لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مشیز.
[مُ شَیْ یَ] (ع ص) برد مشیز؛ چادر خط دار سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). راه راه. مخطط با راههای سرخ. (یادداشت مؤلف).
مشیز.
[مَ] (اِخ) قریه ای است در هیجده فرسخی کرمان و در آنجا معدن فیروزه است. نام محلی کنار جادهء کرمان و سیرجان میان کاروانسرای خانه کوه و ده کریچ. (یادداشت مؤلف). قصبهء مرکزی بخش مشیز شهرستان سیرجان که 1300 تن سکنه دارد و آثار قلعهء ویرانی معروف به گواشیر در آنجا است : امیر شمس الدین جرمایی متوجه امیر مبارزالدین شد با اتباع و امیر نفطای اوغانی به قلعه ای که در حوالی مشیز داشت، رفت. (تاریخ گزیده ص642). از راه راست بگشت و به راه مشیز روی به کرمان نهاد. (تاریخ گزیده ص652). رجوع به مادهء بعد شود.
مشیز.
[مَ] (اِخ) یکی از بخشهای شهرستان سیرجان که میان کرمان و سیرجان در فلات مرتفعی که پست ترین نقاط آن از 1900 گز (از سطح دریا) مرتفع تر است، قرار دارد. ناحیه ای است سردسیر و محصولش غلات و فراورده های شیری است. این بخش چهار دهستان دارد که عبارتند از: 1- دهستان حومهء مشیز، با 50 آبادی و 7805 تن سکنه. 2- دهستان نگار، با 21 آبادی و 1065 تن سکنه. 3- دهستان قلعه عسکر، با 47 آبادی و 6235 تن سکنه. 4- دهستان ده تازیان، با 43 آبادی و 4795 تن سکنه. مرکز بخش هم آبادی مشیز است که در حدود 1300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8). و رجوع به مادهء قبل شود.
مشیط.
[مَ] (ع ص) ممشوط، یقال: شعر مشیط؛ ای ممشوط. و لمة مشیط؛ ای ممشوطة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مشیطة و ممشوط شود.
مشیطنة.
[مَ شَ طَ نَ] (ع اِ) (از «ش ط ن») داغ سرین شتران. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغة). و رجوع به شیطان شود.
مشیطة.
[مَ طَ] (ع ص) (از «م ش ط») لمة مشیطة؛ لمهء شانه کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشیط و ممشوط شود.
مشیع.
[مُ شَیْ یَ] (ع ص) دلیر. (منتهی الارب) (آنندراج). شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). || مرد شتابکار. (منتهی الارب) (آنندراج). شتابکار و عجول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشیع.
[مِشْ یَ] (ع ص) کینه ور و پر از ناکسی و بخل(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - این معنی در اقرب الموارد و معجم متن اللغة و محیط المحیط ذیل مَشیع آمده است. رجوع به مادهء بعد شود.
مشیع.
[مَ] (ع ص) اناء مشیع؛ آوند پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || کینه ور آگنده از ناکسی. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از متن اللغة). و رجوع به مادهء قبل شود.
مشیعة.
[مِشْ یَ عَ](1) (ع اِ) کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
(1) - در ناظم الاطباء به فتح میم و سکون یاء ضبط داده شده و ظاهراً نادرست است.
مشیعة.
[مُ شَیْ یِ عَ] (ع ص) اسم فاعل. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || گوسپندی که از باعث لاغری به گوسپندان نرسد و همواره خود را تابع و پیرو سازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مشیعة.
[مُ شَیْ یَ عَ] (ع ص) مؤنث مشیَّع. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || گوسپندی که از باعث ضعف و لاغری محتاج آن باشد که کسی تابع و پیرو آن باشد تا از پس براند و بدون آن رفتن نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مشی فک.
[مِ فِ] (اِ مرکب) نوعی از بید (بیدمشک) است که در آمل آن را مشی فک میخوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص194). رجوع به مشک فیک شود.
مشیق.
[مَ] (ع ص) اسب باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامهء پوسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه ای که از بسیاریِ پوشیدن پاره شده باشد. (ناظم الاطباء). جامهء کهن. (مهذب الاسماء). || رجل مشیق؛ مرد سبک گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشیک.
[مَ] (اِ) رجوع به مشیا و ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ص169 شود.
مشیم.
[مَ] (ع ص) باخال. (منتهی الارب) (آنندراج). باخال و دارای خال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشیمة.
[مَ مَ] (ع اِ) (از «ش ی م») آتون، و آن پوستی است که بچه در وی باشد در رحم. ج، مشیم، مشایم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوست رقیق که بر بچه وقت ولادت پیچیده می باشد. (غیاث). آن پوست که بچه در آن بود. (مهذب الاسماء). غشاء نوزاد انسان است که هنگام تولد با آن از بطن مادر خارج می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود. || نام پردهء ششم از هفت پرده های چشم. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مشیمیه و مادهء بعد شود.
مشیمه.
[مَ مَ / مَ مِ] (از ع، اِ) آتون و مشیمه. (ناظم الاطباء). آتون. بچه دان. یاره. پرده ای که بر روی جنین است متصل به پوست تن او و بر روی آن پوستی است که بچه در وی باشد. ج، مَشیم، مَشائم. (یادداشت مؤلف) :
اندر مشیمهء عدم از نطفهء وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.ناصرخسرو.
وز آن پس در مشیمه چونکه افتاد
فکندش اوستاد چرخ بنیاد.ناصرخسرو.
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهء دیگر گذشتنی است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص528).
پردهء فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دارالادب منشای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص323).
جنین را سه غشاء است یکی مشیمه است دوم غشایی است که آن را به تازی لفایفی گویند سیم غشای رقیق است و مماس اوست و اما مشیمه دو تا باشد و هر دو رقیق باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
حکیم بارخدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
- مشیمهء دنیا؛ کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- || کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج).
- مشیمهء شب؛ شب که مانند زنی آبستن است. تشبیه شب به غشائی که کودکان هنگام تولد در آن قرار دارند و آفتاب به کودک :
برشکافد صبا مشیمهء شب
طفل خونین به خاور اندازد.خاقانی.
- مشیمهء عالم؛ کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || در بیت زیر کنایه از این دنیا است :
پیوند دین طلب که بهین دایهء تو اوست
آن دم که از مشیمهء عالم شوی جدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص3).
- || کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مشیمیه.
[مَ می یَ / یِ] (ع اِ)(1) یکی از پرده های کرهء چشم مهره داران است که بین دو پردهء دیگر قرار دارد و شامل رگهای خونی و مواد رنگین است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). طبقهء عروقی رنگ دانه داری است که پنج ششم خلفی کرهء چشم را می پوشاند و ادامهء آن در جلوی چشم، عنبیه نام دارد. این طبقه بین صلبیه از خارج و شبکیه از داخل قرار دارد و مانع عبور پرتوهای نور است. (از فرهنگ پزشکی تألیف مرندی). پرده ای است عروقی که بافت اصلیش از نسج ملتحمه است و در زیر پردهء صلبیه قرار گرفته و بنابراین دومین طبقهء کرهء چشم را می سازد. در طبقهء مشیمیه عروق دموی زیاد قرار دارد که به هم پیوند شده و شبکهء شعریهء درهمی را تشکیل میدهند. سایر قسمتهای چشم از این عروق تغذیه می کنند... در دو سطح مشیمیه دانه های ریز سیاهرنگی موجود است و بهمین جهت چشم بمنزلهء اطاق تاریکخانه ای می ماند. (از فرهنگ فارسی معین). پردهء رگی که روی سطح درونی نیام جای گرفته و در همه جا کلفتی آن یکسان نمی باشد. در عقب که نازکتر است مشیمیه نامیده می شود. و این پرده که در واقع غذا دهندهء چشم می باشد دارای دانه های کوچک سیاهرنگی (رنگ دانه) است که چشم را به تاریکخانهء کوچکی شبیه می کند. (از بیماری های چشم و درمان آن، تألیف باستان). قسمتی است که کام عروقی بوده و 1فاصلهء بین صلبیه (در خارج) و شبکیه (در داخل) اشغال می نماید و حد قدامی آن 6 تا 7 میلیمتر تا قرنیه فاصله دارد. سطح خارجی آن قهوه ای رنگ و مجاور سطح داخلی صلبیه می باشد و از آن به آسانی مجزا می گردد و بین این دو پرده نسج سلولی بنام تیغهء نازک قرار دارد و از آن عروق چشم از پرده ای به پردهء دیگر عبور می نماید. سطح داخلی سیاهرنگ و مجاور شبکیه بوده ولی با آن چسبندگی ندارد و در قسمت خلفی مشیمیه سوراخی است که از آن عصب باصره می گذرد که مجاور سوراخ نظیرش در روی صلبیه می باشد و به آن چسبندگی دارد. در طرف جلو، مشیمیه با منطقهء مژگانی یکی شده و به شکل خط مدوری است بنام دایرهء دندانه دار که فاصلهء آن تا قرنیه 6 تا 7 میلیمتر است. (از کالبدشناسی انسانی ص238).
- مشیمیهء محیط جنین؛ کیسه ای که اطراف جنین را در انسان و حیوانات ذی فقار فرامی گیرد(2). این کیسه که بنام حفرهء آمنیوتیک(3) نیز موسوم است، جدارش دارای دو برگه است: برگهء داخلی دارای اصل مزودرمی(4) است، و برگهء خارجی دارای اصل اکتودرمی(5) است. کیسهء آمنیوتیک. حفرهء آتونی.
. (فرانسوی)
(1) - Choroide (2) - رجوع به مشیمه شود.
.
(فرانسوی)
(3) - Poche amniotique .
(فرانسوی)
(4) - Mesoderme .
(فرانسوی)
(5) - Ectoderme
مشیوحاء .
[مَشْ] (ع اِ) زمینی که گیاه شیح رویاند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشیوحی (بالقصر و المد). آنجا که گیاه شیح روید. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشیوحی شود. || کار سخت که در آن مبادرت نمایند. یقال: هم فی مشیوحاء مِن امرهم؛ ایشان در کاری هستند که در آن مبادرت میکنند و با هم آمیخته. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشیوحی.
[مَشْ حا] (ع اِ) مشیوحاء (بالقصر و المد). آنجا که گیاه درمنه روید. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مشیوحاء شود.
مشیوخاء .
[مَشْ] (ع اِ) جِ شیخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مشیوم.
[مَشْ] (ع ص) باخال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رویی باخال. (مهذب الاسماء). دارای خال سیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَشیم شود.
مشیة.
[مِشْ یَ] (ع ص) رفتار و نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). نوع رفتن و هیئت رفتن و رفتار. (ناظم الاطباء). نوعی رفتار. یقال: «مشی مشیة سریعة»، و آن خوبی رفتار است. (از اقرب الموارد).
مشیة.
[مَشْ یَ] (ع اِ) یکمرتبه رفتن. (ناظم الاطباء).
مشیة.
[مَ شی یَ] (ع اِ) ارادهء خداوند تبارک و تعالی. الحدیث، قال الرضا علیه السلام: الابداع و الارادة و المشیة، اسماء ثلثة و معناها واحد. (ناظم الاطباء).
- بمشیة الله، بمشیئة الله؛ به خواست خدای تبارک و تعالی : اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیة الله و عونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص89). هر باری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا به موقع رضا باشد بمشیة الله و عونه و السلام. (تاریخ بیهقی ایضاً ص118). اکنون به سر تاریخ بازشویم بمشیة الله و عونه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص341). رجوع به مشیت و مشیئة و ترکیب مشیئة الله شود.
مشیه.
[مَشْ یَ / یِ] (اِ) رجوع به مشیا شود.
مص.
[مَ] (علامت اختصاری) در این لغت نامه مخفف و رمز است مصدر را. رمز است کلمه و ماده ای (مدخلی) را که در این لغت نامه به صورت مصدر مورد بحث و معنی قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف).
مص.
[مَص ص] (ع مص) مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار). امتصاص. (المصادر زوزنی) (غیاث). مک. به خود کشیدن. (یادداشت مؤلف). عبارت است از عمل مخصوص لب در کشیدن اشیاء بسوی داخل دهان. (از تعریفات جرجانی).
مص.
[مُص ص] (ع ص) خالص هر چیزی. کرملی گوید کلمات مح، محض، محت، لحت، نحت، نص، قح، کح، صم، همه به معنی خالص و با مص در معنی مشترکند. رجوع به مصة شود. (از نشوءاللغة ص139).
مص.
[] (اِخ) از نواحی دارابجرد بوده است. ابن بلخی گوید: حسو و دراکان و مص و رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص131).
مصائب.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ مصیبة. (منتهی الارب) (آنندراج). مکروهات و شدائد و رنجها (همزهء مصائب مبدل از واو است خلاف القیاس). (از غیاث). جِ مصیبت. رزایا. مصیبتها. ماتمها. مصایب. (یادداشت مؤلف) :
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.سعدی.
و رجوع به مصیبت شود.
مصائد.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ صید، به معنی شکاراندازیها، خلاف القیاس، چنانکه محاسن جِ حسن است. (از غیاث) (از آنندراج). || جِ مِصْیَد. (ناظم الاطباء). آلت صید جانوران. دامها که بدان جانوران را گیرند. و رجوع به مصید شود. || جِ مِصْیَدة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جِ مَصیدة. (ناظم الاطباء). رجوع به مصیدة شود.
مصائر.
[مَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ مَصور. (منتهی الارب). ناقه های کم شیر. (آنندراج). مصایر. و رجوع به مصور شود.
مصائص.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ مصوص. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مصوص شود.
مصائف.
[مَ ءِ] (ع اِ) جِ مَصیف. (ناظم الاطباء) (دهار). جِ مصیف، به معنی ییلاقها. (یادداشت مؤلف) (آنندراج). رجوع به مصیف شود.
مصائفة.
[مُ ءَ فَ] (ع مص) معاملهء تابستانی کردن. (آنندراج). بازار کردن در تابستان. خرید و فروخت و معامله کردن به تابستان. مصایفة. رجوع به مصایفه شود.
مصائکة.
[مُ ءَ کَ] (ع مص) سختی نمودن در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همیشه سختی کردن با کسی در کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ظل یصائکنی؛ ای یشادنی، یعنی همیشه سختی می کند با من. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مصاب.
[مَ صاب ب] (ع اِ) جِ مصب، موضع ریختن آب. (یادداشت مؤلف). محل. مورد. موضع : او به قلت عقل... و اسراف اموال نه در مصاب استحقاق و منع در مواضع اطلاق. (تاریخ جهانگشای جوینی). هر سال حملی... به کعبهء معظم... فرستادی تا بر اشراف حرمین و فقرا و مستحقین صرف کردی و به مصاب استحقاق و مظان استیجاب رسانیدی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص47). || صوب. (یادداشت مؤلف). سوی.
مصاب.
[مُ] (ع مص) اصابت. (از اقرب الموارد). مصابة. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به اصابت شود.
مصاب.
[مُ] (ع ص) مصیبت رسیده و دل شکسته و غمناک و آزرده و شوریده. (ناظم الاطباء). مصیبت زده و رنج رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). بلا و شدت رسیده. (از اقرب الموارد). رنج دیده. آفت رسیده، و در حدیث است: من عزی مصاباً فله اجره. عزادار. به مرگ عزیزی یا به فاجعه ای بزرگ گرفتارآمده. کسی یا چیزی سخت عظیم و عزیز از دست داده. (از یادداشت مؤلف) :
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانْت مصیب و مخالفانْت مصاب.
امیر معزی.
بهر ولیّ تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
بود که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب.
خاقانی.
- مصاب شدن؛ مصیبت زده شدن. عزادار گردیدن. به مصیبت گرفتار شدن :
از حبس این خدیو خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیمبر مصاب شد.خاقانی.
|| بدحال و تباه. (از حاشیهء مثنوی) :
گفت او بفروخت استر را شتاب
لیک فردایش غلام آید مصاب(1).مولوی.
|| هلاک شده. (یادداشت مؤلف). || روی داده و واقع شده. || درک شده و رسیده. || دارا و متصرف. || تیر به نشانه رسیده. (ناظم الاطباء). || صواب. اصابت یافته. درست. صواب داشته شده: رأی مصاب. (یادداشت مؤلف). || دیوانه. خل. خل وضع. (از اقرب الموارد). جن زده. دیوانه. (یادداشت مؤلف). مرد دل بشده. (مهذب الاسماء) :
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب.
مسعودسعد.
|| (اِ) نیشکر. (مهذب الاسماء). قصب السکر. (اقرب الموارد).
(1) - به معنی اول نیز تواند بود.
مصاباة.
[مُ] (ع مص) خواندن بیت را و راست نکردن. || بر روشِ بایست جاری نکردن سخن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || در نیام کردن شمشیر را مقلوب. (منتهی الارب). شمشیر کژ در نیام کردن. (تاج المصادر بیهقی). شمشیر را مقلوباً در نیام کردن، و همچنین است در نیزه، یعنی آن را مقلوباً در جلد نهادن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || کج کردن نیزه و مانند آن را برای زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کج و مایل گردانیدن بنا را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برگردانیدن شتر لبها را وقت آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: صابا البعیر مشافره.
مصابح.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مصباح به معنی کاسهء بزرگ که صبوح کنند به آن. (آنندراج). و رجوع به مصابح شود.
مصابرت.
[مُ بَ / بِ رَ] (از ع، مص)اصطبار. مصابره. مصابرة. صبر ورزیدن. صبر نمودن در کارها. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (غیاث). صبر. شکیبایی.
- مصابرت کردن؛ شکیبایی کردن. شکیب به کار بردن.
- مصابرت نمودن؛ صبر کردن. شکیبایی نشان دادن. صبر و شکیب نمودن : دو ماه در آن محاصرت مصابرت نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص68). مدت هجده سال به خراسان بماند و بر انقلاب حالات و تصاریف ایام و حوادث روزگار مصابرت می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص257). مدت سه شبانروز بر محاربت مصابرت نمودند و بر مضاربت مثابرت کرد. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج2 ص178). و رجوع به مصابرة شود.
مصابرة.
[مُ بَ رَ] (ع مص) همدیگر شکیبایی کردن. (منتهی الارب). شکیبایی کردن. (آنندراج). با کسی به صبر نبرد کردن. (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به مصابرت شود.
مصابره.
[مُ بَ / بِ رَ / رِ] (از ع، مص)مصابرت. مصابرة. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصابرت و مصابرة شود.
مصابة.
[مُ بَ] (ع مص) دردمند و مصیبت زده کردن. (منتهی الارب). || رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مصاب.
مصابة.
[مُ بَ] (ع اِ) مصیبت. (منتهی الارب). || آفت. سختی. شدت نازلة. مصاب. مصوبة. (اقرب الموارد). عاهت. (منتهی الارب).
مصابیح.
[مَ] (ع اِ) جِ مصباح. (ترجمان القرآن جرجانی ص9). جِ مصباح که به معنی چراغ باشد. (غیاث) (آنندراج) :
پردهء سوسن که مصابیح توست
جمله زبان از پی تسبیح توست.نظامی.
مرابیع کرم و ینابیع حکم و مصابیح ظلم و مجادیح امم بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص309). تحیت فراوان بر یاران و اهل بیت او که مصابیح ممالک تقوی و مفاتیح ابواب ارشاد و هدی بودند. (سلجوقنامهء ظهیری ص9).
این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشن تر است.
مولوی.
- مصابیح نجوم؛ اعلام نجوم. شموس. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصابح شود.
مصابیة.
[مُ یَ] (ع اِ) بلا و داهیه. (منتهی الارب مادهء ص ب ی).
مصاتة.
[مُ تَ] (ع مص) منازعت و خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). صتاة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به صتاة شود.
مصاح.
[مُ] (ع اِ) یکی مصاحات. واحد مصاحات. (از ناظم الاطباء). رجوع به مصاحات شود.
مصاحات.
[مُ] (ع اِ) چرمهای شتربچگان که گیاه پر کرده دارند تا ناقه گمان برد که بچهء اوست. (منتهی الارب). پوست شتربچگان آگنده از کاه و جز آن که برای ماده شتران شیرده حاضر می کنند تا گمان برند که بچهء خود آنهاست. (ناظم الاطباء).
مصاحب.
[مُ حِ] (ع ص) مصاحبت کننده. یار و رفیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یار. همدم. دوست. هم صحبت و هم نشین و همدم و ملازم. (ناظم الاطباء). هم نشین. همراه. هم صحبت. معاشر. همکت. ندیم. (یادداشت مؤلف) : پسر برادرش یاقوتی و قتلمش بن اسرائیل پسرعمش هر دو مصاحب و ملازم او بودند. (سلجوقنامهء ظهیری ص18).
نخست موعظت پیر می فروش این است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید.حافظ.
مصاحب و نایب و کارساز ابوالحسن ابوعلی بن نصربن سالم بوده است. (ترجمهء تاریخ قم ص221). مسنوت؛ مصاحبی که بی سبب خشم گیرد بر تو. شعیر؛ یار و مصاحب. (منتهی الارب).
- مصاحب شدن؛ هم نشین شدن و هم صحبت گردیدن. (ناظم الاطباء).
|| رام بعد از صعوبت و سرکشی. (منتهی الارب) (آنندراج). رام پس از سختی و سرکشی. (ناظم الاطباء).
مصاحب.
[مُ حِ] (اِخ) نائینی. از شاعران قرن یازدهم هجری و اصل وی از قصبهء نائین بوده ولی در اصفهان می زیسته. در برخی از علوم، خاصه علم رمالی متبحر بوده و طبعش به مطایبه رغبتی کامل داشته با آنکه زیاده از هفتاد سال عمر داشته به هزلیات می پرداخته است به مضمون الهزل فی الکلام کالملح فی الطعام. اینک چند بیتی از یک مطایبهء او:
به کوچه ای گذرم بود چون نسیم سحر
فتاده در ره من عکس ماهی از منظر
ز اضطراب سراسیمه هر طرف دیدم
چو آفتاب نمودار شد یکی دختر
به گوشه ای بنشستم دو چشم خون پالا
گهی ستون زنخ دست و گه به زانو سر...
خموش باش مصاحب که در دیار هوس
از این مطایبه شد کام مرد و زن چو شکر
حکیم سوزنی از گفته منفعل گردد
اگر کند به سمرقند این قصیده گذر.
(از مجمع الفصحاء چ مصفا ج2 بخش 1 ص70 و 71). و رجوع به آتشکدهء آذر ص201 و فرهنگ سخنوران شود.
مصاحبات.
[مُ حَ / حِ] (از ع، اِ) جِ مصاحبت. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصاحبت شود.
مصاحبت.
[مُ حَ / حِ بَ] (از ع، اِمص)مصاحبة. هم صحبتی و هم نشینی و همدمی و همراهی و ملازمت. (ناظم الاطباء). رفاقت و یاری با یکدیگر. (یادداشت مؤلف). نشست و برخاست. همراهی. (یادداشت مؤلف) : ما هر دو به مصاحبت و مصادقت یکدیگر به رغادت عیش و لذاذت عمر زندگانی به سر بریم. (مرزبان نامه ص31). ترک مناصحت کردم و روی از مصاحبت بگردانیدم. (گلستان). و رجوع به مصاحبة شود.
- مصاحبت کردن؛ هم صحبتی کردن و با هم نشستن.
- || با هم صحبت کردن. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح منطق) مجموع لزوم و اتفاق در دو قضیه. (اساس الاقتباس ص79).
مصاحبة.
[مُ حِ بَ] (ع ص) تأنیث مصاحب. دوست و رفیق زن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصاحب شود.
مصاحبة.
[مُ حَ بَ] (ع مص) همدیگر یار و رفیق شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یار و رفیق شدن. مصاحبت. ملازم کسی گردیدن. (ناظم الاطباء). با کسی صحبت کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با کسی صحبت داشتن. (ترجمان القرآن جرجانی ص89). هم صحبت شدن با کسی. مصاحبت. مصاحبه.
مصاحبه.
[مُ حَ / حِ بَ / بِ] (از ع، مص، اِمص) مصاحبت. با کسی صحبت کردن. هم صحبت شدن با کسی. با کسی صحبت داشتن. (یادداشت مؤلف). || گفتگو با رجلی سیاسی یا مردی دانشمند و عالم در مسائل سیاسی یا علمی و ادبی.
- مصاحبه کردن؛ به گفتگو پرداختن با کسی یا کسانی. به گفت و شنود با صاحب مقامی پرداختن. با صاحب مقامی یا کسانی که اطلاعاتی در امری دارند و غیره به گفتگو پرداختن: امروز نخست وزیر با خبرنگاران مصاحبه کرد. امروز خبرنگاران با نخست وزیر مصاحبه کردند. (یادداشت مؤلف).
- مصاحبهء مطبوعاتی؛ گفتگوی مرد سیاسی یا اداری با نمایندگان مطبوعات. گفت و شنود اطلاعاتی صاحب منصبی با نمایندگان جراید و خبرگزاران در موضوعی.
|| با کسی یاری کردن. || با کسی همراه شدن. (یادداشت مؤلف). || هم صحبتی. همدمی.
مصاحبین.
[مُ حِ] (ع ص، اِ) جِ مصاحب (در حالت نصبی و جری). اصحاب. یاران. همدمان و هم نشینان: مصاحبین او همه دانشمندان بودند. و رجوع به مصاحب شود.
مصاحر.
[مُ حِ] (ع ص) آنکه آشکارا حرب کند نه به فریب، و همچنین است در غیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه آشکار و در صحرا با حریف خود جنگ کند نه به فریب. || آنکه هر کاری را آشکارا کند. (ناظم الاطباء).
مصاحرة.
[مُ حَ رَ] (ع مص) آشکارا کردن کاری را. (منتهی الارب). صحار. و رجوع به صِحار شود.
مصاحف.
[مَ حِ] (ع اِ) جِ مصحف [ مَ / مِ / مُ حَ ] . (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به معنی کراسه ها. جِ مُصْحَف. (آنندراج) (غیاث) (دهار). کتابها و کراسه ها. || قرآنها :
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش.
سعدی (گلستان).
و رجوع به مصحف شود.
مصاحفی.
[مَ حِ فی ی] (ع ص نسبی)منسوب است به مصاحف که جمع مصحف است. (از لباب الانساب).
مصاحفی.
[مَ حِ] (اِخ) سلمان بن سلیم (یا مسلم) مصاحفی، مکنی به ابوداود. از راویان بود و از نضربن شمیل و جز وی روایت کرد و ابوعیسی محمد بن عیسی و جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).
مصاحفی.
[مَ حِ] (اِخ) محمد بن احمدبن موسی مصاحفی، مکنی به ابوحبیب (متوفی به سال 351 ه . ق.). از راویان بود و از ابویحیی سهل بن عمار و جز او حدیث شنید. (از لباب الانساب).
مصاخ.
[مُصْ صا] (ع اِ) گیاهی است که پوست وی مانند پیاز باشد. (منتهی الارب). یک نوع گیاهی که پوست وی مانند پیاز باشد. (ناظم الاطباء). دلیزاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دلیزاد شود.
مصاخبة.
[مُ خَ بَ] (ع مص) سرزنش کردن به تندی. (ناظم الاطباء). با کسی بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). به خشم و به آواز بلند با کسی بانگ زدن. (یادداشت مؤلف). تصاخب. با همدیگر فریاد کردن.
مصاخد.
[مَ خِ] (ع اِ) جِ مصخدة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصخدة شود.
مصاخف.
[مَ خِ] (ع اِ) جِ مصخفة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصخفة شود.
مصاد.
[مَ] (ع اِ) پشتهء بلند. || بالای کوه. ج، امصدة، مُصدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بلندی سر کوه. (مهذب الاسماء). || سخت تر و استوارتر جای از کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || معقل. ج، امصدة. مصدان. (ناظم الاطباء). و رجوع به معقل شود.
مصاد.
[] (اِخ) ابن ربیعة بن الحارث. از شجعان عرب است و از مبارزان در واقعهء «یوم المنفعه یا یوم کلاب ثانی». رجوع به العقدالفرید ج6 صص83 - 85 شود.
مصاد.
[] (اِخ) ابن عبدالملک. برادر اکدر است و در غزوهء دومة الجندل به روزگار پیامبر اسلام حاضر بوده است. رجوع به امتاع الاسماع ص465 شود.
مصاد.
[] (اِخ) ابن یزید نعیم. برادر شبیب خارجی و از شجاعان است و در بیشتر جنگها با برادر بود و بر در کوفه به دست خالدبن عتاب ریاحی کشته شد. (الاعلام زرکلی ج3 ص1041).
مصاداة.
[مُ] (ع مص) مداراة کردن. (منتهی الارب مادهء ص دی) (آنندراج). مدارا کردن با کسی. (ناظم الاطباء). || معارضه کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). معارضه نمودن با کسی. (ناظم الاطباء). || پوشانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصادر.
[مَ دِ] (ع اِ) جِ مصدر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مَصْدَر شود.
مصادرات.
[مُ دَ] (ع اِ) جِ مصادرة. (یادداشت مؤلف) : بوسهل زوزنی بود آن میانه کار و بار همه وی داشت و مصادرات و مواضعات مردم... همه او می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص145). بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود و صارفات(1) او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص87). عمال تاش را که بر سر اعمال خراسان بودند بگرفت و هر یک را به مواقفات و مصادرات سنگین تسبیب کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص79). || (اصطلاح منطق) مبادی تصدیقیه است که متعلم در صحت آنها تردید ندارد. مبادی تصدیقی خاصی است که «بینة الثبوت» باشد بنفسه و متعلم از معلم با شک و عناد و انکار می گیرد و وجه نامگذاری آن مبادی به مصادرات از آن جهت است که منشأ صدور و اثبات مسائل علم است. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی). و رجوع به مصادره شود.
(1) - ن ل: مصارفات. (شاید: مواضعات. حاشیهء تاریخ بیهقی چ فیاض ص49).
مصادرت.
[مُ دَ / دِ رَ] (از ع، اِمص)مصادرة. مصادره. جریمه گیری. جریمه کردن. جریمه گرفتن : خوارزمیان را برگماشت تا دزدی می کردند و مصادرت می کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص92). و رجوع به مصادرة و مصادره شود.
مصادرة.
[مُ دَ رَ] (ع مص) مطالبه. (منتهی الارب). مطالبه کردن چیزی را از کسی. (ناظم الاطباء). مطالبه کردن. (از اقرب الموارد). تاوان فرمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). تاوان فرمودن کسی را بر مال. (ناظم الاطباء). باژگیری. (مهذب الاسماء). تاوان جرم ستانیدن. (غیاث). || در اصطلاح مستوفیان دیوان، ضبط اموال عامل است در ازاء مالی که در ضمان داشته. (از اقرب الموارد). تاوان دادن. (غیاث) (آنندراج). || خون کسی را به مال او فروختن. (منتهی الارب) (آنندراج).
مصادره.
[مُ دَ / دِ رَ / رِ] (از ع، اِمص)مصادرت. مصادرة. تاوان. (ناظم الاطباء). تاوان گیری. مطالبهء مال به زور یا به سبب ارتکاب گناه. (یادداشت مؤلف). اخذ جریمه. جریمه گیری. ضبط کردن اموال و دارایی کسی به سبب جرمی که مرتکب شده یا دزدی و سلوک در طریق ناراست که سبب بدست آمدن آن دارایی شده است. (یادداشت لغت نامه). در اسلام مصادره سابقه دارد و از زمان خلفای راشدین شروع شده است، به این معنی که اگر والیان (عمال) از راه تجارت یا طریق دیگر اضافه بر حقوق سودی به دست می آوردند خلفا نصف آن سود را به نفع بیت المال مصادره می کردند چنانکه عمر با والیان خود در کوفه و بصره و بحرین چنان کرد و این عمل را در آن زمان مقاسمه و مشاطره می گفتند. در زمان بنی امیه که مأمورین عالیرتبهء دولت با ظلم و زور و استبداد مردم را غارت می کردند مصادره به نام استخراج صورت می گرفت تا آن درجه که در اواخر حکومت بنی امیه عاملی که از کار برکنار می شد دارایی او را حساب می کردند و آنچه از دستشان می آمد از دارایی والی ضبط می نمودند. در اوایل خلافت عباسیان مصادره معمول نبود ولی بعدها که بیداد و طمع حکام آغاز گشت مصادره نیز رایج شد. منصور محلی را به نام «بیت المال مظالم» تأسیس کرد و هرچه از مأموران به مصادره می گرفت در آن محل جمع می کرد. بعدها مهدی و هارون و مأمون و مهتدی نیز به سبب مالهای کلان که عمال از مردم ستده بودند به مصادرهء اموال آنان پرداختند. مصادرهء اموال عمال گاه پیش از مرگ و گاه پس از مرگ آنان صورت می گرفت، چنانکه هارون اموال علی بن عیسی والی خراسان را پیش از مرگ او مصادره کرد که تنها اموال منقولش 150 بار شتر بود و اموال محمد بن سلیمان پس از مرگ وی مصادره گردید. بعد از عمال مصادرهء وزیران شروع شد زیرا مالهای غارتی در بغداد نزد وزیران جمع می شد و خلفا آن را مصادره می کردند. این نوع مصادره در عهد مقتدر بیش از هر هنگام دیگر صورت گرفت زیرا او در خردسالی به خلافت رسیده بود و وزیران از این فرصت استفاده کرده اموال کلانی به دست آورده بودند مانند ابن فرات و خاقانی و حامدبن عباس و عبدالله بن محمد و احمدبن عبیدالله که اموال همگی مصادره شد و خود زندانی یا کشته شدند. به این ترتیب در عهد عباسیان مصادره منبع درآمد عمومی و خصوصی شد. والی مردم را مصادره می کرد! وزیر والی را! و خلیفه وزرا را و طبقات مختلف مردم یکدیگر را! اما خلفا تا برای پرداخت سپاهیان و هزینه های دیگر مجبور نمی شدند اموال وزیران را مصادر نمی کردند خلفا اموال وزیران را متعلق به بیت المال و استرداد آن را که به زور از مردم گرفته شده بود برای رفع حوائج عمومی امری مشروع می دانستند. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء جواهرکلام صص 199 - 204). مصادرهء اموال وزیران و امیران و صاحبان مشاغل و عمال و حکام در دستگاه سلاطین نیز رایج بوده است، چنانکه نمونه های بسیار از آن را در تاریخ بیهقی و دیگر کتب ادب و تاریخ می توان دید و البته این غیر از نقل کلیهء اموال و ضبط املاک کسی بوده که با امیر یا سلطان رابطهء مملوکیت داشته چنانکه موردی از آن را در سفرنامهء ناصرخسرو (چ 3 دبیرسیاقی ص107). می توان دید :
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان.
فرخی.
وی [ احمد عبدالصمد ] قصدها کرد در معنی کالهء وی بدان وقت که مرافعه افتاد با وی [ احمد حسن ] و مصادره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص408).
غره مشو به رشوت و نازش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره.
ناصرخسرو.
گردن ستبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن ستبر به.سوزنی.
جملهء شهر در فرمان توست، مصادره و مطالبهء شهر به خواست تو می باشد نه به نیک و نه به بد از تو بازخواستی نکرده ایم. (سمک عیار انتشارات آگاه ج1 ص47). دست مصادره دراز کرد و خطهء خراسان با سرها بغارتید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص111). || تاوان دادن. تن به مال بازخریدن. جان به مال نگه داشتن :رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر به مصادره بداد و آخر خلاص یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص507).
- دست به مصادره کردن؛ به مصادره اقدام کردن. مال از مردم گرفتن به زور یا به سبب جرم : چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست به مصادره... باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص600).
- مصادره ستدن (گرفتن)؛ مصادره گرفتن. پول و مالی را به جریمه گرفتن : تا چند کس از معروفان لشکر خویش بکشت و از اعیان مصادره ستد و همگان از وی ملول شدند. (فارسنامهء ابن بلخی ص56).
- مصادره کردن؛ مطالبه کردن. مؤاخذه کردن : احسان پادشاه آن است که بر مردم بهانه نگیرد و منقصتها نجوید و مصادره نکند. (مرصادالعباد ص250).
- || تنبیه کردن. مجازات کردن به مال. جریمه کردن. مطالبه کردن مال کسی را به سبب گناهی که کرده است یا به جبر : پس خالدبن برمک را بگرفت و او را هزارهزار درم سیم مصادره کرد. (مجمل التواریخ و القصص). کسان خواجهء بزرگ را همه بگرفتند و مصادره کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص429).
گفتم چنین که حکم کنی تو مصادره ست
مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.سوزنی.
آنچه یافتندی به غارت بردندی و برسری مردم را مصادره کردندی تا یک باری مستأصل شدند. (فارسنامهء ابن بلخی ص133). ظلم و مصادره ها و ناواجبات می کرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص107). حرکتی از او در نظر سلطان ناپسند آمد، مصادره فرمود و عقوبت کرد. (گلستان).
|| (اصطلاح منطق) آنچه از مقدمات مسأله در اول کتابی یا بابی از هندسه قرار دهند. (از مفاتیح). || (اصطلاح منطق) تصدیقی که معلم از متعلم یا مؤلف از قاری خواهد بی ذکر دلیل صحت آن تا سپس در موردی که معلم یا مؤلف در ذهن خود برای ذکر آن دلیل معلوم کرده است به ذکر آن پردازد و این بیشتر به علت صعوبت درک مبتدی باشد در اول یا مبتنی بودن فهم آن دلیل باشد به دانستن اموری که هنوز متعلم یا قاری آن امور نداند. (یادداشت مؤلف).
- مصادره به مطلوب (اصطلاح منطق)(1)؛عبارت از قرار دادن مدعی است عین دلیل را، یعنی دلیل را مدعی قرار دادن. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
(1) - Petition de principe.
مصادع.
[مَ دِ] (ع اِ) جِ مِصْدَع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مِصدع شود. || جِ مَصْدَع. (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به مَصدع شود.
مصادغة.
[مُ دَ غَ] (ع مص) همدیگر نرمی کردن. (منتهی الارب). نرمی و مدارا نمودن با کسی. (ناظم الاطباء). || برابری کردن کسی را در رفتار. (شرح قاموس). || معارضه کردن با کسی در رفتار. (ناظم الاطباء).
مصادف.
[مُ دِ] (ع ص) آنکه می یابد کسی را و ملاقات می کند. (ناظم الاطباء). یابنده و بیننده. (آنندراج) (منتهی الارب). روبروشونده. برخوردکننده. راست آینده با کسی در راهی.
- مصادف شدن؛ دیدار کردن. به هم رسیدن. برخورد کردن. روبرو شدن. با هم ملاقات و دیدار کردن. (از ناظم الاطباء). دچار خوردن.
- || ناگهان یافتن. (ناظم الاطباء).
- || تصادف کردن. مصادف آمدن. برخورد کردن. برخوردن. تلاقی کردن در زمان واحد، چنانکه مصادف شدن عید فطر با جمعه، یا عید قربان با جمعه و نوروز. (از یادداشت مؤلف).
|| دچارشده و مقابل گشته. || به هم رسیده. || به هم برخورده. || یافت گردیده. (ناظم الاطباء).
مصادفت.
[مُ دَ / دِ فَ] (از ع، مص)مصادفه. مصادفة. رجوع به مصادفة شود.
مصادفة.
[مُ دَ فَ] (ع مص) یافتن کسی را و دیدن. (منتهی الارب). یافتن کسی را و ملاقات کردن او را. (ناظم الاطباء). برخورد کردن با کسی. یافتن و دیدن. (آنندراج). یافتن. (تاج المصادر بیهقی). ملاقی شدن. (یادداشت مؤلف).
مصادفةً.
[مُ دَ فَ تَنْ] (ع ق) به ناگهانی. ناگهان. تصادفاً. بطور ناگهانی. (از یادداشت مؤلف).
مصادفه.
[مُ دَ / دِ فَ / فِ] (از ع، اِمص)مصادفة. ملاقات و مقابلی و روبرویی. || دچارشدگی. (ناظم الاطباء).
مصادقات.
[مُ دَ] (ع اِ) جِ مصادقة. رجوع به مصادقة شود.
مصادقت.
[مُ دَ / دِ قَ] (از ع، اِمص)مصادقه. خلت. دوستی. دوستی ورزیدن با یکدیگر : در آبگیری دو بط و سنگ پشتی... به حکم مجاورت دوستی و مصادقت داشتند. (کلیله و دمنه). ایلک خان... پیش محمود به حکم مصاهرت و مصادقت که از جانبین سلسلهء وداد و اتحاد منعقد بود، کتبی فرستاد... (سلجوقنامه ص11). به شرایط موافقت و مصادقت در تحری مراضی و توخی مطالب و مباغی آن حضرت قیام نمودی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص46). حال موافقت و مصادقت میان سلطان و ایلک خان قائم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص292). چون کیوک خان را به خانی برداشتند سبب مصادقتی که داشت باییسو که پسر صلبی جغتای بود. (تاریخ جهانگشای جوینی). میان ایشان مصادقتی و مصافاتی از روی آنک... حاصل آید. (تاریخ جهانگشای جوینی). یکی بود از امرای گورخان... با او از قدیم مصادقت و مصافاتی تمام داشت. (تاریخ جهانگشای جوینی). اسباب موافقت و مصادقت به نظام پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص273). || راستی از دو سوی. (یادداشت مؤلف).
مصادقة.
[مُ دَ قَ] (ع مص) راست گویی کردن با کسی. (ناظم الاطباء). || همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با یکدیگر دوستی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). مخادنة. (تاج المصادر). || به راستی دوستی کردن با کسی. (ناظم الاطباء). صداق. (آنندراج).
مصادقه.
[مُ دَ / دِ قَ / قِ] (از ع، اِمص)مصادقت. مصادقة. رجوع به مصادقة شود. || دوستی. وداد.
مصادمات.
[مُ دَ] (ع اِ) جِ مصادمة. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصادمة شود.
مصادمت.
[مُ دَ / دِ مَ] (از ع، اِمص)مصادمة. صدمه و آسیب رسانی به یکدیگر. || به هم زدگی. تصادم. برخورد. کوفتگی. || هجوم مبارزان. (از ناظم الاطباء). با یکدیگر برخورد کردن. به هم صدمه زدن.
مصادمة.
[مُ دَ مَ] (ع مص) همدیگر کوفتن و بر هم زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر به هم واکوفتن. (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی). به یکدیگر واکوفتن. (المصادر زوزنی).
مصادمه.
[مُ دَ / دِ مَ / مِ] (از ع، اِمص)مصادمت. (ناظم الاطباء). کوس. بر هم زدن. (یادداشت مؤلف). || مدافعه. مزاحمت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصادمت در همهء معانی شود.
مصادیق.
[مَ] (ع اِ) جِ مِصداق. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصداق شود.
مصار.
[مِ] (ع ص، اِ) جِ مَصور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقه ها که شیرشان به درنگ آید. (از آنندراج). رجوع به مصور شود.
مصار.
[مَ صارر] (ع اِ) روده ها. (منتهی الارب مادهء ص رر). روده ها و امعاء. (ناظم الاطباء).
مصارٍ.
[مَ رِنْ] (ع ص، اِ) مَصاری. (منتهی الارب). رجوع به مصاری شود.
مصارح.
[مُ رَ] (ع ص) هویدا و آشکار. (ناظم الاطباء).
مصارح.
[مُ رِ] (ع ص) آنکه آشکار می کند. (ناظم الاطباء).
مصارحة.
[مُ رَ حَ] (ع مص) رویاروی دشنام دادن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). صراح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیدا و آشکار کردن چیزی را که در دل است. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به صراح شود. || با کسی کاری کردن روی با روی. (تاج المصادر بیهقی). با کسی رویاروی کاری کردن. (المصادر زوزنی).
مصارخ.
[مُ رِ] (ع ص) فریادرس. رجوع به مصارخة شود.
مصارخة.
[مُ رَ خَ] (ع مص) به یکدیگر استغاثه کردن. (یادداشت مؤلف).
مصارع.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَصْرَع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای افکندن ها و کُشتی جای ها. (از منتهی الارب). کُشتی گاهها. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مَصْرَع شود.
مصارع.
[مُ رِ] (ع ص) کشتی گیرنده. (آنندراج). کشتی گیر. (ناظم الاطباء) : سلطان ملکشاه... که پادشاه بود همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان و مصارعان و زورآزمایان مقصور. (المضاف الی بدایع الازمان ص29).
مصارعت.
[مُ رَ / رِ عَ] (از ع، اِمص)کشتی گیری و جهد و کوشش بر به زمین افکندن حریف. (ناظم الاطباء). کشتی کردن و با هم یکدیگری را بر زمین کوفتن. (غیاث) کشتی گرفتن : آن روز تا آخر بر مصارعت و قراع بودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). پسر... گفته بود استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگی است... وگرنه به قوت از او کمتر نیستم... ملک را این سخن دشوار آمد، فرمود تا مصارعت کنند. (گلستان). || با هم برابری و درآویختگی با هم. || هم چشمی. (ناظم الاطباء). رقابت.
- دم از مصارعت زدن، دم مصارعت کردن؛دلیری کردن و گستاخی نمودن با هم چشمی و برابر دیگری. (ناظم الاطباء).
مصارعة.
[مُ رَ عَ] (ع مص) کشتی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با کسی کشتی گرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کشتی کردن با هم و همدیگر را بر زمین کوفتن. (آنندراج). و رجوع به مصارعت و مصارعه و کُشتی شود.
مصارعه.
[مُ رَ / رِ عَ / عِ] (از ع، اِمص)مصارعة. مصارعت. کشتی گرفتن. (یادداشت مؤلف) : از مصارعهء حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص258). می دانستند با سیل در مصارعه(1) آمدن جان بازی است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص207). و رجوع به مصارعت و مصارعة و کُشتی شود.
(1) - در چ سنگی: منازعت، و در این صورت شاهد نیست.
مصارف.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مصرف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محل صرف کردن. (آنندراج) (غیاث) : بعضی بر عامهء سادات مقیم و مسافر و کافهء متصوفه وارد و صادر وقف کرد و ریع و ارتفاع آن چون سایر موقوفات و مسبلات ممالک به مصارف استحقاق و محال استیجاب صرف فرموده... (از المعجم چ دانشگاه ص12). و رجوع به مصرف شود. || مصرفها و خرجها. (از ناظم الاطباء). هزینه ها.
- مصارف بیجا؛ خرجهای نامناسب و غیرلازم. (ناظم الاطباء). هزینه های غیرضروری.
- مصارف شادی؛ خرج عروسی.
- مصارف ضروری؛ خرجهای لازم و واجب. (ناظم الاطباء).
مصارفة.
[مُ رَ فَ] (ع مص) مصارفه. با کسی به صرف معامله کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مبادله کردن.
مصارفه.
[مُ رَ / رِ فَ / فِ] (از ع، اِ) مصارفة. عوارض (یا پول یا مال سرشکن شده) که به مقتضای حال مؤدیان مالیات برای جبران کسر درآمدهای مالیاتی یا کسر درآمد ضیعتی در هر رستاق به نسبت با مبلغ مالیات اصلی از آنان وصول می شد. (از ترجمهء تاریخ قم ص190) : راوی گوید که ضیعت محصول به دینور در دست عامل بود تا یک سال به ارتفاع آن واقف شد، پس آن ضیعت را بدان قدر ارتفاع به صاحبش داد و به همدان از ضیعت محصول هیچ چیز بدو نمی دادند الا در ایام... که عجز هر رستاقی از رستاق همدان دیگر بار بر سایر ارباب خراج قسمت می کردند چنانچه به هر هزار درهم ده درهم برسید و بعد از آن به بیست درهم تا به سی درهم و همچنین گوید که مصارفهء هر هزار دیناری بیست وسه درهم بود، پس با بیست ودو درهم آمد. (ترجمهء تاریخ قم ص190). قیمت آن از زر سرخ طلا بهر دو مصارفه که رسم قم بدان جاری بوده است. (ترجمهء تاریخ قم ص124). از آن جمله قیمت باقی از وظیفهء خراج قم نیم درهمی است از زر سرخ طلا 17698 دینار و چهار دانگ دیناری مصارفهء هر 17 درهم به دیناری قیمت 50823 درهم و چهار درهمی که از اصفهان با مال قم ضم و جمع کرده اند به مصارفهء هر سیزده درهم و چهار دانگ درهمی. (ترجمهء تاریخ قم ص124). مبلغ مال وظیفه و خراج به کورهء قم... 3489 هزار و 895 درهم قیمت آن به مصارفه 17 درهم به دیناری بعد از وضع کردن و خراج موقوفات و مواضع و معافه و مسلمه و کسورات زر سرخ طلا... (ترجمهء تاریخ قم ص125).
مصارمت.
[مُ رَ / رِ مَ] (از ع، اِمص)مصارمة. مصارمه. از یکدیگر بریدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصارمة و مصارمه شود.
- مصارمت کردن؛ از یکدیگر بریدن و قطع رابطه کردن. (یادداشت مؤلف). بریدن از کسی و جایی. قطع علاقه کردن : به سبب تفاوت و ناهمواری صحبت و تغیر و ناسازگاری الفت مصارمت کردند از وطن به وطنی. (سندبادنامه ص120).
مصارمة.
[مُ رَ مَ] (ع مص) جدا کردن یکی را از دیگری. || بریدن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). از یکدیگر ببریدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
مصارة.
[مُ رَ] (ع اِ) جای تک برآوردن اسب. (منتهی الارب مادهء م ص ر) (از ناظم الاطباء).
مصارة.
[مُ صارْ رَ] (ع مص) اکراه(1) کردن کسی را بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را به دشواری بر کاری داشتن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در آنندراج بجای «اکراه»، «گمراه» آمده و ظاهراً غلط چاپی است.
مصاری.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مصری. (ناظم الاطباء): حمر مصار و مصاری؛ جِ حمار مصری. (منتهی الارب). رجوع به مصری شود.
مصاریع.
[مَ] (ع اِ) جِ مصراع، به معنی لنگهء در. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). || جِ مصراع به معنی نیم بیت : گفتند [ شعر را ]متساوی تا فرق باشد میان بیتی تمام و میان مصاریع مختلف هر یک بر وزن دیگر. (المعجم ص147). و رجوع به مصراع شود.
مصاریف.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مصروف. (ناظم الاطباء). رجوع به مصروف شود.
مصارین.
[مَ] (ع اِ) جِ مصران. ججِ مصیر. (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || جِ مصیر، به معنی روده. (آنندراج). رجوع به مصران و مصیر شود.
مصاص.
[مُ] (ع اِ) خالص از هر چیزی. واحد و جمع در وی یکسان است. (از منتهی الارب) (آنندراج). گویند: هو مصاص قومه و هم مصاص الاقوام. (ناظم الاطباء). خالص. (مهذب الاسماء). خالص هر چیزی، و آن با ضاد به صورت مضاض نیز آید. (از نشوءاللغة ص139). || راز. سر: مصاص الشی ء؛ سر و منبت آن. گویند: فلان کریم المصاص. (از اقرب الموارد). || (ص) گرامی نژاد و پاکیزه گوهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاک نسب. || رجل مصاص؛ مرد سخت و شدید. (از اقرب الموارد). || مرد آکنده خلقت نرم اندام که شجاع نباشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) گیاهی است. (ناظم الاطباء). گیاهی است، یا ثدای خشک است، یا گیاهی است که چون در کاظمه روید قیصوم است و چون در دهناء روید مصاص است، و به سبب لینت و نرمی با آن درز موزه و مشک دوزند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
مصاص.
[مَصْ صا] (ع ص) مکنده. (ناظم الاطباء). بسیار مکنده. || حجام. (اقرب الموارد).
مصاصة.
[مُ صَ] (ع اِ) هر آنچه مکیده شود. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آنچه در خوردن و نوشیدن جذب بدن شود. مکیدنی :چون نحل از هریک آنچ خلاصهء لطافت و مصاصهء حلاوت بود با خلیهء خاطر بردم. (مرزبان نامه ص5). || چیز خرد و اندک. (ناظم الاطباء). حریری آن را در معنی چیز اندک به کار برده است. (از اقرب الموارد).
مصاصة.
[مَصْ صا صَ] (ع ص) مصاصه. دواهایی که اشک چشم روان سازد. (از بحر الجواهر).
مصاصة.
[مُ صَ] (ع اِ) واحد مصاص که گیاهی است. (از اقرب الموارد). || بارهنگ.
مصاطب.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مصطبة. (ناظم الاطباء). رجوع به مصطبة شود.
مصاع.
[] (ع اِ) زعرور است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به زعرور شود.
مصاع.
[مِ] (ع مص) مماصعت. جدال کردن. (یادداشت مؤلف). به یکدیگر شمشیر زدن. جنگ کردن. با هم کشش کردن و پیکار و خصومت نمودن. مماصعة. (منتهی الارب). و رجوع به مماصعت شود.
مصاع.
[مَصْ صا] (ع ص) مرد سخت شمشیرزننده. مصع [ مَ صِ / مَ ] .
مصاعب.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مُصْعَب. (یادداشت مؤلف). دشواریها و سختیها. (ناظم الاطباء). دشواریها و جاهای دشوار. (غیاث) (آنندراج). || جِ مُصْعَب، به معنی گشن یا گشنی که هنوز زیر بار و سواری نیامده است. سرکش. (منتهی الارب).
مصاعبت.
[مُ عَ / عِ بَ] (از ع، اِمص)صعوبت. سختی و دشواری. تنگنا و سختی :خود را در معرض متاعبت و مصاعبت آوردن و بلا به مغناطیس به خود کشیدن... کار عاقلان نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص58).و رجوع به صعوبت شود.
مصاعد.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مصعد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاهای بلند. (غیاث) (آنندراج) : در مرکز آب و خاک روی به مصاعد هوا نهد و بر بالا رود [ ابر ] . (مرزبان نامه ص101). مهابط و مصاعد آن از خوف صیادان بیرحم منزه... (سندبادنامه ص120). سالها رتاج این کار بسته بماند که مصاعد آن قلعه با فلک همراز بود و با ملک هم آواز. (ترجمهء تاریخ یمینی ص55). مصاعد قلال و معاقل جبال او که موجب تمرد و سبب تهور گشته... بر باد دهد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص336). و رجوع به مصعد شود.
مصاعرة.
[مُ عَ رَ] (ع مص) کژ گردانیدن رخسار را از تکبر. (منتهی الارب) (آنندراج). کج گردانیدن روی خود را از تکبر. (ناظم الاطباء). رخ کژ بکردن. (تاج المصادر بیهقی). رخ کژ کردن. (دهار).
مصاغ.
[مُ] (ع اِ) ریختگی و قالبی. (ناظم الاطباء). اشیاء از زر یا سیم ساخته شده : اذا قیل دینار احمر فکأنما ذکرت حرمة له و ان حصل فی یده فکأنما جاءت بشارة الجنة له و مقدار ما حدث، انه خرج من القصر مابین درهم و دینار و مصاغ و جوهر و نحاس و ملبوس و اثاث و قماش و سلاح... و لایقدر علی حسابه الا من یقدر علی حساب الخلق فی الاَخرة. (النقود العربیه ص59 و 60).
مصاف.
[مَ صاف ف](1) (ع اِ) جِ مَصَفّ. (منتهی الارب). موضعهای صف. (از یادداشت مؤلف). جاهای صف زدن. (منتهی الارب). || جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی. محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره : فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته کردند. (گلستان). || موضعهای صف در جنگ. جاهای صف زدن در جنگ. (از منتهی الارب). میدانهای جنگ. رزمگاه. مقام جنگ و رزمگاه. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث و به تبع او صاحب آنندراج گوید: اگرچه معنی مصاف جای صف زدن است لیکن مجازاً به معنی جنگ و مقام جنگ مستعمل می شود و به ضم خطاست و لفظ عربی که حرف آخر آن مشدد باشد فارسیان به تخفیف خوانند چنانکه در قد و خد. پس فاء مصاف را در فارسی به تخفیف خواندن درست باشد. (از غیاث) (از آنندراج). جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث). نبرد. ناورد. نورد. رزم. (یادداشت مؤلف). کارزار. جنگ به تعبیه و لشکریان به صف :
برفتند روزی چهل در مصاف
کسی را نبد گاه مردی و لاف.فردوسی.
دم اژدها گیرم اندر مصاف
نتابد برِ گرز من کوه قاف.فردوسی.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهء بیست رش دستگرای تو کند.منوچهری.
کجا حملهء او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی؟
فرخی.
جاسوسان و منهیان ما بازنمودند که خصمان گفته بودند پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کسی بایستد و اگر بر اثر ما که به هزیمت رفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص581، چ فیاض ص569).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی؟
ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.مسعودسعد.
به تازی گر ز شیران صد مصاف است
به یاری گر ز پیلان صد قطار است.
مسعودسعد.
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
آن لشکر از بیم پرویز به مصاف رومیان رفتند. (فارسنامهء ابن بلخی ص105). کارزار دایم، در مصافها نفس را به فنا سپارد. (کلیله چ مینوی ص388). سلطان به ترتیب مصاف مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص298). در این عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و فخرالدوله به خراسان افتاده بودند از مصافی که میان ایشان و مؤیدالدوله بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
رستم و بهرام را به هم چه مصاف است
این دو خلف را به هم چه خشم و خلاف است؟
خاقانی.
از پی یک صره ای ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصاف است؟
خاقانی.
به مصاف سرکشان در چو تو تیغ زن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی.خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجأ و منجای من.
خاقانی.
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنهء او ساخته.نظامی.
گو رو به مصاف شاه بنگر.
(از سندبادنامه ص16).
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ.
سعدی (گلستان).
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است
کاین بار مصاف شیر و جنگ مغل است.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- جنگ مصاف؛ جنگی بوده است که سپاهیان دو طرف به تعبیه یعنی آرایش نظامی و رده بندی و صف کشی با آداب و آیین خاص به جنگ می پرداخته اند یعنی دسته های سپاهیان در قلب و میمنه و میسره و جناحها مستقر می گشته اند و سپس بر هم حمله می برده اند برخلاف جنگهای چریکی که دسته ای از سپاهیان از جای درمی آمده و بر خصم می تاخته و فاتح یا منهزم از آنان بازمی گشته است : پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان از لونی دیگر پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص575). جنگ سخت شد از هر دو روی و من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص568). اگر یک زخم بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نوشت به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص547). بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف باید کرد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص546).
- مرد مصاف؛ مرد جنگ. مرد میدان جنگ. مرد دلیر و پهلوان و جنگاور :
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.صائب.
- مصاف افتادن؛ جنگ درگرفتن : میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار برکیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد. (سلجوقنامهء ظهیری ص39).
- مصاف پیوستن؛ جنگ کردن : گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان درگاه مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی ذیل لنگ). پس آهنگ جنگ آورد و مصاف پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص350).
- مصاف جای؛ میدان جنگ. رزمگاه. آوردگاه. ناوردگاه : مهرویه از باغ بیرون آمد و روی به راه نهاد تا بدان مقام رسید که مصاف جای بود. (سمک عیار ج1 ص118).
- مصاف خواستن؛ طلب مصاف کردن. خواستار جنگ شدن. مبارز برای مبارزه طلبیدن : خورشیدشاه با پهلوان گفت ایشان به جنگ بیرون نمی آیند ما را باید بیرون رفتن و مصاف خواستن. (سمک عیار ج1 ص179).
- مصاف خیز؛ خیزنده به مصاف. آنکه به جنگ برخیزد و آن که به جنگ و نبرد پردازد :
از زلزلهء مصاف خیزان
شد قلّهء بوقبیس ریزان.نظامی.
- مصاف دادن؛ جنگیدن. جنگ کردن. رزمیدن. نبرد کردن. به جنگ پرداختن. به نبرد پرداختن. (از یادداشت مؤلف) : و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن، او را میسر بود. (راحة الصدور ص63). اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص261). صمصام الدوله به دفع ایشان مشغول شد و با ایشان چند مصاف بداد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص313).
- مصاف شکستن؛ صف شکستن. غلبه کردن بر دشمن. پیروز شدن در جنگ : اگر پادشاهی با شجاعت ده مصاف بشکند چون از حلم بی بهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص349).
- مصاف طلبیدن؛ مصاف خواستن. طلب نبرد کردن. مبارز خواستن برای مبارزه.
- مصاف کردن؛ جنگیدن. نبرد کردن. به جنگ و نبرد آغازیدن. محاربه کردن. مصاف دادن : پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود. (چهارمقاله ص26).
- مصاف کشیدن؛ صف جنگ ترتیب دادن. لشکرها به صف داشتن.
- هم مصاف؛ همرزم. حریف. هماورد. هم نبرد :
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف؟نظامی.
|| صف لشکر در جنگ. لشکر که در جنگ صف برکشد. لشکر صف زده در جنگ :
ز دور دیدم گردی برآمده به فلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار.فرخی.
بدان صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار.
امیرمعزی (دیوان ص199).
- مصاف از پس مصاف؛ صف درصف. رده ها از پی هم.
- مصاف از پس مصاف برکشیدن؛ صف پشت سرهم کشیدن. صف های لشکر به دنبال هم ترتیب دادن :
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.فرخی.
- مصاف زدن؛ صف زدن. صف آرایی کردن. رده برکشیدن. صف کشیدن :
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند.سنائی.
(1) - در تداول و در نظم و نثر فارسی با تخفیف فاء به کار رود.
مصاف.
[مُ صاف ف] (ع ص) صف زده مقابل هم. (ناظم الاطباء). || صفه های مقابل هم ساخته شده. گویند: هو مصافی؛ یعنی صفهء او مقابل صفهء من است. حدیث : کان (ص) مصاف العدو. (از ناظم الاطباء).
مصاف آرای.
[مَ] (نف مرکب) مصاف آرا. آرایندهء رزمگاه. ترتیب دهندهء جنگ و جنگ جای. که ترتیب صفوف لشکریان و بقیهء سپاهیان کند. || آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایهء آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی :
هرچه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و درآوردی به دشت شابهار.
فرخی.
مصاف آزموده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آزمایش شده در نبرد و جدال. (ناظم الاطباء). که سختی و فنون جنگ دیده باشد. مجرب در جنگ و نبرد. جنگ دیده و نبردآزموده :
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است
چنانکه مسألهء شرع پیش دانشمند.
(گلستان).
مصافات.
[مَ صافْ فا] (ع اِ) جِ مصف. جنگها. (ناظم الاطباء).
مصافات.
[مُ] (ع مص) مصافاة. (ناظم الاطباء). رجوع به مصافاة شود. با هم دوستی کردن. با کسی دوستی به اخلاص داشتن. (یادداشت مؤلف). با کسی دوستی ویژه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). دوستی کردن با کسی به پاکی. || (اِمص) دوستی خالص. (ترجمان القرآن ص89). دوستی و اخلاص. (غیاث). یکدلی و صفا و دوستی و صمیمیت. (یادداشت مؤلف). دوستی پاک. یکدلی : مصافات به حقیقت میان دوستان آن است که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص645). سوابق مصافات او به لواحق مؤاخات و موالات معمور گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص395). اسباب مصافات و مبانی موالات میان هر دو پادشاه مستحکم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص192). بنیاد مصافات با آن جماعت به خلاف سیرت پدر آغاز نهاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). میان ایشان مصادقتی و مصافاتی از روی... حاصل آمد. (تاریخ جهانگشای جوینی). او با خواجه فخرالدین موافقت و مصافاتی که پیش از آن نداشتند آغاز نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ارسال انواع این پیغامها به استظهار ییسور بود و موافقت و مصافات او. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- مصافات داشتن؛ دوستی خالص و اخلاص داشتن : یکی بود از امرای گورخان... با او از قدیم مصادقت و مصافاتی تمام داشت. (تاریخ جهانگشای جوینی).
مصافاة.
[مُ] (ع مص) راست و خالص کردن دوستی و اخوت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : لایخرج عنه ملک مقرب و لا نبی مرسل و لا صفی لمصافاته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص298). مصافات. رجوع به مصافات شود.
مصافح.
[مُ فِ] (ع ص) مردی که زنا کند با هر زنی، اصیل باشد یا کنیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنا کند با زنی، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف).
مصافح الملائکة.
[مُ فِ حُلْ مَ ءِ کَ] (اِخ)لقب عمران بن حصین. (یادداشت مؤلف). رجوع به عمران بن حصین شود.
مصافحت.
[مُ فَ / فِ حَ] (از ع، مص)مصافحة. رجوع به مصافحة شود.
مصافحة.
[مُ فَ حَ] (ع مص) دست یکدیگر را گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دست کسی را گرفتن. (ناظم الاطباء). دست یکدیگر را گرفتن در سلام. (تاج المصادر بیهقی). تصافح. دست به یکدیگر دادن. دست دادن. (یادداشت مؤلف). یکدیگر را دست گرفتن. (المصادر زوزنی). دست یکدیگر را گرفتن، و آن هنگام دیدار دوستان سنت است و باید که به هر دو دست بود و آنکه پاره ای از مردم بعد از نماز فجر یا بعد از نماز جمعه میکنند چیزی نیست و بدعت است و با زن جوان و امرد نیکوصورت مصافحه درست نباشد و به هرکه نظر کردن حرام است مساس کردن با او نیز حرام است بلکه حرمت مساس سخت تر از نظر باشد. مصافحهء مرد با پیرزن که مشتهات نبود باکی نیست، همچنین است مصاحفهء زن جوان با مردی پیر که از فتنهء شهوت ایمن بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مصافحت و مصافحه شود.
مصافحه.
[مُ فَ / فِ حَ / حِ] (از ع، اِمص)مصافحة. مصافحت. دست یکدیگر را گرفتن از روی دوستی و صداقت و تکان دادن دست و روی هم را بوسیدن. (ناظم الاطباء). دست همدیگر را گرفتن به وقت ملاقات، و این قایم مقام معانقه است. (غیاث).
مصافحه کردن.
[مُ فَ / فِ حَ / حِ] (مص مرکب) مصافحت. تصافح. دست دادن در هنگام ملاقات. (از یادداشت مؤلف). دست یکدیگر را گرفتن برای اظهار دوستی : در وقت مصافحه آن درویش تاتکنی را مصافحه نکردند. (انیس الطالبین ص135).
مصاف دار.
[مَ] (نف مرکب) مصاف دارنده. اداره کنندهء مصاف. که مدار جنگ مصاف بر آزمودگی و تدبیر و فرمان او باشد. جنگی. مبارز :
هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دار
مر حمله را چو سد سکندر مصاف در.
سوزنی.
کس نی سوار دید که باشد مصاف دار؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
خاقانی.
مصاف در.
[مَ دَ] (نف مرکب) که صف لشکر در میدان جنگ بشکند. مصاف شکن. صف شکن. صفدر :
هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دار
مر حمله را چو سد سکندر مصاف در.
سوزنی.
و رجوع به مصاف شکن شود.
مصاف شکن.
[مَ شِ کَ] (نف مرکب)صف شکن. نبردشکن. صف در. که در میدان جنگ لشکر مخالف را بشکند. غالب در جنگ :
معز دین هدی خسرو مصاف شکن
خدایگان جهان سنجر ملوک شکار.
امیرمعزی.
و رجوع به مصاف در و مصاف شود.
مصافق.
[مُ فِ] (ع ص) شتری که گاه بر این پهلو و گاه بر آن پهلو خوابد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مصافقة شود.
مصافقة.
[مُ فَ قَ] (ع مص) درد زه گرفتن ناقه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || از پهلو به پهلو گردیدن. (منتهی الارب). از این پهلو به آن پهلو گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پوشیدن یکی از دو جامه روی دیگری. (ناظم الاطباء). || میان دو جامه مطابقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
مصافگاه.
[مَ] (اِ مرکب) معرکه گاه. (آنندراج). میدان نبرد. میدان کارزار. میدان جنگ. آوردگاه. ناوردگاه :
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به شمشیر مرگ ضرب رقاب.
امیر معزی.
آمد به مصافگاه اول
دشمن شده کور بلکه احول.نظامی.
مصافة.
[مُ صافْ فَ] (ع مص) صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). صف بسته ایستادن در جنگ. (ناظم الاطباء). با قوم صف کشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). || صفه را برابر صفه بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صفه را برابر صفه ساختن. (آنندراج)(1).
(1) - در آنندراج «صفا را برابر صفا ساختن» آمده است و باید اشتباه چاپی باشد.
مصافی.
[مَ] (ع اِ) جِ مِصفی. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود. || جِ مِصفاة. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جِ مصفاة به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاة شود.
مصافی.
[مُ] (ع ص) دوست خالص. (ناظم الاطباء). یکدل. (یادداشت مؤلف) :
اوصاف مصافیان چو گردد صافی
بینند به دل هر آنچ بینند به چشم.
؟ (از سندبادنامه).
|| معشوق. (ناظم الاطباء).
مصاقب.
[مُ قَ] (ع ص) مواجه. رویاروی. روبرو. (یادداشت مؤلف) : و یحملوننی [ ای جسدی ] الی الجبل المصاقب لقریة مزداخان. (از وصیت نامهء امام فخر رازی از عیون الانباء ج2 ص28).
مصاقبة.
[مُ قَ بَ] (ع مص) روی باروی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). صقاب. (ناظم الاطباء). || همدیگر نزدیک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی نزدیکی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به صقاب شود.
مصاقع.
[مَ قِ] (ع ص، اِ) جِ مِصْقَع. (منتهی الارب) (دهار). جِ مصقع، به معنی فصیح و بلیغ. (آنندراج) (از غیاث) : به چوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری و سخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی درربودند. (مقدمهء حافظ چ قزوینی). و رجوع به مصقع شود.
مصاقل.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مِصْقَلة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) (از آنندراج). رجوع به مصقلة شود.
مصالت.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَصْلَت. (ناظم الاطباء). رجوع به مصلت شود.
مصالح.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مصلحة. نیکیها. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). جِ مصلحت به معنی صلاح و خیر کار. آنچه موجب آسایش و سود باشد. (از یادداشت مؤلف). عبدالواسع در شرح بوستان نوشته که مصالح به فتح لام مقلوب ما صلح است از قسم محاصل به معنی ماحصل و همچنین مواجب به معنی ماوجب، صیغهء جمع نیست و نزد مؤلف غالب آن است که ما صلح در اصل ما صلح به باشد یعنی آنچه مصلح باشد چیزی را و می تواند که مصالح جمع مصلح باشد که به ضم میم و کسر لام صیغهء اسم فاعل است از صلاح چنانکه مطافل و مشادن، جمع مطفل و مشدن. (از غیاث) : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هرچه به مصالح پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص283). اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم خدمت می کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص333). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت... مصالح تو و مانندهء تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص272). ثواب آن مصالح بدان جهان او را حاصل شود. (سیاستنامه چ اقبال ص4). آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بروی وبال باشد. (کلیله و دمنه). ذات بی همال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). تو شنوندهء دعایی و عالمی به مصالح بندگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص3). مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. (سندبادنامه ص5). از افکار مجازی بکلی اعراض کند و آن فکرهایی بود که عنایات آن راجع به مصالح معاش فانی باشد. (اوصاف الاشراف ص33). سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. (گلستان). دیگران هم... به مصالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم دارند. (گلستان).
- مصالح دیدن؛ مصلحت دیدن. صلاح دیدن. نیکو و صواب دانستن :
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آنجا مصالح ندید.
سعدی (بوستان).
- مصالح معاش و معاد (معاد و معاش)؛چیزهایی که خیر و مصلحت دنیا و آخرت با آن توأم است : به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل، و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). مصالح معاش و معاد... بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه).
- مصالح ملک (مملکت و ثغور آن)؛ آنچه خیر و صلاح ملک و کشور است. آنچه مصلحت مملکت بدان وابسته است. خیرها و مصلحتهای مملکتی. (یادداشت مؤلف) : بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بر مصالح مملکت پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص398). بوبکر را نیز مثالی دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص209). خواجهء بزرگ زمانی اندیشید پس گفت... که در هیچ چیز از مصالح ملک خیانت نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص221). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص272).
اندیشهء مصالح ملک تو داشتش
واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت.
مسعودسعد.
همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو و بنان تو باد.مسعودسعد.
هر مال و کراع که آن را خداوندی پدید نبودی بر... مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص91). وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان).
- مصالح ولایت؛ مصلحتهای مربوط به ناحیه ای از کشور. آنچه خیر و صلاح ولایت بدان بسته است : در هر چیزی که مصالح ولایت و... بر آن گردد اندر آن موافقت کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص132).
|| چیزهایی که بدان اصلاح چیزها دهند. ضد مفاسد. || جِ مصلحت (ولی فارسیان در این مقام مصلحت را به معنی مصلح که صیغهء اسم فاعل است استعمال نمایند چرا که مصالح را به معنی اسباب و سامان چیزی مستعمل کنند). (غیاث) (از منتخب اللغة). شایسته ها. مقابل مفاسد و ناشایسته ها. || کارهایی که به خیر و صلاح کار مردم است. آنچه خیر و مصلحت کار بر آن مربوط است : من چون وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن می باید داشت ناچار در این ابواب سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص596). || فارسیان به معنی مفرد و به معنی ضروریات تیاری چیزی دیگر استعمال نمایند. ضروریات تیاری هر چیز. لوازم اکمال هر چیز. (از آنندراج).
- مصالح هر چیزی؛ اجزای آن چیز. (ناظم الاطباء). لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ :
در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام
طی نشد افسانه های درد جانفرسای من.
ملا شانی تکلو (آنندراج).
|| آنچه برای آگندن شکنبه و روده و ترتیب کوفته لازم باشد. (فرهنگ بسحاق اطعمه). داروهای مانند هیل و دارچین و ریشهء جوز و خلال بادام و پسته و خلال مرکبات و زعفران و گوشت قیمه کرده با لپهء نخود و برنج که در گیپا و جز آن آگنده کنند. (ناظم الاطباء). || در تداول فارسی، آجر و گچ و سنگ و آهک و خاک سیمان و جز آن که برای بنایی تهیه کنند. (یادداشت مؤلف). ضروریات تیاری عمارت مثل چوب و خشت و غیره. (از آنندراج). ضروریات عمارت مثل چوب و خشت و آهک. (از غیاث) :
دو عیش خانه به یک بینوا نمی سازد
مصالح نفسم را ز آشیان بردار؟
؟ (از آنندراج).
نشد چرخ فیروزه با دست یار
مصالح نزد بوسه بر پای کار.
ملا طغرا (در تعریف کاخ، از آنندراج).
- مصالح بنایی؛ گچ و آجر و آهک و خشت و هر چیزی که در بنای عمارت لازم است. (ناظم الاطباء).
- مصالح کار؛ وسایل و ابزاری که در کار بنایی و راهسازی و چاه کنی و نقاشی و جز آن مورد استفاده قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف).
|| طراز و سجاف و حاشیه و یراق طلا و نقره. (ناظم الاطباء).
مصالح.
[مُ لِ] (ع ص) آنکه مصالحه کند. مصالحه کننده. سازش کننده. (از یادداشت مؤلف). || (اصطلاح حقوق) آنکه مالی یا حقی را به دیگری صلح کند و واگذارد اعم از آنکه معوض باشد یا غیرمعوض. آنکه طرف ایجاد عقد صلح واقع گردد. کسی که مالی یا امری را به دیگری واگذار کند.
مصالحت.
[مُ لَ / لِ حَ] (از ع، اِمص)مصالحة. مصالحه. آشتی دو طرف. مسالمت. سازش. آشتی دو کس یا دو گروه. (از یادداشت مؤلف) : رضا (ع) با آن همه مصالحت و مجاملت سلامت هم نیافت تا حجت بلیغتر باشد. (کتاب النقض ص365). سلطان ازبهر شرف دین و عز اسلام بدین مصالحت راضی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص223). از مفاسد مخاصمت تحذیر کردند... و بر این جمله مصالحت افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چاره جز آن ندیدند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان). و اسکندر بعد از ظهور علامات عصیان یارای آمدن نداشت با کیومرث طریقهء مصالحت و دوستی پیش گرفت. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص305). و رجوع به مصالحة و مصالحه شود.
مصالح دار.
[مَ لِ] (نف مرکب) خوراکی که دارای مصالح بود. || آنکه دارای مصالح بنایی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصالح شود.
مصالح شناس.
[مَ لِ شِ] (نف مرکب) که تشخیص نیک و بد تواند داد. که خیر و صلاح تواند تمیز و تشخیص کرد :
با پدرزن نمود قصهء خویش
کای مصالح شناس خیراندیش.سعدی.
مصالح گزار.
[مَ لِ گُ] (نف مرکب)مصلحت گزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصلحت گزار شود.
مصالح گو.
[مَ لِ] (نف مرکب) مصالح گوی. مصلحت گوی. ناصح. اندرزگوی. که خیر و مصلحت کسان گوید :
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست.
سعدی.
مصالحة.
[مُ لَ حَ] (ع مص) همدیگر آشتی کردن. صلح. (منتهی الارب). آشتی کردن با یکدیگر. صلح کردن. || همدیگر نیکویی کردن. (منتهی الارب). و رجوع به صلح و مصالحه و مصالحت شود.
مصالحه.
[لَ / لِ حَ / حِ] (از ع، اِمص)مصالحة. مصالحت : این مصالحه در رجب سنهء 88 بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص198). حسب الصلاح امرا کتابت دوستانه مشعر بر استحکام بنیان مصالحه که از این طرف مرعی و مسلوک است به حضرت خواندگار روم نوشته. (عالم آرا ج1 ص232). رجوع به مصالحت و مصالحة شود. || (اصطلاح فقه) عقدی که به موجب آن طرفین تراضی و تسالم کنند بر تملیک چیزی به کسی اعم از عین یا منفعت یا اسقاط دین از کسی یا اسقاط حقی از کسی و جز آن. و رجوع به صلح شود.
- مصالحه کردن؛ بخشیدن. صلح کردن :
کنم مصالحه یکسر به زاهدان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم.
یغمای جندقی.
مصالحه نامه.
[مُ لَ / لِ حَ / حِ مَ / مِ] (اِ مرکب) قرارداد صلح که بین دو کس یا دو گروه نویسند و بدان اختلاف از میان بردارند. صلح نامه. نوشتهء مشعر بر صلح و آشتی. || نوشته ای که به موجب آن مال یا چیزی را به کس یا کسانی بذل یا هبه کنند.
مصالة.
[مَ لَ] (ع مص) حمله کردن بر حریف خود و زیادتی نمودن. (منتهی الارب مادهء ص ول) (آنندراج). صول. صیال. صولان. (منتهی الارب). صال. صول. (ناظم الاطباء). رجوع به صال و صول شود.
مصالة.
[مُ / مَ لَ] (ع اِ) آب که از پنیر برآید از فشردن بعد پختن. (منتهی الارب مادهء م ص ل). آبی که از پنیر برآید بواسطهء فشردن. (ناظم الاطباء). || آب که از سوزمه یعنی ماست بیرون تراود. (منتهی الارب). آبی که از ماست برون تراود. (ناظم الاطباء). || آنچه از خم و زخم بزهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مایع سفید یا زرد رنگ که از جراحت تراوش کند.
مصالة.
[مَ لَ] (اِخ) ابن حبوس مکناسی. امیر بربری در نیمهء دوم قرن سوم هجری. وی همهء قبایل بربر را به زیر سلطهء خویش درآورد و در استیلای مهدی بر مغرب از بزرگترین سرکردگان او بود. مهدی او را به ولایت تاهرت و مغرب اوسط گماشت و او به سوی اقصی رفت. و بر فارس و سجلماسه استیلا یافت و در سال 312 ه . ق. به دست محمد بن خزر زناتی کشته شد. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص128).
مصالی.
[مَ] (ع اِ) جِ مَصْلاة و مِصْلاة، به معنی دام. (منتهی الارب مادهء ص ل ی) (ناظم الاطباء). رجوع به مصلاة شود.
مصالیا.
[مَ] (اِخ) مارسی.(1) ابن البیطار این کلمه را دو بار در ذیل شرح کلمهء سِسالی آورده است و لکلرک آن را ترجمه کرده است. (ترجمهء ابن البیطار ص57) (از یادداشت مؤلف).
(1) - Marseille.
مصالیان.
[مِ] (اِخ) از فرقه های نصاری. این فرقه روحانیان جهانگرد دریوزه گر بودند و نوعی درویش عیسوی شمرده می شدند و فساد اخلاق بسیار در زیر پردهء زهد ظاهری نهان داشتند و به حکم سمت و شغلی که داشتند داخل خانهء عیسویان می شدند و مرتکب فحشا و منکر می گشتند. این فرقه به روزگار خسروپرویز در ایران از فرقی شمرده می شدند که قابل تعقیب و زجر بودند. (از ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص511 و چ 1 ص347).
مصالیت.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مصلات. (ناظم الاطباء). || جِ مصلة، به معنی مرد رسا. (آنندراج). رجوع به مصلة و مصلات شود.
مصالیق.
[مَ] (ع ص، اِ)(1) سنگهای بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :جعل [ الخردل ] فی المصالیق التی فیها جلاء مثل السلق... (ابن البیطار). || شتران سبک و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - مفرد کلمه در فرهنگها ضبط نشده است.
مصام.
[مَ] (ع اِ) مصامة. ایستادنگاه اسب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب): مصام الفرس؛ ای مقامه.
مصامد.
[مَ مِ] (ع اِ) مصامید. جِ مصماد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصماد شود.
مصامدة.
[مُ مَ دَ] (ع مص) صماد. به شمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب).
مصامده.
[مَ مِ دَ] (اِخ) مصمودیان. قبیله ای از قبایل بربر مغرب. گویند محمد بن تومرت مؤسس دولت بنی عبدالمؤمن از این قبیله است. (از قاموس الاعلام ترکی). ناصرخسرو سرزمین مصامده را آن سوی ولایت نوبه و در جنوب مصر داند و گوید: اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولایت نوبه بگذرند به ولایت مصامده رسند و آن زمینی است علفخوار عظیم و چهارپای بسیار و مردم سیاه پوست درشت استخوان غلیظ باشند و قوی ترکیب و از آن جنس در مصر لشکریان بسیار باشند، صورتهای زشت و هیاکل عظیم. ایشان را مصامده گویند، پیاده جنگ کنند به شمشیر و نیزه، و دیگر آلات کار نتوانند فرمود. (سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص74). جای دیگر هنگام برشمردن اجناس لشکریان سلطان مصر گوید: گروهی را مصامده می گفتند، ایشان سیاهانند و از زمین مصمودیان باشند و گفتند بیست هزار مردند. (سفرنامه ایضاً ص83).
مصامدی.
[مَ مِ] (ص نسبی) منسوب است به مصامده که قوم سیه چهره و بالابلند باشند در اقصی مغرب، آنان را بلاد بسیار باشد و حافظ کتاب اللهاند. (از انساب سمعانی).
مصامص.
[مُ مِ] (ع ص، اِ) خالص از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل مصاص است به معنی خالص هر چیزی. (از نشوءاللغة ص139). و رجوع به مصاص شود.
- فرس مصامص؛ اسب استواربنداندام. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| گرامی نژاد و پاکیزه گوهر: انه لمصامص(1)؛ او گرامی نژاد و پاکیزه گوهر است (ناظم الاطباء)، او صاحب حسب پاکیزه است. (منتهی الارب).
(1) - در ناظم الاطباء لمصمص چاپ شده که ظاهراً غلط چاپی است.
مصامة.
[مَ مَ] (ع اِ) مصام. ایستادنگاه اسب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مصام شود.
مصامید.
[مَ] (ع اِ) جِ مصماد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصماد شود.
مصان.
[مَصْ صا] (ع ص) رجل مصان؛ مردی که شیر گوسپندی مکد از ناکسی. دشنام است که به مرد گویند «یا مصان» و به زن گویند «یا مصانة»؛ یعنی ای مکندهء تلاق مادر یا ای مکندهء شیر از پستان گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصانع.
[مَ نِ] (ع اِ) جِ مصنع و مَصْنَعة. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). جاها که آب باران در آن جمع شود. غدیرها و آبگیرهای طبیعی :
سل المصانع رکباً تهیم فی الفلواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟
سعدی.
|| آبگیرها و آبدانهای ساخته شده به دست :چون راه آب بگشایند آب دریا در حوضها و مصانع رود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص65). آب چاه های مکه همه شور و تلخ باشد اما حوضها و مصانع بزرگ بسیار کرده اند... و آن وقت به آب باران که از دره ها فرو می آید پر می کرده اند. (سفرنامه ایضاً ص122). اضعاف آن بر عمارت و مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر و مصانع... صرف کرده است. (المعجم ص12). || قریه ها و کوشکها و قلعه ها. قوله تعالی :تتخذون مصانع لعلکم تخلدون.(1) (ناظم الاطباء). رجوع به مصنع و مصنعة شود.
(1) - قرآن 26/129.
مصانع.
[مُ نِ] (ع ص) کسی که آسان فرامی گیرد کاری را و چیزی را. (ناظم الاطباء).
مصانعات.
[مُ نَ] (ع اِ) جِ مصانعة. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصانعة شود.
مصانعت.
[مُ نَ / نِ عَ] (از ع، مص)مصانعة. نیک فراگرفتن. رجوع به مصانعة شود. || (اِمص) ممالثة. (منتهی الارب). مداهنه. ملاعبه. خوش رفتاری. نرمی. ملایمت و ملاطفت. (یادداشت مؤلف) : با من به تلطف درآمدند و طریق مخادعت و مصانعت پیش گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص328).
مصانعة.
[مُ نَ عَ] (ع مص) آسان فراگرفتن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نرمی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). مدارا نمودن. (ناظم الاطباء). مدارا کردن. (تاج المصادر بیهقی). با کسی مدارا کردن. (یادداشت مؤلف). || رشوه دادن. (دهار). پاره دادن. رشوت دادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج).
-امثال: من صانع بالمال لم یحتشم من طلب الحاجة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| تمام نیاوردن اسب رفتار را که دارد که گویا مداهنه می کند با تو در بذل رفتار خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مصانعه.
[مُ نَ / نِ عَ / عِ] (از ع، اِمص)رشوه دهی. ج، مصانعات. (یادداشت مؤلف). || مدارا. مدارات. (یادداشت مؤلف). || مداهنه. (یادداشت مؤلف). || مرافعت. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصانعة و مصانعت شود.
مصانة.
[مَصْ صا نَ] (ع ص) کلمهء دشنام است که به زن گویند «یا مصانة»؛ یعنی ای مکندهء تلاق مادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصان شود.
مصاوب.
[مَ وِ] (ع اِ) مثل مصائب است علی الاصل. (منتهی الارب). جِ مصیبة، به معنی تعزیت و سختی و اندوه رسنده به کسی. (آنندراج). || جِ مصوبه. (ناظم الاطباء).
مصاولت.
[مُ وَ / وِ لَ] (از ع، مص) مصاولة. بر کسی برای جنگیدن حمله آوردن. رجوع به مصاولة شود. || (اِمص) حمله. هجوم. مصاولة : چون مسافت میان هر دو لشکر نزدیک شد کافر راه مطاولت در محاربت و مصاولت پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص245).
مصاولة.
[مُ وَ لَ] (ع مص) صیال. صیالة. به یکدیگر حمله آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). حمله کردن بر کسی. (ناظم الاطباء). || برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصاوله.
[مُ وَ / وِ لَ / لِ] (از ع، اِمص)مصاولة. مصاولت. حمله و هجوم آوردن. رجوع به مصاولت شود.
مصاهاة.
[مُ] (ع مص) برجستن بر پشت اسب و سوار شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به مصاهوة شود.
مصاهر.
[مُ هِ] (ع ص) دامادخسری کننده. || خویش سببی : آنگه اسماعیل را و قبیلهء جرهم را حج فرمود و مناسک بیاموخت و ایشان مصاهران اسماعیل بودند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به مصاهرت و مصاهرة و مصاهره شود.
مصاهرات.
[مُ هَ] (ع اِ) جِ مصاهرة. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصاهرة شود.
مصاهرت.
[مُ هَ / هِ رَ] (از ع، مص)مصاهرة. داماد کردن و خسر کردن، و این از هر دو جهت باشد. (غیاث). دامادی کردن. خسری کردن. (یادداشت مؤلف). نسبتی است که به توسط نکاح پیدا شود. (قاموس کتاب مقدس). دامادی. (ناظم الاطباء). ختونت. ختون. خویشی سببی. وصلت. پیوند. خسرگانی. خسری. دامادپدرزنی. دامادی. (یادداشت مؤلف). || به نکاح با کسی خویشی کردن. (یادداشت مؤلف). با کسی به نکاح وصلت کردن. (المصادر زوزنی). رابطه که بوسیلهء ازدواج بین زوج و زوجه و خویشان هر یک از آنها ایجاد شود : مدتی او را و لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات مهیا داشتند و با وی اتصال مصاهرت ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص93). میان هر دو مملکت معاقد مشابکت و مصاهرت مستمر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص277). ملک نوح... به مواصلت و مصاهرت اینجانب رغبت فرماید. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان می خواست این موالات به مجاهرت رسد و این مصافات به مصاهرت پیوندد. (ترجمهء تارخ یمینی ص388). مسلم از مصاهرت معز و مواصلت او بر استعفا بود و او را نمی شناخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص401). به یمن مظاهرت و مصاهرت و معاضدت رای و رویت او مزاحمان و منازعان ملک را جواب باز داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص11).و رجوع به مصاهرة شود.
مصاهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) دامادی. خسری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: صاهرهم و صاهر فیهم و صاهر الیهم؛ ای صاهر فیهم صهراً. (منتهی الارب). داماد گردیدن. (ناظم الاطباء). با کسی به نکاح وصلت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به مصاهرت و مصاهره شود.
مصاهره.
[مُ هَ / هِ رَ / رِ] (از ع، اِمص)مصاهرة. مصاهرت. خسری. دامادی کردن. || رابطه ای که بواسطهء ازدواج بین زوج و زوجه و خویشان هر یک از آن دو ایجاد می شود. خویشی سببی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصاهرت و مصاهرة شود.
- مصاهره کردن؛ وصلت. قرابت و خویشی سببی پیدا کردن : چون این مصاهره کرده بودند به اتفاق روی به هیاطله نهادند. (فارسنامهء ابن بلخی ص94).
مصاهوة.
[مُ هَ وَ] (ع مص) بر صهوهء اسب برنشستن و سوار شدن. (از منتهی الارب).
مصایب.
[مَ یِ] (ع اِ) مصائب. رجوع به مصائب شود.
مصایحة.
[مُ یَ حَ] (ع مص) یکدیگر را آواز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). همدیگر را آواز کردن. (ناظم الاطباء). تصایح. به یکدیگر بانگ زدن. با کسی بانگ کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). صیاح. رجوع به صیاح شود.
مصاید.
[مَ یِ] (ع اِ) مصائد. جِ مصید. آلت های صید جانوران. دام : حسن صباح مصاید مکاید بگسترد. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مصائد شود.
مصایر.
[مَ یِ] (ع اِ) مصائر. جِ مصیرة، عاقبت امور. فرجام کارها : اسرار ضمایر و استار مصایر پیش نظر بصیرت او روشن و پیدا بودی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص279).
مصایف.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ مصیف. ییلاقها. (دهار). رجوع به مصیف شود.
مصایفة.
[مُ یَ فَ] (ع مص) بازار کردن در تابستان. (ناظم الاطباء). چیزی به تابستان فرادادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). معاملهء تابستانی چنانکه مشاهره از شهر و میاومه از یوم. (منتهی الارب). || خریدوفروخت و معامله نمودن با کسی در تابستان. (ناظم الاطباء). معاملهء تابستانی کردن. (آنندراج). || تابستان مزد کردن. (یادداشت مؤلف).
مصایة.
[مُ یَ] (ع اِ) شیشهء خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چینه دان بزرگ مرغ. (ناظم الاطباء). (اما معنی اخیر در فرهنگهای در دسترس نبود).
مصأب.
[مِ ءَ] (ع ص) نیک سیراب و پر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سیراب و پرشده از آب. (ناظم الاطباء).
مصب.
[مَ صَب ب] (ع اِ) موضع ریختن آب. ج، مَصابّ. (ناظم الاطباء). جای ریختن آب و غیره. (غیاث). آنجا که رود و آبشار و جز آن فروریزد. پای، مصب رود. آنجا که رود وارد دریا یا دریاچه می شود. آنجا که آب رودی به دریا یا دریاچه فروریزد. مصب رود اردن بحرالمیت است. (یادداشت مؤلف). ج، مصاب. (ناظم الاطباء).
مصب.
[مُ صِب ب] (ع ص) در نشیب درآینده. (آنندراج).
مصبات.
[مَ صَبْ با] (ع اِ) جِ مصبة. آبدستانها. (مهذب الاسماء). و رجوع به مصبة شود.
مصباح.
[مِ] (ع اِ) چراغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص89) (مهذب الاسماء) (از آنندراج) (غیاث). سراج. لنتر. چراغ افروخته. ج، مصابیح. (دستور اللغة) :
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآمد دایم تو بودیَم مصباح.
مسعودسعد.
زده خیمه ای دیدم اندر صحاری
درخشان چو در دیر مصباح ثاقب.
(منسوب به حسن متکلم، از معزی یا برهانی).
مصباح امم امام احمد
مفتاح همم همام اکرم.خاقانی.
هرچه جز نورالسموات از خدایی عزل کن
گر تو را مشکات دل روشن شد از مصباح لا.
خاقانی.
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش.
خاقانی.
نه ماهه ره بریده مهی نو به ره در است
کآید چو ماه چارده مصباح هفت و چار.
خاقانی.
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه وْ سفال.مولوی.
این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشن تر است.
مولوی.
|| نوک فتیلهء چراغ. (یادداشت مؤلف). || مشعل. (یادداشت مؤلف). || ستاره. (دهار) (دستوراللغهء ادیب نطنزی). || کاسهء بزرگ که صبوح کنند با آن. ج، مصابیح. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). پیاله ای که در آن صبوحی خورند. (غیاث). || (ص) ماده شتری که تا آفتاب بلند نشود از خوابگاه برای چریدن برنخیزد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن شتر که چرا نکند تا روز دور برآید. (مهذب الاسماء). || سنان پهنا. (منتهی الارب) (آنندراج). سنان پهن. (ناظم الاطباء).
مصباح الروم.
[مِ حُرْ رو] (ع اِ مرکب)کهربا. (اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به کهربا شود.
مصباحی.
[مِ] (ص نسبی، اِ) قسمی از ثوانی نجوم شبیه به چراغ. (یادداشت مؤلف).
مصب ء .
[مُ بِءْ] (ع ص) مصبی. زن بسیارفرزند. (از مهذب الاسماء). زنی صاحب کودک. (شرح قاموس). زن بچه دار. زن بچه ناک. (منتهی الارب). مصبیة. و رجوع به مصبی و مصبیة شود.
مصبح.
[مُ بِ] (ع ص) صبح کرده. به صبح درآمده. بامدادکرده. به بامداد درآمده. (یادداشت مؤلف).
مصبح.
[مُ بَ] (ع مص) صبح کردن و بامداد کردن، چنانکه گویند: امسینا ممسی؛ یعنی شام کردیم. (ناظم الاطباء). بامداد شدن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) بامداد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جای بامدادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای صبح کردن: قال الحمد لله ممسانا و مصبحنا بالخیر. (ناظم الاطباء). جای بام دیدن. (مهذب الاسماء). || هنگام و وقت بامدادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). وقت بام. (مهذب الاسماء).
مصبح.
[مَ بَ] (ع اِ) جای صبح کردن. || هنگام صبح کردن. (ناظم الاطباء).
مصبح.
[مِ بَ] (ع اِ) کاسهء بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). کاسهء بزرگ که بدان صبوحی کنند. ج، مصابح. (ناظم الاطباء).
مصبحة.
[مِ بَ حَ] (ع اِ) چراغ. (مهذب الاسماء). مصباح. || چراغ وند.
مصبصب.
[مُ صَ صِ] (ع ص) پریشان و نابود گرداننده و پریشان کنندهء لشکر. (از منتهی الارب) (آنندراج).
مصبع.
[مَ بَ] (ع اِمص) تکبر. (منتهی الارب). مصبعة. تکبر و خودبینی. (ناظم الاطباء). صبع. (منتهی الارب).
مصبعة.
[مَ بَ عَ] (ع اِمص) مصبع. تکبر و خودبینی. (ناظم الاطباء). رجوع به مصبع و تکبر شود.
مصبغ.
[مُ بِ] (ع ص) خرمابنی که غورهء آن به پختن درآمده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصبغ.
[مُ صَبْ بَ] (ع ص) مصبغة: ثوب مصبغ؛ جامهء رنگین. (ناظم الاطباء). رزیده. رنگ کرده. رنگ شده. مصبوغ. صبیغ. (یادداشت مؤلف).
مصبغة.
[مُ صَبْ بَ غَ] (ع ص) مصبغ: ثیاب مصبغة؛ جامه های رنگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصبغ شود.
مصبغة.
[مَ بَ غَ] (ع اِ) جای رنگرزی و رنگرزخانه. (ناظم الاطباء). دکان صباغی.
مصبو.
[مَ بُوو] (ع ص) وزیده شده از باد صبا. (ناظم الاطباء).
مصبوب.
[مَ] (ع ص) ریخته. (منتهی الارب). ریخته شده. (ناظم الاطباء): ماء مصبوب؛ آبی ریخته. (مهذب الاسماء). مسفوح. (یادداشت مؤلف). || محوشده و نابودگشته. (ناظم الاطباء).
مصبور.
[مَ] (ع ص) آنکه او را جهت کشتن بازداشته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبوس. زندانی. (یادداشت مؤلف). || مجموع در یک جا. (یادداشت مؤلف).
مصبورة.
[مَ رَ] (ع ص) نفس بازداشته شده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه) زن بازداشته شده جهت کشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصطلاح فقه، زنی که زخم زده می شود و محبوس می گردد تا بمیرد. (از شرایع محقق حلی). || (اِ) سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). سوگند و یمین. (ناظم الاطباء).
مصبوع.
[مَ] (ع ص) متکبر. (منتهی الارب). متکبر و مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء).
مصبوغ.
[مَ] (ع ص) رنگ کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). جامهء رنگ کرده. (مهذب الاسماء). رنگ کرده. رزیده. مصبغ. صبیغ. (یادداشت مؤلف).
مصبوغة.
[مَ غَ] (ع ص) تأنیث مصبوغ. صبیغ. رنگ کرده. رزیده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصبوغ و صبیغ شود.
مصبة.
[مَ صَبْ بَ] (ع اِ) آبدستان. ج، مصبات. (مهذب الاسماء). رجوع به آبدستان شود.
مصبی.
[مُ] (ع ص) مُصْبیة. زن بچه دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصب ء. || زن بچه ناک. (منتهی الارب) (آنندراج). مصب ء. || مرد بسیارفرزند: رجل مصبی. (مهذب الاسماء). || زنی که آشفتگی می کند برای محبت و عشق. (ناظم الاطباء).
مصبیة.
[مُ یَ] (ع ص) مُصبی. مصب ء. زن بچه ناک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بچه دار. (منتهی الارب) (آنندراج). زن بسیارفرزند. (مهذب الاسماء). || زنی که آشفتگی می کند برای محبت و عشق. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصبی شود.
مصت.
[مَ] (ع مص) آرمیدن با کنیزک. || به دست بیرون آوردن آب گشن زهدان ماده شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصتم.
[مُ صَتْ تَ] (ع ص) شی ء مصتم؛ چیز محکم و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کوچه که منفذ ندارد. (منتهی الارب). کوچه که دررو نداشته باشد. کوچهء ناگذر. (ناظم الاطباء). بن بست. || وادی که منفذ ندارد. (منتهی الارب). وادی بی دررو. (ناظم الاطباء). || الف مصتم؛ هزار کامل و تمام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مصمَّت؛ الف مصتم یا مصمت. هزاری تمام(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Ronde.
مصتیت.
[مِ] (ع ص) مرد رسا در کارها. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصح.
[مُ صِح ح] (ع ص) صاحب اهل و مواشی تندرست. (ناظم الاطباء).
مصح.
[مَ] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپری شدن چیزی. || تراویدن تری از چیزی. || بردن و ربودن چیزی را. || برگردیدن رنگ شکوفهء گیاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصوح. || کوتاه شدن سایه. || کهنه شدن جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مصوح. || کهنه شدن خانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || منقرض شدن خانه و سپری شدن اثر آن. (ناظم الاطباء). || کهنه شدن یا به کهنگی نزدیک شدن کتاب. (از اقرب الموارد). || سپری گردیدن شیر شتر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کم رنگ گردیدن سایه. (ناظم الاطباء). || استوار شدن بیخ مویهای گرداگرد سم اسب پس از افتادن و از شقاق و ترکیدن مأمون گشتن آن. || به گردانیدن بیمار را. گویند: مصح الله مرضک؛ به گرداند خدای بیماری تو را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصح.
[مَ صَ] (ع مص) تنک گردیدن سایه. || کم شدن سایه. (منتهی الارب).
مصحاب.
[مِ] (ع ص) مطیع و منقاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرمانبردار. (ناظم الاطباء).
مصحاح.
[مِ] (ع ص) آنکه در برابر بیماریها بایستد و مقاومت کند. مقابل ممراض. (یادداشت مؤلف).
مصحاحی.
[مِ] (حامص) مقابل ممراضی. حالت و چگونگی مصحاح بودن. استقامت و پایداری در برابر بیماریها : بباید دانست که مصراعی نه ملکهء نفسانی باشد که با وجود آن در قوت ادراک صارع صناعت کشتی گرفتن نیک داند و بر آن قادر بود... و همچنین مصحاحی نه هیأت صحت بود که از نوع دوم باشد بل هیأتی بود که با وجود آن مرضی عارض به نادر شود یا به آسانی زایل شود. (اساس الاقتباس ص45).
مصحاة.
[مِ] (ع اِ) خنور. (منتهی الارب) (آنندراج). پیاله. (ناظم الاطباء). ظرفی همانند جام که در آن آب نوشند. (از اقرب الموارد). آوند. (مهذب الاسماء). آبجامه. (از منتهی الارب). || پیالهء نقره گین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مصحاة.
[مَ] (ع اِ) آنچه به هشیاری و صحو کشاند. ما یدعو الی الصحو. (از اقرب الموارد).
مصحب.
[مُ حَ] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد). || پوست که موی و پشم او بر آن باقی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک باموی. (از اقرب الموارد).
مصحب.
[مُ حِ / حَ] (ع ص) رام بعدِ صعوبت. (از منتهی الارب) (آنندراج). رام شدهء پس از سختی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص) رمیدگی. || (ص) راست رونده که درنگ نکند و به طرفی مایل نشود. || (اِ) آبی که به روی چغزلاوه باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (ص) پدر پسر بالغ. (از منتهی الارب) (آنندراج). || پدر پسر بالغ شده ای که مانا به پدر باشد. || مرد دارای رفیق. (ناظم الاطباء). || مرد صاحب خطرات و وساوس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصحبة.
[مُ حَ بَ] (ع ص) قربة مصحبة؛ مشک پشم دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصحَب شود.
مصحح.
[مُ صَحْ حِ] (ع ص) درست گویندهء چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). درست کننده و اصلاح کننده و تصحیح کننده. (ناظم الاطباء). درست کنندهء چیزی. (از منتهی الارب). تصحیح کننده. اصلاح گر. || (اصطلاح چاپخانه) آنکه غلطها و نادرستیهای کتابی را با بررسی و مطالعه بر اساس ضوابطی اصلاح کند. حرفگیر. (یادداشت مؤلف). ویراستار. || غلط گیر مطبعه. آنکه در مطبعه به غلط گیری خبرهای چیده شده اشتغال دارد. که اصلاح نمونه های چاپ شدهء کتاب یا نشریه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).
مصحح.
[مُ صَحْ حَ] (ع ص) درست شده و اصلاح شده. (ناظم الاطباء). درست شده. (از منتهی الارب). || (اصطلاح چاپخانه) تصحیح شده. اصلاح شده. کتاب یا نوشته ای که غلط های حاصل از اشتباه حروف چینی آن را گرفته اند. || نوشته ای که در آن غلط و اشتباه تحریری نباشد: این نسخه ای است مصحح و در کمال اتقان. || متن منظوم یا منثور که وسیلهء یک یا چند تن با روش علمی و بررسیهای لازم غلط گیری و اصلاح شده باشد: دیوان حافظ مصحح قزوینی. (از یادداشت مؤلف). || درست ساخته شده. || تمام ساخته شده. (ناظم الاطباء). || کامل. در حد مقرر.
- مصحح شدن؛ به حد مقرر رسیدن. درست شدن : هرگاه آنچه به قبض و تصرف فلان جهبذ آمده باشد مصحح نشود... تا اموال امیرالمؤمنین و عامل او و آن کس که قایم مقام و نایب مناب او باشد مصحح و درست شود. (تاریخ قم ص152).
- مصحح گردیدن؛ کامل شدن. به حد مقرر رسیدن : همچنان ضامن بود تا هر آنچه بر فلان جهبذ واجب و لازم بود از شرایط مذکوره و هر آنچه به قبض و تصرف او آمده باشد از مالهای سنهء کذا و بقایای ماقبل آن ازبهر امیرالمؤمنین مصحح و درست گردد. (تاریخ قم ص152).
|| شفایافته و تندرست شده. (ناظم الاطباء).
مصحر.
[مُ حِ] (ع ص) کسی که به صحرا بیرون می شود. (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
مصحصح.
[مُ صَ صِ] (ع ص)درست محبت. (منتهی الارب) (آنندراج). درست در دوستی و محبت. (ناظم الاطباء). || کسی که کارهای باطل آورد و مرتکب آن شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصحف.
[مُ / مَ / مِ حَ] (ع اِ) نامه های فراهم آورده شده. (ناظم الاطباء). || کراسه. ج، مصاحف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کراسه. (دهار) (زمخشری). رجوع به کراسه شود. || چیزی که در او صحیفه ها و رساله ها جمع شود. (از غیاث) (از آنندراج). مجموعهء اوراقی که در یک جلد جای دهند. جلد. مجلد : این کتاب را [ یعنی قرآن را ] بیاوردند از بغداد چهل مصحف بود. (ترجمهء تفسیر طبری ج1 ص5). || کتاب. کتاب آسمانی. || (اِخ) قرآن مجید. (ناظم الاطباء) :
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف و قرآن.فرخی.
چندین از زهاد و پارسایان بر مصلی نماز نشسته و مصحف ها در کنار بکشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص471). اگر قرآن به قول این گروه قدیم است و خدای یکی است پس قرآن با خدای دو بوند نه یکی، و چون قرآن این آیتهای مفصل مقروء مکتوب است پس بهری از خدای تعالی اندر مصحف است. (جامع الحکمتین ص222).
تأویل بالله نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی.ناصرخسرو.
عثمان رضی اللهعنه در خانه نشسته بود و مصحف در پیش نهاده قرآن می خواند. (مجمل التواریخ و القصص).
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن تو را کند در بند.سنائی.
مظلوم چون به خانهء زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمهء حیوان سکندرم.
جمال الدین عبدالرزاق.
شریف معنی وحی است اگرنه در صورت
به خط و جلد ز یک نسبتند مصحف و زند.
اثیرالدین اخسیکتی.
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب.خاقانی.
کعبهء ما طرف خم، زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام، سبحهء ما نام صبح.
خاقانی.
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من.
خاقانی.
آتش ز من بنهفت دم کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سوگند می خورد که نبوسد بجز دو جای
یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را.خاقانی.
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته.نظامی.
هرگز ندید هیچکس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی.عطار.
سالها گوید خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف کشد ازبهر کاه.مولوی.
شبی در خدمت پدر نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته. (گلستان).
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان.(گلستان).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.اوحدی(1).
خط خوبان غنیم عاشق پرآرزو گردد
که یارب کرد نفرینش که مصحف خصم او گردد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
-امثال: مثل مصحف در خانهء زندیق. (امثال و حکم دهخدا).
نامهء مانی کجا چون مصحف قرآن بود ؟ معزی.
- مصحف امام؛ نام قرآن و مصحفی است که به نام عثمان معروف است و متداول به نام مصحف یاد کرده شود، و آن به خط عثمان نیست و به غلط گمان برده اند که به خط عثمان بوده است بلکه به خط زیدبن ثابت نوشته شده بود، و برخی گفته اند اظهر آن است که مقصود از مصحف امام هر قرآنی است که طابق النعل بالنعل از روی آن نوشته و تدوین شود و مشابه با قرآنی باشد که عثمان برای شخص خود در مدینه تهیه و فراهم آورده بود و مانند آن قرآن چند قرآن دیگر فراهم آورده به مکه و شام و کوفه و بصره فرستاد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مصحف بغلی؛ قرآن کوچک جیبی. (ناظم الاطباء). قرآنی که اوراق کوتاه داشته باشد، چنانچه در بغل نگاه توان داشت. (آنندراج) :
عزیز دار دل پاره پارهء ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است.
صائب (از آنندراج).
- مصحف خوردن؛ کنایه از قسم به مصحف خوردن، مثل قرآن فروخوردن. (آنندراج) :
عارضش را زخم کردی باز منکر می شوی
جای دندان است پیدا مدعی مصحف مخور.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- مصحف سپید گشتن (شدن)؛ نشان قیامت است. (از آنندراج) :
بر خط زدی تراش جهان در ندامت است
مصحف سپید گشت نشان قیامت است.
؟ (از آنندراج).
- مصحف سجاوندی؛ مصحفی که آیات او را موافق سجاوندی که نام کتابی است در علم قرائت به شنگرف و آب طلا نوشته باشند و این کنایه از مزین و مکلف است. (آنندراج).
- مصحف گردون؛ فلک. آسمان :
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر.
خاقانی.
- مصحف مُذَهَّب؛ قرآن مذهّب یعنی مطلا. (از آنندراج) :
دین باخت هرکه دولت دنیا بر او فزود
مصحف ز بیم دزد مذهّب نکرده ام.
میر محمدعلی رایج (از آنندراج).
- مصحف نوشتن؛ قرآن نوشتن : اغلب و اکثر قوت او از اجرت کتابت قرآن بود، پیوسته مصحف نوشتی. (لباب الالباب چ نفیسی ص43).
- مصحف یاقوت؛ قرآن به خط یاقوت. (ناظم الاطباء). کنایه از مصحف به خط یاقوت که نام خوشنویس قرن هفتم هجری است. (از آنندراج) :
لبش نوشته حدیثی به خط ریحانی
که من به مصحف یاقوت هم سخن دارم.
حکیم الملک شهرت (از آنندراج).
(1) - به سنائی نیز نسبت داده اند.
مصحف.
[مُ صَحْ حَ] (ع ص) خطاشده در نبشته. (ناظم الاطباء). کلمه که خطا نوشته شده است. || کلمه ای که خطا خوانده شده. لفظی که به تغییر نقطه لفظ دیگر خوانده شود، چون عید و عبد، و توشه و بوسه، و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلمه ای را نامند که در آن تصحیف واقع شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکسته. تصحیف شده. کلمه ای که حرف یا حروفی از آن با تغییر نقطه دگرگون شده باشد. سخن از جای بگردیده. از جای بگردیده به نقطه. (یادداشت مؤلف) :
گردون مگر مصحف نامش شنیده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری.خاقانی.
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیر مصحف خطابشان.خاقانی.
عید آمد و من مصحف عید
این نقد بسخته ام به میزان.خاقانی.
- مصحف انس؛ کنایه از آتش است :
انسیان را هم از مصحف انس
روضهء انس و جان کنید امروز.خاقانی.
|| (اصطلاح بدیع) نظم یا نثری است که چون نقطه ها یا حرکات آن را عوض کنند ثنا و آفرین، هجو و نفرین شود. (از نفائس الفنون ص46). صنعتی است که شاعر در آن، صورت کلمه را حفظ کند ولی نقطهء آن را بگرداند و در نتیجه نفرین ثنا و آفرین شود. مصحف بر دو گونه است: مضطرب، منتظم؛ در مصحف مضطرب، حروف درهم پیوسته بود و به جهد و فکرت مقاطع و مفاصل کلمات را پیدا باید آورد تا تصحیف حاصل آید. مثال در تصحیف قسورة بن محمد بن شیر گفته است: فی تنور هیثم جمدٌ. مثال از نثر پارسی: برو بشری دیگر کهتر تست. این همه را مقاطع و مفاصل کلمات پیدا باید آورد. اما مصحف منتظم آن است که هر کلمه را علی حده به تصحیف بتوان خواندن و مقاطع و مفاصل کلمات در تصحیف معین و مبین باشد و در استخراج آن به جهد حاجت نبود. مثال از تازی: انت الحبیب المحبب. دیگر: انت سِرُّ البَأْس. دیگر پارسی: ما در میان دولت تو می زییم. دیگر: آن کوز مغز بدست از نخشب صد تیر بربست.
دیگر قطعه:
خواجه بلعز من ای با شرف و عز
کبر در کوی تو و خانه ش بر در.
دیگر:
من کوز تو را بیارم ای خواجه بنیر
تو نیز زبهر من یزی بر سر گیر.
مثال دیگر:
ندارم به تو جز به نیکی گمانی
که ما را تو از جملهء دوستانی
یقینم که امروز تو کبر کویی
بترسم که تو هم بر این سان بمانی
اگر تیزتر بست من بی گناهم
نکردم من ای خواجه پالیزبانی
ستورم تو را گر روی تا بخانه
برنجت پزیم ار کنی میهمانی
بزن تیر چون کبر بینی به کویت
وگرنه بدین کار همداستانی.
هیچ بیت از این قطعه از یک تصحیف یا دو خالی نیست هرچند که ابیات در نفس خویش لطفی ندارد اما مثال را تمام است. (حدائق السحر صص67 - 69). || در علم حدیث آن است که در سند یا متن او تصحیف واقع شده باشد. در اصطلاح رجال و درایه حدیثی است که نام بعضی از روات مسند و یا الفاظ متن حدیث را به مشابهات تغییر داده باشند.
مصحف.
[مُ صَحْ حِ] (ع ص) از جای گردانندهء سخن. بگرداننده به نقطه. تصحیف کننده. آنکه تصحیف کند کلمه ای را یعنی نقطهء حرف یا حروفی از آن را تغییر دهد. (از یادداشت مؤلف). || آنکه کلمه ای را غلط تلفظ کند. (از یادداشت مؤلف). || آنکه کلمه ای را غلط ضبط کند. (یادداشت مؤلف).
مصحنة.
[مِ حَ نَ] (ع اِ) آوندی است مانند کاسه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مصحوب.
[مَ] (ع ص) همصحبت گردیده. همراه شده. همراه و رفیق و یار. (ناظم الاطباء). || مع. با. همراه کرده شده. فرستاده شده بوسیلهء...: مصحوب پست؛ با پست. همراه پست. بوسیلهء پست. (یادداشت مؤلف).
مصحوبة.
[مَ بَ] (ع ص) تأنیث مصحوب. رجوع به مصحوب شود.
مصحة.
[مَ صَحْ حَ / صِحْ حَ] (ع اِ) سبب تندرستی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب تندرستی. گوید: الصوم مصحة، و کذا السفر. (ناظم الاطباء).
مصحی.
[مُ] (ع ص) روز گشادهء بی ابر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مصحیة شود.
مصحیة.
[مُ یَ] (ع ص) سماء مصحیة؛ آسمان گشادهء بی ابر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (از حریری).
مصخ.
[مَ] (ع مص) صورت برگردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). برگردانیدن روی چیزی را. لغتی است در مسخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسخ شود. || گرفتن هر چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || برکندن چیزی را. (ناظم الاطباء). || بدتر کردن. || برکشیدن برگ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || برکشیدن شاخ بز. (منتهی الارب). || برکشیدن هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
مصخدة.
[مَ خَ دَ] (ع اِ) نیمروز. ج، مصاخد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مصخر.
[مُ خِ] (ع ص) مکان مصخر؛ جای سنگناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکان صخر. (منتهی الارب).
مصخفة.
[مِ خَ فَ] (ع اِ) بیل آهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کلنگ. کلند. (منتهی الارب). ج، مصاخف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصد.
[مَ] (ع مص) شیر دادن. (منتهی الارب). || آرامیدن با کنیزک. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی). || شیر مکیدن بچه از پستان مادر خود. (ناظم الاطباء). مکیدن. مکیدن آب دهان و پستان شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). آب دهن مکیدن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). || غریدن ابر. (ناظم الاطباء). || لرزیدن. || خوار و ذلیل کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سخت شدن سرما. || سخت شدن گرما. (ناظم الاطباء).
مصد.
[مَ صَ / مَ] (ع اِ) پشتهء بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، مصدان. (ناظم الاطباء). || سختی سرما. || سختی گرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مصد.
[مَ صَ] (ع مص) سخت گردیدن سرما. || سخت گردیدن گرما. (ناظم الاطباء).
مصدأ.
[مُ صَدْ دَءْ] (ع ص) درمی زنگ گرفته. (مهذب الاسماء).
مصداف.
[مِ](1) (ع اِ) بیناسک، ای روزن خانه. || سوراخ که در جنب کنند. (مهذب الاسماء). ج، مَصادیف.
(1) - در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء لغت نامه چنین است، و در نسخهء خطی سوم کلمهء مصداق است و جمع آن مصادیق، و در معنی دوم نیز دارد: سوراخی که در درخت کنند. اما هیچ یک از دو صورت کلمه در فرهنگهای موجود دیده نشده.
مصداق.
[مِ] (ع اِ) آلت صدق چیزی. (ناظم الاطباء). آلة صدق. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزی که صدق دیگری از او دریافت شود. نمونه. (یادداشت مؤلف). || گواه. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). حجت. آثار چیزی که دلیل راستی باشد. گواه راستی. دلیل راستی سخن. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). شاهد. آنچه بر راستی آن دلالت کند. (از تعریفات جرجانی). || گواهی (غیاث) (آنندراج). || چیزی که مردم آن را راست دارند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || موافق چیزی. (ناظم الاطباء) (از غیاث). مجازاً آنچه موافق چیزی باشد. (آنندراج). مطابق. موافق آنچه منطبق بر امری گردد. ج، مصادیق. (یادداشت مؤلف) :
«بسا قالی که از بازیچه برخاست
چو اختر می گذشت آن قال شد راست.»
مصداق حال خواجهء مذکور گشت. (عالم آرا ج1 ص159).
|| (اصطلاح منطق) موجودی خارجی که مفهوم بر آن صدق کند مث: زید و عمرو و بکر مصداقهای مفهوم «انسان» هستند. ج، مصادیق. رجوع به مفهوم شود.
مصدان.
[مُ] (ع اِ) جِ مَصْد و مَصَد. (ناظم الاطباء). رجوع به مصد شود. || جِ مصاد. (ناظم الاطباء). (منتهی الارب). جِ مصاد، به معنی پشتهء بلند بالای کوه. (آنندراج). رجوع به مصاد شود.
مصدح.
[مِ دَ] (ع ص) بسیار بانگ کننده از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصدر.
[مُ دِ] (ع اِ) نام جمادی الاولی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام ماه جمادی اول. (ناظم الاطباء). رجوع به جمادی الاول شود.
مصدر.
[مُ صَدْ دَ] (ع ص، اِ) مرد سخت و قوی سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت سینه. (مهذب الاسماء). || کسی که خوی و عرق او تا به سینهء وی رسیده باشد. || سپیدی سر و سینه از گوسفند و اسب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || میش سیاه سینهء سپیدبدن. (ناظم الاطباء). || اسب سابق و درگذرنده. || تیر ستبرسینه. || اولین تیر قمار که بی علامت و نشان باشد. || شیر بیشه. || گرگ. || مقدم داشته شده و در صدر واقع گشته و در اول و ابتدا آورده شده. (از غیاث) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به پیشگاه نشانیده. بالانشین.
- مصدر به؛ آغازیده به: «برو» فعل مصدر به باء است.
- مصدر ساختن؛ مقدم داشتن. در صدر قرار دادن : مضمون این داستان یکی از فضلا که در آن مجلس حاضر بوده است و سخنانی که ذکر کرده شد به گوش خود شنیده ثبت کرده است و آن را به کریمهء «ماشهدنا الا بما علمنا»(1) مصدر ساخته و در آخر به این کلمات ختم نمود... (ظفرنامهء یزدی ج2 ص391).
- مصدر شدن؛ در صدر واقع شدن و در اول و ابتدا آورده شدن. (ناظم الاطباء).
- مصدر کردن؛ مصدر ساختن. مقدم داشتن. بدان آغاز کردن.
- || قرار دادن در صدر. نشاندن در پیشگاه :
گفتی از انبیا و امم هرکه رفته بود
حق کرده در حوالی کعبه مصدرش.خاقانی.
(1) - قرآن 12/81.
مصدر.
[مَ دَ] (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِمص) بازگشت و انصراف. (از ناظم الاطباء).
مصدر.
[مَ دَ] (ع اِ) محل بازگشت از حج. ج، مصادر. (ناظم الاطباء). جای بازگشتن. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). جای بازگشت. (ناظم الاطباء). جای صادر شدن. (آنندراج). || محل بازگشت از آب. (ناظم الاطباء). || جای بیرون آمدن. (غیاث) (آنندراج). محل برآمدن و محل صدور. || منشأ و اصل و بنیاد و سرچشمه و منبع. (ناظم الاطباء). اصل چیزی. منشأ. بنیان. (از یادداشت مؤلف).
- مصدر امری (کاری، شغلی) شدن؛ به کاری یا شغلی قیام داشتن. مأمور انجام کاری و وظیفه ای شدن.
|| سربازی که خدمت افسری (صاحب منصبی) کند. گماشته. || (اصطلاح صرف) اسمی که صفات و افعال آید از وی. ج، مصادر. (منتهی الارب). کلمه ای که از آن افعال و صفات مشتق شود. (از غیاث). اسمی است که فعل از آن مشتق می شود و بیرون می آید. (از تعریفات جرجانی). در صرف عربی مصدر را اصل کلام می دانند و گویند مشتقات چون افعال و صفات از مصدر مشتقند. مصدر کلمه ای است که دلالت بر حدوث فعل از فاعل و یا ثبوت آن در فاعل کند ولی بر زمان دلالت نداشته باشد.
المصدر اسم ما سوی الزمان من
مدلولی الفعل کامن من امن.
مصدر در عمل به فعل آن ملحق شود چنانکه اگر فعل متعدی است مصدر آن در فاعل و مفعول عمل کند و اگر لازم است تنها به فاعل اکتفا بنماید. مصدر گاه دلالت بر حدوث فعل کند چون ضرب و گاه مبنی ازبرای فاعل باشد چون عدل که بمعنی عادل است در جملهء «زیدٌ عدلٌ» و گاه مبنی ازبرای مفعول باشد. مصدر در لغت ظرف است از صدور و در اصطلاح اسمی است که دلالت بر حدث به تنها کند و افعال و اسماء فاعل و مفعول و صفات مشبهه از آن مشتق شوند و در زبان عرب مصدر عمل فعل خود را کند اگر فعل او لازم باشد مصدر فاعل تنها گیرد و اگر متعدی مفعول هم گیرد البته این عمل در صورت اضافه زیادتر خواهد بود و در صورت قطع از اضافه مطابق قیاس است در صورتی که با الف و لام «ال » استعمال شود عمل او کمتر خواهد بود مانند: اعجبنی ضرب زید عَمْراً. و «لولا دفع الله الناس». (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ص501). مصدرهای عربی در اصل دو گونه اند: ثلاثی و رباعی، و هر یک از آن دو خود دو گونه است: مجرد و مزیدفیه؛ و بدین ترتیب چهار گونه مصدر در عربی دیده می شود:
الف - مصدر ثلاثی مجرد، این مصدر، سماعی و دارای اوزان بسیار است و مشهورترین آنها عبارتند از: 1- فِعالة، که بر حرفه و شغل دلالت دارد: زراعة، تجارة. 2- فَعَلان، اضطراب و جنبش را می رساند: غلیان، جَوَلان. 3- فُعال، که گاهی بر صوت دلالت دارد: صُراخ، و زمانی معنی درد را می رساند: زکام، صداع. 4- فِعال، که بر امتناع دلالت می کند: اباء. 5 - فَعیل، که گاهی بر صوت دلالت دارد: طنین، نعیق (بانگ زاغ)، و گاهی مسیر و رفتار را می رساند: رحیل. 6 - فُعْلة؛ که به رنگ دلالت دارد: خُضرة، حمرة. و اگر بر هیچ یک از معانی مذکور دلالت نداشته باشد غالباً بر اوزان زیر آید: 1- فُعولة: سهولة، عقوبة. 2- فَعالة: فصاحة، سلامة. 3- فَعَل: فرح، عطش. 4- فُعول: نزول، خروج. 5- فَعْل: فهم، صبر، امر. 6 - فُعْل: قرب، شرب. 7- فِعْل: ربح، حفظ. 8 - فِعَل: عظم. 9- فَعَلة: غلبة، عجلة. 10 - فَعْلة: رحمة، کثرة. 11 - فِعْلة: عصمة، فطرة. 12 - مَفْعَلة: مرحمة، مسألة. 13 - مَفْعِلة: معرفة، مرثیة.
ب - مصدرهای ثلاثی مزید، این مصدرها برخلاف مصادر ثلاثی مجرد قیاسی هستند و عبارتند از: 1 - اِفعال: اقدام، اعزام، اخراج. 2 - تفعیل: تعلیم، تحصیل، تسلیم. 3 - مُفاعَلة: مصاحبة، مراجعة، مناظرة. 4- تفعّل: تعجب، تصرف، تشرف. 5 - تفاعل: تفاخر، تجاهل، تصاحب. 6 - افتعال: اکتساب، احترام، انتظار. 7 - انفعال: انهدام، انصراف، انبساط. 8 - افعلال: احمرار. 9 - افعیعال: احدیداب، اعشیشاب. 10 - افعیلال: احمیرار. 11 - افعنلال: اقعنساس. 12 - استفعال: استخدام، استنصار.
تبصرهء 1 - در بابهای افعال و استفعال، اگر مادهء فعل اجوف باشد حرف عله می افتد و به جای آن تایی به آخر آید که تای عوض نامیده می شود، چنانکه از «قام یقوم» به جای «اقوام و استقوام»، «اقامة و استقامة» می آید.
تبصرهء 2 - مصدر تفعیل از ناقص و مهموزاللام و برخی از افعال سالم به جای تفعیل بر وزن تفعله آید: توطئة، تخطئة، تذکرة، تجربة، تجزیة. تصفیة.
تبصرهء 3 - مصدر باب مفاعلة علاوه بر وزن مفاعلة بر وزن فِعال نیز آید: محاسبه و حساب، معالجة و علاج، مقاتله و قتال.
تبصرهء 4 - در بابهای تفعل و تفاعل اگر مادهء فعل ناقص (معتل اللام) باشد حرف علة بر «ی» مبدل و حرف پیش از آن نیز مکسور می گردد: تسلی و تعدی، تماشی و تعاطی.
تبصرهء 5 - در باب افتعال اگر کلمه با یکی از حروف «ص، ض ط، ظ» آغاز شود تاء افتعال به طاء بدل گردد: اصطلاح، اضطراب، اطّراد، اضطلام (از صلح و ضرب و طرد و ظلم)، و اگر با یکی از حروف «د، ذ، ز» آغاز شود تاء افتعال به دال بدل گردد، مانند: ادعا، ادکار، ازدواج (از دعو، ذکر و زوج). و اگر معتل الفاء باشد حرف عله به تاء قلب و در تاء زائد ادغام گردد: اتحاد، اتفاق (از وجد و وفق).
ج - رباعی مجرد، مصدر آن دارای دو وزن است: فَعْلَلة و فِعْلال: زلزلة، زلزال.
د - رباعی مزید، که سه باب است: 1 - تَفَعْلُل: تزلزل، تدحرج.
2 - اِفْعِنْلال: احرنجام. 3 - اِفْعِلاّل: اقشعرار.
- مصدر میمی؛ مصدری است در عربی که با «م» آغاز شود و آن طبق قواعد ذیل ساخته شود: از ثلاثی مجرد بر وزن مَفْعَل آید: منظر، مضرب، مرمی. هفت کلمه از این قاعده مستثنی است: مجی ء، مرجع، مسیر، مصیر، مشیب، مرضی، مقیل. اما از مثال واوی صحیح اللام مطلقاً بر وزن مَفْعِل آید، خواه در مضارع مسکورالعین باشد و خواه مفتوح العین: مورد، موعد، موجل. از فوق ثلاثی مجرد یعنی ثلاثی مزید و رباعی مجرد و رباعی مزید، بر وزن مضارع مجهول آید به ابدال حرف مضارع به میم مضموم (= اسم مفعول همان فعل): منحدر، مصطیر، مزدحم.
مصدر در فارسی: در فارسی مصدر کلمه ای است که مانند فعل بر وقوع و حدوث و ثبوت دلالت کند یعنی وقوع کاری یا دارا بودن یا نبودن و یا پذیرفتن یا نپذیرفتن صفت و حالتی را برساند، بدون زمان و بدون نیاز به صیغه های ششگانه مانند: رفتن، بودن، شدن. و فرق آن با فعل این است که فعل علاوه بر مفهوم مذکور بر زمان و شخص و نیز مفرد و جمع نیز دلالت می کند مانند «رفت» که بر انجام گرفتن کاری در زمان گذشته به وسیلهء یک تن غایب دلالت دارد در صورتی که در مصدر، زمان و شخص و مفرد و جمع مشخص نیست. مانند «رفتن» که هیچیک از آن مفاهیم سه گانه را نمی رساند. دستورنویسان نوشته اند علامت مصدر در فارسی آن است که در آخر کلمه تا و نون یا دال و نون باشد به شرطی که هرگاه نون را از آن بردارند فعل ماضی باقی بماند، مانند خواستن و رفتن و نهادن که بعد از حذف نون خواست، رفت، نهاد که سوم شخص ماضی مفرد است باقی می ماند. اما باید دانست که در فارسی بر خلاف برخی از زبانها مصدرها خود از مشتقات محسوبند و از مادهء ماضی یا مضارع فعل گرفته می شود چنانکه «تافتن» از «تافت» ریشهء ماضی مشتق شده است و «تابیدن» از «تاب» یعنی از مادهء مضارع همان فعل. بسیاری از افعال فارسی دارای دو مصدرند که یکی از مادهء ماضی و دیگری از مادهء مضارع مشتق می شود: رُستن و روییدن، رَستن و رهیدن، جستن و جهیدن، آوردن و آوریدن، تافتن و تابیدن، گداختن و گدازیدن. و گاهی سه مصدر یا بیشتر دارند: گسیختن، گسستن، گسلیدن، و خوابیدن، خفتن، خفتیدن، خُسبیدن، خُفسیدن. در فارسی گاهی اسمی را از زبان فارسی یا زبان دیگر می گیرند و با افزودن پسوند «یدن» که یکی از نشانه های مصدر فارسی است مصدر می سازند، مانند جنگیدن، رزمیدن، انجامیدن، نامیدن که از اسمهای فارسی (جنگ، رزم، انجام و نام) گرفته شده اند. و بلعیدن، رقصیدن، طلبیدن، قبولانیدن که از کلمات عربی (بلع، رقص، طلب و قبول) ساخته شده اند، و قاپیدن، چاپیدن، تپانیدن که از کلمات ترکی (قاپماق، چاپماق، تپماق) مشتق گردیده اند و کلمهء «تلگرافیدن» که از کلمهء «تلگراف» فرانسه مأخوذ است. این گونه مصادر منحوت جزء مصدرهای جعلی به شمار می روند و برخی آنها را مصادر منحوت نیز نامیده اند.
تاریخچه و نشانه ها و کاربرد مصدر: 1 - در فارسی باستان، صیغهء مصدری در هر جمله که به کار رفته تابع فعل است یعنی مصدر برای یکی از افعالی که دارای معانیی مانند فرمودن و یا رستن و شایستن باشد در حالت رایی (مفعولی) واقع می شود. در این حال جزء اخیر مصدر همیشه tanaiy است. این جزء خود مرکب از دو قسمت است: یکی مادهء آن که tanباشد و دیگر aiyکه جزءصرفی کلمه در حالت رایی مفرد است. 2 - در زبان اوستایی، یکی از نشانه های مصدر پسوند nna است که از اصل هندی و ایرانی tna آمده و معادل مادهء tan در فارسی باستان است. 3 - در متون پهلوانیک پارتی (پهلوی اشکانی)، پسوند مصدر به سه صورت «تن، دن، ذن» دیده می شود که هر سه صورت بازماندهء همان پسوند tanaiyفارسی باستان است. 4 - در آثار مانوی مکشوف در تورفان که زبان پارسیک (پهلوی ساسانی) است پسوند مصدر به هر دو صورت «تن، دن» وجود دارد. 5 - در متون پهلوی زردشتی، همه جا مصدر به پسوند «تن» مختوم می شود که از همان اصل tanaiyفارسی باستان آمده است. 6 - در زبان های سغدی که یکی از زبانهای ایرانی میانه است، مصدر مختوم به «تن» وجود ندارد. از وجوه مصدری این زبان یکی همانند مصدر مرخم فارسی است مانند خواهم رفت، توانم دید. دیگری نوعی مصدر مختوم به «اک» که با اسم مصدرهای فارسی مختوم به همین جزء معادل است مانند خوراک و پوشاک. 7 - در متون پازند که زمان تألیف آنها جدیدتر از متن پهلوی و در قرون بعد از اسلام است پسوند مصدری درست مانند فارسی امروز «تن و دن» آمده است. از آنچه گذشت این نتیجه به دست می آید که پسوند مصدر در زبان فارسی «ـن» تنها نیست که به آخر فعل ماضی افزوده شده باشد، بلکه اصل آن «تن» است که مادهء آن در فارسی باستان «tan-» بوده و در حالت رایی مفرد به صورت تنائی (tanaiy)به کار رفته است. از این پسوند در دوره های بعد بر اثر تحولی که در اصوات زبان فارسی رخ داده جزء صرفی aiyساقط شده و همان مادهء کلمه به جای مانده است.
پسوند مصدری «ـتن» در تحول زبان فارسی باستان به فارسی میانه (پارسیک - پهلوانیک) در بعضی موارد طبق قاعدهء تبدیل واکهای همگونه (حروف قریب المخرج) تاء به دال تبدیل یافته و «ـتن» به صورت «ـدن» درآمده است و به این طریق مصدرهای مختوم به «ـدن» از مصدرهای اصلی مختوم به «ـتن» حاصل شده است، مانند ایستادن، فرمودن، رسیدن، شدن، آمدن. برای ذکر زمان این ابدال، برخی از محققان، آن را مخصوص فارسی جدید یعنی فارسی دری بعد از اسلام شمرده اند، اما از روی قرائنی می توان حکم کرد که این تحول در قرون قبل از اسلام وقوع یافته یا آغاز شده است. از این بحث دراز به اختصار چنین نتیجه می گیریم که: 1- پسوند مصدر در فارسی «تن» است که از اصل tanaiy فارسی باستان مشتق شده است. 2- این جزء در بعضی موارد به موجب قانون همگونگی واکها (قریب المخرج بودن حرفها) تغییر یافته و تاء به دال بدل شده است. 3- در فارسی دری واکهایی که پیش از پسوند مصدر واقع می شود یازده است که از آن جمله پنج مصوت (a, a, o, u, i)و دو صامت آوایی (ن، ر) و چهار صامت بی آوا (خ، س، ش، ف) می باشد. 4- «ت» در این پسوند بعد از صامت بی آوا به صورت اصلی مانده، ولی بعد از مصوتها یا صامتهای آوایی به «د» بدل شده است. (از تاریخ زبان فارسی تألیف پرویز ناتل خانلری ج2 صص239 - 247).
اقسام مصدر: مصدر در فارسی از جهات مختلف تقسیماتی دارد، چنانکه از حیث ساختمان به ساده و پیشوندی و مرکب و عبارت فعلی، و از لحاظ اصالت به مصدر اصلی و مصدر جعلی تقسیم می شود. اینک معروفترین اقسام مصدر به ترتیب حروف تهجی:
- اسم مصدر؛ حاصل مصدر. رجوع به ترکیب و مادهء حاصل مصدر شود.
- حاصل مصدر؛ اسم مصدر. اسمی که حاصل معنی مصدر دهد، چون: روش، گفتار، دانایی. و رجوع به مادهء حاصل مصدر شود.
- مصدر اصلی؛ مصدری است که از اصل به عنوان مصدر به کار می رود خواه از ریشهء ماضی ساخته شده باشد یا از مادهء مضارع، مانند: خواندن، نوشتن. مقابل مصدر جعلی. رجوع به ترکیب مصدر جعلی شود.
- مصدر بریده؛ مصدر مرخم. مصدر مخفف. رجوع به ترکیب مصدر مرخم شود.
- مصدر بسیط؛ مصدر ساده. رجوع به ترکیب مصدر ساده شود.
- مصدر به صورت عبارت فعلی؛ مصدری است مرکب از دسته ای از کلمات که از مجموع آنها معنی واحدی حاصل می شود و غالباً معادل با مفهوم یک فعل ساده یا یک فعل مرکب است. این تعریف شامل عبارتهایی است که دارای شرایط زیر نیز باشند: الف - بیش از دو کلمه باشند. ب - یکی از مجموع کلمات عبارت، حرف اضافه باشد. ج - مجموع عبارت، معنی مجازی داشته باشد یعنی مفهوم صریح هیچ یک از اجزا مراد نباشد یا به ذهن شنونده نیاید، چون: از پای درآمدن؛ افتادن. به اتمام رساندن؛ پایان دادن. برپای کردن؛ نصب کردن. از سر گرفتن؛ آغاز کردن. از دست رفتن؛ گم شدن، مردن. در میان نهادن؛ گفتن، مطرح کردن.
یادآوری - در برخی از عبارتهای فعلی، گاهی حرف اضافه حذف و در نتیجه، آن عبارت فعلی با فعل مرکب شبیه و یکسان می شود، مانند: «فریاد خواندن» به جای «به فریاد خواندن» و «فریاد رسیدن» به جای «به فریاد رسیدن» و «سر بردن» به جای «به سر بردن». (از تاریخ زبان فارسی ج2 صص315 - 319).
- مصدر پیشوندی؛ مصدری است که با افزودن یکی از پیشوندها به اول مصدر ساده پدید آید. پس از متروک شدن پیشوندهای زبانهای کهن، پیشوندهای تازه ای برای برخی از افعال برگزیدند. این پیشوندها اغلب حرف اضافه یا قید می باشند. پیشوندهای فعلی یا مصدری فارسی دری عبارتند از: اندر، ب ، باز، بر، در، فرا، فراز، فرو، فرود، وا. در مثالهای: اندرکردن، به معنی داخل کردن، در چیزی پیچیدن. ببودن، در معنی شدن، برسیدن، در معنی تمام شدن. بازکردن؛ تلافی کردن، رد کردن، ستردن. برکردن؛ بالا بردن. برکشیدن؛ ترقی دادن. برنشستن؛ سوار (اسب) شدن. درکردن؛ در ظرفی چیزی ریختن. فراکردن؛ بر هم نهادن، نزد کسی فرستادن، فرازآمدن؛ نزدیک شدن، رسیدن. فروکردن؛ گستردن، پایین بردن. فرودآوردن؛ پایین آوردن، منزل دادن کسی را با احترام. واخواستن؛ بازخواستن، بازگرفتن. واداشتن؛ به انجام کاری گماشتن و ملزم ساختن، ناگزیر کردن کسی را بر کاری. و رجوع به ترکیب مصدر ساده و مصدر مرکب شود.
- مصدر تام؛ مصدری است که حذفی در آن صورت نگرفته باشد، مانند: نشستن، برخاستن. مقابل مصدر مرخم یا مخفف. رجوع به ترکیب مصدر مرخم شود.
- مصدر جعلی؛ مصدری است که در اصل مصدر نیست و با افزودن نشانهء «یدن» و «انیدن» به آخر اسم فارسی یا عربی و جز آن پدید آید: آغازیدن (آغاز + یدن)، طلبیدن (طلب + یدن)، قبولانیدن (قبول + انیدن)، ترقیدن (ترقی + یدن) (واترقیدن مقابل ترقیدن، تنزل). مصدر جعلی را مصدر صناعی و مصدر منحوت نیز گفته اند.
- مصدر ذووجهین (دوگانه)؛ مصدرهایی هستند که افعال آنها گاهی به صورت لازم و گاهی به صورت متعدی به کار می روند، مانند: شکستن، ریختن، سوختن: شیشه شکست (لازم)، بابک شیشه را شکست (متعدی).
- مصدر ساده (بسیط)؛ مصدری است که ماده یا بن آن از یک ماده حاصل شده است یعنی دارای اجزایی نیست که بتوان آنها را جدا کرد و در ترکیب با جزیی دیگر به کار برد، مانند: آمدن، رفتن، فرستادن، نوشتن. البته این مصدرها را به اعتبار صورتی که در فارسی دری دارد ساده خوانند وگرنه بیشتر آنها در زبانهای ایرانی باستان خود از اجزایی مرکب شده اند چنانکه مصدر «آمدن» از a+gam و مصدر «نوشتن» از ni+pais ترکیب یافته اند. (از تاریخ زبان فارسی تألیف خانلری ج2 ص255 و 256). و رجوع به ترکیب مصدر پیشوندی و مصدر مرکب شود.
- مصدر صناعی؛ مصدر جعلی. رجوع به ترکیب مصدر جعلی شود.
- مصدر لازم؛ مصدری است که فعل آن به مفعول بیواسطه نیاز نداشته باشد، مانند: نشستن، خندیدن، خفتن.
- مصدر متعدی؛ مصدری است که فعل آن علاوه بر فاعل، به مفعول بیواسطه نیز نیازمند باشد. مصدر متعدی خود دو گونه است: 1- سماعی، یعنی مصدرهایی که در اصل متعدی هستند، مانند: خوردن، نوشتن، گرفتن. 2- قیاسی، یعنی مصدرهایی که در اصل لازمند ولی با افزودن «اندن» یا «انیدن» به آخر مادهء مضارع آنها متعدی می شوند، مانند: گریاندن و گریانیدن، لغزاندن و لغزانیدن، که در اصل گریستن و لغزیدن و هر دو لازم می باشند.
- مصدر متعدی دومفعولی؛ در برخی از مصدرهای متعدی نیز مانند مصدرهای لازم به مادهء مضارع، «اندن» و «انیدن» افزوده می شود، در این صورت فعل جدید علاوه بر مفعول بیواسطه به مفعول بواسطه نیز نیاز خواهد داشت و بدون آن دو، معنی جمله ناقص خواهد بود، از این رو دومفعولی نامیده شده اند، مانند: «خوردن» که خود متعدی است و با افزودن «اندن» و «انیدن» به مادهء مضارع آن (خور) به صورت «خوراندن» و «خورانیدن» درمی آید که هم مفعول بیواسطه و هم مفعول بواسطه لازم دارد: هوشنگ سیب را خورد. مادر سیب را به هوشنگ خوراند (خورانید).
- مصدر مخفف؛ مصدر مرخم. مصدر بریده. رجوع به ترکیب مصدر مرخم شود.
- مصدر مرخم؛ مصدری است که نون آخر آن حذف شده باشد، مانند: نشست و برخاست، گفت و شنود، که در اصل نشستن و برخاستن و گفتن و شنودن بوده است. مقابل مصدر تام. مصدر مرخم را مصدر مخفف و مصدر بریده نیز نامیده اند.
- مصدر مرکب؛ مصدری است که از دو کلمهء مستقل ترکیب یافته باشد و از مجموع آن دو، معنی واحدی به ذهن القا شود. کلمهء اول، اسم یا صفت است و تغییر نمی پذیرد و صرف نمی شود، و کلمهء دوم، فعل یا مصدر است که صرف می شود و آن را همکرد خوانند، چون: خوار داشتن، حاصل آوردن، رنج بردن، سوگند خوردن، پهلو زدن، رضا دادن، وطن ساختن، آواز کردن، رنج دیدن، خشم گرفتن، که دو ترکیب نخستین یعنی «خوار داشتن» و «حاصل آوردن» از صفت و همکرد و بقیه از اسم و همکرد پدید آمده اند و در هیچ یک از آن مصدرها دو جزء تشکیل دهنده معنی مستقل و اصلی خود را حفظ نکرده اند، بلکه از مجموع آن دو، معنی سومی به ذهن متبادر می شود. (از تاریخ زبان فارسی ج2 صص269 - 290).
یادآوری - نوعی مصدر مرکب هم هست که از اسم و ضمیر شخصی و فعل همکرد ترکیب می شود، مانند: خوشش آمدن، بدش آمدن، لجش گرفتن، شرمش آمدن، رحمش آمدن، خوابش گرفتن، خوابش بردن، سردش شدن، گرمش بودن، خشکش زدن.
- مصدر منحوت؛ مصدر جعلی. رجوع به ترکیب مصدر جعلی شود.
مصدری.
[مَ دَ] (ص نسبی) متعلق و منسوب به مصدر. (ناظم الاطباء). رجوع به مصدر شود.
- وجه مصدری؛ در دستورهای قدیم، فعلی را می گفتند که به صورت اسم (مصدر) درآمده باشد و غالباً متعاقب صیغهء مطلوب یکی از افعال بایستن، یارستن، توانستن، خواستن، شایستن و... درآید، چون: نخواهم شنیدن، نیارم گفتن، نتوانم رفتن، نباید بستن. در استعمال این صورت در قدیم بیشتر مصدر کامل به کار بوده است ولی امروزه بیشتر با مصدر مرخم یا مخفف به کار می رود: نباید گفت، نشاید شنید، نیارست دید، نخواهد رفت و... :
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت.
مصدع.
[مَ دَ] (ع اِ) راه نرم در زمین درشت. ج، مصادع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصدع.
[مِ دَ] (ع اِ) پیکان پهن دراز. ج، مصادع. || (ص) بلیغ: خطیب مصدع؛ خطیبی بلیغ. || رسا: رجل مصدع؛ مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
مصدع.
[مُ صَدْ دَ] (ع ص) گرفتار دردسر. (ناظم الاطباء).
مصدع.
[مُ صَدْ دِ] (ع ص) کسی که جداجدا می کند. (ناظم الاطباء). جداکننده. (غیاث). || آنکه دردسر می رساند. (ناظم الاطباء). دردسررساننده. (غیاث). گران. دردسردهنده. مایهء دردسر. تصدیع افزا. سردردآرنده. سردردآور. (یادداشت مؤلف). هر چیزی که دردسر آورد و آزار رساند و اذیت کند.
- مصدع اوقات شدن؛ زحمت رسانیدن و آزار دادن.
- مصدع شدن؛ دردسر آوردن و اذیت کردن. (ناظم الاطباء). دردسر دادن. دردسر آوردن. (یادداشت مؤلف).
- || زحمت رسانیدن. (ناظم الاطباء). زحمت دادن.
مصدغ.
[مُ صَدْ دَ] (ع ص) شتر که بر صدغ وی داغ و نشان نهاده باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج): بعیر مصدغ؛ شتری که مابین چشم و گوش وی را داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). مصدوغ. (منتهی الارب).
مصدغة.
[مِ دَ غَ] (ع اِ) نازبالش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیرگوشی. مسدغة. مزدغه. مخده. زیرگوشی. (یادداشت مؤلف).
مصدق.
[مِ دَ] (ع اِ) دلاور راست حمله. (منتهی الارب): شجاع ذومصدق؛ دلیر بیباک و بی پروا. (ناظم الاطباء). شجاع ذومصدق، دلاور است. (آنندراج). مَصْدَق. (منتهی الارب). || جواد ذومصدق؛ اسب راست تک و راست روش. کأنه ذوصدق فیما یعده من ذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مَصْدَق. (منتهی الارب).
مصدق.
[مَ دَ] (ع اِ) مِصْدَق. (ناظم الاطباء). رجوع به مِصْدَق شود.
مصدق.
[مُ صَدْ دِ] (ع ص) صدقات گیرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صدقه ستاننده. ج، مصدقون. (مهذب الاسماء). فراهم آورندهء زکوة و صدقه. جابی. عامل. ساعی. فراهم آورندهء صدقه. صدقه ستاننده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تاج العروس ج6 ص406 شود. || تصدیق کننده و آنکه تصدیق کند دیگری را و گواهی دهد صداقت و راستی دیگری را. (ناظم الاطباء). برراست دارنده. (مهذب الاسماء). تصدیق کنندهء چیزی یا کسی. گواهی کنندهء راستی چیزی یا کسی را. (از یادداشت مؤلف). راستگوی دارنده کسی را. ضد مکذب. (آنندراج). مؤید. تأییدکننده. آنچه موجب تصدیق گردد : بالجمله سادات عظام را که ذریهء طیبین و طاهرینند معزز و گرامی داشته در توقیر و احترام ایشان مبالغهء عظیم می فرمودند مصدق این مقال تعظیم و توقیر زیاده از حد اعتدال سادات اسکویهء تبریز است. (عالم آرا ج1 ص143). || باورکننده. || مقوم. ارزیاب خبره. ج، مصدقین.
مصدق.
[مُصْ صَدْ دِ] (ع ص) صدقه کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متصدق. صدقه دهنده. ج، مصدقون. (مهذب الاسماء) :ان المصدقین و المصدقات و اقرضواالله قرضاً حسناً یضاعف لهم و لهم اجر کریم (قرآن 57/18)؛ همانا مردان تصدیق کننده و زنان تصدیق کننده و وام دهندگان به خدا وامی نیکو افزوده شود بر ایشان و ایشان راست مزدی ارجمند. و رجوع به تاج العروس ج6 ص406 شود.
مصدق.
[مُ صَدْ دَ] (ع ص) استوار. (یادداشت مؤلف). محقق. تصدیق شده. به راستی گواهی شده :
ور گواهی به چار حد جهان
بگذراند مصدقش دانند.
خاقانی.
- سواد مصدق؛ رونوشت مصدق. سواد و رونوشت به گواهی رسیده. (از یادداشت مؤلف).
- مصدق داشتن؛ تصدیق کردن. به درستی آن گواهی دادن. به راستی و به درستی پذیرفتن. باور کردن :
خدای را به یگانی بدان و از پس او
به هرچه گفت رسول ورا مصدق دار.
ناصرخسرو.
فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام مصدق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت. (مرزبان نامه ص137). فی الجمله بر انتساب او به اسماعیل بن جعفر تکذیب کردند و مصدق نداشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت واللهاعلم.سعدی.
- || باور داشتن.
|| مصوَّب. مصوَّبه(1).
(1) - Approuve.
مصدق.
[مُ صَدْ دِ] (اِخ) دکتر محمد (اردیبهشت 1258 ه . ش. - یکشنبه 14 اسفند 1345 ه . ش.). پدرش میرزا هدایت الله وزیر دفتر استیفاء دوران ناصری و از مردان تجددطلب و پیرو امیرکبیر و از معاریف آشتیان و مادرش ملک تاج خانم نجم السلطنه بنیانگذار بیمارستان نجمیهء طهران دختر فیروزمیرزا پسر عباس میرزای ولیعهد فرزند فتحعلی شاه قاجار بود. پس از تحصیلات متداول زمان در 1275 ه . ش. هنگامی که هفده سال بیش نداشت تصدی استیفای خراسان به وی محول گشت. از 1281 ه . ش. قسمتی از اوقات خود را در خدمت استادان زمان صرف فراگرفتن دانشهای جدید کرد. در مدرسهء سیاسی که تازه دایر شده بود به تحصیل پرداخت و با جنبش مشروطه زندگی سیاسی خود را آغاز کرد. در صدر مشروطه جهت تحقق بخشیدن به آرمانهای سیاسی خود در بیست وپنج سالگی به تشکیلات «جامع آدمیت» پیوست که جمعیتی بود متشکل از روشنفکران طرفدار استقلال و آزادی ایران، اما بمرور در روش آن تشکیلات به سبب رخنه کردن عواملی مخالف در لباس موافق دگرگونی پیدا شد و مصدق که روش انحرافی « جامع آدمیت» را مغایر فلسفه سیاسی خود یعنی سیاست موازنهء منفی دید، از عضویت آن استعفا کرد و با تجربهء اندوخته از آن جمع به اتفاق پسرعمش مرحوم حسن مستوفی الممالک و دیگر آشتیانیها و تفرشیها و گرکانیهای مقیم تهران انجمنی برای دفاع از آزادی و استقلال بنام « مجمع انسانیت» تشکیل داد. مصدق در دورهء اول به نمایندگی اصفهان در مجلس شورای ملی انتخاب شد، اما چون سنش کمتر از سی سال بود به مجلس نرفت. پس از خاتمهء مشروطهء اول در دورهء استبداد صغیر جهت ادامهء تحصیل رهسپار اروپا گردید و دو سال در مدرسهء علوم سیاسی پاریس مشغول تحصیل شد و بعد از مراجعت به ایران به سبب بیماری، بار دیگر عازم سویس گشت و از دانشگاه نوشاتل آنجا درجهء دکتری حقوق و از کانون وکلای دادگستری نوشاتل جواز وکالت گرفت. پس از مراجعت به ایران بنابه دعوت ولی اللهخان نصر رئیس مدرسهء علوم سیاسی به تدریس پرداخت و در همین دوران کتاب «دستور محاکم حقوقی» را برای تدریس در آن مدرسه نوشت و نیز رساله ای به نام «کاپیتولاسیون ایران» تحریر کرد و به اتفاق عده ای به انتشار مجلهء علمی مبادرت ورزید. همزمان با انتخابات دورهء سوم مجلس شورای ملی به دعوت شادروان علامه دهخدا به فعالیت در حزب اعتدالی که از احزاب مترقی زمان جنبش مشروطیت به حساب می آمد، پرداخت. در 1294 ه . ش. به عضویت کمیسیون تطبیق حوالجات وزارت مالیه که برای نظارت در امور مالیه از طرف مجلس سوم منتخب بودند، برگزیده شد. در سال 1296 ه . ش. معاون وزارت دارائی و رئیس ادارهء کل محاسبات گردید و تا 1297 در این سمت باقی ماند و با تشکیل دادگاهی عده ای از مقامات عالی رتبه را به محاکمه کشید و از خدمت منفصل کرد، ازاین روی مخالفان در کابینهء مستوفی الممالک با تهدید مانع معرفی شدن وی به عنوان وزیر مالیه شدند. در زمان کابینهء قرارداد وثوق الدوله به اروپا رفت. در کابینهء بعد، مشیرالدوله او را به سمت وزیر دادگستری برگزید اما به درخواست مردم فارس به جای این سمت به عنوان والی (استاندار) در آن ایالت منصوب گردید. در تاریخ دهم اسفندماه 1299 سیدضیاءالدین طباطبائی رئیس الوزراء وقت طی تلگرافی از مصدق السلطنه تقاضای همکاری و ادامهء استانداری فارس کرد اما او به این تقاضا پاسخی نداد و برکناری خود را از سمت استانداری طی تلگرافی به احمدشاه قاجار اطلاع داد و از شیراز خارج گردید و تا سقوط کابینهء سیدضیاءالدین در چهارمحال بختیاری ماند. در کابینهء بعد که قوام السلطنه تشکیل داد به وزارت دارائی منصوب گردید و در این سمت به اصلاحاتی اساسی دست زد که متکی بر سه اصل بود: 1 - موازنهء بودجه (تنظیم نخستین بودجهء منظم دوران مشروطیت). 2 - رسیدگی به سوابق کارمندان مالیه و برکنار داشتن عوامل نادرست. 3 - تنظیم لایحهء تشکیلات و پیشنهاد آن به مجلس شورای ملی. پس از سقوط کابینهء قوام به اصرار مشیرالدوله نخست وزیر بعدی از بیست وهشتم بهمن 1300 تا تیرماه 1301 والی آذربایجان گردید و در خرداد 1302 در کابینهء مشیرالدوله به وزارت امور خارجهمنصوب گردید. با سقوط کابینهء مشیرالدوله از قبول پست وزارت در کابینهء سردارسپه تن زد. در انتخابات تهران به نمایندگی دورهء پنجم مجلس شورای ملی برگزیده شد. خط مشی سیاسی دکتر مصدق از بدو زندگی سیاسی تا پایان عمر به گفتهء خود وی در سیاست داخلی به «برقراری اصول مشروطیت و آزادی» و در سیاست خارجی بر «سیاست موازنهء منفی» استوار بود.
وی با تغییر سلطنت سخت مخالف بود و عقیده داشت که سردارسپه در سمت نخست وزیری بهتر می تواند به کشور خدمت کند تا در مقام سلطنت. ازاین رو در مجلس پنجم نطقهای مستدل در این زمینه ایراد کرد. سردارسپه پس از رسیدن به سلطنت میل داشت کلیهء کسانی را که از جانب مردم حمایت می شوند به صورتی وارد دولت سازد، از جمله به دکتر مصدق پیشنهاد نخست وزیری کرد، ولی او از قبول این سمت سر باززد. پس از اتمام دورهء ششم مجلس چون زمینه را برای فعالیت سیاسی و پارلمانی مساعد ندید از سیاست کناره گیری کرد و برای جلوگیری از هر حادثه از اقامت در شهر صرف نظر کرد و به احمدآباد ملک شخصی خود (میان طهران و قزوین) رفت و تا سال 1315 ه . ش. در آنجا به امور کشاورزی پرداخت. در تیرماه 1319 ه . ش. او را به بیرجند منتقل و زندانی کردند اما چون بیمار شد، به پایمردی ولیعهد وقت دستور دادند از آنجا به احمدآباد بازگردد و تحت نظر بماند و این حال تا شهریورماه 1320 ه . ش. باقی بود. پس از آزادی نیز بیشتر اوقات خود را در احمدآباد می گذرانید تا آنکه از طرف مردم طهران در شانزدهم آذرماه 1322 ه . ش. به عنوان نمایندهء اول در دورهء چهاردهم به مجلس شورای ملی رفت. در دی ماه 1324 ه . ش. مجلس شورای ملی به ابتکار و پیشنهاد وی با درخواست انگلیس و امریکا دایر به تشکیل کمیتهء سه نفری مرکب از نمایندگان شوروی و امریکا و انگلیس دربارهء سرنوشت آذربایجان به مخالفت برخاست و دولت را از تسلیم به دخالت خارجیان در امور داخلی ایران برحذر داشت. در انتخابات دورهء پانزدهم مجلس شورای ملی، با همهء مبارزات شدید به همراه دانشجویان و بازاریان و قاطبهء مردم تهران و تحصن در دربار آزادی انتخابات تأمین نگردید و وی به مجلس نرفت، اما اقلیتی در همان مجلس پدید آمد که با برخورداری از پشتیبانی معنوی دکتر مصدق از تصویب قرارداد الحاقی نفت معروف به قرارداد «گس - گلشائیان» جلوگیری کرد. در انتخابات دورهء شانزدهم، و تحصن مجدد در دربار به همراهی گروهی از مردم و برخی کاندیداهای تهران توفیق ابطال انتخابات طهران را به دست آورد و در نتیجه اکثر وکلای طهران از اعضاء جبههء ملی انتخاب شدند و او به عنوان وکیل اول طهران بار دیگر وارد مجلس شورای ملی شد. در این دوره ابتدا به عضویت و سپس به ریاست کمیسیون نفت انتخاب گردید و با یاری و همراهی وکلای جبههء ملی «فراکسیون وطن» را تشکیل داد و قانون ملی شدن صنعت نفت را نخست به تصویب کمیسیون نفت و سپس در تاریخ 24 اسفند 1329 به تصویب مجلس شورای ملی رسانید که پس از تصویب مجلس سنا در 29 اسفند 1329 جنبهء قانونی یافت. روز ششم اردیبهشت ماه 1330 دولت علاء که پس از کشته شدن سپهبد رزم آرا روی کار آمده بود استعفا کرد و مجلس در جلسهء خصوصی به زمامداری دکتر مصدق ابراز تمایل کرد و روز 12 اردیبهشت ماه 1330 کابینهء دکتر مصدق به مجلس معرفی گردید. دولت انگلیس به حمایت از شرکت سابق نفت و پس از تهدید با فرستادن ناوگان جنگی به دیوان داوری لاهه و شورای امنیت شکایت برد. دکتر مصدق در شورای امنیت حاضر گردید و از حقانیت ایران و نهضت ملی آن دفاع کرد. شورای امنیت شکایت دولت انگلیس را مسکوت گذارد تا دیوان داوری لاهه به شکایت اولی رسیدگی و راجع به صلاحیت خود اظهارنظر کند. دکتر مصدق در خرداد 1331 به لاهه رفت و در دیوان داوری لاهه نطقی ایراد کرد که دادگاه روز 30 تیرماه 1331 رأی به عدم صلاحیت خود برای رسیدگی به دعوای انگلیس داد. حتی قاضی انگلیسی دیوان نیز رأی به نفع ایران صادر کرد و ایران به همت و درایت دکتر مصدق در محاکم بین المللی پیروز گردید. دکتر مصدق در سال 1951 م. از طرف مجلات امریکا مرد سال شناخته شد. روز اول دی ماه 1330 دولت وی اوراق قرضهء ملی منتشر کرد و مردم خرید آن را به جان پذیرا شدند. در بهمن ماه همان سال کنسولگریها و شعب شورای فرهنگی بریتانیا را بست و سرانجام در 30 مهرماه 1331 با آن دولت قطع رابطه کرد. در روزهای آخر تیرماه چون شاه با واگذاری پست وزارت جنگ به تصدی وی موافقت نشان نداد ناگزیر استعفا کرد و قوام السلطنه عهده دار ریاست وزرائی گردید، اما بلافاصله مردم قیام خونباری کردند و در روز سی ام تیرماه دولت قوام ناگزیر از کناره گیری گردید و دکتر مصدق بار دیگر با تصدی داشتن وزارت جنگ (وزارت دفاع ملی) نخست وزیر گشت. وی از مجلس تقاضای اختیارات کرد تا در اسرع وقت لوایحی را که مفید و لازم تشخیص می دهد تصویب و به موقع اجرا بگذارد، سپس در زمانی معین برای تصویب نهایی به مجلس تقدیم کند. مجلس نخست اختیاراتی به مدت شش ماه به وی تفویض کرد و در پایان آن مدت مجدداً با تصویب قانون دیگری اختیارات یک ساله داد. دکتر مصدق بر طبق قانون اختیارات ششماهه و یک ساله قوانین متعدد (حدود 80 لایحه) دربارهء مسائل مختلف کشوری به تصویب رسانید که اجرای سریع آنها در زمینهء تأمین رفاه و آسایش عمومی و رفع فساد و اصلاح امور دادگستری و دارائی و امور مالی و مالیاتی و تعدیل بودجه و تأمین مسکن و امور بهداشتی و نظامی و اجتماعی و بیمه و تأمین آزادی قلم گامهای بلندی محسوب بود. در 25 آذر تأسیسات تلفنی را ملی اعلام کرد و در همان موقع به مخالفت با تجدید قرارداد شیلات شمال با دولت شوروی برآمد و شیلات را نیز ملی اعلام نمود. در مردادماه 1332 برای انحلال مجلس شورای ملی و تجدید انتخابات رفراندم کرد و قاطبهء مردم رأی به انحلال مجلس دادند. روز بیست وپنجم مردادماه 1332 توطئه یا کودتایی از سوی دربار صورت گرفت که با شکست مواجه شد و شاه از ایران گریخت. روز 28 مرداد کودتای دیگری با نقشه و کمک و پول بیگانگان به وسیلهء دشمنان آزادی و ایران انجام شد و شاه به ایران برگشت. دولت دکتر مصدق پس از حدود بیست وهشت ماه زمامداری ساقط گردید و او و یارانش را برای محاکمه به دادگاه نظامی بردند، اما او دادگاه را صالح برای محاکمه نمی دانست و پیوسته با عنوان نخست وزیر قانونی از خود دفاع می کرد. سرانجام دادگاه نظامی نهائی او را به سه سال زندان محکوم کرد و چون دوران زندان سر آمد به احمدآباد تبعید شد و تا کمی قبل از پایان عمر آنجا تحت نظر و ممنوع الملاقات بود و جز تنی چند از خویشان کسی حق دیدار او را نداشت. در اواخر آذرماه 1345 به سبب بروز بیماری سرطان در فک و دهان و لزوم معالجه موافقت شد به طهران آورده شود، اما معالجات سودی نداد و سرانجام ساعت شش و سه ربع بامداد روز یکشنبه 14 اسفند 1345 ه . ش. چشم از جهان فروبست. کالبد مردی را که نامی بلند و روشی استوار و آموزنده در میهن پرستی و آزادگی و همت رهبری داشت در خانهء خویش در احمدآباد به خاک سپردند. تألیفات دکتر مصدق نثری ساده و سبکی شیوا دارد و نطقهای سیاسی او گرم و پرشور و آموزنده است و قابل پیروی برای نسل های آینده. وی به نشر علم و دانش کمکهای مادی و معنوی فراوان کرده است. کتابها و نشریات خود را به رایگان در دسترس مردم قرار می داد و از محل حقوق خود در مجلس ششم به انتشار و پخش رایگان کتاب «تمدن قدیم» تألیف فوستل دُ کولانژ فرانسوی به ترجمهء نصرالله فلسفی پرداخت. کتابخانهء شخصی خود را به دانشکدهء حقوق هدیه کرد و حقوق خود را در دورهء چهاردهم مجلس برای خرید کتاب به آن دانشکده داد و برای کتابهای خود غرفهء خاصی نخواست. در دورهء زمامداری هم حقوقی نگرفت و هزینهء دستگاه اداری را نیز در مدتی که در منزل خود بود، خود در تقبل داشت. دستور محاکم حقوقی، کاپیتولاسیون در ایران، مدارک حقوق اسلامی وصیت در مذهب شیعه (پایان نامهء دکتری وی)، مسئولیت دولت برای اعمال خلاف قانون، قاعدهء عدم تسلیم مقصرین سیاسی، حقوق پارلمانی در ایران و اروپا، اصول و قواعد قوانین مالیه در ممالک خارجه و ایران از جمله تألیفات اوست. مقالات و نطقها و دفاعیات وی را نیز به صورت کتاب درآورده اند که از آن جمله است: دکتر مصدق و نطقهای تاریخی او در دورهء پنجم و ششم تقنینیه، سیاست موازنهء منفی در مجلس چهاردهم، نطقها و مکتوبات دکتر مصدق در دورهء پنجم و ششم و شانزدهم مجلس و در دوران نخست وزیری و جریان محاکمات دکتر مصدق و غیره. برای اطلاع بیشتر از احوال و گفتار و خدمات ارزندهء وی رجوع شود به: دکتر محمد مصدق (حسین مکی)، سیاست موازنهء منفی (حسین کی استوان)، القاموس السیاسی (ذیل مصدق)، یادی از مصدق (عبدالله راستگو)، صورت مذاکرات مجلس شورای ملی، مصدق و نهضت ملی ایران و جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای 28 مرداد 1332 (غلامرضا نجاتی).
مصدق آباد.
[مُ صَدْ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 16هزارگزی باختری الشتر با 130 تن سکنه. آب آن از رود کهمان و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفهء یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
مصدقات.
[مُصْ صَدْ دِ] (ع ص، اِ)متصدقات. زنان تصدیق کننده. رجوع به مصّدّق شود.
مصدقة.
[مُ صَدْ دَ قَ] (ع ص) تأنیث مصدق. رجوع به مصدق شود.
مصدقة.
[مُ صَدْ دِ قَ] (ع ص) تأنیث مصدق. رجوع به مصدق شود.
مصدقین.
[مُ صَدْ دِ] (ع اِ) جِ مصدق. که بر راستی کسی یا چیزی را گواهی دهند. (از یادداشت مؤلف).
مصدقین.
[مُ صَدْ دِ] (ع ص، اِ) کسانی که گواهی دهند راستی و صداقت کسی را. (ناظم الاطباء). رجوع به مصدق شود.
مصدور.
[مَ] (ع ص) دردمند سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سینه گرفته. (مهذب الاسماء). آنکه بیماری سینه دارد. مبتلا به درد سینه. مسلول.
- نفثة المصدور؛ خلط کسی که به عارضهء صدر مبتلاست. (یادداشت مؤلف).
مصدوع.
[مَ] (ع ص) دردسرگرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). دردمند سر. (ناظم الاطباء).
مصدوغ.
[مَ] (ع ص) شتر که بر صدغ وی داغ و نشان کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج): بعیر مصدوغ؛ شتری که در صدغ وی داغ باشد. (ناظم الاطباء). بعیر مصدغ. (منتهی الارب).
مصدوق.
[مَ] (ع ص) تصدیق کرده شده و راست. (ناظم الاطباء). || راست گفته شده. سخن که به راستی گفته شده است. || موافق وعده بجا آورده شده.
مصدوقة.
[مَ قَ] (ع ص) مؤنث مصدوق. رجوع به مصدوق شود. || (اِمص) راستی. (منتهی الارب) (آنندراج).
مصدوقه.
[مَ قَ / قِ] (از ع، اِمص)مصدوقة. صدق. راستی و درستی. (یادداشت مؤلف) : نزدیک سلطان رسید و از مصدوقهء حال و خدیعت فرقهء ضلال بیاگاهانید. (جهانگشای جوینی). || (اِ) مصداق. آنچه منطبق بر امری گردد. موجودی خارجی که مفهوم بر آن صدق کند: مصدوقهء لولاک لما خلقت الافلاک. (از یادداشت مؤلف) : در شأن گرجیان غافل که جز گرانخوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوقهء کریمهء «أ فأمن اهل القری أن یأتیهم بأسنا بیاتاً»(1) به ظهور پیوسته. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص375).
- به مصدوقهء؛ به مصداق. رجوع به مصداق شود.
(1) - قرآن 7/97.
مصدوم.
[مَ] (ع ص) کوفته. (ناظم الاطباء). کوفته شده. || صدمه دیده. صدمه خورده. زخم خورده. ضرب دیده. ضربت دیده. آزرده. آسیب دیده از برخورد چیزی با او یا او با چیزی.
- مصدوم شدن؛ آسیب و ضربت دیدن از برخورد چیزی.
- مصدوم کردن؛ آسیب و ضربت وارد ساختن با چیزی بر کسی.
مصدة.
[مَ دَ] (ع اِ) باران. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصر.
[مَ] (ع مص) به سر سه انگشت دوشیدن ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به سر انگشتان دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || به سبابه و ابهام دوشیدن ماده شتر را. || دوشیدن آنچه در پستان بود از شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جملهء شیر که در پستان باشد بدوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || تک برآورده شدن اسب: مُصِرَ الفَرَسُ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصر.
[مِ] (ع اِ) پرده و حاجز میان دو چیز. || حد میان دو چیز. (غیاث). حد میان دو زمین. ج، مصور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حد. ج، مصور. (مهذب الاسماء). || آوند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گل سرخ. (منتهی الارب). || تیزی هرچیز. (از آنندراج). || شمشیر. (غیاث) (ناظم الاطباء) (از برهان). || شهرستان. ج، امصار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شهر بزرگ. (دهار) (از السامی فی الاسامی). به معنی شهر است عموماً. (از برهان). به معنی هر شهر که باشد. (غیاث). شهر جامع و بزرگ. (مهذب الاسماء). شهر. (ترجمان القرآن جرجانی ص89).
- مصرالقاهره؛ شهر قاهره که همان کرسی مملکت مصر است. (یادداشت مؤلف).
مصر.
[مُ صِرر](1) (ع ص) عزیمت کننده بر کار و ثبات و دوام ورزنده بر آن. (از منتهی الارب). آنکه عزیمت کاری می کند و ثبات و دوام می ورزد بر آن کار. ایستادگی کننده در کار. (ناظم الاطباء). بر کاری استاده شونده. (غیاث). مِلْحاح. ابرام کننده. (یادداشت مؤلف) :
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر.مولوی.
بت درون کوزه چون آب کدر
نفس شومت چشمهء آن ای مصر.مولوی.
- مصر ایستادن؛ پایداری کردن و ایستادگی نمودن بر کاری : منوچهر بر خواستن عهد مصر ایستاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص131).
- مصر شدن؛ پای فشردن. در مقام اصرار و ابرام و پافشاری برآمدن.
(1) - در زبان فارسی گاه به تخفیف آخر خوانده می شود.
مصر.
[مِ] (اِخ) ناحیتی است مشرق وی بعضی حدود شام است و بعضی بیابان مصر، و جنوب وی حدود نوبه است و مغرب وی بعضی از حدود مغرب است و بعضی بیابان است که آن را الواحات خوانند و شمال وی دریای روم است و این توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی و اندر وی شهرهای بسیار است همه آبادان و خرم و توانگر و با نعمتهای بسیار گوناگون. فسطاط قصبهء مصر است بر مشرق رود نیل نهاده و تربت شافعی رحمه الله اندر حدود وی است. ذمیره، دنقرا، فرما، تنیس، و دمیاط، اسکندریه، هرمین، فیون، اشمونین، اخمیم، بلینا، سوان (= اسوان) از شهرهای مصرند. (از حدود العالم ص174-177). کشور مصر در شمال شرقی افریقا بین مدار 5/21 درجه و 32 درجهء عرض شمالی و 25 درجه و 5/35 درجهء طول شرقی از نصف النهار گرینویچ قرار گرفته و از شمال محدود است به دریای مدیترانه، از مشرق به فلسطین و اردن و دریای احمر، و از جنوب به سودان، و از مغرب به لیبی. وسعت آن قریب 995 هزار کیلومتر مربع و کوچکتر از دو سوم وسعت ایران و در حدود یک سی ام وسعت قارهء افریقاست که تنها در حدود 3% زمینهای آن آباد و بقیه بیابان و دلتاست. سرزمین مصر به سه بخش تقسیم می شود: 1- صحرای شرقی یا عربی. 2- شبه جزیرهء سینا و اراضی نیل. 3- صحرای غربی. خاک مصر فلاتی است که میان دو کوه کم ارتفاع قرار دارد و رود نیل از وسط آن می گذرد. در جنوب سینا نیز رشته کوهی وجود دارد که آن را طور سینا می نامند. قسمت آباد مصر همان سواحل نیل است و جزر و مد نیل باعث رسوب موادی در ساحل آن می شود که برای کشاورزی بسیار سودمند است.
سابقهء تاریخی: مصر یکی از قدیمترین کشورهای جهان و سرزمین فراعنه است که تاریخ تمدن آن از چهار هزار سال پیش از میلاد شروع شده است. آثار تاریخی مهمی مانند اهرام ثلاثه و معابد بیشمار که یادگار عظمت و قدرت دیرین این کشور است دارد. دولت قدیم مصر در سال 524 ق . م. بدست ایرانیان افتاد. در سال 332 ق . م. اسکندر آن را متصرف شد و سپس سلسلهء بطالسه تا سال 30 و از این تاریخ رومیها مصر را در تصرف داشتند. در سال 641 م. (19 ه . ق.) در زمان خلافت عمر مسلمانان این کشور را فتح کردند و تا سال 1517 م. که دولت عثمانی بر مصر تسلط یافت در دست خلفای عباسی و اموی و فاطمی بود. در سال 1798 ناپلئون آن را فتح کرد. در سال 1805 محمدعلی پاشا از طرف دولت عثمانی پاشای مصر شد و سلسلهء جدید مصر را تشکیل داد. از سال 1914 دولت انگلیس آن را رسماً تحت الحمایهء خود کرد ولی پس از جنگ جهانی اول فشار ملیون مصر و سران حزب وفد دولت انگلیس را مجبور به صدور اعلامیهء استقلال مصر کرد و ملک فؤاد اول رسماً به پادشاهی برگزیده شد (1922 م.) در جنگ جهانی دوم بیطرفی را پیش گرفت و در سال 1945 به عضویت سازمان ملل متحد و اتحادیهء عرب درآمد. در سال 1948 به همراهی سایر دولتهای عرب در جنگ فلسطین شرکت کرد. در سال 1952 ارتش مصر به رهبری ژنرال نجیب پاشا کودتا کرد و ملک فاروق پسر ملک فؤاد را از سلطنت خلع و به خارج از کشور تبعید کرد و سال بعد رژیم جمهوری اعلام شد و ژنرال نجیب به عنوان اولین رئیس جمهوری و نخست وزیر به ادارهء کشور پرداخت. در سال 1954 سرهنگ جمال عبدالناصر و یاران نظامی او که روش محافظه کارانهء نجیب را نمی پسندیدند او را عزل و خانه نشین کردند و جمال عبدالناصر اختیاردار کل کشور گردید و در سال 1956 حکومت موقت نظامی به جمهوری مبدل و عبدالناصر از طرف ملت به ریاست جمهوری برگزیده شده و تا پایان عمر (1970 م.) در این سمت باقی ماند. در اواخر سال 1956 دولت مصر کانال سوئز را ملی و از شرکت سابق انگلیسی کانال خلع ید نمود. ملت مصر از اقوام سامی و حامی هستند ولی با رسوخ آداب و رسوم عربی در رأس کشورهای عربی قرار گرفته است. در حدود نودویک درصد ملت مصر مسلمان و پیرو مذهب تسنن و بقیه پیرو مسیح و دیگر ادیان می باشند. قوهء مقننه تحت نظر کنگرهء ملی است که 600 تن نمایندهء آن برای مدت پنج سال از سوی مردم برگزیده می شوند و ریاست قوهء مجریه با رئیس جمهوری است که به مدت شش سال از طرف مجلس ملی با آراء عمومی انتخاب می شود. مصر کشوری کشاورزی است و کشت پنبه و برنج و نیشکر و غلات و میوه در درهء نیل رایج است و پنبهء مصر از مرغوبترین پنبه های جهان خود ثروت اصلی مصر است و مهمترین صنایع مصر نیز صنعت نساجی پنبه و صنایع شیمیایی می باشد. (از الموسوعة) (جغرافیای جهان) (حواشی و تعلیقات سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص285). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان و فهرست ایران باستان و امتاع الاسماع و ایران در زمان ساسانیان و سفرنامهء ناصرخسرو شود :
یکی با گهر بود و با گنج و کام
درفشی برافراخت از مصر و شام.فردوسی.
از دیگر جانب تا مصر... به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص73).
گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرین از جانْت بر فرزند و بر مادر کنی.
ناصرخسرو.
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینیم.خاقانی.
خزهای کوفه و دیبای روم و شرب مصر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص52). هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این ملک را مگر به خسیس ترین بندگان... ملک مصر به وی [ غلام سیاه ] ارزانی داشت... حراث مصر شکایت آوردند... (گلستان چ مصفا ص37). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. (گلستان چ مصفا ص63).
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند.سعدی (بوستان).
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان.
سعدی.
- مصرآستان؛ آنکه کشور مصر آستان اوست. کنایه از بلندپایه و جهان پادشاه :
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
بر شه یوسف رخ مصرآستان افشانده اند.
خاقانی.
- مصر الهی؛ کشور خدا مقرر کرده :
یوسف نوتاز برِ چاه بود
مصر(1) الهیش نظرگاه بود.نظامی.
- مصر زلیخاپناه؛ کنایه از قالب آدمی است. (انجمن آرا). کنایه از قالب و جسد آدمی باشد که پناه و ملجای روح است. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان).
- مصرشناسی؛ رشتهء تحقیقات علمی مربوط به مصر و شناختن تمدن و آثار تمدن و فرهنگی آن.
- مصر سفلی؛ آن قسمت از مصر که به بحرالروم منتهی میشود. (یادداشت مؤلف).
- مصر علیا؛ قسمتی که میان مصر وسطی و نوبه است. (یادداشت مؤلف).
- مصر وسطی؛ قسمتی از سرزمین مصر که میان مصر سفلی و مصر علیا قرار دارد. (یادداشت مؤلف).
(1) - به معنی مطلق شهر و مملکت نیز ایهام دارد.
مصر.
[مِ] (اِخ) نام قسمت قدیم پایتخت مصر که پس از احداث قاهرهء معزیه در 358 ه . ق. توسط جوهر سردار المعزلدین الله در شمال یا شمال شرقی آن، به شهر جدید یعنی قاهره پیوسته شد و اینک به مجموعهء شهر قدیم و جدید قاهره گفته می شود. خرابه های ممفیس، پایتخت قدیم مصر در دوران فراعنه، در دو فرسنگی جنوب قاهره است. (از سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص285 حواشی و تعلیقات) : از آنجا [ اسکندریه ] میوهء بسیار به مصر آورند به کشتی. (سفرنامه ص70). و از مصر تا قیروان صدوپنجاه فرسنگ باشد. (سفرنامه ص71). چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است. (سفرنامه ص74). میوه و خواربار شهر [ تنیس ] از رستاق مصر برند. (سفرنامه ص66). صفت شهر مصر و ولایتش، آب نیل از میان جنوب و مغرب می آید و به مصر می گذرد و به دریای روم می رود... این آب از ولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید. (سفرنامه ص68).
هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک
تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست.
خاقانی.
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار.خاقانی.
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده ام.خاقانی.
روزی از این مصر زلیخاپناه
یوسفیی کرد برون شد ز چاه.
نظامی.
- مصرالقدیمه؛ محلهء قدیم واقع میان جامع عمر و ساحل راست نیل. (یادداشت مؤلف).
مصرآباد.
[مِ] (اِخ) از قرای بلوک خرقان در قزوین. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 24هزارگزی خاور آوج با 1191 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمهء بزرگی به نام علی بلاغی (چشمهء علی) تأمین می شود که آبش بسیار گواراست. در تابستان از دیه های مجاور برای هواخوری به این ده می آیند و این چشمه را نظر کرده دانسته خوردن مشروبات الکلی را در آنجا گناهی بزرگ می دانند. راه این ده مالرو است ولی از طریق آب گرم می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مصرآباد.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 52هزارگزی باختر قیدار با 394 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مصراب.
[مِ] (اِخ) نصیرآباد. دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 8هزارگزی خاور ورزقان، در مسیر شوسهء تبریز به اهر، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصراح.
[مِ] (ع ص) ماده شتری که شیر آن کف نکند. (ناظم الاطباء). || ماده شتر که چرا کند. (منتهی الارب).
مصراد.
[مِ] (ع ص) رجل مصراد؛ مرد توانا بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مرد ضعیف بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج). (از لغات اضداد است). آنکه طاقت سرما ندارد. (مهذب الاسماء). || سرما زده. || سهم مصراد؛ تیر درگذرنده. زمین بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصراع.
[مِ] (ع اِ) نیمهء در که به هندی کوار است. (منتهی الارب). یک لنگه از دو لنگهء در. ج، مصاریع. (ناظم الاطباء). یک پاره از دو پارهء دری دولختی. (المعجم ص30)... تختهء در را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک لت از دو لت در. لت. لخت. لنگهء در. (یادداشت مؤلف). طبقه. طبق. ج، مصارع. (مجمل اللغه). مصراع و مصرع هر دو درست است به معنی یک تخته در که آن را لخت در و طبقهء در نیز گویند. و به هندی کوار نامند. (از غیاث) (آنندراج) : درِ آتشکده بکندند و آن دو مصراع بودند از طلا و آن را برکندند و به پیش حجاج بردند. (ترجمهء تاریخ قم ص90). || (اصطلاح عروض) نیم بیت. (دهار). نیم بیت شعر. (مهذب الاسماء). نیمهء شعر. (منتهی الارب). یک لنگه از شعر. (ناظم الاطباء). هر نیمه از دو نیمهء بیت که در متحرکات و سواکن به هم نزدیک باشند و هر یک را بی دیگری بتوان انشا و انشاد کرد. (المعجم ص30). نیمهء بیت را از آن جهت مصراع خوانند که همچنانکه از در دو طبقه هر کدام طبقه را که خواهند باز و فراز توان کرد بی دیگری نتواند بود و چون هر دو طبقه را به هم فرازکنند یک در باشد، از بیت نیز هر کدام مصراع را که خوانند بی دیگری بیت نتواند بود. (غیاث) (آنندراج). مصراع نصف بیت را گویند. در اصطلاح بلغا آن است که از سه قالب یا چهار قالب مرکب شده باشد، کمتر و بیشتر روا نیست که آن از قبیل نظم نبود، اگرچه منقول است که بزرگی یک مصراع برحسب قانون و مصراع دوم دراز گفته:
مصراع اول:
آب را و خاک را بر سر زنی سر نشکند.
مصراع دوم:
آب را و خاک را یک جا و اندر هم کنی خشتی پزی...
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
یک نیمهء شعر. نصف یک بیت، چنانکه «چو ایران نباشد تن من مباد» یک مصراع است و مصراع دوم آن «بدین بوم و بر زنده یک تن مباد» باشد که جمعاً یک بیت اند و مصراع صحیح است و به این معنی ظاهراً «مصرع» در عربی نیامده است. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: رنگین، موزون، تند، شوخ، بلند، رسا، برجسته از صفات و انگشت، سر، نخل، کوچه از تشبیهات مصراع است. (از آنندراج) : چنانکه بیشتر فهلویات که اغلب ارباب طبع مصراعی از آن بر مفاعیلن مفاعیلن فعولن که از بحر هزج است می گویند و مصراعی بر فاعلاتن مفاعیلن فعولن که بحر مشاکل است از بحور مستحدث می گویند. (المعجم ص28).
مصراعان.
[مِ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، دو نیمه از شعر. (ناظم الاطباء). بیتی از شعر که از دو مصراع تشکیل می شود. (یادداشت مؤلف). || درِ دولخت. الواحد مصراع. (مهذب الاسماء).
مصراعی.
[مِ] (حامص) حالت و چگونگی مصرع یا صارع. برزمین افکندگی : بباید دانست که مصراعی نه ملکهء نفسانی باشد که با وجود آن در قوت ادراک صارع صناعت کشتی گرفتن نیک داند و بر آن قادر بود و نه ملکهء قوت تحریک که در اعضاء بسبب ادمان راسخ شده باشد و تحریک آن بر وجهی که مؤدی به مطلوب بود با وجود آن ملکه آسان باشد چه آن ملکه ها از نوع دوم بود از کیفیات بل هیأتی بود در اعضاء که با وجود آن قابل انعطاف و انحناء نباشد به آسانی. (اساس الاقتباس ص45).
مصران.
[مِ] (اِخ) به صیغهء تثنیه، شهر کوفه و شهر بصره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). کوفه و بصره که عراقان نیز نامند. (مهذب الاسماء).
مصران.
[مُ] (ع اِ) قسمی از خرمای هیچکاره. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مصران الفار؛ نوعی از خرمای هیچکاره. (منتهی الارب).
- مصران الفارة؛ نوعی است از خرمابن. (مهذب الاسماء).
|| جِ مصیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). جِ مصیر، به معنی روده. (آنندراج). رجوع به مصیر شود.
مصراونة.
[مِ وِ نَ] (ع اِ) غالاکسوس. موروقتیس(1). حجر قبطی. (یادداشت مؤلف). مصرادنه.
(1) - Morochthe.
مصراة.
[مُ صَرْ را] (ع ص) ناقه و جز آن که آن را ندوشند تا شیر در پستانش جمع شده و در نظر مشتری بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن شتر که ندوشند او را تا پستان او بزرگ نماید. (مهذب الاسماء). شتر ماده که مالک آن شیر آن ندوشد تا خریدار را فریب دهد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به صری شود.
مصرب.
[مِ رَ] (ع اِ) خنوری که در وی شیر نهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماسدان. (مهذب الاسماء).
مصرح.
[مُ صَرْ رَ] (ع ص) آشکارکرده. هویدا. آشکار. روشن. فاش. بی پرده. صریح. بصراحت. (یادداشت مؤلف) : امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می شود حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص625). از خویشتن نامه نویس و مصرح بازنمای که ازبرای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص374). رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است و لشکرها ازبرای جنگ فرستاده شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص514). مصرح بگفته بود که خون داماد را طلب باید کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص691). مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است... می باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص73). اما شرایط نیت در تیمم در نزد ابوحنیفه به این دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم می باشد زیرا در کلمهء فتیمموا وجوب قصد و نیت مصرح است. (معارف بهاء ولد ص332).
- یوم مصرح؛ روز بی ابروباد. روز بی میغ. (دستوراللغة نطنزی) (مهذب الاسماء). رجوع به مصرح [ مُ صَرْ رِ ] شود.
مصرح.
[مُ صَرْ رِ] (ع ص) کسی که آشکار سخن می گوید. (ناظم الاطباء). آنکه گشاده و روشن سخن گوید. (از منتهی الارب).
- یوم مصرح؛ روز بی ابروباد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مصرحة.
[مُ صَرْ رَ حَ] (ع ص) تأنیث مصرح. صریح. (یادداشت مؤلف). رجوع به صریح و مصرح شود.
مصرخ.
[مُ رِ] (ع ص) فریادرس و یاری گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مغیث. (یادداشت مؤلف).
مصرخان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 29هزارگزی شمال باختری کرمانشاه با 126 تن جمعیت. آب آن از چاه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
مصرد.
[مُ رَ] (ع ص) تیری که خطا کرده باشد: سهم مصرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصرد.
[مُ صَرْ رَ] (ع ص) شراب کم کم داده: شراب مصرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصرد.
[مُ صَرْ رِ] (ع ص) آنکه اندک عطا می کند. (ناظم الاطباء).
مصردشت.
[مِ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در 9هزارگزی شمال رشت با 259 تن جمعیت. آب آن از خمام رود و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مصرع.
[مَ رَ] (ع مص) افکندن بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). صرع. (ناظم الاطباء). افکندن. رجوع به صرع شود.
مصرع.
[مَ رَ] (ع اِ) جای افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کُشتی جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی گاه. ج، مصارع. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). || کنایه از قتلگاه یا محل وفات کسی :
و اذکرن مصرع الحسین و زید
و قتی بجانب المهراس.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص192).
الامام الطاهر القادر بالله کرم الله مضجعه و نور مصرعه الیه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص301).
مصرع.
[مُ صَرْ رِ] (ع ص) آنکه به سختی بر زمین می افکند. (ناظم الاطباء).
مصرع.
[مِ رَ] (ع اِ) نیمهء در. (منتهی الارب). یک تخته از دو تختهء در. (ناظم الاطباء). مصراع. لت در. یک لخت از در دولختی. لنگهء در. || (اصطلاح عروض) نیمه ای از دو نیمهء بیت که در حرکات و سواکن به هم نزدیک باشند. نیمهء شعر. (منتهی الارب). یک نیمه از شعر. (ناظم الاطباء). مصرع به معنی مصراع، لنگه ای از یک بیت شعر ظاهراً در عربی نیامده است. (از یادداشت مؤلف) :
کوچهء مصرع ز غوغای جنونم پر تهی است
خویش را دیوانهء طفلان معنی میکنم.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
- مصرعِ آمده؛ مصرع برجسته. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) :
مصرع آمده ای چون قد خود موزونی
سرو عاشق سخنی تازه غزلخوان شده ای.
میر محمدافضل ثابت (از آنندراج).
و رجوع به مصرع برجسته شود.
- مصرع برجسته؛ مصرع آمده. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) :
دیوان پر از مصرع برجستهء شوخی
آن ترکش پرتیر بدان قامت موزون.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و رجوع به مصرع آمده شود.
- مصرع پرکن؛ لفظ زایدی که در معنی دخل نداشته باشد و به اصطلاح ارباب معنی آن را حشو متوسط می گویند. (آنندراج) :
مزن گل بر سر ای شیرین شمایل
که مصرع پرکن آن قامت نخواهد.
محسن تأثیر.
و رجوع به حشو شود.
- || به اصطلاح میرزایان دفتر، آن است که چون محرر چیزی از کاغذ دررباید جایش را به قاعدهء محرری پر کند تا راز برملا نیفتد. (آنندراج).
- مصرع پیچان؛ مصرع پیچیده. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده و مصرع برجسته :
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی به مضمونم برید.
رضی دانش (از آنندراج).
- مصرع پیچیده؛ مصرع پیچان. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده :
هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به مصرع پیچان شود.
- مصرع تند؛ مصرع برجسته. (آنندراج). مصرع آمده. رجوع به ترکیب مصرع برجسته و مصرع آمده شود.
- مصرع تنگ؛ مصرع کوتاه. (آنندراج). که عرصهء عرض کلمات بسیار ندارد :
دهم در یکی مصرع تنگ جا
در و خلعت و باغ و اسب و سرا.
ظهوری (از آنندراج).
- مصرع تیز؛ مصرع ریخته. مصرع برجسته. (آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود.
- مصرع ریخته؛ مصرع تیز و مصرع برجسته. (از آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود.
- دومصرع؛ بیت. بیتی از شعر. (یادداشت مؤلف) :
در سخن به دومصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
مصرع.
[مُ صَرْ رَ] (ع ص) بر زمین افکنده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بدیع) بیتی را گویند که در هر دو مصراع قافیت نگاه داشته آید. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن و حروف قافیت متفقند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مصرع بیتی است که قافیهء هر دو مصراع در حروف و حرکات یکی باشند مانند مطلع قصیده و غزل و هر بیت مثنوی. (از یادداشت مؤلف).
مصرعة.
[مِ رَ عَ] (ع اِ) مصرع. لنگهء بیت. یک لنگه از یک بیت. (از یادداشت مؤلف).
مصرف.
[مَ رِ](1) (ع اِ) محل بازگشت. (ناظم الاطباء). جای بازگشت. (منتهی الارب). معدل. (یادداشت مؤلف). || جای گریز. (ترجمان القرآن جرجانی ص89). || خلاص و رهایی از بدبختی. (ناظم الاطباء). ج، مصارف. || در عبارت زیر از فارسنامه جای بازگرداندن آب و به اصطلاح آب برگردان معنی می دهد : پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب بساختند از چپ و راست رود کر. (فارسنامهء ابن البلخی ص151). || اسم ظرف به معنی جای خرج کردن. (آنندراج). محل صرف و خرج. ج، مصارف. (ناظم الاطباء). جای خرج کردن و به کار بردن. محل هزینه کردن :
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید.
حافظ.
- به مصرف رساندن؛ به کار بردن. خرج کردن : اگر ملک اسلام بفرماید تا آن خیرات و اوقاف... به امینی عالم متدین مشفق سپارند تا به مصرف برساند ثواب آن جمله در دیوان ملک باشد. (مرصادالعباد ص263).
- به مصرف رسیدن؛ به کار رفتن. خرج شدن : چون خوانسالار است خوانها نهاده و سماطها کشیده اطعمهء گوناگون از حد چند و چون بیرون به مصرف انما نطعمکم لوجه الله رسید. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص364).
(1) - در تداول فارسی زبانان حرف راء مفتوح به کار رود.
مصرف.
[مُ رِ] (ع ص) صرف کننده. (از غیاث) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصرف.
[مَ رَ] (ع اِ) جای بازگشتن. (یادداشت مؤلف). مَصْرِف. || خرج و صرف. (ناظم الاطباء). مصرف به معنی صرف کردن که معمو به فتح راء تلفظ کنند به کسر راء است زیرا عین مضارع آن مکسور است. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 2 شمارهء 1 ص26).
- مصرف شدن؛ به کار شدن. خرج شدن. به کار رفتن: در خانهء ما روزی یک کیلوگرم قند مصرف می شود. (از یادداشت مؤلف).
- مصرف کردن؛ به کار بردن: در چاپخانهء دانشگاه کاغذ زیادی مصرف می کنند. (از یادداشت مؤلف).
|| قیمت. || فایده.
- بی مصرف؛ بی فایده و هیچکاره. (ناظم الاطباء).
مصرفات.
[مُ رِ / مُ صَرْ رِ] (ع اِ) (اصطلاح داروسازی)(1) از قدیمی ترین وسایل درمان درد است. بقراط بدون اینکه به علت تأثیر آنها اشاره کند خواص آنها را یادآوری کرده و در کتب طبی قرون مختلف انواع مصرفات به تفصیل ذکر شده است و امروز نیز بیش از هر زمان وسایل سادهء فیزیکی در درمان بیماریهای درونی و جراحی مورد استفاده است. مصرفات مختلف (حرارت، برودت، داغ کردن، بادکش و غیره) با تحریک موضعی پوست درد و التهاب را در نواحی عمقی برطرف می کند. (از درمانشناسی ج1).
(1) - Les revulsives.
مصرفی.
[مَ رَ] (ص نسبی) آنچه مصرف شود. آنچه به کار رود. || (اِ) مقدار مصرف: اندازهء خرج کرد و کاربرد مصرفی قند ماهانهء آبدارخانه ده کیلو است.
مصرقان.
[] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه واقع در 18هزارگزی باختر ساوه با 1023 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است ولی در مواقع غیربارندگی اتومبیل می توان برد. در بهار ایل بغدادی به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مصرلو.
[مِ صِ] (اِخ) دهی است از دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراک واقع در 30هزارگزی جنوب باختر آستانه با 149 تن جمعیت. آب آن از قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مصرم.
[مِ رَ] (ع اِ) داس خشاوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوک تراش. (مهذب الاسماء).
مصرم.
[مُ رِ] (ع ص) مرد محتاج بسیارعیال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || صاحب گلهء شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصرم.
[مَ رِ] (ع اِ) جای تنگ شتاب سیل. (منتهی الارب) (آنندراج). جای تنگ که توجبه بشتاب از آن گذرد. (ناظم الاطباء).
مصرمة.
[مُ صَرْ رَ مَ] (ع ص) ماده شتری که سر پستان وی را ببرند تا سوراخ پستان بند گردد و شیر آن خشک شود، و گاه پستان آن را به سببی داغ کنند و بدان جهت شیر وی منقطع گردد و انقطاع شیر باعث قوت است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مصرور.
[مَ] (ع ص) سرمازده از گیاه. || درکیسه نهاده و کیسه کرده شده. (ناظم الاطباء).
- حافر مصرور؛ سم تنک گرد یا ترنجیده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). حافر مصطر. (منتهی الارب).
|| (اِ) گیاهی است از تیرهء بالانوفوراسه(1) و از ردهء دولپه ایهای جداگلبرگ که انگل ریشهء سایر گیاهان می شود. این گیاه در نواحی بحرالرومی و جزیرهء مالت و شمال افریقا می روید و چون شکل ظاهرش شبیه قارچ است آن را قارچ جزیرهء مالت نیز می گویند. از گرد این گیاه جهت بند آوردن خون استفاده می کنند. مسرور. طرثوث. قارچ مالت. قارچ مالته. ایرالذئب. زب الارض. زب الریاح. مالته منطاری.
(1) - Balanophoracees.
مصرورة.
[مَ رَ] (ع ص) درمهای درکیسه نهاده. || ماده شتر باپستان بند. (ناظم الاطباء).
مصروع.
[مَ] (ع ص) برزمین افکنده شده. (آنندراج). || (اصطلاح پزشکی) صرع زده و کسی که گرفتار بیماری صرع باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صرع. (آنندراج). مجنون. مبتلای به صرع. که به مرض صرع گرفتار باشد. (یادداشت مؤلف) :
دست در دست بُرده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست.مسعودسعد.
بحر مصروعی است از رشک سخاش
زآن سراپایش مسلسل کرده اند.خاقانی.
حکم بومعشر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصددان به خراسان یابم.
خاقانی.
خورشید شاه انجم و همخانهء مسیح
مصروع و تب زده ست و سها ایمن از سقام.
خاقانی.
پس از یک دم چو مصروعان بیهوش
به هوش آمد دل سنگینش از جوش.نظامی.
برآورد از جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.نظامی.
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند.نظامی.
آب را اگرچه پیوسته دست باد در سلسله می کشید اما چون مصروعان به سر می رفت. (جوامع الحکایات ج1 ص17).
- مصروع خاوری؛ آفتاب در محل برآمدن و فرورفتن(1). (برهان) (آنندراج).
- مصروع گشته؛ صرعی. گرفتار بیماری صرع. دیوگرفته :
اگر نه دیوند این مردمان دیونشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانم؟
مسعودسعد.
(1) - زیرا خاور هم به معنی مشرق است و هم مغرب.
مصروف.
[مَ] (ع ص) بازگردانیده شده. (غیاث) (آنندراج). برگردانده شده. (یادداشت مؤلف). معطوف بکاربرده شده. بکاررفته :تعاقب هر دو [ شب و روز ] بر فانی گردانیدن جان... مصروف است. (کلیله و دمنه). و همت وی [ شاپور ] همه ساله مصروف بودی به گشایش جهان. (فارسنامهء ابن البلخی ص72).
التفات از همه عالم به تو دارد سعدی
همتی کآن به تو مصروف بود قاصر نیست.
سعدی.
معروض داشتند که بی شک همت حضرت عالی بر اعلای معالی دین و مراسم شرع سیدالمرسلین... مصروف است. (ظفرنامهء یزدی ج2 ص383). || (مأخوذ از تازی) صرف شده و خرج شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- مصروف داشتن؛ صرف کردن. خرج کردن. به کار بردن.
- || معطوف داشتن. متوجه ساختن : آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بر وی وبال باشد. (کلیله و دمنه). همت به جانب ایشان مصروف دار. (گلستان ص20).
- || برگرداندن. بازگرداندن. دفع کردن. (از یادداشت مؤلف) : دست نوایب زمانه از این دولت قاهره روزگار همایون مصروف و دور دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص2). و عین الکمال از این دولت که عین کمال است مکفوف و نوایب زمان از این درگاه باجلال مصروف دارد. (لباب الالباب چ نفیسی ج1 ص10).
- مصروف گردانیدن؛ به کار بردن. صرف کردن. مصروف کردن. برگماشتن : تا همت به تحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید. (کلیله و دمنه).
|| شراب خالص بی آمیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، مصاریف. (ناظم الاطباء).
مصروفة.
[مَ فَ] (ع ص) می خورده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خمر مشروبه. (از اقرب الموارد). شراب آشامیده شده.
مصروم.
[مَ] (ع ص) بریده شده و قطع شده. (ناظم الاطباء).
مصرة.
[مَ صَرْ رَ] (ع اِ) مجرای بول. || مجاری تحت شکم. (ناظم الاطباء).
مصرة.
[مُ صِرْ رَ] (ع ص) ناقه ای که شیر ندهد. (منتهی الارب). ماده شتری که شیر ندهد. (ناظم الاطباء).
مصری.
[مِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به مصر. (غیاث) (برهان). منسوب و متعلق به مصر، مانند قلم و شمشیر و تریاک و نبات. (ناظم الاطباء). منسوب به مصر اعم از شهر مصر و یا کشور مصر و یا سرزمین مصر :ابلهی را دیدم... قصبی مصری بر سر. (کلیات سعدی چ مصفا ص73).
- حمار مصری؛ خر منسوب به مصر. ج، حمر مصار و حمر مصاری. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- زر مصری؛ زر که ضرب مصر دارد :
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.نظامی.
- مصری مار؛ کنایه از نیزه و سنان مصری است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
|| از مردم مصر. (ناظم الاطباء). اهل مصر : اما در اعتقاد این مرد [ حسنک ] سخن می گویند بدان که خلعت مصریان بستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص178). یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت. (گلستان چ مصفا ص33).
- پیغمبر مصری؛ یوسف بن یعقوب علیهما السلام. پیغامبر چهی یا چاهی. (یادداشت مؤلف) :
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
پیغمبر مصریی به خوبی نه مکی
من بوسه زنم لب بمکم تو نمکی.عسجدی.
|| نبات را گویند. (برهان). نبات را که مردم مصری گویند غلط است مگر به واسطهء کثرت و خوبی نبات مصر باشد همانگونه که ظرف چین را چینی و اسب ترکستان را ترکی نامند. (از غیاث) (از آنندراج). || نام نوعی شمشیر. (نوروزنامه). شمشیر را نیز گویند. (برهان). تیغ مصری. تیغ که در مصر سازند. || تریاک. (برهان). || نوعی مرغ. مرغ مصری. شاخدار. سنگی سار. (یادداشت مؤلف). || گلی است(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Ail blane.
مصری.
[مِ] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن احمد. اصل او از «سرمن رأی» است و از آنجا به مصر رفته و سپس به بغداد بازگشته است. تولدش به سال 257 ه . ق. زاهدی وَرِع و فقیهی عارف به حدیث بوده و کتب بسیاری در زهد و فقه نوشته است. (فهرست ابن الندیم).
مصرین.
[مِ رَ] (اِخ) تثنیهء مصر به معنی بصره و کوفه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصران و کوفه و بصره شود.
مصریون.
[مِ ری یو] (اِخ) مصریان. مردمان مصر. اهالی مصر. رجوع به فجرالاسلام ج3 ص183 و مصری شود.
مصریة.
[مِ ری یَ] (ص نسبی، اِ) تأنیث مصری. زنی از مردم مصر. رجوع به مصری شود.
مصط.
[مَ] (ع مص) به دست بیرون آوردن آب گشن را از رحم و زهدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصطاد.
[مُ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) شکارکننده. (ناظم الاطباء).
مصطار.
[مُ / مِ] (ع اِ) می ترش. (منتهی الارب) (آنندراج). مصطارة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مسطار. (بحر الجواهر). رجوع به مسطار شود.
مصطارة.
[مُ رَ] (ع اِ) می ترش. (منتهی الارب). مصطار. (ناظم الاطباء). رجوع به مصطار شود.
مصطاف.
[مُ] (ع اِ) جای تابستانی. (منتهی الارب مادهء ص ی ف) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). محلی که در تابستان برای سکونت گزینند. ییلاق. سردسیر. سردشن. (یادداشت لغت نامه).
مصطب.
[مُ طَب ب] (ع ص) نعت مفعولی از اصطباب. ریخته شده و پراکنده. (ناظم الاطباء).
مصطبح.
[مُ طَ بِ] (ع ص) صبوحی کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صبوح آشامیده. (یادداشت مؤلف). || چراغ افروزنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه چراغ می افروزد. (ناظم الاطباء). برکُننده و روشن کنندهء چراغ.
مصطبر.
[مُ طَ بِ] (ع ص) نعت فاعلی از اصطبار. آنکه شکیبایی می کند. (ناظم الاطباء). شکیبایی کننده. || درپی رونده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از پی می رود. (ناظم الاطباء). || در پی قصاص رونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خود را به ستم بازدارنده. (از منتهی الارب).
مصطبکی.
[مَ طَ بَ] (ص نسبی) (از مصطبهء عربی + پسوند ـَک + یاء نسبت) منسوب به مصطبک. میخانه. || پیاله فروش. (یادداشت مؤلف) :
باز نام پدر مصطبکی زنده کنی
دیدهء دیو شود باز به روی تو قریر
شاعر مصطبکی گردی تا شعر تو را
بزند مطربک مصطبکی بر بم و زیر.سوزنی.
مصطبة.
[مِ طَ بَ](1) (ع اِ) مصطبه. دکان (= سکو). (از تاج العروس). تخت (در معنی سکو). دکان مانندی که برای نشستن سازند، و به هندی چبوتره است. (آنندراج). دوکان مانندی که بر آن نشینند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دوکان که بر آن نشینند. (لغت نامهء مقامات حریری). دوکان. (دهار). سکو. سکو که بر آن نشینند. ج، مصطبات، مصاطب. (یادداشت مؤلف). || محل اجتماع مردمان. ج، مصاطب. (ناظم الاطباء). || جایگاه غربا، لغت بغدادی است. (مهذب الاسماء). جای غریبان. جایگاه گدایان. ایوانهای اطراف مسجد. (زمخشری). کاروانسرای غریبان. (لغت نامهء مقامات حریری).
(1) - در تاج العروس به تشدید باء و در آنندراج به فتح میم آمده است.
مصطبه.
[مِ / مَ طَ بَ / بِ] (از ع، اِ)(1)مصطبة. میخانه. و به صاد و به ضاد هر دو آمده (یعنی مصطبه و مضطبه). (غیاث) (آنندراج). میخانه و میکده. (ناظم الاطباء). دکانی که آنجا نشینند و شراب خورند و به سین و صاد (یعنی مسطبه و مصطبه) هر دو آمده است. (یادداشت مؤلف) :
نی چون تو کسی که آب تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زند کاج خورد.سوزنی.
دل فرق نمی کند همی دانه ز دام
در مصطبه پخته به که در جامع(2) خام.
انوری (دیوان چ نفیسی ص614).
رخت کاول ز در مصطبه برداشته ایم
هم بر آن منزل برداشت فرودآر مرا.
خاقانی.
خورده به رسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته.
خاقانی.
شعر به من صومعه بنیاد شد
شاعری از مصطبه آزاد شد.نظامی.
در مصطبه عور پاکبازیم
در میکده رند دُردخواریم.عطار.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
بر بوی آنکه جرعهء جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت.
حافظ.
در مصطبهء عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی.
حافظ.
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد.
حافظ.
|| مصطبة. سکو. دکان. جایگاهی که غریبان نشینند. (یادداشت مؤلف).
(1) - Bar. (2) - ن ل: صومعه.
مصطح.
[مِ طَ] (ع اِ) دشت بی گیاه. || جایی که آن را برای کوفتن درویده و خرمن برابر و هموار کنند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصطحم.
[مُ طَ حِ] (ع ص) راست ایستنده. (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به مصطخم شود.
مصطخب.
[مُ طَ خِ] (ع ص، اِ) صخب. آب بابانگ: ماء مصطخب الاَذی. || آواز موج. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). صَخِب.
مصطخد.
[مُ طَ خِ] (ع ص) کسی که در آفتاب راست ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در آفتاب راست می ایستد. (ناظم الاطباء).
مصطخم.
[مُ طَ خِ] (ع ص) راست برپای ایستنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه راست بر پای می ایستد. (ناظم الاطباء). مصطحم.
مصطدم.
[مُ طَ دِ] (ع ص) باهم کوبنده. (آنندراج). تصادم کننده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اصطدام شود.
مصطر.
[مُ طَرر] (ع ص) مصرور: حافر مصطر؛ سم تنک یا ترنجیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مصطرب.
[مُ طَ رِ] (ع ص) اندک اندک فراهم آورندهء شیر در مشک و گذارندهء آن تا بخسبد و ترش گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه اندک اندک شیر را در مشک فراهم می کند و می گذارد تا بخسبد و ترش گردد. (ناظم الاطباء).
- مصطرب ساق؛ این ترکیب در عبارت ذیل از مجمل التواریخ و القصص آمده است اما در لغت معنای مناسبی ندارد و نسخهء مجمل التواریخ نیز از اعتبار قدمت برخوردار نیست و احتما مضطرب ساق باشد : بزرگ ساعدی بودی [ علی علیه السلام ] و مصطرب ساق. (مجمل التواریخ و القصص ص294).
مصطرد.
[مُ طَ رِ] (ع ص) مرد سخت خشم خبه کرده و گلوگرفته شده از خشم. (منتهی الارب).
مصطرع.
[مُ طَ رِ] (ع ص) کشتی گیر. (منتهی الارب). کشتی گیر و آنکه کشتی می گیرد. (ناظم الاطباء).
مصطرع.
[مُ طَ رَ] (ع اِ) کشتی جای. (منتهی الارب). مصرع. جای کشتی گرفتن و کشتی جای. (ناظم الاطباء).
مصطرف.
[مُ طَ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از اصطراف. برگردنده در کسب چیزی. (از منتهی الارب). مشغول و ساعی و کارکن. (ناظم الاطباء).
مصطع.
[مِ طَ] (ع ص) مرد فصیح و بلیغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصطف.
[مُ طَف ف] (ع ص) صف بسته ایستنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). صف بسته. صف زده. (ناظم الاطباء). رده برکشیده. || به نظم مرتب شده و فراهم شده. (ناظم الاطباء).
مصطفا.
[مُ طَ] (ع ص) صورتی از کلمهء مصطفی. رجوع به مصطفی شود.
مصطفائی.
[مُ طَ] (ص نسبی) منسوب به مصطفا (مصطفی). رجوع به مصطفی شود.
مصطفق.
[مُ طَ فِ] (ع ص) درخت جنبنده از باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جنبنده و مرتعش. (ناظم الاطباء). || تارهای عود جنبنده از زخمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دریای خروشان. موّاج. (از اقرب الموارد). || قوم مضطرب. (از اقرب الموارد).
مصطفوی.
[مُ طَ فَ وی ی / وی] (از ع، ص نسبی) منسوب به مصطفی. (از یادداشت مؤلف). منسوب و متعلق به مصطفی. (ناظم الاطباء). این لفظ به زیادت واو خطاست زیرا که در لفظ مصطفی و مرتضی الف را حذف کرده یای نسبت می آورند و در این صورت مصطفی و مرتضی هر دو به یای معروف صحیح بود و مرتضوی و مصطفوی به زیادت واو خطا باشد. (از غیاث) (از آنندراج). || منسوب به مصطفی پیامبر گرامی اسلام :
به سلام آمدگان حرم مصطفوی
ادخلواها بسلام از حرم آوا شنوند.خاقانی.
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است.حافظ.
و رجوع به مصطفی شود.
مصطفی.
[مُ طَ فا] (ع ص) برگزیده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (دهار). برگزیده شده. (غیاث) (آنندراج). گزین کرده شده. گزیده. گزین. مختار. اختیارشده. انتخاب شده. (یادداشت مؤلف). || صاف کرده شده. مصفا. (از غیاث) (از آنندراج).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) پیغمبر (ص). از نامهای آن حضرت صلی الله علیه و آله. (ناظم الاطباء). لقبی از القاب رسول صلوة الله علیه. از القاب حضرت محمد (ص). (یادداشت مؤلف) :
شفیع باش برِ شه مرا بدین زلت
چو مصطفی برِ دادار برروشنان را.دقیقی.
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی؟
منوچهری.
مصطفی اندر جهان، آن گه کسی گوید که عقل؟
آفتاب اندر فلک، آن گه کسی جوید سها؟
سنایی.
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام.
خاقانی.
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا.خاقانی.
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گرو گرش.
خاقانی.
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم.خاقانی.
پیشت آرم مصطفایی را شفیع
کِاسم او یاسین و طه دیده ام.خاقانی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.
سعدی (بوستان).
طبیبی حاذق به خدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان).
- آل مصطفی؛ خاندان رسالت. آل رسول. فرزندان حضرت محمد (ص). (یادداشت مؤلف) :
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات.ناصرخسرو.
تا آل مصطفی را زایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش.خاقانی.
- مصطفی زاد؛ مصطفی زاده. پیمبرزاده. فرزند رسول. از نسل حضرت محمد (ص).
- || پاک نژاد. پاکیزه نژاد. علوی. آسمانی :
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی زادی بر این اشترسوار.مولوی.
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن پیر محمد، معروف به عزمی زاده و بستان افندی. از علما و نویسندگان ترک بود و به سال 1040 ه . ق. درگذشت. او راست: 1 - نجاة الاحباب و تحفة ذوی الالباب. 2 - حاشیه ای بر «مغنی» ابن هشام. 3 - حاشیه ای بر «دررالاحکام» محمد بن فرامرز. 4 - حاشیه بر شرح «منارالانوار» عبداللطیف. (از کشف الظنون). زرکلی نام پدر او را محمد و تاریخ ولادتش را 977 ه . ق. ضبط کرده و کتابهای زیر را بدو نسبت داده است: 1 - نتائج الافکار. 2 - دیوان الانشاء. 3 - حاشیه بر هدایة مرغینانی. 4 - رباعیات ترکی. رباعیات وی مانند رباعیات عربی سدیدالدین انباری و رباعیات فارسی عمر خیام است. (از اعلام زرکلی).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن حسین کاشانی نجفی. فقیه امامی. در کاشان به دنیا آمد و در کاظمیه در 29 رمضان به سال 336 ه . ق. در حدود هفتادوپنج سالگی درگذشت. کتاب «التجری» در بعضی مسائل شیعه از اوست. (از اعلام زرکلی) (از الذریعه ج3 ص359).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن سیدحسن بن سان بن احمد هاشمی حسینی جنابی رومی، مکنی به ابومحمد. مورخی فاضل و اصلش از جنابهء فارس بود. در ترکیه به دنیا آمد و شهرت یافت و در سال 985 ه . ق. در مدرسهء بروسه به تدریس پرداخت و در حلب به سال 944 به منصب قضا رسید و در آمِد دیار بکر به سال 999 ه . ق. درگذشت. وی به زبان عربی و ترکی شعر می گفت. از آثار اوست: 1- البحر الزخار و العیلم التبار. 2- العلم الزاخر فی احوال الاوائل و الاواخر در دو جلد و آن تاریخ کبیری است به عربی که به ترکی نیز ترجمه کرده است و به تاریخ جنابی معروف است. (از کشف الظنون) (از اعلام زرکلی).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن عبدالله بن عبیدالله القسطنطینی، معروف به حاجی خلیفه و کاتب چلبی. صاحب کشف الظنون (متوفا به سال 1068 ه . ق.). رجوع به کاتب چلبی شود.
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن کمال الدین بن علی بکری صدیقی (1099 - 1162 ه . ق.)، مکنی به ابوالمواهب. طریقهء خلوتیان و مذهب حنفیان داشت و خود از گویندگان و دانشمندان و مؤلفان و سفرنامه نویسان نامی بود. وی به حلب و بغداد و مصر و قسطنطنیه و حجاز سفر کرد و کتابهایی نوشت که از آن جمله است: 1 - مجموع رسائل رحلات. 2 - الصلاة الهامعة. 3 - فتح القدسی. 4 - بلغة المرید. 5 - التواصی بالصبر و الحق. 6 - منظومة الاستغفار. (از اعلام زرکلی).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن محمد بن رحمة اللهبن عبدالمحسن ایوبی انصاری رحمتی، مکنی به ابوالبرکات. فقیه دمشقی. از دانشمندان حنفی بود در سال 1187 ه . ق. به مدینه مهاجرت کرد و به مکه رفت و به سال 1205 ه . ق. در آنجا درگذشت. از آثار اوست: حاشیه ای بر مختصر شرح التنویر علایی و چند حاشیه و شرح و رسالهء منظوم و منثور دیگر. وی به سال 1135 ه . ق. متولد شده بود. (از اعلام زرکلی).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) ابن محمد سلیم غلایینی (1303 - 1364 ه . ق.). از گویندگان و نویسندگان و خطبای نامی و از اعضای مجمع علمی عربی بیروت بود. شاگردی محمد عبده کرد و مناصب علمی و دیوانی و ریاست مجمع اسلامی را در بیروت داشت از آثار اوست: 1 - نظرات فی اللغة و الادب. 2 - عظة الناشئین. 3 - الاسلام روح المدنیة. 4 - دیوان اشعار. (از اعلام زرکلی).
مصطفی.
[مُ طَ فا] (اِخ) زین الدین حمصی. شاعر از اهل حمص بود. به سال 1248 ه . ق. در آنجا به دنیا آمد و به سال 1319 ه . ق. در همانجا درگذشت. آواز جانفزایی داشت و اشعار لطیفی در غزل و ستایش حضرت رسول (ص) دارد. معارضاتی با شاعر معاصر خود محمد بن هلال دارد و آن را به صورت کتاب درآورده و «تذکرة الغافل عن استحضار المآکل» نامیده است. (از اعلام زرکلی).
مصطفی آباد.
[مُ طَ فا] (اِخ) دهی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد واقع در 12هزارگزی باختر شهرکرد با 447 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مصطفی اول.
[مُ طَ فا اَوْ وَ] (اِخ) سلطان عثمانی از سال 1026 تا 1027 ه . ق. بار اول (به عنوان سلطان پانزدهم) و از 1031 تا 1032 ه . ق. (بار دوم به عنوان سلطان هفدهم). (یادداشت مؤلف).
مصطفی بای.
[مُ طَ فا] (اِخ) یا مصطفی پاشا ابن محمودبن محمد رشید، مکنی به ابوالنخبة. امیر تونس. پس از مرگ برادرش حسین به سال 1251 ه . ق. به فرمانروایی تونس رسید و به نیکوسرشتی حکومت راند تا در سال 1253 ه . ق. درگذشت. تولد وی به سال 1201 بود. (از اعلام زرکلی).
مصطفی بیگی.
[مُ طَ فا بَ] (اِخ)طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً 150 نفرند و در ذلان و چمن زار سکونت دارند و جزء طایفهء قبادی هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص62).
مصطفی پاشاکمال.
[مُ طَ فا کَ] (اِخ)رئیس حزب وطنی در مصر و مؤسس روزنامهء اللواء. وی در سال 1874 م. در قاهره به دنیا آمد و در دوران تحصیل مقدماتی استعداد و نبوغ شگفت انگیزی از خود نشان داد و بعد وارد دانشکدهء حقوق شد. پس از پایان تحصیلات عالی به تدریس حقوق و مسائل سیاسی پرداخت. به استقلال فکر و صراحت لهجه مشهور شد و با انتشار روزنامهء اللواء به عربی و نیز به فرانسه و انگلیسی آوازه اش در اقطار جهان پیچید و نامش مترادف و یادآور مبارزان پیکار با انگلیسیان شد. به سال 1908 م. در سی وچهارسالگی درگذشت و دههاهزار تن در تشییع جنازهء وی شرکت کردند. از آثار اوست: 1- دفاع المصری عن بلاده. 2- رسائل مصریة فرنسیة. 3- الشمس المشرقة. 4- المسئلة الشرقیة. 5- مصر و الاحتلال الانجلیزی. 6- مجموعه ای به نام مصطفی پاشاکمال شامل سخنرانیها و مقاله ها و خصوصیات و صفات وی به اهتمام علی بک فهمی کامل. (از معجم المطبوعات مصر).
مصطفی ثالث.
[مُ طَ فا لِ] (اِخ)(سلطان...) بیست وهفتمین سلطان عثمانی از 1171 تا 1187 ه . ق. که با کریمخان زند معاصر بود. (یادداشت مؤلف).
مصطفی ثانی.
[مُ طَ فا] (اِخ) (سلطان...) بیست وسومین سلطان عثمانی از 1106 تا 1115 ه . ق. وی معاصر شاه سلطان حسین صفوی بود. (از یادداشت مؤلف).
مصطفی چایی.
[مُ طَ فا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 8500 گزی باختری اهر با 284 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصطفی رابع.
[مُ طَ فا بِ] (اِخ)(سلطان...) سی امین سلطان عثمانی از 1222 تا 1223 ه . ق. معاصر فتحعلی شاه قاجار. (یادداشت مؤلف).
مصطفی عبدالرازق.
[مُ طَ فا عَ دُرْ را زِ] (اِخ) ابن حسن بن احمد عبدالرازق (1302 - 1366 ه . ق.). از محققان در فقه و ادب بود به وزارت اوقاف مصر و سپس به ریاست الازهر رسید. از محضر شیخ محمد عبده کسب علم کرد و پس از پایان تحصیلات در الازهر در پاریس و لیون بتحصیل علم پرداخت. مردی دانشمند و موقر و فروتن و متفکر بود و آثاری بسیار از او برجاست، از آن جمله است: 1 - تمهید لتاریخ فلسفه الاسلامیة. 2 - الدین و الوحی و الاسلام. 3 - البهاء زهیر. و بسیاری کتابهای منتشر نشده مانند کتابی در منطق و کتابی در تصوف و کتابی در فصولی از ادبیات. وی در قاهره در سمت ریاست الازهر درگذشت. (از اعلام زرکلی).
مصطفی قلعه سی.
[مُ طَ فا قَ عَ] (اِخ)دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو واقع در 14500 گزی باختری ماکو. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصطفی کمال پاشا.
[مُ طَ فا کَ] (اِخ)آتاترک. رهبر و بنیان گذار کشور و دولت ترکیهء امروزی. رجوع به کمال پاشا شود.
مصطفی کندی.
[مُ طَ فا کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 8500 گزی شمال باختری قره آغاج با 118 تن جمعیت. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصطفی کندی.
[مُ طَ فا کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع در 20 هزارگزی شمال باختری میاندوآب با 120 تن جمعیت. آب آن از سیمین رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصطفی لطفی.
[مُ طَ فا لُ] (اِخ) ابن محمد بن محمدحسن لطفی منفلوطی (1289 - 1343 ه . ق.). در انشاء و ادب و شعر نبوغی داشت. در الازهر تحصیل علم کرد و به شیخ محمد عبده پیوست و هفت سال به زندان افتاد و به مقامات بلند رسید. آثار بسیاری از او برجاست، و از آن جمله است: 1 - النظرات. 2 - فی سبیل التاج. 3 - العبرات. 4 - مجدولین. (از الاعلام زرکلی).
مصطفی لو.
[مُ طَ فا] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 54هزارگزی قیدار با 154 تن جمعیت. آب آن از قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مصطفی لو.
[مُ طَ فا] (اِخ) دهی است از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال واقع در 15هزارگزی شوسهء خلخال میانه با 506 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مصطفی میرزا.
[مُ طَ فا] (اِخ) فرزند شاه طهماسب اول صفوی بود و در زیبایی و سخنوری مقامی ارجمند داشت. ابیات زیر از اوست:
ای دل غم آشنای تو شد ترک او مکن
هر روز با یکی نتوان آشنا شدن.
ای سرو فکندی به سرش سایه نگفتی
نازک بدنی چون کشد این بار گران را؟
(از مجمع الخواص صص27-28).
مصطفین.
[مُ طَ] (ع ص، اِ) جِ مصطفی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصطفی شود.
مصطکا.
[مُ / مَ طَ](1) (معرب، اِ) مصطکاء. مصطکی. (ناظم الاطباء). جوالیقی گوید به گفتهء ابن انباری کلمه ممدود (یعنی مصطکاء) و دخیل است و آن علک رومی است. (المعرب ص320). رجوع به مصطکی شود.
.(در تداول به فتح اول رایج است)
(1) - Mastic
مصطکاء .
[مُ / مَ طَ] (معرب، اِ) مصطکا. مصطکی. (ناظم الاطباء). رجوع به مصطکی شود.
مصطکی.
[مُ طَ کا] (معرب، اِ) مُصْطَکا. رجوع به مَصْطَکی شود.
مصطکی.
[مَ طَ] (معرب، اِ) (از یونانی ماستیخه) صمغ زردرنگ که از درخت ضرو تراود. (یادداشت مؤلف). یک نوع سم سقزی خوشبو و شبیه به کندر که آن را اراء و پلاجور و رماس و رماست و کیه نیز گویند و درخت آن را و کشک و ولمشک نامند. (ناظم الاطباء). صمغی است زردرنگ. (غیاث) (آنندراج). صمغ درختی است. (نزهة القلوب). علک الروم. (یادداشت مؤلف)(1). علک رومی. (دهار) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کیا. (یادداشت مؤلف). مصطکی که آخر آن را باءتلفظ کنند در لغت عرب «مصطکا» به فتح یا ضم میم و الف مقصور و «مصطکاء» به فتح میم و الف ممدود است و اصل آن کلمه ای یونانی(2) است و در فرانسه نیز آن را ماستیک(3) نامند. آذربایجانیان گاهی نونی نیز به آخر آن بیفزایند و مصطکین گویند. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 2 شمارهء 1). کرکم. (منتهی الارب). صمغی است که سپید آن را رومی مصطکی و سیاه آن را مصطکی نبطی گویند. درختش ریزه تر از کندر و سپید آن نافع جهت معده و مقعد و روده و جگر و سرفهء کهنه به نوشیدن. (از منتهی الارب). نوعی است از علک رومی و آن عربی اصلی نیست بلکه دخیل است در لغت عرب، و هر دارویی که در وی مصطکی بکار برند عرب آن را مصطک گوید. مصطکی را کیا نیز گویند و به پارسی رماس و رماست خوانند. نیکوترین وی آن است که از قبرس آورند. مصطکی رومی بود و دو گونه است سفید که علک رومی است و روغن مصطکی را از آن گیرند و به سریانی علکا نامند و سیاه که قبطی یعنی مصری آن است. مصطکی سفید قطعه های بزرگ دارد و پوست درخت و چوب او به هم نیامیخته باشد. در عطرها و علاجها بکار برند و روغن آن را به هر عضوی که بمالند نرم شود و جگر و معده و امعاءرا تقویت کند و اشتها بیفزاید. سرفه و نفث الدم و عفونت زایل کند. (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). به پارسی کندر رومی خوانند و به سریانی کبا و به رومی مسطیخی و به یونانی سحینوس گویند و آن را علک رومی و کیه نیز گویند. جهت دفع زخم معده و سردرد و شقاق لبها و خونریزی زبان و سرفهء بلغم و رانش شکم و شکستگی استخوان و سستی اعضا و ترشح زخم مؤثر است و بول را براند و مضمضهء آن دندانها محکم گرداند و جرب را نافع بود. (از اختیارات بدیعی). صمغ آن را صمغ مصطکی گویند گونه ای از سقز که به صورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچهء مصطکی خارج می شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد. قطرات سخت شدهء مصطکی به درشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم به جو و مطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب می شود، و بر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم می گردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و در اتر و کلروفرم و اسانس تربانتین و به مقدار کم در الکل حل می شود. گاهی مصطکی به جای آنکه بر روی شاخه ها و ساقهء درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده به صورت قطعات نسبتاً بزرگ درمی آید. این قسم نوعی خالص مصطکی را تشکیل می دهد. نوع اخیر رنگ قهوه ای دارد و معمو دارای ماسه و ناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی به صورت دانه های کوچکی است و به مصرف جویدن می رسد. کندر رومی. کندوک. مصطکا. علک خاییدنی. کندور. علک رومی و مسطیخی :
به شرط بی بی شمس و به شرب باباخمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 55).
و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و ذخیرهء خوارزمشاهی و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص397 و گیاه شناسی گل گلاب ص217 شود. || درخت مصطکی، درختچه ای است از تیرهء سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته به شمار می رود و شاخه های ناهموار و برگ هایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچهء انتهایی دارد و معمو در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصاً مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد، از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج می شود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد معمو از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است به دست می آید. درخت علک رومی. درخت کندوک.
(1) - Mastiche resine de lentisque.
(2) - Mastikhe.
(3) - Mastic.
مصطکی.
[مُ طَ] (اِخ) جزیرة المصطکی. خیا. خیوس.(1) (یادداشت مؤلف). رجوع به خیا و خیوس شود.
(1) - Chios.
مصطلب.
[مُ طَ لِ] (ع ص) کسی که از استخوان روغن بیرون می کند. (ناظم الاطباء). روغن بیرون کننده از استخوان. (از منتهی الارب) (آنندراج).
مصطلح.
[مُ طَ لَ] (ع ص) اصطلاح شده. و معنای لفظی سوای معنی اصلی آن که همهء مردم بر آن اتفاق دارند. (ناظم الاطباء). معنایی شایع نزد گروهی از مردم غیر از معنی حقیقی کلمه. مقرر. (یادداشت مؤلف). اصطلاح شده :و دیگر آنکه اطلاق به حسب اصل صناعتی بود و آن را مصطلح خوانند چنانک اطلاق لفظ قدیم بر کهنه به وضع و برآنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح. (اساس الاقتباس ص12). || معنایی که در محاورات مردم معمول باشد. معنای متداولی. (ناظم الاطباء).
- غلط مصطلح؛ واژه ای که مردم آن را به صورت غیرصحیح تلفظ کنند. اصطلاحی که تلفظ یا کتابت آن به غلط در میان مردم متداول است مانند مصمم [ مُ صَمْ مِ ] که به غلط مصمم [ مُ صَمْ مَ ] گویند یا ثُبات بجای ثَبات. رجوع به اصطلاح شود.
مصطلحات.
[مُ طَ لَ] (ع اِ) جِ مصطلحه. مواضعات. (یادداشت مؤلف). الفاظی که در محاورات مردم معمول و متداول باشد. (ناظم الاطباء) : وضوح و صراحت اساس سخنوری آنان بشمار می رفته و بکار بردن لغات و مصطلحات عوام و پیشه وران را از جهت نزدیک ساختن مطلب به ذهن آنان حتم و فرض می شمرده اند. (مقدمهء معارف بهاء ولد). || وضع ابتدائی الفاظ یا منقول به معنای دوم الفاظ که توسط جماعت مخصوص شده باشد.
مصطلحة.
[مُ طَ لَ حَ] (ع ص) تأنیث مصطلح. ج، مصطلحات. رجوع به مصطلح شود.
مصطلق.
[مُ طَ لِ] (ع ص) نعت فاعلی از اصطلاق. بانگ کننده. (منتهی الارب). کسی که بانگ می کند. (ناظم الاطباء).
مصطلم.
[مُ طَ لِ] (ع ص) ازبیخ برکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مصطلم.
[مُ طَ لَ] (ع ص) از بیخ برکنده شده. که از بیخ و بن برکنده شده باشد. مستأصل :
قابل انوار عدل قابض ارواح مال
فتنهء آخرزمان از کف او مصطلم.خاقانی.
مصطلی.
[مُ طَ] (ع ص) کسی که خود را به آتش گرم می کند. (ناظم الاطباء).
مصطنع.
[مُ طَ نِ] (ع ص) گیرندهء احسان و انعام. || آنکه عطا می کند و احسان می نماید. (ناظم الاطباء). نکویی کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). محسن : هیچ مردم پاکیزه اصل حق نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. (تاریخ بیهقی). || دعوت صنعت ساختن کننده. (منتهی الارب). دعوت مصنعه سازنده. (آنندراج). || برآورنده کاری را از خود. || کاری به کسی فرماینده. || برگزیننده کسی را. (منتهی الارب). || اختیارکنندهء چیزی جهت ذات خاص خویش. (از منتهی الارب) (آنندراج). || تهیه کنندهء طعامی برای انفاق در راه خدا. طعام صنیع سازنده. (از منتهی الارب).
مصطنع.
[مُ طَ نَ] (ع ص) پرورده. (یادداشت مؤلف). نواخت یافته. نواخته شده. || برگزیده. گزین شده.
- مصطنع گردیدن (گشتن)؛ اختیار شدن. گزین گردیدن. گزیده شدن :
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی.خاقانی.
|| مولی(1). ج، مصطنعین. (یادداشت مؤلف).
(1) - در معنی بنده، و ممکن است در معنی سرور باشد که در آن حال «مصطنِع» خواهد بود.
مصطون.
[] (اِ) وزنی از اوزان باشد و بر دو گونه است: کبیر که معادل سه اوقیه است و صغیر که معادل است با شش مثقال.
مصطهر.
[مُ طَ هِ] (ع ص) گدازنده. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || آنکه پیه و مغز استخوان و مانند آن را می خورد. (ناظم الاطباء).
مصع.
[مَ] (ع مص) درخشیدن برق و جز آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بچه انداختن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انداختن بچه از شکم. (تاج المصادر بیهقی). انداختن زن بچه را. (آنندراج). || پیخال انداختن مرغ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || بر پاشنهء خود ریدن از ترس و بیم و یا از شتابزدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || شاشیدن. (ناظم الاطباء). کمیز انداختن. (منتهی الارب). || دم جنبانیدن و سخت دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جنبانیدن ستور دم خود را و زدن با آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبانیدن ستور دنبال را. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). جنبانیدن ستور دنب را. (دهار). || نیک شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). شتاب گذشتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || با آب اندک تر کردن حوض را. || رفتن در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رفتن اسب. || به شمشیر یا به تازیانه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زدن شمشیر. (تاج المصادر بیهقی). || اندک زدن یعنی دو ضربت یا چهار ضربت. (منتهی الارب) (آنندراج). اندک زدن و سه چهار ضربه بیش نزدن. || رفتن دل کسی از ترس و یا از شتابزدگی. (ناظم الاطباء). || دل رفته و بیدل شدن از بیم یا از شتابزدگی. (منتهی الارب) (آنندراج). || با آب سرد زدن پستان ماده شتر را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رفتن شیر شتران. (منتهی الارب). رفتن شیر از پستان ماده شتر و برگشتن آن. || رفتن و سپری شدن سرما و هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مصع.
[مَ صِ / مَ] (ع ص) مرد به سختی شمشیرزن. (ناظم الاطباء). مرد شمشیرزن. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد استواراندام توانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || پیر زحار(1). (منتهی الارب) (آنندراج). || با مخراق دربازنده. (منتهی الارب) (از آنندراج). بازی کننده با مخراق. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب «زخّار» و در آنندراج «زجّار» آمده است.

/ 75