مشفقانه.
[مُ فِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)از روی مهربانی و محبت. (ناظم الاطباء). محبت آمیز. (از فرهنگ جانسون) : نصیحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ نصیحت آمیز مشفقانه. (ترجمهء محاسن اصفهان ص94).
خانه داری و اعتماد سرای
یک یک آورد مشفقانه بجای.
نظامی.
مشفق استرابادی.
[مُ فِ قِ اِ تَ] (اِخ)آقاکوچک نام داشت و ملاقاتش روزی نگردیده. اشعارش جز این بیت درنیافته ام:
کار آن عالم ندانم چون کنی
هست خون عالمی در گردنت.
(از مجمع الفصحاء چ مصفا ص944).
مشفق شیرازی.
[مُ فِ قِ] (اِخ) اسمش میرزا محمد است. روزگاری در خدمت نواب شاهزاده محمدتقی میرزا حکمران بروجرد بطبابت پرداخت. در اواخر دولت خاقانی بشیراز مراجعت کرد و در آن ایام نواب فیروز میرزا از جانب سلطان محمد شاه قاجار بایالت فارس افتخار داشت. مشارالیه در دربارش عزتی و در خدمتش منزلتی یافت. و جوانی خوش صحبت دانشمند بود. غالباً با هم میزیستیم. اکنون درگذشته. از خیالات اوست:
یک کلک و دو بنانش پیدا کند سه مولود
کوچار مام نبود در عقد هفت شوهر
آرام و عافیت را گر کس نشانه جوید
آن در دم نهنگ است این در دهان اژدر.
(از مجمع الفصحاء چ مصفا ص950).
مشفق کرمانشاهی.
[مُ فِ قِ کِ] (اِخ)نامش پیر مرادبیک و اصلش از زنگنه و در جوانی ملازم زندیه و در پیری مربی فرزندان امرای شهر شیراز بود. وی را دیده بودم. معقولیتی داشت و از صحبت فضلا و شعرا مشعوف میگشت. بر اشعار حافظ نثری شرح وار می نوشت که مطبوع اماجد نیفتاد. میرزا حیدرعلی نام فرزندش از معارف بود. غالباً عاملی و چاکری میکرد. باری این چند بیت از اوست:
عشقبازی بود از روز ازل پیشهء ما
خوشتر است از همه اندیشهء اندیشهء ما.
* * *
نمودم بیقراری تا دلش را مهربان کردم
پس از این بیقراریها قراری کرده ام پیدا.
(مجمع الفصحاء چ مصفا ص933).
مشفقی.
[مُ فِ] (حامص) مهربانی و نصیحتگری :
بر ملک و خانهء تو ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را فلک، رواست.
فرخی.
این سخن گفت و چون از این پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت.نظامی.
مشفقی.
[مُ فِ] (اِخ) بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که:
سرو دیوانه شده از هوس بالایش
میرود آب که زنجیر نهد برپایش.
گفته، این غزل از اوست :
گر کند در نظرم جلوه قد رعنایش
سر نهد مردمک دیده من برپایش
سرو پیش قد او لاف زد از رعنایی
باد آمد بچمن تا بکند از جایش
سنبل آشفته شده در چمن از طرهء او
آتش افتاده به گل از رخ بزم آرایش.
(تحفهء سامی ص138).
مشفقی.
[مُ فِ] (اِخ) آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست:
قاصدم مژده به بیماری اغیار آورد
جان فدایش که رساند خبری بهتر از این.
و رجوع به آتشکدهء آذر چ سنگی ص260 شود.
مشفقی بلخی.
[مُ فِ یِ بَ] (اِخ) شاعری است که اسدی بیتی از او را شاهد کلمهء «خیری» بمعنی رواق در لغت فرس آورده و آن این بیت است:
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص522).
مشفلة.
[مِ فَ لَ] (ع اِ) شکنبه. (منتهی الارب). شکنبه. ج، مشافل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفوع.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از شفع. رجوع به شفع شود. || دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفوعة.
[مَ عَ] (ع ص) تأنیث مشفوع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشفوف.
[مَ] (ع ص) شفاف و روشن و تنک که از زیر آن چیزی پیدا و نمایان باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشفوه.
[مَ] (ع ص) آنکه از وی به الحاح سؤال کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه از وی سؤال بسیار کنند. (مهذب الاسماء). || ماء مشفوه و طعام مشفوه، آب و طعامی که بر آن کثرت نوشندگان و کثرت خورندگان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آبی که مردم بسیار برای آشامیدن بر او گرد آیند. (یادداشت دهخدا).
مشفوهة.
[مَ هَ] (ع ص) کم و اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اتانا و اموالنا مشفوهة؛ ای قلیلة. (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مشق.
[مَ] (ع مص) دراز و باریک اندام گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). باریک و دراز اندام گردیدن دخترک. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || بشتاب نیزه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شتاب زدن و خستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تازیانه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زدن، خاصه با تازیانه. یقال: مشقه عشرین سوطاً و مشقهُ بسوطه مشقات و رشقهُ بلسانه رشقات. (از اقرب الموارد). || بشتاب خوردن. || سست خوردن (کأنه ضد). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوشتن حروف را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). در نوشتن کشیدن حروف را و عبارت اللسان: «مشق الخط یمشقه مشقاً مده و قیل اسرع فیه. (از اقرب الموارد). کشیدن حروف در نوشتن و بشتاب نوشتن. (از محیط المحیط). || نوعی از آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشتاب آرمیدن با زن. (از محیط المحیط). || موی را شانه کردن. || کشیدن هر چیزی را تا بیازد و دراز گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پاره کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || کم دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زه کشیدن تا نرم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بهترین گیاه چریدن شتر. || ماندن طعام را زیاده از آنچه خورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سوزش آوردن جامهء نو. یقال: مشق الثوب الجدید الساق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سوزش آوردن پوشاک نو، ساق پوشنده را. (ناظم الاطباء). || (اِمص) فارسیان مشق بالفتح، به معنی مداومت در امری استعمال نمایند. (از آنندراج). مشخ و مداومت در کار. (ناظم الاطباء). تمرین ورزیدن. کاری را بارها انجام دادن تا ملکه گردد، همچون نوشتن خط، کشیدن نقاشی، یا حرکات ورزشی چون شنا، فوتبال و عملیات نظامی همچون تیراندازی و حرکات صفی و جز اینها.
- مشق چیزی رساندن؛ مشق بسیار کردن. (بهار عجم) (آنندراج). مشق آن چیز کردن. تمرین و ممارست کردن در آن چیز :
چو صنعان مشق سودا می رسانم
شراب عشق ترسا میرسانم.
شیخ العارفین (از آنندراج).
- مشق چیزی گرفتن؛ مشق چیزی رساندن. بسیار مشق کردن. (بهار عجم) (آنندراج) :
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی بر آتش
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم.
طالب آملی (از آنندراج).
- مشق کردن؛ تکرار کردن عملی را برای نیکو آموختن :
من درس عشق خواندم و او درس دلبری
گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را.
کمالی.
|| (اِ) تخته یا کاغذی که بر آن خط نویسند. (ناظم الاطباء). تخته یا کاغذی که بر آن مشق کرده باشند. (آنندراج). کاغذ یا لوحی که هنرجوی برای به دست آوردن مهارت و کاردانی در خوشنویسی مطابق شیوهء خطاطی عبارتی را بطور مکرر بر آن نویسد ملاحظه و اظهارنظر استاد را.
مشق.
[مَ شَ] (ع مص) رسیدن یک ران به ران دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشق.
[مِ / مَ] (ع اِ) گِلِ سرخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). رنگ سرخ. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشق.
[مِ] (ع ص) مرد سبک گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشق.
[مَ شَق ق] (ع اِ) شکاف میان دو کنار شرم زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشق.
[مُشْ شَ] (ع اِ) ماهی دریائی که مُدَّج نیز گویند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشق.
[مِ شَ] (ع اِ) جِ مِشْقة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مشق.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ امشق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به امشق شود.
مشقاء .
[مِ](1) (ع اِ) (از «ش ق ء») مِشْقَأ. شانه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - ناظم الاطباء به فتح میم ضبط کرده است.
مشقاء .
[مَ] (ع ص) مؤنث اَمْشَق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث امشق، زنی که هر دو شکم رانش به هم خورده باشد. ج، مُشق. (ناظم الاطباء).
مشقات.
[مَ شَقْ قا] (ع اِ) جِ مشقت. (یادداشت دهخدا). رجوع به مشقت شود.
مشقأ.
[مَ قَءْ] (ع اِ) (از «ش ق ء») فرق سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشقأ.
[مِ قَءْ] (ع اِ) شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مشقاء. رجوع به همین کلمه شود.
مشقأة.
[مِ قَ ءَ] (ع اِ) شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاخ سرخار. (منتهی الارب). میل سرخار. (ناظم الاطباء).
مشقت.
[مَ شَقْ قَ] (ع اِمص، اِ) سختی. دشواری. تعب. رنج. ج، مشقات. (یادداشت دهخدا). زحمت و مرارت و محنت و کفا و رنج و آزار و جهد و کوشش و درد و اندوه و آسیب و نکبت و مصیبت و سختی و بدبختی. (ناظم الاطباء) :
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضهء خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو.
چه مضرت آن هم به احکام شریعت پیوندد و هم خواص و عوام امت در این به رنج و مشقت کلی افتد. (کلیله و دمنه). آنگاه بر زبان راند که اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم... (کلیله و دمنه). سنگی گرانتر بتحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه).
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.
خاقانی.
مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی.نظامی.
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده.نظامی.
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست.
سعدی.
یکی از صلحای لبنان... طهارت همی ساخت پایش لغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه رهائی یافت. (گلستان).
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید.(بوستان).
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. (گلستان، کلیات چ مصفا ص36).
مشقر.
[مُ شَقْ قَ] (ع اِ) پنگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قدح بزرگ. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || خیک چرمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشقر.
[مُ شَقْ قَ] (اِخ) موضعی است در بلاد عرب. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). قله ای است قدیمی به بحرین. (از منتهی الارب). جائی است در بحرین (از المعرب جوالیقی ص38). حصاری است بین نجران و بحرین. و گویند بانی آن طسم بوده. و در بالای تلی بلند واقع شده و حصار بنی سدوس مقابل آن است و گویند این حصار از بناهای سلیمان بن داود است. (از معجم البلدان). و رجوع به المعرب جوالیقی ص38 و 41 و عقدالفرید ج4 ص132 و تاریخ الحکماء ابن القفطی ص367 و معجم البلدان شود.
مشقر.
[مُ شَقْ قَ] (اِخ) یوم المشقر؛ یوم الصفقه. یکی از ایام عرب. رجوع به مجمع الامثال میدانی ص766 و صفقه شود.
مشقشق.
[مُ شَ شِ] (ع ص) اسم فاعل از شَقْشَقة. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). کسی که برابر دیگر بر سکو و دکانی نشیند و آن دو هر یکی بیتی در جواب دیگری خوانند(1). (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و مسقسق هم گفته اند که در جای خود شرح شده است و گویند مسقسق از کلام غرباء است و معنی آن نرم کردن کلام برای مکر و حیله است... (از محیط المحیط). || آنکه آواز را برای مکر و حیله پست کند مثل گنجشک. (یادداشت مؤلف).
(1) - این کلمه را بدین معنی حریری در مقامهء صوریه به کار برده است: «انما هی مسطبة المقیفین و المدروزین و ولیجة المشقشقین و مجلوزین».
مشقص.
[مُ شَقْ قِ] (ع ص) قصاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مشقص.
[مِ قَ] (ع اِ) پیکان پهن یا تیر پیکان پهن دار و پیکان دراز یا تیر پیکان درازدار، که بدان وحش را شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیکان دراز. ج، مشاقص. (مهذب الاسماء).
مشقق.
[مُ شَقْ قَ] (ع ص) شکافته و چاک زده و دریده. (ناظم الاطباء). شقه شقه شده. شکافته. (یادداشت دهخدا) :
چون عین عید نعلش وز نقش گوش و چشم
هاء مشقق آمد و میم مدورش.خاقانی.
- مشقق الاطراف؛ هو نبات (پرسیاوشان)، له ورق کورق الکزبرة مشقق الاطراف. (ابن البیطار).
مشققه.
[مُ شَقْ قَ قَ / قِ] (از ع، ص)تأنیث مشقق. چاک زده شده شکافته و دریده. (از یادداشت مؤلف) :
بادا سرت بمطرقهء هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه مشققه.
سوزنی (از یادداشت مؤلف).
مشقلان.
[مِ قَ] (اِخ) دهی از دهستان بافت در بخش هوراند است که در شهرستان اهر واقع است و120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشقوح.
[مَ] (ع ص) مقبوح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردود و ملعون. (ناظم الاطباء).
مشقوق.
[مَ] (ع ص) دریده و چاک زده و شکافته. (ناظم الاطباء). شکافته. (یادداشت مؤلف).
مشقولیه.
(1) [مَ لی یَ] (اِخ) نام مادرزن وامق باشد و وامق عاشق عذرا بود و قصهء وامق و عذرا مشهور است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - مصحف «معشقولیه» زن پدر وامق بود... (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به «معشقولیه» شود.
مشقة.
[مَ شَقْ قَ] (ع اِمص، اِ) سختی. ج، مَشَقّات. (مهذب الاسماء). دشخواری بر کسی نهادن. (المصادر زوزنی). سختی و دشواری و دشوار آمدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سختی و دشواری. ج، مشاق. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مشقت شود.
مشقة.
[مَ قَ] (ع اِ) (از «م ش ق») دفعه. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || نشان رسن در پای ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوری و گشادگی میان قوائم ستور سم شکافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || خراشیدگی سخت. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشقة.
[مِ قَ] (ع اِ) (از «م ش ق») آنچه از موی و کتان و جز آن از شانه کردن افتد. (ناظم الاطباء). آنچه افتد بشانه از موی و کتان و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). || جامهء کهنه و یا پاره ای از پنبه. ج، مِشَق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشقة.
[مُ قَ] (ع اِمص) سوزشی که از سائیده شدن جامهء نو در بدن عارض گردد. (ناظم الاطباء). سوختگی که بجامهء نو رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || بهم سائیدگی شکم رانها. (ناظم الاطباء). بهم سایی شکم هر دو ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشقی.
[مِ قا] (ع اِ) شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شانه. لغتی است در مشقأ با همزه. (از اقرب الموارد).
مشقی.
[مَ] (ص نسبی) تخته و کاغذ که بر آن مشق حروف کرده باشند. (غیاث) (آنندراج). منسوب به مشق. (ناظم الاطباء) :
به رنگ کاغذ مشقی سیاه میماند
اگر به فرض مجسم شود نوافل ما.
میرزا عبدالغنی مقبول (از آنندراج).
مشقی دهلوی.
[مَ یِ دِ لَ] (اِخ) اسمش شیخ مکهن و از مشایخ دهلی است. اصلش از مضافات صوبهء شاه جهان آباد بوده. وجودش در عهد سلطنت اکبرشاه و جهانگیر از مکمن غیب ظهور نموده. مجموعهء فرخنده خصالی و صاحب پایه عالی بوده. این دو رباعی از وی قلمی نمود:
آنکس که به عشق بسته پیمان درست
در کفر نهان ساخته ایمان درست
دارد به خلاف روش بوالهوسان
صد پاره دلی زیر گریبان درست.
* * *
از سینه غبار غم نمی باید شست
وز دل رقم الم نمی باید شست
پایی که به راه عشق شد خاک آلود
از آب حیات هم نمی باید شست.
(ریاض العارفین ص133).
مشک.
[مُ / مِ](1) (اِ) ... ناف آهوی خطائی است و عربان مسک خوانند. (برهان). فارسی به کسر میم و اهل ماوراءالنهر بضم میم خوانند و عرب مِسک بجای شین، سین دانند و مشک بر چهار قسم خواهد بود اول را ترکی نامند از حیوانی شبیه به آهوی چینی بطریق حیض یا بواسیر دفع شود بر روی سنگها منجمد در غایت خوشبویی چنانکه بوی آن رعاف آورد و رنگش زرد و با صلابت باشد و قطعات آن دراز و قلیل الوجود است. دویم تبتی و آن از نافه حاصل شود که خون اطراف در ناف جمع شده بعد از رسیدن به سبب خارشی که در پوست آن حادث شود بر سنگها مالیده تا جدا شود. سیم چینی که بعد از ذبح حیوان اطراف ناف آن را به دست مالیده تا خون اطراف در ناف جمع شود. پس با ناف آهو بریده خشک نموده به اطراف برند و آن با صلابت باشد. چهارم هندی و آن خونی است که از ذبح آن حیوان گرفته با جگر و سرگین رودهء او مخلوط نموده قدری مشک خالص به آن ممزوج ساخته در نافها کرده باطراف فرستند. علامت غش آن سیاهی مفرط و سنگینی آن است. اما آهوی آن حیوانی است از آهو کوچک تر در بلاد چین و هند و ترک پیدا شود به اندک اختلاف و آن را آهوی چینی نامند. دستها کوتاه تر از پای اوست و دو دندان پیش کج بطرف زمین و شاخ آن سپید و منحنی... که به دنبالهء آن میرسد و در آن سوراخها دارد که استنشاق هوا به آن میکند. (انجمن آرا) (از آنندراج). تر، تازه، سارا، خشک، سوده از صفات اوست و به طراز و تاتار و چین و ختن و تبت منسوب. (بهار عجم) (آنندراج). ماده ای سیاه و بسیار معطر که محتوی در یک قسم کیسه است در زیر شکم یکنوع حیوان شبیه به آهو که آن را آهوی مشک گویند. و مشک اذفر بهترین اقسام مشک و مشک تاتاری مشکی که از تاتارستان می آورند. و مشک تبت، مشکی که از تبت می آورند و مشک زمین و یا مشک زمینی: سعد. و مشک نافه: مشک خالص بی غش. (ناظم الاطباء). بالضم و بالکسر هر دو صحیح است چرا که اهل فارس به کسر میم و اهل ماوراءالنهر به ضم میم خوانند و مسک بالکسر و سین مهمله معرب آن است. (غیاث) (از فرهنگ رشیدی). مسک. (ترجمان القرآن). لغویین آن را در جملهء ذکورة الطیب یعنی عطرها که جامه رنگین نکند و از اینرو مردان نیز آن را توانند به کار بردن، آوردند. ماده ای نهایت خوشبوی در کیسه ای که آن را نافه گویند و در زیر شکم آهوی مشکین نرینه جای دارد. مشک مشموم. مشک پخته. مشک آمیخته. غالیه. لاتینی مسکوس(2) آهوی مشکین لیکن بگمان من چون این حیوان در مشرق بوده است اصل کلمه شرقی است و لاتن ها هم از مشرق گرفته اند. (یادداشت مؤلف). ابن البیطار گوید نوعی «راوند» را «راوند» ترکی گویند... چنانکه مشک را عراقی گویند برای اینکه از راه عراق به ما می رسد. (یادداشت مؤلف). سنسکریت «موسکا»(3) مصغر «موس»(4)موش، یونانی «موسکوس»(5)، لاتینی «موسکوس»(6)... ماده ای است معطر مأخوذ از کیسه ای مشکین به اندازهء تخم مرغی، مستقر در زیر پوست شکم آهوی ختایی نر. وقتی که تازه باشد به رنگ شکلات و لزج است. اما خشک آن به صورت گرد دارای طعم کمی تلخ و بوی تند است. آن را به عنوان اساس بسیاری از عطریات به کار می برند. (از حاشیهء برهان چ معین). آهوی مشک با دیگر آهوان در چهره و رنگ و شکل و شاخ تفاوتی ندارد. تنها فرق آن با دیگر آهوان در آن است که آهوی مشک را دو دندان است همچون دندان فیل، از فک بیرون آمده باندازهء یک شبر یا کم تر یا بیشتر. (از مسعودی). کیفیت تکوین مشک چنان است که: طبیعت آهو، خون را بناف آن فرستد، و چون در ناف بسته شود و برسد خارش گیرد و آهو را آزار دهد پس به صخره ها و سنگها رود که آفتاب بر آن تافته و گرم شده است و ناف خویش را بدان سنگها بخارد و او را خوش آید، تا آنکه از خاراندن ناف بر سنگ پوست ناف شکافته شود و ماده بر سنگ روان گردد، آنچنانکه دملی بشکافد. و آهو از این کار لذتی می یابد(7). و چون ماده از ناف بیرون رود جراحت بهم آید و باز خون در آنجا فراهم گردد. مردم تبت برای بدست آوردن این ماده به چراگاههای آهو روند و خونی را که طبیعت آهو به عمل آورده و آفتاب بخشکانیده وهوا در آن اثر کرده بر این سنگ بیابند. و در نافه ها که از آهوان شکار شده گرفته اند، نهند. و این نیکوترین مشک است که پادشاهان تبت آن را به کار برند و برای یکدیگر هدیه فرستند. و گاه بازرگانان از آنجا حمل کنند اما بیشتر مشک را از طریق شکار آهو به دست آورند. چنانکه آهو را با دام یا با تیر شکار کنند و بکشند و نافهء آن را ببرند، و در این وقت خون در ناف آهو گرم است و هنوز تازه بود و نارسیده و بوی آن گندناک باشد، چون بوی عرق تن. پس زمانی نگاه دارند تا بوی ناخوش آن برود و هوا در آن اثر کند و بمشک بدل شود. (از مروج الذهب چ مطبعهء ازهریهء مصر ج1 صص68-69). آنچه در مفردات ابن البیطار ذیل کلمهء مشک آمده گویا مأخوذ از همین شرح است و مؤلف هم بمأخذ خود تصریح کرده است. ابن سینا نویسد: نیکوترین مشک، تبتی است و گویند چینی است سپس خرخیزی، سپس هندی، سپس دریائی. (قانون، ادویهء مفرده). عبارت تذکرهء ضریر انطاکی نیز خلاصه ای است از قول مسعودی جز اینکه دو نوع دیگر از مشک در این کتاب آمده، یکی بنام مشک ترکی که گوید بشکل حیض از آهو بر سنگ روان میشود. و نویسد که کسی که قائل به نجاست مشک است این نوع را اراده کرده است، و دیگری هندی که آن خونی است که به ذبح از آهو گیرند و با کبد آن و مشک بیامیزند و خشک کنند. (از شرح بیتهای مشکل دیوان انوری تألیف سیدجعفر شهیدی ص50) :
یک لخت خون بچهء تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.رودکی.
از گیسوی او نسیمک مشک آید
وز زلفک او نسیمک نسترون.
رودکی (شرح احوال چ سعید نفیسی ص1043).
به جای مشک نبویند هیچکس سرگین
به جای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس.
از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد. (حدود العالم). اتفاق کردند که سیم زنند از شش چیز زر و نقره و مشک و ارزیز و آهن و مس. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص51).
بدان خستگیش اندرآکند مشک
بفرمود پس تاش کردند خشک.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص6776).
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید به بوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص66).
بش و یال اسبان کران تا کران
براندوده از مشک و از زغفران.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص218).
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.فردوسی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
چو مشک بویا، لکنْش(8) نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بوده(9) از پاشنگ.
عسجدی.
خانهای زرین و جواهر و عنبرینها و کافور بنهاد و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366). بباید دانست فضل را هرچند که پنهان دارند آخر آشکار شود چون بوی مشک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص206).
بهشتی است بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر درختانْش مشک.اسدی.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی، چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پرّ مشک.اسدی.
چون بوی خوش از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود سنگ مزور.
ناصرخسرو.
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است.
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل عطری و خمار نیست.
ناصرخسرو.
خوشبوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود ما را.ناصرخسرو.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم.خاقانی.
آهو از سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار.خاقانی.
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم.
خاقانی.
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص15).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر مشک.نظامی.
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است.نظامی.
برده رونق به تیزبازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری.نظامی.
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد از پی اخشم نکرد.مولوی.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.مولوی.
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک.
سعدی.
عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده ست.
سعدی.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.سعدی.
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟اوحدی.
خاک از ایشان چگونه مشک شود
گر به دریا روند خشک شود.اوحدی.
- طراز مشک؛ کنایه از خط تازه دمیده :
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید
مشک و دیبا را به قدر و قیمت اعلا کشید.
عثمان مختاری (دیوان چ همائی ص77).
- مشک اذفر؛ بهترین اقسام مشک. (ناظم الاطباء). مشک تیزی بود. (زمخشری). و رجوع به اذفر شود.
-مشک به ختن بردن؛ کار نابجا کردن.
- مشک تبت؛ مشکی که از تبت می آورند. (ناظم الاطباء). مسعودی آرد: در بلاد تبت آهوی مشک تبتی است که از چینی بهتر است از دو جهت یکی آنکه آهوی تبتی... گیاهان خوشبوی را می چرد و آهوان چینی علف خشک می خورند. دیگر آنکه مردم تبت مشک را از نافه بیرون نمی کنند، لیکن چینیان آن را از نافه بیرون آورند و خون و دیگر چیزها بدان آمیزند... نیکوترین و خوشبوترین مشک آن است که هنگامی از آهو بیفتد که نیک رسیده باشد.
- مشک تتاری، مشک تاتاری؛ مشکی که از تاتارستان می آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به مشک شود. (امثال و حکم دهخدا).
-مشک در آستین نهفتن؛ به کار محال پرداختن.
- مشک در شراب کردن؛ کنایه از بیهوش کردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از بیهوش گردانیدن و شدن. (مجموعهء مترادفات ص72).
- مشک ده؛ مشک دهنده :
تریاک ده اوست مشک ده او
چون چشم گوزن و ناف آهو.
خاقانی (از ترجمهء محاسن اصفهان ص11).
- مشک را به باد سپردن؛ نظیر: گوشت و دنبه به گربه و گله به گرگ سپردن است. (از امثال و حکم دهخدا).
- مشک را کافور کردن؛ کنایه از پیر شدن و پیر و کهنه. (مجموعهء مترادفات ص82). موی سیاه را سفید کردن. (آنندراج).
- مشک سارا؛ مشک نفیس و اعلا. (ناظم الاطباء). مشک خالص و بی غش :
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.فردوسی.
که با زیردستان مدارا کنم
ز خاک سیه مشک سارا کنم.
یزدی (ظفرنامه چ امیرکبیر ص389).
و رجوع به مشک شود.
- مشک سوده؛ مشک ساییده شده :
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار.فرخی.
- مشک سیاه؛ نوعی مشک. مشک خشک شده :
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وز او مشکبو گشته مشکوی شاه.نظامی.
و رجوع به مشک شود.
- مشک ناب؛ مشک خالص و نفیس. (ناظم الاطباء). مشک بی غش.
- مشک نافه؛ مشک خالص بی غش. (ناظم الاطباء). مشک خالص را گویند که از گوزن ختایی به دست آید.
- مشک نباتی(10)؛ روغنی معطر است که از پنیرک سازند. (یادداشت مؤلف).
- امثال: مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.
مشک داند حکایت عطار. (امثال و حکم دهخدا).
مشک را چون توان نهفت آخر؟ || کنایه از موی سیاه محبوب و جز آن: مرا سال بر پنچه ویک رسید چو کافور شد مشک و گل ناپدید.فردوسی.
زمانه زرّ و گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت.
(ویس و رامین).
دو ارغوان خود از مشک زیر ابر مپوش
دو شنبلید من از لاله زیر ژاله مکن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص578).
ای روی تو همچو مشک و موی تو چو خون
میگویم و می آیمش از عهده برون.
ظهیر فاریابی.
چون مشک گیسوی تو به کافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط.
ظهیر فاریابی.
- مشک انداز کردن؛ کنایه از پراکندن موی :
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.نظامی.
- مشک را کافور کردن؛ موی سیاه را سفید کردن. (غیاث) (از آنندراج) (فرهنگ رشیدی).
- مشک گل سپر؛ کنایه از زلف که بر چهرهء چون گل افتد :
چه سحرهاست که آن نرگس دژم داند
چه لعبهاست که آن مشک گل سپر دارد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص54).
|| در دو بیت زیر از فردوسی به نظر میرسد که مرکب را با مشک می آمیخته اند، و یا از مشک بجای مرکب استفاده می شده است خوشبوی ساختن نامه را :
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.فردوسی.
نشستند پس فیلسوفان به هم
گرفتند قرطاس و مشک و قلم.فردوسی.
(1) - برهان این کلمه را به کسر اول و سکون ثانی و کاف فارسی ضبط کرده است.
.
(فرانسوی) , Musc(لاتینی)
(2) - Muscus
(3) - muska.
(4) - mus.
(5) - Moskos.
(6) - Muscus. (7) - این ماده هنگامی که از ناف آهو بیرون می آید سبز و بدبو است، سپس در مجاورت هوا رنگ آن سرخ تند و بوی آن خوش میگردد.
(8) - لیکنش (ذیل پاشنگ لغتنامه).
(9) - بود (ذیل پاشنگ ایضاً).
.
(فرانسوی)
(10) - Muse vegetale
مشک.
[مَ] (اِ) خیک سقایان. (آنندراج). قربه. (منتهی الارب) (نصاب الصبیان). رکوه. قندید. غرب. غاویه. اناب. (منتهی الارب). در پهلوی مشک(1)، و آن اص بمعنی چرم، مخصوصاً چرمی که در آن آب ریزند و سپس بصورت «مشک اپرزین» در پهلوی... درآمده بمعنی خیمهء سلطنتی و همین معنی است که در فارسی مشکوی و مشکو شده. (از حاشیهء برهان چ معین). پوست گوسفند که درست و بدون شکافتن از وسط کنده باشند خواه آن را دباغی کرده یا نکرده باشند و در آن ماست و دوغ و آب و جز آن ریزند. (ناظم الاطباء). راویه. خیک آب. خیک بی موی. خیک. نای مشک. نار مشک. (یادداشت مؤلف) :
سپهبد بفرمود تا مشک آب
پر از باد کردند هم درشتاب.فردوسی.
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش.فردوسی.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.فردوسی.
خواجه احمد حسن گفت: از ژاژ خائیدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مشک و ستور بانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص165). در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص163). گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم سخت نازیبا، ستوربانیست اگر بیند وی را عفو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص165).
مشک پربادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن.سنائی.
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکوة استان هر خانی.
خاقانی.
آب و آتش بزن تو بر تن مشک
خواه از او آب، خواه آتش زن.خاقانی.
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
تا چه مشک از دیدهء خود اشک راند.
مولوی.
کشتی چو شکست خواجه را در دریا
مشکی پرباد به ز انبان زرش.واعظ قزوینی.
(1) - mashk.
مشک.
[مَ] (اِ) (اصطلاح کشتی گیران) فنی است از کشتی که دست راست حریف را با دست چپ گیرند و به گردن خود بکشند. پای راست او را با دست راست بگیرند و به گردن گیرند و از سر خود او را به زمین زنند.
مشک.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان رودآب است که در بخش فهرج شهرستان بم واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مشک آباد.
[مِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش فرمهین شهرستان اراک است. که در خاور شهر اراک و اطراف راه آهن و شوسهء اراک به قم واقع است. قراء آن از قنوات آبیاری می شود. این دهستان از 15 قریهء کوچک و بزرگ تشکیل شده و در حدود 30000 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قصبهء ابراهیم آباد است با 2686 تن سکنه و چندین دکان و چایخانه و پاسگاه ژاندارمری و حوزهء آمار و دبستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2). و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.
مشک آباد.
[مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شاهی است. این دهستان از پنج قریه تشکیل یافته و 7600 تن سکنه دارد. و از نظر آمار و ثبت احوال تابع ساری و از نظر بخشداری تابع شهرستان شاهی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
مشک آگین.
[مُ / مِ] (ص مرکب) انباشته و آگنده و اندوده به مشک :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
رودکی.
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین.
فرخی.
بدان مشکوی مشک آگین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای.نظامی.
گشته زین نکته های مشک آگین
روی کاغذ نگارخانهء چین.نظامی.
مشک آلود.
[مُ / مِ] (ن مف مرکب)مشک آلوده. مشک اندود. آلوده به مشک. مشک آگین. معطر :
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام.
خاقانی.
باد مشک آلود گویی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده اند.
خاقانی.
دست بردش به سیب مشک آلود
چند نوبت گرفت شفتالود.سعدی.
مشک آلوده.
[مُ / مِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مشک آلود :
که گور کشتکان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن زاندرون باشد به مشک آلوده رضوانش.
خاقانی.
رجوع به مادهء قبل شود.
مشکاپشت.
[مُ پُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت است که 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشکات.
[مِ] (ع اِ) طاقی فراخ که در آن چراغ نهند و قندیل گذارند. (از غیاث) (از آنندراج). مأخوذ از مشکوة تازی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). مشکاة. آلتی که در آن چراغ و قندیل گذارند... رسم الخط صحیح این کلمه در عربی مشکاة و رسم الخط قرآنی مشکوة است ولی نویسندگان ایرانی آن را مانند حیات و زکات، «مشکات» نویسند. و رجوع به مشکاة و مشکوة شود.
مشکار.
[مِ] (ع ص) ناقة مشکار، شتر ماده پرشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بسیارشیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشکان.
[مَ] (اِخ) مرکز دهستان گیسگان است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 675 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مشکان.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان است که 1050 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). از طسوج قاسان. (تاریخ قم ص114). از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص138).
مشکان.
[مِ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان دربقاضی در بخش سرولایت شهرستان نیشابور است که 1732 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مشکان.
[مُ] (اِخ) مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکوست و ناحیتی است آنجا «بسیرا»(1) گویند. سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامهء ابن البلخی ص155).
(1) - بسیرا و کمه و فاروق، شهرکی است بر سر راه شیراز به یزد و سومین منزل از شیراز به یزد کمه است. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص164 و نزهة القلوب ج3 ص135 و بسیرا شود.
مشکان.
[مُ] (اِخ) ناحیه ای است از اعمال روز راور(1) از نواحی همدان. (از لباب الانساب جزء 3 ص144). نام شهری از اعمال همدان نزدیک قریهء رودآور. (یادداشت مؤلف).
(1) - روذ راور. و رجوع به لباب الانساب جزء اول ص470 شود.
مشکان.
[مُ] (اِخ) نام پدر ابونصر صاحب دیوان رسالت محمود غزنوی و استاد ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تتمهء صوان الحکمه ص179 شود.
مشکانات.
[مُ] (اِخ) ناحیه ای است از ولایت شبانکارهء فارس مشتمل بر قراء متعدد (انجمن آرای ناصری).
مشکانی.
[مُ] (ص نسبی) نسبت است مر مشکان را و آن ناحیه ای است از اعمال روز راور، از نواحی همدان. و از آنجاست احمدبن اسدبن مشکان زوزنی مشکانی بقیه و دیگران. (از لباب الانساب).
مشکاة.
[مِ] (ع اِ) سوراخ ناگذاره که چراغ نهند در وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر سوراخ غیرنافذ. و در سورهء نور: مثل نوره... یعنی سوراخی است که در آن چراغ است و گفته اند مشکاة لوله ای است در میان قندیل و مصباح فتیلهء مشتعل است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). روزن که گذاره ندارد در دیوار. (ترجمان القرآن). سوراخ ناگذاره که چراغ در وی نهند. (ناظم الاطباء).
مشک افشان.
[مُ / مِ اَ] (نف مرکب)مشک بیز. افشانندهء مشک. که مشک پراکند. عطرآگین سازنده. خوشبوی کننده :
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
مشک افشاندن.
[مُ / مِ اَ دَ] (مص مرکب)مشک بیختن. مشک افشانی کردن. پراکندن مشک. خوشبوی ساختن. عطرافشان کردن :
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندنش خلخ شود جای.نظامی.
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطب تر ز نخل خشک افشاند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص8).
مشک افشانی.
[مُ / مِ اَ] (حامص مرکب)مشک بیزی. مشک پراکنی. عطرپاشی :
کار زلف توست مشک افشانی عالم ولی
مصلحت را تهمتی بر نافهء چین بسته اند.
حافظ.
مشک اندود.
[مُ / مِ اَ] (ن مف مرکب)مشک اندوده. به مشک پوشیده. معطر و خوشبوی شده :
جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس
زلف حلقه حلقه بر هم همچو مشک اندود نای.
منوچهری.
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده.نظامی.
مشک اندودن.
[مُ / مِ اَ دَ] (مص مرکب)به مشک پوشاندن چیزی را تا معطر و خوشبوی شود. مشک مالیدن :
شب خلوت که وقت عشرت بود
عرق و عود کرد و مشک اندود.سعدی.
مشک انگیز.
[مُ / مِ اَ] (نف مرکب)خوشبوی. دمندهء بوی خوش. مشک آور. آورندهء بوی مشک. قیاس شود با شهوت انگیز، غم انگیز، شورانگیز بمعنی شهوت آور و غم آور و شورآور :
سنبل از خوشه های مشک انگیز
بر قرنفل گشاده عطسهء تیز.نظامی.
مشکبار.
[مُ / مِ] (نف مرکب) هر چیزی که مشک از آن می بارد و پراکنده میگردد. (ناظم الاطباء). مشک افشان. خوشبوی ساز. عطرافشان :
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبرفشان.فرخی.
کنار تو از روی معشوق، خوش
دو دست تو از زلف بت، مشکبار.فرخی.
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
وآن به مشک ناب کرده چنگها را مشکبار.
منوچهری.
ای چشم پرخمارت دلها به کار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
دم گرگ است یا دم آهو
که همه مشکبار بندد صبح.خاقانی.
از اثر خاک تو، مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.نظامی.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو.حافظ.
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد.
حافظ.
بر خاکیان عرش فشان جرعهء لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم.حافظ.
مشکباری.
[مُ / مِ] (حامص مرکب)مشک افشانی :
که گرچه نیابد ریاحین شکفته
نماند صبا عادت مشکباری.
رضی نیشابوری.
مشک بر.
[مُ / مِ بَ] (ص مرکب)مشک آلود. مشک آگین. خوشبوی و معطر :
مشک بر گشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش.نظامی.
از آن مشک بر ابر گل ریخته
مه از سنبله سنبل انگیخته.نظامی.
مشک بر داغ افشاندن.
[مُ / مِ بَ اَ دَ](مص مرکب) مشک بر داغ ریختن و بستن و افشاندن، کنایه از تازه ساختن داغ از برای آنکه التیام نپذیرد. (آنندراج) :
مشک بر داغ دل سوختگان افشاند
سرمه چون از کف مژگان سیاهش ریزد.
فطرت (از آنندراج).
و رجوع به مادهء بعد شود.
مشک بر زخم افشاندن.
[مُ / مِ بَ زَ اَ دَ] (مص مرکب) کنایه از تازه کردن زخم و ایذاء رسانیدن. چرا که زخم از مشک تباه میشود. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مادهء قبل شود.
مشک بوم.
[مُ / مِ] (ص مرکب) که زمینه و متن آن از مشک باشد. که عطربیز و خوشبوی باشد :
گزارندهء نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.نظامی.
مشکبوی.
[مُ / مِ] (ص مرکب) مشکبو. هر چیز معطر و خوشبوی. (ناظم الاطباء). هر چیز که چون مشک خوشبوی باشد. مشک آگین :
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام.کسائی.
سر مشکبویش به دام آورم
لبش بر لب پور سام آورم.فردوسی.
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی.فردوسی.
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
به خوان پدر مهربان شد بدوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2372).
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.فرخی.
میی به دست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چو تازه روی بهار.
فرخی.
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار.فرخی.
نالهء بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
فروکشید گل زرد، روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
نسترن مشکبوی مشک فروش آمده ست
سیمش در گردن است مشکش در آستین.
منوچهری.
وز چوب خشک درّ فروبارد
درّی که مشکبوی کند صحرا.ناصرخسرو.
بفرمود تا چادری نزد اوی
ببردند هم زآن گل مشکبوی.اسدی.
بنفشه سر آورده زی مشکبوی
شده یاسمن انجمن گرد اوی.اسدی.
ای امیری که شمهء خلقت
بهمه خلق مشکبوی رود.سوزنی.
سروقد ماهروی، لاله رخ و مشکبوی
چنگ زن و باده نوش، رقص کن و شعرخوان.
خاقانی.
شام دیلم گله(1) که چاکر توست
مشکبو از کیائی در توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص29).
لیلی می مشکبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست.نظامی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.نظامی.
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشکبوی.نظامی.
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرهء مشکبوی او.
سعدی.
از عنبر و بنفشهء تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبوی که در پای هشته ای.
سعدی.
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.سعدی.
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.حافظ.
(1) - دیلم گُله؛ زلف مرغول و سیاه، مرکب از «دیلم» (مردم دیلمان که به سیاهی و مرغولی موی شهرت دارند) + «گله» (زلف).
مشک بید.
[مُ / مِ] (اِ مرکب) بیدمشک. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از هفده انواع بید که گل آن خوشبوی باشد آنچه بعضی شاعران مشک بید بمعنی چوب سیاه گفته اند، آن چوب درخت دیگر است سیاه رنگ و راست قامت که از آن قلمهای کتابت میسازند. (غیاث) (آنندراج) :
بر ارغوان قلادهء یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهء عود بشکنی.منوچهری.
کبودش تن و برگ یکسر سپید
سیه تخمش و بار چون مشک بید.اسدی.
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش.ناصرخسرو.
بدرّید بر تن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.ناصرخسرو.
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهء دیبا شد.ناصرخسرو.
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشک بید خام برآمد.خاقانی.
برآموده چون نرگس و مشک بید
به موی سیه مهره های سپید.نظامی.
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان.نظامی.
بر او چادری از رخام سپید
چو برگ سمن بر سر مشک بید.نظامی.
زلف سیه بر سر سیم سپید
مشک فشان بر ورق مشک بید.نظامی.
همه مویم چو کافور سپید است
چو مشکی بود اکنون مشک بید است.عطار.
و رجوع به «بیدمشک» و جنگل شناسی ساعی ج2 ص194 و گیاه شناسی گل گلاب ص258 شود. || بمعنی عود هم به نظر آمده است. (برهان). آنچه در برهان بمعنی عود نوشته، اصلی ندارد. (سراج اللغات) (از فرهنگ نظام و حاشیهء برهان چ معین).
مشک بیز.
[مُ / مِ] (نف مرکب)مشک افشان. مشک بیزنده. غربال کنندهء مشک. کنایه از هر چیز خوب با رائحه مطبوع :
بزان بادش از زلفک مشک بیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز.
اسدی (گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص224).
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم.نظامی.
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمارخیزش.نظامی.
عبیر ارزان ز جعد مشک بیزش
شکر قربان ز لعل شهدخیزش.نظامی.
پیوند روح میکند این باد مشک بیز
نزدیک نوبت سحر است ای ندیم خیز.
سعدی.
مشک بیزان.
[مُ / مِ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال مشک بیختن.
مشک بیزی.
[مُ / مِ] (حامص مرکب)مشک افشانی و عطرپاشی. مشک بیختن و خوشبوی ساختن چیزی را :
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی.نظامی.
مشک پاش.
[مُ / مِ] (نف مرکب)مشک پاشنده. مشک ریز. مشک افشان. خوشبوی کننده :
چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینْت نسیم مشک پاش اینْت فقاع شکّری.
خاقانی.
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می گسل که خرد حلقه بر در است.
خاقانی.
|| از اسمای معشوق. (بهار عجم) (آنندراج).
مشک پخته.
[مُ / مِ کِ پُ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) آن بود که نضج او بمرتبهء کمال رسیده باشد و اثری از دمویت در او نمانده چنانکه در عود خام. (بهار عجم) (آنندراج).
مشکپوش.
[مُ / مِ] (ن مف مرکب) پوشیده از مشک. خوشبوی. معطر :
بنفشه دگرباره شد مشکپوش(1)
سر نرگس آمد ز مستی به جوش.خاقانی.
|| کنایه است از موی رخسار مرد :
یکی کودک نورسید است زوش
هنوزش نگشته ست گل مشکپوش.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص82).
(1) - از جهت رنگ نیز ایهام دارد که به رنگ مشک درآمده است.
مشک چوپان.
[مُ کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) گیاهی است علفی و یکساله، از تیرهء اسفناجیان دارای ساقه و شاخه های راست به ارتفاع 25 تا 60 سانتیمتر که در نواحی بحرالروم (مدیترانه) و غالب نقاط ایران میروید. این گیاه به رنگ سبز مایل به زرد با دمبرگ دراز و گلهایی مجتمع بصورت خوشهء دراز در کنارهء برگها دارد. دانه اش تقریباً کروی و صاف است. سرشاخه های گل دار این گیاه بعلت دارا بودن اسانس بوی مخصوص دارند. مشک چوپان در طب عوام بعنوان خلط آور مصرف میشود و برای آن اثر ضد تشنج و نیرو دهنده و تسکین دهندهء ضیق النفس ذکر شده است. مسک الجن. شقر. مشک داش. نزله اوتی. ارطا. ماسیا. ارطامسیا. (فرهنگ فارسی معین).
.(لاتینی)
(1) - Chenopodium botrys (?)
مشکچه.
[مَ چَ / چِ] (اِ مصغر) مشکیچه. مشکوله. (فرهنگ رشیدی). مشک کوچک. رجوع به مشکوله شود.
مشکچه.
[مُ / مِ چَ / چِ] (اِ)(1) گلی است که نسترن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). از دستهء گل سرخهای اصلی که دارای ساقه های طویل و خاردار است. (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص258).
(1) - R. Canina.
مشک خال.
[مُ / مِ] (ص مرکب) که خالی چون مشک دارد. که خال سیاه دارد :
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال.نظامی.
مشک خوشه.
[مُ / مِ خو شَ / شِ] (اِ مرکب) نوعی انگور. (فرهنگ فارسی معین) :
گر اصل مشک را حکما خون نهاده اند
پس چون ز مشک خوشه همی خون شود روان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص452).
مشکدان.
[مُ / مِ] (اِ مرکب) جائی که مشک در آن جای دهند، همچون انفیه دان و عطردان و...
مشک دانة.
[مُ / مِ نَ] (معرب، اِ مرکب)مشکدان و آوندی که در آن مشک نهند: کان لعلی بن الحسین (ع) مشکدانة(1) من رصاص معلقة فیها مسک فاذا اراد ان یخرج و لبس ثیابه تناولها(2) و اخرج منها فمسح به. (یادداشت مؤلف).
(1) - وشکدانة.
(2) - وشناندانه.
مشکدانه.
[مُ / مِ نَ / نِ] (اِ مرکب) دانه ای خوشبو که سوراخ کرده زنان در هار یعنی گردن بند کشند. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). دانه ای باشد خوشبوی که آن را سوراخ کنند و برشته کشند. (برهان) (ناظم الاطباء). دانه های خطمی معطر(1) که سیاه رنگ و به اندازهء عدسی است و بسیار خوشبو میباشد. (فرهنگ فارسی معین). حبة المسک. (یادداشت مؤلف) :
آن خال چو مشکدانه چونست
آن چشمک آهوانه چونست.نظامی.
.(لاتینی)
(1) - Abelmoschus. Moschatus
مشکدانه.
[مُ / مِ نَ / نِ] (اِخ) نوایی است از موسیقی تصنیف باربد. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). نام لحن بیست ودوم از سی لحن باربد. (برهان) (ناظم الاطباء). نام لحنی از لحن باربد. (فرهنگ رشیدی). بعضی فرهنگها آن را لحن بیست و دوم از سی لحن باربد دانسته ولی به ترتیبی که نظامی در خسرو و شیرین آورده، لحن دهم از سی و یک لحن باربد می شود. (فرهنگ فارسی معین) :
چو برگفتی نوای مشکدانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه.نظامی.
مشک در.
[مَ دَ] (نف مرکب، اِ مرکب)جانوری است که مشک و خیک آب را پاره و سوراخ کند. (برهان) (آنندراج). جانوری که مشک آب را سوراخ کرده پاره میکند. (ناظم الاطباء).
مشکدم.
[مُ دَ / دُ] (اِ مرکب) نام مرغکی سیاه رنگ و خوش آواز. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). جانوری باشد سیاه رنگ در غایت خوش آوازی. (برهان). مرغی است سیاه رنگ و خوش آوازه. (فرهنگ رشیدی). مرغی سیاه رنگ در غایت خوش آوازی. (ناظم الاطباء) :
همه جویباران پر از مشکدم
بسان گل تازه شد می به خم.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص2153).
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان به هم سارک و لاله سار.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).
مشکدم.
[مُ / مِ دُ] (ص مرکب) سیاه دُم. (از فهرست ولف). صفت اسب که دمی سیاه همچون مشک دارد :
نشست از بر ابلق مشکدم
جهنده سرافراز روئینه سم.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2684).
سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان ابلق مشکدم را سپرد.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص2688).
سیه چشم و گیسوفش و مشکدم
پری پوی و آهوتک و گورسم.اسدی.
مشکدم.
[مُ / مِ دَ] (ص مرکب) که دمش چون مشک خوش بوی باشد. که نفسش معطر و دلپذیر باشد :
دجله ز زلفش مشکدم، زلفش چو دال دجله خم
نازک تنش چون دجله هم، کش کش خرامان دیده ام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص453).
مشکدوز.
[مَ] (نف مرکب) کسی که خیک و مشک میدوزد. (ناظم الاطباء). خراز. (یادداشت مؤلف). دوزندهء خیک :
دلدار مشکدوز کز او پاره شد جگر
چون گفتمش که دوز، دلم ساخت پاره تر.
سیفی (از بهار عجم).
مشکر.
[مُ کِ] (ع ص) پستان پر از شیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشک رنگ.
[مُ / مِ رَ] (ص مرکب) سیاه و به رنگ مشک. (ناظم الاطباء) :
بیامد شب و چادر مشک رنگ
بپوشید تا کس نیاید به جنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص1323).
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرّید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص918).
چو پیدا شد آن چادر مشک رنگ
ستاره بر او همچو پشت پلنگ(1).فردوسی.
شبی مشک رنگ و دراز و مجاور
چو زلفین و میعاد هجران دلبر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص149).
زآن زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک موی سربه مهر به دست صبا فرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص559).
سوخت شب مشک رنگ زآتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار.خاقانی.
دشمن توست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پرنهنگ.نظامی.
|| از اسمای معشوق است. (آنندراج).
(1) - در شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ص2253: پشتی پلنگ.
مشک رومی.
[مُ / مِ کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مریم. (فرهنگ فارسی معین). گل مریم. رجوع به مریم شود.
مشکرة.
[مَ کَ رَ / مُ کِ رَ] (ع ص) (از «ش ک ر») عشب مشکرة؛ گیاه که شیر افزاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
مشکریز.
[مُ / مِ] (نف مرکب) مشک ریزنده. مشک پاش. مشک افشان. خوشبوی سازنده :
درّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص65).
گیرم که آتش سده در جان ما زدی
زآن مشک ریز شاخ چلیپا چه خواستی؟
خاقانی (دیوان چ سجادی ص535).
هوا از لطافت در او مشکریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز.نظامی.
پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایهء طوبی چریده اند.سعدی.
مشک زمین.
[مُ / مِ کِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گیاهی است بغایت خوشبوی، و آن را به عربی سعد گویند، و مشکک زمینی هم می گویند. (برهان). گیاهی است خوشبوی. (انجمن آرا). سعد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (الابنیه چ دانشگاه صص27-95). مشکک. (فرهنگ رشیدی). تاپالاق. (یادداشت مؤلف). گیاهی است(1) از تیرهء جگن ها که دارای ساقهء زیرزمینی بسیار خوشبوی و معطر است و بطور خودرو در مزارع می روید. سعد. سعد کوفی. طپلاق. تپلاق. مشت. مشکک. قرقرون. مشک زیرزمین. (فرهنگ فارسی معین) :
زآهوی این خاک مجوئید مشک
بار امان نیست در این شاخ خشک
قاعده ای نیست برون از خلل
مشک زمین گشت به پشکل بدل.
ضیاءالدین نخشوی (از انجمن آرا).
و رجوع به مشکک شود.
(1) - Cyperus badius. C. Longus (لاتینی).
مشکزه.
[مَ کَ زَ / زِ] (اِ مصغر) مشک کوچک. (آنندراج). مَشکچه. مَشکیزه.
مشک زیرزمین.
[مُ / مِ کِ رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سعد. (منتهی الارب) (انجمن آرا). مشک زمین. رجوع به مشک زمین و مشکک شود.
مشک سا.
[مُ / مِ] (ص مرکب) مانند مشک. (ناظم الاطباء). مشک سای. و رجوع به همین کلمه شود.
مشکسار.
[مُ / مِ] (ص مرکب) مشک ساره. جای خوشبوی شده از بوی مشک. (ناظم الاطباء). جایی که از مشک و دیگر عطریات معطر باشد. (آنندراج). معطر. خوشبوی که بوی مشک دهد :
که گر رای می داری و میگسار
هَمَت می بود هم بت مشک سار.اسدی.
|| مشکین. دارای مشک :
همی برد هر شیر جنگی شکار
گرفته به بر آهوی مشک سار.اسدی.
مشک سای.
[مُ / مِ] (نف مرکب)مشک ساینده. آنکه مشک را بساید. || کنایه از معطر و خوشبوی، و خوشبوی سازنده اطراف و چیزها را :
پریچهرگان پیش خسرو به پای
سر زلفشان بر سمن مشکسای.فردوسی.
بت چهرگان چابک چونانکه زلفشان
باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای.
فرخی.
فرق بُرّ و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
درّبار و مشک سای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص48).
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری
مهش مشک سای و شکر میفروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص22).
خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تو مشکسای دارد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص611).
تاب بنفشه میدهد طرهء مشکسای تو
پردهء غنچه میدرد خندهء دلگشای تو.حافظ.
|| (ص مرکب) مشک سا. مانند مشک به رنگ. سیاه و تاریک :
فلک تا نشد بر سرش مشکسای
نیامد ز ناوردگه باز جای.نظامی.
سم گور بر سبزه خاریده جای
چو بر سبز دیبا خط مشکسای.نظامی.
مشک سایی.
[مُ / مِ] (حامص مرکب)عمل مشک سای. سائیدن مشک و عطرافشانی :
کند چشمشان از شبه حقه بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسائی.فرخی.
مشک ساییدن.
[مُ / مِ دَ] (مص مرکب)مشک کوبیدن و آن را مانند گرد درآوردن. مشک سودن. کنایه از پراکندن بوی خوش :
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید.سعدی.
مشک سنج.
[مُ / مِ سَ] (نف مرکب)وزن کننده و سنجندهء مشک. || در بیت زیر کنایه از فرارسیدن شب است :
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج
ترازوی کافور شد مشک سنج.نظامی.
|| از اسمای معشوق. (آنندراج). || زلف معشوق. (ناظم الاطباء) :
به آتش بر آن شوشهء مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.نظامی.
|| مشک سود. آلوده به مشک. || مکتوب خوش و خوب. (ناظم الاطباء).
مشک سود.
[مُ / مِ] (ن مف مرکب) از اسماء معشوق است. (بهار عجم) (آنندراج). || مشک سنج. (از ناظم الاطباء). در صفات عذار و قلم و کاکل. (از بهار عجم) (آنندراج). آغشته به مشک. عطرآگین. خوشبوی. عطرافشان :
عالم ختن شد از قلم مشک سود ما
جای ترحم است به چشم حسود ما.
صائب (از بهار عجم).
در این فکرم که تعلیم جبین سازم سجودش را
به داغ دل دهم یاد عذار مشک سودش را.
شیخ العارفین (از بهار عجم و آنندراج).
مشک شم.
[مُ / مِ شَم م] (ص مرکب)خوشبوی. که بوی مشک دهد :
اکنون صبای مشک شم
آرد برون خیل و حشم.ناصرخسرو.
مشک طرامشیر.
[مُ / مِ طَ](1) (اِ مرکب)(2)گیاهی است از تیرهء نعنائیان که خودروست و آن را ریحان الارض و دیقطامون نیز گویند. مشک طرامشیع. توضیح اینکه این گیاه در حقیقت یکی از گونه های پودنه است... مؤلف عقار این کلمه را معرب از مشک ترمشیر ایرانی دانسته است. (از فرهنگ فارسی معین). گیاهی از خانوادهء لابیاسه(3) و از گیاهان بومی جزیرهء کرت است و در طب قدیم این گیاه را مانند داروی نافع جراحات(4)می شناختند. (از لاروس). بهتر آن بود که با سرخی و زردی زند. قوت و مزاجش به پودنهء کوهی نزدیک است. لیک از او لطیف تر است و دارویی بزرگ است حیض آوردن را و کودک از شکم بیاوردن را. و رطوبتهای غلیظ و لزج را که اندر سینه بود به آسانی براندازد و او گرم است و خشک و اندر درجهء دوم و بهتر هندی بود. (الابنیه چ دانشگاه ص316). فودنج بستانی. پودنهء بستانی(5). بقلة الغزال. (یادداشت مؤلف). قسمی از پودنه و قوی تر از اقسام آن است. برگش انبوه و بزرگ تر از برگ پودنهء بری و باخشونت و مایل باستداره و چون گوسفند از آن بخورد شیر او برنگ خون شود. (از فهرست مخزن الادویه).
(1) - این ضبط بر اساس ضبط فرهنگ فارسی معین است، ولی ضبط الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه چنین است: [ مُ طِ مُ ] .
.(لاتینی)
(2) - Dictamnus creticus .
(فرانسوی)
(3) - Labiacee .
(فرانسوی)
(4) - Vulneraire .
(فرانسوی)
(5) - Dictame
مشک طرامشیع.
[مُ / مِ طَ] (اِ مرکب)گیاهی است که وی را در خراسان کاکوتی گویند و بعضی فودنج گویند. حار یابس فی الثلاثه. (بحر الجواهر). مشک طرامشیر. رجوع به همین کلمه شود.
مشک عذار.
[مُ / مِ عِ] (ص مرکب) که عذارش چون مشک است به بوی و رنگ :
تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بود
امروز چنین شد که بت مشک عذاری.
فرخی.
خورشیدنماینده بتی ماه جبینی
کافوربناگوش مهی مشک عذاری.سنایی.
مشک فام.
[مُ / مِ] (ص مرکب) مشک رنگ و از صفات زلف معشوق است. (آنندراج). سیاه و به رنگ مشک و زلف معشوق. (ناظم الاطباء). به رنگ و بوی مشک: گیسو و زلف مشک فام. و رجوع به مشک شود.
مشک فروش.
[مُ / مِ فُ] (نف مرکب) آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندهء مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است:
نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست
سیمش در گردن است، مشکش در آستین.
منوچهری.
وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست
در کاسهء بلور کند عنبرین خمیر.منوچهری.
- مشک فروش از قفا؛ مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب «مشک فشان از فقاع» شود.
|| کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء بعد و ترکیب «مشک فشان از فقاع» شود.
مشک فروشان.
[مُ / مِ فُ] (اِ مرکب)معروف است. (برهان) (آنندراج). جِ مشک فروش، یعنی فروشندهء مشک. (حاشیهء برهان چ معین). جِ مشک فروش. (ناظم الاطباء). فروشندگان مشک :
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست.
نظامی (گنجینهء گنجوی چ وحید چ 2 ص354).
و رجوع به مادهء قبل شود.
|| کنایه از خوش خویان است. (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص151). کنایه از مردم خلیق و مهربان و خوشخوی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مشک فروشی.
[مُ / مِ فُ] (حامص مرکب) فروختن مشک. عمل مشک فروش :
رایگان مشک فروشی نکند هیچکسی
ور کند هیچکسی زلف دوتای تو کند.
منوچهری.
|| خوش خلقی. مهربانی. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) محل فروش مشک.
مشک فشان.
[مُ / مُ فَ] (نف مرکب) آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندهء مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر :
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص771).
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان.نظامی.
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان.نظامی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد.حافظ.
- مشک فشان از فقاع(1)؛ کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید(2). (انجمن آرا پیرایش دوم).
- || کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آرا پیرایش دوم). رجوع به ترکیب «مشک فروش از قفا» شود.
|| مشک نقاب. از اسماء معشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود.
(1) - چنین است در برهان چ معین، ولی در انجمن آرا و ناظم الاطباء «مشک فشان از قفا» آمده است.
(2) - این ترکیب گویا از بیت خاقانی :
نکهت خویَش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب.
استخراج شده و هرچند بعضی کلمات بیت دارای نسخه بدلهائی است، به هرحال «مشک فشان از فقاع» در بیت مورد بحث خوشبوی و معطر و مانند آن معنی میدهد.
مشک فیک.
[مُ / مِ] (اِ مرکب) نامی که در کتول به مشک بید دهند. و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج1 ص194 و بیدمشک و مشک بید در همین لغت نامه شود.
مشکک.
[مُ / مِ کَ] (اِ مصغر) تصغیر مشک است. (برهان). || نام گیاهی است خوشبوی که به عربی سعد خوانند. (برهان). بیخ گیاهی است خوشبوی که در دواها به کار برند و به تازی آن را سعد و به هندی موته خوانند. (جهانگیری). مشک زمین. گیاهی است خوشبو. (آنندراج). نام گیاهی است که به تازی سعد گویند. (ناظم الاطباء). قسمی سبزی خوردنی صحرایی. (یادداشت مؤلف) :
گرچه مشکک بسی بود خوشبوی
فرق از او تا به مشک بسیار است.
شیخ آذری (از جهانگیری).
رجوع به مشک زمین و مشک زیرزمین شود. || موش دشتی. (ناظم الاطباء).
مشکک.
[مُ شَکْ کَ] (ع ص) در شک افکنده. (آنندراج). شک کرده. و در گمان و در شک افتاده. (ناظم الاطباء). آنچه دربارهء آن شک شده. (فرهنگ فارسی معین).
- کلیِ مشکک؛ عبارت از کلیی است که حصول و صدق آن در بعضی افراد به تشکیک باشد و اختلاف در بعضی افراد به اقدمیت و اولویت و غیره باشد. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). هر کلی که صدق وی بر افراد خود بالسویه و برابر نباشد. چنانکه شیرینی، سپیدی، سیاهی، چه شیرینی شکر تیغال و شکر و عسل یکسان و برابر نیست و سپیدی روز و برف و گچ و سیم متفاوت است. کلی مشکک همیشه در اعراض باشد نه در جواهر چون تلخی و تندی و شیرینی و سپیدی و ترشی و بلندی و کوتاهی و غیره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دستورالحکما و تعریفات جرجانی و تشکیک شود.
مشکل.
[مُ کِ] (ع ص) پوشیده و پنهان و مشتبه. ج، مشاکل. (ناظم الاطباء). کار پوشیده و مشتبه. (آنندراج). مشتبه. پوشیده. ملتبس. مختلط القرعة لکل امر مشکل. (یادداشت مؤلف) :
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص75).
|| دشوار و سخت و صعب و زحمتدار و درهم و پیچدار و مغلق. (ناظم الاطباء). دشوار، و با لفظ افتادن و بردن و کردن مستعمل است. (آنندراج). در تداول فارسی بمعنی دشوار، صعب، عسیر، عویص، سخت، دشخوار، مفصل، غامض آید. (یادداشت مؤلف) :
که داند عشق را هرگز نهایت
سؤالی مشکل آوردی و منکر.فرخی.
مسئله های خلافی رفت سخت مشکل، و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص206).
در کار چو گشت با تو مشکل
عاجز مشو و مباش خرسند.ناصرخسرو.
ور بپرسیش یکی مشکل گویَدْت به خشم
سخن رافضیان است که آوردی باز.
ناصرخسرو.
پیش آر قران و پرس از من
از مشکل و شرحش و معانی.ناصرخسرو.
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر گو پیشم آر ای ناصبی.
ناصرخسرو.
در ملک خللی فاحش و مشکلی شنیع ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص358).
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام.
خاقانی (چ سجادی ص302).
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 648).
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
عمر در سر شده بینم چو نظر باز کنم.
خاقانی.
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست، اگر اجازهء پرسیدن است. (گلستان).
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
قرة العین من آن میوهء دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
مشکل من حل نگشت با همه کوشش
بر سخن من گواست ایزد بیچون.
میرزا ابوالحسن جلوه.
- امثال: مشکل دو تا شد ، نظیر: ما ازددت الاعمی.(امثال و حکم دهخدا ص1714).
مشکلی نیست که آسان نشود مرد باید که هراسان نشود.؟
رجوع به «مرگ چاره ای ندارد» شود. (امثال و حکم دهخدا ص1714).
گویم مشکل وگر نگویم مشکل ، نظیر: مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ص1335).
|| رمان مشکل؛ اناری ترش شیرین شفه(1). (مهذب الاسماء). || در اصطلاح اهل حدیث روایتی است مشتمل بر الفاظ مشکل که معانی آنها را اشخاص متبحر در ادبیات دریابند. (فرهنگ علوم نقلی). آنچه بعد از تأمل و طلب مقصود از آن بدست آید. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاح درایه خبری است که الفاظ آن مبهم و غیر واضح المعنی باشد و یا حاوی مطالب عمیق باشد که دور از فهم متعارف مردم باشد.
(1) - این کلمه در هر سه نسخه خطی کتابخانه لغتنامه ذیل میم مضموم، بدین معنی آمده ولی در دیگر کتابهای لغت دیده نشده است.
مشکل.
[مُ شَکْ کَ] (ع ص) صورت بسته و پیکرگرفته. (ناظم الاطباء). شکل پذیرفته. صورت بسته. پیکرگرفته. (فرهنگ فارسی معین): آنگاه گویم هر که مر یک جوهر را به شکلهای مختلف مشکل بیند. (جامع الحکمتین ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین). || مرتب شده. || خوشگل و خوشنما و زیبا. (ناظم الاطباء).
مشکل.
[مُ کِ] (اِخ) حاکم عراق (در زمان حکومت اتابک مظفرالدین). رجوع به تاریخ گزیده چ براون ج1 ص525 شود.
مشکلات.
[مُ کِ] (ع ص، اِ) چیزهای دشوار و سخت و پیچدار و مغلق. (ناظم الاطباء). جِ مشکل : در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی (ره) رجوع با وی میکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص286).
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهء تو پای سخت بفشاریم.
ناصرخسرو.
هر کجا تابم ز مشکاتت دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی.مولوی.
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است.سعدی.
مشکلات دهر را فکر حکیم آسان نکرد
خیز تا ما مشکلات دهر را آسان کنیم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
مشکل پسند.
[مُ کِ پَ سَ] (نف مرکب)کسی که چیزی را به دشواری پسند کند و خوش آیند وی نباشد. (ناظم الاطباء). دیرپسند. بدپسند. دژپسند. دشوارپسند. آنکه تا چیزی نهایت خوب نباشد نپسندد. خوش آرزو. (یادداشت مؤلف).
مشکل پسندی.
[مُ کِ پَ سَ] (حامص مرکب) به دشواری پسند کردن. (ناظم الاطباء).
مشکل گذار.
[مُ کِ گُ] (ص مرکب)مشکل گذر. (ناظم الاطباء). رجوع به مشکل گذر شود.
مشکل گذر.
[مُ کِ گُ ذَ] (ص مرکب)مشکل گذار. راهی که عبور از آن سخت و دشوار باشد. (ناظم الاطباء).
مشکل گشا.
[مُ کِ گُ] (نف مرکب)مشکل گشای. آنچه به دشواری گشاده شود. بر قیاس آسان گشا. (آنندراج). || کسی که دشواریها و سختیها را برطرف میکند و کارهای سخت را آسان میکند. (ناظم الاطباء) : هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه ص334). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص211). به اقتضای رای مشکل گشای به حضرت آمد. (سندبادنامه ص117).
سوم باره از رای مشکل گشای
نمود آنچه باشد حقیقت نمای.نظامی.
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای.نظامی.
به پرهیزگاران پاکیزه رای
به باریک بینان مشکل گشای.نظامی.
من که مشکل گشای صد گرهم
دهخدای ده و برون دهم.نظامی.
شادم به غنچهء دل مشکل گشای خویش
کز منت نسیم صبا کرد فارغم.
صائب (از آنندراج).
|| صفتی است که شیعیان ایرانی گاه به رسول اکرم صلوات اللهعلیه و گاه به علی بن ابیطالب (ع) دهند. (یادداشت مؤلف).
- آجیل مشکل گشا؛ نوعی آجیل بونداده است که برای گشایش کار می خرند و بین مردم متدین تقسیم می کنند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). مخلوطی است از نخودچی و مغز پسته و بادام و مغز تخم کدو و تخم هندوانه و کشمش و مویز که زنان به رسم نذر برای برآوردن حاجتی بین این و آن توزیع نمایند. (فرهنگ عوام).
مشکل گشایی.
[مُ کِ گُ] (حامص مرکب)آسان کردن کارهای دشوار و غالب آمدن بر آنها. (ناظم الاطباء) :
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی.حافظ.
مشکله.
[مَ کَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان املش است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع شده و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشکمالی.
[مُ] (اِخ) نام لحنی است از مصنفات باربد. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). نام لحن بیست و چهارم است از سی لحن باربد. (برهان) (ناظم الاطباء). لحنی است از سی لحن باربد. (فرهنگ رشیدی). نام لحنی از موسیقی. (یادداشت مؤلف). در صورت الحان باربدی که نظامی گنجوی در خسرو و شیرین آورده نام لحن سیزدهم است. (حاشیهء برهان چ معین) :
چو بر مشکویه کردی مشک مالی(1)
همه مشکو شدی پر مشک حالی.
نظامی (از یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: چو در مشکو بگفتی مشک مالی.
مشک مو.
[مُ / مِ] (ص مرکب) مشک موی. موی سیاه. (از ناظم الاطباء). که موئی چون مشک به بوی و به رنگ دارد. که زلفانش چون مشک سیاه و خوشبوی است :
چنین سرخ دو بسد و مشکموی
شگفتی بود گر بود پیرجوی.فردوسی.
همه ماهروی و همه جعدموی
همه چربگوی و همه مشکموی.فردوسی.
همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سروقد و همه مشکموی.فردوسی.
به مشکو رفت پیش مشک مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان.نظامی.
و رجوع به مشک و ترکیبهای آن شود.
مشکنار.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه شاهین است که در بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
مشک نافه.
[مُ / مِ فَ / فِ] (اِ مرکب) گیاهی است که دانه و تخم آن بمانند مشک خوشبوی می باشد. (برهان). نام گیاهی است که دانه و تخم آن به مانند مشک خوشبو باشد و همان مشکک است. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشک زمین. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). وجه تسمیه به مناسبت شکل خاص میوهء خطمی عطری است. (فرهنگ فارسی معین).
مشک نافه.
[مُ / مِ کِ فَ / فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مشک خالص و بی غش. (برهان) (آنندراج). مشک خالص. (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) :
زر به خروار و مشک نافه به کیل
وز غلام و کنیز چندین خیل.
نظامی (هفت پیکر ص132).
و رجوع به مشک و مشک ناب و دیگر ترکیبهای مشک شود.
مشک نباتی.
[مُ کِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ماده ای خوشبوی که از پنیرک مشکین گیرند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به «پنیرک مشکین» شود.
مشک نقاب.
[مُ / مِ نِ] (ص مرکب) زنی که روی خود را از نقاب سیاه پوشانیده باشد. (ناظم الاطباء). || مشک فشان. از اسمای معشوق است(1). (آنندراج) :
نماز شام که در شب نقاب بست بمشک(2)
رسید نزد من آن ماه روی مشک نقاب.
امیر معزی (از آنندراج).
(1) - گویا در اینجا مقصود از مشک نقاب، موی سیاه است که بر روی ریخته.
(2) - در دیوان معزی چ اقبال ص57: نقاب بست هوا.
مشکنک.
[مُ کِ نَ] (اِ) پرنده ای است کوچک شبیه کبک و او پیوسته در کنارهای آب نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء). مرغی است کوچک که در کنار آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). جانوری است کوچک جثه که شبیه بود به کبک و بیشتر در کنارهای آب نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه). || گَوی عمیق را نیز گویند که در زمین افتد. (برهان). گودال عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء).
مشک نکهت.
[مُ / مِ نَ هَ] (ص مرکب) که دمش خوشبوی باشد. که چون مشک خوشبوی باشد :
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می گریزم.خاقانی.
و رجوع به مشک و نکهت شود.
مشکو.
[مَ] (اِ مصغر) تصغیر مشک و خیک هم هست که مشکیجه باشد. (برهان). مصغر مشک یعنی مشک کوچک و مشکیجه. (ناظم الاطباء).
مشکو.
[مُ / مَ] (اِ) مشکوی. بتخانه. (برهان) (فرهنگ رشیدی). بتخانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). بتخانه و بتکده. (ناظم الاطباء) :
نه چون خسروانی نه چون تو بتا
بت و برهمن دید مشکوی گنگ.خسروانی.
مردی که سلاحی بکشد چهرهء آن مرد
بر دیدهء من خوبتر از صد بت مشکوی.
فرخی.
یکی بتخانهء آزر(1) دوم بتخانهء مشکو(2)
سدیگر جنت العدن و چهارم جنت المأوی.
منوچهری.
|| کنایه از حرم سرای پادشاهان و سلاطین هم هست. (برهان). حرمخانهء سلاطین. (فرهنگ رشیدی). حرمخانهء ملوک و سلاطین. (جهانگیری). حرم خانهء پادشاه را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصر :
من او را کنم از پدر خواستار
که زیبد به مشکوی ما آن نگار.فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه
برند آن بتان را به مشکوی شاه.فردوسی.
چو ماه(3) اندرآمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه.فردوسی.
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرین بیاراست ماه.اسدی.
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز گفتنْش مشکوی مشکین ببوی.اسدی.
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.نظامی.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.نظامی.
به مشکو در نبود آن ماه رخسار
مع القصه به قصر آمد دگر بار.نظامی.
رجوع به مَشک شود. || کوشک و بالاخانه باشد مطلقاً، خواه کوچک و خواه بزرگ. (برهان). کوشک. (ناظم الاطباء). کوشک و آرامگاه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص529) :
اجازت ده کز آن قصرش بیارم
به مشکوی(4) پرستاران سپارم.نظامی.
|| بعضی بالاخانه کوچک را مشکو خوانند. || باغچه. || (اِخ) خلوتخانهء شیرین و خسرو را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) :
رفت شیرین ز شبستان(5) وفا
نقش مشکو و شبستان چه کنم؟
خاقانی (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - صاحب انجمن آرای ناصری آرد: از این بیت که صاحب جهانگیری شاهد آورده معنی بتخانهء مشهور مفهوم نمی شود، زیرا که آزر و مانی بتخانه نساختند که منسوب بدیشان کنند مگر معنی نگارخانه که دفتر نقاشی و صورتگری ایشان بوده آن را بتخانه گفتند.
(2) - مشکو در این ترکیب اضافی، حشو و یا ناشی از تساهل و یا بمعنی دوم و یا نام مکانی بوده که بر ما معلوم نیست، که در صورت دوم و سوم شاهد این معنی نخواهد بود.
(3) - روشنک.
(4) - بمعنی حرمسرا هم ایهام دارد.
(5) - ز شبیخون وفا.
مشکو.
[مَ کُوو] (ع ص) گله کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || دردناک. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || که به اندک بیماری سست شده باشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشک واش.
[مُ / مِ] (اِ مرکب) به لغت تنکابن اسم «شواصرا». (تحفهء حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه)(1) : به ونداد هرمزکوه اذخر روید چنانکه به مکه و ایشان [ اهل طبرستان ] آن را مشکواش می گویند و دست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان). و رجوع به شواصرا شود.
(1) - در فهرست مخزن الادویه ص66 «شوصرا» معنی شده، ولی شوصر و شوصرا و شواصرا بمعنی آهوی تازه شاخ برآورده است.
مشکور.
[مَ] (ع ص) پسندیده و ستوده. (غیاث) (آنندراج). مقبول شده در درگاه خدای تعالی جل شأنه. سپاس داشته شده و ستایش شده و ستوده شده و شکر کرده شده و سزاوار ستایش و سپاس و حمد و پسندیده و پذیره و مقبول و خوش آیند. (ناظم الاطباء) : و من اراد الاَخرة و سعی لها سعیها و هو مؤمن فاولئک کان سعیهم مشکوراً. (قرآن 17/19).
کریم طبعی آزاده ای خداوندی
که خلق یکسر از او شاکرند و او مشکور.
فرخی.
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.فرخی.
گر تو سوی سور میروی، رو
روزت خوش باد و سعی مشکور.
ناصرخسرو.
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور.مسعودسعد.
گرچه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است.
مسعودسعد (دیوان ص44).
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. (کلیله و دمنه). او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص437). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص7). || (اصطلاح علم حدیث) هرگاه در مورد راوی به کار رود مفید مدح است، و بعضی گفته اند مشعر بر موثوق بودن اوست.
مشکوری.
[مَ] (حامص) شکر و سپاس و شکرگزاری و حق گزاری. (ناظم الاطباء).
مشکوفه.
[مَ فَ / فِ] (اِ) نوعی از حلوای مغز بادام و شکر است. و آن را مشکوفی هم میگویند. (برهان) (ناظم الاطباء). مشکوفی. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مادهء بعد شود.
مشکوفی.
[مُ] (اِ) در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم) (آنندراج) :
اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی
شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد.
بسحاق (از حاشیهء برهان چ معین).
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسهء نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه.
دیگر از کون زبانم میچکد فوقی نبات
شعر چون مشکوفیم صد خنده بر حلوا زده ست.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به مشکوفه شود.
مشکوک.
[مَ] (ع ص) گمان کرده شده در کار. (آنندراج). گمان کرده شده و مبهم. و در گمان و محتمل و غیریقین و غیرمعلوم و غیرمحقق و شبهه دار و احتمالی. (ناظم الاطباء). چیزی که دربارهء آن شک کنند. گمان کرده شده. چون لفظ شک مصدر لازم است باید اسم مفعولش با حرف جر «مشکوک فیه» آید، اما در فارسی بدون حرف جر هم استعمال شود. (از فرهنگ نظام). در تداول فارسی گاهی بجای «شاکّ» (اسم فاعل) استعمال گردد.
- مشکوک بودن؛ در گمان بودن. (ناظم الاطباء).
- مشکوک شدن؛ در گمان شدن و شک کردن و شبهه کردن. (ناظم الاطباء).
- مشکوکٌفیه؛ که در آن تردید راه یافته است. که یقین در آن نیست. دارای شبهه و گمان: بعضی احادیث نبوی را به واسطهء اختلاف حال راویان، مشکوک فیه میدانند.
|| نیزه زده شده. (ناظم الاطباء).
مشکول.
[مَ] (ع ص) آن است که یک دست و یک پای سفید دارد. (مهذب الاسماء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). در عربی یک دست و یک پای سفید را گویند از دواب. (برهان) (آنندراج). || اسبی که دارای شکال یعنی پای بند باشد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض) رکنی است که حرف ثانی و حرف سابع آن را افکنده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). رکنی است که از اجتماع خَبْن و کفّ در فاعلاتن پیدا شود، چون فعلاتُ به ضم تا که از فاعلاتن حاصل شود. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). آنکه حرف دوم و هفتم حذف شود چون الف اول و نون در فاعلاتن. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح عروض، هر رکنی که حرف دویم و حرف هفتم آن را افکنده باشند، مانند مستفعلن و متفعلُ، و فاعلاتن و فعلاتُ. (ناظم الاطباء). || خطی که اِعراب و حرکات کلمات آن نگاشته باشد. صاحب حرکات: کلمهء مشکول. کتابی مشکول. (یادداشت مؤلف).
مشکول.
[مَ] (اِ مصغر) مشک و خیک کوچک باشد و آن را خیکچه و مشکیچه نیز خوانند. (برهان) (آنندراج). مشک کوچک و آن را مشکیزه یعنی مخفف مشک ریزه و مشکچه نیز گویند. (انجمن آرا). سِعَن. مشک خرد. (یادداشت مؤلف). خیکچه و مشکیچه و مشک کوچک. (ناظم الاطباء). || مهمل کشکول. (برهان) (آنندراج).
مشکول.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان کنجگاه است که در بخش سنجبد شهرستان خلخال واقع است و 336 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشکوله.
[مَ لَ / لِ] (اِ مصغر) مشک کوچک که مشکیزه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی مشکول که مشک و خیک کوچک باشد. (برهان) (آنندراج). مشک کوچک را گویند، و آن را مشکیزه نیز خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). خیکچهء آب. (ناظم الاطباء).
مشکولی.
[مَ] (اِ مصغر) مشک کوچک. مشک خرد. مشکیزه. (یادداشت مؤلف).
مشکوة.
[مِ کاتْ] (ع اِ) (از «ش ک ی») مشکاة. (ناظم الاطباء). رسم الخطی از مشکاة بمعنی چراغدان : الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح... (قرآن 24/35).
هرچه جز نورالسموات از خدای آن عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص1).
وآنکه زین قندیل کم مشکوة ماست
نور را در مرتبت ترتیبهاست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص91).
چشمشان مشکوة دان دلْشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.
مولوی (مثنوی ایضاً ص397).
رجوع به مشکاة شود.
مشکوی.
[مُ] (اِ) کوشک و آرامگاه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص529). || خانهء پادشاه. || بتخانه. (صحاح الفرس). || نام نوایی و لحنی از موسیقی. (آنندراج). رجوع به مشکو شود.
مشکویه.
[مُ کو یَ / یِ] (اِ) بمعنی مشکوی است که بتخانه و حرمسرای سلاطین باشد. (برهان) (آنندراج). همان مشکو است. (فرهنگ رشیدی). || (اِخ) نام نوایی از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوایی از سی لحن باربد. (فرهنگ رشیدی) :
چو بر مشکویه کردی مشک مالی
همه مشکو شدی پر مشک حالی.نظامی.
رجوع به مشک و مشکو و مشکوی و مشکمالی شود.
مشکویه.
[مُ کو یَ] (اِخ) از دیه های قم است : ... همچنین مشکویه و چند دیههای دیگر. (تاریخ قم ص58). و علی بن حمدان و... از اهل مشکویه... (تاریخ قم ص123).
مشکویی.
[مَ] (اِخ) بمعنی آخر مشکویه است که نام نوایی و لحنی از موسیقی باشد. (برهان). نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء).
مشکی.
[مُ / مِ] (ص نسبی) منسوب به مشک. به مشک آغشته. || سرخ تیره مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء). سیاه. اسود. لیکن گویا در اول این کلمه بر سرخی که به سیاهی زند اطلاق میشده است. (یادداشت مؤلف) :
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم.فردوسی.
مشکی.
[مُ] (ع ص) تسلی دهنده و خاموش کننده زاری و فغان را. (ناظم الاطباء). دورکننده شکایت و گلهء کسی را. (آنندراج).
مشکی.
[مَ کی ی] (ع ص) گله کرده شده. (ناظم الاطباء).
مشکی.
[مُ / مِ] (اِخ) صادقی کتابدار دربارهء او نویسد: ... علت اختیار این تخلص آن است که قدری سیاه چرده است. در درگاه مسجد جامع اصفهان... محل باصفایی ترتیب داده که تکیه گاه ارباب فهم و بخصوص شعر است. طبع شعرش چنین است:
وگر از سادگی جویم وصال پاکدامانی
که بر گرد خیالش آرزو دشوار میگردد
دهد از کفر مشکی مژده اکنون بت پرستان را
که ایمان میگذارد طالب زنار میگردد.
(از مجمع الخواص ص238).
مشکی.
[مُ] (اِخ) اسمش امیر محمود از سادات آن دیار [ تبریز ] است. دکان سنگفروشی داشته. از اوست:
به فکر آن میان امشب دل صد ناتوان گم شد
دل یک یک به دست آمد دل من زآن میان گم شد.
(از آتشکدهء آذر چ شهیدی ص35).
معاصر او سام میرزا صفوی نویسد: محمود مشکی از شهر تبریز است و در شعر خصوصاً در قصیده و غزل طبعش خوب بوده. از اوست:
بر سر کوی تو آئین دگر خواهم نهاد
پا نهند آنجا من بیچاره سر خواهم نهاد.
(از تحفهء سامی ص117).
مشکیجه.
[مَ جَ / جِ] (اِ مصغر) مشک کوچک که آن را مشکچه هم میگویند. (آنندراج). همان مشکچه است. (انجمن آرا). رجوع به مشکیچه و مشکچه شود.
مشکیجه.
[مِ جَ / جِ] (اِ) گلی است سفید و خوشبوی، و آن را نسرین گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام گلی پرپر و سفید و خوشبوی شبیه به گل سرخ، و آن را شیرین و مشکین وفادار نیز گویند. (ناظم الاطباء).
مشکیچه.
[مَ چَ / چِ] (اِ مصغر) مشک خرد. مشکیزه. (یادداشت مؤلف). مشک خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشکیجه و مشکیزه شود.
مشکیدن.
[مُ دَ] (مص) جائیدن(1) و نالیدن و شکایت کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس) (از فرهنگ جانسون). || خورد خورد جویدن. خائیدن. (اشتنگاس) (از فرهنگ جانسون).
(1) - ظ: خائیدن. و رجوع به معنی بعد شود. البته جائیدن نیز بمعنی خائیدن (جویدن) هست.
مشکیزه.
[مَ زَ / زِ] (اِ مصغر) مشکیچه که خیک و مشک کوچک باشد. (برهان). مشکوله. (فرهنگ رشیدی). مشکیچه. (آنندراج). مشکیچه و مشک کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشکوله و مشکیجه و مشکیچه شود.
مشکین.
[مُ / مِ] (ص نسبی) هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
منوچهری.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهء مشکین زند مشام.
خاقانی.
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص99).
یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح
عطسهء مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین.نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.نظامی.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.نظامی.
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم.سعدی.
کلک مشکین(1) تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.حافظ.
خوش میکنم ببادهء مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.حافظ.
- مرز مشکین سواد(2)؛ سرزمینی که سواد آن چون مشک است.
- || در بیت زیر کنایه از هندوستان است :
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص364).
|| سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین(3) که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین(4) او بُدی جلویز.طاهر.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین(5) به آتش بسوخت.
فردوسی.
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.فردوسی.
فروهشته بر سرو مشکین(6) کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.فردوسی.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.نظامی.
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی.
نظام قاری (دیوان).
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.
نظام قاری (دیوان).
(1) - به معنی بعد نیز ایهام دارد.
(2) - این ترکیب به هر دو معنی در ذیل معنی بعد هم می تواند قرار گیرد.
(3) - به معنی اول هم ایهام دارد.
(4) - به معنی اول هم ایهام دارد.
(5) - به معنی اول هم ایهام دارد.
(6) - به معنی اول هم ایهام دارد.
مشکین.
[مِ] (اِخ) از توابع اردبیل. مرکز آن خیاو است و 90000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص167). مشکین شهر. و رجوع به خیاو شود.
مشکین.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسهء خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشکین پر.
[مُ / مِ پَ] (ص مرکب) که پری چون مشک دارد.
- مورچهء مشکین پر؛ نوعی از مورچهء پردار :
سپه آورد رخت، مورچهء مشکین پر
تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر.
سوزنی.
|| خربیواز. رجوع به همین کلمه شود.
مشکین پرند.
[مُ / مِ پَ رَ] (ص مرکب) در صفات ابر و شب و امثال آن مستعمل است. (آنندراج). شب و یا ابر سیاه. (ناظم الاطباء) :
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشکین پرند.نظامی.
شب هجران سپاه درد را شور حزین تو
درفش کاویان از نالهء مشکین پرند آرد.
شیخ العارفین (از آنندراج).
|| ناله و زاری بد و زشت. (ناظم الاطباء).
مشکین جعد.
[مُ / مِ جَ] (ص مرکب)سیاه گیسوی. که موی و گیسوی تابدارش چون مشک به رنگ و به بوی باشد :
چو مشکین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را دیوانه کردند.نظامی.
مشکین جو.
[مُ / مِ جَ / جُو] (اِ مرکب)مشکین چاه. مشکین چه. خالی که در رخ معشوق باشد. (ناظم الاطباء). خالی سیاه همچند جو :
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است
دل جو مشکینْش دید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص520).
مشکین چاه.
[مُ / مِ] (اِ مرکب)(1) مشکین چَهْ. کنایه از خال خوبان است، و در جای دیگر خال را مشکین جو گفته اند... (برهان) (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - ظ. این ترکیب تصحیف مشکین جو در بیت خاقانی است. و رجوع به مادهء قبل شود.
مشکین چه.
[مُ / مِ چَهْ] (اِ مرکب) کنایه از خال است. (انجمن آرا، پیرایش اول از خاتمهء فرهنگ). و رجوع به مشکین چاه و مادهء قبل آن شود.
مشکین حجاب.
[مُ / مِ حِ] (اِ مرکب)حجاب سیاه. روی پوشی تیره و سیاه چون مشک :
مه با جمال روی تو مشکین شده در کوی تو
شب با خیال موی تو مشکین حجاب انداخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص661).
و رجوع به مشک و مشکین و ترکیبهای آن شود.
مشکین خال.
[مُ / مِ] (ص مرکب) دارندهء خال مشکین. دارای خال سیاه :
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال.
سوزنی.
مشکین ختام.
[مُ / مِ خِ] (ص مرکب) کنایه از شرابی است که در آخر بوی مشک کند، و این کلمه را در تعریف و بعضی در صفت شراب گفته اند. (برهان) (آنندراج). شرابی که در آخر بوی مشک دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مشکین ختامه.
[مُ / مِ خِ مَ / مِ] (ص مرکب) کنایه از شرابی که در آخر بوی مشک دهد. (انجمن آرا). و رجوع به مادهء قبل شود.
مشکین خط.
[مُ / مِ خَ] (ص مرکب)مشکین کلاله. و مشکین کمند از اسماء معشوق است. (بهار عجم) (آنندراج). که خط او چون مشک باشد به رنگ و بوی :
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن.سعدی.
|| (اِ مرکب) خط سیاهی که تازه در رخ معشوق دمیده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشکین و ترکیبهای آن شود.
مشکین دهان.
[مُ / مِ دَ] (ص مرکب) آنکه دهانش بوی مشک دهد :
تو عنبرین نفس به سر روضهء رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده.خاقانی.
و رجوع به مشک شود.
مشکین رسن.
[مُ / مِ رَ سَ] (اِ مرکب) رسن سیاه. ریسمانی مشکین. || کنایه از گیسوی بلند و سیاه به مانند مشک از بوی و رنگ :
به دو تا موی که تعویذ من است
یادگار از سر مشکین رسنت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص569).
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن بر نهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص197).
و رجوع به مشکین طناب شود.
مشکین زلف.
[مُ / مِ زُ] (ص مرکب) که زلفش چون مشک باشد به رنگ و به بوی :
نگار لاله رخانی و ماه مشکین زلف
بلای لعبت چینی و حور سیم بری.سوزنی.
و رجوع به مشک و مشکین و ترکیبهای آندو شود.
مشکین سرشت.
[مُ / مِ سِ رِ] (ص مرکب) هر چیزی که دارای طبیعت مشک بود و بوی مشک دهد. (ناظم الاطباء). خوشبوی چون مشک. به مشک سرشته شده :
درآمد به مشکوی مشکین سرشت
چو آب روان کآید اندر بهشت.نظامی.
مشکین سریر.
[مُ / مِ سَ] (اِ مرکب)اورنگ سیاه. کنایه از تابوت :
چو مشکین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک.نظامی.
مشکین سنان.
[مُ / مِ سِ] (اِ مرکب) کنایه از مژگان معشوق است. (برهان (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) :
نیزه بالاست خون غمزهء تو
که به مشکین سنان همی ریزد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص468).
مشکین شکن.
[مُ / مِ شِ کَ] (اِ مرکب)جعد مشکین. پیچ و خم زلف چون مشک به بوی و به رنگ :
وآن اسیران که به زنجیر خم زلف تواَند
هم به مشکین شکن زلف تو باشند اسیر.
سوزنی.
مشکین شهر.
[مِ شَ] (اِخ) رجوع به خیاو شود.
مشکین طناب.
[مُ / مِ طَ] (اِ مرکب)مشبه به زلف. گیسوی مانند طناب سیاه. مشکین رسن :
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص661).
رجوع به مشکین رسن شود.
مشکین عذار.
[مُ / مِ عِ] (ص مرکب)معشوقی که در رخ وی خال سیاه باشد. (ناظم الاطباء). || که عذارش چون مشک به بوی و به رنگ باشد.
مشکین فام.
[مُ / مِ] (ص مرکب)سیاه رنگ. (ناظم الاطباء).
مشکینک.
[مُ / مِ نَ] (اِ مرکب) نوعی از حلوا باشد، و آن را از عسل و گاهی از شکر هم پزند. (برهان) (آنندراج). نام حلوایی است. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء).
مشکین کاکل.
[مُ / مِ کُ] (ص مرکب)مشکین زلف :
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.حافظ.
مشکین کردن.
[مُ / مِ کَ دَ] (مص مرکب)چون مشک خوشبوی ساختن :
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می برد.
سعدی.
مشکین کلاله.
[مُ / مِ کُ لَ / لِ] (ص مرکب) مشکین خط. مشکین کمند. از اسمای معشوق است. (بهار عجم) (آنندراج).
مشکین کلاه.
[مُ / مِ کُ] (ص مرکب. اِ مرکب) مشکین کله. کلاه سیاه. (برهان) (آنندراج). || معشوق کلاه سیاه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گیسوی خوبان. (برهان) (آنندراج). گیسوی معشوق. (ناظم الاطباء). || کاکل و زلف. (برهان) (آنندراج). کنایه از زلف. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). زلف باشد. (فرهنگ رشیدی). || کنایه از انگور سیاه یا مشکین رنگ :
ز سرمستی انگور مشکین کلاه
بر انگشت پیچیده زلف سیاه.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص234).
مشگ.
[مُ / مِ] (اِ) رجوع به مشک [ مُ / مِ ]شود.
مشگ.
[مَ] (اِ) رجوع به مَشک شود.
مشگ آباد.
[مِ] (اِخ) مشک آباد. دهی از دهستان گیلخواران است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و دارای 905 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
مشگ آباد.
[مِ] (اِخ) مشک آباد. دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 202 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشگ آباد پائین.
[مُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشگ آباد مسیله.
[مِ مَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان قمرود است که در بخش حومهء شهرستان قم واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مشگان.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان قنقری بالاست که در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
مشگان.
[مُ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان حومهء مشگان از بخش نی ریز شهرستان فساست که 1800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). و رجوع به مادهء بعد شود.
مشگان.
[مُ] (اِخ) نام دهستان حومهء بخش نی ریز شهرستان فسا. این دهستان در شمال و خاور بخش واقع گردیده و محدود است از طرف شمال به ارتفاعات غوری و مشگان. از جنوب به سرکوه داراب. از خاور به شوره زار میدان گل (بین سیرجان و نی ریز). از باختر به بخش اسطهبانات. این دهستان از 6 آبادی و مزرعه تشکیل یافته و 20000 تن سکنه دارد. و قراء مهم آن عبارتند از: هرگان، مشگان، قطرویه، غوری، ده چاه و جاهک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). و رجوع به مادهء قبل شود.
مشگان.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان فراهان پائین است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 253 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشگ عنبر میانه.
[مِ عَمْ بَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان اوزومدل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 657 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشگک.
[مُ گَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 675 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
مشگل.
(1) [مَ گُ] (ص، اِ) دزد و راهزن را گویند، و به این معنی بجای حرف ثانی نون هم آمده است(2). (برهان) (آنندراج). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء).
(1) - این کلمه در آنندراج و ناظم الاطباء با کاف ضبط شده و در برهان به گاف فارسی تصریح گردیده است.
(2) - ظ. مصحف «منگل» است. رجوع به شنگل و منگل شود... (از حاشیهء برهان چ معین).
مشگنان.
[مَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان است که در 15هزارگزی خاور کوهپایه متصل به شوسهء اصفهان به یزد واقع است و 911 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مشگیزه.
[مَ زَ / زِ] (اِ مصغر) فرهنگستان ایران این کلمه را معادل «اسیدی»(1) گرفته و آرد: کیسهء کوچکی که مانند مشگ کوچکی در سربرگهای بعضی گیاهان است. (واژه های نو فرهنگستان ایران ص77). و رجوع به مشکیزه شود.
. (فرانسوی)
(1) - Ascidie
مشگین.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع است و 576 تن سکنه دارد. تپهء مجاور آبادی دارای آثار باستانی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مشگین آباد.
[مِ] (اِخ) مشکین آباد. دهی از دهستان حومهء بخش کرج است که 206 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مشگین باختری.
[مِ نِ تَ] (اِخ) یکی از دهستانهای سه گانه بخش مرکزی شهرستان خیاو (مشکین شهر) است. این دهستان در باختر بخش واقع است و بیشتر روستاهای آن در جلگه قرار دارد. این دهستان دارای 71 آبادی بزرگ و کوچک است. و در حدود 19394 تن سکنه دارد. مرکز این دهستان قصابه و قراء مهم آن پریخان، نصیرآباد، میرکندی، جبدرق، عور، کوجنق، احدبیگلو، مجنده، احمدآباد، هیق است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4). و رجوع به همان کتاب ص578 شود.
مشگین جق.
[مِ جِ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 678 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشگین خاوری.
[مِ نِ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای سه گانهء بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) است. در خاور بخش و اغلب قراء آن در جلگه واقع است. از 59 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته. جمعیت آن در حدود 22362 تن است. مرکز دهستان ارجق و قراء مهم آن عبارتند از: لاری، انار، نقدی بالا، قره قیه، آلی، ارباب، بالوجه، لحاق، چیقان، بجق، دوه بیگلو، کویچ، ساربانلار، میرعلیلو، قره درویش. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشگین شهر.
[مِ شَ] (اِخ) رجوع به خیاو در همین لغت نامه و فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
مشل.
[مَ] (ع مص) کم دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر برکشیدن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به امتشال شود.
مشل.
[مِ شَل ل] (ع ص) حمار مشل؛ خر بسیار راننده. || رجل مشل؛ مرد سبک در حاجت و نیکوصحبت خوش ذات. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشلح.
[مُ شَلْ لَ] (ع اِ) جای جامه برکندن از حمام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه کن حمام یعنی آن جای از حمام که جامه از بر می کنند. (ناظم الاطباء). جامه کن. سربینه. (یادداشت مؤلف). || (ص) برهنه کرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشلح.
[مُ شَلْ لِ] (ع ص) برهنه کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشلشل.
[مُ شَ شَ] (ع ص) آب چکان و ریزان. (آنندراج). چکاننده. (ناظم الاطباء). || ریشه دار. (فرهنگ لغات مشکل و تعبیرات دیوان البسه چ استانبول ص204) :
گرد آن پردهء گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاد از آن زلف و ز آن رنگ و عذار.
نظام قاری (دیوان ص14)
به زیر(1) منور عروس منصه
تتقها به گردش مشلشل جوانب.
نظام قاری (دیوان ایضاً ص27).
والا(2) و مشلشل را قسمت ز ازل این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد.
نظام قاری (دیوان البسه ایضاً ص57).
(1) - ظ: به زیور.
(2) - حریر نازک بسیار لطیف... (فرهنگ لغات... دیوان البسه).
مشلق.
[مُ شَلْ لَ] (ص) نعت مفعولی منحوت از شلاق. در تداول عامه سخت تازیانه خورده. (یادداشت مؤلف).
- مشلق کردن؛ به شلاق زدن. به تازیانه زدن. بسیار زدن. (یادداشت مؤلف).
مشلل.
[مُ شَلْ لِ] (ع ص) خر بسیار مایل به ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشلوز.
[مِشْ شَ لَ](1) (ع اِ مرکب) (از «م ش ل ز») زردآلوی شیرین مغز. (منتهی الارب). زردآلوی شیرین مغز، و این مرکب است از مشمش (زردآلو) و اللوز (بادام)، واحد آن مشلوزة. (از اقرب الموارد). و«مشمش» نامند و منحوت از همین است به معنی زردآلوی شیرین مغز. (از متن اللغة). زردآلوی شیرین هسته. (مهذب الاسماء). قسمی از زردآلوی شیرین و نفیس. (ناظم الاطباء).
(1) - این کلمه در اقرب الموارد و محیط المحیط و معجم متن اللغة [ مِ لَ ] ضبط داده شده.
مشلول.
[مَ] (ع ص) شل شده و تباه شده. (آنندراج). دست خوشیده و خشک شده. (ناظم الاطباء).
- دعای مشلول؛ نام دعایی منسوب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام(1) و آغاز میشود به: اللهم انی اسئلک باسمک بسم الله الرحمن الرحیم. (یادداشت مؤلف).
(1) - در مفاتیح الجنان وجه تسمیهء این دعا را چنین آرد: حضرت امیرالمؤمنین (ع) به جوانی که به واسطهء گناه و ستم در حق پدر خویش شل شده بود این دعا را تعلیم فرموده پس این دعا را خواند، در خواب حضرت رسول (ص) را دید که دست بر اندام او مالید... پس بیدار شد در حالتی که درست بود. و رجوع به مفاتیح الجنان چ کتابفروشی علمیه اسلامیه ص74 شود.
مشلی.
[مُ شَلْ لا] (ع ص) (از «ش ل و») نحیف و لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشلیق.
[مِ] (ع ص) کسی که وقت خنده دهن را بسیار وا نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که هنگام خنده دهان را باز کند. (از اقرب الموارد).
مشلیون.
[مُ لُ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل برغش و «مگس ریزه»(1) آورده است. ظاهراً معرب کلمهء فرانسوی است. و رجوع به دزی ج2 ص599 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Moucheron
مشم.
[مَ شَم م] (ع اِ) ذفرالمشم؛ تیزبوی(1). (یادداشت مؤلف) : ذکیة الرائحه ناعمة المشم و الملمس. (ابن البیطار) (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Qui a l´odeur forte
مشم.
[مُ شِم م] (ع ص) متنفر و بیزار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). سربازگیرنده از کراهت. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
مشما.
[مُ شَمْ ما] (از ع، اِ) در تداول عوام، مشمع. (یادداشت مؤلف). مشمع و پارچهء اندوده شده از موم. موم جامه. (ناظم الاطباء).
مشمال.
[مِ] (ع اِ) لحاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملحفه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشمئز.
[مُ مَ ءِزز] (ع ص) ترسان. || ناخوش دارنده و رمنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رمیده. ناخوشدل. (زمخشری). کارِه. نافر. (یادداشت مؤلف).
مشمت.
[مُ شَمْ مَ] (ع ص) ملک مشمت؛ پادشاه سلام و تحیت کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشمت.
[مُ شَمْ مِ] (ع ص) کسی که دعای خیر میکند و تهنیت و مبارک باد میگوید. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مشمخر.
[مُ مَ خِرر] (ع ص) کوه بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مشمذ.
[مِ مَ] (ع اِ) دستار سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عمامه. (اقرب الموارد).
مشمر.
[مُ شَمْ مِ] (ع ص) مرد رسا و آزموده کار و دامن بر میان زننده برای دویدن. (آنندراج) (غیاث). مرد رسای آزموده کار. (منتهی الارب). مرد رسای آزموده کار و مجرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دامن برزده. شکرده. ساخته. مهیا. آماده. مصمم. (یادداشت مؤلف) :
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر، ره انجامی مشمر.لبیبی(1).
(1) - این بیت به منوچهری هم منسوب است. و رجوع به دیوان منوچهری چ کازیمیرسکی ص56 و لباب الالباب و مقالهء بهار در مجلهء یادگار سال 3 شمارهء 3 شود.
مشمر.
[مُ شَمْ مَ] (ع ص) اسب تیزرفتار مستعد دویدن. (آنندراج) (غیاث). || خراب ویران. درهم. برچیده :
آن جنت ارم بین چون دود هنگ نمرود
وآن کعبهء کرم بین چون بادیه مشمر.
شرف الدین شفروه.
مشمر بود ملک آن پادشاه
که او را نباشد خردمند پیش.سعدی.
مشمرج.
[مُ شَ رَ] (ع ص) نیکو پرورش یافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ثوب مشمرج؛ جامه ای که بافت آن رقیق و نرم باشد. (از اقرب الموارد).
مشمرق.
[مُ شَ رَ] (ع ص) ثوب مشمرق؛ جامهء پاره پاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشمری.
[مُ شَمْ مَ] (حامص) تیزرفتاری :
قعدهء نقره خنگ روز، آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم کندرو از مشمری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص422).
مشمس.
[مُ شَمْ مَ] (ع ص) در آفتاب گذارده. (ناظم الاطباء).
- شراب مشمس؛ از شرابهای مسکر. شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود. و مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب بنهند و باز بکوبند و به خمهای سنگین روغن داده اندرکنند. (هدایة المتعلمین) : اگر شراب مویزی مشمس کنند یا بجوشند قوی تر و گرمتر گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- ماء مشمس؛ آبی به آفتاب گرم کرده. (مهذب الاسماء).
مشمس.
[مُ شَمْ مِ] (ع ص) آفتاب پرست. آنکه آفتاب را خدای شمرد. (السامی). آفتاب پرست. ج، مشمسون. (مهذب الاسماء).
مشمسین.
[مُ شَمْ مِ] (ع ص، اِ) درجهء دوم از درجات پنجگانهء مانویه که بدین ترتیب است: درجهء اول معلمین، دویم مشمسین، سیم قسیسین، چهارم صدیقین، پنجم سماعین. (یادداشت مؤلف).
مشمش.
[مِ مِ / مَ مَ] (ع اِ) زردآلو... و بعضی «آلو» را مشمش گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است بلند و گاه تا به اندازهء گردو بالا میرود و دارای شاخ و برگ فراوان و مغز و میوه آن اگر تلخ باشد «گلابی» و اگر شیرین باشد «لوزی» نامند و واحد آن مشمشة و برخی آلو را مشمش نامند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). زردآلو و یا آلو. (از ناظم الاطباء). زردآلو. (دهار) (الفاظ الادویه) (مهذب الاسماء). زردآلو و آن را خوبانی نیز گویند و آن میوه ای است شیرین. (غیاث) تفاح ارمینی. برقوق. زردآلو(1). (یادداشت مؤلف). نوعی زردآلو(2)که در افریقا و سوریه فراوان است، این میوه بسیار ناسازگار و مضر است و در دوران جنگهای صلیبی «مزافرانشی»(3) بمعنی «فرنگیان را می کشد» شهرت یافته است. دوران رسیدن بار درخت مشمش بیش از پانزده روز نمی پاید و به همین دلیل «دولت المشمش» مثلی است و بدان دولت و قدرت زودگذری را تعبیر کنند. (از السنهء ترکیه و فرانسویه نکت لغتی). ابوالعباس گوید اهل کوفه او را به فتح هر دو میم گویند و اهل شام او را آلو دانند... مسیح گوید زردآلو را برقوق(4)گویند و به رومی اصافو گویند و معلوم نیست که هرقوق(5) از کدام لغت است... (ترجمهء صیدنه، نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا). به فارسی زردآلو و به ترکی ارک(6) و اقسام می باشد و بهترین او شیرین و پرآب و کم جرم و خشک او بهتر از تازه است... (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی و اختیارات بدیعی و الابنیه عن حقایق الادویه و فهرست مخزن الادویه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Abricot .
(فرانسوی)
(2) - Abricot
(3) - Mazza franchi. (4) - در متن هرقوق (؟) خوانده می شود.
(5) - در متن هرقوق (؟) خوانده می شود.
(6) - ن ل: اروک، و در فهرست مخزن الادویه اروق معادل مشمشی آمده و زردآلو یا مشمش را به ترکی قیسی، قایصی، قایسی، زردالی و اریک گویند. و رجوع به اروق در همین لغت نامه شود.
مشمش.
[مِ مِ] (اِ) قسمی پارچهء تنک برای چادر زنان و پیراهن تابستانی. (یادداشت مؤلف).
- مشمش زری؛ مشمش زرکش. (یادداشت مؤلف).
مشمشا.
[مَ مَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند نوعی از زردآلو و قیسی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هزوارش «مشمشیا»(1) و «آلوچیک»(2) در عربی مِشْمِش از ریشهء سریانی... (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مشمش شود.
(1) - mashmashya.
(2) - alucik.
مشمشة.
[مَ مَ شَ / مِ مِ شَ] (ع اِ) یک دانه زردآلو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشمش شود.
مشمشة.
[مَ مَ شَ] (ع مص) سبکی و شتابی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در آب تر نهادن دارو را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خیساندن دارو در آب. (ناظم الاطباء).
مشمشه.
[مِ مِ شَ / شِ] (اِ)(1) مرض وبائی. انفلوآنزا. مرضی است مسری که بیشتر در اسب و استر و خر دیده شده و به انسان نیز سرایت می کند. در انسان و حیوان مشمشه به دو شکل متفاوت ظاهر میشود و حتی نام آنها هم یکی نیست. یکی مشمشهء معمولی است که مخاط بینی و احشاء را فرامی گیرد و دیگری فارسن(2) است که بیشتر به صورت دملهای زیرپوستی ظاهر میشود و هر دو شکل این بیماری دارای یک میکرب است که آن را باسیل مروو(3) می نامند و آن در سال 1882 م. توسط لفلر(4) (1852-1915 م.) کشف شده است. مشمشه معمو از حیوانات به انسان سرایت می کند و اشخاصی که با حیوانات سر و کار دارند چون دامپزشکان و قصابان و دامداران، بیشتر گرفتار میشوند، و چون این بیماری غالباً کشنده است حیوان مبتلا را باید بی درنگ نابود کرد.
.
(فرانسوی)
(1) - Morve .
(فرانسوی)
(2) - Farcin
(3) - Bacille morveux.
(4) - Loffler.
مشمشی.
[مِ مِ] (ص نسبی) مانند مشمش. همچون مشمش به لون. به رنگ مشمش : ان المختار منه هو المشبع الصفرة المقارب بالتشبه بالجلنار من الاحمر و بعده المشمشی. (الجماهر بیرونی ص74). و هناک معدن یعرف بناونولون جوهره مشمشی. (الجماهر بیرونی ص86). و رجوع به همان کتاب و مشمش شود.
مشمع.
[مُ شَمْ مَ] (ع ص، اِ) موم جامه. (آنندراج). مومی و انداخته شدهء در موم گداخته و اندوده شدهء با موم. (ناظم الاطباء). جامه ای که به موم گداخته، اندایند تا آب و رطوبت از آن نترابد. به موم آغشته. پارچه و جامه که به موم آغارند، عدم نفوذ رطوبت را. منسوجی که به موم مذاب چشمه های آن را پر کنند تا مانع نفوذ رطوبت شود. موم آلود. به موم گرفته. جامهء آلودهء به موم تا آب در وی نفوذ نکند. پارچهء مخصوص به موم اندوده که از آن کهنهء شیرخواره و جامهء بارانی و امثال آن کنند. (یادداشت مؤلف). توسعاً هر چیز آلوده به چیزی چون جامه یا کاغذی که بر آن بعضی از داروها طلی کرده و بر موضع پاره ای دردها چسبانند. مشمع خردل. مشمع ذراریح. مشمع بلادن و جز اینها. (یادداشت مؤلف). مشمع ها(1) نوارهای پارچهء پنبه ای ابریشمی حتی کاغذی می باشد که یک سطح آن را با قشری از ضماد اندود کرده اند. قشر ضماد بر روی مشمع هایی که خوب تهیه شده است متحدالشکل میباشد و غلظت آنها باید طوری باشد که اگر بر روی هم قرار گیرند به یکدیگر نچسبند و به علاوه هنگام چین خوردن قشر ضماد نشکند. برای تهیهء مشمع ها اسباب مخصوصی را که به نام اسپارادراپیه(2) موسوم است به کار میبرند. مشمع ها را با هر ضمادی میتوان تهیه نمود و آنهایی که در کدکس 1937 م. ذکر شده است به قرار زیر است: مشمع ایکتیول مشمع تاپسیا(3) مشمع دیاشیلون. مشمع مرکوریل یا مشمع ویگو(4)مشمع چسبنده کائوچو و اکسیددُزنک(5)مشمع وزیکان(6). (کارآموزی داروسازی جنیدی ص125).
(1) - Sparadraps.
(2) - Sparadrapier.
(3) - S. de thapsia.
(4) - S. de vigo.
(5) - S. caoutchoute adhesif a l'oxide de zinc.
(6) - S. vesicant.
مشمعل.
[مُ مَ عِل ل] (ع ص) شتر مادهء شادمان و تیزرو. || مرد سبک و چالاک و زیرک و رسا در امور و خوش طبع. || مرد درازبالا. || شیر ترش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مطلع بر چیزی. (ناظم الاطباء).
مشمعلة.
[مُ مَ عِلْ لَ] (ع ص) شتر مادهء دراز و شتاب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن پرحرکت. (از اقرب الموارد). || عزم حاد. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). || غارة مشمعلة؛ غارت از هر طرف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قربة مشمعلة؛ که آب آن روان شود. (از اقرب الموارد).
مشمعة.
[مَ مَ عَ] (ع مص) بازی و مزاح کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بازی. (مهذب الاسماء). شمع شمعاً و شموعاً و مشمعة. و رجوع به شمع شود. (ناظم الاطباء). || پریشان و متفرق شدن چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) شمعدان. (نشوءاللغة ص96). شمع دان. ج، مشامع. (مهذب الاسماء). جائی که شمع در آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد).
مشمعة.
[مِ مَ عَ] (ع اِ) شمعدان. ج، مشامع. (ناظم الاطباء).
مشمل.
[مِ مَ] (ع اِ) شمشیر کوتاه که به جامه بپوشند آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمشیر بران. ج، مشامل. (مهذب الاسماء). دشنه. قمه. (یادداشت مؤلف). || نوعی از چادر که بر خود پیچند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشمال شود.
مشملا.
[مُ مُ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل زعرور و ازگیل(1)آورده است. و رجوع به دزی ج2 ص595 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Nefle
مشملة.
[مِ مَ لَ] (ع اِ) نوعی از چادر که بر خود پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم که در خویشتن پیچند. (مهذب الاسماء). رجوع به مشمل شود.
مشموط.
[مَ] (ع ص) درآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخلوط. (از اقرب الموارد).
مشموع.
[مَ] (ع ص) مسک مشموع؛ مشک عنبرآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشمول.
[مَ] (ع ص) آب و شراب که بر وی شمال وزیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). بادشمال خورده. (از اقرب الموارد). غدیری که باد شمال بر آن وزیده و سرد شده باشد. و نیز کسی که باد شمال به آن رسیده باشد. ج، مشمولون. (ناظم الاطباء). شراب و آب ایازخورده. شراب و آب شمال وزیده. آنکه باد شمال بر او وزیده و خنک شده باشد. (یادداشت مؤلف). || مرد خوشخوی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || از همه سو فراگرفته شده و احاطه کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء) : در آغاز جوانی بدین خدمت سرافراز شده مشمول نوازش و مورد تربیت بود. (عالم آرای عباسی چ امیرکبیر ص165). || داخل شده در حکمی یا گروهی. || جوان ایرانی که به سن قانونی برای ورود به نظام وظیفه رسیده باشد.
مشمولة.
[مَ لَ] (ع ص) مؤنث مشمول. رجوع به مشمول شود. || می سرد شمال وزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). شراب سرد و شراب شمال وزیده. || نار مشمولة؛ آتشی که باد شمال بر آن وزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشموم.
[مَ] (ع ص، اِ) مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنچه با بویی ادراک شود. (از اقرب الموارد). هر چیز بوئیده شده. (ناظم الاطباء) : بوئیدنی و آب روان دارد و میوه باشد و مشمومها. (فارسنامهء ابن البلخی ص143). و از فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن. (گلستان).
هزار صحبت شیرین و میوهء مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار.
سعدی.
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم.سعدی.
و رجوع به مادهء بعد شود.
مشمومات.
[مَ] (ع ص، اِ) عطریات و چیزهای خوشبو که بوئیده شوند. (غیاث) (آنندراج). خوشبویها. مقابل مبصرات و مذوقات و ملموسات و مسموعات. بوئیدنیها از ریاحین و گلها و میوه و مرکبات معطر مانند بهی و سیب و ترنج و نارنج و کافور و زغفران و غالیه و جز آنها. (یادداشت مؤلف) : از همهء انواع میوه ها و مشمومات بسیار. (فارسنامهء ابن بلخی ص147). مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص142). نان فراخ و میوه ها بسیار و مشمومات فراوان. (چهارمقالهء عروضی).
مشن.
[مَ] (ع مص) تازیانه زدن، یا نوعی از تازیانه زدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خراشیدن. (منتهی الارب). خراشیدن روی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آرمیدن با کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نکاح کردن با زن. (از ذیل اقرب الموارد). || دست بر چیزی درشت مالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدن دست بر چیزی درشت. (ناظم الاطباء). || شمشیر زدن بطوری که پوست رباید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به شمشیر زدن فلان را بطوریکه پوست برآید. (ناظم الاطباء). || دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مشن ما فی الضرع؛ دوشیدن آنچه در پستان بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || امتشن منه ما مشن لک؛ به صیغهء امر، یعنی بگیر از او هرچه بیابی. (ناظم الاطباء).
مشن.
[مِ شَ] (اِخ)(1) پیر. منجم فرانسوی (1744-1804 م.). او در سالهای 1792 تا 1798 م. با «دلامبر»(2) قوس نیمروزی دونکرک به بارسلون را برای معین کردن مقادیر متریک که مجلس فرانسه در سال 1791 پذیرفته بود اندازه گیری کرد. (از لاروس).
(1) - Mechain, Pierre.
(2) - Delambre.
مشناء .
[مِ] (ع ص) زشت رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آنکه مردم او را دشمن دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشنأ.
[مَ نَءْ] (ع ص) مرد زشت رو اگرچه دوست باشد. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || آنکه مردم را دشمن دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). کسی که مردم را دشمن دارد، یا مردم وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء). || (مص) مَشْنَأَة. رجوع به مشنأة شود.
مشنأة.
[مَ نَ ءَ] (ع مص) مَشْنَأ. مَشنوءة. دشمن داشتن کسی را و دشمنی کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مشنج.
[مُ شَ] (اِ) نوعی از غله باشد که آن را به هندی کلاو و کراو گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (جهانگیری). نوعی از غله. (ناظم الاطباء).
مشنج.
[مِ شَ] (اِ) مگسی باشد سبزرنگ که چون بر گوشت نشیند گوشت را گَنده کند و کرم در آن افتد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). مگس سبزرنگ که بر گوشت نشیند. (ناظم الاطباء).
مشنج.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) ترنجیده شده. (ناظم الاطباء).
مشنجة.
[مُ شَنْ نَ جَ] (ع ص) فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مشنخ.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) خرمابنی که از وی خارها را دور کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشندشاغولا.
[مِ شَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش آستاراست که در شهرستان اردبیل واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشنط.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) بریانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شواء. (اقرب الموارد). بریانی که دو بار در تنور نهند تا پزد. (یادداشت مؤلف).
مشنع.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) بد و زشت و ملامت کرده شده. (غیاث) (آنندراج).
مشنع.
[مُ شَنْ نِ] (ع ص) تشنیع کننده. سرزنش کننده. ملامتگر : هرکس این قصص بخواند کذابی این مشنع بداند. (النقض ص274). یک شاهد که بدان شبهت ساقط شود و این مشنع لال گردد آن است که... (النقض ص21). و رجوع به تشنیع شود.
مشنف.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) زن گوشواره نهاده. (آنندراج). آراسته شده با گوشواره. (ناظم الاطباء) : او سکه و خطبه به القاب سلطان مشرف گردانید و اسماع و آذان را باستماع آن مشنف. (جهانگشای جوینی).
مشنق.
[مُ شَنْ نَ] (ع ص) گوشت پاره پاره. (منتهی الارب) (آنندراج). مقطع. (از اقرب الموارد): لحم مشنق؛ گوشتی پاره کرده. (مهذب الاسماء). || خمیر مقطع مالیده با زیت ترتیب داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خمیر قطعه قطعه کردهء با روغن زیتون مالیده. (ناظم الاطباء).
مشنق.
[مَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان شرفخانه در بخش شبستر شهرستان تبریز که 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشنقة.
[مَ نَ قَ] (ع اِ) محل آویختن. || دار و صلیب. (ناظم الاطباء). آنجا که گناهکاران را آویزند. مولده است. (از محیط المحیط).
مشنگ.
[مَ شَ](1) (ص، اِ) دزد و راهزن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (اوبهی) (ناظم الاطباء). مشتنگ به زیادتی «تا» نیز آمده است. (فرهنگ رشیدی) :
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن مشنگ.
سوزنی.
از می غفلت چو شود شاه دنگ
مال رعیت ببرد هر مشنگ.
سراج الدین (از انجمن آرا).
صحاح الفرس دزد را «درد» خوانده بمعنی درد و محن گرفته است. (حاشیهء برهان چ معین). || قسمی از ریسمان. (ناظم الاطباء). || در گیلکی مشنگ(2) بمعنی خل و ابله استعمال شود. قیاس شود با شنگ. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - این ضبط برهان و آنندراج و ناظم الاطباء است، ولی در فرهنگ رشیدی و غیاث به ضم اول [ مُ شَ ] آمده و در انجمن آرا نامفهوم است.
(2) - شعوری در لسان العجم ج2 ورق 352 ب این کلمه را اسم خاص معرفی کرده و ظاهراً به اعتبار این بیت شمس فخری :
«ز دزد و راهزن اطراف ملک کرده چنانک
که محو شد ز کتب نیز نام شنگ و مشنگ»
چنین پنداشته است و آرد: «نام راهزن مشهوری است و شنگ هم نام رفیق اوست».
مشنگ.
[مُ شَ / مَ شَ](1) (اِ) نوعی از غله است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کرسنه. گاودانه. (فرهنگ فارسی معین). خرفی. (نوعی غله است) (بحر الجواهر) نام غله ای است. (انجمن آرا). نوعی از غله که مشنج نیز گویند. و مشنگ تلخ، کرسهء تلخ. (ناظم الاطباء) : و طعامهم و الذرة الجلبان و یسمونه المشنک(2) و منه یصنعون الخبز. (ابن بطوطه).
(1) - ضبط دوم از برهان و ناظم الاطباء است، ولی در غیاث و رشیدی و آنندراج و انجمن آرا فقط ضبط اول آمده است.
(2) - در فارسی با گاف فارسی خوانده میشود.
مشنگ.
[مِ شَ] (اِ) مگس سبز که گوشت را گنده کند، و آن را مژمژ خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا).
مشنگک.
[مَ شَ گَ] (اِ مصغر) دزد و راهزن. (برهان) (آنندراج). راهزنک. و رجوع به مشنگ شود.
مشنگک.
[مُ شَ گَ] (اِ مصغر) (از: مشنگ + َک، پسوند تصغیر) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). غلهء غیرمعلوم. (برهان). مشنج. (الفاظ الادویه). نوعی از غله. (ناظم الاطباء). رجوع به مُشَنگ شود.
مشنو.
[مَ نُوو] (ع ص) مرد دشمن داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشنوء .
[مَ] (ع ص) دشمن داشته اگرچه جمیل باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة).
مشنوءة.
[مَ ءَ] (ع مص) رجوع به مَشْنَأَة شود.
مشنوع.
[مَ] (ع ص) مشهور. (منتهی الارب). مشهور در قباحت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشنوفة.
[مَ فَ] (ع ص) ناقة مشنوفة؛ شتر مادهء مهارکرده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشنوق.
[مَ] (ع ص) مرد درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بعیر مشنوق؛ شتر به شناق بسته. (ناظم الاطباء).
- فرس مشنوق؛ طویل الرأس. و چنین است بعیر. (تاج از ذیل اقرب الموارد).
مشنة.
[مَ نَ] (ع اِ) پوست بازرفتگی از اندام به زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || جراحتی با وسعت و بدون عمق زدن. (از اقرب الموارد): اصابته مشنة؛ جراحتی بر آن وارد آمد که پهن بود و گودی نداشت. (ناظم الاطباء).
مشنی.
[مَ نی ی] (ع ص) مرد دشمن داشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). آنکه همه کس او را دشمن دارند. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشنأ شود.
مشو.
[مُ] (اِ) غله ای است مانند عدس و قوت و منفعت آن نیز همچون قوت و منفعت عدس باشد، و آن بنقه نیز خوانند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم فارسی خلر است. (فهرست مخزن الادویه). خلر. (فرهنگ فارسی معین).
مشو.
[مَشْوْ / مَ شُوو] (ع اِ) (از «م ش و») داروی مسهل. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). دوای مسهل. تقول: شربت مشواً و مشوّاً... و لاتقل شربت دواء المشی. (از اقرب الموارد).
مشواذ.
[مِشْ] (ع اِ) دستار سر. (منتهی الارب) (آنندراج). دستار سر. ج، مشاویذ. (ناظم الاطباء). مِشْوَذ. عمامه. (اقرب الموارد). رجوع به مشوذ شود.
مشوار.
[مِشْ] (ع اِ) آلت انگبین گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، مشاویر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مِشْوَر شود. || درون چیزی و برون آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخبر و منظر: لیس لفلان مشوار؛ ای منظر. (از اقرب الموارد). || آخور یا همان نشخوار است. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب نشخوار و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). || نخاس ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن چارپایان را عرضه کنند به اقبال یا به ادبار؛ و منه: ایاک و الخطب... (از اقرب الموارد). آنجا که چارپا را در آن برانند تا معلوم گردد راه رفتن آن چگونه است یا آنجا که چارپا را در آن عرضه کنند. (از لسان العرب). جائی که در آن ستور را به معرض بیع درآورند. (ناظم الاطباء). آنجا که ستور عرضه گشته بر خریدار. (مهذب الاسماء). || چلهء کمان نداف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مشاویر. (از اقرب الموارد). || و اخذت الابل مشوارها؛ یعنی فربه و نیکتن شدند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فربهی و خوبی تن. || نره و ذکر. (ناظم الاطباء).
مشوارة.
[مِشْ رَ] (ع اِ) جای شهد. (منتهی الارب). خانهء زنبور که از وی انگبین گیرند و کندوی عسل. (ناظم الاطباء). موضع عسل. (از اقرب الموارد).
مشواع.
[مِشْ] (ع اِ) محراث(1) تنور. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه بدان آتش تنور را به هم زنند. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و آنندراج به غلط «محراب» چاپ شده است.
مشوال.
[مِشْ] (ع اِ) سنگی که آن را بردارند جهت آزمایش طاقت. (منتهی الارب). سنگی که جهت آزمایش قوت و طاقت بردارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشوب.
[مَ] (ع ص) آمیخته. (مجمل اللغة). آمیخته شده و مخلوط. (غیاث) (آنندراج). مخلوط و ممزوج. (از اقرب الموارد). مخلوط. آمیخته. به آمیغ. (یادداشت مؤلف) :
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت با غلط افکن مشوب.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج1 ص65).
- ذهن کسی را مشوب کردن؛ خاطر و فکر او را پریشان و در هم ساختن و ذهنش را به ناراستی سوق دادن. مشتبه کردن ذهن او.
- مشوب به اغراض، مشوب به غرض؛ آلودهء غرضها. (یادداشت مؤلف).
- مشوب به ریا؛ مشوب به غرض. (یادداشت مؤلف).
مشوذ.
[مِشْ وَ] (ع اِ) دستار سر. ج، مشاوذ، مشاویذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دستار بزرگ. (دهار). عمامه. ج، مشاوذ، مشاویذ. (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). و رجوع به مشواذ شود. || پادشاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشواذ. (از اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشواذ. سید. (از اقرب الموارد).
مشور.
[مِشْ وَ] (ع اِ) آلت انگبین گرفتن. مشوار مثله. (آنندراج). آلتی که بدان انگبین چینند. ج، مشاور. (ناظم الاطباء). مشوار. آنچه بدان عسل گیرند و آن چوبی است که عسل گیر با خود دارد. ج، مشاور. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشوار شود.
مشور.
[مَ] (ع ص) چیز آراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیز آراسته و مزین. || انگبین چیده شده و از کندو درآورده شده. (ناظم الاطباء).
مشور.
[مُ شَوْ وَ] (ع ص) خجلت زده. شرمگین : و خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت. او ندانست که ایشان ایمان آورده اند چون بشنید مشور شد از آن و از خجالت با میان قوم نشد. (تفسیر ابوالفتوح). و رجوع به تشویر شود. || ثوب مشور؛ جامهء با گل کاریزه رنگ شده. (ناظم الاطباء).
مشورت.
[مَشْ وَ رَ] (ع اِمص) شور و کنگاش و کنگاج. (ناظم الاطباء). سگالیدن با یکدیگر. رای زدن با هم. شور. (یادداشت مؤلف). مشورة : اما اینجا مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص284). خردمند در مشورت اگرچه دشمن بود چیزی پرسند شرط نصیحت فرونگذارد. (کلیله و دمنه). مشورت برانداختن رایهاست. (مرزبان نامه).
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.مولوی.
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص24).
مشورت با زنان تباه است. (گلستان).
به پارسائی از این حال مشورت بردم
مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید.سعدی.
هرکه بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.سعدی.
- مشورت کردن؛ کنکاش کردن و رأی خواستن و تدبیر خواستن. (ناظم الاطباء) :کسی به پدرش هرمز فرستاد و حال بازنمود و مشورت کرد که چه تدبیر کند. (فارسنامهء ابن بلخی ص100). ما با تو مشورت میکنیم. (کلیله و دمنه).
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بی خبر.مولوی.
مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان).
چون دو کس مشورت کنند به هم
گوید این عیب من همی گوید.
سعدی.
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت.
سعدی.
هر که با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از تاریخ گزیده).
مشورة.
[مَشْ وَ رَ / مَشْ وِ رَ / مَشْ وُ رَ](1)(ع اِمص) شوری. کنکاش و کنکاش کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). صلاح پرسی و کنکاش. (آنندراج) (غیاث). کنکاش. اسم من شاورته فی کذا مشاورة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشورت شود.
(1) - ضبط سوم در اقرب الموارد و محیط المحیط و غیاث و آنندراج نیامده و از ناظم الاطباء است. و منتهی الارب آرد: مشورة، مثلثه و هی مفعلة لا مفعولة.
مشوش.
[مُ شَوْ وِ] (ع ص) پریشان کننده. (غیاث). آمیزنده و پریشان کنندهء کار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشویش و مادهء بعد شود.
مشوش.
[مُ شَوْ وَ] (ع ص)پریشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شوریده کار و پریشان کرده شده. آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش و شوریده و درهم و برهم. (ناظم الاطباء). کار درهم و آشفته. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آشفته. مختلط درهم و برهم. شوریده. پریشان دماغ. آشفته حال. پریشان حواس. ژولیده. بشولیده. (یادداشت مؤلف). در منتهی الارب و محیط المحیط ذیل تشویش (شوریده کردن کار) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلها لحن، ... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش : ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. (قصص الانبیاء ص103).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده.خاقانی.
کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش.
؟ (از سندبادنامه).
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام؟عطار.
گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. (گلستان).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی.
و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال؛ پریشان حال. بی آرام : شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم. (انیس الطالبین ص115). خلق این موضع مشوش حال میگردند. (انیس الطالبین ص154).
- مشوش داشتن؛ پریشان کردن. بی آرام ساختن :
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.حافظ.
پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.
علیشاه بن سلطان تکش.
- مشوش کردن؛ شورانیدن. پریشان کردن :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.سعدی.
مشوش.
[مَ] (ع اِ) (از «م ش ش») دستارچهء دست. (منتهی الارب). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. (ناظم الاطباء). دستار خوان. (مهذب الاسماء). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول: اعطنی مشوشا امش به یدی، و ارادهء مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. (از اقرب الموارد). دستمال. دستارچه. (یادداشت مؤلف).
مشوش.
[مُ] (اِ) روغن آمیخته با سپیدهء تخم مرغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مشوشات.
[مُ شَوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ مشوش : بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مشوش شود.
مشوع.
[مَ] (ع ص) ذئب مشوع؛ گرگِ رباینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشوف.
[مَ] (ع ص) دینار مشوف؛ دینار جلایافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درهم مشوف؛ درهمی روشن. (مهذب الاسماء). || جمل مشوف؛ شتر قطران مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گشن تیزشده به گشنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آراسته به پشم رنگین و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر آراسته به پشم رنگین و جز آن. (ناظم الاطباء).
مشوق.
[مَ] (ع ص) به آرزو آورده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شائق. (آنندراج) (غیاث) :
کشتئی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آنگه نه مشوق.مولوی.
|| عاشق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشوق.
[مُ شَوْ وِ] (ع ص) به آرزو درآورنده کسی را. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). آنکه به آرزو و شوق آورد. (یادداشت مؤلف).
مشوق.
[مُ شَوْ وَ] (ع ص) به آرزو درآورده شده. (غیاث) (آنندراج).
مشوقة.
[مَ قَ] (ع ص) مشک ایستاده به دیوار. (منتهی الارب): قربة مشوقة؛ خیک ایستاده به دیوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشوک.
[مُشْ وِ](1) (ع ص) خاردار(2). (یادداشت مؤلف). خاردار و بسیارخار. یقال: نبات مشوک و شجرة مشوکة و مکان مشوک؛ ای کثیرالشوک فیه السحاء و القتاد و الهراس. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). مشوکة. (ناظم الاطباء). رجوع به مشوکة شود.
(1) - مرحوم دهخدا این کلمه را [ مُ شَوْ وِ ]ضبط داده اند. رجوع به تشویک شود.
.
(فرانسوی)
(2) - epineux
مشوک.
[مَ] (ع ص) علت سرخی زده و بیماری شری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). گرفتاری بیماری شوکة یا شری. (ناظم الاطباء).
مشوکة.
[مُشْ وِ کَ] (ع ص) مشوک. بسیارخار. (ناظم الاطباء): شجرة مشوکة؛ درخت بسیارخار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || ارض مشوکة؛ زمین خارناک و آن زمین که درخت خار رویاند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). زمین خارناک و زمین خار بسیار رویانده. (ناظم الاطباء).
مشول.
[مِشْ وَ] (ع اِ) غربال خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || داس خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشول.
[مُ] (ع مص) کم گردیدن گوشت. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء).
مشولة.
[مِشْ وَ لَ] (ع اِ) چیزی که با او بازی کنند. (از اقرب الموارد).
مشوم.
[مَ] (ع ص) (از «ش ءم») بداختر. (مهذب الاسماء): رجل مشوم و رجل مشؤوم؛ مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج، مشائیم. (منتهی الارب). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. (آنندراج). مشؤوم. الجار الشُّؤْم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج، مشائم. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود.
مشوم.
[مَ] (ع ص) (از «ش ی م») مشیوم. باخال. (از منتهی الارب). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم. مشیوم. خالدار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشؤمه.
[مَ ئو مَ / مِ] (ع ص) بدفال و نحس و شوم. (ناظم الاطباء).
مشؤوز.
[مَ ئو] (ع ص) بی آرام و ترسناک. (ناظم الاطباء). بی ثبات و بی قرار و ترسو. (از فرهنگ جانسون).
مشؤوف.
[مَ ئو] (ع ص) مرد ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مشؤوفة.
[مَ ئو فَ] (ع ص) رجل مشؤوفة؛ پای ریش سوختنی برآورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشؤوم.
(1) [مَ ئو] (ع ص) مَشوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). بمعنی منحوس صحیح است چه این صیغه اسم مفعول است از شام یشام مشؤوماً که مهموزالعین باشد... و آنچه که در عوام شهرت یافته مَیشوم است... و این نیز غلط است(2). چنانکه صاحب ضوء در تعریف کلمه به این معنی اشارت نموده است و صاحب مزیل الاغلاط نیز همین تحقیق را کرده و صاحب صراح نوشته که عامه میشوم گویند. (غیاث) (آنندراج). عامه میشوم گویند. ج، مشائیم. (از محیط المحیط). بداختر. بداغر. بدفال. به فال بد. نحس. منحوس. مرخشه. ناخجسته. نافرخ. نامیمون. نامبارک. به شگون بد. بدشگون. ضد میمون. ضد مبارک. (یادداشت مؤلف) : مصاحبة الاحمق مذموم و مجالسة الجاهل مشؤوم. (سندبادنامه ص224). و رجوع به مشوم شود.
(1) - این کلمه در غیاث و آنندراج به صورت «مشئوم» بر وزن مقسوم ضبط شده است.
(2) - رجوع به میشوم و یادداشت قزوینی در مرزبان نامه چ 1317 ه . ش. ذیل ص269 شود.
مشوه.
[مُ شَوْ وَهْ] (ع ص) زشت روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زشت گردانیده. عیب کرده شده.
- مشوه کردن؛ زشت گرداندن. عیب کردن.
- مشوه گرداندن، مشوه گردانیدن؛ مشوه کردن : میخواهی که چهرهء آراستهء دولت و طرهء طرازندهء مملکت ما را مشوه و مشوش گردانی. (مرزبان نامه ص198).
|| چشم بد رسیده. (ناظم الاطباء).
مشوی.
[مَشْ وی ی](1) (ع ص) (از «ش وو») آنکه او را سنگ خطا کرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - این ضبط از تاج العروس و منتهی الارب است، ولی در معجم متن اللغة و اقرب الموارد و محیط المحیط [ مُ وا ] ضبط شده است.
مشوی.
[مَشْ وی ی] (ع ص) بریان کرده. (مهذب الاسماء). بریان. (غیاث) (آنندراج). بریان شده و برشته شده. (ناظم الاطباء). سرخ کرده. کباب. کباب کرده. برشته. بوداده. بریان. بریان کرده. بریان شده. حنیذ. کباب شده(1). (یادداشت مؤلف) : هلیلهء زرد یک درم و نیم، سقمونیای مشوی سه طسوج. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رب سیب سه درم، ترید یک درم و نیم، سقمونیا مشوی نیم درمسنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - مشوی بدین معانی در یادداشتهای مرحوم دهخدا به تشدید یاء ضبط شده است. و رجوع به مشویه شود.
مشوی.
[مُشْ] (ع ص) آنکه گوشت را بریان میکند و آماده میکند برای پختن. (ناظم الاطباء).
مشویة.
[مَشْ وی یَ] (ع ص) مؤنث مَشْویّ. (یادداشت مؤلف). رجوع به مَشْویّ شود.
مشهبر.
[مُ شَ بَ] (ع ص) پهن و کلان سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مشهد.
[مَ هَ] (ع اِ) جای حاضر آمدن مردمان. (منتهی الارب) (آنندراج). جای حاضر شدن. (غیاث). جای گرد آمدن. ج، مَشاهِد. (مهذب الاسماء). محضر مردم. (از اقرب الموارد). محضر. محضر مردمان و مجمع آنان. جای حضور مردم. ج، مشاهد. (یادداشت مؤلف). || حضور. پیش. مقابل. پیشگاه. پیش رو. پیش چشم : این جواب به مشهد من که عبدالغفارم داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص127). مأمون را گفت: نذر کرده بودی به مشهد من... ولیعهد از علویان کنی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص135). در خواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است بتمامی بر زبان براند به مشهد حاضران. (تاریخ بیهقی ایضاً ص212). وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص684). || جای اثبات دعوی به مهر و گواهی اهالی. (منتهی الارب) (آنندراج). || شهادتگاه و قبرستان شهیدان. (غیاث) (آنندراج). جای استشهاد شهید. (از اقرب الموارد). آنجا که شهیدی شهید شده است. شهادت گاه. شهادت جای. مقبره. گورگاه. تربت. قبر. گور. روضه. محل شهادت. ج، مشاهد. (یادداشت مؤلف) :
رسیده آفت نشبیل او به هر کامی
نهاده کشتهء آسیب او به هر مشهد.منجیک.
از آن جمله آنکه مشهد علی بن موسی الرضا (ع)... آبادان کرده بود سوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص420). و او را هم در پهلوی هارون الرشید دفن کردند. و آنجا مشهد است. (مجمل التواریخ و القصص ص352).
از کشتگان زنده زآن سو هزار مشهد
وز ساکنان ره رو زین سو هزار معشر(1).
خاقانی (دیوان چ سجادی ص188).
پس به کوفه مشهد پاک امیرالنحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده اند.
خاقانی.
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید.نظامی.
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبحگاهان.نظامی.
مضی احمدبن فارس فی صفر سنة 395 بالری و دفن بها مقابل مشهد قاضی القضاة ابی الحسن علی بن عبدالعزیز. (معجم الادباء ج2 ص12). عضدالدوله در بغداد در سنهء... به صرع درگذشت و به مشهد امیرالمؤمنین علی رضی اللهعنه مدفون شد. (تاریخ گزیده ص422).
- مشهد حائری؛ روضهء حضرت امام حسین علیه السلام : ... گور حسین بن علی المرتضی سبط رسول الله (ص) را خراب کرد چنانکه زمین را شخم زدند و مردم را از زیارت کردن و مجاور شدن منع نمودند و آب در صحرا افکندند تا گور بکلی باطل گردد چندانکه گور بود آب بازایستاد و بدانجا نرسید، بدین سبب او را مشهد حائری خواندند. (تاریخ گزیده ص324).
(1) - ن ل: مشعر.
مشهد.
[مُ هَ] (ع ص) کشته شده بی قصاص و دیت. (منتهی الارب) (آنندراج). کشته شده در راه خدا. (اقرب الموارد).
مشهد.
[مُ هِ] (ع ص) زن که شوی او حاضر باشد نزد او، خلاف مغیبة. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مشهد.
[مَ هَ] (اِخ) نام شهری در ایران که به زمان قدیم آن را طوس میگفتند. چون مزار شریف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام در آن شهر واقع است لهذا مشهد مقدس گویند. (آنندراج) (غیاث). شهر مشهد مرکز استان خراسان است و در جلگه ای بین دو رشته کوه بینالود و هزارمسجد واقع شده است. از سطح دریا 1010 گز ارتفاع دارد. طول آن 59 درجه و 35 دقیقه (نسبت به نصف النهار گرینویچ) و عرض آن 36 درجه و 16 دقیقه است. فاصلهء مشهد از تهران به خط مستقیم 714 هزار گز و از راه شوسه 913 هزار گز است. جمعیت شهر مشهد مطابق سرشماری سال 1345 بالغ بر 410000 تن میباشد که با محاسبهء حومه و توابع آن 700000 تن میشود. شهرستان مشهد تا آغاز قرن سوم هجری اهمیتی نداشته و بجای شهر مشهد قریه ای وجود داشته بنام سناباد از توابع طوس، و طوس در آن موقع ناحیه ای بوده است مشتمل بر چندین آبادی از قبیل توران، نوغان، بروغن، رادکان و سناباد که در سال 202 ه . ق. حضرت رضا علیه السلام پس از شهادت به دست مأمون در آن محل مدفون گردید و بعد از آن تاریخ این محل بنام مشهد موسوم و به مرور زمان بر وسعت آن افزوده شد، بویژه در زمان پادشاهان صفوی، مانند شاه طهماسب که همت به آبادی مشهد گماشت و عمارات و ابنیهء آنجا رو به فزونی نهاد، و بالنتیجه باعث تنزل طوس گردید. و اهالی آن محل نیز به مشهد نقل مکان کرده بدین ترتیب صورت شهری به خود گرفت. شاهان دیگر صفوی هم مثل شاه عباس اول و ثانی و شاه سلطان حسین در ابنیهء شریفهء حضرت رضا علیه السلام اهتمام فراوانی نموده و بر وسعت آن افزودند. از بناهای مهم شهر مشهد، بارگاه قدس حضرت رضا علیه السلام میباشد که یکی از مهمترین بناهای عالم اسلامی است، و از لحاظ اهمیت مذهبی و توجه مردم ایران در قرون پیش پیوسته هنرمندان و صنعتگران آن زمان شاهکارهای مختلفی در آن بارگاه مقدس به یادگار گذاشته اند. حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام در وسط شهر واقع و مساحت داخلی حرم صد گز مربع و ارتفاع گنبد آن تقریباً 45 گز است. در اطراف حرم بناها و شبستانهای زیبا و متعددی موجود است و نیز اطراف این شبستانها بناهای دیگری مانند صحن عتیق در قسمت شمالی و صحن جدید در قسمت خاوری و موزه در قسمت جنوب خاوری و مسجد گوهرشاد در جنوب حرم برپا شده است. ساختمان قبهء مطهر چهار مرتبه و به دست چهار بانی ساخته شده است. اولین بنا قبهء هارونی است که به امر عبدالله مأمون بنا شده. این قبه پس از چندی خراب و دومرتبه به امر سلطان محمود پسر ناصرالدین سبکتکین بارگاهی ساخته شد، ولی این بنا هم بر اثر تجاوزات قبایل ویران گردید. در وهلهء سوم سلطان سنجر سلجوقی به ساختن این بنا مبادرت نمود ولی طولی نکشید که بنای سوم هم در فتنهء چنگیز و مغول ویران شد و بنای چهارم که اکنون هم برقرار است از سلطان الجایتو بهادرخان است. شاه طهماسب صفوی گنبد مطهر و منارهء آن را با روپوش طلا تذهیب نمود. بعلاوه صحن عتیق از بناهای همین سلطان میباشد. شاه عباس و سایر سلاطین صفوی نیز در آبادی صحن عتیق و سایر بناهای آستانه به نوبهء خود اقداماتی کرده اند و نادرشاه افشار نیز مناره ای شبیه به منارهء شاه طهماسب در مقابل آن ساخت. صحن جدید به دستور فتحعلیشاه قاجار ساخته شده است. بطورکلی داخل حرم مطهر بنایی است به شکل مربع که طول و عرض آن ده گز و روی آن گنبد واقع شده که از خارج با طلا پوشیده شده و از داخل آئینه کاری است. دیوار حرم از کاشی هایی ساخته شده است که از لحاظ زیبایی و تناسب کم نظیر است و روی آن خطوطی برجسته ترسیم گردیده و برخی از خشتها نیز مسدس و سفید است که آیات قرآن و احادیث با خطوط طلا بر آنها نقش شده. در روی تمام دیوارها و اطراف صحن و مسجد گوهرشاد و گلدسته ها همه جا کاشی های ممتاز به کار رفته که بر رونق و زیبایی این بناهای تاریخی افزوده است. دیگر از ساختمانهای مهم و مقدس مشهد، مسجد گوهرشاد است که یکی از مساجد معتبر اسلامی است. این مسجد در قسمت جنوبی بارگاه حضرت رضا علیه السلام و متصل به آن واقع شده است. بانی این مسجد بانو گوهرشادآغا همسر میرزا شاهرخ پسر تیمور گورکانی است. این مسجد در زیبائی و استحکام و ظرافت هنری به حد کمال میباشد بطوریکه نظیر آن کمتر دیده شده است. طول مسجد گوهرشاد 85 گز و عرض آن 48 گز است. ایوان جنوبی آن دارای گنبد بسیار عالی است که دو گلدستهء بلند در طرفین ایوان بنا شده است. طول ایوان 34 گز و عرض آن 12 گز و ارتفاع آن 20 گز است. این ایوان دارای گنبدی است که ارتفاع آن 41 گز است. بیشتر اهمیت شهر مشهد بواسطهء موقعیت زیارتی آن است که دائماً گروه گروه مردم ایران و ممالک اسلامی برای زیارت به این شهر رو می آورند و از طرفی چون این شهر مرکز استان خراسان است دارای موقعیت سیاسی و بازرگانی و اقتصادی مهم میباشد. شهر مشهد، مرکز بازرگانی مشرق ایران و مخصوصاً قالیهای خراسان است و در آن اغلب محصولات و انواع میوه به فراوانی یافت میشود. شهر مشهد دارای دو کارخانهء به نسبت مهم است که یکی کارخانهء قند آبکوه در سه هزارگزی شهر و دیگری کارخانهء نخریسی و نساجی و کارخانهء چرم سازی خسروی است. علاوه بر این کارخانه های دیگر نیز مانند کارخانه های برق و غیره در این شهر موجود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مشهد.
[مَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان حبله رود است که در بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مشهد.
[مَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان غربی است که در بخش آوج شهرستان قزوین قرار گرفته و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مشهد اردهال.
[مَ هَ دِ اَ دِ] (اِخ) مشهدِ اردهار. نام یکی از دهستانهای شهرستان کاشان است. این دهستان 19 ده دارد، که 5600 تن جمعیت دارند. قصبهء مرکز دهستان اردهال است که 1950 تن سکنه دارد. از آثار قدیمی آنجا مقبرهء سلطان علی بن محمّد باقر و شاهزاده حسین است. (از فرهنگ فارسی معین).
مشهدالکوبه.
[مَ هَ دِلْ بَ] (اِخ) دهی از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک است و 1073 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشهد باب الطیب.
[مَ هَ دِ بُطْ طَیْ یِ](اِخ) از جملهء یازده مشهدی است که در بصره به نام امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است و در پهلوی مسجد جامع قرار گرفته است. (از سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص116).
مشهد حسین.
[مَ هَ دِ حُ سَ] (اِخ) رجوع به کربلاء شود.
مشهد رضا.
[مَ هَ دِ رِ] (اِخ) مشهد رضوی. رجوع به مشهد شود.
مشهدریزه.
[مَ هَ زَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان میان ولایت باخرز است که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع است و 1778 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مشهد زلف آباد.
[مَ هَ دِ زُ] (اِخ) دهی از دهستان فراهان بالا از بخش فرمهین شهرستان اراک است و 1088 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشهدسبز.
[مَ هَ سَ] (اِخ) در سه فرسخی شهر بارفروش (بابل) و بر سر راه آمل واقع است. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص159).
مشهدسر.
[مَ هَ سَ] (اِخ) مشهدسرا. نام کنونی آن بابلسر است. رجوع به بابلسر و مادهء بعد شود.
مشهدسرا.
[مَ هَ سَ] (اِخ) بندر بارفروش مشهدسر است که بر مصب رود بابل واقع است. جادهء بارفروش به مشهدسر از حمزه کلا و نعل کلا و امیرکلا و پازوار و میربازار که در هفت میلی مشهدسر است... می گذرد. (ترجمهء سفرنامه مازندران و استراباد رابینو ص72). و رجوع به مادهء قبل و بابلسر شود.
مشهدطرقی.
[مَ هَ طَ] (اِخ) دهی از دهستان زوارم است که در بخش شیروان در شهرستان قوچان واقع است و 802 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مشهدکافی.
[مَ هَ] (اِخ) یکی از چهار شکارگاه بزرگ خوزستان که ده فرسنگ در شش فرسنگ بود. (از نزهة القلوب ص110).
مشهدگرمه.
[مَ هَ گُ مِ] (اِخ) دهی است جزو دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک و 254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشهد گنج روز.
[مَ هَ دِ گَ] (اِخ) دهی از دهات بارفروش است. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص159). در جغرافیای سیاسی کیهان ص 288 مشهد گنج افروز ضبط شده و از بلوک اطراف بارفروش میباشد.
مشهدلو.
[مَ هَ] (اِخ) تیره ای از ایل بهارلو (از ایلات خمسهء فارس) است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص86).
مشهد مادرسلیمان.
[مَ هَ دِ دَ سُ لَ](اِخ) رجوع به مشهد مرغاب و پاسارگاد شود.
مشهد مرغاب.
[مَ هَ دِ مُ] (اِخ) جمعیت آن بالغ بر سه هزار نفر میشود. مرکزش به اسم مرغاب و از قصباتش ده نو، قادرآباد، کردشول، و مشهد ام النبی است. (جغرافیای غرب ایران ص107). و رجوع به پاسارگاد شود.
مشهد میربزرگ.
[مَ هَ دِ بُ زُ] (اِخ) در آمل واقع است و از جملهء امکنهء تاریخی ایران میباشد و به نام مزار میر قوام الدین مرعشی مینامند. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص61).
مشهدمیقان.
[مَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان فراهان پائین است که در بخش فرمهین شهرستان اراک قرار گرفته و 538 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مشهدة.
[مَ هَ / هُ دَ] (ع اِ) مشهد. (منتهی الارب). جای حاضر آمدن مردمان. محضر مردم. ج، مشاهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشهد (ع اِ) شود.
مشهدی.
[مَ هَ] (ص نسبی) منسوب به شهر مقدس مشهد. || لقب کسی که مزار امام ثامن، علیه الصلوة والسلام را زیارت کرده باشد. (ناظم الاطباء).
مشهدی.
[مَ هَ] (اِخ) تیره ای از ایل بویراحمدی کوه کیلویه فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص88).
مشهدی حسینکلو.
[مَ هَ حُ سِ کُ] (اِخ)دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشهدی سرا.
[مَ هَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان لنگا از قصبهء تنکابن است. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص143).
مشهدی کندی.
[مَ هَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آغمیون است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشهدی لو.
[مَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان اجارود است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 139 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشهدی مرادسی.
[مَ هَ مُ] (اِخ) تیره ای از طایفهء بختیاری هفت لنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص57).
مشهدی میرزاکندی.
[مَ هَ کَ] (اِخ)دهی از دهستان چای باسار است که در بخش پلدشت شهرستان ماکو واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشهر.
[مُ شَهْ هَ] (ع ص) شهرت داده شده. (غیاث) (آنندراج). مشهور. معروف. شناخته شده :
در او صید را چند جای ستوده
در او بزم را چند جای مشهر.فرخی.
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص151).
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص159).
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
به چشم عقل در، هست او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص182).
صحن زمین ز کوکبهء هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه اند
تا به نامش سکهء ایران مشهر ساختند.
خاقانی.
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص221).
- مشهر شدن؛ مشهور شدن :
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست از او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص155).
مشهر شده ست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظُلَم.
ناصرخسرو.
- مشهر گشتن؛ مشهور شدن :
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار.
ناصرخسرو.
|| مسلول. آخته. آهیخته. کشیده. (یادداشت مؤلف).
مشهر.
[مُ شَهْ هَ] (ع ص) منسوب به شهر و ماه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). و رجوع به مشهرة شود.
مشهرة.
[مُ شَهْ هَ رَ] (ع ص) حلة مشهرة؛ حلهء نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشهری.
[مُ شَهْ هَ] (حامص) شهرت یافتن. مشهور بودن :
نخل به جنبش آمده گر نه یهود شد چرا
پارهء زرد بر کتف دوخت بدان مشهری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص437).
مشهود.
[مَ] (ع ص) حاضرشده. آنچه دیده شده و معاینه میگردد. (ناظم الاطباء). نمایان. هویدا. پیدا. پدیدار. رویاروی دیده شده. (یادداشت مؤلف).
- مشهود شدن؛ معاینه شدن :
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود(1) شد چو شد زن دودافکن از برش.
خاقانی.
|| آنچه بر او گواه شوند. (آنندراج).
- جرم مشهود؛ جرمی که در مرئی و منظر مأمور کشف جرم یا جماعتی از مردم باشد و یا در حکم مشهود بودن باشد، مثل اینکه آثار جرم بعد از وقوع جرم دیده شود یا مجنی علیه بلافاصله پس از وقوع جرم کسی را بعنوان مرتکب معرفی کند. یا در زمان قریب به وقوع جرم آثار بارز جرم در تصرف متهم دیده شود یا تعلق آن آثار و اسباب به متهم محرز گردد یا متهم، زمان قریب به وقوع جرم قصد فرار داشته باشد یا در حال فرار یا فوراً دستگیر شود. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- || جرمی است که پس از وقوع و یا به مقدار کمی پس از وقوع مورد اطلاع مراجع صلاحیتدار قرار گیرد. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- مشهودعلیه؛ آنکه بر ضرر او شهادت داده میشود.
- مشهودله؛ آنکه به نفع او شهادت داده میشود.
|| (اِ) روز جمعه و یا روز قیامت یا روز عرفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روز جمعه و یا روز عرفه و یا روز قیامت. قوله تعالی: و شاهدٍ و مشهودٍ(2). شاهد روز جمعه و مشهود روز عرفه و یا شاهد روز عرفه و مشهود روز قیامت(3). (ناظم الاطباء). || نماز فجر. (یادداشت مؤلف). صلاة الفجر. (از اقرب الموارد).
(1) - ن ل: مشهور. (دیوان چ سجادی ص 215).
(2) - قرآن 85/3.
(3) - در این باره اختلاف نظر بسیار است. رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ مهدی الهی قمشه ای ج10 ص256 و 257 به بعد شود.
مشهودات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مشهود و مشهودة. رجوع به مشهود شود.
مشهودة.
[مَ دَ] (ع اِ) نماز یا نماز مغرب یا نماز فجر، بدان جهت که ملائک حاضر میشوند و مزد مصلی را مینویسند، یا ملائک شب و ملائک روز حاضر میشوند آن را. (منتهی الارب). نماز یا نماز مغرب یا نماز فجر. (ناظم الاطباء).
مشهور.
[مَ] (ع ص) معروف. ج، مشاهیر. (مهذب الاسماء). شناخته. (دهار). شهیر. (منتهی الارب). معروف. جای مذکور و بزرگ و نام آور. ج، مشاهیر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آشکارشده و معروف گشته و شهرت کرده شده و نیک شناخته شده و فاش کرده شده و شایع شده و روشناس گشته و نامدار و نامور و صاحب جلال و بزرگوار. (ناظم الاطباء). نامی. نیک شناخته شده. بنام. نام بردار. شهیر. بلندآوازه. و با کردن و شدن و گردیدن و گشتن و بودن صرف شود. ج، مشاهیر، مشهورین. (از یادداشت مؤلف) :
هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان به خیر مشهور.ناصرخسرو.
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رأی تو آفتاب مشهور است.مسعودسعد.
زهی پادشاهی که ملک شرف
به نظم تو گشته ست مشهورنام.سوزنی.
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور.
(گلستان).
مقامات او در دیار عرب مذکور بود و به کرامات مشهور. (گلستان). مالداری را شنیدم که به بخل اندر چنان مشهور بود که حاتم طایی در کرم. (گلستان چ قریب ص109).
هرکه مشهور شد به بی ادبی
دیگر از وی امید خیر مدار.سعدی.
- مشهور عالم؛ آنکه همهء عالم وی را میشناسند. وخنیده. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح حدیث) حدیثی که پیش اهل حدیث خاصه یا پیش ایشان و پیش دیگران شهرت یافته باشد، و این منقسم میشود به متواتر همچو واقعهء بدر و به غیرمتواتر همچون اعمال بالنیات. (نفایس الفنون). در اصطلاح اهل حدیث و روایت «حدیث مشهور» آن باشد که شایع باشد. جماعتی از اهل حدیث، روایت کرده باشند. (از درایه از فرهنگ علوم تألیف سجادی). || شمشیر برکشنده از نیام. (ناظم الاطباء).
مشهورات.
[مَ] (ع ص، اِ) در عرف علماء و اهل ادب عبارت از قضایائی است که مردم به آن اعتراف نمایند و بدان گرویده باشند. (از کشاف از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). قضایائی که تمام مردم بدان اعتراف کرده باشند از راه عادت و متضمن بودن مصالح آنها و غیر. (فرهنگ علوم نقلی).
- مشهورات به ظاهر؛ آن مقدمات بوند که به اول شنیدن، چنین وهم افتد که ایشان مشهورند و چون به حقیقت بنگری نه مشهور بوند. (دانشنامه، بخش منطق از فرهنگ علوم عقلی).
- مشهورات حقیقی مطلق؛ چنانکه عدل حسن است و ظلم قبیح، و این حکم به حسب مصالح جمهور یا به سبب عادات فاضله و اخلاق جمیله که در نفوس راسخ باشد، یا به سبب قوتی از قوتهای نفس ناطقه غیرعقلی، مانند رقت یا حمیت یا حیا یا غیر آن مقبول بود به نزدیک همه کس. (اساس الاقتباس صص346-347).
- مشهورات محدود؛ چنان بود که به نزدیک قومی مشهور باشد، چنانکه تصدیق به آن که تسلسل محال است به نزدیک متکلمان. و هر اهل علمی و صناعتی را مانند آن مشهورات باشد که به نزدیک غیر ایشان باشد که مقبول نبود. (اساس الاقتباس ص347).
مشهوری.
[مَ] (حامص) شهرت و اشتهار یافتن :
راز چرخ فلک بدان دوری
نه هم از علم یافت مشهوری.اوحدی.
مشهوریت.
[مَ ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص) شهرت و روشناسی. (ناظم الاطباء).
مشهوم.
[مَ] (ع ص) تیزخاطر و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیزدل. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب). تیزخاطر و روشن دل. (از اقرب الموارد). || ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشهی.
[مُ شَهْ هی] (ع ص) آرزودهنده یعنی اشتهاپیداکننده. از تشهیة. (غیاث). برخواهان چیزی، انگیزنده کسی را. (آنندراج). برانگیزانندهء آرزوی نفس. (ناظم الاطباء). آرزوآور. آرزوکش. اشتهاآور. شهوت انگیز. خواهش انگیز. (یادداشت مؤلف).
مشی.
[مَشْیْ] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی). رفتن به نرمی. (غیاث). گذشتن بر روی پایهای خود و رفتن. (ناظم الاطباء). حرکت دادن پایها و نقل آنها از مکانی به مکانی دیگر خواه تند باشد خواه آهسته. (از اقرب الموارد). || خداوند مواشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راه یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). راه یافتن. قوله تعالی : نوراً تمشون به(1). || سخن چینی نمودن. (ناظم الاطباء). || (اِمص) روش. (مهذب الاسماء). رفتار. روش. (یادداشت مؤلف). روش و رفتن.
- خط مشی؛ روش کار. مسیر کار و نحوه اجرای امری.
- مشی کردن؛ راه رفتن. (ناظم الاطباء).
|| گردش. (یادداشت مؤلف).
(1) - قرآن 57/28.
مشی.
[مَ شی ی] (ع ص، اِ) داروی مسهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- دواء مشی؛ کارکن. مسهل.
مشیا.
[مَشْ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند روغن گوسفند را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هزوارش «مشیا»(1) و «مشکیا»،(2) پهلوی روغن(3) (روغن).
(1) - mashya.
(2) - mashkya.
(3) - roghn.
مشیا.
[مَشْ] (اِ) در اوستا «مشیا»،(1) در گاتها «مشا»(2) و «مارتا»(3) بمعنی فناپذیر، درگذشتنی، مردم و انسان آمده... در بندهشن پهلوی «مشیا» بمنزلهء «آدم» و مشیوئی(4)بمنزلهء حوا در نزد اقوام سامی است... و مشیوئی را «مشیانه» هم گویند. (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - mashya.
(2) - masha.
(3) - mareta.
(4) - mashyoi.
مشیاط.
[مِشْ] (ع ص) ناقة مشیاط؛ ماده شتر زودفربه شونده. ج، مشائیط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشیاع.
[مِشْ] (ع ص) مرد فاش کننده که راز نتواند ضبط نمود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (اِ) آتش کاو تنور. مشواع. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشیاه.
[مَشْ] (اِخ) مسیح. نزد یهودها آخرین روحی است که خداوند در قالب انسانی خواهد دمید، پیش از آنکه کلیهء ارواح به زمین فرودبیایند مسیح به وجود نخواهد آمد. (یشتها ج1 ص590). و رجوع به مسیح شود.
مشیأ.
[مُ شَیْ یَءْ] (ع ص) مختلف و مختلّ الخلقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشیئة.
[مَ ءَ] (ع مص) (از «ش ی ء») خواستن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). مشیة. (ناظم الاطباء). شاءه یشاءه شیئاً و مشیئة و مشاءة و مشائیة. خواستن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشیت و مشیة شود.
- مشیئة الله؛ عبارت از تجلی ذات و عنایت سابق پروردگار است برای ایجاد معدوم و یا اعدام موجود. و اراده عبارت از تجلی اوست برای ایجاد معدوم. پس مشیئة و اراده، عموم و خصوص من وجه است. (از تعریفات جرجانی).
- مشیئة الهی بر چیزی قرار گرفتن؛ مقدر کردن آن. (از اقرب الموارد).
مشیب.
(1) [مَ] (ع مص) سپید گشتن موی و پیر شدن. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (اِمص) سپیدی موی و پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیری. (دهار). پیری. دومویی. شیب. شیبه. (یادداشت مؤلف) :
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب.
رودکی.
(1) - در آنندراج مشیت آمده و نادرست است.
مشیت.
(1) [مَ شی یَ] (ع اِمص) مشیة. خواستن. مگر استعمال این لفظ مختص گشته بمعنی خواهش و مرضی حق تعالی، در خیابان نوشته که مشیت ارادهء الهی و پیش بعضی مشیت خاص است از اراده چنانکه از امام جعفر صادق علیه التحیات مروی است که از بعضی ارادتهای الهی انبیا و اولیا را خبر میشود. به خلاف مشیت که از آن، انبیا و اولیا را اطلاع نباشد. (غیاث). اراده. خواستن. خواست. (یادداشت مؤلف). اراده. خواست خداوند عالم. (ناظم الاطباء) : اندازه میگیرد اشیا را به دانایی و تدبیر اختلاف آن میکند به خواست خود و میراند آن را به مشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص309).
نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد.
مسعودسعد.
بحر مشیت بود کفک زمان از لبش
گرد جهان میکشد منت او زیر بار.خاقانی.
اسباب معیشت او برحسب مشیت و ارادت او ترتیب داد. (ترجمهء تاریخ یمینی). حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رأی همگنان در مشیت است که صواب آمد یا خطا. (گلستان). و رجوع به مشیئة شود.
(1) - رسم الخط «مشیئة» عربی در فارسی.
مشیج.
[مَ] (ع ص) (از «م ش ج») آمیخته. ج، اَمشاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || آب مرد که با آب زن آمیخته گردد. (از ذیل اقرب الموارد) (از دهار). و رجوع به امشاج شود.
مشیح.
[مُ] (ع ص) (از «ش ی ح») مرد جد در کارها. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرد باکوشش در کار. (ناظم الاطباء). || بر بناء فاعل از باب افعال، روی آورنده بر تو است و دورکننده از پشت سر خود. (شرح قاموس فارسی ص187) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). مردی که رویاروی شخص و متوجه وی باشد و مانع باشد چیزی را که پشت سر او بود. (ناظم الاطباء). || جمل مشیح؛ شتر توانا و سریع و نیز شتر پهن و برآمده سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مشیحی.
[مَ حا] (ع اِ) مشیوحاء. رجوع به مشیوحاء شود.
مشیخاء .
[مَ] (ع اِ) جِ شیخ. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط) (ناظم الاطباء).
مشیخة.
[مَشْ یَ خَ / مَ خَ] (ع اِ) جِ شیخ. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || در اصطلاح اهل حدیث و درایه «مشیخة» عده ای از شیوخ را گویند که احادیثی از آنها نقل شده باشد، یا فقیهی است که اسانید او مستند به روات باشد که از آنها روایت کند. (از درایه از فرهنگ علوم نقلی).
مشید.
[مَ] (ع ص) گچ کرده شده. (غیاث) (آنندراج). اندوده شده از گچ و آهک و جز آن. (ناظم الاطباء). آنچه به گچ اندوده باشند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || استوار و محکم کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || بلند و طولانی. (از اقرب الموارد). افراخته. یقال: قصر مشید؛ ای مرتفع. (ناظم الاطباء). قصر مشید؛ کاخ بلند و سفیدشده با گچ. (از محیط المحیط). رفیع : فهی خاویة علی عروشها و بئر معطلة و قصر مشید. (قرآن 22/45).
خانهء خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب.ناصرخسرو.
قبلهء اهل هنر هست مدام
به سرائی که به از قصر مشید.سوزنی.
سایبان تو ظل عرش مجید
بارگاه تو اوج قصر مشید.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید.
مولوی (مثنوی چ خاور ص23).
صورت فکر است بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید.مولوی.
که برآیم بر سر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟مولوی.
مشید.
[مُ شَیْ یَ] (ع ص) به گچ و چونه محکم کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شیداندود. اندودشده از گچ و آهک و جز آن. (ناظم الاطباء). شیداندود. (منتهی الارب). بنایی به گچ کرده. (یادداشت مؤلف). || برافراشته و دراز. قال و قول الجوهری: المشید للجمع غلط و انما لمشیدة جمع المشید - انتهی. یقال: قصر مشید بالتشدید و التخفیف و بروج مشیده بالتشدید. (منتهی الارب). قصر المشید؛ ای مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مشید؛ بناء برافراشته. (مهذب الاسماء). در بنا بمعنی بلند و مطول. یقال: قصر مشید و قصور مشیدة. (از محیط المحیط). برداشته و بلندکرده (بنا). (یادداشت مؤلف) : بنای قصر مشید آسمان ساخت. (سندبادنامه ص2). و رجوع به مشیَّدة شود. || استوار و محکم و افراخته. (ناظم الاطباء). محکم و استوارکرده (بنا). (یادداشت مؤلف). || نزد بلغاء کلامی است که نقطه های حروف منقوطهء آن همه در بالا نهاده شود. مثال:
گفتم ز غم عشق تو من شاد شوم
وز نام خوش تو از غم آزاد شوم.
؟ (کذا فی مجمع الصنایع، از کشاف اصطلاحات الفنون).
مشید.
[مُ شَیْ یِ] (ع ص) به گچ و آهک و جز آن محکم کننده. (ناظم الاطباء).
مشیدة.
[مُ شَیْ یَ دَ] (ع ص) استوار بلندبرآورده. (ترجمان القرآن ص88). مؤنث مشید: بروج مشیدة. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). افراخته. مرتفع. استوار و محکم. قوله تعالی: فی بروج مشیدة(1). (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 4/78.
مشیر.
[مُ] (ع ص) صاحب مشورت و مشورت کننده. (غیاث) (آنندراج). مشورت کننده و تدبیرکننده و وزیر و صاحب مشورت. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است بمعنی مشورت کننده، و در اصطلاح ارباب سیاست فوق وزیر است. (از محیط المحیط) :
هشیار در مشاورت شه بود از آنک
اندرخور مشاورت شه بود مشیر.فرخی.
عبدوس کدخدا و مشیر و مدبر آن لشکر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص448).
طبیعت ندانم چه باشد مشیر
اگر تو بدانی بگویم رواست.ناصرخسرو.
تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.
مسعودسعد.
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر.
مسعودسعد.
مشیر و ندیم و مونس او کسانی بودند که هم به عقل و هم به فضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص72).
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر.
سنایی.
... به وزیر و مشیر و به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله و دمنه).
به هر گناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسهء دیو بُد مشیر مرا.سوزنی.
این حدیث آمد دراز ای ناگزیر
بازگو اضلال فرعون و مشیر.مولوی.
ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت. (گلستان).
- مشیران سلطنت؛ وزیران دانا و آگاه. (ناظم الاطباء).
|| اشارت کننده. (غیاث) (آنندراج). با دست اشاره کننده، و هر چیزی که بدان اشاره میکنند. (ناظم الاطباء).
مشیرآباد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشیرآباد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان مواضع خان است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشیرآباد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان اوزومدل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشیرالدوله.
[مُ رُدْ دَ لَ] (اِخ) میرزا حسن خان... پیرنیا (1291-1354 ه . ق.)، ملقب به مشیرالدوله. پسر نصراللهخان نائینی وزیر امور خارجهء مظفرالدین شاه و در آخر وزیر اعظم و رئیس الوزراء شد. محبوبیت عامه به کمال داشت. او راست کتاب تاریخ ایران باستان و در حسن تتبع و محاکمه های تاریخی بی نظیر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیرنیا شود.
مشیرالدوله.
[مُ رُدْ دَ لَ] (اِخ) میرزا نصراللهخان. صدراعظم ایران از رجال دورهء اخیر عهد قاجار (متوفی 1325 ه . ق.). وی از اهل نائین بود. در آغاز زندگی در رنج و سختی بسیار به سر برد. در تهران نخست در خدمت آصف الدوله و سپس در خدمت ابراهیم خان تبریزی درآمد، آنگاه منشی وزارت خارجه شد و مورد توجه اتابک گردید و به وزارت لشکر رسید. در ابتدای کار در وزارت خارجه لقب مصباح الملک داشت و بوسیلهء اتابک در سال 1309 به مشیرالملک ملقب شد. پس از قتل ناصرالدین شاه محسن خان مشیرالدوله که وزارت خارجه را داشت برای معالجه به اروپا رفته بود، لذا امین السلطان، مشیرالملک را به کفالت وزارت خارجه منصوب ساخت و پس از فوت محسن خان، لقب و شغل او به مشیرالملک (میرزا نصرالله نائینی) رسید. و چون در سال 1321 ه . ق. امین السلطان معزول شد میرزا نصرالله مشیرالدوله باز هم وزارت خارجه را بر عهده داشت. و در سال 1324 ه . ق. پس از سقوط عین الدوله به فرمان مظفرالدین شاه به صدارت رسید. او شش ماه در دوران مظفرالدین شاه و دو ماه در دوران محمدعلی شاه مقام صدارت را بر عهده داشت و چون از قصد محمدعلی شاه در احضار اتابک از اروپا آگاهی یافت تمارض کرد و از کار کنار رفت. پس از کشته شدن امین السلطان به مشیرالدوله تکلیف تشکیل کابینه نمودند و او به عللی از این کار خودداری کرد و چند روز بعد چهارم شعبان 1325 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف بامداد ج4 ص351 و تاریخ بیداری ایران ص444 شود.
مشیرالسلطنه.
[مُ رُسْ سَ طَ نَ] (اِخ)میرزا احمدخان، ملقب به منشی باشی و برادر میرزا محمودخان مازندرانی (مدیرالدوله) بود. در سال 1275 ه . ق. منشی باشی عزیزخان مکری گردید و سپس منشی باشی ولیعهد (مظفرالدین میرزا) شد. سپس در سال 1297 ه . ق. پیشکار مظفرالدین میرزا گردید و در سال 1300 ه . ق. ملقب به مشیرالسلطنه شد. او نزد مظفرالدین شاه و سپس محمدعلی شاه مقرب بود و بارها به وزارت و صدارت رسید. پس از استقرار مشروطیت خانه نشین شد. در نهم ذیحجهء 1329 ه . ق. هدف گلوله واقع شد و پس از چندی درگذشت. رجوع به تاریخ رجال ایران ج1 صص101-102 شود.
مشیران.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان یافت است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 328 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مشیرة.
[مُ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث مشیر. (یادداشت مؤلف). || انگشت سبابه. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). انگشت شهادت. سبابه. مسبحه. انگشت میان شصت و میانین. (یادداشت مؤلف).
مشیریچه.
[مُ شِیْ یِ چِ] (اِخ) دهی از دهستان نهرهاشم است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).