (حاشیهء برهان چ معین). از جمله نباتهاست که آنرا شیر باشد و هر نباتی که آن را شیر است به تازی یتوع گویند و مازریون دو نوع است یکی بزرگ برگ تر است و یکی خردبرگ تر. آنچه بزرگ برگ تر است رقیق تر است و آنچه خرد برگ تر است غلیظ تر است و نوعی است که به سیاهی زند و آن زهر قاتل است و بهترین آن است که برگ او همچون برگ زیتون است و لطیف تر است و آنکه برگ او خرد است و جعد است بدبو بود. و درخت بزرگ برگ دیگر و درخت خردبرگ دیگر و چنان نیست که گروهی گمان برده اند که هر دو از یک درخت است. (ذخیرهء خوارزمشاهی یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دو درم سنگ آن زهر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). هفت بلک. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً). گیاهی از یتوعات و آن بر دو گونه است مازریون صغیر و مازریون کبیر و در طب به کار است. نوعی از آن خانق النمر است که سم باشد. اداد الوادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است(2) از ردهء دولپه ای های پیوسته گلبرگ که سر دستهء تیرهء مازریون(3) می باشد. این گیاه به صورت درختچه ای است که به عنوان زینت هم در باغچه ها کشت می شود. ارتفاع آن بین 5/0 تا یک متر است و برگ هایش پس از ظهور گلها می رویند. برگهای مازریون تقریباً بدون دمبرگ و بیضوی و نوک تیز است. گلهایش قرمز و گاهی صورتی مایل به سفید و بسیار زیبا و دارای بویی قوی است. میوه اش آبدار و بیضوی و ابتدا سبزرنگ است ولی پس از رسیدن قرمز رنگ می شود. پوست این گیاه ایجاد سوزش و تحریک بر روی انساج بدن می کند و به عنوان تاول آور پوست مصرف می گردد. در اکثر نقاط شمالی ایران این گیاه می روید. هفت برگ. مشت رو. خالاما. خامالیوس. کانی رو. ماذریون. خامالا. خامالاآ. خامالاون. زیتون الارض. خامالیون. تابمک. خضرا. خمالیه. خامالایه. دانه های این گیاه به نام حب الضراط معروفند. (فرهنگ فارسی معین). این درختک خرد در جنگلهای طوالش (دینوچال) و کلار دشت دیده شده است. (گااوبا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به طعم شکر بودم به طبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترانگبین از ماز.
مخلدی (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون ماز و مازریون کنی.
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی ذیل ماز).
- مازریون العریض؛ نوعی از مازریون با برگهای پهن. و رجوع به ذافنوبداس و ذافنی ویداس و ذافنبداس شود.
- مازریون کوهی(4)؛ یکی از گونه های مازریون است که آن را بقله و ذافنوبداس نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - به معنی اخیر ظاهراً: مازو. (تعلیقات برهان چ معین).
,(لاتینی)
(2) - Daphne mezereum .
(فرانسوی) Daphne mezereon
.
(فرانسوی)
(3) - Thymelacees .(لاتینی)
(4) - Daphne alpina
مازعفران.
[زَ فَ] (اِ مرکب) مخفف ماء زعفران (=آب زعفران)(1). در حدود العالم چ دانشگاه ص145 و جلال الدین تهرانی ص85 در ذیل ساری آرد :... از وی جامهء حریر و پرنیان و خاو خیزد و از وی «مازعفران» و «ماصندل» و «ماخلوق» خیزد که بهمهء جهان از آنجا برند.
(1) - نظیر ماورد مخفف ماءالورد به معنی گلاب. در قدیم از گلها و گیاهان دارویی مایعات به صورت های آب (افشره) یا عرق و جز اینها تهیه و در بازرگانی به شهرهای دیگر صادر میکردند.
مازغ.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان دهو است که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مازک.
[زَ] (ص) عَفِص. (قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الگزمازک، حب الاثل فارسیة ای عفص الطرفاء. (قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عفص و مازو شود.
مازگر.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان میشه پاره است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مازگه.
[گِ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویهء(1)شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد که از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
(1) - طبق تقسیمات اخیر کشوری تبدیل به شهرستان شده است.
مازل.
[زِ / زُ] (اِخ) نام کوهی است در هندوستان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص333) (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
تاقلهء مازل نشود ساحت کشمیر
تا ساحت کشمر شنود قله مازل.
رافعی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص333).
آن خداوندی که حکمش گر به مازل برنهی
پهلوی او یک بدیگر برنشیند مازماز.
منوچهری.
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل.
منوچهری.
مازل.
[زُ] (اِخ) به گمان من از قرای نیشابور است. (از انساب سمعانی). قریه ای است از نیشابور و ابوالحسن محمد بن حسین بن معاذ نیشابوری مازلی منسوب بدانجا است. (از معجم البلدان).
مازلنگاسر.
[لِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مازلی.
[زُ لی ی] (ص نسبی) منسوب است به مازل. (از انساب سمعانی). و رجوع به مازل و مادهء بعد شود.
مازلی.
[زُ ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن حسین بن معاذ نیشابوری، او از حسین بن فضل بلخی و از تمام استماع کرد و ابوسعیدبن ابی بکربن ابی عثمان از وی روایت دارد. به سال 335 درگذشت. (از معجم البلدان).
مازمهرآباد.
[مِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نایین است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مازمهرآبادچه.
[مِ چِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نایین است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10)
مازن.
[زَ] (اِ) استخوان میان پشت را گویند و آن را به تازی صلب خوانند. (برهان). صلب و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). استخوان تیرهء پشت. ستون فقرات. مازو. مازه. (فرهنگ فارسی معین). مازه. استخوان میان پشت که به عربی صلب گویند و پشت مازه مشهور است. (آنندراج). || بعضی گویند جویی و ناوی است که در میان پشت از فربهی بهم رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء).
مازن.
[زِ] (ع اِ) بیضهء مور. (منتهی الارب). تخم مورچه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخم مور. خایهء مور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مازن.
[زِ] (اِخ) پدر قبیله ای است از تمیم. (منتهی الارب). نام پدر قبیله ای از تازیان. (ناظم الاطباء). پدر قبیله ای. (از اقرب الموارد). ابن مالک بن عمرو، از تمیم و از عدنان و جد جاهلی است و قطری بن الفجاءة از نسل اوست. (از اعلام زرکلی ج3 ص824).
مازن.
[زِ] (اِخ) مازن بن الازدبن الغوث بن نبت از کهلان و جد جاهلی است و اکثر قبایل ازد از او جدا شده است. (از اعلام زرکلی، ج3 ص824).
مازن.
[زِ] (اِخ) ابن ثعلبة بن سعدالذبیانی از غطفان و جد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج3 ص824).
مازن.
[زِ] (اِخ) ابن ربیعة بن زبیدبن منبه از سعدالعشیره و از کهلان وجد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج3 ص824).
مازن.
[زِ] (اِخ) ابن فزارة بن ذبیان از غطفان و جد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج3 ص824).
مازند.
[زَ] (اِخ) مازندر. مازندران. (ناظم الاطباء). رجوع به مازندر و مازندران شود.
مازندر.
[زَ دَ] (اِخ) ولایت مازندران است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص162). مخفف مازندران است که ملک طبرستان است. (برهان). مازند. مازندران. نام مملکتی در شمال ایران در کنار دریای خزر. (ناظم الاطباء). مخفف مازندران و منسوب بدانجا را مازندری گویند. (آنندراج) :
به شاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال
گهی بشد زره هفتخوان به مازندر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص162).
و رجوع به مازندران شود.
مازندران.
[زَ دَ] (اِخ) منطقهء کوههای مرتفع، که قسمت عمدهء آن از سلسلهء جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم، تقریباً مصادف با زمان فتنهء مغول اسم طبرستان از استعمال افتاد و کلمهء مازندران جای آن را گرفت و تاکنون هم «مازندران» بر این ایالت اطلاق می گردد. بسیاری اوقات اسم مازندران عمومیتی پیدا کرده بر ایالت مجاور یعنی گرگان نیز اطلاق شده است. یاقوت، اولین مورخی که اسم مازندران را ذکر کرده(1) گوید نمی داند اسم مازندران از چه وقت استعمال شده و با اینکه او در کتابهای قدیم اثری از این اسم نیافته(2) استعمال آن در آن زمان همه جا معمول بوده است. در حقیقت این دو اسم، یعنی طبرستان و مازندران مترادف و به یک معنی بوده اند اما در همان حال که اسم طبرستان بر تمام نواحی کوهستانی و اراضی پست ساحلی اطلاق می شد، کلمهء مازندران بر منطقهء اراضی پست ساحلی که از دلتای سفیدرود تا جنوب خاوری بحر خزر امتداد دارد اطلاق گردید و امروز دیگر اسم طبرستان استعمال نمی شود. (از سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ص394). در قدیم ناحیهء شمالی ایران که کناره های جنوبی دریای خزر تا گیلان را شامل می شد مازندران می گفتند. نام آن بارها در افسانه های قدیمی و در شاهنامه آمده است. بعدها به سبب مسکن قوم تپور، تپورستان و طبرستان خواندند. سلسله های علویان، زیاریان و دیلمیان از آنجا برخاستند. (از فرهنگ فارسی معین). مازندران از شمال به بحر خزر و از جنوب به رشته های مرکزی البرز و از مشرق به استرآباد و از مغرب به گیلان محدود است طول آن از مغرب به مشرق 320 و عرض آن 96 هزارگز است. جبال البرز در جنوب مازندران قوس عظیمی تشکیل می دهد که عرض آن 50 هزارگز است و مانند سدی قسمت شمالی را از مرکز ایران جدا می کند و تمام رطوبت بحر خزر را در دامنهء شمالی خود متوقف می کند و موجب بارندگی زیاد و رطوبت فراوانی می شود. از حیث ارتفاع و محصولات، مازندران را می توان به چهار ناحیه تقسیم کرد از این قرار: اول - قلل مرتفع کوهها که از چهار هزارمتر بالاتر و پوشیده از برف است و در تابستان در روی سنگهای آنها گلسنگهایی یافت می شود. دوم - از چهارهزار متر تا هزار متر مراتع وسیعی است که در موقع تابستان احشام طوائف چادرنشین در آنها می چرند. سوم - از حوالی هزار متر ناحیهء جنگلها و دره های حاصلخیز شروع می شود و این قسمت دارای نواحی مختلف است. چهارم - ناحیهء پست ساحلی که اغلب بسیار مرطوب و در بعضی نقاط مزارع برنج بر روی تپه های شنی ساحلی آنها بعضی قری و قصبات ایجاد شده است. آب و هوای مازندران بطور کلی معتدل ولی اغلب متغیر و دارای اختلافات شدید است، هرچند هوای آن مرطوب می باشد ولی اختلافات حرارت شب و روز تابستان زیاد است و بیشتر بادهای آن از طرف مغرب و مشرق می وزد. بادهای شمال شرقی غالباً سرد و در تابستان موجب صافی هوا و در زمستان موجب بارش برف است که گاهی باعث خرابی درختهای مرکبات می شود. مقدار باران سالیانهء آن از 60 الی 70 سانتیمتر و حرارت متوسط تابستانی 26 الی 30 و در زمستان 10 الی 12 و گاهی به چند درجه زیر صفر می رسد و درختهای مرکبات را خراب می کند. مازندران رودهای متعدد دارد و همه از البرز سرچشمه می گیرند و وارد بحر خزر می شوند. جلگهء مازندران عموماً از رسوباتی که این رودخانه ها در ساحل بحر خزر ایجاد کرده تشکیل شده است، امروزه هم رودخانه های متعددی که به طرف بحر خزر جاری است در موقع ذوب برف رسوبات را از کوه کنده ساحل را وسیع تر می کند. معروفترین این رودها عبارتند از: سه هزار، چالوس، هراز، رودبابل، تالار، تجن، نیکا، قره سو.
محصولات مهم مازندران از این قرار است: برنج، گندم و جو که در نقاط خشکتر بعمل می آید. پنبه، کنف، کتان و انواع مرکبات و درختان صنعتی در ناحیهء جنگلها و محصولات حیوانی. زراعت مازندران با آبیاری انجام می گیرد و فقط زراعت دیمی آن در ییلاقات کجور و نور و چهار دانگه می باشد. یکی از منابع مهم ثروتی مازندران ماهی است که در اغلب رودها صید می شود. مهمترین عشایر مازندران از این قرار است: ایل عبدالملکی که اص قشقایی و در ابتدای دورهء قاجاریه به مازندران هجرت کرده اند و در زاغمر سکنی دارند، ایل عمرانلو در گلوگاه و طوایف گلباد بین اشرف (بهشهر) و بندرگز ساکنند. در اطراف آمل چهار طایفهء مشاغی و لاریجانی و نوایی و نوری متوقفند. ایل خواجه وند که اص از گروس آمده و در حوالی کجور مسکن گزیده اند. طوایف گریلی و نکا که کرد هستند، در اطراف رود نیکا اقامت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص18 و 61-71). استان مازندران در حدود 47365 کیلومتر مربع مساحت دارد و بین 35 درجه و 47 دقیقه تا 38 درجه و 8 دقیقه عرض شمالی و 50 درجه و 16 دقیقه تا 56 درجه و 10 دقیقه طول شرقی از نصف النهار گرینویچ قرار گرفته است. از جانب شمال به دریای مازندران و کشور اتحاد جماهیر شوروی(3) و از مشرق به استان خراسان و از جنوب به فرمانداری کل سمنان و استان مرکزی و از مغرب به استان گیلان محدود می باشد. استان مازندران در سرشماری آبان ماه 1345 دارای 1845270 تن جمعیت بود که از این عده 1841637 تن دارای محل سکونت ثابت و 3633 تن بقیه متحرک بوده اند یعنی محل سکونت ثابت نداشته اند. مطابق همین سرشماری تراکم جمعیت در این استان 39 نفر در کیلومتر مربع بوده است. از کل جمعیت استان مازندران 9/23 درصد شهرنشین و 1/76 درصد روستا نشین بوده اند. شهر ساری مرکز استان است و شهرستانها و بخشهای تابع آنها بقرار ذیل است: 1- ساری - حومه، دودانگه، چهاردانگه. 2- بهشهر - حومه، گلوگاه، یانه سر. 3- شاهی - حوم، سواد کوه. 4- شهسوار - حومه، رامسر. 5- نوشهر - حومه، چالوس، کلاردشت. 6- بابل - حومه، بابلسر، بندپی. 7- آمل - حومه، لاریجان 8- گرگان - حومه، علی آباد، کردکوی، بندرشاه. پهلوی دژ، گومیشان، بندرگز. 9- دشت گرگان (گنبدقابوس) - حومه، مراوه تپه، گوکلان (کلاله)، مینودشت، رامیان، داشبرون. 10- نور - حومه، چمستان، بلده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران و نشریهء مرکز آمار ایران خردادماه 1347 ج156) :
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد.فردوسی.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران.فردوسی.
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گذار همانا برافکند.خاقانی.
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.خاقانی.
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن بتن کشتمی.خاقانی.
و رجوع به طبرستان و تبرستان و جغرافیای سیاسی کیهان صص281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص18 و 61 و 71 و سرزمینهای خلافت شرقی ص394 و مازندران و استرآباد تألیف رابینو و مازندران تألیف عباس شایان شود.
(1) - رجوع به معجم البلدان ج7 ص363 شود.
(2) - در اوستا «مازئینیا» (mazainya) به معنی مازندرانی است. دارمستتر در کلمهء مازندران (و مازندر) جزو دوم «در» (=تر) را علامت تفضیل می پندارد، «مازن-تر» (mazana-tara) با شوش و شوشتر مقایسه شود. اما فرضیهء نولدکه بیشتر محتمل است که گوید «مازن-در» (mazan-dar)(یعنی در و دروازهء مازن) موضع مخصوصی که از دیگر بخشهای ناحیه - که موسوم به «تپورستان» (طبرستان) بود - مشخص بوده است. (حاشیهء برهان مصحح دکتر معین).
(3) - شوروی سابق و کشور جمهوری ترکمنستان فعلی.
مازندران.
[زَ دَ] (اِخ) (دریای....) بحر خزر. بحر آبسکون. بحر جرجان. ارقانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به خزر در همین لغت نامه شود.
مازندرانی.
[زَ دَ] (ص نسبی) منسوب به مازندران. و رجوع به مازندران شود. || از مردم مازندران.
مازندرانی.
[زَ دَ] (اِخ) حاج شیخ عبدالله بن آقا شیخ نصیربن آقا شیخ محمد بن آقا شیخ محمود مجتهد آزاده و آزادیخواه و مرجع تقلید شیعیان ایران و عراق و هند در اوان مشروطیت بود. در قریهء طالش محلهء دیوشل متولد شد و تحصیلات مقدماتی را در محضر آقاشیخ جعفر دیوشلی (برادر بزرگش) فرا گرفت. آنگاه به معیت دو برادرش آقا شیخ علی(1) و آقا شیخ محمود (شمس العلماء هندوستان)(2) به رشت رفت و پس از مدتی تحصیل از آنجا به مازندران عزیمت نمود و از شاگردان مبرز حاجی اشرفی بشمار آمد و در آنجا به درجهء اجتهاد رسید. سپس به نجف رفت و مدت دو سال در محضر درس شیخ مرتضی انصاری و بعد در محضر درس آقا سید حسن کوه کمری (معروف به ترک) و در اواخر کار با آنکه خود درس خارج داشت، در محضر درس آقا میرزا حبیب الله رشتی بعنوان تیمن و تبرک حاضر می شد. در سالهای 1324-1329 حاج شیخ مازندرانی و مرحوم ملاکاظم خراسانی مشترکاً مسائل مهم ایران و هند و عراق را حل وفصل می نمودند و غالب فتاوی و تلگرافها را هر دو نفر امضاء می کردند. از این روی در تمام مبارزاتی که مردم بضد محمد علیشاه و دیگر مستبدان معمول می داشتند مرحوم مازندرانی و آخوند خراسانی از آزادی خواهان حمایت می کردند و مردم را به مقاومت در برابر آنان تحریض و تشویق می نمودند از آنجمله تشویق مردم به پایداری در مقابل تشکیل نیروی جنوب بدست انگلیسها و تحریم کالای روس و فتوای جهاد بر ضد دولت روس است که به ایران اولتیماتوم داده و نیروی نظامیش در خاک ایران به پیشروی پرداخته بود. در ذی حجه 1329 مجاهدان به عزم جهاد از نجف بیرون می آیند، پیشوای مجاهدان به علت بیماری مرحوم مازندرانی، مرحوم ملاکاظم خراسانی بود ولی او در مسجد سهله به سکته درمی گذرد و چون مرحوم مازندرانی گرفتار بیماری سل ریوی بود حرکت مجاهدان به تأخیر می افتد. آخرالامر در یازدهم دیماه 1290 هجری شمسی مجاهدان به پیشوایی حاج شیخ عبدالله مازندرانی بطرف کاظمین حرکت می کنند (مرحوم حاج شیخ را با تخت روان حرکت می دادند) و روسها چون چنین دیدند از ایران عقب نشینی کرده و قضیه منتفی می گردد. حاج شیخ در سال 1330 هق. در نجف درگذشت و در این سال در حدود هشتاد سال از عمرش می گذشت و او را در مقبرهء شیخ جعفر شوشتری بخاک سپردند. او راست: رسالهء عملیهء اهبة العباد فی یوم المعاد، آداب الحج، شرح رهن شرایع، شرح تجارة، کتاب الطلاق. و رجوع به تاریخ مشروطیت کسروی و انقلاب مشروطیت ایران ملک زاده و مجلهء یادگار سال پنجم شمارهء 8 و 9 و تاریخ هیجده سالهء آذربایجان و ریحانة الادب(3) و الذریعه شود.
(1) - مرحوم آقاشیخ علی در تدارک مجاهدان گیلان و مازندران سهم بسزائی دارد.
(2) - مرحوم شمس العلماء در حمایت از آزادیخواهان کوششهای فراوانی مبذول داشت.
(3) - در ریحانة الادب نام پدر و جد مرحوم مازندرانی درست نقل نشده است.
مازندرانی.
[زَ دَ] (اِخ) زین العابدین بن مسلم بارفروشی مازندرانی از علمای بزرگ شیعه در اوایل قرن چهاردهم هجری و از شاگردان صاحب جواهر و صاحب ضوابط و سعید العلمای مازندرانی است. مرجع تقلید جمعی کثیر از شیعیان هند و عراق و ایران بوده است. از آثار اوست: 1- ذخیرة المعاد به فارسی که جمعی بدان حواشی نوشته اند. 2- زینة العباد به عربی و فارسی که در بمبئی چاپ شده. 3- مناسک الحج و جز اینها. (از ریحانة الادب ج3 ص423).
مازندرانی.
[زَ دَ] (اِخ) محمد صالح بن ملااحمد سروی معروف به ملاصالح از علمای معروف شیعه و شاگرد ملامحمد تقی مجلسی و نیز از شاگردان شیخ بهایی و ملاعبدالله شوشتری است. وی به سال 1080 یا 1081 و یا 1082 در اصفهان درگذشت و در مقبرهء مجلسی دفن گردید او راست: 1- حاشیهء شرح لمعه. 2-حاشیهء شرح مختصر الاصول عضدی. 3- شرح اصول کافی که بهترین شرح این کتاب است و در آن اعتراضاتی بر ملاصدرا دارد. 4- شرح من لایحضره الفقیه و آثاری دیگر. (از ریحانة الادب ج3 ص424).
مازندرانی.
[زَ دَ] (اِخ) هادی فرزند ملاصالح(1) از علمای شیعه و ادیبی فقیه بوده است. وی به سال 1120 درگذشت و در اصفهان در کنار قبر پدر مدفون گردید. او راست: 1- ترجمهء فارسی قرآن با شأن نزول. 2- حاشیهء تفسیر بیضاوی به فارسی. 3- الحدود و الدیات به فارسی. 4- شرح شافیهءابن حاجب و آثاری دیگر. (از ریحانة الادب ج3 ص425).
(1) - رجوع به مادهء قبل شود.
مازندری.
[زَ دَ] (ص نسبی) منسوب به مازندر (مخفف مازندران). از مردم مازندران. مازندرانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو مازندری را به کس نشمری
که در کینه(1) سگ به ز مازندری.
فردوسی.
دوستی عترت و خانهء رسول
کرد مرا یمگی و مازندری.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ازین گشته ای گر بدانی تو بنده
شه شرقی و میر مازندری را.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مازندرانی شود.
(1) - ن ل: که گرگینه.
مازنی.
[زِ نی ی] (ص نسبی) منسوب است به مازن که نام قبیله ایست از تمیم و مازن به معنی تخم مورچه است. (از انساب سمعانی). || منسوب است به مازن که نام چندین قبیله از قبایل عرب است. (از انساب سمعانی).
مازنی.
[زِ ] (اِخ) اسم نحویی است منسوب به سوی مازن که قبیله ای است از تمیم. (غیاث) (آنندراج). بکربن محمد بن حبیب از بنی مازن بن شیبان معاصر واثق خلیفه و کتاب مایلحن فیه العامة و کتاب الالف و اللام و کتاب التصریف و کتاب العروض و کتاب القوافی و کتاب الدیباج از تألیفات اوست. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از اعاظم علمای امامیه معدود و در سلک اجلای نحات منظوم است و از علمای مائه ثالثه و در زمرهء معاصرین الواثق بالله شمرده می شود. مازنی به سال 249 و یا 248 و بروایتی 236 در بصره درگذشت. (از نامهء دانشوران ج2 ص634). و رجوع به همین مأخذ و ریحانة الادب ج3 ص426 و روضات الجنات ص133 شود.
مازنی.
[زِ ] (اِخ) محمد بن عبدالرحیم المازنی القیسی مکنی به ابوعبدالله عالم جغرافی متوفی به سال 565 ه . ق. وی در غرناطه ولادت یافت و به مشرق سفر کرد و در همانجا درگذشت. او راست: 1- تحفة الالباب و نخبة الاعجاب. 2- نخبة الاذهان فی عجائب البلدان. 3- عجائب المخلوقات. (از اعلام زرکلی، ج3 ص917).
مازنی.
[زِ ] (اِخ) نضربن شمیل بن خرشة بن یزیدبن کلثوم بصری مازنی از علمای فقه و حدیث و نحو بود که در شعر و نوادر و ادبیات عرب نیز دست داشت و از اصحاب خلیل بن احمد عروضی بود. وی بجهت ضیق معاش به خراسان سفر و در مرو اقامت کرد وبارها در نیشابور به تدریس فقه و حدیث و علوم ادبی پرداخت و در هنگام اقامت مأمون در خراسان از مصاحبان وی بشمار می رفت. وی به سال 204 در مرو درگذشت. (از ریحانة الادب ج3 ص428). ابوعبیده در کتاب «مثالب اهل البصره» آرد: نضربن شمیل بصری را زندگی در بصره سخت گردید پس به قصد خراسان بیرون شد و سه هزارتن از مردم بصره وی را مشایعت کردند که همه محدث و نحوی و اخباری و علمای لغت و عروض بودند و چون به مربد(1) شد گفت ای اهل بصره جدایی از شما بر من بسیار ناگوار است خدای را سوگند اگر می توانستم روزی یک پیمانه باقلا بدست آورم هرگز از شما جدا نمی شدم. هیچک از ایشان برآوردن این نیاز ناچیز را برعهده نگرفت پس به خراسان رفت و در آنجا ثروتی هنگفت فراهم کرد و در مرو اقامت گزید. (از وفیات الاعیان ج5 ص43). و رجوع به همین مآخذ و معجم الادباء شود.
(1) - جایی بوده است در نزدیک بصره. و رجوع به معجم البلدان شود.
مازنین.
(اِخ) نام مردی است که حصار سنگویه کرده است در هندوستان و ستونهایش هریک یک پاره است و هر ستون به هزار مرد بر نتوان و به دو کس کرده اند مردی و زنی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404). نام مردی است که عمارت سنگویه را در هندوستان به همراهی زنی مازینه نام ساخت. (برهان). نام مردی بوده که حصار سنگویه را او و زن او مازینه در هندوستان ساخته اند و ستونهایش یک پاره است. (آنندراج) :
به هندوستان نام آن هر دو تن
بود(1) مازنین مرد و مازینه زن.
اسدی (بنقل لغت فرس چ اقبال ص404).
(1) - در آنندراج و فرهنگ رشیدی: بُدی.
مازو.
(اِ) بار درختی است و بدان پوست را دباغت کنند و یک جزو از اجزای مرکب هم هست. (برهان). ثمر درختی است که بدان پوست را دباغت کنند. (آنندراج). نمو غیرطبیعی که در روی برگهای بعضی اشجار بر اثر گزیدگی حیوانی از جنس هوام پدید می آید و بیشتر در روی برگهای درخت بلوط دیده می شود و آن را در دباغت پوستها بکار می برند و یک جزو از اجزای مرکب می باشد. (از ناظم الاطباء). اسم فارسی عفص است. (فهرست مخزن الادویه). عفص. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا): برجستگیهای کروی شکل(1) به قطر 12 تا 20 سانتیمتر(2) که تحت اثر گزش حشرهء مخصوصی به نام سی نیپس گالاتنکتوریا(3) بر روی جوانه های درخت بلوط مازو(4) ایجاد می شود. حشرهء مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ می کند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیرهء گیاهی درخت مذکور متوجه نقطهء مزبور می شود و تدریجاً به صورت برجستگی در می آید که به نام مازو موسوم است. در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن(5) (اسید گالوتانیک)(6) - که مادهء اصلی مازو است - وجود دارد. بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک(7) و اسید الاژیک(8)و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است. در صنعت از مازو جهت تهیهء مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده می کنند. در پزشکی به عنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد. مازوج. عفص. گلگاو. (فرهنگ فارسی معین). اجسامی کلویپدی هستند که در کریچه های نباتات به مقدار زیاد دیده می شوند و چون املاح آهنی به آنها برسد، رنگشان سیاه می شود و رسوب می کند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص125) :
سلاح و اسب به لشکر گه شه ارزان گشت
به شهر دشمن، مازو و نیل گشت گران.
؟ (امثال و حکم ص1388).
پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط... و همچند همه ذراریح بگیرد... (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مازو و نیل در جایی گران کردن، کنایه از کثرت سوگواری و عزاداری در جایی باشد. (امثال و حکم ص1387). || گونه ای درخت بلوط که به نام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم می روید. (فرهنگ فارسی معین). گونه ای از بلوط(9)است که آن را موزی و مازی و میزی نیز گویند و آن در ایران مخصوص جنگلهای شمال است و از هر زویل مجاور منجیل از 850 گزی ارتفاع تا 1600 گزی دینوچال طوالش و 2000 گزی کوههای نور کشیده می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پنج گونه از آن در ایران نام برده شده است. 1- بلند مازو(10) که در جنگلهای جلگهء کرانهء دریای مازندران فراوان است. آن را در گیلان و مازندران و گرگان بنامهای مازو، مازی، میزی می خوانند و در لاهیجان بلند مازو و در کجور سیاه مازو و در آستارا و طوالش پالوط و در اطراف رشت اشپر خوانده می شود. 2- کرمازو(11) در جنگلهای کرانهء دریای مازندران و ارسباران یافت می شود. این گونه را در کجور و رامسر و کتول کرمازو و در ارسباران پالط نامند. 3- این گونه(12) نیز در ارتفاعات جنگلهای کرانهء دریای مازندران یافت می شود و نام مخصوصی ندارد. 4- اوری(13)این گونه در مرز فوقانی جنگل در کرانهء دریای مازندران و ارسباران یافت می شود. آن را در درفک و رامسر، اوری و در شفارود، اور و در لاهیجان پاچه مازو و در ارسباران پالط خوانند. 5- بلوط(14) این گونه در جنگلهای خزر یافت نمی شود و اختصاص به جنگلهای کردستان، لرستان، بختیاری و فارس دارد. آن را معمو بلوط و در لرستان و برخی نواحی دیگر مازو می خوانند. (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ص158 و 163). و رجوع به همین مأخذ شود. || بار درخت مازو :
زین روی ترش بدان همی گردی
وز حرص رطب، همی خوری مازو.
ناصرخسرو.
طبع خرما گیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بی مزه چو مازوی.
ناصرخسرو.
گر بر درخت مازو بلبل زلفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: مثل مازو، سری کوچک با تارکی باریک.(امثال و حکم ص1484).
|| استخوان میان پشت باشد که عربان صلب خوانند. (برهان). مازن و صلب و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). مازه. ستون فقرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازن و مازه شود.
- پشت مازو؛ پشت مازه. گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم از پشت مازو جدا کرد. (سندبادنامه ص328). و رجوع به پشت مازو شود.
|| مالهء برزیگران را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد که بر روی زمین شیار کرده بکشند و زمین هموار شود. (برهان). چوبی که زمین کشت را هموار کنند و کلوخ را بدان بشکنند و مازو را مازه نیز گویند. (آنندراج). مالهء برزیگران و غلطک. (ناظم الاطباء). || گویا آلت و ماشینی تیز از برای خرد کردن گندم بوده است. (قاموس کتاب مقدس).
.
(فرانسوی)
(1) - Noix de galle, Galle (2) - ظ: میلیمتر.
.(لاتینی)
(3) - Cynips gallae tinctoriae .
(فرانسوی)
(4) - Quercus infectoria .(لاتینی)
(5) - Tanin .
(فرانسوی)
(6) - Acide gallotannique .
(فرانسوی)
(7) - Acide gallique .
(فرانسوی)
(8) - Acide elagique
(9) - Quercus iberica.
(10) - Quercus castaneifolia.
(11) - Quercus atropatena.
(12) - Quercus iberica.
(13) - Quercus macranthera.
(14) - Quercus persica.
مازو.
(اِخ) نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مازوبن.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان اشکور پایین است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مازوبن بالا.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان زوار است که در شهرستان شهسوار واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مازوبن پایین.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان زوار است که در شهرستان شهسوار واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مازوپشت.
[پُ] (اِ مرکب) صلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازو شود.
مازوت.
(روسی، اِ)(1) یکی از هیدروکربورهای نفتی که در تصفیهء خام پس از اترو بنزین و نفت چراغ بدست می آید و چون سیاه رنگ است به نام نفت سیاه نیز موسوم است. این ماده ارزان ترین مادهء سوختنی برای کورهء حمامها و تنور نانواییها و موتورهای دیزل می باشد. نفت سیاه. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Mazout.
مازوج.
(اِ) مازو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مازو شود.
مازوجدار.
(اِخ) دهی از دهستان سرشیو است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مازوجدار.
(اِخ) دهی از دهستان پیرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مازوخیسم.
[زُ] (فرانسوی، اِ)(1) منسوب به ساشه مازوخ(2) در اصطلاح پزشکی، تباهی و فساد اجرای عمل جنسی است به نحوی که با شکنجه و ضرب و شتم و آزارهای دیگر همراه باشد. این ناخوشی بیشتر در مردانی مشاهده شده است که مبتلا به انحراف عمل جنسی و هموسکسوآلیته(3) هستند. این حالات جنون خودآزاری را مازوخ در بعضی نوشته هایش توصیف و تشریح کرده است. مازوشیسم. شهوت خودآزاری. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Masochisme.
(2) - Sacher-Masoch, Leopold de. .
(فرانسوی)
(3) - Homo-sexualite
مازودانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) گلوله مانندی که قسمی ثمرهء بلوط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازو شود.
مازوروسکا.
(اِ مرکب) یکی از محصولات بلوط و کلمهء مازوروسکا در سردشت متداول است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازو و بلوط شود.
مازوشیسم.
[زُ] (فرانسوی، اِ) مازوخیسم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مازوخیسم شود.
مازو کله پشته.
[کَ لِ پُ تَ] (اِخ) دهی از دهستان پلرود است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مازوگز.
[گَ] (اِ مرکب) حشره ایست که به درخت مازو نیش زند و به جای نیش او مازوج تراود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مازول.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش حومهء شهرستان نیشابور است. این دهستان در دامنهء جنوبی کوه بینالود و شمال شوسهء عمومی تهران مشهد واقع و دارای هوایی معتدل است. قری و قصبات آن عموماً ییلاقی و تفرجگاه شهرنشینان می باشد. از 22 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و مجموع سکنهء آن در حدود 6811 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مازو میزی.
(اِ مرکب) یکی از انواع درخت بلوط(1) که به نامهای: بلند مازو، مازی، سیاه مازو، پالوط و اشپر نیز موسوم است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مازو شود.
.(لاتینی)
(1) - Quercus castaneifolia
مازون.
(اِ) مازو را گویند. (آنندراج). مازو. (فرهنگ رشیدی). مازو را گویند و آن چیزی باشد که پوست را بدان دباغت کنند و زنان هم گاهی به جهت تنگی موضع مخصوص بکار برند. (برهان). مازو و هر داروی قابضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مازو شود. || غسول قابضی که زنان جهت تنگی استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
مازونه.
[نَ] (اِخ) شهری میان تنس و مستغانم در الجزایر به ساحل بحرالروم. (ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مازه.
[زَ / زِ] (اِ) استخوان میان پشت را گویند که عربان صلب خوانند. (برهان). استخوان پشت و آن را پشت مازه نیز گویند و درد پشت را نیز پشت مازه درد خوانند. (آنندراج). صلب و مازن و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). فقرات ظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مازو. مازن. و رجوع به مازو و مازن شود.
- مازهء پشت؛ صلب. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا): النائط، رگی در میان مازهء پشت. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت ایضاً). و رجوع به پشت مازه شود.
|| بعضی ناوی را که در میان پشت افتد گویند. (برهان). ناو میان پشت و عضله. (ناظم الاطباء).
مازه.
[زَ / زِ] (اِخ) سردار ایرانی که مأمور بود مانع عبور اسکندر از رودخانهء فرات گردد. (از ایران باستان ص1371). و رجوع به همین مأخذ ص1371 و 1447 شود.
مازه در.
[زَ / زِ دَ] (اِ مرکب) درد پشت باشد. (فرهنگ جهانگیری). مازه درد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مازه درد شود.
مازه درد.
[زَ / زِ دَ] (اِ مرکب) درد پشت را گویند، چه مازه استخوان پشت است و به این معنی در چند نسخه به حذف آخر نوشته شده بود که «مازه در» باشد، الله اعلم. (برهان). درد پشت را گویند. (آنندراج). مازه در. کمردرد که به تازی وجع الورک گویند. (ناظم الاطباء). درد ناحیهء پشت. درد ناحیهء ستون فقرات. و رجوع به مازه شود.
مازه عرب.
[زِ عَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغاست که در بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مازی.
(اِ) در مینودشت و علی آباد گرگان به درخت مازو گویند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازو شود.
مازی.
(ع ص) مخالف و دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال قعد عنی مازیا؛ ای مخالفاً بعیداً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مازیار.
(اِخ) نام مردی است از حکام مازندران که در اصل از پارسیان ایران بوده و آیین زردشتی داشته و مازیار پسر قارن بوده که بعد از پدر به حمایت «بزیست ستاره شمر» فارسی پسر فیروز که خلیفه او را یحیی پسر منصور می خواند، از جانب خلیفه حکومت مازندران یافت و مولای امیرالمؤمنین از مأمون لقب یافت و بعد از تسلط در تبرستان خلع اطاعت خلیفه کرده بعد از مأمون ابراهیم معتصم در فکر استیصال او افتاده و به عبدالله بن طاهر والی خراسان حکمی نوشته آخرالامر او را گرفته بند برنهادند و به بغداد بردند و معلوم شد که مازیار با افشین که به حیدر بن کاوس معروف بوده معاهده دارند که خلیفه را خلع کنند و خلافت را به عجم باز گردانند لهذا خلیفه مازیار و افشین و بابک را در سال دویست و بیست و چهار هجری بکشت و بسوخت. (انجمن آرا) (آنندراج). مازیار محمد قارن بن بنداد هرمز اسپهبد طبرستان پس از آنکه مملکت طبرستان به دست عمویش افتاد نزد مأمون آمد و مأمون او را بر دو شهر از شهرهای طبرستان حکومت داد و به عمویش نوشت تا آن دو را به وی تسلیم کند مازیار رهسپار شد و چون خبر به عمویش رسید او را بخشم آورد و نگرانش ساخت و چنانکه گویی به استقبال وی می شتابد بیرون آمد تا مازیار را غافلگیر کند و بکشد اما مازیار به اشارت غلامی هوشمند که از آن پدرش بود حربه در سینه عموی خود زد و او را بکشت و مملکت بدست وی افتاد و نامه ای به خلیفه نوشت و خود را مولای خلیفه خواند و چون کارش بالا گرفت خود را برتر از آن دانست که مولای امیرالمؤمنین گوید و نافرمانی آغاز کرد پس معتصم، محمد بن ابراهیم را به جنگ وی فرستاد و به عبدالله بن طاهر نوشت که او را با لشکر کمک دهد، پس محمد با وی به جنگ ایستاد و دره ها و پشته ها را بر وی گرفتند و مازیار شبانه بیرون رفت تا دست خود را در دست خویشاوندی از عبدالله نهاد و او را در سال 226 به بغداد آوردند پس تازیانه ها بر او زده شد تا مرد و در پهلوی بابک به دار زده شد. (از تاریخ یعقوبی ترجمهء محمد ابراهیم آیتی ج2 ص502 و 503). در سنه اربع و عشرین و مأتین (224) مازیار بن قارن سوخرائی که حاکم بعضی از جبال طبرستان بود به اغوای افشین آغاز مخالفت نمود سبب این قضیه آنکه افشین می خواست که امارت ولایت خراسان متعلق به او شود و می دانست که تا عبدالله بن طاهر به فراغت در آن مملکت باشد این مدعا به حصول نپیوندد بنابراین ملک طبرستان را بفریفت تا با عبدالله اظهار مخالفت کرده مال مقرر را که در آن زمان تعلق به حکام خراسان می داشت بازگرفت و عبدالله، عم خود حسن بن حسین را به پیکار مازیار نامزد گردانید و حسن بعد از کشش و کوشش بسیار بر مازیار ظفر یافت و او را اسیر کرده و به سامره فرستاد... و معتصم حاکم طبرستان را به ضرب تازیانه کشت. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص266-1267). مازیاربن قارن یکی از اسپهبدان طبرستان است که تعلق خاصی به کیش زردشت و آداب ایرانی داشت و بر معتصم عصیان کرد و معتصم عبدالله بن طاهر را از خراسان به دفع او فرستاد. عبدالله مازیار را بگرفت و به بغداد روانه داشت خلیفه او را به ضرب تازیانه کشت و جسدش را در مقابل جسد بابک آویخت. سپس معتصم افشین را متهم نمود که با مازیار دست یکی داشته و در توطئه احیای دین مزدکی و خرمی با او شریک بوده است و به همین تهمت او را هم بسال 227 به حبس انداخت تا در زندان مرد. (تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال ص100). و رجوع به مازیار تألیف مجتبی مینوی و صادق هدایت و تاریخ اسلام تألیف فیاض ص198 و 199 و تاریخ علوم عقلی و تاریخ طبرستان و تاریخ گزیده ص320 شود.
مازیار.
(اِخ) از آبادیهای گرگان است.(1) این کلمه به مناسبت نام تاریخی مازیار که از ایرانیان معروف و در آن حدود می زیسته به جای «حاج علینقی» اختیار شده است. (واژه های نو فرهنگستان ایران).
(1) - در فرهنگ جغرافیائی دهی به نام «مازیاران» آمده است. رجوع به مادهء بعد شود.
مازیاران.
(اِخ) دهی از دهستان فندرسک است که در بخش رامیان شهرستان گرگان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مازیارج.
[رَ] (معرب، اِ) معرب مازیاره. مازیاری نوعی از حلوا. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مازیاره.
[رَ / رِ] (اِ) نوعی از خوردنی و طعام باشد و معرب آن مازیارج است. (برهان) (از آنندراج). مازیاری. مازیانه. طعام شیرین و مربا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مازیاری شود.
مازیاری.
(اِ) نوعی از حلوی. مازیارج. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مازیاره. مازیانه. (ناظم الاطباء). مازیاره. در فرهنگ رشیدی می گوید: مازیاره قسمی طعام بود. در فرهنگ شعوری می نویسد: مازیاره و مازیاری و مازیانه قسمی حلواست. در فرهنگ اسدی به خط خسروی کرمانشاهی می گوید شطرنج بود (محتمل است تصحیف شیرینی باشد) در المؤید بنقل سروری مازیاره چیزی است خوردنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازیاره و مازیای شود.
مازیاری.
[] (ص نسبی) منسوب است به مازیار که از فرقهء خرمیه می باشد. (از انساب سمعانی). و رجوع به مازیار شود.
مازیاریه.
[ری یَ] (اِخ) اتباع مازیاربن قارن که پس از قتل مازیار سالها در طبرستان با لشکریان عرب در مبارزه بودند و مدتها بعد از قرن سوم دوام داشتند. (از تاریخ ادبیات ایران تألیف صفا ج 1 ص61). و رجوع به ترجمهء الفرق بین الفرق ص277 شود.
مازیانه.
[نَ / نِ] (اِ) مازیاره. مازیاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مازیاره و مازیاری شود.
مازیای.
[] (اِ) شطرنج بوده(1). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص524).
(1) - این کلمه در لغت فرس پاول هرن و همچنین نسخه چ دبیرسیاقی نیامده و در نسخه چ اقبال هم با علامت سؤال نموده شده و در حاشیه آمده: «فقط در نسخهء اساس که به همین ختم می شود». و در نسخهء دیگری از فرهنگ اسدی به خط خسروی کرمانشاهی شطرنج برابر لغت «مازیاری» آمده است و مرحوم دهخدا احتمال داده اند که شطرنج مصحف شیرینی باشد. رجوع به مازیاری شود.
مازینه.
[نَ / نِ] (اِخ) نام زنی است که به اتفاق مردی مازنین نام عمارت سنگویهء هندوستان را ساخت. (برهان) (از ناظم الاطباء).
مازیوس.
(اِخ)(1) سلسله جبالی است که امروزه ترکان آن را قراجه داغ (کوههای سیاه) می خوانند و از نزدیکی فرات تا کنار دجله ممتد بوده است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص10).
(1) - Masius.
ماژ.
(اِ) عیش و عشرت و فراغت باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خوشی. لذت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تن رنج نادیده را ماژ نیست
که با کاهلی ماژ انباز نیست.
اسدی (یادداشت ایضاً).
در این محنت سرای شادی و غم
که گاهی ماژ باشد گاه ماتم.
اسدی (یادداشت ایضاً).
نش از آفرین ماژ و نزغم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
اسدی (یادداشت ایضاً).
ماژان.
(اِخ) دهی از دهستان قیس آباد است که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 622 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماژپرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) عیاش و عیش پرست. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماژ شود.
ماژدر.
[دَ] (اِ مرکب) مخفف مار اژدر است که مار بزرگ باشد و عربان ثعبان گویند. (برهان) (آنندراج). مار بزرگ که به تازی ثعبان گویند. (ناظم الاطباء).
ماژدیستان.
(اِ) به لغت زند و پازند به معنی دوری از بدیها و پاکیزگی از گناه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در برهان غلط است، مازدیسنان صحیح است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مصحف «مازدیسنان» = مزدیسنان. پهلوی مزدسنان(1)یعنی پیروان مزدیسنا، مقایسه شود با مزدیسنی (مزدسنیه)(2) که مراد دین زرتشتی است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مزدیسن شود.
(1) - Mazdesnan.
(2) - Mazdesnih.
ماژلان.
[ژِ] (اِخ)(1) فِرنان دو. دریانورد پرتقالی است (1470-1521م) که در سال 1520 تنگهء ماژلان(2) را کشف کرد. وی نخستین کسی بود که سفر دور دنیا را پیش گرفت ولی در فیلیپین کشته شد. (از لاروس).
(1) - Magellan, Fernand de. (2) - رجوع به مادهء بعد شود.
ماژلان.
[ژِ] (اِخ) تنگه ای است در جنوب امریکای جنوبی (شیلی) و شمال «تردوفو»(1)که به نام کاشف آن «ماژلان» نام گذاری شده است. و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Terre de feu (سرزمین آتش) یا مجمع الجزایر ماژلان نام چند جزیره ایست که در جنوب امریکای جنوبی واقع است و بوسیلهء تنگهء ماژلان از قارهء امریکای جنوبی جدا شده است. (از لاروس).
ماژندران.
[ژَ دَ] (اِخ) ملک طبرستان از توابع ایران در اقلیم چهارم و در زمانهء قدیم آن ملک مسکن دیوان بود. (غیاث) (آنندراج). مازندران. و رجوع به مازندران و طبرستان و تبرستان شود.
ماژور.
[ژُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح نظامی) یکی از درجات نظامی معادل یاور سابق و سرگرد امروزی است، اما این کلمه دیگر در ارتش ایران بکار نمی رود.
(1) - Major.
ماژور.
[ژُ] (فرانسوی، ص)(1) بسیار بزرگ. کبیر. بسیار قابل توجه. || یکی از اصطلاحات موسیقی غرب است، که مُد و گام و تُن را بدان مشخص سازند. (از لاروس).
(1) - Majeur.
ماژور.
[ژُ] (اِخ)(1) دریاچه ای است در شمال ایتالیا مابین سویس و ایتالیا که 212 کیلومتر مربع وسعت دارد. جزایر «بوررومه»(2) در این دریاچه واقع است و مناظر زیبائی دارد. (از لاروس).
(1) - Majeur.
(2) - Borromees.
ماژورک.
[رَ] (اِخ) رجوع به میورقه در همین لغت نامه شود.
ماژ و موژ.
[ژُ] (اِ صوت) این لغت از توابع است به معنی فریادی باشد که موش در وقتی که گربه را بیند یا ماری قصد گرفتن او کرده باشد کند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). تضرع. زاری. لابه. ابتهال. ضراعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی.
رودکی (یادداشت ایضاً).
ماژین.
(اِخ) دهی از بخش دره شهر است که در شهرستان ایلام واقع است و 314 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماس.
(اِ) مخفف آماس است که ورم باشد. (برهان). مخفف آماس است. (آنندراج). آماس و ورم. (ناظم الاطباء). و رجوع به آماس شود. || ماسیدن. (ناظم الاطباء). || الماس را نیز گفته اند و آن جوهری است معروف و بعضی گفته اند به معنی الماس عربی است. (برهان). الماس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معرب الماس و معدن الماس غالباً در هندوستان است... صاحب مخزن الادویه... نام پارسی الماس را ماس گفته. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی الماس است از احجار نفیسه.... (مخزن الادویه). || به زبان هندی ماه را گفته اند که عربان قمر خوانند. (برهان). و رجوع به ماه شود.
ماس.
(ع ص) (از «م وس») رجل ماس؛ مردی که عتاب و سرزنش در وی نگیرد، یا مرد سبک و سبک سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
ماس.
[ماس س] (ع ص) (از «م س س») مس کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَسّ شود.
ماساج.
(اِ) به یونانی اسم مغز سر است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه).
ماساچوست.
[سِ] (اِخ) ماساچوستس(1). ایالتی است که در شمال شرقی ایالات متحدهء آمریکا واقع است و از ایالات اصلی ممالک متحدهء امریکا بشمار می رود. از طرف شمال به ورمنت(2) و نیوهمشایر(3) و از مشرق به اقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس اطلس و «رودآیلند»(4) و ایالت کونکتیکوت(5)و از مغرب به نیویورک محدود است. ماساچوست ایالت چهل و چهارم و دارای 8257 میل مربع مساحت است و 4690514 تن سکنه دارد و از حیث جمعیت نهمین ایالت کشورهای متحدهء آمریکاست. این ایالت به 14 ناحیه تقسیم می شود و مرکز آن بوستون(6)است. (از اعلام جغرافیائی وبستر).
(1) - Massachusetts.
(2) - Vermont.
(3) - New Hampshire.
(4) - Rhode Island.
(5) - Connecticut.
(6) - Boston.
ماساچوست.
[سِ] (اِخ) ماساچوستس(1). خلیجی است در اقیانوس اطلس که در مشرق ایالت ماساچوست واقع است و شهر بوستون(2) در منتهی الیه جانب غربی آن قرار دارد. (از اعلام جغرافیائی وبستر).
(1) - Massachusetts.
(2) - Boston.
ماساریقا.
(معرب، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) روده بند(2). (از فرهنگ فارسی معین). بند طویل صفاقی است که رودهء باریک را به جدار خلفی شکم متصل می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جگر، کیلوس را از معده و از روده ها می کشد و آلت وی اندر کشیدن کیلوس شاخهای مارسایقاست که از جانب مقعر رسته است و این مارسایقا را باب گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شعب باب است. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص179، یادداشت ایضاً). مارسایقا یا روده بند «مزانتر»(3) چینی از صفاق است که رودهء باریک را به جدار خلفی شکم متصل می کند. عرض آن در وسط 15 سانتیمتر و در دو انتها صفر است. کنار قدامی آن بطول رودهء باریک یعنی 6 متر است و به رودهء باریک متصل می باشد و دو ورقهء آن در ابتدای پوشش روده ها قرار می گیرند. کنار خلفی آن به طول 15 سانتیمتر و در امتداد خطی است که از طرف چپ دومین مهرهء کمر شروع شده از طرف راست چهارمین قسمت اثنا عشر و جلو سومین قسمت اثنا عشر می گذرد. در اینجا شریان ماساریقی بزرگ(4) وارد آن می شود. (از کالبدشناسی توصیفی تألیف دکتر مستقیمی ص507). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - Mesenteron. .
(فرانسوی)
(2) - Mesentere
(3) - Mesentere, Mesenterium.
(4) - Grande Mesenterique.
ماساریقایی.
(ص نسبی) منسوب به ماساریقا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماساریقا شود.
ماساریقین.
(معرب، اِ) ماساریقا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این رگ را که از جانب مقعر جگر رسته است باب گویند و از جانب بیرون جگر هم از این رگ، رگهای دیگر رسته است و آن رگها را به زبان یونانی ماساریقین گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و رجوع به مارساریقا شود.
ماساژ.
(فرانسوی، اِ)(1) مشت و مال. مالش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماساژ یکی از وسایل آرام کردن درد است. بوسیلهء ماساژ ترشحات مرضی که در نسج سلولی زیر جلدی(2) جمع شده به داخل سیاه رگها (وریدها) و رگهای لنفاتیک رانده می شود. پس از اینکه عمل اورام سلولی(3) در تولید دردهایی نظیر سیاتیک و نورالژی های مختلف مسلم گردید بر اهمیت این روش درمان افزوده شد. (از درمان شناسی ج1 تألیف دکتر محمد علی غربی). و رجوع به همین مأخذ شود.
(1) - Massage.
(2) - Tissu cellulaire sous-cutane.
(3) - Cellulite.
ماساژتها.
[ژِ] (اِخ)(1) قبیله ای وحشی و از بادیه نشینهای آریایی ساکن مشرق دریای آرال بودند که کورش بزرگ بسال 529 ق م. برای مطیع ساختن آنها به طرف شمال شرق قلمرو وسیع خود حرکت کرد و پس از آنکه از رود جیحون گذشت با ماساژتها مواجه شد. در این جنگ ابتدا ایرانیان پیروز شدند ولی ماساژتها پس از تجدید قوا بر ایرانیها غالب آمدند و در این نبرد کورش زخمی برداشت و بر اثر آن درگذشت. (از ایرانشهر ج1 ص303). هرودت گوید: ماساژتها از حیث لباس و طرز زندگانی مانند سکاها هستند. سواره و پیاه جنگ می کنند. اسلحه آنها تیر و کمان و نیزه است. آفتاب را می پرستند و برای آن اسبها را قربانی می کنند. از شرحی که هرودت دربارهء این قوم نوشته است معلوم می گردد که قومی بسیار وحشی بوده اند. (از ایران باستان ج1 ص473-474). و رجوع به همین مأخذ شود.
(1) - Massagetae.
ماساژد.
[] (اِخ) نام یکی از طوایفی است که در حوالی بحر خزر سکنی داشته اند و همان ماگوگ مزبور در توریة و مأجوج مسطور در قرآن است. (التدوین). و رجوع به ماساژتها شود.
ماساژ دادن.
[دَ] (مص مرکب) مالش دادن عضوی با دست یا با وسائل طبی، برای تولید آرامش و رفع کوفتگی و خستگی یا برای لاغر شدن عضو. مشت و مال دادن. و رجوع به ماساژ شود.
ماسال.
(اِخ) ناحیه ای است در گیلان و از جنوب به ماسوله و از مشرق به فومن و از شمال به شاندرمن و از مغرب به خلخال محدود است. طول آن از مغرب به مشرق 38 و عرض آن از شمال به جنوب 12 هزارگز می باشد. هوای آن سالمتر از نقاط دیگر گیلان است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص277). یکی از دهستانهای بخش «ماسال شاندرمن» است که در شهرستان خمسهء طوالش واقع است. این دهستان از طرف شمال بدهستان شاندرمن و از باختر به سلسله جبال طالش - که بین خلخال و طالش واقع شده است - و از جنوب به بلوک تنیان فومن و از مشرق به دهستان کسگر محدود است. قسمت خاوری دهستان جلگه و قسمت باختری آن کوهستانی مستور از جنگل انبوه است. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک و چندین مزرعه تشکیل شده جمع نفوس آن در حدود 8500 نفر است. مرکز دهستان «بازار ماسال» است که در اراضی قریهء چلمه سرا واقع است. روزهای شنبه بازار عمومی دارد. آب مزروعی اکثر قراء دهستان از رودخانه ماسال و برخی از قراء استخر و چشمه سارهای محلی است. محصول عمدهء دهستان برنج و مختصر ابریشم و لبنیات است. قراء مهم دهستان ماسال به شرح زیر است: بازار ماسال، و شمه سرا، طاسکوه، چسلی، دوله ملال، مرکیه، که دارای ساختمان معظمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماسال شاندرمن.
[دَ مَ] (اِخ) یکی از بخشهای سه گانهء شهرستان طوالش است. این بخش در قسمت جنوبی شهرستان از دو دهستان ماسال و شاندرمن تشکیل شده است و 47 آبادی بزرگ و کوچک دارد. جمعیت آن در حدود 15000 تن است و مرکز بخش بازار ماسال است که در 21 هزارگزی جنوب رضوانده و 7 هزارگزی باختر طاهر گوراب واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماسان.
(اِخ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 393 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماساندن.
[دَ] (مص) متعدی ماسیدن. در تداول عامه، منعقد کردن. || شیر را ماست کردن. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول عامه، کاری را سر و صورت دادن و بانجام رسانیدن کاری که امید سرگرفتن آن نیست. فیصله دادن و یکسره کردن: این معامله را من ماساندم. بالاخره این عقد و ازدواج را فلانی ماساند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || با تسامحی مدلل کردن. با حالتی نابسامان قبولانیدن: حرف خود را ماساندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسیدن شود.
ماسانیدن.
[دَ] (مص) ماساندن. رجوع به ماساندن شود.
ماسای.
(فعل نهی) مخفف میاسای باشد که منع از آسوده بودن باشد یعنی آسوده مباش. (برهان). مخفف میاسای یعنی آسوده مباش. (آنندراج). دوم شخص مفرد نهی از آسودن. آسایش مکن.
ماسایه.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان رحیم آباد است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع شده است و 168 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماسبذان.
[بَ / سَ بَ] (اِخ) شهری به جبال. (نخبة الدهر دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام شهری به پیشکوه لرستان در ناحیه طرحان در ساحل راست شط صیمره. سیروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بلاد جبل عبارت از همدان است و ماسبذان که آن سیروان است. (تاریخ قم ص26). ماسبذان از بلاد جبال بوده و با پشت کوه و ظاهراً محل حسین آباد سابق مطابقت دارد و آن را سیروان هم می گفته اند، (حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص337). بلاد پهلویان هفت است: همدان و ماسبذان و قم و ماه بصره و صیمره و ماه کوفه و قرمیسین... (از معجم البلدان ج6 ص407). و رجوع به معجم البلدان ج7 ص363 و ایران باستان ج3 ص2547 شود.
ماسبق.
[سَ بَ] (ع اِ مرکب) آنچه گذشته باشد. (آنندراج). کلمهء فعل مأخوذ از تازی، هر آنچه گذشته باشد و پیشی گرفته باشد و گفته شده و کرده شده. (ناظم الاطباء). آنچه گذشته است: قانون عطف ماسبق نمی شود یا قانون بماسبق حکم نکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عطف بماسبق؛ در شمار گذشته آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عطف به آنچه گذشته. امری را به امر سابق پیوند دادن. (فرهنگ فارسی معین).
ماسپیان.
(اِخ) بنقل هرودت یکی از شش طایفهء شهری و ده نشین قوم پارس است. (از ایران باستان ج1 ص227).
ماست.
(اِ) معروف است که جغرات باشد و بعضی جغرات چکیده را و بعضی دیگر مایه ای که بر شیر زنند ماست گویند. (برهان). جغرات و گویند جغرات چکیده و گویند مایه ای که بر شیر زنند و لهذا کسی که مایه را بر شیر زده ماست ببندد ماست بند گویند. (از آنندراج). چغرات و شیری که بواسطهء ماستینه بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). خوراکی از انواع لبنیات که از شیر تهیه کنند. طریقهء آن چنین است: شیر را گرم کنند و سپس با اندکی ماست مایه زنند و روی آن را گرم بپوشانند و در جایی نهند تا منعقد گردد و سفت شود. (فرهنگ فارسی معین). سانسکریت، مستو(1)(سرشیر حامض) ارمنی، مچوم(2) (شیر ترش)، مچنیم(3) (چسبانیدن، بستن، منجمد شدن). بلوچی، مذغ(4)، مسته(5) (بستن، منجمد شدن)، مستغ(6) (ماست). افغانی، ماسته(7) (شیر دلمه شده). کردی، مازد(8) (شیر دلمه) ایضاً کردی، ماست(9) (شیر بسته). گیلکی، یرنی و نطنزی، ماست. فریزندی، ماس(10). سمنانی، مست(11). سنگسری، موست(12). سرخه یی، لاسگردی و شهمیرزادی، ماست. بعضی پنداشته اند که ماست عربی است و از «مأس» مأخوذ است، در قاموس آمده: «مأست الناقة، یعنی سخت شد به شتر گردآمدن شیر در پستان او». این معنی ربطی به «ماست» فارسی ندارد و باید دانست که ماست در عربی از فارسی مأخوذ است و عربی آن، رائب است. (حاشیهء برهان چ معین). غمیم. رَثو. رَثیئَة. (منتهی الارب). رائب. جغرات. چغرات. صغرات. صقره. صقرات. صغراط. صقراط. یُغَرد یغرت. یاقورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انواع دارد: ماست قالبی. ماست کیسه ای. ماست کوزه ای. ماست کاسه ای. ماست خیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد(13) از بهر ماست تیریه خواست
زانکه درویش بود و عاریه خواست.
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الماست و الرائب و الشیراز کلها تبرد و تطفی و تنفخ. محمد زکریای رازی. (یادداشت ایضاً).
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک
با دو نان، پر زماست ماست فروش
تاشکی برد پیش آن تاشک.
منطقی (یادداشت ایضاً).
از ایشان سبک اردشیر آب خواست
یکایک ببردند با آب ماست.فردوسی.
بیاورد زن خوان و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست.فردوسی.
وز خس و از خار به بیگاه و گاه
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
گفت با ماست خورده ام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار.سنائی.
کسی را که در خانه نه قالی باشد نه حصیر، نه نان و نه خمیر و نه گوشت و نه فطیر و نه ماست باشدش و نه پنیر. (بهاءالدین ولد).
دوغبایی بپز که از چپ و راست
دروی افتند چون مگس درماست.سعدی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ.
(گلستان).
یک صباحی بوقت، شاگرد ماست بندی از در مدرسهء بابا می گذشته و ظرفی ماست داشته. (مزارات کرمان ص41، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایه ام بنهاد مقداری که خواست
شیر بودم بعد از آنم کرد ماست.
بسحاق اطعمه.
- از سفیدی ماست تا سیاهی زغال؛ در تداول عامه، همه چیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- رنگ کسی مثل ماست پریدن؛ در تداول عامه، از ترس شدید یا بیماری و یا شنیدن خبری موحش رنگ از صورت وی پریدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- گور ماست.؛ رجوع به همین ماده شود.
- ماست بستن؛ اِرابَة. ماست زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماست زدن و ماست بندی شود.
-ماست به دهان مایه زدن (یا کردن).؛ رجوع به ترکیب ماست تو(ی) دهن ... شود.
- امثالماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند؛ نظیر: آرد بدهنش گرفته. (امثال و حکم ص1388).
- ماست تو(ی) دهن کسی بودن؛ به موقع از گفتن حرفی خودداری کردن. در مقام گفتار ساکت و صامت نشستن و در نتیجه فرصت را از دست دادن و گرفتار زیان مادی یا معنوی شدن؛ وقتی فلانی داشت این میوه ها را به تو قالب می کرد ماست تو دهنت بود که بگویی لک زده هایش را نگذارند (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- ماست را هم نمی برد؛ در تداول عامه، بسیار کند است (چاقو، کارد) (فرهنگ فارسی معین).
- ماست مالی.؛ رجوع به همین ماده شود.
- ماست مالی کردن.؛ رجوع به همین ماده شود.
- ماست موسیر؛ موسیر را در آب می خوابانند و سپس در ماست داخل کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- ماست و چغندر؛ ماست و لبو. نوعی پیش غذا که هنوز هم متداول است و برای تهیهء آن نخست چغندر را به تنور پزند و سپس پوست کنده تکه تکه نمایند آنگاه آنها را در بشقابی تخت قرار دهند و روی آنرا با ماست نیم چکیده پوشانند و بر روی آن با نقش و نگار گرد دارچین و جز آن ریزند و بر سفره گذارند.
- ماست و شیره؛ نوعی غذاست مردم تنگدست را و آن افزودن مقداری شیره بر ماست است که آن را تا حد لازم شیرین و مطبوع سازد آنگاه آنرا با نان خورند.
- ماست و لبو؛ ماست و چغندر. رجوع به همین ترکیب شود.
- ماست ها را کیسه کردن؛ جا خوردن. ترسیدن از تهدید کسی. غلاف کردن و دم درکشیدن یا دست از کار خود برداشتن و جاخوردگی و ترس خود را بخوبی نشان دادن؛ تا صدای من بلند شد پسره ماستها را کیسه کرد و دست از شلوغ بازی برداشت و مثل آدم یک گوشه نشست. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). مرعوب شدن. ترسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مو از ماست کشیدن؛ سخت زیرک و بافراست بودن. سخت دقیق بودن، در حساب و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: ماست چکیده به خایه می مالد، مثل است.(آنندراج).
ماست و دروازه هر دو می بندند، نظیر: بز و شمشیر هر دو درکمرند. (امثال و حکم، ص1388). یعنی این دو چیز را اختلاف بسیار است. و رجوع به امثال و حکم ج1 ص330 و 316 شود.
ماست و سیاه تخمه؛ کار را مشکل کرده. (امثال و حکم ص1388).
ماستی که ترش است از تغارش پیداست. (امثال و حکم ص1388).
راست بیا راست برو ماست بخور سرنا بزن؛ نظیر: با آن زبان خوشت یا پول فراوانت یا راه نزدیکت. (امثال و حکم ص858).
عجب ماستی خریدیم که همه دوغ پتی بود؛ یعنی آنچه شد همه جز آن بود که می بیوسیدیم. (امثال و حکم ص1090).
ماهی و ماست عزرائیل می گوید باز هم تقصیر ماست(14)؛ نظیر: لاتأکل السمک و تشرب اللبن. (امثال و حکم ص1396).
|| علک رومی را نیز ماست می گویند که مصطکی باشد و آن صمغی است که خایند. (برهان). مصطکی. (ناظم الاطباء). به این معنی تصرفی است در مصطکی. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - mastu.
(2) - macum.
(3) - macanim.
(4) - madhagh.
(5) - mast'a.
(6) - mastagh.
(7) - masta.
(8) - mazd.
(9) - mast.
(10) - mas.
(11) - mast.
(12) - m(u)ost. (13) - ن ل: ترک.
(14) - عامه، خوردن ماهی و ماست را با هم، زیان بخش و باعث مرگ دانند.
ماستابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) ماستاوه. دوغ صاف شدهء ستبر کردهء خشک کرده. (ناظم الاطباء). دوغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ماستبا. آش ماست. (ناظم الاطباء). دوغبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مضیره. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آب که از ماست جدا شود در مدتی چون ماست زده را برگیرند. آب که از ماست دست خورده زهد. آبی که از ماست جدا شود با چکیدن از کیسه و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماست با.
(اِ مرکب)(1) آش ماست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آشی که در آن ماست کنند. آش ماست. (فرهنگ فارسی معین) :
وصف برنج زرد و خط سبز ماست با
بر نرگسی چو لالهء احمر نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
(1) - =ماستوا=ماست + با = ابا.
ماست بند.
[بَ] (نف مرکب) کسی که ماست می سازد و شیر را ماست می کند. (ناظم الاطباء). کسی که مایهء ماست را به شیر زند تا ماست ببندد. آنکه ماست کند از شیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یک صباحی بوقت، شاگرد ماست بندی از در مدرسهء بابا می گذشته و ظرفی ماست داشته. (مزارات کرمان ص41، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نبندد لب از جستجوی پنیر
دهد ماست بندش اگر جوی شیر.
ملاطغرا (از آنندراج ذیل ماست).
ماست بندی.
[بَ] (حامص مرکب)ماست تهیه کردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || شغل و پیشهء تهیه و ساختن ماست. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). عمل و شغل ماست بند. || (اِ مرکب) دکان یا کارخانهء ماست بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغازه و مؤسسه ساختن ماست. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ماست بندی.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان بالا است که در شهرستان اردستان واقع است و 168 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماست پالود.
(اِ مرکب) شیراز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شیرپالوده. (زمخشری، یادداشت ایضاً). و رجوع به شیراز شود.
ماست خوری.
[خوَ / خُ] (ص نسبی، اِ مرکب) نوعی کاسهء چینی یا سفالی یا بلوری است که حجم آن نه بزرگ است و نه کوچک و در آن ماست ریخته سر سفره می گذارند. کاسهء کوچکتر از ماست خوری را ترشی خوری گویند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). یا کاسهء ماست خوری، کاسهء کوچک. ظرفی بزرگتر از ترشی خوری و کوچک تر از آش خوری، نهادن ماست را بر خوان. قسمی کاسهء کوچکتر از باطیه و بزرگتر از ترشی خوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماست دان.
(اِ مرکب) ظرفی که در آن ماست سازند. (آنندراج). آوند ماست و خیک ماست. (ناظم الاطباء). مِروَب. مِحقَن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماستر.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بالا است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 1191 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماست زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) ماست بستن. شیر را گرم کرده در تغار یا کاسه ریختن و مایه زدن تا ماست شود. اِرابَة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماست بندی شود.
ماست کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) کسی که شغلش حمل و نقل ماست و رسانیدن تغارهای آن به دکانهای بقالی و لبنیات و خواربارفروشی است. ماست کشی کاری دشوار بود و به تخصص و مواظبت فراوان نیاز داشت. ماست کش تغارهای متعدد بر سر می گذاشت و به صاحبانش می رسانید. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). آنکه ماست از جایی به جایی حمل کند. آنکه ماست از ماست بندی به دکانهای بقال برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دشنامی است. دشنامی است به مزاح. دیوث. به جای لحاف کش بکار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماست کشی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل و شغل ماست کش. و رجوع به ماست کش شود. || جاکشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماست کش شود.