مکافات.
(1) [مُ] (از ع، اِمص، اِ) پاداش. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکافاة. مکافأة. مکافا. پاداش مطلقاً (اعم از نیکی و بدی) : گروهی از خردمندان پسند نداشتند و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که باز نمودم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص252). مکافات نیک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه بدان جهان رسی. (قابوسنامه).
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بی هیچ محابا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص4).
مکافات کنید بی تطفیف، رد از بهر آن گفت که چون مکافات کردی، منت از خود رد کردی و از مکافات باید که هیچ کم نکنی. (کشف الاسرار ج1 ص616). غلام گفت اگر بنده چاره سازد و ترا بسلامت و اقبال به مقر پادشاهی رساند مکافات آن چه باشد. (سلجوقنامهء ظهیری ص26). مکافات ایشان ناسازگاری و بدخویی نباشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص104).
این نگوید سرآمد آفاتش
و آن نخندد که هان مکافاتش.نظامی.
داد حقمان از مکافات آگهی
گفت «ان عدتم بها عدنا به»(2).
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص346).
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو.
(امثال و حکم ص 158).
|| عبارت از آنکه احسانی را که با او کنند، بمانند آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به کمتر از آن. (نفایس الفنون). مقابلهء نیکی است بمثل آن یا افزون برآن. (از تعریفات جرجانی). پاداش نیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو دانی که مردم که نیکی کند
کند تا مکافات آن برچند.ابوشکور.
سراسر برآری(3) به دینار خویش
نبینی مکافات کردار خویش.فردوسی.
چه سازم که باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین.فردوسی.
مکافات او ما جز این خواستیم
همی تاج و دیهیمش آراستیم.فردوسی.
به شکر او نتوانم رسید پس چه کنم
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار.فرخی.
گفت این همان است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال به مکافات آن بازآمده است. (نوروزنامه).
بانگ برآمد ز خرابات من
کای سحر این است مکافات من.نظامی.
بهرام گور چون به مستقر دولت خود باز رسید فرمود تابه مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان نوشتند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 22). آن را که کردار نیست مکافات نیست و آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه، ایضاً ص113). ابوسلیمان دارائی گوید که هرکه به شب نیکویی کند به روزش مکافات کنند وبه روز نیکویی کند به شبش مکافات کنند. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص 229). چه افراط در این بابها(4) اقتضای آن کند که از مساعدت یاران... مشغول ماند واز مکافات ایشان به احسان گریزان باشد. (اخلاق ناصری). غرض از شکر نه به مکافات بود چه گاه باشد که قلت ذات ید از قیام به مکافات عاجز گرداند اما شکور، تعطیل نیت از مکافات و زبان از تحدث به خیر جایز ندارد. (اخلاق ناصری).
به برفاب، رحمت مکن بر خسیس
چو کردی، مکافات بر یخ نویس.سعدی.
|| سزای بد. (غیاث). سزای بد و در بهار عجم پاداش بدی دادن و این در اصل مکافیه(5) بوده یای ماقبل او مفتوح، آن یا را به الف بدل کردند مکافات گردید و این مصدر به معنی حاصل بالمصدر مستعمل می شود و به فارسی با لفظ کشیدن و کردن و دیدن مستعمل. (آنندراج). کیفر. سزا. جزا. مجازات. بادافراه. پاداش بدی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون روز بادافره ایزدی است
مکافات بد را ز یزدان بدی است.فردوسی.
جز از بد نباشد مکافات بد
چنین از ره داد دادن سزد.فردوسی.
چو بادافره ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود.فردوسی.
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شمایک بیک از هم بگشایم.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص154).
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید.
ناصرخسرو.
اگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی.
ناصرخسرو.
دانا نکشد سر از مکافات
بدکرده بدی کشد به پایان.ناصرخسرو.
آزار مگیر از کس بر خیره و مازار
کس را مگر از روی مکافات و مساوا.
ناصرخسرو.
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه.
خاقانی.
مردان مرد از مکافات جور جابران و قصد قاصدان تا ممکن شود دست بازنگیرند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص90). هر یکی را عقوبتی درخور و مکافاتی سزاوار معین، عقوبت زلت عتاب باشد... عقوبت مکروه رسانیدن مکروه به مکافات. (مرزبان نامه، ایضاً ص117).
- مکافات آوردن؛ مکافات دادن. مکافات کردن :
دل بیژن از کینش آمد به راه
مکافات ناورد پیش گناه.فردوسی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مکافات دادن؛ کیفر دادن، مجازات کردن. سزا دادن :
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو.
(منسوب به خیام).
- مکافات دیدن؛ کیفر یافتن. مجازات دیدن. سزا دیدن :
نگه کن در همه روزی به فردات
مکن بد تا نبینی بد مکافات.
(ویس و رامین).
سیه گر کرد روزم چشم او خود هم کشید آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر.
صائب (از آنندراج).
- مکافات کردن؛ کیفر دادن. مجازات کردن :
کسی را نبد پیش او پایگاه
بزودی مکافات کردی گناه.فردوسی.
کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص335).
به خطا غره مشو گر چه جهاندار نکرد
هر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش.
ناصرخسرو.
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش.
ناصرخسرو.
نذر کرد که بدین گناه هیچ آفریده را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان).
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن.
سعدی (بوستان).
- مکافات یافتن؛ کیفر دیدن. کیفر یافتن. سزا دیدن :
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.سعدی.
- امثال: تقاص به قیامت نمی ماند . (امثال و حکم ج1 ص160). و رجوع به همین مأخذ شود.
دنیا دار مکافات است. (امثال و حکم ص828). رجوع به امثال قبل شود.
دنیا مکافاتخانه است. (امثال و حکم ص829). رجوع به امثال قبل شود.
مکافات به آن دنیا نمی ماند. (امثال و حکم ص1721). نظیرِ دنیا دار مکافات است.
مکافات به قیامت نماند. (امثال و حکم ص1721). رجوع به مثل قبل شود.
|| در تداول عامه، زحمت. سختی. رنج. دردسر: نمی دانید با چه مکافاتی خود را از دست او خلاص کردم. با هزار مکافات این کتاب را نوشتم.
(1) - رسم الخطی از «مکافاة» عربی در فارسی است.
(2) - اشارهء به آیهء 8 از سورهء 17: عسی ربکم ان یرحمکم و ان عدتم عدنا.
(3) - ویرانیها را.
(4) - در غنا و الحان و لهو و بازی.
(5) - یا «مکافأة».
مکافاة.
[مُ] (ع مص) پاداش کردن. (منتهی الارب). پاداش دادن کسی را و مانند کار وی کردن. (از ناظم الاطباء). پاداش دادن. کِفاء. || کفایت کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || (اِمص) کفایت و گویند رجوت مکافاتک؛ ای کفایتک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مقابلهء نیکی بمثل آن یا افزون برآن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکافات و مکافأة شود.
مکافئتان.
[مُ فِ ءَ / مُ فَ ءَ](1) (ع ص، اِ) به صیغهء تثنیه، دو چیز مساوی. یقال: شاتان مکافئتان، دو گوسپند در سال برابر هم و مثل هم. (ناظم الاطباء). منه حدیث العققة: شاتان مکافئتان، ای متساویتان و قال بعضهم یذبح احدیهما مقابلة الاخری. (منتهی الارب). شاتان مکافئتان (به صیغهء اسم فاعل) و شاتان مکافأتان (به صیغهء اسم مفعول)، دو گوسپند که در سال برابر هم باشند یا یکی در مقابلهء دیگری ذبح شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکافی شود.
(1) - در اقرب الموارد ضبط دوم با رسم الخط مُکافَأَتان آمده است.
مکافئة.
[مُ فِ ءَ] (ع ص) رجوع به مکافی شود.
مکافأة.
[مُ فَ ءَ] (ع مص) پاداش دادن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). پاداش دادن کسی را. کِفاء. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکافات و مکافاة شود. || مانستن به کسی و مراقبه و نگاهبانی نمودن او را. (از منتهی الارب). مانا شدن به کسی و مراقبت نمودن از او و برابری کردن با او. (از ناظم الاطباء). همانند کسی شدن و با او برابری کردن و نظیر وی گردیدن و رقابت و مقابله کردن. (از اقرب الموارد). || دور کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برابر ایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || باهم پی در پی نیزه زدن و گویند: کافأبین فارسین برمحه؛ ای طعن هذا ثم هذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نحر کردن کسی پی در پی دو شتر را با هم و بلافاصله گویی که خواهد آن دو را در آن واحد ذبح کند. (از اقرب الموارد).
مکافتة.
[مُ فَ تَ] (ع مص) با کسی پیشی گرفتن در دویدن. کِفات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بناگاه مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مکافحت.
(1) [مُ فَ / فِ حَ] (از ع، اِمص)مکافحة. با کسی رویاروی جنگ کردن. رویاروی شمشیر زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از این واقعهء هایل جهان بر او تنگ شد جز مکافحت و مکاوحت چاره ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص35). چون این جواب به عضدالدوله رسید خشمناک شد و عزم مقاومت و مکافحت قابوس مصمم کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی، ایضاً ص 66). رسولی... که آب لطف با آتش عنف جمع تواند کرد و زهر مکافحت با عسل مناصحت تواند آمیخت. (مرزبان نامه، ایضاً ص190). هر کسی را هوس مقاومت و تمنی مکافحت در ضمیر متمکن بود... (لباب الالباب چ نفیسی ص44). ملک زاده مغالبت در سخن به مبالغت رسانید و مکاشحت او به مکافحت انجامید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص28). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - رسم الخطی از «مکافحة» عربی در فارسی است.
مکافحة.
[مُ فَ حَ] (ع مص) با کسی رویاروی جنگ کردن. مواجهه. (المصادر زوزنی). رویاروی گردیدن با کسی و جنگ و قتال کردن با وی. کِفاح. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). روبرو گردیدن با کسی و اصمعی گوید: به استقبال کسی رفتن است در جنگ بدون سپر و جز آن. (از اقرب الموارد). || خود مرتکب کارها گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انجام دادن کارها به تن خویش. (ازقرب الموارد). || بوسه دادن. (المصادر زوزنی) (آنندراج). بوسه دادن زن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زن را ناگهان بوسیدن. (از اقرب الموارد). || دفاع کردن از کسی و فی الحدیث: لاتزال مؤیداً بروح القدس ما کافحت عن رسول الله. (از ذیل اقرب الموارد).
مکافرة.
[مُ فَ رَ] (ع مص) ناسپاسی کردن و حق ناشناختن و گویند کافره حقه؛ ای جحده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکافل.
[مُ فِ] (ع ص) همسایه و هم پیمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همسایهء هم پیمان. (از اقرب الموارد). || عهد نماینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکافی.
[مُ] (ع ص) مساوی و برابر. (غیاث) (آنندراج). هم کفو و برابر و مساوی و هر چیزی که برابر چیزی گردد تا مانند آن شود. (ناظم الاطباء). || کیفردهنده. مجازات کننده. جزادهنده : چون جنایتی نهی متعمد را از ساهی و مکافی را از بادی تمییز کنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص167). می گفتم عالم را آفریدگاری است مجازی و مکافی رحیم، نیکوکاران را ثواب دهد و بدکرداران را جزا رساند. (جوامع الحکایات).
مکافی ء .
[مُ فِءْ] (ع ص) برابر و گویند: هذا مکافی ء له؛ یعنی این مساوی آن است. مُکافِئة. (منتهی الارب). مساوی و برابر. مکافئة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکافئتان شود. || هر چیز که برابر چیز دیگر گردد چنانکه همانند آن شود. (منتهی الارب).
مکافیف.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مکفوف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ مکفوف به معنی نابینا. (آنندراج). و رجوع به مکفوف شود.
مکاک.
[مُ] (ع ص، اِ) مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مکیده شده. (ناظم الاطباء). آنچه مکیده شود. مُکاکة. (از اقرب الموارد). || مغز استخوان، زیرا آن مکیده می شود. (از اقرب الموارد).
مکاکفت.
[مَ کَ] (اِ)(1) به معنی رنج و آفت بود. (فرهنگ جهانگیری). به معنی رنج و آفت و آزار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: بعض فرهنگها به این صورت معنی رنج و آفت داده اند و بی شک ناشی از حدسی است که در بیت مصحف و ممسوخ خفاف زده اند :
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت «مکا» گفت از این سرای بکالید».
و در حاشیهء برهان قاطع چ کلکته ص 705 باز مرحوم دهخدا آرند: ظاهراً ازاین کلمه «آنکه مکا گفت...» در اشتباه افتاده است. و به گمان من اگرچه معنی شعر درست معلوم نیست، این کلمه مفرد و بسیط نیست بلکه مرکب است از «مکا» و «گفت» ماضی گفتن.
مکاکة.
[مُ کَ] (ع اِ) مغز استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرجت مکاکته؛ یعنی بیرون آمد مغز آن استخوان. (از اقرب الموارد). || مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاکة.
[مَکْ کا کَ] (ع اِ) کنیزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مکاکی.
[مَ] (ع اِ) جِ مکّوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکوک شود. || جِ مُکّاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاء شود.
مکاکیک.
[مَ] (ع اِ) جِ مَکّوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکوک شود.
مکال.
[مَ] (ع مص) پیمودن پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). پیمودن و سنجیدن. (آنندراج). کَیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کیل شود.
مکال.
[مُ] (ع اِ) پیه و گویند ما بها مکال؛ ای شحم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکالبة.
[مُ لَ بَ] (ع مص) با همدیگر بدی و خصومت نمودن و تنگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بدی و خصومت کردن با یکدیگر و تنگ گرفتن بر یکدیگر مانند تنگ گرفتن سگان هنگام برانگیخته شدن به سوی یکدیگر و آشکار ساختن عداوت و دشمنی. (از اقرب الموارد): الشهوة الکلبیة هی زیادة الشهوة واشتدادها و الحرص علی المأکولات و المکالبة علیها کما فی طبع الکلاب. (بحر الجواهر). || خار خوردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکالحة.
[مُ لَ حَ] (ع مص) سختی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عدول ناکردن ماه از منزل خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عدول نکردن ماه از منزل خود بلکه پوشیده شدن در ابر. (از اقرب الموارد).
مکالم.
[مُ لِ] (ع ص) اسم فاعل از مکالمه. هم سخن. (فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس چ فروزانفر) :
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم.
مولوی.
مکالمات.
[مُ لَ / لِ] (از ع، اِ) مکالمه ها و گفت و شنودها. (ناظم الاطباء). جِ مکالمه :اتصال آزادچهره به خدمت پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص287).
مکالمت.
[مُ لَ / لِ مَ] (از ع، اِمص) مکالمة. با یکدیگر سخن گفتن. گفتگو : از محاورهء اوغاد به مکالمت ملوک آورد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص235). گستاخ به مکالمت در آمد... (مرزبان نامه). بطریق استعجال و هجوم بر مکالمت او اقدام ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص224). پس شیخ را در مکالمت با مرید لازم بود که اول تخم کلام از شوایب هوا تنقیه کند. (مصباح الهدایه، ایضاً ص230). بر بساط قرب و مکالمت و منادمت جای دادند. (مصباح الهدایه، ایضاً ص296). و رجوع به مکالمه و مکالمة شود. || مرتبهء کلیم بودن و مکالمت مرتبهء والایی است که مخصوص حضرت موسی است که فرمودند: «و کلم الله موسی تکلیماً»(1). (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).
(1) - قرآن 4/164.
مکالمة.
[مُ لَ مَ] (ع مص) با کسی سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را جواب دادن و سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکالمه و مکالمت شود.
مکالمه.
(1) [مُ لَ مَ / لِ مِ] (از ع، اِمص) مأخوذ از تازی، گفتگو و گفت و شنید و جواب سؤال و محاوره و مذاکره و گفتار. (ناظم الاطباء). مکالمة: به گاه آنکه شراب طرب افزای دماغها را گرم کرد مخدرهء دهشت نقاب حیا از چهرهء مکالمه و محاوره برانداخت. (سلجوقنامهء ظهیری ص27). فی الجمله زبان از مکالمهء او درکشیدن قوت نداشتم. (گلستان). پس غبنی عظیم بود... که از مشاهدهء پادشاه و مکالمهء او و مطالعهء بارگاه و نزلش محروم ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص299). و رجوع به مکالمت و مکالمة شود.
- مکالمه کردن؛ با یکدیگر سخن گفتن. با همدیگر حرف زدن.
(1) - رسم الخطی از «مکالمة» عربی در فارسی است.
مکامرة.
[مُ مَ رَ] (ع مص) نبرد کردن به بزرگی سر نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکامعة.
[مُ مَ عَ] (ع مص) همخوابه گردیدن در یک جامه کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همخوابه شدن با کسی در یک جامه چنانکه پوست آن دو با یکدیگر تماس حاصل کند. (از اقرب الموارد). || همخوابگی کردن دو مرد با هم، و هی التی نهی عنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). همخوابگی کردن دو مرد با هم و این در شرع ممنوع است. (ناظم الاطباء).
مکامن.
[مَ مِ] (ع اِ) جِ مکمن که به معنی جای پوشیده شدن است. (غیاث) (آنندراج). جِ مَکمَن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :آنچه در طی مکامن غیب پنهان است... (مرزبان نامه چ قزوینی ص267). بر مکامن مکر او متجاسرگونه می گذرم. (مرزبان نامه، ایضاً ص143). لشکر ما... بر مدارج و مکامن راهها وقوف ندارند. (مرزبان نامه، ایضاً ص182). حرامیان جهت آن حرام ریزه در مکامن عقاب چون عقاب گرسنه دهان گشاده. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص11). در مکامن خلوات حدیث استیلا واستعلای او درمی دادند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مکمن شود.
مکامة.
[مُ مَ] (ع ص) (از «ک وم») زن گائیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منکوحه و زن نکاح کرده شده. (ناظم الاطباء). زن منکوحه، و برخلاف قیاس ساخته شده. (از ذیل اقرب الموارد).
مکامیح.
[مَ] (ع ص، اِ) شتران شب سیر کننده جهت به آب آمدن بامدادان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جِ مِکماح. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکماح شود.
مکان.
[مَ] (نف، ق) مکنده. درحال مکیدن :
خروشان و خون از دو دیده چکان
کنان پر به چنگال و خونش مکان.
فردوسی.
همه بیشه شیرند با بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان.فردوسی.
و رجوع به مادهء بعد شود.
مکان.
[مَکْ کا] (ع ص) مرد مکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آنکه بمکد شیر گوسپند را و ندوشد به ناکسی و فرومایگی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مکان.
[مَ] (ع اِ) جای. (ترجمان القرآن). جایگاه. ج، امکنة. (مهذب الاسماء). جایگاه. جای. مکانة. ج، امکنة و اماکن. (منتهی الارب). جای بودن. صیغهء اسم ظرف است مشتق از کَون که به معنی بودن است و به معنی مطلق جا مستعمل. (غیاث). موضع بودن چیزی. ج، اماکن و امکنة و به ندرت اَمکُن. (از اقرب الموارد ذیل کون). موضع و آن مَفعَل است از کَون. ج، امکنة و به ندرت اَمکُن و جج، اماکن. (از اقرب الموارد ذیل مکن). جایگاه و جای. ج، امکنة و اماکن و امکن. (ناظم الاطباء). جای. جای باش. محل. مَعان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی. (قرآن 7/143). نقل فرمود... از دار فانی به مکانی که در آنجا خلق را بزرگ می سازد و معزز می دارد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص307).
قصه می رفت تا سخن عالی شد و مکان از نیوشنده خالی شد. (کشف الاسرار ج1 ص60). ستارگان اول شب باز پدید آیند به مکان خویش چنانکه هر شب می دیدند. (کشف الاسرار ج3 ص529).
گفتم به یک مکانت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به یک مکان.
امیرمعزی.
بر یک مکان مخالف او را قرار نیست
تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص94).
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرگس را وطن.
امیرمعزی.
معاقب است حسودت به دو مکان و دو چیز
بسان فرعون در مصر و محشر آتش و آب.
سنائی.
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنائی.
پادشاهی بر آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد در دشت.سنائی.
مانندهء ایشان که بود در همه عالم
چون در دو مکان مایهء سودند و زیانند.
کافی همدانی.
ور لالهء نورسته نه افروخته شمعی است
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را.
انوری.
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.خاقانی.
دولت اندر هنر بسی جستم
هردو در یک مکان نمی یابم.خاقانی.
کیوان به کناره بینم ارچه
هر هفت به یک مکان ببینم.خاقانی.
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست.
ظهیر فاریابی.
طهارت ایشان(1) بر ظواهر و تنظیف بدن و لباس و مکان مقصور باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص289).
- لامکان؛ از صفات خدای تعالی است.
- || بی سرانجام و بی خانمان و بی جایگاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به لامکان شود.
- مکانُ العُلی؛ جای بلند. جایگاه برتر :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی(2) رسید ز هامون.
ناصرخسرو.
ای بر هوای دین بنشین بر زمین دین
کادریس از این زمین به مکان العلی(3) شده ست.
ناصرخسرو.
- مکان خفی؛ جای پنهان. (ناظم الاطباء).
- مکان داشتن؛ جای داشتن :
اگر مر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی
من آن مویم که در طوفان و در دوزخ مکان دارد.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص139).
گهی بر گل گل افشاند گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد گهی در سر مقر دارد.
عمعق (دیوان ایضاً ص137).
- مکان رفیع؛ جای بلند. (ناظم الاطباء).
- مکان علیا؛ کنایه از فلک هفتم. (آنندراج) :
ادریس را مکان علیاً(4) چه مفخر است
دارد بدین برابر «اسری»(5) چه اعتبار.
ارادت خان واضح (از آنندراج).
- مکان قریب؛ جای نزدیک. (ناظم الاطباء).
- || گور و قبر. (ناظم الاطباء).
- مکان کردن؛ جای گرفتن :
مرا به باد مده گر چه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر.
ظهیر فاریابی.
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی به سنگ درون می کند مکان گوهر.
ابن یمین.
- مکان گرفتن؛ جای گرفتن. متمکن شدن. استقرار یافتن :
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.فرخی.
بردم گمان که سینهء من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان.
امیرمعزی.
- مکان مصلی؛ جایی که نمازگزار برای گزاردن نماز برمی گزیند و آن را شرایطی است و باید غصبی نباشد و طاهر باشد، ثابت باشد و... رجوع به رساله های عملیه و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
- مکان هندسی؛ شکلی است که جمیع نقاطش دارای یک خاصیت مشخص هستند و نقاط خارج از آن شکل فاقد این خاصیت می باشند و به عبارت دیگر مجموع نقاطی را که همه از یک خاصیت معلوم و مشخص بهره مند باشند مکان هندسی می گویند، می دانیم که هر نقطه از عمود منصف یک قطعه خط به یک فاصله است از دو سر آن قطعه خط و نیز می دانیم نقاط خارج عمود منصف یک قطعه خط دارای این خاصیت نیستند بنابر این مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو سر یک قطعه خط، عمود منصف آن است. دایره مکان هندسی نقاطی است که به فاصلهء معین از نقطهء ثابتی باشند. نیز مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو خط متوازی، خطی است متوازی آنها و به یک فاصله از آنها. وسهمی(6) یک مکان هندسی است و هر نقطهء آن دارای این خاصیت است که فاصله اش از یک نقطهء ثابت به نام کانون و از یک خط به نام خط هادی متساوی است. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی شود.
|| مسکن و منزل و خانه. (ناظم الاطباء). || مقام و منزلت و رتبه و جاه. (ناظم الاطباء) :
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نزدیک شه مکانت خود بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید.
سوزنی.
تا گردباد را نبود آن مکان که او
گوید که من به منصب، باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هر که در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص345).
مسند وزارت را به مکان خداوند خواجهء جهان و دستور صاحبقران نظام الملک... تا ابد آراسته داراد بمنه و جوده. (جوامع الحکایات).
از خاک درگهت به مکانی رسیده ام
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست.
خاقانی.
از بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و اذکیای ری.
خاقانی.
- بلند مکان؛ عالی مقام، رفیع منزلت. بلندپایه : آباء و اجداد بلندمکان، رایت افتخار و مباهات می افراخته. (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از مجلد 3 ص323).
- مکان رفیع؛ منزلت و جاه و سرفرازی. (ناظم الاطباء).
- مکان یافتن؛ منزلت کسب کردن. به مقام و مرتبت رسیدن :
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
(بوستان).
|| (اصطلاح فلسفی) در پیش افلاطون بعدی است مجرد ممتد در جمیع جهات که جسم در او نفوذ کند و اگر نفوذ نکند خالی بود. و پیش ارسطو عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس سطح ظاهر جسم محوی بود. و پیش متکلمان فضائی است متوهم مشغول به چیزی که اگر آن چیز او را مشغول نگرداند خلابود. (نفایس الفنون). در نزد حکما عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس باشد به سطح ظاهر جسم محوی و در پیش متکلمین عبارت از فضایی است متوهم که جسم آن را اشغال کند و ابعادش در آن نفوذ نماید. (از تعریفات جرجانی). ارسطو و سایر حکمای مشاء و حکمای متأخر مانند ابن سینا و فارابی و پیروان آن دو معتقدند که مکان سطح باطن از جسم حاوی است که مماس به سطح ظاهر از جسم محوی باشد و بنابراین مکان فقط منقسم در دو جهت است: یا ممکن است سطح واحدی باشد مانند مرغ در هوا زیرا سطح واحد قائم به هوا محیط به آن است و مانند مکان فلک. و یا ممکن است بیش از سطحی واحد باشد مانند سنگ قرار داده شده بر زمین زیرا که مکان آن زمین و هواست یعنی آن سطحی است مرکب از سطح زمین که در زیر آن است و سطح مقعر به هوایی که در بالای آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از امری و چیزی است که چیز دیگر در آن نهاده و یا بر آن تکیه کند و تعاریف متعددی برای آن شده است. شیخ الرئیس گوید: مکان جای بود و امر او را چند خاصیت هست به اتفاق همه، یکی که جنبنده از وی بشود به سوی جای دیگر که آرمیده اند و یکی از وی بایستد و دوم که اندر یکی از دو چیزی نگنجد که تا آب از کوزه نشود سرکه اندر نیاید و سوم که زیر و زبر اندر جایگاه بود و چهارم که گویند که مر جسم را که اندر وی است. (دانشنامه، بخش طبیعیات ص 13). ابوالبرکات گوید: مکان نزد جمهور مفهومی است مشهور و اعرف و در هر چیزی بستگی بدان چیز دارد. در بعضی از اشیا به معنی «ما یعتمد علیه الشی ء» است و در بعضی از چیزها «مایستقر علیه الشی ء» است. (المعتبر ج2 صص41 - 43). در اخوان الصفا آمده: برای مکان تعاریف مختلفی شده است جمهور حکما گویند: « 1- فهوالوعاء الذی یکون فیه التمکن. 2- سطح جسم الذی یلی المحوی. 3- سطح الجسم المحوی الذی یلی الحاوی. 4- فصل المشترک الذی بین سطح الحاوی والمحوی». و فضائی که جسم طولاً و عرضاً و عمقاً در آن رود. صدرا گوید: جمهور حکما گویند مکان عبارت از سطح باطن از جسم حاوی است به نحوی که هیچ جزئی از آن خارج ازسطح نباشد و این وضع واقع نیست مگر در اجزای این عالم مانند آحاد عناصر و افلاک و هرگاه مجموع آنچه در این عالم از امکنه و ازمنه بطور جملی و کلی و بدان نحو که یک شی ءاند لحاظ شوند به یک نام خوانده می شود و چیزی خارج از آنها نیست که به نام مکان خوانده شود. والا مجموع مجموع نخواهد بود و بنابراین برای جهان وجود مکانی نیست پس مکان به قول صدرالدین امری است که داخل در عالم است و همان سطح باطن از جسم حاوی است. حاجی سبزواری گوید: نزد اکثر متکلمان عبارت از بعد موهوم است و نزد مشائیان سطح باطن از جسم حاوی است که مشتمل بر سطح ظاهر از جسم محوی باشد و نزد اشراقیان عبارت از بعد مجردی است نظیر تجرد موجودات مثالی که فاصل بین دو عالم است یعنی واسطهء میان مفارقات نوریه و ظلمات است که جسم متمکن بر نحو کلی و با عماقه و اجزائه در آن می باشد. (شرح منظومه ص 254). بعضی دیگر گویند: مکان امری است موهوم زیرا آنچه موجود است یا جوهر است یا عرض و مکان اگر جوهر باشد باید قابل وضع باشد و در این صورت خود نیاز به مکان دیگر دارد و تسلسل لازم می آید و اگر عرض باشد هر عرضی نیاز به موضوع دارد و متقوم به غیر است و خود مقوم نتواند باشد و نیز اگر موجود باشد باید متمکن داخل در او باشد و حال آنکه مداخلهء اجسام باطل است و فروض دیگر. بعضی گویند مکان هیولای جسم است و عده ای دیگر گویند صورت جسم است. میرداماد گوید: مکان عبارت از عوارض مادّه است و اصحاب خلا گویند: مکان بعد فارغ است و بعضی گویند منتهی الیه حرکت است و بعضی گویند عبارت از صورت است و بعضی گویند سطح مطلق است. شیخ اشراق گوید عبارت از بعد مجرد است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). در حکمت طبیعی ارسطو، عالم پر است و فضا همه جا شاغل دارد و خلا موجود نیست و محال است و موجودات به هم متصل می باشند یا بیکدیگر احاطه دارند و ظرف و مظروفند و مکان عبارت است از سطح درونی جسم محیط یا حد بین محیط و محاط و ظرف و مظروف. ورای فلک نخستین مکان نیست و چون مکان نیست نه خلا است و نه ملا و به همین سبب کرهء عالم حرکتش انتقالی و اینی نیست زیرا که حرکت انتقالی در مکان باید باشد و مکان در درون جهان است نه در بیرون و موجوداتی که حرکت انتقالی دارند مکانهای خود را با یکدیگر مبادله می کنند نه اینکه جای خالی را اشغال نمایند. (از سیر حکمت در اروپا ص31). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم عقلی و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود :
همه دست برداشته بآسمان
که ای کردگار مکان و زمان.فردوسی.
کسی کو بلند آسمان آفرید
زمین و مکان و زمان آفرید.فردوسی.
که او برتر است از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگان را گمان.
فردوسی.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازهء هرچیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
معزی.
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد ساحت کون از مکان.
خاقانی.
ز تنگی مکان و دورنگی زمان
به جان آمدم زین دوتا می گریزم.خاقانی.
- کون و مکان؛ بر سبیل توسع بمعنی کل عالم شهادت و وجود و هستی آمده است :
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدارد این کون و مکان را.سنائی.
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان.
خاقانی.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصهء میدان تو باد.
حافظ.
- مکان الاماکن؛ مراد فلک اقصی است که انتهای عالم است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان طبیعی؛ جایی است که عناصر بمقتضای طبیعت خود آن را طلب می کنند. هر گاه عنصری در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و اگر آن را به قوهء قسریه از مکان طبیعی خود خارج کنند بالطبع طالب آن خواهد بود. (از بحر الجواهر). مکان طبیعی اشیاء، مکان و مرکزی است که میل طبیعی اشیاء، آنها را بدان سوق می دهد در مقابل مکان قسری که بواسطهء قوه ای که از خارج تحمیل بر اشیاء می شود به طرف آن حرکت می کنند. شیخ گوید برای هر جسمی حَیّز واحدی است طبیعی که طبع جسم بدان مایل باشد و مکانی که به قوت قاسر جسم بدان رود مکان قسری است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). به عقیدهء ارسطو عنصرهای چهارگانه هر یک مکان طبیعی دارند، مکان طبیعی خاک در مرکز جهان یعنی در زیر است و به این ملاحظه هر چه به سوی زمین است زیر می گوئیم و هر چه از زمین دور می شود بالا می نامیم و مکان طبیعی آب روی خاک است و مکان طبیعی هوا روی آب و مکان طبیعی آتش روی هوا یعنی زیر فلک ماه است. هرگاه جسم در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و چون آن را از مکان طبیعی دور کردند پس از رفع مانع به سوی مکان طبیعی حرکت می کند تا به آن برسد. از این روست که چون خاک و آب را بالا ببرند به سوی مرکز زمین فرود می آیند و چون هوا و آتش را به زیر آورند به سوی بالا حرکت می کنند. حرکت سرازیر خاک و آب و حرکت سربالای هوا و آتش حرکت طبیعی است چون ناشی از طبیعت آنها و برای رسیدن به مکان طبیعی است. (از سیر حکمت در اروپا ص31 و 32).
- مکان قسری؛ جهات شش گانه را از جهت نامحصور بودن به حد معین مکان مبهم گویند. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان مطلق؛ مراد از مکان مطلق خلا است در مقابل مکان مضاعف که «لابد له من متمکن». (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
|| مکان در اصطلاح صوفیه که نسبت به ذات مقدس الهی واقع می شود، عبارت است از احاطهء ذات با مرتفع بودن ذات از اتصال انام. و مکانت عبارت است از منزلتی که ارفع منازل است سالک را عند ملیک مقتدر و گاه مکان نیز بر وی اطلاق می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). منزلی است که ارفع منازل عندالله باشد و آن مکان اهل کمال است و موقعی که عبد به مرتبت کمال رسید متمکن شود برای او مکانی و بالاخره کسی که عبور کند از مقامات و احوال متمکن شود در مکان و صاحب مکان خواهد بود. و بالجمله مکان آن اهل کمال و تمکین و نهایت است. بر مکان اطلاق مکانت هم شده است و شاید درست تر همان مکانت باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).
(1) - عوام مؤمنان.
(2) - رجوع به ترکیب بعد و ذیل آن شود.
(3) - رجوع به ترکیب بعد و ذیل آن شود.
(4) - مأخوذ از قرآن 19/56 و 57: واذکر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیاً و رفعناه مکانا علیاً.
(5) - اشاره است به قرآن 17/1: سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجدالحرام...
(6) - یکی از منحنیهای مقاطع مخروطی (Parabole).
مکان.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 224 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج6).
مکانات.
[مَ] (ع اِ) جِ مکانة. (مهذب الاسماء). || مکانتها و جایگاهها و منزلتها. (ناظم الاطباء).
مکانت.
[مَ نَ] (ع اِ) مکانة. جایگاه. جای. مکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پایگاه و مرتبه و عزت و جاه و منزلت. (ناظم الاطباء). پایگاه و مرتبه و عزت. (غیاث). رتبه. مقام. قدر. مقدار. مرتبت. درجه. پایه. جاه. خطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نزدیک شه مکانت خود بین وظن مبر
در کس، که کس بدین شرف و این مکان رسید.
سوزنی.
مجدالدوله موقعی تمام داشت و مکان و مکانت نصر پیش او معمور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص269). چون موش با همهء صغار و مهانت خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر می آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت... جواب این خصم توانیم داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص208).
- مکانت جستن؛ مقام و منزلت طلب کردن. رتبه و پایگاه طلبیدن : کلیله گفت چگونه قربت و مکانت جویی به نزدیک شیر. (کلیله و دمنه).
- مکانت یافتن؛ منزلت پیدا کردن. به مقام و مرتبت نایل شدن : این گاو را به خدمت آوردم تا قربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص74).
مکاندار.
[مَ] (نف مرکب) خداوند مکان و جای. || درویشی که دارای مقام مخصوص باشد. || پاسبان. (ناظم الاطباء).
مکاندن.
[مَ دَ] (مص) مکانیدن. رجوع به مکانیدن شود.
مکانس.
[مَ نِ] (ع اِ) جِ مکنَسة. (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکنسة شود. || جِ مکنس. (ناظم الاطباء). رجوع به مکنس شود.
مکانفة.
[مُ نَ فَ] (ع مص) با کسی یاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را یارمندی کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج). همدیگر را یارمندی و اعانت کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزد عروضیان اثبات یکی از دو حرف یا اثبات دو حرف است از جزء یا حذف یکی از دو حرف یا حذف هر دو حرف است از جزء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد).
مکانگاه.
[مَ] (اِ مرکب)(1) جای بودن. منزل. منزلگاه : از او درخواستند که در آن نواحی مکانگاه ایشان معین کند. (سلجوقنامهء ظهیری ص 14).
(1) - مکان خود «اسم مکان» است و نیازی به پسوند مکان ندارد، اما این نوع استعمال در زبان فارسی سابقه دارد، نظیر منزلگاه، معبدجای و....
مکانة.
[مَ نَ] (ع اِ) (از «ک ون») جایگاه. مکان. ج، مکانات. (مهذب الاسماء). جایگاه. مکان. (منتهی الارب). مکان و جای و جایگاه. (ناظم الاطباء). موضع. (اقرب الموارد). || پایگاه و منزلت. (منتهی الارب). منزلت. (اقرب الموارد). || نیت و آهنگ و گویند مضیت مکانتی؛ ای لطیئتی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهنگ و نیت. (آنندراج).
مکانة.
[مَ نَ] (ع مص) (از «م ک ن») مرتبه یافتن نزدیک امیر و برپای ماندن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بزرگ شدن نزد سلطان و رفعت یافتن و دارای منزلت گشتن. (از اقرب الموارد). || (اِ) مرتبه و وقار نزد پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منزلت پیش ملک یا امیر و گویند لفلان عندالسلطان مکانة؛ ای منزلة. ج، مکانات. (از اقرب الموارد). || (اِمص) نرمی و آهستگی. مکینة. (منتهی الارب). نرمی و آهستگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکانی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مکان و جای. (ناظم الاطباء) :
دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود.نظامی.
پس وصف حرکت مکانی کرد. (مصنفات باباافضل ج2 ص392). و رجوع به مکان شود.
مکانیدن.
[مَ دَ] (مص) به مکیدن واداشتن: ساعتی بچه را مکانید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مقل؛ به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب). اِمصاص؛ مکانیدن. (صراح) (منتهی الارب).
مکانیزه.
[مِ زِ] (فرانسوی، ص)(1) کاری با ماشین انجام یافته چنانکه زراعت مکانیزه. (از لاروس).
- مکانیزه کردن؛ با ابزار و وسائل ماشینی کاری را انجام دادن.
|| شبیه ماشین شده: ماشین انسانها را مکانیزه می کند. (از لاروس).
(1) - Mecanise.
مکانیسم.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) آمیختگی و هم آیی اعضا و ابزار دستگاهی که برای منظور و غرض خاصی تنظیم شده است، چنانکه مکانیسم بدن انسان یا مکانیسم یک تفنگ. || در فلسفه به نظری اطلاق شود که حیات را به مجموعهء اعضایی که مانند ماشین کار کند نسبت دهند: مکانیسم دکارت.
(1) - Mecanisme.
مکانیسین.
[مِ یَنْ] (فرانسوی، ص،اِ)مأخوذ از فرانسه(1). متخصص در امور فنی ماشین. تعمیر کننده و سازنده و منظم کنندهء ماشین و دستگاههای فنی.
(1) - Mecanicien.
مکانیک.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) شاخه ای از علم فیزیک است که خواص اجسام مادی را در برابر اثر نیرو مطالعه می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی). علم حیل. منجانیقون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). علم حرکات و شناسایی توازن و تعادل بین نیروها و به کار بردن قوانین آنها. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Mecanique.
مکانیکی.
[مِ] (ص نسبی) منسوب به مکانیک: صنایع مکانیکی. || (اِ مرکب) جایی که امور مربوط به مکانیک انجام شود: مغازهء مکانیکی. || (حامص) عمل مکانیک. هنر و فن در امور مکانیک.
مکاواة.
[مُ] (ع مص) با یکدیگر دشنام دادن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاوحات.
[مُ وَ / وِ] (از ع، اِ) جِ مکاوحة. ستیزه ها. ستیزگیها. منازعات : به حرمتی هرچه تمامتر در خانهء خود بنشست و از معرض مخاصمات و مکاوحات اجتناب نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص434). و رجوع به مکاوحة و مکاوحت شود.
مکاوحت.
(1) [مُ وَ / وِ حَ] (از ع، اِمص) با هم جنگ کردن. محاوبه. منازعه. مکاوحة : این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا به یک سو نهادند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص187). موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست. (سندبادنامه ص241). از این واقعهء هایل جهان بر او تنگ شد جز مکافحت و مکاوحت چاره ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص35). قبول ایلی نکردند و به مکاوحت پیش آمدند. (جهانگشای جوینی). مخالفان چون موافقت ما بدانند دندان مکاوحت ایشان کند شود. (جهانگشای جوینی). چون نهاراً و جهاراً مکاوحت و مکاشفت او متعذر بود. (جهانگشای جوینی). تیغ مکاوحت با نیام کردند و هر لشکری در محل خود آرام گرفتند. (جهانگشای جوینی). در حق جماعتی که نفوس ایشان از تتبع هوا روی برتافته باشند... و از مکاوحت و منازعت با دل منسلخ و منخلع شده... نکاح و تأهل فضیلت بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص255). و رجوع به مکاوحة شود.
- مکاوحت نمودن؛ جنگیدن. جنگ کردن :تا از ایشان یک نَفس نَفَس می زد مکاوحت می نمودند. (جهانگشای جوینی).
(1) - رسم الخطی از «مکاوحة» عربی در فارسی است.
مکاوحة.
[مُ وَ حَ] (ع مص) جنگ کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکاوحت شود. || چیره گردیدن در کارزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنگ کردن با کسی و بر او چیره شدن. (از اقرب الموارد). || با کسی دشنام دادن. (دهار). با هم دشنام دادن آشکارا و رویاروی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشاتمة. مجاهرة. (تاج المصادربیهقی).
مکاوس.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مِکوَس. (اقرب الموارد). رجوع به مکوس شود.
مکاوسة.
[مُ وَ سَ] (ع مص) بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکاوند.
[مَ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش هفت گل شهرستان اهواز است. از شمال به مسجد سلیمان، از خاور به بخش جانکی گرمسیری، از جنوب به دهستان مرکزی حومهء هفت گل و از باختر به دهستان نفت سفید محدود است. این دهستان از یازده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 1800 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از سرتیوک پایین، جارو، معصوم بلی و سی میلی. محصول عمدهء دهستان غلات است و شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داری و کارگری شرکت نفت است. سکنه از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج6).
مکاوی.
[مَ] (ع اِ) جِ مِکواة. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به مکواة شود.
مکاهاة.
[مُ] (ع مص) با هم نازیدن و فخر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). همدیگر را فخر کردن و بر همدیگر نازیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاهلة.
[مُ هَ لَ] (ع مص) کهل شدن و به زاد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). پیر شدن. (از ناظم الاطباء). به کهولت رسیدن و کهل شدن. (از اقرب الموارد). || زن گرفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاهنة.
[مُ هَ نَ] (ع مص) با هم یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عطا کردن بی پاداش و میل با هم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا کردن به یکدیگر با میل و بی پاداش. (ناظم الاطباء).
مکاید.
[مَ یِ] (ع اِ)(1) جِ مکیدة به معنی بداندیشی و بدسگالی. (آنندراج) (اقرب الموارد) (دهار). مکیدتها. حیله ها. کیدها. مکرها. خدعه ها : عاقل... در دفع مکاید دشمن تأخیر صواب نبیند. (کلیله و دمنه). واثقم که به فضل خویش مرا از مکاید شیاطین انس نگاه دارد. (منشأت خاقانی چ محمد روشن ص 258). تا بعد از شداید بسیار و مکاید بیشمار به مدت ده روز به ملکت پدر رسید. (سندبادنامه ص144). دفع شداید و مکاید ایام را همدستی واجب بینید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص37). به نمایم اضداد و مکاید حساد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 357). هر چند این ساعت عقاید ایشان از مکاید قصد ما خالی باشد... (مرزبان نامه، ایضاً ص170). دلایل مکاید او بر گنه کاری خویش و بی گناهی شتر گواهی می دهد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 246). از شر مکاید و آفت مصاید در حوزهء احتمای این حرم کرم آسایش بینم. (مرزبان نامه، ایضاً ص288). حسن صباح مصاید مکاید بگسترد. (جهانگشای جوینی). تا به حدی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند. (گلستان). رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب. (گلستان). و رجوع به مکائد شود.
(1) - در آنندراج و ناظم الاطباء «مکائد» ضبط شده است.
مکایدت.
(1) [مُ یَ / یِ دَ] (از ع، اِمص)مکایدة. مکر. حیله. خدعه. بدسگالی : و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص254). و رجوع به مکایدة و مکایده شود.
(1) - رسم الخطی از «مکایدة» عربی در فارسی است.
مکایده.
(1) [مُ یَ دَ / یِ دِ] (از ع، اِمص)مکایدة. مکایدت : بر سبیل مکایده با پدر در نهان به خلیفهء بغداد و به سلاطین و ملوک دیگر بلاد، کسان فرستاده است. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مکایدت و مکایدة شود.
(1) - رسم الخطی از «مکایدة» عربی در فارسی است.
مکایدة.
[مُ یَ دَ] (ع مص) با کسی دستان آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بدسگالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر کردن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکایده و مکایدت شود.
مکایسة.
[مُ یَ سَ] (ع مص) به کسی به زیرکی نورد کردن. (المصادر زوزنی). با هم چیرگی نمودن در زیرکی و به زیرکی با هم نبرد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکاس کردن در بیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیرگی کردن در بیع. (از اقرب الموارد).
مکایصة.
[مُ یَ صَ] (ع مص) مروسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ممارست و گویند مازال یکایصه؛ ای یمارسه. (از اقرب الموارد).
مکایل.
[مُ یِ] (ع ص) پیماینده و آنکه پیمانه می کند. (ناظم الاطباء). با یکدیگر پیماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکایلة شود.
مکایل.
[مَ یِ] (ع اِ) جِ مِکیَل و مِکیَلة. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به مکیل و مکیلة شود.
مکایلة.
[مُ یَ لَ] (ع مص) با یکدیگر به پیمانه معامله کردن. (المصادر زوزنی). با یکدیگر پیمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). مر یکدیگر را پیمودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن را مثل سخن دیگری گفتن یا کردن کاری مانند کار دیگری یا فزونی کردن در دشنام دادن با هم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاییل.
[مَ] (ع اِ) جِ مِکیال. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مکیال شود.
مکب.
[مُ کِب ب] (ع ص) بر رو درافتنده. (غیاث) (آنندراج). سرنگون شده و بر روی افتاده. قوله تعالی: افمن یمشی مکباً علی وجهه(1). (ناظم الاطباء). || بر رو دراندازنده، مشتق از اکباب که به روافکندن و به روافتادن است، لازم و متعدی هر دو آمده. (غیاث) :اعوذ بالله من الفقر المکب و مجاورة من لااحب. (گلستان، از امثال و حکم ج1 ص186).
(1) - قرآن 67/22.
مکب.
[مُ کَب ب] (ع ص) بر رو انداخته شده. (غیاث) (آنندراج).
مکب.
[مِ کَب ب] (ع ص) آن که اکثر سرنگون باشد. مِکباب. (منتهی الارب). کسی که بیشتر زمین را می نگرد و سرنگون باشد. (ناظم الاطباء). آن که بسیار بر زمین می نگرد. (از اقرب الموارد).
مکباب.
[مِ] (ع ص) رجوع به مِکَبّ شود.
مکبب.
[مُ کَبْ بَ] (ع ص) کباب شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و المکبب من السمک علی الجمر اخف علی البطن من المقلو فی الدهن. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).و رجوع به تکبیب شود.
مکببة.
[مُ کَبْ بَ بَ] (ع اِ) نوعی از گندم تیرهء سطبرخوشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبح.
[مُ کَبْ بَ] (ع ص) بلند و مکبر و گویند انه لمکبح؛ ای شامخ. (منتهی الارب) (از آنندراج). شامخ و عالی. مُکبَح. (از اقرب الموارد).
مکبح.
[مُ بَ] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
مکبر.
[مُ کَبْ بِ] (ع ص) تکبیرگوینده در نماز جماعت. (ناظم الاطباء). آن که در نمازهای جماعت به آواز بلند تکبیر گوید تا مأمومان از رکوع و سجود و قیام و قعود امام آگاه گردند. تکبیرگوی در مسجد و آن کسی است که قیام و قعود امام را به مأمومین اعلام کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خاقان فرمود تا... دیوارهای بلند برآوردند و منبر و محراب ساختند از خشت نپخته، در وی میلهای مکبران ساختند. (تاریخ بخارا). میلهایی فرمود تا مکبران بر آن میلها تکبیر گویند تا مردمان بشنوند. (تاریخ بخارا ص 62).
مکبر.
[مَ بِ] (ع اِمص) بزرگ سالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علته مَکبَرة و مَکبُرة و مَکبِر؛ بزرگ سال و سالخورده گردید. (از اقرب الموارد).
مکبر.
[مَ بَ] (ع مص) کلان سال گردیدن. کِبَر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مکبر.
[مُ کَبْ بَ] (ع ص) در اصطلاح علم صرف، خلاف مصغر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اسم بزرگ شده. ضد مصغر. (ناظم الاطباء). اسمی که تصغیر نشده باشد. و رجوع به مصغر شود.
مکبرة.
[مَ بَ رَ / مَ بُ رَ] (ع اِمص)بزرگ سالی. (منتهی الارب). کلان سالی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مَکبِر شود.
مکبس.
[مُ کَبْ بِ] (ع ص) مرد سست چشم سرشتی و فرومایه یا آنکه ناگاه به مردم درآید و فروپوشد آنها را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مُطرِق یا کسی که ناگاه به مردم درآید و آنان را فروپوشد. (از محیط المحیط). و رجوع به مطرق شود.
مکبل.
[مُ کَبْ بَ] (ع ص) قید کرده و بازداشته شده. (منتهی الارب) (آنندراج). قید کرده شده و بازداشته و حبس شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقید. (محیط المحیط).
مکبن.
[مُ بَ] (ع ص) مکبن الفقار؛ محکم و استوار مهره های پشت. (منتهی الارب). کسی که مهره های پشت وی محکم و استوار باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبوب.
[مَ] (ع ص) بر زمین افکنده. به روی بر زمین فروکوفته : زعیم آن مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321).
مکبوث.
[مَ] (ع ص) گوشت برگردیده بوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبود.
[مَ] (ع ص) گرفتار بیماری جگر. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کبد وی ضعفی باشد بی آنکه ورم یا درد داشته باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی را گویند که اندر جگر او آفتی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : خداوند جگر ضعیف را مکبود گویند و ضعیفی و درد جگر را کباد گویند. جالینوس می گوید مکبود آن را گویند که افعال جگر او باطل باشد بی آنکه دروی آماسی و ریشی و دبیله ای بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
مکبوراء .
[مَ] (ع ص، اِ) جِ کبیر به معنی بزرگ. (آنندراج). جِ کبیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع است به معنی بزرگان. (از اقرب الموارد).
مکبول.
[مَ] (ع ص) بندی و اسیر. (منتهی الارب) (آنندراج). بندی و در قید کرده و محبوس و اسیر. (ناظم الاطباء). بند کرده و محبوس. (غیاث) (از اقرب الموارد). مکبل. (محیط المحیط). و رجوع به مکبل شود. || خیرک مکبول و ماعذرک مقبول؛ در مورد شخص شوم و قلیل الخیر گفته می شود. (از اقرب الموارد).
مکبون.
[مَ] (ع ص) شتر کبان زده. (آنندراج) (از منتهی الارب). شتر مبتلا به بیماری کبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب کوتاه پای فراخ شکم باریک استخوان. مکبونة. ج، مکابین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکبون الاصابع؛ مرد درشت انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبونة.
[مَ نَ] (ع ص) اسب کوتاه پای فراخ شکم باریک استخوان. مکبون. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مکبون شود. || زن شتابکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبة.
[مِ کَبْ بَ] (ع اِ) آنچه بر سر طبق افکنند. (مهذب الاسماء). سرپوش. (ناظم الاطباء).
مکبة.
[مُ کَبْ بَ] (اِ) به لغت مراکش، چرخه و کلافه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مکبه.
[مِ کَبْ بَ / بِ] (از ع اِ) مکبة. سرپوش. نهنبن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه ای آورده اند از آن بخوریم همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص188). خوردنیها دست به دست غلامان مطبخ بدادندی اندر ظرفهای زرین و مکبه ها به جواهر. (مجمل التواریخ والقصص). چون مکبه که بر سر چیزی نهند. (جهانگشای جوینی).
مکبی.
[مِ کَبْ بی] (ع ص نسبی، اِ)غضروف دوم از غضروفهای حنجره. (از بحرالجواهر). یکی از سه غضروف حنجره است چون مکبه که بر سر چیزی نهند و بدین سبب او را مکبی گویند و طرجهالی نیز گویند و این را با «الذی لا اسم له» بندگشادی است و اندر مکبی دو مغاک است در «الذی لا اسم له» دو زیادت بیرون داشته است به اندازهء این دو مغاک و هر دو زیادت اندر هر دو مغاک نشسته و رباطی آن را استوار دارد و این مکبی بدین بند گشاد حرکت می کند و به غضروف درقی می رسد و فراز آمدن و بازشدن حنجره از فراز هم آمدن درقی و «الذی لااسم له» باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به کالبدشناسی توصیفی چ دانشگاه مشهد ص488 (حلق) شود.
مکت.
[مَ] (ع مص) مقیم شدن به جایی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). لغتی است در مکث و یا ابدال آن. (از اقرب الموارد).
مکتاف.
[مِ] (ع ص) ستور که زین ریش کند شانه اش را. (منتهی الارب) (آنندراج). ستوری که زین شانهء آن را ریش کرده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتام.
[مِ] (ع ص) ناقة مکتام؛ ناقه ای که دم برندارد وقت باردار شدن و بارش معلوم نگردد. (منتهی الارب). ماده شتری که هنگام آبستنی دم برندارد و بارداری آن معلوم نگردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتان.
[مُ] (ع ص) (از «ک ی ن») کفیل. (محیط المحیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس ج9 ص327).
مکتئب.
[مُ تَ ءِ] (ع ص) اندوهمند و بدحال از اندوه و غم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کئیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رماد مکتئب، ریگ(1) مایل به سیاهی همچو رخ غمناکان. (منتهی الارب) (آنندراج). خاکستر مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء). خاکستری که به سیاهی زند مانند چهرهء اندوهناکان، و عبارت صحاح چنین است: رماد مکتئب اللون. (از اقرب الموارد).
(1) - ظ: خاکستر.
مکتئن.
[مُ تَ ءِن ن] (ع ص) بی آرام و قلق. (منتهی الارب). مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء). ضدمطمئن. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج). || ناهموار. (ناظم الاطباء).
مکتب.
[مَ تَ] (ع اِ) دبیرستان. ج، مکاتب. (زمخشری) (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). دبیرستان و جای کتاب خواندن. (آنندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن می آموزند و دفترخانه و جایی که در آن کودکان را تعلیم می کنند و خواندن و نوشتن و جز آن می آموزانند و سبق می دهند. ج، مکاتب. (ناظم الاطباء). موضع تعلیم. (از اقرب الموارد). کُتّاب. دبستان. دبیرستان. مدرسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در مکتب ادب ز ورای خرد نهاد
استاد غیب تختهء تهدید در برم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص9).
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح «ارنی» ز سر گرفته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص11).
آدم به گاهوارهء او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد.نظامی.
بدان کودک [ ماند ] که تا در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص28). در مکتب هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد. (مرزبان نامه، ایضاً ص99). شنیدم که مردی در مکتب علمنا منطق الطیر(1) زبان مرغان آموخته بود. (مرزبان نامه).
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.مولوی.
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو.مولوی.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد.
سعدی (گلستان).
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم. (گلستان).
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سورهء نون والقلم خوانان به مکتبها.
امیرخسرو دهلوی.
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمهء محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را.
نظیری نیشابوری.
|| مجموع اندیشه ها و افکار یک استاد که در جمعی نفوذ یافته باشد یا یک نظر فلسفی و ادبی(2) و جز اینها و همچنین مجموع هنرمندان یک ملت یا یک شهر با علاقهء خاصی که در اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه(3) یا مکتب پاریس(4) یا مکتب امپرسیونیست(5). (از لاروس).
(1) - قرآن 27/16.
.
(فرانسوی)
(2) - ecole .
(فرانسوی)
(3) - ecole Francaise
(4) - ecole de Paris. .
(فرانسوی)
(5) - ecole impressionnistes
مکتب.
[مُ تِ / مُ کَتْ تِ](1) (ع ص) آنکه خط آموزاند. (مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند. (از انساب سمعانی). آموزندهء کتابت، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً. (منتهی الارب). آموزندهء کتاب و مکتب دار. (ناظم الاطباء). آموزندهء کتابت. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خط آموز. مشّاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء و ضبط دوم از اقرب الموارد و محیط المحیط است.
مکتب.
[مُ تَ] (ع ص) مشک سربسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتب.
[مُ کَتْ تَ] (ع ص) خوشه ای که بعض بر آن خورده باشند. (منتهی الارب). خوشه ای که پاره ای از بر آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوشته شده. (آنندراج). کتیبهء آماده شده و فراهم آورده و نوشته شده. (ناظم الاطباء).
مکتبت.
[مُ تَ بِ] (ع ص) مرد اندوهگین و غمناک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتب خانه.
[مَ تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای آموزانیدن کودکان. (ناظم الاطباء). اگر چه عندالتحقیق این ترکیب غلط است چرا که لفظ مکتب که صیغهء اسم ظرف باشد به معنی جای کتابت، حاجت به لفظ خانه ندارد ولی اوستادان به سبیل تجرید در شعر خود آورده اند. مگر اولی همین است که از این قسم الفاظ اجتناب نمایند. (غیاث). مکتب گاه. مزید علیه مکتب(1)... چرا که مکتب خود اسم ظرف است و لفظ خانه و گاه در این ترکیب زاید بر قیاس مثل جایگاه و منزلگاه. مگر آنکه مکتب به معنی مصدری هم آمده باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان، طفلان مکتب خانه هم.
محتشم کاشانی.
کنم در عشق مکتب خانهء خود کوه و هامون را
بیاموزم طریق عاشقی فرهاد و مجنون را.
ظهوری (از آنندراج).
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها.
صائب (از غیاث).
(1) - مراد این است که «گاه» و «خانه» مزید علیه مکتب است.
مکتب دار.
[مَ تَ] (نف مرکب) معلم. (آنندراج). کسی که کودکان را خواندن و نوشتن و جز آن آموزد. (ناظم الاطباء).
مکتب داری.
[مَ تَ] (حامص مرکب)شغل مکتب دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکتب دار شود.
مکتب گاه.
[مَ تَ] (اِ مرکب) مکتب خانه و جای آموزانیدن کودکان. (ناظم الاطباء). مکتب خانه. (آنندراج) (بهار عجم) :
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل پر جزو دلتنگی به صدرنگ.
حکیم زلالی (از آنندراج).
و رجوع به مکتب خانه شود.
مکتبی.
[مَ تَ] (ص نسبی) منسوب به مکتب. وابسته به مکتب. مکتب رو: هر بچه مکتبی این مطلب را به خوبی می داند. و رجوع به مکتب شود.
مکتبی شیرازی.
[مَ تَ یِ] (اِخ) از شاعران معروف شیراز، در اواخر قرن نهم و نیمهء اول قرن دهم هجری است. وی به خراسان و هندوستان سفر کرد. از آثار او منظومهء لیلی و مجنون که در سال 895 ه . ق. به تقلید نظامی سروده شده است شهرت دارد. مثنوی دیگری از او در حدود 1200 بیت در تفسیر کلمات قصار حضرت علی (ع) در دست است. آثار دیگری نیز به وی نسبت داده اند. از آغاز مثنوی لیلی و مجنون اوست:
ای بر احدیتت ز آغاز
خلق ازل و ابد هم آواز
ای برتر از آنکه دیده جوید
یا نطق زبان بریده گوید
نه از گنه منت زیان بود
نه باشدت از عذاب من سود.
و رجوع به تذکرهء آتشکدهء آذر چ شهیدی ص201 و مجالس النفایس ص387 و مقدمهء مثنوی لیلی و مجنون چ کوهی کرمانی و فرهنگ سخنوران شود.
مکتتب.
[مُ تَ تِ] (ع ص) نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دوزنده درز مشک را. (آنندراج). آن که به دو دوال مشک را می دوزد و آن را محکم می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتتاب شود.
مکتتب.
[مُ تَ تَ] (ع ص) نوشته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تکتیب شود. || بازنگریسته و ملاحظه شده. || شمرده شده. (ناظم الاطباء).
مکتتم.
[مُ تَ تِ] (ع ص) سحاب مکتتم؛ ابر بی بانگ و رعد. || پنهان دارنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتتام شود.
مکتتم.
[مُ تَ تَ] (ع ص) پوشیده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. پنهان داشته شده. پنهان :
ملک خراسان به تیغ بازستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم.
خاقانی.
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تأثیر و وصلت دو بهم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص407).
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص264).
مکتحل.
[مُ تَ حِ] (ع ص) آن که چشم او سرمه کشیده باشد. (آنندراج). آن که در چشمها سرمه کشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
از ذره های خاک که برخیزد از صبا
گردد بیاض دیدهء اجرام مکتحل.سیف اسفرنگ.
|| در شدت و سختی افتنده. (آنندراج). کسی که در شدت و سختی افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمینی که گیاه برآوردن گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتحال شود.
مکترب.
[مُ تَ رِ] (ع ص) سخت اندوهناک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندوهگین و غمگین. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکتراب شود.
مکترث.
[مُ تَ رِ] (ع ص) پرواکننده و باک دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترسان و بیمناک و متفکر. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکتراث شود.
- غیر مکترث؛ بی پروا. بی باک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| پریشان و مضطرب. (ناظم الاطباء).
مکتری.
[مُ تَ] (ع ص) به کرایه گیرنده. (آنندراج). کرایه گیرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتراء شود.
مکتز.
[مُ تَزز] (ع ص) ورترنجیده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده شده از سرما. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکتزاز شود.
مکتسب.
[مُ تَ سَ] (ع ص) به سعی و طلب حاصل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). ورزیده شده و کسب شده و به سعی و کوشش حاصل شده. (ناظم الاطباء). مُقتَرَف. به دست کرده. حاصل کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل موروث : هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه به تازگی گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص377).
راست گویم علم ورزم طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب.(1)
ناصرخسرو (دیوان ص37).
نشاید پادشاهان را که... به وسایل موروث بی هنر مکتسب اصطناع فرمایند. (کلیله و دمنه). این دو نوع است یکی غریزی... و دوم مکتسب. (کلیله و دمنه). ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص8). ملک موروث را سیاستی است که ملک مکتسب را نیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص25). در تتابع احداث زمانه رقعهء موروث و مکتسب خویش برافشاند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص125). || (اِ) جای حاصل کردن چیزی به سعی خود. (غیاث) (آنندراج).
(1) - قوافی دیگر قصیده: شب، لب، طلب و...
مکتسب.
[مُ تَ سِ] (ع ص) به سعی خود حاصل کننده چیزی را. (غیاث) (آنندراج). ورزنده و آن که به سعی و کوشش خود چیزی را حاصل می کند. (ناظم الاطباء).
مکتسبات.
[مُ تَ سَ] (ع ص، اِ) جِ مکتسبه. کسب کرده شده ها : به کرایم عادات، آثار مکتسبات خویش با آن ضم گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص177). و رجوع به مکتسبه شود.
مکتسبه.
[مُ تَ سَ بَ] (ع ص) کسب کرده شده و به محنت حاصل کرده شده. (غیاث) (آنندراج).
مکتسبی.
[مُ تَ سَ] (ص نسبی) حاصل کرده شده چه مُکتَسَب مصدر میمی نیز است به معنی اکتساب و چون یاء نسبت به مصدر ملحق شود گاهی معنی مفعول حاصل می آید. (غیاث). هر چیز حاصل کرده شده و کسب شده. (ناظم الاطباء).
مکتسر.
[مُ تَ سِ] (ع ص) شکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتسار شود.
مکتسع.
[مُ تَ سِ] (ع ص) فحل که دم خود را بر هر دو ران خود زند. || سگ یا اسبی که دم را در میان پای آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سگ که دم به میان پای درآورد. (آنندراج). و رجوع به اکتساع شود.
مکتسعة.
[مُ تَ سِ عَ] (ع ص) گوسپندی که آن را برصة و وحرة رسیده باشد و آن کرمکی است که چون به گوسپند رسد نیمهء پستان آن خشک گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتسی.
[مُ تَ] (ع ص) جامه پوشیده. (مهذب الاسماء). پوشنده و گلیم در برکشنده. (غیاث) (آنندراج). کسوت پوشیده و آن که خود را لباس می پوشاند. (ناظم الاطباء) :هرگه که گوهر عقل در او به جنبش آید ذات او به لباس ملکیت مکتسی شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص100). گاه هوا هیئت آب بستاند، گاه آب به صورت هوا مکتسی شود... (مرزبان نامه).
- مکتسی گشتن؛ پوشیده شدن. محاط شدن :
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی.مولوی.
مکتشف.
[مُ تَ شِ] (ع ص) کشف کننده. اکتشاف کننده. و رجوع به اکتشاف شود.
مکتشف.
[مُ تَ شَ] (ع ص) کشف شده. اکتشاف شده. ج، مکتشفات.
مکتشفات.
[مُ تَ شَ] (ع ص، اِ) جِ مکتشفة. کشف شده ها. کشفیات.
مکتشفة.
[مُ تَ شَ فَ] (ع ص) تأنیث مکتشف. رجوع به مکتشف شود.
مکتظ.
[مُ تَظ ظ] (ع ص) رنجور از امتلای طعام و پرشدگی شکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || وادی پرشده از سیل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتظاظ شود.
مکتع.
[مُ تَ] (ع ص) رأی مکتع؛ رأی مجمع و قوی. (منتهی الارب) (آنندراج). رأی اجماع کرده شده و قوی. (ناظم الاطباء). رأی مُجْمَع. (از اقرب الموارد).
مکتع.
[مُ تِ] (ع ص) شتابنده. گویند جاء مکتعاً؛ یعنی آمد در حالتی که به شتاب راه می رفت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شتابنده. (آنندراج).
مکتفل.
[مُ تَ فِ] (ع ص) کِفل(1) سازنده شتر را. (آنندراج). آنکه کِفل می سازد شتر را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آن که بر شتر کِفل قرار دهد و سوار آن شود. (از اقرب الموارد).
(1) - گلیم و جز آن که گرد کوهان شتر پیچند تا برنشینند بر آن یا... (منتهی الارب).
مکتفن.
[مُ تَ فَ] (ع اِ) جای میان دو ران زن که وقت جماع در آن نشینند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
مکتفوی.
[مُ تَ فَ وی ی] (ص نسبی)منسوب به مکتفی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مکتفی شود.
مکتفی.
[مُ تَ] (ع ص) کافی و بسنده کننده به چیزی. (غیاث) (آنندراج). بسنده کرده و راضی و خشنود. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکتفاء شود. || در نزد حکماء، کسی است که به وی آنچه ممکن باشد از تحصیل کمالات مانند نفوس سماوی عطا شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
مکتفی ء .
[مُ تَ فِءْ] (ع ص) برگرداننده خنور را و نگونسار کننده. (آنندراج). آن که برمی گرداند خنور را و نگونسار می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || راضی و خشنود. (منتهی الارب).
مکتفی بالله.
[مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) (جلوس 289 - 295 ه . ق.). رجوع به علی عباسی شود.
مکتل.
[مُ کَتْ تَ] (ع ص) گرد. (منتهی الارب) (آنندراج). مدور. (اقرب الموارد). || فراهم آمده. (منتهی الارب) (آنندراج). گردآورده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). مجتمع. (اقرب الموارد). || کوتاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتل.
[مِ تَ] (ع اِ) زنبیل. ج، مکاتل. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (دهار). زنبیل که پانزده صاع گنجد در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زنبیلی که از برگ خرما بافند و در آن خرما و جز آن حمل کنند و پانزده صاع در آن گنجد. مکتلة. ج، مکاتل. (از اقرب الموارد). || محفد و آن چیزی است که ستور را در آن علف دهند. محتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکتلة.
[مِ تَ لَ] (ع اِ) مِکتَل. (اقرب الموارد). رجوع به مکتل شود.
مکتلی.
[مُ تَ] (ع ص) دردگین گُرده از ضرب. (آنندراج) (از منتهی الارب). رنجور از بیماری گُرده. (ناظم الاطباء). آن که به کلیهء او چیزی اصابت کرده و به درد آمده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتلاء شود.
مکتلی ء .
[مُ تَ لِءْ] (ع ص) پاس دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آگاه و هوشیار و پاس داشته شده. (ناظم الاطباء). || بیدارماننده. (آنندراج). بیخواب و بیدار و پرهیزکرده شده. || آن که در خرید و فروخت بیعانه می پذیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مکتم.
[مُ کَتْ تَ] (ع ص) حدیث مکتم؛ سخن نیک پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر مکتم؛ رازی که در کتمان آن مبالغه شود. (از اقرب الموارد). نیک پوشیده. (آنندراج) :
همچو جان و چون پری پنهانست او
در مکتم پردهء ایوانست او.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص408).
مکتمع.
[مُ تَ مِ] (ع ص) آب خورنده از دهانهء مشک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتماع شود.
مکتمن.
[مُ تَ مِ] (ع ص) الحزن المکتمن؛ اندوه پنهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || حزین. (اقرب الموارد). || پوشیده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اکتمان شود.
مکتن.
[مُ تَن ن] (ع ص) فروپوشیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پنهان گشته و پوشیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپیدگشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتنان شود. || (اِ) کمینگاه جانوران درنده. (ناظم الاطباء).
مکتنز.
[مُ تَ نِ](1) (ع ص) مجتمع و ممتلی و پر. (ناظم الاطباء): کتاب مکتنز بالفوائد؛ کتابی پر از فواید. (از اقرب الموارد). انباشته. آکنده. پر. زفت که متخلخل و میان تهی نباشد. که انباشته و پر بود. که رخو نباشد. صلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ظاهراً در شاهد زیر بمعنی خطی که پر و کم فاصله یا بی فاصلهء خطوط از یکدیگر نوشته شده باشد : رأیت فهرستها فی وقف الجامع بمرو فی ستین ورقة بخط مکتنز. (معجم الادباء، ترجمهء ابوریحان بیرونی). || رجل مکتنزاللحم؛ مردی که دارای گوشت بسیار و سخت باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - مرحوم دهخدا در چندین یادداشت به فتح نون مُکتَنَن ضبط کرده اند.
مکتنس.
[مُ تَ نِ] (ع ص) خس و خاشاک روبنده. (غیاث) (آنندراج). || پوشیده. نهان. پنهان :
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صدهزاران کان مس.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص111).
مکتنف.
[مُ تَ نِ] (ع ص) پناه جوینده و یک سوشونده. (غیاث) (آنندراج). || کسی و یا چیزی که احاطه می کند و محصور می سازد. (ناظم الاطباء) :
حرص و کین هست از طباع مختلف
مر مرا بر چار ضد شد مکتنف.
(منسوب به مولوی، مثنوی چ رمضانی ص121).
و رجوع به اکتناف شود. || مددگار. (ناظم الاطباء).
مکتنف.
[مُ تَ نَ] (ع اِ) پناهگاه :
چونکه کردی دم او را آن طرف
گر رود واپس رود تا مکتنف.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص369).
مکتنه.
[مُ تَ نِهْ] (ع ص) به کنه چیز دررسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه به کنه چیزی می رسد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتناه شود.
مکتنی.
[مُ تَ] (ع ص) کنیه گذارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کنایه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اکتناء شود.
مکتو.
[مَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج4).
مکتوب.
[مَ] (ع ص، اِ) نبشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوشته. (آنندراج). نوشته. نوشته شده. مزبور. مرقوم. مقابل ملفوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :الذین یتبعون الرسول النبی الامی الذی یجدونه مکتوباً عندهم فی التوریة و الانجیل. (قرآن 7/157). هر چه او گوید در حساب عقل محسوب باشد و در کتاب دانش مکتوب. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 148). مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورهء مکتوب. (گلستان) مکتوب است در انجیل که یا ابن آدم اذکرنی حین تغضب اذکرک حین اغضب. (مصباح الهدایه چ همایی ص356).
کار امسال به رونق ز تو هم پار شده ست
زانکه مکتوب قضا رأی تو کرده است زبر.
ابن یمین.
|| نامه. (منتهی الارب). نامه که از یکی به دیگری فرستاده شود. ج، مکاتیب. (از اقرب الموارد). نامه و مراسله. (از ناظم الاطباء). نامه و غنچه از تشبیهات اوست. (آنندراج). رقعه. کتاب. قصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مکتوبی از صاحب ودیعت بدان شخص رسید. (مصباح الهدایه چ همایی ص253).
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچهء مکتوب می رسد.
صائب (از آنندراج).
|| دوخته. || فراهم آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مکتوبات.
[مَ] (ع اِ) جِ مکتوب. نامه ها و مراسلات و نوشتجات. (ناظم الاطباء). جِ مکتوبه : چون این مکتوبات را داعی به بخارا برد و در خدمت مولانا برهان اسلام، اعذار واضح او تقریر کرد به سر رضا آمد. (جوامع الحکایات).
مکتوبه.
[مَ بَ] (ع ص) تأنیث مکتوب. رجوع به مکتوب شود. || فریضه: صلوة مکتوبه؛ نماز فریضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مراد به «کُتِبَ» فرض است... در «کتب علیکم القصاص» و برای این نمازهای فریضه را مکتوبه خوانند... (تفسیر ابوالفتوح، ج1 ص272). چون وقت اداء مکتوبه درآمد و دعوت «حی علی الصلوة» به سمع مبارکش رسید... (المضاف الی بدایع الازمان ص26).
مکتوبی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به مکتوب و هر چیزی که در مکتوب نوشته شده. (ناظم الاطباء).
- خبر مکتوبی؛ خبری که در نامه و مراسله نوشته باشند. ضد خبر شفاهی. (ناظم الاطباء).
مکتوتب.
[مُ تَ تِ] (ع ص) برآماسیدهء پُر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برآماسیده و پر و ممتلی. (ناظم الاطباء).
مکتوف.
[مَ] (ع ص) اناء مکتوف؛ آوند به کتیف(1) پیوند کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرف بندزده. (از اقرب الموارد). || رجل مکتوف؛ مردی که دستهای وی را با طناب از پشت محکم بسته باشند. (ناظم الاطباء). کت بسته : تنقوز و تومن را مکتوف از اردو بیاوردند. (جهانگشای جوینی).
(1) - آهن پارهء پهن. (منتهی الارب).
مکتوم.
[مَ] (ع ص) پوشیده. (غیاث) (آنندراج). پنهان و پوشیده. (ناظم الاطباء). پنهان داشته. نهان داشته :
تا که اسرار قدر در تتق پردهء غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص65).
وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر.مولوی.
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سری است مکتوم.سعدی.
- سِرِّ مکتوم؛ راز نهان. سِرِّ مخزون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکتوم داشتن؛ پنهان کردن. نهان داشتن. مخفی کردن. پوشیده داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) کنایه از راز. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، راز. (ناظم الاطباء) : چون ملک زاده کنانهء خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت... (مرزبان نامه چ قزوینی ص32).
مکتومات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مکتومة. رجوع به مکتومة شود. || رازها و سرها. (ناظم الاطباء).
مکتومان.
[مَ] (ع ص، اِ) نزد ارباب سلوک جماعتی را گویند از اولیا که چهار هزار تنند که همیشه در عالم می باشند و یکدیگر را نشناسند و جمال حال خود را ندانند و در کل احوال از خود و از خلق مستور باشند. و در «لطایف اشرفی» آورده که اکثر مکتومان در لباس غیر آشنا باشند و غیر از موحد اهل باطن، ایشان را نشناسند. و مکتومان از اهل تصرف نیستند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مکتومون. (فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).
مکتومون.
[مَ] (ع ص، اِ) مکتومان. رجوع به مادهء قبل شود.
مکتومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث مکتوم. رجوع به مکتوم و رجوع به مادهء قبل شود. || روغن به زعفران یا به وسمه آمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکتومة.
[مَ مَ] (اِخ) نام چاه زمزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکتومه.
[مَ مَ / مِ] (از ع، ص) پنهان و پوشیده و نهفته. (ناظم الاطباء).
مکتهل.
[مُ تَ هِ] (ع ص) نبت مکتهل؛ گیاه به پایان درازی رسیده و سخت و قوی گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاه به نهایت رشد رسیده. (از اقرب الموارد). || دوموشده. (ناظم الاطباء). کهل گردیده و دوموشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتهال شود. || مرغزار شکوفه و گل برآورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مکتهلة.
[مُ تَ هِ لَ] (ع ص) نعجة مکتهلة؛ بز که پشم سرش سیاه سپیدی آمیز باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). بزی که پشم سرش سیاه سپیدی آمیخته باشد. (ناظم الاطباء).
مکتهی.
[مُ تَ] (ع ص) روباروی شونده جهت مسأله و خواهنده. (آنندراج). آن که روباروی کسی می شود جهت در خواست و یا پرسیدن مسئله. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتهاء شود.
مکتین.
[مَکْ کَ تَ] (اِخ) مکه و مدینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فاصبحت منفیا علی غیر ریبة
و قدکان لی بالمکتین مقام.
نصربن حجاج (یادداشت ایضاً).
مکث.
[مَ / مِ / مُ / مَ کَ] (ع مص) درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن). درنگ کرن و انتظار نمودن. مکیثی [ مِ ک کی ثا ] . مِکّیثا. مُکوث. مُکثان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکث.
[مِ / مُ / مَ](1) (ع اِمص) درنگ. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). درنگ با انتظار. (از اقرب الموارد).
- علی مکث؛ بادرنگ و بامدت. (ناظم الاطباء).
(1) - اقرب الموارد علاوه بر دو ضبط اول، ضبط سوم را نیز دارد.
مکث.
[مَ] (ع اِمص) درنگ و انتظار. (ناظم الاطباء). ایست. تربص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز غلو خلق و مکث و طمطراق
تافت بر آن مار خورشید عراق.مولوی.
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام.
وحشی.
- طول المکث؛ درنگ طولانی. بسیار ماندن :طول المکث دختران در خانهء پدران بدان آب زلال مشبه است که در آبگیر زیاده از عادت بماند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص68). و رجوع به مادهء قبل شود.
- مکث کردن؛ درنگ کردن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) : یعقوب چون به کنعان رسید دو سه روزی مکث کرد. (قصص الانبیاء ص86).
مکثاء .
[مُ کَ] (ع ص، اِ) جِ مکیث. (اقرب الموارد). رجوع به مکیث شود.
مکثار.
[مِ] (ع ص) بسیارگوی. (مهذب الاسماء). بسیارسخن. مِکثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کثیرالکلام و بسیارگو. (غیاث). پرگو و بسیارسخن. (ناظم الاطباء). پرسخن. بسیارگو. پرگو. پرچانه. روده دراز. پرروده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زیرا که هرگاه معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند. (چهار مقاله چ معین ص21). نخواستم که من مهذار گزاف گوی و مکثار بادپیمای باشم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص131).
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار.
مولوی.
-امثال: المکثار کحاطب اللیل ؛ پرگوی چون خار کن به شب باشد. (امثال و حکم، ج1 ص273). تمثل :
کردم اطناب و گفته اند مثل
حاطب اللیل مطنب المکثار.
خاقانی (از امثال و حکم ص273).
مکثار گرچه حاطب لیل است فی المثل هرگز نبود و نیست از این معشر آینه.
ادیب (از امثال و حکم ص273).
المکثار مِهْذار (1). (چهارمقاله چ معین ص21).
(1) - پرگوی، بیهوده گوی است.
مکثاری.
[مِ] (حامص) حالت و چگونگی مکثار. پرگویی : مؤلف این حکایات را به مکثاری نسبت ندهند. (جهانگشای جوینی).و رجوع به مکثار شود.
مکثان.
[مُ] (ع مص) مکث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مکث شود.
مکثر.
[مُ ثِ] (ع ص) مرد مالدار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد مالدار و توانگر. (ناظم الاطباء) : زیرک گفت رمه ای که حافظش من بودم رمه سالاری داشت مکثر، به اجناس و نقود اموال مستظهر. (مرزبان نامه چ قزوینی ص140). || مقابل مُقِلّ. شاعری مکثر؛ شاعری بسیارشعر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بسیارگو :
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق.مولوی.
مکثر.
[مُ کَثْ ثَ] (ع ص) هر چیز افزوده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکثیر شود.
مکثعة.
[مُ کَثْ ثَ عَ] (ع ص) امرأة مکثعة؛ زن سرخ و ستبرلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکثف.
[مُ کَثْ ثِ] (ع ص) آنچه اجزاء چیزی را فراهم آورد چنانکه حجم آن کوچک گردد. ضد ملطف. (از بحرالجواهر).
مکثوب.
[مَ] (ع ص) به چیزی درآمده. درآورده شده به چیزی. (ناظم الاطباء). || ریخته شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گرد آورده شده. (آنندراج). || درج شده. || حمله برده. || ترکش سرنگون شده. (ناظم الاطباء).
مکثور.
[مَ] (ع ص) مغلوب در کثرت. (از اقرب الموارد). که گروه بسیار بر سر او ریخته و او را مغلوب کرده باشند و در حدیث حسین (ع) است: مارأینا مکثوراً... منه. (از لسان العرب). || مکثور علیه؛ آن که چیزیش نمانده باشد و بر وی حقوق بسیار شده. (منتهی الارب). آن که برای وی چیزی نمانده و بر گردن وی حقوق بسیار بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکثیر.
[مِ] (ع ص) مرد بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد پرگو و بسیارسخن. (ناظم الاطباء).
مکحال.
[مِ] (ع اِ) مکحل. سرمه چوب. (دهار). سرمه کش. (منتهی الارب). میل سرمه کش که بدان در چشم سرمه می کشند. (ناظم الاطباء). مِکحَل. میل که بدان سرمه در چشم کشند. میل سرمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
مکحالان.
[مِ] (ع اِ) دو استخوان برآمده به باطن ذراع اسب یا آن دو استخوان ورک(1). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب: «دورگ» که ظاهراً سهوالقلم کاتب است.
مکحل.
[مِ حَ] (ع اِ) چوب سرمه. (دهار). مکحال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، مکاحل. (ناظم الاطباء) :
از پی روشنی دیدهء احرام کشند
گرد یکران توسکان فلک بر مکحل.وحشی.
و رجوع به مکحال شود.
مکحل.
[مُ کَحْ حَ] (ع ص) سرمه سا. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرمه کشیده :
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل...
فخرالدین عراقی (دیوان چ نفیسی ص 125).
دیدهء این عقل به نور هدایت روشن است و به کحل شریعت مکحل. (مصباح الهدایه چ همایی ص56).
- مکحل کردن؛ سرمه سودن. سرمه سا کردن : به سرمهء سعادت دیدهء ادبارت مکحل کنیم. (مجالس سعدی).
مکحل.
[مُ حَ] (ع اِ) سرمه دان. (غیاث) (آنندراج).
مکحلان.
[مِ حَ] (ع اِ) دو استخوان بازوی اسب. (منتهی الارب). دو استخوان بیرون خاسته اندرون دست اسب. مکحل یکی. (مهذب الاسماء).
مکحل مکحل.
[مُ حُ مُ حُ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مکحلة.
[مُ حُ لَ] (ع اِ) سرمه دان. ج، مکاحل. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ناظم الاطباء). سرمه دان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکحلة.
[مُ حُ لَ / مُ حَ لَ](1) (ع اِ) به لغت مراکش، توپ و تفنگ. (ناظم الاطباء). به لغت اهالی مغرب آلتی است که بدان گلوله های سربی اندازند. (از ذیل اقرب الموارد) :فضربت مکحلة من جانب عسکر بکر فاصابت الوزیر فقتله. (خلاصة الاثر ج1 ص382). || نام آلتی از آلات ساعات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ضبط اول از ذیل اقرب الموارد و ضبط دوم از ناظم الاطباء است.
مکحول.
[مَ] (ع ص) سرمه سا. (غیاث) (آنندراج). سرمه کشیده. (ناظم الاطباء). سرمه کرده. به سرمه کرده. سرمه کشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول.
سعدی.
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول.
حافظ.
|| آن که چشم او را میل کشیده باشند کوری را. میل کشیده. نابینا کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکحول.
[مَ] (اِخ) نام مولای آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مکحول.
[مَ] (اِخ) ابن عبدالله شامی. رجوع به ابوعبدالله مکحول شود.
مکحولة.
[مَ لَ] (ع ص) عین مکحولة؛ چشم سرمه کشیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکد.
[مِ] (ع اِ) شانه. مِکَدّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مادهء بعد شود.
مکد.
[مِ کَدد] (ع اِ) شانه. مشط. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
مکد.
[مَ] (ع مص) جای گرفتن و مقیم شدن. مُکود. || کم گردیدن شیر ناقه از درازی زمان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکد.
[مُ / مُ کُ](1) (ع ص، اِ) جِ مَکود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و ناظم الاطباء و ضبط دوم از اقرب الموارد است.
مکد.
[مُ کِدد] (ع ص) رنج برده و زحمت کشیده. (ناظم الاطباء).
مکداء .
[مَ] (ع ص) ناقهء بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بسیارشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدح.
[مُ کَدْ دَ] (ع ص) حمار مکدح؛ خری که آن را خران نیک گزیده باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خراشیده و معیوب روی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تکدیح شود.
مکدر.
[مُ کَدْ دَ] (ع ص) تیره. (آنندراج). کدر و تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.ناصرخسرو.
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب.
امیرمعزی.
ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم
به نزد او مکدر می نماید.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص132).
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است.خاقانی.
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.خاقانی.
مشرع صحبت... به شایبهء ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص274).
- مکدر ساختن؛ تیره کردن. آلوده کردن : به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی).
- مکدر شدن؛ تیره شدن. آلوده شدن :
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109).
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص256).
- مکدر کردن؛ تیره کردن :
زانکه موسی را منور کرده ای
مرمرا هم زان مکدر کرده ای.
مولوی (مثنوی چ رمضانی 50).
به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد.ابن یمین.
- مکدر کردن عیش برکسی؛ منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکدر گشتن (گردیدن)؛ تیره شدن. آلوده شدن :
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190).
هوای جهان متغیر شد و چشمهء صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص18).
|| آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) :
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می کند تماشایی.
حافظ.
- مکدر شدن؛ آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء).
مکدر.
[مُ کَدْ دِ] (ع ص) منغص کننده. ناگوارکننده : و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص351).
مکدرات.
[مُ کَدْ دَ] (از ع، اِ) آشفتگیها و پریشانیها و اندوهها و حادثه های زمانه. (ناظم الاطباء).
مکدرانه.
[مُ کَدْ دَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) با ملامت و با اندوه و آزردگی. (ناظم الاطباء).
مکدرساز.
[مُ کَدْ دَ] (نف مرکب)آشفته کننده و آزرده نماینده. (ناظم الاطباء).
مکدری.
[مُ کَدْ دَ] (حامص) مکدر بودن. تیرگی. تاری :
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری.
خاقانی.
و رجوع به مکدر شود.
مکدل.
[مُ کَدْ دَ] (ع ص) مکدر. تیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدم.
[مَ دَ] (ع اِ) جای طلب و گویند کدم فی غیر مکدم؛ طلب کرد در جایی که جای طلب نبود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدم.
[مُ دَ] (ع ص) کساء مکدم؛ گلیم سخت تافته. و چنین است حبل مکدم. || قدح مکدم؛ قدحی که شیشهء آن کلفت باشد. || اسیر مکدم، اسیری که او را با زنجیر استوار بسته باشند. (از ذیل اقرب الموارد).
مکدم.
[مُ کَدْ دَ] (ع ص) نیک گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک گزیده با دندان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رجل مکدم؛ مرد جنگ دیده که زخمها بر او اثر گذاشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
مکدم.
[مُ دَ / مُ کَدْ دَ] (ع ص) اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء). فحل قوی. (از ذیل اقرب الموارد).
مکدن.
[مُ دَ] (ع ص) فربه. (مهذب الاسماء). رجوع به مادهء بعد شود.
مکدنة.
[مُ دَ نَ] (ع ص) ناقة مکدنة؛ شتر مادهء با کوهان و پیه و گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدوبة.
[مَ بَ] (ع ص) زن سپید صافی رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدود.
[مَ] (ع ص) کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مغلوب. (اقرب الموارد).
مکدونالد.
[مَ دُ] (اِخ) رجوع به ماکدونالد شود.
مکدوه.
[مَ] (ع ص) اندوهگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغموم. (اقرب الموارد).
مکدی.
[مُ کَدْ دی] (ع ص) آن که می خراشد. || رنج و محنت آور. (ناظم الاطباء). || سائل. (از اقرب الموارد).
مکدیطس.
[مَ طُ] (اِخ) نام پدر وامق است که عاشق عذرا باشد و قصهء وامق و عذرا مشهور است. (برهان). نام پدر وامق است که عاشق عذرا باشد. (آنندراج). نام پدر وامق. (ناظم الاطباء). مکذیطس. (فرهنگ اوبهی) :
که مکدیطس آن جایگه داشتی
به شاهی بدو دستگه داشتی.عنصری.
مکدیة.
[مَ دی یَ / مُ یَ](1) (ع ص) امرأة مکدیة؛ زن که کسی جماع آن نتواند و قادر نشود بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج). رتقاء. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به رتقاء شود.
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و آنندراج و ضبط دوم از ذیل اقرب الموارد است و در ناظم الاطباء [ مُ کَ د د یَ ] ضبط شده است.
مکذب.
[مُ ذِ] (ع ص) دروغگویابنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که دروغگوی می یابد دیگری را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به دروغ برانگیزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بر دروغ گفتن برمی انگیزاند. (ناظم الاطباء). || آشکار کنندهء کذب کسی. (آنندراج). آن که آشکار می کند دروغ کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که حمل بر دروغ می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکذب.
[مُ کَدْ ذِ] (ع ص) به دروغ دارنده. ج، مکذبون. (مهذب الاسماء). آن که به دروغ نسبت کند. آن که به دروغ شمرد. تکذیب کننده. دروغ شمارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ثم انکم ایها الضالون المکذبون. (قرآن 56/51). || ناقة مکذب؛ ناقه ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و باردار نگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
مکذبان.
[مَ ذَ] (ع ص) سخت دروغزن. (مهذب الاسماء). دروغگوی. مکذبانة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکذبانة.
[مَ ذَ نَ] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
مکذبة.
[مَ ذَ بَ / مَ ذُ بَ / مُ ذُ بَ] (ع اِ)دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دروغ. ج، مَکاذِب. (از اقرب الموارد).
مکذوب.
[مَ] (ع ص، اِ) دروغ. مکذوبة. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ. و فی قوله تعالی «وعد غیر مکذوب»(1) وجهان، اما المراد غیر مکذوب فیه او هو مصدر کالمجلود و المعقول. (ناظم الاطباء). دروغ. ج، مکاذیب. (از اقرب الموارد) : بدان معاذیر مکذوب و اقاویل نامحبوب آثار ضعف دل... او ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص146).
(1) - قرآن 11/65.
مکذوبة.
[مَ بَ] (ع ص، اِ) دروغ. (ناظم الاطباء). دروغ و گویند لیس لجدهم مکذوبة. مکذوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکذوب شود. || زن سست و ضعیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکذیطس.
[مَ طُ] (اِخ) رجوع به مکدیطس شود.
مکر.
[مَ] (ع اِمص، اِ) فریب. (منتهی الارب). فریب. ریو. تنبل و حیله و خدعه و فریب دادگی و تزویر و ریا و دورویی و غدر. (ناظم الاطباء). فریب و با لفظ بستن و کردن مستعمل. (آنندراج). دستان. فسون. افسون. گربزی. خداع. خدیعت. ترفند. کید. مکیدت. سگالش. بدسگالی. چاره. خِبّ. تلبیس. خَتر. غیلة. مَحل. کنبوره. رنگ. نیرنگ. کیمیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): جانبه الایسر مکر، حدیث علی (ع) است و مرجع ضمیر در آن مسجد کوفه است. گویند بازار در سمت راست مسجد بود و در آن مکر و خداع واقع می شد. (از اقرب الموارد) :
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و ز زاغ و گرک بی خبرا.
رودکی.
فرستاده باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.فردوسی.
راست برگوی که در تو شده ام عاجز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.منوچهری.
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 163).
یکسره میره همه باد و دم است
یکدله میره همه مکر و مری است.
حکیم غمناک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حیله نیست و عیب و مکر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317). از مکر دشمن ایمن نشاید بود. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص356).
گفت ای وفا نمودن تو بوده سربسر
زرق و دروغ و مکر و فریب و فسون و فن.
لامعی.
نه شگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی.
ناصرخسرو.
ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه.
ناصرخسرو.
نه زیشان مکر او را کس ببیند
چه بیند مکر او را مست و مجنون.
ناصرخسرو.
ایمن از مکر و قصد یکدیگر
در تو شیران و آهوان سرای.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چاپکین ص121).
ملک و عمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایهء پر ذباب.
امیرمعزی.
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود.
سنائی (دیوان چ مصفا ص425).
مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب. (کلیله و دمنه). چون برزویه بدید که هندو بر مکر و خدیعت او واقف گشت این سخن را بر وی رد نکرد. (کلیله و دمنه). مکر اصحاب اغراض... بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه). با دشمن غالب... جز به مکر دست نتوان یافت. (کلیله و دمنه). برید مرگ، کمینگاه مکر برگشاد. (کشف الاسرار ج1 ص95).
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم.
قوامی رازی.
از مکر مهران وزیر ایمن نیستم. (سمک عیار ج1 ص575).
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم.خاقانی.
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان.خاقانی.
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهء غار آمده.
خاقانی.
من که امروزه... بر مکامن مکر او متجاسر گونه می گذرم... (مرزبان نامه چ قزوینی ص143). خروسی بود جهان گردیده و دامهای مکر دریده. (مرزبان نامه، ایضاً ص170). مکر خویش بر او قلب کند. (مرزبان نامه، ایضاً ص256).
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا ایمن شوید
تا امان یابد ز مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.مولوی.
حاصل آن خرگوش راز خود نگفت
مکر اندیشید با خود طاق و جفت.مولوی.
این چه تزویر است و مکر است و چه شید
کو فکندی مرمرا در قید صید.مولوی.
رای بی قوت مکر و فسون است. (گلستان).
کفرانش رد علوم ایمانی و مکر و حیلت و گربزی... (مصباح الهدایه چ همایی ص385).
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد به مکر و دستان بخت.ابن یمین.
زنهار به مکر آن فریفته مشوید که من آن نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. (عبید زاکانی).
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه.
حافظ.
- پرمکر؛ بسیار حیله گر. بسیار مکار. سخت نیرنگ باز :
هر کو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهن است نرم کند گردنش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص227).
سربتاب از حسد و گفتهء پرمکر و دروغ
چوب پر مغز مخر جامهء پر کوس و اریب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص421).
- مکر باختن؛ نیرنگ کردن. حیله اندیشیدن. نیرنگ بکار بردن :
تا به جان آسوده باشی هیچکس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مساز.
سنائی.
- مکر بر آب راندن؛ مکر بر آب زدن. (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مکر بر آب زدن و مکر تازه برآب زدن؛کنایه از فریب دادن است. (از آنندراج) :
این گریه های اهل هوس سوز عشق نیست
مکری پی فریب تو بر آب می زند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
عاقل فریب گریهء زاهد نمی خورد
این مکر تازه ای است که بر آب می زند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- مکر بستن؛ حیله اندیشیدن. نیرنگ ساختن :
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست.
مولوی (از آنندراج).
- مکر پزیدن؛ به کنایت حیله آراستن. ترتیب دادن حیله بنحو کامل. (فرهنگ نوادر کلیات شمس چ فروزانفر) :
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
- مکر ساختن؛ حیله کردن. نیرنگ کردن :وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند. (تاریخ بیهقی). هلاک او و لشکر او در جنگ بود به مکر که ساخته بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص83). نباید که این مکر می سازید بر ما. (کشف الاسرار ج2 ص539).
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاده باشی با کسی مکری مساز.
سنائی.
به وزیر کشتن و غدر و مکر کردن و عاقبت آن نیندیشیدی. (سلجوقنامهء ظهیری ص24). نباید که مکری کند که ما بر آن رنجور دل گردیم. (سمک عیار ج1 ص76).
این همه از مکر افسون ساخته
و آن همه از کبر معجون ساخته.عطار.
- مکر کردن؛ نیرنگ ساختن. حیله کردن :
کرده مکر و حیله آن قوم خبیث
گر ز ما باور نداری این حدیث.مولوی.
چون کنی با بی حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد.مولوی.
- مکر ورزیدن؛ خدعه کردن. حیلت ساختن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: مکر زنان بار خر است. (امثال و حکم ج4 ص1721).
مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید. (امثال و حکم ج4 ص1722).
|| تدبیر لطیف. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکر از جانب خدا «ارداف» نعمت است با وجود مخالفت و ابقاء حال است با سوء ادب و از جانب بنده ایصال مکروه است به سوی انسان من حیث لایشعر. «والامن من مکره کفر و التعرض من کیفیة مکره شرک» در اصطلاحات صوفیه بدان اضافه شده است و اظهار آیات و کرامات بدون امر واردی. مولوی گوید:
مشورت با نفس خود گر می کنی
هر چه گوید کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می فرمایدت
نفس مکار است مکری زایدت
مشورت با نفس خود اندر فعال
هر چه گوید عکس آن باشد کمال.
(فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی هء).
مکر، سازی بود پوشیده و باشد که مفسدت را کنند و باشد که مصلحت را و مکرالله جز مصلحت را نباشد و غدر با آن نبود که الله تعالی پاک است و منزه از غدر کردن. این همچنان است که خود را جل جلاله کید گفت و آنگه در آن کید از غرور پاک و منزه است، بخلاف مخلوق که کید او با غرور است و مکر او با غدر، پس مکر خالق به مخلوق نماند، همنامی هست، لکن همسانی نیست. (کشف الاسرار ج2 ص134) : و مکروا مکراً و مکرنا مکراً و هم لایشعرون. (قرآن 27/50). و قد مکروا مکرهم و عندالله مکرهم و ان کان مکرهم لتزول منه الجبال. (قرآن 14/46).
این همه مکر است از خدای تعالی
منشین از مکرش ایمن ای متغافل.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادهء بعد (معنی دوم) شود.
- مکر خفی؛ رسیدن نعمت از سوی حق تعالی و ظهور کرامات با وجود مخالفت و سوء ادب از جانب بنده. (فهرست اصطلاحات و نوادر لغات ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص782) : از مکر خفی باید ترسیدن. (ترجمهء رسالهء قشیریه ایضاً ص96).
|| گِل سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طین سرخ که بدان رنگ کنند. (از اقرب الموارد). || نیکو آکندگی ساق. || آواز مرغان. || بانگ غرش شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از درخت. ج، مکور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نباتی است. (از اقرب الموارد).
- فراخ المکر؛ ثمر درخت مکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکر.
[مَ] (ع مص) بدسگالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). بدسگالیدن و فریفتن. (مجمل اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خدعه کردن. (از اقرب الموارد) : استکباراً فی الارض و مکرالسیی ء و لایحیق المکر السیی ء الاباهله. (قرآن 35/43). فانظر کیف کان عاقبة مکرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعین. (قرآن 27/51). و مکروا مکراً کباراً. (قرآن 71/22). || مکرالله فلاناً؛ یعنی مجازات کرد او را در برابر مکر، گویند مکر منصرف کردن انسان است از مقصد خود با حیله، و آن بر دو نوع است: پسندیده که در آن قصد خیر باشد و ناپسند که در آن قصد شر باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل (معنی دوم) شود. || آب دادن زمین خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || به گل سرخ رنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باطین احمر رنگ کردن. (از اقرب الموارد). خضاب کردن به سرخی. (تاج المصادر بیهقی).
مکر.
[مَ] (ع اِ) جِ مَکرَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکرة شود.
مکر.
[مَ کَ] (ع مص) سرخ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکر.
[مَ کَرر] (ع اِ) حرب جای. (منتهی الارب) (آنندراج). میدان جنگ و جای کارزار. (ناظم الاطباء). جای برگشتن و حمله آوردن در جنگ. (از اقرب الموارد).
مکر.
[مِ کَرر] (ع ص) برگردنده و حمله آورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کَرّار. (از اقرب الموارد). || فرس مکر؛ اسب جنگ و حمله. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرآمیز.
[مَ] (ن مف مرکب) آمیخته به نیرنگ و خدعه. توأم با فریب و حیله : اندک فرصتی را با افسونهای مکرآمیز دمار از روزگار امرا و اهل اختیار برآرد. (انوار سهیلی). || (نف مرکب) حیله باز و مکار. (ناظم الاطباء).
مکراف.
[مِ] (ع ص) حمار مکراف؛ خری که بوییدن کمیز ماده و سر درواداشتن، خوی وی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکرام.
[مِ] (ع ص) رجل مکرام؛ مرد بسیاراکرام. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد جوانمرد بسیاراکرام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکران.
[مُ / مَ] (اِخ) نام شهری است در ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به فتح اول هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی از اقلیم دوم در میانهء کرمان و سیستان منسوب به مکران بن هیتال، و کیج دارالملک آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). نام ایالتی از بلوچستان(1) در کنار دریای عمان و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی است از حدود سند و شهر کیج مستقر پادشاه مکران است. کیز و کوشک قند و درک و اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم). ولایت وسیعی است. شهرها و قریه ها دارد و فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به سیستان و از طرف جنوب به دریا منتهی می شود. (از معجم البلدان). مکران ولایتی وسیع است و خارج ملک ایران و شرحش در آخر خواهد آمد(2) اما چون خراج به ایران می دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود. (نزهة القلوب چ لیدن ص141). مکران مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده مرحله، دارالملکش فنزبور طولش از جزایر خالدات «صج» و عرض از خط استوا «کد». هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد بزرگش تیز و منصور و فهلفهره و زراعات و عمارات بسیار و قرای بیشمار دارد. (نزهة القلوب چ لیدن ص 262). مکران از شمال محدود است به سراوان و بمپور و از جنوب به بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به بشاگرد. قسمت مهم آن که در ساحل بحر عمان واقع شده، دشت شن زاری است دارای چندین رود خشک، یعنی آب رود بواسطهء شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا می رود. آبهایی که از دامنهء کوهسار بم پشت جاری می شود به سمت جنوب رفته تشکیل رودهای متعدد مانند دشتیاری، وحیل، رابیج، سادویج و غیره می دهد که در فصل گرما خشک است و در مواقع باران طغیان می کند و مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران عبارت است از: گِه، بنت، قصر قند، باهوکلات. (جغرافیای سیاسی کیهان صص261 - 262) :
پی او ممان تانهد بر زمین
به توران و مکران و دریای چین.فردوسی.
همه چین و مکران سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم.فردوسی.
جهاندار سالی به مکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند.
فردوسی (از انجمن آرا).
از آن پس دلیران پرخاشجوی
به تاراج مکران نهادند روی.
فردوسی (از انجمن آرا).
[ ملک هند ] دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام. (فارسنامهء ابن البلخی ص 82). از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 82). از حضرت خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تیزو مکران بدو دادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 117). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو مدخل بعد شود.
(1) - این سرزمین که در گذشته های دور، بسیار وسیع بوده است، امروز به ناحیهء کوچکی در ایران اطلاق می گردد و چون مردم بلوچ در آن سرزمین زندگی می کنند آن را بلوچستان هم نامند. و رجوع به بلوچستان شود.
(2) - رجوع به سطرهای بعد شود.
مکرانات.
[مُ] (اِخ) سرزمین مکران. مکران و نواحی آن. مکران و توابع آن: ملوک آل سلجوق به هر دو سه سال وزیری از وزراء خویش... به جانب مکرانات می فرستادند. (المضاف الی بدایع الازمان ص5). و رجوع به دو مادهء قبل شود.
مکران زمین.
[مُ زَ] (اِخ) سرزمین مکران. ناحیهء مکران :
کشیدیم لشکر به ماچین و چین
وز آن روی رانم به مکران زمین.فردوسی.
از ایران بشد تا به توران زمین
گذر کرد از آن پس به مکران زمین.
فردوسی.
شب تیره باید شدن سوی چین
و گر سوی ماچین و مکران زمین.فردوسی.
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین.فردوسی.
پس آگاهی آمد به روم و به چین
به ترک و به هند و به مکران زمین.
فردوسی.
و رجوع به مادهء قبل و بعد شود.
مکرانی.
[مُ / مُ نی ی] (ص نسبی) منسوب است به مکران از بلاد کرمان. (از انساب سمعانی) : کار مکران راست شد و حسن سپاهانی باز آمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی با وی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص243). آنچه نهادنی، بود بنهادند و مکرانیان را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص243). بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص243).
مکرب.
[مُ رَ] (ع ص) بند اندام پر از پی. (منتهی الارب) (آنندراج). مفصل اندام پر و ممتلی از پی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت و درشت و استوار از حبل و بنا و مفصل و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت و استوار از ریسمان و از بنا و از مفصل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حافر مکرب؛ سم سخت و استوار. (از ذیل اقرب الموارد). || ستور محکم و استوار بند. || هر بند محکم. || اسب و شتر که از شدت سرما پیش دروازه آرند تا از گرمی دود گرم گردد. ج، مکربات. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مکربات شود.
مکرب.
[مُ رِ] (ع ص) شتاب و گویند جاء مکرباً؛ ای مسرعاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکرب.
[مِ رَ] (ع اِ) هرچیزی که بدان زمین را جهت کشت شیار کنند. (ناظم الاطباء). ابزار شیار کردن زمین. (از ذیل اقرب الموارد).
مکربات.
[مُ رَ] (ع ص) شترانی که در شدت سرما آنها را نزدیک در خانه ها آورند تا از گرمی دود گرم گردند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکرب شود.
مکربس.
[مُ کَ بَ] (ع ص) گردسر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل مکربس الرأس؛ مرد گردسر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکربل.
[مُ کَ بِ] (ع ص) در گل راه رونده. (ناظم الاطباء)؛ جاء یمشی مکربلا؛ آمد مثل آنکه در گل راه می رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکربة.
[مُ رَ بَ] (ع ص) دلو کرب بسته. (آنندراج) (از منتهی الارب): دلو مکربة، دولی که به دستهء آن ریسمانی بسته و طناب بزرگ آبکشی را بدان می بندند تا نپوسد و تباه نگردد. (ناظم الاطباء).
مکربی.
[مُ کَرْ رَ] (اِخ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5).
مکردح.
[مُ کَ دَ] (ع ص) خوار و حقیر و خرد کننده خود را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکردس.
[مُ کَ دَ] (ع ص) مرد دستها و پایها به هم چسبیده. (منتهی الارب) (آنندراج). دست و پایها به هم بسته. (ناظم الاطباء). || درهم اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). گرد و درهم اندام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرر.
[مُ کَرْ رَ] (ع ص) باربار کرده شده. (غیاث). باربار کرده شده و بارها گردانیده شده. (آنندراج). باربار کرده و دوباره کرده. (ناظم الاطباء). دوباره. دوبار. دگرباره. دیگربار. باردیگر. باز. ازنو. نیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.فرخی.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
خاقانی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.مولوی.
شمع از برق مکرر برشود
خاک از تاب مکرر زر شود.مولوی.
- قند مکرر؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره. (آنندراج) :
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.صائب.
و رجوع به قند شود.
- گل مکرر؛ گلقند. (ناظم الاطباء).
- مکرر شدن؛ تکرر. (المصادر زوزنی). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). این تقریر بارها مکرر شده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 275). نوبتی چند این حال مکرر شد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 197).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص347).
-مکرر کردن؛ دوباره کردن و باربار کردن. (ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
سنائی.
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 127). مرا خنده آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی).
- مکرر گردانیدن؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. (المعجم چ دانشگاه ص 61). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 322). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 408).
- مکرر گشتن (گردیدن)؛ مکرر شدن :
همه عمر چونین توان گفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر.
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص169).
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 192).
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص91). هیچ کلمه ای الاماشاءالله از سوابق کلمات مکرر نگشته. (مرزبان نامه، ایضاً ص296). و رجوع به ترکیب مکرر شدن شود.
- مکرر گفتن؛ دوباره گفتن و باز گفتن. (ناظم الاطباء).
|| (ق) دوباره. بارها. به کرات. به دفعات :
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا.
امیر معزی.
مکرر اظهار نمودند که پیره محمد هرگز داخل این جماعت نبود. (عالم آرای عباسی).
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
صائب.
- مکرر در مکرر؛ در مقام تأکید گفته می شود. بارها و بارها. به کرات و مرات.
|| (ص) به اصطلاح به معنی غیر مرغوب. (غیاث). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و مبتذل و فرومایه. (آنندراج) :
در حیرتم که با همه بیحاصلی چرا
دنیا به چشم خلق مکرر نمی شود.
خالص (از آنندراج).
|| (اِ) در شاهد زیر ظاهراً به معنی قند مکرر آمده :
لب قندش مکررها شکسته
ز شکرخنده ها، شان عسل را.
میرزاذکی (از آنندراج).
|| رای مهمله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و آن راء مهمله است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || شعری را گویند که در یک بیت لفظی می گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان لفظ را باز می آرند. مثالش از شعر پارسی شاعر راست:
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار
زان قطره قطره، قطرهء باران شده خجل
زان خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار.
و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قافیت را دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی مراست:
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا
زهی موافقت صدر تو صواب صواب.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر چ اقبال ص86).
نزد شعرا لفظ مکرر را گویند که در شعری به وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال:
چه پرسی از من و حال من زار
دل افگارم دل افگارم دل افگار.
و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در یک بیت لفظی گویند و در بیت دیگر آن لفظ مکرر بیاورند مانند:
روی تو صفحه صفحه و هر صفحه آفتاب
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب
زان صفحه صفحه، صفحهء گل شد ورق ورق زان حلقه حلقه، حلقهء سنبل به پیچ و تاب.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
مکرراً.
[مُ کَرْ رَ رَنْ] (ع ق) بارها. به کرات. به دفعات : مکرراً عرایض مشتمل بر شکایات به پایهء سریراعلی می فرستادند. (عالم آرای عباسی). و رجوع به مکرر شود.
مکرز.
[مُ کَرْ رَ] (ع ص) ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لئیم. (اقرب الموارد).
مکرس.
[مُ کَرْ رَ] (ع ص) جوان کوتاه بالا پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاه بالای فربه پرگوشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرساز.
[مَ] (نف مرکب) حیله گر. چاره گر. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
مرغان در قفص بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین، زان مکرساز دانا.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
و رجوع به مکر و ترکیبهای آن شود.
مکرسة.
[مُ رَ سَ / مُ کَرْ رَ سَ] (ع ص)قلادة مکرسة؛ قلاده ای که مروارید و مهرهء آن در رشته ای کشیده سپس آن هر دو را یک جا کرده با مهره های کلان ضم کنند. (منتهی الارب). گردن بند از مروارید و مهره که در مابین دو دانه از مروارید و مهره، مهرهء بزرگتر کشیده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرشة.
[مُ کَرْ رِ شَ] (ع اِ) بدرهء خربزه. (منتهی الارب) (فرهنگ جانسون). یک برش خربزه. (ناظم الاطباء). ماتعقف بزره من انواع البطیخ. (تاج العروس) (از اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مکرشة.
[مُ کَرْ رَ شَ] (ع اِ) نوعی از خوردنی که از گوشت و پیه در پارهء گرد بریدهء شکنبهء شتر ترتیب دهند. (از اقرب الموارد).
مکرص.
[مِ رَ] (ع اِ) شیر دوشهء چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند مشکی که در آن شیر دوشند. (از اقرب الموارد). || آوندی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یک نوع آوندی. (ناظم الاطباء).
مکرع.
[مُ رَ] (ع ص) فرس مکرع القوائم؛ اسب استوار دست و پای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکرع.
[مُ رِ] (ع ص) شتر که سر خود نزدیک آتش گذارد پس گردنش سیاه گردد. ج، مُکرِعات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مکرعات شود.
مکرع.
[مَ رَ] (ع اِ) آبشخور. هذا مکرع الدواب؛ یعنی اینجا موضعی است که چارپایان از آن آب خورند. ج، مکارع. (از ذیل اقرب الموارد) : بلاد خراسان خصوصاً که مطلع سعادات و مبرات و موضع مرادات و خیرات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفات و مکرع دهات. (جهانگشای جوینی).
- عنفوان المکرع؛ اول آب. و منه حدیث معاویة: شربت عنفوان المکرع واراد به عز فشرب صافی الماء و شرب غیره الکدر. (از ذیل اقرب الموارد).
مکرعات.
[مُ رِ] (ع ص، اِ) شترانی که سر خود را در آتش داخل کنند و گردنشان سیاه گردد. (از اقرب الموارد). جِ مکرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکرع شود.
مکرعات.
[مُ رَ] (ع اِ) خرماستان و جز آن که بر آب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه در آب کاشته شود از درختان خرما و جز آن. || درخت خرما که نزدیک خانه ها باشد. (از اقرب الموارد).
مکرعه.
[مَ رَ عَ] (ع اِ) مشک آب. (غیاث) (آنندراج) :
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت نی نی نیست جویا مشرعه.مولوی.
مکرفح.
[مُ کَ فَ] (ع ص) زشتروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرکس.
[مُ کَ کَ] (ع ص) آن که مادرانش پرستار بوده باشند. (مهذب الاسماء). آن که مادران او داهان بوده باشند یا از مادران او دوداه باشند یا سه یا مادر پدر او و مادر مادرش و مادر مادر او و مادر مادر پدری وی داهان باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که از داهان زاییده شده و مادران وی کنیز باشند. (ناظم الاطباء). || اسیر و بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرگر.
[مَ گَ] (ص مرکب) حیله گر. مکار :دوراندیش، کاهل، دروغزن، مکرگر... (التفهیم ص325).
مکرم.
[مُ کَرْ رَ] (ع ص) گرامی کرده شده و بزرگ داشته شده. (آنندراج). گرامی شده و تعظیم شده و توقیر کرده شده و احترام کرده شده و عزیز داشته شده. (ناظم الاطباء). گرامی داشته. گرامی. مُبَجَّل. معظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب.مسعودسعد.
در خدمت پادشاهان کامران و مکرم یا در میان زهاد قانع و محترم. (کلیله و دمنه).
امثال من مکرم و من سخرهء هوان
اقران من مرفه و من طعمهء عذاب.
رشید وطواط.
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنی آدم به «کرمنا» مکرم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج2 ص682).
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم.
جمال الدین عبدالرزاق.
زندگانی خدر معظم و ستر مکرم مجلس معلی خداوند، و لیة النعم، ملکهء کبری... ابدالدهر و سجیس اللیالی باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص122). هرکدام که صحبت ما اختیار کند عزیز و مکرم است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص82). محترم و مکرم بنشاندند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص164). مثال یافتند که همه با مواطن خویش مکرم و مسلم باز گردند. (مرزبان نامه، ایضاً ص173). به سعت جلال این جناب کرم و سدهء مکرم پیوستیم... (مرزبان نامه، ایضاً ص281).
- مکرم داشتن؛ گرامی داشتن. مورد تکریم قرار دادن : وی را مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند برسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص446).
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند.مولوی.
روز جمعه را که سابع آن ایام است مکرم داشته عید مؤمنان می خوانند. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص13).
- مکرم شدن؛ عزت یافتن. عزیز شدن. بزرگی یافتن :
به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم.خاقانی.
- مکرم کردن؛ گرامی داشتن. عزیز داشتن :
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.سعدی.
- مکرم گردیدن؛ گرامی داشته شدن. عزیز شدن : باز عزیز و مکرم گردد. (چهارمقاله چ معین ص 93).
|| صفت آرند برای ماه شوال: شوال مکرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تنزیه نموده شده از معایب. (ناظم الاطباء). || نجیب و باسعادت و بزرگوار و جوانمرد و باسخاوت و بلندمرتبه. (ناظم الاطباء). مرد بخشنده و جوانمرد برای همه. (از ذیل اقرب الموارد).
مکرم.
[مُ کَرْ رِ] (ع ص) گرامی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تکریم شود.
مکرم.
[مُ رِ] (ع ص) نوازنده و بخشنده. (آنندراج). اکرام کننده. (ناظم الاطباء) :
خار است ز فعل زشت خود خوار
خرما ز خوشی چودست مکرم.ناصرخسرو.
منعما مکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی.
باده خواه و به یاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال.ابوالفرج رونی.
مدح خوان تو مکرم شعرا
وصف گوی تو معطی احرار.ابوالفرج رونی.
قاضی مکرم، که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم، فوت صلاتش را قضا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص21).
شادباش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو
هر چه آن نایافته ست از جود تو آن یافته ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 73).
مکرم دریا نوال صفدر بدخواه مال
خواجهء گیتی گشای صاحب خسرونشان.
خاقانی.
جاه براهیم بین گشته براهیم وار
مکرم اخوان فقر بر سرخوان رضا.خاقانی.
حمدوثنا مکرمی را که از حجلهء شب تار حجرهء خلوت عاشقان پرداخت. (سندبادنامه ص2).
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرم تر ابنای جود.نظامی.
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار.مولوی.
- مکرم بی زوال؛ بخشنده ای که جاویدان است. کنایه از خدای تعالی است : نعمت بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی زوال او را عمی به ارزانی داشته است چون خداوند عالم... ابوعلی الحسین. (چهارمقاله چ معین ص5).
مکرم.
[مُ رَ] (ع مص) گرامی کردن و هو مصدر مثل مُخرَج و مُدخَل و منه قری ء قوله تعالی: و من یهن الله فماله من مکرم(1)؛ ای اکرام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || (ص) گرامی داشته. بزرگ داشته شده : و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون. (قرآن 21/26). بما غفر لی ربی و جعلنی من المکرمین. (قرآن 36/27). || جوان بامروت و مردمی. (منتهی الارب). جوانمرد بامروت و مردمی. (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 22/18.
مکرم.
[مَ رُ] (ع اِمص، اِ) بزرگی و جوانمردی و مردی. مَکرُمة. ج، مکارم. (منتهی الارب). بزرگی و جوانمردی و کرامت و سبب کرم. (ناظم الاطباء). بزرگی و جوانمردی. ج، مکارم. (آنندراج). مکرمة. (اقرب الموارد) (المحیط المحیط). || (ص) ارض مکرم؛ زمین نیکو و پاکیزهء صالح مر نبات را. (منتهی الارب). زمین که شایستهء روییدن گیاه باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکرمة شود. || رجل مکرم و مکرمة، مرد کریم. (از اقرب الموارد).
مکرم.
[مَ رَ] (ع مص) کَرَم. کرامت. (ناظم الاطباء). رجوع به کرم و کرامت شود. || (ص) رجل مکرم و مکرمة؛ مرد بخشنده و جوانمرد. ج، مکارم. (از اقرب الموارد).
مکرماً.
[مُ کَرْ رَ مَنْ] (ع ق) باتکریم. بااحترام. به عزت : صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم می باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص9). معتصم گفت حاجبی را بخوانید، بخواندند بیامد گفت به خانهء افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عجلی را برنشان و به سرای بوعبدالله باز بر عزیزاً مکرماً. (تاریخ بیهقی چ ا دیب ص174). تا ترا به شام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). و رجوع به مکرم شود.
مکرمات.
[مَ رُ] (ع اِ) جِ مکرمة. (ناظم الاطباء). جوانمردیها. نیکیها. کرامتها :
مکرماتش به نوع ماند راست
نوع باقی و شخص بر گذراست.
خسروی سرخسی.
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهء مکرمات و فایدهء حد(1).
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ3 ص17).
رفتی و هست برجا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو.
مسعودسعد.
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا.
مسعودسعد.
مکرمات و امید و عزت را
صدر و محراب و پیشگاهی تو.
عثمانی مختاری (دیوان چ همایی ص 565).
نیست یک دم که بنده خاقانی
غرقهء فیض مکرمات تونیست.خاقانی.
به بوسیدن بساط عالی که قبلهء مکرمات و قبله گاه ملکات است به غایت آرزومند و متعطش می باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص123).
(1) - ن ل: فایدهء جَد و این اصح بنظر می رسد.
مکرمان.
[مَ رَ] (ع ص) رجل مکرمان؛ مرد کریم. (منتهی الارب). مرد کریم و جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء).در ندا گویند یا مکرمان؛ یعنی ای مرد کریم فراخ خوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرم الصلیحی.
[مُ کَرْ رَ مُصْ صُ لَ](اِخ) احمدبن علی بن محمدالصلیحی از ملوک یمن. در سال 459 پس از کشته شدن پدرش به حکومت رسید و در صنعا اقامت کرد و با قاتل پدرش سعیدبن نجاح جنگید و وی را کشت. او مبارزی با حزم و صحیح الرأی و شاعری فصیح بود و در سال 484 در حصن اشیح در بلاد انس درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج1 ص 167).
مکرمت.
[مَ رُ مَ] (ع اِمص، اِ) بزرگی و نوازش. (غیاث). بزرگی و جوانمردی و مردمی و نوازش. (ناظم الاطباء). بزرگواری. مردمی. جوانمردی. کرم. کرامت. نواخت. مکرمة. ج، مکارم. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن.
فرخی.
پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شده ست
هادم بخل او بود کو جود را عامر شود.
منوچهری.
همچون شکر به هذیهء حجت کنون
بشنو ز روی مکرمت بیتی دو سه.
ناصرخسرو.
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است.مسعودسعد.
مکرمت را یکی درخت شناس
که بر او برگ و بر، ز شکر و ثناست.
مسعودسعد.
ای در ضمیر مکرمت از یاد تو نشاط
وی بر طراز مرتبت از نام تو علم.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص326).
ای مرتبت از حشمت تو داشته اجلال
وی مکرمت از دولت تو یافته تمکین.
عثمان مختاری (ایضاً ص 442).
گر صورت مکرمت ندیدی
آنک بر او شو و ببینش.
عثمان مختاری (ایضاً ص 533).
گر دهر بی رضای تو روزی به کس دهد
زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 71).
روح را از مدد و مکرمت تست بقا
همچنان کز مدد روح بقای صور است.
امیرمعزی (ایضاً ص105).
به هر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مکرمت و آفتاب احسان است.
امیرمعزی (ایضاً ص 108).
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولینعمت مرا خود اولیا.
سنائی.
آن را از مؤنت فتوت و مکرمت شناسی. (کلیله و دمنه).
دو کف کافی او والدین مکرمتند
از این و آن کرم و جود بی قیاس ولد.
سوزنی.
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص328).
ای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمت
چون تو مستأصل شدی یکبارگی مدروس شد.
انوری (ایضاً ص606).
خواجهء بندهء خود را نه به تکلیف سؤال
به مراد دل خود مکرمتی فرماید.
انوری (ایضاً ص636).
یک چند روزگار نه از راه مکرمت
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود.
انوری (ایضاً ص 631).
عافیت دیده از جهان بربست
مکرمت رخت از جهان برداشت.
مجیرالدین بیلقانی.
خود جود بود عنین هنگام مکرمت
وانگه نه فرض داد و نه کابینش کرد ادا.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 21).
تا شدستند کدخدای جهان
خانهء مکرمت خراب شده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 57).
رای او در کارهای خیر و راه مکرمت
قائد و سائق هم از توفیق یزدان یافته ست.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 72).
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بینوا فردی.خاقانی.
بی قوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم.خاقانی.
در هیچ چار شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش.
خاقانی.
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد.
خاقانی.
هر یک را به مکرمتی جمیل و موهبتی جزیل بنواخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص348). این همه سوابق مکرمت بر تو دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص251).
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسندنشین دارد نشان را.ابن یمین.
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر.
ابن یمین.
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمایی پدید نیست.
ابن یمین.
بمحض مکرمت نامتناهی الهی... به کف کفایت و قبضهء درایت عالی مکانی درآمد. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص6).
- مکرمت کردن؛ جوانمردی کردن. نیکی کردن :
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر.
ناصرخسرو.
محمدت خر، که روز اقبال است
مکرمت کن، که روز امکان است.
مسعودسعد.
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی (بوستان).
مکرمت ستای.
[مَ رُ مَ سِ] (نف مرکب)ستایندهء مکرمت. ستایش کنندهء جوانمردی و بزرگواری :
کعبه عبادت ستای من شد از ایرا
دید مرا مکرمت ستای صفاهان.خاقانی.
مکرم زاده.
[مُ رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) زادهء مکرم. فرزند مکرم. فرزند شخص بخشنده و احسان کننده :
اهل حکمت را به مدح توست رغبت بیشتر
زان که مکرم زاده و باحرمت و باحشمتی.
سوزنی.
و رجوع به مکرم شود.
مکرمش.
[مُ کَ مَ] (ع ص) چین داده شده. چروک خورده. (فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس چ فروزانفر) :
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه اوست
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضاً).
ای شاهد وقت وقت شه رخ
سودت نکند رخ مکرمش.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضاً).
مکرمة.
[مَ رُ مَ] (ع اِمص، اِ) نواخت. (دهار). بزرگی و جوانمردی و مردمی. ج، مکارم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوانمردی و بزرگی. (آنندراج). || سبب کرم و کرامت. (ناظم الاطباء). فعل الخیر مکرمة؛ ای سبب للکرم او التکریم. (از اقرب الموارد). || (ص) ارض مکرمة؛ زمینی بسیارنبات. (مهذب الاسماء). ارض مکرمة؛ زمین نیکو که شایستهء روییدن باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ارض مکرمة للنبات؛ ای کریمة طیبة(1). (اقرب الموارد). || رجل مکرمة؛ مردی خیر. (مهذب الاسماء). مرد کریم. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَکرُم شود.
(1) - صاحب اقرب الموارد در تنبیه و تکملهء پایان کتاب آرد: در لسان العرب و صحاح این کلمه به فتح «ر» و در تاج العروس به ضم و فتح «ر» آمده است.
مکرمة.
[مُ رَ مَ] (ع ص) زن جوان بامروت و مردمی. (از منتهی الارب). || جوانمرد بامروت و مردمی، والتاء للمبالغة. (ناظم الاطباء).
مکرمة.
[مُ کَرْ رَ مَ] (ع ص) مؤنث مکرم. (ناظم الاطباء). تأنیث مکرم. گرامی داشته. بزرگوار : ارواح مکرمة. مکة المکرمة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فی صحف مکرمة. (قرآن 80/13). و رجوع به مکرمه شود.
- مکرمة المشرقین؛ گرامی داشتهء شرق و غرب. عزیز مشرق و مغرب : زندگانی خدر معظم و ستر مکرم مجلس معلی خداوند ولیة النعم، ملکهء کبری... منعمة الخافقین، مکرمة المشرقین... ابدالدهر و سجیس اللیالی باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص122).
مکرمه.
[مَ رُ مَ] (ع اِمص، اِ) مکرمة. مکرمت :
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 10).
و رجوع به مکرمت و مکرمة شود.
مکرمه.
[مُ کَرْ رَ مَ / مِ] (ع ص) مکرمة. بزرگوار. گرامی. گرامی داشته : بنات مکرمه و زوجات مطهرهء شاه جنت مکان و سایر خدمهء حرم به شرف پای بوسی مشرف شدند. (عالم آرای عباسی). و رجوع به مُکَرَّم و مکرمة شود.
- اخلاق مکرمه؛ خوی پسندیده. سیرت مرضیه : جملگی اشراف ملوک و اصناف آفرینش را شاگردی دبیرستان اخلاق مکرمهء خدایگانی نصره الله تعالی باید کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص316).
مکرمی.
[مُ کَرْ رَ] (ص نسبی) نسبت است به مکرمیه که نام گروهی از خوارج است. (ازانساب سمعانی). و رجوع به مکرمیه شود.
مکرمیه.
[مُ کَرْ رَ می یِ](1) (اِخ) فرقه ای از خوارج و از اصحاب مکرم عجلی. (از اقرب الموارد). طایفه ای از خوارج منسوب به محمد بن کَرّام یا مُکَرَّم اند. کرامیه. (از معجم متن اللغه). یاران مکرم عجلی هستند و ایشان معتقدند تارک نماز کافر است اما نه به جهت ترک نماز بلکه به جهت جهل نسبت به خدای تعالی. (از تعریفات جرجانی). ششمین فرقه از ثعالبه و پیرو ابومکرم هستند و گفتند هر که نماز خواندن را فروگذارد کافر است و کفر او برای این نیست که نماز را فروگذارده بلکه از جهت نادانی اوست به خداوند بزرگ و گفتند هر گناهکاری به خدا نادان است و نادانی به خدا کفر است و نیز قائل به وفا در دوستی و دشمنی شدند. (ترجمهء الفرق بین الفرق عبدالقاهر بغدادی ص 98). گروهی از خوارج ثعالبه و از یاران مکرم عجلی هستند. تارک صلات و همگی مرتکبان کبایر را کافر شمارند و گویند ترک نماز و ارتکاب معاصی کبیره از جهل و نادانی در شناسایی حق از آدمی سرمی زند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و الملل و النحل شهرستانی ج1 ص179 و کرامیه شود.
(1) - این کلمه در اقرب الموارد مکرمیه [ مَ رَ ی یَ ] ضبط شده است.
مکرنف.
[مُ کَ نِ] (ع ص) خرماچین از بن شاخ بریدهء خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بینی ستبر. (منتهی الارب) (آنندراج). بینی ستبر و پهن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکرنه.
[مَ رَ نَ] (اِ) گیاهی است که آن را به عربی لحیة التیس خوانند. (برهان) (آنندراج). شنگ و لحیة التیس. (ناظم الاطباء).
مکروب.
[مَ] (ع ص) اندوهگین و غمگین. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندوهناک. (غیاث). مهموم. (اقرب الموارد).
- غیر مکروب؛ که ملال انگیز و مایهء اندوه نباشد : تلاوت و قرائت اخبار در هر قرنی و وقتی محبوب بوده است و مذاکره بر آن مرغوب و غیر مکروب. (تاریخ قم ص11).
مکرود.
[مَ] (ع ص) بریده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شارب مکرود؛ سبلت قطع شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکرود.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان نشتا (نشتارود) است که در شهرستان شهسوار واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 3).
مکروم.
[مَ] (ص) در امثال «زمین مشجر و مکروم» کلمهء مجعولی است که از «کرم» به معنی تاک ساخته شده است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز شمارهء 2 و 3 ص 100). زمینی که در آن مو کاشته باشند.
مکرونتن.
[مَ نِ تَ] (هزوارش، مص) به لغت زند و پازند به معنی پذیرفتن و قبول کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش مکدرونتن(1) و نیز مکبرونیتن(2)، پهلوی پتگریفتن(3). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - makdaronetan.
(2) - m(a)kbaron(i)tan.
(3) - pategriftan.
مکروه.
[مَ] (ع ص) ناپسندیده و ناخوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناپسند و ناگوار و ناخوش آیند و دارای کراهت. (ناظم الاطباء) : کل ذلک کان سیئهُ عند ربک مکروهاً. (قرآن 17/38).
تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی.
اگر در خود تفکر کند یا در صفاتی است که آن مکروه حق است... و آن معاصی و مهلکات است. (کیمیای سعادت). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود از محبوب و مکروه. (کلیله و دمنه). اگر در کاری خوض کند که عاقبتی وخیم و خاتمتی مکروه دارد... از وخامت آن او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). مصنف چه معتوه مردی باشد و مصنف چه مکروه کتابی. (چهارمقاله چ معین ص111).
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی.مولوی.
اما صبر قلب هم دو گونه است صبر بر مکروه(1) و صبر از مراد. (مصباح الهدایه چ همایی ص380).
- مکروه داشتن؛ ناپسند داشتن و نفرت داشتن. (ناظم الاطباء). قبیح دانستن. ناخوش داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :طایفه ای آن را مکروه داشته اند به دلالت این خبر که از رسول صلی الله علیه وسلم پرسیدند که... (مصباح الهدایه، ایضاً ص335).
- مکروه شمردن؛ استهجان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناپسند داشتن.
|| زشت. (ناظم الاطباء). کریه. زشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : طوطیی را با زاغی در قفس کردند... از قبح مشاهدهء او مجاهده می برد و می گفت این چه طلعت مکروه است و هیئت ممقوت. (گلستان).
ور پردهء عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرهء مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
|| (اِ) شر، و در حدیث است «خلق المکروه یوم الثلاثاء و خلق النور یوم الاربعاء» که در اینجا از مکروه، شر اراده شده است. اذی [ اَ ذا ] . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آفت. رنج. بلا. داهیه. مصیبت. محنت :
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان.فرخی.
همه جهان به دل سوخته همی گفتند
که یا الهی مکروه را به ما منمای.فرخی.
چه اگر از این طریق عدول افتد هر روز مکروهی یابد. (کلیله و دمنه).
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحنت از مکروه و محذور...
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 182).
گفتم این اجتماع را هیچ مکروهی استقبال نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 273). چیزی دیگر چون نزول مکروهی بر ساحت احوال... نیست. (مرزبان نامه، ایضاً ص 195). دوم تقصیر. سیوم خیانت چهارم مکروه... عقوبت خیانت بند و زندان و عقوبت مکروه رسانیدن مکروه به مکافات. (مرزبان نامه، ایضاً ص 117). تقدیر حق عزاسمه چنین بود که مر این بنده را مکروهی رسد. (گلستان).
- بی مکروه؛ دور از رنج و آفت. عاری از بلا و مصیبت :
بخت بی تقصیر و محنت، روز بی مکروه و غم
دهر بی تلبیس و تنبل، چرخ بی نیرنگ و رنگ.
منوچهری.
|| ناشایسته و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). نابایست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل ناپسند : آورده اند که شخصی بود و زنی داشت. روزی خلاف صلاح و عفت مکروهی از وی مشاهده کرد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 247). || (ص) (اصطلاح فقهی) امری که ترک آن رجحان دارد و اگر این امر به حرام نزدیکتر باشد کراهت آن تحریمی و اگر به حلال نزدیکتر باشد کراهت آن تنزیهی است و مرتکب آن معاقب نیست. (از تعریفات جرجانی). یکی از احکام خمسه تکلیفی است که ترکش راجح و فعلش مرجوح است مانند گزاردن نماز در حمام و خوردن گوشت حیواناتی که معمولاً نمی خورند چون گوشت اسب و جز آن : طایفهء اول این صوم دهر را که مکروه است تأویل کرده اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص335).
(1) - به معنی شر و آفت و بلا هم تواند بود.
مکروهات.
[مَ] (ع ص، اِ) چیزهایی که دارای کراهت باشد و هر چیز شرم آور و ناپاک و پلید و چیزهای ناپسند. (ناظم الاطباء). جِ مکروهه. || آفات. رنجها. محنتها. مصائب : آفریدگار تعالی... ساحت مجد و قباب معالی و جناب عالی خدایگان راستین کیخسرو زمان و زمین را... از هجوم مکروهات... مرفه الحال و منزه البال دارد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص61). || (اصطلاح فقهی) اموری که ترک آن راجح است و فعل آن مرجوح است : ملابس چون ابریشم آزاد برمردان و در مکروهات چون فراش پوست سباع. (کشف الاسرار ج3 ص598). و رجوع به مکروه معنی آخر شود.
مکروه طلعت.
[مَ طَ عَ] (ص مرکب)زشت چهره. زشت منظر. قبیح المنظر :
مکروه طلعتی است جهان فریبناک
هر بامداد کرده به خوبی تجملی.سعدی.
مکروهه.
[مَ هَ] (ع ص) مکروهة. مؤنت مکروه. رجوع به مکروه شود. || امری که ترک آن راجح و فعل آن مرجوح است : از دخول در مداخل محرمه و مکروهه محترز نباشند. (مصباح الهدایه چ همایی ص57). و رجوع به مکروه و مکروهات (اصطلاح فقهی) شود. || اسم دراهم مسکوک به دست حجاج بن یوسف است که روی آن نقش «قل هوالله احد» بوده و چون بدون طهارت به آن دست نمی زدند مکروهه نامیده شد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به النقود العربیة ص13 و 15 و 43 شود.
مکروهة.
[مَ هَ] (ع اِ) رجل ذو مکروهة؛ مرد با سختی و شدت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکره.
[مُ رَهْ] (ع ص) به کره به کاری داشته. به اکراه داشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه او را به کاری واداشته اند که ناپسند دارد آن را. (از اقرب الموارد) :
مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره(1). منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص78).
اگر کسی گوید چه ثواب است ایشان را در پذیرفتن کتاب و در آن مضطر بودند و مکره و معلوم است که به اکراه به ثواب نرسند جواب آن است که... بعد از التزام عمل کردند به آن و در عمل مضطر و مکره نبودند. (کشف الاسرار ج1 ص17).
کی چنین گوید کسی کو مکره است
چون چنین جنگد کسی کو بی ره است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 238).
و رجوع به مکرهی و مکرهاً شود.
(1) - بضرورت با کلماتی از قبیل فربه، واله، متوجه، زه و.... نیز قافیه شده است.
مکره.
[مُ رِهْ] (ع ص) وادار کننده کسی را بر کاری که ناپسند می دارد آن را. (از اقرب الموارد). || ناپسند و دارای کراهت. (ناظم الاطباء).
مکره.
[مَ رَهْ] (ع اِ) مکروه و در حدیث عباده است: «بایعت رسول الله صلعم علی المنشط و المکره»؛ یعنی المحبوب والمکروه. (از ذیل اقرب الموارد).
مکرة.
[مَ رَ] (ع اِ) گیاهی است تیره رنگ. ج، مَکر و مُکور. || اسپست تباه شده. || ساق آگنده گوشت زیبا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || غورهء خرمای سخت نزدیک به رطب رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تدبیر و حیله در جنگ. (از اقرب الموارد).
مکرة.
[مَ کَ رَ] (ع ص، اِ) جِ ماکر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ماکر شود.
مکرهاً.
[مُ رَ هَنْ] (ع ق) به اکراه. کرهاً. باکراهت : مکرهاً لابطلا، در پیش رفت و گفت(1) مرا شبان به نزدیک تو(2) فرستاد. (مرزبان نامه). و رجوع به مُکرَه شود.
(1) - بزغاله.
(2) - گرگ.
مکرهف.
[مُ رَ هِ ف ف] (ع ص) ابر سطبر بر هم نشسته. || موی بلند پراکنده و ژولیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نرهء ایستاده. (منتهی الارب) (آنندراج). نرهء راست ایستاده. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مکرهة.
[مَ رَ هَ / مَ رُ هَ] (ع مص) کُره. کَره. کراهت. کراهیت. ناپسند داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) سختی و ناپسندی. ج، مکاره. (ناظم الاطباء).
مکرهی.
[مُ رَ] (حامص) مُکْرَه بودن. حالت و چگونگی مُکْرَه :
آنچنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان رود در گمرهی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 238).
و رجوع به مُکْرَه و مکرهاً شود.
مکری.
[مُ را] (ع ص) کرایه داده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکراهء شود.
مکری.
[مُ کَرْ ری] (ع ص) شتر نرم آهسته رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکری.
[مُ] (اِخ) از طوایف آذربایجان ساکن شرق و شمال شرق مهاباد ساوجبلاغ. اهل تسنن و خانه نشین هستند. (کرد و پیوستگی نژادی آن ص66 و 123). ساکنان ساوجبلاغ غالباً از کردهای شهرنشین و زارع هستند و از طوایف مکری می باشند که زمستان را در دهات و تابستان را در ییلاق بسر می برند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص176).
مکریت.
[مَ] (اِخ) یکی از قبایل مغول که از امرای معروف آن توق تغان و کوچلک خان بن رونک می باشند : توق تغان که او نیز امیر مکریت بود و بیشتر از آوازهء صولت چنگیزخان گریخته بودند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص47).
مکز.
[مُ کِزز] (ع ص) هرآنکه گرفتار لرزه باشد. (ناظم الاطباء).
مکزوبة.
[مَ بَ] (ع ص) رنگ که میان سپید و سیاه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رنگ بین سیاه و سپید و منه الجواری المکزوبة. (از اقرب الموارد).
مکزوز.
[مَ] (ع ص) کزاز زده شده. (منتهی الارب). کزاز زده و کزاز بیماریی که از سردی پیدا گردد. (آنندراج). گرفتار لرزهء شدید و سخت. (ناظم الاطباء). آن که گرفتار بیماری کزاز(1) باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - بیماریی است که از شدت سرما پیدا شود یا لرزه از شدت سرما. (از اقرب الموارد). و این جز بیماری عفونی خطرناک است که به فرانسه آن را Tetanosگویند.
مکزیک.
[مِ] (اِخ)(1) مملکتی جمهوری واقع در جنوب امریکای شمالی و وسعت آن چهار مرتبه زیادتر از جمهوری فرانسه است... این مملکت از حیث معادن و نباتات دارای ثروت بسیاری است... (از ناظم الاطباء). به اسپانیایی مکزیکو(2) کشور جمهوری فدرال در امریکای شمالی و مرکزی که مابین ممالک متحدهء امریکای شمالی و گواتمالا واقع است و 1970000 کیلومتر مربع وسعت و 50830000 تن سکنه دارد. پایتخت آن شهر مکزیکو و شهرهای عمدهء آن گوادالاژرا(3)، مونتری(4)، سیوداجوارز(5)، پوبلا(6) و مکزیکالی(7) می باشند. مردم این کشور از بومیان و دورگه ها تشکیل یافته اند و زبانشان اسپانیولی و مذهب غالب آنها کاتولیک است. سرزمینی است مرتفع و در قسمت های جنوبی آن آتش فشانهای پرتوانی یافت می شود. سواحل اقیانوس آرام و خلیج مکزیک را زمینهای پست فراگرفته و در قسمت های استوایی این سرزمین قهوه، پنبه، نیشکر به خوبی به دست می آید و در قسمتهای معتدل گندم، ذرت، توتون و درختان میوه کشت می شود. تربیت مواشی مخصوصاً گاوداری در این کشور رواج دارد، معادن طلا و مس و روی و آهن و مخصوصاً سرب و نقرهء آن، در جهان درجهء اول است و همچنین معادن نفت در سواحل خلیج مکزیک حائز اهمیت می باشد. کارخانهء تصفیهء فلزات در مونتری و مکزیکو متمرکز و مستقر گردیده و کارخانهء شیمیایی و امر جلب سیاحان در این کشور در حالت ترقی و رونق فوق العاده است. کارخانه های تولید پارچه های نخی از هر جهت بردیگر صنایع رجحان دارد. در میان ساکنان بسیار کهن این سرزمین «مایاها»(8) در حدود اوائل میلاد مسیح در قسمت جنوبی مکزیک زندگی می کردند و در قرنهای چهارم تا هفتم میلادی تمدن درخشانی بوجود آوردند که ظاهراً بدست اقوام دیگر از بین رفتند ولی آثاری از این تمدن هنوز باقی مانده است. اسپانیایی ها در سالهای 1519 - 1525 م. این سرزمین را تسخیر کردند و مردم بومی این سرزمین با سرعت و شدت قتل عام شدند. آنگاه به دنبال مبارزات سخت و طولانی سالهای 1810 - 1820 استقلال این کشور در سال 1821 م. اعلام گردید و در سال 1824 م. رژیم جمهوری در این کشور مستقر شد و در سال 1848 م. بدنبال انعقاد قراردادی سرزمین تکزاس و کالیفرنی و مکزیک جدید از این کشور به کشورهای متحدهء امریکای شمالی واگذار گردید. در جنگهای داخلی این کشور، فرانسه دخالت کرد و در سال 1864 م. دولت جمهوری به امپراتوری تبدیل شد ولی در سال 1867 م. مجدداً دولت جمهوری مستقر گردید و در سال 1911 م. انقلاب مردم رژیم دیکتاتوری را برانداخت و پس از استوار شدن حکومت قانون و رژیم جمهوری و تقسیم اراضی میان مردم کشور مکزیک آرامش یافت. (ازلاروس).
(1) - Mexique.
(2) - Mexico.
(3) - Guadalajara.
(4) - Monterrey.
(5) - Ciudad Juarez.
(6) - Puebla.
(7) - Mexicali.
(8) - Mayas.
مکزیک.
[مِ] (اِخ) (خلیج...)(1) خلیجی است در منتهی الیه غربی اقیانوس اطلس و فرورفته در میان ممالک متحدهء امریکای شمالی و کشورهای مکزیک و کوبا. (از لاروس).
(1) - Mexique (Golfe du).
مکزیک جدید.
[مِ زی کِ جَ] (اِخ)(1)یکی از ایالات متحدهء امریکای شمالی است که 1022000 تن سکنه دارد. مرکز آن شهر سنتافه(2) است با 37000 تن سکنه. این سرزمین تا سال 1848 متعلق به کشور مکزیک بود. (از لاروس). و رجوع به مکزیک شود.
(1) - Nouveau - Mexique.
(2) - Santa Fe.
مکزیکو.
[مِ زی کُ] (اِخ)(1) پایتخت مکزیک که در فلاتی به ارتفاع 2260 گز واقع است و 4636000 تن سکنه و آثار باستانی از قرنهای 16 - 18 دارد. یکی از مراکز بزرگ تجاری و ذوب فلزات و پارچه بافی و جلب سیاحان است و در سال 1968 بازیهای المپیک در این شهر برگزار گردید. (از لاروس).
(1) - Mexico.
مکس.
[مَ] (ع اِ) باج و عشر. (منتهی الارب) (آنندراج). باج و خراجی که راه داران می گیرند. ج، مکوس. (ناظم الاطباء). باج. (از اقرب الموارد). مالی که از تجار در مراصد گیرند. گمرک. عوارض. باج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این خطاب با اصحاب مکس است، عشار را می گوید که بر سر راه نشیند و مردم را ترساند و باج ستاند. (کشف الاسرار ج3 ص675). این صدّ از سبیل از بهر آن گفت که در مکس که عشار ستاند قطع افتد سبیل را. (کشف الاسرار ج3 ص676). || دراهم که در بازار از بایع می گرفتند در جاهلیت یا دراهم که عامل صدقه بعد از فراغ از صدقه می گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در مصباح آمده: مکس غالباً به معنی آنچه اعوان سلطان به ستم در موقع خرید و فروش گیرند گفته شود. (از اقرب الموارد).
- صاحب المکس؛ مَکّاس و در حدیث است: «لایدخل صاحب المکس الجنة». (اقرب الموارد). و رجوع به مَکّاس و مکوس شود.
|| رسوم. و رجوع به مَکِس شود. || زیان. || ستم و ظلم. (ناظم الاطباء). || (مص) تشویش کردن در بیع. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کم نمودن ثمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کم کردن قیمت و بها را. (از ناظم الاطباء). || گرد آوردن مال را. (آنندراج) (از منتهی الارب). || باج بستدن و جبایت کردن. (زوزنی). باج و خراج گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازدزی ج2 ص606). || زیان آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کم کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء).
مکس.
[مَ کِ] (اِ) به معنی باج و دستوری و راهداری و امثال آن باشد و آن را مکیس هم می گویند. (برهان). رسوم و دستوری و باج و راهداری و مانند آن. (ناظم الاطباء). عربی است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
مکس.
[مُ] (اِخ) موضعی است در ارمنستان از ناحیت بسفرجان به نزدیک قالیقلا. (ازمعجم البلدان). قصبه ای است در ولایت وان، ناحیتی است کوهستانی. (از قاموس الاعلام ترکی).
مکساب.
[مِ] (ع ص) فایده برنده و سودگیرنده. (ناظم الاطباء).
مکسال.
[مِ] (ع ص) آن زن که کار نکند و این در زنان مدح بود. ج، مکاسیل. (مهذب الاسماء). دختر نازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود، و هو مدح لها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || زن سست و کاهل. (ناظم الاطباء). || سست و کاهل. (از اقرب الموارد).
مکسان.
[مُ] (اِخ) دهی از بخش بزمان شهرستان ایرانشهر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 8).
مکسب.
[مَ سَ / مَ سِ] (ع اِ) ورزش جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کسب. ج، مکاسب. (ناظم الاطباء)(1) :
با همه مهتران یکی است به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب.فرخی.
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال.
؟ (از سندبادنامه ص6).
|| ورزش و گویند فلان طیب المکسب و المکسبة، ای طیب الکسب. (منتهی الارب). ورزش. (آنندراج). کسب. مَکِسبة. ج، مکاسب. (از اقرب الموارد). کسب و پیشه و ورزش. مکسبة. ج، مکاسب. (ناظم الاطباء) :
کسی که گر بتو گردد به کام دل برسد
به عالم اندر از این به کجا بود مکسب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص30).
برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب.
قطران (ایضاً ص32).
ز کسب دست نبود هیچ عاری
به از مکسب نباشد هیچ کاری.ناصرخسرو.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.مولوی.
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنی است.مولوی.
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر که او در مکسبی پا می نهد
یاری یاران دیگر می دهد.مولوی.
|| آنچه از کسب عاید شود. درآمد. عایدی :چه جمهور خلق از پی نفع و مکسب روند. (تاریخ غازان ص352). ایشان را در آن مکسبی وافر بود. (تاریخ غازان ص352). تا چون صرافان دریابند که در گداختن آن(2)مکسبی هست تمامت بخرند و با طلا کنند. (تاریخ غازان ص384). جهت آنکه نقد هر موضعی به موضعی که می بردند به زیادت می آمد و بمجرد تفاوت وزن ایشان را مکسب حاصل می شد. (تاریخ غازان ص 286).
(1) - بدین معنی ناظم الاطباء فقط ضبط دوم را دارد.
(2) - زرهای کم عیار.
مکسبة.
[مَ سِ بَ] (ع اِ) مکسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسب. اکتساب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مکسب (معنی دوم) شود.
مکسبه.
[مَ سِ بَ] (ع اِ) مکسبة. مکسب. کسب.
- مکسبه کوش؛ آن که جهد و کوشش او در کسب مال و حطام دنیوی باشد. (فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس چ فروزانفر) :
چو در آن حلقه بگنجی ز بر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضاً).
مکست.
[مِ کَ] (اِ) از توابع شکست باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شکست باشد و اتباع و مرادف و مهمل شکست هم هست. (برهان) :
وی(1) از آن چون چراغ پیشانی
وی(2) از آن زلفکی شکست مکست.
رودکی (از فرهنگ رشیدی).
(1) - وی در اینجا به معنی وه است. (آنندراج).
(2) - وی در اینجا به معنی وه است. (آنندراج).
مکسح.
[مُ کَسْ سَ] (ع ص) برکنده پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست برکنده و هموار کرده. گویند: عود مکسح. (از اقرب الموارد).
مکسح.
[مِ سَ] (ع اِ) جای روب. مکسحة. || پاروب و بیل برف روب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکسحة شود.
مکسحة.
[مِ سَ حَ] (ع اِ) جای روب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جاروب. مکسح. (ناظم الاطباء). جارو. ج، مکاسح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || برف روب. (دهار). بیل برف روب. (منتهی الارب) (آنندراج). پاروب و بیل برف روب. (ناظم الاطباء).
مکسر.
[مُ کَسْ سَ] (ع ص) شکسته. (ناظم الاطباء). درهم مکسر؛ درمی شکسته. (مهذب الاسماء). || جمعی که بنای واحدش متغیر گردد. (ناظم الاطباء). جمع مکسر را قاعدهء خاصی نیست و بناء واحد آن بر هم می خورد چنانکه جمع رجل و اسد، رجال و اُسد گردد. || رودباری که کسورش روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رودباری که شعبه های آن روان باشد. (ناظم الاطباء). || مربع : ارشی اندر ارشی یک ارش مکسر باشد. (التفهیم). و رجوع به تکسیر و کسر شود.
مکسر.
[مُ کَسْ سِ] (ع ص) بسیار شکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که می شکند چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکسیر شود. || آن که می شکند و شکست می دهد دشمن را. (ناظم الاطباء). || یکی از پانزده درد که صاحبان نامند و صاحب نصاب الصبیان آن را کاسر نامیده است شاید به اختیار یا برای ضرورت شعری و ابوعلی در قانون در «اصناف الاوجاع لها اسماء» گوید: «وسبب الوجع المکسر مادة او ریح تتوسط مابین العظم او الغشاء المجلل له او برد فقبض ذلک الغشاه بقوة». و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: کاسر دردی است که صاحب آن پندارد که عضو دردناک شکسته می شود. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المی است که گوید آن موضع را می شکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکسر.
[مَ سِ] (ع اِ) جای شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای شکستن از هر چیزی. (از اقرب الموارد). || جای آگاهی و آزمایش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای آگاهی و خبرت و آزمایش چیزی. (ناظم الاطباء).
- رجل صلب المکسر؛ مرد پایدار در شدت. (از ذیل اقرب الموارد).
- عود صلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. (منتهی الارب). چوبی که نیکویی آن را از شکستن معلوم کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- فلان طیب المکسر؛ فلان ستوده است در وقت آزمایش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| نژاد و بیخ. (منتهی الارب). نژاد و اصل و بیخ. (منتهی الارب). ج، مکاسر. (ناظم الاطباء). اصل. (اقرب الموارد).
- مکسر الشجرة؛ بیخ درخت جایی که شاخه های آن شکسته شود. (از اقرب الموارد).
مکسره.
[مُ کَسْ سَ رَ] (ع ص) تأنیت مکسر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مکسر شود. || ذراع مکسره؛ ذراعی در ذراعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکسع.
[مُ کَسْ سَ] (ع ص) مرد بی زن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل مکسع؛ مرد بی زن. (ناظم الاطباء). مردی که ازدواج نکرده باشد. (از اقرب الموارد).
مکسل.
[مِ سَ] (ع اِ) زه کمان نداف چون فروکشد از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) نسل مکسل؛ نسلی که پدران و اجداد آن در بزرگواری و صلاح اندک باشند. (از منتهی الارب). نسب مکسل؛ نسب و حسبی که پدران و اجداد صاحب آن چندان مشهور و معروف نباشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکسل.
[مُ سِ] (ع ص) واد مکسل؛ رودباری که توجبه اش از نزدیک آید. (منتهی الارب) (آنندراج). رودباری که توجبه در آن از نزدیکیها آید. (ناظم الاطباء). وادیی که سیل در آن از نزدیکیها آید. (از اقرب الموارد).
مکسو.
[مَ سُوو] (ع ص) جامه پوشیدهء بالباس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مکسوب.
[مَ] (ع ص) ورزیده و گردآورده شده. (آنندراج). اندوخته شده و حاصل شده و کسب شده. (ناظم الاطباء). مقابل موهوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به یکی از دو طریق تواند بود یکی مکسوب و دیگری موهوب. اما مکسوب عادت است. (مصباح الهدایه چ همایی ص282).
مکسوح.
[مَ] (ع ص) جمل مکسوح؛ شتر نیک لنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مک سوخته.
[مُ تِ] (اِخ) دهی از دهستان بخش جالق شهرستان سراوان است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج8).
مکسور.
[مَ] (ع ص) شکسته. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). شکسته شده. (ناظم الاطباء) :
بار جودش نشست بر دینار
زان رُخش زرد و پشت مکسور است.
مسعودسعد.
- مکسورالقلب؛ دل شکسته. شکسته دل :طایر اقبال تو مکسورالقلب مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
- مکسور شدن؛ شکسته شدن. شکست یافتن :
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور.
ابوالفرج رونی.
اگر... روزگار غدرپیشه غش عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم آخر... باری نام نیک بیابیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص187).
|| کسر داده شده یعنی حرکت زیر داده شده. (غیاث). کسر داده شده. ج، مکاسیر. (ناظم الاطباء). حرکت کسره داده. صاحب کسره. کسره دار. حرفی که کسره دارد. با کسره. با زیر. زیردار. مقابل مفتوح و مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
|| صوت مکسور؛ آواز نرم ضعیف. (از اقرب الموارد).
مکسورة.
[مَ رَ] (ع ص) مؤنث مکسور. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مکسور شود.
مکسوس.
[مَ] (ع ص) نان شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبز مکسوس؛ نان شکسته. (از اقرب الموارد). || سخت کوفته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به کَسّ شود.
مکسوف.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از کسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیرگی گرفته. تیره و تارشده. مظلم :
انارة العقل مکسوف بطوع الهوی
و عقل عاصی الهوی یزداد تنویراً.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکش.
[مَ کِ] (اِمص)(1) مک و مص. || جذب و کشش. (ناظم الاطباء).
(1) - اسم مصدر از مکیدن.
مکشاح.
[مِ] (ع اِ) تبر. || دم شمشیر. مِکشَح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکشح شود.
مکشاش.
[مِ] (ع ص) شتر با بانگ کشیش. (منتهی الارب) (آنندراج). بعیر مکشاش؛ شتر معتاد به کشیش و آن بانگ نخستین شتر است. (از اقرب الموارد).
مکشح.
[مِ شَ] (ع اِ) تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دم شمشیر. مکشاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دم شمشیر. (آنندراج). و رجوع به مکشاح شود.
مکشحة.
[مُ کَشْ شَ حَ] (ع ص) ابل مکشحة؛ شتر مبتلا به بیماری کَشَح. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکشوح (معنی دوم) شود.
مکش مرگ ما.
[مَ کُ مَ گِ] (ص مرکب)(1)با ناز و عشوه و جامه های نیکو. شیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم نازک نارنجی و قر و فری و ژیگولو مآب. کسی که خود را به وضعی غیر عادی بیاراید و در رفتار خود قر و غمزه و غربیلهء فراوان داشته باشد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
(1) - مرکب از: مکش (دوم شخص مفرد فعل نهی از مصدر کشتن) + مرگ + ما (ضمیر).
مکشوح.
[مَ] (ع ص) مرد داغ کرده در تهیگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مبتلا به بیماری کَشَح(1). (از اقرب الموارد).
(1) - بیماری تهیگاه که به داغ کردن به شود، یا درد پهلو که ذات الجنب نامندش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مکشوح.
[مَ] (اِخ) نام یکی از جوانمردان عرب. (ناظم الاطباء). لقب قیس بن هبیرة بن هلال است. رجوع به همین ماده شود.
مکشوط.
[مَ] (ع ص) شتر پوست بازکرده. || اسب جل از پشت برگرفته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مکشوف.
[مَ] (ع ص) آشکاراکرده شده. (آنندراج). آشکاراشده و بی پرده و فاش شده و ظاهرشده. (ناظم الاطباء). کشف شده. آشکار. آشکارا. ظاهر. پیدا. نمایان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.مولوی.
فکر و اندیشه ست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص321).
- ربع مکشوف؛ ربع مسکون. کرهء زمین : پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب، و ربع مسکون خوانند بدان که حیوانات را بر وی مسکن است. (چهارمقاله ص 8).
- مکشوف داشتن؛ آشکار ساختن. ظاهر کردن : باید که پیش خلق، معایب صاحب خود مستور دارد و محاسن مکشوف تا متخلق بود به اخلاق ربانی. (مصباح الهدایه چ همایی ص242).
- مکشوف شدن؛ آشکار شدن. فاش شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که وجه صفتی جدید بر ایشان مکشوف می شود ذوقی تازه به دل ایشان می پیوندد. (مصباح الهدایه چ همایی ص34).
- مکشوف کردن؛ آشکار کردن. فاش کردن.
|| گشاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشوده. باز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکشوف القلب؛ گشاده دل. (ناظم الاطباء).
|| برهنه نموده شده. (آنندراج). برهنه شده و بی روپوش و بی سرپوش. (ناظم الاطباء). برهنه. لخت. عور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی عیسی (ع) با اصحاب خود گفت اگر شما برادر خود را خفته یابید و عورت او را به هبوب ریاح مکشوف بینید با وی چه کنید. (مصباح الهدایه چ همایی ص242). گفتند آن را بازپوشانیم گفت نه چنین کنید بلکه آن را مکشوف تر گردانید. (مصباح الهدایه، ایضاً ص242).
- مکشوف العورة؛ برهنه ای که عورت آن نمایان باشد. (ناظم الاطباء).
- مکشوف تن؛ عریان. لخت. برهنه بدن : هول واقعه چنان سر و دست و پای را بی خبر گردانیده بود که مکشوف تن در آن سرما می رفتیم. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص92).و رجوع به مکشوف شود.
|| (در اصطلاح عروض) کشف اسقاط تاء مفعولاتُ باشد، مفعولن به جای آن بنهند و مفعولن چون از مفعولاتُ منشعب باشد آن را مکشوف خوانند و بعضی عروضیان این زحاف را کسف گویند... و چون خبن و کشف به هم جمع شود «معولا» بماند، فعولن به جای آن بنهند و فعولن چون از مفعولاتُ خیزد آن را مخبون مکشوف خوانند و با خبن و طی و کشف «مَعُلا» بماند، فعلن به جای آن بنهند و فعلن چون از مفعولاتُ خیزد آن را مخبون مَطْوی مکشوف خوانند و با طی و کشف «مفعلا» باشد فاعلن به جای آن بنهند و فاعلن چون از مفعولاتُ خیزد آن را مطوی مکشوف خوانند. (المعجم چ دانشگاه ص58 و 59).
مکشوفة.
[مَ فَ] (ع ص) تأنیث مکشوف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مکشوف شود.
مکظظ.
[مُ کَظْ ظَ] (ع ص) رنجیده و اندوه کشیده از کاری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکظوظ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مکظوظ.
[مَ] (ع ص) مکظظ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکظظ شود.
مکظوم.
[مَ] (ع ص) غمگین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) : فاصبر لحکم ربک و لاتکن کصاحب الحوت اذ نادی و هو مکظوم. (قرآن 68/48)؛ خدای را بخواند و او(1) مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیرابوالفتوح ص382).
- رجل مکظوم؛ مرد نیک اندوهمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- غیظ مکظوم؛ خشم فروخورده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - یونس.
مکعب.
[مُ کَعْ عَ] (ع ص، اِ) چهارگوشه کرده شده. (غیاث) (از منتهی الارب). و رجوع به تکعیب شود. || هر جسمی که شش سطح مربع وی را احاطه کرده باشد. (ناظم الاطباء). جسمی که دارای شش سطح باشد. (از تعریفات جرجانی). شکلی است مجسم همچون کعبتین نرد گرد بر گرد او شش مربع تا درازا و پهنا و بالای او یکسان باشد. (التفهیم ص25). در اصطلاح هندسه، جسمی باشد که محیط است بر او شش سطح مربع، متساویة الاضلاع و الزوایا بر هیأت کعب نرد، و این شکل را شکل ارضی نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شش وجهی منتظم، شکلی فضایی است که از شش وجه مربع شکل مساوی تشکیل شده است. (فرهنگ اصطلاحات علمی) : بفرمود تا خانهء مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص64).
- جسم مکعب؛ هر جسم که دارای شش سطح مساوی باشد. (ناظم الاطباء).
|| مجازاً، به ضلع مکعب نیز اطلاق گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ریاضی) حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء). حاصل ضرب عددی در مجذور خود و آن را کعب نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چون عدد را به مثل خویش زنی و آنچه گرد آید هم بدو زنی مکعب کرده آید، چون سه کاندر سه زنی نه شود و این مال است، چون او را به سه زنی بیست و هفت آید، این مکعب است... و گروهی از بهر سبک کردن سخن مکعب را کعب خوانند. (از التفهیم ص43). فرهنگستان ایران «توان سوم» را در حساب بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به توان در همین لغت نامه شود.
- عدد مکعب؛ حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء).
|| چادر منقش و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). بُردِ بنگار. (مهذب الاسماء). برد و جامهء نگارکرده به شکل کعب. (از اقرب الموارد). جامه و چادر. || جامهء نوردیده به نورد شدید. (آنندراج). جامه ای که به سختی پیچیده و تا کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پستان برآمده. (آنندراج): ثدی مکعب؛ پستانی چند بجولی شده. (مهذب الاسماء). پستان برآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زنی که نارپستان باشد. (غیاث). || مأخوذ از تازی، کعب دار و پایه دار. (ناظم الاطباء).
مکعب.
[مُ کَعْ عِ] (ع ص) امرأة مکعب؛ زنی نارپستان. (مهذب الاسماء). دختر پستان کرده. (منتهی الارب) (آنندراج): جاریة مکعب؛ دختر پستان گرد. (ناظم الاطباء). دختر پستان برآمده. (از اقرب الموارد). || ثدی مکعب؛ پستان برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پستان برآمده. (آنندراج).
مکعب.
[مِ عَ] (اِ) نوعی کفش که به شتالنگ پا نرسد و آن غیر عربی است. (از اقرب الموارد).
مکعبر.
[مُ کَ بِ] (ع اِ) مرد عجمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد عربی، از لغات اضداد است. (منتهی الارب). مرد عربی. (از اقرب الموارد).
مکعبة.
[مُ کَعْ عَ بَ] (ع اِ) زنبیل خرما از برگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلت خرما. (ناظم الاطباء).
مکعر.
[مُ عِ] (ع ص) تیز دونده. (آنندراج). تیز دونده. و گویند: مر مکعراً؛ یعنی درگذشت در حالی که تند و تیز می دوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اشتر که پیه در کوهانش پدید آمده بود. (مهذب الاسماء). شتری که در کوهان آن پیه بسیار مجتمع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مکعطل.
[مُ کَ طَ] (ع ص) اسد مکعطل؛ شیر یازنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). یازیده و دست را دراز کشیده. و گویند: اسد مکعطل. (ناظم الاطباء).
مکعطل.
[مُ کَ طِ] (ع ص) سریع. (از اقرب الموارد).
مکعظ.
[مُ کَعْ عَ] (ع ص) پستک سطبراندام. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کوتاه بالا. (از اقرب الموارد).
مکعل.
[مُ کَعْ عِ] (ع ص) پرخشم و برآماسیده از خشم. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بادکرده از خشم. (از اقرب الموارد). || مرد جنبان سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکعنب.
[مُ کَ نَ] (ع ص) تیس مکعنب القرن؛ تکهء پیچیده شاخ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکعوم.
[مَ] (ع ص) شتر پتفوزبسته تا نگزد یا نخورد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ستور پتفوزبسته. (آنندراج). پتفوزبسته و دهن بسته. (ناظم الاطباء).
مکفال.
[مِ] (ع ص) بزرگ سرین. (ناظم الاطباء). || زن باوقار. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مکفاة.
[مَ] (ع اِمص) کفایت. (ناظم الاطباء).
مکفأ.
[مُ فَءْ] (ع ص) مکفأاللون؛ آنکه رنگش دگرگون شده باشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مکفوء شود.
مکفت.
[مُ فِ] (ع ص) آنکه میان دو زره جامه پوشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که دو زره پوشیده و در میان آنها جامه پوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکفخ.
[مِ فَ] (ع ص) استوار و قوی و گویند: رجل مکفخ و عمود مکفخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکفر.
[مُ کَفْ فِ] (ع ص) مرد سلاح پوش. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سلاح پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کافرخواننده کسی را. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه کسی را کافر می خواند و تکفیر می کند آن را. (ناظم الاطباء). تکفیرکننده. || کفاره دهنده. (غیاث) (آنندراج). کفاره کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکفر.
[مُ کَفْ فَ] (ع ص) ناسپاس کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکوکاری که نعمت او را سپاس نکنند. (از اقرب الموارد). || مرد نیک استوارکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || فروگرفته شده در آهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استوار بسته در آهن. (از اقرب الموارد). || تکفیرشده. کافرخوانده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کفاره داده شده. و رجوع به تکفیر شود.
- یمین غیر مکفر؛ سوگندی که آن را با کفاره هم نشکنند. سوگند شدید. سوگند لازم :
به خاک پای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
|| پوشیده و ناچیز کرده (گناه) : آن حظ نفس ایشان به برکت صدق و انصاف مغفور و مکفر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص279). و رجوع به تکفیر شود.
مکفن.
[مُ فَ] (ع ص) رجل مکفن؛ مرد که او را نمک و شیر و نانخورش نباشد. ج، مکفنون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): قوم مکفنون؛ قومی که آنان را نمک و شیر و نانخورش نباشد و عبارت لسان چنین است: قومی که پیش آنان نمک نباشد. (از اقرب الموارد).
مکفن.
[مُ کَفْ فَ] (ع ص) کفن پوشیده و کفن کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکفین شود.
مکفنون.
[مُ فَ] (ع ص، اِ) جِ مکفن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکفن شود.
مکفوء .
[مَ] (ع ص) مکفوءاللون؛ برگردیده رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکفأ شود. || اناء مکفوء؛ خنور برگردانیده و خمیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مکفور.
[مَ] (ع ص) خاکستر زیر خاک پوشیده. (منتهی الارب) (آنندراج): رماد مکفور؛ خاکستری که باد خاک بر آن بپوشاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکفور بک یا فلان عنّیت و آذیت؛ این عبارت را دربارهء کسی گویند که به کاری او را دستور دهند و او کاری جز آن انجام دهد. (از اقرب الموارد).
مکفوف.
[مَ] (ع ص) نابینا. (دهار). نابینا. ج، مکافیف. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). کور و نابینا. (ناظم الاطباء). نابیناکرده. بینای چشم پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بینا و قوی چون زید این دیگر و آن باز
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر.
ناصرخسرو.
مردی مکفوف و اهل خبر و حافظ قرآن و اخبار و ادعیه. (تاریخ بیهق ص163).
- مکفوف داشتن؛ کور کردن : اگر آز نبودی و دیدهء بصیرت آدمی را به حجاب آن از دیدن عواقب کارها مکفوف نداشتندی کس از جهانیان غم فردا نخوردی. (مرزبان نامه).
|| بازایستاده و برگردیده. (ناظم الاطباء). || بازداشته. دور داشته. ممنوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکفوف داشتن؛ دور داشتن. بازداشتن :عین الکمال را از این دولت که عین کمال است مکفوف و نوایب زمان از این درگاه باجاه مصروف داراد. (لباب الالباب چ نفیسی ص10).
|| پیراهن نوردیده. (غیاث) (آنندراج). بسته و نوردیده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عروض) رکنی از بحور عروض که هفتم ساکن آن رفته باشد. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض رکن هفت حرفی که حرف هفتم ساکن را از آخر او انداخته باشند چون از مفاعیلن نون بیندازند مفاعیلُ بماند به ضم لام. (غیاث) (آنندراج). رکنی از بحور که هفتم ساکن آن رفته باشد چنانکه نون را از مفاعیلن و فاعلاتن ساقط کنند تا مَفاعیلُ و فاعِلاتُ گردد. (ناظم الاطباء). رکنی که کَفّ در آن داخل شده باشد. (از اقرب الموارد). چون از مفاعیلن نون بیندازی مفاعیلُ بماند به ضم لام و مفاعیلُ چون از مفاعیلن منشعب باشد آن را مکفوف خوانند یعنی حرفی از آن کم کرده اند. (المعجم چ دانشگاه ص51).
مکفوف.
[مَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن محمد النحوی القیروانی (متوفی به سال 808 ه . ق.) وی را تألیفی در عروض است. (از روضات الجنات ص446).
مکفوفة.
[مَ فَ] (ع ص) عیبة مکفوفة؛ جامه دان نیک استوار سر بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکفول.
[مَ] (ع ص) مقابل کفیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در عقد کفالت احضار او از طرف کفیل در مقابل مکفول له تعهد شده است. اگر کفیل تعهد کند که در صورت عدم احضار وجهی یا مالی بدهد آن وجه یا مال را وجه الکفاله یا مال الکفاله گویند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) : اذامات المکفول بری الکفیل و کذا لو جاء المکفول و سلم نفسه. (شرایع از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکفول عنه؛ اصطلاح تفصیلی مکفول است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مکفول له؛ آنکه در مقابل او احضار مکفول از طرف کفیل تعهد شده است. (ترمینولوژی ایضاً).
مکفهر.
[مُ فَ هِرر] (ع ص) ابر بر هم نشسته. (مهذب الاسماء). ابر سیاه توبرتو. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر سیاه توبرتو و ستبر. (ناظم الاطباء). ابر سیاه غلیظ که بر یکدیگر سوار باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || هر چیز بر هم نشستهء توبه تو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز بر یکدیگر سوار شده. (از اقرب الموارد). || رخسار کم گوشت درشت بی شرم یا رخسار درشت مایل به تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- فلان مکفهراللون؛ فلان دارای رنگی است مایل به تیرگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| مرد ترش روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عبوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- فلان مکفهر؛ فلان ترش روی است و در او اثری از شادی و خوشرویی نیست. (از اقرب الموارد).
|| کوه بلند درشت سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مکفی.
[مُ] (از ع، ص) مأخوذ از تازی، کافی و کفایت دهنده و به قدر احتیاج. (ناظم الاطباء). کفایت دهنده. (غیاث) (آنندراج). این کلمه مانند «مسری» از کلمات ساختگی است که به جای «کافی» استعمال کنند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز ج2-3 ص100).
مکفی.
[مَ فی ی] (ع ص) کفایت شده. انجام یافته. به انجام رسیده.
- مکفی شدن؛ انجام یافتن. صورت پذیرفتن. به انجام رسیدن. کفایت شدن : در خیال آنکه بی حضور ما کار قوریلتای تمشیت نپذیرد و رونق نگیرد و آن مصلحت مکفی نشود. (جهانگشای جوینی).
|| از میان رفتن. ریشه کن شدن : چون شر این حادثه ان شاءالله مکفی شود مرا وسیلتی مرضی و ذریعتی شگرف پیش روزگار مدخر گردد. (مرزبان نامه چ 1 تهران ص 185).
- مکفی گردانیدن؛ از میان بردن. ریشه کن کردن : تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم شر او مکفی و منقطع گرداند. (سندبادنامه ص 142).
- مکفی گردیدن (گشتن)؛ کفایت شدن. به انجام رسیدن. انجام یافتن : اگر برحسب هوا در کاری مثال دهد... آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند. (کلیله چ مینوی ص 350).
مکفی ءالظعن.
[مُ فِ ئُظْ ظَ] (ع اِ مرکب)روز هفتم ایام عجوز. (مهذب الاسماء). نام یکی از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء). از ایام عجوز. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مکل.
[مَ کِ] (اِ) کرمی است سیاه در آب و آن را به تازی علق خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص328 و 329). زلو را گویند و آن کرمی باشد سیاه رنگ و دراز که خون فاسد از بدن انسان می مکد. (برهان) (آنندراج). زلو و علق. (ناظم الاطباء). زالو. زلو. جلو. علق. دیوچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفتا که پنج پایک و غوک و مکل بکوب
در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد.
لبیبی (از لغت فرس چ اقبال ص329).
مکل.
[مَ کِ / مُ کُ] (ع ص) اندک شدن آب چاه. (دهار): قلیب مکل؛ چاه که آبش کشیده باشد. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکل.
[مُ کُ] (ع ص، اِ) جِ مَکول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مکول شود.
مکل.
[مُ کِل ل] (ع ص) انطلق مکلا؛ بی آنکه به پشت خود اعتنایی کند رهسپار شد. || اصبح فلان مکلا؛ تمام خویشاوندان فلان سربار، یعنی عیال او شدند. (از ذیل اقرب الموارد).
مکلا.
[مُ کَلْ لا] (ص) نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی. آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه. کلاه دار. کلاه پوشیده. مقابل معمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
مکلا.
[مُ کَلْ لَءْ] (ع اِ) کرانهء رود. || جای به لب آب آمدن کشتی. (صراح) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای محفوظ از باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکلئز.
[مُ لَ ءِزز] (ع ص) جمل مکلئز؛ شتر که تنگ بار پشت وی نااستوار باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ورترنجیده و منقبض. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکلامبورگ.
[مِ] (اِخ)(1) به آلمانی مکلنبورگ(2). سرزمینی است در کشور آلمان که در سال 1934 م. از به هم پیوستن مکلامبورگ شورن(3) و مکلامبورگ اشترلیتز(4) به وجود آمده که در قرن هفدهم دوک نشین بود و در سال 1918 میلادی جمهوری گردید. (از لاروس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل «مکلمبورغ» شود.
(1) - Mecklembourg.
(2) - Mecklenburg.
(3) - Mecklemburg - Schweirn.
(4) - Mecklemburg - Strelitz.
مکلاة.
[مَ لَ ءَ] (ع ص) ارض مکلاة؛ زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکلئة.
[مُ لِ ءَ] (ع ص) ارض مکلئة؛ زمین گیاهستان. (مهذب الاسماء). زمین گیاهناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکلب.
[مُ کَلْ لِ] (ع ص) آنکه سگ را صید کردن آموزد. ج، مکلبون. (مهذب الاسماء). شکارآموزندهء سگ. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که به سگ شکار کردن می آموزد. (ناظم الاطباء). آموزندهء سگ و سایر جانوارن و مرغان شکارکننده. (از اقرب الموارد). سگبان. (تفسیر ابوالفتوح).
مکلب.
[مُ کَلْ لَ] (ع ص) بندی. مقلوب مُکَبَّل است. (منتهی الارب) (آنندراج). بندی و قید کرده شده و حبس شده. مقلوب مکبل. (ناظم الاطباء). اسیر بند کرده و گویند مقلوب مکبل است. (از اقرب الموارد). || نزد سبعیه، یکی از هفت تن که از آنها پیروی کنند. (از اقرب الموارد). ششمین درجه از درجات هفتگانه سبعیه که به وی اذن دعوت داده نشده بلکه مأذون است که با مردم احتجاج کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود.
مکلبة.
[مَ لَ بَ] (ع اِمص) زن جلبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیادت و آن سعی میان مرد و زن است در فجور. (از اقرب الموارد). || (ص) ارض مکلبة؛ زمین بسیارسگ. (از ذیل اقرب الموارد).
مکلبین.
[مُ کَلْ لِ] (ع ص، اِ) جِ مکلب در حالت نصبی و جری : یسئلونک ماذا احل لهم قل احل لکم الطیبات و ما علمتم من الجوارح مکلبین تعلمونهن مما علمکم الله. (قرآن 5/4). و رجوع به مکلب شود.
مکلث.
[مِ لَ] (ع ص) نیک رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب). رجل مکلث؛ مرد رسا و درگذرنده در کارها. (ناظم الاطباء).
مکلثم.
[مُ کَ ثَ] (ع ص) وجه مکلثم؛ رویی گرد. (مهذب الاسماء). آگنده گوشت رخسار و نیکوروی. (ناظم الاطباء).
مکلثمة.
[مُ کَ ثَ مَ] (ع ص) امرأة مکلثمة؛ زن آگنده گوشت رخسار نیکوروی. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث مکلثم. زن فربه روی. (ناظم الاطباء): امرأة مکلثمة الوجه؛ زن فربه رخسار بدون ترش رویی. (از اقرب الموارد).
مکلس.
[مُ کَلْ لَ] (ع ص) مأخوذ از تازی، هر چیزی که به واسطهء حرارت شدید مانند آهک شده باشد. (ناظم الاطباء). تکلیس شده. آهکی شده. آهکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تکلیس شود.
مکلس.
[مُ کَلْ لِ] (ع ص) آنکه تکلیس کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تکلیس شود.
مکلع.
[مُ لِ] (ع ص) اناء مکلع؛ خنور ریمناک کلخچ بسته. (منتهی الارب). خنور کلخچ بسته و ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکلف.
[مُ کَلْ لَ] (ع ص) رنج رسانیده شده. (آنندراج). به مشقت و دشواری درافتاده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکلیف شود. || کسی که ترتیب و انجام دادن امری را پذرفتار شده و تعهد کرده باشد و تکلیف کرده شده. (ناظم الاطباء). موظف. ملزم.
- مکلف ساختن کسی را بر کاری.؛ رجوع به ترکیب مکلف کردن کسی را بر کاری شود.
- مکلف شدن؛ پذرفتار انجام کاری شدن. (ناظم الاطباء).
- مکلف کردن کسی را بر کاری؛ بر او نهادن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انجام دادن کاری را بر عهدهء کسی گذاشتن.
|| (اصطلاح شرع) عاقل و بالغ را مکلف گویند. (آنندراج). نزد فقها، عاقل بالغ. (از اقرب الموارد). کودکی که به سن بلوغ و تکلیف رسیده باشد. (ناظم الاطباء). بالغ. به حد مردان یا زنان رسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اما قصاص اندر تن واجب نشود الا به چهار رکن، یکی قاتل و شرط آن است که مکلف باشد و مختار. (کشف الاسرار ج3 ص130). نظر به عموم حکم، جملهء مکلفان را صوم رمضان فرض است. (مصباح الهدایه چ همایی ص339).
- مکلف شدن؛ به سن بلوغ و تکلیف رسیدن. (ناظم الاطباء).
|| کلف دار. (ناظم الاطباء).
مکلفة.
[مُ کَلْ لَ فَ] (ع ص) مؤنث مکلف یعنی کلف دار. (ناظم الاطباء).
مکلفة.
[مُ کَ فَ] (ع ص) به لغت مراکش، هر چیز که تب را بر طرف سازد. (ناظم الاطباء).
مکلل.
[مُ کَلْ لَ] (ع ص) اکلیل پوشیده. تاج و اکلیل بر سر نهاده. (ناظم الاطباء). تاج بر سر نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). بااکلیل. متوج. اکلیل نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
|| آراسته شده به جواهر. (ناظم الاطباء). مرصع. مزین. زیورداده به زر و گوهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون.رودکی.
کمر بر میان او بسته همه مکلل به جواهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص535).
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها.
مسعودسعد (دیوان ص 10).
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر... (کلیله چ مینوی ص370).
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند.نظامی.
به دست هرکسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی.نظامی.
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بربستم اول.نظامی.
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
سعدی (بوستان).
تاجی مکلل به یاقوت و مرصع و زمرد بر سر او نهاده بودند. (تاریخ قم ص302).
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم
لولیان را همه در ساق مرصع خلخال.
فتحعلی خان صبا.
- مکلل کردن؛ آراستن به جواهر. مزین کردن به زر و گوهر :
افسر خویش مکلل کند اکنون گلشن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار.
مختاری غزنوی.
|| درخشان و ملمع شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سحاب مکلل؛ ابر درخشان برق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابر مستدیر یا درخشان به وسیلهء برق و گویند ابری که گرداگرد آن پاره هایی از ابرهای دیگر باشد. (از اقرب الموارد).