لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مسطری.
[مِ طَ] (حامص) مسطر بودن. حالت مسطر داشتن. راستی. استقامت :
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری.
انوری.
هیکل خاک را ز نو حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند جدول جوی مسطری.
خاقانی.
و رجوع به مسطر شود.
مسطع.
[مِ طَ] (ع ص) فصیح. (منتهی الارب). خطیب مسطع مصقع؛ یعنی بلیغ و متکلم. (از اقرب الموارد).
مسطع.
[مُ سَطْ طَ] (ع ص) بعیر مسطع؛ شتر باداغ. (منتهی الارب). شتر که بوسیلهء «سطاع» داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود.
مسطن.
[مُ سَطْ طَ] (ع ص) مرد پادراز. || دابه که چهار دست و پای دراز دارد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مسطنة شود.
مسطنجی.
[مُ طَ] (معرب، اِ) به لغت رومی مصطکی را گویند و آن صمغی است که به فارسی کندر رومی و به سریانی کیا خوانند. (برهان). مصطکی. (فهرست مخزن الادویه).
مسطنة.
[مُ سَطْ طَ نَ] (ع ص) تأنیث مسطن. || أساطین مسطنة؛ ستونهای استوار. (منتهی الارب). و رجوع به مسطن شود.
مسطوح.
[مَ] (ع ص) رجوع به سطح شود. || کشتهء دراز افتاده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسطور.
[مَ] (ع ص) نبشته. (آنندراج). مکتوب. نوشته شده. مرقوم. مرتسم. مسطر. مزبور : و الطور و کتاب مسطور. (قرآن 52/1 و 2). کان ذلک فی الکتاب مسطوراً. (قرآن 17/58 و 33/6). دیگر قصه به جای ماندم که دراز است و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی).
حروف عقل بشمارم که مسطور است اشیا را
کتاب نفس برخوانم که باشد نسخه ای در جان.
ناصرخسرو.
خامشی از کلام بیهده به
در زبور است این سخن مسطور.
ناصرخسرو.
عتبی رساله ای در مرثیهء او انشا کرده است در اصل کتاب مسطور است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 441). کیفیت وقایعی که در عهد ایشان بود به حسب معرفت مسطور شد. (جهانگشای جوینی). بلوغ را چه نشان است؟ گفت: آنچه در کتب علما مسطور است سه نشان دارد. (گلستان سعدی).
مسطور.
[مَ] (اِخ) عشیره ای از طایفهء مُحَیسن از طوایف بنی کعب خوزستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90).
مسطورات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسطور و مسطورة. نوشته جات. مرقومات. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسطور و مسطورة شود.
مسطورة.
[مَ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث مسطور. نوشته شده. مکتوب. مرتسمة.
مسطوره.
[مَ رَ] (ع ص، اِ) مسطور. مزبور. نوشته : سوی استادم بر خط خویش مسطوره ای(1) نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص549 و چ فیاض ص539 و چ 2 فیاض ص712).
(1) - در چ ادیب و چ 1 فیاض، مسطوره است با طاء، ولی در چ 2 فیاض به نقل از یک نسخه بدل، مستوره آمده است ظاهراً به معنی نامهء محرمانه که بهتر می نماید.
مسطوره.
[مَ رَ / رِ] (اِ) نمونه(1)، و ظاهراً آن مأخوذ از لاتینی(2) است. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - echantillon.
(2) - Monstrare.
مسطوع.
[مَ] (ع ص) گرد و غبار بلندشده و برآمده و بلندگردیده. || بوی برآمده و پراکنده شده. || صبح دمیده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسطوعة.
[مَ عَ] (ع ص) تأنیث مسطوع. رجوع به مسطوع شود. || ناقة مسطوعة؛ شترماده که با «سطاع» داغ گردیده باشد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مسطع و سطاع شود.
مسطون.
[] (اِ) و آن بر دو گونه است، مسطون کبیر، و آن از زیت سه اوقیه و از شراب سه اوقیه و هشت غرامی و از عسل چهار اوقیه و نیم است و مسطون صغیر و آن از زیت شش درخمی و از شراب بیست غرامی و از عسل نه درخمی باشد. (بحر الجواهر).
مسع.
[مِ] (ع اِ) باد شمال. (منتهی الارب). نام باد شمال. (از اقرب الموارد).
مسعار.
[مِ] (ع اِ) فروزینهء آتش و آتش کاو. (منتهی الارب). وسیلهء روشن کردن و شعله ور ساختن و سوزانیدن آتش. (از اقرب الموارد). تنورشور. تنورآشور. مسعر. ج، مَساعیر. (آنندراج). || برانگیزندهء حرب. (منتهی الارب).
مسعام.
[مُ عام م / مِ] (ع ص) سریع، گویند: سیل مسعام؛ توجبه و سیل شتاب و تیزرو و سریع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسعاة.
[مَ] (ع اِ) بزرگی و بلندی. (منتهی الارب). مکرمت. (اقرب الموارد). || نهایت مرد در انواع مجد و شرف. (منتهی الارب). معلاة در انواع مجد. (از اقرب الموارد). ج، مساعی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مسعب.
[مُ سَعْ عَ] (ع ص) جایز. (منتهی الارب). مسوغ و جائز. (اقرب الموارد).
مسعد.
[مَ عَ] (ع اِ) درجه و رتبهء سعادت و اقبال. ج، مساعد. (ناظم الاطباء).
مسعد.
[مُ عِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسعاد. نیکبخت گرداننده. (ناظم الاطباء). رجوع به اسعاد شود.
مسعدة.
[مَ عَ دَ] (اِخ) رجوع به ابومعاویه شود.
مسعدة.
[مَ عَ دَ] (اِخ) رجوع به ابوالیسع شود.
مسعدة.
[مَ عَ دَ] (اِخ) ابوعمرو عبدالجباربن عدی. کاتب منصور و یکی از بلغای عشرهء نامی زبان عرب. او راست: کتاب الادب. (از الفهرست ابن الندیم).
مسعدی.
[مَ عَ] (اِخ) ابومحمود. رجوع به ابومحمود شود.
مسعر.
[مَ عَ] (ع اِ) اسم مکان است از سَعر. (از اقرب الموارد). رجوع به سعر شود. || جای باریک از دم شتر. ج، مَساعِر. (از اقرب الموارد). مُسعَر. (منتهی الارب).
مسعر.
[مِ عَ] (ع اِ) آنچه آتش را بوسیلهء آن برانگیزانند. (از اقرب الموارد). فروزینهء آتش و آتشکاو و آهن و جز آن. (منتهی الارب). آتش افروزنه و تنورآشور. (دهار). مسعار. محضب. محضاء. محضج. استام. ج، مَساعر. (دهار). || (ص) برانگیزندهء حرب، گویی که آلتی است در برانگیختن و شعله ور ساختن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). جنگ انگیز. || دراز و گردن دراز. (از منتهی الارب). گردن که دراز باشد. (از اقرب الموارد). || سخت و درشت. (منتهی الارب). شدید. (اقرب الموارد). || اسب که پایها متفرق اندازد و اینجا و آنجا زند و صبر نکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کلب مسعر؛ سگ هار. (از اقرب الموارد).
مسعر.
[مُ عِ] (ع ص) برانگیزندهء حرب و آتش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اسعار شود. || تعیین کنندهء نرخ و سعر. (از اقرب الموارد).
مسعر.
[مُ عَ] (ع اِ) جای باریک از دم شتر. (منتهی الارب). مَسعَر. و رجوع به مسعر شود.
مسعر.
[مُ سَعْ عِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسعیر. رجوع به تسعیر شود. برانگیزندهء حرب و آتش. || تعیین کنندهء سعر و نرخ. (از اقرب الموارد). نرخ گذار. || حاکم و متصرف در امور. (منتهی الارب).
مسعر.
[مُ سَعْ عَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسعیر. نرخ نهاده و قیمت تعیین شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسعیر شود.
مسعر.
[مِ / مَ عَ] (اِخ) ابن کدام بن ظهیر هلالی عامری رواسی، مکنی به ابوسلمة. از ثقات اهل حدیث و از اهالی کوفه بود. و به سبب ثقتی که بر روایتهای او بوده است به المصحف مشهور بود. وی به سال 152 ه .ق. در مکه درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج8 ص109 از تهذیب التهذیب).
مسعر.
[مِ / مَ عَ] (اِخ) ابن مهلهل خزرجی ینبوعی، مکنی به ابودلف. جهانگرد مشهور قرن چهارم هجری است و متجاوز از نود سال زیسته است و بیشتر عمر را به گردش در بلاد مختلف سپری کرده. وی از اطرافیان صاحب بن عباد به شمار میرفت. قصیده ای دارد مشهور به «ساسانیه» به زبان محلی عصر عباسی که ثعالبی آن را مشروحاً آورده است. ابودلف در حدود سال 390 ه .ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج8 ص109 از یتیمة الدهر). مرحوم دهخدا در یادداشتی می نویسد: ابودلف کذاب بی عدیلی است. یاقوت از رحلهء او نقل می کند. کتاب او اخیراً در ایران طبع شده است.
مسعط.
[مِ عَ / مُ عُ] (ع اِ) دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب). ظرفی است که در آن سعوط نهند. (از اقرب الموارد). چیزی باشد چون منخر که بدان دارو به حلق کشند. (بحر الجواهر). دارودان. (دهار).
مسعف.
[مُ عِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسعاف. کمک کننده. یاری کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسعاف شود.
مسعل.
[مَ عَ] (ع اِ) حلق. (منتهی الارب). حلق، و یا محل سعال و سرفه در حلق. (از اقرب الموارد).
مسعل.
[مُ عِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسعال. چابک کننده و به نشاط آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسعال شود.
مسعن.
[مُ سَعْ عَ] (ع اِ) دلو بزرگ که از دو چرم سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسعود.
[مَ] (ع ص) ضد شقی. نیکبخت شده و نیکبخت (و آن از فعل سُعِد و نیز أسعد می تواند باشد). ج، مَساعید. (از اقرب الموارد). میمون و مبارک. (آنندراج). نیک بخت. (دهار). سعادتمند. خجسته. فیروز. فرخنده. نیک اختر. نکواختر. سعید. خوشبخت. خوش اقبال. بختور. مجدود. سعد. فرخ. فرخنده. نیک. خوش. همایون :
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانْشْ مسعود باد.فردوسی.
طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود
طایر میمون فراز تخت تو طایر شود.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
نه کس را بود بخت مسعود او
نه فرزند چون میر محمود او.اسدی.
شاه مسعود کاختر مسعود
در مرادش درست پیمان باد.مسعودسعد.
آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه).
زآن نام فر بدین سر مسعود برنهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند.خاقانی.
مگر کاین آتشت بی دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد.نظامی.
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد.نظامی.
زگال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد.نظامی.
هرکه آخِر بین تر او مسعودتر
هرکه آخُربین تر او مطرودتر.مولوی.
هرکه پایان بین تر او مسعودتر
جدتر آن کارد که افزون برد بر.
مولوی.
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن است که در خاک لحد شد مودود.
سعدی.
- مسعودالجَد؛ خوشبخت. نیکبخت : با جمالی باهر و عرضی طاهر مسعودالجد و محمودالحظ. (سندبادنامه ص 250). هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو ناظر و نازل گردد. (سندبادنامه ص 337).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن ابراهیم غزنوی. رجوع به مسعود غزنوی شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن ابی بکربن حسین بن جعفر الفراهی، مکنی به ابونصر. از مردم فراه. صاحب نصاب الصبیان و معاصر امام شرف الدین محمد بن محمد الفراهی است. بعضی نام او را محمود گفته اند. به سال 617 ه .ق. جامع صغیر شیبانی را به نظم کرده است. (از کشف الظنون چ لایپزیک ج 2 ص 559 و لباب الالباب ج 1). مؤلف جهان آرا، مسعود صاحب نصاب را با معاصر او امام شرف الدین محمد بن محمد الفراهی خلط کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن ابی علی بن مسعودبن علی بن موسی سلماسی، مکنی به ابوالفتح. فقیه و ادیب و شاعر قرن هفتم هجری و منسوب به سلماس از شهرهای آذربایجان. وی به سال 629 ه .ق. درگذشته است. او راست: شرح المقامات، شرح الجمل در نحو. (از الاعلام زرکلی ج8 ص110).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن اوس بن اصرم. رجوع به ابومحمد (مسعود...) شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن حارثهء شیبانی. از شجاعان عرب در عصر جاهلی و در صدر اسلام. او در ایام خلیفهء اول ساکن حیره در عراق گشت سپس به بابل منتقل شد و به سال 13 ه .ق. در واقعهء بویب (نزدیکی کوفه) به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 110).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن حسن قراخان، ملقب به رکن الدین و مشهور به قلج طمغاج خان، از ملوک افراسیابیه یا خانیه، ممدوح سوزنی شاعر. وی ظاهراً تا حدود سال 562 یا 569 ه .ق. زنده بوده است :
مر او را به شاهی و شهزادگی
به افراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعودبن الحسن
سعادات ایام را فتح باب
چوطمغاج خان جد و جد پدر
ز طمغاج خانی بسوده رکاب.سوزنی.
شه مظفر مسعودبن حسن که وراست
به پادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیاگرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیادیدن...
سوزنی (دیوان ص 294).
رجوع به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج 3 ص 1323 شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن سعد سلمان. شاعر قرن پنجم و ششم هجری. رجوع به مسعودسعد شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن سعد شالی کوب، ملقب به حمیدالدین. رجوع به حمیدالدین (مسعود...) و شالی کوب شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن عزالدین حسین، ملقب به فخرالدین و ملک الجبال. اولین پادشاه از ملوک غوریهء بامیان. او برادر سلطان علاءالدین غوری و عم سلطان غیاث الدین و هم عم معزالدین (شهاب الدین) غوری است و پدر حسام الدین علی، و وقتی لشکر به جنگ دو برادرزادهء خود غیاث الدین و معزالدین سوق داده است. وفات و مدت سلطنت او معلوم نیست و فقط محقق است که در اواخر نیمهء اول و اوایل نیمهء دوم مائهء ششم حیات داشته است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن عباس صوانی بیهقی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به فخرالزمان. ادیب و مفسر و شاعر قرن ششم هجری و متوفی به سال 544 ه .ق. او راست: تفسیر القرآن. شرح الحماسة. صیقل الالباب، در اصول. التذکرة، در چهار جلد. التنقیح، در اصول فقه. نفثة المصدور. التوابع و اللوامع، در اصول. (از الاعلام زرکلی ج8 ص113 و از کشف الظنون).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن علی هروی، ملقب به نظام الملک و شمس الدین. وزیر سلطان تکش خوارزمشاه. رجوع به نظام الملک (مسعود..) شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن عمر بن عبدالله تفتازانی. رجوع به تفتازانی و الاعلام زرکلی ج 8 ص 113 شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن فضل الله. از امرای سربداری. رجوع به مسعود سربداری شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن قلج ارسلان. رجوع به مسعود سلجوقی شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن کیقباد ثالث. از سلجوقیان روم. رجوع به غیاث الدین (مسعود...) شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن کیکاوس بن کیخسرو. از سلاجقهء روم. رجوع به غیاث الدین (مسعود...) شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمد (یا ابراهیم بن محمد)بن سهل کرمانی، مکنی به ابومحمد و ملقب به قوام الدین. ادیب و فقیه حنفی قرن هفتم و هشتم هجری. وی به سال 664 ه .ق. متولد شد و نخست در دمشق و سپس در قاهره سکونت اختیار کرد و آنگاه به دمشق بازگشت و به سال 748 ه .ق. درگذشت. او راست: شرح الکنز و حاشیه بر مغنی خبازی، در اصول فقه. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 115).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بن مسعود نیشابوری، مکنی به ابوالمعالی و ملقب به قطب الدین. فقیه قرن ششم هجری، متولد 505 ه .ق. و متوفی به سال 578 ه .ق. رجوع به ابوالمعالی (قطب الدین...) و الاعلام زرکلی ج 8 ص 115 شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بن ملکشاه سلجوقی. رجوع به مسعود سلجوقی شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمد امامزاده، ملقب به رکن الدین. استاد محمد عوفی صاحب جوامع الحکایات. رجوع به رکن الدین (مسعود...) شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بخاری، مکنی به ابوالیمن و متوفی به سال 461 ه .ق. او راست: مختصر تاریخ بغداد. (از کشف الظنون).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن محمودبن سبکتکین غزنوی. رجوع به مسعود غزنوی (ابن محمود) شود :
شاهنشه زمانه ملک زاده بوسعید
مسعود باسعادت و سلطان راستین.فرخی.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن معزالدین محمود. از سلسلهء آق سنقر (دسته ای از اتابکان الجزیره). وی از 648 تا 699 ه .ق. حکومت کرده است.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن مودود (قطب الدین) بن عمادالدین زنگی بن آق سنقر، مکنی به ابوالفتح و ابوالمظفر و ملقب به عزالدین. صاحب موصل و سنجار در عهد صلاح الدین ایوبی. تولد و پرورش او در موصل بود. و رجوع به عزالدین و الاعلام زرکلی ج 8 ص 116 و تاریخ گزیده ص 402 و 504 شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن ناصربن ابی زید عبدالله بن احمد سجزی، مکنی به ابوسعید. محدث و از اهالی سیستان بود و به سال 477 ه .ق. در نیشابور درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 117).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ابن وهسودان، مکنی به ابومنصور و ملقب به ناصرالدین. از امرای وهسودانیان یا روادیان، ممدوح قطران. رجوع به روادیان شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) (الملک ال ...) شهرت ابوالقاسم بن اسماعیل بن احمدبن اسماعیل. از ملوک بنی رسول در یمن. وی به سال 833 ه .ق. متولد شد و در سن سیزده سالگی در زبید به ولایت منصوب گشت و به سال 858 ه .ق. خلع گشت و پس از سال 899 ه .ق. درگذشت. وی آخرین تن از رسولیان است که حکومتی ظاهری بر یمن و عدن داشتند. (از الاعلام زرکلی ج6 ص6 از بلوغ المرام و الضوء اللامع).
مسعود.
[مَ] (اِخ) (الملک ال ...) شهرت حسن بن یوسف بن عمر رسولی. از ملوک یمن در قرن هشتم هجری. رجوع به حسن رسولی شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) (الملک ال ...) شهرت یوسف بن محمد بن ایوب، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به صلاح الدین. از ملوک بنی ایوب در یمن است. و به سال 597 ه .ق. متولد شد و به سال 612 بر زبید و تهامه و تعز و صنعاء دست یافت، سپس با امیر مکه شریف حسن بن قتادهء حسنی جنگید و آن شهر را غارت کرد. دراهم مسعودی در مکه بدو منسوب است. سپس به مصر رفت و در اواخر عمر به مکه آمد و به سال 626 ه .ق. در این شهر دچار بیماری گشت و درگذشت و در همانجا دفن شد. او آخرین تن از بنی ایوب در یمن بوده است. (از الاعلام زرکلی ج9 ص 328 از العقود اللؤلؤیة).
مسعود.
[مَ] (اِخ) جلال الدین ملک جانی. از حکام بنگاله است که از 656 تا 657 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 275).
مسعود.
[مَ] (اِخ) رفیع الدین یا رفیع لنبانی اصفهانی. شاعر قرن ششم هجری. رجوع به رفیع شود.
مسعود.
[مَ] (اِخ) صلاح الدین یوسف. از ایوبیان عربستان که از 612 الی 625 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 69).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ملقب به عزالدین. پنجمین از اتابکان موصل که از 576 الی 589 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 144).
مسعود.
[مَ] (اِخ) ملقب به عزالدین. هفتمین از اتابکان موصل که از 607 الی 615 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 144).
مسعود.
[مَ] (اِخ) (محمد...) از روزنامه نگاران و نویسندگان معاصر ایرانی و مدیر روزنامهء مرد امروز و نویسندهء کتابهای معروف: گلهائی که در جهنم میروید، تفریحات شب، در تلاش معاش و غیره. وی به سال 1326 ه .ش. به دست دو تن ناشناس در طهران به قتل رسید.
مسعودآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 31هزارگزی غرب قروه و 66هزارگزی جنوب راه شوسهء قروه به سنندج. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مسعودآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوباتوی بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 58هزارگزی شمال غربی دیواندره و 6هزارگزی شمال کرفتو. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مسعودآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 36هزارگزی غرب الیگودرز و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسهء ازنا به درود. دارای 1839 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و چاه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مسعودآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 8هزارگزی شمال باختری کرمان و 6هزارگزی غرب راه فرعی زرند به کرمان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسعوداختر.
[مَ اَ تَ] (ص مرکب) با اختری سعد. دارای اختر مبارک و میمون. آن که طالع وی سعد بود :
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعوداختر.فرخی.
مسعودالضریر.
[مَ دُضْ ضَ] (اِخ) مکنی به ابوجهیر. از تابعیان و از اهالی بصره بود. رجوع به صفة الصفوة ج 3 ص 250 شود.
مسعود رازی.
[مَ دِ] (اِخ) از شعرای دورهء غزنوی. رجوع به مسعودی رازی شود.
مسعود سربداری.
[مَ دِ سَ بِ] (اِخ) ابن فضل الله، ملقب به وجیه الدین و برادر عبدالرزاق. از امرای سربداری که از سال 738 الی 744 ه .ق. حکومت کرد. رجوع به سربداران و رجال حبیب السیر ص 60 و تاریخ مغول و ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 224 شود.
مسعودسعد.
[مَ دِ سَ] (اِخ) مسعودبن سعدبن سلمان. شاعر توانای زبان فارسی در قرن پنجم و ششم هجری. خانوادهء او از همدان و مولد و منشأ وی چنانکه غلامعلی آزاد در سبحة المرجان فی آثار هندوستان متعرض است و از اشعار خود او نیز استنباط می شود لاهور بوده است نه جرجان یا همدان یا غزنه چنانکه صاحبان تذکره گفته اند. دیوان مسعودسعد مشتمل است برمدح پنج نفر از سلاطین غزنوی، اول ابوالمظفر ظهیرالدوله رضی الدین ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین که از سال 451 تا 492 ه .ق. سلطنت نمود، دوم علاءالدوله مسعودبن ابراهیم مذکور (492-508 ه .ق.)، سوم عضدالدوله شیرزادبن مسعودبن ابراهیم مذکور (508-509 ه .ق.)، چهارم ابوالملوک ارسلان بن مسعودبن ابراهیم مذکور (509-511 ه .ق.) و پنجم سلطان غازی یمین الدوله بهرامشاه بن مسعودبن ابراهیم مذکور (511-552 ه .ق.). بسیاری از قصاید مسعودسعد در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمودبن ابراهیم می باشد. سیف الدوله از جانب پدر به حکومت هندوستان منصوب بود و مسعودسعد در اوایل جوانی که هنوز از هندوستان به غزنین هجرت نکرده و در حبس بیست ساله نیفتاده بود خود را به سیف الدوله محمود بسته و از ملازمان خاص وی گردید و از یکی از قصاید وی معلوم می شود که تاریخ تفویض حکومت هندوستان به سیف الدوله در سنهء 469 ه .ق. بوده است و این قدیمترین تاریخی است که در دیوان مسعودسعد دیده می شود، پس معلوم می شود که ابتدای ظهور و ترقی او در حدود سنهء 470 ه .ق. بوده است و تا اوایل سلطنت بهرامشاه زیسته و وفاتش به اصح اقوال در سال 515 ه .ق. است، و ولادتش علی التحقیق مابین سنهء 438 و 440 ه .ق. بوده است. در حدود سنهء 480 سلطان ابراهیم در حق پسر خود سیف الدوله محمود بدگمان شد و او را بگرفت و ببست و به زندان فرستاد و ندمای او را نیز بگرفتند و هر یک را به قلعه ای محبوس نمودند، از جملهء ایشان مسعودسعد بود که ده سال تمام در سلطنت سلطان ابراهیم در حبس به سر برد، از آن جمله هفت سال در دو قلعهء سو و دهک و سه سال در قلعهء نای:
هفت سالم بسود سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعهء نای.
بعد از ده سال به شفاعت ابوالقاسم خاص از ارکان دولت سلطان ابراهیم از حبس بیرون آمد و به هندوستان رفت و بر سر املاک پدر بنشست. در این اثنا، سلطان ابراهیم وفات نموده پسرش سلطان مسعود بجای او بنشست. در سنهء 492 ه .ق. سلطان مسعود حکومت هندوستان را به پسر خود امیر عضدالدوله شیرزاد مفوض نموده و قوام الملک ابونصر هبة الله پارسی را به سمت پیشکاری او و سپه سالاری قشون هندوستان برگماشت. بواسطهء دوستی قدیم که مابین ابونصر فارسی و مسعودسعد بود. ابونصر او را به حکومت چالندر از مضافات لاهور مأمور نمود. اندکی بعد ابونصر فارسی مغضوب و گرفتار آمد و مسعودسعد نیز که از جمله عمال او بود معزول گردید و دیگر بار به حبس افتاد و قریب هشت یا نه سال این دفعه در حصار مَرَنج به سر برد تا سرانجام به شفاعت ثقة الملک طاهربن علی بن مشکان (برادرزادهء ابونصر مشکان صاحب دیوان رسائل سلطان محمود غزنوی) در حدود سنهء 500 ه .ق. از حبس خلاصی یافت. در حالتی که پیر و شکسته و ضعیف شده بود و بهترین اوقات جوانی خود را در قلل جبال و اعماق وهاد و قعر زندانهای تاریک گذرانیده از اشغال دیوانی کنار نمود و بقیهء عمر را در عزلت به سر برد تا در حدود سن هشتادسالگی این جهان را بدرود گفت. نخستین کسی که دیوان مسعودسعد را جمع آوری نمود سنائی غزنوی بود و بعضی اشعار شعرای دیگر را نیز سهواً در ضمن آن درج نموده بود، ثقة الملک طاهربن علی مشکان سنائی را از سهو خود آگاه نمود و سنائی قطعه ای را در اعتذار به مسعودسعد فرستاد. (از حواشی محمد قزوینی بر چهارمقالهء نظامی عروضی ص 28). و رجوع به مقدمهء دیوان چ رشیدیاسمی و تاریخ ادبیات تألیف صفا شود.
مسعود سلجوقی.
[مَ دِ سَ] (اِخ)چهارمین از سلاجقهء آسیای صغیر (510-551 ه .ق.). او چند سال پیش از مرگ، مملکت خود را میان پسران بخش کرد و در 588 ه .ق. درگذشت. رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 137 شود.
مسعود سلجوقی.
[مَ دِ سَ] (اِخ) ابن عزالدین کیکاوس. رجوع به غیاث الدین (مسعود...) شود.
مسعود سلجوقی.
[مَ دِ سَ] (اِخ) ابن قلج ارسلان. از سلجوقیان روم بود و از سال 539 تا 558 ه .ق. حکومت کرد.
مسعود سلجوقی.
[مَ دِ سَ] (اِخ) ابن کیقباد ثالث، ملقب به غیاث الدین. از سلاجقهء روم. رجوع به غیاث الدین (مسعود...) شود.
مسعود سلجوقی.
[مَ دِ سَ] (اِخ) ابن محمد بن ملکشاه، مکنی به ابوالفتح و ملقب به غیاث الدین. رجوع به غیاث الدین (مسعود...) شود.
مسعودسیرت.
[مَ رَ] (ص مرکب) با سیرتی مسعود. نیکوروش. عادل : پادشاهی بوده است در نواحی کابل، مسعودسیرت محمودسریرت. (سندبادنامه ص250).
مسعودشاه.
[مَ] (اِخ) ملقب به علاءالدین. هفتمین از سلاطین مملوک هند که از 639 الی 644 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 268).
مسعود غزنوی.
[مَ دِ غَ نَ] (اِخ) ملقب به الناصر لدین الله و مشهور به مسعود اول. نهمین تن از غزنویان افغانستان و پنجاب که از 432 الی 440 ه .ق. حکومت کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 259).
مسعود غزنوی.
[مَ دِ غَ نَ] (اِخ) مشهور به مسعود ثانی. یازدهمین از غزنویان افغانستان و پنجاب که در سال 440 ه .ق. حکومت می کرد. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 259).
مسعود غزنوی.
[مَ دِ غَ نَ] (اِخ) ابن ابراهیم. تولد او به سال 452 ه .ق. بود و به سال 492 به سلطنت رسید. از جانب المستظهربالله خلیفهء عباسی لقب علاءالدوله یافت. او برای ایجاد روابط دوستانه با سلطان سنجر، مهد عراق خواهر وی را به حبالهء نکاح خویش درآورد. دورهء هفده سالهء زمامداری مسعودبن ابراهیم دورهء سکون و آرامش سلطنت این سلسله در افغانستان و قسمتی از سیستان و نواحی سند بود و او به سال 509 ه .ق. درگذشت. رجوع به اخبار الدولة السلجوقیة و تاریخ گزیده و تتمهء صوان الحکمة شود.
مسعود غزنوی.
[مَ دِ غَ نَ] (اِخ)(سلطان...) ابن محمودبن سبکتکین، ملقب به شهاب الدوله از ملوک غزنویان. تولد او در شهر غزنه بود و در عهد پدرش والی اصفهان گشت. چون به سال 421 ه .ق. پدر او درگذشت اهالی غزنه با برادر او محمد بیعت کردند. ولی مسعود به قصد سلطنت به سمت غزنه حرکت کرد و به سال 422 ه .ق. مردم آنجا با وی بیعت کردند و اندک اندک بر سرزمینهای خراسان و سیستان و مکران و کرمان و ری و اصفهان و هندوستان دست یافت، و در هندوستان قلاعی را تصرف کرد که پدرش از عهدهء آن برنیامده بود. در عهد او، سلجوقیان به خراسان حمله کردند ولی وی آنان را دفع کرد. و در سال 431 در محل دندانقان از آنها شکست خورد و به سال 432 ه .ق. در حالی که راهی هندوستان بود برخی از لشکریان وی در توطئه ای او را بقتل رساندند و برادر او محمد را به امارت برداشتند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 116 از ابن الاثیر و اخبار الدولة السلجوقیه). و رجوع به تاریخ عمومی اقبال شود.
مسعودمیرزا.
[مَ] (اِخ) ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه قاجار. وی به سال 1266 ه .ق. متولد شد و در 1277 لقب یمین الدوله یافت و در 1278 ه .ق. به حکومت مازندران و ترکمن صحرا و سمنان و دامغان منصوب گردید. در 1286 با لقب ظل السلطان حاکم فارس شد و جمعاً سه بار به حکومت فارس رسید. در 1291 ه .ق. حکومت اصفهان یافت و در 1300 اصفهان و یزد و فارس و عراق و بروجرد و عربستان و لرستان و کرمانشاهان و کردستان و گلپایگان و خوانسار را در قلمرو داشت. ظل السلطان مقتدرترین شاهزادهء قاجار در عهد خود بود. هم او بود که اغلب آثار هنری صفویه را در اصفهان محو نمود. وی تا سال 1305 ه .ق. تقریباً لاینقطع حکومت اصفهان و به تناوب حکمرانی کلیهء نواحی جنوبی و غربی ایران را بعهده داشت و عاقبت در سال اخیر مستعفی گردید. در زمان مظفرالدین شاه مجدداً به حکومت اصفهان و یزد منصوب شد. وی پس از چند سال انزوا به سال 1336 ه .ق. در «باغ نو» اصفهان بدرود حیات گفت و جنازهء او را به مشهد بردند. او مردی قسی القلب و در سیاست مجرمان شدیدالعمل بود. تاریخ مسعودی به قلم اوست.
مسعودی.
[مَ] (حامص) مسعود بودن. نیک بختی. سعادتمندی. میمنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسعود شود.
مسعودی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعودبن محمود غزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصود از آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند : این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
مسعودی.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسعودی.
[مَ] (اِخ) شهرت علی بن حسین بن علی، مکنی به ابوالحسن. از اولاد عبدالله بن مسعود، مورخ و رحالهء قرن چهارم هجری و از اهالی بغداد بود که در مصر اقامت گزید و به سال 346 ه .ق. در آنجا درگذشت. وی در مصر و ممالک عرب سیاحت کرد و بعد به پارس رفته در اصطخر اقامت کرد. پس از چندی به هند و نیز به چین درآمد و از آنجا تا جزیرهء ماداگاسکار رفت بالاخره به آذربایجان، گرگان، شام و فلسطین سفر کرد. او راست: مروج الذهب. ذخائر العلوم و ماکان فی سالف الدهور . الاستذکار لما مر فی سالف الاعصار. التاریخ فی اخبار الامم من العرب و العجم. کتاب رسائل. اثبات الوحید در امامت. المقالات فی اصول الدیانات. خزائن الملک و سر العالمین. التنبیه و الاشراف. اخبار الزمان و من اباده الحدثان. حدائق الاذهان فی اخبار بیت النبی (ص). الامانة فی اصول الدیانة. الاوسط. البیان فی أسماء الائمة علیهم السلام - أخبار الخوارج. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 87 و تاریخ ایران باستان ص 103 و کشف الظنون).
مسعودی.
[مَ] (اِخ) علی بن شهاب الدین. رجوع به علی مسعودی شود.
مسعودی.
[مَ] (اِخ) شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مَروَروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمدبن ابی السعادات ...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود.
مسعودی.
[مَ] (اِخ) شهرت محمد بن مسعودبن محمد مسعودی غزنوی. رجوع به مسعودی غزنوی شود.
مسعودیان.
[مَ] (اِخ) قومی از شبانکارگان. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص167). ابن البلخی در مورد ایشان چنین آورده است: قومی مجهول اند بی اصل و ایشان را فضلویه برکشید و قلعهء سهاره بدیشان داد و رکن الدوله خمارتکین اقطاعی اندک داده بود ایشان را و دو پسر را از آن شاهنشاه ری که او را مجدالدوله گفتندی، به اول عهد جلالی به فیروزآباد فرستاده بودند و آن جایگه به اقطاع بدیشان داده و امیرویه مسعودی که مقدم ایشان بود این دو پسر را بکشت و فیروزآباد به دست گرفت بعد از عهد جلالی و قومی شدند و پس بیشترین اعمال شاپور خوره به دست گرفت و قوی شد و پس از آن به روزگار ابوسعد کازرون تاختن برد و امیرویه را بکشت به شبیخون، و پسری داشت وشتاسف نام و به جانب حسویه پیوست و فیروزآباد بر وی مقرر داشت و چون اتابک چاولی به پارس آمد همگان را قمع کرد و از معروفان ایشان سیاه میل مانده است و تنی چند دو (کذا) از پسران ابوالهیج و دیگر اتباع اند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 167).
مسعودی رازی.
[مَ یِ] (اِخ)(1) از شعرای سلطان مسعود غزنوی بوده است. ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی در حوادث سنهء 430 ه .ق. گوید: و امیر [ مسعودبن محمود غزنوی ] رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست روز سه شنبه بیست وهفتم ذی الحجة بسیار هدیه و نثار آوردند. شعرا را هیچ نفرمود و بر مسعود رازی خشم گرفت و او را به هندوستان فرستاد که گفتند او قصیده ای گفته است و سلطان را نصیحتها کرده (در تعریض به قبائل سلجوقیه) در آن قصیده، و این دو بیت از آن قصیده است:
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر زود ز موران مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد هرچند فضول بود و شعرا را با ملوک این نرسد. (حواشی محمد قزوینی بر چهارمقاله ص28 از لباب الالباب ج2 ص63 و تاریخ بیهقی ص601).
(1) - در چهارمقاله و در مجمع الفصحاء «مسعودی» با یاء نسبت مسطور است، ولی در لباب الالباب و حدائق السحر رشید وطواط و تاریخ بیهقی چ طهران و هفت اقلیم همه جا «مسعود» بدون یاء نسبت نوشته شده است و گویا هر دو صحیح باشد، به این معنی که نام خود شاعر مسعود بوده و تخلصش مسعودی نسبت به سلطان مسعود غزنوی، والله اعلم. (حواشی چهارمقاله ص 28).
مسعودی غزنوی.
[مَ یِ غَ نَ] (اِخ)ظهیرالدین ابوالمجاهد محمد بن مسعودبن مسعودی غزنوی. ادیب و ریاضی دان قرن ششم هجری. او راست: احیاء الحق. کفایة التعلیم فی صناعة التنجیم (تألیف در حدود سال 540 ه .ق.). نافع الثمرة یا شرح ثمرهء بطلمیوس. جهان دانش.
مسعودی مروزی.
[مَ یِ مَ وَ] (اِخ) یکی از شاعران اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری که اطلاعات ناقصی از احوال او در دست است. او نخستین کسی است که شروع به نظم روایات تاریخی و حماسی ایران کرد و شاهنامهء منظومی پدید آورد، ولی از این شاهنامهء او اطلاعی فراوان در دست نیست، و ثعالبی نام آن را در غرر اخبار ملوک الفرس (ص 10) آورده است: و زعم المسعودی فی مزدوجته بالفارسیة أن طهمورث بَنی قهندز مرو... و ذکر المسعودی المروزی فی مزدوجته الفارسیة انه قتله [ أی قتل البهمن الزال ] و لم یبق علی أحد من ذریته و این مسعودی پیش از سال 355 ه .ق. بوده است، ولی حدود آن معلوم نیست و اینکه می گوئیم پیش از 355 برای این است که نام او در مقدسی نیز آمده است چنین: و قد قال المسعودی فی قصیدته المحبرة بالفارسیة:
نخستین گیومرث آمد به شاهی
گرفتش به گیتی درون پیشگاهی (کذا)(1)
چو سی سالی به گیتی پادشا بود
که فرمانش به هر جائی روا بود.
(و آخرین بیت کتاب این است):
سپری شد زمان خسروانا
چو کام خویش راندند در جهانا.
(البدء و التاریخ مقدسی).
(1) - ن ل: پادشاهی.
مسعور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سَعْر. رجوع به سعر شود. || آزمند طعام یا آن که پرشکم بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دیوانه. مجنون. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گرمی زده و تشنه. (از منتهی الارب). کسی که دچار باد سموم شده باشد. (از اقرب الموارد).
مسعورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث مسعور: ناقة مسعورة؛ شتر مادهء دیوانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسعور شود.
مسعوع.
[مَ] (ع ص) طعام مسعوع؛ گندم زردی زده و آن آفتی است که به زراعت رسد. (منتهی الارب). طعامی که «سهام» زده باشد، چون یرقان. (از اقرب الموارد).
مسعوف.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سعف. رجوع به سعف شود. || صبی مسعوف؛ کودک شیرینه برآورده. (منتهی الارب). کودک که دچار «سعفة» شده باشد. (از اقرب الموارد).
مسعی.
[مَ عا] (ع اِ) سعی. کوشش. || مسلک و تصرف. (از اقرب الموارد). ج، مَساعی (مساعٍ).
مسعی.
[مَ عی ی] (ع ص) مرد بسیارسیر توانا بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسغب.
[مُ غِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسغاب. آن که در قحطی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به اسغاب شود.
مسغب.
[مُ غَ] (ع ص) روا. جایز. (از منتهی الارب).
مسغب.
[مُ سَغْ غَ] (ع ص) جایز. روا. (از منتهی الارب). مسوغ و مُسغب. (اقرب الموارد).
مسغبل.
[مُ سَ بَ] (ع ص) نرم و آسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسغبة.
[مَ غَ بَ] (ع مص، اِمص) گرسنه شدن و جوع، و گویند آن در صورتی است که با تعب و رنج همراه باشد. (از اقرب الموارد). سغب. گرسنگی. (دهار) (از منتهی الارب). مجاعه. گرسنه شدن : أو اطعام فی یوم ذی مسغبة. (قرآن 90/14).
مسغدة.
[مُ غَ دَ] (ع ص) فصال مسغدة؛ شتر کره های شیرمست و فربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ساغدة. و رجوع به ساغدة شود.
مسغم.
[مُ غَ / مُ سَغْ غَ] (ع ص) نیک غذا و نیک خوار. || کودک فربه بدن به ناز پرورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفٍ.
[مُ فِنْ] (ع ص) مسفی. رجوع به مسفی شود.
مسف.
[مُ سِف ف] (ع ص) نعت فاعلی از اسفاف. آن که از برگ خرمابن بوریا می بافد. || مشغول به کارهای دون و پست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرغی که پست پرد. (از منتهی الارب). مرغی که در هنگام پرواز آنقدر نزدیک زمین بپرد که پاهایش گویی به زمین رسیده است. (از اقرب الموارد). || ابر نزدیک شونده به زمین. || تیزنگرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هر چیز که ملازم و چسبیده به چیزی دیگر باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسفاف شود در تمام معانی.
مسف.
[مُ سَف ف] (ع ص) رنگ بدل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسفاف شود.
مسفار.
[مِ] (ع ص) کثیرالاسفار. (اقرب الموارد). قلقال. کثیرالسفر. دائم السفر. آن که دائما در سفر باشد. || شترمادهء قوی و توانا. (از اقرب الموارد).
مسفح.
[مُ سَفْ فِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسفیح. آن که کار بیهوده می کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسفیح شود.
مسفر.
[مَ فَ] (ع اِ) آنچه پیدا و نمایان باشد از وجه و روی. ج، مَسافر. (از ناظم الاطباء). ما أحسنَ مسفَر وجهه و مسافر وجَههِ و وجوهِهم. (از اقرب الموارد).
مسفر.
[مِ فَ] (ع ص) کثیرالاسفار و بسیارسفر از مردم و جز آن. || توانا و قوی بر سفر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفر.
[مُ فِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسفار. درآینده در روشنائی صبح. و رجوع به اسفار شود. || روشن و سفید و تابان: وجه مسفر. (از ناظم الاطباء).
مسفرا.
[مُ فَ] (اِخ) رجوع به مسفری شود.
مسفرة.
[مِ فَ رَ] (ع ص) تأنیث مسفر. رجوع به مسفر شود. || (اِ) جاروب و مکنسه. ج، مَسافر. (از اقرب الموارد).
مسفرة.
[مُ فِ رَ] (ع ص) تأنیث مسفر. رجوع به مسفر شود. || درخشان. تابان. درفشان. مشرقة. مضیئة : وجوه یومئذ مسفرة. (قرآن 80/38)، روی های تابان و روشن. || ناقة مسفرة الحمرة؛ شترماده که سرخی آن از سرخی سپیدی آمیخته اندک زائد باشد. (منتهی الارب). ناقه که از «صهباء» اندکی بالاتر باشد. (از اقرب الموارد).
مسفرة.
[مُ سَفْ فَ رَ] (ع اِ) گروههء ریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفری.
[مَ فَ] (اِخ) شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است. (حدود العالم). قریهء بزرگی است در طرف نواحی مرو از جهت خوارزم، از این مکان به رمل میروند و نام اولیهء آن هرمزفره بوده است. (از معجم البلدان).
مسفسط.
[مُ سَ سِ] (ع ص) آن که سفسطه کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به سفسطة شود.
مسفسف.
[مُ سَ سِ] (ع ص) نعت فاعلی از سفسفة. مرد کم عطا و لئیم. (منتهی الارب). لئیم العطیة، و برخی آن را لئیم الطبیعة نوشته اند. (از اقرب الموارد). و رجوع به سفسفة شود.
مسفسفة.
[مُ سَ سَ فَ] (ع اِ) گرد آرد بیخته و جز آن. (منتهی الارب).
مسفسفة.
[مُ سَ سِ فَ] (ع ص) تأنیث مسفسف. رجوع به مسفسف شود. || باد که پست وزد و خاک نرم و تنک را برانگیزد و ببرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد که بر روی زمین رود. (مهذب الاسماء).
مسفط.
[مُ سَفْ فَ] (ع ص) رجل مسفط الرأس؛ آن که سرش مانند سفط باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفع.
[مُ سَفْ فَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسفیع. رجوع به تسفیع شود. || ثور مسفع؛ گاو که در صورت او نقطه های سیاه باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
مسفعة.
[مُ سَفْ فِ عَ] (ع ص) سموم مسفعة؛ بادهای گرمی که روی را بسوزاند و رنگ آن را برگرداند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسفیع شود.
مسفک.
[مِ فَ] (ع ص) بسیارگوی و کثیرالکلام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفلة.
[مَ فَ لَ] (ع اِ) اسفل و قسمت پایین: أنا أسکن فی مَعلاة مکة و فلان فی مسفلتها. (از اقرب الموارد).
مسفلة.
[مَ فَ لَ] (ع اِ) (اِخ) محله ای است در پایین مکه. (منتهی الارب).
مسفن.
[مِ فَ] (ع اِ) تیشهء چوب تراشی و آنچه بدان چیزی را تراشند. (منتهی الارب). آنچه چیزی را بدان تراشند. (از اقرب الموارد). چوب سای و مالهء بزرگ. ج، مَسافن. (مهذب الاسماء).
مسفوح.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سفح. رجوع به سفح شود. || ریخته. (منتهی الارب). مُنصبّ. (اقرب الموارد). ریخته شده : الا أن یکون میتة أو دما مسفوحا... (قرآن 6/145). اشک دیدهء انام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 444). || چیز فراخ. (منتهی الارب). واسع. (اقرب الموارد). || درشت. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد). || شتر بر زمین گسترده و دراز کشیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مسفوح العنق؛ دراز و درشت گردن. || جمل مسفوح الضلوع؛ شتر که دنده های او سخت نباشد. (از اقرب الموارد).
مسفوحة.
[مَ حَ] (ع ص) تأنیث مسفوح. رجوع به مسفوح شود. || ناقة مسفوحة الابط؛ شتر مادهء فراخ بغل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفور.
[مَ] (ع ص) نبشته. (آنندراج). بیان شده و اشاره شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سفور شود.
مسفوع.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سفع. || مسفوع العین؛ مرد که چشمهایش در چشم خانه رفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد چشم رسیده و پری زده. (منتهی الارب). معیون و چشم زده و چشم زخم رسیده. (از اقرب الموارد).
مسفوک.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سفک. ریخته و مُنصبّ ، چون خون و اشک و آب و هر مایعی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به سفک شود.
مسفولة.
[مَ لَ] (ع ص) مقابل معلوَّه؛ یاء مسفوله، تاء معلوة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسفه.
[مُ فَهْ] (ع ص) واد مسفه، رودبار پرآب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسفه.
[مُ فِهْ] (ع ص) نعت فاعلی از اسفاه: طعام مسفه؛ طعام که بسیار آب خوراند و تشنگی آورد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
مسفه.
[مُ سَفْ فِهْ] (ع ص) نعت فاعلی از تسفیه. آن که نادان گرداند یا نسبت نادانی کند بسوی کسی. (از منتهی الارب). و رجوع به تسفیه شود.
مسفهة.
[مَ فَ هَ] (ع ص) طعام که تشنگی آرد و آب بسیار خوراند. (از اقرب الموارد).
مسفی.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از اسفاء. رجوع به اسفاء شود. || رجل مسفی؛ نمام. سخن چین. || باد خاک برداشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسقاب.
[مِ] (ع ص) ناقهء نرزاینده. (منتهی الارب). ناقه که عادت آن نر زاییدن باشد. (از اقرب الموارد). مِسقَب. (منتهی الارب). || مادر «سقب» که نوزاد شتر باشد. مِسقب. (از اقرب الموارد).
مسقار.
[مِ] (ع ص) نخلة مسقار؛ خرمابن که دوشاب راند. (منتهی الارب). نخل که شیرهء آن جاری باشد. (از اقرب الموارد).
مسقار.
[] (اِ) به لغت عامهء اندلس زراوند طویل است. (فهرست مخزن الادویه).
مسقاط.
[مِ] (ع ص) زن که بچهء ناتمام افکندن عادت او باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مَساقیط. (ناظم الاطباء).
مسقاطون.
[] (معرب، اِ) به لغت رومی، عود هندی. (برهان) (بحرالجواهر) (الفاظ الادویه) (اختیارات بدیعی) (از مخزن الادویه).
مسقام.
[مِ] (ع ص) بیمار غنج، و مرد بسیاربیماری. (منتهی الارب). کثیرالسقم. (اقرب الموارد). بسیار بیماری. (دهار). بیمارناک. بیمارگن. بیمارگین. بیمارژون. ممراض. || سالی بیماری ناک. (دهار).
مسقان.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 89هزارگزی جنوب غربی شیراز و 53هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مسقاوی.
[مَ وی ی] (ع ص) مسقوی. کشت آب خورده. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مسقوی شود.
مسقاة.
[مَ / مِ] (ع اِ) جای آب خوردن. (منتهی الارب). موضع سقی. (اقرب الموارد).
مسقاة.
[مِ] (ع اِ) جای آب خوردن. (منتهی الارب). موضع سقی. (اقرب الموارد). || آلت آب خوردن. (منتهی الارب). آب دان مرغ. (مهذب الاسماء). || آنچه برای کوزه ها و مشکها قرار داده شود تا آنها را بر آن بیاویزند. (از ذیل اقرب الموارد).
مسقب.
[مِ قَ] (ع ص) مِسقاب. ناقهء نرزاینده. (منتهی الارب). || مادر «سقب» که نوزاد شتر باشد. (از اقرب الموارد).
مسقب.
[مُ قِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسقاب. || نزدیک و قریب: منزل مسقب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || بعید، از اضداد است. (منتهی الارب). و رجوع به اسقاب شود.
مسقسطس.
[] (اِ) برگ حلتیت. (ابن البیطار). اما ممکن است غلط باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسقسق.
[مُ سَ سِ] (ع ص) نعت فاعلی از سقسقة. رجوع به سقسقة شود. || (لغت مولد) آن که به روی دکه ای بجای برابر و مقابل شخصی دیگر نشسته به نوبت با هم شعر خوانند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسقط.
[مَ قَ] (ع مص) افتادن و سقوط کردن بر زمین. (از اقرب الموارد). بیوفتادن. (تاج المصادر بیهقی). بیفتادن. (دهار) : از وقت لمعهء فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 394). || بیفتادن از چشم کسی و حقیر شدن نزد او. (از اقرب الموارد). سقوط و رجوع به سقوط شود. || (اِ) وقت افتادن بچه از شکم. (دهار). || جای افتادن. (منتهی الارب). موضع سقوط، و بر این وزن کم استعمال است. || آنجا که شخص متولد شده باشد: هو یحن الی مسقطه. (از اقرب الموارد). آن موضع که بچه به زمین آید. (دهار). آنجا که بچه به زمین آید. مولد. ج، مساقط. و رجوع به مسقط الرأس شود. || بال مرغ. (منتهی الارب)(1). جناح طائر. (اقرب الموارد).
(1) - بدین معنی در منتهی الارب به کسر قاف ضبط شده است.
مسقط.
[مَ قَ] (اِخ) روستایی است به ساحل دریای خزر. (منتهی الارب). رستاقی است در ساحل بحر خزر در نزدیکی باب الابواب که اهالی آن طایفه ای هستند از مسلمانان با قوت و شوکت، و در بین دربند و لگزستان واقع شده است. (از معجم البلدان).
مسقط.
[مَ قَ] (اِخ) شهری است با نعمت بسیار به ناحیت سریر و از وی بردهء بسیار افتد به مسلمانی. (حدود العالم). شهری است به ساحل دریای عمان. (منتهی الارب). شهری است از نواحی عمان در آخر حدود آن در سمت دیگر یمن و در ساحل دریا. (از معجم البلدان). دارالملک عمان و اعظم بلاد آن مکان است. در میان کوهستان اتفاق افتاده سه جانبش گرفته و سمت شمالیش گشاده در کنار بحر است و آبش از چاه. و آن معرب مسکت است. (از انجمن آرا و آنندراج ذیل مسکت). پایتخت سلطنت نشین عمان است با 7هزار تن سکنه و آن بندری است بر خلیج عمان. صادرات آن مروارید و عاج و پوست است و بیشتر روابط بازرگانی آن با بمبئی و شهرهای خلیج فارس می باشد. و رجوع به عمان شود.
مسقط.
[مَ قِ] (ع اِ) جای افتادن. مَسقَط. (منتهی الارب). موضع سقوط. (از اقرب الموارد).
- مسقط حجر؛ (اصطلاح هندسه) در اصطلاح هندسی، موقع عمودی است که از قسمت بالای شکلی بر قاعدهء آن خارج شود، و ممکن است مجازاً بر ارتفاع نیز اطلاق گردد، چه ارتفاع در واقع در موقعیت همین عمود قرار گرفته است، زیرا به تجربه ثابت شده است که اثقال بر سمت خطی که عمود بر سطح افق است، به مرکز عالم مایل هستند، و آن نیز عمود بر سطح موازی افق است، پس هرگاه از رأس آن ارتفاع، قطعه سنگی رها کنند موضع سقوط آن سنگ بر آن سطح، موقع همان عمود است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 10 شود.
مسقط.
[مُ قِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسقاط. رجوع به اسقاط شود. ساقط کننده. اندازنده. (از اقرب الموارد).
- داروی مسقط جنین؛ دارو که سبب افکندن بار شود.
- مسقط الاجنة؛ بچه افکن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| زن که بچهء ناتمام افکنده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سقط کننده.
مسقط الرأس.
[مَ قَ طُرْ رَءْسْ] (ع اِ مرکب) جای زادن. (منتهی الارب). مولد، یعنی جایی که هنگام تولد سر بر زمین می آید، مثلاً گویند: البصرة مسقط رأسی. (از اقرب الموارد). مثبر. مدب صبا. زادبوم.
مسقطة.
[مَ قَ طَ] (ع اِ) تمامی ریگ توده و جایی که ریگ تنک گردیده و منقطع شود. (منتهی الارب). || سبب افتادن و سقوط کردن: هذا مسقطة له من أعین الناس؛ این است سبب افتادن وی از چشم مردم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسقطة.
[مُ قِ طَ] (ع ص) تأنیث مسقط. رجوع به مُسقط شود.
- مسقطة الاحبال؛ داهیه و گرفتاری عظیم و بزرگ. (از اقرب الموارد).
مسقطی.
[مَ قَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به مسقط. از مسقط. رجوع به مسقط شود. || حلوای مسقطی؛ نوعی حلوا (شیرینی) از نشاسته و بادام، و اصل آن مسخته است و عرب مشاش گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی شیرینی از نشاسته و هل که به شکل لوزی برند و زفت تر از راحة الحلقوم است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسقع.
[مِ قَ] (ع ص) فصیح و بلیغ و مصقع، گویند خطیب مسقع یا مصقع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسقف.
[مُ سَقْ قَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسقیف. رجوع به تسقیف شود. || خانهء پوشیده. (آنندراج). بیت سقف دار. (از اقرب الموارد). خانهء آسمانه کرده. (دهار). صاحب سقف. باسقف. با آسمانه. آسمانه دار. پوشیده. سرپوشیده. پوشانیده. باپوشش.
- مسقف کردن؛ سقف زدن. باسقف کردن. آسمانه زدن.
|| درازبالا. (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد).
مسقفف.
[مُ سَ فِ] (ع ص) شعر مسقفف؛ موی بلند و پراکنده و ژولیده. (منتهی الارب). مُسْقَفِفْ یا مُسْقَفِّفْ. (از اقرب الموارد).
مسقلن.
[] (اِ) زعرور. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به زعرور شود.
مسقم.
[مُ قِ] (ع ص) نعت فاعلی از اسقام. سقیم و بیمارگرداننده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اسقام شود.
مسقمة.
[مَ قَ مَ] (ع ص) أرض مسقمة؛ زمین که در آن سقم و بیماری فراوان باشد. (از اقرب الموارد).
مسقوط.
[مَ] (ع ص) خرمای افتاده. (ناظم الاطباء).
مسقوطة.
[مَ طَ] (ع ص) تأنیث مسقوط. به معنی ساقطة است. (منتهی الارب). و رجوع به مسقوط و ساقطة شود.
مسقوم.
[مَ] (ع ص) بیمار. مریض. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسقون.
[] (اِ) به لغت عجمهء اندلس، زراوند طویل است. (فهرست مخزن الادویه).
مسقوی.
[مَ قَ وی ی] (ع ص) کشت آب خورده و کشت آبی، خلاف عدی. کشت دشتی که از باران آب خورد. (منتهی الارب). در مقابل مظمأی که آسمان آن را آبیاری می کند. (از اقرب الموارد). کشت بر آب رود و کاریز. (مهذب الاسماء). کشت که آب رود و چشمه خورد. مسقاوی. مسقی. آبی. مقابل دیم و دیمی و مظمی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسقی.
[مَ قا] (ع اِ) وقت و موقع سقی و آبیاری کردن زمین. (از ذیل اقرب الموارد).
مسقی.
[مَ قی ی] (ع ص) نعت مفعولی از سقی. (از اقرب الموارد). سیراب. (منتهی الارب). || آبی. مقابل دیمی و مظمی و مظمأی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسقوی شود.
مسک.
[مَ] (ع مص) چنگ درزدن به چیزی. (از منتهی الارب). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن. || جاسازی کردن برای آتش در زمین، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن. (از اقرب الموارد).
مسک.
[مَ] (ع اِ) پوست، یا بخصوص پوست بزغاله. ج، مُسوک. (منتهی الارب). جلد و پوست، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیهء آن به سبب این است که نگهداری کنندهء گوشت و استخوان داخل خود است. ج، مُسُک، مُسوک. (از اقرب الموارد). پوست. (دهار). ظاهراً معرب مَشک فارسی است، چنانکه مِسک معرب مِشک است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اما القنطار الذی ذکره الله تعالی فی کتابه... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضةً. (معالم القربة). || یکاد یخرج من مسکه؛ یعنی او سریع است. (از اقرب الموارد). || أنا فی مسکک ان لم افعل کذا و کذا؛ من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لایعجز مسک السوء عن عرف السوء؛ یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. (از اقرب الموارد). || هم فی مسوک الثعالب؛ ایشان خوف زده و بیمناکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسک.
[مَ سَ] (ع اِ) جایی که در آن آب بایستد. (از اقرب الموارد). || پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب). «ذبل» یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. (از اقرب الموارد). || دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن. (منتهی الارب). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند. || طبقات زمین. واحد آن مَسَکة. (اقرب الموارد).
مسک.
[مِ] (معرب، اِ)(1) مشک. فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی. ج، مِسَک. (منتهی الارب). دوای خوشبوی معروف. (از غیاث). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمهء مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مِسِک است به کسرتین، یک قطعه از آن مسکة. ج، مِسَک. (از اقرب الموارد) : یسقون من رحیق مختوم. ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون. (قرآن 83/25-26).و رجوع به مشک شود.
- مسک اذفر؛ مشک تیزبوی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشک شود.
- مسک ختن؛ مشک تاتاری. و رجوع به مشک شود.
(1) - از لاتینی موسکوس Muscus آهوی مشکین، که فرانسه ها از آن Musc درست کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسک.
[مِ سَ] (ع اِ) جِ مِسک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسک شود.
مسک.
[مِ سِ] (ع اِ) مِسک. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود.
مسک.
[مُ] (ع اِ) آنچه از طعام و شراب که بدن را نگهداری کند. || عقل. خرد. (از اقرب الموارد). || بخیلان. بخلاء. و آن جمع مسیک است. (از ذیل اقرب الموارد).
مسک.
[مُ سَ] (ع اِ) جِ مُسکَة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسکة شود.
مسک.
[مُ سُ] (ع ص) زفت و بخیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسک.
[مُ سُ] (ع اِ) جِ مَسک. (اقرب الموارد). رجوع به مَسک شود.
مسک.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31هزارگزی شمال باختری درمیان، سر راه مالرو عمومی درمیان به فورک، با 748 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسک آباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 25هزارگزی شمال کدکن و سر راه مالرو عمومی کدکن. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسکان.
[مُ] (ع اِ) بیعانه. (منتهی الارب). عربون. ج، مَساکین. (اقرب الموارد). عربان. (المعرب جوالیقی ص232). ربون. پیش مزد. پیش بها. بخشی از بها که از پیش دهند.
مسکان.
[مُ] (اِخ) مشکان. نام قریه ای به فیروزآباد فارس و قریه ای به اصطخر و قریه ای به همدان نزدیک رودآور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مشکان شود.
مسک البر.
[مِ کُلْ بَرر] (ع اِ مرکب) نام گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسک الجن.
[مِ کُلْ جِن ن] (ع اِ مرکب) نام گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شامل شواصر و جعدهء صغیر است. (فهرست مخزن الادویه). شواصرا. امبروسیا. ارطاماسیا(1).
(1) - Chenopodium bokry.
مسک الحمل.
[مِ کُلْ حَ مَ] (اِخ) نام خزانهء ابی الحقیق است. (منتهی الارب). مال ابوالحقیق را کنز می نامیدند و لقب مسک الحمل داده بودند، چه آن عبارت بود از زینت آلات و جواهراتی که در پوست بره پیچیده بود و به روی آن پوست گاو نر و به روی آن پوست شتر و قیمت آن را ده هزار دینار تخمین میزدند. (از الجماهر بیرونی ص 157). و رجوع به همین مأخذ شود.
مسک الرمان.
[مِ کُرْ رُمْ ما] (ع اِ مرکب)نارمشک. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به نارمشک شود.
مسک القرود.
[مِ کُلْ قُ] (ع اِ مرکب) اشنه. (فهرست مخزن الادویه).
مسکت.
[مُ کِ / مُ سَکْ کِ] (ع ص)خاموش کننده. ساکت کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به اسکات و تسکیت شود.
مسکت.
[مُ کَ] (ع ص) خاموش شده. ساکت شده. خاموش : امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 688).
مسکت.
[مُ سَکْ کَ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی از تسکیت. ساکت کرده شده. خاموش گردانیده. (از اقرب الموارد). رجوع به تسکیت شود. || آخرین تیر و تیر پسین از تیرهای قمار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسکتة.
[مُ کِ تَ] (ع ص) تأنیث مسکت. خاموش کننده.
مسکته.
[مُ کِ تَ] (ع ص) که سبب خاموشی و بروز حالت استماع گردد. که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء آخر کلمه برای مبالغه است) : حکایات و نوادر مسکته و مضحکه بسیار یاد گیر. (قابوسنامه چ یوسفی ص 192). اگر مستمع مسکته(1)خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی. (منتخب قابوسنامه ص 168).
- مسکته گویی؛ سخن مقنع گفتن :
در مجمع شاهان سخنش مسکته گویی است
بر عرصهء میدان علمش نادره بازی است.
عثمان مختاری (ص 550).
(1) - ن ل: مسکنه.
مسکر.
[مُ کِ] (ع ص) آنچه سبب سکر و مستی شود. (از اقرب الموارد). چیزی که نوشیدنش مستی آورد. مست گرداننده. (آنندراج). هرچه که نشئه و مستی آرد. (غیاث). مستی دهنده. مستی آور. مست کننده :
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
وآنت گفتا بجوش و پر کن طاس.
ناصرخسرو.
نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. (گلستان سعدی).
مسکر.
[مُ سَکْ کَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسکیر. رجوع به تسکیر شود. || مخمور. (از اقرب الموارد). خمارزده و مست. (منتهی الارب). || مجازاً به عنوان تأکید در غضب به کار رود. (از یادداشت مرحوم دهخدا). سخت خشمناک چنانکه نداند چه میگوید و چه میکند: قال احمدبن سعید مؤدب بن المعتز : ... فلما اتصل الخبر بی، جلست فی منزلی غضباناً مسکراً. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص133).
مسکرات.
[مُ کِ] (ع ص، اِ) جِ مسکر و مسکرة. آن چیزها که نشئه و مستی آرد، مثل شراب و بنگ و امثال آن. (غیاث). مستی آورندگان. رجوع به مسکر شود.
مسکران.
[] (اِخ) (قریهء...) از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص 116 و 140).
مسکران.
[] (اِخ) از طسوج و ناحیهء رودآبان قم. (تاریخ قم ص 113).
مسکرة.
[مُ کِ رَ] (ع ص) تأنیث مسکر. مست کننده. مستی آرنده. رجوع به مسکر و اسکار شود.
مسکره.
[مَ کَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 41هزارگزی جنوب غربی کرمانشاه و یک هزارگزی سرجوب، با 330 تن سکنه. آب آن از زه آب رودخانهء آهوران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مسکعة.
[مَ کَ عَ / مُ سَکْ کِ عَ] (ع اِ) زمین بی علامت و نشان. (منتهی الارب). زمین مضلل و گمراه کننده: فلان فی مسکعة من أمره؛ در زمین گمراه کنندهء دشوار افتاده است که در آن راهی به روی کار نمی برد. (از اقرب الموارد).
مسکل.
[مِ کَ] (اِ) نام سازی است که به دهن بنوازند مثل موسیقار. (جهانگیری) (از آنندراج). سازی را گویند که بعضی مردم از دهن به هوای دهن به طریق موسیقار نوازند. (برهان)(1).
(1) - ظ. مصحف «مسکن» = مزغان (موزیک، موسیقی) باشد. (حاشیهء برهان چ معین).
مس کلان.
[مِ کَ] (اِ مرکب) نوعی از مس، و بیرونی در الجماهر ص 245 آن را چنین توصیف کرده است : و منه [ من النحاس ] نوع یعرف بمس کلان أی نحاس الحملان (بار که بر زر و سیم زنند) فی غایة اللین قلیل السواد فی الاحماء لایصلب الفضة اذا حمل علیها فیقال ان ذلک لذهب فیه. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
مسکن.
[مَ کَ] (ع اِمص) سکونت. (مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب). (یادداشت مرحوم دهخدا). نشست.
مسکن.
[مَ کَ / مَ کِ](1) (ع اِ) جای باشش و خانه. (منتهی الارب). منزل و بیت. ج، مَساکن. (اقرب الموارد). جای سکونت و مقام. (غیاث) (آنندراج). جای آرام. (ترجمان القرآن علامه جرجانی). آرامگاه. (دهار). جایباش. مقر. مقام. جای. جایگاه. نشیمن :لقد کان لسباٍ فی مسکنهم آیة جنتان عن یمین و شمال... (قرآن 34/15).
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهء هرکبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
مسکن شخص تواست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین نیست یکی مسکن.
ناصرخسرو.
شهر علوم آن که در او علیست
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.ناصرخسرو.
سرای [ اریارق ] فروگرفتند و درها را مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گویی مسکن وی در میان نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مسکن جز وی خانه ها را گویند و مسکن کلی شهرها را گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). مسکن ایشان [ زاغ و گرگ... ] نزد شارع عام بود. (کلیله و دمنه). علمای پادشاه را باکوه مانند کنند... مسکن شیر و مار... بود. (کلیله و دمنه).
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم.خاقانی.
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهء باز است.خاقانی.
شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفتی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 291). مسکن و اسباب و ضیاع در نیشابور داشت و به طوس متوطن بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد.نظامی.
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.مولوی.
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی.مولوی.
او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است.
سعدی (گلستان).
- مسکن دادن؛ ساکن کردن. سکنی دادن. سکونت دادن.
- مسکن داشتن؛ ساکن بودن. مسکن کردن. سکنی گزیدن :
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
- مسکن ساختن؛ مسکن گرفتن. خانه ساختن :
ضماندار سلامت شد دل من
که دارالملک عزلت ساخت مسکن.
خاقانی.
- مسکن کردن؛ سکونت جای گرفتن. جای سکونت اختیار کردن :
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن.فرخی.
این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگرجای مسکن میکند.خاقانی.
آنم که اگر کنم به غربت مسکن
مألوف شود مرا بدانسان که وطن.
میرزا عرب ناصح (از آنندراج).
- مسکن گرفتن؛ مسکن کردن. سکنی گزیدن. سکونت کردن. منزل کردن. ساکن شدن.
- مسکن گزیدن؛ مسکن کردن.
(1) - به فتح کاف، لغت حجاز است. (از اقرب الموارد).
مسکن.
[مُ کِ] (ع ص) صاحب فقر و درویشی. (منتهی الارب). مسکین شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسکان شود. || مَرعی مسکن؛ چراگاه سرسبز و انبوه که شخص در آن احتیاج به کوچ کردن نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی، آن که بوسیلهء عقد سکنی حق سکونت در محلی را به کسی برگذار می کند. و رجوع به سکنی شود.
مسکن.
[مُ سَکْ کِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسکین. رجوع به تسکین شود. || دردنشاننده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تسکین دهنده و فرونشاننده. (غیاث) (آنندراج). آرام ده. (لغات فرهنگستان). آرام بخش. ساکن کننده. آرام کننده. آرامش دهنده. نشانندهء درد. تسکین ده. آسایش دهنده. ج، مسکنات.
مسکن.
[مَ کِ] (اِخ) موضعی است به کوفه. (منتهی الارب). جایی است نزدیک اوانا بر ساحل نهر دجیل و نزدیک دیر جاثلیق. در سال 72 ه .ق. در این مکان وقعه ای بین عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر رخ داد که به کشته شدن مصعب انجامید و قبر او در آنجا مشهور است. (از معجم البلدان).
مسکن.
[مَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان سبزوار، واقع در 20هزارگزی جنوب غربی سبزوار و 7هزارگزی جنوب شرقی راه شوسهء عمومی شاهرود، با 581 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسکنات.
[مُ سَکْ کِ] (ع اِ) جِ مسکن و مسکنة. چیزهایی که تسکین می دهند و آرام می کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسکن شود.
مسکنت.
[مَ کَ نَ] (ع اِمص) مسکنة. مفلسی. (غیاث). درویشی. ضعف. فقر. بی چیزی. عسارت. عیلت. بؤس. مسکینی. ذلت. فاقة. متربة. فقر. و رجوع به مسکنة شود : من به سلطنت برسیدم و او همچنان در مسکنت بماندی. (گلستان سعدی). || بیچارگی. (مهذب الاسماء). نیاز. فروتنی :
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک.
حافظ.
مسکنت و نیاز پیش آری. (انیس الطالبین ص 28). به نیاز و مسکنت تمام دو دست ادب بر هم نهاده تا صبحدم می ایستاد. (انیس الطالبین ص 47). به حضرت ایشان به مسکنت و نیاز بردم و عذر خواستم. (انیس الطالبین ص 48).
- اهل مسکنت؛ فروتن. متواضع و شرمگین. (از ناظم الاطباء).
مسکن گاه.
[مَ کَ] (اِ مرکب) محل سکونت. جای باشش :
همتش بین و دل و جای و شناخت
کو کجا بگزید و مسکن گاه ساخت.مولوی.
مسکنة.
[مَ کَ نَ] (ع اِمص) اسم است از مسکین، به معنی فقر و ذل و ضعف. (از اقرب الموارد). بیچارگی. (دهار) (مهذب الاسماء). حاجت. مسکنت. و رجوع به مسکنت شود :... و ضربت علیهم المسکنة ذلک بأنهم کانوا یکفرون بآیات الله... (قرآن 3/112) ... و ضربت علیهم الذلة و المسکنة و بآؤُ بغضب من الله. (قرآن 2/61).
مسکنة.
[مُ سَکْ کِ نَ] (ع ص) مسکنه. مؤنث مسکّن. ج، مسکنات.
مسکنه.
[مُ سَکْ کِ نَ] (ع ص). مسکنة. آرام کننده.
- ادویهء مسکنه؛ داروها که در تسکین دردها به کار روند.
مسکو.
[مُ کُ] (اِخ)(1) موسکو. شهری است بزرگ و پرجمعیت، پایتخت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که در زمین جلگه ای واقع شده در کنار رودی به نام مسکوا که شعبه ای از رود ولگاست. مرکز سیاست و صنایع گوناگون و دارای دانشگاه های متعدد است. جمعیت آن با حومه در حدود هفت میلیون تن است. شهر مسکو علاوه بر اینکه پایتخت کلیه جمهوریهای متحدهء شوروی است، مرکز جمهوری شوروی سوسیالیستی فدراتیو روسیه که یکی از کشورهای شانزده گانهء متحدهء شوروی محسوب می گردد نیز هست.
, Moskova(فرانسوی)
(1) - Moscou .(روسی)
مسکوا.
[مُ کُ] (اِخ)(1) شعبه ای از رود ولگا که از کنار شهر مسکو پایتخت اتحاد جماهیر شوروی عبور می کند.
, Moskova(فرانسوی)
(1) - Moscou .(روسی)
مسکوب.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سکب. ریخته شده : ماء مسکوب (قرآن 56/31)؛ آبی روان پیوسته و آبی ریخته. (مهذب الاسماء). آبی که بر روی زمین روان باشد بی کنده. (منتهی الارب). سایل. جاری. و رجوع به سکب شود.
مسکوپا.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان فریم بخش دودانگهء شهرستان ساری، واقع در 8هزارگزی شمال کهنه ده، با 210 تن سکنه. آب آن از رودخانهء فریم و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مسکوت.
[مَ] (ع ص) کسی که دچار بیماری سکته شده باشد. (از اقرب الموارد) (ذخیرهء خوارزمشاهی). سکته زده. مبتلی به بیماری سکته. || ساکت شده و خاموش شده. (ناظم الاطباء).
- مسکوت عنه؛ چیزی که سزاوار خاموشی بود، و نگفتنی. (ناظم الاطباء).
- مسکوت گذاشتن مطلبی؛ از آن سخن نگفتن. نخواستن که مطرح شود.
مسکوتان.
[مَ] (اِخ) یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، واقع در جنوب غربی بمپور و محدود از شمال به دهستان مرکزی و بخش بزمان، از مشرق به دهستان لاشار و شنزار اسپکه، از جنوب به دهستان فنوج و از مغرب به دهستان رمشک. آب آن از قنات و چشمه تأمین می شود و دارای 10 آبادی بزرگ و کوچک و 4هزار تن سکنه است. ساکنان آن از طایفهء حوت می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسکوتان.
[مَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، واقع در 70هزارگزی جنوب غربی بمپور و 37هزارگزی غرب راه شوسهء بمپور به چاه بهار، با 2500 تن سکنه. آب آن از سه رشته قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسکور.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سکر. مست. (آنندراج). مست شده. (از ناظم الاطباء). || چشم پوشیده و چشم نهفته. (ناظم الاطباء).
مسکوک.
[مَ] (ع ص) سکه زده شده. (آنندراج). سکه زده. مضروب (زر یا سیم): زر مسکوک. فضهء مسکوک. سیم مسکوک :معیرالممالک یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک... نموده. (تذکرة الملوک ص 23). طلا، مسکوک از قرار مثقالی پنجاه دینار. نقره، از قرار... (تذکرة الملوک ص 23). || میخ کرده. میخ دوزشده.
- سریر مسکوک؛ تخت میخ دوز کرده به آهن. (منتهی الارب).
مسکوکات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسکوک و مسکوکة. سکه شده ها. سکه ها.
مسکوکة.
[مَ کَ] (ع ص) تأنیث مسکوک. زده شده. مضروب. و رجوع به مسکوک شود.
مسکول آباد.
[] (اِخ) دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مسکون.
[مَ] (ع ص) آرمیده. (آنندراج). آرام کرده شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء). آرام گرفته.
- مسکون شدن؛ آرام کرده شدن. خشنودکرده شدن. تسلی داده شدن. (ناظم الاطباء).
|| مسکون الی روایته، در اصطلاح درایه مثل صالح الحدیث است. || منزل کرده شده و سکنی شده. (ناظم الاطباء). باسکنه. که کسانی در آن ساکن باشند. جاداده شده. محل سکونت.
- مسکون شدن؛ سکنه یافتن. دارای ساکن و باشنده گردیدن. محل سکونت گردیدن : انحاء مملکت که به خطوات اقدام جائره خراب و بائر گشته بود به یمن اعتنا و استعمار او معمور و مسکون شده. (المعجم چ دانشگاه تهران ص 11).
- مسکون گردیدن (گشتن)؛ مسکون شدن. سکنه پیدا کردن. محل سکونت گشتن :اراضی آن نواحی از میامن آن خیر جاری معمور و مسکون گردد. (ظفرنامهء یزدی ج 2 صص 386-387).
|| آباد و معمور. (ناظم الاطباء). آبادان. عامر.
- ربع مسکون؛ آن قسمت از کرهء زمین که معمور و آباد است و قابل سکنای نوع بشر است. (ناظم الاطباء). چهار یک سطح کرهء زمین که آن را آب فرانگرفته است و حیوان بری در آن سکونت دارد. و رجوع به مدخل ربع مسکون شود.
مسکون و مسکونة در کتاب مقدس به معانی ذیل به کار رفته است: 1- بودن اهالی در محلی. 2- دنیا. 3- زمین. 4- طوایف زمین. 5- مملکت رومیان. 6- اهالی بلاد مقدسه و حوالی آن. (از قاموس کتاب مقدس).
مسکون.
[مَ] (اِخ) یکی از سه دهستان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. و محدود است از شمال به دهستان ده بکری، از مغرب به دهستان امجزاز، از جنوب به جلگهء جیرفت و از مغرب به بخش ساردوئیه. آب آن از رودخانهء سقدر، قنوات و چشمه ها تأمین می شود. این دهستان از 117 قریهء بزرگ و کوچک و چندین مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسکون.
[مَ] (اِخ) ده مرکز دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری مسکون و یک هزارگزی راه شوسهء بم به سبزواران. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسکون.
[مَ] (اِخ) (محمدآباد) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مسکونة.
[مَ نَ] (ع ص) تأنیث مسکون. باسکنه. سکنه دار. دارای سکنه : لیس علیکم جناح أن تدخلوا بیوتاً غیرمسکونة فیها متاع لکم والله یعلم ما تبدون و ما تکتمون. (قرآن 24/29). رجوع به مسکون شود.
مسکونی.
[مَ] (ص نسبی) قابل سکونت. ساکن شدنی. سکونت گزیدنی. و رجوع به مسکون شود.
مسکویه.
[مُ یَ / مِ کَ وَیْهْ] (اِخ) احمدبن محمد بن یعقوب، مکنی به ابوعلی خازن. رجوع به ابوعلی مسکویه شود.
مسکة.
[مَ کَ] (ع اِ) اسم المره است از مصدر مَسک. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود. || یک قطعه از مَسک یعنی جلد و پوست. (از اقرب الموارد). رجوع به مَسک شود.
مسکة.
[مَ سَ کَ] (ع ص) دلیر: هو حَسکة مسکة؛ او دلیر و شجاع است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسکة.
[مَ سَ کَ] (ع اِ) جایی که آب ایستد در وی. (منتهی الارب). || جای درشت از چاه که وقت کندن پیش آید. || چاه درشت خاک که به گرد گرفتن حاجت نباشد وی را. || پوستکی است که بر روی کودک یا اسب کره در کشیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || واحد مَسَک. (از اقرب الموارد). دست برنجن از عاج. (دهار). و رجوع به مَسَک شود.
مسکة.
[مَ سَکْ کَ] (ع اِ) سرای درم زن. (مهذب الاسماء). ضرابخانه.
مسکة.
[مِ کَ] (ع اِ) یک قطعه از مِسک. (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک. (منتهی الارب). رجوع به مِسک شود.
مسکة.
[مُ کَ] (ع اِ) آنچه بدان چنگ درزنند. || آن قدر از غذا و شراب که برپای نگاه دارد اندام را و بس باشد زندگانی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خرد وافر. (منتهی الارب). رای و عقل وافر که بدان رجوع کنند. (از اقرب الموارد). ج، مُسُک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || جای درشت و سخت از چاه که در کندن برآید، یا چاه درشت خاک که به گرد گرفتن حاجت نباشد آن را. || بقیه از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) زفتی. (منتهی الارب). بخل. (از اقرب الموارد). || خیر و نیکوئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسکة.
[مُ سَ کَ] (ع ص) آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند از وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مُسَک. || مرد بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسکة.
[مُ سُ کَ] (ع اِمص) زُفتی. (منتهی الارب). بخل. || خیر و نیکوئی. (اقرب الموارد).
مسکه.
[مَ کَ / کِ] (اِ) به فارسی زبد است. (فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبدة. (نصاب). مِسگَه (در تداول خراسان). کرهء روغن. (لغت فرس اسدی). کرهء روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. (اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. (ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفتهء ناگداخته. بثنة. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبة. طرم. نیمشک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. (ترجمهء طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان(1) میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو(2) آن بدیدم گفتم
خه(3) که بجز مسکه خور ندادت مادر.(4)
منجیک.
هرهء نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. (قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکهء زندگانی مستغاث کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچهء خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکهء جان می ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر؛ مسکه برآوردن شیر. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اِخثار؛ فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. (از منتهی الارب). استلاء؛ مسکه گداختن. (تاج المصادر بیهقی). الوقة؛ مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر؛ مسکه برآوردن خیک ماست. توع؛ مسکه یا فله به پارهء نان برگرفتن. جباب؛ کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفة؛ پاره ای از روغن و مسکه. جلح؛ جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعلة؛ بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد؛ برآوردن همهء مسکهء شیر را. دلیک؛ طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفة، رخیفة؛ مسکهء تنک و نرم. (منتهی الارب). زبد؛ مسکه دادن. (دهار). زبد طهفة؛ مسکهء تنک. زبد متخضرم؛ مسکهء پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفة؛ مسکهء تنک. طرخف، طرخفة؛ مسکهء هیچکاره. کفخة؛ مسکهء گردآمدهء سپید. لخف؛ مسکهء تنک. لواخة، لیاخة؛ مسکهء گداخته مع شیر. لوقة؛ مسکهء با خرمای تر آمیخته. متهدکرة؛ مسکهء تنک که در تابستان بر آید. مجهود؛ شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض؛ مسکه برآوردن شیر. (منتهی الارب). مطارحة؛ مسکه بر یکدیگر افکندن. (دهار). مهید؛ مسکهء بی آمیغ. نخیجة؛ مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهدة؛ مسکهء سطبر. نهید؛ مسکهء تنک. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: کوهی از آن.
(2) - ن ل: که.
(3) - ن ل: خود.
(4) - ن ل: جز از مسکگک نزادت مادر.
مسکی.
[مِ] (ص نسبی) منسوب به مسک و معاملهء آن. (از الانساب سمعانی). || مشکی. سیاه. برنگ مشک: ولها [ لقراصیا ] ثمرشبیه بالعنب مدور یتدلی من شی شبیه بالخیوط الخضر... و لونه یکون أولا أحمر ثُم یکون مسکیا و منه مایکون أسود. (ابن البیطار).
مسکیر.
[مِ] (ع ص) بسیار مست شونده. (منتهی الارب). کثیرالسکر. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
مسکین.
[مِ] (ص نسبی) مسکی. مشکی. به رنگ مشک. (از ناظم الاطباء).
مسکین.
[مِ] (ع ص)(1) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، و کسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث). از مادهء سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند. و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، اما مسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و ما به الحیاة هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس. (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین : أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. (قرآن 68/24). و لایحض علی طعام المسکین. (قرآن 69/34). و لم نک نطعم المسکین. (قرآن 74/44). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
شهر علوم آن که درِ او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی.
خاقانی (دیوان ص 925).
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.مولوی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت... (گلستان سعدی).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی (گلستان).
الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی).
- مسکین شدن؛ بیچاره شدن. فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونة. (از منتهی الارب).
|| فقیره. مسکینة. || خوار و حقیر و ضعیف. (منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینة. (از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟رودکی.
مبادا کز این کار غمگین شویم
ز شاه ستمکاره مسکین شویم.
فردوسی (ملحقات).
صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را به کدخدای جهان از جهان هواست.
فرخی.
هر روز کلنگ را نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [ بودلف ] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [ زن حسن مهران را ] بفریفتند مسکین غازی را سلطان فرو خواهد گرفت. (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [ خدای را ] به صنایع شناخت. (کشف الاسرار ج2 ص508).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد.
مسعودسعد.
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار.خاقانی.
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.خاقانی.
مسکین دلم از خلق وفائی می جست
گمره شده بود و رهنمائی می جست.
خاقانی.
مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت.
خاقانی.
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت.
خاقانی.
جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی(2).
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.نظامی.
مسکین من بی کسم که یکدم
با کس نزنم دمی در این غم.نظامی.
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم.
عطار.
طفل را گر نان دهی برجای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر.مولوی.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (گلستان).
بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پائی نزند.
سعدی.
زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.
سعدی (گلستان).
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که او محرم راز است.
حافظ.
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی.حافظ.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از امثال و حکم دهخدا).
- نرگس مسکین؛ قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود.
(1) - در منتهی الارب به فتح میم نیز ضبط شده است. این کلمه از بابلی موشکینو mush-ki-nuبه معنی بیچاره است، و کلمهء mesquinفرانسوی مأخوذ از همین کلمه است، و اینکه بگویند از ایتالیایی است بر اساسی نیست. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
(2) - در دیوان چ سجادی مصراع دوم چنین است: دل جو مشکینْش دید ... (ص596) و در این صورت شاهد نیست.
مسکین.
[مِ] (اِخ) تخلص دیگر فروغی شاعر. رجوع به فروغی بسطامی شود.
مسکین.
[مِ] (اِخ) ابن بکیر الحذاء. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.
مسکین.
[مِ] (اِخ) ابن دینار التیمی. رجوع به ابوهریره شود.
مسکین.
[مِ] (اِخ) ابن عبدالله الراسبی. رجوع به ابوفاطمه شود.
مسکین.
[مِ] (اِخ) ابن یزید. تابعی است و از عبدالله بن عبیدبن عمیر روایت کند. و رجوع به ابوقبیصه شود.
مسکین آباد.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 48هزارگزی شمال باختری کرج و 3هزارگزی جنوب راه شوسهء کرج به قزوین. آب آن از قنات و در بهار از رود کردان تأمین می شود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مسکین آباد.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش روانسر شهرستان سنندج، واقع در 6هزارگزی جنوب روانسر، کنار راه فرعی روانسر به سنجابی. آب آن از چشمه و سراب و راه آن مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مسکینات.
[مِ] (ع ص، اِ) جِ مسکینة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسکینة شود.
مسکین خانه.
[مِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایی است که از طرف شهرداری مسکینان و بی نوایان را در آن نگاهداری می کنند. دارالمساکین. (لغات فرهنگستان).
مسکین دارمی.
[مِ نِ رِ] (اِخ) ربیعة بن عامر. رجوع به دارمی شود.
مسکین نواز.
[مِ نَ] (نف مرکب)بیچاره نوازنده. نوازندهء مستمند. که مساکین و بیچارگان را مورد لطف و نواخت قرار دهد. و رجوع به مسکین شود :
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من.
حافظ.
|| (اِخ) خدای تعالی که صفت مسکین نوازی دارد :
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز.
سعدی (بوستان).
مسکین نوازی.
[مِ نَ] (حامص مرکب)عمل مسکین نواز. نواختن مساکین. و رجوع به مسکین نواز شود.
مسکینة.
[مِ نَ] (ع ص) مؤنث مسکین. فقیرة. ج، مسکینات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مسکین و گویند «ها» برای تشبیه است. و رجوع به مسکین شود.
مسکینة.
[مِ نَ] (اِخ) لقب مدینهء منوره است. مأخوذ از سکن به معنی رحمت و برکت. (از اقرب الموارد). نام مدینهء رسول (ص). (منتهی الارب).
مسکینی.
[مِ] (حامص) مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی :
بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت.
سعدی (بوستان).
گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو بجز مسکینی.
سعدی (رباعیات).
مسکینیت.
[مِ نی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) بی نوایی. (ناظم الاطباء). مسکینی.
مسگر.
[مِ گَ] (ص مرکب) نحاس. (منتهی الارب). کسی که ظروف مسینه و ادوات مسینه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء). آن که مس سازد : حسب الرقم اشرف مقرر است که ضابطان و مستأجران و... مسگران و غیرهم بدون اطلاع و وقوف معیران و گماشتگان ایشان داد و ستد ننموده... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 22). || آن که مس را با قلعی سفید کند. سفیدگر. سپیدگر. رویگر. روگر. و گاه عرب صفار گوید و از آن مسگر اراده کند بجای رویگر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
مسگر.
[مِ گَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 36هزارگزی جنوب شرقی قیدار و 24هزارگزی راه عمومی، با 309 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مسگر.
[مِ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 9هزارگزی جنوب غربی بیرجند. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسگرآباد.
[مِ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان غار بخش ری شهرستان تهران، واقع در 9هزارگزی شمال خاوری شهر ری و 29هزارگزی شمال راه شوسهء تهران به سمنان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است و از شوسه ماشین به ده می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مسگران.
[مِ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد، واقع در 42هزارگزی شمال غربی مشهد و 2هزارگزی راه شوسهء مشهد به قوچان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسگران.
[مِ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد، واقع در 21هزارگزی شمال غربی مشهد و 2هزارگزی شمال کشف رود. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مسگرخانه.
[مِ گَ نَ / نِ] (اِ مرکب) بازار مسگرها. جائی که مسگران در آنجا به کار مشغولند. || در دستگاه و سرکار دیوان و سلطنت دورهء صفویه جایی که ظرفهای مس را در آن نگاهداری می کرده اند، نظیر: ایاغخانه و شربتخانه و غیره : صاحب جمع مسگرخانه مبلغ سی تومان مواجب داشته. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص71).
مسگری.
[مِ گَ] (حامص مرکب) شغل و کار مسگر. حرفهء مسگر. و رجوع به مسگر شود. || (اِ مرکب) محل و دکان مسگر. || نوعی فن در کشتی.
- مسگری کردن؛ به کار بردن فن مسگری در کشتی.
مسگون.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، آب آن از تجرود هزارچشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مسل.
[مَ] (ع مص) روان شدن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسل.
[مُ سُ] (ع اِ) جِ مَسَل. رجوع به مسل شود.
مسل.
[مَ سَ] (ع اِ) راه در زمین نرم. || راه آب. آب رو. آبراهه. ج، أمسلة، مُسُل، مُسلان، مسائل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلاء .
[مَ] (ع اِ) روغن گداخته. (ناظم الاطباء).
مسلئب.
[مُ لَ ءِب ب] (ع ص) باران سخت و بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلات.
[مَ] (ع اِ) مسلاة. سبب تسلی و خرسندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مسلاة شود.
مسلاخ.
[مِ] (ع اِ) پوست مار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). پوست مار چون بیفکند. (مهذب الاسماء). || پوست بز، یا عام است. (منتهی الارب). || پوست گوسفند چون بیرون کشند. (مهذب الاسماء). || پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) خرمابن که غورهء آن نارسیده بریزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرما که خاره اش فروریزد. ج، مسالیخ. (مهذب الاسماء).
مسلاس.
[مِ] (ع ص) خرمابنی که بیخ شاخه های آن رفته باشد. (منتهی الارب). || مسلاس القیاد؛ منقاد. (از اقرب الموارد).
مسلاط.
[مِ] (ع اِ) دندان کلید. ج، مسالیط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کدهء کلید. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسبک کلید. (مهذب الاسماء).
مسلاق.
[مِ] (ع ص) بلیغ و بلندآواز. مسلق. مصلاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قوی سخن. (مهذب الاسماء). و رجوع به مسلق و مصلاق شود.
مسلان.
[مُ] (ع اِ) جِ مَسَل. (منتهی الارب).
مسلاة.
[مَ] (ع اِ) مسلات. تسلی و دلنوازی. (ناظم الاطباء). سبب تسلی و خرسندی. و رجوع به مسلات شود.
مسلب.
[مُ سَلْ لِ] (ع ص) ماده شتر و یا زن بچه مرده یا ناتمام افکنده. مُسْلِب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُسِلب شود.
مسلب.
[مُ لِ] (ع ص) ناقه و زن بچه مرده یا ناتمام افکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مُسلّب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُسَلِّب شود.
مسلح.
[مَ لَ] (ع اِ)(1) مسلحة. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مَسالح. و رجوع به مسلحة شود.
(1) - Poste militaire.
مسلح.
[مَ لَ] (اِخ) جائی است از اعمال مدینه نزدیک به غَمرَه. (از معجم البلدان) :
در میان سنگلاخ مسلح و غمره ز شوق
خار و حنظل گلشکرهای صفاهان دیده اند.
خاقانی.
بر پانزده میل از افیعیه تا مسلح در او برکه هاست و چاههاست... بر چهارده میل از مسلح تا غمره در او برکه هاست و چاههاست و بعضی میقات را به مسلح شمارند. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء سوم ص168).
مسلح.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص) سلاح پوشیده و شمشیربسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤدی. (منتهی الارب). سلاح دار و صاحب سلاح. (آنندراج). باسلاح. بااسلحه. سلاح بر تن راست کرده. آن که سلاح دارد. باساز جنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سلاح پوشیده و سلاح دار و کسی که با خود آلت جنگ برمی دارد. (ناظم الاطباء).
- صلح مسلح(1)؛ دورهء 43سالهء بین سنوات 1871-1914 م. که دولت های آلمان، فرانسه، روسیه، انگلیس، ایتالیا و اتریش به تقویت قوای نظامی خود می پرداختند و خود را برای جنگ آماده می نمودند. دولت فرانسه در این دوره بیش از سایر دول ملتهب و نگران بود، خصوصاً برای پس گرفتن دو ناحیهء آلزاس و لورن از آلمان و نیز جبران معاهدهء فرانکفورت که در فوریهء سال 1871 م. بر اثر شکست ناپلئون سوم با آلمان بسته شده بود و نواحی آلزاس و لورن در اختیار آلمان قرار گرفته بود.
- چشم مسلح؛ چشمی که با دوربین یا تلسکوپ یا عینک و مانند آن چیزی را مورد معاینه و مشاهده قرار دهد.
- مسلح ساختن؛ آراستن با جنگ افزارها، چنانکه اسلحه دار کردن، قشونی را برای جنگ آماده کردن و یا مردی را سلاح دادن.
- مسلح شدن؛ اسلحه پوشیدن. سلاح پوشیدن. آماده برای جنگ شدن.
- مسلح کردن؛ مسلح ساختن. باسلاح کردن. قشونی را برای جنگ ساز و برگ دادن.
|| توسعاً چیزی که با آلات و ادوات محکم و قوی و دقیق مجهز و آماده شده.
- بتون مسلح؛ بتونی که در داخل آن میله های آهنی جهت استحکام بیشتر بنا کار گذاشته باشند.
(1) - Paix armee.
مسلحاً.
[مُ سَلْ لَ حَنْ] (ع ق) در حالت سلاح پوشیدگی. سلاح پوشیده. مسلحانه. با جنگ افزارها. ملبس به لباس و آلات جنگ.
مسلحانه.
[مُ سَلْ لَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) مجهز به افزارهای جنگ. در حالت سلاح داری. مسلحاً. و رجوع به مسلحاً شود.
مسلحب.
[مُ لَ حِب ب] (ع ص) راست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مستقیم. (از اقرب الموارد). || راه روشن و دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلحة.
[مَ لَ حَ] (ع اِ) جائی که در وی خوف باشد که سلاح باید پوشید. ج، مَسالح. (منتهی الارب) (آنندراج). جائی که در وی خوف و ترس باشد و لازم باشد در آن سلاح با خود برداشتن. (ناظم الاطباء). جای ترس از رخنه های شهر و سرحد مملکت. (ناظم الاطباء). گذرگاه دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). موضع سلاح مانند سرحد. (از اقرب الموارد). || سلاح دان. (مهذب الاسماء). || جای دیده بان. (منتهی الارب). مرقب. (اقرب الموارد). || قومی سلاح ور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردم باسلاح. مردمان باسلاح. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلاح داران. (دهار). گروه سلاح دار. || نگهبان. (ناظم الاطباء). نگاهبانان. (منتهی الارب).
مسلخ.
[مَ لَ] (ع اِ) محل سلخ و جائی که در آن گوسفند را پوست می کنند. ج، مسالخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای پوست کشیدن چارپایان به معنی ذبح کردن حیوانات. (آنندراج) (غیاث). آنجا که گوسفند از پوست بیرون کنند. (مهذب الاسماء). کشتارگاه. سلاخ خانه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عدوی جاه ترا بخت بد نهاز شده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.نظامی.
زین چنین عمری که مایه یْ دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است.
مولوی.
|| آنجا که جامه در گرمابه برکنند. (مهذب الاسماء). آنجا که جامه بیرون کنند در گرمابه. (دهار). بُنه. بینه. رخت کن. سربینه. سربنه. سرحمام. (یادداشت مرحوم دهخدا). جامه کن :
این جهان مسلخ گرمابهء مرگ آمد
هرچه داری بنهی پاک در این مسلخ.
ناصرخسرو.
به وقتی که بیرون آمدیم هرکه در مسلخ گرمابه بود همه بر پای خاسته بودند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص257). چون از گرمابه بیرون آید اندر مسلخ بخسبد تا عرق کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در جنب خانه حمامی عالی و مسلخی منقش به کاشی تراشیده و جامهای رنگین ساخته. (تاریخ جدید یزد).
مسلخم.
[مُ لَ خِم م] (ع ص) متکبر. گردن کش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلس.
[مُ لِ] (ع ص) شتر ماده که بچهء ناتمام افکنده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلسل.
[مُ سَ سَ] (ع ص، ق) پی درپی. متوالی. (ناظم الاطباء). پیاپی. پشتاپشت. مربوط. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی پس از دیگری : مر آن دوست را دوستان بسیارند و همچنین مسلسل. (گلستان).
- حدیث مسلسل؛ (اصطلاح حدیث) عبارت است از حدیثی که رجال اسناد او به وقت روایت آن متتابع باشند. (نفایس الفنون). حدیثی که تمام واسطه ها تا پیغامبر(ص) شناخته شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح درایه) در اصطلاح درایه، حدیثی است که هر یک از رجال روات آن تا آخر سند ذکر شده و همه شان در حین روایت به یک صفت یا یک حالت باشند، مثل اینکه همهء روات در موقع روایت به مادون خود حمد گفته یا صلوات یا بسم الله یا استعاذه گفته و یا متطهراً و یا مستقیلاً روایت کرده و نظایر اینها. و رجوع به حدیث شود.
- حرف مسلسل؛ حرف مربوط و پیچدار و گفتار مسلسل. (آنندراج).
- || که قطع نشود. که پیاپی گفته شود. که یک ریز ادا گردد.
- خبر مسلسل؛ یکی از تقسیمات اخبار. رجوع به احمد (ابن موسی بن طاوس) شود.
- خط مسلسل؛ ظاهراً یکی از انواع خط است. یا نوعی از تحریر (؟) :
خط مسلسل شیرین که گر نیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند.سعدی.
- || نامهء مکتوب به خط مسلسل :
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.نظامی.
- شمارهء مسلسل؛ شمارهء متوالی و پی درپی و پشت سر هم و بدون تناوب و جاافتادگی ترتیبی اعداد. عدد مسلسل. نمرهء مسلسل.
- عدد مسلسل؛ شمارهء مسلسل. نمرهء مسلسل. رجوع به ترکیب های شمارهء مسلسل و نمرهء مسلسل شود.
- قیاس مسلسل؛ نوعی از قیاس که از چند قیاس ترکیب یافته باشد، چنانکه در این شعر :
رودی است که کوثرش عدیل است
آبش سلسال سلسبیل است
نه بلکه ز رشک او همه سال
شیدای مسلسل است سلسال
گه سیمگری نماید آبش
گه شیشه گری کند حبابش.
خاقانی (از ترجمهء محاسن اصفهان).
- گفتار مسلسل؛ حرف مربوط و پیچدار. حرف مسلسل. (آنندراج).
- || سخنان پیاپی و غیرمنقطع. که یک ریز ادا شود.
- مسلسل حرف زدن؛ پیاپی و یک ریز و یک بند سخن گفتن.
- مسلسل شدن؛ به توالی آمدن. پشت سر هم آمدن.
- مسلسل شدن سخن؛ به توالی درآمدن سخن. پی درپی سخن گفته شدن :
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار.نظامی.
- مسلسل گشتن سخن در سخن؛ سخن به سخن پیوستن :
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت.نظامی.
- نمرهء مسلسل؛ عدد پیاپی. شمارهء مسلسل.
|| در هم پیوسته.
- شی ء مسلسل؛ چیز درهم پیوسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
|| پیوسته. (دهار). بهم بسته و بهم پیوسته. با هم پیوند داده شده. (ناظم الاطباء). درهم گذاشته. درهم بسته. (یادداشت مرحوم دهخدا). مانند زنجیر بهم پیوسته. (ناظم الاطباء). چون حلقه های زنجیر بهم درآمده. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلقه در حلقه :
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سربه سر تافته.فردوسی.
باد زره گر شده ست آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم.
منوچهری.
مسلسل به اندرزهای بزرگ
کز او سازگاری کند میش و گرگ.
نظامی.
معنبر ذوائب معقد عقایص
مسلسل غدایر سجنجل ترائب.
(منسوب به حسن متکلم)(1).
- گیسوی مسلسل؛ گیسوی حلقه حلقه.
- مسلسل کردن؛ پیوستن. پیوند دادن. بهم وابستن. مسلسل گردانیدن. بهم بستن چنانکه دو چیز را بهم با سلسله :
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی.نظامی.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.نظامی.
و رجوع به ترکیب مسلسل گردانیدن شود.
- || ردیف کردن. رج کردن. رده کردن. صف بندی کردن. سلسله سلسله کردن. طبقه بندی کردن(2).
- مسلسل گردانیدن؛ مانند حلقه های زنجیر بهم وابستن. پیوند دادن. مسلسل کردن : این تقریر را چون زلف خوبان مسلسل گردانید. (از تاریخ وصاف).
- مسلسل گشتن؛ پیوند یافتن. متصل گشتن. بهم پیوستن. درهم شدن :
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری.نظامی.
|| به زنجیر بسته. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). به زنجیر بسته شده. (غیاث). به زنجیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقید. در زنجیر. بندی. به بند :
فلک کجروتر(3) است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.خاقانی.
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من.
خاقانی.
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش.
خاقانی.
-شیدای مسلسل؛ شیدای در زنجیر. مجنون به زنجیر بسته. دیوانهء زنجیری :
نه بلکه ز رشک او همه سال
شیدای مسلسل است سلسال.
خاقانی (تحفة العراقین).
|| موجدار. چون آب چین و شکن گرفته بر اثر وزش باد. همچون بندیان و به زنجیر بستگان :
گفتم آه آتشین بس کن نه من خاک توام
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام.
خاقانی.
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی.
|| همواره. همیشه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - ظ. تمام قصیده از معزی یا برهانی است.
(2) - Serier. (3) - ن ل: کژروتر.
مسلسل.
[مُ سَ سَ] (از ع، اِ) نوعی سلاح آتشین خودکار که پیاپی تیر اندازد. (کالیبر دهانهء مسلسل ها از 7 میلی متر تا 20 میلی متر متغیر است). (از دایرة المعارف کیه). شصت تیر. میترایوز.(1) (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مسلسل بستن؛ کسی یا حیوانی یا شیئی را هدف رگبار مسلسل قرار دادن.
- مسلسل دستی؛ نوعی اسلحهء آتشین خودکار که از تفنگهای معمولی نیز کوچکتر است.
- مسلسل سبک؛ نوعی مسلسل که مانند تفنگ بوسیلهء افراد نظامی قابل حمل است.
- مسلسل سنگین؛ نوعی مسلسل که با وسائط نقلیه (موتوری یا غیرموتوری) حمل میشود.
(1) - Mitrailleuse.
مسلسل.
[مُ سَ سَ] (ع ص) چیزی درهم پیوسته. || روان. (دهار).
- ماء مسلسل؛ آب روان. (ناظم الاطباء). آبی که از جهت گوارائی و صافی به آسانی در حلق داخل شود. (ناظم الاطباء). آب رونده.
|| عبارتی که در آن گرفتگی نباشد. (مؤید الفضلا). || صیقلی و براق: سیف مسلسل؛ با گوهر درخشان. شمشیر براق پرند. (از اقرب الموارد). || نگارین. بنگار. مخطط (جامه). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارچهء راه راه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سلسله دوزی شده. مخطط. راه راه :
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.منوچهری.
|| بدباف: ثوب مسلسل؛ جامهء بدباف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) آنچه از قسم مقیش بر دور عماری و غیره دوزند. (آنندراج) (غیاث) :
بی علاقه ننشیند نفسی حبل متین
هست تا دامن آن پرده مسلسل گستر.
ملاطغرا (از آنندراج).
مسلسل گوی.
[مُ سَ سَ] (نف مرکب)مسلسل گوینده. دارای تسلسل بیان. پی درپی و بدون تعقید و وقفه سخن گوینده. که کلام را متصل و پیاپی گوید :
سر زنجیر فکر حلقهء ذکری به دستم ده
مسلسل گوی مدح خویش کن طبع جوانم را.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
مسلسل گویی.
[مُ سَ سَ] (حامص مرکب) حالت و وضع مسلسل گفتن. || عمل مسلسل گو :
هجوم خلق و پابست تماشا شد نگار من
مسلسل گوئی و دیوانگی آمد به کار من.
سعید اشرف (از آنندراج).
مسلسلة.
[مُ سَ سَ لَ] (ع ص) مؤنث مسلسل. به زنجیر.
- امرأة المسلسلة (ال ...)؛(1) زن به زنجیر بسته. نام یکی از صور فلکی. رجوع به مدخل امرأة المسلسله شود.
|| احادیث مسلسلة؛ حدیثهای مسلسل. رجوع به ترکیب حدیث مسلسل ذیل مدخل مسلسل شود.
(1) - Andromede.
مسلط.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص) برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
- مسلط بر؛ چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی؛ سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن؛ سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن؛ غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن؛ غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن :
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن؛ چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی (بوستان).
- مسلط گشتن؛ غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن :
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
|| مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث).
مسلط.
[مُ سَلْ لِ] (ع ص) برگمارنده کسی را بر کسی. || مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج) (غیاث).
مسلع.
[مِ لَ] (ع ص، اِ) دلیل و راهنما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسلع.
[مُ لِ] (ع ص) دارای سلعة. (اقرب الموارد). کسی که او را سلعة و شکستگی سر عارض شده باشد. رجوع به سلعة شود.
مسلع.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص) سَلَع بسته. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد): بقر مسلع؛ گاوی که در قحط سال بر دم آن شاخه های درختان سلع و عُشَر را می بستند و آن گاو را به جای مرتفعی می راندند و سپس بر شاخه های سلع و عشر آتش میزدند تا باران آید و این کار معمول تازیان در ایام جاهلیت بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قوی و کشنده: سم مسلع؛ سم قوی و کاری. (از اقرب الموارد).
مسلعف.
[مُ سَ عَ] (ع ص) درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلیظ. (اقرب الموارد).
مسلف.
[مُ لِ] (ع ص) زنی که به 45سالگی رسیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن 45ساله. (از مهذب الاسماء).
مسلفة.
[مِ لَ فَ] (ع اِ) ماله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالهء برزگر. (مهذب الاسماء).
مسلق.
[مِ لَ] (ع ص) بلیغ و بلندآواز. مسلاق. (منتهی الارب) (آنندراج): خطیب مسلق؛ خطیب بلیغ و بلندآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلاق شود.
مسلک.
[مَ لَ] (ع اِ) راه. ج، مسالک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). طریق. محل عبور. خط عبور. (ناظم الاطباء). خیاط. (منتهی الارب). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد. (غیاث). || روش. طریقت. طریقه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می رود جمله یکی است.
مولوی.
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی.مولوی.
- بامسلک؛ دارای راه و روش و خط مشی و طریقهء مشخص.
- بی مسلک؛ فاقد سبک و روش و خط مشی.
- درویش مسلک؛ صوفی. دارای راه و روش درویشان.
|| وضع و ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء).
مسلک.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص) نزار و لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسلکة.
[مَ لَ کَ] (ع اِ) طره ای که از گوشهء جامه شق کرده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلم.
[مُ لَ] (ع ص) نعت مفعولی از سَلَم. سلف شده و پیش خریده شده. و رجوع به سَلم شود.
- مسلم الیه؛ (اصطلاح فقه) بایع در بیع سَلم.
- مسلم فیه؛ (اصطلاح فقه) مبیع در بیع سَلم.
مسلم.
[مُ لِ] (ع ص، اِ) کسی که متدین به دین اسلام باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مسلمان. (مهذب الاسماء) (دهار). آن که اسلام دارد. (آنندراج). اسلام آورده. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مسلمون، مسلمین. || کسی که مردم از دست و زبان وی آسوده باشند. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه) مشتری در بیع سَلم.
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) (نهر...) شعبه ای از نهر جهانگیری است و نهر جهانگیری منشعب است از رود جراحی. و رود جراحی در خوزستان جاری است و از مرتفعات شرقی این ایالت سرچشمه میگیرد و به باتلاقهای دورق (فلاحیه) میریزد. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن احمدبن ابی عبیدهء بلنسی، معروف به صاحب قبله (از آن رو که کثیرالصلوة بود). عالم به فلکیات و فقه و حدیث. در مکه از علی بن عبدالعزیز و به مصر از مزنی و ربیع بن سلیمان مرادی و یونس بن عبدالاعلی و محمد بن عبدالله بن عبدالحکیم و جز آنان علم و حدیث فراگرفت. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن الحجاج بن مسلم القشیری نیشابوری (ولادت 204 ه .ق. وفات 261 ه .ق.). مکنی به ابوالحسین و ملقب به امام الحافظ. از مردم خراسان و از محدثین بزرگ قرن سوم هجری است. مولدش به نیشابور بود و زندگیش در حجاز و مصر و شام و عراق گذشت. وی را تألیفاتی است که اشهر آنها کتاب «صحیح» می باشد که به «صحیح مسلم» شهرت دارد و یکی از کتاب های معتبر در حدیث، و از «صحاح سته» است. مسلم در طول 25 سال بالغ بر 12000 حدیث در این کتاب جمع کرده است. کتب ذیل از جمله تألیفات اوست: المسند الکبیر، الجامع، الاسماء والکنی، الافراد و الوحدان، الاقران، مشایخ الثوری، تسمیة شیوخ مالک و سفیان وشعبة، کتاب المخضرمین، کتاب اولاد الصحابه، أوهام المحدثین، الطبقات، افراد الشامیین، التمییز و العلل. (از الاعلام زرکلی). ابوالحسین مسلم بن الحجاج بن مسلم بن وردبن کوشاد القشیری. در تصحیح المصابیح مسطور است که ولادتش در سنهء اربع و مائتین روی نمود و او در خراسان از یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه استماع حدیث کرد و در ری از محمد بن مهران الجمال و در عراق از احمدبن حنبل و در حجاز از سعیدبن منصور و در مصر از عمروبن شوار، و به چهار واسطه از نبی (ص) روایت حدیث کند. وفاتش در شب یکشنبه بیست وپنجم رجب سال 261 ه .ق. در نیشابور اتفاق افتاد و هم در آن شهر مدفون گشت. در تاریخ امام یافعی مذکور است که مسلم صحیح خود را از 300هزار حدیث مسموعه تصنیف نمود و میان علماء اهل سنت در باب تفضیل صحیح بخاری و صحیح مسلم اختلاف است و مشهور است که کتاب بخاری أفقه و کتاب مسلم أحسن سیاق را در روایات دارد. (از حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 280).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن عقبة بن رباح المزنی(1). یکی از سرداران معاویه در جنگ صفین و از سرداران یزیدبن معاویه در وقعهء حره و جنگ با عبدالله بن حنظلة. وی زمان پیغمبر (ص) را درک کرد و چون در شورش مدینه از مدنیان تعداد بی شماری را از دم تیغ گذرانید به مسرف ملقب گشت. (از اعلام زرکلی و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 545 و ج 2 صص 128 - 129). رجوع به مُسرف شود.
(1) - المری. (الاعلام زرکلی).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابوالعلانیه. رجوع به ابوالعلانیه (مسلم....) شود.
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم، مقتول به سال 60 ه .ق. از اجلهء بنی هاشم و کسی است که سیدالشهداء او را به لقب ثقه ملقب فرموده. وی صاحب رأی و علم و شجاعت بوده و در مکه اقامت داشت. چون مردم کوفه اطاعت خود را نسبت به امام حسین (ع) اعلام داشتند، حسین بن علی(ع) او را روانهء کوفه ساخت که به نام آن حضرت از اهالی کوفه بیعت بگیرد و او از قریب 18000 تن بیعت گرفت، اما یزید، عبیداللهبن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و عبیدالله مردم را از بیعت حسین (ع) منع و آنان را متفرق کرد و مسلم را به شهادت رساند. مسلم شوی رقیه دختر حضرت علی (ع) است که مادرش کلبیه بود. (از اعلام زرکلی و یادداشت مرحوم دهخدا).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن عوسجهء اسدی. از طایفهء بنی اسد و از شهدای واقعهء کربلا در روز عاشوراست.
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن قریش بن بدران العقیلی، ملقب به شرف الدوله و مکنی به ابوالمکارم. در موصل و دیار ربیعه و مضر امارت داشت. وی شیعی مذهب بود. و بعد از وفات پدر به سال 453 ه .ق. به امارت رسید و مدت 35 سال حکومت کرد و در این مدت بر حلب و برخی از نواحی روم استیلا یافت و در جنگی که با سلیمان قتلمش کرد او را به قتل رساند، ولی خود نیز در این محاربه کشته شد، و به روایتی خادمش او را در حمام خفه کرد به سال 478 ه .ق. (الاعلام زرکلی از تاریخ موصل).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن محرز، مکنی به ابوالخطاب، متوفی به سال 140 ه .ق. از متقدمان در هنر غناء و موسیقی. اصلش ایرانی است. پدرش مقیم مکه و از خدام کعبه بود. مسلم در مکه پرورش یافت، سپس گاه در این شهر و گاه در مدینه به سر می برد و موسیقی را در مدینه فراگرفت و در این فن براعت یافت، سپس به ایران آمد و موسیقی ایرانی را فراگرفت آنگاه به شام رفت و آهنگ های رومی را نیز فراگرفت و از درهم آمیختن موسیقی عربی و ایرانی و رومی نوعی موسیقی خاص و جالب به وجود آورد که در الحان و اشعار عرب مورد استفاده قرار گرفت و قبل از وی نظیر نداشت و چون شهرتش مقارن با صدر دولت عباسیان بود مورد احترام و توجه آنان واقع گشت و به وی «صنّاج العرب» می گفتند. در اواخر عمر به جذام گرفتار شد و منزوی گشت. (از الاعلام زرکلی).
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن محمود الشیرازی، ملقب به ابوالغنایم و مکنی به ابوالقاسم. وی با ملک معز حکمران یمن که در سال 598 ه .ق. مقتول گشت معاصر بود و کتاب «عجایب الاسفار و غرایب الاخبار» را به نام وی تصنیف نمود.
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن مخشی. رجوع به ابومعاویه (مسلم...) شود.
مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) ابن الولید الانصاری. شاعر دورهء عباسی، متوفی در سال 208 ه .ق. رجوع به صریع الغوانی شود.
مسلم.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص) سپرده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از دهار). || راضی شده به حکم قضا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تمام کرده. (دهار). || حواله شده. || امانت داده شده. (ناظم الاطباء). || درست کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باورداشته شده. (غیاث) (آنندراج). مورد قبول. پذیرفته :
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.خاقانی.
- ملای مسلم؛ ملای درست کاری که همه کس او را قبول داشته باشد. (ناظم الاطباء).
|| محقق. (ناظم الاطباء). قطعی : هیچ کس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست. (قصص الانبیاء ص 229).
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده ام.عطار.
|| معاف شده از تکالیف عرفی. معاف شده. (ناظم الاطباء). معاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). || معاف از حقوق دیوانی : من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آنقدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم(1). (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 118). قم را مساحت کرد به سه هزارهزار درهم و کسری و رفع آن بنوشت، پس از آن که حصصی معافه و مسلمه که در دستهای مردم بود که آن را مساحت نمیکردند وضع کرد و معاف و مسلم داشت. (تاریخ قم ص 105). || رهائی یافته. (ناظم الاطباء). رها : حالی ذات او از مشقت فاقه... مسلم گردد. (کلیله و دمنه). || سلامت داشته شده. (آنندراج) (غیاث). کامل و صحیح و سالم و تندرست و درست و بی عیب. (ناظم الاطباء). ایمن. سالم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند... سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه).
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند.نظامی.
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور مسلم بزی.نظامی.
خردی گزین که خردی ز آفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
وحید قزوینی.
|| تسلیم شده. گردن نهاده. مطیع. منقاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصرف شده. ضبط شده. به تصرف درآمده :
امروز مرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی.خاقانی.
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی تو را مسلم باد.
؟ (سندبادنامه ص 11).
صلاح آن است که به قهستان که اقطاع قدیم آل سیمجور است مقام افتد تا من به ملک فرستم و ولایت هرات و ایالت آن نواحی مقرر و مسلم گردانم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 197). چون ... ولایت خوارزم و جرجانیه او را مسلم شد خواهر سلطان را در نکاح آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 403).
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
هارون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا... (گلستان).
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند.
سعدی.
|| خاص. در اختیار. بی منازع :
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم.فرخی.
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
امام مجدالدین خلیل.
ملک علام می فرماید یا داود ملک عالم بر تو مسلم گردانیدم. (قصص الانبیاء ص 53). || خاص. اختصاصاً. مخصوص : پدر گفت: ای پسر! منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست... (گلستان سعدی).
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت به دست.
سعدی (گلستان).
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار می دارد.
سعدی (گلستان).
|| آماده. مهیا :
هر آنچ این را بود آن را مهیا
هر آنچ آن را بود این را مسلم.
سعدی (هزلیات).
|| مجاز. مشروع. جایز. روا :
در حرم هرکس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار.
سنائی.
نیم شب پنهان به کوی دوست گمنامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهء نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد یا امید زر. (گلستان).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
- مسلم الانصاف؛ نگاهدارندهء عدالت و انصاف. (ناظم الاطباء).
- مسلم الثبوت؛ کاملاً قطعی و محقق.
- مسلم بودن؛ قطعی بودن. محقق بودن :
دعوی گریه مسلم نبود بر تو اگر
غوطه در قطرهء اشکی ندهی دریا را.
محمدیوسف.
- مسلم داشتن؛ تخصیص دادن. واگذاردن :زکریا را هیچ فرزند نبود مریم را به وی مسلم داشتند. (قصص الانبیاء ص 180).
- || پذیرفتن. امری را قبول کردن : همگان بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلم داشت بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 71).
- || باور داشتن :
وگر گوئی که میل خاطرم هست
من این دعوی نمی دارم مسلم.سعدی.
نوح را معجزه آن وقت مسلم دارند
که ز دریای محبت به کران می آید.
زمانی یزدی (از آنندراج).
- || حجت دانستن کسی را.
- مسلم شدن؛ محقق شدن و به راستی ثابت گشتن. (ناظم الاطباء) :
خوبیت مسلم است و ما را
صبر از تو نمیشود مسلم.
سعدی (ترجیعات).
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته ست
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
صائب.
- || ثابت شدن. قطعی شدن :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی پیدا.
ناصرخسرو.
- || حاصل شدن. به دست آمدن :
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدائی به در اهل هنر بازآمد.
سعدی (قصائد).
- || مختص گشتن :
ترحم را عنان گیر ای محبت شرم دار از دل
مکن مشق ستم کاین شیوه بر گردون مسلم شد.
طالب آملی (از آنندراج).
- مسلم کردن؛ محقق کردن. (ناظم الاطباء) :
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت دربسته را بر خود مسلم کرده ایم.
صائب (دیوان چ قهرمان ص2632).
- || ثابت نمودن. (ناظم الاطباء).
- || معافی بخشیدن. (ناظم الاطباء) :
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.نظامی.
- مسلم گرداندن؛ مسلم گردانیدن. ثابت کردن. قطعی کردن.
- || محفوظ داشتن. مصون داشتن : به صلاح حال و مال تو آن لایق تر که به گناه اقرار کنی و به توبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 150).
- مسلم گردانیدن.؛ رجوع به ترکیب مسلم کردن شود.
- مسلم گردیدن؛ مسلم گشتن. مسلم شدن. رجوع به ترکیب مسلم شدن شود.
- مسلم گشتن؛ مسلم گردیدن. مسلم شدن.
- || مطیع شدن : ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت. (سلجوقنامه ص 30). و رجوع به ترکیب مسلم شدن در معنی دوم شود.
- مسلم ماندن؛ قطعی شدن. ثابت ماندن.
- || محفوظ ماندن. مصون گردیدن : من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم. (کلیله و دمنه).
(1) - موهم معنی رها و آزاد نیز هست.
مسلم.
[مُ سَلْ لِ] (ع ص) کسی که صحیح و سالم نگاه می دارد. || کسی که حمایت میکند رهائی و آزادی را. || آن که می سپارد چیزی را به کسی. || آن که تسلیم میشود و گردن می نهد به عدالت دیگری. || کسی که سلام میکند و ادای دعا و تهنیت می نماید. || آن که به خوبی و خوشی یاد میکند مرده و فوت شده را و علیه السلام میگوید. || جارچی صلح. || نایب حاکم جدید که تا ورود آن حاکم به مقر حکومت خود از وی نیابت میکند. (ناظم الاطباء).
مسلم آباد.
[مُ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان مزقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 5هزارگزی جنوب خاور نوبران و هزارگزی راه نوبران به ساوه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و ماشین هم می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مسلماً.
[مُ سَلْ لَ مَنْ] (ع ق) محققاً. یقیناً. حتماً. (ناظم الاطباء). قطعاً. بطور مسلم.
مسلمات.
[مُ لِ] (ع ص، اِ) جِ مُسلمة. (ناظم الاطباء). رجوع به مسلمة شود :
برنخوانده خلق پنداری همی
مسلمات و مؤمنات قائنات.ناصرخسرو.
مسلمات.
[مُ سَلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ مسلّمة. (اصطلاح منطق) آن مقدمه ها که چون خصم تسلیم کند پس بروی به کار داری، خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش. مسلمات مشهور یک تنند که خصم است و مشهور است مسلم جماعت مردم. (دانشنامهء علائی صص 53 - 54). مشهورات و مسلمات مقدمهء قیاس جدلی اند. (دانشنامهء علائی ص 55). نام مجموع سیزده صنف از شانزده صنف تصدیقات مقدماتی یا مبادی قیاسات. (از اساس الاقتباس ص 345 و صص 347-348). مقدماتی که مخاطب اعتراف به آن دارد هرچند مطابق با واقع نباشد و فرق آن با مشهورات آن است که در مشهورات اعتراف عامه معتبر است و در مسلمات تنها اعتراف مخاطب بسنده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). قضایائی که صحت آنها را خصم معتقد و یا در علم دیگری مبرهن شده است. مسلمیّات.
مسلمان.
[مُ سَ] (ص) متدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گوید: مسلمان در اصل «مسلم مان» بوده است، یعنی مانند مسلم که در ترکیب از دو حرف میم یکی حذف شده است - انتهی. ولی این قول بر اساس نیست و نیز این که مسلمان جمع مسلم است و الف و نون آن علامت جمع فارسی نیز استوار نیست، زیرا در این حال و نیز در فرض اول باید حرف سین کلمه ساکن بیاید و چنین نیست. گفتهء مرحوم داعی الاسلام در فرهنگ نظام به این شرح که: این لفظ ساخته از لفظ سلمان است به اضافهء میم مفعولی عربی و به معنی سلمان داشته و مانند سلمان مثل مششدر که از اضافهء میم مفعولی عربی به ششدر فارسی ساخته شده، جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا کردن ایرانیها بوده برای فضیلت خود در مقابل تعصب عربها که به ایرانیها موالی میگفتند، یعنی غلامهای آزاده کرده، و ایرانیها هم خود را مسلمان یعنی مانند سلمان پارسی که از اصحاب بزرگ پیغمبر بود و از اهل بیت نبی شمرده شد گفتند، و لفظ مذکور در همان اوایل اسلام ساخته شد که در قدیم ترین متون ادبیات فارسی مثل ترجمهء تاریخ طبری هم بسیار استعمال شده است - انتهی. نیز محل تأمل است. مسلم. (دهار) (السامی). کلمهء برساخته از اسلام ولی کلمه ای است که هم از بدو مسلمانی بزرگان علم و ادب فارسی به کار برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیف. مؤمن. (السامی). این کلمه را ایرانیان از مادهء «سلم» ساخته اند به معنی مسلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمان. (به ضم اول و فتح دوم) را بعضی جمع مسلم (به ضم اول و سکون دوم و کسر سوم) عربی دانسته اند که با تصرف در حرکات و سکنات در فارسی بجای مفرد به کار رود و آن را به مسلمانان جمع بندند. محمد قزوینی در یادداشت های خود ج 7 ص 87 چنین آرد: «العرب تسمی العجمی اذا أسلم المسلمانی و منه یقال مسلمة السواد». (العقد الفرید چ بولاق ج 3 ص 296). و به احتمال بسیار بسیار قوی بلکه بنحو قطع و یقین منشأ کلمهء مسلمان همین فقره بوده است، یعنی که کلمه کلمهء تهجین(1) بوده است که عربها بر عجمهای مسلمان اطلاق میکرده اند. سپس این وجه متدرجاً از میان رفته و نسیاً منسیاً شده و همان معنی مسلم بدون جنبهء تهجین و تحقیر آن باقی مانده است - انتهی :
سخن گوی بودی سلیمانْتْ کرد
نغوشاک بودی مسلمانْتْ کرد.ابوشکور.
سپاه مسلمان پس اندر دمان
همی شد بکردار شیر ژیان.فردوسی.
خواجه گفت: درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی ص 148). بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254).
از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان.
ابوحنیفهء اسکافی.
چو باید شدن مر مرا زیر خاک
نمی رانم الا مسلمان پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لکن(2)
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
گر توام عبدالله بن سرح خوانی باک نیست
من بدل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
مسلمان خوانمش من زآنکه نبود
مکافات دروغی جز دروغی.
(از ابدع البدایع).
خواجه گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84).
- مسلمان بودن؛ اسلام داشتن. متدین به دین اسلام بودن :
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص373)
- مسلمان زاده؛ مسلم زاده. که پدر و اجداد مسلمان دارد : پس بررسید، مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ برامکه از یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلمان شدن؛ اسلام آوردن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). به دین اسلام گرویدن :
هر قلم مهر نبی دارم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرد گفت ای زن پشیمان می شوم
گر بدم کافر مسلمان می شوم.مولوی.
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
حافظ.
نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد
که اول بایدش سلمان شدن و آنگه مسلمان شد.
وفائی شوشتری.
- مسلمان کردن؛ کسی را بدین اسلام آوردن :
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
- مسلمان نشین؛ مکانی که سکنهء آن مسلمانند: محلهء مسلمان نشین.
|| متدین. دین دار. (از ناظم الاطباء). خداپرست. یکتاپرست که دین توحید دارد. پیرو شریعت های آسمانی : شمسون عابد... پیامبر نبود ولکن مسلمان بود و به شهری بود از روم و خدای را پرستیدی. (ترجمهء طبری بلعمی). جرجیس (ع)... مردی پارسا بود و مسلمان و بر دین عیسی علیه السلام بود. (ترجمهء طبری بلعمی). آن مرد خاله زادهء فرعون بود و مسلمان بود. (قصص الانبیاء ص 92). در بنی اسرائیل ملکی بود کافر با سپاه عظیم و او را وزیری بود مسلمان و نیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
- مسلمانان؛ دین داران. متدینین. پیروان توحید. پیروان شریعت های آسمانی : طلب کردند یافتند که مردی از آن مسلمانان صد درم خیانت کرده بود. (قصص الانبیاء ص 130). جنگ کردند تا چندان کشته شدند که صفت نتوان کرد، چنانکه از مسلمانان هیچ کس نماند. (قصص الانبیاء ص 212). بر پیشانی جالوت زد و به مغزش فرورفت در حال بیفتاد مسلمانان شادی کردند. (قصص الانبیاء ص 148).
- || پیروان دین محمدی. مسلمین :
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری.
انوری.
- نامسلمان؛ کافر. بی ایمان. خدانشناس.
- || که پیرو شریعت محمدی نیست : دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی).
(1) - Pejoratif. (2) - ن ل: لیکن.
مسلمان.
[مُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مسلمانی.
[مُ سَ] (حامص) سِلم. (دهار) (ترجمان القرآن). تدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). مسلمان بودن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیفیت. (السامی) : از روزگار مسلمانی باز پادشائی این ناحیت اندر فرزندان به اوست. (حدود العالم).
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نبخسانی.معروفی.
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی.
منجیک.
در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی). اختیارکردهء حضرت ما باش تا آنچه باید فرمود در مسلمانی می فرمائیم... تا منت پیغمبر ما بجای آورده باشیم. (تاریخ بیهقی). ایزد... سبکتگین را از درجهء کفر به درجهء ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی).
معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست.
ناصرخسرو (دیوان ص 58).
چار علم رکن مسلمانی است
پنج دعا نوبت سلطانی است.نظامی.
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطرهء آبیت نیست.نظامی.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.سعدی.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی.حافظ.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
حافظ.
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
عیبی که در اوست از مسلمانی ماست.؟
- از مسلمانی برگشتن؛ ارتداد.
- مسلمانیا؛ (از: مسلمانی + الف، نشانهء حسرت و تأسف) وای مسلمانی. کنایه از فراموش شدگی دین اسلام : دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید [ احمدبن ابی داود از افشین ] . (تاریخ بیهقی ص 173).
|| دین داری. تدین. (از ناظم الاطباء). خداشناسی. ایمان : آن مرد خاله زادهء فرعون بود و مسلمان بود ولیکن مسلمانی پنهان داشت. (قصص الانبیاء ص92). || دین درست. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ز تو شمع دانش برافروختم
ز دستت مسلمانی آموختم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اِ مرکب) بلاد اسلام. ناحیت مسلم نشین. ممالک اسلامی. اراضی و نواحی مسلمان نشین : رنجس و مسقط دو شهر است [ از ناحیت سریر ] با نعمت بسیار و از این هر دو ناحیت برده بسیار افتد به مسلمانی. (حدود العالم). سیکول، شهری است بزرگ بر حد میان خلخ و چگل نزدیک به مسلمانی، جائی آبادان و بانعمت. (حدود العالم). کولان، ناحیتی خرد است [ از خلخ ] و به مسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است. (حدود العالم).
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد.
سعدی (بوستان).
مسلمة.
[مُ سَلْ لَ مَ] (ع ص) تأنیث مسلّم. سلامت داده از عیب یا از کار.
- امراض مسلمة؛ امراضی که معالجهء آنها راه قطعی داشته باشد، امراض غیرمسلمة آنهائی هستند که با عارضهء دیگری همراهند و راه معالجهء هر یک مخالف طریق معالجهء دیگری است، مانند صداع و نزله که با هم عارض شوند و معالجهء آن دو با هم متناقض است. (از بحرالجواهر). و رجوع به مسلم شود.
مسلمة.
[مُ لِ مَ] (ع ص) مسلمه. تأنیث مسلم. زنی که متدین به دین اسلام باشد. (از اقرب الموارد). ج، مسلمات. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُسلِم شود.
مسلمة.
[مَ لَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن قاسم بن عبدالله المجریطی، مکنی به ابوالقاسم. فیلسوف، ریاضی دان و منجم. وی اعلم علمای ریاضی قبل از خود بود. مولدش در مجریط (مادرید) به سال 338 و وفاتش نیز در همین شهر اتفاق افتاد (398 ه .ق.). از جمله تألیفات اوست: ثمار العدد، در علم حساب، اختصار تعدیل الکواکب من زیج التبانی، رتبة الحکیم، غایة الحکیم، کتاب الاحجار و روضة الحدائق، رسالهء کوچکی که در آن به زیج محمد بن موسی توجه داشته و تاریخ فارسی آن را به تاریخ عربی نقل کرده و جدول های نیکو بر آن افزوده است، لیکن قفطی گوید: وی عیناً مرتکب اشتباهات محمد بن موسی گشته و متوجه نشده است. (از الاعلام زرکلی).
مسلمة.
[مَ لَ مَ] (اِخ) ابن القاسم بن ابراهیم بن عبدالله بن حاتم، مکنی به ابوالقاسم. مورخ اندلسی (ولادت 293 و وفات 353 ه .ق.). از علمای حدیث و مورخین و از اهالی قرطبة است. از تألیفات اوست: التاریخ الکبیر، تاریخ (در شرح حال رجال)، ماروی الکبار عن الصغار، و الخط فی التراب. (از الاعلام زرکلی).
مسلمة.
[مَ لَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مروان بن الحکم. او را «جرادة الصفراء» لقب داده بودند. فتوحاتی در قسطنطنیه کرد. مسجد مسلمة را بدانجا بنا نهاد، سپس از جانب برادرش «یزید» به حکومت عراقین و ارمینیه منصوب گشت و در جنگهای ترک و سند شرکت داشت. وی به سال 120 ه .ق. در شام وفات یافت. بنی مسلمة بدو منسوبند. (از الاعلام زرکلی).
مسلمة.
[مَ لَ مَ] (اِخ) ابن مخلدبن صامت الانصاری الخزرجی. صحابی و از کبار امرای صدر اسلام است. وی از طرفداران معاویه بود و در جنگ صفین به نفع او شرکت کرد و در سال 47 ه .ق. از طرف معاویه به امارت مصر منصوب شد، سپس سرزمینهای مغرب هم به قلمرو حکومت او اضافه گشت. پس از فوت معاویه یزید نیز او را به امارت باقی گذاشت و در سال 62 ه .ق. در اسکندریه و به قولی در مدینه وفات یافت. وی اول کسی است در اسلام که مناره ها در مسجد برای اذان گفتن بنا نهاد. (از الاعلام زرکلی).
مسلمی.
[مُ لِ] (حامص) مسلمان بودن. مسلمانی. و رجوع به مسلمانی شود.
مسلمی.
[مُ لِ](1) (اِخ) سید مسلمی اسفراینی از شعرای قرن نهم هجری. قبرش در اسفراین است و این بیت از اوست:
خال او نقد دلم از دیدهء روشن کشد
همچو دزدی کو متاع خانه از روزن کشد.
(از مجالس النفائس ص 45).
(1) - ن ل: مفلسی.
مسلمی.
[مُ لِ می ی] (ص نسبی) منسوب به قبیلهء بنی مسلمه که یکی از قبایل بنی الحرث است. (الانساب سمعانی).
مسلمی.
[مُ سَلْ لَ] (حامص) معافیت. رهایی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است
کس را نداده اند برات مسلمی.
ابوالفرج سکزی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بخشودگی مالیاتی : چون متوجهات املاک و اوقاف زاویهء متبرکهء ایشان بموجب مقرر نامهء دیوانی به مسلمی قدیم مقرر است...حکم یرلیغ نفاذ یافته که جماعت برات داران از مریدان مشارالیه نستانند. (از فرمان سلطان احمد جلایر در حق شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفی الدین جد سلاطین صفویه محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس). (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسلمیات شود. || مسلم بودن. قطعیت. || حجت بودن.
مسلمی.
[مُ لِ] (اِخ) مسلمی حمیدی فرزند میری شاعر مشهور. او راست: بهجة آلاثار که در معارضهء دریای ابرار امیرخسرو نظم کرده است. (کشف الظنون ج 1 ص 256).
مسلمیات.
[مُ سَلْ لَ می یا] (ع اِ مرکب) جِ مسلمیة. چیزهای مسلم و محقق و مبرهن. (ناظم الاطباء). مسلمات. || (اصطلاح منطق) مسلمیات یا مسلمات آن مقدمه هائی بود که چون خصم تسلیم کند بر وی به کار داری خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش. (دانشنامه بخش منطق ص 124 از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به مسلمات شود. || بخشودگیهای مالیاتی : به همین دستور اگر اقطاع و سیورغال و مسلمیات و معافیات و مدد معاش و پروانه جات حسابی که صادر گردد عمل مینمایند... (تذکرة الملوک ص 44). از انعام امراء و جمعی که ملازم نباشند و سیورغالات و معافی و مواجب و مسلمیات و حق السعی عمال هفتصدوچهارده دینار. (تذکرة الملوک ص 52). و رجوع به مسلمی شود.
مسلمین.
[مُ لِ] (ع ص، اِ) جِ مسلم (در حالت نصبی و جری). مردهای مسلمان. (ناظم الاطباء). مسلمانان. آنان که تابع دین اسلام باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمون : جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای. (قابوسنامه چ غلامحسین یوسفی چ 2 حاشیهء ص 6).
مسلمیة.
[مُ سَلْ لَ می یَ] (ع ص نسبی)مُسلَّمة. رجوع به مسلّمة و مسلمیات شود.
مسلمیة.
[مُ لِ می یَ] (اِخ) از مذاهبی است که بوسیلهء اصحاب ابی مسلم صاحب الدعوهء معروف، به خراسان پدید آمد. مسلمیه ابومسلم را امام دانند و گویند او زنده است. در آنگاه که منصور [ به خیانت ] ابومسلم را بکشت دعات و اصحاب نزدیک او به نواحی بلاد گریختند. یکی از آنها اسحاق ترک است که به ماوراءالنهر شد و در آنجا برای خواندن مردم به ابی مسلم مقیم گشت و مدعی گردید که ابومسلم به کوهستان ری محبوس است و پیروان او - نظیر کیسانیه نسبت به محمد بن الحنفیة - گمان برند که او به روزی معلوم بیرون آید، و اسحاق را از آن رو ترک گویند که زمانی او به بلاد ترک رفته و مردم را به ابی مسلم دعوت کرد. و صاحب کتاب اخبار ماوراءالنهر گوید که ابراهیم بن محمد که عالم امور مسلمیه بود گفت: اسحاق از مردم ماوراءالنهر و امی بود و پریی مسخر خویش داشت که هرچه از او پرسیدندی فردا شب پاسخ گفتی. و این اسحاق پس از مرگ ابومسلم مردم را بدین دین خواند و خود را پیامبر و فرستادهء زردشت می گفت و مدعی بود که زردشت زنده است و روزی بیرون آید و دین خویش برپای دارد. بلخی گوید: پاره ای مردم مسلمیه را خرمدینیه نامند و گفت: شنیدم که نزد ما به بلخ در قریه ای موسوم به حرساد از این قوم جماعتی باشند که دین خویش پوشیده دارند. و بعضی گفته اند که اسحاق ترک علوی و از اولاد یحیی بن زیدبن علی است. (از ابن الندیم از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ابومسلم مروزی شود.
مسلمیة.
[مُ لِ می یَ] (اِخ) دهی است از دهستان بادوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 65هزارگزی جنوب شرقی اهواز. دشت، گرمسیر، با100 تن سکنه از طایفهء زرگان و آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مسلنطح.
[مُ لَ طِ] (ع ص) فضای فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سَلَنطح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسلنقی.
[مُ لَ] (ع ص) بر پشت خفته. که بر قفا خوابیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به اسلنقاء شود.
مسلوب.
[مَ] (ع ص) ربوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). بربوده. سلب شده. (ناظم الاطباء). مقلوع. منترع. مأخوذ. منسلب. مختلس.
- مسلوب الاهلیة؛ که اهلیت برای او نشناسند.
- مسلوب القرار؛ بی آرام.
- مسلوب المنفعة؛ آنچه که از آن بهره ای عاید نشود، چنانکه زمین یا ملک مسلوب المنفعة.
- مسلوب کردن؛ ربودن. سلب کردن.
- مسلوب کرده؛ سلب کرده.
|| ربوده عقل. (منتهی الارب).
مسلوبة.
[مَ بَ] (ع ص) مؤنث مسلوب. رجوع به مسلوب شود.
مسلوت.
[مَ] (ع ص) آنچه از وی گوشت برگرفته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || جداکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سرسترده. (منتهی الارب): رجل مسلوت؛ مرد سرسترده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسلوخ.
[مَ] (ع ص) گوسپند پوست بازکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسپند و بز پوست کنده شده. (غیاث). گوسپند به کاردآمده. (مهذب الاسماء) (دهار). || مطلق پوست کنده. پوست برکنده. حیوانی که پوستش را کنده باشند :
به تن مانندهء روباه مسلوخ
به سر مانندهء پتفوز نسناس.سوزنی.
- ضفدع مسلوخ (وزغ پوست بازکرده)؛ از داروها که خار و پیکان از جراحت بیرون آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| ماه به آخررسیده. (ناظم الاطباء).
مسلوخة.
[مَ خَ] (ع ص) مؤنث مسلوخ. گوسپند پوست کشیده. (دهار). رجوع به مسلوخ شود.
مسلوس.
[مَ] (ع ص) بیهوش و دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی عقل. دل شده. (دهار). مجنون.
مسلوط.
[مَ] (ع ص) سبک رخسار. (آنندراج): رجل مسلوط اللحیة؛ مرد سبک رخسار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد تنک ریش. (ناظم الاطباء). سبک عارض.
مسلوع.
[مَ] (ع ص) آن که بر اندام وی سِلعة (زگیل) برآمده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مسلوعة.
[مَ عَ] (ع اِ) راه روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسلوف.
[مَ] (ع ص) برابر و هموار کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گذشته.
مسلوفة.
[مَ فَ] (ع ص) مؤنث مسلوف. برابر و هموار کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین برابر و هموار کرده. (آنندراج). در حدیث است: أرض الجنة مسلوفة؛ أی مستویة أو مسواة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسلوق.
[مَ] (ع ص) جوشیده. (ناظم الاطباء). لحم مسلوق، گوشت یخنی. (بحر الجواهر). پخته. به آب پخته. آب پز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || برشته کرده. بریان کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || البیض المسلوق؛ خایهء جوشیده. (مهذب الاسماء). تخم آب پز. نیم پز. نیم بندکرده (خایه). کوازه کرده (خایه). (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسلوق.
[مَ] (اِخ) نام جایی مربوط به روزی از ایام معروفهء عرب. (سمعانی): یوم مسلوق؛ روزی است از روزهای عربان. (منتهی الارب). نام یکی از ایام و جنگهای عرب. (از اقرب الموارد).
مسلوقة.
[مَ قَ] (ع ص) مؤنث مسلوق. بریان کرده. برشته کرده.
- بیضهء مسلوقة؛ خایهء بریان شده.
- حنطة مسلوقة؛ گندم پخته. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گندم پوست کنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || گندم(1) بی پوست. (مهذب الاسماء). و رجوع به مسلوق شود. || (اِ) شوربا. ج، مَسالیق. (ناظم الاطباء).
(1) - در یک نسخهء خطی از مهذب الاسماء «گوسفندی بی پوست» آمده است و لغت را دو نسخهء کتابخانهء لغت نامه «مسلوفة» ضبط کرده اند، و نسخهء سوم ندارد.
مسلوک.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از سلک. پاسپرده کرده شده و رفته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن کرده شده. (آنندراج) (غیاث). پاسپرده. پی سپرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلوک شده. راه رفته : رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم، معهود و مسلوک است که مؤلف طرفی از ثناء مخدوم... اظهار کند. (چهارمقاله).
- طریق مسلوک؛ طریق معهود. راه معمول. راه معمور.
- غیرمسلوک؛ پی نسپرده. طریق غیرمسلوک. راهی که در آن آمد و شد نکنند. طریق نامعمول و نامسلوک.
- مسلوک داشتن؛ عمل کردن. انجام دادن. مسلوک گشتن : در زمان نکبت طریقهء معاونت و وظیفهء همراهی و مظاهرت مسلوک دارند. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک شدن؛ عمل شدن. انجام شدن. مسلوک گشتن. مسلوک گردیدن : کیفیت این حال در تواریخ ثبت است اینجا طریق ایجاز مسلوک میشود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب های مسلوک گشتن و مسلوک گردیدن شود.
- مسلوک گردیدن؛ مسلوک گشتن. و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک گشتن؛ مسلوک و معمور شدن. مسلوک گردیدن : به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 9). و رجوع به ترکیب های مسلوک داشتن و مسلوک گردیدن شود.
- نامسلوک؛ پی نسپرده. غیرمعمور و متروک : مناهج عدل که نامسلوک مانده بود... مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص10).
|| درج شده. || درکشیده شده. (ناظم الاطباء).
مسلوکة.
[مَ کَ] (ع ص) مؤنث مسلوک. رجوع به مسلوک شود.
مسلول.
[مَ] (ع ص) شمشیر برکشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکشیده شده و برآورده شده. (آنندراج) (غیاث). آهیخته. کشیده. برآهیخته. آخته. آهخته. برکشیده (تیغ و جز آن). برهنه. عریان. مُشهَّر. هر چیزی کشیده شده. (دهار) : شمشیر رعایت جمهور و حمایت ثغَور از نیام عزیمت و شهامت او مسلول گردد. (جهانگشای جوینی). و از جانبین کمان و تیر معزول شد و کارد و شمشیر مسلول. (جهانگشای جوینی).
نه زور بازوی سعدی که دست و پنجهء(1) شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزهء مسلول.سعدی.
- سیف مسلول؛ شمشیر برهنه که برکشیده شده باشد از نیام. (آنندراج) (غیاث).
- || دل بشده. (مهذب الاسماء). دل شده. (دهار).
- مسلول العقل؛ خرد بشده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| خایه بشده. (مهذب الاسماء). خایه بیرون کشیده. (دهار). خایه پوست کشیده. (مهذب الاسماء). اخته. خَصی. خواجه. خصی شده : و خصیانهم منهم مسلولون. (اخبار الصین و الهند ص17). فان عندی خادمین مسلولین رومیین. (الوزراء جهشیاری ص247). || مرد بیمار سل(2). (منتهی الارب). مرد مبتلای به سل. (از اقرب الموارد). کسی که او را مرض سل باشد. (آنندراج) (غیاث). گرفتار بیماری سل. (ناظم الاطباء). سل گرفته. (دهار). دق رسیده. (مهذب الاسماء). سل دار. آن که بیماری سل دارد. جگرتفته. بحیر. مصدور. مسحوف. مهلوس.
-مسلول شدن؛ گرفتار مرض سل شدن. ابتلاء به بیماری سل. ابحار.
- مسلول کردن؛ دچار بیماری سل کردن. کسی را به بیماری سل مبتلی کردن.
(1) - ن ل: قوت
(2) - از کلمهء سَل فارسی به معنی شُش و ریه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسلولة.
[مَ لَ] (ع ص) مؤنث مسلول. رجوع به مسلول شود.
مسلولی.
[مَ] (حامص) حالت و چگونگی مسلول. مسلول بودن.
مسلولین.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسلول. (در حالت نصبی و جری). گرفتاران بیماری سل. (ناظم الاطباء). کسانی که به ناخوشی سل دچارند. مبتلایان به بیماری سل.
- آسایشگاه مسلولین؛ محلی که مبتلایان به بیماری سل در آنجا استراحت میکنند.
- بیمارستان مسلولین؛ بیمارستانی که مبتلایان به بیماری سل را آنجا بستری و درمان کنند.
مسلوم.
[مَ] (ع ص) مارگزیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سلیم. (منتهی الارب). || پیراسته: أدیم مسلوم؛ پوست پیراسته به برگ سَلَم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ادیمی پیراسته به سلم. (مهذب الاسماء).
مسلوماء .
[مَ] (ع ص) زمین سَلم ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): أرض مسلوماء؛ زمینی که درخت سَلَم (عَضاه) در آن بسیار روئیده است. (از اقرب الموارد).
مسلة.
[مِ سَلْ لَ] (ع اِ) مسله. سوزن کلان. ج، مسلاّت، مَسالّ. (منتهی الارب) (آنندراج). سوزن جوال دوزی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جوال دوز. (دهار) (زمخشری): مطارحة؛ مسلة بر یکدیگر افکندن. (تاج المصادر بیهقی). || ستون عظیم و مرتفع تراشیده از سنگ به شکل سوزن که عمودی نصب کنند.
- مسلهء فرعون؛ مسله که مصریان در زمان فراعنه ساخته اند. مصریان در زمانهای بسیار قدیم ستونهای عظیم از سنگ تراشیده و بر روی آن وقایع مهم تاریخی را نقر میکرده اند و این ستونها را به عنوان زینت جلو در ورودی کاخ های سلاطین (فراعنه) و یا مقابر آنها قرار میداده اند. تعداد زیادی از این ستونهای سنگی تا به حال بر اثر حفاریهای باستان شناسان در مصر در نواحی تبس(1) و هلیوپولیس(2) و فیله(3)کشف شده و تعدادی از آنها به رم، لندن و پاریس برده شده است. مسله ای که به پاریس برده شده توسط محمدعلی خدیو مصر به لوئی فیلیپ پادشاه فرانسه در سال 1836 م. تقدیم شده که در میدان کنکورد(4) پاریس نصب شده است. این مسله 80/23 متر ارتفاع و 250 تن وزن دارد و به شکل هرم مربع القاعده ای است که بر روی یکی از سطوح جانبی آن نام رامسس دوم حک شده و بر روی سطح دیگری از آن نام رامسس سوم حک شده است. این مسله در تبس در مدخل کاخ رامسس سوم قرار داشته است. لازم به توضیح است که نوشته های روی این مسله به خط هیروگلیف(5) است. (از دائرة المعارف کیه).
(1) - Thebes.
(2) - Heliopolis.
(3) - Philae.
(4) - Concorde.
(5) - Hieroglyphe.
مسلهم.
[مُ لَ هِم م] (ع ص) گونه برگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). متغیر و برگشته گونه. (ناظم الاطباء). آن که رنگ او بگشته بود از نزاری. (مهذب الاسماء).
مسلی.
[مُ سَلْ لی] (ع ص) خورسندی و بیغمی دهنده. (منتهی الارب مادهء س ل و). تسلی دهنده و خرسندی دهنده. (ناظم الاطباء). غم از دل برنده. (از آنندراج) (از غیاث) : سیر گذشتگان و اخبار و احوال پیشینگان سبب اعتبار و وسیلت تجربت و سرمایهء معیشت و مسلی هموم و مفرح هر مغموم است. (جوامع الحکایات عوفی چ معین ص 26). || (اِ) سوم اسب رهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سومین اسب رهان. (ناظم الاطباء). نام اسب سوم از ده اسبان. (آنندراج). اسب سوم در حلبه. (دهار). اسب سوم در مسابقت. (مهذب الاسماء). اسبی که در مسابقه سوم آید. اسب سومین در سبق. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ده اسبند در تاختن هر یکی را
به ترتیب نامی است روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عاطف، حظی و مؤمل.
ابونصر فراهی (نصاب الصبیان چ تبریز ص 32).
مسلی.
[مِ سَلْ لی] (ع اِ) نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی سوزن کلان در بدنش می خلاند. (آنندراج) (غیاث). المی است که گوئی جوالدوز اندر آن موضع میزنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت مرحوم دهخدا). المی است گوئی جوالدوز اندر می سپوزند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت مرحوم دهخدا). دردی است که صاحب آن پندارد که جوالدوزی در عضو دردناک فرومیبرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). شیخ الرئیس در قانون گوید: سبب الوجع المسلی تلک المادة بعینها [ أی مادة وجع الثاقب ] فی مثل ذلک العضو الا انها محتبسة وقت تمزیقها. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || جوال دوزگر. (مهذب الاسماء).
مسم.
[مُ سِم م] (ع ص) دارای باد گرم. ذی سموم. (از اقرب الموارد).
- یوم مسم؛ یوم سام. روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذوسموم.
مسم.
[مِ سَم م] (ع ص) آن که بخورد هر چیز را که بر آن قادر شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسم.
[مَ سَم م] (ع اِ) موضع نفوذ. ج، مَسامّ. جج، مَسامات. (ناظم الاطباء). ثقبه و منفذ پوست بدن. (از اقرب الموارد).
مسما.
[مُ سَمْ ما] (اِ) نوعی غذا که با گوشت و بادنجان و جز آن تعبیه کنند. و آن اقسامی دارد مانند مسمای بادنجان، مسمای کدو و غیره. این کلمه فارسی است و چنانکه بعضی گمان برده اند، تصحیف و تحریف مسمّن عربی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی از خورش که با پلاو (پلو) خورند. (ناظم الاطباء). نظیر: مسمای آلو. مسمای بادنجان. مسمای جوجه. مسمای کدو.
مسما.
[مُ سَمْ ما] (ع ص) رسم الخطی از مسمی. نامیده شده. خوانده شده. ملقب. (ناظم الاطباء) :
آسمان در حرم کعبه کبوتردار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند.
خاقانی (دیوان چ هند ص 20).
و رجوع به مسمی شود.
مسمات.
[مُ سَمْ ما] (ع ص) رسم الخطی از مسماة. تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسماة و مسمی شود.
مسماجنگ.
[مَ / مِ جَ] (اِ) آلتی چرمینه مانند آلت رجولیت که زنان تیزشهوت جهت دفع شهوت خود به کار برند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). مسماچنگ. (ظاهراً مصحف مچاچنگ).
مسماچنگ.
[مَ / مِ چَ] (اِ) مسماجنگ. رجوع به مسماجنگ و مچاچنگ شود.
مسماح.
[مِ] (ع ص) جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
مسمار.
[مِ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را استوار کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هرچه بدان چیزی یا جائی را بند و مضبوط نمایند. بند آهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بند. (دهار). ج، مَسامیر :
بپیوند مسمارهای گران
ز سر تا به پایش ببند اندران.فردوسی.
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند.فردوسی.
بسوده ست پایش به بند گران
دو دستش به مسمار آهنگران.فردوسی.
رسته ها بینم بر مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
گشاده آنگهی گردد همه کار
که لختی بیش او را بند و مسمار.
(ویس و رامین).
همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را به صد مسمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص278).
لاشهء تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار.
عطار.
|| میخ آهنین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث) (مهذب الاسماء). میخ آهن. (منتهی الارب) (دهار). میخ. (آنندراج). وتد. میخ درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید.
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم.فردوسی.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش.
منوچهری.
وین خلق همه تبه شد و برزد
هر کس به دلش ز کفر مسماری.
ناصرخسرو.
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 286).
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار.مسعودسعد.
مسمار سه ملک برکشیدیم(1)
جائی که دو دم بایستادیم.
انوری (از آنندراج).
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 303).
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته.
خاقانی.
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند ترا لعل نعل و مسمار است.
خاقانی.
درهای ظلم و جور... به مسمار انتصاف بسته. (سندبادنامه ص9).
ز نعلش بر صبا مسمار می زد
زمین را چون فلک پرگار می زد.نظامی.
دوتا زآن شد که از ره خار می کند
چو خار از پای خود مسمار می کند.
نظامی.
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار.نظامی.
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد.مولوی.
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد.
سعدی.
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش.سعدی.
از برای نعل یکرانش به هر سی روز چرخ
از مه نو نعل و مسمار از ثریا ساخته.
مبارکشاه غزنوی.
از پی حرب عدوی تو زره بافد ابر
آسمان جبه و انجم همه بر وی مسمار.
نظام قاری.
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
درزی چو جامه دکمه نهادی به خانه آر
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است.
نظام قاری.
هرچه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است.
وحشی بافقی (دیوان ص179).
- به مسمار بودن؛ کنایه از بسته بودن. مقفل بودن :
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بوده ست در مردمی و جود به مسمار.
سوزنی.
- به مسمار داشتن؛ کام بستن. مقفل داشتن :
همیشه در راحت این دیو بدخو
بر آزادمردان به مسمار دارد.ناصرخسرو.
- به مسمار دوختن؛ کام بستن. محکم بستن. میخکوب کردن :
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
میر چه گوئی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت.
خاقانی.
پس درِ داد بسته چون مانده ست
گر به مسمار در ندوخته اند؟خاقانی.
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.نظامی.
- به مسمار کردن؛ مقفل ساختن. مسمار کردن :
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن در از هجر به مسمار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
تا در امید من هجر به مسمار کرد
باد وصالش مرا نعل در آتش نهاد.خاقانی.
رجوع به ترکیب مسمار کردن شود.
- دهن به مسمار (دهان به مسمار)؛ دهان کام بسته. دهان محکم بسته. کام خاموش :
گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز دهن به مسمارند.ناصرخسرو.
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو ز حکمت دهان به مسماریم.
ناصرخسرو.
- مسمار برنهادن؛ مقفل ساختن. به مسمار دوختن. مسمار کردن. رجوع به ترکیب های مسمار کردن و به مسمار دوختن شود.
- || کام بستن. مسدود کردن. سد کردن :
بر روز خلق تا در اقبال برگشاد
درهای فتنه را همه مسمار برنهاد.
حمیدی بلخی.
- مسمار ترازو؛ کظامة. (منتهی الارب). حلقهء سر دوش ترازو که رشته بر وی بندند. (منتهی الارب).
- مسمار کردن؛ مقفل ساختن. به مسمار کردن :
گر کسی را اهل بینی بازگو
ورنه درج نطق را مسمار کن.عطار.
- || در محاورهء عامه ویران کردن. (آنندراج) : اما یک مسمار آن چنان محکم نشسته بود که اگر خانه را مسمار می کردی برنمی آمد. (نعمت خان عالی مفرح القلوب از آنندراج).
|| (ص) مرد نیکو سیاست کنندهء شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: برگشادیم.
مسمارسر.
[مِ ما سَ] (ص مرکب) دارای سری چون مسمار. که در سر مسمار دارد. با مسماری در سر :
بفرمود خسرو به پولادگر
که بند گران ساز، مسمارسر.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی e 13 بیت 577).
مسماری.
[مِ] (ص نسبی) منسوب به مسمار. میخی. میخی شکل. شبیه به مسمار. (ناظم الاطباء).
- خط مسماری؛ خط میخی. رجوع به خط میخی و میخی شود.
|| فلکی. (بحر الجواهر). || خرابی. ویرانی. || پایمال کننده. (ناظم الاطباء).
مسماس.
[مَ] (ع ص)(1) سبک رو. سبک کار. شوریده. (منتهی الارب ذیل مادهء م س س) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - ناظم الاطباء با کسر اول نیز ضبط کرده است.
مسماس.
[مِ] (ع مص) آمیخته و شوریده شدن کار. مَسمَسة. (منتهی الارب ذیل مادهء م س س) (از ناظم الاطباء). مسمس الامر مسمسةً و مسماساً؛ آمیخته شد آن کار و شوریده گشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسمسة شود.
مسماک.
[مِ] (ع اِ) چوب دوشاخه که خرگاه را به وی دروا کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گاو سر. (ناظم الاطباء).
مسماة.
[مِ] (ع اِ) پای تابه. (منتهی الارب ذیل مادهء س م و) (ناظم الاطباء). جورب. (اقرب الموارد) (نشوء اللغة). جوراب.
مسماة.
[مُ سَمْ ما] (ع ص) تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته شده (در زن). موسوم. مسمات. خوانده شده. و رجوع به مسمات و مسمی شود.
مسمئل.
[مُ مَ ءِل ل] (ع ص) مرد باریک شکم و لاغر. (منتهی الارب مادهء س م ل) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باریک میان. (مهذب الاسماء). || جامهء کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
مسمت.
[مُ سَمْ مَ] (ع اِ) نوعی اسطرلاب که دوائر سموت بر او کشیده باشند. رجوع به اسطرلاب شود.
مسمح.
[مَ مَ] (ع اِ) وسعت. فراخی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسمدر.
[مُ مَ دِرر] (ع ص) راست و دراز: طریق مسمدر؛ راه راست و دراز. || کلام مسمدر؛ سخن راست و استوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسمر.
[مُ سَمْ مَ] (ع ص) میخ های آهن و نقره و غیره کوفته شده. (آنندراج) (غیاث). میخ دوزشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). میخ دوز. (یادداشت مرحوم دهخدا): باب مسمر و مسمور؛ در میخ دوزشده. (از اقرب الموارد). || مضبوط. مسدود. || استوارکرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- مسمر گردانیدن؛ کنایه از استوار و محکم و مضبوط کردن : بوسیلهء این وصلت، اطناب اقبال و دولت خویش به اوتاد ثبات مسمر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص8).
|| دامن برزده. || رهاشده. || تیر زود رهاشده. (از منتهی الارب). || شیر تنک رقیق کرده شده به آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چشم کورشده. (از منتهی الارب).
مسمر.
[مِ مِ] (اِخ)(1) فریدریش (فرانتس) آنتون. پزشک آلمانی (متولد به سال 1734 و متوفی به سال 1814 م.). وی تحصیلات پزشکی را در وین پایتخت اتریش انجام داد و پس از اتمام تحصیلات، مبتکر و مبدع روش منیتیسم(2) در معالجات مرضی گردید و کلینیکی در پاریس بر طبق همین روش بازکرد که ابتدا خیلی مورد توجه واقع شد ولی جامعهء اطبای پاریس روش وی را مردود شناخت و در محاکمه ای که در سال 1784 م. برای وی تشکیل شد محکوم گردید مع ذلک وی دارای چندین تألیف دربارهء روش منیتیسم در معالجهء مرضی میباشد. (از دایرة المعارف کیه و لاروس). و رجوع به مسمریسم(3) شود.
(1) - Mesmer, Friedrich (Franz) Anton.
(2) - Magnetisme.
(3) - Mesmerisme.
مسمر.
[مَ مَ] (ع اِ) (مأخوذ از مسمار) چوب یا فلزات ثابت شده بر روی دیوار بوسیلهء گچ یا سرب گداخته و یا ساروج. (دزی ج 2 ص 593).
مسمرچی.
[مَ / مِ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب)میخ ساز. میخ فروش. (از دزی ج2 ص593).
مسمرط.
[مُ سَ رَ] (ع ص) درازسر: رجل مسمرط الرأس؛ مرد درازسر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسمریزم.
[مِ مِ] (فرانسوی، اِ) مسمریسم. رجوع به مسمریسم شود.
مسمریسم.
[مِ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) مجموعهء افکار و نظریات «مسمر» پزشک مشهور قرن هجدهم میلادی که با روش هیپنوتیزم به معالجهء بیماری می پرداخت. (از دایرة المعارف کیه). این کلمه امروز مرادف هیپنوتیزم به کار می رود. خواب بندان. عزیمت. عزائم. و رجوع به مسمر شود.
(1) - Mesmerisme.
مس مس.
[مِ مِ] (اِ مرکب) (در تداول عوام) به آهستگی. باتأنی. باکاهلی. مسّ و مِسّ :
پس نشست و نوشت بامس مس
قصه را چند صورت مجلس.
ملک الشعراء بهار (دیوان ج2 ص107).
رجوع به مس و مس شود.
مس مس کار.
[مِ مِ] (ص مرکب) (اصطلاح عامیانه) آن که با نهایت کاهلی کاری را انجام دهد. که به کندی و بط ء کار کند.
مس مس کردن.
[مِ مِ کَ دَ] (مص مرکب) (اصطلاح عامیانه) با نهایت کاهلی کاری را انجام دادن. به کندی و بط ء کاری را ورزیدن. تل تل کردن. این دست آن دست کردن.
مسمسة.
[مَ مَ سَ] (ع مص) آمیخته و شوریده شدن کار. مِسماس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ذیل مادهء م س م س) (آنندراج). رجوع به مِسماس شود.
مسمط.
[مُ سَمْ مَ] (ع ص، اِ) حکمی که رد نشود. حکم روان: حکمک مسمطاً؛ أی متمماً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). أیضاً یقال: خذ حقک مسمطاً؛ أی سهلا مجوزاً نافذاً. (اقرب الموارد). || هو لک مسمطاً، أی هنیاً؛ آن برای تو گوارا باد. (از اقرب الموارد). || فرستاده ای که بازنگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سلک مروارید. || دُر در رشته کشیده شده. (آنندراج). || (اصطلاح ادبی) نوعی از شعر، و آن چنان باشد که جمع کند ابیات را یک قافیه مخالف قوافی ابیات سابقه. گویند شعر مسمط و قصیدة مسمطة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شعری که هر بیت او سه قافیه یا زیاده داشته باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). در اصطلاح، صنعت شعری است که شاعر در سه مصراع یا بیشتر یک قافیه را رعایت کند و مصرع چهارم را یا مافوق آن را بر حالت خود گذارد، پس مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع از افراد مسمط است. و مسمط صیغهء اسم مفعول است از تسمیط که به معنی مروارید در رشته کشیدن باشد. چون در صنعت مسمط در اواخر چند مصراع قوافی متماثل پی هم می آورند به مروارید در رشته کشیدن مناسبتی تمام دارد، یا آن که مسمط از آن گویند که تسمیط در لغت چیزی به فتراک زین بستن است و چون شاعر چند مصرع خود را با بیت دیگری مربوط و منظم میکند گویا که چیزی به فتراک زین بسته است. (آنندراج) (غیاث). مسمط، مشتق است از تسمیط و آن در لغت مروارید در رشته کشیدن است و در صنایع چنان است که شاعر مصراعی چند گوید که متفق باشند در وزن و قافیه و در آخر مصراع اخیر که متفق است در وزن، قافیهء اصلی بیارد که بنای شعر بر آن کرده است، خواه قافیهء اصلی موافق قافیهء مطلع باشد یا نباشد، و این مصاریع چند را سمطی نهد بعده هم بر آن شمار ابیات دیگر نویسد غیر قافیهء مسمط اول، مگر در مصراع اخیر که قافیهء مسمط اول آوردن در آن شرط است و این را نیز سمطی نهد، و هم بر این نمط شعر تمام کند و این کم از چهار روا نیست و بیش از ده لطافت ندارد. پس بر این تقدیر هفت قسم میشود: مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع و معشر. مثال مربع، سمط اول:
ای لب لعل تو به طعم شکر
وی رخ خوب تو به نور قمر
وی قد رعنای تو سرو دگر
خاطرم آشفته به هر سه نگر.
سمط ثانی:
چون لب تو نیست شکر در جهان
ماه نتابد چو تو در آسمان
سرو نخیزد چو تو در بوستان
ای به لطافت ز همه خوبتر.
در این مثال قافیهء اصلی موافق قافیهء مطلع است. مثال دیگر که در روی قافیهء اصلی مخالف قافیهء مطلع است:
ز آمدن نوبهار باغ چو بتخانه شد
گشت رخ گل چو شمع باد چو پروانه شد
پیشهء بلبل کنون گفتن افسانه شد
گل ز خوشی پاره کرد بر تن خود پیرهن
ابر به وقت بهار چون که گشوده ست کف
ژاله نگر چون گهر لاله سراسر صدف
نالهء مرغان شده بر فلک از هر طرف
باغ شده چون صنم، باد شده چون شمن.
و هم بر این قیاس مسمط مخمس که در او پنج مصراع را سمطی نهند و مسدس که در او شش مصراع را سمطی کنند و علی هذا القیاس. بعضی کسان مسمط را مسجع نیز گفته اند، چنانچه صاحب مجمع الصنایع گفته که مسجع عبارت از آن است که شاعری بیتی را به چهار قسم متساوی تقسیم کند و بعد از رعایت سه سجع بر قافیهء واحد، چهارم را اصلی بیارد که بنای شعر بر آن است، چنانچه مولانا عبدالرحمن جامی میفرماید:
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر تنم زآن خارها گلزارها
از بس فغان و شیونم چنگ است خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها
رو جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صدچاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها.
پس دانستنی است که اقسام سجع سه معروف است و روا بود که زیاده بر سه بود، چنانچه عبدالواسع جبلی گفته و هفت قسم را بر یک قافیه نموده و هشتم بر قافیهء اصلی آورده که بنای شعر بر آن نموده است:
یا صاحبی «اَیِّش(1)الخبر» زآن سروقد سیمبر
کز عشق او گشتم سمر تشنه لب و خسته جگر
برکنده جان افکنده سر با کام خشک و چشم تر
کرده ز غم زیر و زبر دنیا و دین و جان و تن
آمد به چشمم هر نفس عالم ز عشقش چون قفس
بی او مرا فریادرس شبها خیال اوست بس
تا چند باشم چون جرس بی او خروشان از هوس
هرگز مبادا حال کس در عشق چون احوال من.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 صص 667-668).
شمس قیس در المعجم ذیل کلمهء تسمیط چنین آرد: تسمیط آن است که بنای ابیات قصیده بر پنج مصراع متفق القوافی نهند و مصراع ششم را قافیه ای مخالف قوافی اول آرند که بنای شعر بر آن باشد، چنانکه منوچهری گفته است:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گوئی به مثل پیرهن(2) رنگ رزان است
دهقان به تعجب سرِ انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار.
و لامعی گرگانی گفته است:
مرغ آبی به سرای اندر چون نای سرای
باژگونه به دهان بازگرفته سر نای
اثر پایش گوئی که به فرمان خدای
بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای
بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای
آب گون پیرهنی جیب وی از سبز حریر.
و باشد که در عدد مصاریع بیفزایند، چنانکه عبدالواسع راست:
ایا ساقی المدام مرا باده ده مدام
سمن بوی لاله فام که تا من در این مقام
زنم یک نفس به کام که کس را ز خاص و عام
در این منزل ای غلام امید قرار نیست.
و این مسمط را اگر به سبب رعایت قوافی از مربع مضارع دارند بنای آن بر هشت مصراع باشد و اگر از مثمن مسجع نهند بنای آن بر چهار مصراع باشد و آنچه معزی گفته است:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن.
آن را مسجع خوانند و مسمط جز چنان نیست که گفتیم و تسمیط در رشته کشیدن مهره هاست و این شعر را از بهر آن مسمط خوانند که چند بیت را در سلک یک قافیت کشیده اند - انتهی.
کلمهء مسمط مأخوذ است از سِمط به معنی رشتهء مروارید و رشته ای که مانند بند تسبیح در آن مهره ها کرده باشند و نیز به معنی زیور گردن و دوال فتراک یعنی تسمهء شکاربند و ترک بند آمده، و اصطلاح مسمط با همهء معانی مزبور متناسب است به این جهت که مصراع قافیه یا خصوص آن قافیه را به رشتهء جواهر و بند تسبیح و گردن بند یا دوال فتراک تشبیه کرده باشند که بدان وسیله بخش ها و لخت های مختلف مسمط همچون مهره ها و دانه های جواهر به یک رشته درآمده یا چند چیز به یک بند بسته شده است. و مسمط نوعی از قصیده یا اشعاری است هم وزن و مرکب از بخش های کوچک که همه در وزن و عدد مصراعها یکی و در قوافی مختلف باشند، به این ترتیب: مثلاً در ابتدا پنج مصراع بر یک وزن و قافیه بگویند و در آخر یک مصراع بیاورند که در وزن با مصراعهای قبل یکی و در قافیه مختلف باشد، از مجموع این شش مصراع یک بخش تشکیل میشود که آن را به اصطلاح شعرا، یک لخت یا یک رشته از مسمط گویند و در رشتهء دوم باز پنج مصراع بر یک قافیه بگویند که با رشتهء اول در وزن یکی و در قافیه مخالف باشد، اما مصراع ششم را بر همان وزن و قافیه بیاورند که در آخر لخت اول بود، از مجموع این شش مصراع نیز یک بخش تشکیل میشود که آن را لخت دوم و یا رشتهء دوم مسمط میخوانند و همچنان تا آخر مسمط که باید سی چهل بار یا کمتر و بیشتر آن عمل را تکرار کرده باشند. هر رشته ای مشتمل است بر شش مصراع که پنج مصراع اولش با یکدیگر هم قافیه اند، اما مصراع آخرش با پنج مصراع اول آن لخت هم قافیه نیست، بلکه با مصراع آخر سایر رشته ها هم قافیه است. آنچه از باب مثال گفتیم مسمط شش مصراعی است که آن را مسمط مسدس نیز میگویند و همهء مسمطات منوچهری از همین نوع است. اما ممکن است عدد مصراعهای هر لخت کمتر یا بیشتر از شش مصراع باشد پس به شمارهء مصراعها، مثلاً آن را مسمط مثلث (سه مصراعی)، مربع (چهارمصراعی) و مخمس (پنج مصراعی) میخوانند. اما بیشتر از هفت مصراعی چندان معمول نیست و کمتر از سه مصراع اصلاً مسمط نباشد. و نیز ممکن است که در لخت اول استثنائاً همهء چند مصراع را مقفی ساخته و اختلاف قوافی را از لخت دوم شروع کرده باشند، نظیر: بعضی مسمطات قاآنی، مانند مسمط زیر:
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فروریخت سنگ از ز بر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح، صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط، سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار.
(از صناعات ادبی همائی).
طاووس مدیح عنصری خواند
دُرّاج مسمط منوچهری.منوچهری.
و رجوع به مسجع و تسمیط و سمط شود.
رشید وطواط در حدائق السحر چ اقبال مسمط را نوعی دیگر دانسته است و گفته این صنعت چنان بود که شاعر بیتی را به چهار قسم کند و در آخر سه قسم سجع نگاه دارد و در قسم چهارم قافیت بیارد و این را شعر مسجع نیز خوانند به عنوان مثال امیرالشعراء معزی گوید:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن
کز روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
جائی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد بوم و کرکس را وطن
بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن
و روا باشد که اقسام سجع از سه زیادت شود، اما سه معروف تر است. و پارسیان مسمط به نوعی دیگر نیز گویند و چنان است که پنج مصراع بگویند بر یک قافیت و در آخر مصراع ششم قافیت اصلی که بنای شعر بر آن باشد بیاورند و امیر منوچهری راست:
آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
کُه به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فرازآورید چارهء بیچارگان
قوموا لشرب(3) الصبوح یا معشر(4) النائمین.
و ندانند که مسمط قدیم و اصلی آن است - انتهی.
- مسمط المختصر؛ (اصطلاح ادبی) نزد شعرا چنان است که بیت را چهار قسم کنند و سه قسم را مسجع آرند و در قسم چهارم کلمه ای چند را ردیف سازند و در هر بیت در قسم چهارم همان کلمات را بیارند. مثال:
هرچند گنهکارم، بسیار گنه دارم
امید تو نگذارم، بخشا ز کرم یارب
هرچند تبه کردم، پیوسته گنه کردم
جمله ز سفه کردم، بخشا ز کرم یارب
ماندم ز همه واپس، گیرم که نیرزم خس
چون جز تو ندارم کس، بخشا ز کرم یارب.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص667).
|| مروارید به رشته درکشیده. (دهار). دُر در رشته کشیده شده. (آنندراج). || چیزی بر فتراک آویخته شده. (از منتهی الارب). آنچه بر دوال زین آویخته شده. || خاموش شده. (از منتهی الارب). || سؤالی که جواب داده نشود.
(1) - ن ل: انش.
(2) - ن ل: گوئی که یکی کارگه.
(3) - ن ل: شرب.
(4) - ن ل: ایها.
مسمطات.
[مُ سَمْ مَ] (ع ص، اِ) جِ مسمط و مسمطة: مسمطات منوچهری بی نظیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمط شود.
مسمطة.
[مُ سَمْ مَ طَ] (ع ص) تأنیث مسمط. ج، مسمطات: قصیدة مسمطة. (منتهی الارب). و رجوع به مسمط شود.
مسمع.
[مِ مَ] (ع اِ) گوش. ج، مَسامع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مِسمعة. و رجوع به مسمعة شود. || سوراخ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مَسمع. و رجوع به مَسمع شود. || گوشهء دلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || دستهء سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دسته میانهء دلو. (غیاث). || چوبهائی که در داخل زنبیل کنند وقتی که خاک از چاه برمیکشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمع.
[مِ مَ] (اِخ) نام پدر قبیله ای از تازیان. ج، مَسامعة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمع.
[مَ مَ] (ع اِ) سوراخ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مِسمَع. و رجوع به مسمع شود. || گوش. ج، مَسامع. (دهار). مِسمَع. و رجوع به مسمع شود. || جائی که از آنجای شنیده میشود: هو منّی بمرأی و مسمع؛ جائی است که می بینم او را و می شنوم سخن او را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). محل شنیدن. جائی که در آن شنوند. برابر مرأی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان.مولوی.
مسمع.
[مُ مَ] (ع ص) شنوانیده شده و مقبول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کارساز. (ناظم الاطباء).
- غیرمسمع؛ شنوانیده نشده. غیرمقبول. جواب داده نشده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و اسمع غیرمسمع (قرآن 4/46)؛ و بشنو که شنوانیده نمیشوی، پاسخ داده نمیشوی.
مسمع.
[مُ مِ] (ع اِ) قید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پای بند و دست بند. (ناظم الاطباء).
مسمع.
[مُ مِ] (ع ص) شنواننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : و ما أنت بمسمع مَن فی القبور. (قرآن 35/22)؛ و نیستی تو شنوانندهء آنان که در قبرهایند.
مسمع.
[مُ سَمْ مِ] (ع ص) فحش دهنده و بدزبان. (ناظم الاطباء). تشنیع کننده. (از منتهی الارب).
مسمع.
[مُ سَ م مَ] (ع ص) مقید بازنجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمع.
[مِ مَ] (اِخ) ابن مالک بن مسمع الشیبانی که از طرف عبدالملک بن مروان خلیفهء اموی در سنهء 86 ه .ق. پس از عبدالرحمن بن سلیم الکنانی به حکومت سیستان منصوب شد و در همان سال در سیستان وفات یافت. (تاریخ سیستان ص 118).
مسمعاً.
[مُ مَ عَنْ] (ع ق) در حال شنیدن. هنگام شنیدن. (ناظم الاطباء).
مسمعد.
[مُ مَ عِدد] (ع ص) سخت پرشده از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). غضبان. (مهذب الاسماء).
مسمعل.
[مُ مَ عِل ل] (ع ص) شتر دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمعلة.
[مُ مَ عِلْ لَ] (ع ص) تأنیث مسمعل. ماده شتر دراز. (ناظم الاطباء).
مسمعة.
[مَ مَ عَ] (ع اِ) گوش. ج، مَسامع. مَسمعه. (دهار). و رجوع به مسمع و مسمعه شود.
مسمعة.
[مُ مِ عَ] (ع ص) زن سرودگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مغنیه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کنیزک سرودگوی. (مهذب الاسماء).
مسمعه.
[مَ مَ عَ] (ع اِ) رسم الخطی از مسمعة. گوش. و رجوع به مسمعة شود.
مسمعی.
[مِ مَ عی ی] (ص نسبی) منسوب است به «مَسامِعة» که نام محله ای است در بصره و چند تن از محدثین و متکلمین و مشایخ بدین نام منسوبند. (از الانساب سمعانی).
مسمعی.
[مِ مَ] (اِخ) ابویعلی محمد بن شدادبن عیسی المسمعی معروف به زُرقان، از متکلمین مذهب معتزله است که در سنهء 299 ه .ق. در بغداد وفات یافته است. (از الانساب سمعانی).
مسمعی.
(1) [مِ مَ] (اِخ) احمدبن حسن بن سهل مسمعی، معروف به برادرزادهء زرقان. از متکلمین است که قبل از ابوبکر محمد بن زکریای رازی (متوفی به سال 320 ه .ق.) یا در عهد او می زیسته و محمد زکریا بعضی از کتب او را نقض کرده است. (خاندان نوبختی چ اقبال ص 138).
(1) - در کتاب خاندان نوبختی به صورت «مصمعی» نیز آورده شده است.
مسمغان.
[مَ مُ] (اِ مرکب) (از: مَس (مه)، بزرگ + مغا جِ مُغ). بزرگ مغان. (تاریخ سیستان ص 319). عنوان بزرگترین پیشوای دینی در آئین زرتشتی. (خرده اوستا ص 165). رئیس المجوس. (التفهیم ص 258). مصمغان. (سبک شناسی ج3 ص75).
مسمغان.
[مَ مُ] (اِخ) لقب ارمائیل وزیر ضحاک. این لقب را فریدون به وی داد. (از التفهیم ص 258) : و ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته یکی را برهانیدمی... پس افریدون او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، یعنی مه مغان. (از التفهیم ص 258).
مسمقار.
[مَ سِ / مَ مَ](1) (اِ) به لغت اهل اندلس دوائی است که آن را زراوند طویل گویند و آن را مسمقران و مسمقوره نیز گویند. (برهان) (آنندراج). زراوند طویل. (ناظم الاطباء) (دزی ج 2 ص 593) (تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است بالارونده از تیرهء زراوندها(2) و از تیره های نزدیک به اسفناجیان(3) و از ردهء دولپه ایهای بی گلبرگ گلش فقط دارای یک کاسبرگ لوله ای است و از ریشه اش که دارای خواص داروئی زیادی است در طب استفاده میکنند. (از دائرة المعارف کیه). چیقک. (گل گلاب). ارسطولوخیا. فاصل النفسا. ابارشتم. ابورستم. شجرهء رستم. زراوندنر. مسهقوره. مستمقوره. بور و آلماسی. مسمقران. (فرهنگ گیاهی بهرامی). مدحرج. ابن رستم. (ابن البیطار). قلبجوله. زائرة. شجرة الخطا طیف. (اسماء عقار 133). و رجوع به زراوند و مسمقران و مسمقوره شود.
(1) - ضبط اول از لکلرک و دوم از برهان و ناظم الاطباء است.
(2) - Aristolochiacees.
(3) - Chenopodees.
مسمقر.
[مُ مَ قِرر] (ع ص) روز سخت گرم. (منتهی الارب) (آنندراج). روز بسیار گرم و سخت گرم. (ناظم الاطباء).
مسمقران.
[مَ سِ قَ / مَ مَ](1) (اِ) زراوند طویل. مسمقار. مسمقوره. (ترجمهء ابن بیطار) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسمقار و مسمقوره شود.
(1) - ضبط اول از «لکلرک» و دوم از ناظم الاطباء است.
مسمقوره.
[مَ سِ رَ / رِ / مَ مَ رَ / رِ](1) (اِ)زراوند طویل. مسمقار. مسمقران. (ترجمهء ابن البیطار) (ناظم الاطباء).
(1) - ضبط اول از «لکلرک» و دوم از ناظم الاطباء است.
مسمکات.
[مُ مَ] (ع اِ) آسمانها. مسموکات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسموکات شود.
مسملج.
[مُ سَ لَ] (ع ص) رجل مسملج الذکر؛ مرد درازنره. (منتهی الارب).
مسمن.
[مُ مِ] (ع ص) فربه خلقی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || آن که روغن بسیار دارد. (ناظم الاطباء). ج، مسمنون.
مسمن.
[مُ مَ] (ع ص) فربه از روی خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث).
مسمن.
[مُ سَمْ مَ] (ع ص) فربه شده. (از منتهی الارب). چاق شده. چاق. فربه. پروار. پرورده. پرواری. فربه کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ مسمن؛ مرغ پرواری و چاق. مرغ فربه و پرچربی. مرغ با روغن سرخ کرده :
همی برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن.منوچهری.
شیرین و چرب شد سخن من که طبع را
پرورده ام به شکر و مرغ مسمنش.سوزنی.
ببین هر شامگاهی نسر طائر
بخوان همتم مرغ مسمن.خاقانی.
نسرین را به خوشهء پروین بپرورند
تا من به خوان دو مرغ مسمن درآورم.
خاقانی.
|| طعام به روغن چرب کرده شده. (از منتهی الارب). روغن دار. چرب. || خنک شده. || روغن توشه داده شده. (از منتهی الارب).
مسمن.
[مُ سَمْ مَ] (ع اِ) نوعی طعام. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول فارسی معمولاً مسما گویند. و رجوع به مسما شود.
مسمن.
[مُ سَمْ مِ] (ع ص) فربه کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مقابل مهزل. (یادداشت مرحوم دهخدا). || چرب کننده طعام را به روغن. || خنک کننده. || روغن توشه دهنده. (از منتهی الارب).
مسمنة.
[مَ مَ نَ] (ع ص) فربه کننده: طعام مسمنة. (از اقرب الموارد).
مسمنة.
[مُ مَ نَ] (ع ص) تأنیث مُسمن: امرأة مسمنة؛ زن فربه خلقی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مُسمنة. و رجوع به مُسمِنة شود.

/ 75