لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مضعفة.
[مُ ضَعْ عَ فَ] (ع ص) ارض مضعفة؛ زمین باران سست رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ثیاب مضعفة؛ جامه های دوچند کرده. (ناظم الاطباء).
مضعوف.
[مَ] (ع ص) کور. (منتهی الارب) (آنندراج). کور و نابینا. (ناظم الاطباء). نابینا. کور. اعمی. ضریر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دو چند کرده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سست و ضعیف. (ناظم الاطباء).
مضغ.
[مَ] (ع مص) خائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جویدن. جائیدن. خائیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضغ.
[مُ ضَ] (ع اِ) جِ مُضغَة. (دهار) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مضغ.
[مُ ضَ / مُضْ ضَ](1) (ع اِ) مضغ الامور؛ کارهای خرد و حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - ضبط اول از اقرب الموارد و ضبط دوم از منتهی الارب و محیط المحیط است، و ناظم الاطباء هر دو ضبط را آورده است.
مضغبة.
[مَ غَ بَ] (ع ص) ارض مضغبة؛ زمین بادرنگ ناک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زمینی که دارای خیار بالنگ بسیار باشد. (ناظم الاطباء).
مضغط.
[مَ غَ] (ع اِ) زمین پست که در وی آب فراهم آید و زمینی که دارای پستیها باشد و در آنها آب فراهم آید. ج، مضاغط. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
مضغطة.
[مَ غَ طَ] (ع اِ) زمین پست فراهم آمدنگاه آب. ج، مضاغط. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل شود.
مضغوط.
[مَ] (ع ص) در اصطلاح نجوم، کوکبی در میان دو کوکب افتاده به هفت درجه و آن را محصور نیز خوانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضغة.
[مُ غَ] (ع اِ) پاره گوشت خام خائیده. ج، مُضَغ. (مهذب الاسماء). پاره ای از گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پاره گوشت. (ترجمان البلاغه). پاره ای گوشت بی استخوان. (دهار). گوشت پاره. (غیاث). || طور سوم از اطوار مادهء تکوینی. چه طور اول را نطفة، طور دوم را علقة و طور سیوم را مضغة نامند. (ناظم الاطباء) : و در چهل روز سیم، مضغه گردد و گوشت پاره گردد. (قصص الانبیاء ص11).
هستم آن نطفهء مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص336).
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی دارد خدا.مولوی.
- علقه و مضغه؛ دشنامی است که کمی سن را نکوهند. دشنامی است که به جوانان کم تجربه و پرادعا گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ص) پرخوار و شکم پرست. || زشت و بدخو. || (اِ) هر چیز که پر کند دهان را. || لقمه. ج، مُضَغ. (ناظم الاطباء). آن مقدار چیزی که در یک بار خائیده شود. (از آنندراج) (غیاث).
مضفد.
[مُ فَدد] (ع ص) برآماسیده از خشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اضفیداد شود.
مضفر.
[مُ ضَفْ فَ] (ع ص) شعر مضفر؛ موی بربافته بر سه تاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مضفور.
[مَ] (ع ص) چین افکنده. || بافته و تافته. (ناظم الاطباء). الضفار ما یشد به البعیر من شعر مضفور. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مضفوف.
[مَ] (ع ص) آبی که بر آن ازدحام مردم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط): لانسقی فی النزح المضفوف. (راحز، از محیط المحیط). || آن که از کثرت سائلان تهی دست شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مضفی.
[مُ ضَفْ فا] (ع ص) (در اصطلاح عروض) «... عروضی متکلف به جای فاع متحرکی و دو ساکن بر فاعلاتن افزوده و آن را فاعلییاتان کرده و این تغییر را تضفیت نام نهاده و اصل آن از ضفو است به ضاد معجمه و گویند درع ضافٍ؛ یعنی زرهی تمام و این متکلف از این فعل بناء تفعیلی بکرده است فاعلییاتان را ضرب مضفی خوانده یعنی تمام کرده و این هم تصرفی نامعلوم است...». (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص39).
مضل.
[مُ ضِل ل] (ع ص) ضائع گرداننده. (آنندراج). آن که سبب میشود یا روامیدارد گمراهی کسی را و اغواکننده و گمراه کننده و گم کننده. (ناظم الاطباء). بیراه کننده. گمراه کننده. گمره کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال هذا من عمل الشیطان انه عدو مضل مبین. (قرآن 28/15).
در نُبی(1) فرمود کاین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل.مولوی.
|| سراب. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || آن که ارشاد میکند و میرهاند از گمراهی.(2) (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن کریم.
(2) - مدرک و شاهدی برای این معنی یافت نشد.
مضل.
[مَ ضَل ل] (ع اِ) زمینی که مردم در آنجا گمراه شوند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). آنجا که مردم در آن گمراه شوند. (از المنجد). رجوع به مضلة شود.
مضلت.
[مَ ضِلْ لَ](1) (ع اِ) جای گمراهی و زمین که در او راه گم شود. (غیاث). جای گمراهی و ضلالت و گمراهی. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی است از «مضلة» عربی در فارسی. و رجوع به همین کلمه شود.
مضلع.
[مُ لِ] (ع ص) حمل مضلع؛ بار گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || و هو مضلع بهذا الامر؛ یعنی او تواناست به آن کار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دابة مضلع؛ آنکه در برداشتن بار استخوانهای پهلویش سست باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مضلع.
[مُ ضَلْ لَ] (ع ص) جامهء مخطط بصورت دوال از ابریشم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جامهء مخطط و جامهء منقش به شکل دنده ها. (ناظم الاطباء). || پارچه ای که بعض آن بافته و بعض آن ترک داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه ای که بعضی از آن را بافته و بعضی را نبافته باشند. (ناظم الاطباء).
مضلع.
[مُ لَ] (ع ص) میل داده شده. (ناظم الاطباء).
مضلل.
[مُ ضَلْ لَ] (ع ص) آنکه وفا به خیر نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه به خیر توفیق نیابد. (از اقرب الموارد). || مرد بسیار گمراه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مضلوعه.
[مَ عَ] (ع ص) ضلوعة. کمانی که دو چوب آن خم باشد و راستی و تمام چوب آن مشاکل کبد آن که قبضه گاه است باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مضلة.
[مِ / مَ ضَلْ لَ](1) (ع ص، اِ) ارض مضلة؛ زمین که راه گم شود در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جای گمراهی و زمین که در او راه گم شود. (آنندراج). جای ضلالت و گمراهی. (غیاث).
(1) - این ضبط از منتهی الارب است، ولی در فرهنگها ضبط کلمه به اختلاف آمده است: در اقرب الموارد [ مَ ضَلْ لَ، مَ ضَْل لَ ]، در آنندراج [ مَ ضِلْ لَ ]، در ناظم الاطباء [ مَ ضَلْ لَ، مَ ضِلْ لَ، مِ ضَلْ لَ ] و در معجم متن اللغة [ مَ ضَلْ لَ، مَ ضِلْ لَ ] و در غیاث اللغات [ مُ ضِلْ لَ ] .
مضم.
[مَ ضَم م] (ع اِ) جای ضمیمه شدن. جای پیوستن : و از چند مخارم که از سم خیاط و مضم قماط تنگ تر بود بگذشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص338).
مضمار.
[مِ] (ع اِ) جای ریاضت دادن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). میدان اسب دوانی و جای ریاضت دادن اسب. (ناظم الاطباء). در غیاث نوشته که مضمار صیغهء اسم است از ضَمر و ضمر در لغت به معنی لاغری است و معمول عربان چنان است که اول اسبان را فربه کنند و بعد بتدریج می گردانند پس عرق از بدن اسبان جاری میشود و قدری از این ریاضت لاغر میشوند و بدین مناسبت مضمار میدان را گویند که اسبان را دوانند. (آنندراج). جای تاختن اسب. تاختگاه. اسپریس. میدان اسب تاختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده.
خاقانی.
بل مَرا این مِراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.خاقانی.
سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد. (جوامع الحکایات ص26). || میدان. (مهذب الاسماء). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) : چشم اقبال پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. (سندبادنامه ص16). || مدت ریاضت دادن اسب. || غایت اسب در سباق. (منتهی الارب) (آنندراج). || در واژه های نو فرهنگستان ایران «چاک نای» مضمار معنی شده و معادل فرنگی آن هم آمده است.(1) و صحیح «مزمار» است.
.
(فرانسوی)
(1) - Glotte
مضماض.
[مِ / مَ] (ع مص) مضمضة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). گردانیدگی آب در دهان. (منتهی الارب). آب در دهان جنبانیدن و شستن دهان را به آب. (آنندراج). شستشوی دهان و گردانیدن آب در دهان. (ناظم الاطباء). رجوع به مضمضة شود. || شستن آوند و جز آن را. (آنندراج).
مضماض.
[مِ] (ع ص) مرد سبک تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (اِمص) سوزش. (منتهی الارب) (آنندراج). سوزش و حرقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || خواب. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
مضمان.
[مِ] (ع ص) ناقهء باردار. (منتهی الارب). شتر باردار و آبستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مضمحل.
(1) [مُ مَ حِل ل] (ع ص) نیست و محو شونده و ناچیز و سست. (غیاث) (آنندراج). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).
- مضمحل شدن؛ نیست و نابود شدن : و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی، بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص291).
- مضمحل گرداندن؛ نابود گرداندن. نیست کردن : و بعضی را بخار شکل بطریق آه از راه نفس بیرون آرد و بتدریج مضمحل گرداند. (سندبادنامه ص15).
(1) - در فارسی به تشدید لام خواندن ضرور نیست. (از غیاث).
مضمخ.
[مُ ضَمْ مَ] (ع ص) به بوی خوش بسیارآلوده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تضمیخ شود.
مضمر.
[مُ مَ] (ع ص) نهان داشته. (منتهی الارب). در دل داشته شده و پنهان و پوشیده. مأخوذ از ضمیر بمناسبت آنکه ضمیر هر کسی پنهان باشد. (غیاث) (آنندراج). نهان داشته و در دل داشته و پنهان و پوشیده. (ناظم الاطباء). در دل گرفته. در دل داشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهر من و تو مضمر.فرخی.
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندرآن مضمر.فرخی.
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظیست کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.ناصرخسرو.
وین از صفت بود که نگنجند در جهان
و آنگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند.
ناصرخسرو.
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهء خود یافتی از دانش مضمر.
ناصرخسرو.
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که در دو حدش گشته ست مضمر آتش و آب.
مسعودسعد.
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا برآرد آنچه دارد در ضمیر.
سوزنی.
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی
هشت حرف است از قزل با ارسلان چون بنگری
هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند.
خاقانی.
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس بر آن آذر زدی.مولوی.
گر حدیثش نیز هم بافر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود.مولوی.
|| در اصطلاح اهل درایه و حدیث به روایتی گویند که ذکر معصوم در آن مطوی باشد بواسطه ضمیر غایب، و عدم ذکر معصوم یا از جهت تقیه است و یا از جهت آنکه نام او قب ذکر شده است و اکنون بواسطهء ضمیر بدو اشاره شود چنانکه گویند سمعته یاسألته. (از فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی). || (اِ) جای نهان داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ضمیر شود.
مضمر.
[مُ ضَمْ مَ] (ع ص) اسب تیزرفتار باریک میان. (غیاث) (آنندراج) :
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور
پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند.
خاقانی.
صحن فلک از قران انجم
ماند رمهء مضمران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص33).
|| اسب فربه. (غیاث) (آنندراج). || لاغر و کم گوشت و باریک میان. (ناظم الاطباء).
مضمر.
[مُ مِ] (ع ص) آن که در دل نهان میدارد چیزی را. (ناظم الاطباء).
مضمر.
[مُ ضَمْ مِ] (ع ص) آنچه لاغر میکند و باریک و نحیف کننده. (ناظم الاطباء).
مضمرط.
[مُ ضَ رَ] (ع ص)مضمرط الوجه، مرد ترنجیده و در کشیده روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مضمرة.
[مِ مَ رَ] (ع اِ) چوبی که بر گردن گاو نهند. (مهذب الاسماء).
مضمضة.
[مَ مَ ضَ] (ع مص) آب در دهان جنبانیدن. شستن دهان را به آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبانیدن آب در جملهء دهان. (تاج المصادر بیهقی). آب در دهان جنبانیدن. (آنندراج). آب در دهان جنبانیدن و شستن دهان را به آب. شستشوی دهان با آب و مانند آن. (ناظم الاطباء). گردانیدن آب در دهان و شست و شوی آن را. گردانیدن آبی یا مایعی دیگر در دهان برای شست و شوی دهان و دندانها. گردانیدن آب در دهان بی فرو بردن. گردانیدن آب خارجی در دهان. غرغره کردن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شستن آوند و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). شستن ظرف و جز آن را. (ناظم الاطباء). || ما مضمضت عینی بنوم؛ ای ما نمت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)؛ یعنی نخوابیدم. (ناظم الاطباء).
مضمن.
[مُ ضَمْ مَ] (ع ص، اِ) شعر با تضمین. (منتهی الارب) (آنندراج). شعر تضمین شده و شعری که در وی از شاعر دیگر شعر داشته باشد. (ناظم الاطباء). || بیتی که موقوف بر بیت دوم باشد در معنی. (منتهی الارب) (آنندراج). بیتی که در معنی موقوف به بیت دیگر باشد. (ناظم الاطباء). || شیری که در پستان بود. || آبی که در کوزه یا آوند بود. (از ذیل اقرب الموارد). || آوازی که تا دیگری بدو نپیوندد به فهم نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مضمن.
[] (ع ص) در بیت زیر از مسعودسعد این کلمه، نکته، نادره، مضمون معنی میدهد و ضبط آنهم روشن نیست :
نیست از گفتهء تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص538).
مضمور.
[مَ] (ع ص) ملحق. ج، مضامیر. (ناظم الاطباء).
مضموم.
[مَ] (ع ص) ضمیمه شده و افزوده شده. پیوسته شده و بهم جمع شده. (ناظم الاطباء) : و امروز که این تصنیف میکنم با این شغل است و بریدی بر این مضموم و از دوستان قدیم من است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص275). و دیگر کتاب هندوان بدان مضموم گردد. (کلیله و دمنه). || اسمی که دارای ضمه باشد. (ناظم الاطباء). || حرفی با پیش. حرفی با حرکت ضمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضمومات.
[مَ] (ع اِ) جِ مضمومة. رجوع به مضمومة شود. || ضمیمه ها و افزودگیها و فراهم آمدگیها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضموم شود.
مضمومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضمون.
[مَ] (ع ص) مال مضمون؛ مال ضمانت شده و پذیرفتار گشته. (ناظم الاطباء) :
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلق را به مردی مضمون آن چکی.
سوزنی.
رعایت رضای ایزد سبحانه و تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. (سندبادنامه ص217). || آنچه در عهده گرفته شده باشد. متعهدشده : مبلغ اصل خراج به قم به مساحت ضیمری دو هزار هزار و نهصد درهم بوده از آن جمله المضمون تا آخر سنهء ثلث و خمسین و ثلثمائه هزار هزار و شصت و هفت هزار و ... درهم. (تاریخ قم ص132).
- مضمونٌ به؛ این اصطلاح فقهی است یعنی وجه الضمان. (فرهنگ علوم نقلی).
- مضمونٌ عنه؛ عقد ضمان عبارت است از اینکه شخصی مالی را که بر ذمهء دیگری است به عهده بگیرد. متعهد را ضامن، طرف دیگر را مضمون له و شخص ثالث را مضمون عنه یا مدیون اصلی میگویند. (مادهء 684 قانون مدنی).
- مضمونٌ له؛ یعنی کسی که به نفع او ضمانت شده است. (فرهنگ علوم نقلی). و رجوع به مضمون عنه شود.
|| (اِ) مقصود و اراده و مطلب و هر آنچه در چیزی محتوی باشد و شامل آن بود. (ناظم الاطباء). مدلول. مفهوم. مقتضی. مفاد. معنی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر همه خلق مضمون آن را ظاهر سازد تا فاش شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). رقعت بمن انداخت و مضمون آن باز راند. (تاریخ بیهقی). دمنه ... گفت شتربه را بینم و از مضمون ضمیر او تنسمی کنم. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه).
به هر بیت کز طبع شاعر برآید
مدیح تو بادا در آن بیت مضمون.سوزنی.
مضمون خطاب را به زجر و توبیخ از وی مستخلص کردند. (گلستان). تا آنچه مضمون خطاب ملک بود از عهدهء بعضی بیرون آمد. (گلستان). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند. (گلستان سعدی چ فروغی ص75).
- مضمون اللغتین؛ نزد بلغا آن است که کاتب یا شاعر کلامی آرد که متضمن دو لغت باشد، یعنی در دو زبان توان خواند. مثال:
بهای خان داری با بها کن
هواداری و نادانی رها کن.
معنی فارسی ظاهر است اما معنی عربی اینکه «بها» نام شخصی است مضاف به سوی یاء متکلم. یعنی بهای من. «خان داری» یعنی خیانت کرد در سرای من «بابهاکن». یعنی بر در سرای من باش. «هوا داری» یعنی فرود آمد در سرای من و «نادانی» یعنی ندا کرد مرا «رها کن» یعنی پس سرای باش... و امیرخسرو دهلوی... این را به ذی الرویتین مسمی ساخته و فرق میان این و میان ذوالمعنیین غامض آن است که این جا تمام ترکیب متضمن دو لغت است و آنجا تضمن دو لغت در یک لفظ است... (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص896).
- خلاصهء مضمون؛ نتیجهء مطلب و خلاصهء مطلب. (ناظم الاطباء).
- مضمون تراش؛ کسی که مضمون جعل میکند. (ناظم الاطباء).
- مضمون سربسته؛ کلام سربسته و مغلق. (مجموعهء مترادفات ص289) :
نمی باشد چو خاموشی مرا سربسته مضمونی
لب از گفتار هر کس بست با من هم نفس باشد.
تأثیر (از مجموعهء مترادفات ص289).
- مضمون کلام؛ عروض. معراض. (منتهی الارب).
- مضمون گفتن؛ در تداول لغز (لغاز) خواندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مضمون گوی؛ لغزگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مضمون مراسله؛ مطلب مراسله. (ناظم الاطباء).
- مضمون نگار؛ مضمون نویس. کسی که مضمون را بعبارت خوش مینویسد. منشی. (ناظم الاطباء).
|| رجل مضمون الید؛ مرد دست در بغل و زیر جامه گذاشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد بی دست و مردی که دست وی علیل باشد و در زیر بغل یا در زیر جامه گذارد آن را. (ناظم الاطباء). || نطفه که در پشت نران باشد. ج، مضامین. (منتهی الارب). نطفه ای که در پشت نر باشد. (ناظم الاطباء). || بچه ای که هنوز متولد نشده باشد. ج، مضامین. (ناظم الاطباء). || در میان گرفته، مأخوذ از ضِمن. (غیاث) (آنندراج). آنچه در میان گیرند. (ناظم الاطباء).
مضنئة.
[مُ نِ ءَ] (ع ص) زن بسیارفرزند. (ناظم الاطباء).
مضنت.
(1) [مَ ضَنْ نَ] (ع اِ) چیز نفیسی که بر آن بخل میشود : فرمود که این مرواریدها بدو باید داد چون این دانه ها جای مضنت بود. (جهانگشای جوینی).
(1) - رسم الخطی است از «مضنة» عربی در فارسی. و رجوع به مضنة شود.
مضنوک.
[مَ] (ع ص) زکام زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زکام کرده. (مهذب الاسماء). زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء). مزکوم. چائیده. سرماخورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضنون.
[مَ] (ع اِ) غالیه که بر سر و ریش بمالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غالیه. (مهذب الاسماء). غالیه و غالیه ای که بر سر و ریش مالند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مضنونة.
[مَ نَ] (ع اِ) نوعی از خوشبوی که خلوق گویند. غالیه. (ناظم الاطباء). غالیه. عطر. نوعی مادهء خوشبوی برای شست و شوی و شانه زدن موی سر. (از ذیل اقرب الموارد).
مضنونة.
[مَ نَ] (اِخ) نام زمزم است. (منتهی الارب). از اسمای زمزم است. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء). نام چاه زمزم است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضنة.
[مَ ضَنْ نَ / مَ ضِنْ نَ] (ع اِ) آنچه که بدان بخیلی کنند. یقال علق مضنة؛ چیز نفیسی که بر آن بخیلی کنند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). هذا علق مضنة؛ نفیس که بدان بخل تواند کرد. (منتهی الارب). هذا علق مضنة؛ یعنی این چیز نفیس است که بدان بخل توان کرد. (ناظم الاطباء).
مضنی.
[مُ نا] (ع ص) لاغرشده و نحیف. (ناظم الاطباء).
مضنی.
[مُ] (ع ص) بیماری لاغرکننده. (ناظم الاطباء).
مضنی ء .
[مُ نِءْ] (ع ص) مردی که دارای مواشی بسیار باشد. (ناظم الاطباء).
مضو.
[مُ ضُوو] (ع مص) گذشتن و رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || و به فتح اول نیز، مثل وقود و صعود. امضاء روان کردن و درگذرانیدن و جایز داشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || مداومت کردن چیزی را. || نفوذ کردن در چیزی. (از اقرب الموارد).
مضواء .
[مُ ضَ] (ع مص) پیش آمدن و تقدم کردن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مضواء .
[مِضْ] (ع اِ) باجَه. روشن. روزن. ج، مضاوی. و رجوع به مضاوی شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضور.
[مُ] (ع مص) زبان گز شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). ترشو شدن شیر. (المصادر زوزنی). ترش و زبان گز گردیدن شیر. || سخت سپید گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج).
مضوز.
[مَ] (ع ص) شتر مادهء سالخورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماده شتر مسن. (از اقرب الموارد).
مضوض.
[مَ] (ع اِ) داروها که بیمار آن را مضمضه کند. ج، مضوضات. (از بحرالجواهر ص346).
مضوضی.
[مُ] (ع ص) مرد باآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مادهء قبل شود.
مضوف.
[مَ] (ع ص) هر چیزی که از وی میترسند و هراس دارند. (ناظم الاطباء).
مضوفة.
[مَ فَ] (ع اِ) (از «ض وف») شدت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سختی. (مهذب الاسماء). || اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همّ. (اقرب الموارد). || حاجت و نیاز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (ص) کاری که از وی ترسیده شود. (ناظم الاطباء).
مضؤود.
(1) [مَ] (ع ص) زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اقرب الموارد).
(1) - آنندراج به این معنی به صورت مضئود (کمزکوم) ضبط کرده است.
مضؤوک.
[مَ] (ع ص) زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مضوی.
[مَضْ وا] (ع اِ) روشن. باجه. ج، مضاوی به معنی رواشن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مِضْواء و مضاوی شود.
مضهب.
[مُ ضَهْ هَ] (ع ص) لحم مضهب؛ بریان نیم پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). گوشت نیم پخته و نیم بریان. (ناظم الاطباء). گوشت نه بس بریان. (مهذب الاسماء). || و یا گوشت پاره پاره کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مضهود.
[مَ] (ع ص) مقهور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مضی.
[مُ ضی ی] (ع مص) بگذشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). گذشتن و رفتن. (آنندراج). رفتن. گذشتن. سر آمدن. شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) الی مضی الحول؛ یعنی تا انجام و انتهای سال. (ناظم الاطباء).
مضیاع.
[مِضْ] (ع ص) رجل مضیاع للمال؛ مرد ضایع کننده و هلاک کنندهء مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کم کننده. (مهذب الاسماء). مرد ضایع کننده و هلاک نمایندهء مال و مرد مسرف و مبذر. (ناظم الاطباء). تباه کننده. ضایع کننده :
و عاجزالرأی مضیاع لفرصته
حتی اذا فات امر عاتب القدرا.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیاف.
[مِضْ] (ع ص) بسیارمیهمان. مهماندوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضی ء .
[مُ ضی ی ءْ / مُ ضِءْ](1) (ع ص) (از «ض وء») روشن شونده و روشن کننده، اسم فاعل از «اضاءت» که لازم و متعدی است. (غیاث). روشن و تابان و درخشان و روشنی دهنده. (ناظم الاطباء). فروزان. روشن. روشن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی ء
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر.
سنایی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضی ء و ماه منیر.سوزنی.
(1) - این کلمه در غیاث اللغات به ضم میم و کسر ضاد و تشدید تحتانی [ مُ ی ی ] و در ناظم الاطباء [ مُ ضِ ءْ ] ضبط شده است.
مضیئة.
[مُ ءَ] (ع ص) تأنیث مضی ء. مسفره. مشرقه. درخشان. درفشان. تابان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیح.
[مُ ضَیْ یَ] (اِخ) از ایام عرب جاهلی، روزی است که در آن قیسیان بر یمانیان غلبه کردند. (از مجمع الامثال میدانی).
مضیر.
[مَ] (ع ص) شیر ترش زبان گز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیرترش. (مهذب الاسماء). || شیر سخت سپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مضیرة.
[مَ رَ] (ع اِ) آشی که از شیر ترش سازند و گاهی در آن شیر تازه افزایند. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی آش که از شیر ترش سازند و گاه شیر تازه بر آن افزایند. (ناظم الاطباء). شیروا. (مهذب الاسماء). دوغبا. (دهار). نام طعامی است که از جغرات برنج سازند. (الفاظ الادویه).
مضیض.
[مَ] (ع اِ) دردی با کمی خارش که در لثه پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیض.
[مَ] (ع مص) اندوهمند گردانیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مضت العنز مضیضاً؛ آب خورد آن ماده بز و هر دو لب را فشار داد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رنجیدن و سوختن از مصیبت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مضیع.
[مُ ضَیْ یِ] (ع ص) ضایع و هلاک کننده. (منتهی الارب). ضایع کننده. (غیاث) (آنندراج). ضایع کننده و هلاک نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضیاع شود. || مسرف و مبذر. (ناظم الاطباء).
مضیع.
[مُ] (ع ص) رجل مضیع؛ مرد بسیارضیعه. (منتهی الارب). مرد بسیارضیعه؛ یعنی دارای آب و زمین بسیار. || کسی که ضایع میکند و تلف مینماید و آنکه بی بهره میکند و باطل میسازد. (ناظم الاطباء).
مضیعة.
[مَ عَ / مَ یَ عَ] (ع اِ) جای هلاکت. یقال فلان بدار مضیعة؛ ای بدار ضیاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). جای هلاکت. (آنندراج). جایی که انسان در وی هلاک میگردد. هو بدار مضیعة؛ یعنی او در خانهء هلاک است که مراد بیابان باشد. || هو مقیم بدار مضیعة؛ یعنی شعار او در کارهای خود سستی و کسالت است. (ناظم الاطباء).
مضیغ.
[مَ] (ع اِ) جِ مضیغة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مضیغة شود.
مضیغة.
[مَ غَ] (ع اِ) هر گوشت پاره که بر استخوان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پاره ای که به استخوان چسبیده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گوشت پارهء زیر گوشت بازوی اسب. || پی کرانهء گوشهء کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پی خائیده که کمان ساز دارد. || تندی زیر بناگوش. || پی اندام. ج، مضیغ، مضائغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مضیف.
[مُ ضَیْ یَ] (ع ص) مهمان. (از ذیل اقرب الموارد).
مضیف.
[مُ ضَیْ یِ] (ع ص) صاحب منزل. (از ذیل اقرب الموارد).
مضیف.
[مُ] (ع ص) آنکه می خماند و میل میدهد. || مهماندار و خداوند مهمانخانه. (ناظم الاطباء).
مضیفة.
[مَ فَ] (ع اِ) جای ضیافت. (از ذیل اقرب الموارد).
مضیفة.
[مَ فَ / مَ یُ فَ](1) (ع اِ) اندوه و غم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || کاری که از وی ترسیده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - چنین است ضبط منتهی الارب و ناظم الاطباء، ولی در اقرب الموارد و محیط المحیط ضبط دوم به ضم اول و فتح چهارم مُضیفَه است و در آنندراج فقط ضبط اول آمده است.
مضیق.
[مَ] (ع اِ) جای تنگ. (غیاث). مکان تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای تنگ. مکان تنگ. (ناظم الاطباء) : برگشت به هزیمت و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت بکشتندش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص244).
کار من بالا نمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهءبند عنا.خاقانی.
در مضیق حرب کسی افتد که در فسحت رای و عرصهء صلاح مجال تردد و مکنت تمکن نیابد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص197). خلف در مضیق آن حصار بی قرار شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص244). در طی آن منازل و مراحل به مضیقی رسیدند که جمهوری عام از لشکر غور به حراست آن ثغر موکل بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص323). و آن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || کار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار سخت و دشوار. ج، مضایق. (ناظم الاطباء) : و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده بود. (جهانگشای جوینی).
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق.
مولوی (مثنوی چ خاور ص360).
مضیق.
[مُ ضَیْ یَ] (ع ص) تنگ کرده و تنگ گرفته بر کسی. (ناظم الاطباء).
مضیق.
[مَ] (ع اِ) تنگه.(1) بغاز. بوغاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Le detroit
مضیق.
[مُ ضَیْ یِ] (ع ص) تنگ کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیقه.
[مَ قَ] (ع اِ) تنگنا. ج، مضایق. || تنگی. دشواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیم.
[مَ] (ع ص) مظلوم و مرد به حق ناتمام رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مضی ما مضی.
[مَ ضا مَ ضا] (ع جملهء فعلیه) گذشت آنچه گذشت. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گذشته گذشت :معهذا مضی ما مضی اگر بارو خراب کند و خندق بینبارد... (تاریخ رشیدی). اگر باز نیت صحیح کند و بخدمت استقبال قیام نماید درس مضی ما مضی بر جرایم او خوانیم. (جهانگشای جوینی).
مضیوح.
[مَضْ] (ع ص) عیش مضیوح؛ زیست غیرخالص. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عیش مضیوح؛ زندگانی که عیش آن با غم و اندوه آمیخته باشد. (ناظم الاطباء).
مط.
[مَط ط] (ع مص) کشیدن و دراز کردن. (آنندراج). کشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مطه مطاً؛ کشید آن را و دراز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مط الشی ء مطا؛ کشید آن چیز را و دراز کرد. (ناظم الاطباء). || منبسط کردن. (از دزی ج 2 ص599). || منبسط شدن. (دزی ایضاً). || کشیدن دلو. (منتهی الارب) (آنندراج). مَطَّ الدلو؛ کشید دول را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برچیدن ابرو و رخسار از تکبر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مط الحاجبین و الخد؛ برچید ابرو و رخسار را از تکبر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز کردن انگشتان و خطاب کردن به آنها. مط الاصابع؛ دراز کرد انگشتان را و خطاب کرد به آنها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مط.
[مَ] (ع اِ) بجای «مطلوب» نویسند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رمز است از مطلوب؛ و هو المط؛ یعنی «و هوالمطلوب». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطا.
[مَ] (ع اِمص) یازیدگی. اسم است تمطی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پاره ای از شاخ که بدان کشت یا شاخ پراکنده را با هم بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، امطاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مطاء.
[مِ] (ع اِ) جِ مَطو و مِطْوْ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). و رجوع به مطو شود.
مطاء.
[مَ] (ع مص) (از «م ط و») مطو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مطو شود.
مطائب.
(1) [مَ ءِ] (ع اِ) (از «ط ی ب») بهترین و برگزیدهء هر چیزی، واحد ندارد. اطائب مثله. یا مطائب در خرمای تر و مانند آن و اطائب در شترهای کشتنی به کار می رود یا واحد آن مَطیَب یا مَطاب و مَطابة است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). برگزیده و بهترین هر چیزی و بیشتر در خرمای تر و مانند آن گویند. (ناظم الاطباء) : و با مراکب و کتائب و عساکر و مطائب به آهستگی حرکت می کردند. (جهانگشای جوینی).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط این کلمه «مطایب» ضبط شده است.
مطائط.
[مُ ءِ] (ع ص) (از «م ط ط») صلا مطائط، پشت دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ممتد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مطاط شود.
مطائط.
[مَ ءِ] (ع اِ) (از «م ط ط») جِ مطیطة، جای پای چارپایان که در آن آب گل آلود جمع شده باشد. || آب لوشناک و کدری که در ته حوضی مانده باشد. و فی حدیث ابی ذر: انا نأکل الخطائط و نرد المطائط. (از اقرب الموارد).
مطابخ.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَطبَخ و مِطبَخ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مَطبخ و مِطبخ شود.
مطابع.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَطبَعَة. (اقرب الموارد). و رجوع به مطبعه شود.
مطابق.
[مُ بِ] (ع ص) موافق و برابر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یکسان و مثل و مانند و معادل. (ناظم الاطباء) : ابیات ابوتمام طائی موافق حال و مطابق وقت او آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص292). مطابق این سخن پادشاهی را مهمی عظیم پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را. (گلستان).
- مطابق شدن؛ موافق و هم فکر و هم رأی شدن. متفق و هماهنگ شدن. موافق شدن : و جمله برقمع و استیصال لشکر غور مطابق شدند. (جهانگشای جوینی). اکثر بر تفویض مفاتیح خانیت بر پسر او منکوقاآن متفق شدند و بر آن مطابق. (جهانگشای جوینی).
|| در نزد صرفیون بر فعلی رباعی که مضاعف باشد اطلاق می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص919). || هر یک از دو کلمهء متقابل که در مصراع یا بیتی آورده شود. رجوع به تضاد و مطابقه شود. || تطابق دو کلمهء مشابه یا مترادف در چهارمقاله(1) آمده: «رودکی گوید:
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندرزیان آید همی.
و اندراین بیت از محاسن هفت صنعت است: اول مطابق، دوم متضاد ...». مرحوم قزوینی بر مؤلف چهارمقاله اعتراض کرده گوید: «مطابقه و تضاد را دو صفت علی حده شمردن بعید از صواب است زیرا که جمع بین ضدین یا اضداد را که یکی از صنایع معنوی است، هم مطابقه نامند و هم تضاد و هم طباق و هم تکافؤ و اینها الفاظ مترادفه است. برای یک معنی در اصطلاح بدیع». ولی باید دانست که مراد نظامی عروضی از مطابق، مطابقهء «آفرین» و «مدح» است در بیت مذکور و در ذکر تضاد نظر به دو کلمهء «سود» و «زیان» داشته... در قرنهای 5 و 6 هجری این کلمه بدین معنی مستعمل بوده. (از فرهنگ فارسی معین) :
همه باغ پرسندس و پر صناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر.فرخی.
و رجوع به تعلیقات چهارمقالهء نظامی عروضی چ معین ص173 شود. || آن اسب که پای همانجا نهد که دست نهاده. (مهذب الاسماء).
(1) - چ معین ص 54.
مطابق.
[مُ بَ] (ع ص) برابر و موافق در چیزی :
یکچند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
باجد کنون متابعت کن
ای باطل و هزل را مطابق.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص236).
و رجوع به مُطابِق شود.
مطابقت.
[مُ بَ / بِ قَ] (از ع، اِمص)(1)، برابری با هم و مشابهت و مقابله و مناسبت و یکسانی و موافقت. || مواجهت و رویاروئی. (ناظم الاطباء). || موافقت و اتحاد و یگانگی :هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پیوست و اجماع بر عداوت او منعقد گشت البته ایمن نتواند زیست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص376).
- مطابقت کردن؛ موافقت کردن، متحد شدن :نباید که فرزندانم را از این بد آید که سلطان گوید من با علی تکین مطابقت کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص355). در مخاصمت او با یکدیگر مطابقت کردند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص316).
- مطابقت نمودن؛ مطابقت کردن. موافق و متحد شدن : این مثل بدان آوردم که مکر اصحاب اغراض، خاصة که مطابقت نمایند بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص109).
(1) - رجوع به مطابقة و مادهء بعد شود.
مطابقة.
[مُ بَ قَ] (ع مص) یکی را بر دیگری پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): طابق بین قمیصین؛ پوشید یکی از آن دو پیراهن را بروی دیگری. (ناظم الاطباء). || موافقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با کسی موافقت کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). طابق فلان فلانا؛ موافقت کرد فلان بهمان را. (ناظم الاطباء). || چفسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). طابق بین الشیئین مطابقة و طباقاً؛ چسبانید آن دو را بهم. (ناظم الاطباء). || رفتن با بند بر پای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). با بند رفتن. (تاج المصادر بیهقی). طابق المقید؛ رفت آن بنددار با بند پای. (ناظم الاطباء). || سم پای بر جای سم دست نهادن اسب در رفتن و دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج): طابق الفرس؛ گذاشت آن اسب پای ها را در جای دستها هنگام راه رفتن. (ناظم الاطباء). || عادت کردن برکاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): طابق فلان؛ عادت کرد فلان برکاری. (ناظم الاطباء). || موافقت و برابر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): طابق بین الشیئین مطابقة و طباقاً؛ برابر کرد آن دو چیز را... (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بدیعی) جمع کردن کلمات متضاد در کلام و متضاد لاحق است به آن کماقال عز و جل: و تعز من تشاء و تذل من تشاء(1). (آنندراج). مقابلهء اشیاء متضاد را مطابقه خوانند از آن روی که ضدان مثلان اند در ضدیت و مثال آن مسعودسعد گوید:
ای سرد و گرم دهر کشیده
شیرین و تلخ چرخ چشیده.
(المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص344).
آن است که جمع کنند دو شی ء موافق را با ضدش و بعد اگر آن دو شی ء موافق دارای شرطی باشد، لازم است که ضد آن شرط نیز برای دو ضد آورده شود مانند: فأمّا من اعطی واتقی و صدّق ...(2) که اعطاء و اتقاء و تصدیق ضد منع و الاستغناء و تکذیب است. که مجموع شرط های اول برای «یسری» و مجموع شرط های ثانی در آیات بعد برای «عسری» آورده شده است. (از تعریفات جرجانی ص148).
(1) - قرآن 3/25.
(2) - قرآن 92/5 تا 10.
مطابقه.
[مُ بَ قَ / بِ قِ] (از ع، اِمص)مطابقة. مطابقت. با کردن و نمودن و داشتن و جز اینها صرف شود. و رجوع به مطابقة و مطابقت شود.
مطابنة.
[مُ بَ نَ] (ع مص) موافق و برابر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کندن و گود کردن. قولهم طابن هذه الحفیرة طأمنها و طأطأها؛ گود کرد زمین را. (از اقرب الموارد).
مطابة.
[مُ طابْ بَ] (ع مص) دارو و درمان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دارو کردن و درمان کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطاحن.
[مَ حِ] (ع اِ) جِ مَطحَنَة. (اقرب الموارد) (المنجد). جِ مطحان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطحنة و مطحان شود.
مطاخ.
[مَطْ طا] (ع ص) گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول و احمق. (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد). || بزرگ منش و متکبر. خودپرست. (منتهی الارب). (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر. (اقرب الموارد).
مطادة.
[مَ دَ] (ع اِ) (از «ط ود») دشت دور و دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطار.
[مَ] (ع مص) پریدن. (غیاث) (ناظم الاطباء) :
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بی اختیار.
مولوی (مثنوی چ خاور ص355).
|| (اِ) جای پریدن. (غیاث). محل پریدن. (ناظم الاطباء) :
تا شما بی من شبی خفاش وار
پرزنان پرید گرد این مطار.
مولوی (مثنوی چ خاور ص362).
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار.
مولوی (مثنوی چ خاور ص402).
کآنچه می کاری نروید غیر خار
و این طرف پری نیابی زو مطار.
مولوی (مثنوی چ خاور ص407).
وای اگر برعکس بودی این مطار(1)
پیش تو گلزار و پیش خویش خار.مولوی.
|| در تداول عرب زبانان معاصر به معنی فرودگاه است.
(1) - به معنی موضوع واقعه نیز ایهام دارد.
مطار.
[مُ] (ع ص) تیزخاطر. فرس مطار؛ اسب تیزخاطر و چست و چالاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرانیده شده. || شکسته و شکافته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مطار.
[مَطْ طا] (ع ص) شتاب و نیک دونده. (منتهی الارب). فرس مطار؛ اسب تیزرو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطار.
[مُ / مَ] (اِخ) رودباری است نزدیک طایف. (منتهی الارب) : و از آنجا به حصاری رسیدیم که آن را «مطار» می گفتند و از طائف تا آنجا دوازده فرسنگ بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلن ص117).
مطارب.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَطرَب و مَطرَبَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مطرب و مطربة شود.
مطاربه.
[مُ رَ بَ] (ع مص) با هم طرب نمودن یا مسرور نمودن همدیگر را : چند روز است تا سلطان اشارت فرموده است که چندین پیرایه از جهت مطاربة معد کنیم. (جهانگشای جوینی).
مطارح.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَطرَح. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ مطرح است به معنی جای انداختن چیزی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص904).
- مطارح انوار؛ نزد منجمان انظاری است که «قسی»(1) آن انظار از معدل النهار باشد میان افق حادث کوکب و نصف النهار حادث و دو دایرهء میل که یکی از آن ثلثی از قوس النهار حادث جدا کند و یکی ثلث قوس اللیل. (کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص904).
- مطارح شعاعات؛ نزد منجمان انظاری است که قسیّ آن انظار از معدل النهار باشد، واقع میان افق حادث آن کوکب و عظیمه که ثلث یا ربع یا سدس از معدل النهار فصل کند و قطب این عظیمه بر مدار یومی باشد که به قطب حادث آن کوکب گذرد و در جهت عرض افق حادث آن کوکب بود. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص904).
(1) - جِ قوس.
مطارحات.
[مُ رَ] (ع اِ) با هم سخن انداختن ها و خوش آمد و تملق ها. جِ مطارحة. (از غیاث) (از آنندراج). و رجوع به مطارحة شود.
مطارحة.
[مُ رَ حَ] (ع مص) مسئله بر یکدیگر افکندن. (تاج المصادر بیهقی). با کسی سخن فااوگندن. (زوزنی). با کسی سخن گفتن. (غیاث) (آنندراج). مطارحة الکلام؛ با هم سخن درافکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مشورت نمودن. (از غیاث) (آنندراج) : بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحة کردی که رای تو روشن تر است و شفقت تو دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص454). || خوش آمد گفتن. (از غیاث) (از آنندراج). || اصطلاحی است در علم نجوم : و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و ... و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت. (سندبادنامه ص64). رجوع به ترکبیهای مطارح شود.
مطاردت.
(1) [مُ رَ دَ] (ع مص) مطارده. بر یکدیگر حمله کردن : چون منتصر را خبر شد، لشکری پیرامن خیم او درآمده بودند. ساعتی به مطاردت و مجادلت ایشان بایستاد پس روی به هزیمت نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص234). و رجوع به مطاردة و مطارده شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطاردة» [ مُ رَ دَ ]عربی در فارسی که غالباً به کسر «ر» تلفظ می شود.
مطاردة.
[مُ رَ دَ] (ع مص) بر یکدیگر حمله بردن. (تاج المصادر بیهقی). حمله آوردن بر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد و طِراد شود.
مطارده.
[مُ رَ دَ](1) (ع مص) مطاردة. مطاردت. بر یکدیگر حمله آوردن : و لشکر بر دو جانب آب سغد نزول کردند و جوانان لشکر بر سبیل مطارده کرّ و فرّی می نمودند. (جهانگشای جوینی) جوانان جنگجو از هر جانب یک یک در میدان آیند و بر سبیل مجادله و مطارده دستی بر هم اندازند. (جهانگشای جوینی). با پنج شش کس معدود که اسبان ایشان در زین بود. برنشست و مطارده و مجادلهء بسیار نمود. (جهانگشای جوینی).
- مطارده کردن؛ بر یکدیگر حمله کردن :قومی آنجا بگذاشته بود تا اگر بر عقب لشکری برسد ساعتی مطارده کنند چندانکه میان او و خصم مابینی حاصل آید. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مطاردت و مطاردة شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطاردة» [ مُ رَ دَ ]عربی در فارسی که غالباً به کسر «ر» تلفظ می شود.
مطارق.
[مُ رِ] (ع ص) دارندهء چیزی بالای دیگری مانند آنکه دو کفش بالای هم پوشد و دو پوشاک روی هم در بر کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مطارقة.
[مُ رَ قَ] (ع مص) تو بر تو دوختن و جامه بر هم پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). جامه بر یکدیگر دوختن. (منتهی الارب) (آنندراج). طارق بین ثوبین؛ اذا طابق بینها. (منتهی الارب). طارق بین ثوبین؛ لبس احدهما علی الاَخر. (اقرب الموارد). طارق بین ثوبین مطارقة و طراقاً؛ دو جامه را روی هم پوشید. (ناظم الاطباء). || نعل بر یکدیگر زدن بر موزه. (منتهی الارب). یقال طارق الرجل بین نعلین؛ اذا خصف احدیهما علی الاخری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دو نعل را روی هم دوختن. (از ناظم الاطباء).
مطارقة.
[مُ رَ قَ] (ع ص) نعت مفعولی از مصدر مطارقة. نعل مطارقة؛ دو نعل روی هم قرار داده شده و به هم دوخته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل و طراق شود.
مطارة.
[مَ رَ](1) (ع ص) (از «م ط ر» و «ط ی ر») بئر مطارة؛ چاه فراخ دهانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (از «ط ی ر») چاه دورتک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ارض مطارة؛ زمین پرنده ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - این کلمه به معنی اول در منتهی الارب ذیل «م ط ر» به فتح اول مَطارَة و ذیل «ط ی ر» به فتح و ضم اول [ مَ رَ / مُ رَ ] ضبط شده، ولی در اقرب الموارد و محیط المحیط در هر دو ریشه به همهء معانی به فتح اول و چهارم ضبط شده است.
مطاره.
[مَطْ طا رَ] (از ع، اِ) مأخوذ از مطهرهء تازی، آوندی چرمین که در آن آب کنند و در سفر با خود بردارند. (ناظم الاطباء) : چون به پیش آب رسیدند دست به پشت اسب مالیدند و یک غرفه آب بر گرفتند و در مطاره ریختند. (قصص الانبیاء ص143). و رجوع به متاره شود.
مطاریق.
[مَ] (ع ص، اِ) گروه پیادگان. || شتر در پی یکدیگر رونده نزدیک آب. یقال: جائت الابل مطاریق؛ یعنی در پی یکدیگر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطاریق.
[مَ] (ع اِ) جِ مِطراق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطاسب.
[مَ سِ] (ع اِ) آبهای ریزان و جهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لغة فی المساطب که به معنی آبهای پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسطبه شود.
مطاط.
[مَ] (ع ص) شیر شتر دفزک و ترش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مطاط.
[مِ / مُ] (ع ص) پشت دراز. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مطائط شود.
مطاع.
[مُ] (ع ص) اطاعت و فرمانبرداری کرده شده یعنی کسی که مردم اطاعت او کرده باشند و مطیع او شوند. (غیاث) (آنندراج). کسی و یا چیزی که مردم مطیع و فرمانبردار وی باشند و اطاعت آن را کنند. (ناظم الاطباء) :
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص439).
شفیع، مطاع، نبی کریم
قسیم جسیم نسیم وسیم.سعدی (گلستان).
- الشح المطاع؛ بخل و زفتیی که صاحب آن در منع حقوق مردم مطیع و فرمانبر آن باشد. (ناظم الاطباء).
مطاعم.
[مَ عِ] (ع اِ) خوردنیها و طعام ها. جِ مَطعَم. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوردنیها. جِ مطعم. مطاعم و مشارب؛ مأکول و مشروب، خوردنیها و آشامیدنیها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطعم شود.
مطاعمة.
[مُ عَ مَ] (ع مص) داخل کردن کبوتر نر دهن خود را در دهن ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). داخل کردن کبوتر نر منقار خود را در منقار کبوتر ماده. (ناظم الاطباء).
مطاعن.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مِطعَن و مِطعان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به مطعن و مطعان شود.
مطاعنة.
[مُ عَ نَ] (ع مص) با کسی نیزه زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : این معاتبات به مطاعنات و مضاربات رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص192). رجوع به طعان شود.
مطاف.
[مَ] (ع اِ) جای طواف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای طواف کردن و جای گرداگرد گشتن و طواف کردن. (آنندراج). جای گرداگرد گشتن و طواف کردن. (غیاث). طواف گاه. (دهار) (مهذب الاسماء) : سر کوی ما مطاف او است و گرد در و دیوار ما کعبهء طواف او. (سندبادنامه ص195). و از هر جانب مرزبانان و سرداران ولایات احترام حریم ابهت و جلالت که مطاف ملوک عصر و ملاذ سلاطین اطراف بود... (ظفرنامهء یزدی ج2 ص366).
مطاف.
[مَ] (ع مص) (از «ط ی ف») آمدن خیال در خواب. (منتهی الارب) (دهار) (از ناظم الاطباء). آمدن خیال در خواب و وسوسه. (تاج المصادر بیهقی).
مطافل.
[مَ فِ] (ع ص، اِ) جِ مُطفِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مطفل شود.
مطافی.
[مَ] (ع اِ) جِ مطفأة. رجوع به مطفأة شود.
مطافیل.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مُطفِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مَطافِل و مطفل شود.
مطال.
[مِ] (ع مص) با کسی معطل کردن. (زوزنی). درنگ و معطل کردن در ادای وام و حق کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ماطله مماطلة و مطالا؛ درنگی کرد او را و درنگی کرد در ادای وام و حق او. (ناظم الاطباء). درنگ کردن در دادن چیزی به کسی :
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال.
ناصرخسرو.
مکتوبات او را به مطال و وعدهء مطال(1) جواب می نبشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص270). و چون مدتی از موعد بگذشت و در وصول، تراخی تمام افتاد و دفع و مطال متجاوز حد اعتدال گشت. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - رجوع به مادهء بعد شود.
مطال.
[مُ] (ع ص) نعت مفعولی از اطاله. طول داده شده. اطاله یافته. طولانی :مکتوبات او را به مطال(1) و وعدهء مطال جواب می نبشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص270).
(1) - رجوع به مادهء قبل شود.
مطال.
[مَطْ طا] (ع ص) مَطول. (منتهی الارب). دیردارندهء وام و دین و دیرکننده در وعدهء ادائی. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مَطل و مِطال و مطول شود. || خود آهن ساز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سازندهء خود آهن. (ناظم الاطباء).
مطالب.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مطلب. (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مطلبها و درخواستها و سؤالات و خواهشها و عرضه داشتها و استدعاها. (ناظم الاطباء). آرزوها : دیگری... به قوت عقل بر مطالب و مآرب خویش رسیده. (کلیله و دمنه). || مسائل و موضوعات : در حل مشکلات معارف نقلی و کشف معضلات مطالب عقلی بر امثال و اضراب مزیت و تقدیم یافته. (المعجم چ مدرس رضوی و قزوینی ص3).
مطالبات.
[مُ لَ / لِ] (ع اِ) جِ مطالبه. طلب ها که از کسان دارند. مالها که نزد دیگر کسان به قرض دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || طلب کردنها : راه مطالبات ناموجه و عوارض ناواجب بر کل ممالک بسته. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مطالبة و مطالبه و مطالبت شود.
مطالبت.
(1) [مُ لَ / لِ بَ] (از ع، اِمص) طلب کردن و خواستن و خواهان شدن. خواستن حقی. مطالبة. مطالبه : و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود و به مطالبت و مواظبت بر کسب هنر آن میل افتاده که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص16). در مطالبت ملک راه مغالبت پیش گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران ص313).
- مطالبت کردن؛ پرس وجو کردن. پرسیدن و تحقیق کردن. بازپرسی کردن. استفسار کردن :دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه داد بدیشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص328). پس کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص537).
مثل ترا به خون من ور بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت(2) زآنکه غلام قاتلم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص523).
روح افزای بر بالین دایه نشست و از هرگونه مطالبت می کرد و می گفت ای رعنا این چه کار بود که تو کردی. (سمک عیار ج 1 ص159).
(1) - رسم الخطی از «مطالبة» عربی در فارسی است و غالباً در تداول به کسر «ل» تلفظ می شود. و رجوع به مطالبة و مطالبه شود.
(2) - به معنی دادستانی و احقاق حق هم تواند بود.
مطالبة.
[مُ لَ بَ] (ع مص) خواستن حق خود را از کسی و بازجست کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب). طلب نمودن و باز جستن. (غیاث). چیزی از کسی درخواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مادهء بعد شود.
مطالبه.
(1) [مُ لَ بَ / لِ بِ] (از ع، اِمص)مطالبة. خواستن چیزی یا حق خود را از کسی. طلب نمودن چیزی از کسی. خواستن چیزی از کسی :
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهء نان همان کند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص860).
- مطالبه کردن؛ طلب کردن و خواستن چیزی یا حقی را از کسی : بقالی را درمی چند بر صوفیان گردآمده بود در واسط و هر روز مطالبه کردی. (گلستان).
(1) - رسم الخطی از «مطالبة» عربی در فارسی است و غالباً در تداول به کسر «ل» تلفظ می شود. و رجوع به مطالبة و مطالبه شود.
مطالبی.
[مُ لِ] (ع ص) در مصر کسانی را گویند که در گودال ها گنج ها و دفینه را جستجو کنند : و این خادم امیر مطالبان و عظیم توانگر و مالدار بود و مطالبی آنان را گویند که در گوهای مصر طلب گنجها و دفینه ها کنند و از همهء مغرب و دیگر مصر و شام مردم آیند و هر کس در آن گوها و... رنج ها برند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلین ص87).
مطالع.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مطلع. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) : و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و... را طلوع داد. (سندبادنامه ص8).
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب.
خاقانی.
و رجوع به مطلع شود.
مطالع.
[مُ لِ] (ع ص) واقف و هوشمند و آگاه. (ناظم الاطباء). || آن که مطالعه کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطالعه کننده. خوانندهء کتاب و جز آن : همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند. (جهانگشای جوینی). || مطالع بلد؛ مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از افق آن بلد. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مطالع مستقیم فلک؛ مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از معدل النهار در خط استواء و آن را به فارسی جوی راست گویند. (مفاتیح، یادداشت مرحوم دهخدا).
مطالعات.
[مُ لَ / لِ] (ع اِ) جِ مطالعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مطالعه و مطالعة و مادهء بعد شود.
مطالعت.
[مُ لَ / لِ عَ](1) (از ع، اِمص)مطالعة. مطالعه. خواندن : من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفهء اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص387). و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمؤمنین را مطالعت کرده باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص67). و به مطالعت کتب... چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می نمودم. (کلیله و دمنه). || نگریستن در چیزی برای وقوف بر احوال آن : وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت به مطالعت عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد. (سندبادنامه صص154 - 155). و رجوع به مطالعه شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطالعة«عربی در فارسی که غالباً به کسر «ل» تلفظ می شود.
مطالعة.
[مُ لَ عَ] (ع مص) طِلاع. واقف گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (المصادر زوزنی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به چیزی نگریستن برای وقوف یافتن بر آن. (آنندراج). پیوسته در چیزی نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). || چیزی به کسی نوشتن تا واقف گردد. (منتهی الارب) (از المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). || ظاهر کردن حال را. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مطالعت و مطالعه شود.
مطالعه.
[مُ لَ عَ / لِ عِ](1) (از ع، اِمص)نگریستن به هر چیز برای واقف شدن به آن و تأمل و تفکر و اندیشه. نظر به دقت. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران بجای این کلمه «بررسی» را پذیرفته است : بازرگان از مطالعهء ضیعت و معامله و تجارت بازگشت. (سندبادنامه ص157). چون به بست رسید به مطالعهء اعمال و تجدید عهد احوال رعیت مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص407). ملک را خیال مطالعهء جمال لیلی در دل آمد تا چه صورت است که موجب چندین فتنه است. (گلستان).
- مطالعهء نفس؛(2) فرورفتن در خود. مشاهدهء درون. بررسی معرفت بوسیلهء خود معرفت. و رجوع به لاروس و روانشناسی از لحاظ تربیت تألیف دکتر سیاسی شود.
|| به اندیشه خواندن نامه ای را بی آواز. مرور کردن کتابتی به چشم بی آواز خواندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قرائت. مطالعهء کتاب، خواندن کتاب. (ناظم الاطباء) :و معلوم است که مطالعهء کتب و گزیدن سخنها و شرح دادن... در میان این زحمت ممکن نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و به مطالعهء کتب و مجالست اهل ادب پرداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص337). || (اِ) مکتوب. مرقومه. نامه. صاحب فلان بداند که مطالعهء او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (عتبة الکتبه). گفت که [ ابوالمعالی هبة الله ] در سال گذشته مطالعه به امیرالمؤمنین نوشتم مشتمل بر اینکه امسال سعی نمودم و ارتفاعات را ضبط کردم. دوازده هزار حاصل شد. (تجارب السلف). [ خلیفه ] آن مطالعه را جوابی فرمود مشتمل بر نوازش. (تجارب السلف). مطالعهء دیگر به امیرالمؤمنین نوشتم و مقدار حاصل بنمودم خلیفه جواب مطالعه فرمود مشتمل بر استمالت. (تجارب السلف). || (اصطلاح عرفانی) عبارت از توفیقات حق تعالی مرعارفین راست. (اصطلاحات شاه نعمت الله) (از فرهنگ مصطلحات عرفا). توفیقات حق بدون طلب و سؤال در حق عارفان که تحمل بار سنگین خلافت را کرده اند، در آنچه به حوادث کون باز گردد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مطالعت و مطالعة شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطالعة» عربی در فارسی که غالباً به کسر «ل» تلفظ می شود.
.
(فرانسوی)
(2) - lntrospection
مطالعه کردن.
[مُ لَ عَ / لِ عِ کَ دَ] (مص مرکب) بررسی کردن. نگریستن در چیزی برای وقوف بر احوال آن : طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص379). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و یک یک را مطالعه می کرد بعضی به کار می برد و بعضی برای ذخیرهء ایام مستقبل خشک می کرد. (سندبادنامه ص164).
تو خود مطالعهء باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لاله ستان.
سعدی.
|| قرائت کردن. خواندن کتاب یا مکتوبی بی آواز. مرور کردن کتابتی به چشم : تا حکماء آن را برای استفادت مطالعه کنند. (کلیله و دمنه).
زایچهء طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص147).
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سر دفتر آفتاب.
خاقانی (ایضاً ص59).
مطالق.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ منطلق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به منطلق شود.
مطالة.
[مِ لَ] (ع اِمص) آهنگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حرفهء مطّال. (از محیط المحیط). و رجوع به مطال شود. || خودسازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مطالی.
[مَ] (ع اِ) (از «ط ل ی») جایها که وحشیان بچهء خود را در وی بچرانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جِ مَطلا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطامح.
[مَ مِ] (ع اِ) جِ مطمح. نمایشها و تماشاها و مطمح ها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مطامر.
[مَ مِ] (ع اِ) جِ مِطمَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطمر شود.
مطامع.
[مَ مِ] (ع اِ) آرزوها و طمعها. جِ مطمع. (ناظم الاطباء). جِ طمع. خلاف قیاس چنانکه محاسن جمع حسن. (غیاث) (آنندراج).
مطامنه.
[مُ مَ نَ] (ع مص) پشت را پست و برابر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مطامیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مطمورة. (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به مطمورة شود.
مطانب.
[مُ نِ] (ع ص) جاری مطانبی؛ آن که طناب خانهء او تا طناب خانهء من است. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). همسایه و همجوار خیمه. یقال جاری مطانبی؛ یعنی طناب های چادر او در میان چادر من است. (ناظم الاطباء). مطنب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطانبة.
[مُ نَ بَ] (ع مص) طنابهای چادر خود را در میان چادر کسی آوردن. (از ناظم الاطباء).
مطانزة.
[مُ نَ زَ] (ع اِمص) سخریه و فسوس. (ناظم الاطباء). کلمه ای است برساخته از طنز. رجوع به طنز شود.
مطانوة.
[] (اِ) به زبان کلیسایی یونان و سپس به زبان عیسویان یعقوبی مصر (قبط)(1)به معنی تعظیم و حالت تعظیم و سجود آمده است و «ضربوا له مطانوه»؛ یعنی او در مقابلش سر تعظیم فرودآورد. (از دزی ج 2 ص599).
(1) - Copte.
مطاوح.
[مَ وِ] (ع اِ) جایهای انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جایهای هلاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطاوحة.
[مُ وَ حَ] (ع مص) همدیگر را انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطاود.
[مَ وِ] (ع اِ) جایهای هلاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطاوع.
[مُ وِ] (ع ص) فرمانبرداری کننده. (غیاث) (آنندراج). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء) : طریق آن است که کافهء ممالیک و امراء و معارف حضرت و عامهء حشم به خدمت او پیوندند و فرموده آید تا همگنان مطاوع و متابع رأی او باشند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص169). و اولاد و اعوان و اعضاء متابع رأی و مطاوع فرمان او باشد. (جهانگشای جوینی).
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا.
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید فارسی ص1).
و رجوع به مطاوعة شود. || سازوار و فراگیرنده مانند متعلم که از معلم درس فرامی گیرد. (ناظم الاطباء). || مطاوع العرض و یا مطاوع العراض؛ پهن و عریض. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحوی) فعلی که پس از فعلی دیگر و مفعول آن آید مشعر بر آنکه مفعول اثر فعل را پذیرفته است، چنانکه گویند: کسرت الزجاج فانکسر که در این جمله «فانکسر» را مطاوع گویند یعنی موافق فاعل فعل متعدی (کسرت). و گاه فعل لازم را مطاوع گویند. و رجوع به مطاوعة شود.
مطاوعت.
(1) [مُ وَ / وِ عَ] (از ع، اِمص)فرمانبرداری کردن. (غیاث). کسی را فرمان بردن. (المصادر زوزنی) (یادداشت بخط دهخدا). پذیرفتن. موافقت. مؤاتات. پذرفتاری. فرمانبرداری. سازواری کردن با کسی. (یادداشت ایضاً). اطاعت و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء) : و مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و هر فرمان که از حضرت شهنشاهی صادر شود جز انقیاد و مطاوعت صورت نبندد. (سندبادنامه ص324). و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش... برابر داشت. (سندبادنامه ص4). که در طاعت و مطاوعت ایشان... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص7). و زمام مطاوعت و انقیاد به دست اختیار و مراد او داد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص227). اندیشه ای که درباب مطاوعت مجدالدوله... در اندرون داشت با اتباع خویش در میان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص264). و احوال خویش در مطاوعت و صدق مناصحت به قابوس بنوشت. (ترجمهء تاریخ یمینی، ایضاً ص273). و از مطاوعت سلطان رحیم بمتابعت شیطان رجیم گرایند. (جهانگشای جوینی). چون آنجا رسید رسولان بفرستاد و ایشان را به ایلی و مطاوعت و تخریب قلعه و حصار خواند. (جهانگشای جوینی). و سلطان محمود چون متوجه مصاف قراختای گشت سلطان عثمان او را به مطاوعت و معاونت ملزم بود. (جهانگشای جوینی).
- مطاوعت کردن؛ پذیرفتن و قبول کردن و فرمانبرداری نمودن و متابعت کردن. (ناظم الاطباء) :
چه دشمنی تو که از دست عشق و شمشیرت
مطاوعت به گریزم نمیکند اقدام.سعدی.
زمام از کفش درگسلاند و بیش مطاوعت نکند. (گلستان).
- مطاوعت نمودن؛ مطاوعت کردن : تا او [ منوچهربن قابوس ] مطاوعت نماید و بر این جمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من با وی بر این جمله باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص133). و رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطاوعة«عربی و اغلب به کسر «و» تلفظ می شود. و رجوع به مطاوعة شود.
مطاوعة.
[مُ وَ عَ] (ع مص) فرمانبرداری کردن و سازواری نمودن با دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی را فرمان بردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مطاوعت شود. || نزد نحاة، آمدن فعلی پس فعلی جهت دلالت بر پذیرفتن مفعول که فاعل فعل ثانی است اثر فاعل فعل اول را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطاول.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مطول. (ناظم الاطباء). مطاول خیل؛ رسنهای آنها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مطاولت.
[مُ وَ / وِ لَ] (از ع، اِمص)(1)مطاولة : جنگی بپای شد که از آن سخت تر نباشد که خصمان در کار مطاولت افکندند و نیک بکوشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص493). چون مسافت میان هر دو لشکر نزدیک شد کافر راه مطاولت در محاربت و مصابرت در مصاولت پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص201). سوار و پیادهء ممالک خود بخواند و راه مطاولت در پیش نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص350). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطاولة» عربی در فارسی و اغلب به کسر «و» تلفظ می شود.
مطاولة.
[مُ وَ لَ] (ع مص) با کسی نبرد کردن به طول. (تاج المصادر بیهقی). با کسی به درازی نورد کردن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن به درازی و بفضل و توانایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کار بر کسی دراز کردن. (المصادر زوزنی). کار دراز کردن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). || درنگ کردن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مماطله در دین و وعده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دور افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || با یکدیگر کاویدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطاوی.
[مَ] (ع اِ) نوردهای مار، و چنین است مطاوی امعاء و شحم و بطن و جامه، مطوی واحد آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیچیدگیها و شکنها و نوردها. جِ مطوی. (غیاث) (آنندراج): «ما بقیت فی مطاوی امعائها ثمیلة و فی مطاوی درعه اسد»؛ ای فی ضمن امعائها و فی ضمن درعه. و قول حریری «و بغیتی فی مطاوی: ما ترفدون زهیده»؛ ای فی ضمن ما ترفدون. (اقرب الموارد). و رجوع به مطوی [ مَ وا ]شود.
مطاهر.
[مَ هِ] (ع اِ) جِ مطهرة [ مِ / مَ هَ رَ ] . (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مطهرة شود.
مطاهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) پاک کردن و پاکیزه کردن. (ناظم الاطباء).
مطایا.
[مَ] (ع اِ) جِ مطیة. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). چهارپایها که بر پشت آنها سوار شوند مثل اسب و استر و غیر آن و این جمع مطیه است. (از غیاث) (از آنندراج) :و ابنای حضرت... را به هدایا و عطایا و رغائب و مطایا و رکایب مستظهر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص293 و 294). و سلاطین تحف و هدایای بسیار از خیول و مطایای پربار به حضرت می فرستند. (جهانگشای جوینی).
مطایب.
[مَ یِ] (ع اِ) رجوع به مطائب شود.
مطایبات.
[مُ یَ / یِ] (ع اِ) جِ مطایبة و مطایبت. رجوع به همین کلمات شود.
مطایبت.
(1) [مُ یَ / یِ بَ] (از ع، اِمص)شوخی و مزاح کردن. هزل و خوش منشی کردن. مطایبة :
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان.فرخی.
گفت مرا به کیفیت آن بر واقف نگردانی تا همچنین تقرب کنم و بر مطایبتی که رفت استغفار گویم. (گلستان). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخطی است از «مطایبة» عربی و در فارسی اغلب به کسر «و» تلفظ می شود.
مطایبة.
[مُ یَ بَ] (ع مص) خوش منشی کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با کسی خوش طبعی کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با کسی خوش منشی کردن. (دهار). با کسی خوش طبعی و مزاح کردن. (غیاث) (آنندراج). شوخی کردن و بازی کردن با کسی. (از اقرب الموارد). طیبت. مفاکهة. شوخی. مزاح. خوش طبعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل و بعد شود.
مطایبه.
[مُ یَ بَ / یِ بِ] (از ع، اِمص)شوخی و مزاح و خوش طبعی و خوش منشی. (ناظم الاطباء). خوش منشی. ج، مطایبات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حق خواجه زکی ابوالطبیب از طریق مطایبه گوید. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص127).
بس کن خاقانی از مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است.
خاقانی.
و رجوع به مطایبت و مطایبة شود.
- مطایبه کردن؛ هزل کردن. شوخ طبعی کردن. شوخی کردن. مزاح کردن.
مطایرة.
[مُ یَ رَ] (ع مص) پرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رمانیدن و پرانیدن. (از اقرب الموارد).
مط ء .
[مَطْءْ] (ع مص) گائیدن زن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطب.
[مَ طَ](1) (ع اِ) جائی که طبیب در آن نشیند و معالجهء مریضان نماید. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که طبیب نشیند آمادهء طبابت بیماران را. محکمه. درمانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران «پزشک خانه» را بجای این کلمه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
(1) - در تلفظ عربی به تشدید باء.
مطبئن.
[مُ بَ ءِن ن] (ع ص) لغتی است در مطمئن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مطمئن شود.
مطبب.
[مُ طَبْ بِ] (ع ص) علم طب خواننده و بر کار دارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطبخ.
[مَ بَ] (ع اِ) جای پختن. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). جائی که در آن طبخ کنند. ج، مَطابِخ. (از اقرب الموارد). آشپزخانه و جایی که در آن طعام طبخ میکنند. (ناظم الاطباء). جای دیگ پختن. (مهذب الاسماء) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (السامی فی الاسامی) (یادداشت ایضاً). آشپزخانه. باورچی خانه. دیگ پزخانه. خورشخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جد و جدهء من... چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). از مطبخ خاصه خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی و اندک مایه چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص234).
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوآبشان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص329).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی.
خاقانی (ایضاً ص371).
آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده.
خاقانی.
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است.نظامی.
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.مولوی.
- ابیض المطبخ؛ بخیل. (از اقرب الموارد).
- مطبخ سفید داشتن؛ از طعام خالی داشتن مطبخ. (آنندراج). کنایه از بخیل بودن :
زو چه توان خورد که گاهی ندید
کاسه سیه دارد و مطبخ سفید.
میرخسرو (از آنندراج).
مطبخ.
[مِ بَ] (ع اِ) آلت پختن یا دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آلت پختن مانند دیگ و کماجدان و جز آن. (ناظم الاطباء). ج، مَطابِخ. (اقرب الموارد).
مطبخ.
[مُ بِ] (ع ص) پخت کنندهء طعام و آن را در محاوره باورچی گویند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به باورچی شود.
مطبخ.
[مُ طَبْ بِ] (ع ص، اِ) اول بچهء سوسمار یا اول آن حسل است بعد آن غیداق بعد آن مطبخ بعد آن خضرم بعد از آن ضب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بچهء سوسمار بعد از حسل. (از اقرب الموارد). || جوان فربه آکنده گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || جوان. || بچه و کودک. || بچهء جنبان. (ناظم الاطباء).
مطبخ.
[مُطْ طَ بِ] (ع ص) آنکه پخت می کند و پختنی میسازد. || آنکه دیگ برمی نهد. (ناظم الاطباء).
مطبخ.
[مُ طَبْ بَ] (ع اِ) جای پختن و بریان ساختن. (منتهی الارب). مکان طبخ. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). جای پخت کردن. یقال هذا مطبخ القوم و هذا مشواهم؛ این جای پخت کردن آن قوم است و این جای بریان ساختن آنهاست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || (ص) فربه گوشت. (ناظم الاطباء).
مطبخ سالار.
[مَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سالار و رئیس مطبخ پادشاه یا امیری. رئیس آشپزخانهء بزرگ یا فرمانروائی :
بل یکی مطبخ خونست ز بهر ما
این جهان و تو یکی مطبخ سالاری.
ناصرخسرو.
آنگاه جگر را بیافرید در غایت گرمی و آن را مطبخ سالار دل گردانیده و معده را بر مثال دیگی بر بالای جگر نهاد. (قصص الانبیاء ص12).
مطبخی.
[مَ بَ] (ص نسبی) منسوب به مطبخ. آنچه مربوط به آشپزخانه باشد. || باورچی. (غیاث). آنکه طعام پزد. (آنندراج). این انتساب طباخی است و عمل آن را افاده می کند. (از الانساب سمعانی). طباخ. خوالیگر. آشپز. خوراک پز. دیگ پز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به مطبخ. آشپز و باورچی و طباخ و پزندهء طعام و مباشر مطبخ و سررشته دار و محرر مطبخ. (ناظم الاطباء) : سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص136). مطبخی را گفتم که چون بکار برد [ نمک را ] دیگر بار بیاید و ببرد. (مجمل التواریخ و القصص) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرعی برافکند.
خاقانی.
هر چه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد.نظامی.
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت.نظامی.
کاین فلک نی ز شاه آزاد است
دانم از پشت مطبخی زاده ست.
میرخسرو (از آنندراج)
مطبخی را دی طلب کردم که بغرایی پزد
تا شود زان آش کار ما و مهمان ساخته.
کاتبی ترشیزی (یادداشت ایضاً).
- مطبخی فلک؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعهء مترادفات ص13).
- دده مطبخی؛ کنیز مطبخی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- || کنایه از چرکین. شوخگن. (از امثال و حکم دهخدا).
- کنیز مطبخی؛ زن سیاهی که در مطبخ خدمت کند. دده مطبخی :
دستت چو نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را.(از امثال و حکم).
مطبع.
[مَ بَ] (ع اِ) جایی که در آن چیزی را نقش میکنند و چاپ مینمایند. (ناظم الاطباء). جای طبع. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). مطبعه. رجوع به همین کلمه شود.
مطبعة.
[مَ بَ عَ] (ع اِ) دارالطباعة. جائی که در آن کتاب و امثال آن طبع کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مطبعه. و رجوع به همین کلمه شود.
مطبعة.
[مُ بَ عَ] (ع ص) ماده شتر سنگین از حمل. (از اقرب الموارد).
مطبعه.
(1) [مَ بَ عَ / عِ] (ع اِ) چاپخانه و جایی که در آن نوشتجات را چاپ میکنند. (ناظم الاطباء). دارالطباعه. چاپخانه. چاوخانه. باسمه خانه. ج، مطابع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رسم الخطی است از «مطبعة» عربی در فارسی. و رجوع به مادهء قبل شود.
مطبعه.
[مُ طَبْ بَ عَ] (ع ص) شتر مادهء گرانبار. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر گرانبار. (ناظم الاطباء). ماده شتر سنگین از حمل.(1) (از محیط المحیط). || ماده شتر استوار خلقت از گوشت و پیه. (از معجم متن اللغة). ماده شتر فربه. (از اقرب الموارد). || خیک پر از طعام. (از اقرب الموارد). خیک پر. (از معجم متن اللغة).
(1) - در اقرب الموارد بدین معنی ذیل مُطبَعَة آمده است، و در معجم متن اللغة به نحوی این ضبط تأیید می شود. رجوع به مادهء بعد شود.
مطبق.
[مُ بِ] (ع ص) پوشنده. (آنندراج). || جنون مطبق؛ دیوانگی پوشندهء عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنون مطبق؛ دیوانگی پیوسته و متصل. مقابل جنون ادواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جنون مطبق آن است که بیمار را فراگیرد و بی هوش سازد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || پیوسته. (ناظم الاطباء). || مجتمع بر. متفق بر. همداستان در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : انی اری الخلق مطبقین علی انک اکرم الاکرمین... (امام فخرالدین محمد بن عمرالرازی در وصیت نامهء خود، یادداشت ایضاً). || آن تب که به نشود. (دهار) (مهذب الاسماء) : در تفسرهء صفرت او نگریست بدانست که جوان در تب مطبق عشق است. (سندبادنامه ص189). و رجوع به مطبقة و تب شود. || (در اصطلاح عروض) بیت مطبق؛ آن است که عروض آن به میان کلمه منتهی شود. تاج، این کلمه را بلاضبط آورده است. (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) زندان زیرزمینی. (از اقرب الموارد) : بعد از آن مهدی او را بازداشت... و همهء عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشید بیرون آوردش. (مجمل التواریخ و القصص). و عمروبن لیث را در مطبق بازداشت معتضد، تا که هلاک شد فی سنة تسع و ثمانین و مأتین. (تاریخ بیهق ص67)... و یثقله بالحدید و یحبس فی المطبق فوالله لقد رأیت حامداً. (معجم الادباء چ مرجلیوث سال 1923 ج1 ص91).
مطبق.
[مُ بَ] (ع ص) حروف مطبق (علی بناء المفعول) صاد و ضاد و طاء و ظاء است. (منتهی الارب) (آنندراج). حروف مطبق حرفهایی هستند که در تلفظ آنها زبان به قسمت زبرین دهان (سقف دهان) متصل و منطبق شود. این حروف عبارتند از: «ص ض، ط. ظ.» (از معجم متن اللغة). و رجوع به مُطبِقَة شود.
مطبق.
[مُ بَ] (ع ص) پوشیده شده از سرپوش. || بر هم نهاده. || برهم پیچیده شده. || فراز آمده بر کاری. || شایسته و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء).
مطبق.
[مُ طَبْ بِ] (ع ص) مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کارساز و رسای در امور. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || آن شمشیر که از هم بیفکند. (مهذب الاسماء). شمشیر که وقت زدن بر پیوندگاه رسد. || پیوسته و دایم. || بارانی که فراگیرد همهء زمین را. (ناظم الاطباء).
مطبق.
[مُ طَبْ بَ] (ع ص) توبرتو کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دوتائی. (ناظم الاطباء). طبقه طبقه بر هم نهاده شده :
و این قبر المسیح در [ بیت المقدس ] یکی پاره سنگ است منقور و منقوش مطبق. (مجمل التواریخ و القصص ص485). که آسمان معلق و زمین مطبق را بیافرید. (مجمل التواریخ و القصص).
در علم با زمین مطبق برابری
وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی.سوزنی.
دود آن آتش مجسم اوست
این که چرخ مطبقش دانند.خاقانی.
سنگ در این خاک مطبق نشان
خاک بر این آب معلق نشان.
نظامی (مخزن الاسرار ص136).
- بافت پوششی مطبق(1)؛ آن است که از چندین طبقه سلول هائی که پهلوی یکدیگر قرار دارند درست شده باشد. در این حال برحسب شکل سلول های طبقات مختلف اپی تلیوم(2) مطبق سنگ فرشی و یا منشوری و یا استوانه ای متمایز میگردند. (از جانورشناسی عمومی ص164).
- حجاب المطبق بالامعاء؛ پوشش شکم پوست است و عضله هاست و دو حجاب است یکی اندرون است و مماس معده و روده هاست و آن را به تازی المطبق بالامعاء گویند و دیگری بیرون تر است و آن را به لغت یونانی باریطون گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- طیلسان مطبق؛ طیلسان دوتو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طیلسان دوتو شود.
- عنبر مطبق؛ عنبرتر کوه بر کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| پهن شده. گسترده شده بر روی زمین. مقابل ساباط : دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیرساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن را بپیمایند دو دانگ جهت سواقی. (تاریخ قم ص107). || سرپوش دار. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || متزاید. || متصل پیوسته و دایم. || بارانی که بپوشد همهء زمین را. (ناظم الاطباء). || نوعی از پارچه که از طرف خلخ آرند. (غیاث) (آنندراج). نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Stratifie .
(فرانسوی)
(2) - epithelium
مطبقة.
[مُ طَبْ بِ قَ] (ع ص) سحابة مطبقة؛ ابر که باران آن همه جا رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). ابری که همهء آسمان بپوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطبقة.
[مُ بِ قَ] (ع ص) حمی مطبقة؛ تب درگیرندهء تمام اندام و تب که شبانروز خنک نگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تب دائم که شبانه روز قطع نگردد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). تب که نبرد و دموی است و چشم و گوش و صورت سرخ باشد و با آن قلق و اضطراب بود. تب پیوسته و مدام مقابل نوبه. گویا امروز تیفوئید را به این نام میخوانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سنة مطبقة؛ سال شدید. (از اقرب الموارد). || الحروف المطبقة؛ صاد و ضاد و طاء و ظاء.(1) (اقرب الموارد): حروف مطبقة چهار است و عبارتند از صاد و ضاد و طاء و ظاء. (از محیط المحیط). و رجوع به مُطبَق شود.
(1) - ناظم الاطباء در ذیل مُطبَقَة آرد: مؤنث مطبق و الحروف المطبقة: ص و ض و ط و ظ.
مطبقه.
[مُ بِ قَ / قِ] (ع ص) تب دایم که در شبانه روز پیوسته باشد و خنک نگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول مادهء قبل شود.
مطبل.
[مُ طَبْ بَ] (ع ص) به شکل طبل و دهل. (ناظم الاطباء).
مطبوب.
[مَ] (ع ص) فسوس کرده شده و سحرزده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جادویی کرده. (مهذب الاسماء). مسحور. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مطبوخ.
[مَ] (ع ص) هر چیزی که آن را به آتش پخته باشند خصوصاً دوای جوشانیده شده. (غیاث). (آنندراج). پخته. (مهذب الاسماء). پخته شده. جوشانیده شده. طبخ شده و دم کرده شده و دوای جوشانیده شده. (ناظم الاطباء). دوشاب و هر چه پخته شده باشد به آتش. (الفاظ الادویه). پخته. خلاف خام. نضیج. جوشانده(1) (در طب) چون مطبوخ هلیله. مطبوخ افتیمون. مطبوخ خیارشنبر. مطبوخ سورغان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همچو مطبوخ است و حب کانرا خوری
تا بدیری شورش و رنج اندری.
مولوی (مثنوی دفتر اول ص 113).
|| نعت مفعولی از طبخ. می پخته. طیلا. آب انگور است که از طبخ به نصف رسد او را منصف نیز گویند. الطف از مثلث و در افعال مانند او است. (تحفهء حکیم مؤمن) :
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهء نارنج بین بر سر آب از حباب.
خاقانی.
|| بریان شده. (ناظم الاطباء). || دیباء دوتا بافته. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Decoction
مطبوع.
[مَ] (ع ص) خوش آینده و مرغوب طبع. (غیاث) (آنندراج). خوش آیند و خنیده و موافق میل و موافق طبع و مرغوب طبع و دلنشین و دلچسب و مقبول و خوشگل. (ناظم الاطباء). مرغوب. مطابق میل. مطابق طبع. خوش آیند. دل پسند. خاطرپسند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس این مسئله بخلاف آن قیاس است که خواجه کرده است که یزدان مطبوع است بر خیر و قادر نیست بر شر و اهریمن مطبوع است بر شر و قادر نیست بر خیر. (کتاب النقض ص446). گویند هر مکلف که مطبوع باشد از قبل خدای تعالی بر ایمان و طاعت هرگز کفر نتواند آوردن. (کتاب النقض ص446).
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی.
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست هوس کوتاه از دامن ادراکت.سعدی.
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانند
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی.
سعدی.
سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد. (گلستان).
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی.حافظ.
از بهر دل کسی بدست آوردن
مطبوع نباشد دگری آزردن.
(از امثال و حکم ج1 ص108).
- غیرمطبوع؛ بدگل و زشت و غیرمقبول و برخلاف میل. (ناظم الاطباء).
- مطبوع افتادن؛ خوش آمدن. مورد قبول و خوش آیندی قرار گرفتن.
- نامطبوع؛ ناخوشایند : لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوع آمد. (گلستان).
|| چاپ شده و به طبع رسیده. (ناظم الاطباء). مهر کرده شده. نقش کرده. چاپ زده. چاپ کرده. چاپی. مقابل خطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
مطبوعات.
[مَ] (ع اِ) نوشتجات چاپی. (ناظم الاطباء). جِ مطبوع. به معنی طبع شده. چاپ شده. کتاب ها و مجله ها و روزنامه های چاپ شده.
مطبوع شیرازی.
[مَ عِ] (اِخ) هدایت آرد: از موزونان عهد مابود. در سن شباب به شیرازش دیدم که روزها به مجلس محمد مهدیخان شحنه آمدی و غزل خواندی. جوانی رشیق القامه، لاغراندام، خوش شمایل بود از اشعارش چیزی بیاد ندارم و جایی ندیده بودم و از کسی نشنیده ام الا این قطعه:
خواجهء پیر غنی بوالحسن قزوینی
آنکه از داغ فرج دنبهء بریان دارد
گفتمش فاعل اسپید بسی هست چرا
با فرج طبع تو این میل فراوان دارد
گفت رو رو تو چه گوئی که سیه روست فرج
ظلماتی است که صد چشمهء حیوان دارد.
(مجمع الفصحا ج 2 ص452).
مطبوعه.
[مَ عَ] (ع ص) مطبوع. (ناظم الاطباء). تأنیث مطبوع. چاپ شده. ج، مطبوعات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطثه.
[مِ طَثْ ثَ](1) (ع اِ) (از «ط ث ث») چوبی است گرد که بدان بازی کنند. بفارسی چکر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - در محیط المحیط و اقرب الموارد به ضم میم و کسر طاء مُطِثَّه نیز ضبط شده است.
مطجن.
[مُ طَجْ جَ] (ع ص) بریان کرده در تابه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط): و لایأکل علیه طعاماً حامضاً، بل یشرب علیه الشرب و یأکل امراق المطجنات و اسفیدباجات. (ابن البیطار) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطنجن شود.
مطح.
[مَ] (ع مص) به دست زدن. || گائیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از ذیل اقرب الموارد).
مطحان.
[مِ] (ع ص) مار حلقه زدهء گردگردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) آسیاب. ج، مطاحن. (ناظم الاطباء).
مطحانة.
[مِ نَ] (ع اِ) آسیاب. || بشقاب خرد و کوچک و دوری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مطحثا.
[] (اِ) لعوق متحیثا گویند و آن لعوق لوز است... (اختیارات بدیعی). لوز است و لعوق لوز را به این اسم نامند(1). (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - بدین معنی در تحفهء حکیم مؤمن ذیل کلمهء مطخیثا آمده است.
مطحر.
[مُ حَ] (ع ص) نصل مطحر؛ پیکان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطحر.
[مِ حَ] (ع اِ) کمان تیر دورانداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان دورانداز. (ناظم الاطباء). || تیر که دور رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حرب مطحر؛ حرب زبون که دور کند و دفع سازد یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود. || (اِ) شیربیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطحرة.
[مِ حَ رَ] (ع ص) جنگ زبون که دور کند و دفع سازد یکدیگر را. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حرب زبون. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود. || (اِ) نیزه. (آنندراج).
مطحلب.
[مُ طَ لِ / لَ] (ع ص) آب چغزلاوه ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چغزلاوه دار. چغزلاوه زده. معرمض. جل وزغ دار. غوک جامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطحلبة.
[مُ طَ لَ / لِ بَ] (ع ص) عین مطحلبة؛ چشمهء چغزلاوه ناک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مطحن.
[مِ حَ] (ع اِ) آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). اسکده. (مهذب الاسماء). آسیاکده. سرآسیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گردکان ما در این مطحن شکست
هرچه گوئیم از غم خود اندک است.مولوی.
مطحنة.
[مَ حَ نَ] (ع اِ) نانواخانه و آسیاب. (ناظم الاطباء).
مطحنة.
[مِ حَ نَ] (ع اِ) آسیاب. || دوری و بشقاب خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).
مطحول.
[مَ] (ع ص) بر سپر زده. || اناء مطحول؛ آوند پر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه سپل او درد کند. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). آنکه سپرز او بزرگ شده است. آنکه سپرز او درد کند. بیمار از سپرز. مبتلا به ناخوشی طحال. که طحال بیمار دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خداوند علت سپرز را مطحول گویند به تازی و سپرز را طحال گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی)(یادداشت ایضاً). || جغرلاوه برآورده (آب). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطحوم.
[مَ] (ع ص) پر هر چه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز پر. (ناظم الاطباء). مملو. (اقرب الموارد).
مطحون.
[مَ] (ع ص) آردشده و آسیاب شده. (ناظم الاطباء). آسیابی شده. آرد شده. دستاس شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطحوة.
[مَ حُوْ وَ] (ع ص) مظلة مطحوة؛ سایبان بزرگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطحة.
[مِ طَحْ حَ] (ع اِ) دنبالهء سم گوسپند یا چیزکی برآمده گرد پای گوسفند که بدان خراشد زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مطحی.
[مَ] (ع ص) نیک گسترده از سایه و درخت و جز آن. (ناظم الاطباء).
مطحی.
[مُ طَحْ حی] (ع ص) مُطَحّیَة. گیاهی که بپوشاند زمین را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطحیة شود.
مطحیة.
[مَ حی یَ] (ع ص) مظلة مطحیة؛ سایبان بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطحیة.
[مُ طَحْ حیَ] (ع ص) بقلة مطحیة؛ ترهء روئیده بر زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مُطَحّی. گیاهی که میروید و می پوشاند روی زمین را. (ناظم الاطباء).
مطخ.
[مَ] (ع اِ) آب لای ناک تک چاه که خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آب لای ناک تک چاه و یا حوض که در آن کرمهای سیاه باشد و خوردن نتوانند. (ناظم الاطباء).
مطخ.
[مَ] (ع مص) به دست زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). با دست زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیار خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انگبین لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لیسیدن انگبین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به دلو آب چاه برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با دول آب کشیدن. (ناظم الاطباء). || معیوب و آلوده و زشت کردن آبروی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطخرر.
[مُ طَ رَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطخ مطخ.
[مِ طِ مِ طِ] (ع اِ) کلمه ای است که بدان قول کاذب را نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای است که در تکذیب قول کسی می گویند. ای قولک باطل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطخة.
[مِ طَخْ خَ] (ع اِ) چوبی که طفلان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). چوبی که کودکان بدان بازی کنند و چوبی گرد که بدان بازی طث کنند. (ناظم الاطباء).
مطخیثا.
[] (اِ) رجوع به مطحثا شود.
مطر.
[مَ طَ] (ع اِ) باران. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث) (مهذب الاسماء). آب ابر. آبی که از ابر ریزد. ج، اَمطار. (از اقرب الموارد) : و امطرنا علیهم مطراً فساء مطرالمنذرین. (قرآن 26/173). و لقد اتوا علی القریة التی امطرت مطرالسوء. (قرآن 25/40).
زین جشن خزان خرمی و شادی بیند
چندانکه در ایام بهاری مطر آید.فرخی.
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین برنفر بود.
منوچهری.
آنکس که از او نیک و بد نیاید
ابری بود آن کش مطر نباشد.ناصرخسرو.
تا بگذرد زمانه کش کار جز گذر نیست
ابر زمانه را جز عذر و جفا مطر نیست.
ناصرخسرو.
نگویی آتش اندرسنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد.
ناصرخسرو.
آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم
بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح.
مسعودسعد.
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود.
مسعودسعد.
تا همی چرخ پرستاره بود
تا همی ابر پر مطر باشد.مسعودسعد.
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید از او
نه هر چه ابر بود در هوا مطر دارد.
مسعودسعد.
باشد چو ابر بی مطر و بحر بی گهر
آن را که با جمال نکو جود، یار نیست.
سنایی.
کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر
وز آن مطر شده بستان مکرمت خرم.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وقت شمشیر زدن گویی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیخته اند.
خاقانی.
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر بل چون بهشت.
مولوی.
تشنه محتاج مطر شد و ابرنی
نفس را جوع البقر بد صبر نی.مولوی.
مطر.
[مُ] (ع اِ) خوی و عادت. || خوشهء ارزن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطر.
[مَ طِ] (ع ص) یوم مطر؛ روز باباران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مطر.
[مَ] (ع مص) باریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بارانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || بشدن در زمین و رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن در زمین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بشتافتن و تیز رفتن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). یقال مر الفرس یمطر مطرا؛ یعنی دوید به شدت فرود آمدن باران. (از اقرب الموارد). || پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نیکی رسانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتابی کردن مرغ وقت فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطر.
[مُ طِرر] (ع ص) (از «ط رر») غضب مطر؛ خشم ناجایگاه یا خشم نابایست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غضب علینا غضباً مطراً؛ خشم گرفت بر ما خشم بی جا و نابایست. (ناظم الاطباء). || جاء مطراً؛ آمد خرامان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مطر.
[مِ] (فرانسوی، اِ) رجوع به متر شود.
مطرا.
[مُ طَرْ را ] (ع ص) (از «ط رو») تازه و تازگی کرده شده و گاهی مجازاً به معنی مصفا و آبدار. (غیاث) (آنندراج). تازه و تازه کرده شده و مصفا و آبدار و پرداخت شده. (ناظم الاطباء) :
طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید
که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گردد.
سید حسن غزنوی.
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.خاقانی.
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهء ملکت مطرا دیده ام.خاقانی.
مستان صبح چهره مطرا به می کنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند.خاقانی.
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم.خاقانی.
باغ را باغبان مطرا کرد
شاهی آمد در او تماشا کرد.نظامی.
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا.نظامی.
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرا کنند آنهمه مرز و بوم.نظامی.
به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوی و اکباد مصطفوی معلم و مطراست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص119).
- عود مطرا؛ چوب پروردهء در بوی خوش که بدان بخور کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
کز گند فتاده ست به چاه اندرسرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.
ناصرخسرو.
و آن باد چون در فش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد.ناصرخسرو.
عود مطرا که به مشک و عنبر مطرا کرده باشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونانکه به مجمر نفس عود مطرا.
مسعودسعد.
- مطرا گشتن؛ تر و تازه گشتن. صفا یافتن :
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
مطراب.
[مِ] (ع ص) رجل مطراب؛ مرد طربناک. مطرابة مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). امرأة مطراب؛ زن طربناک. و کذلک امرأة مطرابة. (ناظم الاطباء).
مطرابولیطا.
[مِ] (معرب، اِ)(1) یکی از درجه های کلیساهای روم و هو من تحت ید الجاثلیق. (آثار الباقیه) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به آثار الباقیه چاپ دانا سرشت ص346 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Metropolite
مطرات.
[مَ طَ] (ع اِ) جِ مطر که به معنی باران است. (غیاث) (آنندراج).
مطراف.
[مِ] (ع ص) شتربچه(1) که نچرد چراگاهی را تا طرفه و نو نپندارد و بر یک چراگاه قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || ناقه که جابجا چرا کند. (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - درآنندراج و محیط المحیط و اقرب الموارد: «ناقه».
مطراق.
[مِ] (ع اِ) مطراق الشی ء؛ پیرو و مانند و نظیر چیزی، یقال هذا مطراق هذا؛ ای تلوه و نظیره. ج، مطاریق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || پتک و چکش و مطرقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطرقه شود.
مطراکنان.
[مُ طَرْ را کُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال تازه ساختن و به جلوه و صفا درآوردن چیزی را :
ای شده از دست تو، حلهء دل شاخ شاخ
هم تو مطراکنان پوشش ایوان او.خاقانی.
مطراگر.
[مُ طَرْ را گَ] (ص مرکب) کسی که پارچه ها پرداخت میکند. تازه سازنده و زینت دهنده و به جلوه درآورنده و آرایش دهنده :
سخن پیرایهء کهنه ست و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کز اینسان کهنه آراید.
خاقانی.
|| آن که کاغذ را مهره مینماید. (ناظم الاطباء).
مطران.
[مَ / مِ] (معرب، اِ) بزرگ و مهتر ترسایان و این عربی محض نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سرکردهء نصاری و سرگروه و مهتر آنان و گویند مطران اکثر زنجیر بر اندام خود پیچیده دارد. (از غیاث) (از آنندراج). رئیس کهنه و آن مادون بطرک و مافوق اسقف است. ج، مَطارین، مَطارِنَة (دخیل). (از اقرب الموارد). منصبی از مناصب ترسایان در بلاد اسلام، اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس مطران و پس اسقف و پس قسیس و پس شماس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عربی محض نیست. (از المعرب جوالیقی). فروتر از جاثلیق که حاکم ترسایان است در نصرانیت. (السامی). مرتبت دین مسیحیان و مقام او در خراسان به مرو از جانب جاثلیق بوده است. (مفاتیح) :
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته.فردوسی.
نشستنگه سوگواران بدی
بدو در سکوباو مطران بدی.فردوسی.
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.خاقانی.
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهء زنجیر مطران آمده.
خاقانی.
ماه نو را نیمهء قندیل عیسی یافتند
دجله را پر حلقهء زنجیر مطران دیده اند.
خاقانی.
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست.
سعدی (بوستان).
مطرانلو.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد است که 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مطراة.
[مُ طَرْ را] (ع ص) غِسلة مطراة؛ دست شستی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مطرا و «عود مطرا» ذیل مطرا شود.
مطرب.
[مَ رَ] (ع اِ) مطربة. راه تنگ و متفرق یا راه کوچک که به شارع عام پیوسته است. ج، مطارب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطرب.
[مُ رِ] (ع ص) سرودگوینده. (آنندراج). خنیاگر. (زمخشری) (صحاح الفرس). سرودگوی. (دهار). آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. (ناظم الاطباء). آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا به طرب آورد. (از اقرب الموارد). به نشاط در آورنده. طرب آور. رامشگر. رامشی. خنیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.خسروی.
نوای مطرب خوش زخمه و سرودی غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی.
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردهء عراق و سرزیر و سلمکی.میزانی.
یکی مطربی بود سرکش بنام
به رامشگری در شده شادکام.فردوسی.
بر سبزهء بهار نشینی و مطربت
بر سبزهء بهار زند سبزهء بهار.منوچهری.
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز.
منوچهری.
و دیگر خدمتکاران او را (احمد ارسلان را) گفتند، چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان... و مطربان و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص116). و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص276).
دانا به سخنهای خوش و خوب، شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال.
ناصرخسرو.
تو درمانی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببریّ زبان جری را.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص14).
گر به قیاس من و تو بودی مطرب
زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص335).
نشانده مطرب زیبا فکنده مهرهء لعل
به پای ساقی گلرخ به دست بادهء ناب.
مسعودسعد.
مطربان از زبان بربط گنگ
زخمه را ترجمان کنند همه.خاقانی.
چنبر دف شود فلک، مطرب بزم شاه را
ماه دو تا به بر کشد زهره ستای نو زند.
خاقانی.
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بس ساز.
نظامی.
چو مطرب بسوز کسان شادباش
ز بند خود ار سروی آزاد باش.نظامی.
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف می زنند.مولوی.
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع.
مولوی.
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به.
سعدی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دو بار در یک جای.
سعدی (گلستان).
ور پردهء عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرهء مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
که این حرکت مناسب رأی خردمندان نکردی، خرقهء مشایخ به چنین مطربی دادی... (گلستان).
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم.
حافظ.
- مطرب صحن سیم؛ در بیت زیر کنایه از زهره است به اعتبار جایگاهش در فلک سوم :
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بوده ست کاندر شادمانی آمده ست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص8).
|| نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق، دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید، و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
مطربة.
[مَ رَ بَ] (ع اِ) راه کوچک که به شارع عام پیوسته. (منتهی الارب). راه جداگانه. ج، مطارب. (مهذب الاسماء). مَطرَب راه تنگ. (از اقرب الموارد).
مطربه.
[مُ رِ بَ] (ع ص) زنی که مردان را به شادی و طرب آرد. (غیاث). تأنیث مطرب :دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامهء ابن البلخی ص103). و رجوع به مطرب شود.
مطربه.
[مَ رَ بَ] (اِخ) مؤلف آتشکدهء آذر نویسد: اصلش از دیار فرح بار کاشغر است و در خانهء طغان شاه بوده است و در مرثیهء آن پادشاه، پنجاه رباعی را گفته. الحق کمال دارد :
در ماتمت ای شاه سیه شد روزم
بی روی تو دیدگان خود بردوزم
تیغ تو کجاست ای دریغا تا من
خون ریختن از دیده به او آموزم.
(آتشکدهء آذر چ سنگی ص351).
مطرب همدانی.
[مُ رِ بِ هَ مَ] (اِخ)نامش آقا علی اکبر از آزادگان همدان و طالبان فقر است در نواختن نای بیهمتا. روزگاری رفته که در این فن مانند و نظیر ندارد. گاهی بنظم غزل می پردازد، از آنجمله است :
با خویش دشمن آنکه شود آشنای دل
آری رضای خویش کجا و رضای دل
گر جستجوی این دل گم گشته میکنی
در زلف خود بجوی که آنجاست جای دل.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص445).
مطربی.
[مُ رِ] (حامص) آوازخوانی و سرودگویی و مغنی گری و ساززنی و رقاصی. (ناظم الاطباء). عمل خنیاگری و رامشگری :
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامهء پا زند و زند.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص836).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی.
عبید زاکانی.
مطرح.
[مَ رَ] (ع اِ) جای انداختن چیزی. ج، مطارح. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای و مقام و محل و جای نهادن چیزی و جای طرح. (ناظم الاطباء). جایی که چیزی در آن اندازند. (از اقرب الموارد). || جایگاه. قرارگاه. خاصه جائی که حیوانات در آن بسر برند :
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص17).
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده.نظامی.
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
استرش رقص بر گرفته به زیر.نظامی.
|| کمینگاه طرح شکار. (گنجینهء گنجوی) :
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن.
نظامی (از گنجینهء گنجوی).
|| در بیت زیر، اسم آلت و اینجا کمان مقصود است و تنگی مطرح اشاره به کشیدن کمان است چون هنگام کشیدن پهنای آن تنگ میشود. (حاشیهء هفت پیکر چ وحید ص24) :
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
|| کیسه و ظرف صیادان که صید را گرفته در آن نگاهدارند. (غیاث) (آنندراج). کیسه و خریطه ای که صیادان صید را گرفته در آن نگاهدارند. (ناظم الاطباء). || مفرش. ج، مطارح. (اقرب الموارد).
- مطرح کردن؛ به میان آوردن بحثی را. پیش کشیدن موضوعی را برای بررسی و تحقیق. به شور گذاشتن: امروز وزیر دارائی لایحهء بودجهء کشور را در هیئت دولت یا مجلس... مطرح کرد.
مطرح.
[مِ رَ] (ع ص) طرف مطرح؛ چشم دوربین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رمح مطرح؛ نیزهء دراز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فحل مطرح؛ گشن که موقع منی او دور باشد از رحم ماده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مطرح.
[مُ رِ] (ع ص) آن که می افکند و دور میگرداند. (ناظم الاطباء).
مطرح.
[مُ طَرْ رَ] (ع ص) افکنده شده و دور کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطریح شود. || نااستوارخلقت. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب). || قول مطرح؛ قولی که بدان توجه نشود. (از اقرب الموارد). || بنای طویل و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطرحه.
[مَ رَ حَ] (ع اِ) جایگاه افکندن :
پس نبی فرمود کان را برکنید
مطرحهء خاشاک و خاکستر کنید.مولوی.
و رجوع به مَطرَح شود.
مطرخم.
[مُ رَ خِم م] (ع ص) بر پهلو خوابیده. || پرخشم و متکبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جوان نیکوبدن تمام اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطرد.
[مِ رَ] (ع اِ) نیزهء کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. (غیاث) (از اقرب الموارد). نیزهء خرد که بدان شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مک. (السامی فی الاسامی). آن نیزهء کوتاه است که بدان صید کنند. (صراح اللغة). زوبین. مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.ناصرخسرو.
|| علم. رایت. درفش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.
فرخی.
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرد خز ادکن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص273).
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.(1)منوچهری.
و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همهء علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان).
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری.
(ویس و رامین).
و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص35).
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لالهء نعمان.
مسعودسعد.
مطرد سرخ شفق، دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص35).
|| در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث) (آنندراج).
(1) - رجوع به مُطَرَّد شود.
مطرد.
[مُ طَرْ رَ] (ع ص) روز دراز. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز. طولانی :
ابر چنان مطرد(1) سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.منوچهری.
|| رانده شده. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به مِطرَد شود.
مطرد.
[مُطْ طَ رِ] (ع ص) بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده. (غیاث) (آنندراج). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. (از ذیل اقرب الموارد). || جدول مطرد؛ جوی راست روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مطرد.
[مُطْ طَ رَ] (ع ص) متتابع. مستمر. مقابل شاذ: قاعدهء مطرد. قانون مطرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شایع. رائج. جاری : و این قیاس مطرد است، فعال در معنی مفاعله. (ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطردة.
[مِ رَ دَ] (ع اِ) لته پارهء تر، که بدان تنور را پاک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطردة.
[مَ رَ دَ](1) (ع اِ) میانهء راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبب راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد و ناظم الاطباء بکسر میم مِطرَدَة نیز ضبط شده است.
مطرز.
[مُ طَرْ رِ] (ع ص) علم گر. نگارساز. (منتهی الارب). آنکه جامه را علم کند. (مهذب الاسماء). علم گر. (دهار). آن که جامه با طراز و نگار میسازد. (ناظم الاطباء). علم نگار. نگارساز. آنکه جامه را نگار کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هوا روی زمین را شد مطرز
به صافی آب دریا، نی به قرمز.
بدایعی بلخی.
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن.نظامی.
مطرز.
[مُ طَرْ رَ] (ع ص) جامهء با علم و نگار. (منتهی الارب). جامهء منقش. (دهار). جامهء با طراز و نگار. (ناظم الاطباء). || زینت داده شده و طراز کرده شده. (غیاث) (آنندراج). نگارین کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ور بیابم آب در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید.خاقانی.
و در آن جمله هزار جامه ششتری بود مطرز به القاب امیر سدید ملک منصور ولی النعم ابوالقاسم نوح بن منصور... و پانصد جامهء مطرز به القاب شیخ جلیل ابوالحسن عبیداللهبن احمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 48). آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است. (جهانگشای جوینی).
- مطرز کردن؛ نگارین کردن. زینت دادن :
مطرز کنند آنهمه مرز و بوم
به منسوج خوارزم و دیبای روم.نظامی.
- مطرز گردانیدن؛ منقش ساختن با طراز و نگار گردانیدن چیزی را : و دیباچهء آن را به القاب ما مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). عصابهء عصیان به پیشانی باز بستند و شهری که دارالاماره بود به دست فرو گرفتند و خطبه و سکه به نام سلطان و... مطرز گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص249). سکه و خطبه به نام همایون سلطان در شهور سنهء... مطرز گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص339). چون مسلمانان حاضر آمدند امامت و خطابت به ذکر خلفاء راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (جهانگشای جوینی).
- مطرز گردیدن؛ زینت یافتن. نگارین شدن :و کسوت پادشاهی بدان مطرز گردد. (کلیله و دمنه).
گر حلهء حیات مطرز نگرددت
اندیک در نماندت این کسوت از بها.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص12).
- مطرز گشتن؛ مطرز گردیدن :
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته ست مطرز پر مقالم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص302).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
مطرز.
[مُ طَرْ رِ] (اِخ) ابوعمرو مطرز، محمد بن عبدالواحدبن ابی هاشم. از ائمه لغت و علماء نحو است. اصلا از مردم ابیورد خراسان بود از این جهت او را در نسبت «باوردی» نویسند چه ابیورد را «باورد» نیز مینامند. در دارالسلام بغداد مقام داشت. در کسب هنر شیخ ابوالعباس تغلب نحوی را ملازم بود و چندان مواظبت حضرت آن استاد را نمود که در میان مردم به غلام تغلب معروف گردید از اینرو سمعانی وی را در ترجمهء غلام تغلب از کتاب انساب ذکر کرده چون ابوعمرو در آغاز حال به حرفهء تطریز که نگار کردن جامه است اشتغال داشت به لقب مطرز اشتهار یافت ولی پس از خوض در تحصیل علم قهراً از مزاولت آن عمل بازماند و از این جهت همواره درویش و نیازمند بود چنانکه قاضی احمدبن خلکان گفته: «کان اشتغاله بالعلوم و اکتسابها قد منعه من اکتساب الرزق و التحصیل له فلم یزل مضیقا علیه». ولادتش به سال 261 ه .ق. اتفاق افتاد و بر اقتضاء استعداد در طلب فضل شد. فن اعراب و صناعت لغت و علم حدیث را نیک متقن ساخت بخصوص در احاطت لغت عرب به جایی رسید که همگنان از قصور خبرت، او را به کذب و جعل متهم میداشتند. او راست: کتاب الیواقیت شرح کتاب فصیح. وفات وی در 344 یا 345 در بغداد اتفاق افتاد. وی مقابل صفهء پیر بزرگوار معروف کرخی مدفون است. (از نامهء دانشوران ج2 ص176 تا ص180). و رجوع به اعلام زرکلی ج7 ص132 و صاحب تغلب و ریحانة الادب ج2 ص418 شود.
مطرز.
[مُ طَرْ رِ] (اِخ) قاسم بن زکریابن یحیی بغدادی مکنی به ابوبکر و معروف به مطرز (220 - 305 ه . ق.) از حفاظ حدیث و مردی ثقة و بسیار حدیث بود. وی در بغداد درگذشته است. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص10).
مطرز.
[مُ طَرْ رِ] (اِخ) محمد بن علی بن محمد سلمی مکنی به ابوعبدالله مطرز. وی مردی نحوی مقری و از اهل دمشق و اشعری مذهب بود. او راست مقدمهء مطرزیه در نحو. (الاعلام زرکلی ج7 ص162).
مطرزی.
[مُ طَرْ / رِ زی ی] (ص نسبی)نسبت است مر مطرز را که مربوط به دوخت و دوز اثواب ظریفه و دلربا است. (از الانساب سمعانی).
مطرزی.
[مُ طَرْ رِ] (اِخ) مکنی به ابوالفتح یا ابوالمظفر، ناصربن ابی المکارم عبدالسیدبن علی المطرزی الخوارزمی متولد رجب سال 538 ه . ق. در جرجانیهء خوارزم و متوفی در همین شهر در روز سه شنبه 21 جمادی الاولی 616. مطرزی در سال 597 در راه زیارت مکه به بغداد آمده در 601 نیز در این شهر بوده و در آنجا حوزهء درس تشکیل داد و احتما کتاب المعرب خود را در همین شهر بنا بدرخواست هواداران خود در سال 598 مرتب کرده به نام المغرب فی ترتیب المعرب و در اختیار جویندگان قرار داده است. دوستداران او در سوگ وی بیش از سیصد مرثیه به فارسی و عربی سروده اند. مطرزی شاگرد ابوالمؤید الموفق بن احمد المکی، خطیب خوارزم است او راست: 1- ایضاح مقامات الحریری که کتابی است معروف در ادب عرب و در 536 تألیف شده است و نسخه ای از آن که مکتوب به خط مؤلف است در کتابخانهء خصوصی بارون رودلف ارلانژه، پدر بارون لئو ارلانژه، در لندن موجود است. 2- الاقناع لماحوی تحت القناع که کتابی است ناشناخته در لغت عرب که قدیمی ترین نسخهء آن در کتابخانهء اسکوریال اسپانیا است. 3- المصباح که کتاب مختصر و معروفی است در نحو زبان عربی و قدیمی ترین نسخهء آن در کتابخانهء آکسفورد انگلستان است. 4- المغرب فی ترتیب المعرب که کتابی است معروف در تفسیر لغات مربوط به آئین حنفی و در 598 تألیف شده است. (یادداشت لغت نامه: از علی شریفیان رضوی نقل به اختصار). و رجوع به اعلام زرکلی شود.
مطرش.
[مَ رَ] (ع ص) احمق. ابله. سفیه. دیوانه. (از دزی ج 2 ص600).
مطرف.
[مُ رِ] (ع ص) مال نو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال مطرف؛ مال نو. (مهذب الاسماء).
مطرف.
[مُ رَ / مِ رَ] (ع اِ) چادر خز چهارگوشهء نگارین. ج، مطارف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چادر علم و غیره. (غیاث). گلیم خز با علم. (السامی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلیم خز به علم. ج، مطارف. (مهذب الاسماء). چهارگوشهء نگارین. چادر خز منقش. رداء خز نگارین. ج، مطارف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.کسایی.
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام.فردوسی.
بود نیز نو مطرفی شاهوار
ببسته ز دو سو به چوب استوار.اسدی.
از ابر تیره لباس اهرمن و مطرف ادکن پوشید. (تاج المآثر). || حجاب و پرده(1). (ناظم الاطباء). || مطرف الایام؛ ای مستأنف الایام. (منتهی الارب). فعلته فی مطرف الایام؛ آن کار را در روزهای تازه گذشته کردم. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم مادهء بعد شود.
(1) - بدین معنی در ناظم الاطباء ضبط دوم کلمه داده شده است.
مطرف.
[مُ طَرْ رَ] (ع ص) اسبی که سر و دم او سپید باشد یا سیاه و دیگر اعضاء به رنگ دیگر. (غیاث). اسبی که سر و دم او سیاه یا سپید باشد مخالف سائر اعضای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از انواع خیل که سر و دم آن سپید یا سیاه و دیگر اندامش مخالف این باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص18 شود. || (اِ) آغاز و اول هر چیزی یقال: فعلته فی مطرف الایام؛ کردم آن کار را در روزهای تازه گذشته. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) نوعی از سجع و آن الفاظی است که موافق باشد به حروف روی و مختلف به وزن و اعداد حروف چون وقار و اطوار و خال و خیال. (غیاث). باصطلاح شعراء آنکه در مصر عین لفظی چند بقرینه هم واقع شود که به حرف روی متفق باشند و در وزن و عدد و حروف مخالف باشند. مثلا خیال و خال. خواجه سلمان ساوجی گوید:
ما بخدا تا خیال خال تو داریم
حال پریشان تر از خیال تو داریم.(آنندراج).
عبارت از سجعی است که هر دو فاصلهء آن در وزن با یکدیگر اختلاف داشته باشند مانند این آیة: «مالَکم لا ترجون لله وقاراً و قد خلقکم اطواراً».(1) که وقار و اطوار در وزن اختلاف دارند... (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی). در مجمع الصنایع آورده که سجع مطرف آن است که در دو مصراع یا در دو قرینه الفاظ مقابل یکدیگر باشند که متفق باشند در حرف روی و مختلف باشند در وزن و تعداد حرف. مثال آن در قرآن شریف آمده: «مالکم لاترجون لله وقاراً و قد خلقکم اطواراً» و در فارسی مثاله. شعر:
یک شب خلاص ده دلم از بار انتظار
روزی چو باد بر من آشفته کن گذار.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص916).
- تجنیس مطرف.؛ رجوع به همین کلمه و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
(1) - قرآن 71/13 و 14.
مطرف.
[مُ طَرْ رِ] (ع ص) آن که بر اطراف لشکر زند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که بر اطراف لشکر زند و بر کنارها جنگ کند. (ناظم الاطباء).
مطرف.
[مُ طَرْ رَ] (اِخ) ابن عیسی بن لبیب بن محمد بن مطرف غسانی بیری مکنی به ابوالقاسم. از قضات و ادباء و مورخین اندلس است. اصل وی از بیرة است که در غرناطه اقامت گزید. ابتدا والی قضاء آنجا شد پس عزل گردید و در قرطبه به سال 356 ه . ق. درگذشت. او راست «فقهاءالبیرة» و «شعراءالبیرة» و «انساب العرب النازلین فی البیرة و اخبار هم». (از اعلام زرکلی).
مطرف.
[مُ طَرْ رَ] (اِخ) ابن مازن. رجوع به ابوایوب شود.
مطرفسة.
[مُ طَ فَ سَ] (ع ص) پوشیده. یقال السماء مطرفسة مطنفسه؛ ای مستغمدة فی السحاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). پوشیده. (آنندراج). پوشیده. گرفته. مطنفسه. مستغمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطرفة.
[مُ طَرْ رَ فَ] (ع ص) گوسپندی که طرف دنب یا هر دو دست و پای آن سیاه و سایر بدن سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاة مطرفة؛ گوسفندی کنارهء گوش سیاه. (مهذب الاسماء). گوسپندی که طرف دنب آن سیاه و دیگر قسمتهای آن سپید باشد. (از اقرب الموارد).
مطرفة.
[مُ رِ فَ] (ع ص) ارض مطرفة؛ کثیرة الطریفة، و هی نبت. (مهذب الاسماء). زمینی که طریفهء آن بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به طریفة و مطروفة شود.
مطرق.
[مِ رَ] (ع اِ) چوبی که بدان پشم زنند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان پشم یا پنبه زنند. (ناظم الاطباء). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء). چوبی که بستردوز (نجاد) بدان پشم زند. مِطرَقَة. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || آلتی از آهن و مانند آن که بدان آهن و نظایر آن را کوبند. ج، مَطارِق. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خایسک. (مهذب الاسماء). چکش. رجوع به مطرقه شود.
مطرق.
[مُ رِ] (ع ص) مرد فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که سست چشم باشد در خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مطرق.
[مَ رَ] (ع مص) با پتک زدن. با چکش زدن. (از دزی ج 2 ص600).
مطرق.
[مُ طَرْ رِ] (ع ص) آن زن که کودکش به دشوار بیرون آید. (مهذب الاسماء). ناقة مطرق؛ ماده شتری که دشوار زاید و کذا امرأة مطرق. (ناظم الاطباء). امرأة مطرق؛ زن که زه بر او دشوار شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناقه و زن و هر بارداری که دشوار زاید. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || قطاة مطرق؛(1) مرغ سنگخواری که هنگام خروج بیضه اش فرا رسیده باشد. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
(1) - گویند این کلمه در غیر قطاة بکار نرود مگر به استعاره. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
مطرقال.
[] (معرب، اِ) سیربری یا سقوردیون(1)... که آن را مطرقان نیز گویند و مطرقال نزد عامهء اندلس سیربری(2) است و چنین تصور می شود که کلمه از «ماتریکالیس»(3) یا از «ماتریکاریا»(4) پیدا شده و گیاهانی را شامل می گردد که در مقابل بیماری «ماتریس»(5) مفید است و بهمین جهت اطلاق «سیربری» (سقوردیون) به «ماتریکالیس» بسیار بجا است و «ذیاسقوریذوس»(6) این گیاه را برای ایجاد حالت حیض بکار می برده است. (از دزی ج2 ص600).
(1) - Scordium.
(2) - Scordium.
(3) - Matricalis.
(4) - Matricaria. .(زهدان)
(5) - Matrice
(6) - Dioscorides.
مطرقه.
[مِ رَ قَ] (ع اِ) خایسک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج). پتک و چکش آهنگران که به هندی هتورا و گهن گویند. (غیاث). خایسک. (مهذب الاسماء) (لغت نامه اسدی) (زمخشری). چکوچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چکش. کوبیازه و کوبین و خایسک آهنگری و مسگری و چکش و پتک. (ناظم الاطباء). مطرق :
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف
آخر بود به مشقیه اول به مطرقه
بادا سرت به مطرقهء هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه به مشققه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| چوبی که بدان پنبه زنند. (منتهی الارب). چوب پنبه زنی. (مهذب الاسماء). چوبی که بدان پشم زنند. چوب پنبه زنی. چوبک ندافی. معدکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطرقه.
[مُ رَ قَ / مُ طَرْ رَ قَ](1) (ع ص) سپر توبرتو ساخته شده، مانند نعل مطرقه که توبرتو دوخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سپری که تو بر تو از چندین قطعه چرم ساخته باشند. نعل مطرقه؛ نعلی که تو بر تو دوخته باشند. (ناظم الاطباء).
(1) - ضبط دوم در اقرب الموارد و محیط المحیط نیامده است.
مطرقی.
[مِ رَ] (ص نسبی) چون مطرق. منسوب به مطرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در طب، قسمی از نبض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطرمذ.
[مُ طَ مِ] (ع ص) آن که بگوید و نکند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که همه سخن بود. (مهذب الاسماء). مردی که بگوید و نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || ناآزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ناآزموده کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطرناک.
[مَ طَ] (ص مرکب) از: مطر عربی به معنی باران + «ناک» پساوند فارسی و سازندهء صفت. باران زا. باران آور. باران وار :
خواجه چنان ابر بانگ دار و مطرناک
هست بقول و عمل همیشه مجرد.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص27).
مطروح.
[مَ] (ع ص) جای دورافکنده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکنده. (مهذب الاسماء). رانده شده و دور کرده شده. (ناظم الاطباء). دور کرده افکنده به جای دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح اهل حدیث، روایتی است که مخالف با ادلهء قطعیه باشد و قابل تأویل هم نباشد. (فرهنگ علوم دکتر سجادی).
مطرود.
[مَ] (ع ص) رانده و دور کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). رانده شده. (غیاث). رانده شده. دور کرده شده. مردود شده. (ناظم الاطباء). رانده. رانده شده. دور کرده شده. طرید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر که آخِربین تر او مسعودتر
هر که آخُربین تر او مطرودتر.مولوی.
بداندیش نادان که مطرود باد
ندانم چه میخواهد از طرد من.سعدی.
مطرور.
[مَ] (ع ص) تیز از کارد و جز آن. سیف مطرور؛ شمشیر زدوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنان طریر و مطرور؛ نیزهء تیز. (از اقرب الموارد).
مطرورة.
[مَ رَ] (ع ص) مؤنث مطرور. (ناظم الاطباء).
مطروف.
[مَ] (ع ص) مطروف العین؛ آن که چشم بر یک کس ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که چشم بر یک کس و یک چیز ندارد. (ناظم الاطباء).
مطروفة.
[مَ فَ] (ع ص) زنی که در مردان نگرد جز شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن زن که به هر ایامی شویی کند نو. (مهذب الاسماء). || چشم آب روان از رسیدگی زخم. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که از رسیدن زخم، آب از آن روان شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ارض مطروفة؛ زمین طریفه ناک که گیاه معینی است. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین طریفه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطروق.
[مَ] (ع ص) مردی که در وی نرمی و سستی و فروهشتگی باشد. || گیاه باران زده بعد از خشکی. || آب باران و جز آن که در وی شتران کمیز انداخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب ستور در رفته. (مهذب الاسماء).
مطروقة.
[مَ قَ] (ع ص) نعجة مطروقة؛ گوسپند که در میان گوش وی داغ باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطرون.
[مَ] (معرب، اِ) اسپانیائی، و «ة» [ در آخر عربی آن ] (مطرونة). گیاه بج (شجرة البج) یا مشمش بری(1) و میوهء آن.(2)«مادرونوآربول»(3) (درخت مادرون) «مادرونوفروتا»(4) (میوهء مادرون): الحنا الاحمر المعروف بعجمیة الاندلس بالمطرونیة. (از دزی ج 2 ص600). و رجوع به مادهء بعد شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Arbousier .
(فرانسوی)
(2) - Arbouse .(اسپانیائی)
(3) - Madrono arbol .(اسپانیائی)
(4) - Madrono fruta
مطرونیة.
[مَ نی یَ] (معرب، اِ) مأخوذ از اسپانیایی. مادرون(1) بج. حماالاحمر(2) قطلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Madrono.
(2) - Madrono.
مطرة.
[مَ طَ رَ](1) (ع اِ) خوی و عادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ان تلک من فلان مطرة؛ ای عادة. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَطِرَه شود. || خیک. || میانهء حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء). || واحد مطر؛ یعنی یک باران. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی اول مادهء بعد شود.
(1) - این ضبط از محیط المحیط و اقرب الموارد است و در منتهی الارب «کفرحة» ضبط شده که می توان آن را به چند گونه تلفظ کرد. و رجوع به فرحة در همین لغت نامه شود.
مطرة.
[مَ طِ رَ] (ع ص) باران دار. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (اِ) خوی و عادت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مَطَرَة شود.
مطرة.
[مَ طِ رَ](1) (ع ص) امرأة مطرة؛ زن لازم گیرنده مسواک و غسل و پاکی را. (منتهی الارب) ( آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). زن بسیار مسواک کننده و خوشبوی، هر چند که بوی خوش بکار نبرد. (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - ضبط این کلمه از محیط المحیط و ناظم الاطباء است و در منتهی الارب و آنندراج «کفرحة» و در اقرب الموارد [ مَ طِ رَ ] و در ذیل اقرب الموارد [ مَ طِ رَ ] و سپس افزاید بفتح فکسر و در آخر آرد و قد ذکرت فی الکتاب بالتحریک و هو خطا.
مطرهف.
[مُ رَ هِ ف ف] (ع ص) مرد تمام خلقت نیکواندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطرهم.
[مُ رَ هِ م م] (ع ص) شتر صعب سرکش که گاهی روی رسن ندیده. || جوان معتدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جوان تمام بالا. (مهذب الاسماء).
مطری.
[مُ] (ع ص) نیکو ستاینده. (آنندراج). آن که بسیار مدح و ستایش می کند. || آن که خوشبو می کند و معطر می سازد. (ناظم الاطباء).
مطری.
[مُ طَرْ را] (ع ص) مطرا. (ناظم الاطباء). چوب پرورده در بوی خوش که بدان بخور کنند. (آنندراج).
مطری.
[مَ طَ] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد بن خلف انصاری سعدی مدنی (671 - 741 ه . ق.) مکنی به جمال الدین و معروف به مطری. عالم به حدیث و فقه و تاریخ، والی و نایب قضاء در مدینه وی تاریخی تألیف کرده به نام «التعریف بما اسست الهجرة من معالم دارالهجرة» و در سال 741 در مدینه درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج3 ص852).
مطریر.
[مِ] (ع ص) زن زبان دراز. (منتهی الارب). زن گستاخ و بی حیا و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء).
مطریطاوس.
[] (معرب، اِ) از انواع تب(1): فی حمیات الربع و المطبقه و المطریطاوس. (از دزی ج2 ص600).
.
(فرانسوی)
(1) - Fievre - demi - tierce
مطز.
[مَ] (ع مص) گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نکاح. (ناظم الاطباء). به نکاح در آوردن زن را. (از محیط المحیط).
مطس.
[مَ] (ع مص) به یکبار انداختن پلیدی را. || طپانچه زدن بر روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطسس.
[مُ طَسْ سِ] (ع ص) رونده در شهرها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تطسیس شود.
مطسع.
[مِ سَ] (ع ص) دلیل ماهر. راهنمای زیرک. (منتهی الارب) (آنندراج). دلیل ماهر زیرک. (ناظم الاطباء). هادی حاذق. (از اقرب الموارد).
مطشوشة.
[مَ شَ] (ع ص) ارض مطشوشة؛ زمین باران نرم و ضعیف رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطع.
[مَ] (ع مص) رفتن و گم شدن در زمین. || خوردن چیزی را به پیش دهان و دندان پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطعام.
[مِ] (ع ص) بسیار خوراننده. بسیار طعام دهنده. مرد بسیارمهمانی و بسیارمهمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن که طعام بسیار خورد. (مهذب الاسماء). آن که طعام بسیار دهد. (دهار). سفره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطعان.
[مِ] (ع ص) بسیار نیزه زننده بر دشمن یا عام است و طعن کننده. ج، مطاعین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نیزه دار. (دهار). نیزه زننده. ج، مطاعین. (مهذب الاسماء). نیزه زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطعم.
[مَ عَ] (ع مص) خوردن. || (اِ) طعام، خوراک. ج، مطاعم. (ناظم الاطباء). آنچه که خورند. (از اقرب الموارد) :
سیری آز و نیاز خلق جهان را
در کف رادش نهاده مطعم و مشرب.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص18).
صوفئی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود.مولوی.
|| سفره خانه. مهمانخانه. موضع الطعم. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطعم.
[مِ عَ] (ع ص) مرد نیک خورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطعم.
[مُ عَ] (ع ص) بختور و مرزوق. (منتهی الارب). مرد بختور و مرزوق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرزوق. (اقرب الموارد).
مطعم.
[مُ عِ] (ع ص) آن که میخوراند و آن که طعام میدهد. (ناظم الاطباء).
مطعم.
[مُ طَعْ عِ] (ع ص) شیری که گرفته باشد در مشک شیرینی و خوشبویی را. (منتهی الارب) (آنندراج). شیری که در مشک مزه و خوشبویی گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)(1). || شتر و ناقه با مغز استخوان و با پیه(2). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - بدین معنی در اقرب الموارد به تشدید دوم مُطَّعِم آمده است.
(2) - بدین معنی در اقرب الموارد و محیط المحیط به تشدید دوم مُطَّعِم نیز ضبط شده است.
مطعمتان.
[مُ عِ مَ] (ع اِ) دو انگشت پیشین هر مرغی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مطعمة.
[مُ عَ مَ / مُ عِ مَ] (ع اِ) کمان بدان جهت که صاحب خود را صید میخوراند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمان. (محیط المحیط).
مطعمة.
[مُ عِ مَ] (ع اِ) سر حلقوم و تندی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلصمة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به غلصمة شود.
مطعمة.
[مُطْ طَ عِ مَ] (ع ص) مؤنث مطعم. رجوع به مُطَعِّم و حواشی آن شود.
مطعن.
[مِ عَ] (ع ص) بسیار نیزه زننده و طعن کننده. ج، مطاعن. (ناظم الاطباء). مطعان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به همین کلمه شود.
مطعن.
[مَ عَ] (ع مص) به نیزه زدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به طعن شود. || (اِ) محل طعن. ج، مطاعن. (ناظم الاطباء).
مطعوم.
[مَ] (ع ص، اِ) آنچه که چشند و خورند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). هر چیز قابل خوردن. (ناظم الاطباء). طعام. مقابل مشروب. ج، مطعومات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اختیار مطعوم بر مطعوم نتیجهء حرص جاهلان باشد. (مرزبان نامه ص219). شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند و مطعوم معدوم شد و کار به جایی رسید که صد هزار آدمی هلاک شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص326).
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
چشم را هم ز آن نصیب است ای پسر.
مولوی.
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم.سعدی.
و رجوع به مادهء بعد شود. || خورده شده. (ناظم الاطباء).
مطعومات.
[مَ] (ع اِ) خوردنیها و طعامها. جِ مطعوم. (غیاث) (آنندراج). خوردنیها. (ناظم الاطباء) : از بغداد هر چه بدان احتیاج خواست داشت از مطعومات و ملبوسات و مشروبات تا آب و بقول و توابل... ترتیب کرده. (ترجمهء محاسن اصفهان). و رجوع به مادهء قبل ذیل معنی اول شود.
مطعون.
[مَ] (ع ص) درخسته به نیزه و مجروح به نیزه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سنان و نیزه زده شده. (آنندراج). جراحت نیزه یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عیب و خواری یا دهانیده شده. (غیاث) (آنندراج). مردود و مطرود و نامطبوع و فاسد و بیهوده و عیب دار و مورد سرزنش قرار گرفته : خردمند... چون بکوشد... باری حمیت... او مطعون نگردد. (کلیله و دمنه).
تیز تا با حیض بینی گیس بانو را سزاست
کز همه بابی بد است این بانوی مطعون کور.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص638).
بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص398).
- مطعون در مذهب یا حسب یا دین؛ که بروی طعن کنند به بدمذهبی یا بدگهری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطغمش.
[مُ طَ مِ] (ع ص) سست و خفی. (منتهی الارب) (آنندراج). سست و پنهان و خفی. (ناظم الاطباء). || سست نگرنده از فساد چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه از فساد چشم سست می نگرد. (ناظم الاطباء).
مطغی.
[مُ] (ع ص) نافرمانی کننده و بر ستم انگیزنده. (ناظم الاطباء).
مطف.
[مُ طِف ف] (ع ص) واقع شونده. || صادرشونده. || ممکن. || نزدیک شونده. (ناظم الاطباء).
مطفاة.
[مُ] (ع ص) که گرمی آن نشسته باشد. که حرارت آن کاسته شده باشد : مثل النورة الغیر المطفاة. (کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص148، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطفأة.
[مِ فَ ءَ] (ع اِ) آلت خاموش کردن آتش و جز آن. ج، مطافی. (از المنجد). رجوع به مطفئه شود.
مطفئة.
[مُ فِ ءَ] (ع ص) خاموش کنندهء آتش. (ناظم الاطباء). || پیه که چون بر سنگ تفسان رسد گداخته شده گرمی سنگ را فرونشاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ماری است بسیار پلید که اگر بر سنگ تفسان بگذرد زهر آن حرارت سنگ را فرومی راند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تسکین دهنده و نشانندهء درد و جز آن. تأنیث مطفی ء : له (لجوز جندم) قوة مطفئة مجففة(1). (ابن البیطار) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)... هی (بقلة الحمقاء) باردة مطفئة للعطش. (ابن البیطار ج1 ص103) (یادداشت ایضاً).
(1) - (لکلرک، یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
Elle a une propriete antiphlogistique.
مطفح.
[مُطْ طَ فِ] (ع ص) آن که کف برمیگیرد از سر دیگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به طفا شود.
مطفح.
[مُ طَفْ فِ] (ع ص) آن که لبریز میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطفیح شود.
مطفحة.
[مِ فَ حَ] (ع اِ) کفگیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). مغرفة؛ که بدان کف از دیگ برگیرند. (از اقرب الموارد).
مطفرش.
[مُ طَ رِ] (ع ص) مطغمش. رجوع به همین کلمه شود.
مطفف.
[مُ طَفْ فِ] (ع ص) آن که در پیمودن کم می پیماید و در کشیدن از وزن میکاهد، ج، مطففون و مطففین. (ناظم الاطباء). کم پیمایندهء پیمانه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کم فروش. کم پیما : ویل للمطففین. (قرآن 83/1).
مطفل.
[مُ فِ] (ع ص) مادهء بچه دار از مردم و وحش. (منتهی الارب) (آنندراج). بچه دار از مردم و از جانوران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || لیلة مطفل؛ شبی که از سردی طفلان را هلاک گرداند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطفی ء.
[مُ فِءْ] (ع ص) فرونشانندهء آتش. (آنندراج). خاموش کنندهء آتش. (ناظم الاطباء). فرونشاننده. فرومیراننده. فروکشنده. خاموش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرونشانندهء حرارت و التهاب. (ناظم الاطباء)؛ مطفی ء العطش؛ نشانندهء تشنگی. قاطع عطش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فینبغی ان یعالج [ المسموم بالحریق الاسود ] بالتبدیر المبرد المطفی ء. (ابن البیطار) (یادداشت ایضاً).
- مطفی ءالجمر؛ روز پنجم یا چهارم از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (آنندراج). نام روز چهارم یا پنجم از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام روز هفتم است از بردالعجوز. (آثار الباقیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام روز ششم از ایام عجوز. (مهذب الاسماء).
- مطفی ءالرصف؛ بلای سخت که فراموش گرداند بلای سابق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مطق.
[مَ طَ] (ع اِ) علتی است خرمابن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطقة.
[مَ قَ] (ع اِ) شیرینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطل.
[مَ] (ع مص) دیر داشتن وام و دین را و درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). مدافعت کردن وام. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دیر گزاردن وام را. تأخیر کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امروز و فردا کردن در ادای دین و وام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : شیرکوه جهت لشکر از شاپور التماس مالی کرد شاپور مطل و مدافعت پیش نهاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). مرا پیش یکی از آل محمد حقی و مالی بود و به من نمیداد و دفع و مطل مینمود. (تاریخ قم ص206). و در رسانیدن آن دفعی و مطلی ننمائیم. (تاریخ قم ص157). || دراز کشیدن آهن و رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دراز کردن آهن به زخم. (تاج المصادر بیهقی). دراز کشیدن ریسمان و دراز کردن آهن با ضربه زدن. (از اقرب الموارد). || گداختن آهن و خود ساختن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطل.
[مُ طَل ل] (ع ص) خون رایگان رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران رسیده (زمین). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطل.
[مُ طِل ل] (ع ص) امر مطل؛ کار غیرمستقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاری که مسفر (پیدا و نمایان) نباشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). در ترجمهء عاصم افندی و نسخه های اخیر «مستقر نباشد» آمده است. (از محیط المحیط).
مطل.
[مُ] (ع اِ) مهلت. (ناظم الاطباء). || آب اندک که از خیک چکد یا ریزد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُطلَة شود.
مطلا.
[مُ طَلْ لا] (از ع، ص) مأخوذ از تازی، زرنگار و مذهب و پوشیده شده از طلا. (ناظم الاطباء)... طلا که لفظ فارسی است آن را فارسی زبانان عربی دان به طریق صیغهء عربی آورده اند، دوم آنکه طلا به معنی اندودن است چون طلا اندود نیز اندوده است آن را نیز مطلا گفته اند، از عالم اطلاق عام بر خاص و این در صورتی ثابت شود که اندودن غیر مایه را نیز در عربی طلا گفته باشند. (از آنندراج). مذهب. زراندود. اندوده. طلی کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ای گویی به سیم.(1)
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد، ص130).
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی (دیوان بافقی چ نخعی ص288).
فکندند گردان پی وهم و بیم
بر اسپان تازی مطلا کجیم.
عبدالله هاتفی (از آنندراج).
عمر عزیز را منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی.
قصاب کاشانی.
چو عکسش دهد رز کف تاک را
مطلا کند قبضهء خاک را.
ملاطغرا (از آنندراج).
(1) - ن ل:
آهنک کافوروش اندوده بر آگور او
خشت زرین را مطلا کرده گویی آب سیم.
مطلاء.
[مِ] (ع اِ) مِطلی. || زمین نرم که عضاة رویاند. ج، مطالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین نرم. ج، مطالی. (مهذب الاسماء).
مطلاع.
[مَ] (ع اِ) به لغت مراکشی تیشهء بزرگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مطلاق.
[مِ] (ع ص) مطلیق. مرد بسیار طلاق دهنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). || ناقة مطلاق؛ ناقهء متوجه به طرف آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطلب.
[مَ لَ] (ع اِ) ج، مطالب. بازجست. مقصد. مسئله از علم. (از اقرب الموارد). جای طلب. (غیاث) (آنندراج). مقصد. مراد. مقصود. منظور. جستار. مطلوب. مسئله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محل و موضع طلب. پرسش و سؤال و درخواست و خواهش و عرضداشت و آرزو و مراد و مقصود و استدعا و مقصد. (ناظم الاطباء) :
که مطلب بهر دوزخ بردن ماست
تعذر چند باید آوریدن.ناصرخسرو.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.سعدی.
گر او درخور مطلب(1) خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست.سعدی.
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل.
سعدی.
به مطلب میرسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا میکشد صیاد دام آهسته آهسته.
صائب.
- هم مطلب؛ هم مقصد و هم آرزو و حریف و رقیب. (ناظم الاطباء).
|| سعی و کوشش. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فلسفی) اساس پرسش که در مقام تعریف و بررسی حال و حقایق اشیاء بکار برده می شود و آن را پاسخی باید مشهور و اغلب اهل معقول شش قسم میدانند بدین طریق که گویند: مطالب دو صنف باشند اصول و فروع اول آن است که اقتصار بر آن کافی بود در اکثر از مواضع و آن سه مطلب است که هر یکی منقسم شوند بدو قسم و به این اعتبار شش بود. 1- مطلب «ما» و آن طلب معنی اسم را بود مثال «عنقا چیست» و یا حقیقت و ماهیت. مثال «حرکت چیست». 2- مطلب «هل» و آن بر دو قسم بود یا بسیط بود یا مرکب. بسیط طلب وجود موضوع را بود مثال «فرشته هست» و مرکب، طلب وجود محمول بود موضوع را. مثال «فرشته ناطق است» که وجود رابطه باشد. 3- مطلب «لم» و آن یا بحسب اقوال یا بحسب نفس امور و اول علت وجود تصدیق را بود در ذهن مثال «چرا عالم را علتی است» و دوم طلب آن علت را در خارج مثال «چرا مغناطیس جذب آهن کند». و صنف دوم از مطالب که فروع است به عدد بسیار بود و مشهورترین شش بود. 1- مطلب ای. 2- مطلب کیف. 3- مطلب کم. 4- مطلب این. 5- مطلب متی. 6- مطلب من و تمام آنها باز گشت به مطلب هل مرکبه کند... (از فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی). مطلب ای یا مطلب ایّ یکی از چند مطلب است که بدانها از ماهیت شی ء و یا از خواص آن پرسش شود و آن مطلب ها یکی «مطلب ما حقیقیة» است که بدان از ماهیت چیزی سؤال شود چنانکه گویند «ماهو الانسان» که جواب آن «حیوان ناطق» است و دیگر «مطلب ماشارحه» که آنچه در جواب آن آید ماهیت نیست بلکه شرح اسم است چنانکه پرسند «ماالهندباء» و جواب آن باشد که گیاهی است. و دیگر مطلب «هل بسیطه» است که بدان از وجود چیزی سؤال شود چنانکه پرسند «هل الانسان موجود» و دیگر مطلب «هل مرکبه» که بدان از اثبات چیزی برای چیزی پرسند چنانکه پرسند «هل الانسان ناطق» و دیگر مطلب «لم» (برای چه) است و آن نیز دو قسم بود «لم ثبوتی» چون «لم کان العالم حادثاً» که بدان علت حدوث پرسش می شود و دیگر «لم اثباتی» «لم کان المغناطیس یجذب» که بدان از علت و اثبات خواص چیزی پرسش شود. بعضی بر این مطلب ها مطلب های «ای» «این»، «کیف»، «کم» و «متی» راِ نیز افزوده اند... و با مطلب «ای» از فصل چیزی پرسش میشود چنانکه در علم منطق بحث شده است و فصل آن است که در جواب «ای شی ء هو فی ذاته» آید... (از شرح مشکلات دیوان انوری، دکتر شهیدی ص505).
(1) - ن ل: درخور حاجت، و در این صورت شاهد مطلب نیست.
مطلب.
[مَ لَ] (ع مص) طلب و جستن و خواهش کردن. (ناظم الاطباء).
مطلب.
[مُ لِ] (ع ص) آنکه محتاج پرسش و سؤال می گرداند. || آنکه می بخشد هر چیز درخواست شده را. (ناظم الاطباء). || کلامطلب؛ گیاه دور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ماء مطلب؛ آب دور از گیاه. و آنکه میان هر دو مسافت دو کرو(1) یا یک روزه یا دو روزه باشد. (منتهی الارب). آبی که میان آن و گیاه مسافت دو میل و یا یک روز یا دو روز باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - واحد مسافتی است. رجوع به همین کلمه شود.
مطلب.
[مُطْ طَ لِ] (اِخ) جد رسول(1)صلی الله علیه و آله و سلم. (غیاث) (آنندراج). مطلب بن عبدمناف. (از لباب الانساب). مطلب بن عبد مناف بن قصی. از قریش جد جاهلی و از اعمام بزرگ نبی(ص) و برادر هاشم جد حضرت رسول اکرم بود. وی فیض نامیده میشد برای سماحت و فضلش. و در معجم الشعراء ابیاتی بوی نسبت داده شده. وی در یمن درگذشت از نسل وی «قیس بن مخرمه» و «مسطح بن اثاثه» که از صحابه است و «سائب بن عبید» که جد امام شافعی است و ذریت وی اندک بودند. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص157). و رجوع به شیبة بن هاشم شود.
(1) - مطلب با عبدالمطلب اشتباه گردیده چه مطلب پسر عبد المناف و برادر هاشم و عموی عبدالمطلب (جد حضرت رسول اکرم) است.
مطلب.
[مُطْ طَ لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن مالک خزاعی والی مکه بود. وی در زمان مأمون به سال 198 ه . ق. والی مصر شد. پس از اندک مدتی عزل شد و به امر مأمون به زندان رفت. در زمان خلافت عباس بن موسی، مردم شورش کردند و او را آزاد نمودند. پس وی به امارت برگشت و بهترین سیاست را برگزید سپس آتش فتنه برافروخته شد ولی وی رستگاری نیافت پس خارج شد و به مکه رفت. (اعلام زرکلی).
مطلبی.
[مُطْ طَ لِ] (ص نسبی) منسوب به مطلب بن عبد مناف است و جمعی از اولادان وی بدین اسم منسوب اند. (الانساب سمعانی) (از لباب الانساب).
مطلح.
[مُطْ طَ لِ](1) (ع ص) مطلح در کلام؛ دروغ باف.(2) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). || مطلح در مال؛ ظالم. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
(1) - ضبط از اقرب الموارد است.
(2) - در متن به غلط «بحات» آمده ولی در غلطنامه تصحیح شده و «بهات» آمده است.
مطلحب.
[مُ لَ حِب ب] (ع ص) بلند و دراز از هر چه باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز و راست. (از اقرب الموارد). راست. (از محیط المحیط).
مطلس.
[مُ طَلْ لَ] (ع ص) روپیهء بی سکه و درم و دینار بی نقش. (غیاث) (آنندراج).
مطلسم.
[مُ طَ سِ] (ع ص) طلسم کننده: بلیناس مطلسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطلسم.
[مُ طَ سَ] (ع ص) طلسم بر بازو بسته. (ناظم الاطباء). طلسم کرده. طلسم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قد یوجد مواضع مطلسمة لایلدغ فیها عقرب. (آثار الباقیه، یادداشت ایضاً).
مطلع.
[مَ لَ / مَ لِ] (ع اِ) جای برآمدن آفتاب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل طلوع و جای برآمدن آفتاب و جز آن. (ناظم الاطباء). جای برآمدن خورشید و ستارگان. (از اقرب الموارد). جای برآمدن خورشید. ج، مطالع. (مهذب الاسماء). آنجا که آفتاب یا ستارهء دیگر برآید. مشرق. جای بر آمدن خورشید و یا سایر ستارگان. محل طلوع، دمیدنگاه. ج، مطالع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذابلغ مطلع الشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن 18/90).
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص52).
ای تماشاگاه جانها، طرف لاله ستان تو
مطلع خورشید زیر زلف جان افشان تو.
خاقانی.
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانهء شاهی صدف گوهرزای.سعدی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
|| جای طلوع. جای ظهور : آنچه حطام دنیوی است بر مقتضای شریعت محمد مصطفی(ص) به سویت قسمت رود و غزنین که مطلع سعادت و منشأ سیادت و مستقر... دولت است به من بازگذاری. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص189). || زمان بر آمدن. هنگام سر زدن آفتاب و ماه و فجر و جز آن : سلام هی حتی مطلع الفجر. (قرآن 97/5). || آغاز. شروع : و مآثر ملکانه که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجا می آورده است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص9). ایزد تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد. (کلیله، ایضاً ص27).
قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد.نظامی.
|| جای برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نردبان و پایه ای که از آن بالا روند. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح عرفانی) عبارت از مقام شهود متکلم است در وقت تلاوت آیات کلام او که متجلی است به صفت که مصور آن آیت است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء دکتر سجادی). || مجازاً بیت اول از غزل و قصیده که هر دو مصراع قافیه داشته باشند. (غیاث). به اصطلاح شعرا بیت اول از غزل و قصیده را مطلع و بیت دوم را حسن مطلع و بیت آخر را مقطع خوانند و با لفظ گفتن و کردن و جستن [ جَ ] مستعمل است. (آنندراج). بیت اول قصیده و یا غزل که هر دو مصراع آن دارای قافیه باشد و «از مطلع تا مقطع» یعنی از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء) :
صبح چون از کون مشرق جست گوز آفتاب
مطلعی جست از خیالم همچو در شاهوار.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
بلبلان مطلع غزل کردند
در چمن سروهای موزون را.
درویش واله هروی (ایضاً).
همچو خورشید کز و خط شعاعی جوشد
مطلعی می کنم انشاء و غزل می گردد.
میرمحمد علی رایج (ایضاً).
مطلع.
[مَ لَ / مَ لِ] (ع مص) طلع طلوعاً و مطلعاً و مطلعاً. رجوع به طلوع شود. (ناظم الاطباء).
مطلع.
[مُ لِ] (ع ص) آنکه آگاه می کند و سبب می شود دریافت کردن را. || نخل مطلع؛ خرمابنی که شکوفه کرده باشد. (ناظم الاطباء). خرمابنی که شکوفهء آن برآمده باشد و اغلب مطلعة گویند. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مُطلِعَة شود.
مطلع.
[مُطْ طَ لَ] (ع ص) خبردار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) برآمدنگاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)(1). محل صعود. (از معجم متن اللغة). مأتی. (اقرب الموارد). || جای اطلاع یافتن از مکان بلند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال این مطلع هذاالامر؛ ای محل اتیانک ایاه و وجهه الذی تأتیه منه. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قیامت. (آنندراج) (از منتهی الارب)(2) (ناظم الاطباء).
- هول المطلع؛ آن چیزی است که مشرف می شوند بر آن از امر آخرت.
- هول یوم مطلع؛ هول روز حساب (از معجم متن اللغه).
|| الحدیث: مانزل من القرآن آیة الا لها ظهر و بطن و لکل حرف حد و لکل حد مطلع؛ یعنی از برای هر حدی محل صعودی است که صعود کرده می شود به سوی آن از معرفت علم به آن. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب این معنی ظاهراً ذیل مَطلَع آمده است.
(2) - در منتهی الارب این معنی ظاهراً ذیل مَطلَع آمده است.
مطلع.
[مُطْ طَ لِ] (ع ص) خبردهنده. (غیاث) (آنندراج). آگاه و خبردار و دانا و باوقوف. (ناظم الاطباء) :
نشاید بدارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان.سعدی.
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی از اسرار.
سعدی (کلیات چ امیرکبیر ص554).
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم.سعدی.
- مطلع شدن؛ دریافت کردن و آگاه شدن و دریافتن و به تفصیل خبردار شدن و واقف گشتن. (ناظم الاطباء). آگاه شدن با خبر گشتن :
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگران دارم و دل به سوی او.
سعدی.
- مطلع گردانیدن؛ آگاه ساختن. با خبر کردن :یکی از متعلقان منش برحسب واقعه مطلع گردانید. (گلستان). اگر ناپسندی بینی که مرا پسند آمده است بر آنم مطلع گردانی. (گلستان). خواهم که بر فایدهء آن مرا مطلع گردانی. (گلستان).
- مطلع گردیدن؛ با خبر شدن. آگاه گشتن : اگر صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. (گلستان).
- مطلع گشتن؛ آگاه گشتن. با خبر شدن :
گفت نی گفتمش چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیم.ناصرخسرو.
|| توانا و بلند و چیره دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطلع.
[مُ طَلْ لِ] (ع ص) آنکه پر می کند پیمانه را. (ناظم الاطباء).
مطلعة.
[مُ لِ عَ] (ع ص) نخلهء درازتر و بلندتر از دیگران. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابن درازتر و بلندتر از دیگر خرمابنان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرمابنی که شکوفه آورده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُطلِع شود.
مطلعة.
[مَ لَ عَ] (ع اِ) جای بلند و جای دیده بان. (ناظم الاطباء).
مطلف.
[مُ لِ] (ع ص) بخشنده. (آنندراج). عطاکننده و بخشاینده و رایگان و ناچیز گرداننده و خون باطل شده و رایگان گشته. (ناظم الاطباء). بخشنده. رایگان و ناچیز کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطلق.
[مُ لَ] (ع ص) آن که آن را قید نباشد. (غیاث) (آنندراج). غیرمقید. بی شرط و قید. مقابل مقید و مشروط. آزاد و رها. لابشرط. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). آن که آن را قید نباشد. (ناظم الاطباء) :
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.سوزنی.
و فرمان مطلق ارزانی داشت. (کلیله و دمنه). ملک... دست او را در... حل و عقد گشاده و مطلق داشت. (کلیله و دمنه). جوابی شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصل ندید و همه جواب مطلق(1) بازدادند و مفارقت دیار و امصار کرمان و قطع طمع از آن حدود تکلیف کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص316). || حقیقتاً. در حقیقت :
هر چند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلق گرفتهء اسرار میروند.عطار.
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود.مولوی.
|| مسلم. بلامعارض. بدون چون و چرا :بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هارون الرشید شاگرد امام بوحنیفه از امامان مطلق(2) و اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص194). و انبیاء که نواب مطلق اند. (سندبادنامه ص4).
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدایست و بس.سعدی.
- خیر مطلق؛ اصل خیر و اصل نیکوئی. (ناظم الاطباء).
- دست مطلق؛ بلامعارض. مسلم :
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم داوری.
سعدی.
- رَویِّ مطلق؛ دوازده نوع است. مطلق مجرد و مطلق به قید و مطلق به ردف و مطلق به خروج و مطلق به خروج و مزید و مطلق به خروج و مزید و نایره و مطلق به قید و خروج و مطلق به قید و خروج و مزید و مطلق به قید و خروج و نایره و مطلق به ردف و خروج و مطلق به ردف و خروج و مزید و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایره.
- عالم مطلق؛ عالم ملکوتی. عالم علوی :
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص235).
- قادر مطلق؛ خداوند توانا. (ناظم الاطباء).
- مفعول مطلق؛ مصدری که از لفظ یا معنی فعل گرفته شده و برای بیان تأکید یا نوع یا عدد یا شدت و ضعف فعل آرند؛ ضربه ضرباً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- وکیل مطلق؛ وکیلی که از همه بابت مختار باشد و در همه چیز وکالت داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- مطلق العنان؛ افسار گشاده و رها و آزاد. (ناظم الاطباء). مطلق خرام. (آنندراج). آزاد و بی تعرض و گذاشته شده عنان. (غیاث). خودکام و خودسر و خیره. رها و بی افسار. خودرای : و عوام و اوباش متابع ایشان بودند و یکبارگی مطلق العنان دست به غارت و تاراج بردند. (جهانگشای جوینی).
چرا به عرش نتازد کسی که چون طالب
سمند ناطقه را مطلق العنان دارد.
طالب آملی (از آنندراج).
غبار در دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چو سیل مرا مطلق العنان سازند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بعد و مطلق خرام شوم.
- مطلق بودن دست بر چیزی؛ باز بودن. رها بودن. قدرت داشتن :
هر چه بزیر فلک ازرق است
دست مراد تو بر او مطلق است.نظامی.
- مطلق خرام؛ آزاد و رها در سیر و حرکت. سبک و سریع و تیزتک. که بی هیچ رادع و مانعی به هر سوی و به هر جا که خواهد رود :
چو وهم از همه سوی مطلق خرام(3)
چو اندیشه در تیز رفتن تمام.نظامی.
- مطلق دستی؛ گشاده دستی. درازدستی. چیره دستی. توانائی :
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه.نظامی.
- مطلق عنان؛ مطلق العنان :
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص106).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- مطلق مجرد؛ دو نوع است: مطلق. به حرف اطلاق و مطلق بحرف وصل. مطلق به حرف اطلاق. چنانکه قدما گفته اند:
ای شب چنین دراز نبودی و سرمدا
از تو پدید نیست نه شعری نه فرقدا.
چه این الف در قافیت جز اطلاق روی هیچ فایده ندهد و این جنس قافیت متأخران روا ندارند و استعمال حرف اطلاق در شعر پارسی عیب شمارند و مطلق به حرف وصل چنانکه: دوستا گر دوستی گر دشمنی. نون روی است و یاء وصل و حرکت ما قبل نون حذو و حرکت نون مجری و در این قافیت دو حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق بقید چنانکه:
آخر در زهد و توبه در بستم
وز بند قبول این و آن رستم.
تاء روی است و میم وصل و سین حرف قید و حرکت ما قبل سین حذو و حرکت تاء مجری و در این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف در دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
نه گفتی کزین بس کنم دوستداری.
راء روی است و یاء وصل است ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری و در این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید چنانکه:
ای همای همتت سر بر فلک افراخته.
تاء روی است و هاء وصل و خاء ردف زائد و الف ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت تاء مجری و خاء اگر چه در تقطیع محسوب است بحرفی متحرک (حرکت) آن را اعتباری نیست و اسمی ندارد و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج چنانکه:
صنما تا بکف عشوهء عشق تو دریم.
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و حرکت راء مجری و در این قافیت سه حرف و یک حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید چنانکه:
زانچه از حق در دلستش
هر چه خواهد حاصلستش.
لام روی است و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت لازم مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید نایر چنانکه:
تا کی به خون دیده و دل پروریمشان
تا کی زره روند و به راه آوریمشان.
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و شین مزید و الف و نون نایر و حرکت روی مجری و حرکت «میم» و شین نفاذ و در این قافیت شش حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج چنانکه:
تا ظن نبری که دل ز مهرت رسته ست
یا از طلب تو فارغ و آهسته ست.
تاء نخستین روی است و سین نخستین قید و سین دوم وصل و تاء دوم خروج و حرکت ماقبل قید حذو و حرکت روی مجری و در این قافیت چهار حرف و یک حرکت بیش لازم نیست و مطلق به قید خروج و مزید چنانکه:
چهره دل بند لاله رنگستش
غمزه دل دوز چون خدنگستش.
کاف روی است و نون قید و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل نون حذو و حرکت کاف مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج و مزید نایر چنانکه:
سوداء تو از سینه فرورفتنیست
و آنگه سخن تو نیز ناگفتنیست.
تاء نخستین روی است و فا قید است و نون وصل و یاء خروج و سین مزید و تاء آخرین نایر و حرکت ما قبل فاء حذو است و حرکت تاء مجری و حرکت نون و یاء نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
در جهان گر هیچ یاری دارمی
راء روی است و الف ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری و حرکت میم نفاذ و در این قافیت چهار حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی
در دیده تویی وگرنه بر دوختمی.
تاء روی است و خاء ردف زاید و واو ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل واو حذوست. و حرکت روی مجری و حرکت میم نفاذ و در این قافیت پنج حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
چون سرخ گل شکفته رخانستش
بر سرخ گل ز مشک نشانستش.
نون روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت نون مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
رخ چو ماه آراستستش
کیسه ز آن برخواستستش.
تاء نخستین روی است و سین نخستین ردف زاید و الف ردف اصلی و سین دوم وصل و تاء دوم خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذوست و حرکت روی مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت شش حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایر دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
گر لطف حق یارستمی
جز عشق او کارستمی.
راء روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و میم مزید و یاء نایر و حرکت ما قبل الف حذو است. و حرکت راء مجری و حرکت تاء و میم نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید. چنانکه:
گر دل ز غم یار نه پرداختنیستیش
با او به همه وجود در ساختنیستیش
تاء نخستین روی است و خاء ردف زاید و الف ردف اصلی و نون وصل و یاء نخستین خروج و سین مزید و تاء دوم و یاء و شین سه نایر و حرکت روی مجری و حرکت ماقبل ردف حذو و حرکت نون و تاء دوم نفاذ و در این قافیت نه حرف و سه حرکت لازم است و غایت آنچه جمع تواند شد در قافیتی از حروف و حرکات اینست. والله اعلم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه از ص277 تا ص282).
|| تام و تمام و کامل. (ناظم الاطباء) :
در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق.
ناصرخسرو.
اگر چه قامت ماه من است سرو صفت
وگر چه چهرهء سرو من است ماه مثال
بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال.
سوزنی.
عرشیان سایهء حقش دانند
اختران نور مطلقش دانند.خاقانی.
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفهء اذکار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص207).
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.نظامی.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اینرا هم بدان.مولوی.
|| (ق) بالتمام و سراسر. (ناظم الاطباء). مطلقاً. کام. تماماً :
چنان مشهور شد در خوبرویی
که مطلق یوسف مصر است گویی.نظامی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
حافظ.
|| (ص) آزادشده از قید و حصر. (غیاث) (از آنندراج). رهاشده. از بند رسته. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). رها گشته و آزاد شده از قید. خودسر و رها و آزاد و معاف و بی قید و بند. (از ناظم الاطباء) :
این تردد عقبهء راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است.
مولوی.
- مطلق الیدین؛ فرس مطلق الیدین، اسبی که در دستهای وی تحجیل نباشد. (ناظم الاطباء).
- مطلق گردانیدن؛ رها ساختن. بعد از مدتی همه را آزاد و مطلق گردانیدن. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص406).
|| مقابل مقید و مقابل اضافی و نسبی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از این چهار [ عنصر ] مایه دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است. و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است. و گران اضافی آب. (ذخیرهء خوارزمشاهی)(یادداشت ایضاً). || ضد مقید، و آن دلالت دارد بر عدد غیرمعین. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). غیرمعین و نامعلوم و غیرمحدود. (ناظم الاطباء). || امری که شایع در جنس خود باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). این اصطلاح اصولی است و مطلق مقابل مقید است و لفظی است که متعرض ذات شود دون صفات نه به نفی و نه به اثبات یعنی دلالت بر ذات و حقیقت کند نه فرد. بالجمله لفظ دال بر ماهیت بدون تعرض قیدی از قیود مطلق است و با تعرض به کثرت غیر متعینه عام است، با تعرض و حدت غیر متعینه نکره. و به عبارت واضح تر در نزد اصولیان مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند بر شایع در جنس خود یعنی حصه ای که محتمل حصص بسیار باشد از اموری که مندرج در تحت امر مشترکی است و در مقابل مقید که مانند «رقبهء مؤمنه» است. گویند هرگاه حکمی مطلق و همان حکم بطور مقید در شرع وارد شود مطلق را حمل بر مقید کنند. مثل. «اکرم العلماء و اکرم العلماء الهاشمیات» لکن اگر حکم مختلف باشد مانند «اکرم هاشمیاً و جالس هاشمیاً عالماً» مطلق حمل بر مقید نشود و مانند «و من یکفر بالایمان فقط حبط عمله. و من یرتد منکم عن دینه فیمت و هو کافر» و در صورتی که سبب مختلف باشد و حکم متحد مانند «تحریر رقبه» در ظهار مطلق است با تقید آن در قتل و در صورتی که سبب متحد باشد و حکم مختلف اختلاف است. در قوانین است که فرق بین مطلق و عام آن است که مطلق عبارت از ماهیت لابشرط شی ء است. و عام ماهیت بشرط کثرة مستغرقه مثلا «احل الله البیع» و «خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء» مطلق است و بطور کلی الفاظ مطلق عبارتند از: 1- اسم جنس مانند انسان. رجل فرس و حیوان. 2- علم جنس مانند اسامه... 3- مفرد معرف به الف و لام استغراق باشد یا عهد. 4- نکره. و بالجمله مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند برشایع در جنس خود یعنی بر حصه ای که محتمل الصدق بر حصص بسیار باشد که مندرج تحت جنس آن حصه اند و آن مفهوم، کلی خواهد که صادق بر این حصص و حصصی دیگر است، و بنابراین مطلق شامل معهود ذهنی هم میشود و عام و جزیی را شامل نمیشود و شاید اگر این تعریف را باطلاقه قبول نمائیم شامل نکره هم بشود. برخی گویند میان مطلق و عام فرق است و مطلق ماهیت لابشرط شی ء است و عام ماهیت بشرط شی ء است. یعنی بشرط کثرة مستغرقه و بین مطلق و نکره هم عده ای فرق گذارده اند، جملهء «احل الله البیع» مطلق است و «بیع غرری» مقید است و همین طور کلمهء «الماء» در «خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء» مطلق است و در مقابل مطلق مقید است که دال بر شایع در جنس خود نمی باشد که شامل معارف و عمومات شود مانند «رقبهء مؤمنه» و بالجمله مطلق و مآلا بازگشت به عموم و خصوص کند. المطلق علی ماعرفه اکثر الاصولیون هو ما دل علی شایع فی جنسه ای علی جملة محتملة الصدق علی حصص کثیرة مندرجة تحت جنس واحد الحصة و هوالمفهوم الکلی الذی یصدق علی هذه الحصة و علی غیرها من الحصص فیه المعهود الذهنی و یخرج منه العام و جزیی الحقیقی و المعهود الخارجی و هذه التعریف یصدق علی النکرة. مانند «احل الله البیع» و خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء و عرفواالمقید بما دل لاعلی شایع فی جنسه فیدخل فیه المعارف و العمومات و لهم تعریف آخر و هو ما اخرج من شیاع مثل رقبة مؤمنه. (فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی).
- آب مطلق؛ این اصطلاح فقهی است و مقابل آب مضاف است و شامل آب جاری، کر، کثیر و قلیل میشود در صورتی که مضاف نباشد. (از شرح لمعه ص8، 14، از فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی ص2).
-ماء مطلق؛ آب مطلق، هر آبی که اطلاق اسم آب برآن توان کرد بی اضافه به چیزی دیگر. مقابل ماء مضاف در فقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| عمومی و عمده. (ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی قادر، توانا، گشاده دست آمده است :
هر چه به زیر فلک ازرق است
دست مراد تو بر او مطلق است.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص33).
|| روان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مثال اوامر و نواهی او را در خطهء گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. (سندبادنامه ص8). || بی خصومت. (غیاث) (آنندراج).
(1) - به معنی سوم نیز تواند بود.
(2) - به معنی بعد هم ایهام دارد.
(3) - ... خیر المدققین در شرح این بیت می فرماید که مطلق خرامی اسب عبارت از آن است که در وقت سواری چنان باشد که بمحض اشاره بلکه بمجرد اراده راه می رود و چپ و راست به هر سو که بگردانند می گردد و در دست هیچ عائقی مقید نیست و در کمال اطلاق است پس مطلق العنانی همین باشد. (آنندراج).
مطلق.
[مُ طَلْ لَ] (ع ص) خرمابن گشنی یافته. (از اقرب الموارد). و رجوع به تطلیق شود. || طلاق داده شده. رهاشده. مورد توجه واقع نگردیده :
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز از او نشد مطلق.ناصرخسرو.
مطلق.
[مُ طَلْ لِ] (ع ص) آن که ارادهء سبقت دارد در اسب تاختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || طلاق دهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطلیق شود. || عطاکننده و بخشنده. (ناظم الاطباء).
مطلق.
[مُ لِ] (ع ص) رانندهء شکم و مسهل. (ناظم الاطباء). مسهل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الماء الذی یطبخ به العدس مطلق. (بحرالجواهر یادداشت ایضاً).
مطلقا.
[مُ لَ] (ع ق) مطلقاً. (ناظم الاطباء) :
شوم نیست در سایهء هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم.خاقانی.
و رجوع به مادهء بعد شود.
مطلقات.
[مُ طَلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ مُطَلَّقَه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : والمطلقات یتربصن بانفسهن ثلثة قروء و لایحل لهن ان یکتمن ماخلق الله فی ارحامهن ان کن یؤمن بالله والیوم الاخر ... (قرآن 2/228). رجوع به مطلقه شود.
مطلقاً.
[مُ لَ قَنْ] (ع ق) مطلقا. کام و تماماً و جمیعاً و بالکلیه و سراسر. (ناظم الاطباء). بی قید. بی شرط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطور مؤکد و قطعی : چون مطلقاً فرموده بودند که به علت قبالات کهنهء سی ساله دعوی نشنوند. (تاریخ غازانی ص242). صلاح در آن است که مطلقاً طلاء جائز زنند چنانکه به ورق توان زد. (تاریخ غازانی ص284). || اص و هرگز و ابداً. (ناظم الاطباء).
مطلقة.
[مُ لَ قَ] (ع ص) مؤنث مطلق. خودسر و رها. مطلقه.
- حکومت مطلقه؛ حکومت خودسر. مقابل حکومت مشروطه. رجوع به حکومت شود. || (اصطلاح فن منطق) به انواعی از قضایا اطلاق شود. رجوع به قضیه در همین لغت نامه و ترکیب های زیر شود.
- قضیهء مطلقه؛ عبارت از قضیهء شرطیه متصله ای است که حکم در آن به اتصال باشد و لکن منشأ آن اتصال علاقه یا لاعلاقه نباشد و الا متصلهء لزومیه و یا اتفاقیه خواهد بود. و گاه مطلقه به قضیهء عملیه گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص554). و رجوع به اساس الاقتباس ص148 و دستورالعلماء ج3 ص280 شود.
- مطلقهء خارجیه؛ قضیه ای است که حکم در او بالفعل بود و آن ضروری است یا مطلق و این نوع مطلق را بعضی خاص خوانند و بعضی وجودی. (فرهنگ علوم عقلی).
- مطلقهء عامه؛ قضیهء مطلقهء عامه قضیه ای است که مقید به قید لادوام یا لاضرورت و قیدی دیگر نباشد و از آن جهت مطلقه گویند که مقید به قیدی نیست و عامه گویند که اعم از قضایای بلادوام و یا لاضرورت باشد. (فرهنگ علوم عقلی).
مطلقة.
[مُ طَلْ لَ قَ] (ع ص) زن طلاق داده شده. ج، مطلقات. (مهذب الاسماء). طلاق داده شده. (ناظم الاطباء). زنی بهشته. طلاق داده. طلاق گفته شده. خلیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است به طلاق بائن که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص318).
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطلنفی ء .
[مُ لَ فِءْ] (ع ص) (از «ط ل ن ف») جمل مطلنفی ءالسنام؛ شتر چفسیده کوهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از ناظم الاطباء). || صائد مطلنف فی قره؛ شکارچی دوسیده در کاژهء خود. (از ناظم الاطباء).
مطلوب.
[مَ] (ع ص) خواسته و جسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جسته و خواهش کرده. (آنندراج). خواسته از حق و جز آن. ج، مطالیب. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). درخواست شده و تجسس شده و طلب شده و خواهش شده و تقاضاشده و لازم شده و ضرورشده و احتیاج داشته شده و هر چیز آرزوشده و خوش آیند و مرغوب. مقصود و میل و خواهش. (ناظم الاطباء) :
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص362).
و انفاذ کار و ادراک مطلوب جز به سعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). و آنچه مطلوب جهانیان است... بیافت. (کلیله و دمنه). آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتوانند رسید کسب مال است از وجهی پسندیده. (کلیله و دمنه).
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند.سعدی.
وصال تست اگر دل را امیدی هست و مطلوبی
کنار تست اگر غم را کناری هست و پایانی.
سعدی.
|| معبود :... و ان یسلبهم الذباب شیئاً لایستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب. (قرآن 22/73). و رجوع به تفسیر ابوالفتوح رازی ج هفتم ص160 شود.
مطلوبة.
[مَ بَ] (ع ص) مؤنث مطلوب. ج، مطلوبات. و رجوع به مطلوب شود.
مطلوح.
[مَ] (ع ص) خالی شکم. (ناظم الاطباء).
مطلوس.
[مَ] (ع ص) در زندان افکنده شده و محبوس. (ناظم الاطباء).
مطلوقه.
[مَ قَ] (ع ص) زن دردگرفته. (بحر الجواهر). زن مبتلاشده به درد زه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درد زه گرفته. (مهذب الاسماء). زن که دردش است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطلول.
[مَ] (ع ص) خون رایگان رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خون مهدور. (از محیط المحیط).
مطلولة.
[مَ لَ] (ع ص) ارض مطلولة؛ زمین باران ریز رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطلة.
[مَ لَ / مَ طَ لَ] (ع اِ) باقیماندهء آب در تک حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مطلة.
[مُ لَ] (ع اِ) آب اندک که از خیک ریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطلی.
[مُ طَلْ لا](1) (ع ص) دائم المرض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسیری که امید رهائیش نباشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بچهء پای بسته. (منتهی الارب). رجوع به مادهء بعد شود. || درمی اندوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطلا شود. درهم مطلی. درم اندوده. (مهذب الاسماء).
(1) - در ناظم الاطباء علاوه بر این ضبط، به صورت [ مُ لا ] و [ مُ لی ی ] نیز ضبط شده است.
مطلی.
[مَ لی ی] (ع ص) بچهء گوسپند پای بسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی سوم مادهء قبل شود.
مطلی.
[مُ طَلْ لی] (ع ص) آنکه قطران میمالد. || آنکه بیمارداری می کند. || دشنام دهنده. || سرودگوینده. (ناظم الاطباء).
مطلی.
[مَ لی ی] (ع ص) مَطلیَّة. قطران مالیده. (ناظم الاطباء).
مطلیق.
[مِ] (ع ص) مطلاق. مرد بسیار طلاق دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطلیة.
[مَ لی یَ] (ع ص) مطلی. رجوع به مطلی شود.
مطمار.
[مِ] (ع اِ) رشتهء بنایان که بدان اندازه کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شبه و مانند. یقال هو علی مطمار ابیه؛ یعنی شبیه و مانند پدر است در خلق و خوی. || (ص) مرد کهنه لباس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطماع.
[مِ] (ع ص) زنی که امیدوار کند و قادر نگرداند بر نفس خود. (منتهی الارب) (آنندراج). آن زن که طمع نماید و دست ندهد. (مهذب الاسماء). زنی که مرد را امیدوار کند و سپس تمکین از وی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مطمأن.
[مُ مَ ءَن ن] (ع ص) آرامیده و قرارگرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرمیده و سکون گیرنده. (آنندراج) (غیاث).
مطمئن.
[مُ مَ ءِن ن] (ع ص) آرامنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساکن. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). آرمیده و سکون گیرنده : من کفر بالله من بعد ایمانه الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان. (قرآن 16/106). || رجل مطمئن؛ مرد مقیم شده در جایی که آن را وطن قرار داده باشد. (ناظم الاطباء). || مکان مطمئن؛ مکان پست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
مطمئن.
[مُ مَ ءِ / مُ مَ ءِن ن] (ع ص) مأخوذ از تازی، آرام و آسوده و راحت و راضی و خشنود و محفوظ و امن. (ناظم الاطباء). ایمن. خاطرجمع. استوار. بی گمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
- مطمئن خاطر؛ آسوده خاطر : بدین ناحیت مقام کردند و ایمن و مطمئن خاطر بنشستند. (تاریخ قم ص251).
- مطمئن خاطر گشتن (گردیدن)؛آسوده خاطر گردیدن : با این اشاعت عدل و احسان مطمئن خاطر گشتند. (ظفرنامهء یزدی ج 2 ص381).
- مطمئن شدن؛ آسوده شدن. آرام یافتن. آرامیدن.
- مطمئن گردیدن.؛ رجوع به ترکیب بعد شود.
- مطمئن گشتن؛ مطمئن گردیدن. آسوده خاطر گشتن. اطمینان یافتن.
مطمئناً.
[مُ مَ ءِن نَنْ] (ع ق) بدون تردید. بااطمینان.
مطمئنة.
[مُ مَ ءِن نَ] (ع ص) آرمیده. (از تفسیر ابوالفتوح ج 6 ص244) : و ضرب الله مث قریة کانت آمنة مطمئنة یأتیها رزقها رغداً من کل مکان فکفرت بانعم الله... (قرآن 16/112).
- نفس مطمئنة؛ نفس آرام یافته : یا ایتها النفس المطمئنة. (قرآن 89/27).
شد نفس مطمئنه او باز جای خویش
کآواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص872).
و رجوع به مطمئن شود.
مطمح.
[مَ مَ] (ع اِ) جای بلند داشتن نظر. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای برافراختن نگاه. (ناظم الاطباء). نظرگاه بلند :... و مجاهدت در تقوی و دیانت منزلتی یافت که مطمح هیچ همت بدان نتواند رسید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص311). || نظرگاه. محل نظاره. محل توجه : جاه او به سبب این احتساب و مبالغت در این باب زیادت گشت و مطمح رجال و مطمع آمال شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص399). از سرای عمارت تا حظیرهء مسجد راهی ترتیب دادند که از مطمح ابصار و موقف انظار پوشیده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص423).
-مطمح نظر؛ هر چیز که به دقت در وی بنگرند. (ناظم الاطباء). مورد نظر و توجه. آن که نظر را به سوی خود کشد : مرآن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان). یکی را دل از دست رفته بود... و مطمح نظرش جای خطرناک و مظنهء هلاک. (گلستان).
|| جای نشانهء تیراندازان. || منظر و جای تماشا و جای نمایش و نمایشگاه. || هر چیز دیدنی. (ناظم الاطباء). مجازاً به معنی جای طمع. (غیاث) (آنندراج). || جای افتادن. (غیاث) (آنندراج).
مطمح.
[مُ مِ] (ع ص) آن که بلند میکند نگاه را. (ناظم الاطباء).
مطمحر.
[مُ مَ حِرر] (ع ص) خنور پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطمر.
[مُ طَمْ مَ] (ع ص) متاع مطمر؛ برهم نشانده و فراهم آمده. تقول المال عنده مطمر و الخیر بین یدیه مصبر. (از اقرب الموارد).
مطمر.
[مِ مَ] (ع اِ) رشتهء دراز که بدان اندازه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیج. بناء. ریسمان کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || اقم المطمر یا محدث؛ راست و درست کن حدیث را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطمرات.
[مُ طَمْ مِ] (ع اِ) مطمرات الامور؛ کارهای هلاک کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). جِ مُطَمِّرَة و مهلکات. (ناظم الاطباء). رجوع به مطمرة شود.
مطمرات.
[مُ مِ] (ع ص، اِ) جِ مطمرة. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
مطمرة.
[مُ مِ رَ] (ع ص) کار هلاک کننده. ج، مطمرات. (ناظم الاطباء).
مطمرة.
[مُ طَمْ مَ رَ] (ع ص) اتان مطمرة؛ خر مادهء دراز استوارخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مطمرة.
[مُ طَمْ مِ رَ] (ع ص) ج، مطمرات. کار مهلک و خطرناک. (ناظم الاطباء).
مطمس.
[مُ مَ] (ع ص) کورشده و کور و نابینا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطموس شود.
مطمطة.
[مَ مَ طَ] (ع مص) سستی کردن در خط یا در سخن. (منتهی الارب). آهسته گفتن و دیر و کند نوشتن. (ناظم الاطباء).
مطمع.
[مَ مَ] (ع اِ) چیزی که در آن طمع کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جای طمع داشتن چیزی. (غیاث) (آنندراج) : جاه او بسبب این احتساب و مبالغت در این باب زیادت گشت و مطمح رجال و مطمع آمال شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 399). || طمع فی غیر مطمع؛ یعنی آرزوی چیزی کرد که حصول آن دیر و مشکل است. ج، مطامع. (ناظم الاطباء). || پرنده ای که در میان شبکه قرار دهند تا پرندگان دیگر را به وسیلهء او شکار کنند. (از اقرب الموارد).
مطمع.
[مُ مَ] (ع ص) امیدوار کرده و آزمند گردانیده. (ناظم الاطباء).
مطمع.
[مُ مِ] (ع ص) آن که امیدوار میکند و آزمند میگرداند کسی را. (ناظم الاطباء).
مطمعة.
[مَ مَ عَ] (ع اِ) سبب طمع. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب و آن چیزی که شخص را به طمع میاندازد. (ناظم الاطباء).
مطملة.
[مِ مَ لَ] (ع اِ) نغروچ. نان بازکن که به هندی بیان(1) است. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبهء نان پختن. (مهذب الاسماء) شوبق و آن چیزی است که نان را بدان پهن کنند. (از اقرب الموارد). نفروج و وردنه. (ناظم الاطباء).(2) و رجوع به وردنه و شوبق شود.
(1) - در آنندراج چ هند و تهرن «بیلن».
(2) - ناظم الاطباء این معنی را ذیل «مطلمة» آورده که ظاهراً تصحیف شده است.
مطموث.
[مَ] (ع ص) ببسوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ریمناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طمث در همین لغت نامه شود.
مطمور.
[مَ] (ع ص) غلهء ذخیره شده. || گرفتار درد دندان. (ناظم الاطباء). || آماهیده. آماسیده. ورم کرده (خستگی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طمر در همین لغت نامه شود.
مطموره.
[مَ رَ] (ع ص) پنهان کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) کنایه از نهانخانه و ته خانه. (غیاث) (آنندراج). جائی که بکنند و آب و نان در آن پنهان کنند. (مهذب الاسماء). نهانخانهء زیرزمین که در وی طعام نهند یا عام است. (منتهی الارب). نهانخانه که در وی طعام نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خانه یا گوی که بکنند و اسیر و زندانی را در بند سازند. ج، مطامیر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دستهء طنبوره، گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
بفرمود تا او را بند بر نهادند و به مطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامهء قدیم، نسخهء سعید نفیسی). و اجزاء او از هم جدا کردند و لشکر او را در مطموره ای بازداشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص100). چون این رسالت ایراد کردند سفیر فایق را بگرفتند و در مطموره بازداشتند و رسول ابوعلی را بنواختند و بروجهی جمیل گسیل کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 156). و دیگر اسیران را غلها بر گردن بسته به غزنه فرستاد و در مطموره ها بازداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص406).
مطموس.
[مَ] (ع ص) نابینا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طمیس. (اقرب الموارد). و رجوع به طمیس شود.
- مطموس العین؛ دجال، بدان جهت که یک چشم را نشان ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناپدیدشده. (زمخشری). ناپدید. محوشده. ناپیداگشته. مدروس. پاک گردیده (خط و اثر و جز آن). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :چه وقایع و حوادث به مرور شهور و ایام و امتداد دهور و اعوام آن را مدروس و مطموس می گرداند. (جامع التواریخ رشیدی).
چاه ساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک آب شده.سنائی.
سرمای سخت برخاست و جاده ها مطموس گشت و از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت و به غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص349). و به مرو آمد تا به راه بیابان رود و ودیقهء تابستان محتدم بود و چاهها مطموم و راهها مطموس. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 294). || روشنایی بشده (نجوم) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نور افلاک در نهاد قدم
کنی از راه عاشقان مطموس.سنائی.
|| (در اصطلاح عروض) چون فا از فاع لاتن مفروق الوتد منشعب گردد، فع بجای آن نهند و آن جزو را مطموس گویند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).
مطموسة.
[مَ سَ] (ع ص) مؤنث مطموس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادهء قبل شود.
مطموع.
[مَ] (ع ص) طمع کرده شده. (غیاث) (آنندراج). با آز و با رشک و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) : و در دکان فلان طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم، مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند. (از نامهء ملک ظاهر بندقدار به ابقاخان از حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطمول.
[مَ] (ع ص) نان فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نان پهن شده با مطملة. (از اقرب الموارد). و رجوع به مطملة شود. || تیر آلوده به خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آلوده شده به خون و قطران و جز آن. (ناظم الاطباء).
مطموم.
[مَ] (ع ص) رجل مطموم الشعر؛ مرد بسیارموی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مطموم الرأس؛ بریده موی سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به طموم در همین لغت نامه شود. || پر شده. با زمین یکسان شده : و ودیقهء تابستان محتدم بود و چاهها مطموم و راهها مطموس. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص294 و چ قدیم ص182).
مطمه.
[مُ طَمْ مَهْ] (ع ص) درازبالا. (منتهی الارب). دراز و بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطناب.
[مِ] (ع ص) جیش مطناب؛ لشکر گران و بزرگ. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لشکری بزرگ. (از اقرب الموارد).
مطنب.
[مُ نِ] (ع ص) درازی دهندهء بسیارگو. (غیاث) (آنندراج). آنکه عبارات را دراز کشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطنب.
[مَ نَ] (ع اِ) گردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منکب والعاتق. (بحر الجواهر). || بازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطنب.
[مُ طَنْ نَ] (ع ص) خباء مطنب؛ خیمهء استوار به طناب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خیمهء به طناب استوار کرده. (ناظم الاطباء) : و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تأیید مطنب و مقدم گردانید. (سندبادنامه ص8).

/ 75