مالق.
[لَ] (معرب، اِ) مالهء زمین. (دهار). ماله که بدان زمین کشت را هموار و برابر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی، ماله ای که بدان زمین کشت را هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). آنچه برزگر بدان زمین شیار کرده را هموار کند و عبارت لسان چنین است: چوبی عریض که با رسن به دو گاو بسته شود و مرد بر آن ایستد و گاوان آن را کشند. (از اقرب الموارد). || مالهء گلکاران. (منتهی الارب) (آنندراج). مالهء گلکاری. (ناظم الاطباء). مالهء گلکار، معرب مالهء فارسی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مالج و ماله شود.
مال قاید.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان رستم آباد است که در بخش رامهرمز شهرستان اهواز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مال قاید.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوهء شهرستان بوشهر واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مالقراطن.
[لِ طُ] (معرب، اِ) نوشیدنیی است که عصارهء حاصل از بزر بونیون را با آن خورند. و رجوع به ابن البیطار ج1 ص124 و لکلرک ج1 ص286 و بونیون در همین لغت نامه شود.
مالقه.
[لَ قَ] (اِخ)(1) شهری است در اندلس بر کران دریای روم نهاده است و از وی پوست سوسمار خیزد که بر قبضهء شمشیر کنند سخت بسیار. (حدود العالم). شهری است در اندلس در ساحل بحرالروم و از وی پوست، انجیر و زیتون بسیار خیزد. (از نخبة الدهر دمشقی ص244). نام ایالتی از اندلس در کنار بحرالروم که پایتخت آن را نیز مالقه می نامند و شراب آن معروف است. (از ناظم الاطباء). شهری به اندلس اسپانیا و از آنجا شراب و کشمش و محصولات کیمیاوی خیزد و آن بندری است بر کنار بحرالروم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجم البلدان و مالاگا و اندلس و اسپانیا در همین لغت نامه شود.
(1) - Malaga.
مالک.
[لِ] (ع ص) خداوند. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که دارای چیزی باشد و بتواند در آن تصرف کند. خداوند و صاحب و متصرف و دارنده. (ناظم الاطباء). خداوند. رب. دارا. دارنده. ج، مالکین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، مُلاّک، مُلَّک. (منتهی الارب) (آنندراج) : هر بنده ای از بندگان که در بندگی من است... در وقت گویایی من به این قسم یا مالک آن خواهم شد بعد از این همه آزادند در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص315).
تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل
تویی معمول و هم عادل(1) تویی بهرام و هم کیوان.
ناصرخسرو (دیوان ص362).
با بخیلی مجوی ره که نبود
هیچ دین دار مالک دینار.سنائی.
مالک دین نشد کسی که نشد
از سر جود مالک دینار.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چگونه بسلامت تواند بود کسی که مالک نفس خود نتواند بود. (کلیله و دمنه).
در جهان مالک جهان سخن
مادح حضرت مبارک تست.خاقانی.
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش
آتش و آب به هم بی ضرر آمیخته اند.
خاقانی.
و او را... مالک مرکبات سفلی کرد. (سندبادنامه ص2).
ازبهر خدا که مالکان جور
چندین نکنند بر ممالیک.سعدی.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
خدای تعالی مرا مالک این مملکت گردانیده. (گلستان).
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کرده ست خاکشان گل دیوارهای باغ.
سعدی.
مالکترین کسی بر علم عمل کنندهء علم است. (منسوب به هوشنگ، از تاریخ گزیده).
- مالک تحریر؛ کسی که مالک و متصرف بنده است و حق آزاد کردن او را دارد :
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بندهء پیر.(گلستان).
- مالک رقبه؛ (اصطلاح فقهی) کسی که مالک عین غیر منقولی است. در فقه و غیر آن گاهی این اصطلاح در مقابل کسی بکار می رود که حق انتفاع در آن دارد و یا حق دیگری در آن دارا باشد مانند حق وثیقه در رهن و بیع شرط. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| صاحب ده و قریه و زمین زراعتی. بندار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پادشاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). حاکم و پادشاه. (ناظم الاطباء).
- مالک الملک؛ پادشاه پادشاهان. (مهذب الاسماء) :
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب.
خاقانی.
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتهء غرای من.
خاقانی.
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد.خاقانی.
از چنین عالمی تو بیخبری
مالک الملک عالم دگری.نظامی.
- مالک یوم الدین؛ (قرآن 1/4) پادشاه روز جزا. (ناظم الاطباء). صاحب روز جزا. خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ظ: عامل. (حاشیهء دیوان ناصرخسرو).
مالک.
[لِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. نامی از صفات الهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خدای تعالی. (آنندراج).
مالک.
[لِ] (اِخ) نام فرشته ای که موکل دوزخ است و بعضی گویند که دربان دوزخ است. (غیاث). خازن دوزخ. (آنندراج). نام فرشته ای که دوزخ در حکم اوست. نام فرشته ای که دوزخ بانی کند. نام ملکی کاردار دوزخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با حسابم خوش، ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست.
سنائی (یادداشت ایضاً).
وزانکه گفتم کوه خُشَک(1) مرا ملک است
به خشک چوبی، مالک کشیده بر دارم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
(1) - رجوع به خشک [ خُ شَ ] شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) نام سوداگری(1) که یوسف علیه السلام را از اخوان او خریده بود. (غیاث) (آنندراج).
(1) - نام وی در تاریخ طبری مالک بن دعر و در مجمل التواریخ والقصص ص 195 و در حبیب السیر چ خیام مالک بن ذعر خزاعی و در لسان العرب ذیل ماده «دعر» مالک بن دعربن حجر... آمده است.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن ابی کرب بن تبع الاقرن از ملوک بنی حمیر است و 35 سال در یمن سلطنت کرد. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص264).
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل نهدی کوفی. رجوع به ابوغسان مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن انس بن مالک الاصبحی الحمیری مکنی به ابی عبدالله (93-179 ه . ق.) امام مدینه و پیشوای مذهب مالکی یکی از چهار مذهب اهل سنت و جماعت است. مردی متدین بود و از امرا و سلاطین دوری می جست. وی به درخواست منصور عباسی کتاب «الموطأ» را تألیف کرد. تألیفات دیگر او عبارت است از رسالهء «الوعظ» کتاب «المسائل» کتاب «النجوم» و «تفسیر غریب القرآن». و نیز او را رساله ای است به رشید که ابوبکربن عبدالعزیز از اخلاف عمر بن الخطاب خلیفه از او روایت کرده است. وی بعکس ابوحنیفه به احادیث و سنن رسول و صحابه و استناد بدانها رغبت وافر داشت. ولادت و وفات وی در مدینه اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی و تاریخ گزیده و منابع دیگر) :
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
و رجوع به وفیات الاعیان به اهتمام محمد محیی الدین عبدالحمید چ مصر ص284 و تاریخ گزیده ص302 و 756 و معجم المطبوعات ج2 ص1609 و کشف الظنون ج2 ص1907 و 1908 و اعلام زرکلی شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن تیهان الانصاری. رجوع به ابوالهیثم مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن ذی حمامة تابعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ابوشرحبیل مالک... و رجوع به الاصابه ج3 ص344 شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن ربیعة السلولی. رجوع به ابومریم مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن ربیعة بن البدن بن عامر الخزرجی الساعدی مکنی به ابواسید (متوفی به سال 60 ه .ق.) صحابی است. از وی در صحیحین 28 حدیث نقل شده است. در تاریخ وفات او اختلاف کرده اند و گویند از همهء کسانی که در غزوهء بدر شرکت داشتند دیرتر وفات یافته است. (از اعلام زرکلی ج3 ص826).
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن سعیر. رجوع به ابومحمد مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن سلیمان النهشلی. رجوع به ابوغسان مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن طوق بن عتاب تغلبی (متوفی به سال 259 ه . ق.) از امرا و اشراف و بخشندگان بود. به امر متوکل به حکومت دمشق منصوب شد و به مساعدت رشید شهر «رحبة» را در کنار فرات بنا کرد که به رحبهء مالک معروف است. وی از فصحا بود و اشعاری نیز دارد. (از اعلام زرکلی ج3 ص828). صاحب رحبهء فرات است و به روزگار هارون الرشید می زیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تاج را طوقدار و مملوکند
مالک طوق و مالک دینار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص204).
و رجوع به معجم البلدان ذیل رحبة مالک و فوات الوفیات ج2 ص142 شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن عامر. رجوع به ابوعطیهء وادعی شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن عباده. رجوع به ابوموسی غافقی شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالواحد المسعمی. و رجوع به ابوغسان مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن عمیره. رجوع به ابوصفوان مالک... شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن عوف بن سعدبن یربوع النصری از هوازن، صحابی و از مردم طائف است. در غزوهء حنین رئیس مشرکان بود و سپس اسلام آورد. در جنگ قادسیه شرکت داشت و دمشق را فتح کرد. در میان قوم خود شاعری بلند پایه بود. در حدود سال 20 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص829). و رجوع به اعلام زرکلی و الاصابة ج3 ص352 شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن قیس. رجوع به ابوصرمه شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن نضربن کنانه از مضر و جد جاهلی است. وی جد دهم حضرت رسول (ص) است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاریخ گزیده ص107 و 108 و انساب سمعانی ص6 شود.
مالک.
[لِ] (اِخ) ابن نویرة بن حمزة بن شداد... تمیمی یربوعی مکنی به ابی حنظله و ملقب به الجفول صحابی است. در عهد جاهلیت از اشراف و شاعران و از بزرگان قوم خود بود سپس اسلام آورد و حضرت رسول وی را به سرپرستی صدقات قوم خود تعیین کرد و چون خبر رحلت پیغمبر را دریافت، صدقات را در اختیار گرفت و میان قوم خویش قسمت کرد و چون سجاح ادعای نبوت کرد به وی پیوست و مرتد شد. خالدبن ولید او را در بطاح دستگیر کرد و به امر وی کشته شد. و رجوع به الاصابه طبع کلکته ج6 ص36 و فوات الوفیات ج2 ص143 و اعلام زرکلی ج3 ص830 شود.
مالک آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان مشک آباد است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 531 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مالک آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان دوآب است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مالکاباد سراجه.
[لِ سَ جَ / جِ] (اِخ)مالک بن احوص آن را بنا کرده است و بنام خود آن را نام نهاد و بدو منسوب است. (تاریخ قم ص59).
مالکانه.
[نَ / نِ] (اِ) هفت مغز بود، حلوایی خشک است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص497). نام حلوایی است که از برنج پزند و آن در گیلان متعارف است و بعضی گویند حلوایی است خشک و آن از هفت مغز سازند که مغز بادام و مغز گردکان و زردآلو و شفتالو و پسته و فندق و چلغوزه باشد. (برهان). مالکا. حلوایی است که از برنج پزند و بیشتر در گیلان باشد و بعضی گفته اند حلوایی است که از چند مغز سازند. (فرهنگ رشیدی). نام حلوایی است که بیشتر در گیلان پزند و خورند و او را مالکا نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
کار من خوب کرد بی صلتی
هرکه او طَمْع مالکانه(1) کند.
ابوالعباس (از لغت فرس چ اقبال ص497). || خرمای قصب را نیز گویند. (برهان). نام قسمی از خرما که خرمای قصب نیز گویند. (ناظم الاطباء). || بمعنی قضیب نیز گفته اند لیکن بدین معنی در لکانه(2) گذشت. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). بدین معنی لکانه است و یا «قصب» در معنی پیشین به «قضیب» تصحیف شده. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: گمان می کنم این هم از اغلاطی باشد که در اسدی شایع است و اصل این کلمه از «ما» ضمیر متکلم با غیر و «لکانه» به معنی عصیب باشد و چون مصراع اول با نسخه بدلهای گوناگون که در فرهنگ اسدی چاپی هست برای من مکشوف نیست، این است که نمی توان حدس زد صحیح چه بوده است.
(2) - رجوع به لکانه شود.
مالکانه.
[لِ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب)منسوب به مالک. درخور مالک. مخصوص مالک. آنمقدار از محصول که سهم مالک شود. حق مالک. || همچون مالک. در مقام مالک : اکنون چون صکوک و ملکیت به گواهان عدل ثابت می شود و در تصرف مالکانه در شرع اعتباری تمام دارد. (تاریخ غازان ص227).
مالک اشتر.
[لِ کِ اَ تَ] (اِخ) رجوع به اشتر نخعی و اشتر شود.
مالک الحزین.
[لِ کُلْ حَ] (ع اِ مرکب)مرغی از مرغان آبی. (آنندراج). مرغی است از مرغان آب و گویند بلشون است. (از اقرب الموارد). بوتیمار. غم خورک. شفنین. یمام. طریقون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی بوتیمار نامند، از طیور آبی است. گردن و پاها دراز و کوچکتر از کلنگ و سفید است و در کنار آبها مجاور و سر به زیر افکنده می باشد... (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به بوتیمار و غمخورک شود.
مالک الرقاب.
[لِ کُرْ رِ] (ع ص مرکب)مالک رقاب :
بر اختیار بندگی مالک الرقاب
نصر من الله آمد، فال من از کتاب.
عثمان مختاری (دیوان ص21).
از راه بِرّ و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب.
رشید وطواط.
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیاء.خاقانی.
رجوع به مالک رقاب شود.
مالک السرایا.
[لِ کُسْ سَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سنان بن سرح الخثعمی مکنی به ابوحکیم تابعی است و گویند از صحابه است. در عهد معاویه و سپس یزید و عبدالملک امارت صوائف را داشت و در جنگ با روم کشته شد. (ازاعلام زرکلی ج3 ص828).
مالک القلوب.
[لِ کُلْ قُ] (ع ص مرکب)خداوند دلها :
از راه بِرّ و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب.
رشید وطواط.
مالک الملک.
[لِ کُلْ مُ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند عالمیان. (ناظم الاطباء) : قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء. (قرآن 3/26).
هوالاول هوالاخر هو الظاهر هو الباطن
منزه مالک الملکی که بی پایان حشر دارد.
ناصرخسرو.
سپاس و ستایش مالک الملکی راست که به مقتضای حکمت شامله اش نظام مهام عالم... به وجود... سلاطین عدالت آیین منوط و مربوط گردید. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص1).
مالک دوزخ.
[لِ کِ زَ] (اِخ) نام فرشتهء موکل دوزخ : بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانهء مالک دوزخ فرستاد. (سندبادنامه ص223). و زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص249).
چون درختی در او نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ.نظامی.
- مثل مالک دوزخ؛ با جامه ای از دود یا چیزی مانند آن سیاه شده. (امثال و حکم ج3 ص1485). با جامه و سر و رویی سیاه شده از گرد زغال یا دوده و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || سخت خشمگین. (یادداشت ایضاً).
مالک دینار.
[لِ کِ] (اِخ) از موالی بنی سامة بن لؤی القرشی و از مشاهیر تابعین و زاهد بسیار معروف بصره که در زهد و اعراض از دنیا همواره بدو مثل زنند بعلاوه او یکی از خطاطان مشهور عصر خود بود و قرآن به اجرت می نوشت و هر مصحفی را در چهار ماه بپایان می رساند. وفات او را مورخین به اختلاف در سال 126 یا 127 یا 130 یا 131 نگاشته اند. در وجه تسمیهء او به دینار در تذکرة الاولیاء طبع لیدن ص41 چنین افسانه ای آمده است: در کشتی نشسته بود چون به میان دریا رسید اهل کشتی گفتند غلهء کشتی بیار گفت ندارم چندانش بزدند که هوش ازو بیرون رفت چون به هوش باز آمد گفتند غلهء کشتی بیار گفت ندارم گفتند پایش گیریم و در دریا اندازیم هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند هریکی دو دینار زر در دهان گرفته مالک دست فرا کرد و از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد از این سبب نام او مالک دینار شد :
تاج را طوقدار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص204).
ترا که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار.سعدی.
و رجوع به روضات الجنات صص684-687 و حاشیهء شدالازار ص30 و وفیات الاعیان و تذکرة الاولیاء صص41-45 و الفهرست در باب کتاب المصاحف ص6، 183، 185 و حلیة الاولیاء ج2 صص357 - 389 و حبیب السیر چ1 تهران ج1 ص266 و تاریخ گزیده چ نوایی ص632 و صفة الصفا ج3 ص197 شود.
مالک رقاب.
[لِ رِ] (ص مرکب) صاحب گردنان. (آنندراج). مالک الرقاب. دارندهء رقبه ها. خداوند گردنها. مهتر افراد :
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست نیست
بی گمان باری تویی از خسروان مالک رقاب.
سوزنی.
برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظارهء حسن مالک رقاب.سوزنی.
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب.
سوزنی.
کژخاطران که عین خطا شد صوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان.خاقانی.
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد
که معشوق و مالک رقابی نبیند.خاقانی.
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد.
خاقانی.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفهء طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی.
حافظ.
گردنم سرفرازیی دارد
طوق مالک رقاب می خواهم.
ظهوری (از آنندراج و بهار عجم).
مالک رقابی.
[لِ رِ] (حامص مرکب)حالت و صفت مالک رقاب :
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسما به صاحبقرانی.فرخی.
و رجوع به مالک رقاب شود.
مالک سعیر.
[لِ کِ سَ] (اِخ) مالک دوزخ :
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان.
خاقانی.
و رجوع به مالک و مالک دوزخ شود.
مالک شدن.
[لِ شُ دَ] (مص مرکب) دارا شدن و به تصرف درآوردن و ضبط کردن. (ناظم الاطباء). صاحب چیزی شدن. خداوند چیزی شدن.
مالکونیا.
(اِ) لکلرک در ترجمهء مفردات ابن البیطار این کلمه را معادل مالنکونیا آورده است. و رجوع به مالنکونیا و مالیکونیا و لکلرک ج1 ص279 شود.
مالکه.
[لِ کَ / کِ] (اِخ) معشوقهء شاپور شاه. (از فهرست ولف). بنقل شاهنامه دختر طائر غسانی از نوشه دختر نرسی ساسانی است که در جنگ شاپور ذوالاکتاف با «طائر»، در گشادن حصاری شاپور را یاری داد و شاپور او را بزنی گرفت :
ز طائر یکی دختش آمد چو ماه
که گفتی که نرسی است با تاج و گاه
پدر مالکه نام کردش چو دید
که دختش همی مملکت را سزید.
(شاهنامه چ بروخیم ج7 ص2031).
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش سرنامداران بدید.
(شاهنامه ایضاً، ص2032).
مالکی.
[لِ] (حامص) مالک بودن. صاحب بودن: چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان).
مالکی.
[لِ] (ص نسبی) منسوب به مالک، فرشتهء موکل دوزخ :
اندر دل حسود تو باد آتشی زده
چون آتش جهنم با سهم مالکی.سوزنی.
و رجوع به مالک شود.
مالکی.
[لِ ] (ص نسبی) منسوب است به ابوعبدالله مالک بن انس بن ابی عامر اصبحی امام دارالهجره. (از انساب سمعانی). یک از مذاهب اربعه اهل سنت، منسوب به مالک بن انس یکی از فقهای عامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از شافعی و مالکی و قول حنیفی
جستیم ز مختار جهان داور رهبر.
ناصرخسرو.
و رجوع به مالک بن انس شود. || یکی از پیروان مالک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مالکی.
[لِ ] (ص نسبی) منسوب است به مالکیه که قریه ای است بر فرات. (از انساب سمعانی).
مالکی.
[لِ ] (ص نسبی) منسوب است به بنی مالک بن حبیب که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی).
مالکی.
[لِ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء دشتی است که آن را تمیمی نیز می گویند. طول آن 42 و عرضش 12 کیلومتر است. حد شمالی آن گله دار و حدشرقی فومستان و حد جنوبی و غربی خلیج فارس است. هوایی گرم دارد و جمعیت آن در حدود 10000 تن می باشد. مرکز آن بندر عسلویه و دارای 25 قریه است. بندر مهم دیگر آن طاهری یا سیراف است. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص482).
مالکی.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان بکش است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 203 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مالکی.
[لِ] (اِخ) رجوع به ابوالفضل مالکی شود.
مالکی.
[لِ] (اِخ) رجوع به ابوالفضل مالکی مسعودی شود.
مالکیت.
[لِ کی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)مالک بودن. مالکی. و رجوع به مالک شود. || (اصطلاح حقوقی) حقی است که انسان نسبت به شی ء دارد و می تواند هر گونه تصرفی در آن بکند بجز آنچه که مورد استثنای قانون است. (فرهنگ فارسی معین). حق استعمال و بهره برداری و انتقال یک چیز به هر صورت مگر در مواردی که قانون استثنا کرده باشد. در قانون مدنی ایران مالکیت فقط در مورد عین استعمال نشده است. در اصطلاح فقه هر سلطهء قانونی را ملک نامند و مالکیت صفتی است که از این نظر بکار می رود. لذا گفته اند: مالکیت خانه، مالیک حق تحجیر، مالکیت منافع و غیره. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مالکیت ما فی الذمه؛ (اصطلاح حقوقی و فقهی) اجتماعی دو عنوان داین و مدیون در یک شخص نسبت به یک دین موجب می شود که آن شخص مسلط بر ذمهء خود گردد و این سلطهء قانونی را که شخص بر ذمهء خود دارد مالکیت مافی الذمه نامند و آن شخص را مالک مافی الذمه گویند مثل اینکه کسی به پدر خود مدیون باشد و پس از فوت پدر تمام ترکه از دیون و اموال و مطالبات به او منتقل می شود، در این صورت او مالک مافی الذمهء خود خواهد شد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
مالکیه.
[لِ کی یَ] (اِخ) پیروان مالک بن انس و مذهب مالکی بیشتر در مغرب اسلامی و حدود یمن شایع است. و رجوع به مالک بن انس و مالکی شود.
مالکیه.
[لِ کی یِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء سوسنگرد است که در شهرستان دشت میشان واقع است و 750 تن سکنه دارد که از طایفهء بنی طرف هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مالگانه.
[نَ / نِ] (اِ) آلت تناسل و نره. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). رجوع به مالکانه شود.
مال گذار.
[گُ] (نف مرکب) کسی که مال تحصیل اراضی در سر کار ادا نماید. (آنندراج). و رجوع به مال گزار شود. || ملاک و آنکه ملک خود را در تحت حکومت نگاهدارد. (ناظم الاطباء). || مستأجر و رعیت. (ناظم الاطباء).
مالگذاری.
[گُ] (حامص مرکب) خراج و مالیات ملک و اراضی مالیات بده. (ناظم الاطباء).
مال گزار.
[گُ] (نف مرکب) کسی که مالی را که از اراضی و املاک بدست آورده، تحویل مخدوم یا دولت دهد. این کلمه را در فرهنگها «مالگذار» نوشته اند و آن صحیح نیست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مالگذار شود.
مال گیری.
(حامص مرکب) مال بگیری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مال بگیری شود.
مالم.
[لَ] (ع اسم + حرف) کلمهء مرکب از «ما» و «لم» یعنی مادام که نه. (از ناظم الاطباء).
- مالم یجب؛ (اصطلاحی فقهی) پدیدهء حقوقی که هنوز موجود نشده است، مث اسقاط مرور زمان قبل از مضی زمان معین صحیح نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
مال مالی.
(اِ) به لغت اصفهان حردون است و در تنکابن ماچه کول نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به حردون شود.
مال محمد صالح.
[مُ حَمْ مَ لِ] (اِخ)قریه ای است در شش فرسنگی جنوب شول گپ. (از فارسنامهء ناصری).
مال محمود.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان بکش است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مال محمود.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوهء شهرستان بوشهر واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مالمزون.
[مِ زُ] (اِخ)(1) «روئیل مالمزون»(2). مرکز بلوکی است در سن علیا که در ولایت نانتر(3) و در غرب پاریس واقع است و 62933 تن سکنه دارد. قصر و موزهء ناپلئون در آنجا واقع است و ناپلئون هنگامی که اولین کنسول فرانسه بود در آن می زیست، همچنین ژوزفین امپراتریس فرانسه دوران بعد از طلاق را در این قصر گذراند. (از لاروس).
(1) - Malmaison.
(2) - Rueil-Malmaison.
(3) - Nanterre.
مال مست.
[مَ] (ص مرکب) مغرور به دولت و مکنت خود. (ناظم الاطباء) (از جانسون).
مال مستی.
[مَ] (حامص مرکب) غرور و نخوت بواسطهء دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) (از جانسون). و رجوع به مال مست شود.
مالمک.
[لَ] (اِ) آب دندان و آب نبات. || نوعی از حلوا که از جو و گندم میده سازند. (ناظم الاطباء).
مالمکا.
[لَ] (اِ) نام حلوایی است که از برنج پزند و بیشتر در ملک گیلان معمول است. (فرهنگ جهانگیری). به معنی مالکانه است و آن حلوایی باشد که در گیلان از برنج پزند. (برهان). مالکانه و حلوایی که از برنج پزند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مالکانه شود.
مال ملا.
[مُلْ لا] (اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویهء(1)شهرستان بهبهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. این ده از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
(1) - طبق تقسیمات اخیر کشوری کهکیلویه با بویراحمدی تشکیل فرمانداری کل را می دهند.
مالمو.
[مُ] (اِخ)(1) بندری در جنوب سوئد و بر کنار «ارسن»(2) واقع است و 254300 تن سکنه دارد و یکی از مراکز کشتی سازی است. (از لاروس).
(1) - Malmo.
(2) - oresund.
مالمویان.
(اِخ) یکی از طوایف پشت کوه و از ایلهای کرد ایران است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص71).
مال میر.
(اِخ) ایذج. ایذه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جاهای تاریخی در ناحیهء بختیاری است که در 115 هزارگزی مشرق شوشتر واقع شده است و دارای مجسمه ها و معابد و بناها و کتیبه هایی به خط میخی است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). و رجوع به مال امیر و ایذه شود.
مال میر.
(اِخ) تیره ای از ایهاوند هفت لنگ. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص73).
مالمیز.
(اِ) زلو و مالیز. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مالیز شود.
مالمیز.
(اِخ) دهی از دهستان سربند پایین است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 1552 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مالن.
[لِ] (اِخ) قریه ای به هرات دارای میوه های نیکو. (چهارمقاله چ قزوینی ص31) : و میوه های مالن و کروخ در رسید که امثال آن در بسیار جایها بدست نشود. (چهارمقاله با تعلیقات معین ص49). و رجوع به مالین و مالان شود.
مالنخ.
[لِ] (اِ) مالنخولیا. (ناظم الاطباء). یا «مالیخ» مخفف مالنخولیا، یا مالیخولیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مالیخ و مالنخولیا و مالیخولیا شود.
مالنخولیا.
[لِ] (معرب، اِ) اصل کلمه از لاتینی ملانخولیا(1) و آن هم مأخوذ از یونانی ملانس(2) (به معنی سوداء و سیاه) و خله(3) (به معنی مِرَّة و صفرا) است و در بعض کتب طب قدیم(4) نیز مالنخولیا دیده است لیکن سپس به مالیخولیا تصحیف شده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و قد یستعمل [ العنصل ]لضعف المعدة ورداءة الهضم و السدد و المرض العارض من المرة السوداء الذی یقال له مالنخولیا. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). ویفش الریاح و الابخرة الغلیظة المولدة للمالنخولیا المعویة. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). و رجوع به مالیخولیا شود.
(1) - Melankholia.
(2) - Melanos.
(3) - Khole. (4) - از جمله در بحرالجواهر.
مالندگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی مالنده. مالش. و رجوع به مالنده شود. || دلاکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مالیدن شود.
مالنده.
[لَ دَ / دِ] (نف) آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود. || دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) :
چونکه مالنده(1) بدو گستاخ شد
در درستی آمد و(2) درواخ شد.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص78).
(1) - اصل: نالیده. (تصحیح قیاسی از مرحوم دهخدا).
(2) - ن ل: کار مالیده بدو. و رجوع به درواخ شود.
مالنطریا.
[] (معرب، اِ) زاج الاساکفه است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به زاج اساکفه شود.
مالنکونیا.
[لِ] (اِ) قرحه ای که در دو ساق پیدا آید. (ابن البیطار، ج1 ص121، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اذا درست و ضمد بها المالنکونیا و هی القروح التی تکون فی الساقین... (مفردات ابن البیطار جزء اول ص121). و رجوع به مالیکونیا و مالکونیا(1) و لکلرک ج1 ص279 شود.
(1) - Malecounya.
مالو.
(اِخ)(1) فیزیک دان فرانسوی (1775 - 1812 م.). وی «پولاریزاسیون نور»(2) را کشف کرد. (از لاروس).
(1) - Malus, etienne Louis.
(2) - Polarisation de la lumiere.
مالو.
[لُ] (اِخ)(1) نویسندهء فرانسوی (1830 - 1907 م.). داستانهای معروفی دارد که مهمترین آنها عبارتند از بی خانمان(2)، رومن کالبری(3) و پومپون(4). (از لاروس).
(1) - Malot, Hector.
(2) - Sans famille.
(3) - Romain Kalbris.
(4) - Pompon.
مالوا.
[لَ] (اِخ)(1) از ممالک ناحیهء وسطای رود سند است که در تصرف ساسانیان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص158). بنقل بیرونی در التفهیم به عقیدهء هندوان مملکتی است در قبة الارض: و اما هندوان همی گویند که آنجا(2) جایی است بلند، نام او لنک(3) و آرامگاه دیو و پری است و بر آن خط که از لنک تا به کوه میرو(4) کشد شهر اوزین(5) است اندر مملکت مالوا و قلعهء روهیتک(6) و دشت تانیشر(7) و ولایت جمن(8)، آنگاه کوههای سردسیر با برفها که میان هندوستان اند و میان زمین ترک. (التفهیم صص193 - 194). و رجوع به همین مأخذ (متن و حاشیه) و تحقیق ماللهند ص82، 93، 99 و 153 و مالوه در همین لغت نامه شود.
(1) - Malava. (2) - قبة الارض.
(3) - Lanka.
(4) - Meru.
(5) - Ujain.
(6) - Rohitaka.
(7) - Tanichar.
(8) - Djamana.
مالواجرد.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان جرقویه است که در بخش حومهء شهرستان شهرضا واقع است و 1366 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مالوالی.
[مالْ] (اِ) نوعی از چلپاسه است که آن را سام ابرص می گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). «مارمولک باغی» که آن را سام ابرص نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین).
مالوان.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مالوثا.
(اِخ) اسم حوت یونس (ع). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به یونس شود.
مالوجه.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد است که در بخش قروهء شهرستان سنندج واقع است و 1254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مالوجهات.
[لِ وَ] (اِ مرکب) تلفظ و رسم الخطی نادرست برای «مال و جهات». (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب «مال و جهات» ذیل مال شود.
مال ور.
[وَ] (ص مرکب) مالدار و توانگر و غنی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
مالوز.
(اِ) کربسه. کرباسه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
مالوس.
(اِ) چلپاسهء سبزرنگ. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مادهء قبل شود. || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
مالول.
(ص) کلوبنده را گویند و آن غلامی باشد که به مرتبهء بزرگی رسیده باشد، چه کلو به معنی بزرگ است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ماکول شود. || شکم پرست و جوعی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). پرخور و شکم پرست. (ناظم الاطباء). به معنی شکم بنده و ماکول، یکی تصحیف دیگری است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماکول شود.
مالون.
(ع ص، اِ) جِ مال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مال شود.
مالون.
(اِخ) از طسوج لنجرود است. (تاریخ قم ص113).
مالون.
(اِخ) یکی از شش دیهی بود که «عرب اشعریان» سر او مقامها ساختند و منزل گرفتند و آن شش دیه عبارت از ممجان و مالون و قزدان و سکن و جمرو کمیدان بود. (از تاریخ قم ص32). و رجوع به کمیدان شود.
مالوه.
[مالْ وَ] (اِخ) در هند مرکزی است به شمال دکان. (ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایالت مرکزی هندوستان. (ناظم الاطباء). مالوه یکی از قدیمترین دولتهای طایفهء رجبوت است که مدتها در مقابل تعرض مسلمین از خود مقاومت بخرج داده و سلسله های سلاطین هندوی آن، پایتخت خود «اوجین» را یکی از مراکز معتبر علم و ادب کرده و به همین جهت در تاریخ ذکری به خیر دارند. مالوه مدت سه قرن مقاومت نمود تا در عهد سلطان بلبن از سلاطین دهلی مطیع شد. سرحد طبیعی آن عبارت بود از طرف جنوب نهر نربدا، از شمال چمبل و از مغرب گجرات و از مشرق بند لخند. پایتخت سلاطین اسلامی مالوه (از 804 تا 937 ه .ق.) در شهر مندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوری در جلگهء وسیعی در میان دره های عمیق ساخته بود و مساجد آن اشتهار بسیار داشت. (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص279). و رجوع به همین مأخذ و مالوا شود.
مالة.
[لَ] (ع ص) امرأة مالة؛ زن مالدار. ج، مالة(1) و مالات. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث مال و گویند امرأة مالة؛ یعنی زن بسیارمال. ج، مالة، مالات و گویند «نسوة مالات». (از اقرب الموارد).
(1) - جمع و مفرد در آن یکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ماله.
[لَ / لِ] (اِ)(1) افزاری که بنایان بدان گل اندایند و گل ماله نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). افزاری که گلکاران بدان کاهگل و گچ و آهک بر دیوار مالند. (برهان). افزاری است که بنایان بدان کاهگل مالند و به گچ دیوار خانه را سفید کنند. (آنندراج). افزاری که با آن کاهگل و گچ و آهک را بر دیوار و غیره مالند و آن را انواع است: مالهء بندکشی، مالهء گل مالی، مالهء گچ مالی و غیره. (فرهنگ فارسی معین). آلتی که بنایان بدان شفته و ملاط گسترند و هموار سازند یا کاهگل و گچ و امثال آن بر دیوار مالند. آلتی آهنین با دستگیرهء چوبین که بنا گل و گچ و آهک و غیره را با آن بر بنا هموار کند. مِسیَعَه. مِسَجَّه. مالج. انداوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِملَق. مالَق. (منتهی الارب).
- ماله کش؛ آنکه ماله کشد.
- ماله کشی؛ شغل و عمل ماله کش.
|| چوبی که بر زمین شیار کرده بکشند تا کلوخ شکستهء زمین هموار کنند. (فرهنگ رشیدی). تخته ای را گویند که برزیگران بر زمین شیار کرده بکشند تا کلوخهای آن را نرم کند و زمین را هموار سازد. (برهان). چوبی که در زمین شیار کرده بکشند تا کلوخها نرم شود. (آنندراج). آلتی که برزگران بدان زمین شخم زده را هموار کنند. زوزم. وَزوَز. شَوف. مِسلَفَة. بنکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِلطاط. مالق. مَلاّسَة. (منتهی الارب) :
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانهء او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را.
ابوالفرج رونی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
|| سمهء جولاهان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص452). لیف بود که بدو جولاهگان آهار دهند و به دسته کرده باشند، گروهی سمه گویندش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سمهء جولاهان بود که بدان تار جامه ها را آهار دهند و آن را از لیف کرده باشند. (فرهنگ اوبهی). افزاری که جولاهگان از خس به مانند جاروب و لیف سازند و با آن تانه را آهار دهند. (برهان) (آنندراج). لیف و جاروب جولاهگان که بدان تانه را آهار دهند. (ناظم الاطباء) :
کونی دارد چو کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو مالهء پت آلود(2).
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال، ص452).
آن ریش پرخدو بین چون مالهء پت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
عماره (از لغت فرس ایضاً).
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
غرواشه، گیاهی است که جولاهان از او ماله کنند و دسته دسته بندند و بروی چیزی مالند. (لغتنامهء اسدی، یادداشت ایضاً) :
چون عنکبوت جولهه چالاک و تیزپای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان.
اثیر اخسیکتی (در وصف شتر، از آنندراج).
|| کرم خاکی. غاک کرمه. خراطین. خراتین. گل خواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
معده ت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و به ماله.
ناصرخسرو.
|| (ص) پر و مالامال بود. (فرهنگ جهانگیری). به معنی مالامال هم آمده است که پر و لبریز باشد. (برهان) (آنندراج). مالامال و لبالب. (ناظم الاطباء). پر. لبریز. لبالب. مقابل خوله :
چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2921).
سیکیی ده به خانه وام شده ست
پنج از آن خوله، پنج از آن ماله.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
|| (اِمص)(3) به معنی مالش آمده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی مالش و مالندگی هم هست. (برهان) :
بیرون از او کشیدم و گفتم کس ترا
برگو که تابه کیر که داده ست ماله ای.
ادیب صابر (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - از: مال (مالیدن) + ه (پسوند اسم آلت).
(2) - مصراع دوم این شاهد در یادداشتی از مرحوم دهخدا چنین است: ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
(3) - نظیر ناله و خنده و گریه و...
مالة.
[لَ] (ع ص، اِ) جِ مال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ مال و مَیِّل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مال (ع ص) شود. || جِ مالة(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود. || جِ مائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مائل و مایل شود.
(1) - جمع و مفرد در آن یکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ماله غوره.
[لَ / لِ رَ / رِ] (اِ مرکب)(1) رز جنگلی است که اصل رز (مو)های اهلی است و در اغلب نقاط شمال ایران ماله غوره و در کتول، «مئل» نامیده می شود. انگور جنگلی. کرم البری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در مازندران و گرگان به درخت مو جنگلی گویند. (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج2 ص244). در لاهیجان و لنگرود، «شال رز» و میوهء آن را «شال غوره» یا «شال انگور» گویند. رجوع به «شال» شود.
(1) - Vitis vinifera.
مالی.
(ص) به معنی بسیار و فراوان باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) :
هرکه سرمایهء ماهی ز تو دارد حاصل
آفتابش ز دل سنگ برآید مالی(1).
سیف اسفرنگ (از فرهنگ رشیدی).
|| در ملک دکن باغبان را مالی گویند. (برهان). || (معرب، اِ) به یونانی عسل است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). به لغت یونانی انگبین را گویند که عسل باشد. (برهان). معرب از یونانی «ملی»(2) به معنی عسل (در طب قدیم مستعمل است). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - مؤلف فرهنگ نظام گوید: شاید در این شاهد «حالی» تصحیف خوانی شده. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Meli.
مالی.
(ع ص) پرکننده. || پرشونده. (غیاث). پر. مملو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از همت درگاه تو عالی شود آن کس
کز مهر و وفای تو دلش باشد مالی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
از مهر و هوای تو مالی است همه دلها
زیرا که دلی داری خالی ز حقاد و کین.
سوزنی.
مالی.
(حامص)(1) با کلمه های دیگر بصورت مزید مؤخر ترکیب شود و معنی حاصل مصدری دهد: آب مالی. پایمالی. تریاک مالی. خاک مالی. خایه مالی. خشت مالی. دست مالی. دشمن مالی. روغن مالی. ریش مالی. شن مالی. شیره مالی. کاهگل مالی. کلاه مالی. گچ مالی. گل مالی. گوشمالی. لجن مالی. ماست مالی. نمدمالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مال شود.
(1) - از: مال (مادهء مضارع از مالیدن) + ی (علامت حاصل مصدر).
مالی.
(ص نسبی) منسوب به مال و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). منسوب به مال. مربوط به مال: امور مالی. مشکلات مالی.
- مالی و ملکی؛ چیزی که منسوب به مال و ملک باشد یعنی پولی و ملکی. (ناظم الاطباء).
مالی.
(اِخ)(1) امپراتوری مالی که در قرن سیزدهم بوسیلهء «ماندنگها»(2) میان ارتفاعات سنگال و نیجریه تشکیل یافت و تا قرن هفدهم ادامه داشت. (از لاروس). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Mali.
(2) - Mandingues.
مالی.
(اِخ)(1) جمهوری مالی یکی از کشورهای غربی افریقاست که شامل سرزمین سودان قدیم فرانسه است و در حدود 1204000 کیلومتر مربع وسعت و 5020000 تن سکنه دارد. پایتخت آن باماکو(2) و زبان رسمی آنجا فرانسه است. شمال و مرکز مالی در صحرای آفریقا قرار دارد، در این حدود قبایل صحرانشین به تربیت مواشی و گله داری اشتغال دارند. در جنوب که به دره های مجاور سنگال و نیجریه محدود میگردد، زراعت برنج و پنبه و ذرت و پستهء زمینی رایج است. سودان در سالهای 1880-1895 م. بوسیله گالینی(3) سردار فرانسه فتح شد و در سال 1958 استقلال یافت و دولت جمهوری در آن تشکیل گردید. در سال 1959 دو دولت سنگال و مالی فدراسیون مالی را بوجود آوردند که در سال 1960 این اتحاد متلاشی شد و سودان قدیم فرانسه نام مالی را برای خود حفظ کرد و در همین سال به استقلال کامل رسید و به طرف مشروطیت با تمایلات سوسیالیستی گامهای اساسی برداشت. در سال 1968 م. نظامیان در این کشور کودتا کردند و رئیس جمهوری «کیتا» را ساقط ساختند. (از لاروس). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Mali.
(2) - Bamako.
(3) - Gallieni.
مالیا.
(اِ) درختی است باریک و دراز که از چوب آن درخت نیزه و تیر سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد بعضی مُرّان است و بولس گوید درختی است در بلاد شام... (تحفهء حکیم مؤمن). در تحفهء حکیم مؤمن مرادف با «مران» ذکر شده که با توجه به دزی ج2 ص585 همان زغال اخته(1)می باشد. (فرهنگ فارسی معین). || (معرب، ص) به لغت یونانی به معنی سیاه باشد که در برابر سفید است. (برهان) (آنندراج). در یونانی ملاس(2) (سیاه). (از فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Cornouiller
(2) - Melas.
مالیات.
(از ع، اِ)(1) باج و خراج. (ناظم الاطباء). جِ مالیه. وجوهی که مأموران دولت برحسب قانون از صاحبان املاک، اراضی، مستغلات و غیره گیرند. باج. خراج. ارتفاع. (از فرهنگ فارسی معین). سهمی است که بموجب اصل تعاون ملی و بر وفق مقررات هریک از سکنهء کشور موظف است که از ثروت و درآمد خود بمنظور تأمین هزینه های عمومی و حفظ منافع اقتصادی یا سیاسی یا اجتماعی کشور بقدر قدرت و توانایی خود به دولت بدهد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) : محاسبات رعایا و مستأجران و غیره مؤدیان مالیات سرکار مزبور را تنقیح داده مفاصا به مهر خود تسلیم می نماید. (تذکرة الملوک ص50). آنچه بجهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار بعنوان بذر و مساعده و مؤنت زراعت به رعیت داده، در رفع محصول وجه مساعده و مؤنت را بازیافت نماید. (تذکرة الملوک ص46).
- مالیات اراضی؛ مالیاتی که از اراضی زراعتی گرفته می شد و بحسب نوع زراعت فرق می کرد. اسم دیگر آن خراج است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات ایلات.؛ رجوع به ترکیب مالیات بر اشخاص شود.
- مالیات بده؛ دهندهء مالیات. پردازندهء مالیات. آنکه مالیات دهد.
- مالیات بر ارث؛ مالیاتی است که بموجب قانون مالیات بر ارث و طبق تعرفهء مندرج در همان قانون از ترکه گرفته می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات بر اشخاص؛ مالیاتی که بر شخص بعنوان اینکه وجود خارجی دارد (بدون توجه به وضع درآمد او) گرفته می شد. در همین معنی مالیات سرانه، مالیات سرشمار، باج شخصی و جزیه بکار رفته است. مالیات ایلات و مالیات خانواری هم نوعی مالیات بر اشخاص بوده است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات بر اموال؛ مالیات بر مال و درآمد اشخاص است، کسی که مالی و درآمدی ندارد مشمول مقررات مالیات نیست. در مقابل مالیات بر عایدات استعمال می شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات بر درآمد؛ مالیاتی است که بر عواید اشخاص طبیعی و حقوقی بسته می شود. اصطلاح مالیات بر عایدات هم بهمین معنی است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات بر عایدات.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- مالیات بستن؛ وضع مالیات.
- مالیات بگیر؛ مالیات گیرنده. دولت یا حکومت که از مردم مالیات می گیرد.
- مالیات پرداختن؛ مالیات دادن. رجوع به ترکیب مالیات دادن شود.
- مالیات پرداز؛ آنکه مالیات پردازد. آنکه مشمول پرداختن مالیات باشد. مالیات بده.
- مالیات دادن؛ مالیات پرداختن. ادا کردن مالیات. تأدیهء مالیات.
- مالیات سرانه.؛ رجوع به ترکیب «مالیات بر اشخاص» شود.
- مالیات غیرمستقیم؛ مالیاتی است که مالیات دهنده بطور غیرمستقیم می پردازد، مانند حقوق گمرکی و مالیات قند و شکر و بنزین که بر قیمت اجناس افزوده می گردد و مالیات در ضمن خرید جنس پرداخته می شود. (فرهنگ فارسی معین). مالیاتی که از اموال مصرفی بمناسبت عملی ازقبیل تولید و توزیع و صدور و ورود گرفته می شود... در حقیقت تکلیف پرداخت آن، بطور مستقیم متوجه مصرف کننده است. (از ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مالیات گرفتن؛ اخذ مالیات. جمع آوری مالیات.
- مالیات مستقیم؛ مالیاتی که مستقیماً از مالیات دهنده گرفته می شود، مانند مالیات املاک مزروعی، اراضی بایر، مستغلات و مالیات بر درآمد. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: مالیات دولت نباید زمین بماند ؛ نظیر: سوخت را بود کردن. قاعده ای بوده نزد قدمای امنای مالیهء ایران که برحسب آن مجبور بوده اند مالیاتی را که بواسطهء از میان رفتن صنف یا شیئی بی محل می مانده بر صنف یا چیزی دیگر مزید کنند. (امثال و حکم ج3 ص1392 و ج2 ص994).
(1) - مالیات که به تخفیف یاء استعمال می شود، در اصل به تشدید یاء است. (نشریه دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول، شماره 10، ص37).
مالی ء.
[لِءْ] (ع ص) پرکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مالی شود.
مالیت.
[لی یَ] (از ع، اِمص) ارزش. بها. قیمت :
دل از آن گشت گرانمایه که درد تو در اوست
ور نه معلوم بر ما و تو مالیت دل.
مسیح کاشی (از بهار عجم).
و رجوع به مالیه شود.
مالیچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان سامن است که در شهرستان ملایر واقع است و 221 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مالیچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 528 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مالیچه شیخ.
[چِ شِ] (اِخ) دهی از دهستان ماهورومیلانی است که در بخش خشت کازرون واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مالیخ.
(اِ) به معنی مالیخولیا است که کوفت و خلل دماغی و سودا و خیال خام باشد. (برهان). مالیخولیا. (ناظم الاطباء). مخفف مالیخولیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مالیخ(1) کاخ پخته بد اندر دماغ خویش
زان کاخ خویشتن را گنده دماغ کرد.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - ن ل: مالنخ. رجوع به مالنخ شود.
مالیخولیا.
(معرب، اِ) به معنی مالیخ است که کوفت و خلل دماغی و سودا و خیال خام باشد. گویند یونانی است. (برهان). خلل دماغی و سودا و خیال خام و صحیح مالنخولیا به نون. (غیاث). خلل دماغی و سودا و خیال خام و صحیح ملنخلیا است. (آنندراج)(1). مصحف مالنخولیا. لاتینی ملنخولیا(2)، از یونانی ملغ خولیا(3) مرکب از ملنوس(4) (سیاه) و خله(5) (خلط، صفرا) جمعاً به معنی خلط سیاه، چون مرض مذکور سوداوی است، لهذا به این اسم خوانده اند. این لغت به صور ماخولیا، ملنخولیا، مالیخ، مالنخ و غیره درآمده است. (حاشیهء برهان چ معین). مصحف مالنخولیاست. سوداء. قسمی از جنون است(6) و آن چنان است که در شخص افکار ردیه پیدا شود و حزن و خوف بر او غلبه کند و بسا باشد که فریاد کند و گفته های بی معنی و نامرتب گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای مرض عصبی است که با اختلال قوای عضلانی و دماغی همراه است و معمو در دنبالهء فلج عمومی یا تحت شکنجهء شدید روحی و جسمی (محبوسانی را که شکنجهء شدید می دهند) و یا بر اثر مرض صرع یا در اشخاص هیستریک(7) و یا بطور مادرزادی پدید آید. مبتلایان به این مرض گاه از خوردن و آشامیدن خودداری می نمایند به نحوی که به حالت مرگ می رسند و گاهی خودکشی می کنند. برای معالجهء این بیماران استراحت کامل و مسافرت به نقاط خوش آب و هوا و جدا بودن از افراد دیگر و از حوادث لازم است. این معالجه باید با تجویز داروهای مقوی قوای دماغی همراه باشد. خبط دماغ. صبارا. صباره. مالنخولیا. ماخولیا. ملنخولیا. مالیخ. مالنخ. (از فرهنگ فارسی معین) :
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص22).
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آمد فطیر.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گربه کرده چنگ خود اندر قفص
نام چنگش درد و سرسام و مغص
حصبه و قولنج و مالیخولیا
سکته و سل و جذام و ماشرا.
(مثنوی چ رمضانی ص201).
از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). و رجوع به مالنخولیا شود. || به مجاز بر صاحب مرض نیز اطلاق کنند. (آنندراج). || (اصطلاح روانشناسی) یکی از عواطف مرکب است و آن از تذکر حالات مطبوع مفقود، و از اندوه فعلی که آنها را احاطه کرده است و غیره ترکیب شده. (روانشناسی از لحاظ تربیت ص333).
(1) - صاحب آنندراج افزاید: چه آن مرکب است از مَلَن به معنی سیاه و از خَلیا به معنی صفرا و معنی ترکیبی آن صفرای سیاه است، چنانکه از بعضی از انگریزان که در زبان یونانی مهارتی داشتند به تحقیق رسیده و مردم در آن تصرف نموده مالیخولیا و گاهی ماخولیا و ماخول و مالخ گویند.
(2) - Melankholia.
(3) - Melaghxolia.
(4) - Melanos.
(5) - Khole. .
(فرانسوی)
(6) - Melancolie .
(فرانسوی)
(7) - Hysterique
مالیخولیایی.
(ص نسبی)(1) منسوب به مالیخولیا.
- مزاج مالیخولیایی؛ (در پزشکی قدیم) مزاج سوداوی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به سوداوی شود.
|| کسی که مبتلی به مالیخولیا و خبط دماغ است. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Melancolique
مالی دره.
[دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 560 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مالیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی مالیده. رجوع به مالیده شود.
مالیدن.
[دَ] (مص) لمس کردن و مس نمودن و دست یا افزار بر چیزی کشیدن و دلک کردن. (ناظم الاطباء). دست کشیدن روی چیزی. چیزی را در دست مکرر فشار دادن. مس کردن. لمس کردن. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا، مرزئیتی، مرز(1)(جاروب شده)، پهلوی، مرزیشن(2) (جماع). مرزیتن(3) (جماع کردن)، مالیتن(4)، مالیشن(5)؛ هندی باستان، مارشتی، مرز(6)(پاک کردن)، کردی، مالین(7) (جاروب کردن)، بلوچی، ملنغ، ملغ(8) (ساییدن، مالیدن، مخلوط کردن)، استی، مارزین(9)(جاروب کردن). (از حاشیهء برهان چ معین). مسح. عَرک. دلک. فَرک. مَجیدَن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت.فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل.فردوسی.
چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی.فردوسی.
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست.فردوسی.
یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار مادهء مارا.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.مولوی.
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. (گلستان).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک؛ چهره بر خاک سودن. کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است. سجده کردن و نماز بردن :
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.فردوسی.
وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی.فردوسی.
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.فردوسی.
- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین، رجوع به -ترکیب قبل شود:فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین.فردوسی.
زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی.فردوسی.
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.فردوسی.
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین.فردوسی.
- مالیدن چشم؛ دست کشیدن به چشم، نیک دیدن را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی :
سوی راستم من برآ سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال.ناصرخسرو.
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال.
شیخ بهائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن مژگان.؛ رجوع به ترکیب قبل شود :
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.فردوسی.
|| فشردن دو چیز با پس و پیش بردن چیز زبرین یا زبرین و زیرین هردو. فشردن دو چیز، با حرکت دادن آن دو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هفت خوشهء گندم دید رسیده چون مالید هیچ بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص76). و هفت خوشهء سبز و ضعیف دید چون بمالید گندم بیرون آمد. (قصص الانبیاء ص76). || تنبیه و گوشمال دادن، گویند او را بسیار مالیدم و این مجاز است. (آنندراج). گوشمالی دادن. تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). المعارکه و العراک؛ یکدیگر را مالیدن به جنگ. (زوزنی) : زیاد به بصره آمد... و به امیری بنشست و شهر بیارامید و هرکه را بیافت از اهل غوغا و دزدان بکشت و هرکه را حدی واجب شده بود بزد و دست بازداشت و اهل فساد را بمالید تا همه بگریختند (بلعمی).
خلاف تو مالید گرگانیان را
به جوی هزار اسب و دشت سدیور.فرخی.
امیر گفت سپاهسالار بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد با لشکری و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص447). خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص158). مردم ماپذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص630). جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص203).
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور عدو را بمال.اسدی.
دایم هندوان را به ترکان مالیدی(10) و ترکان را به هندوان. (قابوسنامه).
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مرد مال.ناصرخسرو.
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است.مسعودسعد.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.نظامی.
بازگو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر.مولوی.
- مالیدن گوش؛ در میان دو انگشت فشردن گوش. مالش دادن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید (یادداشت ایضاً).
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب رای برگشته بخت.سعدی.
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش.سعدی.
- || به مجاز، تنبیه کردن. مجازات کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.نظامی.
غلامی به مصر اندرم بنده بود
که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.سعدی.
- باز مالیدن؛ گوشمالی دادن. تنبیه کردن: با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت کوش جملهء لشکرهای عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند. (چهار مقاله).
|| مشتمال کردن. (ناظم الاطباء). مشت و مال دادن. (فرهنگ فارسی معین) : و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود. (منتخب قابوسنامه ص37). اندر گرمابه شود... و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانهء مالیدن دست و پای و عضله و اندامها بکشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند مالیدنی معتدل. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- مالیدن استرداد؛ و چون از ریاضت باز ایستد اندر گرمابه شود و اندر خانهء میانین بنشیند و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند و مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانهء مالیدن، دست و پای و عضله و اندامها بکشد و بیازد نیک و نفس بازکشد و لختی فرو گیرد نفس را تا باقی فضول که به حرکت ریاضت گداخته بود به مسام بیرون آید و به تحلیل خرج شود و اگر این مالیدن هم به روغن باشد صواب بود. و این مالیدن را طبیبان مالیدن استرداد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن استعداد؛ پیش از آنکه ریاضت کند، نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند، مالیدنی معتدل بدستهای مختلف یا به خرقهء درشت پس به روغن عذب چون روغن بادام و روغن کنجد تازه عضله های او را چرب کنند و به آهستگی می مالند پس عضله ها را با روغن بفشارند فشاردنی معتدل چندانکه قوت مالیدن و تری روغن به عضله برسد، پس به ریاضت مشغول شود و این مالیدن را طبیبان مالیدن استعداد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آلودن و اندودن و طلا کردن. (ناظم الاطباء). چیزی (مانند رنگ و روغن) را روی جسمی کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). طلی کردن. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :و آب دهن او را برگرفت و برخود مالید، در ساعت نیکو شد. (قصص الانبیاء ص91).
پیرمردی ز نزع می نالید
پیر زن صندلش همی مالید.سعدی.
- درمالیدن یا اندرمالیدن؛ اندودن : و آن روغن را به آماس صفرایی اندر مالند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاکپای تو چو تسبیح به رخ درمالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم.
خاقانی.
|| بر حلق و گلو، خنجر و کارد و امثال آن مالیدن؛ عبارت از راندن و ذبح کردن است. (آنندراج). مشتن و حرکت دادن کارد را به پیش و پس چنانکه در هنگام ذبح کردن چنین می کنند. (ناظم الاطباء) :
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند ازوی بنالید.
سعدی (از آنندراج).
|| بالا زدن، دوتا کردن چنانکه آستین و پاچهء شلوار و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ورمالیده و مالیده شود. || ستردن. پاک کردن : جبرئیل عرق او را(11)بمالید. (ابوالفتوح ج3 ص311). || نکوهیدن. ملامت کردن. تعییب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نامه کرد که عبدالله بن عباس بدین خواستهء بیت المال دست دراز کرد. علی نامه ای کرد سوی عبدالله بن عباس و او را بمالید و گفت اگر به خواستهء بیت المال دست فراز کنی من ترا عقوبت کنم. (بلعمی).
بپرس از وی که چون بوده ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش.
(ویس و رامین).
پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). من(12) آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص337).
- باز مالیدن؛ ملامت کردن. سرزنش کردن. نکوهیدن : بر لفظ بزرگوار چنین راند که حقیقت این است که تاج الدین گفت و مرا باز مالید که هزیمت و نصرت و قهر و ظفر از ملک تعالی می باید دید. (راحة الصدور).
- مالیدن به حجت؛ افحام، مفحم کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بحث و جدل مغلوب کردن : تا نوشروان با او(13) مناظره کرد و او را به حجت مالید و بکشت. (بیان الادیان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| صلایه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سودن و نرم کردن : گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود و ضماد کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اگر اندر سینه سوزشی و حرارتی باشد موم روغنی سازند از موم مصفی و روغن گل و آب خیار و آب کدو و آب برگ خرفه فشرده همه را اندر هاون بمالند و خرقه ای بدان تر کنند و سرد کنند و بر سینه نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || تیمار کردن. قشو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمالید شبدیز و زین برنهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد.فردوسی.
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد.
فردوسی.
نوازید و مالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.فردوسی.
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری به پشمین جوال.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| پایمال کردن. لگدمال کردن. زیرپای فشردن و له کردن :
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص135).
و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیرو زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی به ما نهاد و هرکه را یافت می مالید از مردم ما. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص458).
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی به جای خود که اندروست جای تو.
خاقانی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.سعدی.
- باز مالیدن؛ لگدکوب کردن : و چنان شد که زوبین به مهد و پیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز می مالیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص458).
|| تماس پیدا کردن. تصادف (دو اتومبیل با یکدیگر بنحوی که قسمتی از تنهء یکی با دیگری مماس شود و آن را تو ببرد و یا رنگش را بتراشد). (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || زدودن و جلا دادن و صیقل کردن. (ناظم الاطباء). || به قالب درآوردن و ساختن: خشت مالیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || برابر کردن زمین. || قلبه راندن. (ناظم الاطباء). شخم کردن. (از فرهنگ جانسون). || خمیر کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - marezaiti'marz.
(2) - marz(i)shn.
(3) - Marzitan.
(4) - malitan.
(5) - mal(i)shn.
(6) - marshti'marz.
(7) - malin.
(8) - malenagh'malagh.
(9) - marzin. (10) - سلطان محمود.
(11) - براق را.
(12) - احمد عبدالصمد.
(13) - با مزدک.
مالیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور مالیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دوا که بر ظاهر بشره مالند. مقابل خوردنی. که تنها برای مالیدن است نه خوردن: دواهای مالیدنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مالیده.
[دَ / دِ] (ن مف) لمس کرده. (ناظم الاطباء). دست کشیده. مس کرده. || فشرده. فشار داده. || مشت و مال کرده. مشت مال داده چنانکه اندر گرمابه دهند. || اندود شده. (ناظم الاطباء). || بالا زده. دوتا کرده.
- بازمالیده؛ بالازده چنانکه آستین را یا پاچه شلوار را : هر دو سرآستین بازمالیده و ساقین برکشیده... (تاریخ طبرستان). و رجوع به مالیدن شود.
|| نیم دار. که به کار برده شده است. مستعمل(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر عدوی تو چو روی است چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال.فرخی.
حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... دستاری نشابوری مالیده(2). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص180).
تو چشم مرا نیز به «مالیده ازاری»
روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در شاهد زیر ظاهراً بمعنی برهم نهاده و مرتب آمده است : موزهء میکائیلی نو در پا و موی سرمالیده(3) زیر دستار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص184). || گوشمالی داده. تنبیه شده. مجازات شده : که به سبب او مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده. (کلیله و دمنه). || خمیده :
نه منت هیچ ناسزایی
مالیده کند به زیر بارم.ناصرخسرو.
|| ساییده و جلاداده و صیقل زده. || ریزریز شده. || زمین هموار و برابر شده. (ناظم الاطباء). || پست. فروتر: احدل(4)؛ یک دوش مالیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول عامه، که دیگر به حساب نیاید. که دیگر به شمار نیاید: حسابهای کهنه مالیده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اصطلاح قمار و بازیهای کودکان است به معنی «قبول نیست» و «این دست به حساب گذاشته نشود». وقتی بازیکن بخواهد بازی خود را آغاز کند، قبل از شروع کار طرف بدو می گوید: این دست مالیده یعنی این بار که می خواهی بازی کنی به حساب نیاید. بدیهی است که وقتی حریف بازی خود را کرد نمی توان آن را مالیده کرد چه اگر باخته باشد خود مالیده کننده قبول نمی کند و اگر برده باشد زیر بار مالیده شدن بازی نمی رود. این اصطلاح از قمار و بازی کودکان و معنی حقیقی خویش تجاوز کرده و در مسائل و موارد مختلف به کار رود، وقتی کس لاپ بیاید(5) یا زیربار کاری نرود می گویند آن را مالیده کرد. بدین ترتیب این لفظ در زبان عامه معنی و مفهومی عام به خود گرفته است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || (اِ) قسمی از کلیچه که از آرد و شیر و مسکه و شکر سازند. (ناظم الاطباء). انگشتو. (فرهنگ فارسی معین): انگشتو، چنگالی و مالیده را گویند و آن نانی باشد گرم که با روغن و شیرینی بهم مالند. (برهان).
(1) - و صابون که نیم آن را به کار برده باشند نیم ماله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(2) - ظاهراً به معنی برهم نهاده و تاها روی هم قرار گرفته هم مناسبت دارد. و رجوع به معنی بعد شود.
(3) - کلمه ممکن است بالیده باشد. مرحوم دکتر فیاض آرد: کلمهء مالیده هرچند قابل توجیه است اما بالیده مناسبتر به نظرم می رسد. (حاشیهء تاریخ بیهقی چ 2 ص229). مسعودسعد گوید :
خار اندام گشت پیرهنم
موی بالیده گشت دستارم.
(دیوان چ مهدی نوریان، ج1 ص471).
و رجوع به بالیده و بالیدن شود.
(4) - احدل، مردی که یک دوش وی افراشته تر باشد از دیگر. (منتهی الارب).
(5) - جِر زند. زور گوید.
مالیده آمدن.
[دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)مالیده شدن. گوشمال یافتن. تنبیه و مجازات شدن : تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و به راه راست بداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص688). و رجوع به مالیدن و مالیده شود.
مالیده ران.
[دَ / دِ] (ص مرکب) صاف ران و مسطح از فربهی. (گنجینهء گنجوی، ص139). آنکه دارای رانی صاف و مسطح است از فربهی :
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
عرق کرده در زیر بار گران.
نظامی (گنجینهء گنجوی ص139).
مالیده سرین.
[دَ / دِ سُ] (ص مرکب)مالیده ران. از صفات نیک اسب. کفل پر :
بازی کن و چابک و طرب ساز
مالیده سرین و گردن افراز.نظامی.
و رجوع به مالیده ران شود.
مالیده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)گوشمال یافتن. تنبیه و مجازات شدن. سرکوب شدن. منکوب شدن. شکست خوردن : و به جنگ علی تکین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تکین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص335). و رجوع به مالیدن و مالیده شود. || پایمال شده. از هستی ساقط شده. از بین رفته : گفت(1) این چه بود که ما کردیم لعنت خدای براین عراقیک باد، فایده ای حاصل نیامد و چیزی به لشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص468). || له کرده. له شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و نشان او(2)آن است که نرم و سپید بود و زود مالیده شود و آنچه نر باشد... سخت باشد و دشخوار مالیده شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
(1) - مسعود غزنوی.
(2) - غاریقون ماده.
مالیده گردیدن.
[دَ / دِ گَ دی دَ] (مص مرکب) گوشمال یافتن : وی را(1) جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص335). و رجوع به مالیده شدن شود.
(1) - بوسهل را.
مالیز.
(اِ) زلو را گویند. مالین. (آنندراج). زلو و علق. مالین. (ناظم الاطباء).
مالیطرنا.
[طَ] (معرب، اِ) به لغت یونانی زاج سیاه باشد و آن را زاج کفشگران هم می گویند و به حذف ثانی هم آمده است که ملیطرنا باشد. (برهان) (آنندراج). مصحف و معرب یونانی ملانتریا(1). زاج سبز. توضیح آنکه سولفات دو ظرفیتی آبدار آهن که با 7 ملکول آب متبلور می شود به حالت طبیعی به همین صورت است و فرمول شیمیائی اش را میتوان به صورت So4Fe,7H2oنوشت. ملیطرنا. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Melanteria.
مالی قراطن.
[طُ] (معرب، اِ) اسم یونانی، و مالی به معنی عسل و قراطن آب است و ماء القراطن که مستعمل اطباء است محرف اوست و آن عبارت است از ماءالعسل که دو جزو آب باران و یا آب صاف را با یک جزو عسل بجوشانند تا ثلث بماند، ملین طبع و رافع قی... (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به مادهء بعد شود.
مالی قراطون.
[] (معرب، اِ) ماءالعسل. (کتاب ادویهء مفردهء قانون ابوعلی سینا چ طهران ص247، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
مالیکونیا.
(اِ) در قسمتی از کتاب ادریسی که عیناً در کتاب ابن البیطار نقل شده است کلمه ای یافت می شود که در نسخ خطی من مالنکونیا، مالکونیا، مالنکولیا نوشته شده است که جراحتهای ساقها (القروح فی الساقین) تعبیر شده است. (از دزی ج2 ص565). و رجوع به همین کتاب و مالنکونیا در همین لغت نامه شود.
مالیلوطس.
[طَ] (معرب، اِ)(1)اکلیل الملک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اکلیل الملک شود.
(1) - Melilotos (Melilot).
مالین.
(اِ) مالیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مالیز شود.
مالین.
(ص) در تداول این کلمه در ترکیب عطفی «خونین و مالین» به کار رود به معنی به خون آلوده شده و به خون کشیده شده. و رجوع به خونین شود.
مالین.
(اِخ) ابوسعد گوید: کوره ای است دارای قرای مجتمع به دو فرسنگی هرات که مجموع آنها را «مالین» و مردم هرات «مالان» گویند. ومن مالین هرات را دیدم، مرا گفتند که آن دارای بیست و پنج قریه است. (از معجم البلدان). از اعمال هرات است مشتمل بر قری و مزارع به دو فرسنگی هرات و مردم هرات مالان گویند و از آنجاست ابوعبدالله احمدبن عبدالرحمن مالینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مالن و مالان شود.
مالین.
(اِخ) ادیبی گوید: قریه ای است بر کنار شط جیحون. (از معجم البلدان).
مالین.
(اِخ) ابوسعد گوید: قریه ای است از قرای باخرز. (از معجم البلدان).
مالینکه ها.
[کِ] (اِخ)(1) نام قومی سیاه پوست که در سنگال علیا و گینه سکونت دارند. (از لاروس).
(1) - Malinkes.
مالینوفلن.
[] (معرب، اِ) بادرنجبویه است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بادرنجبویه شود.
مالینی.
[] (ص نسبی) منسوب است به مالین که نام قریه های مجتمع است به دو فرسنگی هرات. (از انساب سمعانی). و رجوع به مالین شود.
مالینی.
[] (ص نسبی) منسوب است به مالین که از قرای باخرز است. (از انساب سمعانی).
مالینی.
(اِخ) رجوع به ابوسعید مالینی شود.
مالیه.
[لی یَ / یِ] (از ع، ص نسبی) مؤنث مالی. || (اِ) پول و وجه نقد و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). وجه نقد و املاک و مستغلات. ثروت. خواسته. (فرهنگ فارسی معین) :چون مالیهء ایشان خاص دارالخلافه بوده می تواند بود که آن طایفه را بدین جهت عباسی گویند. (عالم آرا).
- مالیهء دولت؛ گنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به گنج شود.
|| محصول و ارتفاع ملک. (ناظم الاطباء). || مالیات. (ناظم الاطباء) : و وجوه مالیهء اصناف اصفهان و مدد خرج مهمانان که سه هزار تومان می شود... به تحصیل تابین باشی خود مقرر داشته بودند. (تذکرة الملوک، ص29). || خالصه. (ناظم الاطباء). || دارایی (وزارت، اداره). (فرهنگ فارسی معین) :
یک طرف دستبرد مالیه
یک طرف گیر و دار نظمیه.بهار.
و رجوع به دارایی شود.
مام.
(اِ) مادر را گویند و به عربی والده و ام خوانند. (برهان). مادر. (آنندراج). مادر و ام و والده. (ناظم الاطباء). لیتوانی، موما، مه مه(1)(مادر). اسلاوی کلیسیایی، مه مه(2) (ماما). وخی، موم(3). سریکلی، مام (مادر بزرگ). افغانی، مامی(4) (عمه، خاله). یونانی، مه مه(5)(ماما، مادر بزرگ) لاتینی، مموله، مه مه(6)(ماما، مادر بزرگ). آلمانی عالی قدیم، موما، موئوما(7) (عمه، خاله). پازند، مام (مادر). و با ماما و مامی مقایسه شود. (حاشیهء برهان چ معین). ام. والده. مادر. ننه. ماما. مقابل باب، پدر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ایدون فروکشی به خوشی آن می حرام
گویی که شیر مام زپستان همی مکی.
کسایی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مرا خاکسار دو گیتی مکن
از این مهربان مام بشنو سخن.فردوسی.
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد.فردوسی.
چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین.فردوسی.
وز آن جایگه شد بر مام خویش
بشد شاد دل یافته کام خویش.فردوسی.
جام می ازدست بیفکن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای مام یتیمان سوی تو خوار است
لیکن تو بسی کرد خواهی ای مام.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص266).
در نامهء طمع ننبشته ست دست دهر
زاول مگر که ذل و سرانجام وای مام.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
ترا اگر نبود ناصبی امام امروز
بسی که فردا ای وای مام باید کرد.
ناصرخسرو.
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر.انوری.
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
من دست برجبین ز سر درد چون جنین
کارد زعجز روی به دیوار پشت مام.
خاقانی.
چند گویی فلان چنانش مام
چند گویی فلان چنانش پدر.وصفی کرمانی
- مام و باب؛ مادر و پدر. ام و اب. والدین. ابوین :
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.فردوسی.
بدان دخت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.فردوسی.
سدیگر بپرسیش از مام و باب
از آرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.ناصرخسرو.
(1) - moma, mama.
(2) - mama.
(3) - mum.
(4) - mami.
(5) - mamma, mamme.
(6) - Mammula, mamma.
(7) - Moma, muoma.
ماما.
(اِ) مادر. (ناظم الاطباء). مادر. ام. والده. زن که کودکی یا کودکانی زاده است. در زبان اطفال، نه نه. مامان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف دورویه چالاک زدی.
(منسوب به رودکی(1) از احوال و اشعار ج3 ص1046).
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش ماما و بادریسه و دوک.سنائی.
هست مامات اسب و باباخر
تو مشو تر چو خوانمت استر.سنائی.
هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند.خاقانی.
گفت ماما درست شد دستم
چوگل از دست دیگران رستم.نظامی.
و رجوع به مامان شود.
|| قابله. باراج(2). ژم. ماماچه. (ناظم الاطباء). آنکه زن حامله را در هنگام زادن یاری کند و بچهء او را بگیرد. طبیب گونه ای که مواظب سلامت زائو و بچهء اوست گاه زادن و چند روز پس از آن. مام ناف. پازاج. پیشدار. قابله. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: ماما آورده را مرده شو می برد. نظیر: العادة طبیعة ثانیة. با شیر اندرون شده با جان بدر شود. (امثال و حکم ج3 ص1394 و ج1 ص257).
ماما که دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. نظیر: خانه ای را که دو کدبانوست خاک تازانوست، آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه. (امثال و حکم ج3 ص1392 و ج1 ص2).
(1) - در بعضی از نسخه های دیوان انوری نیز آمده است.
(2) - ظ: پازاچ یا پازاج.
ماماتین.
(اِخ) دهی از دهستان سرطا است که در بخش رامهرمز شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ماماجه.
[جَ / جِ] (اِ مصغر) قابله را گویند. (آنندراج). و رجوع به ماماچه شود.
ماماجیم جیم.
(اِ مرکب) در تداول عامه، نوعی حلوا از جنس حلوا جوزی که آن را به صورت قرصهای پهن و نازک (به بزرگی نان شیرمال و نازکتر از آن) سازند و روی آن کنجد یا شاهدانه پاشند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). قسمی از حلوا ارده که برنج بو داده در میان دارد. برنج برشته کرده به حلوای ارده آغشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماماچه.
[چَ چِ / ماچْ چَ / چِ](1) (اِ مصغر)(2)مادر کوچک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ماماجه. (آنندراج). قابله. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قابله و آن زنی است که اطفال را در وقت زاییدن گیرد. و رجوع به ماما شود. || دختر یا زنی که بیش از حد و سن خویش در امور مداخله کند. دختری نارسیده که گفتار و رفتاری نامطبوع به تقلید زنان سالخورده دارد. دختری که بیش از حد سن خویش در کار مادر و کسان و خانه دخالت کند به ناشایست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ضبط دوم از مرحوم دهخدا است برای معنی سوم.
(2) - ماما (مادر) + چه علامت تصغیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ماماچی.
(اِ مصغر) ماماچه. ماما. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ماماچه (معنی دوم) و ماما (معنی دوم) شود.
ماماخمیره.
[خَ رَ / رِ] (اِ مرکب)بازیچه ای که از خمیر کنند اطفال را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زن یا دختری فربه با رویی گرد و سپید. زن یا دختری پرگوشت با صورتی مایل به استداره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل ماما خمیره؛ زنی، سفیدی بسیار بر روی مالیده. (یادداشت ایضاً).
مامازند.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام پازوکی است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1). نام محلی در راه تهران به ایوان کی میان خاتون آباد و خسرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماماکوکومه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) جغد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول زنان، دختری خرد که رفتار و گفتار به تقلید زنان دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماماگی.
(حامص) شغل ماما. قابلگی. مامایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماما (معنی دوم) و مامایی شود.
مامال.
(اِخ) دهی از دشت طالش است که در بخش بانهء شهرستان سقز واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مامالو.
(اِخ) دهی از دهستان سیاه رود است که در بخش افجهء شهرستان تهران واقع است و 147 تن سکنه دارد که از طایفهء سوری هداوند هستند و تابستان به ییلاق لار می روند. مامالو در دو قسمت رودخانه واقع است و به نام «این دست» و «آن دست» معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
مامالو.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش شاهین دژ است که در شهرستان مراغه واقع است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مامان.
(فرانسوی، اِ)(1) در زبان اطفال، نه نه. مادر. و به این معنی مأخوذ از فرانسه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً مأخوذ از فرانسوی است. کودکان اروپائی مادر خود را چنین خطاب کنند و اکنون بیشتر بچه های شهری ایران نیز مادر خود را مامان می نامند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || (اصطلاح فاحشه خانه ها) مردان رفیقه های خود را مامان خطاب کنند و روسپیان خانم رئیس و سردستهء خود را مامان گویند. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || (ص) در زبان اطفال خرد، خوب. زیبا. قشنگ. مقابل اخی و ایی یعنی بد و زشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیز مطبوع و دلپذیر و خوب. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || آدم خوب و خوش جنس و بزرگوار. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
(1) - Maman.
مامانخس.
[ ] (اِخ) نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مامانی.
(ص نسبی) منسوب به مامان در زبان اطفال خرد، جمیل. خوب. زیبا.
- تیتیش مامانی؛ جامهء زیبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول امروز به خوب و ظریف و قشنگ و مطلوب و دوست داشتنی اطلاق می شود. و رجوع به مامان شود.
|| در تداول عامه، آدم بزرگوار و نیک نفس. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ماماهان.
(اِخ) دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 1925 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مامایی.
(حامص) قابلگی. (ناظم الاطباء). شغل ماما. قابلگی. پیشداری. مام نافی. پازاجی. ماماگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماما (معنی دوم) شود.
- مامایی کردن؛ زایانیدن زن باردار و خلاص کردن او و گرفتن کودک را. (ناظم الاطباء).
- || دایگی کردن. (ناظم الاطباء).
مامش.
[مِ] (اِخ) از ایلهای ساکن اطراف مهاباد است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص109).
مامشاه.
(اِخ) دهی از دهستان میرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مامضی.
[مَ ضا] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1)کلمهء فعل گذشته و زمان گذشته. (ناظم الاطباء). آنچه گذشت و زمان گذشته. (آنندراج) (غیاث). گذشته. آنچه گذشته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آورده اند که در مامضی شهور و سنین، اشتری و گرگی و روباهی در راهی مرافقت نمودند. (سندبادنامه 49). ایلچیان باز فرستاد که عزیمت رکضت و نیت نهضت به امضا پیوست هرچند مامضی جرایم او معاذیر اجوف و بهتانهای معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی).
چون به گورستان روی ای مرتضی
استخوانشان را بپرس از مامضی.مولوی.
کان لله بوده ای در مامضی
تا که کان الله پیش آمد جزا.
مولوی (مثنوی ج4 ص278).
ای عجوزه چند کوشی با قضا
نقد جو اکنون رها کن مامضی.مولوی.
یارب خلاف امر تو بسیار کرده ایم
امید هست از کرمت عفو مامضی.سعدی.
به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم. (گلستان).
- مَضی مامَضی؛ یعنی گذشته ها گذشته است و از گذشته نباید گفت. (ناظم الاطباء). رفت آنچه رفت. گذشت هرچه گذشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مامطر.
[مَ طِ] (اِخ) شهرکی است از نواحی طبرستان به نزدیکی شهر آمل. (از معجم البلدان). و رجوع به مادهء بعد شود.
مامطیر.
[مَ] (اِخ) شهرکی است [ از دیلمان به ناحیت طبرستان ] با آبهای روان و ازوی حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو که آن به تابستان به کار دارند. (حدود العالم چ دانشگاه ص145). در قرن دهم هجری بارفروش (بابل) در محل سابق مامطیر بنا شد. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص71). شهری به مازندران. بارفروش. بار فروش ده. بابل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مازندران در همین لغت نامه و استرآباد رابینو و تاریخ طبرستان تألیف ابن اسفندیار ج1 ص73 شود.
مامق.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد است که در بخش حومهء شهرستان سنندج واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مامق سفلی.
[مَ قِ سُ لا] (اِخ) رجوع به مامک پایین شود.
مامق علیا.
[مَ قِ عُلْ] (اِخ) رجوع به مامک بالا شود.
مامک.
[مَ] (اِ مصغر)(1) مصغر مام است که مادر باشد یعنی مادرک. (برهان). مصغر مام. مادرک. (ناظم الاطباء). تصغیر مام که به معنی مادر است و این تصغیر برای ترحم باشد نه به معنی تصغیر حقیقی و تصغیر تحقیری. (غیاث) (آنندراج) :
چون کودکان ز دایه و مامک(2) ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز ابتدا سرمامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک(3) رقیبم بود و هم بابای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص323).
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتم(4) ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز.
سعدی (کلیات چ فروغی، ص106).
|| مادر را هم می گویند. (برهان). مادر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ذیل مام). || در مخاطبات به وقت ترحم دختر را نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). دختر (بهنگام تحبیب و ترحم) :
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.(سعدی).
|| نام بازی اطفال و آن را سرمامک نیز نامند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به سرمامک شود.
(1) - از: مام+ک (پسوند تحبیب و تصغیر).
(2) - بمعنی بعد نیز تواند بود.
(3) - بمعنی بعد نیز تواند بود.
(4) - ن ل: گفتمش.
مامکاوا.
(اِخ) دهی از دهستان منکور است که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مامک بالا.
[مَ کِ] (اِخ) یکی از آبادیهای بخش سقز که پیشتر آن را مامق علیا می گفتند. (فرهنگستان).
مامک پایین.
[مَ کِ] (اِخ) یکی از آبادیهای بخش سقز (کردستان) که پیشتر مامق سفلی گفته می شد. (فرهنگستان).
مامکی.
[مَ] (حامص) مامک بودن. حالت و چگونگی مامک. مادر بودن. مادرک بودن :
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مامک شود.
ماملک.
[مَ لَ] (ع اِ مرکب)(1) دارایی و هر آنچه دارا و مالک باشند. (ناظم الاطباء). دارایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مایملک.
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مامن.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 256 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مام ناف.
(اِ مرکب) به معنی ماماچه که پازاج نیز گویند و به تازی قابله خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). قابله. قبول. قَبیل. مولدة. (منتهی الارب). قابله. ماما. پیشدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماما (معنی دوم) شود.
مام نافی.
(حامص مرکب) مامایی. قابلگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قبلت المرأة قبالة؛ مام نافی کرد. (منتهی الارب). و رجوع به مام ناف شود.
مامنان.
[مِ] (اِخ) نام محلی از دهستان ولدبیگی است که در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مامو.
(اِخ) دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ماموت.
(اِ)(1) کلمه ای است روسی، مأخوذ از زبان مردم سیبری. فیل فسیل شدهء عهد چهارم معرفة الارضی است که اجساد کامل این حیوان در میان یخهای سیبری بدست آمده. پوست این حیوان پوشیده از پشم هائی همانند پشم گوسفند است. عاج یا وسیلهء دفاعی این حیوان بزرگ و خمیده است و در حدود 5/3 متر طول دارد. (از لاروس). (اصطلاح زمین شناسی و جانورشناسی) گونه ای فیل فسیل شده که در ابتدای دوران چهارم در اروپا و شمال آسیا می زیسته و بدنش پوشیده از موهای طویل بوده و عاج طویل و پیچیده ای داشته است. فسیل این جانور در ته نشستهای یخبندان ماقبل تاریخ ابتدای دوران چهارم شمال آسیا و اروپای مرکزی به وفور یافت می شود. (فرهنگ فارسی معین).
]. mamut ]
(1) - Mammouth
مامودان.
(اِخ) دهی از دهستان حومه است که در بخش کوچصفهان شهرستان رشت واقع است و 345 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماموس.
(ع اِ) آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آتشدان. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند موضع آتش. (از اقرب الموارد).
ماموسة.
[سَ] (ع اِ) مانند ماموس است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از نامهای آتش است. (اقرب الموارد). و رجوع به ماموس شود. || فلات. (از اقرب الموارد). || (ص) زن گول بدزبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند زن احمق نادان. ضد صناع(1). (از اقرب الموارد).
(1) - رجل صَناعُ الیدین، ماهر باریک کار چرب دست. (از منتهی الارب). امرأة صناع الیدین، ای حاذقة ماهرة فی عمل الیدین. (اقرب الموارد).
مامون.
(اِ) نوعی از پودنهء کوهی باشد و آن را به عربی صعترالحمام خوانند، و صعتر اگرچه با سین بی نقطه است لیکن در کتب طبی به صاد نوشته اند تا به شعیر مشتبه نشود. خوردن آن در طعام ضعف چشم را نافع باشد و قوت باصره را نگاه دارد. (برهان). نوعی از پودنهء کوهی که به تازی صعترالحمام گویند. (ناظم الاطباء). مرزنگوش وحشی(1) را گویند که به نام فودنج جبلی و پودنهء کوهی و صعترالحمام نیز موسوم است. (فرهنگ فارسی معین). حاشا است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به حاشا شود.
.(لاتینی)
(1) - Origanum vulgaris
مامون.
(اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 860 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
مامه.
[مَ / مِ] (اِ) از بیت ذیل که در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است گویا به معنی جغد باشد، چه امروز هم «مامه کوکومه» و «کوکومه» به معنی جغد در تداول خانگی هست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی
سرای و قصر بزرگان طلب تو در دنیا
چومامه چند گزینی توجای ویرانی.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت ایضاً).
مامهستان.
[مَ هِ] (اِ) دوایی است که آن را ساذج هندی گویند و آن برگی است مانند برگ گردکان و در روی آب پیدا می شود. بخور آن بچه را از شکم به زیر آورد(1). (برهان) (از آنندراج). ساذج هندی. (ناظم الاطباء).
(1) - آنندراج: بریزاند.
مام هیبه.
[هِ یْ بِ] (اِخ) دهی از دهستان منکور است که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 201 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مامی.
(اِ) والده. مادر. ماما. ام: چنانکه مادر را مامی گویند(1) مرا ولد و هرکه را به نام نغز گویند. (معارف بهاءولد، چ فروزانفر چ چاپخانهء دولتی ص45).
(1) - در بشرویه «مامو، مامِ» گویند و این شاهدی است بر استعمال کلمهء «مامی» در عهد بهاءولد بدین معنی که اکنون هم در محاورات متداول است. (از تعلیقات معارف بهاءولد).
مامیثا.
(اِ) به لغت سریانی نام رستنیی باشد بغایت بی مزه و در آب به هم می رسد و در قابضات به کار برند و عصارهء آن را شیاف مامیثا خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت سریانی نام گیاهی است بغایت بدمزه، عصارهء آن را نیز مامیثا گویند و به شین معجمه (مامیشا) و مهمله (مامیسا) خواندن و نوشتن خطاست. (غیاث). اسم نبطی نباتی است شبیه به خشخاش بحری معروف به خشخاشمقرن. برگش مایل به سفیدی و با زواید مثل اره و با زغب و با رطوبت چسبنده و گلش زرد مانند خشخاش ساحلی مقرن و ثقیل الرایحه و تخمش بقدر کنجد و سیاه و ثمرش مانند خشخاش مقرن و بی غلاف منحنی می باشد، بخلاف خشخاش بحری و شاخه های خشخاش ساحلی در زمستان می ریزد و در بهار عود می کند، بخلاف مامیثا که اثری از او ظاهر نمی ماند می رسد و آن را کوبیده قرص می سازند... (از تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است(1) از ردهء دولپه ایهای پیوسته گلبرگ جزو تیرهء دیبساغوسها (طوسکها) که به صورت درختچه های کوچک یا علفی و پایا است. برگهایش متقابل و گل آذینش کپه ای است. در حدود 50 گونه از آن شناخته شده که غالباً متعلق به نواحی بحرالرومی هستند. عصارهء انساج این گیاه در امراض پوستی تجویز می شود. ممیثا. مامیثای صحرایی. کتله. کعب الغزال. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ابن البیطار ج1 ص45 شود. || گیاه ارغامونی(2) را گویند که گیاهی از تیرهء کوکناریان است. گلهایش برخلاف خشخاش دارای سه کاسبرگ اند. این گیاه دارای گونه های متعدد است که برحسب رنگ گلها (زرد یا قرمز یا سفید) آنها را مامیثای زرد یا قرمز یا سفید خوانند. خشخاش تیغی. مامیثای روغنی. نعمان البری. ممیثا. توضیح آنکه دزی مامیثا را مرادف با «ابسینت»(3) که افسنتین یا خاراگوش است ذکر کرده و آن صحیح نیست. (فرهنگ فارسی معین).
- مامیثای ابیض؛ مامیثای سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب مامیثای سفید شود.
- مامیثای زرد؛ گونه ای ارغامونی(4) که دارای گلهای زرد رنگ است. (فرهنگ فارسی معین).
- مامیثای سرخ؛ گونه ای ارغامونی(5) که دارای گلهای سرخ رنگ است. (فرهنگ فارسی معین).
- مامیثای سفید؛ گونه ای ارغامونی(6) که دارای گلهای سفید رنگ است. مامیثای ابیض. (فرهنگ فارسی معین).
- مامیثای صحرایی.؛ رجوع به معنی اول همین کلمه شود.
arvensis.(لاتینی)
(1) - Scabiosa .
(فرانسوی) Scabieuse
.
(فرانسوی)
(2) - Argemone
(3) - Absinthe. .(لاتینی)
(4) - Argemone mexicana .(لاتینی)
(5) - Argemone rubra .(لاتینی)
(6) - Argemone albiflora
مامیچ.
(اِ) در لهجهء مازندرانی، میمیز. مویز. کشمش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مامیر.
(اِ) رجوع به مادهء بعد شود.
مامیرا.
(اِ) مامیر. ثؤلولی باشد درون گوشت معکوساً مدور و سفید. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مامیران.
(اِ) نوعی از عروق الصفراست و آن دوایی باشد زردرنگ به سبزی مایل، باریک و گره دار می شود. گرم و خشک است در چهارم. یرقان را نافع است و آن را به عربی بقلة الخطاطیف و شجرة الخطاطیف خوانند... (از برهان). بیخی است مشابه زردچوب که به دوای چشم به کار آید. (غیاث) (آنندراج). نوعی از زردچوبه. (ناظم الاطباء). قسمی از زردچوبه است و شاخه های نبات او از زمین مرتفع و برگش شبیه به لبلاب و مایل به استداره و سفید مایل به زردی و بالزوجت و بیخ او پرشعبه و کوچک و گره دار و غیرمستقیم و در گره های او ریشهای باریک شبیه به موی و منبتش نزدیک آبهاست و هندی او زرد مایل به سیاهی و چینی زرد و زبون تر از هندی و غیرهندی و چینی مایل به سبزی می باشد و تخمش شبیه به کنجد... (تحفهء حکیم مؤمن). میرمیران. (دزی ج2 ص628) = مرمیران. (دزی ج2 ص585). لغت فارسی است. فرهنگ نویسان آن را با «خالیدونیون»(1) یونانیان مترادف دانسته اند و اسم عربی «بقلة الخطاطیف» ترجمهء این کلمهء یونانی - یعنی «گیاه پرستوها» - است. رنولد-کولین(2) گفته اند که محتملاً کلیدونین(3)را که دارای عصاره و ریشهء زردرنگ است با داروی شرقی دیگری که آن هم دارای ریشه های زردرنگ است یعنی کوپتیس تیتا(4)خلط کرده اند. اصل گیاه اخیر، از چین است و ریشه های آن را به ایران و هند می بردند و در مخزن الادویه شرح آن آمده مایرهوف همین قول را معتبر می داند. (از حاشیهء برهان چ معین). معرب از فارسی است. گیاهی است(5)از تیرهء کوکناریان به ارتفاع 30 تا 80 سانتیمتر که معمو بر روی دیوارها و اماکن مخروبه می روید. برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است. جام گلش زرد رنگ و کاسه گل آن نیز به رنگ جام است. بر اثر خراشی که بر برگها یا ساقهء این گیاه وارد آید شیرابهء نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج می شود که دارای اثر مسهلی است. انساج این گیاه شامل آلکالوییدهایی نظیر کلیدونین(6) و سانگینارین(7) و کلریترین(8) و اسید کلیدونیک(9) می باشد. عصارهء این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز می کنند و نیز سابقاً برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز می شده است. مامیران کبیر. مامیرون. ممران. عروق صفر. عروق الصفر. بقلة الخاطیف. شجرة الخطاطیف. خلیدونیون. خالدونیون. کالیدونیون. خالدونیون. عروق الصباغین. حشیشة الخطاف. حشیشة الصفرا. عروق الزعفران. قیرلانغج اوتی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Xelidonion.
(2) - Renauld-Colin. .
(فرانسوی)
(3) - Chelidonine
(4) - Coptis Teeta. .(لاتینی)
(5) - Chelidonium majus .
(فرانسوی) Chelidoine
.
(فرانسوی)
(6) - Chelidonine .
(فرانسوی)
(7) - Sanguinarine .
(فرانسوی)
(8) - Chelerythrine
(9) - Ac. Chelidonique.
مامیزه.
[زَ / زِ] (اِ)(1) مدفوعی که در دو سه روز آغاز تولد از نوزاد انسان دفع می شود(2). این مدفوع ترکیبی است از صفرا و ترشحات و سلولهای مخاطی رودهء نوزادان که در حالت جنینی بوده اند. رنگ آن خرمایی مایل به سبز است. (فرهنگ فارسی معین). عقی [ عِ قْ ] . قِفَّه. نخستین حدث کودک. فضول معدهء کودک، در روزهای نخستین ولادت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - شاید از مام و میزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجو به میزه شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Meconium
مامیشان.
(اِخ) دهی از دهستان سرقلعه (گرمسیر ولدبیگی) است که در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مان.
(اِ) خانه را گویند و نیز خان و مان اتباع است. (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص397). به معنی خانه باشد که عربان بیت خوانند. (برهان). خانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهلوی، مان (خانه، مسکن) پارسی باستان، مانیا(1) (خانه، سرای). در پهلوی به جای نمانه(2) اوستایی کلمهء مان (خانه) را به کار برده اند. مانیشن(3)، مانیشت(4) (منزل)، مانپان(5)، مانیستن(6)، مانیشتن(7) (منزل کردن). و «ماندن» فارسی نیز از همین ریشه است. (حاشیهء برهان چ معین) :
که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن و مان رسد...فردوسی.
که شاه جهان است مهمان تو
بدین بینوا میهن و مان تو.فردوسی.
همه پادشاهید برمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.فردوسی.
تا در این باغ و در این خان و در این مان منند
دارم اندرسرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
چو آمد برمیهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.اسدی.
|| اسباب و ضروریات خانه را نیز گویند. (برهان). اسباب خانه. (آنندراج). اسباب خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). اثاثهء خانه. اثاث البیت. (فرهنگ فارسی معین) :
نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر زباد.فردوسی.
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما ز خان و زمان.فرخی.
شاعران را ز تو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تو خان و شاعران را ز تو مان.
فرخی.
من آن رندم که نامم بی قلندر
نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر.
باباطاهر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در جسم من جان دگر در خان من مان دگر.
مولوی (از آنندراج).
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان.
سلمان ساوجی.
- خانمان.؛ رجوع به همین مدخل شود.
- خان و مان.؛ رجوع به همین مدخل شود.
|| خداوند و آغا. (ناظم الاطباء). آقا. ارباب. (از فرهنگ جانسون). || اهل و عیال و خاندان. || مال موروثی و میراث. || غم و ملال و بیماری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || (فعل امر) فعل امر بر گذاشتن و ماندن هم هست یعنی بگذار و باش و بمان. (برهان). و رجوع به ماندن شود. || (پسوند) بصورت پسوند در کلمات مرکب به معنی خانه و محل و جای: دودمان. گرزمان. کشتمان. (فرهنگ فارسی معین). از ریشهء دمانه(8) در گاتها، و نمانه(9) در دیگر بخشهای اوستا و پهلوی «مان» به معنی خانه. (از حاشیهء برهان چ معین). || در بعضی از کلمات مرکب آید و معنی منش و اندیشه دهد: پژمان. پشیمان. رادمان. شادمان. قهرمان. (فرهنگ فارسی معین). مان = من، از اوستایی منه(10). پهلوی منیتن(11) (اندیشیدن)؛ نریمان. (از حاشیهء برهان چ معین). || پسوند سازندهء اسم معنی از ریشهء فعل: زایمان. سازمان. (حاشیهء برهان چ معین). چایمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پسوند سازندهء اسم معنی از مصدر مرخم: دوختمان. ریدمان. || پسوند سازندهء اسم ذات از مصدر مرخم: ساختمان. (حاشیهء برهان چ معین). || (نف) شبه و مثل و مانند را گویند. (برهان). به معنی مانند نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). از مصدر «مانستن و ماندن» به آخر کلمه پیوندد به معنی ماننده: شیرمان. (فرهنگ فارسی معین) :
برو ای باد قاصدا و ببوس
خاک درگاه آسمان مانش.
خواجو (از فرهنگ رشیدی).
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه: اورامان. برزمان. بیلمان. بیمان. خرمان. ردمان. زرمان. شلمان. شومان. فریمان. فیمان. کلمان. لولمان. مازمان. ندامان. نیرمان. وخشمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) به معنی باقی و ابد و جاویدان هم گفته اند. (برهان). به معنی ماننده یعنی باشنده و بقاکننده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). باقی و ابد. (ناظم الاطباء). || (نف) مخفف ماننده در «جاویدمان» و نظایر آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاویدمان.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
|| (اِ) به لغت هندی به معنی حرمت و عزت و قبول و مقبول باشد. (برهان). مطبوع و پسندیده و مقبول. (ناظم الاطباء). || (ضمیر) ضمیر شخصی متصل اول شخص جمع و در دو حالت به کار رود.
الف- (در حالت اضافه): به معنی «ما» باشد که متکلم مع الغیر است. (برهان). دویم شخص ضمیر متکلم، اسمی که به تازی متکلم مع الغیر گویند. (ناظم الاطباء). ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) در حالت اضافی (ملکیت): کتابمان (کتاب ما). کلاهمان (کلاه ما) (فرهنگ فارسی معین) :
بچگان مان همه مانندهء شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هردو پدرند.
منوچهری.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دم به دم.
مولوی.
ب- (در حالت مفعولی): به معنی «ما را» هم هست که در مقابل «شما را» باشد. (برهان). به معنی «ما را» آمده که جمع من ضمیر متکلم است. (آنندراج). ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم مع الغیر در حالت مفعولی): دادمان (ما را داد. به ما داد). گفتمان (ما را گفت، به ما گفت) (فرهنگ فارسی معین) :
دیوانگان بیهش مان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.رودکی.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند(12) هزمان.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کجا رستم و زال و اسفندیار
کز ایشان سخن ماندمان یادگار.فردوسی.
نپاید به دندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکبار برگشت بخت.فردوسی.
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان.فردوسی.
از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
منوچهری (یادداشت ایضاً).
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص130).
تنم را دردمندی می گدازد
بودمان آن هوا بهتر بسازد.(ویس و رامین).
گهمان بفزایید و گهیمان بستایید
برخویشتن از خویش همی کارفزایید.
ناصرخسرو.
بی هیچ علتی زقضا عقل دادمان
زآن روی نام عقل سوی اهل دین قضاست.
ناصرخسرو.
خرد ز بهر چه دادندمان که ما به خرد
گهی خدای پرست و گهی گنهکاریم.
ناصرخسرو.
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان.
ناصرخسرو.
من از تو احمق ترم تو از من ابله تری
یکی بباید که مان هر دو به زندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
اگر سرنگون خوانده ای مان رواست
که ما از رحم سرنگون آمدیم.خاقانی.
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعش مان بپراگند.
(از سندبادنامه ص162).
بهر آسایش زبان کوتاه کن
در عوضمان همتی همراه کن.مولوی.
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار.مولوی.
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند.
مولوی (از آنندراج).
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب.مولوی.
(1) - maniya.
(2) - nmana.
(3) - man(i)shn.
(4) - man(i)sht.
(5) - manpan.
(6) - man(i)stan.
(7) - man(i)shtan.
(8) - demana.
(9) - nemana.
(10) - manah.
(11) - manitan. (12) - یعنی آسمان ما را آس (آسیا) کند. و رجوع به آس شود.
مان.
(ع اِ) (از «م ی ن») آهن آماج و کلند که بدان زمین شیارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبری دودم که بدان زمین را شخم کنند، مجد(1) این کلمه را در ذیل «م ی ن» و صاحب لسان العرب در «م ون» آورده اند و صاحب لسان گوید الف آن بدل از واو است زیرا که آن عین الفعل است. (از اقرب الموارد). || دروغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَین شود.
(1) - مجدالدین فیروزآبادی.
مان.
(اِخ)(1) جزیره ای است به انگلستان در دریای ایرلند که 570 کیلومترمربع وسعت و 48000 تن سکنه دارد. مرکز آن «دوگلاس» است و مورد توجه جهانگردان می باشد. (از لاروس).
(1) - Man.
مان.
(اِخ)(1) مرکز ایالت «سارت»(2) فرانسه که بر کنار رود سارت و در 217 کیلومتری غرب پاریس واقع است و 147650 تن سکنه دارد. شهر «مان» چند کلیسا از قرنهای 11 و 12 و 13 میلادی و موزه و هتلی از عهد قدیم دارد و مرکز صنایع تولید کشاورزی و راه آهن و الکترونیک است. ناحیهءمان از 19 بخش و 171 دهستان تشکیل یافته و جمعیت آن بالغ بر 309380 تن می باشد و در سال 1871 در این شهر میان فرانسه و آلمان جنگی درگرفت. (از لاروس).
(1) - Mans.
(2) - Sarthe.
مان.
(اِخ)(1) نام دو برادر نویسندهء آلمانی. نخستین «هنریش» (1871-1950م.) نویسندهء «پروفسور انرات»(2) و دومین «توماس» (1875-1955م.) نویسندهء «بودنبروکها»(3) و «کوهستان سحرآمیز»(4)است. «توماس مان» در سال 1929 به دریافت جایزهء نوبل نائل گردید. (از لاروس).
(1) - Mann.
(2) - Professeur Unrat.
(3) - Buddenbrooks.
(4) - Montagne Magique.
مانا.
(اِ) به زبان زند و پازند خدای عزوجل است. (برهان). نام خدای عزوجل است (از ژند نوشته شد). (فرهنگ جهانگیری). به زبان ژند و پاژند نام ایزد تعالی است و صاحب دساتیر «مونا» تصحیح کرده. (آنندراج) (انجمن آرا). در فرهنگ دساتیر (ص265) پس از نقل قول برهان گوید: «باید دانست که مونا بالوا و خدا را گویند». هزوارش مئونا، مونا(1). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - maona, mona.
مانا.
(نف) به معنی شبیه و نظیر و مثل و مانند آمده است. (برهان) (از آنندراج). مانند را گویند. (فرهنگ جهانگیری). صفت مشبه از «ماندن» و «مانستن». ماننده. شبیه. (فرهنگ فارسی معین) : دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. (قابوسنامه از امثال و حکم ج2 ص798).
فرو سنبی دل دشمن بدان کلک شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
ضُبّار؛ درختی است مانا به درخت بلوط. (منتهی الارب). قَسقاس؛ گیاهی است مانا به کرفس. (منتهی الارب). هُرار؛ بیماریی است مانا به وَرَم. (منتهی الارب). || (ق) همانا. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). همانا و البته. (ناظم الاطباء). به معنی تحقیق. (غیاث). گاه به معنی یقین و جزم و ثبات آید و گاه به معنی شک و تردید(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مانا عقیق نارد هرگز کس از یمن
همرنگ این سرشک من و دولبان تو.
منطقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپهبد سوی ترکش آورد چنگ
کمان را به زه کرد تیر خدنگ...
بلرزید(2) برخود چو برگ درخت
به خود گفت مانا که برگشت بخت.فردوسی.
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
به یک ره فتادی ز ره بر کرانی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص385).
گرنه ردیف شعر مرا آمدی به کار
مانا که خود نساختی اسکندر آینه.خاقانی.
مرا دلی است پر از ماجرای گوناگون
که نیست مخفی بر رای مولوی مانا.
کمال الدین اسماعیل (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پنداری بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص11). به معنی گویی و پنداری نیز گفته اند. (برهان). گویا و پنداری. (ناظم الاطباء). گویی. گوئیا. گویا. ظاهراً. علی الظاهر. پنداری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص11).
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بود کان خواب دید.فردوسی.
چرا گل چدند از گلستان ما
نترسند مانا زفرمان ما.فردوسی.
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.فرخی.
بیابد هرکه اندیشد زگنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا.
فرخی.
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی بر خوان مرا و شعر غزی.
منوچهری.
دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند و مانا که وی هزاران هزار فرسنگ رفته بود با رکاب سلطان ماضی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص461).
ای زنده شده به تو، تن مردم
مانا که چو پوردخت عمرانی.ناصرخسرو.
جز با پریان نبوده ای گویی
وز آدمیان نزاده ای مانا.مسعودسعد.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز روح نامیه مانا که نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش.سنائی.
موی بینی نکنی هیچ ولیکن مژه را
از برون می بکنی تا زدرون بنشانی
پوستین سازی مردیدهء خود را مانا
تا به دی نفسرد ار هیچ به صحرا مانی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپید کارا کردی دلم به عشوه سیاه
به گازری در مانا نکونبردی راه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت
یا ساده گشت ریش وَر دهر را عذار.
اثیر اخسیکتی.
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر.
خاقانی.
پیل آمد از هندوستان آورده طوطی بی کران
اینک به صحرا بی نشان طوطی است مانا ریخته.
خاقانی.
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبر افشان نماید.خاقانی.
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد.خاقانی.
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعش مان بپراگند.
(از سندبادنامه ص162).
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی.
(از سندبادنامه ص145).
می بگذری و نپرسی از کارم(3)
مانام به راه آسیا دیدی.عطار.
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست
این نباشد آدمی مانا پری است.مولوی.
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت برکشتهء خویش.
سعدی (گلستان).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است.دهخدا.
|| فوراً. فی الحال. || به شتاب و زودی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - رجوع به معنی بعد شود.
(2) - هومان.
(3) - در یادداشتی دیگر از مرحوم دهخدا مصراع اول چنین آمده است: می بگذری و روی تو از پیشم.
مانا.
(اِ)(1) نیروی مستقل مادی و روحانی که همه جا پراکنده است و در همهء شعارها و موجودات و اشیاء مقدس شرکت دارد. «دورکیم» مانا را خدایی می داند که مردم بدوی پرستش می کنند. خدایی است بی شخصیت و بی نام و بی تاریخ که در همه جا و همهء اشیا پراکنده است. شکل مادی آن همان «توتم» است. ریشهء علم و معرفت انسان به خدا و خدایان را در ادیان قدیم و جدید در مانا باید جستجو کرد. (فرهنگ فارسی معین).
.(از زبان مردم پولینزی به معنی قوه
(1) - Mana و نیرو)
مانائوس.
(اِخ)(1) بندر و شهری است در کشور برزیل که در کنار مصب رود ریونگرو(2)و رود آمازون واقع است و 175300 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Manaus.
(2) - Rio negro.
ماناف.
(اِ مرکب) ماماچه را گویند و به عربی قابله خوانند. (برهان). به معنی مام ناف. (آنندراج). ماماچه و قابله. (ناظم الاطباء). مخفف مام ناف. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مام ناف شود. || به معنی ناف هم آمده است و آن گوی باشد در شکم. (برهان). ناف و سره. (ناظم الاطباء).
مانافی.
(حامص مرکب) قابلگی و مامایی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). مام نافی. و رجوع به مام ناف شود.
ماناک.
(ق مرکب) مخفف ماناکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پنداری که. گویی که :
آن رنگ سیاه لاله، ماناک
اندر دل مشتری است کیوان.خاقانی.
روز روشن ندیده ام، ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت.خاقانی.
زلف تو سیه چراست ماناک
بسیار در آفتاب گشته.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به مانا شود.
ماناگوا.
(اِخ)(1) دریاچه ای است در نیکاراگوا که 1134 کیلومتر مربع وسعت دارد. (از لاروس).
(1) - Managua.
ماناگوا.
(اِخ) پایتخت کشور نیکاراگواست و در کنار دریاچهء ماناگوا واقع است و 31760 تن سکنه دارد. این شهر در سال 1931 بر اثر زمین لرزهء شدید ویران شد و دوباره ساختمان گردید. (از لاروس).
مانان.
(نف)(1) شبیه. ماننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): عُرَیقِطَة؛ جانورکی است عریض و جنبنده مانان به گوه گردان: ناقة مُعَلَّسَة؛ شتر ماده مانان به شتر نر. فلان عطسة فلان؛ یعنی شبیه و مانان اوست در خلق و خلق. (منتهی الارب).
(1) - از مان (مادهء فعل مضارع مانستن) + الف و نون (علامت صفت فاعلی).
مانایی.
(حامص) شباهت. مشابهت. مضاهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانا بودن. و رجوع به مانا شود.
مان بذ.
[بَ] (اِ مرکب) رئیس خانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رئیس خانواده و ظاهراً مقصود از مان بذان یک عده از اصیل زادگان زمان اشکانی بودند که مالک مقداری زمین بودند و آنان را اعیان درجهء دوم باید خواند. (ایران در زمان ساسانیان ص31 و 32). و رجوع به همین مأخذ ص132 شود.
مانتن.
[نِ تُ] (اِخ)(1) مورخ و یکی از کاهنان بزرگ مصر و معاصر بطلمیوس اول بود (قرن سوم پیش از میلاد و اوایل قرن چهارم) و در ایجاد هم آهنگی و اتحاد بین مذهب یونانیها و مصریهای قدیم کمکهای معنوی بسیار به وی کرد و بر اثر آن پرستشی ایجاد شد که به پرستش «شاراپیش» معروف گردید. تصور می کنند که اسم این مورخ مصری «مرن تخوتی» بوده یعنی محبوب رب النوع مصری که «تت» نام داشت. از کتاب این مورخ اکنون فقط قسمتهایی باقی مانده است. بعدها وقایع نگاران مسیحی و یهودی از نوشته های او استفاده کرده و مخصوصاً یهودیها آن را خلاصه کرده اند. این خلاصه حاوی فهرست تمام سلسله های فراعنهء مصر است از اعصار قبل از تاریخ تا تسخیر ثانوی مصر به دست ایرانیها یعنی زمان اردشیر سوم هخامنشی. «مانتن» سی سلسله را با تعیین سنوات سلطنت آنها ذکر و تاریخ مصر را به سه قسمت تقسیم کرده است باید در نظر داشت که بعض اسناد مصری که بر اثر اکتشافات بدست آمده همهء نوشته های او را تأیید نمی کند با این همه اطلاعاتی، مخصوصاً اطلاعاتی که راجع به دورهء هخامنشی می دهد مفید و گرانبها است. (از ایران باستان ص75). و رجوع به همین مأخذ ص70، 74، 963، 1131، 1132 و 1134 شود.
(1) - Manethon.
مانتنیا.
[تِ] (اِخ)(1) نقاش و کنده کار ایتالیایی (1431-1506م.) که یکی از پیشوایان دورهء رنسانس بشمار آمده است. او با سختگیری و مشکل پسندی سبکی استوار در نقاشی بوجود آورد که در تمام ایتالیا رواج یافت. (از لاروس).
(1) - Mantegna.
مانتو.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) جامهء گشادی که روی لباسهای دیگر پوشند (زن و مرد). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Manteau.
مانتو.
(اِخ)(1) به ایتالیائی «مانتوا»(2) شهری است به ایتالیا در «لومباردی» که در میان سه دریاچه ای که بوسیلهء رود «مینسیو»(3)بوجود آمده قرار گرفته شده است. این شهر 65400 تن سکنه و ساختمانهائی از آثار کهن دارد و مرکز تجارت و صنایع است. این شهر در سال 1797م. بوسیلهء بناپارت اشغال گردید. (از لاروس).
(1) - Mantoue.
(2) - Mantova.
(3) - Mincio.
مانتول.
[تُ] (فرانسوی، اِ) اسانسی است که از جنس نعناع گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانتول یا الکل مانتولیک یا کامفر دومانت(1) 156 C10H20O=یکی از اجزای متشکلهء اسانس مانت است که بصورت تبلورهای منشوری شکل شش سطحی بیرنگ و درخشان می باشد و مزهء نعناع دارد ولی خیلی از بو و مزهء نعناع شدیدتر است. در 42 تا 44 درجه ذوب می شود و در 217 درجه می جوشد و در آب خیلی کم حل می شود. در الکل و اتر و اسید استیک خیلی محلول است. (از کارآموزی داروسازی تألیف دکتر جنیدی ص157). و رجوع به همین مأخذ شود.
(1) - Camphre de menth.
مانتیس.
(فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح ریاضی) در لگاریتم اعداد، جزو صحیح لگاریتم را مفسر و جزو اعشاری آن را «مانتیس» گویند. باتوجه به معنی لگاریتم و صفر و مفسر و مانتیس، همواره مفسر اعداد از یک تا نه صفر و مانتیس کلیهء قوای صحیح ده، نیز صفر می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Mantisse.
مانتینه.
[نْ نِ] (اِخ)(1) از شهرهای کهن آرکادی است که پیروزی اسپارتها بر «تبی ها»ی(2) یونان و کشته شدن فرمانده لشکر «تب» به نام اپامی نونداس(3) در آنجا موجب شهرت و معروفیت آن شهر گردید. (از لاروس). یکی از بلاد قدیمی آرکادیا بوده است. در سال 418 پیش از میلاد سپاهیان اسپارتا در این محل بر لشکریان آتن غالب شدند و شهر مزبور از این جهت در تاریخ قدیم یونان اهمیت یافته است. (اعلام تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
(1) - Mantinee. .(نام امروزی
(2) - Thebains (Thiva
(3) - Epaminondas.
مانجه.
[جَ / جِ] (اِ)(1) انبه. انبج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انبه شود.
(1) - Mangue.
مانچیکوف.
[کُ] (اِخ)(1) شاهزاده الکساندر دانی لوویچ. از اعضای دولت روسیه که در سال 1672م. در مسکو متولد شد و در سال 1729 در سیبری درگذشت. او پسر یک شیرینی ساز بود و همبازی پتر کبیر گردید و با عنوان «استوار» در گارد سلطنتی جای گرفت. در سال 1696م. همراه تزار روس به آزف و سپس به هلند و انگلستان رفت. در جنگ شمال پترکبیر به او عنوان شاهزادگی داد. در سال 1709 قسمت بزرگ لشکر سوئد و پولتاوا را تار و مار کرد و به دریافت عصای مارشالی نائل گردید. در سال 1711 او «کورلاند» را متصرف شد و در سال 1712 به حکمرانی سن پطرزبرگ رسید. پس از مرگ پترکبیر به یاری او کاترین به تخت سلطنت رسید و تا کاترین زنده بود در حقیقت ادارهء مملکت و حکومت روسیه به دست این شخص افتاده بود. او دختر خود را به پتر دوم که ولیعهد بود داد ولی کمی پس از جلوس پتر دوم مانچیکوف مغضوب شد و با خانواده اش به سیبری تبعید گردید. (از لاروس). و رجوع به قاموس اعلام ترکی ذیل منجیقوف شود.
(1) - Mentchikov (Alexandre
Danilovitch).
مانچیکوف.
[کُ] (اِخ)(1) شاهزاده الکساندرسرژویچ امیرال و سیاستمدار روس (1787-1869م.) او در سال 1812 آجودان الکساندر اول گردید و در زمانی کوتاه به مقام ژنرالی رسید و در دوران نیکلای اول مأموریت یافت که به دربار پادشاه ایران رود. او پس از تصرف شهر «آناپا» در سال 1828 م. به فرماندهی سپاه جنگ با ترکان رسید و در این جنگ مجروح گردید. آنگاه به ریاست ستاد ارتش و حکمرانی فنلاند (1831) و سپس در سال 1836 به وزارت دریاداری رسید و آنگاه سفیر روسیه در قسطنطنیه شد. در جنگ کریمه که او حکمرانی آن را داشت در مقابل متحدین شکست خورد و در سباستپول مجدداً خود را آمادهء کارزار کرد و باز منهزم گردید و در مارس 1855 م. از فرماندهی سپاه استعفا داد ولی در دسامبر همانسال مأمور دفاع از «کرونستادت» گردید. و در سال 1856 به «سن پترزبرگ» (لنینگراد فعلی) بازگشت. (از لاروس).
(1) - Mentchikov (Alexandre
Sergevitch).
مانح.
[نِ] (ع ص) سخی و بخشنده و کریم. (غیاث). بخشنده. (آنندراج). دهنده و بخشنده و مرد سخی. (ناظم الاطباء). راد. جوانمرد. سخی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانحن فیه.
[نَ نُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1) آنچه ما در آن هستیم و مطلب حالیه. (ناظم الاطباء). آنچه در آنیم. موضوع بحث ما. موضوع سخن مسأله مانحن فیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مانداب.
(اِ مرکب) جایی که در آن آب مانده و بدبو می شود. (فرهنگستان). مانده آب. مرداب. آب راکد که مانده و بدبو شده باشد.
مانداروی تلخ.
[یِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مریم نخودی. رجوع مریم نخودی و کمادریوس شود.
مانداک.
(اِخ) بنقل کتزیاس یکی از پادشاهان ماد بوده است و مانداکس یونانی شدهء این اسم است. (از ایران باستان). و رجوع به همین مأخذ ص212، 215 و 216 شود.
مانداکس.
[کِ] (اِخ) رجوع به مانداک شود.
ماندالای.
(اِخ)(1) شهری است در بیرمانی علیا و بر کنار رود «ایراوادی»(2) واقع است و 392000 تن سکنه دارد و از مراکز بازرگانی است. در این شهر معبدها و دیرهای بودائی متعدد وجود دارد. (از لاروس). و رجوع به قاموس اعلام ترکی شود.
(1) - Mandalay.
(2) - Irrawaddy.
ماندالین.
(فرانسوی، اِ) سازی است شبیه سه تار. رجوع به ماندلین شود.
ماندان.
(اِخ) دختر ازدهاک پادشاه ماد و زن کبوجیه پادشاه فارس و مادر کورش بزرگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دختر آستیاژ بود که بعدها با کمبوجیهء اول پادشاه پارس عروسی کرد و کورش از وی زاده شد. و رجوع به ایران باستان ج1 ص234، 245 و 264 و ایرانشهر ج1 ص292 شود.
ماندانا.
(اِخ) رجوع به مادهء قبل شود.
ماندایی.
(ص نسبی) صابئه. ج، ماندائیان که همان مغتسله و صابئین باشند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صابئین شود.
ماندرا غوراس.
[دَ] (معرب، اِ)(1) (معرب از لاتینی) مهرگیاه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مهرگیاه شود.
(1) - Mandragoras.
ماندریل.
(اِ)(1) نوعی حمدونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نام قسمی از بوزینه. (ناظم الاطباء). نوعی از بوزینهء آفریقائی به رنگهای آبی و قرمز، این کلمه از زبان مردم گینه اخذ شده است. (از لاروس).
.
(فرانسوی)
(1) - Mandrill
ماندستان.
[دِ] (اِخ) بیابانی است سی فرسنگ در سی فرسنگ و در آن دیهها و نواحی است مانند ایراهستان بر ساحل دریا افتاده است و ریعی دارد چنانکه از یک من تخم هزار من دخل باشد و همه بخس است و جز آب باران هیچ آب دیگر نبود و مصنعها کرده اند که مردم آب از آن خورند و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذرماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار، پس اگر در این دو ماه باران نیاید و دیگر ماهها پس از آن بسیار باران آید هیچ فایده ندارد و دخل به زیان شود. (فارسنامه البلخی ص135). ناحیهء ماندستان در حقیقت شالوده و بنیان بلوک دشتی است و ماندستان برای آن گویند که رودخانه ای از میان این ناحیه بگذرد و هیچ فایده نبخشد. از جانب مشرق به ناحیت سناد شنبه و از شمال به نواحی دشتستان و از مغرب و جنوب به دریای فارس محدود است. هوایی گرم و تر دارد و محصولش همه دیمی است. قصبهء این ناحیه بلکه حاکم نشین نواحی دشتی «کاکی» است. این ناحیه مشتمل بر چهل ده آباد است. (از فارسنامهء ناصری). و رجوع به همین مأخذ و نزهة القلوب ص119 و 216 شود.
ماندکان.
(اِخ) از قرای اصفهان است. (از معجم البلدان). رجوع به ماندگان شود.
ماندگار.
[دْ / دَ / دِ] (نف مرکب) کسی که در جایی اقامت (دایمی یا طولانی) کند. پایدار. بادوام. آنکه بماند. ماندنی. مقابل رفتنی. آنکه آهنگ ماندن کرده است؛ مهمانها ماندگار نیستند (برای شب یا روز نمی مانند). این نوکر ماندگار نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گاه این کلمه را به فرزندی دهند که برادر و خواهران قبل از او در کودکی فوت کرده اند (برای تفأل به ادامهء زندگی او). (فرهنگ فارسی معین).
ماندگان.
[دِ] (اِخ) دهی از بخش سمیرم بالا است که در شهرستان شهرضا واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماندگی.
[دَ / دِ] (حامص) تعب و کوفت. (آنندراج). تعب و ناتوانی و خستگی. (ناظم الاطباء). خستگی (در معنی متداول امروز). کوفتگی. تعب. عَیّ. اعیاء. کلال. کلاله. احساس تعبی که از بسیاری کار کردن یا راه رفتن زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :پس هرمز هرکه با وی بود همه را به سراهای نیکو فروآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمهء طبری بلعمی). گفت یا موسی چیست که به دست راست تو اندر است... پس موسی گفت «هی عصای» خدای عزوجل گفت این عصای تو به چه کار آید... گفت چون بروم، بر او نیرو کنم تا ماندگی کمتر کند... (ترجمهء طبری بلعمی).
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند.فردوسی.
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد.فردوسی.
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بر این ماندگی نیست رفتن روا.فردوسی.
بترسید کاید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه.فردوسی.
خورش را گوارش می افزون کند
زتن ماندگیها به بیرون کند.اسدی.
چو نخجیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن.اسدی.
نشانه های بسیاری خون... یکی سرخی رنگ روی و دیگر دمیدگی و پری رگها... و دیگر حس گرانی و ماندگی اندر همهء تن. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اندر خویشتن ماندگی یابد و این ماندگی را به تازی اعیاء گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). روغن او(1)ماندگی ببرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و کارها و حرکتها که مردم را از آن ماندگی و رنج باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آب که بر وی(2) گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند. (نوروزنامه). ذره ای از حال و قاعدهء خویش بنگردید، نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد و نه ماندگی. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصهء کافور کرد از قرصهء شمس الضحی.
خاقانی.
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگرباره شد عزم را ساخته.نظامی.
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود برجا خفت.نظامی.
همه در آشیانها رخ نهفتند
زرنج ماندگی تا روز خفتند.
نظامی.
نقل است که شب در صومعه نماز می کرد، ماندگی در او اثر کرد در خواب شد، از غایت استغراق حصیر درچشم او شکست و خون روان شد و او را خبر نبود. (تذکرة الاولیاء). یک بار به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف و ماندگی چنان بودم که بر نمی توانستم خاست. (تذکرة الاولیاء).
آن سگ بود کوبیهده، خسبد به پیش هردری
و آن خربود کز ماندگی، آید سوی هر خرگهی.
مولوی.
- ماندگی دور کردن؛ استجمام. (باصطلاح امروز) خستگی گرفتن (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماندگی افکندن شود.
- ماندگی راه؛ رنج و کوفتگی راه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - حب الغار.
(2) - بر کشتزار جو.
ماندگی افکندن.
[دَ / دِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) رفع خستگی کردن. استراحت کردن. خستگی گرفتن. (به معنی متداول امروز). استجمام. (منتهی الارب) :
بیاسای تا ماندگی بفکنی
به دانش مرا مغز و جان آکنی.فردوسی.
بدم ماندهء راه و می خوردنم
بدان بد که تا ماندگی بفکنم.اسدی.
ماندگی پایین.
[دَ یِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نایین است و 212 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
ماندلین.
[دُ] (فرانسوی، اِ)(1) سازی است شبیه سه تار که دارای هشت سیم است و تارهای آن مانند ویولن دو به دو هم صدا کوک و با ناخن و انگشت نواخته می شود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Mandoline.
ماندن.
[دَ] (مص) توقف کردن. (ناظم الاطباء). توقف کردن. درنگ کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان، من(1). پهلوی، ماندن(2). پارسی باستان و اوستا، من(3) (انتظار کشیدن). پهلوی، مانیشتن، مانیشن(4). پازند، ماندن(5). ارمنی، منام(6) (ماندن، انتظار کشیدن، خدمت کردن). لاتینی، منئو(7). یونانی، منو(8). کردی، مائین(9)(ماندن)... (حاشیهء برهان چ معین) : خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همهء سپاه از تو بشدند. (ترجمهء طبری بلعمی).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.دقیقی.
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.فردوسی.
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی.فردوسی.
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.فردوسی.
- از فلان نمی ماند؛ یعنی در رتبه از او کم نیست. (آنندراج) :
زبس جوش دل غمدیدهء من
نمی ماند زدریا دیدهء من.(از آنندراج).
- باز ماندن؛ پس افتادن و عقب افتادن. (ناظم الاطباء).
- پای ماندن؛ برقرار شدن. (ناظم الاطباء).
- در انتظار ماندن؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده.نظامی.
- در غم چیزی ماندن؛ گرفتار و پابند و در اندیشهء آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن.نظامی.
- در فکر چیزی ماندن؛ متذکر آن بودن. در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام.مولوی.
- درماندن؛ بیچاره شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن. طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.
فرخی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.فرخی.
|| نگه داشتن. متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. (تاریخ بخارا ص76).
|| اقامت کردن و زیست کردن. (ناظم الاطباء). منزل کردن. مقیم شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وزآن جایگه نیز لشکر براند
بیامد به سغد و دو هفته بماند.فردوسی.
براینگونه دو ماه آنجا بماند
که آن داستان برکسی برنخواند.فردوسی.
مر او را به کابل به شاهی نشاند
به زاول شد و یک مه آنجا بماند.اسدی.
که از بندگی هولاکوخان مراجعت نموده بود در موصل نماند. (جامع التواریخ رشیدی). || جاودانه بودن. بقا داشتن. دوام داشتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پایدار بودن. پائیدن :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میرخواهم که بماند به جهان در اثرا.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباید نمودن به بی رنج رنج
که برکس نماند سرای سپنج.فردوسی.
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش بماند به دوزخ دژم.فردوسی.
این جهان برکسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
بوعلی سیمجور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گرعشق بماند این چنین آخ تنم.
صفار (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهان گیری بمان.
فرخی.
تا همی دولت بماند بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص43).
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص42).
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر از او کز تو او گشت سیر.اسدی.
چو خانه بماند(10) و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه.
ناصرخسرو.
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده ست
درعالم کس بی سخن پیدا، پیدا.ناصرخسرو.
شهر گرگین نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.ناصرخسرو.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند زپیغمبر مختار.
ناصرخسرو.
نبینی زان همه، یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده ست برجای.
نظامی عروضی (از امثال و حکم ص99).
عجب است با وجودت که وجود من بماند
تو بگفتن اندرآیی و مرا سخن نماند.سعدی.
|| باقی ماندن. برجای ماندن :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست در این چشمم نیز.
شاکر بخاری (یادداشت ایضاً).
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.دقیقی.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.منجیک.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برمن مگر آخال.
کسائی (یادداشت ایضاً).
شبانی کم اندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ.فردوسی.
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان.
مجلدی گرگانی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.عنصری.
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.عنصری.
هنوز اندر آن خانهء گبرگان
بمانده ست برجای چون عرعری.منوچهری.
اکنون به حد بلوغ رسیدم و عذری نماند وقت رنج کشیدن و جهان گشادن و قمع مفسدان آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص67).
دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن جمله را وقف کرد بر رباطی که کرده بود به دروازهء سمرقند در درون شهر و امروز آن رباط نمانده است و آن وقف نمانده است. (تاریخ بخارا ص17).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردهء تنها به گور تنگ.
عمعق.
جفا مکن که نماند جهان و هرکه در اوست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند.سعدی.
- بماندن؛ رسم گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از آن گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در اوست. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً).
- بماندن از پدر؛ او را از دست دادن. یتیم شدن : و او(11) هشت ساله بود که از پدر بماند. (تاریخ بیهقی).
- بماندن از کسی یا چیزی؛ محروم شدن از او. دورماندن از آن :
زپیمان تو سر نکردم تهی
وگرچه بمانم ز تخت مهی.فردوسی.
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن.فرخی.
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم.
(ویس و رامین).
ز فرزند و از جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی.اسدی.
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم.
ناصرخسرو.
تا چون جهان از شاه بماند موبد موبدان را حاضر کنند و... (تاریخ طبرستان، نامهء تنسر).
- پرداخت ماندن؛ خلوت کردن :
مر استاد او را بر خویشتن خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.
(از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت ایضاً).
سبک پهلوان جای پرداخت ماند...
اسدی (یادداشت ایضاً).
- چشم زی چیزی ماندن؛ چشم به چیزی ماندن. چشم بدان دوختن :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بود مانده خیرخیر.
رودکی (یادداشت ایضاً).
- خشک ماندن؛ خشک شدن. خشک زدن. حیرت زده شدن :
من ز تری در آن مهیب مقر
خشک ماندم چو راه دیدم تر.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص195).
- ماندن از کسی؛ پس از مرگ وی جانشین و یادگار او بودن :
لقیط بود که فرزند خویش کرد لقیط
که داند این ز که ماند و که داند او ز که زاد.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماندن به کسی؛ به ارث بدو رسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر،
سیاوش جوان است و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
- ماندن از چیزی؛ محروم شدن از آن. بی نصیب شدن از آن. دورماندن از آن : هم از شوربای قم مانده هم از حلیم کاشان. نظیر: از آنجا رانده از اینجا مانده. (امثال و حکم ج4 ص1986). رجوع به ترکیب بعد شود.
|| گذاشتن. باقی گذاشتن. برجای گذاشتن. بجای گذاشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
رودکی.
و کشاورزان را فرمود تا هیچ زمین را بیکار نمانند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش برجای ماند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گیتی ممانید جز نام نیک
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک.
فردوسی.
کزین نامهء نامور شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار.فردوسی.
یکی را نمانم سروتن به هم
اگر زین سخن برلب آرند دم.فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.فردوسی.
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار.
فرخی.
نیرزند آن همه خانان به پاک اندیشهء خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد و ایشان را به ایشان مان.
فرخی.
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگو این سخن بجای بمان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص268).
امیران را... بفرمود به زمین داور مقام کردند و بنه های گرانتر را آنجا ماندند. (تاریخ بیهقی). اما دانم این عاجزان این خداوندزاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص49). سفطها را قفل و مهر کردند و به خزانه ماندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص428). و چون قصد ولوالج کرد ابوالحسن هریوه خلیفت خویش به بلخ ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص569).
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند برجای جز سنگ و خاک.اسدی.
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند به جای و روی زی بستان کند.
قطران.
معلوم است که اگر بازگشتیمی کسری ما را زنده نماندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص96).
بدین نهاد که شوید همی جهان از کفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود.
مسعودسعد.
از جملهء رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز
پس بر سر این دو راههء آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز.خیام.
چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد(12) و رسم جشن بجا آورد چنانکه آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کس را از ایشان زنده نماند. (تاریخ بخارا). نعمتی بدین بزرگی را بدین یک تن مانده اند و دیگران را محروم گردانیده اند. (تاریخ بخارا ص89). این گوسفندان به بخارا بمان یا بمن بفروش. (تاریخ بخارا ص85). امیرسعید از بخارا به نشابور رفت و به بخارا خلیفه ای ماند یکی از توابع خویش را. (تاریخ بخارا).
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست.
سنائی.
حسد و حرص را به جای بمان
برهان خویش را از این و از آن.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص117).
گر بجویی همی زغرق امان
هرچه زینجاست هم بدین جا مان.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص195).
خراب عالم و ما جغد او و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را به خراب.
سوزنی.
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان به سلسلهء او مرا اسیر.
سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی معتوه و بادسار.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوش در ره بمانده اند مرا
اشتری ده که زیر بار درند.خاقانی.
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم زافعی نیی درپوست چون ماندی بجا مانش.
خاقانی.
و چون موسی عمران خصمان را در دریا بماندی. (راحة الصدور). لشکر همانجا بمان و تو با خاصگان و اعیان جریده بیای. (راحة الصدور). و اسباب و تجمل بجای ماند. (راحة الصدور).
و آنچه دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست.نظامی.
بمانی مال، بدخواه تو باشد
بیخشی شحنهء راه تو باشد.نظامی.
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بی روزی.نظامی.
گرمورچه ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی.عطار.
چون... غیاث الدین قصد فارس کرد اتابک شهر را خالی بماند. (جهانگشای جوینی).
اگر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر.سعدی.
چه دانید اگر این هم از جملهء دزدان باشد... که به عیاری در میان ماتعبیه شده است... مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. (گلستان). فتیله های مشعله چرب کرده بودند و در بار شتر مانده، از غایت گرمایی که در آن بیابان بود از تابش آفتاب و حرکات پیوسته که فتیله ها را پیدا می شد از رفتن شتر آتش درون فتیله ها در گرفته دود برمی آمد. (دانشنامهء جهان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیستن. زنده بودن. عمر کردن. درحیات بودن. مقابل رفتن یعنی مردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی کردن. به حیات ادامه دادن. و خلاف این نماندن است به معنی مردن :
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص1068).
گفت(13) یا رسول الله مردمان چنان پنداشتند که پیغمبر خدای نمانده است و اگر بدانند که زنده است همه جمع شوند و بر تو گرد آیند. (ترجمهء تاریخ طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدین ماه اندر [ پیغمبر ] ام کلثوم دختر خود را به زنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود. (ترجمهء تاریخ طبری، یادداشت ایضاً).
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن.فردوسی.
از آن بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند به گیتی بسی.فردوسی.
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن زجای سپنج.فردوسی.
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی.فرخی.
هزار مهرمه و مهرگان و عید بهار
به خرمی بگذار و تو شادمانه بمان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص301).
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و زرفتنش صد زیان(14)
دیوانه ای بماند و زماندنش هیچ سود.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخد).
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندر این عزت بناز.
منوچهری.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص37).
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس.اسدی.
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نور آور.
ناصرخسرو.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه.
ناصرخسرو.
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیر(15) ونه رای ماند و نه رام.
روحانی (از لغت فرس ص 157).
گفت ما دوازده برادر بودیم ولیکن یکی را گرگ خورد نام آن یوسف بود یازده برادر مانده ایم. (قصص الانبیاء ص80).
سالها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی (گلستان).
چون جغتای نماند، او را(16) به تهمت آنکه چغتای را دارو داده، هلاک کردند. (جامع التواریخ رشیدی). ناگاه محمد نماند و قودوز پادشاه شد. (جامع التواریخ رشیدی). پسرش را پیش ارقتو فرستاد که آن کس که با شما مخالفت می کرد، نماند. (جامع التواریخ رشیدی). دوقوز خاتون که از تولوی خان به هولاکوخان رسیده بود نماند. (جامع التواریخ رشیدی).
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسارهم.
حافظ.
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خستهء رنجور نمانده ست.
حافظ.
به جای سکندر بمان سالها
به دانا دلی کشف کن حالها.
حافظ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به نماندن شود. || زنده گذاشتن. زنده نگه داشتن :
نه شنگل بمانم نه خاقان نه چین
نه گردان و مردان توران زمین.فردوسی.
بر آن بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان.فردوسی.
به ایران برم خاک توران و چین
نمانم یکی نامور بر زمین.فردوسی.
خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص332).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.اسدی.
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی.سعدی.
|| تعب ناک شدن و خسته شدن. (ناظم الاطباء). عاجز شدن از ادامهء کار. از تعب کار بسیار بیش نتوانستن. تعب یافتن از بسیاری کار کردن و راه رفتن و غیر آن. کوفته شدن. خسته شدن (در معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده زآهن میان.فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی به هنگام کین آختن.فردوسی.
چنین داد پاسخ که اسبم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند.فردوسی.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
زبس دویدن تیز و زبس کشیدن بار.فرخی.
امیر را جمازگان بسته بودند و به جمازه خواست رفت که شانزده اسب در این یک منزل بر زیر وی بمانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص639). گفتند بیا تا برویم، گفتم بسی مانده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص640).
دگر هرکه در ره ز رفتن بماند
به هر اسب دزدی یکی برنشاند.اسدی.
نباید راهرو کو زود ماند
کسی کو زود راند زود ماند.نظامی.
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.
سعدی (بوستان).
|| ناتوان شدن. (ناظم الاطباء). عاجز شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار.فردوسی.
سال تا سال در این مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به حکمت خواه باری تا برآیی
که ماندستی به چاه اندر چو بیژن.
ناصرخسرو.
خشم گیری، جنگ جویی، چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
مشو راهی که خر در گل بماند(17)
ز کارت بیدلان را دل بماند.نظامی.
ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند. (گلستان). || باختن (در بازی، قمار، تیراندازی) (فرهنگ فارسی معین) :
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم.
مسعودسعد.
بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هر چه فرماییم بکنی. (سندبادنامه ص34). مأمون خلیفه نرد باختی، گفتی اگر بمانم گویم کعبتین بد آمد، اما اگر شطرنج بد بازم چه گویم... (راحة الصدور). || صبر کردن. شکیبیدن. پاییدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتظار کشیدن. منتظر بودن :
بمان تا بر آرد سپهر آفتاب
سرنامداران برآید زخواب.فردوسی.
بمان تا بگویم همه هرچه هست
یکی گر دروغ است بنمای دست.فردوسی.
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر.فردوسی.
بدو گفت کز گردش آسمان
بگو آنچه دانی به پرسش ممان.فردوسی.
ولیکن چو پرسیدم از تو بسی
بمان تا بپرسم زدیگر کسی.اسدی.
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر.اسدی.
پس شاه کید لشکر خویش را گفت ای ناجوانمردان چه می مانید بگیرید او را. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). || افزون آمدن و زیاد آمدن. (ناظم الاطباء). زاید آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پرکنی ژاغر.
عنصری (یادداشت ایضاً).
|| پای کم آوردن و این مجاز است. (آنندراج). عقب افتادن و پس افتادن. (ناظم الاطباء) :
دل و دین در تماشایش دگر با من نمی ماند
هلاک دوستی گردم که از دشمن نمی ماند.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| به سر بردن :
کسی را مرد عاقل دوست خواند
که اندر نیک و بد با دوست ماند.
ناصرخسرو.
|| گیر کردن. پیش رفتن نتوانستن :
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
تاچو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص1080).
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند.
منوچهری.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی (گلستان).
|| شدن. محروم ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردیدن. گشتن : بسیار مسلمان کشته شد و سواربن الاشعر اسیر ماند. (تاریخ سیستان). خط و شعر بدید، خجل ماند. (تاریخ سیستان).
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین.
سعدی (بوستان).
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.
سعدی (بوستان).
|| ساکت شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید
چنین هم زگفتارش ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان.فردوسی.
|| مختصر کردن. اقتصار کردن. کوتاه کردن. ختم کردن. به پایان بردن. تمام کردن :
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای و گرنه سخن بدو مان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص325).
|| ترک کردن. رها کردن. هشتن. یله کردن. ول کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بیازرد از بهر تو شاه را
بماند افسر و گنج و هم گاه را.فردوسی.
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
بماند از درد رامین را به گرگان.
(ویس و رامین).
مرا ایدر بدین زاری بماندی
سرشک از دیدگانم برفشاندی.
(ویس و رامین).
ببردی آب من باره براندی
مرا در شهر بیگانه بماندی.(ویس و رامین).
ترا دربند و در زندان بماندند
مرا بیمار در گرگان بماندند.
(ویس و رامین).
ما را به ری چنان ماند از بی عدتی و لشکر که هرکسی را در ما طمع می افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص216).
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.اسدی.
رافع را کسی نصیحت کرد و گفت تو ولایت خود مانده ای و اینجا آمده ای. (تاریخ بخارا).
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا
برای دین بنگذاری حرام از گفتهء یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهء ترسا.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون تو او را خورد بمانش خوار.
سنائی (یادداشت ایضاً)
حدیث کافر و غازی بمانم
که آن بی دین بود این بی حمیه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
سوزن گری بمانم و کیمخت گرشوم
خرلنگ شد بمرد و خرک مرده به که لنگ.
سوزنی.
از آنجا رفت جان و دل پرامید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید.نظامی.
بی رحمتم این چنین چه ماندی
«ارحم ترحم» مگر نخواندی.نظامی.
خود درون رفت و جای خویش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند.نظامی.
اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد چنگ جای سنت را از دست تو بستاند. (کتاب المعارف). عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من ترا باز خواندمی. (کتاب المعارف). در این دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید. (کتاب المعارف). نقل است که یکی ابراهیم ادهم را گفت ای بخیل، گفت من ولایت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم من بخیل باشم؟ (تذکرة الاولیاء). نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری؟ گفت دنیا را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام. (تذکرة الاولیاء). نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری، گویم مرگ، گوید چه پوشی، گویم کفن، گوید کجا باشی، گویم به گور، گوید ناخوش مردی، مرا ماند و رود. (تذکرة الاولیاء).
- ماندن کاری را؛ مترو ک گذاشتن آن را. رها کردن آن کار را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجازه دادن؛ مستریح گذاشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزاد گذاشتن. اختیار دادن. روا داشتن :
نمانی که آید به ما برگزند
بداری مرا همچو جان ارجمند.فردوسی.
نمانم که بادی به تو بروزد
بدان سان که از گوهر من سزد.فردوسی.
نمانیم کاین بوم ویران کنند
همان غارت شهر ایران کنند.فردوسی.
پی او ممان تا نهد برزمین
به توران و مکران و دریای چین.فردوسی.
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.فردوسی.
بمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد از تیمار این راه.
(ویس و رامین).
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبر آب خویش.اسدی.
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد زجای.اسدی.
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاگن به زهر.اسدی.
چه خواهید از این بیچارگان، بمانید تا به ملک خویش بروند. (تاریخ بخارا ص105).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.سوزنی.
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
بمانیدش که تا بی غم نشیند
طرب می سازد و شادی گزیند.نظامی.
|| سپردن. تسلیم کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تفویض کردن :
تو این کین به گودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان.فردوسی.
به من ماند فرزند و خود بازگشت
ز فرمان یزدان نباید گذشت.فردوسی.
چه گفته اند چیزی که به دشمن بمانی بهتر که از دوستان نخواهی. (قابوسنامه). تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند و قصاص او آن است که شب اول زن خویش را به وی ماند. (تاریخ بخارا).
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم ترا نمانم به کسی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که با این مرد سودایی(18) چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش(19) مانم بدو(20) کارم(21) تباه است
وگر خونش بریزم بی گناه است.نظامی.
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.نظامی.
خانه داران زجور خانه بران
خانهء خویش مانده بردگران.
نظامی.
|| غفلت کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || عقب افتادن. || مرخص کردن. || گماشته شدن و نهاده شدن. (ناظم الاطباء).
(1) - man.
(2) - mandan.
(3) - man.
(4) - man(i)stan, man(i)shn.
(5) - mandan.
(6) - mnam.
(7) - maneo.
(8) - meno.
(9) - main. (10) - رجوع به معنی بعد شود.
(11) - نصربن احمد.
(12) - نوشیروان.
(13) - عباس.
(14) - ن ل: هر زیان.
(15) - در اصل: شیرج. «شیر» عنوان ملوک بامیان است.
(16) - وزیر را.
(17) - به معنی گیر کردن نیز تواند بود.
(18) - با فرهاد.
(19) - اگر شیرین را.
(20) - به فرهاد.
(21) - کار خسرو.
ماندن.
[دَ] (مص) مانستن و شبیه بودن. (ناظم الاطباء). مانیدن. شبیه بودن. شباهت داشتن. مشابهت داشتن. همانند بودن. مانند بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم.
شهید (یادداشت ایضاً).
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
باپسندر کینه دارد همچو با دخت اندرا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بدان مرغک مانم که همی دوش
بر آن شلنک گلبن همی فنود.
رودکی (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص108).
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آنکه نماند به هیچ خلق خدایست
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی.رودکی.
به رادیش راد ماند به زفت
به مردیش مرد ماند به زن.
شاکر بخاری (یادداشت ایضاً).
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کو باز پس اندازد تیر.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو دشمن به گفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
...چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچ بدین ماند. (ترجمهء تفسیر طبری، یادداشت ایضاً).
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز به پاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
گر آبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته به رخسارگان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که برکشیده بود به ابروان تو ماند.
دقیقی (دقیقی و اشعار او چ دبیرسیاقی ص 99).
[ صقلابیان ] نبید و آنچه بدو ماند از انگبین کنند. (حدود العالم). این ناحیت با همهء احوال به کیماک ماند. (حدود العالم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رویت به راه شگنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم.
منجیک (یادداشت ایضاً).
از قحبه و کنده، خانهء احمد طی
ماند به زغارو و درکندهء ری.
منجیک (یادداشت ایضاً).
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.
خسروی (یادداشت ایضاً).
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
کسایی (یادداشت ایضاً).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشایی مگر خسروی گاه را.فردوسی.
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.فردوسی.
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت و از پیش تختش براند.فردوسی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب، کرکم.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص350).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا، ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.
شمعی (یادداشت ایضاً).
مردم نه ای آخر(1) به چه می ماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
طیان (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه برچرخ سیه گردد ماه.فرخی.
به علم دارد، دارد چه چیز علم علی
به عدل ماند، ماند به که به نوشروان.فرخی.
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر نوآیین.
فرخی.
اگر به جنس ستوری یکی بود خر و اسب
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو آمد زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماند ورشان به مطرب کوفی
ماند شارک به مقری بصری.
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم
که همی ماند برتخت چو کیکاوس.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
برشاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص230).
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست.اسدی.
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت.اسدی.
به باغی دو در ماند(2) ار بنگری
کزین در درآیی وزان بگذری.اسدی.
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی.اسدی.
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.ناصرخسرو.
و آصف می گفت اقوال و افعال این هیچ با سلیمان نمی ماند. (قصص الانبیاء ص168). و بدان کوه جانوران بودند چون پلنگ و گرگ و آنچه بدیشان ماند. (قصص الانبیاء ص33). صورت براق چنین کرده است که رویش به روی آدمیان ماند باریش و جعد و تاج بر سر نهاده. (فارسنامهء ابن البلخی ص126). و مهتری بود به یمامه... و این هر دو نسخت(3) بر وی عرضه کردند، گفت این جواب به سخن پیغمبران ماند. (مجمل التواریخ و القصص).
در چشمهء وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.امیرمعزی.
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایهء سوسن زسیر.
سنایی.
و راست آن را ماند که عطر برآتش نهند. (کلیله و دمنه).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.سوزنی.
به سرو مانی و ماه و به مشک مانی و گل
چو بنگرم خود از این هر چهار خوبتری.
سوزنی.
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام.
سوزنی.
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.خاقانی.
با آنکه به موی مانم از غم
مویی زجفا نمی کنی کم.خاقانی.
که کرمشان به عطسه ماند راست
کایدالحمد واجب آخر کار.خاقانی.
چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر. (سندبادنامه ص325).
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند به هم خواب و مرگ از قیاس.
نظامی.
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.نظامی.
بفریبد دلت به هر سخنی
روستایی و غرچه را مانی.
بدیعی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به برت ماند کافور که در فنصور است
به دلت ماند پولاد که در ایلاق است.
رافعی (یادداشت ایضاً).
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه می مانی بگو.مولوی.
ماند احوالت بدان طرفه مگس
کو همی پنداشت خود را هست کس.
مولوی.
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
سعدی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی (گلستان).
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص376).
قومی می گفتند آن است و قومی می گفتند آن نیست، الا که با وی می ماند. (ترجمهء دیاتسارون ص146).
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسر است.
قاآنی.
و رجوع به مانستن و مانیدن شود.
-امثال: آدم به آدم بسیار ماند ؛ دو کس به یکدیگر توانند شبیه بود ولی عین هم نیستند. (امثال و حکم ج1 ص21).
در خانه به کدخدای ماند همه چیز ؛ نظیر اسباب خانه به صاحبخانه می رود. (امثال و حکم ج2 ص747). و رجوع به مثل بعد شود.
دزدیده بود خر که نماند به خداوند. (امثال و حکم ج2 ص804). و رجوع به مثل قبل شود.
(1) - در یادداشتی دیگر از مرحوم دهخدا: ای حیز.
(2) - دنیا.
(3) - نسخت نامهء مسیلمه و جواب پیغامبر (ص).
ماندنی.
[دَ] (ص لیاقت) باقی و پایدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || که زنده خواهد ماند. که استعداد و قدرت حیات و زندگی در او وجود دارد. که زندگی خواهد کرد و از خطر مرگ رهایی یافته است. || قابل دوام. که استحکام و پایداری دارد. || مقیم. ماندگار. مقابل رفتنی.
مانده.
[دَ / دِ] (ن مف) توقف کرده. درنگ کرده. متوقف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و یا همچنان کشتی مار سار
که لرزان بود مانده اندر سناد.
عنصری (یادداشت ایضاً).
|| منزل کرده. مقیم. || افکار و ملول و تعبناک و خسته و آزرده و فرسوده. (ناظم الاطباء). خسته. کوفته. تعب یافته. ره زده. خسته (معنی متداول امروز) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از این ماندگان بر سواری هزار
وزان رزمگاه آنچه یابی بیار.فردوسی.
ببایست برگشتن از رزمگاه
که مانده سپه بود و شب شد سیاه.فردوسی.
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه است با ما نه باروبنه.فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دوپای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نتابد زپیل و نترسد زشیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.اسدی.
بُدم ماندهء راه و می خوردنم
بدان بُد که تا ماندگی بفکنم.اسدی.
شمارنده شد سست و مانده دبیر
دل شاه و لشکر همه خیرخیر.اسدی.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانده خرد پر دل از رکابم
خسته هنر سرکش از عنانم.مسعودسعد.
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز.
مسعودسعد.
ماندهء غایت است هر جانی
بستهء مدت است هرشخصی.مسعودسعد.
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار.سنایی.
جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایهء ظل خدا.
خاقانی.
این زمن طرفه نیست، من مردم
از چنین پایه مانده، کی گردم.نظامی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.نظامی.
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه خرابی پر حرض.مولوی.
درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. سعدی (کلیات، گلستان چ مصفا ص 56).
قیمت وصل نداند مگر آزردهء هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود.
سعدی.
تو آسوده برلشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
هوا گرم و من تشنهء ناصبور
بیابان و خر مانده و راه دور.امیرخسرو.
زهی سوار که آهوی مانده می گیرد. (ظهوری، از امثال و حکم ج2 ص931). || بقیه. مابقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که مهدی فرمان یافت... شب پنجشنبه هشت روز مانده از محرم. (تاریخ سیستان). || بایت: غذای مانده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که مدتی بر آن گذشته باشد. || (اِ) ترکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میراث. ارث :
بخشش او را وفا نداند کردن
ماندهء اسکندر و نهادهء قارون.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فرزند. قوم. خویشاوند :
تو این ماندگان مرا شاد دار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار.فردوسی.
|| (ن مف) بی بهره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محروم. || زنده. حی. در حال حیات :به برکات تربتهای مشایخ ماضی و به همتهای مشایخ و عزیزان مانده آن بلا دفع کرده است. (اسرارالتوحید ص30).
وگر شبدیز نبود مانده برجای
بجز گلگون که دارد زیر او پای.نظامی.
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.نظامی.
|| زیاد آمده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حسابداری) تفاوت جمع دریافتی و پرداختی یک تجارتخانه(1) (از واژه های نو فرهنگستان ایران).
- ماندهء بدهکار؛ چون دریافتی بیش از پرداختی باشد، مانده را بدین اسم خوانند.
- ماندهء بستانکار؛ چون پرداختی بر دریافتی فزونی داشته باشد مانده را بدین نام خوانند.
|| مرخص شده. (ناظم الاطباء).
(1) - Solde.
مانده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)متوقف شدن و از کار افتادن از تعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کَلّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن :
تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپه از بر کوه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز.فردوسی.
بسودند با سنگ بسیار چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ.فردوسی.
زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار.عنصری.
چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص39).
لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
ما مانده شدستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا.ناصرخسرو.
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هرکه خیره دود.ناصرخسرو.
به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و هرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص79).
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.مسعودسعد.
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما.مسعودسعد.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.نظامی.
مانده نشدی زغم کشیدن
وز طعنهء دشمنان شنیدن.نظامی.
مانده علی.
[دَ / دِ عَ] (اِ مرکب) پدر و مادری که هرچه بچه پیدا کنند زود بمیرد و بچه هاشان پانگیرند، اسم بچه آخری را اگر پسر باشد، «آقاماندی» یا «خدابگذار» یا «مانده علی» می نامند. و رجوع به نیرنگستان صادق هدایت ص10 شود.
مانده کردن.
[دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب)عاجز کردن. از کار انداختن. اعیاء کردن. عاجز کردن. اتعاب. ضعیف کردن. تضعیف. اکلال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوفته کردن. خسته کردن (به معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و او را(1) بدوانند و مانده کنند... (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
(1) - گوساله را.
مانده گردانیدن.
[دَ / دِ گَ دَ] (مص مرکب) خسته کردن (به معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرسوده کردن: تلغب؛ مانده گردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به مانده گردیدن شود.
مانده گردیدن.
[دَ / دِ گَ دی دَ] (مص مرکب) مانده شدن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). فرسوده شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دست دادن نیروی بدنی :
مگر مانده گردند و سستی کنند
به جنگ اندرون پیشدستی کنند.فردوسی.
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی تپد که مگر مانده گردی ای دلخواه.
فرخی.
کوهیم که می پاره نگردیم زسختی
بادیم که می مانده نگردیم زرفتار.
مسعودسعد.
- مانده گردیدن از کار؛ خسته و فرسوده شدن از آن.
- || در شاهد زیر ظاهراً به معنی عاجز شدن از جنگ و از دست دادن مهارت در رزم آزمایی آمده است :
سوارانت را بر یکی جا مدار
که تا مانده گردند ایشان زکار.اسدی.
و رجوع به مانده شدن و مانده گشتن شود.
مانده گشتن.
[دَ / دِ گَ تَ] (مص مرکب)مانده گردیدن. مانده شدن :
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت.فردوسی.
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.فردوسی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.نظامی.
استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. (فردوس المرشدیه).
مانده گشته.
[دَ / دِ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) خسته شده. کوفته شده : ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقی [ گری ] همی کرد و پس دستوری دادندش(1) گفت این اندر خواب می بینم، برفت مانده گشته و بخفت همچنان با موزه. (مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مانده گشتن و مانده گردیدن شود.
(1) - افسونگران.
ماندی محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخوران است که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ماندینگها.
(اِخ)(1) قبایل مجتمع آفریقای غربی که امپراتوری مالی را در قرن 13-17 میلادی تشکیل داده بودند و معروفترین آنها «مالنکه ها»(2) «بامبراها»(3) و «دیولاها»(4)بودند. (از لاروس).
(1) - Mandingues.
(2) - Malinkes.
(3) - Bambaras.
(4) - Dioulas.
مانذراغوراس.
[ذَ] (معرب، اِ)(1)ماندراغوراس. مهرگیاه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مهرگیاه شود.
(1) - Mandragoras.
مانرزا.
[رِ] (اِخ)(1) شهری به اسپانی در ایالت بارسلون که 52200 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Manresa.
مانزاناره.
[رِ] (اِخ) مانزانار(1) رودی به اسپانی و از شاخه های رود «تاژ» (تاجه) است و 85 هزارگز طول دارد و از «مادرید» (مجریط) می گذرد. (از لاروس).
(1) - Manzanares.
مانزانیلو.
[نیلْ لُ] (اِخ)(1) بندری است در جنوب کوبا و 95900 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Manzanillo.
مانزونی.
[زُ] (اِخ)(1) نویسندهء ایتالیائی که در سال 1785م. در میلان متولد شد و به سرودن اشعاری که الهام بخش افکار مذهبی و وطن پرستی بود پرداخت و بر اثر انتشار داستان تاریخی «نامزدها»(2) شهرت بسزائی بدست آورد و این اثر برای «رمانتیسم» ایتالیا سرمشقی به شمار آمد. (از لاروس).
(1) - Manzoni.
(2) - Les Fiances.
مانژ.
[نِ] (فرانسوی، اِ)(1) محوطهء مخصوص تعلیم اسبان و سواران.
(1) - Manege.
مانژن.
[ژَ] (اِخ)(1) گیاه شناس فرانسوی (1852 - 1937 م.) که دربارهء قارچها مطالعاتی بعمل آورد. (از لاروس). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب چ3 ص101 شود.
(1) - Mangin (Louis).
مانژن.
[ژَ] (اِخ)(1) ژنرال فرانسوی (1866-1925م.) که در جنگ جهانگیر اول در دفاع از کشورش مخصوصاً در وردن(2)رشادتی تمام از خود نشان داد. (از لاروس).
(1) - Mangin, Charles.
(2) - Verdun.
مانسار.
(اِخ)(1) معمار فرانسوی (1598-1666م.) وی آثار زیبایی از هنر معماری در فرانسه بوجود آورد که از آن جمله است. «هتل وریر»(2) «بانگ دوفرانس»، جلوخان «هتل کارناواله»، قصربلوا و قصر مزون. (از لاروس).
(1) - Mansart, Francois.
(2) - La Vrilliere.
مانستار.
[نِ] (اِ) روح کلی. || نفس کلی که پس از عقل کل باشد. مانیستار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مانیستار شود.
مانستار.
[نَ / نِ] (اِ)(1) صومعه. خانقاه. دیر. زاویه. (دزی ج2 ص566). ابن بطوطه ذیل مانستارات قسطنطنیه آرد: مانستار مانند لفظ مارستان است جز آنکه نون در آن مقدم و «را» مؤخر است و آن در نزد ایشان همانند زاویه است در پیش مسلمانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به سفرنامهء ابن بطوطه شود.
(1) - Monastere.
مانستگی.
[نِ تَ / تِ] (حامص) شباهت و مشابهت. (ناظم الاطباء). مانندی. شباهت. مانسته بودن. و رجوع به مانسته شود.
مانستن.
[نِ تَ] (مص) مانند شدن به چیزی (فرهنگ رشیدی). به صفت چیزی شدن باشد یعنی شبه و مانند و نظیر شدن. (برهان) (آنندراج). مشابهت داشتن و نظیر و مانند شدن. (ناظم الاطباء). ماندن. شبیه بودن. تشبه. مشابهت. تشابه. شباهت. مضاهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شبیه کسی بودن در هیئت و صفت. نظیر بودن. مانند بودن. از: مان (ماندن) + ستن (پسوند مصدری). جزء اول از ریشهء «من»(1)(اندیشیدن، تصور کردن). نولدکه «مانستن» را از ریشهء «ما»(2)، سانسکریت، مانه(3) (عکس، تصویر، ظهور، مشابهت) می داند. هوبشمان مانستن را با توانستن قیاس کرده گوید: بنابراین مانستن (شبیه بودن) همچنان که نولدکه گفته ممکن است از مان(4) (مانند، شبیه) مشتق باشد. (از حاشیهء برهان چ معین) : زیرا که موی او(5) به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان). راست به حوا مانست. (تاریخ سیستان).
چه مانستی به ویسه دایهء پیر
کجا باشد کمان مانندهء تیر.(ویس و رامین).
خواجهء بزرگ در این تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص345). راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص90). وی را در روزگار نظیر نبود به همهء بابها و روزگار، او عروسی آراسته را مانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص61). و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص50).
که دیو تست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را چه مانستی.
ناصرخسرو.
از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاوس نمودی و در پیش جمال او دم طاوس به پرزاغ مانستی. (کلیله و دمنه).
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند از او روزه وحوش از کشتهء دشمن.
کریمی سمرقندی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهء بارش.سعدی.
و رجوع به ماندن شود.
(1) - man.
(2) - ma.
(3) - mana.
(4) - man. (5) - زال.
مانسته.
[نِ تَ / تِ] (ن مف) مانند کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شبیه شده. ماننده.
مانسفلد.
[فِ] (اِخ)(1) از سرداران مبارز آلمان (1580 - 1626 م.) است. در اوان «جنگ سی ساله» به خدمت اتحاد مقدس درآمد و «والانستن» در سال 1626 بر او غلبه یافت. (از لاروس).
(1) - Mansfeld.
مانسینی.
(اِخ)(1) نام خانواده ای در ایتالیا که در فرانسه شهرت به سزائی یافتند از آنجمله اند «لور»(2) دوشس دو مرکور (1636-1657م.) و خواهرش «الیمپ»(3)کنتس دوسواسون (1639-1708م.) که پرنس «اوژن دوساوا»(4) از او متولد شد و بالاخره «ماری» پرنسس کولونا (1640-1715 م) که لوئی چهاردهم را گرفتار عشق خود ساخت. (از لاروس).
(1) - Mancini.
(2) - Laure.
(3) - Olympe.
(4) - Eugene de Savoie.
مانش.
(اِخ)(1) دریائی منشعب از اقیانوس اطلس که درشمال فرانسه و جنوب بریتانیا واقع است و برای اتصال فرانسه به انگلستان از راه غیرآبی مدتهاست که نقشهء احداث تونلی را در زیر این دریا فراهم آورده اند. (از لاروس).
(1) - Manche.
مانش.
(اِخ)(1) ایالت پنجاهم فرانسه در کنار دریای مانش که قسمتی از نورماندی را شامل است. شهرهای عمدهء آن «سن-لو»(2)، «سن-پرف»(3)، «اورانش»(4)، «شربورگ»(5) و «کوتانس»(6)، است. این ایالت از چهار ناحیه و چهل وهشت بخش و ششصدوسی وهشت دهستان تشکیل یافته و در حدود 6412 کیلومتر مربع وسعت و 451939 تن سکنه دارد. در این ایالت بیشتر مردم به کار کشاورزی و تربیت گاو و صید ماهی اشتغال دارند و یک پنجم مردم آن در کارهای صنعتی از قبیل بافندگی و ذوب فلزات و کشتی سازی و تولید وسایل برقی سرگرمند. (از لاروس).
(1) - Manche.
(2) - Saint - Lo.
(3) - S. Pref.
(4) - Avranches.
(5) - Cherbourg.
(6) - Coutances.
مانش.
(اِخ)(1) قسمت جنوب شرقی «کاستیل جدید»(2) (اسپانی) و سرزمینی خشک ولم یزرع است که بوسیلهء «سروانتس» نویسندهء معروف در کتاب «دون کیشوت» مشهور و جاودانی شده است. (از لاروس).
(1) - Manche. (2) - Nouvelle-Castille (قشتالهء جدید). و رجوع به قشتاله در همین لغت نامه شود.
مانشان.
(اِخ) ناحیتی است [ به خراسان از گوز کانان ] به دراندره پیوسته اندر کوهها و مهتران او را اندر قدیم برازبنده خواندندی و اکنون کاردار از حضرت ملک گوزگانان رود و این همه ناحیتهایی است با کشت و برز بسیار و نعمتی فراخ و مهتران این ناحیتها از دست ملک گوزگانان اند و مقاطعه بدو باز دهند و بیشتر مردمانی اند ساده دل، خداوندان چهارپای بسیاراند از گاو و گوسپند و اندر این پادشایی ناحیتهای خرد بسیارند و اندر او درختی بود که از او تازیانه کنند و اندر کوههای وی معدن زر و سیم است و آهن و سرب و مس و سنگ سرمه و زاگهای گوناگون. (حدود العالم چ دانشگاه ص96).
مانطاقی.
(اِ) قسمی از عود بخور است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانطس.
[](1) (اِ) حجری است هندی یعنی سنگی است که در هندوستان می باشد. گویند باطل السحر است. هرکه با خود دارد سحر بر وی کار نکند و از جمیع امراض محفوظ باشد. (برهان) (آنندراج). در تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و ذیل قوامیس دزی نیست. شاید مصحف «مالطیطش» باشد. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به دزی ج2 ص565 شود.
(1) - با حرکت نامعلوم. (برهان).
مانطیاس.
[] (اِخ) از مفسران کتب بقراط است. (تاریخ الحکماء قفطی ص94).
مانع.
[نِ] (ع ص، اِ) بازدارنده. ج، مَنَعَة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منع کننده. ج، مَنَعَة، مانِعون. (ناظم الاطباء). جلوگیرنده. دافع. رادع. زاجر. عایق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و چون بنگریستم مانع این سعادت راحت اندک و نهمت حقیر است که مردمان بدان مبتلا گشته اند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص56). مانع از خدمت و عایق از حضرت این حال بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). حکم او را مانعی و قضای او را دافعی نباشد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص330).
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب.
(مثنوی چ خاور ص384).
مانع خویشند جمله کافران
از شعاع جوهر پیغمبران.
(مثنوی چ خاور ص91).
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود.
(مثنوی چ خاور ص97).
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حایل.سعدی.
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه.
سعدی (بوستان).
مانعش غلغل چنگ است و شکر خواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم باز آید.حافظ.
- مانع اغیار؛ در تعریف ماهیت یک موضوع باید تعریف، دو شرط ذیل را دارا باشد: الف- جامع افراد باشد یعنی تعریف طوری باشد که همهء نمونه ها و مصادیق مورد تعریف را در برداشته باشد و چیزی را فرونگذارد ب- مانع اغیار باشد یعنی تعریف باید شامل اموری که مربوط به مورد تعریف نیست نشود... (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مانع جمع؛ مانعة الجمع. رجوع به همین ترکیب ذیل مانعة و اساس الاقتباس ص77 شود.
- مانع جمع و خلو؛ مانع جمع و خلو در معنی جز از موجبات و سوالب باهم نبود... اما در لفظ از موجبات تنها و از سوالب تنها باشد، چنانکه عدد زوج است یا فرد، و عدد زوج نیست یا فرد نیست و ممکن بود که منفصلهء مانع جمع را اجزای نامتناهی بود چنانکه گوییم، اشکال متساوی الاضلاع یا مثلث بود یا مربع و همچنین الی مالانهایه. اما منفصلهء مانع خلو را نشاید که اجزای متناهی بود، چه تا اجزای انفصال بتمامت حاصل نیاید، ممکن نبود که عام تر از جزوی به جای جزوی نهند، پس تکراری که مقتضی امکان جمع باشد حاصل نشود. و وقوع منفصلهء مانع جمع یا خلو، در علوم اندک باشد و در محاورات استعمال کنند، در موضعی که قایلی منع خلومسلم داشته باشد و اثبات جمع کرده مث گویی این شخص هم حیوان است و هم حجر، چه این اقتضای آن کند که از این دو صفت خالی نیست و این دو صفت به هم صادق است، پس به جواب او خواهند که منع جمع کنند تا چون منع جمع با منع خلو که در سخن او مضمر است و از ذکر مستغنی، منضم شود، منفصلهء حقیقی شود. (از اساس الاقتباس ص78).
- مانع خلو؛ مانعة الخلو. رجوع به ترکیب مانعة الخلو ذیل مانعة و اساس الاقتباس ص77 و 78 شود.
|| اصطلاح اصولی است و مانع امری است که از وجود آن عدم لازم آید لکن از عدمش وجودی لازم نیاید بذاته و یا از عدم آن وجود و یا عدم لازم نیاید بذاته مانند مسافرت که مانع روزه گرفتن و تمامیت نماز است. مانع بر سه قسم است: 1- آنچه مانع است ابتداءً و استدامةً مانند رضاع که مانع است از نکاح ابتدائی و مبطل است مر نکاح قبلی را. 2- آنچه مانع است در ابتداء نه استدامه مانند عده که مانع نکاح است در ابتداء مگر برای صاحب عده و مانع استدامت نکاح نیست چنانکه اگر حلیلهء شخص وطی به شبهه شود، موجب قطع نکاح او نیست. 3- آنچه مردد است مانند احرام نسبت به ملکیت صید که ناشی از آن باشد که سبب آن در حال احرام عارض شود و از قسم دوم است احرام که مانع ابتداء نکاح است نه استدامهء آن. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سید جعفر سجادی). || (اصطلاح فقهی) هرچه که از تحقق یافتن اثر چیز دیگری جلوگیری کند. در مقابل مقتضی استعمال شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مانع سبب؛ (اصطلاح فقهی) هر صفت وجودی که مانع تحقق فلسفهء یک سبب از اسباب قانونی گردد چنانکه قتل در شرع سبب قصاص است ولی اگر قاتل پدر کسی باشد که حق قصاص یافته صاحب این حق نمی تواند پدر خود را بعنوان قصاص بکشد زیرا ابوت عبارت است از یک صفت وجودی که مانع تأثیر سبب (از حیث قصاص) است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). || اشکال در راه و معبر و سد. (ناظم الاطباء) : خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363). باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ مانعی از دخول در باغات نبود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص4). || ردکننده و خشکاب. (ناظم الاطباء). || بخیل و بخل کننده. (ناظم الاطباء). بخیل و ممسک. (از اقرب الموارد).
مانع.
[نِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی است. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامی از نامهای خدای تعالی به معنی ناصر است. (یادداشت ایضاً).
مانع.
[نِ] (اِخ) ابن المسیب بن المقدادبن بدران المری الذهلی الوائلی متوفی به سال 860 ه . ق. امیر نجد و نواحی آن بود. وی جد دوم امیر سعود است که آل سعود بدو منسوبند و منانعه که از ساکنان نجد هستند از نسل او محسوب می شوند. (از اعلام زرکلی ج3 ص830).
مانع آمدن.
[نِ مَ دَ] (مص مرکب) مانع شدن. مانع گردیدن. جلوگیر شدن :
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نوبخشد ترا عقل کهن.
(مثنوی چ خاور ص140).
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم.
(مثنوی چ خاور ص179).
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
(مثنوی چ خاور ص255).
و رجوع به مانع شدن شود.
مانع داشتن.
[نِ تَ] (مص مرکب) مواجه با اشکال بودن. سد و بند بر سر راه داشتن. مجاز نبودن. اشکال داشتن: مانعی ندارد (در تداول فارسی معاصر)؛ اشکالی ندارد. عیبی ندارد. محاز است.
مانع شدن.
[نِ شُ دَ] (مص مرکب)جلوگیری کردن. منع کردن. بازداشتن : هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود. (سفرنامهء ناصرخسرو).
بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را
به چوب از آستان خویش می رانند دولت را.
صائب.
مانعة.
[نِ عَ] (ع ص) مؤنث مانع. ج، مانِعات، مَوانِع. (ناظم الاطباء). رجوع به مانع شود.
- مانعة الجمع؛ ناسازوار. ناسازگار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دو امری که اجتماع آن دو ممکن نیست ولی ارتفاع هر دو باهم ممکن است مانند الوان از قبیل سبز و قرمز که اجتماع هر دو در یک جا ممکن نیست ولی ممکن است که نه سبز باشد و نه قرمز. این خصوصیات در اضداد صادق است.
- مانعة الجمع والخلو؛ دو امر که ارتفاع و اجتماع آن دو در مورد خاص تحقق پذیر نباشد مانند نقیضان، وجود و عدم، هست و نیست، مث فلان یا موجود است یا معدوم و ممکن نیست هم موجود باشد هم معدوم یا نه موجود باشد نه معدوم
- مانعة الخلو؛ مانع خلو. (اساس الاقتباس ص77). دو امری که ارتفاع آنها باهم ممکن نباشد لیکن اجتماع آن دو باهم ممکن باشد. مقابل مانعة الجمع مانند اینکه گفته شود: «فلان در دریاست یا غرق نشده است» که خلو دو امر مزبور ممکن نیست که در دریا نباشد و غرق شده باشد.
مانعه.
[نِ عَ] (ع ص) رجوع به مانعة و مانع شود.
مانفرد.
[رِ] (اِخ)(1) فرزند قانونی امپراتور «فردریک دوم» (1232-1266م.) و پادشاه سیسیل (1258 - 1266). او از قلمرو خود در مقابل شارل اول دفاع کرد. (از لاروس).
(1) - Manfred.