مستوثر.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) بسیار خواهندهء چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خواهندهء زنی که فربه باشد. || آماده کننده بستر را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیثار شود.
مستوثق.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) استواری گیرنده و استوار. (از منتهی الارب). سخت بسته. استوار کرده. || وثیقه گیرنده از کسی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیثاق شود.
مستوثن.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) فربه و سمین. || چیزی که باقی بماند و قوی شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیثان شود.
مستوجب.
[مُ تَ جِ] (ع ص) لازم و واجب دارنده. (از اقرب الموارد). موجب. سبب. باعث. جهت. سزاوار و لایق. (غیاث) (آنندراج). مستحق چیزی. (از اقرب الموارد). شایسته. زیبنده. برازنده. جدیر. قابل. درخور : برسد به شما خانیان آنچه مستوجب آنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص326). سپس گفت [ حسنک ] من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی ص182). گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی).
به هر نوعی که کس ما را شناسد
بود مستوجب انعام دیدن.ناصرخسرو.
حقیقتم پنج صفت یاد کرد که زکریا بندهء مؤمن و مستوجب رحمت. (قصص الانبیاء ص301).
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان.خاقانی.
که پسندد که فراموش کند عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم.
سعدی.
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند.سعدی.
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام.
سعدی (گلستان).
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
و رجوع به استیجاب شود.
مستوجع.
[مُ تَ جِ] (ع ص) آنکه درد نماید و درد ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مستوجف.
[مُ تَ جِ] (ع ص) کسی که عشق دل او را برده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استیجاف شود.
مستوحش.
[مُ تَ حِ] (ع ص) وحشت جوینده. (غیاث) (آنندراج). وحشت یابنده. خلاف مستأنس. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج). آزرده. (زمخشری) :گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص677). گفت چنین می نماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. گفتم زندگانی خداوند دراز باد به چه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی ص80). الیسع چون از بنی اعمام خود مستوحش بود قصد «سُرَّمن رأی» کرد. (تاریخ قم ص102). و رجوع به استیحاش شود. || آنکه به چیزی انس نگرفته باشد. (از اقرب الموارد). || مکانی که «وحش» شده و مردم آنجا را ترک گفته باشند. (از اقرب الموارد). غامر. بایر. خراب.
مستوحشة.
[مُ تَ حِ شَ] (ع ص) تأنیث مستوحش. أرض مستوحشة؛ زمین وحشت آگین. (منتهی الارب). رجوع به مستوحش و استیحاش شود.
مستوحل.
[مُ تَ حِ] (ع ص) جای گِلناک. (از منتهی الارب). جایی که وَحل و گِل و لجن در آنجا پدید آمده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیحال شود.
مستوخم.
[مُ تَ خِ] (ع ص) کسی که گران و ناگوار یابد طعام و جز آن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استیخام شود.
مستوخی.
[مُ تَ] (ع ص) آنکه خبر می پرسد و خبر می خواهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیخاء شود.
مستودع.
[مُ تَ دِ] (ع ص) آنکه چیزی را به نزد کسی به امانت می سپارد. (از اقرب الموارد). ودیعه گذار. امانت گذار. رجوع به استیداع شود.
مستودع.
[مُ تَ دَ] (ع ص، اِ) آنکه از او نگهداری امانتی را خواسته باشند. (از اقرب الموارد). امانت نگهدار. امانت دار. || آنچه به امانت نزد کسی سپرده باشند. (از اقرب الموارد). مالی که ودیعه گذارند. امانت. امانتی. رجوع به استیداع شود : گفتند امامت او مستودع بود یعنی ثابت نبود. (جهانگشای جوینی). || امانت گاه. (غیاث) (آنندراج). مکان ودیعه نهادن و حفظ کردن. (از اقرب الموارد). || زهدان. (از منتهی الارب). جای طفل در شکم. (از اقرب الموارد). || جای آدم و حوا در بهشت. (ناظم الاطباء). || گور. (ناظم الاطباء). و رجوع به استیداع شود.
مستودعات.
[مُ تَ دَ] (ع ص، اِ) جِ مستودع و مستودعة. امانتها و چیزهای امانت داشته شده. (غیاث) (آنندراج) : فاما سِرّی از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد. (سندبادنامه ص61). رجوع به مستودع و استیداع شود.
مستودق.
[مُ تَ دِ] (ع ص) ماده اسب و مانند آن که آزمند گشن گردد. (از منتهی الارب). و رجوع به استیداق شود.
مستودی.
[مُ تَ] (ع ص) اقرارکننده به حق دیگری. (از اقرب الموارد). گروندهء حق. (از منتهی الارب). و رجوع به استیداء شود.
مستور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) :
نبودم سخت مستور و نبودند
گذشته مادرانم نیز مستور.منوچهری.
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور.ناصرخسرو.
عالمی دیگر است مردم را
سخت نیکو ز جاهلان مستور.ناصرخسرو.
جز کار کنی بدین از این جا
بیرون نشود عزیز و مستور.ناصرخسرو.
کلک او شد کلید غیب کز او
رازهای فلک نه مستور است.مسعودسعد.
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ارچه بس مستور.سنائی.
اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
ظلم مستور است در اسرار جان
می نهد ظالم به پیش مردمان.
مولوی (مثنوی).
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندانکه بپوشند نباشد مستور.
سعدی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود.
سعدی (گلستان).
- مستورالبذور؛ نهان دانگان. (لغات فرهنگستان).
- مستور داشتن؛ مخفی کردن. پنهان داشتن :تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه).
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را.
سعدی.
تفتیة؛ مستور داشتن دختر.
- مستور شدن؛ مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن.
- || فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن.
- مستور کردن؛ بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن.
- منهی مستور؛ جاسوس مخفی : استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص366).
|| پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) :
ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.
خاقانی.
ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستور بود و این زمان مست.نظامی.
چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان).
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود.اوحدی.
|| پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر : و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً. (قرآن 17/45). || در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی). || در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود. || کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافهء عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
مستور.
[مَ] (اِخ) ابن عباد هنائی. مکنی به ابوتمام. محدث است و عبدالله بن المبارک از او روایت کند. و رجوع به ابوتمام شود.
مستورات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مستورة. رجوع به مستورة شود.
- تاج المستورات؛ تاج خانمهای پردگی پارسا، و آن لقبی است که به شاهزاده خانمها می دادند. (از ناظم الاطباء).
مستورخ.
[مُ تَ رِ] (ع ص) زمین تر شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراخ شود.
مستورد.
[مُ تَ رِ] (ع ص) واردشونده و درآینده بر آب. || درآورنده و حاضرکننده. || امین دارنده کسی را بر چیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراد شود.
مستورد.
[مُ تَ رِ] (اِخ) ابن علفهء تیمی، از تیم الرباب. از اباضیه بود و بعد از واقعهء نهروان، در نخیله بر علی بن ابی طالب(ع) خروج کرد ولی توانست خود را در کوفه مخفی کند. سپس به سال 42 ه . ق. در عهد حکومت مغیرة بن شعبه بار دیگر خروج کرد و در جنگی که بین او و معقل بن قیس ریاحی به سال 43 ه . ق. رخ داد هر دو تن کشته شدند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص107 از الکامل ابن اثیر و تاریخ طبری).
مستورط.
[مُ تَ رِ] (ع ص) درآویخته در کار. || هلاک شونده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراط شود.
مستورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث مستور. مستوره. رجوع به مستور و مستوره شود.
مستوره.
[مَ رَ] (ع ص) مستورة. پوشیده. پردگی. در پرده. ستیر. در پرده شده. زن پردگی و پارسا. (از منتهی الارب) (آنندراج). مخدره. پرده نشین : مرد... توبه کرد که... به خلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست کار نپیوندد. (کلیله و دمنه). کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. (سندبادنامه ص89). || (اِ) نمونه. (یادداشت مرحوم دهخدا). نمونهء تجارتی. مسطوره. و رجوع به مسطوره شود.
مستوری.
[مَ] (حامص) مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) :
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست.
سعدی.
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی.
سعدی.
میسرت نشود عاشقی و مستوری
که عاقبت نکند رنگ روی غمازی.سعدی.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد.
حافظ.
پریرو تاب مستوری ندارد
درش بندی ز روزن سر درآرد.جامی.
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از هوس ماست.
صائب.
- امثال: مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا).
|| پارسائی. (آنندراج).
مستوری.
[مُ تَ] (ع ص) آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراء شود.
مستوزر.
[مُ تَ زِ] (ع ص) وزیر گرداننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیزار شود.
مستوزع.
[مُ تَ زِ] (ع ص) الهام خواهنده از خدای تعالی شکر نعمت را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیزاع شود.
مستوزی.
[مُ تَ] (ع ص) برآینده بر کوه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به استیزاء شود. || استیخ بلند. (منتهی الارب). منتصب و مرتفع. (اقرب الموارد). || تکیه کننده بر رای و دانش خود. (منتهی الارب). مستبد در رای خود. (از اقرب الموارد).
مستوسخ.
[مُ تَ سِ] (ع ص) چرک و ریمناک شونده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیساخ شود.
مستوسع.
[مُ تَ سِ] (ع ص) فراخ. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنکه وضع وی نیکو و فراخ شده باشد. || وسیع و فراخ یابنده چیزی را. || وسیع و فراخ خواهنده چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیساع شود.
مستوسق.
[مُ تَ سِ] (ع ص) شتران فراهم آینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اطاعت کننده و در انقیاد درآمده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیساق شود.
مستوسن.
[مُ تَ سِ] (ع ص) خوابناک گردنده و غنونده و پینک زده شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بیدارشونده. از اضداد است. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیسان شود.
مستوشرة.
[مُ تَ شِ رَ] (ع ص) تأنیث مستوشر. زنی که تیز و تنک کردن خواهد دندان را تا کم سن نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استئشار شود.
مستوشع.
[مُ تَ شِ] (ع ص) آنکه بر روی «وشیع» و چوب روی چاه، از چاه آب بکشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیشاع شود.
مستوشم.
[مُ تَ شِ] (ع ص) «وشم» کردن خواهنده. (از منتهی الارب). کسی که وشم یعنی خال کوبی بخواهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیشام و وشم شود.
مستوشمة.
[مُ تَ شِ مَ] (ع ص) تأنیث مستوشم. زن وشم و خال کوبی خواهنده. (از منتهی الارب) : لعن الله الواشمة و المستوشمة. (حدیث از تاریخ ابن عساکر ج 1 ص120). و رجوع به مستوشم و استیشام شود.
مستوصد.
[مُ تَ صِ] (ع ص) وصیدة و حظیرة سازنده در کوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیصاد شود.
مستوصف.
[مُ تَ صِ] (ع ص) غلام که به حد خدمت رسیده باشد. || توصیف چیزی را خواهنده. || توصیف درمان خود خواهنده از طبیب. (از اقرب الموارد). رجوع به استیصاف شود.
مستوصل.
[مُ تَ صِ] (ع ص) نعت فاعلی از استیصال. رجوع به استیصال و مستوصلة شود.
مستوصلة.
[مُ تَ صِ لَ] (ع ص) زنی که درخواست کند گیسوی او را به گیسوی زنی دیگر پیوند کنند. (از اقرب الموارد). آن زن که بر موی وی پیوند کنند. (آنندراج). زن که گیسوی عاریت دارد. زن با گیسوی عاریت. مقابل واصلة. زن که گیسوی عاریت سازد. حدیث: لعن الله الواصلة و المستوصلة. و رجوع به استیصال شود.
مستوصی.
[مُ تَ] (ع ص) قبول کنندهء وصیت و سفارش. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیصاء شود.
مستوضح.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) دست بالای چشم نهاده نگرندهء چیزی تا دیده شود. || آشکار کردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || راوی و مورخ. (ناظم الاطباء). رجوع به استیضاح شود.
مستوضع.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) کم کردن خواهنده از چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیضاع شود.
مستوضم.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) ستم کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیضام شود.
مستوطن.
[مُ تَ طِ] (ع ص) وطن گیرنده بلد و شهری را. (از اقرب الموارد). جای باش سازنده. (از منتهی الارب). آنکه به وطن گرفته. آنکه وطن ساخته است جائی را. و رجوع به استیطان شود.
مستوطی ء .
[مُ تَ طِءْ] (ع ص) سپرده و کوفته یابنده چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیطاء شود.
مستوظف.
[مُ تَ ظِ] (ع ص) فراگیرنده و تمام گرفته همه را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیظاف شود.
مستوعب.
[مُ تَ عِ] (ع ص) همگی چیزی گیرنده. || از بیخ کننده بینی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاب شود.
مستوعر.
[مُ تَ عِ] (ع ص) آنکه دشوار یابد جای و راه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دشوار شمرنده. (از منتهی الارب). و رجوع به استیعار شود.
مستوعل.
[مُ تَ عِ] (ع ص) پناه گیرنده و لاجی ء. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعال شود. || بز کوهی بر کوه رونده. (از منتهی الارب).
مستوعل.
[مُ تَ عَ] (ع اِ) پناه جای بز کوهی در سر کوه. ج، مستوعلات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعال شود.
مستوعلات.
[مُ تَ عَ] (ع اِ) جِ مستوعل و مستوعلة. رجوع به مستوعل شود.
مستوعی.
[مُ تَ] (ع ص) گیرندهء چیزی بطور کامل. || آنکه تنهء درخت را از بن بر می کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاء شود.
مستوغر.
[مُ تَ غِ] (اِخ) عمروبن ربیعة بن کعب تمیمی سعدی، مکنی به ابوبیهس. از شاعران و معمران و فارسان عهد جاهلی بود و گویند درک اسلام نیز کرده است. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص245).
مستوغل.
[مُ تَ غِ] (ع ص) بغل شوینده. (از منتهی الارب). آنکه زیر بغلها و قسمت داخلی اعضای خویش را بشوید. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیغال شود.
مستوفٍ.
[مُ تَ فِنْ] (ع ص) مستوفی. رجوع به مستوفی شود.
مستوفا.
[مُ تَ] (ع ص) مستوفی. تمام گرفته شده. (غیاث). بسیار. کافی :
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست.
مسعودسعد.
و رجوع به مستوفی شود.
مستوفد.
[مُ تَ فِ] (ع ص) بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود. || فرستنده کسی را بعنوان «وفد» و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود.
مستوفر.
[مُ تَ فِ] (ع ص) تمام گیرندهء حق خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کامل کننده کاری را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفار شود.
مستوفز.
[مُ تَ فِ] (ع ص) بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). آنکه در حال ایستادن و غیرمطمئن بنشیند. یا اینکه زانوی خود را بر زمین گذاشته سرینش بالا باشد. یا اینکه بر دو پای خود برخاسته باشد ولی هنوز راست نایستاده و آمادهء جهیدن باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاز شود. || آرام نگرفته. نامطمئن. در حال حرکت. نامهیا : واجب چنان کردی که... گفتمی تا او بر تخت ملک نشست اما نگفتم که هنوز این ملک چون مستوفزی بود. و روی به بلخ داشت. (تاریخ بیهقی ص88).
مستوفض.
[مُ تَ فِ] (ع ص) شتابنده و دونده. || شتاباننده. || شتران پراکنده. || از شهر به درکننده و نفی نماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاض شود.
مستوفق.
[مُ تَ فِ] (ع ص) توفیق خواهنده از خدای و توفیق جوینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || انه لمستوفق بالحجة؛ او بر صواب است در حجت. (منتهی الارب). و رجوع به استیفاق شود.
مستوفی.
[مُ تَ فا] (ع ص) نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد). || کامل. جامع. مفصل. به تفصیل : شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود.
مستوفی.
[مُ تَ] (ع ص، اِ) مستوفٍ. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
|| سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمد دفترداران مالیهء یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه : بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص124). مستوفی و کدخدای وی را [ اریارق را ] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص228). گفت [ مسعود ]برپسرت [ ابواحمد ] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزهة القلوب ج 3 ص48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص11). شغل مشارالیه [ مستوفی سرکار غلامان ] آن است که سر رشتهء نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت و قدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرة الملوک ص38). || مفتش حساب. || امین حساب. (ناظم الاطباء).
مستوفی.
[مُ تَ] (اِخ) احمدبن حامدبن محمد اصفهانی از رؤسای دولت سلجوقی و عم عماد اصفهانی کاتب. رجوع به احمد... شود.
مستوفی.
[مُ تَ] (اِخ) (حمدالله ...) خواجه احمدبن ابی بکر قزوینی. مورخ قرن هشتم هجری. رجوع به حمدالله مستوفی شود.
مستوفیان.
[مُ تَ] (اِخ) از خاندانهای بزرگ بیهق در قرن پنجم و ششم بوده است که جد آنها خواجه ابوالحسن محمد بن علی المستوفی از ناحیت طریثیت بود و به قصبهء سبزوار آمده بود. رجوع به تاریخ بیهقی ص118 شود.
مستوفی الممالک.
[مُ تَ فِلْ مَ لِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رئیس مستوفیان در عهد صفویه. شغل مستوفی الممالک را صاحب تذکرة الملوک (ص16) چنین توصیف کرده است: عالیجاه مستوفی الممالک... از جمله امراء عظام، و شغل و عمل مشارالیه عظیم است و تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد می شود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه از دفتر نویسند و به عمال هر ولایت دهند مستند خود ساخته، از آن قرار بدون زیاد و کم داد و ستد نمایند. و تمامت تیولات و همه سالجات بیکلربیکیان و خوانین و حکام و سلاطین و رسومات وزراء و مستوفیان و کلانتران و مواجب ارباب قلم و سایر عساکر منصوره و وظایف و سیورغالات و غیر هم، و کیفیات دفتری که به مهر مشارالیه رسیده باشد، داد و ستد و تنخواه داده می شود. و وزراء دیوان اعلی بدون تصدیق مشارالیه از مالیات دیوانی چیزی داد و ستد نمی نمایند. و در مالیات دیوانی تصدیق و تجویز مشارالیه مناط اعتبار و اعتماد است. و محرران دیوان اعلی بعد از تصدیق ریش سفید هر سرکار و تجویز مشارالیه تعیین می شود. و ناظر و داروغهء دفتر و صاحب توجیه و ضابطه نویس و اوارجه نویسان و غیر هم همگی جزو مشارالیه... و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه است. و مستوفیان جزو ممالک محروسه را به تجویز عالیجاه مشارالیه باید تعیین نمود.
مستوفی الممالک.
[مُ تَ فِلْ مَ لِ] (اِخ)میرزا حسن خان پسر میرزا یوسف مستوفی الممالک آشتیانی، از رجال اواخر دورهء قاجاریه و اوایل سلسلهء پهلوی. تولد وی به سال 1291 ه . ق. بود و در یازده سالگی به مقام وزارت مالیه رسید، و چون خردسال بود وزیر دفتر بعنوان معاونت، سمت مشاوری مستوفی را داشت. او تا بیست و یک سالگی در پست وزارت مالیه باقی ماند و سپس به اروپا رفت و هفت سال در آنجا اقامت کرد و در اوایل مشروطیت به ایران بازگشت و در زمان اتابک، وزیر جنگ شد سپس وزیر مالیه و بعداً رئیس الوزراء گردید. وی چند بار به وکالت و وزارت و ریاست وزراء رسید، و جنگ بین المللی اول و مهاجرت آزادیخواهان و تشکیل کمیتهء ملی در عهد زمامداری او روی داد و حفظ بی طرفی ایران را وی اعلام کرد. در صفر سال 1334 ه . ق. مستعفی گردید. آخرین دورهء ریاست وزرائی وی در سال 1345 ه . ق. بود سپس به وکالت طهران انتخاب شد و در سال 1311 ه . ش. به سکتهء قلبی درگذشت. و رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد شود.
مستوفی الممالک.
[مُ تَ فِلْ مَ لِ] (اِخ)عبداللهخان پسر حاج محمدحسین خان صدراعظم اصفهانی، از رجال دورهء قاجاریه. وی به سال 1193 ه . ق. متولد شد و در سال 1228 ابتدا ملقب به مستوفی الممالک و بعد ملقب به امین الدوله شد. در سال 1239 بعد از پدرش محمد حسین خان نظام الدوله، صدراعظم گشت و در سال 1240 توسط فتحعلی شاه از صدارت و نیز از حکومت اصفهان معزول گشت و در سال 1251 با تأمین جانی که از محمدشاه گرفته بود روانهء عتبات شد و به سال 1263 در آنجا درگذشت. رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج 2 ص279 شود.
مستوفی الممالک.
[مُ تَ فِلْ مَ لِ] (اِخ)میرزا یوسف پسر میرزاحسن پسر میرزا کاظم پسر آقا محسن آشتیانی، معروف به «آقا» یا «جناب آقا». از رجال دورهء قاجاریه که چون ناصرالدین شاه به او آقا خطاب می کرد همهء مردم او را آقا می گفتند. میرزا یوسف پس از فوت پدرش، میرزا حسن مستوفی الممالک دوم، در سال 1261 ه . ق. از طرف محمدشاه ملقب به مستوفی الممالک گردید و در سال 1268 حکومت عراق (اراک) نیز ضمیمهء سایر مشاغلش گشت. او مورد توجه میرزا تقی خان امیرکبیر نیز بود. در سال 1283 از طرف ناصرالدین شاه علاوه بر سمت وزارت دارائی این مشاغل نیز بعهدهء وی واگذار گردید: ادارهء امور آذربایجان، کردستان، قم، ساوه، زرند، ادارهء رختدارخانه و صندوقخانهء شاه، اصطبل خاصه، عمارات دولتی، ایلخی ها و غیره. در سال 1284 ناصرالدین شاه عنوان او را رئیس الوزراء کرد و در واقع وی شخص اول مملکت شد. در سال 1288 که حاج میرزا حسینخان مشیرالدوله به صدارت رسید مستوفی الممالک بکلی از کارها اعراض کرد و در دربار حاضر نشد و به آشتیان رفت. در سال 1290 دیگر بار مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت. در سال 1298 ه . ق. بعد از فوت میرزا حسین خان سپهسالار، وی صدراعظم مطلق ایران شد و در سال 1303ه . ق. درگذشت و در قم در مقبرهء پدرش مدفون گردید. رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد شود.
مستوفی گری.
[مُ تَ گَ] (حامص مرکب)شغل و کار و حرفهء مستوفی. || نویسندگی حساب. (ناظم الاطباء). رجوع به مستوفی شود.
مستوقح.
[مُ تَ قِ] (ع ص) حافر و سم که سخت شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاح شود.
مستوقد.
[مُ تَ قِ] (ع ص) آتش افروزنده. (از منتهی الارب). کسی که آتش می افروزد. افروزنده. || آتش که شعله ور شده باشد. (از اقرب الموارد). شعله ور. افروخته. رجوع به استیقاد شود.
مستوقد.
[مُ تَ قَ] (ع ص) نعت مفعولی از استیقاد. رجوع به استیقاد شود. || (اِ) جا و موضع آتش. (از اقرب الموارد).
مستوقر.
[مُ تَ قِ] (ع ص) شتران فربه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقار شود.
مستوقع.
[مُ تَ قِ] (ع ص) چشم دارنده به وقوع چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بیمناک و نگران شونده از چیزی. || شمشیر که وقت تیز کردنش فرارسیده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاع شود.
مستوقف.
[مُ تَ قِ] (ع ص) ایستادن خواهنده. (از منتهی الارب). درخواست کننده و وادارکننده دیگری را بر توقف. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاف شود.
مستوقه.
[مُ تَ قِهْ] (ع ص) فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مستیقه. (اقرب الموارد). و رجوع به استیقاه و مستیقه شود.
مستوکث.
[مُ تَ کِ] (ع ص) خورندهء «وکاث». (اقرب الموارد). آنکه ناشتاشکن می خورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به استیکاث و وکاث شود.
مستوکح.
[مُ تَ کِ] (ع ص) جوجهء سطبر شده. (از اقرب الموارد). چوزهء سطبر و آگنده شونده. || بخیل شونده به بخشیدن. (از منتهی الارب). خودداری کننده از اعطاء. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاح شود.
مستوکع.
[مُ تَ کِ] (ع ص) مشک که از آن چیزی روان نگردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه معدهء وی سخت شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جوجهء سطبرشده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاع شود.
مستوکف.
[مُ تَ کِ] (ع ص) آنکه در غسل بقدری آب میریزد که چکیده می شود. (از منتهی الارب). و رجوع به استیکاف شود.
مستوکی.
[مُ تَ] (ع ص) ناقه که مملو از پیه شده باشد. || مشک که مملو باشد. || شکم که مدفوع آن خارج نشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاء شود.
مستول.
[مَ] (ع ص) آنچه که گوشت از وی گرفته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسلوت. و رجوع به سلت و مسلوت شود.
مستولٍ.
[مُ تَ لِنْ] (ع ص) مستولی. رجوع به مستولی شود.
مستولخ.
[مُ تَ لِ] (ع ص) زمین تر شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استیلاخ شود.
مستولد.
[مُ تَ لِ] (ع ص) خواهندهء ولد و فرزند. || باردار سازنده زن را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاد شود.
مستولدة.
[مُ تَ لِ دَ] (ع ص) تأنیث مستولد. رجوع به مستولد شود. || در اصطلاح فقهی، زنی که فرزندی بزاید خواه به ملک «نکاح» باشد یا به ملک «یمین». (از تعریفات جرجانی).
مستولغ.
[مُ تَ لِ] (ع ص) مرد که از نکوهش باک ندارد. (از منتهی الارب). آنکه به مذمت و عار و ننگ اهمیت ندهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاغ شود.
مستولی.
[مُ تَ] (ع ص) مستولٍ. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کام تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته : بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن؛ استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن :ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردند کی خزر مستولی شده اند. (فارسنامهء ابن البلخی ص94).
- مستولی گردانیدن؛ چیره کردن. غالب گردانیدن : این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم بر طبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن؛ مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن : بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن؛ چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن : سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص91).
|| در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود. || در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص574).
مستومند.
[مُ مَ] (ص مرکب) مستمند. رجوع به مستمند شود.
مستوهب.
[مُ تَ هِ] (ع ص) بخشیدن خواهنده. (از منتهی الارب). درخواست کنندهء هبه. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهاب شود.
مستوهر.
[مُ تَ هِ] (ع ص) به یقین داننده و مستیقن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مستیهر. و رجوع به استیهار و مستیهر شود.
مستوهل.
[مُ تَ هِ / هَ] (ع ص) ترسنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ضعیف. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهال شود.
مستوی.
[مُ تَ وا] (ع اِ) جنس عام. (ناظم الاطباء).
مستوی.
[مُ تَ] (ع ص) مستوٍ. برابر و هموار. (غیاث) (آنندراج). یکسان. مساوی :
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی.
منوچهری.
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیدهء ابوهیثم ص4).
- مستوی الاجزاء؛ که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقة؛ معتدل در اعضای تن.
- مستوی القامة؛ راست بالا.
|| راست. مستقیم :
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه خود توئی.
مولوی (مثنوی).
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج2 ص397).
- ترتیب مستوی؛ در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی؛ خط راست :
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
- مستوی داشتن؛ به راست و آخته داشتن :
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.سنائی.
|| کامل. به کمال رسیده :
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی.
مولوی (مثنوی).
- عُمر مستوی؛ کنایه از عمر طبیعی و کامل :
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی.
مولوی (مثنوی).
|| مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار :
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مولوی (مثنوی).
|| قسمی از اقسام سه گانهء قلم : و این آلت [ یعنی قلم ] که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. (نوروزنامه).
مستویاً.
[مُ تَ یَنْ] (ع ق) بطور برابری و بطور راستی و مستقیم. (ناظم الاطباء). رجوع به مستوی شود.
مستویة.
[مُ تَ وی یَ] (ع ص) تأنیث مستوی. رجوع به مستوی شود.
مسته.
[مُ تِهْ] (ع ص) مرد کلان سرین. (از منتهی الارب).
مسته.
[مُ تَ / تِ] (اِ) جور و ستم. || غم و اندوه. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری). || نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند. (جهانگیری). سعده. (الفاظ الادویه). || چاشنی باشد(1) چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). طعمهء جانوران شکاری مثل باز و شاهین و چرغ و شکره. (از برهان). طعمهء مرغان شکاری. (انجمن آرا). خورش شکره. (نسخه ای از لغت فرس). خورش اشکره. (صحاح الفرس). چاشنی شکره. خورش شکره. کمی از گوشت یا مغز سرطائری به مرغ شکاری دهند تا او به شکار حریص شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشته. چاشنی. کریز. فریه :
منم خو کرده بر بوسش
چنان چون باز بر مسته.رودکی.
راست چون بهر صید خواهی کرد(2)
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان (از لغت فرس).
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنان را.
ابوالفرج رونی.
خشم گردید مستهء حلمت
زهر گردید مستهء تریاک.ابوالفرج رونی.
طعمهء شیر کی شود راسو
مستهء چرخ کی شود عصفور؟مسعودسعد.
تنم به تیر قضا طعمهء هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهء عقاب کنند.مسعودسعد.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند پختهافلاک مسته باد.اثیر.
کیوان موافقان ترا گر جگر خورَد
نسرین چرخ را جگر جَدْی مسته باد.(3)
انوری (از انجمن آرا).
- مستهء چیزی را خوردن؛ از آن چشته خور شدن. از آن مزه یافتن. از آن بهره مند گشتن و سود بردن. حریص و شائق شدن : و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مستهء خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را به شمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند. (تاریخ بیهقی ص62).
- مسته خوار؛ مسته خور. چشته خور. کریزخور. خورده کریز.
- مسته خوردن؛ کریز خوردن. چشته خوردن. خوردن مرغ شکاری مسته را.
- مسته دادن؛ چاشنی دادن به مرغ شکاری :
چون مرغ چند دیدت هوای دل
یک چند داده بود ترا مسته.ناصرخسرو.
- || طعمه دادن.
- مسته طلب؛ چشته طلب :
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز پیر مسته طلب(4)کاسهء پنیر.سوزنی.
(1) - ن ل: چاشنی دادن باشد.
(2) - ن ل: چون بهر صید راست خواهی کرد.
(3) - ن ل: گر مشتری جوی ز هوای تو کم کند
نسرین چرخ را جگرش جای مسته باد.
(4) - ن ل: لشته به لب، و در این صورت شاهد نیست.
مستهاث.
[مُ تَ] (ع ص) تباه و فاسد شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهاثة شود.
مستهاض.
[مُ تَ] (ع ص) حیوانی که استخوان او شکسته باشد و پیش از بهبود کامل بسبب گذاشتن بار بر آن یا بسبب راندن آن، دیگر بار بشکند. || بیمار که بهبود یافته باشد ولی بسبب اقدام به کاری یا خوردن طعام یا نوشیدنی، دیگر بار مریض شود. (از اقرب الموارد).
مستهام.
[مُ تَ] (ع ص) سرگشته و آشفته و از جای رفته و رنجور از عشق. (منتهی الارب). سرگشته و حیران. (غیاث) (آنندراج). شیفته و ازجای رفته. عاشق خرد بشده :
در آینهء عنایت صیقل شناخته
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام.
خاقانی.
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهء صد جان مستهام برآمد.خاقانی.
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون جره جرالکلام.
مولوی (مثنوی).
- قلب مستهام؛ دل شیفته و سرگشته از عشق. (منتهی الارب).
- مستهام الفؤاد؛ از دست رفته دل. رجوع به استهامة شود.
مستهان.
[مُ تَ] (ع ص) نعت مفعولی از استهانة. ذلیل و خوار و سبک در نظر مردم. (غیاث) (آنندراج). خوارمایه. خوار داشته. سبک شمرده شده :
پوست دنبه یافت مردی مستهان
هر صباح او چرب کردی سبلتان.
مولوی (مثنوی).
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان.
مولوی (مثنوی).
خون کند دل را ز اشک مستهان
برنویسد بر وی اسرار آنگهان.
مولوی (مثنوی).
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هین چه بسیارند این دخترچگان.
مولوی (مثنوی).
- مستهان به؛ تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. (از اقرب الموارد).
- مستهان داشتن؛ خوار کردن :
و آن گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان.مولوی (مثنوی).
- مستهان گشتن؛ ذلیل شدن. خوار شدن :
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن.مولوی (مثنوی).
مستهتر.
[مُ تَ تِ] (ع ص) پیروی کننده از هوای خود که به کردهء خویش اهمیت ندهد. || عقل بشده از کلانسالی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهتار شود.
مستهتر.
[مُ تَ تَ] (ع ص) نعت مفعولی از استهتار. صاحب چیزهای باطل و هیچکاره. (منتهی الارب). بسیار اباطیل. کثیرالاباطیل. (از اقرب الموارد). || مستهتر به؛ حریص نسبت به چیزی که جز آن نگوید و نکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهتار شود.
مستهتک.
[مُ تَ تِ] (ع ص) رسوا و بی باک. (از منتهی الارب). کسی که به هتک حرمت خویش اهمیت ندهد. (اقرب الموارد). و رجوع به استهتاک شود.
مستهجن.
[مُ تَ جِ] (ع ص) قبیح و زشت شمرنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهجان شود.
مستهجن.
[مُ تَ جَ] (ع ص) مکروه و زشت و عیب گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). مُستقبح. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهجان شود. || زشت. ناپسندیده : کار ناکرده را مزد خواستن مستقبح و مستهجن یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 102). || رکیک. زننده : این لفظ اگر چه مستهجن است بازگفتن بر زبان راند... (مرزبان نامه ص 10). || مرد که نیمی عرب و نیمی عجم یعنی دورگه باشد و به زعم عرب چنین کس غیرفصیح است. (سبک شناسی ج 2 ص 31).
مستهجنة.
[مُ تَ جَ نَ] (ع ص) تأنیث مستهجن. رجوع به مستهجن شود.
مستهدج.
[مُ تَ دِ] (ع ص) شتابی کننده. (از منتهی الارب). عجلان. || با ارتعاش راه رونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استهداج شود.
مستهدج.
[مُ تَ دَ] (ع مص) شتابی کردن. (منتهی الارب). استعجال. (اقرب الموارد).
مستهدف.
[مُ تَ دِ] (ع ص) منتصب و افراخته. || مرتفع و بلند. (از اقرب الموارد). || عریض و پهن: رکن مستهدف. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حالب و دوشنده. (از اقرب الموارد). دوشندهء کمی کننده. (از منتهی الارب). و رجوع به استهداف شود.
مستهدی.
[مُ تَ] (ع ص) هدایت و راهنمایی خواهنده. (از اقرب الموارد). راه جوی. هدایت طلب. || خواهنده که چیزی را به او هدیه کنند. (از اقرب الموارد). هدیه خواه. هدیه طلب. رجوع به استهداء شود.
مستهزئانه.
[مُ تَ زِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) با استهزاء و مسخرگی. آمیخته به ریشخند و سخره.
مستهزئین.
[مُ تَ زِ] (ع ص، اِ) جِ مستهزی ء (در حالت نصبی و جری). استهزاکنندگان. طعنه زنندگان. رجوع به مستهزی ء شود.
مستهزؤون.
[مُ تَ زِ] (ع ص، اِ) جِ مستهزی ء (در حالت رفعی). مسخره کنندگان. استهزاکنندگان. رجوع به مستهزی ء شود.
مستهزی ء .
[مُ تَ زِءْ] (ع ص)فسوس کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). مسخره کننده. (از اقرب الموارد). آنکه استهزاء کند. آنکه ریشخند کند. فسوسکار. فسوسی. افسوسی. طعنه زننده. و رجوع به استهزاء شود :
هر چه گوئی باز گوید که همان
می کند افسوس چون مستهزئان.
مولوی (مثنوی).
مستهش.
[مُ تَ هِ ش ش] (ع ص) سبک و خفیف شمرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استهشاش شود.
مستهضب.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) کوهی که تبدیل به «هضبه» و پشته شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استهضاب و هضبة شود. || گوسپند کم شیر. (ناظم الاطباء). گوسفند کم شیر شونده. (منتهی الارب).
مستهطع.
[مُ تَ طِ] (ع ص) شتر مسرع و شتاب کننده در حرکت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهطاع شود.
مستهکم.
[مُ تَ کِ] (ع ص) بزرگ منش. متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (اقرب الموارد). تکبرکننده. (آنندراج). رجوع به استهکام شود.
مستهل.
[مُ تَ هِ ل ل] (ع ص) باران که با شدت و همراه بانگ فروریزد. || آسمان که «هلل» یعنی نخستین باران را فروریزد. || کودک که هنگام ولادت صدای گریهء خود را بلند کند، و نیز هر متکلمی که صدای خویش را بلند یا کوتاه کند. || قومی که هلال را ببینند. (از اقرب الموارد). جویندهء ماه نو بینندهء ماه نو. || شهر و ماه که هلال آن هویدا گردد. (از اقرب الموارد). || روی درخشنده از شادی. || شمشیر از نیام کشنده. (ناظم الاطباء). || ابر بارنده. و رجوع به استهلال شود.
مستهل.
[مُ تَ هَ ل ل] (ع ص) شمشیر که از غلاف کشیده باشند. || هلال که هویدا شده باشد. (از اقرب الموارد). ماه نو نمودار و آشکار. (ناظم الاطباء). || (اِ) مستهل شهر؛ اول آن. غرهء آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون عزم کردند به تاریخ نهادن هجرت از مستهل محرم گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
مستهل.
[] (اِخ) ابن الکمیت بن زید اسدی مملوک. و او را پنجاه ورقه شعر است. (از فهرست ابن الندیم). از اهالی کوفه بود و بر ابوالعباس سفاح در انبار وارد شد و نخست او را زندانی کردند و سپس آزاد گشت و در حدود سال 150 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص107 از المرزبانی و الاغانی).
مستهلک.
[مُ تَ لِ] (ع ص) هلاک کننده و مهلک. || مصرف کننده و تمام کننده مالی را. || کوشنده در کاری با شتاب. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهلاک شود.
مستهلک.
[مُ تَ لَ] (ع ص) معدوم و نیست و نابود شده. هلاک و نابود شده. (از اقرب الموارد). هلاک شونده. (غیاث). || مالی که مصرف شده و تمام شده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به استهلاک شود. || پرداخته شده به تدریج (وام). || بدست بازآمده تدریجاً (سرمایهء اختصاص یافته به امری). || در اصطلاح عرفا، کسی که فانی در حضرت ذات احدیت است بنحوی که از او اسم و رسم باقی نماند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا) :
کی باشد و کی لباس هستی شده شق
تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک
جان در غلبات شوق او مستغرق.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
- مستهلک شدن؛ نیست شدن. نابود شدن.
- || بتدریج پرداخته شدن (قرض). تدریجاً پایان گرفتن (وام).
- || تدریجاً بدست باز آمدن (سرمایهء به کار رفته).
- مستهلک کردن؛ نیست و نابود کردن.
- || بتدریج پرداختن.
- || به تدریج بازگرداندن (سرمایهء به کار رفته).
- مستهلک گردیدن؛ مستهلک شدن.
- مستهلک گشتن؛ مستهلک شدن.
مستهلکة.
[مُ تَ لَ کَ] (ع ص) تأنیث مستهلک. رجوع به مستهلک شود.
مستهم.
[مُ تَ هِ م م] (ع ص) خواهنده از کسی که نسبت به کاری اهتمام ورزد. || اهتمام ورزنده به کار قوم خود. (از اقرب الموارد). اندوهگین شونده و رنج برنده به کار قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به استهمام شود.
مسته مرد.
[مَ تَ مَ] (اِخ) یکی از شعرای قدیم ایران. نام دیگر او دیواره وز است و او شاعری است طبری در مائهء چهارم هجری در دربار عضدالدولهء دیلمی و قابوس بن وشمگیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیواره وز در ردیف خود شود.
مستهنع.
[مُ تَ نِ] (ع ص) منکسر و عاجز شونده از جواب. (از اقرب الموارد). درمانده از پاسخ. و رجوع به استهناع شود.
مستهنی ء .
[مُ تَ نِءْ] (ع ص) یاری خواهنده. (از منتهی الارب). مستنصر. (از اقرب الموارد). || عطا خواهنده. (از منتهی الارب). مستعطی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهناء شود.
مستهوی.
[مُ تَ] (ع ص) زایل کنندهء عقل و خرد و حیران و سرگردان کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهواء شود.
مستهوی.
[مُ تَ وا] (ع ص) زایل شده عقل و خرد و حیران و سرگردان. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهواء شود.
مستهیث.
[مُ تَ] (ع ص) کثیر و زیاد شمرنده عطا را. || فاسد و تباه کننده مالی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهاثة شود.
مستهیف.
[مُ تَ] (ع ص) کسی که «هیف» و باد گرم زده شده و در نتیجه دچار عطش شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهافة شود.
مستهین.
[مُ تَ] (ع ص) تحقیرکننده و استهزاکننده و سبک شمرنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهانة شود.
مستی.
[مَ] (حامص) حالت مست. مست بودن. صفت مست. حالتی که از خوردن شراب و دیگر مسکرات پدید آید. مقابل هشیاری. غلبهء سرور بر عقل به مباشرت بعضی اسباب موجبهء سکر که مانع آید از عمل به عقل بی آنکه عقل زایل شده باشد. حالت غیر عادی از طرب و جز آن که آشامندگان شراب و مانند آن را دست دهد. پارینه، گذاره، شرمسار، دنباله دار از صفات اوست. و با لفظ دادن و کردن و انداختن مستعمل است. (از آنندراج). بلادت. ثأو. ثمل. سکر. سکرت. غول. نشوة :
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید.فردوسی.
از او کوی و برزن بجوش آمده ست
ز مستی چنین در خروش آمده ست.
فردوسی.
چنان شد ز مستی که هر مهتری
نهادند از گل به سر افسری.
فردوسی.
بستی قصب اندر سر ای دوست به مستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران.
فرخی.
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
و زان مستی کنون هشیار گشتم.
(ویس و رامین).
پرهیز کن از لقمهء سیری و قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در طعام و شراب بود، که سیری در لقمهء بازپسین بود و مستی در قدح بازپسین. (قابوسنامه).
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری.خیام.
نکند دانا مستی نخورد عاقل می
در ره مستی هرگز ننهد دانا پی.سنائی.
مستی و بیخودی ز شرب شراب
آنکه تازیست بد بود در خواب.سنائی.
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.خاقانی.
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.خاقانی.
گر به مستی رسی و می نرسد
برسد دست بر می بازار.خاقانی.
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است.نظامی.
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کآن خیالی بود و مستی.نظامی.
مستی حماقت را افاقت نیست.
(مرزبان نامه).
مستی غرور سخت زشت است
غم نیست که مست باده باشیم.عطار.
مستی و مقامری مرا بهتر از آنک
برروی و ریا کنی صلاح ای ساقی.عطار.
در مستی اگر ز من گناهی آید
شاید که دلت سوی جفا نگراید
چشمت به خمار عالمی بر هم زد
گر من گنهی کنم به مستی شاید.
شمس طبسی.
زانکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره در کمین
شد عزازیلی از این مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس.
مولوی (مثنوی).
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هر آینه پس هر مستیی خمار آید.سعدی.
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی (گلستان).
پی هر مستیی باشد خماری
در این اندیشه دل خون گشت باری.
شبستری.
ز مستی همه می پرستی بود
چه حاجت بود می چو مستی بود.
امیرخسرو.
چو شیران بر شکارانداز مستی
چو خوک و سگ مکن شهوت پرستی.
امیرخسرو (از آنندراج).
ور به مستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست وگر هست مگیر.ابن یمین.
از سر کسر شدن فتح زیادت چه عجب
مستی غمزهء خوبان ز خمار افزاید.
سلمان ساوجی.
به مستی توان دُرّ اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت.حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر بازگفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- مستی کردن؛ از خود بیخود شدن و حالت سکر گرفتن بر اثر نوشیدن شراب یا مسکر دیگر :
باده خور و مستی کن، مستی چه کنی از غم
دانی که به از مستی، صد راه، یکی مستی.
لبیبی.
بدان کز می کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی.
(ویس و رامین).
ترا بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم.
ناصرخسرو.
مکن مستی میان بزم اوباش
که مستی می کند اسرارها فاش.
عطار (بلبل نامه).
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
سعدی (بوستان).
آنکه در پیری می عشرت به ساغر می کند
در کنار بام مستی چون کبوتر می کند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || ایجاد حالت سکر و بیخودی کردن. به مستی وا داشتن. به بیخودی و سکر کشاندن :
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری ای نیک حبیب.
منوچهری.
نان اگر پر خوری کند مستی
کم خور ای خواجه کز بلا رستی.اوحدی.
هر چه مستی کند حرام است آن
گر شرابست و گر طعام است آن.اوحدی.
- مستی نمودن؛ مستی نشان دادن. تظاهر به مستی کردن :
چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ.
مولوی (مثنوی).
تساکر؛ مستی نمودن از خود بی مستی. (از دهار) (منتهی الارب).
- مستی و راستی؛ حالت سکر و افشاء حقایق. در هنگامی که کسی در حال مستی مطلبی را که در دل دارد فاش میکند یا حرفهایی که در حال هشیاری گفتن آنها را صلاح نمی داند بر زبان می راند. در ضمن می گوید: مستی و راستی. یعنی مستی است و راستی. آدم مست حقیقت را می گوید و ملاحظات حال هشیاری را ندارد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- امثال: تو بده مستیش پای خودم ؛ مردی از اوباش پشیزی به خمّار برده شراب خواست. خمّار از ناچیزی آن در شگفتی مانده گفت این مایه شراب، چه مستی آرد! گفت: «تو بده مستیش پای خودم». (امثال و حکم دهخدا).
|| حالتی است که مرغان را در وقت هیجان شهوت می باشد. و این نیز مأخوذ از معنای اول است. (آنندراج). حالت حاصل از طغیان شهوت و هیجان گشنی در حیوانات نر یا ماده چنانکه در شتر و گربه و غیره. به گشن آمدگی ماده و گشنی نر. به شهوت آمدگی. گشن خواهی. جفت جوئی جانوران. به فحل آمدگی. اغتلام. حناء. هیاج. هیجان. || آرزومندی و عاشقی. (آنندراج). || فیریدگی و بطر از بسیاری مال و نعمت : بطر آسایش و مستی نعمت بدو [ شتربه ] راه یافت. (کلیله و دمنه).
مستی جاه و مال و زرّ و جمال
هم حرام است نیست هیچ حلال.
اوحدی.
|| در اصطلاح متصوفه، حیرت و وله است که در مشاهدهء جمال دوست، سالک صاحب شهود را دست دهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
مستی.
[مُ] (حامص) (مرکب از مست به معنی گله و شکایت + ی حاصل مصدر)(1) گله کردن. (لغت فرس اسدی). ناله. شکوه. شکایت :
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که ننگرد او زاری.رودکی.
به فرمان شاه آنکه سستی کند
همی از تن خویش مستی کند.فردوسی.
بقا باد آن ملک را کز بد خویش
نباید(2) هیچ مستی و ستغفار.فرخی.
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر.
عنصری.
باده خور و مُستی کن مُستی چه کنی از غم
دانی که به از مُستی، صد راه، یکی مستی.
لبیبی.
(1) - ظ. تنها لغتی است که در آن «ی» حاصل مصدر به اسم معنی ملحق شده است.
(2) - ن ل: نیابد.
مستیئس.
[مُ تَ ءِ] (ع ص) نومید. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیئاس شود.
مستی خون.
[مُ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 3هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل. آب آن از رودخانهء هیرمند تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مستیسر.
[مُ تَ سِ] (ع ص) آماده شونده. (غیاث) (آنندراج). مهیا شده. (از اقرب الموارد). || آسان شونده. (آنندراج). سهل شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیسار شود.
مستیقظ.
[مُ تَ قِ] (ع ص) بیدار. (از منتهی الارب). بیدار و هشیار نسبت به کارها و محتاط و باحذر. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاظ شود.
مستیقن.
[مُ تَ قِ] (ع ص) بتحقیق داننده. (از منتهی الارب). متیقن. (از اقرب الموارد). بی گمان. (دهار). بایقین. صاحب یقین. یقین کننده. و رجوع به استیقان شود.
مستیقنین.
[مُ تَ قِ] (ع ص، اِ) جِ مستیقن (در حالت نصبی و جری). یقین کنندگان. رجوع به مستیقن شود :... قلتم ماندری ما الساعة، ان نظن الا ظنا و ما نحن بمستیقنین. (قرآن 45/32).
مستیقه.
[مُ تَ قِهْ] (ع ص) اطاعت کننده و مطیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاه شود.
مستیمن.
[مُ تَ مِ] (ع ص) مبارک شونده. (از منتهی الارب). تبرک کننده. (از اقرب الموارد). || سوگنددهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیمان شود.
مستیمند.
[مُ مَ] (ص مرکب) پای بندشده و مقیدشده. (ناظم الاطباء).
مستیهر.
[مُ تَ هِ] (ع ص) ادامه دهنده کاری را. || آنکه عقل و خرد او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد). || یقین کننده. مستوهر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || تبدیل کننده و عوض کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهار شود.
مسجاح.
[مِ] (اِخ) ابن سباع بن خالدبن حارث، از بنی ضبه. از شعرای جاهلی است و سجستانی او را از معمرین بشمار آورده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 به نقل از معجم الشعراء مرزبانی و الاغانی).
مسجاح.
[مِ] (اِخ) ابن موسی. رجوع به ابوموسی شود.
مسجام.
[مِ] (ع ص) ماده شتر درور و بسیارشیر. ج، مساجیم. (از اقرب الموارد). سجوم. و رجوع به سجوم شود.
مسجاة.
[مُ سَجْ جا] (ع ص) تأنیث مُسَجّی. زن مردهء جامه و کفن پوشانیده. (ناظم الاطباء). رجوع به مسجی و تسجیة شود.
مسجئر.
[مُ جَ ءِرر] (ع ص) سخت و درشت. (منتهی الارب). صلب. (اقرب الموارد).
مسجح.
[مُ جِ] (ع ص) آسان دارنده و عفونماینده و درگذارنده. (از منتهی الارب). نیکو عفوکننده. (از اقرب الموارد). رجوع به اسجاح شود.
مسجد.
[مَ جَ] (ع اِ) پیشانی. (منتهی الارب). پیشانی شخص که اثر سجده بر آن بماند. (از اقرب الموارد). در لغت به معنی سجده گاه، و در اصطلاح علما، موضع سجود را گویند هر جا که باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر یک از هفت جای مرد که گاه سجده بر زمین رسد. آنجا که بر زمین نشیند در سجود از پیشانی و نوک پا و زانو و کف دست. آنجای که بر زمین رسد از پیشانی گاه سجود. آنجا که بر زمین رسد از اندام آدمی گاه سجده و آن هفت است. ج، مَساجِد. (اقرب الموارد). رجوع به مساجد و مساجد سبعة شود. || نماز. (منتهی الارب) (آنندراج). || مزگت و مَسجِد. (از اقرب الموارد). رجوع به مسجِد شود.
مسجد.
[مَ جِ] (ع مص) سر بر زمین نهادن. (تاج المصادر بیهقی).
مسجد.
[مَ جِ] (ع اِ) فراء گوید در باب نصر چه اسم و چه مصدر، بروزن مَفعَل است مگر لغاتی چند که با کسر آمده چون مسجد و مطلع و مشرق و... (از منتهی الارب). محل و موضعی که در آنجا سجده کنند و هر محلی که در آن عبادت کنند، و از آن جمله است اطلاق مسجد بر «جامع». و گویند مسجِد بالکسر. اسم است محل عبادت را. خواه در آنجا سجود بکنند یا نکنند، و هر گاه فعل و عمل آن موردنظر باشد، آن را طبق قیاس، مسجَد گویند بفتح جیم، و این عقیدهء سیبویه است. (از اقرب الموارد). مکان معین خاص که برای اداء نماز وقف کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). مزگت و خانه ای که در آن نماز می خوانند. (ناظم الاطباء). مزگت. مزکت. (منتهی الارب). جای عبادت مسلمانان. خانهء خدا. محل سجود. جای نماز خواندن. نمازگاه. نمازگه. خانه ای که برای گذاشتن نماز سکنهء کوئی یا محلتی یا شهری سازند. بیت الله. خانهء خدا. ج، مَساجد. (منتهی الارب).
مساجد اولیهء مسلمین، عبارت از قطعه زمینی وسیع و تقریباً مربع شکل بود که اطراف آن را چهار دیوار یا خندق احاطه می کرد، و در سمت قبله سقف کوچکی داشت که بر ستونهایی از تنهء نخل و غیره استوار گشته بود، و در این زمان مساجد را مئذنه نبود و این نقشه اساس تمام مساجد اسلامی گشت. اکنون اغلب مساجد دارای قسمتی میانه است به نام صحن که روی آن باز است و گاهی مسقف و اطراف آن چهار رواق دارد که وسیعترین آنها رواق قبله است که محراب نیز در آنجا قرار دارد، و هر مسجدی دارای یک یا چند مئذنه است. از قرن پنجم هجری نظام جدیدی در استفاده از مسجد متداول شد و آن داخل شدن مدارس در آن است و برای تناسب با محیط تدریس مذاهب، و مسکن دادن به طالبان علم، در نقشهء مساجد تغییراتی حاصل شد، در این هنگام مسجد از یک صحن روباز تشکیل می شد که اطراف آن را چهار ایوان عمود بر هم احاطه می کرد و در طبقهء دوم این ایوانها اطاقهایی بود برای سکونت طلاب علم و استادان. (از الموسوعة العربیة المیسرة). نخستین مسجد را حضرت محمد(ص) در مدینه (یثرب) در کنار خانهء خود ساخت. زمین آن خوابگاه شتران بود و پیغمبر آن را از صاحبش خرید. سپس خلفا و حاکمان و پادشاهان بر وسعت آن افزودند و در تزیین آن کوشیدند. در زمان امویان (در فاصلهء قرن اول و دوم هجری) با شرکت استادان بیزانس(1) شیوهء معماری یونانی در ساختمان مسجد به کار رفت. سپس مسلمانان شیوهء مزبور را آموختند و تغییراتی در آن دادند و بمرور زمان برخی از کلیساها به مسجد مبدل شد. بدین طریق که جهت بنا را از مشرق بسوی مکه تغییر دادند. از آنجایی که برای بسیاری از مسلمانان رفتن به مسجد بزرگ پنج بار در روز دشوار و دور بود، و در آغاز امر در هر شهر بیش از یک مسجد بزرگ وجود نداشت، پس از گذشت زمان به موازات مسجد بزرگ هر شهر که مخصوص برگزاری نماز جمعه بود، و مسجد مزبور را هم اصطلاحاً مسجد جمعه یا مسجد جامع می نامیدند، مساجد کوچک کویها حتی در روستاها بوجود آمد که اختصاص به نمازهای پنجگانه داشت. سابقاً در ایران، گذشته از مساجد جامع، هر کویی دارای مسجدی بوده که گذشته از محل برگزاری نمازهای پنجگانه، محل اجتماع ساکنان کوی نیز بوده است. در دوران متأخر در هر شهر بزرگ چند مسجد جامع(2) و صدها مسجد کوچک، صرف نظر از مصلاهای خانگی که در املاک شخصی بزرگان و توانگران وجود داشته پدید آمد. مساجد جامع در آغاز فقط در شهرها وجود داشتند، ولی بعدها، یعنی از حدود قرن ششم هجری، در برخی روستاهای بزرگ هم احداث گشتند. هر جا که مسجد جامع نداشت نماز جمعه را (در صورت وجود حداقل چهل نمازگزار) می توانستند در مسجد کوی، و یا در صورت فقدان آن در هوای آزاد برگزار کنند. صحرانشینان که غالباً فاقد مسجد بودند، نماز جمعه را عادةً در هوای آزاد می گزاردند و البته روی بسوی قبله می کردند. در هر مسجدی اعم از جامع یا مسجد کوی و یا دهکده، در جدار خلفی آن که همیشه بطرف مکه یا قبله است «محراب» وجود دارد. بعضی مساجد بزرگ چندین محراب دارند. محراب طاقنما گونه ای است و معمو به آیات قرآن مزین است. بعد از نیمهء دوم قرن دوم هجری در برابر محراب، چراغدان گذاشتند، و بعدها شمع و قندیل پدید آمد و مسجد را با قالی مفروش کردند. سمت راست محراب، منبر قرار دارد و آن کرسی مرتفعی است با چند پله برای استفادهء امام و واعظ و به هنگام نماز جمعه خطبه از بالای آن خوانده می شود. منبر فقط در مسجدهای جامع وجود داشت و مسجدهای کوی فاقد آن بودند و امتیاز اصلی مساجد جامع در برابر مساجد کوی در همین بود.
در شهرهای آسیای میانه و برخی نقاط ایران مساجد خاصی که «عیدگاه» بوده و حیاط وسیعی داشتند بوجود آمد و مردم مسلمان شهر در عیدهای بزرگ یعنی عید فطر و عید قربان در این مساجد گرد می آمدند. به مرور زمان انواع معماری مساجد پدید آمد. در ایران بیشتر دو نوع معماری در ساختمان مساجد معمول است. نوع اول را فاتحان مسلمان با خود به ایران آوردند، و این نوع از لحاظ نقشه و ویژگیهای معماری تقلید از شیوهء معماری اولین مساجد مسلمین بوده است (مثل مسجد امویان در دمشق مربوط به قرن دوم هجری و مسجد بزرگ عمروعاص در فسطاط مصر مربوط به قرن اول هجری و مسجد بزرگ کوفه در عراق مربوط به قرن اول هجری). این نوع مساجد در آن ممالک و در ایران بطور اعم دارای حیاطی مربع یا مربع مستطیل هستند که در اطراف آن طاقنماهایی زده شده و یا دالانی وجود دارد و حوض و یا فواره ای برای وضو دارد و در عرض واقع شده، یعنی به پهنا ممتد است نه به درازا. محل نماز بوسیلهء طاقهای گشاده که بر ستونها زده اند به حیاط مربوط می شود. قدیمی ترین نمونه های این نوع مساجد در ایران عبارتند از: مسجد خلیفه مهدی در ری نزدیک طهران (پایان قرن دوم هجری) که فقط پایه اش بر جای مانده است. مسجد تاری خانه در دامغان (قرن سوم هجری)، مسجد جامع نائین (قرن چهارم هجری)، مسجد دماوند (قرن پنجم هجری) و غیره. در نوع دوم این گونه اماکن (مسجد، مدرسه، مرقد) سنت معماری ایرانی زمان ساسانیان ملحوظ گشته است. در این نوع مساجد بخش اصلی را شبستان تشکیل می دهد یعنی بخش مقدس مسجد با محراب اصلی و منبر که بالنسبه بنای کوچک مربع و یا هشت گوشی است و ستون ندارد و قبه ای بر آن قرارگرفته. این قبه یا گنبد مخروطی، مدور و بعدها شلجمی شکل و یا به شکل خربوزهء قاچ قاچ با سردری مستطیل شکل (پیش طاق) است که در آن ایوان بلندی زیر طاقی مدور یا خدنگی شکل قرار دارد. از این ایوان دری به «حرم» گشوده می شود که به شکل ایوان است ولی از لحاظ ابعاد خیلی کوچکتر است. در طرفین حرم گاه نمازگاههایی قرار دارند که بوسیلهء ردیفهای ستون تقسیم شده اند و ستونها در صحنهای باریک مطوقی واقع است. ایوان بزرگ ورودی از طریق حیاطی چهارگوش یا مستطیل به شبستان منتهی می شود. این حیاط حوضی برای وضو دارد و در اطراف آن طاقنماها وجود دارد که غالباً دو طبقه است و چهار ایوان بلند به چشم می خورد هر یکی در مرکز هر ضلع حیاط (یکی از این ایوانها، چنانکه گفته شد، مدخل حرم است). درقرنهای پنجم و ششم هجری در این نوع مساجد طاقهای خدنگی شکل بیشتر رواج یافت. مساجد جامع تبریز و گلپایگان و قزوین و اردستان و مسجد جمعهء قدیمی اصفهان (قرن نهم هجری)(3) و مسجد کبود تبریز (قرن نهم هجری) و مسجد گوهرشاد مشهد (قرن نهم هجری)(4) و مسجد صفویان اردبیل (قرن دهم هجری) و مسجد شاه اصفهان (آغاز قرن یازدهم هجری) و غیره از این نوعند.
نقاشی مذهبی و تصویر ائمه در اسلام مجاز نیست، تصویر انسان و بطور اعم موجودات زنده را اسلام بت پرستی میداند، بدین سبب تصویری در مساجد دیده نمی شود(5). در عوض تزیین دیوارها و ایوانها و منبرها و محرابها به حد زیاد معمول است. تزییناتی از روی اشکال مطرز گیاهها و صور هندسی و کوکبی شکل با نوشته های زیبا و پرنقش و نگار عربی آیات قرآن تلفیق می گردد (به خط کوفی، نسخ، ثلث و غیره). این تزیینات به یاری قطعات آجر پخته و کنده کاری بر روی سنگ و یا گچ بری صورت می گرفته. از قرن ششم هجری و بخصوص از قرن هشتم به بعد در ایران و کشورهای نزدیک آن تزیین دیوارها و ایوانها و گنبدها را بوسیلهء روپوش کاشی و یا موزائیک چند رنگ کاشی با نوشته های زیبا بعمل می آوردند. محرابها و منبرها نیز بوسیلهء تزیینات باشکوه بصورت کنده کاری بر سنگ و چوب و گچ و مرمر مزین می گشتند، یا با کاشی مرقع و یا قطعات براق تزیین می یافتند. محرابهای گچ بری شده در مساجد اصفهان و ابرقو و بسطام و غیره محفوظ مانده است. گچ بری محراب یکی از تالارهای جنبی نماز مسجد جمعهء اصفهان که در سال 710 ه . ق. از طرف اولجایتوخان مغول هدیه شده شایان توجه خاص است. محراب زیبایی که از لحاظ هنری بسیار عالی است و مربوط به سال 623 ه . ق. و در کاشان است، محفوظ مانده است. از زمان قدیم در هر مسجدی مناره ها یا منارهایی برپا می شده و آنها برج گونه هایی هستند که مؤذن از فراز آن اذان می گوید و مؤمنان را به ادای فریضهء دینی می خواند. مناره نخستین بار در زمان امویان در سوریه پدید آمد. در مساجد بزرگ، مجالس درس برای هر یک از فقها و علما، و مدارس یا مجالس درس دائمی در مساجد بزرگ وجود داشته. و این مساجد و مدارس موقوفاتی داشتند که درآمد آنها بالتمام صرف نگهداری مدرسان و دستیاران ایشان و دیگر خدام و همچنین تعمیر و مرمت بناها و غیره می گشته است. (از اسلام در ایران، از هجرت تا پایان قرن نهم هجری تألیف پطروشفسکی ترجمهء کریم کشاورز صص96 - 103) :
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز.
منوچهری.
نه در مسجد دهندم ره که مستی
نه در میخانه کاین خمّار خام است.احمدجام.
بامدادان سوی مسجد می شدم
پیری از کوی مغان آمد برون.خاقانی.
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آبخانه در وی و هم جای خوابشان.
خاقانی.
خفته در مسجد خود او را خواب کو
مرد غرقه گشته چون خسبد بگو.
مولوی (مثنوی).
ابلهان تعظیم مسجد می کنند
در جفای اهل دل جد می کنند.
مولوی (مثنوی).
مسجدی کز حرام برسازی
عاقبت خر در آن کند بازی.اوحدی.
مسجد المرأة بیتها. (حدیث).
مسجد زن خانهء زن باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- مسجد آدینه؛ مسجدی که روز جمعه در آن نماز گذارند. (آنندراج). مسجد جامع. مسجد جمعه : روز آدینه به مسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود. (تاریخ بیهقی ص288). مثال ده تا خوانها زنند از درگاه تا در مسجد آدینه. (تاریخ بیهقی ص291). از دروازهء ری تا در مسجد آدینه بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص375). مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همگی کفشها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس کفش آن کسان را نبرد. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص7).
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.سعدی.
بر کنار حوضی ایستاده بودند که در جوار مسجد آدینهء کهنه بود. (انیس الطالبین نسخهء خطی ص96).
- مسجد جامع؛ مسجد آدینه. مزگت آدینه. مسجد جمعه. مسجد بزرگی که نماز آدینه در آن می خوانند. و اغلب شهرها دارای مسجد جامعی است که عادةً از آثار تاریخی بشمار می آید. رجوع به مسجد شود : روز آدینه ابراهیم به مسجد جامع آمد و ساخته تر بود. (تاریخ بیهقی ص564). بر این ترتیب به مسجدجامع آمد [ مسعود ] سخت آهسته. (تاریخ بیهقی ص292). روز آدینهء دیگر به مسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهء بزرگ. (تاریخ بیهقی ص705). سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص2). مسجد جامع هم از این سنگ سیاه است. (سفرنامهء ناصرخسرو ص14). به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص420). تا در موکب عالی به سمرقند رفته آنجا بر مسجد جامعی که ساخته خواهد شد کار کنند. (حبیب السیر ج 3 ص155).
- مسجد جمعه؛ مسجد آدینه. مسجد جامع. مسجد بزرگی که در آن نماز جمعه می گزارند و عادةً هر شهری یک یا چند مسجد جمعه دارد. رجوع به مسجد شود.
- امثال و تعبیرات مثلی:برای یک بی نماز در مسجد را نمی بندند.
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
در مسجد است، نه کندنی است نه سوختنی.
در مسجد باز است حیای سگ کجا رفته.
در مسجد نه کندنی است نه سوزاندنی.
مثل مسجد درگز نه شیعه در آن نماز گزارد نه سنی.
مثل مسجد یا مثل مسجد خدا؛ تهی. بی اسباب.
مسجد جای خربستن نیست.
مسجد را نساخته کور عصایش را زد.
مسجد گرم و گدا آسوده.
مؤمن مسجدندیده.
هنوز مسجد ساخته نشده کور بر درش نشست. (امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح سالکان، مظهر تجلی جمال را گویند. || آستانهء پیر و مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). || دل عارف کامل و مؤمن. (فرهنگ مصطلحات عرفا).
(1) - این استادان نخست از طرف خلیفه ولید اول به سال 91 ه . ق. برای ساختن مسجد بزرگ امویان بجای کلیسای مسیحی یوحنّای مقدس در دمشق که آن را خراب کرده بودند، دعوت شدند. از کلیسای مزبور دروازهء جنوبی آن با کتیبه ای به زبان یونانی محفوظ مانده است.
(2) - در مراکز بزرگ اسلامی مانند قسطنطنیه (استانبول) و قاهره دهها مسجد جامع وجود داشته است.
(3) - در نیمهء دوم قرن پنجم هجری بجای مسجد قرن سوم هجری که طعمهء حریق گشته بود ساخته شد و بین قرنهای هشتم و نهم تجدید بنا شد و توسعه یافت. این مسجد دارای 470 طاق است.
(4) - در سال 820 ه . ق. توسط استادی بنام قوام الدین شیرازی و به امر گوهرشاد، زوجهء سلطان شاهرخ تیموری، بنا شد.
(5) - در بعضی از مراقد شیعه و حتی مساجد ایران و آذربایجان شوروی ندرةً تصاویری از پیامبران و ائمه و اولیاء دیده می شود.
مسجد.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 63هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 12هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء شاهین دژ به میاندوآب. آب آن از رود آجرلو و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسجد.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 12هزارگزی شمال ساردوئیه و 7هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسجد ابراهیم.
[مَ جِ دِ اِ] (اِخ) شهری است به شام، از فلسطین بر حد میان مصر و شام. و روضهء ابراهیم و اسحاق و یعقوب صلوات الله علیهم آنجاست. (حدود العالم).
مسجد استاد شاگرد.
[مَ جِ دِ اُ گِ] (اِخ)از بناهای قرن نهم شهر تبریز و فع مخروبه است. رجوع به «جامع تبریز» در ردیف خود و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد اعظم.
[مَ جِ دِ اَ ظَ] (اِخ) مسجدی است در شهر قم که به دستور مرحوم آیة الله حسین بروجردی در سال 1374 ه . ق. در جنب صحن حضرت معصومه (ع) بنا گردید. معمار آن حسین لرزاده و کاشی تراش آن حسین برهانی اصفهانی و بنّای آن محمد غلامعلی شعرباف است. مساحت مسجد در حدود 11هزار متر مربع است که چهارهزار متر مربع آن زیربنا است. کتابخانه، دستگاه تهویه، قرائتخانه، آبدارخانه، کشیک خانه، وضوخانه و یک دستگاه چاه عمیق دارد و دارای موقوفاتی است که نیکوکاران وقف آن کرده اند.
مسجد اقصی.
[مَ جِ دِ اَ صا] (اِخ) مسجد الاقصی. المسجد الاقصی. اسم بیت المقدس که مسجدی است در شام. (غیاث) (آنندراج). جامعی است در قدس در کنار جامع عمر. (از اقرب الموارد). مسجد بیت المقدس. مزگت بیت المقدس. جامعی است بزرگ در جنوب قبة الصخرة، ولیدبن عبدالملک در فاصلهء سالهای 705 تا 715 م. آن را بساخت. از اماکن بسیار مقدس مسلمین است. (از المنجد).
دومین مسجد، بعد از مسجد الحرام، نخست داود نبی ساختن آن را آغاز کرد و سلیمان آن را بعنوان یک معبد تکمیل نمود، سپس در طول تاریخ بارها تجدید بنا شد که از آن جمله در عهد عبدالملک بن مروان بود. این مسجد مدتی قبلهء مسلمین بود و سپس قبله بسمت کعبه تعیین گشت. (از الموسوعة العربیة المیسرة).
ناصرخسرو (در قرن پنجم) مسجد الاقصی را چنین توصیف کرده است(1): آنجا را عمارتی به تکلف کرده اند و فرشهای پاکیزه افکنده و خادمان جداگانه ایستاده همیشه خدمت آن را کنند، و چون به دیوار جنوبی بازگردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست و ساحت است و پوشش مسجد بزرگ که مقصوره در او است بر دیوار جنوبی است و غربی. و این پوشش را چهارصد و بیست ارش طول است در صد و پنجاه ارش عرض و دویست و هشتاد ستون رخامی است و بر سر اسطوانه ها طاقی از سنگ در زده و همه سر و تن ستونها منقش است و درزها را به ارزیز گرفته چنانکه محکمتر نتواند بود و میان دو ستون شش گز است همه فرش رخام ملون انداخته و درزها به ارزیز گرفته و مقصوره بر وسط دیوار جنوبی است بسیار بزرگ چنانکه شانزده ستون در آنجاست و قبه ای عظیم بزرگ منقش به مینا... و در آن جا حصیرهای مغربی انداخته و قندیلها و مسرجها جداجدا به سلسله آویخته است. و محرابی بزرگ ساخته اند همه منقش به مینا و دو جانب محراب دو عمود رخام باشد به رنگ عقیق سرخ... و بر دست راست محراب معاویه است و بر دست چپ محراب عمر... و سقف این مسجد به چوب پوشیده است... بر چهار جانب این پوشش از آن هر شهری از شهرهای شام و عراق صندوقها و مجاوران نشسته... در اندرون پوشش حوضی است در زمین که چون سرنهاده باشد با زمین مستوی باشد جهت آب تا چون باران آید در آنجا رود... شهر بیت المقدس بر سر کوهی است و زمین هموار نیست اما مسجد را زمین هموار و مستوی است و از بیرون مسجد به نسبت مواضع هر کجا نشیب است دیوار مسجد بلندتر است... و هر کجا فراز است دیوار کوتاه تر است... - انتهی. مسجد اقصی که از حیث قدمت کمتر از مسجد عمر نیست در همان محوطهء حرم واقع است. مسجد مزبور در اصل کلیسائی بوده که «ژوستی نین» امپراطور به نام حضرت مریم آن را بنا نمود. مسلمانان طبق دستور خلیفهء دوم آن را تغییر داده مسجد بنا نمودند. این معبد یک بار بسبب زلزله منهدم شد و در سال 585 م. دوباره آن را ساختند، و تغییر و تبدیلی که در اعصار مختلف در آن پیدا می شد بتدریج صورت بنای اسلامی بخود گرفت و در سال 583 ه .ق. صلاح الدین ایوبی آن را تجدید بنا و مرمت نمود، و قسمت دیگر آن از قبیل دروازه و غیره در قرن نهم هجری ساخته شده است. ستونهای اندرونی مسجد از ابنیهء مختلف گرفته شده است. طرز طاقنمای مرکزی رومی است و باید در قرن هفتم میلادی ساخته شده باشد. طاقهای آن بیشتر جناقی شکل است. در زمان جنگهای صلیبی نصارا در همین مسجد توقف داشتند حتی دالانی هم که در آن موجود می باشد مخزن اسلحهء لشکریان آنها بوده است. محراب مسجد مزبور به نقش و نگار بسیار عالی تزیین یافته و کتیبه ای دارد که نشان می دهد صلاح الدین ایوبی در سال 583 ه . ق. این محراب را بنا نموده است و در همین جا یک منبر است از چوب که در آن با عاج و صدف منبت کاری شده که نهایت درجه حیرت انگیز است و از کتیبهء درون آن معلوم می شود که این منبر در سال 564 ق. ساخته شده و شیشه های پنجره های بالای محراب آن متعلق به قرن دهم هجری است. دو طرف راست و چپ مسجد دو مصلای قدیمی جالب توجهی موجود است که دارای ستونهای مارپیچ و طاقهای جناقی است و آنجا به مقام عمر مشهور است و می گویند او در آنجا نماز کرده است، و مصلای دیگری است معروف به مقام حضرت زکریا. (از تمدن اسلام و عرب دکتر گوستاو لوبون).
آیهء اسراء در مکانی نازل شد که اکنون بین دیوارهای حرم شریف در قدس محاط است و خداوند آنجا را برای پرستش بندگانش اختصاص داد. آن موقع در آن مکان بنائی معروف به مسجدالاقصی و مسجد صخره یا سایر بناهای موجود در صحن مسجد اقصی وجود نداشت، فقط در آیه از مسجد نام برده شده است زیرا که مکان پرستش و عبادت است(2) لذا خلیفهء دوم زمانی که در سال 15 هجری به قدس آمد و آنجا را فتح نمود از کعب الاحبار پرسید مسجد کجاست؟ کعب گفت آن را در پشت صخره بنا کن. عمر گفت ای کعب، آن را با یهود مشابه و برابر کردی نه آن را بالای مسجد قرار می دهیم، که امروز به مسجد عمر معروف است سپس با ردا و قبایش خاکها را از صخره بر می داشت و به آنجا انتقال می داد و مسلمانان با او در این عمل شرکت می کردند و ساکنین اردن نیز در نقل بقیهء آن کمک می کردند. لکن رومیها صخره را مزبله و محل کثافت قرار دادند زیرا آنجا قبلهء یهود بود(3).
عبدالملک بن مروان دو مسجد معروف به مسجد اقصی و مسجد صخره را بنا کرد بنابراین اطلاق نام مسجد اقصی به مسجدی که امروزه مشهور است، اصطلاح جدید و تازه ای است و کلیهء مورخین هنگامی که از مسجد اقصی نام می برند مقصودشان تمام قسمتی است که حصارها و برج و باروها بر مبنای آن استوار است و در آن بابهایی قرار دارد و همان مکانی است که هنگام اسراء و معراج معروف و مشهور بوده است. (از کتاب بیت المقدس در اسلام تألیف معین احمد محمود ترجمهء علی منتظمی). این مسجد در تاریخ 30 مرداد 1348 ه . ش. /21/8/1969 م. دچار آتش سوزی مهیبی شد و قسمتهای زیادی از آن ویران گشت که در سالهای بعد با کمک کشورهای اسلامی جهان (از جمله کشور ایران) به مرمت و بازسازی آن اقدام شد :
تن چون رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند.
خاقانی.
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
خاقانی.
ز بهر نفس مکن جان که بهر کردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد اقصی.خاقانی.
(1) - سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 31.
(2) - تاریخ طبری ج 3 ص 106.
(3) - البدایة و النهایة ج 7 ص 56.
مسجدالاقصی.
[مَ جِ دُلْ اَ صا] (اِخ)(ال ...) مسجد اقصی. رجوع به مسجد اقصی شود.
مسجدالتقوی.
[مَ جِ دُتْ تَ وا] (اِخ)همان مسجدی است که در حق آن آیهء شریفهء «...لمسجد اُسّس علی التقوی من أول یوم أحقّ أن تقوم فیه.» (قرآن 9/108) نازل شده، و گویند آن مسجد قبا است. چونکه پیغمبر(ص) آن را بنا نهاده و نخستین سنگ پی را به دست خویش گذاشته و سنگ دوم را ابوبکر گذارد و سپس مردم به ساختن آن آغاز کرده اند. و آن نخستین مسجدی است که در اسلام ساخته اند. ابوسعید خدری آورده که از پیامبر (ص) پرسیدند که مسجد التقوی کدام است، جواب گفت همین مسجد من است. (از معجم البلدان). و رجوع به قُبا و مسجد قُبا شود.
مسجدالحرام.
[مَ جِ دُلْ حَ] (اِخ) (ال ...) کعبه. (اقرب الموارد). مسجدی که محیط بر کعبه است. مسجدی است که در مکه در گرداگرد کعبه واقع شده. مردم در اطراف کعبه، خانه بنا می کردند تا اینکه به نزدیکی آن رسیدند و جای آن تنگ شد، عمر گفت ای مردم کعبه خانهء خدا است خانه باید حیاطی داشته باشد، شما بکلی همه جا را گرفتید. در این هنگام مردم از این کار دست برداشتند، پس کسانی که مایل بودند قیمت گرفتند و آنان که راضی نبودند نفروختند و برای زمین ایشان قیمتی تعیین شد که بعدها بگیرند. دیوار مسجد را کمتر از یک قامت قرار دادند و چراغها را روی آن می گذاردند. بعدها عثمان خانه های دیگری به قیمت گران خرید و هر کس راضی نبود خانه اش را بفروشد امر داد که آن را خراب کنند. مردم بنای داد و فریاد گذاشتند، گفت حلم و ملایمت شما را به این کار وا می دارد و آنگاه دستور داد که اینان را به زندان ببرند. در این حال عبدالله بن خالدبن سید آنان را از زندان رهایی داد. گویند عثمان اول کسی است که در وقت تجدید بنای مسجد رواقها قایل شد. ابن زبیر دیوارها بر وی افزود، اما به گشادگی و وسعت آن چیزی علاوه نکرد ولی درهای آن را زیاد کرد و ستونهای رخامی برپای نمود و زیبایی و شکوه آن را بیفزود. عبدالملک بن مروان دیوارهای آن را بلند کرد و حجاج به امر او کعبه را با پوشش دیباج بیاراست. ولیدبن عبدالملک به زیبایی و بهاء آن بیفزود و ناودان طلا و سقف طلایی برای آن ساخت و زر و سیم مائدهء سلیمان بن داود را برای این کار صرف نمود و این مائده را هنگام فتح اندلس از شهر طلیطله آورده بودند. سپس منصور عباسی و بعد از او پسرش مهدی بر شکوه و جلال مسجد و حسن منظرهء آن بیفزودند که به همان حال تاکنون (تا زمان یاقوت) باقی است. (از معجم البلدان). اخیراً از سال 1375 ه .ق. دولت عربستان با هزینه ای در حدود 800 میلیون ریال سعودی به توسعه و تغییرات فراوانی در مسجدالحرام دست زده است که در نتیجه مساحت مسجدالحرام از 27 هزار متر مربع به 180هزار متر مربع بالغ گشت و درهای قدیم مسجد با نامهای اولیهء خود بر جای خویش باقی نهاده شد و چند در دیگر بدان افزوده گشت و اکنون این مسجد دارای 62 در بزرگ و کوچک است که سه تای آنها درهای اصلی و بزرگ هستند به نامهای باب الملک عبدالعزیز و باب العمرة و باب السلام و بر هر یک از این سه در دو منار هر کدام به ارتفاع 92 متر و با قاعده ای به ابعاد 7×7 متر قرار دارد که بر تارک هر منار هلالی به ارتفاع 6/5 متر از برنز مطلاّ به زر خالص نهاده شده. و هفتمین منار بر باب الصفا قرار گرفته که در کنار آن سقفی است با قبه ای که قطر خارجی آن 35 متر است و بر این قبه نیز هلالی از برنز مطلاّ به زر خالص نهاده شده. و اینک با این توسعهء جدید مسجدالحرام گنجایش 500هزار نمازگزار را دارد. (از نشریهء دولت عربستان سال 1398 ه .ق.) :
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.خاقانی.
تا تقبیل حجرالاسود و تعظیم مسجدالحرام تقدیم کند. (سندبادنامه ص212).
مسجدالخیف.
[مَ جِ دُلْ خَ] (اِخ) جایی در مِنی نزدیک مکهء معظمه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسجد خیف شود.
مسجدالنبی.
[مَ جِ دُنْ نَ بی ی] (اِخ)مسجد رسول الله. مسجد نبوی. مسجد مدینه. مسجدی است در وسط مدینه، که پیامبر اسلام(ص) آن را بساخت، سپس در طول تاریخ بارها تجدید بنا شد و توسعه یافت، مرقد مطهر پیغمبر در آنجا قرار دارد و نیز منبر و محراب و روضهء شریفه که در آنجا نماز می گزارد در همین مسجد است. این مسجد را چهار مناره و چندین در است. (از الموسوعة العربیة).
ناصرخسرو در قرن پنجم هجری این مسجد را چنین توصیف کرده است(1): مسجد رسول الله هم چندان است که مسجدالحرام و حظیرهء رسول (ص) در پهلوی منبر مسجد است، چون رو به قبله نمایند جانب چپ، چنانکه چون خطیب از منبر ذکر پیغمبر کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند، و آن خانه ای مخمس است و دیوارها از میان ستونهای مسجد برآورده است و پنج ستون در گرفته است و بر سر این خانه همچو حظیره کرده به دارافزین، تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بدانجا نرود. و میان مقبره و منبر هم حظیره ای است از سنگهای رخام کرده چون پیشگاهی و آن را روضه گویند، و گویند آن بستانی از بستانهای بهشت است، و شیعه گویند آنجا قبر فاطمهء زهرا است علیهاالسلام. و مسجد را دری است و از شهر بیرون سوی جنوب صحرایی است و گورستانی است و قبر حمزة بن عبدالمطلب (رض) آنجا است و آن موضع را قبورالشهداء گویند... انتهی. مساحت مسجد نبوی که توسط پیامبر اسلام(ص) و صحابهء رسول اکرم ساخته شده 5/24 متر مربع بوده است که با تغییرات و توسعه هایی که در طی قرون در آن بعمل آمد، تا سال 1370 ه .ق. به 10303 متر مربع رسیده بود. در فاصلهء سالهای 1370 تا 1375 ه . ق. دولت عربستان با هزینه ای در حدود 55 میلیون ریال سعودی به اصلاحاتی اساسی و توسعه ای جدید در حرم شریف دست زد که در نتیجه مساحت کل مسجد به 16326 متر مربع بالغ گشت. مسجد اکنون دارای 706 ستون و 689 طاقنما و 9 در و 44 پنجره است. پایه های دیوارها و ستونها به عمق 5 متر در زیر زمین نهاده شده و دو منارهء جدید دارد هر یک به ارتفاع 70 متر که بر سر هر کدام یک هلال زراندوده به طلای خالص و به طول 5 متر قرار دارد و پایه های این منارها در عمق 17متری زمین نهاده شده. و دولت عربستان در نظر دارد با هزینه ای معادل 60 میلیون ریال سعودی به توسعه ای دیگر در حرم شریف دست زند که مساحت آن را به دو برابر مساحت فعلی برساند. (از نشریهء دولت عربستان سال 1398 ه . ق).
(1) - سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 74.
مسجدان.
[مَ جِ] (اِخ) چون این کلمه را بطور مطلق آرند، مراد مسجد مکه و مسجد مدینه است. (از معجم البلدان) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
مسجد ایاصوفیه.
[مَ جِ دِ اَ فی یَ] (اِخ)از بناهای قرن چهارم میلادی در استانبول. رجوع به جامع ایاصوفیا شود.
مسجد بر.
[مَ جِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 12هزارگزی مغرب فومن و دوهزارگزی راه فرعی فومن به ماسوله. آب آن از رود ماسوله و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مسجد بردی.
[مَ جِ بَ] (اِخ) قریه ای است یک فرسنگی میانهء شمال و مغرب شیراز. (فارسنامهء ناصری). قصبه ای است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 6هزارگزی شمال باختری شیراز، با 5293 تن سکنه. آب آن از قنات و نهر اعظم و راه آن اسفالته به شیراز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مسجد بیت المعمور.
[مَ جِ دِ بَ تُلْ مَ](اِخ) رجوع به بیت المعمور شود.
مسجد بیت المقدس.
[مَ جِ دِ بَ تُلْ مَ دِ] (اِخ) مسجد اقصی. المسجد الاقصی. رجوع به مسجد اقصی شود.
مسجد پیش.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 18هزارگزی مغرب فومن. آب آن از رود پلنگ و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مسجد جامع ابهر.
[مَ جِ دِ مِ عِ اَ هَ] (اِخ)رجوع به جامع ابهر شود.
مسجد جامع اردستان.
[مَ جِ دِ مِ عِ اَ دَ / دِ] (اِخ) رجوع به جامع اردستان شود.
مسجد جامع ازهر.
[مَ جِ دِ مِ عِ اَ هَ](اِخ) رجوع به ازهر و جامع ازهر شود.
مسجد جامع اصفهان.
[مَ جِ دِ مِ عِ اِ فَ] (اِخ) رجوع به اصفهان و جامع اصفهان و به جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد جامع بروجرد.
[مَ جِ دِ مِ عِ بُ جِ] (اِخ) مسجدی است قدیمی که به مرور ایام بر بناهای آن افزوده شده است. گنبد جنوبی آن از بناهای دورهء سلجوقی و محتم در عهد برکیارق، و شاید به امر وی ساخته شده است. در سردر غربی سنگ نوشته هایی از عهد شاه عباس باقی مانده است. در مدخل گنبد کتیبه ای متعلق به نیمهء قرن ششم هجری است.
مسجد جامع تبریز.
[مَ جِ دِ مِ عِ تَ](اِخ) رجوع به جامع تبریز شود.
مسجد جامع تهران.
[مَ جِ دِ مِ عِ تِ](اِخ) رجوع به جامع تهران شود.
مسجد جامع حلب.
[مَ جِ دِ مِ عِ حَ لَ](اِخ) رجوع به جامع حلب شود.
مسجد جامع دامغان.
[مَ جِ دِ مِ عِ](اِخ) رجوع به دامغان و جامع دامغان شود.
مسجد جامع دمشق.
[مَ جِ دِ مِ عِ دِ مَ](اِخ) رجوع به جامع دمشق شود.
مسجد جامع ساوه.
[مَ جِ دِ مِ عِ وَ / وِ](اِخ) از ابنیهء قدیمی ساوه در خارج شهر که دارای خطوط و گچ بریهای بسیار عالی است و فع قسمتی از آن خراب شده. (جغرافیای سیاسی کیهان).
مسجد جامع شوشتر.
[مَ جِ دِ مِ عِ تَ](اِخ) رجوع به جامع شوشتر شود.
مسجد جامع عتیق.
[مَ جِ دِ مِ عِ عَ] (اِخ)رجوع به جامع عتیق شیراز و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد جامع قزوین.
[مَ جِ دِ مِ عِ قَ](اِخ) رجوع به قزوین و جامع قزوین شود.
مسجد جامع قم.
[مَ جِ دِ مِ عِ قُ] (اِخ)رجوع به جامع قم شود.
مسجد جامع کاشان.
[مَ جِ دِ مِ عِ] (اِخ)از بناهای مهم شهر کاشان که دارای مناره ای است که قسمت تحتانی آن کاشی کاری شده. (جغرافیای سیاسی کیهان).
مسجد جامع کرمان.
[مَ جِ دِ مِ عِ کِ](اِخ) رجوع به جامع کرمان شود.
مسجد جامع گنجه.
[مَ جِ دِ مِ عِ گَ جَ / جِ] (اِخ) رجوع به جامع گنجه شود.
مسجد جامع نائین.
[مَ جِ دِ مِ عِ] (اِخ)رجوع به نائین شود.
مسجد جامع نطنز.
[مَ جِ دِ مِ عِ نَ طَ](اِخ) رجوع به جامع نطنز شود.
مسجد جامع هرات.
[مَ جِ دِ مِ عِ هَ](اِخ) رجوع به جامع هرات شود.
مسجد جامع یزد.
[مَ جِ دِ مِ عِ یَ] (اِخ)رجوع به جامع یزد شود.
مسجد جهانشاه.
[مَ جِ دِ جَ] (اِخ) یا کبود مسجد. از بناهای قدیمی شهر تبریز است که بکلی خراب شده و کام مخروبه است. رجوع به تبریز در ردیف خود شود.
مسجد چهل ستون.
[مَ جِ دِ چِ هِ سُ](اِخ) این مسجد و منارهء آن در دامغان واقع است و از ابنیهء تاریخی ایران مربوط به قرن پنجم هجری است. (جغرافیای سیاسی کیهان).
مسجد حکیم.
[مَ جِ دِ حَ] (اِخ) از مساجد عهد شاه عباس دوم در اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد خیف.
[مَ جِ دِ خَ] (اِخ) مسجد الخیف در منی : مسجد خیف هم بطرف غربی مسجدالحرام است. (نزهة القلوب ج 3 ص8). چون آفتاب طلوع کند به مِنی روند و حاجّ آنجا قربان کنند و مسجدی بزرگ است آنجا که آن مسجد را خیف گویند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص139).
در سه جمره بوده پیش مسجد خیف اهل خوف
سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده اند.
خاقانی.
مسجد رحیم خان.
[مَ جِ دِ رَ] (اِخ) از مساجد نوبنیاد اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد رکن الملک.
[مَ جِ دِ رُ نُلْ مُ](اِخ) رجوع به اصفهان شود.
مسجد ساروتقی.
[مَ جِ دِ تَ] (اِخ) از بناهای عهد شاه عباس دوم در اصفهان. رجوع به اصفهان در ردیف خود شود.
مسجد سپهسالار.
[مَ جِ دِ سِ پَ] (اِخ)مسجدی بزرگ در تهران. این مسجد که همراه مدرسه ای به همین نام است در تهران در کنار مجلس شورای ملی (میدان بهارستان) واقع است. بانی آن میرزا حسین خان سپهسالار قزوینی صدراعظم دورهء ناصرالدین شاه قاجار است. این مدرسه و مسجد پس از مدرسهء چهارباغ اصفهان بزرگترین و باشکوه ترین بناهای مذهبی در ایران بشمار می آید. سپهسالار در سال 1296 ه . ق. بنیانگذاری این ساختمان را آغاز کرد و چون در سال 1298 در مشهد وفات یافت، برادرش یحیی خان مشیرالدوله در تکمیل و اتمام این بنا همت گماشت و پس از درگذشت او قسمتی از ناتمامیها و تزیینات تدریجاً بوسیلهء نائب التولیه های وقت انجام یافت. این ساختمان شامل مسجد و مدرسه هر دو می باشد و به هر دو اسم نیز شهرت دارد. ابعاد صحن آن تقریبا 61 در 62 متر است و ساختمانش دو طبقه و در هر طبقه حجراتی جهت سکنای طلاب ساخته شده که مجموعاً قریب شصت حجره می باشد. در چهار طرف اضلاع ساختمان چهار ایوان قرار دارد که ایوان بزرگ اصلی در طرف جنوب واقع شده و منتهی به مقصوره و گنبدی عظیم می شود که کمتر از گنبدهای مساجد بزرگ دورهء صفویه نیست ولی نه بدان زیبایی.
مسجد سرخی.
[مَ جِ دِ سُ] (اِخ) از مساجد عهد شاه عباس اول صفوی در اصفهان. رجوع به اصفهان در ردیف خود شود.
مسجد سلطانیه.
[مَ جِ دِ سُ نی یَ] (اِخ)رجوع به جامع سلطانیه شود.
مسجدسلیمان.
[مَ جِ سُ لَ / لِ] (اِخ)یکی از بخشهای شهرستان اهواز که محدود است از شمال به بخش قلعه زراس و رودخانهء کارون، از جنوب به بخش هفتگل، از مغرب به شهرستان شوشتر، از مشرق به بخشهای انده و قلعه زراس. منطقه ای است کوهستانی با هوای گرمسیر که بواسطهء وجود کوههای خشک و گچی و فقدان آب و جنگل و وزش بادهای سوزان، هوای تابستان آن بسیار گرم و طاقت فرسا است و در اغلب سالها درجهء حرارت هوا در تابستان به 58 درجهء سانتیگراد رسیده است. رودخانهء کارون از این بخش می گذرد و آب مورد احتیاج اهالی از آن تأمین می گردد. این بخش از نظر وجود معادن نفت یکی از نقاط پرارزش کشور است، و تاکنون در حدود 250 حلقه چاه نفت در آن حفر شده است. راههای اسفالتهء متعددی در نقاط مختلف بخش احداث گردیده است. مرکز بخش شهر مسجدسلیمان است که در حدود 30هزار تن سکنه دارد. این بخش از 6 دهستان به نامهای حومه، زیلائی، ترکه دز، جهانگیری، تل بزان، بیک مهد تشکیل شده و جمعاً دارای 97 آبادی است. سکنهء بخش به اضافهء نفوس شهر در حدود 51هزار تن است. و قرای مهم آن عبارت است از: چشمه علی، باور صاد، خواجه آباد و شیخ آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مسجد سلیمان.
[مَ جِ سُ لَ / لِ] (اِخ)شهر مسجدسلیمان در 145هزارگزی شمال شرقی اهواز در طول 39 درجه و 17 دقیقه و 30 ثانیه و عرض 31 درجه و 59 دقیقه قرار دارد. هوای شهر گرمسیر و بادهای گرمی که در تابستان از کوههای آن بر می خیزد بسیار سوزان است. آب مشروبی شهر از 16هزارگزی در محلی به نام گدارلندر بوسیلهء لوله از رودخانهء کارون گرفته شده و پس از تصفیه به مصرف میرسد. از آثار قدیم خرابه های متعددی در اطراف شهر دیده می شود. بواسطهء وجود ارتفاعات و تپه ها خیابانهای منظم و مستقیمی ندارد بلکه در پای هر تپه ناحیه ای از شهر واقع شده است و محله های آن عبارت است از: بی بی یان، گلسه، تمبی، سرآباد، برمسجد، چشمه علی، میدان تفتون، نفتک و غیره. اهمیت این شهر از لحاظ وجود چاههای نفت می باشد و در سال 1290 ه . ش. نفت خام بوسیلهء لوله از این محل به آبادان برده شده است. سکنهء شهر در حدود 30هزار تن است که اغلب کارمندان و کارگران شرکت نفت هستند. ادارات دولتی بخش، در مسجدسلیمان قرار دارد، و به اهواز، شوشتر، لالی، نفت سفید و هفتگل راه شوسهء اسفالته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مسجد سید.
[مَ جِ دِ سَ / سِیْ یِ] (اِخ)از مساجد قرن سیزدهم هجری اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد شاه.
[مَ جِ دِ] (اِخ) یا مسجد عباسی، از مساجد عهد شاه عباس اول صفوی در اصفهان. رجوع به اصفهان و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد شاه.
[مَ جِ دِ] (اِخ) رجوع به طهران و قزوین در ردیفهای خود و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد شایا.
[مَ جِ دِ] (اِخ) در اصفهان واقع است و از جمله ابنیهء تاریخی ایران می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
مسجد شیخ بسطامی.
[مَ جِ دِ شَ / شِ بِ / بَ] (اِخ) در بسطام واقع است و از جمله ابنیهء تاریخی ایران می باشد که در سنهء 513 ه . ق. بنا شده است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
مسجد شیخ لطف الله.
[مَ جِ دِ شَ / شِ لُ فُلْ لاه] (اِخ) از مساجد و بناهای عهد صفوی در اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد صخرة.
[مَ جِ دِ صَ رَ] (اِخ)رجوع به مسجد اقصی شود.
مسجد ضرار.
[مَ جِ دِ ضِ] (اِخ) مسجدی است که در قرآن کریم آمده است: والذین اتخذوا مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً بین المؤمنین و ارصاداً لمن حارب الله و رسوله من قبل و لیحلفن ان اردنا الا الحسنی و الله یشهد انهم لکاذبون. (قرآن 9/107)؛ آنانکه مسجد را برای ضرر رساندن و کفر و جدایی افکندن بین مؤمنان و انتظار کسی را که بر خدا و رسولش از پیش جنگیده است بر پای کردند، و سوگند خواهند خورد که ما جز نیکی و خوبی نخواستیم، خداوند گواهی میدهد که آنان دروغگویند. این آیت در شأن منافقان نازل شد که هنگام بازگشت پیغمبر از تبوک مسجدی به مباهات مسجد قبا بنا کردند و این مسجد را بنام ابوعامر که او را ابوعامر الراهب می خواندند ساختند، و او سالاری بود از آن منافقان... روز حنین این ابوعامر با هوازن بود به جنگ رسول خدا، چون دید که هوازن بهزیمت شدند بگریخت و به روم رفت و به منافقان پیغام فرستاد که در مدینه مسجدی از بهر من بنا کنید تا من از قیصر روم لشکر و سلاح و آلات جنگی بخواهم و به مدینه آیم و محمد و اصحاب وی را از مدینه بیرون کنم. منافقان آن مسجد را از بهر وی بنا نهادند و پرداختند... چون رسول خدا از تبوک بازآمد آن قوم استقبال او کردند و از او خواستند که در آن مسجد آید و نماز کند... جبرئیل آمد، گفت او را «لاتقم فیه أبداً» پس مصطفی(ص) مالک بن الدخشم را فرمود... انطلقوا الی هذا المسجد الظالم اهلها فاهدموه و احرقوه، و چنین کردند. (از کشف الاسرار میبدی ج 4 ص210).
مسجد عباسی.
[مَ جِ دِ عَبْ با] (اِخ) یا مسجد شاه. از مساجد عهد شاه عباس اول در اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد عتیق اصفهان.
[مَ جِ دِ عَ قِ اِ فَ] (اِخ) یا مسجد جامع اصفهان. از بناهای باستانی شهر اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد عتیق شیراز.
[مَ جِ دِ عَ قِ] (اِخ)در زمان عمروبن لیث صفاری در قرن سوم هجری ساخته شده وخرابه های آن در شیراز واقع و از جمله ابنیهء تاریخی می باشد. رجوع به جامع عتیق و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد علی.
[مَ جِ دِ عَ] (اِخ) از بناهای سلطان سنجر در اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد عمر.
[مَ جِ دِ عُ مَ] (اِخ) رجوع به مسجد اقصی شود.
مسجد عمرو عاص.
[مَ جِ دِ عَ رِ] (اِخ)رجوع به جامع عمرو عاص شود.
مسجد قبا.
[مَ جِ دِ قُ] (اِخ) مسجدی به حجاز :
صد کمر آن قوم بسته بر قَبا
بهر هدم مسجد اهل قُبا.مولوی (مثنوی).
رجوع به قُبا و مسجدالتقوی شود.
مسجد قطبیه.
[مَ جِ دِ قُ بی یَ] (اِخ)مسجدی در اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد کبود.
[مَ جِ دِ کَ] (اِخ) مسجدی است در تبریز که اکنون خرابه های آن باقی است و از جمله آثار تاریخی ایران است و در سنهء 870 ه . ق. به اتمام رسیده است. و رجوع به تبریز شود.
مسجد کوفه.
[مَ جِ دِ فَ / فِ] (اِخ) رجوع به جامع کوفه شود.
مسجد گوهرشاد.
[مَ جِ دِ گَ / گُ هَ](اِخ) رجوع به جامع مشهد در ردیف خود شود.
مسجدلو.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز. واقع در 34هزارگزی جنوب باختری خداآفرین و 25هزارگزی راه شوسهء اهر به کلیبر. 149 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسجدلو.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان هیر، بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 24هزارگزی جنوب اردبیل و 6هزارگزی شمال راه شوسهء خلخال به اردبیل. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسجدلو.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 42هزارگزی مغرب گرمی و 27هزارگزی راه شوسهء گرمی به اردبیل. آب آن از چشمه و رودخانهء درآورد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مسجدلو.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان مشگین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. واقع در 34هزارگزی مغرب خیاو و 10هزارگزی راه شوسهء خیاو به اهر. آب آن از مشگین چای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسجدلو.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان چالداران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 11هزارگزی جنوب غربی سیه چشمه و 6هزارگزی مغرب راه ارابه رو خزرلی به گل آشاقی. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسجد مروی.
[مَ جِ دِ مَ وی] (اِخ)مسجدی در طهران. رجوع به مروی شود.
مسجد مقصودبیک.
[مَ جِ دِ مَ بَ / بِ](اِخ) مسجدی به اصفهان. رجوع به اصفهان شود.
مسجد نبوی.
[مَ جِ دِ نَ بَ] (اِخ)مسجدالنبی. رجوع به مسجدالنبی شود.
مسجد نو.
[مَ جِ دِ نَ / نُ] (اِخ) رجوع به جامع جدید شیراز شود.
مسجد ورامین.
[مَ جِ دِ وَ] (اِخ) رجوع به جامع ورامین و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مسجد وکیل.
[مَ جِ دِ وَ] (اِخ) از مساجد شیراز و آثار معروف کریمخان زند، که مشتمل بر صحن وسیعی است و سر در اصلی آن در جانب شمال و شبستان آن بر جانب جنوب قرار دارد و حوضی طویل در وسط صحن و یک ردیف طاقهای بسیار متناسب در مشرق و مغرب صحن ساخته اند. شبستان جنوبی دارای 48 ستون سنگی یک پارچهء عالی و منبر چهارده پله که آن هم سنگ مرمر یک پارچه است، می باشد. تاریخ بنا سال 1187 ه . ق. تصور میرود.
مسجدة.
[مِ جَ دَ] (ع اِ) حصیر و گلیمی که بر آن سجده کنند. (از اقرب الموارد). جانماز. سجّاده.
مسجدی.
[مَ جِ] (ص نسبی) منسوب به مسجد. مربوط به مسجد. رجوع به مسجد شود. || عابد. زاهد. متعبد. پارسا. آنکه اعتکاف مساجد یا نماز به جماعت کند :
گفتم همی چه گوئی ای حیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
عسجدی.
مسجدیی بستهء آفات شد
معتکف(1) کوی خرابات شد.نظامی.
(1) - ن ل: نامزد.
مسجدیان.
[مَ جِ] (اِ مرکب) جِ مسجدی. رجوع به مسجدی شود. || مسلمانان. (آنندراج).
مسجدین.
[مَ جِ دَ] (ع اِ) تثنیهء مسجد (در حالت نصبی و جری) که هرگاه بطور اطلاق آید مقصود مسجد مکه و مسجد مدینه است.
مسجدین.
[مَ جِ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودراهنگ همدان. واقع در 65هزارگزی شمال غربی قصبهء کبودراهنگ و 24هزارگزی مشرق راه شوسهء همدان به بیجار. آب آن از چشمه ها و رودخانهء شیخ جراح و راه آن مالرو است و در تابستان از طریق النکو و شیخ جراح اتومبیل میتوان برد. بنای زیارتگاهی به نام قوشه گنبد که بین مسجد بالا و شیخ جراح واقع شده از آثار قدیم آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مسجر.
[مِ جَ] (ع اِ) فروزینهء تنور. (منتهی الارب). وقود تنور. (از اقرب الموارد).
مسجر.
[مُ سَجْ جَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسجیر. رجوع به تسجیر شود. || شَعر مسجر؛ موی فروهشته و مسترسل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجرة.
[مِ جَ رَ] (ع اِ) چوبی که فروزینه بوسیلهء آن مخلوط می شود. (از اقرب الموارد).
مسجرة.
[مُ سَجْ جَ رَ] (ع ص) پُر. لبریز. عینٌ مُسَجَّرةٌ؛ مُفْعَمَة. (ذیل اقرب الموارد، از تاج).
مسجع.
[مَ جَ] (ع اِ) مقصد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجع.
[مُ سَجْ جِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسجیع. آنکه سخن با سجع و کلام مسجع می گوید. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به تسجیع شود.
مسجع.
[مُ سَجْ جَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسجیع. رجوع به تسجیع شود. || کلام مسجع، که سجع داشته باشد. (از اقرب الموارد). که به سجع است. که سجع دارد. دارای سجع. باسجع. سخنی است که در آن سجع به کار برده شده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). سخن با قافیه. (غیاث) (آنندراج). || عبارت است از آنکه شاعر بیتی را به چهار قسم متساوی کند، و بعد از رعایت سجع بر قافیهء واحد، چهارم بر قافیه ای آورد که بنای شعر بر آن است. (کشاف اصطلاحات الفنون). صنعتی که شاعر شعر را چهار حصه کند و بعد رعایت سه سجع، حصهء چهارم را بر قافیه ای که بنای شعر بر آن نهاده است تمام کند، چنانچه این بیت سعدی :
باز آ و در چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین تا آسمانم میرود.
(از غیاث) (از آنندراج).
و رجوع به سجع شود.
مسجف.
[مُ جِ] (ع ص) شب تاریک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اسجاف شود.
مسجف.
[مُ سَجْ جِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسجیف. فروگذارندهء پرده بر خانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسجیف شود.
مسجل.
[مُ جِ] (ع ص) نعت فاعلی از اِسجال. رجوع به اِسجال شود.
مسجل.
[مُ جَ] (ع ص) مباح از هر چیز. (منتهی الارب). بذل شده و مباح برای هر کس. (از اقرب الموارد): فعلناه و الدهر مسجل؛ کردیم آن را در حالی که احدی احدی را نمی ترسید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجل.
[مُ سَجْ جِ] (ع ص) قاضی که سجل می نویسد و مهر می کند سند و حجت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسجیل شود.
مسجل.
[مُ سَجْ جَ] (ع ص) عهد و پیمان نموده. (ناظم الاطباء). || سجل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به تسجیل شود :
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی حجت نام تو مسجل.نظامی.
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.نظامی.
نامه دو آمد ز دو ناموس گاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه.نظامی.
چنانک خاطر او میخواست آخر کرد [ قاضی ] و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص159). || ثابت و مدلل. (ناظم الاطباء).
- مسجل شدن؛ ثابت شدن. مدلل گشتن.
- || سجل کرده شدن :
که چون نامهء حکم اسکندری.
مسجل شد از وحی پیغمبری.نظامی.
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد به نام شاه آفاق.نظامی.
- || مجاز شدن برای همه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسجل کردن؛ ثابت نمودن. مدلل کردن.
- || سجل کردن :
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.خاقانی.
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند در این جنبش آرام او.نظامی.
|| آراسته و درست. (ناظم الاطباء).
مسجنة.
[مَ جَ نَ] (ع اِ) سبب حبس در زندان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسجوثا.
[مُ] (اِ) سکسنبویه. رجوع به سکسنبویه شود.
مسجوح.
[مَ] (ع اِ) سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد). || جهت و سوی. (از اقرب الموارد).
مسجوحة.
[مَ حَ] (ع اِ) سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد).
مسجود.
[مَ] (ع ص) سجده شده. عبادت شده. معبود. پرستیده شده. (ناظم الاطباء). سجده گرفته. (مهذب الاسماء) :
مسجود زمین و آسمان است
تخت تو که از مکان نجنبد.خاقانی.
- مسجود ملائک؛ آدم ابوالبشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسجور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجور شود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد). || ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج).
- بحر مسجور؛ دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. ان عذاب ربک لواقع. (قرآن 52/5 - 7).
ز آنکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است.مسعودسعد.
|| فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد). || شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد. || مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد). || سگ با «ساجور» و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث مسجور: لؤلؤة مسجورة؛ کثیرة الماء. (اقرب الموارد). مروارید آبدار.
مس جوش.
[مِ] (اِ مرکب) لحیم مس. رجوع به مس و لحیم شود.
مس جوش کردن.
[مِ کَ دَ] (مص مرکب) با مس مذاب لحیم کردن. با مس لحیم کردن. پیوستن دو جزء مسین بواسطهء مس نه قلعی و چیزهای دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسجوقونیا.
[مَ] (معرب، اِ) مسجوقینا و مسحوقونیا نیز گویند، و آن زبدالقواریر است به پارسی کف آبگینه گویند و ماءالزجاج خوانند، و آن آبی است که روی آبگینه بود مانند کف پیدا گردد، و بعضی گویند آب خرمای سند است هنگام ساختن، و بعضی گویند زبد آبگینه است آنچه مجفف است کف آبگینه است و بغایت حار و حاد بود. (از اختیارات بدیعی). رجوع به مسحقونیا شود.
مسجوم.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سجم و سجوم. رجوع به سجم و سجوم شود. || شتر ماده که وقت دوشیدن پایها را فراخ دارد و سر را بلند. (منتهی الارب). || ریزان از اشک و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث مسجوم. رجوع به مسجوم و سجم و سجوم شود. || أرض مسجومة؛ زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجون.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. (از منتهی الارب). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید :
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون.
ناصرخسرو.
جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.
ناصرخسرو.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.سوزنی.
مسجونة.
[مَ نَ] (ع ص) تأنیث مسجون. زن بندی و محبوس. (از منتهی الارب). و رجوع به مسجون و سجن شود.
مسجونی.
[مَ] (حامص) مسجون بودن. زندانی بودن. بند. زندان. و رجوع به مسجون شود.
مسجة.
[مِ سَجْ جَ] (ع اِ) انداوه، و آن چوبی باشد که بدان گِل اندایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجهر.
[مُ جَ هِ رر] (ع ص) نعت فاعلی از اسجهرار. سپید. (منتهی الارب). ابیض. (اقرب الموارد). رجوع به اسجهرار شود.
مسجهرة.
[مُ جَ هِ رْ رَ] (ع ص) تأنیث مسجهر. رجوع به مسجهر و اسجهرار شود. || سحابة مسجهرة؛ ابر درخشان آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسجی.
[مُ سَجْ جی] (ع ص) نعت فاعلی از تسجیة. آنکه بدن مرده را با جامه و جز آن می پوشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تسجیة شود.
مسجی.
[مُ سَجْ جا] (ع ص) نعت مفعولی از تسجیة. مرد مردهء جامه و جز آن پوشانیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسجیة شود.
مسح.
[مَ] (ع مص)(1) مالیدن و دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن. (از منتهی الارب). ازاله اثر از چیزی، چنانکه در دعا گویند «مسح الله مابک من علة»؛ یعنی آن را برطرف کند. (از اقرب الموارد). پاک کردن. زدودن: قَشْو؛ مسح کردن روی. (از منتهی الارب). بسودن به روی دست. (تاج المصادر بیهقی). دست مالیدن. (غیاث). مالیدن و بسودن به روی دست. (دهار). || در اصطلاح فقهی مرور دادن و گذر دادن دست تر، بدون تسییل. (از تعریفات جرجانی). اصابت دست تر به عضو، خواه این تری از ظرف آب باشد یا باقی ماندهء شستن یکی از اعضای شسته شده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که دست را که از آب تر باشد بر سر و پاها کشند با آب وضو یعنی با تریی که از شستن دست و صورت برای وضو باقی مانده است، و ترتیب آن این است که بعد از فراغت از شستن دست چپ ابتدا با سرانگشتان دست راست از وسط سر تا نزدیک پیشانی (رستنگاه مو) یا به اندازهء مسمّا کشیده می شود، بعد با دست راست به پای راست از انگشت ابهام تا کعب و بعد با دست چب به پای چپ :
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهء پیوسته.ناصرخسرو.
- مسح پا؛ در اصطلاح فقهی، در وضو مالش کف دست تر از نوک انگشتان پا تا مفصل :
دگر مسح سر بعد از آن مسح پای
همین است ختمش بنام خدای.
سعدی (بوستان).
- مسح سر؛ مالش دست تر بر جلو سر. چنانچه در وضو کنند. (ناظم الاطباء).
|| قصد از مسح روغن زیتون یا روغن دیگر است بر چیزی که آن را از برای خدمت حضرت اقدس الهی تخصیص دهند. شریعت موسوی مسح اشخاص و اماکن و ظروف را امر فرموده و روغن خاصی از برای این کار ترتیب می دهد که مرکب از بهترین عطرها می باشد. (قاموس کتاب مقدس). || آفریدن خدای تعالی چیزی نیک فال و یا نافرجام را، از اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخن خوش گفتن جهت فریفتن کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شانه کردن. (از منتهی الارب). شانه کردن گیسوهای زن را. (از اقرب الموارد). || دروغ گفتن. (از منتهی الارب). کذب. (اقرب الموارد). تمساح. و رجوع به تمساح شود. || بریدن به شمشیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || زدن. (از منتهی الارب). ضرب. (اقرب الموارد). || قطع کردن گردن کسی را یا زدن به آن. (از اقرب الموارد). || زمین پیمودن. (از منتهی الارب). ذرع کردن و تقسیم کردن زمین را با مقیاس. (از اقرب الموارد). مِساحة. و رجوع به مساحة شود. || همه روز راندن شتر را. (از منتهی الارب). حرکت کردن شتران در تمام روز. (از اقرب الموارد). || رنجانیدن و پشت ریش کردن و لاغر گردانیدن شتران را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جماع کردن. (غیاث). نکاح. (از اقرب الموارد). مباضعت. || بیرون کشیدن شمشیر را از غلاف. (از اقرب الموارد). آختن تیغ. || باقی ماندن اثر چیزی بر شخص. (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد، فقط مصدر «مسوح» ضبط شده است.
مسح.
[مَ سَ] (ع مص) کفتن شکمِ دو ران از درشتی جامه. یا بهم سائیدن دو ران. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
مسح.
[مِ] (ع اِ) پلاس. که بر آن نشینند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کساء موئین. مانند جامهء راهبان. (از اقرب الموارد). || میانهء راه. (منتهی الارب). جاده. (اقرب الموارد). ج، اَمساح و مُسوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسح.
[مِ سَح ح] (ع ص) فرس مسح؛ اسب خوش رفتار. (منتهی الارب). اسب جواد و تیزرفتار. (از اقرب الموارد).
مسح.
[مُ سِح ح] (ع ص) خرمای سخت و خشک. (منتهی الارب).
مسحاء.
[مَ] (ع ص) مؤنث أمسح. (از اقرب الموارد). رجوع به أمسح شود. || زمین هموار سنگریزه ناک که در آن گیاه نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مِساح و مَساحی. (اقرب الموارد). || زمین سرخ. (از اقرب الموارد). || زن لاغر سرین خردپستان. (منتهی الارب). رسحاء. (اقرب الموارد). و رجوع به رسحاء شود. || زن یک چشمه. (منتهی الارب). عوراء. (اقرب الموارد). || زن برابر و هموار پای. (منتهی الارب). || زن بسیار سیرکننده در سیاحت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زن بسیار دروغگوی. (منتهی الارب). کذابة. (اقرب الموارد). || زن که ران او بهم ساید. (منتهی الارب).
مسحات.
[مِ] (ع اِ) بیلی که به آن از زمین گِل کنند. بیلچه. (غیاث). رجوع به مسحاة شود.
مسحاج.
[مِ] (ع ص) چارپا که بدود ولی نه دویدن سریع و سخت. (از اقرب الموارد). مسحج. و رجوع به مسحج شود. || زن سحوج که بسیار و پی درپی سوگند خورد. (از اقرب الموارد). زن بسیارسوگند که سوگند تراشد. (منتهی الارب). || بسیار گزنده. و آنکه بسیار گاز می گیرد. گویند: حمار مسحاج. (از اقرب الموارد). || (اِ) رنده که چوب را بدان تراشند. (از اقرب الموارد).
مسحاق.
[مِ] (ع اِ) پوست تنکی که می پوشاند سطح خارجی استخوانهای سر را. ج، مَساحیق. (ناظم الاطباء).
مسحاوین.
[مَ وَ] (ع ص، اِ) تثنیهء مسحاء (در حالت نصبی و جری). دو زمین سنگریزه ناک. (ناظم الاطباء). رجوع به مسحاء شود.
مسحاة.
[مِ] (ع اِ) بیل آهنی و کلند. (منتهی الارب). بیل آهنین. (دهار). وسیله ای از آهن که زمین را بدان پاک کنند. (از اقرب الموارد). مسحات. مقحاة. مجرفة. بیلچه. خاک انداز. استام. خیسه. چمچه. کمچه. ج، مَساحی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مسحب.
[مَ حَ] (ع مص) کشیدن. سحابة. سحب. و رجوع به سحب شود. || (اِ) جای کشیدن بر زمین. (از اقرب الموارد).
مسحت.
[مُ حِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد). || آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء).
مسحت.
[مُ حَ] (ع ص) نعت مفعولی از اسحات. رجوع به اسحات شود. || مال مسحت؛ مال برده و از بیخ برکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحوت. و رجوع به مسحوت شود.
مسحج.
[مِ حَ] (ع ص) خر بسیار گزنده و به رفتار سحج رونده. (منتهی الارب). چهارپا که می دود ولی نه دویدن سخت و سریع. (از اقرب الموارد). مسحاج. و رجوع به مسحاج شود. || (اِ) کارد چوب تراش. (منتهی الارب). مسحاج. و رجوع به مسحاج شود.
مسحج.
[مُ سَحْ حَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسحیج. رجوع به تسحیج شود. || چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد). || خر بسیار گزیده و خراشیده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسحر.
[مُ سَحْ حَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسحیر. رجوع به تسحیر شود. کاواک و میان تهی. (منتهی الارب). مجوف، و اصل آن کسی است که «سحر» و ریهء او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد). || محتاج طعام و شراب علت نهاده. (منتهی الارب). آنکه به او طعام داده باشند و او را سرگرم کرده باشند. (از اقرب الموارد). || فریفته و مشغول. (منتهی الارب). || آنکه او را طعام سحور داده باشند. (از اقرب الموارد). || مسحور و سِحرزده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه او را سحر کرده باشند. (از اقرب الموارد).
مسحرین.
[مُ سَحْ حَ] (ع ص، اِ) جِ مُسَحَّر (در حالت نصبی و جری). سِحرزدگان : قالوا انما أنت من المسحرین. (قرآن 26/153 و 185). و رجوع به مسحر شود.
مسحسحة.
[مُ سَ سِ حَ] (ع ص، اِ) طعنة مسحسحة؛ نیزه که سخت خون ریزاند. (منتهی الارب). طعنهء سخت. (از اقرب الموارد).
مسحط.
[مَ حَ] (ع مص) مصدر میمی است از سَحْط. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سحط شود.
مسحط.
[مَ حَ] (ع اِ) خشکنای گلو. (منتهی الارب). حلق. (اقرب الموارد).
مسحف.
[مَ حَ] (ع اِ) مسحف الحیة؛ نشان و اثر مار بر زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسحفة.
[مِ حَ فَ] (ع اِ) آنچه بدان گوشت را باز کنند. (منتهی الارب). آلتی که بدان گوشت را از استخوان باز کنند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پوست گوشت را جدا می کنند. (از اقرب الموارد).
مسحفة.
[مُ حَ فَ] (ع ص) أرض مسحفة؛ زمینی که علف آن نرم باشد. (از اقرب الموارد).
مسحق.
[مِ حَ] (ع اِ) وسیله و ابزار سودن و نرم کردن. (از اقرب الموارد).
مسحقونیا.
[مَ حَ] (معرب، اِ) به لغت یونانی کف آبگینه را گویند و آن آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا گردد و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند. (از برهان). کفک آبگینه را گویند و پاره های او را هیئت پهن بود و زود شکسته شود، و آن چیزی است که چون جوهر آبگینه پخته شود و بر سر او به شبه پوده سیاه چیزی بایستد. قوت او چون قوت آبگینه باشد بلکه الطف و ازید از او بود. (تذکرهء ضریر انطاکی). شامل کف شیشه ای است که بعد از گداز شیشه بر روی آن مانند شیشهء رقیقی ظاهر می شود و شامل احجار مطبوخه است که شیشه و سنگ سرمه و اقلیمیا و راسخست را سائیده و تسقیه به آب آهک و آب قلی نموده که بجوشانند. (از مخزن الادویه). کفکی که بر شیشهء مذاب افتد، و بعضی گفته اند زجاج شامی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسجوقونیا. مسحوقونیا. مسحوقینا.
مسح کردن.
[مَ کَ دَ] (مص مرکب)بسودن. لمس کردن. مس کردن. تمسح. مسح. (از منتهی الارب). و رجوع به مسح شود. || در اصطلاح فقهی، در وضو مالیدن کف دست تر بر سر و دو پا. رجوع به مسح شود: تیمم؛ مسح کردن دو دست و روی به خاک. (دهار). نثنثة؛ مسح کردن دست را. (از منتهی الارب).
مسحل.
[مِ حَ] (ع ص، اِ) تیشه. (منتهی الارب). منحت. (اقرب الموارد). || سوهان. (دهار) (منتهی الارب). مبرد. (اقرب الموارد). || داس. (دهار). || خرک پزداغ. (دهار). || زبان، از هر که باشد. (منتهی الارب). لسان. (اقرب الموارد). زبان. (دهار). || زبان خطیب. (منتهی الارب). || خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ماهر در قرآن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جلاد که حدود را بر پا کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلاد. (دهار). || ساقی شادمان. (منتهی الارب). ساقی نشیط و چابک. (از اقرب الموارد) (دهار). || دلاوری که تنها کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شجاع. (دهار). || شخص خسیس و حقیر و پست. (از اقرب الموارد). || شیطان. (اقرب الموارد). || خرکره. (منتهی الارب). || گورخر. (منتهی الارب). حمار وحش. (اقرب الموارد). || نهایت در جود و سخاوت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ارادهء صادق. (منتهی الارب). عزم صارم. (دهار). گویند رَکبَ مسحلَة؛ یعنی بر عزم و ارادهء خویش رفت. (از اقرب الموارد). || گمراهی. (منتهی الارب). غی؛ رکبَ مسحله؛ تبعیت از گمراهی خود کرد و از آن بازنایستاد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ان بنی امیة لایزالون یطعنون فی مسحل ضلالة؛ یعنی بر آن مصمم هستند. (از کلام علی(ع) از اقرب الموارد). || پرویزن. (منتهی الارب). منخل و غربال. (از اقرب الموارد). || دهانهء توشه دان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناودان سخت راننده آب را. (منتهی الارب). ناودان و میزاب که در مقابل آب آن توانایی نباشد. (از اقرب الموارد). || رسن یکتا تافته. (منتهی الارب). حبل و ریسمان که آن را به تنهایی تافته باشند. (از اقرب الموارد). || جامهء پاکیزه، از پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لگام ، یا کام لگام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دو حلقهء دو طرف دهانهء لگام که داخل یکدیگر هستند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهن که در زیر زنخ اسب بود بر پهنا. (دهار). || جانب ریش، یا پایین رخسار و عذارین تا مقدم ریش، که آن دو را مسحلان نامند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کرانهء رخسار و «عارض» مرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || باران بسیار و فراوان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باران نیک. (دهار).
مسحل.
[مِ حَ] (اِخ) نام جنّیه ای که عاشق اعشی بود. (از منتهی الارب). نام تابعهء اعشی که از جنیّان بود و اعشی گمان می برد که او را دنبال می کند. (از اقرب الموارد).
مسحل.
[مُ حَ] (ع ص) نعت مفعولی از اسحال. رجوع به اسحال شود. || رسن یک تاب داده، خلاف مبرم. (از منتهی الارب).
مسحلان.
[مِ حَ] (ع اِ) تثنیهء مسحل (در حالت رفعی). دو مسحل. دو کنار ریش یا دو طرف پایین عذار تا مقدم ریش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || دو حلقهء دو طرف دهانهء لگام. (از منتهی الارب). رجوع به مسحل شود.
مسحلان.
[مُ حَ] (ع ص) شاب مسحلان؛ جوان دراز بالا یا جوان فروهشتهء تنک موی جای جای سترده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحلانی. و رجوع به مسحلانی شود.
مسحلانة.
[مُ حَ نَ] (ع ص) تأنیث مسحلان. گویند صبیة مسحلانة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود.
مسحلانی.
[مُ حَ نی ی] (ع ص) شاب مسحلانی، به معنی مسحلان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود.
مسحلانیة.
[مُ حَ نی یَ] (ع ص) تأنیث مسحلانی. گویند صبیة مسحلانیة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلانی شود.
مسحلة.
[مُ سَحْ حَ لَ] (ع اِ) گروههء ریسندگی. (از اقرب الموارد).
مسحن.
[مُ حِ] (ع ص) نیکوحال: جاءالفرس مسحناً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسحنفر.
[مُ حَ فِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسحنفار. رجوع به اسحنفار شود. || شهر فراخ و واسع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد دانا و پرگوی. (منتهی الارب). رجل حاذق. (اقرب الموارد). || راه راست و مستقیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسحنکک.
[مُ حَ کِ / مُ حَ کَ] (ع ص)نعت فاعلی و مفعولی از اسحنکاک. رجوع به اسحنکاک شود. || شعر مسحنکک؛ موی سخت سیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سحکوک. و رجوع به سحکوک شود.
مسحنة.
[مِ حَ نَ] (ع اِ) سنگ بوی خوش سای. (منتهی الارب). صلاءة و سنگی که طیب را بر آن سایند. (از اقرب الموارد). || تیشهء سنگ شکن. (منتهی الارب). || آنچه سنگ را بدان شکنند. ج، مَساحِن. (اقرب الموارد).
مسحنة.
[مُ حِ نَ] (ع ص) تأنیث مسحن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحن شود.
مسحوب.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحب. کشیده و بر زمین کشیده. (از اقرب الموارد). رجوع به سحب شود.
مسحوت.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحت. رجوع به سحت شود. || مال مسحوت؛ مال برده و از بیخ برکنده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مُسحَت. و رجوع به مُسحت شود. || مسحوت الجوف و المعدة؛ آنکه سیر نشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه به تخمه و سنگینی معده مبتلی گردد. از اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فراخ شکم. (منتهی الارب).
مسحور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده. (منتهی الارب). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده. (دهار). جادوئی شده. آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن :
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است.
مسعودسعد.
وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.
مسعودسعد.
مرا که سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.
سعدی.
مُشعبَذ؛ مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب).
- مسحور شدن؛ فریفته شدن. مفتون گشتن.
- مسحور کردن؛ فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن.
|| طعام تباه شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برگردانیده شده از حق. (منتهی الارب).
مسحورون.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسحور (در حالت رفعی). رجوع به مسحور شود.
مسحورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث مسحور. رجوع به مسحور و سحر شود. || عنز مسحورة؛ کم شیر. || أرض مسحورة، که در آن گیاه نباشد. (از اقرب الموارد).
مسحوط.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحط. رجوع به سحط شود. || شراب آب آمیخته. هر شراب که باشد. (منتهی الارب). شراب ممزوج. || شیر که ریخته شود. (از اقرب الموارد).
مسحوطة.
[مَ طَ] (ع ص) تأنیث مسحوط. رجوع به مسحوط و سحط شود. || شاة مسحوطة؛ گوسفند ذبح شده. (از اقرب الموارد).
مسحوف.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحف. رجوع به سحف شود. || مسلول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسحوق.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحق. رجوع به سحق شود. سوده و کوفته یا ریزه ریزه کرده شده. (آنندراج). بشدت کوفته شده. (از اقرب الموارد). سائیده. نرم شده. آردشده. || دم مسحوق؛ خون سائل و ریزان. (از اقرب الموارد).
مسحوقونیا.
[مَ] (معرب، اِ) مسحقونیا. رجوع به مسجوقونیا و مسحقونیا شود.
مسحوقة.
[مَ قَ] (ع ص) تأنیث مسحوق. رجوع به مسحوق و سحق شود.
مسحوقینا.
[مَ] (معرب، اِ) مسجوقونیا. رجوع به مسجوقونیا و مسحقونیا شود.
مسحول.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سحل. رجوع به سحل شود. || حقیر کوچک و صغیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جای برابر و فراخ. (منتهی الارب). مکان مستوی واسع. (اقرب الموارد). || رسن یک تاب داده. (منتهی الارب).
مسحة.
[مَ حَ] (ع اِ) اسم المرة است مصدر مسح را. (از اقرب الموارد). یک مالش. یک بار مسح کردن. رجوع به مسح شود. || اندک. و اثر اندک که از لمس کردن دست نمناک بر روی جسم میماند، و از آن جمله است که گویند: علیه مسحة من جمال أو هزال؛ یعنی اندکی از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
مسحی.
[مَ حا] (ع ص، اِ) جِ مَسیح. (اقرب الموارد). رجوع به مسیح شود.
مسحی.
[مَ حی ی] (ص نسبی) منسوب به مسح. رجوع به مسح شود. || (اِ) نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا کنند. (غیاث) (آنندراج) :
مسحی در پای و رکوه در دست
از دور سلام کرد و بنشست.
اوحدالدین کرمانی.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی (طبق نسخ قدیم).
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری ز قالب.
نظام قاری (ص28).
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار.
نظام قاری (ص23).
- مسحی کش؛ حمل کنندهء مسحی. حامل مسحی :
در بند وضوی آن جهانم
مسحی کش و مسح کس ندانم.نظامی.
مسخ.
[مَ] (ع مص) صورت برگردانیدن و بدتر کردن. از آن جمله است مسخه الله قِرداً. (از منتهی الارب). تبدیل کردن صورت کسی به صورتی زشت تر. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی). از صورت مردمی بگردانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). صورت برگردانیدن به زشتی. برگردانیدن صورت به صورتی بدتر از صورت نخستین :
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.
مولوی (مثنوی).
نقض عهد و توبهء اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و کبت.
مولوی (مثنوی).
|| (ص) زشت و صورت برگردانیده. (منتهی الارب). آنکه یا آنچه صورتش به صورتی زشت تر تبدیل شده باشد. (از اقرب الموارد). مَسیخ. مَمسوخ. ج، مُسوخ. (اقرب الموارد) :
کپی و کپوک صفت خر سر است
مسخ چو کپی و چو کپوک غر.سوزنی.
چون پسندی تو که آن ملعون کند
مر مرا چون مسخ حالش پوستین.خاقانی.
از تو مسخی صاحب خونی شود
یا بلیسی باز کروبی شود.مولوی (مثنوی).
- مسخ شدن؛ تبدیل صورت یافتن. ممسوخ گشتن. از صورتی به صورتی دیگر درآمدن :
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست.خاقانی.
گر بَرِ شعری یمن به من مثال تو رسد
مسخ شود سهیل وار ار نکند مسخری.
خاقانی.
- مسخ کردن؛ از صورتی به صورتی درآوردن. تبدیل صورت کردن. ممسوخ کردن :
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند.
خاقانی.
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را.نظامی.
آن جماعت را که ایزد مسخ کرد
آیت تصویرشان را نسخ کرد
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی (مثنوی).
پس بتر زین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
مولوی (مثنوی).
از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست
گوئی به گناه مسخ کردندش پوست.سعدی.
- مسخ کرده؛ تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی. (ناظم الاطباء). لعین. (از منتهی الارب).
- مسخ گشتن؛ مسخ شدن. تبدیل صورت یافتن :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی.شبستری.
|| (مص) در اصطلاح حکما، انتقال نفس ناطقه است از بدن آدمی به بدن حیوان دیگری که در پاره ای از اوصاف با آدمی متناسب باشد مانند بدن شیر برای پردل و بدن خرگوش برای کم دل و آن از اقسام تناسخ است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تعلق روح انسانی پس از مفارقت از بدن به بدن حیوان. و رجوع به نسخ و فسخ و رسخ شود. || در اصطلاح عرفا، مسخ قلوب است که مطرودین درگاه را باشد که دارای قلوب متوجه به حق بوده و مسخ شده و اعراضی کرده و متوجه به حظوظ نفس شده اند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || تصحیف کردن نویسنده مطالب نوشته را، گویند فلان ماسخ لاناسخ، هرگاه در نوشتهء خود خطای زیادی داشته باشد. (از اقرب الموارد).
- مسخ کردن شعری یا گفته ای؛ تغییر دادن آن به لفظ یا به معنی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| لاغر گردانیدن و پشت ریش کردن و رنجانیدن ناقه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بدمزه ساختن طعم چیزی را. (از منتهی الارب).از بین بردن چیزی طعم گوشت را. (از اقرب الموارد). بی طعم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || در اصطلاح فن بدیع، قسمی از سرقات شعریه است که آن را اغارة گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سرقت مضمون شاعری با تغییر بعضی الفاظ و تغییر نظم آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در اصطلاح عروض، بعضی عروضیان افتادن دو سبب آخر فاع لاتن مفروق الوتد و ساکن گرداندن عین وتد مفروق را مسخ خوانده اند بجای سلخ. (المعجم).
مسخاة.
[مِ] (ع اِ) فروزینه و آتش کاو. (منتهی الارب).
مسخد.
[مُ خَ / مُ خِ] (ع ص) زردرنگ گران جسم آماسیده روی. (از اقرب الموارد). مُسخَّد. رجوع به مسخّد شود.
مسخد.
[مُ سَخْ خَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسخید. رجوع به تسخید شود. || مرد بسته خاطر. (منتهی الارب). خاثرالنفس. (اقرب الموارد). || زردرنگ گران جسم آماسیده روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مُسخد.
مسخر.
[مَ خَ] (ع مص) مصدر میمی است از سخر. استهزاء کردن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به سخر و سخرة شود.
مسخر.
[مُ سَخْ خِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسخیر. تسخیرکننده. || تکلیف کننده کسی را به کاری بدون مزد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || مطیع و منقاد کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
- مسخرالریاح؛ از صفات باری تعالی. و رجوع به تسخیر شود.
مسخر.
[مُ سَخْ خَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسخیر. رام و فرمان بردار کرده شده و مطیع. (غیاث). تذلیل شده و هر مقهوری که در خود قدرت رهایی از قهر را نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رام کرده. (دهار). رام گشته. فرمانبردارشده. (صراح). مغلوب و مقهور و خوار شده. و رجوع به تسخیر شود :
همه اختران رای او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر.فرخی.
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت او را سپهر آینه فام.فرخی.
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر.ناصرخسرو.
گویند مان بصورت خویش اینهمه همی
کایشان همه خدای جهان را مسخرند.
ناصرخسرو.
این دار خلافت پدر را
در زیر نگین مسخر آرم.خاقانی.
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهء گردون مسخرش.خاقانی.
بسته کمر آسمان چو پیکان
ماند به درت مسخران را.خاقانی.
- مسخر ساختن؛ رام کردن. مسخر کردن. مطیع ساختن :
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند.
خاقانی.
- مسخر شدن؛ رام شدن. مطیع گشتن. منقاد شدن :
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.مسعودسعد.
هرگزم در سر نبود این پشهء سودا ولیک
پیل اگر در بند می افتد مسخر می شود.
سعدی.
جهان مسخر من می شود چو مست شوم
پیاله در کف من خاتم سلیمان است.صائب.
- مسخر کردن؛ رام کردن. مطیع ساختن. منقاد کردن. مقهور ساختن. ستدن. اشغال کردن :
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
پاک و بی عیب خدائی که قدیر است و عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار.سعدی.
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
سعدی.
- مسخر گرداندن؛ مسخر کردن. مطیع ساختن. رام گرداندن : منکران توحید و تمجید باری تعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص348).
- مسخر گشتن؛ رام گشتن. مسخر شدن. مطیع شدن. منقاد گشتن :
وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر.ناصرخسرو.
|| کسی که مکلف شده باشد کاری را بدون دستمزد انجام دهد. (از اقرب الموارد). بدون اجرت به کاری واداشته شده.
مسخرات.
[مُ سَخْ خَ] (ع ص، اِ) جِ مسخَّرة. رجوع به مسخر شود.
مسخرت.
[مَ خَ رَ] (از ع، ص، اِ) مسخره. مسخرة. رجوع به مسخره شود.
مسخرگان.
[مَ خَ رَ / رِ] (اِ) جِ مسخره. رجوع به مسخره شود : عنصری را هزار درم دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم. (تاریخ بیهقی ص276). زبان به قدح و طعن خلیفه دراز کردند که او دوست مطربان و مسخرگان است. (رشیدی). بفرمود تا همهء مطربان و مسخرگان و هزالان... از سرای خلافت بیرون کنند. (مجمل التواریخ و القصص).
مسخرگی.
[مَ خَ رَ / رِ] (حامص) مسخره درآوردن. استهزاء. بذله گوئی. لودگی. لاغ. هزل. سخریه. و رجوع به مسخره شود :
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر دستان.
خاقانی.
در میان حریفان شخصی بود مختل حال که از مسخرگی نانی حاصل می کردی. (جهانگشای جوینی).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی(1).
- مسخرگی کردن؛ تهکم. خندستانی کردن.
- مسخرگی نمودن؛ مسخرگی کردن. تهکم. تماجن. (از المصادر زوزنی).
(1) - این بیت در نسخهء خطی دیوان انوری نیز دیده شده است. (امثال و حکم دهخدا).
مسخره.
[مَ خَ رَ / رِ] (از ع، ص، اِ) آنکه مردمان با وی مطایبه کنند و استهزا و سخریه نمایند. (آنندراج). آنکه مردمان به او سخریه و استهزاء کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه بر او فسوس کنند. ج، مساخر. (دهار). استهزاءکننده و ریشخندکننده و بذله گو و لطیفه گو و بیهوده گو و مقلد و خوش طبع و شوخ و آنکه چیزهای خنده دار و مضحک ظاهر می سازد، و هر چیز مضحک و خرمی آور. (ناظم الاطباء). آنکه با کارها یا گفته های خنده آور مردم را خنداند. آنکه در دربار سلطانی شاه را به گفته ها و کرده های خویش خنداند.(1) هازل. (نصاب الصبیان). ضحکه. (دهار). لوده. فسوس. افسوس. فسوسگر. افسوسگر. فسوسی. مضحکه. دلقک :
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ.
حصیری (از فرهنگ اسدی).
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (از فرهنگ اسدی).
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره.(از قرة العیون).
آنچه برادرش داده است به صلت... و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. (تاریخ بیهقی ص259).
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.
ناصرخسرو.
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره.
ناصرخسرو.
متوکل مزاح پیشه بود، و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی... و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. (مجمل التواریخ و القصص).
همچو دزدان به کنب بستهء آونگ دراز
دزد نی چوب خورد، کاج خورد مسخره نی.
سوزنی.
از مطرب بد زخمه و شب بازی بدساز
سنگ و سرح (؟) حبه زن و مسخره و حیز.
سوزنی.
فلک به مسخرهء مست پشت خم ز فتادن
ز زخم سیلی مردان کبود گردن و پشتش.
خاقانی.
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را مسخره فرمان چه کنم.خاقانی.
در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی و موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن زدی من خود را بر مراد خود یافتمی. (تذکرة الاولیاء عطار). یک بار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم. (تذکرة الاولیاء عطار). این مسخره را اندیشهء سفری افتاد. (جهانگشای جوینی).
در آخر بدو گفتم ای مسخره
چه کردی تو باری بدین محبره.
یحیی کاشی (در مناظره با قلمدان).
- مسخره مرد؛ مردی لوده و شوخ : بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش. (تاریخ بیهقی ص 460).
|| سخریه و فسوس و استهزاء و خندخریش و وشیه. (ناظم الاطباء). افسوس. زیچ. لاغ :
هر چه به عالم دغا و مسخره بوده است
از در فرغانه تا به غزنی و قزدار.نجیبی.
گوش و دل خلق همه زین سبب
زی غزل و مسخره و طیبت است.
ناصرخسرو.
بیتی دو سه ثنای تو خواهم به نظم کرد
وانگه فروروم به مزیح و به مسخره.سوزنی.
|| در اصطلاح صوفیه، آنکه در هنگامهء مردمان کشف و کرامات خود بیان کند و لاف درویشی و معرفت زند. (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج).
(1) - در مورد مسخرگان در دربار خلفا، رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 145 شود.
مسخره آمیز.
[مَ خَ رَ / رِ] (ن مف مرکب)درخور سخره. شایستهء مسخره کردن. درخور استهزاء. و رجوع به مسخره شود.
مسخره بازی.
[مَ خَ رَ / رِ] (حامص مرکب) مسخره درآوردن. رجوع به مسخره شود.
مسخره کردن.
[مَ خَ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) مضحکه کردن. ریشخند نمودن. استهزا کردن. فسوس نمودن. افسوس کردن. اضحوکه قرار دادن : تو روح را مسخره کرده ای. (سایه روشن صادق هدایت ص 19).
مسخرین.
[مَ خَ] (اِ) به لغت اهالی مراکش. آنانکه فرامین سلطنتی را از جایی به جایی حمل می کنند. (ناظم الاطباء).
مسخط.
[مَ خَ] (ع مص) مصدر میمی است از سخط. (از منتهی الارب). سخط. (اقرب الموارد). خشم گرفتن و ناخشنود شدن. (آنندراج). و رجوع به سخط شود. || (اِ) آنچه شخص را به سخط وادارد و عصبانی کند. ج، مَساخط. (از اقرب الموارد).
مسخطة.
[مَ خَ طَ] (ع اِ) آنچه سبب سخط و خشم گردد: البر مرضاة للرب مسخطة للشیطان. (از اقرب الموارد).
مسخفة.
[مَ خَ فَ](1) (ع ص) ارض مسخفة؛ زمین کم گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب بصورت مُسخِفة ضبط شده است.
مسخم.
[مُ سَخْ خَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسخیم. رجوع به تسخیم شود. || کینه ور. (منتهی الارب). دارندهء سخیمه و حقد و کینه. (از اقرب الموارد).
مسخن.
[مُ خِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسخان. گرم کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به اسخان و مُسَخِّن شود. || شخص پرجنب و جوش در سخن و حرکات خویش و آن لغتی است شامی. (از اقرب الموارد).
مسخن.
[مُ خَ] (ع ص) نعت مفعولی از اسخان. گرم شده. (از منتهی الارب). رجوع به اسخان و مُسخَّن شود.
مسخن.
[مُ سَخْ خِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسخین. گرم کننده. (از اقرب الموارد). گرم کن. تسخین کننده. || داروی گرم. (ناظم الاطباء). || هر چیز که حرارت بدن را زیاد کند. در مقابل مبرّد. || هر چیز که جایی را گرم کند. (ناظم الاطباء).
مسخن.
[مُ سَخْ خَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسخین. گرم کرده. گرم شده. (از اقرب الموارد). رجوع به تسخین شود. || آنچه بر آتش گرم کرده باشند. (از اقرب الموارد). || ماء مسخن؛ آب گرم. (منتهی الارب).
مسخنات.
[مُ سَخْ خِ] (ع ص، اِ) جِ مسخن و مسخنة. گرم کنندگان. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسخن شود. || داروهای گرم و چیزهایی که حرارت بدن را افزون کنند. ضد مبرّدات. (ناظم الاطباء).
مسخنة.
[مِ خَ نَ] (ع اِ) دیگ آب گرم کن که به «تور» ماند. (از منتهی الارب). کتری (کتلی) و ظرفی شبیه به آفتابه که در آن آب گرم کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مَساخن. (ناظم الاطباء).
مسخوت.
[مَ] (ع ص) تابان. (منتهی الارب). املس. (اقرب الموارد).
مسخوط.
[مَ] (ع ص) مکروه و ناخوش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسخول.
[مَ] (ع ص) فرومایه و ضعیف. (منتهی الارب). مرذول. (اقرب الموارد). || مجهول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسخولة.
[مَ لَ] (ع ص) تأنیث مسخول. رجوع به مسخول شود. || کواکب مسخولة؛ ستارگان ناشناخته و مجهول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسخی.
[مَ خا] (ع اِ) مسخی النار؛ محلی که در زیر دیگ گشاده می کنند تا سوختن ممکن شود. (از اقرب الموارد).
مسخیة.
[مِ خی یَ] (ع اِ) نوعی از گستردنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسد.
[مَ] (ع مص) رسن تافتن. (از منتهی الارب). تافتن رسن را. یا نیکو تافتن آن را. (از اقرب الموارد). نیک تافتن رسن. (تاج المصادر بیهقی). || در رنج انداختن و مانده گردانیدن سیر ستور را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نرم و لطیف و هموار بودن شکم. (از اقرب الموارد). || جاریة حسنة المسد؛ دختر سخت نیک بر پیچان خلقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسد.
[مَ سَ] (ع اِ) تیر چرخ سیاه آهنین. (منتهی الارب). محور از آهن. (از اقرب الموارد). || «مرود» و چرخ آهنین که چرخ چاه بر آن می گردد. (از اقرب الموارد). || رسن از پوست خرما یا از پوست درخت مقل یا از پوست هر چیزی، و یا رسن از لیف سخت تافته و محکم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریشهء درخت و ریسمان لیف خرما و ریسمان پشم اشتر. (غیاث). رسن تافته. (مهذب الاسماء). لیف سخت تافته. (ترجمان القرآن). لیف نارجیل. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). ج، مِساد و اَمساد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : و امرأته حمّالة الحطب، فی جیدها حبل من مسد. (قرآن 111/4 و 5).
می کشاندشان بسوی نیک و بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد.
مولوی (مثنوی).
پیش از این کایام پیری دررسد
گردنت بندد به حبل من مسد.
مولوی (مثنوی).
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد.
مولوی (مثنوی).
مسد.
[مَ سَدد] (ع اِ) درز و شکاف و سوراخ. (ناظم الاطباء). || سدَّ مسدَّه؛ قائم مقام آن گشت و در جای آن نشست. (از اقرب الموارد): فقال للاحنف ان ولیت أحداً من أهل بیتک لم تجد من یعدل عدل عبیدالله و لایسد مسده. (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص252 س 12).
مسد.
[مُ سِدد] (ع ص) نعت فاعلی از اسداد. راستکار و صواب گفتار. (منتهی الارب). و رجوع به اسداد شود. || کسی که به سداد و قصد و هدف دست می یابد یا آن را طلب می کند. (از اقرب الموارد). || مستقیم. (از اقرب الموارد).
مسداء.
[مَ] (ع ص) مستوی و هموار و زیبا: ساقٌ مسداء. (از اقرب الموارد).
مسداة.
[مِ] (ع اِ) ابزاری که نساجان تار را بدان می کشند. (ناظم الاطباء).
مسدد.
[مُ سَدْ دِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسدید. رجوع به تسدید شود. || راست کنندهء نیزه و در طول نهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || موفق کننده و ارشادکننده کسی را به گفتار و کردار سداد و صواب. (از اقرب الموارد). || که سد کند. سده آرنده. بندنده. هر خلط کثیف که در هر تنگنای درونی تن راه بر سایر اخلاط ببندد. (یادداشت مرحوم دهخدا). در اصطلاح طب قدیم، دوای خشکی است که بسبب کثافت و یبوست آن یا بعلت پوشاندن منافذ، ایجاد سدد کند. (از کتاب دوم ابوعلی ص 150). آنچه بسبب کثافت و یبوست در مجاری محتبس شده منع دفع مواد واجب الدفع کند مثل سفیداب، یا بسبب لزوجت باعث تسدید گردد مانند لعابها. (مخزن الادویة).
مسدد.
[مُ سَدْ دَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسدید. رجوع به تسدید شود. || راست و درست و استوار. (منتهی الارب). مُقوَّم. (اقرب الموارد). راست و درست گردانیده.
- رأی مسدد؛ اندیشهء محکم و استوار :
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد.منوچهری.
|| مرد راستکار راست گفتار. (منتهی الارب). شخص توفیق یافته و به صواب در گفتار و کردار ارشاد شده. (از اقرب الموارد).
مسددة.
[مُ سَدْ دِ دَ] (ع ص) تأنیث مسدد. رجوع به مسدِّد شود.
مس درق.
[مِ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان خیاو. 250 تن سکنه دارد. واقع در 24هزارگزی شرق خیاو و 7هزارگزی راه شوسهء خیاو به اردبیل. آب آن از چشمه و سبلان رود نقدی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مسدس.
[مَ دَ] (ع ق) شش شش: جاؤوا مَسدَسَ؛ آمدند شش شش. (ناظم الاطباء).
مسدس.
[مُ سَدْ دَ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی از تسدیس. رجوع به تسدیس شود. || شش شده. دارای شش رکن. (از اقرب الموارد). شش پهلو. (غیاث) (آنندراج). شش کرانه. شش گوش. شش گوشه. || نزد محاسبان و مهندسان، سطحی باشد که شش ضلع متساوی بدان محیط بود، و اگر ضلعها متساوی یکدیگر نبودند، آن را ذوستة اضلاع نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
این مربع خانهء نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده.
خاقانی.
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال.نظامی.
- مسدس عالم؛ کنایه از شش جهت است که بالا و پایین و پس و پیش و چپ و راست عالم باشد و به عربی جهات سته خوانند. (برهان) (آنندراج). مسدس گیتی :
روحانیان مثلث عطری بسوختند
وز عطرها مسدس عالم شده ملا.خاقانی.
- مسدس گیتی؛ مسدس عالم :
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث بهر مشام برآمد.خاقانی.
|| نزد اهل تکسیر، وِفقی باشد مشتمل بر سی و شش مربع کوچک که آن را مربع شش در شش نامند و وفق سُداسی نیز آن را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در عروض نوعی مسمط است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). قسمی از شعر که بر اصل بیت چهار مصراع افزوده باشد. (غیاث) (آنندراج). || شعر که بر شش جزء بنا شده باشد. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح امروزین عربی، شش لول. رِوُلْوِر. هفت تیر.
مسدع.
[مِ دَ] (ع ص) به راه خود رونده یا هادی و دلیل و راه نما. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسدغة.
[مِ دَ غَ] (ع اِ) زیرگوشی. مزرعة. مصدغة. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مصدغة شود.
مسدل.
[مُ سَدْ دَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسدیل. موی فروهشته بر شانه و گردن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسدول و تسدیل شود. || موی فراوان و طویل. (از اقرب الموارد).
مسدلیف.
[ ] (اِ) درخت مُقْل. (فهرست مخزن الادویه).
مسدم.
[مُ سَدْ دَ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی از تسدیم. رجوع به تسدیم شود. || ماء مسدم؛ آب ریزان. (از منتهی الارب). آب جوشان و فوران کننده. || آبی که گذشت زمان آن را تغییر داده باشد. (از اقرب الموارد). || جمل مسدم؛ شتر مهمل گذاشته و پشت ریش که پالان ننهند بر وی تا به شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فحل مسدم؛ گشن شهوت تیزشده به گشنی. (از منتهی الارب). شتر مست و هائج. (از اقرب الموارد). سدم. و رجوع به سدم شود. || گشنی که در میان شتران گذارند تا بانگ نماید و ماده شتران را آزمند گشنی کرده و سپس وی را از میان آنها بردارند اگر نسل وی بد باشد. (ناظم الاطباء). || گشن بسته دهن و یا بازداشته شده از گشنی. (ناظم الاطباء). گشن که دهان او را با دهان بند بسته باشند. (از اقرب الموارد).
مسدوح.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سدح. رجوع به سدح شود. || بر روی یا بر قفا افکنده. (منتهی الارب). بر پشت افکنده. (از اقرب الموارد). سدیح. و رجوع به سدیح شود.
مسدود.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سَدّ. رجوع به سد شود. || بازداشته شده. (از منتهی الارب). || استوار کرده و اصلاح نموده. || سدشده و بندشده و بسته شده. (ناظم الاطباء). گرفته. بسته. فراز.
- مسدود شدن؛ سد شدن و بند شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء). گرفتن. گرفته شدن.
- مسدود کردن؛ سد کردن و بند کردن و بستن. (ناظم الاطباء). گرفتن. برآوردن. استوار کردن راهی و رخنه ای و امثال آن را.
|| نزد اهل رمل، شکلی است که یک مرتبهء او زوج و باقی مراتبش فرد باشد، و آن مقابل مفتوح است که یک مرتبهء او فرد و باقی آن زوج باشد. و هر کدام از آنها به اول و دوم و سوم و چهارم تقسیم می شوند و از ترکیب آنها نبیره ها بدست می آید. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
مسدور.
[مَ] (ع ص) شَعر مسدور؛ موی فروهشته و آویخته. و آن به معنی مسدول است. (از اقرب الموارد).
مسدوف.
[مَ] (ع ص) حجاب مسدوف؛ فروهشته و سست شده. (از اقرب الموارد).
مسدول.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سدل. فروهیخته و آویخته. (از اقرب الموارد). و رجوع به سَدل شود.
مسدوم.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سدم. || فحل مسدوم؛ گشن تیزشهوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مُسَدَّم و سدم شود.
مس ده.
[مِ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلان کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. 150 تن سکنه دارد. واقع در 15هزارگزی مغرب چالوس از طریق گیلاکلا و 5هزارگزی جنوب راه شوسهء چالوس به تنکابن. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مسدی.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از اسداء. نیکی کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسداء شود.
مسدی.
[مُ دا] (ع ص) نعت مفعولی از اسداء. || جامهء خوش بافت. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسداء شود.
مسدی.
[مُ سَدْ دی] (ع ص) نعت فاعلی از تسدیة. نیکی کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تسدیة شود.
مسدی.
[مُ سَدْ دا] (ع ص) نعت مفعولی از تسدیة. || جامهء خوش بافت. (ناظم الاطباء). رجوع به تسدیة شود.
مسر.
[مَ] (ع مص) کشیدن چیزی را و بیرون آوردن از تنگی. (از منتهی الارب). || به بدی مردمان شتافتن و سخن چینی نمودن و ورغلانیدن مردم را. (از اقرب الموارد).
مسر.
[مَ سَ] (ا) یخ را گویند و آن آبی باشد که در زمستان سخت منجمد شود و مانند بلور نماید. (برهان). اما ظاهراً مُصَحَّف هسر است. و رجوع به هسر شود.
مسر.
[مُ سِرر] (ع ص) نعت فاعلی از اسرار. رجوع به اسرار شود. راز پوشیده کننده و پنهان نماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ظاهرکننده. (از منتهی الارب). || مسرورکننده. شادسازنده. (از اقرب الموارد).
مسرات.
[مَ سَرْ را] (ع اِ) جِ مسرّة و مسرّت. رجوع به مسرت و مسرة شود.
مسراع.
[مِ] (ع ص) بسیار شتابان بسوی نیکی یا بسوی بدی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مَساریع. (از اقرب الموارد).
مسرأة.
[مَ رَ ءَ] (ع ص) أرض مسرأة؛ زمین ملخ ناک. (منتهی الارب). مسروءة. و رجوع به مسروءة شود.
مسرب.
[مَ رَ] (ع اِ) چراگاه. ج، مَسارب. (مهذب الاسماء). و رجوع به مسربة شود. || مذهب و محل رفتن. || مسیل و مجرای آب. (از اقرب الموارد).
مسربخ.
[مُ سَ بِ] (ع ص) کسی که در نیم روز راه رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به سربخة شود.
مسربخ.
[مُ سَ بَ] (ع ص) دور و دراز: مَهْمَه مسربخ؛ بیابان دور و دراز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسربد.
[مُ سَ بَ] (ع ص) حاجب مسربد؛ ابرو که موی نداشته باشد. (از اقرب الموارد).
مسربطة.
[مُ سَ بَ طَ] (ع ص، اِ) خربزهء دراز و باریک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سربطة شود.
مسربة.
[مَ رَ / رُ بَ] (ع اِ) چراگاه. (منتهی الارب). مرعی. (اقرب الموارد). مسرب. || موی ریزه میانهء سینه تا شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی سینه تا ناف. سربة. و رجوع به سربة شود. || حلقهء دبر. (منتهی الارب). مخرج غایط. || مجرای غایط. || مجرای اشک. (از اقرب الموارد). || صفهء پیش برواره. (منتهی الارب). ج، مسارب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مسرت.
[مَ سَرْ رَ] (ع اِمص) مسرة. سرور. شادمانی. شادی. خرمی. خوشی. انبساط. فرح. خوشحالی. سراء : مرا در دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنهء آن نیاید. (کلیله و دمنه). و رجوع به مسرة شود.
مسرت آثار.
[مَ سَرْ رَ] (ص مرکب) آن که از وی شادمانی و سرور باقی ماند. که شادمانی از او بنماید. و رجوع به مسرت شود.
مسرت افزا.
[مَ سَرْ رَ اَ] (نف مرکب)مسرت افزای. مسرت افزاینده. افزایندهء مسرت. افزون سازندهء شادی. آنچه شادی را بیفزاید. و رجوع به مسرت شود.
مسرت افزای.
[مَ سَرْ رَ اَ] (نف مرکب)مسرت افزا. رجوع به مسرت افزا شود.
مسرت انگیز.
[مَ سَرْ رَ اَ] (نف مرکب)آنچه سبب مسرت شود. که باعث خوشی و فرح گردد. و رجوع به مسرت شود.
مسرت بخش.
[مَ سَرْ رَ بَ] (نف مرکب)مسرت بخشنده. آنچه ایجاد مسرت کند. که شادی بیافریند. و رجوع به مسرت شود.
مسرت فزا.
[مَ سَرْ رَ فَ] (نف مرکب)مسرت فزای. مسرت افزا. مسرت انگیز. و رجوع به مسرت افزا و مسرت شود.
مسرج.
[مُ سَرْ رَ] (ع ص) نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته، و آن در شعر رؤبة «و فاحماً و مرسنا مسرجاً» می تواند به همین معنی باشد و یا به معنی چون شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی چون سراج در برق و درخشش، اما مرسن به معنی بینی است با استعاره از مرسن اسب. || توفیق یافته و موافق. (از اقرب الموارد). رجوع به سریج شود. || زین کرده و شانه کرده. (ناظم الاطباء) : مقرر گردانید که هر سال یک هزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرج بدو دهد. (تاریخ قم ص 25). || دمل قرنیه. موسرج. دمل موسرج؛ دمل قرنیه(1). این معنی را مرحوم دهخدا برای لغت مومسرج در یادداشتی با علامت تردید در صحت ضبط لغت نوشته است.
(1) - Abcee de la cornee.
مسرجة.
[مَ رَ جَ](1) (ع اِ) پایه ای که چراغ را بر آن قرار دهند. (از اقرب الموارد). چراغپایه. (دهار).
(1) - در منتهی الارب به فتح و به ضم اول ضبط شده است.
مسرجة.
[مِ رَ جَ] (ع اِ) چراغدان. (دهار) (مهذب الاسماء). انائی که روغن و فتیله در آن جای دارد. ج، مَسارج. (از اقرب الموارد): عکل المسرجة؛ پردردی شدن چراغدان. (تاج المصادر بیهقی).
مسرح.
[مَ رَ] (ع اِ) چراگاه. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). مرعی. (اقرب الموارد). ج، مَسارح. (منتهی الارب) :
می رهم زین چار میخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ.مولوی.
مثنوی را مسرح و مشروح ده
صورت امثال او را روح ده.مولوی.
|| مکانی که برای نمایش دادن داستانها از آن استفاده می شود. (از المنجد). صحنه. صحنهء تآتر. صحنهء نمایش. سن.
مسرح.
[مِ رَ] (ع اِ) شانه. (منتهی الارب). مشط. ج، مسارح. (اقرب الموارد).
مسرح.
[مُ سَرْ رَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسریح. رجوع به تسریح شود.
مسرحان.
[مَ رَ] (ع اِ) تثنیهء مسرح (در حالت رفعی). رجوع به مسرح شود. || دو چوب است که به گاو نری که شخم میزند می بندند. (از اقرب الموارد).
مسرحة.
[مِ رَ حَ] (ع اِ) آنچه مویها و کتان را بدان شانه کنند. (از اقرب الموارد).
مسرحیة.
[مَ رَ حی یَ] (ع ص نسبی، اِ)داستانی نثری یا شعری یا شعر و نثر با هم که بر صحنهء تآتر به نمایش درآورند. (از المنجد). نمایشنامه. پیس.
مسرد.
[مِ رَ] (ع اِ) آنچه بدان دوزند. (منتهی الارب). || آنچه بدان سوراخ کنند. (از اقرب الموارد). آلتی است آهنی که بدان در چرم سوراخ کنند. (غیاث). درفش. (نصاب). سرید. بیز (در تداول مردم قزوین). || لسان. زبان. || نعل مخصوف و کفش که با درفش سوراخ شده باشد. (از اقرب الموارد).
- ابن مسرد؛ پسر کنیز، و آن دشنام است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسرد.
[مُ سَرْ رَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسرید. رجوع به تسرید شود. سوراخ کرده شده. (از اقرب الموارد). || (اِ) زره بافته و درز دوخته. (منتهی الارب). درع و زره. (از اقرب الموارد).
مسردبیة.
[مُ سَ دَ بی یَ] (معرب، اِ)(برساخته از سرداب فارسی) یخچال و جایی که در آن آب را سرد نگاه می دارند. (ناظم الاطباء).
مسردح.
[مُ سَ دَ] (ع ص) بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب).
مسردق.
[مُ سَ دَ] (ع ص) نعت مفعولی از سردقة. رجوع به سردقة شود. || بیت مسردق؛ خانه با سراپرده، یا آن که پایین و بالای آن هر دو پرده کشیده باشند. (منتهی الارب). خانه که بالا و پائین آن همگی بسته شده باشد. (از اقرب الموارد).
مسردة.
[مُ سَرْ رَ دَ] (ع ص) تأنیث مسرد: درع مسردة؛ زره دوخته یعنی حلقه های آن را در هم انداخته. (ناظم الاطباء).
مسرس.
[مُ سَرْ رَ] (ع ص) مصحف درست مجموع شیرازه بسته. (منتهی الارب). مصحف شیرازه دار که دو طرف آن جمع نشده باشد، و اگر جمع شده باشد آن را مُشرَّز گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشرز شود. || چیزی که تعبیر آن مشکل و پیچ درپیچ باشد. (ناظم الاطباء).
مسرسم.
[مُ سَ سَ] (ع ص) سرسام زده. مبتلی به سرسام. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به سرسام شود.
مسرط.
[مِ / مَ رَ] (ع اِ) راه گذر طعام. حلق. (منتهی الارب). بلعوم. مصرط. (از اقرب الموارد).
مسرط.
[مِ رَ] (ع ص) سریع الاکل. (اقرب الموارد). || (اِ) راه گذر طعام در حلق. (منتهی الارب). بلعوم. (اقرب الموارد).
مسرطن.
[مُ رَ طَ] (اِ) نام قسمی اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسرع.
[مِ رَ] (ع ص) مرد شتابنده بسوی خیر یا شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسرع.
[مُ رِ] (ع ص) کوشنده در سیر و حرکت. (از اقرب الموارد). شتاب کننده. (غیاث) (آنندراج). شتابان و چست و چالاک و جلد و تیز. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسراع شود : نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از آنچه ایزد عز و جل میسر کرد... واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ص 208). نامه ها فرستی [ حصیری ] با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی ص211). اعیان روزگار دولت وی... قاصدان مسرع فرستادند. (تاریخ بیهقی ص247). نامه ها در آن باب... به مشافهه به اطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. (تاریخ بیهقی ص330). || (اِ) پیک تیزرفتار. (غیاث) (آنندراج). قاصد. چاپار : نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدی. (فارسنامهء ابن البلخی ص93). مسرع عزم او بر فلک گذر کرد. (سندبادنامه ص12). در وقت مسرعی به جلاد فرستاد. (سندبادنامه ص226). از حال ایلک و تورد او در عرصهء ملک به سلطان مسرعان دوانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص263). مسرعی به پدر دوانید [ سیف الدوله ] و از احوال رسیدن ایشان اعلام داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص116). صاحب کافی اسماعیل بن عباد مسرعان دوانید و نوشته ها نوشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص59). ایشان در خفیه مسرعان به بغداد و روم و شام می فرستادند. (جهانگشای جوینی). از راه اشقاق و طلب وفاق مسرعان در مقدمه فرستادیم. (جهانگشای جوینی).
- مسرع چرخ؛ کنایه از ماه است که به عربی قمر گویند. (برهان).
مسرعف.
[مُ سَ عَ] (ع ص) نعمت یافته. مُنعَم. (از ذیل اقرب الموارد).
مسرف.
[مُ رِ] (ع ص) تجاوزکننده از حد. افراط کننده. (از اقرب الموارد). گزافه کار. مفرط. زیاده رو. از حد درگذرنده و گزاف کار. (دهار). || آن که در ارتکاب گناهان و خطاها و اثمها زیاده روی کند. (از اقرب الموارد) : اِن الله لایهدی من هو مسرف کذاب. (قرآن 40/28). کذلک یضل الله من هو مسرف(1)مرتاب. (قرآن 40/34). || بیجا خرج کننده. (از منتهی الارب). تبذیرکننده مال خود را و یا خرج کنندهء آن در غیر راه طاعت. (از اقرب الموارد). آن که مال بسیار را برای هدفی کوچک خرج کند. (از تعریفات جرجانی). بی اندازه خرج کننده و بیجا خرج کننده. (غیاث) (آنندراج). آن که گزاف خرج کند. آن که بی اندازه خرج کند. آن که مال خود را تلف کند و ضایع نماید. باددست. هرزه خرج. فراخ رو. بیهوده خوار. (آنندراج). مبذر. متلف. گشادباز. ولخرج. دست به باد :
مرد را خدمت یک روزهء آن بارخدای
گرچه مسرف بود و مفرط صدساله نواست.
فرخی.
هر مسرفی مشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی. (جهانگشای جوینی). رجوع به اسراف شود. || خطاکننده. خطاکار. || جاهل. || غافل. (از اقرب الموارد). || سفیه. (منتهی الارب).
(1) - مسرف در این آیه به معنی کافر نیز تفسیر شده است. (از ذیل اقرب الموارد).
مسرف.
[مُ رِ] (اِخ) لقبی که مردم مدینه پس از وقعهء حَرَّة به مسلم بن عقبهء مری دادند بدان جهت که در آن جنگ از حد درگذشته بود. (از منتهی الارب) (از الاعلام زرکلی). و رجوع به مسلم (ابن عقبه...) شود.
مسرفون.
[مُ رِ] (ع ص، اِ) جِ مسرف (در حالت رفعی). رجوع به مسرف شود.
مسرفی.
[مُ رِ] (حامص) مسرف بودن. اسراف کاری. اسراف کردن :
قاضی اسراف می کند ور جور
این همه مسرفی نمی شاید.خاقانی.
و رجوع به مسرف شود.
مسرفین.
[مُ رِ] (ع ص، اِ) جِ مسرف (در حالت نصبی و جری). رجوع به مسرف شود.
مسرق.
[مُ رِ] (ع ص) مسرق العنق؛ کوتاه گردن. (منتهی الارب). مسترق. و رجوع به مسترق شود.
مسرقان.
[مَ رُ](1) (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). شهرکی خرم است [ از خوزستان ] بانعمت و اندر وی خرما [ ی ] تر باشد سخت نیکو. (حدود العالم). نقطه و محلی است از جنوب اهواز - بصره. رجوع به ابن اثیر ج7 ص117 و 122 و نزهة القلوب ج3 ص112 و 215 شود.
(1) - در منتهی الارب به دو صورت مُسرَقان و مَسرَقان ضبط شده است.
مسرقان.
[مَ رُ] (اِخ) نهری است در خوزستان. در ساحلش چندین شهر و قریه یافت شود و سرچشمهء آن در شوشتر است. اولین احداث کنندهء این نهر اردشیر بهمن بن اسفندیار بود و این همان رودخانه ای است که نزدیک دروازهء متوسط شوشتر جاری است. (از معجم البلدان). نام شاخهء شرقی کارون که بعداً به نام رود گرگر مشهور گشت، و ساختن آن را به اردشیر بابکان نسبت می دهند. این رود در زمان ساسانیان و در قرنهای نخستین اسلام در کنار شوشتر از شاخهء دیگر جدا می شده و تا آخر خاک خوزستان جداگانه به دریا می ریخته است، بدین سان که از کنار شرقی شوشتر و میاناب می گذشته، در هفت یا هشت فرسنگی به شهر معروف «عسکر مکرم» می رسیده است و از میان آن شهر گذر کرده به روستایی که به نام خود آن رود «روستای مسرقان» نامیده می شده و دارای آبادیهای فراوان بوده است می رسیده و از آنجا نیز می گذشته به برابر اهواز می رسیده است و کنار شرقی آن را از بیرون می پیموده، از زیر پل معروف «اربک» که بر سر راه اهواز به رامهرمز نهاده است می گذشته و سرانجام در دهنهء جداگانه ای به دریا می ریخته است. چنین به نظر میرسد که یکی از جهتهای کندن مسرقان نگهداری بند اهواز از زور و فشار سیلهای بنیادافکن بوده است و خواسته اند بخش انبوه آب از نهر مسرقان روان گردد و در نهر نخستین رود که به بند اهواز میرسد آب کمتر باشد. این رود به مرور راه خود را عوض کرده و از دریا بریده و امروز در نزدیکی بند قیر به شاخه شُتَیت می پیوندد. (کارون و بنیاد آن تألیف احمد کسروی از نثرهای دلاویز و آموزندهء فارسی تألیف دبیرسیاقی ص 337).
مسرمط.
[مُ سَ مَ] (ع ص) جمل مسرمط؛ شتر درازهیکل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرمط. سرامط. سرومط.
مسرندی.
[مُ رَ] (ع ص) غالب. برتر. (از منتهی الارب). تفوق یافته و غلبه کننده بر کسی. رجوع به سرندی و اسرنداء شود.
مسروء .
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سرء. رجوع به سرء و مسروءة شود.
مسروءة.
[مَ ءَ] (ع ص) تأنیث مسروء. أرض مسروءة؛ زمین بسیارملخ. (از اقرب الموارد). پر از تخم ملخ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسرأة و مسروة شود.
مسروب.
[مَ] (ع ص) آن که در دماغ او دخان سیم رسیده محصور کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که در خیاشیم و منافذ او دود نقره داخل شده، در نتیجه گرفتار «حصر»(1) و تنگی نفس شده باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد حُصر ضبط شده به معنی احتباس بول و غائط، ولی به نظر می آید حَصَر باشد به معنی تنگی نفس.
مسروج.
[مَ] (ع ص) تابان. روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسروجة. و رجوع به مسروجة شود.
مسروجة.
[مَ جَ] (ع ص) روشن. تابان :فیأتی [ زهر خیار شنبر ] شکل العرجون و هو متدل بین تضاعیف الاغصان کأَنّها ثریا مسروجة. (ابن البیطار). و رجوع به مسروج شود.
مسروح.
[مَ] (ع اِ) نمایش آب. (منتهی الارب). سراب. (اقرب الموارد).
مسروح.
[مَ] (اِخ) برادر رضاعی رسول اکرم (ص) و او پسر ثویبه کنیز ابولهب بود. (از امتاع ج 1 ص 5 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 104).
مسروح.
[مَ] (اِخ) ابن شهاب الحدی، مکنی به ابوشهاب. تابعی است. رجوع به ابوشهاب شود.
مسرود.
[مَ] (اِ) دعا و افسون و عزیمت. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
مسرود.
[مَ] (ع ص) درز دوخته و زره بافته و زره ثقبه دار. (منتهی الارب). و رجوع به مسرودة شود.
مسرودة.
[مَ دَ] (ع ص) تأنیث مسرود. درع و زره مثقوب و سوراخ شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسرود شود.
مسرودیطس.
[مِ طُ] (معرب، اِ)(1)مترودیطوس. مهرداد. میثریدات.
- معجون مسرودیطس؛ تریاق. دریاق. تریاق مسرودیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مثرودیطوس شود.
(1) - Mithridate.
مسرور.
[مَ] (ع ص) ناف بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناف زده. مقطوع السرة. یقال: وُلد الرسول (ص) مختوناً مسروراً. (امتاع الاسماع مقریزی). || فرِح. (اقرب الموارد). شاد. (آنندراج). شادکرده. (دهار). شادان. شادمان. شادمانه. خوشحال. منشرح. خوشوقت. خوش. تازه روی. خرم :
یا راقد اللیل مسروراً بأوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224).
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص281).
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است.
مسعودسعد.
اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بر آن مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه).
- مسرور شدن؛ شاد شدن. خوشحال شدن. شاد گشتن.
- مسرور کردن؛ مسرت بخشیدن. شاد کردن. خوشحال ساختن. فرح بخشیدن. مسرت دادن : به زیارت و ادای تحیت روح پدر را مسرور کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 456).
مسرور.
[مَ] (اِخ) مکنی به ابوعبدالرحمان. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.
مسرور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد طالقانی، مکنی به ابوالفضل. از شعرای دورهء آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود.
مسرورة.
[مَ رَ] (ع ص) شاد. خوشحال. شادان. شادمان. و رجوع به مسرور شود.
مسروری.
[مَ] (حامص) مسرور بودن. رجوع به مسرور شود.
- حروف مسروری؛ در اصطلاح اهل جفر. رجوع به حرف مسروری در ردیف خود شود.
مسروط.
[مَ] (ع ص) بلعیده شده. (از اقرب الموارد). رجوع به سرط شود.
مسروف.
[مَ] (ع ص) برگ درخت که آن را «سرفة» خورده باشد و سرفه مور سفید را خوانند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب کرم خورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سرف و سرفة شود.
مسروفة.
[مَ فَ] (ع ص) شاة مسروفة؛ گوسفند که گوش وی را از بیخ کنده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به مسروف و سرف شود.
مسروق.
[مَ] (ع ص) دزدیده. (منتهی الارب). دزدیده شده. سرقت شده. ربوده. رجوع به سرقة و سرقت شود. || مسروق الصوت؛ آن که صدایش گرفته باشد. (از اقرب الموارد).
مسروق.
[مَ] (اِخ) (احمد...) از مشایخ کبار خراسان. رجوع به احمد مسروق شود.
مسروق.
[مَ] (اِخ) ابن أجدع بن مالک همدانی وادعی، مکنی به ابوعائشه. از زهاد تابعین و از اهالی یمن است. و چون فرزند ذکور نداشت و او را دختری به نام عائشه بود به ابوعائشه کنیت گرفت. پدر او اجدع مسلمانی گرفت و او در ایام خلیفهء اول وارد مدینه گشت و سپس در کوفه مسکن گزید و در جنگهای حضرت علی (ع) شرکت جست. گویند آنگاه که عمر، مسروق را بدید گفت: نام تو چیست؟ او گفت: مسروق بن أجدع. عمر گفت: أجدع شیطان است و نام تو مسروق بن عبدالرحمان باشد. مسروق از عمر و علی (ع) و ابن مسعود و جناب و زیدبن ثابت و مغیره و عبدالله بن عمر و عائشه روایت کند. وفات او به سال 63 ه .ق. بوده است. (از الاعلام زرکلی ج8 ص108).
مسروقات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسروقة. رجوع به مسروق و سرقة شود.
مسروقة.
[مَ قَ] (ع ص) مسروقه. تأنیث مسروق. رجوع به مسروق و سرقت شود.
مسروقه.
[مَ قَ] (ع ص) مسروقة. دزدیده. دزدیده شده. سرقت شده.
- اموال مسروقه؛ مالهای دزدیده شده.
- حروف مسروقه؛ حروف معدوله. حروفی که در نوشتن باشد و بر زبان نیاید. و رجوع به مدخل حروف مسروقه در ردیف خود شود.
|| خمسهء مسروقه؛ پنجهء دزدیده. اندرگاهان. مسترقه. پنج روز زائد بر سیصدوشصت روز سال پارسیان (دوازده ماه سی روزه) از گردش سال که به عنوان فروردگان، جشن می کرده اند و این پنج روز به سبب افزونی حدود شش ساعت مدت گردش زمین به دور خورشید بر 365 روز مورد اشاره و نیز به سبب بهم خوردن حساب تقویم و کبیسهء 120ساله گاه از محل اصلی خود که در آخر اسفندماه قاعدتاً بایستی قرار گیرد تغییر محل می داد، چنانکه در دورهء غزنویان و اوایل سلجوقیان تا اصلاح تقویم جلالی در آخر آبان ماه واقع بوده است و ناصرخسرو هم در سفرنامه (چ دبیرسیاقی ص9) به آن اشارتی دارد :
تا همی در اول شوال باشد روز عید
تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود.
عنصری.
|| (اصطلاح بدیع) در اصطلاح علم بدیع، آن است که در حشو کلماتی افتد که دو حرف یا بیشتر متوالی از آن ساکن افتد، و هر دو حرف از شبح کلمه باشند، چنانکه اگر یکی را حذف کنند حروف باقی مفید معنی مقصود نبود، چرا که در استعمال حذف آن نیامده باشد، پس به ضرورت وزن را بطریق اشمام خوانند و در وزن نیاید، چنانکه تای آراست و ساخت و باخت چون در حشو بیت افتد، اظهار آن تاء بر نمطی کنند که حرکت پذیرد و موجب خلل نگردد، و چون در حشو افتد، بهتر آن است که بعد از آن لفظی آورند که اول آن الف باشد و حرکت بدو دهند تا در تکلم آید. مثاله، مصراع:
راست است این قامتت را ساخت ایزد همچو سرو
که بعد از تای راست و ساخت الف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
مسروک.
[مُ سَرْ وِ] (ع ص) آن که به سبب ضعف یا درماندگی، آهسته راه رود. (از اقرب الموارد). و رجوع به سروکة شود.
مسرول.
[مُ سَرْ وَ] (ع ص) فرس مسرول؛ اسب که سپیدی قوائم آن از رانها و بازوها درگذشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب پای تا ران سپید. (دهار). || گاو وحشی به سبب سیاهی که در پاهای اوست. (از ذیل اقرب الموارد).
مسرولة.
[مُ سَرْ وَ لَ] (ع ص) حمامة مسرولة؛ کبوتر که در پایها پر دارد، چون سراویل. (از اقرب الموارد). کبوتر پاپر. (منتهی الارب). پرپا.
مسروة.
[مَ رُوْ وَ] (ع ص) أرض مسروة؛ زمین «سروة»ناک (سروة به معنی تخم ملخ، یعنی ملخ ریزه که هنوز برشکل کرم باشد). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسروءة شود.
مسرة.
[مَ سَرْ رَ] (ع مص) سرور. (منتهی الارب). شاد کردن کسی را. (از اقرب الموارد). شادمانه کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مسرت. و رجوع به سرور و مسرت شود. || (اِمص) شادمانی و شادی. (دهار).
مسرة.
[مَ سَرْ رَ] (ع اِ) اطراف ریاحین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، مَسارّ. (اقرب الموارد).
مسرة.
[مِ سَرْ رَ] (ع اِ) آلت راز، و آن ماشور باشد یک سر آن در دهان گوینده و یک سر آن در گوش شنونده. (منتهی الارب) (از صراح). آلتی است توخالی چون طومار که در آن راز گویند. (از اقرب الموارد). این کلمه را بجای تلفن می توان به کار برد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسرهج.
[مُ سَ هَ] (ع ص) حبل مسرهج؛ رسن سخت تافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سرهجة شود.
مسرهد.
[مُ سَ هَ] (ع ص) سنام مسرهد؛ کوهان فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نعمت داده شده و تغذیه شده. || فربه و سمین. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسرهدة شود.
مسرهدة.
[مُ سَ هَ دَ] (ع ص) تأنیث مسرهد. رجوع به مسرهد شود.
مسرهف.
[مُ سَ هَ] (ع ص) شخص خوب غذاخورده و نعمت داده شده. (از اقرب الموارد).
مسری.
[مَ را] (ع مص) به شب رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرایة. سریان. و رجوع به سرایة و سریان شود. || (اِ) راه. ج، مَساری. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسری.
[مُ] (ع ص) سرایت کننده. (ناظم الاطباء). که سرایت کند. که تعدی کند. واگیردار. بودار. مُعدی. (مسری ظاهراً غلط است و ساری و ساریه صحیح است). (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به اسراء شود.
- مسری بودن؛ واگیر داشتن. بو داشتن. معدی بودن. و رجوع به مسری شود.
مسریة.
[مُ یَ] (ع ص) تأنیث مسری.
- امراض مسریه؛ امراض معدیه. امراض واگیردار. و رجوع به مسری شود.
مس زدن.
[مِ زَ دَ] (مص مرکب) زدن طشت و سینی مسی گاه گرفتن ماه یا خورشید، چه گروهی از عوام را عقیدت این بود که گرفتن آفتاب یا ماه بر اثر آن است که اژدهایی قصد خوردن آنان می کند و برای دفع آن باید ظرفی مسین را که ماترک یتیم باشد نواخت. و با همین عقیدت است که گفته اند :
نشسته گرد زغالی به روی زادهء مسگر
صدای مس به فلک می رود که ماه گرفت.
(منسوب به ناصرالدین شاه).
مس سوخته.
[مِ تَ / تِ] (اِ مرکب) اسم فارسی راسخ است. (فهرست مخزن الادویه).
مسط.
[مَ] (ع مص) مالیدن روده را به انگشتان تا آنچه در آن است از علت بیرون آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک کردن رحم و رودگانی. (تاج المصادر بیهقی). || دست در شرمگاه ناقه درکردن و آب فحل برآوردن از رحم وی. || به انگشت برآوردن آنچه در مشک است از شیر خفته. || تر کردن جامه را سپس آن مالیدن به دست تا آبش بیرون رود. || به تازیانه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسطاح.
[مِ] (ع اِ) حصیر بافته شده از خوص و برگ خرما. || جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مِسطَح. و رجوع به مسطح شود.
مسطار.
[مِ / مُ] (ع اِ) نوعی از می که خورنده را بر زمین افکند یا شراب ترش یا شراب تلخ و مُرّ یا شراب نوساخته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب به دست افشردهء زود مست کننده. (الفاظ الادویه). خمر نارسیده. (فهرست مخزن الادویه). شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد یا شراب ترش شده. (از بحر الجواهر). نوعی از شراب که به ترشی زند. (صحاح). شرابی که در وی ترشی باشد. (دهار). برخی خمر ترش را گویند و بعضی گفته اند خمر تازه که طعم او متغیر شده باشد، و گویند که لغت رومی است و در لغت اهل شام متداول شده است و استعمال او در اشعار شعرای آن نواحی نیامده است، و گویند به لغت اهل شام خمری است که نو ساخته باشند از انگوری که بیشتر از همه برسد، و گویند به فارسی او را مشت افشار گویند. (از تذکرهء ضریر انطاکی). خمر حامض. مسطارة. مصطار. || غبار بلندرفته. (منتهی الارب). غبار که به آسمان برخاسته باشد. (از اقرب الموارد). || معرب از مست کار یا مشت افشار. (بحر الجواهر). مأخوذ از کلمهء مست فارسی یا موستوم(1) لاتینی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - Mustum.
مسطارة.
[مِ / مُ رَ] (ع اِ) به معنی مسطار است. (از اقرب الموارد). رجوع به مسطار شود.
مسطبة.
[مَ / مِ طَ بَ] (ع اِ) سندان آهنگران و حدادها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چشمهء انباشته. (منتهی الارب). || آبهای ریزان و مندفق. (از اقرب الموارد). || دوکانچهء کوفته و هموار که بر وی نشینند. (منتهی الارب). دکان که بر آن نشینند. || خان و کاروانسرای غریبان، و گویند جایی است که فقرا و سائلان در آن گرد می آیند. || مجره. کهکشان. (از اقرب الموارد). مصطبة. (اقرب الموارد) (زمخشری). ج، مَساطِب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مسطح.
[مَ طَ] (ع اِ) جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مِسطح. و رجوع به مِسطح شود.
مسطح.
[مِ طَ] (ع اِ) جرین و جای خرما خشک کردن. || ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || تابهء کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد). || چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسطح.
[مُ سَطْ طِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسطیح. آن که برابر و هموار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تسطیح شود.
مسطح.
[مُ سَطْ طَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی : نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص64).
- أنف مسطح؛ بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- مسطح شدن؛ هموار شدن. صاف شدن.
- مسطح کردن؛ تسطیح. هموار کردن. صاف کردن.
|| بام کرده. || گوری که مسنم نبود. (دهار). || (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیهء تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دو خط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصة الحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیهء تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعهء متناسبه و ارثماطیقی شود. || نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسطح.
[مِ طَ] (اِخ) أثاثة بن عبادبن المطلب بن عبدمناف، مکنی به ابوعباد. از قبیلهء قریش و صحابی بود و از شجاعان اشراف به شمار میرفت و در بدر و احد نیز همراه پیغمبر (ص) شرکت داشت. تولدش به سال 22 قبل از هجرت و درگذشتش در سال 32 ه .ق. رخ داد. (از الاعلام زرکلی ص108 از الاصابة).
مسطحة.
[] (ع اِ) نوعی کشتی جنگی. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج1 ص161).
مسطر.
[مَ طَ] (ع اِ) صفحهء کاغذ چندلائی که به روی آن بندهایی از ریسمان باریک سخت تافته، مانند خطهای راست کشیده و دوخته اند و به اعانت آن کاغذ کتابت را خط می کنند. (ناظم الاطباء). وسیلهء ایجاد سطرها در صفحهء کاغذ بدون خط :
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته به مسطر.
ناصرخسرو.
از گوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر(1).ناصرخسرو.
کار ظفر راست کن چون خط مسطر به تیغ.
مجیر بیلقانی.
ربعی نموده پیکرش خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش وقت محاکا ریخته.
خاقانی.
جدول خون رانی از خون عدو
گرنه با تو راست چون مسطر بود.
اثیرالدین اومانی.
رای تو گشت عدل را مسطر خط راستین
رایت تو است فتح را رای نمای معرکه.
سلمان.
فکر دیوان که داری باز کز مشق ستم
از خط چین بر بیاض جبهه مسطر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
هرکه را باید نوشتن نسخهء آداب فقر
صفحهء تن را ز نقش بوریا مسطر زنند.
طالب کلیم (از آنندراج).
رفتیم در پی تو به هر جا که رفت پای
بر صفحهء زمانه کشیدیم مسطری.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- امثال: مثل خط مسطر ، راست.
مثل مسطر ، راست. (امثال و حکم دهخدا).
(1) - موهم معنی خود سطر یعنی نوشته نیز هست.
مسطر.
[مِ طَ] (ع اِ) خط کش. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی) (زمخشری). آلت خط کشی. (آنندراج). سطرآرای هندسی که بدان خطهای راست و مستقیم می کشند. (ناظم الاطباء). مسطرة. ج، مَساطر. (مهذب الاسماء) (دهار). جوی از تشبیهات اوست و با لفظ خوردن و بستن و زدن و کشیدن و نهادن مستعمل است و با لفظ دوختن به معنی ساختن مسطر. (آنندراج) :
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.خاقانی.
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده ام.
خاقانی.
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم.
خاقانی.
ترکیب حجره و دکانش سرتاسر چون ترتیب مجرهء آسمان بی پرگار و مسطر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص54).
این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ
صدهزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.
؟ (از ترجمهء محاسن اصفهان).
صفیر خامهء ما صوت بلبلان دارد
ز رشته بر رگ گل دوختند مسطر ما.
تأثیر (از آنندراج).
بر [ دو ] کناره اش پس از این راست گر نهد
از طبع تو به صفحهء مه مسطر آفتاب.
حسین ثنائی (از آنندراج).
ز واژونی مسطر آن بی وقوف
معلق به کرسی نشیند حروف.
ملاطغرا (از آنندراج).
مگر از کجی فرد مسطر خورد
که با مسطر او راستی برخورد.
ملاطغرا (از آنندراج).
شاید که از تحمل تار خیال او
چون کاغذ حریر خورد مسطر آینه.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
مسطر.
[مُ طِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسطار. خطاکننده در قرائت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسطار شود.
مسطر.
[مُ سَطْ طِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسطیر. رجوع به تسطیر شود. برگماشته. (منتهی الارب). برگماشته و مشرف بر چیزی. (ناظم الاطباء). || متسلط و مسیطر. (اقرب الموارد). باتسلط. || حافظ و نگهبان. || مختار. (ناظم الاطباء).
مسطر.
[مُ سَطْ طَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسطیر. نوشته شده و نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیر شود :
تا هیچکسی دیدی کآیات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر.
ناصرخسرو.
آنگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مسطر.
ناصرخسرو.
مسطرة.
[مِ طَ رَ] (ع اِ) مسطره. آنچه کتاب را بدان سطر کشند. (از اقرب الموارد).
مسطره.
[مِ طَ رَ] (ع اِ) مسطرة. خط کش. ستاره. مسطر :
آن را کن آفرین که چنین قصرت آفرید
بی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره.
ناصرخسرو.