لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مزو.
[مَ] (اِ) آشی که برای بیمار پزند. || پرهیزانه. (ناظم الاطباء).
مزوات.
[مُ زَوْ وا] (ع ص) مؤنث مُزوَی. مزواة. رجوع به مزوّی شود.
مزواج.
[مِزْ] (ع ص) زن که بسیار شوی کند. زن بسیارشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): امرأة مزواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که شوی بسی کند. زنی که بسیار شوهر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزواد.
[مِزْ] (ع اِ) توشه دان مسافر. ج، مَزاود. (ناظم الاطباء). مَزوَد. رجوع به مزود شود.
مزوار.
[مِزْ] (ع اِ) لغتی است بربری و اصل آن اَمِزوار یا دَمِزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سَرور و سردسته میباشد. ج، مَزوار، مَزوارة. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبة و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2).
مزواة.
[مُ زَوْ وا] (ع ص) مؤنث مُزوّی. مزوات. رجوع به مزوی و مزوات شود.
مزوبر.
[مُ زَ بَ](1) (ع ص) جامه پرزه دار. (از منتهی الارب)؛ ثوب مزوبر. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء با فتح «م» است.
مزوبلاست.
[مِ زُ بِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام هر یک از دو برگهء خارجی و داخلی (احشائی) مزودرم(2) که در جریان نمو رویانی جانوران پر سلولی (باستثنای اسفنجها و سلانتره ها(3) که فاقد مزودرم اند) حاصل میشود، برگهء خارجی مزودرم (مزوبلاست خارجی) به اکتودرم(4) چسبیده و سوماتوپلور(5) را بوجود می آورد و برگهء داخلی مزودرم (مزوبلاست احشائی) به آندودرم(6) چسبیده و اسپلانکنوپلور(7)رابوجود می آورد و بین این دو برگهء مزوبلاستی حفره ای به نام سلوم(8) بوجود می آید. (از لاروس بزرگ و جانورشناسی فاطمی).
(1) - Mesoblaste.
(2) - Mesoderme.
(3) - Calenteres.
(4) - Ectoderme.
(5) - Somatopleure.
(6) - Endoderme.
(7) - Splenchnopleure.
(8) - Calome.
مزوپتامی.
[مِ زُ پُ] (اِخ) مزوپوتامی. رجوع به مزوپوتامی شود.
مزوپرفیرین.
[مِ زُ پُ] (فرانسوی، اِ)(1)ماده ای رنگین که یکی از مشتقات هماتین(2)است و با تأثیر یدوردو فوسفونیوم(3) بر هماتین در آزمایشگاه به دست می آید. (از لاروس بزرگ و گیاه شناسی گل گلاب 3 ص 83).
(1) - Mesoporphyrine.
(2) - Hematine.
(3) - Iodure de phosphonium.
مزوپوتامی.
[مِ زُ پُ] (اِخ)(1) لغتی است یونانی، یعنی سرزمینی که میان دو رود است و منظور سرزمین بین النهرین است که امروزه کشور عراق را تشکیل داده است. مزوپتامی. (از دایرة المعارف کیه). رجوع به عراق شود.
(1) - Mesopotamie.
مزوج.
[مُ زَوْ وِ] (ع ص) مرد و یا زنی که جفت میگیرد و عروسی میکند. (ناظم الاطباء). زن شوی گیرنده یا شوی زن کننده. (از منتهی الارب). || کسی که مرد یا زنی را با هم جفت مینماید و عروسی میکند. (از ناظم الاطباء).
مزوج.
[مُ زَوْ وَ] (ع ص) زوج گرفته و نکاح کرده. || جفت و قرین کرده شده. (ناظم الاطباء).
مزوج.
[مِ] (ع مص) دسته در بستن. (مهذب الاسماء).
مزوجة.
[مُ زَوْ وَ جَ] (ع ص) مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامهء منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات).
مزوجه.
[مُ زَوْ وَ جَ] (ع ص) مزوجة. || (اِ) کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامهء منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: «مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینهء معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعهء شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. «در صفحهء 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که [ ابوسعید ابوالخیر ] ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی [ = خرقه ] فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده». (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیهء دیوان حافظ ص 274) :
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
بیک کرشمهء صوفی وشم قلندر کن.حافظ.
مزدوجه. مزدوجة. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود. || نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی(1) را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامهء منیری) (مؤیدالفضلا).
(1) - کذا در اصل.
مزود.
[مِزْ وَ] (ع اِ) توشه دان. ج، مَزاود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). توشه دان مسافر. ج، مزاود. (ناظم الاطباء). توشه دان. خاشاک دان. آنچه در آن توشه کنند. مزوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مزوده شود. || خنوری از ادیم که در آن خرما نهند. (ناظم الاطباء). || به هر نوع میوهء خشک شکوفائی اطلاق میشود که بصورت کپسول(1) یا برگه(2) یا نیام(3) و یا خرجین(4) و یا خرجنیک(5) باشد. ج، مزاود : و اذااسقط النور خرج مزود فیه ثلاث حبات. (ابن البیطار حرف حاء ص 2 دوسطر به آخر مانده. و لکلرک در ترجمهء همین عبارت ج 1 ص 394).
(1) - Capsule.
(2) - Follicule.
(3) - Gousse.
(4) - Silique.
(5) - Silicule.
مزود.
[مُ زَوْ وَ] (ع ص) کسی که توشه و ذخیره را فراهم آورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مزودرم.
[مِ زُ دِ] (فرانسوی، اِ)(1) برگه سوم و میانی جنین پس از دوران رشد کامل گاسترولا(2). (از دایرة المعارف کیه) (از لاروس پزشکی). برگه سومی که در جنین حیوانات پرسلولی(3) [ باستثنای اسفنج ها(4) و کیسه تنان(5) ] پس از مرحلهء گاسترولا در بین اکتودرم(6) و آندودرم(7) بوجود می آید. (از جانورشناسی فاطمی) (از وراثت دکتر خبیری). برای آنکه پیدایش مزدورم را بدانیم نمو یک سلول تخم کم ذخیره یا آلِسیت(8)مانند تخم توتیا(9) را مورد مطالعه قرار میدهیم:درمرحلهء اول تخم بروش غیرمستقیم(10) در سه سطح عمود بر یکدیگر تقسیم شده و هشت سلول مساوی بوجود می آورد که هر یک از این سلولها را بلاستومر نامند. این بلاستومرها باز هم تقسیمات را ادامه میدهند که تعداد زیادی سلولهای کوچک گرد هم بوجود می آید که حجم کلی این سلولها باندازهء حجم اولیهء سلول تخم است اجتماع این سلولها منظرهء میوهء توت را دارد این مرحله را مرولا(11) گویند. در مرحلهء دوم به تدریج سلولهای وسطی مرولا بطرف کنارهء جنین متوجه میشوند و در میان آنها حفره ای بوجود می آید و جنین شکل یک کرهء توخالی را بخود میگیرد که در وسط آن مایعی آلبومین دار جمع میشود این مرحله را بلاستولا(12) گویند و حفرهء داخلی آن حفرهء تقسیم یا بلاستوسل(13) نامیده میشود و در این حالت سلولها مژک دار میشوند و جنین توتیا از غلاف خود خارج شده و میتواند در آب شناورگردد. در مرحلهء سوم در یکی از نقاط بلاستولا که قطب نامیه(14) نامیده میشود فرورفتگی پیدا می شود و این فرورفتگی بدرون حفرهء تقسیم پیش میرود با این عمل فضای جدیدی درون جنین بوجود می آید که لولهء گوارش جنین را میسازد و در این موقع جنین شبیه کیسه و جداره ای است که جدارهء خارجی را اکتودرم و جدارهء داخلی را آندودرم گویند و در این حالت جنین را جنین دو پوششی یا گاسترولا(15) نامند. اهمیت مرحلهء گاسترولائی در اینجاست که تمام جانوران پرسلولی این مرحله را طی میکنند فقط شاخه هائی از جانوران پرسلولی پست (مانند کیسه تنان و اسفنج ها) تا خاتمهء عمر در این مرحله باقی میمانند و در سلولهای آنها تکامل و تنوعی حاصل نمیشود. در مرحلهء چهارم بین اکتودرم و آندودرم بر اثر تقسیم سلولهای آندودرمی برگهء سومی در جنین به نام مزودرم بوجود می آید این برگه به صورت پردهء دو جداره ای است که یک جدار آن به اکتودرم می چسبد و سوماتوپلور(16) را بوجود می آورد و جدار دیگر آن به آندودرم چسبیده اسپلانکنوپلور(17) را بوجود می آورد و در وسط این دو جدار حفره ای تشکیل میشود که آن را حفرهء عمومی یا سلوم(18) گویند. (از وراثت دکتر خبیری) (از جانورشناسی فاطمی). || قسمتی از ساختمان داخلی پوست ساقه های گیاهان علفی که بین طبقهء چوب پنبه (از خارج) و آندودرم و استوانهء مرکزی (از داخل) قرار گرفته است. (از دایرة المعارف کیه) (از لاروس).
(1) - Mesoderme.
(2) - Gastrula.
(3) - Metazoaires.
(4) - Spongiaires.
(5) - Coelenteres.
(6) - ectoderme.
(7) - Endoderme.
(8) - Alecithe.
(9) - Oursin.
(10) - Mitose.
(11) - Morula.
(12) - Blastula.
(13) - Blastocale.
(14) - Pole vegetatif.
(15) - Gastrula.
(16) - Somatopleure.
(17) - Splancnopleure.
(18) - Calome.
مزودة.
[مِزْ وَ دَ] (ع اِ) توشه دان. آنچه که در آن توشه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از زیارت. زیارت شده و دیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه به زیارت او شده اند. زیارت کرده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شد تمام القصه مسجد بی فتور
بد سلیمان زائر و مسجد مزور.مولوی.
خیرالزیارات فقدان المزور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزور.
[مُ زَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از تزویر. کژ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغ. (از اقرب الموارد) (دهار). مزخرف. مموَّه. بهتان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون خسرو شیرکش خوانمت من(1)
که این نام بر تو نباشد مزور.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 149).
مزور بود جز ترا نام شاهی
چو جز مر تو را نام مردی مزور.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 55).
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بشناسی از مزور.ناصرخسرو.
هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور.
ناصرخسرو.
جهان آینه است و درو هر چه بینی
خیال است و ناپایدار و مزور.ناصرخسرو.
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی، آوازهء مزور.
خاقانی.
|| دروغی. دروغین. جعلی. کاذب. غیرحقیقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که باطن آن جز ظاهر است. ظاهر بخلاف باطن :
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.ناصرخسرو.
خود را زره مدحت منحول و مزور
مداح نماینده به ممدوح نمایان.سوزنی.
تا خط زهد تو مزور نشد
دیده بدو تر شد و او تر نشد.نظامی.
و بعد از دو روز پسر مزور را باز فرستادند.
(جهانگشای جوینی).
- خط مزور؛ خط جعلی. خطی که از روی خط دیگری نویسند. خط تقلیدی و ساختگی و مجعول :
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و خط بر خط مزور کش.خاقانی.
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه از این سرای دیگر.
خاقانی.
|| خط فرودینه، که خط هفتم از هفت خط جام جم باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به خط (ترکیب خط مزور و خط فرودینه) شود.
- قول مزور؛ سخن بی اساس. گفتار کاذب. قولی که هر بار مغایر قبل باشد :
مرقول مزور سخنی باشد کانرا
گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر.
ناصرخسرو.
- نامهء مزور؛ نامهء جعلی. نامهء دروغی. نامهء کذب آمیز. نامه ای که به نام دیگری جعل شده باشد : گفت چه گوئید اندر مردی که نامهء مزور از من به عبداللهالخزاعی برده است و بر من تزویر کرده از بهر فایدهءخویش. (تاریخ بیهقی).
|| بدل. مصنوع. ساختگی. قلب. الم غلمی. قلابی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه).
برده مهش ز مقنع عیدی به چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش.خاقانی.
چون ماه نخشبند مزور از آن چومن
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند.خاقانی.
- دینار مزور؛ دینار مغشوش. دینار تقلبی :
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و حطامش را.ناصرخسرو.
- زر مزور؛ زر ناسره. زر غش دار. مقابل زر زده :
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
|| آراسته شده. بر پای داشته شده و راست و نیکو کرده شده. (از منتهی الارب) :
بر پری روی سلیمانی برافشاندیم پاک
حله ها(2) کز اشک داوودی مزور ساختیم.
خاقانی.
|| شتر که سینهء آن از دست مُذمِّر(3) وقت برآوردنش از شکم مادر کژ شده باشد و بعد اصلاح و راست کردن هم کژ باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || (اِ) آش تزویر و آشی که برای تسلی بیمار پزند. (ناظم الاطباء). آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. مزوره. (آنندراج) (غیاث). آش نرم. (ناظم الاطباء). مزورة. طعامی بی رمق و برساخته و خوش صورت که بیماران را پزند. طعام مریض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز مزوّر چو به مرغ آیم باز
مرغ پران شوم ان شاءالله.خاقانی.
و اندر تب اگر مزوری سازم
اشک تر من تمشک من باشد.خاقانی.
بجنب طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور.خاقانی.
بیمار دل بخورد مزور نمیرسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است.خاقانی.
برغم سیاهان شه پیل بند
مزور همیخورد از آن گوسفند.نظامی.
هر دم مزوری کنم از هر سخن چه سود
بیمار اوست چند نماید مزورم.عطار.
جوهری بیمار عرضی می توانی به شدن
سبزیی گر از زمرد در مزور میکنی.
ملاطغرا (آنندراج).
زشت باشد نزلهای آسمانی پیش روی
همچو بیماران نظرسوی مزور داشتن.قاآنی.
و رجوع به مزوره و مزورة شود.
(1) - ن ل: خواندت خواهم.
(2) - ن ل: سبحه ها.
(3) - در اقرب الموارد مُزمِّر است.
مزور.
[مُ زَوْ وِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر تزویر. آرایش کنندهء دروغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مکر و فریب کننده و دروغ گوی. (آنندراج) (غیاث). ریاکار. با تزویر. حیله کار. شیاد. تزویرگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و عقل من چون قاضی مزور. (کلیله و دمنه).
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهء قلاب.خاقانی.
|| زینت دهندهء ظاهر سخن. (ناظم الاطباء). مداهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آرایش کننده و بر پای دارندهء چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || راست و نیکو کنندهء چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مایل کننده و گرامی دارندهء زائر. || باطل کنندهء شهادت. || نشان کنندهء به زور و بهتان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آماده کننده سخن را در پیش نفس خود. (ناظم الاطباء).
مزورانه.
[مُ زَوْ وِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روی تزویر. رجوع به تزویر و مزوِّر شود.
مزورگر.
[مُ زَوْ وِ گَ] (ص مرکب) (مرکب از مزور +گر) تزویرکننده. حیله کننده. تزویرگر. مزور. رجوع به مزوِّر شود.
مزورگری.
[مُ زَوْ وِ گَ] (حامص مرکب)عمل مزورگر. مزوری. تزویر.
- مزورگری کردن؛ تزویر و ریا و مکر کردن. مزوری کردن. و رجوع به مزوری کردن شود :
تو مزورگری مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبیر.ناصرخسرو.
مزورة.
[مُ زَوْ وَ رَ] (ع ص) مؤنث مزور. نعت مفعولی از تزویر. دروغ. کذب. (اقرب الموارد). مزور. رجوع به مزوَّر شود. || (اِ) آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. خوردنی بیماران. (دهار) (مهذب الاسماء). غذائی است برای مریض. (عیون الانباء ج 1 ص 233). طعامی که صورت طعامی معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. مزوره. و رجوع به مزور و مزوره شود.
مزوره.
[مُ زَوْ وَ رَ] (از ع، اِ) مزورة. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارهء او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
مزوری.
[مُ] (اِ) مرداسنگ. (ناظم الاطباء). مُرتَک. (شعوری). رجوع به مرداسنگ و مرتک شود.
مزوری.
[مُ زَوْ وِ] (حامص) تزویر و ریا و مکر و فریب و غدر. حالت و چگونگی مزور بودن :
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس.ناصرخسرو.
خنجر گندنائیت(1) هم به کدوی مغز او
میدهدش مزوری تا رهد از مزوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 431).
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتابی او خلق باز رست.خاقانی.
رجوع به مزورشود.
- مزوری کردن؛ تزویر و ریا و مکر کردن. فریب دادن. غدر و حیله کردن. مزورگری کردن :
هردم مزوری کنم از هر سخن چه سود
بیمار اوست چند نماید مزورم.عطار.
و رجوع به مزورگری کردن شود.
(1) - ن ل: گندنا تنت.
مزوری.
[مُ زَوْ وَ] (حامص) حالت و چگونگی مزوَّر. رجوع به مزور شود.
مزوزکة.
[مُ زَ زِ کَ] (ع ص) امرأة مزوزکة؛ زن شتاب پیش درآمدهء سبقت گرفته. (منتهی الارب مادهء زوزک) (ناظم الاطباء).
مزوع.
[مُ] (ع مص) نیک شتافتن. زود گذشتن. زود بگذشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
مزوفیل.
[مِ زُ] (فرانسوی، اِ)(1) بافتی که فضای داخلی برگ را که بین دو طبقهء(2) اپیدرم فوقانی و تحتانی است فرا گرفته است. (از دائرة المعارف کیه). در بین دو طبقه اپیدرم برگ (اپیدرم برگ فوقانی و اپیدرم تحتانی) سلولهائی با جدار نازک و گلوسیدی (سلولزی) دیده میشود که حاوی مقدار زیادی دانه های کلروپلاست(3) میباشند و پارانشیم کلروفیلی برگ را تشکیل میدهند این سلولها بافت مزوفیل یا پارانشیم نام دارند و عمل تحلیل و کربن گیری و تولید شیرهء پرورده و قند بوسیلهء این بافت صورت میگیرد. بافت مزوفیل (پارانشیم برگ) در اغلب برگها هتروژن(4) میباشد یعنی از دو نوع پارانشیم: نردبانی(5) و متخلخل (حفره ای)(6) که کاملاً از یکدیگر مشخص و متمایزند تشکیل یافته است، برگ اغلب نباتات دولپه ای و برخی از تک لپه ایها از این دسته بشمار میروند و بطور کلی برگهای دووجهی(7) نام دارند ولی در برخی از دو لپه ایها و غالب تک لپه ایها و کاجها بافت مزوفیل در برگها یکنواخت و مشابه است و هموژن(8) نامیده میشود و سلولهای مزوفیل این گونه نباتات گرد و یا چند وجهی است و ضمناً برگهائی که دارای این نوع مزوفیل هستند برگهای مرکزی(9) نام دارند. پارانشیم مادگی گیاهان نیز از نوع پارانشیم کلروفیلی است و مزوفیل نامیده میشود زیرا اصولاً مادگی گیاهان از برگهای تغییر شکل یافته ای به نام کارپل(10) بوجود آمده است. (از گیاه شناسی ثابتی ص335 و 336 و 419).
(1) - Mesophylle.
(2) - Epiderme.
(3) - Chloroplaste.
(4) - Heterogene.
(5) - Parenchyme palissadique.
(6) - Parenchyme Iacuneux.
(7) - Feuilles bifaciales.
(8) - Homogene.
(9) - Feuilles centrales.
(10) - Carpelle.
مزوق.
[مُ زَوْ وَ] (ع ص) آراسته و درست و منقش از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز آراسته و زینت کرده شده و منقش. (ناظم الاطباء). آراسته و منقش. (دهار). بنگار. مزین. بنگاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیت مزوق؛ خانهء نگارکرده. (مهذب الاسماء).
- شعر مزوق؛ شعر مروق. شعر بدون تعقید و روان. (از اقرب الموارد).
- کلام مزوق؛ کلام آراسته. سخن آراسته به صنایع ادبی و لفظی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| مزأبق. (از اقرب الموارد). || مذهب. اندود به طلا یا جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درهم مزوق؛ درهمی به روی کشیده. (مهذب الاسماء). درهم مزأبق. درهم به جیوه اندوده. (از اقرب الموارد).
مزوق.
[مُ زَوْ وِ] (ع ص) آراینده و درست کنندهء سخن و کتاب. (منتهی الارب). آراینده. (دهار). نگارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نقاش. (دهار). || مُذَهِّب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی.
مزوق کردن.
[مُ زَوْ وَ کَ دَ] (مص مرکب)تزویق کردن. مزین کردن. رجوع به تزویق و مزین کردن شود.
مزوکارپوس.
[مِ زُ] (فرانسوی، اِ)(1)جلبکی از تیرهء کنژوگه ها(2) جزء گروه جلبکهای سبز یا کلروفیسه ها(3) که ریسه های(4) آن دارای دانه های کلروفیل است. تکثیر این جلبک بوسیلهء تخم صورت میگیرد و برای تشکیل تخم دو رشته از ریسه ها مجاور هم موازی یکدیگر قرار میگیرند و پرتوپلاسم سلولهای آنها دو بدو بیرون آمده و ما بین دو رشته سلول تخم بوجود می آید. سلول تخم که پوستهء سختی آن را فرا گرفته است کم کم از دو رشتهء اولیه جدا شده و مدتی به حالت زندگی نهفته بسر میبرد تا محیط مساعدی برای تقسیم شدن به دست آورد و جلبکی دیگر بسازد. بطوری که مشاهده میشود در این حالت از تکثیر نباتات اختلافی مابین دو سلول نر و ماده (گامت ها)(5) نیست و این نوع گشن گیری را ایزوگامی(6) گویند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 115 و 116 و ص 152).
(1) - Mesocarpus.
(2) - Conjueguees.
(3) - Chlorophycees.
(4) - Thales.
(5) - Gametes.
(6) - Isogamie.
مزوگله.
[مِ زُ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) ناحیهء شفافی که حد فاصل بین سلولهای اکتودرمی و آندودرمی بدن غالب کیسه تنان(2) [ از جمله ئیدرها(3) و کتنوفورها(4) ] است. ناحیهء مزوگله را مایعی شفاف تشکیل میدهد که 95 درصد آب است و نتیجهء ترشحات سلولهای اکتودرمی و آندودرمی است و در این مایع غالباً سلولهائی به حال آزاد شناورند و مجموعاً تشکیل مزانشیمی(5) را میدهند. (از جانورشناسی فاطمی ص 199 و ص 130 و ص 229). تیغهء شفاف و چسب مانند که غلظت کمی دارد و در آن عناصر تشریحی و سلولهای مهاجر شناورند و حد فاصل دو برگهء آندودرم و اکتودرم در کیسه تنان است. (از دایرة المعارف کیه).
(1) - Mesoglee.
(2) - Calenteres.
(3) - Hydres.
(4) - Chtenophores.
(5) - Mesenchymes.
مزوله.
[مِ / مَ وَ لَ] (ع، اِ)(1) ساعت شمسی. ساعت شمسیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ساعت آفتابی. شاخص. ابزاری که دارای یک تیغه یا میلهء عمودی است و این تیغه یا میله در مرکز صفحه ای مدور افقی استوار شده و بوسیلهء سایه ای که بر اثر تابش نور آفتاب از این تیغه یا میله حاصل می شود و بر روی صفحه میافتد ساعت را مشخص میکند. (از دایرة المعارف کیه).
(1) - Cardan solaire.
مزومر.
[مِ زُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) عبارت از نام هریک از 8 سلولی است که در چهارمین تقسیم تخم توتیا(2) (که ازنظر شیمیائی یک تخم قطبی است یعنی قسمت بالای تخم با قسمت پائین تخم اختلاف ساختمان شیمیائی دارد) در بالای 8 سلول نامتساوی دیگر قرار میگیرند. هشت سلول مزومر تخم توتیا با یکدیگر مساویند و در یک ردیف دور هم قرار میگیرند ولی هشت سلول دیگر که چهارتای آنها درشت ترند در وسط و در زیر سلولهای مزومر قرار میگیرند و ماکرومر(3)نامیده میشوند و چهار تای دیگر که خیلی کوچکترند در زیر ماکرومرها قرار میگیرند و به نام میکرومر(4) نامیده میشوند. با این ترتیب در این مرحله جنین توتیا دارای 16 سلول است که در 3 ردیف بشرح مذکور قرار گرفته اند. توضیح آنکه سلولهائی که از اولین تقسیم تخم تا آخر مرحلهء مرولا(5) در جنین بوجود می آیند به نام بلاستومر(6) نامیده میشوند که در جنین توتیا در چهارمین تقسیم تخم بطوری که گذشت سلولهای بلاستومر به 3 دسته تقسیم میشوند به نامهای مزومرو، ماکرومرو میکرومر. (از وراثت دکترخبیری ص 66).
(1) - Mesomeres.
(2) - Oursin.
(3) - Macromeres.
(4) - Micromeres.
(5) - Morula.
(6) - Blastomeres.
مزون.
[مُ] (ع مص) مَزن. گذشتن بر ارادهء خود. || رفتن. || روشن گردیدن روی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مَزْن شود.
مزون.
[مَ] (اِخ) نام بلاد عمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نامی است که ایرانیان بزمین عمان میداده اند و مزون به معنی ملاحان باشند چه اردشیر بابکان مردم آنجا را به ملاحی واداشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزوی.
[مُ زَ ووا] (ع ص) زاویه دار. گوشه دار. صاحب زاویه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قضیبه [ ساقهء ذنب الخروف ] مستدیر مزوی و دقیق الاطراف. (ابن البیطار برابر کلمهء ذنب الخروف). || ترنجیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزویرآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد؛ در دوهزارگزی جنوب شرقی مهریز و 6 هزارگزی غرب راه یزد به انارک، در جلگهء معتدل واقع و دارای 2892 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آن کرباس بافی و نساجی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مزة.
[مَزْ زَ] (ع مص، اِ) یکبار مکیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اندک نوشیدن شراب. (منتهی الارب).
مزة.
[مَزْ زَ] (ع اِ) می خوش مزه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مُزّة.
مزة.
[مُزْ زَ] (ع اِ) می ترش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). می ترشی که ترشی آن نامطبوع باشد. (ناظم الاطباء). مَزَّة.
مزة.
[مِزْ رَ] (اِخ) دهی است به دمشق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قریه ای از غوطهء دمشق. (ضحی الاسلام جزء ثالث ص 82). قریه ای سرسبز و بزرگ در میان باغهای حومهء دمشق، فاصله اش تا دمشق نیم فرسخ است و قبر دحیهء کلبی (از اصحاب حضرت رسول اکرم) در آنجا است، و بدینجهت آن را مزة کلب گویند. (از معجم البلدان).
مزه.
[مَزْهْ] (ع مص) لاغ کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مَزح. (اقرب الموارد). مزاح نمودن. (از ناظم الاطباء).
مزه.
[مَ زَ / زِ / مَزْ زَ / زِ] (اِ) طَعم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (صحاح الفرس). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی ء بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم، و آن چیزی است که دریابند با قوهء چشائی. طَعب. انواع مزه ها عبارتند از: شیرین، تلخ، شور، ترش، دِبش، لب ترش، گس، تند، زبان گز، مَلَس، لب شور، شورمزه، ترش و شیرین، میخوش، مُزّ :
رنگ و مزه بوی و شکل هست در این خاک
تا ز درون گونه گون بریزد بیرون.
ناصرخسرو.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.ناصرخسرو.
چون یافتش مزه ترش و ناخوش
و ان مغز تلخ باز بدوی اندر.
ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص 504).
وز برای آنکه ماهی بی نمک ندهد مزه
ابر و باد اینک نمکها پیش خوان افشانده اند.
خاقانی.
- بامزه.؛ رجوع به بامزه شود.
- بدمزگی.؛ رجوع به بدمزگی شود.
- بدمزه.؛ رجوع به بدمزه شود.
- بی مزگی.؛ رجوع به بی مزگی شود.
- بی مزه.؛ رجوع به بی مزه شود.
- ترش مزه؛ که مزهء ترش دارد. دارای طعم ترش.
- تلخ مزه؛ دارای طعم تلخ. که مزهء تلخ دارد :نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود. (نوروزنامه). و رجوع به تلخ شود.
- تندمزه؛ دارای طعم تند و تیز.
- خوش مزگی؛ خوش طعمی. رجوع به خوش مزگی شود.
- خوش مزه؛ خوش طعم و خوش چاشنی و گوارا و خوش آیند در ذائقه و لذیذ. (ناظم الاطباء). دارای طعم خوش. و رجوع به خوش مزه شود.
- راست مزه.؛ رجوع به راست مزه شود.
- شورمزه؛ دارای طعم شور.
- شیرین مزه؛ دارای طعم شیرین.
- مزهء پسین؛ آخرین مزهء طعام. خُلفة. (منتهی الارب). و رجوع به خلفة شود.
- مزهء دهن کسی را دانستن (فهمیدن) و یا مزهء -دهان کسی را چشیدن؛ فهمیدن نظر و عقیدهء او دربارهء چیزی. نیت او را دریافتن.
- مزهء کاه دادن؛ کنایه از بی مزه بودن.
-امثال: آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه.
|| ذوق. (ناظم الاطباء). حس ذائقه. ذائقه. مذاق. چشش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
|| طعم خوش. لذات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از این سران تا آن سران
زانهمه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند غیر قشر خربزه.مولوی.
- مزه دادن؛ خوش طعم بودن. خوش مزه بودن. طعم خوش داشتن:
-امثال: خیزی هرکس به دهان خودش مزه می دهد.
|| نقل [ نُ / نَ ] که با شراب خورند جهت تغییر ذائقه. مزهء شراب. زاکوسگا. نقل شراب. سپندانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را بر باید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
-امثال: مزهء لوطی خاک است.
- مزه ساختن؛ مزه کردن، تنقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لذّة. (منتهی الارب) (دهار). لذت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (صحاح الفرس) :
چو فرزند باشد بیابد مزه
ز بهر مزه دور گردد بزه.فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.عنصری.
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و ضر.
ناصرخسرو.
شما تشنهء آب شهوات و مزه ها می باشید. (معارف بهاءولد). ایشان در خوشیهای فسردهء خود مستغرق اند و از خوشیها و مزه های من بی خبرند. (معارف بهاءولد).
نیست در کار ز تکرار بزه
لیک آن می برد از کارمزه.جامی.
نکوهیده ده کار برده گروه
نکوهیده تر نزد دانش پژوه...
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه.؟
- مزه یافتن؛ التذاد. لذت بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| سود. فاید. منفعت : مردمان را منفعت بسیار است در [ شراب ] ولیکن بزه او از نفع بیشتر است. خردمند باید که چنان خورد که مزهء او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد. (نوروزنامه). || تمتع. بهره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی یاد کرد از گناه و بزه
ندانست از آن زندگانی مزه.فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه.
بزه کی گزیند کسی بی مزه.فردوسی.
بوالحسن و بوالعلا نیز آمدند و هم از این طرز جواب بکتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). اکنون خود را گویم چون ترا مزه ای نیست از عالم حیوانی از الله بخواه تا این هستیت را محو کند. (معارف بهاءولد). مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی مراد و بی چاره و عاجز و بی مزه. (معارف بهاءولد). آدمی هر چند زیرکتر باشد عیب بین تر باشد لاجرم بی مزه تر باشد و با رنجتر باشد. (معارف بهاءولد). || شیرینی. طعم شیرین :
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هر دو از بهر تو مانده ست چنین پنهان.
ناصرخسرو.
|| چاشنی. (ناظم الاطباء). || خوشی. شیرینی. فرح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فان گفت مرا اکنون مزهء زندگانی برفت و پادشاهی بکار نیاید. (مجمل التواریخ والقصص). تا مزهء همه چیز را از خود برنگیرم به مزهء تو ای الله نرسم. (معارف بهاءولد).
- بامزه؛ مفرح. خوشی آور. فرحناک :
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
- بی مزه؛ ناخوش آیند :
این رهگذری بیقرار و زشت است
زین بی مزه تر مستقر نباشد.ناصرخسرو.
|| سرور. شادی : و این عشق ها و مزه ها تو میدهی. (معارف بهاء ولد).
- بامزه؛ مسرور. شادان. خوش :
اگر چه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم رنج و بزه.فردوسی.
-امثال: مزهء هر شوخی یکدفعه است.
|| تعجب. شگفتی. غرابت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مزه در این جاست که با اینهمه کارهای زشت خود رامستحق ستایش نیز میداند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || طراوت. زیبائی. خوبی :
چو خورشید آید به برج بُزه(1)
جهان را ز بیرون نماند مزه.ابوشکور.
|| اجر. پاداش: ادراکات من دست آموز الله است و مزه از الله میگیرم. (معارف بهاءولد).
(1) - بُزَه به معنی بُز منظور برج جدی ماه اول زمستان است.
مزه.
[مُ زَ / زِ] (اِ) صورتی است از مژه. (صحاح الفرس). رجوع به مژه شود.
مزه آور.
[مَ زَ / زِ وَ] (نف مرکب)طعم دهنده. مزه دهنده.
مزه بردن.
[مَ زَ / زِ بُ دَ] (مص مرکب)التذاذ. لذت بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزه یافتن. رجوع به مزه یافتن شود.
مزه چش.
[مَ زَ / زِ چَ / چِ] (نف مرکب)چاشنی گیر. که مزهء غذا را چشد. چشندهء طعم غذا :
در جهان هر که شمس دین لقبند
شاه ایشان توئی به حضرت کش...
سائلان چاشنی چش لقبند
مزه پرسند هرکس از مزه چش.سوزنی.
مزهد.
[مُ هِ] (ع ص) کم مال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). کم مال و درویش. (ناظم الاطباء). در حدیث است: أفضل الناس مؤمن مزهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مزه دادن.
[مَ زَ / زِ دَ] (مص مرکب)خوش طعم بودن. خوش مزه بودن. طعم خوش داشتن.
- امثال: خیزی هر کس به دهان خوش مزه می دهد.
مزه دار.
[مَ زَ / زِ] (نف مرکب) بامزه. خوش طعم. خوش آیند به ذائقه.
- مزه دار گردیدن؛ بامزه شدن. مزه یافتن. خوش طعم شدن.
مزه داری.
[مَ زَ / زِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی مزه دار.
مزه داشتن.
[مَ زَ / زِ تَ] (مص مرکب)طعم داشتن و لذت داشتن. (ناظم الاطباء). خوش طعم بودن. بامزه بودن. خوش آیند بودن به ذائقه. || شگفتی داشتن. تعجب داشتن. غرابت داشتن :
صیاد پی صید دویدن عجبی نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.؟
مزه دریافتن.
[مَ زَ / زِ دَرْ تَ] (مص مرکب) تَلَمُّظ. (منتهی الارب). احساس طعم و مزهء غذا کردن.
مزهر.
[مِ هَ] (ع اِ) بربط. عود. ج، مَزاهر. (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء) (یواقیت). بربت. گران. (السامی). چوبی که بدان میزنند و می نوازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی که می نوازند آن را. (ناظم الاطباء). قسمی از آلات مرسیقی. ج، مَزاهر. (زمخشری) :
ز دستان قمری در او بانگ عنقا
ز آواز بلبل در او زخم مزهر.؟
|| دف بزرگ. (از اقرب الموارد).
مزهر.
[مُ هِ] (ع ص) کسی که آتش برای مهمان می افروزد(1). (اقرب الموارد) (تاج العروس).
(1) - در منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء این معنی در برابر کلمهء مزهر [ مِ هَ ] آمده که اشتباه است.
مزهزه.
[مُ زَ زِهْ] (ص) نعت فاعلی منحوت از «زه زه» فارسی. آفرین گوی. زه زه گوینده :
پرویز ملک چون سخنی خوب شنیدی
آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ تو را جمله مزهزه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89).
|| (ع ص) متلالی ء. براق. درخشنده. (دزی ج 1 ص 609 ذیل کلمهء زهزه).
مزه شکستن.
[مَ زَ / زِ شِ کَ تَ] (مص مرکب) کنایه از تبدیل ذائقه کردن. (آنندراج) :
چه شکسته بخت واژون مزهء شراب ما را
به شراب ما فکنده مزهء کباب ما را.
سیداشرف (از آنندراج).
مزهف.
[مُ هَ] (ع ص) برده شده(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خبر دروغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء «رد شده» نوشته شده است.
مزهف.
[مِ هَ] (ع اِ) کبچهء پِسْت شور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کبچه ای که پِسْت را بدان میشورانند. (ناظم الاطباء). ج، مَزاهف. (اقرب الموارد).
مزهف.
[مُ هِ] (ع ص) دروغگو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزهق.
[مُ هِ] (ع ص) شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که به شتاب میرود. || هلاک کننده و نابودکننده. (ناظم الاطباء). قاتل.
مزهق.
[مُ هَ] (ع ص) مقتول. (اقرب الموارد). هلاک شده و نیست شده و نابودشده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مزهق.
[مَ هَ] (ع اِ) محل لغزنده. (دزی ج 1 ص 610). لغزشگاه.
مزه کان.
[مَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش سیمکان شهرستان جهرم؛ در 5/23 هزارگزی شمال غربی کلاکلی کنار راه سیمکان به میمند در دامنهء گرمسیر واقع و دارای 298 تن سکنه است. آبش از رودخانهء سیمکان و محصولش غلات و برنج و شغل مردمش زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مزه کردن.
[مَ زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب)چشیدن. تطعم. تطعم کردن. و رجوع به چشیدن و تطعم و تطعم کردن شود. || خوش طعم و خوش آیند آمدن به ذائقه.
-امثال: به دهانش زیاد مزه کرده است ؛ از چیزی زیاد خوشش آمده است.
مزه کش.
[مَ زَ / زِ کَ / کِ] (نف مرکب) مزه کشنده. متلذذ. (آنندراج). چشنده :
همچو طفل گرسنه پیر خرد
مزه کش از سر بنان من است.
حسین ثنائی (از آنندراج).
مزه گاه.
[مَ زَ / زِ] (اِ مرکب) عضو مدرک مزه. محل درک طعم. محل درک مزه :... و نفقهء مزه را به مزه گاه طعامت نرساند و کسوهء دانشت [ و ] عقل و تدبیر ندهد برهنه مانی. (معارف بهاءولد چ 1338 ص 49).
مزه گردانیدن.
[مَ زَ / زِ گَ دَ] (مص مرکب) تغییر طعم دادن. بدکردن طعم چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزه گرفتن.
[مَ زَ / زِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) اِطّعام. (از منتهی الارب). تلذذ. (دهار). طعم خوش گرفتن.
- مزه گرفتن میوه ها؛ خوش طعم شدن.
|| چشیدن. مزه کردن. ذوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزه گشته.
[مَ زَ / زِ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) طعم گشته. أجِن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که طعم آن بگردیده باشد.
مزه مزه کردن.
[مَ زَ مَ زَ / مَ زِ مَ زِ کَ دَ](مص مرکب) تطعم کردن. امتصاص کردن. چشیدن. مزمزه کردن(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - با «مضمضه کردن» که به معنی آب در دهان گرداندن است اشتباه نشود.
مزه ناک.
[مَ زَ / زِ] (ص مرکب) لذیذ. (دهار). دارای مزهء خوش.
مزهو.
[مَ هُ وو] (ع ص) مرد متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزه یاب.
[مَ زَ / زِ] (نف مرکب) مخفف مزه یابنده. آنکه درک مزه کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزه یابی.
[مَ زَ / زِ] (حامص مرکب)ادراک مزه ها، و آن قوه ای است در حیوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل مزه یافتن.
مزه یافتن.
[مَ زَ / زِ تَ] (مص مرکب)لذاذة. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی). لذاذ. (از منتهی الارب). لذة. (دهار) (ترجمان القرآن). لذت. (تاج المصادر بیهقی). استلذاذ. (دهار) (زوزنی). التذاذ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تلذذ. مُلتذ شدن. لذاذت. لذت بردن. مزه بردن :
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مزه یافت از خوردنش نیکبخت.فردوسی.
و رجوع به مزه بردن شود.
مزی.
[مَزْیْ] (ع مص) بزرگ منشی و تکبر کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مخفف مزیة. زیادت و افزونی. (آنندراج) (غیاث).
مزی.
[مَ زی ی] (ع ص) مرد خوش طبع زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظریف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دارای مزیت. ممتاز. صاحب مزیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج 5 ص 171).
مزی.
[مِزْ زی ی] (ص نسبی) منسوب به مِزّه که مکان سرسبز و زیبائی است مجاور دروازهء دمشق. (سمعانی).
مزی.
[مِ] (اِخ) محمد بن احمدبن عبدالرحیم، از منجمین و دانشمندان بزرگ. متولد به سال 690 ه . ق. متوفی به سال 750 ه . ق. از تألیفاتش: کتاب کشف الریب فی العمل بالجیب، و کتاب الروضات الزهرات فی العمل بربع المقنطرات، و کتاب کشف المریب فی العمل بالمجیب است. (از الاعلام زرکلی).
مزی.
[مِ] (اِخ) رجوع به یوسف بن عبدالرحمان بن یوسف شود.
مزیال.
[مِزْ] (ع ص) مرد زیرک پاکیزه خوی. مِزْیَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || آمیزندهء امور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راتق و فاتق. (اقرب الموارد). و رجوع به مزیل شود.
مزیب.
[مُ زَیْ یَ] (ص) نعت مفعولی منحوت از «زیب» فارسی. زیب داده شده و این لفظ صناعی است، مأخوذ از «زیب» که کلمهء فارسی است از عالم مزلف و مششدر و ملبب. (آنندراج) (غیاث).
مزیبر.
[مُ زَ بَ] (ع ص) پرزه برآورده (جامه). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ثوب مزیبر؛ جامهء پرزه برآورده. (منتهی الارب).
مزیبق.
[مُ زَ بَ] (ص) (منحوت از زیبق) با زیبق تعبیه شده. این کلمه نیز مانند مزیب معرب است : و چوبها مار پیکر کردند و مزیبق بکردند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 39).
مزیت.
[مَ زی یَ] (ع اِمص، اِ) مزیة. فضیلت و فزونی و برتری. ج، مزایا. (ناظم الاطباء). افزونی و زیادت و فضیلت. (غیاث). فضیلت. زیادتی. استعلاء. فضل. امتیاز. طائل. افزونی. تفوق. ج، مزایا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مصدر میمی، ج، مزایا. پیشی. برتری. رجحان. (یادداشت ایضاً) : و آدمیان را به فضل و منت خویش به مزیت عقل و رجحان خرد از دیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). قول او بر فعل او رجحان و گفتار بر کردار مزیت دارد. (کلیله و دمنه). و مزیت و رجحان این پادشاه دیندار...بر پادشاهان عصر... از آن ظاهرتر است که بندگان را در آن به اطنابی و اسهابی حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و چنانکه خاتم انبیا... به فضیلت مزیت و به رتبت تقدم داشت.» (سندبادنامه ص13). رجاحت و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدانست که... (سندبادنامه ص 7). تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد شود. (سندبادنامه ص 8). در این یک بیت مزیت مراتب و خصایص اوصاف و مناصب حکم او ایراد کرده است. (تاریخ یمینی ص 284). وزیران در نهانش گفتند که رای ملک را چه مزیت دیدی بر رای چندین حکیم. (گلستان). || استحقاق. || فرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مزیة شود.
مزیت.
[مُ زَیْ یَ] (ع ص) روغن زیت مالیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث).
مزیت.
[مَ] (ع ص) روغن دار؛ طعام مزیت؛ طعام روغن دار. (منتهی الارب). آنچه در آن روغن زیتون داخل کند. (از اقرب الموارد). روغن زیتون دار. طعام روغن زیتون دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزیوت شود.
مزیت حاصل کردن.
[مَ زی یَ صِ کَ دَ] (مص مرکب) تفوق پیدا کردن. ترجیح یافتن.
مزیت دادن.
[مَ زی یَ دَ] (مص مرکب)ترجیح دادن. تفوق دادن.
مزیت داشتن.
[مَ زی یَ تَ] (مص مرکب) فزونی و برتری داشتن. (ناظم الاطباء). ترجیح داشتن : قول او بر فعل او رجحان و گفتار بر کردار مزیت دارد. (کلیله و دمنه).
مزیت نهادن.
[مَ زی یَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تفوق دادن. رجحان دادن.
مزیج.
[مَ] (ع اِ) بادام تلخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مزیج.
[مِ] (ع اِ) صورت ممال مزاج است. مزاج :
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ.
سنائی (حدیقه چ مدرس ص 335).
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج؛ همنشین. همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام).
و رجوع به مزاج شود.
مزیح.
[مِ](1) (ع اِمص) ممال مزاح. لاغ و خوش طبعی و شادی و خوشی. (ناظم الاطباء). خوش طبعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح.فردوسی.
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار بر ماگذشت از مزیح.فردوسی.
|| طعنه. تمسخر. شوخی :
همه برکشیدند گردان سلیح
بدل خشمناک و زبان پرمزیح.فردوسی.
بسازم کنون من ز بهرش سلیح
همی گفت چونین بروی مزیح.فردوسی.
(1) - در ناظم الاطباء با فتح اول آمده است.
مزیحفه.
[مُ زَ حَ فَ] (اِخ) دهی است به زبید. (منتهی الارب).
مزید.
[مَ] (ع اِمص) افزونی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زیادتی و افزونی. (آنندراج) (غیاث) : لهم مایشاؤن فیها و لدینا مزید. (قرآن 50/35)؛ مر ایشان راست آنچه خواهند در آن و نزد ماست زیادتی و افزونی. و آن پادشاه رحمه الله از ملوک آل سامان به مزید بسطت ملک مخصوص بود. (کلیله و دمنه). به مزیت خرد و مزید هنر مستثنی است. (کلیله و دمنه). و حمدالله تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هر چه ظاهرتر است. (کلیله و دمنه). چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات...به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه). تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 8). به لواحق مزید شکر آراسته گرداند. (سندبادنامه ص7).
دولت و حشمت و اقبال تراست
بکمالی که بر آن نیست مزید.سوزنی.
به طول اختبار و اعتبار به مزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 436).
جمالش را که بزم آرای عید است
هنر اصلی و زیبائی مزید است.نظامی.
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید.
مولوی (مثنوی ص 58).
در لب و گفتش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید.مولوی.
گرم زان مانده ست با او کو ندید
کاله های خویش را ریح و مزید.مولوی.
...که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (گلستان). پسر گفت ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلد... و مزید مال و مکنت. (گلستان).
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید.
قاآنی (دیوان چ معرفت ص 393).
- دعا بر مزید دولت کسی کردن؛ دعا بر مزید عمر کسی کردن. افزونی عمر کسی را خواستن.
- مزیداً علی ماسبق؛ بیش از پیش. افزون بر آنچه بود.
- مزید انتفاع؛ افزونی سود. اضافه شدن نفع :قبل از ایام محاصرهء اصفهان، محمدعلی بیک معیرالممالک به جهت توفیر سر کار دیوان اعلی، و مزید انتفاع سر کار خاصه به خدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نمود. (تذکرة الملوک چ 2 دبیرسیاقی ص 23).
- مزید بر علت؛ افزون بر سبب. کنایه از گرفتاریی که علاوه بر گرفتاری قبل عارض شود.
- مزید مقدم؛ حرفی که در ابتدای کلمه ای درآرند. پیشاوند. پیشوند. پیش آوند(1) جزء پیوندی که پیش از کلمه واقع شود. مانند «نا» و «بی» در «ناپاک» و «بی پول» همچنین مزید مقدم هائی که در اول افعال پیشوندی در می آیند مانند «بر، باز، فرو، فرود، فراز، در، اندر».که با فعل سادهء «آمدن» فعل های پیشوندی ذیل را میسازند «برآمدن، بازآمدن، فروآمدن، فرودآمدن، فراز آمدن، در آمدن، اندر آمدن». بدیهی است که معنی افعال پیشوندی از معنی فعل سادهء آنها جداست. رجوع به «نا» و «بی» و «بر» و «باز» و «فرو» و «فرود» و «در» و «اندر» و «فراز» شود.
- مزید مؤخر؛ حرفی که بر آخر کلمه ای الحاق کنند. لاحقه. پس وند. پس آوند. پساوند(2). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جزء پیوندی که پس از کلمه قرار گیرد. مزید مؤخرها هر کدام معنی خاصی به کلمهء اصلی می افزایند و بعضی از آنها از اسم، اسم دیگری می سازند یا معنی خاصی به کلمه اصلی میدهند، مثلاً پسوند «دان» چون به کلمهء دیگری پیوندد دلالت بر «ظرف» یا جائی که مفهوم آن کلمه در آن می گنجد میکند چون: نمکدان، سنگدان، قلمدان، شیردان، کاهدان، مرغدان، بعضی دیگر از مزید مؤخرهائی که از اسم اسمی دیگر با معنی می سازند از این قرارند: «بان» به معنی محافظ و نگهدارنده: باغبان، مرزبان . «ک» به معنی شباهت: موشک، خرک. «چه» به معنی کوچکی و خردی: باغچه، طاغچه. «زار» به معنی جای افراد بسیار: لاله زار، گلزار. «ستان» به معنی مکان و محل: گلستان، کوهستان. «ه» (بیان حرکت): گوشه، دندانه، «گاه» به معنی محل و جا: مزه گا، شهوتگاه. بعضی مزید مؤخرها با اسم ترکیب میشوند و از آن صفت می سازند نمونهء آنها از این قرار است: «مند» خردمند، هوشمند. «ور»: دانشور. «گر»: کارگر، ستمگر. «ناک»: خطرناک، نمناک، غمناک. «آگین - گین» به معنی آلودگی و آمیختگی: عطرآگین، غمگین. «ین»: زرین، چرمین «ینه»: سیمینه، پشمینه. «ی»: شهری، فلزی. بعضی دیگر از مزید مؤخرها در ترکیب با صفتی اسم میسازند نمونهء آنها از این قرار است: «ی» سفیدی، بزرگی، مردی. «ک»: سرخک، سفیدک سیاهک. «ه» (بیان حرکت): سفیده، زرده، شوره.
- هَلْ مِنْ مَزید؛ به معنی آیا هیچ زیادتی هست؟ آیا افزون بر این هست؟ و رجوع به «هل» و «هل من مزید» و (قرآن 50/30) شود.
|| نمو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) افزونی کرده شده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در اصطلاح درایه حدیثی است که در متن آن یا سند آن زیادتی باشد که در متن یا سند احادیث دیگر وارده به همان مضمون نباشد چنانچه بواسطهء سه نفر راوی معین روایت شده و کسی دیگر همان حدیث را بواسطهء چهار نفر روایت کرده و یک نفر به همان سه نفر مذکور اضافه نموده است و یا خود او نیز بواسطهء همان سه نفر روایت کرده است و لکن یک کلمه یا دو کلمه (مثلاً) بر روایت دیگران افزوده است. یکی از تقسیمات اخبار. رجوع به احمدبن موسی بن طاوس الفاطمی، و به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (در علم قافیه) یکی از حروف نه گانهء قافیت است که حرف خروج بدان پیوندد و آن را از بهر آن مزید خواندند که اقصی غایت حروف قافیت در اشعار عربی حرف خروج است و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آن را مزید خوانند. (از المعجم چ مدرس رضوی ص 153 و ص 202). حروف قافیت نه است: روی و ردف و قید و تأسیس و دخیل و وصل و خروج و مزید و نایر. (از المعجم ص 153). حروف قافیت در یک بیت جمع شده است:
روی و ردف و دگر قید و بعد از آن تأسیس
دخیل و وصل و خروج و مزید با نائر.
(از المعجم حاشیهء ص 153).
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چار پیش و چارپس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره.
عند اهل القوافی اسم حرف من حروف القوافی. و در منتخب تکمیل الصناعة می آورد مزید حرفی است که به خروج پیوندد مانند «ش» بستمش و پیوستمش. و این اصطلاح پارسیان است و بعضی مزید رازائد نام کنند و رعایت تکرار مزید در قوافی واجب است و وجه تسمیهء آن به مزید آن است که زیاده کرده شده بر خروج که غایت حروف قافیهء فصحای عرب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به «حرف مزید» و «حرف قافیت» و «قافیه» شود. || (در علم صرف) کلمه ای که بر حروف اصلی آن حروفی افزوده باشند. مقابل مجرد چون استعلم از «علم» و تدحرج از «دحرج».
- مزیدٌ فیه؛ افزون کرده شدهء در آن. (ناظم الاطباء). مقابل مجرد: ثلاثی مزیدٌ فیه، رباعی مزیدٌ فیه.
|| (مص) افزون شدن. افزون کردن. (از اقرب الموارد) (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار). زیاده کردن. زیاد شدن. زیاد کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عرصهء ولایت به مواجب ایشان وفا نمی کند و حاجت است که از حضرت به مزید نان پاره انعام فرمایند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 82). کفاة حضرت توقفی کردند که مزید(3) ملتمس اسرافست. (جهانگشای جوینی). تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکنت. (گلستان). || (ص، اِ) افزون. (دهار). اضافه. (برهان). زائد: الطاف شما مزید باد. لطفکم مزید(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زیاد کرده شده. (ناظم الاطباء). اضافه و زیاد کرده شده. (برهان). افزون شده. افزوده. فزوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرید.
خاقانی.
به تو در گریخت خاقانی و جان فشاند بر تو
اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را.
خاقانی.
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این.
خاقانی.
ملک نوح بر حکم ناصرالدین مزیدی نفرمود و وزارت بدو مقرر داشت(5). (ترجمهء تاریخ یمینی ص 136).
گفت: یا با هریره...هر روز میا تا دوستی مزید باشد. (گلستان).
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی.
پوریای ولی.
- بر مزید؛ افزون. زیادت. زیاده :
نه خود خوانده ای در کتاب مجید
که در شکر، نعمت بود بر مزید.(بوستان).
همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید.(بوستان).
- یوم المزید؛ روز آدینه. (مهذب الاسماء) (غیاث).
.
(فرانسوی)
(1) - Prefixe .
(فرانسوی)
(2) - Terminaison, Suffixe (3) - به معنی اول نیز تواند بود.
(4) - اسم مفعول هم می تواند باشد.
(5) - به معنی اول نیز تواند بود.
مزید.
[مَ] (مص مرخم) مصدر مرخم از مزیدن به معنی مکیدن. رجوع به مزیدن شود.
مزید.
[مَزْ یَ] (اِخ) مزیدبن کیسان از تابعین است که به روزگار محمد بن حجاج بن یوسف ثقفی که از طرف پدر (یعنی حجاج) والی قزوین بود و به قزوین آمد و آنجا مقیم شد. (تاریخ گزیده ص 836 چ اروپا).
مزید.
[مَزْ یَ] (اِخ) مزیدبن مرشدبن الدیان الاسدی متولد به سال 370 ه . ق. جد «آل مزید» که مدتی در شهر حِلّه واقع بین کوفه و بغداد امارت داشتند و از این رو این شهر را «حلهء بنی مزید» و یا «حلة المزیدیة» گویند. (از الاعلام زرکلی ج 8). و رجوع به «حله» شود.
مزید.
[مُ زَیْ یِ] (ع ص) گران کنندهء نرخ. || دروغ گوینده و به تکلف افزاینده در سخن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مزید شدن.
[مَ شُ دَ] (مص مرکب) زیاد شدن. افزون شدن. بسیار شدن. اضافه شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزید کردن.
[مَ کَ دَ] (مص مرکب) زیاده کردن. فزودن. افزودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زیادت کردن. بالاکردن :خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد. (گلستان). || ظاهراً در شاهد ذیل به معنی «به مزایده نهادن» است و به «من زاد» فروختن :خوارج... زن عبدالعزیز را اسیر کردند که دختر منذربن حارث بود و در همه جهان صورتی از او نیکوتر نبود و در میان لشکر خوارج مزید کردندش به سه هزار دینار. (ترجمهء طبری بلعمی).
مزید گفتن.
[مَ گُ تَ] (مص مرکب) تملق گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزیدگو.
[مَ] (نف مرکب) مخفف مزیدگوینده. متملق. چاپلوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزیدگوی. رجوع به مزیدگوی شود.
مزیدگوئی.
[مَ] (حامص مرکب) کیفیت و حالت مزیدگوی. عمل مزیدگوی. مزیدگویی. تملق. چاپلوسی. رجوع به مزید گفتن شود.
مزیدگوی.
[مَ] (نف مرکب) مخفف مزیدگوینده. مزیدگو. رجوع به مزیدگو شود.
مزیدگویی.
[مَ] (حامص مرکب) عمل مزیدگوی. رجوع به مزیدگوی و مزیدگوئی شود.
مزیدگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص) حالت و کیفیت مزیدن. چشش. || کیفیت مزیده.
مزیدن.
[مَ دَ] (مص) نوشیدن. چشیدن. (ناظم الاطباء). مزه کردن :
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهء تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور.
وزان پس به کار دگر درخزیم
که تلخی مزیدیم و شیرین مزیم.فردوسی.
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد ز آب دانش نیارد مزید.فردوسی.
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
ناصرخسرو.
و اگر بضرورت آب باید، آب را با شراب ممزوج باید کرد و شربتی تمام بیکبار نباید خورد لیکن اندک اندک می باید مزیدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش.
خاقانی.
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه.
خاقانی.
گاهی لبش گزیده و گاهی بروی او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیده ام.
خاقانی.
از خوی توخسته ایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و از دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چنیم و از دندانت.خاقانی.
|| مکیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) (شعوری). رف. (تاج المصادر بیهقی) :
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بی شیر مهمان همی خون مزید.فردوسی.
شبان پروریده ست و از گوسپند
مزیده ست شیر این شه بی گزند.فردوسی.
و ایشان معلق از هر جائی و هر یکی
آویخته ز مادر پستان همی مزند.
بشارمرغزی.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکرگزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 32).
مزیدم آن شکرآرای لعل غالیه بوی
کشیدم آن شبه کردار شاخ مرزنگوش.
مختاری.
و گردهء آن را [ آب آمیخته با خون را ] بمزد و بخود کشد و از خود به مثانه فرستد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و جایگاه علت را آزدن و به آهستگی مزیدن و به آب گرم شستن تا خون در وی فسرده نشود صواب بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و محجمه بر فرو سوی ناف و بر کمرگاه برنهند و بمزند و خون بیرون کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
لب لعلش بمزیدم به خوشی
یافتم زو مزهء شکر و شیر.سوزنی.
چونانکه شیر و شهد مزد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی.
سوزنی.
و هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
بستهء غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چکنم.خاقانی.
پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او.خاقانی.
گه گزیدش چو چنگ را مخمور
گه مزیدش چو شهد را زنبور.نظامی.
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.نظامی.
چو طفل انگشت خود می مز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد.
نظامی.
چون مادرش به کاری مشغول شد حسن در گریه آمدی «ام السلمه» پستان در دهان او کردی تا او بمزیدی قطره ای شیر پدید آمدی چندین هزار برکات که حق تعالی پدید آورد برکات آن بود. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که یک روز سخن حقیقت می گفت و لب خویش می مزید و می گفت هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی. (تذکرة الاولیاء عطار).
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیرکه شکر مزیده اند.
سعدی (بدایع).
گفتم اگر لبت مزم می خورم و شکرگزم
گفت اگر خوری برم قصه دراز می کنی.
سعدی (طیبات).
- آب دندان مزیدن؛ کنایه از حسرت خوردن :
لب بدندان گزیدنم تا چند
و آب دندان مزیدنم تا چند.نظامی.
- برمزیدن؛ مکیدن. رجوع به برمزیدن شود.
|| جرعه جرعه نوشیدن. || گرفتن با لب ها. (ناظم الاطباء). فشردن چیزی میان دو لب و کام و زبان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فشردن چیزی که آب تواند شد در میان دهان تا سایل شده و در گلو فرورود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بنان مزیدن؛ انگشت به دهان گرفتن.
- || کنایه از تعجب و شگفتی و تحسین بسیار :
چون شهد خورده کو ز حلاوت بنان مزد
هر کو چشید طعم بیانش بنان مزید.
قاآنی (دیوان چ معرفت 393).
|| در حاشیهء دیوان خاقانی چ هند (ص 128) برای بیت ذیل معنی ذائقه یافتن و دهان را خوش طعم کردن آورده اند اما می نماید که ظاهراً در همان معنی مکیدن باشد :
ز انگشت ساقی خون رز بستان و زان انگشت مز
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن.
خاقانی.
مزیدنی.
[مَ دَ] (ص لیاقت) چشیدنی. || مکیدنی. هر چه که قابل مکیدن باشد. آنچه بتوان مکید.
مزیده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف) مزه کرده شده. چشیده شده. || مکیده شده. و رجوع به مزیدن شود.
مزیده.
[مَ دَ / دِ] (اِ) بازیی باشد که آن را مَزاد و خربنده گویند. و بازی خیز بگیر را نیز گویند. مژیده. (برهان) (آنندراج). نوعی از بازی. (ناظم الاطباء). خربازان. و رجوع به مزاد و خربنده و خیزبگیر و مژیده و خربازان شود.
مزیدی.
[مَزْ یَ] (اِخ) شیخ رضی الدین ابوالحسن علی بن الشیخ سعید جمال الدین احمدبن یحیی المزیدی الحلی ملقب به ملک الادباء فقیهی فاضل بود. ذکر او دائماً در اجازات علما با شیخ زین الدین ابوالحسن علی بن احمدبن طراد المطار آبادی می آید، چنانکه صاحب مجالس المؤمنین آورده این دو نفر از شاگردان علامهء حلی بوده اند و از وی و از تقی الدین حسن بن داود و صفی الدین محمد بن معد موسوی روایت میکنند. وی استاد شهید اول است و شهید او را به عنوان امام علامه و ملک الادباء و عزة الفضلاء یاد میکند. مولی نظام القرشی او را رضی الدین و از مشایخ امامیه خوانده است. (از روضات الجنات ص 398). و رجوع به ابوالحسن علی بن سعید احمدبن یحیی رضی الدین المزیدی و نیز رجوع به علی بن سعیدبن احمدبن یحیی مزیدی حلی شود.
مزیدیه.
[مَزْ یَ دی یَ] (اِخ) نام سلسله ای از امرای عرب که بر قسمتی از عراق و نعمانیه حکومت داشتند و مشهورترین و آخرین آنان امیر سیف الدوله صدقة بن منصوربن دبیس بن علی بن مَزیَد است که به ملک العرب شهرت داشت و در سال 501 ه . ق. در جنگی که با سلطان غیاث الدین محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان پادشاه سلجوقی نمود کشته شد و ولایاتش ضمیمهء قلمرو حکومت پادشاه سلجوقی گشت و ابن الخازن قصیدهء مرثیه ای در مرگ او گفته است. (از اخبارالدولة السلجوقیه ص 80 و 81).
مزیر.
[مَ] (ع ص) مرد خوش طبع زیرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، أمازر. || توانا و نافذ در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجل مزیر؛ مشبع العقل و نافذ فی الامور. (اقرب الموارد). مردی قوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سخت دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت و صلب. (غیاث).
مزیرگان.
[مُ] (اِخ) شهرکی است آبادان به ناحیت پارس میان پسا و داراگرد. (حدود العالم ص 134). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه، سردسیر، با هوای درست و نعمت بسیار. (حدود العالم ص 135).
مزیز.
[مَ] (ع ص) افزون و اندک(1). || سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صعب. (المزهر سیوطی ص 317 سطر 15، از مرحوم دهخدا).
- عزیز مزیز؛ از اتباع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - از اضداد است.
مزیف.
[مُ زَیْ یَ] (ع ص) درهم ناسره و ناروان گشته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مردود و باطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبارتی چند مزیف از طامات صوفیان بگرفته اند. (کیمیای سعادت). و چون علاءالدین کودک بود... و در مذهب مزیف و طریقت مزخرف ایشان آن است که... (جهانگشای جوینی). و به شعبدهء غرور و دمدمهء زور و تعبیه های مزیف تمهید قاعدهء فدائیان کرد. (جهانگشای جوینی).
مزیف.
[مُ زَیْ یِ] (ع ص) ناسره و ناروان گردانندهء دراهم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مزیقیاء .
(1) [مُ زَ] (اِخ) (مصغر و ممدود) لقب عمروبن عامر پادشاه یمن. (اقرب الموارد). لقب عمروبن عامر پادشاه یمن که هر روز جامهء نو می پوشید و شب آن را پاره میکرد تا دیگری نپوشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب عمروبن عامر ماءالسماء. (المعرب ص 284). لقب عمرو بن عامر ماءالسماءبن حارثة...(2). (وفیات الاعیان ص 283 و ص 276) : جفنة بن عمرو اول غسانیان بود ونسب پدرش عمروبن مزیقیاءبن عامر ماءالسماءبن حارثة بن... بود و مزیقیاء او را از آن خواندند که اَزدیان(3) در وقت او ممزق شدند، یعنی گریخته و چون عرب از زمین سبأ بگریختند.(4) (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص174). عمروبن لحی بن حارثة بن عمرو مزیقیاء(5)بن عامربن حارثة بن... ملک الحجاز و او اول کسی است که بت ها را در خانهء کعبه قرار داد و آنها را عبادت کرد. (از حاشیهء ص 225 مجمل التواریخ والقصص چ بهار).
(1) - ضبط ناظم الاطباء «مزیقاء» است که بنظر صحیح نمی آید.
(2) - در وفیات الاعیان نیز علت وجه تسمیه به «مزیقیاء» همان علت مذکور در منتهی الارب و ناظم الاطباء ذکر شده است.
(3) - نام قبیله ای است.
(4) - این علت برای وجه تسمیه بنظر صحیح نمی آید.
(5) - بطوری که ملاحظه میشود در شاهد قبلی مؤلف مجمل التواریخ و القصص «مزیقیاء» را نام پدر عمرو دانسته، ولی در این شاهد بعنوان لقب عمروبن عامر آورده که صحیح همین شاهد اخیر است.
مزیک.
[مَزْ یَ] (اِخ) دهی است از بخش حومه شهرستان نائین؛ در 3هزارگزی شمال غربی نائین و3هزارگزی شمال راه اردستان به نائین، در جلگهء معتدل واقع و دارای 210 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مزیل.
[مِزْ یَ] (ع ص) مرد زیرک پاکیزه خوی. مزیال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مزیل.
[مُ] (ع ص) دورکننده از جای. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دورکنندهء آثار چیزی. (آنندراج) (غیاث). ناسخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برنده. زایل کننده و برطرف کنندهء اثر چیزی. (ناظم الاطباء). الفاقة مزیل الطاقة؛ درویشی ناتوان کنندهء توانائی است. (از ناظم الاطباء)؛ گلاب مزیل الصداع؛ گلاب بر طرف کنندهء دردسر. (از ناظم الاطباء).
- کلرورهای مزیل اللون (در شیمی)؛کلرورهای رنگ بر. کلرورهای رنگ زدا. کلرورها که رنگها و لکه ها را میزدایند از قبیل آب ژاول(1) و آب لاباراک(2) و کلرور دوشو(3).
- مزیل اللون؛ برطرف کنندهء اثر رنگ. زائل کنندهء رنگ.
(1) - Eau de javel.
(2) - Eau de labarraque.
(3) - Clorure de chaux.
مزیل.
[مُ زَیْ یَ] (ع ص) جداشده و پراکنده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مزیل.
[مُ زَیْ یِ] (ع ص) جدا کننده و پراکنده کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مزین.
[مُ زَیْ یَ] (ع ص) مرد پیراسته موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر. (ناظم الاطباء). || آراسته. (آنندراج) (غیاث) (دهار). بیاراسته. مُجمَّل. زینت شده. بزیب. مزوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.ناصرخسرو.
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بی رای تو مزین نیست.مسعودسعد.
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فَرّ و زینت مدحت مزینش(1).سوزنی.
گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم.خاقانی.
پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر.مولوی.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهء داوود.سعدی.
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین.سعدی (خواتیم).
- مزین شدن؛ آراسته شدن :
سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد.
مسعودسعد.
جریدهء انصاف به خامهء عدل این دولت مزین شده.... (سندبادنامه ص 9).
- مزین کردن؛ تزویق کردن. مزوق کردن. زینت دادن. تزیین کردن.
- مزین گردانیدن؛ آراستن : صبح صادق عرصهء گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید. (کلیله و دمنه). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون... مزین گرداناد. (کلیله و دمنه).
(1) - شاهد معنی در مصرع دوم است.
مزین.
[مُ زَیْ یِ] (ع ص) آراینده. آرایشگر. آرایش دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخد) :
من آن مزینم که مه و سال بنده وار(1)
دارم به فر و زینت مدحت مزینش.سوزنی.
|| موی تراش. گرا. دلاک. (زمخشری). آینه دار. (منتهی الارب). حجام. (اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). سرتراش. حالق. (ناظم الاطباء). حلاق. (آنندراج) (غیاث). موی ستر. (دهار). موی پیرای. (مهذب الاسماء). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد. (از الانساب سمعانی). زواق. گرای. سلمانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : او را به گرمابه فرستاد. آن جوان، مزین را گفت که مویم دور کن. مزین موی وی باز کرد. (اسرارالتوحید ص 119). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی. (تذکرة الاولیاء عطار). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر. (تذکرة الاولیاء عطار). مرَّ ابوتراب النخشبی بمزین، فقال له تحلق رأسی لله عزوجل. (تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316).
(1) - شاهد معنی در مصرع اول است.
مزین.
[مُزْ زَیْ یِ] (ع ص مصغر) مصغر مُزدان(1) و مزدان در حالت ادغام مزان گفته میشود. (از منتهی الارب). آراسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - مثل مخیر [ مُ خ خَ ی یِ ] که مصغر مختار است. (از منتهی الارب).
مزینان.
[مَ] (اِخ) شهرکی است خرد [ از خراسان ] بر راه ری و اندر وی کشت و زرع بسیار است. (حدود العالم). نام یکی از دوازده رَبع بیهق که شامل مایان، کموزد، داورزن، سد خرو، طزر، بهمن آباد، مهر (که آنجا مزارع اقلام بحری باشد) و ماشدان و سویزان. (از تاریخ بیهق ص 39). قصبه ای است مرکز دهستان مزینان بخش داورزن شهرستان سبزوار در 10هزارگزی جنوب داورزن سر راه تهران به مشهد واقع شده است آبش از قنات رودخانهء داورزن محصولش غلات، پنبه، زیره و شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مزینان.
[مَ] (اِخ) نام یکی از دهستان های بخش داورزن شهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال به دهستان مرکزی، از جنوب به کال شور (خارتوران) از غرب به بخش عباس آباد از شهرستان شاهرود، در منطقهء جلگه واقع و آب بعضی قراء آن شور است و قابل آشامیدن نیست. این دهستان شامل 48 آبادی بزرگ و کوچک است و جمعیت آن 6890 تن است که عموماً زارع و گله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مزینانی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب است به مزینان که شهری است در خراسان. (از الانساب سمعانی).
مزینانی.
[مَ] (اِخ) ابوسعد اسعدبن محمد المزینانی. منسوب به مزینان یکی از ارباع بیهق. ادیبی فاضل و مخرج بود و اشعاری از او به عربی دربارهء امام محمد بن حمویه در تاریخ بیهق مذکور است. (از تاریخ بیهق ص 39 و ص 228) :
چونین قصیده گفت مزینانی(1) ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی.سوزنی.
هست این جواب شعر مزینانی(2) آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی.سوزنی.
(1) - ن ل: بزیبائی، و در این صورت شاهد نیست.
(2) - ن ل: بزیبائی، و در این صورت شاهد نیست.
مزینة.
[مُ زَیْ یِ نَ] (ع ص) مؤنث مزیّن. مشاطه. (ناظم الاطباء).
مزینة.
[مُ زَ نَ] (اِخ) بنت کلب بن وبرة، مادری است از دورهء جاهلیت و فرزندان دو پسرش عثمان و اوس بدو منسوبند. و از نسل او کعب بن زهیربن ابی سلمی المزنی میباشد. در دورهء جاهلیت بتی به نام نُهْم به بنی مزینة منسوب بوده است که خزاعی بن عبدنهم صحابی آن را شکست. (از الاعلام زرکلی ج 8).
مزینة.
[مُ زَ نَ] (اِخ) قبیله ای است از اولاد مزینة بن ادبن طانجة بن الیاس بن مضر مزنی از اصحاب نبی(ص). (منتهی الارب). نام قبیله ای از اعراب. (از الانساب سمعانی). نام قبیله ای از تازیان. (ناظم الاطباء). نام قبیله ای از عرب و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم) : از قبیلهء مزینه در سال هشتم هجرت در غزوهء حنین هزار نفر به کمک حضرت محمد(ص) آمده بودند. که صد زره و صد اسب در میان ایشان بود. (از حبیب السیر) (از امتاع الاسماء). و رجوع به امتاع الاسماء ص276 و 362 و 364 و 372 شود.
مزینی.
[مُ زَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به مزینة. مزنی. (الانساب سمعانی). رجوع به مزینة و مزنی شود.
مزینین.
[مُ زَیْ یِ] (ع ص، اِ) جِ مزیِّن (در حالت نصبی و جری). رجوع به مزین شود.
مزیوت.
[مَزْ] (ع ص) طعام روغن دار. (منتهی الارب) (آنندراج). طعام روغن زیتون دار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزیة.
[مَ زی یَ] (ع اِمص، اِ) فزونی. (منتهی الارب از مادهء «م زو»)(1). فضیلت. ج، مزیات و مزایا. (اقرب الموارد). فضیلت و افزونی. کل شی ء تمامه و کماله. ج، مزایا. (دهار). فضیلت. (مهذب الاسماء). مزیت. افزونی. زیادتی. و رجوع به مزیت شود.
(1) - از این ریشه فعلی بنا نشده است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مژ.
[مَ] (ص) مهمل کژ از اتباع و مرادف او است.
- کژمژ؛ کج مج، که نقیض راست باشد. (شعوری) (برهان) (آنندراج). کژ و معوج و ناراست. (ناظم الاطباء) :
از لبم باد خزان خیزد که از تأثیر عشق
چون از آن دندان کژمژ خوش بخندد چون بهار.
سنائی.
و رجوع به کژمژ شود.
مژ.
[مُ] (اِ) مژگان. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شعوری) (مؤیدالفضلا). || میغ و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. و هر چیزی که هوا را تاریک سازد. (برهان) (آنندراج). میغ و هر چیز که هوا را تاریک سازد. (ناظم الاطباء) (مؤیدالفضلا). وَشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِه.چیزی که هوا را تیره کند از قسم ابر که بر روی زمین باشد. نزم. رجوع به میغ و مه و وشم شود.
مژاک.
[] (اِخ) هدایت در انجمن آرا آرد: محمد طوسی علوی که در سیصد سال از این پیش لغات شاهنامه فردوسی را جمع کرده در ضمن لغت مژاک نگاشته که کیکاوس بعد از تصرف در مازندران باغی و عمارتی بنا کرد که از هر جانبی فرسنگ در فرسنگ بوده و سیصد باغبان داشته و کوشکی دراز گوشه ساخته و هر وقت که زمان رفتن به آن باغ و عمارت بود. به خواص و امرا گفتی که آلت راه مژاک بسازید بعد از تهیه به مژاک برفتندی و عیش و عشرت کردندی و گاه بودی که مدت دو سال در آنجا متوقف بودندی و مژاک مشهور ایران بودی و آن را نمونه ای از بهشت شمردندی چنانکه حکیم فردوسی در نصیحت قدردانی مجالست عقلا و ارباب دانش گفتند :
نشست تو با زیرکان در مغاک
به است از بهشت و نشست مژاک.
بسبب مرور دهور آثار آن معروف و مشهور نگردیده است و لکن از قرینه و قیاس چنین باغ و قصر وسیع و رفیع باید در مازندران و گرگان و چمن کالپوش بوده باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اما ظاهراً این گفته ها بر اساسی نیست و شعر نیز از فردوسی نیست.
مژانه.
[] (اِ) این کلمه در عبارت ذیل آمده است و ظاهراً یکی از دانه ها نظیر عدس و برنج و ارزن و گندم و شاهدانه باید باشد : و دیگر سه درم رابادام و سه درم رُسْته و سه درم مژانهء شور به من دهند. (انیس الطالبین بخاری، ص 83). دیگری بیامد و در طبقی مژانهء شور آورد از او پرسیدند؛ به چند درم خریده ای گفت به سه درم. (انیس الطالبین بخاری، ص83) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مژد.
[مُ] (اِ) به معنی مزد است که اجرت کار کردن باشد. (آنندراج) :
ز قیصر ترا مژد بسیار باد
مسیحا روان ورا یار باد.فردوسی.
مزد. رجوع به مزد شود.
- به مژد فرادادن؛ به مزد دادن. به اجرت دادن. دادن چیزی یا وسیله ای را برای انجام کاری در برابر دریافت اجرت و مزد : و اگر کسی بندهء خویش به مژد فرا دهد و آن بنده چیزی تباه کند بر خداوندش نبود ضمان آن تباهی و لیکن بنده را بفرماید تا بقدر آن تباهی کار کند. (ترجمهء النهایهء طوسی ج1 ص248.
- مژد برگرفتن؛ دریافت اجرت و مزد کردن. مژد فراگرفتن. مژد گرفتن : و باکی نبود مژد بر گرفتن عقارات از سراها و مسکن ها. (ترجمهء النهایهء طوسی ج 1 ص 247). و همچنین باکی نبود مژده برگرفتن کشتی ها و مانند آن. (ترجمهء النهایة طوسی ج 1 ص 247).
- مژد دندان؛ مزد دندان. رجوع به مزد دندان و دندان مزد شود.
- مژد فراگرفتن؛ دریافت کردن مزد و اجرت در برابر کاری. گرفتن اجرت. مژد گرفتن : و باکی نبود مژد فراگرفتن بر ختنه کردن مردان و خفض کردن دخترکان. (ترجمهء النهایهء طوسی ج 1 ص 247). و هر چه حلال نبود خوردنش، بیع آن و کسب آن حرام است و تصرف کردن در وی و یاری ظالمان کردن و بر آن مژد فراگرفتن حرام است. (ترجمهء النهایهء طوسی ج 1 ص 244). و مژد فراگرفتن بر بانگ نماز و پیش نمازی حرام است. (ترجمهء النهایهء طوسی ج 1 ص 245).
|| به لغت اصفهانی سوسن است.
|| مژده و بشارت. || (اِخ) ستارهء مشتری. (ناظم الاطباء).
مژدآباد.
[مُ] (اِخ) دهی است، از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور ، واقع در 18هزارگزی شمال شرقی فدیشه دارای 182 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، تریاک و شغل اهالی زراعت و مال دارای و صنایع دستی آن قالیچه بافی و راه آن مال رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مژدقان.
[مَ دَ] (اِخ) نام شهری است در قهستان. (برهان) (آنندراج). مزدقان. رجوع به مزدقان شود.
مژدک.
[مَ دَ](1) (اِخ) همان مزدک است و به زای فارسی اصح است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از برهان). دو قرن پیش از وی مردی به نام «زردشت بودند و (بوندس)» پسر خرکان از مردم پسا(فسا) که مانوی بود آئینی به نام «دریست دین» Dristden پی افکند و مزدک که مرد عمل بوده این آئین را رواج داد. راجع به شخص مزدک اطلاعات ما بسیار مختصر است وی پسر «بامداذ» است. و معاصر قباد و انوشیروان پادشاه ساسانی. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مزدک شود.
(1) - در لسان العجم به ضم اول و در مؤیدالفضلا با ضم اول و زای هوز آمده است. (پهلوی mazdak:).
مژدگان.
[مُ دَ / دِ] (اِ) خبر خوش و نوید و مژده. (ناظم الاطباء). بشارت. (شعوری). مژده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام وی را مژدگان داد.
(ویس و رامین).
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد.
(ویس و رامین).
به رامین شد مر او را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد.
(ویس و رامین).
- مژدگان آور؛ بشارت دهنده. خبرخوش آور. بشیر :
نریمان یل مژدگان آور است
که مرشاه را بندهء کهتر است.
اسدی (گرشاسب نامه ص 315).
|| چیزی که برای مژده دهند. مژدگانی. رجوع به مژدگانی شود.
مژدگان دادن.
[مُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب)تباشر. (دهار). تبشیر. (تاج المصادر بیهقی). بشارت دادن. مژده دادن. خبر خوش دادن. || مژدگانی دادن :
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش.
(ویس و رامین).
مژدگان نامه.
[مُ دَ / دِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامهء حاوی خبرخوش :
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد.
(ویس و رامین).
مژدگانه.
[مُ دَ / دِ نَ / نِ] (اِ) چیزی که برای مژده دهند. (شعوری). مژدگانی. رجوع به مژدگانی شود.
مژدگانی.
[مُ دَ / دِ] (اِ) خبر خوش و نوید. (ناظم الاطباء). مزیدٌعلیه مژده. (آنندراج). بِشارة. (منتهی الارب). بشارت. بشری. (السامی). مژده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). البشارة. (یادداشت ایضاً). مژدگان :
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی.فرخی.
مژدگانی که گل از غنچه برون می آید
صد هزار اقچه بریزند عروسان بهار.سعدی.
مژدگانی که گربه عابد شد
عابد و زاهد و مسلمانا.
عبید زاکانی (موش و گربه).
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا بدر بری.حافظ.
قاصد عزمش ز هر جا میرسد
مژدگانی در دهان آید همی.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
و رجوع به مژده و مژدگانی شود. || بخششی که دربارهء آورندهء مژده کنند. (ناظم الاطباء). چیزی که در ازای مژده یعنی خبر خوش به خبرآورنده دهند. (آنندراج) (انجمن آرا). چیزی را گویند که به آورندهء مژده دهند. (برهان). چیزی ونقدی که به مژده رسان دهند. (غیاث). چیزی که برای مژده دهند. (شعوری). حُذیّا. (منتهی الارب). مالی که به آورندهء خبر خوش دهند. عطیه ای که به مژده ور یعنی بشیر دهند. مشتلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مژده لق. مژدگان. مشتلقانه. و رجوع به مشتلق و مژده لق و مژدگان و مشتلقانه شود.
مژدگانی دادن.
[مُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب) بُشر. بُشری. ابشار. (تاج المصادر). تبشیر. مشتلق دادن. مژده لق دادن. مشتلقانه دادن. عطیه ای یا مالی به آورندهء خبرخوش دادن. دادن عطیه ای به بشیر. دادن چیزی به مژده ور :
ناداده مژدگانی و نادیده مژده ور
دیدیم فر طلعت آن عالم هنر
ما را به فرطلعت خویش آن سپهرفضل
خود داد مژدگانی و خود بود مژده ور.
سوزنی.
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی.سعدی (طیبات).
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهء مخموری کرد.حافظ.
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
حافظ.
مژدگرفتن.
[مُ گِ رِ تَ] (مص مرکب)اجرت گرفتن. مژد فراگرفتن. مژد برگرفتن :آموختن جادوئی و آموزیدن و بدان کسب کردن و مژد گرفتن حرام و محظور است. (ترجمهالنهایه طوسی ج1 ص244). و رجوع به مژد و ترکیبات مژد برگرفتن و مژد فراگرفتن شود.
مژدگیران.
[مُ] (اِ مرکب) مَردگیران. نام جشنی که زردشتیان در روز پنجم آخرین ماه سال (یعنی ماه سپندارمذ) میگرفته اند. روز پنجم این ماه نیز موسوم به سپندارمذ است که جشن مژدگیران گرفته میشده است. این عید به زنان تخصیص داشته و از شوهران خود هدیه دریافت میکرده اند. (از یشتها گزارش پورداود ج 1 ص 94). ابوریحان در کتاب آثارالباقیه ص 229 نام این جشن را مژدگیران آورده ولی در کتاب دیگر خود التفهیم نام این جشن را مردگیران (با رای مهمله) ضبط کرده و غالب فرهنگها نیز مردگیران ضبط کرده اند و آن را در آخرین پنج روز سفندارمذ قرار داده اند. (یشتها ج 1 حاشیهء ص 94). بیرونی در التفهیم در ذیل عنوان: «نبشتن رقعه های کژدم چیست» چنین آرد: این از رسم های پارسیان نیست و لکن عامیان نوآوردند و به شب این روز بر کاغذها نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزنده اندر نیاید. و پنجم روز است از اسفندارمذماه و پارسیان او را مردگیران (با رای مهمله) خوانند زیرا که زنان بر شوهران اقتراحها کردندی و آرزویها خواستندی از مردان. (التفهیم ص 259 و ص 260). و نیز بیرونی در آثارالباقیه میفرماید: روز پنجم اسفندارمذماه را که اسفندارمذ روز است برای توافق نام ماه با روز جشن میگیرند و آن را مردگیران یا مژدگیران (مزدگیران یا مژده گیران)میخوانند زیرا که عید زنان است و مردان در این روز به زنان بخشش ها همی کنند و این رسم در اصفهان و ری و دیگر شهرهای مهمه برقرار است. (التفهیم حاشیهء ص 260). در خرده اوستا چنین آمده است: سپندارمذ روز (پنجم) در سپندارمذماه، اسپنداد جشن میباشد، در جشن اسپند قطعات مخصوص از اوستا و پهلوی در روی کاغذ نوشته به در خانه می آویزند تا سراسر سال را آن خانه از گزند مورچه و مار و غیره ایمن ماند. این جشن را نیز جشن برزیگران گویند زیرا که افسون مذکور را از برای محفوظ داشتن کشت زار از آسیب حشرات موذی نیز می نویسند این جشن را ابوریحان بیرونی مژدگیران یا مردگیران نامیده و نیز آن را در کتاب التفهیم جشن رقعه های کژدم نامیده که درست یادآور رسم حالیهء پارسیان است در این جشن. (خرده اوستا ص 209 و 210). و رجوع به مزدگیران و اسپندار جشن شود.
مژده.
[مُ دَ / دِ](1) (اِ) بشارت. خبر خوش. (ناظم الاطباء) (برهان) (غیاث) (انجمن آرا). نوید. شادی و خوشحالی. (ناظم الاطباء) (برهان). خبر خوش و با لفظ دادن و رساندن و فرستادن و رسیدن و آمدن و آوردن و بردن و یافتن و شنیدن مستعمل است. (آنندراج). بشارة. بُشری. فرحة. تباشیر. (منتهی الارب). خبر خوش که کسی را ببرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست.فردوسی.
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی.فردوسی.
چنین گفت ای گیوخسرو منم
جهان را یکی مژدهء نو منم.فردوسی.
بُد از مهر جم شیفته خوب چهر
فزون شد ازین مژده بر مهرمهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 31).
سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوندی گشادیم... نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست. (گلستان سعدی).
- کبوتر مژده؛ ماده کبوتر بال و پر بریده ای که هنگام پرواز دسته جمعی کبوتران در هوا کبوتربازان به دست گیرند و در هوا حرکت دهند تا کبوتران بدیدن وی از هوا فرود آیند یا آنکه کبوتر مژده را بر بام خانه رها کنند تا کبوتران دیگر چون وی را بینند فرود آیند(2). (یادداشت مرحوم دهخدا). کبوتر پرقیچی. و رجوع به کبوتر شود.
|| مشتلق. (شعوری). مژدگانی. مشتلقانه. عطائی که گیرندهء خبر خوش به آورندهء مژده دهد. مژده لق :
چو آگاهی آمد ز مهران ستاد
همی هر یکی هدیه و مژده داد.فردوسی.
به کابل درون گشت مهراب شاد
به مژده به درویش دینار داد.فردوسی.
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد.خاقانی.
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
و رجوع به مژده لق و مشتلق شود. || (صوت) البشارة. مژده بده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد.
حافظ.
(1) - در برهان و غیاث با کسر اول نیز آمده است.
(2) - این کبوتر را اهالی خراسان کبوتر پِرپِری گویند.
مژده آمدن.
[مُ دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)وصول خبرخوش. رسیدن بشارت :
ای خداوندی که هر روز از درت
مژدهء فتحی دگر می آیدم.
خواجه سلمان (از آنندراج).
مژده آور.
[مُ دَ / دِ وَ] (نف مرکب) مخفف مژده آورنده. مژده ده. مژده ور. مبشر.که خبر خوش می آورد. که بشارت میدهد. بشیر.
مژده آوردن.
[مُ دَ / دِ وَ دَ] (مص مرکب)مژده کردن. مژده دادن. (ناظم الاطباء). خبر خوش دادن. بشارت دادن. مژده رساندن :
ای دل ناشکیب مژده بیار
کآمد آن شمسهء بتان بهار.فرخی.
بلبلا مژدهء بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی (گلستان، کلیات ص 128).
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی).
و رجوع به مژده دادن و مژده رساندن و مژده کردن شود.
مژده آورنده.
[مُ دَ / دِ وَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) مژده آور. مبشر. مژده ده. رجوع به مژده آور شود.
مژده انداختن.
[مُ دَ / دِ اَ تَ] (مص مرکب) مژده دادن. مژده رساندن. بشارت دادن :
گل مژدهء بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پر زر مصریش دهان کرد.
سعدی (غزلیات).
و رجوع به مژده دادن و مژده رساندن شود.
مژده بر.
[مُ دَ / دِ بَ] (نف مرکب) مخفف مژده برنده. بشیر. که مژده میبرد. که مژده میرساند. کسی که خبر خوش به کس دیگر می برد.که حامل پیام خوش است :
بر او مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتی از باد تک برگرفت.
اسدی (گرشاسب نامه ص 46).
مژده بردن.
[مُ دَ / دِ بُ دَ] (مص مرکب)خبر خوشی برای کسی بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رشک دارم بر جنون آنکه پیش از دیگران
مژدهء مرگم به سرو خوشخرام من برد.
میرزامحمد میلی (آنندراج).
مژده برنده.
[مُ دَ / دِ بَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) مژده بر. که خبر خوش میبرد. که حامل پیام خوش است. رجوع به مژده بر شود.
مژده پذیر.
[مُ دَ / دِ پَ] (نف مرکب)مخفف مژده پذیرنده. که بشارت را دریافت میکند. که قبول مژده میکند. پذیرندهء مژده :
گردیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.خاقانی.
مژده پذیرنده.
[مُ دَ / دِ پَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) مژده پذیر. قبول کنندهء بشارت. رجوع به مژده پذیر شود.
مژده خواه.
[مُ دَ / دِ خوا / خا] (نف مرکب) مخفف مژده خواهنده. || جاسوس. پیگرد. خبر برنده :
بشد پیش پیران یکی مژده خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه.فردوسی.
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر سپاهان.
(ویس و رامین).
مژده دادن.
[مُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب)تفلقح. استبشار. تبشیر. ابشار. (منتهی الارب). مژده کردن. مژده آوردن. (ناظم الاطباء). بُشری. (دهار) (ترجمان القرآن). بشر. (دهار). بشور. بشارت. بشارت دادن. نوید دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خبر خوش دادن :
مر این خوبرخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهء نو دهید.فردوسی.
بیامد بنزدیک رستم چو باد
بخندید و او را همی مژده داد.فردوسی.
چو از پَرِّ سیمرغش آمد بیاد
بخندید و سیندخت را مژده داد.فردوسی.
نوندی دلاور بکردار باد
برافکند و محراب را مژده داد.فردوسی.
بنزدیک رودابه آمد چو باد
بدین شادمانی ورا مژده داد.فردوسی.
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی
که گل سرخ پدید آمد در خنده همی.
منوچهری.
چند تن پیش از حاجیان رسیده بودند و این مژده داده. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت خوش مژده ای داده ایم
ز شادی دری تازه بگشاده ایم.
اسدی (گرشاسب نامه ص 29).
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.
ناصرخسرو.
خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک
یکباره فتنهء دو هوائی فرو نشست.خاقانی.
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند.نظامی.
عیسی ز مقدم تو به ایام مژده داد
وز یمن آن سخن نفسش جان به مرده داد.
کمال الدین اسماعیل.
عیسی ز مقدم تو به ایام مژده داد
وز یمن آن سخن، نفسش جان به مرده داد.
کمال اسماعیل.
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست.حافظ.
هاتف آن روز به من مژدهء این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند.
حافظ.
مژدهء وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبوده از فلک این حرکت گمان مرا.
فخر ایروانی (از انجمن آرا).
مژده داده.
[مُ دَ / دِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بشارت داده. خبرخوش رسانده :
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی ز اقلیدس گشاده.نظامی.
مژده ده.
[مُ دَ / دِ دِهْ] (نف مرکب) مخفف مژده دهنده. مژده رسان. (آنندراج) :
باد بدین مژده دلم هرنفس
مژده دهم نیز تو باشی و بس.
میرخسرو (آنندراج).
رجوع به مژده دهنده و مژده رسان شود.
مژده دهنده.
[مُ دَ / دِ دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب) بشیر. (دهار) (ترجمان القرآن). مبشر. (دهار). مژده ده. مژده رسان. که بشارت میدهد. که پیام خوش میدهد. و رجوع به مژده ده و مژده رسان شود.
مژده رسان.
[مُ دَ / دِ رَ / رِ] (نف مرکب)مخفف مژده رساننده. پیک و قاصد خوش خبر و آورندهء خبر خوش و بشارت. بشیر. (ناظم الاطباء). مژده ده. مقابل مژده پذیر. (آنندراج). مبشر. مژده دهنده. که پیام خوش میرساند :
گر عشق نشان داد ز خورشید جهالت
یک ذره ز خورشید فلک مژده رسان است.
عطار.
مژده رسان گفت به مژده پذیر
کاورد آهنگ به عرش سریر.
میرخسرو (از آنندراج).
رجوع به مژده رساننده و مژده ده شود.
مژده رسانیدن.
[مُ دَ / دِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) پیام خوش دادن. خبر خوش به کسی رساندن :
رسانیده مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نره شیر.اسدی.
مژده رسیدن.
[مُ دَ / دِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) وصول خبر خوش. بشارت رسیدن. خبر خوش رسیدن :
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید.
حافظ.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.
حافظ.
گر شبی مژدهء دیدار رسد بخت مرا
به خیال لب و چشم تو شکرخواب کند.
خواجه آصفی (از آنندراج).
مژده فرما.
[مُ دَ / دِ فَ] (نف مرکب) مخفف مژده فرماینده. بشیر. خبر خوش رساننده. مژده فرمای. مژده رسان. رجوع به مژده رسان و مژده فرمای شود. || پیک. قاصد.
مژده فرمای.
[مُ دَ / دِ فَ] (نف مرکب)مخفف مژده فرماینده. مژده رسان. (ناظم الاطباء). مژده فرما. رجوع به مژده فرما شود.
مژده کردن.
[مُ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب)مژده آوردن. مژده دادن. بشارت آوردن و خبر خوش آوردن. (ناظم الاطباء). || نخستین بشارت و خبر خوش را به کسی دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مژده آوردن و مژده دادن شود. || کبوتری را به حالت مژده درآوردن. رجوع به مژده در این معنی شود.
مژده گانی.
(1) [مُ دَ / دِ] (اِ) مژدگانی. رجوع به مژدگانی شود.
(1) - رسم الخطی از «مژدگانی».
مژده گر.
[مُ دَ / دِ گَ] (ص مرکب)مژده دهنده. مژده ده.
مژده لق.
[مُ دَ / دِ لُ] (اِ مرکب) (مرکب از مژدهء فارسی+ لُق ترکی که پسوند نسبت است) آنچه در صلهء مژده به کسی دهند. (آنندراج). مشتلق. و رجوع به مشتلق شود.
مژده نامه.
[مُ دَ / دِ مَ / مِ] (اِ مرکب)بشارت نامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).نامه ای که حاوی مژده و بشارت است.
مژده ور.
[مُ دَ / دِ وَ] (ص مرکب) بشیر. مبشر. (منتهی الارب). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو.
گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر
از سروران دین که فلانجا فلان رسید.
سوزنی.
شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش
چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان
روند مژده ور افزون ز ذره های هوا.سوزنی.
چون آمد از ثنا به دعای بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید.
سوزنی.
گفت هرکس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژده ور باشم مر او را و شفیع.مولوی.
مژده یافتن.
[مُ دَ / دِ تَ] (مص مرکب)خبر خوش شنیدن. مژدهء خوش دریافت کردن :
پادشه شرق چو این مژده یافت
روش چو خورشید ز مشرق بتافت.
میرخسروی (از آنندراج).
مژک.
[مُ / مِ ژَ] (اِمصغر) مصغر مژه. (آنندراج) (شعوری). || زائدهء سیتوپلاسمی و میکروسکوپی برخی از سلولها (مانند سلولهای پوششی دیوارهء داخلی قصبة الریه در انسان) و برخی جانوران تک سلولی. (از دائرة المعارف کیه).
- مژک های لرزان(1)؛ زوائد سیتوپلاسمی پرزمانندی که حول بدن دسته ای از جانوران تک سلولی را فراگرفته بدین مناسبت این دسته از جانوران تک سلولی را مژکداران گویند. (از دائرة المعارف کیه). رجوع به مژک داران شود.
(1) - Cils vibratiles.
مژکت.
[مَ کِ] (اِ) مسجد. مزکت. (زمخشری). مزگت. رجوع به مزکت و مزگت و مسجد شود.
- مژکت آذینه؛ مسجد جامع. (زمخشری). رجوع به مسجد و مزکت شود.
مژک دار.
[مُ / مِ ژَ] (نف مرکب) دارندهء مژک. سلول منفرد و یا بافتی که دارای مژک است (مانند یک پارامسی(1) که یک سلول منفرد و یک حیوان تک سلولی است که حول بدنش دارای مژک است و بافت پوششی داخلی قصبة الریه). رجوع به مژک و مژک داران شود.
(1) - Paramecie.
مژک داران.
[مُ / مِ ژَ] (اِ مرکب)(1) رده ای از جانوران تک سلولی(2) که در آب زندگی میکنند و اطراف غشاء محافظ بدن آنها را مژکهای لرزان احاطه کرده است. حرکت این مژکها هم موجب تغییر مکان حیوان است و هم وسیلهء اخذ طعمهء آنهاست. از این رده میتوان ورتیسل(3) و پارامسی(4) را نام برد. انفوزوارهای مژک دار(5). (از دایرة المعارف کیه و لاروس بزرگ و جانورشناسی فاطمی). رجوع به مژک و مژک دار شود.
(1) - Cilies.
(2) - Protozoaires.
(3) - Vorticelle.
(4) - Paramecie.
(5) - Infusoires cilies.
مژکی.
[مُ / مِ ژَ] (ص نسبی) منسوب به مژک و مژه. مژه ای. هدبی. مژگانی. رجوع به مژگانی شود.
مژگامرگی.
(1) [مَ مَ] (اِ مرکب) مرگ عام مانند وبا و طاعون. (انجمن آرا). مژگامژگی. (آنندراج). مرگامرگی. رجوع به مرگامرگی شود.
(1) - تصحیفی است از مرگامرگی، و صحیح نیز همان مرگامرگی است.
مژگامژگی.
(1) [مَ مَ] (اِ مرکب) مرگامرگی. مصحف مرگامرگی است. رجوع به مرگامرگی شود.
(1) - تصحیفی است از مرگامرگی، و صحیح نیز همان مرگامرگی است.
مژگان.
[مُ / مِ ژَ / ژِ / ژْ] (اِ) جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان) (آنندراج). مویهای پلک چشم. (ناظم الاطباء). جمع مژه. (غیاث). همهء مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبهء قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم، حفاظت چشم است. (از دایرة المعارف کیه و کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی). در روی لبهء قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی. (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب، الماس، بازانگشت، ناخن، بال سمندر، پریزاد، پنجه، پنجهء شیر، تار، ترکش، تیر کج پیکان، تیر ناوک، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغ کج، تیغ لنگردار، جاروب جوی، چنگل شهباز، چوب، حکاک، خار، خاکروب، خامه، خدنگ، خنجر، خوابیده دست، دشنهء خونریز، دشنهء سیه تاب، رشتهء گوهر، رگ خواب، زبان مار، زنبور، سبزه، سطر، سنان، سوزن، شاخ، شکر، طفل، عصای دست، عنکبوت، عنکبوتی، فواره، قفل کف، کلک، کلید، گلستان، گلشن، مصرعه، موج،مور،نشتر، نیستان، از تشبیهات اوست. و آتش بار، آتش دست، اشک آلود، اشک پاش، اشک افشان، اشک بار، برگردیده، ارغوانی، برگشته، بلند، بیتاب، پرنم، تیزتیر، تیزدست، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی، خواب آلوده، خوابیده، خوش تقریر، خوش رقم، خوش نگاه، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان، خونین، خیال باز، دراز، دلجوی، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال، سبکدست، سخن پرداز، سخنگوی، سرمه سا، سمن افشان، سیاه، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده، فتنه باز، کافرکیش، کج، کج بالین، کج نهاد، کینه خواه، گرانخواب، گردآلود، گره گشا، گریه ناک، گیرا، نظاره پیوند، نمناک، نیم باز، از صفات اوست :
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.فردوسی.
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی.
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان(1) تو هندوی آئینه دار.
اسدی (از آنندراج).
خود دجله چنان گرید صد دجلهء خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان.
خاقانی.
در پهلوی خُم پشت خَم بنشین و دریا کش بدَم
بر چین به مژگان جرعه، هم از خاک و مژگان تازه کن.
خاقانی.
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش.
خاقانی.
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من.نظامی.
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک.نظامی.
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش.نظامی.
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست.
سعدی (گلستان).
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.سعدی.
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصهء دل می نویسد حاجت گفتار نیست.
سعدی.
گر چنین جلوه کند مغبچهء باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.حافظ.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ.
طالب آملی (از آنندراج).
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست.
طالب آملی (آنندراج).
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
طالب آملی (از آنندراج).
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ.
صائب (دیوان ص 285).
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
صائب.
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی.صائب.
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
از پردهء عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ.
یوسف اعرج (از آنندراج).
مور مژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
محمد میر افضل ثابت (از آنندراج).
چشم ترا ز لشکر مژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
خواجه آصفی (از آنندراج).
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ز هجر روی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی.
شاهزاده افسر.
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
نشاط اصفهانی.
- مژگان آفتاب؛ کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان خورشید :
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابرو زدن؛ کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن. (آنندراج) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص655).
- مژگان برهم زدن؛ مژگان به هم بستن. (آنندراج). مژگان بستن :
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن؛ مژگان برهم زدن. مژگان به هم بستن :
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن؛ مژگان به هم بستن. مژگان به هم سودن. (آنندراج) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن؛ مژگان برهم زدن. مژگان سودن. مژگان به هم آوردن. مژگان به هم سودن. (آنندراج). مژگان بستن. رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن؛ مژگان به هم آوردن. مژگان بهم بستن. (آنندراج) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم از دندان فشردن نیست بر لبهای میگونش.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگانِ تر؛ کنایه از چشم اشکبار :
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب.
- مژگان خورشید؛ کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان آفتاب. رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز؛ از اسمهای محبوب است. (آنندراج). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است :
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان دمیدن؛ مژگان رستن. مژگان به هم بستن. (آنندراج) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن؛ مژگان دمیدن. مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد؛ مژهء زیادی. رجوع به مژهء زیادی شود.
- مژگان زرین؛ مژگان زرین چنگ. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج).
- || کنایه از اشعه :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان زرین چنگ؛ مژگان زرین. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
صائب (از آنندراج).
- مژگان سفید کردن؛ کنایه از پیر و معمر شدن. (آنندراج).
- مژگان سودن؛ مرادف مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه؛ از اسمهای محبوب است. (از آنندراج). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است :
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان.
میرزارضی دانش (از آنندراج).
- مژگان فرنگ؛ از اسمهای محبوب است. (آنندراج) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش.
ملابیخود جامی (از آنندراج).
- مژگان گرم کردن؛ چشم گرم ساختن. چشم گرم کردن. دیده گرم کردن. مژه گرم کردن(2). کنایه از اندکی خواب کردن. (آنندراج).
- || عاشق شدن. (آنندراج).
- آبِ مژگان؛ اشک. سرشک :
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.فردوسی.
- تیر مژگان؛ (اضافهء تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر)؛ مژه های راست و بلند چون تیر.
- || کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق.
|| حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج) (از غیاث) (از برهان). مژه. (ناظم الاطباء) (شعوری). هُدب. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به مژه شود.
(1) - کذا، و ظاهراً «موژان» باید باشد، و در آن صورت شاهد نخواهد بود.
(2) - در آنندراج «مژه کردن» آمده که غلط مطبعی است.
مژگانی.
[مُ / مِ ژَ / ژِ / ژْ] (ص نسبی)منسوب به مژگان. هدبی. مژکی. مژه ای.
- تنه یا منطقهء مژگانی(1)؛ قسمتی است از کرهء چشم که بین مشیمیه و عنبیه قرار گرفته و توسط سطح خارجی اش به صلبیه می چسبد. در قسمت قدامی آن برآمدگیهای طولی به تعداد 70 تا 80 عدد وجود دارد که به زوائد مژگانی(2) موسومند. منطقهء هدبی. (از تشریح سر و گردن).
(1) - Corps, Zone Ciliaire.
(2) - Proces ciliaires.
مژمژ.
[مِ مِ] (اِ) مگسی که چون بر گوشت نشیند آن را بدبوی کند و در آن کرم افتد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). مگسی باشد سبزرنگ که بر گوشت نشیند و گوشت را گنده کند و کرم در آن افتد. (آنندراج). مگسی باشد که چون بر گوشت نشیند گوشت را بدبوی و گنده سازد و کرم در آن افتد(1). (از برهان). || خرمگس. (ناظم الاطباء) (برهان) (شعوری). رجوع به خرمگس شود.
(1) - به ترکی «کونکاون» گویند. (جهانگیری) (از حاشیهء برهان چ معین).
مژن.
[مِ ژَ](1) (اِ) مِجنّ. (شعوری). سپر. مزن :
چون بکشید آفتاب تیغ بر ارباب جوع
نان تنک ساختند در لو تیغش مژن.
احمد اطعمه (از سروری چ دبیرسیاقی ج 3 ص1350).
(1) - شعوری با فتح اول آورده است.
مژن آباد.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. در 56هزارگزی جنوب غربی قصبهء رود، سر راه شوسهء عمومی قصبهء رود به قائن واقع است. 440 تن سکنه دارد. آبش از قنات، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و کرباس بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مژنگ.
[مَ ژَ] (اِ) ناخوشی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). بیماری. مرض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ناپسندی. (ناظم الاطباء). زشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). || غم و غصه. (آنندراج) (انجمن آرا). غم و اندوه و گرفتگی دل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه آراستهء جنگ و فزایندهء کین
روزگاری به خوشی(1) خورده و ناخورده مژنگ.
فرخی (از انجمن آرا).
|| (ص) زشت. ناخوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود. در پالیز تفحص کردم سفچهء مژنگی یافتم. زود به حضرت ایشان به مسکنت و نیاز بردم و عذر خواستم. (انیس الطالبین بخاری). || نامرد. (ناظم الاطباء). حیز. مخنث. (ناظم الاطباء) (برهان).
(1) - روزی خود به خوشی... (از حاشیهء برهان چ معین).
مژنگونی.
[مَ ژِ] (اِ) در تداول اهالی گناباد، نوعی انگور اَوَنگ یا دیررس که برای زمستان نگاه میدارند.
مژو.
[مِ] (اِ) علفی را گویند که حمامیان سوزند و عربان شرس خوانند. (آنندراج) (برهان). رجوع به شِرَس شود. || سوس و متکی و گیاهی که ریشهء آن را شیرین بیان گویند. (ناظم الاطباء). سوس نام عربی شیرین بیان است و متکی گونه ای از آن. (از فرهنگ گیاهی و گیاه شناسی گل گلاب). و رجوع به سوس و شیرین بیان شود. || مرجمک را نیز گفته اند که عدس باشد. (آنندراج) (برهان). مرجمک و عدس. (ناظم الاطباء). رجوع به مَژو و عدس و مرجمک شود.
مژو.
(1) [مَ] (اِ) نرسنگ. نَرَسک. نسک. عدس. (زمخشری). رجوع به نَسک و نرسک و عدس شود.
(1) - محتمل است که کلمه مصحف «مرژو» یا مخفف آن باشد.
مژوبا.
[مَ] (اِ مرکب) آش مژو. تفشیره. طَفیشَل. (زمخشری). رجوع به مژو شود.
مژه.
[مُ / مِ ژَ / ژِ / ژ ژَ] (اِ) موی پلک چشم. مژگان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). هُدُب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هُذب. (اقرب الموارد). شعر اشفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه یا چهار صف روئیده اند و در پلک بالا طویل تر از پلک پایین اند. (از جواهرالتشریح ص705). نام هر یک از مویهائی که کنار آزاد پلکها را در انسان و میمون و غالب پستانداران زینت میدهند. (از دایرة المعارف کیه) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ابوسلیک گرگانی.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.رودکی.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژهء من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
خسروانی.
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش.فردوسی.
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون.
فردوسی (از آنندراج).
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّهء سیرنادیده خواب.فردوسی.
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.فردوسی.
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.فردوسی.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.عنصری.
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
فرخی.
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.
منوچهری.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّهء مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک مرغزی (از لغت فرس).
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.ناصرخسرو.
بدان زمان که چو مژه به مژه از پی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
ابوحنیفهء اسکافی.
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
خاقانی.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژهء ترم.
خاقانی.
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژهء تو نکرد هیچ خدنگی خطا.خاقانی.
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.خاقانی.
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.نظامی.
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش.نظامی.
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانهء جانی شده.نظامی.
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.سعدی (طیبات).
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم.
سعدی (ترجیعات).
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزهء مژه ز ابر بهار شرمنده.
باقر کاشی (از آنندراج).
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به مژگان شود.
- امثال: کور بیکار مژهء خود را می کند ؛ نظیر کور بیکار جوالدوز به خایهء خود می زند. (از امثال و حکم دهخدا).
مثل مژهء مار ؛ معدوم. نایاب.
مژه به چشم زیادتی نمی کند ؛ همیشه برای کسان و نزدیکان در خانهء خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه؛ مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق) آید. خدنگ مژه. در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزهء معشوقه به هدف سینهء عشاق برسد و آن بیچارهء مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات) :
یارب این بچهء ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
حافظ.
- خدنگ مژه؛ تیر مژه. || در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات).
- مژه بر زدن؛ مجازاً دیده باز کردن :
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیدهء حیران مژه ای برزده ای باز.
بیدل (از آنندراج).
- مژه بر هم زدن؛ به هم نهادن مژه. کنایه از به هم خوردن بلاارادهء پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم :
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش.
سعدی (بدایع).
- || کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن.
- مژه بر هم نزدن؛ نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن :
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش.
سعدی (بدایع).
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانهء ما.صائب.
- || کنایه از نخوابیدن. هیچ به خواب نرفتن: دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم؛ هیچ نخوابیدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || چشم را نبستن. پلکها را روی هم ننهادن. چشم را باز نگاه داشتن :
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم.
سعدی (رباعیات).
- || سخت خیره خیره نگریستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن؛ مژه بر هم نهادن. بستن چشم :
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- مژه در چشم شکستن؛ فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریهء بسیار :
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست.
صائب (از آنندراج).
- مژه دوختن؛ بستن چشم.
- مژه را گشاد دادن؛ چشم را باز کردن :
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن.
میرخسرو (از آنندراج).
- مژه زدن؛ حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- || کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن.
- || کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن. مژه بر هم زدن. رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن؛ مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن، کنایه از اندکی خوابیدن.
- مژه گشودن؛ کنایه از نگریستن و نظر انداختن :
بر جلوهء شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
- مژه نزدن؛ هیچ نخفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مژه دار.
[مُ / مِ ژَ / ژِ] (نف مرکب) دارای مژه. دارندهء مژه. || مژکدار. رجوع به مژکدار شود.
مژه داران.
[مُ / مِ ژَ / ژِ] (اِ مرکب)دارندگان مژه. که دارای مژه هستند. || مژکداران. رجوع به مژکداران شود.
مژه ور.
[مُ / مِ ژَ / ژِ وَ] (ص مرکب) صاحب مژه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مژید.
[مَ] (اِ) مژیده. (شعوری). رجوع به مژیده شود.
مژیدن.
[مَ دَ] (مص) مک و مکیدن بود. (لغت فرس اسدی).
مژیده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از مژیدن. مکیده. رجوع به مژیدن شود.
مژیده.
[مَ دَ / دِ] (اِ) جفتک چارکش. (اشتینگاس) (از شعوری). مژید. (شعوری). نوعی از بازی است که آن را خیزبگیر خوانند و بعضی گویند بازی مزاد است. (آنندراج) (برهان). یک نوع از بازی کودکان که پشتک نیز گویند. (ناظم الاطباء). مزاد. مزیده. رجوع به مزاد و مزیده و مژید شود.
مس.
[مَ] (اِ) مهتر و بزرگ. (جهانگیری) (برهان). بزرگ و مه :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به مس(1).فردوسی.
|| بندی باشد که بر پای مجرمان نهند. (جهانگیری) (برهان). || پای بند که کسی را از آن خلاص و نجات مشکل و دشوار باشد. (برهان).
(1) - و اینکه مس را در بعضی فرهنگها از جمله در جهانگیری و در آنندراج به معنی پای بند مجرمان گفته اند از مصحف خواندن همین شعر فردوسی به غلط افتاده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مس.
[مَس س] (ع مص) بسودن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). لمس کردن و بسودن با دست بدون حایل و مانع شدن، و دست زدن و آزمودن و نعت فاعلی آن ماسّ است. و گویند «لمس» مختص دست است و «مس» عام است در مورد دست و دیگر اعضای بدن. (اقرب الموارد). جس. اجتساس. ببسودن. ببسائیدن. سودن. سائیدن. لمس. مالیدن. برمجیدن. برمچیدن. مَسیس. مِسّیسی. و رجوع به مسیس و مسیسی شود. || رسیدن و اصابت کردن: مسّ الماء الجسد؛ آب به جسد رسید، و از آن جمله است آیهء «لن تمسَّنا النار الا ایاماً معدودةً». (قرآن 2/80). نیز گویند مسه الکبر و المرض و العذاب؛ یعنی بر او رسید و او را دریافت بزرگسالی و بیماری و عذاب. (اقرب الموارد). || دیوانه شدن، و فعل آن به صورت مجهول به کار رود. (از منتهی الارب). مجنون گشتن. (اقرب الموارد). || قریب و نزدیک شدن نسب کسی باکسی، گویند: مسّت بک رحم فلان؛ یعنی نسبش با نسب تو قریب است و بین شما قرابت و خویشی نزدیک است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سخت نیازمند گردیدن، گویند: مسّت الیه الحاجة؛ یعنی سخت نیازمند گردید. (از منتهی الارب). مسّت الحاجة الی کذا؛ نیاز و حاجت وادار به فلان امر کرد. (اقرب الموارد). || آرمیدن با زن. (اقرب الموارد از لسان). جماع کردن. (غیاث).
- مس بشهوة؛ آن است که به قلب میل کند و از آن لذت برد، و در زنان فقط همین است، اما در مردان، برخی عقیده دارند که به نعوظ یا افزون گشتن نعوظ است. (از تعریفات جرجانی).
مس.
[مَس س] (ع اِمص) مالش، و از آن جمله است قوله تعالی: «ذوقوا مس سقر»؛ یعنی بچشید عذاب نخستین دوزخ را که برسد شما را چنانکه گویی «وجد مس الحمی»؛ یعنی فسرهء نخستین تب رسید او را. (از منتهی الارب). نخستین احساس که از خستگی و تعب دست میدهد، گویند: لم نجد مسا من النصب. (اقرب الموارد): الذین یأکلون الرّبوا لایقومون الا کما یقوم الذی یتخبطه الشیطان من المس. (قرآن 2/275). || دیوانگی. (منتهی الارب) (دهار). جنون: بِه مسّ؛ او را جنون دست داده است. (اقرب الموارد). || فلان مسه مس أرنب؛ یعنی او نرم خو و سهل الطباع است. (اقرب الموارد).
مس.
[مِس س] (اِ) معرب مس فارسی. نحاس. (اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب می نویسد که نمیدانم مس عربی است یا غیرعربی. رجوع به مِس شود.
مس.
[مِ] (اِ) نحاس. جوهری باشد از فلزات که دیگ و طبق و غیره از آن سازند و ارباب صنعت که کیمیاگران باشند آن را طلا کنند. (برهان). یکی از اجساد صناعت کیمیا، و در صنعت کیمیا از آن به زهره کنایت کنند. (از مفاتیح العلوم). فلزی باشد که چون خالص باشد سرخ قهوه ای رنگ است، و اول فلزی است که انسان از معدن استخراج کرده استعمال نمود. (ناظم الاطباء). سرکه و ترشیهای دیگر در ظروف مس نشاید، چه تولید زهر کند و بکشد. در اصطلاح شیمی فلزی باشد قرمزرنگ که در 1083 درجه ذوب می شود و وزن مخصوص آن 9/8 می باشد و پس از نقره بهتر از دیگر فلزات هادی گرما و الکتریسیته است. کام چکش خوار و قابل تورق و مفتول شدن است. قابلیت تورق این فلز به حدی است که از آن می توان ورقه های بسیار نازکی تهیه کرد که نور سبز بخوبی از آن عبور کند. مفتولهای باریکی که از آن تهیه می کنند تا قطر 3/0 میلیمتر نیز می تواند باشد. مس قدیمی ترین فلزی است که بوسیلهء بشر کشف شده و آلیاژهای آن نیز جزو قدیمی ترین آلیاژهایی هستند که بشر آنها را شناخته و در صنعت از آنها استفاده کرده است. دورهء فلزات که در حقیقت دورهء زندگی صنعتی بشر است با این فلز شروع میشود. میل ترکیبی مس بسیار کم است. سطح مس در هوای معمولی همیشه از یک طبقهء بسیار نازک اکسید مس قرمزرنگ پوشیده می شود و اگر هوا مرطوب باشد بر اثر وجود گازکربنیک سطح مس از طبقه ای هیدروکربنات سبزرنگ (زنگار) پوشیده می گردد که بقیهء فلز را حفظ می کند. آب در هیچیک از درجات حرارت بر مس اثری ندارد. سَکب. (منتهی الارب). صاد. (دهار). صَیدان. (منتهی الارب). قِطر. (منتهی الارب). مُهل. نُحاس. (دهار) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر. (حدود العالم).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون.
اسدی (گرشاسب نامه ص57).
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.ناصرخسرو.
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر.خاقانی.
دمی خاک پائی ترا مس کند زر
پس از خاک به کیمیایی نیابی.خاقانی.
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.خاقانی.
سرمه کش دیدهء نرگس صباست
رنگرز جامهء مس کیمیاست.نظامی.
و ظروف طلا و نقره و مس به قدر احتیاج تحویل صاحب جمع مزبور [ صاحب جمع میوه خانه و غیره ] می شود. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص31). قهوه دانهای طلا و نقره و مس و... تحویل مشارالیه [ صاحب جمع قهوه خانه ] می شود. (تذکرة الملوک ص32). آنچه اجناس که متعلق به شربتخانه است که تحویل او [ صاحب جمع شربتخانهء معموره ]شود: ظروف طلا و نقره و چینی و کاشی و مس و شکر و قند و عقاقیر و... (تذکرة الملوک ص33). القطر، المهل؛ مس گداخته. (دهار).
- عصر مس؛ در اصطلاح زمین شناسی، بموجب تحقیقاتی که بوسیلهء دانشمندان زمین شناس به عمل آمده، اولین فلزی که بشر به خواص آن پی برد و از آن در زندگی خود استفاده کرد مس می باشد. به همین جهت اولین قسمت دورهء فلزات را (که اکنون عصر آهن آن است) به نام عصر مس نامیده اند. در عصر مس همهء مصنوعات بشر منحصراً از این فلز ساخته می شد. این عصر از حدود شش یا هفت هزار سال پیش از میلاد مسیح شروع و تقریباً به چهار یا پنج هزار سال قبل از میلاد که شروع دورهء مفرغ است، ختم می شود.
- مثل مس؛ آواز سینه در سرماخوردگی های سخت. (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مس صدا کردن؛ آواز سیلی سخت بر بناگوش کسی.
- مس چکشی؛ چکش خوار.
- مس زراندود؛ مس آب طلا داده. اندوده به آب زر.
- || کنایه از دوستی و آشنائی به نفاق.
- || دروغ راست مانند.
- مس مفتولی؛ که قابلیت مفتول شدن دارد.
مس.
[مُ] (اِ) مانعی بود که بدان سبب کسی به جائی نتواند رفت. (جهانگیری) (از برهان).
مس.
[مُس س] (اِ) به لغت اهالی مراکش، قلمتراش و استره و موسی. (ناظم الاطباء).
مس.
[مَ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: بیرمس (از قرای بخارا). (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسا.
[مَ] (ع اِ) مساء. شبانگاه. شبانگاهان. شب. غروب. رجوع به مساء در ردیف خود شود :
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح.
مسعودسعد.
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا.
مسعودسعد.
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می گریزم.خاقانی.
علی الصباح به روی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد.سعدی.
مسای مظلم او کز برش تو برخیزی
صباح مقبل او کز درش تو بازآئی.سعدی.
مساء.
[مَ] (ع مص) مصدر میمی است فعل ساء را. (اقرب الموارد). مساءة. سَوء. رجوع به سوء و مساءة شود.
مساء.
[مَ] (ع اِ) شبانگاه، خلاف صباح. (منتهی الارب). وقت شام. (غیاث) (آنندراج). خلاف صباح، و آن را مابین ظهر تا مغرب دانسته اند، لذا گفته اند که مساء بر دو گونه است: هنگام زوال و مایل گردیدن آفتاب و هنگام غروب آن. (اقرب الموارد). شام. شب. شبانگاهان. مقابل غداة (بامداد) از نیم روز تا شب. و رجوع به مسا شود: أتیته مساء أمس؛ آمدم او را شبانگاه دیروز. (منتهی الارب)؛ یعنی دیروز هنگام مساء. (اقرب الموارد).
- مساءالخیر؛ شب به شما خوش. شب بخیر. عصر بخیر.
- مساءکم بالخیر؛ شب شما خوش. شب شما بخیر. عصر شما بخیر.
|| چون از کسی تطیر کنند و او را به فال بد گیرند، گویند: مساءالله لا مساؤک یا لامساءک، به رفع و نصب، رفع آن به تقدیر «لنا» و نصب به تقدیر «نرجو»، زیرا در نزد عرب، مساء کنایه از شر و گرفتاری و صباح کنایه از خیر و شادی بوده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مسائح.
[مَ ءِ] (ع اِ) مسایح. جِ مسیحة. (اقرب الموارد). رجوع به مسیحة و مسایح شود : مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواء و سیول انداء پر کرده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 290). || نوعی از سرب که بیرونی در الجماهر (ص 259) بدان اشاره کرده است: الابار المستعمل فی أدویة العین لیس بالرصاص القلعی و لا بالاسرب المستعمل انما هو صنف من الاسرب لین صافی یعرف بالمسائح(1) لانه واسط بینهما.
(1) - ن ل: المشایخ.
مسائک.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ مَساکة. (ناظم الاطباء). رجوع به مساکة شود.
مسائل.
[مَ ءِ] (ع اِ) مسایل. جِ مسألة. (اقرب الموارد). مسأله ها. موضوعات. موضوعها. رجوع به مسألة و مسایل شود :
با که بگویم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل.سعدی.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند(1) امثال این مسائل.حافظ.
|| مطالبی که در علوم بدانها برهان آورند و غرض از آن علم شناختن آنها باشد. و آن یکی از اجزاء سه گانهء علم باشد، اول موضوعات و آن همان است که از عوارض ذاتی آن بحث می گردد، ثانیاً مبادی آن حدود و اجزاء و اعراض موضوعات است و مقدمات بدیهی یا نظری، و ثالثاً مسائل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی). محمولات منتسبه به موضوع و جزئیات موضوع علم.
- مسائل شرعیه؛ امور شرعی. فروع فقهی. احکام شرعی در موضوعات گوناگون. حکم شرع دربارهء خبری : ایشان [ ملاباشی ] بغیر از استدعای وظیفه به جهت طالب علمان... و تحقیق مسائل شرعیه و تعلیم ادعیه و امور مشروعه به هیچ وجه به کار دیگر دخل نمیکردند. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص1). || جِ مَسیل. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مسیل شود. || جِ مَسَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مسل شود.
(1) - ن ل: مپرسید.
مساءلة.
[مُ ءَ لَ] (ع مص) مسایلة. از یکدیگر پرسیدن به معنی سؤال. (اقرب الموارد). و رجوع به مسایلة شود.
مساءة.
[مَ ءَ] (ع مص) مصدر میمی است فعل ساء را. (منتهی الارب). انجام دادن آنچه را سبب اکراه یا غم دیگری شود. (اقرب الموارد). سَوء. مساء. رجوع به سوء شود.
مساءة.
[مَ ءَ] (ع اِ) زشت و قبیح از گفتار و کردار. (اقرب الموارد). || بدی. ج، مساوی. (منتهی الارب). عیب و رسوائی و بدی. (ناظم الاطباء). || اندوه. (منتهی الارب). و رجوع به مساوی شود.
مسائیة.
[مَ یَ / مَ ئی یَ] (ع مص) مصدر فعل ساء است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سوء. مساء. مساءة. رجوع به سوء و مساءة شود.
مساب.
[مِ] (ع اِ) مسأب. (اقرب الموارد). رجوع به مسأب شود.
مسابب.
[مُ بِ] (ع ص) در اصطلاح فقهی، آنکه با کسی قرابت سببی دارد.
مسابح.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَسبَح. رجوع به مسبح شود.
مسابحة.
[مُ بَ حَ] (ع مص) با هم شناوری کردن. (ناظم الاطباء).
مسابع.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَسبِع. (ناظم الاطباء). رجوع به مسبع شود. || جِ مَسْبَعَة. (ناظم الاطباء). رجوع به مسبعة شود.
مسابعة.
[مُ بَ عَ] (ع مص) چیزی به هفته فرا دادن. (تاج المصادر بیهقی). به هفته دادن. || جماع نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فخر نمودن به کثرت جماع. || فحش گفتن و همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سِباع. و رجوع به سباع شود.
مسابقت.
[مُ بَ قَ] (ع مص، اِمص) مسابقة. مسابقه. پیشی گرفتن. سبقت. رجوع به مسابقة و مسابقه شود : امیر وی را بنواخت و بستود بدین مسابقت که نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص412). خردمند در جنگ... مسابقت روا ندارد. (کلیله و دمنه).
- مسابقت کردن؛ سبقت گرفتن. پیشدستی کردن : دیگران... با یکدیگر پیشدستی و مسابقت می کردند. (کلیله و دمنه).
مسابقة.
[مُ بَ قَ] (ع مص) مسابقه. سباق. با کسی پیش گرفتن در دویدن یا در تاختن و نبرد کردن در آن. (منتهی الارب). پیشی گرفتن بر کسی در سباق. (اقرب الموارد). با کسی پیشی گرفتن در دویدن یا در تاختن. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). پیشی گرفتن با کسی در دویدن و تاختن و با یکدیگر تیر انداختن. (مجمل اللغة). پیشی جستن بر یکدیگر. مناهزة. همرانی. اسبدوانی. راجع به مسابقه و اسبدوانی در اسلام و تاریخچهء آن، رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص157 شود.
مسابقه.
[مُ بَ قَ](1) (ع اِمص، اِ) مسابقة. مسابقت. رجوع به مسابقة شود. مسابقه امروز مواضیع عامتر یافته است و در انواع ورزشها و دعوی بردن ها به کار رود.
- مسابقه دادن؛ سبقت گرفتن. پیشی گرفتن.
- || قرار سبقت گیری دادن با کسی یا کسانی در انواع ورزشهای جسمی و فکری.
|| در اصطلاح عرفان، عنایت ازلیت است. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || در اصطلاح حقوقی، اعم از مراهنه است، چه در مسابقه ممکن است برد و باخت باشد و ممکن است نباشد، و همچنین است مغالبة که به معنی مسابقه استعمال می شود. (فرهنگ حقوقی).
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر «ب» و «ق» تلفّظ شود.
مسابة.
[مُ ساب بَ] (ع مص) همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دشنام دادن. (المصادر زوزنی). با کسی دشنام دادن. (تاج المصادر بیهقی). با هم دشنام دادن و ناسزا گفتن. سِباب. و رجوع به سباب شود.
مسابیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مِسبار. (اقرب الموارد). رجوع به مسبار شود.
مساتاة.
[مُ] (ع مص) با همدیگر بازی شفلقة بازی کردن. (منتهی الارب). با کسی بازی شَفلقة کردن. (اقرب الموارد). و رجوع به شفلقة شود.
مساترة.
[مُ تَ رَ] (ع مص) با کسی چیزی را پوشیدن. (المصادر زوزنی). با کسی چیزی پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) پوشیدگی و نهفتگی. (ناظم الاطباء).
مساتق.
[مَ تِ] (ع اِ) جِ مُستقة. رجوع به مستقة شود.
مساتلة.
[مُ تَ لَ] (ع مص) پس روی کردن. (منتهی الارب). پیروی کردن و از پس کسی رفتن. (ناظم الاطباء). متابعت. (اقرب الموارد).
مساتیق.
[مَ] (ع اِ) جِ مُستقة: و ذکر کاریزها و جویها و رودخانه ها و آسیاها و مقاسم آبهای آن و مساتیق آن و عدد ضیاعها و رساتیق آن [ قم ] . (تاریخ قم ص 20). رجوع به مستقه شود.
مساجاة.
[مُ] (ع مص) مس کردن. (منتهی الارب). لمس کردن. (اقرب الموارد). || واکوشیدن و معالجت کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساجد.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مَسجد. مسجدها. مزگتها. مزکتها. رجوع به مسجد شود : به جملهء مملکت نامه ها رفت در معنی ترویحه های مساجد و عرض مجالس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص273). به جای بتکده ها مساجد بنا افتاد. (کلیله و دمنه). مشاعل شریعت در آن دیار و امصار برافروخت و مساجد بنیاد نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص348). اهل آن بقعه را در ربقهء اسلام کشید و مساجد و منابر ترتیب داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص288). || اعضای هفتگانه که در سجده بر زمین چسبد. (منتهی الارب). مواضع سجود از بدن انسان که عبارت است از پیشانی و بینی و دو دست و دو زانو و دو قدم. (اقرب الموارد).
- مساجد سبعه؛ آراب. اعضای سبعه که در نماز بر زمین ساید و آن پیشانی و دو کف دست و دو کندهء زانو و دو نوک شست یا ابهام پای باشد.
مساجرة.
[مُ جَ رَ] (ع مص) با کسی دوستی داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب). مصاحبت کردن و صمیمی بودن با کسی. (اقرب الموارد).
مساجلت.
[مُ جَ لَ] (ع مص) مساجلة. مفاخرت. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مساجلة شود.
مساجلة.
[مُ جَ لَ] (ع مص) مفاخرت کردن با هم در راندن و در آب خورانیدن و جز آن. (منتهی الارب). با کسی نورد کردن به آب کشیدن و رفتن و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). مباهات و مفاخرت و معارضت کردن با کسی به اینکه چون او انجام داده است دویدن یا آبیاری کردن را، و اصل این لغت در آبیاری به کار میرفته از کلمهء سَجل به معنی دلو. (اقرب الموارد). ثم شجر بینه و بین الاستاذ ابی بکر الخوارزمی ماکان سببا لهبوب ریح الهمذانی و علو أمره اذا لم یکن فی الحساب أن أحداً من العلماء ینبری لمساجلته... (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص97). || در اصطلاح شعرا، آن است که دو شاعر شعری را بیت به بیت یا مصراع به مصراع بخوانند. (اقرب الموارد): اسامة کاسمه فی قوة نثره و نظمه... حلو المجالسة حالی المساجلة... عمادالدین اصفهانی.
مساحٍ.
[مَ حِنْ] (ع اِ) مساحی. جِ مسحاة. (اقرب الموارد). رجوع به مسحاة شود.
مساح.
[مَسْ سا] (ع ص) صیغهء مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود. || زمین پیمای. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کنندهء زمین. (غیاث). آنکه زمین را مساحی کند. ج، مساحون. (اقرب الموارد). پیماینده. مساحتگر. پیمایشگر. مهندس. کیّال :
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
منوچهری.
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل.منوچهری.
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح.
مسعودسعد.
عمران گفت... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی. (تاریخ قم ص106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح و محرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص45 و 46). || پلاس فروش. (دهار). رجوع به مِسح شود.
مساحات.
[مَ] (ع اِ) جِ مساحة. رجوع به مساحت و مساحة شود.
مساحت.
[مَ حَ](1) (ع مص) مساحة. زمین پیمودن. (تاج المصادر بیهقی). پیمودن زمین. زمین پیمایی. پیمایش. و رجوع به مساحة شود. || (اِ) سطح قسمتی معین از محوطه ای: مساحت مثلث، مساحت مربع، مساحت دایره :
که دانست چندین زمین با مساحت
صد و شصت بار است خورشید تابان.
ناصرخسرو.
به ساحت مساحت ملکوت او نرسد. (سندبادنامه ص2).
(1) - در عربی به کسر «م» است.
مساحت دار.
[مَ حَ] (نف مرکب) مساحت دارنده. مسّاح و آنکه مساحت زمین را معلوم می کند. (ناظم الاطباء).
مساحت کردن.
[مَ حَ کَ دَ] (مص مرکب) پیمودن زمین و اندازهء آن را معین کردن. (ناظم الاطباء). اندازه گرفتن. وسعت سطحی را تعیین کردن. حزر. (دهار) : چون خواهند که زمینی را مساحت کنند او طول آن باز بینند که چند باب است و باب... عبارت از شش گز است، آنچه حاصل شود از بابها هر ده را اشل گیرد و آنچه کم از ده باشد بر حال خود بگذارند گویند اشلی و چند باب، و آنچه کم از شش باشد نسبت دهند آن را با باب و گویند نصف باب چون سه گز باشد و ثلث باب چون دو گز باشد، بعد از آن عرض را بپیمایند بدین نوع که یاد کردیم پس ابواب طول در ابواب عرض بزنند آنچه حاصل شود به هر باب عشیری حساب کند و هر ده عشیری قفیزی و هر ده قفیزی جریبی و هر چه کم از شش باشد بر حال بگذارد و همچنین هر چه کم از شش گز بود؛ مث گویند این زمین چند جریب و چند قفیز و چند عشیر و چند باب و ثلث یا نصف یا سدس باب است. (تاریخ قم ص109 و 110). فلج؛ زمین مساحت کردن. (دهار). مسیح؛ آنکه زمین را مساحت کند. (دهار).
مساحت گر.
[مَ حَ گَ] (ص مرکب) مسّاح. مساحت دار. مساحت کننده :
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.نظامی.
چون مساحت گران دریایی
زد(1) در آن خم به آب پیمایی.
نظامی (هفت پیکر ص207).
(1) - ن ل: زن.
مساحر.
[مَ حِ] (ع اِ) سَحر. اعلای سینه: انتفخ مساحره و یا سحره؛ از حد مرتبهء خود تجاوز کرد. (منتهی الارب). و رجوع به سحر شود.
مساحرة.
[مُ حَ رَ] (ع مص) جادوئی کردن. تسخیر نمودن. و رجوع به مساحره شود.
مساحرة.
[مُ حَ رَ](1) (ع اِمص) مساحره. جادوئی. تسخیر. ربایندگی. جذب : اسحار در مساحره و با سامری در مسامره، اشجار در مشاجره و شکوفه ها در مکاشفه، قضبان در ملاطفه (در وصف اصفهان). (ترجمهء محاسن اصفهان آوی).
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر «ح» و «ر» تلفّظ شود.
مساحقة.
[مُ حَ قَ] (ع مص) مساحقه. سعتری کردن زن با زن. (المصادر زوزنی). سعتری کردن با زنان. (تاج المصادر بیهقی). عملی که زنان مبتلی به حکهء شرمگاه با هم کنند و به طریقی به روی هم بیفتند که پشت شرمگاه یکی به روی پشت شرمگاه دیگری واقع شود و سپس آنها را بهم بسایند. (ناظم الاطباء). طبق زدن. طبق زنی. سحق.
مساحلة.
[مُ حَ لَ] (ع مص) مساحله. به کرانهء دریا شدن. (منتهی الارب). بر کنارهء دریا رفتن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). فرزندان خود را به ساحل آوردن قوم: ساحل القوم بأولادهم؛ آنها را به ساحل آوردند. || منازعه کردن و ناسزا گفتن یکدیگر را. (اقرب الموارد).
مساحن.
[مَ حِ] (ع اِ) جِ مِسحنة. (اقرب الموارد). رجوع به مسحنه شود. || سنگ زر و نقره. (منتهی الارب). سنگی است که بدان سنگ طلا و نقره را بشکنند. (اقرب الموارد). || سنگریزهء تنک که بدان آهن را تیز کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساحنة.
[مُ حَ نَ] (ع مص) مساحنه. ملاقات کردن با کسی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || نیکو کردن معاشرت و مخالطت با کسی. (اقرب الموارد). حسن المعاشرة و المخالطة. (تاج المصادر بیهقی). || نیکو دیدن هیئت مال را و نیکو یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساحة.
[مِ حَ] (ع مص، اِ) مساحه. مساحت. پیمودن زمین. (منتهی الارب). زمین پیمودن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ذرع کردن زمین. (اقرب الموارد). و رجوع به مساحت شود. || تقسیم کردن زمین با مقیاس و تخمین قیمت و ارزش آن. (اقرب الموارد).
- علم مساحة؛ علمی است که از مقادیر خطوط و سطحها و اجسام، و تعیین خط و مربع و مکعب بحث می کند، و در امر خراج و تقسیم اراضی و تخمین مساکن ارزشی فراوان دارد. (اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
مساحی.
[مَ] (ع اِ) مساحٍ. جِ مِسحاة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مِسحاة شود.
مساحی.
[مَسْ سا] (حامص) علم مسّاح. اندازه گیری. پیمایش زمین :
فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی.
خاقانی.
- عیار مساحی؛ از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود.
- عیار مقابل مساحی؛ از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود.
مساحیق.
[مَ] (ع اِ) جِ مسحاق. (ناظم الاطباء). رجوع به مسحاق شود. || جِ منسحق (به ندرت). (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منسحق شود. || جرت من عینه مساحیق الدموع؛ یعنی اشکهای روان. (اقرب الموارد).
- مساحیق السماء؛ ابرهای تنک. (ناظم الاطباء).
- مساحیق من الحشم؛ قطعه ای هنگفت از چربیهای چسبیده به روده. (ناظم الاطباء).
مساحی کردن.
[مَسْ سا کَ دَ] (مص مرکب) اندازه گرفتن سطح زمین. اندازه گیری زمین. پیمودن زمین.
مساخر.
[مَ خِ] (ع اِ) جِ مسخرة. (دهار). رجوع به مسخرة شود.
مساخفة.
[مُ خَ فَ] (ع مص) به گولی یاری دادن همدیگر را. (منتهی الارب). محامقه. (اقرب الموارد).
مساد.
[مِ] (ع اِ) مسأد. خیک روغن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خیک روغن از پوست بزغاله از شیر باز شده. || مشک انگبین و عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مسأد شود. || (اِمص) قوام و استواری: هو أحسنُ مسادَ شَعرٍ منک؛ او نیکوتر است از تو در درستگی موی و بربافتگی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساد.
[مِ] (ع اِ) جِ مَسَد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). أمساد. رجوع به مسد شود.
مسار.
[مَ سارر] (ع اِ) جِ مَسَرّة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شادیها. مسرتها : این قصه به سمع اعلای شاه أسمعه الله المسار از بهر آن گذرانیدم تا... (سندبادنامه ص202). از حضرت چنگیزخان یرلیغی رسید مضمون آن موجبات مسار و ابتهاج بود. (جهانگشای جوینی). رجوع به مسرة شود.
مسار.
[مُ سارر] (ع ص) نعت فاعلی از مسارة. رازگوینده. (ناظم الاطباء). رجوع به مسارة شود.
مسارات.
[مُ سارْ را] (ع اِ) جِ مُسارّة. راز گفتن. در گوشی گفتن : به قاضی سرخس که خویش او بود مسارات می فرستاد. (جهانگشای جوینی). رجوع به مسارة شود.
مسارب.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَسْربة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربة شود. || در عبارت ذیل از ترجمهء تاریخ یمینی (ص256) می نماید که همانند جمع سَرَب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است و البته معنی اخیر بیشتر محتمل است : راه لشکر باز دادند تا در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه به زیر ریختند... بقایای سیف خود را در چاهها و مسارب زمین انداختند.
مسارج.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مِسْرجة. (اقرب الموارد). رجوع به مسرجة شود.
مسارح.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مِسرح. (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود. || جِ مَسرح. (دهار) (منتهی الارب). چراگاهها. رجوع به مسرح شود : که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطار امطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص 4).
مسارع.
[مُ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از مسارعة. شتابنده. رجوع به مسارعة شود.
مسارعت.
[مُ رَ عَ] (ع مص) مسارعة. با هم شتابی و جلدی نمودن. (غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعة شود : پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی ص123). مثال داده است [ شیر ] اگر مسارعت نمائی امانی دهم. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود. (کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری. (کلیله و دمنه).
- مسارعت کردن؛ شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن.
مسارعة.
[مُ رَ عَ] (ع مص) مسارعت. شتافتن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار). سرعت گرفتن. (اقرب الموارد). با کسی شتافتن. (ترجمان القرآن علامهء جرجانی). شتافتن و با هم شتابی و جلدی نمودن. (آنندراج). || شتابانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). و رجوع به مسارعت شود.
مسارقة.
[مُ رَ قَ] (ع مص) دزدیده نگریستن به سوی کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دزدیده نگریستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
مسارة.
[مُ سارْ رَ] (ع مص) مساره. سِرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسة. تهامس : با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص125).
مساری.
[مَ] (ع اِ) جِ مَسری. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مسری شود.
مساری.
[مُ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). مستری. و رجوع به مستری شود.
مساریع.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِسراع. (اقرب الموارد). رجوع به مسراع شود.
مساس.
[مَ سِ] (ع اِ فعل) اسم فعل است به معنی لمس کن و مس کن. (اقرب الموارد).
- لامساس؛ لمس مکن. مس مکن. و آن از شواذ است.
مساس.
[مَسْ سا] (ع ص) مبالغه است مصدر مس را. بسیار لمس کننده. (اقرب الموارد).
مساس.
[ ] (اِ) این کلمه در عبارت زیر از تاریخ مبارک غازانی آمده است اما معنی آن روشن نیست و شاید با توجه به لغت مساسجی که در همان کتاب آمده است به معنی پولی باشد که به ربا و مرابحه و تنزیل دهند : در این وقت که این معامله با صاحب دیوان بکردند و این آوازه برآمد که وجوه مساس می رسد تمامت آن معاملان شاد شدند و هر چه داشتند از نقد و جنس به مرابحه به ایشان دادند. (تاریخ غازانی ص 316). و رجوع به مساسجی شود.
مساس.
[مِ] (ع مص) مماسة. لمس کردن. (اقرب الموارد). سودن به دست. (غیاث) (آنندراج). یکدیگر را بسودن. (ترجمان القرآن جرجانی) : قال فاذهب فان لک فی الحیاة أن تقول لامساس... (قرآن 20/97).
آن مساس(1) طفل چه بْود بازیی
با جماع رستمیّ و غازیی.
مولوی (مثنوی).
آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل نز راه حواس.
مولوی (مثنوی).
|| جماع کردن. (غیاث) (آنندراج). || اختلاط. مس نمودن. ساییدن. دست مالیدن. مالش.
(1) - در مثنوی چ نیکلسون (دفتر 1، بیت 3434): جماع، که در صورت اخیر دیگر شاهد نیست.
مساس.
[] (اِخ) مکنی به ابوساسان. تابعی است. و رجوع به ابوساسان شود.
مساساة.
[مُ] (ع مص) سرزنش کردن و نکوهیدن. (منتهی الارب).
مساسجی.
[] (اِ) این کلمه در تاریخ مبارک غازانی در ردیف لغت «بازرگان» به کار رفته است اما معنی آن درست روشن نیست و شاید با توجه به کلمهء «مساس» در همان کتاب معنی مرابحه کار داشته باشد : آن سیاه کاران که خود را بازرگان و مساسجی نام نهاده بودند چنان ساختند که هر آفریده ای که اندک خط مغولی می دانست او را در خانه می نشاندند. (تاریخ غازانی ص 314). و رجوع به مساس شود.
مساسة.
[مَسْ سا سَ] (ع ص) تأنیث مساس که صیغه مبالغه است از مصدر مس. بسیار لمس کننده. || رحم مساسة؛ خویشی و قرابت نزدیک. (اقرب الموارد).
مساطاة.
[مُ] (ع مص) سخت گرفتن بر کسی. (اقرب الموارد). سختی کردن بر کسی. (ناظم الاطباء).
مساطب.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مَسطبة و مِسطبة. (اقرب الموارد). رجوع به مسطبة شود.
مساطر.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مسطر. (ناظم الاطباء). رجوع به مسطر شود.
مساعٍ.
[مَ عِنْ] (ع اِ) مساعی. جِ مَسعاة. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعاة شود. || جِ مَسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعی شود.
مساعات.
[مُ] (ع اِمص) مساعاة. همکاری. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هم چشمی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مساعاة.
[مُ] (ع مص) نبرد کردن با کسی در سعی و غلبه جستن بر کسی در آن. (منتهی الارب). || با کسی شتاب رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن بر کسی در راه رفتن. || زنا کردن به کنیز. (منتهی الارب). زنا کردن با کنیزک. (المصادر زوزنی). زنا کردن با پرستاران. (تاج المصادر بیهقی).
مساعد.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مسعد. (ناظم الاطباء). رجوع به مسعد شود.
مساعد.
[مُ عِ] (ع ص) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده. کمک دهنده. || سازوار. موافق :
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.منوچهری.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.مسعودسعد.
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی.نظامی.
- عمل یا کار مساعد؛ کاری که بدون کوشش و سعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء).
- مساعد شدن؛ موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن :
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری.
آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش.ناصرخسرو.
هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص374).
- نامساعد؛ ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود.
مساعدت.
[مُ عَ دَ](1) (ع مص) مساعدة. مساعده. یاری کردن. (غیاث). مدد کردن. کمک کردن. کمک. یاری. یارمندی. دستیاری. همراهی. معاضدت. معاونت. موافقت :
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.
فرخی.
امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت به قوت مساعدت وی کار او قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدت تمام نیابد. (تاریخ بیهقی ص99). چون دوستی مؤکد گشت بدانند که مساعدت و موافقت هر دو جانب [ مسعود و قدرخان ] ... شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی ص210). قضای ایزد تعالی با تضریبهای وی مساعدت و موافقت نکرد. (تاریخ بیهقی). نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به عادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). قابوس... باز گردید و با نیشابور آمد و منتظر مساعدت ایام و امکان فرصت بنشست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص216).
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر «ع» تلفّظ شود.
مساعدت کردن.
[مُ عَ / عِ دَ کَ دَ] (مص مرکب) کمک کردن. همراهی کردن. معاضدت کردن. موافقت کردن. یاری کردن. یارمندی کردن : سخت تازه شد و شادکام و بنده را به شراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن. (تاریخ بیهقی ص161). نیک آوردی که نیامدی و با خواجه به شراب مساعدت کردی. (تاریخ بیهقی ص161). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند... (تاریخ بیهقی). که قضای ایزد تعالی با نصرتهای وی موافقت و مساعدت نکرد. (تاریخ بیهقی ص176).
مساعدة.
[مُ عَ دَ] (ع مص) مساعدت. مساعده. یارمندی نمودن. (منتهی الارب). یاری کردن. (آنندراج). معاونت کردن. (اقرب الموارد): مساعدة الخاطل تعد من الباطل. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به مساعدت و مساعده شود.
مساعدة.
[مُ عَ دَ](1) (ع اِمص، اِ) مساعده. مساعدت. || آنچه از بزر و نفقه و جز آن که مالک به رعیت خود و زارع ملک خود پیشکی می دهد که در سر خرمن بردارد. (ناظم الاطباء). زری که پیش از کار به کارگر دهند. پیش داد. پیشی. پیشکی. پیش مزد. پیش کرایه. پیش پرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه به جهت نسق زراعات ضرور داند به عنوان بذر و مساعده به مستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص45). آنچه به جهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرة الملوک ص46).
- مساعده دادن؛ پیشی دادن. پیش از رسیدن هنگام دریافت مزد قسمتی از آن را دادن. مقداری اندک یا مبلغی کم از مقدار یا مبلغ بیشتر را پیشی دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || یاری مالی کردن به رعیت پیش از رسیدن فصل خرمن.
- مساعده گرفتن؛ پیشکی گرفتن. مقداری از مزد یا حقوق خود را قبل از موعد مقرر گرفتن.
- || یاری و کمک مالی گرفتن زارع پیش از فصل خرمن از مالک.
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر «ع» و «د» تلفّظ شود.
مساعدی.
[مُ عِ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبهء نصار بخش قصبهء معمرهء شهرستان آبادان. واقع در 12هزارگزی شمال باختری نهرقصر و 14هزارگزی جنوب خاوری راه شوسهء خسروآباد به آبادان در کنار شط العرب. آب آن از شط العرب و لوله کشی خسروآباد و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفهء نصار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مساعر.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مسعَر. (اقرب الموارد). رجوع به مسعر شود. || مساعرالابل؛ تنگجایهای شتران. (منتهی الارب). بغلها و جای تنگ شتران. (آنندراج) (اقرب الموارد).
مساعف.
[مُ عِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مساعفة. رجوع به مساعفة شود. || کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد). || قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساعفة.
[مُ عَ فَ] (ع مص) دست دادن و یاریگری نمودن و موافقت و سازواری نمودن. (منتهی الارب). مؤاتاة و مساعدة. (تاج المصادر بیهقی). مساعدت و معاونت کردن. (اقرب الموارد). || قریب شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مقاربة. (المصادر زوزنی).
مساعی.
[مَ] (ع اِ) مَساعٍ. جِ مَسعاة. (اقرب الموارد). رجوع به مسعاة شود. || جِ مَسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مسعی شود. || سعی و جهد و کوشش و سعی ها و کوشش سزاوار ستایش و کردارهای نیکو. (ناظم الاطباء) : آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص7). آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص18). او چند سال در ایالت آن بقعه آثار حمیده و مساعی پسندیده تقدیم داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص440).
- مساعی جمیله؛ کوششهای نیکو. (ناظم الاطباء).
مساعیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مِسعار. (ناظم الاطباء). مساعر. || برانگیزندگان شدتهای حرب و اشتعال نایرهء آن و افروزش نارها : ابوعبدالله طائی با مساعیر عرب مقدمهء لشکر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص349). با قومی که مشاهیر انجاد و مساعیر اعداد بودند روی به طائی آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص351).
مساغ.
[مَ] (ع مص) مصدر میمی است از سوغ. آسان به گلو فروشدن چیزی. گوارندگی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سوغ شود. || (اِ) جای گذر و راه. (منتهی الارب). مدخل. (اقرب الموارد). جای روانی چیزی و جای روان شدن و جواز. (غیاث) (آنندراج). گذرگاه :
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ.
مولوی (مثنوی).
در حضور آفتاب خوش مساغ
رهنمائی جستن از نور چراغ.
مولوی (مثنوی).
مساغب.
[مَ غِ] (ع اِ) جِ مَسغبة. گرسنگیها. رجوع به مسغبة شود.
مساف.
[مَ] (ع اِ) دوری و بعد. (منتهی الارب). بعد و مسافت و فاصله. ج. مَساوف. (اقرب الموارد). || بینی. بدان جهت که می بوید (از مصدر سوف به معنی بوئیدن). (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساف.
[مُ] (ع ص) فرزندی که مرده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسافات.
[مَ] (ع اِ) جِ مسافة. فاصله ها. بعدها. دوریها. رجوع به مسافة و مسافت شود.
مسافاة.
[مُ] (ع مص) دشنام دادن. (منتهی الارب). سفاهت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). مسافهة. (اقرب الموارد). || دوا کردن. (منتهی الارب). دارو کردن. مداوا کردن. (اقرب الموارد). درمان کردن.
مسافت.
[مَ فَ] (ع اِ) مسافة. بعد و دوری و فاصله. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسافة شود. || یک جزء از راه و یا مسافرت و مقداری از امتداد راه. (ناظم الاطباء). دوری نقطه ای از نقطهء دیگر. فاصلهء بین دو مکان. دوری. بعد راه. دوری راه. دوری میان دو منزل. بَون. جلجلة : مسافتی دور نشان میدهند. (کلیله و دمنه). مسعود شب را بر ماده پیلی تیزرو نشسته با لشکری جریده روی به طوس نهاد. میانشان بیست و پنج فرسنگ بُعد مسافت بود. (سلجوقنامهء ظهیری ص15).
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها.خاقانی.
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت.نظامی.
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت.(1)سعدی.
تجواب، جوب؛ مسافت بریدن. جذبة؛ مسافت بعید. (منتهی الارب). جوب؛ مسافت قطع کردن. (دهار). میل؛ مسافت زمین متراخیهء بی حد. (منتهی الارب).
- طی مسافت؛ سپردن راه.
|| یک مرحله و یک منزلگاه. (ناظم الاطباء).
- مسافت به مسافت؛ از منزلگاهی به منزلگاهی. (ناظم الاطباء).
|| در اصطلاح فقهی، مقداری که مساوی هشت فرسخ است. و کسی که قاصد پیمودن مسافت است با شروط خاص پس از خروج از حد ترخص باید نماز را به قصر بخواند و روزه را افطار کند.
(1) - ن ل:
گویند به دوری بکن از یار صبوری
در مهر تفاوت نکند بعد مسافت.
(کلیات چ فروغی).
مسافح.
[مُ فِ] (ع ص) نعت فاعلی از مسافحة. زانی. پلیدکار. رجوع به مسافحة شود.
مسافحات.
[مُ فِ] (ع ص، اِ) جِ مسافِحة :و آتوهن اجورهن بالمعروف محصنات غیر مسافحات و لا متخذات أخدان. (قرآن 4/25). رجوع به مسافحة شود.
مسافحة.
[مُ فِ حَ] (ع ص) تأنیث مسافح. نعت فاعلی از مسافحة. زانیة. زن بدکار. زنی پلیدکار. (دهار). ج، مسافحات. رجوع به مسافح و مُسافَحة شود.
مسافحة.
[مُ فَ حَ] (ع مص) سفاح. زنا کردن. (منتهی الارب). با کسی زنا کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). فجور کردن و زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد).
مسافحین.
[مُ فِ] (ع ص، اِ) جِ مسافح (در حال نصبی و جری) : و أحل لکم ماوراء ذلکم أن تبتغوا بأموالکم محصنین غیر مسافحین. (قرآن 4/24). و رجوع به مسافح شود.
مسافر.
[مَ فِ] (ع اِ) جِ مِسفرة. (اقرب الموارد). رجوع به مسفرة شود. || مَسافرالوجه؛ آنچه پیدا و نمایان باشد از روی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسافر.
[مُ فِ] (ع ص) سفرکننده. (دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده. راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابلة. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب. (منتهی الارب) :
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران. (گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار. (گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود. (گلستان). مُجهز؛ آنکه کار مسافر سازد. (دهار).
- مسافرسوز؛ کنایه از بازدارندهء مسافر از قصد سفر :
ز اول صبح تا به نیمهء روز
من سفرساز و او مسافرسوز.نظامی.
- ابومسافر؛ پنیر. (دهار).
|| در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند. (از تعریفات جرجانی). || سالک اِلی الله. (از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید. (از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا؛ اولیاء الله و سالکان و طالبان دین حق. (برهان) (آنندراج).
مسافر.
[مُ فِ] (اِخ) ابن ابی عمروبن اُمیة بن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 8 ص104 از الاغانی).
مسافرآباد.
[مُ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودخانه بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 100هزارگزی شمال میناب. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مسافرانه.
[مُ فِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) مانند مسافر و رهگذر. (ناظم الاطباء). همانند مسافران و رهگذریان.
مسافربری.
[مُ فِ بَ] (حامص مرکب)عمل مسافر بردن. عمل بردن مسافر از نقطه ای به نقطه ای دیگر. || مؤسسهء حمل مسافران. بنگاه مسافربری.
- بنگاه مسافربری؛ مؤسسه ای که به شغل نقل و انتقال مسافران به نقاط مختلف بپردازد.
مسافرپردازی.
[مُ فِ پَ] (حامص مرکب) مهمانداری و پذیرایی از مسافران و تیمارداری از آنان.
مسافرت.
[مُ فَ رَ](1) (ع اِمص) مسافرة. سفر. سفار. سفرکردگی و بیرون شدگی از خانه و وطن خود موقتاً به جایی دیگر که پس از چند زمانی بازگردد و مراجعت کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسافرة شود.
(1) - در تداول عامهء فارسی زبانان به کسر «ف» است.
مسافرت کردن.
[مُ فَ / فِ رَ کَ دَ] (مص مرکب) به سفر رفتن. سفر کردن. مسافرة. رجوع به مسافرت و مسافرة شود.
مسافرخانه.
[مُ فِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایی که مسافر فرود آید. جایی که مسافر منزل کند. میهمانخانه و کاروانسرای و منزلگاه مسافر. (ناظم الاطباء). در تداول امروزه بین مسافرخانه و مهمانخانه فرق میگذارند، چنانکه مسافرخانه محل اقامت و شب به سر بردن است، اما مهمانخانه جز از اقامت، غذا (شام و نهار و صبحانه) نیز برای استفادهء مهمانان دارد.
مسافرزائی.
[مُ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. واقع در 5هزارگزی جنوب دشتیاری و 4هزارگزی جنوب راه مالرو دشتیاری به باهوکلات. آب آن از باران و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء سردارزائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مسافرنوازی.
[مُ فِ نَ] (حامص مرکب)عمل نواختن مسافر. پذیرایی از مسافر.
مسافرة.
[مُ فَ رَ] (ع مص) سفار. رفتن به سوی شهری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سفر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مسافرت. و رجوع به مسافرت شود. || بمردن. (منتهی الارب). موت. || دور شدن و جدا شدن بادها. || آشکار شدن شخص. || جدا شدن تب از شخص. (اقرب الموارد).
مسافری.
[مُ فِ] (حامص) مسافر بودن. در سفر بودن. مسافرت و حالت سفر. (ناظم الاطباء) :
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
- مسافری کردن؛ سفر کردن. به سفر رفتن. راهی شدن به سوئی چون مسافران : اشتری و گرگی و روباهی در راهی موافقت نمودند و از روی مصاحبت مسافری کردند. (سندبادنامه ص49). || (ص نسبی) مربوط به مسافرت. آنچه به امور سفر و لوازم آن بازبسته است.
- بنگاه مسافری؛ مؤسسهء حمل مسافر. مقابل بنگاه باربری که مؤسسهء حمل کالا است.
مسافری.
[مُ فِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسافرین.
[مُ فِ] (ع ص، اِ) جِ مسافر (در حالت نصبی و جری). مسافران. کاروانیان. رجوع به مسافر شود.
مسافع.
[مُ فِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مسافعة. رجوع به مسافعة شود. زناکننده و زناکار. || حمله کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دست در گردن یکدیگر کننده. (منتهی الارب). معانقه کننده، و گویند به معنی مضاربه کننده و زد و خورد کننده است. (اقرب الموارد).(1) || شمشیرزننده. (منتهی الارب). || سیلی زننده. (اقرب الموارد). || عقد مضاربت نماینده. (منتهی الارب)(2). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد که طعمهء خود را به زمین افکند. (اقرب الموارد). و رجوع به مسافعة شود.
(1) - در اقرب الموارد ضاربه به معنی مشابه عانقه ضبط شده است.
(2) - در اقرب الموارد ضاربه به معنی مشابه عانقه ضبط شده است.
مسافعة.
[مُ فَ عَ] (ع مص) به بال زدن کبوتر و مرغ یکدیگر را. (منتهی الارب). با بال زدن مرغان یکدیگر را. و رجوع به سفع شود. || زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد). || دنبال کردن و مطارده. || معانقه کردن، و گویند به معنی مضاربه و یکدیگر را زدن. || یکدیگر را سیلی زدن. || با یکدیگر جنگیدن. (اقرب الموارد). و رجوع به مسافع شود.
مسافة.
[مَ فَ] (ع اِ) مسافت. سیفة. دوری راه و دوری میان دو منزل. (دهار). بعد و فاصله. ج، مَساوف و مشهور چنین است که مسافة مقداری است از زمینی چنانکه گویند: بیننا مسافة میل؛ یعنی زمین به مساحت یک میل، و گویند بیننا مسافة شهر؛ یعنی بین ما زمینی است که پیمودن آن یک ماه به طول می انجامد، و این کلمه مأخوذ از سوف است به معنی بوئیدن. (اقرب الموارد). دوری بیابان، و این مأخوذ است از سَوف به معنی بو گرفتن، چون راهبر در بیابان راه گم می کند خاک آنجا گرفته می بوید و معلوم می کند که در راه راست است یا راه را گم کرده، پس به کثرت استعمال نام دوری میان منازل و غیره شد. (غیاث). و رجوع به مسافت شود.
مسافهة.
[مُ فَ هَ] (ع مص) دشنام دادن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نادانی نمودن. (منتهی الارب). مجاهله. || نشستن نزدیک خم و دن و شراب خوردن ساعت بعد ساعت. || اسراف نمودن در خوردن شراب و بدون اندازه خوردن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || لازم گرفتن ناقه راه را به سیر سخت. (منتهی الارب). راندن. (اقرب الموارد).
مساق.
[مَ] (ع مص) مصدر میمی است از سَوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). راندن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سوق شود :اِلی ربک یومئذ المساق. (قرآن 75/30). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه). || (اِ) جای راندن. (غیاث) (آنندراج). || راه. طریق. روش: در این موضع اثبات این ابیات اگر چه نه از طرز و مساق این سیاقت است. (جهانگشای جوینی). || ضمن. طی. خلال. تضاعیف : قال الحافظ عبدالغافر... الفارسی فی مساق تاریخ نیسابور أبوزکریا یحیی... رجل فاضل... (ابن خلکان).
مساقات.
[مُ] (ع مص، اِمص) مساقاة. بهم آب کشیدن و یکدیگر را آب دادن. (تاج المصادر بیهقی) : از بام تا شام در مقاسات لباس بأس و مساقات جام حمام بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص265). و رجوع به مساقاة شود. || در اصطلاح فقهی و قانون مدنی ایران، مزدوری برای آبیاری و اصلاح باغ و مزرعه به شرط بردن سهمی از حاصل... معامله ای است بر درختان ثابت مانند خرما و رز و دیگر درختان میوه دار و نیز درختان بی میوه که آن را برگی باشد که از آن انتفاع برند نظیر حنا و یا میوه دار و برگ دار که از هر دو سود برند چون توت. و آن عقدی است لازم، مانند اجاره. رجوع به شرایع و دیگر کتب فقهی شود. مساقات معامله ای است که بین صاحب درخت و امثال آن با عامل در مقابل حصهء مشاع معین از ثمره واقع می شود و ثمره اعم است از میوه و برگ و گل و غیر آن. (مادهء 543 قانون مدنی). در هر مورد که مساقات باطل باشد یا فسخ شود تمام ثمر مال مالک است و عامل مستحق اجرت المثل خواهد بود. (مادهء 544). مقررات راجعه به مزارعه در مورد عقد مساقات نیز مرعی خواهد بود مگر اینکه عامل نمی تواند بدون اجازهء مالک معامله را به دیگری واگذار یا با دیگری شرکت نماید. (مادهء 545 قانون مدنی).
مساقاة.
[مُ] (ع مص) مساقات. به هم آب کشیدن و یکدیگر را آب دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). یکدیگر را آب دادن. (اقرب الموارد). || در اصطلاح فقهی، تیمار و تعهد کردن درخت را به شرکت دخل وی. (منتهی الارب). دادن درخت را به کسی که آن را نگهداری و اصلاح کند در مقابل قسمتی از میوه و ثمرهء آن. (از تعریفات جرجانی). مزدوری برای آبیاری و اصلاح باغ و مزرعه به شرط بردن سهمی از حاصل، آن باشد که شخصی را در باغات مانند نخلستان و موستان به کار گیرند بر این مبنی که سهمی معلوم از محصولش را به آن دهند. واگذار کردن درخت است به کسی برای آبیاری و اصلاح و حفاظت و حراست آن در مقابل مقداری به طور مشاع از میوه های آن، و صیغهء آن «دفعتُ الیک هذه النخلةَ مساقاةً بکذا» می باشد. (از فرهنگ علوم نقلی). || در اصطلاح قانون مدنی ایران، عقدی است بین صاحب درخت (و امثال آن) با عامل در مقابل حصهء مشاع معین از ثمره. رجوع به مساقات شود.
مساقط.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مسقط. (آنندراج). رجوع به مسقط شود. جای زدن و جای افتادن. (آنندراج). جایی که چیزها می افتد. (ناظم الاطباء) : عتبی آورده است که در آن ایام مردم را دیدمی که در مساقط ارواث تتبع و تفحص دانه ها کردندی. (ترجمهء تاریخ یمینی). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص418).
مساقطة.
[مُ قَ طَ] (ع مص) سقاط. افکندن چیزی را یا پی هم افکندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بیفکندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || سست دویدن اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سبقت گرفتن اسب از دیگر اسبان. (اقرب الموارد). || به وقت سخن گفتن یکی دیگری خاموش بودن یا نوبت سخن از یکی بر دیگری افتادن، بدین نمط که یکی سخن گوید و دیگری ساکت بماند و چون او ساکت شود، ساکت در سخن آید. (آنندراج) (اقرب الموارد).
مساقی.
[مَ] (ع اِ) جِ مَسقاة. محل آبیاری. مجاری. مسیرهای آب. مواضع ریزش آب: مساقی جویبارش به آب سافح چون سواقی سیم ساقی سیم ساق از شراب طافح نرگس مست چون معشوق از آن بازی خفته است. (ترجمهء محاسن اصفهان آوی). و رجوع به مسقاة شود.
مساقیط.
[مَ] (ع اِ) جِ مسقاط. (ناظم الاطباء). رجوع به مسقاط شود.
مساک.
[مَ] (ع اِمص) بخل و زفتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مِساک. مساکة. || (اِ) جایی است که آب ایستد در وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساک.
[مَسْ سا] (ع ص) بخیل. (اقرب الموارد).
مساک.
[مِ] (ع اِمص) بخل و زفتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مَساک. مساکة. || خیر و نیکی. (منتهی الارب)(1) (اقرب الموارد). || (اِ) جایی از دستگیرهء کارد و غیره که آن را می گیرند. (اقرب الموارد). || جای و محل قرار گرفتن چیزی: أمدة؛ مساک کرانهء جامه چون به بافتن گیرند. (منتهی الارب).
(1) - در منتهی الارب به این معنی به فتح اول ضبط شده است.
مساکات.
[مَ] (ع اِ) جِ مَساکة. جایهایی که آب در آن نگهداری شود. (اقرب الموارد).
مساکاة.
[مُ] (ع مص) تنگ گرفتن در تقاضا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مساک الله بالخیر.
[مَسْ سا کَلْ لا هُ بِلْ خَ] (ع جملهء فعلیه دعایی) شام با خیر دارد خدای ترا. شب بخیر. عصربخیر. مساءالخیر: تمسیة؛ مساک اللهبالخیر گفتن. (تاج المصادر بیهقی).
مساکتة.
[مُ کَ تَ] (ع مص) همدیگر خاموش بودن. (منتهی الارب). با یکدیگر خاموش بودن. (تاج المصادر بیهقی). || نبرد کردن با کسی در خاموشی. (منتهی الارب). مبارزه کردن با کسی در سکوت و بر او غلبه کردن. (اقرب الموارد).
مساکم الله بالخیر.
[مَسْ سا کُ مُلْ لا هُ بِلْ خَ] (ع جملهء فعلیه دعایی) شام باخیر داراد خدای شما را. شب بخیر. عصربخیر. مساءکم بالخیر.
مساکن.
[مَ کِ] (ع اِ) جِ مسکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). منازل. خانه ها. مسکن ها. رجوع به مسکن شود : و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم. (قرآن 14/45). و کم أهلکنا من قریة بطرت معیشتها فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا. (قرآن 28/58). قالت نملة یا أیها النمل ادخلوا مساکنکم. (قرآن 27/18).
مساکن أهل الفقر حتی قبورهم
علیها تراب الذل بین المقابر.
(امثال و حکم دهخدا).
مساکن.
[مُ کِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مساکنة. باشنده و سکونت گیرنده. (ناظم الاطباء). سکونت کننده با دیگری در یک منزل. (اقرب الموارد). و رجوع به مساکنة شود.
مساکنة.
[مُ کَ نَ] (ع مص) با یکدیگر در یک خانه باشش کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). با یکدیگر در سرای نشستن. (تاج المصادر بیهقی).
مساکة.
[مَ کَ] (ع مص) «مسیک» و بسیار آب گیرنده شدن مشک. (اقرب الموارد). رجوع به مسیک شود. || (اِمص) بخل و زفتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مِساکة. و رجوع به مساکة شود. || (اِ) جایی که در آن آب باران حفظ شود. مَساک. (اقرب الموارد). واحد مساک. یعنی یک جای که در آن آب ایستد. ج، مساکات و مسائک. (ناظم الاطباء).
مساکة.
[مِ کَ] (ع اِمص) بخل. (اقرب الموارد). مَساکة. و رجوع به مَساکة شود.
مساکین.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِسکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بیچارگان. بینوایان. دراویش. بی چیزان. رجوع به مسکین شود : و اِذا حضر القسمة اولوا القربی و الیتامی و المساکین فارزقوهم منه. (قرآن 4/8). ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان فکفّارته اِطعام عشرة مساکین. (قرآن 5/89). أما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر. (قرآن 18/79). لیطلق علی الفقراء و المساکین... من الورق عشرة آلاف درهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). در انبارهای غله باز کردند و غله ها بریختند و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
حیف است چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت.
سعدی.
نداند که خزانه بیت المال مساکین است. (گلستان).
- ام المساکین؛ لقب زینب زوجهء رسول اکرم(ص). (تاریخ گزیده ص159).
مساکین.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. واقع در 12هزارگزی جنوب غربی رود و 7هزارگزی غرب راه شوسهء عمومی تربت به نیازآباد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسال.
[مَ سال ل] (ع اِ) جِ مِسلَّة. جوالدوزها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلة شود.
مسال.
[مُ] (ع اِ) کرانهء ریش مرد و دو کرانه را مسالان گویند. || جانب و پهلو و عطف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسالان.
[مُ] (ع اِ) تثنیهء مسال (در حالت رفعی). دو کرانهء ریش مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مسال شود.
مسالح.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَسلَحة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحة شود.
مسالخ.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَسلخ. (منتهی الارب). و رجوع به مسلخ شود.
مسالف.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مِسْلَفَة. (منتهی الارب). رجوع به مسلفة شود.
مسالف.
[مُ لِ] (ع ص) نعت فاعلی از مسالفة. رجوع به مسالفة شود. || هم سفر و مصاحب راه. (ناظم الاطباء). با کسی رونده. (منتهی الارب). || برابر و مساوی کننده کسی را در کاری. (منتهی الارب).
مسالفة.
[مُ لَ فَ] (ع مص) با کسی رفتن. (منتهی الارب). همراهی و مسایرت کردن با کسی. (اقرب الموارد). || برابر و مساوی کردن کسی را در کاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیشی گرفتن و تقدم شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسالق.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مِسلق. (ناظم الاطباء). رجوع به مسلق شود.
مسالک.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَسلک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلک شود. راهها. طرق. طریقها : ضبط مسالک و حفظ ممالک... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). امروز افضل پادشاهان وقت است به اصل و نسب... و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک به رأی راست و خرد روشن. (چهارمقاله ص2).
کسری از این ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهء ختا.
خاقانی.
از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف... را طلوع داد. (سندبادنامه ص8).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژخواه همه مسالک بود.نظامی.
- مسالک و ممالک؛ راهها و مملکتها. طرق و بلدان.
- علم مسالک و ممالک؛ جغرافیا. علم جغرافیا.
- کتب مسالک و ممالک؛ کتب جغرافیا: و اندرکتاب مسالک و ممالک آورده است... (تاریخ بخارا ص22، 23). هر که کتاب مسالک و ممالک خوانده است و طول و عرض این دیار بشناخته بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه).
مسالم.
[مُ لِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مسالمة. صلح کننده و آشتی کننده با کسی. رجوع به مسالمة و مسالمت شود. || معاهد. عهدی. کافری که با مسلمانان پیمان دارد. آن کافر که قوم او با مسلمانان عهد دارند. خلاف حربی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسالمت.
[مُ لَ مَ](1) (ع مص، اِمص)مسالمة. مسالمه. با هم صلح کردن و آشتی کردن. (غیاث). مصالحت. سازگاری. سازواری. رجوع به مسالمة و مسالمه شود.
- به مسالمت؛ به سلم. به آشتی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح تصوف، عبارت است از آنکه نفس در وقت تنازع آرای مختلفه و احوال متباینه مجاهلت نماید از سر قدرت بی تطرق اضطراب. (از نفایس الفنون - حکمت مدنی).
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر «ل» تلفّظ شود.
مسالمت آمیز.
[مُ لَ / لِ مَ] (ن مف مرکب)صلح آمیز. با مسالمت و صلح. آشتی جویانه.
- همزیستی مسالمت آمیز؛ تفاهم آمیخته به صلح و سلم.
مسالمت آمیزی.
[مُ لَ / لِ مَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی مسالمت آمیز.
مسالمت جوئی.
[مُ لَ / لِ مَ] (حامص مرکب) مسالمت خواهی. جویا بودن از سلم و آشتی. صلح جوئی.
مسالمت کردن.
[مُ لَ / لِ مَ کَ دَ] (مص مرکب) صلح کردن. آشتی کردن. از در آشتی درآمدن.
مسالمة.
[مُ لَ مَ] (ع مص) مسالمت. مسالمه. سلام. صلح کردن با یکدیگر و آشتی کردن با کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). با کسی صلح کردن. (المصادر زوزنی). آشتی کردن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مسالمت و سلام و مسالمه شود.
مسالمه.
[مُ لَ مَ] (ع مص) مسالمة. مسالمت. سلام به یکدیگر. (ناظم الاطباء).
- مسالمه کردن؛ سلام کردن به دیگری. (ناظم الاطباء).
مسالة.
[مَ لَ] (ع اِمص) درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). درازی صورت همراه با زیبائی و حسن. (اقرب الموارد).
مسالیط.
[مَ] (ع اِ) جِ مِسلاط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلاط شود.
مسالیق.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسلوقة. (ناظم الاطباء). رجوع به مسلوقة شود.
مسام.
[مَ سام م] (ع اِ) مسام الجسد؛ سوراخهای بن هر موی. (منتهی الارب). سوراخهای بن موی. (دهار). سوراخها و منافذ بدن، چون رستنگاههای موی، و آن را میتوان جمع سُمّ دانست به معنای سوراخ چون محاسن و حسن، و یا واحد آن را مَسَمّ فرض کرد چنانکه واحد عوائد را عائدة گفته اند. (اقرب الموارد). منافذ بدن را گویند و آن جمع واحد مقدر یا محقق از سُمّ است که به معنی سوراخ می باشد مانند محاسن و حسن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سوراخهای بغایت باریک که در تمامی جلد بدن آدمی و غیره زیر هر بن مو می باشد و عرق و بخارات از آنها دفع می شود. (غیاث) (آنندراج). منافذ غیرمحسوسه در سطح بدن. منافذی در بشره که عرق از آن تراود. سوراخهای بن هر موی. منافذ تن. منافذ خوی در تن. سوراخهای تنگ و خرد و باریک در تن. خلل و فرج پوست بدن :
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام.فرخی.
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید به جای خوی عدو را از مسام.
فرخی.
و مسام این گشادگیها بود که اندر پوست مردم است که موی از وی برآمده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام.مسعودسعد.
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو.سنائی.
اگر تنم نه زبان موی میکند به ثناش
به جای موی سنان بر مسام او زیبد.
خاقانی.
- مسام بینی؛ سوراخ بینی. (ناظم الاطباء).
|| سوراخ. سوراخ کوچک. درز و ترک. ثقبه. منفذ. (ناظم الاطباء). || سوراخهای ریز در هر جسمی به جهت تشبیه به بدن انسان : مسام زمین. مسام ارض. مسام کوه...
فکنده زلزلهء سخت بر مسام زمین
نهاده ولولهء صعب بر سر کهسار.مسعودسعد.
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند.
خاقانی.
گاو سفالین که آب لالهء تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد.خاقانی.
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.خاقانی.
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال.
خاقانی.
آب افسرده را گشاده مسام
ای دریغا چرا شد آتش نام.نظامی.
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است.
نظامی.
سباک ربیع سیم برف در مسام زمین گداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص332).
مسامات.
[مَ سامْ ما] (ع اِ) جِ مَسامّ. ججِ مَسمّ. منفذها و سوراخهای کوچکی که در بدن واقعند و عرق و بخار از آنها خارج میگردد. (ناظم الاطباء). سوراخهای باریک پوست بدن. رجوع به مسام و مسم شود.
مسامات.
[مُ] (ع مص) مساماة. نبرد کردن در بزرگی. (آنندراج). رجوع به مساماة شود :قلاع رکن الدین را که... با ایوان کیوان مسامات می نمود. (جهانگشای جوینی).
مساماة.
[مُ] (ع مص) نبرد کردن کسی را به بزرگی. (منتهی الارب). با کسی به بزرگی نورد کردن. (المصادر زوزنی). مفاخرت و مبارات کردن. (اقرب الموارد). و رجوع به مسامات شود.
مسامت.
[مُ مِ] (ع ص) نعت فاعلی از مسامتة. مقابل و موازی چیزی قرار گیرنده. روبرو و مقابل شونده. رجوع به مسامتة شود :هر گه خورشید مسامت جایگاهی شود و یا قریب مسامت و بدان جایگاه آب بود.. بخار شود... و هرگاه که خورشید از مسامت آن جایگاه دور شود... هوای او سرد شود.... (رسالهء کائنات جو ابوحاتم اسفزاری).
مسامت.
[مَ مَ] (ع اِ) مسامة. چوبی پهن و کلفت که در زیر قاعدهء در نصب کنند. || چوب جلو هودج. رجوع به مسامة شود.
مسامتة.
[مُ مَ تَ] (ع مص) مقابل و موازی و برابر چیزی قرار گرفتن. (اقرب الموارد). برابری و محاذات.
- برهان مسامته؛ در اصطلاح منطق، یکی از براهینی است که به منظور اثبات تناهی ابعاد اقامه شده است. رجوع به برهان در ردیف خود شود.
مسامح.
[مُ مِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مسامحة. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده و دیرکننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسامحة شود.
مسامحات.
[مُ مَ] (ع اِ) جِ مسامحة. و رجوع به مسامحة و مسامحت شود.
مسامحت.
[مُ مَ حَ] (ع مص) مسامحة. مسامحه. با هم کار آسان گرفتن، و گاهی تجرید کرده به معنی آسان کردن کار کسی و آشتی و آسانی کردن و سهل گرفتن و نیز چیزی را سهل پنداشته توجه به آن نکردن، مشتق از سمح که به معنی جوانمردی و آسان گرفتن است. (غیاث). گذشت کردن. ندیده گرفتن. تسامح. رفق. رخصت. احسان. رجوع به مسامحة و مسامحه شود : چاره ندیدند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت کشتی مسامحت نمایند. (گلستان سعدی).
- مسامحت کردن؛ گذشت کردن. آسان گرفتن. سهولت به کار بردن. فرو گذاردن. شدت عمل به خرج ندادن : ملک گفت مالی عظیم از آن این مرد به دست شما افتاده است و خدمتی که سلطان را کرده اید ثمرهء آن به شما رسد، مسامحت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص442). اگر در فرستادن من مسامحتی کنید شما را از جور این جبار خونخوار... برهانم. (کلیله و دمنه).
مسامحة.
[مُ مَ حَ] (ع مص) آسانی کردن با کسی. (منتهی الارب). کار سهل فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). کار با کسی سهل گرفتن. (دهار). مساهله کردن و آسان گرفتن کاری بر کسی. (اقرب الموارد). به نرمی رفتار کردن. موافقت کردن با کسی بر خواستهء او. (اقرب الموارد از لسان). || صفح و گذشت کردن از گناه کسی. (اقرب الموارد). و رجوع به مسامحه و مسامحت شود. || ترک واجبات است از طریق خودخواهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ترک بعضی از چیزها است به طریق اختیار که ترک آن بر او واجب نباشد. (نفائس الفنون - حکمت مدنی). ترک آنچه واجب است، به جهت تنزه. (از تعریفات جرجانی).
مسامحةً.
[مُ مَ حَ تَنْ] (ع ق) از روی مسامحه. با سهل انگاری. با اهمال.
مسامحه.
[مُ مَ حَ](1) (ع اِمص) مسامحة. مسامحت. سهل انگاری و آسان شمردگی و تهاون و تغافل. (ناظم الاطباء). آسان فراگرفتن. با کسی آسان و سهل فرا گرفتن. آسان گزاری. آسانی. مساهله. مساهلت. اغماض. به نرمی رفتار کردن. مدارا کردن. || نرمی و مدارا. || تنبلی و کاهلی. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن کاری را. || کوتاهی و اهمال. و رجوع به مسامحة و مسامحت شود. || در اصطلاح اخلاقی، ترک کردن بعضی از چیزها است که واجب نبود. (از اخلاق ناصری ص 79).
(1) - در تداول فارسی زبانان به کسر چهارم و پنجم تلفّظ شود.
مسامحه کار.
[مُ مَ حَ / مِ حِ] (ص مرکب)سهل انگار. مسامح. متساهل. و رجوع به مسامحه شود.
مسامحه کردن.
[مُ مَ حَ / مِ حِ کَ دَ](مص مرکب) سهل انگاری کردن. تساهل نمودن. مدارا کردن. اغماض کردن. و رجوع به مسامحه شود.
مسامر.
[مُ مِ] (ع ص) نعت فاعلی از مصدر مسامرة. کسی که در شب هم سخن شخص باشد. (اقرب الموارد). قصه سرا. نقال. افسانه سرا. و رجوع به مسامرة شود. || شب زنده دار. شب نشین.
مسامرات.
[مُ مَ] (ع اِ) جِ مسامرة. رجوع به مسامرة شود.
مسامرت.
[مُ مَ رَ] (ع مص) مسامرة. مسامره. گذرانیدن به افسانه سرایی شب را با کسی. || افسانه گفتن.
مسامرة.
[مُ مَ رَ] (ع مص) مسامره. افسانه گفتن. (منتهی الارب). با کسی سمر گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حدیث گفتن در شب. (اقرب الموارد).
مسامره.
[مُ مَ رَ / رِ] (ع مص) مسامرة. مسامرت. با هم حدیث کردن. با هم قصه گفتن. || شب نشینی و شب زنده داری. قصه گوئی در شب : چنین نبشت بوریحان در مسامرهء خوارزم(1)... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص668). اسحار در مساحره و با سامری در مسامره اشجار در مشاجره و شکوفه در مکاشفه... (ترجمهء محاسن اصفهان آوی). || (اصطلاح عرفانی) مخاطب قرار دادن حق سبحانه و تعالی آشنایان خود را و گفتگوی با آنان در عالم اسرار و غیوب. (کشاف اصطلاحات الفنون). خطاب حق است عارفین را از عالم اسرار و غیوب که روح الامین آن را فرود می آورد، چه عالم و آنچه در آن است از اجناس و انواع و اشخاص مظاهر تفصیلی ظهورات حق هستند و میدانی هستند مر او را برای نوع تجلیاتش. (از تعریفات جرجانی).
(1) - ن ل: مشاهیر خوارزم، و در این صورت شاهد نیست. اما مسامرهء خوارزم یا المسامرة فی أخبار خوارزم کتابی بوده است از ابوریحان بیرونی. رجوع به مقدمهء آثار الباقیه شود.
مسامری.
[مَ مَ] (ع ص) به لغت اهالی مراکش. میخ فروش. (ناظم الاطباء).
مسامرین.
[مُ مِ] (ع ص، اِ) جِ مسامر (در حالت نصبی و جری). رجوع به مسامر شود.
مسامع.
[مَ مِ] (ع اِ) جِ مِسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث). سمعها. رجوع به مسمع شود : چون زورق خورشید به واسطهء دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص286). من ابیات سیف الدوله حمدانی که در حق برادر خویش ناصرالدوله گفته بود به مسامع امیر اسماعیل رسانیدم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص190). از اطراف و جوانب مردم جامع غلغلهء دعا و ثنای آن حضرت به مسامع سکان صوامع عالم بالا رسانید. (ظفرنامهء یزدی ج 2 ص396). || هر نوع شکافی در بدن انسان چون چشمان و دو سوراخ بینی و غیره. و در این معنی آن را مفرد نباشد. (اقرب الموارد).
مسامة.
[مَ مَ] (ع اِ) چوبی است پهنا غلیظ در زیر هر دو قاعدهء در. || چوب پیش هودج. (منتهی الارب).

/ 75