لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

محنت سرا.
[مِ نَ سَ] (اِ مرکب)محنت کده. محنت آباد. خانهء غم و اندوه. غمکده. ماتمکده. عزاخانه :
هر که آمد هر که آید بگذرد
این جهان محنت سرائی بیش نیست
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست.
شیخ احمد جام (ژنده پیل).
درست گوئی صدرالزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا.
خاقانی.
چند نالی چند از این محنت سرای زاد و بود
کز برای رأی تو شروان نگردد خیروان.
خاقانی.
جهان چیست محنت سرائی در او
نشسته دو سه ماتمی روبرو
جگرپاره ای چند بر خوان او
جگرخواره ای چند مهمان او.؟
|| کنایه از دنیاست :
فلک کو دیرمهر و زودکین است
در این محنت سرا کار وی این است.جامی.
محنت کده.
[مِ نَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)محنت سرا. محنت آباد. غمکده. ماتمکده. || کنایه از دنیاست.
محنت کش.
[مِ نَ کَ / کِ] (نف مرکب)کشندهء محنت. سختی کش. || ستمکش. مظلوم.
محنت کشی.
[مِ نَ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل محنت کش. سختی کشی. تحمل رنج و غم و سختی :
جهان از پی شادی و دلخوشی است
نه از بهر بیداد و محنت کشی است.نظامی.
محنت کشیدگی.
[مِ نَ کَ / کِ دَ / دِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی محنت کشیده. سختی کشیدگی.
محنت کشیدن.
[مِ نَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) به رنج بودن. سختی کشیدن. تحمل درد و اندوه و غم کردن : بیچاره متحیر بماند و روزی دو بلا و محنت کشید. (گلستان).
محنت کشیده.
[مِ نَ کَ / کِ دَ / دِ](ن مف مرکب) سختی کشیده. رنج دیده. تحمل درد و ناملایم و اندوه کرده :
مرد محنت کشیده ای شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش.نظامی.
محنتم.
[مُ حَ تَ] (ع ص) این کلمه در عبارتی از ابن البیطار(1) آمده است و می نماید که صفتی باشد ظرف را با عنایت به اینکه حنتم به معنی سبوی سیاه است، ترجمهء عبارت مذکور این است: نوع انثی (گونهء ماده) از گیاه آناغالس اگر سوزانده شود در آوند و ظرف محنتم(2) یا مزحج(3) الداخل و خاکستر گردد و خاکستر آن با سرکهء ثقیف آمیخته شود و از آن در بینی بچکانند اسقاط خون کند. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن البیطار).
(1) - ابن البیطار ج1 ص63.
(2) - Hermetiquement ferme. (3) - مزحج نداریم، مزجج الداخل، شاید داخل لعاب دار باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
محنت نصیب.
[مِ نَ نَ] (ص مرکب) که محنت بهرهء اوست. که غم و سختی و درد و رنج بهره و بخش اوست. بدبخت.
محنت ورزیدن.
[مِ نَ وَ دَ] (مص مرکب) تمته. (منتهی الارب).
محنتی.
[مِ نَ] (اِخ) به نوشتهء امیر علیشیر نوایی در تذکره از شاعران روزگار او بوده است و این مطلع را از شعر او نقل کرده است:
بی رخت هر قطرهء خون بر سر مژگان مرا
مشعلی باشد فروزان در شب هجران مرا.
(مجالس النفائس ص84).
محنتی.
[مِ نَ] (اِخ) اردبیلی است. سام میرزای صفوی در تذکرهء سامی می نویسد: از مردم اردبیل و از شاعران غیرمشهور است و این مطلع را هم از او نقل کرده است:
آه اگر از دل دمادم می کشم
آه اگر در خانه افتد آتشم.
(تحفهء سامی ص145).
محنث.
[مُ نِ] (ع ص) کسی که بزه مند می کند و خلاف سوگند می گرداند. (ناظم الاطباء). خلاف سوگند کنند. (از منتهی الارب). || کسی که مایل می گرداند از باطل به سوی حق. || رسوای بدبخت. (ناظم الاطباء).
محنج.
[مُ نِ] (ع ص) کج کننده. (آنندراج). کژکننده. (از منتهی الارب). آنکه می پیماید و خم می کند و تاب می دهد. || حیله باز. || آنکه سوگند دروغ می خورد. (ناظم الاطباء).
محنجر.
[مُ حَ جَ] (ع ص، اِ) نوعی از بیماری شکم. (منتهی الارب).
محنجة.
[مِ نَ جَ] (ع اِ) اسباب و ابزار و آلت. (ناظم الاطباء).
محنذ.
[مُ نِ] (ع ص) کسی که بسیار آب در شراب می آمیزد. || آنکه اندک می آمیزد. (ناظم الاطباء). کسی که اندک آب آمیزد در شراب بسیار. (آنندراج).
محنذی.
[مُ نَ] (ع ص) بسیار دشنام دهنده. (منتهی الارب).
محنش.
[مِ نَ] (ع ص) پیشه ور کارکن. (منتهی الارب).
محنش.
[مُ نِ] (ع ص) شتاباننده. || بازگرداننده. آنکه باز می گرداند. (ناظم الاطباء).
محنط.
[مُ حَنْ نَ] (ع ص) آنکه حنوط پاشد بر میت. (آنندراج). || رسیده از گیاه رمث. مُحَنَّط. (ناظم الاطباء).
محنط.
[مُ نَ] (ع ص) حنوط کرده شده.
محنط.
[مُ حَ ن نِ] (ع ص) میت و مرده. (ناظم الاطباء).
محنط.
[مُ نِ] (ع ص) گیاه رمث سپید گشته. پخته شده و رسیده از گیاه رمث. (ناظم الاطباء).
محنطة.
[مُ حَنْ نَ طَ] (ع ص) مؤنث محنط: اقمشة المومیاء المحنطة. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محنط شود.
محنظی.
[مُ حَ] (ع ص) نکوهش کننده. فحش شنواننده. (آنندراج). بدزبان و فحاش. (ناظم الاطباء). ناسزاگو.
محنق.
[مُ نِ] (ع ص) نعت فاعلی از احناق. باریک و لاغر شدگی خر از بسیاری گشنی. (منتهی الارب). خر باریک و لاغر از بسیاری گشنی. (آنندراج). خر لاغر و نزار شده از بس گشنی. || بعیر محنق؛ شتر لاغر و یا فربه. ج، محانیق؛ یقال ابل محانیق. (ناظم الاطباء). اشتر اندک گوشت لاغر. (مهذب الاسماء). || خشم آورنده. (ناظم الاطباء).
محنق.
[مُ نَ] (ع ص) نعت مفعولی از احناق. پر از خشم و کینه. (ناظم الاطباء). سخت کینه گیرنده. (آنندراج).
محنک.
[مِ نَ] (ع اِ) رشتهء حنک بند. (منتهی الارب). حناک. آنچه زنان فا زنخدان بندند. (مهذب الاسماء). || لبیشه. لواشه. (منتهی الارب). حناک.
محنک.
[مُ نِ] (ع ص) استوارخرد گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که کارآزموده می کند. (ناظم الاطباء).
محنک.
[مُ حَنْ نِ] (ع ص) آزمایش کننده. (ناظم الاطباء).
محنک.
[مُ نَ] (ع ص) مرد استوارخرد به تجربه ها. مجرب. آزموده. مردی که آزمایش و تجربه در کارها وی را استوار کرده باشد. (ناظم الاطباء).
محنک.
[مُ حَنْ نَ] (ع ص) مرد استوارخرد به تجربه. مردی که آزمایش در کارها وی را استوار کرده باشد. || محنوک. صبی محنک؛ کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. (ناظم الاطباء).
محنو.
[مَ نُوو] (ع ص) پشت دوتاشده از کلان سالی. (ناظم الاطباء).
محنوج.
[مَ] (ع ص) کج کرده. || سخت تافته (رسن و امثال آن). (از منتهی الارب). حبل محنوج؛ ریسمان سخت تافته. (ناظم الاطباء).
محنوذ.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از حنذ. حنیذ (در تمام معانی). اسب دوانیده و سپس جل کردهء در آفتاب بسته تا عرق کند. (ناظم الاطباء). اسبی که مهمیز کرده دوانیده شود یک دو تک بعد آن در آفتاب استاده کرده جل بر آن انداخته شود تا عرق کند. (آنندراج). || گوشت نه بس بریان. (مهذب الاسماء).
محنوش.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از حنش. مرد ورغلانیده شده. (از منتهی الارب). || گَزیده از حَنَش. مرد گزیده مار یا دیگر از هوام و حشرات. || رانده شده به زور و اکراه. مرد رانده شدهء به اکراه و جبر. رانده شده به اکراه و جبر. || مرد پوشیده حَسَب. (منتهی الارب).
محنوک.
[مَ] (ع ص) صبی محنوک و صبی مُحَنَّک، کودک که خرما خائیده بر کامش مالیده باشند. (آنندراج) (منتهی الارب).
محنون.
[مَ] (ع ص) مجنون. دیوانه. || مبتلی به صرع. (آنندراج) (منتهی الارب). مصروع. گرفتار صرع. (از ناظم الاطباء).
محنوة.
[مَ نُ وَ] (ع اِ) خم وادی. (ناظم الاطباء). پیچ رود. گردش رودخانه. خم رودخانه. محناة. محنیة. ج، محانی. (منتهی الارب).
محنة.
[مِ نَ] (ع اِ) آزمایش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || بلیه. بلا. داهیه. آفت. فتنه. ج، مِحَن. (منتهی الارب). محنه. رجوع به محنت شود. || تحقیق و آزمودن عقیدهء قضاة و شهود و محدثین(1). نام عمل تفتیش و آزمودن عقیدهء قضات و شهود و محدثین در امر محدث و مخلوق بودن یا قدیم و ازلی بودن قرآن به روزگار مأمون عباسی و معتصم و واثق یعنی از اوایل قرن سوم تا سال 232 ه . ق. که آغاز خلافت متوکل است. توضیح آنکه بحث دربارهء کلام الله که بعدها ظهور فرقهء اشعری بر شدت آن افزود از اولین و مهمترین مباحثی بود که میان مسلمین موضوع گفتگو و جدل واقع شد. عقیدهء به قدمت یعنی ازلی بودن قرآن در اواخر دورهء بنی امیه تقریباً رأی عمومی بود کسی جرأت نداشت با آن مخالفت کند. اوّل کسی که به مخالفت با آن برخاست و مخلوق بودن قرآن را اظهار کرد جَعدبن درهم بود که به همین مناسبت هم در ایام خلافت هشام بن عبدالملک (105 - 125 ه . ق.). به قتل رسید. در زمان خلافت هارون الرشید بواسطهء قوت گرفتن معتزله عقیده به خلق قرآن رواج کلی پیدا کرد ولی قدرت و تعصب این خلیفهء مقتدر مانع از آن بود که معتزله علناً این رأی خود را اظهار کنند مخصوصاً که رشید هر کس را که به این عقیده تظاهر می کرد بسختی می کشت. در عصر مأمون عقیده به خلق قرآن علنی شد و این خلیفه جانب گروندگان به این مقال را گرفت و در این مرحله بخصوص بسختی و تعصب قدم برداشت و خود و زیردستان همفکرش موجب آزار مخالفین را فراهم آوردند و کار «محنه» یعنی تحقیق و آزمودن عقیدهء قضاة شهود و محدثین را بسختی و زجر کشاندند. کسی که بیش از همه در نگاهداری عقیدهء قدیم خود و مخالفت با رأی مأمون و معتزله پافشاری کرد امام احمد حنبل بود که با وجود سختگیریهای عمال مأمون زیر بار این قول نرفت تا آنجا که او را با غل و زنجیر پیش مأمون که در شام بود روانه کردند ولی قبل از آنکه امام احمدبن حنبل به حضور مأمون برسد خبر مرگ خلیفه در راه رسید و گماشتگان مأمون امام را به بغداد مراجعت دادند. در زمان خلافت معتصم (218 - 227 ه . ق.) برادر مأمون در باب عقیده به قرآن همان سیرهء وی تعقیب شد و احمدبن ابی دؤاد که به مقام قاضی القضائی رسیده بود قدرت خود را بیش از پیش در این راه به کار برد و تعقیب «محنه» در عصر این خلیفه بیشتر از ایام مأمون بالا گرفت تا آنجا که معتصم امام احمد حنبل را که کماکان در حفظ عقیدهء خود پافشاری می کرد؛ در سال 219 مدت سه روز در حضور جمعی به ترک رأی خود مجبور کرد و با مخالفین به مناظره و سؤال و جواب واداشت چون دید که به ترک عقیده نمی گوید امر داد که او را تازیانه زدند و بقدری در این عمل بیرحمانه سختی کردند که بیچاره امام احمد حنبل بیهوش افتاد و پوست بدن او برآمد سپس چون خلیفه از اجتماع و شورش حنبلیان و مخالفان دیگر بیم داشت امر داد او را محبوس کردند. در زمان واثق (227 - 232 ه . ق.) پسر معتصم نیز همان روش مأمون و معتصم تعقیب شد و واثق که مثل مأمون با حکما و معتزله و اهل بحث و جدل می نشست و احمدبن ابی دؤاد و جعفربن حرب همدانی (متوفی در 236 ه . ق.) از رؤسای بزرگ معتزله از خواص او بودند به تفتیش عقاید دینی مردم و ادامهء «محنه» پرداخت و بهمین علت بسیاری از مردم را از خود رنجاند و زبان طعن و لعن ایشان در او دراز شد و بقدری عمال او در طی این مسلک تعصب به خرج دادند که در سال 331 ه . ق. موقعی که گماشتگان خلیفه اسرای مسلمان را با دادن فدیه از رومیان می گرفتند نماینده ای از طرف قاضی القضاة احمدبن ابی دؤاد به سرحد روم آمد تا عقیدهء اسرا را بپرسد. نمایندهء مذکور کسانی را که به خلق قرآن و نفی رؤیت از حق تعالی عقیده داشتند از چنگ رومیان خلاص می کرد و مورد نوازش قرار می داد بر خلاف کسانی را که حاضر به این اقرار نمی شدند همچنان به اسیری باقی می گذاشت و در این امتحان جماعتی از مسلمانان زیر بار تکلیف نمایندهء قاضی القضاة نرفتند و به بلاد عیسوی نشین برگشتند. در سال 323 ه . ق. چون متوکل به کرسی خلافت نشست به مخالفت با سیرهء مأمون و معتصم و واثق قیام نمود. مجادله و مناظره را موقوف کرد و بر خلاف ایشان مسلک تقلید و روش ارباب حدیث و سنت را پیش گرفت و امام احمد حنبل را محترم داشت و او را طرف مشورت قرار داد و دورهء «محنت» به این ترتیب به انتها رسید. (خاندان نوبختی عباس اقبال صص44 - 46).
- ایام المحنة؛ مدت محنة. وقت محنت. دورهء عمل آزمودن عقیدهء قضاة و شهود و محدثین دربارهء مخلوق یا قدیم بودن قرآن و این به زمان واثق خلیفهء عباسی بود شبیه انکیزیسیون(2) ترسایان. در تاریخ اصفهان آمده است که بکاربن الحسن بن عثمان... العنبری فقیه. متوفی در سال ثلاث و ثلاثین و مأتین (233 ه . ق.) اصلش از اصفهان و مولدش ری بود در اصفهان به مذهب کوفیان فقاهت می کرد و در ایام المحنة دچار بلای تفتیش عقیدت گشت و پناه به عبدالله بن حسن برد تا آن فتنه از وی دفع گشت. (تاریخ اصفهان ابونعیم ج1 ص237 و 238).
- مدت المحنة؛ ایام المحنة. وقت المحنة.
(1) - lnquisition.
(2) - Inquisition.
محنه.
[مَ نَ] (اِخ) منزلی است بین کوفه و دمشق. (معجم البلدان).
محنه دان.
[] (اِخ) موضعی است در عقب قریهء یعاریم (داود، 18:12) در مابین صرعه و اشتاول (داود، 13:25). (قاموس کتاب مقدس).
محنی.
[مُ] (ع ص) زن مهربانی نماینده بر فرزند و شوی نکننده بعد مردن پدر او. (آنندراج). زن مهربان بر کودک که پس از مردن شوی جهت مهربانی فرزند خود شوهر نکند. (ناظم الاطباء).
محنی.
[مُ حَنْ نا] (ع مص) محنا. || کج و خمیده و پیچیده. (ناظم الاطباء). کج کرده و خم داده. (آنندراج).
محنی.
[مُ حَنْ نی] (ع ص) رنگ کرده به حنا. (آنندراج). محنا. || کج کننده و خمنده. (ناظم الاطباء).
محنی ء .
[مُ حَنْ نِءْ] (ع ص) کسی که به حنا رنگ می کند. (ناظم الاطباء). به حنا رنگ کننده. (از منتهی الارب).
محنیة.
[مَ یَ] (ع اِ) خم وادی. پیچ رود. محنوة. محناة. ج، محانی. || زمین کج. (منتهی الارب). || شیردوشه از چرم شتر که ریگ در بعض پوست آن کرده بیاویزند تا خشک شده مانند کاسه شود یا کفه ترازو. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
محو.
[مَحْوْ] (اِخ) اسم موضعی است از ناحیهء سایة و نیز گویند نام وادیی است که در آن چیزی نروید. خنساء گوید :
لتجری المنیة بعد الفتی ال ...
سغادر بالمحو اذلالها.(معجم البلدان).
محو.
[مَحْوْ] (اِخ) استرآبادی، حاج ملا محمد باقر استرآبادی از معاصران هدایت صاحب مجمع الفصحاء و ریاض العارفین است. در ابتدا تحصیل علوم عقلی و نقلی کرد و سپس طالب محبت اهل ذوق شد و به مصاحبت آنان رسید و مسافرتها کرد. روزگاری به ریاضت به سر آورد تا به کمالات صوری و معنوی آراسته گشت و مؤمنی محقق و عارفی مدقق گردید. به حاج محمد حسن نائینی که به چند واسطه به شیخ محمد مؤمن استیری سبزواری از اکابر مشایخ نسبت داشت، ارادت داشت و طریق اخلاص می سپرد. محو در آخر عمر مقیم شیراز شد و هم آنجا وفات یافت، اشعاری ساده دارد. از اوست:
گه عرش خدا گویی گه سوی سما پویی
آنها که تو می جویی بر روی زمین باشد.
گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد
این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد.
(ریاض العارفین ص280).
محو.
[مَحْوْ] (ع اِ) سیاهی که در ماه دیده می شود. (منتهی الارب). سیاهی ماه. (مهذب الاسماء).
محو.
[مَحْوْ] (ع مص) پاک کردن نبشته و نقش و جز آن را. (از منتهی الارب). مَحَّی. (منتهی الارب). پاک کردن حروف و نقوش را از لوح و جز آن. (غیاث) (آنندراج). دور کردن چنانکه نوشته و نقش از لوح. پاک کردن نوشته از لوح. (کشاف اصطلاحات الفنون). ستردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (مجمل اللغة). زدودن. طمس. (منتهی الارب). پاک کردن. (مجمل اللغة). زائل و معدوم کردن. نفی کردن. از میان بردن. از میان برداشتن؛ ماحی، نبی صلی الله علیه و سلم بدان جهت که محو کرد کفر را به وسیلت ذات آن حضرت. (منتهی الارب). || پاک گردیدن. محا هو؛ پاک گردید (لازم و متعدی است). (منتهی الارب). انمحاء. || (ص) معدوم. ناپدید. نابود :
سایه ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو(1) خورشید آئی و محرم شوی.
عطار.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.مولوی.
|| در تداول فارسی زبانان، واله و آشفته و عاشق. شیفته و عاشق و دیوانه. (غیاث) : محو جمال او شد؛ شیفته و عاشق جمال او گشت.
به نقش کلک تو محوند قدسیان طالب
چکیدهء گهر است این نه زادهء رقم است.
طالب آملی (آنندراج).
- محو و مات؛ واله و حیران. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
|| (اِمص) نزد صوفیه عبارت است از ازالهء وجود بنده و اثبات اشاره است به تحقق آن بعد از محو، و محو و اثبات مضافند با مشیت ازلی و متعلق به ارادت لم یزلی «یمحو الله مایشاء و یثبت و عنده ام الکتاب» (قرآن 13/39).
محو را سه درجه است ادنی و وسطی و قصوی. و در مقابلهء هر محوی اثباتی است. (نفایس الفنون). رجوع به این ترکیبات در ذیل همین ماده شود. دفع اوصاف عادت است آنچنانکه در برابر آن بنده از عقل و خرد دور ماند و او را کردار و گفتاری آید که از خرد برنخیزد مانند مستی از شراب. (تعریفات جرجانی). و گفته اند محو ازالت علت است. (تعریفات). مقابل اثبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). به اصطلاح صوفیان گم و نابود و زائل و معدوم شدن اوصاف و عادات بشری است. (غیاث). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید، نزد صوفیه عبارت است از محو اوصاف طبیعت چنانکه اثبات بر پا داشتن احکام بندگی است و این صفت سزاوار است که بر سه راه ادامه یابد، محو هر گونه لغزش در آشکار؛ محو غفلت در پنهان و محو علت و هر گونه بیماری از دل (کذا فی شرح عبداللطیف للمثنوی). و در مجمع السلوک فرماید، محو عبارت است از دور کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف قلوب، پس کسی که دور کرده است به صفات حمیده پس او صاحب محو و اثبات است. و بعضی گویند محو دور کردن رسوم اعمال است به نظر کردن، نظر فنا سوی نفس خویش و آنچه صادر شود از نفس، و اثبات ثابت کردن رسوم به اثبات الله و آن قائم است به حق نه بنفس خود. و گویند محو دور کردن اوصاف است و اثبات ثابت کردن اسرار، قال الله تعالی یمحوالله ما یشاء و یثبت(2)، گفته اند یعنی محو می فرماید خدای غفلت را از دلهای عارفان از اینکه پیوسته خدای را به یاد آرند و از یاد غیر حق غفلت ورزند و ثابت می فرماید خدای بر زبان مریدان ذکر خالق را پس محو و اثبات هر کس را به اندازه ای که سزاوار آن باشد فراهم است و محق پایه اش بالاتر و برتر از محو می باشد، چه محو از خود اثر و نشانه باقی گذارد اما از محق اثر و نشانه هم باقی نماند (انتهی کلامه). و از شیخ عبدالرزاق کاشی منقول است که محق فناء وجود عبد است در فعل حق، شعر:
اول محو است طمس ثانی
آخر محق است اگر بدانی...
(کشاف اصطلاحات الفنون).
گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.ناصرخسرو.
- محو ادنی؛ یکی از درجات سه گانهء محو است و در اصطلاح تصوف محو صفات ذمیمه و احوال سیئة است. (نفایس الفنون).
- محوالجمع؛ محو حقیقی. در اصطلاح صوفیه عبارت است از فنای کثرت خلقیه در وحدت الهی. فناء کثرت در وحدت. (تعریفات).
- محوالعبودیة؛ محو عین العبد و آن اسقاط اضافهء وجود است به اعیان. (تعریفات).
- محو قصوی؛ یکی از درجات سه گانهء محو است و آن محو ذات است.
- محو وسطی؛ یکی از درجات سه گانه محو است. و آن محو مطلق صفات حمیده و ذمیمه است. (نفایس الفنون).
(1) - به معنی شیفته و واله نیز تواند بود.
(2) - قرآن 13/39.
محوائیل.
[] (اِخ) نام نیای قینوش است که قینوش زن لمک و مادر نوح است. (تاریخ سیستان ص42).
محواش.
[مَحْ] (اِخ) قریه ای است از قریه های مخلاف سنجان به یمن. (معجم البلدان).
محوال.
[مِحْ] (ع ص) بسیار محال گوی. مرد بسیار محال گوی. (ناظم الاطباء).
محواة.
[مَحْ] (ع ص) محیاة. پُرمار. ارض محواة و محیاة؛ زمینی مارناک. زمینی بسیارمار. (مهذب الاسماء).
محوب.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی مذکر از تحویب. (یادداشت مرحوم دهخدا). زجرکننده شتر نر را به کلمهء حوب. || کسی که مال رفته بازیابد. (آنندراج).
محوت.
[مُ] (ع اِ) جِ محت. (منتهی الارب).
محوج.
[مَ] (ع ص) دور. عقبة محوج؛ پشتهء دور. (منتهی الارب).
محوج.
[مُحْ وِ] (ع ص) حاجتمند و محتاج. (ناظم الاطباء). رجل محوج؛ مردی خداوند حاجت. (مهذب الاسماء). نیازمند :اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685). || بی چیز. تهی دست. مفلس. (ناظم الاطباء). ج، محاویج. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. (ناظم الاطباء).
محوح.
[مُ] (ع مص) کهنه گردیدن جامه. (آنندراج). مَحّ. مَحَح. (منتهی الارب). کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
محور.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) سپیدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامهء سپیدکرده شده. نان پهن و گرده شده. (از ناظم الاطباء). || موزهء محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُفُّ مُحوَّر. (منتهی الارب).
محور.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) کسی که سپید و براق می کند.
-محورالثیاب؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
محور.
[مِحْ وَ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب. قعو، محور آهنی. (منتهی الارب). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی به دور آن گردد. || خطی مستقیم که دو قطب کره را بپیوندد. خطی که میان دو قطب پیوسته است: آن خط که اندرون کره از قطب تا قطب پیوندد او را محور خوانند و او نیز همچنان ایستاده بود همچون دو قطب که نهایت اویند هر چند که کره همی گردد. (التفهیم ص31). خط مستقیم ثابتی که کره بر آن گردد و دو قطب کره دو سوی آن خط باشند. (حاشیهء التفهیم ص31). || خط موهوم متصل از دو سوی به دو قطب فلک :
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور.فرخی.
همی نماید هیبت همی نماید شور
همی برآید موجش برابر محور.فرخی.
بزیر پرّ قوش اندر همه چون فَرْخ(1) دیباها
به پرّ کبک بر خطی سیه چون خط محورها.(2)
منوچهری.
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهء تو خط محور آورد.
معزی (دیوان ص182).
جوهر نیند و جوهر از ایشان بَرَد عَرَض
محور نهادهء عَرَضند و نه محورند.
ناصرخسرو.
گه اندر ارثماطیقی که تا چیست(3)
سماک و فرقدان و قطب و محور.
ناصرخسرو.
شب را معزول کرد چشمهء خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.مسعودسعد.
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
خاقانی.
گر چه محور سپرد قرصهء خور
قرص خور بین که به محور سپرند.خاقانی.
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خاقانی.
- محور آسمان؛ محور فلک.
- محور چرخ؛ محور فلک.
- محور زمین(4)؛ خطی موهوم که یک سر آن به قطب شمال و سر دیگر آن به قطب جنوب پیوسته است و زمین حرکت وضعی خود را به دور این خط انجام می دهد. آسه.
- محور عالم؛ خطی است موهوم در امتداد محور زمین که فرض شده است آسمان دور آن می گردد.
- محور فلک؛ محور آسمان. محور چرخ. خطی موهوم که از دو سوی به قطب فلک پیوسته است.
- محور کره؛ قطر ثابتی که کره بر آن گردد. آن قطر باشد که کره بر آن گردد.
|| خط واصل بین دو مرکز (در دو دایرهء موازی).
- محور اطول یا قطر اطول (در بیضی)؛ خطی که از دو کانون و مرکز بیضی گذرد و دو سر آن پیوسته بر محیط بیضی باشد.
- محور اقصر یا قطر اقصر (در بیضی)؛عمودی که از مرکز بیضی بر محور اطول آن اخراج گردد و دو سر آن پیوستهء محیط بیضی باشد.
- محور جیب ها یا محور عرضها یا محور -سینوس ها (در دایرهء مثلثاتی)؛ محوری است عمود بر محور کسینوس ها (محور طولها). امتدادی است در دایره که جیب زوایا را در روی آن می خوانند. رجوع به جیب شود.
- محور طول ها یا محور کسینوس ها (در -دایرهء مثلثاتی)؛ محوری است که مقدار طول زوایا را در روی آن تعیین کنند. رجوع به ظل شود.
|| مرکز چیزی. مدار. || حلقه که زبان کمربندی بدان بند می گردد. (منتهی الارب). حلقه ای که زبانهء کمربند بدان بند می گردد. || آهن که بدان داغ کنند. (منتهی الارب). || چوبه (برای خمیر). چوبهء نان. وردنه. دَست وَردَه. دَسوَردَه. (منتهی الارب). چوبی که خمیر بدان پهن کنند. چوب نان. ج، محاور. چوبهء خمیر گستردن. چوبهء نان پختن. (مهذب الاسماء). || ستونهء آسیا. || تعبیری از ارتباط مستقیم دوستانه یا سیاسی میان دو نقطه یا ناحیه: محور رم و برلین، محور پاریس و لندن. || (اِخ) در اصطلاح سیاسی در جنگ جهانگیر دوم به اتحادیهء دولتهای ایتالیا و آلمان و ژاپن اطلاق می شد.
(1) - ن ل: چرخ.
(2) - ن ل: محبرها، و در اینصورت شاهد نیست.
(3) - در چاپ جدید: گهی در ارثماطیقی... [ اصل: که دارد از مناطیقی... (متن تصحیح مرحوم دهخدا است) ] .
(4) - Axe.
محورة.
[مَحْ وَ / وُ رَ] (ع اِ) پاسخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
محورة.
[مُ حَوْ وَ رَ] (ع ص) تأنیث محور. جفنة محورة؛ کاسهء سپید کرده شده به کوهان و پیه. (آنندراج).
محورة.
[] (اِخ) جایی است در بلاد مراد. (معجم البلدان).
محوره.
[مَحْ وَ رَ / رِ] (اِ) صندوقچهء خرد از چرم سطبر و بلغار. مجری از چرم برای خرد و ریز زنان (شاید مصحف محبره به معنی دوات و سیاهی دان) باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
محوری.
[مِحْ وَ] (ص نسبی) منسوب به محور. || در اصطلاح پزشکی دومین مهرهء گردن. مهرهء آسه ای. || در اصطلاح گیاه شناسی، جوانه های محوری(1) یا جانبی جوانه هایی هستند که در طول ساقهء نبات قرار گرفته اند و هر یک از آنها از کنار یک برگ (محلی که دمبرگ به ساقه متصل میشود) خارج گشته اند. رجوع به گیاه شناسی ثابتی صص221 - 226 شود.
(1) - Bourgeons axillaires.
محوز.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) به نرمی و سبکی راننده شتران را سوی آب. (آنندراج).
محوزه.
[مُ حَوْ وَ زَ] (ع ص) در حوزه درآورده.
محوزه.
[مُ حَوْ وَ زَ] (اِخ) نامی برای قم و توابع آن. آنچه از دیگر شهرها که به نزدیک قم اند با قم جمع کرده اند و اضافت نموده و آن را محوزه می خوانند. (تاریخ قم ص56).
محو ساختن.
[مَحْوْ تَ] (مص مرکب)ستردن. محو کردن: طلس؛ محو ساختن نوشته را. (منتهی الارب) : آثار بزرگان پیشین محو سازد. (مجالس سعدی ص25).
محو شدن.
[مَحْوْ شُ دَ] (مص مرکب)امحاء. (تاج المصادر بیهقی). محو گردیدن. انطماس. طموس. سترده شدن: تطلس؛ پاک شدن، محو شدن نوشته. تطمس؛ محو شدن خط. (منتهی الارب) :
طبع ترا تا هوس نحو شد
صورت عقل از دل ما محو شد.سعدی.
محو کی از صفحهء دلها شود آثار من
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من.
صائب.
|| نابود گشتن. نیست شدن. از میان رفتن :
محو شد پیشش سؤال و هم جواب
گشت فارغ از خطا و از صواب.مولوی.
مرد و زن چون یک شوند آن یک توئی
چون که یکها محو شد آنک توئی.مولوی.
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی.
مجموع آثار حمیده و اخبار جمیلهء ایشان محو و ناچیز شدند. (تاریخ قم ص11).
محوصل.
[مُ حَ صِ] (ع ص) محصوصل. آن که بن شکم وی کلان باشد، مانند شکم زن باردار. (منتهی الارب). شکم بیرون خزیده. (مهذب الاسماء).
محوض.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) مغاک که گرداگرد درخت کنند تا از آن آب خورد. (آنندراج) (منتهی الارب). گودی که گرداگرد درخت کنند تا از آن آب خورد. (ناظم الاطباء).
محوض.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) حوض سازنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
محوضت.
[مُ ضَ] (ع اِمص) محوضة. صراحت. بی آمیغی. خلوص.
محوضة.
[مُ ضَ] (ع مص) خالص نسب گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ویژه شدن.
محوط.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) محصورشده و احاطه شده از دیوار. (ناظم الاطباء). آنچه که در گرداگرد آن دیواری برآورده باشند. دیواربست کرده. دیواربست. (مهذب الاسماء). دیوارکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیوارساخته و دیواربست کرده. (آنندراج).
- کَرم محوط؛ درخت رزی که گرداگرد آن دیوار باشد. (ناظم الاطباء).
محوط.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) دیوارسازنده و دیواربست کننده. (از ناظم الاطباء). || گرداگرد چیزی برآینده و دیواربست کشنده. (آنندراج). || محافظ و نگهبان و پاسبان. (ناظم الاطباء).
محوطات.
[مُ حَوْ وَ] (ع اِ) جِ محوطة :پنج هزار نخل خرمای خستویی از ولایت حویزه نقل کرده و در محوطات خمسهء مذکوره مغروس گرداند. (مکاتبات رشیدی ص182).
محوطة.
[مُ حَوْ وَ طَ] (ع ص، اِ) تأنیث محوط. محوطه. دیواربرکشیده. دیوارکشیده. که در پیرامون دیوار دارد. دیواربست. هر جای محصور و محدود. هر جای که از دیوار و جز آن احاطه شده باشد و هر کشتزار محدودی. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات گوید اسم ظرف است از تحویط که سوای لام کلمه تعلیل و تبدیل نمی پذیرد و به فتح میم و سکون حاء غلط است چه صحیح داشتن حرف علت در صیغهء ظرف اجوف از ثلاثی مجرد بدون موانع ثابت نشده، یا آنکه در اصل «محوطة به» بوده باشد (به فتح میم و ضم حاء و سکون واو) و از کثرت استعمال صلهء باء حذف شده فقط محوطة به معنی اسم ظرف مستعمل شده است. (غیاث): عُنَّه؛ محوطهء چوب. (منتهی الارب). دیوار بست از چوب که شتران و اسبان را سازند. (از اقرب الموارد).
محوطه.
[مُ حَوْ وَ طَ] (ع ص) محوطة. رجوع به محوطة شود. || (اِ) ساحت. فضا. عرصه. گشادگی و فراخنا.
محوف.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) گردگرفته :محوف به الوان نعمتهای گزین. (ترجمهء محاسن اصفهان ص26).
محوق.
[مَ] (ع ص) نعت است از حوق. (منتهی الارب). روفته شده و مالیده شده و نرم و هموار و املس ساخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به حوق شود.
محوق.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) احوق. (منتهی الارب). آنکه مهرهء نرهء وی کلان باشد. ذکر محوق؛ عظیم. (مهذب الاسماء). || گرد کرده شده و نرم و هموار شده. (ناظم الاطباء).
محوقة.
[مِ وَ قَ] (ع اِ) مکنسه. جاروب. (آنندراج) (منتهی الارب).
محوقة.
[مَ قَ] (ع ص) ارض محوقة؛ زمین کم نبات به جهت قلت باران. (منتهی الارب). زمین کم گیاه از کمی باران. (ناظم الاطباء).
محو کردن.
[مَحْوْ کَ دَ] (مص مرکب)ستردن. سیاه کردن. پاک کردن. بستردن. محق. امحاق. حک کردن. زدودن. طرس. (منتهی الارب). طمس. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بحق: لطع؛ محو کردن نام کسی را. تطلیس؛ محو کردن نوشته را. اطمال؛ محو کردن دفتر. (منتهی الارب). طراسة؛ محو کردن نبشته. (منتهی الارب). طلس؛ پاک کردن نوشته و محو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چه کنم.خاقانی.
گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.خاقانی.
نام خاقانی از تو محو کنند
به بهین نامت اختصاص دهند.خاقانی.
کی بود جای ملک در خانهء صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش.
سعدی.
|| باطل کردن. نسخ کردن. || نابود کردن. نیست کردن. برداشتن. مقابل اثبات : خواهد تا هویت او محو کند. (اوصاف الاشراف ص55).
ور جهانی پر شود از خار و خس
آتشی محوش کند در یک نفس.مولوی.
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید.مولوی.
محوکرده.
[مَحْوْ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بسترده. پاک کرده. ازمیان برده :
ور تو خواهی از اجری امسال
آوری خط محوکردهء پار.خاقانی.
|| نابود و نیست کرده.
محوکن.
[مَحْوْ کُ] (نف مرکب) نابود و نیست کننده. ازبین برنده. || نوعی آب خشک کن که در نقاشی به کار است.
محوکننده.
[مَحْوْ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) ماحی. سترنده. زایل کننده. رجوع به محو و محو کردن شود.
محوکة.
[مَحْ وَ کَ] (ع اِمص) قتال. کُشِش. یقال ترکتهم فی محوکة؛ ای فی قتال. (منتهی الارب).
محو گرداندن.
[مَحْوْ گَ دَ] (مص مرکب) محو گردانیدن. محو کردن : و مجموع بدعتهای سیئه و سنن جائره باطل و محو گردانید. (تاریخ قم ص5). || نیست و نابود کردن.
محو گردیدن.
[مَحْوْ گَ دی دَ] (مص مرکب) محو شدن. محو گشتن. زایل شدن. برطرف شدن. سترده شدن. || نیست و نابود شدن : تا صفات سیئه محو گردد. (مجالس سعدی ص18).
محو گشتن.
[مَحْوْ گَ تَ] (مص مرکب)محو شدن. محو گردیدن. سترده و زایل شدن :و محجهء انصاف که به مواطأة اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته... (سندبادنامه ص10). || نیست و فانی شدن :
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد.عطار.
مدتی می رفت چون دریا بدید
محو گشت و تا ابد مستور شد.عطار.
محول.
[مُحْ وِ] (ع ص) نعت است از اِحْوال.
- صبی محول؛ کودک یک ساله.
- ناقة محول؛ ماده شتری که پس از کرهء ماده، نر زاید و بالعکس. مُحَوِّل.
- || ماده شتری که پس از گشن دادن باردار نشود.
|| خداوند شتران نازاینده که باردار نمی شوند از گشن یافتن. || مقیم شونده در یک جای یک سال. || آن که پیش آید بر کسی به تازیانه. || برجهنده بر پشت ستور. برنشیننده. || محال گوینده. || برات دهنده داین را بر کسی. (آنندراج).
محول.
[مَ] (ع ص) ساعی و نمام. (منتهی الارب مادهء م ح ل). ماحل. (منتهی الارب). || قحط رسیده. قحط زده: ارض محول؛ زمین قحط رسیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
محول.
[مُ] (ع اِ) جِ محل. (ناظم الاطباء).
محول.
[مُ حَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از تحویل. حال گردان. (یادداشت مرحوم دهخدا). بگرداننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرداننده. (غیاث). برگرداننده و مبدل کننده و تغییردهنده. دیگرگون کننده. (ناظم الاطباء) :
اگر محول حالِ جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال. (ذکری که به هنگام تحویل سال نو کنند). || حواله کننده. || سپرده کننده. (غیاث). سپرنده و تحویل دهنده. || ناقه که آبستن نشود بعد از گشن یافتن. مُحْوِل. || خرمابن که پس از گشن یافتن باردار نشود. (ناظم الاطباء). مُحْوِل. || شتر ماده که پس ماده، نر زاید و یا بعکس آن. (آنندراج). مُحْوِل.
محول.
[مُ حَوْ وَ] (ع ص) سپرده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. تحویل شده. واگذارشده. || مبدل شده و برگردانیده شده. (ناظم الاطباء). تغییر حال داده.
محول.
[مُ حَوْ وَ] (اِخ) شهرکی است نیکو و پاکیزه و خرم با بستانها و میوه های بسیار و بازارها و آبها، در یک فرسنگی بغداد. (معجم البلدان). موضعی است غربی بغداد. (آنندراج).
- باب محول؛ محلهء بزرگی است پهلوی محلهء کرخ که متصل به آن بوده است. اما امروز (در ایام یاقوت) جدا افتاده است. بدانجا منسوب است ابوبکر محمد بن خلف بن مرزبان بن بسام آجری محولی صاحب تصانیف بسیار. وی از زبیربن بکار و احمدبن منصور الزیادی و محمد بن ابی السری ازدی و ابن ابی الدنیا و غیرهم روایت دارد و از او حافظ ابواحمدبن عدی و ابوعمروبن حیویة الخراز و عیسی بن موسی المتوکل و غیرهم روایت کرده اند. وی در 309 ه . ق. درگذشته است. (معجم البلدان).
محول کردن.
[مُ حَوْ وَ کَ دَ] (مص مرکب) گذاشتن. واگذاشتن. فکندن. واگذار کردن. بازگذاشتن.
-محول کردن به...؛ گذاشتن به... واگذاشتن به... گذاشتن کاری به کسی. واگذاشتن کاری به کسی.
محولة.
[مُ حَوْ وَ لَ] (ع ص) تأنیث محول. بازگذارده شده. واگذارده. محوله.
محوله.
[مُ حَوْ وَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
محولی.
[مُ حَوْ وَ] (ص نسبی) منسوب است به محول که قریه ای است در دوفرسنگی بغداد. (الانساب سمعانی). منسوب به محول، شهرکی در غرب بغداد.
محونة.
[مُ نَ] (ع مص) کاهانیدن و کم کردن. (منتهی الارب).
محو و مات.
[مَحْ وُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع است. از خود بیخود. واله و حیران و مبهوت.
- محو و مات جمال کسی شدن؛ شیفته و حیران جمال شدن.
- محو و مات شدن؛ از خود بیخود شدن. واله و حیران و مبهوت شدن.
محوة.
[مَحْ وَ] (ع اِ) باران که دور کند خشکسال را و ناپدید گرداند آن را. (منتهی الارب). || ترک الارض محوة واحدة؛ یعنی همهء زمین را باران گرفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ننگ و عار. || ساعت. (منتهی الارب). || باد پس پشت یا شمال بدان جهت که ابر را برد و محو کند. (منتهی الارب). (به این معنی معرفه و غیرمنصرف است).
محوی.
[مَحْ] (ع ص نسبی) منسوب به محو. رجوع به محو شود.
محوی.
[مَحْ] (اِخ) به نوشتهء نوائی در تذکره، مولانا محوی از آزادگان خراسان و از مردم هری بوده و طبعی خوب داشته است. گاه خاطر به تحصیل می گمارده و زمانی به پیروی از هوسهای جوانی و مصاحبت یاران پریشان آشفته و بی سر و سامان می بوده است، و دو مطلع زیر از اشعار او را نقل کرده است:
دودی که از دل من در شام غم برآید
بر یاد طرهء او پرپیچ و خم برآید.
ترکیب تن خاکیم از لای شراب است
جمعیت ما در قدم بادهء ناب است.
(مجالس النفائس ص65 و 238).
محوی.
[مَحْ وی ی] (ع ص) مقابل حاوی. مجموع. فراهم آمده. گردشده. فراهم شده. (ناظم الاطباء). دربرگرفته شده. || دریافت شده. (ناظم الاطباء). || مضمون. ج، محاوی. || سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند. هر فلک مافوق، حاوی فلک مادون خود و مادون محوی مافوق است مث فلک الافلاک حاوی فلک ثوابت و فلک ثوابت محوی فلک الافلاک است.
محوی.
[مُ حَوْ وا] (ع ص، اِ) خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. (منتهی الار ب) (آنندراج). چادرهای پیوسته و متصل بهم. (ناظم الاطباء).
محوی.
[مُ حَوْ وی] (ع ص) فراهم گیرنده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء).
محویت.
[مَحْ وی یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص) حالت محو شدن و ابطال و حک و نسخ. (ناظم الاطباء). محوشدگی.
محویة.
[مَحْ وی یَ] (ع ص) تأنیث محوی. مجموعه. فراهم آمده و گردشده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
واستعین الله فی الفیة
مقاصد النحو بها محویة.ابن مالک.
محی.
[مَحْیْ] (ع مص) پاک کردن نوشته و نقش و جز آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج).
محی.
[مُ] (ع ص) زنده کننده (در اصل محیی بود بر وزن مکرم ضمه بر یاء ثقیل برانداختند و یاء را ساکن کردند اجتماع ساکنین شد میان یای ثانی و تنوین یاء را حذف نمودند محی ماند). (غیاث).
محی.
[مُ حَی ی] (ع ص) زنده کننده (این در اصل محیی بوده است ضمه بر یاء دشوار بود انداختند به اجتماع ساکنین یاء حذف شد محی ماند در این صورت از باب تفعیل است). (غیاث).
محیا.
[مَحْ] (ع اِ) مَحیی. مقابل ممات. حیات: سواء محیاهم و مماتهم ساء مایحکمون. (قرآن 45/21). مقابل مرگ. زندگی. (آنندراج). محیای و مماتی؛ یعنی زندگانی من و مرگ من. (ناظم الاطباء).
در محیا و ممات؛ در زندگی و مرگ. ج، محایا. (منتهی الارب). || حیوة؛ زندگانی. (السامی). زندگی و وقت یا جائی که زندگی می کنند. (ناظم الاطباء). مقابل موت و مرگ :قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی للّه رب العالمین. (قرآن 6/162).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اَری مَآثِرَ مَحْیایَ مِنْ مُحَیّاکِ.
حافظ (دیوان ص324).
محیا.
[مُ حَیْ یا] (ع اِ) روی. (مهذب الاسماء). چهره. روی مردم. چهرهء انسان و غیر آن. (غیاث). رخسار. صورت. رخ :
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اَری مَآثِرَ مَحْیایَ مِنْ مُحَیّاکِ.حافظ.
|| (ص) درود و سلام و تحیة فرستاده شده. (ناظم الاطباء). اسم مفعول از تحیة. (از معجم البلدان).
محیات.
[مُ حَیْ یا] (ع اِ) جماعت زنده کرده شده. (غیاث).
محیات.
[مَحْ] (ع ص) محیاة. زمین مارناک. (آنندراج). رجوع به محیاة شود.
محیاص.
[مِحْ] (ع ص) حیصاء. ناقهء تنگ فرج. (منتهی الارب).
محیان.
[مِحْ] (ع اِ) وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ء؛ هنگام و وقت آن.
محیاة.
[مَحْ] (ع ص) محواة. پرمار. مارناک. محیات. (آنندراج). ارض محیاة یا محواة؛ زمینی مارناک.
محیاة.
[مُ حَیْ یا] (ع ص) اسم مفعول از تحیة. (از معجم البلدان). سلام و درود و تحیة فرستاده شده.
محیاة.
[مُ حَیْ یا] (اِخ) نام پشته ای است از بنی اسد. || آبی است اهل نبهانیة را. (معجم البلدان).
محیاه.
[] (اِخ)(1) بنت امرة القیس بن عدی الکلابیة، از ازواج حضرت علی (ع). (حبیب السیر چ تهران جزو چهارم از ج 1 ص196).
(1) - در حبیب السیر چ کتابخانهء خیام (ج1 ص583) که مبتنی بر چاپ هند است نام زوجهء حضرت علی حجاء آمده است.
محید.
[مَ] (ع اِ) جای برگشت. جای برگردیدن. (ناظم الاطباء). || محیص. مهرب. مفر. مفیص. جای گریز. گریزگاه.(1) || ملجأ. پناهگاه. (ناظم الاطباء). مناص. ملاذ. پناه. مفزع.
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی مترادفات معنی این کلمه را با علامت تردید آورده اند.
محید.
[مَ] (ع مص) حَیْد. حیدان. حیود. حیدة. حیدودة. میل کردن. بگشتن. (منتهی الارب).
محیر.
[مُ حَیْ یِ] (ع ص) که سرگشته کند. سرگشته کننده. (آنندراج). حیران کننده. || (اِ) نام پردهء موسیقی موافق تودی هند و بعضی گویند که پردهء حسینی است. (غیاث) (آنندراج). شعبه ای است از مقام حسینی. از هشتمین نغمه است و یک بانگ دارد یا نیم بانگ. (تعلیقات بهجت الروح ص131) :
حسینی کز مقامات است برتر
دو گاه آمد قرینش یا محیر.
(بهجت الروح ص44).
شعبهء بیست و چهارم است از شعبات بیست و چهارگانهء موسیقی (به قول مجمع الادوار). و به قولی شعبهء بیست و یکم است (سرگذشت موسیقی) و آن هشت نغمه است و دایرهء 52 و مقلوب الطبقتین دایرهء حسنی (مجمع الادوار 2، 30). این شعبه با اصفهان و ماهور و راست پنجگاه مناسب است.
محیرالعقول.
[مُ حَیْ یِ رُلْ عُ] (ع ص مرکب) خیره و حیران کنندهء عقلها. کارها و اعمال شگفتی آور. که عقل در آن حیران ماند.
محیسن.
[مُ حَ سِ] (اِخ) یکی از طوایف بنی کعب خوزستان است و منشعب به عشایر مختلفه هستند و عشایر اصلی آن از این قرارند: اهل عرایض، ابوفرهان، ابوعانم، مجدم، خنافره. جذبه. بعضی از این عشایر در جزیرة الخضر از گسبه تا آخر نخلستانهای خرمشهر متوقفند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص90).
محیص.
[مَ] (اِخ) موضعی است به مدینه. (معجم البلدان).
محیص.
[مَ] (ع مص) حَیْص. حیصة. حیوص. محاص. حیصان. برگشتن و به یک سوی شدن. (منتهی الارب). گردیدن از چیزی. (غیاث) (آنندراج). || رستگاری یافتن. || خلاص گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). || (اِمص) خلاص. رهایی :
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص.
مولوی (مثنوی، دفتر سوم ص190 س22).
از کرم دانست آن مرغ حریص
دانه را با دام لیکن شد محیص.مولوی.
|| (اِ) جای برگردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). || گریزگاه. جای گریز. فرارگاه. مهرب. محید. مفر : و یعلم الذین یجادلون فی آیاتنا ما لهم من محیص. (قرآن 42/35).
محیصر.
[مُ حَ صِ] (اِخ) نام موضعی است و در شعر جریر آمده است :
بین المحصیر فالعزاف منزلة
کالوحی من عهد موسی فی القراطیس.
و میان عزاف و مدینه دوازده میل است.
(معجم البلدان).
محیض.
[مَ] (ع مص) حیض. بی نماز شدن زن. (ترجمان القرآن). حائض شدن. || (اِ) شرم زن. || (اِمص) بی نمازی. حالت حیض. (غیاث). بی نمازی زن. (مهذب الاسماء). ناپاکی زن. خون دیدگی زن. عادت دیدگی زن :
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم آن محیض.مولوی.
محیضة.
[مَ ضَ] (ع اِ) لتهء حیض. کهنهء بی نمازی. حیضة. ج، محائض. (منتهی الارب).
محیط.
[مُ] (ع ص) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه. (کشاف). فراگیرنده. درگیرنده و احاطه کننده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صلهء بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده :
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس.
مسعودسعد.
و بدین مقامات و مقدمات هر گاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه).
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو بر دلها مکین.خاقانی.
دست تو محیط برممالک
ابری شده سایبان کعبه.خاقانی.
گرد عالم حلقه کرده
(1) [ کوه قاف ] او محیط
ماند حیران [ ذوالقرنین ] اندر آن خلق بسیط.
مولوی (مثنوی دفتر چهارم ص275).
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.سعدی.
هوا محیط است بر چیزها. (مصنفات باباافضل ج2 ص428).
خط پیمانه محیط است بر اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست.
صائب.
- قضیهء محیط؛ در اصطلاح منطق، مراد قضیهء محصوره و قضیهء کلیه است. رجوع به قضیه شود.
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. || (ص، اِ) خط مستدیر که بر دایره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون). خطی که احاطه دارد به سطح دائره. پیرامون. مقابل مرکز. خطی منحنی. که دور سطحی را احاطه کند. خطی که احاطه کند دائره ای را و خطوط مستقیم که از مرکز وی کشند (شعاع های دایره) همچند یکدیگر باشند. گرداگرد دایره و هر آنچه دایره را احاطه کند. خطی منحنی بسته که جمیع نقاط آن از نقطه ای به نام مرکز به یک فاصله باشد. || جای زندگی آدمی. دنیا : چرخ اثیر از... متجاوز محیط شد. (سندبادنامه ص12). هیولی آتش را... ساکن محیط کرد. (سندبادنامه ص2).
همچو عطار در محیط وجود
ز عنایت به شست آمده ایم.عطار.
- محیط کحلی رنگ؛ کنایه از دنیاست :
صدف این محیط کحلی رنگ
چون برآسود در بکام نهنگ.نظامی.
|| سطح مستدیر که بر کره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- محیط چرخ؛ فضای آسمان :
دوش چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم.عطار.
- محیط هوا؛ فضا :
تا ز محیط هوا خشک برآئی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار.
خاقانی.
|| بااطلاع. مطلع. آگاه بر. دانا. واقف به رموز. دریابنده و گرد خبایا و زوایای امور برآینده :
ای فرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم.ناصرخسرو.
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند.خیام.
فکرت من... در کارهای دنیا محیط گشت. (کلیله و دمنه). || دریای شور که تمام زمین را احاطه کرده است. (غیاث). دریائی که گرداگرد جهان را فروگرفته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریای بزرگ. اقیانوس. رجوع به اقیانوس شود :
پیش کف عطاده تو محیط
همچو پیش محیط جوی رَوَد.سوزنی.
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست.
خاقانی.
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب.
خاقانی.
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو بِه معبری ندارم.
خاقانی.
اندر جزیره ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت وزآن سو شط بلا.
خاقانی.
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.خاقانی.
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام.نظامی.
- آب محیط؛ دریای بزرگ. اقیانوس :
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام.
خاقانی.
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب.
خاقانی.
- بحر محیط؛ دریای محیط. اقیانوس :
همو شد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم.ناصرخسرو.
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر(2) مطیر.
مسعودسعد (دیوان ص245).
به جود بحر محیطی نه، زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین.
سوزنی.
خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرضی بسیط در پیرامن آن کشیده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص284).
کدام سائل از این موهبت شود محروم
که همچو بحر محیط است بر جهان سایل.
سعدی.
- دریای محیط؛ بحر محیط. اقیانوس :
گردون بلند است رواقش به گه بزم
دریای محیط است سرایش به گه بار.
فرخی.
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرّ گرانمایه و هم آب مطهر.ناصرخسرو.
- محیط هند؛ اقیانوس هند، و آن در قدیم حد جنوبی ایران بود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح بلغا نوعی از انواع ردالعجز علی الصدر است و این از مخترعات بعضی متأخرین است و چنان اختراع نموده شده که ردیف به صدر ابیات برده شود مثال آن شعر زیر است:
تو باشی دلبر و جان هم تو باشی
به هر غم مونس و همدم تو باشی
تو باشی آنکه می باید تراگفت
که بهر ریش دل مرهم تو باشی.
(کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِخ) نام کتاب فقهی از امام محمد. (غیاث). همچنانکه وسیط :
اینچنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بُده ست این مسئله اندر محیط.مولوی.
(1) - ن ل: گشته.
(2) - ن ل: کوه.
محیط آب.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش سیمکان شهرستان جهرم، واقع در 3500 گزی شمال باختری کلاکلی کنار راه مالرو عمومی سیمکان به میمنه با 52 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
محیط آباد.
[مُ] (اِخ) (محیط آباد سیدها)، دهی است از دهستان ریوند، بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در شش هزارگزی باختر نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
محیط آمدن.
[مُ مَ دَ] (مص مرکب)محیط شدن :
حق محیط جمله آمد ای پسر
واندارد کارش از کار دگر.مولوی.
محیط پیمای.
[مُ پَ / پِ] (نف مرکب)که گرد دایره برآید. که پیرامون دایره پیماید :
چون دایره گر محیط پیمای شوی
چون نقطه اگر ساکن یک جای شوی.
ناصرخسرو.
محیط شدن.
[مُ شُ دَ] (مص مرکب)احاطه کردن. دربرگرفتن. || گرد برگرد سطحی برآمدن. در میان گرفتن خطی سطحی را. || مطلع و واقف و دانا شدن.
محیط کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب)احاطه دادن. || گرد بر گرد سطحی برآوردن خطی را.
محیط گردیدن.
[مُ گَ دی دَ] (مص مرکب) محیط گشتن. محیط شدن.
محیط گشتن.
[مُ گَ تَ] (مص مرکب)محیط شدن. محیط گردیدن.
محیطة.
[مُ طَ] (ع ص) تأنیث محیط.
محیطه.
[مُ طَ] (غ ص) محیطة.
- قضیهء محیطه؛ قضیهء محیط. رجوع به محیط و رجوع به قضیه شود.
محیعل.
[مُ حَ عِ] (ع ص) آنکه حی علی الصلوة و حی علی الفلاح گوید. (آنندراج).
محیف.
[مُ حَیْ یِ] (ع ص) کسی که می گیرد چیزی را از کنار و آنکه کم می کند از کنارهء چیزی. (ناظم الاطباء).
محیق.
[مَ] (ع ص) محوق. نعت است از حوق. روفته و نرم و هموار شده. رجوع به حوق شود. || پیکان باریک و تیز. پیکان تنک. (مهذب الاسماء).
محیک.
[مُ] (ع ص) کسی و یا چیزی که اثر می کند و یا اثری پدید می آورد. || شمشیر و یا کلام نافذ و مؤثر. (ناظم الاطباء).
محیل.
[مُ] (ع ص) حیله گر. (آنندراج). چاره گر. حیله ور. مکار. افسونگر. گربز. فریب کار. بافند و فعل. (یادداشت مرحوم دهخدا) : الکسندرخان که مرد محیل عاقبت اندیش بود صلاح خود ملاحظه نموده با رومیان مدارا کرد. (عالم آرای عباسی ص134). || آنکه به غریم به عوض وام برات دهد. (ناظم الاطباء). || حواله دهنده. برات کش. مدیون (قانون مدنی): حواله عقدی است که به موجب آن طلب شخصی از ذمهء مدیون به ذمهء شخص ثالثی منتقل می گردد. مدیون را محیل، طلبکار را محتال، شخص ثالث را. محال علیه گویند. (قانون مدنی مادهء 724). || نعت است از اِحوال. مُحْوِل. سال بر او گشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چه بر وی یک سال گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
-طعام محیل؛ طعام و جز آن که بر وی یک سال یا سالها گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
|| زنی که پس دختر پسر زاید یا بر عکس. زن که پس از زادن دختر پسر آرد. امرأة محیل و کذا ناقة محیل؛ شتر که پس ماده نر زاید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کسی که راست می کند نیزه را و روی می آورد با آن. (ناظم الاطباء).
محیلات.
[] (اِخ) نام موضعی است و در شعر امرؤالقیس آمده است. (معجم البلدان).
محیلة.
[مُ لَ] (ع ص) تأنیث محیل. زن حیله کننده. (غیاث). زن حیله گر. || دار محیلة؛ سرائی که بر وی سالها یا یک سال گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
محیلی.
[مُ] (حامص) حیله بازی. حیله گری. مکاری. (ناظم الاطباء). گربزی.
محیلیة.
[مُ حَیْ یَ] (اِخ) نام موضعی است.
محیم.
[مِ یَ] (ع ص) کودک دانای گرم سر. (منتهی الارب). کودک تیزفهم. (ناظم الاطباء).
محین.
[مُ حَیْ یِ] (ع ص) آنکه ناقه را در یک وقت دوشد. (از منتهی الارب). کسی که ناقه را برای دوشیدن معین می کند. || هلاک کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
محین.
[مُ] (ع ص) مقیم در جائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مخرب و خراب کننده. (ناظم الاطباء). || هلاک کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
محیوس.
[مَ] (ع ص) مرد که پدر و مادرش پرستار بوده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب).
محیوک.
[مَ] (ع ص) بافته : و رساله ای در ذکر صحابه رضوان الله علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او عتبی در اصل کتاب آورده است خطا و خطهء محاسن بود و ربط کلام او چون خون در مفصل و سحر محصل و وشی محیوک و تبر مسبوک. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء دهخدا ص236)(1).
(1) - در نسخهء چاپ سنگی (ص275) به جای محیوک، محوک آمده است.
محیی.
[مُحْ] (ع ص) زنده کننده. حیات بخش. مقابل ممیت. احیاءکننده : خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام. (سندبادنامه ص146). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
محیی.
[مُ حَیْ یی] (ع ص) زنده کننده. || تحیت گوینده. || گویندهء «حیاک الله» به کسی. (از ناظم الاطباء).
محیی.
[مَحْ یا] (ع اِ) زندگی. حیات. مقابل ممات و مرگ و موت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
محیی آباد.
[مُحْ] (اِخ) دهی است از دهستان جوپار بخش ماهان شهرستان کرمان، واقع در 13هزارگزی باختر ماهان، سر راه فرعی ماهان به جوپار با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات حکیم آباد تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
محیی آباد.
[مُحْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان، در 12هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 13هزارگزی شمال شوسهء رفسنجان به یزد با 270 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) ابن عربی. رجوع به ابن عربی شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب ابن قضیب البان عبدالقادربن محمد است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) ابن محمد بن ابی السکر المغربی الاندلسی حکیم و مهندس. او راست مدخل المفید و غنیة المستفید فی الحکم علی الموالید. (نسخه ای از آن در کتابخانهء لغت نامهء دهخدا هست). (یادداشت مرحوم دهخدا).
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب احمدبن ابراهیم نحاس است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب احمدبن عبدالله طبری است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) احمدبن علی بونی. رجوع به احمدبن علی... شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ)اخلاطی. رجوع به اخلاطی شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) اورنگ زیب عالم گیر. رجوع به اورنگ زیب شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ)حسین بن مسعودبن محمد. رجوع به حسین... شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) شافعی نعیمی، مکنی به ابوالمفاخر. رجوع به ابوالمفاخر نعیمی... شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب عبدالقادربن ابی القاسم سعدی مالکی مکی است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب عبدالقادربن ابی الوفا محمد قرشی است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب عبدالقادر محمد بن نصراللهبن ابی الوفاست.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب عبدالقادربن محمد حسینی طبری است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب شیخ عبدالقادر جیلانی است. رجوع به عبدالقادر جیلی شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب عبدالله بن عبدالظاهربن نشوان است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب محمد بن سلیمان کافیجی است.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) لقب محمد بن قاسم مشهور به اخوین است. رجوع به اخوین شود.
محیی الدین.
[مُحْ یِدْ دی] (اِخ) محمد غزالی. رجوع به غزالی و غزالی نامه تألیف جلال همایی شود.
محیی السنة.
[مُحْ یِسْ سُنْ نَ] (اِخ) لقب حسین بن مسعودبن محمد فراء بغوی فقیه و محدث است و صاحب المصابیح از مردم بغشور، شهری است میان هرات و سرخس، (نسب بدانجا بغوی است). رجوع به حسین... و رجوع به تاریخ گزیده شود.
محییه.
[مُحْ یی یَ] (ع ص) تأنیث محیی. زنده کننده و حیات بخش. (ناظم الاطباء).
مخ.
[مَ] (اِ) آتش را گویند و به عربی نار خوانند. (برهان). آتش را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). آتش. (فرهنگ رشیدی). آتش و نار. (ناظم الاطباء) :
در خلوت تنگ یافت آن شیخ کرخ
بس گرم تنور کی شب از سورت مخ.
جامی (از فرهنگ رشیدی).
|| چسبیدگی. (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آراء). || (ص) چسبیده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). چسبنده. (برهان) (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر به چسبیدن. رجوع به مخیدن شود. || (ص) خزنده. (برهان) (ناظم الاطباء). || گم شده و نابود گشته و برطرف گردیده را نیز گویند. (برهان). گم شده و نابود گشته و ناپدید و بر طرف گردیده. (ناظم الاطباء).
مخ.
[مُ] (اِ) نام جانوری است که اقسام غله را ضایع کند و آن را به عربی سوس خوانند. (برهان). سوس و جانوری که غله را ضایع کند. (ناظم الاطباء). || درخت خرما را نیز گویند و لهذا خرمایستان را که نخلستان باشد مخستان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). خرمابن و درخت خرما. (ناظم الاطباء). || در عربی به معنی مغز استخوان و دماغ. (برهان). مأخوذ از تازی، مغز استخوان و دماغ و مغز کله. (ناظم الاطباء). || خالص و برگزیده از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از برهان). و رجوع به مُخّ و تحفهء حکیم مؤمن شود.
مخ.
[مَ / مُ] (اِ) زنبور و آن جانوری باشد پرنده و گزنده. (از برهان). زنبور. (ناظم الاطباء)(1). || لجام سنگینی باشد که بر اسب و استر سرکش زنند(2). (برهان) (ناظم الاطباء). لگامی بود سنگین که بر اسبان و استران بی فرمان نهند تا رام شوند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص77). لجام گران که بر سر اسبان سرکش کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
تو هیدخی(3) و همی نهی مخ
بر کرهء توسن نجاره(4).منجیک.
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داو بستان.
قطران (از آنندراج).
نز روی غریزی است که چون مرکب شاهان
رائض بنهد بر سر خرکره همی مخ.
سنائی (از آنندراج).
(1) - ظ. در این معنی دگرگون شدهء مُنج است.
(2) - بدین معنی در لغت فرس اسدی چ اقبال به فتح اول، و در فرهنگ رشیدی و آنندراج و انجمن آرا به ضم اول آمده است.
(3) - فرهنگ نویسان را فرهنگ اسدی به خطا انداخته است، از نفهمیدن شعر منجیک که «هیدخ» نیست «بیدق» است به معنی پیادهء شطرنج. (یادداشت دهخدا ذیل هیدخ).
(4) - در لغت فرس اسدی چ اقبال (ص77) بیچاره آمده و مرحوم دهخدا در حاشیهء کتاب «نجاره» به معنی اصیل را بجای آن آورده است. و رجوع به هیدخ و نجاره در همین لغت نامه شود.
مخ.
[مَخ خ] (ع اِمص) نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مخ.
[مُخ خ] (ع اِ) مغز استخوان. (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || عامه نخاع را گویند. (از محیط المحیط). || مغز سر. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مغز سر و دماغ. (ناظم الاطباء). اغلب دماغ را نیز مخ نامند. (از محیط المحیط). مرکز اعصاب موجودات ذی فقار که در استخوان سر جای دارد(1) و در انسان بسیار گسترش یافته و بصورت دو نیمکره است که دارای پیچیدگی های فراوان است. (از لاروس). قسمت قدامی و فوقانی سلسلهء اعصاب (دماغ) است و درشت ترین و مهمترین قسمت آن می باشد. تمام آثار خارجی بواسطهء اعصاب حسی و حواس پنجگانه به مخ میرسد و از مخ اوامر حرکتی ارادی بوسیلهء اعصاب حرکتی به جهازات عضلانی میرود. بعلاوه مخ مرکز حافظه و هوش و فکر می باشد. سطح تحتانی مخ موسوم به قاعدهء مغز است که بطور غیرمنظم مسطح و روی اشکوب فوقانی و میانی جمجمه قرار دارد و در عقب مخچه(2) را می پوشاند و بوسیلهء چادر مخچه(3) (مغز) و مخچه از هم جدا هستند. سطح فوقانی یا تحدب مغز به سقف جمجمه مجاور است. مغز بطور کلی بیضوی شکل است و انتهای بزرگ آن به طرف عقب متوجه می باشد. حجم مغز یا مخ انسان نسبت به تمام حیوانات زیادتر است و قطر قدامی و خلفی آن به تقریب 16 سانتی متر و قطر عرضی آن 14 سانتی متر و بلندی آن 12 سانتی متر است. وزن تقریبی و متوسط مخ انسان در مردان حدود 1100 گرم و در زنان 1000 گرم است. مخ بوسیلهء شیار عمیقی که در خط وسط است به نام «شیار بین نیم کره ای» به دو نصفهء متقارن، موسوم به نیم کرهء مغزی تقسیم می شود. این شیار در قسمت قدام و خلف تا قاعدهء مغز امتداد دارد ولی در وسط تیغهء افقی مادهء سفید و خاکستری وجود دارد که یک نیم کره را به نیم کرهء دیگر وصل می کند و آن را رابط بزرگ بین نیم کره ای می نامند. هر یک از نیم کره های مغزی دارای حفرهء اِپاندیم است که به بطن طرفی موسوم است. بطن های طرفی با مغز واسطه ای که در پایین رابطه ها قرار دارد ارتباط دارند. نیم کره های مغزی را مغز راست و مغز چپ نامند. هر نیم کره دارای سه سطح خارجی و داخلی و تحتانی است. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم قسمت دوم صص108 - 176 و مغز شود :
بعره را ای گنده مغز گنده مخ
زیر بینی بنهی و گوئی که اخ.
مولوی (مثنوی).
ولا یسرق الکلب السروق نعالنا
ولا تنتفی المخ الذی فی الجماجم.
(از محیط المحیط).
- بی مخ؛ در عرف عام به معنی متهور و بی عقل و کسی است که به استقبال خطر می رود. این کلمه بصورت لقب به اشخاص خاصه جاهلان و لوطیان داده می شود و مترادف آن بی کله(4) است به معنی متهور و شجاع. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
|| پیه چشم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || میانهء هر چیزی. ج، مِخاخ، مِخَخَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خالص. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خالص هرچیزی. (از ناظم الاطباء). || مجازاً خلاصهء هر چیز را گویند. (غیاث). مغز. لبالب: اهدناالصراط المستقیم، عین عبادت است و مخ طاعت. (کشف الاسرار ج1 ص45). میان سلطان با عامی فرق ننهند و مخ و مقصود سخن نویسند. (جهانگشای جوینی).
- مخ الذر؛ چیزی که وجود ندارد. (از دزی، ج2 ص572).
- مخ السمک؛ مادهء سفید و نرمی که در امعاء ماهی نر وجود دارد(5). (از دزی ج2 ص572).
.
(فرانسوی)
(1) - Cerveau (2) - رجوع به مخچه شود.
.
(فرانسوی)
(3) - Tente du cerrelet (4) - این ترکیب بیشتر به صورت صفت بکار می رود.
(5) - از اعضاء توالد و تناسل ماهی نر است و در تداول رودهء شیرین یا شیرین رودهء ماهی نامند.
مخائض.
[مَ ءِ] (ع اِ) این کلمه در ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص56 و 71 و 425 و چ قدیمی ص50 و 57 و 251 جمع مخاضة معادل مخاوض آمده است : پیرامن او خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن به پایان نمی رسید و وهم را در مخائض آن پای به گل فرومی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص56). و پیلی که حصن قلب بود در بعضی مخائض فروماند و به گل فروشد چندانکه در استخلاص او کوشیدند فایده نداشت... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص71). از آن بیابان ها بگذشت و آن مخائض و مغاویر بازپس گذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص425). و رجوع به مخاضة شود.
مخائل.
[مَ ءِ] (ع اِ) مخایل. ابرها که بارنده نپندارند. رجوع به مخایل و مخیله شود. || نشانه ها. علامتها. (ناظم الاطباء) :
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد (دیوان ص413).
دلالت عذر و مخائل خدیعت و مکر او ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص28). و رجوع به مخایل شود.
مخائیدن.
[مَ دَ] (مص) به معنی پوشیدن و ناپدید کردن است :
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانْش بمْخاید.(1)
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص224).
(1) - در فهرست تبیین معانی ابیات مورد شک دیوان ناصرخسرو چ مینوی و محقق ص740 آرند: کلمهء «بمخاید» به معنی «ناپدید کند» است، زیرا در ترجمهء «طمس» به معنی ناپدید کردن آمده «از بیش آنکه بمخائیم روی ها را». احتمال اقرب به صواب این است که اصل کلمه «محائیدن» باشد. رجوع به ترجمه و قصه های قرآن ج1 ص135 شود - انتهی. ولی وجه رجحان «محائیدن» (؟) بر مخائیدن بوسیله مصححان دیوان اعلام نگردیده.
مخابأة.
[مُ بَ ءَ] (ع مص) (از «خ ب ء») چیستان پرسیدن از یکدیگر. خابأته ماکذا؛ چیستان گفتم او را تا در غلط افکنم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مخابرات.
[مُ بَ / بِ](1) (از ع، اِ) جِ مخابره. خبرهائی که مابین دو نفر رد و بدل می گردد. (از ناظم الاطباء).
- ادارهء مخابرات؛ اداره ای که امور تلگراف و تلفن در آن معمول می گردد. تلفنخانه. تلگرافخانه.
- صنف مخابرات؛ یکی از صنفهای آرتش است که امور خبرهای تلفنی یا تلگرافی یک واحد آرتشی را بعهده دارد و احکام و اخبار بوسیلهء افراد صنف مخابره می شود. و رجوع به مخابره شود.
(1) - در تداول به کسر «ب» [ مُ بِ ] تلفظ می شود.
مخابرة.
[مُ بَ رَ] (ع مص) کشاورزی کردن و کشاورزی کردن بر نصف خراج و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). کشاورزی کردن بر ثلثی یا ربعی. (تاج المصادر بیهقی). ضیعتی را به برزگری فاکسی دادن. (زوزنی). مزارعة و کشاورزی کردن بر نصف خراج و جز آن. (ناظم الاطباء).
مخابره.
[مُ بَ رَ](1) (ع اِمص) اخبار و اطلاع بهمدیگر رساندن. (از ناظم الاطباء). ارسال و دریافت خبر. خبری که بوسیلهء تلگرام یا تلفن به دست آید و یا ارسال گردد. ج، مخابرات. و رجوع به همین کلمه شود.
- مخابره کردن؛ بهم دیگر خبر دادن. (ناظم الاطباء). ارسال خبری به وسیلهء تلگراف یا تلفن.
(1) - این کلمه مأخوذ از تازی است و در تداول [ مُ بِ رِ ] تلفظ می شود.
مخابط.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مِخبَط. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چوبدستی هایی که بدان برگ درخت ریزند. و رجوع به مخبط شود. || جاهای خبط و خطا :سلطان چون بدان نواحی رسید و از عقاید و نِحَل. (ایشان استکشاف کرد همه را در مخابط ضلالت و مهابط جهالت دید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص391).
مخات.
[مُ] (اِ) گیاهی که آن را مشک ترکمانی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخاتل.
[مُ تِ] (ع ص) فریبنده. (آنندراج). فریب دهنده و خدعه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مخاتلة.
[مُ تَ لَ] (ع مص) با کسی فریب آوردن. (زوزنی). مخادعه. (تاج المصادر بیهقی). فریفتن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فریفتن. (آنندراج). فریفتن کسی را و خدعه کردن. (ناظم الاطباء).
مخاتمة.
[مُ تَ مَ] (ع مص) ختم کردن و به پایان رساندن. (آنندراج). تمام کردن و انجام دادن و به انجام رسانیدن. (ناظم الاطباء).
مخاتنة.
[مُ تَ نَ] (ع مص) دامادی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دامادی کردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خاتنه مخاتنة؛ دامادی کرد با وی. (ناظم الاطباء).
مخاخة.
[مُ خَ](1) (ع اِ) مغز استخوان که به مکیدن برآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء به فتح میم است.
مخاد.
[مَخادد] (ع اِ) جِ مِخَدَّة. (ناظم الاطباء).
مخادش.
[مُ دِ] (ع اِ) گربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مُخَدَّش. هرة. (از اقرب الموارد). || (ص) خراشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخادشة.
[مُ دَ شَ] (ع مص) یکدیگر را خراشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خراشیدن یکدیگر به ناخن ها. (آنندراج). همدیگر را خراشیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخادع.
[مُ دِ] (ع ص) مکر و فریب کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فریب دهنده. (ناظم الاطباء).
مخادع.
[مُ دَ] (ع ص) فریب داده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مُخادِع شود.
مخادعات.
[مُ دَ] (ع اِ) مکرها و فریب ها. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مخادعت.
(1) [مُ دَ عَ] (ع مص) مکر و فریب دادن. (غیاث) : دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و به دقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید. (کلیله چ مینوی ص281). و رجوع به مخادعة، معنی اول شود.
(1) - رسم الخط فارسی از «مخادعة» عربی است که غالباً به کسر دال تلفظ می شود.
مخادعة.
[مُ دَ عَ] (ع مص) با کسی فریب آوردن. (زوزنی). خِداع. با کسی فریب کردن و در آیهء کریمه به معنی ظاهر کردن خلاف ما فی القلب است بدان جهت که منافقان کفر پنهان داشتند و ایمان آشکارا کردند... (منتهی الارب) (آنندراج). یکدیگر را فریفتن. (ترجمان القرآن). فریب دادن کسی را. قوله تعالی: یخادعون الله و الذین آمنوا(1)؛ یعنی پنهان می کنند کفر را و ظاهر می کنند ایمان را و آشکار می کنند چیزی را که در دلشان نیست. (ناظم الاطباء). و رجوع به خداع شود. || گذشتن. (منتهی الارب). گذاشتن و ترک کردن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به خداع شود.
(1) - قرآن 2/8.
مخادم.
[مَ دِ] (ع اِ) وزرا. || اهل و عیال و سایر اهل البیت. || نوکرها و غلامها و برده ها و خواجه ها. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخادنة.
[مُ دَ نَ] (ع مص) دوستی کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با کسی دوستی داشتن. (زوزنی). مصادقه. (تاج المصادر بیهقی). دوستی کردن. (آنندراج). دوستی صادقانه کردن با مردی و مصاحبت وی نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخادن شود.
مخادة.
[مُ خادْ دَ] (ع مص) خشم و کینه گرفتن بر کسی و معارض وی گشتن در عمل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خادَّهُ فحادَّةً؛ خشم و کینه گرفت بر او و او معارض گشت وی را در عمل. (ناظم الاطباء).
مخادیم.
[مَ] (ع اِ) مخدومان و بزرگان، و این جمع مخدوم است. (غیاث) (آنندراج). آقایان و صاحبان و خداوندان. (ناظم الاطباء). || نوکران و خدمتکاران و آنان که خدمت می کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مخادم شود.
مخاذیل.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مخذول است. (غیاث). جِ مخذول است که به معنی خوارکرده شده باشد. (آنندراج). مردمان مخذول و فرومایه. (ناظم الاطباء) : جنگی قوی به پای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص39). مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سرپایه بزدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص40). چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص434). و آن مخاذیل را بتدریج از آن مضیق دور می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران 323). اگر ظلمت شب مانع نیامدی یکی از آن مخاذیل جان بیرون نبردی. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص355). این مخاذیل از آن حالت تعجب نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص411). این سواد احتمال تفاصیل افعال این مخاذیل نکند. (المضاف الی بدایع الازمان ص22). سلطان را چون از این حال خبر شد فوجی از لشکر سلطان به مدد آمد و آن مخاذیل را هر لحظه قوم قوم می رسید. (جهانگشای جوینی). تا بدین طریق اغراء و اِضلال آن مدابیر مخاذیل در دریای ضلالت غرقه و در بیدای [ جهالت ]سرگشته شدند. (جهانگشای جوینی). چون رکن الدوله بزرگتر شد مخاذیل متابعان ایشان میان او و پدر در تعظیم و مرتبه فرقی نمی نهادند. (جهانگشای جوینی).
مخارج.
[مَ رِ] (ع اِ) جمع غیرقیاسی خرج است، مفرد ندارد و ظاهراً در طی عبارات فارسی، و الا در عربی گویا مخارج به این معنی نیامده است و در این معنی گویا اخراجات و نفقات استعمال می کنند. (از قزوینی، یادداشتها ج2 ص169). آنچه را که شخصی از مال خود خرج می کند و به مصرف معیشت و زندگانی می رساند. (ناظم الاطباء) :مداخل و مخارج گرجستان را ضبط کرده. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص371). در ذکر مواجب و تیول امراء سرحد... و مجمل مداخل و مخارج ایران. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص72). در ذکر خلاصهء مداخل و مخارج ولایات ایران. (تذکرة الملوک ایضاً ص87). || جِ مخرج. (ناظم الاطباء).
- مخارج حروف؛ (اصطلاح صرفی و تجویدی) آن جزء از دهن و یا حلق که از آن جا حروف خارج شده و ادا می شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مخرج شود.
مخارجة.
[مُ رَ جَ] (ع مص) برآوردن شخصی از انگشتان خود آنچه خواهد و شخص دیگر مثل آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و آن نوعی قمار است. (از اقرب الموارد). || وابخشیدن چیزی به تیر برآوردن. (زوزنی). وابخشیدن چیزی... (تاج المصادر بیهقی، نسخهء خطی کتابخانهء دهخدا ورق 195 الف). || معاهده کردن با غلام خود که در آخر هر ماهی مواجب وی را برساند. (ناظم الاطباء): خارج غلامهُ؛ ای اتفقا علی ضریبة یردها علیه عند انقضاء کل شهر. (منتهی الارب). موافقت کردن مولا با بندهء خود که هر ماه بنده دخلی به مولا دهد. (از محیط المحیط). || آهنگ کردن دو گروه به سوی یکدیگر در جنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)(1).
(1) - در فرهنگ جانسون rebelling را در ترجمهء مخارجه آورده است که به معنی شورش و طغیان است.
مخارز.
[مَ رِ] (ع اِ) درزها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخارشة.
[مُ رَ شَ] (ع مص) گرفتن چیزی از کسی به کراهیت و ناخوشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || یکدیگر را خراشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سگان را بر یکدیگر آغالیدن. (زوزنی) (از محیط المحیط).
مخارصة.
[مُ رَ صَ] (ع مص) معاوضه کردن با کسی و مبادله نمودن: خارصهُ؛ معاوضه کرد با او و مبادله نمود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مخارف.
[مُ رَ] (ع ص) مرد بی بخت و روزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجل مخارف؛ مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مخارفة.
[مُ رَ فَ] (ع مص) چیزی به خریف فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). معاملهء خریف کردن با کسی. (آنندراج): خارفه؛ معاملهء خریف کرد با وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مخارق.
[مَ رِ] (ع اِ) در شاهد زیر ظاهراً جمع مَخْرَقَة آمده است: ایشان این عشوه بخریدند و به زخارف اقوال و مخارق افعال او مغرور گشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص217). و رجوع به مخرقة و مخاریق شود.
مخارق.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَخْرَق. منافذ معتاد در بدن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سوراخها. شکافها : چنان ساخته بود مخارق گلوی او که چون بادی در زیر او دمیدندی... (ابوالفتوح). چنانکه آواز و مزمار به اختلاف مخارق مختلف می شود. (ابوالفتوح).
مخارق.
[مُ رِ] (اِخ) ابوالمهنابن یحیی الجزار که در زمان خود یکی از نامدارترین سرودگویان دربار هارون الرشید بود و بعد از آن به خدمت مأمون درآمد. وی در سال 231 ه . ق. فوت کرد و در سرمن رأی مدفون شد. (از اعلام زرکلی ج8 ص68). و رجوع به عقدالفرید ج7 ص33 و 39 و البیان و التبیین ج2 ص123 شود.
مخارم.
[مَ رِ] (ع اِ) راهها در زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ مَخرِم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): تا به حدود جرجان افتاد و خود را در میان مخارم و آجام آن نواحی انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص295). تا همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص323). اهل اسلام جمله حمله کردند و همه را در دهن آن مخارم ریختند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص355). || اوائل شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || عین ذات مخارم؛ ای ذات مخارج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). چشمه ای که دارای مخارج باشد. (ناظم الاطباء).
مخاریق.
[مَ] (ع اِ) جِ مِخراق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخراق شود. || جِ مَخرَقَة. دروغها و نیرنگها: و لاتزال مخاریقه مشتبهة و جائزة هناک الی ان یطلع علیه هذا. (تجارب الامم ج6 ص394)(1). و بعد هذا چون دیگر اقوال و افعال آن جهال ضلال که همه مخاریق بواریق بودی. (جهانگشای جوینی). مارافسای نیک به تأمل در او نگاه کرد مرده پنداشت گفت دریغا اگر این مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به از این ممکن نشدی. (مرزبان نامه چ قزوینی چ 1317 ص244).
(1) - و رجوع به یادداشتهای قزوینی ج7 ص61 شود.
مخازاة.
[مُ] (ع مص) (از «خ زی») با کسی نبرد کردن به خزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با کسی نبرد کردن به خواری و رسوائی. (ناظم الاطباء). یقال خازانی فخزیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مخازمة.
[مُ زَ مَ] (ع مص) رفتن دو کس از دو راه مخالف تا به یک جا پیش آیند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). یقال خازمه الطریق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مخازن.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مخزن، که به معنی جای نهادن خزانه است. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای های نهان و خزانه ها و گنجینه ها. (ناظم الاطباء) : و هر کس که به کاشان... رسیده باشد و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده و خانقاه و مخازن کتب و آن اخایر ذخایر... مشاهده کرده ... داند که علو همت او در ابواب خیر و تحصیل علم و اهتمام به انواع هنر تا چه حد بوده است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص22). || مخازن الطریق؛ نزدیک ترین راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): خذوا مخازن الطریق؛ ای اقرب الطریق الی الموضع المقصود. (اقرب الموارد). و رجوع به مخزن و مخاصر الطریق شود.
مخازی.
[مَ] (ع اِ) رسوائیها و بی آبروئی ها و خواریها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) : پادشاه که از مقابح افعال کارداران و مخازی احوال ایشان رفادهء تعامی بر دیدهء بصیرت خویش بندد... (مرزبان نامه ص29).
مخاساة.
[مُ] (ع مص) (از «خ س و») طاق و جفت بازیدن به گردکان(1). (آنندراج). خاساهُ؛ طاق و جفت بازید با وی به گردکان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - در ناظم الاطباء به گروگان آمده و نادرست است.
مخاسأة.
[مُ سَ ءَ] (ع مص) (از «خ س ء») با هم سنگ اندازی کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخاشاة.
[مُ] (ع مص) (از «خ ش ی») نبرد کردن با کسی به ترسیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی نبرد کردن. (از تاج المصادر بیهقی). یقال خاشانی فخشیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ترک کردن کسی را. (از ذیل اقرب الموارد): و خاشیت فلاناً؛ ای تارکته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مخاشفة.
[مُ شَ فَ] (ع مص) سرعت کردن در شکستن عهد و امان. خاشف فی ذمته؛ سرعت کرد در شکستن عهد و امان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || راندن شتران را همه شب. خاشف الابل لیلة؛ راند شتران را همه شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || آواز دادن تیر وقت رسیدن به هدف. خاشف السهم؛ آواز داد تیر وقت رسیدن به هدف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مخاشنة.
[مُ شَ نَ] (ع مص) درشتی کردن با کسی در سخن و یا در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با کسی درشتی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
مخاصر.
[مَ صِ] (ع اِ) جِ مَخصَرَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مخصرة شود.
- مخاصرالطریق؛ نزدیک ترین راه ها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخازن الطریق شود.
مخاصرة.
[مُ صَ رَ] (ع مص) دست یکدیگر فراگرفتن. (زوزنی). دست یکدیگر گرفتن در رفتن. (تاج المصادر بیهقی). گرفتن دست کسی را در راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || رفتن دو کس از دو راه تا به یکجا باز به هم پیش آیند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رفتن سوی پهلوی یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رفتن دو کس به پهلوی همدیگر. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقهی) بیع میوهء درخت قبل از «بدو صلاح» (رسیدن) آن. و رجوع به ترکیب «بدو صلاح» ذیل «بدو» شود.
مخاصم.
[مُ صِ] (ع ص) خصومت کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خصومت و دشمنی کنندهء با هم و مخالف و ناموافق و جنگجو نبرد کنندهء با هم و حریف و معارض. (ناظم الاطباء).
مخاصمت.
(1) [مُ صَ مَ] (از ع، اِمص)خصومت و پیکار و دشمنی و عداوت. ج، مخاصمات. (از ناظم الاطباء) : چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم به راه راست بازآمد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص47). آفت ملک شش چیز است... تقدیم نمودن ملاطفت در موضع مخاصمت. (کلیله و دمنه). سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسانید و مقرر کرد که هر یک تیغ مخاصمت در نیام نهند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً 335). از جانب چین لشکری با صدهزار خرگاه به مخاصمت او و قصد بلاد اسلام بیرون آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص392). از معرض مخاصمات و مکاوحات اجتناب نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص434).
(1) - رسم الخط فارسی از «مخاصمة» عربی و اغلب، حرف صاد به کسر تلفظ می شود [ مُ صِ مَ ] . و رجوع به مخاصمة شود.
مخاصمة.
[مُ صَ مَ] (ع مص) مخاصمه. با کسی خصومت کردن. (زوزنی). با کس داوری کردن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر خصومت کردن. (ترجمان القرآن). پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). مجادله و منازعه. (از اقرب الموارد). مخاصمه. با هم خصومت و دشمنی کردن. (غیاث) : احیاناً میان ایشان اختلاف واقع می گشت و از سر تکبر و ترفع منازعه و مخاصمه ظاهر می شد. (سلجوق نامهء ظهیری چ خاورص28).
مخاض.
[مَ / مِ] (ع مص) (از «م خ ض») درد زه خاستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) :
ذکر حمل مریم و نخل و مخاض
ذکر یحیی و زکریا و ریاض.
مولوی (مثنوی).
|| نزدیک به زادن رسیده شدن. (منتهی الارب). نزدیک به زادن رسیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باردار شدن. مخضت الشاة؛ باردار شد آن گوسفند. (ناظم االاطباء).
مخاض.
[مَ] (ع اِ) شتران آبستن یا شتران آبستن دوماهه، لا واحد لها من لفظها و واحدها خلفة نادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). شتران آبستن دوماهه. (ناظم الاطباء). || خران آبستن. (ناظم الاطباء). || شترمادگان گشن گذاشته در آنها چندان که از اضراب باز مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درد زه یعنی دردی که به وقت ولادت زنان را لاحق می شود. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل شود || در نصاب مراد از مخاض، ابن مخاض باشد. (غیاث).
- ابن مخاض؛ شتربچه ای که به سال دوم درآمده باشد و اگر چه ماده باشد بنت مخاض نامند. (غیاث).
- || شتربچه ای که مادرش گشنی یافته باشد. بنت مخاض و ابنة، مخاض مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- || شتربچه به سال دوم درآمده بدان جهت که مادرش لاحق به مخاض یا به شتران آبستنی گردد اگر چه آبستن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- || شتربچه که مادرش خود آبستن شده یا شترانی که درو بود. (منتهی الارب) (آنندراج). شتربچه ای که مادرش حامله باشد یا مادرش در میان شتران آبستن باشد اگر چه خود آبستن نباشد. (از محیط المحیط). ج، بنات مخاض. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مخاض.
[مَ] (ع اِ) (از «خ وض») جِ مخاضة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخاضة شود.
مخاض.
[مَ] (ع مص) در کاری درآمدن. || (اِ) جای درآمدن. (آنندراج) (غیاث).
مخاضات.
[مَ] (ع اِ) (از «خ وض») جِ مَخاضَة: فکل مخاضات الفرات معاثر. (از اقرب الموارد) : چون لشکر فیروز آن کثرت و شوکت ایشان دیدند خود را به حیل از آن مخاضات بیرون انداختند و شکسته و منهزم تا پیش فخرالدوله آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص102). و بعضی مخاضات می جستند تا خود را به جانب شرقی اندازند. (تجارب السلف هندوشاه ص29). و رجوع به مخاض و مخاضة شود.
مخاضرة.
[مُ ضَ رَ] (ع مص) میوه های سبز نارسیده بر درخت فروختن، و هو منهی عنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فروختن بر درخت میوه های سبز نارسیده را. (ناظم الاطباء).
مخاضعة.
[مُ ضَ عَ] (ع مص) نرم کردن سخن را برای زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مخاضنة.
[مُ ضَ نَ] (ع مص) با زنی دوستی داشتن. (زوزنی). مغازلة. (تاج المصادر بیهق) (از اقرب الموارد). عشق بازی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || با هم دشنام دادن به فحش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخاضة.
[مُ خاضْ ضَ] (ع مص) (از «خ ض ض») مبایعه کردن با کسی به معاوضة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخاضة.
[مَ ضَ] (ع اِ) (از «خ وض») آب که از وی پیاده و سواره تواند گذشت. ج، مَخاض، مَخاوِض، مَخاضات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخاض و مخاضات شود. || جای فرورفتن در آب. (از اقرب الموارد).
مخاط.
[مُ] (ع اِ) (از «م خ ط») آب بینی. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آب بینی که خلب و خلم و خیل نیز گویند و هر مایع لزجی مانند آن. (ناظم الاطباء). رطوبت غلیظ که از سر به راه بینی فرودآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (اصطلاح پزشکی) پوشش صورتی رنگی که حفره های داخلی بسیاری از اندام ها مانند دهان، بینی و غیره را می پوشاند(1) و به سبب داشتن منافذ مربوط به غدد مترشحه سطحش همیشه مرطوب است. مخاط در حقیقت مجموعهء دو بافت است: یکی بافت پوششی در بالا و دیگر بافت پیوندی در زیر آن، و بهمین علت می گویند مخاط عبارت از غشایی است که تشکیل شده از نسجی پوششی با یک لایه آستر بافت پیوندی: غشاء مخاطی، پوشش مخاطی.
.
(فرانسوی)
(1) - Muqueux
مخاط الشیطان.
[مُ طُشْ شَ] (ع اِ مرکب) آنچه شبیه خانهء عنکبوت در نیمروز از بالا فرودآید یا آنچه بینندهء هوا را در نیمروز نمایان شود یا آنچه نظر را بعد از دیدن آفتاب عارض گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنچه در نیمروز در چشمهء آفتاب به نظر بیننده می آید. (ناظم الاطباء). آنچه در گرمگاه بیند از خورشید چون تار عنکبوت. (مهذب الاسماء). و رجوع به غزل السعالی و حجر الفتیله در همین لغت نامه شود. || چیزی است که با بعضی احجار می باشد و در آتش نمی سوزد و ضماد او در تحلیل و ردع اورام حاره و بارده قوی الاثر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
مخاطب.
[مُ طِ] (ع ص) روبرو سخن گوینده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطاب کننده و روبرو سخن گوینده. (ناظم الاطباء). || خشم و عتاب کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آنکه نام می برد و لقب می نهد دیگری را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخاطب.
[مُ طَ] (ع ص) کسی که به وی سخن گفته شود. (غیاث) (آنندراج). خطاب کرده شده و آنکه در روی به وی سخن می گویند و آنکه به وی سخن گفته شود. (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح صرفی) مقابل متکلم. طرف خطاب. آنکه سخن متکلم را رویاروی استماع می کند. آنکه روی سخن گوینده به سوی اوست. مقابل مغایب. آنکه گوینده بدو خطاب کند. || نام و لقب کرده شده. (غیاث) (آنندراج). نام برده شده و لقب گذاشته شده. (ناظم الاطباء). || خشم و عتاب کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مخاطبات.
[مُ طَ] (ع اِ) باهم کلام کردن ها. (غیاث) (آنندراج). || گاهی مراد از آن مراسلات و مکاتبات باشد. (غیاث) (آنندراج). مراسلات و مکاتبات. (ناظم الاطباء) : بر قاعدهء معهود مناشیر و امثله و مخاطبات به تازی نویسند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص367). || خطاب های تند و خشم آلود: امیرخان را طلب نموده مخاطبات عنیف کرد. (عالم آرا، ص216). || خطابه ها. (ناظم الاطباء).
مخاطبة.
[مُ طَ بَ] (ع مص) سخن در روی گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخن گفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). روباروی و در روی سخن گفتن. (از ناظم الاطباء). و رجوع به خِطاب شود.
مخاطبه.
[مُ طَ بَ / بِ] (از ع، اِمص، اِ)گفتگو و خطابه. || کلام مابین متکلم و سامع. (ناظم الاطباء). || مورد بازخواست و عتاب قرار دادن. گفتاری درشت و عتاب آمیز : در این وقت که آواز مخاطبه و معاتبه از منزل ایشان به گوش وی رسید. (انوار سهیلی). و رجوع به خطاب شود. || در اصطلاح دیوان رسائل، عنوانی است که مخاطب را به خصوص در نامه ها با آن میخوانده اند. (اصطلاحات دیوانی دورهء غزنوی تألیف حسن انوری ص182) : استادم منشورها نسخت کرد تحریر آن من کردم به نام داود و نسا به نام طغرل... و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند. (تاریخ بیهقی، از اصطلاحات دیوانی ایضاً). گفت نامه بنویس به برادر ما که چنین و چنین فرمودیم و مخاطبه الامیر الجلیل الاخ فرمود. (تاریخ بیهقی ایضاً). به خواجه عبدالصمد نامه رفت مخاطبه شیخنا بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص360). و هارون را خلیفة الدار خوارزمشاه خواندند... و مخاطبه هارون ولدی و معتمدی کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص355). مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبهء وی الامیرالفاضل الولد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص472).
مخاطبیت.
[مُ طَ بی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) گفتگوی روباروی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخاطرة.
[مُ طَ رَ] (ع مص) در خطر اوگندن. (زوزنی). در خطر افکندن. (تاج المصادر بیهقی). خود را در خطر افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مخاطره. در بلا و در خطر افکندگی و مهلکه و معرض هلاکت و خطر و بیم و هول و ترس از جان و مال. (ناظم الاطباء) : چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوهی است، و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذشتن و راهی است با مخاطره و بیم. (حدود العالم چ دانشگاه ص71). برامکه با تو چه کردند که واجب دانی جهت ایشان جان در معرض مخاطره نهادن. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نیکو در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره.
ناصرخسرو.
خردمندان... از بیدار کردن فتنه و تعرض مخاطره، تحرز و تجنب واجب دیده اند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 115).
از دهر خاطر فضلا را مخاطره است
خاقانی از مخاطره در زینهار تو است.
خاقانی.
و چون راه فراز از آن سنگ پاره به قلعه به غایت تنگ بود و باریک و جای مخاطره، زیادت از سه کس مجال ایستادن و با اهل قلعه داد مدافعه و قتال دادن نداشتند. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص376).
- مخاطره کردن؛ خود را به خطر انداختن :
مگر ترا ز کسی نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای به جای خطر.
فرخی (دیوان ص128).
علی وی را پرسید به چه آمده ای و بونصر را اگر یک روز دیده محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از بونصر نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص573)(1). || خود را نزدیک به یافتن پادشاهی گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بر مال خود گرو بستن. یقال: خاطره علی کذا. (منتهی الارب) (از آنندراج). با کسی گرو بستن. (زوزنی). گرو بستن بر مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به مراهنة شود.
(1) - در کتاب، شماره صفحات از 557 به بعد به غلط آمده، چنانکه این صفحه در اصل 567 بود که مرحوم دهخدا تصحیح کرده اند.
مخاطمة.
[مُ طَ مَ] (ع مص) مهار کردن شتر: خاطم البعیر مخاطمة و خطاماً؛ مهار کرد در بینی آن شتر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخطیم شود.
مخاطة.
[مَ طَ] (ع اِ) سپستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دوائی است که آن را به فارسی سپستان گویند، عربی است. (برهان). درخت سپستان... که میوهء آن شیرین لزج است، و مردم آن را می خورند. (از اقرب الموارد). اسم عربی سپستان است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به سپستان شود.
مخاطی.
[مُ] (ع ص) خطاکننده. (غیاث) (آنندراج).
مخاطی.
[مُ] (ص نسبی) منسوب به مخاط: غشاء مخاطی. || قسمی از بلغم که مشابه به آب بینی باشد. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مخاط شود.
مخافت.
[مَ فَ](1) (ع مص) خوف و ترسیدن، و این مصدر میمی است از ثلاثی مجرد. در اصل مخوفت بود واو متحرک ماقبل آن حرف صحیح ساکن، حرکت واو نقل کرده به ماقبل دادند واو در اصل متحرک بود، ماقبل آن اکنون مفتوح گردید آن واو را به الف بدل کردند مخافت شد. (غیاث) (آنندراج) : و هر که علم بداند و بدان کار نکند به منزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص40). پس من دنیا را بدان چاه پرآفت و مخافت مانند کردم. (کلیله و دمنه ایضاً ص57). حالی ذات او از مشقت فاقه و مخافت بوار مسلم ماند. (کلیله و دمنه ایضاً ص108). و مرا به مهمانی دعوت کرد و من متردد که گوئیا ضیافتی است یا آفتی و مخافتی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص96). پدر اگر در غیبت من وصایتی کرده است سبب بعد مسافت و قرب آفت و مخافت تفرق جمع و تشتت حال بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص189). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان، کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان).
آنرا که دلارام دهد وعده بکشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت.سعدی.
و رجوع به مخافة شود.
(1) - رسم الخطّی از «مخافة» عربی در فارسی است.
مخافتة.
[مُ فَ تَ] (ع مص) پنهانی گفتن. (منتهی الارب). پنهانی گفتن و آهسته خواندن. (آنندراج). نرم خواندن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی).
مخافضة.
[مُ فَ ضَ] (ع مص) عمل فروتنی. (از ناظم الاطباء).
مخافة.
[مَ فَ] (ع مص) (از «خ وف») ترسیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخافت و خوف شود.
مخال.
[مُ] (ع ص) (از «خ ول») مردی که عموها و دائی های وی کریم باشند. (ناظم الاطباء): رجل مخال معم؛ مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال، و بدون «معم» مستعمل نشود. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط).
مخالات.
(1) [مُ] (ع مص) گذاشتن. (آنندراج). رجوع به مخالاة شود.
(1) - رسم الخطی از «مخالاة» عربی در فارسی است.
مخالاة.
[مُ] (ع مص) (از «خ ل و») خالاه مخالاة؛ ترک کردن و گذاشتن کسی یا چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). یکدیگر را فروگذاشتن. (زوزنی).
مخالاة.
[مُ] (ع مص) (از «خ ل ی») خالاه مخالاة؛ بر زمین انداختن کسی را و فریب کردن با وی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مخالب.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مِخلَب :
مبارزی است ردا کرده(1) سیمگون زرهی(2)
مبارزی است سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
چون دید و دانست که بغاث الطیور را با مخالب صقور تپانچه زدن محال است. (جهانگشای جوینی). رجوع به مخلب شود.
(1) - ن ل : لباسش ز.
(2) - ن ل: جوشن.
مخالبة.
[مُ لَ بَ] (ع مص) فریفتن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فریفتن. (آنندراج).
مخالجة.
[مُ لَ جَ] (ع مص) از یکدیگر درکشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || تشویش و اضطراب پدید آمدن در دل از کاری. خالج قلبی امر مخالجة و خلاجاً؛ در دل من تشویش و اضطرابی از آن کار پدید آمد. (ناظم الاطباء). || منازعه کردن فکر با دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مخالسة.
[مُ لَ سَ] (ع مص) چیزی از کسی درربودن. (زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد).
مخالصت.
(1) [مُ لَ صَ] (ع اِمص) دوستی خالص و بی ریا و راستی و صداقت و اخلاص. (ناظم الاطباء) : میمنه و میسره و قلب و جناحِ آن را به حقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بیاراسته. (کلیله و دمنه چ مینوی ص33). کیفیت موالات و افتتاح مؤاخات ایشان و استمتاع از ثَمَرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت. (کلیله و دمنه، ایضاً ص158).
(1) - رسم الخطی از «مَخالَصَة» عربی در فارسی است و اغلب این کلمه در فارسی به کسر لام [ مُ لِ صَ ] تلفظ می شود. و رجوع به مخالصة شود.
مخالصة.
[مُ لَ صَ] (ع مص) با کسی دوستی خالص کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). با کسی دوستی ویژه داشتن. (زوزنی) (آنندراج). و رجوع به مخالصت شود.
مخالط.
[مُ لِ] (ع ص) مشارک و شریک و آمیزنده. (ناظم الاطباء) :
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند یکی کز غمش بگریی زار.سعدی.
و رجوع به مادهء بعد شود.
مخالطت.
(1) [مُ لَ طَ] (ع مص) با کسی درآمیختن. (غیاث). آمیزش به طور انس و درآمیختگی با کسی. (ناظم الاطباء) : بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق منزلت اعتماد یابد و به مخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص382). ملک گفت مخالطت تو بر ما حرام است. گفت مخالطت چهار چیز متعذر است. (کلیله و دمنه، ایضاً ص38). کیست که... بر... فتان مخالطت گزیند و در حسرت و ندامت نیفتد. (کلیله و دمنه). مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت افتاد. (گلستان). سیم خوبروئی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند. (گلستان). و از سماع و مخالطت حظی برگرفتمی. (گلستان).
(1) - رسم الخطی از «مُخالَطَة» عربی در فارسی است و اغلب این کلمه در فارسی به کسر لام [ مُ لِ طَ ] تلفظ می شود. و رجوع به مخالطة شود.
مخالطة.
[مُ لَ طَ] (ع مص) با کسی آمیختن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). آمیزش کردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خلاط. (ناظم الاطباء). رجوع به خلاط و مخالطت شود. || درآمیختن درد و آزار با کسی: خالطه الداء؛ آمیزش کرد با وی آزار. (منتهی الارب) (از آنندراج). خالطه الداء فلاناً؛ خامره. (محیط المحیط) (اقرب الموارد). || افتادن گرگ در گوسفندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط الحمیط). || گائیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و به همهء معانی رجوع به خلاط شود.
مخالعة.
[مُ لَ عَ] (ع مص) جدائی کردن زن و شوی از هم بر مالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خواستن زن طلاق خود را از شوی به دادن مالی. (ناظم الاطباء).
مخالف.
[مُ لِ] (ع ص) دشمن. خصم. (ناظم الاطباء). خلاف کننده. (آنندراج) :
عطات باد چو باران و دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخ اند و نافرزان.بهرامی.
زند زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند کند چه؟ کند از تن مخالف جان.فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر(1) جنگجوی با داماد.
فرخی (دیوان ص45).
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ.
فرخی (دیوان ص208).
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار.
مسعودی غزنوی (تاریخ ادبیات صفا چ 1 ج1 ص675).
حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود مخالفان بسیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص207). که چون مخالفان شنودند که حاجب از شابور قصد ایشان کرد سخت مشغول شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص553). گفت... در روی خداوند چون نگرم، جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص554).
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار و طین.
مسعودسعد.
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو چو گل جامه پاره کرد.
مسعودسعد.
نصیب توست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام.
مسعودسعد.
گرد تقبیح و نفی مخالفان می گشتند. (کلیله و دمنه).
ز سهم هیبت شمشیر شاه خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.سوزنی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.خاقانی.
چه شده ست اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی.
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده اند.
خاقانی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج.
سعدی (بوستان).
|| ناسازوار. (دهار). خلاف و ناموافق و ضد. برعکس و مغایر و نقیض. (ناظم الاطباء) :
به خانه مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر.ناصرخسرو.
گر تو هستی مخالف و بدعهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر.مسعودسعد.
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق.
خاقانی.
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.نظامی.
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ.نظامی.
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته.
(گلستان).
یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). مشت زنی را حکایت کنند از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
- مخالف خوان؛ آنکه ناموافق خواند و در تعزیه ها شغل یکی از مخالفین اهل البیت را دارد چون شمر، یزید، خولی، سنان، بوالحنوق و ابن زیاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی؛ آهنگ خاص خواندن. عمل مخالفین اهل البیت در شبیه (تعزیه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی کردن؛ در تداول، ناسازگاری کردن و کلماتی که نشانهء عدم رضایت باشد بیان نمودن.
- مخالف شدن؛ خلاف ورزیدن. ضدیت کردن :
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.ناصرخسرو.
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
و منصوربن جمهور مخالف شد. (مجمل التواریخ والقصص ص311).
- مخالف شکر؛ دشمن شکن. خصم افکن :
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.فرخی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مخالف شکن؛ مخالف شکر. شکنندهء دشمن و مغلوب سازندهء خصم :
مخالف شکن شاه پیروزبخت
به فیروزفالی برآمد به تخت.نظامی.
- مخالف طبع؛ سرکش. طغیان گر. نافرمان :
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شکری بگردانید از او روی.
سعدی (کلیات چ مصفاص857).
- مخالف گدازی؛ نابود ساختن دشمن : لوازم اهتمام به تقدیم رساند تا غایت لطف و قهر و کمال عدل و احسان و آئین جهانداری و ملک آرائی و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی(2)... تا دامن روزگار و انقراض ادوار در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر).
- مخالف مال؛ کنایه از قهرکنندهء بر اعدا و دشمن شکن باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که پست می کند و پایمال می نماید حریفان خود را و قهرکنندهء بر اعدا و دشمن شکن. (ناظم الاطباء).
- مخالف مال؛ کنایه از کریم و سخی و صاحب همت باشد. (برهان). سخی و جوانمرد و گشاده دست. (ناظم الاطباء). کنایه از کریم و صاحب همت باشد. (آنندراج).
- مخالف نهاد؛ ناموافق و ضد. که نهادش خلاف دیگری باشد :
در این چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.نظامی.
- مفهوم مخالف؛ مفهومی که با منطوق حکم موافق نباشد. چون مفهوم شرط، غایت صفت... چنانکه گوئی اگر این کار را کرد پاداش او این است مفهوم مخالف این شرط آن است که اگر نکرد پاداشی ندارد. || که مذهبی دیگر دارد. که در مذهب موافق یکدیگر نباشند :
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این قدر دانم زیرا که نه حیوانم.ناصرخسرو.
دو مخالف بخواند امت را
چون دو صیاد صید را سوی دام.
ناصرخسرو.
|| آنکه بر پای چپ زور دهد در رفتن گویا بر یک پهلو می رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی گوناگون آمده است :
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر.
فرخی.
|| (اِ) نام فنی از کشتی. (آنندراج). یکی از فنون کشتی است :
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی
پاش برداری و بر گرد سرت گردانی.
(گل کشتی).
|| به اصطلاح موسیقیان، نام شعبهء مقام عراق، و مخالف مرکب از پنج نغمه باشد و آن را به وقت زوال میسرایند. (غیاث) (آنندراج). مقامی است که 1مرحوم قزوینی ص131). در مجمع الادوار هدایت قسمتی از چهارگاه به شمار آمده است. و رجوع به همین کتاب قسمت سوم ص96 شود.
(1) - خُسُر: پدرزن.
(2) - در چ خیام ج4 ص408 «مخالفت گدازی» آمده و صواب نمی نماید.
مخالفت.
(1) [مُ لَ فَ] (ع مص، اِمص) به معنی خلاف کردن، مقابل موافقت. (غیاث). اختلاف و عدم موافقت. منازعت. ضدیت. عداوت و دشمنی و نفاق. (ناظم الاطباء) :چون معدان والی مکران گذشته شد میان دو پسرش عیسی و بوالعسکر مخالفت افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص241). او را امیدی کردند و چون کار یک رویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص350). تا بر دست تو این کار برود و مخالفت برافتد. (تاریخ بیهقی ص412). اسفهبد شهریار در اثناء این حال سلسلهء مخالفت بجنبانید و به کثرت لشکر و وفور مال مغرور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص272).
در منازعتِ تو شها که یارد زد
درِ مخالفت تو که کرد یارد باز.سوزنی.
دشمنان در مخالفت گرم اند
و آتش ما بدین نگردد سرد.سعدی.
- مخالفت قیاس؛ عبارت است از اینکه کلمه ای مخالف قواعد صرفیه باشد چنانکه در این اشعار فردوسی:
گریزان به بالا چرا برشدی
چو آواز شیر ژیان «بشندی».
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو «خوابنید» و نزد هیچ دم...سنائی.
ای جوان مرد نکته ای بشنو
از عطای خدا «نمید» مشو.خاقانی.
گر به جان خرمی دواسبه درآی
ور بدل «خوشندی» خر اندر کش.رودکی.
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش «سخون».
ابوشکور.
آب انگور و آب «نیلوفل»
مر مرا از عبیر و مشک بدل.
قیاس لغت فارسی «بشنیدی» و «خوابانید» و... و «نومید» و «خوشنود» و «سخن» و «نیلوفر» می باشد... (از هنجار گفتار صص5 - 6). و رجوع به مخالفة شود.
- مخالفت کردن؛ موافقت نکردن. برخلاف گفتن و رد کلام کردن و رای خلاف دادن و رد کردن. (ناظم الاطباء) : به فرمان های او (آلتونتاش) کار کنید و به هیچ چیز مخالفت مکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص347). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص370). و مخالفت یکدیگر مکنید تا من بازآیم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص123).
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.خیام.
دگر به هر چه تو گوئی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی شود ما را.سعدی.
|| عصیان و طغیان و یاغی گری و سرکشی و نافرمانی. (ناظم الاطباء).
- مخالفت کردن؛ مقابلی کردن. اعتراض کردن. یاغی شدن و سرکشی و نافرمانی نمودن. (ناظم الاطباء) : هر چند مدارا بیش کنی مخالفت زیاده کند. (گلستان).
|| تناقض. || نسیان. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی است از «مخالفة» [ مُ لَ فَ ]عربی در فارسی و در تداول به کسر لام [ مُ لِ فَ ] تلفظ می شود.
مخالف گاه.
[مُ لِ] (اِخ) دهی از دهستان کاریزنو است که در بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع است و 166 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج9).
مخالفة.
[مُ لَ فَ] (ع مص) با کسی خلاف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خلاف کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خلاف. (ناظم الاطباء) (محیط المحیط). و رجوع به خلاف و مخالفت شود. || لازم گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء). || رفتن نزدیک زنی در غیبت شوهر او. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || واپس ایستاده شدن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح صرفی) آمدن کلمه ای برخلاف قاعدهء لغت عرب مث واجب است که در قام اعلال گردد و در مدّ ادغام، حال اگر جز این باشد آن را مخالفت قیاس خوانند. (از تعریفات جرجانی).
مخالقة.
[مُ لَ قَ] (ع مص) با کسی خلق نیکو بورزیدن. (تاج المصادر بیهقی، ورق 199 ب). با کسی خلق نیکو برزیدن. (زوزنی). معاشرت کردن با کسی به خوش خوئی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخالمة.
[مُ لَ مَ] (ع مص) با کسی دوستی برزیدن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). دوستی کردن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخالة.
[مُ خالْ لَ] (ع مص) (از «خ ل ل») با کسی دوستی گرفتن. (زوزنی). با کسی دوستی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دوستی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اظهار دوستی. ج، مُخالاّت. (ناظم الاطباء).
مخالة.
[مَ لَ] (ع مص) (از: خ ی ل») گمان بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به خیل شود.
مخالیف.
[مَ] (ع اِ) جِ مِخلاف. و منه مخالیف الیمن؛ دیه های یمن. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مذارع. مزالف. براغیل. روستاها. حومه ها. (یادداشت ایضاً).
مخامر.
[مُ مِ] (ع ص) پنهان و نهفته و مخفی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخامره معنی دوم شود.
مخامرة.
[مُ مَ رَ] (ع مص) بیامیختن. (زوزنی). آمیختن. (تاج المصادر بیهقی). آمیختن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درآمیختن با کسی. (ناظم الاطباء). || پنهان شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نهان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پنهان کردن کسی را. (ناظم الاطباء). || ملازم شدن کاری را. (زوزنی). || مقیم گردیدن و پیوسته در خانه بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ملازم شدن به جائی (تاج المصادر بیهقی). || آزاد را بنده قرار داده فروختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خریدن آزاد را به اینکه بنده است. (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن به یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن به کسی. (ناظم الاطباء). || پوشانیدن عقل را. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخامره.
(1) [مُ مَ رَ / مُ مِ رِ] (ع مص) پنهان شدن و اقامت در جائی : در میان گروهی از پیادگان خویش روی به مخارم کوهها و به مخامرهء بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص287).
(1) - رسم الخطی از «مخامرة» عربی در فارسی است. و رجوع به مادهء قبل شود.
مخامشة.
[مُ مَ شَ] (ع مص) یکدیگر را خراشیدن. (زوزنی).
مخانة.
[مَ نَ] (ع مص) خیانت کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دغلی و ناراستی کردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مخانیث.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مخناث. (محیط المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به مخناث شود. || در شاهدهای زیر ظاهراً جمع مخنث است: چون به حضرت رسیدند ایشان را به رسوائی تمام و مذلتی عظیم به میان بخارا برآوردند و مخانیث شهر با معازف و ملاهی پیش ایشان بازآمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص93). با بعضی نوادر و غرائب کلمات ضعفاء ناس مانند زنان و مخانیث و مجانین. (ترجمهء محاسن اصفهان ص5). و رجوع به مخناث و مخنث شود.
مخانیقون.
[مِ] (معرب، ص، اِ) بیرونی این کلمه را در الجماهر معادل مهندسین و اصحاب حیل آورده و جمع آن را مخانیقونات ضبط کرده است که بی تردید معرب از «مخانه»(1) یونانی (مکانیک(2)فرانسوی) است که به جای مکانیسین(3)فرانسوی یعنی کسی که به امور مکانیک اشتغال دارد یا عالم به علم حرکات و شناسائی و توازن و تعادل بین نیروها و قوانین آنها و جز اینهاست، بکار رفته است:... مع ماکان معه من متقدمی المهندسین و اصحاب الحیل المسماة مخانیقونات. (الجماهر چ دکن ص178).
(1) - Mekhane.
(2) - Mecanique.
(3) -Mecanicien.
مخاوتة.
[مُ وَ تَ] (ع مص) دزدیدن نگاه خود را نزد کسی. خاوت طرفه دونی مخاوتة؛ دزدید نگاه خود را نزد من. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مخاوذ.
[مُ وِ] (ع ص) امر مخاوذ و ملاوذ؛کار سخت و دشوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به خائذ و لائذ شود.
مخاوذة.
[مُ وَ ذَ] (ع مص) مخالفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخالفت کردن با کسی. (ناظم الاطباء). || موافقت از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). موافقت کردن با کسی. (ناظم الاطباء).
مخاوشة.
[مُ وَ شَ] (ع مص) بلند کردن و دور داشتن پهلوی خود را از فراش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخاوصة.
[مُ وَ صَ] (ع مص) معارضه کردن کسی را در بیع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || چشم فروخوابانیده تیز نگریستن به سوی چیزی چنانکه در راست گردانیدن تیر و دیدن در جرم آفتاب باشد. (منتهی الاب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به دنبال چشم به کسی نگریستن. (زوزنی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مخاوضة.
[مُ وَ ضَ] (ع مص) درآوردن اسب را به آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مخاوف.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مخوف. (دهار). جاهای خوف. (غیاث). جای های ترسناک و هولناک. (ناظم الاطباء): والحق راه آن دراز و بی پایان یافتم، سراسر مخاوف و مضایق، آنگاه نه راهبر معین و نه سالار پیدا. (کلیله و دمنه ایضاً ص48). چه هر که بر قوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد. (کلیله و دمنه ایضاً ص300). از آن مخاوف و تنائف بیرون افتادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص336). موسم تقاطر اقطار و تکاثر امطار بود و راهی دراز و مخاوف بسیار در پیش. (ترجمهء تاریخ یمینی). عرصهء عریض ممالک امن از جملهء مخاوف و مهالک مضبوط و مرتب بر قانونی. (رشیدی).
مخاوفة.
[مُ وَ فَ] (ع مص) نبرد کردن با یکدیگر بترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن کسی را در ترس. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خاوفه مخاوفة؛ غالب شد او را در ترس یعنی بیشتر از وی ترسید. (ناظم الاطباء).
مخایرة.
[مُ یَ رَ] (ع مص) نبرد کردن کسی را در خیر و نیکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برگزیدن. (از تاج المصادر بیهقی). گزین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخایل.
[مَ یِ] (ع اِ) نشانه ها. علامتها :
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او.سنائی.
و حمداً للّه تعالی که مخایل مزید مقدرت و دلایل مزیت بسطت هر چه ظاهرتر است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص14). و حسن مخایل این ظفر آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند. (کلیله و دمنه ایضاً ص228). گفت مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است. (کلیله و دمنه، ایضاً ص248). مخایل نجابت بر ناصیهء او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین. (سندبادنامه 426). و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود. (سندبادنامه ص79). خلق و خلق او دیباچهء لطافت و شمایل و مخایل او فاتحهء مصحف ظرافت. (سندبادنامه ص149). و مخایل مزید مقدرت و دلایل دوام سلطنت آن شاه رای زن از پرتو نور ضمیر این وزیر رای زن هر روز ظاهرتر چهره نمود. (جوامع الحکایات ج1 دیباچه ص7).رجوع به مخائل و مخیله شود.
مخایلة.
[مُ یَ لَ] (ع مص) امیدوار شدن به باریدن. (تاج المصادر بیهقی). آمادهء باریدن شدن آسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || ... نبرد کردن با کسی(1). (تاج المصادر بیهقی). برابری و نبرد کردن با هم در کاری. (منتهی الاب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
(1) - در نسخهء خطی کتابخانهء سازمان، ورق 206 الف: «و ننگ نبرد کردن...».
مخب.
[مُ خِب ب] (ع ص) (از «خ ب ب») پویاننده اسپ را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می پویاند اسب خود را. (ناظم الاطباء). و رجوع به خبا شود.
مخبأ.
[مَ بَءْ] (ع اِ) (از «خ ب ء») جای پنهان کردن چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخبأ [ مُ خَبْ بَءْ ] . جائی که چیزی را پنهان می کنند. (ناظم الاطباء).
مخبأ.
[مُ خَبْ بَءْ] (ع اِ) مَخبَأ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبئن.
[مُ بَ ءِن ن] (ع ص) مردی که اعضای وی درهم کشیده و در یکدیگر متداخل باشند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مخبأة.
[مُ بَ ءَ] (ع ص) دختر مخدرة که هنوز متزوج نشده. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر مخدره ای که هنوز شوهر نکرده باشد(1). (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء مخبأة [ مُ خَبْ بَ ءَ ] را نیز بهمین معنی آورده است. و رجوع به مادهء بعد شود.
مخبأة.
[مُ خَبْ بَ ءَ] (ع ص) زن بسیار پنهان کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشیده و جاریهء پرده نشین و گفته اند دختر نزدیک به بلوغ. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبب.
[مُ خَبْ بِ] (ع ص) فریبنده و خیانت کننده و گربزی نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فریبنده و گمراه کننده. (ناظم الاطباء).
مخبت.
[مُ بِ] (ع ص) فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخبات شود.
مخبث.
[مُ بِ] (ع ص) کسی که یاران خبیث داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخباث شود.
مخبثان.
[مَ بَ] (ع ص) مردی که یاران خبیث داشته باشد اما خاص است به ندا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مردی که یاران خبیث داشته باشد و مخصوص است به ندا که یا «مخبثان» گویند و «المخبثان» نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبثانة.
[مَ بَ نَ] (ع ص) تأنیث مخبثان. (اقرب الموارد). زنی که یاران خبیث داشته باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبثة.
[مَ بَ ثَ] (ع اِ) سبب خبث و فساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به خبث شود.
مخبخب.
[مُ خَ خَ] (ع ص) مخبخبة. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
مخبخبة.
[مُ خَ خَ بَ] (ع ص) ابل مخبخبة؛ شتران بسیار و شتران نیکو و خوب و کل من رآها قال ما احسنها. (منتهی الارب). شتران بسیار و فربه و نیکو که هرکس آنها را بیند تحسین می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبر.
[مَ بَ] (ع اِ) درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن :
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.فرخی.
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.فرخی.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری.
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص14).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.ناصرخسرو.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص250).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است.
ادیب صابر (از امثال و حکم ج4 ص1744).
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص354).
|| آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه :
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش.
خاقانی.
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
|| آنچه یا آنکه از او خبر دهند :
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل.سعدی.
|| علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی. || جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخبر.
[مُ بِ] (ع ص) خبردهنده. (غیاث). خبردهنده و آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خبردهنده و آگاه سازنده و تحقیق کننده و گویندهء اخبار. (ناظم الاطباء) :
اندر او اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است.مولوی.
- مخبر روزنامه؛ که برای درج روزنامه و جز آن کسب خبر می کند. خبرنگار :
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خواب آلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید.
بهار (دیوان ج2 ص222).
- مخبر صادق؛ آورندهء خبرهای راست. (ناظم الاطباء): بعضی از معلومات آن است که آن جز به قول مخبر صادق معلوم نشود. (لطائف الحکمة چ بنیاد فرهنگ ص144).
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند.ایرج میرزا.
و رجوع به «مخبر صادق» (اِخ) شود.
مخبر.
[مُ خَبْ بِ] (ع ص) خبردهنده. آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده. خبردهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل و تخبیر شود.
مخبرالدوله.
[مُ بِ رُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)علی قلی خان... پسر بزرگ رضاقلی خان معروف به لله باشی (1245 - 1315 ه . ق.) او در شیراز تولد یافت و در یازده سالگی با پدر به تهران آمد. در سال 1268 وارد دارالفنون شد و سال بعد بریاست کتابخانهء دارالفنون انتخاب شد. در سال 1272 ه . ق. دردستگاه اعتضادالسلطنه وزیر علوم که کار سیم کشی تلگراف ایران را به عهده داشت وارد خدمت شد. در سال 1293 ه . ق. امور تلگراف ابتدا بطور امانی و سپس بطور مقاطعه به او واگذار شد. در سال 1298 ه . ق. با داشتن سمت وزارت تلگراف، وزیر علوم نیز شد و سال بعد وزارت معادن نیز به مشاغل وی منضم گردید. در سال 1302 وزیر تجارت شد. در سال 1314 پس از عزل امین السلطان علاوه بر سمت وزارت فرهنگ، تلگراف، معادن، ریاست ضرابخانه و خزانه وزیر داخله هم شد. و رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف بامداد ج2 صص455-459 شود.
مخبرالسلطنة.
[مُ بِ رُسْ سَ طَ نَ] (اِخ)مهدی قلی خان، فرزند علی قلی خان مخبرالدوله (متولد به سال 1280 ه . ق. متوفی به سال 1334 ه . ش.). رجوع به هدایت مهدیقلی شود.
مخبرانی.
[مَ بَ نی ی] (ع ص) کسی که به خوبی خبر هر چیزی را می داند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخبر صادق.
[مُ بِ رِ دِ] (اِخ) حضرت رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم. (غیاث) (ناظم الاطباء).
مخبرة.
[مَ بَ رَ / مَ بُ رَ] (ع اِ) آگاهی به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). علم به چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درون چیزی. نقیض منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون هر چیز. (ناظم الاطباء). || جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || هنر. (دهار چ بنیاد فرهنگ ایران).
مخبرة.
[مَ بَ رَ] (ع اِ) آبخانه. (منتهی الارب) (آنندراج). آبخانه و حوض خانه و جای لازم. (ناظم الاطباء).
مخبز.
[مَ بَ] (ع اِ) جای نان پختن. (آنندراج) (دهار). نان پزخانه. ج، مخابز. (ناظم الاطباء).
مخبصة.
[مِ بَ صَ] (ع اِ) کفچهء افروشه. (منتهی الارب) (آنندراج). کفچهء حلواگر. (دهار). نوعی از کفچه. (ناظم الاطباء). ملعقه ای که با آن خبیص(1) را بهم زنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - خبیص: حلوائی از خرما. و رجوع به همین کلمه شود.
مخبط.
[مِ بَ] (ع اِ) عصا که بدان برگ درخت ریزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، مَخابِط. (از اقرب الموارد).
مخبط.
[مُ بَ] (ع ص) بیمار و دردمند و آزرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخبط.
[مُ بِ] (ع ص) سرفرودآورنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخبط.
[مُ خَبْ بَ] (ع ص) درهم آمیخته. (غیاث) (آنندراج) آشفته و پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || فاسد و تباه. (آنندراج). فاسد. (ناظم الاطباء) :
هم مخبط دینشان و حکم شان
از پی طومارهای کژبیان.مولوی.
- مخبط شدن؛ فاسد شدن. درهم و ناموزون شدن. بهم خوردن و تباه شدن :
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج. (گلستان).
- || در تداول به معنی دیوانه شدن آمده است.
- مخبط کردن؛ آشفته و تباه و پریشان ساختن : سلجوقیان بعد از شکست خصمان... جملهء دیار خراسان آشفته و مخبط کردند. (سلجوقنامهء ظهیری ص15).
مخبل.
[مُ بِ] (ع ص) آن که به عاریت دهد شتر ماده کسی را تا بخورد شیر آن و منتفع شود به پشم وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که عاریت می دهد شتر ماده و یا میش را تا شیر آن را بخورند و از پشم وی منتفع شوند. (ناظم الاطباء). || کسی که اسب به عاریت دهد برای جهاد کردن به سواری آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اسب عاریت می دهد تا بر آن سوار شده جهاد کنند. (ناظم الاطباء).
مخبل.
[مُ خَبْ بَ] (ع ص) تباه خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسدالعقل. (محیط المحیط). مجنون. (از اقرب الموارد). || فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مصروع. (ناظم الاطباء). || ناقص اعضاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مخبل.
[مُ خَبْ بِ](1) (ع اِ) نام روزگار است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روزگار. (ناظم الاطباء). || (ص) تباه خردکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فاسدکنندهء خرد و عقل. (ناظم الاطباء). || تباه کننده و فاسدکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || ناقص اعضاکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطع کنندهء یکی از اعضا. (ناظم الاطباء). || (اِ) طالع و بخت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - این کلمه در ناظم الاطباء به فتح باء ضبط شده است که صحیح آن به کسر می باشد.
مخبل.
[مُ خَبْ بَ] (اِخ) ربیعة بن مالک بن ربیعة بن عوف سعدی، مکنی به ابویزید. و رجوع به مالک شود.
مخبو.
[مَ بُ و و] (ع ص) مخبوء: المرء مخبو فی طی لسانه کما فی طیلسانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
مخبوء .
[مَ] (ع ص) (از «خ ب ء») پنهان. نهان. پوشیده. مخفی. مختفی. مخبو. و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبور.
[مَ] (ع ص) طعام نیکونان خورش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی که نان خورش آن نیکو بود. (ناظم الاطباء).
مخبوز.
[مَ] (ع ص) خبز مخبوز؛ نان پخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مخبوط.
[مَ] (ع ص) مرد مبتلا به زکام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || برگ ریخته شدهء از درخت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخبوع.
[مَ] (ع ص) پنهان کرده شده. (آنندراج). خَبع لغتی در خب ء. (منتهی الارب). مخبوء و رجوع به مخبوء شود.
مخبول.
[مَ] (ع ص) مصروع . (ناظم الاطباء). || پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء). || (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو [ یعنی مستفعلن ]بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابله مدرس رضوی چ 1 ص41).
- مخبول مذال؛ چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابله مدرس رضوی چ 1 ص41).
مخبون.
[مَ] (ع ص) جامه درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامهء دولاشدهء دوخته شده. (ناظم الاطباء). || طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء). || دست پنهان کردهء در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || (در اصطلاح عروض)... و چون از «فاء» در فاعلاتن «الف» بیندازند فعلاتن شود و فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص53). و رجوع به خبن شود.
مخبة.
[مَ خَبْ بَ](1) (ع اِ) شکم وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - در آنندراج، به ضمّ اوّل [ مُ خَ ب بَ ] ضبط شده است.
مخبی.
[مُ] (ع ص) (از «خ ب ی») خباءسازنده و خباءافرازنده. و خباء خرگاه را گویند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء).
مخبی.
[مُ خَبْ بی] (ع ص) کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخبیة.
[مَ یَ] (ع اِ) جائی که چیزی را در آن نهاده و پنهان می کنند. ج، مخابی. (ناظم الاطباء).
مخت.
[مُ] (اِ) به معنی امید و امیدواری باشد و به عربی رجا گویند. (برهان). امید و رجا. (آنندراج) (انجمن آرا). رجا و امید و امیدواری. (ناظم الاطباء). امید. (فرهنگ رشیدی) :
هر که دارد در جهان یک ذره مخت
دیگ سودایش بماند نیم پخت.
شهاب الدین (از فرهنگ رشیدی).
مخت.
[مُ خِت ت] (ع ص) کم گرداننده بهره یا بخت کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم می کند و زیان میرساند. (ناظم الاطباء). || شرم دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شرمگین. (ناظم الاطباء).
مختار.
[مُ] (ع ص) (از «خ ی ر») صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاد در هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار؛ اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مُخَیِّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دو عالم گشته مختار.
ناصرخسرو.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری.
ناصرخسرو.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص251).
- مختارکار؛ اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء).
- مختارکاری؛ مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را؛ اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن.
- مختار گرداندن؛ مختار گردانیدن. مختار کردن : و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص314).
- مختار گشتن؛ صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن :
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
- مختارنامه؛ توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء).
|| گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء) :
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری.
(منوچهری دیوان ص106).
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.ناصرخسرو.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص2).
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است.خاقانی.
مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص277)
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بود سکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج1 ص217).
مختار.
[مُ] (اِخ) مختار حق و یا مختار کل. کنایه از آن حضرت صلی اللهوعلیه وآله. (ناظم الاطباء). از القاب حضرت رسول اکرم است و بصورت احمد مختار، پیغمبر مختار، محمد مختار و جز اینها آمده است :
رسد بجائی ملک محمد محمود
که کس بنشنید از ملک احمد مختار(1).
فرخی (دیوان ص104).
در دولت و در ملک همی دار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار.فرخی.
قوی کنندهء دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.فرخی.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار(2) نیست.
ناصرخسرو.
هر کس که سخن گفته همه فخر بدو کرد
جز کایزد دادار و پیام آور مختار.
ناصرخسرو.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار.
ناصرخسرو.
خوی نیکو و داد در امت
اثر مصطفای مختار است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص286).
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص484).
ای سیادت را از سید مختار بدل
ای شجاعت را از حیدر کرار خلف.سوزنی.
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد به حشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص486).
خود بر این هر دو قطب می گردد
فلک شرع احمد مختار.خاقانی.
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص870).
محمدبن محمد که رای روشن اوست
معین و مظهر دین محمد مختار.سعدی.
رجوع به احمد و محمد و رجوع به مختار حق شود.
(1) - رجوع به احمد مختار شود.
(2) - رجوع به احمد مختار شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن ابی عبیدهء ثقفی (1 - 67 ه . ق.) ملقب به کیسان(1) وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعهء یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبدالله بن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیدالله به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبدالله بن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزیدبن معاویه بمرد و عبدالله بن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمد بن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 ه . ق.) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطهء تصرف آورد. عبید اللهبن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سر را به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقع کار عبدالله بن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمد مختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج8 ص70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص280 - 269) (مجمل التواریخ والقصص ص302).
(1) - رجوع به «کیسانیه» شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن احمد المؤید المعظمی از دانشمندان و علمای دمشق است که در همانجا متولد شده و نیز وفاتش در همان شهر بوده است، وی به مصر و مدینه مسافرت کرده و مدتی در شهر مدینه مسکن گزید و در سال 1340 ه . ق. وفات یافت. او راست: فصل الخطاب یا تلبیس ابلیس و رد الفضول فی مسألة الخمر والکحول. (از اعلام زرکلی ج8 ص69).
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن حسن بن عبدون بن بطلان. رجوع به ابن بطلان شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن حسین الجمحی ملقب به امیرک. رجوع به امیرک بیهقی شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. رجوع به ابوالحسن مختار... شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن عوف ازدی بصری. رجوع به ابوحمزهء خارجی شود.
مختار.
[مُ] (اِخ) ابن محمودبن محمد، ابوالرجاء، نجم الدین، الزاهد الغزمینی. از فقها و یکی از بزرگان حنفی است. وی اهل غزمین از بلاد خوارزم است . غزمینی به سرزمین بغداد و روم مسافرت کرده است و نیز صاحب آثاری است مانند: الحاوی فی الفتاوی. المجتبی. الناصریة. زادالائمة. قنیة المنیة لتتمیم الغنیة. وی در سال 658 ه . ق. فوت کرد. (از اعلام زرکلی ج8 ص72).
مختار.
[مُ] (اِخ) ابوعبدالله بن محمد بن احمد هروی، وی جامع علوم صوری و معنوی بود و در سال 277 ه . ق. وفات یافته. قبرش در سبز خیابان هرات واقع است که مردم روزهای سه شنبه به زیارت مرقدش می روند. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص282). و رجوع به ابوعبدالله مختار شود.
مختارآباد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان رنگی آباد است که در بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مختاران.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان هربخانه است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 736 نفر سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مختار حق.
[مُ رِ حَق ق] (اِخ) کنایه از حضرت رسالت صلوات الله علیه و آله است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
هم پدری ها نمود در حق مختار حق
کردهء مختار بین در حق فرزند عم.خاقانی.
مختار کل.
[مُ رِ کُل ل] (اِخ) کنایه از آن حضرت صلی اللهعلیه وآله. مختار حق. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختاری.
[مُ] (حامص) خودسری و آزادی و قدرت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مختاری.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان بالارخ است که در بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع است و 219 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مختاریت.
[مُ ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص) خودسری و اختیار تام و تسلط. (ناظم الاطباء). و رجوع به مختار و مختاری شود.
مختاری سبزواری.
[مُ یِ سَ زِ] (اِخ)بهاءالدین اصفهانی، محمد بن محمد باقر حسینی نایینی از اعیان علما و ارکان فقها و اکابر متکلمین و حکما و محدثین و ادباء بوده و تألیفات بسیاری دارد مانند: ارتشاف الشافی. انارة الطروس فی شرح عبارة الدروس. تعلیقات الاشیاه و النظائر سیوطی. تعلیقات شرح صحیفهء سیدعلی خان. القاصد لتوضیح المقاصد. زواهر الجواهر فی نوادر الزواجر. شرح بدایة الهدایه. شرح صمدیه. صفوة الصافی من رغوة الشافی. وی در سال 1130 ه . ق. در قید حیات بوده و مابین سالهای 1130 و 1140 ه . ق. در اصفهان وفات یافته است. (ریحانة الادب ج1 ص 181 و ج 5 ص261).
مختاری غزنوی.
[مُ یِ غَ نَ] (اِخ)ابوالمفاخر حکیم سراج الدین عثمان بن عمر غزنوی. از شاعران بزرگ دربار غزنویان است که در اواخر قرن پنجم و نیمهء اول قرن ششم هجری می زیسته است. وی اول عثمانی تخلص داشته که بعد مختاری را برگزیده است. مختاری، مداح دربار ملک ارسلان سلجوقی و سلطان ابراهیم غزنوی بود. وفاتش در 544 ه . ق. در غزنین واقع شد و از وی قریب هشت هزار بیت باقی مانده است. و رجوع به مجمع الفصحا ج1 ص598 و آتشکدهء آذر چ شهیدی ص117 و تاریخ ادبیات صفا ج2 ص501 شود.
مختاریة.
[مُ ری یَ] (اِخ) پیروان مختاربن ابی عبیدهء ثقفی می باشند. رجوع به کیسانیه شود.
مختال.
[مُ] (ع ص) (از «خ ی ل») مرد متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد متکبر و خودپسند. (ناظم الاطباء): مختال آن است که خود را عظیم داند. (کشف الاسرار ج2 ص502). و رجوع به اختیال شود.
مختالة.
[مُ لَ] (ع ص) سحابة مختالة؛ ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مختاله.
[مُ لِ] (ع ص) حیله باز. مکار. فریبنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختان.
[مُ] (ع ص) (از «خ ون») دغلی و ناراستی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختیان شود.
مختبأ.
[مُ تَ بَءْ] (ع اِ) جای پنهانی و نهفتگی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مختبی ء و اختباء شود.
مختبر.
[مُ تَ بِ] (ع ص) کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مختبر.
[مُ تَ بَ] (ع ص) آزموده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختبار و مادهء قبل شود. || آگاهی به چیزی. (آنندراج). و رجوع به اختبار شود. || پرگوشت. جمل مختبر؛ کثیراللحم. (از ذیل اقرب الموارد).
مختبز.
[مُ تَ بِ] (ع ص) نان پزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که نان می پزد و نانوا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختباز شود.
مختبز.
[مُ تَ بَ] (ع اِ) نان پزخانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختبس.
[مُ تَ بِ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). || (ص) کسی که دارای غلبه و فیروزی باشد. (ناظم الاطباء). || رباینده مال کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تاراج کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختباس شود.
مختبط.
[مُ تَ بِ] (ع ص) خواهندهء چیزی از کسی بی وسیله و سابقه معرفتی. (غیاث) (آنندراج). آنکه از کسی احسان و نیکوئی خواهد بدون سابقهء قرابت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || در شب سؤال کننده از جهت شرم و عار. (غیاث) (آنندراج). || کسی که به عصا برگ ریزد از درخت. (آنندراج). آنکه برگ از درخت می ریزد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به اختباط شود.
مختبل.
[مُ تَ بِ] (ع ص) دیوانه و تباه خرد گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بکاهد و یا تباه کند خرد و عقل را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُخَبَّل و اختبال شود. || مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مختبی.
[مُ تَ] (ع ص) پنهان و مخفی شده. مُخَتبِی ء :
هیچ می گویند کان خانه تهی است
بلکه صاحب خانه جان مختبی است.
مولوی.
و رجوع به اختباء شود.
- مختبی کردن؛ پنهان کردن :
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی.مولوی.
رجوع به مادهء قبل شود.
مختبی ء .
[مُ تَ بِءْ] (ع ص) (از «خ ب ء») پنهان و مخفی و پوشیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پنهان کننده و پوشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادهء بعد شود.
مختتئة.
[مُ تَ تِ ءَ] (ع ص) مفازة مختتئة؛ بیابان که در آن نه آواز احدی شنیده شود و نه راه یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مختتم.
[مُ تَ تِ] (ع ص) به پایان برنده. نقیض مفتتح. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پایان برنده و به انجام رساننده. (ناظم الاطباء).
مختتم.
[مُ تَ تَ] (ع ص) بپایان برده شده. || (اِ) پایان. خاتمه. انجام : و ترتیب این کتاب بر صد باب و چهار قسم نهاده آمد و مختتم ابواب را به مدح سلطان وزرای جهان موشح گردانیده شد. (جوامع الحکایات چ معین ج1 ص27).
مختتم گشتن.
[مُ تَ تَ گَ تَ] (مص مرکب) بپایان برده شدن : موائد اطعمهء گوناگون و انواع خورشها از حیز اندازه و قیاس بیرون، به محل صرف رسید، و به دعوات صالحات مختتم گشت. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص400). و رجوع به اختتام شود.
مختتن.
[مُ تَ تِ] (ع ص) بخودی خود ختنه شده. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به اختتان شود.
مختتی.
[مُ تَ] (ع ص) (از «خ ت و») ناقص. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). || شکسته شده از اندوه و بیم و مرض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ذلیل. (از ذیل اقرب الموارد). || کسی که میفروشد متاع و کالا را، یگان یگان و به تفاریق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود.
مختتی ء .
[مُ تَ تِءْ] (ع ص) (از «خ ت ء») پنهان گردنده از کسی به بیم یا به شرم و ترسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پنهان شونده از ترس و یا از شرم و ترسو و جبان. (ناظم الاطباء). || رباینده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). رباینده و اخذکننده. (ناظم الاطباء). || فریبنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود.
مختدر.
[مُ تَ دِ] (ع ص) پنهان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پنهان و تنها. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختدار و تخدر شود.
مختدع.
[مُ تَ دِ] (ع ص) فریبنده. || بدخواه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختداع شود.
مختدع.
[مُ تَ دَ] (ع ص) فریفته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختدف.
[مُ تَ دِ] (ع ص) رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به جلدی و چالاکی می رباید. (ناظم الاطباء). || آن که جامه را می برد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختداف شود.
مختدم.
[مُ تَ دِ] (ع ص) خدمت کننده. (آنندراج). کسی که خدمت خود می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که خادم می خواهد و از کسی خدمت میخواهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختدام شود.
مختر.
[مُ خَتْ تِ] (ع ص) تباه کنندهء ذهن مثل شراب و مانند آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب مست کننده و تباه کننده خرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تختیر شود.
مخترج.
[مُ تَ رِ] (ع ص) بیرون آورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراج شود. || به سختی کشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مخترجة.
[مُ تَ رَ جَ] (ع ص) شتر ماده که بر خلقت شتر بر بختی برآید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماده شتری که خلقة مانا به شتر بختی نر باشد. (ناظم الاطباء).
مخترش.
[مُ تَ رِ] (ع ص) کسب کننده و طلب رزق نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کسب می کند و برای اهل و عیال خود طلب روزی می کند. (ناظم الاطباء). || خراشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراش شود.
مخترش.
[مُ تَ رِ] (اِخ) رجوع به خویلدبن صخر شود.
مخترص.
[مُ تَ رِ] (ع ص) دروغ بربافنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه هر چه خواهد در انبان خود گذارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراص شود.
مخترط.
[مُ تَ رِ] (ع ص) برکشنده شمشیر را از نیام. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که شمشیر از نیام برمی کشد. (ناظم الاطباء). || کسی که خوشه را در دهن نهاده از دانه برهنه کند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به دست کشیدن می گیرد برگ ها را از شاخه و دانه ها را از خوشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختراط شود.
مخترع.
[مُ تَ رِ] (ع ص) اختراع کننده و کار نو بیرون آرنده. (غیاث). آفریننده و کار نو بیرون آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نوکننده. (دهار). آفریننده و از نو بیرون آورنده و موجد و مبدع و اختراع کننده و ایجادکننده و پدیدآورنده و آغازکننده و پیداکننده صنعت و علم و رهیاب و انشاءکننده. (ناظم الاطباء) :
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست.نظامی.
تصنیف هر مبتدئی و تألیف هر مخترعی از سخن لاغر و فربه و خلل و حشو و زیاده و نقصان خالی و صافی نباشد. (تاریخ قم ص14). || شکافنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خیانت کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خیانت کننده و مکرکننده و فریبنده. (ناظم الاطباء). || کسی که مال سواری موقتاً وام می دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراع شود.
مخترع.
[مُ تَ رَ] (ع ص) از نو بیرون آورده شده و ایجاد شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نو پدید آمده. تازه پدید آورده : عالم مخترع است هم به صورت و هم به هیولی. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص24). به حکم آنکه صناعت شعر در بدو امر مخترع طبع عرب و مبتدع خاطر ایشان بوده است. (المعجم چ 1 ص50). || (اصطلاح بدیعی) صنعتی است که معانی و لطایف تازه برانگیزد و تشبیهات و صنایع نو ایجاد نماید. مثال:
فلک جلال تو را وزن کرد با مه نو
به پله ای که تو بودی سبک گران آمد
اگر نبود گران سوی تو بگوی چرا
تو بر زمینی و ماهش بر آسمان آمد.
(مرآت الخیال چ بمبئی ص112).
|| کلمهء انشاء کرده شده. (ناظم الاطباء).
مخترعات.
[مُ تَ رَ] (ع ص، اِ) احداثات و اختراعات. (ناظم الاطباء). جِ مخترعة. نو پدید آورده ها : بر آن قرار افتاد که از عرایس مخترعات گذشتگان مخدره ای که از پیرایهء عبارت عاطل باشد به دست آید. (مرزبان نامه ص6). و رجوع به مخترعة شود.
مخترعة.
[مُ تَ رَ عَ] (ع ص) مؤنث مُختَرَع. ج، مُختَرَعات. رجوع به مخترع و مادهء قبل شود.
مخترف.
[مُ تَ رِ] (ع ص) میوه چیننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراف شود.
مخترف.
[مُ تَ رَ] (ع ص) میوهء چیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخترق.
[مُ تَ رِ] (ع ص) باد گذرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد سخت وزنده. (ناظم الاطباء). || بربافندهء دروغ. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دروغ بربافنده و ایجادکنندهء دروغ. (ناظم الاطباء). || گذرنده و رونده. (آنندراج). کسی که می گذرد و می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراق شود.
مخترق.
[مُ تَ رَ] (ع اِ) مهب باد و بادگذر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای وزیدن باد و بادگذر. (ناظم الاطباء). || دشت و بیابان. || هنگام و زمان حرکت و سیر. || جای حرکت و سیر. || محل عبور کشتی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخترم.
[مُ تَ رِ] (ع ص) از بیخ برکننده و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برباددهنده و تلف کننده و رباینده و برنده و شکافنده و از بیخ برکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخترام شود.
مخترم.
[مُ تَ رَ] (ع ص) مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختزز.
[مُ تَ زِ] (ع ص) به تیر و نیزه دوزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کسی که در جماعت آمده بگیرد کسی را از آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختزاز شود.
مختزع.
[مُ تَ زِ] (ع ص) آنکه کسی را از قومی ببرد و جداکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از قوم خود می برد. (ناظم الاطباء). رجوع به اختزاع شود.
مختزق.
[مُ تَ زِ] (ع ص) شمشیر برهنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمشیر برهنه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختزاق شود.
مختزل.
[مُ تَ زِ] (ع ص) تنها و منفرد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنها و جدا و منفرد. (ناظم الاطباء). || اندازنده و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که می برد و قطع می کند و جدا میکند و برمی اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختزال شود.
مختزن.
[مُ تَ زِ] (ع ص) کسی که نگاه می دارد سر را و پنهان می کند آن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که اندوخته می کند مال را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که می گیرد نزدیکترین راه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختزان شود.
مختزن.
[مُ تَ زَ] (ع ص) نگاهداشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). || جمع کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ذخیره شده و اندوخته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختشب.
[مُ تَ شِ] (ع ص) کسی که بدون فکر بسیار و تصنع شعر گوید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که شعری می گوید چنانکه در یاد وی می آید بدون فکر و تصنع. (ناظم الاطباء). || کسی که ناهموار می تراشد کمان و تیر را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختشاب شود.
مختشع.
[مُ تَ شِ] (ع ص) فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و متواضع و فروتنی کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختشاع شود.
مختص.
[مُ تَص ص] (ع ص)خاص کرده. خاص گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخصوص شده و خاص شده. پسندشده و انتخاب شده. (ناظم الاطباء). ج، مُختَصّات. || مصاحب و همدم و مونس و دوست برگزیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختصاص شود.
مختص الملک.
[مُ تَصْ صُلْ مُ] (اِخ)معین الدین ابونصر احمدبن فضل بن محمود که به سال 518 ه . ق. به وزارت سلطان سنجر رسید و به سال 521 ه . ق. به دست باطنیان کشته شد. و رجوع به تجارب السلف و فرهنگ فارسی معین و غزالی نامه شود.
مختصر.
[مُ تَ صِ] (ع ص) کسی که نزدیکترین راه رود در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که نزدیک ترین راه را در رفتن می گیرد. (ناظم الاطباء). || کوتاه کنندهء سخن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گیرنده به دست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || دورکننده زوائد را از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختصار شود.
مختصر.
[مُ تَ صَ] (ع ص) چیزی که زوائد از آن دور شود و کوتاه گردد. (آنندراج). سخن کوتاه و مجمل و بطور اجمال. کوتاه و کم و برگزیده. منتخب و کوتاه شده. (ناظم الاطباء) :
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید.فرخی.
و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر، این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی ادیب ص360).
وگرت رغبت باشد که درآئی زین در
بشنو از من سخنی کین سخن مختصر است.
ناصرخسرو.
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو توئی و سخن گشت مختصر.
مسعودسعد (دیوان ص199).
آن خلق را پیمبر دیگر تو می بدی
کت هست علم آن و سخن گشت مختصر.
مسعودسعد.
از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان).
- مختصر کردن؛ کوتاه کردن و کم کردن. (ناظم الاطباء). کوتاه و مجمل کردن مطلبی و سخنی :
چو مدح تو می گفت نتوان تمام
همین جای کردم سخن مختصر.مسعودسعد.
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید.مولوی.
|| اندک. قلیل. (ناظم الاطباء). خرد. کوتاه :
برگ مهمانی تو ساخته ام
گرچه بس ساخته ای مختصر است.خاقانی.
گر عزیز است عمر مختصر است
من بدین عمر مختصر چه کنم.عطار.
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزی است جاه مختصرش.سعدی.
- مختصرنظر؛ کوتاه نظر :
نظر همی کنم ار چند مختصرنظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص199).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مختصرنظری؛ کوتاه نظری. (از آنندراج) :
تا کی به مختصرنظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک.
خاقانی (آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| کوچک و حقیر :
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود.
حافظ.
|| حقیر. ناچیز. (ناظم الاطباء). بی ارزش :
نزدیک تو کیهان مختصر شد
هر چیز جهان مختصر نباشد.ناصرخسرو.
به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد از این مختصر پدیدار است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص842).
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
مقدور من سری است که در پایت افکنم
گر زانکه التفات بدین مختصر کنی.سعدی.
این چنین مختصری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصراند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص859).
-مختصرشکل؛ خرداندام. حقیرالجثه :خرسی دستور مملکت او بود همیشه اندیشهء آن کردی که این دو یار مختصرشکل که رجوع به معظمات امور با ایشان است روزی به تعرض منصب من متصدی شوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص104).
- مختصر گرفتن؛ ناچیز شمردن. حقیر و بی اهمیت دانستن :
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگ است مختصر گیرند.
سعدی.
|| فرومایه. (ناظم الاطباء). || ناچیز. پست :
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجز مختصرش.سنائی.
نظر همی کنم ار چند مختصرنظرم(1)
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم.سنائی.
|| کوچک. که مساحت آن بسیار نیست. محدود : مسقط رأس او (کرکوز) دیهی است مختصر بر چهارفرسنگی «بیش بالیغ» نام آن یرلیغ. (جهانگشای جوینی ج2 ص225). به حکم آنکه این خطهء مختصر(2) که مسقط رأس این ضعیف است در تصرف دیوان این پادشاه بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص13).
|| بی اهمیت. پست : تا به کاری مختصرش نصب کردند. (گلستان). || ناقص و ناتمام :
گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص690).
(1) - رجوع به ترکیب مختصرنظر شود.
(2) - جرفادقان.
مختصر.
[] (اِخ) قریه ای است سه فرسخی میانهء جنوب و مغرب آباده. (فارسنامهء ناصری).
مختصراً.
[مُ تَ صَ رَنْ] (ع ق) بطور کوتاهی کلام و اختصار. (ناظم الاطباء). خلاصه.
مختصران.
[مُ تَ صَ] (ص، اِ) کنایه از کم همتان و فرومایگان(1) باشد. (برهان) (آنندراج). مردمان کم همت و فرومایه. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. این معنی را از این بیت خاقانی:
«نه آن کسم که در این دامگاه دیو و پری
چو عقل مختصران تخم جادوی کارم».
گرفته اند، ولی در این بیت ظ: «عقل مختصران» بی اضافت به معنی «مختصرعقلان» است.
مختصف.
[مُ تَ صِ] (ع ص) کسی که بر هم نهد و چسباند برگها را، یگان یگان بر بدن تا عورت به نظر نیاید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) آنکه برگها را بروی هم چسبانیده و جهت سترعورت بر بدن می گذارند. (ناظم الاطباء). || کسی که دولا می کند و میدوزد کفش را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختصاف شود.
مختصم.
[مُ تَ صِ] (ع ص)خصومت کننده. (غیاث). با یگدیگر خصومت کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشغول به مخاصمه و مناقشه و نزاع کننده و مناقشه کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختصام شود.
مختصی.
[مُ تَ] (ع ص) خصی کننده خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب). اخته کننده و کسی که خود را خصی می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختصاء شود.
مختصی.
[مُ تَصْ صی] (ص نسبی)مخصوص و اختصاص داده شده بدون مشارکت غیری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مختص شود.
مختضب.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) رنگ کننده خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رنگ کرده و کسی که خود را رنگ می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختضاب شود.
مختضر.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) دروکنندهء غلهء سبز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختضار و مادهء بعد شود.
مختضر.
[مُ تَ ضَ] (ع ص) جوان میرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختضار شود. || گل پژمردهء از اول نموش. (ناظم الاطباء). || برندهء گیاه سبز. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مختضع.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و خوار و متواضع. (ناظم الاطباء). || گذرنده بشتاب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به شتاب میگذرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختضاع شود.
مختضم.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) برنده و قطع کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمشیر که می برد غلاف خود را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختضام شود. || کسی که تیز می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || عطاکننده و بخشنده. (ناظم الاطباء).
مختط.
[مُ تَط ط](1) (ع ص) خط برکشنده به جهت بنا گرداگرد زمین و حد پیدا کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خط می کشد و نشان می کند. (ناظم الاطباء). || کسی که روی او خط دار گردد. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی خط دار گشته و زغب برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختطاط شود.
(1) - در آنندراج مختط [ مُ تِ ط ط ] ضبط شده است.
مختطب.
[مُ تَ طِ] (ع ص)خواستگاری کننده زن را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خواستگاری می کند زن را. (ناظم الاطباء). || آن که می خواند کسی را در عروسی زنان قبیلهء خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختطاب شود.
مختطط.
[مُ تَ طِ] (ع ص) کسی که خط میکشد و نشان می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || روی خط دار گشته و زغب برآورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مختط شود. || دورکنندهء تب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترک کننده تب. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختطاف شود.
مختطف.
[مُ تَ طِ] (ع ص) رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رباینده و گیرنده. (ناظم الاطباء).
مختطی.
[مُ تَ] (ع ص) گام زننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || درگذرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مختفض.
[مُ تَ فِ] (ع ص) دختری که خویشتن را ختنه کند و ختنه کرده. (آنندراج). || کسی که فرود می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختفاض و مادهء بعد شود.
مختفضة.
[مُ تَ فِ ضَ] (ع ص) دختری که خویشتن را ختنه کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختفق.
[مُ تَ فِ] (ع ص) گوراب جنبنده و طپنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اختفاق شود.
مختفی.
[مُ تَ] (ع ص) نهان و پوشیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نهان و پوشیده و پنهان شده. (ناظم الاطباء) :
نور حس با این غلیظی مختفی است
چون خفی نبود ضیائی کان صفی است.
مولوی.
بند تقدیر و قضای مختفی
هان نبیند آن بجز جان صفی.مولوی.
|| بیرون آورنده و آشکاراکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نباش یعنی کفن آهنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) نباش و کفن آهنج. (ناظم الاطباء). کفن دزد. (مهذب الاسماء). || پنهان کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختفاء شود.
مختل.
[مُ تَل ل] (ع ص) سخت تشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سست و تباه: امر مختل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده(1). (غیاث). خلل یافته شده و کار سست و تباه(2). (آنندراج). خلل یافته و درهم و شوریده و پریشان و خلل پذیر. (ناظم الاطباء) : به روزگار فتور خراب شده بود و ناحیت را مجرد مختل گشته. (فارسنامهء ابن البلخی ص128). راه مخوف باشد از پیاده دزد بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامهء ابن بلخی ص124)... و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه). و چون قواعد دین مختل... ماند. (سندبادنامه ص5).
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کرده اند.خاقانی.
گر بوالفضولیی شده باشد معاف کن
بسیار مختلم ز پریشانی حواس.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء): فلان مختل الجسم؛ ای نحیف الجسم. (ذیل اقرب الموارد). || با یکدیگر دوزنده. || ترش و حامض. (ناظم الاطباء). || مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد درویش و محتاج و حاجتمند. (ناظم الاطباء).
(1) - در غیاث افزاید: «در فارسی به تخفیف لام مستعمل است».
(2) - در آنندراج افزاید: «فارسیان مُخْتَل به تخفیف لام آرند».
مختلب.
[مُ تَ لِ] (ع ص) فریبنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختلاب شود.
مختلج.
[مُ تَ لِ] (ع ص) کشیده و بیرون کرده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درکشنده و بیرون آورنده و برکشنده. (ناظم الاطباء). || چشم پرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختلاج شود. || متزلزل. || جهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مختلج.
[مُ تَ لَ] (ع ص) کشیده و بیرون کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختلاج شود. || رجل مختلج؛ مرد که در نسب وی نزاع کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || وجه مختلج؛ روی کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مختلس.
[مُ تَ لِ] (ع ص) رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رباینده و خود کشنده. (ناظم الاطباء). || دزدی کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || (اصطلاح فقهی)آنکه مالی را از محل غیرحرز و بطور مخفی سرقت می کند مانند کسی که گوسفندی را در چراگاه می رباید. و رجوع به اختلاس شود.
مختلس.
[مُ تَ لَ] (ع ص) ربوده شده و به زور ربوده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مختلط.
[مُ تَ لِ] (ع ص) آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
از خود ای جزو ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط.مولوی.
و رجوع به اختلاط شود.
- جمل مختلط؛ شتر که پیه با گوشت وی آمیخته باشد از فربهی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناقة مختلطة کذلک. (منتهی الارب).
|| کار درهم و پریشان. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع به اختلاط شود. || مضطرب. (ناظم الاطباء). || دشوار و مشکل. || مبهم و نامعلوم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مختلطة.
[مُ تَ لِ طَ] (ع ص) مؤنث مُختَلِط. و رجوع به مادهء قبل ذیل ترکیب معنی اول شود.
مختلع.
[مُ تَ لِ] (ع ص) زن طلاق گیرنده بر مال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به اختلاع شود.
مختلعة.
[مُ تَ لِ عَ] (ع ص) امرأة مختلعة؛ زن آرزومند جماع. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زن طلاق داده شده به طلاق خلع. زنی که مهر خود را به شوی خود بذل کرده است تا او را طلاق دهد. رجوع به طلاق و طلاق خلع و اختلاع شود.
مختلف.
[مُ تَ لِ] (ع ص) اختلاف کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اختلاف کننده و ناموافق. ناهموار. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حدیث) عبارت است از حدیثی که میان معنی او و معنی حدیث دیگر بحسب ظاهر مضادّتی باشد و علما در جمع میان آن بحسب امکان یا ترجیح احدی بر دیگری اجتهاد بسیار نموده باشند و تصانیف بیشمار کرده اند. (نفایس الفنون ص104) (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به احمدبن موسی بن طاوس شود. || گوناگون و متفاوت. (ناظم الاطباء) :
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میانشان فنا شدم.
ناصرخسرو (دیوان چ 1 ص272).
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ز آن مقدس جناب دیده ستند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص877).
و این پادشاه را هفت حاکم است اندر این شهر از هفت دین مختلف. (حدود العالم).
مختلف شکلها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا.
مسعودسعد (دیوان ص19).
هستش بسی زبان و بگفتار مختلف
ز آن هر کسی نیابد از اسرار او خبر.
مسعودسعد.
کتابت آن جز به خطوط مختلف میسر نشود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص253).
از آن مختلف رنگ شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار.نظامی.
اگر چه مختلف آواز بودند
همه باساز شب دمساز بودند.نظامی.
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلف است این سخن.نظامی.
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف.
مولوی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان).
- مختلف الاضلاع؛ به سطحی اطلاق شود که پهلوهایش با یکدیگر برابر نباشند. همچون مثلث مختلف الاضلاع و مخمس مختلف الاضلاع و جز اینها.
- مختلف الزاویه؛ که گوشه های آن با یکدیگر متفاوت باشند. رجوع به مثلث شود.
- مختلف شدن؛ جدا شدن و متفاوت بودن :همهء قوتهای نفس در یک محل باشند و در وصف مختلف شوند. (مصنفات باباافضل).
|| مخالف. (ناظم الاطباء). تند. || صرصر که بر هر چه وزد برکند :
کین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ.
سعدی.
|| ناموافق. ناهماهنگ. گونه گون : و اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله... در اندرون داشت با اتباع و اصحاب خویش در میان نهاد و کلمهء ایشان مختلف شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص264). || رنگارنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مختلف الالوان؛ رنگارنگ. گوناگون : و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیرهء زمستان مهیا کرده. (سندبادنامه ص201).
|| پیچ دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || درهم برهم و مشوش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون). || آنکه در کمین است که در غیبت کسی پیش زنش رود. (ناظم الاطباء) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). || آنکه خلیفه می گردد کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || کسی که شکم او رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرفتار شکم روش. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به اختلاف شود.
مختلف.
[مُ تَ لَ] (ع ص)اختلاف کرده شد. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اختلاف کرده شده و ناموافق و به خلاف اندیشه و رای. (ناظم الاطباء). || لغتی که در آن اختلاف باشد که عربی است یا فارسی. (غیاث) (آنندراج). لغتی که در فارسی و عربی بودن آن اختلاف باشد. (ناظم الاطباء).
مختلق.
[مُ تَ لِ] (ع ص) دروغ بربافنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مناسب و موافق ساخته شده. || شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || تمام خلقت و نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به اختلاق شود.
مختلق.
[مُ تَ لَ] (ع ص) تمام خلق شده. (مهذب الاسماء). تمام خلقت از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک ساخته شده و تمام خلقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)(1). || کریم الاخلاق. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || دروغ و ناراستی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط بدین معنی به کسر لام [ مُ تَ لِ ] آمده است.
مختلم.
[مُ تَ لِ] (ع ص) برگزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگزیننده و انتخاب کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختلام شود.
مختلة.
[مُ تَ ل لَ] (ع ص) مؤنث مختل. ابل مختلة؛ شتران چرندهء علف شیرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مختلی.
[مُ تَ] (ع ص) درونده و برکنندهء گیاه و بُرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). دروکننده و برکنندهء گیاه. ج، مختلون. || شمشیر برنده. (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به اختلاء شود.
مختم.
[مُ تَم م] (ع ص) روبندهء خانه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پاک کنندهء چاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برنده و قطع کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختمام شود.
مختم.
[مُ خَتْ تَ] (ع ص، اِ) مهرکرده شده و مقفل. (غیاث). نیک مهر کرده شده و مقفل. (آنندراج). از روی بصیرت مهر کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کف اطاق خاتمکاری کرده با قطعاتی از سنگ و آجر و جز آن یا از سطحی مزین به نقشه های مختلف که بدینسان شبیه به موزائیک در حد عالی خواهد بود. (از دزی ج1 ص352). || در تدوال به نوعی پارچهء رنگی اطلاق میشود که دارای نقش های چهارضلعی و هشت ضلعی سفید بر زمینهء آبی است. (از دزی ج1 ص352) :
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وز حبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان البسه ص23).
همچو قطنی به نرم دست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص91).
رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. نظام قاری (دیوان البسهء نظام قاری ص140).
|| ستور که در دست و پاهای آن اندک سپیدی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اسبی که در دست و پای آن اندکی سپیدی باشد. و رجوع به مادهء قبل شود.
مختم.
[مِ تَ] (ع اِ) گوز مالیدهء املس ساخته که آن را اندازند و به فارسی تیر گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی مالیدهء املس ساخته شده که در بازی آن را می اندازند و به فارسی تیر گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مختمر.
[مُ تَ مِ] (ع ص) خمیرشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تخمیرشده. (ناظم الاطباء). || خمیرکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). || تخمیرشده. (ناظم الاطباء). || می رسیده و جوش زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب رسیدهء جوشیده. (ناظم الاطباء). || خمیر برآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اختمار شود. || گوسپند و یا اسب سرسپید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مختنث.
[مُ تَ نِ] (ع ص) کسی که سر مشک را بیرون نوردیده آب خورد از آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به اختناث شود.
مختنق.
[مُ تَ نِ] (ع ص) خبه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خفه شده و گلوفشرده شده برای مردن. (ناظم الاطباء). || اسب که غرهء پیشانی وی تا رخسارش رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مختنق.
[مُ تَ نَ] (ع اِ) تنگی جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). جای تنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به اختناق شود.
مختنقة.
[مُ تَ نِ قَ] (ع ص) مؤنث مختنق. (ناظم الاطباء). رجوع به مختنق و اختناق شود.
مختو.
[مَ تُوو] (ع ص) (از «خ ت و») ثوب مختو؛ جامهء ریشه و پرزهء آن بافته شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامهء ریشه بافته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به ختو شود.
مختوای.
[مُ تَ] (اِخ) دهی از دهستان بابائی است که در بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مختوت.
[مُ تَ وِ] (ع ص) باز فرودآینده از هوا بر شکار، برای گرفتن آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گیرندهء سخن و بیاد دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سیرکننده به شب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ربایندهء گوسفند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اختیات شود.
مختوم.
[مَ] (ع ص) مهرکرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهرکرده شده. (ناظم الاطباء) :
همتت پشت دست زد کان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص226).
و رجوع به ختم شود.
- رحیق مختوم؛ شراب خالص مهر شده. (تفسیر ابوالفتوح ج10 ص242) :
کنار چشمهء کوثر رسد به روزه گشای
رحیق مختوم از حق به گاه شام و سحر.
سوزنی.
نبود عجب ز دولت شاه ار به نام تو
گردد رحیق مختوم انگور بر وننگ.
سوزنی (دیوان ص61)
|| مقفل و بند کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || به آخر رسانیده وتمام کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمال یافته. || پیمانهء صاع. (آنندراج)(1). (ناظم الاطباء). صاع. (اقرب الموارد). در حدیث آمده است که: الوسق ستون مختوماً. ج، مخاتیم. (از اقرب الموارد). یک ششم قفیز معدل. (مفاتیح العلوم). || قرص مختوم و طین مختوم، از داروهای قدیمی است. (از اقرب الموارد).
(1) - در آنندراج: پیمانهء صاف، و ظاهراً نادرست است.
مختوم.
[مَ] (اِ) به لغت مردم ماوراءالنهر، خرس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون).
مختوم نیشابوری.
[مَ مِ] (اِخ) امیر مختوم، مدنی الاصل ولی مولد و مسکن او در نیشابور بود که اجدادش از سادات مدینه بودند. او در نیشابور می زیست و بعد از تکمیل علوم رسمی در خدمت شاه قاسم الانوار به مقامات بلند رسیده و طرف میل مفرط و ارادت اهالی خراسان بود. یک رسالهء محبت نامه برای امیر غیاث الدین علی ترخان نظم کرد و در سال 830 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج5 ص261). و رجوع به ریاض العارفین ص141 شود.
مختون.
[مَ] (ع ص) ختنه کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ختین شود.
- غلام مختون؛ کودک ختنه کرده شده. (ناظم الاطباء).
- جاریة مختونة؛ دختر ختنه کرده شده. (ناظم الاطباء).
مختوی.
[مُ تَ] (ع ص) نیزه زننده اسب را در خوا یعنی میان پاها و دستهای وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیزه زننده در میان دست و پاهای اسب. (ناظم الاطباء). || سباع و درنده ای که دزدد بچهء گاو را و بخورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیوان درنده ای که بدزدد بچهء گاو را و بخورد آن را. (ناظم الاطباء). || عقل رفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقل و خرد رفته. (ناظم الاطباء). || گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیرنده و رباینده. (ناظم الاطباء). رجوع به اختوا شود.
مخته.
[مُ تَ / تِ] (ص) در تداول، نه سرد و نه گرم از لحاظ طب قدیم. معتدل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مخثاء .
[مِ] (ع اِ) خریطهء انگبین چیننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخثر.
[مُ ثِ] (ع ص) کسی که فسراند مسکه را یعنی ناگداخته گذارنده. (آنندراج). کسی که ناگداخته می گذارد مسکه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخثار شود.
مخثعم.
[مُ خَ عَ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). || (ص) مرد که رویش گوشت گرد آورده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مردی که رویش گوشت آلود باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به اختثعام شود.
مخثم.
[مُ خَثْ ثِ] (ع ص) پهناور گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که عریض و پهناور می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تخثیم شود.
مخثم.
[مُ خَثْ ثَ] (ع ص) نعل مخثم؛ کفش پهناور نوک دار. (ناظم الاطباء). و رجوع مادهء قبل شود.
مخثمة.
[مُ خَثْ ثَ مَ] (ع ص) مؤنث مخثم: نعل مخثمة؛ کفش پهناور بی سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || نعل مخثمه؛ کفش پهناور نوک دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مخج.
[مَ] (ع مص) جنبانیدن دلو را در چاه تا پر گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || گائیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی).
مخجخج.
[مُ خَ خِ] (ع ص) گرفته حال از بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که از ترس و بیم سرگشته حال می شود. (ناظم الاطباء). || سردرکش شونده و پنهان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه سردرکش و پنهان می گردد. (ناظم الاطباء). مخفی شونده. (از محیط المحیط). || باد سخت جهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). باد سخت. (ناظم الاطباء). || بزودی نشاننده. (آنندراج). بزودی نشانندهء شتر. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). آنکه بشتاب حرکت می دهد و در کنار می نشاند. (ناظم الاطباء). || نهان دارندهء اندیشهء خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که اندیشهء خود را نهان می دارد. (ناظم الاطباء). || آنکه می گاید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از محیط المحیط). کنایه از نکاح کننده است. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به خجخجة شود.

/ 75