لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مسمنة.
[مُ مِ نَ] (ع ص) تأنیث مُسمن: أمرأة مسمنة؛ زن فربه خلقی. (از اقرب الموارد). مُسمَنة. و رجوع به مُسمَنة شود.
مسمنة.
[مُ سَمْ مَ نَ] (ع ص) تأنیث مسمن. فربه به ادویه: امرأة مسمنة؛ زن فربه به ادویه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مسمنة.
[مُ سَمْ مِ نَ] (ع ص) تأنیث مُسمِّن. فربه کننده. ج، مسمّنات. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمن شود.
مسمودة.
[مَ دَ] (ع ص) خاک کودداده شده: أرض مسمودة؛ زمین خاک کودداده. بار داده شده به «سماد». (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسمور.
[مَ] (ع ص) مرد کم گوشت و درشت پیوند استخوان و درشت پی. || مکدر و آمیخته زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث مسمور. دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسموط.
[مَ] (ع ص) بره و بزغالهء پاکیزه از موی جهت بریان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اوریدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). اورودکرده.
مسموع.
[مَ] (ع ص) شنیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شنوده. (آنندراج). شنیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمهء بربط شنیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- از قرار مسموع (به قرار مسموع)؛ بطوریکه شنیده شده.
|| قابل استماع. سزاوار شنیدن و گوش دادن و برآوردن. (ناظم الاطباء). قابل قبول و پذیرفتن : آنگاه انابت مفید نباشد نه راه بازگشتنی مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله و دمنه).
- مسموع القول؛ مسموع الکلمه. که قولش قابل قبول و پذیرفتن است.
- || که گفتارش مطاع است.
- مسموع الکلمه؛ مسموع القول. و رجوع به ترکیب مسموع القول شود.
مسموعات.
[مَ] (ع اِ) جِ مسموعة. شنوده ها. شنیده ها. نیوشیده ها. مقابل مبصرات و ملموسات و مشمومات و مذوقات. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسموع افتادن.
[مَ اُ دَ] (مص مرکب)شنیده شدن. به گوش آمدن. مسموع شدن. مسموع گردیدن. و رجوع به مسموع شدن و مسموع گردیدن شود. || پذیرفته شدن : و اگر در آمدن تعلل نمائی هیچ عذر مسموع نخواهد افتاد. (ظفرنامهء یزدی چ امیرکبیر ص 372). || برآورده شدن. (ناظم الاطباء).
مسموع شدن.
[مَ شُ دَ] (مص مرکب) به گوش آمدن. شنیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسموع افتادن. مسموع گردیدن. و رجوع به مسموع افتادن و مسموع گردیدن شود.
مسموع گردیدن.
[مَ گَ دی دَ] (مص مرکب) مسموع افتادن. مسموع شدن.
مسموعة.
[مَ عَ] (ع ص) تأنیث مسموع. ج، مسموعات. و رجوع به مسموع شود.
مسموک.
[مَ] (ع ص) دراز و بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رسن استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسموکات.
[مَ] (ع اِ) آسمانها. مسمکات. و رجوع به مسمکات شود.
مسمول.
[مَ] (ع ص) کورکرده و چشم بیرون آورده. (ناظم الاطباء).
مسموم.
[مَ] (ع ص) کشته شده به زهر. (ناظم الاطباء) (غیاث). زهرداده شده. (از منتهی الارب). زهرداده. (دهار). زهرخورانیده. || زهرخورده. (ناظم الاطباء). زهر در بدن درآمده. کسی که او زهر خورده باشد. (آنندراج). || زهردار: طعام مسموم؛ طعام که زهر دارد. (ناظم الاطباء). طعام زهرکرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زهرآلود. زهرآگین. سم دار. به زهر آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود. بخورد از آن و مرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). چون خمرهء شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
نشاید برد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم.سعدی.
|| باد گرم زده. سام زده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سَموم زده. (دهار): یوم مسموم؛ روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزی که در آن باد گرم آید. (مهذب الاسماء): روزی مسموم؛ روزی که در او باد گرم آید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || درد گرفته: بعیر مسموم؛ اشتری دردگرفته. (مهذب الاسماء).
مسموم شدن.
[مَ شُ دَ] (مص مرکب)زهر خوردن. به زهر کشته شدن. (ناظم الاطباء). چیز خورانیده شدن. || از اثر یک مادهء سمی دچار قی و اسهال و سردرد و سرگیجه شدن. مسمومیت یافتن. و رجوع به مسمومیت شود.
مسموم کردن.
[مَ کَ دَ] (مص مرکب) به زهر کشتن. زهر خورانیدن. (ناظم الاطباء). چیزخور کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ورجوع به چیزخور کردن شود.
مسموم کننده.
[مَ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) که ایجاد مسمومیت کند. که زهر خوراند یا در بدن درآورد. || دارای اثر سم. که ورودش در بدن حیوان یا انسان یا گیاه ایجاد مسمومیت کند.
- هوای مسموم کننده؛ هوای آلوده به گازها و مواد سمی، از قبیل اکسید کربن، آمونیاک و دودهای ناشی از کوره های آجرپزی و بخاریها و موتور اتومبیل ها.
مسمومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث مسموم. رجوع به مسموم شود.
مسمومیت.
[مَ می یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مسموم شدن. دچار عوارض ناشی از خوردن زهر یا تنفس هوای ناسازگار گردیدن.
- مسمومیت الکلی(1)؛ دچار عوارض ناشی از شرب مواد الکلی شدن. داءالخمر.
(1) - Alcoolisme.
مسمومین.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مسموم (در حالت نصبی و جری). زهرخورده ها. || زهرداده شده ها. || کسانی که دچار عوارض مسمومیت هستند.
- بخش مسمومین؛ قسمتی از یک بیمارستان که مخصوص معالجه و مداوای مسمومین است.
- بیمارستان مسمومین؛ بیمارستانی که مسمومین را می پذیرد.
مسمون.
[مَ] (ع اِ) نان روغنی. (از اقرب الموارد) (بحر الجواهر). نان روغنین. (مهذب الاسماء).
مسمة.
[مَ / مِ سَمْ مَ] (ع اِ) خاصه و خویشان مرد. أهل المسمة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)(1). نزدیکان و خویشان و خواص مرد. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج به ضم اول نیز ضبط شده است.
مسمه.
[مُ سَ م مَهْ] (ع ص) عقل رفته: رجل مسمه العقل؛ مرد عقل رفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمهج.
[مُ سَ هَ] (ع ص) اسب معتدل الاعضاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اسب متناسب اعضاء. (منتهی الارب). مناسب اعضاء. (آنندراج).
مسمهر.
[مُ مَ هِرر] (ع اِ) نره. نرهء سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذکر سخت. (مهذب الاسماء).
مسمهر.
[مُ مَ هِرر] (ع ص) معتدل. || راست و برپا شونده. || ثبات ورزنده. || سخت و درشت گردنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسمهل.
[مُ مَ هِل ل] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسمی.
[مُ سَمْ ما] (ع ص) نامیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به نامی خوانده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام کرده شده، یعنی صاحب نام. (آنندراج) (غیاث). نام نهاده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملقب شده. (ناظم الاطباء). نام کرده. (دهار). مسمّا. موسوم. نامیده. نامزد. نامزدشده. (ناظم الاطباء). مُترجَم. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمّا شود :
مباش احول مسمی جز یکی نیست
وگرچه اینهمه اسما نهادیم.عطار.
از مسمی کس نخواهد یافت هرگز ذره ای
گر بتو اسمی رسد واجب شود شکرانه ای.
عطار.
- بی مسمی؛ که درخور نامی که به او نهاده اند نباشد: اسم بی مسمی. و رجوع به اسم شود.
- مسمی شدن؛ نامیده شدن. ملقب شدن. نامزد شدن :
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسمی شد.ناصرخسرو.
- مَهرالمسمی؛ مقابل مَهرالمثل. مهری است که در عقد نکاح معین شده یا تعیین آن به شخص ثالثی برگذار شده باشد تا هر قدر که بخواهد معین کند. (فرهنگ حقوقی). آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد. مقدار مال یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین میکند که به زن بدهد.
|| معین. معلوم. (اقرب الموارد). || مقرر. به نام (مال و مالیات اجباری). (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 حاشیهء ص 274) : اکابر و معارف را حاضر کردند و مسمی بر هر کس مالی تعیین کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص276)(1). مالی بر مسلمانان بیش از قوت و طاقت ایشان مسمی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متمول و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2ص275)(2). || (اِ) سیاهه ای که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصلاً به اسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص به قصد وضع یا اخذ مالیات. (مقدمهء جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص40) : تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص259).
(1) - شواهد با معنی بعد نیز قابل انطباق است.
(2) - شواهد با معنی بعد نیز قابل انطباق است.
مسمی.
[مُ سَمْ ما] (از ع، اِ) صورت ظاهر. فورمالیته. مسما. ظاهر: منظور آن بود که مسمائی به عمل آید.
مسمی.
[مُ سَمْ ما] (اِ) مسما. مسمّن. نام غذائی است. و رجوع به مسما و مسمن شود.
مسمی.
[مُ سَمْ می] (ع ص) آن که می نامد و اسم می گذارد. (ناظم الاطباء).
مسن.
[مُ سِن ن] (ع ص) کلان سال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سال دیده. مرد پیر. بزاد. (ناظم الاطباء). پیر سالخورده. (غیاث) (آنندراج). بسیارزاد. (بحر الجواهر). سال دار. سالخورد. سالخورده. پیر سالخورد. سالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است. || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن» که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است. لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن» به معنی دندان مشتق هست، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشد که پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است. کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || گاو دوسالهء بزاد برآمده. (مهذب الاسماء). گوسالهء دوساله و بزاد برآمده. ج، مَسانّ. (دهار). || مأخوذ از سن به معنی دندان، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده. ج، مَسانّ. شتر سالخورده. (از اقرب الموارد).
مسن.
[مَ سَ] (ع اِمص) بی باکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسن.
[مِ سِ] (اِخ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 116).
مسن.
[مِ سِ] (اِخ) نام دیگر ولایت میشان، در مصب شط دجله و ساحل خلیج فارس. (ایران در زمان ساسانیان ص 107).
مسن.
[مِ سِ] (اِخ) شهری است از شبه جزیرهء پلوپونز(1) متعلق به یونان که مرکز مسنی(2) می باشد. این شهر در دامنهء کوه ایتوم(3)واقع است و در قرن هفتم ق.م. بوسیلهء اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اما چهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیلهء اپامی نونداس(4) از اهالی تب(5) که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.
(1) - Peloponnese.
(2) - Messenie.
(3) - Ithome.
(4) - epaminondas.
(5) - Thebes.
مسن.
[مَ] (ع مص) به تازیانه زدن. مَشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مشن شود.
مسن.
[مِ سَن ن] (ع اِ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (آنندراج). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. (غیاث). سنگ فسان. (دهار). مَسَنّ. سنگ افسان. سنگ ستره. سنگ که استره بدان تیز کنند. (زمخشری). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سنگ گرای. (مهذب الاسماء). حجرالمسن. (تحفهء حکیم مؤمن). سنگ دلاکی. سنگ سو. سنگ ساب. سان. فسان. ج، مِسان.
مسن.
[مِ سَ] (از ع، اِ) سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (برهان). مِسَنّ :
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر برّان اسد.خاقانی.
تیغ زبانشان نتواند برید موی
گر من مِسن(1) نسازم از این سحر نابشان.
خاقانی.
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز.نظامی.
(1) - ن ل: تا من فسن.
مسن.
[مَ سَن ن] (ع اِ) مِسَنّ. (زمخشری) (دزی). مِسَن. (برهان).
مسن.
[مُ سَن ن] (ع ص) صاحب سنان. (آنندراج) (غیاث).
مسنات.
[مُ سَنْ نا] (ع اِ) مسناة. رجوع به مسناة شود.
مسناع.
[مِ] (ع ص) ناقهء خوب و نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر خوب و نیکو. (ناظم الاطباء).
مسناف.
[مِ] (ع ص) شتر که رحل سپس و شتر که رحل پیش اندازد، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). شتری که رحل سپس اندازد و یا آن که رحل پیش اندازد. (ناظم الاطباء). آن اشتر که پالان فرا پیش افکند. (مهذب الاسماء). || شتر که بر وی سناف بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مسنان.
[مِ] (اِخ) از قرای نسف است و مِسنانی منسوب بدان. (سمعانی).
مسنانی.
[مِ] (ص نسبی) منسوب به مسنان، از قراء نسف. (سمعانی).
مسناة.
[مُ سَنْ نا] (ع اِ) بندآب از پهلوی جوی. (دهار). بندآب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بندروغ. سد. (ناظم الاطباء). چمن بند. بندآب از چمن. کنارهء آب. (زمخشری). سیل گردان بند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضفیره. (نشوء اللغة). ج، مسنیات.
مسنبخ.
[مُ سَمْ بَ] (ع ص) آن که در نیمروز سیر کند و راه رود. (منتهی الارب)(1) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دور و بعید. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب با «ج» آخر یعنی «مسنبج» آمده که ظاهراً اشتباه کاتب است.
مسنبة.
[مَ نَ بَ] (ع اِمص) حرص و آزمندی سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسنت.
[مُ نِ] (ع اِمص) سال قحط. || رجل مسنت؛ مرد قحط رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسنتة.
[مُ نِ تَ] (ع ص) زمین بی نبات قحط رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسنج.
[مُ سَنْ نَ] (ع ص) خط دار: بُرد مسنج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسند.
[مُ نِ] (ع ص) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. (ناظم الاطباء).
مسند.
[مِ نَ] (ع اِ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بالش بزرگ. (دهار).
مسند.
[مُ نَ] (ع ص، اِ) روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). دهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمانه. (آنندراج). || اسنادشده. (از منتهی الارب). اسنادداده. || (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثین، حدیثی که آن را به گویندهء وی برداشته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). حدیثی که آن را به گویندهء وی اسناد دهند. (ناظم الاطباء). المسند من الحدیث ماأسند الی قائله، ای اتصل اسناده حتی الی النبی (ص)، و المرسل و المنقطع ما لم یتصل. (تاج العروس). || (اصطلاح درایه) در اصطلاح درایه، مقابل مرسل است و عبارت از حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم ذکر شده باشد. حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم در هر طبقه مذکور و نام برده شده باشد و یکی از ایشان متروک الاسم نباشد، چه در اول سند باشد چه در آخر چه در وسط. حدیثی است که تمام روات آن بدون انقطاع تا صحابی ذکر شده و صحابی از رسول الله (ص) اخذ کرده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که سند او متصل باشد از راوی تا انتها. و بعضی دیگر گویند آن است که مرفوع شود تا نبی (ص). (نفائس الفنون).
- حدیث مسند؛ حدیثی است که متصل و بی انقطاع، واسطهء یکی از دیگری تا پیغمبر (ص) روایت کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حدیثی که اسناد آن را به گوینده داده اند، یعنی اسناد تا به او متصل است، مقابل مرسل و منقطع. (یادداشت مرحوم دهخدا). حدیث مسند خلاف مرسل است و آن حدیثی است که اسناد او به رسول الله (ص) متصل است و آن سه قسم است: متواتر، مشهور و آحاد. (از تعریفات جرجانی ص 143) :
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار.فرخی.
مؤدب شوم یا فقیه محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی.خاقانی.
|| نام برخی کتب در حدیث، مانند مسند احمدبن حنبل. (یادداشت مرحوم دهخدا). کتابی که مرتب بر اسماء صحابه باشد، مقابل مصنف که مرتب است بر ابواب فقه. || آنچه سبب تکیه دادن میشود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی که به آن تکیه داده باشند چیزی را و چیزی که پشت به آن داده شود. || کسی که به آن پناه برده شود. (آنندراج) :
مبدع است و تابع استاد نی
مُسند جمله ورا اسناد نی.مولوی.
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زآن نَدی.مولوی.
|| پسرخوانده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنید. دعیّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حرام زاده. ظاهراً کلمه «سند» را به اشتباه مسند خوانده اند. || (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان، خبر را گویند. فعل نیز مسند میشود، چنانکه در «ضرب زید» ضرب مسند است و زید مسندالیه. (آنندراج). یکی از ارکان اصلی جمله است و آن کلمه ای است که مفهوم آن را به مسندالیه نسبت داده باشند. مثلاً در جملهء «هوا روشن است» «روشن» مسند است. خبر (مقابل مبتدا). مقابل مسندالیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسندٌبه. (از اصول النحو شهابی ص54). و رجوع به مسندبه شود. || (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، منسوب محمول، مقابل مسندالیه. || حروف مسند یا آلفابیطوس: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک ل م ن و ه ی. (الفهرست ابن الندیم ص 55 از یادداشت مرحوم دهخدا). || خطی است مر حِمْیَر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطی است که بوسیلهء بنوحمیر استعمال شده است و مخالف خط ما است: «رأیت مکتوباً بالمسند» که منظور خط حمیری است. (از اقرب الموارد). خط کتیبه های مَعینی و سبائی و حمیری. (یادداشت مرحوم دهخدا). خط حمیری است و آن غیر خط عرب است، به روزگاری که حمیریان سلطنت و ملک داشته اند بدان مینوشته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- خط مسند؛ خط حمیری. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بالش بزرگ. مُسندة. || سدره. (مهذب الاسماء).
مسند.
[مَ نَ] (ع اِ) جائی که بر آن می نشینند و بر آن تکیه میکنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بالش بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). پشتی. (ناظم الاطباء). تکیه بالش. تکیه گاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). تکیه جای. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسندی لاجورد.فردوسی.
مسندت من بودم از من تافتی
بر سر منبر تو مسند ساختی.مولوی.
|| تخت سلطنت. گاه. (صحاح الفرس). اریکه. کرسی. تخت. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیرگاه. تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) :
ای از رخ تو یافته زیبائی اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهیدبلخی.
گر به هنر زیبد و به گوهر بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند.منوچهری.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.ناصرخسرو.
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی.
ناصرخسرو.
این مسند جز از بهر آرایش به مآثر و معانی او ننهاده اند. (ترجمهء تاریخ یمینی). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکن بنشست. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آفرین بر چنین پسر که بحق
زیور مسند پدر باشد.مسعودسعد.
ملجأ سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد.مسعودسعد.
بادا به جهان مسند و گاه از تو مزین
تا زینت شاهان به جهان مسند و گاه است.
سوزنی.
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان.خاقانی.
عطسهء توست آفتاب دیر زی از ظل حق
مسند توست آسمان تکیه زن ای محترم.
خاقانی.
مسند پادشاهی به نفاذ اوامر و نواهی این شهریار دین دار آرایش گرفته. (المعجم چ دانشگاه ص11). این بگفت و بر مسند قضا بازآمد. (گلستان سعدی).
- صاحب مسند؛ دستور. صاحب مقام و مرتبه.
- مسند آسودگان؛ قبر. گور. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
- || عالَم. دنیا. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). ملک جهان.
- مسند حکومت؛ جائی که حاکم بر آن تکیه کرده می نشیند. (ناظم الاطباء).
- مسند سلطان؛ تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). مسند حکومت.
- مسند عزت؛ سرافرازی و جلال. (ناظم الاطباء) :
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقائی.خاقانی.
- مسند وزارت؛ مقام وزارت. پایگاه وزارت.
|| مقام. پایگاه. پایگه. مرتبه :
مؤید نمی ماند این ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.سعدی.
|| دستگاه و قدرت :
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بِن احمد است.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1113)
|| فرشی که در بالای اطاق می اندازند. (ناظم الاطباء). فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و شاهان و بزرگان بر آن جلوس میکردند :
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری.
مسند.
[مَ نَ] (ص) حرامزاده. (ناظم الاطباء) (شعوری)(1). || تنبل و هیچکاره. || دروغگوی. لاف گوی. گزافه گوی. || بدذات و بدکردار. (از ناظم الاطباء).
(1) - ظ. کلمهء «سند» به غلط «مسند» خوانده شده و چهار معنی به آن داده شده است.
مسند.
[مُ سَنْ نَ] (ع ص) پوشانیده شده از چادر و لباس «سَنَد». (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بر دیوار فروکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || برافراشته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || منظم :
وآن هنر بی عدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند.
منوچهری (دیوان ص425).
مسندآرا.
[مَ نَ] (نف مرکب) مسندآرای. پادشاه. (آنندراج). آرایش کنندهء تخت پادشاهی و زینت دهندهء آن. (ناظم الاطباء). مسندطراز.
مسندآرای.
[مَ نَ] (نف مرکب) مسندآرا. رجوع به مسندآرا شود :
مسندآرای به فر و به شکوه
ملکت آرای به رای و تدبیر.سوزنی.
مسندآرایی.
[مَ نَ] (حامص مرکب)چگونگی و حالت آرایش دادن مسند و تخت پادشاهی. و رجوع به مسندآرا و مسندآرای شود.
مسندافروز.
[مَ نَ اَ] (نف مرکب)مسندافروزنده. مسندفروز. مسندفروزنده. آن که روشنی مسند به وجود او بازبسته است، از قبیل: پادشاه، امیر، وزیر و حاکم. کسی که رونق و فروزندگی مسند و تخت پادشاهی به وجود او بسته است :
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسندافروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 69).
و رجوع به مسندفروز شود.
مسندافروزنده.
[مَ نَ اَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب) مسندافروز. رجوع به مسندافروز شود.
مسندالیه.
[مُ نَ دُنْ اِ لَیْهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنچه به آن اسناد دهند و بدان منسوب گردانند. (ناظم الاطباء). اسناد داده شدهء به او. || (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، مقابل محمول، مقابل مسند و موضوع. محکوم علیه. || (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان، مبتدا. مقابل خبر. مثلاً در جملهء «العلم نور»، «علم» مسندٌالیه یا مبتدا است. در اصطلاح دستور زبان فارسی، مسندالیه کلمه ای است که عمل یا صفتی را به وی نسبت دهند یا سلب کنند، مانند: «محمد نیامد» یا «سهراب رفت» یا «هوا گرم است» که به ترتیب در سه جملهء فوق محمد، سهراب و هوا مسندٌالیه میباشد. (از دستور زبان فارسی پنج استاد ص 35). کسی یا چیزی است که فعل یا صفت یا حالتی را به ایجاب یا سلب بدان نسبت دهند، مثلاً در جملهء «هوا روشن است»، «هوا» مسندٌالیه است و «روشن» مسند و «است» رابطه.
- مسندالیه مفعولی؛ ممکن است که یک کلمه در یک جمله چنان واقع شود که نسبت به یک قسمت از جمله مسندٌالیه و نسبت به قسمت دیگر مفعول باشد، به عبارت دیگر یک لفظ هم به حالت مفعول باشد و هم به حالت مسندٌالیه. این گونه ترکیب از خواص جمله بندی زبان فارسی است و آن را مسندٌالیه مفعولی یا مبتدای مفعولی اصطلاح کرده اند، مانند: «آن را که خدای خوار کرد ارجمند نشود» کلمهء «آن را» نسبت به «ارجمند نشود» فاعل و مسندٌالیه و نسبت به «خوار کرد» مفعول صریح است. (همائی، مجلهء فرهنگستان سال 1 شمارهء 3 ص 44).
مسندبوس.
[مَ نَ] (نف مرکب)مسندبوسنده. بوسندهء مسند. که مسند را میبوسد. کنایه از غلام و بنده و زیردست و مطیع :
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسندبوس بادت زهره و ماه.نظامی.
مسندبه.
[مُ نَ دُنْ بِهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنچه آن را اسناد دهند. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان، خبر را گویند، مقابل مسندالیه. مسند. و رجوع به مسند شود.
مسند جم.
[مَ نَ دِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرکب جم. کنایه از باد است. (آنندراج) (برهان). || دنیا. عالَم. || هوای نفسانی. (از ناظم الاطباء).
مسندطراز.
[مَ نَ طِ / طَ] (نف مرکب)زینت دهندهء مسند و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). مسندآرا. رجوع به مسندآرا شود.
مسندفروز.
[مَ نَ فُ] (نف مرکب)مسندفروزنده. مسندافروزنده. مسندافروز. آن که روشنی مسند به وجود او بازبسته است. روشنی بخش مسند پادشاهی و حکومت :
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی.حافظ.
و رجوع به مسندافروز شود.
مسندفروزنده.
[مَ نَ فُ زَ دَ / دِ] (نف مرکب) مسندفروز. مسندافروز. رجوع به همین دو ماده شود.
مسندگاه.
[مَ نَ] (اِ مرکب) تکیه گاه. || پناه گاه و جای پناه. (ناظم الاطباء).
مسندنشین.
[مَ نَ نِ] (نف مرکب) کسی که بر تخت می نشیند. (ناظم الاطباء). پادشاه و فرمانروا. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسندنشینی.
[مَ نَ نِ] (حامص مرکب)جلوس بر تخت. (ناظم الاطباء). کیفیت و چگونگی نشستن بر تخت.
مسندة.
[مُ سَ ن نَ دَ] (ع ص) تأنیث مسنّد. تکیه داده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تکیه داده بر دیوار. || افراشته. || دیوار افراشته شده.
مسندة.
[مِ نَ دَ] (ع اِ) مُسنَدة. بالش پشت. بالش پس پشت. بالش بزرگ. بالش تکیه. (زمخشری).
مسندة.
[مُ نَ دَ] (ع اِ) مِسندة. (زمخشری).
مسندی.
[مُ نَ] (ص نسبی) منسوب است به مسند. رجوع به مسند شود.
مسن رود.
[مِ سِ] (اِخ) نام رودی است در ایالت فارس : آب مسن از قهستان سمیرم و سیتخت برمی خیزد، آب بزرگ است و گذار اسب به دشواری دهد و در نهر طاب افتد طولش چهل فرسنگ باشد. (نزهة القلوب ج 3 ص 224).
مسنطل.
[مُ سَ طَ] (ع ص) سست رو ناتوان که در رفتار به افتادن نزدیک باشد. کسی که سر را به نشیب و فراز کند. پیچ پیچان رونده که حفظ نفس خود نتواند. || بزرگ شکم. || مضطرب خلقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسنف.
[مُ نِ] (ع ص) اسبی که از دیگر اسبان سبقت گیرد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، مسانف.
مسنفة.
[مُ نِ فَ] (ع ص) تأنیث مسنف. اسب پیش شونده از اسبان. (منتهی الارب). || زمین قحط رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شتر مادهء لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): بکرة مسنفة؛ شتر مادهء جوان که بر حمل آن ده ماه گذشته و او پستان پرکرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسنفة.
[مُ نَ فَ] (ع ص) شتر مادهء سناف بسته (خاص بالناقة فلایقال بعیر مسنف). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسنگ.
[مَ سَ] (اِ) قماربازی ناشایسته. (ناظم الاطباء). بازی قمار. (شعوری). || لاف. (ناظم الاطباء). لاف. گزاف. (از شعوری). || تلاق و بظر. (ناظم الاطباء). لحم زائد فرج زنان. (شعوری).
مسنم.
[مُ سَنْ نَ] (ع ص) شتر گذاشته شده که سوار نشوند آن را. || هر چیز خرپشته کرده، مانند قبر و جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرپشته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا): قبر مسنم؛ گور بلند با خرپشته. (دهار). گوری بلند. (مهذب الاسماء). بیت مسنم؛ خانهء خرپشته. (مهذب الاسماء) (دهار).
مسنمة.
[مُ سَنْ نَ مَ] (ع ص) تأنیث مسنم. خرپشته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هی [ طبرستان ] کثیرة الامطار شتاءً و صیفاً و سطوحهم مسنمة لذلک. (صور الاقالیم اصطخری از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسنّم شود.
مسنمة.
[مُ نِ مَ] (ع ص) گیاه حُلیّا رویانده شده: أرض مسنمة؛ زمین که گیاه حلیا رویاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسنن.
[مُ سَنْ نِ] (ع ص) تیزکننده و روشن و تابان کنندهء کارزار و مانند آن. || آراسته کننده و نیکوکنندهء سخن را. || راست کننده نیزه را بسوی کسی. (از منتهی الارب). || دندانپزشک. دندانساز. || سنت گذار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسنو.
[مَ نُوو] (ع ص) سیراب. (ناظم الاطباء). رجوع به مسنوة شود.
مسنوت.
[مَ] (ع ص) مصاحبی که بی سبب خشم گیرد بر تو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسنون.
[مَ] (ع ص) مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون؛ سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار). || آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب). روشن و تابان گشته. || هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء). || تابان روی: رجل مسنون الوجه؛ مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد. || راه رفته و سیرکرده شده. || سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده. || مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام (ص). (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز. || مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا): بعد از این غسل ها [ واجب ] همه مسنون است و آن دوازده اند : غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517). || بوی ناک: حمأ مسنون؛ گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء): ماء مسنون؛ آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- خاک مسنون؛ خاک بوی ناک و گندیده :
آدم جهل و جفا و شومی را
جان تو بدبخت خاک مسنون شد.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79).
بر آن تربت که بارد خشم ایزد
بلا روید نبات از خاک مسنون.
ناصرخسرو.
- گِل مسنون؛ گل بوی ناک و متعفن :
بلکه به جان است نه به تن شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون.
ناصرخسرو.
گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی.
ناصرخسرو.
|| روغنی. نان در روغن پخته. (دهار).
مسنونت.
[مَ نَ] (ع ص) رسم الخطی از مسنونة. رجوع به مسنونة شود.
مسنونة.
[مَ نَ] (ع ص) تأنیث مسنون. || زمینی که گیاه آن را خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مسنونت. (آنندراج). || مطابق حکم شرع. مسنونه. و رجوع به مسنونه شود.
مسنونه.
[مَ نَ] (ع ص) مسنونة. رجوع به مسنونة شود.
مسنوة.
[مَ نُوْ وَ] (ع ص) تأنیث مسنوّ: أرض مسنوة؛ زمین سیراب. مسنیة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به مسنیة شود.
مسنة.
[مُ سِنْ نَ] (ع ص) تأنیث مسن. بزاد برآمده. (مهذب الاسماء). زن پیر.
مسنه.
[مُ سَنْ نَهْ] (ع ص) کره بسته. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء): خبز مسنه؛ نان کره بسته. (ناظم الاطباء). کفک زده.
مسنی.
[مَ نی ی] (ع ص) سیراب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسنیة.
[مَ نی یَ] (ع ص) تأنیث مسنی: أرض مسنیة؛ زمین سیراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسنوة. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مسنوة شود.
مسو.
[مَسْوْ] (ع مص) به دست آوردن نطفه از رحم ناقه و پاک کردن آن را. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || سرکشی کردن خر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسوء .
[مُ] (ع مص) بی باک شدن. مَسْء. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مسوار.
[مِسْ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) (از: مس + وار، پسوند شباهت) مس مانند. آلیاژی است از مس و روی (مانند برنج) ولی مقدار مس آن تا حدود 72 درصد می رسد (مقدار مس در برنج معمولاً 55 درصد است) به همین جهت رنگ آن بیشتر شبیه رنگ مس است (رنگی بین قرمزی و زردی) با تلالؤ و جلای خاص که بر خلاف مس در برابر هوا به زودی اکسید نمی شود و جلای خودش را حفظ می کند، از مسوار در صنایع مختلفه، از قبیل: صنایع الکتریکی و ساختن پوکهء فشنگها و سیم برق استفاده میکنند. در قدیم نیز از این آلیاژ برای ساختن سماورهای گران قیمت استفاده میکردند. (از لاروس بزرگ) (از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده).
(1) - Laiton.
مسواط.
[مِسْ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را در چیزی اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان چیزی را در چیزی آمیزند از چوب و جز آن. مِسوَط. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کفچهء عصیده. (مهذب الاسماء). کفگیر. ج، مَساویط. || مازو. مالهء برزیگران. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسوط شود. || (ص) اسبی که بدون تازیانه تیز نرود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسواک.
[مِسْ] (ع اِ) چوب دندان مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوبی است از درخت اراک که بدان دندان را مالش دهند. (از اقرب الموارد). سواک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). خَمط. چوب درخت مسواک. چوب اراکة. درخت مسواک. اِسحَل. بشامة. دندان خاره. چوج. دندان مال. شذا. اراک. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مَساویک. || ابزاری که بوسیلهء آن دندانها را پاک کنند، خواه از چوب باشد یا از موی و جز آن. (ناظم الاطباء). برس دندان. دندان شوی. دندان پاک کن. دندان سای. دندان زدا. دندانشویه. غرواشه :
یکی بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگالهء گوه سگ است خشک شده.
عمارهء مروزی.
نه مسواک در روزه گفتی خطاست
بنی آدم مرده خوردن رواست.
سعدی (بوستان).
چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجادهء زردک به مرشدی اشهر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم میکنی دندان سفید.
صائب.
به آزادی دهان پاک قاسم کی سخن گوید
ز چوب سرو بتراشی اگر مسواک قاسم را.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
- مسواک بر سر دستار زدن؛ نشانهء رعایت مستحبات کردن و تظاهر به زهد و تقوی :
زاهد شده در پردهء پندار و دگر هیچ
مسواک زده بر سر دستار و دگر هیچ.
باقر کاشی (از آنندراج).
- مسواک به دندان مالیدن؛ مالیدن چوب مسواک (چوب اراک) به دندان ها. مسواک کردن. رجوع به مسواک کردن شود.
- مسواک زدن؛ دندانها را با مسواک تمیز کردن. مالیدن مسواک به دندان. مسواک کردن.
- مسواک کردن؛ پاک کردن دندانها را با مسواک. (ناظم الاطباء). مسواک زدن. تَسَوُّک. استیاک. (دهار).
مسواک الراعی.
[مِسْ کُرْ را] (ع اِ مرکب) شامل زوفرا و شیطرج است. (تحفهء حکیم مؤمن). بعضی گویند زوفراست و بعضی گویند شیطرج است و این صحیح است. (ابن البیطار). و رجوع به زوفرا و شیطرج شود.
مسواک العباد.
[مِسْ کُلْ عِ] (ع اِ مرکب)قتاد. گون. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قتاد و گون شود.
مسواک العباس.
[مِسْ کُلْ عَبْ با] (ع اِ مرکب) رعی الابل. رعی الایل. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از تذکرهء ضریر انطاکی). و رجوع به رعی الابل و رعی الایل شود. || بعضی گویند دوای معروفی است که بیونانی نُوارِس نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسواک القرود.
[مِسْ کُلْ قُ] (ع اِ مرکب) اشنه. (تحفهء حکیم مؤمن) (از تذکرة ضریر انطاکی). رجوع به اشنه شود.
مسواک المسیح.
[مِسْ کُلْ مَ] (ع اِ مرکب) نوع بزرگ نوارِس است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به نوارس شود. || گون. قتاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به گون و قتاد شود.
مسواة.
[مِسْ] (ع اِ) پنجه باشد که بدان زمین زراعت راست کنند. (آنندراج) (غیاث). آن که زمین بدان راست کنند. (مهذب الاسماء).
مس و تس.
[مِ سُ تِ] (اِ مرکب، از اتباع)(1)ظروف و آلات مسین. لوازم آشپزخانه و وسایل خانه.
(1) - از: مس (ظروف مسین) + تس، مهمل آن.
مسوج.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) گلیم گردکرده: کساء مسوج؛ گلیمی که آن را گرد کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسوجر.
[مُ سَ جَ] (ع ص) سگ باساجور. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). و ساجور چوبی است که بر گردن سگ بندند تا از سوراخ رز نتواند درشدن به انگور خوردن. (آنندراج). || شَعر مسوجر؛ موی فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مسوح.
[مُ] (ع اِ) جِ مِسح. پلاس ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || میانه های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
مسوح.
[مُ] (ع مص) رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
مسوح.
[مَ] (ع اِ) آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دَلک عضو نکنند. (تحفهء حکیم مؤمن). داروئی که بوسیلهء آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج، مسوحات.
مسوحا.
[مَ] (ع اِ) ادهان مرکبه. مسوحات. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسوحات.
[مَ] (ع اِ) جِ مسوح و مسوحة. مطلقاً داروهائی را گویند که بوسیلهء دستها ببدن آدمی مالش دهند. (از بحر الجواهر) : در اطلیه و مسوحات ملذذ جهت تقویت باه. (از کتاب هدایة الملوک ابن الفقیه اصفهانی از یادداشت مرحوم دهخدا). ادهان مرکبه. مسوحا. و رجوع به مسوح و مسوحة شود.
مسوحة.
[مَ حَ] (ع اِ) تأنیث مسوح. ج، مسوحات. و رجوع به مسوح شود.
مسوحی.
[مُ حی ی] (ص نسبی) منسوب به مسوح که جمع مسح باشد. (سمعانی).
مسوخ.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ مَسخ. صورت برگردانیده ها. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مسوخات. (یادداشت مرحوم دهخدا). در روایات است که حمدونه، خوک، فیل، گرگ، موش، سوسمار، خرگوش، طاوس، دعموص، مارماهی، سرطان، سنگ پشت، وطواط، عنقاء، روباه، خرس، یربوع و خارپشت جزء مسوخ باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || زشت ها. و رجوع به مسخ شود.
مسوخات.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ مسوخ و مسوخة. ججِ مسخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قولهم الجریث (مارماهی) من المسوخات باطل، لان مامسخ لانسل له و لایبقی بعد ثلاثة ایام. (بحر الجواهر).
مسوخة.
[مُ خَ] (ع ص، اِ) مسوخ. رجوع به مسوخ شود.
مسود.
[مُسْ وِ] (ع ص) فرزند مهتر (سیّد) زاینده یا فرزند سیه فام آورنده. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج).
مسود.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) اختیارکننده و برگزینندهء مهتر برای قوم. || آن که سیاه میکند و با سیاهی نشان میکند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه کننده. || آن که با سیاهی دوات می نویسد. (ناظم الاطباء). نویسنده.
- مسود اوراق؛ نویسندهء ورق ها. (ناظم الاطباء).
- || سوادکننده از اوراق. رونوشت بردارنده. کپیه کننده از اوراق.
مسود.
[مُ سَوْ وَ] (ع اِ) روده ها که در آن خون فصد ناقه را پر کرده و سر آن بند کرده بریان نموده خوردندی در جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسود.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسوید. سیاه شده. (از منتهی الارب). سیاه کرده شده. سیاه :
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
|| نوشته شده. || سیّد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسود.
[مُسْ وَدد] (ع ص) سیاه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیاه روی از غم و اندوه و رنج. (ناظم الاطباء). سیاه. (آنندراج) : و اذا بشر أحدهم بالاُنثی ظل وجهه مسوداً و هو کظیم. (قرآن 16/58).
مسودات.
[مُسْ وَدْ دا] (ع ص، اِ) جِ مسودّة. رجوع به مسودة در تمام معانی شود.
مسودات.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ مسوَّدة. رجوع به مسودة در تمام معانی شود.
مسودة.
[مَسْ وَ دَ] (ع ص) آب که بر آن زردی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی که بر روی آن زردی باشد: ماء مسودة. (ناظم الاطباء).
مسودة.
[مُسْ وِ دَ] (ع ص) تأنیث مسود. زنی که بچهء سیاه زاید. (ناظم الاطباء).
مسودة.
[مُ سَوْ وَ دَ] (ع ص، اِ) تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مُسوَدّة. مسودَّه. مسوَّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مُبیضة. || کپی(1). (یادداشت مرحوم دهخدا). || دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده. || سیاه. (دهار). || نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط).
(1) - Copie.
مسودة.
[مُسْ وَدْ دَ] (ع ص، اِ) تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود. || سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده. || خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء).
مسودة.
[مُ سَوْ وِ دَ] (اِخ) بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بود و لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامهء سیاه پوشیدندی، ضد مُبیّضة یا اصحاب مقنع که جامهء سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264).
مسوده.
[مُ سَوْ وَ دَ] (ع ص، اِ) مسودة. رجوع به مسودة شود.
مسوده.
[مُسْ وَدْ دَ] (ع ص، اِ) مسودة. رجوع به مسودة شود. || پیش نویس و سواد دستورالعمل : فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودهء آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229). || نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کُپی. کپی شده. مسوّده : رقم نویسان ارقامی که به مسودهء دفاتر صادر میشود دو نفر. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودهء دفتری صادر میشود. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّة شود.
- مسوده را صاف نمودن؛ به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعهء مترادفات ص 332). پاکنویس کردن.
- مسوده کردن؛ سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعهء مترادفات ص 332). تهیهء پیش نویس کردن.
|| خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء).
مسور.
[مَ] (ع ص) پاسپرده. طریق مسور، راه پاسپرده. (منتهی الارب ذیل «س ی ر») (ناظم الاطباء): رجل مسور به؛ مرد رفته در آن راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسور.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسویر. زینت کرده شده با دست برنجن. (ناظم الاطباء). یاره بر دست نهاده. (منتهی الارب). دستبند داشته شده. دارای دستبند : چهل مربط در محاذات مجلس او بداشتند با تجافیف مشهر و غواشی مسور و به اسلحهء نفیس مصور. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص333). ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه).
|| دیوار بناشده. محاط شده از دیوار. دیواردار. (ناظم الاطباء). به دیوار آمده. (از منتهی الارب). بادیوار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای سور. || (اِ) جای دست برنجن از دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسور.
[مِسْ وَ] (ع اِ) تکیه جای چرمین. (منتهی الارب). متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش از پوست. و رجوع به مسورة شود.
مسور.
[مِسْ وَ] (اِخ) ابن مَخْرمة بن نوفل بن اهیب القرشی الزهری، مکنی به ابوعبدالرحمن و متولد سال دوم و مقتول به سال 64 ه .ق. از فضلای صحابه و از فقهای آنان است. در طفولیت محضر نبی (ص) را درک کرد. از خلفای اربعه روایت دارد. در فتح افریقا با عبدالله بن سعد همراه بود. در سال 64 ه .ق. که با ابن زبیر در محاصرهء مکه همراه بود سنگی از حصار مکه به سرش اصابت کرد و مقتول گردید. (از الاعلام زرکلی).
مسورة.
[مِسْ وَ رَ] (ع اِ) تکیه جای چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه گاه چرمین. متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش نشستنی. نهالیچه. (زمخشری). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش تکیه. ج، مساور. و رجوع به مسور شود.
مسورة.
[مُ سَوْ وَ رَ] (ع ص) تأنیث مسور. صاحب سور. دارای باره. محصور. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح منطق) قضیهء مسورة یا قضیهء محصور، قضیه ای است که موضوع آن بطور کل یا بعض معین شده باشد و بر چهار قسم است: موجبهء کلیه، موجبهء جزئیه، سالبهء کلیه و سالبهء جزئیه. (اساس الاقتباس ص 83).
مسوس.
[مَ] (ع ص، اِ) آب نه شیرین و نه شور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که نه شور باشد نه شیرین. (ناظم الاطباء). آبی به میان خوش و شور. (مهذب الاسماء). آبی که میان خوش و شور باشد. (دهار). || آب که دست بدان رسد و تشنه سیراب شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که دست بدان رسد. || آبی که تشنه را سیراب کند. (ناظم الاطباء). || هرچه فرونشاند سوزش تشنگی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هرچه فرونشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء). || آب روشن شیرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آب صاف شیرین. (ناظم الاطباء). || فادزهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حجرالبادزهر. تریاق. (اقرب الموارد). پای زهر. (مهذب الاسماء). پادزهر. (دهار). پازهر.
مسوس.
[مَ] (اِخ) دهی است به مرو. (منتهی الارب). نام قریه ای به مرو و منسوب به آن مسوسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسوس.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) سوس درافتاده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شپشه زده. کرم خورده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کاری آراسته و زینت داده شده. (از منتهی الارب).
مسوس.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) درختی که کرم را می پروراند. (ناظم الاطباء).
مسوسی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب است به مسوس که از قرای مرو میباشد. (سمعانی).
مسوط.
[مِسْ وَ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را بر چیزی آمیزند از چوب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسواط. (اقرب الموارد). کفچهء عصیده. (دهار). و رجوع به مسواط شود.
مسوط.
[مِسْ وَ] (اِخ) نام پسر ابلیس که مردم را بر خشم انگیزد (بدین معنی بدون الف و لام آید). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسوع.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) جایز. روا. مسوغ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): هذا مسوع له؛ مسوغ له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجویز و عطاکرده شده. جایزشده. و رجوع به مسوغ شود.
مسوغ.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) روادارنده. (از منتهی الارب). مجوّز. (یادداشت مرحوم دهخدا). جایزکننده. || گواراکننده. (از منتهی الارب).
مسوغ.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) مسوع. جایزشده. روا. و رجوع به مسوع شود. || گوارا شده. گواریده.
مسوغ گردیدن.
[مُ سَوْ وَ گَ دی دَ](مص مرکب) روا گشتن. روا گردیدن. جایز شدن. || گوارا شدن. مسوغ گشتن : مرا به کشتن دمنه شادی مسوغ نگردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155).
مسوغ گشتن.
[مُ سَوْ وَ گَ تَ] (مص مرکب) مسوغ گردیدن. و رجوع به مسوغ گردیدن شود.
مسؤف.
[مَ ئو] (ع ص) رسم الخطی از مسؤوف. رجوع به مسوف و مسؤوف شود.
مسوف.
[مَ] (ع ص) گشن مایل به گشنی از شتران. (اقرب الموارد). مسؤوف. و رجوع به مسؤوف شود.
مسوف.
[مِسْ وَ] (ع اِ) عطردان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسوف.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) مرد برسر خود که هرچه خواهد میکند و کسی رد حکم آن را نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صبور. (اقرب الموارد). خیره سر. خودرأی.
مسوفة.
[مُ سَوْ وِ فَ] (ع ص) تأنیث مسوف. || چاهی که قریب است که آب دهد. (منتهی الارب). چاهی که نزدیک به آب دادن باشد. (ناظم الاطباء). || چاهی که آبش ناگوارد و ناخوش و بدبو باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زن نافرمان که اطاعت شوهر نکند و به «سوف أفعل» وقت گذارد و تن درندهد. الحدیث: لعن الله المسوفة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسوفین.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص، اِ) جِ مسوف (در حالت نصبی و جری). رجوع به مسوف شود.
مسوق.
[مَ] (ع ص) ستور رانده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش رفته.
مسوق.
[مُسْ وِ] (ع ص) سوق دهنده بطرف صید. (از اقرب الموارد): بعیر مسوق؛ شتر که شکار راند و شکاری (شکارچی) را بر شکار قادر گرداند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسوق.
[مِسْ وَ] (ع اِ) چوبی که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسوقة.
[مِسْ وَ قَ] (ع اِ) تأنیث مسوق. تازیانه. (ناظم الاطباء).
مسوک.
[مُ] (ع اِ) جِ مَسک. پوست ها، یا بخصوص پوست های بزغاله ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
مسؤل.
[مَ ئو] (ع ص) رسم الخطی از مسؤول. رجوع به مسؤول شود.
مسول.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) اغواکننده. فریبنده. بی راه کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسولین : و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسهء شیطان مسوّل، و توهّم نفس امارهء مخیل. (سندبادنامه ص 100).
مسول.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) اغواشده. فریب خورده. بیراه کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مسؤلات.
[مَ ئو] (ع ص، اِ) رسم الخطی از مسؤولات. رجوع به مسؤولات شود.
مسؤلة.
[مَ ئو لَ] (ع ص) رسم الخطی از مسؤولة. رجوع به مسؤولة شود.
مسؤلیت.
[مَ ئو لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) رسم الخطی از مسؤولیت. رجوع به مسؤولیت شود.
مسؤلین.
[مَ ئو] (ع ص، اِ) رسم الخطی از مسؤولین. رجوع به مسؤولین شود.
مسولین.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص، اِ) جِ مسول (در حالت نصبی و جری). رجوع به مسول شود.
مسوم.
[مُ سَوْ وَ] (ع ص) نشان و علامت گذاشته شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داغدار. || اسب به چرا گذاشته شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به چرا گذاشته شده. (ناظم الاطباء).
مسوم.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص) نشان گذارنده. || کسی که اسب خود به چرا بگذارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مسومة.
[مُ سَوْ وَ مَ] (ع ص) تأنیث مسوم. اسب به چرا گذاشته شده. || اسب با نشان و علامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشان کرده شده. نشاندار. باعلامت. معلمه. داغدار. (یادداشت مرحوم دهخدا): حجارة مسومة؛ سنگریزه هائی که بر آن امثال خواتم بوده باشد، یا آن که بر آن نشان سپید و سرخ یا دیگر علامت بود که بدان معلوم گردد که این سنگریزه ها از سنگریزه های دنیا نبوده اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : و أمطرنا علیها حجارة من سجیل منضود مسومة... (قرآن 11/82 و 83)؛ و بارانیدیم بر آن سنگهائی از سنگ گل بر هم نهاده شده و نشان کرده.
مسومی.
[مَ می ی] (ع اِ) عبای لطیف و سبکی که از پشم سفید در بغداد تهیه میشود. (دزی ج2 ص593).
مسومین.
[مُ سَوْ وِ] (ع ص، اِ) جِ مسوّم (در حالت نصبی و جری). رجوع به مسوم شود.
مسؤود.
[مَ ئو] (ع ص) دوچار شده به بیماری «سؤاد» از مردم و گوسفند و شتر. (از اقرب الموارد). مرد بیمار به مرض سؤاد. (منتهی الارب). گرفتار بیماری سؤاد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سؤاد شود.
مسؤوف.
[مَ ئو] (ع ص) فحل تیزشده به گشنی. (منتهی الارب). مسوف. (اقرب الموارد). مسؤف. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسوف شود.
مسؤول.
[مَ ئو] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر سؤال. کسی که از وی سؤال کنند. (ناظم الاطباء). سؤال شده. پرسیده شده. پرسش شده. (ناظم الاطباء). پرسیده. سؤال کرده. (دهار) : ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤو. (قرآن 17/36).
توئی مقبول و هم قابل توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل توئی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
- مسؤولٌبه؛ چیزی که آن را سؤال کنند و درخواست نمایند. (ناظم الاطباء). مسؤول عنه.
- مسؤولٌعنه؛ مسؤول به.
|| خواسته شده از وی چیزی را. (منتهی الارب). خواسته شده. (آنندراج) (غیاث). کسی که از او درخواست نمایند. (ناظم الاطباء). درخواست شده. طلب کرده شده. تقاضاشده. (ناظم الاطباء).
- مسؤول بودن؛ موظف بودن به انجام امری.
|| خواسته. (دهار). درخواست. استدعا. (ناظم الاطباء). خواهش شده. مراد. خواهش. چیزی خواهش شده : برموجب درخواست ایشان رفتن لازم دیدم و اطلاب سؤال و اسعاف مسؤول ایشان واجب دانست. (المعجم چ مدرس رضوی ص 19).
- مسؤول کسی را اجابت کردن؛ خواهش کسی را برآوردن.
|| مؤآخذ. موأخذه شده. مورد بازخواست. آن که از او بازخواست شود. بازخواست شده. که بازخواهی کنند از او.
- مسؤول بودن؛ مؤاخَذ بودن. (ناظم الاطباء). متعهد بودن. مورد بازخواست به سبب تعهد حفظ و حراست بودن.
|| ضامن. پایندان.
- مسؤول دانستن؛ متعهد دانستن. ضامن دانستن.
- مسؤول کردن؛ ضامن کردن. متعهد کردن. به عهده گذاشتن.
مسؤولات.
[مَ ئو] (ع ص، اِ) جِ مسؤول و مسؤولة. آن مقدمات که در واقعات موجود باشد و اکثر مردمان را بر آن اطلاع نباشد. (غیاث) (آنندراج). || استدعاها. درخواستها. مستدعیات. عرایض. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسؤول شود.
مسؤولون.
[مَ ئو] (ع ص، اِ) جِ مسؤول (در حالت رفعی). مؤاخذه شدگان : و قفوهم انهم مسؤولون. (قرآن 37/24). و رجوع به مسؤول و مسؤولین شود.
مسؤولة.
[مَ ئو لَ] (ع ص) تأنیث مسؤول. ج، مسؤولات. و رجوع به مسؤول و مسؤولات شود.
مسؤولیت.
[مَ ئو لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مسؤولیة. مصدر صناعی یا جعلی از مسؤول. ضمانت. ضمان. تعهد. مؤاخذه.
- مسؤولیت چیزی با کسی بودن؛ به گردن او و در عهدهء او و در ضمان و پایندانی او بودن.
- مسؤولیت داشتن؛ مسؤول بودن. متعهد بودن. موظف بودن.
|| (اصطلاح حقوق) در اصطلاح حقوقی، تعهد قهری یا اختیاری شخص در مقابل دیگری است (خواه مالی باشد خواه غیرمالی). و آن بر دو قسم است: یکی مسؤولیت جزائی و آن مسؤولیتی است که قابل تقویم به پول نباشد، و دیگری مسؤولیت مالی یا مسؤولیت مدنی که مسؤولیتی است قابل تقویم به پول. (از فرهنگ حقوقی).
- مسؤولیت اداری یا انضباطی؛ مسؤولیت ناشی از تخلف انضباطی در امور اداری. (از فرهنگ حقوقی).
- مسؤولیت تضامنی؛ عبارت است از اینکه هر یک از چند مدیون در مقابل دائن بقدر مجموع حصهء طلبکاران مسؤول باشند نه بقدر حصهء خود. (از فرهنگ حقوقی).
- مسؤولیت جزائی؛ مسؤولیت غیرمالی. رجوع به مسؤولیت در معنی حقوقی آن شود.
- مسؤولیت سیاسی وزراء؛ (اصطلاح حقوق) در اصطلاح حقوق سیاسی، عبارت است از مسؤولیت وزراء در سیاست عمومی کشور. این مسؤولیت با ابراز عدم اعتماد اکثریت نمایندگان یکی از مجالس مقننه و استعفای کابینه مجسم می شود. مسؤولیت سیاسی وزرا مسؤولیتی مشترک و جمعی است، ولی مسؤولیت تضامنی نیست. (از فرهنگ حقوقی).
- مسؤولیت قراردادی؛ (اصطلاح حقوق) در اصطلاح حقوق مدنی، مسؤولیتی است مالی که ناشی می شود از دو چیز، یکی تخلف از اجرای قرارداد و دیگری سوء اجرای قرارداد. در مقابل اصطلاح بالا، اصطلاح «مسؤولیت خارج از قرارداد» قرار می گیرد. (از فرهنگ حقوقی).
- مسؤولیت مالی؛ رجوع به مسؤولیت در اصطلاح حقوقی آن شود.
- مسؤولیت مدنی؛ مسؤولیت قراردادی. بجای آن اصطلاح «ضمان مدنی» را نیز به کار برده اند. و رجوع به مسؤولیت در معنای حقوقی آن شود.
- مسؤولیت مستخدم؛ در حقوق اداری برای مستخدم دولت دو نوع مسؤولیت مقرر است: یکی مسؤولیت مالی و دیگری مسؤولیت غیرمالی که هر کدام از آنها را شقوق و توضیحاتی است. و رجوع به فرهنگ حقوقی شود.
- مسؤولیت مشترک؛ که چند تن با یکدیگر متعهد امری باشند، چنانکه مسؤولیت مشترک وزراء. و رجوع به مسؤولیت سیاسی شود.
مسؤولین.
[مَ ئو] (ع ص، اِ) جِ مسؤول (در حالت نصبی و جری). مسؤولون. مؤاخذان. متعهدان. ضامنها. و رجوع به مسؤول شود.
مسؤوم.
[مَ ئو] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر سأم. آنچه از او به ستوه آمده باشند. (از منتهی الارب). آنچه از او بیزار شده باشند. و رجوع به سأم و سآمة شود.
مسوی.
[مُ سَوْ وا] (ع ص) هموار و برابر کرده شده و یکسان و صاف. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): ثوب مسوی؛ جامهء هموار. (مهذب الاسماء).
مسوی.
[مُ سَوْ وی] (ع ص) آن که چیزی را هموار و برابر و راست میکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسه.
[مُسْ سَ / سِ] (اِ) به اصطلاح زرگران قسمی از چکش است. (فرهنگ نظام).
- مسه آغو؛ چکشی است که کف آن محدب است. (فرهنگ نظام).
- مسه چهارسو؛ چکش چهارپهلو است. (فرهنگ نظام).
- مسه هوله؛ قسمی از چکش چهارپهلو است. (فرهنگ نظام).
مسهای زراندود.
[مِ یِ زَ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دوستی و آشنائی به نفاق. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). محبت بانفاق. (انجمن آرا). || دروغ های راست مانند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا).
مسهب.
[مُ هِ] (ع ص) فراخ رو. (منتهی الارب) (آنندراج): فرس مسهب؛ اسب فراخ قدم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مرد بسیارگوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مرد بسیارگوی و پرحرف. (ناظم الاطباء). بسیارگوی. (مهذب الاسماء). مُسهَب.
مسهب.
[مُ هَ] (ع ص) مدهوش شده از گزیدگی مار. || گونهء برگردیده از بسیاری محبت و یا از ترس و یا از بیماری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چاه به ریگ رسیده. (از منتهی الارب). || مرد بسیارگوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مرد بسیارگوی و پرحرف. (ناظم الاطباء). بسیارگوی. (مهذب الاسماء). مُسهِب.
مسهبة.
[مُ هَ بَ] (ع ص) تأنیث مسهب: بئر مسهبة؛ چاهی که از بسیاری ریگ آب ندهد. || چاه مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چاهی دورفرود. (مهذب الاسماء).
مسهج.
[مَ هَ] (ع اِ) مسهک. گذرگاه باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسهج.
[مِ هَ] (ع ص) آن که حرف زند در هر حق و باطل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که حرف زند در حق و باطل. (ناظم الاطباء). || مرد بلیغ فصیح. (منتهی الارب) (آنندراج).
مسهد.
[مُ سَهْ هَ] (ع ص) بی خواب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیدارکرده شده. (غیاث). بیدارشده. بیدار. بی خواب شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس چون گشت چون سلیم مسهد.
منوچهری.
- مسهد کردن؛ بیدار کردن :
کردارهء سلیم ترین با عدوی خویش
آن است کاین سلیم مسهد کند همی.
منوچهری.
مسهفة.
[مَ هَ فَ] (ع ص) تشنگی آور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): طعام مسهفة؛ طعامی که تشنگی آرد و آب بسیار خوراند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسهقر.
[مُ هَ قِرر] (ع ص) یوم مسهقر؛ روزی سخت گرم. (مهذب الاسماء).
مسهقوره.
(1) [مُ سِ رَ / رِ] (اِ) گیاهی که آن را زراوند و شجرهء رستم نامند. (از فرهنگ گیاهی بهرامی). مسمقوره. مسمقار. مسمقران. (فرهنگ گیاهی بهرامی). و رجوع به زراوند و شجرهء رستم شود.
(1) - صحیح این کلمه مسمقورة است.
مسهقونیا.
[مَ هَ] (معرب، اِ) مسحقونیا. مسحوقونیا. و رجوع به مسحقونیا و مسحوقونیا شود.
مسهک.
[مِ هَ] (ع ص) مرد فصیح زودگوی. || اسب بسیار روان تیزرفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مسهک.
[مَ هَ] (ع اِ) گذرگاه باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسهج. مسهکة. و رجوع به مسهکة شود.
مسهکة.
[مَ هَ کَ] (ع اِ) گذرگاه باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسهک. و رجوع به مسهک شود.
مسهکة.
[مَ هَ کَ] (ع ص) ریح مسهکة؛ باد سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسهل.
[مُ هِ] (ع ص،اِ) شکم نرم کننده. (ناظم الاطباء). داروی شکم راننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکم راننده. هر چیز که شکم را براند و اسهال آورد. (ناظم الاطباء). دوائی که شکم را جاری کند. (آنندراج) (غیاث). دارو که شکم براند. (مهذب الاسماء). آن دارو که شکم را براند. (دهار). دوائی که رطوبات عروق و اعضاء دیگر را بسوی امعاء کشد و از براز بیرون کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارکن. داروی کار. هرچه اخراج فضول از طریق امعاء نماید. آنچه شکم براند، مقابل قابض. رانندهء شکم از داروها. شکم ران. داروی رانندهء شکم. داروی شکم ران. سهول. داروئی که معده و روده ها را تطهیر کند و فضلات را از شکم براند. سرقدم برنده :
آن کس که یکی مسهل و داروی تو خورده ست
مانند فرشته نشود هرگز بیمار.
سنائی.
مسهل.
[مُ هَ] (ع ص) شکم رانده شده. داروی مسهل داده شده. || گرفتار شکم روش. (ناظم الاطباء).
مسهل.
[مُ سَهْ هِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسهیل. نرم و آسان گرداننده. (ناظم الاطباء). آسان کننده. سهل گیرنده.
مسهل.
[مُ سَهْ هَ] (ع ص) نعت مفعولی از تسهیل. سبک کرده شده. آسان کرده شده. (ناظم الاطباء) : کشف و بیان این معانی میسر و مسهل گشته چگونه شاید که حال آن معطل و مهمل ماند. (جامع التواریخ رشیدی). || نرم شده. (ناظم الاطباء).
مسهلات.
[مُ هِ] (ع ص، اِ) جِ مسهل و مسهلة. داروهای مسهل. چیزهائی که شکم را می راند و اسهال می آورد. (ناظم الاطباء). ادویهء مسهلة.
مسهلة.
[مُ هِ لَ] (ع ص) مسهله. تأنیث مسهل. ج، مسهلات. و رجوع به مسهل شود.
- ادویهء مسهله؛ داروهای شکم راننده و نرم کننده. و رجوع به مسهلات شود.
مسهم.
[مُ هَ] (ع ص) اسب کم اصل. (منتهی الارب). اسب هجین. مشهب. (از اقرب الموارد). اسب کم اصل و هجین. (ناظم الاطباء). || رجل مسهم الجسم؛ مرد لاغر در عشق. (منتهی الارب). مرد لاغر از عشق. (ناظم الاطباء).
مسهم.
[مُ هِ] (ع ص) بسیارگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد پرحرف بسیارگوی. (ناظم الاطباء).
مسهم.
[مُ سَهْ هَ] (ع ص) چادر خط دار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بردی چون سوفار تیر نگار کرده. (مهذب الاسماء).
مسهمة.
[مُ سَهْ هَ مَ] (ع ص) تأنیث مسهم. سهام زده: ابل مسهمة؛ شتران سهام زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسهوف.
[مَ] (ع ص) آن که بسیار آب خورد و سیر نشود: رجل مسهوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسهوم.
[مَ] (ع ص) سهام زده. بعیر مسهوم؛ شتر سهام زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). شتر گرفتار بیماری سهام. || شتر گرمازده شده. (ناظم الاطباء).
مسی.
[مَسْیْ] (ع مص) بیرون آوردن نطفه از زهدان ناقه و پاک کردن رحم را. (از منتهی الارب) (آنندراج). خارج ساختن نطفه از رحم و فرزند از شکم. (تاج المصادر بیهقی). || لاغر گردانیدن شتران را. (از منتهی الارب) (آنندراج). || نرم رفتن و کم رفتن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || به دست مالیدن و پاک کردن چیزی را. || برکشیدن هر چیزی که باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مسی.
[مِسْیْ / مُ] (ع اِ) شبانگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (مهذب الاسماء).
مسی.
[] (اِ) به هندی کاکنج است و در بعضی بلاد اطریلال را به این اسم خوانند. (تحفهء حکیم مؤمن).
مسی.
[مِ] (ص نسبی) منسوب به مس. از جنس مس. ساخته شده از مس. || گونه ای رنگ سرخ مانند رنگ مس. به رنگ مس. مسی رنگ. || مس فروش. مسگر. || یک قسم سَنونی معمول هندوستان که رنگ میکند دندانها را. (ناظم الاطباء).
مسیاح.
[مِ] (ع ص) رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و فتنهء رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)(1).
(1) - در ناظم الاطباء به معنی سخن چینی و شر و فتنهء در زمین آمده است.
مسیاع.
[مِ] (ع ص) ناقهء مسیاع؛ شتر ماده ای که بر سر خود به چراگاه رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ناقه ای که بر آن متاع بردارند و بی تیمار گذاشته، یا آن که او را به سفر برند و بازآرند. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که آن را به سفر برند و بازآرند. (ناظم الاطباء). || رجل مسیاع مضیاع؛ أی مضیع. (منتهی الارب). مرد اتلاف کننده و بیهوده خرج کننده. (ناظم الاطباء). || (اِ) نداوه. (منتهی الارب). مِسْیَعَة. مالهء گل. (مهذب الاسماء).
مسیاف.
[مِ] (ع ص) مادر فرزندمرده. (منتهی الارب مادهء س و ف) (ناظم الاطباء).
مسیان.
[مُ سَیْ یا] (ع اِ مصغر) مصغر مساء. شبانگاه. ج، مسیانات. (منتهی الارب): أتیته مسیاناً؛ آمدم آن را در شب. (ناظم الاطباء).
مسیانات.
[مُ سَیْ یا] (ع اِ) جِ مسیّان. رجوع به مسیان شود.
مسی ء .
[مُ] (ع ص) ج، مسیئون. بدکردار و گناهکار و محروم. (ناظم الاطباء). بدی کننده و گناهکار. (فرهنگ نظام). بدکردار. (دهار) (مهذب الاسماء). بدکردار. بدافعال. (از غیاث)(1). بدکار. تباهکار. تبهکار. بدکاره. بزه کار. بزه مند. عاصی. مذنب. مجرم. آثم. اثیم. بدکنش. بدکننده، مقابل محسن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - در غیاث با تشدید یاء و بدون همزهء آخر آمده است.
مسیب.
[مَ] (اِخ) نام وادئی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
مسیب.
[مُ سَیْ یَ] (ع ص) ستور گذاشته شده بر سر خود. (از منتهی الارب) (آنندراج). بر سر خود گذاشته شده. (ناظم الاطباء): صبی مسیب؛ طفل بدون محافظ و بدون نگاهبان. (از اقرب الموارد).
مسیب.
[مُ سَیْ یِ] (ع ص) نعت فاعلی از تسییب. رجوع به تسییب شود.
مسیب.
[مُ سَیْ یِ / سَیْ یَ] (اِخ) نام پدر سعید. (منتهی الارب).
مسیب.
[مُ سَیْ یَ](1) (اِخ) نام یکی از سه برادری که در بخارا در قرون اولیهء هجری پول رایج آن زمان را که درهم نامیده میشد سکه میزدند. (دو برادر دیگر یکی محمد و دیگری غطریف نام داشت). سکه هائی که این سه برادر ضرب مینمودند به نام خودشان معروف بود که به ترتیب درمهای مسیبیه، محمدیه و غِطریفیه می نامیدند. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 70-71).
(1) - به کسر یاء مشدد هم توان خواند، کما اینکه در تداول فارسی زبانان نیز چنین است.
مسیب.
[مُ سَیْ یَ] (اِخ) ابن علس(1)بن مالک بن عمروبن قمامة. شاعر جاهلی و خال اعشی میمون. اسمش را زهیر و کنیه اش را ابوفضه گفته اند. دیوان شعری دارد که چندین تن جداجدا گرد کرده اند. (از منتهی الارب) (از الاعلام زرکلی) (از ابن الندیم ص224).
(1) - در منتهی الارب عملس قید شده است.
مسیب.
[مُ سَیْ یَ] (اِخ) ابن نجبة بن ربیعة بن ریاح الفزاری. تابعی و از سران قوم خود بود. وی از سرداران حضرت علی (ع) در جنگهای آن حضرت با دشمنان و نیز از جمله کسانی است که در سال 65 ه .ق. به طلب خون حسین (ع) قیام کردند و در همین سال در وقایع عراق کشته شد. (الاعلام زرکلی).
مسیب بیک.
[مُ سَیْ یَ بَ](1) (اِخ) نوادهء طهماسب قلی سلطان که از قبیلهء امام قلی خان سلطان بندرعباسی بود. از شعرای دورهء صفوی و در سلک قورچیان بوده. این شعر از اوست:
بس که در راه تو بار زشت و زیبا میکشم
جای گل بر سر زنم خاری که از پا میکشم.
(از تذکرهء نصرآبادی ص 46).
(1) - به کسر یاء مشدد نیز توان خواند، کما اینکه در تداول فارسی زبانان چنین است.
مسیب خان.
[مُ سَیْ یَ](1) (اِخ) ولد محمدخان شرف الدین اغلی. از اعاظم امرای تکلو است در دولت شاه طهماسب صفوی خدمات شایسته کرده، در موسیقی مهارت تمام داشته. این شعر از اوست:
آراسته آمد و چه آراستنی
می خواست به عشوه و چه می خواستنی
بنشست به می خوردن و برخاست به رقص
هی هی چه نشستنی چه برخاستنی.
(از آتشکدهء آذر ص 21).
(1) - به کسر یاء مشدد نیز توان خواند، کما اینکه در تداول فارسی زبانان نیز چنین است.
مسیبی.
[مُ سَیْ یَ] (ص نسبی) منسوب به مسیب. رجوع به مسیب شود.
مسیبیة.
[مُ سَیْ یَ بی یَ] (ص نسبی، اِ)تأنیث مسیبی که منسوب به مسیب است. || نام سکه هائی که توسط مسیب بن محمد بن ربع الریوند ملک بخارا در قرون اولیهء اسلامی در بخارا ضرب می شده است و مشهور به دراهم مسیبیه بوده است. این دراهم فقط در بخارا و توابع آن رواج داشت. دو برادر دیگر مسیب به نامهای محمد و غِطریف نیز درهم هائی در بخارا سکه زدند که به نامهای خودشان (محمدیه، غطریفیه) موسوم بود. (سمعانی برابر کلمهء ریوندی) (النقود العربیة ص150) (احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ص71).
مسیجة.
[مَ جَ] (ع ص، اِ) حصار محاط شده از خار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسییج و تسیّج شود.
مسیچه.
[مُ چَ / چِ] (اِ) مخفف موسیچه و آن طائری است سفید مشابه به قمری، و بعضی صعوه را گویند. (غیاث) (آنندراج). یک قسم مرغ سفید و شبیه به فاخته و از آن بزرگتر که در هنگام پرواز با بالهای خود صفیر میزند. (ناظم الاطباء). و رجوع به موسیچه شود.
مسیح.
[مَ] (ع ص، اِ) مرد بسیارجماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی کثیرالجماع. (دهار). || مرد ممسوح نیم روی که چشم و ابرو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آن که یک چشم و یک ابرو نداشته باشد. (آنندراج) (غیاث) (دهار). نیمه روی ساده و مالیدهء ممسوح که چشم و حاجب ندارد. (منتهی الارب). || دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). || مالیده به روغن و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روغن مالیده شده. (فرهنگ نظام). چیزی مالیده. (دهار). || مرد بسیار سیر و سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِسّیح. بسیار پیمایش کنندهء زمین. (آنندراج) (غیاث). آن که زمین را مساحت کند. (دهار). || رجل مسیح القدمین؛ مردی که پایهای وی برابر باشد. (ناظم الاطباء). || پاره ای از زر و نقرهء سوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارهء نقره و زر بی سکه که سکه اش فرسوده شده باشد. (آنندراج) (غیاث). پاره ای از نقرهء روشن. درم بی نقش. (دهار). درم سائیدهء بی نقش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیم گداخته. (مهذب الاسماء). || دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء). || دستار درشت و ستبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مندیل درشت. (دهار). دستار درشت. (مهذب الاسماء). || خوی و عَرَق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوی. (دهار). || ارش دست. (مهذب الاسماء). || متبرک آفریده. (منتهی الارب). تبرک آفریده. (ناظم الاطباء). || شوم آفریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسیح.
[مَ] (اِخ) نام دجال بدان جهت که شوم و نافرجام است یا نیمهء روی آن ممسوح که چشم و ابرو ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِسّیح. (منتهی الارب). لقب دجال بدان جهت که دروغگوی است و یک چشم و یک ابرو ندارد. (آنندراج) (غیاث). دجال. (دهار). رجوع به دجال شود.
مسیح.
[مَ] (اِخ) نام حضرت عیسی (ع) بدان جهت که متبرک آفریده شده. (ناظم الاطباء). لقب حضرت عیسی علیه السلام، زیرا که آن حضرت دوست حق بودند و از باعث تجرد اکثر به سیر و گشت می بودند. (آنندراج) (غیاث). عیسی علیه السلام. (دهار). لقب حضرت عیسی است که یکی از پیغمبران بنی اسرائیل است. موافق کتب عهد عتیق هر پادشاه یهود مسیح بود یعنی وقت نشستن بر تخت به دست پیغمبر کاهن بزرگ زمان خود روغن مالی میشده و انبیاء بنی اسرائیل پیش گوئی کرده بودند که مسیح (پادشاه) بزرگی از یهود خواهد برخاست که باعث نجات ایشان خواهد شد. ایشان حضرت عیسی را برای این قبول نکردند که شاه نبود و به دست پیغمبر یا کاهنی روغن مالی نشده بود و فلسطین را هم از دست رومیها آزاد نکرد، مقصود از پیش گوئی انبیاء، پادشاه باطن و نجات دهندهء روح مؤمنین بوده که صفت یک پیغمبر است و یهود شاه ظاهری فهمیدند. (فرهنگ نظام). عیسی (ع) به مسیح ملقب گشته، زیرا که از برای خدمت و فدا معین قرار داده شده است. (قاموس کتاب مقدس). این کلمه و کلمهء مسیحا در تورات به پادشاهان و پیغامبران و هر کس که رسالتی از غیب داشته اطلاق میشده و در میان عیسویان وقتی مسیح یا مسیحا گویند مراد عیسی بن مریم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسیح(1)کلمه ای است مأخوذ از عبری «ماشیاخ»(2)به معنی منجی و نجات دهنده و آمدنش به ملت یهود وعده داده شده است و به عقیدهء عیسویان همان حضرت عیسی (ع)(3) است. (از دائرة المعارف کیه). مؤلفان اسلام در اصل کلمهء مسیح اختلاف بسیار دارند. فیروزآبادی (متوفی به سال 816 ه .ق.) صاحب قاموس در این موضوع 56 قول را در کتاب «بصائر ذوی التمییز فی لطایف الکتاب العزیز» نقل کرده گوید: در اشتقاق مسیح اختلاف است و بعضی آن را سریانی و اصلش را «مشیحا» دانسته اند و عرب آن را معرب کرده است.
عیسی. روح الله. کریسطوس. نور عذرا. مسیحا. رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیحا شود :
کنون روم و قنوج ما را یکی است
چو آواز کیش مسیح اندکی است.فردوسی.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی.
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری.
منوچهری.
چون دوشش جمع برآئید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشائید.
خاقانی.
از این و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن.خاقانی.
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی پدری نشان مادر.خاقانی.
ای نظامی مسیح تو دم توست
دانش تو درخت مریم توست.نظامی.
- مسیح الدجال؛ مسیح دجال. مسیح کذاب. مراد دجال است. و رجوع به دجال شود.
- مسیح بن مریم؛ مسیح مریم. مسیح فرزند مریم. مسیح. حضرت عیسی (ع). و رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیح شود.
- مسیح پرست؛ مسیحی. پیرو حضرت عیسی (ع). که دین عیسوی دارد. رجوع به مسیحی شود :
آمد آن رگزن مسیح پرست
نیش الماسگون گرفته به دست.
عسجدی.
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگرپیشهء مسیح پرست.نظامی.
- مسیح دجال؛ مسیح کذاب. دجال. و رجوع به دجال شود.
- مسیح دم؛ مسیحادم. مسیح نفس. حیات بخش و محیی. و رجوع به مسیحادم و مسیح نفس شود :
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو بدست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی.؟
- مسیح کذاب؛ دجال. (دهار). رجوع به دجال شود.
- مسیح مریم؛ مسیح فرزند مریم. حضرت عیسی (ع). و رجوع به مسیح و عیسی بن مریم شود :
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.سعدی.
- مسیح نفس؛ مسیحانفس. مسیحادم. حکیم حاذق و مرد صاحب دل و مستجاب الدعوه. (فرهنگ نظام). و رجوع به مسیحانفس و مسیحادم شود :
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد.
حافظ.
- مسیح یکشبه؛ خمر دوشاب. (غیاث).
(1) - Messie.
(2) - Maschiach.
(3) - Jesus Christ.
مسیح.
[مَ] (اِخ) لقبی است که در تورات به کوروش پادشاه هخامنشی داده شده است. (از کتاب اشعیای نبی ج 1 ص 45 از یادداشت مرحوم دهخدا).
مسیح.
[مَ] (اِخ) نام طبیب یا گیاه شناسی که ابن البیطار در مفرداتش از او نقل کند از جمله در کلمهء بنفسج.
مسیح.
[مَ] (اِخ) مسیح کاشانی. رکن الدین مسعودبن نظام الدین علی. از شعرای دورهء صفوی است و اجدادش از شیراز به کاشان رفته اند. این شعر از اوست:
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون میروم چون آفتاب از کشورش.
(از آتشکدهء آذر ص259) (ریاض العارفین).
مسیح.
[مَ یَ] (ع اِ) ج، مَسایح. جای سیاحت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسیح.
[مِسْ سی] (ع ص) مرد بسیار سیر و سفر. (منتهی الارب). مَسیح. بسیار پیماینده و بسیار سفرکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیح در همین معنی شود.
مسیح.
[مِسْ سی] (اِخ) نام دجال. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). رجوع به دجال و مَسیح شود.
مسیح.
[مُ سَیْ یَ] (ع ص، اِ) گلیم مخطط. || ملخ خجک دار. || راه فراخ که راههای کوچک در خود ظاهر و روشن داشته باشد. || گورخر بدان جهت که خط فاصل میان پهلو و شکم دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسیح.
[مَ] (اِخ) ابن الحکم. نام طبیبی است که ابن البیطار در مفردات از او روایت آرد از جمله در کلمات «عرعر» و «شونیز» و «دیاقود». (یادداشت مرحوم دهخدا). مسیح بن حکم به زمان عباسیان بود. او راست: کتاب «کناش». (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی از یادداشت مرحوم دهخدا).
مسیحا.
[مَ] (اِخ) نام حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء). لقب حضرت عیسی (ع). (آنندراج). المسیح. مسیح. صاحب غیاث آرد: در قرآن مجید لفظ مسیح واقع است، پس زیادت «الف» تصرف فارسیان باشد و در رسالهء معربات نوشته که مسیحا معرب «مشیخا» است به معنی مبارک در زبان سریانی (آنندراج). از عبری مِسحا و سریانی مِسیحا به معنی مدهون و مدهن. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب فرهنگ نظام می نویسد: همان «مسیح» است و «الف» آخر علامت تعظیم است در فارسی مثل صائبا و صدرا و طالبا - انتهی. اما این گفته قابل تأمل است، زیرا رواج الحاق الف تعظیم به اسماء متأخر است در حالی که استعمال لفظ مسیحا قدمت بسیار دارد. رجوع به مسیح و عیسی (ابن مریم) شود :
همی گفت باژ و چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم.فردوسی.
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران و مهر و نهیب.فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر به راه.فردوسی.
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا.
ناصرخسرو.
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر(1) گرفته مسیحا را.ناصرخسرو.
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص339)
آن آتشین صلیب در آن خانهء مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند.خاقانی.
چون خاتم ارنه دیدهء دجال داشتی
پس زآن نگین لعل مسیحا چه خواستی.
خاقانی.
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا.خاقانی.
خاک شده باد مسیحای او
آب زده آتش سودای او.نظامی.
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبهء خورشید و مسیحا یکیست.نظامی.
حیاتش با مسیحا هم رکاب است
صبوحش تا قیامت در حساب است.
نظامی.
آن مسیحا مرده زنده میکند
وآن یهود از حقد(2) سبلت میکند.مولوی.
میرود بر راه و در اجزای خاک
مرده میگوید مسیحا میرود.سعدی.
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.
حافظ.
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو.
حافظ.
- مسیحادل؛ که دلی مانند مسیح (ع) دارد. روشن. روشن بین. عاقل. فرزانه :
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه(3) مسیحادل دیوانهء عاقل جان.
خاقانی.
- مسیحادم؛ مسیحانفس. مسیح نفس. مسیح دم. کنایه از حیات بخش و محیی. کسی که نفس او مانند حضرت عیسی مرده را زنده میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیحانفس و مسیح نفس شود :
زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده
زلف و لبش با هم شده ظلمات و حیوان دیده ام.
خاقانی.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.حافظ.
- مسیحانفس؛ مسیح نفس. حکیم حاذق و مرد صاحب دل و مستجاب الدعوة. (فرهنگ نظام). مسیحادم. (ناظم الاطباء). حکیم دانشمند و حاذق را گویند. (آنندراج) :
همه بیمارنوازان مسیحانفسند
مدد روح به بیمار مگر بازدهید.خاقانی.
در صدر بلاغت ارچه ما دسترسیم
در عالم نطق ارچه مسیحانفسیم.سعدی.
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید(4).
حافظ.
و رجوع به مسیح نفس و مسیحادم شود.
- مسیحاوار؛ مثل مسیحا. مانند مسیح. چون حضرت عیسی (ع). که رفتاری مانند عیسی دارد :
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند.نظامی.
(1) - در چ دانشگاه (ص 168):کافرست.
(2) - ن ل: وان جهود از خشم...
(3) - ن ل: مفتون.
(4) - در دیوان حافظ چ قزوینی این غزل نیامده است.
مسیحائی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مسیحا. منسوب به حضرت عیسی (ع). مسیحی. و رجوع به مسیحی شود.
مسیحای شیرازی.
[مَ یِ] (اِخ) ولد ملا نویدی شیرازی. از شعرای دورهء صفویه و متخلص به ناطق. این شعر از اوست:
قدم کمان شده و از تنم توان رفته
عصا بود به کفم تیر از کمان رفته.
مسیح الدمشقی.
[مَ حُدْ دِ مَ / دَ مِ] (اِخ)مسیح دمشقی. طبیب، مکنی به ابوالحسن. (ابن الندیم از یادداشت مرحوم دهخدا). طبیبی است که ابن البیطار در مفردات از او روایت آرد، از جمله در کلمات «حرمل» و «حنظل» و «اقحوان» و کتبی نیز داشته است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسیح دمشقی.
[مَ حِ دِ مَ / دَ مِ] (اِخ)رجوع به مسیح الدمشقی شود.
مسیح شاهی.
[مَ حِ] (اِخ) تیره ای از قسمت چرام که یکی از اقسام چهار بنیجهء ایل جاکی کوه گیلویهء فارس است. رجوع به چَرام شود.
مسیح کاشانی.
[مَ حِ] (اِخ) رکن الدین مسعود. رجوع به مسیح شود.
مسیحة.
[مَ حَ] (ع اِ) یک گیسو. || کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، مسایح.
مسیحة.
[مَ حَ] (اِخ) رودباری است نزدیک مرالظهران. (منتهی الارب).
مسیحة.
[مُ سَیْ یَ حَ] (ع ص) تأنیث مسیح. رجوع به مسیّح شود.
مسیحی.
[مَ] (ص نسبی)(1) منسوب به مسیح. منسوب و متعلق به حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء). کسی که دارای دین حضرت عیسی باشد. (ناظم الاطباء). آن که بر دین عیسی مسیح باشد. کسی که اقرار به دین مسیح دارد. (از قاموس کتاب مقدس). منسوب به مسیح نصرانی. (فرهنگ نظام). عیسوی. نصرانی. صلیب پرست. خاج پرست. چلیپاپرست. اهل تثلیث. یکی از ارباب تثلیث. ترسا. یسوعی(2). عیسائی. صلیبی. چلیپائی. مسیح پرست. مسیحائی. || هر چیز منسوب به مسیح.
- تاریخ مسیحی؛ سال مسیحی. تاریخ مربوط به محاسبه از میلاد حضرت مسیح (ع). تاریخی که مبدأ آن میلاد حضرت مسیح است. تاریخ و سال عیسویها.
- سال مسیحی؛ سال که آغاز آن از میلاد مسیح (ع) محاسبه شود. تاریخ مسیحی.
|| مؤمنین اول دفعه در انطاکیه مسیحی خوانده شدند. کسی که فی الحقیقة و قلباً ایمان آورده است. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - Chretien(ne).
(2) - Jesuite.
مسیحی.
[مَ] (اِ) در موسیقی نام آوازی است از دستگاه نوا. (فرهنگ نظام). یکی از گوشه های دستگاه شور. گوشه ای از دستگاه سه گاه.
مسیحی.
[مَ] (اِخ) ابن ابراهیم، مشهور به ابن ابی البقاء و ابن عطار. طبیب نصرانی که مولدش بغداد است و در زمان الناصر لدین الله خلیفهء عباسی می زیسته است. (تاریخ الحکماء قفطی).
مسیحی.
[مَ] (اِخ) حکیم رکنا، متخلص به مسیحی. از شعرای دورهء صفویه و اهل کاشان است. این شعر از اوست:
دلا پیوسته در بند رضا باش
چو شاهین عدل میزان قضا باش
به سرد و گرم همچون سایه خوش باش
وگر هم آفتابی سایه وش باش.
(از تذکرهء مجمع الخواص).
مسیحیت.
[مَ حی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مسیحی بودن. عیسویت. نصرانیت. آئین مسیحی. دین مسیحی. خاج پرستی. و رجوع به مسیح و مسیحا و مسیحی شود.
مسیحیة.
[مَ حی یَ] (ص نسبی) مسیحیه. تأنیث مسیحی. رجوع به مسیحی شود. || ترسایان. (ناظم الاطباء). عیسویان. مسیحیان.
- ملت مسیحیه؛ مذهب ترسایان. (از ناظم الاطباء).
مسیخ.
[مَ] (ع ص) صورت برگردانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسخ شده. (ناظم الاطباء). ممسوخ. || زشت خلقت و بی نمک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج): رجل مسیخ؛ کسی که نمک ندارد. (از اقرب الموارد). مردی بی ملاحت. (دهار). بدهیئت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قبیح. || سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضعیف. (اقرب الموارد). || گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). احمق. (اقرب الموارد). || گوشت بی مزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طعام بی نمک. (از اقرب الموارد) (دهار). طعام بی مزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار). بی مزه. (غیاث). میوه و فاکههء بی مزه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). طعام بی چاشنی. تَفِه. بی طعم. ویر. هرچه بی مزه باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسیخ الطعم؛ تَفِه. بی مزه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسیخ ملیخ؛ از اتباع، طعام و هر چیزی بی مزه. (مهذب الاسماء).
|| ناکس. (مهذب الاسماء). مرد دنی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسید.
[مَ] (ع اِ) به لغت اهل مراکش، دبستان و مکتب و مدرسه. (ناظم الاطباء).
مسیدن.
[مِ دَ] (مص)(1) چمیدن. رجوع به چمیدن شود.
(1) - این کلمه فقط در فرهنگ شعوری آمده و در فرهنگهای دیگر دیده نشد.
مسیر.
[مَ] (ع مص) رفتن. سیر. مسیرة. سیرورة. تسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مصدر میمی است به معنی رفتن و سیر کردن. (آنندراج) (غیاث). رفتن. (دهار) (تاج المصادر) :
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر.
امیرمعزی.
گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون بازماند از مسیر.مولوی.
مسیر.
[مَ] (ع اِ) محل گردش و سیر. جای عبور و حرکت. (ناظم الاطباء). جای رفتار. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث). جای سیر. محل گردش. جای رفتن. راه. معبر. جاده. محل سیر. رهگذر. رهگذار. گذر. گذرگاه. مدار. سیرگاه :
هر روز سحاب را مسیر دگر است
هر روز نبات را دگر زینت و رنگ.
منوچهری.
نیی آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمان است در دین مسیرم.
ناصرخسرو.
ای داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا.
مسعودسعد.
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دوتا.
مسعودسعد.
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را.سنائی.
سیر ارنه بر موافقت رای تو کنند
هر هفت گم کنند مسیر اندر آسمان.
سوزنی.
آفتابی و جز به درگاهت
اختران را مسیر نتوان یافت.خاقانی.
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخور حبس و گاهی در مسیر.
مولوی.
|| مدت سیر: بینهما مسیر یوم؛ میان آنها به اندازه ای است که در یک روز سیر شود. (ناظم الاطباء). || رفتار. (فرهنگ نظام). روش. سیر :
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه بادمسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
|| (ص) سیرکرده شده. (ناظم الاطباء).
مسیر.
[مَ] (اِ) به معنی یخ آمده و مسیرید یعنی یخ بست. (آنندراج) (انجمن آرا). مَسَر. نیز به همین معنی است، و این جای مسر است یعنی سرد است و بعضی بجای «م» «هاء» دانسته اند، یعنی «هسر» و رشیدی گفته به «م» اصح خواهد بود. (آنندراج) (انجمن آرا).
مسیر.
[مُ سَیْ یَ] (ع ص، اِ) جامهء باخط ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامهء خط دار. (ناظم الاطباء). || حلوائی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از حلوا. || سفر. || جای مشهور و خوشنمائی که سزاوار است شخص مسافر در تفحص و تجسس و تماشای آن برآید. (ناظم الاطباء).
مسیر.
[مِ سِیْ یِ] (اِخ) قصبه ای از دهستان آبشار بخش شادکان شهرستان خرمشهر، در 4هزارگزی جنوب شرقی شادکان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. سکنهء آن 1097 تن و آب آن از رودخانهء جراحی و محصول آن غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت، تربیت و غرس نخل و حشم داری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. ساکنان آن از طایفهء دریس میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مسیروت.
[مَ] (اِخ) منزلگاه سی وهفتم و بیست ونهم اسرائیلیان است در دشت. محتمل است که این منزل در حوالی «الطیبة» که برحسب احادیث بطرف مغرب کوه حور است واقع بوده، ولی اغلب آن را در وادی «موره» به مسافت 32 میل به جنوب غربی به جیرة الموت در دامنهء کوه «جبل المدیره» که به گمان ایشان کوه حور صحیح و اصلی همان است دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس).
مسیرة.
[مَ رَ] (ع مص) سیر. مسیر. سیرورة. تسیار. رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیر و سیر شود.
مسیرة.
[مَ رَ] (ع اِ) تأنیث مسیر. مدت سیر: بینهما مسیرة یوم؛ أی مسافة سیر یوم؛ یعنی میان آن دو به اندازهء سیر کردن روزی است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راه: مسیرة یوم و لیلة؛ رفتن یک شباروزه. (دهار). در حدیث است: نصرت بالرعب مسیرة شهر. (اقرب الموارد).
مسیرة.
[مُ سَیْ یَ رَ] (ع ص) تأنیث مسیر. عقاب مسیرة؛ عقاب مخطط. (از اقرب الموارد).
مسیس.
[مَ] (ع مص) مس. سودن. رجوع به مَسّ شود.
مسیط.
[مَ] (ع ص، اِ) آب تیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب تیرهء بوی ناک که در تک حوض بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سیل اندک. (آنندراج) (منتهی الارب). || گشن که باردار نگرداند. || گل و لای. (منتهی الارب) (آنندراج).
مسیطر.
[مُ سَ طِ] (ع ص) حافظ. نگهبان. برگماشته. مشرف بر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگماشته. (دهار) (مهذب الاسماء). چیره. زعیم. مسلط گشته. رقیب. متعهد امری. مسلط. متسلط. دیکتاتور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مسیطرون. مصیطر. و رجوع به مصیطر شود.
مسیطة.
[مَ طَ] (ع ص، اِ) آب تیرهء بوی ناک که در تک حوض بماند. مسیط. (منتهی الارب) (آنندراج). باقی آب تیره در حوض. (مهذب الاسماء). || سیل اندک. مسیط. (منتهی الارب). || چاه شیرین که در آن آب تباه درآید و متغیر گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج). || آب که میان چاه و حوض روان باشد. || رودبار که در وی آب اندک روان باشد. (منتهی الارب).
مسیطة.
[مُ سَیْ یِ طَ] (ع اِ مصغر)توجبه ای که اندکتر از مسیط باشد. (ناظم الاطباء). مصغر مَسیط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیل اندکتر از مسیط. (منتهی الارب). و رجوع به مسیط شود.
مسیعة.
[مِ یَ عَ] (ع اِ) انداوه و آن چوب یا آهنی است که بدان گل اندایند. (منتهی الارب) (آنندراج). مالج. (از اقرب الموارد). ماله. انداوه. (دهار).(1) انداوه و ماله که بدان گل اندایند. (ناظم الاطباء)(2).
(1) - ضبط دهار مَسیعة بر وزن سفینه است.
(2) - ضبط ناظم الاطباء مِسیعة بر وزن مسینه است.
مسیف.
[مُ] (ع ص) پدر فرزندمرده. (ناظم الاطباء). || مرد باشمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیردار. (مهذب الاسماء). متقلد به سیف. (از اقرب الموارد). کسی که شمشیر بسته باشد. || دلاور. (آنندراج). دلاور با شمشیر. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد). مرد دلیر. (ناظم الاطباء).
مسیف.
[مُ سَیْ یَ] (ع ص) درهم مسیف؛ درهم که کنارهء آن از نقش ساده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مسیفة.
[مَ یَ فَ] (ع اِ) جِ سیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)(1). رجوع به سیف شود.
(1) - ضبط ناظم الاطباء مَسیفة بر وزن سفینه است.
مسیک.
[مَ] (ع ص، اِ) بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || خرد وافر. || غذا و شراب که بس باشد زندگانی را. || جائی که آب ایستد در وی. || نیکوئی: مافیه مسیک؛ در وی خیری نیست که بدان رجوع کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مسیک.
[مِسْ سی] (ع ص) بخیل. (اقرب الموارد). مرد زفت. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد زفت و بخیل. (ناظم الاطباء). شدیدالبخل. کثیرالامساک. (یادداشت مرحوم دهخدا). مَسیک. و رجوع به مسیک شود. || بسیار آبگیر. (آنندراج) (منتهی الارب): سقاء مسیک؛ خیک بسیار آبگیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مسیکة.
[مَ کَ] (ع ص) تأنیث مسیک: أرض مسیکة؛ زمین که آب را فرونکشد از جهت صلابت و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مسیل.
[مَ] (ع اِ) آب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام). جای روان شدن آب. (غیاث). جای رفتن آب. (از فرهنگ نظام). راه گذر آب هر جا که باشد. (مهذب الاسماء) (دهار). گذرگاه آب. آب کند. راه گذر آب به نشیب. راه گذر هین. رهگذر آب. (زمخشری). محل جریان سیل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). هر جای سیل گیر که سیلاب در آن بگذرد و عبور سیل از آن ممکن باشد. (ناظم الاطباء). معبر سیل. دره. دره ای که سیل در آن رود. راه گذر سیل. سیل گاه. مسیلة. بستر سیل. ج، مَسائل، مُسُل، أمسِلة، مُسلان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) :
قرمطی چندان کشی کز خونشان تا چند سال
چشمه های خون شود در بادیه رنگ مسیل(1).
فرخی.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری (دیوان ص76)
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز از این مهول مسیل.ناصرخسرو.
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نخسبند در مسیل.
مسعودسعد.
(1) - موهم معنی خود سیل نیز هست به علاقهء حال و محل.
مسیلا.
[مَ] (اِخ) مسیلة. شهری است به مغرب از ابنیهء فاطمیان. (منتهی الارب).
مسیلمة.
[مُ سَ لِ مَ] (اِخ) مسیلمهء کذاب. مسیلمة الکذاب. ابن کثیربن حبیب بن الحارث بن عبدالحارث. متنبی بود در عهد نبی (ص). (منتهی الارب). نام شخصی متنبی و کذاب بود که در عهد پیغمبر (ص) بود. (ناظم الاطباء). نام کافری که به زمانهء رسول (ص) دعوی نبوت کرده بود. (آنندراج). ابن کثیربن حبیب بن الحارث الحنفی که در سال یازدهم هجرت نبوی (ص) دعوی نبوت کرد. (حبیب السیر چ طهران ج 1). نام مردی معروف که دعوی نبوت کرد و لقب او کذاب و کنیت او ابوتمامة بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). نام مرد نجدی که ادعای پیغمبری کرد در زمان خلیفهء اول و به دست لشکر اسلام کشته شد و ملقب به کذاب است. (فرهنگ نظام). مسیلمهء کذاب در یمامه خروج کرد و دعوی نبوت کرد و با زنی دیگر که موسوم به سجاح بود و دعوت نبوت داشته است متحد شد و خالدبن ولید او را بکشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف ابومسیلمهء کذاب است. (آنندراج). ملقب به رحمن الیمامه یا مسیلمهء کذاب، مردی از بنی حنیفه قبیلهء ساکن یمامه بود. به سال 10 ه .ق. به دعوی نبوت برخاست و به سال 11 ه .ق. خالدبن ولید به فرمان ابی بکربن ابی قحافه او را بکشت و فتنهء پیروان او بنشاند. مسیلمة با زنی متنبیه به نام سَجاح ازدواج کرد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رحمن الیمامة. (منتهی الارب). رحمن یمامه. و رجوع به مسیلمهء کذاب و مسیلمة الکذاب، و برای اطلاع از قصهء سجاح و مسیلمه رجوع به سجاح شود :
زن ترا کرد و خود زن همه است
تو سجاحی و او مسیلمه است.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
مسیلمة الکذاب.
[مُ سَ لِ مَ تُلْ کَذْ ذا](اِخ) رجوع به مسیلمة شود.
مسیلمهء کذاب.
[مُ سَ لِ مَ یِ کَذْ ذا] (اِخ)رجوع به مسیلمة شود.
مسیلة.
[مَ لَ] (ع اِ) مسیل. رجوع به مسیل شود.
مسیلة.
[مَ لَ] (اِخ) مسیلا. رجوع به مسیلا شود.
مسیلی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مسیل. رجوع به مسیل شود.
- دیر مسیلی؛ دیر بر گذرگاه سیل. کنایه است از دنیای فانی :
به حرمت شو، کز این دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت، خر به سیلی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 427).
مسین.
[مِ] (ص نسبی) (از: مس + ین، پسوند نسبت) از مس. از جنس مس. ساخته شده از مس. (ناظم الاطباء). مسی. مسینه. و رجوع به مسی و مسینه شود :
زر ندیدستی که بی قیمت شود
چون بینداییش با چیزی مسین.
ناصرخسرو.
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد درخورش.نظامی.
|| به رنگ مس. مسی رنگ.
مسین.
[مِ] (اِخ) نام شهری به جزیرهء صِقلیه مشرف بر تنگه ای به همین نام بین صقلیه و جنوب ایتالیا. این شهر بالغ بر 236000 تن جمعیت دارد و صنایع عمدهء آن تهیهء مواد غذائی، چرم سازی و وسائل ساخته شده از چرم است. مسینا. مسینه. (از دائرة المعارف کیه). || نام تنگه ای بین جزیرهء صقلیه و جنوب ایتالیا ناحیهء کالابر(1) که بالغ بر 42هزار گز طول دارد. پهنای این تنگه از 3 تا 18هزار گز متفاوت است. این تنگه دو دریای تیرنین(2) و یونین(3) را که از شعبات مدیترانه هستند به هم مربوط میسازد. (از دایرة المعارف کیه).
(1) - Calabre.
(2) - Thyrrenienne.
(3) - Ionienne.
مسینا.
[مِ] (اِخ) مسین. رجوع به مسین شود.
مسینا.
[مَ] (اِخ) طبس مسینا. دهستانی به خراسان. و رجوع به طبس مسینا شود.
مسینان.
[مَ] (اِخ) دهی است به قهستان. (منتهی الارب).
مسینان.
[مَ] (اِخ) طبس مسینان. ناحیتی به خراسان. و رجوع به طبس مسینان شود.
مسینون.
[مَ] (اِ) محرف مسینیون. رجوع به مسینیون شود.
مسینه.
[مِ نَ / نِ] (ص نسبی) (از: مس + ینه، پسوند نسبت) هرچه از مس کنند. مسی. مسین. ابزاری که از مس ساخته شده است. ظروف و اوانی و آلات مسین. و رجوع به مسی و مسین شود. || (اِ) قمقمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به قمقمه شود.
مسینیون.
[مَ] (اِ) شنگرف. (ناظم الاطباء). به لغت یونانی شنجرف را گویند که مصوران و نقاشان به کار برند. (آنندراج) (برهان). مسینون. و رجوع به شنجرف و شنگرف شود.
مسیو.
[مُ یُ] (فرانسوی، اِ)(1) به معنی آقا و محترم و شریف. (از فرهنگ نظام). || در تداول عامه، خطاب به اقلیت مسیحی ارامنه و یا آشوریها گفته میشود و نیز در خطاب به فرنگیان و فرنگی مآبان مستعمل است.
(1) - Monsieur.
مش.
[مَش ش] (ع مص) دست به چیزی در مالیدن تا پاکیزه شود و چربش آن زائل گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). دست در چیزی درشت مالیدن تا چربش از آن شود. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). چیز خشن و درشت مالیدن بر دست خود تا پاک کند آن را و چربی آن زایل گرداندن. (از ناظم الاطباء). || درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درآمیختن چیزی را تا ذوب شود. (از محیط المحیط). درآمیختن و تر کردن چیزی را در آب تا ذوب گردد. (از اقرب الموارد). || خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دشمنی و خصومت کردن با کسی. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || بسودن اطراف استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج). مکیدن کناره های استخوان و خائیدن آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || اندک گرفتن مال کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). اندک اندک گرفتن مال کسی را. (ناظم الاطباء). چیزی بعد چیزی گرفتن از مال کسی. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || دوشیدن شیر از پستان، نیم کاره. (منتهی الارب) (آنندراج). نیم کاره دوشیدن آن ماده شتر را و قدری از شیر در پستان وی گذاشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). دوشیدن بعضی از شیر شتر. (المصادر زوزنی). || أطعمه هشاً مشاً؛ خورانیدن کسی را خورش پاکیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشآة.
(1) [مِ] (ع اِ) (از «ش ء و») زنبیل و زنبر که بدان خاک و مانند آن کشند. ج، مشائی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - این کلمه بدین معنی در اقرب الموارد و محیط المحیط به صورت «مشأاة» ضبط شده.
مشا.
[مَ] (ع اِ) (از «م ش و») گزر و گیاهی است شبیه آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). گزر و زردک و گیاهی است شبیه به آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاء .
[مَ] (ع اِ) (از «م ش و») داروی مسهل که شکم راند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (مص) (از «م ش ی») بسیار بچه شدن شتر و گوسفند. (از منتهی الارب). بسیار بچه شدن آن زن و همچنین است ماشیة. (ناظم الاطباء). بسیار فرزند و چهارپای شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 192).
مشاء .
[مَشْ شا] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نمّام. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (آنندراج). || رونده. (مهذب الاسماء). بسیار راه رونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشاء .
[مَشْ شا] (ع ص) نام روشی فکری در علوم عقلی، مقابل اشراق. در باب وجه تسمیهء مشاء گویند چون ارسطو تعلیم خود را در ضمن گردش افاضه میکرد، پیروان او را مشائی میگویند. و در یونانی این کلمه «پریپاتتیکوس»(1) است. (از سیر حکمت ص 22). و گویند چون آنان برای کشف حقیقت متوسل به تعقل می شدند و فکر را به کار می انداختند آنان را مشاء گفتند، یعنی مشی فکر میکردند.
,(فرانسوی)
(1) - Peripateticien .
(یونانی) Peripatetikos
مشاءاة.
[مُ] (ع مص) (از «ش ء و») با کسی پیشی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نبرد کردن با کسی در دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشائخ.
[مَ ءِ] (ع ص، اِ) رجوع به مشایخ شود.
مشاءمة.
[مُ ءَ مَ] (ع مص) (از «ش ء م») به چپ شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شام درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کسی را بسوی چپ گرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مشائن.
[مَ ءِ] (ع اِ) (از «ش ی ن») عیبها. جِ مشان. (از منتهی الارب). معایب. عیبها. چیزهای قبیح. (از ناظم الاطباء). مشاین. معایب. (اقرب الموارد).
مشاءة.
[مَ ءَ] (ع مص) (از «ش ی ء») خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شاء شیئاً و شیئة و مشاء و مشائیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به شی ء شود.
مشائی.
[مَ ش شا] (ص نسبی) منسوب به مشاء. پیرو حکمت مشاء. و رجوع به مشاء شود.
مشائیط.
[مَ] (ع ص، اِ)(1) جِ مشیاط. (منتهی الارب). رجوع به مِشیاط شود.
(1) - این کلمه در ناظم الاطباء و اقرب الموارد و محیط المحیط «مشاییط» با دو یاء ضبط شده است.
مشائیم.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مَشؤوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی مرد بدفال. (آنندراج).
مشائیة.
[مَ یَ] (ع مص) خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شاء شیئاً و مشاءة و مشائیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به شی ء و مشاءة شود.
مشابر.
[مَ بِ] (ع اِ) گرهای(1) گز که جهت پیمایش ربع و نصف و مانند آن داغ و نشان کنند و به اعتبار آن جامه و جز آن را فروشند. (منتهی الارب). رخنه هائی بر روی ذراع که بر آن مبنا، داد و ستد کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || نهرهای پست که از هر طرف در وی آب آید. واحد آن مَشبَر و مَشبرة است. (منتهی الارب) (از محیط المحیط).
(1) - کذا، و ظاهراً «گره های».
مشابکة.
[مُ بَ کَ] (ع اِمص) تخالط و آمیختگی با یکدیگر. مشابکت : امور آن حضرت بمشارکت و مشابکت و موافقت و مطابقت ایشان در نباهت قدر و... بعیوق رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 52). چون ابوعلی از آمدن او خبر گشت روی به جرجان آورد و بر امید میعادی که میان او و فخرالدوله رفته بود و در مشابکت و موافقت در مصالح یکدیگر. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 136). میان هر دو مملکت معاقد مشابکت و مصاهرت مستمر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 277).
مشابه.
[مَ بِهْ] (ع اِ) جِ شَبَه به معنی مانند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ شِبه و شَبَه، به معنی مثل بر غیر قیاس، مانند حسن و محاسن. (از اقرب الموارد). به معنی اَشْباه است و گویند جمعی است که مفرد ندارد. یقال: فیه مشابه من فلان؛ ای اشباه. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به شبه شود.
مشابه.
[مُ بِهْ] (ع ص) مانند. (آنندراج). مانند. مثل. شبیه. هامل و برابر. یکسان. (از ناظم الاطباء). مانند. ماننده. مشاکل. مماثل. همانند. شبه. شبیه. مضارع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بسبب آن که بعضی از افاعیل این بحور مشابه بعض در وزن، و مخالف در ترکیب، نام دایرهء آن دایرهء مشتبهه کردند. (المعجم چ دانشگاه تهران صص 71-72).
مشابهات.
[مُ بَ / بِ] (ع اِ) مانندگیها و چیزهای شبیه به هم و... (ناظم الاطباء). جِ مشابهة (مشابهت)، به معنی مانندگی : و دلیل را قسمت کنند بعلامات و مشابهات. (اساس الاقتباس). و رجوع به مشابهة و مشابهت شود.
مشابهت.
(1) [مُ بِ / بَ هَ] (از ع، اِمص)مانندگی. شباهت. همشکلی. مقابلهء چیزهای برابر و مانند هم. (از ناظم الاطباء). شباهت. همانندی با کسی یا چیزی. تشابه. شباهت. مانستن. مشاکلت. مضارعت. مضاهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مشابهت میان خالق و مخلوق بیش از این چگونه باشد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو). گفتا: شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. گفت: ای سفیه! آخر شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت. (گلستان). و رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُشابَهة عربی است و در فارسی اغلب به کسر «ب» تلفظ می شود.
مشابهة.
[مُ بَ هَ] (ع مص) مماثلت. (تاج المصادر بیهقی). مشاکلت. (مجمل اللغة). مانند و مشاکل و مجانس کسی یا چیزی شدن. (از محیط المحیط).
مشاتاة.
[مُ] (ع مص) بر شتاء معامله کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بر زمستان معامله کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاتغ.
[مَ تِ] (ع اِ) جاهای هلاکت و جاهای مخوف و خطرناک. (ناظم الاطباء). مهالک. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشاتمة.
[مُ تَ مَ] (ع مص) همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی دشنام دادن. (المصادر زوزنی). دشنام دادن با کسی. مکاوحة. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را دشنام دادن. مجادعة. دشنام گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشنام دادن کسی را. (از محیط المحیط).
مشاتی.
[مَ] (ع اِ) جِ مشتاة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منزلهای زمستانی. یقال: هذه مشاتینا و مصائفنا و مرابعنا. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مشتا و مشتاة شود.
مشاجب.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مشجب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (از اقرب الموارد). رجوع به مِشجب شود.
مشاجر.
[مَ جِ] (ع اِ) در شاهد زیر، جِ مَشجَر به معنی روئیدنگاه درخت آمده است، ولی این جمع برای این کلمه در کتب لغت دیده نشده است : و گلستان و بستان به هم شاید [ قافیه کردن ] چه هرچند اصل آن بوستان بوده است چون از آن حذفی کرده اند و آن را اسم علم مشاجر و مغارس ریاحین گردانیده گویی کلمه مفرد است. (المعجم چ مدرس رضوی ص 170). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشاجر.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مَشجَر و مِشجَر. (ناظم الاطباء). رجوع به مَشجَر و مِشجَر شود.
مشاجر.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مِشجَر، موضع مشاجرة. یا مصدر میمی است در این عبارت از حریری در مقامهء صعدیه : أشهد مشاجر الخصوم و أسفر بین المعصوم منهم و الموصوم. (از محیط المحیط).
مشاجرات.
[مُ جَ] (ع اِ) جِ مشاجرة. رجوع به مشاجَرة شود.
مشاجرت.
(1) [مُ جَ / جِ رَ] (از ع، اِمص)مشاجرة و مشاجره. رجوع به مشاجره و مدخل بعد شود.
(1) - رسم الخطی است از «مُشاجرة» عربی و اغلب در فارسی به کسر «ج» تلفظ می شود.
مشاجرة.
[مُ جَ رَ] (ع مص) چریدن اشتر درخت را از نایافت گیاه. (تاج المصادر بیهقی): شاجر المال مشاجرة؛ درخت چرانیدن شتر را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). || منازعت کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء). با کسی خلاف کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اختلاف. تشاجر. منازعه. مخاصمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشاجره.
(1) [مُ جَ رَ] (از ع، اِمص) منازعه و مناقشه. (ناظم الاطباء). مخاصمه. نزاع. اختلاف. ستیزه. مشاجرت : و آن ایراد قصهء بود که چه رفته است و چه بوده است و خاص بود به مشاجره و منافره. (اساس الاقتباس ص 580).
(1) - رسم الخطی است از «مشاجرة» عربی و به معنی دوم آن، که اغلب در فارسی به کسر جیم تلفظ میشود. و رجوع به «مشاجرة» شود.
مشاجن.
[مَ جِ] (ع اِ) این کلمه دو بار در الجماهر بیرونی چ هند ص 233 و 234 آمده و با توجه به معنی کلمه در ص 234: «هی الحجارة المشدودة علی أعمدة الجوازات المنصوبة علی الماء جاری للدق... و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته و...» چنین می نماید که مصحف «مساحن» جمع «مسحنة» است. و رجوع به همین کلمه شود.
مشاجة.
[مُ شاجْ جَ] (ع مص) سر یکدیگر را شکستن. شجاج مثله. (ناظم الاطباء). و رجوع به شجاج شود.
مشاح.
[مُ شاح ح] (ع ص) (از «ش ح ح») مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لا غلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحة شود.
مشاحت.
(1) [مُ شاحْ حَ] (از ع، اِمص) گیر و دار. مباغضت. خصومت. دشمنی. بخل و کینه : میان فایق و بکتوزن مشاحتی قدیم قایم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 186). اگرچه به ظاهر مظاهرت ناصرالدین میکرد، مقصد باطن او قصد ابوعلی بود و انتقام مشاحتی را که در قدیم میان ایشان قایم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص239). و رجوع به مشاحة شود.
(1) - رسم الخطی از «مشاحة» عربی در فارسی است.
مشاحذة.
[مُ حَ ذَ] (ع مص) برداشتن ماده شتر دم را وقت آبستنی سپس سخت پیچ دادن آن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مشاحن.
[مُ حِ] (ع ص) دشمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): عدو مشاحن؛ ای مباغض شدید العداوة. (اقرب الموارد). و رجوع به مشاحنة شود. || در حدیث به معنی مبتدع. || تارک جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشاحنة.
[مُ حَ نَ] (ع مص) بغض و عداوت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با یکدیگر دشمنی نمودن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دشمنی کردن با یکدیگر. (ناظم الاطباء).
مشاحة.
[مُ شاحْ حَ] (ع مص) (از «ش ح ح») با کسی به چیزی بخیلی کردن و با علی متعدی شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). || خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خصومت کردن با کسی در چیزی. (ناظم الاطباء). ستیهیدن. منه قولهم: لا مشاحة فی الاصطلاح؛ ای لا مناقشة فی ما اصطلح علیه اهل فن او صناعة من استعمالهم الفاظاً مخصوصة لمعان بینهم معروفة و ان بعدت الالفاظ عن اوضاعها اللغویة او خالفت اصطلاح قوم آخرین. (اقرب الموارد).
مشاخسة.
[مُ خَ سَ] (ع مص) پساپیش شدن و کج گردیدن شاخص. شاخس الشعاب الصدع؛ کج کرد کاسه دوز(1) شکاف را پس التیام نپذیرفت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شاخس الدهر فاه؛ پساپیش شدند دندانهای او از پیری بعضی بلند و برخی معوج و بعض دیگر متکسر. (از اقرب الموارد).
(1) - کاسه بندزن. شکسته بند.
مشاخلة.
[مُ خَ لَ] (ع مص) با کسی دوستی خالص داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاد.
[مُ] (ع ص) برافراشته. || هلاک کرده. (ناظم الاطباء).
مشادن.
[مَ دِ] (ع ص، اِ) مشادین. جِ مُشدِن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشدن و مشادین شود.
مشادة.
[مُ شادْ دَ] (ع مص) سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). منه: لن یشاد الدین احد الا غَلبهُ. (منتهی الارب). || زور آزمودن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد).
مشاده.
[مَ دِهْ] (ع اِ) کارها و مشغل های بازدارنده و بیخودکننده. (ناظم الاطباء).
مشادین.
[مَ] (ع ص، اِ) مشادن. جِ مُشدِن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشدن شود.
مشاذب.
[مَ ذِ] (ع اِ) جِ مشذب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشذب شود.
مشار.
[مَ] (ع اِ) خانهء زنبور که از وی عسل گیرند. (ناظم الاطباء). خلیة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشار.
[مَ] (ع مص) انگبین چیدن از خانهء زنبور عسل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). شور. (ناظم الاطباء). و رجوع به شور و شیار و مشارة شود.
مشار.
[مُ] (ع ص) اشارت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). اشاره کرده شده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). راهنمائی شده. (از اقرب الموارد) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
خیل سخن را رهی و بندهء من کرد
آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است.
ناصرخسرو.
- مشارٌالیه؛ ترجمهء این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. (غیاث) (آنندراج). اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشارهء خاص و عام :
بهر گناه مشارالیه خلق شدم
از آن که وسوسهء دیو بد مشیر مرا.سوزنی.
در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283).
- || کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند، لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. (غیاث) (آنندراج). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال. (ناظم الاطباء).
- || کنکاش کرده شده از او. (ناظم الاطباء). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند : همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. (گلستان). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاة... (تاریخ غازانی ص 242).
- || اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء) :
چه مولانا مشارالیه ادام الله قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است. (تاریخ قم ص 4).
|| ماذی مشار؛ شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عسل مشار؛ عسلی که در چیدن آن (گرفتن از کندو) کمک شده باشد. (از اقرب الموارد). || که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده :
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها به جای قمر بود چندگاه مشار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص280).
ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.
مسعودسعد.
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک.
مسعودسعد.
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی.
مشارات.
(1) [مُ] (از ع، اِمص) بیع و شری. خرید و فروش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشاراة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از «مشاراة» عربی.
مشاراة.
[مُ] (ع مص) همدیگر خرید و فروخت کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با کسی لجاج کردن. (تاج المصادر بیهقی). خصومت کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشارب.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَشرَبة و مَشرُبة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ مَشرَب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). جِ مِشرَبة. (ناظم الاطباء). آشامیدنی ها. (غیاث) (آنندراج) : زاهد کسی باشد که او را بدانچه تعلق به دنیا دارد، مانند مآکل و مشارب و ملابس و مساکن و مشتهیات... رغبت نبود. (اوصاف الاشراف ص 22). و رجوع به مشربة شود. || جای آشامیدن. (غیاث) (آنندراج) : شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256).
مشاربة.
[مُ رَ بَ] (ع مص) با کسی شراب خوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مشارجات.
[مُ رِ] (ع ص) فتیات مشارجات؛ دختران هم عمر و هم سن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشارجة.
[مُ رَ جَ] (ع مص) به همدیگر مانا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشارز.
[مُ رِ] (ع ص) بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بدخوی و کج خلق. (ناظم الاطباء). شدید. (مهذب الاسماء).
مشارزة.
[مُ رَ زَ] (ع مص) منازعت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی پیکار کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بدخویی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشارزة.
[مُ رِ زَ] (ع ص) حدید مشارزة؛ آهن سخت که بر هر چیزی که گذرد ببرد آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشارسة.
[مُ رَ سَ] (ع مص) با کسی در معامله سخت گیری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشارط.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مشرط. (دهار). مشاریط. جِ مَشرط و مِشراط. (اقرب الموارد) (متن اللغة). و رجوع به مشرط و مشراط شود.
مشارطة.
[مُ رَ طَ] (ع مص) همدیگر شرط کردن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باکسی شرط کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشارع.
[مَ رِ] (ع اِ) راهها. جِ مشرع، که اسم ظرف باشد مأخوذ از شرع که به معنی راه گشادن است. (از غیاث) (از آنندراج). جِ مَشرَع. (دهار). جِ مَشرعة. (ناظم الاطباء). جِ مَشرع و مَشرعة و مَشرُعة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) : و از منابع عدل و مشارع فضل او... (سندبادنامه ص 8). و در رزادیق و رساتیق میگشت و مشارع و مناهل مینوشت. (سندبادنامه 304). شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256). چندان برده بیاورد که نزدیک بود که مشارب و مشارع غزنه بر ایشان تنگ آید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 419). شهریار در بارگاه دولت خرامید، مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده... (مرزبان نامه ص 226). و رجوع به مشرع و مشرعة شود.
مشارف.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مشرف و مشرفة. (ناظم الاطباء). جِ مُشْرَف(1) (الموضع یشرف منه). (اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- مشارف الارض؛ بلندیهای آن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بلندی های زمین. (ناظم الاطباء).
(1) - منتهی الارب و ظاهراً ناظم الاطباء این کلمه را مَشرَف ضبط داده اند. رجوع به مشرف و مشرفة شود.
مشارف الشام.
[مَ رِ فُشْ شا] (اِخ) آن دههاست از عرب که متصل زمین آبادان است. از آن است «سیوف مَشرفیّة»؛ یعنی شمشیرهای منسوب به سوی مشارف(1). لا یقال: مشارفی لان الجمع لا ینسب الیه اذا کان علی هذا الوزن. (منتهی الارب) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). قریه هاست در نزدیکی حوران از آنجمله است بصری از اعمال شام. (از معجم البلدان). دیهای شام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - گویند آن موضعی است به یمن نه مشارف شام. (از اقرب الموارد).
مشارفة.
[مُ رَ فَ] (ع مص) برای همدیگر مفاخرت کردن به شرف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). فخر کردن با یکدیگر به شرف. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مطلع شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر چیزی مطلع شدن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || قریب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک شدن. (ناظم الاطباء). قریب گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
مشارق.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مشرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواضع برآمدن خورشید. (از اقرب الموارد)(1). مقابل مغارب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از مشارق ممالک و... او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8). و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال... طالع کرد. (سندبادنامه ص 14).
- رب المشارق و المغارب؛ ای مشارق الصیف و الشتاء و مغاربها. (ناظم الاطباء).
|| جایهای شرقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشرق شود.
(1) - صاحب اقرب الموارد در ذیل مشارق و مغارب آرد: مواضع طلوع و غروب آفتاب را بدان جهت «مشارق» و «مغارب» گویند که در ایام سال، مواضع طلوع و غروب خورشید تغییر می کند.
مشارقة.
[مَ رِ قَ] (ع ص، اِ) جِ مَشرِقی. مشرقیان : و هو عندهم کالمتنبی عند المشارقة. (ابن خلکان).
مشارک.
[مُ رِ] (ع ص) انباز. (منتهی الارب) (آنندراج). انباز. شریک و مشترک. (ناظم الاطباء). انباز. شریک. (یادداشت مرحوم دهخدا). شریک. (از اقرب الموارد) :سبب را نیز دو رکن نهند تا هر سه رکن در تقسیم مشارک باشند. (المعجم چ دانشگاه ص 32).
- مشارک کردن؛ سهیم و شریک ساختن. انباز کردن.
- مشارک گردانیدن؛ سهیم گردانیدن. انباز ساختن : این صنعت را از آن جهت تسهیم خواندند که شاعر دیگری را در دانستن بعضی از آنچه نظم خواهد کرد مساهم و مشارک گردانیده است. (المعجم چ مدرس رضوی ص 278).
|| ریح مشارک؛ بادی که به باد «نکبا» قریب تر باشد از دو بادی که میان آن هر دو می وزد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بادی که به باد شمال شرقی نزدیکتر باشد. (ناظم الاطباء).
مشارکات.
[مُ رَ] (ع اِ) جِ مشارکت : آنچه از ایشان و در ایشان واقع باشد از... مشارکات و آنچه بدین جهت تعلق دارد. (اوصاف الاشراف ص 35). و رجوع به مشارکت شود.
مشارکت.
[مُ رَ / رِ کَ](1) (از ع، اِمص)مأخوذ از عربی شراکت و انبازی و حصه داری و بهره برداری. (ناظم الاطباء). شرکت : و در این تن سه قوه است یکی خرد و سخن و جایگاهش سر به مشارکت دل و دیگر خشم جایگاهش دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). دو مهتر بازگشتند بسی رنج بر خاطره های پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی... و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی). و قویتر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). اگر مثلاً در ملک مشارکت توقع کنی مبذول است. (کلیله و دمنه). به رتبت وزارت رسید و از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384). نخست مشارکت حس و عقل یاد کرد. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 391).
- مشارکت دادن؛ انبازی دادن. شرکت دادن. شریک ساختن : قیصر گفت... تو را چون جیب روزگار به انواع اصطناع مشحون گردانم و در ملک و حکومت مشارکت و... دهم. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص 26).
- مشارکت داشتن؛ شریک بودن و انبازی داشتن. (ناظم الاطباء).
- مشارکت کردن؛ انبازی کردن و شراکت کردن. (ناظم الاطباء).
|| همسری و همجنسی. || هم خویی. || هم شکلی. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی از «مشارکة» عربی در فارسی است، و اغلب به کسر «ر» مشارِکت تلفظ می شود. و رجوع به «مشارکة» شود.
مشارکة.
[مُ رَ کَ] (ع مص) انبازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با یکدیگر انبازی کردن. (دهار) (از اقرب الموارد). با کسی انبازی کردن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). شارکت فلاناً مشارکة و شراکا؛ شریک فلان گردیدم من. (از ناظم الاطباء).
مشارة.
[مَ رَ] (ع مص) شار شوراً و شیاراً و شیارة و مشاراً و مشارة. رجوع به شور شود. (ناظم الاطباء). انگبین چیدن از خانهء زنبور عسل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشار شود.
مشارة.
[مَ رَ] (ع اِ) کرد زمین کشت. (منتهی الارب) (از آنندراج). کرد زمین. (مهذب الاسماء). اقرب الموارد در ذیل «م ش ر» آرد: کَردَة که در «ش و ر» بیان شد و ابن درید گوید: عربی صحیح نیست و در «ش و ر» آرد: یک کرد زمین زراعت یعنی جائی که در آن کشت و زرع کنند و اندازهء آن یک جریب باشد. ج، مَشاور، مشائر. || اخذت الخیل مشارتها؛ ای سمنت و حسنت. (اقرب الموارد).
مشارة.
[مُ شارْ رَ] (ع مص) با کسی بدی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی بدی نمودن. (از ناظم الاطباء). || با همدیگر خصومت کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی شر کردن. (تاج المصادر بیهقی).
مشاره.
(1) [مَ رِهْ] (از ع، اِ) کنارهء گرداگرد کشت زار که کرد نیز گویند. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی از «مشارة» عربی در فارسی است. و رجوع به مدخل بعد شود.
مشاریط.
[مَ] (ع اِ) جِ مشراط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ مِشرط و مِشراط. (اقرب الموارد). و رجوع به مشراط و مشرط شود.
مشاش.
[مَ] (اِ) انگبینه و آن عسلی باشد قوام داده که بر طبق ریزند و پهن کنند تا سرد شود و سخت گردد و در وقت خوردن دندان گیر باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حلوای صابونی. مشخته. (صحاح الفرس). مشخته. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 458). مشخته. انگبینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عسل باشد که نیک بپزند و بر طبق ریزند تا سخت شود آن را انگبینه نیز گویند. (مجمع الفرس سروری ج 3 ص 1327) : تعویذی چند از لوزینهء شکری بر بازو بسته پارهء مشاش مربع در نگین انگشتری نهاده بودند. (دیوان بسحاق اطعمه ص152).
بر مشاش عسل دم ز جام جم می زد
به پیش آینه از رای تیره دم می زد.
احمد اطعمه (از مجمع الفرس سروری ج3 ص1327).
مشاش.
[مُ] (ع اِ) زمین نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (از اقرب الموارد). || نفس. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). نَفس. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). یقال: فلان طیب المشاش؛ ای کریم النفس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سرشت و نژاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طبیعت و اصل. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || نَفَس. دم. (از ناظم الاطباء). || مرد چست سبک خوش طبع زیرک نیک خدمت کننده در سفر و حضر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جِ مشاشة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به مشاشة شود.
مشاشة.
[مُ شَ] (ع اِ) سر استخوان نرم که توان خائید آن را. ج، مشاش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رأس العظم الممکن المضغ. (بحر الجواهر). و رجوع به مشاش شود. || زمین سخت که در آن چاهها کنند و پس آن بندی گذارند که چون چاه پر گردد آن زمین سیراب و تر شود، پس هرگاه دلوی آب برگیرند از آن آبی دیگر بجایش فراهم آید. || راهی که در آن خاک و سنگریزه های نرم باشد. || کوهی که در آن چشمه های جوشان و روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاط.
[مِ] (ع اِ) امشاط. جِ مشط (مثلثة). شانه ها. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مشط شود.
مشاط.
[مَشْ شا] (ع ص) که شانه زند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَشط شود.
مشاطأة.
[مُ طَ ءَ] (ع مص) (از «ش ط ء») همدیگر بر کنار رودبار و مانند آن رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاطر.
[مُ طِ] (ع ص) همسایه. یقال: هم مشاطرونا؛ ای دورهم تتصل بدورنا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همسایه: هم مشاطرونا؛ یعنی خانه های ایشان متصل است به خانه های ما. (ناظم الاطباء).
مشاطرت.
[مُ طَ / طِ رَ / رِ] (از ع، اِمص)مشاطرة : به جان خود سوگند میخورم که رزیت امیر و ندبت بر او به مشاطرت است میان عموم برایا. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 459). و رجوع به مشاطرة معنی اول شود.
مشاطرة.
[مُ طَ رَ] (ع مص) چیزی را با کسی به دو نیم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی چیزی به دو نیم کردن. مناصفه. (زوزنی) (از محیط المحیط) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). چیزی با کسی نصف کردن. (مجمل اللغة). || همدیگر خانه را متصل ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانهء خود را به خانهء دیگری متصل ساختن. (ناظم الاطباء). || یک نیمه پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مشاطگی.
[مَشْ شا طَ / طِ] (حامص)صنعت و شغل مشاطه. || آرایش عروس. (ناظم الاطباء). آراستن. شانه زدن :
چهرهء خورشید و آنگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید و آنگه حاجت برگستوان.
خاقانی.
تا من به مشاطگی این عروس قیام نمایم. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 14). و رجوع به مشاطة شود.
مشاطة.
[مِ طَ] (ع اِمص) صنعت شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). شغل و صنعت شانه کردن. (ناظم الاطباء). حرفهء ماشطه (زن شانه کننده و آرایشگر). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشاطة.
[مُ طَ] (ع اِ) آنچه بیفتد از موی در وقت شانه کردن. (مهذب الاسماء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). موی که بر شانه برافتد. (منتهی الارب). مویی که در شانه کردن برافتد و ساقط شود. (ناظم الاطباء). آنچه بیفتد از موی، گاه شانه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشاطة.
[مُ شاطْ طَ] (ع مص) (از «ش ط ط») نبرد کردن کسی را در دور رفتن. یقال: شاطّه اذا غالبه فی الشطط. (منتهی الارب). غالب آمدن بر کسی در اشطاط. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). شاطه مشاطة؛ غالب آمد او را در جور کردن بر کسی و دور شدن و در رفتن ستور به چرا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشطاط و شطط شود.
مشاطة.
[مَشْ شا طَ] (ع ص) دختری که خوب شانه کند. ج، مشّاطات. (از اقرب الموارد). ماشِطه. زنی که نیک شانه زند و آن را حرفهء خود سازد. (از المنجد). و رجوع به ماشطه و مدخل بعد شود.
مشاطه.
[مَشْ شا طَ] (ع ص) بزک کننده و آرایش کنندهء عروس. (ناظم الاطباء). زن شانه کش. و در عرف زنی که عروس را بیاراید و در هندوستان دلالهء نکاح را گویند و فارسیان به تخفیف نیز استعمال کنند. (از غیاث) (آنندراج). ماشطه. عروس آرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عروس آرای. (دهار) :
ملک سلطان را به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نوعروسان را به گوناگون گهر.
فرخی.
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همی ریزد باریک به مقدار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده ست و باد دلاله.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 388).
مگر مشاطهء بستان شدند باد و سحاب
که این ببستش پیرایه و آن گشاد نقاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 39).
هیچ مشاطه جمال عفو... مهتران را چون زشتی حرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی.خاقانی.
بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87).
شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست
هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه.
خاقانی.
گویی ز بنفشهء گلستانش
مشاطه حسن می بیاراید.عطار.
ذکر(1) تو را گر کنند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلاَرام را.
سعدی.
وگرنه منقبت آفتاب معلوم است
چه حاجت است به مشاطه روی زیبا را.
سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت.
سعدی.
- مشاطهء بکر سخن؛ آرایش دهندهء سخن تازه و بکر.
- || در بیت زیر کنایه از شاعری که مضامین نو و تازه آورد :
ای افضل ار مشاطهء بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا.
خاقانی (دیوان ص6).
- مشاطهء رونده؛ آرایشگر گذرا.
- || در بیت زیر کنایه از باد است :
باد ار نه مهندسی نماید
زو شکل قلیدس ارچه آید...
از دست مشاطهء رونده
بر چهره نگارها فکنده.
خاقانی (تحفة العراقین).
و رجوع به مدخل بعد شود.
- مشاطه زدن؛ آراستن :
مشاطه زد به گره زار طره ات ناخن
عجب که عقدهء دل وا شود به آسانی.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| (اصطلاح کیمیا) در اصطلاح کیمیاگران، نوشادر. نامی است که کیمیاگران به نشادر دهند. و نامهای دیگر آن عقاب. نسر. نوشادر و ملح بوتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: وصف.
مشاطه وار.
[مَشْ شا / مَ طَ / طِ] (ص مرکب، ق مرکب) همچون آرایشگر. همچون مشاطه. مشاطه گونه. مانند مشاطه :
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 100).
صبح... مشاطه وار کُلهء ظلمانی... برداشت. (کلیله و دمنه).
در باغ چو شد باد صبا دایهء گل
بربست مشاطه وار پیرایهء گل.حافظ.
مشاع.
[مُ] (ع ص) بخش ناکرده: سهم مشاع؛ بهرهء بخش ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشترک و تقسیم ناکرده شده. و اکثر استعمال آن در زمین است، چنانکه در مدار نوشته که مشاع، زمین مشترک که قسمت کرده شده نباشد. (غیاث) (آنندراج). بخش ناکرده. قسمت نشده. جدانشده از حصهء دیگری یا دیگران، مقابل مفروز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت
به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی.
خاقانی.
|| (اصطلاح حقوق) مالی است که مشترک بین دو یا چند نفر باشد و سهم آنها را در خارج نتوان تمیز داد، مانند خانه ای که بطور ارث به دو برادر میرسد که هر یک از آنها مالک نصف مشاع خانه هستند. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی). || آشکارا و فاش کرده شده. (غیاث) (آنندراج).
مشاع.
[] (ص) دزد و بدفعل. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 228).
مشاع.
[] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دماوند که 510 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مشاعب.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مَشعب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از المنجد). و رجوع به مشعب شود.
مشاعبة.
[مُ عَ بَ] (ع مص) دور کردن. یقال: شاعبه؛ اذا باعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || مردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاعر.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مَشعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || حواس. (اقرب الموارد). حواس پنجگانه ظاهری و حواس باطنی. (ناظم الاطباء).
- مشاعرالحج؛ معالمه الظاهرة للحواس. علامتهای حج که بر حواس ظهور داشته باشد. (از محیط المحیط).
مشاعر.
[مُ عِ] (ع ص) شعرگوینده و شاعر پست. (ناظم الاطباء). و رجوع به متشاعر شود.
مشاعرات.
[مُ عَ] (ع اِ) جِ مشاعرة. (فرهنگ فارسی معین) : مشاعرات او با استاد ابوبکر خوارزمی مشهور و در یتیمة الدهر مستوفی ذکر آورده. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 30). و رجوع به مشاعرة معنی اوّل شود.
مشاعرة.
[مُ عَ رَ] (ع مص) نبرد کردن به شعر با هم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی به شعر نبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (مجمل اللغة). با هم شعر خواندن. (غیاث). با یکدیگر شعر خواندن تا که بیشتر داند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، مشاعرات. (فرهنگ فارسی معین). || در جامهء شعار خوابیدن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی در یک جامه خفتن. (تاج المصادر بیهقی). در جامهء شعار خوابیدن. (ناظم الاطباء).
مشاعره کردن.
[مُ عَ / عِ رَ / رِ کَ دَ](مص مرکب) نبرد کردن در شعر. (ناظم الاطباء). مسابقه در شعر خواندن از بر. و رجوع به مشاعرة شود.
مشاعل.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مَشعل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (اقرب الموارد) : در ظلمت معرکه به مشاعل سلاح و شمعهای سنان استضاءت نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 229). مشاعل شریعت در آن دیار و اعصار برافروخت و مساجد بنیاد نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 348). ... مشاعل طلا و نقره و مس و دنبه و پیه و روغن چراغ و... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 32). || جِ مِشعل و مِشعال. (محیط المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به مِشعل و مِشعال شود.
مشاعلی.
[مَ عِ] (ص نسبی) مشعل بردار. || جلاد. (ناظم الاطباء).
مشاعی.
[مُ] (حامص) اشتراکی. به شرکت. بالاشتراک :
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 454).
مشاعیل.
[مَ] (ع اِ) جِ مِشعال. (ناظم الاطباء) (المنجد). مشاعل. (المنجد). و رجوع به مِشعل و مِشعال شود.
مشاغب.
[مَ غِ] (ع اِ) فتنه ها: هو ذومشاغب؛ او صاحب فتنه هاست. (ناظم الاطباء).
مشاغب.
[مُ غِ] (ع ص) مرد فتنه انگیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فتنه انگیز. (ناظم الاطباء).
مشاغبة.
[مُ غَ بَ] (ع مص) همدیگر خصومت کردن و تباهی انگیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). با یکدیگر شغب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). با یکدیگر جنگ کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برانگیختن فتنه و شر و خصومت کردن. (ناظم الاطباء). || مقدماتی است متشابه به مشهورات. (از تعریفات جرجانی).
مشاغرة.
[مُ غَ رَ] (ع مص) همدیگر عقد شغار بستن. (منتهی الارب) (آنندراج). با همدیگر عقد شغار بستن چنانکه در جاهلیت معمول تازیان بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ستم کردن دو کس مردی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و به هر دو معنی رجوع به شغار شود.
مشاغل.
[مَ غِ] (ع اِ) جِ مَشغلة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) .جِ مشغلة، به معنی کار و بار که بازدارد تو را از کار. (آنندراج). کار و بار. مشغله ها. شغل ها. (از ناظم الاطباء) : با این همه مشاغل از تربیت علما و اماثل هیچ دقیقه ای اهمال نکردی و به مجاورت ایشان رغبت صادق داشتی. (لباب الالباب).
- مشاغل دولتی؛ شغلهایی که از طرف دولت به اشخاص واگذار شود. کار و حرفهء آنان که در وزارتخانه ها و ادارات دولتی به کار می پردازند.
مشافر.
[مَ فِ] (ع اِ) جِ مِشفر یا مَشفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مشفر شود.
مشافعة.
[مُ فَ عَ] (ع مص) همدیگر طلب شفعه کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مشافهات.
[مُ فَ] (ع اِ) جِ مشافهت : و استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد و نبشته آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 376). و ابوالعلا به دیوان وزارت آمد و نامه ها و مشافهات استادم بستد و بخواند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص509). و رجوع به مدخل بعد و مشافهة شود.
مشافهت.
(1) [مُ فَ / فِ هَ] (از ع، مص)مشافهة : نهضت فرمود و به مرو آمد تا آن سخن به مشافهت رود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ قدیم ص 131)(2).
(1) - رسم الخطی است از «مشافهة» عربی در فارسی، و اغلب در تداول به کسر «ف» تلفظ می شود.
(2) - در چ 1 تهران به غلط «مشافحت» چاپ شده است.
مشافهة.
[مُ فَ هَ] (ع مص) رویاروی سخن گفتن. (منتهی الارب) (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء). روبه رو شدن و روبه رو سخن گفتن. (آنندراج) (غیاث). روفاروی کردن. (تاج المصادر بیهقی، نسخهء خطی کتابخانهء مؤسسهء لغت نامه ص202). || همدیگر لب را قریب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). لب را نزدیک گردانیدن. (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن فلان لب خود را به لب فلان و خطاب کردن او از دهان به دهان. (از اقرب الموارد). || نزدیک گردانیدن چیزی را. یقال: شافه البلد و الامر؛ ای داناهُ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن به شهر و به کار. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حدیث) محدثان مشافهة را بر اجازت حدیثی که لفظاً گفته شده باشد اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص806).
مشافهةً.
[مُ فَ هَ تَنْ] (ع ق) سخن رویاروئی. (از ناظم الاطباء) : و وقوع تطلیقات منکوحات مواجهةً و مشافهةً بر زبان راندند. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 54). و مستدعیات خود را بدون واسطه مشافهةً عرض و پادشاهان سابق هر گونه خدمتی و رجوعی به ضرابخانه می داشته اند. (تذکرة الملوک ص 21). قاعده آن است که هر کس مشافهةً از پادشاه شنیده باشد. (تذکرة الملوک ص 30).
مشافهه.
(1) [مُ فَ / فِ هَ / هِ] (از ع، اِمص)مشافهت. گفتگوی. سخن گفتن رویاروی :دیگر روز به مشافهه در این معنی سخن گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و به مشافهه دلگرم کرد چنین حالها می بود و فترات می افتاد. (تاریخ بیهقی ص 614). چنانکه تمامی احوال از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافههء ما یافته است در آن بیاید. (کلیله و دمنه). میعاد کرد که فردا به خدمت برسد و به مشافهه عذر تقصیر بخواهد و به قضای حق خدمت قیام نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 158). و رجوع به مدخل قبل شود. || (اِ) در شاهدهای ذیل به معنی نکاتی است دربارهء امری که شفاهی بیان شده، سپس منشی یا منشیان دیوان آن را به تحریر درآورده برای شخص مورد نظر ارسال می داشتند، چنانکه مسعود به ابوالقاسم حصیری : یا اخی... می اندیشم که باشد از تو حدیث برادر پرسند اینک جواب آنچه تو را باید در این مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت... امروز کار ملک به واجبی قرار بر ما گرفته است و برادر به دست ما اندر و حال وی به روزگار حیات پدر ما این بوده است که در این مشافهه باز نموده آمده است. و چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام... دانیم که ما را معذور دارد... اگر حاجت نیاید به عرضه کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است و نگاه با وی نکنند یله باید کرد این مشافهه را و پس اگر اندر این باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه... (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 213-217). و استادم نامه و دو مشافهه نبشت در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).
(1) - رسم الخطی از «مشافهة» عربی در فارسی، و اغلب در تداول به کسر «ف» تلفظ می شود.
مشاق.
[مَشْ شا] (ع ص) بسیار مشق کاری کننده. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از عربی مشخ کننده و کاری کننده. (ناظم الاطباء). || آن که مشق خط میدهد و تعلیم خط میکند. (از ناظم الاطباء). آن که خط آموزد. معلم خط. خوش نویس که مشق خط دهد. خط آموز. آن که خط خوش دارد و خط آموزد. معلم که نیکویی خط آموزد کودکان را. آن که نوشتن خط نیکو داند و آموزد. استاد خط. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || آن که به سپاهیان و سربازان تعلیم قواعد جنگ میکند. (ناظم الاطباء). آن که سربازان را رفتن و تیراندازی و جز آن آموزد. صاحب منصب که قدم و سواری و تیراندازی آموزد سربازان را. آن که سربازان را رفتن و تیرافکندن آموزد. معلم نظام و آموزش راه رفتن و افکندن توپ و تفنگ و دیگر امور نظامی. آن که در نظام رفتن و قدم برداشتن و جز آن آموزد. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح موسیقی) در موسیقی، آن که موسیقی آموزد. آن که با اشارات و حرکات دست و سر و تن به دستهء نوازندگان دستور دهد. معلم موسیقی که با حرکات دست یا چوبی که در دست دارد اصول نگاهدارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کیمیاگر. آن که به کار صناعت کیمیاست (زرساز). اهل صنعت. آن که به صنعت کیمیا اشتغال می ورزد. مدعی ساختن زر. مشغول به امتحان ساختن زر. (یادداشت ایضاً).
مشاق.
[مَ شاق ق] (ع اِ) سختیها. جِ مشقة. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق زعفرانی شد. (سندبادنامه ص188).
مشاقاة.
[مُ] (ع مص) (از «ش ق و») سختی کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاسرة. (تاج العروس ج 10 ص 201) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به سختی و جنگ و مانند آن مروسیدن. || نبرد کردن با کسی در شقاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشاقحة.
[مُ قَ حَ] (ع مص) همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاقذة.
[مُ قَ ذَ] (ع مص) همدیگر را دشمنی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معادات. دشمنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشاقر.
[مَ قِ] (ع اِ) علی الجمع، ریگ روان در زمین نرم پست یا ریگ سخت رویانندهء عرفج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاقص.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مِشقَص. (آنندراج). رجوع به مشقص شود.
مشاقصة.
[مُ قَ صَ] (ع مص) همدیگر شریک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
مشاقة.
[مُ شاقْ قَ] (ع مص) (از «ش ق ق») خلاف و دشمنانگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شقاق. (ناظم الاطباء). با یکدیگر خلاف کردن. (ترجمان القرآن). شقاق. مخالفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ضرر رسانیدن مردم. || در مشقت انداختن. || یک سو شدن به خلاف از ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج). و به همهء معانی رجوع به شاق شود.
مشاقة.
[مُ قَ] (ع اِ) (از «م ش ق») آنچه از موی و کتان و مانند آن به شانه برافتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه دراز و خالص گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشاقی.
[مَشْ شا] (حامص) کار مشاق. عمل مشاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خط آموزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عمل خوشنویس. (یادداشت ایضاً). || عمل آموختن رفتن و تیراندازی و سواری و جز اینها در نظام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || صنعت زرسازی. کیمیاگری. عمل کیمیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تحمل کار دشوار. رنج بردن. سختی کشیدن : و مدتها در آن محروسه آبکشی و حمالی و مشاقی کردند. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص 3).
مشاقیص.
[مَ] (ع اِ) جِ مِشقَص : فیرمونه بالمشاقیص و المعابل العراض النصول حتی تنکسر. (الجماهر بیرونی ص 76). و رجوع به مشقص شود.
مشاکات.
[مُ] (ع مص) شکایت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آگاهی دادن از مکروهی که بدو رسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشاکرة.
[مُ کَ رَ] (ع مص) آغاز سخن کردن با کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپاسگزار نمودن خود را پیش کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشاکسة.
[مُ کَ سَ] (ع مص) با همدیگر دشوارخویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاکل.
[مَ کِ] (ع اِ) جِ مُشکل. (ناظم الاطباء) (از المنجد). مشکلات. و رجوع به مشکل شود.
مشاکل.
[مُ کِ] (ع ص) مانندشونده و هم شکل شونده. (غیاث) (آنندراج). هم چهر. مماثل. مشابه. مانند. مجانس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه. موافق. (ناظم الاطباء) : ... مانند الفت و انس به مشاکل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابنای نوع. (اوصاف الاشراف ص 50). || (اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور عروض. (غیاث) (آنندراج). نزد اهل عروض، اسم بحری است از بحور خاصه به عجم و اصل آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن دو بار و مشاکل مکفوف فاعلات مفاعیل مفاعیل دو بار و وجه تسمیهء ابن بحر بدان، آن که مشابه و موافق بحر قریب است در ارکان و اختلاف نیست مگر به تقدیم و تأخیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از بحور عروضی و وزن آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن است و به سبب همین مشابهت و مشاکلت آن را بحر قریب نامند. (بدیع همایی بخش 2 ص 73). از بحور مستحدث است و آن را بحر اخیر نیز گویند و بعضی متکلفان بر این وزن «بیتی چند» تازی گفته اند و اشعار فهلوی در این بحر بیش از اشعار فارسی است و اجزاء آن از فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن، دو بار فاعلاتُ مفاعیلُ مفاعیلْ آید. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 172 به بعد شود.
مشاکلت.
(1) [مُ کَ / کِ لَ] (از ع، اِمص)هم شکل بودن و مانند شدن. (غیاث) مانیدن. مشابهت. مجانست. مضاهات. موافقت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مشاکلت تام در حرکات و حروف که در اجزاء لفظ باشد به اعتباری دیگر مشاکلت ناقص بود در الفاظ. (اساس الاقتباس ص 597). || نزد اهل نظر، عبارت از اتحاد در شکل است و مرادف با تشاکل است. (فرهنگ علوم نقلی و ادبی تألیف سجادی). || (اصطلاح بدیع) نزد اهل بدیع، از محسنات معنویه است و آن ذکر شی ء باشد به لفظی غیر از لفظ مخصوص او مانند «تعلم ما فی نفسی ولا اعلم مافی نفسک» و «مکروا و مکرالله» زیرا اطلاق نفس و مکر در جانب باری از جهت مشاکلت «مامعه» است. (از فرهنگ علوم نقلی و ادبی تألیف سجادی).
...عبارت از ذکر شی به لفظی غیر از لفظ مقرر برای آن، به سبب مجاورت آن لفظ تحقیقاً یا تقدیراً. یعنی شی ء مذکور در جوار این غیر واقع شود محققاً و یا مقداراً... مثال:
کند گر بر تو ظلم از کین بداندیش
تو هم آن ظلم(2) کن بر وی میندیش.
(کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل مشاکلة ج 1 ص 785 شود.
(1) - رسم الخطی است از «مشاکلة» عربی در فارسی، و در تداول به کسر «ک» تلفظ میشود.
(2) - ظلم در مصراع دوم به معنی جزا و پاداش عمل بد است که به مناسبت مجاورت با ظلم اول بدین لفظ تعبیر شده.
مشاکلة.
[مُ کَ لَ] (ع مص) با همدیگر موافقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سزیدن. برازیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ولکنما نهدی الی من نجله
و ان لم یکن فی وسعنا مایشاکله.
احمدبن یوسف متولی دیوان رسائل مأمون خلیفه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| با چیزی مانیدن. (تاج المصادر بیهقی). مانا و مشابه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): فی فلان مشاکلة من ابیه؛ ای شبه. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح کلام و حکمت) نزد متکلمین و حکما، اتحاد در شکل و مرادف تشاکل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 785). و رجوع به همین کتاب و مشاکلت شود.
مشاکهة.
[مُ کَ هَ] (ع مص) مشابهة. (تاج المصادر بیهقی). مشابه و مانند کسی گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مقاربة. (تاج المصادر بیهقی). قرین کسی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک کسی شدن و قرین وی گردیدن. (از ناظم الاطباء).
مشال.
[مَ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را از ریشهء اسپانیائی و حیوان غیر ذی فقار و صدف دارای همچون لیسک (حلزون) معنی کرده است. و رجوع به دزی ج 2 ص 595 شود.
مشال.
[مُ] (ع ص) افراشته شده. بلندکرده شده. || نصب کرده شده. (از ناظم الاطباء).
مشالة.
[مُ لَ] (ع ص) ظاء مشالة؛ ظاء مؤلف. ظاء اخت الطاء. طاء مشالة؛ طاء مؤلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و البیض کله بالضاد المعجمة الابیض النملة و النعام فانه بالظاء المشالة. (قاموس مجدالدین، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشام.
[مَ شام م] (ع اِ) محل قوت شامه که در منتهای بینی و مقدم دماغ است در حقیقت این لفظ صیغهء جمع است که به معنی واحد استعمال یافته و در استعمال فارسی به تخفیف میم دوم هم خوانده می شود. (از غیاث). موضع قوت شامه و فارسیان به تخفیف استعمال نمایند و در حقیقت این لفظ صیغهء جمع است که به معنی واحد استعمال یافته. «مشام» در اصل «مشامم» بود جمع «مشمم» که صیغهء اسم ظرف است از «شم» که مصدر است به معنی بوئیدن. پس در صیغهء واحد و جمع میم را در میم ادغام کرده «مشم» و «مشام» ساختند. (آنندراج). محل قوهء شامه و بینی. (از ناظم الاطباء) :
کرده به صدر کعبه در بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی دخمهء چرخ مجمری.
خاقانی.
همه حسن من یک به یک هست سلطان
من از یک مشام گدا میگریزم.خاقانی.
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد.خاقانی.
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او.
ظهیرالدین فاریابی.
و مردم را بواسطهء جمعیت بعضی از فرزندان سلطان امید انتعاشی پدید می آمد و رایحهء ارتیاشی به مشام می رسید. (المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه تهران ص 7).
لیک آن را بشنود صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آن شد حرام.مولوی.
نیاساید مشام از طبلهء عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید.سعدی.
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است
که بوی عنبر و گل ره نمی برد به مشام.
سعدی.
صبحی که مشام جان عشاق
خوشبوی کند اذا تنفس.
سعدی (دیوان چ فروغی ص 361).
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است.حافظ.
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 31).
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.حافظ.
بوی گل است رابطه گل را به هر مشام
نور مه است واسطه مه را به هر بصر.
قاآنی.
مشام سوز.
[مَ] (نف مرکب) آزاردهنده و رنج رسانندهء مشام. که بینی را بیازارد. که بوی آن آزاردهنده باشد :
صفرای تو گر مشام سوز است
رحمت ز پی کدام روز است.نظامی.
مشامة.
[مُ شامْ مَ] (ع مص) چیزی فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را بوئیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن به یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک شدن. تقول: شاممت الرجل؛ اذا قاربته و دنوت منه و کذا شاممت العدو؛ ای قاربت منه حتی یترا؛ ای الفریقان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نظر کردن. یقال: شامم فلاناً؛ ای انظر ما عنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مشان.
[مُ / مِ] (ع اِ) نوعی از خوشترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). بهترین و گواراترین رطب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معرب از موشان. از اطیب انواع رطب. و رجوع به ام جرذان و موشان شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از امثال مردم عراق: «بعلة الورشان تأکل الرطب المشان». و در صحاح: «تأکل رطب المشان» بالاضافة قال، و لاتقل «تأکل الرطب المشان» اعجمی است. (از اقرب الموارد). بعلة الورشان(1) یأکل رطب المشان. (معجم البلدان ذیل مشان). این مثل را دربارهء کسی گویند که چیزی اظهار کند و مرادش چیز دیگری باشد. (ناظم الاطباء)
(1) - ورشان نام مرغی است که قُمری نیز گویند. (ناظم الاطباء).
مشان.
[مِ] (ع اِ) ماده گرگی است دیرینه. (شرح قاموس). گرگ کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج). گرگ درنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) زن زبان دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). زن زبان دراز و سلیطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشان.
[مَ] (ع اِ) (از «ش ی ن») عیب. ج، مشائن. (منتهی الارب). و رجوع به مشائن شود.
مشانب.
[مَ نِ] (ع اِ) دهنهای خوشبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ مِشْنَب.
مشانقة.
[مُ نَ قَ] (ع مص) آمیختن مال کسی را به مال خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشانه.
[] (اِخ) دهی از دهستان خرقان است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران،ج 1).
مشاوب.
[مُ وَ] (ع اِ) غلاف قاروره. ج، مَشاوِب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلاف شیشه. (مهذب الاسماء).
مشاوذ.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مِشوَذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشویذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشوذ شود.
مشاور.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مَشارة، به معنی یک کرد زمین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). جِ مشارة و مشور. (ناظم الاطباء). مشاویر. (منتهی الارب). مشائر. (اقرب الموارد). و رجوع به مشارة شود.
مشاور.
[مُ وِ] (ع ص) کنکاش کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشیر و وزیر مشورت کرده شده و پنددهنده و پندگوینده. (از ناظم الاطباء). رأی زننده. مشورت کننده. رای زن. کسی که طرف شور و مشورت قرار گیرد.
- مشاور حقوقی؛ که در امور حقوقی راهنمائی کند و راه برخورداری از قوانین موضوعه را نشان دهد.
- مشاور مالی و اقتصادی؛ که در امور بانکی، بازرگانی و تولیدی و جز اینها راهنمائی و اظهار نظر کند.
- مهندس مشاور؛ مهندسی که در کارهای ساختمانی، کشاورزی، فنی و جز اینها، با او مشورت کنند و از تجربه و تخصص او بهره مند گردند.
- وزیر مشاور؛ وزیری که نخست وزیر در کارهای گوناگون با او مشورت کند و از او نظر خواهد.
- وکیل مشاور؛ وکیل دادگستری که در امور حقوقی با او شور کنند.
مشاورات.
[مُ وَ] (ع اِ) جِ مشاورة : و در همهء اصناف خطابت مفید اما تعلق ممکن و غیرممکن به مشاورات و کاین و غیرکاین به مشاجرات و تعظیم و تحقیر او به منافرات بیشتر بود. (اساس الاقتباس ص 569).
مشاورت.
(1) [مُ وَ / وِ رَ] (از ع، اِمص)مشورت کردن. (غیاث). با یکدیگر رای زدن. (ترجمان القرآن). سگالیدن. (دهار). مأخوذ از عربی، کنکاش. مشورت. تفکر و اندیشه و مذاکره و تدبیر. (ناظم الاطباء). مشاوره. با کسی رای زدن. شور. سگالش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هشیار در مشاورت شه بود از آنک
اندر خور مشاورت شه بود مشیر.فرخی.
پس از این هرچه کرده اید و ملک و مال و تدبیرها همه به اشارهء وی رود و مشاورت با او خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 33). فرمود که پس از تأمل بسیار و... و تدبیر و مشاورت تو را به مهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). هرکه از ناصحان در مشاورت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست... بازماند. (کلیله و دمنه). شیر... پس از مشاورت... او را [ گاو را ] مکان اعتماد داد. (کلیله و دمنه). در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (ترجمهء تاریخ یمینی). الیسع برادر را به عارضهء مهمی و بهانهء مشاورتی از سیرجان بخواند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 317). آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. (گلستان سعدی). و در مشاورت چون دلالت بر مصلحتی به مستقبل بود، اقتصاص صورت نبندد. (اساس الاقتباس ص 580).
(1) - رسم الخطی است از «مشاورة» عربی در فارسی، و در تداول اغلب به کسر «و» تلفظ می شود. و رجوع به مشاوره و مشاورة شود.
مشاورة.
[مُ وَ رَ] (ع اِمص) کنکاش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحدیث: المشاورة من السنة؛ و الاستبداد من شیمة الشیطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشورت. رای زنی. ج، مشاورات.
مشاورة.
[مُ وَ رَ] (ع مص) کنکاش کردن. (منتهی الارب). مشورت کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مؤآمرة. سگالیدن. بایکدیگر رای زدن. مشورت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شاورته فی کذا مشاورة؛ رجوع کردم به او تا ببینم رای وی را در این کار و کنکاش نمودم، فانا مشاور. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشاورت شود.
مشاوره.
(1) [مُ وَ / وِ رَ / رِ] (از ع، اِمص)مشاورت. مشاورة. رجوع به مدخل قبل و مشاورت شود.
(1) - رسم الخطی از «مشاورة» عربی در فارسی است و غالباً این کلمه در تداول به کسر «و» و «ر» تلفظ می شود.
مشاوس.
[مُ وِ] (ع ص) ماء مشاوس؛ آب کم که از باعث کمی یا دورتکی چاه به نظر نیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ادلیت دلوی فی صری مشاوس. (از اقرب الموارد).
مشاوظة.
[مُ وَ ظَ] (ع مص) همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشاولة.
[مُ وَ لَ] (ع مص) برداشتن سنگ و مانند آن را. || به نیزه بسوی یکدیگر حمله کردن در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاؤون.
[مَشْ شائو] (ع ص، اِ) پیروان حکمت مشاء. رجوع به مشاء و مشائین و مشائون و حکمت اشراق شود.
مشاویذ.
[مَ] (ع اِ) جِ مشواذ. (ناظم الاطباء). رجوع به مشواذ شود.
مشاویر.
[مَ] (ع اِ) جِ مشوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشوار شود.
مشاة.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ ماشی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ماشون. (اقرب الموارد). پیادگان: قدم الحاج حتی المشاة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشاهاة.
[مُ] (ع مص) مانا و مشابه کسی شدن. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). مانایی . مشابهت. (منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشاهد.
[مُ هِ] (ع ص) بیننده و معاینه کننده. (آنندراج). آن که می بیند و می نگرد و مشاهده می کند و ناظر. (ناظم الاطباء). گواه. ج، شواهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). اگر در ضمان سلامت به درگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). رسول بیاوردند تا مشاهد حال بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291).
مشاهد.
[مُ هَ] (ع ص) دیده شده. گواهی داده شده. نگاه کرده. نگریسته. (از ناظم الاطباء).
مشاهد.
[مَ هِ] (ع اِ) جِ مشهد به معنی جای حاضر آمدن مردمان. (آنندراج) (از محیط المحیط). جِ مَشْهَد و مَشهدة. (ناظم الاطباء) :من هرگز تو را ندیده ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته. (مرزبان نامه ص 271).
- مشاهد مکة؛ مواطنی که در آن اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشاهد.
[مَ هِ] (ع اِ) شهادتگاه ها. قبرستان شهیدان. (از ناظم الاطباء). جِ مَشهد.
- مشاهد شریفه؛ قبر مطهر منور آن حضرت و قبور ائمهء اطهار صلوات الله علیهم. (ناظم الاطباء).
- مشاهد متبرکه؛ مشاهد شریفه. رجوع به ترکیب قبل شود.
مشاهدات.
[مُ هَ] (ع اِ) محسوسات. (محیط المحیط) (اقرب الموارد). ملاحظات و معاینات و هر آنچه با چشم درک می شود و مبرهن و مدلل می گردد. (ناظم الاطباء). آنچه حس بدان دستور دهد و حکم کند، خواه از حواس ظاهر باشد یا باطن، مثل: الشمس مشرقة و النار محرقة یا ان لنا غضباً و خوفا. (از تعریفات). اما فلکیات. چون یک قسمت مهم آن مبنی است بر تجربیات و مشاهدات لذا آن هم از حد فلسفه خارج می باشد. (ترجمهء شعر العجم شبلی ج 5 ص 177). و رجوع به حکمت اشراق شود.
- مشاهدات غیبیه؛ ملاحظه و معاینهء چیزهای غیرحاضر و آینده. (ناظم الاطباء).
مشاهدت.
(1) [مُ هَ / هِ دَ] (از ع، اِمص)نگریستن. به چشم دیدن. مشاهدة. مشاهده : و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشرهء برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). خردمند به مشاهدت ظاهر هیئت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه). از مشاهدت این حال در شگفتی عظیم افتادم. (کلیله و دمنه). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی استیناس نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص 440). اما حواس ظاهر شاغل باشند به دیدن صورتهایی که بیننده را به مشاهدت او رغبت افتد. (اوصاف الاشراف ص 32). || به دیدهء تأمل نظر کردن و اندیشیدن در چیزی. به دقت دیدن و راهنمونی کردن : مراد می بود که این جمله به مشاهدت و استصواب وی باشد. (تاریخ بیهقی).
کس بار مشاهدت نچیند
تا تخم مجاهدت نکارد.سعدی.
|| (اِ) در شاهد زیر به معنی روی و صورت آمده است : این تلک پسر حجامی بود ولکن لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). و رجوع به مشاهده و مشاهدة شود.
(1) - رسم الخطی است از «مُشاهدة» عربی در فارسی، و اغلب در تداول به کسر «ه» تلفظ میشود.
مشاهدت کردن.
[مُ هَ / هِ دَ کَ دَ] (مص مرکب) دیدن. نگریستن. نگاه کردن. نظر نمودن. ملاحظه کردن. معاینه نمودن : شیر تشمر او [ شتربه ] را مشاهدت کرد. (کلیله و دمنه). بدو باید پیوست و هول و خطر و... او مشاهدت کرد. (کلیله و دمنه). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). ... تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاه است به لطافت سخن و زلاقت زبان. (مرزبان نامه ص171).
مشاهدة.
[مُ هَ دَ] (ع مص) دیدن. معاینه کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || با کسی در جائی حاضر بودن. (آنندراج). || ادراک به یکی از حواس ظاهری یا باطنی. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || نزد اهل سلوک دیدن حق است با دیدهء دل و دور از شبهه و تردید بدانسان که با چشم بینند. (از محیط المحیط). بهمهء معانی رجوع به مشاهدت و مشاهده شود.
مشاهده.
(1) [مُ هَ / هِ دَ / دِ] (از ع، اِمص)دیدن. (غیاث). مأخوذ از عربی، ملاحظه و معاینه و ادراک با چشم و بینش و نگاه و نظر. (ناظم الاطباء). مشاهدت. دیدن. معاینه. دیدار. یکدیگر را رویاروی دیدن : بعد مسافت از مشاهدهء حال و کشف کار او مانع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص360). به مطالعه و مشاهدهء ایلک خان به جانب بخارا نهضت نمود. (سلجوقنامهء ظهیری ص 25). || دیدار معشوق : دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان).
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده ست
ور صد درخت گل بنشانی بجای یار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 474).
و رجوع به مشاهدت شود. || با کسی در جایی حاضر بودن. (غیاث). || (اِ) چهره. صورت. روی : مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. (سندبادنامه ص 110). طوطی را با زاغی در قفس کردند و از قبح مشاهدهء(2) او مجاهده می برد. (گلستان). || (اِمص) اندیشه و تفکر و تأمل در چیزی. (ناظم الاطباء).
- حکم مشاهده یا مشاهدت را بودن؛ حکم مشاهده یا مشاهدت کسی را بودن. بر اساس رویداد و پیش آمد اقدام کردن یا تصمیم گرفتن. فرمان راندن بنابه وضع و حالتی که روی می نماید : مناظره ای که باید کرد و بی محابا بکنی که حکم مشاهده تو را باشد آنجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). اگر رسولی فرستد حکم مشاهده را باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چون یک منزل رفته باشید اگر آشکارا شود حکم مشاهده شما راست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356).
|| (اصطلاح عرفان) نزد عرفاء، عبارت از حضور حق است و مشاهده از کسی درست آید که به وجود مشهور قائم بود نه به خود و تا شاهد در مشهود فانی نشود و بدو باقی نگردد مشاهدهء او نتوان کرد و شهود تجلی ذات را مشاهده گویند. آسمان چون صاف گردد آفتاب شهود تابش کند. بعضی گویند مشاهده دیدن اشیاء است به دلائل توحید. صاحب مکاشفت به علمش نزدیک شود و صاحب مشاهدت معرفتش محو کند. در منازل است که «المشاهدة سقوط الحجاب بتأ» مشاهده فوق مکاشفه است، زیرا مشاهده عین مقام جمع است و سالک باید یقین کند که مشاهدهء حقیقت برای او ممکن بود و پیوسته مراقب باشد و بداند که چه وقت مشاهده حاصل میشود. و گفته اند که «المراقبة علم الیقین و المشاهدة عین الیقین» در شرح کلمات باباطاهر است که کسی که پیش از فانی شدن وجود خود را مشاهده کند زندیق شود به حسب حال و کسی که بعد از فانی شدن وجود خود را ملاحظه کند متحقق خواهد شد به حقایق که بعد از فانی شدن موجود به وجود الله خواهد بود و منظور از مشاهده مشاهده ای است که از شاهد هیچ اثر نماند و خودیت برای بنده نماند که تا مادام که بنده از خودیت محو نشده باشد و چیزی باقی باشد مشاهدهء تامه نخواهد بود و در مقام مشاهده باید شاهد متوجه خود نشود. قیصری گوید: مشاهدهء امور گاهی در خواب است و گاه در بیداری و آنچه را در بیداری مشاهده کند یا امور حقیقیه باشد در نفس الامر و یا امور خیالیه صرفه شیطانیه و از این جهت است که سالک را مرشدی لازم است که او را از مهلکات نجات دهد. خواجه عبدالله گوید: مشاهده، نهال حقایق یقین است بیرون از تعلم و تلقین است. مشاهده دور است از خیال و ظنون، هم به اسرار است و هم به عیون. آن که به سر است چشم از او محجوب است و آن که به چشم است چشم در وی مغلوب. طلوع این خورشید از یک شرق است اما در اهل مشاهدت فرق است. مشاهدهء یکی در حال مشاهدهء خلق است و یکی در مشاهدهء حقیقت غرق است. آن را که ننمودند در آنچه بود که دید و آن را که نمودند در آن نمود نرسید. کسی که از پروانه خبر نجوید پروانه از حال حرقت سمر نگوید. هرکه آن جمال دید از آن پس از دل و جان و مال ببرید. نثار جمال دوست جز جان نباشد و دوست به جان گران نباشد.
ای دل ز طریق عقل پا بیرون نه
آنگاه قدم بر قدم مجنون نه.
(فرهنگ مصطلحات العرفاء).
و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی و مشاهدة شود.
(1) - رسم الخطی است از «مشاهدة» عربی در فارسی، و اغلب و در تداول به کسر «ه» و «د» تلفظ میشود.
(2) - به معنی اول هم ایهام دارد.
مشاهده کردن.
[مُ هَ / هِ دَ / دِ کَ دَ](مص مرکب) مشاهده نمودن. (ناظم الاطباء). مشاهدت کردن. دیدن. نگریستن. معاینه کردن : چشم اقبال پشت نصرت در نصار فتح مشاهده نکرده است. (سندبادنامه ص 16). شجاعت و دلاوری اسکندر را که مرةً بعد اخری مشاهده کرده بودند میدانستند. و در واقع او را بهادری و پهلوانی موروثی بود. (ظفرنامهء یزدی ج 2 ص 412). و رجوع به مشاهدت کردن شود.
مشاهده نمودن.
[مُ هَ / هِ دَ / دِ نُ / نِ / نِ دَ] (مص مرکب) مشاهده کردن. دیدن. نگریستن. نگاه کردن. نظر نمودن. ملاحظه کردن. معاینه نمودن. (از ناظم الاطباء) :
ای بت صاحبدلان مشاهده بنمای
تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 536).
|| تأمل کردن. (از ناظم الاطباء).
مشاهرات.
[مُ هَ] (ع اِ) جِ مشاهرة :مشاهرات و میاومات ایشان رایج می رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 423). و رجوع به مشاهرة شود.
مشاهرت.
(1) [مُ هَ / هِ رَ] (از ع، اِ) اجرت ماهیانه. شهریه. ج، مشاهرات. آنچه ماهانه در مقابل کار به کسی بپردازند. مقرری یکماهه که به کسی دهند. و رجوع به مشاهرة شود.
- مشاهرت اطلاق کردن؛ مقرری ماهیانه معین کردن : هر یکی را از ایشان به اندازهء کفاف مشاهرت اطلاق کنند تا او را به خیانتی حاجت نیفتد. (سیاست نامه چ اقبال ص 48).
(1) - رسم الخطی است از «مشاهرة» عربی در فارسی و در تداول اغلب به کسر «ه» تلفظ می شود.
مشاهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) ماهیانه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یک ماه اجیر کردن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || ماه به ماه چیزی دادن و ماهیانه. (غیاث) (آنندراج). چیزی به ماه فادادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چیزی به ماه وادادن. (دهار). و رجوع به مشاهره شود.
مشاهره.
(1) [مُ هَ / هِ رَ / رِ] (از ع، اِ) در ماهه و ماهیانه و ماهانه و مواجب و انعامی که ماه به ماه به کسی میدهند. (ناظم الاطباء). اجرت ماهیانه. شهریه. ماهانه. ماهیانه. ماه واره. مقابل میاومه و مسانهة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهرهء همگان هر ماهی هفتادهزار درم بود... و دبیرانی که به نوی درآمده بودند و مشاهره نداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 146). که چون که بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). ذکر مال مشاهره به قم که آن را به اصطلاح اهل قم ماهیانه گویند. (تاریخ قم ص 164). صاحبدلی بر او بگذشت، گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. (گلستان، کلیات چ مصفا ص 86).
- مشاهره کردن؛ مقرر ساختن مزد ماهانه: پسر بوعلی بوالحسن به ری افتاده بود نزد فخرالدوله و سخت نیکو میداشتند هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 205). امیر محمود فرمود تا وی را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243).
(1) - رسم الخطی است از «مشاهرة» عربی در فارسی، و در تداول اغلب به کسر «ه» تلفظ می شود.
مشاهلة.
[مُ هَ لَ] (ع مص) با هم دشنام دادن و شر گفتن همدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشاتمه. (تاج المصادر بیهقی). || سخن گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشاهة.
[مَ هَ] (ع ص) أرض مشاهة؛ زمین گوسپندناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). زمین گوسپندناک که در آن گوسپند بسیار بود. (ناظم الاطباء).
مشاهیر.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مشهور. (غیاث) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). و مجازاً به معنی بزرگان و ناموران. (غیاث) (آنندراج). مردمان مشهور و معروف و شناسا. (ناظم الاطباء) : چنین نبشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). و طایفه ای از مشاهیر ایشان... به منزلت ساکنان خانه و بطانهء مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و... (کلیله و دمنه). وزیر ابوالعباس از معارف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456). صنادید قروم و مشاهیر ملوک به عجز از وی روی برتافته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 410). و معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 438).
مشاهیر.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان ویزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مشاهیری.
[مَ] (اِ) نقشه ای از نقشه های قالی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشایحة.
[مُ یَ حَ] (ع مص) جد کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). در کاری جد کردن. (المصادر زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پرهیز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از چیزی حذر کردن. (المصادر زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || با هم جنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقاتله نمودن. (ناظم الاطباء).
مشایخ.
[مَ یِ] (ع اِ) پیران. این جمع شیخ است خلاف القیاس... و نیز... مشایخ جمع مشیخه است و مشیخه جمع شیخ، پس از این ثابت شد که مشایخ جمع الجمع شیخ است عجب که در عرف، مشایخ را بر شخص واحد اطلاق کنند و برای جمع الف و نون زائد کرده و مشایخان گویند. (از غیاث) (از آنندراج). جِ مَشیخة و ججِ شیخ. (ناظم الاطباء). مردمان پیر و مردمان صاحب رای صائب و دانشمند و مرشد و پیر در عقاید. ج، مشایخان. (ناظم الاطباء). جِ شیخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و این جمع مشیخة است و مشیخة جمع شیخ است و گویند اسم جمع است. (از اقرب الموارد). ججِ شیخ. (المنجد) : مشایخ هر دو دولت در تشبیک اسباب عصمت... به وساطت و سفارت بایستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320).
مریدان بقوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند.
سعدی.
پیش یکی از مشایخ گله کردم. (گلستان). گفت علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ. (گلستان). یکی [را] از مشایخ شام پرسیدند که حقیقت تصوف چیست؟ (گلستان سعدی چ یوسفی ص 96). ارواح طیبهء مشایخ طریقت و کبراء حقیقت قدس الله ارواحهم. (انیس الطالبین ص 33).
مشایخ.
[مَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان دشمن زیاری است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 988 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مشایصة.
[مُ یَ صَ] (ع مص) همدیگر داوری کردن در حسب و نسب، یا رمیدن و جدا شدن از یکدیگر. یقال: بینهم مشایصة؛ ای منافرة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منافرت و رمیدگی و جدائی از یکدیگر. (ناظم الاطباء).
مشایع.
[مُ یِ] (ع ص) لاحق و پس آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشایعان.
[مُ یِ] (اِ) مشایعت کنندگان. (ناظم الاطباء).
مشایعان.
[مُ یِ] (ع ص، اِ) تثنیهء مشایع. یقال هما مشایعان، آن دو نفر شریک اند. (ناظم الاطباء).
مشایعت.
(1) [مُ یَ / یِ عَ] (از ع، اِمص) با کسی یاری کردن. || چند قدم همراه کسی رفتن برای رخصت. (غیاث). همراهی با مسافر تا او را به منزل رسانیده و وی را وداع کند. و نیز تا چند قدم همراهی با میهمان. (ناظم الاطباء). از پی مسافر رفتن. در پی رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و به مشایعت او جملهء لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). || همراهی با جنازهء مرده تا وی را به خاک سپارند. (ناظم الاطباء). || پیروی نمودن. (غیاث) : امروز که زمانه در مشایعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان اعظم... آمده است. (کلیله و دمنه). مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). به شعار دعوت اهل بیت نبوت و اظهار کلمهء حق در مشایعت خاندان رسالت تظاهر نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
(1) - رسم الخطی از «مشایعة» عربی در فارسی، و اغلب در تداول به کسر «ی» تلفظ میشود.
مشایعة.
[مُ یَ عَ] (ع مص) با کسی دوستی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خواندن شتر و رمهء پس مانده را و آواز کردن او. و یعدی بالباء. (منتهی الارب) (آنندراج). || در پی رفتن در کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیروی نمودن. (آنندراج). || گسیل کردن. || در پی رسیدن کسی را. (منتهی الارب). چند قدم همراه کسی رفتن برای رخصت. (آنندراج). به دنبال مسافر رفتن هنگام رحیل. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشایعت شود.
مشایم.
[مَ یِ] (ع اِ) مشیم. جِ مَشیمة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مشیمة شود.
مشاین.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ مشان. (اقرب الموارد). و رجوع به مشان شود.
مشاییط.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِشْیاط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یقال: ناقة مشیاط و ابل مشاییط. (اقرب الموارد). رجوع به مشیاط شود.
مشأمة.
[مَ ءَ مَ] (ع اِ) سوی دست چپ، نقیض میمنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء). سوی چپ. دست چپ. جانب چپ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ضد میمنة. (از اقرب الموارد). || شرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشئوم.
[مَ] (ع ص) مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک :
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم.
سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود.
مشأة.
[مُ ءَ] (ع اِ) جِ ماشی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ماشی شود.
مشب.
[مُ شِب ب / مُ شَب ب / مِ شَب ب](1) (ع ص) کهن سال از گاو و گوسفند. (از محیط المحیط). گاو کهن سال و پیر گاو دشتی و گوسفند(2). (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - در تاج العروس آرد: اَشَبَّ الثورُ، اَسَنَّ فهو «مشب» بالضم و مثله فی التهذیب و ربما قالوا انه «مشب» بکسر المیم و هذا هو الصواب و ضبط بعض النسخ بضم ففتح...و در اقرب الموارد آرد: «مشب» بالکسر المسن من الثیران و الغنم کالمِشِبّ و المِشَبّ» (کذا).
(2) - در منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء این معانی ذیل «مِشَبّ» آمده است.
مشب.
[مُ شِب ب](1)(ع اِ) شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط) (تاج العروس).
(1) - در منتهی الارب و آنندراج این کلمه بدین معنی «مِشَبّ» ضبط داده شده است.
مشبح.
[مُ شَبْ بَ] (ع ص) پوست بازکرده و خراشیده شده. || گلیم درشت و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشبد.
[مِ بِ] (اِ) گونه ای است از بید که در جنگهای شمال یافت میشود. و آن را در زیارت و مینودشت بدین نام و در آمل «مِشی فِک» میخوانند. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 194).
مشبر.
[مَ بَ] (ع اِ) مَشبرة. تقسیمات و گره هایی که در روی نیم گز نشان می کنند و آن را به نصف و ربع و ثمن تقسیم می نمایند و بدانها چیزی را می پیمایند. (ناظم الاطباء). || جوی پستی که از هر طرف در وی آب آید. ج، مشابر. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به مشابر شود.
مشبرق.
[مُ شَ رَ] (ع ص) ثوب مشبرق؛ جامهء بدباف و بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشبرم.
[مُ شَ رَ] (ع اِ) آنچه از رسن و رشته پراکنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشبرة.
[مَ بَ رَ] (ع اِ) مَشبَر. رجوع به مشبر و مشابر شود.
مشبع.
[مُ بَ] (ع ص) سیرکرده شده. (غیاث) (آنندراج). سیر و سیرکرده. (ناظم الاطباء). بسیار. فراوان. تقول: ساق فلان فی هذا المعنی فصلا مشبعاً؛ ضافیاً مستوفی فیه. (از اقرب الموارد) : و نیز آن معانی که پیغام داده شده باشد باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). و بیاید در تاریخ بعد از این بابی سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش. (تاریخ بیهقی ص 283). از این نمط فصلی مشبع بر او دمید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155). و گفت من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 33). و علم خط اسراری که تا این غایت کس اظهار آن نکرده است فصلی مشبع بگویم. (راحة الصدور راوندی ص 63). این فصل اگرچه مشبع گفتی، اما مرا سیری نمی کند. (مرزبان نامه ص 92).
- اخضر مشبع؛ سبز سیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیانی مشبع؛ بیانی وافر و به شرح و مستوفی.
- ثوب مشبع؛ جامهء سبزرنگ. (دهار).
- رجل مشبع العقل؛ مرد بسیارعقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- فصل مشبع؛ تفصیل طولانی و مفصل. (ناظم الاطباء).
|| فتح و ضمه و کسره آنقدر پر خوانده شده که «الف» از فتحه و «واو» از ضمه و «یا» از کسره پیدا شده باشد. (آنندراج). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشبع.
[مُ بِ] (ع ص) فتحه و کسره و ضمه که پر خوانده شود، یعنی از فتحه «الف» و از کسره «یا» و از ضمه «واو» پیدا گردد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل معنی آخر شود. || جزوی که در آخر آن سبب است اگر الفی در آن افزایند آن را مشبع گویند. (المعجم). || سیرکننده و بسیار. (ناظم الاطباء).
مشبعه.
[مُ بَ عَ] (ع ص) اشباع شده: با ضمهء مشبعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کسرهء مشبعه؛ یاء مجهول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشبک.
[مُ شَبْ بَ] (ع ص) هر چیز درهم آمده و درهم آمیخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشبیک شود. || هر شی ء که در آن سوراخ سوراخ باشد به هندی آن را جالی گویند. (غیاث) (آنندراج). هر چیزی شبکه شده و درهم درآورده و مانند پنجره شده و درهم داخل گشته. (از ناظم الاطباء). شبکه دار. با شبکه. سوراخ سوراخ. غلوه کن. غلبه کن. غلبکن. چشمه چشمه. پنجره پنجره. چون شبکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز غمزهء تو مشبک چو خانهء زنبور
به سینه در دل من دائماً در افغان است.
رفیع الدین لنبانی.
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
پس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده.
خاقانی.
این هفت تا به خانه مشبک شد از دعا
تا شاه در مقرنس ایوان تو نشست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 756).
نحل را کز نهال باغ خرد
در مشبک نعیم الوان است.خاقانی.
در مشبک دریچه پنداری
کآفتاب زحل خور اندازد.
خاقانی (دیوان ص 466).
ز حلقوم دراهای درافشان
مشبکهای زرین عنبرافشان.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 298).
خورشید از رویش خجل
گردون مشبک همچو دل.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).
|| (اِ) نوعی از غذا. (از ذیل اقرب الموارد). نوعی از شیرینی ها. (از محیط المحیط).
مشبک قلعه.
[مُ شَبْ بَ قَ عَ / عِ] (اِ مرکب) کنایه از مجمره و عودسوز. (برهان). عودسوز و مجمر. (ناظم الاطباء). || کنایه از آسمان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آسمان پرستاره :
رومیان بین کز مشبک قلعهء بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
خاقانی.
مشبک کاری.
[مُ شَبْ بَ] (حامص مرکب) پنجره پنجره یا چشمه چشمه ساختن چیزی را. از هنرهای ظریف و دستی که بر چوب یا فلز نقش هائی مشبک پدید آورند.

/ 75