لغتنامه دهخدا
حرف م
م.
(حرف) حرف بیست و هشتم از الفبای فارسی و حرف بیست و چهارم از الفبای ابتثی (حروف هجای عربی که به ترتیب الف. ب. ت. ث آید، مقابل ابجدی) و حرف سیزدهم از الفبای ابجدی است و در حساب جمل آن را به چهل دارند و آنرا میم گویند و بدینسان نویسند: «م» «م» «م» «م» مانند: آدم، مملکت و کم. این حرف مرفوع و از حروف یرملون است. و نیز یکی از هفت حرف آتشی است و آن هفت عبارتند از: الف و های هوز و طای حطی و میم و فای سعفص و شین قرشت و ذال.
ابدالها:
این حرف در عربی بدل به «ب» شود مانند:
یشم = یشب.
لازم = لازب.
محت = بحت.
مطمئن = مطبئن.
احزام = احزاب.
ذام = ذاب.
و بدل به «ث» شود مانند:
معر = ثعر.
و بدل به «ن» شود مثل:
بنام = بنان.
ذام = ذان.
ذیم = ذین.
ابزیم = ابزین.
و در فارسی بدل از «ن» آید مانند: چمبه = چنبه.
دمب = دنب.
پشت بام = پشت بان.
نردبام = نردبان.
خم = خنب.
دم = دنب.
شکمبه = شکنبه.
و بدل به «ب» شود مثل:
غژم = غژب.
|| در اصطلاح علم تجوید علامت خاصهء وقف لازم است که روی کلمات قرآن مجید گذارند. و گاه رمز است. (وقف لازم). || گاه رمز است از معروف. || گاه رمز از مقدم است در مقابل «خ» که رمز از مؤخر است. || نزد ارباب حدیث رمز است از مسلم و صحیح مسلم. || گاه رمز است از مکرر. || رمز از میلادی (سنه)، مقابل سنهء هجری است. || گاه کلمه ای را مکرر کنند و حرف اول کلمهء دوم را به میم بدل کنند و از مجموع ترکیب اتباعی سازند و معنی «جز آن و امثال آن و غیره» مستفاد شود، مانند: زنگ منگ، سر مر، شیر میر، صادق مادق، ضرب مرب، آب ماب، سیب میب، شست مست، اسب مسب، بچه مچه، جنگ منگ، خنده منده، در مر، راه ماه، بار مار، یخ مخ، عرب مرب، غارت مارت. و اگر کلمه مبدو به میم باشد، در دومی میم را گاهی بدل به «پ» کنند، مانند: مرد پرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدان که گفت محمد حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.سوزنی.
مهتر تویی مسلم در روزگار خویش
وین دیگران همه حشرات و دغل مغل.
سوزنی.
|| (پسوند) گاه نشانهء عدد ترتیبی است و ماقبل آن مضموم است، مانند یکم، دوم، سوم و غیره:
اقلیم چهارم از تو پنجم
وز نام تو نام آسمان گم.
واله هروی (از آنندراج).
گروهی چو صبح یکم رویشان
همه آتش و دودشان مویشان.
باقر کاشی (از آنندراج).
نشین یکدم که ما ماندیم عمری
گرفتاری که او عمر دوم شد.
میرخسرو (از آنندراج).
|| (ضمیر) ضمیر مفعولی بمعنی مرا :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.ابوشکور.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
زه که بجز مسکه خود ندادت مادر(1).
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص454).
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.آغاجی.
بی ره نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.آغاجی.
جز این داشتم اومید و جزین داشتم الجخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت.
کسائی (از لغت فرس چ اقبال ص38).
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام گیری شتاب آیدم.فردوسی.
منم گوش داده به فرمان شاه
بدان سو روم کو نمایدم راه.فردوسی.
سرمایهء من دروغ است و بس
سوی راستی نیستم دسترس.فردوسی.
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم.فردوسی.
هرچه بودم به خانه خم و کنور
و آنچ از گونه گون قماش و خنور.طیان.
لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دودَم مست شدم ناگهان.لبیبی.
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.ناصرخسرو.
گر نکردستم گناهی پیش ازین
چون فکندندم درین زندان و بند.
ناصرخسرو.
و اکنون تدبیر چیست تام نیاید
بد، چو برون بایدم همی شد ازین دار.
ناصرخسرو.
درد من بر طبیب عرضه مکن
تو مسیح منی خودم دریاب.خاقانی.
نزنم هیچ دری تام نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم.خاقانی.
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم.نظامی.
چارسالست کز ستمکاری
داردم بیگنه بدین خواری.نظامی.
مغنی ره رامش جان بساز
نوازش کنم زان ره دلنواز.نظامی.
نبودم تحفهء چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.نظامی.
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی.نظامی.
بس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم.نظامی.
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی.عطار.
گفت بازرگانم آنجا آورید
خواجهء زرگر در آن شهرم خرید.
مولوی.
گرم با صالحان بیدوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران.
سعدی.
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم.
سعدی (بوستان).
دوران دهر عاقبتم سرسپید کرد
وز سر بدر نمی رودم همچنان فضول.
سعدی.
در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. (گلستان).
به عشوه های جگرسوز گرد شمع رخت
خطی نوشتی و پروانه ساختی بازم.
سعدی (از آنندراج).
|| گاه مضاف الیه قرار گیرد :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده است تفته گرد دلم.
شهید بلخی (از احوال و اشعار رودکی ج3 ص1230).
چو بگذشت سال از برم شصت و پنج
فزون کردم اندیشهء درد و رنج.فردوسی.
نخوانم نبرده برادرم را
نسوزم دل پیر مادرم را.فردوسی.
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست اهریمنم.فردوسی.
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام به راه آسیا دیدی.عطار.
که به غفلت برفت پنجاهم.سعدی.
گفتم که برد کلف ز رویم
او ریخت غبار غم به مویم.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
|| ضمیر متصل اضافی که گاه بدون واسطه ملحق گردد و «م» تلفظ شود، مانند عصام (= عصای من). و گاه «ی» بین آنها فاصله شود: عصایم. مویم. || به کلمهء مختوم به هاء مختفی نیز بی واسطه پیوندد و «ه» در نوشتن حذف شود و «م» تلفظ گردد، چون بم (=به من)، گرچم، اگرچم (=اگرچه مرا). و چون به کلمهء مختوم به حرف صامت پیوندد «اَم» تلفظ شود: کتابم. (فرهنگ فارسی معین). || ضمیر متصل فاعلی به معنی من. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): رفتم، گفتم، خوردم، شنیدم، دیدم :
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین.فردوسی.
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آئین خود نشاندندم.نظامی.
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی.سعدی.
|| (فعل) مخفف هستم و همیشه ماقبل آن مفتوح است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.طاهر فضل.
پیری مرا به زرگری افکنده ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
جهان دیدگان را منم خواستار
جوان و پسندیده و بردبار.فردوسی.
اگر من سزایم به خون ریختن
ز دار بلند اندر آویختن.فردوسی.
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
رفیقان من با می و ناز و نعمت
منم آرزومند یک تا زغاره.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
نزنم هیچ دری تام نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم.خاقانی.
|| (پیشوند) علامت نفی در دعا و استغاثه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سرش سبز بادا دلش پر ز داد
جهان بی سر و افسر او مباد.فردوسی.
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.فردوسی.
چنین تا ببایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر.فردوسی.
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.ناصرخسرو.
|| علامت نفی در نفرین. دعای بد :
بر سر جور تو شد دین من و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.
سنایی (از آنندراج).
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعریست بکوبم سرش به سنگ.
سوزنی.
چو صرع آمیخت با عقلی مه سر باد و مه دستارش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص211).
و رجوع به «مه» شود. || گاه حرف نهی یا ادات نهی یا علامت نهی است هنگامی که در اول امر درآید مانند: میا، مبر، متاب، مجوی، مخور، مده، مرو، مزن، مسوز، مشوی، مغیژ، مفشار، مکن، مگیر، ملای، منال، مورز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این حرف در اول افادهء نهی کند چون میا، مرو، منشین و مخیز و در این صورت هرگز از افعال جدا نوشته نشود. (آنندراج) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
فردوسی.
نگه کن مرا تا ببینی بجنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ.فردوسی.
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار.فردوسی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.فرخی.
بر راه امام خود همی نازد
او را مشناس و مه امامش را.
ناصرخسرو (از آنندراج).
حق تو ده یازده ست بیش مبردار
تا نرسد رنجت ار کنند تعرف.سوزنی.
مزن بی تأمل به گفتار دم
نکو گوی اگر دیر گویی چه غم.سعدی.
|| (ترکی، پسوند) پسوندی است که در ترکی بدنبال اسامی افزایند و دلالت بر تأنیث دارد. (آنندراج). رشیدی در لفظ تیرم به فوقانی آورده که به فتح رای مهمله بانوی اعظم و خاتون بزرگ، چه تیر بمعنی برگزیده است و میم بر لقب زنان زیاده کنند چون بیگم و خانم پس تیرم بمعنی زن برگزیده و تحقیق آن است که میم در این کلمات علامت تأنیث است و ماقبل این میم مضموم است لهذا با انجم و سم و مانند آن قافیه می کنند. (آنندراج).
(1) - ظ: خه که جز از مسکه خور ندادت مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مآب.
[مَ] (ع مص) بازگشتن. (تاج المصادر بیهقی). بازگشتن. اَوب. اِیاب. اِیّاب. اَوبَة. اَیبَة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب من سفره اوبا و مآباً؛ از سفر خویش بازگشت. (از اقرب الموارد). || (اِمص) بازگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الذین آمنوا و عملوا الصالحات طوبی لهم و حسن مآب. (قرآن 13/29). فغفرنا له ذلک و ان له عندنا لزلفی و حسن مآب. (قرآن 38/25). هذا ذکر و ان للمتقین لحسن مآب. (قرآن 38/49).
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان.فرخی.
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و مآب.ناصرخسرو.
کل است خنجر ملک و ذات فتح جزء
لابد به کل خویش بود جزء را مآب.
مختاری غزنوی.
نفخ دروی باقی آمد تا مآب
نفخ حق نبود چو نفخهء آن قصاب.مولوی.
و از پیش، جویبار و از پس، شمشیر آبدار، چهار هزار مرد به دوزخ رفتند و هم چندین در مآب جان بدادند. (ترجمهء اعثم کوفی ص22).
- مآب کردن؛ مقام کردن. منزل کردن :
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص41).
|| (اِ) جای بازگشت. (دهار) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). جای بازگشتن. (آنندراج) (غیاث). جای بازگشت. ج، مَآوِب. (منتهی الارب). مرجع و مُنقَلَب. و منه: طوبی لهم و حسن مآب(1). (از اقرب الموارد). بازگشتن گاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هشت چیزش را برابر یافتم با هشت چیز
هریکی زان هشت سوی فضل او دارد
مآب.فرخی.
شهر علوم آنکه در او علی است
مسکن مسکین و مآب و مناب.
ناصرخسرو.
به گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف الملک هست حسن مآب(2).
امیرمعزی.
ز بهر روی تو فالی گرفتم از مصحف
برآمد آیت «طوبی لهم و حسن مآب»(3).
امیرمعزی.
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد انقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبیند انقلاب.
امیرمعزی.
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب.سوزنی.
تا مآب و مصیر و ملجاً خلق
نبود جز به خالق وهاب.سوزنی.
هر حلالی را حسابی و هر حرامی را عذابی است و هریک را مرجعی و مآبی. (مقامات حمیدی). چون سفینهء عمر به ساحل رسید... مر او را جز توبه و انابت وطلب قبول و بازگشت به حسن مآب روی نیست. (مرزبان نامه ص279). شعرا را درگاه او مآب شده و بخت بد ارباب فضل در حضرت او در خواب گشته... (لباب الالباب چ نفیسی ص59).
|| گاه بطور ترکیب در القاب استعمال می کنند مانند جلالت مآب یعنی کسی که جلالت به سوی اوست و عزت مآب یعنی آنکه مرجع عزت است و بلاغت مآب یعنی آنکه مرجع بلاغت و زبان آوری است. (ناظم الاطباء) :خمیر مایهء طینت خلافت مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر). خواجه افضل جناب امارت مآب را بی اختیار ساخت. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج3 ص275). آتش تب اسباب حیات جناب وکالت مآب را در بوتهء مرض بگداخت. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج3 ص352). فرفگی مآب. فضیلت مآب. انگلیسی مآب. حضرت رسالت مآب. قدسی مآب. قلندرمآب. شریعت مآب. درویش مآب. شترمآب. وزارت مآب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به معنی قبل و تفسیر ابوالفتوح ج6 ص83 شود.
(2) - اشاره به آیهء 29 از سورهء 13 و آیهء 25 از سورهء 38.
(3) - اشاره به آیهء 29 از سورهء 13 و آیهء 25 از سورهء 38.
مآب.
[مَ] (اِخ) شهری است در بلقاء. (منتهی الارب). شهری است در شام از نواحی بلقاء. (از معجم البلدان). شهری بوده است در جنوب شام از نواحی بلقاء و اکنون خراب است و نشانی از آن باقی نیست. (از قاموس الاعلام ترکی) : فبلغهم ان هرقل قد نزل مآب من البلقاء. (امتاع الاسماع جزء اول ص347).
مآبض.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَأبِض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأبض شود.
مآبی.
[مَ] (ص نسبی) مأخوذ از تازی، وبائی و طاعونی. (ناظم الاطباء).
- امراض مآبیه؛ امراض طاعونی. (از فرهنگ جانسون). امراض وبائی. (از ناظم الاطباء).(1)
(1) - ذیل «امراض مأبیه».
مآت.
[مِ] (ع عدد، اِ) صدها. (غیاث) (آنندراج). جِ مائة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدگان. (التفهیم، یادداشت ایضاً). مئات. سدگان. در حساب، ده دهگان (عشرا) یعنی ده واحد از مرتبهء دوم تشکیل یک سده یا یک واحد از مرتبهء سوم را میدهد و اعداد یکصد، دوصد، سه صد، چهارصد... نهصد را که مرتبهء سوم یا مرتبه سدگان (مآت) را می سازند مرتباً به نامهای صد، دویست، سیصد، چهارصد، پانصد، ششصد، هفتصد، هشتصد، نهصد میخوانیم. برای نامیدن اعداد واقع میان دو سدگان (مآت) پیاپی مانند سیصدوچهارصد اول نام سدگان کوچکتر را گویند و در پی آن نام دهگان (عشرات) و یکان (آحاد) لازم آورند مث سیصدویک و سیصدودو و سیصدوشصت وپنج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع مادهء قبل شود.
مآتم.
[مَ تِ] (ع اِ) جِ مَأتَم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع مَأْتَم شود.
مآثب.
[مَ ثِ] (ع اِ) جِ مِئثَب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مئثب شود.
مآثر.
[مَ ثِ] (ع اِ) جِ مَأثَرَة و مَأثُرَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آثار و نشانهای نیک و کارهای پسندیده. (آنندراج) (غیاث). نشانهای نیک و کارهای پسندیده که از کسی باقی ماند. (ناظم الاطباء). مفاخر. مکارم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و شرح مآثر و مناقب او دراز است و بر آن کتابی معروف هست. (فارسنامهء ابن البلخی ص88). و مآثر بسیار داشت و آبهای خوزستان، او(1) قسمت کرد (فارسنامهء ابن البلخی ص61). مآثر خداوند عالم خلداللهملکه بر ایشان روشن و پیداست. (فارسنامهء ابن البلخی ص2). و مآثر ملکانه، که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده است امروز قدوهء ملوک دنیا و دستور شاهان گیتی شده است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص9). و آن را از قلاید روزگار و مفاخر و مآثر شمرد. (کلیله ایضاً ص125). کشتن شنزبه و یادکردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت. (کلیله ایضاً ص129).
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود به حقیقت مآثر سؤدد.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و آسمان معالی را به محامد و مآثر برافراشتی و مناقب خویش را نجوم ثواقب سپهر ایام گردانیدی. (تاریخ بیهق ص82).
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه... خوض و غور شود... (سندبادنامه ص17). و آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص18). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص7). مزین به مناقب شاهی و محلی به مآثر پادشاهی (سندبادنامه ص250). سلطان روز بروز آثار مآثر و انوار مفاخر او را در تزاید می دید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص397). این مسند جز از بهر آرایش به مآثر و معالی او ننهاده اند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص357). از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص437). و اهل تمیز را اندک از بسیار بود و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص275). میان اقران جنس خویش به انواع محامد و مآثر شهرتی هرچه شایع تر داشته است. (مرزبان نامه ص257). اشارتی راندند که برای تخلید مآثر گزیده و تأیید مفاخر پسندیدهء پادشاه وقت... تاریخی می باید پرداخت. (جهانگشای جوینی). صیت محاسن ایام و لطایف اکرام آل برمک را به خاک افکنده و جراید عواید و دفاتر مآثر آل فرات را به آب فرو داده. (المضاف الی بدایع الازمان ص1). او را(2) آثار عظیم باقی است، در ذکر مآثر او مجلدات پرداخته اند. (تاریخ گزیده).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک.حافظ.
- خورشیدمآثر.؛ رجوع به همین ماده شود.
- ستوده مآثر؛ که آثاری پسندیده دارد :شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقهء ستوده مآثر زیب و زینت درافزود. (حبیب السیر چ1 تهران جزو 4 ص323).
- صفوت مآثر؛ که آثار و نشانه های پاک و خالص و برگزیده دارد : و لوامع خاطر صفوت مآثر ایشان بسان آفتاب. (حبیب السیر ایضاً).
- عالی مآثر.؛ رجوع به همین ماده شود.
- عسا کر نصرت مآثر؛ سپاهی که فتح و فیروزی از پی آنها می آید. (ناظم الاطباء).
- مآثرالعرب؛ مفاخر آنها. (منتهی الارب). مفاخر و مکارم عرب که از آن یاد کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثرة شود.
|| مکرمتهای موروثی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مأثرة شود.
(1) - اردشیر.
(2) - عضدالدوله را.
مآثم.
[مَ ثِ] (ع اِ) گناهها. جِ مَأثَم که مصدر میمی است به معنی اِثْم (غیاث) (آنندراج). جِ مأثم و مَاثَمَة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر از راه مطالبات برخیزند هم ایشان به درجهء مثوبت عفو در رسند و هم ذمت من از قید مآثم آزاد گردد. (مرزبان نامه ص270). رجوع به مأثم شود.
مآجر.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مَأجَر. مکانهای اجاره ای. (فرهنگ فارسی معین) : و بعضی گفته اند که آن همچنان است که ما را مباح کرده اند از مناکح و مآجر در حال غیبت امام. (ترجمهء النهایهء طوسی ج1 ص134).
مآجل.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مَأجَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأجل شود.
مآخذ.
[مَ خِ] (ع اِ) جِ مَأخَذ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مأخذ شود. || دامها. (از اقرب الموارد).
- مآخذالطیر؛ دامها و جز آن که بدان مرغان را صید کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). جاهایی که مرغان را گیرند. (از اقرب الموارد).
مآخیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مُؤَخَّر. (ناظم الاطباء).
- مآخیرالشی ء؛ پسین و آخرین جزو از چیزی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مآدب.
[مَ دِ] (ع اِ) جِ مَأدَبَة و مَأدُبَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مأدبة شود.
مآدیر.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مَأدور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأدور شود.
مآذن.
[مَ ذِ] (ع اِ) جِ مِئذَنَة. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مئذنة شود.
مآرب.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَأرَبَة. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). نیازها. حاجتها :قال هی عصای اتوکؤا علیها و اهش بها علی غنمی و لی فیها مآرب اخری. (قرآن 20/18). دیگری به قوت عقل بر مطالب و مآرب خویش رسیده. (کلیله و دمنه). برادران بعد از استماع پیغام... به تازه رویی رسول را با انجاز(1) مآرب و عطا بازفرستادند. (سلجوقنامهء ظهیری ص13). بعد از انجاح مآرب و مطالب اجازت انصراف فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به مأربة شود.
چالاکتر از عصای موسی
فرخ قلمت گه مآرب.انوری.
(1) - اصل: ایجاز.
مآرین.
[مَ] (ع اِ) جِ مِئران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئران شود.
مآزب.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مِئزاب. (منتهی الارب ذیل ازب). رجوع به مئزاب و مآزیب شود.
مآزر.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مِئزَر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود.
مآزف.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مأزفة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ذیل مأزفة). رجوع به مأزفهء شود.
مآزم.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مَأزِم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأزم شود.
مآزیب.
[مَ] (ع اِ) جِ مِئزاب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ذیل ازب)(1). جِ میزاب. (منتهی الارب ذیل وزب). رجوع به مئزاب و میزاب شود.
(1) - در منتهی الارب ذیل مادهء «ازب»، جمع مئزاب، مآزب آمده است.
مآسد.
[مَ سِ] (ع اِ) جِ مَأسَدَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مآسیق.
[مَ] (ع اِ) جِ میساق. میاسیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به میساق شود.
مآشیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مِئشار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئشار شود.
مآصر.
[مَ صِ] (ع اِ) جِ مَأصِر و مَأصَر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و عامه آن را معاصر، به عین خوانند. (منتهی الارب). رجوع به مأصر شود.
مآقط.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مَأقِط. (اقرب الموارد) : و چند روز در مقاحم آن ملاحم و مبارک آن معارک و مساقط آن مآقط از لطمهء حدود ظبات بر خدود کمات... خون چون صوب انواء و ذوب انداء چکید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص365). و رجوع به مأقط شود.
مآقی.
[مَ] (ع اِ) جِ مأقی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گوشه های چشم از سوی بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اذا اکتحل به... وافقت خشونة العین و تأکل المآقی. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
مآکل.
[مَ کِ] (ع اِ) جِ مَأکَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ مأکل که مصدر میمی است به معنی خوردن و اطلاق این بر مأکول بطریق مجاز است از قبیل اطلاق مصدر بر مفعول چنانکه خلق به معنی مخلوق. (غیاث). چیزهای خوردنی و خوردنیها. (ناظم الاطباء) : شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که... بر خود نهاده است و از مآکل و مطاعم لطیف و دلخواه بر نبات و میوه خوردن اقتصار کرده عاجز آید و... (مرزبان نامه ص224). چه او را در مآکل و ملابس و همهء حالات به علاءالدین مشتبه بایستی زیست. (جهانگشای جوینی).
- مآکل و مشارب؛ خوردنیها و نوشیدنیها. (ناظم الاطباء) : زاهد کسی باشد که او را به آنچه تعلق به دنیا دارد مانند مآکل و مشارب رغبت نبود. (اوصاف الاشراف ص22).
- ملابس و مآکل؛ پوشاکها و خوردنیها. (ناظم الاطباء).
مآکم.
[مَ کِ] (ع اِ) جِ مَأکَم و مأکمة. (منتهی الارب). جِ مَأکَمة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأکمة شود. || در شاهد زیر از ترجمهء تاریخ یمینی به معنی پشته ها و تل ها به کار رفته است(1) : همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص323 و چ شعار ص313).
(1) - در فرهنگهای معتبر مآکم جمع مأکمة و به معنی گوشت پارهء سرسرین... است و به معنی پشته و تل دیده نشد. اکمة و جمع آن اَکَم و آکُم و اَکَمات و اُکُم به معنی پشته و تل آمده است.
مآل.
[مَ] (ع مص) اَول(1). بازگشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آل الیه اولا و مآلاً؛ به سوی او بازگشت. (از اقرب الموارد). || کم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) جای بازگشت. (دهار). مرجع. (اقرب الموارد). جای رجوع و جای بازگشت... این لفظ صیغهء اسم ظرف است از «اول» که بر وزن «قول» است به معنی برگردیدن. (غیاث) (آنندراج). جای رجوع و جای بازگشت و مقصد و مرکز و مآب. (ناظم الاطباء). بازگشتنگاه. بازآمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد انقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبیند انقلاب.
امیرمعزی.
|| نتیجه و انجام و عاقبت و سرانجام و سرگذشت. (ناظم الاطباء). به معنی انجام کار مستعمل است. (غیاث) (آنندراج). نتیجه. (اقرب الموارد). عاقبت امر. پایان کار. فرجام. مقابل حال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون سوی دانا به آمال مآل
گر نباشد شاید از من خند خند.
ناصرخسرو.
به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل. (کلیله و دمنه). اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه به مصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه). و فایدهء حذق و کیاست آن است که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص378). ذکر بهاءالدوله و مآل کار او. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص387).
شاه دید آن اسب را با چشم حال
وان عماد الملک با چشم مآل.مولوی.
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی.حافظ.
- احوال خیرمآل؛ چگونگی و وقایعی که عاقبت و سرانجام آنها به خوبی و خوشی باشد و کیفیات خوش بختانه. (ناظم الاطباء).
- افعال شقامآل؛ کارهایی که نکبت و خواری آورند. (ناظم الاطباء).
- بالمآل؛ سرانجام. عاقبة الامر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بی مآل؛ بی نتیجه و بیهوده. (ناظم الاطباء).
- خیرالمآل؛ خوبی سرانجام. خوشی عاقبت :
شکر یزدان را که روزی کرد از این خدمت مرا
لذت خیرالمآل و راحت حسن المآب.
امیرمعزی.
- ظفرمآل؛ که به پیروزی پایان یابد. که سرانجام آن با پیروزی توأم باشد : رایت ظفرمآل قرین دولت و اقبال به صوب ماوراءالنهر شتابد. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج2 ص179).
- فرخنده مآل؛ که سرانجامی مبارک دارد. که دارای پایانی خوش و مبارک است : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج3 ص323).
- مآل مقال؛ نتیجه کلام. (ناظم الاطباء).
- متحدالمآل.؛ رجوع به همین کلمه و بخشنامه شود.
- نقش بی مآل؛ نوشته های بیفایده و بیهوده. (ناظم الاطباء).
- یاران حقیقت مآل؛ دوستان با صداقت و اخلاص. (ناظم الاطباء).
|| اساس و اصل و بنیاد. (ناظم الاطباء).
(1) - بر وزن قول.
مآلاً.
[مَ لَنْ] (ق) سرانجام. در آخر. بالمآل. عاقبة الامر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مآل اندیش.
[مَ اَ] (نف مرکب)عاقیت اندیش و بابصیرت. (ناظم الاطباء). آخربین. مآل بین. عاقبت بین. دوراندیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مآل اندیشی.
[مَ اَ] (حامص مرکب)عاقبت بینی و دوراندیشی. (آنندراج). عاقبت اندیشی و بصیرت و آگاهی. (ناظم الاطباء). رجوع به مآل اندیش شود.
مآل بین.
[مَ] (نف مرکب) مآل اندیش. آخربین. عاقبت اندیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مآل بینی.
[مَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی مآل بین. مآل اندیشی. عاقبت اندیشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مآلک.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَأْلُک و مَأْلُکَة. (اقرب الموارد). رجوع به مألک و مألکة شود.
مآلة.
[مَ لَ] (ع مص) فربه و سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مآلی.
[مَ] (ع اِ) جِ مِئلاة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مئلاة شود.
مآلی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مآل. (ناظم الاطباء). مربوط به سرانجام و عاقبت امر. موکول به آینده. (کلیات شمس چ فروزانفر، فرهنگ نوادر لغات) :
حالی بر او هر که درآید به سؤالی
آسوده دلی یابد حالی و مآلی.سوزنی.
بخت نقد است شمس تبریزی
او بسم غیر او مآلی باد.
(کلیات شمس چ فروزانفر، فرهنگ نوادر لغات). و رجوع به مآل شود.
مآلیه.
[مَ لی یَ / یِ] (از ع، ص نسبی)منسوب به مآل. (ناظم الاطباء).
- امور مآلیه؛ چیزهای متعلق به آینده از معاش. (ناظم الاطباء).
|| (مص جعلی) دارای مآل بودن. (ناظم الاطباء).
مآمر.
[مَ مِ] (ع اِ) جِ مُؤتَمِر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مؤتمر و مآمیر شود.
مآمیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مُؤتَمِر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مؤتمر و مآمر شود.
مآوب.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مَآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه بینهما ثلاث مآوب؛ یعنی میان آن هر دو مسافت سه منزل است. (منتهی الارب).
مآود.
[مَ وِ] (ع اِ) بلاها. (منتهی الارب) (آنندراج). بلاها و بدبختیها. (ناظم الاطباء). رماه الله بالمآود؛ خدای او را در بلاها افکند. (از ذیل اقرب الموارد).
مآید.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ مُؤیِد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مؤید شود.
ما.
(ضمیر)(1) ضمیر متکلم مع الغیر و بیان آن به جمع و مفرد هر دو آمده است. (آنندراج). کلمهء اشاره که بدان اشاره می کنند به اول شخص جمع از هر نوع. (ناظم الاطباء). ضمیر اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) و آن ضمیر منفصل است، گاه در حالت فاعلی باشد و گاه در حالت مفعولی و گاه در حالت اضافی. (از حاشیهء برهان چ معین). من که با یک تن [ آید ] یا با جمعی دیگر. من و دیگری یا دیگران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.رودکی.
نقل ما خوشهء انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
بوالمثل.
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه.منجیک.
هرچه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر به ساعت تند و خوند.
آغاجی.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر ما خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس).
گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شومتر به بر ما هرآینه.عسجدی.
زی تیر نگه کرد و پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.
ناصرخسرو.
آنچه بر ما می رسد آنهم ز ماست.مولوی.
چو بنیاد ایجاد ما بر فناست
به مرگ کسی شادمانی خطاست.سعدی.
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامهء کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
- ما و من؛ کنایه از خودخواهی و غرور و تکبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است.مولوی.
|| بجای من به کار رود :
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود.فردوسی.
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست.صائب.
یاد آن وقت که ما دل شده را یاری بود
هرکسی را به سر کوی کسی کاری بود.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
صف مژگان تو گر سایه بدریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما.
شیخ العارفین (از آنندراج).
|| گاه در مفرد استعمال شود، برای افادهء تعظیم و تفخیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :اهل جملهء آن ولایت گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). و ما [ سلطان مسعود ] در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم. (تاریخ بیهقی). باد تخت و ملک در سر برادر ما [ یعنی در سر محمد برادر مسعود ] شده بود. (تاریخ بیهقی).
(1) - پهلوی، «اما» amah (ما). پارسی باستان، «اماخم» amaxam. اوستا، «اهماکم» ahmakem. اوراق تورفان، «اماه» amah. پازند، «اما» ema. هندی باستان، «اسمکه» asmaka. اُسِّتی، «مَخ»max. در لهجهء یهودیان ایرانی، «اما» ema. کردی، «مه» me, ma, me. شهمیرزادی و گیلکی، «امه» ama. دزفولی، اومون omun. خوانساری، «هاما» hama. (از حاشیهء برهان چ معین).
ما.
(ع اِ) بمعنی چه و چیست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلمهء استفهام است بمعنی چه چیز است. (غیاث). چه. (ترجمان القرآن). || هرچه و آنچه و چیزی و آنکه. (ناظم الاطباء). اسم موصول است بمعنی آنچه. (غیاث) (آنندراج). هرچه. آنچه. (آنندراج). توضیح: ترکیبهائی از «ما» و «فعل» یا «ظرف» و یا «جار و مجرور» مانند: مازاد. مامضی. ماسوی الله. ماانزل الله. مابقی. مابعد. مابین. ماتحت. ماترک. ماجری. ماحصل. ماحضر. ماخلق الله. مادام. مادون. مازال. مافات. مافوق. ماقال. ماقبل. ماکان. مانحن فیه. ماوراء. مایحتاج. مایکون. مایملک و جز اینها از زبان عربی وارد زبان فارسی شده است. این ترکیبها در عربی جمله و یا رکنی از جمله است لیکن در فارسی بصورت اسم یا صفت یا قید بکار رفته و می رود که در این لغتنامه هویت دستوری آنها براساس قواعد زبان فارسی تعیین شده است. || (اصطلاح نحوی) کلمه ای است که دلالت بر معانی مختلف می نماید: بعضی اسمی و بعضی حرفی. اما «مای اسمی» بر سه قسم است: اول مای معرفه، خواه ناقصه باشد که آنرا مای موصوله نیز گویند و بمعنی «آنچه» میباشد، قوله تعالی: ماعندکم ینفد و ما عندالله باق (قرآن 16/96)؛ و خواه تامه باشد و آن بر دو نوع است: یکی عامه که بمعنی شی ء می باشد و اسمی بر آن مقدم نشود، مانند: قوله تعالی: ان تبدوا الصدقات فنعما هی؛ (قرآن 2/271) ای فنعم الشی ء هی. و دیگر خاصه که اسم بر آن مقدم شده باشد مانند: غسلته غسلا نعما و دققته دقاً نعما؛ ای نعم الغسل و نعم الدق. دوم مای نکره که مجرد از معنی حرف باشد و آن نیز یا ناقصه است و آنرا مای موصوفة نامند که به معنی شی ء است، مانند: مررت بما معجب لک؛ ای بشی ء معجب لک. و یا تامه است و آن در سه باب استعمال می شود: یکی در باب تعجب، مانند ما احسن زیداً و دیگری در باب نعم و بئس، مانند: غسلته غسلا نعما؛ ای نعم شیئاً. و سوم چون ارادهء مبالغه کنند در اخبار از کسی که کاری را بسیار می کند مثل کتابت، مانند: ان زیداً مما ان یکتب؛ یعنی زید آن کسی است که باید کتابت کند. سوم مای نکره که متضمن معنی حرف بود و آن بر دو نوع است: یکی «ما» استفهامیه به معنی چیست، مانند، ما هی، یعنی چیست، آن و ما لونها، یعنی چیست رنگ آن. و دیگری مای شرطیه که بر دو نوع است: «ما» شرطیهء غیرزمانیه بمعنی هرچه، مانند: ماتفعلوا من خیر یعلمه الله (قرآن 2/197). و نیز مانند: ما ننسخ من آیة (قرآن 2/106). و «ما» شرطیهء زمانیه بمعنی هرچه، مانند: فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم (قرآن 9/7). و در این صورت هرگاه مجرور واقع شود غالباً الف آنرا حذف می کنند و فتحه بجای آن قرار دهند، مانند: فیمَ و الامَ و بمَ و عَلامَ و حَتّامَ و عَمَّ. و اما مای حرفی نیز بر چند قسم است: اول مای نافیه بمعنی لیس و لا و لم. در این صورت هرگاه بر جملهء اسمیه داخل شود بیشتر به آن عمل لیس می دهند، مانند: ما هذا بشراً (قرلن 12/31). و ماهن امهاتهم (قرآن 58/2). و اگر بر جملهء فعلیه داخل گردد عمل نمی کند، مانند: ما تنفقون الاابتغاء وجه الله (قرآن 2/272). دوم مای مصدریه غیر زمانیه، مانند: عزیز علیه ماعنتم (قرآن 9/128). و مانند: و ضاقت علیهم الارض بمارحبت (قرآن 9/118). و یا زمانیه مانند: مادمت حیا (قرآن 19/31). سوم مای زائده که بر دو نوع است: کافه و غیر کافه. اما مای کافه یا کافه از عمل رفع است و متصل نمی شود مگر به فعل قل و کثر و طال. و یا کافهء از عمل رفع و نصب است و متصل می شود به اِنّ و اخوات آن، و یا کافهء از عمل جر است و متصل می شود به حروف جاره مانند باء و من و کاف و رُب و به ظروف مانند بعد و بین و حیث و اذ. اما مای غیر کافه، یا عوض است یا غیرعوض و مای غیر کافهء عوض در دو موقع استعمال می شود: یکی مثل: اما انت منطلقاً انطلقت که اصل آن انطلقت لان کنت منطلقاً است و حرف جار و کان را حذف کرده اند و به عوض آن «ما» را آورده اند. و دیگری مانند افعل هذا اما لا که اصل آن ان کنت لاتفعل غیره بوده است. و مای غیر کافه غیر عوض مانند شتان ما زید و عمرو. و مانند لیتما زید قائم. و مانند: ایاما تدعوا (قرآن 17/110). و مانند: اینما تکونوا. و مانند ایما الاجلین قضیت (قرآن 28/28). و مانند: اینما تکونوا یدرککم الموت (قرآن 4/78). و مانند: حتی اذا ما جآؤها شهد علیهم سمعهم (قرآن 41/20). و نیز از اقسام مای زائده مای تأکید است به معنی چندانکه، مانند: مادامت السموات (قرآن 11/107). و الارض؛ یعنی چندانکه بپاید آسمانها و زمین. و دیگری مای تفخیم است، مانند: القارعة ما القارعة (قرآن 101/1 و 2)؛ یعنی قیامت و چه قیامت. (از ناظم الاطباء و منتهی الارب و اقرب الموارد).
ما.
(ع اِ) لغتی است در ماء. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به ماء شود.
ماء .
(ع اِ) (از «م وه») آب که می آشامند. ج، امواه و میاه. (ناظم الاطباء). آب. همزه در آن بدل از هاء است؛ ماءة و ماه مثل آن. اصل آن موه [ مَ وَ / مُ وَ ] و مُوَیهَة مصغر آن. یقال عندی مویه و مویهة. ماءة مؤنث آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). آب. (ترجمان القرآن). ماءة. ماه. آب. ج، امواه و میاه. (مهذب الاسماء). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است. اصل کلمه مَوَه است و واو به سبب متحرک بودنش بعد از فتحه به الف قلب شده است و هاء به همزه بدل شده و اسقنی ما به قصر هم شنیده شده است. مصغر آن مُوَیه و نسبت به آن مائی و ماوی و جمع آن میاه و امواه است و بسا که امواء نیز گویند. (از اقرب الموارد) :
پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین.مولوی.
- ماءالاجام؛ آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
- ماءالاسنان.؛ رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصفر.؛ رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصول.؛ رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالبحر؛ آب دریا. و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
- ماءالبهرامج؛ عرق بیدمشک. و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
- ماءُالثَّلج؛ برفاب: فلیحذر ان یشرب علیه [ علی العنب ] ماءالثلج. (ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالجبن؛ پنیرآب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آب پنیر. و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
- ماءالجمة؛ به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. (تحفه).
- ماءالحصرم؛ آب غوره. (یادداشت مؤلف).
- ماءالحمات؛ آبهای گرم زاجی و شبی و نوشادری و کبریتی و بورقی. (تحفه).
- ماءالحیات؛ ماءالحیوة. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالخلاف؛ عرق بید است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به خلاف شود.
- ماءالرماد.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزجاج.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزفتی؛ آبی است که از معدن زفت و قیر خیزد. (تحفهء حکیم مؤمن).
- ماءالزهر.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالسماء؛ آب باران. (ناظم الاطباء).
- ماءالشعیر.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالظهر؛ منی. (ناظم الاطباء).
- ماءالعسل؛ سرکنگبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به سرکنگبین شود.
- ماءالعنب؛ شراب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صحبت ماءالعنب مایهء نارالله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن.
خاقانی.
- ماءالعین؛ آب چشم. آب آوردگی چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آب چشمه. (ناظم الاطباء).
- ماءالفضة.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقداح.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقراطن.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقطر؛ آبی است که از کوزهء سفال ترشح کند. (تحفهء حکیم مؤمن).
-ماءالکافور؛ آبی که از درخت کافور ترابد چون با تیغی یا کاردی آنرا چاک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالکبریتی؛ آبی است که از زمین گوگرددار آید. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به همین کتاب شود.
- ماءاللحم.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالمستعمل؛ هر آبی که بدان حدث زایل شود یا بر وجه تقرب در بدن استعمال شود. (از تعریفات جرجانی).
-ماءالمطلق؛ آبی که بر اصل خلقتش باقی بماند و با نجاست آمیخته نشود و مایع طاهر دیگری بر آن غلبه نکند. (تعریفات جرجانی). مقابل ماء مضاف.
- ماءالمعادن؛ آبی که از معدن مس خیزد یا مس تفته در او انداخته باشند. (تحفهء حکیم مؤمن).
- ماءالنخالة؛ سبوس را در آب ریزند و سخت بشورانند، سپس صافی کنند و بجوشانند تا ستبر شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالنون؛ آب ماهی نمکسود. (از تحفهء حکیم مؤمن) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالورد.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- ماء حمیم؛ آب گرم. (از منتهی الارب) :
شعر من ماء مَعین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین.
منوچهری.
- ماء زلال یا ماء قراح و یا ماء صافی؛ آب بی آمیغ و خالص. (ناظم الاطباء).
- ماء مبارک؛ در تداول اطباء عراق، ماءالشعیر. (از نوروزنامه). ماءالشعیر. (یادداشت مؤلف). آب جو. جوآب. رجوع به ماءالشعیر و آب جو شود.
- ماء مَعین.؛ رجوع به همین مدخل شود.
-ماء منی.؛ (ناظم الاطباء).
- ماء ذکر؛ منی. (ناظم الاطباء).
|| آب میوه جات. (ناظم الاطباء). || تازگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماءالوجه و ماءالشباب و غیرهما، یعنی رونق و نضارت آنها. (از اقرب الموارد). رونق و صفای روی. || تابانی شمشیر. || عرق مقطر. (ناظم الاطباء).
ماء .
(ع ص) رجل ماء؛ ای کثیر ماءالقلب. (از منتهی الارب). مرد رقیق القلب. (ناظم الاطباء).
ماءالاسنان.
[ئُلْ اَ] (ع اِ مرکب) مینای دندان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :ذهاب ماءالاسنان. (قانون ابوعلی سینا، کتاب سیم چ تهران ص100).
ماءالاصفر.
[ئَلْ اَ فَ] (ع اِ مرکب) صفرائی که به طریق ادرار دفع شود. (بحر الجواهر). صفرا. زرد آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماءالاصول.
[ئَلْ اُ] (ع اِ مرکب) مایعی دارویی است که ظاهراً از بیخ نباتی چند گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دارویی که از بیخ و تخم و روغن گیاهان تهیه می شده و در معالجهء صداع بکار می رفته است. در هدایة المتعلمین فی الطب در باب صداع آمده است : و بود که سبب دردسر بخارات گرم بود... علاج این بیماری چنان بود که... و الا ماءالاصول بخورد... و صفت ماء الاصول: بگیرد کرفس و تخم رازیانه و... صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی طریقهء ساختن این دارو را چنین آورده است: بگیرند پوست بیخ کرفس و پوست بیخ بادیان از هریکی ده درم، تخم بادیان و تخم کرفس از هریکی پنج درم و نانخواه و انیسون از هریکی چهار درم، سنبل و اذخر و گل سرخ از هریکی سه درم، همه را در ده من آب بپزند تا به نیمه باز آید و بپالایند، شربت از سی درم تا چهل درم با سه درم روغن بادام تلخ و شیرین نیمانیم. (ذخیرهء خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هدایة المتعلمین چ جلال متینی چ دانشگاه مشهد ص228 شود.
ماءالحیات.
[ئُلْ حَ] (ع اِ مرکب)ماءالحیوة. شرابی که در آن انواع ادویهء حار چون دارچینی و فلفل و جز آن بکار برند و آن نهایت مست کننده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی شراب که در آن سیب و گلابی و ادویهء حاره چون بیخ جوز و زنجبیل و دارچین کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آب زندگانی. منکو. || نام دارویی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماءالحیوة شود.
ماءالحیوة.
[ئُلْ حَ یا] (ع اِ مرکب) آب حیات. (غیاث). آب زندگانی. (ناظم الاطباء).
ماءالرماد.
[ئُرْ رَ] (ع اِ مرکب) آب خاکستر است و اختلاف قوت آن به اختلاط اصل اوست چه آب خاکستر یتوعات و اشجار حاره قویتر می باشد. (تحفه حکیم مؤمن).
ماءالزجاج.
[ئُزْ زُ] (ع اِ مرکب) مسحقونیا. (فهرست مخزن الادویه) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبدالقواریر. کف آبگینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفی که چون شیشه را ذوب کنند در بالای آن پدید می آید. (ناظم الاطباء).
ماءالزهر.
[ئُزْ زَ] (ع اِ مرکب) به لغت مصری ماءالقداح است. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به ماءالقداح شود.
ماء السماء .
[ئُسْ سَ] (اِخ) مادر منذربن امری ء القیس الثالث بن النعمان الاسود اللحمی، یکی از ملوک عرب و او را برای صفای جمال و حسن طلعت این لقب داده اند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعلام زرکلی چ2 ج8 ص225 شود.
ماءالسماء .
[ئُسْ سَ] (اِخ) عامربن حارثة الغطریف الازدی از یعرب، امیر غسانی و بسبب جودش وی را ماءالسماء لقب داده اند. از یمن مهاجرت کرد و در بادیة الشام ساکن شد و فرزندانش را بنی ماءالسماء نامیدند. (از الاعلام زرکلی).
ماءالشعیر.
[ئُشْ شَ] (ع اِ مرکب). ماشعیر. (از الابنیه). آب جو. کوشاب. (ناظم الاطباء). کشکاب. جوآب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب مقشر مطبوخ جو بحدی که مهرا پخته شده باشد. (تحفهء حکیم مؤمن). || داروئی که از مطبوخ جو حاصل کنند و به بیمار دهند. (منتهی الارب). آب که در آن جو پوست کندهء نیم خرد ریزند و جوشانند و در طب بکار است. قسمی از آن را مُحَمَّص گویند و آن از جو پوست کنده به آب پخته بدست آید و قسمی از آن را مُدَبَّر گویند و آن ماءالشعیری است که با طبخ عناب سپستان و امثال آن آمیزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب که در آن جو ریزند و جوشانند و نشاندن تشنگی را در بعضی بیماریها چون حمی محرقه بدان کنند. ماء مبارک. (نوروزنامه). و نیز در بیماری دموی و صفراوی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه). و رجوع به ترکیب ماء مبارک ذیل معنی اول ماء در همین لغت نامه شود.
ماءالفضة.
[ئُلْ فِضْ ضَ] (ع اِ مرکب)جوهر شوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیزاب. اسید نیتریک. (لغت نامه ذیل جوهر شوره). رجوع به جوهر شوره و تیزاب شود.
ماءالقداح.
[ئُلْ قَدْ دا] (ع اِ مرکب) عرق شکوفهء نارنج است و عرق بهار گویند. (تحفهء حکیم مؤمن).
ماءالقراطن.
[ئُلْ قَ طُ] (ع اِ مرکب) مالی قراطن است و نزد بعضی اسم حندیقون است. (تحفهء حکیم مؤمن). || شرابی است که به یونانی حندیقون گویند. (مفردات ابن بیطار). صاحب منهاج گوید که از خمرهای مثلث بود و از عسل و داروهای گرم سازند. صاحب جامع گوید ماءالعسل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفردات ابن بیطار و حندیقون شود.
ماءاللحم.
[ئُلْ لَ] (ع اِ مرکب) به اصطلاح اطبا آبی باشد که بعضی داروها و گوشت حیوان در آن انداخته بطریق عرق کشند. (آنندراج). عرقی است که از گوشتها گیرند. (تحفهء حکیم مؤمن). آبی که با قرع و انبیق از گوشت حاصل کنند نه آبی که از جوشانیدن گوشت در آب حاصل شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به اصطلاح لوطیان آب منی بود. (از آنندراج).
ماءالورد.
[ئُلْ وَ] (ع اِ مرکب) گلاب که عرق گل باشد. (غیاث) (آنندراج). گلاب. (از منتهی الارب) (دهار). ماورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از الابنیه). به پارسی گلاب گویند، نیکوترین آن تیزبوی بود و به طعم تلخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماءورد و ماورد شود.
مائئة.
[ءِ ءَ] (ع اِ) گربه. مائیَّة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مائیَّة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مائیة شود.
مائت.
[ءِ] (ع ص) میرنده که به مردن نزدیک گشته. (منتهی الارب). میرنده. (غیاث) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || موت مائت؛ مرگ سخت. کلیل لائل من لفظ ما یؤکد به. (منتهی الارب). مرگ شدید. (از اقرب الموارد).
مائتان.
[مِ ءَ] (ع عدد، اِ) به صیغهء تثنیه، دویست. دوصد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مائة و مائتین شود.
مائتین.
[مِ ءَ تَ] (ع عدد، اِ) لفظ عربی است به معنی دو صد، چرا که تثنیهء مائة است که به معنی صد باشد. (غیاث). صد. (آنندراج) : در سنهء اربع و اربعین و مائتین به عهد متوکل خلیفهء عباسی به زلزله خراب شد(1). (نزهة القلوب). || به اصطلاح موسیقیان عجم یکی از اصول موسیقی است. (غیاث). نام اصولی از موسیقی چنانکه از الهامیهء ملاطغرا به وضوح می پیوندد. (آنندراج).
(1) - تبریز.
مائج.
[ءِ] (ع ص) هرچیز که موج از دریا بیرون اندازد. || طوفانی. (ناظم الاطباء) :سلطان چون فحل هائج و بحر مائج دودسته شمشیر می زد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص286).
ماءجان.
(اِخ) نهری که از وسط مرو می گذشته است. (از معجم البلدان).
مائح.
[ءِ] (ع ص) (از «م ی ح») فروشونده به تک چاه جهت آب. ج، ماحَة. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در تک چاه شود تا دول را آب کند. ج، ماحة. (ناظم الاطباء).
مائدات.
[ءِ] (ع اِ) جِ مائدة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به مائدة شود.
مائدة.
[ءِ دَ] (ع اِ) (از «م ی د») خوانی که بر وی طعام باشد. ج، مائدات و موائد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خوان آراسته. (ترجمان القرآن). خوان آراسته به طعام، فاذا لم یکن علیه طعام فهی خوان. (منتهی الارب). خوان پر از طعام و نعمت. (آنندراج) (غیاث) :اذ قال الحواریون یا عیسی ابن مریم هل یستطیع ربک ان ینزل علینا مائدة(1) من السماء... (قرآن 5/112).
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وان چنان چون بر غلاف زر سیمین گوشوار.
منوچهری.
پس گفت: «... اللهم ربنا انزل علینا مائدة(2) من السماء تکون لنا عیداً لاوّلنا...»؛(3) بارخدایا ما را از آسمان خوانی فرست. (قصص الانبیاء ص206).
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم.خاقانی.
هرکجا جبریل سازد مائده
زشت باشد میهمان دیو لعین.خاقانی.
مائده(4) از آسمان شد عائده
چونکه گفت انزل علینا مائده(5).مولوی.
مائده(6) از آسمان درمی رسید
بی شرا و بیع و بی گفت و شنید.مولوی.
- مائدهء خرگهی؛ نعیم بهشت. نعیم آسمانی. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
آنچه درین مائدهء خرگهی است
کاسهء آلوده و خوان تهی است.نظامی.
|| خوردنی و طعام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طعام. (اقرب الموارد) :
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا.
خاقانی.
بهر خواص ترا مائده خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و درده صلا.
خاقانی.
کم خور خاقانیا مائدهء دهر از آنک
نیست ابا خوش گوار هست ترش میزبان.
شعلهء رأی تو باد عاقلهء مهر و ماه
فضلهء خوان تو باد مائدهء انس و جان.
خاقانی.
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز.نظامی.
نبود آن دشنام او بی فایده
نبود آن مهمانیش بی مائده(7).مولوی.
دست طمع ز مائدهء چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم.
صائب.
|| دائره ای از زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مائدات و موائد. (اقرب الموارد). زمین دایر، ضد زمین بایر. (ناظم الاطباء). || طعامی که از آسمان نازل شود. (از منتهی الارب). نعیم. نعمت. (از ناظم الاطباء).
(1) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
(2) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
(3) - قرآن 5/114.
(4) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
(5) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
(6) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
(7) - بمعنی آخر نیز تواند بود.
مائدة.
[ءِ دَ] (اِخ) سورهء پنجمین از قرآن کریم، مدنیه، و آن صد و بیست آیت است، پس از نساء و پیش از انعام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مائده آرا.
[ءِ دَ / دِ] (نف مرکب)آرایش دهندهء خوان. آنچه سفره را زینت بخشد :
خوان غم را پر طاوس مگس ران بچه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشائید.خاقانی.
مائده افکن.
[ءِ دَ / دِ اَ کَ] (نف مرکب) که سفره را بگستراند. که خوان را پهن کند. سفره نه :
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم.خاقانی.
رجوع به مائده نه شود.
مائده سالار.
[ءِ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) سفره چی را گویند و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. (برهان) (آنندراج). سفره چی و چاشنی گیر. مائده نه. (ناظم الاطباء). خوانسالار :
تا هشت بهشت آمد یک مائدهء بزمت
شد مائده سالارت سالار همه عالم.خاقانی.
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب.
خاقانی.
مائده نه.
[ءِ دَ / دِ نِهْ] (نف مرکب)مائده سالار است که سفره چی باشد. (برهان) (از آنندراج). مائده افکن. و رجوع به مائده سالار و مائده افکن شود.
مائر.
[ءِ] (ع ص) خواربارآور. ج، میار، میارة. (از اقرب الموارد). || سهم مائر؛ تیر سبک درگذرنده و درآینده در اجسام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مائرات.
[ءِ] (ع ص، اِ) خونها. (منتهی الارب). جِ مائرة. (ناظم الاطباء).
مائس.
[ءِ] (ع ص) مایس. رجوع به مایس شود.
مائع.
[ءِ] (ع ص، اِ) رجوع به مایع شود.
ماء فرس.
[ءِ فَ رَ] (اِخ) جایگاهی است. عقبة بن عامر به اینجا فرود آمده بود. تشنگی به قوم عقبة غلبه کرد. عقبة بنای نماز و دعا گذارد و اسب در پشت سر وی مشغول جستجو بود. ناگاه در جایی آب برآمد و حیوان شروع به مکیدن آن کرد و چون مردم آگاه شدند کندن آغاز کردند و از هفتاد جای آب برآمد و همه سیراب شدند و این نام از این جهت به آن جایگاه دادند. (از معجم البلدان).
مائق.
[ءِ] (ع ص) رجوع به مایق شود.
مائل.
[ءِ] (ع ص) مایل. چفسان. زنی که خمان و چمان رود از ناز و گردنکشی، یا مائل است از طاعت خدای و آنچه او را لازم است از حفظ فروج، یا شانه میلاء می کند که کراهت دارد، یا مایل است بسوی بدی و فساد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ج، مائلات. و رجوع به مائله و مایله و مایل شود.
مائلات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ مائلة. (از منتهی الارب). رجوع به مائلة شود.
مائلة.
[ءِ لَ] (ع ص) رجوع به مایلة و مائل شود.
ماء معین.
[ءِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)آب روان. (از منتهی الارب). آب روان روشن و پاک. (ناظم الاطباء، ذیل «معین»). آب روان و پاک. (فرهنگ فارسی معین، ذیل «ماء») :
ز کافور و از مشک و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین.فردوسی.
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهء شیر و ماء معین.فردوسی.
ایا سپهر ادب را دل تو چشمهء روز
ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین.فرخی.
یکی ماء معین آمد، دگر عین الیقین آمد
سیم حبل المتین آمد، چهارم عروة الوثقی.
منوچهری.
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین.
منوچهری.
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب صاف چو ماء معین.
منوچهری.
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین.ناصرخسرو.
گر تو درو گرسنه و تشنه ای
مرغ مسمن خور و ماء معین.ناصرخسرو.
گر ره خدمت نجست بنده عجب نیست زانک
گرگ گزیده نخواست چشمهء ماء معین.
خاقانی.
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیده ای که ز ماء معین گریخت.
خاقانی.
گل برآرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین.مولوی.
فائدهء دیگر که هر خشتی کز این
برکنم، آیم سوی ماء معین.مولوی.
گر رسد جذبهء خدا ماء معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین.مولوی.
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید
کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را.
سعدی.
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهرمذابم بده که ماء معین است.سعدی.
ماامکن.
[اَ کَ] (ع ق مرکب) حتی المقدور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لایتعرض [ ضعیف المعده ] للجود و الغضاریف ماامکن. (ابن بیطار یادداشت ایضاً).
مائن.
[ءِ] (ع ص) دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث). کاذب. دروغزن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مؤنت کشنده و بار کشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سورتهای قرآن که هریک کمابیش صد آیت است چون یونس و هود و یوسف و بنی اسرائیل و کهف و مانند آن. و این مأخوذ است از قول رسول: اعطیت مکان الزبور المائن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مائن اس.
[] (اِ) به هندی ثمرة الطرفاست. (فهرست مخزن الادویة). و رجوع به مائی شود.
ما انزل الله.
[اَ زَ لَلْ لاه] (ع اِ مرکب) آنچه خدای تعالی فرستاده است از کتاب و احکام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماءورد.
[وَ] (ع اِ مرکب) ماءالورد. گلاب. (تحفهء حکیم مؤمن) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماورد. (الابنیه). رجوع به ماءالورد و گلاب شود.
ماءة.
[ءَ] (ع ص) امرأة ماءة؛ زن سخن چین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ماءة.
[ءَ] (ع اِ) آب. (از منتهی الارب). مؤنث ماء. (منتهی الارب، ذیل ماء). رجوع به ماء شود.
مائة.
[مِ ءَ](1) (ع عدد، ص، اِ) صد. ده تا ده. (از اقرب الموارد). علامه قزوینی آرد: «مائة» باید نوشت کما فی اللسان و... نه «مایة»... (یادداشتهای قزوینی ج7 ص32 و 33). به معنی صد و اصل آن «مأی» است و «هاء» عوض از «یاء» می باشد. (آنندراج). صد. (ترجمان القرآن). و رجوع به مادهء قبل و بعد شود.
- مائة آلاف؛ صدهزار. یک لک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| قرن. صده. سده: مائهء هجدهم میلادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در منتهی الارب ذیل «م ء ی» به صورت «مأة» آمده. در اینجا الف در ترتیب الفبائی به شمار نیامده است و رجوع به مادهء قبل و بعد شود.
مائی.
[ئی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ماء، یعنی آبی و آبکی و آبدار. (منتهی الارب). بمعنی آبی منسوب به آب. (آنندراج). منسوب به ماء که یکی از عناصر چهارگانه به عقیدهء متقدمان بود :
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری.
منوچهری.
هستند جز تو اینجا استاد شاعران خود
با لفظهای مائی با طبعهای ناری.منوچهری.
- شکل مائی؛ از مجسمات، جسمی است که محیط است بر آن بیست مثلث متساویة الاضلاع والزوایا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| منسوب به «ما» یعنی کدامین. (ناظم الاطباء).
مائی.
(اِ) به هندی ثمرة الطرفاست. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مائن اس شود.
مائی.
(حامص) کبر. عجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خودپرستی. (منتهی الارب).
- مائی و منی؛ خودپرستی و تکبر. (منتهی الارب). عجب و غرور و کبر. (آنندراج). تفاخر به خانواده و به خود کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شوکت و صولت مائی و منی به حیثیتی میراند که در بوق ترکی نمی گنجید. (ترجمهء محاسن اصفهان).
در بحر مائی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی.حافظ.
مائی.
(ص نسبی) منسوب به مای که به احکام نجوم و جادوگری مشهورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین برشد(1) چون مردم مائی.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اخترشمران رومی و یونانی و مائی.خاقانی.
و رجوع به دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ذیل ص447 شود.
(1) - در دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص97 : درشد.
مائیت.
[ئی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)ماهیت. (ناظم الاطباء). سؤال از حقیقت شی ء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماهیت شود.
مائیت.
[ئی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)مائیة. روانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ازش [ از انگور پرنیان و کلنجری ]بسیار بتوان خورد بسبب مائیتی که در اوست. (چهارمقالهء نظامی عروضی). || در صفت احجار کریمه بمعنی رونق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجر یراد به عندالاطلاق جوهر کل جسم جماد سواء کانت فیه مائیة کالیاقوت او لا. (تذکرهء داود ضریر انطاکی).
مائین.
(اِخ) شهری است از اعمال فارس از نواحی شیراز. (معجم البلدان).
مائین.
[مِئین] (ع عدد، ص، اِ)(1) به معنی صدها. این جمع مائة است به حذف تای فوقانی. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مئین شود.
(1) - الف در این کلمه به تلفظ نیاید و در ترتیب الفبائی هم مراعات نگردید.
مائیة.
[ئی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مائیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مائیت شود. || (ص نسبی) منسوب به ماء.
- حروف مائیة؛ هفت حرفند و عبارتند از: ج، ز، ک، س، ر، خ، غ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) آبی که میان ثرب و صفاق گرد شود چنانکه در استسقای زقی، یا بین خلل اعضا پیدا شود چنانکه در استسقای لحمی. (از بحرالجواهر).
مائیة.
[یَ / ئی یَ] (ع اِ) مائئة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مائئة شود.
مابازاء .
[بِ اِ] (ع اِ مرکب) در مقابل. در برابر. بجای.
ماباقی.
(از ع، اِ مرکب) باقیمانده و بازمانده. (ناظم الاطباء). مابقی. رجوع به مابقی شود.
مابرسام.
[بَ] (اِخ) از قرای مرو است و میم سامش خوانند و در چهار فرسخی شهر نامبرده واقع شده است. (از معجم البلدان).
مابرسامی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب است به مابرسام از قراء مرو، در چهارفرسخی این شهر. (از الانساب سمعانی).
مابعد.
[بَ] (ع اِ مرکب) پس از آن. سپس آن. (ناظم الاطباء). مقابل ماقبل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مابعدالطبیعة(1)؛ چیزی که سوای طبیعت است یعنی علم الهی. (آنندراج) (غیاث). علم اعلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نزد قدما یکی از شعب حکمت نظری که اصول آن علم الهی و فلسفهء اولی و فروع آن معرفت نبوت و امامت و معاد است. ارسطو این بخش از حکمت را پس از علم طبیعت (فیزیک) قرار داد و آن را متافیزیک یعنی بعد از فیزیک نامید و سپس این نام بر این علم اطلاق شد. (از فرهنگ فارسی معین). ماوراءالطبیعه. رجوع به ماوراءالطبیعه شود.
,(فرانسوی)
(1) - Metaphysique .(انگلیسی)Metaphysics
مابقا.
[بَ] (ع اِ مرکب) مابقی. آنچه از چیزی باقی مانده باشد. || بمعنی پس خورده نیز مستعمل است. (غیاث). رجوع به مابقی شود.
مابقی.
[بَ] (ع اِ مرکب) مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.فرخی.
والا رضی دولت و زیبا کمال دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی.
مختاری.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.نظامی.
مابنح جراباس.
[] (اِخ) منزلی است (به تغزغز) و اندر وی آبی است بزرگ و گیاه بسیار. (حدود العالم چ دانشگاه ص78).
مابه الابتهاج.
[بِ هِلْ اِ تِ] (ع اِ مرکب)(1)چیزی که در آن سرور و شادمانی باشد. (آنندراج). آنچه که بهجت و شادمانی آورد. (ناظم الاطباء).
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مابه الاحتیاج.
[بِ هِلْ اِ] (ع اِ مرکب)هرچه بدان محتاج باشند. (ناظم الاطباء).
مابه الاختلاف.
[بِ هِلْ اِ تِ] (ع اِ مرکب)(1) آنچه که مایهء دوگانگی و جدائی و عدم موافقت دو چیز گردد. مایهء کشمکش. علت منازعة.
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مابه الامتیاز.
[بِ هِلْ اِ] (ع اِ مرکب)(1) فرق. آنچه که موجب تفاوت و تمایز چیزی از چیز دیگر گردد.
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مابه التفاوت.
[بِ هِتْ تَ وُ] (ع اِ مرکب)(1)آنچه که موجب فرق و دوری و جدائی دو چیز از یکدیگر گردد.
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مابهشتان.
[] (اِ) غار. در تذکرهء داود ضریر انطاکی آمده است: غار را به یونانی دانیمو گویند و به فارسی مابهشتان نامند و نیز آنرا رند خوانند. و آن درختی است که نزد یونانیان محترم بوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مابیژناباد.
[ ](اِخ) ظاهراً قریه ای است به حوالی خواف و از آنجاست الحکیم ناصرالهرمزدی المابیژ نابادی. در تاریخ سیستان در ذکر احوال شاه محمود آمده است: و شاه معظم رکن الدین محمود از سیستان به خشم برفت و عزیمت مابیژناباد(1) کرد و آنجا رفت. (تاریخ سیستان چ بهار ص409). مصحح تتمه صوان الحکمة در ذیل کلمهء مابیژنابادی پس از آنکه صورتهای مختلف این کلمه را نشان می دهد آرد : برای مابژناباد که ظاهراً از محال خواف بود... (تتمهء صوان الحکمة حاشیهء ص158).
(1) - مرحوم بهار در حاشیهء همین صفحه آرند: کذا فی الاصل، و در احیاء الملوک ورق ب 39 بیژن آباد. و ممکن است «مژناباد» باشد، چه هم امروز در خواف بلوک معتبریست و باین نام خوانده می شود - و از فحوای مطالب بعد معلوم می دارد که شاهزاده بسوی خواف رهسپار بوده است. -(انتهی).
ماپروین.
[پَرْ] (اِ مرکب) مخفف ماه پروین است و آن بیخی باشد که دفع سموم و زهر عقرب و مار کند و آنرا به عربی جدوار خوانند. (برهان). مخفف ماه پروین و آن بیخ گیاهی است که دفع سموم کند بنفش آن معتبر باشد و آن را ژدوار نیز گویند و جدوار معرب آن است. (آنندراج). بیخ گیاهی است که دفع سموم کند... و آنرا... ماه پرپین و ماه پروین نیز گویند و به تازی جدوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری) :
نیست جدوار غیر ماپروین
که ملطف بود چو بوزیدان.
یوسفی طبیب (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به ماه پروین شود.
مات.
(ص، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است. ظاهراً لفظ مات در اصل صیغهء ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث) (آنندراج). گرفتاری شاه شطرنج. (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهء احوال دان ماست.خاقانی.
اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست.
عطار.
- برد و مات؛ برد و باخت. پیروزی و شکست :
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات.
مولوی.
|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است :
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات.
مولوی.
|| حیران. سرگردان. سراسیمه. سرگشته. مشوش. مضطرب. مغلوب. منهزم. بیچاره. (ناظم الاطباء). مدهوش. متحیر. مبهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات بردن کسی را؛ حیران شدن. سرگردان شدن. خیره ماندن.
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به -کسی نگاه کردن؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن. نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات جمال کسی شدن؛ محو جمال او گشتن. مبهوت شدن در زیبائی کسی.
- مات زدن به روی کسی؛ مات مات به کسی نگاه کردن.
مات.
(ص) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست. || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مات.
(از ع، اِمص) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت) مردن. رجوع به موت شود.
- مات و فات.؛ رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
ماتح.
[تِ] (ع ص) آب کشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آب کشنده از چاه. (ناظم الاطباء). آبکش. آنکه آب از چاه و جز آن کشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتحت.
[تَ] (ع اِ مرکب)(1) مادون. آنچه در زیر باشد مقابل مافوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کون. نشیمن. دُبُر. اِست. مقعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
ماتخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) هر خانه از شطرنج که در آن شاه مات شود. ماتگه :
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان.
خاقانی.
بیچاره آدمی که فرومانده است سخت
در ماتخانهء قدر و ششدر قضا.عطار.
ماترک.
[تَ رَ] (ع اِ مرکب)(1) برجای مانده. آنچه مرده بجای ماند. ترکه. مرده ریگ. میراث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مرده ریگ و میراث و ماترک در ردیف خود شود.
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
ماترنگ.
[تُ / تِ رِ / رَ] (اِ) مارمولک. چلپاسه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه را گویند و بعضی گویند سام ابرص است که نوعی از چلپاسه باشد. چون شکم او را بشکافند و بر گزندگی عقرب نهند در ساعت درد ساکن شود. (برهان). گلباسو و جلباسه معرب آن است. (آنندراج). چلپاسه و قسمی از آن که به تازی سام ابرص گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به چلپاسه و سام ابرص و مارمولک شود.
ماتریالیسم.
[تِرْ] (فرانسوی، اِ)(1) نظریه و مکتب فلسفی است که دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبدأ و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیدهء ماده است و درک خاصیت مادهء تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد. (از فرهنگ فارسی معین).
- ماتریالیسم تاریخی(2)؛ ماتریالیسم تاریخی عبارت است از بسط و توسعهء اصول ماتریالیسم دیالکتیک به بررسی زندگی اجتماعی. تطبیق اصول ماتریالیسم دیالکتیک بر پدیده های زندگی اجتماعی و بررسی جامعه و تاریخ آن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماتریالیسم دیالکتیک(3)؛ ماتریالیسم دیالکتیک برخلاف ماتریالیسم مکانیست، روح و طبیعت را یک مجموع اصلی می شمارد و تفکر و درک را نتیجهء تکامل تدریجی و جهش کیفی ماده و محصول مادهء تکامل یافته یعنی مغز می داند. (فرهنگ فارسی معین).
- ماتریالیسم مکانیست(4)؛ مکتبهای گوناگون فلسفهء ماتریالیسم تا دوران مارکس و انگلس را ماتریالیسم مکانیست می نامند زیرا آنها حرکت پدیده ها را ساده و مکانیستی می پنداشتند و تغییرات جهشی و کیفی پدیده ها و روابط و تأثیرات متقابل آنها را در نظر نمی گرفتند چون مارکس و انگلس ماتریالیسم را از شکل مکانیستی درآورده و آن را به قالب دیالکتیکی ریختند از اینرو ماتریالیسم مارکس و انگلس و پیروان آنها را ماتریالیسم دیالکتیک می خوانند. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Materialisme.
(2) - Le materialisme historique.
(3) - Le materialisme dialectique.
(4) - Le materialisme mecaniste.
ماتریت.
[تُ] (اِخ) لغتی است در ماترید که محله ای است به سمرقند. (تاج العروس). نام محله ای به سمرقند و آنرا ماترید نیز خوانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماترید شود.
ماتریتی.
[تُ] (ص نسبی) منسوب به ماتریت که محله ای است در حایط سمرقند. (الانساب سمعانی).
ماتریتیه.
[تُ ری یَ] (اِخ) ماتریدیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماتریدیه شود.
ماترید.
[تُ] (اِخ) دهی است در بخارا و از آن ده است ابومنصور مفسر سرآمد علمای حنفیه قدس سرهم. (منتهی الارب ذیل «ت رد»).
ماترید.
[تُ] (اِخ) محله ای است به سمرقند. (منتهی الارب). و آنرا ماتریت نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از الانساب سمعانی). رجوع به ماتریت شود.
ماتریدی.
[تُ] (اِخ) ابومنصور محمد بن محمد بن محمود ماتریدی. وفات او در 333 هجری قمری است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانشمند بسیار معروف حنفی مؤلف «کتاب التوحید» و «کتاب المقامات» و «کتاب رد اهل الادلة» و «کتاب بیان اوهام المعتزله» و «تأویلات القرآن» و «رد الاصول الخمسة لابی محمد الباهلی» و «ردالامامة لبعض الروافض» و «الرد علی القرامطة» و «مآخذ الشرایع» و «الحبل فی اصول الفقه» و «شرح الفقه الاکبر امام ابی حنیفة النعمان» و میان وی و ابوالقاسم سمرقندی دربارهء اختلاف میان اهل سنت و معتزلیان و کرامیان در سمرقند مناظره بوده است. (از تعلیقات تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج2 ص964). رجوع به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج2 و کتاب القند فی تاریخ سمرقند نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی و کتاب ترکستان پیش از دورهء استیلای مغول تألیف بارتولد و لباب الالباب شود.
ماتریدیه.
[تُ دی یَ] (اِخ) نام طایفه ای نظیر اشعریه، منسوب به ابومنصور محمد بن محمد بن محمود ماتریدی. و ماتریتیه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مات زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) مات شدن و ساکن ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیران شدن. سرگشته شدن. رجوع به مات و مادهء بعد شود.
مات شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) حیران و سرگردان شدن. مشوش و مضطرب شدن. (از ناظم الاطباء). سخت متحیر شدن. مبهوت شدن. سخت حیرت زده گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغلوب شدن شاه شطرنج. باختن در شطرنج. از هر نوع حرکت بازماندن در شطرنج (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || توسعاً مردن :
شد از رنج و از تشنگی شاه، مات
چنین یافت از چرخ گردان برات.فردوسی.
رجوع به مات شود.
ماتع.
[تِ] (ع ص) دراز از هر چیز. (ناظم الاطباء). دراز و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || میزان چرب و غالب و یا فاضل و افزون. یقال: میزان ماتع، ای راجح. || رسن نیکوتافته و محکم. || نبیذ سخت سرخ (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || جید و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکوی از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
ماتع.
[تِ] (اِخ) نام والد کعب معروف به کعب الاحبار. (منتهی الارب).
ماتقدم.
[تَ قَدْ دَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1) آنچه گذشته است. روزگار پیشین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته و ماضی. (آنندراج). هر چیز پیش گرفته و مقدم شده و زمان گذشته و زمان قدیم. (ناظم الاطباء) : از دیوانهای شعرای ماتقدم جمع کرد. (دیباچهء فرهنگ اسدی). آدم عهد ماتقدم را فراموش کرد. (قصص الانبیاء ص19). گویند که در روزگار ماتقدم پادشاه زاده ای بود. (تحفة الملوک).
شیرین جهان تویی بتحقیق
بگذار حدیث ماتقدم.سعدی.
و اگر فضلاء ماتقدم اخبار و روایات و قصص و سیر و آثار ملوک جمع نکردندی... (تاریخ قم). و پیشتر ازو سایر وزراء و ملوک ماتقدم کتب خود چنانچه دیگر جواهر و زواهر و نقره و طلا در خزینه می نهادند. (تاریخ قم ص6).
(1) - و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مات کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) سرگشته و حیران کردن و مشوش نمودن. (ناظم الاطباء). مبهوت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغلوب کردن و بیچاره نمودن شاه شطرنج. (ناظم الاطباء). بردن از حریف در شطرنج. شاه شطرنج را از هر نوع حرکت بازداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) جای مات شدن :
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان.
خاقانی.
ماتم.
[تَ] (اِ) سگ ماده. (ناظم الاطباء).
ماتم.
[تَ] (از ع، اِ) مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی :
به چاره ز چنگال من دور شد
همی ماتم او را از آن سور شد.فردوسی.
به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست.
فردوسی.
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی.فردوسی.
نبینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور.فردوسی.
خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم
که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم.
فرخی.
اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم.
فرخی.
سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری!
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.لبیبی.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانهء بدسگال او ماتم باد.منوچهری.
پوشید لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم.ناصرخسرو.
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور.انوری.
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا.خاقانی.
بر تن ز سرشک جامهء عیدی
در ماتم دوستان دلسوزه.خاقانی.
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم.خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده ست نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص284).
بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص454).
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است.مولوی.
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.مولوی.
ماتم دوشد و غمم دو افتاد
فریاد که ماتمم دو افتاد.امیرخسرودهلوی.
- ازرق ماتم؛ رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا :
خاک درین خنبرهء غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.نظامی.
- به ماتم شدن؛ سوکواری کردن. عزادار شدن :
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.فردوسی.
دلیران ایران به ماتم شدند
پر از غم به درگاه رستم شدند.فردوسی.
- به ماتم نشستن؛ سوکواری کردن. عزاداری کردن :
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوک شاه.فردوسی.
وزیر به ماتم بنشست و همهء اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی).
- رنگ ماتم گرفتن؛ سیاه شدن :
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم.خاقانی.
|| محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی).
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب دردرا باشد اثر.عطار.
هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من.عطار.
ماتم آوردن.
[تَ وَ دَ] (مص مرکب)سوک گرفتن. عزا داشتن. عزا گرفتن. غم خوردن :
همی آگهی جست از آن نیوپور
بسی ماتم آورد هنگام سور.فردوسی.
مات ماندن.
[دَ] (مص مرکب) مبهوت شدن. با چشمانی گشاده بی حرکت و حیرت زده شدن. سخت متحیر شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتم پرسی.
[تَ پُ] (حامص مرکب)تعزیت. (آنندراج). فاتحه خوانی و تعزیت گویی. (ناظم الاطباء).
ماتم دار.
[تَ] (نف مرکب) عزادار. (ناظم الاطباء). سوکدار.
ماتم داری.
[تَ] (حامص مرکب)عزاداری. (ناظم الاطباء). سوکداری :
به ماتم داری آن کوه گلرنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ.نظامی.
ماتم داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب)سوکواری کردن. عزاداری کردن : امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید. (تاریخ بیهقی).
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت.
مسعودسعد.
ترا به محنت مسعودسعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح.
مسعودسعد.
عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن
حلقهء شیون زدن ماتم هم داشتن.
عرفی (از آنندراج).
ماتمدیده.
[تَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)ملول و غمگین. || عزادار. (ناظم الاطباء). ماتمی. (آنندراج) :
از آن چون زلف ماتمدیدگان ژولیده زنجیرم
که چون برگ خزان دیده ست زور دست تدبیرم.
صائب (از آنندراج).
ماتم رسیده.
[تَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مصیبت رسیده. مصیبت زده. عزادار :شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون ماتم رسیدگان. (سندبادنامه ص183).
ماتم زا.
[تَ] (نف مرکب) ماتم زاینده. آنچه ماتم آرد. سوک بار. غم افزا. اندوه آور. اندوه بار.
ماتم زدگانه.
[تَ زَ دَ / دِ نَ / نِ] (ق مرکب)چون ماتمزدگان و عزاداران. همانند سوکواران :
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید.نظامی.
ماتمزدگی.
[تَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی ماتمزده. مصیبت زدگی. عزاداری. (ناظم الاطباء).
ماتمزده.
[تَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ملول. غمگین. اندوهگین. عزادار. مصیبت زده. آنکه کس وی تازه مرده باشد. (ناظم الاطباء). ماتمی. عزادار. سوکوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.عطار.
هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من.عطار.
و ماتمزده ماتمزدگان تواند دید. (تذکرة الاولیاء).
ماتمزده را به نوحه گر حاجت نیست.عطار.
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهء سور نمانده ست.حافظ.
هاتف اقبال در مقام تسلی ماتمزدگان بود. (حبیب السیر ج3 ص323).
ماتم ساختن.
[تَ تَ] (مص مرکب)عزاداری کردن. سوکواری کردن : امیر منوچهر سه روز بر قاعدهء جیل ماتم ساخت و پس از سه روز در منصب امارت نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ قدیم ص223).
ماتم سرا.
[تَ سَ] (اِ مرکب) عزاخانه. مجلس فاتحه خوانی و تعزیه داری. (ناظم الاطباء). مصیبت سرا. ماتمکده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد.خاقانی.
بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص454).
جهان چیست ماتم سرائی در او
نشسته دو سه ماتمی روبرو
جگرپاره ای چند بر خوان او
جگرخواره ای چند مهمان او.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتمکده.
[تَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) غمکده. (آنندراج). ماتم سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بجز آن زلیخای انده زده
بدان غم زده جان ماتمکده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ماتم کنان.
[تَ کُ] (ق مرکب) در حالت ماتمزدگی و زاری کنان. (ناظم الاطباء).
ماتم گرفتن.
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)احتفالی کردن عزاداری کسی را. عزاداری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
این دیدهء تر گهی که ماتم گیرد
طوفان را پیش اشک خود کم گیرد.
طالب آملی (از آنندراج).
مزن دست تأسف برهم از مرگ سیه کاران
که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد.
صائب (از آنندراج).
|| سخت غمگین نمودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || از پیش غم خوردن برای دردی نیامده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتمگری.
[تَ گَ] (حامص مرکب)سوکواری. عزاداری :
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوکواری و ماتمگری.نظامی.
ماتمگن.
[تَ گِ] (ص مرکب) مخفف ماتمگین. غمگین. غمدار. عزادار :
ور نباشد هر دو ، او، پس جمله نیست
هم کشندهء خلق و هم ماتمگنی ست.مولوی.
ماتمگین.
[تَ] (ص مرکب) ماتمگن. عزادار. و رجوع به ماتمگن شود.
ماتمی.
[تَ] (ص نسبی) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماتم دیده. (آنندراج) :
تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.
رودکی.
جهان چیست ماتم سرایی درو
نشسته دو سه ماتمی روبرو.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سیاه پوش. (ناظم الاطباء).
ماتن.
[تِ] (ع ص) نویسندهء متن. مقابل شارح و محشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فاعل و در اصطلاح مؤلفین: واضع الاصل. یقال «الشارح خطأ الماتن». (اقرب الموارد).
ماتورنگ.
[رَ] (اِ) بمعنی سوسمار است و آن جانوری باشد که شافعی مذهبان خورند و عربان ضب خوانند، به موش خرما شباهتی دارد لیکن ازو بزرگتر است. پیه او را زنان به جهت فربه شدن خورند. (برهان). ماترنگ. (آنندراج). سوسمار که بتازی ضب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به سوسمار و ماترنگ و چلپاسه و سام ابرص شود.
ماتوشکا.
(روسی، اِ)(1) زن تبه کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه در آغاز جنگ جهانی اول در میان فارسی زبانان متداول شده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتوشکاخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)(1)خانه های عمومی در روسیه. بیت اللطف در بلاد روس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه در آغاز جنگ جهانی اول در میان فارسی زبانان متداول شده بود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مات و فات.
[تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)(مأخوذ از دو فعل ماضی عربی) مرگ و نیستی.
- مات و فات گفتن یا قائل به مات و فات -بودن؛ یعنی منکر معاد بودن و منکر بعث و نشور و منکر بقای روح بودن. شاید مأخوذ از قول قس بن ساعدة است: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مات شود.
مات و مبهوت.
[تُ مَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) مات و متحیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیران. سرگردان. سرگشته و سراسیمه. رجوع به مات و نیز رجوع به مبهوت شود.
مات و متحیر.
[تُ مُ تَ حَیْ یِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) مات و مبهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مات و نیز رجوع به متحیر شود.
ماتة.
[ماتْ تَ] (ع اِ) مؤنث مات [ ت ت ] . (از اقرب الموارد). حرمت و پیوند و وسیلت. ج، موات. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
ماته راس.
[] (اِ) اطراطیقوس است. (فهرست مخزن الادویه).
ماتی.
[] (هندی، اِ) به هندی طین است. (فهرست مخزن الادویه).
ماتی.
(حامص) چگونگی مات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و کیفیت آنکه مات شده است.
ماتی تی.
(اِ) ماتی تیش. ماه تی تیش. در زبان اطفال بمعنی ماه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتی تیش.
(اِ) ماتی تی. رجوع به ماتی تی شود.
ماتیک.
(از فرانسوی، اِ) (مخفف از کسمتیک(1) فرانسوی) مادهء سرخ که زنان به لب مالند. (از فرهنگ فارسی معین). کلمهء کُسمِتیک فرانسوی که از کُسمِتیکُوس(2)یونانی گرفته شده است، به داروهایی اطلاق می گردد که برای طراوت و زیبایی و محافظت پوست بدن و صورت و گیسوان به کار برده میشود. (از لاروس).
(1) - Cosmetique.
(2) - Kosmetikos.
ماثد.
[ثِ] (ع ص، اِ) طلایه. دیده بان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ماثل.
[ثِ] (ع ص، اِ) نشان سرای که اثرش باقی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- جوز ماثل؛ تاتوره. (ناظم الاطباء).
|| به خدمت ایستاده. (ناظم الاطباء). || قائم و به زمین چسبیده و آن از اضداد است. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). || مثل ماثل؛ در مبالغه گویند، ای جهد جاهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ماثلة.
[ثِ لَ] (ع اِ) چراغ پایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (آنندراج). ج، مواثل. (مهذب الاسماء).
ماج.
[ماج ج] (ع ص) آن که پیوسته از دهانش لعاب روان باشد از پیری و کلانسالی، و حبس آن نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه آب از دهنش می رود از پیری. (مهذب الاسماء).
- احمق ماج؛ مرد احمق و گولی که آب دهان وی روان باشد. (ناظم الاطباء).
|| ناقهء کلان سال. (منتهی الارب).
ماج.
(اِ) بمعنی ماه باشد، چه در فارسی جیم و ها بهم تبدیل می یابد، و عربان قمر خوانند. (برهان). بمعنی ماه است و در پارسی جیم با ها تبدیل می یابد چنانکه ناگاه را ناگاج گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). ماه. (غیاث). لغتی است در ماه. (حاشیهء برهان چ معین) :
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج.فردوسی.
|| بمعنی راوی و روایت کننده هم هست. (برهان). بمعنی راوی مطلق آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا)(1).
(1) - این معنی را گویا بمناسبت نام راوی رودکی ساخته اند. رجوع به مادهء بعد شود.
ماج.
(اِخ) نام راوی رودکی شاعر بوده است. (برهان). نام راوی رودکی و آنرا مج نیز گویند. (انجمن آرا). و رجوع به مج شود.
ماجد.
[جِ] (ع ص) بزرگوار و گرامی و بسیارمجد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگوار. ج، ماجدون. (مهذب الاسماء). || بخشنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کریم. معطاء. ج، امجاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نیکوخوی و جوانمرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نیکوخلق گشاده روی. (از اقرب الموارد). سَمِح. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شی ء ماجد؛ ای کثیر. (از اقرب الموارد). || پاک نژاد. (ناظم الاطباء).
ماجد.
[جِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماجد.
[جِ] (اِخ) ابن سعیدبن سلطان بن احمدبن سعید البوسعیدی صاحب زنگبار. در سال 1273 ه .ق در اواخر ایام پدرش والی زنگبار شد و در آن وقت انگلستان با پدرش قراردادی مبنی بر آزادی تجارت و عبور و اقامت اتباع خود بسته بود. هنگامی که پدرش مرد میان وی و برادرش ثوینی بن سعید صاحب مسقط خلاف افتاد و نزدیک بود که کار بجنگ بکشد اما با وساطت انگلستان میان آنها صلح افتاد و این دستاویزی بود برای تسلط انگلستان بر بلاد زنگبار. و وی بسال 1282 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
ماجدة.
[جِ دَ] (ع ص) زن بزرگوار. (غیاث) (آنندراج). مؤنث ماجد. (از اقرب الموارد). رجوع به ماجد شود.
ماجدی.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان جزیرهء صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان که 6310 تن سکنه دارد و سکنهء آن از طوایف فراهانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ماجرا.
[جَ] (ع اِ مرکب)(1) مرکب است از ما و جری صیغهء ماضی؛ فارسیان بمعنی سرگذشت و قصه و واقعه آرند. (آنندراج). سرگذشت و اتفاق و آنچه گذشته باشد. واقعه و حادثه و عارضه و کیفیت و صورت حال و عرض حال. قصه. (ناظم الاطباء). آنچه گذشته باشد و سرگذشت و احوال زمانهء گذشته. (غیاث). رویداد. ماوقع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قصه و ماجرای حال ایشان دراز است. (فارسنامه ابن البلخی ص100). و در این وقت که این ماجرا رفت بهرام بیست ساله بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص78). دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه).
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان.خاقانی.
قاصد بخت از زبان صبحدم این دم شنید
صد زبان آمد چو خورشید از پی این ماجرا.
خاقانی.
داده قرار هفت زمین را بباز گشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا.خاقانی.
آه را در تنگنای لب بزندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ماجرا هرچه رفته بود بر طریق تفصیل و اجمال تقریر کرد. (سندبادنامه ص100). و خفایای آن ماجرا و خبایای آن حادثه محقق شد. (سندبادنامه ص86). ذکر امیر سیف الدوله محمود و ماجرای او با برادر وی امیراسماعیل. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص153).
بعد از آن سوگند داد آن جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا.مولوی.
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا.مولوی.
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا.سعدی.
اگر تو عمر درین ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق بپایان رسد، نپندارم.سعدی.
فرو ماندم از کشف این ماجرا
که حییی جمادی پرستد چرا.(بوستان).
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوبتر ماجرائی شنو.(بوستان).
ز خون دل مژه ام دوش ماجرایی راند
بعینه همه امروز باز میرانیم.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
صوفی که منع ما ز خرابات می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا(2) بگو.
حافظ.
ماجرای(3) من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا(4) شنید.حافظ.
با عشق حسن را سر الفت نبود و نیست
این ماجرا ازین ورق ساده خوانده ایم.
واله هروی (از آنندراج).
|| دعوی. داوری. ترافع. نزاع. جدال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هنگامه. و گفتگو. (از آنندراج) : گفت پسر و دختر را بهم دهید و گنج بدیشان دهید تا میان شما ماجرائی نباشد. (قصص الانبیاء ص172).
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا می گریزم.خاقانی.
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا.مولوی.
اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد.
سعدی.
چه شکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
چو تو روی باز کردی در ماجرا ببستی.
سعدی.
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگو اگر گنهی رفت یا خطائی هست.سعدی.
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
حافظ.
گفتگو آئین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم.حافظ.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سربدر آورد و به شکرانه بسوخت.
حافظ.
- ماجرا درنوشتن؛ صرف نظر کردن از آنچه گذشته است. بخشیدن گذشتهء کسی. عفو کردن. بخشیدن :
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا درنوشت.(بوستان).
|| (اصطلاح عرفانی) آن را گویند که اگر از درویشی خرده ای در وجود آید بازخواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر دینی دور شود...، اگر کسی را از دیگری غباری یا انکاری باشد باید که گوید و مخفی ندارد... و اگر از برادر دینی خود چیزی نابایسته بیند پوشانیدن آن اولی باشد مگر کسی باشد که... از کار خود بازنایستد... صلای ماجرا گویند تا همهء اصحاب جمع شوند و در خانقاه را بربندند و ماجرا در جماعت خانه یا جائی که نماز کنند... خوبتر آید. در ماجرا سخن راست گویند و اندک گویند... (از اورادالاحباب و فصوص الاَداب چ دانشگاه صص254-255). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
(2) - بمعنی آخر (اصطلاح عرفانی) هم تواند بود.
(3) - بمعنی آخر (اصطلاح عرفانی) هم تواند بود.
(4) - بمعنی آخر (اصطلاح عرفانی) هم تواند بود.
ماجراجو.
[جَ] (نف مرکب) ماجراجوینده. هنگامه طلب. شرطلب. که پیوسته فتنه انگیزد و فتنه خواهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماجراجویی.
[جَ] (حامص مرکب)حادثه جویی. هنگامه طلبی. شرطلبی.
ماجرا کردن.
[جَ کَ دَ] (مص مرکب) از عالم درد دل کردن، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن. (از آنندراج). قصه کردن. بیان حال کردن :
خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی
چو من بگریهء خون ماجرای خویش کنم.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن :مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد؛ زنش بغایت پیر و بد شکل بود؛ گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. (عبید زاکانی).
ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی
ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
و رجوع به ماجرا شود.
ماجردان.
[جِ] (اِخ) نام ولایتی است از ملک آذربایگان، معروف و معمور، قریب به شیروان و قصبهء آن محمود آباد است. (انجمن آرای ناصری).
ماجری.
[جَ را] (ع اِ مرکب) ماجرا. رجوع به ماجرا و معنی دوم «ما» در همین لغت نامه شود.
ماجریات.
[جَ رَ] (ع اِ مرکب) سرگذشتهای زمانه. (ناظم الاطباء). جِ ماجری
ماجشنسف.
[جُ نَ] (اِخ) آتشکده و آتشی بوده است در برزهء آذربایجان که زرتشتیان دربارهء آن غلو بسیار می کردند. انوشیروان آنرا به شیز منتقل کرد. به زعم مجوس بر این آتش فرشته ای موکل بوده است مأمور به تقویت و تمشیت صواحب جیوش. از مقایسهء مطالب نقل شده دربارهء این آتشکده بر می آید که ماجشنسف و آذرجشنسف هر دو همان آذر گشسب است و بعدها آنرا دو آتش پنداشته اند. (از مزدیسنا ص224) : دیگر آتش ماجشنسف که آن آتش کیخسرو است. (تاریخ قم ص88). و اما آتش ماجشنسف که آن آتش کیخسرو است بموضع برزهء آذربیجان بود انوشیروان در حال آن نظر کرد و فکر فرمود و آنرا به شیز که اولین موضع است از موضع آن ناحیت نقل کرد. (تایخ قم صص88 - 89). رجوع به مزدیسنا و تاریخ قم شود.
ماجشون.
[جُ] (معرب، اِ مرکب)ماجوشون. (ناظم الاطباء). معرب ماهگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (آنندراج) (منتهی الارب). معرب ماهگون فارسی بمعنی رنگ ماه. (از اقرب الموارد). || نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. سفینه و شاید کشتیی که به شکل هلال ساخته میشده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفینه. (اقرب الموارد). || جامهء رنگ کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی جامهء پشت گلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماجشون.
[جُ] (اِخ) معرب ماهگون. لقب ابوسلمة یوسف بن یعقوب. (الانساب سمعانی). لقب ابی سلمة یوسف بن یعقوب بن عبدالله بن ابی سلمه دینار. مولی آل المنکدر و او از محمد بن المنکدر و سعید مقبری روایت کند و محمد بن صباح از او روایت کند و ابی سلمة ماجشون در سال 108 ه .ق وفات کرده است. (از تاج العروس). ابن الندیم گوید لقب ماجشون را سکینه بنت الحسین علیهماالسلام بدو داده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماجعة.
[جِ عَ] (ع ص) زن زناکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زانیة. (اقرب الموارد).
ماجل.
[جِ] (ع اِ) آب زیر کوه. || آب بن وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ماجلان.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان شاهرود است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 991 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ماجن.
[جِ] (ع ص) مرد شوخ چشم و بی باک در قول و فعل، گویا روی درشت و سخت دارد. ج، مُجّان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مرد بی باک در قول و فعل یا آنکه پروا ندارد از آنچه می کند و می گوید. (از اقرب الموارد). ناپاک. ج، مُجّان. (مهذب الاسماء). بمعنی فاسق است که پروا ندارد از آنچه می گوید و می کند و فعل او بر نهج فعل فساق است. (از تعریفات جرجانی).
ماجو.
(اِ) مازو. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مازو شود.
ماجوشون.
(معرب، اِ مرکب) ماجشون. (آنندراج). مأخوذ از ماهگون فارسی و قسمی از پارچهء رنگ کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به ماجشون شود.
ماجول.
(اِخ) در سفرنامهء ابن بطوطه ترجمهء محمد علی موحد ص180 این نام برابر معشور (بندر معشور) آمده است. و رجوع به همین کتاب و ماچول شود.
ماج و موج.
[جُ] (اِ مرکب، از اتباع) بر وزن قاج و قوج، بمعنی بوس و لوس باشد یعنی بوسیدن و لیسیدن چنانکه گربه کند بچهء خود را. (برهان). بوس و لوس مانند گربه که بچهء خود را هم می بوسد و هم می لیسد. (ناظم الاطباء). رجوع به ماچ و موچ شود.
ماچ.
(اِ) بوسه. (جهانگیری). بوسه و قبله. (ناظم الاطباء). بوسه است که به عربی قُبله گویند. (برهان). بوسه و مصدر آن ماچیدن است. (از آنندراج). بوس. بوسه. قبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماچ و بوسه؛ بوس. ماچ. بوسه ای چند.
ماچخ.
[چِ] (اِ) سعی و جهد و کوشش و کار و عمل. (ناظم الاطباء).
ماچ دادن.
[دَ] (مص مرکب) گذاشتن که کسی او را ببوسد. بوسه دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماچ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) بوسیدن. بوسه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماچگی.
[چَ / چِ] (حامص) حالت ماچه. مادگی. حالت ماده بودن. مقابل نری. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماچه شود.
ماچ مالی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)بسیار بوسیدن کسی را. سر و روی کسی را فراوان پی درپی بوسیدن.
ماچوچه.
(1) [چَ / چِ] (اِ) ظرفی باشد لوله دار که با آن شربت و دارو در گلوی اطفال ریزند. (برهان). ظرفی که بدان دوا در گلوی اطفال ریزند. (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرای ناصری). داروریز بود که در گلوی کودکان دارو بدان افکنند. (اوبهی). «داروریز» بود که در گلوی کودکان دارو ریزند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص505) :
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت
گشت ساکن ز درد، چون دارو
او به ماچوچه(2) در دهانش ریخت.
پرویز خاتون (از لغت فرس ایضاً).(3)
(1) - مرحوم دهخدا این کلمه را «ماجوچه» [ چ ]ضبط کرده اند.
(2) - در یادداشتی از مرحوم دهخدا: زن به ماجوچه.
(3) - در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی این شعر به پروین خاتون منسوب است.
ماچول.
(اِخ) شهر کوچکی بوده است در خوزستان. ابن بطوطه گوید: از عبادان بدریا نشستم بقصد زمین لور (لر) و عراق عجم و پس از چهار روز به ماچول رسیدم و آن شهر کوچکی باشد بر ساحل دریا زمین آن شوره ناک بی گیاه و درخت. و بازاری بزرگ داشت از بزرگترین بازارها و یک روز آنجا ببودم پس ستوری به کری گرفتم و سه روز از صحرائی محل اکراد که چادرهای موئینه داشتند بگذشتم و به شهر رامز (رامهرمز) رسیدم و از آنجا به تستر شدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماجول شود.
ماچ و موچ.
[چُ] (اِ مرکب، از اتباع) ماج و موج. بوس و لوس مانند گربه که بچهء خود را هم می بوسد و هم می لیسد. (ناظم الاطباء). بمعنی بوس و لوس باشد یعنی بوسیدن و لیسیدن چنانکه گربه کند بچهء خود را. (برهان). بوسه های پیاپی با صدا: ماچت نبود موچت نبود دندانه گازکت چه بود؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماج و موج شود.
ماچه.
[چَ / چِ] (ص) ماده، مقابل نر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویا فقط در خر الاغ مستعمل است. گاهی هم در سگ گفته می شود: ماچه خر. ماچه سگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماچه الاغ.
[چَ / چِ اُ] (اِ مرکب) خر ماده. ماچه خر. ماده خر. طالة. بترة. ام حلس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماچه سگ.
[چَ / چِ سَ] (اِ مرکب) سگ ماده. ماده سگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماچیدن.
[دَ] (مص) بوسه زدن. (ناظم الاطباء). بوسیدن :
فوقیا! می ماچمت لبها که غیر از تو اگر
در مزخرف نشأة صاف حقیقت داده اند.
فوقی (از آنندراج).
ماچین.
(ص نسبی، اِ) در فارسی ماچین بمعنی چیزی که آنرا بوسه داده باشند، چه ماچ بوسه را گویند. (آنندراج) :
دلم در زلفش از فکر دهانش برنمی آید
اگر در بند چین افتاده ام در قید ماچینم(1).
محسن تأثیر (از آنندراج).
(1) - به معنی ماچین (اِخ) نیز ایهام دارد.
ماچین.
(اِخ) کشن شین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام ملکی یا شهری و چین و ماچین شهرت دارد. در تاریخ بنا کتی چین و مهاچین است و مها لفظ هندی بمعنی بزرگ و عظیم. (آنندراج). مهاچین در سنسکریت بمعنی مملکت چین می باشد. (ناظم الاطباء). ملکی است در جنوب چین و مشرقی هندوستان. (غیاث). در ادبیات فارسی ظاهراً از چین مراد ترکستان شرقی است و از ماچین چین اصلی یا چین بزرگ :
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده بر خواندم آفرین.فردوسی.
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ماچین و مکران زمین.فردوسی.
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی.فردوسی.
بگو آن تودهء گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبانرا نگارچین و ماچین را.
فرخی.
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن.فرخی.
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند.منوچهری.
و از سوی لب دریا به چین شد و از آنجا به ماچین به ترکستان اندر آمد (تاریخ سیستان).
چین تو ظاهر و ماچین بمثل باطن
تو به چین بودی و مانده ست ترا ماچین.
ناصرخسرو.
افسانه ها بمن بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم.
ناصرخسرو.
از جور بت پرستان در هندوچین و ماچین
پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پرچین.
ناصرخسرو.
و حکما و منجمان و ارباب دانش و اصحاب تواریخ و اهل ادیان و ملل از اهالی ختای و ماچین و هند و کشمیر و تبت... در بندگی حضرت آسمان شکوه گروه مجتمع اند. (جامع التواریخ). زندگانی پادشاه روی زمین و خسروچین و ماچین در پناه رای متین و انوار عقل مبین... دراز باد. (سندبادنامه ص211). سرحد ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکتی واروغ اسباط چنگیزخان است... (جهانگشای جوینی).
دو چشم شوخ تو برهم زده ختا و حبش
بچین زلف تو ماچین و هند داده خراج.
حافظ.
رجوع به چین و چین و ماچین شود.
ماح.
(ع اِ) زرده یا سپیدی تخم مرغ. (منتهی الارب). زردهء تخم مرغ یا سپیدی آن. (آنندراج). سپیدهء بیضه. (دهار). سفیدهء تخم مرغ. (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). بیاض البیض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماحش.
[حِ] (ع ص) مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید. || سوزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ماحصل.
[حَ صَ] (ع اِ مرکب)(1) هرچیز فراهم آمده و حاصل و محصول و حاصل درخت میوه و مانند آن. (ناظم الاطباء). حاصل. محصول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دخل. سود. فایده. (ناظم الاطباء) :
بغیر آنکه پریشانیم بطول کشید
شکایت از سر زلفت چه ماحصل دارد.
میرزا باقربیک (از آنندراج).
|| نتیجهء گفتگو و جز آن. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع بمعنی دوم «ما» شود.
ماحض.
[حِ] (ع ص) خداوند شیر خالص. و رجل ماحض، مرد آزمند شیر خالص. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
ماحضر.
[حَ ضَ] (ع اِ مرکب)(1) آنچه که حاضر شده. در فارسیان اسم طعام قلیل بی تکلف که موجود و حاضر باشد لهذا به لحاظ اسمیت یای تنکیر در آخر آورده ماحضری می گویند و الا یای تنکیر در آخر فعل ماضی چه معنی دارد(2) بخلاف لفظ مادام که از جهت ماء مصدریه اسمی شده برای تعیین وقت چیزی برای چیزی چون اسمیت غالب شده یای تنکیر در آن آوردن خطاست و ماحضر را ماحضری درویشانه نیز گویند. (آنندراج) (بهار عجم). طعام ناچیز. حاضری از طعام. طعام غیرمتکلف. نُزل. غذای دسترس در خانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هرچه به شتاب و تعجیل تهیه و آماده کنند خصوصاً از طعام. (ناظم الاطباء). عُجل. عُجلَة. عِجالَة. عُجالَة. (منتهی الارب) :
گرچه صدرت منشأ شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف، ماحضر.
سنائی.
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هرچند که در نزد تو این ماحضر آمد.
سوزنی.
افزون بود از بخشش گردون بتماثل
آنچ از کف او ماحضری باشد و حالی.
سوزنی.
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دویکی ماحضرم بایستی.
خاقانی.
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ماحضر آورد.خاقانی.
هان کجائی چه می کنی؟ گفتم
می خورم خون خود که ماحضر است.
خاقانی.
پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده بخدمتی پردازد و ماحضر خوردنی سازد. (سندبادنامه ص261).
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشم از آن
آتشی از جان برافروزیم و دل بریان کنیم.
عطار.
ماحضری ترتیب کرده پیش ملک آورد. (گلستان).
نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.اوحدی.
و عذر خواستم که ماحضری جز این نیست. (انیس الطالبین ص48).
نیم جانی که هست پیش کنم
چون بدست من اینقدر باشد
نبود لایق نثار ولی
کار درویش ماحضر باشد؟(از العراضه).
آبرو هرجا که باشد چیز دیگر گو مباش
خجلت از مهمان ندارد سفرهء بی ماحضر.
میرزا اسد عریان (از آنندراج).
نیست انعام خدا روزی انعامی چند
نشود خاصهء حق ماحضر عامی چند.
میرزا مهدی (از آنندراج).
(1) - رجوع بمعنی دوم «ما» شود.
(2) - رجوع بمعنی دوم «ما» شود.
ماحضری.
[حَ ضَ] (ص نسبی، اِ مرکب) به تصرف فارسیان، طعام قلیل بی تکلف که بوقت حاجت موجود و حاضر باشد. (غیاث). طعام قلیل بی تکلف که به وقت حاجت موجود و حاضر باشد. (ناظم الاطباء). حاضری :
هرچه در خانه داشت ماحضری
پیشش آورد و کرد لابه گری.نظامی.
و رجوع به ماحضر شود.
ماحط.
[حِ] (ع ص) عام ماحط، سال کم باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ماحق.
[حِ] (ع ص) یوم ماحق، روز سخت گرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج). || (اِ) شدت گرمای تابستان. یقال جاءنا فی ماحق الصیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شدت گرمای تابستان. (آنندراج).
ماحل.
[حِ] (ع ص) سعایت کننده. (ناظم الاطباء). ساعی. (منتهی الارب) (آنندراج). و فی الدعاء: لاتجعله ماحلا مصدقاً. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شهر قحط رسیده، بلد ماحل و زمان ماحل کذلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شهر قحط رسیده و زمان قحط رسیده. (آنندراج). سال خشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || لاغر و متغیر اندام. یقال رأیته ماحلا. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || مکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || لئیم. (یادداشت ایضاً).
ماحوز.
(ع اِ) نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوز نیز گویند. (آنندراج). نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوزی و مروماحوز نیز گویند. (از منتهی الارب). خرنباش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریحانی است با گل اغبر مایل به سبزی و مروماحوزی و مرماحوز نیز گویند. (از اقرب الموارد).
ماحوز.
(اِخ) قریه ای است فرسنگی میانهء جنوب و مغرب منامه. (فارسنامهء ناصری).
ماحوز.
(اِخ) قریه ای از قرای شام. (از الانساب سمعانی). و رجوع به المعرب جوالیقی ص323 شود.
ماحوزی.
(ص نسبی) منسوب است به ماحوز از قرای شام. (الانساب سمعانی).
ماحة.
[حَ] (ع اِ) گشادگی میان سرایها. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحت سرای. (ناظم الاطباء).
ماحة.
[حَ] (ع ص، اِ) جِ مائح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مائح شود.
ماحی.
(ع ص) محو کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (غیاث). سترندهء کفر. (مهذب الاسماء) (دهار). نیست و نابود کننده. (آنندراج) (غیاث).
ماحی.
(اِخ) از القاب حضرت خاتم النبیین صلی اللهعلیه وآله وسلم بدان جهت که خدای تعالی محو کرد کفر را بوسیلهء آن حضرت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
ماحی.
(اِخ) نام مکه شرفها الله تعالی. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام مکهء معظمه. (ناظم الاطباء).
ماخ.
(ص) زر قلب و ناسره را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). زر ناسره بود. (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا). نبهره بود از سیم و زر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص87) :
جوان شد حکیم باز(1) جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی (نسخهء لغت اسدی مدرسهء سپهسالار).
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
(از صحاح الفرس).
|| دون همت را گویند. (جهانگیری). مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرد دون همت. (آنندراج) (انجمن آرا). پست و دون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
قریع الدهر (یادداشت ایضاً).
زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ.
منصور شیرازی (از آنندراج).
|| بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است. (برهان). مردم پیر و حقیر. (ناظم الاطباء).
(1) - در لغت فرس اسدی چ اقبال: جوان شد حکیم ما ...
ماخ.
(اِخ) مرزبان هرات. (از فهرست ولف). که فردوسی قصهء هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است. در شاهنامه در داستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود. در مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری دربارهء جمع آوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است. ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین. بنا بحدس «نلدکه» ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص240) :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه...فردوسی.
ماخ.
(اِخ) محله ای به بخارا. (از منتهی الارب). محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید و در خانهء خویش مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان).
ماخ.
(اِخ) نام جد احمدبن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب).
ماخ.
(اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ماخاریون.
(معرب، اِ)(1) ماسغانیون. دلبوث. سوسن احمر. دور حولة. سنخار. سیف الغراب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از سوسن صحرائی است که برگهای دراز دارد و بدین سبب آنرا عربان سیف الغراب (؟) خوانند و بیخ آنرا نافوخ گویند و در بغداد بسیار می باشد. علاج بواسیر کند. (برهان) (آنندراج).
(1) - Glaieul=Gladiolus communis.
ماخان.
(اِخ) قریه ای است از مضافات مرو شاهجان. (برهان). قریه ای است از مضافات مرو. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). قریه ای است از قرای مرو و آن غیر از ما جان است و این قریهء ابی مسلم خراسانی صاحب الدوله است. (از معجم البلدان) : درویشی... بدریافت قدم مبارک خواجه آمد. با او هیچ التفات نکردند و فرمودند خلق ماخان بواسطهء تو زیان زده شده اند... تا مادام که او به ماخان نخواهد رفت و به نسبت خلق آن موضع تفریح نخواهد کرد تا آن خلق از زیان بیرون آیند او را به ما راه نیست. (انیس الطالبین ص109 و 110). چون به ماخان رسیدم احوالی شگرف از برکت توجه به حضرت خواجه ظاهر شد پس از آن موضع بطرف سرخس روان شدم. (انیس الطالبین ص217). حضرت خواجهء ما قدس الله روحه از سرخس به ماخان آمدند. (انیس الطالبین ص220). خواجهء ما قدس الله روحه مرا با حضرت درویش اسماعیل در ماخان به هیزم آوردن فرستادند. (انیس الطالبین، ص221). رجوع به ماخوان شود.
ماخان.
(اِخ) پهلوانی بوده از پهلوانان چین(1). (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). نام پهلوانی چینی. (ناظم الاطباء).
(1) - در فهرست ولف این نام نیامده است.
ماخان.
(اِخ) حاکم چین. (برهان). از القاب پادشاه چین. (ناظم الاطباء).
ماخاون.
[وَ] (اِخ)(1) بقول ابن الندیم او پدر نیقوماخس پدر ارسطو، حکیم معروف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیون الانباء ج1 ص54 و تاریخ الحکماء قفطی ص32 شود.
.(فلوگل)
(1) - Machaon
ماخچی.
(اِ) اسبی را گویند که از یک جانب تازی باشد و از جانب دیگر ترکی و آنرا اکدش هم نامند. (از فرهنگ جهانگیری). اسپی که از یک جانب ترکی باشد و از جانب دیگر عربی که اکدش گویند و در سامی گوید اسپی که عربی نباشد به تازی برذون گویند و شیخ ابو جعفر، ماخچی را در ترجمهء برذون آورده و برذون [ بِ ذَ ] اسپی که پدر و مادرش عجمی باشند نه عربی و چون ماخ بمعنی زبون و دون است و ازین قسم اسپ نسل زبون بهم می رسد بدین نام موسوم است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
یک روز صد فسیله تازی و ماخچی
با ساز زر که داد بمردان کارزار.
مختاری (از آنندراج).
|| در بعضی از فرهنگها بمعنی اسب راهوار نوشته اند. (فرهنگ جهانگیری). اسب راهوار ترکی. || اسب خوش جولان و برذون. || اسب عراقی. (ناظم الاطباء).
ماخذاه.
[] (اِخ) از دیه های انار (از توابع قم). (تاریخ قم ص137).
ماخر.
[خِ] (ع ص) کشتی که در رفتن بانگ کند یا کشتی که بشکند آب را بسینهء خود یا کشتی که در یک باد پیش آید و پس رود. ج، مواخر؛ منه قوله تعالی «مَواخر فیه»(1)؛ ای جواری فیه. (منتهی الارب).
(1) - رجوع به قرآن کریم سورهء 16 آیهء 14 شود.
ماخ روز.
(اِخ) بازاری بوده است در بخارا. نرشخی در تاریخ بخارا آورده که به بخارا بازاری بوده است که آن را بازار ماخ روز خوانده اند. سالی دوبار هر باری یک روز بازار کردندی و ابوالحسن نیشابوری در کتاب خزاین العلوم آورده است که در قدیم پادشاهی بوده به بخارا نام او ماخ این بازار وی فرمود ساختن. (تاریخ بخارا ص25).
ماخرة.
[خِ رَ] (ع ص) کشتی که در رفتن بانگ کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشتیی که آب را بسینهء خود بشکافد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کشتیی که در یک باد پیش آید و پس رود. ج، مواخر. و رجوع به ماخر شود.
ماخض.
[خِ] (ع ص) درد زه گرفته و نزدیک به زادن رسیده. ج، مواخض و مُخَّض. || شاة ماخض؛ گوسپند باردار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ماخط.
[خِ] (ع ص) آنکه آب و مشیمه از بچه نوزاده دور کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناتج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ماخک.
[خَ] (اِخ) نام جد احمدبن خنب بخاری. (منتهی الارب ذیل ماخ). رجوع به ماخ شود.
ماخکی.
[خَ] (ص نسبی) منسوب است به ماخک که نام اجدادی است. (الانساب سمعانی).
ماخل.
[خِ] (ع ص) گریزنده. مالخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هارب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گریزنده و هارب. (ناظم الاطباء).
ماخلا.
[خَ] (ع حرف اضافه مرکب) مگر. بغیر از. غیر از. (از ناظم الاطباء).
- ماخلا الله؛ ماسوی الله. (یادداشت مؤلف) :
الا کل شی ء ماخلا الله باطل
و کل نعیم لامحالة زائل.لبیدبن ربیعه.
ماخلق الله.
[خَ لَ قَلْ لاه] (ع اِ مرکب)آنچه خدا آفریده است از عالم و انسان و حیوان. (ناظم الاطباء). و در حدیث است: اول ماخلق الله العقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معنی دوم حروف «ما» شود.
- اول ماخلق الله کسی معیوب بودن؛ در عقل او خلل بودن. دیوانه بودن. مخبط بودن. مجنون بودن. و این اشاره است به حدیث شریف اول ماخلق الله العقل. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماخن.
[خَ] (ص) ناپاک و پلید و پست و شریر و بد و ناراست و دروغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماخوان.
[خُ] (اِخ) قریه ای بزرگ است از قرای مرو با مناره و جامع و از آن ابومسلم صاحب الدعوة بیرون آمد و احمدبن شبویة بن احمدبن ثابت بن عثمان ماخوانی به آنجا منسوب است. (از معجم البلدان). دهی است به مرو. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای مرو که از آن ابومسلم خراسانی صاحب الدعوة بیرون آمد به صحرا. (تاج العروس).
ماخوانی.
[خُ] (ص نسبی) منسوب است به ماخوان از قرای مرو. (الانساب سمعانی). رجوع به ماخوان شود.
ماخور.
(اِ) خرابات را گویند که شراب خانه و بوزه خانه و قمارخانه باشد. (برهان) (آنندراج). میخانه. میکده. خرابات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
علم داری مرو به عادت و رسم
کعبه با تست بگذر از ماخور.
امیر حسینی سادات (یادداشت ایضاً).
ماخور.
(ع اِ) مأخوذ از می خور فارسی بمعنی خرابات. (از ناظم الاطباء). معرب می خوار یا آنکه عربی و مشتق از «مخرت السفینة» می باشد بدان جهت که مردم آمد و رفت مینمایند. ج، مواخر و مواخیر. (از منتهی الارب). خرابات. ج، مواخیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از زمخشری). || مجلس فسق. (زمخشری) (از اقرب الموارد). جایی که در آن شراب نوشند و قمار کنند. || خرابات نشین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آنکه بسوی خرابات رود. (ناظم الاطباء). آنکه بسوی خرابات برد. (منتهی الارب).
ماخورسان.
(اِخ) از طسوج رودبار قم. (تاریخ قم ص116).
ماخوری.
(اِ) لحنی از الحان موسیقی. و شاید ماهور (؟). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در رسائل اخوان الصفا آمده است: و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکلة للازمان فی احوال المشاکلة بعضها لبعض و هو ان یبتدی ء فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ماشا کلها ثم یتبعها بالالحان المفرقة المطربه مثل السهنرج و الرمل و عند الرقص و الدستبد، الماخوری و ماشاکله. (رسائل اخوان الصفا). اذا اراد ان ینتقل من خفیف الرمل الی الماخوری ان یقف عند النقرتین الاخیرتین من ثقیل الرمل ثم یتلوهما بنقرة ثم یقف وقفة خفیفة ثم یبتدی ء بالماخوری. (رسائل اخوان الصفا). و من حذق الموسیقار ان یکسو الاشعار المفرقة الالحان المشاکلة لها مثل الارمال والاهزاج و ما کان منها من المدیح فی معانی المجد و الجود... ان یکسوها من الالحان المشاکلة لها... و ما کان فی المدیح... ان یکسوها من الالحان مثل الماخوری و الخفیف. (رسائل اخوان الصفا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماخول.
(اِ) مخفف ماخولیا و ماخولیا مخفف مالن خولیا بمعنی مرضی که در دماغ بهم می رسد و ترجمهء خلط سیاه بود و چون این مرض سوداوی است تسمیهء آن به اسم مادهء آن کرده اند و مالیخولیا غلط عوام است. مالنخ مخفف آن است. (از آنندراج) :
کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال
زاهد ماخول هر دم در خیال دیگر است.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
ماخوله بالا.
[لَ / لِ] (اِخ) دهی از دهستان چهار اویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 102 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ماخولیا.
(معرب، اِ) بمعنی مالیخولیاست که خلل و کوفت دماغی و سودا و خیال خام باشد. گویند یونانی است و بعضی گویند عبری است والله اعلم. (برهان). مأخوذ از یونانی بمعنی مالیخولیا و خلل و کوفت دماغی و سودا و خیال خام. (ناظم الاطباء). مخفف مالنخولیا لغت یونانی است بمعنی مرضی که در دماغ بهم می رسد و ترجمهء این خلط سیاه بود چون مرض مذکور سوداوی است لهذا باین نام خواندند از عالم تسمیه الشی ء باسم مادثه و مالیخولیا چنانکه مشهور شده غلط است. و در حدود الامراض نوشته که لفظ یونانی است و بعد لام اول نون است (یعنی مالنخولیا) و قیل یای تحتانی (یعنی مالیخولیا) و آن نوعی از جنون است که در فکر بهمرسد مگر صاحبش ایذا بکسی نمی رساند. (غیاث). وسواس سوداوی. ماخول. مالنخونیا. ملانخلیا. مالیخولیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماخولیای کفر تبه کرد مغز تو
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.سوزنی.
از تنور گرم سر ماخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر.
سوزنی.
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او.
خاقانی.
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال.مولوی.
از مایهء بیچارگی قطمیر مردم می شود
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را.
سعدی.
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیائی هست.سعدی.
انصاف از این ماخولیا چندان فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند. (گلستان چ یوسفی ص117).
ماخولیا گر نیستم جویم چرا خونخواره ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم.
ملا وحشی (از آنندراج).
ماخولیائی.
(ص نسبی) مالیخولیایی. مالنخولیائی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که مبتلا به مالیخولیاست. رجوع به مالیخولیا و ماخولیا شود.
ماخونیک.
(اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 333 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماخی.
(ص نسبی) منسوب است به ماخ که مجوسی بوده و در بخارا اسلام پذیرفته و خانه اش را به مسجد تبدیل کرده است. (از الانساب سمعانی). و رجوع به ماخ شود.
ماد.
(اِ) مخفف مادر است که عربان والده و ام گویند. (برهان). مخفف مادر است که «راء» حذف شده و گاه دال را حذف کنند و مار(1)گویند یعنی مادر. (انجمن آرا) (آنندراج). مادر. (از ناظم الاطباء). مادر. مادندر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادر شود.
(1) - به مازندرانی و گیلکی «مار» بمعنی مادر است. رجوع به واژه نامهء طبری ص191 و فرهنگ گیلکی ص230 شود.
ماد.
(اِخ) نام قومی است آریایی ایرانی نژاد که در ابتدای قرن هفتم یا آخر قرن هشتم قبل از میلاد مسیح دولت ماد را تأسیس کردند و نخستین پادشاه این قوم دیوکس (708-655 ق.م) و آخرین پادشاه آسیتاگس (584-550 ق.م) است. این سلسله به دست کورش هخامنشی منقرض شد. (از حاشیهء برهان چ معین). مادها مردمانی آریایی و ساکن سرزمینهای جنوبی آذربایجان و اطراف همدان بودند که بنا بعقیدهء مورخان پیش از هزارهء اول ق.م. از راه قفقاز به ایران آمدند و در آنجا ساکن شدند. این قوم در اواخر قرن 8 ق.م. یا اوایل قرن 7 ق.م. دولت ماد را تشکیل دادند.
ماد.
(اِخ) دولت ماد. پادشاهی ماد. سلسلهء پادشاهی ایرانی که قوم ماد آنرا در سال 705 ق.م. در ناحیهء ماد تشکیل داد. قبایل مختلف ماد در برابر تجاوزهای پی درپی پادشاهان آشور و از آنجمله وادانیراری سوم، شلم نصر دوم، شمسی اداد، تیگلات پالسر چهارم، سارگن دوم و سناخریب متحد شدند و دولت ماد را بوجود آوردند. نام ماد برای نخستین بار در کتیبهء شلم نصر دوم که در سال 844 ق.م. به ماد لشکر کشید، ذکر شده. شمسی اداد نیز نام مادها را برده تیگلات پالسر چهارم هم در 744 ق.م. به ماد لشکر کشیدو از سرزمین ماد بخشهایی را به کشور آشور ضمیمه کرد. او بیش از 60 هزار اسیر گرفت و با گله های گاو، گوسفند، قاطر و شتر به کالاه (کالح) پایتخت آشور برد. سارگن دوم با مردم «منای» که با مادها خویشی داشتند و در جنوب دریاچهء ارومیه ساکن بودند جنگ کرد و «دیااکو» را به اسارت به حماة در شام برد. بعضی از مورخان این شخص را با نخستین پادشاه ماد که هرودوت آنرا «دیوکس» نامیده یکی می دانند. پس از هجوم کیمری ها به «اورارتو» و شمال آشور این دولت در خطر افتاد. «آسور حیدون» پادشاه آشور که در برابر اتحاد کیمری ها با قبایل آریایی مسکون در آذربایجان قرار گرفته بود تا کوه دماوند پیش راند ولی «کشات ریت» مادی با گروهی از مادها، کیمری ها، مانی ها و سکاها وی را عقب رانده، و در قلعهء «کی شاشو» بر او حمله برد، اما شکست یافت. از مطالب بالا روشن می شود که در نیمهء اول قرن 7 ق.م. در شمال غربی ایران دولتهایی وجود داشته که ماد نیز یکی از آنها بوده است. هردوت می نویسد: آشوریها در آسیا پانصد سال حکومت کردند. اول مردمی که سر از اطاعت آنها پیچیدند مادها بودند. اینها برای آزادی جنگیدند، و رشادتها نمودند و از قید بندگی رستند. هردوت از طوایف ماد شش طایفه را نام می برد، بوس ها، پارتاکن ها، ستروخات ها، آریسانت ها، بودیها و مغ ها. این طوایف هرکدام زندگی سیاسی و اجتماعی جداگانه داشتند که بنابر نوشتهء هردوت دیوکس آنها را متحد ساخت و دولت ماد را تشکیل داد. از نوشته های هرودوت چنین برمی آید که دولت ماد در 701 یا 708 ق.م. تأسیس شد و 150 سال دوام یافت و در سال 550 ق.م. به دست کورش بزرگ برچیده شد. پادشاهان ماد بنابر نوشتهء هرودوت عبارتند از: 1-«دیوکس» (حکومت 708 تا 655 ق.م.) 2-«فرورتیش» (حکومت 655 تا 633 ق.م.) 3-«هووخشتر» (حکومت 633 تا 585 ق.م.) 4-آستیاگس (حکومت 585 تا 550 ق.م.) دولت ماد را می توان پیشاهنگ دولت آریایی و دولت بزرگ هخامنشی دانست چه «هووخشتر» دولتهای نیرومند آن زمان یعنی آشور و بابل را ضعیف ساخت و بر ارمنستان و آسیای صغیر تا رود هالیس دست یافت. عیلام، پارس، هیرکانی، طبرستان و باکتری از دولت ماد اطاعت میکردند. این دولت اصول کشورداری قبایل متحد و فنون نوین جنگ را بوجود آورد. چنانکه کوروش بزرگ پس از فتح ماد همدان را که پایتخت دولت ماد بود، مرکز پادشاهی خود قرار داد و پارسیان از آداب و رسوم و حتی طرز پوشاک مادها بهره مند شدند. از تمدن دولت ماد آثار زیادی باقی نمانده و هیچ کتیبه ای که نشان دهندهء خط و زبان آنها باشد بدست نیامده، اما هم در کتیبه های آشور و هم در سنگ نوشته های هخامنشی وجود تمدنی در ماد محرز میشود. بعلاوه چند نمونه از آثار ماد باقی است که پایهء تمدن آن را نشان میدهد. این آثار عبارتند از مجسمهء شیری از سنگ در نزدیکی همدان، صورت حجاری شدهءمردی با لباس مادی در دخمه ای نزدیک سرپل ذهاب که اکنون آنرا «دکان داود» مینامند، تصویر فروهر بر سنگ در بالای دخمه در نزدیکی صحنه، دخمه ای در دیران لرستان که اکنون آنرا «اتاق فرهاد» میخوانند. پیکرهء حجاری شدهء مردی در حالت پرستش در دخمهء کوچکی در ده «نواسحاق وند» نزدیک کرمانشاه و تصویر شاه و روحانی در دو طرف مشعل آتش در قیز قاپان. علاوه بر اینها شهر همدان با هفت قلعهء رنگارنگ و کاخی که در آن بوده نشان دهندهء تمدن درخشان ماد است. «پولی بیوس» دربارهء قصر همدان مینویسد: ستونهای این قصر از چوب سدر و سرو ساخته شده، روی آنها را با لوحه های سیمین و زرین پوشانیده اند و تخته های پوشش عمارت هم از نقرهء خالص است. از زبان و خط ماد چنانکه گفته شد نشانه ای نیست ولی مورخان معتقدند زبان آنها بازبان پارسها اختلاف زیادی نداشته. از مذهب ماد نیز اطلاع صحیحی در دست نیست ولی از تصویر برجستهء سنگی که در قیزقاپان، از دورهء ماد پیدا شده و آن پادشاه و روحانی را در دو طرف آتش نشان میدهد، بر میاید که مادها نیز میترا پرست و آتش پرست بوده اند. و اگر گفتهء آن عده از تاریخ نویسان راست باشد که زردشت از کنار دریاچهء «چیچست» برخاسته باید گفت مادها نیز به دو نیروی آهورامزدا و اهریمن عقیده داشتند. بنا بر عقیدهء همین محققان مغ ها که طایفهء روحانی مادها بودند مذهب را با سحر و جادو آلوده ساختند و زردشت چون خواست دین را پاک گرداند، مغ ها بر او شوریدند و وی بناچار به باختر رفت و در آنجا دین خود را گسترد. تشکیل دولت ماد در تاریخ شرق قدیم از این لحاظ اهمیت دارد که برای نخستین بار دولتی بزرگ از میان نژاد آریا برخاست. برتری نژاد سامی را پایان داد و سبب شد که دولت آریایی و بزرگ هخامنشی ایجاد شود، چنانکه پاره ای از محققان دولت هخامنشی را دنباله و مکمل دولت ماد میدانند. (از فرهنگ فارسی معین).
ماد.
(اِخ) مسکن قوم ماد. همین کلمه است که در پهلوی و پارسی (و نیز در تعریب) «ماه» شده. بیرونی در کتاب الجماهر ص205 نوشته: «ماه» عبارت است از زمین جبل و «ماهین» عبارتند از ماه بصره که دینور باشد و ماه کوفه که نهاوند باشد و اغلب بآن دو «ماه سبذان» را افزایند و جمله را «ماهات» نامند و بسا نهاوند را به «ماه دینار» یاد کنند. (حاشیهء برهان چ معین). جغرافی دانان عهد قدیم به دو ماد قائل شده اند: ماد بزرگ که بر همدان و ری و اصفهان تطبیق می شود و ماد کوچک که همان آذربایجان بود با قسمتی از کردستان. بعضی به سه ماد قائل شده اند ولی صحیحح تر باید همان دو ماد باشد زیرا «ری» جزو ماد بزرگ بود... ماد بزرگ در مشرق تا دربند دریای خزر (دروازهء بحرخزر) امتداد می یافت و این دربند آن را از پارت جدا می کرد... ماد در زمان ساسانیان مبدل به «مای» شد و در قرون اسلامی آنرا «ماه» گفتند چنانکه می گفتند «ماه نهاوند»، «ماه بصره» و غیره و در جمع «ماهات». (از ایران باستان ج1 ص207).
مادآباد.
(اِخ) دهی از دهستان قزلچیلو است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 214 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مادآباد.
(اِخ) دهی از دهستان سهررود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 239 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مادآباد.
(اِخ) دهی از دهستان سرد رود است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماداگاسکار.
(اِخ)(1) جزیرهء بزرگی است در اقیانوس هند که بوسیلهء کانال موزامبیک از قارهء آفریقا جدا شده و در حدود 592000 کیلومتر مربع وسعت و 56577000 تن سکنه دارد. مرکز آن «تاناناریو»(2) و شهرهای عمدهء آن ماژونگا(3) و تاماتاو(4) و آنتسیرابه(5) است. این جزیره در قدیم سرنه(6) نامیده می شد و عربان آنرا تصرف کرده بودند و در قرن پانزدهم میلادی بوسیلهء اروپائیان کشف گردید. در قرن شانزدهم میلادی فرانسویان در آنجا دفتر تجارتی دایر کردند و ریشلیو برای بهره برداری از منابع آن دست به تأسیس یک کمپانی زد. کلبر(7) در سال 1664 سازمان آن را تجدید و تکمیل کرد و این جزیره به نام فرانس اوریانتال(8) نامیده شد ولی در قرن هیجدهم ادارهء امور آن مختل گردید و تقریباً فرانسویان در سال 1830 آنرا رها نمودند. پس از سال 1840 انگلیسی ها آنرا تصاحب کردند ولی مجدداً در تحت حمایت کشور فرانسه قرار گرفت و سپس حکومت فرانسه آنرا ضمیمهء کشور خود ساخت. و در سال 1942 جزیرهء ماداگاسکار بوسیلهء آرتش انگلستان اشغال گردید ولی اختیار تام فرانسهء آزاد را بر این سرزمین برسمیت شناخت. در سال 1946 یک حکومت فدراتیو در آنجا بوجود آمد و در سال 1960 بکلی مستقل گردید. (از لاروس).
(1) - Madagascar.
(2) - Tananarive.
(3) - Majunga.
(4) - Tamatave.
(5) - Antsirabe.
(6) - Serne.
(7) - Colbert.
(8) - France Orientale.
مادام.
(ع ق مرکب)(1) تا وقتی. (غیاث) (آنندراج). تا. تازمانیکه. این کلمه در عربی از افعال ناقصه است و «ما» در این لفظ مصدریه است که فعل مدخول خود را بمعنی مصدر گرداند. و مادام صورت فعل است و در معنی اسم و احکام اسم بر این جاری است چنانکه «توقیت». پس این لفظ «مادام» برای توقیت مضمون جملهء مدخول خود می آید(2). (از غیاث) (از آنندراج). و بدین معنی اغلب قبل از «که» استعمال شود : دانه مادام که در پردهء خاک نهان است هیچکس در پروردن او سعی ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص69).
مادام به شاه پشت بسته
پشت و دل دشمنت شکسته.نظامی.
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان.سعدی.
...بطن و فرج توأمند و فرزند یک شکم، مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان). || بمعنی مدام و همیشه نیز آمده. (غیاث) (آنندراج) : و مادام مستمع را نگر. (منتخب قابوسنامه ص168). و مادام رای خویش روشن دار. (منتخب قابوسنامه ص174). غله فروش مادام بدبود و بدنیت باشد. (منتخب قابوسنامه ص178). و او [ زبیده ] بر عباسه حسد کردی از بهر آنکه خلفیه مادام با وی آرمیدی. (تاریخ برامکه).
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.سوزنی.
خوش خنده و زهرپاش مادام
ضحاک دهان و اژدها کام.
تحفة العراقین (از آنندراج).
مانده همه سالکانش مادام
در سعی وقوف و طوف و احرام.
تحفة العراقین (از آنندراج).
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار.خاقانی.
درون سنگ از آن می کند مادام
که از سنگش برون می آمد آن کام.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص250).
اگرچه با طرب می بود و با جام
دلش در بند شیرین بود مادام.نظامی.
- مادام الحیوة؛ همیشه. مدام : و مادام الحیوة در مقام فرزندی و خدمتکاری باشیم. (حبیب السیر ج3 ص179).
- مادام العمر؛ مادام الحیوة. تا آنگاه که زنده باشد. رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
(2) - چنین است در نحو عربی، و رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مادام.
(فرانسوی، اِ)(1) کلمهء فرانسوی است بمعنی بی بی. خانم. بانو. بیگم. خاتون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بانو. خانم. (فرهنگ فارسی معین) :
مادام تو گشت بهر ما دام
دل در بر دام تست مادام.
شیخ الرئیس افسر (از فرهنگ فارسی ایضاً).
(1) - Madame.
مادام دوسوینیه.
[دُ سِ نیِ] (اِخ)(1)(1626-1696 م.) از نویسندگان بزرگ دورهء لوئی چهاردهم است. نامه های وی نمایندهء اوضاع و احوال عصر اوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Mme. de Sevigne.
مادت.
[مادْ دَ] (ع اِ) مادّه. ماده. مایه. اساس. بنیاد. مدد پیاپی. فزونی پیوسته. وسیلت. سبب : مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می گرفتمی و بدان روزگار کرانه می کرد و مرا بدان سد رمقی حاصل می بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص83). چنانکه آب دریا را بمدد جویها مادت حاصل آید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص197). چنانکه نور چراغ بمادت روغن و فروغ آتش بمدد هیزم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص199).
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد
کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص853).
تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه مادت تشویش ملک و دولت باشد. (سندبادنامه ص203). و رجوع به ماده و مادة شود. || (اصطلاح فلسفی) ماده. (فرهنگ فارسی معین). اصل هر چیز. مقابل صورت : و هر پذیرایی که صورت اندر وی بود و جز صورت بود آن را مادت خوانند. (دانشنامه، از فرهنگ فارسی ایضاً). رجوع به ماده (معنی فلسفی) شود.
مادح.
[دِ] (ع ص) ستایشگر و مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان :
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص350).
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص100).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای(1) مفتخر اولیا.خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص447).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.مولوی.
(1) - ن ل: ناصر دین نبی.
مادخ.
[دِ] (ع ص) بزرگ. ارجمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مادر.
[دَ] (اِ) ترجمهء «ام» که والده باشد. (آنندراج). زنی که یک یا چند بچه بدنیا آورده باشد. (ناظم الاطباء). ام. والده. ماما. مام. ماد. مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماد. مار. پهلوی، «ماتر»(1)، «مات»(2) ظاهراً از «ماتا»(3)، حالت فاعلی از «ماتر»(4)، اوستا، «ماتر»(5)، ارمنی دخیل، «متک»(6) (ماده). هندی باستان، «ماتر»(7)، ارمنی، «مئیر»(8)، کردی، «ماک»(9)، مادک(10) (مادر)، «مادک»(11)(گاومیش ماده)، افغانی، «مور»(12)، استی، «ماده»(13) «مده»(14)، «ماد»(15)، «مد»(16)، بلوچی، «مات»(17)، «ماث»(18)، «ماس»(19)(مادر)، دخیل، «مادگ»(20)، «ماذغ»(21) (مؤنث)، شغنی، «ماد»(22)، منجی، «مایا»(23)، گیلکی «مار»(24). زنی که یک یا چند بچه زائیده. والده. اُم. (حاشیهء برهان چ معین) :
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر.فردوسی.
که خاقان نژاد است و بدگوهر است
به بالا و دیدار چون مادر است.فردوسی.
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
شدندی بر مادر پارسا.فردوسی.
گفت اگر شیر زمادر نشود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی.
منوچهری.
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو وهم خرما.سنائی.
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زای تو به مادری ندارم.
خاقانی (چ سجادی ص281).
- مادر آب و آتش؛ کنایه از گریه کنندهء بسوز یعنی شخصی که از روی سوز گریه کند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (از انجمن آرا).
- مادر خون؛ آنکه کسی را زاده و خون را شیر کرده بدو داده یا آنکه خون او را ایجاد می کند. (از حاشیهء هفت پیکر چ وحید ص352) :
هرجسد را که زیر گردون است
مادری خاک و مادری خون است
مادر خون بپرورد در ناز
مادر خاک(25) ازو ستاند باز.
(هفت پیکر نظامی چ وحید ص353).
- مادر دهر؛ روزگار. دنیا. جهان :
مادر دهر نزاید پسری بهتر از این. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مادر شدن؛ زائیدن زن. بچه دار شدن. امومة؛ مادر گشتن.
- مادر شیر؛ مادر رضاعی : وصهر آن باشد که حرام باشد بسبب، چنانکه مادر شیر و خواهر شیر. (تفسیر کمبریج ج1 ص288).
- مادر فرزند کش؛ کنایه از روزگار است :
بگذر از این مادر فرزندکش
آنچه پدر گفت بدان دار هش.
نظامی (گنجینهء گنجوی).
- مادر فولادزره؛ مادر دیوی موسوم به فولادزره که در داستان امیرارسلان یاد شده.
- || پیر زن بدترکیب و بدریخت و بدجنس و بدزبان و نفرت انگیز. در مقام تحقیر و توهین زنان سالخورده را چنین نامند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- مادر مادر؛ مادر بزرگ. جده. زنی پیر و کهنسال :
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.(سعدی).
- مادر هفت تا؛ دختر و زن حراف و زبر و زرنگ... (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- هم مادر؛ دارندهء یک مادر(26). (از فهرست ولف ص859). از یک مادر بودن. هم مادر بودن :
چنین گفت زن، کو ز من کهتر است
جوان است و با من ز هم مادر است(27).
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2372).
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2838).
- امثال: برای همه مادر است برای من زن بابا. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص414).
مادر آزادگان کم آرد فرزند. نظیر:
بغاث الطیر اکثرها فراخاً
وام الصقر مقلات نزور.
یا: ام الکرام قلیلة الاولاد. و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج3 ص1318 شود.
مادر به اسم بچه میخورد قند کلوچه، نظیر به نام ما به کام تو. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر بتها، بت نفس شماست. و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج3 ص1382 شود.
مادر بد بچه اش را به خواب نمی تواند ببیند. و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج3 ص1382 شود.
مادر دزد، گاهی سینه می خورد، گاهی سینه می زند. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر را دل سوزد دایه را دامن. نظیر:
باغ بین را چه غم که شاخ شکست
باغبان راست غصه ای گرهست.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا ج3 ص1372).
مادر زنت دوستت داشت، بگاه آمدی، از ماحضر هنوز برای تو چیزی برجاست. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر زنت دوستت نداشت، دیر رسیدی، آنچه بود خورده اند. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر زن خرم کرده، توبره بر سرم کرده. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر عاشق بیعار است، هر چند فرزند بی مهر باشد مادر را مهر نکاهد. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر فرزند را بس حقهاست. (امثال و حکم دهخدا).
مادر که نیست با زن پدر باید ساخت. (امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر مرده و ده درم وام. (امثال و حکم دهخدا ایضاً):
من که عبدالرحمن فضولی ام، چنانکه زالان نشابور گویند مادر مرده و ده درم وام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص76).
مادر نسوخت، مادر اندر سوخت. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1383).
|| ماده از هر حیوانی که دارای بچه باشد. (ناظم الاطباء).
- مادر هفت تا؛ مادر هفتا سگ. و بطور دشنام به زنی کثیرة الاولاد گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
|| کنایه از امهات سفلی. عناصر اربعه. مقابل پدر، آباء علوی :
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهرآستان ماست.
خاقانی.
|| خاک. زمین :
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
- مادر باغ؛ کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. (برهان). کنایه از زمین است. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است.
انوری (از فرهنگ فارسی ایضاً).
- || باغ را هم گفته اند بطریق اضافه، به اعتبار اشجار و اثمار یعنی درختها و میوه ها. (برهان).
- مادر خاک؛ کنایه از زمین است :
هرجسد را که زیر گردون است
مادری خاک و مادری خون است
مادر خون(28) بپرورد در ناز
مادر خاک ازو ستاند باز
گرچه بهرام را دو مادر بود
مادر خاک مهربانتر بود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص353).
(1) - matar.
(2) - mat.
(3) - mata.
(4) - matar.
(5) - matar.
(6) - matak.
(7) - matar.
(8) - mair.
(9) - mak.
(10) - madk.
(11) - madek.
(12) - mor.
(13) - Made.
(14) - mada.
(15) - mad.
(16) - mad.
(17) - mat.
(18) - math.
(19) - mas.
(20) - madag.
(21) - madhagh.
(22) - mad.
(23) - maya.
(24) - maar. (25) - و رجوع به ترکیب «مادر خاک» ذیل معنی چهارم شود.
(26) - ولف این کلمه را die Gleiche Mutter habendمعنی کرده و با توجه به شماره ای که بدان اشاره کرده است معنی خود را مستند به دو بیت از شاهنامهء فردوسی دانسته که پس از انطباق شماره ها، آن دو بیت شاهنامه شاهد همین معنی آمده است.
(27) - در شاهنامهء چ دبیرسیاقی ج5 ص2053 «با من ز یک مادر است»، که در این صورت شاهد هم مادر نخواهد بود.
(28) - رجوع به ترکیب مادر خون ذیل معنی اول شود.
مادر.
[دِ] (اِ) قسمی شراب(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه و هویت آن در مآخذ موجود بدست نیامد.
مادرآورد.
[دَ وَ] (ن مف مرکب)مادرآورده. به ارث رسیده از مادر. موروثی. مادرزاد. آنچه که از مادر رسیده باشد. ذاتی :
مرا هست این نکوئی مادرآورد
مرا دایه به مهر و ناز پرورد.(ویس و رامین).
دشمن ز نحوس مادرآورد
آغاز مخالفت برآورد.(تحفة العراقین).
بروزگار هوای تو کم شود، نی نی
هوای تو عرضی نیست مادرآورد است.
خاقانی.
وفا خصلت مادرآورد توست
مگرد از سرشتی که بود از نخست.نظامی.
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادرآورد من.سعدی.
مادرآورده.
[دَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مادرزاد. آنچه که از مادر به وی رسیده باشد. موروثی. ذاتی. فطری : اما چون نوبت به علی و آل علی (ع) رسد بغض مادر آورده اش رها نکند. (کتاب النقض ص117). ... اما از عداوت مادر آورده، چون نوبت به حضرت علی رسد روا نباشد که به دعای مصطفی (ص) آفتاب جماد بعد از غروب طلوع کند. (کتاب النقض ص563).
مادران.
[دَ] (اِخ) رجوع به ماذران و مادرانی شود.
مادراندر.
[دَ اَ دَ] (اِ مرکب) به معنی زن پدر که مادر غیرحقیقی باشد. مادندر مخفف آن. (آنندراج). زن پدر. (ناظم الاطباء). مادرندر. مایندر. زن پدر. نامادری. مادندر.
مادرانه.
[دَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)منسوب به مادر. آمیخته با مهر و محبت :
من از شفقت سپند مادرانه
به دود صبحدم کردم روانه.نظامی.
|| مانند مادر. همچون مادر. مادروار.
مادرانی.
[دَ] (ص نسبی) یا ماذرانی. منسوب به مادران و آن به نوشتهء مراصد الاطلاع با ذال نقطه دار، قلعه ای است نزدیکی همدان که به قلعهء یسیر معروف است... (ریحانة الادب). و رجوع به مادران شود(1).
(1) - این کلمه در معجم البلدان و لباب الانساب و الانساب سمعانی به ترتیب ماذران، ماذرانی، مادرائی، ماذرائی، مادرانی و ماذرانی ضبط شده و محل آنهم مورد اختلاف است. و رجوع به معجم البلدان و لباب الانساب و انساب سمعانی شود.
مادرانی.
[دَ] (اِخ) احمدبن حسن. قاضی نورالله گوید: مردمان ری در اصل از اهل سنت و جماعت بودند تا آنکه احمدبن حسن مادرانی در سال 275 هجری قمری بدانجا مسلط شد و مذهب تشیع را اظهار کرده و در مقام تربیت شیعه برآمده است. (از ریحانة الادب ج3 صص422-423).
مادرایاء .
[] (اِخ) شهرکی است [ به عراق ]آبادان و خرم با کشت و برز بسیار. (حدود العالم چ دانشگاه ص152).
مادربختن.
[دَ بِ خُ تَ] (ص مرکب)مادربه ختن. مادربخطا. توضیح اینکه این ترکیب را به مقابلهء مادر بخطا ساخته اند چه خطا علاوه بر معنی خود بمعنی سرزمینی خاص است که با ختن غالباً ذکر گردد. (فرهنگ فارسی معین). ... حرفی است مهمل به مقابلهء آن (مادر بخطا) کرسی نشین شده. (آنندراج) :
طعنهء مشک خطائی زده مادربختن
بسکه پیدا شده مادربخطا در کشمیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ختن و مادربخطا شود.
مادربزرگ.
[دَ بُ زُ] (اِ مرکب) مادر پدر. جدهء پدری. || مادر مادر. جدهء مادری. (فرهنگ فارسی معین).
مادربه خطا.
[دَ بِ خَ] (ص مرکب) لفظی است مشهور و دشنامی معروف. (آنندراج). کلمهء فحش. (ناظم الاطباء). نوعی دشنام است. تمام فحشهای مادر از ترکیب این کلمه با دشنامهای گوناگون ساخته می شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده) :
مشک گویند، بخالش سر دعوی دارد
این عجب نیست از آن هندوی مادربه خطا.
ارسلان بیک (از آنندراج).
و رجوع به مادهء قبل شود.
مادرجلب.
[دَ جَ لَ] (ص مرکب) حرام زاده و فرزند زنا. (ناظم الاطباء). در تداول عامه دشنامی است.
مادرچاه.
[دَ] (اِ مرکب) اولین چاه قنات یعنی دورترین چاه از آب نما. چاه اصلی قنات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چاهی که از چاههای دیگر به منبع قنات نزدیک تر است. (از فرهنگ فارسی معین).
مادرحساب.
[دَ حِ] (اِ مرکب) صاحب جمع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مادرخرج. رجوع به مادر خرج شود.
مادرخرج.
[دَ خَ] (اِ مرکب) کسی که همهء مخارج گروهی را که جمعاً به مسافرت یا گردش روند به عهده گیرد و در پایان کار با افراد آن گروه تصفیه حساب کند. (فرهنگ فارسی معین). گروهی که به گردش دستجمعی و مسافرت می روند و یک نفر را از میان خود مأمور می کنند که کلیهء مخارج را بپردازد و پس از پایان کار سهم هریک را محاسبه و وصول کند، چنین کسی را مادرخرج نامند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
مادرخواندگی.
[دَ خوا / خا دَ / دِ](حامص مرکب) مادر خوانده بودن. و رجوع به مادرخوانده شود.
مادرخوانده.
[دَ خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) زنی که کسی او را به مادری قبول کند. || زن پدر. (فرهنگ فارسی معین). || دایه. مرضعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
عجوزی بود مادرخوانده او را
ز نسل مادران وامانده او را.نظامی.
گفت ای پهلوان، مادرخوانده ای دارم... (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
مادرخورده.
[دَ خوَرْ / خُرْ دِ] (اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 133 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مادردار.
[دَ] (نف مرکب) آنکه دارای مادر است. آنکه در دامان مادر پرورش یافته.
- پدرمادردار؛ آنکه دارای اصل و نسب است. کسی که از خاندان مشهور و اصیلی باشد.
|| آنکه از مادر خود نگاهداری کند. کسی که هزینهء زندگی مادر را بعهده دارد. رجوع به مادهء بعد شود.
مادرداری.
[دَ] (حامص مرکب) دارای مادر بودن. داشتن مادر. || نگاهداری از مادر. رجوع به مادهء قبل شود.
مادردخت.
[دَ دُ] (اِ مرکب) تودری را گویند و آن تخمی باشد ریزه و آنرا در صفاهان قدومه خوانند. خوردن آن قوت باه دهد. (برهان) (آنندراج). تودری. (ناظم الاطباء).
مادرزا.
[دَ] (ن مف مرکب) مخفف مادرزاد. رجوع به مادر زاد شود.
مادرزاد.
[دَ] (ن مف مرکب) مادرزاده. همشیره یا برادر از بطن یک مادر، یعنی هم شکم. (آنندراج). برادر یا خواهری که از شکم یک مادر زاییده شده اند. هم شکم. || طبیعی و خلقی و جبلی. (ناظم الاطباء). مادرآورد. مادرآورده :
خرد و مردمیش روزافزون
فضل و آزادگیش مادرزاد.فرخی.
|| آنچه که به هنگام تولد با شخصی همراه است: کوری مادرزاد. خلق مادرزاد. (فرهنگ فارسی معین)(1).
- اقبال مادرزاد؛ خوشبختی که در گهواره با شخصی همراه بوده. (ناظم الاطباء).
- دولت مادرزاد؛ اقبالی که از بدو تولد با کسی همراه باشد. سعادتی که از ابتدای تولد به کسی روی آورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کر مادرزاد؛ که از مادر کر و ناشنوا به دنیا آمده باشد. بسیار کر.
- کور مادرزاد؛ که از مادر نابینا زاده شده باشد. نابینای مادرزاد. و رجوع به همین ترکیب ذیل کور شود.
- نابینای مادرزاد؛ کور مادرزاد. و رجوع به همین ترکیب شود.
|| عاری از هر چیز. لخت و عور. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کامدند مادرزاد.سعدی.
(1) - ذیل مادرزاده.
مادرزاده.
[دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مادرزاد. (آنندراج). و رجوع به مادرزاد شود.
مادرزادی.
[دَ] (ص نسبی مرکب)منسوب به مادرزاد. حالت و کیفیتی که در هنگام تولد وجود دارد. مقابل عارضی : اندر طفلی تری مادرزادی فزون باشد و اندر پیری تری مادرزادی سخت کم باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و فربهی که مادرزادی باشد سردی و تری بر مزاج غلبه دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به مادرزادی شدن شود.
مادرزادی شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب) بر حالتی شدن که بر وقت ولادت بوده است. (آنندراج). بازگشتن به حالت و کیفیتی که در حین تولد داشته اند. سالم و تندرست شدن :
آن آب و هوا کند علاجت
مادرزادی شود مزاجت(1).
خاقانی (از آنندراج).
(1) - در تعریف آب و هوای عراق، خطاب به آفتاب. (آنندراج).
مادرزن.
[دَ زَ] (اِ مرکب) مادر زوجهء شخص و خس و خسره و خسرو و خش و خشو و خشامن و خشتامن. (ناظم الاطباء). صِهرَه، مادرزن به فارسی خش است. (از منتهی الارب) : یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان). نادیدن زن بر من چنان دشوار نیست که دیدن مادرزن. (گلستان).
- مادر زن سلام؛ در تداول، زیارت داماد مادرزن را دو روز پس از عروسی. رسمی که داماد به روز دوم یا سوم عروسی بدیدن مادرزن رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرسوم است که صبح روز بعد از عروسی داماد با هدیه ای بدیدار مادر عروس می رود، در این دیدار داماد دست مادر عروس را می بوسد و از او هدیه ای دریافت می دارد این عمل را مادرزن سلام گویند. (فرهنگ فارسی معین).
مادرسرا.
[دَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان سیاهکل است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مادرسگ.
[دَ سَ] (ص مرکب) دشنامی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مادرسوخته.
[دَ تَ / تِ] (ص مرکب)دشنامی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مادرشاه.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان برخوار است که در بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مادرشوهر.
[دَ شَ / شُو هَ] (اِ مرکب)مارشو. مار میره. خشتامن. خوشدامن. خشامن. خش. خوشه. خوشامن. خوش. خاش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادرشوی و خوشدامن شود.
مادرشوی.
[دَ] (اِ مرکب) خسرو. (ناظم الاطباء). مادرشوهر. و رجوع به مادهء قبل شود.
مادرغر.
[دَ غَ] (ص مرکب) آنکه مادرش تباهکار است. حرامزاده. فرزند زنا. (فرهنگ فارسی معین) :
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بیدانش مادرغرش.مولوی.
گفت منهم بی خبر بودم از این
آگهی مادرغران کردند هین.مولوی.
کو که باشد هندوی مادرغری
که طمع دارد به خواجه دختری.مولوی.
و رجوع به مادربخطا و مادربختن و مادرغن شود.
مادرغن.
[دَ غَ] (ص مرکب) حرام زاده و فرزند زنا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادرغر شود.
مادرقحبه.
[دَ قَ بَ / بِ] (ص مرکب)دشنامی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مادرکش.
[دَ کُ] (نف مرکب) مادر کشنده. کسی که مادرش را به قتل رسانیده: نرون امپراطور روم را مادرکش می خواندند. (فرهنگ فارسی معین).
مادرکشته.
[دَ کُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)کسی که مادرش کشته شده باشد. مادرمرده :همه شب چون مادرکشتگان بیدار و چون پدررفتگان بیخواب و قرار. (سندبادنامه ص247).
مادرکشی.
[دَ کُ] (حامص مرکب) عمل مادرکش. قتل مادر. کشتن مادر. دست یازیدن به کشتن مادر.
مادرکلید.
[دَ کِ] (اِ مرکب) معمو شرکتهای سازندهء قفل برای هر سلسله قفل که با کلیدهای مختلف باز می شود کلیدی می سازند که دندانه های بیشتر دارد و قادر است همه قفلها را باز کند. گاهی برای اتومبیلها هم چنین کلیدی تعبیه می شود. در ساختمانهای بزرگ ادرات این کلید مخصوص نگهبان است که در مواقع ضروری بسرعت بتوانند همه درها را باز کنند. (فرهنگ فارسی معین). شاه کلید. ظاهراً این کلمه معادل« پاس پارتو»(1)ی فرانسوی است و آن نوعی کلید است که بیشتر قفلها را بدان باز کنند.
(1) - Passe-partout.
مادرگان.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان رودشت است که در بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان واقع است و 127 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مادرگان.
[دَ] (اِ مرکب) آنچه به فرزند رسیده باشد از مادر. مقابل پدرگان. (از فرهنگ فارسی معین).
مادرگاو.
[دَ] (اِخ) دهی در آذربایجان و از مضافات تبریز است. (نزهة القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص80).
مادرمرده.
[دَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که مادرش مرده باشد. کسی که در سوک مادرش غمگین و دل افسرده باشد :
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادرمرده را شیون میاموز.نظامی.
|| کلمه ای است اظهار شفقت را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکیبی است که در مقام دلسوزی و اظهار تأسف و همدردی یا تحقیر آمیخته به دلسوزی، شخص را بدان وصف می کنند. گاه نیز مادران در مقام دلسوزی برای فرزندان خویش که احیاناً گرفتار مخمصه و دوچار زحمت شده اند آنان را «مادرمرده» یا «ننه مرده» خطاب کنند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
مادرندر.
[دَ رَ دَ] (اِ مرکب) مادراندر. زن پدر. (از ناظم الاطباء). نامادری. مادندر. مایندر: مادر نسوخت مادرندر سوخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادراندر و مادندر شود.
مادروار.
[دَرْ ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند مادر. همچون مادر. و رجوع به مادر شود.
مادره.
[دِ رِ] (اِخ) نام ولایتی است(1) در مغرب زمین. (برهان) (آنندراج).
(1) - ظ. مصحف مارده ناحیه ای وسیع از نواحی اندلس از اعمال قرطبه است... Merida. رجوع به نخبة الدهر و فهرست الحلل السندسیه شود. (از حاشیهء برهان چ معین).
مادری.
[دَ] (حامص) مادر بودن. امومت. مقابل پدری. (فرهنگ فارسی معین) :
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است.
ناصرخسرو.
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری.مولوی.
|| (ص نسبی) منسوب به مادر. (ناظم الاطباء). منسوب به مادر. از جانب مادر. مقابل پدری. (فرهنگ فارسی معین) :
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد از او مهر مادری.
سعدی.
از طرف مادری هر دو از یک رشتهء اصیل و والا هستند... (ترجمهء غرور و تعصب، از فرهنگ فارسی معین). و به هر دو معنی رجوع به مادر و ترکیبهای آن شود.
مادرید.
(اِخ)(1) پایتخت اسپانی است که بر کنار رود «من زنر»(2) واقع است و 2520200 تن سکنه دارد. این شهر از سال 1561 م. تاکنون پایتخت اسپانیا و یکی از مراکز بزرگ اداری و صنعتی این کشور است. در این شهر کلیساهای قرن چهاردهم و شانزدهم میلادی وجود دارد و همچنین دیر «سن پلاسیدو» که به سال 1641 ساخته شده از جهت هنر نقاشی و مجمسه سازی بسیار غنی است. پلازا مایر(3)(قرن 17 م.) و قصر سلطنتی (قرن 18 م.) از آثار هنری و باستانی این شهر است. موزهء پرادو(4) در یک قصر نئوکلاسیک، تأسیس یافته است. در جنگهای داخلی سالهای 1936-1939 این شهر شاهد جنگهای خونین و خطرناکی بود. (از لاروس). و رجوع به اسپانی و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان ذیل مجریط شود.
(1) - Madrid.
(2) - Manzanares.
(3) - Plaza Mayor.
(4) - Prado.
مادکان سفلی.
[دَ نِ سُ لا] (اِخ) از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص116).
مادکان علیا.
[دَ نِ عُلْ] (اِخ) از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص116).
مادکده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان لار است که در بخش حومهء شهرستان شهرکرد واقع است و 478 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مادگان.
[دَ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل است که در 10 هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان واقع است و 363 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مادگانه.
[دَ / دِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) همچون مادگان. زنانه. (فرهنگ فارسی معین) :
تا ز درج کمر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص147).
فرومی خواند از این مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه.نظامی.
و رجوع به ماده شود.
مادگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت ماده بودن. و تأنیث طبیعی. (ناظم الاطباء). ماده بودن. انوثیت. مقابل نری. (فرهنگ فارسی معین) :و بود که انبازی ایشان اندر جنس بود چنانکه نری و مادگی. (دانشنامه از فرهنگ فارسی ایضاً).
مادگی خوش آیدت چادر بگیر
رستمی خوش آیدت خنجر بگیر.مولوی.
و رجوع به ماده شود. || (ص نسبی) منسوب به ماده. || (اِ) عضو تولید مثلی جنس ماده. || اندام مادهء گل. آلت تأنیث در گل. عضو تولید مثلی مادهء گیاهان(1) است که مواد تخمک و گامت ماده می باشد. هر مادگی ممکن است از چند قسمت به وجود آمده باشد که هر قسمت را یک برچه(2) گویند و هر برچه برای خود یک قسمت تولید مثلی مستقلی است در قاعدهء هر برچه قسمتی برجسته و متورم بنام تخمدان دیده می شود و در هریک از دو حاشیهء آن یک ردیف برجستگیهای کوچک بیضی شکل به نام تخمک قرار گرفته است که بواسطهء برجستگی خفیفی بنام جفت به جدار تخمدان اتصال دارد. تخمدان معمو دارای استطالهء باریکی بنام خامه است و انتهای آن را که اغلب قطور و مسطح است کلاله می نامند. مادگی ممکن است از یک برچه به وجود آمده باشد در این صورت آنرا یک برچه ای گویند مانند مادگی «زبان در قفا». و ممکن است که از دو یا چند برچه به وجود آمده باشد که درین صورت دو یا چند برچه ای خوانده می شود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص199 و گیاه شناسی ثابتی ص417 شود. || سوراخی در جامه که دکمه در آن استوار کنند. انگل. انگله. انگیل. انگلیله. انگوله. انگول. تلمه. المک. رجوع به المک شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حلقه ای که در آن دکمه قرار می گیرد. (ناظم الاطباء). سوراخ جلو لباس که دگمه را در آن جا دهند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انگله شود.
(1) - Pistil.
(2) - Carpelle.
مادمازل.
[زِ] (از فرانسوی، اِ) تلفظ فارسی مادموازل. رجوع به مادموازل شود.
مادموازل.
[زِ] (فرانسسوی، اِ)(1)دخترخانم. دوشیزه. عنوانی که فرانسویان به دختران و زنان شوی ناکرده می دهند.
(1) - Mademoiselle.
مادنجان.
[] (اِخ) یکی از عشایر کرد که در اطراف جبال مقیم اند. و رجوع به تاریخ کرد ص111 و 169 شود.
مادندر.
[دَ دَ] (اِ مرکب) مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) :
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص145).
جهانا چه بینی تو از بچگان
که گه مادری گاه مادندرا.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص967).
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست.
فرخی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.لبیبی.
چون دختر شیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج1 ص234). رجوع به مادراندر شود.
مادون.
(ع ص مرکب) ماسوا و فروتر و پائین تر. (ناظم الاطباء). ماسوا و بمعنی فروتر نیز آمده. (غیاث) (آنندراج). زیردست، مقابل مافوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از ما (آنچه) + دون (فرودتر) آنچه فروتر است. آنچه فرود است :
جمله بر خود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار عظیم.ناصرخسرو.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.مولوی.
|| (اصطلاح اداری) به کارمندانی اطلاق می شود که در حوزهء کار و اداره نسبت به فرد یا افراد دیگر شغل و درجهء فرودتر و حقیرتر داشته باشند. آن افراد را نسبت به اینان مافوق گویند. از این روی ممکن است کسی مافوق عده ای و مادون عده ای دیگر باشد.
مادون گودباغ.
(اِخ) دهی از دهستان قلعه عسکر است که در بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مادة.
[مادْ دَ] (ع اِ) (از «م دد») افزونی پیوسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مواد. (ناظم الاطباء). ماده. مادت. و رجوع به همین مواد شود.
ماده.
[دَ / دِ] (ص اِ) مقابل نر. (آنندراج). مؤنث و هر حیوانی که دارای آلات تأنیث باشد و بزاید. ج، مادگان. (ناظم الاطباء). در لهجهء مرکزی، به کسر دال [ دِ ] . پهلوی، «ماتک»(1) (مؤنث). کردی، «مادک»(2)(گاومیش ماده). کردی دخیل، «ماده»(3)(مؤنث)... مقابل نر. (از حاشیهء برهان چ معین). جانوری که فرزند آورد یا تخم کند. انثی. مقابل نر :
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.رودکی.
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد.فردوسی.
صد اشتر همه ماده و سرخ موی
صد استر همه بارکش راهجوی.فردوسی.
کدام آهو افکنده خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر.فردوسی.
اکنون جهان چنان شود از عدل و داد او
کاهو بره مثل مکد از ماده شیر، شیر.فرخی.
بایتگین... با خویشتن صد و سی تن طاووس آورده بود نر و ماده. (تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از آن طاووسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی). پنج پیل می آوردند سه نر و دو ماده. نرها با برگستوانهای دیبا... و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ادیب ص524). آورده اند که شیری ماده با دو بچه در بیشه ای وطن داشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص335). نر گفت تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان... ماده هم بر این اتفاق کرد... نر غایب بود چون باز رسید دانه اندکتر دید... ماده هرچند گفت نخورده ام سودنداشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص378). ماده چون آن بدید اضطراب کرد. (کلیله و دمنه).
یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار مادهء ما را.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گر ز مردی دم زنم ای شیرمردان بشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم.
خاقانی.
بانو کند شکار ملوک ارچه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار.خاقانی.
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار.
خاقانی.
گه ماده و گه نری چه باشد
گر مرد رهی نه چون زغن باش.عطار.
ترکیبها:
- ماده آهو.؛ ماده استر. ماده بز. ماده بوم. ماده پلنگ. ماده پیل. ماده خر. ماده خرگوش. ماده خوک. ماده سگ. ماده سوسمار. ماده شتر. ماده شیر. ماده گاو. ماده گاومیش. ماده گوزن. ماده مرال. ماده میش.... رجوع به جزء دوم هریک از این کلمه ها شود.
|| انسانی که فرزند آورد. زن. مؤنث. مقابل نر. ج، مادگان :
هرآن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص455).
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج1 ص68).
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نرّه کیان.
فردوسی (شاهنامه ایضاً).
یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری.
ناصرخسرو (دیوان ص485).
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کارافتادگان را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص126).
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته، پخته شان خام اند.
(نظامی هفت پیکر چ وحید ص192)
|| این کلمه گاه به اشیاء و جمادات و ستارگان نیز اطلاق شود :
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر.سنائی.
دیدهء هفت نهانخانهء چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص846).
نر ماده اند چون پرهء قفل(4) از آن مقیم
می بند زاید از عمل ناصوابشان.خاقانی.
|| پرده ای است در موسیقی :
پردهء راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهء ماده زند قمری بر نارونا.
منوچهری.
پس علی الرسم به هر پرده، چون پردهء ماده و پردهء عراق و پردهء عشیرا(5)... بجای آرم. (قابوسنامه).
(1) - matak.
(2) - madek.
(3) - made. (4) - ن ل: چو پرهء قفل. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی ص329 شود.
(5) - در قابوسنامه چ یوسفی پردهء عشاق آمده است.
ماده.
[دِهْ] (ع ص) (از «م ده») ستایشگر. ج، مُدَّهْ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مادِح. (اقرب الموارد). و رجوع به مادح شود.
ماده.
[مادْ دَ / مادْ دِ] (از ع، اِ) از مادة عربی. اصل هر چیز. مایه. ج، مواد. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- مادهء الحاد؛ اصل و ریشهء کفر : مادهء فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص291).
- مادهء طمع؛ اساس و اصل چشم داشت :حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادهء طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص297).
- مادهء عناد؛ اصل دشمنی، و رجوع به شاهد اول ترکیب مادهء الحاد شود.
- مادهء فساد؛ اصل و علت فساد. ریشهء فساد. و رجوع به شاهد اول ترکیب مادهء الحاد شود.
- مادهء کفر؛ اصل بی دینی. و رجوع به شاهد اول ترکیب مادهء الحاد شود.
- مادهء محنت؛ اصل و علت سختی و بدبختی و شدائد : و قریب بیست سال مدد این فتنه و مادهء این محنت در تزاید بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص10). چه بیشتر را با اعضاء و اجزای آدمی می گداختند و در بازار می فروختند و جمعی را بدان علت بگرفتند... و همه را بهلاک آوردند و مادهء آن محنت، منقطع نمی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص327).
- مادهء مدد؛ اصل و ریشه و منشأ آن : فایق را فرمود تا بر راه قومس به جانب ری روانه شود و مادهء مدد اعوان و انصار مؤیدالدوله منقطع گرداند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص68).
|| (اصطلاح فلسفی) جوهری است جسمانی که تحقق و فعلیت آن به صورت و محل توارد صور متعاقبه می باشد. فرق ماده با موضوع این است که موضوع بدون عروض عارض، متحقق الحصول است و ماده بدون صورت متحصل نمی شود. به امری که قابل تبدیل به چیزی دیگر باشد ماده گویند مانند آب که مادهء هواست به اعتبار آنکه قابل تبدیل به هواست. «المادة لاتتکون بماهی مادة بل اذ کانت مادة متکونة فمن جهة ماهی مرکبة من مادة و صورة»(1). بر اجزاء وجودی و ترکیب کننده و به وجود آورندهء هر چیزی ماده گویند. مانند چوب و آهن و غیره که مادهء سخت اند. گاه ماده گویند و هیولای اولای اجسام را می خواهند که در تمام اجسام هست و محل توارد و تعاقب صور است و آن غیر از ماده بمعنی عناصر اربعه است. (فرهنگ علوم عقلی) :
چه گویی از چه عالم را پدید آورد از اول
نه ماده بود و نه صورت نه بالا بود نه پهنا.
ناصرخسرو.
- مادهء آخرت؛ مراد از مادهء آخرت که از مصطلحات کلامی است و صدرالدین نیز بکار برده است امری است که در آخرت محشور می شود که گاه اجزاء اصلیه و در لسان اخبار «عجب الذنب» گویند. صدرالدین گوید: مراد آخرت و آنچه محشور می شود قوت خیال است که هیولای صور آخرت است و آنچه نفس انسانی درین عالم کسب می کند اثری در خیال خواهد گذاشت و خیال ملتبس به صوری می شود که بعد از رفع حجاب با صور مکتسب و حال و حاصل در آن نمودار می شود. (فرهنگ علوم عقلی).
- مادة المواد؛ به امری گویند که در تمام موجودات جهان یکسان است و مورد صور متعاقبه است و بازوال صورت و حصول صورتی دیگر باقی است و آن را هیولاء عالم هم گویند. در کلمهء برهان در بیان «برهان فصل و وصل» ثابت شد که هیولا که امر بالقوهء اجسام است در تمام اجسام و کائنات هست و یکسان است و از لحاظ وجودی اضعف وجود است و از این جهت گویند: «هیولی الاولی ماشمت رائحة الوجود». (فرهنگ علوم عقلی ص510).
- مادّهء اَولی؛ مایهء نخستین. نخستین مایه(2). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مراد هیولای اولی است که بعضی از حکما آن را قدیم می دانند. (فرهنگ علوم عقلی).
- مادهء بسیط؛ مراد از مادهء بسیط هیولای اولی است. (فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مادهء جسمانی؛ مراد مادهء خارجی عینی است، هریک از عناصر اربعه مادهء جسمانی اند و مادهء جسمانی بطور مطلق اطلاق بر هیولای اولی هم می شود و گاه مقابل مادهء عقلی است. (فرهنگ علوم عقلی).
- مادهء خاص؛ مراد از مادهء خاص چیزی است که قابل تبدیل به صور خاص باشد با حفظ صور نوعیه خود، مانند «منی» که قابل تبدیل بصورت انسانی است و در عین حفظ صورت نوعیه قابل تبدیل به جماد و نبات نیست و از همین جهت است که مادهء خاص گویند و به عبارت دیگر «منی» از آنجهت که منی انسان است و او را صورت منوی است قابل تبدیل به جماد و نبات نیست مگر بعد از طی مراحل کمال و زوال صورت نوعیه که از جهت وجود هیولای اولای بسیط که در تمام اشیاء موجود است قابل تبدیل به چیزی دیگر شود. (فرهنگ علوم عقلی ص511). مقابل مادهء عام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مادهء عام؛ این ماده در مقابل مادهء خاص است و آن هیولای اولای عالم است که قابل تبدیل بصور و اشکال مختلف است، توضیح آنکه اگر در حرکات و تبدلات عالم خارج و جهان جسمانی بنگریم، مشاهده خواهیم کرد که گاه تحولات حاصله در نوع واحد از موالید است چنانکه نهالی در اثر تبدلات خاص کیفی و کمی مراحلی را طی کرده و بمرحلهء کمال ممکن خود که باروری باشد می رسد و در تمام مراحل تحولات خود وحدت نوعیه آن محفوظ است نهایت بعد از رسیدن به کمال ممکن خود یا متوقف می شود که این فرض محال است و یا دگرگون شود و صورت نوعیهء خود را از دست بدهد، و مسلم است که این گونه تبدلات خللی بصورت نوعیهء اشیاء متبدل وارد نمی سازد بلکه مراحل کمال ممکن خود را طی می کند و گاه تحولات حاصله موجب تبدیل نوعی به نوعی دیگر است چنانکه آب تبدیل به هوا شود و هوا تبدیل به آب و خاک و آتش و بالاخره هریک تبدیل به عنصری دیگر و گاه تحولات طاریه با وسائل و ید صناعی انجام می شود نه برحسب تبدلات طبیعی چنانکه نجار از چوب اشیاء مختلف به اشکال متفاوت می سازد و اگر خوب بنگریم در می یابیم که ماده در تمام اشیاء عالم جسمانی یکی است و آن را مادهء عام و مادة المواد و هیولای اولی نامند و در هریک از انواع نیز با حفظ صورت نوعیه ماده ای هست که مراتب کمال همان نوع را با حفظ صورت نوعیه طی می کند و مادام که آن ماده در اثر تبدلات خاص نوعی خود به مرحله ای نرسیده است که خلع صورت نوعی کند و تبدلاتش در مراتب همان نوع باشد مادهء خاص همان نوع خواهد بود لکن این ماده غیر از مادهء به معنای هیولای اولی است زیرا این ماده مادهء محض نیست بلکه متلبس بصورت نوعیهء خاصی می باشد و همینطور موجودی که خود نوعی از انواع موالید است و با دست صناعی متحول و متبدل به اشکال مختلف گردد و چون قابل تبدل و تحول به اشکال مختلف است مادهء عام است. (فرهنگ علوم عقلی ص511-512). مقابل مادهء خاص. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مادهء عقلیه؛ مراد از مادهء عقلیه جنس است که مادهء عقلی است و فصل صورت عقلی است. (فرهنگ علوم عقلی ص512).
- مادهء قریب؛ مادهء قریبه. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مادهء قریبه؛ هر امری در جریان حرکت و تحولات جسمانی و طبیعی ناچار مراحلی را طی می کند و تلبس آن به بعضی از صور متعاقبه مقدم و نزدیک تر از تلبس آن بصورت انسانی است و بنابراین نطفه نسبت به انسان کامل العیار و الاعضاء مادهء بعید است و نسبت به جنین مادهء قریب است و بالجمله مادهء قریب ماده ای است که در قابلیت صورت احتیاج به انضمام چیزی دیگر نداشته باشد. (فرهنگ علوم عقلی ص512).
- مادهء مرکب؛ اجزاء ترکیب کنندهء هر امری را مادهء مرکبهء آن گویند چنانکه اجزاء ترکیب کنندهء داروئی هریک مادهء آن است. و هریک از آن مواد خود نیز مرکب اند از عناصری و بالجمله مادهء مرکب مقابل ماده بسیط است. (فرهنگ علوم عقلی ص512). و رجوع به اسفار شود.
- مادهء مرکبه؛ مادهء مرکب. رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (اصطلاح منطقی) در نزد منطقیین ماده عبارت است از کیفیت نسبت بین محمول و موضوع. بنابراین تعریف این کیفیت منحصر خواهد بود به وجوب و امتناع و امکان خاص. زیرا اگر انفکاک محمول از موضوع محال باشد این نسبت را واجبه گویند و آن را مادة الوجوب خوانند. یا اینکه انفکاک محمول از موضوع محال نیست در این صورت به دو قسم تقسیم می شود یکی اینکه یا ثبوت نسبت برای موضوع محال است بنابراین نسبت را ممتنعه خوانند و آن را مادة الامتناع گویند. یا اینکه ثبوت نسبت برای موضوع محال نیست در این صورت آن نسبت را ممکنه و آن را مادة الامکان الخاص نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1327).
- مادهء قضیه؛ نسبت نفس الامری میان موضوع و محمول را ماده می نامند و دو طرف قضیه یعنی موضوع و محمول را مادهء ترکیب کنندهء قضیه گویند و بالاخره مراد از مادهء قضیه در فن منطق همان نسبت نفس الامری است و صورت ذهنی که حاکی از نسبت نفس الامری است جهت معقولهء قضیه و لفظی که بواسطهء آن بیان مادة قضیه شود، جهت ملفوظه گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص512). و رجوع به اساس الاقتباس ص75 و 129 شود.
|| (اصطلاح طب قدیم) هر ریم و چرکی که در تن پدید آید و آماس کند با درد و بی درد، هر رطوبت و خلط که در جائی از تن گرد آید. ریم و خون که در ریشی گرد آید. در تداول عامه چرک و خون بهم آمیخته از قرحه. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا) : اما بسیاری نفث، نشان پختن ماده بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و از آن «خام» و هم «رسیده» باشد و خام آن باشد که هنوز صلب بود و رسیده آنکه نرم و روان شده باشد و ماده را تا نرسیده است جراحان نشتر نزنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و اگر ماده خامتر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند و آنجا که خشکی غلبه دارد یا مادهء علیت سخت غلیظ باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- ماده کردن سردمل (جراحت)؛ به چرک نشستن دمل (جراحت و غیره). چرک کردن.
|| (اصطلاح فیزیکی) چیزی دارای وزن که فضائی را اشغال کند و به یکی از اشکال جامد، مایع، گاز یا بخار درآید. (فرهنگ فارسی معین). در علم فیزیک جوهری بسیط که دارای وزن و قابلیت تقسیم و شکل پذیری به گونه های مختلف است. (از لاروس). || (اصطلاح حقوقی) هریک از بندهای یک قانون، اساسنامه، آئین نامه، لایحه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). فقره(3). بند (در کتاب یا قوانین یا عهود یا حساب). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح این لغتنامه به هریک از لغات مستقل اطلاق می گردد: رجوع به مادهء بعد... رجوع به مادهء قبل...
(1) - تهافت التهافت ص 101.
(2) - Matiere. premiere.
(3) - Article.
ماده بانان.
[دَ] (اِخ) روستائی از شیب کوه، ناحیهء جنوبی بلوک را مجرد و در چهار فرسخ و نیم جنوبی جشنیان واقع است. (فارسنامهء ناصری ص215).
ماده تاریخ.
[مادْ دَ / مادْ دِ] (اِ مرکب) کلمه یا کلماتی که به حساب جمل مساوی تاریخ مطلوب برآید و آن کلمه یا کلمات بامعنی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت از آن است که مجموع حروف بیت یا مصراع یا عبارتی به حساب ابجد با تاریخ واقعه ای تطبیق کند مث:
بهاءالحق والدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت...
به طاعت قرب ایزد می توان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت
بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف «قرب طاعت»(1).
که معادل 782 ه . ق. است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - شعر از حافظ است.
ماده زای.
[دَ / دِ] (نف مرکب) زنی که همه دختر زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده زاینده. مئناث.
ماده طبع.
[دَ / دِ طَ] (ص مرکب)زن صفت. مانند زن سست عهد و پیمان شکن. که طبع زنان دارد :
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فگار.خاقانی.
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن.خاقانی.
ماده وان.
[دَ / دِ] (اِخ) دهی به چهار فرسخی مغرب شهر داراب. (از فارسنامهء ناصری ص202).
ماده ور.
[دَ وَ] (ص مرکب) درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص162) :
از همه نیکی و خوبی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟).
رودکی (از لغت فرس ایضاً).
چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد.
مادی.
(ص نسبی) منسوب به ماد. مربوط به قوم ماد: هنرهای مادی. || از اهل ماد. از مردم ماد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماد (اِخ) شود.
مادی.
(اِ) در تداول اصفهانیان، جوی بزرگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجرای آب که از نهری برای زراعت عمومی قری و قصبات جدا کنند. کانال اصلی. || شکاف گونه ای که میانهء بعضی میوه هاست چون زردآلو و هلو و شلیر و مانند آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بن خربزه و هندوانه که به بته متصل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مادی.
[مادْ دی] (ع ص نسبی) منسوب به ماده. چیزی که مربوط به ماده است. امور مادی: نفس... گوهری است چون گوهر مادی که او را صورتی نباشد... (مصنفات بابا افضل، از فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح فلسفی) کسی که ماده را اصل و اساس جهان آفرینش داند. ج، مادیون و مادیین. و رجوع به ماده و مادیون و مادیین شود. || آنچه که مربوط به پول و اقتصاد است. || پول پرست. مقتصد. (فرهنگ فارسی معین).
مادی.
(اِخ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور، و 12 هزارگزی جنوب خاوری نیشابور واقع است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مادیات.
[مادْ دی یا] (ع اِ) هرچیز که مادی باشد... (ناظم الاطباء). جسمیات. جسمانیات. مقابل مجردات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مادیان.
(اِ) لفظ مفرد است، جمع نیست، بمعنی یک اسپ ماده و حاجت به الحاق لفظ اسپ ندارد پس اسپ مادیان گفتن خطا باشد و مادهء دیگر حیوان را مادیان نمی گویند. خاص ماده اسپ را گویند. ظاهر همین است که مادیان تمام یک لفظ است و می تواند که مزید علیه ماد بود چون سالیان بمعنی سال. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج). اسب ماده که بتازی حجر گویند و نیز خر ماده. (ناظم الاطباء) :
چو رستم بر آن مادیان بنگرید
مر آن کرهء پیلتن را بدید.فردوسی.
خروش دم مادیان یافت اسب
بجوشید برسان آذرگشسب.فردوسی.
که این مادیان چون درآید به جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.فردوسی.
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم.خاقانی.
مادیانی کو شکیبا شد زفحل
از ریاضت ناشکیبش کردمی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص935).
مادیانان گشن و فحل شموس
شیر مردی جوان و هفت عروس.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص57).
زدشت رم کله، در هر قرانی
به گشن آید تکاور مادیانی.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص215).
گرش صد گونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان(1) و میش بودی.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص215).
و امرای مغول و مسلمان مادیان گله ها می آوردند و نوبت به نوبت قمیز می ساختند. (جهانگشای جوینی). دیه کمیدان پیش از بنای عمارت چراگاه مادیانها بوده است و بدین سبب او را کمیدان میخوانند یعنی جای مادیان. (تاریخ قم ص63).
- مادیان گور؛ گور ماده :
آخرالامر مادیان گوری
آمد افکند در جهان شوری.نظامی.
(1) - در این بیت ظاهراً مادیان بمعنی مطلق ماده و چارپای ماده بکار رفته یعنی از شیر چارپای ماده.
مادیان دول.
(اِخ) دهی از دهستان حسین آباد است که در بخش حومهء شهرستان سنندج و در 42 هزارگزی باختری سنندج واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مادیرا.
(اِخ)(1) مادِرا. رودی است در آمریکای جنوبی که در آمازون ریزد و 3240 هزارگز طول دارد. (از لاروس).
(1) - Madeira.
مادیقون.
(معرب، اِ) به یونانی مقل است(1). (تحفهء حکیم مؤمن) (از فرهنگ نظام)(2). و رجوع به مقل شود.
(1) - در فهرست مخزن الادویه ماریقون باین معنی آمده است.
(2) - در ذیل کلمهء مقل.
مادین.
(ص نسبی، اِ) مادینه. مادهء هر حیوان عموماً. (آنندراج). نوع مؤنث از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادینه شود.
مادینه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، اِ) مادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منسوب به ماده. مؤنث. مقابل نرینه، مذکر. (فرهنگ فارسی معین) : پس آنگاه که نهاد آن مادینه را، گفت: ای پروردگار من بدرستی که من نهادم آنرا مادینه و خدای داناتر است به آنچه نهاد و نیست نرینه چون مادینه و من نهادم او را مادینه... (تفسیر ابوالفتوح، از فرهنگ فارسی ایضاً). و رجوع به مادین و ماده شود.
مادیون.
[مادْ دی یو] (ع اِ) جِ مادی، در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند). (فرهنگ فارسی معین). پیروان عقیده ای که ماده را اصل و اساس جهان آفرینش می داند(1). و رجوع به مادی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Materialistes
مادیه.
[یَ] (اِخ) دهی از دهستان گورائیم است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 18 کیلومتری جنوب اردبیل واقع است و 335 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مادیین.
[مادْ دی ین] (ع اِ) جِ مادی در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادیون و مادی و ماده شود.
ماذ.
(ع ص) نیکو و خوش طبع زیرک. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکوروی خوش طبع زیرک که صحبت وی خنده آورد. (ناظم الاطباء).
ماذا.
(ع ادات استفهام) این کلمه در عربی بر شش وجه می آید: اول آنکه ما استفهام است و ذا اشاره مانند ماذا التوانی. دوم آنکه ما استفهام است و ذا موصول مانند ماذا تفعل. سوم آنکه ماذا بطور مرکب استفهام را رساند مانند لماذا جئت. چهارم آنکه ماذا اسم جنس است بمعنی شی ء یا موصول است بمعنی الذی مانند قل ماذا صنعت. پنجم آنکه ما زائد است و ذا برای اشاره مانند اسرع ماذا یا زید ای اسرع هذا. ششم آنکه ما استفهام است و ذا زائد مانند ماذا صنعت. (از اقرب الموارد).
ماذانکت.
[کَ] (اِخ) از قرای اسپیجاب همدان است. (معجم البلدان).
ماذر.
[ذَ] (اِ) مادر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به مادر شود.
ماذران.
[ذَ] (اِخ) قلعه ای است در نزدیکی همدان و به قلعهء نُسَیر معروف است و نسیربن دیسم فاتح آن بوده است. (از معجم البلدان). و رجوع به همین کتاب چ اسدی ج4 ص380 و مادرانی شود.
ماذران.
[ذَ] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس از داراگرد، آبادان و با نعمت. (از حدود العالم چ دانشگاه ص135).