لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرمل.
[مُ رَمْ مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترمیل. رجوع به ترمیل شود. || خبیص مرمل؛ افروشه و خبیص که عصد و لَتّ آن بسیار کرده باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرمم.
[مُ رَمْ مِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترمیم. ترمیم کننده. اصلاح کننده. رجوع به ترمیم شود.
مرمناد.
[مِ مِ] (اِخ) نام یکی از سلسله هایی که در سرزمین لیدیه تشکیل شده بود. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 194).
مرمنة.
[مَ مَ نَ] (ع اِ) روئیدنگاه انار وقتی که بسیار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرموثاء .
[مَ] (ع اِمص) اختلاط: هم فی مرموثاء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرموثة.
[مَ ثَ] (ع ص) بئر مرموثة؛ چاهی که مقام و جای آب آن را از چوب گرفته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرمود.
[مَ] (ع ص) مأخوذ از «رمد» عربی که بجای «ارمد» به کار رفته است :
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب.
قاآنی.
مرمورة.
[مَ رَ] (ع ص) دختر نرم و نازک و لرزان اندام از نشاط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرموز.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمز. رجوع به رمز شود. بیان شده به رمز. (ناظم الاطباء). به رمز. دارای رمز : وی بر این سخن مرموز آن خواست که پدر با امیر ماضی ملک خراسان به مرو یافت که سامانیان را بزد و خراسان از دست ما اینجا بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653).
رقمهایی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش.
خاقانی.
نامبردار شرق و غرب توئی
که حدیثت چو غیب مرموز است.خاقانی.
مرموزة.
[مَ زَ] (ع ص) مؤنث مرموز که نعت مفعولی است از مصدر رمز. ج، مرموزات. رجوع به مرموز و رمز شود. || (اِ) نام گیاهی است مشهور به گل کفشک.
مرموس.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمس. رجوع به رمس شود. || پوشیده. مکتم (خیر). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مطموث (خاک). (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرموسة.
[مَ سَ] (ع ص) از مصدر رمس. رجوع به مرموس و رمس شود. || (اِمص) اختلاط: وقعوا فی مرموسة من امرهم. (از اقرب الموارد).
مرموض.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمض. رجوع به رمض شود. || شکم کفانیده با پوست آن در مغاکی بر سنگریزه های تفسیده زیر خاکستر گرم پخته گوسفند را. (منتهی الارب).
- لحم مرموض؛ گوشت به سنگریزهء تافته زیر خاکستر گرم بریان کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرموع.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمع. رجوع به رمع شود. || گرفتار بیماری درد و رگ و «رماع». (از ناظم الاطباء). و رجوع به رماع شود.
مرموق.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمق. رجوع به رمق شود. || نگریسته شده. (آنندراج). باز نگریسته. به ناگاه سبک نگریسته. (ناظم الاطباء). || مورد نظر. عالی :چون به خدمت رسید او را به اعزاز و اکرام تلقی کرد و به محل مرموق و مکان معمور مخصوص گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 19). فایق پیش ایلک خان قبول تمام یافت و به مکان معمور و محل مرموق ملحوظ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 127). || نازک و ظریف شده. || ضعیف و کوچک گشته. (ناظم الاطباء)
مرمول.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمل. رجوع به رمل شود. || حصیر بافته شده. || پوشیده شده از ریگ. || در زیر ریگ پنهان شده. (ناظم الاطباء).
مرموی.
[مَ مَ وی ی] (ص نسبی) منسوب به مَرمیّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرمی شود.
مرمویه.
[مَ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی جنوب شرقی خوسف و 13هزارگزی مشرق گل. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
مرمة.
[مَ رَمْ مَ] (ع مص) مرمت. اصلاح نمودن و نیکو کردن چیز باخلل را. (از منتهی الارب). اصلاح کردن بنا و چیزی دیگر را. (از اقرب الموارد). به اصلاح آوردن خلل. (تاج المصادر بیهقی). || نیکو کردن حال کسی را. رَمّ شأنه. || گرفتن ستور چوبها را به دهن و خوردن. || خوردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نگریستن با چشم تیر را تا آن را برابر کنند. رَمّ سهمه بعینه. (از اقرب الموارد). رَمّ. و رجوع به مرمت و رم شود.
مرمة.
[مَ رَمْ مَ] (ع اِ) لب گاو و هر حیوان که شکافته سُم باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
مرمهز.
[مُ مَ هِ زز] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارمهزاز. رجوع به ارمهزاز شود. || سبک. (منتهی الارب). خفیف. (اقرب الموارد).
مرمهز.
[مُ مَ هَ زز] (ع اِ) جای طمع و آز. (منتهی الارب). مطمع. (اقرب الموارد).
مرمی.
[مَ ما] (ع مص) مصدر میمی از رمی و رمایة. (از اقرب الموارد). رجوع به رمی و رمایة شود. || (اِ) مقصد. (منتهی الارب). مکان پرتاب کردن. ج، مَرامی. (از اقرب الموارد). و از آن است حدیث «لیس وراءالله مرمی»؛ یعنی مقصدی که آمال بسوی آن افکنده شود. (از منتهی الارب).
مرمی.
[مَ می ی] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رمی و رمایة. رجوع به رمی و رمایة شود. افکنده شده. افکنده. انداخته. انداخته شده. پرتاب شده. گشاد داده.
مرمی.
[مِ ما] (ع اِ) وسیله ای که بدان تیراندازی کنند. ج، مَرامی. (از اقرب الموارد).
مرمیس.
[مِ] (ع اِ) کرگدن. (منتهی الارب).
مرمیة.
[مَ ی یَ] (ع ص) تأنیث مَرمیّ که نعت مفعولی است از مصدر رمی و رمایة. رجوع به مَرمیّ و رمی و رمایة شود.
مرن.
[مَ] (ع مص) چرب کردن سپل شتر را که سوده شده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روغن بر پای شتر زدن از سودگی. (تاج المصادر بیهقی). || بر زمین زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خوی گر گردانیدن و عادت دادن کسی را بر کاری. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مرن.
[مَ] (ع اِ) چرم نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پوستین. (منتهی الارب). فراء. (از اقرب الموارد). || جامه. (منتهی الارب). کسوة. || نوعی از جامه. (از اقرب الموارد). || (مص) گریختن از دشمن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نرم کردن پوست را. (از اقرب الموارد). || (ص) یوم مرن؛ روزی که دارای خلعت و لباس و کسوه باشد. (از اقرب الموارد). || یوم مرن؛ روزی که در آن فرار از دشمن باشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) دهش. (منتهی الارب). عطاء. (اقرب الموارد). || کرانه و جانب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نام گیاهی است. (منتهی الارب). ج، اَمران. (اقرب الموارد).
مرن.
[مَ رَ] (ع اِ) دو چوب بسته در تنهء درخت که باغبان بر آن خواب کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عصب و پی داخل دو بازوی شتر. (از اقرب الموارد).
مرن.
[مَ رِ] (ع ص) دارای مرونت و نرمش. (از اقرب الموارد). || (اِ) خوی. (منتهی الارب). خلق؛ هم علی مرن واحد؛ اخلاق آنان یکسان است. (از اقرب الموارد). || حال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): مازال ذلک مرنی؛ حال من است. || عادت. (اقرب الموارد). || بانگ. (منتهی الارب). صخب. (از اقرب الموارد). || پیکار. (منتهی الارب). قتال. (اقرب الموارد).
مرن.
[مُ رِن ن] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارنان. رجوع به ارنان شود. مرغ فریاد کننده. (ناظم الاطباء).
مرناب.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 18هزارگزی شمال شرقی تبریز و 4 هزارگزی راه شوسهء اهر به تبریز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مرنان.
[مَ] (ع اِ) تثنیهء مرن. رجوع به مرن شود.
- مرناالانف؛ دو کنارهء بینی. (از اقرب الموارد).
مرنان.
[مِ] (ع ص) نعت از رَنّة و رنین. رجوع به رنین شود. || قوس مرنان؛ کمان باآواز. (از اقرب الموارد). کمان بانگ آور. (دهار). || کمان. (منتهی الارب). کمان بلند. (دهار). قوس. (اقرب الموارد). || مرنان الفؤاد، مردمان مرده دل. (دهار).
مرنب.
[مَ نَ] (ع ص) کساء مرنب؛ گلیم که رشته های آن مخلوط به پشم خرگوش باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤرنب. و رجوع به مؤرنب شود. || (اِ) نوعی از موش بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرنبانی.
[مَ نَ نی ی / مُ نَ نی ی] (ع ص)کساء مرنبانی؛ گلیم خرگوش رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرنبة.
[مَ نَ بَ / مُ نِ بَ](1) (ع ص) أرض مرنبة؛ زمین خرگوشناک. (منتهی الارب). زمین که در آن خرگوش بسیار باشد. (از اقرب الموارد). مؤرنبة. و رجوع به مؤرنبة شود.
(1) - در منتهی الارب صورت اول و در اقرب الموارد صورت دوم آن ضبط شده است.
مرنج.
[مَ رَ] (اِخ) مرنگ. نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان). قلعه ای است سرحد مسلمانی هندوستان. (اوبهی). قلعه ای است از ملک هندوستان. (جهانگیری). این قلعه محل دورهء دوم حبس های مسعودسعد است که به روایتی سه سال و به روایت دیگر هشت سال در عهد سلطان مسعود سوم غزنوی و ظاهراً از 493 هجری به بعد در آنجا زندانی بوده است. حبسهای دورهء اول او هفت سال در «سو» و «دهک» و سه سال در «نای» بوده است :
اکنون در این مرنجم درسمج بسته دیر
بربندخود نشسته چو بر بیضه ماکیان.
مسعودسعد.
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان.
مسعودسعد.
بیت ذیل نیز شاهد برای نام این قلعه است ولی آنچه در انجمن آرا و آنندراج آمده است که آن قلعه که مسعود در آن محبوس بوده قلعهء نای است، و شاید در این بیت خطاب به قلعه کرده (به وقف نون) گوید مرنج از شکوهء من....
ای حصن مرنج وای آنکس
کو چون من بر سر تو باشد.
براساسی نیست.
مرنح.
[مُ رَنْ نَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترنیح. رجوع به ترنیح شود. بیهوش و سرگشته. (منتهی الارب). مغشی علیه. (از اقرب الموارد). || ناوناوان رونده از جهت سستی استخوان. (منتهی الارب). || (اِ) «الوة» و آن نیکوترین نوع عود و بخور است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرنحة.
[مَ نَ حَ] (ع اِ) سینهء کشتی. (منتهی الارب). صدر سفینه. (اقرب الموارد). جلو کشتی. (ناظم الاطباء).
مرند.
[مَ رَ] (اِخ) (شهرستان) یکی از شهرستانهای استان آذربایجان و محدود است از شمال به رودخانهء ارس و از جنوب به بخش شبستر و میشوداغ و کوه علمدار و از شرق به بخش ورزقان و از غرب به بخش ایواوشی و ولدیان. (خط الرأس کوه علی باشی آقداغ). این شهرستان از نظر تقسیمات کشوری از 3 بخش تشکیل یافته است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مرند.
[مَ رَ] (اِخ) (بخش مرکزی) نام یکی از بخشهای سه گانهء شهرستان مرند. از شمال به بخش جلفا و زنوز، از جنوب به بخش شبستر، از شرق به بخش ورزقان، از غرب به دهستان ولدیان محدود میباشد. هوای بخش ییلاقی سردسیر و سالم است. آب قریه های بخش از رودخانه های محلی و قنات تأمین میشود که مهمترین آنها زنوز چای میباشد محصولات عمده اش غلات، صیفی، زردآلو، سیب، بادام، کشمش، سبزیجات است و دارای معدن نمک در دهستان یامچی میباشد. مرکز بخش همان مرکز شهرستان (مرند) میباشد که راه تبریز و جلفا، تبریز و خوی و راه آهن جلفا و تبریز از این شهر عبور می نماید و اغلب دهات که در جلگه واقع شده دارای جادهء ماشین رو می باشند. بخش مرکزی دارای 4 دهستان است که جمعاً 98 آبادی و 87404 تن جمعیت دارد.
مرند.
[مَ رَ] (اِخ) شهرکی است [ به حدود آذربادگان ] خرد و آبادان و با نعمت و مردم بسیار و از وی جامه های گوناگون خیزد پشمین. (حدود العالم). از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات «فانه» و عرض از خط استوا «ازنط». شهری بزرگ بوده است، دور بارویش هشت هزار گام است، اکنون کمابیش نیمهء او برجاست و هوایش معتدل است و آبش از رود زلوبر، حاصلش غله و پنبه و دیگر حبوبات و انگور و میوه بود، از میوه هایش شفتالو و زردآلو و به در غایت خوبی باشد. ولایتش شصت پاره دیه است و حاصلی نیکو دارد. در مرند به جانب قبله کرم قرمز پیداشده است و در یک هفته به موسم تابستان آن را می توان گرفت و اگر نگیرند قرمز را سوراخ کند و بپرد. حقوق دیوانیش از مرند وولایتش 24 هزار دینار است. (نزهة القلوب ص88). در آذربایجان در شمال شرقی دریاچهء ارومیه واقع شده، مرکز آن قصبهء مرند در ارتفاع 1240 متر بنا شده. دارای باغهای فراوان و جویبارهای متعدد است و همان شهری است که بطلمیوس آن را مانداگارانا نامیده و مطابق تورات مکانی است که حضرت نوح در آن مدفون می باشد. (جغرافیای سیاسی کیهان). شهر مرند در 72هزارگزی شمال غربی تبریز و 76هزارگزی جنوب مرز ایران و شوروی واقع و خط آهن جلفا تبریز از آن عبور میکند. ارتفاع شهر مزبور از سطح دریا 1430 متر است و آب و هوای آن ییلاقی و سردسیر و زبان اهالی ترکی و مذهبشان شیعه است. مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 35 درجه و 46 دقیقه و 35 ثانیه، عرض 38 درجه و 26 دقیقه و 22 ثانیه، اختلاف ساعت باتهران 22 دقیقه و 33 ثانیه یعنی ساعت 12 ظهر مرند ساعت 12 و22 دقیقه و 33 ثانیهء تهران است.
این شهر یکی از شهرهای قدیمی ایران است. از آثار تاریخی آن مسجد جامع قدیمی است که در بیش از ششصد سال قبل توسط ابوسعید بهادر خان تعمیر شده و سر در آن به خط کوفی نوشته شده. این شهر بواسطهء نزدیک بودن با مرز شوروی، و سر راه واقع شدن در بین شهرستانهای آذربایجان هم مرکز مهم تجاری و هم دارای اهمیت سوق الجیشی است و بهمین جهت در هر دو جنگ بین المللی و نهضت های دیگر دچار آسیب گردید. این شهر دارای 13962 تن جمعیت و یک خیابان و بیمارستان و همچنین مغازه و بازار و کاروانسراهای متعدد می باشد. کارخانهء برق و پنبه پاک کنی و فرش و پنبه بافی در این شهر وجود دارد. محصول عمدهء آن زردآلو است که بطریق کالیفرنی برای فروش تهیه و آماده میکنند و در موقع خوبی محصول سالیانه از1200 تن تا1500 تن برگه تهیه مینمایند. کلیهء دوائر دولتی (پست و تلگراف، تلفن، راه، راه آهن، آموزش و پرورش، بهداری، ثبت اسناد، آمار، کشاورزی غله، دامپزشکی، شهربانی، ژاندارمری، اقتصادی، دادگستری، فرمانداری، نظام وظیفه، بانک ملی، بانک کشاورزی). در این شهر موجود است. این شهر دارای دبستان و دبیرستانهای متعدد نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) :
آمد فصل بهار و آمدنت را به باغ
از گل و سبزه فکند مفرش و قالی مرند
باد بهاری اگر برتو گل افشان کند
جز به سر آستین جای مروب و مرند.
سوزنی.
مهتر قالیان و نور مرند
میلشان جز بسربلندی نیست.خاقانی.
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.خاقانی.
مرندآباده.
[مَ رَ دِ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان افزر بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد، در 34هزارگزی جنوب شرقی قیر و 3هزارگزی راه افزر به زاخرویه در جلگهء گرمسیر واقع و دارای 257 تن سکنه است. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات، خرما، لیمو، و شغل مردمش زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مرندگی.
[مِ رَ دَ / دِ] (حامص) مخفف میرندگی. حالت و چگونگی مرنده (میرنده). رجوع به میرندگی و مرنده و میرنده شود.
مرنده.
[مَ رَ دَ / دِ] (اِ) کوزهء آب. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست او مرندهء آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.منجیک.
مرنده.
[مِ رَ دَ / دِ] (نف) میرنده. رجوع به میرنده شود.
مرندی.
[مَ رَ] (ص نسبی) منسوب به مرند از بلاد آذربایجان. (از الانساب سمعانی). || اهل مرند. || از مرند. ساخت مرند :
سر بدخواه جاهت پی سپر باد
چوفغفوری(1) و خاقانی مرندی.سوزنی.
(1) - شاید: محفوری، که نوعی فرش است، چه فغفوری نوعی چینی است.
مرندیز.
[مَ رَ] (اِخ) ده مرکز دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد، در 37 هزارگزی شمال شرقی بجستان در جلگه و گرمسیر. دارای 1000تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، زیره، ارزن، شغل مردمش زراعت و مال داری است. (از فرهنگ جغرافیائی از ایران ج 9).
مرنعة.
[مَ نَ عَ] (ع اِ) آوازهای بازی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فراخی. (منتهی الارب). سعت. (اقرب الموارد). || مرغزار. (منتهی الارب). روضه. (اقرب الموارد). || پاره ای از صید و طعام و شراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فراهم آمدنگاه از جهت خصومت و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرنف.
[مُ نِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارناف. رجوع به ارناف شود. ستوری که سست کند گوش را از ماندگی. (آنندراج). || مرد شتابنده. (آنندراج).
مرنق.
[مُ رَنْ نِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترنیق. تاریک چشم از گرسنگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنیق شود.
مرنق.
[مُ رَنْ نَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترنیق به معنی شکستن بازوی مرغ به تیر چندان که بیفتد. مرنق الجناح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترنیق شود.
مرنگ.
[مَ رَ] (اِخ) مرنج. نام قلعه ای در هندوستان. (برهان). رجوع به مرنج شود.
مرنگ.
[مَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان در 5 هزارگزی جنوب غربی بندرگز بین دو راهی بندر گز بهشهر و گرگان در دشت معتدل هوایی واقع و دارای 980 تن سکنه است. آبش از یک چشمهء بزرگ و دو چشمهء کوچک و محصولش برنج، غلات، پنبه، کنجد، مختصر نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
مرنگلوی بزرگ.
[مَ رَ گَ یِ بُ زُ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیّه، در 29هزارگزی شمال شرقی ارومیّه و 5/10هزارگزی شرقی راه ارومیّه به سلماس و در جلگه کنار راه دریاچه و منطقه معتدل واقع و دارای 382 تن جمعیت است. آبش از چشمه و نازلوچای و محصولش غلات، چغندر، توتون حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آن جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مرنگلوی کوچک.
[مَ رَ گَ یِ چَ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیّه، واقع در 9هزارگزی شمال شرقی ارومیّه به سلماس. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و چغندر و حبوب و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
مرنگو.
[مَ رَ] (اِ) خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). راورا. ژاوژا. تشی. جخو. بیهن. کوله. سکنه. (لغت فرس اسدی، ذیل کلمهء سکنه). شکنه. مزنگو. (برهان) :
تو این را سوی پارسی چون کشی
یکی شکنه خواندش و دیگر تشی
همه مرزهای خراسان تمام
مرنگوش خوانند و بیهن به نام.اسدی.
مرنو.
[مِ نَ / نُو] (اِصوت) آواز گربهء مست. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرنو مرنو؛ آواز گربهء به گشن آمده. حکایت آواز گربه گه به گشن آمدگی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرنوطس.
[] (اِخ) نام یکی از اصحاب کهف. (حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 54).
مرنة.
[مُ رِنْ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث مُرنّ، نعت فاعلی از مصدر ارنان. رجوع به مرن و ارنان شود. || کمان. (منتهی الارب). قوس. (اقرب الموارد). مرنان. و رجوع به مرنان شود. || کمان باآواز. (منتهی الارب).
مرنه.
[مَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیّه، در 5/5هزارگزی جنوب غربی هشتیان و 5/5 هزارگزی غربی راه هشتیان به گنبد و در دامنه سردسیری واقع و دارای 192 تن سکنه است. آبش از کوهستان و محصولش غلات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مرنی.
[مَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، در 22هزارگزی شرقی اردبیل و 20هزارگزی راه اردبیل به آستارا در جلگهء معتدل واقع و دارای 1419 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری است. دارای دبستان نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مرو.
[مَرْوْ] (اِ) نوعی از ریاحین و آن را اقسام می باشد. (منتهی الارب). اسم جنس است انواع ریاحین را و بطور مطلق «مرماحوز» (مرماخوز) است، یک دانهء آن مروة باشد. نوعی از ریاحین. (دهار) (از اقرب الموارد). گیاهی باشد خوشبو که آن را مروخوش نیز خوانند و عربان ریحان الشیوخ و حبق الشیوخ خوانند. (از جهانگیری) (از برهان). خودروی وی کم بود و هیئت برگ او آن است که دراز بود و اطراف او تیز باشد و نبات او درشت بود و بوی او به بوی تیسوم مشابه بود و گل او کبود بود و آنچه مزروع بود گل او را کبودی از دشتی کمتر باشد و او را مروماحور گویند، تخم این هر دو نوع از شهدانه خردتر بود و یک جانب او پهن باشد. (از تذکرهء ضریر انطاکی). اسم جنس است ریاحین را و انواع او هریک بنامی مخصوص، و بر ابرون(1) و خزامی و اقحوان و لسان الثور نیز اطلاق میکنند، و از مطلق او مراد نوع خوشبوی او است که مرماحوز باشد. و اصناف مرو چهار است و نزد بعضی پنج. (از مخزن الادویه). کنیچه. (بحر الجواهر). جنسی از حی العالم. (مفاتیح). تب بر. توفیل. (منتهی الارب). سپرم دشتی. اسم جنس است انواع ریاحین را و چون مطلق گویند مراد مرماحوز است، اعشی گوید: و آسٍ و خیریٍّ و مروٍ و سوسنِ. (از اقرب الموارد).
- تخم مرو؛ دانهء مرو است. بزرالمرو، تخم کنیچه. (بحر الجواهر).
- سرخ مرو؛ بقلهء یمانیه.
- سفید مرو؛ بقلهء یمانیه.
- مرو آزاد؛ مرمازاد. (فهرست مخزن الادویه).
- مرو اردشیران؛ قسمی گل خوشبوی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مروالتلال؛ مرماطوس. (فهرست مخزن الادویه). و مرماطوس مرو بری است و قسمی از مرو سفید که مرماهوس خوانند. رجوع به فهرست مخزن الادویه شود.
- مروالهرم؛ مرماهوس. (فهرست مخزن الادویه). و مرماهوس مرو سفید و مرو تلخ است.
- مرو بری؛ مرماطوس. (فهرست مخزن الادویه).
- مرو تلخ؛ مرماهوس. (فهرست مخزن الادویه). مروالهرم. رجوع به مروالهرم و فهرست مخزن الادویه شود.
- مرو جبلی؛ مرماخوز. (فهرست مخزن الادویه).
- مروخوش؛ مرو. رجوع به مروخوش در ردیف خود شود.
- مرو خوشبو؛ برسفانج. رجوع به برسفانج شود.
- مرو سفید؛ مرماموس. (فهرست مخزن الادویه). زغبر. مروالهرم. مرو تلخ.
- مرو شیرین؛ مرماحوز. (فهرست مخزن الادویه).
- مرو عَریض(2)؛ خافور.
- مروماحوزی؛ قسم شاهسپرم. رجوع به مروماحوزی در ردیف خود شود.
(1) - صحیح ایزون است، به معنی گل همیشه بهار و حی العالم.
(2) - Marum large.
مرو.
[مَرْوْ] (ع اِ) سنگی است سفید و رقیق و شکننده و درخشان که از آن آتشزنه گیرند، و یا سنگی است سخت مشهور به صوان، که از آن «ظر» می سازند و ظر آلتی است سنگی و برنده و دارای لبه ای تیز چون لبهء کارد که برای ذبح کردن به کار میرود. یک قطعه آن مروة است. (از اقرب الموارد). سنگ سپید تابان که در او آتش باشد. (دهار). سنگ آتش زنه. (جهانگیری) (برهان). و رجوع به مروة شود. حجرالمرو(1).
(1) - دزی (ج2 ص585) حجرالمرو را معادل با Pierre ponce (سنگ پا) آورده است، با توجه باینکه آتشزنه (Silex)و سنگ پا هر دو از سنگهای سیلیسی هستند میتوان حجرالمرو را نوعی سنگ سیلیسی دانست.
مرو.
[مَرْوْ] (اِخ) صاحب حدود العالم می نویسد (ص 94): شهری بزرگ است [ به خراسان ] و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون [ به ] بخارا نشیند، جائی بانعمت است و خرم و او را قهندز است و آن را طهمورث کرده است و اندر وی کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است و اندر همه خراسان شهری نیست از نهاد(1) بازار وی نیکو و خراجشان بر آب است و از وی پنبه نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد - انتهی.
و در صفت مردم آن نوشته اند:
و قدعلمنا أن أخطبَ الناس الفرسُ و اخطبَ الفرس أهلُ فارسَ و أعذبَهم کلاماً وألهمهم مخرجّا و أحسنهم ولاءً أشدهم فیهم تحنکاً أهلُ مرو... (البیان والتبیین جاحظ، یادداشت مرحوم دهخدا).
حمدالله مستوفی در نزهة القلوب آرد: از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات «صور» و عرض از خط استوا «لزم» کهن دز مرو طهمورث ساخت و شهر مرو اسکندر رومی برآورد و دارالملک خراسان ساخت. ابومسلم صاحب دعوت در آنجا مسجد جامع ساخت و در جنب آن دارالاماره ای ساخت عالی و در او قبه ای پنجاه و پنج گز در پنجاه و پنج گز و از هر طرف آن قبه ایوانی است سی گز در شصت گز، مأمون خلیفه بوقت آنکه حاکم خراسان بود و دارالملک آنجا داشتی بنی لیث صفار به نیشابور بردند، چون دولت به سلاجقه رسید چغری بیگ باز به آنجا آورد و نبیره اش سلطان ملکشاه مرو را بارو کشید. دورش دوازده هزار و سیصد گام است و در آن ملک غله بسیار نیکو می آید و معنی این آیت «مثل الذین یُنفقون أموالهم فی سبیل الله کمثل حبة أنبتت سبع سنابل فی کلّ سُنبلةٍ مائة حبةٍ(2) گویی در شأن آن ملک وارد است. گویند یک من غله که آنجا زرع کنند در سال اول صد من حاصل دهد و در سال دوم از غله که درویده باشند و تخم افشانده شده سی من و در سال سیم ده من. هوایش متعفن است و در او بیماری بسیار بود بتخصیص، علت رشته. آبش از مرورود است و قنوات زمینش شورناک است و بدین سبب ارتفاعش نیکو باشد و جای ریگ روان باشد چه در آن نزدیکی غلبه ریگ روان است. و از میوه هاش مرود و انگور و خربزه نیکوست و خشک کرده به بسیار ولایت برند... مردم آنجا بیشتر جنگی بوده اند. اکنون آن شهر خراب است و از آنجا اکابر و عقلاء بسیار خاسته اند و در عهد اکاسره برزویهء طبیب و بزرجمهر بختکان و باربد مطرب. و دیه سفیدنج که از ضیاع مرو است مقام ابومسلم صاحب دعوت آنجا بود. - انتهی.
نام دو شهر است در خراسان یکی مشهور به مروالشاهجان و دیگری مَروَروذ. یا مَرّوذ و یا مروالروذ، و هر دو را با هم «مروان» خوانند. نسبت به اولی را برخلاف قیاس «مروزی» نوشته اند و نیز گفته اند: ثوب مَرْویّ یا مَرَویّ. و برخی مروی و مرویة را نسبت به شهری دانسته اند در عراق برشط فرات. اما نسبت به شهر دوم، بر لفظ خود است یعنی مَرْوَرودی و مَروَذیّ. (از اقرب الموارد از مصباح). چون مطلق مرو گویند مراد مرو شاهجان است و آن شهری است از خراسان و نسبت بدان مروی و مروزی و مرغزی می آید. این شهر در 550 ه .ق. ده کتابخانهء بزرگ عمومی داشت که یکی از آنها دوازده هزار جلد کتاب داشت. مردم مرو ایرانی و زبانشان فارسی بوده است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). نام شهری است باستانی از ایران که امروزه جزء جمهوری ترکمنستان اتحاد جماهیر شوروی است و در انتهای جنوبی کویر قره قوم و به فاصلهء سی فرسخی شمال شرقی سرخس واقع و از رود مرغاب (مرورود) مشروب می شود و پنجاه و هفت هزار سکنه دارد مسلمان و شیعی مذهب. قدمت مرو به پیش از میلاد مسیح می رسد. داریوش اول در کتیبهء بیستون مرو را مَرگَوش نامیده و با باختر اسم برده است. اما جغرافیانویسان قدیم آن را مَرْگیانا نامیده و جداگانه ذکر کرده اند. مرگیان یا مرو از ممالک تابعهء پارت بشمار می آمد. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 2188 و 2651).
مرو در دورهء ساسانیان آباد بوده است و چنانکه در تواریخ مثبت است یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی پس از شکست نهاوند (21 هجری) به ری و اصفهان و کرمان و بلخ و سپس مرو رفت و از شاه چین و خاقان ترک کمک خواست اما چون از سوءنیت ماهوی سوری مرزبان مرو نسبت به خود آگاه شد به آسیابانی خسرونام پناه برد و او یزدگرد را به طمع لباس فاخرش کشت (31 ه . ق.). و از آن پس سرزمینهای شرقی ایران یکی پس از دیگری و از جمله مرو مسخر اسلام گشت و سلسله های ایرانی یکی پس از دیگری بر این ناحیه حکومت کردند و اهمیت آن همچنان محفوظ بود. در عهد سنجر مرو پایتخت و دارالملک خراسان بود و از معتبرترین بلاد ایران. آبادی و اعتبار مردم آن تا آنجا بود که ملاکان و دهقانان آن در توانگری با امرا و ملوک اطراف دم همسری می زدند و مانند جرجانیهء خوارزم اهل فضل در آنجا مجتمع بودند و در مدارس و کتابخانه های آنجا ایام را به استفاضه و افاضه می گذراندند. یاقوت که مقارن حملهء مغول در مرو بوده است می نویسد از مرو در 616 بیرون رفتم در حالی که در حد اعلای نیکویی بود. این شهر در حملهء مغول بکلی ویران شد بدین توضیح که پس از فرار سلطان محمد خوارزمشاه مجیر الملک حاکم سابق مرو به حفظ مرو در قبال مغول پرداخت و شیخ الاسلام مرو و قاضی سرخس را که قصد تسلیم شدن داشتند کشت و مغول شهر را محاصره کردند. مرو پنج روز مقاومت کرد اما سرانجام تسلیم تولی پسر چنگیز شد و وی تمام مردم شهر را امر کرد به خارج شهر بروند و خود بر کرسی زرین نشست و سران خوارزمشاهی را دستور داد گردن زدند و عامه را میان لشکریان بخش کرد و مغول همه را از زن و مرد و کودک کشتند و سپس مرو را آتش زد و تربت سنجر را سوخت و قبرها را به طمع دفینه نبش کرد و در این واقعه هفتصد هزار آدمی کشته شدند و هیچ کس از ساکنان آنجا باقی نماندند (618 ه . ق.). پیداست که پس از این ویرانی و قتل و سوختن مرو آن رونق و شکوه سابق را نتوانست بیابد خاصه با رونقی که هرات در دورهء تیموریان و صفویه یافته بود. در دورهء صفویه و افشاریه و قاجاریه گه گاه سرکشان نواحی خاصه ازبکان و خانهای خیوه، مرو را مورد تاخت و تاز قرار می دادند چنانکه من باب مثال در 1276 ه .ق. محمدامین خان والی خوارزم به حدود مرو آمده و به تعرض خراسان پرداخته است و فریدون میرزای فرمانفرما او را در سرخس شکست داده و کشته و سر او را به تهران فرستاده است. چون روز ورود سر او به تهران مصادف با روز عید بود در موقع سلام عام مژدهء این فتح را به ناصرالدین شاه دادند. شمس الشعراء سروش اصفهانی بهمین مناسبت در آن روز قصیده ای انشاد کرد به این مطلع:
افسر خوارزمشه که سود به کیوان
با سرش آمد در این مبارک ایوان
یک سرخس در همه سرخس نیابی
تا شده از خون برنگ لالهء نعمان.
اما تعرض ترکمانان و حکام اطراف امری عادی شده بود بدین مناسبت ناصرالدین شاه در اواخر سال 1276 ه .ق. حشمت الدوله حمزه میرزا به همراهی میرزا قوام الدوله آشتیانی با چهل هزار سپاهی روانهء حدود مرو کرد. اما این لشکر بسبب بی احتیاطی و اختلافی که بین حشمت الدوله و قوام الدوله بود از ترکمانان شکست خوردند و قریب دو ثلث آنان مقتول یا اسیر شدند و در این اوان روسها که به حدود شمال دریاچهء آرال و مشرق بحر خزر رسیده و به تصرف ترکستان شرقی و غربی و دره های سیحون و جیحون شروع کرده بودند به نواحی تحت تابعیت ایران نیز دست انداختند، از جمله خیوه را در 1270 و تاشکند و سمرقند و بخارا را در 1281 و 1285 مسخر کردند و با استیلای بر این نواحی به درهء اترک و صحرای ترکمن نزدیک شدند و در 1298 ه .ق. در گوگ تپه ترکمانان تکه را بکلی از پای درآوردند و سرانجام در محرم 1299 ه .ق. خط مرزی کنونی بین دولت ایران و روسیه به موجب معاهده ای مقرر شد. مرو شایگان یکی از چهار شهر قدیم خراسان است که زمانی دارالملک این استان بوده است سه شهر دیگر خراسان نشابور و بلخ و هرات است. در همهء کتابهای تاریخ و دواوین اشعار نام این چهار شهر را در ردیف یکدیگر ذکر کرده اند:
خراسان بدو داد بالشکری
نشابور با بلخ و مرو و هری.
شهر مرو بواسطهء نزدیکی به خوارزم و ماوراءالنهر از یک طرف و اتصال آن به سرخس و نیشابور از طرف دیگر از نظر نظامی و تجاری موقعیتی خاص داشته است بهمین جهت در زمان ساسانیان و در دورهء تسلط اعراب تا زمان مأمون همیشه این شهر دارالملک خراسان بوده است. طاهریان مرکز خراسان را به نیشابور انتقال دادند سامانیها دارالملک را به بلخ و بخارا منتقل کردند ولی در موقع فرمانروائی سلجوقیها شهر مرو که در مجاورت یورت آنها بوده مرکز امپراطوری بزرگ سلجوقیها گردید پس از آن سلاطین تیموری شهر هرات را پایگاه فرمانروائی خود ساختند.
شهر مرو در کنار رود مرغاب واقع شده که این رود از کوههای بادغیس سرچشمه میگیرد. در نزدیکی شهر مرو سدها و آبگیرهائی بر رود مرغاب احداث شده بود که آب رودخانه را به مزارع و زمینهای اطراف شهر مرو سرازیر میکرد و در حقیقت این رود که آن را زریق (زریک) مینامیدند وسیلهء حیات و آبادی شهر مرو بود. مردم نواحی شرقی خراسان مرو را به نام مور «Mowr» (بر وزن دور به معنی محیط و پیرامون) و سکنهء آن را موری (بر وزن دوری به معنی بشقاب) میگویند. (از مقالهء مؤید ثابتی در شمارهء مسلسل 47 و 48 مجلهء گوهر بهمن و اسفند 1355) : و لمرو نهرٌ عظیم...و یُعرف هذالنهر بمرغاب أی ماء مرو. (صورالاقالیم اصطخری، یادداشت مرحوم دهخدا).
به مرو و نشابور و بلخ و هری
فرستاد بر هرسوئی لشکری.فردوسی.
غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما
از نشابور و مرود و مرو زی همدان شویم.
سنائی.
چار شهر است خراسان را بر چار طرف
که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گر چه معمور و خرابش همه مردم دارند
بر هر بی خردی نیست که چندین رد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک
معدن درو گهر بی سرب و بسد نیست
بلخ شهری است در آگنده ز اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهری است به ترتیب و همه چیز درو
جد و هزلش متساوی و هری هم بدنیست
حبذا شهرنشابور که در ملک خدای
گر بهشت است همان است و گرنه خود نیست.
انوری (ص 359).
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص275).
چو زد لشکر کبک را بر تذرو
ز ملک نشابور شد سوی مرو.نظامی.
طبیبی پری چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.سعدی.
چند شهر است اندر ایران مرتفع تر از همه
بهتر و سازنده تر از خوشی آب و هوا
گنجهء پر گنج، در ارّان صفاهان در عراق
در خراسان مرو و طوس، در روم باشد اقسرا.
(از نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص 105).
مداخل بیگلر بیگی مرو هفتهزار و صد و نود و سه تومان و ششهزار و صد و چهل دینار و ملازمان دو هزار و سیصد و پنجاه و دو نفر است. (از تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص82). و رجوع به مرو شاهجان شود.
(1) - کلماتی افتاده دارد.
(2) - قرآن 2/261.
مرو.
[مَ] (اِ) امرود، در تداول مردم لرستان. (گااوبا) (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به امرود شود.
مرو.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. در 19هزارگزی عرب اشترینان کنار راه کناره پائین به دره صیدی در منطقهء کوهستانی و معتدل واقع و دارای 344 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مرو.
[مُ] (اِ)(1) قسمی ماهی که از جگر آن روغن ماهی گیرند و ویتامین های آن بسیار باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - Morue.
مروا.
[مَرْ] (اِ) اسم هندی مرزنجوش است. (از مخزن الادویة).
مروا.
[مُرْ] (اِ) فال نیک و دعای خیر. (جهانگیری) (برهان). فال نیک. (غیاث). فال نیکو. (اوبهی) (آنندراج). دعا. دعای خیر. نیک سگالی. نیک اندیشی. مرحبا. تحسین مقابل مرغوا، نفرین :
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
هر روز بر آسمانْت بادا مروا.رودکی.
(از فرهنگ اسدی اقبال ص 5 و شرح احوال رودکی ص 1037).
نفرین کند به من بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
بوطاهر خسروانی.
روزه بپایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (از لغت نامه اسدی چ آلمان ص 4)(1).
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.عنصری.
بدو گفت داریم ما هرکسی
بدین گاو مروای فرخ بسی.اسدی.
نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آن کس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
گردد از مهرتو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای معادی مرغوا.
قطران.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
(منسوب به ناصرخسرو).
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین.معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجن گیرد گیا، جای طرب گیرد شجن.
معزی.
از خاک(2) صفا، صفا پذیری
مروا ز جبال مروه گیری.خاقانی.
- مروای نیک؛ فال نیک. (برهان).
- || نام لحنی است از سی لحن باربد. (آنندراج). لحن بیست و دوم از سی لحن باربد. (برهان).
چوبرمروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.نظامی.
(1) - ظاهراً بهرامی مصراع اول را از رودکی تضمین کرده است.
(2) - ن ل: از سنگ.
مروء .
[مُ] (ع اِ) جِ مَری ء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مری ء شود.
مروءت.
[مُ ءَ] (ع اِمص) مروءة. مروت. رجوع به مروءة و مروّت شود.
مروار.
[مُرْ] (اِ)(1) سرخ بید که از آن سبد و جز آن بافند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سرخ بید شود.
(1) - Osier.
مروار.
[مُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقهء کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مرواری.
[مُرْ] (اِ) مروارید، در تداول عامه. رجوع به مروارید شود.
- مرواری پوکه؛ مروارید بدل در تداول عامه. رجوع به مروارید بدل ذیل مروارید شود.
مروارید.
[مُرْ] (اِ)(1) یک نوع مادهء صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب. (جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبةً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید. (از قبیل یک ریزهء شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند در وسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفید یا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتر است و آن را از سواحل نزدیک بحرین (خلیج فارس) و سراندیب (سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر در خلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و در جواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس (زهره، ربة النوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر (به مناسبت تلالؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانهء باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج (عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی (فلکی). لوزی. جودانه (شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید (فره). دهرم مروارید (درة). گاهی (تِبنی). یاسمین. شیربام (شیرفام). گلی (وَردی). شرابة. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناة. (منتهی الارب). بحری. توأمیة. تومة. ثعثع. ثعثعة. (الجماهر بیرونی). جمان. (منتهی الارب). جمانة. خوضة. خریدة. (الجماهر). خضل. (منتهی الارب). درة. رضراض الجنة. (دهار). سبیة. (منتهی الارب). سفانة. (الجماهر). سنیح. (منتهی الارب). صدفیة. لطیمیة. (الجماهر). لؤلؤ. (منتهی الارب). لؤلؤة. مرجان. (دهار). مرجانة. (الجماهر). مهو. (منتهی الارب). نطفة. (الجماهر). وناة. (منتهی الارب). ونیة. (الجماهر). وهیة. (منتهی الارب). هیجمانة. (الجماهر) : از وی [ هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر. (حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [ محمود ] وی را [ ارسلان خان را ] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیهء سوری که... به تعجب ماندند. (تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید. (تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید. (تاریخ بیهقی ص 425).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
اسدی (از لغت نامه چ اقبال ص 159).
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.اسدی.
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار.
سنائی.
مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد. (کلیله و دمنه). دانهء گندم به قیمت از دانهء مروارید درگذشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 325).
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبهء خشک.نظامی.
چو برفرق آب می انداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست.نظامی.
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند.نظامی.
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی
خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید.
سعدی.
ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید. (گلستان سعدی).
بیافت سوزن از آن بخیهء چو مروارید
که او به بحر پر از موج حبرشد غواص.
نظام قاری (ص 87).
بسد، مروارید سرخ. (دهار). تؤامیة، تومة، خوضة، ضئب، ضیب؛ دانهء مروارید. (منتهی الارب). تسمیط؛ در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم؛ مروارید در رشته کشیده. (منتهی الارب) (دهار). خریدة؛ دانهء مروارید سوراخ نا کرده. (منتهی الارب). در، درة؛ مروارید بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). دری؛ مروارید بزرگ و رخشان. (دهار). دنیة، سمط؛ رشتهء مروارید. (منتهی الارب). شذر؛ مروارید ریزه. (منتهی الارب). صدف؛ غلاف مروارید. (دهار). عذراء؛ مروارید ناسفته. (از منتهی الارب). قصب؛ مروارید تر آبدار و تازه. (منتهی الارب). لاَل؛ مرواریدفروش. (دهار). مرجانة؛ مروارید خرد. (دهار). مضطمر، منضم؛ مروارید میان باریک. (منتهی الارب). نطفة؛ مروارید روشن یا مروارید خرد. (منتهی الارب). نظام؛ مروارید رشته کن. (دهار). نظام؛ رشتهء مروارید. (دهار). هیجمانة؛ مروارید بزرگ. (منتهی الارب).
- مروارید خاکه؛ خاکهء مروارید مروارید بسیار خرد.
- مروارید خرد؛ مرجان. (منتهی الارب). مرجانة. (دهار). بسد.
- || مروارید خاکه.
- مروارید خوشاب؛ لؤلؤ.
- مروارید شب تاب؛ درخشان و پرتلألؤ :
زرافشاندی و مروارید شب تاب
نشاندم تا سرم در آتش و آب.
میرخسرو (آنندراج).
- مروارید ناسفته؛ مرواریدی که سوراخ نشده باشد. (ناظم الاطباء).
- || دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء).
- || سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد. (ناظم الاطباء).
- آب مروارید؛ بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد.
- مثل مروارید؛ دندانی سفید. (امثال و حکم دهخدا).
- || گندم و یا برنجی خوب و بی آخال. (امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از اشک چشم. (آنندراج). || کنایه از دندان معشوق. (آنندراج). || نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمهء آهنگ شود. || درختچه ای(2) از تیرهء بداغ ها(3) که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است (شبیه دانهء مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود.
,(پهلوی)
(1) - morvarit ,(یونانی) Margharites
.(انگلیسی) ,Pearl (فرانسوی) Perle
(2) - Symphorine, Arbre a perles .
(فرانسوی)
(3) - Caprifoliacees.
مروارید.
[مُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، در 33هزارگزی شرق زنجان و 9هزارگزی راه طهران به زنجان و در دامنهء سردسیری واقع و دارای 412 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مکاری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مروارید.
[مُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک، در 15هزارگزی شمال غربی آستانه و 8 هزارگزی راه همدان به اراک و در دامنهء سردسیری واقع و دارای 656 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصولش میوه جات و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مروارید.
[مُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 12هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 524 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مروارید.
[مُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا، در 24هزارگزی شمال داراب و در منطقهء کوهستانی معتدل واقع و دارای 694 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش بادام، مویز، گردو، انجیر و شغل مردمش زراعت، باغبانی، قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مرواریدبار.
[مُرْ] (نف مرکب) بارندهء مروارید. || باران ریز (به مناسبت مشابهت دانه های باران به دانه های مروارید) :
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار.فرخی.
|| دیده. چشم >به مناسبت اشکریزی<.
مروارید بستن.
[مُرْ بَ تَ] (مص مرکب) بندکردن مروارید :
از این سو زهره در گوهر گسستن
وزان سو مه به مروارید بستن.نظامی.
|| کنایه از خدمت و منصب نویافتن و ترقی در احوال بهم رسیدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || خجل شدن و خجالت کشیدن. (برهان) (آنندراج).
مرواریددوز.
[مُرْ] (نف مرکب) مروارید دوزنده. دوزندهء مروارید. آنکه حرفه اش دوختن مروارید باشد. || (ن مف مرکب) مروارید دوخته. پارچه یا مانند آن که مرواریددوزی شده باشد : هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هریک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85).
مرواریددوزی.
[مُرْ] (حامص مرکب، اِ مرکب) عمل مروارید دوختن. دوختن مروارید. || محل و جایی که مروارید دوزند. || دوخته بودن مروارید.
- مرواریددوزی شدن؛ دوخته بودن مروارید.
مرواریدریز.
[مُرْ] (نف مرکب) ریزندهء مروارید. || (ن مف مرکب) مروارید دوخته. زینت شده به مروارید : تمامت رجال و نساء و بنین و بنات ثیاب مرواریدریز که از غرت بریق و تلألؤ لاَلی آن انجم لیالی میخواسته. (جهانگشای جوینی).
مرواریدفام.
[مُرْ] (ص مرکب) به رنگ مروارید. چون مروارید.
مرواریدفروش.
[مُرْ فُ] (نف مرکب)مروارید فروشنده. فروشندهء مروارید. آن که حرفهء او فروختن مروارید باشد. لئآل [ لَ ءْ آ ]. (منتهی الارب مادهء ل ء ل) (دهار).
مرواریدفروشی.
[مُرْ فُ] (حامص مرکب) عمل فروختن مروارید. لِئالة. (منتهی الارب). || (اِ مرکب) محل و جایی که در آن مروارید فروشند.
مرواریدک.
[مُرْ دَ] (اِ مصغر) مصغر مروارید. مروارید کوچک. مروارید خرد. || قسمی از آبله که آن را لؤلوئی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرواریدنشان.
[مُرْ نِ] (ص مرکب)مرصع به مروارید. (یادداشت مرحوم دهخدا). که در آن مروارید به کار رفته باشد.
مرواریدی.
[مُرْ] (ص نسبی) مرواریدین. منسوب به مروارید. چون مروارید. مانند مروارید: لون لؤلُئی و لون لؤلؤان، رنگ مرواریدی. (منتهی الارب). || ساخته از مروارید.
مرواریدی.
[مُرْ] (اِخ) شاعری باستانی. اسدی در لغت فرس ذیل کلمهء لامه بیت زیر را از او بشاهد آورده است :
پیراهن لؤلئی به رنگ کامه
وان کفش دریده و بسر برلامه.
اسدی.
مرواریدین.
[مُرْ] (ص نسبی)مرواریدی. منسوب به مروارید. چون مروارید. دارای خصوصیات مروارید : آن خط کز آن قلم آید آن را لؤلُئی خوانند یعنی مرواریدین. (نوروزنامه). || ساخته شده از مروارید. رجوع به مروارید شود.
مروالرود.
[مَرْ وُرْ رو] (اِخ) مرورود. مروالروذ. رجوع به مرورود شود.
مروالرودی.
[مَ وُرْ رو] (ص نسبی)مروالروذی. منسوب به مروالرود. اهل مروالرود. از مروالرود. رجوع به مرورودی شود.
مروالروذ.
[مَ رْ وُرْ رو] (اِخ) مروالرود. مرورود. (از معجم البلدان). رجوع به مرورود شود.
مروالروذی.
[مَ وُرْ رو] (ص نسبی)منسوب به مروالروذ. مروالرودی. رجوع به مرورود شود.
مروالشاهجان.
[مَ وُشْ شا هِ] (اِخ) مرو شاهجان. رجوع به مرو و مرو شاهجان شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) تثنیهء مَرو، و مراد از آن مرو شاهجان و مروالروذ است. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان). و رجوع به مرو شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل، در 48هزارگزی جنوب غربی گرمی و 26 هزارگزی راه گرمی به اردبیل در منطقهء کوهستانی گرمسیر واقع و دارای 257 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری است، در 2 محل به فاصلهء 2 کیلومتر به نام مروان بالا و پائین مشهور است و سکنهء مروان بالا 143 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) (آل...) سلسله ای از خلفای اموی که اولین آنها مروان بن حکم بوده است. رجوع به آل مروان در ردیف خود شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن ابی حفصهء رشیدی ، مکنی به ابوالسمط یا ابوالهندام از شعرای مخضرمی است. نام او یزید و شاعری است مقل در ایام عثمان بن عفان خلیفه و اولین کس از خاندان بنومروان بن ابی حفصه است. (یادداشت مرحوم دهخدا از الفهرست ابن الندیم). ابن الندیم در الفهرست گوید: و دیوان او سیصد ورقه است. و رجوع به تاریخ الخلفاء، العقد الفرید، عیون الاخبار، ضحی الاسلام، الموشح، تاریخ سیستان ص 145 شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن جناح سرقسطی یهودی از علمای منطق و طب و دانای به زبان یهود و عرب. او راست تألیفی در ادویهء مفرده و تعیین اوزان و مقادیر مستعملهء در طب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن حکم بن ابی العاص ابن امیة بن عبدشمس بن عبدمناف، مکنی به ابوعبدالملک. نخستین از بنی حکم بن ابن العاص، و نسبت بنی مروان و مروانیه بدوست. وی به سال دوم هجرت در مکه متولد شد و در طائف پرورش یافت و در مدینه سکونت گزید. و در ایام خلیفهء سوم از خاصان و دبیران او گشت و چون آن خلیفه بقتل رسید مروان بهمراه طلحه و زبیر و عایشه رهسپار بصره گردید. در جنگ جمل با وجود کارزار سختی که کرد با یارانش شکست خورد و متواری شد و در صفین در کنار معاویه جنگید آنگاه حضرت علی(ع) او را امان داد و پس از مبایعت با علی (ع) رهسپار مدینه گشت. معاویه او را به سال 42 ه . ق. والی مدینه گردانید ولی عبدالله بن زبیر وی را از این شهر اخراج نمود و او ساکن شام شد و در بسیاری از فتنه های مدینه و شام شرکت کرد. آنگاه در تدمر سکونت گزید و چون معاویة بن یزید به خلافت رسید، مروان که در این هنگام مردی مسن بود به جابیة در شمال حوران رفت و ادعای خلافت کرد و به سال 64 ه . ق. اهالی اردن با وی بیعت کردند او رهسپار شام گشت و آنجا را به نیکی اداره نمود سپس به مصر رفت و پسر خود عبدالملک را برآنجا ولایت داد و به دمشق باز گشت. برخی گویند همسر او ام خالد در خواب بالشی بر روی او قرار داد و او را خفه کرد. اونخستین کسی بود که دینارهای شامی را سکه زد و بر آنهاآیهء «قل هوالله أحد» را نگاشت. او را لقب «خیط باطل» میدادند بسبب درازی قامت و آشفتگی خلقت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 94). مروان با اینکه در عهد حضرت رسول (ص) متولد شد به شرف لقاء مشرف نشد زیرا که همراه پدر خود بود که بطرف طائف به امر آن حضرت منفی گردید. (منتهی الارب).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن سُراقة بن قتادة بن عمروبن احوص عامری. از شعرای جاهلی بود که اندکی قبل از طلوع اسلام درگذشت. او از معاصران ابوجهل بن هشام و ابوسفیان پدر معاویه بوده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 95 از المرزبانی ص 395).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن سعیدبن عبادبن حبیب بن مهلب بن ابی صفرهء مهلبی شاعر و از اهالی بصره بود و از یاران خلیل بن احمد بود. او را در علم نحو دستی توانا بوده است و در حدود سال 190 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 95). و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 159 شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ)ابن سلیمان بن یحیی بن حفصة یزید از شاعران درجهء یک عرب است. جد او ابوحفصه مولای مروان بن حکم بود. مروان به سال 105 ه . ق. متولد شد و در عصر امویان در یمامه پرورش یافت و در اوایل عصر عباسی بزیست و المهدی و هارون الرشید و معن بن زائده را مدح گفت و صلات فراوانی از آنها بگرفت و ثروتی کلان بهم زد و به سال 182 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 95).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن شجاع، مکنی به ابوعمر از رواة حدیث و تابعی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن مروان بن عبدالرحمان الناصر اموی، ملقب به طَلیق، از امرای بنی امیه در اندلس. ادیب و شاعر بود، و مدت زیادی از عمر خود را در زندان گذراند و پس از آزادی ملقب به طلیق گشت و در حدود سال 400 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 96 ازالحلة السیراء و جذوة المقتبس و بغیة الملتمس).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن عبدالله بن مروان بن عبدالعزیز، از امرای بنی امیه است. به سال 505 ه . ق. در بلنسیه در اندلس متولد شد و به سال 538 ه . ق. منصب قضاوت آنجا یافت و به سال 538 ه . ق. بر آنجا والی گشت و چندین شهر را متصرف شد و پس از مدتی دشمنانش بر وی دست یافتند و مدت ده سال در زندان آنان بود و چون از زندان آزاد گشت رهسپار مراکش گشت و در سال 578 ه . ق در آنجا درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 96 از الحلة السیراء).
مروان.
[مَرْ] (اِخ)ابن محمد ملقب به ابوالشَمَقمق، از شاعران هجوپرداز بصره. اصل او از خراسان و از موالی بنی امیه بوده است. او را با شاعران معاصرش چون بشار و ابوالعتاهیة و ابونواس اخباری است. در اوایل خلافت هارون الرشید به بغداد رفت. وی در حدود سال 200 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 97).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن محمد بن مروان بن حکم اموی، مکنی به ابوعبدالملک و ملقب به القائم بحق الله و مشهور به جعدی و حمار. چهاردهمین و آخرین تن از خلفای بنی امیه در شام. به سال 72ه . ق. در الجزیره متولد شد (پدرش والی آنجا بود) و به سال 105 ه .ق. قونیه را فتح کرد. در سال 114 ه . ق. هشام بن عبدالملک او را والی آذربایجان و ارمینیه و الجزیره کرد وی جنگهای بسیاری کرد تا اینکه به سال 126 ه . ق. پس از بقتل رسیدن ولیدبن یزید مردم را به بیعت باخویش فراخواند و باسپاهی انبوه قصد شام کرد و ابراهیم بن ولید را از خلافت خلع کرد و خود به سال 127 ه . ق. به خلافت رسید. در ایام او دعوت عباسیان قوت گرفت و وی در جنگی با قحطبة بن شبیب طائی شکست خورد و به موصل گریخت و سپس به بوصیر (از اعمال مصر) رفت و به سال 132 ه . ه . ق. در آنجا بقتل رسید و سر او را به نزد السفاح خلیفهء عباسی بردند. مردی دوراندیش و باتدبیر و شجاع بود و او را لقب حمار یا حمار الجزیرة دادند بسبب جرأت و شهامتش در کارزارها و چون جعدبن درهم مانوی معلم او و فرزندانش بود او را جعدی نیز گفته اند. وی تا هنگام مبایعت مردم با سفاح عباسی مدت پنج سال و یک ماه خلافت کرد و نه ماه بعد به قتل رسید. ابن الندیم در الفهرست گوید جعد، مروان را نیز به دین مانویه آورد. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 96 و الفهرست ابن الندیم).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن محمد بونی، از مردم بونه شهری به افریقیه. او راست: شرح موطاً. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مروان.
[مَرْ] (اِخ) ابن یحیی (ابی الجنوب)بن مروان بن سلیمان بن یحیی بن ابی حفصة، مکنی به ابوالسمط و ملقب به غبار العسکر (بسبب یکی از ابیات او) و مشهور به مروان اصغر (تا با جدش اشتباه نگردد) والی و شاعر بود. گویند چون جدش طعن آل علی (ع) کرد نزد المتوکل تقرب یافت و بریمامه و بحرین حکومت راند وی در حدود سال 240 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج8 ص98). ابن الندیم دیوان او را صد و پنجاه ورقه نوشته است.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) (بنی...) رجوع به مروانیان شود.
مروان.
[مَرْ] (اِخ) معاویة القاری یکی از مشایخ صوفیه و معاصر با احمدبن ابی الجواری بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مروان القرظ.
[مَرْ نُلْ قَ رَ] (اِخ) یا مروان اول، لقب خلیفهء چهارم است از خلفای بنی امیه بدان جهت که بعضی بلاد یمن بر دست او مفتوح گشت و آنجا روئیدنگاه قرظ است.
مروان اول.
[مَرْ نِ اَوْ وَ] (اِخ) شهرت چهارمین خلیفهء اموی که خلافت او از 64 تا 65 ه . ق. بوده است. رجوع به مروان (ابن حکم بن...) شود.
مروان ثانی.
[مَرْ نِ] (اِخ) یا مروان الحمار. شهرت چهاردهمین و آخرین از خلفای اموی است. رجوع به مروان (ابن محمد...) شود.
مروان جعدی.
[مَرْ نِ جَ دی ی] (اِخ)لقب مروان بن محمد آخرین از بنی امیه است. رجوع به مروان (ابن محمدبن...) شود.
مروان حمار.
[مَرْ نِ حِ] (اِخ) لقب مروان بن محمد آخرین از بنی امیه است. رجوع به مروان (ابن محمدبن...) شود.
مروان کندی.
[مَرْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان رحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 22هزارگزی شمال غربی میاندوآب و 14هزارگزی راه شوسهء میاندوآب به مهاباد، با 138 تن سکنه. آب آن از سیمین رود و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مروانی.
[مَرْ] (ص نسبی) منسوب است به مروان بن حکم. (از الانساب سمعانی).
- مروانی رنگ؛ چون مروان. دارای صفاتی چون صفات مروان : اولاً لشکر آل مرتضی که باشند، شیر مردان نه مشتی دوغ بازی سیاه قفا... أموی طبع، مروانی رنگ. (کتاب النقض ص 475).
مروانی.
[مَرْ] (ص نسبی) منسوب به مروان بن غیلان از حرث. (از الانساب سمعانی).
مروانیان.
[مَرْ] (اِخ) آل مروان. بنی مروان. سلسله ای که از 380 تا 489 (478)(1) ه . ق. بر دیاربکر (آمد) و ارزن و میافارقین و کیفا و جزیره حکومت داشته است. نسبت آنان به دوستک کردی حمیدی میرسد. مؤسس سلسله را «باد» رهبر کردان حکمران حصن کیفا نوشته اند که به مرزهای ارمنیه حمله برد و قلعهء ارجیش را اشغال کرد و پس از درگذشت عضدالدولهء بویهی تسلط خود را بر آمد (دیار بکر) و میافارقین و نصیبین گسترش داد و در 380 ه . ق. در جنگ با حمدانیان کشته شد. پس از وی خواهرزادهء کردنژادش ابوعلی حصن بن مروان جای او را گرفت و سلسله به نام او به بنی مروان یا آل مروان یا مروانیان مشهور شد و پس از ابوعلی ممهدالدوله ابومنصور سعیدبن مروان (387 تا 402) و از بعد وی نصرالدوله ابونصر احمدبن مروان (از 402 تا 453) بر نواحی مذکور حکومت کرد و خود در میافارقین مستقر بود و قصری در چهار فرسنگی میافارقین ساخته بود و فرزندش سعد بر آمد (دیار بکر) حکم می راند. ناصرخسرو به هنگام عبور از میافارقین و آمد از این نصرالدوله یاد می کند و می نویسد(2): مردی صدساله است و هست. نظام الدین (نظام الدوله) ابوالقاسم نصربن احمد (حاکم میافارقین) و سعید برادر ابوالقاسم فرزند نصرالدوله (حاکم آمد) و سپس ابوالمظفر منصوربن نصر (از 472 تا 489 یا 478)(3)هجری حکومت داشته اند. بقایای این سلسله را حسام الدین تمرتاش بن ایلغاری صاحب ماردین در 532 بر انداخته است.
(1) - 489 را لین پول در طبقات سلاطین اسلام ص 107، و 478 را زامباور در معجم الانساب و الاسرات الحاکمه ضبط کرده است.
(2) - سفرنامه ص 12.
(3) - 489 را لین پول در طبقات سلاطین اسلام، و 478 را زامباور ضبط کرده است.
مروانیة.
[مَرْ نی یَ] (اِخ) مروانیان. بنی مروان. آل مروان. رجوع به آل مروان شود.
- قصعه یا قعبهء مروانیة؛ در بیت ذیل از منوچهری ظاهراً مراد کأس ام حکیم است، چه ام حکیم ساقیهء ولیدبن یزید خلیفهء اموی مروانه نام داشته است. رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری (ص 256) و الاغانی ابوالفرج اصفهانی شود :
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وانگه ورا درافکند در قعبهء(1) مروانیه.
منوچهری.
(1) - ن ل: قصعهء.
مروءة.
[مُ ءَ] (ع مص) صاحب مروت و انسانیت و مردمی شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مروءة.
[مُ ءَ] (ع اِمص) مردمی. ج، مروءات. (دهار). نخوت و کمال مردانگی، و آن آدابی است نفسانی که با مراعات آن انسان به محاسن اخلاقی و عادات و رفتار نیکو دست می یابد. (از اقرب الموارد). جوانمردی. و رجوع به مروت شود.
مروب.
[مِرْ وَ] (ع اِ) خنور یا مشک شیر خوابانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماست دان. محقن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مَراوِب. (ناظم الاطباء).
مروب.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترویب. رجوع به ترویب شود. || سقاء مروب؛ مشک شیر خوابانیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مروت.
[مَ] (ع ص) زمین پیوسته نم که علف نرویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مَرت. و رجوع به مرت شود.
مروت.
[مُ] (ع اِ) جِ مَرت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرت شود.
مروت.
[مُ رُوْ وَ] (ع اِمص) مروة. مروءة. مروءت. مردمی و مردی، و این مأخوذ است از مرء که به معنی مرد باشد. (غیاث). آن بود که نفس را رغبتی صادق بود به تجلی بر نیت افادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن. (اخلاق ناصری ص 79). عبارت است از آنکه نفس را ارادتی صادق بود بر تجلی به نیت استفادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن. (نفائس الفنون - حکمت مدنی). مروت تغافل است از زلتهای دیگران. (عمروبن عثمان صوفی). مردی. مردانگی. جوانمردی. بزرگواری. انصاف. عیاری. رجولیت. فتوت :
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست.فردوسی.
ور از مروت گویند از مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر.فرخی.
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد.عنصری.
هم عدت و هم نعمت و هم مروت داشت. (تاریخ بیهقی ص 363). و از مروت نسزد که ما را اندرین رد کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 212). از این تمامتر همت و مروت نباشد. (تاریخ بیهقی). در شارستان بلخ سرائی دیدم [ ابوالفضل ] چون بهشت آراسته و تجملی عظیم که مروتش و همتش تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
ز خوی نیک خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 107).
گر هیچ آدمی را بد خواهم
از مردی و مروت بیزارم.مسعودسعد.
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنان که من دانم.مسعودسعد.
حکم مروت...آن است که...وجهی اندیشد. (کلیله و دمنه). شیر...گفت این اشارت...با مروت مناسبت ندارد. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... و افعالی ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و کرم و مروت متواری. (کلیله و دمنه). از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد دفع کردن. (سندبادنامه ص 324). صیت سخا و مروت و احسان و فتوت او در افواه افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 363). در مروت و علو همت نقصانی نیامد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 214).
مر مروت را نهاده زیر پای
گشته زندان دوزخی زان نان ربای.مولوی.
و روی از محادثهء او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان).
که من نان و آب از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.سعدی.
مروت نباشد بدی باکسی
کز او نیکوئی دیده باشی بسی.سعدی.
مروت نباشد ز آزادگان
لگدکوب کردن برافتادگان.
امیرخسرو دهلوی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
بادوستان مروت با دشمنان مدارا.حافظ.
تمرؤ؛ مروت جستن. (المصادر زوزنی).
- اصحاب مروت؛ جوانمردان : مراتب به میان اصحاب مروت... مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه).
- اهل مروت؛ جوانمردان : در همهء معانی مقابلهء کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. (کلیله و دمنه). پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه).
- بامروت؛ جوانمرد : مرد هنرمند و با مروت به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه).
- بی مروت؛ ناجوانمرد : ولی بی مروت چو بی بر درخت. (گلستان سعدی). ملاح بی مروت وی را به خنده گفت. (گلستان سعدی). مرد بی مروت زن است و عابد با طمع راهزن. (گلستان سعدی).
- صاحب مروت؛ جوانمرد : مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه).
- مروت کردن؛ مردانگی کردن :
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
|| رفتار شخص بدان سان که وضع اجتماعی او اقتضا کند. مروت یکی از عناصر عدالت است و ترک آن نفی این را متضمن خواهد بود. || (اصطلاح فقهی) این کلمه را در باب صلاة و در بحث از شرایطی که باید در امام جماعت موجود باشد می آورند که امام باید دارای مروت باشد و مروت ملازمت بر عادتهای پسندیده و دوری از عادتهای ناپسندی است که حرام نشده است و نیز متأدب گشتن به بزرگ منشی و بلندهمتی که مجموع این صفت ها را مروت نامند.
مروتک.
[مُ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهار جانات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 44هزارگزی جنوب شرقی بیرجند آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مروت ورز.
[مُ رُوْ وَ وَ] (نف مرکب) مروت ورزنده. دارای مروت و جوانمردی :
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.فرخی.
مروتة.
[مُ تَ] (ع اِمص) اسم است مصدر مرت را. بی گیاهی زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرت شود.
مروتی.
[مَ وَ تی ی] (ص نسبی) منسوب به ذی المروة؛ که گویا قریه ای بوده است در مکه یا مدینه. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
مروث.
[مَرْ وَ] (ع اِ) روده ای از ستور که در آن دبر است. (منتهی الارب). مخرج «روث» و سرگین اسب. (از اقرب الموارد). مراث. و رجوع به مراث شود.
مروج.
[مُ] (ع اِ) جِ مَرج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چمنها. چراگاهها. رجوع به مرج شود.
مروج.
[مُ رَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترویج. رجوع به ترویج شود. روائی دهنده. (از منتهی الارب). کسی که کالاها و درمها را ترویج دهد. (از اقرب الموارد). ترویج کننده. روائی بخشندهء متاع و درم. آنکه سبب شود روائی و انتشار چیزی را.
- مروج الاحکام؛ ترویج کنندهء احکام. لقبی است برای دسته ای از روحانیان که ردیف واعظ، مذکر، مسأله گو و مانند آن است.
- مروج علوم؛ روائی دهنده و منتشر کنندهء علوم. (ناظم الاطباء).
مروج.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترویج. رجوع به ترویج شود. روائی یافته. (منتهی الارب).
مروجق.
[مَ جُ] (اِخ) به ترکی یعنی مرو کوچک. و مقصود از آن مروالرود است. و این نام بصورت فوق و مروجوق در تاریخ جهانگشای جوینی و تاریخ غازانی بکار رفته است. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 118 و 120 و داستان غازان خان ص 47 شود.
مروجوق.
[مَ] (اِخ) مروجق. مروالرود. رجوع به مروجق شود.
مروچک.
[مَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 36هزارگزی شرق خوسف. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مروح.
[مَ] (ع ص) چاه باد رسیده. (منتهی الارب). غدیر که آن را ریح و باد رسیده باشد. مریح. و رجوع به مریح شود. || یوم مروح؛ روزی با بادی خوش. || غصن مروح؛ شاخ که باد به آن خورده باشد. (از اقرب الموارد). || شادمان و نشاط آور. (منتهی الارب). فرس مروح؛ اسب شادمان و خوشخرام. || قوس مروح، کمان شادکن بیننده را به حسن و خوبی خود و کمان خوش تیرگذار. (منتهی الارب).
مروح.
[مُ رَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترویح. رجوع به ترویح شود. || فروشندهء خوشبوی و عطرفروش. (ناظم الاطباء).
مروح.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترویح. رجوع به ترویح شود. خوشبوی شده. بوی عطر گرفته : مشام جان زنده دلان در دو جهان معطر و مروح گردانید. (دیباچهء دیوان حافظ). الدهن المروح؛ روغن خوشبوی یافته. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روغن خوشبوی. (دهار).
مروح.
[مِرْ وَ] (ع اِ) مروحة. بادکش. (منتهی الارب). بادزن. (بحر الجواهر). بادبزن. بادبیزن. هر چیز صفحه مانند که بحرکت در توان آورد متحرک شدن هوا و خنک شدن را به هنگام شدت گرما. ج، مَراوح. (اقرب الموارد). و رجوع به مروحة شود.
مروحة.
[مَرْ وَ حَ] (ع اِ) بیابان و جای باد گذر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جایگاه که باد نیک وزد. (دهار). ج، مَراویح. (منتهی الارب). ج، مَراوح. (از اقرب الموارد).
مروحة.
[مِرْ وَ حَ] (ع اِ) مروحه. مروح. رجوع به مروح و مروحه شود.
مروحه.
[مِرْ وَ حَ] (ع اِ) مروح. مروحة. بادکش. (منتهی الارب). بادبیزن. (دهار). بادویزن. (زمخشری). وسیله و ابزاری صفحه مانند که هنگام شدت یافتن گرما آن را بحرکت درآورند متحرک شدن هوا و خنک شدن را. (از اقرب الموارد). بادزن. بادبزن. ج، مَراوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بر سر گهوارشان بروی فتاده
مروحه سبز بر دو دست همه سال.
منوچهری.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحهء زمان نجنبد.خاقانی.
در عهد عدل تست که میشان همی کنند
هنگام خواب مروحه از پنجهء ذئاب.
رضی نیشابوری.
خیری منشور مرکب شده
مروحهء عنبر اشهب شده.نظامی.
خیری سرفکنده را در غم عمررفته بین
سنبل شاخ شاخ را مروحهء چمن نگر.عطار.
چون در سرادقاتِ معانی کنم نزول
طاوس سدره مروحه سازد ز شهپرم.
کمال اسماعیل.
باد بی یاری زلفت نزند
صبحدم مروحه برگلزاری.کمال اسماعیل.
مروحهء تعریف صنع ایزدش
زد برآن باد و همی جنباندش.مولوی.
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او.
سعدی.
غلام پری پیکر با مروحهء طاوسی بالای سر او ایستاده. (گلستان سعدی). پیشانی از نیمهء عصابه کلاه از مروحه نخودی. (دیوان نظام قاری ص 134).
- مروحه زن؛ آن که بادبزن را بحرکت درآورد :
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب.خاقانی.
مروخ.
[مَ] (ع اِ) روغن و جز آن که بر اندام مالند و چرب کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدنی چنانکه روغن و امثال آن به بدن. ج، مروخات. (یادداشت مرحوم دهخدا): مَرْخ؛ مروخ مالیدن بر اندام. (از منتهی الارب).
مروخ.
[مُ] (ع مص) در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر «مرخ» بکار رفته است به معنی مالیدن: شحم الاسد بلیغ فی تقویة الجماع بلوغا عجیباً، مُروخا بِه و مُسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود.
مروخوش.
[مَرْوْ خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب)به معنی مرو، که گیاهی باشد خوشبوی. (از برهان) (از آنندراج). خرنباش. ریحان الشیوخ. برسفانج.
مرود.
[مَرْ وَ / مُرْ وَ] (ع مص) نرم رفتن و نرم راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ارواد. روید. رویداء. رویدیة.
مرود.
[مِرْ وَ] (ع اِ) میل سرمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرمه چوب. (دهار). سرمه کش. چوب سرمه دان. میل سرمه : کان [ بقراط ] کثیرالصوم قلیل الأکل و بیده أبداً اما مِبضع و اما مِرود. (عیون الانباء ج 1 ص 28). || آهن حلقهء لگام که گرد آن باشد. || چرخ دلو از آهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || وتد. (از اقرب الموارد). میخ. || مفصل. ج، مَراود. || محور. (اقرب الموارد). || میله ای که باز بر آن نشیند و زنجیری دارد که پای بدان بندند. حلقه ای مانند زنجیر که بدان پای باز را بندند یا گردن یوز را : اما مرود باز باید آهنین باشد خاصه در کریز خانه و برنشیمهء خود صواب آن است که از آهن بود و چون بر دست گیرند و مرود از سیم و زر بود شاید. (بازنامهء نسوی ص 105). و یوز بود که عادت دارد که مَرَس به دندان ببرد (قطع کند). و یوزداران زنجیر به مرودش اندر کشند و او ناچار زنجیر خاید و بیم آن بود که دندانش بشکند و اگر نشکند سوده شود و زیان دارد. (بازنامه ص 171).
شیر نخواهد به پیش او در زنجیر
باز نخواهد به دست او در مرود.منوچهری.
مرود.
[مُ] (ع مص) ستنبه شدن دیو. (المصادر زوزنی). ستنبه و سرکش گردیدن و یا از همهء هم پیشگان سبقت بردن. || خوی گرفتن بر چیزی و همیشگی ورزیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عادت کردن. (دهار). مرودة. و رجوع به مرودة شود.
مرود.
[مُ] (اِ) مخفف امرود است که کمثری باشد. (از برهان). امرود. (جهانگیری). گلابی. شاه میوه. پروند :
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود.
مولوی.
مرودارو.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 13هزارگزی غرب و دشتیاری و کنار راه مالرو دشتیاری به دج. آب آن از باران و محصولش ذرت و لبنیات است. ساکنین آن از طایفهء سردار زائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مرودشت.
[مَرْوْ دَ] (اِخ) از بلوکات ولایات آبادهء فارس. آب و هوای آن معتدل و اراضی آن از رود پلوار مشروب می شود. از نظر جغرافیایی به سه ناحیه تقسیم می شود: خفرک علیا، خفرک سفلی، مرودشت که دارای 53 قریه می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان). اصطخر و مرودشت، اصطخر در ایام ملوک فرس دارالملک ایشان بوده است... و اکنون اصطخر دیهکی است کی در آنجا صد مرد باشند و رود کر هم در میان مرودشت می آید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 125 و 127 و 128). نام یکی از دهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است. و حدود آن عبارت است از: شمال به دهستان رامجرد و خفرک، از جنوب به دهستان حومه زرقان، از شرق به دهستان های خفرک و کربال از غرب به دهستان بیضا. این دهستان در قسمت شمال و شمال غربی بخش قرار گرفته و هوای آن معتدل و آب مشروب و زراعتی آن از رودخانهء سیوند و چشمه تأمین میشود. رود کر از قسمت جنوبی دهستان جریان دارد. محصولات عمدهء آن غلات، برنج، صیفی، لبنیات. شغل مردمش زراعت و گله داری است. این دهستان از 53 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 22000 تن است، از آبادیهای مهم آن کارخانهء قند فتح آباد، کنار رجاآباد است. راه شیراز به اصفهان از وسط این دهستان کشیده شده و کارخانهء قند مرودشت و خرابه های تخت جمشید (کاخ آپادانا) و استخر از عصر هخامنشیان در این دهستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مرودشتی.
[مَرْوْ دَ] (ص نسبی) منسوب به مرودشت. از مرودشت. رجوع به مرودشت شود.
مرودشتی.
[مَرْوْ دَ] (اِ) قسمی از موسیقی و آن در شوشتری زده می شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرودک.
[مُ رَ دَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رودکة. رجوع به رودکة شود. || زیبا شده. کسی که او را زیبا ساخته باشند. (از اقرب الموارد). غلام مرودک؛ کودک نوجوان خوشگل. (ناظم الاطباء). رودک.
مرودکة.
[مُ رَ دَ کَ](1) (ع ص) تأنیث مرودک که نعت مفعولی است از مصدر رودکة. رجوع به مرودک و رودکة شود. || دختر نوجوان خوب صورت. (از منتهی الارب). رودکة.
(1) - در منتهی الارب به فتح اول نیز ضبط شده است.
مرودة.
[مُ دَ] (ع مص) ستنبه و سرکش گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ستنبه شدن. (دهار). || از همهء هم پیشگان سبقت بردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خوی گرفتن به چیزی و همیشگی ورزیدن. (از منتهی الارب). عادت کردن. || مدت زمانی امرد ماندن آنگاه موی صورت برآمدن. (از اقرب الموارد). بی ریشی. (دهار). ریش برآوردن کودک بعد سادگی زنخ. (آنندراج). || ادامه دادن به خوردن «مرید» که خرمای خیسانده در شیر است. (از اقرب الموارد). مرود. مرد. و رجوع به مرود و مرد شود.
مرودیزج.
[مَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان روقات بخش مرکزی شهرستان مرند، در 30هزارگزی جنوب شرقی مرند و 5هزارگزی خط آهن تبریز به مرند در منطقهء کوهستانی سردسیر واقع و دارای 282 تن سکنه است. آبش از چشمه و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مروذ.
[مَرْ رو] (اِخ) مدغم مروالروذ است و جمیع اهل خراسان آن را چنین تلفظ کنند. (از معجم البلدان). رجوع به مروالرود شود. این نام در شعر ذیل از سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 325) به تخفیف راء آمده است :
غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما
از نشابور و مروذ(1) و مرو زی هَمْدان شویم.
(1) - ن ل: در چاپ دکتر مصفا (ص226): ز طوس، و در این صورت شاهد نخواهد بود.
مروذی.
[مَرْ رو] (ص نسبی) منسوب به مروذ، یعنی مروروذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مروذ و مروالرود شود.
مرور.
[مُ] (ع مص) گذشتن و رفتن. (از اقرب الموارد) (غیاث). بگذشتن. (المصادر زوزنی). بشدن. (تاج المصادر بیهقی). بگذشتن و بشدن. (دهار). گذرکردن. مرور أزمنه، مرور ایام، مرور اعوام، مرور ایام و لیالی، مرور لیالی، مرور زمان، مرور شهور و اعوام، مرور سنین، از ترکیبات اضافی کلمه است.
- به مرور؛ کم کم. اندک اندک. تدریجاً. آهسته آهسته. متدرجاً: به مرور دهور، به مرور زمان.
- عبور و مرور؛ آمد و شد. شد و آی. آی وشو. شو و آی. رفت و آمد.
- مرور زمان؛ در اصطلاح حقوق جزا، گذشتن مدتی است از تاریخ ارتکاب جرم (یا تاریخ صدور حکم مجازات) بدون اینکه مجرم مورد تعقیب قرار گرفته باشد (یا در صورت صدور حکم، مجازات در حق او مجری نشده باشد). در این صورت مجرم تعقیب نشده قابل تعقیب نیست و مجرمی که مجازات در حق او اعمال نشده حکم مجازات در حق او قابل اجرا نخواهد بود. قسمت اول را مرور زمان جرم و قسمت دوم را مرور زمان مجازات نامند. (فرهنگ حقوقی). اسقاط حق کیفر دادن مجرم است بسبب گذشتن مدت مقرر در قانون جزا. اسقاط حق مطالبه است از مدیون پس از گذشتن مدت مقرر در قانون آئین دادرسی مدنی.
- || در اصطلاح آئین دادرسی مدنی؛ عبارت از گذشتن مدتی است که به موجب قانون پس از انقضای آن مدت، دعوی شنیده نمی شود. (فرهنگ حقوقی).
به موجب مادهء 737 آئین دادرسی مدنی مرور زمان در کلیهء دعاوی راجعه به اموال اعم از منقول و غیرمنقول و حقوق و دیون و منافع و محصول و اسباب تملک و ضمان و دعاوی دیگر ده سال است جز در موارد مستثنی شده در قانون و به موجب مادهء 738 در دعوی ملکیت یا وقفیت نسبت به عین غیر منقول مدت مرور زمان بیست سال است. مواد 739 و 740 نیز مدت مرور زمان را نسبت به دعاوی مختلف در موارد مختلف معلوم کرده است.
|| (اِ) گذار. گذر. (یادداشت مرحوم دهخدا). گذر و محل گذر و جای گذر و عبور و محل رفتن و گذار و خیابان و گذرگاه. (ناظم الاطباء).
مرور.
[مُ] (ع اِ) جِ مَرّة. (منتهی الارب). رجوع به مرة شود.
مروراة.
[مَ رَ] (ع اِ) بیابان و زمین که چیزی نرویاند. ج، مَرَوری، مَرَوْریات. و مَراری. (منتهی الارب).
مرور دادن.
[مُ دَ] (مص مرکب) عبور دادن. گذراندن. گذردادن.
مرو رشک.
[مَرْوْ رِ] (اِ مرکب) تخم مرو که به عربی بزرالمرو است. (از برهان) (از آنندراج).
مرور کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب)گذشتن. گذر کردن. عبور کردن.
- عبور و مرور کردن؛ رفت و آمد کردن. آمد و شد کردن.
|| به اجمال نظر افکندن به چیزی یا خواندن کتابی را.
مرورود.
[مَرْوْ] (اِخ) رودخانهء مرغاب است و شهر مرو در کنار آن واقع شده است. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری).
مرورود.
[مَرْوْ] (اِخ) شهری است [ به خراسان ] با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است و میوهء بسیار، و رود مرو بر کران او بگذرد. (حدود العالم). موضعی به خراسان میان بلخ و مرو، و در خلافت عثمان به دست احنف بن قیس فتح شد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری است نزدیک به مروالشاهجان و بین آن دو پنج روز مسافت است، و آن بر نهری عظیم قرار دارد لذا آن را بدین نام خوانده اند. این شهر از مرو دیگر کوچکتر است و اهل خراسان آن را مَرّوذ تلفظ می کنند و نسبت بدان مَرْوَروذی و مَرّوذی است. (از معجم البلدان). و نام دیگر آن مرغاب است. (روضة الصفا ج 3 در فصل وفات مهلب بن ابی صفرة). در شمال غرجستان است و میان آن و مرو شاهجان پنج منزل است و مروالروذ از مرو شاهجان کوچکتر است و رودی بزرگ بر آن گذرد، و پنج دیه از این ناحیت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مروالرود. مروالروذ. مرو روذ. مروذ :
ز دشت هری تا لب مرورود
سپه بود آکنده چون تار و پود.فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود.فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
جهان پرشد از نالهء نای و رود.فردوسی.
در ربیع الاَخر سنهء سبع و ثلاثین و اربعمائه که امیر خراسان ابوسلیمان جغری بیک داود بن میکال بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی و به پنج دیه مرو الرود فرود آمدم. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1). شب به دیه بارباب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم سپس به مرو رفتم و در آن شغل که به عهدهء من بود معاف خواستم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص 3).
ز ناگاه در مرورودش بکشت
از آن پس که شد روزگارش درشت.
حکیم زجاجی (از جهانگیری).
مرورودی.
[مَرْوْ] (ص نسبی) منسوب به مرورود. رجوع به مرورود و مرو شود.
مروروذ.
[مَرْوْ / مَرْ وَ] (اِخ) مروالروذ. مرورود. رجوع به مرو و نیز به مرورود شود.
مروروذی.
[مَرْوْ] (ص نسبی) منسوب به مروروذ. مروالروذی. از مروروذ. از اهالی مروروذ. رجوع به مرو و مرورود شود.
مروری.
[مَ رَ را] (ع اِ) جِ مروراة. (منتهی الارب). رجوع به مروراة شود.
مروریات.
[مَ رَ رَ] (ع اِ) جِ مروراة. (منتهی الارب). رجوع به مروراة شود.
مروریه.
[مَرْ وَ یَ] (اِ) نوعی از کاسنی صحرایی باشد. و بعضی گویند نوعی از کاهوی تلخ است. (برهان) (آنندراج). خس بری. خندریلی(1). یقضید است و آن نوعی از هندبای بری بود و بغایت تلخ بود و رازی گوید مروریه صنفی از کاهوی تلخ است که شیر در وی روانه بود. (اختیارات بدیعی).
.
(فرانسوی)
(1) - Chondrille
مروز.
[مُ] (ع اِ) جِ مرز، به معنی بازدارندهء آب. (از اقرب الموارد از لسان). رجوع به مرز شود.
مروزنه.
[مَرْ وَ زَ نَ] (اِ) ناووس. مقبره. (کافران) : گفت اینجا ناووسی هست از نواویس یعنی مروزنهء گبرکان که سرها از آن جماعتی به آنجا نقل کرده اند از زمین برهوت. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 132).
مروزی.
[مَرْ وَ] (ص نسبی) منسوب به مرو شاهجان. (از الانساب سمعانی). || ساختهء مرو. || اهل مرو. از مرو. مرغزی :فأما الطعم و الجودة. (فی الیابس من الفواکه) فان المروزی یفضله... (صور الاقالیم اصطخری در فصل شرح مرو شاهجان).
گرچه هر دو بر سر یک بازیند
هردو با هم مروزی و رازیند.
مولوی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و همسفره پیش همدگر.مولوی.
- مروزی را با رازی کار افتاده بودن؛ سر و کار با دشمن پیدا کردن :
به چاره سازی با خصم تو همی کوشم
که مروزی را کار اوفتاد با رازی.سوزنی.
- امثال: من رازی و او مروزی.
این مروزی و آن رازی. (امثال و حکم دهخدا).
مروزی را چه کار با رازی، رازی را چه کار با مروزی. (امثال و حکم دهخدا).
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب ابراهیم بن احمدبن اسحاق مروزی خالد آبادی، مکنی به ابواسحاق فقیه قرن چهارم هجری است. رجوع به ابواسحاق (ابراهیم بن...) شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن جبود. از شاعران عصر مأمون عباسی. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب ابویحیی که ابن ابی اصیبعه از او نام برده است. رجوع به ابویحیی مروزی شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب احمد بن محمد بن الحجاج است. او در فقه بر مذهب احمدبن حنبل بود و از اوست: کتاب السنن بشواهد الحدیث. (از الفهرست ابن الندیم).
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب احمدبن محمد بن مسروق، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب احمدبن نصر، از فقهای شافعی. رجوع به احمدبن نصر در ردیف خود شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب جعفربن احمد، مکنی به ابوالعباس از مؤلفان قرن سوم هجری، رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی.
[مَرْ وَ] (اِخ) لقب محمد بن احمدبن عبدالله مروزی قاسانی، مکنی به ابوزید فقیه بزرگ شافعی در قرن چهارم هجری. رجوع به ابوزید (محمدبن...) در ردیف خود شود.
مروس.
[مَ] (ع ص) بکره که رسن او از مجری افتاده و میان بکره و قعو درآویخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مروس.
[مَرْ وَ] (اِ) عادت. (ناظم الاطباء).
مروس.
[مَ] (معرب، اِ) (معرب امارکوس)(1)مرزنگوش.
- مروس اقطی؛ مرزنگوش. توضیح آنکه جزء اول یعنی مروس معرب و مصحف امارکوس است و جزء دوم یعنی اقطی معرب اکته(2) یونانی به معنی دماغه. ساحل. کنار رود و غله و آرد.
, Amarakos(لاتینی)
(1) - Amaracus .
(یونانی)
(2) - Akte.
مروسا.
[مَ] (نف) مروسنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مروسنده و مروسیدن شود.
مروس اقطی.
[مَ سِ اَ] (اِ مرکب) به معنی مرزنگوش است در لغت یونانی و آن دوائی است که عربان آذان الفار خوانند. (برهان). رجوع به مرزنگوش شود.
مروست.
[مَرْ وَ] (اِخ) از بلوکات میان شیراز و یزد، حد شمالی آن انار، شرقی شهر بابک، جنوبی هرات و غربی بوانات فارس است. مرکز آن قصبهء مروست و دارای 12 قریه و مساحت آن 50 فرسخ و جمعیتش 2412 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). از بلوک فارس، میانهء شمال و مشرق شیراز درازای آن از تاج آباد تا مزرعهء صحاف چهارده فرسخ و پهنای آن از دو فرسخ نگذرد از مشرق و شمال به بلوکات شهر بابک کرمان و از مغرب به بلوک بوانات و از جنوب به بلوک نی ریز محدود است. قصبهء بلوک نیز به نام مروست است. (از فارسنامهء ناصری). ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است باز خوانده اند برین جملت؛ کورهء اصطخر، کورهء دارابجرد...و شهرهاء این کوره (کورهء اصطخر) این است...بوان و مروست. بوان شهرکی است با جامع و منبر و مروست(1)با آن رود، و میوه بوم است چنانک درختان آن مانند بیشه است و به اعمال کرمان نزدیک است و هواء آن معتدل است و آبهاء روان دارد و آبادان است. (فارسنامهء ابن البلخی ص125).
(1) - ن ل: مرودشت.
مروست.
[مَرْ وَ] (اِخ) دهی مرکز دهستان هرات - مروست، بخش شهر بابک، شهرستان یزد، واقع در 96هزارگزی شمال باختری شهر بابک و کنار راه شوسهء یزد به مروست، با 2542 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مروسندگی.
[مَ سَ دَ / دِ] (حامص)صفت مروسنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). مروسنده بودن. رجوع به مروسنده و مروسیدن شود.
مروسنده.
[مَ سَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از مروسیدن. آموخته شده و عادت کرده. عادت کننده به چیزی: ذومعمع؛ صابر و شکیبا بر کارها و مروسندهء بر آن. رجل مرس؛ مرد سخت مروسنده. (منتهی الارب). رجوع به مروسیدن شود.
مروسة.
[مُ رَوْ وَ سَ] (ع ص) مرأسة. نقطه دار. منقوطه. و برای فرق میان فاء و قاف، «فاء» را فاء مروسة گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خرفق، اول الاسم خاء مفتوحة بعدها راء ساکنة ثم فاء مروسة مفتوحة ثم قاف... (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 53). زیزفون، أوله زای مفتوحة بعدها یاء باثنتین من تحتها ساکنة بعد زای اخری مفتوحة ثم فاء مروسة مضمومة... (ابن البیطار).
مروسیدگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص) صفت مروسیده. مروسیده بودن. رجوع به مروسیدن و مروسیده شود.
مروسیدن.
[مَ دَ] (مص) عادت کردن به چیزی. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آموخته شدن. (ناظم الاطباء). || رنج بردن در کاری به وقت بی چیزی و مفلسی. (برهان) (از جهانگیری). رنج بردن به کاری. (انجمن آرا) (آنندراج). || واکوشیدن. ممارست. اشتغال به کاری. وررفتن با. انگولک کردن. پیله کردن. کند و کو کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): طرد؛ مروسیدن به شکار. علهسة؛ سخت مروسیدن چیزی را. علهصة؛ سخت مروسیدن با کسی. کید؛ مروسیدن باهم. معافسة؛ همدیگر مروسیدن. تکاوح؛ با یکدیگر مروسیدن در شر و بدی. تناطی؛ مروسیدن با کسی. مکاظة؛ سخت مروسیدن در جنگ.مناوصة؛ همدیگر را گرفتن در کارزار و مروسیدن. || چاره کردن. دوا و مداوا کردن. (ناظم الاطباء). تزاول. تعالج. زِوال. علاج. مراس. مرس. مزاولة. (صراح). مساجاة. معافقة. مجالجة. مکایصة. ممارزة. ممارسة. مفاوصة. اقتمام؛ مروسیدن به بیمار. تعطیب؛ علاج کردن و مروسیدن شراب را تا بوی خوش گیرد. تنصر؛ مروسیدن به یاری کردن. معالجة؛ مروسیدن به بیمار و جز آن. (از منتهی الارب).
مروسیده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از مروسیدن. رجوع به مروسیدن شود. علاج شده: سقاء مرکوک؛ مشک مروسیدهء اصلاح یافته. (منتهی الارب).
مروش.
[مَ] (فعل نهی) فعل نهی است از روشن کردن. یعنی روشن مکن. (از برهان) (از آنندراج) :
به جفت کسان چشم هرگز مروش
بترس از خدا و جهان را بکوش.سعدی.
مروش.
[مُ] (ع اِ) جِ مَرش. (اقرب الموارد). رجوع به مرش شود. || خراشیدگیها. (منتهی الارب).
مرو شاهجان.
[مَرْ وِ] (اِخ) یکی از دو شهر خراسان مشهور به مرو. این مرو از مروالرود بزرگتر است و آن مشهورترین شهرهای خراسان و قصبهء آن می باشد. و نسبت بدان مَروَزیّ است بر غیرقیاس و نیز گویند ثوب مَرویّ برقیاس. از مرو تا نیشابور هفتاد فرسخ و تا سرخس سی فرسخ و تا بلخ یکصد و بیست و دو فرسخ یعنی بیست و دو منزل فاصله است. بطلمیوس گوید مروالترقة (کذا) طول آن هفتاد و شش درجه و عرضش چهل درجه و در اقلیم پنجم است. ولی اسحاق بن علی گوید مرو در اقلیم چهارم است، طول آن هشتاد و چهار درجه و یک ثلث و عرضش سی و هفت درجه و سی و پنج دقیقه است. (از معجم البلدان). مرو شاهجان یعنی شاهگان منسوب به شاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری است مشهور از اقلیم چهارم به خراسان. منسوب به آن را مروزی خوانند و آن را مرو شاهجان نامند یعنی روح الملک و مرجانوس به یونانی نام نهاده. (فهرست).نسبت بدان مروزی باشد به زیادت زاء بر غیر قیاس و مَرْوی و مَرْویة نیز آید، و نیز مَرَوی و مَرَویة (یعنی به سکون راء و هم به فتح آن)؛ ثوب مرویّ، ثیاب مرویّة. و آن از مروالرود بزرگتر است و رود رزیق و شاهجان از آن گذرد و میان آن و مروالرود پنج منزل است کاروانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مروالشاهجان. مرو شاهجهان. مرو شاهیجان. مرو شاهی جهان. مرو شهجان. مرو شه جهان :
به مرو شاهجان باشی تو آنگاه
که اینجا لشکر سرما کند فوز(1).
سوزنی (دیوان چ 1 ص 423).
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده اند.
خاقان.
و رجوع به مرو شود.
(1) - در دیوان سوزنی چاپ 2 توز آمده است.
مرو شاهجهان.
[مَرْ وِ جَ] (اِخ) مرو شاهجان. رجوع به مرو و مرو شاهجان شود.
مرو شاهیجان.
[مَرْ وِ] (اِخ) مرو شاهجان. (روضات ص 47). رجوع به مرو و مرو شاهجان شود.
مرو شاهی جهان.
[مَرْ وِ جَ] (اِخ) مرو شاهجان. (تذکرة الملوک ص 5). رجوع به مرو و مروشاهجان شود.
مروشکان.
[مَرْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرچهان بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 78هزارگزی جنوب شرقی سوریان کنار راه دیدگان به چهار راه در منطقهء کوهستانی سردسیر واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، حبوبات، انگور، آلو و شغل مردمش زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مرو شهجان.
[مَرْ وِ شَ] (اِخ) مرو شاهجان است. (از برهان). رجوع به مرو و مرو شاهجان شود.
مروشین.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرمی بخش ترک شهرستان میانه، در یکهزارگزی جنوب شرقی بخش و 4 هزارگزی راه خلخال به میانه در منطقهء کوهستانی معتدل واقع و دارای 208 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مروص.
[مَ] (ع ص) شتر مادهء شتابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مروض.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر روض و ریاضة. رجوع به روض و ریاضة شود. || فرس مروض؛ اسب رام کرده. (منتهی الارب). مطیع و مسخر شده و راه رفتن را آموخته. (از اقرب الموارد).
مروض.
[مُ رَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترویض. رجوع به ترویض شود. ریاضت دهنده. (غیاث) (آنندراج).
مروض.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترویض. رجوع به ترویض و مَروض شود. ریاضت داده شده. (غیاث) (آنندراج). کره اسب مطیع و مسخرشده و راه رفتن را آموخته. (از اقرب الموارد).
- مروض کردن؛ رام کردن. آموخته ساختن. ریاضت دادن :
نفسها را تا مروض کرده ام
زین ستوران بس لگدها خورده ام.مولوی.
مروضة.
[مَ ضَ] (ع ص) مؤنث مروض، نعت مفعولی از روض و ریاضة. رجوع به مروض و روض و ریاضة شود. ناقة مروضة؛ شتر مادهء رام کرده. (منتهی الارب).
مروط.
[مُ] (ع مص) بشتافتن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || پناه دادن. (از اقرب الموارد).
مروط.
[مُ] (ع اِ) جِ مِرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرط شود.
مروع.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رَوع. رجوع به روع شود. ترسانیده شده. (غیاث). ترسیده. بیم کرده :
قاصداً آن روز بیوقت آن مروع
از خیالی کرد با خانه رجوع.
مولوی (مثنوی ج 4 ص 287).
مروع.
[مُ رَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترویع. رجوع به ترویع شود. سهمگین و هولناک. (ناظم الاطباء).
مروع.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترویع. رجوع به ترویع شود. || مرد درست و راست فراست، یا آن که در دل او صواب انداخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کسی که بیم و خوف در دل او راه یافته باشد. (از اقرب الموارد).
مروق.
[مُ] (ع مص) بیرون گذشتن تیر از نشانه و نرسیدن بر آن. (از منتهی الارب). داخل شدن تیر در نشانه و خارج شدن آن از سمت دیگر یعنی از غیر محل خود، و از آن است مروق از دین، یعنی بسبب بدعت یا ضلال از دین خارج شدن، که صفت آن مارق باشد. (از اقرب الموارد). بیرون گذشتن تیر از آنچه بر آن آید و از دین و سنت بیرون آمدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || خارج گردیدن از دین و آیین. || به سرعت و شتاب نیزه زدن. (از منتهی الارب). || بسیار کردن شوربا را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرق. (اقرب الموارد). || شوربا در دیگ کردن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی از پوست تر نهاده باز کردن. (از منتهی الارب). مرق. (اقرب الموارد). و رجوع به مرق شود. || پراکنده شدن دانه های انگور بر اثر باد یا غیر آن. (از اقرب الموارد).
مروق.
[مُ] (ع اِ) جِ مَرْق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرق شود.
مروق.
[مُ رَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترویق. رجوع به ترویق شود. صاف کننده. پالاینده. || رواق سازنده یعنی معمار و کسی که پرده بر سقف خانه بندد. (غیاث) (آنندراج) :
قدرش مروقیست بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان.
خاقانی.
مروق.
[مُ رَوْ وَ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی از مصدر ترویق. رجوع به ترویق شود. صاف کرده شده و مصفی. (غیاث) (آنندراج). بی آمیغ. مصفی. صافی. پالوده :
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق.ناصرخسرو.
|| بیت مروق؛ خانهء رواق دار. (منتهی الارب). خانه که رواق بر آن گسترده باشند. (از اقرب الموارد). || شراب پالوده. (دهار). شراب که صاف شده باشد. (از اقرب الموارد). شراب پالوده که اصلاً غشّ در آن نبود. (غیاث) (آنندراج). می صافی کرده. رائق. مصفی. صریح. صریحة. صافی :
بادهء خوشبوی مروق شده ست
پاکتر از آب و قویتر ز نار.منوچهری.
نشاط کن ملکا بادهء مروق نوش
یکی به مجلس بزم ویکی به نغمت زیر.
مسعودسعد.
به جام زر بردست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن.ناصرخسرو.
دراین برف و سرما دو چیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق.ادیب صابر.
بادهء جود او از آن همه
نزد من خوشتر و مروق تر.سوزنی.
تا نیم شب شرابهای مَروق می نوشیدند. (سندبادنامه ص 91).
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر.سعدی.
در خانه های مرتب و اسباب مهیا و شراب مروق و مصفی...به انواع عیش و عشرث مشغول به نکته گوئی... (ترجمهء محاسن اصفهان).
مروق.
[مِرْ وَ] (اِ ع اِ، مص) در شگفت آوردن و خوشحال ساختن. (غیاث) (آنندراج).
- مروق زدن؛ شگفتی نمودن. خوشحال ساختن. (حاشیهء مثنوی).
مروقوش.
(1) [مَرْ وَ] (اِ) مرزنجوش. (اختیارات بدیعی). رجوع به مرزنجوش شود.
(1) - این لغت به صورت مَردَقوش و مَرده قوش نیز آمده است، و می نماید که صورت متن مصحف باشد.
مروقة.
[مُ رَوْ وَ قَ] (ع ص) تأنیث مروق که نعت مفعولی است از مصدر ترویق. رجوع به مروّق و ترویق شود.
مروک.
[مَرْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 40هزارگزی شمال شرقی بیرجند. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مروک.
[مُرْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک در 42هزارگزی جنوب غربی آستانه و 18 هزارگزی چالان چولان بروجرد و در دامنهء سردسیری واقع و دارای 220 تن سکنه است. آبش از رودخانهء چوبدر. محصولش غلات، بنشن و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مرول.
[مِرْ وَ] (ع ص، اِ) مرد بسیارلعاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردی که لعاب دهان وی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). || پاره ای از رسن سست که قابل استفاده نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نرم خو و موافق و ملایم. || اسب بسیارنجابت و نجیب. (از اقرب الموارد).
مروماخوزی.
[مَ] (معرب، اِ) مرماخوز. خرنباش. قسمی از شاهسپرم، و آن ریحان و گیاهی باشد به مرو ماننده با برگ باریک و گل سپید و خوشبوی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرون.
[مَ] (ع ص) مغلوب و مقهور. (از منتهی الارب).
مرون.
[مُ] (ع مص) نرم شدن. (تاج المصادر بیهقی). نرم گردیدن با اندک سختی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت گردیدن دست بر کار و سخت گردیدن روی بر امر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عادت کردن. (تاج المصادر بیهقی). خوی کردن بر چیزی. (از منتهی الارب). اعتیاد یافتن بر چیزی و ادامه دادن آن. (از اقرب الموارد). || فرسوده شدن. (تاج المصادر زوزنی). مرانة. مرونة.
مرونژین.
[مِ رُ وَ یَ] (اِخ) مروونژین. مروونژین ها(1). نخستین سلسلهء سلاطین کشور فرانسه اند که از اواخر قرن پنجم تا اواسط قرن هشتم میلادی بر این کشور فرمانروئی داشتند. اولین پادشاه این سلسله موسوم به کلودیون(2) از سال 428 تا 448 م. و آخرین فرد سلسله موسوم به شیلدریک(3) تا سال 751 م. سلطنت کرد.
(1) - Merovingiens.
(2) - Claudion.
(3) - Childeric.
مرونة.
[مُ نَ] (ع مص) مرون است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرون و مرانة شود.
مرؤوس.
[مَ] (ع ص، اِ) مرئوس. نعت مفعولی از رئاسه. رجوع به رئاسة شود. || کسی که تحت اطاعت رئیس باشد. (از اقرب الموارد) : رئیس و مرؤوس و شریف و مشروف روی به درگاه آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 364). || رعیت و عامهء مردم. (آنندراج). || کسی که به سر وی آسیب رسیده باشد. (از منتهی الارب). کسی که سر او آسیب دیده باشد. (از اقرب الموارد). || بزرگ سر. (منتهی الارب). عظیم الرأس. (از اقرب الموارد). || آن که شهوت او فقط در سر او باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مروونژین.
[مِ رُ وَنْ یَ] (اِخ) مرونژین. رجوع به مرونژین شود.
مروة.
[مَرْ وَ] (ع اِ) یک قطعه از سنگ مرو. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید درخشان که از آن آتش گیرند، یا سخت ترین سنگها. ج، مرو. (منتهی الارب). رجوع به مرو شود.
مروة.
[مُ رُوْ وَ] (ع اِمص) مروءة. رجوع به مروءة شود.
مروة.
[مَرْ وَ] (اِخ) مروه. کوهی است به مکه. (منتهی الارب). میان شرق و جنوب شرقی مکه و شمال صفا و صفا بر دامنهء کوه ابوقبیس است. از جمله جبال مکه کوه مروه است که مایل به سرخی می باشد، و آن پشته ای است با هوای لطیف در وسط شهر مکه، و بر بالای آن خانه های اهالی مکه قرار دارد. (از معجم البلدان). از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشیده است از جنوب سوی شمال و بر سر بازار از جانب جنوب کوه ابوقبیس است و دامن کوه ابوقبیس صفاست... و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و آن اندک بالای است و بر او خانه های بسیار ساخته اند و در میان شهر است و در این بازار بدوند از این سر تا بدان سر. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص87). امروز بازار برداشته شده و از دامنهء صفا به مروه دیوار و سقف برآورده اند در دو طبقه که رفت و آمد آسان باشد : انّ الصفا و المروة من شعائرالله. (قرآن 2/158).
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او.منوچهری.
گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه برتقسیم.ناصرخسرو.
بوسم همیشه گوید تخت مبارکش
زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم.
مسعودسعد.
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد.مسعودسعد.
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروهء مردان سر زانوست گر دانی.
خاقانی.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و مِنی(1).
(از سندبادنامه ص 143).
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به صفا و رجوع به حج شود.
(1) - ظ. از ادیب صابر.
مروه.
[مُ رَوْ وَه] (از ع، ص) به معنی مروح است که سخت خوشبوی و معطر کننده باشد و این در اصل مروح بوده فارسیان بجهت استقامت قافیه حاء حطی را به هاء هوز بدل کرده اند همچنانکه در «قفص» صاد به سین بی نقطه (= قفس) بدل شده است. (برهان).
مروی.
[مَرْ وی ی] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر روایة. رجوع به روایت شود. روایت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). روایت شده. نقل شده.
مروی.
[مَرْ وی ی] (ص نسبی) منسوب به مروة که شهری است در حجاز در سمت وادی القری. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
مروی.
[مَرْ] (ص نسبی) منسوب به مرو. از مرو. مروزی. مرغزی.
- بازارچهء مروی؛ بازارچه ای به طهران مقابل شمس العماره منسوب به خان مرو بانی مدرسهء مروی.
- مدرسهء مروی؛ مدرسه ای به طهران در مدخل بازارچهء مروی، مقابل شمس العماره، ساختهء خان مرو به عهد سلطنت سلسلهء قاجاریه.
مروی.
[مِرْ وا] (ع اِ) رسنی است که بدان بار بر شتر استوار کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مَراوی (مَراوٍ)، مَراوی. (از اقرب الموارد).
مروی.
[مُ] (ع ص) مُروٍ. نعت فاعلی از مصدر ارواء. رجوع به ارواء شود. || ماء مروی؛ آبِ سیراب کن. (از منتهی الارب).
مرویات.
[مَرْ وی یا] (ع ص، اِ) جِ مرویة. رجوع به مرویة و مَرویّ شود.
مرویل.
[مَرْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان ملایر در 18هزارگزی جنوب راه ملایر به اراک، در منطقهء کوهستانی معتدل واقع و دارای 795 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات و انگور و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مرویة.
[مَرْ وی یَ] (ع ص، اِ) مؤنث مَرویّ که نعت مفعولی است از مصدر روایة. روایت شده. روایت کرده شده. رجوع به مروی و روایة شود.
مرة.
[مَ رَ] (ع اِ) مخفف مرأة به معنی زن. (از اقرب الموارد).
مرة.
[مَرْ رَ] (ع اِ) یک بار انجام دادن کاری. (از اقرب الموارد).یک بار. (دهار). یک دفعه. ج، مَرّ، مِرار، مِرَر، مُرور، مَرّات. (اقرب الموارد).
- ذات مرة؛ یک بار. (ناظم الاطباء).
- مرة جیش و مرة عیش؛ گاه جنگ و گاه صلح، هم محنت و هم راحت. (ناظم الاطباء).
- مرة عن مرة؛ یکی پس از دیگری و مکرراً و کراراً. (ناظم الاطباء).
|| یک دفعه گذار و عبور. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَرّه شود. || یکی از مباحث علم اصول است و معنی آن این است که آیا اوامری که مبین احکام شرعی است دلالت بر مرة دارد یا تکرار، یعنی یک دفعه که مأموربه انجام شود تکلیف ساقط میشود یا آنکه باید مکرراً مأموربه را آورد و بالجمله امر دلالت برتکرار دارد مادام العمر یا دلالت بر مرة دارد و یا اصولاً دلالت بر طلب ماهیت دارد، و مرة و تکرار از عوارض و لوازمند و از قرائن و حالات خارجی باید دانسته شود.
مرة.
[مِرْ رَ] (ع مص) غلبه کردن خِلطِ «مِرَّة» بر کسی، و فعل آن بصورت مجهول بکار رود و چنین شخصی را ممرور نامند. (از اقرب الموارد). مَرّ. و رجوع به مر شود.
مرة.
[مِرْ رَ] (ع اِ) توانائی و استواری اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حالتی که چیزی بر آن استمرار یابد. ج، مِرَر. جج، اَمرار. (اقرب الموارد). || قوت و شدت و توانائی. (از اقرب الموارد). توان. (نصاب). قوت. (مجمل اللغة). نیرو. (دهار) : علّمه شدیدُالقوی ذومرةٍ فاستوی. (قرآن 53/5 و 6).
- ذومرة؛ لقب جبرئیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به ذومرة شود.
|| تاه رسن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خِرد و تیزی آن. (منتهی الارب). عقل و اصالت و محکمی؛ انه لذو مرة؛ دارای عقل و اصالت و استحکام است. (از اقرب الموارد). || زهره و صفرا. (منتهی الارب). صفرا که خلطی است زردرنگ و تلخ مزه از جملهء اخلاط چهارگانه. (غیاث). خلطی است از اخلاط بدن که صفرا باشد زیرا قویترین خلطهاست. (از اقرب الموارد). زرده. (دهار). || سودا، که خلطی است از اخلاط بدن، بسبب اینکه سخت ترین اخلاط است. ج، مِرار. (اقرب الموارد).
- مرة الحمراء؛ یکی از اخلاط اربعه. گُش سرخ.
- مرة السوداء(1)؛ یکی از اخلاط اربعهء قدماست. (یادداشت مرحوم دهخدا). گُش سیاه.
- مرة الصفراء(2)؛ یکی از اخلاط اربعة قدماست. (یادداشت مرحوم دهخدا). گُش زرد.
(1) - Atrabile.
(2) - Bile.
مرة.
[مُرْ رَ] (ع ص، اِ) مؤنث مر، به معنی تلخ، در مقابل حلو. ج، مرائر، برخلاف قیاس. (از اقرب الموارد). || بودن شخص بخیل نسبت به مال خود تا وقتی زنده باشد. حالت شخصی که در زمان حیات خود در مورد مال خویش بخل بورزد سپس آن را بوسیلهء وصیتهایی بر پایهء هوای نفس تبذیر کند. || بخیل و نظرتنگ و شحیح. (از اقرب الموارد). || درختی و یا تره ای تلخ. (منتهی الارب). درخت یا بقله ای است. (از اقرب الموارد). ج، مُرّ، اَمرار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ابومرة؛ کنیهء ابلیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ابومرة شود.
- || فرعون. (دهار).
مرة.
[مُرْ رَ] (اِخ) ابن لوی بن غالب، جد ششم رسول (ص).
مره.
[مِ رَ / مِرْ رَ] (پسوند) ظاهراً مزید مؤخر امکنه قرار گیرد: تیمرة. سیمرة. صیمرة. قیمرة. رجوع به مادهء بعد شود.
مره.
[مَرْ رَ] (اِ) (مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی) باره. کرت. بار. باره. نوبت. دفعه. کش. پی. راه. سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از بارهء فارسی است. جوالیقی در المعرب (ص 184) آرد: قال ابن قتیبة و ابن درید فی قول العجاج: یوم خراج تخرج السمرجا، أصله بالفارسیة، سه مره؛ أی استخراج الخراج فی ثلاث مرات. و قال اللیث: السمرج؛ یوم جبایة الخراج. و قال النضر، المسرج؛ یوم تنقد فیه دراهم الخراج، یقال سمرج له؛ أی أعطه. - انتهی. و صاحب لسان العرب در ردیف شین معجمه گوید: الشمرج؛ یومٌ للعجم یستخرجون فیه الخراج فی ثلاث مرات... - انتهی. و در تداول امروزی گویند فلان روزمره ده تومان عایدی دارد. یعنی هر روزه، و در کلمهء صیمرة (نام موضعی به بصره و هم بلدی میان دیار جبل و دیار خوزستان) باز این کلمه چون مزید مؤخر آمده است. و در پهلوی موراک(1)به معنی شمار و عدد و مبلغ و مقدار، و سمار(2)به معنی یاد کردن و شمردن آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره.
ناصرخسرو.
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.
ناصرخسرو.
- مره ای؛ مرةً. دفعه ای. نوبتی. کره ای. کرتی. یکی. باری.
- بالمرة؛ کاملا. یکبارگی.
- || دفعةً. غفلةً. ناگاه. (ناظم الاطباء). ناگهان. فجأةً.
|| شماره. شمار. عدد. حساب. حد. تعداد :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبهء او را نه عدد بود و نه مره.رودکی.
|| اندازه. پیمانه. (ناظم الاطباء). || در تداول مردم قزوین، آنجا که بازی را از آن آغازند. مبدأ. آغاز بازی.
- سرمره؛ مبدأ. آغازگاه.
(1) - murak.
(2) - samar.
مره.
[مَ رَهْ] (ع مص) بی سرمه شدن چشم شخص و یا تباه گردیدن آن از بی سرمگی و یا سپید گشتن سرمه جای از گرداگرد چشم و یا ترک گفتن سرمه است بطوری که داخل پلکهای شخص سپید گردد. و نعت آن أمره و مَرهاء و مَرِه باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مره.
[مَ رِهْ] (ع ص) نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. || رجل مره الفؤاد؛ مرد بیماردل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مره.
[مُرْهْ] (ع ص، اِ) جِ مَرهاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرهاء شود. || جِ أمره. (ناظم الاطباء). رجوع به اَمره شود.
مرهاء .
[مَ] (ع ص) مؤنث أمره که نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. عین مرهاء؛ چشم تباه شده از بی سرمگی. امرأة مرهاء، زن تباه چشم از نکشیدن سرمه. ج، مُرْه. (از اقرب الموارد). || نعجةٌ مرهاء؛ میش که سفید است و رنگی دیگر با آن نباشد. || زمین کم درخت خواه دشت نرم باشد و خواه سخت. (از اقرب الموارد).
مرهاء .
[مِ] (ع ص) فرس مرهاء؛ اسب شتابرو. ج، مراهی. (منتهی الارب). مِرهاة. (اقرب الموارد). و رجوع به مرهاة شود.
مرهاة.
[مِ] (ع ص) سریع و تندرو از اسبان: فرس مرهاة. ج، مَراه. (از اقرب الموارد). مرهاء. (منتهی الارب). و رجوع به مرهاء شود.
مرهب.
[مُ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارهاب. ترساننده. (ناظم الاطباء). رجوع به ارهاب شود.
مرهب.
[مُ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ارهاب. رجوع به ارهاب شود.
مرهبل.
[مُ رَ بِ / مُ رَ بَ] (ع ص) نعت فاعلی و مفعولی از مصدر رهبله. متکلم و سخن گوینده با سخن مبهم که بفهم نیاید. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در منتهی الارب «سخن مبهم که بفهم درنیاید» معنی شده ولی در اقرب الموارد چنین معنایی برای لغت «رَهْبَل» ضبط شده است.
مرهج.
[مُ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارهاج. رجوع به ارهاج شود. || نَوْء مرهج؛ ستارهء بسیار باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مره در.
[مَ رَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج در 18هزارگزی جنوب غربی دیواندره و 2 هزارگزی قلعه گاه، در منطقهء کوهستانی سردسیر واقع و دارای 102 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، عسل، لبنیات، حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مرهش وان.
[مَ هِ] (اِ) از ماههای بابلی است مطابق با ماه نوامبر. دربارهء کوروش کبیر گویند در سوم ماه مرهش وان بابلی یا نوامبر 529 ق.م. وارد بابل شد و به شهر مصونیت داد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ص 388 و 392).
مرهصة.
[مَ هَ صَ] (ع اِ) پایه و منزلت و مرتبت: کیف مَرْهَصَةُ فلان عندالملک. ج، مَراهص. گویند مراهص به معنی مراتب است و آن را مفردی نیست. (از اقرب الموارد). واحد مراهص. (منتهی الارب). || محل سودگی سم ستور. (ناظم الاطباء). و رجوع به رهصة شود.
مرهط.
[مُ رَهْ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود.
مرهط.
[مُ رَهْ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود. || رجل مرهط الوجه؛ مرد آماسیده روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهف.
[مُ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارهاف. آنکه شمشیر را تنک و تیز نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به ارهاف شود.
مرهف.
[مُ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ارهاف. رجوع به ارهاف شود. || شمشیر تنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فرس مرهف؛ اسب باریک شکم درهم استخوان پهلو و آن عیب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خصر مرهف؛ پهلو و کمر باریک. (از اقرب الموارد).
مرهفة.
[مُ هَ فَ] (ع ص، اِ) مرهفه. تأنیث مرهف. رجوع به مرهف و ارهاف شود. || شمشیر تنک. شمشیر تیز :
دستت همه با مرهفه پایت همه باموقفه
وهمت همه با فلسفه آنکو سفه را هست فل.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
مرهق.
[مُ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود.
مرهق.
[مُ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود. || آن که به کشتن رسیده باشد. (منتهی الارب). کسی که او را گرفته باشند تا بقتل رسانند. || کسی که بر او تنگ گرفته باشند. (از اقرب الموارد).
مرهق.
[مُ رَهْ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود.
مرهق.
[مُ رَهْ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود. || موصوف به ستم و ظلم و متهم به بدی و شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که او را مردمان و مهمانان بسیار فراهم آیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || متصف به «رهق» یعنی سبکی عقل. || کسی که در دین خود مورد اتهام باشد. || فاسد. || کریم و جواد. (از اقرب الموارد).
مرهل.
[مُ رَهْ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترهیل. آماسیده و منتفخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهم.
[مَ هَ] (ع اِ) آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رِهمة است به معنی باران ضعیف، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند. (دهار). معرب ملهم یا ملغم، و به لفظ بستن و کردن و زدن و نهادن و افکندن مستعمل است. (از بهار عجم) (از آنندراج). آنچه بر جراحت یا ریش نهند بهبود آن را. دوای کوفته و بیخته و آمیخته (با قیر و طیات) و مانند آن که بر جراحات و اورام نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضماد. (زمخشری). هوکش. ج، مَراهم. (دهار) :
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم.فرخی.
راحت کژدم زده کشتهء کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهری.
از درد چگونه شود به آنکس
کز سرکه نهاد و شخار مرهمناصرخسرو.
وز قول یکی چو نیش تیز است
وز حال یکی چو نرم مرهم.ناصرخسرو.
دردی که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم.
خاقانی.
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم.خاقانی.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.خاقانی.
تن سپرکردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهرکه سلطان دهد همبر تریاق نه.خاقانی.
بستهء زلف اوست دل آخر از آن کیست او
خستهء چشم اوست جان مرهم جان کیست او.
خاقانی.
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رهاکن سخن ناکسان.نظامی.
دم مزن گر همدمی می بایدت
خسته شو گر مرهی میبایدت.عطار.
چه می گویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم.عطار.
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم.اثیرالدین اومانی.
بزرگان گفته اند اندکی جمال به از بسیاری مال و روی زیبا مرهم دلهای خسته است. (گلستان سعدی).
گر مرهم تو بر دل مردم به منت است
بردار مرهمت که نمک می پراکنی.اوحدی.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی.
حافظ.
مرهم ز چاک سینه فکندیم آصفی
فرقی میان سینه فکاران گذاشتیم.
خواجه آصفی (از آنندراج).
محرم کیشم نه ای به خویشم بگذار
مرهم ریشم نه ای ز نیشم بگذار.قاآنی.
لازوق، لزوق؛ مرهمی که تابه شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الارب).
- بی مرهمی؛ فقد مرهم. نبودن مرهم :
با جراحت چون بهایم ساز در بی مرهمی
کزجهان مردمی مرهم نخواهی یافتن.
خاقانی.
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
- مرهم ابیض؛ نوعی مرهم است: جراحت را کم کند و گوشت را نو برویاند. صنعت آن موم سفید پنج درم در ده درم روغن گل یا روغن کنجد حل کرده هفت درم سفیدهء کاشغری شسته اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود؛ مرهم الابیض، مرهم الاسفیداج، مرهم الحواریین، مرهم الخل، مرهم الداخلیون، مرهم الزنجار، مرهم الزنجفر، مرهم النخل، مرهم خونکار(1)، مرهم زرد(2)، مرهم سفید(3) و مرهم قصاب(4) از انواع مرهم است. رجوع به تذکرهء داوود ضریر انطاکی ص 303 و 304 شود.
- مرهم بستن؛ مرهم نهادن :
من که برخود میدرم پیراهن افلاک را
از رفو مرهم نخواهم بست زخم چاک را.
میریحیی شیرازی (آنندراج).
- مرهم خاکستری؛ روغن خاکستری. مرهم رمادی. مرهم زییق.
- مرهم خل؛ مرهم الخل. نوعی مرهم است و صنعت آن مرداسنگ کوفته و بیخته ده درم سرکه و روغن زیت یا زغیر از هر یک چهل درم همه را بهم آمیزند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم زدن؛ مرهم نهادن :
چو خواهم برجگر مرهم زنم الماس میگردد
همانا هست دست دیگری در آستین من.
مخلص کاشی (از آنندراج).
نگشوده چشم ما را از اشک بخیه کردند
بر زخم خام بسته مرهم زدند و رفتند.
ارادتخان واضح (از آنندراج).
- مرهم ساختن؛ ترتیب دادن مرهم :
سنان جور بردلریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی.خاقانی.
- مرهم سجره؛ از انواع مرهم است صنعت آن موم سفید دو درم و نیم در پنج درم روغن گل یا کنجد حل کرده سه درم سجره کوفته و بیخته اضافه نمایند و قطره قطره آب سرد ریخته صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم شادنة؛ از انواع مرهم است. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 304 شود.
- مرهم کردن؛ مرهم ساختن :
هزار درد دلم هست و هیچ جنس بنوعی
نساخت داروی دردم نکرد مرهم ریشم.
خاقانی.
نکنم مرهم جراحت خویش
کان جراحت به مهر بازوی تست.خاقانی.
شاه بدانی که جفاکم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی.نظامی.
یکی خسته را مرهم ریش کرد
یکی نوحه بر مردهء خویش کرد.
میرخسرو (از آنندراج).
- مرهم مقل؛ از انواع مرهم است و صنعت آن مقل ازرق ده درم در بیست درم لعاب تخم کتان حل کنند و پنج درم موم زرد در ده درم روغن کنجد بگذارند و همه را بهم آمیخته روغن پیه مرغ و روغن کوهان شتر و مغز قلم گاو از هریک پنج درم اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم نهادن؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- امثال: مرهم نداری باری پنبه نه. (امثال و حکم دهخدا).
(1) - Onguent des apotre.
(2) - Onguent dit dor.
(3) - Cerat.
(4) - Onguent des guimauve.
مرهم آمیزی.
[مَ هَ] (حامص مرکب)مرهم نهی. ترتیب دادن مرهم :
تیغ از آنسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهم آمیزی.نظامی.
مرهم بها.
[مَ هَ بَ] (اِ مرکب) زری که به مجروح دهند برای درمان کردن وی. (آنندراج) :
ثنا گفت برکار استادشان
ز مرهم بها خون بها دادشان.
ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
میان ما و تو ای غیر ما جزا نشود
که خون بهای تو مرهم بهای ما نشود.
نادم گیلانی (از آنندراج).
|| حق العلاج جراح. (ناظم الاطباء).
مرهم پرست.
[مَ هَ پَ رَ] (نف مرکب)دانای به مداوای جراحت و مرهم نهادن بر آن. (ناظم الاطباء).
مرهم پرستی.
[مَ هَ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل مرهم پرست :
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دودستی زند.نظامی.
مرهم دان.
[مَ هَ] (اِ مرکب) طبلهء مرهم. (آنندراج). ظرفی که در آن مرهم را ضبط می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی سفالین یا چوبین و غیره که مرهم در آن نهادندی :
پرنگردد زخمت از مرهم مسیح
گر شود افلاک مرهم دان او.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سینه ریشانیم دارد این دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
مرهم رسان.
[مَ هَ رَ / رِ] (نف مرکب)مرهم نه. کسی که بر جراحت مرهم نهد. || توسعاً درمانَ درد کننده. چاره ساز :
گز ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید.خاقانی.
مرهمس.
[مُ رَ مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رهمسة. رجوع به رهمسة شود. || امر مرهمس؛ کار پوشیده و مستور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهم کش.
[مَ هَ کَ] (اِ مرکب) کفچه نول.
مرهم گذار.
[مَ هَ گُ] (نف مرکب) مرهم گذارنده: مرهم گذار قلب خسته؛ تسلی دهندهء دل.
مرهم گذاری.
[مَ هَ گُ] (حامص مرکب)مرهم گذاشتن. مرهم نهادن. بستن داروهای نرم بر جراحت.
مرهم نه.
[مَ هَ نِهْ] (نف مرکب) مرهم نهنده. آنکه بر جراحت مرهم نهد. (آنندراج) :
درشتی و نرمی به هم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است.سعدی.
مرهم نهادن.
[مَ هَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)مرهم گذاردن. بستن داروهای نرم بر جراحت تا به شود :
گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن
مرهم منه بدو بر هرگز مگر که زوبین.
ناصرخسرو.
ور ببخشی بوسهء آخر به لطف
مرهمی بر جان افکاری نهی.خاقانی.
منه بر ریش خلق آزار مرهم.
سعدی (گلستان).
که برجان ریشت نهد مرهمی
که از درد دلها نبودت غمی.سعدی.
خوش است بردل آزادگان جراحت دوست
به حکم آنکه همش دوست می نهد مرهم.
سعدی.
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش.سعدی.
نومید نیستیم گر او مرهمی نهد
ورنه به هیچ به نشود دردمند او.سعدی.
زخم شمشیر غمت را ننهد مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش.
سعدی.
چرا مرهم نهی برروی داغی
که در روزم گل و در شب چراغ است.
میرزا نظام دست غیب (از آنندراج).
|| آرام و تسکین بخشیدن به لطف و مدارا و مردمی :
چه گوئیم و او را چه پاسخ دهیم
یکی تا بر آن گفت مرهم نهیم.فردوسی.
نیامد برش دردناک از غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی.سعدی.
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی.
سعدی.
کیست که مرهم نهد بر دل رنجور عشق
کش نه مجال وقوف نه ره بگریختن.سعدی.
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش.سعدی.
مرهمة.
[مَ هَ مَ] (ع مص) مرهم بر جراحت نهادن، و «م» آن اصلی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهوب.
[مَ] (ع ص) صیغهء اسم مفعول از رهب، که درست نباشد چرا که رهب، ترسیدن، لازم است. (از غیاث) (از آنندراج). آن که از وی بترسند؛ والله تعالی مرهوب؛ أی مرهوب عقابه. (ناظم الاطباء) : رعیت بلدان از مکاید ایشان مرهوب و لشکر سلطان مغلوب. (گلستان).
- مرهوب اللسان؛ آنکه مردم از زبان او ترسند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرهوب.
[مَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). || (اِخ) از اعلام است. || نام اسبی است. (از منتهی الارب).
مرهود.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رهد. رجوع به رهد شود. || امر مرهود؛ کار نااستوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ترکتُهم مرهودین؛ گذاشتم ایشان را غیر عازم بر کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهوص.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رهص. رجوع به رهص شود. || فرس مرهوص؛ اسب سوده سم از سنگ و جز آن. (منتهی الارب). اسب که دچار «رهصة» شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به رهصة شود.
مرهوک.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رهک. شکسته و سخت سوده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رهک شود.
مرهوک.
[مُ رَهْ وَ] (ع ص) أمرٌ مرهوک؛ کار سست و مضطرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهوم.
[مَ] (ع ص) مکانی که «رهمة» و باران نرم بر آن رسیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرهومة.
[مَ مَ] (ع ص) مؤنث مرهوم. به باران نرم رسیده. روضة مرهومة؛ مرغزار باران رسیده. (از منتهی الارب). و رجوع به مرهوم شود.
مرهون.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر رهن. رجوع به رهن شود. گرو کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گروی. (منتهی الارب). گروگان. گرو نهاده. رهین. مرتهن.
- مرهون شدن؛ رهین شدن :
دل به هوی چون دهی که چون تو بدو
بیشتر از صدهزار مرهون شد.ناصرخسرو.
دل به گروگان این جهان ندهم
گرچه دل تو به دهر مرهون شد.
ناصرخسرو.
- مرهون کردن؛ رهین ساختن :
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جو
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی.
ناصرخسرو.
کارکنان خدای را چو ببینی
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون.
ناصرخسرو.
- مرهون منت؛ بستهء وفاداری و حق شناسی و رهین منت. (ناظم الاطباء).
- مال مرهون؛ عین معیّن. مالی است که به قبض مرتهن یا به تصرف کسی که بین طرفین معین می گردد داده شود ولی استمرار قبض شرط صحت معامله نیست. (از مواد 772 و 774 قانون مدنی).
مرهونة.
[مَ نَ] (ع ص) مؤنث مرهون. گرو گذاشته شده. رجوع به مرهون شود: اگر عین مرهونة بواسطهء عمل خود راهن یا شخص دیگری تلف شود باید تلف کننده بدل آن را بدهد و بدل مزبور رهن خواهد بود. (مادهء 791 قانون مدنی).
مرهة.
[مُ هَ] (ع اِ) سپیدی خالص. || گو و حفره که در آن آب باران گرد آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِخ) نام پدر بطنی است. (منتهی الارب).
مری.
[مَرْیْ] (ع مص) بسودن و مالیدن سر پستان ناقه را تا شیر برآورد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برآوردن چیزی را. (از منتهی الارب). استخراج. (از اقرب الموارد). || منکر شدن حق کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جحود کردن. (ترجمان القرآن جرجانی). || زدن و ضرب. مَری فلانا مائةَ سوطٍ؛ زد او را صد تازیانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به دست یا به پای سودن اسب زمین را. (از منتهی الارب). || پای کشان رفتن اسب از شکستگی و لنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آب افشردن باد از ابر. (از منتهی الارب). باران ریزاندن باد ابر را. || جاری کردن خون و از آن قبیل را. || برآوردن از اسب بوسیلهء تازیانه یا چیز دیگری آنچه را از دویدن در اوست. (از اقرب الموارد). || نیک بدوشیدن. (ترجمان القرآن جرجانی).
مری.
[مَ ری ی] (ع ص) ناقة مری؛ ناقهء بسیارشیر یا ناقة بی بچه که به دست سودن دوشند آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عِرقی (رگی) که مملو شود و شیر بیرون دهد. (از اقرب الموارد). ج، مَرایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مری.
[مَ / مِ] (از ع، اِ) مری ء. گلو سرخ. راه گذر طعام و آب به معده. گلوی سرخ. سرخ روده. سرخ نای. لولهء طویلی است عضلانی غشایی که از حلق شروع می شود و به معده ختم می گردد و یکی از قسمتهای لولهء گوارش است. مری به شکل مجرایی است که از گردن و سینه عبور می کند و از سوراخ مخصوص به خود که بلافاصله در جلو سوراخ حجاب حاجزی آورتا است از پرده حجاب حاجز می گذرد و پس از سیر 2 تا 4 سانتی متر در شکم به معده مربوط می شود. قسمت فوقانی مری عضله ای است از نوع عضلات مخطط و در بقیه دارای الیاف عضلانی صاف است. طول مری 25 سانتی متر است و فاصلهء انتهای فوقانی مری تا قوسهای دندانی 13 سانتی متر می باشد مری از دو طبقهء عضلانی (یکی الیاف عضلانی طولی در خارج و دیگر الیاف عضلانی حلقوی در داخل) و نسج زیر مخاطی که طبقهء درونی است ساخته شده است. مری قابل اتساع است. در گردن در عقب قصبة الریه و جلو ستون فقرات واقع شده است و در سینه عقب کیسهء قلب قرار دارد بطوری که کیسهء قلب در جلو مری بن بست ها او را بوجود می آورد و به هنگام ورم این کیسه عسرالبلع تولید می شود. مری در سینه با شریان آورتا (آئورت) مجاور است. و رجوع به مری شود.
مری.
[مَ] (از ع، ص) مخفف مَری ء. گوارنده. گوارا :
چو تشنه نباشد کس آنجا بس آن
چه جای شراب هنی ء و مریست.
ناصرخسرو (دیوان ص 61).
مری.
[مِ] (از ع، اِمص) خصومت بود و عرب «مراء» گویند که «مری» ممال آن است. (از صحاح الفرس). ممال مراء عربی است به معنی پیکار و جدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ستیزه. رجوع به مراء شود. || (مص) کوشیدن و ستیزه و برابری کردن با کسی در مرتبه. (از جهانگیری) (غیاث) (آنندراج). جدال کردن. برابری کردن با کسی در بزرگی قدر و مرتبه. معارضه کردن با کسی و جدل نمودن، و این لغت در اصل عربی است و امالهء مراء است. (آنندراج). کوشیدن و برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی. خصومت کردن و یکدله بودن در بدکرداری. (برهان). و رجوع به مری کردن شود :
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
آن است مرا کز دل با من به مری نیست
آنها نه مرا اند که با من به مرا اند.
ناصرخسرو.
این کلیله و دمنه جمله افتریست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست.مولوی.
شرح آن را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.مولوی.
خار گشته در میان قوم خویش
مرهمش نایاب و دل ریش از مریش.
مولوی.
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.مولوی.
وآنکه اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری.مولوی.
در مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است.مولوی.
- مری کردن.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| مژدگانی. (برهان)(1).
(1) - در این معنی ظاهراً مصحف «مژی» است. (از حاشیهء برهان چ معین).
مری.
[مُ] (ص) آن که نوبت خود را در شراب خوردن به دیگری ایثار کند. (برهان).
مری.
[مُ] (از ع، ص) ریاکننده :
من بپرسم کز کجایی هی مری
تو بگویی نه ز بلخ و نز هری.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 ص314).
و رجوع به مری شود.
مری.
[] (اِ) زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مری.
[مُرْ را] (ع ن تف) مؤنث اَمرّ. تلختر. رجوع به اَمرّ شود.
مری.
[مُرْ ری ی / مُرْ ی ی] (ع اِ)نان خورشی است مانند آبکامه. (منتهی الارب). آبکامه. (دهار). آنچه قاتق نان کنند. و گویی نسبت است به مُرّ. عامهء مردم آن را کامخ گویند و در نزد اطباء از داروهای قدیم بشمار می آید. بهترینش آن است که از آرد جو ساخته باشند. (از اقرب الموارد). چیزی است که به فارسی آن را آبکامه و به هندی کانجی نامند و آن آبی باشد که در آن غلهء مطبوخ انداخته ترش کنند. (غیاث) (آنندراج). آبکامه را گویند و آن خورشی است مشهور خصوصاً در اصفهان. (برهان).
مری.
[] (اِ) در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است. اما در سایر مآخذ دیده نشد. (لغت فرس چ اقبال ص 528).
مری.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی، در 15 هزارگزی شمال غربی شاهی کنار راه شاهی به بابل و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 450 تن سکنه است. آبش از رودخانهء تالار و چاه و محصولش، برنج، کنف، کنجد، غلات، صیفی و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مری آباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر نو بالا ولایت باخرز طیبات شهرستان مشهد در 90هزارگزی شمال غربی طیبات، در دامنهء معتدل واقع و دارای 235 تن سکنه است. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مریاً.
[مَ ری یَنْ] (ع ص) هنیا مریا؛ گوارنده باد. هنیئاً مریئا. (اقرب الموارد). رجوع به مری ء شود.
مریاء .
[مَ] (ع اِ) جای دیدن، و برجی که پاسبان در آن قرار میگیرد. (ناظم الاطباء).
مریاع.
[مِ] (ع ص) ناقة مریاع؛ شتر مادهء زودشیر یا زود فربه شو یا شتر ماده ای که خود در چراگاه رود و بازآید بدون راعی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریافلن.
[مُ فِ لُ] (معرب، اِ)(1) به یونانی یعنی ذوألف ورقه، و آن بیخ گیاهی است که از شام و بیت المقدس آورند و آن را حزنبل نیز گویند، گزندگی مار و عقرب را نافع است. (از برهان). هزار برگ. (مخزن الادویه). ذوالف ورقا. حرمانه.
(1) - Myriaphyllon.
مریان.
[مُرْ رَ] (ع ص، اِ) تثنیهء مُرّی. رجوع به مری شود. || آء. که ثمر درختی است، و درمنه. (منتهی الارب). حنظل و افسنتین بحری. (ناظم الاطباء).
مریانج.
[مَرْ نَ] (اِخ) (مریایه) قصبه ای است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، در 6هزارگزی غرب همدان کنار راه همدان به کرمانشاه، در منطقهء کوهستانی سردسیر واقع و دارای 4555 تن سکنه است. آبش از قنات و رودخانهء وفرجین، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی، میوه جات، شغل مردمش زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. متجاوز از 200 باب دکان در این قصبه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مریان وآق اولر.
[مِ نُ اِوْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرگانرود جنوبی بخش مرکزی شهرستان طوالش، در 36هزارگزی غرب هشت پر و در جلگهء مرطوب معتدل هوائی واقع و دارای 1818 تن سکنه است. آبش از رودخانهء گرگانرود و چشمه و محصولش برنج، غلات، لبنیات، میوه جات و مرکبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. آق اولر در قسمت ییلاقی که در 36هزارگزی غرب هشت پر واقع شده یکی از نقاط خوش آب و هواست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مری ء.
[مَ] (ع ص) رجل مری ء؛ مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کلا مری ء، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ء، طعام گوارنده. (منتهی الارب). || طعام مری ء هنی ء؛ طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس). || آب گوارنده. (دهار).
- هنیئاً مریئاً؛ گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد).
مری ء.
[مَ] (ع اِ) مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبهء ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبة الریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرِئة، مُروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مری ء.
[مُ رَیْءْ] (ع اِ مصغر) مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد.
مری ء.
[مُ] (ع ص) ریاکننده. رجوع به مری شود.
مریئاً.
[مَ ئَنْ] (ع ص) گوارنده باد. (ترجمان القرآن جرجانی). گوارنده باد ترا! منصوب است بر حال. (دهار).
- هنیئاً مریئاً؛ خوش و گوارنده باد! رجوع به مری ء شود.
مریئة.
[مَ ءَ] (ع ص) مؤنث مری ء. (از اقرب الموارد). رجوع به مری ء شود. || أرض مریئة؛ زمین خوش هوا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریئة.
[مُ رَیْ ءَ] (ع اِ مصغر) مصغر امرأة. (اقرب الموارد). زن خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).
مریب.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارابة. در شک افکننده. رجوع به ِارابة شود. || صاحب شک و تهمت. (منتهی الارب). بشک شده :... واننا لفی شکّ مِمّا تدعونا الیه مریب. (قرآن 11/62).
مریت.
[مُرْ ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص)مریة. تلخی. (ناظم الاطباء). مُرّ بودن. تلخ بودن. رجوع به مر شود.
مریتانی.
[مُ] (اِخ) موریتانی. رجوع به موریتانی شود.
مریث.
[مُ رَیْ یَ] (ع ص) نعت مفعولی از ترییث. رجوع به ترییث شود. || رجل مریث العینین؛ مرد سست نظر. (منتهی الارب). بطی ءالنظر. (اقرب الموارد).
مریج.
[مَ] (ع ص) شوریده و آمیخته. (دهار) (مهذب الاسماء). أمر مریج؛ کار مختلط و مشتبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درهم آمیخته. مختلط : بل کذبوا بالحق لما جاءهم فَهُمْ فی أمر مریج. (قرآن 50/5). || خوط مریج؛ شاخ درآمده در شاخها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) استخوانک سپید اندرون سرون و شاخ. ج، أمرجة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریجان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، در 92هزارگزی شرق ماه نشان سر راه دهستان غنی بیگلو به زنجان و دامنهء سردسیری واقع و دارای 845 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات، میوه جات و شغل مردمش زارعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مریج محله.
[مَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل، در 18هزارگزی شمال شرقی آمل و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 775 تن سکنه است. آبش از رودخانهء هراز و محصولش برنج، کنف، صیفی و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مریچ.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 140هزارگزی جنوب کهنوج سرراه مارز به منوجان، در منطقهء کوهستانی گرمسیری واقع و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. محصولش خرما و گندم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مریچگان.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان رادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد؛ در 102هزارگزی شمال غربی مشهد و 14هزارگزی شمال شرقی رادکان، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 121 تن سکنه است. آبش از رودخانه، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت، مالداری، قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مریح.
[مَ] (ع ص) نعت از فعل ریح (مجهول) به معنی باد رسیده شدن چاه، غدیر بادرسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مروح. و رجوع به مروح شود. || روض مریح، مرغزار باران رسیده. (منتهی الارب).
مریح.
[مِرْ ری] (ع ص) نیک شادمان و فیرنده و خرامنده. ج، مریحون، مریحین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانشاط سخت. (دهار).
مریحة.
[مَ حَ] (اِ)(1) انقراقون(2). خَرم. (ابن البیطار).
(1) - Ancracon (ترجمهء ابن البیطار برابر کلمهء انقراقون).
(2) - در متن عربی ابن البیطار (ص63) انقوانقون آمده، اما تطبیق شرح این گیاه همچنانکه مترجم ابن البیطار را دست نداده است از مآخذ موجود ممکن نگشت.
مریخ.
[مَ] (ع اِ) استخوانک نرم اندرونی شاخ دابه. ج، اَمرِخة. (منتهی الارب). || سرون درون سرون. (منتهی الارب). شاخ کوچک درون شاخ. (از اقرب الموارد). سروی سفید که در میان سرو بود. (مهذب الاسماء).
مریخ.
[مِرْ ری] (ع اِ) مردسنگ. (منتهی الارب). مرداسنج. (اقرب الموارد). || تیر دراز چهارپره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیر پرتاب. (دهار) (ملخص اللغات حسن خطیب). || ذئب و گرگ. (از اقرب الموارد). || (ص) درخت نرم و نازک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). || شخصی که بسیار روغن مالد. (از اقرب الموارد). مرخ. و رجوع به مرخ شود.
مریخ.
[مِرْ ری] (اِخ)(1) نام ستارهء فلک پنجم از ستاره های خُنَّس و آن را بهرام نیز گویند، منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است. (منتهی الارب). کوکبی است از جملهء سبعهء سیاره و در آسمان پنجم می باشد. (برهان). ستاره ای است از خنس، گویند سبب تسمیهء آن سرعت سیرش است و برخی گویند بسبب رنگ زرد و سرخ آن است که شبیه مرداسنج (مردار سنگ) باشد. (از اقرب الموارد). چهارم کوکب سیار در عالم شمسی که بهرام نیز گویند و به اعتقاد بطلمیوس کوکب سیاری که در آسمان پنجم واقع شده است. (ناظم الاطباء). از کواکب سبعهء سیاره است و مأخوذ از مرخ و آن درختی است که از چوب آن آتش زنه سازند و سبب تسمیهء آن تشبیه به آتش است از نظر سرخی، و گویند مریخ در لغت عبارت از تیر بدون پر است که در حرکت خود پیچ و تاب میخورد و ستارهء مذکور نیز بسبب به چپ و راست رفتن در حرکت بدین نام خوانده شده مریخ در فلک پنجم است و فاصلهء آن از زمین سه هزار هزار و نهصد هزار و دوازده هزار و هشتصد و شصت و شش میل است. (از صبح الاعشی ج 2). خانهء او حمل و عقرب و شرف او در بیست و هشتمین درجهء جدی است. (از مفاتیح العلوم). بعنوان صاحب الجیش شمس است، و بلاد ترک بدان منسوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). از کلدانی مَرداخ، و شاید اصل مرداخ نیز فارسی باشد، یا فارسی و کلدانی از مرد (رجل) و آک به معنی اسب به فارسی یا به کلدانی. یکی از صوری که قدمای یونانی به مریخ میدادند اسب بود، و لفظ مارس از همین مریخ آمده است یعنی مرداخ و مرداس نامی است که به پدر ضحاک میداده اند و این نام در میان عرب بسیار است. (و رجوع به آک و بیوراسب شود). و آن چهارمین سیارهء شمسی است میان زمین و مشتری، شش دفعه و نیم کوچکتر از زمین و بعد آن از خورشید 228 میلیون کیلومتر و مدت مدار آن به دور خورشید 687 روز و مدت دورهء محوری آن 24 ساعت و 37 دقیقه و آن را دو قمر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بهرام. بِخون. کوکب القاهر. غضبان. فلک شحنهء پنجم. حصار. ترک فلک. (دهار). ترک معربد. سایس رواق پنجم. نحس اصغر. خانس. خنس. سیارة. کانسر. (دهار).
مریخ یکی از سیارات منظومهء شمسی است کوچکتر از زمین و چهارمین سیارهء داخلی است و آخرین آنها محسوب می شود. فاصله اش نسبت به خورشید بیش از زمین است و روشنائیش دو برابر عطارد ونصف زهره است. مریخ به شکل کره ای است که قطر آن نصف قطر کرهء زمین و دو برابر قطر ماه است و تقریباً 6875 کیلومتراست. فاصله اش از خورشید در نقطهء حضیض 307 میلیون کیلومتراست مدت حرکت انتقالیش برابر 687 روز (تقویم زمین) است و حرکت وضعیش برابر با 24 ساعت و 37 دقیقه و چون فاصله اش تا خورشید بیش از زمین است درجهء حرارتش کمتر از درجهء حرارت زمین است. حرارت سطح ظاهری آن در روز تا 15 درجهء سانتی گراد و در شب تا 40 درجهء زیر صفر می رسد. قسمت عمدهء سطح آن صحرائی است و از سنگ و شن سرخ رنگ پوشیده و باقی سطح آن سبزرنگ است و احتمال وجود نباتات در آن می رود. فصول مریخ تقریباً مانند فصول چهارگانهء زمین است. دو قمر کوچک دارد یکی دیموس(2) به قطر 15 کیلومتر و دیگری فوبوس(3) به قطر تقریبی 10 کیلومتر (این دو قمر را در 1877 آزاف هال(4) ستاره شناس امریکائی کشف کرد) اولی هر 30 ساعت و 18 دقیقه و دومی در هر 7 ساعت و 18 دقیقه یک بار به دور مریخ می چرخد، حرکت انتقالی دیموس از مشرق به مغرب و حرکت انتقالی فوبوس عکس حرکت دیموس است. در ضمن حرکت انتقالی زمین و مریخ به دور خورشید زمانی اتفاق می افتد که این دو سیاره نزدیک ترین وضع را نسبت به یکدیگر پیدا می کنند. این وضع را تقابل بین زمین و مریخ نامند. در هر پانزده سال یکبار چنین وضعی اتفاق می افتد و چنین حالتی برای عکس برداری و رصد کردن این دو سیاره بهترین موقع است. دربارهء وجود آب و زندگی و اکسیژن و برف و یخ در نواحی مختلف مریخ، عقاید مختلفی ابراز شده است و دانشمندان به دقت مشغول بررسی و قطعیت بخشیدن به نظرات علمی خود هستند و دستگاههای علمی که به جو آن فرستاده اند بسیاری معلومات و اطلاعات دقیق در اختیار علما قرار خواهد داد و در آیندهء نزدیک معلومات بشر نسبت به این کره بیشتر خواهد بود :
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تر(5) برسان زند همی.
دقیقی (گنج بازیافته چ 2 ص 199).
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار.فرخی.
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو برماه سهیل یمنا.
منوچهری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری (دیوان ص 181).
چون است زهره چون رخ ترسیده
مریخ همچو دیدهء شیر نر.ناصرخسرو.
مریخ زاید آهن بدخو را
وز آفتاب گفت که زاید زر.ناصرخسرو.
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.خاقانی.
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش.خاقانی.
باز مریخ ز مهر افکندی
ساخت زر برتن یکران اسد.خاقانی.
چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم.
خاقانی.
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مرآن را.خاقانی.
کرده اند از زادهء مریخ عقرب خانه ای
باز مریخ زحل خور در میان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 106).
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند.خاقانی.
قطب وارم بر سریک نقطه دارد چار میخ
این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من.
خاقانی.
ابوالفضل هروی منجم با مؤیدالدوله مواضعه کرده بود که در آن مواقعه صبر میکند تا مریخ به درجهء هبوط رسد پس عزم جزم کند و جد تمام بکار آرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 47).
زگال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد.نظامی.
شکر و بادام به هم نکته ساز
زهره و مریخ به هم عشق باز.نظامی.
ذنب مریخ را می کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسهء راس.نظامی.
عطارد کرده زاول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.نظامی.
- مریخ آفتاب علم؛ کنایه از آتش شعله ناک است. (برهان) (آنندراج).
|| کنایه از انگشت و زغال افروخته. (برهان).
- مریخ زحل خوار؛ کنایه از آتش انگشت و زغال است یعنی زغالی که اخگر شده باشد نه چوب و هیزم. (برهان).
- || کنایه از انگشت دان و مجمر. (غیاث).
- مریخ و کیوان دیدن؛ کنایه از انگشت و زغال نیم سوخته در منقل دیدن. (برهان) (آنندراج).
|| در علم احکام نجوم، رب روز سه شنبه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) در اصطلاح اهل صنعت که کیمیاگران باشند، آهن و فولاد. (برهان). آهن. (مفاتیح العلوم). به لغت اکسیریان حدید است. (مخزن الادویه).
(1) - Martius, Mars. .
(فرانسوی)
(2) - Deimos .
(فرانسوی)
(3) - Phobos
(4) - Asaph - Hall. (5) - ن ل: نیزهء تو. Tubereuse
مریخ.
[مُ رَیْ یَ] (ع اِ) مرداسنگ. || استخوانک نرم اندرونی شاخ دابه. (منتهی الارب).
مریخ رزم.
[مِرْ ری رَ] (ص مرکب)جنگ آور. جنگی همانند مریخ :خورشیدطلعت مریخ رزم. (حبیب السیرچ طهران جزو4 از ج3 ص323).
مریخ سلب.
[مِرْ ری سَ لَ] (ص مرکب)کنایه از لباس سرخ. || کنایه از سرخ پوش. (برهان) (آنندراج) :
مه مرکب و مشتری شمایل
مریخ سلب، زحل حمایل.
خاقانی (تحفة العراقین ص 37).
مریخ سیرت.
[مِرْ ری رَ] (ص مرکب)خونریز :
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان.
خاقانی.
مریخ فام.
[مِرْ ری] (ص مرکب)سرخ رنگ :
حلی گردن خورشید و طوق جید اسد
ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد.خاقانی.
مریخ نبرد.
[مِرْ ری نَ بَ] (ص مرکب)کنایه از کسی که در جنگها مظفر و منصور باشد و هیچ دشمنی بر او غالب نتواند آمد.
مریخی.
[مِرْ ری] (ص نسبی) منسوب به مریخ. || از مریخ. || داری صفات مریخ :
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او.مولوی.
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب روغالب و مغلوب خو.مولوی.
|| نام نوعی شمشیر. (نوروزنامه).
مرید.
[مَ] (ع ص، اِ) سرکش و درگذرنده. (منتهی الارب). خبیث و متمرد و شریر. (از اقرب الموارد). متمرد و سرکش و بیرون رونده از فرمان خدای تعالی و رانده شده. (غیاث). گردنکش. (زمخشری). دیوستنبه. (السامی). طاغی. عاصی. الود. ج، مُرَداء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و من الناس مَن یجادل فی الله بغیرعلم، و یتبع کلّ شیطان مرید. (قرآن 22/3). اِن یدعون من دونه الا اناثاً و ان یدعون الا شیطاناً مریداً. (قرآن 4/117). مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته خلاصی و مناصی دهی. (سندبادنامه ص 143).
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید.مولوی.
چونکه آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید.مولوی.
گله گله از مُرید و از مَرید
چون سگ باسط ذراعه بالوصید.مولوی.
روبهانه باشد آن صید مُرید
مرده گیرد صید کفتار مَرید.مولوی.
نخستین ابوبکر پیرِ مُرید
عُمَر، پنجه بر پیچِ دیوِ مَرید.
سعدی (بوستان چ یوسفی، بیت 86).
|| خرما در شیر تر نهاده، و خرما در آب یا در شیر نهاده. (منتهی الارب). خرما که در شیر خیسانده شود تا نرم گردد. || آب در شیر. (از اقرب الموارد).
مرید.
[مِرْ ری] (ع ص) سخت ستنبه و سرکش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مرید.
[مُ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از مصدر ارادة. رجوع به ارادة شود. || اراده کننده. (غیاث). خواهنده. (آنندراج). صاحب اراده. || نزد اهل تصوف به دو معنی آید. یکی به معنی محب یعنی سالک مجذوب، دوم به معنی مقتدی، و مقتدی آن باشد که حق سبحانه و تعالی دیدهء بصیرتش را به نور هدایت بینا گرداند تا وی به نقصان خود نگرد و دائماً در طلب کمال باشد و قرار نگیرد مگر به حصول مقصود و و جوب قرب حق سبحانه و تعالی و هر که به اسم اهل ارادت موسوم بود جز حق در دو جهان مقصودی نداند و اگر یک لحظه از طلب آن بیارامد اسم ارادت بر او عاریت و مجاز باشد. ابوعثمان گوید مرید آن کس باشد که دل او از هرچیز مرده جز خدای خود، چیزی نخواهد جز خدای و نزدیک شدن بدو و همیشه مشتاق بقای حق باشد تا آن حد که شهوات و لذات این جهان از دل او بیرون شود از کثرت شوق و هیام به وصول به حق، و مرید صادق آن باشد که کلاً و جملةً روی به سوی خدای دارد و دوام دل با شیخ دارد از سر ارادت تمام، و روحانیت شیخ را حاضر داند در همه احوال و در راه باطن از وی استمداد کند، و خود را نسبت به شیخ مانند میت بین دو دست غسال پندارد تا از شر شیطان و نفس اماره محفوظ بماند. برخی گویند مرید آن کس است که از غیر خدای تعالی دلش چرکین باشد و اعراض کرده باشد، و برخی دیگر گفته اند که مرید کسی است که آنچه ارادهء خدائی است آن را گرانبهاترین ذخیرهء خود پنداشته و پیوسته در نگاهداری آن کوشا باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه مجرد از اراده باشد. آنکه از روی نظر و استبصار و تجود و از روی اراده بسوی خداوند منقطع باشد چه می داند که در وجود چیزی جز آنچه خداوند بخواهد واقع نگردد لذا ارادهء خود را در ارادهء او محو می کند و چیزی جز آنچه را حق تعالی اراده کند، نمی خواهد. (از تعریفات جرجانی).
آنکه دست بیعت به شیخی صاحب خلافت دهد و آن شیخ بر سر او مقراض راند و کلاه پوشاند و از گناهان توبه دهد. (آنندراج). آنکه به مرشدی سرسپرده باشد. سالک. سرسپرده به پیری و مرشدی. مقابل مراد. مقابل مرشد. مقابل پیر و شیخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :زاهد گفت اگر مرا آرزوی مرید بسیار...نبودی...به ترهات دزد فریفته نگشتمی. (کلیله و دمنه).
خاطر من به گه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.سوزنی.
چون توئی خاک سپاهان را مرید(1)
خرجش آنجا نقد این جائی فرست.خاقانی.
پیری که پیرهفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام.
خاقانی.
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم.
خاقانی.
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم.
خاقانی.
مداح تست و مخلص تست و مرید تست
تا طبع ما و سینهء ما و روان ماست.خاقانی.
رهروی از جملهء مردان کار
می شد و با پیر مریدی هزار.
گفت مرید ای دل من جای تو
تاج سرم خاک کف پای تو.نظامی.
آنجا که صادقان را از صدق بازپرسند
پیر و مرید بینی اندر جواب مانده.عطار.
گله گله از مُرید و از مَرید
چون سگ باسط ذراعه بالوصید.مولوی.
روبهانه باشد آن صید مُرید
مرده گیرد صید کفتار مَرید.مولوی.
به بازی نگفت این سخن بایزید
که از منکر ایمن ترم کز مرید.سعدی.
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبرداشت گفت.سعدی.
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سرزحکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی.
مریدان به قوت زطفلان کم اند
مشایخ چو دیوار مستحکم اند.سعدی.
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.سعدی.
هر که سلطان مرید او باشد
گر همه بد کند نکو باشد.سعدی.
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت. (گلستان چ یوسفی ص 157). مریدی پیر را گفت که از خلق برنج اندرم. مریدی از شیخ پرسید که چندین ملاطفت که امروز با پادشاه کردی خلاف عادت بود. (گلستان چ یوسفی ص 126).
ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم چون
روی سوی خانهء خمار دارد پیر ما.حافظ.
- مریدسان؛ چون مریدان. همانند مرید :
صبح ار نه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح.خاقانی.
- مرید گشتن؛ پیرو و تابع و سرسپرده شدن :
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا.خاقانی.
- امثال: پیر نمی پرد مریدان می پرانند. (امثال و حکم دهخدا).
یک مرید خر به از یک ده شش دانگ است. (امثال و حکم دهخدا).
(1) - به معنی اول نیز تواند بود.
مریدآباد.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان ریمله بخش حومه شهرستان خرم آباد؛ در 21هزارگزی شمال غربی خرم آباد و 9 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت با180 تن سکنه. آبش از رودخانهء خرم آباد و راه آن مالروست.
مریداء .
[مُ رَ] (ع اِ مصغر) مصغر مرداء. رجوع به مرداء شود. || پردهء نازکی در میانهء ناف و عانه. (ناظم الاطباء). مریطاء.
مریداء .
[مُ رَ] (اِخ) دهی است در بحرین از برای بنی عامر. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مرید اسود.
[مُ اَسْ وَ] (اِخ) شخصی بود که متوکل عباسی او را از فارس بخواند و به ترجمه و تصحیح کلیله و دمنه گماشت : و لهذا الکتاب [ کتاب کلیلة و دمنة ] جوامع و انتزاعات عملها جماعة، منهم ابن المقفع و سهل بن هارون و مسلم صاحب بیت الحکمة والمرید الأسود الذی استدعاء المتوکل فی ایامه من فارس. (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 424).
مریدانه.
[مُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)منسوب و متعلق به مرید. مریدسان. چون مرید در پیروی و اطاعت و سرسپردگی و مشتاقی خدمت پیر. بطور ارادت. (ناظم الاطباء). رجوع به مرید شود.
مریدباز.
[مُ] (نف مرکب) مریدبازنده. مشتغل به مریدان. رجوع به مرید شود.
مریدبازی.
[مُ] (حامص مرکب) عمل مریدباز. رجوع به مریدباز شود.
مریدن.
[مَ دَ] (مص) یخ بستن و منجمد شدن و فسردن. (از ناظم الاطباء).
مریدن.
[مُ دَ] (مص) مردن. این مصدر مستعمل نیست لیکن بعض صیغ آن جداگانه یا با پیشوند متداول است. کلمه را به کسر اول نیز توان گرفت که مخفف «میریدن» باشد :
درختی گشن بیخ و بارش خرد(1)
کسی کوچنان برخورد کی مرد؟دقیقی.
برخواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 119).
به بیچارگی تن بدو بسپرد
خورش بازگیرند از او تا مرد.فردوسی.
چنین گفت روشن دل پرخرد
که هر کآب حیوان خورد کی مرد.فردوسی.
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
که شد کارگر بنده با شاه راست.فردوسی.
اگر سر همه سوی خنجر بریم
به روزی بزادیم و روزی مریم.فردوسی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگربمری
گرچه سختی چو نخکله، مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.لبیبی.
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری به پیش اومرد سیصد کلوک.
عسجدی.
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند(2) و تو نامران(3).منوچهری.
بمرند(4) این همگان گرسنه برخیز همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای عجبی.
منوچهری.
اگر ایدون که به کشتن نمرند(5) این پسران
آنِ خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران(6)
به نسب بازشوند این پسران با پدران.
منوچهری.
شنابر چو بی آشنا را گِرَد
چو زیرک نباشد نخست او مرد(7).اسدی.
شیعهء فاطمیان یافته اند آب حیات
خضر این دور شدستند که هرگز نمرند.
ناصرخسرو.
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم.
ناصرخسرو.
تو کنی جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس.سنائی.
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نمرد.سنائی.
گر توانگر میری و مفلس زهی در روز چند
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری.
سنائی.
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دین بود از نور او قریر مرا.سوزنی.
صد چراغت درمرند و ببستند
پس جدااند و یگانه نیستند.مولوی.
قبطیان نک می مرند از تشنگی
از پی ادبیر خود یا بدرگی.مولوی.
(1) - ن ل: همه برگ او پند و بارش خرد.
(2) - در این شواهد به کسر «م» نیز میتوان خواند، اگر آنها را به ترتیب مخفف «میرانند» و «میران» و «بمیرند» و «نمیرند» و «میران» و «میرد» بگیریم.
(3) - رجوع به پاورقی شماره 2 شود.
(4) - رجوع به پاورقی شماره 2 شود.
(5) - رجوع به پاورقی شماره 2 شود.
(6) - رجوع به پاورقی شماره 2 شود.
(7) - رجوع به پاورقی شماره 2 شود.
مریدنی.
[مُ دَ] (ص لیاقت) مردنی. درخور مردن. قابل مردن. رجوع به مردنی شود.
مریده.
[مُ دَ / دِ] (ن مف) مرده. رجوع به مرده شود.
مریدی.
[مُ] (حامص) حالت و چگونگی مرید. مرید بودن. شاگردی و اطاعت و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مرید شود.
مریر.
[مَ] (ع ص) تلخ. ج، مِرار. (ناظم الاطباء). || مرد توانا و بازهره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || محکم و استوار: أمر مریر. (از اقرب الموارد). || رسن سخت تافته و دراز باریک. (از منتهی الارب). رسن که لطیف و نرم و دراز و سخت تافته باشد. (از اقرب الموارد). || زمین خالی و فارغ از هرچیزی. || (اِ) عزیمت و آهنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گویند استمرّ مریره؛ یعنی بعد از سستی و ضعف، توانا و قوی گشت. (از اقرب الموارد). ج، مَرائر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریر.
[مَ] (اِ) به لغت مصر، مرار است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به مرار شود.
مریر.
[مُ رَیْ یِ / مُ رَیْ یَ] (ع ص) نعت فاعلی و مفعولی از مصدر ترییر. رجوع به ترییر شود. || آنکه از فربهی در اذیت باشد. (ناظم الاطباء).
مریراء .
[مُ رَ] (ع اِ) دانهء تلخهء گندم که دور کنند آن را. || (ص) دختر نازک لرزان اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریرة.
[مَ رَ] (ع ص،اِ) تاه رسن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رسن سخت تافته و یا رسن دراز باریک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ارجمندی نفس. (منتهی الارب). عزت نفس. (اقرب الموارد). || چیرگی. (منتهی الارب). || آهنگ و عزیمت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مَرائر. (اقرب الموارد).
مریرة.
[مِرْ ری رَ] (ع اِ) عزیمت و آهنگ. (منتهی الارب).
مریزاد.
[مَ] (فعل دعایی) یعنی در لغزش مباد. (غیاث) (آنندراج). آفرین. زه :
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پائی که درهم فشرد.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
مری زبانک.
[مُ زَ نَ] (اِ مرکب) نام داروئی است و آن را خوب گلان نیز خوانند. (جهانگیری). دوائی است که تخم آن را بارتنگ خوانند و خوب گلان همان است. (برهان). خوب گلان. (الفاظ الادویه).
مریزجان.
[مُ رَ زِ] (اِخ) موضعی است در فارس. (از معجم البلدان).
مریس.
[مَ] (ع ص، اِ) چیزی لغزان و تابان. || اشکنه. (منتهی الارب). ترید. (از اقرب الموارد). || خرمای تر نهاده در آب و شیر و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریسة.
[مَرْ ری سَ] (اِخ) قریه ای است در مصر. (از معجم البلدان). || ولایتی است در ناحیهء صعید، خرهای معروف مصری را از این مکان می آورند که رونده ترین و بهترین خرها هستند. (از معجم البلدان).
مریسی.
[مَ سی ی] (ص نسبی) منسوب به مریس از نوبه.
مریسی.
[مَ] (اِخ) بشربن غیاث بن ابی کریمة مشهور به عبدالرحمان مریسی و مکنی به ابوعبدالرحمن. از فقهای معتزلی بود و اطلاعی در فلسفه نیز داشت. فرقهء مریسیة که قائل به ارجاء هستند بدو منسوبند. جد او از موالی زیدبن خطاب بود، و برخی گویند که پدرش یهودی بود. نسبت مریسی به درب المریس در بغداد است، که وی ساکن آنجا بود. در زمان هارون الرشید مورد آزار و اذیت قرار گرفت، و در حدود 70 سال عمر کرد و به سال 218 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 27 از وفیات الاعیان و النجوم و الزاهرة و تاریخ بغداد و لسان المیزان).
مریسیع.
[مُ رَ] (اِخ) مصغر مرسوع. نام چاهی یا آبی بنی خزاعه را، بر یک روزه راه از فرع، و غزوهء بنی المصطلق را غزوهء مریسیع نیز نامند. (از منتهی الارب).
مریسیة.
[مَ سی یَ] (ص نسبی، اِ) باد جنوب که از جانب مریس آید، و مریس در ادنای بلاد نوبه قرار دارد. (از اقرب الموارد).
مریسیة.
[مَ سی یَ] (اِخ) فرقه ای از مسلمانان که نسبت به عبدالرحمن مریسی دارند و قائل به ارجاء هستند. رجوع به مریسی شود.
مریش.
[مَ] (ع ص، اِ) تیر پَر نهاده. (منتهی الارب). تیر که برآن پرنهاده باشند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). || ما له أقَذُّ ولا مریش؛ یعنی او را نه چیزی و نه مالی و نه قومی است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به مُرَیَّش شود.
مریش.
[مُ رَیْ یَ] (ع ص،اِ) نعت مفعولی از مصدر ترییش. رجوع به ترییش شود. || تیر پَر نهاده. (منتهی الارب). تیر که بر آن پر نهند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَریش شود. || شتر بسیارپشم و کم گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چادر منقش. (منتهی الارب). برد موشّی بصورت پر. (از اقرب الموارد). || مرد سست پشت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هوده و هودج اصلاح یافته از دوال و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شخصی که سلطان او را «ریشه» و پَر بدهد تا به علامت شرف و افتخار آن را بر سر نهد. (از اقرب الموارد).
مریشم.
[مَ شَ] (اِ) هسته بند را گویند و آن چیزی باشد که بر جراحت بندند. (جهانگیری).
مریشة.
[مُ رَیْ یَ شَ] (ع ص،اِ) تأنیث مریش. رجوع به مُرَیَّش شود. || ناقة مریشة اللحم؛ شتر مادهء کم گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریض.
[مَ] (ع ص) بیمار. (منتهی الارب). کسی که او را مرض و بیماری باشد. (از اقرب الموارد). آنکه اعتدال مزاجش از بین برود. دردمند. رنجور. علیل. سقیم. ناتندرست. نالان. ناخوش. رنجه. آزرده. مؤوف. معلول. نالنده. ج، مَرضی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مِراض و مُراضی. (منتهی الارب) :لیس علی الاعمی حرج و لا علی الاعرج حرج و لاعلی المریض حرج... (قرآن 24/61 و 48/17). ایاماً معدوداتٍ فمن کان منکُم مریضاً أو علی سفر فعدّةٌ من ایام اُخر. (قرآن 2/184). فمن کان منکم مریضاً او به أذی من رأسه ففدیة من صیام أو صدقةٍ أو نسک. (قرآن 2/196).
داروی دل نمی کنم کآنکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش.سعدی.
مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه
دوای درد تغافل دو روز پرهیز است.
(امثال و حکم دهخدا).
- مریض مشرف به موت؛ بیمار که در حال مردن باشد.
- قلب مریض؛ ناقص دین. (از اقرب الموارد).
- قول مریض؛ سخن که از نظر راوی سست باشد. (از اقرب الموارد). سخن سست و ضعیف. (ناظم الاطباء).
- || دانش ناقص. (ناظم الاطباء).
- امثال: مریض پرخور طبیب نادان. (امثال و حکم دهخدا).
مریضخانه.
[مَ نَ / نِ] (اِ مرکب)بیمارستان. مارستان. دارالمرضی. مستشفی. دارالشفاء.
مریض دار.
[مَ] (نف مرکب) مریض دارنده. آنکه مریض و بیمار دارد. بیماردار. پرستار.
مریض داری.
[مَ] (حامص مرکب) عمل مریض دار. بیمارداری. پرستاری.
مریضة.
[مَ ضَ] (ع ص) مؤنث مریض. بیمار. رجوع به مریض شود. || سست حال؛ ریح مریضة؛ یعنی ضعیف حال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمس مریضة؛ آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن. (منتهی الارب). آفتاب کم نور. (از اقرب الموارد). || أرض مریضة؛ زمین سست حال. (منتهی الارب). زمین که در آن فتنه و جنگ بسیار باشد و مملو از سپاهیان. (از اقرب الموارد). || عین مریضة؛ چشم خمارناک. (منتهی الارب). چشم که در آن سستی باشد. (اقرب الموارد). || لیلة مریضة؛ شب تاریک که در آن ستارگان دیده نشوند. ج، مِراض و مَرضی. (از اقرب الموارد).
مریط.
[مَ] (ع ص، اِ) تیر بی پَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مِراط. (منتهی الارب). || مابین رستنگاه موی و بند دست و پای ستور و سم آن. || هر یک از دو رگ بدن که به نام مریطان خوانده می شوند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریط.
[مُ رَ] (اِخ) نام جد هاشم بن حرملة. (منتهی الارب).
مریطاء .
[مُ رَ] (ع اِ) میان ناف و زهار، و یا میان سینه و زهار، و یا پوستکی است تنک میان آنها. (از منتهی الارب). مریداء پوست مابین ناف و زهار. (مرصع). پوستگی تنک از ناف تا زهار در اندرون شکم. حوصله؛ و آن فرود ناف است تا عانه. || سوراخی است که روده های خایگان از آن در کیسهء خایه ریزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دو رگ است که وقت بانگ برآید و متنفخ گردد. (منتهی الارب). دو رگ است که شخص بانگ برآرنده بر آنها تکیه می کند. (از اقرب الموارد). || تهی جای لب زیرین و بروت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنچه گرداگرد ریش بچه باشد. || بغل. (منتهی الارب). اِبْط و زیر بغل. (از اقرب الموارد).
مریطان.
[مَ] (ع اِ) دو رگ است در بدن. واحد آن مریط. (از اقرب الموارد). رجوع به مریط شود.
مریطانی.
[] (اِ) قسمی عود بخور است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مریطاوات.
[مُ رَ] (ع اِ) جِ مُرَیطاء. رجوع به مریطاء شود.
مریطاوان.
[مُ رَ] (ع اِ) تثنیه مریطاء. دو طرف عانهء مرد که موی بر آنها نباشد. (از بحر الجواهر). مرطاوان. (اقرب الموارد). و رجوع به مرطاوان شود.
مریطی.
[مُ رَ طا] (ع اِ) کام دهن. (منتهی الارب). لهاة. (اقرب الموارد).
مریع.
[مَ] (ع ص، اِ) چراگاه فراخ آب و علف. (منتهی الارب). خصیب. (اقرب الموارد). ج، اَمرُع، اَمراع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مریع.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر اراعة. رجوع به اراعة شود. || مطر مریع؛ بارانی که حاصلخیزی ببار آورد. (اقرب الموارد).
مریعة.
[مَ عَ] (ع ص، اِ) مؤنث مریع. رجوع به مریع شود. || زمین یا فراخی و ارزانی سال. (منتهی الارب). أرض مریعة؛ زمین حاصلخیز. (از اقرب الموارد).
مریغ.
[مُ رَیْ یَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترییغ. رجوع به ترییغ شود. || خاک آلوده از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریق.
[مِرْ ری](1) (ع ص) اسب فربه شدن گرفته. (منتهی الارب). اسبی که بنای فربه شدن را گذاشته باشد. (ناظم الاطباء).
(1) - ضبط ناظم الاطباء به ضم اول است.
مریق.
[مُ رَیْ یَ] (ع ص) آن که او را هرچیز خوش آید و به شگفت آرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مریق.
[مُرْ رَ](1) (ع اِ) حب عصفر. (از اقرب الموارد). گیاهی است که آن را عصفر خریض خوانند. (منتهی الارب). عصفر. (الفاظ الادویه). اخریض. (فهرست مخزن الادویه). بهرمان. بهرم. (ابن البیطار). خریع. کاویشه. کافشه. کاژیره.
(1) - ضبط اقرب الموارد به شدّ و کسر ثانی (مصّوتِ «ی» قبل از «ق») است.
مریقة.
[مُ رَ قَ] (ع اِ) شوربای از شیر ترش ساخته شده. (ناظم الاطباء).
مری کردن.
[مِ کَ دَ] (مص مرکب) مرا کردن. جدال کردن. خصومت کردن. لجاج کردن. و رجوع به مرا کردن شود :
به طول و عرض همی کرد با سپهرمری
ز بس نشیب همی بست با سقر پیمان.
عنصری.
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری.
ناصرخسرو.
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او بقیه(1) کرد مری.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 120).
ورکنی با او مری و همسری
کافرم گر تو از ایشان بو بری.مولوی.
سربریده از مرض آن اشتری
کو بتک با اسب میکردی مری.مولوی.
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری.مولوی.
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی ز کین.مولوی.
ای مری کرده پیاده با سوار
سرنخواهی برد اکنون پای دار.مولوی.
(1) - ن ل: کهینه.
مریم.
[مَرْ یَ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب).
مریم.
[مَرْ یَ] (اِ) (گل...)(1) گلی است که برگ و کونه و پیاز آن چون نرگس است و برگهای آن از نرگس باریکتر و سخت تر است و گل آن سفید و بسیار معطر است. گیاهی است زینتی از تیرهء نرگسی ها و از دستهء گوش خرها. اصل این گیاه را از ایران میدانند که از اینجا به دیگر نقاط دنیا برده شده است. این گیاه علفی و دارای گلهای سفید زیبائی است و عطر مطبوعی دارد. یاربویه. مسک رومی. زنبل: گل مریم پُرپَر و کم پَر، کشت این دو قسم در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (المآثر و الاَثار ص99).
(1) - Tubereuse.
مریم.
[مَرْ یَ] (اِخ)(1) نام مادر عیسی مسیح علیه السلام و او دختر عمران بن ماثان و مادرش حِنَّة بود. بعضی نام پدر او را یواکیم نوشته اند. لقبش عذراء و بتول است. مادر عیسی(ع) دختر عمران و از نسل داود است. برطبق قرآن کریم مادر او پیش از ولادت کودک نذر کرده بود که او را در صومعه به خدمت گمارد سپس زکریا تکفل او را عهده دار شد. چون به هجده سالگی رسید روح القدس بر او ظاهر شد و مریم را به عیسی باردار ساخت. پرتستانها اعتقاد دارند که عیسی فرزند یوسف نجار است : قال یا مریم أَنّی لکِ هذا. (قرآن 3/37). واذ قالت الملئِکة یا مریم انّ الله اصطفیکِ و طهّرک و اصطفیک علی نساء العالمین. (قرآن 3/42). قالوا یا مریم لقد جئتِ شیئا فَریّا. (قرآن 19/27). انّی سمَّیتُهَا مریم و انی اُعیذها بک... (قرآن 3/36). و مریم ابنة عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. (قرآن 66/12).
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت.فردوسی.
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی.
منوچهری.
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسرزاده از چارمادر.ناصرخسرو.
مریم مشتری فر است که عقل
جان برآن مشتری فر افشانده است.خاقانی.
گفتی شب مریم است یکشبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست بکارش قسم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 266).
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.خاقانی.
من نخلم و تو مریم من عازرم توعیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر.
خاقانی.
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از زحمت یهود غم خیبری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281).
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا.خاقانی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.سعدی.
- مریمِ آبستن بودن؛ مریمِ باردار به عیسی بی شوی :
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم.خاقانی.
- پسر مریم؛ عیسی علیه السلام :
خورشید را برِ پسرِ مریم است جای
جای سها بود به برِ نعش و دخترش.
خاقانی (دیوان چ سجادی 220).
- رشتهء مریم.؛ رجوع به همین ترکیب ذیل کلمهء رشته شود :
تنم چون رشتهء مریم دوتایست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.خاقانی.
- روزهء مریم؛ اشارهء به روزه ای است که حضرت مریم بفرمان خداوند بگرفت :
روح به روز وصال روزهء مریم گرفت
عید مسیح است خیز روزه گیاهی بیار.
خاقانی.
- مریم آستین؛ دارای آستینی چون مریم عمران پاک :
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید.خاقانی.
- مریم بکر معانی؛ با معانی و مضمونهای بکر چون مریم (ع) :
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معانی را منم فرمانروا.خاقانی.
- مریم پاک جان؛ که جان آلودهء گناه ندارد. معصوم :
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست.خاقانی.
- مریم دوشیزه؛ مریم عذرا. مریم باکره :
مریم دوشیزه باغ نخل رطب بیدبن
عیسی یک روزه گل مهد طرب گلستان.
خاقانی.
- مریم عور؛ کنایه از شاخ درخت انگور است در ایام خزان و برگ ریزان. (برهان) (آنندراج).
(1) - به معنی مرتفع. (از اقرب الموارد). به معنی یاغیگری. (قاموس کتاب مقدس).
مریم.
[مَرْ یَ] (اِخ) نام سورهء نوزدهم از قرآن کریم، که مکیه است. نود و هشت آیت دارد و پس از سورهء کهف و پیش از طه قرار دارد و با آیهء کهیعص آغاز شود.
مریم.
[مَرْ یَ] (اِخ) برحسب روایات نام دختر قیصر روم است که پدرش او را به تزویج خسرو پرویز در آورد و او مادر شیرویه بود. نظامی نیز در داستان خسرو و شیرین ذکر او را آورده است :
بفرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.فردوسی.
مریم دختر قیصر کی مادر شیرویه بود و گردیه خواهر بهرام چوبین کی زن او [ خسرو پرویز ]بود هر دو را به مدائن نشانده بود در دارالملک. (فارسنامهء ابن البلخی ص 107 و ص 108).
مریم.
[مَرْ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 29هزارگزی جنوب غربی قره آغاج و 52هزارگزی شمال شرقی راه شاهین دژ به میاندوآب در منطقهء کوهستانی معتدل واقع و دارای 170 تن سکنه است. آبش از رودخانهء قزل قلعه و محصولش غلات، نخود، بزرک. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مریم آباد.
[مَرْ یَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان یزد؛ در دوهزارگزی شمال شرقی یزد، در جلگهء معتدل واقع و دارای 2018 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان نساجی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مریم آباد.
[مَرْ یَ] (اِخ) دهی است از بخش ابرقو شهرستان یزد؛ در 3هزارگزی جنوب راه ابرقو به فخرآباد و سریزد، در جلگهء معتدل واقع و دارای 582 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مریم زاد.
[مَرْ یَ] (ن مف مرکب) زاده و همانند مریم. آنکه بکر باشد و مانند مریم عذرا بچه آورد :
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خرکمان آورده ام.
خاقانی (دیوان ص 258).
مریم صفت.
[مَرْ یَ صِ فَ] (ص مرکب)متصف به صفت مریم به معنی آبستنی با دوشیزگی و پاکی و عفت :
خیک است شش پستان زنی رومی دلی زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او.
خاقانی.
زود بینام از جلال کعبهء مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 371).
ضمیرم نه زن بلکه آتش زن است
که مریم صفت بکر آبستن است.نظامی.
مریم عمران.
[مَرْ یَ مِ عِ] (اِخ) مریم دختر عمران و مادر عیسی (ع). رجوع به مریم شود :
بی شوی شد آبستن چون مریم عمران
وین قصه بسی خوبتر و خوشتر از آن است.
منوچهری.
مریم کده.
[مَرْ یَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) خانهء مریم. جایگاه مریم :
در آب خضر آتش زده خمخانه زو مریم کده
هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته.
خاقانی.
مریم گلی.
[مَرْ یَ گُ] (اِ مرکب)(1) گیاهی است از تیرهء نعناعیان به ارتفاع 30 تا60 سانتیمتر که بصورت انبوه و خودرو در نواحی بحرالرومی و نیز در کنار رودخانه های ایران میروید و در باغچه ها نیز بعنوان گیاه زینتی کاشته می شود. این گیاه ریشه ای به رنگ مایل به قهوه ای و شاخه های چهار گوشه متعدد و پوشیده از کرک دارد. سالویا. سلوی. سلبی. خرنه. مریمیه. سالبیه. شالبیته.
(1) - Salvia.
مریم لر.
[مَرْ یَ لَ] (اِخ) نام محلی کنار راه خوی به ماکو، میان شاه بولاغی و پالان توکن در 71 هزار متری خوی.
مریم مجدلیه.
[مَرْ یَ مِ مَ دَ لی یَ / یِ](اِخ) زنی خطاکار بود که توبه نمود و از مسیح (ع) تبعیت کرد و با مادر او مریم در پای صلیب بایستاد. رجوع به مجدلیة شود.
مریم مکان.
[مَرْ یَ مَ] (ص مرکب) دارای مکانی همانند مکان مریم :
زان رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده.
خاقانی.
مریم نخودی.
[مَرْ یَ نُ خوَدْ / خُدْ] (اِ مرکب)(1) گیاهی است از تیرهء نعناعیان با ارتفاع 15 تا30 سانتیمتر. این گیاه در جنگلهای نواحی مرکزی و جنوبی اروپا و شمال افریقا و ایران میروید. برگهایش متقابل و بیضوی و بی کرک و شفاف و به رنگ سبز تیره می باشد و گلهایش صورتی یا قرمزند. کَلپور. (در اصطلاح کرمان). طوقریون. کماذریوس. بلوط الارض. کمدریس. خنو. مقیفروان. برنتقه.
(1) - Tenrium.
مریم نفس.
[مَرْ یَ نَ] (ص مرکب) دارای نفسی چون مریم پاک و با عصمت :
شاه جبریل جان مریم نفس
که مسیح کرم زمانهء اوست.خاقانی.
مریم نگار.
[مَرْ یَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان؛ در 18هزارگزی شمال غربی صحنه و 4هزارگزی شرق راه کرمانشاه به سقز، در دامنهء سردسیری واقع و دارای 141 تن سکنه است. آبش از رودخانهء کنیگرشاه و چاه، محصولش غلات، چغندرقند، صیفی، قلمستان، حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مریمی.
[مَرْ یَ] (ص نسبی) منسوب به مریم. رجوع به مریم شود.
- آستین مریمی؛ آستین منسوب به مریم عذرا که روح القدس در آن دمیده شد :
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).
|| نوعی سکهء زرین درشت و غالباً زنان از آن گردن بند ساختندی.
مریمیه.
[مَرْ یَ می یَ / یِ] (اِ) مریم گلی که گیاهی است. رجوع به مریم گلی شود
مرین.
[مَرْ رَ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، دوبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مَرّ و مرة شود.
مرین.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر ارانة. آنکه مواشی او هلاک شده باشند. ج، مرینون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ارانة شود.
مرین.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 15هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و ساکنین آن از طایفهء سلیمانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مرینا.
[مَ] (اِ) این کلمه را امرؤالقیس در شعر خود آورده است و احتمال میرود عربی نباشد. (از المعرب جوالیقی).
- أبومرینا؛ یک قسم ماهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بنومرینا؛ گروهی اند از اهل حیره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مرینة.
[مُ نَ] (ع اِ) قسمی از ماهی استوانه ای شکل. (ناظم الاطباء).
مریوان.
[مَ ری] (اِخ) اصل آن ظاهراً «ماربن» است چه بدانجا مار فراوان است. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از بخشهای شهرستان سنندج و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال و غرب به کشور عراق، از جنوب بخش رزآب (اورامان)، از غرب به بخش مرکزی سنندج، از شمال و شرق به دهستان خور خوره از بخش بانهء شهرستان سقز. هوای بخش نسبت به پستی و بلندی متغیر است بدین ترتیب که هوای نقاط مرتفع کوهستانی سردسیر سالم و قسمت کنار دریاچه زریوار سرد و معتدل مرطوب و کنار رودخانه ها سرد و معتدل است.
ارتفاعات: کوههای بخش مریوان از شعب و یال های کوه مرتفع چهل چشمه گلباغی است و بشرح زیر در این بخش مشاهده می شود: کوه هزار مِرگه بلندترین کوه بخش مریوان در شمال خاور بخش واقع و ارتفاع آن از سطح دریا 2707 متر است. از این کوه که یکی از شعب کوه چهل چشمه است سه شعبه اصلی و یال های متعددی بشرح زیر منشعب می گردد: 1- به طرف باختر، این شعبه معروف به سلسله پشت شهیدان است. بخش مریوان در جنوب و درهء شیلر کشور عراق در شمال آن واقع و خط الرأس آن مرز ایران و عراق محسوب میگردد، قلل این سلسله به نام شاخ برانه، برده شره، هزار ماله، مارو، نامیده میشود. بلندترین قلهء آن برده شره است. با ارتفاع 2491 متر. 2- شعبهء شمال غربی: این رشته تقریباً موازی با شعبهء اول در شمال دره شیلر کشیده شده و خط الرأس آن نیز مرز ایران و عراق محسوب می شود. بخش بانه در دره و دامنه های شمالی آن واقع و شرح آن در بخش بانه داده شده است. 3- شعبهء جنوب شرقی: این رشته همه جابین بخش مریوان و بخش دیواندره واقع شده قسمتی از قراء دهستان سرشیو این بخش در دره های جنوبی این سلسله قرار گرفته اند. 4- از دو شعبهء اول و سوم مشروحه بالا یال های متعدد و شعب کوچکی به طرف جنوب و باختر منشعب تا بخش رزاب ادامه داشته بالاخره به رودخانه سیروان منتهی می گردند. قلل مرتفع کوههای مذکور در این بخش عبارتند از: قلهء سلطان احمد در شمال غربی آبادی قطوند به ارتفاع 2652 متر. قله در شمال گردنهء گاران 2463 متر قله کوه پیرالیاس جنوب گردنه گاران 2597 متر. دامنه و سینهء کوههای بخش مریوان خاکی و پوشیده از جنگل تنک. شیب دره ها نسبةً تند، راههای آن محدود در قسمت های علیا صعب العبور است. جلگه و دشت: 1- در غرب بخش طرفین رودخانه قزلجه بعرض 2 الی 3 کیلومتر. 2- اطراف دریاچه زریوار بعرض یک کیلومتر. 3- جنوب و غرب دژ شاهپور بعرض 2 و طول 8 کیلومتر. 4- جنوب غربی دریاچه بین آبادی در زیان - نی - دژ شاهپور بعرض 2 الی 3 و طول 8 کیلومتر دشت حاصل خیز مسطحی وجود دارد در صورتی که به این دشتها توجه شود محصول عمده ای برداشته خواهد شد. آبادیهائی که از این دشتها استفادهء زراعی مینمایند عموماً در دامنهء ارتفاعات مجاور واقع شده است و دریاچهء زریوار در مرکز آن قرار گرفته است. رودخانه های مهم آن بخش به شرح زیر است:
1- رودخانهء گردلان، این رودخانه از رودهای غربی کوه هزار مرگه و دره های جنوبی دره ترکان و برده شره سرچشمه گرفته از کنار آبادیهای گویله، چناره، ویله، ننه، گذشته و وارد بخش رزآب میگردد. رودهای کوچک دره قامشلی، زویران، باغان، عصرآباد، نشکاش، دری به آن ملحق میشوند. 2- رودخانهء چاولکان، ده بنیاد، گلچیدر که از ارتفاعات سنگ سفید، قرازه، درویش اولیا سرچشمه گرفته از حدود پاسگاه نظامی قطوند بهم ملحق شده در شمال آبادی پلیان دره با رودخانهء دروزان یکی شده بطرف بخش رزآب میرود. 3- رودخانهء قزلجه؛ این رودخانه از دره های جنوبی کوه هزارماله و ده های شرقی آبادیهای شیخان، انجیران، گاگل، سرچشمه گرفته در 4 کیلومتری شمال غربی باشه از کشور ایران خارج شده وارد عراق می شود و بقیهء رودخانه های کوهستانی بخش به این سه رودخانه متصل میشود.
دریاچه: دریاچهء کوچک زریوار در 3 کیلومتری غرب دژ شاهپور واقع شده طول آن در حدود 8 و عرض آن 3 کیلومتر میباشد. رودخانه ای وارد آن نمی شود و در کف آن چشمه هائی وجود دارد که در حال جوشش است. بهار آب آن زیاد و بطرف جنوب شرقی جاری می شود. در سالهای خیلی سرد آب دریاچه یخ می بندد در این موقع محل چشمه های بزرگ در وسط دریاچه مشاهده میشود زیرا در آن نقاط یخ بسته نمیشود. آب دریاچه شیرین، حداکثر عمق در حدود 20 متر است و تابستان از آب آن کاسته شده طول آن به 5 و عرض آن به 1 الی 2 کیلومتر میرسد.
راه: در سالهای قبل از سنندج به دژشاهپور مرکز بخش مریوان راه شوسه احداث شده و از مرکز بخش به آبادی باشه کنار مرز ایران و عراق و از طریق بهرام آباد به رز آب مرکز بخش آویهنگ نیز راه شوسه ای احداث گردیده است.
سازمان: بخش مریوان از نظر ادارهء کل آمار از یک دهستان و از نظر تقسیمات فرمانداری از چهار دهستان به نام مرکزی، بالک، ویسه. سرشیو تشکیل شده است. بنا بر آمار بخش مریوان از 122 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن 18 هزارنفر است. مرکز بخش قصبهء دژشاهپور، واقع در130 کیلومتری سنندج است. زبان مادری ساکنین بخش کردی است. محصول عمدهء بخش به ترتیب اهمیت عبارت است از توتون، گندم، جو، لبنیات، مختصر حبوبات، از جنگلهای بخش مازو و سیچکه و گزنگبین به دست می آید. برخی از ساکنین نزدیک به راه شوسه زغال چوب تهیه می کنند و به سنندج حمل می نمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مریوان بیدگل.
[مَ ری گُ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 23هزارگزی جنوب کوزران و 5/1 هزارگزی بیدگل، در منطقهء کوهستانی سردسیر واقع و دارای یکصد تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. تابستان عده ای از گله داران طایفهء دولتمند سنجابی در ارتفاعات مجاور این ده (محلهء امیرخان) به تعلیف احشام مشغولند و در زمستان به گرمسیر حدود نفت شاه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مریوانی کاکیها.
[مَ ری] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه؛ در 9 هزارگزی جنوب کوزران و 3هزارگزی غربی راه کوزران به چهار زبر، در دشت سردسیر واقع و دارای 150 تن سکنه است. آبش از چاه، محصولش غلات، حبوبات دیم، لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مریة.
[مِرْ یَ / مُرْ یَ] (ع اِ) به تازیانه برآوردگی تک اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناقهء بسیارشیر. (منتهی الارب). || آنچه از ناقه بوسیلهء «مری» دوشیده شود. (از اقرب الموارد)(1). و رجوع به مری شود. || پیکار و خصومت. (منتهی الارب). جدل. (اقرب الموارد). || شک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تردید. لبس :... فلاتَکُ فی مریة منه انه الحق من ربک... (قرآن 11/17). و لا یزال الذین کفروا فی مریة منه. (قرآن 22/55). فلا تکن فی مریة من لقائه. (قرآن 32/23). ألا انهم فی مریة من لقاء ربهم. (قرآن 41/54).
(1) - در این معنی به کسر است و به ضم صحیح نیست. (از اقرب الموارد از صحاح).
مریه.
[مُ رَیْ یَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر ترییة. رجوع به ترییة شود. || سراب مریه؛ سراب نموده و ناپدید شونده. (از منتهی الارب).
مز.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، در 90 هزارگزی غرب لنگه و دامنه کوه گوگردی، درمنطقهء گرمسیر واقع و دارای 298 تن سکنه است. آبش از قنات و چاه محصولش غلات و پنبه، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مز.
[مَزز] (ع مص) مکیدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). مکیدن چیزی را؛ یقال مزه مزاً؛ مکید آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مز.
[مَزز] (ع ص) صعب و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مز.
[مِزز] (ع اِ) افزونی. فضل و فزونی. یقال: له مز علیک؛ أی فضل، مر او راست فضل و فزونی بر تو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || اندازه و مقدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مز.
[مُزز] (ع ص) ترش و شیرین. آنچه که طعمش بین ترش و شیرین باشد. میخوش مزه. (منتهی الارب) (برهان). مَلَس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لب ترش. دومزه. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل دومزه). رجوع به ملس شود : و انار ترش و شیرین که آن را به تازی المز گویند در علاج جگر به کار آمده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || شراب که طعم آن لذیذ باشد. (از اقرب الموارد). می ترش و شیرین. (منتهی الارب).
مزاء .
[مُزْ زا] (ع اِ) می خوشمزه. (منتهی الارب). || نوعی است از خمر. (مهذب الاسماء). نوعی از شرابها. (منتهی الارب).
مزائد.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ مَزاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مزاده شود.
مزائیک.
[مُ] (فرانسوی، اِ) رجوع به موزائیک شود.
مزئبر.
[مُ زَءْ بَ / مُ زَءْ بِ] (ع ص) جامهء پرزه دار. (منتهی الارب).
مزأبق.
[مُ زَءْ بَ] (ع ص) اندوده شده به زیبق. درهم مزأبق، درهم اندود شده از جیوه. (ناظم الاطباء). مطلی به زاووق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بازرگانیشان [ مردم سریر به عربستان ] سیم مزأبق است. (حدود العالم).
مزابل.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَزبله [ بَ / بِ لَ ] . (غیاث) (دهار). سرگین جای. (آنندراج) :استخوانها از مزابل برمی گرفتند و خرد می کردند و غذا می ساختند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 326).
ز آن علی فرمود نقل جاهلان
بر مزابل همچو سبزه است ای فلان.مولوی.
مزابلة.
[مَ بِ لَ] (ع اِ) جاهای سرگین انداختن. (غیاث). جاهای نجاست و جاهای سرگین انداختن. (آنندراج). و رجوع به مزبلة شود.
مزابنة.
[مُ بَ نَ] (ع مص) همدیگر را راندن. (آنندراج) (منتهی الارب). || خرمای تر بر درخت به تخمین به خرمای خشک پیموده فروختن. (آنندراج) (منتهی الارب). خرمای بر درخت بوده را به خرمائی چیده سنجیده به کسی فروختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خرمای تر بر درخت خرما پیموده یا سخته فروختن. (تاج المصادر بیهقی). فروختن خرما بر درخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروش خرمای چیده به خرمای بر درخت تخمیناً، و این از بیعهای جاهلیت بوده است. بیعی که مثمن آن خرمای موجود بر نخل و ثمن آن نیز از همان خرماست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فروش معلومی به مجهولی از جنس آن. (اقرب الموارد). بیع مجهولی به مجهولی.

/ 75