مشبکة.
[مُ شَبْ بَ کَ] (ع اِ) دام مانندی است از آهن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشبکی.
[مُ شَبْ بَ] (ص نسبی) همچون مشبک. دارای حالت و چگونگی مشبک :
در حلم با زمین مطبق برابر است
وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی.سوزنی.
و رجوع به مشبک شود.
مشبل.
[مُ بِ] (ع ص) لبؤة مشبل؛ شیر مادهء بابچگان. (منتهی الارب) (از آنندراج). شیر بابچه. (مهذب الاسماء): لبأة مشبل؛ ماده شیر بابچه. (ناظم الاطباء). || لبوة مشبل؛ ناقه بابچه، و ناقه را آنگاه مشبل گویند که بچه اش نیرو گیرد و با او راه رود. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشبم.
[مُ شَبْ بَ] (ع ص) بزغاله با چوب پتفوزبند. منه: المثل تفر من صوت الغراب و تفرس الاسَد المشبم؛ یعنی می ترسی از آواز زاغ و می دری شیر دهان بسته را. در حق شخصی گویند که از امر حقیر بترسد و در کار خطیر اقدام نماید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشبم.
[مُ شَبْ بِ] (ع ص) آن که پتفوز بر بزغاله می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود.
مشبوب.
[مَ] (ع ص) نیکو و خوبروی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد خوبروی. (دهار). نیکو و جمیل. خوبروی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مشابیب. (از اقرب الموارد).
مشبوبة.
[مَ بَ] (ع ص) آتش افروخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): نار مشبوبة؛ آتش افروخته. (ناظم الاطباء). || زنی که از سرانداز و موی حسن وی افزوده شده باشد. (ناظم الاطباء).
مشبوح.
[مَ] (ع ص) رجل مشبوح الذراعین؛ مرد پهن بازو بزرگ استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشبورة.
[مَ بَ] (ع ص) زن سخیة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): امرأة مشبورة؛ زن باسخاوت. (ناظم الاطباء).
مشبه.
[مُ شَبْ بَهْ] (ع ص) مثل. مانند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانندشده و شبیه شده و مانند. و مشبه به، تشبیه کرده شده به او. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح معانی و بیان) در علم معانی و بیان، آنچه که آن را به چیزی تشبیه کنند. مشبه و مشبه به را طرفین تشبیه گویند. طرفین تشبیه ممکن است هر دو حسی باشند یا هر دو عقلی و یا هر دو مختلف. مراد از حسی آن است که به یکی از حواس درک شود، مثل:
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم.مسعودسعد.
گاه ممکن است یکی از طرفین تشبیه هیأتی باشد مرکب از اجزاء حسیه که اجزاء آن محسوس و موجود باشند. ولی هیأت ترکیبی در خارج وقوع نیابد و این را تشبیه خیالی گویند، مانند:
هوا چو بیشهء الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال.
عمعق.
مراد از عقلی آن است که به هیچ یک از حواس محسوس نباشد، مثل تشبیه خرد به جان در این بیت:
خرد همچو جان است زی هوشیار
خرد را چنین خوارمایه مدار.
گاه از طرفین تشبیه یکی عقلی و دیگری حسی است، مانند:
اندیشه به رفتن سمندت ماند
خورشید به همت بلندت ماند.ازرقی.
به تقسیم دیگر طرفین تشبیه یا هر دو مفردند، مثل:
زمین بر سان خون آلود دیبا
هوا بر سان مشک اندود مشتی.دقیقی.
و یا هر دو مرکب اند، یعنی هیأت حاصل از چند جزء دیگر تشبیه میشود، مانند:
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن.
منوچهری.
و یا مختلفند، مثل تشبیه خورشید به خون آلوده دزدی که سر از مکمن برآرد در این بیت از منوچهری :
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
(از آئین سخن تألیف صفا ص 33).
و رجوع به تشبیه شود.
|| مشکل شده و مبهم و نامعلوم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || مشوش. درهم. ( از ناظم الاطباء).
مشبه.
[مُ بِهْ] (ع ص) مانندشونده. ج، مشبهین.
مشبه.
[مُ شَبْ بِهْ] (ع ص) تشبیه کننده. رجوع به تشبیه شود.
مشبهات.
[مُ شَبْ بَ] (ع ص، اِ) امور مشبهات؛ کارهای مشکل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطق) در منطق قضایایی که به آن معتقد میشویم برای آن که شبیه به بدیهیات یا مقبولات یا مسلمیات است و در واقع هیچ یک از آنها نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضایای کاذبه که بواسطه شباهت آنها به اولیات و مشهورات عقل بدانها حاکم است: اما مشبهات مقدماتی بوند که به حیله چنین نمایند که ایشان حقند یا مشهورند یا مقبول یا مسلم یا آن که به ایشان ماند و به حقیقت نه ایشان بودند. (دانشنامه از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به رسالهء منطق چ معین و مشکوة صص 125-126 شود.
مشبه به.
[مُ شَبْ بَ هُنْ بِهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) تشبیه کرده شده به او. (ناظم الاطباء). آن که یا آنچه که چیزی یا کسی را بدان تشبیه کنند. و رجوع به مشبّه و تشبیه شود.
مشبهة.
[مُ شَبْ بَ هَ] (ع ص) مشبهه. کارهای مشکل. (آنندراج): امور مشبهة؛ کارهای مشکل. (ناظم الاطباء). || در معانی بیان، تشبه شده.
- صفت مشبهه.؛ رجوع به صفت شود.
مشبهه.
[مُ شَبْ بِ هَ] (اِخ) جماعتی از متکلمین در تأویل آیات قرآنی و بیان صفات و ذات خداوندتعالی کلماتی استعمال کردند که از آن رایحهء تشبیه و تجسیم استشمام شد و فرقهء مزبور که مشبهه و مجسمه خوانده شدند مورد اعتراض عامهء مسلمین و ارباب نظر و استدلال قرار گرفتند. (خاندان نوبختی اقبال ص 40). اهل تفریط. (خاندان نوبختی اقبال ص 250). عموم فرقی که در توحید به تشبیه قائل بوده و از شیعه نیز جماعتی را به این عقیده منتسب کرده اند. (خاندان نوبختی ص 264). قومی که خدای تعالی را به مخلوقات تشبیه می کردند و به حادثات تمثل می جستند. (از تعریفات). این لفظ اطلاق شود بر گروهی از فرقه های بزرگ اسلام که آفریدگار جل شانه را به آفریده شدگان مانند کرده اند و او عز اسمه را به حادثات تمثل جسته اند. از جمله فرقه های این گروه غلاة سبعه اند، مانند سبائیه، بنانیه، مغیریه، هشامیه و غیر آنان که دربارهء باری تعالی به تجسم و حرکت و انتقال حلول در اجسام و غیر آن قائل شده اند. فرقهء دیگر مشبهه حشویه اند، مانند مَضر، کیمس و نجمی که گویند خدای جسم است. اما نه مانند دیگر اجسام، و از گوشت و خون ترکیب یافته، اما نه مانند گوشت و خون آدمیان و حیوانات. و او تعالی شأنه را اعضاء جوارح است و با او عز اسمه بسودن شاید و مخلصان را با او ملامسه و مصافحه و معانقه میسر باشد. حتی این گروه نقل کرده اند که حق تعالی و تقدس در مقام پوزش از این قوم فرموده که «اعفونی عن اللحیة و الفرج، و سلونی عما وراءه» و فرقه دیگر از مشبهه کرامیه اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ کلکته ج 1 ص 805). و رجوع به کرامیه شود. یکی از مذاهب اسلامی و شانزده فرقه اند(1) که خدای را جسم شمرند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
صاحب بیان الادیان گوید: ایشان ده فرقه اند: کلابیه. کرامیه. هشامیه. شیبانیه. معتزله. زراریه . مقاتلیه. منهالیه. مبیضه. نعمانیه(2). شیطانیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ... و همه مشبهه و مجسمه و مجبره و قدریه از نسل ایشانند. (کتاب النقض ص 470). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسیان باشند... نه مشتی... اموی طبع مروانی رنگ... چون قماربازان درکنده و مشبهیان اصفهان. (کتاب النقض ص 475).
(1) - در خاندان نوبختی اقبال: شاکیه.عشریه. عملیه. مبیضه. مستثنیه.بدعیه. تمیمیه. جوالیقیه. منهالیه. هشامیه. یونسیه از این فرقه معرفی شده اند. و رجوع به همین کتاب صص 249-267 شود.
(2) - در یادداشتی دیگر از مرحوم دهخدا از مفاتیح کلابیه، اشعریه، کرامیه، هشامیه، جوالیقیه، مقاتله، قضائیه، حبیه، بیانیه، مغیریه، زراریه، منهالیه و مبیضه از این فرقه معرفی شده اند.
مشبی.
[مُ] (ع ص) (از «ش ب و») پسر که مشابه پدر باشد. (آنندراج). || پدر فرزند زیرک.(1) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اشباء. (منتهی الارب). و به هر دو معنی رجوع به اشباء شود.
(1) - در ناظم الاطباء این کلمه مُشبی و مُشبیّ ضبط شده.
مشت.
[مَ] (ص) انبوه و بسیار و پر و لبریز. (برهان)(1) (ناظم الاطباء). پر و انبوه. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). || سطبر و گنده و غلیظ. (برهان) (ناظم الاطباء). سطبر و غلیظ. (انجمن آرا) (جهانگیری). غلیظ. (فرهنگ رشیدی) :
ازرقی دیوچهر بژمژه رنگ
از بدی مشت و از هجیری ونگ.
شیخ سودان (از فرهنگ رشیدی).
(1) - در کردی مش «mish» به معنی فراوان و در سلطان آباد اراک مشت «masht» و مشتا «mashta» به معنی پر و لبریز. (از حاشیهء برهان چ معین).
مشت.
[مِ] (اِ) جوی آب. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت.
منوچهری (از حاشیهء برهان چ معین).
مشت.
[مُ] (اِ) معروف است که گره کردن پنجهء دست باشد. (برهان). آن جزء از دست که مابین ساعد و انگشتان واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). گره کردن پنجه، مأخوذ از مشتن به معنی مالیدن و سرشتن. (آنندراج). غرفه. حثی. قبضه. چنگ. راحة دست که مجموع انگشتان آن را به میان کف خم کرده و فراهم آرند. انگشتان دست گره کرده. کف گره کرده. پنج انگشت دست فراهم آورده. ضربت و زخم که با پنجه و دست گره کرده زنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیاید به رزم و به بزم.
فردوسی.
به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست.
فردوسی.
بکوبید درهای بد را به مشت
نه فرخ بود بیگنه شاه کشت.فردوسی.
همه کهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند.فردوسی.
مر، ورا گشت گردن و سر و پشت
سربه سر کوفته به کاج و به مشت.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص63).
تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش
همان زآن گر آن آیدت مشت خویش.
اسدی.
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.اسدی.
بیفشرد و با دشنه چنگش به دست
به یک مشت از پای بفکند پست.اسدی.
لگد فاقه را تهیگاهم
مشت بیداد را زنخدانم.روحی ولوالجی.
من به مشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر(1).
سوزنی.
تیغ بهتر ز طعنهء دشمن
مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ.
علی شطرنجی.
- مشت آتشی؛ ظلم کنندگان. (ناظم الاطباء). کنایه از ظالمان و ستم کنندگان.
- || آتش پرستان. (ناظم الاطباء).
- مشت با درفش برآمدن؛ کنایه از امر محال است :
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب مشت و درفش شود.
- مشت بر درفش زدن؛ کنایه از کار خلاف عقل کردن :
مشو در تاب اگر زلفم تو را کشت
درفش است این چرا بر وی زنی مشت.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا ص1712).
و رجوع به ترکیب مشت و درفش شود.
- مشت بر سندان زدن؛ کنایه از کار بیهوده و زیانبخش کردن. خود آزردن در کاری بی حاصل. و رجوع به ترکیب مشت و درفش شود.
- مشت به تاریکی زدن (انداختن)؛ از عالم تیر به تاریکی زدن. (از آنندراج).
- مشت در تاریکی انداختن؛ کنایه از کاری کورکورانه انجام دادن : و همچون کسی نباشد که مشت در تاریکی اندازد و سنگ از پس دیوار. (کلیله و دمنه).
- مشت و درفش؛ کنایه از امر دشوار. (غیاث). کنایه از امر صعب و درآویختن ضعیف با قوی چه مشت را که بر روی درفش زنند جز به ضرب رسیدن و پنجهء خود خونی کردن فایدهء مترتب نمیشود و جنگ کردن با کسی که با او مقاومت نتوان کرد. (آنندراج). دو فراهم نشدنی. دو ضد. دو گردنیامدنی، نظیر: سنگ و سبو و آب و آتش و پشه و باد و آتش و پنبه و مشت و سندان. (امثال و حکم دهخدا ص 1712) :
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
امیرمعزی (از امثال و حکم ایضاً).
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
خرد آن به که سپر پیش شراب اندازد.
صائب (از آنندراج).
گو برو بلبل که مشت است و درفش
صرفهء او در نبرد خار نیست.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1712 شود.
- مشت و سندان؛ مشت و درفش. و رجوع به ترکیب مشت و درفش شود.
- امثال: مشت بسته قفل بهشت است و انگشت گشاده کلید رحمت. (آنندراج).
مشت در محل خود از تیغ هم بالاتر است. (آنندراج).
مشتی که پس از جنگ به یاد آید به سر خود باید کوفت. تمثل :
فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشت زن پیر به فرزانه پسر بر
مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر به سر بر.
بهار (از امثال و حکم دهخدا ص 1713).
|| جمع نمودن انگشتان، چنانکه پنجهء دست ظرفیت بهم رساند. (از برهان). مقدار آن که در یک کف دست گنجد. (فرهنگ رشیدی). به مجاز چیزی بقدر آن که در یک مشت گنجد. (آنندراج). آن مقدار از هر چیزی که در دست می گنجد چون پنجه را بهم آورده جمع کنند. (ناظم الاطباء). به قدری که یک مشت تواند گرفت. آنچه در یک کف دست با انگشتان فراهم آورده جای گیرد. آنچه در یک کف دست با انگشتان فراهم گرفته جای گیرد از آب و جز آن: یک مشت آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی «موست»(2)(مشت، قوت)، اوستا «موشتی»(3) (موشتی مساة)(4) (به اندازهء یک قبضه)، هندی باستان «موشتی»(5)، مازندرانی «میس»(6)، افغانی «موشت»(7) و «موت»(8)، بلوچی دخیل «موشت»(9)، وخی «موست»(10)، سریکلی «موت»(11)، ارمنی «مشتیک»(12) (دسته، بسته)، قیاس شود با پهلوی (؟) «موشتیک»(13)، کردی «میست»(14) (مشت)، کردی دخیل «موشت»(15)(مشت). (از حاشیهء برهان چ معین).
- باد در مشت؛ تهیدست و بی حاصل. دست خالی. مفلس. کوتاه دست و خسران زده :
سپاه اندر آید پس و پشت من
نماند بجز باد در مشت من.فردوسی.
شکسته شد ای نامور پشت تو
از این پس بود باد در مشت تو.فردوسی.
- به مشت آوردن؛ در مشت گرفتن. و رجوع به همین ترکیب ذیل مشت به معنی چنگ شود.
- مشت خاک؛ کنایه از کرهء ارض. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمین. زمی. (از مجموعهء مترادفات ص 196) :
نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک(16)
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
- || کنایه از دنیا. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || آدمی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). قالب آدمی. (فرهنگ رشیدی).
- مشت کسی را بازکردن؛ راز او را فاش کردن. راز او را آشکار کردن. دروغ او را افشا کردن. کسی را با نمودن اعمال پنهانیش خجل کردن. بطلان دعوی او را آشکار کردن.
- مشت مشت؛ در تداول، کنایه از کم کم: مشت مشت گندم گرد آوردیم و تو یکباره به باد غارت دادی.
- || فراوان: مشت مشت پول باد آورده را در قمار می بازد و خم به ابرو نمی آورد.
- یک مشت؛ مشتی. مقداری که در کف یک دست با انگشتان فراهم آمده جای گیرد :بگیرند... قنطوریون باریک و نانخوار و سداب و حلبه و انگدان از هر یکی یک مشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند عناب بیست عدد و سپست پنجاه عدد... و کشک جو یک مشت همه را اندر دو من آب بپزند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن پیغمبر گفته بود از آب نخورید مگر یک مشت همه درآمدند. (قصص الانبیاء. ص847).
-امثال: مشت نمونهء خروار است ؛ اندک بر بسیار دلیل باشد :
آن را که به سر چند گزی چلوار است
بینی که چه پیچ و خمش اندر کار است
زین پیچ و خم ار مرد هشی روی بتاب
کاین مشت ترا نمونهء خروار است.
آصف ابراهیمی (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1712 شود.
|| واحد وزن و آن مقداری است که در یک مشت متوسط جای گیرد... و 12 مشت تقریباً برابر است با یک من و نیم تبریز. (از فرهنگ فارسی معین).
- یک مشت؛ به مجاز، مقداری اندک. مقداری ناچیز و کم و قلیل :
از ایشان به رزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک.
فردوسی.
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت.
عسجدی.
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن.
سنائی.
گر بخواهم از کسی یک مشت سنگ
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جنگ.
مولوی.
- || گاه در تداول به معنی کثیر نیز آید: یک مشت پول ریختم به کار تجارت یک مشت اسباب خریدم. یک مشت رعیت را غارت کردند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| واحد طول، مقدار یک مشت متوسط که با انگشتان (غیر انگشتان شست) با یکدیگر متصل ساخته... و آن یک ششم ذراع و مساوی چهار انگشت است. (فرهنگ فارسی معین).
|| چنگ. انگشتان فراهم آمده. میان کف دست و انگشتان فراهم آمده آنگاه که چیزی را به نیرو گیرند :
یکی نیزه انداخت بر پشت اوی
نگونسار شد خنجر از مشت اوی.
فردوسی.
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
از آن نامداران دو بهره بکشت.فردوسی.
درفش درفشان پس پشت او
یکی کابلی تیغ در مشت او.فردوسی.
آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار.
فرخی.
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مارافسای را کشت.نظامی.
- باد به مشت اندر آمدن؛ بی حاصل چیزی آمدن. چیزی به چنگ نیامدن. چیزی به دست نیاوردن :
دلیران به دشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت.فردوسی.
- به مشت آوردن چیزی یا کسی؛ به دست آوردن آن را. به چنگ آوردن او را. منقاد ساختن او را. در اختیار گرفتن او :
همه یکسره پشت پشت آوریم
مگر نام رفته به مشت آوریم.فردوسی.
وز آن پس چو کام دل آرد به مشت
بپیچد سر از شاه و گردد درشت.
فردوسی.
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیداری آورد گیتی به مشت.فردوسی.
- به مشت بودن؛ در دست بودن. به حاصل بودن :
به زندان چو دزدان مر او را بکشت
نبودش جز از رنج و نفرین به مشت.
فردوسی.
- به مشت داشتن چیزی یا کسی؛ حاصل و بهره داشتن از آن چیز. به دست آوردن چیزی از عملی یا کسی و یا چیزی :
بجز زرق چیزی ندارد به مشت
بس است این که گوید منم زردهشت.
دقیقی.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی ندارد به مشت.فردوسی.
چنو سی وشش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت.فردوسی.
- چیزی یا کسی در مشت بودن؛ در چنگ او بودن. در اختیار او بودن. اسیر و منقاد او بودن :
چنان دان که این گنج ما پشت توست
زمانه کنون پاک در مشت توست.
فردوسی.
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
به نیرو شد و تختش اندر به مشت.
فردوسی.
|| قبضه : و قد قلم... به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه). || بیخ گیاهی هم هست خوشبوی که تخم آن را تودری خوانند و به عربی سعد گویند. (برهان) (انجمن آرا)(17) (آنندراج) (جهانگیری). بیخ گیاه خوشبو. (فرهنگ رشیدی). || مردم کم و قلیل و گروه اندک. (برهان). گروه اندک و جمع قلیل. (انجمن آرا) (جهانگیری). جمع قلیل. جماعت اندک و چیز کم. (آنندراج). جماعت اندک. (فرهنگ رشیدی). مردم کم و اندک و گروه اندک. (ناظم الاطباء). چیز کم و قلیل از هر چیزی :
هم از نزد مشتی(18) گنه کردگان
به اندیشهء تیره دل بدگمان.فردوسی.
پس مشتی(19) رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد [ حسنک ] خود مرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص184). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور، آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص38). رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام. (تاریخ بیهقی). از بیت المال بر او چیزی بازگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص370).
پشت این مشت مقلد کی شدی خم از رکوع
گرنه در جنت امید میوهء طوباستی.
ناصرخسرو (دیوان ص441).
از این مشتی رفیقان ریایی
بریدن بهتر است از آشنایی.ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و میراند. (قصص الانبیاء ص 23).
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
خیام (چ فروغی ص 107).
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی درد دین ز بودردا.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 65).
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت
دور دور یوسف است آن پادشاه بنده وار.
سنائی.
در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز. (کلیله و دمنه).
گوید از دیدن حق محرومند
مشتی آب و گل روزی خوارش.خاقانی.
گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام
بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 831).
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
و اندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده.
خاقانی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناشناس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
من کز آن آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف.نظامی.
مشتی ددگان فتاده از پس
نه یار کس او نه یار او کس.نظامی.
بدان مشکوکه فرمودی رسیدم
در او مشتی ملامت دیده دیدم.نظامی.
به شرطی که مشتی فرومایگان
ندزدند کالای همسایگان.نظامی.
زآنکه این مشتی دغل باز سیه گرتا نه دیر
همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب.
عطار.
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان.حافظ.
- مشتی آتشی؛ کنایه از ظالمان و ظلم کنندگان. (برهان). کنایه از ظالمان. (انجمن آرا) (آنندراج). مردمان ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آتش پرستان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دیوان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مشتی خاک؛ کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از گروهی اندک از مردمان و آدمیان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مشتی زیاد؛ کنایه از گروه مخالف و مردود و حقیر و اندک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مشتی شرار؛ کنایه از ستاره های آسمان است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستارگان. (فرهنگ رشیدی).
- || کنایه از هفت کوکب که قمر و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل است. (برهان). هفت کوکب را نیز گویند. (آنندراج). هفت ستاره. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از ستارگان منحوس. (آنندراج).
- || کنایه از چندی شریران. (آنندراج).
- مشتی غبار؛ کنایه از گروه مردمان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از کرهء زمین. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به باتنگان شود.
(2) - must.
(3) - mushti.
(4) - mushti masah.
(5) - mushti.
(6) - mis.
(7) - musht.
(8) - mut.
(9) - musht.
(10) - most.
(11) - mut.
(12) - mshtik.
(13) - mushtik.
(14) - myst.
(15) - musht. (16) - به معنی دوم نیز مناسبت دارد.
(17) - آن را مست هم گفته اند. و رجوع به مست شود.
(18) - از: «مشت» + «ی»؛ یک مشت. یک مقدار کم.
(19) - از: «مشت» + «ی»؛ یک مشت. یک مقدار کم.
مشت.
[مُ شِت ت] (ع ص) پراکنده کننده. (آنندراج). پراکنده کننده و جداکننده. (از ناظم الاطباء)
مشتا.
[مَ] (ع اِ) سرماجای(1). مشتاة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خانهء زمستانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشتاة شود.
(1) - بدین معنی در اقرب الموارد و محیط المحیط با الف یائی (مشتی) آمده است.
مشتار.
[مُ] (ع ص) (از «ش و ر») انگبین چیننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مشتاسنگ.
[مُ سَ] (اِ مرکب) سنگ فلاخن. و فلاخن چیزی از پشم باشد بافته شده که شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان). سنگ فلاخن. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
تیغ خوشتر ز طعنهء دشمن
مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ.
علی شطرنجی (آنندراج).
|| سنگ بزرگی که در میان آن جای دست ساخته باشند و آن را به مشت گرفته بردارند. (برهان). سنگ بزرگ که میان آن سوراخ کرده باشند که به مشت گیرند. (فرهنگ رشیدی).
مشتاع.
[مُ] (ع ص) آشکاراکرده شده. فاش کرده شده. (از غیاث) (از آنندراج).
مشتاق.
[مُ] (ع ص) (از «ش و ق») آزمند چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزومند. (مهذب الاسماء). آزمند به چیزی. آرزومند. و بسیار مایل و راغب و طالب و دارای شوق. (ناظم الاطباء). خواهان :
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین، چرا که مشتاق است و خواهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص375).
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هرچه دو رنگ است شکیبا بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 96)
از شرارهء آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.خاقانی.
ز بی نوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
در این دریا یکی درّ است و من مشتاق آن درّم
ولی کس کو که در جوید که فرمانش نمی بینم.
عطار.
یکی دوستی را زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده ام. (گلستان). پس بوسیلهء این فضیلت دل مشتاقان صید کند. (گلستان).
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهء بلاجوست.سعدی.
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد.
حافظ.
نصرت خواجه منتظر و مشتاق خدمت شمایند. (انیس الطالبین ص 210).
- مشتاق شدن؛ آرزومند شدن. بسیار مایل شدن :
عاشقان کل نه این عشاق جزو
ماند از کل هرکه شد مشتاق جزو.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 56).
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق تر.مولوی.
گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم.
سعدی.
مشتاق شد بدانکه به صورت نوعی باقی بود... (مصنفات باباافضل ص 409).
- || عاشق شدن. (فرهنگ فارسی معین).
مشتاق.
[مُ] (اِخ) ملا حسین. از ولایت شیراز است و هم در آنجا به قصه خوانی میگذرانید. این رباعی از او به نظر رسیده:
هر لحظه ز من روایتی می شنوی
وز قصهء من شکایتی می شنوی
سوز دل من فسانه می پنداری
من مردم و تو حکایتی می شنوی.
(از آتشکدهء آذر چ شهیدی ص 301).
مشتاقانه.
[مُ نَ / نِ] (ق مرکب) بطور اشتیاق و آرزومند دیدار. (ناظم الاطباء). مشتاق وار. آزمندانه.
مشتاق اصفهانی.
[مُ قِ اِ فَ] (اِخ) میر سیدعلی مشتاق. در حدود سال 1101 ه .ق. / 1689 م. در اصفهان زاده شده و به سال 1171 ه .ق. در همانجا درگذشت. وی از بنیانگذاران دورهء بازگشت بود و در سخن از سبک عراقی پیروی می نمود. سپس به سبک شاعران متقدم روی آورد. اشعارش دارای مضامین تازه و دلنشینی همراه با صنایع لفظی و معنوی است. وی با آذر، هاتف و صهبا معاصر بوده است و آنان به استادیش اعتراف داشته اند. رجوع به مقدمهء دیوان غزلیات و قصاید و رباعیات مشتاق چ حسین مکی چ سال 1320 و گنج سخن تألیف صفا شود. این ابیات از اوست:
مخوان ز دیرم به کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا
به نالهء مطرب، به عشوهء ساقی، به خندهء شاعر، به گریهء مینا.
منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت
فلک ز آتش دوری هزار بارم سوخت.
مشتاق وار.
[مُ] (ق مرکب) مشتاق مانند. آرزومندانه :
گفت روزی میشدم مشتاق وار
تا ببینم در بشر انوار یار.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 169).
مشتاقی.
[مُ] (حامص) خواهانی. آرزومندی. عاشقی. مشتاق و آرزومند بودن :مشتاقی به که ملولی. (گلستان).
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی.
سعدی (دیوان چ فروغی ص317).
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
گفتم ای دل قرار گیر اکنون
که همین بود حد مشتاقی.سعدی.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی.
حافظ.
مشتان.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کازرون است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مشتاة.
[مَ] (ع اِ) مشتات. مشتا. (منتهی الارب). خانهء زمستانی. (مهذب الاسماء). سرماجای. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مَشتی. (اقرب الموارد) : تا سخن به بحث نواحی خراسان رسید و از مربع و مصیف و مشتاة آن پرسید. (جهانگشای جوینی). و پادشاه در «لم سر» که مشتاة آن حدود بود مقام فرمود. (جهانگشای جوینی). و چون سلطان به شهر رسید خرابیها را مرمت فرمود و زمستان را عزیمت مشتاة مازندران به تقدیم رسانید. (جهانگشای جوینی). و قاآن بفرمود تا میان بلاد ختای و موضع مشتاة از چوب و گل دیوار کشیدند. (جهانگشای جوینی). و از آنجا روان گشتی، چنانکه آخر فصل خریف که ابتدای فصل زمستان ایشان است به مشتاة رسیدی. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مشتا شود.
مشت افشار.
[مُ اَ] (ن مف مرکب)افشرده شده با مشت. آنچه که با مشت افشرده شده باشد. || طلای دست افشار باشد و آن در خزینهء خسروپرویز بود. گویند مانند موم نرم شدی و هر صورتی که از آن خواستندی ساختندی. (برهان) (از ناظم الاطباء). پارچهء زری مانند موم نرم که پرویز داشت و هر صورتی که می خواست از آن می ساخت. (فرهنگ رشیدی). زر مشت افشار. (از انجمن آرا) (جهانگیری) :
با درفش کاویان و طاقدیس
زرّ مشت افشار و شاهانه کمر.رودکی.
چو کوه کن که یکان شد به نام دولت او
نخست میتین برزد به زرّ مشت افشار.
فرخی (از انجمن آرا).
زر مشت افشار که بر آن مهر نهادی بر سان موم بود. (مجمل التواریخ و القصص).
زرّ مشت افشار بودی بوسهء او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار(1) شد.
سوزنی.
|| شرابی که نو ساخته باشند از انگوری که پیش از انواع انگورها رسیده باشد و آن پرزور می باشد و به لغت شام مسطار و مصطار گویند. (فرهنگ رشیدی). شرابی را گویند که از انگور پیش رس رسانیده باشند و آن را به اصطلاح شراب خواران شراب جهودی گویند و به لغت اهل شام مسطار خوانند. (برهان).
(1) - رجوع به همین ترکیب ذیل تیز شود.
مشت باز.
[مُ] (نف مرکب) که در بازی و مسابقه مشت زنی مهارت دارد. کسی که مشت بازی کند. مشت زن(1). و رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - اکنون کلمهء بوکسور Boxeur فرانسوی (مأخوذ از Boxer انگلیسی) نیز بجای این کلمه متداول شده است.
مشت بازی.
[مُ] (حامص مرکب)مشت زنی. عمل مشت باز در مسابقه یا ورزش مشت. بکس بازی(1).
.(انگلیسی)
(1) - Boxing
مشتبک.
[مُ تَ بِ] (ع ص) چیزی بیکدیگر درآمده و درآمیخته و درهم. (آنندراج) (از منتهی الارب). آمیخته و درهم درآمده. و مانند شبکه ساخته شده. (ناظم الاطباء): اواصر لحمت و وثایق قربت مستمر و مشتبک شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 306).
مشتبه.
[مُ تَ بِهْ](1) (ع ص) مشکل و نامعلوم. درهم. مبهم. مشکوک. پوشیده. در اشتباه. نامعلوم. (از ناظم الاطباء). مشکل. ملتبس. کار پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنگاه گفت که حق آن است که شبهت را بردارد از مشتبه. (جامع الحکمتین ص 114).
حجت خسرو به خصم تیغ بگوید از آنک
حق که نه با حجت است مشتبه و عاطل است.
عماد شهریاری.
|| (اصطلاح درایه) حدیثی است که مراجعه کننده در سند آن اشتباه کرده و یکی از روات را دیگری تصور کند مثل اینکه محمد بن احمد را مثلاً احمدبن محمد خیال کرده و یا ابوبصیر یحیی را ابوبصیر لیث پندارد. و این غیر از متشابه است. || شبیه به هم. متشابه : و جنات من أعناب و الزیتون و الرمان مشتبهاً و غیرمتشابه. (قرآن 6/99).
(1) - در تداول جملاتی، نظیر: «فلان امر مُشتَبَه شده»، به صورت اسم مفعول به کار می رود. در صورتی که در عربی نیامده است. (فرهنگ فارسی معین).
مشتبهات.
[مُ تَ بِ] (ع ص، اِ) جِ مشتبهة. (از ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مشتبهة شود.
مشتبه شدن.
[مُ تَ بِهْ شُ دَ] (مص مرکب) در شک افتادن و در شبهه درآمدن و درهم و برهم شدن و پوشیده شدن. (ناظم الاطباء). اشتباه شدن. مشتبه گشتن. و رجوع به مشتبه گشتن شود.
مشتبه کردن.
[مُ تَ بِهْ کَ دَ] (مص مرکب) پوشیده کردن. در شبهه انداختن. (ناظم الاطباء).
مشتبه گشتن.
[مُ تَ بِهْ گَ تَ] (مص مرکب) مشتبه شدن :
جز در کمال و فضل نیابی محل
هرگز نگشت بر خودت این مشتبه.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 396).
و رجوع به مشتبه شدن شود.
مشتبهة.
[مُ تَ بِ هَ] (ع ص) ملتبس. پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کارهای مشکل و ماننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشت بیضه کردن.
[مُ بَ / بِ ضَ / ضِ کَ دَ] (مص مرکب) گرد کردن مشت برای زدن بر کسی. (آنندراج) :
جان من اول فتح است مترس از تک و تاز
بیضه کن مشت و بر آن گردن سختش بنواز.
میرنجات (از آنندراج).
مشتت.
[مُ شَتْ تَ] (ع ص) پریشان و پراکنده و متردد. (غیاث). پراکنده. متفرق. (از ناظم الاطباء).
مشتجر.
[مُ تَ جِ] (ع ص) آن که دست را ستون زنخ کند از اندیشه. || منازعت کننده. (آنندراج). منازعه و مباحثه کننده و ستیزه کننده. (ناظم الاطباء).
مشت خوردن.
[مُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) مضروب شدن. دریافت کردن ضربهء مشت. صدمه دیدن از ضربهء مشت :
بخوردم یکی مشت زورآوران.سعدی.
- مشت بر دهان خوردن؛ اصابت مشت بر دهان :
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی.
مشتد.
[مُ تَدد] (ع ص) سخت قوی و استوار. (آنندراج) (از منتهی الارب). سخت قوی و توانا و زورآور. (ناظم الاطباء). سخت شده. استوارکرده. قوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اشتداد شود.
مشتدح.
[مُ تَ دَ] (ع اِ) فراخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراخی و آسانی. (ناظم الاطباء).
مشتدخ.
[مُ تَ دِ] (ع ص) شکسته شده از هر چیز میان کاواک و میان تهی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مشتدق.
[مُ تَ دِ] (ع ص) کج دهان در سخن گفتن. (ناظم الاطباء).
مشترط.
[مُ تَ رِ] (ع ص) پیمان کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بشرط معلق میکند. (ناظم الاطباء).
مشترف.
[مُ تَ رِ] (ع ص) فرس مشترف؛ اسب بلندخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). افراخته و بر پای خاسته. فرس مشترف؛ اسب بلندخلقت و دراز. (ناظم الاطباء).
مشترک.
[مُ تَ رَ] (ع ص) شریک داشته شده. عام: طریق مشترک؛ راه عام. دارای شریک. شریک دار. (ناظم الاطباء). آنچه بین یکی و دیگری سهمی و حصه ای باشد خواه حسی و خواه معنوی، مانند: طریق مشترک. امر مشترک. رای مشترک. (از اقرب الموارد). آنچه متعلق به چند تن باشد. آنچه میان چند تن به مشارکت و انبازی باشد : مراتب میان اصحاب مروت... مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه). چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و یکی نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است؛ اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه).
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست.نظامی.
- حروف مشترک؛ آنهائی هستند که هم بر اسم و هم بر فعل و هم بر حرف داخل می شوند، مانند حروف استفهام و حروف عطف. (از محیط المحیط).
- حس مشترک؛ یکی از حواس خمسهء باطن است و نزد علمای قدیم علم النفس جای آن در اول دماغ است، و هر چیز که از حواس ظاهر معلوم شود اول بدو رسد و بعد از آن به حواس دیگر از حواس باطن. و نیز هر چیز که از باطن به ظاهر خواهد آمد، اول از حواس باطن بدو رسد بعد از آن به حواس ظاهر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). آن حماسه ای که در میان حواس ظاهر و حواس باطن واقع شود. (ناظم الاطباء). بنطاسیا. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : و حس مشترک چون دریایی است که هرچند از جویهای مختلف آب درآید در آنجا یکی شود. (مرآة المحققین شیخ محمود شبستری). و رجوع به حس مشترک شود.
- قدر مشترک؛ ما به الاشتراک میان افراد. مفهوم کلی که در افراد خود مشترک باشد :
در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان.مولوی.
و رجوع به مدخل قدر مشترک شود.
- لفظ مشترک؛ (اصطلاح منطق و اصول) به اصطلاح منطقیان و اصولیان، لفظی که دو یا زیاده از دو معنی دارد و آن لفظ را برای هر معنی وضع کرده باشند و علاقه ای از علاقه های مجاز در آن یافت نشود، چنانکه جاریه که به معنی کنیز و آفتاب و کشتی و از همین قبیل لفظ عین که برای بسیار معنی است. (از غیاث) (از آنندراج). قسمی از لغت که برای زیاده از یک معنی وضع شده باشد چون جاریه برای کشتی و کنیزک و عین برای چشم و چشمه و غیر آن و رجاء به معنی ترس و امید. هر کلمه که دو و بیشتر معنی اصلی دارد. لفظ مشترک، عکس لفظ مترادف یعنی لفظ یکی و معنی متعدد باشد، مانند «بار» و «دست» در فارسی و عین و عجوز در عربی و این نوع را مشترک لفظی نامند و نوعی دیگر لفظ مشترک است که آن را مشترک معنوی خوانند و لفظ مشترک معنوی همان لفظ کلی است مانند جانور که بر پرنده و چرنده و خزنده و جز اینها اطلاق شود و بر دو قسم است متواطئی و مشکک. و رجوع به متواطئی و مشکک شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشترک المنافع؛ دُوَل مشترک المنافع. گروه کشورهائی که با کشور انگلستان اتحادیهء اقتصادی و مالی و جز اینها دارند(1) و انگلستان را به عنوان رئیس این اتحادیه پذیرفته اند.
|| (اصطلاح پزشکی) نزد پزشکان لقب رگی است که به اکحل معروف است. گویند این همان است که در امراض سر و بدن جمیعاً آن را فصد کنند. برخلاف رگ قیفال و باسلیق که اولی را فقط برای امراض سر و دومی را منحصراً برای امراض بدن فصد کنند(2). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مرد دودلهء اندوهناک. یقال: رأیت فلاناً مشترکاً؛ با خودش از شدت همّ و غم سخن میگفت. (منتهی الارب). رجل مشترک؛ مرد دودلهء اندوهناک(3). (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): رأیت فلاناً مشترکاً؛ اذا کان یحدث نفسه کالمهموم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
.(انگلیسی)
(1) - Commonwealth (2) - بدین معنی در محیط المحیط به کسر راء آمده است.
(3) - در ناظم الاطباء و ظاهراً در منتهی الارب بدین معنی به کسر راء آمده است.
مشترک.
[مُ تَ رِ] (ع ص) شرکت دارنده در چیزی. کسی که با دیگری در ملکی شریک است. انباز. شریک : فانّهم یومئذ فی العذاب مشترکون. (قرآن 37/33). || کسی که مجله ای یا روزنامه ای را برای مدت شش ماه یا یک سال آبونمان شود. ج، مشترکین.
مشت رند.
[مُ رَ] (اِ مرکب) رندهء درودگران و آن افزاری باشد که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان). دست افزار نجاران و درودگران که بدان چوب را صاف و هموار نمایند. (آنندراج) (انجمن آرا). آلتی که درودگران بدان چوب را هموار کنند و رنده نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). مشت رنده. (ناظم الاطباء) :
کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش
تا کی از قومی که هم ایشان و ما هم پیشه ایم.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به مشت رنده شود.
مشت رنده.
[مُ رَ دَ / دِ] (اِ مرکب)مشت رند است که رندهء درودگران باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). رندهء درودگران یعنی ابزاری که بدان چوب و تخته رنده کنند. (ناظم الاطباء) :
یک ذره تو را نکرده هموار
نجار زمان به مشت رنده.
ابوالعباس مروزی.
مشت رو.
[مُ] (اِ) نوعی از مازریون باشد و آن دوایی است که بر بهق و برص طلا کنند نافع باشد و آن را مشت به سبب آن گویند که چون مشتی از آن بر روی کسی زنند روی آن کس سیاه گردد. (برهان) (آنندراج). نوعی از مازریون. (ناظم الاطباء). مازریون. و رجوع به مازریون شود.
مشتری.
[مُ تَ] (ع ص) خرنده. (منتهی الارب). خریدار. (از محیط المحیط). خریدار گاهی به معنی فروشنده. (غیاث) (آنندراج). خرنده و آن که چیزی میخرد. خریدار :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر، به کمتر خرد مشتری.ابوشکور.
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.منوچهری.
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده.منوچهری.
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو حور لطیفی و همچو نور قوی.
منوچهری.
صد رزمهء فضل بازبسته
یک مشتریم نه پیش دکان.خاقانی.
اول از خود بری توانم شد
پس تو را مشتری توانم شد.خاقانی.
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر میبرد.خاقانی.
او جوهر است گو صدفش در جهان مباش
درّ یتیم را همه کس مشتری بود.سعدی.
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمائی از دستم انگشتری.سعدی.
که بودش نگینی در انگشتری
فرومانده در قیمتش مشتری.سعدی.
|| (اِ) نام مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح کیمیا) به اصطلاح کیمیاگران و مهوسان مشتری به معنی ارزیز است که به هندی رانگ گویند. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح کیمیاگران، کنایه از رصاص قلعی است. (مفاتیح). به لغت اکسیریان، قلعی است. (فهرست مخزن الادویه). به اصطلاح اهل کیمیا، ارزیز. (ناظم الاطباء).
مشتری.
[مُ تَ] (اِخ) ستاره ای که سعد اکبر است. (منتهی الارب). ستاره ای از سیارات فلک ششم که آن را به فارسی برجیس نامند. (از اقرب الموارد). نام ستاره ای که بر فلک ششم است. اهل تنجیم آن را سعد اکبر دانند و آن را قاضی فلک نیز گویند، به فارسی برجیس و به هندی برهسپت(1) و خانه او قوس و حوت و شرف او در سرطان. (از غیاث) (از آنندراج). خانهء او حوت و قوس است و بیت الشرف او در سرطان است. (مفاتیح). سیارهء میان زحل و مریخ. خطیب فلک. قاضی فلک. هرمزد. اورمزد. زاوش. برجیس. هرمز. احور. قاضی چرخ. خانه و بیت او در برج قوس و حوت است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام ستارهء برجیس که آن را ستارهء برووخسپی و زاوش و زواش و زوش و فروزد و مژد و آورسر و هورمز و هورمزد و سعد اکبر و قاضی فلک نیز گویند. (ناظم الاطباء). بزرگترین ستارهء منظومهء شمسی و قطر آن 142000 کیلومتر است و دوازده قمر دارد. مدار این سیاره مابین مریخ و زحل است. (از لاروس). یکی از بزرگترین سیارات منظومهء شمسی که بعد از زهره به چشم ما درخشان ترین ستارگان است. و از زمین 1295 مرتبه بزرگتر و فاصله اش تا خورشید 778 میلیون کیلومتر است. و در هر 9 ساعت و 55 دقیقه یک بار دور خود می گردد (حرکت وضعی) و هر 11 سال و 315 روز یک بار دور خورشید می گردد (حرکت انتقالی). این سیاره دوازده قمر دارد که چند تای آنها بوسیلهء گالیله و ماریوس در سال 1610 م. کشف گردید و آخرین آنها که کوچکترین قمر این سیاره است در سال 1951 م. کشف شده است :
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر.فردوسی.
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت.فردوسی.
بیامد شهنشاه ازینسان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت.
فردوسی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
وز مشتری و قمر بیارایی
مر قبهء زین و اوستامش را.ناصرخسرو.
چو در تاریک چه یوسف منوّر مشتری در شب
در او زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخایی.
ناصرخسرو.
اگر عقل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
ناصرخسرو.
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود
بهرهء آن آفرین باشد ز سعد مشتری
قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود.
امیرمعزی.
سدس طبع و صفای رای تو نیست
مشتری را به گنبد سادس.سوزنی.
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان دراندازد.خاقانی.
خورشیددلی و مشتری زهد
احمدسیری و حیدراحسان.خاقانی.
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مشتری فر و عطاردفطنت است
تحفه هاش از مدحت آرایی فرست.خاقانی.
عطارد تلمیذ افادت او بود و مشتری سعادت او. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد.نظامی.
مشتری سحر سخن خوانَمَش
زهرهء هاروت شکن دانَمَش.نظامی.
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.نظامی.
گرم به گوشهء چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت.
سعدی.
- مشتری اثر؛ آن که دارای خاصیت مشتری باشد از نیکبختی و مقام قضاوت :
خورشید مشتری اثر تیرمنطقی
جوزای دولت افسر اقبال منطقی(2).
مختاری (دیوان چ همایی ص 514).
- مشتری بخت؛ نیک بخت :
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت.نظامی.
- مشتری پیکر؛ که پیکری چون مشتری، به سعد بودن و عظمت و جلال داشته باشد :
به یاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.نظامی.
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.نظامی.
- مشتری چهر؛ نیک طالع. مبارک روی. که چهره اش مبارک و سعد باشد. که نیکبختی از رخسارش نمایان باشد :
بهرام نژاد مشتری چهر
درّ صدف ملک منوچهر.نظامی.
و رجوع به مشتری رخسار شود.
- مشتری خصال؛ آن که خصالش چون مشتری بود. نیک خصال. که خصالش چون مشتری سعد باشد :
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری(3).
سعدی.
- مشتری رای؛ که رای مشتری، قاضی فلک را دارد. که رائی استوار دارد: مشتری رای عطاردضمیر. (حبیب السیر چ طهران جزو چهارم از ج 3 ص322).
- مشتری رخسار؛ مشتری چهر :
مشتری رویی و هر دل مشتری(4) روی ترا
مشتری رخسارگان را کم نباید مشتری(5).
لامعی.
و رجوع به مشتری چهر شود.
- مشتری روی؛ مشتری چهر. مشتری رخسار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشتری سعادت؛ سخت نیکبخت. که چون مشتری سعد اکبر باشد : وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود چون این خبر بشنید کس به سیاف فرستاد. (سندبادنامه ص 256).
- مشتری صفوت؛ در بیت زیر ظاهراً به معنی مشتری برگزیده و آنچه که لایق و مورد خواهانی مشتری باشد آمده است :
حوت و سرطان است جای مشتری و آن بر که هست
مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده اند.
خاقانی.
- مشتری ضمیر؛ که باطنش چون مشتری، قاضی فلک است. که رائی استوار دارد :آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیرچ طهران جزو اول ج 3 ص 1).
- مشتری طلعت؛ مشتری چهر. مشتری رخسار : ماه جبهتی، مشتری طلعتی، صخره گذاری، صحرانوردی. (سندبادنامه ص 251). و رجوع به مشتری چهر و مشتری رخسار شود.
- مشتری عارض؛ مشتری چهر :
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی.
و رجوع به مشتری چهر شود.
- مشتری عذار؛ که عذار و چهره اش چون مشتری مبارک و درخشان و دل انگیز باشد :مشتری عذاری، زهره دیداری، که آتش عشق او آب حیات جانها بود. (سندبادنامه ص259). از این جعدمویی، سمن بویی، ماه رویی، مشتری عذاری. (سندبادنامه ص235).
- مشتری نظر؛ چون مشتری باریک بین و نیکودیدار :
زآن که ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد.خاقانی.
- مشتری نهاد؛ که بنیاد و سرشتش چون مشتری بر نیکی و نیکبختی نهاده شده باشد :
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست.
مجیر بیلقانی.
- مشتری وار؛ مانند مشتری، همچون مشتری :
مشتری وار به جوزای دو رویم به وبال
چه کنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سمّ سمند.نظامی.
- مشتری همم؛ که همتش چون مشتری بزرگ و درخشان و تابان باشد :
من آینه ضمیرم و تو مشتری همم
از تو جمال همت و از چاکر آینه.خاقانی.
(1) - این کلمه در غیاث چ هند «برسپست» و در چ تهران «برسپت» آمده و در فیروز اللغات اردو کلمهء «برسپت» را به «برهسپت» ارجاع داده و در این آخری معنی کرده است.
(2) - این کلمه به کسر اول و فتح ثالث (مِنطَقی) به معنی کمربند است.
(3) - به معنی خریدار.
(4) - به معنی خریدار.
(5) - به معنی خریدار.
مشتری.
[مُ تَ] (اِخ) در اساطیر لاتین پدر و پیشوای خدایان آن دوران و همانند زئوس(1)(زاوش) در اساطیر یونان است. او پدر خود زحل را برانداخت و بر تیتان ها(2) غالب شد و دریا را به نپتون(3) و دوزخ را به پلوتون(4) داد و زمین را برای خود نگه داشت. او خدای آسمان و روشنایی و زمان و رعد و برق بود. باروی روم که به وی اختصاص یافته مقر حکومتش بود. او از مدایح و توصیف های مذهبی برخوردار گشت. (از لاروس). خدای اعظم بت پرستان یونانی است او پسر کیوان و در جزیرهء کریت تولد یافت و خرافات بت پرستان صفاتی را که مرکب از جمیع افعال شنیع و کریه و حیوانی بوده و در تصور بنی نوع بشر ممکن الوجود بود بدو نسبت می دادند. (از قاموس کتاب مقدس) :
به آئین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام
فلقراط نام از در مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.عنصری.
(1) - Zeus.
(2) - Titans.
(3) - Neptune.
(4) - Pluton.
مشت زدن.
[مُ زَ دَ] (مص مرکب) با مجموع انگشتان گره کرده به کف دست، ضربه زدن. ضربه زدن با مجموع انگشتان گره کرده با کف. زخم زدن با انگشتان گره کرده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند به رویم مشت و زند به پشتم گاژ.
قریع الدهر.
شاهزاده خیز کرد و مشتی بر دهان اسب زد. (سمک عیار ج 1 ص 42).
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندیم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
سعدی.
تا به آتشکده از قوت دین مشت زدیم
تیشهء تفرقه بر دخمهء زردشت زدیم.
علی ترکمان (از آنندراج).
|| نوعی مشت مال که با انگشتان گره کرده آهسته آهسته برای رفع سستی، گاه خوابیدن به مردم عصبی زنند تا آن را خواب آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عمل مشت زن. بازی کردن با مشت که نوعی ورزش است. عمل مشت باز : همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان... مقصور. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29).رجوع به مدخل بعد و مشت باز شود.
مشت زن.
[مُ زَ] (نف مرکب) آن که با مشت می زند و صدمه و آسیب می رساند. (ناظم الاطباء). که سر پنجهء قوی دارد. که با مجموع انگشتان گره کرده دیگری را زخم زند. که مشت زدن حرفهء اوست. || غلام نازنین که خواجه را مشت زند. (آنندراج). که عمل مشت و مال را بعهده گیرد :
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندهء نازنین مشت زن.سعدی.
و رجوع به مشت زدن معنی دوم شود.
-امثال: مشت زن دیگر است و تیغ زن دیگر . (از مجموعهء امثال چ هند از آنندراج).
|| کشتی گیر، چه معمول کشتی گیران است که قبل از کشتی بر دوش و بازوی خود مشت زنی کنند تا بدن سخت و استوار شود. (غیاث) (آنندراج). || کشتی گیر و پهلوانی که در کشتی گرفتن مشت می زند. (ناظم الاطباء). مشت باز : مشت زنی(1) را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
یکی مشت زن(2) بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.(بوستان).
مهابتی از مشت زن(3) در دل گرفتند. (گلستان).و رجوع به مشت باز شود.
(1) - به معنی اول نیز ایهام دارد.
(2) - به معنی اول نیز ایهام دارد.
(3) - به معنی اول نیز ایهام دارد.
مشت زنی.
[مُ زَ] (حامص مرکب) با مشت زدن. کشتی گیری. (ناظم الاطباء). مشت بازی. و رجوع به مشت بازی شود.
مشت سنگ.
[مُ سَ] (اِ مرکب) سنگ فلاخن. (آنندراج). فلاخن و دوراندازی. (ناظم الاطباء).
مشتط.
[مُ تَط ط] (ع ص) جورکننده بر کسی در حکم. (آنندراج). و رجوع به اشتطاط شود.
مشتعل.
[مُ تَ عِ] (ع ص) شعله زن. سوزان به زبانه کشی. (از غیاث) (از آنندراج). برافروخته. شعله زن. زبانه کش و روشن. (از ناظم الاطباء). ملتهب. زبانه زن. زبانه زنان. شعله ور. سوزان. برافروخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشتعل شدن؛ گُر گرفتن. زبانه کشیدن آتش. الو گرفتن. درگرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشتعل کردن؛ برافروختن. افروختن.
مشتغر.
[مُ تَ غِ] (ع ص) دوررونده در بیابان. (آنندراج) (از منتهی الارب). دوررفته در بیابان. (ناظم الاطباء). || بسیار در عدد چنانکه معلوم نمیشود که چقدر است. (آنندراج) (منتهی الارب). متعدد و بسیار فراوان که قدر آن معلوم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتغار شود. || حساب بسیار. || زبردست. || متکبر و زبردست. (ناظم الاطباء). || فراخ. || کار مشتبه و مشکل و دشوار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشتغل.
[مُ تَ غِ] (ع ص) مشغول شونده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ز سودای جانان به جان مشتغل...
در این مصراع به معنی مشغول شونده است... (از غیاث) (از آنندراج). سرگرم. مشغول :
چو دشمن به دشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه چیز غافلم.
سعدی.
خداوند نعمت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.سعدی.
|| روی گرداننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء): به ذکر حبیب از جهان مشتغل... یعنی به سبب عشق معشوق به جان و دل مشغولند، یعنی از ته دل و صدق جان خواهان او هستند. (معنی اول). و به یاد او از جان روی گردانیده اند. لفظ اشتغال از باب افتعال است که به تغییر صله معنی آن متغیر می شود، چنانکه لفظ رغبت که به معنی خواهش است چون صلهء آن «عن» آید به معنی اعراض آید، چنانکه در حدیث «من رغب عن سنتی فلیس منی» همچنین لفظ اشتغال را هرگاه به لفظ «از» که ترجمهء «عن» است استعمال کنند معنی آن روی گردانیدن بود. (از غیاث) (از آنندراج). || سرگرم کننده. مشغول دارنده. اسباب اشتغال :
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 64).
و رجوع به مدخل بعد شود.
مشتغل.
[مُ تَ غِ / مُ تَ غَ](1) (ع ص) باکار. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از تاج العروس). باکار و مشغول. (ناظم الاطباء)
(1) - فتح غین یعنی ضبط دوم نادر است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). به فتح غین، یعنی به صیغهء مفعول نادر است. (از تاج العروس ج 7 ص 391). در منتهی الارب آرد: بفتح المیم. سپس افزاید: «نادراً» مرد باکار، که بی شک خطای کاتب است. و ظاهراً: به فتح الغین نادراً...
مشتغة.
[مُ تَ غَ] (ع اِ) واحد مشاتغ. (منتهی الارب). و رجوع به مشاتغ شود.
مشتفشار.
[مُ تَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)مشت افشار باشد که طلای دست افشار باشد. (برهان). مشت افشار. (جهانگیری) (آنندراج). طلای دست افشار. (ناظم الاطباء) : و اما ما ذکر فی اللؤلؤ من الرطوبة... و لیس یعنی بها نقیض الیبوسة حتی یتعجب منها کما تذکر الفرس فی الذهب المشتفشار(1). (الجماهر بیرونی یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشت افشار شود. || فشرده و آب گرفته با مشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مشت افشار شود. || شراب جهودی، یعنی شراب پیش رس. (برهان) (از ناظم الاطباء) : ابعث الی بعسل من عسل خلار من النحل الابکار من المشتفشار الذی لم تمسه نار. (از کتاب حجاج به بعض عمال خود به فارس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در الجماهر چ حیدرآباد دکن ص120 : ... فی الذهب المستشار.
مشتفی.
[مُ تَ] (ع ص) شفایابنده. (آنندراج). دارای نقاهت و به شده از بیماری. (ناظم الاطباء).
مشتق.
[مُ تَق ق] (ع ص) لفظی که از لفظ دیگر گرفته شده و فارسیان به تخفیف هم آرند. (از غیاث) (آنندراج). کلمهء گرفته شده از کلمهء دیگر. بیرون آمده و صادرگشته و متفرع شده. (ناظم الاطباء). کلمه ای که از کلمهء دیگر (کلمه اصلی) گرفته شده، مانند: ناله. رفتار. کردار. که از نالیدن، رفتن، کردن مشتق اند. (دستور پنج استاد) : فعل در بیشتر لغات مشتق بود، چنانکه در لغت عرب از اسمی مشتق است که آن را مصدر میخوانند. (اساس الاقتباس ص 15). و رجوع به اسماء مشتقه شود.
مشتقات.
[مُ تَقْ قا] (ع اِ) جِ مشتق. و آن در عربی ده است: ماضی، مضارع، امر، اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبهه، اسم تفضیل، اسم زمان، اسم مکان، اسم آلة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مشتق شود.
مشتقق.
[مُ تَ قِ] (ع ص) نیمهء چیزی را گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که نیمهء چیزی را می گیرد. (ناظم الاطباء). || درآینده در سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب). || گیرندهء کلمه از کلمه. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که می گیرد اسمی را از کلمهء دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتقاق شود. || ستیزه کننده. (از ناظم الاطباء). || غوغاکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || فتنه انگیزاننده. (ناظم الاطباء).
مشتقة.
[مُ تَقْ قَ] (ع ص) مشتقه. مؤنث مشتق. (فرهنگ فارسی معین). ج، مشتقات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اسماء مشتقه؛ اسمهایی که از مصدر گرفته شده باشد : و اول را اسماء مشتقه خوانند، مانند: ناصر و نصیر و منصور. (اساس الاقتباس ص 9). و رجوع به مشتقات شود.
مشتک.
[مُ تَ] (اِ) نوعی آلت موسیقی. (از ریدک خوش آرزو، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به آهنگ شود. || در تداول مشتوک را نیز گویند. و رجوع به مشتوک شود.
مشتک.
[مُ تَ] (اِخ) دهی از دهستان نمداد است که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مشتکر.
[مُ تَ کِ] (ع ص) پستان پرشیر. || ابر نیک بارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اشتکار شود.
مشت کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول، به مشت برگرفتن: نخودچیها را مشت کرد ریخت به جیبش. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || با مشت چیزی را پیمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشت شود.
مشتکرة.
[مُ تَ کِ رَ] (ع ص) باد سخت. (منتهی الارب). باد تند و سخت. (ناظم الاطباء). باد شدید. (از اقرب الموارد).
مشتکل.
[مُ تَ کِ] (ع ص) کار مشتبه. (آنندراج) (از منتهی الارب). کار مشتبه و مشکل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتکال شود.
مشتکی.
[مُ تَ] (ع ص) گله کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گله مند. شاکی. متشکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رنج دیده و شکایت کننده از رنج و آزار. (ناظم الاطباء) :
از روزگار، خلق شکایت کند به تو
وز تو به روزگار کسی نیست مشتکی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 293).
|| آن که شکوه سازد پوست را برای دوغ زدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اشتکاء شود.
مشتکی.
[مُ تَ کا] (ع ص) هر چیزی که از آن شکایت کنند و گله نمایند. || گمان برده شده. || متهم. (ناظم الاطباء).
مشتکی عنه.
[مُ تَ کا عَنْهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آن که از او شکایت شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشتکی منه.
[مُ تَ کا مِنْهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) موضوع شکایت و شکوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشتگاه.
[مُ] (اِ مرکب) جای مشت بازی و جای مشت زدن :
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب.
خاقانی (دیوان ص54).
مشتلق.
[مُ تَ لُ](1) (اِ) در فرهنگ ترکی به معنی شکرانه و از اهل زبان بتحقیق پیوسته که به معنی مژدگانی است و مرکب از مشت مغیر مژده و لق به ضم به معنی بها. (آنندراج). ترکی شدهء مژدگانی و اصل آن ظاهراً مژده لیک یا مژده لیق بود و به کثرت استعمال مشتلق کرده اند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مژدگانی. چیزی که در هنگام رسانیدن خبر خوش یا یافتن چیزی گم کردهء کسی به صاحب خبر و یابندهء آن می دهند. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده) :
آمد آن آرام جانها بیقراران مشتلق
مژدهء پابوس دارم خاکساران مشتلق.
ملا سالک یزدی (از آنندراج).
به اردو فرستادند که مشتلق فتح و فیروزی به نواب بلقیس مکانی.. و سایر مخدرات استار سلطنت رساند. (عالم آرا چ امیرکبیر ج1 ص340).
(1) - به ضم سوم (مُشتُلُق) هم متداول است.
مشتلی.
[مُ تَ] (ع ص) رهاننده و خواننده کسی را برای رهانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اشتلاء شود.
مشتم.
[مُ شَتْ تَ] (ع ص) شیر غضبناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشه غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء).
مشتمال.
[مُ] (اِ مرکب) دلاکی و مالشی که کشتی گیران بر بازوی خودها، با هم مشتها زنند تا سخت گردد. (غیاث). مالش با دست. (ناظم الاطباء). مالیدن اعضاء برای برداشتن ماندگی آن و بیشتر در حمام کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نام فنی در کشتی که حریفان بازو به بازوی هم مالند و مشت زنند. (آنندراج).
- مشتمال دادن؛ مشتمال کردن. با دست مالیدن. (ناظم الاطباء).
- || در تداول، تنبیه کردن و گوشمال دادن :
آن قدر سعی که در مالش دلها دارد
مشتمالش اگر ایام دهد جا دارد.
میرنجات (از آنندراج).
- || کسی که ایام از او برمیگردد گویند: زمانه اش مشتمال داده است. (آنندراج).
- مشتمال کردن؛ با دست مالیدن. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از با مکر و حیله کسی را خوش نمودن و از خشم فرودآوردن. (آنندراج). و رجوع به مشتمالی شود.
مشتمالچی.
[مُ] (ص مرکب) آن که در حمام مشتمال دهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که شغل وی مشتمال دادن کسان در حمام و زورخانه و دیگر جای باشد.
مشتمالی.
[مُ] (حامص مرکب) دلاکی کردن، یعنی مالیدن اندام به مشت و آن را به زبان هندی چپی گویند. (آنندراج) :
سالکان از سر لگدکوب حوادث میشوند
ماندگان راه را از مشتمالی چاره نیست.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
مشتمل.
[مُ تَ مِ] (ع ص) آن که در بر می گیرد و احاطه می کند و می گنجاند. دربرگیرنده. احاطه کننده. (ناظم الاطباء). گرداگرد فراگیرنده و بر بالای چیزی محیط شونده. (غیاث) (آنندراج). در بردارنده. حاوی. شامل : ... فرمان دهد تا بابی در این کتاب به نام من بنده مشتمل بر صفت حال من بپردازند. (کلیله و دمنه). و به دقایق حیله، گرد آن می گشتند که مجموعهء سازند مشتمل بر... (کلیله و دمنه). که این کتاب بر اظهار بعضی از آن مشتمل است. (کلیله و دمنه). و این مجموعه را لباب الالباب نام نهاد و اصول او مشتمل است بر دوازده باب. (لباب الالباب).
- مشتمل بودن؛ در بر داشتن. محتوی بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آن که جامه در خود می پیچد. (ناظم الاطباء).
مشتمل.
[مُ تَ مَ] (ع ص) محتوی. فراگرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشتمة.
[مَ تَ مَ] (ع مص) دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتم. (ناظم الاطباء). و رجوع به شتم شود.
مشتن.
[مُ تَ] (مص) مالیدن اعم از آن که دست در چیزی مالند یا چیزی را در چیز دیگر. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از پارسی باستان «مرشته نه ای»(1)متعلق به اوستایی «مرز»(2)، دزفولی «ماشتن»(3) (مالیدن). مشتن، چیزی را با مشت مالیدن و چیزی را بر چیزی مالیدن، مثل گل مشتن بر دیوار (تکلم فارس). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - mrshtanaiy.
(2) - marez.
(3) - mashtan.
مشتن.
[مِ تَ] (مص) سرشتن و خمیر کردن. (فرهنگ رشیدی). سرشتن و خمیر کردن و بر این قیاس «مشت» و «مشتیم». احمد اطعمه (گوید) :
مگر مالم بپای دنبه دستی
غرض در مشتن چنگالم این است.
و بسحاق اطعمه گوید :
در روغن او ما دو سه چنگال بمشتیم.
و ظاهراً اصل یک کلمه است(1) که به معانی فوق آمده است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - مراد مَشتَن و مُشتَن است.
مشتنگ.
[مُ تَ] (اِ) دزد و راهزن و معنی آن دست تنگ است که مفلس و پریشان باشد. (برهان) (آنندراج). دزد. راهزن. (جهانگیری). دزد. راهزن. مفلس. دست تنگ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مشنگ شود.
مشتو.
[مُ] (اِ) گلی است سرخ رنگ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). نام گُلی سرخ رنگ یا گِلی سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). || جلق. مشتو زدن. استمناء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشتواره.
[مُشْتْ رَ / رِ] (اِ)(1) رندهء درودگران که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رندهء درودگران که دست گیرند و بدان چوب تراشند. (انجمن آرا). مشت رنده. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). || یک مشت از هر چیز، مراد از یکدسته گندم و جو و شالی. (آنندراج) (انجمن آرا). مقدار یک مشت از هر چیز. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). یک مشت از هر چیز و بعضی گویند یک دسته از شالی و گندم و جو درو کرده است که با چیزی بسته و در دست گرفته باشند، همچو پشتواره که بندند و در پشت گیرند. (برهان) (از ناظم الاطباء).
(1) - از: مشت + واره، پسوند اتصاف و لیاقت و مقدار. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
مشتوب.
[مُ تَ وِ] (ع ص) آمیخته شونده. (آنندراج) (غیاث).
مشتوت.
[مَ] (ع ص) پراکنده. || (اِ) تارهای جامه قبل از بافتن. (غیاث) (آنندراج). || چوب جولاهان که بر آن پارچه وقت بافتن پیچند و نورد نیز گویند و به عربی منوال خوانند. (فرهنگ رشیدی) :
به دفهء جد و ماسوره و کلاوهء چرخ
به آبگیر و به مشتوت و میخکوب و طناب.
خاقانی.
مشتوک.
[مُ] (اِ) قسمت زیرین لولهء سیگارت که تهی است و توتون در آن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لوله ای از مقوا که در ته سیگار نصب شود. || لولهء فلزی یا چوبی و جز آن که سیگار را بر آن نصب کنند و کشند.
مشتوم.
[مَ] (ع ص) دشنام داده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به شتم شود.
مشت و مال.
[مُ تُ] (اِ مرکب) مشتمال. و رجوع به مشتمال و ترکیب های آن شود.
مشته.
[مُ تَ / تِ] (اِ) (از: «مشت» + «ه»، پسوند نسبت و تشبیه). پهلوی «موستک»(1)(مشت). (حاشیهء برهان چ معین). دستهء هر چیز را گویند عموماً همچو دستهء کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان). دستهء کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا). دستهء هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی). دستهء هر چیز را گویند مثل دستهء کارد و خنجر و امثال آن. (جهانگیری). دستهء هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء). || آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم را بدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) :
به کف مشتهء آن گل بیخزان
زده غنچه را مشتها بر دهان.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مِدق گویند. (برهان). افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج). مشتهء نداف و حلاج. (انجمن آرا). دستهء نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء). مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستهء کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستهء کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانهء حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد، چون غندهء پنبه.
قریع الدهر.
با خلق به داوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی.
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
|| پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود.
(1) - mustak.
مشته.
[مَ تَ / تِ] (اِ) چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانند و اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء).
مشته.
[مَ تَ / تِ] (ن مف) سرشته و خمیر. (فرهنگ رشیدی) :
دل شب ارده و خرمای مشته
به چشم بنگی اسباب تمام است.
احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به مِشتَن شود.
مشتها.
(1) [مُ تَ] (ع ص، اِ) مرغوب. (غیاث) (آنندراج). || آرزو. (غیاث) (آنندراج) :
قوم معکوسند اندر مشتها
خاک خوار و آب را کرده رها.مولوی.
در مثال و قصه و فال شماست
در غم انگیزی شما را مشتهاست.مولوی.
و رجوع به مُشتهی شود.
(1) - رسم الخط فارسی از «مشتهی» عربی است.
مشتهات.
[مُ تَ] (ع ص) مشتهاة. نزد فقها زنی را گویند که سن او بحدی رسیده باشد که مردان را بدو رغبت افتد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از فرهنگ علوم نقلی).
مشتهب.
[مُ تَ هِ] (ع ص) پیرشونده. یقال: اشتهب الرأس؛ اذا شاب. (از منتهی الارب) (آنندراج).
مشتهر.
[مُ تَ هِ] (ع ص) شهرت دهنده. (آنندراج) (غیاث). آن که مشهور میکند و شهرت میدهد. || آن که اعلان می کند. (ناظم الاطباء).
مشتهر.
[مُ تَ هَ] (ع ص) شهرت داده شده. (غیاث) (آنندراج). مشهورکرده شده. مشهور و معروف. (ناظم الاطباء). شهرت یافته :
پسران علی آنان که امامان حقند
به جلالت به جهان در، چو پدر مشتهرند.
ناصرخسرو.
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مر او را جز پند زیب و فر نیست.
ناصرخسرو.
منصوربن سعیدبن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر.
مسعودسعد.
آن که خلقش به حسن مشتهر است
وآن که ذاتش به لطف مذکور است.
مسعودسعد.
ترا طبیعت جود است و به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد.
مسعودسعد.
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص68).
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان مشتهر.مولوی.
- مشتهر کردن؛ مشهور کردن. معروف کردن :
اندر جهان بدوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا.
ناصرخسرو.
|| نامیده شده. || طلبیده شده. || اعلان شده. (ناظم الاطباء). || (اِ) محل شهرت :
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر.
مولوی (دیوان کبیر ج 2 ص 269).
مشته رند.
[مُ تَ / تِ رَ] (اِ مرکب) آلتی است نجاران را :
کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش
تا کی از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه ایم.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 435).
و رجوع به مشت رند و مشت رنده شود.
مشتهی.
[مُ تَ] (ع ص) خواهش کننده و آرزومند. (غیاث) (آنندراج). آن که میخواهد چیزی را و آرزوی آن میکند. آن که دوست میدارد چیزی را. (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند. خواهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سفرهء او پیش این از نان تهی است
پیش یعقوب است پر، کو مشتهی است.
مولوی.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.مولوی.
|| بااشتها(1) : بیمار مشتهی به صحت نزدیکتر از تندرست بی اشتها که آن صحت می افزاید و این رنج. (تاریخ گزیده).
(1) - در غیاث و آنندراج آرند: اشتهاپیداکننده غلط است، چرا که این متعدی به یک مفعول است و برای معنی اشتهاپیداکننده مشهی صحیح باشد.
مشتهی.
[مُ تَ ها] (ع ص، اِ) خواسته و مرغوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرزو. مطلوب :
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمراً و قل لی انها.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 249).
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان.مولوی.
و رجوع به مشتها شود.
مشتهیات.
[مُ تَ هَ] (ع اِ) اشیای مرغوب و آرزوداشته شده ها. (غیاث) (آنندراج). چیزهای خواسته شده و آرزوکرده شده و مرغوب. (از ناظم الاطباء) : و بفرمود تا اسباب آن مهیا کردند و مشتهیات از انواع لهو و لعب و اصناف اسباب طرب و فرح به مجلس خود دعوت کرد. (تاریخ قم ص 77).
- مشتهیات نفسانیه؛ آرزوهای نفسانیه. (ناظم الاطباء).
مشتی.
[مِ](1)(اِ) نوعی از حریر خام باشد که آن را به غایت نازک و لطیف ببافند. (جهانگیری). نوعی از جامهء لطیف و حریر نازک باشد. (برهان). نوعی از جامهء حریر به غایت نازک و لطیف. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). جامه ای که پارچه آن لطیف و نازک باشد و پارچهء لطیف پنبئین و یا ابریشمین. (ناظم الاطباء) :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
زمین بر سان خون آلود دیبا
هوا بر سان نیل اندوده مشتی.
دقیقی (از انجمن آرا و آنندراج).
بستی قصب اندر سر، ای دوست به مشتی بر
یک بوسه بده ما را امروز به دستاران.
عسجدی (ایضاً).
(1) - چنین است ضبط جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا و آنندراج، ولی در برهان و ناظم الاطباء به ضم اول ضبط شده است و با توجه به حرکات قوافی «بهشتی» و «اردیبهشتی» ضبط جهانگیری و... اصح می نماید.
مشتی.
[مَ تا] (ع اِ) خانهء زمستانی، مقابل مصیف و مربع. موضعی که زمستان آنجا گذارند. قشلاق. گرمسیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشتی.
[مَ] (ص نسبی، اِ)(1) مخفف و محرف «مَشهدی» است. در قدیم مردان جاافتاده را مشتی لقب می دادند و کسی که به زیارت مشهد رضا (ع) مشرف می شد مایل بود که او را مشتی صدا کنند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). مخفف مشهدی در تداول عامه آن که به زیارت مشهد رضا علیه السلام مشرف شده باشد. و این کلمه را چون تجلیلی در پیش اسم شخص آرند: مشهدی حسن و مشهدی حسین، مانند: حاجی در حاجی حسن و حاجی حسین و مانند کربلائی در کربلائی حسن و کربلائی حسین، و در مذکر و مؤنث هر دو آرند. آن که به زیارت قبر علی بن موسی الرضا به شهر مشهد توفیق یافته باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زنان طبقهء سوم شوهر خود را مشتی می نامند: چند روز است که پای مشتی (یا مشتی ما) درد می کند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || به معنی آدم خوش لباس و برازنده و خوش سر و وضع نیز هست. جوانان برازنده و شیک پوش طبقهء سوم را مشتی می گفتند و در این صورت این کلمه پس از نام ایشان می آمد نه پیش از آن: اکبر مشتی. علی آقا مشتی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
-امثال: مشتی های بی پول ، تخمه سیری سه پول.مرادف پُز عالی و جیب خالی.
|| هر چیز زیبا و جالب توجه و عالی را نیز مشتی گویند: کت مشتی. کفش مشتی. کلاه مشتی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || لوطی (نوعی از فتیان یا شوالیه در طبقهء عوام الناس). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشتی گری شود.
(1) - این کلمه را مشدی نیز خوانند و این صورت به شکل اصلی آن (مشهدی) نزدیک تر است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
مشتی گری.
[مَ گَ] (حامص مرکب)مخفف مشهدی گری. لوطی گری. عمل نمودن غنای خود به دیگران با پوشیدن جامه های باب وقت و یا بخشیدن یا خرج کردن مالی در انظار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معنی آخر مشتی شود.
مشج.
[مَ] (ع مص) آمیختن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 126) (دهار). درآمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشج.
[مَ شَ] (ع ص) آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1) (از اقرب الموارد)(2). درآمیخته. ج، امشاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشیج شود.
(1) - بدین معنی در منتهی الارب و ناظم الاطباء به فتح و کسر شین هر دو آمده است.
(2) - بدین معنی در اقرب الموارد مَشَج و مِشج و مَشج ضبط شده است.
مشجاذ.
[مِ] (ع اِ) فلاخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقلاع. (اقرب الموارد).
مشجب.
[مِ جَ] (ع اِ) دارچوب که جامه بر وی اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دارچوب که جامه بر وی اندازند و خیک آب آویزان کنند. (ناظم الاطباء). سه پایه. (دهار) :
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب.فرخی.
مشجب.
[مُ شَجْ جَ] (ع ص) گستاخ و بی ادب در خوراک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشجج.
[مُ شَجْ جَ] (ع ص) شکسته سر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته و سر شکافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشجذ.
[مُ جِ] (ع ص) چیزی سخت و اذیت دهنده. || باران نرم و سست. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مشجر.
[مُ جِ] (ع اِ) وادٍ مشجر؛ رودبار بسیاردرخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشجر.
[مَ جَ] (ع اِ) روئیدنگاه درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشجر.
[مَ جَ / مِ جَ] (ع اِ) کجاوه. (منتهی الارب) (آنندراج). کجاوه و چوب هوده و مرکبی کوچکتر از هوده که پوشش ندارد. ج، مَشاجر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشجر.
[مِ جَ] (ع اِ) سه پایه که بر آن متاع و رخت اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج). سه پایه ای که بر آن رخت و متاع اندازند. (ناظم الاطباء). مِشجَب. ج، مَشاجر. (محیط المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به مشجب شود. || سه پایهء گازر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مشاجر. (ناظم الاطباء). || چوب هوده یا مرکبی است کوچک از هوده که پوشش ندارد. || کجاوه. (منتهی الارب) (آنندراج).
مشجر.
[مُ شَجْ جَ] (ع ص، اِ) جامهء منقش به شاخ و برگ و جز آن و آنچه بر صفت شجر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه که نقوش صورتهای درختان داشته باشد. (غیاث). هر آنچه دارای شکلهایی باشد مانا به درخت و آنچه بر صفت درخت باشد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد): دیباج مشجر؛ دیبای منقش به شکل درخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کتابت مردم چین که درهم آمده مانند درخت است و از بالا به پائین خوانده می شود بدین کلمه ملقب است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || زمین درختناک. (ناظم الاطباء). درختناک. آنجا که درخت کارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شهری که همه باغ پر از میوه پر از گل
دیوار مزین همه و خاک مشجر.
ناصرخسرو.
- مشجر مطیر؛ عبارت است از آن که در حشو ابیات مشجر آرند و در صدر نام پرندگان بنویسند و صورتشان هم در نقش آرند، آن را مشجر مطیر متصور نامند... (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 742). و رجوع به همین کتاب ص 742 شود.
|| (اصطلاح ادبی) نزد شعراء داخل است در موشح و آن بیتی است که راست نویسند و آن را تنهء درخت تصور کنند و نام آن بیت اصل کنند و بعد از یک طرف بیت اصل هم از لفظ اول آن بیت، بیتی انشا کنند و بنویسند و چنین در طرف دوم به ازای لفظ دوم آن بیت اصل بیتی دیگر انشا کنند و بنویسند، در این فرع گویی دو لفظ از بیت اصل است باز از بیت اصل سه لفظ در صدر بیت فرع در هر دو طرف آرند و همچنین تا اتمام کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 742).
مشجرات.
[مُ شَجْ جَ] (ع اِ) جِ مشجّرة. نسبت نامه ها و شجره نامه ها : و در بلاد خراسان همهء سادات که مشجرات دارند کتب انساب متفقند که آن جماعت علوی نیستند. (کتاب النقض ص 337). و رجوع به مشجرة شود.
مشجرة.
[مَ جَ رَ] (ع ص، اِ) درختستان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج)(1): أرض مشجرة؛ زمین درخت دار و بسیاردرخت. (از ناظم الاطباء). زمین بسیاردرخت. (از اقرب الموارد).
(1) - این معنی در آنندراج «درختان» آمده که بی شک سهو کاتب است.
مشجره.
[مُ شَجْ جَ رَ] (ع اِ) شجره نامه. نسبت نامه :
آن مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.خاقانی.
و رجوع به شجرة و مشجرات شود.
مشجع.
[مَ جِ] (ع ص) نیک دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). نهایت جنون(2). (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
(1) - ناظم الاطباء به فتح جیم ضبط کرده است.
(2) - بدین معنی در متن اللغة و در محیط المحیط و اقرب الموارد به ضم اول و فتح سوم آمده است.
مشجع.
[مُ جِ] (ع ص) دل دهنده. دلیرکننده. تشجیع نماینده. (از ناظم الاطباء). شجاعت انگیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کانوا ایضاً قد استخرجوا لحنا آخر یقال له المشجع کانت تستعمله قادة الجیوش. (رسائل اخوان الصفا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشجو.
[مَ جُوو] (ع ص) اندوهناک. (منتهی الارب). غمگین. اندوهناک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشجو.
[مَ] (ص) مأخوذ از عربی(1)، غمگین. اندوهناک. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود.
(1) - ظ. تصحیف خوانی مَشجوّ عربی است.
مشجوب.
[مَ] (ع ص) رجل مشجوب؛ مرد هلاک شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشجوج.
[مَ] (ع ص) شکسته سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): مشجوج الرأس؛ که در جبینش اثر جراحت باشد. (از اقرب الموارد). || وتد مشجوج؛ میخ شکسته سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و به هر دو معنی رجوع به شجیج شود.
مشجوع.
[مَ] (ع ص) مغلوب در شجاعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشجی.
[مُ] (ع ص) حزین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشجیه.
[مُ یَ] (ع ص) تأنیث مشجی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قبل شود.
مشح.
[مَ] (ع مص) به هم سودن و درخوردن «شکم ران» یا سوختن ران از درشتی جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). به هم سودن «شکم ران» و سوختن زیر زانو از درشتی جامه. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشحاذ.
[مِ] (ع ص، اِ) پشتهء فراخ. || زمین هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || سرکوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مشحئن.
[مُ حَ ءِن ن] (ع ص) (از «ش ح ن») مرد خشمگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشحج.
[مِ حَ] (ع اِ) گورخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حمار وحشی. (اقرب الموارد).
مشحذ.
[مِ حَ] (ع اِ) فسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ گرای. ج، مشاحذ. (مهذب الاسماء). پزلاع. (دهار). مِسَنّ و آن را سنگ فسان(1) نیز گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسن شود. || (ص) سخت راننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - حجرالشحذ.
مشحشح.
[مُ شَ شَ] (ع ص) مرد کم خیر. (منتهی الارب) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)(1). مرد کم خیر و ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط این کلمه بدین معنی به کسر شین دوم نیز ضبط شده است.
مشحط.
[مِ حَ] (ع اِ) چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا بر زمین نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشحط.
[مَ حَ] (ع مص) شَحَطَ شَحْطاً و شَحَطاً و شُحوطاً و مشحطاً. رجوع به شحط شود.
مشحم.
[مُ شَحْ حِ] (ع ص) پیه بسیارخورنده و پیه بسیاردارنده در خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیه بسیاردارنده در خانه. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || صاحب شتران فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در محیط المحیط و اقرب الموارد مُشحِم نیز بدین معنی و معنی قبل آمده است.
مشحم.
[مُ شَحْ حَ] (ع ص) پیه آگنده. (مهذب الاسماء). پیه دار. آگنده از پیه. || نان با پیه پخته شده. (ناظم الاطباء). ساخته شده با پیه. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشحن.
[مُ حِ] (ع ص) پرکنندهء شهر به اسبان. || کودک که آمادهء گریستن شود. || در نیام کنندهء شمشیر و نیز برهنه کننده از آن، از لغات اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مشحنزر.
[مُ حَ زِ] (ع ص) مرد آماده دشنام مردم. یا آن که اندک دشنام داده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشحنظر.
[مُ حَ ظِ] (ع ص) مردم برآمده چشم بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد چشم برآمده. (ناظم الاطباء).
مشحون.
[مَ] (ع ص) پرکرده شده. (غیاث) (آنندراج). پرشده. انباشته شده. بارشده. ممتلی. (از ناظم الاطباء). آکنده و بر سرآمده. پر. مملو : و آیة لهم انا حملنا ذریتهم فی الفلک المشحون. (قرآن 36/41). یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل حضرت. (تاریخ بیهقی چ ادیب 32). همهء خراسان مشحون باشد به بزرگان و حشم. (تاریخ بیهقی ص 512).
این راز را درست کسی داند
کش دل به علم دعوت مشحون است.
ناصرخسرو.
پس نوشته های برادران بخواست و... داد مشحون به کید حساد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 96). و لشکری مشحون به رایات حمات و ابطال کمات. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 285). و واصف دو صحیفه بر دست کرام الکاتبین یکی مشحون از ذکر جمیل او... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 448).
مشخ.
[مَ] (اِ) مشق. اعم از چیزی نوشتن بسیار و کارهای دیگر. (برهان). دستور و دستورالعمل مشق و نوشتن خط و دیگر کارها. (ناظم الاطباء). تلفظ عامیانهء مشق عربی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || ورزش. || دستورالعمل حرکت سپاهیان. (ناظم الاطباء). به همهء معانی رجوع به مشق شود.
مشخته.
[مُ شَ تَ / تِ] (اِ) حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی(1) باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس). نوعی حلوای صافی و درشت. مشاش چین در چین، تو بر تو. (فرهنگ فارسی معین)(2) :
آری کودک مؤاجر آید کو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته(3).
کسائی (از لغت فرس اسدی).
(1) - رجوع به صابون و حلوای صابونی شود.
(2) - در ناظم الاطباء «مشخنه» به معنی نوعی از حلوا آمده است. رجوع به «مشخنه» شود.
(3) - این بیت در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج3 ص1217 با اختلافی مختصر «خواهی کودک مواجر آید او را...» به رودکی نسبت داده شده و مشخته هم «مشخنه» ضبط شده است.
مشخش.
[مَ شَ] (فعل نهی) منع از لخشیدن، یعنی ملخش چه شخشیدن به معنی لغزیدن و لخشیدن آمده است. (برهان) (آنندراج). کلمهء نهی، یعنی نلغز و نلخش. (ناظم الاطباء) :
یکی بهره را بر سه بهر است بخش
تو هم برسه بخش هیچ برتر مشخش.
ابوشکور (از گنج بازیافته ص 29).
مشخص.
[مُ شَخْ خَ] (ع ص) تشخیص کرده شده. و نامشخص، آنکه بر یک وضع و حالت نباشد. (آنندراج). معین. محقق. معین شده. محقق شده. قرارداده شده. (از ناظم الاطباء) :
در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس
زآنکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 438).
از فلکی شریف تر یا شرف مشخصی
از ملکی کریم تر یا کرم مصوری.خاقانی.
|| تشخص یافته. شخصیت پذیرفته. (فرهنگ فارسی معین). ممثل یا مصور. (نقود العربیه) :آزادچهره درآمد... چون عقل ملخص و روح مشخص. (مرزبان نامه ص 300). || تاوان. جریمانه. || معهود. عهدکرده شده. (از ناظم الاطباء).
مشخص.
[مُ شَخْ خِ] (ع ص)تشخیص دهنده. || مایهء تشخیص و امتیاز چیزی از نظائر خود.
مشخصات.
[مُ شَخْ خِ] (ع ص، اِ) علائم و نشانه ها که جدا کند از یکدیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جِ مشخصة. و رجوع به مدخل بعد شود.
مشخصة.
[مُ شَخْ خِ صَ] (ع ص) مؤنث مشخّص. و رجوع به مشخص شود.
مشخل.
[مِ خَ] (ع اِ) پالونه. (منتهی الارب). پالونه و ترش پالا. (ناظم الاطباء).
مشخلب.
[مَ خَ لَ] (ع اِ) قطعه ای از شیشهء شکسته و گویند خزف است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مخشلب. (محیط المحیط) (المعرب جوالیقی ص 315). و رجوع به مخشلب و مشخلبة معنی اول و المعرب جوالیقی شود.
مشخلبة.
[مَ خَ لَ بَ] (ع اِ) مهرهء سپید که به لؤلؤ ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). یا مورش گربه. (مهذب الاسماء). شاید همان است که امروز کس گربه گویند و آن سپید و برنگ مروارید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیوری است که از لیف خرما و مهره سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گاهی دختری را هم که این زیور دارد گویند. کلمهء عراقی است و بر این بنا چیزی نیامده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المعرب جوالیقی).
مشخلة.
[مِ خَ لَ] (ع اِ) مصفاة. یمانیه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مِشخَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مشخل و مصفاة شود.
مشخنه.
[مُ شَ نَ / نِ] (اِ) نوعی از حلوا باشد. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نوعی حلوا نوشته اند و در جای دیگر(1) به فتح اول و بجای نون تای قرشت بر وزن شلخته آمده است به معنی حلوائی که آن را توبرتو گویند. (برهان). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نامی از حلوا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مشخته، حلوائی بود... (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به «مشخته» شود.
(1) - ظ. لغت فرس اسدی است. و رجوع به مشخته شود.
مشخوص.
[مَ] (ع ص) آشفته. مضطرب. پریشان. بی آرام. (از ناظم الاطباء).
مشد.
[مُ شِ] (اِخ) علی بن عمر بن قزل ترکمانی. رجوع به علی بن عمربن... و اعلام زرکلی ج2 ص683 شود.
مشدح.
[مَ دَ] (ع اِ) فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرج. (محیط المحیط).
مشدخ.
[مُ شَدْ دَ] (ع ص) غورهء خرما که در ظرفی تر نهاده شود تا بشکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد بریده گردن و نیک شکسته سر. یقال: رأس مشدخ... (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || (اِ) بریدنگاه از گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشدخة.
[مِ دَ خَ] (ع اِ) آلت شکستن و آلتی که بدان شدخ وارد می آید. (ناظم الاطباء).
مشدخة.
[مُ شَدْ دَ خَ] (ع ص) رؤس مشدخة؛ سرهای نیک شکسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مشدخ معنی دوم شود.
مشدد.
[مُ شَدْ دَ] (ع ص) قوت داده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوت داده شده. تواناکرده شده. (از ناظم الاطباء).
- مشدد کردن؛ محکم کردن.
- مشدد گرداندن (گردانیدن)؛ محکم کردن. و رجوع به تشدید و ترکیب های معنی بعد شود.
|| خلاف مخفف. (آنندراج). حرفی که دارای تشدید باشد. (ناظم الاطباء). حرف مشدد. با تشدید چون باء در عبّاس و لام در حلاّج و چون راء در صرّاف و واو در جوّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشدد کردن؛ با تشدید کردن حرفی از حرفهای کلمه.
- مشدد گرداندن (گردانیدن)؛ تشدید دادن حرفی : باید که هر حرفی که مشدد گردانند، در آن شایبهء ادغامی تصور توان کرد. (المعجم چ 1 ص227).
مشددة.
[مُ شَدْ دَ دَ] (ع ص) تأنیث مشدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حروف مشددة. ج، مشددات.
مشدن.
[مُ دِ] (ع ص) آهو ماده که بچه اش قوت گرفته باشد. (منتهی الارب). ماده آهویی که بچه اش قوت گرفته باشد. ج، مشادن، مشادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشدود.
[مَ] (ع ص) زور و قوت داده شده. (آنندراج). و رجوع به تشدید شود. || استوارکرده شده. (آنندراج). بسته شده. بندشده. بندکرده شده. (از ناظم الاطباء). محکم بسته و استوار کرده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشدودالاسنان یا مشدودة الاسنان -بالذهب؛ که دندانهای او بزر بهم پیوسته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشدودالوسط؛ میان بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح علم فتوت، کسی را گویند که چیزی بدو داده باشند تا در میان بندد تا او را بیازمایند و بعد از آن تکمیل کنند و هرچه باشد شاید الا چیزی که به زنار ماند. (نفایس الفنون).
مشدونة.
[مَ نَ] (ع اِ) دختر نوجوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشدوه.
[مَ] (ع ص) بیخود و سرگشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشغول. (محیط المحیط). || بازداشته شده. (ناظم الاطباء).
مشدة.
[مِ شَدْ دَ] (ع اِ) میان بنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به شَدّ شود.
مشدی.
[مَ] (ص نسبی، اِ) مخفف مشهدی. لوطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مشتی و مشهدی شود.
مشذب.
[مِ ذَ] (ع اِ) داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مشاذب. (ناظم الاطباء). داس رزبر. (دهار) (مهذب الاسماء).
مشذب.
[مُ شَذْ ذَ] (ع ص) مرد نیک درازبالا و نیکوخوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی نعته صلی الله علیه و آله «اقصر من المشذب». (ناظم الاطباء). || درخت خشاوه کرده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آراسته و پیراسته : و چون کوتوال عزالدین مرغزی مردی بود به تجارب ایام مهذب و مشذب. جز استیمان و تضرع حیلتی دیگر ندید. (جهانگشای جوینی). || خرمابن دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اسب درازخلقت. (ناظم الاطباء). اسب درازخایه. (آنندراج).
مشر.
[مِ] (ع ص) رجل مشر؛ مرد نیک سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشر.
[مَ] (ع مص) ظاهر کردن چیزی را. (ناظم الاطباء).
مشر.
[مَ شَ] (ع ص) مرد خرامان به ناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشر.
[مَ شَ] (ع مص) برگ و شاخ برآوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشر.
[] (ع اِ) باغبانی. بستانداری(1). || تختهء الوار. صفحه فلزی(2). (دزی ج2 ص594).
.
(فرانسوی)
(1) - Jardinage .
(فرانسوی)
(2) - Planche
مشراص.
[مِ] (ع اِ) آهنی است سرکج که در میانه دو شانهء خر، نرم زنند و بخلانند تا تیز رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشراط.
[مِ] (ع اِ) نشتر. (منتهی الارب) (آنندراج). مبضع. غالباً به چیزی گویند که با آن پوست را جهت برآمدن خون، مجروح سازند. (از اقرب الموارد). نیشتر. (ناظم الاطباء). تیغ نیش. نیشتر. مشرط. || اول هر چیزی. ج، مشاریط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ساز و ساختگی کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مشراق.
[مِ] (ع اِ) آفتابگاه و شکاف در که از آن شعاع آفتاب درآید. (منتهی الارب). آفتابگاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بام هموار. (مهذب الاسماء). || دروازه ای است در آسمان برای توبه و آن مسدود است مگر بقدر روشنی که از شکاف در درآید. (منتهی الارب). || (ص) کسی که هرچه گوید یا کند بر انسان ناگوار باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
مشرب.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) آمیخته. || نیک رنگ گرفته. (ناظم الاطباء).
مشرب.
[مَ رَ] (ع مص) نوشیدن آب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشامیدن. (غیاث) (آنندراج). آشامیدن آب و مانند آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرب. (ناظم الاطباء). || (اِ) جای آشامیدن. (غیاث) (آنندراج). آب خور. (دهار). آبشخور. (ترجمان القرآن ص 88). جای آب خوردن. (منتهی الارب). آشامیدن جای. ج، مشارب. (مهذب الاسماء). جای آب خوردن و موضعی که مردمان از آن آب میخورند. ج، مشارب. (ناظم الاطباء) :
هرکه او از کوثر مهر تو کاسی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشربش کوثر سزد.
سوزنی.
ای یمین تو مشرب حاجات. (سندبادنامه ص 6).
خورش از مشرب قناعت ساخت
که چو زمزم هم آب حیوان است.خاقانی.
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
بسوی مشرب احسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان ز خراسان طلب.خاقانی.
ذات شریف آن صاحب صدر... مشرب عذب حصول آمال است. (لباب الالباب). || در شواهد زیر به معنی ظرف آب یا شراب که در خوانها گذارند آمده است : خوانی نهاده بودند سخت باتکلف... شراب روان شد هم بر این خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربهای بزرگ، چنانکه از خوان مستان بازگشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد، تا بدانجایگاه سخف(1) رفت که فرمود تا مشرب های زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص388).
هلال روزه نمود از سپهر پراختر
به شکل مشرب زرین ز چشمهء کوثر.
سوزنی.
|| آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شراب. (بحر الجواهر) (دهار) (مهذب الاسماء). || به مجاز به معنی مذهب و دین و آئین به مناسبت انتفاع معنوی. (غیاث) (آنندراج). مذهب. دین. آئین. روش. طریقه. مسلک. نحله. روش دینی و فلسفی و سیاسی. || خوی. طبیعت. سرشت. سیرت. مزاج. (از ناظم الاطباء).
- بدمشرب؛ بدخوی. (ناظم الاطباء).
- خوش مشرب؛ خوشخوی. (ناظم الاطباء).
- صوفی مشرب؛ صوفی مسلک. و رجوع به مدخل صوفی مشرب شود.
- عالی مشرب؛ خوش خوی و بلندنظر. و رجوع به مدخل عالی مشرب شود.
- لطیف مشرب؛ خوش طبع و متواضع. (ناظم الاطباء). لطیف طبع. و رجوع به لطیف و ترکیب های آن شود.
(1) - در چ ادیب ص 393: «سخت».
مشرب.
[مِ رَ] (ع اِ) پیاله و کوزه. (غیاث) (آنندراج).
مشرب.
[مَ رَ] (اِخ) میرزا اشرف. اصلش از اعراب عامری است چندی در زمان نادرشاه در الکاء خار و ورامین متوجه عمل دیوانی بوده در آخر یک چشم او را برآوردند. در شیراز به سال 1185 ه .ق. وفات یافت. این چند شعر از او ثبت شده است:
وصل تو گفتم رسد، پیشترم از اجل
آه که از بخت بد، این نرسید آن رسید.
نمیدانم که آن زیبا پسر دارد پدر یا نه
اگر دارد پدر چون این پسر دارد دگر یا نه؟
با تو ای گل که مسلم بودت سیمتنی
گل که باشد که کند دعوی نازک بدنی.
(از آتشکدهء آذر چ شهیدی ص 419).
و رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 ص 445 شود.
مشرب گاه.
[مَ رَ] (اِ مرکب) جای نوشیدن آب. محل آشامیدن آب. مَشرب : و گفت: عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرة الاولیاء عطار).
مشربة.
[مَ رَ بَ / مَ رُ بَ] (ع اِ) زمین نرم همیشه گیاه. || دریچه و پرواره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیش دالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صفه. (اقرب الموارد). || یک مشت آب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). غرفة. (اقرب الموارد). ج، مشارب. (ناظم الاطباء). || آبخور بر جوی، یا عام است. ج، مشارب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مشربة.
[مَ رَ بَ] (ع اِ) آبخور. جای آب خوردن. موضعی که مردمان از آن آب می خورند. ج، مشارب. (از ناظم الاطباء). و رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
مشربة.
[مِ رَ بَ] (ع اِ) ساغر. (زمخشری). جای آب. (از مهذب الاسماء). کوزهء آب و آنچه بدان آب خورند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که بوی آب خورند. سقایه. (ترجمان القرآن). ظرفی که از آن آب خورند. (غیاث). ظرف که بدان آب آشامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). شراب دان. جای آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشربه.
[مَ رِ بَ / بِ] (از ع، اِ) کوزهء آبخوری و هر ظرفی که بدان آب خورند. (ناظم الاطباء). کوزه یا ظرفی از بلور یا فلزی، که بدان آب و شراب نوشند :
پای تو مرکب است و کف دست مشربه است
گر نیست اسب تازی و نه مشربهء بلور.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص198).
|| ظرفی بزرگ و غالباً مسین برای حمل آب و غیره. ظرفی است مسین دسته دار استوانه ای شکل که زنان در حمام بدان آب بر سر ریزند و آن را مشرفه نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشربی.
[مَ رَ] (اِخ) مولانا مشربی. از مشهد است و جوانی خوش طبع است. این مطلع از اوست:
ترک من هرگه که جا در خانه ای زین کرده ای
خانهء زین را چو صورت خانهء چین کرده ای.
مشارالیه به غایت لاابالی و بی تعین و لوند بود و این مطلع هم از اوست:
گهم دل بشکند گه ساغر عشرت ز دست افتد
مبادا دردمندی را شکستی بر شکست افتد.
(مجالس النفائس ص 70).
مشربی.
[مَ رَ] (اِخ) میرزا ملک. مشهدی الاصل و اصفهانی المولد. از منشیان شاه عباس صفوی است. گویند در موسیقی ربط کاملی داشته در زمان شاه صفی قصیده ای گفته، مواجب او را مضاعف کردند تا در زمان یکی از وزراء قدری از مواجب او کم کرده قطعه ای به نظم درآورده به ایشان خواند. فقیر از آن قطعه انتخابی کرد:
ای صاحب زمانه که امروز در جهان
بر من سیاهی رقمت سم ارقم است
روز نخست آمدنم زخمها زدی
این التفات در عوض خیر مقدم است
کوچک دلی زیاده از این هیچکس نکرد
بر ذات اقدس تو بزرگی مسلم است
چون کعبه خانهء تو مطاف خلایق است
اما سرشک شور منش آب زمزم است.
(از آتشکدهء آذر چ شهیدی ص 97).
مشربی.
[مَ رَ] (اِخ) مولانا مشربی. از قم است و به اتوکشی شهرت داشت. در اوایل به کسب خود روزگار میگذرانید، ولی عاقبت از آن دلگیر شده شاعری اختیار کرد. شخصی نامراد است. طبع شعرش چنان بود که ذیلاً ذکر میشود:
سر تا به قدم سوختهء آتش عشقیم
پروانه پرسوخته را رتبهء ما نیست.
نخواهد رفت ذوق غمزهء خونریزت از جانم
فریب عشوه ات گر صد رهم عمر ابد بخشد.
مشکل که فلک کینهء دیرینه نخواهد
امروز که او را چو تو بیدادگری هست.
(از مجمع الخواص ص 241).
مشربی.
[مَ رَ] (اِخ) از مردم زادگان تکلو و بلکه از خویشاوندان امیرالامرایان آن طایفه است. چون خیلی بی قید و لاابالی است از ملازمت و اطاعت سرپیچی میکند، گاهی سپاهی میشود و گاهی فنایی. طبع شعر نیز دارد و شجاعت و اکرام نیز بر خویشتن نسبت میدهد. این ابیات از اوست:
ای فلک ای بی ترحم بی کسی را تا بکی
میگدازی ز آتش حسرت مروت را چه شد
مشربی گیرم که آه بی اثر کاری نساخت
حیرتی دارم که تأثیر محبت را چه شد.
(مجمع الخواص ص 125).
مشرجع.
[مُ شَ جَ] (ع ص) دراز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطول. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || خایسک آهنگران، دراز و بی کرانه. یقال: مطرقة مشرجعة؛ یعنی خایسک دراز و بی پهلو. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشرح.
[مَ رَ] (ع اِ) فرج زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). شرم زن. (بحر الجواهر).
مشرح.
[مُ شَرْ رِ] (ع ص) کسی که تشریح میکند. (ناظم الاطباء). طبیب تشریح کننده. عالم تشریح کنندهء اجساد اموات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بیان کننده. شرح و توضیح دهنده چیز یا مطلبی را :
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 188).
مشرح.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) شرح شده. بیان شده. توضیح داده شده. روشن کرده :چنانکه بیاورده ام پیش از این سخت مشرح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). و بنده ملطفهء پرداخته بود مختصر. این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شاءالله تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). || گوشت پاره شده به درازا بی آن که بعض از بعضی آن را جدا سازد. (محیط المحیط). گوشت کفانیده. (ناظم الاطباء).
مشرحات.
[مُ شَرْ رِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی اهواز است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مشرر.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) گوشت در آفتاب خشک کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشریر شود.
مشرز.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) آن که اطرافش با هم سخت و محکم بسته باشند و آن اعجمی است مشتق از شیرازه. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از شیرازهء فارسی، هر چیزی که بعضی آن را به بعضی دیگر بسته و کنارهای آن را شیرازه زنند و به هم منضم کنند. (ناظم الاطباء). کلمهء منحوت از شیرازهء فارسی: کتابی مشرز؛ شیرازه کرده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرس.
[مُ رِ] (ع ص) کسی که دارای شترانی باشد که گیاه شرس میچرند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشرسفة.
[مُ شَ سَ فَ] (ع ص) گوسپند که هر دو پهلوی آن تا سر استخوان پهلویش سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشرسة.
[مُ رِ سَ] (ع ص) زمین شوره گزناک. (منتهی الارب) (آنندراج). زمینی که دارای گیاه شرس باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشرشر.
[مُ شَ شِ] (ع اِ) شیر بیشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد).
مشرط.
[مِ رَ] (ع اِ) نشتر. (منتهی الارب) (آنندراج). نیشتر حجام. ج، مشارط، مشاریط. (از اقرب الموارد) (از دهار). نیش حجام. ج، مشارط. (مهذب الاسماء). نیشتر. (ناظم الاطباء). نیش. نشتر. نیشتر. مبضع. مشراط. نیش حجام. مبزع. تیغ فصاد. تیغ. ج، مشارط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرطح.
[مُ شَ طِ] (ع ص) رونده در بلادها. (منتهی الارب) (آنندراج). رونده در شهرها و سیاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشرع.
[مَ رَ] (ع اِ) آبشخور. ج، مشارع. (مهذب الاسماء). آبخور. (دهار). آبخور. آبشخور. مشرب. شریعة. مورد. ورد. منهل. ج، مشارع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای به آب درآمدن. (از اقرب الموارد) :سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است. و مشرع بوزیها و کشتی ها. (فارسنامهء ابن البلخی ص 136). و رجوع به مشرعة شود.
مشرعة.
[مَ رَ عَ](1) (ع اِ) جای به آب درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). جای به آب درآمدن و آبشخور. (آنندراج). جای آب خوردن. (غیاث). ج، مَشارع. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) : شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن و اکنون مشرعهء عدن، آن شهر است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 96).
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه.مولوی.
(1) - در آنندراج و اقرب الموارد و محیط المحیط به ضم «راء» هم ضبط شده است.
مشرعة.
[مُ رَ عَ] (ع ص) رماح مشرعة؛ نیزهء راست کرده شده بسوی کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشروعة شود.
مشرف.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) بزرگی داده شده. (غیاث). بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ داشته. حرمت کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگ. سرافرازی دهنده و بزرگی دهنده و سرافراز. (از ناظم الاطباء).
- مشرف ساختن؛ مشرف کردن. (ناظم الاطباء).
- مشرف شدن؛ سرافراز شدن. (ناظم الاطباء) : و به حضور آن عزیزان که... مشرف شدم. (مجالس سعدی).
به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد
می از کام صراحی رفته در پیمانه خواهد شد.
ملا نظمی (از آنندراج).
- مشرف کردن؛ سرافراز کردن. سرافرازی دادن. (از ناظم الاطباء).
-مشرف گردانیدن؛ بزرگ گردانیدن. بزرگ داشتن کسی را : و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). سلطان او را در مسند حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص 364).
- مشرف گشتن؛ بزرگی یافتن :
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او
ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 269).
مشرف گشته ای تا تو گرامی گشته ای از حق
مکرم بوده ای تا بوده ای وینها تو را در شان.
ناصرخسرو (ایضاً ص 363).
|| کنگره دار. دندانه دار. دندانه دندانه. مضرس: مشرف الاوراق؛ با برگهای کنگره دار. مشرف الورق؛ با برگ کنگره دار. مانند برگ گزنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ورقة مشرف [ ای ورق ایریغارون ]. (ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و لها [ لجاوشیر ] ورق... مستدیر مشرف ذوخمس شرف. (ابن البیطار ایضاً). و له [ لرعی الحمام ]ورق مشرف(1). (ابن البیطار ایضاً). ورقه [ ورق سقولوقندریون ] مشرف مثل الورق البسفایج.
(1) - Ses feuilles sont incicisees. (لکلرک).
مشرف.
[مَ رَ] (ع اِ) جای بلند. (غیاث). بلندی زمین و جای بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُشرِف و دزی شود.
مشرف.
[مُ رَ] (ع اِ) منظر بر بلندی. (منتهی الارب). منار و برج و هر منظری که بر بلندی باشد. (ناظم الاطباء).
مشرف.
[مُ رِ] (ع ص) بلند. (غیاث): جبل مشرف؛ کوه بلند و نمایان. (منتهی الارب). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده. افراشته. بلند. رفیع. سرکوب. افراخته شده. بلندبرآمده و نمایان. (از ناظم الاطباء).
- جبل مشرف؛ کوه بلند و نمایان. (ناظم الاطباء).
- قبر مشرف؛ گور بلند که به سنگ و مانند آن بنا شده باشد و هو منهی عنه. (ناظم الاطباء).
- مشرف بودن؛ سرکوب بودن. بلند و نمایان بودن. (از ناظم الاطباء).
|| به معنی دیدورشونده و از بالا نگاه کننده و بر بالا شونده و خبردار. (آنندراج). بر بالا شونده و خبردار. (غیاث). از بالا به زیر نگرنده. (ناظم الاطباء).
- مشرف بر دریا و مانند آن؛ عبارت از عمارتی که بر لب آب واقع شود گویا دریا را می بیند. (آنندراج) : و امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفهء سخت بلند و پهناور خورد بالا مشرف بر باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
|| مفتش و دیده ور. ناظر. نگرنده. بیننده. (از ناظم الاطباء). خبردهنده، منهی. کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند : چون نام اریارق بشنید [ قاضی شیراز ] و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). بر ایشان [ لشکر لاهور ] جاسوسان و مشرفان داری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). معتمدان من با وی بوده اند پوشیده، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب بریدان نیز بودند. (تاریخ بیهقی ص409). گفت دانم که چه اندیشیده ای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال و شفقت و راستی تو سخت مقرر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص488).
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او.
خاقانی.
وآن دگر مشرف ممالک بود
باج خواه(1) همه مسالک بود.
نظامی (هفت پیکر ص 121).
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست.نظامی.
ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی).
- مشرف بودن؛ جاسوس بودن. مخبر بودن. مراقب بودن تا هرچه اتفاق افتد خبردهد : و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد و هرچه رود، می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). ولایت بلخ و سمنگان وی [ حاجب غازی ] داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء طبیب نزدیک بکتغدی روید و پیغام مرا با بکتغدی بگوئید و بوالعلاء مشرف باشد. (تاریخ بیهقی ص 660).
- مشرف کردن؛ جاسوس و خبردهنده ساختن کسی را. مراقب و مواظب کسی یا چیزی کردن کسی را : تو آن را گوش دار و جواب آن را بشنو که تو را مشرف کردیم تا با ما بگویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 660). هرکه را شغلی بزرگ فرماید، باید که در سر یکی را بر او مشرف کند، چنانکه او نداند. (سیاست نامه).
|| کسی که سرافرازی می کند و مهربانی می نماید. (ناظم الاطباء). || مراقب. ناظر :
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم.
مسعودسعد (دیوان ص 363).
|| نویسنده که بالای نویسندگان متعین شود تا از خیانت ایشان خبردار بوده باشد. (غیاث) (آنندراج). || صاحب منصبی در خزانه که تصدیق می کند درستی حساب را. (ناظم الاطباء). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان :و در آن دو سه روز پوشیده، بومنصور مستوفی را و خازن مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانهء بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نماز دیگر سخنها بخواست مقابله کرد [ خواجه احمد حسن ] با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 154).
مشرفان قدرم حسب مراد
چون ندانند به دیوان چه کنم.خاقانی.
صرف کرد آن همه به بیخوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.نظامی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی (لیلی و مجنون ص 37).
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.(بوستان).
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش.(بوستان).
|| مشرف در دورهء صفویه به معنی ناظر به کار رفته است، چون: مشرف آبدارخانه. مشرف ایاغیخانه. مشرف بیوتات. مشرف توپخانه. مشرف خزانه. مشرف جباخانه. مشرف حویجخانه. مشرف شربتخانه. مشرف شعربافخانه. مشرف ضرابخانه. مشرف قورخانه و غانات. و رجوع به تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی شود. || قریب و مستعد شدن ظهور امری از خیر یا شر. (غیاث) (آنندراج). نزدیک. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مشرف به سقوط؛ نزدیک به افتادن. (یادداشت ایضاً).
- مشرف بر مرگ؛ بیمار سخت که امید زیستن ندارد گویا که مرگ را می بیند. (آنندراج). نزدیک به مرگ :
قدم چون رنجه فرمودی ز بالینم مرو زودت
بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر.
عرفی (از آنندراج).
- مشرف شدن به اجل؛ نزدیک شدن به مرگ : در حینی که مشرف شده بود به اجل ضرورت خویش و ملحق گردانید او را به پدران او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
(1) - ن ل: باژخواه.
مشرف.
[] (اِخ) احمدبیک. از اولاد خواجه سیف الملوک و جوانی است خوش ذوق و خوش رفتار. با وجود اشتغال به نویسندگی به تحصیل علوم نیز رغبت دارد و از شغل خود دلگیر است. طبع شعر بسیار خوبی دارد، ولی چندان دقت نمی کند و اگر دقت کند شعر خوب میگوید(1). از اوست:
افسوس که روز زندگانی بگذشت
عمر آمد و همچو کاروانی بگذشت
بی غُرّه مه عمر به سلخ انجامید
وین سلخ هم آنچنان که دانی بگذشت.
(مجمع الخواص ص 60).
(1) - از قرائن چنین برمی آید که صاحب ترجمه معاصر مؤلف مجمع الخواص (حدود سال 1010 ه .ق.) بوده است.
مشرف آباد.
[مُ رِ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام است که 354 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مشرف اصفهانی.
[مُ رِ فِ اِ فَ] (اِخ)میرزا حسین. در باره بند و اصطبل سلاطین صفویه، مباشر معاملات دیوانی بوده طبع شوخی داشته به مزاح و ظرافت معروف و به نظم ابیات بی معنی مشعوف. وقتی مدعی شده که پنج مثنوی به وزن کتب خمسهء نظامی و امیرخسرو دهلوی منظوم نماید، مشعر بر حکایات که بیتی از آنجمله را معنی نباشد. مقرر شد که اگر از عهدهء دعوی برآید به هر بیتی مثقالی سیم ناب گیرد و اگر بیتش را معنی بود به هر بیتی دندانی از او برکنند و بر مغزش کوبند چنین کرد و به سه بیت او معنی بربستند و سه دندانش برکندند و بر سرش کوفتند. تتمه را به وعده وفا کردند خالی از صحبت موزون صحیح العقل را در چنین دعوی دقت در عدم معانی ابیات کردن صنعتی است غریب و زحمتی عجیب و بعضی از آن ابیات این است:
اگر عاقلی بخیه بر مو مزن
بجز پنبه بر نعل آهو مزن.
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر در جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 39).
مشرف الدوله.
[مُ شَرْ رَ فُدْ دَ لَ] (اِخ)برادر کهتر سلطان الدوله از پادشاهان آل بویه (هشتمین از دیالمهء عراق). در سال 411 ه .ق. لشکریان در بغداد بر سلطان الدوله شوریدند و او را از امارت عزل کرده، برادر کوچکترش ابوعلی مشرف الدوله را بجای او به امیری برداشتند و سلطان الدوله به اهواز پناهنده شد و چون خواست بغداد را از چنگ برادر بیرون آورد مغلوب شد و مشرف الدوله رسماً در محرم 412 ه .ق. نام او را در دارالخلافه از خطبه انداخته به اسم خود خطبه خواند. عاقبت بین دو برادر، در سال بعد صلح برقرار شد به این ترتیب که فارس و کرمان تحت امر سلطان الدوله باشد و عراق در دست مشرف الدوله. (تاریخ مفصل ایران ص172). و رجوع به دیالمه شود.
مشرف الدین.
[مُ رِ فُدْ دی] (اِخ) رجوع به سعدی شود.
مشرفه.
[مَ رَ فَ] (ع اِ) آفتاب گاه. (آنندراج). بلندی زمین. ج، مشارف. (ناظم الاطباء). || مصحف مشربه. ظرفی است مسین با دهانهء فراخ و گوشه و دسته که زنان برای آب ریختن به تن به حمام برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرفه.
[مُ شَرْ رِ فَ] (ع اِ) نامه و رساله که از طرف شخص اعلی باشد بسوی ادنی. (غیاث) (آنندراج).
مشرفی.
[مُ رِ] (حامص) تفتیش و دیده وری. نظارت و جاسوسی. عمل اشراف :و دیگر روز فروگرفتن وی [ اریارق ] سلطان پیروز وزیری خادم را و بوسعید مشرف را که امروز برجای است و به رباط کندی میباشد و هنوز مشرفی نداده بودند... به سرای اریارق فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). در آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). امیر مثال داد تا جملهء مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را. (تاریخ بیهقی).
رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت
ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست.
خاقانی.
و رجوع به مشرف شود.
مشرفی.
[مَ رَ] (ص نسبی) منسوب به مشارف الشام(1). (ناظم الاطباء). شمشیری است منسوب به مشارف الشام. (مهذب الاسماء). شمشیر شامی. سیف مشرفی. منسوب به مشارف شام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشرفیه شود.
(1) - گویند این نسبت به موضعی در یمن است نه به مشارف شام. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
مشرفیات.
[مَ رَ فی یا] (ع اِ) جِ مشرفیه. شمشیرهای منسوب به مشرفی : مرگ در زیر مشرفیات را شرفی بزرگوار دانستندی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 385).رجوع به مدخل بعد و مشرفی شود.
مشرفیة.
[مَ رَ فی یَ] (ص نسبی) مشرفی: سیوف مشرفیه. سیف مشرفی. و رجوع به مشرفی و الجماهر چ هند ص 248 شود.
مشرق.
[مَ رِ] (ع اِ) جای برآمدن آفتاب. نقیض مغرب. (آنندراج). برآمدنگاه آفتاب، نقیض مغرب. جای برآمدن خورشید. ج، مشارق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره. (ترجمان القرآن). خراسان. (مفاتیح). برآمدنگاه آفتاب، ضد مغرب. ج، مشارق. باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. (از ناظم الاطباء). باختر. (تفلیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران «خاور» را معادل این کلمه گرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب. خورآسان. خراسان. جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستارهء دیگر برآید. ج، مشارق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.
فرخی.
براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان.
عنصری.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
شه مشرق(1) که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است.نظامی.
- طاووس مشرق خرام؛ کنایه از آفتاب است :
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.نظامی.
- مشرق گشاده زال زر(2)، یا بال زر؛ صبح دمیده و آفتاب برآمده. (از برهان) (از ناظم الاطبا) (از آنندراج).
|| گاه «مشرق» گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمت شرقی ایران بزرگ : و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است. (حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه، کوفه، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.خاقانی.
مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار.
خاقانی.
- مشرق زمین؛ در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است :
ز حد حبش عزم چین ساختم
ز مغرب به مشرق زمین تاختم.نظامی.
|| بخشی از کرهء زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب. || فارسیان(3) به معنی مطلق جای [ بر ]آمدن چیزی استعمال کنند. (آنندراج) :
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو.
صائب (از آنندراج).
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان(4) تنور پیرزنی.
صائب (ایضاً).
(1) - به معنی بعد هم ایهام دارد.
(2) - این عبارت ترکیب لغوی نیست، بلکه مشرق فاعل است و «گشاده» فعل و زال زر مفعول :
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاووشان نگر بر خاک خارا ریخته.
خاقانی.
و مقصود طلوع قرص خورشید است.
(3) - فارسیان هند.
(4) - مراد طوفان نوح است.
مشرق.
[مُ رِ] (ع ص) روشن. تابان. (از ناظم الاطباء). نیر. تابان. درخشان. درفشان. درخشنده. رخشنده. درفشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه صفرا آمیخته بود با خون، بول سرخ و درفشان بود و به تازی مشرق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرق.
[مُ شَرْ رَ] (ع اِ) نمازگاه. (آنندراج) (صراح اللغة). نمازگاه. منه: این منزل المشرق؛ ای مکان الصلاة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) جامهء سرخ رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قلعهء آهک اندود. (منتهی الارب) (آنندراج). قلعهء گچ اندود. || گوشت خشک شده در آفتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشرق.
[مُ شَرْ رِ] (ع ص) قدیدکنندهء گوشت. (آنندراج). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود. || روی بشرق کننده. (آنندراج). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل: شتان بین مشرق و مغرب. (ناظم الاطباء).
مشرقات.
[مُ رِ] (ع ص، اِ) چیزهای روشن. || کنایه از ستارگان. (آنندراج). و رجوع به مُشرق شود.
مشرقان.
[مَ رِ] (ع اِ) مشرقان و مشرقین به صیغهء تثنیه، مشرق تابستانی و مشرق زمستانی. قوله تعالی : «رب المشرقین و رب المغربین»(1) و مشرق و مغرب. قوله تعالی: «یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین»(2). (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مشرقین شود.
(1) - قرآن 55/17.
(2) - قرآن 43/38.
مشرقة.
[مَ رُ / رِ / رَ قَ] (ع اِ) آفتابگاه. (منتهی الارب) (زمخشری) (ناظم الاطباء). برآفتاب. (مهذب الاسماء).
مشرقة.
[مُ رِ قَ] (ع ص) مسفرة مضیئة. درخشان. درفشان. تابان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرقی.
[مَ رِ] (ص نسبی) شرقی. منسوب به مشرق. (از ناظم الاطباء) :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد بوام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 300).
هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند بوام.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید دستگردی ص139).
مشرقی.
[مَ رِ] (اِخ) در مشهد به کاسه گری منسوب بود. و به خدمت بسیار عزیزان و مردان رسید، و منظور نظر کیمیا اثر ایشان گردیده و این بیت در شکایت از اوست:
از چیست سرخ، پنجهء مرجان و پای بط
گر خون بجای آب روان نیست در بحار.
(مجالس النفایس ص 215).
مشرقین.
[مَ رِ قَ] (ع اِ) عبارت از مشرق و مغرب، بدان که مشرق و مغرب را دو مشرق گفتن بنابر تغلیب است. و تغلیب آن را گویند که یک شی ء غالب را از دو شی ء که با هم مقابل باشند غلبه داده اطلاق آن بر دیگری نموده و همان اسم شی ء غالب را تثنیه نامند. چنانکه مشرق و مغرب را مشرقین گویند به لحاظ شرافت طلوع از مشرق و شمس و قمر را قمرین گویند به لحاظ آن که شمس در محاوره عرب مؤنث سماعی است. یا آن که مشرقین به جهت آن گویند که مشرق دو هستند یکی مشرق صیفی که مطلع اطول الایام باشد. دیگر مشرق شتوی که مطلع اقصرالایام باشد. پس بعد میان مشرق شتوی و صیفی به لحاظ درجات کرهء ارض سه هزار و یکصد و سی و هفت کروه «پاو» بالا میشود(1). والله اعلم بالصواب. (غیاث) (آنندراج) :
تو را گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران.
منوچهری (دیوان ص68).
و رجوع به مشرقان شود.
(1) - هر کروه معادل چهارهزار گز و «پاو» هندی و معادل پای فارسی است. مع ذلک مقدار منظور روشن نیست.
مشرک.
[مُ رَ] (ع ص) شریک شده و انبازگردیده و عام. (ناظم الاطباء).
مشرک.
[مُ رِ] (ع ص) کافر. مُشرکی. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که خدا را متعدد می پندارد. کافر. ملحد. بت پرست. ج، مشرکون. کسی که شریک برای خدا قرار دهد و خدایان تصور کند. بت پرست. (از ناظم الاطباء). انبازگوی انبازگیرنده مر خدای تعالی را. آن که خدای را شریکی قائل است. ج، مشرکین. بت پرستان. عبدهء اصنام، مقابل موحد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لاتنکحوا المشرکین حتی یؤمنوا و لعبد مؤمن خیر من مشرک... (قرآن 2/221). ... و الزانیة لاینکحها الاّ زان أو مشرک و حرّم ذلک علی المؤمنین. (قرآن 24/3).
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص293).
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که ازهدالزهد است.
مسعودسعد.
|| آن که شریک می کند و می پذیرد شرکت را. (ناظم الاطباء). جمع کننده میان قوم و شریک گرداننده. (از منتهی الارب).
مشرک.
[مُ شَرْ رَ] (ع ص) شریک شده و عام. || نعلی که برای آن شراک ساخته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشرکی شود.
مشرکاب.
[مَ] (ع اِ) نام پارچه ای است :فرأیته جالساً یحکم بین الناس و علیه ثوب مشرکاب. (دزی ج 2 ص 594).
مشرکة.
[مُ رِ کَ] (ع ص) مؤنث مشرک. ج، مشرکات : و لامة مؤمنة خیر من مشرکة و لو اعجبتکم. (قرآن 2/221). و رجوع به مشرک شود.
مشرکی.
[مُ رِ] (ع ص) کافر. (منتهی الارب). کافر. مشرک. ملحد. بت پرست. و رجوع به مشرک شود. || نعل شراک قرارداده شده. (از اقرب الموارد).
مشرکین.
[مُ رِ] (ع ص، اِ) جِ مشرک. مردمان بت پرست و مشرک. (ناظم الاطباء) :مایود الذین کفروا من اهل الکتاب و لا المشرکین أن ینزل علیکم من خیر من ربکم. (قرآن 2/105). لیعذب الله المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات و یتوب الله علی المؤمنین و المؤمنات. (قرآن 33/73).
مشرمط.
[مُ شَ مِ] (ع ص) جامهء پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشروب.
[مَ] (ع ص، اِ) آشامیده شده. هر چیز آشامیده شده. و هر چیز آشامیدنی و قابل شرب. (ناظم الاطباء). نوشابه. (فرهنگستان).
- مشروب و مأکول؛ آب و غذا.
|| آبخورده و آب داده شده. (ناظم الاطباء).
- مشروب شدن؛ آب خوردن، و آب داده شدن. (ناظم الاطباء).
- مشروب کردن؛ آبدادن. (ناظم الاطباء).
|| در تداول کنایه از شراب و عرق و دیگر نوشابه های الکلی است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشروب فروش؛ آن که عرق، شراب و آبجو فروشد. و رجوع به مشروبات شود.
مشروبات.
[مَ] (ع اِ) چیزهای آشامیدنی و قابل شرب. (ناظم الاطباء). جِ مشروب. آشامیدنیها : هرچه بدان احتیاج خواست داشت از مطعومات و ملبوسات و مشروبات تا آب و بقول و توابل و... ترتیب کرده با خود روانه گردانید. (ترجمهء محاسن اصفهان چ اقبال ص 11).
- مشروبات الکلی؛ آن دسته از آشامیدنی ها که دارای الکل بوده اعم از تخمیرشدگان، مانند: شراب و آبجو و جز اینها، و یا تقطیرشدگان، مانند: عرق، کنیاک، ویسکی و غیره.
- مشروبات غیرالکلی؛ نوشابه هایی که الکل ندارند، مانند: لیموناد، سودا، پپسی کولا، کوکاکولا، کانادادرای و جز اینها.
مشروح.
[مَ] (ع ص) پیدا و نمایان کرده شده. (آنندراج). بیان کرده شده. نمایان کرده شده. ذکرشده و ظاهرشده و شرح داده شده. در پیش بیان شده. (از ناظم الاطباء). بیان شده. مُفسَّر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زبان گوید مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح.نظامی.
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان.
نظامی (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص329).
- بر منوال مشروح؛ به نحو مذکور و به طریقه ای که در پیش بیان شده. (ناظم الاطباء).
- مشروح شدن؛ ظاهر و نمایان شدن. (ناظم الاطباء).
- مشروح کردن؛ شرح کردن :
گفتا مبر اندوه، من اینجای طبیبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
|| (اِ) سراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شراب(1). (ناظم الاطباء).
(1) - بدین معنی در کتب لغت معتبر دیده نشده و ظاهراً تصحیف شدهء سراب است.
مشروحاً.
[مَ حَنْ] (ع ق) با دقت و تفصیل بیان شده. (ناظم الاطباء). به شرح. مفصلاً : و حقایق آن حال و رفتن امام قلی خان بدان صوب... و انعدام فرنگیه و پرتکالیه از آن ملک مشروحاً در سال آینده مرقوم قلم وقایع رقم خواهد شد. (عالم آرا چ امیرکبیر ج2 ص960).
مشروسة.
[مَ سَ] (ع ص) ابل مشروسة؛ شترانی که در لب آنها خارش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شتری که بیماری «شُرس»(1) گرفته باشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - جرب در لبهای شتر.
مشروص.
[مَ] (ع ص) بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقروص. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشروط.
[مَ] (ع ص) لازم گردانیده شده و پیمان کرده شده. (آنندراج). پیمان شده و ملزم کرده شده. تعلیق کرده شدهء چیزی به چیزی دیگر. شرط شده. ملزم شده. الزام کرده شده. با شرط و پیمان. (از ناظم الاطباء). مقید. باقید. باشرط، مقابل مطلق.
- مشروط بودن؛ عهد و پیمان و ارادت داشتن. (از آنندراج). دارای شرط و پیمان بودن و معلق بودن. (ناظم الاطباء) :
هرکه در دنیا و دین با تو بود مشروطش
مستشاری است که در هر دو جهان مؤتمن است.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
- امر غیرمشروط؛ (اصطلاح فلسفه) در فلسفه مقابل امر مشروط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امر مشروط؛ (اصطلاح فلسفه) در فلسفه مقابل امر قطعی و صریح و مطلق. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- واجب مشروط؛ رجوع به واجب مقید شود.
مشروطه.
[مَ طَ] (ع ص) مشروطة. مؤنث مشروط. رجوع به مشروط شود. || (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای که در آن شرط به کار رفته باشد و آن انواع دارد:
- مشروطهء خاصه؛ (اصطلاح منطق) در منطق عبارت از قضیهء مشروطهء عامه مقید بلادوام ذاتی است و قضیه ای است که حکم در آن به ضرورت ثبوت محمول برای موضوع و یا سلب آن از موضوع به شرط اتصاف ذات موضوع به وصف عنوانی باشد اعم از آن که وصف جزء موضوع بود یا ظرف ضرورت باشد. مثال: کل کاتب متحرک الاصابع مادام کاتباً لا دائما. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- مشروطهء دائمه؛ (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای است که به حسب وصف ضروری و به حسب ذات دائمی که متحمل ضرورت و لاضرورت بود. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- مشروطهء دائمهء لاضروریه؛ (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای است که به حسب وصف ضروری بود و به حسب ذات دائم لاضروری. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- مشروطهء ضروریه؛ (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای است که هم بحسب وصف و هم به حسب ذات ضروری بود. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- مشروطهء عامه؛ (اصطلاح منطق) در منطق عبارت از قضیه ای است که حکم در آن به ضرورت ثبوت محمول برای موضوع یا سلب آن از او بود به شرط آن که موضوع متصف به وصف موضوع بود، یعنی وصف موضوع در حالتی در تحقق آن ضرورت باشد. مثال: کل کاتب متحرک الاصابع بالضروره مادام کاتباً. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به تعریفات جرجانی و اساس الاقتباس و دستور العلماء شود.
- مشروطهء لادائمه؛ (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای است که بحسب وصف ضروری بود و به حسب ذات لادائم. (از فرهنگ علوم سجادی).
- مشروطهء لاضروریه؛ (اصطلاح منطق) در منطق قضیه ای است که بحسب وصف ضروری بود و به حسب ذات لاضروری. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
|| مشروطه: حکومت مشروطه نوعی حکومت که در آن وضع قوانین به عهدهء مجلس یا مجلسین. (شوری - سنا) باشد و دولت مجری آن قوانین محسوب میگردد، مقابل استبداد. (فرهنگ فارسی معین). اصطلاحی است که در ایران به نوع حکومت کندیسیونل(1) و کنستی توسیون(2) اطلاق گردیده، در مقابل حکومت دیکتاتوری و استبداد : ایران بطوری که دستخط فرموده و به عموم دول اعلان فرموده ایم مشروطه و در عداد دول کنستی توسیون محسوب است. (از نامهء محمدعلی شاه خطاب به مردم از تاریخ مشروطهء ایران تألیف کسروی ص584).
از پس مشروطه نو شد فکرها
سبکهایی تازه آوردیم ما.
بهار (دیوان ج 2 ص 228).
- مشروطه خواه؛ خواهان حکومت قانون و مخالف حکومت فردی و استبدادی. آن که طرفدار مشروطه باشد. مشروطه طلب.
- مشروطه خواهی؛ طرفداری از مشروطه. مشروطه طلبی.
- مشروطه طلب؛ مشروطه خواه. و رجوع به ترکیب مشروطه خواه شود.
- مشروطه طلبی؛ مشروطه خواهی.
- مشروطهء مشروعه؛ حکومت مبتنی بر مشروطه و منطبق با احکام اسلام ظاهراً این اصطلاح را شیخ فضل الله نوری و یا طرفداران او وضع کرده اند : یک دستهء دیگر ... مشروعه را به میان آوردند و از میان مشروطه خواهان به کنار رفتند. (تاریخ مشروطهء ایران تألیف کسروی چ 4 ص 259). و رجوع به همین کتاب صص 287-291 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Conditionnel .
(فرانسوی)
(2) - Constitution
مشروطه.
[مَ طَ] (اِخ) دهی از بخش حومهء سوسنگرد شهرستان دشت میشان است که 200 تن سکنه دارد. مردم آنجا از طایفهء بنی طُرُف هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مشروطیت.
[مَ طی یَ] (مص جعلی، اِمص) ساختمان کلمه مانند دیگر مصدرهائی که پسوند «ئیت» دارد عربی می نماید و چنان به نظر می رسد که از «مشروطه» اِ مفعول + «ئیت» ساخته شده است، ولی چنان نیست که این نظر از هر جهت مورد تأیید باشد. بعضی گمان کرده اند که عثمانیان این کلمه را به صورت اسم مفعول عربی از کلمهء فرانسوی شارت(1) ساخته اند، نظیر آنچه عرب زبانان با اسم های فارسی و ترکی مانند زرکش = زرکشیده. انکشاری = ینگی چری کرده اند. به هر حال لفظ مشروطیت و مشروطیة به معنی حکومت قانونی نه در عربی مستعمل بوده است و نه در فارسی، بلکه این کلمه بوسیلهء ترکان عثمانی وارد زبان فارسی شده است و معنی آن حکومت قانونی و مرادف با کنستی توسیون فرانسوی است.
مشروطیت ایران: یکی از بزرگترین وقایعی بود که تا آن زمان در تاریخ ایران روی داد و بالاترین تحول را در شؤون سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران به وجود آورد و حکومت استبدادی را که از اول خلقت تا آن دوران در ایران فرمانروائی می کرد واژگون کرد و هدفش آن بود که حکومت ملی را که پایه اش بر روی فلسفهء نوین و رشد فکر و تعقل و آزادی و عدالت است برقرار سازد و آزادی عقیده و تساوی حقوق افراد و حکومت مردم بر مردم را در ایران استوار کند و تقدیرات ملک و ملت را به خود مردم سپارد و مردم را در وضع قوانین مناسب با اخلاق و صلاح جامعه مختار و آزاد نماید. و رجوع به انقلاب مشروطیت ایران تألیف ملک زاده ج1 ص34 شود.
انقلاب مشروطیت ایران: به مبارزه هائی گفته میشود که از سال 1323 ه .ق. / 1284 ه . ش. بین طرفداران حکومت مشروطه و قانون، با هیئت حاکمه و وابستگان آن که به استبدادطلبان معروف بودند به وقوع پیوست، و در تمام شئون اجتماعی و فرهنگی و سیاسی این ملت رسوخ کرده، دگرگونیهای عمیقی را در وضع مردم ایران به وجود آورد، چنانکه اثر آن از دیگر حوادثی که در تاریخ ایران پدید آمده عمیق تر بوده است. عوامل اصلی پیدایش این تحول عظیم تاریخی و جریان آن به اختصار چنین است: فزونی یافتن ارتباط مردم ایران با کشورهای خارج، خاصه با ممالکی که حکومت آنها ناشی از مردم بوده و بر اساس قانون اداره می گردید، تأسیس دارالفنون و توسعهء مدارس جدید و اشاعه یافتن افکار نو در میان مردم ایران با ایجاد پست و تلگراف، انتشار روزنامهء دولتی و غیردولتی و بالتبع انتشار اخبار ایران و جهان در میان مردم، وقوع تحولاتی در کشور ترکیه و ژاپن و گسترش اطلاعات مردم دربارهء انقلاب فرانسه، امریکا و دیگر کشورهای جهان، توسعهء صنعت چاپ و انتشار آثاری از آخوندزاده، طالب اوف، حاج زین العابدین مراغه ای، میرزا آقاخان کرمانی، احمد روحی، و بیدار شدن اذهان مردم نسبت به اعمال ناشایست دولت بوسیلهء وعاظ و علمای مذهبی، تأثیر تعلیمات و اظهار نظرهای آزادی خواهان در مردم، ضعف و زبونی رجال دولت در مقابل نفوذ بیگانگان خاصه روس و انگلیس، ولخرجی های دولت و قرض های کلان از ممالک خارج، فشار عاملان دولت بر مردم، آگاهی ملت ایران از قیام هائی که موجب رسیدن به آزادی های فردی و اجتماعی گردید. نخست این پیش آمد موجب شد که بانگ نارضایتی مردم از گوشه و کنار در تهران و شهرهای بزرگ بلند شود. چند نفر از واعظان در مسجدها به انتقاد پرداختند. آمدن سیدجمال الدین به تهران و سخنرانیهای او در خانهء حاج امین الضرب و دیگر محفل ها، مجلس های حاج شیخ هادی نجم آبادی در کنار دیوار خانهء خود و تبلیغ مردم هر یک به نوبهء خود سبب شد که بر شمار مردم ناراضی افزوده شود. در این میان یعنی سال 1268 ناصرالدین شاه امتیاز انحصار تجارت توتون و تنباکو در ایران را به یک تاجر انگلیسی تفویض کرد و این عمل از جهات مختلف عدم رضایت روزافزون مردم را سخت تر کرد. کسبه و بازرگانان و بعضی رجال دولت و مجتهدان که در رأس آنان مرحوم میرزای شیرازی بود علیه این اقدام اعتراض کردند و آنقدر در این کار کوشیدند که شاه با دریافت پانصدهزار لیره قرض از بانک انگلیس و پرداخت آن به صاحب امتیاز، قرارداد را ملغی ساخت. و این نخستین حرکت ملت ایران بود که هسته های جنبش بزرگ مردم را برای تغییر رژیم به وجود آورد. (جمادی الاولی 1309 ه .ق.). با آن که پس از الغای قرارداد تنباکو از شور و هیجان مردم کاسته گردید، ولی این سکون آتش زیر خاکستر بود که در انتظار زمان مساعد در استتار باقی مانده بود. نابسامانی های مالی انباشته شدن قرض از دولت های بیگانه و اسراف در مالیه مملکت اندک اندک مردم آگاه را در جهتی می برد که دیگر استقرار حکومت بدون قید و شرط در ایران برای آنان غیر قابل تحمل می نمود. کشته شدن ناصرالدین شاه در حرم حضرت عبدالعظیم بوسیلهء میرزا رضای کرمانی حرکتی دیگر در این جهت به وجود آورد. صدارت طولانی میرزا علی اصغرخان امین السلطان (رجوع به امین السلطان شود) در دورهء ناصرالدین شاه و نیز در سلطنت مظفرالدین شاه عده ای را از او ناراضی ساخت تا آنجا که او را از کار برکنار کردند و عین الدوله صدارت را عهده دار شد. عین الدوله در آغاز به آزادی خواهان روی خوش نشان داد، از جمله ورود روزنامهء حبل المتین را به ایران آزاد کرد. برادر مؤیدالاسلام مدیر روزنامه را از زندان مرخص ساخت. شیخ محبی کاشانی نویسندهء مقاله در حبل المتین را که در اردبیل محبوس بود رها ساخت. ولی سرانجام خودرایی او از یک سو و مخالفت وی با بعضی روحانیون تا آنجا کشید که دست به تبعید عده ای از علماء زد و از سوی دیگر مجدداً بانگ شکوه و اعتراض مردم را بلند ساخت. این اعتراض ها که موجب آن در آغاز دربارهء موضوع های جزیی بود سبب شد که مردم از دولت و پادشاه درخواست رفع مظالم کنند. سرانجام گروهی از تجار و کسبه و طلاب علوم دینی به عنوان اعتراض به وضع حکومت و مظالم عین الدوله (صدر اعظم وقت) در مسجد شاه تهران اجتماع کردند و در آنجا با مقاومت هائی روبه رو شدند و سرانجام به حضرت عبدالعظیم رفتند و تحصن گزیدند و از شاه برکناری صدراعظم را تقاضا کردند. مظفرالدین شاه بی آنکه عین الدوله را معزول سازد تأسیس عدالتخانه را به مردم وعده داد. بیماری شاه و بداندیشی اطرافیان وی اجرای وعدهء شاه را نه تنها متوقف ساخت، بلکه خشونت و تعدی عین الدوله را نسبت به مردم بیش از پیش ساخت و اعتراض مردم بیشتر شد و موجب گشت علماء به قم هجرت کنند. گروهی هم از کسبه و بازرگانان تهران در سفارت انگلیس متحصن شده عزل عین الدوله و بازگشت علماء به تهران و بالاخره تأسیس عدالت خانه و قصاص قاتلان مردم و رفع موانع بازگشت تبعیدشدگان را خواستار شدند.
تقاضای سفارتیان ابتدا عزل عین الدوله و رفع مظالم بود، سپس تأسیس عدالت خانه و سرانجام به تشکیل مجلس شورای ملی منتهی گردید. شاه عین الدوله را برکنار ساخت و فرمان تأسیس مجلس شورای ملی را به تاریخ 14 جمادی الثانیهء 1324 ه .ق. امضا نمود که مفاد آن بلافاصله در تهران و دیگر نقاط انتشار یافت و چون از پاره ای جهات مفاد فرمان مبهم و تردیدآمیز بود دو روز بعد مظفرالدین شاه برای تکمیل فرمان و جلب رضایت آزادیخواهان در نامه ای که به صدراعظم نوشت تشکیل مجلس شورای ملی را با تکیه به نام تودهء ملت مورد تأکید قرار داد و موجبات دلگرمی مردم و آزادیخواهان را فراهم ساخت. و مهاجران نیز به سعی عضدالملک از قم و حضرت عبدالعظیم به تهران بازگشتند و روز 27 جمادی الثانیه در عمارت مدرسهء نظام مجلس موقتی برای تنظیم نظامنامه انتخابات تشکیل شد و علی رغم تلاش همه جانبهء دشمنان آزادی اولین مجلس شورای ملی در تهران با حضور نمایندگان تهران و قلیلی از نمایندگان ولایات که انتخابات بطور صنفی و طبقاتی انجام گرفته بود در ماه شعبان افتتاح شد. و روز 14 ذی القعده، قانون اساسی مشروطیت ایران به امضای مظفرالدین شاه و محمدعلی میرزای ولیعهد رسید و ده روز پس از این مظفرالدین شاه بدرود زندگی گفت.
محمدعلی میرزا در چهارم ذی الحجهء 1324 ه .ق. تاجگذاری کرد، ولی در این جشن نمایندگان مجلس را دعوت نکرد و از همین زمان چنین به نظر رسید که شاه جدید با مشروطه قلباً موافق نیست. علاوه بر آن، در همان ایام چند تن از علماء، مشروعه را در مقابل مشروطه عنوان کردند که این خود بر اختلاف افزود و چون دامنهء اختلاف وسعت یافت، مردم ولایات دست به کار شدند و به تلگرافخانه ها رفتند و به شدت از مجلس و مشروطه خواهان حمایت کردند. بالاخره محمدعلی شاه ناگزیر گردید در 27 ذی الحجهء 1324 ه .ق. در نامه ای خطاب به صدر اعظم، خواستهای نمایندگان مجلس را مورد قبول قرار دهد که در نتیجه آنان را به ادامهء کار دلگرم ساخت و غائله به پایان رسید. چندی نگذشت که امین السلطان (رجوع به امین السلطان شود)، به دستور محمدعلی شاه از اروپا به ایران آمد و مقام صدراعظمی یافت. روز شنبه 13 اردیبهشت 1286 ه .ش. اتابک به صدراعظمی منصوب گشت. در این میان مجلس سرگرم تدوین متمم قانون اساسی بود و مردم آذربایجان با نهایت بی صبری اتمام آن را مطالبه می کردند، ولی مجلس گرفتار دودستگی شده بود. یک دسته از نمایندگان مشروطه را از شریعت جدا می داشتند و گروهی دیگر قانونی میخواستند که اساس آن بر شریعت استوار باشد(2). روز یکشنبه 21 رجب اتابک به دست عباس آقا تبریزی در بهارستان کشته شد و مشیرالسلطنه به ریاست وزراء منصوب گشت. ولی چندی نگذشت که محمدعلی شاه مخالفت خود را با مجلس آشکار ساخت و نمایندگان مجلس را به دربار خواست و عدم رضایت خود را از دخالت مجلس در امور قوهء مجریه و وضع انجمن ها و نکات دیگر ابراز داشت و ضرب الاجلی را برای اصلاح این امور تعیین کرد. و روز یکشنبه نهم ذی القعدهء 1325 ه .ق. عده ای به مجلس حمله بردند، ولی مجلس مقاومت نشان داد و در ضمن از گیلان و قزوین تلگراف هائی به حمایت از مشروطیت به تهران رسید. سرانجام، شاه در 17 ذی القعدهء 1325 سوگندنامه ای را در پشت قرآنی با خط خود نوشت و به مجلس فرستاد و این کار باعث رفع اختلاف گردید و مطالب به ولایات مخابره شد و کارها بطور موقت به حال عادی بازگشت.
روز 25 محرم 1326 ه .ق. هنگامی که شاه با کالسکه عازم دوشان تپه بود نارنجکی در مقابلش منفجر گردید که چند تن از همراهان شاه کشته و چند تن زخمی گردیدند و شاه از مهلکه جان بدربرد و چیزی از آن نگذشت، یعنی روز چهارم صفر، قوام الملک شیرازی که با مشروطه خواهان دشمنی داشت در شیراز به دست جوانی کشته شد و وضع شیراز به آشفتگی روی نهاد. روز پنجشنبه 14 خرداد 1287 ه .ق. دو فوج سوار از قزاقان روسی و عده ای دیگر به میدان توپخانه ریختند و مقدمات جنگی هولناک با آزادیخواهان و برانداختن مجلس فراهم شد روز دوم خرداد شاه پیامی به مجلس فرستاد و از اجتماع مردم و مسلح شدن آنها ابراز عدم رضایت کرد و از آنها خواست که مردم متفرق شوند و با گفتگو مشکلات را مرتفع سازند. روز بعد شاه اخراج هشت تن از مشروطه خواهان از آنجمله میرزا جهانگیرخان مدیر روزنامه صور اسرافیل، سیدمحمدرضا شیرازی مدیر روزنامه مساوات و ملک المتکلمین و آقا سیدجمال واعظ و جز اینها را خواستار گردید. و همین امر موجب شد که آنان به تدارک موقعیت دفاعی خود پرداختند و تلگرافی از علمای نجف یاری طلبیدند و حاجی میرزاآقا حسین تهرانی، حاج شیخ عبدالله مازندرانی و ملا کاظم خراسانی تلگرافی مبنی بر تأیید کامل مشروطه خواهان تهران مخابره نمودند.
مخالفان مشروطه هم دست به کار شدند و سرانجام روز دوم تیرماه تلگرافی به ولایات مخابره شد: «این مجلس بر خلاف مشروعیت است». و فردای این روز، قزاقان و سربازان گرداگرد مجلس و مسجد سپهسالار را گرفتند و راه مردم را از آمد و شد بدین نقطه بستند و بالاخره حمله به مجلس و مجلسیان شروع گردید. مشروطه خواهان پس از ساعتی چند مقاومت در مقابل یورش قزاقان و توپخانهء سنگین آنان ناگزیر به فرار و عقب نشینی شدند و گروهی از جمله میرزا جهانگیرخان و ملک المتکلمین به دست قزاقان افتاده در باغشاه زندانی و سپس کشته شدند. و شاه ضمن دست خطی که به مشیرالسلطنه نخست وزیر می نویسد مجلس را پناهگاه اشرار و انحلال آن را بوسیلهء قوهء قهریه موقتی دانسته و تأکید کرده که تا سه ماه دیگر مجلس شورای ملی با وکلای متدین ملت افتتاح خواهد شد. ولی پس از گذشتن این مدت و مدت دو ماه دیگر بر آن، مجلسی در دربار تشکیل گردید و دربارهء برقراری مشروطیت گفتگو شد حاضران نفرت خود را از مشروطیت اعلام نمودند و محمدعلی شاه در پایان گفت که چون مشروطیت چنانکه شما میگویید با اسلام سازگار نیست ما هم بالمره از این کار صرف نظر نمودیم، ولی دستور میدهم مجلسی برای رسیدگی به شکایت های مردم و رفع تعدی از آنان تشکیل شود.
هرچند مشروطه خواهان در تهران سرکوب شدند، ولی ابتدا در تبریز و سپس در رشت مجدداً نهضت مشروطه خواهی آغاز شد. در جنگ های ستارخان و مجاهدان در تبریز نیروی عین الدوله شکست خورد. سپهسالار تنکابنی هم که برای تقویت عین الدوله رفته بود از او کنار گرفت و به رشت بازگردید و اعلام آزادی خواهی کرد. از یک سو نیز سردار اسعد بختیاری (رجوع به صمصام السلطنه شود) با ایل بختیاری قیام کرد. سرانجام فرمانده مجاهدان، سپهدار تنکابنی و سردار اسعد بختیاری یک رأی شدند که سپاه دولتی را شبانه رها کنند و به تهران هجوم ببرند. و چون دروازهء قزوین و جادهء حضرت عبدالعظیم بوسیلهء قوای دولتی مستحکم شده بود مجاهدان شبانه به دروازهء بهجت آباد حمله ور شدند و پس از جنگهای شدید سه روزه (27 جمادی الثانیهء 1327 ه .ق.). به تهران وارد و قوای دولتی منهزم و محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد و قشون قزاق به سردستگی لیاخوف تسلیم گردید و آتش جنگ فرونشست و مجلس عالی مرکب از سرداران مجاهدین و بازرگانان و آزادیخواهان و درباریان متمایل به آزادی تشکیل گردید و چون عدهء افراد مجلس بالغ بر پانصد نفر بود کمیسیونی برای رسیدگی به امور به وجود آمد. سپس محمدعلی شاه از پادشاهی خلع گردید و پسر دوازده ساله اش احمدمیرزا به پادشاهی انتخاب شد و عضدالملک رئیس ایل قجر را نیز به نیابت سلطنت برگزیدند. مجاهدان برای ادارهء کارها بی آن که رئیس دولتی انتخاب کنند چند نفر را به وزارت برگزیدند، از آنجمله سپهدار وزیر جنگ، سردار اسعد وزیر داخله، ناصرالملک وزیر خارجه، فرمانفرما وزیر عدلیه، مستوفی الممالک وزیر مالیه و... برای گرفتن جواهرات سلطنتی از محمدعلی میرزا و ترتیب دریافت و پرداخت قرض های دربار و سر و سامان دادن به خزانهء دولت و ایجاد امنیت و آرامش در ولایات خاصه در تهران شروع به کار کردند و بدین ترتیب مشروطیت در ایران استقرار یافت. برای تکمیل اطلاع دربارهء این بحث رجوع به ذیل کلمات رژی، ناصرالدین شاه، محمدعلی شاه، صمصام السلطنة، صمدخان، امین السلطان و سپهسالار تنکابنی و آیة الله بهبهانی و آیة الله طباطبائی و نیز رجوع به تاریخ بیداری ایران و تاریخ مشروطیت کسروی و تاریخ مشروطیت ملک زاده و تاریخ هجده سالهء آذربایجان شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Charte (2) - رجوع به تاریخ مشروطهء ایران تألیف کسروی ص 287 و ذیل ص 361 شود.
مشروع.
[مَ] (ع ص) آغازکرده شده. (ناظم الاطباء). || روا و جایز و مطابق شرع، موافق شرع. (ناظم الاطباء). راست و درست و آنچه شرع روا دارد. (از اقرب الموارد). ما اظهره الشرع من غیر ندب و لا ایجاب. (تعریفات). آنچه که بر طبق احکام شرع مجاز باشد. قانونی، مقابل ممنوع و نامشروع : متابعت هوا سنت متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد طریق مشروع. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 56). || (اِ) یک قسم پارچه آمیخته از ابریشم و پنبه که نمازگزاردن با آن روا و جایز است. (از ناظم الاطباء).
مشروعة.
[مَ عَ] (ع ص) نیزهء راست کرده شده بسوی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مؤنث مشروع. و رجوع به مشروع شود.
- حکومت مشروعه؛ حکومتی که منطبق بر قوانین شرع اسلام باشد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب مشروطهء مشروعه شود.
مشروف.
[مَ] (ع ص) مغلوب به بزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مردم فرودست و ناکس و وضیع، مقابل شریف : رئیس و مرئوس و شریف و مشروف روی به درگاه آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
مشروقه.
[مَ قَ] (از ع، اِ) محل تافتن :مشروقهء آفتاب جمال... (مرصادالعباد از سبک شناسی بهار ج3 ص 25).
مشروم.
[مَ] (ع ص) کفته و بریده بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). أشرم. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشرونتن.
[مَ نَ تَ] (هزوارش، مص) به لغت زند و پازند به معنی چیدن باشد و مشرونمی یعنی می چینم و مشرونید یعنی بچینید. (برهان) (آنندراج). چیدن. (ناظم الاطباء). هزوارش «مشرونیتن»(1) و «مشرونتن»(2)، پهلوی «چیتن»(3) (چیدن). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - mashronitan.
(2) - mash(a)ron(a)tan.
(3) - citan.
مشرة.
[مَ رَ] (ع ص، اِ) (از «م ش ر») برگ خرمامانندی که از درخت «عضاة» و غیر آن برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برگی مانا به برگ خرمابن که از بیخ درخت عضاة و جز آن برآید. (ناظم الاطباء). || شاخ تر و تازه نوبرآمده پیش از آن که رنگ گیرد و درشت گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامه. لباس. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || هر برگی پیش از آن که منشعب گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اذن حشرة مشرة و یحرک؛ گوش باریک نیکو خوش نما. و آن نشانهء ناز و نعمت و توانگری است در آدمی. (منتهی الارب). گوش نازک و خوشنما. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود. || امرأة مشرة الاعضاء؛ زن خوش سیر و ممتلی اندام. (منتهی الارب). زنی که اندام وی تازه و ممتلی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود.
مشرة.
[مَ رَ / مَ شَ رَ] (ع اِ) (از «م ش ر») مشرة الارض؛ روی زمین و نبات آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مشرة الارض و مشرتها بالتحریک و التسکین؛ روی زمین و نبات آن. در الاساس، ما احسن مشرة الارض و بشرتها، و آن اول نبات آن است. (از اقرب الموارد). ما أحسن مشرة الارض؛ چه بسیار نیکوست روی این زمین و گیاه آن... (ناظم الاطباء).
مشرهف.
[مُ رَ هِف ف] (ع ص) کودک برهنه پای ژولیده موی برگردیده رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشریق.
[مِ] (ع اِ) آفتابگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکاف در که از آن شعاع آفتاب درآید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دروازه ای است در آسمان برای توبه و آن مسدود است مگر بقدر روشنی که از شکاف در درآمده. (آنندراج). دروازه ای در آسمان برای توبه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشزور.
[مَ] (ع اِ) حبل مشزور؛ رسن باشگونه تافته. (منتهی الارب) (آنندراج).
مشش.
[مَ شَ] (ع اِ) تندی که در خردگاه دست و پای ستور برآید و سخت گردد کمتر از سختی استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که در وظیف دابه برآید و سخت گردد خفیف تر از سختی استخوان. (از اقرب الموارد). از جملهء عیب های حادث و آن نوعی بیماری است که نخست آب زرد رنگ سپس بدل به خون شود آنگاه به استخوان تبدیل گردد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 27). || سپیدی که در چشم شتر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (مص) مشش برآمدن ستور را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مشش برآمدن در وظیف دابه. (از اقرب الموارد). لُکی از لنگ ستور بیامدن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 377).
مششدر.
[مُ شَشْ دَ] (ص) متحیر، مأخوذ از ششدر و این لفظ تراشیدهء فارسی زبانان عربی دان است. (آنندراج) (غیاث) (بهار عجم). صیغهء برساختهء هم وزن اسم مفعول باب رباعی مجرد. ششدرشده. از حرکت دادن مهره ها بازمانده به علت بسته شدن شش خانه مقابل بوسیلهء مهره های حریف :
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهرهء من در مششدرش.
مجیرالدین بیلقانی.
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهرهء خصم بر امید مششدر گیرند.
مجیرالدین بیلقانی.
پاکی که از اوست مرکز خاک
چون مهره نهاده بر مششدر.
مجیرالدین بیلقانی.
مهرهء جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین ضربه رهائید همه.خاقانی.
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند و خانه شود مششدر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص189).
همه عاجز ششدر و مهره در کف
به همت مششدر گشایی نیابی.
خاقانی (ایضاً ص 417).
مهرهء گل شد زمین از روی مهر آن مهره را
بر بساط امر او نقش مششدر یافتند.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
اگر شاه شطرنج را خانه نبود حکم مات نباشد مثالش چون مششدر نرد باشد. (راحة الصدور راوندی).
حوری که در مششدر خوبی جمال او
نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد.
اوحدی.
چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری
که همچو مهرهء بدباز در مششدر نردی.
اوحدی.
و رجوع به ششدر شود.
مشص.
[مُ شِص ص] (ع ص) کم شیر از ناقه و گوسفند. (منتهی الارب). گوسپند کم شیر و کذلک ناقة مشص. (ناظم الاطباء). و رجوع به شصوص شود.
مشط.
[مَ] (ع مص) درآمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شانه کردن موی سر. (دهار). موی به شانه کردن. (المصادر زوزنی). شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). شانه کردن مو. (از ناظم الاطباء). موی از هم بازکردن و شانه کردن. (از اقرب الموارد).
مشط.
[مَ] (ع اِ) دائم المشط؛ مرد چاپلوس. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد متملق و چاپلوس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشط.
[مَ شَ] (ع مص) شانه وار پیدا شدن پیه در پهلوی ناقه. || درشت گردیدن دست کسی از کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخلیدن در دست کسی خار و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشط.
[مُ](1) (ع اِ) شانه که آن را در موی و غیره کشند. (غیاث). شانه. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). شانه و آنچه بدان مویها را بیارایند. ج. امشاط، مشاط. (ناظم الاطباء).
(1) - مثلثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). در اقرب الموارد و محیط المحیط به صورت مَشِط و مُشُط و مُشُطّ هم ضبط شده است.
مشط.
[مُ] (ع اِ) کار چوب که وقت بافتن راست ایستاده دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گیاهی است ریزه که آن را مشط الذئب نیز گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). گیاهی خرد و خوش بوی شبیه کزبره. (از محیط المحیط).
- مشط الغول؛ نباتی است شاخهای او باریک و برگش شبیه برگ گشنیز و صلب و بی گل و ثمر و خوشبوی... (از تحفهء حکیم مؤمن).
|| استخوانهای پشت پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). استخوانهای پشت دست. استخوانهای پشت پای که به تازی مشط گویند پنج پاره [ استخوان ] است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استخوانهای دست چهار است و آن را به تازی مشط گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- مشط القدم؛ استخوان پشت پای. (مهذب الاسماء).
- مشط پا(1)؛ مشط القدم، رجوع به ترکیب قبل و مشط شود.
|| استخوانهای شانهء کتف. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به تشریح میرزا علی ص 128، 129، 130، 157، 158 و 159 شود.
- مشط الکتف؛ استخوان شانه. (مهذب الاسماء). || داغی است شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) . || سربند، خم را. (منتهی الارب) (آنندراج). چوب پهنی که بر سر خم گذارند. (ناظم الاطباء)
.
(فرانسوی)
(1) - Metatarse
مشط.
[مُ] (اِ) خرک در اصطلاح موسیقی، تکیه گاه زه ها و وترها و یا سیمهاست. قسمت سفلای آلات ذوات الاوتار و رودجامگان که بر کاسه قرار دارد، مقابل انف که در بالاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خرک. (فرهنگ فارسی معین): مشط عود؛ شبیه باشد به مسطره ای که اوتار را از زیر انف عود بر آن بندند و آن مجمع اوتار است از بالا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به خَرک شود.
مشط الراعی.
[مَ طُرْ را] (ع اِ مرکب)دیناقوص است. (فهرست مخزن الادویه). دینساقوس. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از ترجمهء صیدنه). شوک الدراجین. دیفساقوس(1). دیبساقوس(2). خس الکلب. جنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - قسمی خار. (تحفهء حکیم مؤمن).
(2) - Dipsacus, Fullonum.
مشطب.
[مُ شَطْ طَ] (ع ص) ثوب مشطب؛ جامهء خط دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رجل مشطب؛ مردی که بر چهره اش اثر شمشیر باشد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || سیف مشطب؛ شمشیر شطبه دار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). المشطب من السیوف الذی فیه طرائق، کالجداول معموله فربما کانت مرتفعة و ربما کانت منحدرة. (الجماهر بیرونی ص 253). قسمی از شمشیر یمانی که شطبه یعنی جوی دارد در متن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشطبة.
[مُ شَطْ طَ بَ] (ع ص) أرض مشطبة؛ زمین که در آن سیل اندک خط کرده باشد. || گلیم سطبر فکنده زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشطر.
[مُ شَطْ طَ] (ع ص) آن اشتر که نیمی پستان وی بسته بود. (مهذب الاسماء). و رجوع به تشطیر، معنی سوم شود.
مشطوب.
[مَ] (ع ص) سیف مشطوب؛ شمشیر شطبه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُشطّب شود. || فرس مشطوب المتن و الکفل؛ اسب برآمده پشت و سرین از فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشطوب.
[مَ] (اِخ) علی بن احمدبن الهیجاء الهکاری، مکنی به ابوالحسن و معروف به مشطوب. او در جنگهای صلیبی با اسدالدین شیر کوه در فتح مصر همراه بود. و تا آخر عمر از ملازمان سلطان صلاح الدین ایوبی بود. صلیبیون او را اسیر کردند و او با پرداخت پنجاه هزار دینار فدیه نجات یافت و صلاح الدین اقطاع شهر نابلس را به او تفویض کرد و به امیرکبیر ملقب گردید و در سال 588 ه .ق. در نابلس درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 5 ص 61).
مشطور.
[مَ] (ع ص) نان آبکامه اندوده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دونیم شده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عروض) مشطور از بحر رجز که سه اجزای آن را از شش جزو انداخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیتی باشد که یک نیمه از اجزای اصلی آن کم کرده باشند، چنانکه مربع هزج که در اصل دائرهء عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که چهار دانگ از اجزای بحری کم کنند، چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دائرهء عرب مسدس اند و باشد که بر دو جزو از هر یک شعر گویند و آن را منهوک خوانند به سبب قلت اجزاء و ضعف آن، و در لغت عرب گویند: نَهَکَهُ الحمی، یعنی تب، او را ضعیف و نزار کرد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).
مشطة.
[مِ طَ] (ع اِ) نوعی از شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نوع و هیئت شانه کردن. (ناظم الاطباء). نوعی از «مشط» است، همچون رِکبة و جِلسة. (از اقرب الموارد). || مشطة الرجل؛ پشت پای. (ناظم الاطباء).
مشطی.
[مُ طی ی] (ع ص نسبی) شانه گر و شانه فروش. ج، مشطیون. (مهذب الاسماء).
مشطی.
[مُ] (ع اِ) در فارسنامه به معنی نوعی از جامه آمده است : و از آن ناحیت [ فهرج ] ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد و جامه های دیبا و مشطی(1) و فرخ و مانند این نیکو کنند. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 122).
(1) - ن ل: مسطی، و ظاهراً: مشطبی. رجوع به مُشطَّب شود.
مشظ.
[مَ] (ع مص) برگزیدن شهری را. || چیزی از مال کسی گرفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) خار که در دست خلد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنچه از خار در دست بخلد(1). (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء بدین معنی به فتح شین هم ضبط شده است.
مشظ.
[مَ شَ] (ع مص) خار یا چوب درخستن در دست از سودن دست بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خار و چوب به دست درشدن از برمجیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). سودن خار یا چوب و خلیدن از آن چیزی در دست و خلیده شدن خار در دست کسی. (از ناظم الاطباء). || به هم درخوردن هر دو شکم ران. (منتهی الارب). دو سرین به هم برخوردن و سائیده شدن. (ناظم الاطباء). || پی پیدا شدن از گوشت ستور. (منتهی الارب). ظاهر و نمایان شدن پی آن ستور از گوشت آن(1). (ناظم الاطباء).
(1) - بدین معنی در ناظم الاطباء به فتح اول هم ضبط شده است.
مشظ.
[مَ شِ] (ع ص) آن که در دست وی خار یا چوب خلیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشظظ.
[مُ شَظْ ظَ] (ع ص) راست ایستاد. (منتهی الارب): جاء مشظظاً؛ آمد در حالتی که نرهء او نعوظ کرده بود. (ناظم الاطباء).
مشظف.
[مِ ظَ] (ع ص) آن که تعریض سخن به غیر قصد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشظة.
[مَ ظَ] (ع اِ) اخبار پنهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خبرهای پنهان و هر چیز نامعروف و مشکوک. (ناظم الاطباء).
مشظة.
[مِ ظَ] (ع اِ) پاره از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشع.
[مَ] (ع مص) ربودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انداختن بول را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). انداختن منی یا بول خویش را. (ناظم الاطباء). || سیر آسان و نرم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم و آسان رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پنبه غاز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). غاز کردن پنبه را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خیار و مانند آن خائیدن. || گوسفند دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ورزیدن و گرد آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). ورزیدن و کسب کردن و گرد آوردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || به رسن و جز آن زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زدن به ریسمان و جز آن. (ناظم الاطباء).
مشعال.
[مِ] (ع اِ) خنور چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مَشاعیل(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مشعل. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مشعل شود.
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط جمع این کلمه «مشاعل» آمده است.
مشعان.
[مُ عان ن] (ع ص) رجل مشعان الرأس؛ مرد ژولیده موی سر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشعب.
[مَ عَ] (ع اِ) راه. ج، مَشاعب. (مهذب الاسماء). راه در کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راه: مشعب الحق؛ راهی که حق را از باطل جدا سازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || داغی است شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشعب.
[مِ عَ] (ع اِ) برما. (منتهی الارب). برما و مته. (ناظم الاطباء). مثقب. (اقرب الموارد). || سوزن و دست افزار کاسه بند. ج، مَشاعب. (مهذب الاسماء). ابزاری که بدان ظروف شکسته را مرمت کنند. (ناظم الاطباء). دست افزار کاسه بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشعب.
[مُ شَعْ عَ] (ع ص) وصله شده و پینه زده. (ناظم الاطباء). اصلاح شده. (از اقرب الموارد): فی کل قعب مشعب؛ ای مجبور فی مواضع منه. (ابن کناسة از اقرب الموارد). و رجوع به تشعیب و مشعبة شود. || نشان کرده شدهء با نشان شعب. (ناظم الاطباء).
مشعبد.
[مُ شَ بِ] (ع ص) مولد از اختلاط فارسی با تازی، شعبده باز. ج، مشعبدان. (ناظم الاطباء). مشعبذ. تردست. نیرنگ باز. شعبده باز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس ورا(1) درد چند.منجیک.
و مشعبدانی که با فرعون بودند و جادوئیها کردند از اینجا بودند. (حدود العالم).
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری بکردار دود.فردوسی.
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
ای خامهء جاری چه نکته سازی.مسعودسعد.
او را پیمبری دگران را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری.
ادیب صابر.
گرچه مشعبد ز موم، خوشهء انگور ساخت
ناید از آن خوشه ها آب خوشی در دهان.
خاقانی.
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.نظامی.
بوستان چون مشعبد از نیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ.نظامی.
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت.نظامی.
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حقه بازان.عطار.
چرخ مشعبد از رخ عابدفریب تو
در زیر هفت پرده خیالی نیافته.سعدی.
و رجوع به مدخل بعد شود.
- مشعبدان حقه باز؛ کواکب سبعه. (مجموعهء مترادفات ص 291).
- مشعبدان حقهء سبز؛ کنایه از ماه و آفتاب عالمتاب است و بعضی کواکب سبعه را گفته اند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مهر و ماه. (مجموعهء مترادفات ص 348). ماه و آفتاب و نیز کواکب سیار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مشعبدان حقهء سپهر؛ کنایه از کواکب. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعبدوار؛ همچون مشعبده باز و نیرنگ ساز :
دام در(2) افکَند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.خاقانی.
- امثال: مشعبد را نباید بازی آموخت . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713 شود.
مشعبد و گندنا ؛ و چه مناسبت دهان مشعبد و گندنا، آن که بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (امثال و حکم) :
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16).
(1) - ن ل: مرا.
(2) - ن ل: دام دم.
مشعبذ.
[مُ شَ بِ] (ع ص) مرد شعبده باز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشعبد :
نه عجب گر مشعبذ هوست
چشم از آرزو چهار کند.
عمادی (از سندبادنامه ص 183).
دست مشعبذ روزگار، رخسار او به آب زعفران شسته. (سندبادنامه ص 212).
مشعبذ.
[مُ شَ بَ] (ع ص) مرد مسحور که در نظر او چیزی آید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سحرکرده شده که در نظر وی چیزی درآید که آن را اصلی نباشد. (ناظم الاطباء).
مشعبة.
[مُ شَعْ عَ بَ] (ع ص) قصعة مشعبة؛ کاسهء پیوندخورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
مشعث.
[مُ شَعْ عَ] (ع ص) (اصطلاح عروض) در عروض یکی از دو متحرک وتد است که افکنده شده. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض، یکی از دو متحرک وتد را گویند که افکنده شده باشد. (ناظم الاطباء). چون مفعولن از فاعلاتن خیزد مشعث خوانند یعنی ژولیده و آشفته گردانیده. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). و رجوع به تشعیث شود.
مشعر.
[مَ عَ] (ع اِ) درخت زمین نرم که مردم از سایهء آن در گرما و سرما فرودآیند و پناه جویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن جای که در وی قربانی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای قربانی حج در مکه. (غیاث). || نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شعار. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) :
آنجاست دین و دنیا را قبله
و آنجاست عز و دولت را مشعر.
ناصرخسرو.
|| معظم مناسک حج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موضع مناسک حج و معظم آن. (از اقرب الموارد). موضع مناسک حج و علامات آن. ج، مشاعر. (از محیط المحیط). جای عبادت. (غیاث) (مهذب الاسماء). جای عبادت در حج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از کشتگان زنده زآن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی.
دندانه های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر.
خاقانی.
|| جای موی سر تراشیدن حاجیان. (غیاث). || حاسه. ج، مَشاعر. (آنندراج). حاسه. (از ناظم الاطباء). حس. (مفاتیح). یکی از حواس ده گانه. ج، مشاعر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشعر.
[مُ عِ] (ع ص) خبردهنده. (غیاث). اشعارکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده. (ناظم الاطباء).
- مشعر کردن؛ آگاه کردن و خبر دادن. (ناظم الاطباء).
|| موی دار. (ناظم الاطباء). با موی و موی دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از این ناحیت [ ناحیت عرب ] ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمع خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 165). و از وی [ از صعده ] ادیم خیزد بسیار و نعلین، یعنی مشعر. (حدود العالم ص 166).
مشعرالحرام.
[مَ / مِ عَ رُلْ حَ] (اِخ) مزدلفه است که امروز آبادان و خانه ها دارد، نه کوهی است خرد نزدیک عمارت چنانکه بعضی وهم کرده اند. (منتهی الارب) (آنندراج). مزدلفه. (مهذب الاسماء). قُزّح. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). نام موضعی به مکه و آن را مزدلفه نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : «فاذکروا الله عند المشعرالحرام»(1)مزدلفه است... و آن میان صفا و مروه قرار دارد و جایگاه مناسک حج است. (از معجم البلدان).
ور سوی مشعرالحرام آمده اند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 436).
و مشعرالحرام و حطیم در میان کوه صفا و مروه است به حد کوه قعتیان و منی درّه است. (نزهة القلوب ج 3 ص 7).
(1) - قرآن 2/198.
مشعرانی.
[مُ عَ نی ی] (ع ص) موی دار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون).
مشعرة.
[مَ عَ رَ] (ع اِ) جای شعر خواندن. (غیاث) (آنندراج). میعادگاه شاعران. (از فرهنگ جانسون). || جماعت شعراء و اجتماع شاعرها. (ناظم الاطباء).
مشعشع.
[مُ شَ شَ] (ع ص) روشن. (آنندراج) (غیاث). رخشان(1). درخشان. درخشنده. درفشنده. پاک و روشن، که کثیف نباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ظل مشعشع؛ که کثیف نباشد. (از اقرب الموارد).
|| شراب به آب آمیخته. (غیاث) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). می به آب آمیخته. (دهار). || سایهء پراکندهء تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - به این معنی از ترکی وارد زبان فارسی شده است. (از بیست مقالهء قزوینی ج 2 ص 276).
مشعشعانه.
[مُ شَ شَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) درخشان. بطور مشعشع. با درخشندگی: مشعشعانه پیشروی میکند. مشعشعانه عقب نشینی کرد. و رجوع به مشعشع، معنی اول شود.
مشعشعة.
[مُ شَ شَ عَ] (ع ص) مؤنث مشعشع. (غیاث) (آنندراج). || شراب به آب آمیخته. (از اقرب الموارد). می با آب آمیخته. (مهذب الاسماء). رجوع به مشعشع شود.
مشعل.
[مَ عَ] (ع اِ) مشعلة. قندیل و پلیته. (منتهی الارب). قندیل. ج، مَشاعل. (اقرب الموارد). قندیل و پلیته. ج، مشاعل. قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژندهء روغن آلوده بچینند و بسوزند روشنایی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چراغدان بزرگ. و در هندوستان، چیزی باشد که بر چوبی لته ها بسته روغن بر آن اندازند و در ایام جشن و هنگام سواری شب می افروزند و گاهی بجای چوب از برنج و نقره نیز سازند. (آنندراج) : و بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی).
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل.
ناصرخسرو.
رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ
نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100).
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.نظامی.
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روز ما.نظامی.
احتیاج شمع نبود کلبهء عشاق را.
زآنکه در هر گوشه از داغی سواد مشعلی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مشعل برکردن؛ مشعل زدن و برافروختن. (آنندراج) :
یزک صبح به محشر نبرد راه دگر
گر شبی برنکند رای منیرت مشعل.
سلمان (از آنندراج).
- مشعل خاوری؛ مشعلهء خاوری. کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج). و رجوع به مشعلهء خاوری ذیل مشعله شود.
- مشعل زدن؛ مشعل سوختن و برافروختن. (از آنندراج) :
زآن پیشتر که درد تو برداردم ز خاک
مشعل ز داغ بر در دیوانه میزدم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- مشعل گیتی فروز؛ مشعلهء گیتی فروز :
نیمشبان کآن ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.نظامی.
و رجوع به مشعلهء گیتی فروز ذیل مشعله شود.
- مشعل وادی کلیم؛ تجلیی که موسی علیه السلام را در وادی ایمن در تاریکی ظاهر شده بود. (آنندراج) (غیاث).
|| مرحوم دهخدا این کلمه را معادل برولور(1)فرانسوی آورده است. و آن آلتی است مشتعل ساختن گاز یا مواد سوختنی در حمام، لکوموتیو، نانوایی و جز آن را.
(1) - Bruleur.
مشعل.
[مِ عَ] (ع اِ) پالونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. صافی. (از اقرب الموارد). || خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مَشاعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِشعال. چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را، چه آنان را آوند شیشه ای نباشد. ج، مَشاعل. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشعل.
[مُ عِ] (ع ص) پراکنده به هر جهتی. (منتهی الارب). و هر چیز پراکنده به هر جهتی: جراد مشعل؛ ملخهای متفرق و پراکنده. یقال: جاؤوا کالجراد المشعل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(1). || آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان... جاء فلان کالحریق المشعل؛ آمد فلان مانند آتش سوزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد، معنی دوم شود.
(1) - در اقرب الموارد به فتح عین هم ضبط شده است.
مشعل.
[مُ عَ] (ع ص) افروخته شده. (ناظم الاطباء). || سریع و تند و خشمگین: جاء فلان کالحریق المشعل؛ ای مسرعاً غضبان. (اقرب الموارد). و رجوع به مدخل قبل معنی دوم شود.
مشعلچی.
[مَ عَ] (ص مرکب، اِ مرکب) آن که مشعل افروزد. (آنندراج). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء).
مشعل خانه.
[مَ عَ نَ / نِ] (اِ مرکب) مکانی در سرای امیران و بزرگان که در آن مشعلها را نگهداری می کردند : مشارالیه... ملازم رکاب اشرف گشته به خدمت مشعلداری و امور مشعل خانه مأمور گشت. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین).
مشعلدار.
[مَ عَ] (نف مرکب) آن که مشعل حمل کند. دارنده و نگاهدارندهء مشعل :
نازنین مگذار دل را کز پی پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 880).
مشعلدار.
[مَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین که 660 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مشعلدارباشی.
[مَ عَ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس مشعلداران : محمدرضابیک مشعلدارباشی که به اسم رسالت نزد... رفته بود. (عالم آرای عباسی).
مشعلداری.
[مَ عَ] (حامص مرکب) شغل و عمل مشعل دار. رجوع به مشعل و مشعلدار شود.
مشعل کش.
[مَ عَ کُ] (نف مرکب)مشعل کُشنده. خاموش کنندهء مشعل :
چو کردی چراغ مرا نوردار
ز من، باد مشعل کشان دور دار.
نظامی (شرفنامهء چ وحید ص 11).
|| صاحب غیاث و آنندراج در ذیل «مشعل کشان» آرند: قومی است از کفار. گویند که ایشان مشعل را کشته به خانهء تاریک جامهء دختران انداخته به چند پسران امر کنند که هر یکی جامه ای بردارد و صاحب آن جامه در نکاح او باشد.
مشعلة.
[مَ عَ لَ] (ع اِ) مشعل. (منتهی الارب). مشعله دان. ج، مشاعل. (مهذب الاسماء). جایی که در آن آتش افروزند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَشْعَله شود.
مشعلة.
[مُ عِ لَ] (ع ص) مؤنث مُشعل. یقال: جراد مشعلة و کتیبة(1) مشعلة؛ أی متفرق. (منتهی الارب). کتیبة مشعلة؛ سواران پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لشکری پراکنده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مُشْعِل شود.
(1) - در منتهی الارب «کنته» آمده و سهو کاتب است.
مشعله.
[مَ عَ لَ] (ع اِ) مشعلة. مشعل :
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 249).
چون نگیری سلسلهء داود را
حجت اینک داشت پیشت مشعله.
ناصرخسرو.
بد توان از خلق متواری شدن پس برملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن.
سنائی.
دست صبا برفروخت مشعلهء نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهء شاخسار.خاقانی.
در شب حیرت گناه، راه امان گم کند
پیش بود عفو او مشعلهء اقتدار.خاقانی.
به شب، هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر
به روز، مشعلهء تابناک داده به دستش.
خاقانی.
تا مگر مشغلهء پاسبان بنشیند و مشعلهء کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). بخت بیدار او تا چون مشعله همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت خیال فتنه به خواب ندیده است. (سندبادنامه ص 16).
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق.نظامی.
ای مشعلهء نشاط جویان
صاحب رصد سرودگویان.نظامی.
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 46).
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانقه عام رفت.
سعدی.
در دل سعدی است چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.سعدی.
- مشعلهء خاوری؛ کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعهء مترادفات ص 13). خورشید.
- مشعلهء روز؛ کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعهء مترادفات ص 13). مشعلهء خاوری است که آفتاب عالتماب باشد. (برهان). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعلهء صبح؛ کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) :
مشعلهء صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.نظامی.
- مشعلهء گیتی فروز؛ مشعلهء صبح است که کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (مجموعهء مترادفات ص 13).
- || اشاره به حضرت رسول صلوات الله علیه و آله. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ترکیب مشعل گیتی فروز ذیل مشعل شود.
مشعله دار.
[مَ عَ لَ / لِ] (نف مرکب) دارندهء مشعل. مشعل دارنده. که مشعل به دست گیرد راه نمودن یا راه رفتن را : عالم ناپرهیزکار کوری است مشعله دار. (گلستان).
مشعله داری.
[مَ عَ لَ / لِ] (حامص مرکب) عمل مشعله دار :
نُه فلک از دیده عماریش کرد
زهره و مه مشعله داریش کرد.نظامی.
دست صبا برفروخت مشعلهء نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهء شاخسار.خاقانی.
مشعله وار.
[مَ عَ لَ / لِ] (ص مرکب)همچون مشعل سوزان و شعله ور :
ما و خاک و پی وادی سپران کز تَف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 90).
مشعلی.
[مَ عَ] (ص نسبی، اِ) مشعل دار. دارندهء مشعل. || نام گلی است.(1) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Jacobinia carnosa. Juskicie carnosa.
مشعلی.
[مَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان زاویه و در بخش شوش است که در شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6).
مشعنب.
[مُ شَ نِ](1) (ع ص) گوسفند که شاخ آن راست برآمده سپس آن پیچ خورده به جانب گوش مائل شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مشغنب شود.
(1) - در اقرب الموارد و ناظم الاطباء به فتح نون نیز ضبط شده است.
مشعوب.
[مَ] (ع ص) شتری که نشان مشعب داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مشعوذ.
[مُ شَعْ وِ] (ع ص) شعبده باز و افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مُشَعْوَذ. که شعبده کند. و صیغهء مفعول یعنی «مشعوَذ» برای مبالغه به کار رود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
مشعوذ.
[مُ شَعْ وَ] (ع ص) شعبده کننده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود. || مسحور و افسون شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشعوذی.
[مُ شَعْ وِ] (حامص)افسونگری. سامری : بدان درجه که ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمی مکر زنان سررشتهء کیاست گم کند. (سندبادنامه ص100).
مشعور.
[مَ] (ع مص) دانستن و دریافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مشعوراء. مشعورة. رجوع به شعر شود.
مشعوراء .
[مَ] (ع مص) دانستن و دریافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشعور. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شعر و مادهء قبل و بعد شود.
مشعورة.
[مَ رَ] (ع مص) دانستن و دریافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشعور. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعر و دو مادهء قبل شود.
مشعوف.
[مَ] (ع ص) دیوانه و شیفتهء دل رفته از جنون و بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شیفته و عاشق و محب. (غیاث). عاشق. سخت دوستدار. شیفته. (یادداشت دهخدا) :
مکشوف به کوشش و به بخشش
مشعوف(1) به قادم و به ذاهب.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص14).
|| خوشحال و خوشدل. (ناظم الاطباء) :سزاوارتر چیزی که زبان گوینده بدان مشعوف باشد و عنان جوینده بدان معطوف، حمد و ثنای باری جلت قدرته و عَلت کلمته است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص6). مستوجب آن گردد که خاطر عاطر دریامقاطر فیض مآثر ملوک و امراء نامدار مسرور و مشعوف شود. (بهجت الروح ص88).
(1) - به معنی بعد نیز تواند بود.
مشعوف قاجار.
[مَ] (اِخ) نامش حاجی امام قلی آقا و برادر مهتر موسی خان وصاف و جوانی نجیب و بلندهمت بود. ملازمت امور دیوانی را ترک کرد، و با مشایخ اهل حال و معارف اهل کمال رابطهء کامل حاصل کرد. از اوست:
نه هراس دوزخ و نی هوس بهشت ما را
شود آخر آنچه اول شده سرنوشت ما را.
و رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 صص945-946 شود.
مشعون.
[مَ] (ع ص) شَعر مشعون؛ موی پراکنده و ژولیده. || مجنون و مشعون از اتباع است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشعة.
[مِ عَ] (ع اِ) پاره ای از پنبهء غازکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مشغ.
[مَ] (ع مص) نوعی از خوردن چیزی چون خیار و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن غیر شدید چون خوردن خیار و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || عیبناک ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشغ.
[مِ] (ع اِ) گِل سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج). گلی سرخ که با آن رنگ میکنند. (ناظم الاطباء). مَغْرة، و آن گِلی سرخ است. (از اقرب الموارد).
مشغب.
[مِ غَ] (ع ص) شَغّاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد فتنه انگیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شغب و شغاب و مشاغب شود.
مشغزب.
[مُ شَ زِ] (ع ص) کشتی گیری که به بند شغزبیه حریف را بر زمین میزند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به شغزبة شود.
مشغل.
[مُ غَ] (ع ص) کاردار و مشغول در کار. (ناظم الاطباء).
مشغل.
[مُ غِ] (ع ص) کسی که در کار دارد خود را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشغلة.
[مَ غَ لَ] (ع اِ) کار و بار که بازدارد تو را از کار. ج، مَشاغِل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار و باری که بازدارد شخص را از کار دیگر. ج، مشاغل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مشغله.
(1) [مَ غَ لَ / لِ](2) (ع اِ) کار و بار. (غیاث). مأخوذ از تازی، کار و بار و شغل و پیشه و کسب و معامله و داد و ستد و هر چیزی که شخص را بخود مشغول کند. (ناظم الاطباء). گرفتاری کار. شغل :
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
خضرست خان و خانه به عزلت کند بدل
هم خضر خان و مشغلهء اوزکند او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص367).
در آن دشت می گشت بی مشغله
گهش در گیا روی و گه در گله.نظامی.
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- مشغله بار؛ مشقت بار. که سختی و گرفتاری فراوان آورد :
شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است.
ناصرخسرو.
|| گفتگو و هنگامه، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شور و غوغا. (غیاث). آشوب و بانگ فتنه باشد، عرب نیز مشغله گویند. (صحاح الفرس). هنگامه. (ناظم الاطباء). هیابانگ. هلالوش. بانگ. بحث. هیاهو. گفتگو. جدال. (یادداشت دهخدا) :
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست.
فرخی (دیوان چ اقبال ص28).
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
نان همیجوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.ناصرخسرو.
از بدنیتی و ناتوانایی
پرمشغله و تهی چو پنگانی.ناصرخسرو.
چون لشکر اراقیت آن بدیدند و آن آشوب و مشغله شنیدند عظیم بترسیدند و همه روی بهزیمت نهادند. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی). دهل و کوس فروکوفتند و نعره برداشتند و آواز و مشغله از لشکر شاه برآمد چنانکه همهء عالم بلرزید. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی). مثل وی چون کسی باشد که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغلهء بنجشکان نشنود. چوب برگیرد و ایشان را میراند و در حال بازمی آیند. (کیمیای سعادت).
اشتلم از اخگر است معنی(3) از اخسیکتی
مشغله است از درای رنج ره از کاروان.
اثیرالدین اخسیکتی.
مجلس لهو تو پرمشغله از هویاهوی
خانهء خصم تو پرولوله از هایاهای.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص295).
و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغلهء پاسبان بنشیند و مشعلهء کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص220). به صانعی که مشغلهء خروس در اسحار تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست. (سندبادنامه ص125).
نه تو را از من مسکین نه گل خندان را
خبر از مشغلهء(4) بلبل سودایی هست.سعدی.
از خنده گل چنان به فغان اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغلهء(5) عندلیب نیست.سعدی.
بی هنران مر هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را، مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان).
به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
حافظ.
- مشغله کردن؛ هیاهو و فریاد کردن : اگر کسی صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص407).
گفت این بار ار کنم این مشغله
کاردها در من زنید آندم هله.
مولوی (مثنوی چ کلالهء خاور ص249).
|| تماشا. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی از «مشغلة» عربی در فارسی است که اغلب به کسر «ل» تلفظ می شود. و رجوع به مادهء قبل شود.
(2) - در ناظم الاطباء این کلمه به کسر سوم و چهارم [ مَ غِ لِ ] ضبط داده شده است.
(3) - شاید: دعوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(4) - به معنی نخست نیز ایهام دارد.
(5) - به معنی نخست نیز ایهام دارد.
مشغنب.
[مُ شَ نَ / نِ](1) (ع ص) گوسفند که شاخ آن راست برآمده سپس آن پیچ خورده مائل شود بجانب گوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیس مشغنب، بمعنی تیس مشعنب به عین مهمله است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مشعنب شود.
(1) - در آنندراج این کلمه به فتح اول ضبط شده است.
مشغوف.
[مَ] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که اندرون دلش چیزی رسیده باشد. (غیاث). شیفته و دیوانه در دوستی و عشق. (از اقرب الموارد) : زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و به رایحه معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشغوف(1). (کلیله و دمنه چ قریب ص92).
ای عراق، الله جارک نیک مشغوفم به تو
وی خراسان، عمرک اللَّه سخت مشتاقم به تو.
خاقانی.
(1) - در کلیله و دمنه چ مینوی ص105 متن «مشعوف» است، و در ذیل آرد: «مشغوف شاید»، صواب نیز همین باشد.
مشغول.
[مَ] (ع ص) در کار داشته شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کار. بکار. (یادداشت مؤلف) :
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص467).
مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص385).
پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص101).
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.سعدی.
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول.
سعدی.
نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست.
سعدی.
- مشغول بودن (باشیدن)؛ در کار بودن. کاردار بودن. (ناظم الاطباء). پرداختن. سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص378). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت. (تاریخ بیهقی). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
- مشغول داشتن؛ بازداشتن. منصرف کردن. (ناظم الاطباء). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست.سعدی.
- مشغول شدن؛ در کار بودن. کاردار بودن. متوجه شدن. روی آور گشتن. (ناظم الاطباء). پرداختن سرگرم شدن. بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص178). ما در راه، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص245). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و به ضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص357).
- مشغول کردن؛ مشغول داشتن. (ناظم الاطباء). تسحیر. سحر. (از منتهی الارب). الهاء. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). گماردن. به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص103).
یا روزگار بر سر ایشان سپه کشید
مشغول کردشان ز من آفات و اختلال.
ناصرخسرو.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.نظامی.
هرکه آمد برِ خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول.سعدی.
ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم.سعدی.
- مشغول گشتن؛ سرگرم شدن. در کار گردیدن. پرداختن. به کار شدن :
ای به خود مشغول گشته چون نبات
چیست نزد تو خبر زین کاینات.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص79).
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص518).
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در بر گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت.
مسعودسعد.
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.سعدی.
مشغول الذمه.
[مَ لُذْ ذِمْ مَ / مِ] (از ع، ص مرکب) کسی که تعهد خود را به جای نیاورده و دین خود را نپرداخته باشد. که ذمهء وی مشغول باشد. مدیون. مقابل بری ءالذمه.
مشغول دل.
[مَ دِ] (ص مرکب) مغموم. گرفته دل. که دل مشغولی دارد. نگران : گفتم چنین کنم و مشغول دل تر از آن گشتم که بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص71). دیگر روز چون بدرگاه شدم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت و سلطان مشغول دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص232). روزی دو بار بار می داد بر رسم پدر که سخت مشغول دل بود و جای آن بود اما با قضای آمده تفکر و تأمل هیچ سودی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص553). و رجوع به دل مشغولی شود.
مشغولی.
[مَ] (حامص) اشتغال و شغل. (از ناظم الاطباء) :
ز مشغولی او بسی روزگار
نیامد به تعلیم آموزگار.نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.نظامی.
خواجه لطف الله... واعظی با علم و تمیز بود و سالها در مقصورهء جامع هرات به نصیحت خلایق مشغولی می نمود. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص5).
- مشغولی دادن؛ سرگرم ساختن : چنین می گویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که در لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص351).
|| نگرانی و اضطراب. پریشانی فکر : گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی. (گلستان).
- مشغولی دل؛ پریشانی دل. گرفتاری فکر :آنگاه خداوندزاده بر قاعدهء درست حرکت کند و مبری آید و مشغولی دل نمانده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص400).
مشغولیات.
[مَ لی یا] (از ع، اِ مرکب) در تداول فارسی زبانان، سرگرمی ها. و رجوع به مشغولیت شود.
مشغولیت.
[مَ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص، اِ) مشغول بودن. اشتغال. سرگرمی. ج، مشغولیات.
مشغة.
[مَ غَ](1) (ع اِ) پاره ای از جامه یا چادر کهنه. || گل که گرد کرده در آن خار نشانند و بعد خشک شدن بر آن کتان را شانه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - این ضبط از منتهی الارب و دنبال روندگان آن است، ولی در محیط المحیط و اقرب الموارد و تاج العروس و معجم متن اللغة به کسر اول [ مِ غَ ] آمده است.
مشفار.
[مِ] (ع اِ) لب شتر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مشفر شود.
مشفتر.
[مُ فَ تِرر] (ع ص) مرد موی بر تن خاسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پریشان و لرزان. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مرد دامن برزده و برپای خاسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشمر. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || غبار برخاسته و بلند شده. (ناظم الاطباء).
مشفح.
[مُ شَفْ فَ] (ع ص) محروم که به چیزی نمی رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفر.
[مِ / مَ فَ] (ع اِ) لفج شتر، و هو للبعیر کالشفة للانسان. ج، مشافر. گاهی بطرز استعاره در مردم هم آید. (منتهی الارب). لب شتر و گاهی بطور استعاره در مردم هم گویند. ج، مشافر. المثل: «اراک بشر ما احار مشفر»؛ یعنی ظاهر آن ترا بی نیاز می کند از سؤال باطن زیرا همین که دیدی بشرهء او را اعم از آنکه فربه باشد و یا لاغر، استدلال می کنی بر کیفیت خوردن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لفج اشتر. ج، مشافر. (مهذب الاسماء). لفج شتر. و هو للبعیر کالشفة للانسان. ج، مشافر. (آنندراج). لب شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لفج. لنج. لوچه (در شتر). (یادداشت دهخدا). و رجوع به مشفار شود. || قوت و شدت. || پاره ای از زمین و از ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفر.
[مُ شَفْ فِ] (ع ص) عیش مشفر؛ زیستن تنگ و کم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفشف.
[مُ شَ شَ / شِ] (ع ص) مرد سبک عقل بدخوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || آنکه او را از غیرت، لرزه و شوریدگی درگرفته باشد. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). کسی که از غیرت لرزه و شوریدگی در وی بهم رسیده باشد. (ناظم الاطباء).
مشفق.
[مُ فِ] (ع ص) مهربان و نصیحت گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربانی کننده. (آنندراج) (غیاث). خیرخواه : باش از برای رعیت پدر مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص213). چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص360).
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
مشفق تر زیردستان آن است که در رسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه). شتر گفت بیار ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). و اگر مشفقی باشد که این ترتیب بداند کردن مال بسیار آنجا حاصل گردد. (فارسنامهء ابن البلخی ص14).
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.خاقانی.
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر بخدمت خرما برافکند.خاقانی.
مشفق ترین هواخواهان آن است که... (سندبادنامه). شواهد سرایر ناصحان مشفق... هر لحظه مستحکمتر است. (سندبادنامه ص10).
من غم تو میخورم تو غم مخور
بر تو من مشفق ترم از صد پدر.مولوی.
مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا.سعدی.
|| ترسان و مرد بیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسنده بر کسی. (آنندراج).
مشفق.
[مُ شَفْ فَ] (ع ص) دهش کم و قلیل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).