معاملات.
[مُ مَ / مُ مِ] (ع اِ) جِ معاملة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داد و ستد و خرید و فروخت و معامله ها. (ناظم الاطباء) :راستی نگاه داشتن در معاملات و انصاف از خود و اهل خود بدادن. (اوصاف الاشراف ص14). || عبارت از احکام شرعی متعلق به امور دنیاست به اعتبار بقای شخص مانند بیع، رهن، اجاره و نکاح و جز آنها. (از اقرب الموارد) (از فرهنگ علوم نقلی). در مقابل عبادات و بالجمله آنچه مقصود اهم از آن دنیا باشد معامله است. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی). || در شواهد زیر ظاهراً به معنی مالیات و خراج و یا گردآوری خراج و مالیات آمده است : دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص374) او را و دیگران را مقرر است که به معاملات و رسوم و دواوین و اعمال و اموال به ازویم و بهتر از او راه برم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص142). و بیرون از جامهء کازرونی و معاملهء سرای امیر خراج و معاملات باشد که توفیر آن به عدل و امن بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص146). وجوه معاملات متعذر و منکسر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص358). بر ملک فارس مستولی شد و اموال معاملات بستد و به خزانه معموره مستظهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص313). ابواسحاق صاحبدیوان را به سر معاملات خراسان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص365). ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص344). و بر سر رضا آمد و معاملات بست بازخواست و او از طیب نفس آن مال بفرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص239). مصلحت وقت و مراعات باب حزم در آن دیدند که به آمل شط آمدند و معاملات آن نواحی حاصل کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص219). به مدد اصحاب دواوین و مستخرجان معاملات وصیت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 364).
معاملت.
(1) [مُ مَ لَ / مُ مِ لَ] (از ع، اِمص)معاملة. معامله. رجوع به معاملة شود. || خرید و فروش. دادوستد. سوداگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندرمعاملت بسته.سنائی.
و رجوع به معامله شود.
- بدمعاملت؛ بد معامله. رجوع به همین ترکیب ذیل معامله شود.
- || آنکه در داد و ستد بصیرت نداشته باشد. بی تجربه و ناآزموده در معاملت. آنکه در خرید و فروخت خبره نباشد :
دنیا به دین خریدنت از بی بصارتی است
ای بدمعاملت به همه، هیچ می خری.سعدی.
|| رفتار سلوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح تصوف) احکام و عبادات شرعی: بوعلی فارمدی می گوید رضی الله عنه، نبوت عین عزت و رفعت است مهتری و کهتری دروی نبود پس ولایت همچنین بود خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت... (تذکرة الاولیاء). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان. (گلستان). و رجوع به معامله (اصطلاح تصوف) شود. || نیاز. نقدی یا جنسی که به پیر و مرشد دهند مریدان و پیروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درمی چند از خانهء تمغاچی آورد که معاملت حضرت خواجه است من آن را قبول نکردم که ایشان چیز این چنین طایفه را قبول نمی کنند. (انیس الطالبین ص138). خواجه فرمودند من معاملت به نسبت دنیاوی نمی طلبم به مقدار آشنایی و درآمدن در این راه می طلبم. (انیس الطالبین ص160). شیخ شادی از غدیوت آمده بود و از قصوری که بر او گذاشته بود عذر می خواست خواجه فرمودند معاملت می باید. گفت: فراخ شاخی معاملت آرم خواجه فرمودند این در وجه معاملت قبول نیست چهل و هشت دینار عدلی داری... از جهت معاملت آن مبلغ را می باید آورد. (انیس الطالبین ص98). فرمودند معاملت می باید تا ترا قبول کنیم من گفتم که چیزی ندارم... (انیس الطالبین ص129). و رجوع به معامله شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعامَلَة عربی است و در فارسی بیشتر به کسر میم دوم تلفظ می شود.
معاملت داشتن.
[مُ مَ لَ / مُ مِ لَ تَ](مص مرکب) خرید و فروش و داد و ستد داشتن. || سر و کار داشتن. نظر داشتن. علاقه داشتن دلبستگی داشتن : یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشرهء او معاملتی داشت. (گلستان).
دگری همین حکایت نکند که من و لیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد.سعدی.
معاملت دان.
[مُ مَ لَ / مُ مِ لَ] (نف مرکب)کاردان و کارشناس. (ناظم الاطباء). آنکه سلوک با دیگران را نیک داند. آنکه با راه و رسم امور، نیک آشنا باشد : خواجه احمد به دیوان آمد و بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد که سخت کافی و شایسته و آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص382).
معاملت کردن.
[مُ مَ لَ / مُ مِ لَ کَ دَ](مص مرکب) رفتار کردن. عمل کردن : در حالت خردی با مادر خویش چنین معاملت کرده اند، لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوع اند. (گلستان). که با وی همان معاملت کردند که با دیگران کردند. (سعدی).
معاملگی.
[مُ مِ لَ / لِ] (حامص) منسوب به معامله(1). (ناظم الاطباء).
- بدمعاملگی کردن؛ بد رفتاری نمودن در معامله و داد و ستد. (ناظم الاطباء). خلاف خوش معاملگی.
- خوش معاملگی کردن؛ یعنی خوشرفتاری در معامله و داد و ستد. (ناظم الاطباء). به قول و وعده در داد و ستد استوار بودن.
(1) - منسوب به معامله صحیح نمی نماید، و ظاهراً مرکب از «معامله» + «ی» (حاصل مصدری) است.
معاملة.
[مُ مَ لَ] (ع مص) تکلیف دادن کسی را به کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصرف کردن در بیع و مانند آن. || بها کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معامله شود. || در سخن اهل عراق، مساقاة است در لغت حجازیان. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس).
معامله.
(1) [مُ مَ لَ / مُ مِ لِ] (از ع، اِمص) با هم عمل کردن و کار کردن. (غیاث) (آنندراج). || داد و ستد کردن. بازارگانی کردن. سوداگری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تجارت و سوداگری و دادوستد و خرید و فروخت. (ناظم الاطباء). سوداگری. بازرگانی. بده و بستان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است.
خاقانی.
مگر معاملهء لااله الاالله
درم خرید رسول اللهت کند به بها.خاقانی.
نه هر که در مجادله چست در معامله درست. (گلستان).
ما را دگر معامله با هیچکس نماند
بیعی که بی حضور تو کردیم اقالت است.
سعدی.
گفتم خراج مصر طلب می کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند.حافظ.
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می کنند.حافظ.
مقصود از این معامله بازار تیزی است
نی جلوه می فروشم و نی عشوه می خرم.
حافظ.
- اهل معامله؛ اهل کار و پیشه ور و سوداگر. (ناظم الاطباء).
- بد معامله؛ کسی که در داد و ستد درستی نشان ندهد. آن که در داد و ستد برخلاف وعده رفتار کند و طرف معامله را بیازارد.
- حسن معامله؛ خوشرفتاری در داد و ستد. (ناظم الاطباء).
- خوش معامله؛ خوشرفتار در داد و ستد. (ناظم الاطباء).
- در معامله را محکم گذاشتن؛ مصلحتی را در امری سکوت اختیار کردن. (امثال و حکم).
- معامله رفتن؛ معامله کردن. با هم سودا کردن. (آنندراج) :
مجو ز طالع مولود من بجز رندی
که این معامله با کوکب ولادت رفت.
حافظ (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معامله کردن؛ با هم سودا کردن. (آنندراج). داد و ستد کردن. خرید و فروخت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بی معرفت مباش که در «من یزید» عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند.
حافظ (از آنندراج).
بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست.
حافظ.
- امثال: معاملهء نقد بوی مشک می دهد . نظیر: نسیه آخر به دعوی رسیه.(2) (امثال و حکم ج 4 ص1716).
آدم خوش معامله شریک مال مردم است. یعنی آنکه ادای دیون خود را در موعد مقرر کند اغنیا از وام دادن به او امتناع نورزند. (امثال و حکم ج1 ص24). هر که را می خواهی بشناسی، یا با او معامله یا سفر کن. (امثال و حکم ج 4 ص1963).
|| رفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روش. طرز عمل :
مردم هشیار از این معامله دورند
شاید اگر عیب ماکنند که مستیم.سعدی.
برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. (گلستان).
- معاملهء به مثل؛ با دیگری همان کردن که او کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| قراردادی که روابط میان کشاورزان خیبر و فدک و تیمه و وادی القری را با حضرت محمد تعدیل می کرد، و چنین می نماید که این قرارداد را معامله خوانده اند و گویا بعدها این کلمه در مورد اجاره داری و قراردادهای عمومی بکار رفته باشد. در دورهء سلجوقیان دیوان مخصوصی به نام «دیوان معاملات و قسمت» وجود داشت که محتم سر و کار آن با مالیاتی بود که به موجب قرارداد عمومی وصول می شد یعنی قراردادی از نوع مقاطعه. (از مالک و زارع در ایران ترجمهء منوچهر امیری ص786). || (اصطلاح فقه) در فقه در معانی زیر بکار رود. الف - به معنی اعم عبارت است از هر عملی که محتاج به قصد قربت نباشد، بنابراین عقد صدقه معامله نیست ولی غصب و عمل موجب ضمانات قهری و جرائم کبیره و صغیره جزء معامله به معنی اعم می باشند.
معامله به این معنی در فقه بسیار نزدیک به اصطلاح «معاملات مدنی» در حقوق خارجی است. ب - به معنی خاص شامل عقود (مالی و غیرمالی مانند نکاح) و ایقاعات است. ج - به معنی اخص که شامل عقود مالی معوض است و شامل عقد نکاح نمی شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- معاملهء سفهی؛ (اصطلاح فقه و حقوق) معاملهء غیرسفیه (عاقل بالغ رشید) که با توجه به خصوصیات و طبع آن معامله برای تصرف معامل در مال خود به آن صورت که معامله کرده وجههء عقلایی تصور نشود یعنی معامله از جنس معاملات سفهاست هر چند که خود معامل از سفها نیست. این معامله باطل است مانند صلح بلاعوض تمام دارایی به خویشاوند یا غیر آن به طوری که مصالح، تهیدست و مستأصل و محتاج قوت لایموت گردد. بطلان این معامله در فقه مفتی به است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- معاملهء صوری؛ (اصطلاح فقه و حقوق) معامله ای است که طرفین قصد جدی برای به وجود آوردن آثار حقوقی آن معامله را نداشته باشند مانند بیع شرطهای سابق که صورتاً بیع بود و در معنی وسیله ای برای استقراض و اخذ ربح نامشروع محسوب می شد. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- معاملهء فضولی؛ (اصطلاح فقه و حقوق) معامله به مال غیربدون نمایندگی خواه برای خود و خواه برای مالک. شرط تحقق معاملهء فضولی این نیست که معاملهء فضول برای صاحب مال و بدون اذن او باشد بلکه ممکن است برای خود معامله کند مانند سارق که مال مسروق را برای خود می فروشد و این نمونهء شایع عقد فضولی است و همچنین است مال غصب که غاصب برای خود معامله می کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- معاملهء محاباتی؛ (اصطلاح فقه و حقوق) معامله ای است که دارای ارکان و عناصر ذیل است: الف - معامله باید معوض باشد. ب - تعادل بین عوض و معوض بکلی به هم خورده باشد. ج - طرفین عالم به بهم خوردگی تعادل مزبور باشند. فرق نمی کند که عوض بیشتر از معوض بیرزد یا به عکس بنابراین تعریف معاملهء محاباتی به «معاملهء اقل عوض المثل» از اغلاط است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| نیاز. نذر به مرشد و پیر. نقدی یا جنسی که به پیر و مرشد دهند مریدان و پیروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باید که پانصد دینار معامله به دست آرندهء مکتوب نزدیک درویشان فرستی. (انیس الطالبین ص95). زود معامله ای گرفتم و به نیاز و شوق تمام نزدیک او رفتم. (انیس الطالبین ص15). مردی در آمد و سلام گفت و یک دینار پیش او گذاشت و گفت دراز گوشی غایب کرده ام به شما اشارت کردند آن عزیز گفت این معامله را نزدیک خواجه ببر. (انیس الطالبین ص108). درمی معامله به حضرت ایشان بردم لطف نمودند و بعد از قبول باز به من دادند و گفتند نگاهدار که برکات خواهد بود (انیس الطالبین ص80 ). و رجوع به معاملات شود. || (اصطلاح تصوف) مراد احکام و عبادات شرعی است که معاملات اند جهت آنکه ارباب عبادات چشم به پاداش آن دارند و جعفر خلدی گوید: لایجد العبد لذة المعاملة مع لذة النفس لان اهل الحقایق قطعوا العلایق التی تقطعهم عن الحق قبل ان تقطعهم العلایق(3). (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف دکتر سجادی) : چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و کار را باش و به معامله مشغول شو. (اسرارالتوحید چ صفا ص129). داوود بگریست و گفت بار خدایا آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است. او بدین حیرانی است، داوود که باشد که به معاملهء خود معجب شود. (تذکرة الاولیاء). و رجوع به معاملت (اصطلاح تصوف) شود.
(1) - رسم الخط فارسی از معاملة [ مُ مَ لَ ] عربی است و در فارسی غالباً به کسر میم دوم و لام تلفظ می شود.
(2) - صورت محاوره ای «رسی است».
(3) - بنده لذت معامله را با لذت نفس درنیابد زیرا اهل حقایق علایق را قطع می کنند پیش از آنکه علایق آنها را از حق قطع کند.
معامله دان.
[مُ مَ لَ / مُ مِ لِ] (نف مرکب)کاردان و کارشناس. (ناظم الاطباء).
معامله گر.
[مُ مَ لَ / مُ مِ لِ گَ] (ص مرکب)سوداگر. بازرگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاملی.
[مُ مِ] (ص نسبی) کسی که برای گذران اهل و عیال خود هر قسم کار و باری را مباشرت می کند. (ناظم الاطباء).
معامی.
[مَ] (ع اِ) (از «ع م ی») زمینهای ویران و بی عمارت و بی مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ مَعمی. (منتهی الارب). جِ مَعماة. (اقرب الموارد).
معان.
[مَ] (ع اِ) جایگاه. (دهار). جای باش. (منتهی الارب). جای باش و منزل. (ناظم الاطباء). محل. مکان. جای. جایگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قومی همه «جامعان» معنی
دلشان همه جا «معان» معنی.
(مقدمهء لباب الالباب چ نفیسی ص8).
معان.
[مُ] (ع ص) اعانت کرده شده و یاری شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
جهان و تأیید باد، ترا مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد، ترا معین و معان.
مسعودسعد.
و رجوع به اعانة شود.
معان.
[مَ] (اِخ) منزلی است مر حاجیان شام را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آخر بلاد شام به سوی حجاز نزدیک عقبهء صوان. (ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است در طرف بادیة الشام روبروی حجاز از نواحی بلقاء و اکنون ویران است، از این مکان حاجیان شام، به صحرا فرود آیند. (از معجم البلدان).
معانات.
(1) [مُ] (ع مص) رنج کشیدن. رنج چیزی کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نطاق طاقت از مقاسات آن بلا و معانات آن عنا تنگ آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). لشکر او به مقاسات اسفار و معانات اخطار متبرم گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص233). و تاریخ آن است که مرد عاقل بی معانات تجارب مجرب شود. (جهانگشای جوینی). رجوع به معاناة شود.
- معانات کشیدن؛ رنج بردن : چون زیادتی همت، بر تحصیل آن داشتند در اتمام آن مقاسات و معانات کشیدند. (تاریخ قم ص12).
|| ملابسه. پرداختن به چیزی عنایت و توجه کردن به چیزی : از شام تا فلق و از بام تا شفق به معاطات کؤوس مدام و معانات پری چهرگان خوش اندام اشتغال داشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص209). و رجوع معاناة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاناة عربی است.
معاناة.
[مُ] (ع مص) رنج چیزی کشیدن. (ترجمان القرآن). رنج کشیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معانات شود. || رنجانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || منازعت کردن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مشاجره کردن با کسی. (از اقرب الموارد). || ملابسه نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به تیمار مال پرداختن و گویند هم مایعانون مالهم. (از اقرب الموارد). مایعانون مالهم؛ یعنی نیکو تیمار مال نمی کنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
معاند.
[مُ نِ] (ع ص) ستیهنده. (دهار). عنادکننده و دشمن. (غیاث) (آنندراج). خودسر و سرکش و گردنکش و متمرد و نافرمان و دشمن و ژکاره. (ناظم الاطباء). معارض به خلاف نه به وفاق. ستیزه کننده. آن که عناد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315). بعضی بر خانهء موالی خویش خروج کردند و به معاندان آن دولت التجا ساختند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص10). چون عرصهء خراسان از معاندان پاک گردانید و دشمنان آن سامان را نیست کرد ایلک خان ماوراءالنهر با تصرف گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص275). و استرضاء جوانب از مؤالف و مجانب... و موالی و معاند... و منافق و مناصح... به اتمام رسانید. (مرزبان نامه). معاندان به حسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). ولیکن معاندان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. (گلستان). چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاند و معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ ابن اسفندیار). || از هم جدا گردیده و کرانه گزیده. || برخلاف مکافات کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به معاندة شود.
معاندت.
(1) [مُ نَ / نِ دَ] (از ع، اِمص) تمرد و سرکشی و مخالفت و عداوت و دشمنی. (ناظم الاطباء). ستیزه. ستیهندگی. عناد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود و به اظهار آیات مثال داد تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص3). چون تأملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود. (کلیله و دمنه).
این قاعدهء خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن.سعدی.
و رجوع به معاندة شود.
- معاندت کردن؛ ستیهیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معاندت نمودن؛ ستیهیدن. ستیزه کردن. عناد ورزیدن. مخالفت کردن : تقدیر آسمانی با او معاندت می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص392).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعانَدَة عربی است.
معاندة.
[مُ نَ دَ] (ع مص) با کسی بستیهیدن. عناد. (المصادر زوزنی). ستیهیدن و معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معارضه کردن به خلاف و عصیان. (از اقرب الموارد). و رجوع به معاندت شود. || همدیگر جدا گردیدن و کرانه گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از یکدیگر کناره گرفتن و جدا شدن. (از اقرب الموارد). || پیوسته بودن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازمت کردن. (از اقرب الموارد). || مکافات کردن به خلاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || منازعه در مسئلهء علمی با نداشتن علم برکلام خود و کلام مخاطب. (از تعریفات جرجانی).
معانده.
(1) [مُ نَ دَ / نِ دِ] (از ع، اِمص)ستیهیدن با کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاندة و معاندت شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعانَدَة عربی است.
معانس.
[مَ نِ] (ع ص، اِ) دختران دوشیزهء جوان، چه این جمع معنس است که مصدر میمی باشد به معنی فاعل که عانس است مأخوذ از عنس و عنوس که به معنی دیر ماندن زن است بعد بلوغ به خانهء پدر بی شوی (غیاث) (آنندراج). و رجوع به عانس و عنوس و عناس شود.
معانشة.
[مُ نَ شَ] (ع مص) گردن یکدیگر گرفتن در حرب یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). گردن یکدیگر را گرفتن در جنگ و جز آن. (ناظم الاطباء). گردن یکدیگر را گرفتن در جنگ. (از اقرب الموارد).
معانق.
[مُ نِ] (ع ص) آن که دست در گردن دیگری در می آورد از روی محبت و دوستی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معانقة شود.
معانقت.
(1) [مُ نَ / نِ قَ] (از ع، اِمص)یکدیگر را در آغوش گرفتن. دست به گردن هم کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معانقة و مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعانَقَة عربی است.
معانقة.
[مُ نَ قَ] (ع مص) عِناق. دست به گردن یکدیگر کردن. (المصادر زوزنی). دست به گردن همدیگر افگندن به محبت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دست به گردن کسی کردن و با او هم آغوش شدن و به خود چسباندن و آن خاص محبت است. (از اقرب الموارد). || به رفتار عنق رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معانقه.
(1) [مُ نَ قَ / نِ قِ] (از ع، اِمص) با هم گردن مقارن ساختن و با هم بغل گیر شدن. (غیاث). روبوسی یکدیگر و بغل گیری همدیگر را. (ناظم الاطباء). دست به گردن یکدیگر درآوردن. دست به گردن شدن. یکدیگر را در کنار گرفتن. یکدیگر را بغل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آسمان... هر نیم شب سیاه صدهزار قطرهء شیر سپید بر جامه نماید و پستان پدید نه و پیکر زمین را چون کودک سیاه چرده در کنار دارد و معانقه نه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص2). به وقت معانقهء وداعی بر لفظ اشرف صدر امام گذشت که ما را برادری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص98). و خاک ری نیز به حکم الْفی که با این ضعیف داشت معانقهء سخت کرد چنانکه از تنگی معانقه عارضهء عظیم دیدار آمد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص285). و رجوع به معانقة شود.
- معانقه کردن؛ یکدیگر را در برگرفتن. یکدیگر را در آغوش گرفتن. دست به گردن هم انداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مأمون مشعوف تر گشت، دست بیازید و درِ انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند. (چهارمقاله ص36).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعانَقَة عربی است.
معانة.
[مَ نَ] (ع اِمص) معونة. یاری گری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مَعوُنَة. مَعونَة. مَعون، یاری و کمک. (از اقرب الموارد). || یاری دادن. (منتهی الارب). یاری گری. (ناظم الاطباء).
معانة.
[مُ عانْ نَ] (ع مص) عِنان. برابری کردن. (تاج المصادر بیهقی). عنان. معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معانی.
[مَ] (ع اِ) جِ معنی. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معنی ها. مفهومها. منظورها. مدلولها. مضمونها :
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت(1) تا پساوند.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حدیث او معانی در معانی
رسوم او فضایل در فضایل.منوچهری.
این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.ناصرخسرو.
هرگاه در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه). خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). و هر عالم محقق... که عدت اختراع مبانی فکر و قوت اختراع معانی بکر دارد... داند که این غایت ابداع است در صور عبارت نگاشتن و ارواح معانی را زنده داشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص176).
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی.نظامی.
شعر ترا سدره نشانی دهد
سلطنت ملک معانی دهد.نظامی.
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقش بندی.نظامی.
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست.مولوی.
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند. (گلستان).
عشق و شباب و رندی مجموعهء مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد.
حافظ.
- اسماء معانی.؛ رجوع به معنی شود.
- اهل معانی؛ صاحبان معانی. آنانکه با معانی سروکار دارند. معنی شناسان :
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی (کلیات چ فروغی، قصاید ص7).
- حروف معانی؛ حروفی است که معنی دارد چون مَن و علی [ عَ لا ] . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل حروف مبانی. رجوع به ترکیب «حروف مبانی» ذیل مبانی شود.
|| بابها. ابواب. موضوعات. مواضیع. مطالب :خداوند سلطان، عبدوس را نزد من فرستاد و در این معانی فرمان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص350). محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص164). و در همهء معانی ترتیبهای نیکو فرمود و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص92). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که بر شمردی... نیست. (کلیله و دمنه). پادشاه را در همهء معانی ... تأمل و تثبت واجب است. (کلیله و دمنه). و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما و سرما... در کمین... و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر و آنگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط مؤکد... رفتستی که به سلامت بخواهد زیست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص55). || فضیلتها. فضایل :
ای سرو حدیقهء معانی
جانی و لطیفهء جهانی.سنائی.
مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند که این معانی در وی جمع بود (کلیله و دمنه). و این معانی در تو جمع است. (کلیله و دمنه).
اگر در شرح معانی و معالی ذات معظم این خواجهء مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق... به پایان نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص19). با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متحلی شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 280). جهان از فضل و معالی و معانی و مکارم خویش عاطل گذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص441).
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد.نظامی.
کلاه تکبر بینداختند
به تاج معانی سرافراختند.سعدی (بوستان).
- اهل معانی؛ اهل معنی. رجوع به همین کلمه شود :
نظر به چشم ارادت مکن به صورت زیبا
که التفات نکردند به روی اهل معانی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 841).
- پر معانی؛ پر فضیلت. سرشار از فضل و دانش :
ز دعوی پری ز آن تهی می روی
تهی آی تا پر معانی روی.سعدی.
|| علمی است که شناخته می شود به آن احوال لفظ عربی و غیره به نهجی که به سبب آن مطابق باشد لفظ مقتضای حال را و آنچه نگاه دارد از وقوع خطا در ادای معانی مطلوبه و آنچه بازدارد از دشواری مضمون و بداسلوبی عبارت و حاصل می شود بدان بلاغت کلام و آن منحصر می شود بر هشت باب: باب اول در احوال اسناد، ثانی در احوال مسندٌالیه به حذف آن و عدم حذف آن، ثالث در احوال مسند به حذف و غیرحذف آن، رابع در احوال متعلقات فعل چنانکه حذف مفعول و تقدیم آن بر فعل و غیر ذلک، خامس در قصر با لفظ استثنا و از قسم حصر است، سادس در بیان انشاء و انواع آن کثیر است از آن جمله تمنی و ترجی و استفهام و قسم و تعجب و امر و نهی و غیره، سابع در بیان وصل و فصل چنانکه عطف بعضی جمله بر بعض و ترک آن، ثامن در ایجاز یعنی آوردن کلام مختصر که حاوی معانی کثیره باشد و به حذف مضاف و غیره در اطناب و مساوات و آن برای ایضاًح و تفصیل اجمال باشد... (غیاث) (آنندراج). علم معانی علم به اصول و قواعدی است که به یاری آنها کیفیت مطابقهء کلام با مقتضای حال و مقام شناخته می شود. موضوع آن الفاظی است که رسانندهء مقصود متکلم باشد و فایدهء آن آگهی بر اسرار بلاغت است در نظم و نثر. در این علم از چند مبحث اساسی که هر یک منقسم به اقسامی می شود بحث می کنند زیرا کلام یا خبری است و یا انشائی در صورت اول بحث در «اسناد» و تحقیق در «مسندالیه» و متعلقات آن پیش می آید. اسناد ممکن است به نحو «قصر یا حصر» صورت پذیرد و جمله های خبری و انشائی که در کنار یکدیگر قرار گیرند می توانند به هم معطوف گردند (وصل) و یا به نحو انفصال از یکدیگر آورده شوند (فصل) و همچنین می توان معنی مقصود را در کمترین کلمات (ایجاز) و یا در کلمات بسیار (اطناب) و یا در کلماتی که مساوی معنی باشد (مساوات) آورد. بنابراین مباحث زیر در علم معانی مورد بحث قرار می گیرد: 1- اسناد خبری (خبر - مسندالیه، مسند) 2- قصر. 3- انشاء. 4- وصل و فصل. 5- ایجاز و اطناب و مساوات. (از آیین سخن تألیف دکتر صفا چ سوم ص10). و رجوع به نفایس الفنون فن ششم از مقالهء اولی شود.
- معانی و بیان؛ دو فن «معانی» و «بیان» را با هم «معانی و بیان» گویند. و رجوع به بیان شود.
(1) - ن ل: معانی با چکامه.
معانی سرا.
[مَ سَ] (نف مرکب) آنکه معانی سراید. معانی گو. آنکه اشعار و سخنان پرمعنی سراید :
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرایی نیابی.خاقانی.
معانیق.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِعناق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معناق به معنی اسب نیکوروش. (آنندراج). و رجوع به معناق شود.
معاوات.
[مُ](1) (ع مص) زجر کردن گوسفند را به کلمهء «عا» و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). || یکدیگر را بانگ برزدن و گویند «هو یعاوی الکلاب ای ینایحها». (منتهی الارب). یکدیگر را بانگ برزدن. (آنندراج). بانگ کردن سگها را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - در منتهی الارب چ تهران این کلمه «معاعاة» آمده است و درست نمی نماید زیرا این کلمه مصدر باب مفاعله است از مادهء «ع وی» چنانکه در خود منتهی الارب هم ذیل همین ماده آمده است.
معاود.
[مُ وِ] (ع ص) آن که پیوسته بر کاری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماهر در عمل خویش. (از اقرب الموارد). || خوی گر به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظب. (اقرب الموارد). || دلاور. (منتهی الارب) (آنندراج). شجاع و دلاور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازگشت کننده به کار نخستین. برگردنده. مراجعت کننده. و رجوع به معاودة و معاودت شود.
معاودت.
[مُ وَ / وِ دَ] (از ع، اِمص)(1)بازگشتن. (غیاث). عود و رجعت و بازگشت. (ناظم الاطباء). مراجعت. بازآمدن. بازگشتن. رجوع. رجعت. بازگشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حجت برگرفتند که اگر او را معاودتی باشد خون او مباح بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص119). و باز اعمال خیر و ساختن توشهء آخرت از علت گناه از آن گونه شفا می دهد که معاودت صورت نبندد. (کلیله و دمنه). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت به دلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام به استقبال او روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص40). چون ایلک خان از این حال آگاه شد لشکر جمع آورد و عزم معاودت مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص219). از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص329). به وقت معاودت سلطان از غزوهء قنوج دست تطاول به اذناب حاشیت او یازیده مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص424).
- معاودت افتادن؛ بازگشتن. مراجعت کردن :و چون از آن وجهت که میعاد معاد ظاهر آن جاست معاودت افتاد بدین خطه... همه روز خطبهء آخرین می سراید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص134). و رجوع به معاودة شود.
- معاودت ساختن؛ رجعت کردن. (ناظم الاطباء). بازگشتن.
- معاودت کردن؛ بازگشتن. مراجعت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد. (چهارمقاله ص125).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاوَدَة عربی است و در فارسی این کلمه بیشتر به کسر واو تلفظ می شود.
معاودة.
[مُ وَ دَ] (ع مص) دیگرباره با کاری بازگشتن. (تاج المصادر بیهقی). عِواد. بازگشتن به اول کار. (منتهی الارب) (آنندراج). بازگشتن به کار اوّل. (از اقرب الموارد). بازگشتن به اول چیزی. (ناظم الاطباء). || باز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج): عاودته الحمی معاودة و عواداً، دوباره برگشت تب او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاودت شود. || مرة بعد اخری خواستن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || دوباره سؤال کردن از کسی مسأله را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چیزی را عادت خود قراردادن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
معاورة.
[مُ وَ رَ] (ع مص) عاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که چیزی گاه این را گیرد و گاه آن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر به نوبت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || راست بکردن ترازوها و پیمانه ها با یکدیگر. (المصادر زوزنی). اندازه کردن پیمانه را و همچنین است معایرة. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اندازه کردن پیمانه و آن را معایره نیز گویند. (اقرب الموارد). واکندن ترازوها و پیمانه ها. واکن کردن ترازوها و پیمانه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چه دیگری کند با او همان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاوز.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مِعوَز. (منتهی الارب). جِ معوز و معوزة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامهء کهنهء هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. (آنندراج). و رجوع به معوز شود.
معاوصة.
[مُ وَ صَ] (ع مص) همدیگر کشتی گرفتن و بر زمین زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر کشتی گرفتن. (از اقرب الموارد).
معاوضت.
(1) [مُ وَ / وِ ضَ] (از ع، اِمص)معاوضه. (ناظم الاطباء). رجوع به معارضه و معاوضة شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاوَضَة عربی است.
معاوضة.
[مُ وَ ضَ] (ع مص) عوض دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاوضه شود.
معاوضه.
(1) [مُ وَ ضَ / مُ وِ ضِ] (از ع، اِمص)معاوضت. مبادله و عوض دادگی و عوض کردگی. (ناظم الاطباء). چیزی را با چیز دیگر عوض کردن. تاخت زدن. پابپا کردن. چیزی گرفتن و در برابر چیزی دیگر دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاوضة شود.
- معاوضه زدن؛ معاوضه کردن. مبادله کردن. عوض کردن : و غبنی تمام و عیبی بنام باشد که باقی را به فانی معاوضه زنند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص255). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معاوضه کردن؛ مبادله کردن. چیزی دادن و چیزی دیگر گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فقه) هر عقدی که ایجاب و قبول آن لفظی نباشد (جز عقد لالان) عنوان معاوضه را دارد. این قسم عقود بین مسلمین به هر عنوان که صورت گیرد درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || (اصطلاح حقوق) عقدی است که به موجب آن یکی از طرفین مالی می دهد به عوض مال دیگر که از طرف دیگر اخذ می کند بدون ملاحظهء اینکه یکی از عوضین، مبیع و دیگری ثمن باشد. اگر عوضین هر دو عین باشد در فقه آن را مقایضه هم می نامند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاوَضَة عربی است.
معاول.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مِعوَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معول به معنی آهنی که بدان کوه کنند و میتین. (آنندراج). و رجوع به معول شود.
معاول.
[مَ وِ] (اِخ) از قبایل ازد. (از منتهی الارب). قبیله ای است از ازد. (از اقرب الموارد). بطنی است از ازد. (از انساب سمعانی).
معاومة.
[مُ وَ مَ] (ع مص) چیزی به سال فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). سالیانه کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). معاملهء سالیانه و در حدیث است، و نهی عن المعاومة. (از اقرب الموارد). معاملهء سالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آن خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد. (تاج المصادر بیهقی). سال بر شدن خرمابن و جز آن. (منتهی الارب). یک سال بار دادن خرمابن و یک سال ندادن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به یک سال مزدور گرفتن کسی را مانند مشاهره که به یک ماه اجیر کردن است. (از اقرب الموارد).
معاون.
[مُ وِ] (ع ص) یاری کننده. دستگیر و مددگار و معین و یاور. (ناظم الاطباء). یاری گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معاون جرم؛ آن که محرک عامل اصلی جرم (مباشر فعل جرم) است و یا با علم در تهیهء مقدمات یا در لواحق جرم کمک و تسهیل در اجرای جرم کند و بطور کلی آن که کمک عالمانه به مباشر جرم کند بدون مباشرت. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب «معاونت در جرم» ذیل معاونت شود.
|| در اصطلاحات اداری، عضو مقدم پس از رئیس اداره را گویند که او را یاری می دهد و عندالاقتضا نیابت او را دارد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). کسی که در وزارتخانه یا اداره. مقام او پس از وزیر و یا رئیس قرار دارد و در ادارهء امور وزارتخانه یا اداره، یاور و مددگار وزیر یا رئیس است.
معاون.
[](1) (ع اِ) گویا جمع چیزی است مانند معونة یا غیرآن: کان ابی [ ای ابوالعتاهیه ] لایفارق الرشید فی سفر و لاحضر الا فی طریق الحج و کان یجری علیه فی کل سنهء خمسین الف درهم سوی الجوائز و المعاون (الاغانی 3:153، یادداشت های قزوینی ج7 ص108).
- دیوان معاون؛ یکی از ادارات حکومتی بنی عباس بوده است ولی مقصود از آن را تاکنون درست نفهمیده ام و در تجارب الامم مکرر این اصطلاح را دارد. (یادداشت های قزوینی ج 7 ص109) : کان الی والدی الحسن بن عبیدالله دیوان الرسائل و دیوان المعاون و جملة الدواوین التی کانت الیه فی ایام وزارة ابیه للمعتضد فامر عبیدالله ابنه ان یستخلف اباالحسین بن ثوابة علی دیوان الرسائل و دیوان المعاون. (معجم الادباء چ مرجلیوت ج2 ص417 و 418).
|| منصبی و وظیفه ای بوده است که ندانستم چیست : والیه معاون بغداد و سائره... (حمزهء اصفهانی ص231، یادداشت های قزوینی ج 7 ص109).
(1) - ضبط کلمه معلوم نیست و مرحوم قزوینی در یادداشتهای خود در ضبط کلمه تردید کرده و فتح میم [ و کسرِ واو ] را احتمالاً صحیح دانسته اند.
معاونت.
(1) [مُ وَ / وِ نَ] (از ع، اِمص)دستگیری و مددگاری و یاوری. (ناظم الاطباء). یاری. یاریگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرغان به معاونت... او قویدل گشتند. (کلیله و دمنه). در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله و دمنه). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روانداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). سلام و خدمت دوستدار به مجلس اسمی... فرماید رسانیدن و در باب تحصیل مراد و مرام از آن مجلس معاونتی طلبیدن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص277).
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می دهد دریاب.سعدی.
و رجوع به معاونة شود.
- معاونت در جرم؛ (اصطلاح حقوق) تحریک عامل اصلی جرم و یا کمک در تهیهء مقدمات یا در لواحق جرم با علم و تسهیل در اجرای آن و بطور کلی کمک عالمانه به مباشر جرم از طرف غیرمباشر مث اگر کسی مال مسروق را از سارق عالماً گرفته و مخفی کند این کمک که در لواحق جرم سرقت به عمل آمده مصداق معاونت در جرم است. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب «معاون جرم» ذیل معاون شود.
- معاونت کردن؛ یاری کردن. کمک کردن :
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم.سعدی.
- معاونت نمودن؛ معاونت کردن. یاری کردن. کمک کردن : او را بخواند تا ولایت بدو تسلیم کند و در جواب خصم استخلاص ملک او را مدد دهد و معاونت نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص260).
|| مقام کسی که در وزارت خانه یا ادارهء مادون وزیر یا رئیس است. مقام معاون. و رجوع به معاون شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاوَنَة عربی است.
معاونة.
[مُ وَ نَ] (ع مص) با کسی یاری کردن. (المصادر زوزنی). همدیگر را یاری کردن و یاری دادن. عِوان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاوی.
[مُ وی ی] (ص نسبی) منسوب است به معاویه. (از انساب سمعانی).
معاوین.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِعوان. (اقرب الموارد). رجوع به معوان شود.
معاویة.
[مُ یَ] (ع اِ) سگ مادهء آزمند گشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده سگ. (از اقرب الموارد). || بچهء روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ابومعاویة، یوز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) رجوع به ابوعبیدالله معاویة بن عبیداللهبن یسار شود.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) رجوع به ابومهلب معاویة بن عمر شود.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن ابی سفیان صحربن حرب بن امیهء قرشی اموی (20 قبل از هجرت 60 ه . ق.) نخستین خلیفه از امویان و یکی از دهات عرب است. در مکه متولد شد. در روز فتح مکه (8 ه . ق.) اسلام آورد و در عداد کاتبان رسول اکرم در آمد و چون ابوبکر به خلافت رسید رهبری قسمتی از سپاهی که فرماندهی آن به عهدهء برادرش یزیدبن ابی سفیان بود به او واگذار گردید. در زمان عمر به حکومت اردن منصوب شد و پس از مرگ برادرش، عمر حکومت دمشق را به وی سپرد، و عثمان امارت تمام شام را به عهدهء او گذاشت و چون عثمان کشته شد حضرت علی او را از امارت عزل کرد اما معاویه نپذیرفت و به خونخواهی عثمان برخاست و علی(ع) را متهم به قتل وی کرد و طلحه و زبیر و عایشه را که در بصره به مخالفت با علی برخاسته بودند در نهان تقویت کرد. علی(ع) در جنگ بصره پیروز شد و با این فتح عراق و کشورهای تابع آن به تصرف وی در آمد اما شام همچنان در دست معاویه بود و خود را برای جنگ با علی آماده می ساخت سرانجام در نبردی که در صفین بین لشکریان علی و معاویه درگرفت به حیلهء عمروبن العاص اختلاف بین طرفداران علی(ع) واقع شد و سپاهیان علی(ع) دست از جنگ بازداشتند و سرانجام امر به داوری حکمین موکول شد. ابوموسی اشعری و عمروبن عاص به ترتیب از طرف علی(ع)(1) و معاویه به حکمیت تعیین شدند عمروبن عاص ابوموسی اشعری را بفریفت و امر حکمیت را به نفع معاویه پایان داد و او همچنان به شام در امارت خویش باقی ماند. پس از شهادت علی(ع) حسن بن علی(ع) با معاویه صلح و خلافت را به او واگذار کرد (سال 41 ه . ق.) واز این تاریخ معاویه رسماً خود را خلیفهء مسلمانان خواند و برای پسر خویش یزید بیعت گرفت و سرانجام بعد از نوزده سال در دمشق وفات یافت. و رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص1052 و تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص139 - 154 و تاریخ گزیده ص255 و مجمل التواریخ و القصص ص295 و تجارب السلف صص58 - 65 و تاریخ الخلفا و کامل ابن اثیر شود.
(1) - علی (ع) عبدالله بن عباس و مالک اشتر را به عنوان حَکَم انتخاب کرد ولی مردم به اصرار، ابوموسی اشعری را پیشنهاد کردند و امیرالمؤمنین را مجبور ساختند که حکمیت ابوموسی اشعری را بپذیرد.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن اسحاق انصاری (متوفی به سال 122 ه . ق.) مردی شجاع و از اشراف قوم خود بود. در کوفه سکنی داشت و هنگامی که زیدبن علی بر بنی مروان خروج کرد وی را یاری کرد و به همراه او در جنگی سخت کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1051). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص185 شود.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن خدیج بن جفنة بن قنبر سکونی کندی از صحابهء حضرت رسول و والی مصر بود. معاویة بن ابی سفیان فرماندهی سپاهی را که به سوی مصر روانه بود به وی سپرد و نیز چندین بار عهده دار فرماندهی جنگ مغرب شد. او را در افریقا آثاری است از آن جمله است چاههایی در قیروان که به چاههای خدیج معروف است. مردی خردمند و دوراندیش و بسیارعلم بود. (از اعلام زرکلی ج3 ص1052). و رجوع به الاصابه ج 6 ص111 شود.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن صالح بن جدیر حضرمی حمصی (متوفی به سال 172 ه .ق.) از مشهورترین رجال حدیث است. اصل وی از حضرموت بود و در حمص نشأت یافت و به سال 127 ه . ق. از راه مصر به اندلس رفت و در آنجا به امر قضا منصوب شد و در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1052).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن عبدالله بن جعفرالطیار، گویند معاویة بن ابی سفیان هزار هزار درهم به عبدالله بن جعفر داد تا او نام پسر خود را معاویه نهاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن عمارالدهنی از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمه. (ابن الندیم) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن عمر بن ابی عقرب مکنی به ابونوفل دؤلی از فقها و علمای نحو است و عمروبن علاء و شعبة بن حجاج از شاگردان او هستند. (از معجم الادباء ج 7 ص164).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن قرة البصری مکنی به ابوایاس تابعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صفة الصفا، ج 3 ص179 و 180 شود.
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن مالک بن اوس از ازد و از قحطان است. جد جاهلی است و جریربن عوف صحابی از نسل اوست. (از اعلام زرکلی ج3 ص1053).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن هشام بن عبدالملک بن مروان (متوفی به سال 119 ه . ق.) جد امرای اندلس از بنی امیه است. وی در زمان پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1053).
معاویة.
[مُ یَ] (اِخ) ابن یزیدبن معاویة بن ابی سفیان مکنی به ابولیلی و معروف به معاویهء ثانی سومین خلیفه از خلفای بنی امیه (متوفی به سال 64 ه . ق.). وی پس از یزید به خلافت رسید اما خود را شایستهء خلافت ندانست و کناره گیری کرد و به قولی چهل روز و به قولی دیگر سه ماه بعد در بیست و یکسالگی درگذشت. و رجوع به تجارب السلف ص71 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص120 و مجمل التواریخ و القصص ص299 شود.
معاهد.
[مَ هِ] (ع اِ) جِ مَعهَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معهد به معنی منزلی که همیشه به وی بازگردند از هر کجا که رفته باشند. (آنندراج). و رجوع به معهد شود. || محضرهای مردمان. (از ناظم الاطباء). مجالس. انجمنها : گفت من هرگز ترا ندیده ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته این شهادت زور بر من روا می داری. (مرزبان نامه ص271).
معاهد.
[مُ هِ] (ع ص) هم عهد و هم پیمان و هم شرط و هم سوگند. (ناظم الاطباء). آن که با تو پیمان بسته باشد. کسی که با دیگری عهدی بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گزیدگر یعنی ذِمّی. (منتهی الارب) (آنندراج). گزیدگر و باج گزار و ذمی و اهل ذمه. (ناظم الاطباء). ذمی. (اقرب الموارد). زنهاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کافری که با مسلمانان پیمان دارد. عهدی مُسالِم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کافر حربی که در امان مسلمانان در آمده باشد. دارندهء مذهبی که به موجب عهدنامه ای تحت حمایت مسلمانان در می آمده و مکلف به پرداخت جزیه بود. دکتر جعفر لنگرودی آرد: کافری که با حکومت اسلام پیمان صلح مهادنه برقرار کرده باشد و امان او امان موقت است. (ترمینولوژی حقوق). حربی داخل در امان. (از اقرب الموارد)(1) : و این مجموع به نزدیک دوست و دشمن و مسلمان و مشرک و معاهد و ذمی مقبول باشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص420). و رجوع به معاهده شود.
(1) - به دو معنی اخیر در اقرب الموارد به فتح رابع [ مُ هَ ] نیز آمده است.
معاهدت.
(1) [مُ هَ / هِ دَ] (از ع، اِمص)معاهدة. عهد کردن : و بر این معنی مصافحت و معاهدت فرمود و قبول کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص98). و هر آنچه به سمع جمع رسیده بود، به بصر بصیرت مشاهده کردند و تشدید معاقدت ایمان و تجدید معاهدت بر مبانی ایمان بجای آوردند. (مرزبان نامه ص180). و رجوع به معاهدة و معاهده شود.
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاهَدَة عربی است و در فارسی بیشتر به کسر «هاء» تلفظ می شود.
معاهدة.
[مُ هَ دَ] (ع مص) با یکدیگر عهد کردن. (ترجمان القرآن). با کسی عهد کردن. (تاج المصادر بیهقی). پیمان نمودن با کسی و سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاهده شود. || تیمار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معاهده.
(1) [مُ هَ دَ / مُ هِ دِ] (از ع، اِمص، اِ)عهد و سوگند و پیمان و شرط. (ناظم الاطباء). معاقده. میثاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاهدة شود. || اسم نوعی از عقد صلح بین مسلمانان و غیر مسلمانان است که پیش از جنگ و یا به عنوان ختم جنگ منعقد می شد و نتیجهء آن صلح موقت است (به عکس عقد ذمه) و در متن عقد باید مدت آن معلوم گردد و عقد مذکور استقلال سیاسی خصم را از بین نمی برد و طرف این عقد ممکن است ذمی یا غیر ذمی باشد و پس از انعقاد این عقد، طرف را معاهد نامیده اند، به جای معاهده لغت مهادنه هم بکار رفته است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به مُعاهِد شود. || به معنی عهد (در مقابل نذر) است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || در اصطلاح حقوق بین المللی عمومی به معنی قرارداد بین المللی است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعاهَدَة عربی است و در فارسی غالباً به کسر «هاء» و دال تلفظ می شود.
معاهر.
[مُ هِ] (ع ص) زن زناکار و معاهرة مانند آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مرد زناکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاهرة.
[مُ هِ رَ] (ع ص) زن زناکار. (از اقرب الموارد). و رجوع به معاهر شود.
معاهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) مسافحة. (تاج المصادر بیهقی). زنا کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عِهار شود.
معای.
[مَ] (ع ص) ابل معای؛ شتران مانده، و ابل معایا نیز چنین است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معایا.
[مَ] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
معایاة.
[مُ] (ع مص) سخن و جز آن دشوار آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سخنی آوردن که مقصود از آن را نتوان فهمید. (از اقرب الموارد).
معایب.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ مَعاب و مَعابَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). عیبها و آهوها و بدیها و کاری بد و ناشایسته. (ناظم الاطباء). عیوب :پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص103). وقت است که... بعضی از معایب رأی... تو بر شمرم. (کلیله و دمنه).
نه از بزرگی تو ز آنکه در معایب تو
چه جای هجو که اندیشه هم کرا نکند.
انوری.
دوست آن است کو معایب دوست
همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان
در قفا رفته مو به مو گوید.
(از امثال و حکم ج2 ص835).
معایر.
[مَ یِ] (ع اِ) (از «ع ی ر») معایب. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به معائر شود.
معایرة.
[مُ یَ رَ] (ع مص) راست کردن ترازو و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج). || دو پیمانه را با یکدیگر اندازه کردن و دیدن کمی و بیشی آنها را. (از منتهی الارب). عیار. پیمانه و ترازو را با پیمانه و ترازوی دیگر سنجیدن و امتحان کردن برای دانستن صحت کار آن. (از اقرب الموارد). راست کردن پیمانه ها و ترازوها با یکدیگر. (المصادر زوزنی). واکن کردن ترازو و قپان و پیمانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاورة شود.
معایش.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ معیشة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن). اسباب زندگانی. جِ معیشت. (آنندراج) (غیاث). اسباب زندگانی و لوازم زندگانی. (ناظم الاطباء) : ابواب معایش لشکر در انحطاط افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص358). و رجوع به معیشة و معیشت شود.
معایشة.
[مُ یَ شَ] (ع مص) با کسی زندگانی کردن. (المصادر زوزنی). زندگانی کردن با هم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معاین.
[مُ یَ] (ع ص) به چشم دیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به معاینة شود.
معاینة.
[مُ یَ نَ] (ع مص) رویاروی چیزی را دیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). دیدن به چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). به چشم دیدن. عِیان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاینه شود.
-امثال:لیس الخبر کلمعاینة. (حدیث).
|| برادر مادر و پدری بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود. || (اِمص) برادری از پدر و مادر و گویند: بینهم معاینة؛ ای اخوة من اب و ام. (ناظم الاطباء). برادری میان اعیان یعنی برادری از پدر و مادر. (از اقرب الموارد).
معاینه.
(1) [مُ یَ نَ / یِ نِ] (از ع، اِمص) به چشم دیدن. رویاروی دیدن چیزی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت... دیده آمده است. (تاریخ بیهقی). به نظاره ایستاده بودم و آنچه گویم از معاینه گویم. (تاریخ بیهقی). حازم... پیش از حدوث خطر و معاینهء شر چگونگی آن را شناخته باشد. (کلیله و دمنه).
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر
که را معاینه باشد خبر چه سود کند.
(از اسرارالتوحید).
کیفیت آن جز به معاینه در ادراک نیاید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص412). حقیقت خبر و استکمال و صف آن جز به معاینه و مشاهده امکان نپذیرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص423).
- به معاینه دیدن؛ معاینه دیدن : امیر برنشست پوشیده متنکر به جایی بیرون رفت و به معاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص591). و رجوع به ترکیب معاینه دیدن شود.
- معاینه دیدن؛ به رأی العین دیدن. شاهد عینی بودن : و او سیرت خاندان قضاء پارس دانسته بود و معاینه دیده. (فارسنامهء ابن البلخی ص118).
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
اینک ببین معاینه فرزند شوهرش.
خاقانی.
آثار انصار دین معاینه بدیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص411). معاینه بدیدم که پاره پاره به هم می دوخت. (گلستان).
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی (گلستان).
- معاینه رفتن؛ دیده شدن. مشهود شدن. مشاهده شدن : و بعضی احوال معاینه رفت و از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص7).
- معاینهء محل(2)؛ بازدید مراجع قضایی یا اداری از محل وقوع جرم یا مورد دعوی و اختلاف یا موضوع حق. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| تفحص و دیدن طبیب مریض را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بررسی و دقت طبیب در وضع بیمار. دقت در چگونگی بیماری بوسیلهء پزشک.
- حق المعاینه؛ وجهی که بیمار به طبیب دهد. دستمزد پزشک. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح عرفانی) معاینه یعنی دیدن و مشاهده کردن و معاینات بر سه گونه اند: یکی معاینهء ابصار و دیگری معاینهء عین القلوب که علم یقینی باشد و معاینه به شواهد دانش باشد و سه دیگر معاینهء روح که معاینهء عین حق باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی دکتر سید جعفر سجادی). || (ص، ق) آشکار. آشکارا. روشن و واضح. عیان :
وان نسترن چو مشک فروشی معاینه ست
در کاسهء بلور کند عنبرین خمیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص33).
اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند... شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم او نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بکتغدی و سباشی را با اینها جنگ کردن چنین صواب نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص593).
دل صادق بسان آینه است
رازها پیش او معاینه است.
سنائی (از امثال و حکم ج 2 ص821).
چو حق معاینه دانی که می بباید داد
به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی.
سعدی (گلستان).
دل مؤمن بسان آینه است
همه نقشی در او معاینه است.
اوحدی (از امثال و حکم ج 1 ص83).
|| (اِ) بیناب و هر چیز که در حین مکاشفه دیده می شود. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخط فارسی از مُعایَنَة عربی است و در فارسی غالباً به کسر یاء و نون تلفظ می شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Descente sur lieux
معاینه کردن.
[مُ یَ نَ / یِ نِ کَ دَ] (مص مرکب) به چشم دیدن. با دقت به بررسی چیزی پرداختن. || بررسی و دقت کردن طبیب در وضع بیمار برای تشخیص بیماری او. و رجوع به معاینه شود.
معاینه گردیدن.
[مُ یَ نَ / یِ نِ گَ دی دَ] (مص مرکب) دیده شدن به چشم. به رأی العین دیده شدن : این سخن در سمع قبول من نیاید مگر اینکه معاینه گردد. (گلستان).
معاییر.
[مَ] (ع اِ) جِ معیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : می خواست تا بر معاییر اشعار عرب و عجم... واقف شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص3). و رجوع به معیار شود.
معاً.
[مَ عَنْ] (ع ق) با هم و همراه هم و با همدیگر. (ناظم الاطباء). باتفاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مع شود.
معبا.
[مُ عَبْ با] (ع ص) تعبیه شده. نصب شده :
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند.خاقانی.
معبا.
[مُ عَبْ با] (ص) اسم مفعول منحوت از عبا مثل مُکَلاّ از کلاه. عباپوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معبأ.
[مَ بَءْ] (ع اِ) راه. (منتهی الارب). راه و طریقه و مذهب. (ناظم الاطباء). مذهب و گویند: لایعرف معبأه؛ یعنی طریقه و مذهب او معلوم نیست. (از اقرب الموارد).
معبأة.
[مِ بَ ءَ] (ع اِ) لتهء حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرقهء حایض و گویند: قد اعتبأت المرأة بالمعبأة. ج، معابی. (از ذیل اقرب الموارد).
معبد.
[مَ بَ] (ع اِ) محل عبادت. پرستشگاه. جای عبادت. ج، معابد. (ناظم الاطباء). جایی که عبادت کنند. (از اقرب الموارد). عبادتگاه و جای پرستش نصاری و به معنی جای عبادت مسلمانان نیز آید. (غیاث) (آنندراج). پرستشکده. عبادت جای. نمازخانه. پرستش جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن جایگاه به شهری رفت که معبد اهل هند بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص412).
معبد.
[مِ بَ] (ع اِ) بیل و کلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِسحاة. ج، مَعابِد. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
معبد.
[مُ عَبْ بَ] (ع ص) نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خوار. (منتهی الارب). خوار و ذلیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معنی بعد شود. || گرامی داشته شده از لغات اضداد است. (منتهی الارب). گرامی داشته شده. (ناظم الاطباء). مکرم و معظم چنانکه گویی او را عبادت می کنند، از لغات اضداد است. (از اقرب الموارد). || عبادت کرده شده. (آنندراج) (غیاث). || میخ زده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میخ. (از اقرب الموارد). || تیزشهوت از گشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شهری که اثر و عَلَم و آب ندارد. || شتر قطران مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر رام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || طریق معبد، راه کوفته و پا سپر کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معبد.
[مُ بَ] (ع ص) به بندگی گرفته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اِعباد شود.
معبد.
[مُ عَبْ بِ] (ع ص) عبادت کننده. (ناظم الاطباء).
معبد.
[مَ بَ] (اِخ) رجوع به ابوخمیصه معبدبن عباد شود.
معبد.
[مِ بَ] (اِخ) ابن خالد جهنی مکنی به ابوزرعه (متوفی به سال 72 ه . ق.) صحابی و از کسانی است که در اسلام قدیمند. وی از حاملان لوا در روز فتح مکه بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1053).
معبد.
[مَ بَ] (اِخ) ابن عباس بن عبدالمطلب هاشمی (متوفی به سال 35 ه . ق.). پیغمبر اکرم او را والی مکه ساخت. وی در افریقا شهید شد. (از اعلام زرکلی ج3 ص1053). و رجوع به تاریخ الخلفا ص112 و 209 شود.
معبد.
[مَ بَ] (اِخ) ابن عصم بن النعمان التغلبی. وی اول کسی است که گفت: «هذه بتلک و البادی اظلم» و این سخن مثل سایر گردید. معبد، معاصر شرحبیل بن الحارث الکندی از ملوک کنده در ایام جاهلیت بود. (از اعلام زرکلی چ 2 جزء 8 ص177). و رجوع به تاریخ الخلفا ص112 و 209 شود.
معبد.
[مَ بَ] (اِخ) ابن وهب (متوفی به سال 126 ه . ق.) از موسیقی دانان معروف در صدر اسلام است. اصل او از موالی است. در مدینه نشأت یافت. در اوان جوانی گوسفندچرانی می کرد و گاهی به تجارت می پرداخت و چون نبوغش در موسیقی آشکار شد بزرگان مدینه بدو اقبال کردند. سپس به شام رفت و به امرای آنجا پیوست و مقامی بلند یافت. وی عمری طولانی پیدا کرد و در اواخر عمر آوازش قطع گردید. (از اعلام زرکلی ج3 ص1054) :
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص15).
بادِ بَزین صِناعتِ مانی کُند همی
مرغ حزین روایت معبد کُند همی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص136) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستی زرین چهارم چون علی بیکی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص109).
تا یاد کنند اهل دانش
از شعر عبید و صوت معبد.
(از ترجمهء محاسن اصفهان ص135).
معبد جهنی.
[مَ بَ دِ جُ هَ] (اِخ) ابن عبدالله جهنی بصری (مقتول به سال 80 ه . ق.) از قدیمترین کسانی است که به قدر قائل شد و به مخالفت با مجبره برخاست. وی معتقد بود که انسان در اراده و فعل آزاد است و نسبت افعال خیر و شر به خداوند خطاست. معبد به سبب اعتقاد به آزادی انسان در اعمال و افعال خود مورد طعن و لعن مسلمانان واقع شد و به امر حجاج بن یوسف در بصره و یا به قولی به دستور عبدالملک بن مروان در دمشق به قتل رسید. و رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص1054 و خاندان نوبختی ص32 و 33 و تاریخ ادبیات دکتر صفا چ 1 ج1 ص47 و غزالی نامه ص58 شود.
معبدة.
[مَ بَ دَ] (ع اِ) جِ عبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (اقرب الموارد).
معبدة.
[مُ عَبْ بَ دَ] (ع ص) کشتی قیر مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معبده.
[مَ بَ دَ] (از ع، اِ) عبادتگاه. معبد :
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده.مولوی.
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست.
مولوی.
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست در صومعه کاین معبده تا کی.
مولوی.
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج6ص2859).
و رجوع به معبد شود.
معبدیه.
[مَ بَ دی یَ] (اِخ) فرقه ای از خوارج ثعالبه. (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقهء اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان. و با گروه ثعالبه در امر زکات غلام و کنیز مخالفت کرده اند یعنی گرفتن زکات از آنان و دادن زکات به آنان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گروهی از خوارج اند که پس از ثعلبة بن مشکان به مردی از خوارج که معبد نام داشت گراییدند. این مرد دربارهء گرفتن زکات از بردگان یا بخشیدن آن به ایشان با همهء ثعالبه مخالفت کرد و دیگر ثعالبه را که در آن باره چیزی نگفته بودند کافر دانست و دیگر ثعالبه او را بدین سخن کافر شمردند. (از الفرق بین الفرق بغدادی ترجمهء دکتر مشکور ص96).
معبر.
[مَ بَ] (ع اِ) گذرگاه رود. (مهذب الاسماء). جای گذار از کرانهء دریا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گذشتن از دریا. (غیاث). کرانهء رود یا دریا مهیا برای گذشتن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ج، معابر. (ناظم الاطباء) :
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آن را نبوده ست پایاب و معبر.فرخی.
بود آهنگ نعمتها همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله به معبرها.
منوچهری.
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بی کرانه و بی معبر.ناصرخسرو.
از این دریای بی معبر به حکمت
بباید ای برادر می گذشتن.ناصرخسرو.
شها چو آید دریای کینهء تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص24).
بس بس گلاب جود که دریا فشانده ای
غرقه شدم سفینه به معبر نکوتر است.
خاقانی.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص125).
|| محل عبور و جای گذار و گذرگاه و راه. (ناظم الاطباء). جای عبور و محل گذر. (غیاث) (آنندراج). گذار. گدار. گذرگاه. جای گذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون لشکر غز در ایشان رسید روز شده بود و آفتاب طلوع کرده و معبر تافته و عبور متعذر شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص227).
- معبر عام؛ گذرگاه عموم. شارع عام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معبر کردن؛ عبور کردن. گذر کردن :
باز اگر بیگانه ای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند.
مولوی (مثنوی دفتر پنجم ص 188).
معبر.
[مِ بَ] (ع اِ) کشتی و پل و آنچه بدان از دریا و جز آن گذرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. آنچه بدان از دریا عبور کنند. (غیاث). آنچه بوسیلهء آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل یا کشتی. (از اقرب الموارد). آلت گذشتن از آب چون کشتی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
با امید سود از این معبر بدان معبر(1) شود.
فرخی.
کشتیی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم.
خاقانی.
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از راحله جزیره و از مکه معبرش.خاقانی.
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان).
(1) - این کلمه را مَعبَر نیز می توان خواند. و رجوع به معنی اول مادهء قبل شود.
معبر.
[مُ عَبْ بِ] (ع ص) خواب گزار. (زمخشری). کسی که تعبیر خواب می کند. (ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسیر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست. (قابوسنامه). یا سودازدهء عشق را که در پردهء خواب... معانقهء معشوق خیال بندد معبرش هم مفارقت تأویل نهد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص165). || تعبیرکننده و بیان کننده. (غیاث) (آنندراج).
معبر.
[مُ عَبْ بَ] (ع ص) خواب تعبیر کرده شده. (ناظم الاطباء). تعبیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج) : بگوی به خواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبر است بدان معنی که در این عهد به فر دولت... جملهء خلایق رنگ موافقت گرفته اند. (مرزبان نامه).
معبر.
[مُ بَ] (ع ص) جمل معبر؛ شتر بسیار پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سهم معبر؛ تیر بسیار پر و ناپیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیر بسیار پر. (از اقرب الموارد). || غلام معبر؛ کودک مراهق ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کودک به احتلام نزدیک شده و ختنه نگردیده. (از اقرب الموارد). || قوچی که چند سال پشم او را رها کرده و نچیده باشند. (از اقرب الموارد).
معبر.
[مُ بِ] (ع ص) آن که فریز می کند پس از یک سال گوسپند را. (ناظم الاطباء).
معبر.
[مَ بَ] (اِخ) شهری است به کنار دریای هند. (منتهی الارب). قسمت جنوبی ساحل شرقی شبه جزیرهء هندوستان که اکنون به نام کرماندل(1) معروف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شدالازار ص100، 546، 548 و نزهة القلوب ص 262 شود.
(1) - Cote de cormandel.
معبر ذئب.
[مَ بَ رِ ذِءْبْ] (اِخ) محلی به اردن که بدانجا جدعون سردار مدینانی را بکشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذئب شود.
معبرة.
[مُ بَ رَ] (ع ص) جاریة معبرة؛ دختر ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شتر ماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاة معبرة؛ گوسفند فریز ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زنی که از کس او آب مانند ریم جاری باشد، و یا ابن المعبرة دشنام است مر عربان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
معبرة.
[مُ عَبْ بَ رَ] (ع ص) قوس معبرة؛ کمان تمام و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان تمام و خوب ساخته شده. (ناظم الاطباء).
معبره.
[مَ بَ رَ / رِ] (از ع، اِ) مَعبَر. گذرگاه. محل عبور :
بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.مولوی.
معبری.
[مُ عَبْ بِ] (حامص) تعبیر خواب گفتن. (ناظم الاطباء). صفت و حالت معبر.
معبس.
[مُ عَبْ بَ] (ع ص) روی در هم کشیده. ترشروی. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم، فرهنگ نوادر لغات) :
ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس.
مولوی.
و رجوع به تعبیس شود.
- روی معبس کردن؛ روی درهم کشیدن. چهره دژم کردن. روی ترش کردن :
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس.
ناصرخسرو.
معبش.
[مُ بَ] (ع ص) کودک ختنه کرده. || اصلاح یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ).
معبل.
[مُ عَبْ بِ] (ع ص) پیکان پهن و درازدار. (منتهی الارب). کسی که دارای پیکان پهن و دراز باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معبلة.
[مِ بَ لَ] (ع اِ) پیکان پهن دراز. ج، معابل. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معابل شود.
معبود.
[مَ] (ع ص) پرستش کرده شده. (آنندراج). پرستش شده. (ناظم الاطباء). آنکه او را پرستند. عبادت شده. پرستیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
داده است بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.منوچهری.
|| خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). خدا. خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چهارم نطق گویایی صفات ذات معبود است
به پنجم پای پوئیدن به سوی کعبهء جانان.
ناصرخسرو.
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست.نظامی.
معبوداء .
[مَ] (ع اِ) جِ عبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود.
معبوط.
[مَ] (ع ص) ثوب معبوط؛ جامهء نودریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دریده شده. (از ذیل اقرب الموارد). || لحم معبوط؛ گوشتی که جانور درنده در آن دندان نزده و علتی بدان نرسیده باشد. (از اقرب الموارد).
معبهر.
[مُ عَ هَ] (ع اِ) نرگس دان. (دهار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عبهر شود.
معبهلة.
[مُ عَ هَ لَ] (ع ص) ابل معبهلة؛ شتران بیکار و بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران به حال خود رها شده که نه چوپان و نه نگاهبانی داشته باشند. (از اقرب الموارد).
معت.
[مَ] (ع مص) مالیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مالیدن و گویند معت الادیم. (از اقرب الموارد). و رجوع به معث شود.
معتاد.
[مُ] (ع ص) عادت گرفته شده و عادت گیرنده. (آنندراج). خوی گیرنده و خوی پذیر و خوکاره و خوگر. (ناظم الاطباء). خوی گرفته. آموختگار. آموخته. عادت کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معتاد شدن؛ عادت کردن. خوی کردن. (ناظم الاطباء).
- معتاد کردن؛ بیاموختن. آموخته کردن. عادت دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| عادت شده. معمول. مرسوم : جواب استادم نبشته بود، هم به مخاطبهء معتاد الی الشیخ الجلیل السید ابی نصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص379).
|| (اِ) عادت و خوی و رسم. (ناظم الاطباء).
- برخلاف معتاد؛ برخلاف رسم و برخلاف عادت و برخلاف معمول. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح معانی) در اصطلاح معانی، مقابل غریب. رجوع به اعتیاد و غریب شود.
معتاص.
[مُ] (ع ص) کار دشوار و پیچیده :والحمدلله القاهر بعظمته القادر... فالق الاصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لایوجد من قضائه مناص. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص296). و رجوع به اعتیاص شود.
معتاط.
[مُ] (ع ص) ماده شتری که گشن داده شود و باردار نگردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتیاط شود.
معتاق.
[مِ] (ع ص) کسی که اسب رها می نماید و تاخت می کند. || آن که به سختی و شتاب شکار می کند(1). (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - در تاج العروس آرد: رجل معتاق الوسیقة اذا طرد طریدة سبق بها، که معنی آن تقریباً چنین است: مردی که چون شکاری افکند بر آن پیشی گیرد. و رجوع به اقرب الموارد و محیط المحیط شود.
معتام.
[مِ] (ع ص) درنگ کننده. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). درنگ کار. بسیار درنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معتان.
[مُ] (ع ص) آن که به طلب آب و علف رود قوم را(1). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء بدین معنی مِعیان آمده است. و رجوع به معیان شود.
معتب.
[مَ تَ] (ع مص) خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مَعتِبَة. مَعتَبَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) خشم. (منتهی الارب) (آنندراج).
معتب.
[مُ تَ] (ع ص) بازگشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتب.
[مُ عَتْ تَ] (ع ص) رجوع به تعتیب و مادهء بعد شود.
معتب.
[مُ عَتْ تِ] (اِخ) ابن ابی لهب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف هاشمی پسر عم و از صحابهء پیغمبر اکرم است. وی با برادر خود عتبه به هنگام فتح مکه اسلام آورد و در جنگ حنین شرکت داشت. (از الاصابة ج6 ص122).
معتب.
[مُ عَتْ تِ] (اِخ) ابن عوف بن عامر خزاعی (21 قبل از هجرت - 57 ه . ق.) صحابی است. به حبشه و سپس به مدینه هجرت کرد و در همهء جنگها همراه پیغمبر بود. او را ابن الحمراء نیز گویند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1054).
معتبد.
[مُ تَ بِ] (ع ص) بنده کننده و به بندگی گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتباد شود.
معتبر.
[مُ تَ بَ] (ع ص) محترم و باآبرو و باحرمت و عزت و بزرگوار و نیک نام. ج، معتبرین. (ناظم الاطباء). ارجمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیزی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص364).
در راه تو هر که خاک در شد
در عالم عشق معتبر شد.عطار.
قاضی با یکی از علمای معتبر که هم عنان او بود گفت. (گلستان). عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده. (گلستان). پیش از این هر بزرگ معتبر صاحب ناموس و خواجه که در بازار رفتی چند خربنده پیرامون او در می آمدند. (جامع التواریخ رشیدی).
- معتبر شدن؛ نیک نام شدن و دارای آبرو و بزرگوار گشتن. (ناظم الاطباء). دارای اعتبار شدن :
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.حافظ.
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
قاآنی (از امثال و حکم ج 4 ص2028).
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود.
(از امثال و حکم ج 4 ص2028).
|| محل اعتماد و امین و دارای امانت و دیانت. (ناظم الاطباء) : از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد. (جهانگشای جوینی ج1 ص7). || بااعتبار. قابل اعتبار. استوار. پادار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متین : در همهء معانی مقابلهء کفات نزدیک اهل مروت معتبر است. (کلیله و دمنه). زیرا که معرفت قوانین سیادت و سیاست در جهانداری اصلی معتبر است. (کلیله و دمنه). چه هر کجا مضرت شامل دیده شد... و موجب دلیری مفسدان گشت... و هر یک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند، عفو و اغماض... را مجال نماند. (کلیله و دمنه).
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنانت چنانک حبل متین معتصم.
خاقانی.
جاهل آسوده فاضل اندررنج
فضل مجهول و جهل معتبر است.خاقانی.
وصفی چنان که در خور حسنش نمی رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن.سعدی.
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است.سعدی.
از خوف تطویل الفاظ حدیث مکتوب نشد و اعتماد بر آنکه اکثر این احادیث مدون است و در کتب معتبر مکتوب. (اورادالاحباب و فصوص الآداب چ دانشگاه ص2).
- معتبر داشتن؛ با اعتبار دانستن. استوار داشتن : و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم در آن معتبر دارند. (کلیله و دمنه). که اگر در هر باب ممارست خویش معتبر دارد همه عمر در محنت گذرد. (کلیله و دمنه).
- معتبر دانستن؛ درست و استوار داشتن. با اعتبار دانستن. معتبر شمردن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معتبر شمردن؛ معتبر دانستن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| در اصطلاح اهل حدیث، روایتی است که تمام یا عده ای از فقها بدان عمل کرده باشند یا دلیل بر صحت آن اقامه شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
معتبر.
[مُ تَ بِ] (ع ص) پندگیرنده. اعتبارگیرنده. عبرت گیرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به شگفت آمده. || قیاس کننده به یکدیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتبار شود.
معتبره.
[مُ تَ بَ رَ] (ع ص) مؤنث معتبر. با اعتبار. مورد اعتماد : آنچه مسطور است از کتب معتبرهء این فنّ... مستخرج و مستنبط است. (تاریخ نگارستان). و رجوع به معتبر شود.
معتبة.
[مَ تَ بَ / مَ تِ بَ] (ع مص) رجوع به مَعتَب شود.
معتجر.
[مُ تَ جِ] (ع ص) معجرافکننده بر سر. || دستار بی زیر حنک بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتجار شود.
معتجل.
[مُ تَ جَ] (ع ص) زود و سریع. (کلیات شمس چ فروزانفر، ج هفتم فرهنگ نوادر لغات) :
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
معتجن.
[مُ تَ جِ] (ع ص) خمیرکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتجان شود.
معتجن.
[مُ تَ جَ] (ع ص) خمیرکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتجان شود.
معتد.
[مُ تَ] (ع ص) آماده کرده و موجود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتد.
[مُ تَ د د] (ع ص) شمرده شده و حساب کرده شده و اعتناشده. (ناظم الاطباء) :پوشنج از جملهء مضافات هراة بود و در اعتداد بغراجق عم سلطان معتد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص242).
- معتدٌبه؛ شمار گرفته شده یعنی معتبر و قابل اعتبار. (غیاث) (آنندراج). فراوان. هنگفت. بسیار.
معتدٍ.
[مُ تَ / مُ تَ دِنْ] (ع ص) به معنی از حد درگذرنده و سخت ستمکار در اصل معتدی بوده «یا» در حالت جری و رفعی ساقط شد. (غیاث) (آنندراج). از حد درگذشته و سخت ستمکار. (ناظم الاطباء) : و ما یکذب به الاکل معتد اثیم(1). (قرآن 83/12). مناع للخیر معتد اثیم.(2) (قرآن 68/12). مناع للخیر معتد مریب(3). (قرآن 50/25).
(1) - و تکذیب نکند به آن روز مگر هر تجاوز کنندهء گناهکار. (تفسیر ابوالفتوح).
(2) - منع کننده مر خیر را از حد گذرندهء گنهکار. (تفسیر ابوالفتوح).
(3) - منع کننده مر خیر را تعدی کنندهء به شک اندازنده. (تفسیر ابوالفتوح).
معتد بالله.
[مُ تَدْ دُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) هشام بن محمد بن عبدالملک بن عبدالرحمن الناصر مکنی به ابوبکر (364 - 428 ه . ق.) آخرین پادشاه اموی در اندلس است. و رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص1125 شود.
معتدر.
[مُ تَ دِ] (ع ص) جای تر و سیراب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آسمان با باران. (ناظم الاطباء). || آب فراوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتدار شود.
معتدل.
[مُ تَ دِ] (ع ص) راست و برابر. و رجوع به اعتدال شود. || میانه حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به اندازهء متوسط. میانه. بین دو حال در کم یا کیف :
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری.خاقانی.
از کف و شمشیر تست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
- معتدل القامه؛ معتدل بالا. میانه بالا. معتدل قامت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به ترکیبهای معتدل قامت و معتدل بالا شود.
- معتدل بالا؛ میانه بالا. معتدل القامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که قامتی نه کوتاه ونه بلند داشته باشد : واثق مردی بود سپید... معتدل بالا و فراخ چشم. (مجمل التواریخ و القصص).
- معتدل خلقت؛ آنکه اندامی متوسط دارد. معتدل هیأت: فعمة؛ زن معتدل خلقت آکنده ساق. (منتهی الارب). و رجوع به معتدل هیأت شود.
- معتدل قامت؛ میانه بالا. معتدل بالا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد... سخت نیکوروی و طرفه و زیبا، تمام خلقت، معتدل قامت. (نوروزنامه). و رجوع به ترکیب معتدل بالا شود.
- معتدل هیأت؛ آنکه هیأتی میانه دارد. که تن و بالایی نه چندان کلان و بلند و نه چندان خرد و کوتاه داشته باشد. میانه اندام : آنگاه دانهء مستقیم بنیت، معتدل هیأت، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص43). و رجوع به ترکیب معتدل خلقت شود. || مناسب هر چه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || میانه رو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نه سرد و نه گرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر وی آبهای روان است و هوای معتدل است. (حدودالعالم). و نعمتی فراخ و هوایی معتدل. (حدود العالم).
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست و هوا معتدل گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص349).
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم.نظامی.
|| یکی از امزجهء نه گانه در طب قدیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و نزدیک طبیبان معنی معتدل تمامی بخش هر اندامی است از هر کیفیتی و این چنین باشد که هر اندامی از اندامهای یکسان چندانکه او را به کار آید از گرمی و سردی و خشکی و تری یافته باشد و مزاجی که او را شاید پدید آمده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- معتدل مزاج؛ آنکه اعتدال مزاج دارد. آنکه اعتدال طبع دارد : شرابی که نه تیره بود و نه تنک... مردمان معتدل مزاج را شاید. (نوروزنامه).
- || که از جهت طبیعت موزون باشد. که در گرمی و برودت و جز اینها متعادل باشد : شکر و روغن بروی کردم تا معتدل مزاج شد و سریع الهضم گشت. (سندبادنامه ص291 و 292).
|| بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن یکسان باشند. یعنی اگر عروض مستفعلن باشد ضرب هم مستفعلن باشد و اگر مفعولن باشد ضرب نیز مفعولن بود. (المعجم چ مدرس رضوی ص48). || در اصطلاح اهل حساب عدد مساوی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
معتدلات.
[مُ تَ دِ] (ع ص، اِ) جِ معتدله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معتدله شود.
- ایام معتدلات؛ روزهای خوش و طیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معتدله.
[مُ تَ دِ لَ] (ع ص) مؤنث معتدل. رجوع به معتدل شود.
- منطقهء معتدله؛ ناحیه ای از کرهء زمین که آب و هوایی متوسط (نه گرم و نه سرد) دارد و آن بر دو قسمت است: الف - منطقهء معتدلهء جنوبی و آن بخشی از کرهء زمین است که آب و هوایی معتدل دارد و در نیمکرهء جنوبی بین منطقهء حاره و قطب جنوب قرار دارد. ب - منطقهء معتدلهء شمالی و آن بخشی از کرهء زمین است که آب و هوایی معتدل دارد و در نیمکرهء شمالی بین منطقهء حاره و قطب شمال قرار دارد.
معتدة.
[مُ تَدْ دَ] (ع ص) زنی که در حال عده است. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
معتدی.
[مُ تَ] (ع ص) ستمگر. (ناظم الاطباء). ستمکار. ظالم. بیدادگر. متجاوز از حق. ج، معتدین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ولاتعتدوا ان الله لایحب المعتدین. (قرآن 2/190). کذالک نطبع علی قلوب المعتدین. (قرآن 10/74).
معتذب.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) فروگذارندهء دوشمله پس دستار. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه دوشمله پس دستار فرومی گذارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتذاب شود.
معتذر.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) عذرخواهنده. (آنندراج). آنکه خود را معاف می دارد و پوزش می خواهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پوزش خواه صاحب عذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعتذار شود. || شکایت کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتذار شود.
معتذل.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) نکوهش پذیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که خود را ملامت می کند و نکوهش می نماید. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتذال شود.
معتذلات.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) ایام متعذلات؛ روزهای سخت گرم. (منتهی الارب). روزهای بسیار گرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتر.
[مُ تَرر] (ع ص) (از «ع رر») آن که نیاز نماید و نخواهد. (ترجمان القرآن). آن که بسیار نیازمند نماید و نخواهد. (دهار). نیازمند و محتاج که پیش آید جهت معروف و چیزی از کسی نخواهد و سؤال نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه برای نیکی و احسان پیش آید بی آنکه سؤال کند. (از اقرب الموارد) :... واطعموا القانع والمعتر کذلک سخرناها لَکُم لعلکم تشکرون. (قرآن 22/36). || فقیر. (اقرب الموارد). درویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعترار شود.
معترس.
[مُ تَ رِ] (ع ص) پراکنده شونده و پراکنده. (آنندراج). پراکنده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتراس شود.
معترش.
[مُ تَ رِ] (ع ص) سوارشونده بر ستور. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراش شود. || عریش سازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عریش و اعتراش شود.
معترص.
[مُ تَ رِ] (ع ص) بازنده و فسوس نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازیگر و فسوس نماینده و بذله گو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراص شود. || پوست پرنده و جهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پوست پرنده و جهنده و دارای اختلاج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معترض.
[مُ تَ رِ] (ع ص) اعتراض کننده. (آنندراج). آن که اعتراض می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بر سخن یا عقیده و عمل دیگری خرده گیرد. خرده گیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراض شود. || (اصطلاح حقوق) واخواه را گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به واخواه شود.
معترضه.
[مُ تَ رِ ضَ] (ع ص) مؤنث معترض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معترض شود.
- جملهء معترضه؛ حشو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جمله ای است خارج از اصل موضوع که برای توضیح و تبیین یا دعا و نفرین و جز آن در میان جملهء اصلی در آید. مانند:
دی بامداد عید - که بر صدر روزگار
هر روز عید باد به تأیید کردگار-
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدیم
با یک دو آشنا هم از ابنای روزگار.
در مثال بالا عبارت «که بر صدر روزگار هر روز عید باد به تأیید کردگار» جملهء معترضه و متضمن دعاست. و رجوع به حشو شود.
معترف.
[مُ تَ رِ] (ع ص) مرد مقر به گناه خود. (آنندراج). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را. (ناظم الاطباء). || اقرارکننده. (غیاث) (آنندراج). خستو. مقر. مُذعِن. اعتراف کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حال آنکه معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیه به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص309). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند. (کلیله و دمنه). عاکفان کعبهء جلالش به تقصیر عبادت معترف (گلستان). سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان).
- معترف آمدن؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. اذعان کردن :
آخر به عجز خویش معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما.عطار.
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور.
سعدی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معترف شدن؛ اقرار کردن. معترف آمدن : و معترف شدند که مثل آن جامه ها... ندیده بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص304). و رجوع به ترکیب قبل شود.
معترق.
[مُ تَ رِ] (ع ص) مرد کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراق شود.
معترک.
[مُ تَ رَ] (ع اِ) حربگاه. (مهذب الاسماء). جنگ گاه. (منتهی الارب) (آنندراج). رزمگاه و میدان جنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معترک.
[مُ تَ رِ] (ع ص) انبوهی کننده در جنگ گاه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراک شود.
معتری.
[مُ تَ] (ع ص) میهمانی که فرومی گیرد میزبان را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || کاری که پیش می آید و فرومی گیرد کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتراء شود. || احسان گیرنده که فرومی گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط).
معتز.
[مُ تَزز] (ع ص) گرامی شمرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). و رجوع به اعتزاز شود.
معتزبالله.
[مُ تَزْ زُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) ابوعبدالله محمد بن متوکل سیزدهمین خلیفهء عباسی، به سال 252 ه . ق. پس از خلع مستعین به وسیلهء غلامان ترک، در سامره با وی بیعت شد اما کار معتز نیز با ترکها پیش نرفت و روزبروز غلامان ترک بر قدرت خود می افزودند و نتیجهء همهء آنها ضعف خلیفه و غارت شدن اموال و آشفته شدن ولایات بود در زمان خلافت معتز یعقوب لیث در خراسان و کرمان قوت گرفت و طاهریان را برانداخت. مصر را نیز غلام ترکی به نام احمدبن طولون به وسیلهء بایکباک (بایک بگ) حاجب ترک خلیفه به دست آورد و با ایجاد خاندان طولونی، مصر نیز از قلمرو خلافت بغداد بیرون رفت. بغای صغیر سردار ترک به دست غلامان مغربی یعنی بربرهای خلیفه افتاد و به قتل رسید و غلامان ترک به سرداری صالح پسر وصیف شوریدند و معتز را گرفتند و به سال 257 ه . ق. با شکنجه و گرسنگی او را کشتند. معتز 24 سال عمر کرد و مدت خلافتش سه سال و چند ماه بود. از وقایع زمان معتز رحلت امام علی النقی است که در سال 254 در سامره وقوع یافت. (از تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 2 ص224 و 225). و رجوع به تاریخ یعقوبی ترجمهء فارسی ج 2 ص532 و مجمل التواریخ و القصص ص362 و اعلام زرکلی و تاریخ گزیده و تجارب السلف ص184 و 186 و المعتزبالله شود.
معتزل.
[مُ تَ زِ] (ع ص) یک سو و جداشونده و کناره گزیننده. (آنندراج). یک سوشونده و گوشه گیرنده. (ناظم الاطباء). گوشه گیر. کناره گیر. کناره جوی. گوشه نشین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعتزال شود.
معتزله.
[مُ تَ زِ لَ] (ع ص) مؤنث معتزل. رجوع به معتزل شود.
معتزله.
[مُ تَ زِ لَ] (اِخ) فرقه ای است که می گویند به دنیا و آخرت، دیدن حق تعالی ممکن نیست. ونیز می گویند که نیکی از خداست و بدی از نفس و مرتکب کبیره نه مؤمن است نه کافر. واصل بن عطا که مقدم این جماعت است شاگرد شیخ حسن بصری بوده یک روز در مسجد با شاگردان دیگر این حکایت می کرد که مرتکبان کبائر نه مؤمن اند و نه کافر و اثبات منزلت بین المنزلتین می کرد، شیخ این سخن بشنید و فرمود که «اعتزل منا» یعنی جدا شده و دور افتاده از ما و از این سخن این اسم معتزله بر آن فرقه ماند. (غیاث) (آنندراج). فرقهء معتبری از فرق اسلامی هستند که از اول قرن دوم هجری در اواخر عهد بنی امیه ظهور کرده تا چند قرن در تمدن اسلامی تأثیر شدید داشته اند مؤسس این فرقه یکی از شاگردان حسن بصری به نام واصل بن عطا بود که با استاد خود بر سر سرنوشت مرتکب معاصی کبیره و تعیین حدود کفر و ایمان اختلاف نظر یافت و از مجلس درس او کناره گرفت و سپس یکی از شاگردان دیگر حسن به نام عمروبن عبید به او پیوست و این دو به یاری یکدیگر فرقهء جدیدی را پدید آوردند به نام معتزله یا «اهل عدل و توحید» که در فارسی آنان را «عدلی مذهب» نیز گفته اند. علت تسمیهء این فرقه به معتزله بنابر قول مشهور اعتزال و اصل و عمروبن عبید است از مجلس درس حسن بصری بر اثر اختلاف در سرنوشت مرتکبین معاصی کبیره. برخلاف حسن بصری که مرتکب معاصی را منافق و در حکم کافر می دانست، واصل بن عطا وی را در منزلی واقع در میان دو منزلت کفر و ایمان قرار داد. معروف است واصل بعد از کناره گیری از مجلس درس حسن در بصره بر ستونی تکیه کرد و شروع به القاء عقاید خود نمود و چون حسن او را بدین صورت دید گفت:
«اعتزل واصل عنا» و به همین سبب واصل و معتقدین او را معتزله نامیده اند. قول دوم در وجه تسمیهء این فرقه به معتزله آن است که از باب اعتزال خود از همهء اقوال محدثه بدین اسم موسوم شده اند. مراد از اقوال محدثه سراسر اقوالی است که راجع به مرتکب کبیره حادث شده و آن چنان بود که مرجئه ایشان را مؤمن و ازارقه و برخی دیگر کافر می دانستند و حسن بصری منافق می شمرد. و اصل همهء این مراتب را انکار کرد و از همهء آن گفتارها اعتزال جست و عقیدهء مشهور خود را آورد و بدین سبب پیروان او را معتزله خواندند. مسعودی در مروج الذهب گوید علت تسمیهء این فرقه به معتزله آن است که می گفتند مرتکب کبیره از کفار و مؤمنین اعتزال جست و معتزله یعنی قائلین به اعتزال صاحب کبایر. معتزله درباب ایمان معتقد بودند که ایمان عبارت است از خصال خیر که چون در کسی جمع شد او را مؤمن گویند لیکن فاسق از آنجا که جامع خصال خیر نیست، مؤمن مطلق نیست اما کافر مطلق هم نمی باشد زیرا شهادت را جاری کرده است و قسمتی از اعمال خیر هم از او سر می زند. با اعتقاد بدین اصل معتزله مجبور شدند تمام وقایعی را که تا آن وقت در اسلام رخ داده بود توجیه و تأویل کنند و چون غالب تأویلات آنان در این مسائل به سود امویان بود برخی از خلفای اخیر بنی امیه مثل یزیدبن ولید و مروان بن محمد مذهب اعتزال را پذیرفتند. با آنکه فرق معتزله در اجرای عقاید خود با یکدیگر اختلافاتی داشتند برروی هم در پنج اصل با یکدیگر شریک بودند که عبارتند از:
1- قول به «المنزلة بین المنزلتین» و اینکه مرتکب کبیره نه کافر است و نه مؤمن بلکه فاسق است و فاسق از جهت فسق مستحق نار جحیم باشد. 2- قول به توحید و آن این است که صفات خداوند غیر ذات او نیست یعنی خداوند عالم و قادر وحی و سمیع و بصیر بذاته است. این صفات زاید برذات نیستند و مدعی بودند که قول به قدم صفات غیر ذاتیه مستلزم قبول قدماء متعدد و نتیجهء آن تصور شریک برای باری تعالی است. معتزله هر یک از آیات را که منجر به اثبات صفات زاید برذات می شد یعنی برای خداوند صفاتی مثل صفات مخلوق اثبات می نمود، به نوعی تأویل می کردند و علی الخصوص با کسانی که به تجسید واجب و رؤیت او به نحوی از انحاء معتقد بودند مثل مقاتل بن سلیمان معاصر واصل بن عطا و کرامیه و جزآنها مخالفت شدید می کردند و این مخالفت با مجسمه و مشبهه همواره در میان معتزله معمول بود. 3- قول به عدل و آن نتیجهء قول به قدر است. معتزله در این معنی بحث فراوان می کردند. خلاصهء اقوال آنان در این باب آن است که خداوند خلق را به غایت خلقت که کمال باشد سیر می دهد و بهترین چیزی را که ممکن است برای آنان می خواهد. نه ارائه به شر می کند و نه طالب شر برای کسی است، افعال مخلوق را از خوب و بد خلق نمی کند بلکه ارادهء انسان در انتخاب آنها آزاد و در حقیقت آدمی خالق افعال خویش است و به همین سبب هم مثاب به خیر و هم معاقب به شر می باشد. 4- قول به وعد و وعید یعنی خداوند در وعد و وعید خود در پاداش مثوبات و کیفر کبائر صادق است. خلف خداوند از وعد مستوجب نقص اوست و همچنین است خلف از وعید مگر آنکه قلم عفو بر سیاههء گناهان کسی بکشد. مرتکب کبائر هم به اندازهء گناهش عقاب و نسبت به ایمان و جنبهء خیر خود ثواب می بیند پس مخلد در عقاب نیست. 5- امر به معروف و نهی از منکر. از مبانی مهم معتقدات معتزله قول به سلطهء عقل و قدرت آن در معرفت نیک از بد هست، در موردی که شرع سخنی از آن نگفته باشد، معتزله می گفتند از صفات و خواص هر چیز خوبی و بدی آن در نزد عقل آشکار است و این تمیز خطا از صواب برای همه میسر می باشد پس ملاک خوبی و بدی فقط امر و نهی شرعی نیست.
معتزله ایمان را معرفت به قلب و اقرار به لسان و عمل به جوارح می دانند و می گویند هر چه بر اعمال خیر آدمی افزوده شود بر ایمان او هم به همان نسبت افزوده خواهد شد و هر چه عصیان افزایش یابد و کارهای نابهنجار فزونی گیرد از ایمان هم به همان میزان کاسته می گردد.
معتزله به حدود بیست فرقه منقسم گردیدند که بر روی هم همهء شعب معتزله در اصول معینی که بدانها شهرت دارند شریکند. اسامی فرق مختلف معتزله عبارت است از: واصلیه، عمرویه، هذلیه، نظامیه، اسواریه، معمریه، بشریه، هشامیه، مرداریه، جعفریه پیروان جعفربن حرب الثقفی (متوفی به سال 234)، جعفریه اتباع جعفربن مبشر همدانی (متوفی به سال 236)، اسکافیه، ثمامیه، جاحظیه، شحامیه، خیاطیه، کعبیه، جبائیه، بهشمیه. از جملهء فرقی که از ائمهء معتزله در مقالات خود استفاده کرده اند فرق شیعه اند علی الخصوص شیعهء امامیهء اثناعشریه و امامیهء اسمعیلیه و زیدیه. معتزله بر اثر استفاده از مباحث منطقی و فلسفی برای اثبات عقاید خود و شروع به بحث ها و مشاجرات و تألیف کتب و رسالات متعدد در اثبات معتقدات خود و رد افکار و عقاید دیگران در حقیقت بنیان گذار علم کلام در اسلام گردیده اند. (از تاریخ ادبیات ایران ج1 تألیف ذبیح الله صفا صص 52 - 57) :
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.ناصرخسرو.
و رجوع به اعتزال و الفرق بین الفرق ترجمهء دکتر مشکور ص17 و 111 و الملل و النحل شهرستانی و کشاف اصطلاحات الفنون و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا و غزالی نامه و مصباح الهدایه چ همایی حاشیهء ص24، 26، 30، 36، 40 و ضحی الاسلام ج3 و خاندان نوبختی شود.
معتزلهء شیعه.
[مُ تَ زِ لَ / لِ یِ عَ / عِ] (اِخ)کسانی از معتزله که با شیعه در مسئلهء امامت قریب العقیده بوده و یا شیعیانی که در بعضی از اصول به عقاید اهل اعتزال نزدیک می شده اند. (خاندان نوبختی ص 264). و رجوع به معتزله شود.
معتزلی.
[مُ تَ زِ] (ص نسبی) یک تن از معتزله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر کس که آن را در فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد معتزلی و زندیقی و دهری شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص93).
رؤیت حق به بر معتزلی
دیدنی نیست ببین انکارش.خاقانی.
و رجوع به معتزله شود.
- معتزلی مذهب؛ آنکه بر مذهب معتزله است : محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب. (چهارمقاله).
معتزم.
[مُ تَ زِ] (ع ص) کوشش نماینده. (آنندراج). آن که دل می نهد بر چیزی و کوشش می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که شکیبایی می کند بر بلا و مصیبت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتزام شود. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
معتزی.
[مُ تَ] (ع ص) بازبندنده و منتسب گردنده، عام است از راست و دروغ. (آنندراج) (از منتهی الارب ). منتسب به راست یا دروغ. || منسوب به کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتزاء شود.
معتسر.
[مُ تَ سِ] (ع ص) آنکه به سختی و ناپسندی گیرد مال فرزند را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ستم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتسار شود.
معتسف.
[مُ تَ سِ] (ع ص) بیراه رونده و میل کننده از راه. (آنندراج). آن که میل می کند از راه و بی راهه می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتساف شود. || تقاضاکننده و طلب کننده. || به زور گیرنده. || بی اعتدال. (ناظم الاطباء).
معتسم.
[مُ تَ سِ] (ع ص) آن که نعل و موزهء کهنه خریده پوشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتسام شود.
معتش.
(1) [مُ تَش ش] (ع ص) مرغی که برای خود خانه می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که خواربار اندک می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتشاش شود.
(1) - در آنندراج به فک ادغام یعنی معتشش [ مُ تَ شِشْ ] آمده است.
معتشی.
[مُ تَ] (ع ص) شبانگاه سیرکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در شب آغاز به مسافرت می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتشاء شود.
معتصب.
[مُ تَ صِ] (ع ص) صابر و خشنود به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکیبا و صابر و خشنود و راضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتصاب شود. || کلاه بر سر نهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عمامه بر سر نهاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || قوم عصبه عصبه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عصبه و اعتصاب شود.
معتصر.
[مُ تَ صِ] (ع ص) قضای حاجت کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتصار شود. || آن که او را بول و غایط تنگ گرفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معتصر.
[مُ تَ صَ] (ع ص) افسرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتصار شود. || (اِ) پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عمر و بقا. (منتهی الارب) (آنندراج). عمر و زندگانی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رجل کریم المعتصر؛ مرد سخی وقت سؤال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتصف.
[مُ تَ صِ] (ع ص) کسب کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسب کننده و ورزنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتصاف شود.
معتصم.
[مُ تَ صِ] (ع ص) چنگل زننده در چیزی برای استعانت و نجات. (غیاث) (آنندراج). چنگ درزننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : به حبل تقوی و یقین و عروهء وثقی دین متمسک و معتصم بوده است. (سندبادنامه ص216). و به حبل متین او معتصم و در هر حالی از او طلب یاری می کنیم. (تاریخ قم ص15). || پناه گیرنده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : میان فایق و وزیر ابوالمظفر وحشتی حادث شد و ابوالمظفر از خوف فایق در سرای عمارت گریخت و به دست ابوالحرث معتصم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص199). و رجوع به اعتصام شود.
معتصم.
[مُ تَ صَ] (ع اِ) پناه جای. (ناظم الاطباء). || دست آویز. آنچه در او چنگ در زنند :
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است...
خانه در کوی وفاگیر و بدان
که ترا حبل متین معتصم است.خاقانی.
همچنین تا هفت بطن ای بوالکرم
می شمرتوزین حدیث معتصم.
مولوی (مثنوی چ خاور ص205).
معتصم.
[مُ تَ صِ] (اِخ) پسر سلطان زین العابدین بن شاه شجاع از آل مظفر بود که پس از مرگ تیمور چند روزی کروفری داشت. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 574 - 576 و تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص441 شود.
معتصم.
[مُ تَ صِ] (اِخ) معتصم بالله :
آنچه این مهتر دهد روزی به کهتر شاعری
معتصم هرگز به عمراندر نداد و مستعین.
منوچهری.
کجا شده ست چو هارون و بعد او مأمون
کجاست معتصم و معتضد کجاست دگر.
ناصرخسرو.
معتصم.
[مُ تَ صِ] (اِخ) ابن صمادح. رجوع به ابویحیی محمد بن معن بن محمد بن احمد صمادح و اعلام زرکلی ج 3 ص990 و قاموس الاعلام ترکی شود.
معتصم بالله.
[مُ تَ صِ مُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) لقب ابواسحاق بن هارون الرشید، هشتم از خلفای عباسیه. (منتهی الارب). المعتصم العباسی، محمد بن هارون الرشیدبن المهدی بن منصور مکنی به ابواسحاق و ملقب به المعتصم بالله یکی از خلفای عباسی است که پس از مرگ برادرش مأمون به سال 218 به خلافت رسید. وی بنابر مشهور عموریه(1)یکی از شهرهای روم شرقی را فتح کرد و چون بغداد برسپاه وی تنگ آمد شهر سامرا را بنیاد نهاد و نخستین کس از خلفاست که اسم «الله» را به نام خود افزود. وفات وی در سامرا اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص996). معتصم که به هیچیک از دو طایفهء عرب و ایرانی اعتماد نداشت به عنصر ثالثی که تازه در بغداد قدرت و اهمیتی پیدا کرده بودند متوسل شد و آن عنصر ترک بود. بعد در نتیجهء جنگهای پی در پی که مسلمین در عهد هارون و مأمون در حدود ترکستان کرده بودند عدهء زیادی غلام ترک بعنوان اسیر یا پیشکشی بدارالخلافه فرستاده بودند معتصم از ایشان جمعی را بعنوان مستحفظ داخل سپاه کرد لیکن بعدها اقتدار این سپاهیان ترک به حدی زیاد شد و زیاده روی ایشان در طلب مال و مقام به جائی کشید که خود خلیفه هم در وحشت افتاد ناچار بغداد را ترک گفت و در سامرا که خود در سال 220 به بنای آن اقدام کرده بود مقیم شد و تا آخر خلافت در میان عده ای لشکری پاسبان در آنجا می زیست و در همانجا هم در سال 227 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال ص99). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص356 و 357 و 358 و تجارب السلف صص173 - 179 و تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی صص316 - 319 و کامل ابن اثیر چ بیروت (سال 1385 ه . ق.) ج6 صص439 - 525 و حبیب السیر چ خیام ج2 صص264 - 267 و معتصم شود.
(1) - Amorium.
معتصم سعدی.
[مُ تَ صَ مِ سَ] (اِخ)عبدالملک بن محمدالشیخ بن القائم بامرالله مکنی به ابومروان (متوفی به سال 986 ه . ق.) از ملوک دولت اشراف سعدیین مراکش است. به سال 983 در شهر فاس با او بیعت شد و به سال 984 بر مراکش دست یافت. وی از ملوک خردمند و موفق این دولت بوده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص601).
معتضد.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) دادخواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || یاری گیرنده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتضاد شود.
معتضد بالله.
[مُ تَ ضِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)(ال ...) ابوبکربن المستکفی عباسی پس از مرگ برادر خود حاکم در مصر خلافت یافت (در جمادی الثانیهء 753 ه . ق.) و امیر مبارزالدین محمد در فارس و یزد و کرمان خطبه به نام او خواند. (تاریخ الخلفاء سیوطی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص289 شود.
معتضد بالله.
[مُ تَ ضِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)(ال ...) احمدبن طلحة (الموفق بالله)بن جعفر (المتوکل بالله). مکنی به ابوالعباس شانزدهمین خلیفهء عباسی (242 - 289 ه . ق.) در بغداد ولادت و نشأت یافت و در همانجا درگذشت. وی پس از وفات عم خود معتمد به سال 279 به خلافت نشست و به سبب کفایتی که داشت فتنه ها را فرونشاند و گردنکشان را در بلاد مختلف مغلوب ساخت. مورخان او را خلیفه ای شجاع و صاحب عزم و با سطوت معرفی کرده اند. مدت خلافت او در حدود ده سال بوده است. وی بر عمرو لیث صفاری دست یافت و به سال 289 در موقع احتضار به قتل او فرمان داد. و رجوع به اعلام زرکلی چ جدید ج 1 ص136 و تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال و کامل ابن اثیر چ بیروت (1385 ه . ق.) ج 7 صص452 - 513 و تجارب السلف صص194 - 196 و تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی صص333 - 336 و مجمل التواریخ و القصص صص367 - 370 و حبیب السیر چ خیام صص383 - 386 شود.
معتضدبالله.
[مُ تَ ضِ دُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) داودبن محمد (متوکل علی الله)بن معتضد اول (ابی بکربن سلیمان) مکنی به ابوالفتح و ملقب به معتضدبالله ثانی (755 - 845 ه . ق.) از خلفای دولت عباسی مصر است. به سال 816 ه . ق. پس از دستگیری برادرش مستعین بالله عباسی در قاهره با او بیعت کرده شد و سرانجام بر اثر بیماریی طولانی درگذشت. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3 ص11).
معتضدبالله.
[مُ تَ ضِ دُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) عبادبن محمد بن اسماعیل بن عباد لخمی (متوفی به سال 464 ه . ق.) از فرزندان نعمان بن منذر و دومین پادشاه دولت عبادیه در اشبیلیهء اندلس است. وی پس از وفات پدر به سال 439 به فرمانروایی رسید. (از اعلام زرکلی ج 2 ص468). و رجوع به ابوالقاسم محمدالمعتمد علی الله شود.
معتضد موحدی.
[مُ تَ ضِ دِ مُ وَحْ حِ](اِخ) علی المعتضدبن ادریس المأمون بن یعقوب المنصور ملقب به المعتضدبالله و مکنی به ابوالحسن (متوفی به سال 646 ه . ق.) از خلفای موحدین مراکش است که پس از وفات برادرش رشید به سال 640 ه .ق. به خلافت رسید. (از اعلام زرکلی ج3 ص1056 و ج 2 ص658).
معتطف.
[مُ تَ طِ] (ع ص) چادرپوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتطاف شود.
معتفد.
[مُ تَ فِ] (ع ص) در بربندنده بر خود و نخواهنده چیزی از کسی چندانکه بمیرد از گرسنگی و این در خشک سال می کنند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در به روی خود بندد و از کسی چیزی نخواهد تا بمیرد از گرسنگی چنانکه در زمان جاهلیت معمول تازیان بود که در خشکسالی چنین می کردند. (ناظم الاطباء). || گرونده و اعتماد کننده و یقین نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اعتفاد شود.
معتفر.
[مُ تَ فِ] (ع ص) بر زمین زننده. (آنندراج). آن که بر زمین می افکند کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خاک آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب). آلوده شده به گرد و خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیر که شکاری را بر خاک افکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیری که می رباید کسی را. (ناظم الاطباء).
معتفس.
[مُ تَ فِ] (ع ص) مضطرب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). و رجوع به اعتفاس شود.
معتفص.
[مُ تَ فِ] (ع ص) گیرندهء حق خود از کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به زور حق خود را می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاص شود.
معتفق.
[مُ تَ فِ] (ع ص) شیری که به تندی بگیرد شکار خود را. (ناظم الاطباء). || آن که مشغول به شمشیر زدن و محافظت خود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاق شود.
معتفی.
[مُ تَ] (ع ص) خواهندهء خیر و روزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بخشوده. عفو کرده شده :
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است و معاف و معتفی است.
مولوی.
و رجوع به اعتفاء شود.
معتق.
[مُ تَ] (ع ص) عبد معتق؛ بندهء آزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آزادکرده. آزاده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) :
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت اند از بند رق.مولوی.
و رجوع به اعتاق شود.
معتق.
[مُ تِ] (ع ص) آزادکنندهء بنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتاق شود.
معتق.
[مُ عَتْ تَ] (ع ص) کهنه و دیرینه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص13).
و رجوع به تعتیق و معتقة شود.
معتقب.
[مُ تَ قِ] (ع ص) بازدارنده و بندکنندهء مبیع چندان که مشتری قیمتش ادا نماید. (آنندراج). کسی که مبیع را نگاه می دارد تا مشتری قیمت آن را ادا نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اعتقاب و منه الحدیث «المعتقب ضامن اذا تلف». (منتهی الارب). و رجوع به اعتقاب شود.
معتقد.
[مُ تَ قِ] (ع ص) گرونده و یقین کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). اعتقاد دارنده و باورکننده و گرونده و گرویده و یقین کننده و ایمان آورنده. (ناظم الاطباء) :او لشکر آن مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند و سپاه سالاران در عابش و... معتقدان در رشقان. (کتاب النقض ص475).
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست.
خاقانی.
بر کافهء معتقدان خدمت و صادقان مودت فرض عین است که بر مبشران این سعادت عظمی به تهنیت خانها نثار و ایثار کنند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص71).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
سعدی (گلستان).
تلخ است پیش طایفه ای جور خوبروی
از معتقد شنو که شکر می پراکنند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص449).
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
من معتقدم که هر چه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص473).
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بندهء معتقد و چاکر دولتخواهم.حافظ.
چه مولانا در فنون آداب... عدیم النظیر... است خصوصاً در علم دینی و در مهارت و در بحث آن بالای اعتقاد هر معتقدی است. (تاریخ قم ص4).
- معتقد شدن؛ گرویده شدن. (ناظم الاطباء). اعتقاد پیدا کردن. دل بسته شدن :
متفق می شوم که دل ندهم
معتقد می شوم دگربارت.سعدی.
- معتقد گردیدن (گشتن)؛ معتقد شدن :
معتقد گردد از اثبات دلیل
نفی لاتدرکه الابصارش.خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل شود. || چیز سخت و درشت. (آنندراج). هر چیز سخت و صلب. (ناظم الاطباء). || ثابت. (آنندراج). ثابت در دوستی. (ناظم الاطباء). || آنکه کسب می کند زمین و آب و مال را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتقاد شود.
معتقد.
[مُ تَ قَ] (ع اِ) آنچه بدان اعتقاد داشته باشند. مورد اعتقاد. عقیده. ج، معتقدات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است و معتقد ایشان باطل. (کشف الاسرار ج2 ص537). از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم. (کلیله و دمنه). شمه ای از آنچه در کتابهای ایشان مسطور است از معتقد و مذهب ایشان... نوشته شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص39).
معتقدات.
[مُ تَ قَ] (ع اِ) جِ مُعتَقَد. رجوع به معتقد شود.
معتقر.
[مُ تَ قِ] (ع ص) ستور پشت ریش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتقار شود.
معتقر.
[مُ تَ قَ] (ع ص) گوشت قطعه قطعه کرده و خشک کرده در آفتاب. (ناظم الاطباء).
معتقل.
[مُ تَ قَ] (ع اِ) بازداشتگاه. محبس. زندان : حال او موافق حال کمیت بود که جامهء زن در پوشید و از معتقل خویش خلاص یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص218). سعادت نامی از ممالیک وی او را بر دوش از قلعه ای که معتقل او بود به نشیب آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص312). و رجوع به اعتقال شود. || (ص) بسته. فروبسته. خشک: بطن معتقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معتقم.
[مُ تَ قِ] (ع ص) چاه کننده تا وقتی که نزدیک آب رسد گوی کند تا مزهء آب معلوم نماید پس اگر شیرین برآید چاه را تمام سازد والا ترک دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتقام شود.
معتقة.
[مُ عَتْ تَ قَ] (ع ص، اِ) شراب کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عطری است. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی از عطر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتکب.
[مُ تَ کِ] (ع ص) گردبرانگیخته و برخیزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گرد و غبار برخاسته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتکاب شود.
معتکد.
[مُ تَ کِ] (ع ص) لازم گیرندهء چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لازم گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتکاد شود.
معتکس.
[مُ تَ کِ] (ع ص) برگردیده شونده و چیزی که اجزای آن به جای یکدیگر شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگردیده شده و زیروزبر گشته و سرنگون شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتکاس شود.
معتکف.
[مُ تَ کِ] (ع ص) در مسجد برای عبادت نشیننده. (غیاث) (آنندراج). کسی که همیشه در مسجد مشغول عبادت باشد. (ناظم الاطباء). مقیم و ملازم در جایی برای عبادت. متوقف در مسجد و خانقاه و جز آن برای مدتی طویل عبادت را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که اعتکاف کند و اعتکاف ماندن در مسجد النبی و مسجدالحرام و یا مسجد جامع است با رعایت شرایط معین و آن یکی از اعمال حسنه است که ثواب آن معادل با زیارت بیت الله است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) :
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خامهء تو دیده بان.خاقانی.
و آن عمرخوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن نه قوت و نه نوالش.
خاقانی.
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندراو نهان.
خاقانی.
گه نعره زنان معتکف صومعه بودیم
گه رقص کنان گوشهء خمار گزیدیم.عطار.
بر بالین تربت یحیی علیه السلام معتکف بودم. (گلستان).
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام.
سعدی (بوستان).
و رجوع به اعتکاف شود. || مقیم. متوقف. ملازم جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده.
خاقانی.
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب.
خاقانی.
پسری کارزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر.
خاقانی.
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر تست جان طریقت گزین.
خاقانی.
این ابربین که معتکف اوست آفتاب
وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست.خاقانی.
- معتکف شدن؛ مقیم شدن. ملازم شدن. جای گرفتن :
عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف
کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم.
عطار.
گربه در سوارخ از آن شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف.مولوی.
|| گوشه نشین. (ناظم الاطباء). گوشه گیر. خلوت نشین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معتکف نشستن؛ گوشه گیری کردن. در خلوت نشستن. عزلت گزیدن : فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. (گلستان).
|| (اصطلاح تصوف) مراد از معتکفان حظایر علوی و معتکفان حظایر ملک و ملکوت و معتکف آشیانهء خدمت، اهل اللهاند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی دکتر سجادی). || از چیزی باز ایستاده شونده. (غیاث) (آنندراج). || آن که انتظار چیزی کشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتکاف شود.
معتکف.
[مُ تَ کَ] (ع اِ) خلوت جای. (منتهی الارب) (آنندراج). خلوت جای و خلوت خانه. (ناظم الاطباء).
معتکف وار.
[مُ تَ کِ] (ق مرکب) همچون معتکف. مانند معتکفان :
سالها شد تا دل جانپاش ازرق پوش من
معتکف وار اندرآن زلف سیه دارد وطن.
خاقانی.
و رجوع به معتکف شود.
معتکل.
[مُ تَ کِ] (ع ص) کار آمیخته و ملتبس. (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار مشکل و آمیخته و درهم و ملتبس. (ناظم الاطباء). || گوشه گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دو نر گاو همدیگر سرون زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتکال شود.
معتکم.
[مُ تَ کِ] (ع ص) برابر نماینده میان تنگبارها. (آنندراج). آنکه بارها را برابر و مساوی می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چیز بر هم نشسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتکام شود.
معتل.
[مُ تَل ل] (ع ص) بیمارشونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضعیف و بیمار. (ناظم الاطباء). صاحب علت. علیل. بیمار. دردمند. آسیب دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل.مسعودسعد.
|| نادرست. ناراست. دور از حقیقت : هر چند مامضی جرایم او به معاذیر اجوف و بهتانهای معتل(1) مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی). || به اصطلاح صرفیان فعلی یا اسمی که در آن حرف علت باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم یا فعلی که در آن از حروف عله یافت شود به شرط آنکه از حروف اصلی اسم یا فعل باشد. اگر حرف عله در فاءالفعل باشد که آن را معتل الفاء و معتل بفاء و مثال نامند مانند وعد، یسر، و اگر حرف عله در عین الفعل باشد آن را معتل العین و معتل بعین و اجوف و ذوالثلاثه نامند مانند قال، باع و اگر حرف عله در لام الفعل واقع شود آن را معتل اللام و معتل بلام و ناقص و منقوص و ذوالاربعه نامند مانند دعا، رمی. و اگر حرف عله در فاءالفعل و لام الفعل واقع گردد آن را لفیف مفروق خوانند مانند وقی. و اگر حرف عله در فاءالفعل و عین الفعل باشد مانند یوم، ویح یا در عین الفعل و لام الفعل واقع شود مانند طوی، آن را لفیف مقرون خوانند واگر عین الفعل و لام الفعل از جنس کلمهء «حی» [ حَی ی ] باشد به اعتباری آن را لفیف و به اعتباری دیگر مضاعف نامند. و اگر حرف عله در اسم و فعل «واو» باشد آن را معتل واوی و اگر «یاء» باشد معتل یایی گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - ایهام به معنی صرفی هم دارد. و رجوع به معنی بعد شود.
معتل.
[مِ تَ] (ع ص) توانا بر سختی کشیدن و سخت کشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوی در سخت و درشت کشیدن. (از اقرب الموارد).
معتل العین.
[مُ تَلْ لُلْ عَ] (ع ص مرکب)رجوع به معتل و اجوف شود.
معتل الفاء .
[مُ تَلْ لُلْ] (ع ص مرکب)رجوع به معتل و مثال شود.
معتل اللام.
[مُ تَلْ لُلْ لا] (ع ص مرکب)رجوع به معتل و ناقص شود.
معتلب.
[مُ عَ لَ] (ع ص) نرم و سست. (منتهی الارب)؛ حبل معتلب؛ ریسمان سست. (از اقرب الموارد).
معتلث.
[مُ تَ لِ] (ع ص) آن که به سوی غیرپدرش نسبت کنند او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتلج.
[مُ تَ لِ] (ع ص) کشتی گیرنده و کارزارنماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتلاج شود. || زمینی که گیاه آن دراز و بالیده باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاه نیک دراز شده. (ناظم الاطباء). || امواج طپانچه زننده و متحرک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موج به حرکت آمده و متلاطم. (ناظم الاطباء). || مشغول به سعی و کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء).
معتلط.
[مُ تَ لِ] (ع ص) پیکارنماینده و فتنه انگیزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنگجو و فتنه جو. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلاط شود.
معتلف.
[مُ تَ لِ] (ع ص) چرنده. آنکه می چرد. و رجوع به اعتلاف شود.
- معتلف شدن؛ غذا به دست آوردن. روزی یافتن :
گربه در سوراخ از آن شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف.
(مثنوی چ نیکلسون ج 3 ص305).
معتلفة.
[مُ تَ لِ فَ] (ع ص، اِ) دایه که در پارسی آن را مام ناف خوانند، کلمهء مستعاری است. (از منتهی الارب). ماما و مام ناف. (ناظم الاطباء). قابله و آن کلمهء مستعاری است. (از اقرب الموارد).
معتلق.
[مُ تَ لِ] (ع ص) عاشق شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). عاشق. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلاق شود.
معتلن.
[مُ تَ لِ] (ع ص) آشکارشونده و آشکار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فاش و آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلان شود.
معتلة.
[مُ تَلْ لَ] (ع ص) تأنیث معتل. ج، معتلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای که در آن از حروف عله باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معتل شود.
معتلی.
[مُ تَ لا] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتلی.
[مُ تَ] (اِخ) یحیی بن علی بن حمود، به این نسبت اشتهار دارد. (از انساب سمعانی). و رجوع به مادهء بعد شود.
معتلی بالله.
[مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) یحیی بن علی بن حمود علوی (مقتول به سال 427 ه . ق.) از کسانی است که فرمانروایی اندلس بعد از امویان بدانها منتقل شد. پس از مرگ پدرش به سال 408 مردم با عم وی قاسم بن حمود بیعت کردند و یحیی در مالقه منتظر فرصت بود و چون عمش به سوی اشبیلیه حرکت کرد خود را به قرطبه رساند و از مردم بیعت گرفت و به المعتلی بالله ملقب شد و سپس دوباره قرطبه به دست عم وی افتاد و معتلی بالله به مالقه رفت و پس از حوادثی بار دوم به قرطبه دست یافت. سپس قرطبه از او گرفته شد و پس از وی هیچیک از فرمانروایان بنی حمود بر آن دست نیافت و حوزهء فرمانروایی آنان به مالقه و اطراف آن منحصر گردید. معتلی بالله در مالقه به قتل رسید. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1152).
معتم.
[مُ تَم م] (ع ص) آن که عمامه می بندد و عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب عمامه. مُعَمَّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعتمام شود.
معتمد.
[مُ تَ مَ] (ع ص) اعتمادکرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مورد اعتماد، ثقه. امین. استوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند در آنجا نشیند پادشاه را خزانهء معمور و لشکر بسیار برافزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص320). در روزگار امیر عبدالرشید از جملهء همهء معتمدان و خدمتکاران اعتماد بروی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص105). فضل به خانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). هر روز نوع دیگر می گفت و امیر نومید می شد و کارها فروبماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363). باکالیجار صد سوار از عجمیان خویش راست کرد و صد غلام ترک و معتمدی از آن قاضی. (فارسنامهء ابن البلخی ص119). تا جولاهگان از بهر دیوان بافند و معتمد دیوان ضبط می کند. (فارسنامهء ابن البلخی ص146). و بیاعان معتمد باشند که قیمت عدل بر آن نهند. (فارسنامهء ابن البلخی ص146).و معتمدی به نزدیک انوشیروان فرستاد. (کلیله و دمنه). معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید. (کلیله و دمنه). پس روی به معتمدان قابوس کرد و گفت(1) این جوان در فلان محلت... بر دختری... عاشق است. (چهارمقاله). معتمدی از بهر قضای حاجات و قیام به مهمات ایشان نصب فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص375). چون او را به معتمد سلطان سپردند او را با تخت بندی که داشت به جانب غزنه بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص345). عمال و معتمدان او در انبارهای غله باز کردند و غله ها بریختند و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص330 و 331).
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست.نظامی.
بعد از آن پرسید(2) امنا و معتمدان شما کیستند. (جهانگشای جوینی). از روی بی حرمتی و اذلال بدیشان تعلقی نمی ساختند و مطالبت مال از معتمدان آن قوم می رفت. (جهانگشای جوینی). ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا به شهر خویشش رسانیدند. (گلستان). || تکیه کرده شده. (ناظم الاطباء). مُعَوَّل. (منتهی الارب). سَنَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ابوعلی سینا.
(2) - چنگیز.
معتمد.
[مُ تَ مِ] (ع ص) اعتمادکننده بر کسی. (غیاث) (آنندراج). || تکیه کننده. (ناظم الاطباء).
معتمدالدوله.
[مُ تَ مَ دُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)رجوع به فرهاد میرزا شود.
معتمدالدوله.
[مُ تَ مَ دُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)رجوع به قرواش بن مقلدبن مسیب و اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص37 شود.
معتمدالدوله.
[مُ تَ مَ دُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)عبدالوهاب اصفهانی متخلص به نشاط. رجوع به نشاط شود.
معتمدالملک.
[مُ تَ مَ دُلْ مُ] (اِخ) رجوع به ابن تلمید... ابوالفرج و ابوالفرج یحیی بن ساعد... شود.
معتمد علی الله.
[مُ تَ مِ دُ عَ لَلْ لاه] (اِخ)(ال ...) رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی الله و اعلام زرکلی ج 3 ص910 شود.
معتمد علی الله.
[مُ تَ مِ دُ عَ لَلْ لاه] (اِخ)(ال ...) احمدبن متوکل علی الله ملقب به المعتمد علی الله مکنی به ابوالقاسم پانزدهمین خلیفهء عباسی. پس از قتل مهتدی به سال 256 به خلافت رسید. وی پایتخت را از سامره به بغداد انتقال داد و با آنکه جوانی بی کفایت و عیاش بود مدت نسبةً مدیدی، یعنی 23 سال خلافت کرد. علت این امر آن بود که برادرش طلحه ملقب به موفق متصدی کارها بود و او مردی کار آمد و با شهامت بود. از وقایع مهم خلافت معتمد شکست یعقوب لیث و مرگ او (265 - ه . ق.) و از پا در آمدن صاحب زنج و پایان یافتن قدرت او در بصره و توابع آن است. امام حسن عسکری نیز در زمان معتمد رحلت یافت (265 ه . ق.) معتمد بر اثر افراط در اکل و شرب یا در نتیجهء مسموم شدن درگذشت و المعتضدبالله به جای وی نشست (279 ه . ق.). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض ص243 و 244 و ترجمهء تاریخ یعقوبی صص541 - 546 و مجمل التواریخ و القصص ص365 و 366 و حبیب السیر و تاریخ الخلفاء سیوطی و الکامل بن اثیرج 7 ص93 و تجارب السلف ص189 و اعلام زرکلی شود.
معتمد علیه.
[مُ تَ مَ دُنْ عَ لَیْهْ] (ع ص مرکب) آنکه بروی در چیزی اعتماد می کنند. صادق و امین و بادیانت و درست و راست. (ناظم الاطباء). مورد اعتماد. مورد اطمینان :تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. (گلستان). زیرا که به علم و فقاهت معتمد علیه بود. (تاریخ قم ص294). پس معتمد این سخن از معتمد علیه او وزیر صاحب رای نیکو خواه و مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص146).
معتمدیه.
[مُ تَ مَ دی یِ] (اِخ) دهی از دهستان تحت جلگه است که در بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
معتمر.
[مُ تَ مِ] (ع ص) زیارت کنندهء چیزی و قاصد آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زیارت کننده و اراده کنندهء چیزی. (ناظم الاطباء). زایر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آن که حج عمره گزارد. عمره گزار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عمامه بر سر بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتمار شود.
معتمر.
[مُ تَ مِ] (اِخ) ابن سلیمان التیمی مکنی به ابومحمد (106 - 187 ه . ق.) محدث بصره در عصر خویش و حافظ و ثقه بود. عدهء بسیاری از جمله احمدبن حنبل از وی روایت کرده اند. او را کتابی است در «مغازی». (از اعلام زرکلی ج3 ص1054).
معتمل.
[مُ تَ مِ] (ع ص) به کار دارنده خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که خود را به کار وامی دارد و مشغول می سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اضطراب کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتمال شود.
معتمة.
[مُ تَمْ مَ] (ع ص) روضة معتمة؛ مرغزار دراز گیاه. (منتهی الارب) (از لسان العرب).
معتمی.
[مُ تَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتن.
[مُ تِ] (ع ص) سخت تقاضاکننده بر قرض دار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتان شود.
معتنابه.
[مُ تَ بِهْ] (ع ص مرکب) کاری که محل اعتنا و اهتمام باشد. (ناظم الاطباء). قابل اعتنا. قابل توجه. || بسیار: مقدار معتنابهی از ثروت خود را در قمار باخت.
معتنز.
[مُ تَ نِ] (ع ص) به یک سو شونده و کناره گزیننده و جای دور رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به یک سو شونده و کناره گزیننده. (آنندراج). دور شونده و فرود آینده به جایی. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به اعتناز شود.
معتنش.
[مُ تَ نِ] (ع ص) دست در گردن یکدیگری اندازنده در حرب. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که در جنگ دست در گردن دیگری می اندازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ستم کننده بر کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ظالم و ستمگر و به قهر و باطل گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتناش شود.
معتنف.
[مُ تَ نِ] (ع ص) طریق معتنف؛ راه غیرمستقیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ( از اقرب الموارد).
معتنفة.
[مُ تَ نِ فَ] (ع ص) ابل معتنفة؛ شتران ناموافق به هوا و زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتنق.
[مُ تَ نَ] (ع اِ) آن جایی که گردن کوهها(1) از سر آب ظاهر و نمایان می گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ابتدای خارج شدن توده ریگهای دراز کشیده از سراب. (از اقرب الموارد).
(1) - گردن کوهها ظاهراً درست نیست. این کلمه در منتهی الارب چنین معنی شده: مخرج اعناق الجبال من السراب، و در اقرب الموارد بدین صورت: مخرج اعناق الحبال (ای حبال الرمل) من السراب. و ظاهراً صاحب منتهی الارب «حبال» (توده ریگهای دراز کشیده) را جبال خوانده، و ناظم الاطباء نیز آن را کوهها معنی کرده است.
معتنک.
[مُ تَ نِ] (ع ص) شتری که در ریگ بسته و سخت درآید و بیرون آمدن از آن دشوار گردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتناک شود.
معتنی.
[مُ تَ] (ع ص) تیماردارنده و اهتمام کننده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مشغول به سعی و کوشش و رنج. (ناظم الاطباء). اعتناکننده : و در استخلاص بواسطهء ارباب قدرت و اهل اختصاص، که به راستی همه مشفق و معتنی بودند، به هر طریق می کوشید. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص64).
معتنی به.
[مُ تَ نا بِهْ] (ع ص مرکب)معتنابه. رجوع به همین کلمه شود.
معتور.
[مُ تَ وِ] (ع ص) همدیگر به نوبت گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گیرنده چیزی را به نوبت. (ناظم الاطباء). || دست به دست گرداننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتوار شود.
معتوق.
[مَ] (ع ص) آزادکرده شده. (آنندراج). آزادشده. ج، معاتیق و گویند لایجوز عبد معتوق. (ناظم الاطباء). عتیق و عاتق درست است و معتوق گفته نشود. (از اقرب الموارد).
معتول.
[مُ تَ وِ] (ع ص) گرینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گریه کننده و ناله کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتوال شود.
معتوه.
[مَ] (ع ص) دلشده و بی عقل و سبک خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دلشده و بی عقل و بیهوش که گاهی به طور دیوانگان کلام کند و گاهی به وضع عاقلان. (غیاث) (آنندراج). ناقص العقل و گویند مدهوش بدون جنون و گویند مجنون عقل از دست داده و در حدیث است: رفع القلم عن ثلاثة عن الصبی و النائم والمعتوه. (از بحرالجواهر). کم عقل. ناقص العقل. (زمخشری). آنکه کم فهم و پریشان سخن و تباه اندیشه باشد. (از تعریفات جرجانی) :محمود داودی پسر ابوالقاسم داودی عظیم معتوه بود بلکه مجنون. (چهارمقاله). مصنف چه معتوه مردی باشد و مصنف چه مکروه کتابی. (چهارمقاله).
بوبکر اعجمی پسری مانده یادگار
دیوانه زن بمزدی معتوه و بادسار.سوزنی.
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه مسیحادل دیوانهء عاقل جان.خاقانی.
- معتوه شدن؛ بی عقل شدن. سبک عقل شدن. هوش و خرد از دست دادن :
معتوه شد از جستن معشوق سنائی
خود در دو جهان سوختهء بی عتهی کو.سنائی.
معتوی.
[مُ تَ] (ع ص) سگی که دهن کج نموده بانگ کند یا آواز زشت و بلند برآورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتواء شود.
معته.
[مُ عَتْ تَهْ] (ع ص) دانا و زیرک معتدل خلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیوانهء مضطرب خلقت از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معث.
[مَ] (ع مص) مالیدن جمیع اجزای چیزی را در دست. (از نشوءاللغه ص142). و رجوع به معت شود.
معثرة.
[مَ ثَ رَ] (ع اِ) سبب لغزش و خطا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
معثکل.
[مُ عَ کِ] (ع ص) منگوله دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هودج معثکل؛ هودج زینت شده از پشم و جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به عثکلة و عثکولة شود.
معثلب.
[مُ عَ لِ] (ع ص) امر معثلب؛ کار نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار ناپیدا و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
معثلب.
[مُ عَ لَ](1) (ع ص) شیخ معثلب؛ پیر پشت دو تا کرده از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نُؤی معثلب؛ گو گرداگرد خرگاه که کنار آن فرودریده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گودال اطراف خیمه که خراب شده باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد و تاج العروس به کسر لام مُعَثلِب آمده است.
معثن.
[مُ عَثْ ثَ] (ع ص) مرد سطبر ریش و انبوه آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معثون.
[مَ] (ع ص) طعام بوی گرفته و تباه از دود. عَثِن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
معج.
[مَ] (ع مص) میل را در سرمه دان جنبانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به سهولت و آسانی گذشتن و گویند مریمعج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معج السیل معجاً؛ سیل به شتاب جاری شد. (از اقرب الموارد). || به سرزدن بچه پستان مادر را و دامن در گرداگرد آن گشادن تا قادر شود به شیر مکیدن. || کارزار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر زدن. || جنبان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به هر سو گشتن و این از نشاط باشد. (از اقرب الموارد). || جماع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معج.
[مُ عِج ج] (ع ص) یوم معج؛ روز گردناک. (منتهی الارب). روز با گرد و خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معج.
[مَ عِ] (ع ق) به معنی معی یعنی با من به لغت قضاعة و گویند خرج معج؛ بیرون آمد با من. (ناظم الاطباء).
معجاز.
[مِ] (ع اِ) راه. (منتهی الارب). راه و طریق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجال.
[مِ] (ع ص) ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). آبستنی که پیش از موعد وضع حمل کند. (از اقرب الموارد). || ناقه که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد).
معجب.
[مُ جَ](1) (ع ص) متکبر و خویشتن بین و خودپسند. (غیاث) (آنندراج). متکبر: مستکبر. صاحب عجب. (از اقرب الموارد). خویشتن ستای. خودپسند. مغرور. برترمنش. برتن. بزرگ منش. صاحب عجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواجه به پرونده(2) اندرآمده ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص15).
چو دل شکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص10).
بر آسمان به زمینی ز قدر وین عجب است
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص19).
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب.مسعودسعد.
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب.مسعودسعد.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است.مولوی.
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا.مولوی.
نه گرفتار آمده ای به دست جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای. (گلستان). مشتی متکبر مغرور معجب نفور. (گلستان). || کسی که کسی را یا چیزی را پسندیده و از کسی یا چیزی او را خوش آمده باشد. کسی که حالت اعجاب او را دست داده باشد از چیزی. کسی که اعجاب آورد. (حاشیهء کلیله و دمنه چ مینوی ص69) : چون شیر سخن دمنه بشنود معجب شد، پنداشت که نصیحتی خواهد کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص68). این وصف چهار تن را زیبا نماید، آن که جور و تهور را فضیلت شمرد و آن که به رای خویش معجب باشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 385).
نه عجب گر فلک و بحر و سحابی تو ولیک
این عجب تر که به خود هیچ نگردی معجب.
سنائی (دیوان چ مصفا 227).
پشت دست آیینهء روی کند
او بدان آیینه معجب چه خوش است.
خاقانی.
|| شگفت شده. || خرم و شاد گشته و شادان. (ناظم الاطباء).
(1) - غالباً به صیغهء اسم فاعل یعنی به کسر جیم [ مُ جِ ] تلفظ کنند و در غیاث و آنندراج نیز به همین صورت ضبط شده است اما اعجاب بدین معنی به صیغهء مجهول استعمال می شود. بنابراین، این کلمه به فتح جیم یعنی به صیغهء اسم مفعول صحیح است. در دواوین شعرا نیز با کلماتی از قبیل: لب، شب، مذهب، عجب، نسب، مرکب... قافیه شده است و بعلاوه ضبط این کلمه در اقرب الموارد و معجم متن اللغه نیز به فتح جیم است.
(2) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 427 «برونده».
معجب.
[مُ عَجْ جَ] (ع ص) شگفت انگیز و عجب و حیرت انگیز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
معجب.
[مَ جَ] (ع اِ) جای شگفت و تعجب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
معجب.
[مُ عَجْ جِ] (ع ص) به شگفت آورنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجبة.
[مَ جَ بَ] (ع اِ) جای شگفت و تعجب. || سبب تعجب و دلیل تعجب. || سزاوار تعجب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
معجر.
[مِ جَ](1) (ع اِ) بر سر افکندنی زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقنعه. (غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل. (آنندراج). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تا حفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک. چارقد. روسری. سرپوش. نصیف. خِمار. ج، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پردهء لاله ست و گاه معجر ماه.
رودکی.
به مستحقان ندهی از آنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص57).
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.منوچهری.
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.ناصرخسرو.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.ناصرخسرو.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
مسعودسعد.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیرمعزی (از آنندراج).
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب.
انوری (از آنندراج).
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش.
خاقانی.
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
خاقانی.
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش.
خاقانی.
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی.نظامی.
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان).
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.
سعدی (بوستان).
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص23).
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
- معجر بستن؛ معجر بر سر کردن. چارقد بر سر انداختن. روسری بر سر انداختن :
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیر معزی (از آنندراج).
- معجر به سر کردن؛ چارقد بر سر انداختن. روسری به سرکردن :
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست.
نظام قاری (دیوان ص51).
- معجر زرنیخ؛ کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون؛ کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء).
- معجر فروش؛ فروشندهء معجر. آنکه معجر فروشد :
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
|| روپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). روی بند زنان :
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
منوچهری.
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل، معجر.ناصرخسرو.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص148).
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.خاقانی.
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته تودهء اغبر.
داوری شیرازی.
|| پارچه ای است یمنی. (منتهی الارب). یک قسم پارچهء یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک. (از اقرب الموارد).
(1) - فارسی زبانان معمولاً به فتح اول [ مَ جَ ]تلفظ کنند.
معجر.
[مُ عَجْ جَ] (ع ص) عمامه بر سر نهاده. (از اقرب الموارد). آن که عمامه بر سر نهد. || یکی از اشکال خطوط اسلامی. و رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص88 شود.
معجرد.
[مُ عَ رَ / مُ عَ رِ] (ع ص) برهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجرم.
[مُ عَ رَ] (ع ص) شاخ بسیارگره. || گره دار از هر چیزی. || (اِ) کوهان شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجری.
[مِ جَ] (حامص) معجر بودن. خاصیت معجر داشتن. همچون معجر بودن که سر برهنه را پوشاند :
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری.
خاقانی.
و رجوع به معجر شود.
معجز.
[مَ جَ / مَ جِ] (ع مص) ناتوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزة [ مَ جَ / جِ زَ ] . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود. || کاهلی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِمص) ضعف و سستی و ناتوانی. (ناظم الاطباء).
معجز.
[مُ جِ] (ع ص، اِ) عاجزکننده. (آنندراج) (غیاث). درمانده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی.
ناصرخسرو.
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزهء بیشمار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| خرق عادت و کرامات نبی. (غیاث) (آنندراج). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجز بود
همی اژدها کرد باید عصا.
غضایری (از امثال و حکم ص1104).
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت.اسدی.
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.ابوالفرج رونی.
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش.
خاقانی.
عیسی ام رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چه کنم.خاقانی.
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
ظهیر فارابی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.نظامی.
به معجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی (بوستان).
همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی؛ احیاء موتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان :
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.حافظ.
- معجز نظام؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست : بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیة. (قرآن 2/106) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 13/49) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما؛ نشان دهندهء معجز. ظاهر سازندهء معجزه: معجزنما محمد و مشکل گشا علی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن؛ ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج). شگفت. شگفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده. کاری شگفت انگیز که بیرون از جریان طبیعی امور باشد :
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی.
خاقانی.
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم.خاقانی.
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
خاقانی.
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست.خاقانی.
- معجز آثار؛ عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن؛ معجز ظاهر ساختن. اتیان معجزه. اظهار امر خارق العاده :
از پس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- معجز نشان؛ حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای؛ نشان دهندهء معجز. کاری شگفت انگیز نماینده :
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن.خاقانی.
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی؛ معجز نشان دادن. کاری شگفت انجام دادن :
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن؛ معجز نشان دادن. کاری شگفت انگیز انجام دادن :
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص541).
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی.عطار.
و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
معجزة.
[مُ جِ زَ] (ع اِ) آنچه نبی عاجز کند بدان خصم را وقت غلبه جستن در دعوی. ج، معجزات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مردم را از آوردن نظیر آن عاجز می کند و عادةً مقرون به دعوی نبوت است و در این کلمه هاء برای مبالغه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجزه شود.
معجزة.
[مَ جَ زَ / مَ جِ زَ] (ع مص) رجوع به معجز [ مَ جَ / مَ جِ ] شود. || (اِ) جایی که در آن از کسب عاجز باشند و منه الحدیث: ولاتلبثوا بدار معجزة؛ یعنی در جایی که از کسب عاجز باشید اقامت نکنید. (از منتهی الارب). جایی که در آن از کسب عاجز باشند. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معجزة.
[مِ جَ زَ] (ع اِ) کمربند بدان جهت که متصل کمر صاحب خود باشد. (منتهی الارب). کمربند و منطقه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجزه.
[مُ جِ زَ / زِ](1) (از ع، اِ) چون خرق عادتی از نبی صادر شود که خلق از آوردن مثل آن عاجز آید آن را معجزه گویند و چون از ولی خرق عادتی پیدا گردد آن را کرامت خوانند و چون خرق عادتی از کافر به ظهور آید آن را استدراج گویند. (آنندراج) (غیاث). آن چیزی که مردم از آوردن آن عاجز باشند مانند خرق عادتی که از انبیا صادر می گردد و شگفت و چمراس و فرجود نیز گویند. (ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مایهء خیر و سعادت باشد مقرون به دعوی نبوت و غرض از آن آشکار ساختن صدق کسی است که مدعی رسالت از جانب خداست. (از تعریفات جرجانی). امر خارق العاده اعم از ترک یا فعل مقرون به تحدی با عدم معارضه، و به عبارت دیگر معجزه امر خارق العاده ای است که بر دست مدعی نبوت ظاهر شود موافق دعوی او. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، معجزات : پس قوهء پیغمبران معجزات آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص93).
پیغمبری ولیک نمی بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا.ناصرخسرو.
ماند فتوح تو ز عجایب به معجزات
هر کس که معجزات تو بشنید بگروید.
امیر معزی (از آنندراج).
معجزات تو شود آن آب و آتش زآنکه تو
چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری.
سنائی.
نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد
نه معجزات بود هر که را عصا باشد.
ادیب صابر.
و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه).
و آنکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزه های نبوی زرق و حیل.
انوری.
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است.خاقانی.
انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت... و اظهار معجزات فرمود. (سندبادنامه ص6).
هر نبیی اندراین راه درست
معجزه بنمود یاران را نخست.مولوی.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
- معجزه آسا؛ معجزه گونه، معجزه مانند. شبیه به معجزه.
- معجزه بخشی؛ معجزه بخشیدن. معجزه نشان دادن :
کیمیاسازی است چبود کیمیا
معجزه بخشی است چبود سیمیا.مولوی.
- معجزه زایی؛ ایجاد معجزه. انشاء معجزه :
بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم
زائیدهء روحی که کند معجزه زایی.خاقانی.
- معجزهء مسیح؛ مرده زنده کردن عیسی را گویند. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از مائده ای باشد که از آسمان به جهت عیسی و مریم نازل شده. (برهان) (آنندراج).
|| کار بسیار شگفتی انگیز. امری خارق عادت. کاری فوق عادت و عرف :
دولت شاه جهان را به جهان معجزه هاست
اولین معجزه ها خواجه به دیوان اندر.فرخی.
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خویش را علم معجزات کرد.
عسجدی.
معجزاتش ز دست سلطان است
که فلک زیر پای سلطان باد.مسعودسعد.
و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود و شناخته گردد... (کلیله و دمنه).
کافر که رخش بیند با معجزهء لعلش
تسبیح درآموزد زنار دراندازد.خاقانی.
نی نی اگر چه معجزه دارم که عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد.خاقانی.
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تراست معجزه و نام تو سلیمان است.
خاقانی.
معجزهء مروت و برهان فتوت او جز به شهادت مشاهده و بینهء عیان مقرر نگردد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص363).
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است.سعدی.
و رجوع به معجزة و مُعجِز شود.
- معجزه انشا کردن؛ کاری خارق العاده و شگفتی انگیز انجام دادن. امری فوق عرف و عادت آشکار ساختن :
از سر خامه کنم معجزه انشا به خدای
گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند.
خاقانی.
(1) - رسم الخطی از معجزة عربی در فارسی است.
معجس.
[مَ جِ] (ع اِ) قبضهء کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجل.
[مُ جِ] (ع ص) ناقه ای که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد. || ناقه ای که وقت سوار شدن بجهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرمابن که در اول حمل بار آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (اقرب الموارد). || بقرة معجل؛ ماده گاو با گوساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
معجل.
[مُ جَ] (ع ص) شتر بچهء ناتمام زاده که زنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجل.
[مُ عَجْ جِ] (ع ص) ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. || ناقه ای که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرمابن که در حمل نخستین بار آرد. (منتهی الارب). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شبان که شیر ناشتاشکن دوشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که شیر اِعجالَة به اهل آن آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). شبانی که شیر اعجالة آرد. (ناظم الاطباء). آنکه شیر عُجالَة به اهل خود آرد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به عجالة و اعجالة شود. || شتاب کننده و پیشی گیرنده. (غیاث) (آنندراج).
معجل.
[مُ عَجْ جَ] (ع ص) شتاب کرده شده و بی مهلت. (غیاث) (آنندراج). شتاب کرده شده و شتاب شده و بشتاب و عجله بجاآورده شده. (ناظم الاطباء). || مقابل مُؤّجَّل: دین معجل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مؤجل شود.
معجلاً.
[مُ عَجْ جَ لَنْ] (ع ق) بشتاب و عجله. (ناظم الاطباء). سریعاً. عاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معجلة.
[مُ جِ لَ] (ع ص) مُعجِل. ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجل شود. || ماده شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. (ناظم الاطباء).
معجم.
[مُ جَ] (ع ص) منقوط. بانقطه. نقطه نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حروف نقطه دار. و صاحب دقایق الانشاء نوشته که معجم حروف منقوطه را از آن جهت نامند که اعجام در لغت به معنی ازالهء اشتباه است چون به نقطه رفع اشتباه می شود لهذا حروف منقوطه را معجمه گویند. بعضی جمیع حروف تهجی را معجم می خوانند چرا که چنانکه به نقطه دفع اشتباه می شود به عدم نقطه نیز ازالهء اشتباه می گردد. (غیاث) :
ز خون دلها خطی نوشت خامهء حسن
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم.
مسعودسعد.
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تألیف آیت آری هست از حروف معجم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص336).
زهی دین طرازی که بی نقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص277).
- حروف معجم.؛ رجوع به همین کلمه شود.
|| نوشتهء نقطه نهاده. (ناظم الاطباء). || حروف الف، ب، پ الی آخره چرا که این ترکیب و ترتیب وضع عرب نیست. بلکه وضع کردهء عجم است. (غیاث).
- حروف معجم؛ حروف تهجی. حروف الفبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| رفع ابهام شده با گذاشتن نقطه ها و حرکات و اعراب. (از اقرب الموارد). || باب معجم؛ دربسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
معجم.
[مُ عَجْ جَ] (ع ص) لفظی که عجم از کلام عرب به کلام خود نقل کرده باشند به اندک تغییری، اصلی بود یا معرب یا مولد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص1046). لغتی عربی که در زبان غیر عرب نیز استعمال شده و در آن زبان نیز شایع الاستعمال باشد مانند سخی، فرق، عدل، بغض، دوام و استعداد در زبان فارسی و ترکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از لغات عرب و آن لفظی است که در حقیقت عربی باشد مگر اهل عجم آن را بسیار استعمال کنند و از جنس کلام خود دانند. (غیاث).
معجم.
[مَ جَ] (ع ص) مرد نادرالوجود عزیزالنفس و صلب المعجم نیز چنین است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معجمه.
[مُ جَ مَ] (ع ص) مقابل مهمله. (آنندراج). تأنیث معجم. بانقطه. منقوطه. مقابل مهمله، بی نقطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مُعجَم شود.
معجمة.
[مَ جَ مَ] (ع اِ) ناقة ذات معجمة؛ شتر مادهء توانا و فربه و باقی مانده بر سیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معجور.
[مَ] (ع ص) رجل معجور علیه؛ آن که همهء مال او را به خواست و سؤال از او گرفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
معجوز.
[مَ] (ع ص) کسی که الحاح کرده شده باشد بر وی در سؤال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معجوز عنه.
[مَ زُنْ عَنْهْ] (ع ص مرکب)چیزی که شخص از دست یافتن بدان ناتوان باشد : و سبب دوم آنکه مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشند از یافتن آن و خداوند هم معجوز عنه نباشد و اگرچه آن را به رنج توان یافتن. (ذخیرهء خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معجوف.
[مَ] (ع ص) سیف معجوف؛ شمشیر زنگ گرفته بی صیقل مانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بعیر معجوف؛ شتر لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
معجون.
[مَ] (ع ص، اِ) خمیر و سرشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرشته شده و خمیرکرده شده. (غیاث) (آنندراج). عجین. درآمیخته. سرشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون مشتری است زردگلش لیکن
این مشتری به عنبر معجون است.
ناصرخسرو.
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی
گر چه ز مشک و عنبر معجونی.
ناصرخسرو.
بر سر قارون به باغ گوهر و زر است
گوهر و زری به مشک و شکر معجون.
ناصرخسرو.
و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه چنانکه آهن بر آن کار نکند. (فارسنامهء ابن البلخی ص151).
- معجون شدن؛ سرشته شدن. عجین شدن. آمیخته شدن :
اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.
ناصرخسرو.
چاکر نان پاره گشت فضل و ادب
علم به مکر و به زرق معجون شد.
ناصرخسرو.
- معجون کردن؛ سرشتن. سرشته کردن. عجین کردن. آمیختن و در آمیختن. آمیخته کردن :
بار خدایی است این چنین که تو بینی
گوهر او کرده از کریمی معجون.فرخی.
دلت خانهء آرزو گشته ست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی.
ناصرخسرو.
ور بخندد جملهء ذرات را
با زلال خضر معجون می کند.عطار.
- معجون کرده؛ آمیخته. در آمیخته. سرشته کرده. عجین کرده. آمیخته کرده :
به مکر و غدر میرد هر که دل را
به مکر و غدر دارد کرده معجون.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص329).
|| به اصطلاح اطبا ادویه ای چند سائیده که به شهد یا قوام قند آمیخته باشد خواه خوشمزه باشد یا تلخ به خلاف جوارش که در آن خوشمزه بودن شرط است. (غیاث) (آنندراج). ج، معاجین و بالفظ کردن مستعمل است. (آنندراج). داروهای نرم کوفته و با انگبین سرشته که رچال نیز گویند. (ناظم الاطباء). عبارت است از داروهای ترکیب یافتهء کوبیده شده که به وسیلهء انگبین یا رب های به قوام آمده فراهم نموده باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحرالجواهر). دواهای مرکب کوفته و با عسل یا رب ها سرشته(1). ج، معاجین(2). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از بغداد روغنها و شرابها و معجونها خیزد که به همهء جهان ببرند. (حدودالعالم). گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص431). و رجوع به معاجین شود.
- معجون سرطانی؛ معجون سرطان، ظاهراً معجونی که مفلوجان و مسلولان و سگ گزیدگان را بکار می داشتند :
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زآنکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته.
خاقانی.
بیمار بوده جرم خور، سَرْطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر، داروی بیمار آمده.
خاقانی.
و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن ذیل قرص سرطان و هدایة المتعلمین فی الطب ص642 شود.
- معجون فیقره؛ معجون تلخ. معجونی که از فیقره یعنی صبر سقوطری می ساختند :
بپذیر پند اگر چه نیایدت خوش، که پند
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره.
ناصرخسرو.
و رجوع به فیقره و تحفهء حکیم مؤمن شود.
- معجون مفرح؛ معجونی مرکب از داروهای گوناگون که فرح آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معجونی از مفرحات که فرح حقیقی یا مجازی بخشد :
معجون مفرح بود این تنگدلان را
مر بی سلبان را به زمستان سلب این است.
منوچهری.
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک.نظامی.
کآشفتگی مرا در این بند
معجون مفرح آمد آن قند.نظامی.
و رجوع به مفرح شود. || تکیه بر زمین کرده شده در وقت برخاستن از جهت پیری(3). (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - electuaire (2) - معجون اقسام مختلفی داشته که در کتب طب و داروشناسی قدیم به تفصیل از آنها یاد شده است مانند: معجون اثاناسیا، معجون ارسطن، معجون اسارون، معجون افتیمونی ، معجون امیروسیا، معجون انکزد، معجون بسد، معجون البکتر، معجون بلادر، معجون حب الفار، معجون حدید، معجون حلتیث، معجون حنبثی، معجون خطاطیف، معجون خیار چنبر، معجون دبیدالورد، معجون دحمرثا، معجون سورنجان، معجون شجرنیا، معجون عقرب، معجون فائق، معجون فلاسفه، معجون قسط، معجون قیصر، معجون الملک، معجون اللوزی، و جز اینها. و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص 308 - 319 و ترجمهء صیدنه و بحرالجواهر و تحفهء حکیم مؤمن و الفاظ الادویه و هدایة المتعلمین و اغراض الطبیه صص 665 - 674 و دیگر کتب طبی قدیم شود.
(3) - این معنی درست نمی نماید، در منتهی الارب آمده: عجن فلان، تکیه بر زمین نموده برخاست از جهت پیری و ضعف، و در محیط المحیط و اقرب الموارد آرد: عجن فلان، نهض معتمداً بیدیه علی الارض کِبَراً فهو عاجن. این فعل چنانکه پیداست لازم است نه متعدی و صفت از آن عاجن ساخته شود نه معجون.
معجون کش.
[مَ کَ / کِ] (اِ مرکب)چیزی باشد از آهن یا نقره که بدان معجون از حقه کشند. (آنندراج) (بهار عجم). آلتی که بدان معجون را از حقه برآرند. (ناظم الاطباء) :
همچو معجون کش هنرور با سپهر حقه باز
می زند سر کله ها کز وی بهی خندان شود.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
معجونة.
[مَ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث معجون. ج، معجونات: ادویهء معجونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجون شود.
معجة.
[مَ جَ] (ع اِ) آغاز هر چیز. || خوبی هر چیز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || عنفوان جوانی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معد.
[مَ] (ع ص) سطبر و آگنده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز سطبر و آگنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترهء نازک. (منتهی الارب) (آنندراج). ترهء نازک و نرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیر خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || میوهء تر و تازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رطب ثعدمعد، از اتباع است یعنی تر و تازه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) ماله ثعد و لامعد؛ او را کم و بیش نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) آگندگی و سطبری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
معد.
[مَ] (ع مص) ربودن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر معدهء کسی زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رفتن در زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رفتن در زمین و دور شدن. (از اقرب الموارد). || به دندان پیش گزیدن گوشت را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به دندان پیشین گرفتن گوشت و کندن آن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تباه شدن چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تباه شدن معدهء کسی و گوارد نکردن طعام. این فعل به صورت مجهول استعمال شود. || به شتاب کشیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معد.
[مَ عَدد] (ع اِ) پهلو. (منتهی الارب). پهلو از انسان و جز انسان و تثنیهء آن معدان است. (از اقرب الموارد). || شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گوشت زیر شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشت زیر شانه یا کمی پایین تر از آن که بهترین گوشت پهلو است. (از اقرب الموارد). || پاشنه گاه سوار از اسب. (منتهی الارب). آنجای از پهلوی اسب که زین آن را فشار می دهد. (ناظم الاطباء). جایی در پاشنهء اسب سوار. (از اقرب الموارد). || رگی است در فرود سر کتف تا مؤخر پشت اسب. (منتهی الارب). رگی در حوالی پیش شانهء اسب و زیر یال آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معد.
[مَ عِ / مِ عَ] (ع اِ) جِ معدة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معدة شود.
معد.
[مَ] (ع اِ) خصیة الثعلب را گویند. (برهان) (آنندراج). دارویی که آن را سعلب و یا خصیة الثعلب نامند. (ناظم الاطباء). خصی الثعلب است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به خصی الثعلب شود.
معد.
[مُ عِدد] (ع ص) آماده و تیار کننده. (غیاث) (آنندراج). آن که آماده و مهیا می کند و مرتب می سازد. (ناظم الاطباء). آماده کننده. مهیاکننده. حاضرکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آن که می شمارد. (ناظم الاطباء).
معد.
[مُ عَدد] (ع ص) آماده و تیارشده. (آنندراج) (غیاث). آماده و مهیا کرده شده. (ناظم الاطباء). آماده. مهیا. ساخته. مستعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامهء نابرید و قباها و دستارها و جز آن همه معد دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص259). خصوصاً که آثار نجابت در ناصیهء او پیدا و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد. (سندبادنامه ص147). در هر کراهیتی رفاهیتی و در هر مصایبی مصالحی معد است و تعبیه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص95).
هرکه را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس می رسد.مولوی.
- معد شدن؛ آماده شدن. فراهم شدن. مهیا شدن : آنچه با تو گفتم هزارهزار و پانصدهزار دینار معدشده از زر و جواهر. (سیاست نامه).
- معد کردن؛ مهیا کردن. آماده کردن. فراهم کردن : سوری آنچه نقد داشت از مال و حمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرده و بوسهل حمدونی را گفت تو نیز آنچه داری معد کن تا به قلعهء میکالی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص552). هزارهزار معد کردم از زر و جواهر... (سیاست نامه). هفتاد کشتی که روز گریز را معد کرده بود بنه و اثقال... در آنجا نشاند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص71). هرکس را آنچه میسر است از سلاح و ساز یا عصا و چوبی معدکرده روی به کار آورد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص87).
- معد گردانیدن؛ آماده کردن. مهیا کردن : و آن قدر مال که دیوار و مناظر بدان بنا توانست کرد، بذل کردند و معد گردانیدند. (تاریخ قم ص34).
معد.
[مَ عَدد] (اِخ) قبیله ای است که زندگی خشن و سختی داشته اند. (از اقرب الموارد). اسم جمعی است که بر بعضی از قبایل عرب خاصه بر قبایلی که در شمال جزیرة العرب بوده اند اطلاق شده از آن جمله است قبایل ربیعة و مضر. (از اعلام المنجد). و رجوع به معدبن عدنان شود.
معد.
[مَ عَدد] (اِخ) ابن ابی الفتح نصراللهبن رجب معروف به ابن صیقل جزری، مکنی به ابی الندی و ملقب به شمس الدین، صاحب «المقامات الزینیه» است. وی به سال 701 ه . ق. درگذشت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اعلام زرکلی).
معد.
[مَ عَدد] (اِخ) ابن عدنان. پدر قبیله ای است. (منتهی الارب). نام جد نوزدهم حضرت پیغمبر است. (انساب سمعانی ص6). از نسل اسماعیل و از بزرگوارترین اولاد او در زمان خود بود. مادر او از قبیلهء «جرهم» بود. وی دارای ده فرزند شد که بزرگترین آنها نزار نام داشت. (از ترجمهء تاریخ یعقوبی ج1 ص278). ابن عدنان بن اددبن الهمیسع از احفاد اسماعیل (ع)، جد جاهلی و از سلسلهء نسب نبی اکرم (ص) است. هنگامی که حضرت رسول نسب خویش را برمی شمرد و به معدبن عدنان می رسید بازمی ایستاد و از آن تجاوز نمی کرد و می فرمود «کذب النسابون». اما علمای انساب متفقند بر اینکه وی از فرزندان اسماعیل است و اختلاف در نام پدران و شمارهء آنهاست که میان او و اسماعیل بوده اند. (از اعلام زرکلی). معد پدر نزار است و از نزار قبایل انمار و مضر و قضاعه و ربیعه و ایاد پیدا شدند و قضاعه به بطون مختلفی تقسیم شد و از آن جمله «تنوخ» است که به بحرین فرودآمدند و سپس به حیره کوچیدند و در آنجا دولتی تشکیل دادند که در تاریخ به لخمیون یا آل لخم و آل نصر(1) و ملوک و حیره و مناذره معروفند. و رجوع به معد و نیز رجوع به آل نصر و لخم (ملوک...) و لخم بن عدی الحارث بن مرة در این لغتنامه و العرب قبل الاسلام جرجی زیدان چ دکتر حسین مونس صص191-196 و صص221-241 و سنی ملوک الارض و الانبیاء تألیف حمزهء اصفهانی ص83 و مجمل التواریخ و القصص ص152 و 228 و ترجمهء البدأ والتاریخ (آفرینش و تاریخ) از انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ص 87 و تاریخ العرب تألیف دکتر فیلیپ حتی و... جزء اول چ 3 ص 107 شود.
(1) - در لغت نامه به صورت «آل نصرة» (در غیر جای خود) هم آمده که ناصواب است.
معد.
[مَ عَدد] (اِخ) ابن علی، مکنی به ابوتمیم :
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ابوتمیم معدبن علی شود.
معد.
[مَ عَدد] (اِخ) ابن منصور(1)بن قائم بن مهدی عبیدالله فاطمی عبیدی، ملقب به المعزلدین الله (معز فاطمی) صاحب مصر و افریقیه (319-365 ه . ق.) یکی از خلفای فاطمی مصر است. در «المهدیة» مغرب به دنیا آمد و به سال 341 ه . ق. پس از درگذشت پدرش به خلافت رسید و سردار خود «جوهر» را با سپاهی گران برای سرکوبی گردنکشان به بلاد مغرب فرستاد و او «فاس» و «سجلماسه» را بگشود و بلاد افریقیه (به جز «سبته» که در تصرف بنی امیهء اندلس باقی ماند) مطیع وی شدند. هنگامی که خبر مرگ کافور اخشیدی فرمانروای مصر به او رسید «جوهر» را به سوی مصر روانه ساخت و او مصر را فتح کرد. (به سال 358 ه . ق.). و حدود شهر «قاهره» را بنا نهاد (359-361) و آن را «قاهرهء معزیه» نامید. معد به سال 361 «بلکین بن زیری صنهاجی» را از جانب خود به حکومت افریقیه گماشت و خود از «منصوریه» (مرکز حکومت خود در مغرب) خارج شد و به سال 362 وارد قاهره گردید. و قاهره بعد از این تا آخر فرمانروایی فاطمیان مقر حکومت این سلسله شد. وی مردی عاقل و دوراندیش و دلیر و ادیب بود و اشعار لطیفی بدو منسوب است. ابن هانی اندلسی او را مدح کرده است. (از اعلام زرکلی ج8 چ 2 ص179). و رجوع به همین مأخذ و وفیات الاعیان چ محمد محیی الدین عبدالحمید ج4 صص312-316 شود.
(1) - در اعلام زرکلی چنین آرد: «معد (المعز لدین الله)بن اسماعیل (المنصور)بن القائم...».
معدات.
[مُ عِدد] (ع اِ) عبارت از چیزی است که شی ء برآن متوقف است اما در وجود با آن مشترک نیست مانند قدمها که به مقصود رساننده است اما در وجود با آن مشترک نیست. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به معدة و ترکیب علل معده ذیل علل شود.
معدان.
[مَ] (ع ص) رجل معدان، مرد فراخ معده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معدان.
[مَ عَدْ دا](1) (ع اِ) جای دفتهء (کذا) زین از هر دو پهلو. (منتهی الارب ذیل «ع دد»). دو پهلوی انسان و جز انسان و گویند جای دو پای سوار بر اسب که شامل است بر فاصلهء رأس دو کتف اسب تا قسمت عقب شکم آن. (از اقرب الموارد ذیل معد). آنچه میان سر دو کتف است تا مؤخر شکم آن. (از محیط المحیط).
(1) - در شرح قاموس آرد: بر بناء مفعول، دو پهلوی زین است.
معدان.
[مَ] (اِخ) ابن جواس بن فروة بن سلمة بن المنذر المضرب السکونی کندی. (متوفی در حدود 30 ه . ق.). از شعرای مخضرمین است. نصرانی بود و در ایام عمر بن خطاب اسلام آورد و در کوفه اقامت گزید. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص181). و رجوع به همین مأخذ شود.
معدانبار.
[مَ اَمْ] (ص مرکب)(1) کنایه از مردم پرخوار و شکم پرست باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - ظ. مخفف معده انبار. و رجوع به معده انبار شود.
معدد.
[مُ عَدْ دَ] (ع ص) خداوند شمار گردانیده شده. || ساز و سامان داده شده. (غیاث) (آنندراج).
معدکة.
[مِ دَ کَ] (ع اِ) چوبک ندافی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مِطرَقَه. چوبک پنبه زنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معدل.
[مُ عَدْ دِ] (ع ص) راست کننده. (آنندراج). تعدیل کننده. یکسان کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آنکه عدول را تزکیه او کند. (دهار) (السامی فی الاسامی). آنکه گواهی به عدالت کسی دهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قضات بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان... هم آنجا حاضر بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص183). || نزد اهل هیئت بر منطقهء فلک اعظم اطلاق شود و معدل النهار و فلک مستقیم نیز نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معدل النهار شود.
معدل.
[مُ عَدْ دَ] (ع ص) راست و درست کرده شده و برابر. (ناظم الاطباء). || عادل شمرده شده. آنکه عدالت و درستی وی مورد تصدیق باشد : چهار ماه روزگار باید و محضری به گوایی دویست معدل تا آن راست از تو قبول کنند. (قابوسنامه). مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکی و معدل از هر دستی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص176). || نزد اهل هیئت عبارت از چیزی است که تعدیل در آن واقع شده باشد چنانکه گویند: وسط معدل. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ریاضی) حاصل قسمت مجموع چند عدد بر تعداد آنها.
- معدل گرفتن؛ محاسبهء معدل نمره های شاگردان مدارس. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معدل نمرات؛ حاصل قسمت مجموع نمره های درسهای هر دانش آموز بر تعداد نمره های او(1).
(1) - بدین معنی در تداول فارسی زبانان به کسر دال [ مُ عَ د دِ ] تلفظ کنند اما اصل آن به فتح دال است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال دوم، شمارهء 1).
معدل.
[مَ دِ] (ع اِ) جای بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای بازگشت و گریزگاه. (ناظم الاطباء).
معدل.
[مُ عَدْ دِ] (اِخ) ابن علی بن لیث صفار امیر سیستان که به سال 298 ه . ق. به دست سرداران احمدبن اسماعیل سامانی شکست خورد و به فرمان امیر سامانی به هرات و سپس به بخارا فرستاده شد. و رجوع به تاریخ سیستان صص294-283 و الکامل ابن اثیر وقایع سال 298 و احوال و اشعار رودکی ج1 ص381 و 382 شود.
معدلات.
[مُ عَدْ دَ] (ع اِ) گوشه های خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدل النهار.
[مُ عَدْ دِ لُنْ نَ] (ع اِ مرکب)دایره ای است که تنصیف فلک می نماید از مشرق به سوی مغرب و قطب شمالی این دایره محسوس و معروف است و قطب جنوبی این دایره دیده نمی شود مگر بر زمین خط استوا و مایقرب منه و این را معدل النهار از آن گویند که چون سیر شمس بر این دایره واقع می گردد لیل و نهار برابر می شود در جمیع نواحی تقریباً مگر در عرض تسعین برابر نمی شود و شمس را بر این دایره اتفاق سیر در سال دو بار می افتد یکی در اول حمل و دیگر در آخر سنبله و در تحت این دایره در عین محاذات دایرهء دیگر بر روی زمین فرض کنند به نهجی که اگر دایرهء معدل النهار قاطع عالم شده زمین را هم قطع نماید پس زمین از جایی که قطع شود همانجا خط استواست. (غیاث) (آنندراج). فلک مستقیم. دایرهء عظیمه ای که محیط است بر دو قطب آسمان و آسمان بر آن دو قطب گردد از مشرق به مغرب به شبانروزی یک دوره و از آن رو این دایره را معدل النهار خوانند که چون آفتاب بدانجا رسد شب و روز یکسان باشد. (مفاتیح العلوم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر پشت کره دایره نبود بی قطب، و قطب نبود بی دایره. و نیز حرکت کره بی قطب نبود و چون دو قطب بود میان ایشان ناچار دایره ای بزرگ باشد. و یکی از دو قطب حرکت نخستین به آسمان پیداست مردمان شمال را و دیگر پوشیده است از ایشان سوی جنوب و به میان هر دو قطب دایرهء بزرگ است و چون کره بجنبد بر محور که میان دو قطب بود حرکت او بدان دایرهء میانگین منسوب کنند که غایت زودی او آنجاست و بدان مدارات که موازی اواند دیرتر و گرانتر همی شود به اندازهء دوری مدار از آن دایرهء بزرگ. وز بهر آنکه بر میانه است او را به کمر تشبیه کردند. و به نام او را منطقه خوانند. پس معدل النهار آن دایرهء بزرگ است که منطقهء حرکت نخستین است. (التفهیم صص71-72).
معدلت.
(1) [مَ دِ لَ / مَ دَ لَ] (ع اِ) عدل و داد. (غیاث). داد و دادرسی و عدالت. (ناظم الاطباء) : و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100). چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود به امضا رسانیدن. (کلیله و دمنه). در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد. (کلیله و دمنه). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است. (کلیله و دمنه). در سایهء رأفت و ساحهء معدلت او قرار گیرند. (سندبادنامه ص6). تا جهان موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و اکرام او زنده گشت. (سندبادنامه ص14). زندگانی حریم مجد مکرم... در تازه داشتن ایام دولت و برافراشتن اعلام نصرت... و گستردن ظلال معدلت سالیان ابد مدت باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص19). زندگانی بارگاه علیا... در مزید مرتبت جهانداری... و زنده گردانیدن معدلت... هم عنان خلود و هم برهان ابد باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص337). به سمت عدل و رأفت و انصاف و معدلت آراسته بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص274). سلطان را به تأسیس قواعد معدلت و اکتساب ثواب آخرت تحریض و تحریک می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص368). آثار معدلتی که خلایق به تازگی بواسطهء آن چون طفلان کلا و اشجار به خاصیت گریهء بهار خنده زنان شوند انتعاشی گرفتند. (جهانگشای جوینی ج1 ص2).
کای سلیمان معدلت می گستری
بر شیاطین و آدمی زاد و پری.مولوی.
حالیا عجالة الوقت را فرزند اعز اکرم... را به شیراز فرستادیم تا معیار میزان معدلت ما گشته کار مردم را به راستی برسد. (از مکاتیب خواجه رشیدالدین فضل الله). به یمن معدلت و اثر سیاست او آن زحمت و عذاب از خلق بکلی بیفتاد. (جامع التواریخ).
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
به عهد معدلتش شفقت شبان بدهد.
ابن یمین.
و رجوع به معدلة شود.
- معدلت شعار؛ که شعار وی معدلت است. عدالت پیشه. عدالت پرور. دادورز. دادگر :دست زمانه ابواب تفرقه بر روی روزگار آن شاهزادهء معدلت شعار گشود. (حبیب السیر چ 1 تهران ج3 ص276).
(1) - رسم الخطی از معدلة عربی در فارسی است.
معدلة.
[مَ دِ لَ / مَ دَ لَ] (ع مص) داد دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) داد. (منتهی الارب) (آنندراج). داد و عدل. (ناظم الاطباء). و رجوع به معدلت شود.
معدم.
[مُ دِ] (ع ص) آنکه نیست و نابود می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || درویش و نیازمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدن.
[مَ دِ](1) (ع اِ) اصل و مرکز هر چیزی. (منتهی الارب). مکان و اصل و مرکز چیزی. ج، معادن. (آنندراج). اصل و مرکز هر چیزی و هر جایی که در آن چیزی باقی ماند. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه. مکان. محل. مرکز هر چیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکان هر چیز اصل و مرکز آن است. (از اقرب الموارد) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قصبهء این ناحیت شهر است که اسبیجاب خوانند شهری بزرگ است و با نعمت بسیار... و معدن بازرگانان همهء جهان است. (حدود العالم). اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار. (حدود العالم). و در دریای کنافه معدن مروارید. (حدود العالم).
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.فردوسی.
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست.فردوسی.
از ایرا ز شاهان سرت برتر است
که دریای تو معدن گوهر است.فردوسی.
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته ست عشق و ترا دامنا.
ابوالحسن اورمزدی.
ای سراپای معدن خرمی
چشم تو بر دِلْمْ نهاده کمی.
خسروی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه گفت گفت مرا جایگاه بر فلک است
به معدنی که همی زیر من رود کیوان.
فرخی.
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هرکار ستوده ست و به هر معدن.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایهء حلمی چنانکه اصل وقاری.فرخی.
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.عنصری.
به معدنی که همی وهم حاسدان نرسد
همی رساند شاه جهان سپاه و حشر.
عنصری.
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهء هر کبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص263).
خاک خراسان که بود جای ادب
معدن دیوان ناکس اکنون شد.ناصرخسرو.
داناش گفت معدن چون و چراست این
نادانش گفت نیست که این معدن چراست.
ناصرخسرو.
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن.
ناصرخسرو.
روح حیوانی دل است... و معدن روح نفسانی دماغ است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طبیبان می گویند که معدن حس دماغ است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). معدن این هر دو قوت تجویف نخستین است از دماغ لکن نیمهء پیشین از این تجویف معدن حس مشترک است و نیمهء پسین معدن قوهء مخیله است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ریاحین گوناگون که بر کوهسارها و دشتها رسته بود جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آن را بوستان نام کرد یعنی معدن بویها. (فارسنامهء ابن البلخی ص37). بیشه ای عظیم است همهء درختان بلوط و... و معدن شیران است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124). زهر و تریاک از یک معدن می آید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت می روید. (مرزبان نامه).
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز.سعدی.
|| کان جواهر از زر و سیم و جز آن بدان جهت که همواره اهل آن در آن قیام می دارند یا آن که حق تعالی جواهر را در آن ثبات داده. (منتهی الارب). کان زر و جواهر. (آنندراج). کان جواهر و زر و سیم و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ترکیباتی است شیمیایی و نباتی که بمرور زمان در قعر زمین تشکیل شده و موادی را ساخته است که موسوم به زغال سنگ و آهن و سایر فلزات گردیده و بواسطهء استخراج یا شکافهایی که در اثر زلزله یا آتشفشانی در زمین یافت شده از قعر به سطح آمده و قابل استفاده گردیده است. معادن بر دو قسم است: معادن مطبق(2) و معادن شکافی(3). در معادن مطبق توده های معدنی بطور موازی روی هم قرار گرفته ولی در معادن شکافی مواد مزبور بطور رگه خارج می شود. معادن شکافی نیز بر دو قسم است: یکی منظم که معدن بطور رگ است و دومی غیرمنظم که توده ای از مواد معدنی در آن موجود می باشد. معادن از حیث وجود در اعصار مختلف یکسان نبوده است. مث آهن در تمام اعصار معرفة الارضی و مس در عهد اول و سوم، سرب در عهد اول و دوم یافت می شود. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص39) : و اندر کوههای وی(4) معدن داروهاست. (حدود العالم).
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار.
منوچهری.
رسیدم من به درگاهی که دولت
از آن خیزد چو رمانی ز معدن.منوچهری.
در این فیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن.خاقانی.
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آفتاب
فرزند آفتاب به معدن درآورم.خاقانی.
معدن خاره است کوه و معدن گوهر
پیش حکیم و فقیه کوه مثالیم.ناصرخسرو.
کان ز دستت خاک بر سر می کند یعنی که او
آب دریا برد و قصد خون معدن کرده است.
سلمان (از آنندراج).
ماه گرفته ست چشم جوهریان را
ورنه چو من گوهری نبود به معدن.
طالب آملی (از آنندراج).
|| جسم مرکب از عناصر صاحب صورت نوعیه ای که ترکیب آن مانع انفکاک است. (از بحر الجواهر). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || جای باشش تابستان و زمستان. (منتهی الارب). جایی که در آن تابستان و زمستان مقیم و متوطن باشند. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول فارسی زبانان معمو به فتح دال [ مَ دَ ] تلفظ شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Gite stratifie .
(فرانسوی)
(3) - Gite fracture (4) - کش.
معدن.
[مُ عَدْ دِ] (ع ص) کان کن که زر و سیم و جز آن را از کان برآرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدن.
[مِ دَ] (ع اِ) تبر بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
معدن.
[مُ عَدْ دَ] (ع ص) غرب معدن؛ دلو عدینه دوخته. (منتهی الارب). دلوی که چرم پاره بر بن آن دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدن.
[مَ دِ] (اِخ) قریه ای است از قرای زوزن از نواحی نیشابور. (از معجم البلدان).
معدن.
[مَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان بارمعدن است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 1232 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
معدنچی.
[مَ دَ / دِ] (ص مرکب) کان کن. مُعَدِّن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه در معدن کار کند. کارگر معدن.
معدن زغال سنگ.
[مَ دَ نِ زُ سَ] (اِخ)دهی از دهستان میان جام است که در بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
معدن شناس.
[مَ دَ / دِ شِ] (نف مرکب)(1)کان شناس. آنکه معدنهای گوناگون را شناسد. رجوع به مادهء بعد شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Mineralogiste
معدن شناسی.
[مَ دَ / دِ شِ] (حامص مرکب)(1) کان شناسی. علم شناسائی کانها که از شعبه های مهم زمین شناسی است.
.
(فرانسوی)
(1) - Mineralogie
معدن علیمراد.
[مَ دَ نِ عَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان یخاب است که در بخش طبس شهرستان فردوس واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
معدن نو.
[مَ دَ نَ / نُو] (اِخ) قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی شمال طارم. (فارسنامهء ناصری).
معدنی.
[مَ دَ / دِ] (ص نسبی) کانی. (ناظم الاطباء). منسوب به معدن. کانی: آبهای معدنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کار سنگ معدنی دارد که اگرچه در صمیم حال از مشاهدهء عین آفتاب محجوب است اما اثر نور جهانتاب را قابل می باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص266). || در بیت ذیل به معنی تباری و ذاتی و گوهری و آخشیجی آمده است :
نیک نظر کن که ترا بخت نیک
مادرزادی بود و معدنی.
ناصرخسرو (دیوان ص434).
|| نام جامه ای است سرخ رنگ. (غیاث) (آنندراج).
- اطلس معدنی؛ قسمی اطلس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معدنیات.
[مَ دَ / دِ نی یا] (ع اِ مرکب)هرچیز که از معدن حاصل شود و فلزات. (ناظم الاطباء). جِ معدنیة. اجسام غیرآلی که به درون یا سطح زمین یابند از فلزات و گلهای خوردنی و دارویی و کباریت و املاح و زوابیق و سنگ آهک و سنگ گچ و زغال سنگ و نباتات و حیوانات متحجره و نفت و قیر و مومیایی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معدن شود.
معدنیة.
[مَ دَ / دِ نی یَ] (ص نسبی) تأنیث معدنی. ج، معدنیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معدنی و معدنیات شود.
معدو.
[مَ دُوو] (ع ص) ستمدیده. مَعدیّ نیز مانند آن است و گویند هو معدو علیه و معدی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدود.
[مَ] (ع ص) شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معدود شدن؛ شمرده شدن :
به جهد قطرهء باران کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود.
امیرمعزی.
- معدود گردیدن؛ شمرده شدن. به حساب آمدن : هر که همت او برای طعمه است در زمرهء بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه).
- غیرمعدود؛ نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء).
- نامعدود؛ ناشمرده. غیرمعدود :
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود.سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص132).
به گرد لقمهء معدود، خلق گردانند
به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج4 ص66).
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج6 ص152).
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بی شمار بایستی.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج7 ص37).
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود.سعدی.
ای که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود.
سعدی.
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ای بود معدود.حافظ.
- عدهء معدودی؛ شمارهء کمی. (ناظم الاطباء).
- معدودی چند؛ اندکی و شمارهء محدودی. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید : اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعة فأول من یعدون فی الاربعة ملک العرب... ثم یعد ملک الصین... ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معدودات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ معدودة. رجوع به معدود و معدودة شود.
- ایام معدودات؛ روزهای اندک و قابل شمارش : ایاماً معدودات فمن کان منکم مریضاً او علی سفر فعدة من ایام اخر. (قرآن 2/184). ذلک بانهم قالوا لن تمسنا النار الا ایاماً معدودات و غرهم فی دینهم ماکانوا یفترون. (قرآن 3/24). و اذکروا الله فی ایام معدودات فمن تعجل فی یومین فلا اثم علیه. (قرآن 2/203).
- || سه روز تشریق است که سپس یوم النحر آید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
معدودة.
[مَ دَ] (ع ص) تأنیث معدود. شمرده. شمارکرده. ج، معدودات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و قالوا لن تمسنا النار الا ایاماً معدودة. (قرآن 2/80). و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین. (قرآن 12/20). و رجوع به معدود و معدودات شود.
معدوس.
[مَ] (ع ص) سرخکان زده. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتار عدسه(1)شده. (ناظم الاطباء).
(1) - عدسه، جوششی سرخ که بر اندام برآید و نوعی از جدری که وبایی و کشنده است. (ناظم الاطباء).
معدول.
[مَ] (ع اِ) جای بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): ما له معدول؛ بر او جای بازگشتی نیست. (از اقرب الموارد). || (ص) پیچیده شده و کشیده شده. || عدول کرده شده و بازگردیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به معدوله شود. || در اصطلاح نحویان، اسمی را نامند که از صیغهء اصلی خود خارج شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به عدل شود.
معدولة.
[مَ لَ] (ع ص) معدوله. رجوع به معدوله شود.
معدوله.
[مَ لَ / لِ] (ع ص) عدول کرده شده. بازگردیده. (ناظم الاطباء). معدولة. || در نزد شعرا حرف عطل، و عطل آن است که در وزن درنیاید چنانکه واو خور و خورد و هاء چه و که و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حروفی که آن را حروف مسروقه نیز گویند، مانند واو خواجه و خوار و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- واو معدوله؛ واوی است که در کتابت آرند و نخوانند، چون واو خواندن و خواب و خوان و خود و خور و خوش. پیش از واو معدوله حرف «خ» و بعد از واو معدوله همیشه یکی از نه حرف، الف، دال، راء، زاء، سین، شین، نون، هاء، یاء آید. و از آن این واو را معدوله خوانند که گوینده از آن عدول کند و حرف پس از آن را به زبان آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). واوی است که در این زمان عموماً نوشته می شود ولی خوانده نمی شود مانند: خود، خواب، خواهش، خواهر. ولی در زمان قدیم آن را تلفظ می کردند و حرفی مخصوص داشته و با کیفیت خاصی گفته می شده است و چون در هنگام تلفظ از ضمه به فتحه عدول می کردند آن را واو معدوله نامیده اند و هنوز هم در بعضی از ولایات ایران تلفظ آن باقی است. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و بهار و... ص12).
|| (اصطلاح منطق) قضیهء حملیه ای که موضوع یا محمول یا هر دو عدمی باشد و آن را مغیره و غیرمحصله نیز نامند و مراد از عدمی آن است که سلب جزئی از مفهوم آن باشد، اگر موضوع آن عدمی باشد آن را معدولة الموضوع نامند مانند: اللاحی جماد(1)و اگر محمول آن عدمی باشد معدولة المحمول گویند مانند الجماد لاعالم(2) و اگر هر دو طرف عدمی باشد آن را معدولة الطرفین نامند مانند اللاحی لاعالم(3). (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1017). قضییهء معدوله آن است که ادات سلب آن سوای لیس باشد یعنی مث لا و ما و غیر و لم و لن باشد و اگر ادات سلب لیس باشد آن قضیهء سالبه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- قضیهء معدوله؛ عبارت از قضیهء حملیه ای است که جزوی از او لفظ معدول باشد و آنچه از او هیچ لفظ معدوله نبود محصله یا بسیطه خوانند و عدول به این است که حرف سلب از معنای سلبی خود عدول کرده باشد مثال «نامتناهی معقول است» و «حوادث نامتناهی است» و «نامتناهی نامتوهم است» و اگر حرف سلب معدول جزء موضوع بود معدولة الموضوع خوانند و اگر جزء محمول بود معدولة المحمول گویند و اگر جزء هر دو باشد معدولة الطرفین گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی). معدولیه. (اساس الاقتباس ص100). و رجوع به معدولیه شود.
- معدولة الطرفین؛ قضیهء حملیه ای است که حرف سلب در آن از معنی خود عدول کرده باشد هم در موضوع و هم در محمول. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
- معدولة المحمول؛ قضیه ای که حرف سلب در آن جزء محمول باشد. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
- معدولة الموضوع؛ عبارت از قضیه ای است که حرف سلب در آن جزء موضوع شده باشد. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
(1) - غیر زنده جماد است.
(2) - جماد غیرعالم است.
(3) - غیر زنده غیر عالم است.
معدولیه.
[مَ لی یَ] (ع ص) این کلمه در اساس الاقتباس بجای معدوله آمده است. آقای مدرس رضوی آرد: در بیشتر کتب منطق معدوله بی «یاء» نسبت ذکر شده و اصطلاح مشهور نزد متأخرین از منطقیین هم صورت اخیر یعنی معدوله است. و ابوعلی سینا در کتاب منطق و ابوالبرکات بغدادی در کتاب معتبر همه جا این کلمه را معدولیه آورده اند و خواجه در این کتاب از آن دو بزرگ، پیروی کرده است. (اساس الاقتباس حاشیهء ص100). و رجوع به اساس الاقتباس و مادهء قبل شود.
معدوم.
[مَ] (ع ص) آنکه موجود نبود. (منتهی الارب) (آنندراج). نیست و نابود و چیزی که موجود نباشد. (ناظم الاطباء). خلاف موجود. (از اقرب الموارد). نیست. نیسته. نچیز. نابود. نابوده. نیست شده. نابودشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد.خاقانی.
مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت علیا... شفیع می آورد که یاد بندهء سیماب دل بعدالیوم سیماب وار از میان انگشت فرماید فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص84). اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود. (جهانگشای جوینی ج1 ص2).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم.
سعدی.
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.
سعدی.
- معدوم الذات؛ هستی نابودشده. که هستی خود را از دست داده : به مایهء هزار عتاب، سایهء یک محبت معدوم الذات نگردد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص205). القصه بعد از چهل شبانه روز بیماری که این ضعیف به سایهء معدوم الذات و نقطهء موهوم الصفات ماننده شده بود... جهد آن کرد که این کالبد خاکی را به حدود آذربیجان بازرساند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص285).
- معدوم العوض؛ مفقودالبدل. (مجموعهء مترادفات). بی بدیل. بیمانند: اما بای حال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند نمایند. (مجموعهء مترادفات ص340).
- معدوم بودن؛ نیست بودن و نابود بودن. (ناظم الاطباء).
- معدوم شدن؛ نیست شدن و ناپدید گشتن. (ناظم الاطباء) :
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
کس نیاید به زیر سایهء بوم
ور همای از جهان شود معدوم.سعدی.
- معدوم کردن؛ نیست کردن. نابود کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی) چیزی است که در عالم خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی نیست و امتیاز آنها به ملکات آنهاست و آنچه معدوم شود بازگشت نکند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم شی ء؛ نیست هست نما و در شاهد زیر این تعبیر مبتنی است بر عقیدهء اکثر معتزله که اطلاق «شی ء» بر «معدوم ممکن»(1) جایز می شمارند، برخلاف حکما و متکلمین اشعری مذهب که اطلاق «شی ء» بر معدوم ممکن روا نمی دانند. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی ء.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر).
- معدوم صرف؛ معدوم محض. معدوم مطلق. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم مطلق؛ آنچه که به هیچوجه ثبوتی ندارد نه ذهناً و نه خارجاً ولی ذهن می تواند که تصویری از معدوم مطلق در خود حاضر کند و احکام سلبی بر آن حمل نماید. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم ممکن؛ معدومی که ممکن الوجود است در مقابل ممتنعات. هر ممکن الوجودی نظر به ذاتش لیس است و نظر به انتسابش به علت، موجود است. از این جهت است که گویند معدوم ممکن قبل از وجودش جائزالوجود است زیرا اگر جائزالوجود نباشد ممتنع الوجود باشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
|| درویش و نیازمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هو یکسب المعدوم؛ یعنی او بختور است که می رسد چیزی را که دیگران محروم اند از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - رجوع به همین ترکیب شود.
معدة.
[مُ عِدْ دَ] (ع ص) تأنیث مُعِدّ. رجوع به معد شود. || (اصطلاح فلسفی) رجوع به ترکیب علل معده ذیل علل و معدات شود.
معدة.
[مَ دَ] (ع ص) رطبة معدة؛ خرمای تازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
معدة.
[مِ دَ / مَ عِ دَ] (ع اِ) آنچه در آن طعام باشد پیش از آنکه در روده ها رود و آن مر انسان را به منزلهء کرش است مر ستور را. ج، مَعِد، مِعَد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
معده.
(1) [مِ دَ / دِ](2) (از ع، اِ) عضو آدمی که طعام در آن قرار یابد و هضم شود. (غیاث). آلتی به شکل کیسه که غذا پس از عبور از حلق و مری در آن داخل می گردد و شروع به هضم می کند و یمینه نیز گویند و در انسان یک معده بیش وجود ندارد ولی در حیوانات علفخوار و نشخواری چهار معده موجود است. (ناظم الاطباء). حاقنه. ام الطعام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در انسان به منزلهء کرش یعنی شکنبه در گوسفند باشد. (مفاتیح العلوم خوارزمی). یکی از اندامهای اصلی دستگاه گوارش که معمو کیسه مانند و عضلانی است. یاخته های ترشحی جدار داخلی آن، شیره های گوارشی را ترشح می کنند. در مهره داران بین مری و دوازدهه (اثناعشر) قرار دارد. در ابتدا و انتهای آن ماهیچه های فعال وجود دارد. از نظر گوارش مواد غذائی دارای دو عمل مکانیکی و شیمیایی است. عمل اول (مکانیکی) به کمک عضلات و عمل دوم (شیمیائی) در نتیجهء فعالیت یاخته های ترشحی صورت می گیرد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). قسمت متسعی از لولهء هاضمه در انسان است که میان مری و رودهء باریک قرار دارد. شکل و موقعیت معده(3) برحسب مقدار محتویاتش، پیشرفت هضم، قوت عضلات و وضع احشای مجاور متفاوت است. رویهمرفته کیسه ای است عضلانی غشائی و تقریباً به شکل گلابی است که انتهای درشت آن در بالا و رأس آن در پائین و به طرف راست و بالا خم شده است. مدخل معده به مری مربوط است و به نام «فم المعده»(4) و مخرج آن به اثناعشر(5) موسوم است. ظرفیت معده در حدود یک یا یک لیتر و نیم است. هنگامی که معده خالی است جدارهایش روی هم قرار گرفته و در زیر حجاب حاجز مخفی است و وقتی که معده پر است قسمت مهمی از حفرهء شکمی را فرامی گیرد و در اتساع معده ممکن است کنار تحتانی آن به زهار برسد یا در لگن خاصره باشد و معمو حد تحتانی معده را با تاج استخوان خاصره مقایسه می کنند. طول معده در حدود 25 سانتیمتر است. معده دارای یک قسمت قایم است و در پائین افقی می شود. قسمتی از معده در زیر حجاب حاجز به شکل گنبدی قرار دارد که برجستگی بزرگ نامیده می شود. این برجستگی به طرف بالا تا رأس قلب می آید و فاصلهء آن دو همیشه حجاب حاجز است. برجستگی بزرگ معده به طور غیرمستقیم با دنده ها و فواصل بین دنده ای چپ مربوط می شود و تا فضای پنجمین دنده می آید و این ناحیه به فضای تروب(6) موسوم است. کبد که در طرف راست شکم است قطعهء چپ آن بر روی معده تکیه می کند و قسمتی از سطح قدامی آن را می پوشاند. باب المعده در طرف راست خط وسط می باشد.
معده دو جدار و دو کنار دارد: 1- جدار قدامی که از بالا به حجاب حاجز، جنب چپ، ریه، پردهء قلب، جدار سینه و از ششمین تا نهمین دندهء طرف چپ مربوط است. در بالا و در طرف راست بین جدار قدامی معده و حجاب حاجز، لب چپ کبد فاصله میشود. در طرف چپ سطح قدامی معده، به طرف چپ و کمی به عقب متوجه و به سپرز مربوط می باشد. تمام این جدار از صفاق پوشیده است. قسمتی از جدار قدامی معده بین کنار تحتانی قفسهء سینه و کنار قدامی کبد و خطی که نهمین غضروف دندهء راست و چپ را بهم وصل می کند، مربوط به جدار شکم و به نام مثلث «لاب»(7) موسوم است. سطح قدامی معده در بالا و چپ مربوط به فضای تروب است این فضا در بالا و طرف راست به قسمت چپ از کنار تحتانی کبد محدود میشود و در بالا و چپ به قلب و در طرف چپ به طحال و در طرف پائین و راست به کنار تحتانی قفسهء سینه محدود است. 2- سطح خلفی که از صفاق پوشیده شده فقط در بالا نزدیک سوراخ کاردیا (فم المعده) قسمت کوچک مثلثی از سطح خلفی معده به پایهء حجاب حاجز چسبیده است. به قسمت راست این قسمت شریان(8) وارد می شود، این شریان قب از زیر چینی از صفاق می گذرد و در طرف چپ این قسمت بدون صفاق است. سطح خلفی معده در بالا مربوط است به قسمت فوقانی سطح قدامی کلیه چپ، کپسول فوق کلیوی چپ، سپرز، شریان سپرز، سطح قدامی پانکراس و در زیر مزوکولون عرضی به چهارمین قسمت اثنا عشر مربوط است. ته معده در بالا و چپ قرار گرفته و مربوط به حجاب حاجز، پردهء جنب، پردهء قلب و ریه و قلب است. فم المعده در عقب مجاور یازدهمین مهرهء پشت و در جلو به محاذات انتهای داخلی هفتمین غضروف دنده است. انتهای تحتانی یعنی قسمت پیلوریک(9) معده، در جلو به قطعهء چهارضلعی کبد و در عقب به ورید باب و پانکراس مربوط است. جدار معده به ترتیب از سه طبقهء عضلانی مایل و طولی و مدور ساخته شده (بنابراین طبقهء عضلات مدور داخلی تر هستند). بر روی طبقهء عضلات مدور طبقهء تحت مخاطی و بر روی آن مخاط معده است که دارای چین ها و برجستگیهای پستانی شکل است. در روی مخاط معده فرورفتگیها و برجستگیهایی مشاهده می گردد که در عمق این فرورفتگیها غدد مترشحهء معده باز می شوند. ترشحات مخاط معده را شیرهء معده یا عصیر معدی گویند. شیرهء معده دارای اسید کلریدریک و دو دیاستاز مهم پپسین(10) و پرزور(11) است که اولی بر روی مواد پروتئیدی گوشتی و دومی بر روی کازئین(12) شیر تأثیر می کند و آن را تبدیل به پنیر می نماید و از این جهت به پنیر مایه نیز موسوم است. (در معدهء نوزاد پستانداران مقادیر زیاد پنیر مایه موجود است). باید توجه داشت که معدهء گوشت خواران و علف خواران و نیز علف خواران نشخوارکننده و مرغان هریک خاصیتی و شکلی و اجزائی متفاوت و مخصوص بخود دارند. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی دکتر مستقیمی صص498-502 و جواهر التشریح صص545-550 و لاروس بزرگ شود :
چون مرغش از هوا به سوی ورده(13)
از معده باز تاوه شود نانت.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص474).
حلقوم جوالقی چو ساق موزه است
و آن معدهء کافرش چو خم غوزه است.
عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پر شود معده ترا گر نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب.
ناصرخسرو.
بندهء بد را خداوندان به تشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
جگر از بس که هم جگر خورده ست
معده را ذوق آب و نان برخاست.خاقانی.
انباشت شاه معدهء آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخار می ز معده بر سر آمد.نظامی.
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت قوت رسل.مولوی.
خوی معده زین که و جو بازکن
خوردن ریحان و گل آغاز کن.مولوی.
معدهء تن سوی کهدان می کشد
معدهء دل سوی ریحان می کشد.مولوی.
معده حلوایی بود حلوا کشد
معده سکبایی بود سکبا کشد.مولوی.
از معدهء خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (گلستان).
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معدهء سنگی شبی ز دلتنگی.
سعدی (کلیات، گلستان چ فروغی ص190).
چون شود معده پر، تفاوت نیست
کو ز گندم پر است یا از جو.ابن یمین.
معده ای را که در او سنگ همی بگدازد
کی توان کرد چنین معده چنان آسان سیر.
کافی خراسانی (از امثال و حکم ص1717).
- پرمعده؛ آنکه معدهء او انباشته از غذاست. معده انبار :
ندارند تن پروران آگهی
که پرمعده باشد ز حکمت تهی.(بوستان).
و رجوع به مادهء بعد شود.
- معده پر کردن؛ معده تنگ کردن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معده تنگ کردن؛ بسیار چیزی خوردن و شکم پر کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
بجز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.(بوستان).
- امثال: معدهء جوان سنگ را آب می کند ؛ یعنی جوانان گاهی طعام دیرهضم و ناگوار را به آسانی توانند گذرانیدن. (امثال و حکم ص1717).
معدهء لیز و آب هندوانه! (امثال و حکم ص1717)؛ دو چیز ضد هم. دو چیز که با یکدیگر سازگار نباشند.
(1) - رسم الخطی از معدة عربی در فارسی است.
(2) - در تداول فارسی زبانان غالباً به فتح میم [ مَ دَ / مَ دِ ] تلفظ شود.
.
(فرانسوی)
(3) - Estomac .
(فرانسوی)
(4) - Cardia .
(فرانسوی)
(5) - Pylore .
(فرانسوی)
(6) - Espace de traube
(7) - Labbe. ,(فرانسوی)
(8) - Coronaire stomachique .
(فرانسوی) Gastrica sinistra
.
(فرانسوی)
(9) - Pylorique .
(فرانسوی)
(10) - Pepsine .
(فرانسوی)
(11) - Presure .
(فرانسوی)
(12) - Caseine (13) - چوب کبوتربازان.
معده انبار.
[مِ / مَ دَ / دِ اَمْ] (ص مرکب)کنایه از مردم بسیارخوار و شکم پرست. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
یکی زان میان معده انبار بود
ز پرخواری خویش پرخوار بود.
سعدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
معدی.
[مِ / مَ] (ص نسبی) هر چیز منسوب به معده. (ناظم الاطباء). منسوب به معده: عصیر معدی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معدی.
[مُ] (ع ص) مسری و سرایت کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : چون عضوی از اعضای مردم به بیماری معدی چون آکله و جدری و جذام یا از زهر مار متألم و متأثر گردد از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضای آن عضو را اگرچه شریف بود به قطع و حرق علاج فرمایند. (سندبادنامه ص78).
معدی.
[مَ دی ی] (ع ص) ستم دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هو معدی علیه؛ او ستم دیده است. (ناظم الاطباء).
معدی.
[مُ دا] (ع اِ) مالی عنه معدی؛ یعنی تجاوزی نیست از برای من به سوی غیر آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معدی.
[مُ عَدْ دی] (ع ص) تجاوزکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
معدیکرب.
[مَ کَ رِ] (اِخ) ابن الحارث بن عمروبن حجر آکل المرارالکندی ملقب به غلفاء (متوفی در حدود 60 قبل از هجرت) از قبیلهء قحطان و پادشاه یمنی در عهد جاهلیت است. وی با پدر خود به عراق کوچ کرد و در موصل و جزیره به «قیس عیلان» فرمانروایی پیدا کرد و سپس «کنانة» نیز به وی پیوستند. مردی عاقل و دوستدار صلح بود. وی عموی «امری ء القیس» شاعر معروف بود و اشعاری نیز به خود او نسبت داده شده است. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص182). و رجوع به همین مأخذ و ترجمهء تاریخ یعقوبی ج1 ص268 و 269 شود.
معدیکرب.
[مَ کَ رِ] (اِخ) ابن حشم بن حاشد از قبیلهء همدان و جد جاهلی یمانی و پدر قبیلهء شعب است. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص182). و رجوع به همین مأخذ شود.
معدیکرب.
[مَ کَ رِ] (اِخ) ابن سمیفع (متوفی بعد از 83 قبل از هجرت) وی به روزگار ابرههء حبشی از فرمانروایان «سبأ» در یمن بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص183). و رجوع به همین مأخذ شود.
معدیکرب.
[مَ کَ رِ] (اِخ) ابن الیفع یثع، از ملوک جاهلی یمانی قدیم است. بعضی از محققان زمان حیات او را در قرن پنجم و بعضی دیگر در حدود قرن دهم قبل از میلاد دانسته اند. (از اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص183).