مطنجن.
[مُ طَ جَ] (اِ) مأخوذ از مطجن تازی، نوعی از خورش. (ناظم الاطباء). قسمی خورش که از گوشت و رب و مغز گردو و آلو کنند. خورشی است که از گوشت و پیاز سرخ کرده و مغز گردکان و آلو و گوجهء برغانی کنند و چاشنی از شکر و قند زنند. اصل این کلمه مطجن باشد یعنی در تابه پخته و اصل مطجن نیز اشتقاق گونه و تقریبی از تابه. رجوع به طنجین و طیجن و تطجین شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطنجنه.
[مُ طَ جَ نَ / نِ] (اِ) چیزهای بریان کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و طعام او، گوشت بزغاله و مرغ خانگی و تذرو و طیهوج... مطنجنة. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و قلیهء خشک و اسفیدباها و گوشت بریان و مطنجنه و کباب و قلیه و آبکامه باید خورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و طعام گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیهء خشک خورند. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و رجوع به مادهء قبل شود.
مطنزة.
[مَ نَ زَ] (ع ص) بی خیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال هم مطنزة؛ ای جماعة لاخیر فیهم هینة انفسهم علیهم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مطنطن.
[مُ طَ طَ] (ع ص) باطنطنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به طنطنه شود.
مطنف.
[مُ نِ] (ع ص) صاحب طنف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). کسی که در خانهء وی دارای سقف و سر در باشد. (ناظم الاطباء). || بر آینده بر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه بر سرکوه بالا می رود. (ناظم الاطباء). بالا رونده بر طنف. و رجوع به طنف شود.
مطنف.
[مُ طَنْ نَ] (ع ص) رجل مطنف؛ مرد متهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مطنفسة.
[مُ طَ فِ سَ] (ع ص) آسمان ابردار. (ناظم الاطباء). مطرفسة. (اقرب الموارد). مستغمده. مطرفسة. پوشیده. گرفته (آسمان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطرفسة شود.
مطو.
[مَطْوْ] (ع مص) نیک راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی). نیک براندن ستور در سفر. (المصادر زوزنی). کوشیدن در سیر و شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کوشش کردن در سیر. (ناظم الاطباء). || دیر سیر کردن با قوم. || خرمای تر از خوشه خوردن. || همراه دوست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || چشم گشادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چشمهای خود را باز کردن. (ناظم الاطباء). || گائیدن. (آنندراج). گائیدن کنیزک خود را. (ناظم الاطباء). نکاح کردن زن. (از ذیل اقرب الموارد). || خرامیدن و یازیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطو.
[مَ / مِطْوْ] (ع اِ) شاخ خرد که دو پاره کرده، کشت پراکنده و سرشاخ خرمای پراکنده را بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شاخهء خرد که دوپاره کرده کشت پراکنده را و سرشاخهء پراکندهء خرما را بدان بندند. (ناظم الاطباء). || خوشهء خرما. ج، مِطاء، اَمطاء، مَطیّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطو.
[مِطْوْ] (ع اِ) نظیر و مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظیر. (اقرب الموارد). || یار و همنشین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || خوشهء ارزن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوشهء خرما. ج، مِطاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
مطواء .
[مُ طَ] (ع اِمص) یازیدگی و درازشدگی، اسم است تمطی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطواح.
[مِطْ] (ع اِ) چوبدستی. (منتهی الارب) (آنندراج). عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطواع.
[مِطْ] (ع ص) فرمانبردار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مطواعة. مطیع. (اقرب الموارد). بسیار فرمانبردار. سخت مطیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یک بندهء مطواع به از سیصد فرزند
کاین مرگ پدر خواهد و آن عمر خداوند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره.
منوچهری.
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باشد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باشد.
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خواهم که ز من بندهء مطواع سلامی
پوینده و یابنده چویک درّ معمر.
ناصرخسرو.
صد بندهء مطواع فرو بست به درگاه
از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
هیکلت بس شگرف گاه طلاع
کودکان را چرا شوی مطواع.سنائی.
هر چند عدد مرد ایشان زیادت از هفتاد هزار بود مطواع او شدند. (جهانگشای جوینی). در سرّا و ضرّا امیر جیوش را مطواع نه به توقع جامگی و اقطاع. (جهانگشای جوینی).
مطواعة.
[مِطْ عَ] (ع ص) مؤنث مطواع. قول حریری در مقامهء رازیه: «فاصبحت اصحاب المطواعة و انخرطت فی سلک الجماعة»؛ عنی بالمطواعة ای المطاوعین المنقادین جماعة العوام. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مطوح.
[مُ طَوْ وِ] (ع ص) اندازنده چیزی را. (آنندراج). || سرگردان در شهرها. (ناظم االاطباء). و رجوع به تطویح در همین لغت نامه شود.
مطود.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) دور و بعید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مطور.
[مُ] (ع مص) شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). بشتافتن و تیز رفتن. || در روی زمین شدن. (زوزنی). شدن در زمین و رفتن. || پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نیکی رسانیدن. (منتهی الارب) (ازآنندراج).
مطوس.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) نیک و زیبا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پرطاوسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حسن. (اقرب الموارد). || مزین. (اقرب الموارد).
مطوش.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) شرم بریده (مرد). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که کیرش بریده شده باشد. و رجوع به تطویش شود.
مطوع.
[مُ] (ع مص) مطع فی الارض مَطعاً و مطوعاً؛ رفتن و گم شدن. || خوردن چیزی را به پیش دهان و به دندان پیشین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مطع شود.
مطوع.
[مُ طَوْ وِ] (ع ص) آن که به طوع جهاد کند بی آنکه بر وی واجب باشد. ج، مطوعین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطوعة و مطوعین شود.
مطوعة.
[مُ طَوْ وِ عَ] (ع ص) آنان که به طوع جهاد کنند بی آنکه واجب گردد بر ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کسانی که بخودی خود به غزو روند. ج، مطوعون. (مهذب الاسماء). نام مسلمانان و داوطلبان جهاد در جنگهای صلیبی به روزگار ایوبیان. سپاهیان داوطلب مقابل مرتزقة. داوطلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و سپاه مطوعة و غازیان سپاهی بزرگ با او و حربی بزرگ بود. (تاریخ سیستان ص153). و چون افشین به حرب بابک بود معتصم با مطوعة به جانب روم رفتند به غزا. (مجمل التواریخ و القصص، ص357). هر یکچند بامطوعه به طرسوس رفتی به غزو. (تاریخ بیهق ص124). از اولیاء دین و مطوعهء اسلام حشمی بسیار و لشکری جرار فراهم کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص289). انصار دین و مطوعهء اسلام صد هزار مرد جمع کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص393). در این ایام قریب بیست هزار مرد از مطوعهء اسلام از اقصای ماوراءالنهر آمده بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص408).
مطوعی.
[مُ طَوْ وِ] (ص نسبی) نسبت است مر مطوعه را که جمعی را گویند که برای غزو و جهاد به بلاد کفر آمده اند. (از لباب الانساب) (از الانساب سمعانی).
مطوعین.
[مُطْ طَوْ وِ] (ع ص، اِ) جِ مُطَّوِّع در حالت نصبی و جری: الذین یلمزون المطوعین من المؤمنین فی الصدقات... (قرآن 9/79).
مطوف.
[مُ طَوْ وِ] (ع ص) طواف دهنده. آنکه حاجیان را طواف دهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که حاجیان را با خود به مسجدالحرام می برد و به آنان تعلیم میدهد که خانهء کعبه را چگونه طواف کنند و نیز دیگر اعمال حج را به آنان می آموزد.
مطوف.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) دور و بعید. (ناظم الاطباء).
مطوق.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) در طوق کرده شده. (غیاث) (آنندراج). طوقدار. (ناظم الاطباء) :
آزاد شد از گناه گردنت
هر گه که شدی به حق مطوق.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص236).
|| طوق دار و آراسته شده با گردن بند. (ناظم الاطباء). || در شواهد زیر معنی کنایی دارد که ظاهراً دشنام گونه ای است : این مدبر مطوق اباحتی چون صاحب حالتی نباشد و علم نیز حاصل نکرده باشد وی را این گفتن کی رواباشد. (کیمیای سعادت). و به سبب این مطوقان روزگار اعتقاد در ایشان تباه نکنی. (کیمیای سعادت). اما این اباحتیان و مطوقان که در این روزگار پدید آمده اند. (کیمیای سعادت).
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع بنقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
|| مدور. گرد. و در بیت زیر، خالی و بی ارزش و هیچ مقصود است :
هست مطوق چو صفر خصم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص262).
- میم مطوق؛ کنایه از آلت تناسل. (آنندراج). ذکر. (ناظم الاطباء).
مطوق.
[مُ طَوْ وِ] (ع ص) شائق. خواهان :
گردن من به طوق منت او
هست هر دم زدن مطوق تر.سوزنی.
گه ز شادی خواست هم فانی شدن
پس مطوق آمد اینجان با بدن.(مثنوی).
مطوقه.
[مُ طَوْ وَ قَ] (ع ص) کبوتر که در گردن او طوق باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تأنیث مطوق. حمامة مطوقه؛ کبوتر طوقدار. باطوق. یعنی پرهای گردن او به رنگ دیگر پرهای او نباشد. که پرهای گردن جز برنگ سایر تن دارد. ج، مطوقات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و فصل ربیع به شکر فضل بدیع از شکوفه همه تن دهان و از سوسن جمله اعضاء زبان ساخته و مطوقات با فاختگان عشق بازیها باخته. (جهانگشای جوینی).
- حمامهء مطوقه؛ کنایه از شرم مرد :
آوردت از رزان و به حمام برد و باز
اندرکفت نهاد حمامهء مطوقه.سوزنی.
|| قارورهء بزرگ که گردن طوقدار داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطول.
[مُ طَوْ وَ] (ع ص) دراز و فروهشته. (آنندراج). دراز و طولانی. ممتد و دراز و طولانی. (ناظم الاطباء). مقابل مختصر. درازشده : این حدیث بر دار کردن حسنک به پایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص193).
مطول.
[مَ] (ع ص) دیردارندهء وام و دین را و دیری کننده در وعدهء ادای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطول.
[مِطْ وَ] (ع اِ) کیر. (منتهی الارب) (آنندراج). ذکر. ج، مطاول. (ناظم الاطباء). || رسن. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان. (ناظم الاطباء). رسن. ج، مَطاوِل. مطاول الخیل، ارسانها. (اقرب الموارد).
مطوة.
[مَطْ وَ] (ع اِ) ساعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: مضت من اللیل مطوة؛ ای ساعة. || دفعه. (از اقرب الموارد).
مطوی.
[مَطْ وا] (ع اِ) واحد مطاوی. (منتهی الارب). نورد. ج، مطاوی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). نورد و چین و تا و پیچ و شکن. ج، مطاوی. (ناظم الاطباء). شکن. نورد. چین. طی. تالا. ج، مطاوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مطاوی شود. || چیزی که با رشته پیچیده شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
مطوی.
[مَ وی ی] (ع ص) درهم پیچیده شده. (غیاث) (آنندراج). درهم پیچیده شده. پیچدار. پیچ در پیچ و درهم. و پیچیده شده و نوردیده شده و درنوشته شده. (ناظم الاطباء). در نوشته. در نوردیده. در پیچیده. لوله کرده. برهم نهاده. پیچیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کتاب بقای تو مطوی(1) مباد
اگر طی کنند این و آن را کتاب.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
ور زمین و آبرا علوی کند
راه گردون را بپا مطوی کند.مولوی.
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص235).
|| (در اصطلاح عروض) جزوی که حرف چهارم آن که ساکن است افتاده باشد مطوی گویند، چون مفتعلن که از مستفعلن خیزد، یعنی در نوردیده. برای آنکه حرفی از میان آن کم کرده اند. (از المعجم).
(1) - در شعر معمولاً به تخفیف آید.
مطویات.
[مَ وی یا] (ع ص، اِ) چیزهای پیچیده شده. (غیاث) (آنندراج). جِ مطویه. (ناظم الاطباء) : و ماقدروا الله حق قدره و الارض جمیعاً قبضته یوم القیمة و السموات مطویات بیمینه سبحانه و تعالی عما یشرکون. (قرآن 39/67).
- مطویات ضمیر؛ کنایه از اراده ها. (غیاث) (آنندراج). رجوع به طویت شود.
مطویة.
[مَ وی یَ] (ع ص) تأنیث مطوی. ج، مطویات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء). بئر مطویة؛ چاه بناشده و نوردیده شده از سنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به طویت و دو مادهء قبل شود.
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (ع ص) پاک کرده شده. (آنندراج). پاک و پاکیزه. (ناظم الاطباء). پاکیزه. پاک. نمازی کرده. نمازی شده. پاک گشته. مقدس. منزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو.
دریای محیط است در این خاک معانی
هم در گرانمایه و هم آب مطهر.ناصرخسرو.
مطهر گشتن نفس تو آن است
که داند کز تو ناید جز مطهر.ناصرخسرو.
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز زلت مصفا ز شبهت مطهر.عمعق بخاری.
وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام.خاقانی.
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد.خاقانی.
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش.خاقانی.
مطهر.
[مُ طَهْ هِ] (ع ص) پاک و پاک کننده. و رجوع به طهور شود.
مطهر.
[مَ هَ] (ع اِ) جای طهارت. (آنندراج). جای تطهیر. و مکان پاک کردن. (ناظم الاطباء). || نزد بعضی از فرق نصاری جائی است که نفس بعد از مرگ در آن پاک شود به عذابی مانند عذاب جهنم جز آنکه این عذاب برخلاف عذاب جهنم که ابدی است متناهی خواهد بود. (از محیط المحیط).
مطهر.
[مِ هَ] (ع اِ) آلتی برای پاک کردن و تطهیر نمودن. (ناظم الاطباء).
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) قریه ای است از توابع ساری در طبرستان و منسوب بدانجا است ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن موسی بن هارون بن فضل بن زید سروی مطهری. وی مردی فقیه بود. (از معجم البلدان).
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) ابن عبدالله مکنی به ابوالقاسم وزیر عضدالدولهء دیلمی و از نویسندگان حاذق و نیکو سیرت و پسندیده صورت و بلندهمت و بزرگ نفس و قوانین ریاست و اعمال نیک دانست. به عضدالدوله پیوست و بخدمت او موسوم شد. و رجوع به تجارب السلف ص241 و ذیل ص 444 شد الازار چ قزوینی شود.
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) ابن محمد الحسنی جرموزی. رجوع به جرموزی و اعلام زرکلی ج3 ص1048 شود.
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) ابن محمدالزیدی ملقب به «المتوکل علی الله». رجوع به متوکل علی الله شود.
مطهر.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) محمد بن یحیی بن احمد ملقب به فخرالدین، از ائمهء زیدیهء یمن است. بعد از وفات پدرش در جبل صنعاء با او بیعت کردند. کار او بالا گرفت و قسمت وسیعی از یمن را مالک شد. آنگاه ترکها با او جنگهای طویل کردند. پس با او از در مصالحه وارد شدند و آنچه برای او باقی ماند، صعدة و کوکبان و توابع آنها بود تا اینکه در سنهء 980 ه .ق. وفات یافت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1001).
مطهرات.
[مُ طَهْ هِ] (ع ص، اِ) جِ مطهر. چیزهائی که بر حکم فقه اسلامی وسیلهء تطهیر اشیاء متنجس هستند. در توضیح المسائل آرد: یازده چیز نجاست را پاک می کند و آنها را مطهرات گویند. اول آب. دوم زمین. سوم آفتاب. چهارم استحاله. پنجم کم شدن دو سوم آب انگور. ششم انتقال. هفتم اسلام. هشتم تبعیت. نهم برطرف شدن عین نجاست. دهم استبراء حیوان نجاست خوار. یازدهم غائب شدن مسلمان. (توضیح المسائل ص29).
مطهرة.
[مَ هَ رَ / مِ هَ رَ](1) (ع اِ) ظرفی که بدان طهارت کنند و آب دست دان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آبدستان. (دهار). آفتابه و ظرف آب که بدان وضو کنند. (غیاث). ابریق. آفتابه. کوزه که در آن آب کنند و در سفر با خود دارند و به ستور یا کجاوه و پالکی یا ارابه آویزند و عوام الناس متاره گویند. قمقمه. ابریق چرمین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در قوصره همی به سفر خواست رفت جان
ز آن برگرفت سفرهء درخورد و مطهره.
ناصرخسرو.
که بیاور مطهره اینجا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش.مولوی.
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص25).
و رجوع به متاره شود.
-امثال: مطهره به گرو رفته است ؛ به کسی اطلاق کنند که دارایی خود را از دست داده باشد.
|| غسلخانه. ج، مطاهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - اقرب الموارد ضبط اول را مرجح دانسته است.
مطهرة.
[مَ هَ رَ] (ع اِ) سبب طهارت، و منه الحدیث: السواک مطهرة للفم مرضات للرب؛ یعنی مسواک سبب پاکی و نزاهت دهان و خشنودی خداوند جهان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مطهرة.
[مُ طَهْ هَ رَ] (ع ص) پاک و پاکیزه. (از ناظم الاطباء). پاکیزه. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص104) : و لهم فیها ازواج مطهرة و هم فیها خالدون. (قرآن 2/25). مرفوعة مطهرة. (قرآن 80/14). رسول من الله یتلوا صحفا مطهرة. (قرآن 98/2).
- روضة مطهرة؛ قبر پاک و پاکیزه و مقدس. (ناظم الاطباء).
مطهری.
[مُ طَهْ هَ] (حامص) پاکی. پاکیزگی :
ور جنبی ز میکده بر در کعبه بگذرد
کعبه ز لوث کعب او کی فتد از مطهری.
خاقانی.
مطهری.
[مُ طَهْ هَ] (ص نسبی) منسوب است به مطهر که از قراء ری در مازندران است. (از الانساب سمعانی).
مطهری.
[مُ طَهْ هَ] (اِخ) مرتضی، فرزند مرحوم حاج شیخ محمد حسین فریمانی (1299 ه .ش. - 1358 ه .ش.). در مشهد متولد شد و مقدمات عربی را بدانجا فراگرفت، سپس به قم رفت و در آنجا فقه و فلسفه آموخت، سپس به تدریس پرداخت و مدرسی مشهور گردید. در سال 1331 به تهران آمد و در دانشکدهء الهیات معلم و دانشیار، و سپس استاد و سرانجام مدیر گروه فلسفه و حکمت اسلامی گردید. شب چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ماه 1358 به تیر غم آفرینی به ابدیت رسید. مطهری. استادی فاضل و فلسفه دانی متبحر بود. از وی کتابها و مقاله ها و سخنرانی های فراوان به طبع رسیده است. او راست: مقدمه و تعلیقات بر اصول فلسفه و روش رئالیسم تألیف علامه محمد حسین طباطبائی. علل گرایش به مادیگری. خدمات متقابل اسلام و ایران. انسان و سرنوشت. و تعدادی کتاب و مقالات دیگر.
مطهم.
[مُ طَهْ هَ] (ع ص) فرس مطهم؛ اسب نیک فربه و نیک لاغر از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسبی تمام خلق نیکو. (مهذب الاسماء). اسب تمام زیبا. (از اقرب الموارد). || رجل مطهم؛ مرد تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کامل و تمام از هر چیزی. || مرد نیکوروی و صاحب جمال. || وجه مطهم؛ روی گرد فراهم آمده گوشت و برآمده رخسار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطی.
[مَ طی ی] (ع اِ) جِ «مطو». (آنندراج). جِ «مطیة» و لفظی است که هم در مفرد و هم در جمع استعمال شود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مطو و مطیة شود.
مطیب.
[مُ طَیْ یِ] (ع ص) بوی خوش دهنده و پاک شونده. (غیاث) (آنندراج).
مطیب.
[مُ طَیْ یَ] (ع ص) پاک و خوشبودار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). خوشبوشده و معطرشده و پاکیزه شده. ج، مطیبون. (ناظم الاطباء).
- ثوب مطیب؛ جامهء خوش بوی کرده. (مهذب الاسماء).
- مطیب کردن؛ خوشبوی کردن : ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده. (گلستان).
مطیب.
[مُ طَیْ یَ] (اِخ) نام پسر نبی صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب). یکی از پسران پیغمبر اسلام. (آنندراج) (از محیط المحیط).
مطیبة.
[مُ طَیْ یَ بَ] (ع ص) شراب مطیبة للنفس؛ یعنی سبب خوشی نفس است. (منتهی الارب). شرابی که سبب خوشی نفس است. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). طعام مطیبة؛ طعامی که نفس را خوش آید. (مهذب الاسماء).
مطیبة.
[مُ طَیْ یَ بَ] (اِخ) نام مدینهء منوره، صانهاالله تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج). طابة و طیبة و مطیبة، از نامهای مدینهء رسول المصطفی(ص) است. (از معجم متن اللغة).
مطیح.
[مُ طَیْ یَ] (ع ص) تباه و هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسد. (اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
مطیخ.
[مُ طَیْ یَ] (ع ص) تباه و ردی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسد. (اقرب الموارد). و رجوع به مطیح شود. || چیز قطران مالیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطیر.
[مَ] (ع اِ) باران. (غیاث). باران و جای باران رسیده. (آنندراج). مکان مطیر؛ جای باران رسیده. (منتهی الارب). ممطور و یقال یوم ماطر و مطیر و ممطور؛ یعنی روزی که در آن باران باشد. (از اقرب الموارد). بارانی. باران دار. بارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ابر مطیر؛ ابر بارانی. ابر بارنده :
نیارد کنون تازگی بار تو
نه خورشید رخشان نه ابر مطیر.
ناصرخسرو.
بیقرار است همچو آب سراب
دود تیره ست همچو ابر مطیر.ناصرخسرو.
قدر او چرخ بلند و رأی او شمس مضی
قدر او بحر محیط وجود او ابر مطیر.سنایی.
زمین ز حلم تو مایل شود به صبر صبور
هوا ز طبع تو حامل شود به ابر مطیر.
ابوالفرج رونی.
یاد دستت میکند باد بهاری بیش از این
لاجرم وامیشود هر دم دل ابر مطیر.
سلمان ساوجی.
ز بسکه کوه کشیده ست نم ز ابر مطیر
توان کشید رگ از سنگ همچو مو ز خمیر.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا، بدون ذکر نام شاعر).
- عارض مطیر؛ ابر مطیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از خرمی چو عرصهء جنت کند زمین
چون بگذراند از بر او عارض مطیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
|| خجلت زده. (غیاث) (آنندراج).
مطیر.
[مُ طَیْ یَ] (ع ص) چوب یا چوب تر و تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). چوب و چوب تر و تازه. (ناظم الاطباء). چوب و گویند مطری [ مُ طَرْ را ] که مقلوب این کلمه است. (از اقرب الموارد). || شکافته و شکسته و مقلوب مطری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکافته و شکسته. (از اقرب الموارد). || نوعی از چادر. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از بُرد. (از اقرب الموارد). || جامهء به مرغان کرده. (مهذب الاسماء). نوعی از چادر که در آن نقش مرغان کنند. (ناظم الاطباء). مصور به تصاویر طیور. (غیاث) (آنندراج) :
کشد دشت را گه بساط مدثّر
دهد باغ را گاه حلّه یْ مطیَّر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی، ص150).
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبهء سقلاطون با شعر مطیر.ناصرخسرو.
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کزو شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
مطیر.
[مَطْ یَ] (ع اِ) گریز و فرار. || کل مطیر؛ هر طرف. (ناظم الاطباء).
مطیر.
[مُ طَ] (ع اِ) قطره ای از باران. (ناظم الاطباء).
مطیرة.
[مَ رَ] (ع ص) مؤنث مطیر. لیلة مطیرة؛ شبی بارانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مطیر شود.
مطیری.
[مُطْ طَیْ را] (ع اِ) دعائی است مر کودکان را چون باران خواهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطیطاء.
[مُ طَ / مَ] (ع مص) خرامیدن و دست اندازان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تبختر و خرامانی و دست اندازان رفتن. (ناظم الاطباء). مطیطی [ مُ طَ طا ] . رفتن با تبختر و دست اندازان(1). (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - این کلمه بدین معنی در اقرب الموارد به صورت مُطیطاء و مطیطی [ مُ طی طا ] ، و در محیط المحیط مُطَیطاء و مَطیطاء و مطیطی [ مُ طی طا ] آمده است.
مطیطه.
[مَ طی طَ] (ع اِ) آب سطبر ایستاده در تک حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مَطائِط. و رجوع به مَطائِط شود.
مطیع.
[مُ] (ع ص) (از «ط وع») اطاعت و فرمانبرداری کننده. (آنندراج). فرمانبردار. ج، مطیعون. (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن. (ناظم الاطباء). مطواع. مطواعة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). فرمانبردار. فرمانی. پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خدا را بجا آوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی.فردوسی.
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.فرخی.
مردم روزگار وی، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. (کلیله و دمنه). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.
سعدی.
- مطیع شدن؛ منقاد شدن. فرمانبردار گردیدن :
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مطیع کردن؛ فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن. (ناظم الاطباء) :
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
سعدی.
- مطیع گشتن؛ مطیع شدن. منقاد و فرمانبردار گردیدن :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص53).
دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص54).
مطیع.
[مُ] (اِخ) ابن ایاس کنانی. از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است. شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشأ وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت. وی به سال 166 ه .ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج3 ص1049).
مطیعا.
[مُ] (اِخ) نصرآبادی آرد: از تبارزهء ساکن عباس آباد اصفهان است. مردی در کمال برشتگی و آرام، دلنشین خاطرها و مقبول دلها بود. هرگز قدم از طریق ادب بیرون ننهاد. اوقات به تجارت میگذرانید به هند رفته پسرش در آنجا فوت شده اعراض کرده بیمار به اصفهان آمده فوت شد. یکی از اشعارش این است:
آهی که مرا از دل پر درد برآید
چون شاهسواریست که از گرد برآید
برگشتن ما یکجهتان از تو محال است
از معرکهء عشق مگر گرد برآید.
(از تذکرهء نصرآبادی ص391).
مطیع لله.
[مُ عُ لِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) فضل بن جعفر المقتدر باللهبن معتضد عباسی مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 ه . ق). بیست و سومین خلیفهء عباسی بعد از خلع مستکفی بالله. به سال 334 ه . ق. به خلافت رسید. در ایام او فتور و سستی در امور خلافت بالا گرفت. و او را از خلافت جز خطبه ای که به نام او می خواندند نبود. دیلمیان بر همه جا مستولی شدند و کلیهء امور بوسیلهء آنان انجام می یافت. او در آخر خلافت بیمار گردید و از خلافت کناره گیری کرد و پسرش الطائع بالله را خلیفه ساخت و پس از دو ماه درگذشت. در دوران خلافت او حجرالاسود از قرامطه به بیت بازگردانده شد و اشعاری از مطیع باقی مانده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص772).
مطیف.
[مُ] (ع ص) آنکه احاطه می کند و گرداگرد چیزی را میگیرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مطیف به؛ آنچه گرد آن طواف کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطیق.
[مُ] (ع ص) آنکه توانایی و قوت میدهد و طاقت می بخشد. و توانا و قادر و با قوت. (ناظم الاطباء).
مطیلق.
[مُ طَ لِ] (ع ص مصغر) مُطَیلیق. مصغر منطلق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منطلق شود.
مطین.
[مَ] (ع ص) سقف گل اندود. (منتهی الارب). گل اندودشده. (ناظم الاطباء). و رجوع به محیط المحیط شود.
مطین.
[مُ طَیْ یِ] (ع ص) آنکه گل اندود میکند جایی را. (ناظم الاطباء).
مطین.
[مُ طَیْ یَ] (ع ص) گل اندودشده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). به گل گرفته. گل اندوده شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطین.
[مُ طَیْ یِ] (اِخ) لقب محمد بن عبدالله حافظ بدان جهت که از طفلی به گل کاری بشدت علاقمند بود. (منتهی الارب) (از الانساب سمعانی). محمد بن عبدالله بن سلیمان خضرمی کوفی ملقب به ابوجعفر. از حفاظ حدیث بود. او راست: «المسند» و «تاریخ» و غیرها. لقب وی مطین از این جهت است که در طفلی چون با کودکان در آب بازی می کرد پشت خود را به گل می اندود. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص925).
مطیة.
[مَ طی یَ] (ع اِ) بارگی، یذکر و یؤنث. ج، مَطایا، مَطی، اَمطاء. (منتهی الارب). سواری و مرکب. (غیاث) (آنندراج). اشتر که نشست را شاید(1). ج، مطایا. (مهذب الاسماء). شتر سواری و هر ستور سواری که در سیر کوشش کند و بشتابد خواه ماده باشد و یا نر. ج، مطایا و مطی. ج ج، امطاء و نیز مطی بر واحد اطلاق می گردد. بارگی. ستور. ج، مطایا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رکبت مطیة من قبل زید
علاها فی السنین الذاهبات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص192).
بر مطیهء شوق سوار شدم و زمام صبر از دست رفته اینجا تاختم. (مرزبان نامه چ سال 1317 ص229).
(1) - ن ل: نشاید.
مظ.
[مَظ ظ] (ع مص) نکوهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مظ العود؛ باز کردن پوست چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) درخت انار یا انار دشتی و کوهی که اکثر در کوه سرات روید. بار ندارد و در شکوفهء آن انگبین باشد که بمکند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). درخت انار و درخت انار دشتی. (ناظم الاطباء). انار دشتی. (مهذب الاسماء). گلنار. (تحفهء حکیم مؤمن). انار کوهی. انار دشتی. گوز بیابانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دم الاخوین که خون غزال است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خون سیاوشان. (ناظم الاطباء). || عصارهء بیخهای ارطی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مظائب.
[مُ ءِ] (ع ص) همریش. هم پاچه. باجناغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادهء بعد شود.
مظائبه.
(1) [مُ ءَ بَ] (ع مص) دو خواهر را دو کس در نکاح درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خواهر زن کسی را به نکاح درآوردن. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). هم زلف شدن. باجناغ شدن. هم پاچه شدن. همریشی. هم پاچگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مظائمه شود.
(1) - این ضبط منتهی الارب است و این کلمه در اقرب الموارد و محیط المحیط و آنندراج «مظابة» و در ناظم الاطباء «مظاأبه» ضبط شده است.
مظائرة.
(1) [مُ ءَ رَ] (ع مص) همدیگر را دایگی کردن. یقال بینهم مظاءرة؛ ای کل واحد منها ظئر صاحبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دایه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیط المحیط). ظئر گرفتن و شیرده برای بچه گرفتن. (ناظم الاطباء). || گرفتن دایه بچه غیر از جهت شیر دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
(1) - این کلمه در اقرب الموارد و محیط المحیط و منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء مظاءرة ضبط شده است.
مظائمة.
(1) [مُ ءَ مَ] (ع مص) دو خواهر را دو کس خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با خواهر زن دیگری ازدواج کردن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). هم ریشی. هم پاچگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مظائبه شود.
(1) - این کلمه در منتهی الارب و دیگر کتابهای لغت «مظاءمة» ضبط شده است.
مظاریر.
[مَ] (ع اِ) جِ مظرور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مظرور شود.
مظاظ.
[مِ] (ع مص) بدی و منازعت کردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || لازم گرفتن دشمن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مظاظة.
[مَ ظَ] (ع اِمص) درشتی و زشتی خوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
مظال.
[مَ ظال ل] (ع اِ) جِ مظلة [ مِ ظَلْ لَ / مَ ظَلْ لَ ] به معنی خیمهء بزرگ و سایبان. (آنندراج) (از محیط المحیط). رجوع به مظلة شود.
- اهل مظال؛ رواقیون(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه به فرانسوی Stoiciensc (ennes)است که از «Stoa» ی یونانی گرفته شده که به معنی رواق و ایوان است. و رواقیان که در یکی از رواقهای شهر آتن اجتماع می کردند بدان جهت چنین شهرت یافته اند. رجوع به رواقیان شود.
مظالفة.
[مُ لَ فَ] (ع مص) برزمین درشت رفتن تا اثر نگیرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). برزمین درشت رفتن تا جای پا پدید نگردد. (ناظم الاطباء). || ناپدید کردن اثر پای را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مظالم.
[مَ لِ] (ع اِ) ستم ها. این جمع مَظلِمة به معنی ستم باشد. (آنندراج) (غیاث). ستم و زبردستی و ستمگری. (ناظم الاطباء) :
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او بر مظالم برفت.سعدی.
- رد مظالم؛ مالی که به فقیه یا مرجع تقلید یا مجاز از طرف وی دهند، بابت مظلمه ای که شخص بر عهده دارد و نمیداند به چه کسی مدیون است تا او را راضی سازد و یا بدو بپردازد و او به وکالت از طرف شرع، از جانب مظالم خواه به مستمندان و مستحقان پردازد.
|| عدالتگاهها و جاهایی که در آن ظالمان را به سزا میرسانند. (آنندراج) (غیاث). دیوان داوری. دادگاه. جایی که در آن ترافع کنند :
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی.منوچهری.
چون پیش وی شد گفت به مظالم بودی. (تاریخ سیستان). دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندرپیش عمرولیث گفت آن مرد [ خونی ] را به من ارزانی باید کرد. (تاریخ سیستان). محمد بن هرمز اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال به زیادت خواهند. (تاریخ سیستان).
وقتی امیرنصر ابوالقاسم را دستاری داد و در این باب عنایت نامه نبشت نشابوریان وی را تهنیت کردند و نامه بیاورده به مظالم برخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص365).
یکروز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود.مسعودسعد.
- دیوان مظالم؛ دیوان دادخواهی و دادرسی. (ناظم الاطباء).
|| جِ مَظلِمَة. دادخواهی. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) : مجلس مظالم(1) و درِ سرا گشاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص36). در هفته دوبار مظالم(2) خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص36).
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صفار است.
ناصرخسرو.
و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص92).
- به مظالم نشستن؛ به دادخواهی نشستن. به مظالم نشستن شاهی یا وزیری و یا قاضیی. داددهی نشستن اغاثهء مظلومان را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگز به تدبیری مشغول نگشتی و قصه بر نخواندی و به مظالم ننشستی. (فارسنامهء ابن البلخی ص73). قصه ای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست و به خدمت وی رفت و قصه بداد. (نوروزنامه). هر روز از رقبهء صباح تا رکبهء رواح و از خروج ظلام تا دخول شام بر مسند مظالم نشستی. (سندبادنامه ص36).
- مظالم توز؛ دادخواه. دادجو :
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود
تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114).
- مظالم راندن؛ ترافع کردن و قضاء محاکمه بین مدعی و مدعی علیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظالم کردن؛ دادرسی کردن. داددهی کردن :
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
عباد به سیستان آمد و هر روز پنجشنبه مظالم کردی. (تاریخ سیستان). امیر مظالم کرد روزی سخت بزرگ با نام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص154). امیر برکران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص282).
- یوم المظالم؛ روز جزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روز دادرسی.
|| اصطلاحی است برای قضاء عسکر در مقابل قضاء مطلق که در مردمان کشوری رانند. و رجوع به ابن خلکان ص26 چ تهران شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غیرحسبه و غیرقضاست، بلکه واسطه ای است میان آن دو. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص9 و بعد آن شود.
(1) - به معنی قبل نیز تواند بود.
(2) - به معنی قبل نیز تواند بود.
مظالمة.
[مُ لَ مَ] (ع مص) ظلم و ستم کردن. (از محیط المحیط). ستم کردن. ظِلام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یقال اراد مظالمته؛ ای ظلمه. (محیط المحیط).
مظالمی.
[مَ لِ می ی] (ع ص نسبی) این انتساب اشتغال به عمل مظالم را می رساند. (از الانساب سمعانی).
مظان.
[مَ ظان ن] (ع اِ) جای گمان بردن. اگرچه این لفظ جمع است مگر گاهی به معنی واحد هم می آید چنانکه لفظ مشام. (غیاث) (آنندراج). جای گمان بردن و جای احتمال. (ناظم الاطباء).
مظاهر.
[مَ هِ] (ع اَ) جِ مَظْهَر. رجوع به مَظْهَر شود.
مظاهر.
[مُ هِ] (ع ص) یارمندی کننده. (آنندراج). حمایت کننده و پشت به پشت دهنده. نگهبان و دستگیر و مددکار. (ناظم الاطباء). || آنکه با اهل خود ظهار کند و گوید انت علّی کظهر امی. (از تفسیر ابوالفتوح رازی، سورهء احزاب ص259). کسی که زن خود را ظهار می کند. زوجی که ظهار را صورت خارجی میدهد. و رجوع به ظهار در همین لغت نامه شود.
مظاهرت.
[مُ هَ / هِ رَ] (از ع، اِمص)(1) پشتی و حمایت و دستگیری. (ناظم الاطباء). پشتی دادن و حمایت کردن(2). (غیاث). موافقت. پشتی. هواداری. هواخواهی. مساعدت. معاضدت. یاری. همپشتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : معونت و مظاهرت خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجای آرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص132). در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله و دمنه). مرغان... به مظاهرت او [ سیمرغ ] قوی دل گشتند. (کلیله و دمنه). تشفی و تلافی خلل جز به مظاهرت و مضافرت آن دولت ممکن نگردد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص67). نصر تا دماوند به استقبال او بیامد و به مظاهرت و معاونت او قیام نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص268). مادام که میان شما برادران مظاهرت ظاهر باشد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مظاهرة شود.
(1) - رسم الخطی از «مظاهرة» عربی در فارسی است.
(2) - بدین معنی در غیاث ذیل «مظاهرات» آمده و ظاهراً غلط چاپی است.
مظاهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) پشت به پشت آوردن و یارمندی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). ظهار. (ناظم الاطباء). هم پشت شدن. (دهار) (ترجمان القرآن). هم پشت بودن. (تاج المصادربیهقی). و رجوع به مظاهرت شود. || از زن ظهار کردن. (تاج المصادر بیهقی). || مرد مر زن خود را انت علیّ کظهر امی گفتن. (آنندراج). و رجوع به ظهار و مظاهر شود. || دو جامه به هم در پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
مظبظب.
[مُ ظَ ظَ] (ع ص) گرفتار تب. (ناظم الاطباء). تب زده گردیده. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط).
مظرب.
[مُ ظَرْ رَ] (ع ص) مظربة. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
مظربة.
[مُ ظَرْ رَ بَ] (ع ص) سم سخت. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). مظرب. سخت مانند سم و ناخن و چنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تظریب و مادهء قبل شود.
مظرور.
[مَ] (ع اِ) سنگ یا سنگ تیز گرد. ج، مظاریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مظروف.
[مَ] (ع ص، اِ) آنچه که در ظرف جای گیرد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). بار. بارگیر. محتوی ظرف. آنچه در خنور باشد. آنچه در ظرف باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مظرة.
[مِ ظَرْ رَ] (ع اِ) سنگ آتش زنه. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که بدان آتش افروزند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). ج، مَظارّ. (اقرب الموارد).
مظرة.
[مَ ظَرْ رَ](1) (ع مص) بریدن سنگ آتش زنه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || ظرالناقة؛ ذبح کردن ناقه را به سنگ یا عام است. (از منتهی الارب). ذبح کردن ناقه با ظِرّ. (از محیط المحیط).
(1) - این ضبط از محیط المحیط و اقرب الموارد است و در منتهی الارب به کسر دوم ضبط شده است.
مظرة.
[مَ ظَرْ رَ] (ع اِ) سنگریزه های سخت تر. (منتهی الارب) (ازآنندراج). || (ص) ارض مظرة؛ زمین سنگ ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). زمین که در آن سنگهای تیز باشد. (ناظم الاطباء).
مظع.
[مَ] (ع مص) نرم و تابان گردانیدن وتر و غیر آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم و تابان گردانیدن زه و جز آن را. (ناظم الاطباء).
مظعة.
[مَ عَ](1) (ع اِ) باقی ماندهء سخن. (منتهی الارب). باقیماندهء از کلام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از تاج العروس) (از محیط المحیط).
(1) - این ضبط منتهی الارب و به تبع آن ناظم الاطباء است، ولی در اقرب الموارد و المنجد و معجم متن اللغه و تاج العروس به ضم اول ضبط شده است.
مظفار.
[مِ] (ع ص) مرد فائزالمرام. (آنندراج). مرد مقضی المرام که به هر کاری دست زند برخوردار گردد. (ناظم الاطباء). مُظَفَّر که در هر امری پیروز گردد و در جنگ دولت به او روی نماید. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || (اِ) موچنه. (آنندراج). موچینه. منقاش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (ع ص) مظفار. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). فیروزمندی داده شده. (آنندراج) (غیاث). فیروز. (دهار). مرد به مراد خود رسیده هر چه باشد و پیروزی و نصرت یافته و جوانمرد به مراد خود رسیده هرچه باشد و فتح و ظفریافته و پیروز و منصور و پیروزی یافته. نصرت یافته. آن که بر کاری دست زند برخوردار گردد. (ناظم الاطباء). به مراد رسیده. آرزویافته. کامروا. پیروز. منصور :
کدامین خواجه آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر.فرخی.
از آنجا مظفر و منصور و با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را به شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص436). پسرش مهتر مظفر بخرد بر پای می بود هم به روزگار سلطان محمود و هم در این روزگار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص273).
مظفری ملکی خسروی خداوندی
که میر شهرگشای است و شاه شیرشکار.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). و به یمن ناصیت... مظفر و منصور بازگردم. (کلیله و دمنه).
خاقانیا وظیفهء عیدی بیار هان
پس پیش بر به حضرت شاه مظفرش.
خاقانی.
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.خاقانی.
ملک مؤید مظفر و منصور معظم. (سندبادنامه ص8).
جهان بخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت از وی شد مظفر.نظامی.
سلطان از دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و نفایس نامحصور بازگشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص419). امیرکبیر عالم عادل مؤید و مظفر و منصور. (گلستان چ فروغی ص9).
- رجل مظفر؛ ای صاحب دولة فی الحرب. (ناظم الاطباء).
- مظفر گشتن؛ پیروز شدن. فائق گشتن :
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.ناصرخسرو.
- مظفرلوا؛ که علم فتح و پیروزی دارد. که لوای ظفر و نصرت با اوست : صاحبقران مظفرلوا بزم عیش و طرب آراسته. (حبیب السیر).
|| لقب ماه صفر، ماه دوم از دوازده ماه قمری؛ صفرالمظفر. || (اِخ) از اعلام است. (ناظم الاطباء).
مظفر.
[مُ فَ] (ع ص) خراشیده شده با ناخن. || پیروزمند گردانیده شده. (ناظم الاطباء).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) حاکم مرو در اواخر ایام سلطان محمد خوارزمشاه بود و به مجیرالملک شرف الدین شهرت داشت. و رجوع به تاریخ مغول اقبال ص52 و 54 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دولتشاه سمرقندی او را خاقانی ثانی میداند. اما فقیر شعری از او ندیده ام که قابل این وصف باشد. اما فاضلی دانشمند بوده بسیار بی تکلف میزیسته و در نزد اهل دنیا بسیار معتبر بوده. لباس چرکین پوشیدی و در تحلیهء باطن کوشیدی و معاصر ملک معزالدین کبری. روزی سلطان به مدرسه و حجرهء وی درآمد دید که مولانا بر روی خاک نشسته کهنه کتابی چند بر روی خاک نهاده مطالعه میکرد. سلطان گفت در این هفته هزار دینار صلهء شعر از من گرفتی چرا گلیمی نخریدی که بر او بنشینی. مولانا گفت این فرشی که در زیر پای شماست نهصد دینار خریده ام. بعد از جاروب کردن معلوم شد که قالی ممتازی بود. سلطان غایت بی تکلفی مولانا را دید. خادم مدرسه را فرمود که من بعد هر روز از تصفیه حجرهء مولانا غافل نشو امید این حال از بی اعتنایی امور دنیا باشد نه از کثافت. و این اشعار از اوست:
ای برسمن از مشک بعمدا زده خالی
مسکین دل من گشته ز حال تو به حالی
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی.
(آتشکده آذر ص 154).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) معروف به مولا مظفر. به نام قاسم بن محمد(1) منجم. او راست: تنبیهات المنجمین که به سال 1031 برای شاه عباس تألیف کرده است. وی منجم دربار بود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
(1) - در یادداشت دیگری مظفربن محمد قاسم بن منجم ذکر شده است.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن جماعة بن علی عیلانی (544 - 623) معروف به ابوالعز و ملقب به موفق الدین شاعر و ادیب مصری. او راست «دیوان شعر» و «مختصر فی العروض». وی کور بوده و در قاهره متولد شد و در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1049) و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص160 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن ابی الحسن بن اردشیر عبادی مروزی مکنی به ابومنصور. رجوع به ابومنصور مظفر در همین لغت نامه و تتمهء صوان الحکمه و تاریخ الحکماء ص232 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن حسن نظام الملک و ملقب به فخرالملک و مکنی به ابوالفتح در دوران پادشاهی سنجر (جلوس 511 ه . ق.) و پس از برکناری مجیرالملک به کمک مادر سلطان سنجر و امیر ارغوش به وزارت رسید و پس از چندی به ضرب خنجر یکی از اسماعیلیان کشته شد. رجوع به دستورالوزارء چ سعید نفیسی ص188 و ابوالفتح مظفر شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن رئیس الرؤسا. بعد از فرار فخرالدوله از بغداد به تقلد منصب سرافراز گردید و چون اندک زمانی به مراسم آن امر پرداخت. المقتدی بالله به سببی او را معزول گردانید. (از دستور الوزراء ص87).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن سلیمان بن مظفر نبهانی. از پادشاهان دولت نبهانیة در بلاد عمان است. بعد از وفات عراربن فلاح در سال 1024 ه . ق. ولایت یافت. و این ولایت مدت دو ماه ادامه داشت تا اینکه در حصن القربة درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص104).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن علی که بعدها به امیر عصامی شهرت یافت. مردی عاقل و زیرک بود و در دوران عمران بن شاهین مؤسس امارة بطیحه (بین واسط و بصره) نشو و نما یافت. عمران وی را حاجب خود قرار داد که در آن عهد حاجب همانند وزیر در این روزگار است. چون امور بطیحه به محمد پسر عمران رسید. مظفربن علی راضی نبود. پس اکابر سپاه را جمع کرد و بر قتل محمد اتفاق کردند و او را در سال 373 ه . ق. بقتل رساندند و اباالمعالی بن حسین بن عمران را بجای وی نشاندند؛ ولی طولی نکشید که مظفر او را عزل کرد و حکومت بطیحه را در اختیار خود گرفت. وی در زمان خود با مردم در نهایت خوبی رفتار می کرد و مورد حمایت آل بویه بود. وی در سال 376 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1049).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن محتاج از خاندان آل محتاج. رجوع به ابوبکر محمد بن مظفربن محتاج و آل محتاج و تعلیقات چهارمقالهء عروضی تألیف دکتر معین ص179 و 187 و شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص1262، 1263، 1265، 1281، 1282 و 1284 و ابوسعد مظفر شاه چغانی شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن محمدبلخی مکنی به ابوالجیش متوفی به 367 ه . ق. از شاگردان ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی و معلم شیخ مفید بود. و رجوع به خاندان نوبختی اقبال ص105 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن ناصرالدین محمد بن قلاوون. وی پس از برادر خویش ملک کامل در 747 ه . ق. بسلطنت مصر رسید و پس از یکسال سلطنت، او را بکشتند. (از قاموس اعلام ترکی ج3 ص1904).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن یاقوت از جانب مقتدر خلیفه حاکم اصفهان بود. با مرداویج زیاری جنگ کرد و مغلوب شد. به فارس پیش پدر رفت. یاقوت با لشکر بجنگ مرداویج رفت او هم منهزم گردید. مظفر در سال 323 ه . ق.(1) ابن مقله وزیر مقتدر را که مسبب حبس و قتل برادر خود (محمدبن یاقوت) میدانست با قراولان حجریه دستگیر ساخت و خلیفه را که در دست رؤسای کشور آلتی بیش نبود به عزل ابن مقله وادار نمود. رجوع به تاریخ گزیده چ نوائی ص409 و خاندان نوبختی اقبال ص 205 و دستورالوزراء ص78 و مجمل التواریخ و القصص ص390 شود.
(1) - در دستور الوزرا ص78: «در سنهء ثمان عشر و ثلثمائة» (318).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابوالجیش خراسانی. رجوع به همین کلمه شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) امیر شرف الدین. از جملهء پادشاهان آل مظفر بود. از همه کهتر اما سرآمد میدان روزگار شد. بغایت پاکدامن و نیکواعتقاد بود. وی به سال 713 ه . ق. درگذشت. و رجوع به شرف الدین مظفر و تاریخ گزیده از صص616 - 620 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) برکیارق بن ملکشاه. رجوع به برکیارق بن ملکشاه و اخبارالدولة سلجوقیه شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) سیف الدین حاجی (747 ه . ق.) از ممالیک بحری است. (طبقات سلاطین لین پول ص71).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) سیف الدین قدوز (657 ه . ق.) از ممالیک بحری است. (طبقات سلاطین لین پول ص71).
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) شبانکاره. از بزرگزادگان فارس بود. چون به هرات رفت در دربار سلطان حسین میرزا در سلک اعاظم اهل قلم درآمد آنگاه منصب وزارت یافت. پس از چندی مغضوب و کشته شد. رجوع به دستورالوزراء ص399 و حبیب السیر شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) صلاح الدین یکی از ممالیک بحری است. رجوع به صلاح الدین و ترجمهء تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص72 شود.
مظفر.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن محمد بن مسلمة تجیی. از علماء اندلس بود و به مظفر و ابن افطس شهرت داشت. وی حاکم بطلیوس بود که در همانجا درگذشت. او راست «التذکرة» در پنجاه جزء مشتمل به فنون و آداب علوم و جنگ و سیر. این کتاب به نام مظفری نیز شهرت داشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص928).
مظفرآباد.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دهی از دهستان او اوغلی است که در بخش حومهء شهرستان خوی واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مظفرآباد.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دهی از دهستان رحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 416 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مظفرآباد.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دهی از دهستان کنار است که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 308 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مظفرآباد.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 169 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مظفرآباد مسیله.
[مُ ظَفْ فَ دِ مَ لَ] (اِخ)قصبه ای است جزء دهستان قمرود که در بخش حومهء شهرستان قم واقع است و 1800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مظفر اسفزاری.
[مُ ظَفْ فَ رِ اِ فِ] (اِخ)خواجه امام... از منجمان بزرگ است و اوست که با عمر خیام و جماعتی دیگر از اعیان منجمین در سنهء 467 به فرمان ملکشاه سلجوقی رصد معروف ملکشاهی را که رصد جلالی نیز گویند بستند. ابن الاثیر در حوادث سنهء 467 از او به «ابوالمظفر اسفزاری» تعبیر کرده است. خواجه ابوحاتم مظفر اسفزاری از مشاهیر حکما و معاریف و منجمین و دانشمندان ایرانی است که در نیمهء دوم قرن پنجم و اوایل قرن ششم میزیسته و با حکیم عمر خیام معاصر و همزمان بوده است. شرح حال این حکیم بزرگ و چگونگی زندگیش به تفصیل در دست نیست و آنچه صاحبان تراجم دربارهء او نوشته اند مطلب مهمی که وضع زندگانی و حال او را روشن نماید به دست نمیدهد. قدیمترین کتابی که در آن ترجمهء حالی از مظفر دیده میشود کتاب تتمهء صوان الحکمه ابوالحسن بیهقی است که تألیف آن اندکی پس از مرگ مظفر بوده است و ظاهراً آنچه شهرزوری در نزهة الارواح و روضة الافراح از گزارش احوال مظفر ذکر کرده از تتمه گرفته است. نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقاله حکایت کند که در سنهء 506 امام عمرخیام و امام مظفر همکار بودند. در کتاب میزان الحکمه و همچنین شهمردان بن ابی الخیر در کتاب نزهت نامهء علایی نام او را در مؤلفات خویش آورده اند. کنیهء او ابوحاتم و نام پدرش اسماعیل و از اهالی اسفزار است. تاریخ ولادت وی باید در حدود 437 یا پیش از آن تاریخ باشد. ابوحاتم از سال 467 تا سال 485 در اصفهان میزیسته سپس به خراسان و هرات و از آنجا به بلخ رفته. وفات او احتما سال 513 و 515 است. سبب مرگ او را در حالات او ذکر کرده اند که ترازوی ارشمیدس را که بمیزان غش و عیار معروف است ساخت و آن را به سلطان اعظم سنجر تقدیم کرد. سلطان به خازن خویش سعادت نام سپرد. خازن که در جواهرات خزانه سلطان تقلب کرده و خیانت بسیار از این راه نموده و از بازخواست سنجر اندیشه داشت به تصور اینکه آن ترازو سبب کشف خیانت او می گردد و گرفتار خشم و عقوبت سلطان خواهد شد آن را خرد کرد و در زیر خاک نهان ساخت. ابوحاتم که این خبر بشنید دلتنگ و غمگین گردید و از آن اندوه رنجور و بیمار گشت تا بدرود جهان کرد. آثار او آنچه باقی مانده بدین قرار است: 1- اختصار اصول اقلیدس. 2- رسالهء آثار علوی یا کائنات جو که آن را به نام فخرالملک بن نظام الملک پیش از سال 500 ه . ق. تألیف کرده است. 3 - رسالة الشبکیهء. و رجوع به ابوحاتم اسفزاری و تتمهء صوان الحکمه ص98 و 120 و تاریخ رشیدی ص37 شود.
مظفرالدین.
[مُ ظَفْ فَ رُدْ دی] (اِخ)احمدبن علی بن تغلب ملقب به ابن الساعاتی. رجوع به ابن ساعاتی شود.
مظفرالدین.
[مُ ظَفْ فَ رُدْ دی] (اِخ)اتابک افراسیاب بن یوسفشاه نهمین اتابک هزار اسپی لرستان از 740 تا 756 حکومت کرد. رجوع به افراسیاب اتابک و قاموس الاعلام ترکی شود.
مظفرالدین.
[مُ ظَفْ فَ رُدْ دی] (اِخ)حجاج بن قطب الدین که به حکم یرلیغ غزان در سنهء خمس و تسعین و ستمائه به سلطنت کرمان نامزد شد. (تاریخ گزیده ص533).
مظفرالدین ازبک.
[مُ ظَفْ فَ رُدْ دی اُ بَ] (اِخ) برادر اتابک نصرة الدین ابوبکربن محمد بن ایلدگز بود که بعد از وی به پادشاهی رسید و پانزده سال حکومت کرد. در سنهء اثنی و عشرین و ستمائه چون سلطان جلال الدین... خوارزمشاه بر ملک آذربایجان مستولی شد او از غصه در قلعه النجق درگذشت. (تاریخ گزیده ص478).
مظفرالدین شاه.
[مُ ظَفْ فَ رُدْ دی](اِخ) چهارمین پسر ناصرالدین شاه از سلسلهء قاجاریه است که در سال 1269 ه . ق. بدنیا آمد. دو برادر بزرگتر او معین الدین میرزا و امیرقاسم خان که یکی بعد از دیگری به ولیعهدی رسیده بودند، هر دو در خردسالی فوت نمودند، پسر سوم ناصرالدین شاه مسعود میرزا ظل السلطان سه سال از مظفرالدین شاه بزرگتر بود و چون مادرش از خاندان سلطنتی نبود به ولیعهدی نرسید. مظفرالدین شاه در 1274 یعنی در پنجسالگی به ولایت عهدی انتخاب شد و تا سال قتل پدرش قریب چهل سال در ولیعهدی بسر برد. پس از کشته شدن ناصرالدین شاه و آمدن مظفرالدین به طهران، امین السلطان که قدرتی فوق العاده داشت همچنان به صدارت برقرار ماند. ولی مظفرالدین شاه در سال 1314 او را معزول کرد و امین الدوله را از آذربایجان به طهران خواست و ریاست وزراء را در یازدهم ذی القعدهء آن سال به او واگذاشت و در رجب 1315 او را به صدارت منصوب نمود؛ سپس به سال 1316 او را عزل کرد و مجدداً امین السلطان را به صدارت برگزید. وی از 1316 تا 1321 سمت صدارت را داشت تا اینکه در جمادی الاخر 1321 او را عزل و سلطان مجید میرزا عین الدوله را به جای او صدراعظم نمود. مظفرالدین شاه در چهاردهم جمادی الاخر 1324 فرمان مشروطیت را صادر کرد و در 14 ذی القعده آن را امضاء کرد و پنج روز پس از آن فوت نمود. و رجوع به قاجاریه و مشروطیت و رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال از صص848 - 854 شود.
مظفرالرسولی.
[مُ ظَفْ فَ رُرْ رَ] (اِخ)حسن بن داودالرسولی ملقب به ملک المظفربن السلطان المؤید صاحب یمن. در زمان پدر والی بعضی از متصرفات پدرش بود و به تعز در زمان حیات پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص225).
مظفرالصنهاجی.
[مُ ظَفْ فَ رُصْ صُ](اِخ) رجوع به بادیس بن حیوس(1) و اعلام زرکلی شود.
(1) - در لغت نامه «حبوس» آمده که غلط چاپی است.
مظفرالملک.
[مُ ظَفْ فَ رُلْ مُ] (اِخ)شهاب الدین برادرزادهء صلاح الدین ایوبی که بر قسمتی از بلاد الجزیره مثل میافارقین و رها (اورفه) و حانی و سروج و خلاط و جبل جور فرمانروائی داشت. رجوع به تاریخ مغول ص 138، 139، 144، 148 شود.
مظفر ایوبی.
[مُ ظَفْ فَ رِ اَیْ یو] (اِخ)تقی الدین عمر بن شاهنشاه بن ایوب، امیر و صاحب حماة بود. وی پسر برادر صلاح الدین ایوبی است که مردی شجاع بود. مدتی والی ولایات و نایب مناب پدر در مصر شد. و سپس در سال 582 حماة را به او بخشیدند و او در آنجا ساکن شد. سپس قلعهء منازگرد را که از نواحی خلاط بود محاصره کرد آنجا را گرفت و همانجا درگذشت و به حماة دفن گردید. (از اعلام زرکلی ج 2 ص715).
مظفر بزغشی.
[مُ ظَفْ فَ رِ بُ غُ] (اِخ)ابوالمظفر وزیر سامانیان. رجوع به بزغشی و تاریخ بیهق ص109 شود.
مظفربیک رنگرز.
[مُ ظَفْ فَ بِ کِ رَ رَ](اِخ) از اهالی کرمان و شخص کاسب و مهربان است. شاعر بسیار پخته ای است و این رباعی او شهرت فراوان دارد:
افسوس که همدمان مونس رفتند
یاران موافق مهندس رفتند
آنها که به هم نشسته بودیم مدام
هر یک به بهانه ای ز مجلس رفتند.
(از مجمع الخواص ص301 و آتشکدهء آذر چ سید جعفر شهیدی ص124).
مظفر پنجدهی.
[مُ ظَفْ فَ رِ پَ دِ](اِخ) از شعرای آل سبکتگین و از اهالی مرو است. به گفتهء عوفی مردی فاضل بود و از بزرگی درازگوشی مطالبه می کند و می گوید:
به هفت کشور تا مدح پنجده گویم
چو باد گشتم اندرزمی زمی پیمای
دو پای دارم چار دگر بباید از آنک
به هفت کشور نتوان رسید بی شش پای.
در صفت آتش گوید:
همی ببینی آتش میان خاکستر
چو آفتاب که گیرد ز میغ تیره حجاب
چو روی دختر دوشیزه کو خجل گردد
نقاب را به رخ اندرکشد بوقت عتاب.
و از اوست:
نگاه کن تو بدان یاسمن شگفته بباغ
سرش به پیش در افگنده راست چون سر من
همی ببینی بویش چو بوی خوی نکو
چو سوزن آژده بر پشت دست دلبر من.
و رجوع به لباب الالباب عوفی چ براون ج2 صص63 - 65 و مجمع الفصحاء ج 1 ص505 و تعلیقات چهارمقاله چ معین ص104 شود.
مظفر حسین.
[مُ ظَفْ فَ حُ سَ] (اِخ)شاعری از کاشان و از معاصران شاه عباس بوده از اوست:
ای دل که به آزادی خود خرسندی
غافل که اسیر خود به صد پیوندی
چون مرغ قفس که با قفس گردانند
عالم گشتی و همچنان دربندی.
و نیز از اوست:
خونم به جوش آمده تا خون گرفته ای
من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای.
رجوع به تذکرهء نصرآبادی صص164 - 165 شود.
مظفر حسین میرزا.
[مُ ظَفْ فَ حُ سَ](اِخ) از شعرای معاصر شاه صفی و فرزند سنجر میرزا که از مادر به شاه طهماسب و از پدر به شاه نعمت الله ولی میرسد. او و پدرش را به سعایت بدگویان به امر شاه صفی کور می کنند. از اوست:
دل مرغ چمن از غنچهء تصویر نگشاید
طلسم غنچه از بازیچهء تزویر نگشاید
به آن نازک میان سست پیمان بسته ام عهدی
که تا خونم نریزد از میان شمشیر نگشاید
حریف بدگمانی نیستم هر چند میدانم
که جز آیینه کس چشمی برویش سیر نگشاید.
ایضاً:
از شوق تیر غمزهء ابروکمان خویش
پرواز کرده مرغ دلم ز آشیان خویش.
و رجوع به مجمع الفصحاء ج1 ص56 و تذکرهء نصرآبادی ص10 و 11 شود.
مظفرخان.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ظاهراً از شعرای معاصر مؤلف مرآة الخیال است. از اوست:
چنین که ناله در آغوش کرده ای ما را
کدام زمزمه در گوش کرده ای ما را
ز یاد خاطرت ایزد کند فراموشش
به یاد آنکه فراموش کرده ای ما را
سخنوران همه گویای حسن و عشق تواند
چه حکمت است که خاموش کرده ای ما را
به کس چو آینه راز نهفته ننمودیم
چه جرم ما که نمدپوش کرده ای ما را
مظفر از تو دمی روز میتواند بود
چرا نیاز بر او دوش کرده ای ما را.
و رجوع به مرآة الخیال ص255 و 256 شود.
مظفر خوارزمی.
[مُ ظَفْ فَ رِ خوا / خا رَ] (اِخ) نصیرالدین. خواندمیر نویسد: در فنون علوم عقلی و نقلی خصوصاً فقه شافعی بغایت متبحر بود و به دانستن سایر اقسام فضیلت و فن استیفاء و سیاقت مباهی و مفتخر... پیوسته به رعایت اهل فضل و کمال اقدام مینمود و قاضی عمر بن سهلان الساوجی بصائر نصیری را در علم حکمت و منطق به نام او تصنیف فرموده. در جامع التواریخ مسطور است که نصیرالدین محمود در اوایل به امر اشراف مطبخ و اصطبل سلطان سنجر می پرداخت و چون از عهدهء آن مهم کماینبغی بیرون آمد سلطان او را مشرف جمع و خرج ممالک ساخت. بعد از آن متقلد منصب جلیل القدر وزارت گشت. اما بواسطهء جبن و خشیت طالب علمانه که در طبیعتش مرکوز بود مهام وزارت را کماینبغی سرانجام نتوانست نمود و از آن کار معاف شد و منصب اشراف ممالک را بدو رجوع کردند و نصیرالدین تمشیت آن شغل را به پسر خود شمس الدین بازگذاشت. در این اثنا بعضی امرا او را اغوا نمودند که قصد جوهر خادم که از اعاظم اعیان سنجری بود کند و او مغرور آنان شد و به عرض سلطان رسانید که جوهر بسیاری از اموال سلطانی را تصرف کرده. سلطان دستور رسیدگی داد و سرانجام جوهر که خود را در مخاطره میدید به امیرعلی خیری صاحب سلطان متوسل شد و او جوهر را گفت باید جشنی پادشاهانه ترتیب دهی تا من سلطان را به خانهء تو آورم. او چنین کرد. چون سلطان به خانهء جوهر رفت جوهر مشکهای فراوان و از جمله هشتاد کنیز آوازه خوان تقدیم کرد و سلطان از او راضی شد. سرانجام دشمنان نصیرالدین بر او چیره شدند و نظر سلطان را از او بگردانیدند و او و پسرش را به زندان افکندند و عمر آنان در زندان پایان یافت. (از دستورالوزراء صص199 - 204).
مظفر شاه.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) نام دو تن از سلاطین گجرات: 1 - مظفرشاه اول 799 ه . ق. 2 - مظفرشاه ثانی 917 ه . ق. (طبقات سلاطین لین پول ص282).
مظفرعلی.
[مُ ظَفْ فَ عَ] (اِخ) از استادان فن نقاشی ایران در دورهء صفویه (اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری)، که قسمتی از تصویرهای ایوان چهل ستون و عالی قاپو در اصفهان از آثار اوست. نقاش پسرخواندهء بهزاد است که پس از وفات وی شاه طهماسب صفوی تربیت او کرد و او سرآمد نقاشان عصر شد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ج 4 ص88 و مجمع الخواص ص255 شود.
مظفر غازی.
[مُ ظَفْ فَ رِ] (اِخ) سیمین پادشاه ایوبیان الجزیره است که از 628 تا 643 حکومت کرده است. (از طبقات سلاطین لین پول ص68).
مظفر قومشی.
[مُ ظَفْ فَ رِ مِ] (اِخ) از اکابر مشایخ و وفاتش در سنه ثلثمائه به زمان مقتدر است، از سخنان اوست: صوم بر سه قسم است. صوم روح و صوم عقل و صوم هوا و صوم نفس از حرام. هر سالک را که این صومها باشد سالک باشد هر که ادب از پیر نیاموخته باشد پیری را نشاید. (تاریخ گزیده چ براون ص777).
مظفر کرمانی.
[مُ ظَفْ فَ رِ کِ] (اِخ)میرزامحمد تقی پسر میرزا کاظم طبیب بود و در علوم عقلی و نقلی مرتبهء عالی یافته به صحبت مشایخ عهد رغبت نموده و به مواظبت ذکر و فکر و تخلیه و تجلیه و تزکیه و تصفیه به مقامات بلند رسید. در نظم و نثر تحقیقات کرده. محققین کرمان او را مولوی کرمانی خوانند و نظیر مولوی رومی دانند. دیوان اشعار و مثنویاتش دیده شد. در شاعری نظیر متقدمین است. در سنه 1215 ه . ق. در عراق عرب درگذشته. اشعارش تازه و رنگین است. او راست: رسالهء مجمع البحار در تفسیر بحرالاسرار و مشتاقیه و خلاصة العلوم و کبریت احمر. از اوست:
دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است
باغبان حضرت خلاق علی الشان است.
کیست انسان بحقیقت بنگر صاحبدل
که تن خاکی او با دل و دل با جان است.
و نیز:
خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق
کون و مکان آمدند بندهء فرمان عشق
عشق چو چوگان ناز در کف قدرت گرفت
نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق.
و نیز:
فریاد ز مکر نفس کاذب
امارهء مستبد لاعب
لاهی ز معارج و مقامات
ساهی ز مدارج و مراتب
غافل ز حقایق و معارف
زاهل ز مکارم و مناقب
همواره انیس با اباعد
پیوسته جلیس با اجانب
با مکر هوا شده معانق
از ذکر خدا شده مجانب.
و رجوع به مجمع الفصحاء ج2 ص447 تا 450 و ریاض العارفین ص281 شود.
مظفرة.
[مُ ظَفْ فَ رَ] (ع ص) فرس مظفرة، آنکه اندک از اطراف آن بریده باشد. (منتهی الارب). اسبی که چیزی از اطرافش قطع شده باشد. (از اقرب الموارد). اسبی که چیزی از اندام وی قطع کرده باشند و یا از ناخنهای وی چیزی قطع شده باشد. (ناظم الاطباء).
مظفر هروی.
[مُ ظَفْ فَ رِ هِ رَ] (اِخ) از شعرای معاصر سلمان ساوجی و متوفی به سال 728 ه . ق. است. هدایت آرد: از معاصرین ملک معزالدین کرت و از ارباب سلوک و تجرید بوده در زمان خود به شاعری شهرت تمام کرده و از اشعارش جز این تغزل ندیده ام که به نام دیگران نیز نوشته اند:
ای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
مشکین دل من گشته ز حال تو به حالی
قد و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم
هر یک ز یکی حرف پذیرفته مثالی
از سیم الفی دیدم و از بسد میمی
از مشک سیه جیمی و از غالیه دالی
گفتم که تو خورشیدی و این بود حقیقت
گفتی که تو چون ماهی و این بود محالی
مه بدر نماید چو ز خورشید شود دور
من کز تو شوم دور نمایم چو هلالی
ای از بر من دور همانا خبری نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
یکروز به سالی نکنی یاد کسی را
کاندر غم هجران تو روزیش به سالی
روزی بود آخر که دل و جان بفروزم
ز انروی که شهری بفروزد به جمالی
از غصهء هجر تو شود رسته دل من
وز روضهء وصل تو شود رسته نهالی.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص35).
و رجوع به تعلیقات چهارمقاله دکتر معین ص204 شود.
مظفری.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مظفری.
[مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ظاهراً از شعرای معاصر چغانیان و غزنویان و فرخی سیستانی بوده. او راست:
بگشای به شادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز به شادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مظفریان.
[مَ ظَفْ فَ] (اِخ) رجوع به آل مظفر شود.
مظفری ابرقوه.
[مُ ظَفْ فَ یِ اَ بَ] (اِخ)از جمله رباطی است که ابوبکر سعدبن زنگی بر راه ساحلات و بر مزار شیخ کبیر ابی عبدالله حفیف و دیگر فقها بنا نهاد. و رجوع به تاریخ گزیده چ براون ص507 شود.
مظفریه.
[مُ ظَفْ فَ ری یَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه است و 218 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مظفریه.
[مُ ظَفْ فَ ری یَ] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 139 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مظفور.
[مَ] (ع ص) مردی که در چشم او ناخنه باشد. (منتهی الارب). مبتلا به ظفره و ناخنک چشم. || آنکه بر وی پیروزمند شده باشند. || گم شده ای که پیدا شده باشد. (ناظم الاطباء).
مظفوف.
[مَ] (ع ص) مرد تهی دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضفوف. (اقرب الموارد). و رجوع به همین کلمه شود. || آبی که بر گرد آن ازدحام کرده باشند. (ناظم الاطباء).
مظل.
[مِ ظَل ل] (ع اِ) سایبان. (غیاث) (آنندراج).
مظلام.
[مِ] (ع ص) کاری که راه درآمدن در آن معلوم نبوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مظلف.
[مُ ظَلْ لَ] (ع ص) افزون شده و زیادگشته. || دارای سم شکافته. (ناظم الاطباء).
مظلل.
[مُ ظَلْ لَ] (ع ص) سایه داده. || (اِ) تیرک چادر و سایه بان. (ناظم الاطباء).
مظلم.
[مُ لِ] (ع ص) یوم مظلم؛ روز بسیارشر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || تاریک. (مهذب الاسماء) (غیاث). شب تاریک. (آنندراج). بسیار تاریک و ظلمانی. (ناظم الاطباء). تار. تاری. تاریک. ظلمانی. داج. مدلهم. تیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
هوای تو به من بر کرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص196).
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس.مسعودسعد.
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم.
مسعودسعد.
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اینچنین گفتند جمله عالمان.مولوی.
|| امر مظلم؛ کار مشتبه که راه درآمد در آن معلوم نشود. || شعر مظلم؛ موی سخت سیاه. || نبت مظلم؛ گیاه تازه و سبز که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || آن که در تاریکی داخل میشود و در تاریکی میرود. ج، مظلمون. || بسیار ستم و بدبخت. (ناظم الاطباء).
مظلم.
[مُ ظَ لَ] (ع اِ) کرکس. || زاغ. || گیاه در زمینی روئیده که پیش از این باران نرسیده آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). گیاه در زمین بی باران. (ناظم الاطباء).
مظلمت.
(1) [مَ لِ مَ] (ع اِمص) مظلمة : هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص36).
(1) - رسم الخطی است از «مظلمة [ مَ لِ مَ ]» عربی در فارسی. و رجوع به همین کلمه و مظلمه شود.
مظلمة.
[مَ لَ مَ] (ع مص) بیدادی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیداد کردن. ج، مظالم. (آنندراج).
مظلمة.
[مَ لِ مَ] (ع اِمص) دادخواهی و داد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه که از ظالم طلبی و اسم است آنچه را که به ظلم از تو اخذ شده است. ج، مَظالِم. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ستم. (از غیاث). داد و دادخواهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود. || (اِ) عدالت گاهها و جاهائی که در آن ظالمان را به سزا می رسانند. (غیاث). و رجوع به مظالم شود.
مظلمه.
[مَ لِ مَ] (از ع، اِمص) ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است(1). (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمهء خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهء خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن؛ تظلم کردن. دادخواهی کردن : یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- || گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن :
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا).
(1) - آنندراج این معنی را ذیل مَظلَمَة آورده است.
مظلمه کار.
[مَ لِ مَ / مِ] (ص مرکب) ظالم و بیدادگر. (آنندراج). ظالم و بیداد و بی انصاف و ستمگر. (ناظم الاطباء).
مظلوف.
[مَ] (ع ص) آهوی بر سم زده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صیدی که تیر بر ظلف (سم) آن اصابت کرده باشد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مظلوم.
[مَ] (ع ص) ستم کرده. (دهار). ستم رسیده. (مهذب الاسماء) (آنندراج). ستم رسیده. جفاشده. تعدی شده. (ناظم الاطباء). ستم کش. ستم رسیده. ستمدیده. ستم زده. که مورد بیدادگری قرار گرفته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص196). مظلومی پیش گرفتی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص423).
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان.سنایی.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تقویت مظلومان حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه).
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است.
خاقانی.
زنجیر فلک گردد حبل الله مظلومان
گر قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش.
خاقانی.
مظلومم از زمانه و محرومم از فلک
ای بانو الغیاث که جای ترحم است.خاقانی.
لواطف او درهای رأفت بر مظلومان گشاده. (سندبادنامه).
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.سعدی.
مظلوم.
[مَ] (ع اِ) ماست که پیش از جغرات شدن خورده شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماست نارسیده. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). شیری که پیش از مسکه برآوردن نوشیده شود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مظلومانه.
[مَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بطور ستم رسیدگی و ظلم شدگی. (ناظم الاطباء). چون مظلومان. همانند ستم دیدگان. در حالت مظلومی و ستم رسیدگی.
مظلوم کش.
[مَ کُ] (نف مرکب) ستمگر غداری که بر ضعیف و ستم رسیده و ناتوان تعدی کند و او را کشد. که ستم دیده و مظلوم را کشد :
از کمین سگشان سوی داود جست
حامی مظلوم کش ظالمتر است.مولوی.
مظلومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث مظلوم. زن ظلم شده و ستم رسیده. (ناظم الاطباء). || زن با شرم و حیا و با حلم. (ناظم الاطباء). || ارض مظلومة؛ زمین که گاهی پیش از این کنده نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || زمینی که در آن چاه یا حوض کنده باشند که پیش از آن هرگز آن را حفر نکرده باشند. (از اقرب الموارد). زمینی که هرگز آن را نکنده باشند آنگاه آن را بکنند. (از محیط المحیط).
مظلومی.
[مَ] (حامص) مظلومیت. ستمدیدگی. حالت مظلوم و مظلوم بودن : و بر مظلومی هابیل و درد دل او می گریند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص19).
مظلومیت.
[مَ می یَ] (ع مص جعلی، اِمص) در برابر بیدادگری قرار گرفتن. در معرض تجاوز و ستم واقع شدن. بی دفاع ماندن در مقابل تجاوز و بیدادگری.
مظلة.
[مِ ظَلْ لَ / مَ ظَلْ لَ] (ع اِ) خیمهء بزرگ و سایبان. (منتهی الارب). سایه وان. ج، مظلات. (مهذب الاسماء) (دهار). خیمهء بزرگ. ج، مَظالّ. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). از آلات پادشاهان است و اسم آن در فارسی چتر است. (از صبح الاعشی ج 2 ص127). خیمهء بزرگ. (آنندراج). سایبان. (غیاث). چادر و خیمهء بزرگ و سایبان و خیمهء کوچک. ج، مظال. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مظله.
[مِ ظَلْ لَ / مَ ظَلْ لَ] (ازع، اِ) مظلة. خیمه و سایبان بزرگ :
باغ از حریر حله بر گل زند مظله
مانند سبزکله بر تکیه گاه دارا.
کسایی مروزی.
هر که ما را بدید و در حق فرزندان و مریدان و خاندان ما سعی نیکو کرد فردا در مظلهء شفاعت ما باشد. (اسرارالتوحید).
- اصحاب مظله؛ مشائین. (عیون الانباء ج1 ص20). و رجوع به مظال شود.
- مظلهء خضراء؛ کنایه از آسمان است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): به مسامع سکنهء مضلهء غبراء و سفرهء مظلهء خضراء رسانید. (مقدمهء دیوان حافظ چ قزوینی ص صج).
- مظله کشیدن؛ خیمه زدن :
کشیده مظله سپه بر ثریا
فرو هشته دامنش بر گوی اغبر.ناصرخسرو.
|| مظله چیست؟ تفسیر او سایه بود و به عبری مطلّی، و این هفت روز بود نخستینشان پانزدهم ماه تشری. و هر هفت روز عید کنند. و اندرآن روزها به زیر سایهء شاخها همی نشینند چون بید و زیتون و نی و مانند آن. زیرا که ایشان را فرموده آمد که منشینید زیر بامهای خانه. وز شاخ سایه دارید تا یادگار باشد از سایهء ایزدی که شما را به ابر داشت اندر بیابان تیه. (التفهیم ص245).
- عید مظله؛(1) جشن سایوان : و نزدیک شد عید مظله، یعنی سایوان یهودیان. (ترجمهء دیاتسارون ص 108). و رجوع به مظال شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Fete des talernacles
مظماء.
[مِ] (ع ص) مرد سخت تشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معطاش. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مظمأ.
[مَ مَءْ] (ع اِ) (از «ظ م ء») جای تشنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضع تشنگی از زمین. جای تشنگی از زمین. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مظمأی.
[مَ مَ ی ی](1) (ع ص) (از «ظ م ء») کشت دشتی که از باران آب خورد، خلاف مسقوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغة) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). کشت دشتی که از باران آب خورد خلاف مسقوی که از قنات آب خورد. (ناظم الاطباء). دیمی. کشت که آب باران خورده نه چشمه و رود. مظمی. مقابل مسقوی و مسقی. دیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این ضبط از محیط المحیط و معجم متن اللغة است، چه ضبط تاج العروس و منتهی الارب روشن نیست و اقرب الموارد به ضم اول مُظمَأیّ و ناظم الاطباء به فتح همزه مَظمَأیّ ضبط داده است و رسم الخط این کلمه هم در تاج العروس و معجم متن اللغة بدین صورت «مظمئی» آمده است.
مظمظة.
[مَ مَ ظَ] (ع مص) جنبیدن و نادیدن چیز آونگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مظمی.
[مَ می ی] (ع ص) کشت که از باران آب خورد خلاف مسقی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتی که از باران آب خورد. (ناظم الاطباء). زرع مظمی؛ زراعت دیمی. مقابل زراعت مسقوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مظنون.
[مَ] (ع ص) گمان برده شده و دانسته شده. (آنندراج). گمان برده شده و گمان کرده شده. مشکوک. نامعلوم و نامحقق و یقین ناشده و شبهه دار و گمان برده شده و پنداشته شده و گمان و پندار. (ناظم الاطباء). ظنین. متهم. گمان رفته. گمان شده. به گمان آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در لغت به معنی گمان برده شده است ولی گاهی آن را به معنی گمان برنده یعنی بجای ظان استعمال کنند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 2 شمارهء 1).
مظنونات.
[مَ] (ع ص، اِ) در اصطلاح منطق قضایائی که افادهء ظن غالب (حکم راجح) کند ولی نقیض حکم نیز ممکن باشد. چنانکه گویی فلان با دشمن من دوست است، و هر که با دشمن من دوست است پس دشمن من است، که ممکن است دوست دشمن تو باشد ولی دشمن تو نباشد. یا فلان شبها در بازارها میگردد و هر که شب در بازار میگردد دزد است، که نقیض این حکم نیز محتمل است.
مظنة.
[مَ ظِنْ نَ] (ع اِ) موضع ظن یا جای گمان بردن. ج، مَظان. (آنندراج) (غیاث). جای گمان بردن چیزی را که در آنجای است. ج، مظان. (منتهی الارب). جایی که گمان میرود چیزی در آنجا باشد. (ناظم الاطباء). مظنة الشی ء، جای معهود چیزی که گمان رود آن چیز در آنجاست. ج، مظان. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) : مطمح نظرش جای خطرناک و مظنهء هلاک. (گلستان).
مظنه.
[مَ ظَنْ نَ / نِ] (از ع، اِ) گمان و پندار و اندیشه و قیاس و وهم و احتمال. || گویا و شاید و یحتمل. (ناظم الاطباء). || در تداول بازاریان ایران، نرخ. بها و نرخ تقریبی. ج، مظان و مظنه جات(1). (از یادداشت های به خط مرحوم دهخدا)(2).
(1) - از مظنه، قیمت تقریبی و جات هندی به معنی قوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - مرحوم دهخدا مظنه بدین معنی را به فتح اول و کسر ثانی مَظِنَّه ضبط داده اند. و رجوع به مادهء قبل شود.
مظواة.
[مَظْ] (ع ص) ارض مظواة؛ ارض مظیاة، زمین گیاه ظیان ناک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مظؤرة.
[مَ رَ] (ع ص) (از «ظ ءر») ناقة مظؤرة؛ ناقهء دایه گرفته شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ماده شتری که برای بچهء دیگری دایه گرفته شده باشد. (ناظم الاطباء).
مظوی.
[مُ ظَوْ وا] (ع ص) ادیم مظوی؛ پوست به برگ ظیان پیراسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مظه.
[مَظْهْ] (ع مص) در زمین رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مظهر.
[مَ هَ] (ع اِ) جای بالا رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل صعود و جای بالا رفتن. ج، مظاهر. (ناظم الاطباء). || محل ظهور و جای آشکارا شدن و جایی که در آن چیزی دیده میشود و آشکارا میگردد. (ناظم الاطباء). جلوه گاه. محل ظهور. جای پیدایش. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دل و جان اهل معنی... به وجود مبارک آن معدن خلال جلال و مظهر دولت و اقبال مسرور. (المعجم چ دانشگاه ص 25).
- مظهرالعجائب؛ پیدایشگاه شگفتیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظهرخوان؛ خوانندهء مظهر و اشاره است به کتاب «مظهرالعجایب» عطار نیشابوری :
مظهرم گویی بباید سوختن
چشم مظهرخوان بباید دوختن.عطار.
- مظهر قنات؛ آنجا که آب قنات در سطح زمین عیان و جاری شود. محل پیدایش آب قنات بر روی زمین.
|| در تداول، نماینده. مثل. نمایشگر. نشان دهنده. مجسم شدهء چیزی: فلائی مظهر تقوی و پرهیزگاری است. || تماشاگاه و منظر و تماشاخانه. (ناظم الاطباء).
مظهر.
[مُ هَ] (ع ص) پیدا. (دستورالاخوان چ نجفی ص591). آشکار کرده. آشکار شده. و هویدا گشته. (ناظم الاطباء). مترادف ظاهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش.خاقانی.
- های مظهر؛ های ملفوظ مانند های پادشاه و فربه. (ناظم الاطباء).
مظهر.
[مُ هِ] (ع ص) خداوند ستور برنشست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خداوند ستور سواری. ج، مظهرون. (ناظم الاطباء). یقال بنوفلان مظهرون. (ناظم الاطباء). ای منهم ظهر. (منتهی الارب). || شتر گرمی نیمروز رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتری که در گرمای نیمروز رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در وقت ظهیره آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). در نیم روز آینده و در نیمروز سیرکننده. (ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی، آشکاراکننده و نمودار نماینده. (ناظم الاطباء) : فلیکن ان النور هوالظاهر فی حقیقة نفسه المظهر لغیره بذاته. (حکمت اشراق سهروردی ص113). و الحرکة و الحرارة کل منها مظهر للنور. (حکمت اشراق سهروردی ص195).
مظهر.
[مُ ظَهْ هَ] (ع ص) قوی پشت از شتران و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی سخت پشت. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
مظهر استرآبادی.
[مَ هَ رِ اِ تَ] (اِخ)هدایت نویسد: نامش میرمحمد صادق از معاصرین و مردی مهربان و خلیق بود. طبعی سلیم داشته. غزلسرایی میکرده. این دو بیت از اوست:
ز تیغش بسکه زخم کاریم در دل بود ندهد
بغیر از مردم چشمم کسی یک قطره آب امشب.
و نیز او راست:
برای کشتن من خود کشیده دلبر تیغ
هزار شکر که قتلم به غیر وا نگذاشت.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص452).
مظهرعلی.
[مَ هَ عَ] (اِخ) سید ابراهیم اصلش از تون و طبس خراسان و در اصفهان تحصیل می کرد. مردی فاضل بود گویند بکند جذبهء نورعلی شاه اصفهانی مقید شده دست ارادت در دامانش زده است و در اندک وقتی ترقی کلی نمود و به کمال مرتبهء حق الیقین رسید. آخرالامر مفقودالخبر و الاثر گردید، چنانکه کس را از بقا و فنای او اطلاعی حاصل نگردید از اوست:
قطره بودم غرقهء دریا شدم
و ندر او چون قطره ناپیدا شدم.
(از ریاض العارفین ص310).
مظهر گجراتی.
[مَ هَ رِ گُ] (اِخ) از سخن گویان شیرین زبان و فاضلان نیکوبیان و اصلش از ایران است هشت هزار بیت در دیوانش جمع آمده و این اشعار از اوست:
اگر بهار بدیع است و گر بهشت بکار
بهار من رخ تست و بهشت من دیدار
مرا چو بوی تو یابم بهار نبود دوست
مرا چون روی تو بینم بهشت نایدکار.
و نیز:
میان سبزهء سیراب و زیر سایهء سرو
به بوی سنبل و سوری به لحن رود سه تای
ز دست دلبر نازک میان که قامت او
ز فرق سر همه ناز است تا به ناخن پای.
و نیز:
نقاش سطح آبی فراش هر حبابی
لشکرکش سحابی فرمانده بحاری
ادریس هر زمانی قسیس راهبانی
برجیس بوستانی بلقیس لاله زاری.
(از مجمع الفصحاء ج 1 ص504).
مظهر هندی.
[مَ هَ رِ هِ] (اِخ) قاضی آکره است. مداح فیروز شاه و عین الملک بوده بعضی او را مظهر مذکور خوانند و بعضی جدا دانند علی ای حال به نام او میباشد. از اوست:
امروز بامداد که برخاستم ز خواب
با طالع خجسته و با خاطر صواب
دیدم زمین چو صحن بهشت است جانفزا
آراسته به زیور و افروخته به تاب.
و نیز:
صبحدم کاینهء چرخ زدودند ز رنگ
زهره بنمود رخ از ثور چو ماه از خرچنگ
اندرآمد ز در حجرهء من مست و خراب
دلبر غنچه دهانی شکری تنگ به تنگ.
(از مجمع الفصحاء ج 1، ص505).
مظهری.
[مَ هَ] (اِخ) از جمله شعرای سلطان یعقوب خان است و این مطلع از اوست:
ای کبوتر به پیامی چو بر یار شوی
منگر دانهء خالش که گرفتار شوی.
و نیز:
آهوان را در دل از تیر تو جز پیکان نماند
آمدی در شهر و در صحرا یکی را جان نماند.
(مجالس النفایس ص304).
مظهریت.
[مَ هَیْ یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص) هویدایی و آشکارایی. (ناظم الاطباء).
مظهری کشمیری.
[مَ هَ یِ کِ] (اِخ) در غایت صفا و نهایت ملاحت بود. در مشهد مقدس علوم مقدماتی تحصیل کرد. خطش تازه دمیده بود که به اردوی معلا آمد و با وجود زیبایی در معاشرت با مردم میان ایشان فرقی نمیگذاشت. از اوست:
عشاق محال است که آسوده نشینند
گر تیغ جفا نیست خدنگ نظری هست.
و نیز:
رفتم که صبور باشم اما
دل بر دوری نهاد نتوان
پیداست که در میان آتش
بتوان شد و ایستاد نتوان.
و نیز:
اثر ناله به دریوزه ز دلها طلبم
حاجت این است کسی را که گدای تو بود.
(از مجمع الخواص ص196).
مظیاة.
[مَظْ] (ع ص) (از «ظ ی ی») ارض مظیاة؛ زمین گیاه ظیان ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ارض مظواة بالواو مثله. (منتهی الارب).
مظین.
[مُ ظَیْ یَ] (ع ص) ادیم مظین؛ پوست به برگ ظیان پیراسته. ادیم مظی و مظوی... مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مع.
[مَع ع] (ع مص) گداخته شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)؛ مع هذاالشحم و غیره معاً؛ گداخته شد این پیه و جز آن. (ناظم الاطباء).
مع.
[مَ عَ] (ع حرف اضافه) وا. (ترجمان القرآن). به معنی با، و آن اسم است زیرا تنوین می پذیرد و حرف جر بر آن داخل می شود و ساکن می گردد چنانکه گویند جاؤا معاً. و یا حرف خفض است و یا کلمه ای است که چیزی را به چیز دیگر ضمیمه می کند و اصل آن «معاً» است. و یا برای مصاحبت است و نیز به معنی «عند» آید، و گویند «کنا معاً» ای جمیعاً. (از منتهی الارب). یا که لفظی است به معنی همراهی و اسم جامد است از اسماء لازم الاضافه و آنچه بعضی مردم به جای «مع» «معه» به زیادت «ها» نویسند خطاست مگر آنکه آن را ضمیر مذکر واحد دانند و به ضم خوانند یا به وقف مظهر خوانند نه مختفی (غیاث) (از آنندراج). کلمه ای است که بعضی آن را اسم دانسته اند و بعضی حرف جر و استعمال می شود در ضم کردن چیزی به چیزی و بعضی گفته اند اگر بر آن حرف جر داخل شود اسم می باشد و الا حرف است و در سه معنی استعمال می گردد: اول در موضوع اجتماع به معنی «با» مانند والله معکم یعنی خدا با شماست. دوم به معنی «در» می باشد و زمان اجتماع را می رساند مانند جئتک مع العصر یعنی آمدم ترا در زمان عصر. سوم به معنی نزد و مرادف «عند» می باشد مانند خرجنا معاً یعنی با هم و در یک زمان بیرون آمدیم و کنا معاً یعنی با هم بودیم و در یک جای بودیم و در این حال الف آن بدل از تنوین می باشد. و قولهم: افعل هذا مع هذا یعنی می کنم این کار را با آن کار یعنی همه را. (ناظم الاطباء).
- مع التأسف؛ با دریغ. با درد. مع الاسف. با اندوه. با پشیمانی.
- مع الزمان؛ با زمان. تا زمان هست. همیشه. پیوسته : آن غمام عما قریب منجلی گردد، آفتاب مع الزمان، در عقدهء ذنب نخواهد ماند... (نفثة المصدور).
علی الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که ذکرش مع الزمان ماند.
سعدی.
- مع الغرامه؛ با غرامت. با تاوان.
- || با پشیمانی و رنج :
آن شب که در آن جناب میمون
با عیش چنان مع الغرامه.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص720).
- مع القصه؛ القصه. باری. فی الجمله. خلاصه. الحاصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به مشکو در نبود آن ماه رخسار
مع القصه به قصر آمد دگربار.نظامی.
خواجه مع القصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست.نظامی.
مع القصه چندی ببودم مقیم
به رنج و به راحت، به امید و بیم.سعدی.
مع القصه در بزم صاحب مدام
شب و روز خوش بودمی بر دوام.
نزاری قهستانی.
- مع الواسطه؛ با میانجی. مقابل بلاواسطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه با واسطه انجام گیرد.
- مع الوصف؛ با این همه. با وصف این. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || با آنکه؛ با اینکه.
- مع ذلک؛ با این حال. با این همه. مع هذا :مع ذلک از روی انصاف چون انواع سخنان مردم همچون اصناف و طبقات خلق مختلف و متفاوت است... (المعجم).
- مع ذلک کله؛ با همهء این احوال. با وجود همهء اینها.
- مع کردن؛ همراه کردن. توأم کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مع ما؛ با آنکه. باوجود اینکه : چون عبدالمطلب بمرد و صایت ها به عباس کرد مع ما که او کهتر بود به سال از یازده پسر که او را بودند. (کتاب النقض ص544).
- مع هذا؛ با اینحال. با اینها. با وجود این : مع هذا شکست عظیم بر سپاه قزلباش افتاد. (عالم آرای عباسی).
معا.
[مِ](1) (از ع، اِ) روده. (ناظم الاطباء). روده. رودگانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی روده و به ترکی باقرساق نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به معاء شود.
(1) - در ناظم الاطباء مَعا ضبط شده و ظاهراً درست نیست.
معاء.
[مِ](1) (ع اِ) روده. مَعْیْ. مِعی. ج، امعیة. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مَعْیْ. مِعی. (منتهی الارب). و رجوع به معی شود.
- معاء اعور؛ رودهء کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به روده شود.
- معاء دقاق؛ رودهء باریک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به روده شود.
- معاء صائم؛ رودهء تهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به روده شود.
- معاء غلاظ؛ رودهء فراخ. رودهء بزرگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به روده شود.
- معاء مستقیم؛ آخرین روده که چستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). رودهء راست. راست روده. و رجوع به روده شود.
(1) - در ناظم الاطباء مَعا ضبط شده و ظاهراً درست نیست.
معاء.
[مُ] (ع مص) بانگ کردن گربه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معائب.
[مَ ءِ] (ع اِ) عیبها و بدیها. جِ معیب(1)که مصدر میمی است، به معنی عیب. (غیاث) (آنندراج). جِ مَعاب و مَعابَة(2). (منتهی الارب). و رجوع به معاب و معابة و معایب شود.
(1) - در ناظم الاطباء معائب جمع عیب آمده است.
(2) - در اقرب الموارد جمع معاب و معابة، معایب آمده است.
معاب.
[مَ] (ع اِ) عیب. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانهء سازمان، ورق 64 ب). عیب. مَعابَة و معیب مثل آن است. ج، معائب. (منتهی الارب). عیب. معابة. ج، معایب. (از اقرب الموارد). || جای عیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). عیب ناک گردیدن. (از ناظم الاطباء).
معابد.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَعبَد. (ناظم الاطباء). جِ معبد، به معنی عبادتخانه های کفار. (غیاث) (آنندراج). عبادتگاهها. پرستشگاهها : و دیگر نواحی از آن دیار بستد و معابد و بیع و کنشتهای ایشان خراب کرد و بجای آن مساجد بنیاد نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص40). به تقلید اسلاف در آن معابد نیازمند شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص414). و اضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر و مصانع و مزارات متبرک و بقاع خیر صرف کرده است. (المعجم چ دانشگاه ص15). کلیسا و معابد ایشان که از سنگ برافراخته بودند با خاک برابر افتاد. (ظفرنامهء یزدی). و رجوع به معبد شود. || جِ عبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع الجمع عبد. (اقرب الموارد).
معابر.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مَعبَر. (ناظم الاطباء). گذرهای دریا که از آنجا مردم عبور کنند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به معبر شود. || راهها و معبرها و جایهای عبور. (ناظم الاطباء). گذرگاهها : لطف باری تعالی او را از مضائر آن معابر نگاه داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص408). || جِ مِعبَر. (ناظم الاطباء). کشتیها که بدان از دریا عبور نمایند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مِعبَر شود.
معابر.
[مُ بِ] (ع ص) کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مساحان و حزاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستند تا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص108) : و به هر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهار دانگ درهمی حق مساح و معابر است، ده درم از آن مساح و شش درهم و چهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص108).
معابل.
[مَ بِ] (ع اِ) جِ مِعبَلَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پیکانهای پهن و دراز : و کانت الیواقیت الکهب تلمع من خلل السقف المتعالی فیرمونه بالمشاقیص و المعابل العراض النصول حتی تنکسر من الجبال. (الجماهر بیرونی چ دکن ص76).
معابة.
[مَ بَ] (ع اِ) مَعاب و معابة اسمند به معنی عیب. ج، مَعایِب. یقال مافیه معاب و معابة ای عیب. و گویند موضع عیب. (ازمحیط المحیط). و رجوع به معاب شود.
معابة.
[مُ عاب بَ] (ع مص) نبرد کردن در فخر و فزونی. عِباب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معابیر.
[مَ] (ع اِ) چوبهای کشتی که بدان لنگر کشتی بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاتب.
[مُ تِ] (ع ص) ملامت کننده و سرزنش کننده. (ناظم الاطباء). عتاب کننده. (غیاث) :
با روح دو بسدش معاشر
با عقل دو نرگسش معاتب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج1 ص34).
و رجوع به معاتبة و معاتبت شود.
معاتب.
[مُ تَ] (ع ص) ملامت کرده شده و سرزنش شده. (ناظم الاطباء). عتاب کرده شده. (غیاث) :
بزرگوارا من خود معاتبم ز خرد
چه باشد ارتو نباشی بر این خطا عاتب.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص31).
و ما را به کرد خویش مأخوذ و متهم و معاتب و معاقب گرداند. (سندبادنامه ص79). و رجوع به معاتبة و معاتبت شود.
معاتبت.
(1) [مُ تَ / تِ بَ] (از ع، اِمص)عتاب کردن. (غیاث). سرزنش کردن. خشم گرفتن. ملامت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که از جانب سلطان در آن معاتبت مبالغه رفتی از وزارت استعفا خواستی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص359).
(1) - رسم الخط فارسی از معاتبة عربی است و بیشتر در فارسی به کسر چهارم استعمال می شود.
معاتبت فرمودن.
[مُ تَ / تِ بَ فَ دَ](مص مرکب) معاتبت کردن : ملک دانشمند را مؤاخذت و معاتبت فرمود. (گلستان). رجوع به معاتبت کردن شود.
معاتبت کردن.
[مُ تَ / تِ بَ کَ دَ](مص مرکب) عتاب کردن. سرزنش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاتبت شود.
معاتبة.
[مُ تَ بَ] (ع مص) با کسی عتاب کردن. (تاج المصادر بیهقی). خشم گرفتن و ملامت کردن یا خشم گرفتن همدیگر را. عتاب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خشم گرفتن همدیگر را. (آنندراج). عتاب. ملامت کردن. (از اقرب الموارد). و رجوع به عتاب و معاتبت و مادهء قبل شود.
معاتبه.
[مُ تَ بَ / تِ بِ](1) (از ع، اِمص)خشم گرفتن. عتاب کردن. ملامت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاتبة و معاتبت شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معاتبة عربی است و بیشتر در فارسی به کسر چهارم استعمال می شود.
معاتة.
[مُ عاتْ تَ] (ع مص) پیکار نمودن با کسی. عِتات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مخاصمت کردن با کسی. (از اقرب الموارد).
معاتیق.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ معتوق. (ناظم الاطباء). و رجوع به معتوق شود.
معاث.
[مَ] (ع اِ) راه. (منتهی الارب) (آنندراج). مذهب. (محیط المحیط). || مسلک و مذهب و طریقه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسلک. (محیط المحیط). || رسم و قانون. (ناظم الاطباء). || جای فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). جای پهن و گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گذرگاه. (منتهی الارب) (آنندراج).
معاثة.
[مُ عاثْ ثَ] (ع مص) نیکو کردن آواز را در سرود گفتن. عِثاث. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاج.
[مَ] (ع مص) اقامت کردن. عَوج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به عَوج شود. || بازگشتن. (منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عوج شود.
معاجاة.
[مُ] (ع مص) بازداشتن و درنگ نمودن مادر شیر را از بچه به اغذیهء دیگر یا به شیر دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر دادن مادر کودک را با شیر دیگری و یا منع کردن کودک را از شیر و او را طعام دیگر دادن. (از اقرب الموارد).
معاجرة.
[مُ جَ رَ] (ع مص) زود درگذشتن از ترس و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاجز.
[مُ جِ] (ع ص) عاجزکننده یا کینه دارنده و منه قوله تعالی والذین سعوا فی آیاتنا معاجزین؛(1) ای یعاجزون الانبیاء و اولیاء الله ای یقاتلونهم و یمانعونهم لیصیروهم الی العجز عن امرالله تعالی او معاندین مسابقین اوظانین انهم یعجزوننا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، معاجزون و معاجزین : و الذین سعوا فی آیاتنا معاجزین اولئک لهم عذاب من رجز الیم. (قرآن 34/5). والذین یسعون فی آیاتنا معاجزین اولئک فی العذاب محضرون. (قرآن 34/38).
(1) - قرآن 22/50.
معاجزة.
[مُ جَ زَ] (ع مص) بر کسی پیشی گرفتن در کاری. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بر کسی پیشی گرفتن. (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). با همدیگر نبرد کردن در سبقت و پیشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مبادرت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رفتن کسی چنانکه نتوان به وی رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || میل کردن به سوی چیزی و گویند عاجز الی ثقة؛ ای مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کار خویش به یک بار با کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المصادر زوزنی) (یادداشت ایضاً).
معاجلة.
[مُ جَ لَ] (ع مص) وام را بی مهلت گرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) || شتابانیدن. (المصادر زوزنی). || زودتر گرفتن و شتاب کردن در عقوبت کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گرفتارکردن کسی را به گناهش و اهمال نکردن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
معاجم.
[مَ جِ] (ع اِ) جِ مُعجَم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معجم شود.
معاجیج.
[مَ] (ع ص) ریاح معاجیج؛ بادهای تند گردانگیز. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ضد آن مهاوین است. (از اقرب الموارد).
معاجیل.
[مَ] (ع اِ) راههای کوتاه ترین که زودتر به منزل رسیده شود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کوتاه ترین راهها. (از اقرب الموارد). راه میان بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاجین.
[مَ] (ع اِ) جِ معجون. (ناظم الاطباء). و رجوع به معجون شود. || (اصطلاح طبی) هرچه متضمن تعدیل و تلطیف و تقطیع و تفتیح و تسمین و جلا و حفظ صحت و تحلیل باشد آن را معاجین نامند و هرچه از آن جمله مشتمل برادویهء قوی الترکیب و ذوی الخاصیه باشد و مدت بعید از مزاج نیفتد او را کبار نامند و عکس آن را صغار و آنچه باعث ثوران حرارت غریزی و... باشد که باعث سروراند آن را مفرح نامند و شروط ترکیب معاجین به نهجی است... که باید با عسل سرشته شود و در فصل زمستان عسل را سه وزن ادویه و در تابستان دو وزن ادویه فرموده اند و کمتر از دو وزن ادویه را جایز نداشته اند و بعضی به وزن ادویه در بعضی تراکیب قائل شده اند و اکثر در همهء فصول بر سه وزن قائلند خصوصاً معاجین کبار را چه غلبهء عسل مانع تعفن و موجب امتزاج و نفوذ قوهء ادویه در اعضا و قبول طبیعت و حافظ قوت اوست... (از تحفهء حکیم مؤمن): هر کس... مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده... و بر دارالمرضی و فاروقها و داروهای ثمین و انواع ادویه و معاجین... اطلاع یافته داند که علو همت بر ابواب خیر... تا چه حد بوده است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص22). و رجوع به معجون شود.
معاد.
[مَ] (ع مص) برگردیدن. عود. || بازگشتن. || رد کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازگردانیدن. || (اِ) بازگشت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازگشت. عود. عودت. رجعت. مراجعت. معاودت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) جای بازگشت. (منتهی الارب). جای عود به معنی جای بازگشت. (غیاث) (آنندراج). جای بازگشتن و جای گردانیدن و مرجع و مصیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازگشتن گاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پر گشاده هر یکی بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص387).
|| آن جهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آخرت. (اقرب الموارد). مجازاً عالم آخرت را گویند. (غیاث) (آنندراج). آخرت. قیامت. رستاخیز. آن جهان. آن سرای. مقابل معاش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معاد نزد اهل کلام حشر را گویند و آن دو قسم است: جسمانی و روحانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). مراد از معاد در کلمات متکلمان و فلاسفه بازگشت انسان است بعد از مرگ و حیات بعد از مرگ است و تصویر آن چنین است که انسان بعد از مرگ مجدداً زنده شده و در روزی که آن را روز معاد گویند به حساب اعمال وی رسیدگی و نیکوکاران پاداش نیکوکاری خود را گرفته و منعم شوند به نعم جاودانی و بدکاران به کیفر اعمال زشت خود برسند و مهذب شوند به عذاب جاودانی. یکی از مسائل مهم که از دیر زمان مورد توجه ادیان و متکلمان و فلاسفه قرار گرفته است همان مسألهء زندگی بعد از مرگ و معاد است. پیروان ادیان ک معتقد به زندگی بعد از مرگ بوده و یکی از اساسی ترین مسائل مذهبی به حساب می آورند. متکلمان که بحث و تحقیق آنها خارج از حدود مذاهب و شرایع نیست نیز مثبت معاد و زندگی بعد از مرگ اند. بطور کلی در مسألهء معاد سه نظر و فرض اظهار شده است:
الف - دهریان و لامذهبان و یا بی خدایان که منکر زندگی بعد از مرگ می باشند و گویند انسان بعد از تلاشی بدن محو و نابود می شود و آنچه باقی می ماند اجزاء و موادی است که تبدیل به اشیاء و موجودات دیگر می شود.
ب - کسانی که قائل به معاد و بازگشت نفوس و ارواحند و معاد جسمانی را منکر و مردود می دانند.
ج - صاحبان ادیان که قائل به معاد جسمانی بوده و گویند همانطور که خدای متعال در بدو امر انسان را آفریده است با همین بدن مجدداً می آفریند و ثواب و عقاب و کیفر و پاداش عاید به همین بدن مادی می شود.
فلاسفه مسألهء معاد جسمانی را مورد بررسی قرار داده و با اشکالاتی برخورد کرده اند که از جمله اصل مسلم نزد آنهاست که «المعدوم لایعاد» یعنی آنچه معدوم شود قابل اعاده و بازگشت نیست از این جهت باتوجه به تسلیم به دلایل عقلی متوسل به راههای حل دیگری شده اند. متشرعان و عده ای از متکلمان گویند خدا قادر است که همانطور که در ابتدا بندگان را آفریده است مجدداً بیافریند. فلاسفه مسأله را از نظر فلسفی مورد توجه قرار داده و هر یک نظر خاصی اظهار کرده اند بعضی قائل به معاد روحانی شده اند و بعضی قائل به تناسخ شده اند. قطب الدین گوید: و معدوم را اعادت نکند بعینه یعنی با جمیع عوارضی که مشخص او باشد که میان معاد و مستأنف الوجود فرقی است. شیخ الرئیس گوید: اثبات معاد از راه شریعت و اخبار و آیات آسان است و قسمتی از آن مدرک به عقل و قیاس و برهان است که سعادت و شقاوت ثابته برای نفس باشد و بعد از توضیح تفسیر مفصلی که در مورد سعادت و شقاوت داده بیان کرده است که سعادت و شقاوت و لذات بدنی مورد توجه حکما و اولیاء الله و مقربین نیست و کمال مطلوب مقربین خیر و وصول به لذت حقیقی و خیر مطلق بوده و توجهی به لذات مادی بدنی ندارند و بنابراین معاد روحانی است و معاد جسمانی بدان ترتیب که مورد بحث فلاسفه است از راه عقل نمی توان ثابت کرد. ابوالبرکات بغدادی در این مورد بعد از ذکر مقدمات و بیان عقاید و نظریات مختلف و ادلهء منکرین معاد جسمانی، خود نتیجه گرفته است که معاد جسمانی است و ارواح مجدداً به ابدان بازگشت می کنند. شیخ اشراق گوید: اما اشقیاء مخلد در عناصر جسمانی و حجب ظلمانی می باشند و در آنجا معذب به عذاب دردناکند و سعداء و اولیاءالله در حضرت ربوبی و عالم عقول متنعم به لذات روحانی اند و نفوس متوسطان به مثل معلقه بازگشت کنند و معاد آنها همین است. نفوس انسانی بعد از مفارقت از بدن بر پنج قسم اند زیرا که انوار اسفهبدیه یا آنکه در دو جنبهء حکمت علمی و عملی کاملند و یا متوسط و میانه اند و یا در قسمت عمل کامل بوده و در قسمت علم ناقص اند و یا برعکس در جنبهء علم کاملند و در جنبهء عمل ناقص و یا در هر دو جنبهء علم و عمل ناقص اند. نفوسی که از نوع اول باشند کامل در سعادتند و از سابقین مقربین اند و نفوسی که از نوع دوم و سوم و چهارمند از متوسطان در سعادتند و هر چهار قسم از اصحاب یمین اند و قسم پنجم کامل در سعادت(1) بوده و از اصحاب شمال اند. صدرالدین شیرازی سعی کرده است. مسأله را به همان طریق که شرایع بیان کرده اند به نحوی خاص به آن جنبهء فلسفی دهد به طوری که نه قواعد فلسفی بر هم خورد و نه در اصول شرایع خللی وارد آید. او نه تنها برای انسان قائل به معاد و حشر است بلکه گوید تمام موجودات اعم از حیوانات و نباتات و جمادات و حتی هیولای اولی دارای معادند. وی اعتقاد به معاد را بر آن وجه که عامهء مردم قائلند و جهال می گویند خوب است و اعتقاد به آن برای نظم اجتماعی مفید است زیرا بشر میل دارد که با همین وضعی که هست بدون کم و کاست مجدداً زنده شود و از نعم و لذایذ مادی استفاده کند و اما اهل معارف و حقایق توجه به امور مادی و لذایذ حسی آن ندارند. وی برای اثبات معاد جسمانی بر آن نحو که خود گوید اصولی ذکر کرده است که خلاصهء آن چنین است:
1- وجود در هر چیزی اصل در موجودیت است. 2- تشخص و مابه الامتیاز. هر چیزی عین وجود خاص آن چیز است. 3- طبیعت وجود قابل شدت و ضعف است بنفس ذات بسیطهء خود. 4- هر مرکبی به صورت خود «هوهو» است و فعلیت هر مرکبی به صورتش می باشد نه به ماده اش. 5- وحدت شخصیه در هر موجودی بر وتیره و درجهء واحده نیست مثلا وحدت شخصیه در مقادیر متصله عین متصلیت و امتداد است. 6- هویت بدن و تشخص آن به نفس است نه به جرم آن و از این جهت است که تشخص ابدان با وجود تغییرات و تبدلات همواره باقی اند. 7- قوت خیالی جوهر قائم بذات است نه حال در بدن و نه در اعضای آن و مجرد از این عالم طبیعی است و واقع در عالم جواهر و متوسط میان مفارقات عقلیه و طبیعیات است. 8- صور خیالیه قائم به نفس خودند مانند قیام فعل به فاعل نه قیام مقبول به قابل. 9- صور مقداریه و اشکال و هیآت جرمیه همانطور که از فاعل به مشارکت مادهء قابلهء به حسب استعدادات و انفعالات آنها حاصل می شوند همانطور هم گاه از جهات فاعلیت و حیثیات ادراکیه حاصل می شوند بدون مشارکت ماده مانند وجود افلاک و کواکب از مبادی عقلی بر سبیل اختراع به مجرد تصورات و صور خیالیهء صادره از نفس بواسطهء قوت مصوره. 10- اجناس عوالم و نشآت آن با وجود کثرت آنها که به شمار و حصر در نمی آیند منحصر به سه عالمند: صور طبیعیة کائنهء فاسده و صور ادراکیهء حسیهء مجردهء از ماده و صور عقلیه و مثل الهیه، و نفس انسان را نیز این سه اکوان هست مث انسان را در بدو کودکی وجود طبیعی است و بعد متدرجاً صفا یابد و لطیف شده و او را کون دیگری نفسانی حاصل می شود که کون انسان نفسانی اخروی است و در هر سه نشأت وحدت شخصیهء او محفوظ می باشد و همان نشأت و کون نفسانی اخروی است که صالح برای بعث در قیامت است و او را اعضای نفسانیه است و کون دیگر، کون عقلی است که او را اعضای عقلی است و کون سوم است و ماحصل کلام آنکه قوت خیالیه آخرین کون انسان است در عالم طبیعت و اولین کون اوست در عالم آخرت. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی) :
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش.
ناصرخسرو.
و به دقایق حیله، گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). و مصالح معاش و معاد بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی در راه افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). و آنگاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد برقضیت آن نهد. (کلیله و دمنه). و از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص3). و به کمال قدرت و جمال حکمت اسباب معاش و معاد خلایق ساخته. (جوامع الحکایات). و رجوع به نفایس الفنون ص95 و کشاف اصطلاحات الفنون و درة التاج شود.
- مصالح معاد؛ اموری باشد که عنایات آن حصول لذات باقی باشد. (اوصاف الاشراف ص33).
- یوم المعاد؛ روز رستاخیز. روز قیامت. یوم الاخرة : بدان خدای که الی یوم المعاد ملجأ و معاذ(2) این دل کباب و سینهء خراب، اوست واثقم که به فضل خویش مرا از مکاید شیاطین انس نگاه دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص258).
|| معاد نزد صوفیه اسماء کلی الهی را گویند چنانکه مبدأ اسماء کلی کونی را گویند و آمدن سالک از راه اسماء کلی کونی بود که مبدأ اوست و رجوع او از راه اسماء کلی الهی باشد که معاد اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || حج. || مکه. || جنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || نزد بلغا اسم صنعتی است و آن چنان است که عجز مصراع اول به صدر مصراع دوم و عجز مصراع دوم به صدر سوم باز آید تا به آخر، مانند:
آمد بهار خرم سبزی گرفت ساده
ساده همی چه گوید گوید بیار باده
باده طرب فزاید از دست حورزاده
زاده ز حور خورشید او را فروغ داده.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - کذا فی الاصل، و ظاهراً: شقاوت.
(2) - اصل: معاد.
معادا.
[مُ] (از ع، اِمص) با کسی عداوت داشتن و این مخفف معادات(1) است. (غیاث) (آنندراج). دشمنی :
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
غواص ترا جز گل و شورابه نداده ست
زیراکه ندیده ست ز تو جز که معادا.
ناصرخسرو.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم، گرد معادا ریخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص393).
و رجوع به معادات و معاداة شود.
- معادا کردن؛ دشمنی کردن :
با آهو و نخجیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.ناصرخسرو.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.ناصرخسرو.
|| پیاپی کردن. (غیاث) (آنندراج).
(1) - نظیر مداوا، محابا، مدارا. و این از تصرفهای فارسی زبانان در کلمه های تازی است.
معادات.
(1) [مُ] (ازع، اِمص) عداوت کردن و با کسی دشمنی کردن. (غیاث) (آنندراج). عداوت و دشمنی با یکدیگر. (ناظم الاطباء) :و بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و از مرور روزگار مایه گرفته است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص279). شاپور مطل و مدافعت پیش نهاد و بدان سبب موالات و مصافات، منافرت و معادات گشت. (جهانگشای جوینی). و رجوع به معاداة شود.
(1) - رسم الخطی از معاداة عربی در فارسی است.
معادا شدن.
[مُ شُ دَ] (مص مرکب)دشمن شدن :
خورشید چون به معدن عدل آمد
با فضل ز مهریر معادا شد.ناصرخسرو.
معاداة.
[مُ] (ع مص) (از «ع دو») دشمنی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با کسی دشمنی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). و رجوع به معادات و معادا شود. || پی یکدیگر زدن و انداختن دو شکار را در یک تک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرفتن از موی کسی. (از منتهی الارب). گرفتن موی کسی را یا بلند کردن آن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عِداء شود. || نبرد کردن در دویدن. (از منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معادل.
[مُ دِ] (ع ص) همسر و همتا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برابر و مساوی و یکسان. (ناظم الاطباء). هم چند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مانند و مشابه و مانند هم. (از ناظم الاطباء). || راست و درست. (ناظم الاطباء). || هم ارز و هم قیمت و هم قدر. (ناظم الاطباء). || هم وزن. هم سنگ. هم ترازو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معادل ژول؛ معادل مکانیکی گرما. رجوع به ترکیب بعد شود.
- معادل مکانیکی گرما(1)؛ اگر به اندازهء Qواحد گرما به W واحد کار تبدیل شود رابطهء JQ = Wبرقرار خواهد شد که در آن Jثابت است که معادل مکانیکی یا معادل ژول نامیده میشود و Jعبارت است از مقداری کاری که از تبدیل یک واحد گرما و کار مکانیکی به دست می آید. یک کالری (در 15 درجهء سانتی گراد) معادل 710×185 و 4 ارگ(2)است بنابراین مقدار Jبرابر با 710×185 و 4 ارگ بر کالری خواهد بود. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
(1) - equivalent mecanique de la .
(فرانسوی) chaleur.
(2) - Erg .(واحد کار یا انرژی در سیستم (C.G.S.
معادلات.
[مُ دَ / دِ] (ع اِ) چیزهایی که برابر و معادل هم باشند. (ناظم الاطباء). جِ معادله: معادلات دو مجهولی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معادله شود.
معادلت.
[مُ دَ / دِ لَ](1) (از ع، اِمص) معادلة. معادله. برابری. مقابله : معادلت وضع حکمی به ازاء حکمی دیگر چنانکه گویند اگر درازان احمق باشند، پس کوتاهان زیرک باشند. (اساس الاقتباس ص571). و رجوع به معادلة و معادله شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معادلة عربی است.
معادلة.
[مُ دَ لَ] (ع مص) با چیزی برابر آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هم وزن کردن و برابر گردانیدن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندازه کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به معادله شود. || با کسی سوار شدن در کجاوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیدن و بازگردیدن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خمیدن. (از اقرب الموارد). توقف نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
معادله.
(1) [مُ دَ لَ / دِ لِ] (از ع، اِمص) برابری. هم چندی. هم سنگی. هم تنگی. توازن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معادلة شود. || (اصطلاح ریاضی) تساوی بین مقادیر معلوم و مجهول، به شرطی که تنها به ازای مقادیر خاصی از مجهول برقرار باشد. این مقادیر خاص که در معادله صدق می کنند ریشه های معادله هستند مثل معادلهء 15 = x 3 که تنها به ازای 5 = xصحیح است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادله با مشتقات نسبی(2)؛ معادلهء ریاضی که بین یک تابع (از چند متغیر مستقل) و بعضی مشتقات نسبی متوالی آن برقرار است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء پوازویّ(3)؛ رابطه ای است که برطبق آن می توان (V) حجم مایعی را که در هر ثانیه از لولهء موینیه ای به طول L و شعاع aتحت فشار pجاری می شود به دست آورد. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی شود.
- معادلهء جبری؛ معادله ای که از تساوی دو عبارت جبری به دست آمده باشد و بجز شش عمل جبری شامل اعمال دیگر نباشد. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء جرم - انرژی(4)؛ جرم و انرژی را در شرایط خاصی می توان به یکدیگر تبدیل کرد، رابطه ای که هم ارزی این دو کمیت را نشان دهد، رابطهء اینشتین MC= E است که در آن Cسرعت نور است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء حرکت؛ رابطهء بین مسافت و زمان که برای بررسی وضع یک جسم متحرک نوشته می شود معادلهء حرکت است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء درجهء دوم؛ معادله ای که مجهول آن از درجهء دوم است. تمام معادلات درجهء دوم را می توان به صورت. 0= c+bx+2axنوشت. رابطهء کلی ریشه های معادله درجهء دوم:
ac4 -2- b a a bمقدار مجهول را برحسب ضرایب معادله بیان می کند. در حالتی که ac4-2 b(مبین معادله) مساوی صفر باشد، دو ریشه برابر می شود و در این صورت گویند معادله ریشهء مضاعف دارد. ریشهء مضاعف بوسیلهء رابطهء bمعین می شود.
وقتی که مبین مثبت باشد دو ریشهء معادله حقیقی است و وقتی که مبین منفی باشد معادله دو ریشهء مختلط دارد. ac4 -2a bعدد موهومی است به صورت 2ac - b4 aiبه این ترتیب معادلهء درجهء دوم همیشه دارای دو ریشه است (که ممکن است حقیقی، مختلط و یا مساوی باشند) (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء دیفرانسیل(5)؛ معادله ای که شامل ضرایب دیفرانسیلی است. معادلهء دیفرانسیل عادی معادله ای است که فقط دارای یک متغیر مستقل است. مرتبهء معادلهء دیفرانسیل مرتبهء مشتق با بزرگترین مرتبهء موجود در معادله است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
-معادلهء دیفرانسیل عادی؛ معادلهء ریاضی که بین متغیر مستقل یا متغیر تابع و مشتقات آن برقرار است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء زمان(6)؛ اختلاف بین زمان متوسط خورشیدی، زمانی که ساعت نشان میدهد، و زمان ظاهری خورشیدی است. زمان چرخش زمین بدور خود کام برابر با فاصلهء زمان از یک ظهر تا ظهر دیگر نیست. این اختلاف نتیجهء حرکت زمین بدور خورشید برای تکمیل یک دایرهء کامل در مدت یکسال و همچنین میل دایرة البروج با استوای سماوی است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء شخصی(7)؛ فاصله زمانی بین لحظهء درک و لحظهء ضبط یک حادثه است. در غالب مشاهده های فیزیکی، اشتباهی وارد می شود که نتیجهء وجود فاصله بین لحظهء حدوث یک امر فیزیکی و لحظهء درک آن از طرف ناظر و لحظهء ضبط بتوسط ناظر است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء شیمیایی؛ نمایش یک واکنش شیمیایی است که در آن عناصر بوسیلهء علائم شیمیائی و اجسام مرکب بوسیلهء فرمول مولکولی نمایش داده میشوند. یک معادلهء شیمیائی نظم تازهء بین اتمها را معرفی می کند مث واکنش HCL2 a2 CI+ 2 Hنشان می دهد که در مولکولهای ئیدروژن و کلر اتصالهای بین اتمی شکسته و دو اتم مختلف، مولکول جدید HCI را می سازند. از ترکیب یک مولکول ئیدروژن و یک مولکول کلر دو مولکول گاز کلریدریک به دست می آید. به کمک یک معادلهء شیمیائی می توان روابط وزنی اجزای اولیه و مواد حاصل و همچنین روابط حجمی در واکنشهای شامل گازها را نوشت. و نیز می توان اجرام هر یک از مواد اولیه و مواد حاصل را، از روی آن حساب کرد. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء گاز؛ معادله ای است بین فشار و حجم مقداری گاز و دمای مطلق. برای یک مولکول گرم گاز کامل معادله به صورت RT= PV نوشته می شود. در این معادله pفشار، V حجم، Tدمای مطلق و Rثابت گاز است. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
- معادلهء وان دِر والس(8)؛ معادلهء )(v-b)=RTanB M iB´ Bi pBe SiBe nj 'v] coe ey iy´ P /june´فشار، V حجم، Tدمای مطلق، Rثابت گازها، چنسبی بین مولکولها و bبرای تصحیح حجم حقیقی خود مولکولهاست. این معادله خواص گازهای معمولی را بهتر از فرمول گازهای کامل RT= pv نشان میدهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
(1) - رسم الخط فارسی از معادلة عربی است.
(2) - equation aux derivees partielle .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(3) - equation de poiseuille .
(فرانسوی)
(4) - equation d´Einstein .
(فرانسوی)
(5) - equation differentielle .
(فرانسوی)
(6) - equation du temps .
(فرانسوی)
(7) - equation personnelle
(8) - equation d´etat de Van der Vaals.
معادن.
[مَ دِ] (ع اِ) جِ معدن به معنی کان جواهر از زر و سیم و جز آن. (آنندراج). کانها. جِ معدن که به معنی کان است. (غیاث) :
معادن پس نبات آنگاه حیوان
به هم بستند یکسر عهد و پیمان.
ناصرخسرو.
در او... اصناف معادن باشد. (کلیله و دمنه). چون خواست که در این عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد، ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را. (چهارمقاله ص8). در دل سنگ کثیف جواهر معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص2).
دل خاقانی اگر کوه غم است
هم در آن کوه معادن تو کنی.خاقانی.
و رجوع به معدن شود. || در نزد فقها مالی است که در زیرزمین یافت شود چه آنکه معدن طبیعی باشد یا کنزی باشد که کفار دفن کرده باشند و سجود بر معادن روا نیست. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی).
معادة.
[مُ عادْ دَ] (ع مص) بعد یک سال برانگیخته شدن درد مار گزیده و گویند عادته اللسعة و منه الحدیث: مازالت اکلة خیبر تعادنی یعنی همیشه عود می کند لقمهء خیبر که زهرآلوده بود. عِداد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). درد مارگزیده. و آنچه بدان ماند به وقت خویش بازآمدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به عداد شود. || همدیگر را آهنگ نمودن در کارزار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
معادی.
[مُ] (ع ص) دشمنی کننده. مقابل موالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشمن دارنده. خصومت کنندهء دشمن. عدو :
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی
و آن معادی به زیر ماهی پنهان.رودکی.
مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به هر جنگ اندرنخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.فرخی.
نزول مرگ باشد بر معادی
سر شمشیر او روز نزالا.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چون روز ببینند این معادی را
هر کس که بر او خردش بگمارد.
ناصرخسرو.
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب.
مسعودسعد.
گاه از برای قهر معادی به چنگ تو
آن آبدار پرگهر تابدار باد.مسعودسعد.
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب.
مسعودسعد.
برق مانند بر معادی زن
ابر کردار بر موالی بار.مسعودسعد.
عیش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی.سوزنی.
شکر و حنظل ز کین و مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی.
سوزنی.
چو خورشید زر افشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی، ص69).
معادی مبادت و گر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی.
انوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
جز بخیلان را مروب و جز لئیمان را مبند
جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای.
خاقانی.
خواجهء امام اجل همام... در مسند فضایل مستند افاضل باد، موالی او کالسراج المنیر در صدر بساط کرامت و معادی او کالفراش المبثوث در صف نعال آفت. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 116). فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود. (سندبادنامه ص153).
و رجوع به معادات و معاداة شود.
معادی شکر.
[مُ شِ کَ] (نف مرکب)شکرندهء معادی. شکارکننده و شکنندهء دشمن :
شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری.فرخی.
معادی شکن.
[مُ شِ کَ] (نف مرکب)معادی شکننده. دشمن شکننده. شکست دهندهء دشمن :
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن.فرخی.
و رجوع به معادی شود.
معاذ.
[مَ] (ع مص) پناه بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- معاذالله؛ کلمهء انکار یعنی پناه می برم به خدا و این کلمه را در انکار شدید گویند مانند کلمهء برکست و یا برگست و ژگس. (ناظم الاطباء). معاذ مصدر میمی است که در ترکیب مفعول مطلق فعل محذوف واقع شده و آن اعوذ باشد پس در اصل اعوذ معاذالله بود یعنی پناه می خواهم پناه خواستن به خدای تعالی. (غیاث) (آنندراج). پناه بخدا. خدای مکناد. حاش لله. پرگست. پرگس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قالت هیت لک قال معاذالله انه ربی احسن مثوای انه لایفلح الظالمون. (قرآن 12/23). قال معاذالله ان نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذاً لظالمون. (قرآن 12/79).
معاذالله که من نالم ز خشمش
وگر شمشیر بارد ز آسمانش.
یوسف عروضی.
چرا نتاند تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص357).
معاذالله که خریدهء نعمتهایشان باشد کسی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص386).
معاذالله چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.ناصرخسرو.
طیبتی می کنم معاذالله
از پی خرمی مجلس شاه.مسعودسعد.
نه نگفتم نکو(1) معاذالله
بل همه کار من به سامان است.مسعودسعد.
بنگفتم نکو(2) معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد.مسعودسعد.
گمان مبر که به روی تو ای بهشتی روی
نظر به چشم خیانت کنم معاذالله.سوزنی.
ترا هجا نکند انوری معاذالله
نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند.انوری.
ز بند شاه ندارم گله معاذالله
اگر چه آب مه من ببرد در مه آب.خاقانی.
آن عرب گفتا معاذالله لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.مولوی.
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم.سعدی.
به مأوی سرفرود آرند درویشان معاذالله
وگر خود جنة المأوی بود مأوای درویشان.
سعدی.
دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست
نی معاذالله قیاس دوست با دشمن مکن.
سعدی.
معاذالله که ما به غیر از ائمهء دوازده گانه که امامت ایشان محقق و روشن است دیگری را امام دانیم. (تاریخ قم ص218). پس مهتدی گفت معاذالله، پناه می گیریم به خدا از آنکه من به جور حکم کنم. (تاریخ قم ص148). و رجوع به عوذ و عیاذ شود. || (اِ) جای پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملاذ. ملجأ. کهف. مأوی. پناه. پناهگاه. اندخسواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در نسخهء چ رشید یاسمی ص 55: نه بگفتم بگو...
(2) - در نسخهء چ رشید یاسمی ص 105: نه بگفتم نگو...
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن جبل بن عمروبن اوس انصاری خزرجی مکنی به ابوعبدالرحمن (20 قبل از هجرت - 18 ه . ق.) از صحابهء جلیل القدر و عالم به حلال و حرام بود و در جوانی اسلام آورد و در جنگهای بدر واحد و خندق حضور داشت و پیغمبر او را پس از غزوهء تبوک به عنوان قاضی و راهنما به سوی اهل یمن گسیل داشت و نامه ای به آنان فرستاد و چنین نوشت: «انی بعثت لکم خیر اهلی»(1) و معاذ تا هنگام رحلت پیغمبر در یمن بود و چون ابوبکر به خلافت رسید به مدینه بازگشت و سپس با ابوعبیدهء جراح در جنگ شام شرکت کرد و چون ابوعبیده در عمواس به مرض طاعون دچار شد معاذ را به جای خود تعیین کرد. از او در صحیحین 157 حدیث نقل شده است. وی در اردن درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1050) :
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان.
خاقانی.
چون باز به طاعت آیی از پاکدلی
یحیی بن معاذی و معاذ جبلی.خاقانی.
(1) - من بهترین کسان خود را به سوی شما فرستادم.
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن صرم خزاعی، فارس خزاعة و از شعرای جاهلیت بود. وی اول کسی است که گفت: «زر غباً تزدد حباً». (از اعلام زرکلی چ 2 جزء 8 ص167).
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن عفراء صحابی است. (از منتهی الارب). از بیعت کنندگان عقبهء اولی(1)است. نام پدر وی حارث بن رفاعة و نام مادرش عفراء بنت عبیدبن ثعلبة است. ابوجهل به دست معاذ و برادرش معوذ در سال دوم هجرت به قتل رسید و پیغمبر شمشیر و زره ابوجهل را به معاذ داد. و رجوع به امتاع الاسماع ص33 و 91 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص321 و 340 شود.
(1) - چنین است در حبیب السیر ولی در امتاع الاسماع ص33 وی را از بیعت کنندگان عقبهء ثانیه آورده است.
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن عمروبن الجموح بن زید (وفات در حدود 25 ه . ق.) از صحابهء دلیر بود در عقبه و بدر شرکت داشت و در جنگ بدر ساق پای ابوجهل را قطع کرد و دست خود او نیز به وسیلهء عکرمة بن ابی جهل بریده شد اما او تا آخر روز همچنان به جنگ ادامه داد. وی تا خلافت عثمان زنده بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص167).
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن مسلم هراء نحوی مکنی به ابومسلم (متوفی به سال 187 ه . ق.) ادیب معمری از اهل کوفه بوده است. وی تألیفاتی در نحو داشته که از میان رفته است. (از اعلام زرکلی ج3 ص1050). و رجوع به وفیات الاعیان ج 2 ص218 و فهرست ابن الندیم شود.
معاذ.
[مُ] (اِخ) ابن معاذ. رجوع به ابوالمثنی معاذبن معاذ... شود.
معاذب.
[مَ ذِ] (ع اِ) جِ مَعذِب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در تاج العروس و معجم متن اللغة جمع مَعذَبَة به معنی خرقهء زنان هنگامی که بر کمر بندند، آمده است نه جمع معذب. و رجوع به معذب شود.
معاذر.
[مَ ذِ] (ع اِ) جِ معذرة. (اقرب الموارد). رجوع به معذرة و معذرت شود.
معاذ رازی.
[مُ ذِ] (اِخ) پدر یحیی بن معاذ رازی. و رجوع به یحیی بن معاذ رازی واعظ، مکنی به ابوزکریا شود.
معاذرة.
[مُ ذَ رَ] (ع مص) عذر ثابت ناشدن جهت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
معاذ مصری.
[مُ ذِ مِ] (اِخ) ابوجعفر از عارفان قرن سوم و استاد شیخ ابوالحسین سیروانی کهین است. (نامهء دانشوران ج 3 ص83). و رجوع به همین مأخذ شود.
معاذة.
[مَ ذَ] (ع مص) پناه گرفتن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). پناه بردن و گویند معاذة الله ای اعوذ بالله و کذا معاذة وجه الله. (منتهی الارب). پناه بردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاذة.
[مَ ذَ] (ع اِ) افسون و تعویذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسون. ج، معاذات. (از اقرب الموارد). تعویذ. عوذ. رقیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاذة العدویة.
[مَ ذَ تُلْ عَ دَ وی یَ] (اِخ)بنت عبدالله و مکناة به ام الصهباء (متوفی به سال 83 ه . ق.). زنی فاضل و از علمای حدیث و اهل بصره بود. از علی(ع) و عایشه روایت کند و عاصم و جمعی دیگر از وی روایت کنند. ابن معین گوید: او ثقه و حجت است. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص168). و رجوع به البیان و التبیین طبع مصر ج1 ص282 و 283 و ج3 ص125 و عقدالفرید ج2 ص169 شود.
معاذی.
[مُ ذی ی] (اِخ) خاندان بزرگی است در مرو و آن منسوب است به معاذ. (از لباب الانساب ص 153).
معاذیر.
[مَ] (ع اِ) جِ مِعذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معذار به معنی حجت و برهان. (آنندراج). عذرها. (ترجمان القرآن). پوزشها و بهانه ها. (ناظم الاطباء) : ولوالقی معاذیره. (قرآن 75/15). آنگاه دو فضیلت فراهم آید اول اعتراف به جنایت... و دوم صیت زبان آوری خود بدین سؤال و جواب که رفت و انواع معاذیر دلپذیر که نموده شد. (کلیله و دمنه). امیر ناصرالدین این معاذیر به سمع رضا اصغا کرد و به سر صفای معهود و خلوص قدیم باز آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران صص241 - 242). او به معاذیر زور و اقاویل غرور تمسک جست و الیسع بدان امتناع دلتنگ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص317). دست خذلان دامن او بگرفت تا معاذیر نامقبول و علتهای معلول در میان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص341). و در این مدت که به سوف و لعل تزجیهء وقت می کرد و رسل را به معاذیر دل ناپذیری باز می گردانید. (جهانگشای جوینی). هر چند مامضی جرایم او به معاذیر اجوف و بهتانهای معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی). و رجوع به معذار شود.
معار.
[مُ] (ع ص) به عاریت داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معار، یا عین معار، یا مستعاره مال عاریه است. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی) :
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا.
مسعودسعد.
- معار له؛ آنکه بدو عاریت داده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعاره شود.
معار.
[مِ / مُ](1) (ع ص) (از «ع ی ر») اسب با سوارگردنده از راه، و چپ و راست دونده. (منتهی الارب). اسبی که برمی گرداند سوار خود را از راه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و ضبط دوم از اقرب الموارد و محیط المحیط است. ناظم الاطباء هر دو صورت را ضبط کرده است.
معار.
[مُ] (ع ص) (از «ع ور») اسب لاغر کرده بعد فربهی، یا اسب برکنده موی دنب و فربه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || اسب به چرا گذاشته و به علف داشته. (منتهی الارب ذیل «ع ی ر»). (از ناظم الاطباء).
معارات.
[مَ] (اِخ) (به معنی موضع مکشوف) شهری است در کوهستان یهودا. (قاموس کتاب مقدس).
معاراة.
[مُ] (ع مص) بر اسب بی زین سوار شدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معارج.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ معراج. (منتهی الارب) (دهار). جِ معرج [ مِ رَ / مَ رَ ] . (ناظم الاطباء). جِ معرج و معراج. (اقرب الموارد). نردبانها و این جمع معراج است. (غیاث) (آنندراج). پایه ها : در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبهء انسان است هیچ مرتبه ای و رای پادشاهی نیست. (چهارمقاله ص6). در جمله همچنانکه می شنوم در معارج معارف آن جهانی دایم الصعود باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص271). چه عالمیان در منازل و معارج و... متفاوت قدرند. (سندبادنامه ص4). از مدارج و معارجش برگذشتند و اوج آفتاب را در حضیض سایهء او بازگذاشتند. (مرزبان نامه). پادشاه از راه یسار عزم ذروهء اعلی کرد و مطالعهء مداخل و مخارج و مشاهدهء مراقی و معارج آن واجب فرمود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به معراج و معرج شود.
معارج.
[مَ رِ] (اِخ) سورهء هفتادمین از قرآن کریم، مکیه و آن چهل و چهار آیت است، پس از الحاقة و پیش از نوح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معارزة.
[مُ رَ زَ] (ع مص) همدیگر ستیهیدن و دور دور یک جانب بودن و خلاف کردن و خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معاندت، مجانبت. مخالفت. مغاضبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گرفته و ترنجیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منقبض شدن. (از اقرب الموارد).
معارس.
[مَ رِ] (ع اِ) منزلهای فرود آمدن. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مغرس شود.
معارض.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ معرض. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محلهای عرضه کردن. جاهای نمایش : زن صاحب جمال در بعضی ملابس خوبتر نماید و کنیزک بیش بها در بعضی معارض خریدارگیرتر آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص331).
معارض.
[مُ رِ] (ع ص) مخالف و خصم و حریف و مدعی و مقابل. (ناظم الاطباء) : تقریر می کرد که تاش به دیلم التجا کرده است و به معارضان دولت پناهیده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 89). چون به حکایت ملک او(1) رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاند و معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و رجوع به معارضه شود.
- بلامعارض؛ بی مدعی. بدون مخالف. بدون حریف. بدون رقیب.
- معارض شدن؛ مقابل شدن و روبرو شدن و متعرض شدن و مانع گشتن. (ناظم الاطباء).
|| شتر ماده که بچه را بوی کند و شیر ندهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - علاء الدوله علی بن شهریاربن قارن.
معارضات.
[مُ رَ / رِ] (ع اِ) جِ معارضة :چون مناظرات و معارضات ایشان بدینجا رسید... (مرزبان نامه ص 113). و رجوع به معارضه شود.
معارضت.
(1) [مُ رَ / رِ ضَ] (از ع، اِمص)رجوع به معارضة و مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معارضة عربی در فارسی است.
معارضة.
[مُ رَ ضَ] (ع مص) دور شدن از کسی و یک سو گردیدن و برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از کسی با یک سوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سیر کردن برابر کسی. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (از اقرب الموارد). روبروی کسی سیر کردن. (از ناظم الاطباء). || پیشاپیش آمدن کسی را در راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || در راه همراه جنازه گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). در راه همراه جنازه گشتن و از منزل با آن نبودن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مقابله کردن کتاب را با کتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکافات کردن بدانچه دیگری کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کردن کاری که دیگری کندو آوردن چیزی که دیگری آرد. (از اقرب الموارد). || با کسی برابری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || پیش آوردن ناقه را به فحل جهت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مدارسه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به کرانه ها راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || فرزند حرام آوردن. (منتهی الارب).
- ابن المعارضة؛ فرزند زنا(1). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از تاج العروس).
|| مبادله. بیع متاع به متاع، بی نقدی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از معجم متن اللغة).
(1) - در منتهی الارب و به تقلید آن در ناظم الاطباء این ترکیب به معنی «تیر بی نصیب از تیرهای قمار» معنی شده که ظاهراً این معنی را از «سفیح» اخذ کرده اند در حالی که غالب کتب لغت یاد شده چنین آورده اند: «ابن المعارضة، السفیح ای ابن الزنا».
معارضه.
(1) [مُ رَ ضَ / رِ ضِ] (از ع، اِمص)روبارویی دو خصم و دو حریف با یکدیگر. معارضت. (ناظم الاطباء). مقابلهء دو حریف با هم : از معارضهء رایات او تماول و تجافی نمود و به مرورود رفت و نیشابور بازگذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص203 - 204). هر که متصدی تصنیف کتابی
(1) - رسم الخط فارسی از معارضة عربی در فارسی است.
معارف پرور.
[مَ رِ پَرْ وَ] (نف مرکب)دانش پرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معارف شود.
معارف پروری.
[مَ رِ پَرْ وَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی معارف پرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانش پروری. و رجوع به معارف و معارف پرور شود.
معارفه.
[مُ رَ فَ / مُ رِ فِ] (از ع، اِمص)(1)یکدیگر را شناختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در فرهنگهای معتبر عربی «عرف» به باب مفاعله دیده نشد و ظاهراً یکی از دهها مصدر مزید است که ایرانیان از ریشهء عربی گرفته و ساخته اند.
معارک.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ معرکة. (اقرب الموارد). جِ معرک و معرکة. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جاهای جنگ و میدانهای کارزار و این جمع معرکه است. (غیاث) (آنندراج) : و در عناء معارک و ملاحم عناد کیاست مردان و کفایت هنرمندان به اظهار رسید. (جهانگشای جوینی). ممالک همه مهالک گشته مسالک به یکبار معارک شده. (نفثة المصدور). اما غلام سلطان ملک شاه سلجوقی هفت اصول از جهت اهل معارک و نقاره چیان وضع کرده. (بهجت الروح ص39). و رجوع به معرکه شود.
معارک.
[مُ رِ] (ع ص) مرد افکندهء سخت علاج. (منتهی الارب). مرد افکنده شدهء شدیدالعلاج در جنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیک اندازندهء در حرب. (منتهی الارب). آن که خود را در جنگ می اندازد. (ناظم الاطباء). مقاتله کننده. (از اقرب الموارد).
معارکة.
[مُ رَ کَ] (ع مص) قتال. عِراک. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را مالیدن به جنگ. (المصادر زوزنی). کارزار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). کارزار کردن و جنگ نمودن. عِراک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معارمة.
[مُ رَ مَ] (ع مص) با کسی شوخی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با کسی بدخویی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با کسی مخاصمه کردن. (از معجم متن اللغة).
معارة.
[مُ عارْ رَ] (ع مص) بانگ کردن شتر مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بانگ نمودن؛ عارالظلیم معارة و عراراً؛ بانگ نمود شترمرغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || درنگ نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جنگیدن با کسی و آزار رساندن بدو. (از اقرب الموارد).
معارة.
[مَ رَ] (ع اِمص) برگردیدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی ترش کردن از خشم. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || زشت خویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
معاری.
[مَ] (ع اِ) جِ مَعری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || فرشها و گستردنیها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه دیده شود مانند رخسار و دستها و پاها. (از اقرب الموارد): ما احسن معاری هذه المرأة؛ چه نیکوست دست و پای و روی و رخسار این زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جاهایی که چیزی در آن نروید. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَعری شود.
معاریج.
[مَ] (ع اِ) جِ معراج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ معراج به معنی نردبان. (آنندراج). و رجوع به معراج شود.
معاریض.
[مَ] (ع اِ) کلامی که معنی آن مشکل و پوشیده و پنهان باشد. (ناظم الاطباء). جِ مِعراض. سخنهای پوشیدهء غیرصریح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توریه به وسیلهء چیزی از چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به معراض شود. || مثل و مانند سخن و گفتار. (ناظم الاطباء).
معاریف.
[مَ] (از ع، اِ) رجوع به معارف شود.
معاز.
[مَعْ عا] (ع ص) دارندهء بز و صاحب آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چرانندهء بز. (از اقرب الموارد).
معاز.
[مِ] (ع اِ) بز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
معازف.
[مَ زِ] (ع اِ) آلتهای لهو و بازی مانند رود و جامه و طنبور. جِ عَزف یا مِعزَف یا مَعزِف یا مِعزَفَة. (منتهی الارب). آلتهای لهو مانند عود و طنبور. جِ مِعزَف و مِعزَفَة. (از اقرب الموارد). نواختنی ها چون عود و طنبور. آلات موسیقیهء ذات اوتار مطلقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابوعلی مدتها بود که از معاشرت و مباشرت معازف و ملاهی اعراض کرده بود و به سبب حوادث محن و طوارق فتن از شراب تجافی نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 262). معاشرت معازف و ملاهی را پشت پای زده. (المعجم چ دانشگاه ص12). و اکابر و معارف با معازف و مزامیر به جشن و سور. (جهانگشای جوینی). و رجوع به معازیف شود.
معازق.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مِعزَق و مِعزَقَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معزق و معزقة شود.
معازل.
[مَ زِ] (ع ص، اِ) جِ اعزل(1). (ناظم الاطباء). || جِ مَعزِل. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد و محیط المحیط جمع این کلمه معازیل آمده است.
معازلة.
[مُ زَ لَ] (ع مص)(1) دست کشیدن از جنگ. (ناظم الاطباء).
(1) - این کلمه در اقرب الموارد و محیط المحیط و معجم متن اللغه و منتهی الارب نیامده است.
معازة.
[مُ عازْ زَ] (ع مص) همدیگر چیرگی جستن در خطاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نبرد کردن در ارجمندی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
معازیف.
[مَ] (ع اِ) جِ معزفه. نویسندگان ایرانی و عرب سازهایی را که دارای سیمهای باز (اوتار مطلقه) بوده تحت عنوان معازیف ذکر می کرده اند ولی در طی زمان این کلمه معنی وسیعتری به خود گرفت و به کلیهء سازهای زهی و حتی در بعضی موارد به سازهای بادی هم اطلاق می شده است. (از مجلهء موسیقی). و رجوع به معازف شود.
معازیل.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ اَعزَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اعزل و معازل شود. || جِ مِعزال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مردان بی نیزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معزال شود.
معاس.
[مَعْ عا] (ع ص) رجل معاس؛ مرد پیش آینده در حرب. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دلیر و پیش آینده در جنگ. (ناظم الاطباء). مرد پیش آینده و حمله کننده و نیزه زننده در جنگ. (از اقرب الموارد).
معاسرة.
[مُ سَ رَ] (ع مص) با کسی دشخوار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). دشخوار فراگرفتن. (المصادر زوزنی). با هم دشواری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زشت خویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معاش.
[مَ] (ع مص) زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). زندگانی کردن. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیش. مَعیش. معیشة. عیشة. عَیشوشَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) زندگانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زندگی. زندگانی. زیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بگذار معاش پادشاهی
کآوارگی آورد سپاهی.نظامی.
چون اتابک را دید که... تمشیت امور معاش نه بر وجه صواب می فرمود اتابک را ارشاد می کرد. (تاریخ سلاجقهء کرمان).
عسر بالیسر است هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندرمعاش.
مولوی (مثنوی چ خاور ص284).
و اسباب معاش یاران را فرمود تا برقرار ماضی مهیا دارند. (گلستان).
- امرار معاش.؛ رجوع به همین ترکیب ذیل امرار شود.
- عقل معاش داشتن؛ به حسن تدبیر امور زندگانی را اداره کردن.
|| آنچه بدان زندگانی کنند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، آنچه بدان زندگانی کنند. و اسباب زندگانی و گذران و روزی. (ناظم الاطباء). مایهء زندگانی. روزی. مایهء زندگی از لباس و غذا و جز آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص653).
همواره ملازم رکاب او پنجاه هزار مرد دلاور بودند، اقطاعات و معاش ایشان در بلاد ممالک پراکنده بودی. (سلجوقنامه ص32).
- بدمعاش؛ بد گذران. (ناظم الاطباء).
- خوش معاش؛ خوش گذران. (ناظم الاطباء).
- بی معاش؛ بی وسیلهء زندگی. بدون روزی :اهل و عیالش را بی معاش و معطل نگذارد. (مجالس سعدی).
- کفاف معاش؛ مأکولات و جیره و مواجب و مداخل که برای گذران کافی باشد. (ناظم الاطباء).
|| جای زندگانی کردن. (غیاث) (آنندراج). جای زندگانی. (ناظم الاطباء). || دنیا را گویند. (آنندراج) (غیاث) :
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش.
ناصرخسرو.
و به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). و آنگاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه). اگر حجابی در راه افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). و مصالح معاش و معاد بدو باز بسته است. (کلیله ). و از برای... مناظم معاش... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص3).
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معاد است نی به حسن معاش.
سعدی.
معاش دار.
[مَ] (نف مرکب) کسی که دارای معاشی باشد که کفاف زندگانی وی را کند. || مالک و خداوند. (ناظم الاطباء).
معاشر.
[مُ شِ] (ع ص) با کسی زندگانی کننده یعنی هم صحبت و رفیق. (آنندراج) (غیاث). یار و رفیق و دوست و همدم و دوست مصاحب و هم سفره و هم خوراک. ج، معاشران. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از معاشرت. آنکه آمیزش و خلطه و رفت و آمد با کسی دارد. خوش زیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را
گر تو اهلی و معاشر مده این چار ز دست.
خاقانی.
با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر... متحلی شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص280).
سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان.
سعدی.
ساقی قدحی قلندری وار
درده به معاشران هشیار.سعدی.
دوام عیش و تنعم نه شیوهء عشق است
اگر معاشر مایی، بنوش نیش غمی.حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان آشنا می باش.حافظ.
معاشر.
[مَ شِ] (ع اِ) جِ مَعْشَر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گروههای دوستان و به معنی مطلق گروه نیز آمده و این جمع معشر است. (آنندراج) (غیاث). و رجوع به معشر شود.
معاشرت.
[مُ شَ / شِ رَ](1) (از ع، اِمص)آمیختن و با هم آمیزش کردن. (آنندراج). با هم زیست کردن و با کسی زندگانی نمودن. (غیاث). اختلاط و آمیزش با هم و گفت و شنید با هم و الفت و مصاحبت و همدمی و رفاقت و زندگانی با هم و خوردن و آشامیدن با هم. (ناظم الاطباء). نشست و برخاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم شده باشند... (کلیله و دمنه). و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی. (چهارمقاله). در بعضی ایام در اثنای معاشرت که سورت شراب عنان تماسک او بستده بود مباسطتی بیش از قدر خویش آغاز کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص318). هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345). به خدمت سلطان رسید و به معاشرت و منادمَت او مخصوص شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص435). او را پیش تخت خواند و در مجلس معاشرت نشاند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص436). فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را بکار آید... (گلستان). و رجوع به معاشرة شود.
- خوش معاشرت.؛ رجوع به همین ماده شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاشَرَة عربی است و بیشتر در فارسی به کسر شین تلفظ می شود.
معاشرت داشتن.
[مُ شَ / شِ رَ تَ](مص مرکب) آمیزش داشتن. نشست و برخاست داشتن. حشر داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاشرت شود.
معاشرت کردن.
[مُ شَ / شِ رَ کَ دَ](مص مرکب) آمیختن. آمیزش کردن. نشست و برخاست کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاشرتی.
[مُ شَ / شِ رَ] (ص نسبی) آنکه با دیگران آمیزش داشته باشد. کسی که بسیار با مردم معاشرت کند. اهل معاشرت و آمیزش.
معاشرة.
[مُ شَ رَ] (ع مص) با کسی زندگانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). آمیختن و با هم آمیزش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاشرت شود.
معاشقت.
(1) [مُ شَ / شِ قَ] (از ع، اِمص)عشقبازی کردن : غایت نادانی است... معاشقت زنان به درشتخویی. (کلیله و دمنه).و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - مأخوذ از «عشق» عربی است، یعنی فارسی زبانان از عشق معاشقة و از این، معاشقت و معاشقه ساختند ولی در عربی عشق به باب مفاعله نرفته است.
معاشقه.
[مُ شَ قَ / شِ قِ] (از ع، اِمص)عشقبازی با هم. (ناظم الاطباء). عشقبازی کردن. تصابی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل و ذیل آن شود.
معاشقه داشتن.
[مُ شَ قَ / شِ قِ تَ](مص مرکب) عشقبازی کردن.
معاشقه کردن.
[مُ شَ قَ / شِ قِ کَ دَ](مص مرکب) عشقبازی کردن. عشق ورزیدن با یکدیگر. و رجوع به معاشقه شود.
معاش کردن.
[مَ کَ دَ] (مص مرکب)زندگی کردن :
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.حافظ.
روزی ما را به ما نوشته قضا
به پاکی نظر خویش می کنیم معاش.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
معاشی.
[مَ] (ص نسبی) گویا نوعی سپاهی که مرسوم نقدی نداشته اند. مقابل رسمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
معاشیب.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِعشاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معشاب به معنی زمین گیاه ناک. (آنندراج). و رجوع به معشاب شود.
معاشیق.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ معشوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معشوق شود.
معاصاة.
[مُ] (ع مص) نبرد کردن به عصا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و گویند عاصانی معاصاة فعصوته؛ با عصا یکدیگر را زدیم پس غالب شدم و چیره گشتم بر وی. (ناظم الاطباء). || کسی را نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی). نافرمانی کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاصر.
[مَ صِ] (ع ص، اِ) جِ مُعصِر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معصر به معنی دختری که به رسیدگی حیض نزدیک باشد. (آنندراج). و رجوع به مُعصِر شود. || جِ مَعصَرَة. (بحرالجواهر) (اقرب الموارد). و رجوع به معصرة شود.
معاصر.
[مُ صِ] (ع ص) هم عهد و هم زمانه. (غیاث) (آنندراج). هم عصر و هم زمانه. ج، معاصرین. (ناظم الاطباء).
معاصرت.
(1) [مُ صَ / صِ رَ] (از ع، اِمص)هم عصر بودن. معاصر بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاصرة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معاصرة [ مُ صَ رَ ]عربی است و در فارسی بیشتر به کسر صاد تلفظ می شود.
معاصرة.
[مُ صَ رَ] (ع مص) هم عصر بودن. (از اقرب الموارد).
معاصم.
[مَ صِ] (ع اِ) جِ مِعصَم. جای یاره از دست. (آنندراج). جِ معصم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معصم شود.
معاصی.
[مَ] (ع اِ) جِ معصیة. گناهها. (ناظم الاطباء). جِ معصیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زیرا که نادان جزبه عذاب عاجل از معاصی بازنیاید. (کلیله و دمنه). حضرت ملک الملوک معاصی آن طایفه را معفو گرداند و از عتب و عتاب معاف کند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص315). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان).
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم.سعدی.
محاسبت آن است که طاعات و معاصی را با خود حساب کند. (اوصاف الاشراف ص27).و رجوع به معصیة و معصیت شود.
معاصی.
[مُ] (ع ص) نافرمانی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نافرمان و گردنکش و گناهکار. (ناظم الاطباء). و رجوع به معاصاة شود.
معاصیر.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مُعصِر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مُعصِر شود. || جِ مِعصار. (ناظم الاطباء). رجوع به معصار شود.
معاضبة.
[مُ ضَ بَ] (ع مص) رد کردن. (از منتهی الارب). رد کردن و منع نمودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاضد.
[مَ ضِ] (ع اِ) جِ مِعضَد به معنی بازوبند. (آنندراج). جِ معضد. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وللاناث مالهن من المداری والاکالیل و الاسورة... و المعاضد. (الجماهر ص22). و رجوع به معضد شود.
معاضد.
[مُ ضِ] (ع ص) یاری نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یاری کننده و دستگیر و معاون و مددگار و هم بازو. (ناظم الاطباء). دستیار. یار. معین. ناصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سروران ایشان به خلیفه نوشتند که ما بندگان آل سلجوق... هواخواه دولت عباسی، مطواع و معاضد اسلام... هستیم. (سلجوقنامهء ظهیری ص17).
معاضدت.
(1) [مُ ضَ / ضِ دَ] (از ع، اِمص)یاری دادن و بازوی یکدیگر بودن. (غیاث). پشتی کردن. یاری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || یاری. یارمندی. نصرت. اعانت. معاونت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمام حل و عقد و بسط و قبض و ابرام و نقض به دست حزامت و شهامت او دادند و فایق خاص را از برای معاونت و معاضدت به وی بازبستند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص62). این ساعت با قوت و شوکت خصم و اضطراب وقت و تشویش حال جز مظاهرت و مضافرت و معاضدت و معاقدت چاره نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص148). و رجوع به معاضدة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاضَدَة عربی است که در فارسی بیشتر به کسر ضاد تلفظ میشود.
معاضدة.
[مُ ضَ دَ] (ع مص) با کسی یار بودن. (تاج المصادر بیهقی). با هم یاری نمودن. (منتهی الارب). یاری دادن و بازوی یکدیگر بودن. (آنندراج). یاری کردن و معاونت نمودن همدیگر را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاضدت شود.
معاضدیه.
[مُ ضِ دی یَ] (اِخ) نام محلی میان راه نطنز و نائین میان خالق آباد و دو راههء اصفهان در 488 هزارگزی تهران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاضة.
[مُ عاضْ ضَ] (ع مص) یکدیگر را به دندان گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را گزیدن. عِضاض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || (اِمص) گزیدگی اسب. (ناظم الاطباء).
معاضة.
[مَعْ عا ضَ] (ع ص) ناقه ای که دنب بردارد هنگام زاییدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
معاضیل.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مُعَضِّل و مُعَضِّلَة. (منتهی الارب). جِ معضل. (ناظم الاطباء). و رجوع به معضل شود. || جِ مُعضِل و مُعضِلَة. (اقرب الموارد). رجوع به معضل و معضلة شود.
معاطات.
(1) [مُ] (ع مص) چیزی به کسی دادن. چیزی را دست به دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از افراط و انهماک در معاطات کاسات راح از صباح تا رواح مرضی روی نمود. (جهانگشای جوینی). فی الجمله ارکان و سروران بر موافقت سلطان بر معاطات کؤوس از محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی ج 2 ص186). از شام تا فلق و از بام تا شفق به معاطات کؤوس مدام و معانات پری چهرگان خوش اندام... اشتغال داشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص209). و رجوع به معاطاة شود. || (اصطلاح فقهی) بیعی است که در آن تشریفات خاص معامله نباشد مث صیغهء ایجاب و قبول نباشد و بالجمله بیع معاطات عبارت از این است که هر یک از متبایعین تبادل نمایند متاع و ثمن را بدون عقد مخصوص، این معامله را برخی از فقها بطور کلی روا ندانند و برخی بطور کلی روا دانند و بعضی در امور کوچک و معمول به عادت مثل خرید و فروش نان و... روا دانند و در امور بزرگ روا ندانند بعضی آن را بیع کامل دانند و برخی مفید اباحهء تصرف می دانند و عدهء دیگر گویند بیع متزلزل است تا تصرف. در مورد اجاره و هبه نیز همین بحث آید. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی).
(1) - رسم الخط فارسی از «معاطاة» عربی است.
معاطاة.
[مُ] (ع مص) ورزیدن کودک جهت اهل خود و دادن ایشان را آنچه خواهند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورزیدن. (آنندراج): عاطی الصبی اهله معاطاة؛ ورزید و کسب کرد آن کودک جهت کسان خود و داد ایشان را آنچه خواستند. (ناظم الاطباء). || کسی را خدمت کردن. (تاج المصادر بیهقی). خدمت کردن و نگاه داشتن حق کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خدمت کردن. (آنندراج). || چیزی فا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). عطا نمودن. عِطاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن. (از اقرب الموارد). دادن. (آنندراج). || همدیگر گرفتن. (منتهی الارب). از همدیگر گرفتن. (ناظم الاطباء).
معاطب.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مَعطَب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معطب به معنی جای هلاک. (آنندراج). رجوع به معطب شود.
معاطس.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مَعطِس و مَعطَس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معطس شود.
معاطش.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مَعطَش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به معطش شود. || زمینهای بی آب. (منتهی الارب) (آنندراج).
معاطشة.
[مُ طَ شَ] (ع مص) نبرد کردن در تشنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاطف.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مِعطَف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معطف شود. || جِ مَعطِف. گردنها. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به معطف شود. || چمهای رود و چمهای دره. (ناظم الاطباء). پیچ و خمها. پیچها : بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص342).
- معاطف جامه؛ لابلاهای آن. درز و شکافهای آن : کیک از جامهء دزد به جامهء خواب خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطف جامهء خواب نیک طلب کردند، کیکی بیرون جست. (مرزبان نامه ص113).
معاطفة.
[مُ طَ فَ] (ع مص) با هم مهربانی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معاطل.
[مَ طِ] (ع اِ) معاطل المرأة؛ جایهای پیرایهء زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ مَعطَل. (ناظم الاطباء). واحد آن مَعطَل است. (از اقرب الموارد).
معاطن.
[مَ طِ] (ع اِ) جِ مَعطِن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معطن به معنی خوابگاه شتران و آغل گوسپندان نزدیک آب. (آنندراج). و رجوع به معطن شود.
معاطی.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِعطاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به معطاء و مادهء بعد شود.
معاطی.
[مَ طی ی] (ع ص، اِ) جِ مِعطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ معطاء به معنی بسیار دهش دهنده. (آنندراج). و رجوع به معطاء شود.
معاظلة.
[مُ ظَ لَ] (ع مص) بر زبر یکدیگر شدن از بهر گشنی. عِظال. (تاج المصادر بیهقی). به گشنی در پی یکدیگر رفتن سگها و ملخها و جز آن. عظال. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء). || تضمین کردن در قافیه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به عظال شود.
معاظة.
[مُ عاظْ ظَ] (ع مص) همدیگر را گزیدن. عِظاظ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با هم سختی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم لجاجت و ستیزه کردن. (از ذیل اقرب الموارد). || بر شدت جنگ افزودن و سخت پیکار کردن. (از اقرب الموارد). || (اِ) دشنام آشکارا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شدت مشقت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
معاعاة.
[مُ] (ع مص)(1) زجر کردن گوسپند را به کلمهء «عا» و جز آن. (منتهی الارب). خواندن گوسپند را. (ناظم الاطباء). و رجوع به معاواة شود.
(1) - ظ. «معاعاة» در منتهی الارب و به تبع آن در ناظم الاطباء غلط چاپی است و صورت صحیح آن «معاواة» است، چه این کلمه در منتهی الارب در ذیل مادهء «ع وی» آمده و بر طبق قواعد تصریف و اعلال صیغهء درست این کلمه «معاواة» است نظیر «مساواة»، «مداواة» و جز اینها. در آنندراج و اقرب الموارد و همچنین ناظم الاطباء در جای دیگر «معاواة» آمده است.
معاف.
[مُ] (از ع، ص) بخشیده شده و معذور و آمرزیده شده و عفوکرده شده. (ناظم الاطباء). در اصل معافی بود بر وزن منادی صیغهء اسم مفعول از باب مفاعله که مصدرش معافات است بر وزن مناجات مأخوذ از عفو پس در استعمال فارسیان الف از آخر معافی که مقلوب است از یاء ساقط شده چنانکه در لفظ صاف که در اصل صافی بود صیغهء اسم فاعل در استعمال فارسی یاء از آخر آن افتاد چنانکه از لفظ متعال که در اصل متعالی بود یاء از آخر آن در حالت وقف ساقط شد پس معاف به فتح میم چنانکه شهرت دارد غلط است. (غیاث) (آنندراج). اسم مفعول از «اعفاه یعفیه» است و در اصل «معفی» بود که به قلب مکانی «معاف» شده و به وزن «مفلع» درآمده است. و یا ممکن است «معافی» یعنی اسم مفعول از «عافاه یعافیه» بوده و لام آن حذف شده باشد و در این صورت وزن آن «مفاع» است و اینکه صاحب بهار عجم اشتقاق آن را از «معافه» به تشدید فاء می داند نادرست و برخلاف نص لغت است و «معافه» اص در لغت نیامده است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال دوم شماره 1) :
هشت حرف است آنکه اندر فارسی ناید همی
تا نیاموزی نباشی اندراین معنی معاف
بشنو از من تا کدام است آن حروف و یادگیر
ثا و حا و صاد و ضاد و طا و ظا و عین و قاف.
(ازامثال و حکم ج 4 ص1982).
|| اجازه داده شده. (ناظم الاطباء). || خلاص گشته و آزاد شده. (ناظم الاطباء). || تندرست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): من اصبح منکم آمناً فی سربه معافاً فی بدنه... فکانماحاز الدنیا بحذافیرها. (حدیث، یادداشت ایضاً).
معافات.
(1) [مُ] (ع مص) عافیت دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معافاة عربی است.
معافاة.
[مُ] (ع مص) عافیت دادن. (المصادر زوزنی). نگاه داشتن خدای کسی را از رنج و بیماری و عافیت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): عافاه الله من المکروه مُعافاةً و عِفَاءً وَ عافِیةً، خدای او را از بیماریها و بلا دور داشت و دردهای او را از میان برد و هر بدی را از وی دفع کرد. و گویند عافیة اسم است از آن. (از اقرب الموارد). || عافیت دادن خدای مردم را از اذیت تو و تو را از اذیت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): عافاه الله معافاة؛ خدای او را از مردم و مردم را از او در امان نگاهداشت. (از اقرب الموارد). || بی پروا کردن خدای تو را از ایشان و ایشان را از تو. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء).
معاف خواستن.
[مُ خوا / خا تَ] (مص مرکب) استعفا کردن. از عملی عذر برکناری خواستن. بخشودگی خواستن : و از آن شغل که به عهدهء من بود معاف خواستم. (سفرنامهء ناصرخسرو). و رجوع به معاف شود.
معاف داشتن.
[مُ تَ] (مص مرکب) عفو کردن. بخشودن. بخشیدن. معاف کردن : شیر گفت از این مدافعت چه فایده که البته ترا معاف نخواهم داشت. (کلیله و دمنه).
همه وقت عارفان را نظر است دیگران را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد.سعدی.
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضهء او چو من زبون نیست.سعدی.
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را.سعدی.
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده ست
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف.
صائب.
ز عناب اگر داشت خود را معاف
نگردد چو می خون ز گلنار صاف.
ملاطغرا (از آنندراج ذیل معافة).
معافر.
[مُ فِ] (ع ص) مردم نرم رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آن که با کاروانیان رود و فضلهء ایشان خورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن که با کاروانیان رود و از فضل ایشان چیزی بدو رسد: و لابد للمسافر من معونة المعافر. (از اقرب الموارد). || آن که از بهر مردم حج کند. (دهار). حجه فروش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معافر.
[مَ فِ] (اِخ) شهری است یا موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری یا موضعی به یمن. (ناظم الاطباء). شهری است. (اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد و معافری و معافریه شود.
معافر.
[مَ فِ] (اِخ) پدر قبیله ای از همدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام قبیله ای است در یمن و جامه های معافری منسوب بدان است. (از معجم البلدان). و رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص168 و معافری و معافریه و مادهء قبل شود.
معافری.
[مَ فِ ] (ص نسبی) منسوب است به معافر. (از انساب سمعانی). جامه ای است منسوب به معافر و آن حیی از یمن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَعافِر و معافریة شود.
معافری.
[مَ فِ ] (اِخ) احمدبن محمد بن ابی عبدالله بن ابی عیسی معافری اندلسی مکنی به ابی عمر [ متوفی به سال 429 ه . ق.) از مفسران و محدثان است. اصل وی از طلمنکه (ناحیه ای در مرز اندلس شرقی) است اما در قرطبه سکنی گزید و سپس به مشرق رفت. او را تصانیف گرانقدری است از آن جمله است: «الدلیل الی معرفة الجلیل» و «تفسیرالقرآن» و «الوصول الی معرفة الاصول» و «البیان فی اعراب القرآن» و جز اینها. وی در طلمنکه درگذشت. (ازاعلام زرکلی ج 1 ص173).
معافری.
[مَ فِ ] (اِخ) رجوع به عسامة بن عمر شود.
معافریة.
[مَ فِ ری یَ] (ص نسبی) ثیاب معافریة؛ جامه های منسوب به معافر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مَعافِر و معافری شود.
معافزة.
[مُ فَ زَ] (ع مص) همدیگر بازی کردن زن و شوی. (منتهی الارب). بازی کردن زن و شوی با یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معافسة.
[مُ فَ سَ] (ع مص) همدیگر مروسیدن. (منتهی الارب). همدیگر را مروسیدن. (ناظم الاطباء). چاره و معالجه کردن و گویند؛ بات یعافس الامور. (از اقرب الموارد). || پای فانشستنگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی). پای بر سرین کسی زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بازی کردن با زن خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به معافزه شود.
معاف شدن.
[مُ شُ دَ] (مص مرکب)بخشوده شدن. مورد عفو واقع شدن.
معاف فرمودن.
[مُ فَ دَ] (مص مرکب)معاف کردن. (ناظم الاطباء). معاف داشتن. رجوع به معاف کردن شود.
معافقة.
[مُ فَ قَ] (ع مص) مروسیدن و فریب دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چاره و معالجه کردن و فریب دادن. عِفاق. (از اقرب الموارد). و رجوع به معافسة شود || فساد و تباهی انداختن گرگ در گوسپندان از آمد و رفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاف کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب) عفو کردن و بخشیدن. معاف فرمودن. (ناظم الاطباء). معاف داشتن : بخت النصر گفته بود که هیچ کس را معاف نخواهم کرد. (قصص الانبیاء ص180). حضرت ملک الملوک معاصی آن طایفه را معفو گرداند و از عتب و عتاب معاف کند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص315). و رجوع به معاف داشتن و معاف شود.
معاف گاه.
[مُ] (اِ مرکب) جای آزادی و جای مقدس و پناهگاه. (ناظم الاطباء).
معاف نامه.
[مُ مَ / مِ] (اِ مرکب) برات آزادی و آزادنامه و سندی که داده می شود برای معافی از باج و خراج. (ناظم الاطباء).
معافه.
[مُ عافْ فَ] (از ع، مص)(1) بازداشتن از چیزی و فارسیان بدین معنی معاف بدون هاء به تخفیف استعمال نمایند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مُعاف شود.
(1) - چنین کلمه ای در امهات کتب لغت عرب بنظر نرسید.
معافی.
[مُ] (ع ص) عفوکننده. (غیاث) (آنندراج). || عافیت بخش؛ یا شافی یا کافی یا معافی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع معافی (اِخ) شود.
معافی.
[مُ فا] (ع ص) عافیت بخشیده شده و تندرست نگاهداشته از رنج و بلا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مصون : و این ائمهء بزرگوار از این چنین تعصب که در نهادهای ما هست محفوظ و معافی اند. (اسرارالتوحید چ صفا ص21). و رجوع به معافاة شود.
معافی.
[مُ] (حامص)(1) بخشیدگی و بخشش و رهایی و آزادی و بخشش مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). معاف بودن. معافیت. و رجوع به معاف شود.
- معافی مالیاتی؛ بخشودگی از پرداخت مالیات. معافیت مالیاتی.
- معافی نظام وظیفه؛ بخشودگی از خدمت نظام وظیفه. معافیت از خدمت موظف در ارتش.
(1) - از: معاف + ی (حاصل مصدر).
معافی.
[مُ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معافی.
[مُ فا] (اِخ) رجوع به ابوالفرج بن طرار شود.
معافی.
[مُ فا] (اِخ) رجوع به ابومحمد معافی بن سلیمان جزری شود.
معافی.
[مُ فا] (اِخ) ابن اسماعیل بن حسین بن ابی سنان(1) شیبانی موصلی شافعی مکنی به ابی محمد و ملقب به جمال الدین (متوفی به سال 631 ه .ق) مفسر، عارف به حدیث و ادب. ولادت و وفات وی در موصل اتفاق افتاد. او راست: «نهایة البیان فی تفسیر قرآن»، «انس المنقطعین لعبادة رب العالمین». (از اعلام زرکلی ج 3 ص1051). و رجوع به کشف الظنون ج 2 ص 1947 و 1987 شود.
(1) - در کشف الظنون ج 2 ص 1987: ابی البیان.
معافی.
[مُ فا] (اِخ) ابن عمران ازدی موصلی مکنی به ابومسعود (متوفی به سال 185 ه . ق.) شیخ جزیره در عصر خویش و یکی از ثقات و حافظان حدیث بود. کتابهایی در سنن و زهد و ادب و جز اینها تألیف کرده است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1051). فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است. (از الفهرست ابن الندیم) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صفة الصفوة ج4 ص151 شود.
معافیات.
[مُ] (از ع، اِ) املاکی که از پرداختن مالیات معاف بودند. زمینهای مزروع و مستغلاتی که از آنها مالیات گرفته نمی شد : در هنگام خروج آن حضرت و آغاز نشو و نمای این دولت صوفیان مذکور به معافیات و سیورغالات سرافرازی یافته اند. (عالم آرای عباسی). و رجوع به معاف شود.
معافیت.
[مُ فی یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص) معاف بودن. معافی. بخشودگی. و رجوع به معاف و معافی شود.
معافی نامه.
[مُ مَ / مِ] (اِ مرکب) معاف نامه. (ناظم الاطباء). رجوع به معاف نامه شود.
معاقب.
[مُ قَ] (ع ص) شکنجه شده و عقوبت کرده شده و عذاب کرده شده. (ناظم الاطباء). آن که به سزای عمل بد خویش رسیده. عقوبت شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیروی کرده و از پس کسی در آمده. (ناظم الاطباء). کسی که دیگری از پی او در آمده یا سوار شده : معاقب آن کس باشد که برنشیند نه آن کس که فروآید. (المعجم چ دانشگاه ص66).
معاقب.
[مُ قِ] (ع ص) در پی کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). پیروی کننده و پس کسی درآینده. (ناظم الاطباء). || عقوبت و عذاب کننده. (غیاث) (آنندراج). شکنجه کننده و عذاب کننده. (ناظم الاطباء). || آن که با دیگری کاری را با نوبت می کند. (ناظم الاطباء).
معاقبت.
[مُ قَ / قِ بَ](1) (از ع، اِمص)عذاب کردن یعنی زدن و بستن کسی را. (غیاث). عقاب کردن. عقوبت کردن. سزای عمل بد کسی را دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند. (گلستان). لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). و رجوع به معاقبة شود. || (در اصطلاح عروض) آن است که سقوط دو حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد اگر یکی بیفتد البته دیگری برقرار باشد و شاید که هیچ دو ساقط نشوند اما نشاید که هر دو با هم بیفتند و این اسم از مناوبت دو شریک گرفته که در سفری یک مرکوب دارند و بنوبت برنشینند و آن را در عربیت معاقبت خوانند و چون حقیقت معاقبت معلوم شد بدان که معاقبت است میان یاء و نون مفاعیلن در بحر هزج تا اگر یاء بیفتد نشاید که نون بیفتد و اگر نون بیفتد نشاید که یاء بیفتد و همچنین معاقبت است میان نون فاعلاتن و الف فاعلن و فاعلاتن دیگر که از پس آن آید. و چون حرفی بیفتد به معاقبت حرفی که بعد از آن باشد آن را صدر خوانند و چون حرفی بیفتد به معاقبت حرفی که پیش از آن باشد آن را عَجُز خوانند و اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و مابعد، آن را طرفان خوانند. و این تصرفات به مثالی روشن نشود... و بعضی عروضیان درباب صدر و عَجُز حرف ثابت را اعتبار کنند نه حرف ساقط را و معاقب مابعد را صدر خوانند و معاقب ماقبل را عَجُز گویند و به صواب نزدیکتر است از بهر آنکه در معاقبت راحله که این اسم از آن گرفته اند معاقب آن کس باشد که بر نشیند نه آن کس که فروآید... (المعجم ص47). هرگاه دو حرف در حالتی قرار گرفته باشند که اگر یکی از آن دو اسقاط شود حرف دیگر برجای خود ثابت و برقرار ماند و تصور آنکه هر دو با یکدیگر بوده اند برود، اما اتفاق نیفتد که هر دو با یکدیگر اسقاط شوند و این عمل در صورتی واقع شود که هر دو حرف در دو سبب خفیفی که بین دو وتد مجموع واقع شوند قرار یافته باشند خواه از یک رکن و خواه از دو رکن باشند و اگر دو سبب و وتد آخر از یک رکن باشند در آن صورت عمل معاقبت لغو است مگر مضمر از کامل و عروض سالم از منسرح و در جامع الصنایع گوید معاقبت اجتماع سببین است چنانکه یکی ساقط نگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معاقبة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاقَبَة عربی است و در فارسی بیشتر به کسر قاف تلفظ کنند.
معاقب داشتن.
[مُ قَ تَ] (مص مرکب)عقوبت کردن. مجازات کردن. سزای عمل بد کسی را دادن :
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاقب.مسعودسعد.
و رجوع به معاقب شود.
معاقب شدن.
[مُ قَ شُ دَ] (مص مرکب)کیفر یافتن. عقوبت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معاقب گردیدن.
معاقب کردن.
[مُ قَ کَ دَ] (مص مرکب)کیفر دادن. عقوبت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معاقب گردانیدن. مجازات کردن.
معاقب گردانیدن.
[مُ قَ گَ دَ] (مص مرکب) عقوبت کردن. کیفر دادن. مجازات کردن : و ما را به کرد خویش مأخوذ و متهم و معاتب و معاقب گرداند. (سندبادنامه ص79).و رجوع به معاقب شود.
معاقبة.
[مُ قَ بَ] (ع مص) عقاب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). عقوبت کردن. (ترجمان القرآن). شکنجه کردن کسی را به سبب گناهی که کرده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ( از اقرب الموارد). شکنجه کردن. (آنندراج). || از پی کسی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از پس کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || همدیگر به نوبت سوار شدن بر راحله. (منتهی الارب) (آنندراج). به نوبت سوار شدن بر اسب. (از اقرب الموارد): عاقب زید عمرواً؛ زید و عمرو به نوبت سوار شدند. و گویند مطلق در نوبت استعمال شود و اختصاص به سوار شدن ندارد. (از ناظم الاطباء). || در پی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)؛ عاقب بین شیئین؛ یکی از آن دو چیز را پس دیگر آورد. (ناظم الاطباء). || غنیمت یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وقوله تعالی: فعاقبتم؛ ای فغنمتم(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح عروض) نوعی از تصرفات عروض را گویند و آن معاقبت است بین یاء و نون از مفاعیلن یعنی وقتی یکی از آن دو ساقط شود دیگری بماند و ساقط شدن آن دو با هم جایز نیست. (از منتهی الارب). نوعی از تصرفات عروض است. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به معاقبت شود.
(1) - قرآن 60/11. در تفسیر ابوالفتوح «فعاقبتم» چنین معنی شده: خداوند عاقبت شوید یعنی دست یابید بر ایشان.
معاقبة.
[مُ قِ بَ] (ع ص) ابل معاقبة؛ شتر که گاهی گیاه شور و گاهی گیاه شیرین چرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاقبه.
(1) [مُ قَ بَ / قِ بِ] (از ع، اِمص)عقاب. عقوبت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاقبت و معاقبة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معاقبة [ مُ قَ بَ ]عربی است و در فارسی اغلب به کسر قاف و باء تلفظ شود.
معاقد.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مَعقِد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). جاهای گره بستن. (غیاث). مواضع عقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صاحب کافی در تمهید قواعد مودت و تأکید معاقد محبت میان جانبین سعی بلیغ نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص129). معاقد آن مخالفت به انحلال رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص277). میان هر دو مملکت معاقد مشابکت و مصاهرت مستمر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص277). از ذات خویش نص تنزیل را تأویلی چند می نهند که موجب هدم قواعد دین و دفع معاقد یقین است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص398). و رجوع به معقد شود. || جاهای ضمان و عهد کردن. (غیاث) (از آنندراج).
معاقد.
[مُ قِ] (ع ص) عهد و پیمان نماینده. (منتهی الارب) (آنندراج). عهد و پیمان نماینده. معاهد. (ناظم الاطباء). آن که با دیگری عهد بسته دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاقدت.
(1) [مُ قَ / قِ دَ] (از ع، اِمص) با کسی عهد بستن. با یکدیگر پیمان کردن. معاهده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر آنچه به سمع جمع رسیده بوده، به بصر بصیرت مشاهده کردند و تشدید معاقدت ایمان و تجدید معاهدت بر مبانی ایمان بجای آوردند. (مرزبان نامه ص180). و رجوع به معاقدة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معاقدة [ مُ قَ دَ ] عربی است و در فارسی غالباً به کسر قاف تلفظ شود.
معاقدة.
[مُ قَ دَ] (ع مص) با کسی عهد بستن. (تاج المصادر بیهقی) با کسی عهد کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). با هم عهد و پیمان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معاهده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاقدت شود. || سوگند به قصد خوردن. (ترجمان القرآن).
معاقر.
[مُ قِ] (ع ص) آن که مجادله می کند با دیگری. (ناظم الاطباء). || ملازم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاقرة.
[مُ قَ رَ] (ع مص) پیوسته کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). پیوسته ماندن در هر چیزی و کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). ملازمت. (ناظم الاطباء): عاقرالشی ء؛ ملازم داشت آن چیز را. و گویند قد عاقر الشرب فما یفارقهم. (از اقرب الموارد). || پیوسته ماندن به شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). ادمان کردن در شرب خمر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیوسته شراب نوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیوسته بودن شراب در خنور. (منتهی الارب) (آنندراج). || با کسی کاویدن در دژنام یا در هجا یا در خصومت. (تاج المصادر بیهقی). دشنام دادن و هجا کردن یکدیگر را. (منتهی الارب) (از آنندراج). مجادله و هجا و دشنام دادن به همدیگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مُسابَّه. مهاجات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فخر کردن در پی کردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || همدیگر رمیدن و دوری گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). از هم دوری گزیدن و رمیدن از یکدیگر. (ناظم الاطباء).
معاقصة.
[مُ قَ صَ] (ع مص) با هم چیرگی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاقل.
[مَ قِ] (ع اِ) جِ مَعقِل. (ناظم الاطباء). جاهای پناه و قلعه ها. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). پناهگاهها : قلاع و معاقل آن اطراف که در هیچ ایام، اعلام اسلاف بدان نرسیده بوده... مستخلص و مستصفی کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص34). آن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور می کرد و معاقل و موائل ایشان می ستد. (ترجمهء تاریخ یمینی، ایضاً ص323). ابواب احتیاط و اسباب استظهار به معاقل وثیق و خنادق عمیق به احکام رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص324). معاقل و حصون هند بر دست لشکر او زیر و زبر گردید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً 417). و سایر جزایر دریابار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم ص18). و آن چنان قومی که به مناعت جانب و حصانت معاقل و کثرت مال و شرکت رجال ... (جهانگشای جوینی). و رجوع به معقل شود. || مکانهای قلب و مشکل. (غیاث) (آنندراج). جایهای سخت و مشکل و صعب. (ناظم الاطباء). || سرحدها. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جِ مَعقُلَه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || هم علی معاقلهم الاولی؛ ای الدیات التی کانت فی الجاهلیة او علی مراتب آبائهم و حالاتهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مَعقُلَه شود.
معاقلة.
[مُ قَ لَ] (ع مص) به خرد با کسی نبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). به خرد نبرد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج): عاقله معاقلة فعقله؛ نبرد کرد او را در خرد پس اعقل و با خردتر از او بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مساوات کردن، و منه الحدیث: المرأة تعاقل الرجل الی ثلث دیتها؛ ای تساویه یعنی زخم موضحهء مرد و موضحهء زن در کم از ثلث برابر است پس هرگاه دیت جنایت زن به ثلث رسد یا زاید شود دیت آن نصف دیت مرد گردد ... (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مساوات کردن، الحدیث: المرأة تعاقل الرجل الی ثلث دیتها؛ ای تساویه. (ناظم الاطباء).
معاقم.
[مَ قِ] (ع اِ) مهره های پشت از بند گردن تا بن دنب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جِ معقم. (ناظم الاطباء). و رجوع به معقم شود. || پیوندها و مَعقِم یکی آن. (منتهی الارب). پیوندها. (آنندراج). و رجوع به معقم شود.
معاقمة.
[مُ قَ مَ] (ع مص) مخاصمه. (تاج المصادر بیهقی). پیکار کردن و خصومت نمودن و دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخاصمت. (اقرب الموارد).
معاقة.
[مَ قَ] (ع مص) دورتک شدن جوی. (منتهی الارب). دور تک شدن جوی و چاه. (از ناظم الاطباء). عمیق شدن چاه. مَعق. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
معاک.
[مَ] (ع اِ) روش. راه. (منتهی الارب) (آنندراج). مذهب. (اقرب الموارد). || جای پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (از اقرب الموارد). || احتمال. (اقرب الموارد).
معاک.
[مَ] (ع مص) عوک. ورزیدن معاش خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورزیدن معاش. (آنندراج). || پناه بردن به کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || امیدوار ساختن بر مال خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به سر و پشت برداشتن چیزی را و برگردن خود گرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به عَوک شود.
معاکد.
[مَ کِ] (ع اِ) جِ مَعکِد. (ناظم الاطباء). جِ معکد به معنی پناه جای. (آنندراج). و رجوع به معکد شود.
معاکسة.
[مُ کَ سَ] (ع مص) مخالفت داشتن و برعکس بودن. (ناظم الاطباء). || عکس کردن کلام. بر عکس کردن سخن. (از اقرب الموارد). || موی پیشانی یکدیگر گرفتن. عِکاس. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکاس شود.
معاکظة.
[مُ کَ ظَ] (ع مص) دیر داشتن وام و دراز کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاکة.
[مُ عاکْ کَ] (ع مص) خمانیدن و مایل گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاکة.
[مَ کَ] (ع مص) گول گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). احمق شدن. (از اقرب الموارد).
معاکیس.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ معکوس. (ناظم الاطباء). رجوع به معکوس شود.
معال.
[مُ] (از «ع ل و») اتیته من معال؛ یعنی از بالای او آمدم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
معالات.
[مُ] (ع مص) معالاة. رجوع به معالاة و مادهء بعد شود.
معالات کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب) با کسی در بلندی نبرد کردن. در بلندی با کسی یا چیزی رقابت کردن : و لشکری که بدان با روزگار معادات و با فلک معالات توان کرد... در جهان آواره گشته... (نفثة المصدور). و رجوع به معالاة شود.
معالاة.
[مُ] (ع مص) برآمدن بر چیزی. (از منتهی الارب ). برآمدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلند برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || بلند گردانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بلند کردن چیزی و آن را بلند قرار دادن. (ناظم الاطباء). || با کسی نبرد کردن به بلندی. (تاج المصادر بیهقی). به بلندی با کسی نورد کردن. (المصادر زوزنی). و رجوع به معالات کردن شود. || برزَوَر چیزی نهادن. (المصادر زوزنی). به زبر چیزی نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || به حجاز آمدن. (تاج المصادر بیهقی). به عالیه(1) درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به عالیهء نجد درآمدن. (از اقرب الموارد). || خبر مرگ کسی آشکار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || عال عنی؛ یعنی کناره کن از من و یک سوشو. (منتهی الارب). به صیغهء امر یعنی کناره گزین از من و یک سو شو. (ناظم الاطباء). || عال علی؛ بار کن برمن. (منتهی الارب). به صیغهء امر یعنی بار کن بر من. (ناظم الاطباء).
(1) - زمین مافوق نجد تا متصل تهامه و تا سرحد مکهء معظمه و آن حجاز است. (منتهی الارب).
معالج.
[مُ لِ] (ع ص) علاج کننده. (آنندراج). آن که دوا می کند. طبیب. پزشک. (ناظم الاطباء). درمان کننده. آسی. بچشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مداواکننده اعم از مداواکنندهء مجروح یا بیمار یا چهار پا. (از ذیل اقرب الموارد) : جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند. (تاریخ بیهقی). روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100).
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانی است.
مسعودسعد.
آن برادر که طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد. (سندبادنامه ص320). || آن که چاره می کند. || آنکه طبخ می کند و می پزد. (ناظم الاطباء).
معالج.
[مُ لَ] (ع ص) علاج کرده شده. (آنندراج). || چاره شده و تیمارشده. || آماده گشته. || طبخ شده. (ناظم الاطباء).
معالجت.
(1) [مُ لَ / لِ جَ] (از ع، اِمص)درمان کردن. شفابخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. علاج کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر در معالجت ایشان... سعی پیوسته آید... اندازهء خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). به صواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کنی. (کلیله و دمنه). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه). و اطبا در معالجت او عاجز آمدند. (چهارمقاله). پس چون اطباء از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاالدوله آن حال بگفتند. (چهارمقاله). و همهء اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان کرد الا به فضلی کامل و علمی تمام. (چهارمقاله). پس اطبا دست به معالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود، یک ماه را به صلاح آمد و صحت یافت. (چهارمقاله). آن برادر طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد. (سندبادنامه ص320) ...سالی در دیار عرب بود که کسی تجربه پیش وی نبرد و معالجتی از وی نخواست. (گلستان). پس پیش پیغمبر آمد علیه السلام و گله کرد که مر این بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند... (گلستان). و رجوع به معالجة و معالجه شود.
- معالجت شدن؛ علاج یافتن. درمان یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معالجه شدن.
- معالجت کردن؛ درمان کردن. علاج کردن. مداوا کردن. معالجه کردن : و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد. (چهارمقاله). اگر طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعالَجَة عربی است و در فارسی غالباً به کسر لام تلفظ شود.
معالجة.
[مُ لَ جَ] (ع مص) مروسیدن به بیمار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مداوا کردن. (از اقرب الموارد). درمان کردن. مداوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معالجت و معالجه شود. || مزاولت چیزی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مزاولت. وررفتن به چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زدن کسی را به شمشیر. || نبرد کردن به علاج. (منتهی الارب) (آنندراج).
معالجه.
(1) [مُ لَ جَ / لِ جِ] (از ع، اِمص)مأخوذ از تازی، مداوا و علاج و چارهء درد. (ناظم الاطباء). درمان کردن. دارو کردن. علاج کردن. شفا بخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر کجا بیماری نشان یافتم... معالجهء او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). و در معالجهء بیماران متهدی شدم. (کلیله و دمنه). و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد. (چهارمقاله ص125). و رجوع به معالجت و معالجة شود.
- معالجه شدن؛ درمان شدن. علاج شدن. مداوا شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معالجه کردن؛ درمان کردن. دارو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| چارهء کار. (ناظم الاطباء). چاره کردن. در کاری کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعالَجَة عربی است و غالباً در فارسی به کسر لام و جیم تلفظ می شود.
معالف.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ معلف [ مَ لَ / مِ لَ ] . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معلف شود.
معالق.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَعلَق. (منتهی الارب). جِ معلق به معنی سوسمار خرد. (آنندراج). جِ معلق [ مَ لَ / مِ لَ ] . (ناظم الاطباء). جِ مِعلَق. (اقرب الموارد). و رجوع به معلق شود.
معاللة.
[مُ لَ لَ] (ع مص) رجوع به مُعالَّة شود.
معالم.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مَعلَم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). نشان ها که به راه نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در ابطال معالم شرع... می کوشند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص398). اثری از آثار معالم علم اگر امروز نشان می دهند جز بر سدهء سیادت... او صورت پذیر نیست. (مرزبان نامه). و رجوع به معلم شود.
- معالم اعلام الصفات؛ معلم محل ظهور صفات است مانند معالم دین و معالم الطریق و اعضاء شریف انسانی را معالم گویند چون عین و سمع که معالم و اصول صفات به این محلها ظاهر می شود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی سجادی).
|| عبارت است از عالم و جهان چه معالم جمع مِعلَم است که اسم آلت است به معنی علامت چون این جهان همه دلالت و علامتهاست بر صانع خود لذا جهان را معالم گفتند. (غیاث) (آنندراج). || جِ مَعلَمَة. (ناظم الاطباء).
معالمة.
[مُ لَ مَ] (ع مص) با کسی به علم نورد کردن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن در علم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مبارزه کردن در علم با کسی و از او عالمتر بودن. (از اقرب الموارد).
معالنة.
[مُ لَ نَ] (ع مص) با هم آشکار و هویدا نمودن. عِلان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). با هم آشکار کردن دشمنی. (از اقرب الموارد). || به کسی اظهار ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اظهار کردن کاری بر کسی. (از اقرب الموارد).
معالة.
[مَ لَ] (ع اِ) بدی. (منتهی الارب) (آنندراج). بدی و گویند هو صاحب معالة؛ او صاحب شر و بدی است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || معالة البرذون؛ علف ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معالة.
[مُ عالْ لَ](1) (ع مص) در میانهء روز دوشیده شدن شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط به فک ادغام یعنی معاللة آمده است.
معالی.
[مَ] (ع اِ) جِ مَعلاة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلندیها. (غیاث) (آنندراج)(1). مقامات بلند. بزرگواریها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرفها. منزلتهای عالی :
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن.فرخی.
به عالی درگه دستور کوراست
معالی از اعالی وز اسافل.منوچهری.
بحمدالله معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص103). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر افراشتن بنای معالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص391). واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص611).
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه کرده ایادی ترا گردون احصا.مسعودسعد.
همه دعوی طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.مسعودسعد.
و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلهء عزایم میمون داشته است. (کلیله و دمنه). صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). و به قدر دانش از معالی خصال وی اقتباس کرده ام. (کلیله و دمنه). و بحمدالله و منه ذکر معالی این دولت... شایع است و مستفیض و اسم آن سایر و منتشر. (کلیله و دمنه)... از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بی خبر. (چهارمقاله).
خاقانی از ادیم معالیش قدوه ای است
آن قدوه ای که قبلهء خاقان شناسمش.
خاقانی.
صدر تو که کعبهء معالی است
جز قبلهء انس و جان مبینام.خاقانی.
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم فرمانروا.خاقانی.
در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه).
حق تعالی او را به خصایص ادب و میل به معالی رتب آراسته کرده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص396). اگر در شرح معالی و معانی ذات معظم این خواجهء مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق اوراق به پایان نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص19). و چون به شرح حالات و ذکر مقالات و غزوات ایشان اعتنایی ننموده کس از ایشان(2) یاد نیاورد و از معالی و مآثر ایشان یادگاری نماند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ماییم ز عالم معالی
اندی دو سه اندراین حوالی.عطار.
و مبانی مکارم و معالی به وجود ایشان معمور. (جهانگشای جوینی).
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که بر آن جای کند غیر همای.سعدی.
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد.
سعدی.
نه هر کس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار.
سعدی.
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او در جهان خبر.
خواجه رشیدالدین.
الملک قد تباهی من جَدِّه و جده
یارب که جاودان باد این قدر و این معالی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 324).
و رجوع به معلاة شود.
- معالی امور؛ کارهای شریف و بزرگ. (ناظم الاطباء). مقابل خسایس امور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامت معالیه؛ پاینده باد بزرگواری او. (ناظم الاطباء).
(1) - غیاث و آنندراج افزایند که: «این جمع معلی[ مَ لا ] است...». و رجوع به معلی شود.
(2) - سلجوقیان.
معالیق.
[مَ] (ع اِ) جِ مِعلاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ معلاق و معلوق. (ناظم الاطباء). رجوع به معلاق شود.
- معالیق کبد؛ آنچه که کبد از وی آویخته باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :بسیار باشد که اندرجگر آماسی گرم افتد و معالیق او کشیده می شود و درد آن به حجاب باز میدهد. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً).
|| جِ معلاق. دوالهای فتراک. دوالهای رکاب. بندهای رکیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گرد بر گرد دارافزینها غلامان خاصگی بودند با جامه های سقلاطون و بغدادی و سپاهانی و کلاههای دو شاخ و کمرهای زر و معالیق و عمودها از زر به دست. (تاریخ بیهقی چ فیاض 540). و رجوع به معلاق شود. || نوعی از خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معامر.
[مُ مِ] (از ع، ص، اِ) معمار. (ناظم الاطباء).
معامرباشی.
[مُ مِ] (ص مرکب، اِ مرکب)معمارباشی و رئیس معماران. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
معامس.
[مُ مِ] (ع ص) کسی که از نادانی کاری را بدون تدبیر و تأمل انجام دهد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
معامسة.
[مُ مَ سَ] (ع مص) پوشیدن چیزی را و مغالطه نمودن و آشکار ناکردن از دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوشیده داشتن و آشکار نکردن دشمنی با کسی. (از اقرب الموارد). || با کسی راز گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معامسة.
[مُ مِ سَ] (ع ص) امرأة معامسة؛ زن که در ایام جوانی خود را پوشیده دارد و هتک عزت نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زنی که در ایام جوانی خود را پوشیده دارد. و هتک عزت و شرف خود نکند. (ناظم الاطباء).
معامع.
[مَ مِ] (ع اِ) جنگها و کارهای سترگ و بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگها و فتنه ها و کارهای بزرگ. (از اقرب الموارد). || میل بعض مردم بر بعض و ستم یکدیگر و گروه گروه شدگی قوم به جهت عصبیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معامل.
[مُ مِ] (ع ص) معامله کننده... و به معنی خرید و فروخت کننده. (غیاث) (آنندراج). معامله کننده و خرید و فروخت نماینده. (ناظم الاطباء). سوداگر. آنکه داد و ستد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو فارغ از آنکه بیدلی هست
و اندوه ترا معاملی هست.نظامی.
قلب اندودهء حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود.
حافظ.
|| در اسکندرنامه کنایه از مشتاق و آرزومند چنانکه اکثر شارحین ثقات نوشته اند. (غیاث) (آنندراج). مشتاق و آرزومند. || هم کسب و هم صنعت. (ناظم الاطباء).
معامل.
[مَ مِ] (ع اِ) (عربی جدید) جِ مَعمَل. کارخانه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جِ مَعمَل، موضع عمل. (از المنجد).