مانق.
[نَ] (اِخ) قریه ای است از نواحی «استوا» از اعمال نیشابور. (از معجم البلدان).
مانقان.
[نَ] (اِخ) محله ای در قریهء سنج از اعمال مرو. (از معجم البلدان). محلهء بزرگی در قریهء سنج است که از قراء مرو می باشد. (از الانساب سمعانی).
مانقوطای.
(اِخ) دهی از دهستان ملایعقوب است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 981 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مانک.
(اِ) به معنی ماه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانگ. ماه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مانگ شود. || خورشید. (ناظم الاطباء). و رجوع به مانگ شود.
مانک.
[نَ] (اِخ) ناحیتی است [ به هندوستان ] به چین و موسه پیوسته و این هرسه ناحیت را با چینیان حرب است و چینیان بهتر آیند. (حدود العالم).
مانک.
[] (اِخ) رجوع به «ابوعبدالله بن مانک» در همین لغت نامه شود.
مانک.
[] (اِخ) مانک علی میمون (یا مانک بن علی میمون) مردی بسیارمال از کدخدایان غزنین بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص128). و رجوع به همین مأخذ ص128، 129 و 211 شود.
مانکاباد.
(اِخ) از مزارع مبارک آباد، از دیه های انار. (تاریخ قم ص137).
مانک دیم.
(اِخ) لقب سیدرضی، از مانک به معنی ماه و دیم به معنی روی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کتاب النقض ص442 و مانگ دیم شود.
مانکن.
[کَ] (فرانسوی، اِ)(1) پیکره ای به شکل انسان که از چوب و جز آن سازند و در خیاطخانه ها و مغازه های لباس فروشی نمونه های لباس را به معرض تماشا گذارند. (از لاروس). || زن جوان و زیبااندامی که در خیاطخانه ها، نمونه های جدید لباس را پوشد و در معرض تماشا قرار دهد. (از لاروس).
(1) - Mannequin.
مانکیر.
(اِخ) (= مالکهت) شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی «شلپور» در ولایت بمبئی. مرکز بلهرا. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که «بلهرا» بدانجا است. (از الفهرست ابن الندیم). و رجوع به همین مأخذ ص485 شود.
مانگ.
(اِ) به معنی ماه باشد که قمر است. (برهان). ماه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ماه است. (انجمن آرا) (آنندراج). مانک. ماه. (ناظم الاطباء). از اوستا، «مونغ»(1). این کلمه در بعضی لهجه های ایرانی باقی مانده؛ کردی، «مانگ»(2) «منگ»(3)«مهنگ»(4) (ماه). در طبری نیز «مانگ»(5). (حاشیهء برهان چ معین) :
به گرمی بدیشان یکی(6) بانگ زد
کز آن بانگ تب لرزه بر مانگ زد.
عنصری (از انجمن آرا).
نتابد پیش مهر روی او مانگ
که از شش دانگ حسن اوست یک دانگ.؟.
مه آتش پرستی ته دیم ور قدیمه
بهاره، بهشته، مهر و مانگه، نه دیمه(7).
رضا قلیخان هدایت (انجمن آرا ذیل دیم).
وی مانگ قسم یه چنی برزه
ماچ دوس کردن و ترس و لرزه(8).
(ترانهء کردی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به معنی آفتاب هم به نظر آمده است و به معنی اول اصح است. (برهان). خورشید. (ناظم الاطباء).
(1) - mawngh.
(2) - mang.
(3) - mang.
(4) - mahang.
(5) - mang. (6) - در فرهنگ رشیدی: به گرمی بر آن کوکبه.
(7) - این بیت به لهجهء طبری است و معنی آن چنین است: آتش پرستی من در پیش روی تو عادت قدیم است. بهار است، بهشت است، خورشید و ماه است، نه روی است. (از حاشیهء برهان چ معین).
(8) - سوگند به این ماه که این همه بلند است بوسیدن دوست با ترس و لرز است.
مانگ دیم.
(اِخ) مانک دیم. لقب سیدرضی. و معنی ترکیبی آن ماهرو و در بعضی نسخ این لغت نیامده است. (فرهنگ رشیدی). معنی ترکیبی آن ماهرو می باشد چرا که دیم به معنی روی است. (انجمن آرا).
مانگلای.
[گَ] (مغولی، اِ) منقلای. پیشانی باشد... (سنگلاخ ورق 319). منغلای. پیشانی. جبهه. || مقدمهء لشکر. مقدمة الجیش. منقلای. (سنگلاخ ورق 319).
مانگ هلات.
[هَ] (اِخ) دهی از دهستان پایروند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مانلیوس.
(اِخ) نام یکی از خانواده های بزرگ طبقهء پاتریسیوس روم قدیم است که از آن مردان نامی مانند «مانلیوس کاپیتولینوس» و دیگران پدید آمده اند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی).
مانمن.
[مِ] (اِ) به لغت زند و پازند جامی باشد که بدان شراب و آب و امثال آن خورند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند پیالهء شراب خوری و آب خوری. (ناظم الاطباء). پهلوی، یام(1) (جام) و هزوارش مانه = منه(2)است و این هزوارش را بیشتر مانمن می خواندند. در بندهشن ص229، مانمن(3). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - yam.
(2) - mana = m,nh.
(3) - manman.
مان مهان.
[] (اِخ) اول ممجان که امروز قصبهء قم است و نام آن مان مهان بوده است یعنی منازل کبار و اشراف(1). جمکران. (تاریخ قم ص60).
(1) - در حاشیهء تاریخ قم آرد: مان در فارسی به معنی خانه و مهان یعنی بزرگان، پس مان مهان یعنی خانهء بزرگان.
مانند.
[نَنْ] (ص، اِ) مثل و شبیه و نظیر و شبه. (ناظم الاطباء). همانند. ماننده. همتا. شبیه. مشابه. مثل. مماثل. مشاکل. نِدّ. نَدید. نظیر. قِرن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرومانند. و اگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانند ماه است. (فرهنگ فارسی معین) :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
ابوطاهرخسروانی.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
دقیقی.
کار دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی).
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت بجز از مانی.
ناصرخسرو.
بباید دانست که غم و هم دو حال است بر خلاف یکدیگر از وجهی، و مانند یکدیگر از وجهی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزد است و چو ایزد ندانمش همتا.
امیرمعزی.
که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). چرا شد پدر هفت و مادر چهار
چگونه سه فرزند شد آشکار
چو این هر سه هم زین پدر مادرند
چرا نه بمانند یکدیگرند.
امیرخسرو (از آنندراج).
- در مانند؛ مث. در مثل. فی المثل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند.
سنایی (یادداشت ایضاً).
|| ادات تشبیه است(1). (مقدمه برهان ص یه). حرف تشبیه. (غیاث). ماننده. بمانند. بماننده. (آنندراج). چون. همچون. بسان. سان. بکردار. کردار. آسا. وار. گون. گونه. فش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه با متمم خود (مشبه به) در جمله قید واقع شود :
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشهء جو باد آژده.
شاکر بخاری.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد.فردوسی.
ز پشتش جهان پهلوان و ردان
بیایند مانند شیر ژیان.فردوسی.
بیامد به درگاه افراسیاب
جهان دیده مانند دریای آب.فردوسی.
فرامرز را دید مانند کوه
همه لشکر از جنگ گشته ستوه.فردوسی.
- بمانند؛ شبیه. نظیر :
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان.فردوسی.
- مانند سنگ بستن؛ کنایه از محکم بستن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
|| از قبیل: پستانداران جانورانی هستند مانند سگ، گربه و غیره. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - رجوع به ادات تشبیه شود.
مانندآب.
[نَنْ] (اِ مرکب) قوس قزح باشد. (آنندراج). آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). کمان رستم. سرکیس. سدکیس. و رجوع به آژفنداک شود.
مانندآباد.
[نَنْ] (اِ مرکب) اشاره به عالم برزخ است و آن عالمی باشد میان ملک و ملکوت. (برهان). به معنی برزخ و عالم مثال است که در میان ملک و ملکوت حایل است. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً از برساخته های فرقهء آذر کیوان است. (حاشیهء برهان چ معین).
مانندا.
[نَنْ] (نف) ماننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نیست مانندای آتش آن پری
گرچه اصلش اوست چون می بنگری.
مولوی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به ماننده شود.
مانند شدن.
[نَنْ شُ دَ] (مص مرکب)شبیه گردیدن. مماثلت. مشابهت. تشابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنچه مردم بخورد اندر معده نیم پخته شود و از معده به جگر اندر آید و اندر جگر خون گردد و از جگر به رگها اندر آید و به هر اندامی از اندامهای یکسان نصیبی برسد و مانند آن شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). هرآنگه محسوس حاضر بود حساس مانند او شود به فعل. (مصنفات بابا افضل).
- مانند چیزی شدن؛ تمثل. (ترجمان القرآن).
- مانند شدن کسی را؛ تقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانند کردن.
[نَنْ کَ دَ] (مص مرکب)تشبیه. (دهار) (زوزنی) (ترجمان القرآن). تشبیه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجاج او را(1) گفت با یزیدبن معاویه بیعت نکردی و خود را به حسین علی و عبدالله بن عمر مانند کردی. (بلعمی).
دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد
که همی دریا به پیش دست او فرغر شود.
فرخی.
هرکه او را به تو مانند کند هیچکس است
بازنشناسد گوینده بهی از بتری.فرخی.
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم.فرخی.
پس من دنیا را بدان چاه پرآفت و مخافت مانند کردم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص57). اژدها را به مرجعی مانند کردم که به هیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. (کلیله و دمنه).
به چه مانند کنم در همه آفاق ترا
کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری.
سعدی.
(1) - محمد بن سعدبن ابی وقاص را.
مانندگی.
[نَنْ دَ / دِ] (حامص) مانندی. شباهت. مشابهت. مضارعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند بودن :
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.فردوسی.
مانندگی یکی است به عرضی... (دانشنامه).
ندانم که از پاکی پیکرش
چه مانندگی سازم از جوهرش.نظامی.
مانندگی جستن.
[نَنْ دَ / دِ جُ تَ](مص مرکب) شباهت یافتن. مشابهت یافتن. تشبه : و عشق سبب مانندگی جستن بود و مانندگی جستن سبب آن جنبش بود. (دانشنامه).
مانندگی داشتن.
[نَنْ دَ / دِ تَ] (مص مرکب) شباهت داشتن : هر عاقل که به انصاف تأمل کند، انکار نکند که در این اختیار مجبری به گبرکی بهتر مانندگی دارد که به رافضیی. (کتاب النقض ص446). مقتدی او باشد به جهودان و او بهتر مانندگی دارد به ایشان. (کتاب النقض ص443).
مانندگی کردن.
[نَنْ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) تشبه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خود را به کسی یا چیزی شبیه کردن : اگر شیعه خود را مولای سادات... دانند... مانندگی کردن ایشان با آل ساسان گبر آفتاب پرست، الاغایت حرامزادگی... نباشد. (کتاب النقض ص447). || تشبیه کردن :
به سامم نکردید مانندگی
نه مانند زالم به دانندگی.فردوسی.
و فاطمه را تشبیه و مانندگی به حورالعین کرده اند. (تاریخ قم ص196).
مانندگی نمودن.
[نَنْ دَ / دِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) مانندگی کردن : غایت آنچه او را بشاید که بود از مانندگی نمودن به صفت معشوق حق که واجب الوجود است... (دانشنامه). و رجوع به مانندگی کردن شود.
ماننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادهء معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندهء پنبه است و ورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندهء کار یزدان بود.ابوشکور.
پدر دختر او را(1) بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بود به قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندهء بهمن است.فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندهء شاه را
همان نیمه شب نیمهء ماه را.فردوسی.
جسم... جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندهء او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندهء تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندهء من بنده بود
مدح گوینده و دانندهء الفاظ دری.فرخی.
دوستانم همه مانندهء وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندهء شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندهء دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گَهِ آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندهء تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندهء در شاهوارم.ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهء طری را.ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامهء ناصرخسرو). و آنچه [ از خون ] از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او(2)... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندهء دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندهء ماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.نظامی.
مانندهء آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصهء او عظیم ماننده است به قصهء یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص8). || (ادات تشبیه)(3) بسان. بکردار. چون. همچون :
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندهء خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش مانندهء پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندهء پیل مست
یکی گرزهء گاوپیکر بدست.فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندهء شیرنر.فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندهء مخالف بوسهل زوزنی.منوچهری.
و مانندهء آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندهء مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن(4) گرمسیر است مانندهء بشاوور. (فارسنامهء ابن البلخی ص145).
بر دیدهء من روزهای روشن
مانندهء شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندهء آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرهء خاص او فلک را
مانندهء حلقه بر در آرم.خاقانی.
مانندهء مادران مرده فرزند
در دیدهء عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندهء شمع خویشتن سوز.نظامی.
مانندهء گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(از ترجمهء محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندهء سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده؛ ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار :
دو رانش بمانندهء ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندهء پور دستان سام.فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندهء پتک آهنگران.فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندهء او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ترک کننده: مانندهء چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - قباد را.
(2) - زیادبن ابیه.
(3) - رجوع به مانند و ادات تشبیه شود.
(4) - کازرون.
ماننده شدن.
[نَنْ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) شبیه کسی یا چیزی گردیدن. تشبه جستن :
به چهره شدن چون پری کی توان
به افعال ماننده شومر پری را.ناصرخسرو.
ماننده کردن.
[نَنْ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) تشبیه کردن : سخن را به نبید ماننده کرده اند. (قابوسنامه).
کردمت پیدا که بس خوبست قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده بکرد گندنا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص24).
مانندی.
[نَنْ] (حامص) مانندگی. همانندی. شباهت. مشابهت. تشابه. مضاهات. مشاکلت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانو.
(اِ) صدا و آواز بازگشت و رد آواز. || صوت و آواز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || روح و جان. || آوازه و شهرت. (ناظم الاطباء). شایعه. خبر. (از فرهنگ جانسون).
مانو.
(اِ) نام نخستین ماه از سال جلالی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مانو.
(اِخ)(1) هندیان نوع بشر را زادهء وجودی مقدس می شمارند و آن وجود را مانو می خوانند و معتقدند که مجموعهء قوانین ایشان موسوم به «مانوادار مازاستر» از آثار اوست. مجموعهء قوانین مانو در زبان سانسکریت منظوم است. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی). در اساطیر هندی پسر «براهما» و پدر نوع بشر شمرده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Manou.
مانو.
(اِخ) دهی از دهستان پاریز است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
مانوئل.
[ءِ] (اِخ) اول کبیر(1). او را نیکبخت(2) هم گفته اند. وی در سال 1469م. در «الکوشت»(3) متولد شد و از سال 1495 تا 1521 (سال درگذشتش) پادشاه پرتقال بود. وی یکی از استعمارگران و تصاحب کنندگان سرزمینهای ملل دیگر بود. (از لاروس).
(1) - Manuel Ier le Grand.
(2) - Fortune.
(3) - Alcochete.
مانوئل.
[ءِ] (اِخ) اول کمنن(1) (در حدود 1122 - 1180 م.) او از خانوادهء معروف کمنن بیزانس است که از سال 1143 تا 1180م. امپراتور بیزانس بود و با موفقیت با سربها و نرماندها و ونیزیها جنگید ولی در جنگ با ترکها مغلوب گردید. (از لاروس).
(1) - Manuel Ier Comnene.
مانوئل.
[ءِ] (اِخ) دوم(1). وی در سال 1889م. در لیسبون متولد شد و از سال 1908 تا 1910م. پادشاه پرتقال بود و بر اثر انقلاب از پادشاهی خلع گردید و در سال 1932 درگذشت. (از لاروس).
(1) - Manuel II.
مانوئل.
[ءِ] (اِخ) دوم پاله ئولوگ(1) (در حدود 1348 - 1425 م.) او از خانواده معروف پاله ئولوگ بیزانس است که از سال 1391 تا 1425م. امپراتور بیزانس بود و با سلطان ترک جنگید و بالاخره به پرداخت خراج به او گردن نهاد. (از لاروس).
(1) - Manuel II Paleologue.
مانوئل.
[ءِ] (اِخ)(1) پیر-لوئی. سیاستمدار فرانسوی (1751-1793) و از نمایندگان عمومی کمون پاریس بود. وی با اعدام لوئی شانزدهم مخالفت کرد و به همین علت با گیوتین اعدام گردید. (از لاروس).
(1) - Manuel, Pierre - Louis.
مانوح.
(اِخ) (به معنی راحت) مردی بود از صرعه از توابع «دان» و او پدر شمشون بود. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین مأخذ شود.
مانور.
[نُوْرْ] (فرانسوی، اِ)(1) طریقهء تنظیم عمل یک دستگاه. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح نظامی) فن رهبری دسته های نظامی در یک منطقه و آن عبارت از این است که در حدود مأموریت محوله کلیهء وسایل خود را به روی دشمن تمرکز دهند، حتی الامکان از روی غافلگیری دشمن و تأمین قوای خودی. (فرهنگ فارسی معین). || تمرین عملیات نظامی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Manoeuvre.
مانورقه.
[قَ] (اِخ) جزیره ای است که در بحرالروم واقع است و از اقلیم چهارم است. و طول آن مسافت دو روز و عرض آن نصف روز است و در آن دو شهر آبادی است. (از نخبة الدهر دمشقی ص20 و 141). و رجوع به منورقة و مینورک(1) شود.
Minorque .
(اسپانیایی)
(1) - Menorca .
(فرانسوی)
مانورک.
[رَ] (اِ) مرغابی تیزپر که سرخاب نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). چکاوک است و آن پرنده ای باشد که به عربی ابوالملیح خوانندش. بعضی گویند پرنده ای است آبی که آن را سرخاب می گویند. (برهان). مرغابیی است تیزپر که آن را سرخاب گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). چکاوک بود. (فرهنگ جهانگیری). در جهانگیری چکاوک گفته. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). چکاوک و مانوک و ابوالملیح و نام پرنده ای آبی که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). || نام دارویی هم هست. (برهان). نام دارویی. (ناظم الاطباء).
مانوسار.
(اِخ) نام یکی از کشنده ها و قاتلان داراب بن داراب است که او را فریب داد و قصد حیات او کرد. (برهان) (آنندراج). مصحف «جانوسار» = جانوسیار. (حاشیهء برهان چ معین). نام دو دستور دارا و کشندگان وی در شاهنامه جانوسیار و ماهیار آمده است. رجوع به جانوسیار و ماهیار در همین لغت نامه شود.
مانوش.
(اِخ) نام کوهی است که منوچهر در آن کوه متولد شد و آن را مانوشان هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). چنین نامی در شاهنامه و فهرست ولف نیامده ولی در بندهش مانوش (منوش) هم به کوهی اطلاق شده که منوچهر در آن تولد یافته(1) و هم نام چندتن از نیاکان منوچهر است(2). از جمله مانوش(3) پسر «کی پشین» و پدر «کیوجی»(4). در فصل 12 بندهش بند 2 چنین آمده: کوه «زرذز»(5) که آن را نیز مانوش گویند از سلسله جبال البرز است. و نیز در بند ده همین فصل آمده: کوه مانوش بسیار بزرگ است، کوهی است که منوچهر در بالای آن تولد یافت و در «زامیادیشت» بند 1 در جزو کوهها از کوه منوشه(6) اسم برده شده و پس از آن از کوه «زرذز»(7) یاد شده بنابراین «زرذز» کوهی است نزدیک کوه مانوش (که در بندهش هر دو یکی محسوب شده). (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به یشتها تألیف پورداود ج2 ص50 شود.
(1) - بندهش ص 229.
(2) - بندهش ص 239.
(3) - Manush.
(4) - Kai oji.
(5) - Zardhaz.
(6) - Manusha.
(7) - Zardhaz.
مانوشان.
(اِخ) رجوع به مانوش شود.
مانوک.
(اِ) مانورک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مانورک شود.
مانون.
(اِ) نام نان خورشی است و آن ماهی خرد است که در خمی از آب کنند و نمک بسیار در آن آمیزند تا مهرا شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانوی.
[نَ وی] (ص نسبی) منسوب به مانی. (ناظم الاطباء). در نسبت به مانی، منانی گویند و قیاس مانوی است چنانکه در نسبت به حران حرنانی گویند و قیاس حرانی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سرایهایش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.فرخی.
|| کسی که پیرو مانی نقاش باشد. (ناظم الاطباء). پیرو آیین مانی. ج، مانویان و مانویون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و اندر سمرقند جایگاه مانویان است و ایشان را نغوشاک خوانند. (حدود العالم).
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگرچه صورت او صورتی است در ار تنگ.
فرخی.
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حدیث رقعهء توزیع بر تو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی.
منوچهری.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
و رجوع به مانی و مانویه شود.
مانوی.
(اِخ) نام شهری است به روم. (از فهرست ولف) :
وزان شارسان سوی مانوی راند
که آن را جهاندیده مینوی خواند.فردوسی.
مانویت.
[نَ وی یَ] (ع مص جعلی) اعتقاد به آیین مانی داشتن. مانوی بودن. برآیین مانی بودن. رجوع به مانی و مانویه شود.
مانوی طبع.
[نَ وی طَ] (ص مرکب) نقش و نگارآفرین. همچون مانی، ابداع کنندهء نقش و نگار :
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است
اکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ است.رودکی.
مانویه.
[نَ وی یَ / یِ] (اِخ) مریدان و اتباع مانی باشند که مصوری است معروف. (آنندراج). پیروان مانی نقاش. (ناظم الاطباء). پیروان مانی و آنان را منانیه نیز گویند. مانویان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانویه اصحاب مانی پسر فاتک(1) بودند که در زمان شاپور پسر اردشیر دعوی نبوت کرد و سرانجام به فرمان بهرام بن هرمزبن شاپور کشته شد. (از ملل و نحل شهرستانی چ احمد فهمی ج2 ص72). فرقه ای از مجوس اصحاب مانی بن قاین(2) نقاش که در زمان شاپوربن اردشیر ظاهر شد بعد از عیسی و او به نبوت عیسی قائل بود اما انکار نبوت موسی کرد و ایشان نور و ظلمت را قدیم خوانند. (نفایس الفنون). و رجوع به مانی شود.
(1) - این کلمه در مآخذ مختلف بصورتهای قاین، (نفایس الفنون)، واتن (ترجمهء الملل و النحل ص259)، قاتن. (انجمن آرا و آنندراج چاپ هند). فاتن، (آنندراج چاپ کتابخانهء خیام)، فتق. (الفهرست ابن الندیم) و فاتق، (مانی و دین او ص5) آمده است. و رجوع به کتاب مانی و دین او شود.
(2) - ظ: فاتق.
مانه.
[نَ / نِ] (اِ) همان مان است به معنی اسباب خانه. (فرهنگ رشیدی). به معنی اسباب و ضروریات خانه و منزل باشد. (برهان). اثاث البیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به دانش بیلفنج دانش کزین جا
نیایند با تو نه خانه نه مانه.
ناصرخسرو (از رشیدی).
و رجوع به مان شود. || منزل و خانه. (ناظم الاطباء). || مهمل خانه هم هست. (برهان). || (پسوند) مزید مؤخر در کلمهء شادمانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مان (پسوند) شود.
مانه.
[نَ / نِ] (اِخ) نام محلی است در ولایت خراسان که در میان ارمیان و سملقان واقع است و در میان مغرب و شمال بجنورد است و رودخانهء شاه آباد که منبعش از آلاداغ است و به سمت مغرب جریان می یابد، از مانه می گذرد. (از انجمن آرا) (از آنندراج). یکی از بخشهای شهرستان بجنورد است که در باختر بجنورد واقع است و از سه دهستان به نامهای جیرگلان، سملقان و مانه تشکیل می شود عدهء قرای آن 132 و جمع سکنهء آن در حدود 25210 تن است که از کردهای شادلو و ترکمنهای خاوری می باشند و اغلب در چادر زندگی می کنند، مردمانی اسب دوست و در سواری بسیار چالاک هستند و در تربیت اسب مهارت دارند. منطقه ای کوهستانی است و هوایی سرد و روی هم رفته زمستانی طولانی و تابستانی کوتاه دارد. رودخانهء اترک از این بخش می گذرد. محصول عمدهء آن غلات و بنشن و پنبه و لبنیات و پوست و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مانه.
[نَ / نِ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش مانه است که در شهرستان بجنورد واقع است. این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و مجموع سکنهء آن در حدود 6130 تن است. قرای مهم آن عبارت است از پیش قلعه که مرکز دهستان است و 1105 تن سکنه دارد و محمدآباد که دارای 849 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مانی.
(ضمیر) مان. در قزوین لهجه ای است که ضمایر متکلم مع الغیر و جمع مخاطب و جمع مغایب را به شکل مان-تان-شان می آورند ولی در ادبیات ظاهراً بسیار نادر و شاذ است و بیشتر در نثر فارسی این ضمیر را در متکلم مع الغیر و دوم شخص جمع با یای مجهول ترکیب می کرده اند چون: کردمانی و کردتانی و این مخصوص بلعمی است و کشف المحجوب و اسرارالتوحید و تذکرة الاولیاء نیز آورده ولی در مقدمهء شاهنامه و تاریخ سیستان و گردیزی و بیهقی نیست و در شعر بنظر نرسیده است... (از سبک شناسی ج1 ص348). در قدیم در ماضی شرطی و استمراری گاه اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) و دوم شخص جمع (جمع مخاطب) را به یای مجهول می پیوستند؛ کردمانی (می کردیم). کردتانی (می کردید). (فرهنگ فارسی معین) : من که با کالیجارم تا به وقت اسفار سبقها بخواندیمی و در پی او(1) نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و ارباب و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودی... (چهارمقاله). اگر دست دیگر بیرون بودی نصیب وی بدادمانی. (تذکرة الاولیاء چ لیدن ص229). کاشکی بیامدی و هر دینی که بخواستی ما موافقت او کردمانی. (تذکرة الاولیاء چ لیدن ص269). کاشکی گوسفندی بودی تا بریان کردمانی. (تذکرة الاولیاء چ لیدن ص324).
(1) - ابن سینا.
مانی.
(ص) به معنی نادر باشد که از ندرت است که بی همتا و بی مثل و یکه و تنها باشد. (برهان). صاحب برهان گفته که به معنی نادر باشد یعنی بی همتا. (انجمن آرا) (آنندراج). نادر و بی همتا و بی مثل. (ناظم الاطباء). فقه اللغهء عامیانه. در پهلوی، مانیک(1) (از مان (خانه) + یک [ نسبت پهلوی ]) یعنی منسوب به خانه، مربوط به خانه. در اوستا، نمانیه(2). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - manik.
(2) - nmanya.
مانی.
(اِخ) نام نقاشی بوده مشهور در زمان اردشیر و بعضی گویند در زمان بهرام شاه بود و بعد از عیسی علیه السلام ظاهر شد و دعوی پیغمبری کرد، و بهرام شاه بن هرمز شاه او را به قتل آورد. (برهان). نام نقاشی است مشهور. ولادت او به بابل در دهی موسوم به مردینو و نام اصلی او «قورنیقوس بن قاتن»(1) و شاگرد قادرون حکیم بوده. دین زردشت و حضرت مسیح را ترکیب نموده و تصرفی در هر دو کرده چون او ظهور کرد اتباع او بسیار شدند و او ادیان سابقه را در یکدیگر آمیخت و کتابی چند تألیف کرد مثل انگلیون و شاپورگان و کنزالاحیاء و سفرالجبابره و مقالات کثیره و خلق را دعوت به خود کرد و مسافرت نمود و در علم نقاشی از نقاشان روم و چین بر سر آمده، آخرالامر در زمان پادشاهی شاپور به ایران آمد و کتاب خود را که در آن صورتهای عجیب بود بنمود و عقاید خود باز گفت. پادشاه دانشمند بود با او به مکالمه در آمد تا سخن بدانجا کشید که روانهای پاک از آسمان نزول کرده و به تنهای تیره می پیوندند. پس از زنان دوری باید کرد و با ایشان نیامیخت تا این راه بسته شود و ارواح پاک در آسمان ها بماند. شاه گفت بدین سخنان که تو گویی گیتی خراب شود. آبادی بهتر است یا خرابی؟ مانی گفت در خرابی تن آبادی جان است. شاه گفت اگر ترا بکشند در کشتن تو آبادی باشد یا ویرانی! گفت ویرانی تن و آبادی روان. شاه گفت با تو، به گفت تو کار بکنیم و چنین کردند و او را بکشتند و از دروازهء شهر شاپور بیاویختند ولیکن پیروان او بسیار بماندند و ایشان را مانویه گویند... و معنی این اسم به پارسی دعا گونه ای است؛ یعنی بمان. (انجمن آرا) (آنندراج). ولادت او به بابل در قریه ای به نام مردینو از نهر کوثی بوده است. او راست: شاپورگان، کنزالاحیاء، سفرالاسفار، سفرالجبابره(2)، انجیل مانی و مقالات بسیار دیگر. (آثار الباقیه ص208، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانی بن فتق (فاتق)بن بابک بن ابی برزام از حسکانیه و نام مادر او «میس» یا «اوتاخیم» و یا مریم از اولاد اشکانیان بود. در زمان شاپوربن اردشیر ظهور کرد. شاپور نخست دین او بپذیرفت و سپس بازگشت و به اخراج و تبعید مانی فرمان داد و پسر شاپور، هرمز آنگاه که به سلطنت رسید مانی را بازگردانید و نوازش و مهربانی کرد. بهرام اول پسر هرمز او را بکشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانی از نجبای ایران بود و بنا بر روایات، مادرش از خاندان شاهان اشکانی بوده است و پدر مانی فاتک [ پاتک ](3) از مردم همدان بود که به بابل مهاجرت کرد و در قریه ای در ولایت «مسن»(4) مسکن گزید و با فرقهء مغتسله که یکی از فرق گنوسی است و در آن زمان در نواحی بین فرات و دجله ساکن بود معاشرت داشت. در اینجا مانی بسال 216 و یا 217م. متولد شد و در کودکی آیین مغتسله گرفته ولی بعد، چون از ادیان زمان خود مانند زرتشتی و مسیحی و آیینهای گنوسی مخصوصاً مسلک ابن دیصان و مرقیون مطلع گشت، منکر مذهب مغتسله گردید. مانی چند بار مکاشفاتی یافت و فرشته ای اسرار جهان را بدو عرضه کرد. پس به دعوت پرداخت و خود را «فارقلیط» که مسیح ظهور او را خبر داده بود، معرفی کرد. مانی گوید: «در هر زمانی پیامبران، حکمت و حقیقت را از جانب خدا بر مردم عرضه کرده اند گاهی در هندوستان بوسیلهء پیغامبری موسوم به بودا و زمانی در ایران بوسیلهء زرتشت و هنگامی در مغرب زمین بواسطهء عیسی، عاقبت من که مانی پیامبر خدای حق هستم، مأمور نشر حقایق در سرزمین بابل شدم» و هم در سرودی که به زبان پهلوی سروده گوید: «من از بابل زمین آمده ام تا ندای دعوت در همهء زمین بپراگنم». مانی در باب مبدأ خلقت گوید: «در آغاز دو اصل اصیل وجود داشته: نیک و بد، نخستین پدر عظمت یا «سروشاو»(5) بود که گاه او را به نام زروان(6)میخوانند، و او در پنج موجود تجلی می کند که به منزلهء واسطه های بین آفریدگار و آفریدگان و در حکم پنج اقنوم پدرند، این چنین: ادراک، عقل، فکر، تأمل، اراده. خدای تاریکی هم پنج عنصر ظلمانی دارد که بر روی یکدگر قرار دارند، این چنین: دخان یا مه، آتش مخرب، باد مهلک، آب گل آلود، ظلمات. مانی به تبع زرتشتیان گوید: قلمرو این دو آفریدگار از جانبی به هم پیوسته و از سه سوی دیگر بی نهایت است. پادشاه تاریکی چون روشنایی را دید با همهء نیروی خویش بدو حمله برد. پدر عظمت برای دفاع از مملکت خود، نخستین مخلوق را بیافرید. وی ام الحیاة یا مادر زندگان را - که گاهی «رام راتوکه»(7) نامند - بخواند، و او انسان نخستین را - که گاهی او هرمزد یا اورمزد می نامید - بطلبید (پدر عظمت و مادر زندگان و انسان نخستین تثلیث اول را تشکیل دهند). پس انسان نخستین پنج فرزند بیافرید که پنج عنصر نورانی در برابر عناصر ظلمانی هستند، این چنین: اثیر صافی، نسیم، روشنایی، آب و آتش تطهیرکننده که آنان را به نام پنج مهرسپند یاد کرده اند. آنگاه انسان نخستین آن پنج عنصر را چون زره بر تن راست کرد و به نبرد پادشاه ظلمات - که او نیز پنج عنصر تاریک را بر خود بسته بود - شد چون انسان نخستین دشمن را زورمند دید، عناصر نورانی خویش را بدو واگذاشت تا ببلعد. پنج عنصر نورانی با پنج عنصر ظلمانی آمیخته و این عناصر خمسهء فعلی را که صفات خیر و شر در آنها آمیخته است بوجود آورد. پس از آن انسان نخستین که خسته و رنجور بود، هفت بار پدر را به یاری خود خواند. پدر برای نجات او به آفرینش دیگر پرداخت. دوست روشنایی یا نریسف(8) پدیدار آمد و او «بان»(9)اعظم را پدید آورد و وی نیز روح زنده را پدید ساخت (تثلیت دوم). روح زنده پنج فرزند بیافرید، این چنین: زینت شکوه، پادشاه شرافت، انسان نورانی، پادشاه افتخار، حامل (امفرس)(10). پس به اتفاق پنج فرزند خود به طبقات ظلمت فرو رفت و فریادی چون شمشیر برنده برکشید و انسان نخستین را نجات داد. بعد روح زنده فرزندان خود را فرمان داد که ارکان دولت ظلمت را بکشند و پوست برکنند و مادر حیات از پوست آنان آسمان را بساخت و جسد ایشان را بر زمین تاریکی در سرزمین ظلمات افکند و از گوشت آنها خاک را بیافرید. کوهها از استخوان آنها ساخته شد. عالم که از اجساد پلید دیوان ساخته شده، شامل ده فلک و هشت زمین است، و هر فلک را دوازده دروازه است. بعد روح زنده هیآت فریبندهء خود را به فرزندان ظلمات نشان داده در آنها هوسهای شهوانی برمی انگیزد. به این تدبیر قسمتی از نوری را که بلعیده اند، رها می کنند. از این ذرات نور، آفتاب و ماه و ستارگان را می آفریند. پس آنگاه هوا و آب و آتش که چرخهای سه گانه اند خلق شده، و پادشاه افتخار آنها را بر فراز زمین وا می دارد تا نگذارند زهر ارکان ظلمت بر مساکن موجودات زنده فرو ریزد. پدر برای اینکه کام وسایل محافظت فراهم آید، پیامبر را که سومین رسول نیز نامند بیافرید (این پیامبر را گاهی خدای عالم نور [ روشن شهر یزد ] و گاه بنا بر لغت شمالی نریسه(11) و به زبان سغدی ایزد میثره(12) گفته اند). با آفریدن این رسول سلسلهء ایزدان هفتگانه تکمیل شد. عقاید مانویان راجع به تکوین عالم و عمر عالم و وجود حکمت عملیه مفصل است. شاهپور ساسانی نسبت به مانویان مساعدت کرد و به همین جهت مانی یکی از کتب عمدهء خود را به نام شاهپورگان(13) خوانده است. هرمزد اول هم مانی را به چشم احترام می نگریسته است، اما وهرام (بهرام) اول برادر هرمزد اول که پادشاهی عشرت طلب و سست عنصر بود، مانی را به دست روحانیان زرتشتی واگذاشت و به قول یعقوبی مجلس مباحثهء عمومیی تشکیل شد و مانی با موبدان موبد به گفتگو پرداخت و شکی نیست که او را مجاب و محکوم کردند و به عنوان خروج از دین، به زندان افکندند و چندان عذاب دادند تا بدرود جهان گفت. سال وفات مانی 276 یا 277م. است. مانی مخترع خط جدیدی هم بوده دارای حروف مصوته، که کتب مانویان پارتی زبان و پارسیک زبان و سغدی زبان و غیره به آن خط که مشتق از سریانی و ساده تر از آن است، نوشته شده. مانی شش کتاب نوشته و منشورهای بسیار به اصحاب و پیروان خود و شاید دیگران هم فرستاده که اسامی عده ای از آنها در ضمن فهرست 76 رسالهء مانی و اصحاب او در کتاب الفهرست ابن الندیم به مارسیده است. پنج کتاب را به زبان آرامی شرقی (که مانی در سرزمین آنان بزرگ شده بود) نوشته و یک کتاب هم به نام شاهپورگان به پارسیک یعنی زبان جنوب غربی ایران نگاشته که بیشتر مندرجات آن راجع به معاد بوده است. یکی از کتب مانی معروف به سفرالجبابره است که قطعاتی از آن به زبانهای ایرانی بدست آمده و در زبان ایرانی به اسم کتاب «کَوان» خوانده می شد که جمع «کو» و مشتق از لغت اوستایی «کَوی» است که در زمان ساسانیان به معنی جبار(14) استعمال می شده است، دیگر کنزالاحیاء، سفرالاسرار، فرقماطیا که در مآخذ ایرانی ظاهراً «بُنگاهیک» و در لاتینی شاید همان «اپیستولا فوندامنتا»(15) معروف است. دیگر انجیل زنده یا انجیل مانی(16) را باید یاد کرد، این کتاب که قطعاتی از آن در آثار تورفان بدست آمده بر 21 قسمت مطابق 22 حرف تهجی آرامی بنا شده بوده است، و ظاهراً یکجلد آلبوم تصاویر که مبین و نشان دهندهء مطالب کتاب بوده و در یونانی «ایقون» و در زبان پارتی «اردهنگ» و در پارسیک «ارتنگ» و در قبطی «ایقونس» و در کتب مانوی چینی «تصویر دو اصل بزرگ» نامیده می شد، ضمیمهء آن بوده است. (حاشیهء برهان چ معین) : مردمان خاچو [ به چین ] دین مانی دارند. (حدود العالم). مردمان ساچو [ به چین ] بی آزارند و دین مانی دارند. (حدود العالم). و بیشترین از ایشان [ از مردم چین ]دین مانی دارند، ملک ایشان شمنی است. (حدود العالم). مانی را به شهر رامهر که شهرکی است [ به خوزستان ] برلب رود نهاده، کشتند. (حدود العالم).
بدان چرب دستی رسیده به کام
یکی پرمنش(17) مرد «مانی» بنام.فردوسی.
فروماند مانی زگفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار(18) اوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص2064).
فروماند مانی میان سخن
ز گفتار موبد ز دین کهن.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص2063).
شاپور ذوالاکتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش.خاقانی.
شنیدم که مانی به صورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری.نظامی.
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده.نظامی.
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ.نظامی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
اگر باور نمی داری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه می خواهد زنوک کلک مشکینم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص245).
و رجوع به کتاب مانی و دین او از تقی زاده(19)و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی صص117 - 135 و تاریخ یعقوبی ترجمهء محمد ابراهیم آیتی ج1 صص195-197 و الفهرست ابن الندیم و مجلهء یغما سال چهارم شمارهء ششم و سبک شناسی ج1 ص10، 11، 12، 18، 41، 107 و الفهرست ابن الندیم و الملل و النحل شهرستانی ج2 ص72 شود.
- دعوت خانهء مانی؛ نگارخانهء مانی :
هوا از صورت هریک چو دعوت خانهء مانی
زمین از سایهء هریک چو صنعت خانهء آزر.
خاقانی.
- کارنامهء مانی؛ ارتنگ. ارژنگ :
نگاه کن که به نوروز چون شده است جهان
چو کارنامهء مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
- نامهء مانی؛ ارتنگ :
یکی چون چتر زنگاری، دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری، چهارم نامهء مانی.
منوچهری.
و رجوع به ارتنگ شود.
(1) - ظ: «قوربیقوس بن فاتق». رجوع به «مانی و دین او»، ص5 شود.
(2) - این چهار کتاب را رستم بن مرزبان در کردستان یافته و برای ابوریحان بیرونی فرستاده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
]. Patak ]
(3) - Fatak
(4) - Mesene.
(5) - Sroshav.
(6) - Zurvan.
(7) - Ramratukh.
(8) - Narisaf.
(9) - Ban.
(10) - Omophoros.
(11) - Narisah.
(12) - Mishebhaghe, Mihryzad.
(13) - Shahpuhraghan. (14) - رجوع به کی شود.
(15) - Epistula Fundamenta. (16) - رجوع به انگلیون شود.
(17) - چ مسکو: برمنش.
(18) - ن ل: رخسار.
(19) - در این کتاب فهرست کاملی از منابع شرقی و غربی راجع به مانی و مانویان و نیز آنچه در متون عربی و فارسی راجع به مانی آمده درج شده است.
مانیا.
(یونانی یا لاتینی، اِ)(1) نوعی از جنون است که صاحبش را خصلت درندگان باشد، اکثر غضبناک بودن و قصد ایذای مردم نمودن خاصیت او بود. (کفایهء منصوری، بنقل غیاث و آنندراج). قسمی از جنون و دیوانگی. (ناظم الاطباء). جنون در یک امر بخصوص. دیوانگی در امری خاص. وسواس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانیا کلمهء یونانی است و آن نوعی دیوانگی باشد و خداوند آن دیوانه ای باشد که خوی ددان گیرد، هرچه یابد بشکند و بدرد و همیشه قصد آن می کند که در مردم افتد چنانکه خوی ددان باشد و نظر او به نظر مردمان نماند، به نظر ددگان ماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). چشمهای خداوند مانیا خشک و فرورفته باشد و پوست روی و پیشانی او خشک و درشت و تن او لاغر باشد و سخن بیهشانه بسیار گوید و نبض به سبب خشکی صلب و صغیر باشد و دلیل (یعنی قاروره) اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشد که به سرخی گراید و قوام اندر هر دو حال رقیق باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و این علت مقدمهء سه علت صعب است: یکی صرع، دوم سکته و سیم دیوانگی که آن را مانیا گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و [ نزله ] اگر بسیار باشد و سوخته گشته مالنخولیا آرد و اگر به گوهر دماغ یا به غشاء دماغ اندر باشد... سبات و مانیا... آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
.(لاتینی) Mania . (فرانسوی)
(1) - Manie
مانیان.
(اِخ) دهی از دهستان جلگاست که در بخش کوهک شهرستان فیروزآباد واقع و 154 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مانی الموسوس.
[نِلْ مُ وَ وَ] (اِخ)محمدبن القاسم مکنی به ابوالحسن متوفی به سال 245 ه . ق از شاعرانی بود که طبعی بسیار ظریف و لطیف داشت. از مردم مصر بود و در عهد متوکل عباسی به بغداد آمد. (از اعلام زرکلی ج2 ص964). و رجوع به فوات الوفیات ج2 ص262 و 263 شود.
مانیپور.
(اِخ)(1) سرزمینی است در مشرق هند که 780 هزار تن سکنه دارد و مرکز آن امفال(2) است که یکی از مراکز بازرگانی است (از لاروس).
(1) - Manipur.
(2) - Imphal.
مانی تربتی.
[یِ تُ بَ] (اِخ) ملا... از مردم تربت است. نویسندگی می کند و طبع خوب دارد. بیت زیر از اوست:
ز بت کمتر نئی آموز از او تمکین محبوبی
که پیشش سجده آرند و نگوید یک سخن با کس.
(از مجالس النفایس ص167).
مانی توبا.
[تُ] (اِخ)(1) دریاچه ای در کانادا در ولایتی به همین نام. (از لاروس). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Manitoba.
مانی توبا.
[تُ] (اِخ)(1) یکی از ولایات مرکزی کانادا که در شرق ولایت «ساسکاچوان» و مغرب «اونتاریو» و شمال امریکای شمالی واقع است و 963 هزار تن سکنه دارد. مرکز آن وینی پگ(2) است و این ولایت یکی از مراکز تولید گندم کانادا بشمار می آید. (از لاروس).
(1) - Manitoba.
(2) - Winnipeg.
مانیتیت.
[یِ تی] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح زمین شناسی) اکسید مغناطیسی طبیعی آهن را گویند که فرمولش 4O3Fe می باشد. وزن مخصوصش بین 9/4 تا 2/5 متغیر است. سختیش بین 5/5 تا 5/6 می باشد. رنگ این اکسید آهن سیاه رنگ است و خاصیت آهنربایی دارد و به سختی ذوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). اکسید طبیعی آهن مغناطیسی دایمی است. در دستگاه مکعبی متبلور می شود. بعضی از اقسام آن خود خاصیت آهن ربایی دارند و می توانند ذرات ریز را جذب کنند. نام آن از کلمهء «ماگنس»(2)بمعنی آهن ربا آمده است بر روی چینی لعاب اثر سیاه رنگ می گذارد. (از فرهنگ اصطلاحات علمی ذیل آهن مغناطیسی).
(1) - Magnetite.
(2) - Magnes.
مانیتیزور.
[یِ تی زُ] (فرانسوی، ص، اِ)(1)کسی که دیگری را به خواب مغناطیسی فروبرد. عامل مانیتیسم. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مانیتیسم شود.
(1) - Magnetiseur.
مانیتیسم.
[یِ تی] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح فیزیک) مغناطیس. جاذبه. (فرهنگ فارسی معین). || تحت تسلط و ارادهء خود قرار دادن شخص دیگری را بوسیلهء نگاهها و حرکات دست و او را به خواب مغناطیسی فرو بردن. به خواب مغناطیسی فرو بردن. خواب مغناطیسی. (فرهنگ فارسی معین) :
به حیرتم ز که اسرار مانیتیسم آموخت
فقیه شهر که بیدار را به خواب کند.
ایرج میرزا.
(1) - Magnetisme.
مانیخس.
[خُ] (اِ) حجاب دماغ و آن دو باشد حجاب صلب و حجاب رقیق و آن دو را مانیخسین گویند و بعضی گفته اند مانیخسین نام حجاب صلب تنها باشد. ام جافیه. ام الغلیظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانید.
(اِ) چون جرم است، چون کاری یا سخنی کردنی و گفتنی نکند یا نگوید گویند مانید او را، یعنی بماند. (لغت فرس اسدی چ اقبال 110). به معنی جرم و گناه و تقصیر هم آمده است چنانکه کسی کار کردنی و سخن گفتنی را نکند و نگوید گویند «مانید او را باشد» یعنی گناه از اوست و گناه کار اوست. (برهان) (آنندراج). گناه و جرم و تقصیر و خطا و قصور و درماندگی و سهو و غفلت. (ناظم الاطباء) :
دریغ مدحت چون زر و آبدار(1) غزل
که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
اساس طبع بپایست(2) نک قوی تر(3) از آن
ز آلت سخن آید همی همه مانید.(4)
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص110).
|| (فعل ماضی) یعنی گذاشت و نهاد و رها کرد، و چون کسی را کاری که باید کرد نکند و سخنی که باید گفت نگوید گویند «مانید» یعنی وانهاد. (برهان) (آنندراج). فعل ماضی «مانیدن»=ماندن. (از حاشیهء برهان چ معین). || (اِ) پس افتاده(5). بقیه. و عرب آن را بر موانید جمع بسته است به معنی باقی مالیاتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: آبداده.
(2) - ن ل: ثنایست.
(3) - ن ل: قوی پر.
(4) - مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل نسخه بدلهای مختلف این شاهد آرد: چنانکه ملاحظه می شود در شعر بقدری تصحیف راه یافته که بالتمام مسخ و بی معنی شده است. ظاهراً رودکی می خواهد بگوید الفاظ کافی برای ادای همهء معانی و مقاصد نیست. اگر اینطور باشد آنوقت شاید بعضی از قسمتهای قطعه بصورت ذیل باشد :
دریغ مدحت چون زر و آبدار غزل
که چاریکش نیاید همی به لفظ پدید
اساس طبع بپایست نک قوی تر از آن [ یعنی از لفظ ]
ز آلت سخن آید همی همه مانید.
و نیز در یادداشتی دیگر آرد: گویا مانید مفرد غایبی است از مانیدن به معنی بازماندن از چیزی یا کاری.
(5) - L'arriere.
مانیدن.
[دَ] (مص) به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده
نمانیده است ساوی او کرهء اوت مانیده [ کذا ] .
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز
کنون کینه بر کینه بفزود نیز.فردوسی.
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز.فردوسی.
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و جنگ و از کیمیا.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص249).
ز تندی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت مانیده چیز.فردوسی.
مر این معدن خار و خس را بجای
بدین خوش علف گله مانیدمی.دهخدا.
|| فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن :
ز پندت نبد هیچ مانیده چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانیدن.
[دَ] (مص) به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعة، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسة، با کسی مانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) :
سراسر به طاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر.اسدی.
بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیر کمبریج، از فرهنگ فارسی معین). || گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون). || فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) کنار گذاشته و ترک کرده و ناتمام کنار گذاشته. (ناظم الاطباء). ترک کرده. مانده. رها کرده. باقی گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نماندم به کین تو مانیده چیز
به رنج اندرم تا جهان است نیز.فردوسی.
گرفتند بسیار و بردند نیز
نماند از بد بخت مانیده چیز.فردوسی.
و رجوع به مانیدن شود. || قصور کرده شده. فرو گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گران. ثقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هَیدَب؛ مرد مانیده. (تفلیسی، یادداشت ایضاً).
مانیده.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان ورزق است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مانیذ.
(معرب، اِ) مفرد موانیذ است. ادی شیر گوید: مانیذ الجزیه، بقیت آن، مأخوذ از «مانیده» است به معنی باقی. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص325). و رجوع به مانید شود.
مانیزان.
(اِخ) دهی از دهستان حومه است که در شهرستان ملایر واقع است و 2050 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مانیزان.
(اِخ) دهی از دهستان شراء بالاست که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است و 695 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مانیستار.
(اِ) نفس کل را گویند که بعد از عقل کل است. (برهان). نام نفس ناطقهء فلک الافلاک است. (انجمن آرا) (آنندراج) مانستار. روح کل و نفس کل که پس از عقل کل باشد. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقهء آذر کیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیر ص265 شود.
مانیسون.
(اِخ) طبیبی از شاگردان بقراط بوده است. (از الفهرست ابن الندیم).
مانی شیرازی.
[یِ] (اِخ) از شاعران معاصر سام میرزای صفوی بود و در زمان شاه اسماعیل صفوی در سپاهیگری به مقام بلندی رسید. در نقاشی نیز دست داشت. در گورستان سرخاب تبریز مدفون است. غزل زیر از اوست:
حدیث درد من گر کس نگفت افسانه ای کمتر
وگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر
وگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خان و مانم گوشهء ویرانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر.
و رجوع به تحفهء سامی ص113 شود.
مانیطس.
[ ] (اِخ)(1) دریای آزف. (نخبة الدهر دمشقی فهرست ص23). در مآخذ قدیم از قبیل تقویم البلدان و مقدمهء ابن خلدون مانیطش ضبط شده است.
(1) - La mer d' Azov.
مانی فریب.
[فِ / فَ] (نف مرکب) که مانی را بفریبد. به مجاز، آنچه بسیار ماهرانه و هنرمندانه ساخته شده باشد :
برآورد کلکی به آیین و زیب
رقم زد بر آن حوض مانی فریب.نظامی.
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است.نظامی.
مانیکور.
(فرانسوی، اِ)(1) مواظبت از دست و ناخن ها. نگهداری از دست و ناخن ها. در تداول عامهء فارسی زبانان به معنی لاک ناخن (زنان) به کار می رود.
- مانیکور کردن؛ لاک زدن ناخن (زنان).
(1) - Manicure.
مانیل.
(اِخ)(1) شهری به فیلیپین در جزیرهء لوسون(2) که 1138600 تن سکنه دارد و از مراکز مهم علمی و صنعت و تجارت فیلیپین بشمار می آید. (از لاروس).
(1) - Manille.
(2) - Lucon.
مانی مشهدی.
[یِ مَ هَ] (اِخ) علاوه بر شاعری در کاسه گری و نقاشی نیز استاد بود و بدان جهت مانی تخلص داشت. (از مجالس النفایس ص240). بواسطهء لطافت طبع مورد توجه محمد مؤمن میرزا پسر سلطان حسین میرزا واقع و از جملهء مقربان وی شد و در مشهد با همین شاهزاده به سال 923 ه . ق. به دست ازبکان بقتل رسید. ابیات زیر از اوست:
تو لبی نبخشی و من به خیال هر زمانی
لبت آن چنان ببوسم که ترا خبر نباشد
منم آنکه سنگ بر سر خورم و ننالم از تو
که نهال عاشقی را به از این ثمر نباشد
شب عیش و شادمانی بگذشت و سالها شد
چه شبی تو ای شب غم که ترا سحر نباشد.
(از تحفهء سامی ص114).
و رجوع به همین مأخذ و مجالس النفائس ص67 و 240 شود.
مانیوس.
(اِخ) نام طبیبی یونانی. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانیوس.
(اِخ) نام عده ای از پادشاهان دانمارک و نروژ که مشهورترین آنان مانیوس هفتم اریکسون(1) (1316-1374م.) است که از سال 1319 تا سال 1343 در نروژ و از سال 1319 تا سال 1365 در سوئد پادشاه بود و اتحاد دو شبه جزیرهء سوئد و نروژ را تحقق بخشید. (از لاروس).
(1) - Magnus VII Eriksson.
مانیوک.
[یُ] (فرانسوی، اِ)(1) گیاهی است از تیره فرفیونیان(2) و دارای ریشه های ضخیم و با نشاستهء بسیار است. (گیاه شناسی گل گلاب ص239-241). گیاهی است(3) از تیرهء فرفیونیان که دارای گونه هایی بصورت گیاهان علفی برافراشته و برخی گونه های درختچه ای و نیز بعضی گونه های درختی است. برگهایش منفرد و یا مرکب پنجه ای است. در حدود 80 گونه از این گیاه شناخته شده که اکثر متعلق به کشورهای برزیل و پرو می باشند. از گونه های مختلف این گیاه کائوچوک استخراج می کنند و ریشه های غده ای شکل آن به مصرف تغذیه می رسد. منهوت. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Manioc.
(2) - Euphorbiacees. .(لاتینی)
(3) - Manihot utilissima
مانیولیا.
[یُ] (لاتینی، اِ) ماگنولیا. رجوع به ماگنولیا شود.
ماوا کردن.
[مَءْ کَ دَ] (مص مرکب)اقامت کردن و منزل کردن و جای گرفتن و سکونت کردن. مأوا گرفتن. (ناظم الاطباء). مأوا یافتن.
ماوانه.
[نَ] (اِخ) قریه ای است به روستای فایق و به بعض اقوال مولد ابومسلم صاحب الدعوه بدین قریه بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماودر.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان اصفهک است که در بخش طبس شهرستان فردوس واقع است و 116 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماور.
[وَ] (فعل نهی) مخفف میاور است که منع از آوردن باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به آوردن شود.
ماورا.
[وَ] (ع اِ مرکب)(1) درپس و درعقب و ازپی و درپی. (ناظم الاطباء). آنچه پس از چیزی باشد. (از آنندراج). آنچه در پس چیزی قرار دارد. مابعد. عقب. پشت سر. || آن روی و آن طرف. (ناظم الاطباء). || به معنی ماسوا نیز آمده. (آنندراج). || برتر. بالاتر. افزون تر :
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است.عطار.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.سعدی.
وصفت کل ملیح کماتحب و ترضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی.
سعدی.
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای کمالش نیافت.سعدی.
(1) - مخفف ماوراء.
ماوراء .
[وَ] (ع اِ مرکب) ماورا. رجوع به ماورا شود.
- ماوراءالطبیعه(1)؛ چون ارسطو پس از تدوین علوم طبیعی بدین کتاب پرداخت از این روی آن را مابعد طبیعت نام داد. و از این لحاظ نیز که این کتاب نمونهء کامل از تحقیقات فلسفی است و بحث در آن از مجردات و نظریات است هم نام علم ماوراءالطبیعه بدو داده شده است. علم اعلی. الهیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مابعدالطبیعه و متافیزیک شود.
- ماوراءالنهر؛ ورازرود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرکب از «ماوراء» و «النهر» یعنی آنچه بدان سوی رود است. ورزرود. افراژآب. (یادداشت ایضاً). و رجوع به ماوراء النهر (اِخ) شود.
- ماوراء بحار(2)؛ آنسوی دریاها و این کلمه به سرزمینهائی اطلاق می شود که در آن سوی اقیانوس اطلس و دریاها پراکنده می باشند.
- ماوراء بنفش(3)؛ رجوع به «اشعهء ماوراء بنفش» شود.
- ماوراء قرمز؛ رجوع به «اشعهء ماوراء قرمز» شود.
(1) - Metaphysique. Outre-mer .
(انگلیسی)
(2) - Overseas .
(فرانسوی)
(3) - Ultraviolet.
ماوراءالنهر.
[وَ ئَنْ نَ] (اِخ) ناحیتی است که حدود مشرق وی حدود تبت است و جنوب وی خراسان و حدود خراسان و مغرب وی غور است و حدود خلخ و شمالش هم حدود خلخ است. و این ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیار نعمت و در ترکستان و جای بازرگانان و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز و پاک دین و این ناحیتی با داد و عدل است و اندر کوههای وی معدن سیم است و زر سخت بسیار با همهء جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد چون زاک و زرنیخ و گوگرد و نوشادر. و از شهرها و نواحی وی، بخاراست و مغکان، خجادک، زندنه، بومکث، مدیا مجکث. خرغنکث، فربر، پیکند، ناحیت سغد، طواویس، کرمینه، دبوسی، ربنجن. کشانی، ارمان، اشتیخن، کنجکث، فرنکث، دران، سمرقند، ورغسر، بنجیکث، کش، نوقد قریش، نخشب، سوبخ، سکیفغن، بزده، کسبه، ترمذ، هاشمگرد، چرمنگان، ناحیت چغانیان، دارزنگی، شهر جغانیان، باسند، زینور، نوژان، همواران، شومان، افریذان، ویشگرد، ناحیت سروشنه، زامین، چرقان، دزک، نوینجکث، فغ کث، غرق، ساباط، کرکث، ناحیت بتمان، برغر، خجند، فرغانه، ناحیت چذغل، اخسیکث، واثکث، بیتموخ، طماخس، نامکاخس، سوخ، اوال. بغسکان، خواکند، رشتان، زندرامش، قبا، اوش، اورشت، خرساب، اوزکند، ختلام، کشوکث، پاب، بشت، کلسکان، یوکند، کوکث، خشکاب، شلات، ناحیت ایلاق، نوکث، کهسیم، ذخکث، یهودلغ، ابرلغ، ایتلخ، الخنجاس، سامی سبرک، برفکسوم، حنح، خاس، غزجند، تکت، کلشجک، خمبرک، اردلانکث، ستبغوا، کرال، غزک، خیوال، ورذول، کبریه، بغورانک، ایزدکت، بغویکث، فرنکث، جبغوکث، شکاکب، تنگت بخارنان، یالاپان، ناحیت چاچ، بیکث (قصبهء چاچ)، نوجکث، کرجاکث، ترکوس، خاتون کث، دیمعان کث، بناکث، جرسنکث، حرحکث، شتورکث، سبکث، نحاکث، کرکوال؟ ناحیت اسبیجاب، اسبیجاب (قصبهء ناحیت اسبیحاب)، سانیکث، ندحکث، سنتکند، ناحیت پاراب، کدر (قصبهء پاراب)، کنجده، صبران، ذرنوخ، سوناخ، شلجی، طراز، مکانکث، فرونکث، مرکی، نویکث. (از حدود العالم چ دانشگاه صص105 - 118). مطلقاً ماوراء جیحون در خراسان را گویند اما قسمت شرقی آن را بلاد هیاطله می گفتند و در زمان اسلام ماوراءالنهر خواندند و قسمت غربی آن عبارت است از خراسان و ولایت خوارزم که خود مستق اقلیمی است. ماوراءالنهر تمام آبادان است و هیچ نقطه ای خالی از شهر و قریه و چراگاه نیست. (از معجم البلدان). یکی از هفت کشور است و منسوب است به زهره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مسلمانان در سال 54 از هجرت شهر بخارا و در 55 سمرقند را مسخر کردند لیکن تا 93 ه . ق. (711م.) چنانکه باید مسخر مسلمانان نشد. مردم ماوراءالنهر تا زمان ابوعلی سینا به فارسی تکلم می کرده اند. در مفردات طب برای اینکه فایده اعم باشد از قدیم الایام حتی در زمان یونانیان معمول بوده است که از هر زبان غریبی که اسمی را می دانسته اند مثل مترادف برای کلمه می آورده اند و شیخ الرئیس که صریحاً می گوید من اهل ماوراءالنهرم(1) همه جا که یونانی، نبطی، سریانی و غیره را می دانسته ردیف برای مفردها آورده است ولی یک بارهم یک کلمهء ترکی نیاورده است. در ذیل کمثری آرد: و فی بلادنا نوع یقال شاه امرود کثیراللحم... و اما المعروف بالشاه امرود فی بلاد خرسان دون غیره فهو ملین و از این عبارت برمی آید که ماوراءالنهر از خراسان بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حتی در زمان سوزنی سمرقندی مردم آنجا ترک نبوده اند. چنانکه سوزنی گوید:
گل روی من اگر چه که من ترک نیستم
دانم همین قدر که به ترکی است گل چیچک.
(از لغتنامهء فارسی به ترکی یوسف ضیاءالدین، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سرزمینی بوده است در شمال رود جیحون بین رود سیحون و جیحون شامل بخارا، سمرقند، خجند، اسروشنه و ترمذ. ماوراءالنهر مدت پنج قرن بزرگترین مهد تمدن اسلامی ایران و مرکز حکومتهای ایرانی و تا دورهء قاجاریه تابع حکومت مرکزی ایران بوده است. ماوراءالنهر مولد و مدفن بسیاری از دانشمندان بزرگ ایرانی است. این سرزمین اکنون جزو جمهوری ازبکستان شوروی می باشد : پس بفرمود ملک مظفرابوصالح تا علمای ماوراءالنهر را گرد آوردند از شهر بخارا چون فقیه ابوبکربن احمد... و از شهر سپیچاپ و فرغانه و از هر شهری که بود در ماوراءالنهر. (ترجمهء تفسیر طبری).
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی کنون ماوراءالنهر(2).فردوسی.
نه مال ماوراءالنهر در گنجت بیفزاید
نه در ملک تو افزونی پدید آید زصد چندان.
فرخی.
و غازیان ماوراءالنهر و مردم شهر به طاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص343). تا مدد ایشان از ماوراءالنهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشته اند که دیگر مفسدان می سازند تا از جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص438). و نزدیک است که ولایت ماوراءالنهر از ایشان بستاند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص594). و یکی از ملوک یمن که او را شمر ذوالجناح گفتند خروج کرده بود تا ماوراءالنهر گرفته و غارتها کرده و از آنجا به صین رفته... (فارسنامهء ابن البلخی ص85). پیروز بناهای بسیار کرده ست به اطراف هند... و به ماوراءالنهر و ناحیت ری و گرگان و آذربایگان شهرها کرد. (مجمل التواریخ والقصص ص71). و اندر آن روزگار مأمون که از خراسان به عراق آمد، نوح بن اسد باوی بود بعد از آن وی را ماوراءالنهر داده شد. (مجمل التواریخ والقصص ص386). و در این وقت(3) فتحهای قتیبه بود به ماوراءالنهر. (مجمل التواریخ والقصص ص305). لشکر ماوراءالنهر را به جملگی جمع کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص397). ابوالحسن عتبی لشکرها را از اطراف خراسان و ماوراءالنهر باز خواند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص72). و در میان این حال ایلک خان با قبایل و خیول ترکستان به اعالی ماوراءالنهر رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص170).
ستد از نایبان شاه به قهر
جملهء ملک ماوراءالنهر.نظامی.
عبدالله قزغن در مملکت ماوراءالنهر حاکم بود. (انیس الطالبین ص148).
(1) - ذیل «کشیخ» در مفردات قانون ص201.
(2) - به ضرورت شعری به فتح «ها» [ وَ ءَ ن نَ هَ ]خوانده می شود.
(3) - در ایام خلافت ولیدبن عبدالملک.
ماوراءالنهری.
[وَ ئَنْ نَ] (ص نسبی، اِ مرکب) منسوب به ماوراءالنهر. || اهل ماوراءالنهر. || زبان مردم ماوراءالنهر. || نوایی است از موسیقی قدیم گوشه ای از راست پنجگاه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماوراالنهری شود.
ماوراالنهر.
[وَ رَنْ نَ] (اِخ)(1) مخفف ماوراءالنهر به معنی آنچه آن روی رود باشد. چون ملک توران از ایران آن روی رود جیحون واقع است لهذا ملک توران را ایرانیان عربی دان ماوراءالنهر نامند. (غیاث) (آنندراج). بجای ماوراءالنهر مستعمل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زخرگاه تا ماوراالنهر در
که جیحون میان استش اندر گذر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص310).
یکی مهتر از ماورالنهر در
که بگذارد از چرخ گردنده سر.فردوسی.
اگر پهلوانی ندانی زبان
«ورازرود» را ماوراالنهر خوان.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو شه کشور ماوراالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید.نظامی.
و رجوع به ماوراءالنهر شود.
(1) - این کلمه در شواهد منظوم با اسقاط الف دوم و همزه از کلمهء «ماوراء» به صورت «ماورالنهر» تلفظ می شود.
ماوراالنهری.
[وَ رَنْ نَ] (ص نسبی، اِ مرکب) راهی از موسیقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هرگه که زند قمری راه ماوراالنهری
گوید به گل حمری باده بستان بلبل.
منوچهری.
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماوراالنهری.منوچهری.
و رجوع به ماوراءالنهری و مادهء قبل شود.
ماورد.
[وَ] (از ع، اِ مرکب) مخفف ماءالورد. گلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویی که مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همی ریزد باریک بمقدار.منوچهری.
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده.
خاقانی.
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود.نظامی.
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص735).
ماوردریز.
[وَ] (نف مرکب) ماءالوردریز. گلاب ریز :
تا که هوا شد به صبح کوزهء ماوردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
ماوردی.
[وَ ] (ع ص نسبی) منسوب است به ماورد که ساختن و خرید و فروش گلاب را می رساند. (از انساب سمعانی). گلاب گر. گلاب فروش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) بهترین نوع چوب عود. (از دزی ج2 ص566).
ماوردی.
[وَ ] (اِخ) علی بن محمد بن حبیب بصری مکنی به ابوالحسن (364-450 ه . ق.) از علماء و فقها و قضات مشهور عصر خویش بود. در بصره تولد یافت و در همانجا از ابوالقاسم صیمری و به بغداد از ابوحامد اسفراینی علم فقه آموخت و در شهرهای بسیار عهده دار منصب قضا شد. سرانجام در بغداد اقامت گزید و در زمان القائم بامرالله عباسی عنوان قاضی القضات یافت و در پیش خلفا منزلتی رفیع به دست آورد. ماوردی از فقهای شافعی بود و به مذهب اعتزال تمایل داشت. وی در بغداد وفات یافت و در «باب حرب» مدفون گردید. او را تألیفات بسیار است از آن جمله: ادب الدنیا و الدین. الاحکام السلطانیة. العیون و النکت. الحاوی در فقه شافعی. نصیحة الملوک. فی سیاسة الحکومات. اعلام النبوة. معرفة الفضائل. الامثال والحکم. الاقناع در فقه. قانون الوزارة و سیاسة الملک و جز اینها. و رجوع به وفیات الاعیان و اعلام زرکلی چ 2 ج5 ص146 و روضات الجنات ص483 و معجم المطبوعات ص1611 شود.
ماوردیان.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 533 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماوردیة.
[وَ دی یَ] (ع اِ مرکب) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل غذائی آورده است که با گلاب تهیه کنند. و رجوع به دزی ج2 ص566 شود.
ماوشان.
[وَ] (اِخ) ناحیه و قریه ای است واقع در وادیی به کوه الوند همدان و جایی خرم و دلگشا است. (از معجم البلدان). ناحیه و قریه ای است به نزدیک الوند دامن کوه همدان به نزهت و صفا ضرب المثل عالم، شیخ عین القضات نیز آن را توصیف کرده. (انجمن آرا) (آنندراج).
ماوضع له.
[وُ ضِ عَ لَهْ] (ع اِ مرکب)(1) آنچه برای آن وضع شده است. آنچه که برای چیزی تعیین شده است. و رجوع به «غیرماوضع له» ذیل ترکیبهای غیر شود.
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
ماوقع.
[وَ قَ] (ع اِ مرکب)(1) اتفاق و حادثه و سانحه. (ناظم الاطباء). رویداد. ماجری. گزارش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
ماول.
[] (اِخ) ابن شراره مکنی به ابوالخیر. طبیبی نصرانی از اهالی حلب بود که در ادب نیز دست داشت و از مقربان درگاه و کاتب معزالدوله ثمال بن صالح کلابی حاکم حلب بود و چون سلجوقیان بر عراق و شام چیره شدند به حاکم سلجوقی حلب تقرب جست و سپس به انطاکیه رفت و در حدود 490 ه .ق. در همین شهر درگذشت. او راست: کتابی در علم بدیع و آداب خط. کتابی در تاریخ حلب. کتابی در شرح حال اطبای معاصر خود. شرح بر کتاب حمیات بن رضوان. تهذیب کناش رازی. رساله در خواص افیون. رساله در منافع اشربهء ملینه. و رجوع به نامهء دانشوران ج1 ص89 و تاریخ الحکماء قفطی ص315 شود.
ما و من.
[وُ مَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)(1)کبر. عجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - مرکب از «ما» (ضمیر متکلم مع الغیر) + «من» (ضمیر متکلم وحده).
ما و منی.
[وُ مَ] (حامص مرکب) تکبر. خودپسندی.
ماووبالیغ.
(اِخ) نام دیگر اردوبالیغ است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اردو بالیغ در همین لغت نامه و جهانگشای جوینی ج1 ص40، 105 و 192 شود.
ماوی.
[وی ی] (ع اِ) جِ ماویَّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ماویة شود.
ماوی.
[وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ماء. مائی. (از منتهی الارب). نسبت است به ماء. مائی. ماهیّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماء شود.
ماوی.
(اِخ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ماویان.
(اِخ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 202 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماویة.
[وی یَ] (ع اِ) آیینه. ج، ماویّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آیینه و چنین می نماید که نسبت است به ماء به جهت درخشندگی و شفافیت آن. (از تاج العروس ج9 ص413). || (ص نسبی) مؤنث ماویّ. مائیة. (اقرب الموارد). و رجوع به ماء و مائیة و ماوی (ص نسبی) شود.
ماویة.
[وی یَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دختر غفور از بنات ملوک یمن و زن حاتم طایی. (تاج العروس، ج9 ص413) (عیون الاخبار ج3 ص129 و حاشیهء ص263). و رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری ص344 شود :
یار تو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه.
منوچهری.
ماه.
(اِخ) قمر. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). بمعنی نیر اصغر است که عربان قمر خوانند. (برهان). قمر را گویند و به زبان دری و تبری مونک و مانک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و اضافت ماه به طرف فلک و مترادفات آن حقیقت است و این از جهت اظهار خصوصیت فلک و شأن و جلالت ماه بود... و تابان، شب گرد، ناشسته رو، مهرپرور از صفات و شمع، چراغ، مشعله، شعله، نقره چنبر، دایره، شیشه، ساغر، پیمانه، قرص، ترنج، سیب، نسرین، صندل، پنبه، گوی، کف، پنجه از تشبیهات اوست. (آنندراج). سیارهء مطیع زمین که بر دور آن می چرخد و در مدت شب آن را روشن می کند و به تازی قمر و نیر اصغر و به فارسی ماج و ماص و مج و مهیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). ماه=مانگ. در اوستا و پارسی باستان، مانگه(1). سانسکریت، ماس(2) (ماه، قمر). کردی، مه(3) (قمر، شهر [ عربی ]) (حاشیهء برهان چ معین). خانهء او سرطان است و شرف او در ثور است. (مفاتیح العلوم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیر اصغر. قمر و به عقیدهء قدما جای او در فلک اول است و یکی از کواکب یا سیارات سبعه است (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جَیلَم. ابوالوضی، حاسن. (یادداشت ایضاً). به لاتین «لونا»(4) جسمی است آسمانی که بدور زمین می گردد و از خورشید نور می گیرد و پرتو خود را به زمین منعکس می سازد. ماه در گردش خود به دور زمین مداری بیضی شکل را بمدت 29 شبانه روز و 12 ساعت و 44 دقیقه طی می کند(5) که آن مدت را یک ماه قمری گویند و دوازده ماه قمری را یکسال قمری نامند که از 354 روز تشکیل می یابد. از طرف دیگر مدت زمان حرکت انتقالی ماه (بدور محور مایل به 83 درجه و 30 دقیقه) درست برابر مدت زمان حرکت وضعی آن است از این روی همیشه یک سطح نیمکرهء ماه بطرف زمین است. حجم آن 50 بار کمتر از زمین است و بطور متوسط در فاصلهء 353680 کیلومتری آن است و شعاعش 1736 کیلومتر است. نیروی جاذبهء ماه تقریباً یک ششم نیروی جاذبهء زمین است معذلک همین نیروی جاذبه بر روی زمین مؤثر است و از آن جمله جزر و مد دریاها و اقیانوسها است که بر اثر تأثیر متقابل نیروی جاذبهء ماه و خورشید بوجود می آید. چگالی ماه چهار پنجم چگالی زمین است. مدار حرکت انتقالی ماه خطی است مارپیچ که دور حرکت انتقالی زمین پیچیده باشد و فاصلهء دو هلال متوالی ماه را یک ماه قمری نام گذاشته اند. محاق موقعی است که ماه بین زمین و آفتاب واقع گردد و در این حالت ماه دیده نمی شود زیرا طرف روشن آن به طرف خورشید است و جانب تاریک آن به سوی زمین. بدر موقعی است که ماه در سیر خود بدور زمین نسبت به آفتاب در نیمهء بیرون مدار خود واقع شود یعنی زمین بین خورشید و ماه قرار گیرد و در این وقت طرف روشن آن مواجه با زمین است و بصورت قرص منور دیده می شود، حالت بدر ماه را مقابله(6) و استقبال و ماه تمام نیز گویند.
تربیعات: ماه در طی مدار حرکت انتقالی خود چهار حالت پیدا می کند که از آنها به محاق(7)، تربیع اول، بدر و تربیع ثانی تعبیر کنند، چون ماه از محاق درآید در شب اول، ماه اندکی از کنار آن دیده شود و آن را ماه نو گویند و به کمانی شبیه است و شب به شب قوت گیرد و پس از یک هفته نصف قرص ماه منور می نماید که آن را تربیع اول گویند و پس از هفتهء دیگر روشنائی بر تمام قرص احاطه کند که آن را بدر(8) گویند و در آخر هفتهء سوم حرکت انتقالی خود باز نیمی از قرص منور می نماید که در این حالت آن را تربیع ثانی خوانند و از ابتدای هفتهء چهارم ببعد کم کم ماه در محاق رود و در انتهای یک دور حرکت انتقالی خود دوباره تجدید هلال نماید. فاصله زمان بین تربیعات و بدر را تثلیث گویند. خسوف یا ماه گرفتگی زمانی است که ماه در حالت بدر باشد و زمین بین خورشید و ماه حایل شود و ماه در مخروط ظل زمین قرار گیرد، خسوف نیز کلی و جزیی تواند بود و بسته به آن است که تمام قرص ماه در سایهء زمین واقع شود یا قسمتی از آن. وزن مخصوص ماه 3/3 است و جرم آن در حدود1گودالهائی به ابعاد مختلف و دشتها و کوههائی مشاهده می شود که ارتفاع آنها از مرتفع ترین بلندیهای زمین متجاوز است ولی در ماه جوی وجود ندارد. خاک ماه اولین بار در سال 1969 مورد بررسی قرار گرفت و پروازهای آپولوی 11 و نیز آپولوی 12 (ژوئیه و نوامبر) به آمریکائیها فرصت داد که نمونه هائی از خاک ماه را به زمین آورند و مورد آزمایشهای علمی قرار دهند. و رجوع به لاروس و فرهنگ اصطلاحات علمی شود :
نه ماه سیامی(9) نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
زماه برتر خورشید و تیر با ناهید.بوشکور.
بسان سرو سیمین است قدش
ولیکن بر سرش ماه منوردقیقی.
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر.دقیقی.
چراکه نور فرونگذرد ز شمس به ماه
چو آبگینه که بیرون گذشت نور از نار.
ابوالهیثم.
که دیده ست مشک مسلسل زره سا
که دیده ست ماه منور زره ور.
امینی نجار (از لباب الالباب ج2 ص41).
فلک خواندمش زان کجا بود تابان
رخانش چو ماه و کمر چون دو پیکر.
امینی نجار (از لباب الالباب ج2 ص42).
منگر به ماه، نورش تیره شود ز رشک
مگذر به باغ، سرو سهی پاک بشکنی.
منجیک.
به ماه ماندی اگر نیستیش زلف سیاه
به زهره ماندی اگر نیستیش مشکین خال.
استغنائی نیشابوری.
دستش از پرده برون آمد چون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی.
می چون میان سیمین دندان او رسید
گویی کران ماه به پروین درون نشست.
عمارهء مروزی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه.فردوسی.
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزندهء ماه و ناهید و مهر.فردوسی.
بداندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفرینندهء هور و ماه.فردوسی.
نیستان شد از نیزه آوردگاه
ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه.فردوسی.
جام می آورد بامداد و به من داد
آنکه مرا بالبانش کار فتاده ست
گفتم مهر است؟ گفت مهرش پرورد
گفتم ماه است گفت ماهش زاده ست.
غضائری.
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه.فرخی.
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه.فرخی.
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه.فرخی.
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ
نشود تیره و افروخته باشد به میان.فرخی.
اسب گردون است از او، گر شیر بر گردون رود
خانه بستان است از او، گر ماه در بستان بود.
عنصری.
تا جهان بوده ست کس بر ماه نفشانده ست مشک
زلف او خود هر شبی بر ماه مشک افشان بود.
عنصری.
به ماه مانی آنگه که تو سوار شوی
چگونه ای عجبی ماه را سوار که کرد.
عنصری.
ولیکن ماه دارد قصد بالا
فروشد آفتاب از کوه بابل.منوچهری.
من و تو غافلیم و ماه خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
غریب از ماه والاتر نباشد
که روز و شب همی برد منازل.منوچهری.
وز ابر چو سر برون زند نورش
چون ماه بر آسمان زند خرمن.عسجدی.
چنان از حسرت دل برکشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه.
(ویس و رامین).
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار.
ابوحنیفهء اسکافی.
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تراز ماهی شیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص402).
شب است و همه راه تاریک و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.اسدی.
پیشانی و قفای تو ای ترک دلستان
این زهرهء زمین است آن ماه آسمان.کمالی.
ماه دوان هم گران رکاب نباشد
باش که چندان سبک عنان بنماند.
سعید طائی.
ماهکی(10) سر و قد و سیم تن و لاله رخ است
ماه کی نوش لب و ناربر و جعدور است.
روزبه نکتی (از لباب الالباب ج2 ص57).
در پیش من مشکل رهی با سهم و هیبت مهمهی(11)
ماه اندر او مانده مهی مانند اشتر در وحل.
لامعی.
تیز آتشی فگنده سوی مه همی شهاب
سیمین کشیده ماه به روی اندرون مجن.
لامعی.
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را.
ناصرخسرو.
گربر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.ناصرخسرو.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را.(منسوب به خیام).
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
در خلد چه خرمی که در کوی تو نیست.
مسعودسعد.
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن.
مسعودسعد.
ماه روز ای به روی خوب چو ماه
بادهء لعل مشکبوی بخواه.مسعودسعد.
گفتم قران ماه و ستاره بهم کجاست
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان.امیرمعزی.
گفتم فروغ روی تو افزون به شب بود
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان.
امیرمعزی.
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لؤلؤ از مرجان.
ازرقی.
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار زیر لاله ستان.ازرقی.
ز شرع است این نه از تن تان درون جانتان روشن
ز خورشید است نز چرخ است جرم ماه نورانی.
سنائی.
ای امیری که بر سپهر جمال
آفتاب است و ماه رایت تو.سنائی.
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ او که بر زمین ماه من است.
ادیب صابر.
ماه است ترا چهره و مشک است ترا زلف
سرو است ترا قامت و سیم است ترا بر.
ابوالمعالی رازی.
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه.
؟ (شهریارنامهء مختاری غزنوی).
چو دید ماه به عادت بگفت آنک ماه
به شرم گفتمش ای ماه چهره، ماه کجاست؟
عمعق.
نگاه کردم نی ماه دیدم و نه فلک
براینکه گفتم و گویی همی خدای گواست.
عمعق.
دوش در کوی خرابات مرا ناگاهی
یار پیش آمد سروی و به رخ چون ماهی.
کافی همدانی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
گر گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله که به مطلق نه چنین و نه چنانند.
کافی همدانی.
ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یک جا نپاید. (مقامات حمیدی).
با آفتاب و ماه و ستاره ست آسمان
گویی که نسخت رخ تو آسمان گرفت.
قوامی رازی.
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است.قوامی رازی.
ناگاه ماه از افق مشرق برآمد و زرسوده بر زمین ریخت. (تاریخ بیهق). گفتند هریکی از ما باید که در تشبیه این ماه بر مقدار فهم و وهم خویش اوصافی لازم شمرد. (تاریخ بیهق). این ماه ماننده است به سبیکهء زر خالص که از بوته بیرون آید. (تاریخ بیهق).
چو سرو و ماه خرامان به نزد من باز آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن.
سوزنی.
رونق ماه رخ افروز زخط شبرنگ
شود آری زشب تیره فزون رونق ماه.
شرف الدین شفروه.
ماه گردون زخجالت چو به رویت نگرد
از نزاری چو سر موی شود هر سر ماه.
شرف الدین شفروه.
ز پرنیان عذار چو آفتاب تو ماه
همان کشید که توزی ز ماهتاب کشید.
شرف الدین شفروه.
با رای تو چو ماه سپر ماه آسمان
با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار.
وطواط.
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و کید مشتری.
انوری.
گفتم که از خط تو فغان است خلق را
گفت از خسوف ماه بود خلق را فغان.
انوری.
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد تل.انوری.
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری.انوری.
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تونه
سرو یکتاست ولی چون قد یکتای تو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار.
جمال الدین عبدالرزاق.
مهر را بیم خسوف و ماه را ننگ محاق
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار.
جمال الدین عبدالرزاق.
ماهی و خون را دیت شاه دهد زانکه هست
عاقلهء دور ماه شاه ولی النعم.خاقانی.
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی.
ظهیر فاریابی.
ماه در مشک نهان کرده که این رخسار است
شکر از پسته روان کرده که این گفتار است.
رضی الدین نیشابوری.
پریدختی، پری بگذار، ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی.نظامی.
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش.نظامی.
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنع وار ماهی(12).نظامی.
زود در مالید آن خورشید راه
دست ببریده به رای همچو ماه.عطار.
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمی دانم.عطار.
زماه مشعلهء قدسیان برافروزد
ز رای مهر ممالک فروز صبح ضمیر.
شمس طبسی.
خورشید فتاد پیش رویت
بر خاک چنانکه ماه تابان.بدر جاجرمی.
کرده چو سایه روی به دیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب.
کمال الدین اسماعیل.
این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت.مولوی.
ماه گردون چون در این گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است.مولوی.
ماه با احمد اشارت بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود.مولوی.
گل با وجود او چو گیاه است پیش گل
مه پیش روی او چو ستاره ست پیش ماه.
سعدی.
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه.سعدی.
از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه، ماه دیدم چون ابروان تست.سعدی.
شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او
منور است چنان کاسمان به طلعت ماه.
سعدی.
هرکه در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عید است مگر یا شب نوروز امشب.
خواجوی کرمانی.
ماهی نتافت چون رخت از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن.
حافظ.
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان.حافظ.
کافر مبیناد این غم که دیده ست
از قامتت سرو، از عارضت ماه.حافظ.
زهی سعادت و طالع که او شبی چون ماه
به کلبهء من بی خان و مان فرود آید.
کمال خجندی.
- گرفتن ماه؛ خسوف. رجوع به خسوف شود.
- ماه برآمدن؛ طلوع کردن آن. پدیدار و نمایان گشتن آن. نمایان شدن آن از پس افق :
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری دمد نرگس
هرکجا بگذری برآید ماه.کسائی.
- ماه بر دو هفته؛ ماه شب چهارده :
ترک هزاران به پای پیش صف اندر
هریک چون ماه بر دو هفته درفشان.
رودکی.
- ماه تمام؛ ماه کامل، بدر. ماه دوهفته. ماه چهارده شبه. ماه شب چهاردهم. پرماه. گردماه :
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی.منوچهری.
چون ببریدی شود هریک از آن(13) ده ماه نو
ورنبری گردد اندر ذات خود ماهی تمام.
عسجدی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
بزرگان و سادات چون انجمند
وی اندر میان همچو ماه تمام.سوزنی.
بود مردی به مصر ماهان نام
منظری خوبتر زماه تمام.نظامی.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.حافظ.
و رجوع به ترکیب ماه چهارده شبه و ماه دو هفته شود.
- ماه چارده؛ قمر چارده شبه. بدر. ماه دو هفته :
سیاه چشما ماها من این ندانستم
که ماه چارده را غمزه از غزال بود.
خسروانی.
- ماه چو (چون) شاخ گوزن؛ کنایه از ماه باریک و خمیده است که ماه شب اول و شب دویم و شب سیم باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ماه چهار (چار) هفته؛ ماهی است که بعد از بیست وهشت روز از غایت کاهیدگی باریک شود. (آنندراج) :
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماهه روزه گشایم به شکرش.
خاقانی (از آنندراج).
- || نابود و معدوم و ناچیز. (ناظم الاطباء).
- ماه خرگاهی (خرگهی)؛ ماهی را گویند که در هاله باشد چه هاله را نیز خرگاه گویند. (برهان). ماه هاله نشین، چه خرگاه در جهانگیری به معنی هاله آمده. (آنندراج). ماه هاله دار. (ناظم الاطباء) :
زدند آتش غیرت به ماه خرگاهی
ز سنبلی که ز اطراف یاسمن بستند.
شانی تکلو (از آنندراج).
- ماه درست؛ ماه وقتی که تمام روشن باشد. ماه تمام. بدر. پر ماه. گردماه. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
تافت زچرخ هفتمین در وطن خراب ما.
مولوی.
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای
برشکرش نباتها چون مگسی است زحمتی.
مولوی.
- ماه در عقرب؛ به وقت بودن ماه در اخیر برج عقرب، کردن کار نیک ممنوع است. (غیاث) (آنندراج). هنگام بودن قمر در برج عقرب که آن را نحس پندارند و از اقدام به کارها خودداری کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- ماه درفش؛ ماهچهء علم. چیزی به شکل ماه از فلزی که بر سر درفش کردندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماه منیر صورت ماه درفش تست
روز سپید سایهء چتر بنفش تست.فرخی.
و رجوع به ماهچه و ترکیبهای آن شود.
- ماه دو هفته؛ بدر. ماه تمام. ماه چهارده شبه. پرماه. گردماه :
خیره گشت از خد او ماه دوهفته برفلک
طیره شد از قد او سرو سهی در بوستان.
یمینی.
آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است.سعدی.
و رجوع به ترکیب ماه چهارده شبه و ماه تمام شود.
- ماه ده و چار؛ پرماه. گردماه. ماه شب چهارده. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
اختران را شب وصل است و نثار است و نثار
چون سوی چرخ عروسی است زماه ده و چار.
مولوی.
- ماه سی روزه؛ به معنی ماه بسیار باریک و هلال یک شبه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از معشوق بیمار و ضعیف هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ماه سی شبه؛ به معنی ناچیز شده و محو گردیده و برطرف گشته باشد. (برهان) (آنندراج).
- ماه شب چهارده، بدر.؛ گرد ماه. ماه تمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی در وجود آمدی پسری چون ماه شب چهارده. (قصص الانبیاء ص90). پسری بدیدند چون ماه شب چهارده. (قصص الانبیاء ص91).
بربود جمالت ای مه نو
از ماه شب چهارده ضو.سعدی.
- ماه شکسته؛ بمعنی هلال، و خلخال ولعل و ابرو از تشبیهات اوست. (آنندراج) (بهار عجم) :
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است.
صائب (از آنندراج).
- ماه کامل؛ ماه تمام. بدر. گرد ماه. پرماه.
- ماه مستنیر؛ ماه که کسب نور می کند. ماه نور گیرنده :
رخسار آن نگار به گل بر ستم کند
و آن روی را نماز برد ماه مستنیر.منجیک.
- ماه مصنوعی؛ قمر مصنوعی. رجوع به «ماهواره» شود.
- ماه منیر؛ ماه (قمر) تابنده (در حقیقت ماه مستنیر است). (فرهنگ فارسی معین) :
ماه منیر صورت ماه درفش تست
روز سپید سایهء چتر بنفش تست.فرخی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضی ء و ماه منیر.سوزنی.
منظر ماه منیر بر سر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند.
سوزنی.
- || نامی است از نامهای زنان.
- ماه نو کردن؛ کنایه از ماه نو دیدن. (آنندراج) :
می زند سی روزه شامش خنده ها بر صبح عید
ماه را هرکس به روی دلربایی نو کند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- ماه هفت و هشت؛ ماه شب پانزدهم. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید.
مولوی.
- ماه یکشبه؛ همان ماه شکسته که گذشت. (آنندراج). هلال. ماه نو. و رجوع به ترکیب ماه نو و ماه شکسته شود.
- ماه یمانی؛ یعنی روی سرور کاینات صلی الله علیه و آله و سلم. (فرهنگ رشیدی). اشاره بر رخسار منور سرور کاینات (ص). (برهان) (از ناظم الاطباء). چهرهء حضرت محمد (ص) :
شب به سر ماه یمانی در آر
سر چو مه از برد یمانی برآر(14).
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص26).
- مثل ماه شب چهارده؛ چهرهء بسیار زیبا و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-مثل ماه نو؛ انگشت نما. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لاغر و نزار و ضعیف و باریک.
- امثال: از ماه تا به ماهی؛ تمام دنیا . نظیر: از ثری به ثریا. (امثال و حکم ج1 ص148).
از ماه نمام تر ؛ نظیر: از مشک غمازتر. (امثال و حکم ج1 ص148).
به ماه می گوید تو درنیا که من درآیم ؛ تعبیری است که عامیان از کمال زیبائی کسی کنند. (امثال و حکم ج1 ص463).
ماه از طشت آب جستن ؛ راه غیرمتعارف پیمودن. از حقیقت به مجاز روی آوردن به عمدیا به جهل :
از حقیقت روی، صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما.
صائب (از آنندراج).
ماه از کدام طرف درآمده؛ یعنی آمدن شما به دیدار من پس از غیبتی طویل جای بسی شگفتی است. اظهار محبت کنونی او بعد از زمانی دراز که ابراز بی مهری می کرد درخور استغراب است. نظیر: آفتاب از کدام طرف درآمده. (امثال و حکم ج3 ص1349 و ج1 ص36).
ماه و ستاره پریدن از پیش چشم؛ کنایه از سیاه شدن پیش چشم و گیج شدن است براثر خوردن ضربه و اصابت سر به چیزی؛ چنان یارو توی گوش من زد که جلوی چشمم ماه و ستاره پرید. در حقیقت نیز در چنین مواقع اشکالی شبیه ماه و ستاره به رنگهای مختلف از جلو چشم انسان رد می شوند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ماه و کتان . رجوع به ماهتاب و کتان ذیل ترکیبهای ماهتاب شود.
ماه همیشه زیر ابر نماند ؛ حقیقت هرچند دیر، آشکار شود. (امثال و حکم ج3 ص1395).
مثل ماه؛ چهرهء بسیار نیکو. (امثال و حکم ج3 ص1485). دارای چهرهء سخت زیبا. عظیم جمیل. نهایت شکیل و قشنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل ماه سپر ؛ صورتی بی معنی. (امثال و حکم ج3 ص1485) :
با رای تو چو «ماه سپر» ماه آسمان
با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار.
رشید وطواط.
|| (اِ) هر ستاره ای که بدور یکی از سیارات بگردد. قمر. (فرهنگ فارسی معین). || هلال. ماه یکشبه :
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی چو کمان شهریاری گویی
لعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گویی.امیرمعزی.
- ماه علم؛ هلال مانندی که بر سر درفش نصب کنند. ماه درفش. و رجوع به ترکیب ماه درفش و ماهچه و ترکیبهای آن شود.
- ماه گریبان؛ قوارهء جیب و از تسمیهء حال به محل آنچه دیده شود از نحر در گریبان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن.
انوری (یادداشت ایضاً).
- ماه منجوق چتر؛ قبه زرینه را گویند که بر سر چتر نصب کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| کنایه از معشوق هم هست. (برهان). معشوق و معشوقه. (ناظم الاطباء). معشوقهء نیکو روی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که رویی چون ماه درخشان و دل انگیز دارد :
سیاه چشما ماها من این ندانستم
که ماه چارده را غمزه از غزال بود.
خسروانی.
نگاری سمن بوی و ماهی سمن بر
لبش جای جان و رخش جای آذر.
منطقی رازی.
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان بر دل ماه شد جای گیر.فردوسی.
زکشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را.فردوسی.
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.فردوسی.
نشستند بر گاه بر، ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.عنصری.
بفرمود تا آسنستان(15) پگاه
بیامد به نزدیک رخشنده ماه.عنصری.
کنون کاین ماه را ایزد به من داد
نخواهم کو بود در ماه آباد.
(ویس و رامین).
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگهدارش ز چشم و دست بدخواه.
(ویس و رامین).
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را.(منسوب به خیام).
آن سرو که نیستش کسی همسر
و آن ماه که نیستش کسی همتا.مسعودسعد.
بر یاد تو بی تو این جهان گذران
بگذاشتم ای ماه و تو از بی خبران.
رشیدی سمرقندی.
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون نارون.
امیرمعزی.
گفتم مرا سه بوسه ده ای ماه دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان.
امیرمعزی.
ایا ماه گل چهر دلخواه من
دراز از تو شد عمر کوتاه من.عیوقی.
منم شاه گردنکشان جهان
تو شاه ظریفانی و ماه من.عیوقی.
ز ماه روزه به ماه من اندر آمد تاب
برفتش آتش رخسار تابناک به آب.
مختاری (از آنندراج).
چو سرو و ماه خرامان به نزد من باز آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن.
سوزنی.
بر وعده مرا هر شب در بند روا داری
ای ماه چنین آخر تا چند روا داری.
فتوحی مروزی.
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان.نظامی.
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه.نظامی.
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو بسی ای ماه و مه یکتا خوش است.
عطار.
ببریدم از ماهی چنان با ناله و آهی چنان
و آنگاه من راهی چنان شبهای دیجور آمدم.
اوحدی
مست آمدم امشب که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم.
اوحدی.
ماهم این هفته شد از شهر و به چشمم سالی است
حال هجران، تو چه دانی که چه مشکل حالی است.
حافظ.
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت.
گرد خط او چشمهء کوثر بگرفت.حافظ.
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست.
حافظ.
آه و فریاد که از چشم حسود مه و چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد.
حافظ.
- ماه خانگی؛ از اسمای محبوب. (آنندراج). زنی زیبا که در خانه دارند. زن محبوب :
ز ماه خانگی آن را که دیده روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است.
صائب (از آنندراج).
- ماه خرگاهی؛ کنایه از شاهد مهوش هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از معشوق است. (آنندراج). معشوقی که شایستهء سراپرده شاهان است. زیباروی سراپرده نشین :
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی.نظامی.
- ماه قصب پوش؛ کتان پوش؛ کنایه است از شاهد کتان پوش، چه قصب، جامهء کتان باریک را می گویند. (برهان) (آنندراج). ماه قصب دوخته و شاهد و معشوق کتان پوشیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماه قصب دوخته؛ بمعنی ماه قصب پوش است که کنایه از شاهد کتان پوش است. (برهان) (آنندراج).
- ماه کاشغر؛ کنایه از خوبان و ماه وشان ترک هم هست. (برهان) (آنندراج). و رجوع به همین ماده شود.
- ماه کامل؛ کنایه از چهرهء زیبا و درخشان :
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه.مولوی.
- ماه کنعان؛ زیباروی کنعان که مراد حضرت یوسف است. رجوع به همین کلمه (اِخ) شود.
- ماه کنعانی؛ زیبا روی منسوب به کنعان. محبوبی که از دیار کنعان باشد. محبوبی که چون یوسف زیبا و ماهرو باشد :
ماه کنعانی(16) من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.
حافظ.
|| کنایه از روی زیبا و درخشان. چهرهء پر نور و تابان :
به گرد ماه بر، از غالیه حصار که کرد
به روی روز بر، از تیره شب نگار که کرد.
عنصری.
ز بادام بر ماه، مرجان خرد
گهی ریخت گاهی به فندق سترد.اسدی.
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.اسدی.
زلف نگار گفت که از قیر چنبرم
شب صورت و شبه صفت و مشک پیکرم
یا در میان ماه بود سال و مه تنم
یا بر کران روز بود روز و شب سرم.
کمالی.
بر دانهء لعل است ترا نقطهء عنبر
بر گوشهء ماه است ترا خوشهء سنبل.
عبدالواسع جبلی.
زلف تو چو زاغی است در آویخته هموار
از ماه به منقار و زخورشید به چنگل.
عبدالواسع جبلی.
آن معنبر خط مشکین تو پیرامن ماه
کرد پر خون جگر سوختهء مشک سیاه.
شرف الدین شفروه.
تاکشد او خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحهء جان می کشد.
ظهیر فاریابی.
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 51).
گرد ماه از مشک تا خرمن زدی
آفتابت خوشه چینی دیگر است.
امامی هروی.
|| کماج و فلکه و بادریسهء خیمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خیمهء عمر او هزار طناب
ماه خیمه ش برابر مهتاب.
سنائی (یادداشت ایضاً).
|| ماهچه. ماهچهء درفش. ماهچهء رایت :
شد اندر زمان روح چرخ بنفش
پر از مه زبس ماه روی درفش.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص247).
چو برزد سر از که درفش بنفش
مه نو شدش ماه روی درفش.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص110).
و رجوع به ماهچه شود.
|| لحنی از سی لحن باربد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز لحن ماه چون گوهر فشاندی
زبانش ماه و هم اختر فشاندی.
نظامی (یادداشت ایضاً).
|| ترجمهء شهر هم هست و آن از دیدن هلالی تا دیدن هلال دیگر است که یک حصه از دوازده حصهء سال باشد و آن گاهی سی روز و گاهی بیست ونه روز می باشد. (برهان). مدت عدد ایام از رؤیت هلال تا رؤیت هلال دیگر که آن را ماه قمری گویند و مدت ماندن آفتاب در هر برج که آن را ماه شمسی گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). یک قسمت از دوازده قسمت سال که شهر نیز گویند و از دیدن هلالی تا دیدن هلال دیگر. (ناظم الاطباء). مدتی معادل یک دوازدهم سال (تقریباً). شهر : و گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری).
تا پنج ماه یاد نکرد ایچ گونه زو
از روی زیرکی و خرد همچنین سزید.
بشار مرغزی.
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر.دقیقی.
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.کسایی.
سر آمد کنون قصهء یزدگرد
به ماه سپندارمذ روز اِرد.فردوسی.
گفتا زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم خدای ناصر او باد سال و ماه.فرخی.
من ز درگاه توای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه.
فرخی.
ماه فروردین به گل چم ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه.
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان.قطران.
مر مرا هست اسد طالع و از مادر خویش
روز آدینه به ماه رمضان زادم من.لامعی.
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ.
(منسوب به خیام).
آذر ماه، به زبان پهلوی آذر آتش بود و هوا در این ماه سرد گشته باشد و به آتش حاجت بود. (نوروزنامه).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
گفتم ای جان برمن باشی روزی مهمان
گفت بسم الله اگر خواهی باشم ماهی.
کافی همدانی.
ماه گردون ز خجالت چو به رویت نگرد
از نزاری چو سر موی شود هر سر ماه.
شرف الدین شفروه.
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل کباب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم بدانکه نه نانم بود نه آب.
ظهیر فاریابی.
از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست.سعدی.
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد.
حافظ.
- ماه روزه؛ رمضان. ماه صیام :
زماه روزه به ماه من اندر آمد تاب
برفتش آتش رخسار تابناک به آب.
مختاری (از آنندراج).
- ماه شمسی (خورشیدی)؛ یک قسمت از دوازده قسمت سال که هر قسمت مطابق با بودن آفتاب در برجی از بروج دوازده گانه است. (ناظم الاطباء). یک ماه از سال شمسی است. در قدیم تعداد روزهای ماههای شمسی چنین بوده است. ماه اول و دوم و چهارم و پنجم و ششم 31 روز و ماه سوم 32 روز و ماههای هفتم و هشتم و یازدهم و دوازدهم سی روز و ماه نهم و دهم 29 روز است که در نصاب الصبیان چنین آمده است:
1 2 3 4 5 6
لا و لا، لب، لا و لا لا شش مه است
31 31 32 31 31 31
7 8 9 10 11 12
لل کط وکط لل شهور کوته است.
30 30 29 29 30 30
از سال 1304 ه .ش. برطبق تصویب مجلس شورای ملی روزهای ماههای شمسی بدین طریق محاسبه گردید: شش ماه اول را هریک 31 روز و 5 ماه بعد را هریک 30 روز و ماه آخر (اسفند) را 29 روز و هر 4 سال یکبار ماه آخر را 30 روز حساب کنند. ماههای سال شمسی - که مطابق برجهای دوازده گانه است - از این قرارند:
ماه فروردین برابر با برج حمل
" اردیبهشت " " ثور
" خرداد " " جوزا
" تیر " " سرطان
" مرداد " " اسد
" شهریور " " سنبله
" مهر " " میزان
" آبان " " عقرب
" آذر " " قوس
" دی " " جدی
" بهمن " " دلو
" اسفند " " حوت
اسامی این ماهها در نصاب الصبیان بدین ترتیب آمده:
ز فروردین چو بگذشتی مه اردیبهشت آید
بمان خرداد و تیر آنگاه(17) مردادت همی آید(18)
پس از شهریور و مهر و آبان و آذر و دی دان
که بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید.
و نامهای بروج دوازده گانه در نصاب الصبیان چنین آمده است:
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل، ثور است و جوزا باز سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب، قوس و جدی و دلو و حوت.
- پا به ماه بودن؛ ماه بار نهادن زن آبستن، رسیده بودن. در ماهی بودن زن آبستن که در آن ماه زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماه صیام؛ ماه روزه. رمضان :
ز فردوس اعلا و دارالسلام
به دنیا خرامیده ماه صیام.سوزنی.
- ماه قمری؛ مدت زمانی است که از رؤیت هلال ماه آغاز و به رؤیت هلال در دفعهء بعد ختم می گردد. روزهای ماههای قمری متغیر است و هر ماه 29 روز یا 30 روز دارد. ماههای قمری از این قرار است: محرم، صفر، ربیع الاول، ربیع الثانی، جمادی الاولی، جمادی الثانیه، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذی االقعده، ذی الحجه. این اسامی در نصاب الصبیان چنین آمده :
ز محرم چو گذشتی چه بود ماه صفر
دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر
رجب است، از پی شعبان رمضان و شوال
پس به ذی قعده و ذی حجه بکن نیک نظر.
- ماه نو؛ ماهی (شهری) که به نوی در آن در آمده ایم. ماهی که تازه می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || ماه آینده، شهر قادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || نام ماه اول از سال ملکی. (برهان) (ناظم الاطباء).
- ماههای رومی (یهودی)؛ ابتدای سال از فصل خزان است و ماهها به این ترتیب قرار دارند: ایلول، تشرین اول، تشرین آخر، (پاییز)، کانون اول، کانون آخر، شباط (زمستان)، آذار، نیسان، ایار (بهار)، حزیران، تموز، آب (تابستان) (از فرهنگ فارسی معین). ابونصر فراهی اسامی آنها را در دو بیت زیر آورده:
دو تشرین و دو کانون و پس آنگه
شباط و آذر و نیسان ایار است
حزیران و تموز و آب و ایلول
نگه دارش که از من یادگار است.
- ماههای عربی؛ ماههایی که در اسلام معمول عرب بوده است. ماه قمری. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب ماه قمری شود.
- || ماههای عرب در دورهء جاهلیت از این قرار بوده است. (این ماهها نیز قمری بوده اند): مؤتمر، ناجر، خوان، وبصان، حنین، ربی، اصم، عاذل، ناتق، وعل، ورنه، برک. (التفهیم ص229). و رجوع به التفهیم شود.
- ماههای فرنگی؛ ماههایی که اروپاییان و آمریکاییان به کار برند و آغاز سال، ثلث دوم دی ماه است. اسامی این ماهها از این قرار است: ژانویه، فوریه، مارس، آوریل، مه، ژوئن، ژوئیه، اوت، سپتامبر، اکتبر، نوامبر، دسامبر(19).
|| گاهی ماه گویند و فصل خواهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
المنة لله که این ماه خزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان) (ناظم الاطباء). نام روز دوازدهم بود از ماه شمسی فرسیه. (انجمن آرا) (آنندراج). روز دوازدهم هرماه را بمناسبت تقدیس اسم ماه و فرشتهء نگهبان او بدین نام خوانده اند و بیرونی در فهرست روزهای ایرانی این روز را «ماه» و در سغدی «ماخ» و در خوارزمی «ماه» یاد کرده، زرتشتیان نیز این روز را ماه خوانند. (حاشیهء برهان چ معین) :
می خور کت باد نوش برسمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه و باد(20).
منوچهری (دیوان چ 1 ص18 چ دبیرسیاقی).
ماه روز ای به روی خوب چو ماه
بادهء لعل مشکبوی بخواه
گشت روشن چو ماه بزم که گشت
نام این روز ماه و روی تو ماه.مسعودسعد.
|| فاصله ای از زمان که واقع باشد در مابین تاریخی از شهر تا همان تاریخ از شهر آینده. (ناظم الاطباء) :
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان به سال.عنصری.
پس اطبا دست به معالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود، یک ماه را به صلاح آمد و صحت یافت. (چهارمقاله). || (اِخ) نامی از نامهای ایرانی، زوطی بن ماه نام جد امام ابوحنیفه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Mawngh.
(2) - Mas.
(3) - Meh.
(4) - Luna. (5) - مدت حرکت انتقالی ماه (ماه نجومی) برابر مدت زمان حرکت وضعی آن یا 1ولی چون در همان وقتی که بدور زمین می گردد به تبعیت از حرکت انتقالی زمین بدور خورشید نیز می گردد، فاصلهء بین هلال با هلال بعدی قریب 29 روز و 12 ساعت و 44 دقیقه می شود.
(6) - Opposition.
(7) - Conjonction.
(8) - Pleine lune. (9) - رجوع به ترکیب ماه سیام شود.
(10) - رجوع به ماهک شود.
(11) - بیابان خشک و بی آب و علف.
(12) - رجوع به ترکیب ماه مقنع شود.
(13) - از خربزه.
(14) - یعنی گیسوی چون شب را بر چهرهء چون ماه یمانی پریشان کن و سر از گریبان برد سیاه یمانی خود بیرون آور. پیغمبر در جمعه ها و اعیاد برد یمانی سیاه خاصهء خود را می پوشید و گیسو بر اطراف جبین فرومی هشت. ماه یمانی چهرهء پیغمبر است چون مکه در آن زمان از ملحقات یمن بوده. (حاشیهء وحید دستگردی بر مخزن الاسرار).
(15) - آسنستان نام پدر زن وامق بود.
(16) - به حضرت یوسف هم مناسبت دارد. رجوع به کلمهء «ماه کنعانی» (اِخ) شود.
(17) - ن ل: آنگه که.
(18) - ن ل: بیفزاید.
(19) - بیرونی اسامی این ماهها را در التفهیم ص230 چنین آورده است: ینواریوس، فبراریوس، مارطیوس، افلیریوس، مایوس، یونیوس، یولیوس، اوغسطوس، سبطمبریوس، اقطومبریوس، نوامبریوس، دسطمبریوس.
(20) - یعنی روزهای 18، 21، 14، 11، 12، 22 از ماههای پارسیان. (حاشیهء دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی).
ماه.
(اِ) به زبان پهلوی شهر و مملکت را گویند که عربان مدینه خوانند. گویند حذیفه بعد از فتح همدان به نهاوند آمد و چون نهاوند کوچک بود و گنجایش سپاه او را نداشت، فرمود که آنچه لشکر بکوفه بود به دینور و هرچه سپاه بصره بود به نهاوند فرود آمد و چون ماه به زبان پهلوی شهر و مملکت را گویند، نهاوند را ماه بصره و دینور را ماه کوفه می گفتند لهذا عربان هم این دو شهر را ماهین می خوانند. (برهان). شهر و مملکت چنانکه در تاریخ طبری گوید که چون ماه به زبان فارسی شهر و مملکت باشد نهاوند را ماه بصره و دینور را ماه کوفه می گفتند و عربان هر دو را ماهان گویند... لیکن در قاموس به معنی بلده و قصبه آورده، ظاهراً معرب کرده اند. (فرهنگ رشیدی). به زبان تازی شهر و مملکت را(1) ماه گویند... (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
از دیار فرنجه یک مه راه
هست ماهی و مردمانش چو ماه.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ماه (اِخ) بعد شود.
(1) - ماه بدین معنی معرب است.
ماه.
(ع اِ) آب. ماء(1). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و نسبت بدان را ماهیّ گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماء شود. || رجل ماه الفؤاد؛ مرد بددل و جبان یا کندخاطر گویا در آب فرورفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (معرب، اِ) قصبهء شهر و ماهان دینور و نهاوند که یکی از هر دو را ماه الکوفه و دیگری را ماه البصره نامند...(2)(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأخوذ از فارسی، شهر و مدینه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - اصل آن «موه» است، واو به الف قلب شده و به صورت «ماه» درآمده، سپس هاء به همزه تبدیل شده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(2) - ماه بدین معنی معرب است.
ماه.
(اِخ) نواحیی را که ما امروز همدان و کرمانشاه و دینور و نهاوند و پیشکوه گوییم در قدیم کشور ماه می نامیدند و در ویس و رامین این لفظ استعمال شده است. این باقی ماندهء «ماد» و «مای» قدیم است که مرکز مملکت مادی باشد. عرب بعد از فتح این قسمت از ایران این لفظ را به کار بردند منتهی دو ماه قائل شدند و برای ماه نیز معنای دیگری که بعد در کتب جغرافیا معمول گردید تصور کردند و گفتند ماه الکوفه و ماه البصره و مجموع را «ماهات» نام نهادند. از ماه کوفه مرادشان دینور و کرمانشاهان تاحلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صیمره بود. (از سبک شناسی ج1 ص26). مسکن قوم ماد را نیز «ماد» می نامیدند و همین کلمه است که در پهلوی و پارسی (و نیز در تعریب) «ماه» شده. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر (ص205) نوشته: ماه عبارت است از زمین جبل و «ماهین» عبارت است از ماه بصره که دینور باشد و ماه کوفه که نهاوند باشد و اغلب به آن دو «ماه سبذان» را افزایند و جمله را «ماهات» نامند و بسا نهاوند را به «ماه دینار» یاد کنند. (از حاشیهء برهان چ معین). کلمهء ماه صورت تغییر یافتهء «ماد» اسم قوم و مملکت غربی ایران بوده است. در کتاب پهلوی کارنامک اردشیر بابکان این کلمه به همان ترکیب قدیم خود «مادیک»=«ماد» آمده اما معمو در پهلوی ماه می گفته اند. در کتب مورخان و جغرافی دانان ایرانی و عرب غالباً به اسم ماه برمی خوریم ولی از دایرهء وسعت آن کاسته و به برخی از نواحی غربی ایران اطلاق می شده است مثل «ماه نهاوند» و «ماه دینار» و «ماه شهریاران» و جز آنها. در داستان ویس و رامین که از متنی پهلوی به نظم فارسی درآمده مکرراً به کشور ماه و بوم ماه و ماه آباد و زمین ماه که از همه یک کشور اراده شده برمی خوریم زیرا که ویس دختر شاه قارن و ملکهء شهرو، خواهر ویرو و زن شاه موبد و معشوقهء رامین برادرشاه موبد از کشور ماه بود و شاه قارن در سرزمین ماه پادشاهی داشت. (از یشتها ج2 ص216 و 217) :
به شوهر بود شهرو را یکی شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه.
(ویس و رامین).
ترا دارم چو جام خویشتن شاد
زمین ماه را همواره آباد.(ویس و رامین).
زمین ماه یکسر باد ویران
چو دشت ریگ و چون شور بیابان.
(ویس و رامین).
وگر نه بوم ماه از کین شود پست
پس آنگه چون توانی زین گنه رست.
(ویس و رامین).
و رجوع به مادهء قبل و «ماه البصره» و «ماه الکوفه» و «ماهات» و «ماهین» و یشتها ج2 ص216-217 و معجم البلدان ذیل ماه و ماه دینار و نهاوند شود.
ماه.
(اِخ) نام فرشته ای است که موکل است بر جرم قمر یعنی قرص ماه و تدبیر و مصالح روز ماه که روز دوازدهم بود از ماه شمسی به او تعلق دارد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماه در ایران باستان، علاوه بر اطلاق به جرم قمر، به فرشته ای (ایزد کرهء ماه) اطلاق می شده و او مانند خورشید ستوده و مورد تعظیم و تکریم بوده است... در تیر یشت (یشت 8) بند 1 و مهریشت بند 145 و غیره مخصوصاً ماه مورد تعظیم قرار گرفته است. غالباً ماه تشکیل دهندهء تخمه و نژاد ستوران شناخته شده است (یسنا 1 بند 11 و یسنا 16 بند 4 و غیره) و نیز در اوستا مربی گیاه و رستنی خوانده شده (ماه یشت بند 4) (از حاشیهء برهان چ معین).
ماه آب.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی آبان ماه است که ماه دوم خزان باشد، و آن بودن آفتاب است در برج عقرب و در این ماه بادهای بی منفعت بسیار وزد. مه آب. (برهان). به معنی آبان ماه است. (انجمن آرا) (آنندراج). || ماه پنجم یا یازدهم سالماه خاص یهودی و سریانی. (حاشیهء برهان چ معین) :
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب.خاقانی.
ماه آب.
(اِخ) نام فرزانه ای فارسی بوده. (انجمن آرا) (آنندراج).
ماه آباد.
(اِخ) ماه آباد که ذکر آن در ویس و رامین بسیار آمده است ماه دینار است یعنی نهاوند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو شهرو، ماه رخ زان ماه آباد
چو آذربایگانی سرو آزاد
کنون کاین ماه را ایزد به من داد
نخواهم کو بود در ماه آباد.(ویس و رامین).
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
و رجوع به ماه (اِخ) شود.
ماه آذر.
[ذَ] (اِخ) نام دبیر انوشیروان. (از فهرست ولف). یکی از دبیران انوشیروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سدیگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام.فردوسی.
ماه آزادخوی.
[هِ] (اِخ) نام زن تور. (از فهرست ولف) :
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را ماه آزادخوی.فردوسی.
ماه آفرید.
[فَ] (اِخ) نام کنیزک ایرج بود و بعد از کشته شدن ایرج معلوم گردید که حامله بوده بعد از آن دختری آورد تور نام کردند و منوچهر از آن دختر بهم رسید. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). نام کنیزکی که محبوبه ایرج و جدهء منوچهر بود. (از فهرست ولف). و رجوع به یشتها تألیف پور داود ج2 ص51 شود :
برآمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه...
یکی خوب چهر پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بارداشت
پری چهر را بچه بُد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان.فردوسی.
ماه آفرید.
[فَ] (اِخ) نام دختر تور. (از فهرست ولف) :
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید.فردوسی.
ماه آفرید.
[فَ] (اِخ) نام دختر دهقانی که یکی از زنان بهرام گور بود. (از فهرست ولف) :
مهین دخت را نام ماه آفرید
فرانک دگر بد دگر شنبلید.فردوسی.
ماها.
(ضمیر) جمع ما. (ناظم الاطباء). مایان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سالها وضع بلاها کرده ایم
وهم حیران زانچه ماها کرده ایم.مولوی.
و رجوع به ما و مایان شود.
ماهات.
(اِخ) مراد از ماهات ماه بصره و ماه کوفه است. ماهان. (از حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ص94). ماه کوفه، نهاوند و ماه بصره، دینور باشد و بسا که «ماه سبذان» را به آن دو افزایند و جمله را ماهات نامند. (از الجماهر ص205) :
همه بوم ماهات جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان.اسدی.
بعد از مدتی اردشیربن ساسان خروج کرد و پادشاه زمین عراقین و ماهات، ماه نهاوند و ماه بسطام و ماه سبذان اردوان بود. (تاریخ طبرستان). و رجوع به ماه (اِخ) و ماهان شود.
ماهاذر.
[ذَ] (اِخ) ابن فروخ بن بدخشان برادرزادهء سلمان فارسی بود و تخمهء ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر به خط امیرالمؤمنین علی بر ادیم نوشته و خاتم پیغامبر و ابوبکر و عمر و عثمان و علی علیه السلام برآنجا نهاده. (مجمل التواریخ و القصص ص243). و رجوع به همین مأخذ شود.
ماهار.
(اِ) به معنی مهار شتر است و آن به منزلهء عنان باشد مر شتر را. (برهان). به معنی مهار است و مهار شتر. (انجمن آرا) (آنندراج). مهار شتر، اما مهار در فارسی رسن شتر را گویند که ساربان گیرد و به تازی مِهار به معنی چوبی که در بینی شتر کنند و رسن را زمام گویند. (فرهنگ رشیدی). زمام شتر :
برفتند صندوقها را به پشت
کشیدند و ماهار اشتر به مشت.فردوسی.
|| مهار. شناق. وکاء (در مشک)(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): الشنق؛ ماهار واکشیدن و درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی، یادداشت ایضاً). || چوبی که در بینی شتر کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی (از فرهنگ رشیدی).
در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت
چو ماهارند(2) بر اشتر بدین گردنده پنگانها.
ناصرخسرو.
(1) - و رجوع به شناق و وکاء شود.
(2) - بمعنی نخست هم تواند بود.
ماهاما.
(اِخ) مادر شاکمونی است و شاکمونی به اعتقاد کفرهء هند پیغمبر صاحب کتاب است. (برهان). مادر شاکمونی بود که اهالی هند او را پیغمبر دانسته اند و صاحب کتاب خوانده اند. (آنندراج). نام مادر بودا پیغمبر هنود. (ناظم الاطباء). مصحف مهامایه(1) نام زوجهء سودهودنه(2) پادشاه قبیله کپیله وستو(3) یعنی قبیله ساکیه(4)ها و پدر گوتمه بودا(5). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Maha Maya.
(2) - Suddhodana.
(3) - Kapila-vastu.
(4) - Sakya.
(5) - Geutama Buddha.
ماهان.
(اِ) جمع ماه باشد برخلاف قیاس. (برهان). جِ ماه. (از ناظم الاطباء). ماهها :
خرم آنانکه از تن جان ندانند
ز جانان جان ز جان جانان ندانند
به دردش خو کرن سالان و ماهان
به درد خویشتن درمان ندانند.باباطاهر.
گدایان بینی اندر روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت
که گویی آفتابانند و ماهان.
سعدی (کلیات چ مصفا ص835).
ماهان.
(اِخ) نام مردی. (منتهی الارب). نامی از نامهای ایرانی... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنانکه نام قهرمان داستان پنجم از داستانهای هفت پیکر نظامی ماهان است :
بود مردی به مصر ماهان نام
منظری خوبتر زماه تمام.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص236).
ماهان.
(اِخ) مکنی به ابی سالم یا ابی صالح حنفی محدث است و حجاج وی را بکشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صفة الصوة ج3 ص40 شود.
ماهان.
(اِخ) یکی از بخشهای شهرستان کرمان و همچنین نام قصبهء مرکز بخش است. از طرف شمال به ارتفاعات کوه مهر و کوه سیرچ، از مشرق به ارتفاعات گوک و سینه جهان، از جنوب به کوه جوپار و از مغرب به دهستان حومهء شهر کرمان محدود است. بخش ماهان در دامنهء کوهستان جوپار واقع است و هوای آن سردسیر است. ارتفاعات این بخش از دو رشته تشکیل شده. 1- رشته کوه جوپار به ارتفاع 2702 متر که در جنوب بخش واقع است. 2- رشتهء دوم در شمال این بخش واقع است و بخش شهداد را از ماهان جدا می کند. بخش ماهان 48 آبادی کوچک و بزرگ دارد و سکنهء آن در حدود 17700 تن است. قراء مهم آن عبارتند از: جوپار، لنگر، قنات غستان. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و میوه است. ادارات بخشداری، شهرداری، دارایی، ثبت اسناد، آمار، پاسگاه ژاندارمری در قصبهء ماهان مرکز بخش دایر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8). و رجوع به مادهء بعد شود.
ماهان.
(اِخ) شهری است [ به ناحیت کرمان ] با نعمت بسیار و هوای درست. (حدود العالم). شهری است در کرمان در دو منزلی سیرجان و پنج منزلی خبیص. (از معجم البلدان). قصبه ای از توابع کرمان است و مزار شاه نعمت الله ولی در آنجاست. (فرهنگ رشیدی). نام قصبه ای است از توابع کرمان. (برهان). نام قصبه ای است از توابع کرمان به خوشی آب و هوا معروف و سیدنورالدین حسین مشهور به شاه نعمت الله ولی در آنجا متوطن بوده و خانقاه و ریاضت خانه داشته... (از انجمن آرا) (از آنندراج). قصبهء مرکز بخش ماهان شهرستان کرمان است که در 36 هزارگزی جنوب شرقی کرمان و در مسیر شوسهء کرمان - بم واقع است. جلگه و سردسیر است و 7500 تن سکنه دارد. قالی بافی از صنایع دستی مردم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8). و رجوع به مادهء قبل شود.
ماهان.
(اِخ) دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 1925 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماهان.
(اِخ) دینور و نهاوند است، نخستین را ماه کوفه و دوم را ماه بصره نامند. (از المعرب جوالیقی ص321). تثنیهء ماه و عبارت از دینور و نهاوند است. (از معجم البلدان). به صیغه تثنیه شهر نهاوند و شهر دینور که عبارت از ماه البصره و ماه الکوفه باشد. (ناظم الاطباء). مراد از ماهان یا ماهات مملکت ماه بصره است که نهاوند و ماسبذان و مهرجانقذق باشد و ماه کوفه که همدان و دینور و حلوان باشد و مجموع این ماهات مملکت ماه قدیم است که ماد و مادی باشد و عرب آن را بدو قسمت بخش کردند. بخشی را تابع حاکم کوفه و ماه کوفه و بخشی را تابع حاکم بصره و ماه بصره نام نهادند. (از حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ص94): اندر عهد شاپور اردشیر قصهء ویس و رامین بوده است و موبد برادر رامین صاحب طرفی بود از دست شاپور، به مرو نشستی و خراسان و ماهان به فرمان او بود. (مجمل التواریخ و القصص ص94). و رجوع به ماه و ماهات شود.
ماهان داذ.
(اِخ) نام یکی از قضات دورهء ساسانی است که نامش در کتاب «ماتیکان هزار داتستان» آمده است. (سبک شناسی ج1 ص54). و رجوع به حاشیهء همین مآخذ و ایران در زمان ساسانیان ص28-29 شود.
ماهان مه.
[مِهْ] (اِخ) لقب وشمگیر ابومنصور ظهیرالدوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به وشمگیر شود.
ماهانوئیه.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان دشت آباد است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ماهانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)منسوب به ماه. (ناظم الاطباء). آنچه مربوط به وابسته و ماه باشد: مجلهء ماهانه (که هر ماه یکبار منتشر می شود). حقوق را ماهانه می پردازند. (فرهنگ فارسی معین). هلال، ماهانه کردن اجیر را. (منتهی الارب). || (اِ مرکب) نقد و جنسی است که در ماه به هر که مقرر شده می دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). شهریه و مشاهره و وظیفه که ماه به ماه به کسی دهند. (از ناظم الاطباء). مشاهره. شهریه. ماهیانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حقوق خدمت یک ماه کارمندان و مأموران و خدمتکاران دولتی و غیردولتی که آخر هر ماه پرداخت می شود.
ماهانه سر.
[نَ / نِ سَ] (اِخ) قلعه ای است به مازندران که آن قلعه در دست حکام سادات زیدیه بود و امیر تیمور آن را تسخیر و تاراج نمود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ناحیه ای نزدیک آمل که بعدها محل مستحکمی برای استقرار فرمانروایان خاندان مرعشی مازندران شد و تیمور این قلعه را محاصره و کمال الدین بن قوام (763-795 ه .ق.) مرعشی را اسیر کرد و به کاشمر فرستاد. (از ترجمهء مازندران و استرآباد ص153 و 189). و رجوع به همین مآخذ و ابن اسفندیار ص37-38 شود.
ماهانی.
(اِ) نوعی از سنگ است و آن زرد و سفید می شود و در خراسان بهم می رسد. گویند دفع مرض سکته می کند و ضمادش بواسیر را نافع است. (برهان) (آنندراج).
ماهانی.
[] (ص نسبی) منسوب است به ماهان که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی).
ماهانی.
(ص نسبی) منسوب به قصبهء ماهان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهان شود.
ماهانی.
(اِخ) دهی از دهستان عربخانه است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 104 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماهانی.
(اِخ) محمد بن عیسی مکنی به ابوعبدالله از علمای حساب و مهندسان نامی است که در دارالعلم بغداد می زیسته و در ریاضیات عالی و نجوم براعتی بکمال داشته است. کتاب در عرض کواکب سیاره و کتاب در نسبت و کتاب در 16 شکل مقاله اولی اقلیدس و اصلاح کتاب اکرمانالاوس از تألیفات اوست. عمرخیام از ماهانی به احترام نام می برد. بطور تقریب می توان گفت که ماهانی در قرن سوم هجری می زیسته است. (از گاهنامه تألیف سیدجلال طهرانی ص68). و رجوع به الموسوعة العربیه شود.
ماهانیه.
[نی یَ] (اِخ) گروهی از مرقونیه اند. در پاره ای از عقاید موافق و در برخی دیگر مخالف آنان هستند، از جمله در نکاح و ذبایح باهم اختلاف دارند. و گمان کنند معدل بین نور و ظلمت مسیح است. و از احوال آنها جز این آگاهی نداریم. (از الفهرست ابن الندیم).
ماه ابر کوهان.
[اَ بَ] (اِ مرکب) از آهنگهای موسیقی است. و رجوع به ماه برکوهان شود.
ماه البصره.
[هُلْ بَ رَ / رِ] (اِخ) نهاوند است. (از المعرب جوالیقی ص321). نهاوند و همدان و قم. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نهاوند و قسمتی از جبال. (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ص512) : همدان به صلح بگشادند و نهاوند به شمشیر و نهاوند را ماه البصره خواندندی و دینور را ماه الکوفه و هر دو شهر به یکدیگر نزدیک است زیرا که این سپاه لختی از بصره بود و لختی از کوفه پس چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد و یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد و این همه سپاه برنتابید و به دونیم شدند هرچه سپاه بصره بود به نهاوند فرود آمدند و هرچه سپاه کوفه بود به دینور فرود آمدند و آن را ماه الکوفه خواندندی و این را ماه البصره چون هر دو را نام برند گویند ماهین و ماه به زبان پارسی و پهلوی مملکت و پادشاهی باشد چون سپاه مسلمانان ماهین و همدان بگشادند یزدجرد از ری برفت و به خراسان شد. (ترجمهء طبری بلعمی). و این که در حجت و در قباله ها همی نویسند ماه البصره و ماه الکوفه بدان آن خواهند که این جایها در فرمان امیران بصره و کوفه بوده اند. (مجمل التواریخ و القصص ص513). و صنایع ماه البصره که آن نهاوند است گندم آب داده به هر جریبی 6 درهم و نیم دانگ درهمی. (تاریخ قم ص120). و رجوع به ماه و ماهات و ماهان و یشتها ج2 صص216-217 شود.
ماه الکوفه.
[هُلْ فَ / فِ] (اِخ) دینور است. (از المعرب جوالیقی ص321). دینور (کرمانشاه حالیه و قسمتی از غرب) (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ص20) : و اینکه در حجت و در قباله ها همی نویسند ماه البصره و ماه الکوفه بدان آن خواهند که این جایها در فرمان امیران بصره و کوفه بوده اند. (مجمل التواریخ و القصص ص513). از بلاد جبل عبارت از همدان است... و ماه الکوفه که دینور است. (تاریخ قم ص26). و رجوع به ماه و ماهات و ماه البصره شود.
ماهبان بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان چهار اویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ماهبد.
[بَ / بُ] (اِخ) ابن بدخشان، بنقل مجمل التواریخ و القصص نام سلمان فارسی بوده است قبل از قبول اسلام. (مجمل التواریخ و القصص ص242). و رجوع به متن و حاشیه ص242 همین مأخذ شود.
ماه برکوهان.
[بَ] (اِ مرکب) نوایی است که خنیاگران بزنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص355). نام لحنی باشد از مصنفات باربد و آن لحن بیست ویکم(1) است از سی لحن باربد. (برهان). نام لحنی است از سی لحن باربد، مطرب پرویز. (انجمن آرا) (آنندراج). ماه ابرکوهان (ماه بالای کوهسار) و آن از جمله دستانها و آهنگهایی بود که باربد ساخته بود و در زمان خسروپرویز همچون «سروستان» و «آرایش خورشید» و «نوروز بزرگ» و «نوش لبان» در وصف جشنهای فصول مختلف خاصه در تهنیت بهار و مناظر طبیعت و مسرات حیات بوده است. (از ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص508) :
زبهر سور به بزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه برکوهان.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
چو لحن ماه برکوهان گشادی
زبانش ماه برکوهان نهادی.
نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص192).
من از فراق تو پرغم تو شاد با هرکس
همی زنی به شب و روز ماه برکوهان.
قاضی عثمان (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - نظامی در خسرو و شیرین آنجا که سی لحن باربد را برمی شمارد، «ماه برکوهان» را لحن نهم آورده است. رجوع به خسرو و شیرین چ وحید ص190-194 شود.
ماه بصره.
[هِ بَ رَ / رِ] (اِخ) نهاوند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه البصره شود.
ماه به ماه.
[بِ] (ق مرکب) از این ماه به آن ماه. (ناظم الاطباء). هر ماه. همه ماهه. از این ماه تا ماه دیگر. || ماه بسیار. (ناظم الاطباء). || مدت مدید. (ناظم الاطباء).
ماه پار.
(ص مرکب، اِ مرکب) مخفف ماه پاره است و کنایه از صاحب حسن و خوش صورت باشد. (برهان). ماه پاره. خوش صورت و دارای حسن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماه پاره و مهپاره شود.
ماه پاره.
[رَ / رِ] (ص مرکب، اِ مرکب)کنایه از صاحب جمال باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ماه پار. مهپاره. زیبا و خوب رو همچون ماه :
چنان دلتنگ شد آن ماه پاره
که بر مه ریخت از نرگس ستاره.نظامی.
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوهء آن ماه پاره نیست.
حافظ.
و رجوع به ماه پار و مهپاره شود.
ماه پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء ماه. کسی که ماه یعنی قمر را پرستد و بندگی آن کند. || کنایه از عاشق. (آنندراج).
ماه پروار.
[پَرْ] (اِ مرکب) ماه پروین. (ناظم الاطباء). رجوع به ماه پروین شود.
ماه پرویزان.
[پَرْ] (اِخ) دهی از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 197 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
ماه پروین.
[پَرْ] (اِ مرکب) اسم فارسی جدوار است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). زرنباد و جدوار. (ناظم الاطباء). جدوار. ماه فرفین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است(1) از تیرهء زنجبیلها(2) که خاص مناطق گرم (هند و مالزی) می باشد و در حقیقت یکی از گونه های زرنباد محسوب می شود. ساقه های زیرزمینی این گیاه معطر است و مانند دیگر ادویهء معطر (از قبیل هل و زردچوبه) در اغذیه برای خوشبو ساختن و تقویت به کار می رود و بعنوان ضد نزله نیز تجویز می شود. ماه فروین. ماه فرفین. جدوار. زدوار. سطوال. انتله. ساطریوس. جدواراندلسی. جدوار ختائی، زرنباد چینی، جدوار سیاه، جدوار اسود. قره جدوار. فاط. توضیح آنکه در برخی مآخذ نام زرنباد را نیز به این گیاه اطلاق کرده اند در حالی که زرنباد گونهء دیگری از این گیاه ولی مشابه آن است. (فرهنگ فارسی معین).
.(لاتینی)
(1) - Curcuma aromatica .(لاتینی) Curcuma zedoaria
.
(فرانسوی) Zedoaire
(2) - Zingiberacees.
ماه پیشانی.
(ص مرکب) که پیشانی چون ماه دارد. که پیشانی او چون ماه درخشان و زیباست.
- دختر ماه پیشانی؛ دختری در افسانه های کودکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماه پیکر.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب) هرچیز که پیکر آن مانند ماه باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). کسی که پیکرش مانند ماه زیبا و دل انگیز باشد. معشوق زیبا :
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.
خسروی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
زره پوش ترک من آن ماه پیکر
زره دارد از مشک بر ماه انور.
امینی نجار (از لباب الالباب ج2 ص42).
بتی ساخته ماه پیکر در اوی
برهنه نه زر و نه زیور بر اوی.اسدی.
و طلیعهء بصر او بر ماهرویی افتاد... خوب منظر، ماه پیکر... (سندبادنامه ص259).
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.نظامی.
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.نظامی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.سعدی.
صاحب کمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست.
سعدی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.سعدی.
چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی (بوستان).
ماه پیکر درفش.
[پَ / پِ کَ دَ رَ] (اِ مرکب) در اصل درفش ماه پیکر، یعنی درفشی که صورت ماه بر آن تصویر شده باشد :
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان برش(1).فردوسی.
|| کنایه از شب و به عربی لیل خوانند. (برهان). کنایه از شب است. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
(1) - و گاه به قرینه «درفش» را فردوسی حذف کرده است :
به پیش اندرون گرگ پیکر یکی
یکی ماه پیکر ز دور اندکی.
یعنی: درفش گرگ پیکر و درفش ماه پیکر.
ماهتاب.
(اِ مرکب) پرتو ماه را گویند. (برهان) (از غیاث). به قلب اضافت، پرتو ماه. مهتاب. گرد، نسخه، پنبه، چادر، یاسمن، پرنیان، صندل، شیر از تشبیهات اوست و با لقظ افتادن و ریختن مستعمل. (از آنندراج). نور ماه. فروغ ماه. شعاع قمر. فَخت. قمراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما.
منوچهری.
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را.خیام.
وانچه دیگر کسان ترا گویند
ماهتاب است و قصهء بیرم.مسعودسعد.
ز پرنیان عذار چو آفتاب تو، ماه
همان کشید که توزی زماهتاب کشید(1).
شرف الدین شفروه.
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر فاریابی.
نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کردم
کافت نقاب هست صبحدم و ماهتاب.
خاقانی.
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند.خاقانی.
خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته
من بر رخت فشانم از چشم خود گلابی.
عطار.
ماهتابی بود بس عالم فروز
شب شده از پرتو آن همچو روز.عطار.
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است.
سعدی (کلیات چ مصفا ص364).
در خواب اگر ببینی ای مدعی شب ما
زود آن قصب که داری بر ماهتاب افتد.
اوحدی.
دریای چرخ نیل نگر در تلاطم است
هر سو فکنده است کف از جوش ماهتاب.
فتوت (از آنندراج).
- ماهتاب به گز پیمودن؛ کنایه از کار محال کردن و حرکت لغو و بی فایده. (غیاث) (آنندراج). نظیر: آب به غربال پیمودن :
در قیاس کمال اوست چنان
که به گز ماهتاب پیمایی.امیدی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماهتاب پیمودن؛ ماهتاب به گز پیمودن. رجوع به ترکیب قبل شود :
در میان این همه سختی و تب
باد پیمایم همه یا ماهتاب.عطار.
از غیرت روی همچو خورشید تو، ماه
دیری است که ماهتاب می پیماید.عطار.
- ماهتاب و کتان؛ گویند ماه کتان را بسوزد و شعرا این تعبیر را بسیار به کار برند. (امثال و حکم ج3 ص1394).
-امثال: ماهتاب نرخ کرباس یا (ماست) را میشکند؛ یعنی چیزی خوب که بازار بدی را کاسد کند ولی تناسب کرباس یا ماست را با مهتاب ندانستم. (امثال و حکم ج3 ص1394).
|| ماه را نیز گفته اند همچو آفتاب. (برهان). ماه. (غیاث). بمعنی ماه مجاز است. (آنندراج). قمر و ماه. (ناظم الاطباء) :بپرسیدش تا خدای تبارک و تعالی این آفتاب و ماهتاب و این ستارگان را از چه چیز آفریده است و عاقبت کجا باز بردشان و چون فرو روند مستقر ایشان کجا بود و چگونه باز برآیند. (ترجمهء طبری بلعمی). و این جهان تاریک آفریده بود، اگرآفتاب و ماهتاب را نیافریدی هیچ روشنایی نبودی. (ترجمهء طبری بلعمی). چنانکه توانی اندیشیدن آفتابهای بسیار و ماهتابهای بسیار. (دانشنامه). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. (التفهیم).
چل گز سرشک خون ز برخاک برگذشت
لابل چهل قدم زبر ماهتاب شد.خاقانی.
آسمانی بس بلند و با ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها.مولوی.
گر کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب.مولوی.
بر مثال نور ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت منتفی می شود و اکثر همچنان باقی ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص21).
ز ماه خانگی آن را که دیده روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است.
صائب (از آنندراج).
|| روی معشوق. || نوعی از آتش بازی. || دم زدگی حیوان زنده چنانکه گویند ماهتاب افگند؛ یعنی دم زد و نفس کشید. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به ترکیب ماهتاب و کتان شود.
ماهتابناک.
(ص مرکب) مُقْمِر؛ شب ماهتابناک.
ماهتابی.
(ص نسبی، اِ مرکب) شبی ماهتابی، لیلة قمراء؛ شبی مهتابی. مهتاب شب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چیزی که مهتاب بدو رسیده باشد مثل آفتابی. (آنندراج). || مهتابی. عمارتی بلند مسطح بی سقف، خواه از گچ و سنگ و خشت و خواه از خاک که پیش ایوان یا در میان صحن و سرای و باغ سازند برای نشستن و گویا سیر مهتاب از آن منظور است. (آنندراج). جای هموار و برابر و محصور در پشت بام که شبهای تابستان در آن نشینند. (ناظم الاطباء) :
سنگی به مثال ماهتابی
اورنگ فلک به کامیابی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- تخت ماهتابی؛ همان ماهتابی است. (از آنندراج).
|| ایوان پیوسته به اطاق یا اطاقها. مهتابی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سطحی مسطح و عریض و متصل به اطاق که در آن نشینند. (فرهنگ فارسی معین). || ایوان جلو بالاخانه. (ناظم الاطباء). || نوعی آتشبازی متعارف هندوستان. (آنندراج). نوعی از آتشبازی. (ناظم الاطباء). || رنگی است سفید متمایل به زردی مثل سنگ مهتاب و در مصطلحات الشعرا رنگ شکسته. (آنندراج). || رنگ کبود روشن. (ناظم الاطباء).
ماهج.
[هِ] (ع ص) پیه تنک و شیر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). پیه و شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیر با آب نیامیخته. (از اقرب الموارد).
ماه جبهت.
[جَ هَ] (ص مرکب) که پیشانی وی مانند ماه تابان و درخشان باشد. ماه جبین. و رجوع به مادهء بعد شود. || از انواع اسب که پیشانی آن سپید باشد همچون ماه و ظاهراً صفتی از صفات نیک است :... و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد، از نسل اعوج و لاحق، ماه جبهتی، مشتری طلعتی. (سندبادنامه ص251).
ماه جبین.
[جَ] (ص مرکب) کسی که پیشانی وی مانند ماه درخشان و تابان باشد. (ناظم الاطباء) :
چون فلک هرکه برد سجدهء خاک در تو
شود از خاصیت خاک درت ماه جبین.
سلمان ساوجی.
|| از اسمای محبوب است. (آنندراج). معشوق زیباروی :
خورشید نماینده بتی، ماه جبینی
کافوربناگوش مهی، مشک عذاری.سنائی.
ماه جلالی.
[هِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت از ماه شمسی است که منسوب است به تاریخ جلال الدین ملکشاه سلجوقی. (غیاث) (آنندراج). هریک از دوازده ماه تاریخ جلالی که اولین فروردین و آخرین اسفندماه است :
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان.سعدی.
و رجوع به «تاریخ» و «جلالی» در همین لغت نامه شود. || بعضی ماه جلالی مراد از ماه فروردین دارند چرا که آفتاب را شرف در آن ماه می باشد. در ابتدای دفتر دوم «ابوالفضل» ماه جلالی منسوب است به تاریخ جلال الدین محمد اکبر پادشاه که آن را ماه الهی نیز گویند و ابتدای آن ماه از تحویل آفتاب است از برجی به برجی. (غیاث) (آنندراج).
ماه چاه کش.
[هِ هِ کَ] (اِخ) همان ماه کاشغر است که ماه سیام باشد و کش شهری است مشهور به شهر سبز و کوه سیام در نواحی آن شهر است. (برهان) :
همچو ماه چاه کش بدخواه می جست ارتفاع
از طلوع خویش هم در مبدأ آغاز ماند.
بدر چاچی (از آنندراج).
و رجوع به ماه کاشغر شود.
ماهچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) مصغر ماه یعنی ماه کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). || هلال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با ماهچه های طبری وار.منوچهری.
|| سرعلم که به صورت ماه سازند. (فرهنگ رشیدی). سر علمی را گویند که بصورت ماه ساخته باشند یعنی گرد و مدور و صیقل زده از طلا و نقره و غیره. (برهان). آنچه از سیم و زر شکلی مثل ماه مدور ساخته و صیقل زده بر سر علم فوج نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). شکل هلالی بود که بر سر علمها و چترهای پادشاهان سلجوقی و امرای دیگر ترک بعد از ایشان منصوب بوده. ذکر ماه علم و ماهچهء چتر در اشعار شعرای معاصر سلاجقه و خوارزمشاهیان بسیار دیده میشود. (حاشیهء برهان چ معین) :
ماهچهء چتر(1) او قلعهء گردون گشود
مورچهء تیغ او ملک سلیمان گرفت.خاقانی.
آفتاب دین محمدی در همهء عالم از ماهچهء لوای این شهریار کامکار درخشان و تافته است. (راحة الصدور راوندی).
باد عهد تو همایون که جهان را امروز
دیدن ماهچهء چتر تو عید دگر است.
سلمان ساوجی.
ماهچهء سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران همچو خراسان شکست.
سلمان ساوجی (دیوان چ زوار ص47).
ماهچهء توق گیتی فروز. (حبیب السیر چ 1 تهران ج3 ص155). ماهچهء رایت ظفرآیتش از مشرق عظمت طلوع کرده. (حبیب السیر چ 1 تهران ص124).
بروز ماهچهء رایت تو جرم قمر
کشید سر به گریبان شرم ازتزویر.
میرمحمد افضل ثابت (از آنندراج).
آنکه از ماهچهء رایت مه فرسایش
یافتی مهر فروزان به فلک استظلال.
فتحعلی خان صبا.
- ماهچه خیمه (به اضافه و فک اضافه)؛هلال مانندی است از زر و غیر آن که بر عمود خیمه نصب می کنند. (گنجینهء گنجوی ص140) :
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص55).
|| پولک. پولکهایی که از زر و سیم سازند :
جام صدف ده چنانک گوهر من زیر بحر
ماهچهء زر کند بر تن ماهی درم.خاقانی.
|| سوزنی را نیز گویند که بر یک سر آن گلوله ای باشد از طلا و نقره و برنج و مانند آن که زنان بر سر و گریبان فرو برند و آن را سنجق هم گویند. (برهان). سوزنی که بر سر آن تکمه ای از زر و نقره و امثال آن سازند و زنان در گریبان خلانند. (فرهنگ رشیدی). سنجاق یعنی سوزنی که بر سر آن گلوله ای باشد از طلا و نقره و برنج و جز آن و زنان بر سر و گریبان فرو برند. (ناظم الاطباء). || تریز و بغلک. (ناظم الاطباء). || همان ماشه یعنی دوازده یک توله. (فرهنگ رشیدی). به معنی ماشه است که به اصطلاح هند ماشه دوازده یک توله است. (آنندراج). یک حصه از دوازده حصهء تولچه رانیز گفته اند که هشت حبه باشد و تولچه دو مثقال ونیم است. (برهان)... آن را ماشه و ماهه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). یک حصه از دوازده حصهء تولچه یعنی وزنه ای که مساوی پنج نخود باشد. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: توغ.
ماه چهر.
[چِ] (ص مرکب) آنکه چهرهء او مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره. ماهرو. ماهرخ. زیبارو. صاحب چهرهء تابان و درخشان همچون ماه :
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر
درودت ز من آفرین از سپهر.فردوسی.
بد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شدش از این مژده بر مهر مهر.
(گرشاسبنامه چ یغمائی ص31).
به دل گرمتر شد بت ماه چهر
هوا کرد جانش به زندان مهر.
(گرشاسبنامه چ یغمائی ص221).
چو دید ماه به عادت بگفت آنک ماه
بشرم گفتمش ای ماه چهر ماه کجاست.
عمعق.
و رجوع به مادهء بعد شود.
ماه چهره.
[چِ رَ / رِ] (ص مرکب) ماه چهر :
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه.فردوسی.
هیون از بر ماه چهره براند
بزد دست و چنگش به خون برفشاند.
فردوسی.
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت.اسدی.
چونکه ماهان به ماه درپیچید
ماه چهره ز شرم سرپیچید.نظامی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
ماه چهری.
[چِ] (حامص مرکب) صورتی چون ماه داشتن. زیبارویی. ماهرخی. ماهرویی. و رجوع به ماه چهر و ماه چهره شود.
ماه خانم.
[نُ] (اِ مرکب) نامی از نامهای زنان.
-امثال: شاه خانم می زاید ماه خانم درد می کشد . نظیر: گنه کنند گاوان. کدخدا دهد تاوان. خر خرابی می رساند از چشم گاو می بینند. (امثال و حکم ج2 ص1008 و ج1 ص163 و 164).
ماه خد.
[خَدد] (ص مرکب) ماه چهر. ماه چهره. ماهرو. ماهرخ. ماه رخسار. ماه طلعت. ماه سیما. ماه منظر : جوانی دید سروقد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار. (سندبادنامه ص104).
ماه خدای.
[خُ] (اِخ) نام فرشته ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهد.
[هِ] (ع ص) گسترنده. (آنندراج). گستراننده. (ناظم الاطباء) : والارض فرشناها فنعم الماهدون. (قرآن 51/48).
ماهد.
[هِ] (اِخ) نامی از نامهای باری تعالی. (آنندراج). از اسمهای باری تعالی می باشد. (ناظم الاطباء).
ماه داد.
(اِخ) ماهداذ. شخصی بود که اردشیر او را به مقام موبدان موبدی برگزید. (ایران در زمان ساسانیان ص139). بنا به نقل بندهشن پدر جد بهک یا باک که موبدان موبد عهد شاپور دوم (409 تا 479 م.) بوده است. (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ص94).
ماه دیدار.
(ص مرکب) که چهرهء زیبا و درخشان چون ماه دارد. ماه چهر. ماه چهره. ماه رخسار. ماه منظر. ماه طلعت. ماه سیما :
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وزان سروبن بر لب جویبار.فردوسی.
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پَریست.فردوسی.
سکندر همان شب به تنها بخفت
نیامیخت با ماه دیدار جفت.فردوسی.
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار.فرخی.
ماه دینار.
(اِخ) شهر نهاوند را گویند. وجه تسمیهء این شهر به ماه دینار این است که حذیفة الیمان وقتی بدین شهر فرود آمد مردی را در حرب اسیر گرفتند گفت مرا پیش امیر برید تا دربارهء شهر با وی گفتگو کنم. وی را پیش امیر بردند و او با امیر مصالحه کرد. نام این مرد دینار بود و از آن زمان باز نهاوند را ماه دینار خواندند و گویند ماه دینار نام کورهء دینور می باشد. (از معجم البلدان)... ماه کوفه نهاوند باشد... وبسا نهاوند را به ماه دینار یاد کنند. (الجماهر ص205). و رجوع به ماه الکوفه و ماه البصره و ماهان و ماهات شود.
ماهر.
[هِ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش، ماهر(1). پهلوی، فرتاک(2) (فردا). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - mah (a) r.
(2) - fratak.
ماهر.
[هِ] (ع ص) استادکار در کار خویشتن. (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن. ج، مَهَرَة. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج، مَهَرَة. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث). کارکشته. زبردست. ورزیده در کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی اعراض و آن دیگر جواهر
چنین گفتند استادان ماهر.ناصرخسرو.
برنگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهر است.
امیر معزی.
ای مقتدای دین هدی طاهر
وی در فنون فضل و هنر ماهر.سوزنی.
در الهی آنچه تصدیقش کند عقل سلیم
گر تو تصدیقش کنی در شرح و بسطش ماهرم.
انوری.
و شاعر ماهر بمجرد طبع راست بر متشابهات آن واقف نتواند شد. (المعجم چ دانشگاه، ص25).
تا چنین سر در جهان ظاهر شود
مقبل اندر جستجو ماهر شود.مولوی.
|| زیرک. (دستوراللغة). زیرک و رسا در هر امر. (منتهی الارب) (آنندراج). زیرک و دانا و هوشیار و کارآزموده و با فراست. (ناظم الاطباء). || نیک شناور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شناگر زبردست و در لسان گوید: حاذق در هر کار و بیشتر شناگر زبردست را بدان وصف کنند. (از اقرب الموارد).
ماهرات.
(اِ)(1) شاخه ای از زبان سانسکریت که در جنوب هندوستان متداول است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانی است «هند و آریائی» که در نواحی بمبئی متداول است. (از لاروس).
(1) - Mahratte.
ماهرانه.
[هِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)استادانه. با زبردستی. بامهارت. و رجوع به ماهر شود.
ماهرخ.
[رُ] (ص مرکب) ماه روی. از اسمای محبوب است. (آنندراج). ماه رخسار. کسی که رخسار وی مانند ماه، تابان و درخشان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره. ماه دیدار. ماهرو. زیباروی :
چو آن ماهرخ روی شاپور دید
بیامد بر او آفرین گسترید.فردوسی.
بسان زره بر گل ارغوان
برافکنده بد ماهرخ گیسوان.فردوسی.
مر آن ماهرخ را به پرده سرای
بفرمود تا خوب کردند جای.فردوسی.
چنان بد که بی ماهرخ، اردوان
نبودی شب و روز روشن روان.فردوسی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.فرخی.
زین سرو قدی ماهرخی غرچه نژادی
عاشق دوصدش پیش رخ همچو قمر بر.
سوزنی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد، تو ماهرخ کدامی.سعدی.
مردمی کرد و کرم، بخت خدا داد به من
کان بت ماهرخ، از راه وفا باز آمد.حافظ.
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر زتو دل خسته ای بیاساید.
حافظ.
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
- شکار ماهرخ؛ عده ای آهسته و مخفیانه خود را به شکار - که در حال خفتن است - می رسانند و آن را صید می کنند. این نوع شکار را «دزدکشی» هم می نامند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماهرخ رفتن شود.
ماهرخ رفتن.
[رُ رَ تَ] (ص مرکب) اص اصطلاح شکار است و بمعنی مواظب و مراقب بودن و کمین تولهء شکاری در اطراف شکار است تا وقتی شکارچی سر برسد و توله شکار را رم دهد و شکارچی او را هدف قرار دهد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). به قصد برجستن خود را گرد کرده بی حرکت مترصد صید بودن چنانکه گربه برای گرفتن گنجشک و سگ شکاری برای صید شکار. نشستن چون نشستن گربه برای جستن به گنجشکی یا موشی. جمع و مترقب نشستن گربه برای گرفتن موش و دده برای گرفتن صید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || این اصطلاح سپس بمعنی هر نوع کمین کشیدن و مترصد بودن و حمله کردن استعمال شده است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده) :
کبک در زیر پلو بنهفته رخ، من ماهرخ(1)
همچو توله در کمین کبک پهلوی بنه.
حکیم سوری (از فرهنگ عامیانه ایضاً).
(1) - ظ. فعل رفتن را باید محذوف بشمار آورد.
ماه رخسار.
[رُ] (ص مرکب) ماهرخ. (ناظم الاطباء) :
به مشکو در نبود آن ماه رخسار
مع القصه به قصر آمد دگربار.نظامی.
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری.سعدی.
ماه رخساری معنبرزلف را ماند که او
سر برآرد هر شبی از جیب شمعی پیرهن.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود.
ماه رخساره.
[رُ رَ / رِ] (ص مرکب)ماه رخسار. ماهرخ. رجوع به ماه رخسار و ماهرخ شود.
ماهرخی.
[رُ] (حامص مرکب) ماه چهری. حالت و صفت ماهرخ. و رجوع به ماهرخ و ماه چهری شود.
ماهر شدن.
[هِ شُ دَ] (مص مرکب) حاذق و کاردان شدن. در تداول عامه، زیر چاق شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نبالة؛ ماهر شدن به کاری. (تاج المصادر بیهقی). عجّ؛ نیک ماهر شدن در فنون رکوب. (منتهی الارب). و رجوع به ماهر و ماهر گردیدن شود.
ماهر گردیدن.
[هِ گَ دی دَ] (مص مرکب) ماهر شدن. لَبَق. لَباقَة. (منتهی الارب).
ماه رمه.
[رَ مَ / مِ] (اِ مرکب) آلتی باشد درودگران را که بدان چوب را سوراخ کنند و آن را پرماه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی برماه که درودگران بدان چوب سوراخ کنند، لیکن این لغت شاهد می خواهد. (فرهنگ رشیدی). برماه را گویند و آن آلتی باشد که درودگران بدان چوب و تخته سوراخ کنند و به زبان عربی مثقب خوانند. (برهان) (آنندراج). مثقب و برماه و مته. (ناظم الاطباء). ماهه. برماهه. برماه. برمه. پرمه. پرماه. پرمهه. (حاشیهء برهان چ معین).
ماهرو.
(ص مرکب) ماهروی. آنکه روی وی مانند ماه باشد. (ناظم الاطباء). ماهرخ. ماهروی. زیباروی :
چرا باده نیاری ماهرویا
که بی می صبر نتوان بر قلق بر.
طاهربن فضل چغانی.
بتان ماهرو با ساقیان سیمتن خواند
پریرویان شنگ و مطربان رودزن خواند.
فرخی.
گروهی ماهرویان را به خدمت برهمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند.
فرخی.
در او مسکن ماهرویان مجلس
در او خانهء شیرگیران لشکر.فرخی.
مجلس نیکو آراسته و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص185). و صد صف غلام و کنیز ماهرو بایستادند. (قصص الانبیاء ص77). از این جعدمویی، سمن بویی، ماهرویی. (سندبادنامه ص235). مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده. (سندبادنامه ص158).
بر آن ماهرو شه چنان مهربان
که جز یاد او نامدش بر زبان.نظامی.
به مشکو رفت پیش مشک مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان.نظامی.
هزاران ماهرویان قصب پوش
همه دُر در کلاه و حلقه در گوش.نظامی.
کنیزکی ماهرو پیشش فرستاد.(گلستان).
ماهرویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت.سعدی.
سرکوی ماهرویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان.
سعدی.
دامن کشان همی رفت در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده.
حافظ.
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامهء تقوی و خرقهء پرهیز.حافظ.
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
ترا رسد که غلامان ماهرو داری.حافظ.
ماه روز.
(اِ مرکب) تاریخ(1). سال و مه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مخفف آن «مه روز» لغةً به معنی حساب روز و ماه و توسعاً حساب سال. (حاشیهء برهان چ معین): فقال(2) ان لنا حساباً نسمیه «ماه روز» ای حساب الشهور و الایام. (آثار الباقیه ص29). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - در شفاءالغلیل به نقل از نهایة الادراک آرد: تاریخ معرب «ماه روز» است. (حاشیهء المعرب جوالیقی ص89). و رجوع به همین مأخذ و ماه روزه و تاریخ شود.
(2) - هرمزان گفت.
ماه روزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) تاریخ و آن را سال مه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی سال مه باشد که به عربی تاریخ گویند و آن حساب نگاه داشتن سال و ماه و روز است. (برهان). به معنی روز ماه است که نوشته شده که مأخذ تاریخ عربی گردیده است و آن را سال و مه نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج). سال مه و تاریخ و نگاهداری حساب سال و ماه و روز و تقویم. (ناظم الاطباء).
ماه روزه.
[هِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی رمضان است. (انجمن آرا) (آنندراج). رمضان. ماه صیام. شهر الصبر. شهرالله المبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ماه روزه درآمد و امیر روزه گرفت به کوشک نو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص532). و ماه روزه درآمد روزه بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص45).
ز ماه روزه به ماه من اندر آمد تاب
برفتش آتش رخسار تابناک به آب.
مختاری (از انجمن آرا)
- عید ماه روزه؛ عید فطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: همین دو سه روزه تا عید ماه روزه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به روزه و رمضان شود.
ماهروی.
(ص مرکب) ماهرو. ماه چهر. ماه چهره :
من و آن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد.رودکی.
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی.دقیقی.
کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی
دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال.
منجیک.
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی بماند اندر آن روی و موی.
فردوسی.
به شیرین چنین گفت کای ماهروی
چه داری به خواب اندرون گفتگوی.
فردوسی.
سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی
چو خورشید دیدار و چون مشک بوی.
فردوسی.
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی.
فردوسی.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن.فرخی.
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر.
فرخی.
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار.فرخی.
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای.
فرخی.
ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص54).
ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری.
و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص253).
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی.اسدی.
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوستهء که گشتی، کز من جدا شدی.
مسعودسعد.
ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست.
سنائی.
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ.سوزنی.
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذرانوری.
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای
در برگرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت.نظامی.
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام.نظامی.
ماهرویی جعدمویی مشکبو
نیکخویی نیکخویی نیکخو.
(مثنوی چ رمضانی ص194).
بوی پیاز از دهن ماهروی
خوبتر آید که گل از دست زشت.
سعدی (گلستان).
بدو گفت مأمون کای ماهروی
چه بد دیدی از من بر من بگوی.
سعدی (بوستان).
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود.
سعدی (بوستان).
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری.
سعدی (کلیات چ فروغی ص302).
صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من
ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود. || (اِ مرکب) نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی. برسمدان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغهء ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است. (یسنا ج1 ص131) :
درون و ماهروی و طاس و چمچست
پراهوم، اوروران و جرم و فرشست.
زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین).
|| نزد صوفیه تجلیات صوری را گویند که سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیهء حقند که در این نشأت پرتواندازند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
ماهرویی.
(حامص مرکب) حالت و صفت ماهرو. ماه چهری. ماه سیمایی. زیبارویی. رجوع به ماه چهری و ماهرو شود.
ماهری.
[هِ] (حامص) حذاقت. مهارت. حاذقی. استادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهر شود.
ماه سبدان.
[سَ بَ] (اِخ) همان است که پلینوس «مزبادن»(1) می نامند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء بعد و ماسبدان شود.
(1) - Mezobaden.
ماه سبذان.
[سَ / سَ بَ] (اِخ) این کلمه در اصل ماسپتان یا مَس پَتَن بوده و در دورهء اسلامی ماسپذان نیز می گفتند. این ناحیه در زمان اعراب جزو خوزستان بشمار می رفت. (از ایران باستان ج3 ص2547). و رجوع به مادهء قبل و ماسبدان شود.
ماه سر.
[سَ] (اِ مرکب) غُره. اول ماه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر ماه.
ماه سرشت.
[سِ رِ] (ص مرکب) ماه اندام. ماه طبع. که طبیعتی چون ماه دارد :
با ما غمت ای فقاعی ماه سرشت
هنگام وفا تخم جفاکاری کشت
آن دل که فقاع از تو گشادی همه روز
اکنون سخن وصل تو بر یخ بنوشت.
مجیرالدین بیلقانی.
ماه سگان.
[سَ] (اِخ) نام سجستان است و از این رو فانید منسوب به سجستان را فانید ماسگانی (مخفف ماه سگانی) نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجم البلدان ذیل ماه دینار شود.
ماه سیام.
[هِ] (اِخ) ماهی را گویند که مقنع به سحر و شعبده تا مدت چهار ماه هرشب از چاهی که پایین کوه سیام بود برمی آورد و چهار فرسخ در چهار فرسخ روشنایی می داد، گویند جزو اعظم آن سیماب بود. (برهان). ماهی را گویند که مقنع به شعبده در نخشب ساخته بودکه هرشب از چاه طلوع می کرد و سیام نام کوه نخشب است. (آنندراج). ماه مقنع. ماه نخشب. ماه نسف. ماه کش. ماه کاشغر. ماه مزور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه ماه سیامی نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار.
رودکی (از فرهنگ جهانگیری).
ماه سیما.
(ص مرکب) ماه طلعت. آن که سیمای وی مانند ماه باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). مه سیما. ماهرخ. ماهرو. ماهروی. ماه چهره :
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.حافظ.
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جایی.حافظ.
عبارات مهذبش چون وصال دلبران ماه سیما. (حبیب السیر ص123).
دل روشن ز هم پاشید آخر چشم صائب را
کتان کی پرده آن ماه سیما می تواند شد.
صائب (از آنندراج).
ماه سیمایی.
(حامص مرکب) حالت و چگونگی ماه سیما. ماهرویی. ماه چهری. رجوع به ماه سیما و ماه چهری شود.
ماه شمار.
[شِ / شُ] (نف مرکب) شمارندهء ماه. نشان دهندهء ماههای سال: عقربک ماه شمار (در ساعت)(1).
(1) - در برخی از ساعتها، علاوه بر عقربه های ثانیه شمار و دقیقه شمار، عقربهء ماه شمار نیز تعبیه می کنند که ماههای سال را نشان دهد.
ماه شهریاران.
[هِ شَ] (اِخ) نام کوره ای است که طزر، مطامیر، زبیدیة و مرج در آن واقع است. (از معجم البلدان ذیل ماه دینار). و رجوع به ماه (اِخ) در همین لغت نامه شود.
ماه شید.
(اِ مرکب) نام ماه است چنانکه خورشید نام آفتاب است. (انجمن آرا) (آنندراج). از مجعولات دساتیر است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به دساتیر ص265 شود. || به معنی ماه و روشنی ماه است چنانکه خورشید روشنی خور. (انجمن آرا).
ماه طلعت.
[طَ عَ] (ص مرکب) ماه سیما. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). و رجوع به ماه سیما و ماه چهر شود.
ماه عذار.
[عِ] (ص مرکب) ماه سیما. ماه طلعت. ماهرو. ماه چهر :
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.فرخی.
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما.مولوی.
ماه فرخان.
[فَرْ رُ] (اِخ) قریه ای است در چهار فرسنگی میانهء مغرب و شمال اصطهبانات. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان خیر است که در بخش اصطهبانات شهرستان فسا واقع است و 317 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
ماه فرفین.
[فَ] (اِ مرکب) به معنی ماه پروین است. (آنندراج). زرنباد و جدوار. (ناظم الاطباء). معرب ماه پروین. جدوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه پروین شود.
ماه فروجک.
[فُ جَ] (اِخ) دهی از دهستان اسنیورد شوراب است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 560 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ماه فروز محله.
[فُ مَ حَلْ لِ] (اِخ) مرکز بلوک شهر خواست از توابع ساری و اشرف (بهشهر) است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص287). دهی است از دهستان رودپی که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به شهر خواست شود.
ماهک.
[هَ] (اِ مصغر) ماه خرد. سالَک را به تفأل ماهک گویند تا زود زایل شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خوبروی کوچک. معشوقک زیباروی :
ماهکی سروقد و سیم تن و لاله رخ است
ماه کی نوش لب و ناربر و جعدور است.
روزبه نکتی (از لباب الالباب ج2 ص58).
|| در کرج، جوی آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از نامهای ایرانی چنانکه در صدر اسلام نام حاکم اصطخر فارس ماهک بود و ابن البلخی آرد :ابوموسی اشعری به پارس آمد و قصد اصطخر کرد در سال 28 از هجرت و در آن وقت ماهک در اصطخر بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص116).
ماهکاست.
(ص مرکب) ناقص النور (در هیئت). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و خداوندان فسون آژخ را به وی [ به جو ]افسون کنند به ماهکاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً).
ماه کاشغر.
[هِ غَ] (اِخ) به معنی ماه سیام است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماه سیام و ماه مقنع شود.
ماه کش.
[هِ کَ] (اِخ) همان ماه کاشغر است که ماه سیام باشد و کش شهری است مشهور به شهر سبز و کوه سیام در نواحی آن شهر است. (برهان) (آنندراج) :
تارخ او غیرت خورشید و رشک ماه شد
ماه گردون همچو ماه کش نهان در چاه شد.
ابوالخطیر.
و رجوع به ماه سیام و ماه مقنع شود.
ماه کنعان.
[هِ کَ] (اِخ) کنایه از یوسف علیه السلام. (غیاث) (آنندراج).
ماه کنعانی.
[هِ کَ] (اِخ) حضرت یوسف پسر حضرت یعقوب. (ناظم الاطباء).
ماه کوفه.
[هِ فَ / فِ] (اِخ) دینور. (مفاتیح العلوم). و دینور را بدان جهت ماه کوفه نامیدند که اهل کوفه آن را فتح کردند. (از معجم البلدان). و رجوع به ماه الکوفه و ماه البصره شود.
ماهگانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) به معنی ماهانه است. ماهگانی. (آنندراج). ماهگانی. ماهیانه و شهریه و مشاهره و ماهیانهء سپاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهانه شود.
ماهگانی.
(اِ مرکب) ماهگانه. ماهانه. (آنندراج). و رجوع به ماهگانه و ماهانه شود.
ماه گرفت.
[گِ رِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) خسوف. (ناظم الاطباء). رجوع به ماه گرفتن و ماه گرفتگی شود. || (اِ مرکب) خالی که در صورت خوبان پدید آید. (ناظم الاطباء). کلفی که بر روی و اندام مرد باشد. کلف و سیاهی که بر بعض کسان مادرزاد باشد. تاش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتن و ماه گرفتگی شود.
ماه گرفتگی.
[گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) خسوف. خسف. انخساف. احتجاب قمر. پوشیدگی ماه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) لکه های نسبةً بزرگ سیاه یا سرخ تیره رنگ بر ظاهر بشره مادرزاد. خالهای بزرگ سیاه به مقدار کفی، خردتر و بزرگتر که در بشرهء بعضی باشد مادرزاد که گمان برند آنگاه که ماه گرفته است زن آبستن به هر جای تن خود دست ساید همانجای تن جنین سیاه شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماه گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)خسوف. (ترجمان القرآن). خسوف شدن. || سیاه شدن ظاهر پوست جنین در شکم مادر. پیدا شدن لکه های نسبةً بزرگ سیاه یا سرخ تیره رنگ بر ظاهر بشره بطور مادرزاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفت و ماه گرفتگی شود.
ماه گرفته.
[گِ رِ تَ / تِ] (اِ مرکب) خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود.
ماه گون.
(اِ) ماجشون معرب آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماجوشون مأخوذ از ماه گون فارسی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماجشون و ماجوشون شود.
ماه گیر.
(نف مرکب) ماه گیرنده. گیرندهء ماه. که ماه را بتواند گرفت. که ماه را گرفتار و اسیر تواند کرد :
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر.نظامی.
ماهل.
[هِ] (ع ص) تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریع. (اقرب الموارد). || پیشی گیرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سلف متقدم مرد. (ناظم الاطباء).
ماه لقا.
[لِ] (ص مرکب) از اسمای محبوب است. (آنندراج). آنکه روی وی مانند ماه درخشان و تابان است. (ناظم الاطباء). ماهرو. ماهروی. ماه چهر. و رجوع به ماه چهر و ماهرو شود.
ماه لقائی.
[لِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ماه لقا. ماه چهری. ماهرویی. و رجوع به ماه لقا و ماه چهری شود.
ماهلو.
(اِ) نام دوایی است که آن را به عربی حمامه گویند. گرم و خشک است در دویم و سیم و خواص آن بسیار است. بهترین آن زرد به سرخی مایل است و برگ آن سبز و کوچک است و گل آن زرد و خرد. (برهان) (آنندراج). گیاهی معطر در هند(1). حماما و آن درختی است مشبک از شاخه های سرخ یاقوتی مانند خوشه و با صلابت و گلش ریزه مثل خیری سرخ و برگش شبیه به برگ فاشرا و تند و خوشبو و تخمش بسیار لذاع. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و تذکرهء داود ضریر انطاکی شود.
(1) - Manguette.
ماهلوج.
(اِ) هیل و قاقله. (ناظم الاطباء). و رجوع به هیل و هل و قاقله شود.
ماهلویه.
[یَ / یِ] (اِخ) دریاچه ای است که میان شیراز و سروستان واقع است. (از فارسنامهء ابن البلخی ص153). بحیرهء ماهلویه به ولایت فارس میان شیراز و سروستان است و سیلاب بهاری شیراز آنجا ریزد. دورش دوازده فرسنگ است. (نزهة القلوب، ج3 ص240). و رجوع به مهارلو شود.
ماه ماه.
(ق مرکب) ماه بماه. هر ماه و ماهیانه. (ناظم الاطباء).
ماه مزد کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب)مشاهره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماه مزور.
[هِ مُ زَوْ وَ] (اِخ) به معنی ماه سیام است که ماه مقنع باشد چه آن را به سحر و تزویر ساخته بود. (برهان) (آنندراج) :
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چَهِ مقنع و ماه مزورش.خاقانی.
ماه مصر.
[هِ مِ] (اِخ) مرادف ماه کنعان است. (آنندراج) :
ز صد هزار پسر همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کند روشن.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ماه کنعان شود.
ماه مقنع.
[هِ مُ قَنْ نَ] (اِخ) همان ماه مزور است که حکیم بن عطا به زور سحر و شعبده ساخته بود. (برهان). همان ماه نخشب است، چرا که مقنع نام جد آن حکیم است که ماه از طلسم ساخته بود و نورش تا چهار فرسنگ می رسید. (از آنندراج) (غیاث). و رجوع به ماه سیام شود.
ماه ملک خاتون.
[مَ لِ] (اِخ) دختر سلطان سنجر که در حبالهء نکاح سلطان محمودبن محمد بن ملکشاه بود. این دختر در حیات سلطان سنجر درگذشت و سنجر عمعق بخارائی را از بخارا طلب کرد تا وی را مرثیه گوید. عمعق بجهت پیری و ضعف از گفتن قصیدهء مطول عذر خواست و قصیده ای گفت که مطلع آن چنین است:
هنگام آنکه گل دمد از صحن بوستان
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان.
(از تذکرهء دولتشاه سمرقندی چ بریل، ص64 و 65).
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص متن و حاشیه ص415 و غزالی نامه ص297 شود.
ماه منظر.
[مَ ظَ] (ص مرکب) ماهرو. ماه چهر. ماه چهره. ماه دیدار :
پریچهره بتی عیار و دلبر
نگاری سروقد و ماه منظر.دقیقی.
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب.
مسعودسعد.
با روی تو به لاله و ماهم نیاز نیست
زانم چنین که لاله رخ و ماه منظری.
ادیب صابر.
و پسری ماه منظر، خورشیدپیکر، چون دُرّ یتیم از وی یتیم ماند. (سندبادنامه ص149). کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید به یمین و یسار تخت ایستاده... (مرزبان نامه ص248). و رجوع به ماه چهر و ماه دیدار شود. || و گاه صفت روی باشد :
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن.
حافظ.
ماهن.
[هِ] (ع ص) خدمتگار و خادم. ج، مُهّان. (ناظم الاطباء). خدمتگار. (از اقرب الموارد). || بندهء خادم. (منتهی الارب) (آنندراج). عبد و بنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُهّان، مُهَنَه و مؤنث آن، ماهنة. (از اقرب الموارد).
ماهناک.
(ص مرکب) جای روشن شده بواسطهء مهتاب. (ناظم الاطباء). || روشنی ماه و مهتاب. (ناظم الاطباء). || مُقمِر. قمراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لیلة قمراء؛ شبی ماهناک. (مهذب الاسماء). لیل مقمر؛ شبی ماهناک. (السامی فی الاسامی).
ماهنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) مجله یا نشریه ای که هر ماه یکبار منتشر می شود. مهنامه.
ماه نخشب.
[هِ نَ شَ] (اِخ) به معنی ماه مقنع است که حکیم بن عطا به سحر و شعبده ساخته بود و نخشب نام شهری است در ترکستان که آن را قَرشی می گویند. (برهان). ماهی که حکیم بن عطا، به سحر و شعبده از سیماب و دیگر اشیاء ساخته بود و آن ماه تا مدت دو ماه هر شب از چاهی که در پایین کوه سیام بود برمی آمد و تا چهار فرسنگ نورش می رسید و نخشب نام شهری است در ملک ماوراءالنهر، از نخشب تا سمرقند سه روز راه است و از آن چاه تا نخشب دو فرسنگ است. (غیاث) (آنندراج). قمرالمقنع. (منتهی الارب) :
نه ماه، آیینهء سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده.نظامی.
سه روز آن مه در آن چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب.جامی.
ماه نسف.
[هِ نَ سَ] (اِخ) ماه نخشب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماه نخشب و ماه سیام شود.
ماه نشان.
[نِ] (ص مرکب) که نشان ماه دارد. که چون ماه درخشان و خوشروی است. که همانند ماه است :
به مژده خواستن آن نور چشم و راحت جان
برِ من آمد پروین نمای و ماه نشان.ازرقی.
ماه نشان.
[نِ] (اِخ) یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان زنجان است که در غرب شهرستان زنجان و طول درهء قزل اوزن واقع و محدود است از شمال به دهستانهای زنجانرود چهار اویماق و از مشرق به دهستان ایجرود و از جنوب به بخش گروس و از مغرب به بخش تکاب همدان. هوای بخش در کنار قزل اوزون معتدل و ناسالم و هوای قرای دامنهء ارتفاعات سردسیر و سالم است. این بخش از چهار دهستان به نام قزل گچیلو، غنی بیگلو، اوریاد و انگوران تشکیل شده و جمع آبادیهای آن 179 و سکنهء آن در حدود 56 هزار تن است. در این بخش معادنی وجود دارد که عبارتند از طلا در حدود شمال دهستان اوریاد، پنبهءنسوز در حدود قریهء والش دهستان اوریاد، سرب در دهستان انگوران، زغال سنگ در دهستان غنی بیگلو و نمک در حدود قرای دوزکند، دهستان قزل گچیلو و رضاآباد دهستان غنی بیگلو. طایفهء شاهسون در برخی از قرای کنار رودخانهء قزل اوزون سکونت دارند که تغییر محل می دهند. مرکز بخش قصبهء ماه نشان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماه نشان.
[نِ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان اوریاد، در بخش ماه نشان است که در شهرستان زنجان و در دامنهء کنار رود قزل اوزون واقع است. سردسیر است و از رودخانهء قزل اوزون و آق کند و قنات مشروب می گردد و 1396 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماه نو.
[هِ نُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هلال. (ترجمان القرآن) (برهان). هلال. (ناظم الاطباء). هلال. ابن مُزنَة. ابن مِلاط. (منتهی الارب) :
ماه نو منخسف در گلوی فاخته ست
طوطیکان با حدیث، قمریکان با انین.
منوچهری.
چون ببریدی شود هریک از آن(1) ده ماه نو
ور نبری باشد اندر ذات خود ماهی تمام.
عسجدی.
الا تا ماه نو خیده کمان است
سپرگردد مه داه و چهارا.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوان اندرو ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور.ازرقی.
گشت بدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک.سنائی.
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.خاقانی.
ماه نو را نیمهء قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهء زنجیر مطران دیده اند.(2)
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 90).
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم برآمیخته اند.خاقانی.
خم کوس است که ماه نوذیحجه نمود
گر زمه لحن خوش زهرهء زهرا شنوند.
خاقانی.
به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید.
سعدی.
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کز آن چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم.
خواجوی کرمانی.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.حافظ.
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشهء ابرو و در نقاب رود.حافظ.
- ماه نو دیدن؛ اِهلال. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). رؤیت هلال کردن.
|| کنایه از پادشاه جوان تازه بر تخت سلطنت نشسته :
جهان سر به سر نو شد از شاه نو
زایران برآمد یکی ماه نو.فردوسی.
|| معشوق نوجوان و زیبا. زن زیبا و جوان :
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را.نظامی.
(1) - خربزه.
(2) - ن ل: بر حلقهء...
ماه نهاوند.
[هِ نَ وَ] (اِخ) ابن الندیم از قول عبدالله بن المقفع آرد: یکی از پنج ناحیهء پهله (فهله) است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماه نهاوند یعنی ولایت یا استان نهاوند که قسمت وسیعی را تا قم و تا حدود اصفهان و لرستان شامل بوده است. (سبک شناسی ج1 حاشیهء ص26). و رجوع به ماه و ماه البصره شود.
ماهنیان.
(اِخ) دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماهو.
[] (اِ) به معنی زیب و زینت باشد. (برهان) (آنندراج) (منتهی الارب). زیب و زینت و آرایش. (ناظم الاطباء) :
ور ز چپ اندر آیدت آهو
خوب رو را چه حاجت ماهو.
آذری (از فرهنگ رشیدی).
|| چوبدست شتربانان را نیز گویند که بدان شتر را برانند. (برهان). صاحب برهان نوشته که چوب دستی ساربانان را نیز گویند و سهو کرده آن باهو است نه ماهو و به معنی عصاست. (انجمن آرا) (آنندراج). بدین معنی مصحف باهو است.
ماهو.
[هُ وَ] (ع جملهء اسمیه) کلمهء مرکب از «ما» و «هُوَ» یعنی چه چیز است آن. (ناظم الاطباء). آن چیست. چیست آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سؤال بواسطهء ماهو از ذات و حقیقت و ماهیت شی ء می شود چنانکه گویند «الانسان ماهو» و یا «الحیوان ماهو» که پاسخ آن ذاتیات است و چنان که در پاسخ سؤال اول باید گفته شود انسان حیوانی است ناطق و در پاسخ سؤال دوم گفته شود حیوان جسمی است نامی، حساس، متحرک بالاراده. (فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی).
ماهو.
(اِخ) نام حاکم سیستان بوده است و او از جانب یزدجرد حکومت کرد و او را ماهویه هم می گفته اند. (برهان). نام یکی از حکام سیستان بوده که از جانب یزدگرد شهریار، حکومت داشته پس از فرار یزدگرد از لشکر اسلام و رفتن به مرو، ماهویه با خاقان ترکستان سازش کرده جمعی را فرستاده یزدگرد را کشتند. آن را ماهویه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به ماهوی و ماهویه شود.
ماهوار.
[ماهْ] (اِ مرکب) به معنی ماهیانه باشد و آن علوفه ای است که آن را ماه در ماه به نوکران دهند. (برهان). ماهواره. همان ماهانه است. و آن را ماهیانه نیز گویند چنانکه مقرری سال را سالیانه گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). ماهیانه و شهریه و علوفه ای که ماه بماه به نوکر دهند و جیره. (ناظم الاطباء). حقوق و مستمری که هر ماهه به خدمتگزاران و کارمندان دهند؛ المشاهره؛ چیزی به ماهوار دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهواره شود. || (ص مرکب) ماه گونه. همچون ماه تابناک :
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار.
مولوی.
ماهواره.
[ماهْ رَ / رِ] (اِ مرکب) ماهوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماهیانه باشد که به نوکران دهند. (فرهنگ جهانگیری). ماهیانه. مشاهره. سرماهی. مهواره. گویا در میان فارسی زبانان هند به معنی ماهیانه و ماهانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهوار شود. || (ص مرکب) مانند ماه. شبیه ماه در درخشندگی. || (اِ مرکب) ماه مصنوعی، قمر مصنوعی(1) اجرامی هستند که از 1957 به بعد به مدار زمین پرتاب شده اند و مانند ماه به دور زمین می گردند. برخی از آنها اطلاعاتی درباره جو فوقانی و فضا به زمین مخابره کرده اند که موجب گسترش دانش بشر دربارهء اشعهء کیهانی، چگالی ماده، میدان مغناطیسی زمین و ماهیت تابشهای مختلف شده است.برخی دیگر که ماهواره های ارتباطی نامیده می شوند برای انتقال دادن علائم رادیویی و تلویزیونی از نقطه ای به نقطهء دیگر در روی زمین، مورد استفاده قرار می گیرند. به وسیلهء این ماهواره ها، تصاویر تلویزیونی را می توان تا مسافتهای دور فرستاد. (از فرهنگ اصطلاحات علمی چ بنیاد فرهنگ). این کلمه پس از پرتاب اولین قمر مصنوعی (اسپوتنیک) شوروی به فضا در زبان فارسی متداول گردید.
.
(فرانسوی)
(1) - Satellite artificiel
ماهواری.
[ماهْ] (اِ مرکب) دخل در یک ماه. || ماهیانه و شهریه. (ناظم الاطباء).
ماهوب دانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) دانه ای است که آن را به عربی حب الملوک و فلفل الخواص خوانند و این غیر حب السلاطین است. (برهان). ماهودانه و حب الملوک است و آن غیر حب السلاطین است. (آنندراج). ماهودانه. ماهوبذانه (معرب) (حاشیهء برهان چ معین). این دارو را حب الملوک گویند و به پارسی شاهدانه خوانند، برگ او بر شکل ماهی خرد است، اندر درازی یک انگشت و بر شاخ او سه سددانه بود... (ذخیرهء خوارزمشاهی). ماهی دانه، ماهودانه. حب الملوک. فلفل الخواص، و آن میوهء درخت شباب است. و اینکه بعض لغویین معاصر عرب ماهوبذاته ضبط می کنند غلط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهودانه و ماهوبذانه شود.
ماهوبذانه.
[نَ] (معرب، اِ مرکب) معرب ماهوب دانه. (حاشیهء برهان چ معین). ماهوبذانه(1)، فارسی است، ماهوب دانه یا ماهودانه این کلمه به صورتهای مختلف مقلوب گردیده است و همچنین به صورت «ماهوبذانج» هم دیده شده است. (دزی ج2 ص566). و رجوع به ماهوب دانه شود.
(1) - epurge. Euphorbia lathyris.
ماه و پروین.
[هُ پَرْ] (اِ مرکب)ماه فرفین. جدوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه فرفین و جدوار شود.
ماهوت.
(هندی، اِ)(1) یک نوع پارچه پشمینهء کلفت پرزدار نفیس. (ناظم الاطباء). قسمی پارچهء پرزدار ضخیم که از آن لباس و پرده و غیره دوزند.
(1) - در زبان هندی، به معنی پیلبان است بمناسبت آنکه علامت مخصوص پارچهء مذکور عکس پیل و پیلبان بود. (از فرهنگ فارسی معین).
ماهوت پاک کن.
[کُ] (اِ مرکب) آلتی است مرکب از دستهء چوبین که به یک سو یا دو سوی آن موی دم اسب و غیره متصل کرده اند و به وسیلهء آن لباس و کلاه را پاک کنند. برس. شت. (از فرهنگ فارسی معین).
ماهوت شکن.
[شِ کَ] (اِ مرکب) قسمی پارچهء صخیم پنبه ای. نوعی جامهء ضخیم نخی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهوت فروش.
[فُ] (نف مرکب) ماهوت فروشنده. آنکه پارچهء ماهوت فروشد.
ماهوته.
[تِ] (اِخ) دهی از بخش آبدانان است که در شهرستان ایلام واقع است و 311 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماهوتی.
(ص نسبی) منسوب به ماهوت.
- کلاه ماهوتی؛ کلاه که رویهء آن از ماهوت است، مقابل کلاه پوستی که رویه از پوست بره دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهودانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) به معنی ماهوب دانه است که حب الملوک باشد و آن میوهء درخت شباب است و به عربی معشوق می گویند. (برهان). دانه ای که به تازی حب الملوک گویند. (ناظم الاطباء). حب الملوک و آن غیر حب السلاطین است و به هندی جمال گوته گویند. (فرهنگ رشیدی). نباتی است وی را برگی است دراز به بالای انگشت و درازتر نیز، چون اندر او نگری به ماهیی خرد ماند، و میوه ای بار آرد چنانکه گوز پنبه و از او خردتر، و اندر هر گوزی از او سه دانه است سیاه، چون دو درم سنگ مردم از او بخورد اسهالی کند که هر فضولی بلغمی و صفرایی که اندر معده بود بکشد و استسقا را نیک باشد، و نقرس را و وجع المفاصل و عرق النسارا، و همچنان اسهال کند که یتوعها کند... (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فارسی دانهء نباتی است شیردار و حب الملوک نامند و غیر حب السلاطین مسمی به دند است. ساقش قریب به ذرعی و به سطبری انگشتی و برگهای ساق او دراز و شبیه به برگ بادام و برگ شعبهای او ریزه و مایل به تدویر و شبیه به برگ زراوند طویل و گلش زرد و ثمرش در غلافی مخروطی شبیه به خیار کبر و در جوف او سه دانهء متفرق از هم و هر یکی را غلافی دیگر و دانهء او از کرسنه بزرگتر و پوست او اغبر مایل به سرخی و باطنش سفید و شیرین و چرب و بیخ او باریک... (تحفهء حکیم مؤمن). از یتوعات است و آن ثمرهء درختی است در طب به کار برند، و ماهوبذاته محرف ماهودانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی(1) است یکساله از تیرهء فرفیونها(2) که ارتفاعش تا حدود یک متر می رسد. برگهایش نسبةً بزرگ متقابل و سبز مایل به آبی است. گلهایش زردرنگ، دانه هایش قهوه ای رنگ و بیضوی است. شیرابهء شیری رنگی از ساقه و مقطع برگهای این گیاه خارج می شود که بعنوان مسهل و مقی ء تجویز می گردد ولی چون سمی است، مصرفش احتیاط بسیار لازم دارد. گاهی هم صیادان ماهی جهت گیج کردن ماهیها برگهای گیاه مذکور را در آب می ریزند، ماهوب دانه. حب الملوک. طارطقه. شباب. شبرم کبیر. فلفل الخواص. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به «ماهوب دانه» و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص294 شود. || کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء).
epurge . (لاتینی)
(1) - Euphorbia lathyris .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(2) - Euphorbiacees
ماهور.
(اِ) تپه های مسلسلی که در دامنهء کوه پدید باشد. (ناظم الاطباء). هریک از تپه های پیوسته که در دامنهء کوه پدید باشد. حصهء پیش آمدهء کوه. (فرهنگ فارسی معین). || گل ماهور. (فرهنگ فارسی معین). خرگوشک(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نام شعبه ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام یکی از دو شعبهء «نوا» است و شعبهء دیگر «نوروز خارا» است. (فرهنگ نظام). شعبهء نهم از 24 شعبهء موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). در آن دو قول بوده است. بعضی آن را پنج نغمه دانسته اند و بعضی هشت، و گفته اند که مرکب است از گردانیا و عشاق که گردانیا مقدم باشد. آنان که ماهور را پنج نغمه دانسته اند گردانیا و عشاق را در یک بعد ذوالخمس مندرج داشته اند... و آنان که ماهور را هشت نغمه دانسته اند گردانیا و عشاق را در یک بعد ذوالکل مندرج گردانیده اند، ذوالاربع نغمات عشاق را با ذوالخمس گردانیا ترکیب کرده اند... (مجمع الدوار، نوبت دوم ص26 و 27). و رجوع به تاریخ موسیقی روح الله خالقی و مجمع الادوار نوبت سوم صص83-88 شود.
- ماهور صغیر؛ گوشه ای است از دستگاه ماهور. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Verbascum.
ماهور.
(اِخ) دهی از دهستان عقیلی است که در شهرستان شوشتر واقع است و 300 تن سکنه دارد که از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ماهورستان.
[رِ] (اِخ) (ماهورزن) دهی از دهستان حمزه لو است که در بخش خمین شهرستان محلات واقع است و 330 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
ماه ورق.
[وَ رَ] (اِ مرکب) سپر. (آنندراج). ناف سپر. (ناظم الاطباء). کنایه از سپر. (فرهنگ فارسی معین).
ماهورک.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان کرچمیو است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماهور میلاتی.
(اِخ) ناحیه ای است میانهء مغرب و شمال شیراز و از گرمسیرهای فارس است. (از فارسنامهء ناصری). از بلوکات ولایت قشقایی فارس است. طول آن 120 و عرض آن 80 کیلومتر است. حد شمالی و غربی آن کوه کیلویه و حد شرقی آن کازرون و حد جنوبی دشتستان است. آب و هوای آن گرم و اراضی سنگلاخ و بیحاصل است. اما معدن زیاد دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص231). یکی از دهستانهای سه گانهء بخش خشت شهرستان کازرون است و حدود آن عبارت است از: شمال درهء رودخانهء زهره، جنوب رودخانهء شاپور، مشرق ارتفاعات چنار شاهیجان و دهستانهای شاپور و بکش، مغرب دهستانهای لیراوی و حیات داود. کوهستانی و صعب العبور است و هوایی گرم دارد. این دهستان 3500 تن سکنه دارد و از 22 آبادی تشکیل شده و مرکز آن قریهء میلاتون است و قراء مهم آن عبارتند از: بابای کلان، بیدکرز، پیر سرخ، بی بی حکیمه، بشارجان، قلعهء بشارجان. از ایل قشقایی طوایف قره چه، کشکولی بزرگ، دره شوری در این دهستان قشلاق دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
ماهور و میلاتی.
[رُ] (اِخ) رجوع به مادهء قبل شود.
ماهوسک پایین.
(اِخ) دهی از دهستان القورات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 248 تن سکنه دارد. مزارع ماهوسک بالا، کلاته کربلایی علی رضا، گلیلوک بالا و پایین لچی، نیم کوشک، اسفندلان گرنجوک بالا و پایین، چشمه شورکی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماه وش.
[هْ وَ] (ص مرکب) ماه مانند. (ناظم الاطباء). مانند ماه :
انجم ماه وش آمادهء حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند.خاقانی.
|| رعنا و زیبا و معشوقه. (ناظم الاطباء). مهوش. زیبا و درخشان همچون ماه :
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل عذار ماه وش.مولوی.
ماهوک.
(اِخ) دهی از دهستان القورات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 234 تن سکنه دارد. مزرعهء عبدالله جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماهول.
(اِ) دامی که بدان طیور را صید می کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). داهول.
ماهونک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء خاوری است که در شهرستان رفسنجان واقع است و 371 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ماهونک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان حومه است که در بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع است و 177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ماهوی.
[هُ وی] (ع ص نسبی)(1) در لغت به معنی امر مربوط به اساس و ریشه و ذات هرچیز و هرکار را گویند مث بحث ماهوی یعنی بحث مربوط به اصل کار نه فروع آن. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- دادگاه ماهوی؛ (اصطلاح حقوقی) در مقابل فرجام (دیوان کشور) به کار رفته است و شامل مرحلهء نخستین و پژوهش می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ماهیت شود.
- رسیدگی ماهوی؛ در مقابل رسیدگی فرجامی به کار رود و شامل رسیدگیهای دادگاه نخستین و پژوهش است.
- || قسمتی از رسیدگی دادگاههای ماهوی که موجب فصل خصومت بطور مستقیم (ک یا بعضاً) می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
(1) - منسوب به ماهو (ما + هو؛ چه چیز است آن).
ماهوی.
(اِخ) مرزبان مرو معاصر یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی. هنگامی که یزدگرد از سپاه عرب شکست خورد به سوی او رفت و از وی یاری خواست ولی او نسبت به یزدگرد خیانت ورزید :
پیاده شد از اسب ماهوی زود
بدان کهتری بندگیها فزود.
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2990).
فرخزاد چون روی ماهوی دید
سراسر سپاهش رده برکشید.
(شاهنامه ایضاً).
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشم است و روشن روان.
(شاهنامه ایضاً ص2991).
چو ماهوی بدبخت خود کامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد.(شاهنامه ایضاً).
و رجوع به ماهو و ماهوی سوری و ماهویه و مجمل التواریخ و القصص ص 84 و 284 شود.
ماهوی خورشید.
[یِ خوَرْ / خُرْ] (اِخ)پسر بهرام نیشابوری یکی از دستیاران ابوالمنصور المعمری در گرد کردن شاهنامهء منثور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری، بیست مقالهء قزوینی ج2 صص24-45 شود.