لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ملثوم.
[مَ] (ع ص) خف ملثوم؛ سپل شتر که بر سنگ آید و خون آلوده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). سمی که بر سنگ خورد و خون آلوده شود. (ناظم الاطباء). || بوسه و بوسه داده شده. (غیاث).
ملثة.
[مُ ثَ] (ع اِ) اول تاریکی شب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
ملج.
[مُ لُ] (اِ) گونه ای از نارون. ملچ. و رجوع به ملچ شود.
ملج.
[مُ لَ] (اِ) بارانک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به بارانک شود.
ملج.
[مَ لَ / مَ](1) (ع مص) خاییدن خستهء مقل را. (از منتهی الارب) (آنندراج). خاییدن هستهء میوهء مقل را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رفتن شیر ناقه و خشک شدن چندانکه اندکی نمکین در پستان باقی مانده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رفتن شیر ناقه و اندکی از آن ماندن چنانکه هر که آن را بچشد طعم نمک در دهان خود احساس کند. (از اقرب الموارد).
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و ناظم الاطباء، و ضبط دوم از اقرب الموارد است.
ملج.
[مَ] (ع مص) شیر خوردن کودک. (تاج المصادر بیهقی). به لبها گرفتن کودک پستان مادر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملج.
[مُ] (ع اِ) خستهء مقل. (منتهی الارب) (آنندراج). خستهء میوهء مقل. (ناظم الاطباء). هستهء مقل. ج، املاج. (از اقرب الموارد).
ملج.
[مُ لُ] (ع ص، اِ) بزغالگان شیرخواره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جِ مَلیج. (ناظم الاطباء). رجوع به ملیج شود.
ملجا.
[مَ] (ع اِ)(1) مأخوذ از تازی، مَلجَأ. پناهگاه و جای پناه و مأمن و جای امن و پشت و پناه و جای استراحت و آسایش. (ناظم الاطباء) :
روزی است ازآن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا.
ناصرخسرو.
جاودان زی تو که ایمن بود از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 101).
ملکت گرفته رهزنان برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته.
خاقانی.
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بقراطیانم جا و ملجا.خاقانی.
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جا و ملجا دیده ام.خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد مأمن و ملجای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 324).
به استناد و اعتضاد شهزاده و ملجا و مهرب حضرت او نتواند. (تاریخ غازان ص 86). و رجوع به ملجأ شود.
- ملجای خواقین؛ پشت و پناه پادشاهان. (ناظم الاطباء).
- ملجای نوح؛ کنایه از کوه جودی است که کشتی نوح علیه السلام آنجا فرود آمد. (برهان) (آنندراج). کوه جودی. (ناظم الاطباء).
(1) - رسم الخطی از ملجأ عربی در فارسی است.
ملجاء .
[مَ] (ع ص) شاة ملجاء؛ گوسفندی که پاره ای از او سفید بود و پاره ای سیاه. (مهذب الاسماء). چیزی که سفیدی و سیاهی داشته باشد. (از معجم البلدان).
ملجاب.
[مِ] (ع ص) تیر باپر که هنوز پیکان ننهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تیر پرنهادهء بی پیکان. (ناظم الاطباء).
ملجاذ.
[مِ] (ع ص) ستور که به لب گیاه خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): دابة ملجاذ؛ ستور که سبزه را با قسمت پیشین دهان خود گیرد. (از اقرب الموارد).
ملجان.
[مَ] (ع ص) رجل ملجان؛ مرد ناکس که شیر ناقه بمکد از ناکسی و ندوشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجل ملجان و مَصّان؛ مردی که از لئامت شیر شتر و گوسفند را از پستان آنها بمکد و آن را ندوشد مبادا که شنیده شود. (از اقرب الموارد).
ملجان.
[مَلْ لَ] (اِخ) ناحیه ای است بین ارجان و شیراز. قریه ها و حصارها دارد. (از معجم البلدان). ناحیه ای است به فارس میان ارجان و شیراز. (انجمن آرا).
ملجان.
[] (اِخ) رجوع به ملجمان شود.
ملجأ.
[مَ جَءْ] (ع اِ) پناگاه. ج، ملاجی ء. (مهذب الاسماء). اندخسواره. (دهار). پناهگاه. (ترجمان القرآن). پناه جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جای پناه مأخوذ از لجأ که به معنی پناه گرفتن است. (غیاث) (آنندراج). مَعقِل. مَلاذ. حصن. ج، ملاجی ء. (از اقرب الموارد). پناه. معاذ. مأوی. کهف. مَوئَل. مَحجَأ. مَناص. مَحکِد. مُلتَحَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لو یجدون ملجأ او مغارات او مدخلاً لوّلوا الیه و هم یجمحون. (قرآن 9/57). ... وظنوا ان لا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب الرحیم. (قرآن 9/118). استجیبوا لربکم من قبل ان یأتی یوم لا مردّ له من الله ما لکم من ملجأ یومئذ و ما لکم من نکیر. (قرآن 42/47).
تویی ز محنت ایام کهف ملجأ او
ازآن دعای تو او را چو ورد یاسین است.
ابوالفرج رونی.
سایه دار است و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجأ و مأواست.مسعودسعد.
ملجأ سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد.مسعودسعد.
صدرش ز عطا مقصد سخنور
دستش ز سخا ملجأ ثناخوان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 402).
در تو کعبهء فخر است و قبلهء اقبال
دل تو مرکز دین است و ملجأ اسلام.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 353).
فقیه امت و صدر هدی و ملجأ دین
نظام شرع و بر اطلاق امام روی زمین.
عثمان مختاری (ایضاً ص 385).
پس شود ملجأ هزیمت او
در جفا منشأ غنیمت او.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 33).
تا ندارد به غیر یار نظر
ملجأش او بود به خیر و به شر.
سنائی (ایضاً ص 33).
حجة الحق عالم مطلق وحیدالدین که هست
ملجأ جان من و صدر من و استاد من.
خاقانی.
پسر در قلعه که در عهد سیمجوریان ملجأ ایشان بود و ذکر آن در سابقه ایراد کرده آمده است متحصن شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص343). به حکم آنکه ملاذی منیع از قلهء کوهی به دست آورده بودند و ملجأ و مأوای خود کرده. (گلستان).
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.(گلستان).
افضل و اکمل جهان، ملجأ و مرجع ایران محب الاولیاء صاحب السعید محمد بن الجوینی... (اوصاف الاشراف). همیشه ملجأ و پناه اهل دین و دولت باد. (تاریخ قم ص 4). و رجوع به مَلجا شود.
- ملجأ الامة؛ پناهگاه امت. پناهگاه مردمان : ملجأ الامه جلال الملک. (سندبادنامه ص8).
ملجأ.
[مَ جَءْ] (ع مص) پناه گرفتن به کسی. (تاج المصادربیهقی). پناه گرفتن. (صراح). لَجأْ. پناه گرفتن. (ناظم الاطباء). التجاء. (از ذیل اقرب الموارد).
ملجأ.
[مُ جَءْ] (ع ص) به ستم به کاری داشته. مجبور. مضطر. درمانده. ناچار. ناگزیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به خدمت و مراعات تو ملجأ تواند بود و هم به حکم و فرمان تو ملجم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 150). و رجوع به الجاء شود.
- ملجأ شدن؛ ناگزیر شدن. مضطر شدن. ناچار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملجأ کردن؛ ناگزیر کردن. مجبور کردن. (یادداشت ایضاً).
ملجکث.
[ ] (اِخ) دهی است [ از خلخ ] به براکوه نهاده آبادان و بانعمت و پادشاهی خلخ بدانجاست. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 82).
ملجم.
[مُ جَ] (ع ص) لگام کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الجام شود.
- ملجم گردانیدن؛ لگام زدن. افسار زدن. مقید کردن : در موارد و مصادر به لجام خرد ملجم گرداند. (جهانگشای جوینی).
|| مجازاً، مطیع. منقاد : هم به خدمت و مراعات تو ملجأ تواند بود و هم به حکم و فرمان تو ملجم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 150). || (اِ) مکیال الملجم؛ دو صاع و نیم و آن ده مُدّ است. (از اقرب الموارد). || از نامهای مردان است. (از منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء).
ملجم.
[مُ جِ] (ع ص) لگام کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الجام شود.
ملجم.
[مُ لَجْ جَ] (ع اِ) موضع لجام. و گویند: حک باللجام ملجمه؛ ای فاه. (از اقرب الموارد).
ملجم.
[مُ جَ] (اِخ) نام پدر عبدالرحمان مرادی قاتل حضرت علی بن ابیطالب (ع) است :
در نام نگه مکن که فرق است
از زادهء عوف و پور ملجم.خاقانی.
ملجمان.
[ ] (اِخ)(1) شهری است از زنگ بر کرانهء دریای و جای بازرگانان است که آنجا روند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 196).
(1) - به نظر مصحح حدودالعالم (چ دانشگاه) صورت صحیح این کلمه «ملجان» است.
ملجون.
[مَ] (ع ص) برگ کوفتهء به آرد و یا به هستهء خرما و یا به جو آمیخته برای خوراک شتر. (از ناظم الاطباء).
ملچ.
[مَ لَ] (اِ) گونه ای از نارون که در جنگلهای متوسط از گرگان تا آستارا دیده می شود. در آستارا و طوالش، وِزِم نامند. غرغار جبلی. پشه خوار. گریز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این درخت را در نور، کجور، کلارستاق و مازندران ملچ یا مَلَج، در کتول و رامیان مَلیج، در مینودشت شَلدار، در لاهیجان و دیلمان و رودسر لُروت و در رامسر و شهسوار لونگا خوانند. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص210).
ملچ.
[مِ لِ / مَ لَ] (اِ صوت) در تداول عامه آواز دهن وقتی که چیزی خورند. و رجوع به ملچ مولوچ شود.
- ملچ ملچ کردن؛ صدا انداختن دهان در موقع خوردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ملچخ.
[مِ چَ] (اِ) سنگی را گویند که در فلاخن گذارند و اندازند. (برهان). سنگ فلاخن را گویند. (آنندراج). سنگی که در فلاخن برای انداختن گذارند. (ناظم الاطباء).
ملچکا.
[مَ چَ] (اِ) به معنی قصد و اراده باشد. (برهان) (آنندراج). قصد و اراده و نیت. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف مچلکا = موچولکا، ترکی - مغولی به معنی الزام، حکم قضایی و عهدنامهء مجرمان. (حاشیهء برهان چ معین).
ملچ مولوچ.
[مَ لَ / مِ لِ] (اِ صوت) نام آواز که از دهان برآید چون کودکی یا پیری بی دندان که چیزی آبدار جود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَلَچ شود.
- ملچ مولوچ کردن؛ آواز کردن دهان هنگامی که چیزی خورند. و رجوع به ترکیب ملچ ملچ کردن ذیل ملچ شود.
ملچ و ملوچ.
[مِ لِ چُ مُ] (اِ صوت)ملچ مولوچ. رجوع به مادهء قبل شود.
ملح.
[مِ] (ع اِ) نمک. (منتهی الارب) (آنندراج). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشتر مؤنث می باشد. ج، مِلاح. املاح. ملحة [ مِ لَ حَ / مِ حَ ]. مِلَح. (ناظم الاطباء). نمک طعام. تصغیر آن مُلَیحة است. ج، مِلاح. (از اقرب الموارد) :
نور است گفت ماه از او روید
در خاک ملح و سیم به سنگ اندر.
ناصرخسرو.
به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن
که موم و ملح شود زینهار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
چون بیامد سوخت پرّش واگریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت(1).مولوی.
بی حیات تو حیات است چو بی آب نبات
بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام.
سلمان ساوجی.
|| هر نمکی. (ناظم الاطباء). نام عامی است گونه ای از عقاقیر ارباب صناعت کیمیا را که قسمی از آن را ملح عذب (شیرین) و قسمی را ملح مرّ (تلخ) خوانند و قسمی موسوم به ملح اندرانی است و قسمی احمر (سرخ) باشد که از آن باطیه و سینی کنند و قسمی را ملح نفط گویند که بوی نفط کند و قسمی مسمی به ملح بیضی است که از وی بوی تخم مرغ آب پز آید و قسمی را ملح هندی نامند که به رنگ سیاه باشد و قسمی ملح طبرزد است و ملح بول را از بول گیرند و ملح قلی را از قلی استخراج کنند. (از مفاتیح العلوم خوارزمی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معدنی و مائی می باشد و معدنی بدون آب متکون می گردد و آن جبلی و بری می باشد و مائی او آبهایی است که منجمد گردد و معدنی او اقسام است و هریک را نامی مخصوص است... و بهترین او ملح اندرانی معدنی است پس ملح مائی و بعد از آن نمک طعام و قسمی هندی مائی کمیاب است و زبون ترین آن ملح معدنی است و اقسام تنگار و قلی و بوره و نوشادر را املاح نامند و املاح مصنوعه نیز می باشد و او را از خاکستر بعضی نباتات که آب او را صاف نموده به آتش و یا به آفتاب منعقد می سازند و به دستور از بول حیوانات و انسان نمک به طبخ و عقد می گیرند و بهترین او محرق محلول معقود صاف است و مراد از مطلق ملح نمک طعام است. (از تحفهء حکیم مؤمن) : ملح از بسیار جنس است و همه اجناسش گرم است. (الابنیه چ دانشگاه ص 314). و رجوع به املاح و نمک (اصطلاح شیمی) شود.
- ملح اسود؛ از اقسام ملح العجین است و او سیاه بی نفطیه است و در افعال مانند ملح نفطی. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- ملح الصاغة؛ گویند «تنکار» است. (مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ملح الصناعة، ملح الصاغة؛ تنکار است. (تحفهء حکیم مؤمن) (الفاظ الادویه). رجوع به تنکار شود.
- ملح الصین؛ ثلج الصین. زهرهء اسیوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسیوس شود.
- ملح الطبرزد؛ نمک معدنی جبلی است و بهترین او سفید مسمی به اندرانی. (تحفهء حکیم مؤمن). نمک سنگ. (الفاظ الادویه). نمکی سخت و ناصاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملح الطرطیر؛ درد شوری که از شراب در چلیک ماند(2). (دزی).
- ملح العاده، ملح العامه؛ نمک معمولی(3). (از دزی ج 2 ص 610).
- ملح العجین؛ نمک طعام است و الوان مختلفه می باشد و اکثر او سفید و بعضی مایل به سرخی و بعضی مایل به سیاهی و بعضی مایل به زردی و بهترین او سفید صاف است. (ازتحفهء حکیم مؤمن).
- ملح الغرب؛ بوره ای است که از درخت غرب به عمل آرند و در افعال قوی تر از بورهء ارمنی است. (تحفهء حکیم مؤمن). نمک درخت غرب. (الفاظ الادویه). ملحی باشد که در درخت غرب بود. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166).
- ملح القلی؛ نمکی است که قلی را در آب حل کرده صاف او را به آتش منعقد کنند. (تحفهء حکیم مؤمن).
- ملح المر؛ نمک تلخ است مابین سیاهی و سفیدی و مایل به زردی. (تحفهء حکیم مؤمن).
- ملح النار؛ نوشادر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- ملح اندرانی؛ به فارسی نمک سنگ بلوری نامند و او بهترین اقسام است. (از تحفهء حکیم مؤمن). نمک سفید. (الفاظ الادویه). و رجوع به ترکیب نمک اندرانی ذیل نمک شود.
- ملح بحری؛ از اقسام ملح مائی است و تا آب به آن رسد حل می شود و اکثر آن سیاه و در افعال قریب به ملح اسود است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه).
- ملح بوتیه(4)؛ نوشادر. (الفاظ الادویه). نشادر. عقاب طائر. نسر. نوشادر. مشاطه. (همه نام هایی است که کیمیاگران به نشادر دهند). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب ملح توتیه شود.
- ملح بول؛ سپیدی چون نمک که در بول خشک شده پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملح شود.
- ملح توتیه؛ آمونیاک. همچنین است ملح النشادر. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ترکیب ملح بوتیه شود.
- ملح چینی؛ به لغت مصر ابقر است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه).
- ملح الدباغین؛ قسم سیاه ملح العجین است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). شورج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملح الزجاجین، ملح الصباغین؛ قلی. و نیز ملح قلی. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ملح القلی شود.
- ملح سبخی.؛ رجوع به مادهء بعد و ذیل آن شود.
- ملح سنجی(5)؛ نمک سیاه. (الفاظ الادویه). شوره است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ملح العجین. (ابن البیطار جزو رابع ص 166).
- ملح صینی؛ بارود. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). باروت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملح مختوم؛ ملح هندی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه).
- ملح مطیب؛ نمک خوش. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملح نبطی؛ نمک فسیل(6). (دزی).
- ملح نفطی؛ از جملهء معدنی و سیاه و بدبوی و با نفطیه است و از آتش، نفطیهء او زایل می شود و سفید می گردد. (تحفهء حکیم مؤمن). نمک سیاه. (الفاظ الادویه).
- ملح وسخ؛ که از نفس زمین بدست آید. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166).
- ملح هندی(7)؛ نمکی است شفاف و سرخ مایل به سیاهی و قطعات او بزرگ. (تحفهء حکیم مؤمن). در داروهای چشم به کار است. (ذخیرهء خوازمشاهی). نمک کوهی یا معدنی هند... که نوعی نمک سیاه است که در مغرب شناخته نیست. (از دزی ج 2 ص 610).
|| پیه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیرخوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج). شیرخوردگی و رضاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانایی. (منتهی الارب) (آنندراج). علم و دانایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علما. (از اقرب الموارد). || نمکینی. (منتهی الارب) (آنندراج). ملاحت و نمکینی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حق و واجب. || خوبی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حرمت. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکت. (مهذب الاسماء). || سوگند و عهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بینهما ملح؛ بین آن دو حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد).
- ملحه علی ذیله؛ او ناسپاس است. (از دزی ج2 ص610).
- ملحه علی رکبتیه؛ یعنی او بیوفاست یا فربه یا تندخشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
|| شیر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || (ص) آب شور. ج، مِلاح. مِلَح. مِلَحَة. املاح. (منتهی الارب) (آنندراج). ماء ملح؛ آب شور. قوله تعالی : هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج(8). (ناظم الاطباء). ضد عذب. (از اقرب الموارد).
- سمک ملح؛ ماهی شور.
- نبت ملح؛ شور گیاه که حمض نامند.
(1) - ملح ریختن یا نمک ریختن عبارتی است که هنگام افتادن طفلان گویند. هنوز هم مرسوم است که هنگام افتادن طفلان جهت انصراف آنها گویند: نمک ها را ریخت و یا به طفل اشاره کنند و گویند: نمک ها را ریختی. (لغات و تعبیرات مثنوی، گوهرین، ج7، ص446).
(2) - Tartre.
(3) - Sel commun. (4) - در مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166 به صورت ملح بونیه و در فهرست مخزن الادویه ملح التوتیه ضبط شده است.
(5) - این کلمه در غالب کتابهای طبی به گونه های مختلف «سیخی»، «سبخی» و «سخی» آمده است و فقط در الفاظ الادویه آرد: «به فتح سین مهمله و سکون نون و کسر جیم و...».
(6) - Sel fossile.
(7) - Sel indien. (8) - قرآن 25/53.
ملح.
[مَ] (ع مص) نمک به اندازه در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی). نمک کردن دیگ و ماهی را به اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک ریختن در دیگ به اندازه. (از ناظم الاطباء). || شوره دادن چهارپای را. (تاج المصادربیهقی). شوره خورانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شوره خورانیدن ستور را به عوض شور گیاه. (از ناظم الاطباء). || شیر دادن کسی را. (تاج المصادربیهقی). شیر خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || شیر دادن بچه را. (منتهی الارب). دایگی کردن. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غیبت کردن. || سخت جنبانیدن مرغ بال را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پاکیزه کردن گوسپند را از موی جهت بریان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اورود کردن گوسپند را جهت بریان کردن. (ناظم الاطباء).
ملح.
[مَ لَ] (ع اِ) آماس پاشنهء اسب. || سپید سیاهی آمیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکهء نمکدار. (از دزی ج 2 ص 610). || (مص) در پای ستور درد و عیب بودن. (از ذیل اقرب الموارد).
ملح.
[مَ لِ] (ع ص) زمین نمکدار. زمینی که از آن نمک به دست آورند. (ازدزی ج 2 ص 610).
ملح.
[مِ لَ] (ع اِ) جِ مِلْح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مِلْح شود.
ملح.
[مُ لَ] (ع اِ) جِ مُلحَة، به معنی سخن خوش و نمکین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : این بیتها از لطایف ملح اوست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 281). و رجوع به مُلحَة شود.
ملح.
[مُ لِح ح] (ع ص) مبالغه کننده در کاری. (غیاث). مبرم و ستیهنده در سؤال و درخواست و در طلب چیزی. (ناظم الاطباء). آنکه الحاح ورزد در سؤال و جز آن. الحاح کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به الحاح شود. || دابة ملح؛ستوری که چون زانو زد ثابت بماند و برنخیزد. (از ذیل اقرب الموارد).
ملحاء .
[مَ] (ع ص، اِ) درخت برگ ریخته. || گوشت پشت از دوش تا سرین. || لشکر گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مؤنث املح. گویند: نعجة ملحاء؛ میش سپید سیاهی آمیخته. || لیلة ملحاء؛ شبی که از ژاله و یا شبنم سپید باشد. (ناظم الاطباء).
ملحاء .
[مِ] (ع اِ) آلتی که بدان پوست درخت برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد).
ملحاء .
[مَ] (اِخ) نام لشکری که آل منذر را بود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحاح.
[مِ] (ع ص) رجل ملحاح؛ مرد بسیار ستیهنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن اشتر که از آبشخور فراتر نشود. (مهذب الاسماء): ناقة ملحاح؛ ناقه ای که از حوض نرود. (منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که از حوض آب نرود. (ناظم الاطباء). || رحی ملحاح؛ آسیای پیوسته آردکننده. || پالان که پشت ستور را ریش گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحادة.
[مِ دَ] (ع ص) طعنه زننده در دین، صیغهء مبالغه است. (از اقرب الموارد).
ملحاق.
[مِ] (ع ص) ناقه ای که شتران از آن پیشی گرفتن و سبقت بردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحان.
[مِ / مَ] (ع اِ) ماههای زمستان. || روزهایی که از ژاله یا برف سپید باشد. (ناظم الاطباء).
ملحان.
[مِ / مَ] (ع اِ) ماه جمادی الثانیه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه جمادی الاخره. (ناظم الاطباء).
ملحان.
[مِ / مَ] (ع اِ) کانون ثانی که ماهی است رومی از ماههای زمستان، سمی لبیاض ثلجه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه کانون ثانی. (ناظم الاطباء).
ملحب.
[مِ حَ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را برند و خراشند. (منتهی الارب). ابزاری که بدان چیزی را برند یا خراشند. (ناظم الاطباء). هر چیز که بدان برند یا پوست برکنند. کقوله: «لسانه کمقراض الخفاجی ملحباً» و گویند آهن برنده. (از اقرب الموارد). || (ص) لسان ملحب؛ زبانی بران. (مهذب الاسماء). || مرد بسیار دشنام دهندهء پلیدزبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زبان فصیح. (از ذیل اقرب الموارد).
ملحب.
[مُ لَحْ حَ] (ع ص) پاره پاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه قطعه. گویند: قتیل ملحب؛ ای مقطع اللحم. (از اقرب الموارد). || راه روشن فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه واضح. || رام و مطیع. (از اقرب الموارد).
ملحب.
[مُ لَحْ حِ] (ع ص) آنکه راه را روشن و واضح می کند. (ناظم الاطباء).
ملحج.
[مَ حَ] (ع اِ) پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء).
ملحج.
[مُ حَ] (ع اِ) پناهگاه. مُلتَحَج. (از اقرب الموارد). رجوع به ملتحج شود. || (ص) قفل ملحج؛ قفلی که باز نشود. (از اقرب الموارد).
ملحد.
[مُ حِ] (ع ص) از راه حق برگردنده و فاسق و بیدین. (غیاث) (آنندراج). از راه حق برگشته و فاسق و بیدین و کافر و بت پرست. (ناظم الاطباء). طعنه زننده یا ستیهنده و جدل کننده در دین. ج، ملحدون. ملاحدة. (از اقرب الموارد). آنکه از دین بازگشته یا عدول کرده یا منحرف شده. آنکه در دین درآورده آنچه را که در آن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز
گاهی ملحد کشی و گاهی کافر.فرخی.
هرکه آموزد اصول دین تو گویی ملحد است
این سخن را باز بین تا در اجابت چیست پس.
ناصرخسرو.
مگر زین ملحدی باشد سفیهی
که چشم سَرْش کور و گوش دل کر.
ناصرخسرو.
زآن طایفه اکنون هزار ملحد(1)
وز لشکر تو پنج یک سواره.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 481).
می خورد، شش تا زند، غیبت کند لوطی بود
او مسلمان باشد و من ملحد از بهر خدا.
سوزنی.
ملحدان را ظرافتی باشد
تو به دین ملحدی ظریف نه ای.
کمال الدین اسماعیل.
ملحد گرسنه در خانهء خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد.
(گلستان).
|| آنکه در حرم از حد درگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه پاس فرمان نمی کند. (ناظم الاطباء). || آنکه با خدای شریک می گرداند. || آنکه ستم می کند. || آنکه غله را جهت گران فروختن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الحاد شود. || باطنی. که معانی ظاهر قرآن را نپذیرد و برای آن معنی باطن قائل باشد : اما در روزگار فترت و استیلای ملحدان ابادالله سنتهم خراب گشت. (فارسنامهء ابن البلخی). چنانکه ملحد گوید کار باطن دارد رافضی گوید کار تقیه دارد و علی همواره تقیه کرد. (کتاب النقض ص 98). آثار او بسیار است و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 50). و رجوع به ملاحده شود.
(1) - محتمل است که قصد شاعر اشاره به طایفهء اسماعیلیه و باطنی مذهبان باشد. (حاشیهء دیوان چ همایی ص481). و رجوع به همین مأخذ شود.
ملحد.
[مُ حَ] (ع اِ) شکاف در گور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکاف مایلی که در عرض قبر یعنی پهلوی آن باشد. (از اقرب الموارد). || (ص) گور لحددار. (ناظم الاطباء).
ملحدستان.
[مُ حِ دِ] (اِ مرکب) جای ملحد. مکان ملحد. مسکن و مأوای ملاحده. سرزمین ملحدان : این معنی خاطر منگوخان را باعث و محرض آمد بر قمع قلاع و بلاد ملحدستان قهستان و الموت. (طبقات ناصری ص 698). در بلاد ملحدستان صدوپنج پاره قلعه است هفتاد قلعه در بلاد قهستان و سی وپنج پاره قلعه در کوههای عراق. (طبقات ناصری ص 701).
ملحز.
[مَ حَ] (ع اِ) واحد ملاحز. (از اقرب الموارد). رجوع به ملاحز شود.
ملحس.
[مِ حَ] (ع ص) نیک آزمند و مردی که بگیرد هرچه یابد و پیش آید او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دلیر بی باک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شجاع. (از اقرب الموارد).
ملحس.
[مَ حَ] (ع مص) لیسیدن. لَحس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) جای لیسیدن. گویند: ترکته بملحس البقر اولادها؛ ای بموضع یلحس البقر اولادها. (از منتهی الارب).
ملحص.
[مَ حَ] (ع اِ) پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحظ.
[مَ حَ] (ع مص، اِ) به دنبال چشم نگریستن یا موضع آن. ج، ملاحظ. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملاحظ شود.
ملحف.
[مِ حَ] (ع اِ) چادر. مِلْحَفة. ج، ملاحف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چادر که زن خود را با آن بپوشاند. ملحفة. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به ملحفة شود. || لباس که بالای لباسهای دیگر بپوشند. (از اقرب الموارد).
ملحف.
[مُ حِ] (ع ص) ملحف الملح؛ ستیهنده. (مهذب الاسماء). ستیهنده. (آنندراج). ستیهنده و مبرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الحاف شود.
ملحفة.
[مِ حَ فَ] (ع اِ) چادر. ج، ملاحف. (مهذب الاسماء). چادر شب. (دهار). و رجوع به ملحف شود. || نزد مولدین، چادری که بر پشت لحاف کشند پرهیز از شوخگین شدن آن را. ج، ملاحف. (از محیط المحیط). و رجوع به مادهء بعد شود.
ملحفه.
[مَ حَ فَ / فِ] (از ع، اِ) مأخوذ از تازی، چادر. (ناظم الاطباء) :
دستم از این حدیث شده زیر ملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 820).
و رجوع به ملحفه شود. || ملافه. (ناظم الاطباء). عامه ملافه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملافه شود. || آنچه چیزی را بپوشاند و بر آن احاطه کند. (ناظم الاطباء).
ملحق.
[مُ حَ] (ع ص) خوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || چفسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسبانیده. (آنندراج). || رسانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر. || مأخوذ از تازی، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء).
- ملحق شدن؛ پیوستن :
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.مولوی.
در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامهء یزدی).
- ملحق گردانیدن؛ به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن : ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه).
- ملحق گردیدن؛ پیوستن : متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامهء یزدی).
ملحق.
[مُ حِ] (ع ص) دررسنده. (غیاث) (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء). || رساننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دریابنده. || آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) (آنندراج). || درچفساننده. (ناظم الاطباء).
ملحقات.
[مُ حَ] (ع اِ) جِ ملحقه، تأنیث ملحق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملحق شود. || مأخوذ از تازی، مضافات و ضمیمه ها. || شهرهایی که از دشمن گرفته و آنها را ضمیمهء مملکت خود کرده باشند. (ناظم الاطباء). || آنچه پس از تمام شدن بر کتاب درافزایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملحقة.
[مُ حَ قَ] (ع ص) تأنیث ملحق. ج، ملحقات. و رجوع به ملحق و ملحقات شود.
ملحلح.
[مُ لَ لَ] (ع ص، اِ) مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج). مهتر طایفه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سید. (از اقرب الموارد).
ملحم.
[مُ حَ](1) (ع اِ) نوعی است از جامه. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). نوعی است از جامه ها. (صراح). نوعی از پارچهء ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث). بافتهء ابریشمی را گویند. (برهان). نوعی از جامهء بافتهء ابریشمی و در برهان به این معنی به فتح اول آورده. (آنندراج). نوعی جامه که تار ابریشم دارد و پود جز ابریشم. و گویا غالباً به رنگ سپید یک دست بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) :
خز به جای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی (از المعجم چ مدرس رضوی ص 226).
از وی(2) پنبهء نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدود العالم).
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بپوشید روز.
فردوسی.
بپوشد از آن پس به دیبای چین
ز خز و ز ملحم کفن همچنین.
فردوسی.
برکشیدند به کهسارهء غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایهء غزنین ملحم.
فرخی.
تو گفتی شیر و می بودند درهم
و یا درهم فکنده خز و ملحم.
(ویس و رامین).
دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص358). به دست هریکی دو جامهء ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم و دیباجی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص417). قبای ملحم و عصابهء توزی و موزهء نمدین داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص565). نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت به صندوقی باز نهاده [ بود ] و لباس از خزینه، ملحم پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص647).
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم.
ناصرخسرو.
چون باغ را به گونهء بیمار دید ابر
از ملحم سپید بگسترد بسترش.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 249).
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از ملحم رومی ثیاب.
امیرمعزی.
به جای ملحم چینی هوا مکن بالین
به جای اطلس رومی زمین مکن بستر.
انوری.
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوی زر یافت جیب ملحم صبح.
خاقانی.
از رفتن تست بر تن دهر
بر نقطهء زر سیاه ملحم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277).
|| (ص) مرد گوشت خورده یا از گوشت صید خورش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه به گوشت اطعام و بدان روزی داده شده. (از اقرب الموارد). || خبز ملحم؛ نانی به گوشت آکنده. (مهذب الاسماء). || مرد درچسبنده به قومی. (منتهی الارب). آنکه خود را به قومی می چسباند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه اسیر گردیده و دشمنان بر او پیروز شده باشند. (از اقرب الموارد).
(1) - در برهان [ مَ حَ ] ضبط شده است.
(2) - از مرو.
ملحم.
[مُ حِ] (ع ص) گوشت خوراننده باز را. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت خوراننده و آنکه به باز گوشت می خوراند. (ناظم الاطباء). گوشت خوراننده و گویند آنکه نزد او گوشت بسیار باشد. (از اقرب الموارد).
ملحم.
[مَ حَ] (ع اِ) جای پرگوشت و جای گوشت دار. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء).
ملحم.
[مُ لَحْ حِ] (ع ص) که گوشت آورد. که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه به سبب تجفیف لطیف و تعدیل مزاج، خونی که وارد موضع جراحت شده منعقد ساخته مستحیل به گوشت کند و او را منبت اللحم نیز گویند. و رجوع به مُلَحِّمَة شود.
ملحم.
[مَ حَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلماس است که در شهرستان خوی واقع است و 440 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ملحمان.
[] (اِخ) نام شهری است از ناحیت زانج. (حدود العالم چ دانشگاه ص 196). و رجوع به همین مأخذ شود.
ملحم در.
[مَ حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان سربند پایین است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ملحم لو.
[مَ حَ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلوست که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 128 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملحملی.
[مَ حَ] (اِخ) دهی از دهستان الند است که در بخش حومهء شهرستان خوی واقع است و 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملحمة.
[مَ حَ مَ] (ع اِ) فتنه و شورش و حرب بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). فتنه و شورش و جنگ بزرگ. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء). وقعهء عظیمه در فتنه. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملحمه شود.
- نبی الملحمة؛ پیغمبر قتال یا پیمبر صلاح و تألیف مردم. (منتهی الارب). نبی القتال او نبی الاصلاح و تألیف الناس کانه یؤلف امر الامة. (ناظم الاطباء). از القاب پیغمبر اسلام است. (از اقرب الموارد).
|| حربگاه. (مهذب الاسماء). || صلاح و اصلاح. || ترتیب و انتظام امور. (ناظم الاطباء).
ملحمة.
[مُ لَحْ حِ مَ] (ع ص) تأنیث ملحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملحم شود.
- ادویهء ملحمة؛ داروها که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فی الادویة الملحمة للجراحات. (قانون ابوعلی سینا از یادداشت ایضاً). و رجوع به ملحم شود.
ملحمه.
[مَ حَ مَ / مِ] (ع اِ) فتنه و جنگ عظیم. (غیاث). حرب بزرگ. جنگ عظیم. ج، ملاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملحمة : سیف الدوله دررسید و لشکر ابوعلی را در میان گرفتند و جویهای خون در صحرای آن ملحمه براندند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 150).
بردویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه.
مولوی.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه
تنگ بینی جوّ دنیا را همه.
مولوی.
رنج یک جزوی ز تن رنج همه است
گر دم صلح است یا خود ملحمه است.
مولوی.
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمهء ما تا کجاست.
مولوی.
و رجوع به ملحمة شود.
- بی ملحمه؛ بدون جنگ. بی جدل و ستیزه :
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه.
مولوی.
نک درافتادیم در خندق همه
خسته و کشتهء بلا بی ملحمه.مولوی.
|| جای جنگ عظیم. (غیاث). حربگاه. رزمگاه. معرکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملحمی.
[مَ حَ] (ص نسبی) منسوب است به ملحم و آن جامه ای است که در مرو از ابریشم بافند. (از الانساب سمعانی). و رجوع به ملحم شود.
ملحوب.
[مَ] (ع ص) راه روشن. (مهذب الاسماء). راه پاسپر کرده. (آنندراج). راه پاسپرده. (ناظم الاطباء): طریق ملحوب؛ راه روشن. (از اقرب الموارد). || به درازا بریده. (آنندراج). هر چیز به درازا بریده شده. (ناظم الاطباء). || چوب برکنده پوست. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ملحود.
[مَ] (ع اِ) شکاف در عرض گور. (منتهی الارب) (آنندراج). شکاف در پهنای گور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) قبر ملحود؛ گور بالحد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرده. در قبر نهاده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ادب در نوم آن است که برابر قبله خسبند یا بر پهلوی راست بر وضع ملحود یا بر پشت بر وضع محتضر. (مصباح الهدایه چ همایی ص 282).
ملحوس.
[مَ] (ع ص) حر ملحوس؛ کس کم گوشت. (منتهی الارب). کس لاغر و کم گوشت. || لیسیده شده. (ناظم الاطباء).
ملحوظ.
[مَ] (ع ص) به دنبالهء چشم نگریسته شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی، ملاحظه شده به طور تأمل و غوررسی و تعمق. || نگریسته شده از روی مهربانی و محبت و شفقت. (ناظم الاطباء) : اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محنوظ. (گلستان).
- ملحوظ افتادن؛ نگریسته شدن. ملاحظه شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملحوظ داشتن؛ نگریستن. مرعی داشتن :از آنجا که غریب دوستی اهل هنر و عیب پوشی ارباب فضل است آن را به عین الرضا ملحوظ داشتند. (المعجم چ دانشگاه ص 21).
- ملحوظ گردانیدن؛ ملحوظ داشتن. مورد التفات و توجه قرار دادن : اگر شهزاده... او را به نظر عنایة و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و از زمرهء بندگان خود شمارد او را بزرگ کرده باشد. (تاریخ غازان ص 49). و رجوع به ترکیب ملحوظ داشتن شود.
- ملحوظ گشتن (گردیدن)؛ نگریسته شدن. مورد التفات قرار گرفتن : مساعی مشکور... و پاک روشی او(1) در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ... گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 221). به نظر عنایت و عاطفت پادشاهانه ملحوظ گشت. (تاریخ غازان ص 20). ملحوظ نظر تربیت گشته به تاج و خلعت و کمر مغرور و موقر شد. (ظفرنامهء یزدی).
(1) - شتر.
ملحوظات.
[مَ] (ع اِ) مأخوذ از تازی، تأملات و تفکرات و اندیشه ها و هرآنچه به خاطر خطور می کند و ملاحظه ها. (ناظم الاطباء).
ملحوم.
[مَ] (ع ص) کشته شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || لحیم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ان کانت [ نحاس فیه لحامات ] مما یبیض فیأمرهم [ یأمر النحاسین ] ان ینقشوا علیها عتیق ملحوم. (معالم القربة فی احکام الحسبة از یادداشت ایضاً).
ملحون.
[مَ] (ع ص) دارای غلط و ناراست. (ناظم الاطباء). و رجوع به لحن شود. || توأم با لحن. همراه با آهنگ.
- شعر ملحون؛ شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل (قدیم). (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص 569 و 570 و 574). و رجوع به همین مأخذ و ملحونات شود.
ملحونات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ ملحونه، تأنیث ملحون. اشعاری که با الحان و مقامات موسیقی خوانده شود : به حکم آنکه ارباب صناعت موسیقی بر این وزن(1) الحان شریف ساخته و طریق لطیف تألیف کرده اند و عادت چنان رفته است که هرچه از آن جنس بر ابیات تازی سازند آن را قول خوانند و هرچه بر مقطَّعات پارسی باشد آن را غزل خوانند، اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام کردند و شعر مجرد آن را دوبیتی خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 85). و رجوع به ملحون شود.
(1) - وزن رباعی و دوبیتی.
ملحة.
[مِ حَ] (ع اِ) جِ مِلح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود.
ملحة.
[مُ حَ] (ع اِ) ترس و مهابت. || برکت. || سخن خوش و نمکین. ج، مُلَح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سفیدی که آمیخته بود با سیاهی. (مهذب الاسماء). سپیدی سیاهی آمیز. (منتهی الارب) (آنندراج). سپید سیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت کبودی و سبزرنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). کبودی سخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحة.
[مُ لَ حَ] (ع اِ) سخن خوش و نمکین. (از اقرب الموارد).
ملحة.
[مَ حَ] (ع اِ) لجهء دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). لجهء دریا و میان دریا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملحة.
[مِ لَ حَ] (ع اِ) جِ مِلح. (ناظم الاطباء). رجوع به ملح شود.
ملحة.
[مِ حَ] (ع اِ) حرمت و سوگند و ذمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بینهما ملحة؛ میان آن دو حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد).
ملحی.
[مَ حی ی] (ع ص) نکوهیده و ملامت کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پوست بازکرده. (ناظم الاطباء).
ملحی.
[مِ حی ی] (ع ص نسبی)نمک فروش. (مهذب الاسماء). منسوب است به ملح که نمک فروش و عمل او را افاده کند. (از الانساب سمعانی).
ملحی.
[مُ لَحی ی] (ع ص نسبی) منسوب است به مُلَح که نوادر و ظرایف باشد. (از الانساب سمعانی).
ملخ.
[مَ لَ] (اِ) ترجمهء جراد(1). (آنندراج). معروف است، به عربی جراد گویند. (انجمن آرا). جانورکی بال دار که گاه خسارت و زیان بسیار وارد می آورد و کشت و زرع را به طوری نابود می کند که مورث قحط و غلا می شود. (ناظم الاطباء). در اوستا، «مذخه»(2). در گزارش پهلوی «مذک(3)». در زبان ارمنی، مرخ(4). (حاشیهء برهان چ معین). از نوع حشرات «اورتوپترها»(5) و از خانوادهء «اکریدیده ها»(6). این حشره را که دقیقاً «اکریدیوم»(7) نامند دارای گونه های فراوان است که اختصاصاً در نواحی گرم زندگی می کند و در جنوب فرانسه هم دیده می شود.نوعی از آن به نام «اکریدیوم آژیپتیوم»(8) با اندام «قهوه ای - خاکستری»رنگ و پرزدار گاهی طولش تا 6 سانتیمتر می رسد. این حشره در بیشه های گرم زندگی می کند. ملخ های مهاجر همانند ملخ های سیاحتگر وملخ های مراکشی شمال افریقا ویران کنندهء مزارع و کشاورزی و آفت خطرناکی هستند. این حشره غالباً به رنگهای سبز و زرد و قهوه ای درمی آید و پاهای عقبی آن به نسبت بزرگ است و به او اجازه می دهد که به خوبی بجهد. این حشره در چمن زارها و مزارع زندگی می کند و جنس نر صدای تیز شدیدی دارد. نوع سبز این حشره که به نسبت بزرگ و به طول سه تا چهار سانتی متر بالغ می شود گاهی با زنجره اشتباه می شود. «اکریدین ها» یا ملخ های مهاجر در گروههای انبوه حرکت می کنند و ویران کنندهء کشاورزی و باغها به شمار می آیند. این حشره در نواحی مجاور صحراها و اختصاصاً در نواحی صحراهای نزدیک به مدیترانه، در افریقا و آسیا که از سنگال تا سند گستردگی دارد و نیز در نواحی آمریکای مرکزی و شمال آرژانتین در تمام فصل ها مشاهده می شود و هنگامی که خشکسالی ناگهانی در این نواحی روی دهد و این حشره برای تغذیه در تنگی بیفتد ناگریز به مهاجرت به نواحی دیگر می شود. مهاجرت این حشره به دو طریق انجام می گیرد: حشرات جوان (لاروها و حشرات تکامل نیافته) که فاقد بالند، و نیز موجودات ریزی که تازه از تخم درآمده اند شروع به حرکت آرام و خوردن و تراشیدن تمام گیاهانی می کنند که در مقابل خود می یابند چنانکه هر گیاهی با حملهء این حشره نابود می گردد و هنگامی که این حشره به حد بلوغ برسد و دارای بال گردد شروع به تکثیر و تولید مثل فراوان می کند و پس از تخم گذاری در دسته های بسیار بزرگ و انبوهی شروع به پرواز کرده بهر طرف روی می آورند و هر جای که فرود آیند در مدت بسیار کمی همه چیز را می بلعند، و چون فصل گرما به پایان رسد جنس های ماده آخرین تخم گذاری خود را انجام می دهند و سپس از بین می روند و تل اجساد آنها عفونت های بسیار شدیدی به وجود می آورد. تخم حشره که در خاکهای خشک گذاشته شده است هنگامی تبدیل به حشره می شود که باران کافی و چندروزه باریده باشد و این مبین آن است که خشکسالی پایان یافته است و در غیر این صورت تخمها می توانند ماههای متمادی در زیر خاک به حالت خواب باقی بمانند. وسایل از بین بردن ملخ های مهاجر مختلف است از آن جمله ایجاد شیار در گرداگرد زمینی که حشرهء نورسیده و بی بال شروع به حرکت می کند و چون در عمق این شیار افتند با آتش زدن و یا در خاک مدفون ساختن و دیگر وسایل آنها را نابود می کنند و برای از بین بردن حشرهء بالدار در گذشته سعی می شد که با ایجاد سر و صدای شدید و تیراندازی با تفنگ و افروختن آتش و ایجاد دود، گروه انبوه حشره را از مزارع و باغها دور سازند و چون این حشرات انبوه بر جائی فرومی آمدند آنها را با خرمن کوب و وسایل دیگر می کوبیدند و یا حتی میدان فرود آمدن آنها را به آتش می کشیدند و آنها را از بین می بردند ولی اکنون با شعله افکن های جنگی و تلمبه های مخصوص و به کمک هواپیما و هلی کوپتر، محلول 50 در 100 کلروپیکرین(9) و دیگر سمهای حشره کش را بر روی انبوه این حشرات در هوا و زمین می پاشند و آنها را نابود می سازند. (از لاروس بزرگ) :
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت.
خسروی.
جراد را به پارسی ملخ گویند و او گرم و خشک است. (الابنیه چ دانشگاه ص 100).
حدیث ثنای من و حضرتت
چو ران ملخ(10) دان و چون خوان جم.
ابوالفرج رونی.
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 679).
از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن هر چه این گدای آرد.
انوری (ایضاً ص 591).
شعر فرستادنت دانی ماند به چه
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد.
جمال الدین اصفهانی.
از سلیمان یاد کن وز مور وز پای ملخ
این از آن دستست دردسر همی زیرا دهد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص128).
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کزو سوزش و غوغا شنوند.
خاقانی.
این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وآن چو ملخ می برد کشتهء دین را نما.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 38).
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا.خاقانی.
گر ملخ را نیست بر پا موزهء زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این.
خاقانی (ایضاً ص 338).
آورده اند که زغنی بود چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوام و حشرات که طعمهء او بود هیچ نیافت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 138).
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
نظامی.
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار.
مولوی.
پای ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری.سعدی.
نه در راغ سبزه نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ.سعدی.
جان به تکلف بر جانان سپار
پای ملخ پیش سلیمان بیار.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 48).
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد.
ابن یمین.
- مثل ملخ؛ سخت لاغر و باریک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل مور و ملخ، چو مور و ملخ؛ به عده سخت بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری (یادداشت ایضاً).
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی).
- ملخ آبی؛ نوعی از ماهی کوچک که آن را به عربی اربیان گویند. (برهان) (آنندراج). نوعی از ماهی کوچک. ملخ دریایی. (ناظم الاطباء). روبیان. جرادالبحر. میگو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملخ پیاده؛ ملخ جهنده را گویند و آن غیر ملخ پردار است و بعضی گویند ملخی است که هنوز پر برنیاورده است و آن را به عربی دبی خوانند. (برهان). قُمَّل. (دهار) (ترجمان القرآن). قُمَّلة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملخ زدن کشت را و امثال آن را؛ کنایه از خوردن و تباه کردن آن را. (آنندراج) :
فراقت کشت خسرو را که ترسیدی ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که بیمش بودی از ژاله.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| پروانه (در هواپیما و کشتی)(11). دو یا چهار تیغهء مورب فلزی که بر گرد محوری قرار گرفته و انحنای این تیغه ها چنان است که چون ملخ با نیروی موتور به گرد محور خود حرکت کند تیغه ها هوا را بریده به سمت خود می کشند و با فشار شدید (به نسبت سرعت حرکت) به پس می رانند و در نتیجه هواپیما بهپیش و هلی کوپتر به سوی بالا رانده می شوند (پارو زدن در قایق ها نیز بر همین اساس است). در هواپیماهای ملخ دار این دستگاه را در جلو هواپیما و در هلی کوپترها بر روی سقف آنها جای می دهند. توضیح اینکه غالب هواپیماهای امروزی از قبیل هواپیماهای موشکی و هواپیماهایی که با موتور جت حرکت می کنند فاقد ملخ می باشد.
.
(فرانسوی)
(1) - Criquet
(2) - madhaxa.
(3) - madhak.
(4) - marax. .
(فرانسوی)
(5) - Orthopteres .
(فرانسوی)
(6) - Acridides
(7) - Acridium.
(8) - Acridiumagyptium.
(9) - Chloropicrine. (10) - رجوع به همین ترکیب ذیل کلمهء «ران» شود.
.
(فرانسوی)
(11) - Helice
ملخ.
[مَ] (ع مص) رفتار سخت و سخت رفتن. گویند: ملخ القوم ملخة صالحة؛ اذا ابعدوا فی الارض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملخ القوم؛ یعنی دور رفتند آن قوم در زمین. (ناظم الاطباء). || آمد و رفت و تردد نمودن در باطل و بسیاری کردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج): ملخ فی الباطل؛ تردد نمود و آمد و رفت کرد در باطل و بسیاری کرد در آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به دست و به دندان کشیدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوتا شدن و شکسته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): ملخ المرأة؛ دوتا شد زن و شکسته گردید. (از اقرب الموارد). || گاییدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || متغیر و مزه برگشته شدن طعام. || بازی کردن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کمیز خود خوردن تکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بول خود خوردن بز نر. (از اقرب الموارد). || بازماندن گشن از گشنی. ملوخ. ملاخة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || شکستن شاخه ها برای کاشتن آنها. (از دزی ج 2 ص 611). || جدا کردن. از جا درآوردن. (دزی ایضاً). || (اِ) شاخه های کنده شده برای کاشتن. (ازدزی ایضاً).
ملخ.
[مُ لُ] (اِخ)(1) (= ملک) یکی از پروردگاران مردم کارتاژ که بعل هم خوانده می شده، شهر بعلبک در سوریه به نام این پروردگار است. دست کم در سال بایستی یک کودک آنهم یگانه فرزند خاندان بزرگی به رسم فدیه در آغوش آهنین این پروردگار به دم زبانهء آتش داده می شد و در هنگام پیش آمد آسیب و گزند، گروهی از بچگان را در آتش ملخ می سوختند. هنگام جنگ کارتاژ و آگاتوکل ها(2) شهریار سیراکوس (از جزیرهء سیسیل) دویست کودک به ملخ فدیه دادند. ملخ مکرر در تورات یاد شده چنانکه در سفر لاویان در باب 18 فقرهء 21 آمده: فرزند خود را به آنجا مبر تا از برای ملخ بسوزانند نام خدای خود بی حرمت مساز زیرا من یهوه هستم... (از فرهنگ ایران باستان ص 207). خدای موهوم کنعانیان(3) و به عبری ملک(4)، برای او انسان را قربانی می کردند. (از لاروس).
(1) - Molokh.
(2) - Agathokles.
(3) - Moloch.
(4) - Molek.
ملخب.
[مُ لَخْ خَ] (ع ص) طپانچه خورده و سختی دیده در جنگ و پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملخج.
[مَ لَ] (اِ) خبازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جانوری هست که با وی(1)همی جنبد، چون حربا که با آفتاب همی گردد هر چگونه که گردد، و نیز برگ کشت و گیا با او همی گردند و آن بر برگ ماش و بر برگ ملخج و سوس پیداتر است. (التفهیم چ همایی ص 60). و رجوع به خبازی و مادهء بعد شود.
(1) - با آفتاب.
ملخچ.
[مَ لَ] (اِ) گیاهی باشد که چون چهارپایان خورند مست گردند. (برهان). گیاهی است که چون حیوانات بخورند مست شوند. (آنندراج) (انجمن آرا). گیاهی است که چون حیوان بخورد مست شود. (الفاظ الادویه). و رجوع به مادهء قبل شود.
ملخ خوار.
[مَ لَ خوا / خا] (نف مرکب) که ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) سار. سار ملخ خوار. (یادداشت ایضاً).
ملخ خواری.
[مَ لَ خوا / خا] (حامص مرکب) تنگی و قحطی که از آمدن ملخ پدید می آید. (ناظم الاطباء).
ملخدره پایین.
[مَ لَ دَرْ رِ] (اِخ) دهی از دهستان ماروسک است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 306 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملخ زدگی.
[مَ لَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی ملخ زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملخ زده شود.
ملخ زده.
[مَ لَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کشتی که ملخ آن را خورده باشد: زرع مجرود؛ کشت ملخ زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملخ شمار.
[مَ لَ شُ] (ص مرکب) بی حد و بی حساب و بی شمار. (ناظم الاطباء).
ملخص.
[مُ لَخْ خَ] (ع ص) بیان کرده شده و پیدا و روشن کرده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مُبَیَّن. مشروح. پیداکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تلخیص شود. || پاک کرده شده و خالص. (غیاث) : آن ذات مقدس، که علم مشخص و نور ملخص است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص179). چه آن حضرت... لطف مشخص و رحمت ملخص و سایهء اخص کردگار است تعالی و تعظم. (منشآت خاقانی ایضاً ص280). چون عقل ملخص و روح مشخص در نظرها آمد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص287). || خلاصه کرده شده. (غیاث). مختصراً بیان شده و خلاصه شده. (ناظم الاطباء). مختصر. موجز. وجیز. مجمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : طلسم ترکیب آن از هم فروگشادم و از حاصل همه ملخصی ساختم، باقی انداختم. (مرزبان نامه ایضاً ص7). ملخص سخن آنکه به یمن عنایت نواب کامیاب شاهی... (حبیب السیر چ خیام ص 6).
- ملخص شدن؛ خلاصه شدن. مختصر شدن.
- ملخص کردن؛ خلاصه کردن. کوتاه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملخص.
[مُ خَ] (ع ص) شتری که به نگریستن پیه در چشم وی آشکار باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به الخاص شود.
ملخطاوی.
[مَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ملخک.
[مَ لَ خَ] (اِ مصغر) مصغر ملخ. ملخ کوچک. || ملخ هواپیماها و کشتی ها. پروانه در هواپیما و کشتی. و رجوع به ملخ (معنی آخر) شود.
ملخ کردار.
[مَ لَ کِ] (ص مرکب، ق مرکب) همچون ملخ. مانند ملخ :
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری
ملخ سر بر سر زانوست خون آلود بارانی.
خاقانی.
ملخ گیر.
[مَ لَ] (نف مرکب) که ملخ گیرد. گیرندهء ملخ. || مجازاً آنکه به طعمهء اندک و حقیر قناعت کند :
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس خوار یا ملخ گیرند.سنائی.
ملخ ناک.
[مَ لَ] (ص مرکب) جای بسیار ملخ. زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباة؛ زمین ملخ ناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دبی؛ ملخ. مدباة؛ زمین ملخ ناک. مدبیة؛ زمینی که ملخ گیاهش خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد ص166).
ملخونیه.
[مَ لَ یَ] (معرب، اِ)(1) مالیخولیا. (از دزی ج2 ص611). رجوع به مالیخولیا شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Melancolie
ملخی.
[مِ خا] (ع اِ) دارودان که بدان دارو در بینی ریزند یا نوعی از پوست ستور دریایی که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملخی.
[مِ] (اِخ) نام کتابی از تورات. (ابن الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاکی. (یادداشت ایضاً). و رجوع به ملاکی و ملخیم شود.
ملخیث.
[مَ لَ] (اِ) دهنج. قسمی از معدنیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
ملخیط.
[مَ لَ] (اِ) قسمی از سنگ سبزرنگ قشنگ که در معادن سیبیر(1) به دست می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - ظ: سیبریه.
ملخیم.
[مِ] (اِخ) ملخی. (ابن الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتاب پادشاهان. کتاب ملوک (در تورات). (یادداشت ایضاً). و رجوع به ملخی شود.
ملد.
[مَ] (ع ص) نرم و نازک از مردم و شاخ درخت. || (اِ) غول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملد.
[مَ] (ع مص) کشیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ملد.
[مَ لَ] (ع مص) جنبیدن و شادمانی کردن. مَلَدان. (منتهی الارب) (آنندراج). اهتزاز. (از اقرب الموارد). || (اِ) جوانی و تازگی و درخشندگی روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوانی. (از اقرب الموارد). || نعمت و اهتزاز. ج، املاد. (از اقرب الموارد).
ملد.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ اَملَد و ملداء. (ناظم الاطباء). و رجوع به املد و ملداء شود.
ملداء .
[مَ] (ع ص) مؤنث اَملَد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک. (آنندراج). مؤنث املد. ج، مُلد. جاریة ملداء؛ دختر نرم و نازک. (ناظم الاطباء). و رجوع به املد شود.
ملدام.
[مِ] (ع اِ) سنگ که بدان خستهء خرما کوبند جهت علف ستور. مِلدَم. (منتهی الارب) (از آنندراج). سنگی که بدان، جهت خوراک ستور، هستهء خرما کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملدم شود.
ملدان.
[مَ لَ] (ع مص) جنبیدن و شادمانی نمودن. مَلد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جنبیدن شاخه و میوهء آن. (از اقرب الموارد).
ملدانیة.
[مَ نی یَ] (ع ص) زن نرم و نازک. اُملودانیّة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاریة ملدانیة؛ دختر نرم و نازک. (ناظم الاطباء).
ملداوی.
[مُ] (اِخ)(1) از شاهزاده نشین های ساحل دانوب که در شمال شرقی رومانی قرار دارد. در سال 1504 م. به دست ترکها افتاد و در قرن هیجدهم میلادی به وسیلهء سلاطین یونانی که دست نشاندهء دولت عثمانی بودند و جزء امپراتوری عثمانی به شمار می آمد اداره می شد. در قرن نوزدهم چندین بار در معرض هجوم و تصرف روسها درآمد و در سال 1856 مستقل شد و سپس مکمل کشور رومانی گردید. (از لاروس). و رجوع به مادهء بعد شود.
, Moldova(املای فرانسوی)
(1) - Moldavie .(املای رومانیایی)
ملداوی.
[مُ] (اِخ) جمهوری سوسیالیستی سویتیک...(1) یکی از جمهوریهای فدرال اتحاد جماهیر شوروی است که در سال 1940 م. (جنگ جهانی دوم) به وجود آمد. این جمهوری میان دنیستر(2) و پرو(3) واقع است و 34هزار کیلومتر مربع وسعت و 3425000 تن سکنه دارد و پایتخت آن کیشینف(4) است. سرزمینی تپه ماهوری و برای کشاورزی بسیار مستعد است. (از لاروس). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Sovietique Republique Socialiste .
(فرانسوی)
(2) - Dniestr.
(3) - Prout.
(4) - Kichinev.
ملدس.
[مِ دَ] (ع اِ) آن سنگ که بدان هستهء خرما کوبند. ج، ملادس. (مهذب الاسماء). سنگ سخت که به وی هستهء خرما کوبند و دانهء زردآلو و جز آن شکنند. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ ستبر که بدان هسته ها را کوبند و شکنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) سخت وطی از مردم و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). گشن سخت وطی. ج، ملادس. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
ملدس.
[مُ لَدْ دَ] (ع ص) خف ملدس؛ موزهء پاره زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پی زده و پاره زده و وصله کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملدغ.
[مِ دَ] (ع ص) طعنه زننده مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با سخن خود دیگران را نیش زند. (از اقرب الموارد).
ملدم.
[مِ دَ] (ع اِ) ملدام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ملدام شود. || (ص) گران احمق. (مهذب الاسماء). گول گران پرگوشت و گران استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ام ملدم؛ کنیت تب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). تب و حمی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملدم.
[مُ لَدْ دَ] (ع ص) ثوب ملدم؛ جامهء پیوندی است. (مهذب الاسماء). جامهء درپی زده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). جامهء کهنه. (از ذیل اقرب الموارد). مرقع. درپی کرده. وصله زده. پینه کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملدمة.
[مُ لَدْ دَ مَ] (ع ص) خف ملدمة؛ موزهء هم لخت(1) کرده. (مهذب الاسماء).
(1) - ن ل: هم تخت.
ملدود.
[مَ] (ع ص) دارو در دهن ریخته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ملدوغ.
[مَ] (ع ص) مارگزیده و نیش خوردهء عقرب. (منتهی الارب) (آنندراج). مارگزیده و کژدم گزیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). که گزیده شده باشد. لدیغ. ملسوع. سلیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 415).
ملذ.
[مَ] (ع مص) دروغ گفتن. (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیزه زدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سخت خفته دویدن ستور و تیز دویدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). بازوها را کشیده سخت دویدن اسب. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مسح کردن بر دست. (منتهی الارب) (آنندراج). دست مالیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تند دویدن. (ناظم الاطباء). || خشنود کردن کسی را با سخن خوشایند و مسرت بخش بی آنکه بدان عمل کنند. ملاذة. (از اقرب الموارد).
ملذ.
[مَ لَ] (ع مص) آمیخته و مختلط شدن تاریکی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) آمیزش تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ملذ.
[مَ لَذذ] (ع ص) مزه دار و خوشمزه. ج، مَلاذّ. (ناظم الاطباء). || (اِ) موضع لذت. ج، مَلاذّ. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملذات.
[مَ لَذْ ذا] (ع اِ) جِ مَلَذَّة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملذة و مَلاذّ شود.
ملذان.
[مَ لَ] (ع ص) آنکه نصیحت پیدا کند و بدی پنهان دارد. مَلَذانیّ. مَلاذانیّ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملذانی.
[مَ لَ نی ی] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
ملذذ.
[مُ لَذْ ذَ] (ع ص) مزه دار و خوشمزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملذذ.
[مُ لَذْ ذِ] (ع ص) خوشمزه کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
ملذم.
[مُ ذَ] (ع ص) انگیخته شده و ترغیب شده و تحریض شده. (ناظم الاطباء).
ملذة.
[مَ لَذْ ذَ] (ع اِ) واحد مَلاذّ. (از اقرب الموارد). رجوع به مَلاذّ شود.
ملرد.
[مِ لِ] (اِخ) دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ملز.
[مَ] (ع مص) بردن. (آنندراج) (از منتهی الارب): ملز به ملزاً؛ برد آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درنگ کردن و سپس ماندن. (آنندراج) (از منتهی الارب): ملز عنه؛ درنگ کرد و سپس ماند از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملز.
[مَ لِ] (ع ص) مرد سخت پی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملز.
[مِ لَزز] (ع ص) مرد سخت خصومتگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): رجل ملز؛ مرد شدیدالخصومه و طالب آن. و گویند: هو ملز فی خصوماته. و همچنین است امرأة ملز. (از اقرب الموارد).
ملزاب.
[مِ] (ع ص) مرد سخت بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ملازیب. (از اقرب الموارد). || (اِ) شدت. ج، ملازیب. (از ذیل اقرب الموارد).
ملزام.
[مِ] (ع اِ) انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (آنندراج). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند. || پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء).
ملزز.
[مُ لَزْ زَ] (ع ص) گرداندام استوارخلقت و سخت پی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت. زفت: ورق ملزز؛ برگ سخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هو [ ای السلت ] ملزز کثیف اصغر من الحنطة. (ابن البیطار).
ملزق.
[مُ لَزْ زَ] (ع ص) چیزی نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملزم.
[مُ زَ] (ع ص) آنکه بر گردن وی چیزی لازم آید. || مأخوذ از تازی، مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم.
- ملزم شدن؛ مجبور شدن و مقهور و مغلوب گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار کردن.
- ملزم کردن؛ مجبور نمودن بر کردن کاری و مغلوب کردن بر اقرار در امری. (ناظم الاطباء).
- ملزم گشتن؛ ملزم شدن : خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او(1) ملزم گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93).
(1) - بزرجمهر.
ملزم.
[مُ زِ] (ع ص) مقنع. مجاب کننده: دلیل ملزم خصم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قانع کننده.
ملزم.
[مِ زَ] (ع اِ) نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقلی. (صراح) (از ناظم الاطباء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء).
ملزمی.
[مُ زَ] (اِ) مأخوذ از تازی، هر آنچه بر ذمهء کسی ثابت شده و اقرار به آن کرده باشد. (ناظم الاطباء).
ملزوق.
[مَ] (ع ص) چسب دار و چسبنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ملزوم.
[مَ] (ع ص) لازم گرفته. (مهذب الاسماء). لازم گردیده. (آنندراج). لازم شده. (ناظم الاطباء). مقابل لازم :
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
|| پیوسته. (آنندراج). هر آنچه پیوسته با کسی و یا چیزی باشد و از آن جدا نشود.
-لازم و ملزوم؛ غیر ممکن التفریق. (ناظم الاطباء). دو چیز که وجود یکی بر دیگری متوقف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (اصطلاح فقه) هرگاه دو چیز را در نظر بگیریم یکی «الف» و دیگری «ب» و وضع آن دو طوری باشد که هروقت «الف» وجود پیدا کند «ب» هم وجود پیدا کند در این صورت «الف» را ملزوم و «ب» را لازم نامند و رابطهء بین آن دو را لزوم خوانند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
ملزومات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ ملزومة، تأنیث ملزوم. رجوع به ملزوم شود. || آنچه برای اداره یا وزارتخانه ای لازم است از میز و صندلی و قلم و مرکب و دوات و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ادارهء (دایرهء) ملزومات؛ اداره ای که در آن به اسباب محتاج الیه وزارتخانه و غیره رسند چون میز و صندلی و قلم و کاغذ و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران کارپردازی را به جای آن پذیرفته است.
ملزون.
[مَ] (ع ص) مشرب ملزون؛ آبخور که مردم بسیار بر آن انبوهی کنند و گرد آیند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملزی.
[مَ لَ زا] (ع اِ) (از «م ل ز») فروشی که در آن برای مشتری رجوعی مر بایع را نباشد. (ناظم الاطباء): بعته الملزی؛ یعنی آزاد فروختم آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مَلَسی معنی آخر شود.
ملس.
[مَ] (ع مص) راندن سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تند دویدن ماده شتر و جز آن. (از اقرب الموارد). || آمیختن و درهم شدن تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج): ملس الظلام؛ آمیخته گردید تاریکی شب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نرم و تابان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بیرون کشیدن خایهء قچقار و رگهای آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): ملس خصیتی الکبش؛ بیرون کشید خایه های قچقار را. (ناظم الاطباء). || نرم کردن کسی را به زبان خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مداهنه و تملق کردن. (از اقرب الموارد). || عقب ماندن سریع. (از اقرب الموارد). || رنده کردن. صاف و هموار کردن با رندهء نجاری. (از دزی ج 2 ص 612). || (اِمص) آمیختگی و اختلاط تاریکی و گویند: اتیته ملس الظلام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملس.
[مَ لَ] (ع اِ) جای هموار. ج، ملوس. املاس. جج، امالیس. (از ذیل اقرب الموارد).
ملس.
[مَ لَ] (ص) ترش و شیرین. میخوش. مُزّ. بیشتر صفت انار آرند: انار ملس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملیس شود.
ملس.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ املس و ملساء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). صاف و هموار. (از دزی ج 2 ص 612). و رجوع به املس و ملساء شود.
ملس.
[مَ لِ] (ع ص) صاف و هموار. (از دزی ج 2 ص 612).
ملسا.
[مِ] (اِ) طناب و یا چوبی که بر آن چیزی آویزان می کنند. (ناظم الاطباء).
ملساء .
[مَ] (ع ص) مؤنث املس، یعنی تابان و نرم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || می آسان در خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). می که به نرمی و آسانی در گلو فرورود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیر ترش که در شیر خالص آمیزند تا دفزک(1) شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سنة ملساء؛ سال بدون گیاه. ج، امالس. امالیس. (از اقرب الموارد). || قوس ملساء؛ کمانی که در آن شکافی نباشد. (از اقرب الموارد).
(1) - سطبر و غلیظ. (برهان).
ملستان.
[مُ لِ] (اِ مرکب) (از: «مل» (شراب) + «ستان» پساوند مکان و جای) میکده. میخانه. شرابخانه.
ملستان.
[مَ لَ] (اِ) بیمارستان. مریضخانه. مارستان. (از دزی ج 2 ص 612).
ملسترم.
[مَ رُ] (اِخ)(1) معبری تنگ در دریای نروژ که جریان تند و گرداب گونه ای را در نزدیک جزایر لوفوتن(2) به وجود می آورد. (از لاروس).
(1) - Maelstrom.
(2) - Lofoten.
ملسد.
[مِ سَ] (ع ص) فصیل ملسد؛ شترکرهء بسیار مکنده شیر مادر را. (منتهی الارب) (از آنندراج). کره شتری که شیر مادر را بسیار مکد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملسع.
[مِ سَ] (ع ص) هاد ملسع؛ رهبر ماهر. (منتهی الارب). رهبر و هادی ماهر. (ناظم الاطباء). رهبر حاذق و ماهر برای دلالت. (از اقرب الموارد).
ملسعة.
[مُ لَسْ سَ عَ] (ع ص) آنکه پیوسته جای نشین باشد و از جای بیرون نرود و سفر نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملسعة.
[مُ لَسْ سِ عَ] (ع ص) گروه مقیم به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملسق.
[مُ لَسْ سَ] (ع ص، اِ) پسرخوانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملسکت.
[مُ لِ کُ] (اِخ)(1) متفکر طبیعی دان و فیزیولوژیست و فیلسوف هلندی (1822 - 1893 م.) و مدافع ماده پرستی بود. (از لاروس).
(1) - Moleschott, Jacobus.
ملسلس.
[مُ لَ لَ] (ع ص، اِ) درهم پیوسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مسلسل. (از اقرب الموارد). || جامهء نگارین مخطط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامهء بدبافت. (ناظم الاطباء).
ملسن.
[مِ سَ] (ع اِ) سنگ که بر دهانهء سوراخ کفتار نهند جهت صید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سنگی که بر بالای در خانه (لانه)ای که با سنگ ساخته شده قرار دهند و گوشت جانور درنده را در عقب آن نهند و چون جانور داخل شود و گوشت را خورد سنگ بر در افتد و لانه را ببندد. (از اقرب الموارد).
ملسن.
[مُ لَسْ سَ] (ع ص، اِ) آنچه سرش را شبیه به زبان ساخته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نعل باریک لطیف همچون زبان. ملسنة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) و رجوع به ملسنة شود.
ملسن.
[مُ لَسْ سِ] (ع ص) آنکه از حیرت یا فکر زبان خود را گاز بگیرد. (از ذیل اقرب الموارد).
ملسن.
[مُ سِ] (ع ص) فصیح و آنکه بسیار سخن می گوید. (از ذیل اقرب الموارد).
ملسنه.
[مُ لَسْ سَ نَ] (ع ص، اِ) ملسن. (منتهی الارب). نعل باریک و لطیف همچون زبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از نعال چنان است که از طول و لطافت همانند زبان باشد. (از محیط المحیط). و رجوع به ملسن معنی دوم شود. || امرأة ملسنة القدمین؛ زن باریک درازپای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || گیاهی است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مل سوخته.
[مُ تِ] (اِخ) دهی از دهستان بردخون است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 221 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
ملسوع.
[مَ] (ع ص) گزیدهء مار و عقرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گزیده شده. ملدوغ. لدیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملسون.
[مَ] (ع ص) دروغ گوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کذاب. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط) : به نزدیک ارباب براعت به زبان شناعت ملسون نشوم. (المعجم چ دانشگاه ص20). || در لسان گوید: رجل ملسون؛ مرد شیرین زبان دور از کردار. (از اقرب الموارد). || زبان بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ملس ها.
[مُ لُ] (اِخ)(1) مردمی بودند یونانی که در درون اپیر(2) نزدیک دریاچهء پئوم بونی یا ژانین سکنی گزیده بودند. (از ایران باستان ج 2 ص 1212 و 1213). مردم اپیر (بخشی از سرزمین یونان) که قلمرو قدرتمندی را در 430 - 350 ق.م. به وجود آوردند. (از لاروس).
(1) - Molosses.
(2) - Epire.
ملسی.
[مَ لَ] (حامص) ملس بودن. ترش و شیرین بودن: ملسی انار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَلَس شود.
ملسی.
[مَ لَ سا] (ع ص) ناقة ملسی؛ شتر ماده ای که تیز گذرد و چیزی به وی نچفسد از سرعت وی. (منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که تیز گذرد و از تندروی چیزی به وی نچسبد. (ناظم الاطباء). شترمادهء بسیار تندرو. (از اقرب الموارد). || ابیعک الملسی؛ ای لاعهدة، یعنی آزاد می فروشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملزی شود.
ملسینون.
[] (اِ) قنطوریون دقیق است. (فهرست مخزن الادویه).
ملش.
[مَ] (ع مص) به دست بازکاویدن گویا چیزی می جوید کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملش.
[مُ] (ع اِ)(1) عضلهء بازو. ج، اَملاش. (دزی ج 2 ص 612).
(1) - تغییریافته از Musculo اسپانیائی.
ملش.
[مَ لَ] (اِخ) نام گروهی از ترکمان. (ناظم الاطباء).
ملص.
[مَ لَ] (ع مص) نسو شدن چیزی چنانکه در دست بنایستد. (زوزنی). لغزیدن از دست و افتادن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پشت کردن و گریختن. (از اقرب الموارد). || شکستن گردن کسی. (از دزی ج 2 ص 612).
ملص.
[مَ] (ع مص) پلیدی انداختن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملص.
[مَ لِ] (ع ص) رشاء ملص؛ رسن دلو که تابان و لغزان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج). طناب دول که تابان و لغزان باشد و در دست گیر نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملیص. (از اقرب الموارد).
ملصاب.
[مِ] (ع ص) سیف ملصاب؛ شمشیر که اکثر در نیام درچسبان و استوار باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملصق.
[مُ صَ] (ع ص) چسبیده شده. (غیاث) (آنندراج). چسبیده و پیوسته و محکم و استوار. (ناظم الاطباء). چسبانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملصق شدن؛ چسبیدن. چفسیدن. التصاق. (یادداشت ایضاً).
- ملصق کردن؛ چسباندن. (یادداشت ایضاً).
ملصق.
[مُ صِ] (ع ص) درچسبنده. (غیاث) (آنندراج).
ملصق.
[مُ صَ / مُ لَصْ صَ](1) (ع ص)پسرخوانده. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پدر او دانسته نیست. دَعیّ. حَمیل. زَنیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - منتهی الارب و آنندراج فقط ضبط دوم را داده اند و اقرب الموارد ضبط اول را دارد.
ملصقة.
[مُ صَ قَ] (ع ص) زن تنگ و برچسبیده کس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). زنی که کس وی تنگ و گوشت دار باشد. (ناظم الاطباء).
ملصوق.
[مَ] (ع ص) برچفسیده شده. (آنندراج). برچسبیده و پیوسته. (از ناظم الاطباء).
ملصة.
[مَ لِ صَ] (ع اِ) ماهیی است سطبر درشت پوست. (منتهی الارب). لاک پشت دریایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اطوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اطوم شود. || (ص) مؤنث مَلِص، یعنی لغزان. (ناظم الاطباء). سمکة ملصة؛ ماهیی که از دست بلغزد. (از اقرب الموارد).
ملصة.
[مَ لَصْ صَ / مُ لِصْ صَ](1) (ع ص)ارض ملصة؛ زمینی بسیاردزد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). زمین دزدناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - اقرب الموارد فقط ضبط اول را دارد.
ملصة.
[مَ لَصْ صَ] (ع اِ) دزدان و آن اسم جمع است. (از ذیل اقرب الموارد).
ملصی.
[مَ صی ی] (ع ص) افکنده شده و معیوب. (از ذیل اقرب الموارد).
ملط.
[مَ] (ع مص) آژند در میان خشت کردن. (تاج المصادر بیهقی). به گل طلا کردن دیوار را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گل مالیدن بر دیوار و گل گذاشتن بر آن. (از ناظم الاطباء). || موی ستردن. || بچهء ناتمام افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملط.
[مِ] (ع ص) مرد سخت خبیث و بد که هرچه نزد وی گذارند بدزدد و حلال شمارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد که نسب وی معلوم نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مختلط النسب یعنی آنکه نسب و پدر او شناخته نیست. ج، اَملاط. مُلوط. (از اقرب الموارد). || غلام خلط ملط؛ مختلط النسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ملط.
[مَ لَ] (ع مص) بی موی گردیدن اندام و سبک ریش گردیدن. مَلطَه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). املط گردیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به املط شود.
ملط.
[مُ لِط ط] (ع ص) لاط ملط؛ آنکه خود خبیث باشد و یارانش نیز خبیث. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملط.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ املط و مَلْطاء. (ناظم الاطباء). جِ املط. (از اقرب الموارد). رجوع به املط و ملطاء شود.
ملط.
[مَ لَ] (اِخ)(1) از شهرهای باستانی آسیای صغیر که بندری بر ساحل دریای اژه است و بر مصب رود «مئاندر»(2) قرار دارد و موطن تالس(3) و اناکزیماندر و اناکزیمن و هکاته و اریستید و جز اینان می باشد این شهر جایگاه مکتب فلسفی «ایونی» است. (از لاروس). و نسبت بدان ملطی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Milet.
(2) - Meandre.
(3) - Thales.
ملطاء .
[مَ] (ع اِ) آن جراحت که بدان پوست تنک رسد که زبر استخوان سر بود. (مهذب الاسماء). سرشکستگی که تا پوست تنک رسد. مِلطاة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اگر جراحت [ شکستگی سر ] بدان پوست رسد که بر استخوان پوشیده است آن را السمحاق گویند و الملطاء نیز گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پوست تنک میان گوشت و استخوان سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شکستگی که تا دماغ رسد. (ناظم الاطباء).
ملطاء .
[مَ] (ع ص) مؤنث املط. یعنی زنی که اندامش بی موی باشد. ج، مُلط. (ناظم الاطباء). و رجوع به املط شود.
ملطاس.
[مِ] (ع اِ) میتین سطبر و بزرگ که بدان سنگ شکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملطس شود. || سنگ بزرگ. ج، ملاطس. ملاطیس. (مهذب الاسماء). || سنگ که به وی خستهء خرما کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که بدان هستهء خرما کوبند. ج، ملاطیس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صخرهء پهن. و گویند: ضربه بالملطاس. (از اقرب الموارد). || تبر دراز سرتیز. (از اقرب الموارد).
ملطاط.
[مِ] (ع اِ) دستاس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آسیای دیگ افزارسای. (منتهی الارب) (آنندراج). آسیایی که در آن روغن بزرها را می گیرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنجدآس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دستهء دستاس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانهء رودبار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قول ابن مسعود: «هذا الملطاط طریق بقیة المؤمنین هرابا من الدجال»؛ یعنی به شاطی ء الفرات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کنارهء دریا. (مهذب الاسماء). کرانهء دریا و ساحل آن. || کرانهء سر کوه بلند برآمده و جانب آن. || راه پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چوبهء نان پز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تیرک نانوا. (ناظم الاطباء). || مالهء گلکاران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مالهء گلکاری. (ناظم الاطباء). || تندی دراز میانهء سر شتر که به کرانهء چیزی ماند. || کرانهء سر یا همهء سر یا پوست آن یا هر پاره از سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن جراحت که بر آن پوست تنک رسد که زیر استخوان سر بود. (مهذب الاسماء). شکستگی سر تا پوست تنک سر رسیده یا شکستگی که تا دماغ رسد. ملطاة. ملطاء. مِلطی. (منتهی الارب). شکستگی سر که تا پوست تنک آن رسیده و شکستگی که تا دماغ رسد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملطاط.
[] (اِ) دیناقوس است. (فهرست مخزن الادویه).
ملطاة.
[مِ] (ع اِ) رجوع به ملطاط (معنی آخر) شود.
ملطاة.
[] (ع اِ) مشط الغول و آن به کوهستان های بلند روید و شاخهای باریک دارد و گل و میوه نیارد و برگش به برگ گشنیز ماند و گویند سه اوقیه آشامیدن آن در گزیدگی سگ هار سودمند بود. (ابن البیطار از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاه مشط الغول. (از دزی ج 2 ص 613).
ملطث.
[مَ طِ / طَ](1) (ع اِ) جایی که از اثر بار و یا از اثر ضرب کوفته شده باشد. ج، ملاطث. (ناظم الاطباء). مفرد مَلاطِث. (محیط المحیط). مفرد ملاطث و بعضی گویند ملاطث مفرد ندارد. (از اقرب الموارد).
(1) - ضبط اول از ناظم الاطباء و دوم از اقرب الموارد و محیط المحیط است.
ملطخ.
[مُ لَطْ طَ] (ع ص) آلوده. آغشته. ملوث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ. (سندبادنامه ص 71). و رجوع به تلطیخ شود.
- ملطخ کردن؛ آلودن. آلوده کردن : از دود چراغ دخمهء دماغ ملطخ کرده، چراغ از قلت دهن در رعشه افتاده... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 117).
ملطخ.
[مُ طَخ خ] (ع ص) رجوع به مُلْتَخّ شود.
ملطس.
[مِ طَ] (ع اِ) میتین سطبر و بزرگ که بدان سنگ شکنند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملطاس شود. || سنگی که بدان خستهء خرما کوبند. ملطاس. ج، ملاطس. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگی که با آن هسته کوبند. (از اقرب الموارد). || آنچه بدان آسیاها را سوراخ کنند. (از اقرب الموارد). || سپل شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سم اسب شوخ گرفتهء سخت شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سم سخت راه سپرنده. ج، ملاطس. (از اقرب الموارد).
ملطف.
[مُ لَطْ طِ] (ع ص) مأخوذ از تازی، رقیق کننده و نازک کننده. (ناظم الاطباء). || دارویی است که به حرارت معتدل قوام خلط را رقیق تر سازد مثل حاشا و زوفا و بابونج. (از قانون ابوعلی سینا). آنچه به حرارت معتدل رقیق کردن خلط غلیظ در شأن او باشد. (تحفهء حکیم مؤمن). آنچه خلط را به تبخیر متفرق و از جای خود بیرون کند. ضد مُکَثِّف. تلطیف کننده (در طب). دارویی است رقیق کنندهء اخلاط غلیظه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملطف.
[مُ لَطْ طَ] (ع ص) رقیق شده. تلطیف شده. نازک شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملطفات.
[مُ لَطْ طِ] (ع ص، اِ) مأخوذ از تازی، داروهای رقیق کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
ملطفات.
[مُ لَطْ طَ] (ع اِ) جِ ملطفة : وکانت الملطفات قد قدمها الی اهل البلد یعدهم النصر و الخلاص مما هم فیه من الظلم. (ابن الاثیر از حواشی چهار مقاله چ معین صص25 - 26). و کان السلطان [ الملک الناصر محمد بن قلاون ] عند قدومه الی مصر [ قد ] بعث الی نواب القلاع الملطفات یأمرهم بحفظها. (سلوک مقریزی از تعلیقات چهارمقاله چ معین ص464). و من حیله [ حیل علی بن صدقة الوزیر ] انه کان یکتب الی ملوک الاطراف ملطفات صغاراً فی رق خفیف و یشق فی جلد ساق الرکابی... (ابن الطقطقی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حقیقت است که علی مرتضی دست مصطفی بود که نیابت قلم و شمشیر داشت و هم علی به سهل حنیف و معاویه به احنف قیس... بیشتر ملطفات به خط خویش نوشتندی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 226). به کرات ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. (سندبادنامه ص 195). التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). شار از آن ملطفات نفور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به ملطفه شود.
ملطفه.
[مُ لَطْ طَ فِ / فِ] (ع اِ) نامهء باریک. (مهذب الاسماء). نامهء باریک کرده. (دستور اللغهء ادیب نطنزی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامهء خرد که در آن موجز و خلاصهء مطلب یا مطالبی نویسند. ملاطفه. رقعه. نوشتهء مختصر. ج، ملطفات. (یادداشت ایضاً). به صیغهء اسم مفعول چنانکه از موارد استعمال آن معلوم می شود به معنی نامه ای است کوچک که به طریق ایجاز حاوی خلاصهء مطالب باشد و در کتب معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس: «لطف الکتاب جعله لطیفاً» و این اصل معنی آن بوده پس از آن توسعاً به معنی مطلق نامه استعمال شده است و در مصنفات متقدمین از عربی و فارسی این کلمه بسیار مستعمل است. (قزوینی از حواشی چهار مقاله چ معین صص 25 - 26). این کلمه را بیهقی اول بار آورده و در سیاست نامه ملاطفه آمده است. (سبک شناسی ج 2 ص 305) : رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامهء بزرگ را از بر قبا بیرون کرد پیش داشت... امیر گفت: آن ملطفه های خرد که ابونصر مشکان ترا داد... کجاست گفت من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). ملطفه ای از جانب خواجهء بزرگ دررسید آن را پوشیده بیرون آوردم نبشته بود... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 444). امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند و کس بر این واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 642). فضل گفت امیرالمؤمنین را به خط خویش ملطفه ای باید نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفهء علی بن ربیع خادم را داد. (قابوسنامهء چ نفیسی ص 174). باید هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو به من رسد و هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده. (چهارمقاله چ معین ص 25). از خلیفه ملطفه ای بدو رسید فرموده که آن را به سلطان رساند... چون این ملطفه با نوشتهء ایتگین به سلطان رسید برنجید. (راحة الصدور ص 108). و در آن ملطفه نوشت که خصمت را هوس شاهی است. (راحة الصدور ص 340). بعد از آن ملطفه ای که نوشته بود ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 252). و رجوع به ملطفات و ملاطفه شود.
ملطم.
[مِ طَ] (ع اِ) ادیم که زیر جامه دان گسترند تا گردآلود نگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملطم.
[مُ لَطْ طَ] (ع ص) ناکس. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ناکس و لئیم. (ناظم الاطباء). لئیم دورشده از مکارم. (از اقرب الموارد). || خد ملطم؛ رخسار سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روی تپانچه زده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملطم.
[مَ طِ] (ع اِ) ملطم البحر؛ جایی از دریا که امواج در آن می شکند. (از ذیل اقرب الموارد).
ملطم.
[مَ طَ] (ع اِ) رخسار و هما ملطمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رخسار و محل تپانچه. (ناظم الاطباء).
ملطمان.
[مَ طَ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، دو رخسار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
ملطوخ.
[مَ] (ع ص) آلوده و چرکین وضع. (ناظم الاطباء).
ملطوط.
[مَ] (ع ص) ترس ملطوط؛ سپر واژگون. (ناظم الاطباء). سپر بر روی افتاده و واژگون. (از اقرب الموارد).
ملطوم.
[مَ] (ع ص) طپانچه زده. (منتهی الارب). تپانچه زده و سیلی خورده. (ناظم الاطباء) : از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره خراشیده و هر گریبان چاک و هر سینه ملطوم. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444). || اسب سپیدرخسار. (ناظم الاطباء).
ملطه.
[مَ طِ] (اِخ) جزیرهء مالته. (ناظم الاطباء). رجوع به مالته و مالت شود.
ملطی.
[مِ طا] (ع اِ) شکستگی سر که تا پوست تنک سر رسد. ملطاة. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). شکستگی که تا پوست تنک سر رسد و به دماغ برخورد. (ناظم الاطباء). شکستگی سر که بدان پوست تنک رسد که زبر استخوان سر بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پوست نازک میان گوشت و استخوان سر. (از اقرب الموارد).
ملطی.
[مَ لَ طا] (ع اِ) نوعی از دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملطی.
[مَ لَ] (ص نسبی) منسوب است به ملطیه حدود روم. (از انساب سمعانی). || منسوب به مَلَط. از مردم ملط: ثالیس الملطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملطیه و ملط شود.
ملطیوی.
[مَ لَطْ یَ وی / مَ لَ طی یَ وی](ص نسبی) منسوب به ملطیه. رجوع به مادهء بعد و ملطیه شود.
ملطیوی.
[مَ لَطْ یَ وی / مَ لَ طی یَ وی](اِخ) محمد بن غازی، از اهل ملطیه مؤلف کتاب روضة العقول. یکی از بزرگان فضلای دستگاه سلاجقهء روم است که چندی دبیر ابوالفتح رکن الدین سلیمانشاه بن قلج ارسلان (588 - 600) بود و سپس منصب وزارت او یافت. وی پیش از عهد سلیمانشاه به ترجمه و تهذیب مرزبان نامه شروع کرد و بعد از آنکه به خدمت او رسید به تشویق او کار خود را در 598 ه . ق. به اتمام رسانید و آن را به «روضة العقول» موسوم کرد. و رجوع به مقدمهء مرزبان نامه چ محمد قزوینی و تاریخ ادبیات ایران تألیف ذبیح الله صفا ج 2 صص 1003 - 1005 شود.
ملطیة.
[مُ یَ] (ع ص) شکستگی سر به پوست تنک سر رسیده. (منتهی الارب). جراحتی که به پوست سر رسد. (ناظم الاطباء).
ملطیه.
[مَ لَطْ یَ / مَ لَ طی یَ] (اِخ) شهری است در غرب فرات بسیار سرد و دارای میوه های بسیار و در زمینی هموار قرار گرفته و کوههای روم آن را احاطه کرده است. (از اقرب الموارد). شهری است در ترکیه، نزدیک فرات که 130000 تن سکنه دارد و همان ملیطن(1) باستانی است. (از لاروس بزرگ). مهمترین ثغری است [ به شام ] که از این سوی کوه لکام است و میوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). شهری است از بلاد روم در محاذات شام از بناهای اسکندر و جامع آن را صحابه بنا کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به نزهة القلوب و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Melitene.
ملظ.
[مُ لَظ ظ] (ع ص) لازم الاجرا و کردنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الظاظ شود.
ملظ.
[مُ لِظ ظ] (ع ص) مبرم و الحاح کننده در سؤال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ستیهنده. || لازم گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به الظاظ شود.
- ملظ به؛ ملازم آن. (از اقرب الموارد).
ملظاظ.
[مِ] (ع ص) سخت ستیهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لازم گیرنده. (ناظم الاطباء).
ملظة.
[مُ لِظْ ظَ] (ع اِ) نامه. (منتهی الارب) (آنندراج). نامه و رقعه و مکتوب. (ناظم الاطباء). || رسالت و سفارت و پیغام. (ناظم الاطباء). رسالت: فابلغ بنی سعدبن بکر ملظة؛ ای رسالة. (از اقرب الموارد).
ملع.
[مَ] (ع مص) زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی). تیز و سبک رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): ملعت الناقة فی سیرها؛ تند و سبک رفت آن ماده. (ناظم الاطباء). || از گردن کشیدن پوست گوسفند را. (آنندراج) (منتهی الارب): ملع الشاة ملعاً؛ از گردن پوست کند آن گوسپند را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکیدن شتر بچهء جداشده از مادر پستان مادر را. (از اقرب الموارد). || (اِمص) گردآمدگی به دشمنی بر کسی. (ناظم الاطباء): هم علیه ملع واحد؛ یعنی ایشان بر وی گرد آمدند به دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سیر سریع و خفیف. (ناظم الاطباء).
ملع.
[مُ لُ] (ع ص، اِ) جِ ملیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیع شود.
ملعان.
[مَ لَ] (ع مص) سریع و سبک رفتن. (از اقرب الموارد).
ملعب.
[مَ عَ] (ع اِ) بازیگاه. ج، ملاعب. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). بازیگاه. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). بازیگاه و جای بازی. (ناظم الاطباء). || جای لهو و مجلس شادمانی :
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکرلب بر کسان خمری.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 551).
ملعب.
[مَ عَ] (ع مص) لَعْب. لِعْب. لَعِب. (ناظم الاطباء). رجوع به لعب شود.
ملعب.
[مُ لَعْ عِ] (از ع، ص، اِ) منحوت از لعاب. کلمه ای است برساختهء فارسی زبانان. داروی لعاب دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
ملعبات.
[مُ لَعْ عِ] (از ع، ص، اِ) در تداول فارسی زبانان، داروها که لیزابه دارد چون به دانه و سپستان و بارتنگ و اسفرزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
ملعبة.
[مِ عَ بَ / مُ عِ بَ] (ع اِ) نوعی از جامهء بی آستین که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملعبه.
[مِ عَ بَ / بِ](1) (ع اِ) بازیچه. آنچه با آن بازی کنند. ج، ملاعب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملعبة :
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد ملعبه(2) تلقینم.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 270).
- ملعبهء دست کسی شدن؛ دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچهء دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلت دست او شدن.
|| کاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. شرقی. کان و کان. عروض البلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در تداول فارسی زبانان به فتح اول و کسر چهارم [ مَ عَ بِ ] تلفظ شود.
(2) - ن ل: تابعه. (چ مینوی ص 134). و در این صورت شاهد نیست.
ملعط.
[مَ عَ] (ع اِ) چراگاه که گیاهش را ستور لیسیده باشد یا چراگاه نزدیک که گرداگرد سراها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ملاعط. (از اقرب الموارد).
ملعظة.
[مُ لَعْ عَ ظَ] (ع ص) دختر فربه دراز تن دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دختر فربه دراز جسیم. (از اقرب الموارد).
ملعقة.
[مِ عَ قَ] (ع اِ) کفچهء طعام. ج، ملاعق. (مهذب الاسماء). کفچه. (دهار). کبچه و آنچه به وی لیسند. ج، ملاعق. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چمچه و کمچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
ملعقه.
[مِ / مَ عَ قَ / قِ] (از ع، اِ) کفچهء آهنی را گویند و در خراسان ملاقه خوانند(1). (برهان). مأخوذ از تازی، کمچه و ملاغه و قاشق فلزی و قاشق. (ناظم الاطباء). چمچه و قاشق آهنی. (غیاث). و رجوع به ملاقه و مادهء قبل شود. || (اصطلاح طب) نام وزن معینی است از معجونات و عسل چهار مثقال را ملعقه نامند و از دواهای دیگر یک مثقال. و مثقال چهار و نیم ماشه باشد. (غیاث). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید : ملعقه از معجون و انگبین چهار مثقال است و از داروها یک مثقال است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رماد را همه اجناس وی قوت جلاست و تجفیف بر تفاوتش اختلاف است و هر جنسی را قوتی دگرگونه است چنانکه... بعضی جراحتها را فراهم آرد که اندر سینه و شش باشد چون رماد سرطان جویباری و این رماد نیز بر گاز کلب الکلب سود کند چون ده ملعقه از وی بخورند. (الابنیه چ دانشگاه صص 168 - 169).
(1) - امروزه تقریباً در همهء ایران ملاقه گویند.
ملعقه تراش.
[مِ / مَ عَ قَ / قِ تَ] (نف مرکب) قاشق تراش. (ناظم الاطباء).
ملعم.
[مَ عَ] (اِ) بر وزن و معنی مرهم باشد و بعضی گویند ملعم کهنه و پنبه ای است که مرهم را در آن مالند و بر زخم نهند و روغن مالیدن بر اعضا را نیز گویند و در هندوستان مَردَن. و با غین نقطه دار هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). مرهم نهادگی بر زخم و روغن مالی بر اعضا. (ناظم الاطباء). همین صورت اخیر (ملغم) صحیح به نظر می آید. ملغم و ملغمهء عربی ظاهراً از یونانی ملگم(1)(خمیر کردن) مأخوذ است. همین لغت عربی «الملغمه» وارد لاتینی (کیمیاگران) شده به صورت املگم(2) درآمده و از آنجا وارد زبان فرانسوی شده «آملگم»(3) (امتزاج فلزات). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Malagma.
(2) - Amalgama.
(3) - Amalgame.
ملعن.
[مُ لَعْ عَ] (ع ص) آنکه هر کسی براند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرکس وی را براند و او را لعنت کند. (ناظم الاطباء). کسی که همه او را لعنت کنند. (از اقرب الموارد).
ملعنت.
[مَ عَ نَ] (ع اِ) مأخوذ از تازی، کاری که سبب لعنت گردد و شیطنت. (ناظم الاطباء). ملعنة. رجوع به ملعنة شود. || (اِمص) ملعونی. بنفرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملعنة.
[مَ عَ نَ] (ع اِ) راه کوفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). راه کوفته و راه آمد و شد. (ناظم الاطباء). || منزل مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). مسکن و منزل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبب لعنت. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که سبب لعنت گردد. (ناظم الاطباء). || پلیدی و حدث. (منتهی الارب) (آنندراج). پلیدی و جای قضای حاجت. ج، ملاعن. و فی الحدیث: اتقوا الملاعن الثلاث؛ بپرهیزید از سه چیز که موجب لعنت است یعنی از تغوط کردن در راه عبور و آمدوشد و در سایهء درخت و در کنار جوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملعوب.
[مَ] (ع ص) ثغر ملعوب؛ دندان بالعاب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازی کرده شده. (ناظم الاطباء).
ملعون.
[مَ] (ع ص) نفرین کرده. ج، ملاعین. (مهذب الاسماء). رانده و دورکرده از نیکی و رحمت. (منتهی الارب) (آنندراج). رانده شده و دورشده از نیکی و خوارشده و دشنام داده شده. (از اقرب الموارد). لعنت شده و دورشده از رحمت خدا و رانده شده. (ناظم الاطباء). لعین. بنفرین. رجیم. گجسته. گجستگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سه حاکمکند اینجا چون غلْبه همه دزد
می خواره و زن باره و ملعون و خسیس اند.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
درگه او قبلهء بزرگان گردد
تا بچکد زهرهء مخالف ملعون.
فرخی.
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرود آید ز پشتش چون تو ملعون(1)
شده کالفته چون خرسی خشینه.
لبیبی (از یادداشت ایضاً).
حاسد ملعون چرا روشندل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.
منوچهری.
هجا کرده ست پنهان شاعران را
قریع کور ملعون چشم گشته.عسجدی.
گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون.ناصرخسرو.
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.
ای امتی که ملعون دجال کرّ کرد
گوش شما ز بس چلب و گونه گون شغب.
ناصرخسرو.
پس قاضی عبدالله... می خواست که حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 119).
آنکه دادی بوسه بر روی و قفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 37).
آنکه بگریزد ز لشکرگاه او مدبر بود
وآن که بدخواهد به فرزندان او ملعون شود.
امیر معزی (ایضاً ص 156).
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری.سنائی.
یا غلامی چند را از روی حسبت برگمار
تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 626).
آن ملعون سر برآورد و گفت ای فرومایه چون آمدی و این چه حال است. (سمک عیار ج 1 ص 58).
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و بر خود گمان نبرد.
خاقانی.
باکوء انور به دست یابوء اعور فتاد
وای بر مردم از این نامردم ملعون کور.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 887).
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را.
عطار (مصیبت نامه چ نورانی وصال ص 12).
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون.
ظهیرفاریابی.
طوطیی را با زاغی در قفس کردند... می گفت این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون(2). (گلستان).
زاغ ملعون ازآن خسیس تر است
که فرستند باز بر اثرش.سعدی.
لاجرم مهجور و ملعون ابد بماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 414). || آنکه از بهرهء خود بیشتر ببرد، ضد مغبون(3). (ناظم الاطباء). || عرب به هر طعام زیانبخش گوید. (از اقرب الموارد).
(1) - ن ل: ز پشتش پور ملعون.
(2) - در این شاهد و شاهد بعد به معنی زشت و کریه و دل آزار نیز تواند بود.
(3) - ظ. ناظم الاطباء این معنی را از مثل معروف: القاسم ملعون أو مغبون استنباط کرده است. و رجوع به امثال و حکم ج 1 ص 266 شود.
ملعونة.
[مَ نَ] (ع ص) مؤنث ملعون. (ناظم الاطباء). رجوع به ملعون و مادهء بعد شود.
- الشجرة الملعونة؛ درخت زقوم که درختی است در دوزخ. والشجرة الملعونه (فی القرآن)، بنی امیه. (ناظم الاطباء). الشجرة الملعونة(1) در قول قرآن، گویند درخت زقوم است که خورندهء آن ملعون است و یا چیزی است که هرکه آن را چشد ناپسند دارد و لعنت کند. (از اقرب الموارد).
(1) - قرآن 17/60.
ملعونه.
[مَ نَ / نِ] (ع ص) مأخوذ از تازی، زن ملعون. (ناظم الاطباء). مؤنث ملعون. ملعونة : دایهء ملعونه بفرمود تا اسب را بیاوردند. (سمک عیار ج 1 ص 42). و رجوع به ملعون شود.
ملغ.
[مِ] (ع ص) احمق فرومایهء فحش گوی. ج، املاغ. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق فرومایهء فحش گوی خبیث. (ناظم الاطباء). احمق دشنام گوی و گویند چاپلوس و نیز گویند خبیث. (از اقرب الموارد). || بلغ ملغ، از اتباع است یعنی احمق فرومایهء فحش گوی. (منتهی الارب): رجل ملغ بلغ؛ مرد خبیث فرومایهء گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه نسبت به گفته خود یا آنچه دیگران به او می گویند اعتنا و توجهی نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
ملغاة.
[مَ] (ع مص) بیهوده گفتن و خطا کردن در سخن. لَغا. لَغو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به لغا و لغو شود.
ملغز.
[مُ غِ] (ع ص) چیستان گو و سخن سربسته آورنده. (آنندراج). آنکه چیستان گوید و سخن سربسته آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).و رجوع به اِلغاز شود.
ملغفة.
[مَ / مُ غَ فَ](1) (ع اِ) گروه دزدان بی ننگ و بی شرم و بی حمیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گروه دزدان بی حمیت. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء و محیط المحیط، و ضبط دوم از اقرب الموارد است.
ملغلغ.
[مُ لَ لَ] (ص، ق) رجوع به ملقلق (معنی سوم) و ذیل آن شود.
ملغم.
[مَ غَ] (معرب، اِ)(1) روغن مالی بر اعضاء و مرهم نهادگی بر زخم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملعم شود.
(1) - مأخوذ از یونانی ملگمَ (Malagma) به معنی خمیر کردن. (حاشیهء برهان چ معین).
ملغم.
[مَ غَ] (ع اِ) گرداگرد دهن. ج، ملاغم. (بحر الجواهر). گرداگرد دهن که زبان به آن برسد. و در لسان آرد: دهان و بینی و آنچه گرداگرد آن است. ملاغم. (از اقرب الموارد).
ملغم.
[مُ غَ] (ع ص) به جیوه آمیخته (زر و فلزات دیگر). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). فلزی که با جیوه ترکیب شده باشد. و رجوع به مادهء بعد شود.
ملغمة.
[مُ / مَ غَ مَ](1) (ع ص، اِ) آمیختگی جیوه با برادهء دیگر فلزات. (ناظم الاطباء). تأنیث ملغم. ترکیب زیبق با فلزی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل و مَلعَم و ملقمه شود.
(1) - به میم مضموم و غین نقطه دار صحیح است ولی معمولاً ملقمه (به فتح میم اول و قاف) تلفظ کنند. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز). در ناظم الاطباء نیز به فتح میم اول ضبط شده است.
ملغوزة.
[مَ زَ] (ع ص) به لغز. به لغز آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : [ افلاطون ]یرمز حکمته و یسترها و یتکلم بها ملغوزة. (عیون الانباء از یادداشت ایضاً).
ملغوس.
[مُ لَ وَ / مَ](1) (ع ص) پیه خام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پختنی که نپخته باشد و گویند: طعام مُلَهْوَج و مُلَغْوَس و لحم مُلَغْوَس لم ینضج. (از اقرب الموارد).
(1) - اقرب الموارد علاوه بر ضبط اول ضبط دوم را نیز دارد.
ملغی.
[مُ غا] (ع ص) باطل شده. از شمار افکنده. افکنده. اسقاط گشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغوشده.
- ملغی شدن؛ باطل شدن. لغو شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملغی کردن؛ باطل کردن. لغو کردن.
ملف.
[مِ لَف ف] (ع اِ) چادر و قزاگند. (منتهی الارب). چادر و جامه ای که بر خود پیچند در هنگام خواب و شمد. (ناظم الاطباء). لحافی که خود را بدان پیچند. (از اقرب الموارد).
ملف.
[مِ] (ع اِ) به لغت مراکش، پارچه. (ناظم الاطباء). به مغرب، ماهوت. ج، ملوف: برأسی شاشیة ملف حمراء. (از دزی ج 2 ص 613). و رجوع به ترجمهء فرهنگ البسهء مسلمانان تألیف دزی ص107 شود.
ملفام.
[مُ] (ص مرکب) سرخ و لعلی رنگ. (ناظم الاطباء).
ملفتا.
[مُ فِتْ تا] (اِخ)(1) بندری است در ایتالیا و برکنار دریای آدریاتیک واقع است و 64000 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Molfetta.
ملفج.
[مُ فَ] (ع ص) مفلس. (مهذب الاسماء). مفلس بی چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1) (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء: مفلس بی خیر. و ظاهراً غلط چاپی است.
ملفف.
[مُ لَفْ فَ] (ع ص، اِ) نوردیده شده و نیک درپیچیده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). پیچیده و لفافه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلفیف شود. || مشک شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در قول ابی المهوس الاسدی: «او الشی ء الملفف فی البجاد»، مشک شیر است و گویند سخینة است و آن طعامی از آرد است که بنی تمیم خوردن آن را بر خود عار می دانستند. (از اقرب الموارد).
ملفق.
[مُ لَفْ فَ] (ع ص) سخن دروغ آراسته و مزخرف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برساخته. بساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملفقة شود.
ملفقة.
[مُ لَفْ فَ قَ] (ع ص) احادیث ملفقة؛ سخنهای دروغ آراسته و مزخرف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم آورده به دروغ. مزخرفهء به باطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملفوظ.
[مَ] (ع ص) انداخته. (ناظم الاطباء). انداخته و از دهن بیرون افکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیان شده و گفته شده. (ناظم الاطباء). گفته شده. مقابل مکتوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تلفظ شده. (ناظم الاطباء). که به زبان گذرد: هاء ملفوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در پارسی چنانکه خنده و گریه و جامه و نامه که حرف هاء در مثل این کلمات ملفوظ نباشد. (المعجم چ دانشگاه ص 30).
- واو ملفوظ؛ واوی که چون در میان یا آخر کلمه واقع شود خوانده شود. مقابل واو معدوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- هاء ملفوظ؛ که آن را «هاء ظاهر» نیزگویند آن قسم از هاء است که در هیچ حال تغییری در آن پدید نمی آید و در اضافه ساقط نمی گردد بر خلاف هاء مخفی که هاء غیر ملفوظ نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به «ه» (سی و یکمین حرف از حروف هجای فارسی) در همین لغت نامه شود.
|| سیزده حرف از حروف الفبا که در تلفظ هر یک از آنها سه حرف تلفظ می گردد یعنی: الف و جیم و دال و ذال و سین و شین و صاد وضاد و عین و غین و قاف و کاف و لام. (ناظم الاطباء). و رجوع به حرف ملفوظی شود.
ملفوظات.
[مَ] (ع اِ) مأخوذ از تازی، کلمات و سخنان و گفتارها و الفاظ و بیانات. (ناظم الاطباء).
ملفوظی.
[مَ] (ع ص) حرف ملفوظی. رجوع به همین ماده شود.
ملفوف.
[مَ] (ع ص) درنوردیده و پیچیده و فراهم آورده. (آنندراج). مأخوذ از تازی، پیچیده شده و لفافه شده و لفافه کرده و احاطه شده و در جوف گذاشته. (ناظم الاطباء). تافته. لوله شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجموع و لفافه و کلم. (ناظم الاطباء).
ملفوفه.
[مَ فَ / فِ] (از ع، ص) مأخوذ از تازی، ملفوف و پیچیده شده و در جوف گذاشته و لفافه کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملفوف شود.
- ملفوفهء فرمان؛ فرمان پادشاهی که قطع آن کوچکتر از فرمان باشد و به مهر کوچک پادشاه مهر شده و مقید به ثبت در دفاتر نباشد. (از ناظم الاطباء).
ملفه.
[مَ لَ فِ] (اِخ) دهی از دهستان شیرگاه است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ملق.
[مَ] (ع مص) ستردن. (المصادر زوزنی). محو و پاک کردن. (از منتهی الارب). محو و نابود کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به عصا زدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج). با چوب دستی زدن. (از ناظم الاطباء). با عصا یا تازیانه زدن. (از اقرب الموارد). || شستن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): ملق الثوب والاناء؛ شست جامه و ظرف را. (از اقرب الموارد). || مکیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). مکیدن بچه شیر مادر را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر خوردن شتر بچه. (تاج المصادر بیهقی). || سخت رفتن و بسیار سیر نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || نرم کردن. (از اقرب الموارد). || زدن. و گویند: ملقه ملقات؛ اذا ضربه. || زدن خر زمین را با سمهای خود. || بیرون ریختن آنچه در دست است و حبس نکردن آن. (از اقرب الموارد).
ملق.
[مَ لَ] (ع مص) برآمدن خاتم از انگشت. (آنندراج) (از منتهی الارب). برآمدن انگشتری از انگشت. (از ناظم الاطباء). چرخیدن و تکان خوردن انگشتری در انگشت از گشادی آن. (از اقرب الموارد). || چاپلوسی کردن. (المصادر زوزنی). چاپلوسی و دوستی و نرمی بسیار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دوستی کردن و مهربانی نمودن و نرمی بسیار و چاپلوسی نمودن. (از ناظم الاطباء) :
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج از آن دانهء ملق.(1)
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 141).
|| به زبان بخشیدن نه به دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بخشش به زبان نه به دل و در حدیث است: لیس من خلق المؤمن الملق. (از معجم متن اللغة). || عشق ریایی که بر زبان باشد و در دل نباشد. (از دزی ج 2 ص 613). || تیز و تند دویدن اسب. (ناظم الاطباء). || (اِ) زمین هموار. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبزهء نرم و نازک و زودروینده. مَلَقة یکی. (منتهی الارب) (آنندراج). || کمر کوه که نرم و چسبیده به کوه باشد. واحد آن ملقة. (از اقرب الموارد). || دعا. و گویند: ایاک ادعو فتقبل ملقی؛ یعنی دعائی و تضرعی. (از اقرب الموارد).
(1) - به معنی بعد نیز تواند بود.
ملق.
[مَ لِ] (ع ص) مرد به زبان بخشنده نه به دل. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به زبان بخشد نه به دل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه به زبان چاپلوسی کند و در دل اخلاصی نداشته باشد. (غیاث). چاپلوس. متملق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضعیف. (از اقرب الموارد). || اسب که به رفتار وی اعتماد نتوان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب تیز دونده. (منتهی الارب) (آنندراج): فرس ملق؛ اسب تیز و تند دونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملق.
[مُ لُ] (اِ صوت) بعضی نوشته اند که آواز آب که از خشت انداختن برمی آید. (غیاث).
ملقا.
[مُ] (اِخ) (جزایر...) ملوک. رجوع به ملوک (اِخ) شود.
ملقاباد.
[مُ] (اِخ) محله ای است به اصفهان یا نیشابور. (از معجم البلدان).
ملقابادی.
[مُ] (اِخ) شاعری بوده است و صاحب المعجم دو بیت زیر را از وی نقل کرده است:
تابنده دو ماه از دو بناگوش تو هموار
وز دو رخ رخشنده خریدار و ترازو
با ران و سرین سار هیونانی و گوران
با چشم گوزنانی و با گردن آهو.
(المعجم ص 199).
ملقات.
[مَ لَ] (ع اِ) جِ مَلَقة. (از اقرب الموارد). رجوع به ملقة شود.
ملقاط.
[مِ] (ع اِ) خامه. (منتهی الارب) (آنندراج). قلم و خامه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || منقاش و آن چیزی است از آهن که بدان موی برکنند به هندی موچنا. (منتهی الارب) (آنندراج). منقاش و موچینه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تننده. (منتهی الارب) (آنندراج). عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ملاقیط. (از اقرب الموارد).
ملقاع.
[مِ] (ع ص) زن فحش گوی بدزبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقاة.
[مَ] (ع اِ) شعبهء سر زهدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ملاقی. (ناظم الاطباء).
ملقاة.
[مُ] (ع ص) هر چیز استعمال شده و افکنده شده. (ناظم الاطباء).
ملقب.
[مُ لَقْ قَ] (ع ص) لقب نهاده شده. (آنندراج). دارای لقب و دارای پاژنامه. (ناظم الاطباء). لقب دار. بالقب. آنکه لقب دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شکر خادم برنشست و برادر هارون اسماعیل ملقب به خندان در پیش کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700).
ملقب.
[مُ لَقْ قِ] (ع ص) لقب دهنده. (ناظم الاطباء).
ملقبة.
[مُ لَقْ قَ بَ] (ع ص) تأنیث ملقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملقب شود.
ملقح.
[مُ قِ] (ع ص) گشن. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه گشن می دهد خرمابن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به القاح شود.
ملقح.
[مُ لَقْ قَ] (ع ص) مرد آزموده کار. (آنندراج): رجل ملقح؛ مرد آزموده کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقح.
[مُ لَقْ قِ] (ع ص) باروَرکننده : چه امروز خاطر من کهتر را بر خواطر جملهء اصحاب قلم، نظماً و نثراً، حق است خاصه بر خاطر مشرف مجلس مهذب الدینی، که ابدالدهر ملقح خاطر منقح عبارت باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 145).
ملقحة.
[مُ قَ حَ] (ع ص) مادهء باردار. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقحة.
[مُ قِ حَ] (ع ص) مفرد ملاقح. (منتهی الارب). بادی که از ابر بارانهای سودمند فرود می آورد. (ناظم الاطباء). ریح ملقحة؛ باد که درخت را باردار کند و از ابر باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقح شود.
ملقرنی.
[مَ قَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان کل تپه فیض اللهبیگی است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ملقط.
[مِ قَ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را برگیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بدان چیزی را بردارند مانند ملقط(1) آهنگر و ملقط آتش. ج، ملاقط. (از اقرب الموارد).
(1) - انبر.
ملقط.
[مَ قَ] (ع اِ) معدن. (از ذیل اقرب الموارد). || موضع طلب. (از اقرب الموارد).
ملقطان.
[مَ قَ](1) (ع ص) مرد گول. ملقطانة مؤنث آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ملقطانة. گول و احمق و به مرد خطاب کرده می گویند: یا ملقطان و به زن یا ملقطانة؛ یعنی ای مرد گول و ای زن گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ناظم الاطباء علاوه بر ضبط فوق، [ مِ قَ ] نیز ضبط کرده است.
ملقطانة.
[مَ قَ نَ] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
ملقعة.
[مِ قَ عَ] (ع ص) امرأة ملقعة؛ زن پلیدزبان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقلق.
[مُ لَ لَ] (ع ص) طرف ملقلق؛ چشم تیزنگاه سبک حرکت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رجل ملقلق؛ مرد پر جنب و جوش که در جای خود آرام نگیرد. (از اقرب الموارد). || در تداول عامه، حرف قلمبه و سلمبه و مشکل و مطنطن و مسجع: فلان کس خیلی ملقلق حرف می زند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده)(1).
(1) - در فرهنگ جمال زاده «ملغلغ» ضبط شده است.
ملقمه.
[مَ قَ مَ / مِ] (از ع، اِ) آلیاژ جیوه با فلزات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از عربی «ملغمه»، ترکیبی از جیوه با فلزی دیگر(1). (از لاروس). ملغمه. و رجوع به ملغمه و ذیل آن شود.
- ملقمه کردن(2)؛ روشی است برای استخراج طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلهء جیوه. از قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش استخراج طلا بوده است. روش عمل چنین بوده است: کانی طلا و نقره را پس از آسیا کردن، با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی درمی آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت ملقمه درمی آید و از ناخالصی جدا می شود. پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می کنند تا طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
, Amalgama(فرانسوی)
(1) - Amalgame (لاتینی).
(2) - Amalgamation.
ملقن.
[مُ لَقْ قِ](1) (ع ص) تلقین کننده. (غیاث) (آنندراج). تلقین دهنده. تلقین کننده. سخن به زبان نهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گاه سخا آفتابت است معلم
گاه سخن جبرئیلت است ملقن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص465).
به زیر خاک ملقن تو باش وقت سؤال
که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا.سوزنی.
|| یاددهنده. آموزنده : ابوالفتح محمد بن المطهر... که در مدارج «الناس ثلثة» بر پایهء اول ملقن علم ربانی و حاوی عز دو جهانی باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 214 و 215). زندگانی مجلس سامی صدر عالم... معجزالاقران، ملقن الفضلا... در اظهار مناقب و ادخار مناصب... ابدالدهر باد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 141). زندگانی حضرت عظمی، خداوند جهان.... سلطان النصاری... ملقن الاساقفه... ابدمدت باد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 74).
دیو و مردم را ملقن آن خداست
غالب آید بر شهان زان گر گداست.مولوی.
(1) - ضبط این کلمه در غیاث و آنندراج بدینصورت آمده: «بالضم و به کسر قاف» و این ضبط صحیح نیست.
ملقن.
[مُ لَقْ قَ](1) (ع ص) تلقین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تلقین شده. سخن به زبان نهاده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ضط این کلمه در غیاث و آنندراج بدینصورت آمده: «بالضم و قاف مفتوح» و این ضبط صحیح نیست.
ملقو.
[مَ قُوو] (ع ص) لقوه زده. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتار بیماری لقوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقوحة.
[مَ حَ] (ع ص، اِ) بچهء اشتر در آن وقت که در شکم مادر بود. (مهذب الاسماء). || مادر با جنین. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده ای که در شکم وی جنین باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب منی در پشت نر. ج، ملاقیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقوط.
[مَ] (ع ص) از زمین برگرفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بچهء نوزادهء بر زمین افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج). لقیط و از زمین برگرفته. (ناظم الاطباء). کودک نوزادی که بر زمین افکنند و برداشته شود. ج، ملاقیط. (از اقرب الموارد).
ملقوطة.
[مَ طَ] (ع ص) امرأة ملقوطة؛ زنی که از زمین برگرفته باشند آن را. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملقوط شود.
ملقوم.
[مِ قَ] (ع، حرف جر + اسم) به جای «من القوم» نویسند. (ناظم الاطباء).
ملقونیه.
[مَ لَ یَ] (اِخ) شهری است نزدیک قونیه. (منتهی الارب). شهری است از شهرهای روم در نزدیکی قونیه. از کوههای آن سنگ آسیا برند. (از معجم البلدان). و رجوع به نزهة القلوب و قاموس الاعلام ترکی شود.
ملقة.
[مَ لَ قَ] (ع اِ) سنگی نسو. (مهذب الاسماء). سنگ درشت تابان لخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مَلَقات. (از اقرب الموارد).
ملقة.
[مَ لِ قَ] (ع ص) مؤنث مَلِق. مادیان تند و تیز دونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقی.
[مَ ی ی / مَ قا](1) (ع ص) رجل ملقی، مرد بسیار درافتاده در نیکی و بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - اقرب الموارد علاوه بر ضبط اول، [ مُ ] و [ مُ لَ ق قا ] نیز ضبط کرده است.
ملقی.
[مُ لَقْ قا / مُ قا] (ع ص) مرد بسیارخیر و بسیارشر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ملقی.
[مُ قا] (ع اِ) جایی که در آن چیزی می افکنند. (ناظم الاطباء): هذا ملقی الکناسات؛ یعنی محل ریختن زباله است. و فناؤه ملقی الرحال؛ یعنی آستانهء وی محل افکندن بار و بنه هاست و کنایه است از اینکه او بسیارمیهمان است. (از اقرب الموارد). || (ص) افتاده از تب. (ناظم الاطباء).
ملقی.
[مَ قا] (ع اِ) شعبهء سر زهدان. ملقاة. ج، ملاقی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || جای و مکان. (ناظم الاطباء). جای ملاقات. (از اقرب الموارد). || جای بز کوهی از کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملقی.
[مُ] (ع ص) اندازنده و افکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :فلما جاء السحرة قال لهم موسی القوا ما انتم ملقون. (قرآن 10/80). قالوا یا موسی اما ان تلقی و اما ان نکون نحن الملقین. (قرآن 7/115).
ملقی.
[مُ لَقْ قا] (ع ص) انداخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلقیة شود.
ملقی.
[مَ قی ی] (ع ص) انداخته شده و افکنده شده. || به نشانه زده شده. (ناظم الاطباء).
ملک.
[مُ] (اِ) کلول باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند. (برهان) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند. (ناظم الاطباء). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم. (حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). قسمی خلر فرومایه. گاودانه. حب البقر. جلبان. سنگنک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
بوالمؤید (از لغت فرس چ اقبال ص 254).
فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک.
سنائی (از آنندراج).
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از آنندراج).
به مشتی ملک پر کردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.
عطار (از آنندراج).
همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.عطار.
ملک.
[مِ] (اِ) سپیدی بن ناخن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سفیدیی را گویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد. (برهان) (از آنندراج). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد. (ناظم الاطباء) :
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص297).
ملک.
[مَ لِ / مَ](1) (ع اِ) پادشاه. ج، ملوک. املاک(2). (منتهی الارب). پادشاه. (آنندراج). پادشاه... و بعضی نوشته که به زمانهء قدیم امیر را نیز می گفتند. (غیاث). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه. (ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. (از اقرب الموارد). خسرو. ملیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقلهء دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک» می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریهء فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان» بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافهء بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان» خواند، به شرحی که در کتب تواریخ مذکور است، سلطان محمود غزنوی بوده است، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه و دیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. (قزوینی از چهارمقاله چ معین ص 12 مقدمه). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً (بلکه همیشه) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسلهء مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ء بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس»(3) حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 131) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.دقیقی.
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی.دقیقی.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.منجیک.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وز جردان تا ککری.
فرخی.
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال.
غضائری.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.منوچهری.
مسعود ملک آنکه نبوده ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.عسجدی.
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص383).
تا بگویند که سلطان شهید از همت(4)
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص384).
این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان... به جای او بنشست. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 41).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (چ چاپکین ص144).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.مسعودسعد.
شاها ملکا جملهء آفاق تو داری
شد دیدهء دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی.
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت دارد نه در قرار.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص166).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم.
عمعق (ایضاً ص 180).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم(5).
عمعق (ایضاً ص 182).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب.
سنائی.
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). ثواب و ثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 281). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دناءت همت است. (تاریخ بیهق ایضاً ص 288). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن. (تاریخ بیهق ایضاً ص 289). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده. (عقدالعلی از امثال و حکم ص 1734).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.خاقانی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.خاقانی.
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 114). ملک به چشم حدس و فراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود. (مرزبان نامه ایضاً ص 257). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کرد ناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 238). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 321). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 349).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام.نظامی.
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.نظامی.
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.نظامی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامهء منسوب به عطار از امثال و حکم ص1733).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.مولوی.
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
سعدی (گلستان).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.سعدی.
خلف دودهء سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید ص 66).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.اوحدی.
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم.
اوحدی.
- الملک الاعلی؛ خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود. (ناظم الاطباء).
- ملک القدوس؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک ذوالجلال؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- ملک ماران؛ رجوع به شاه مار شود.
- ملک مالک الملک؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک متعال؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک نیمروز؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات الله علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد. (برهان) (آنندراج) :
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز(6).
نظامی (مخزن الاسرار ص 14).
- || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود. (برهان) (آنندراج).
- || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند(7) و وجوهات دیگر هم دارد. (برهان) (آنندراج). لقب فرمان فرمای سیستان. (ناظم الاطباء) :
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی (گلستان).
- ملک ودود.؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک. (از اقرب الموارد).
(1) - ضبط دوم در زبان فارسی متداول نیست.
(2) - این جمع در زبان فارسی متداول نیست.
(3) - Prince. (4) - در چ ادیب ص390: شهید افزونتر.
(5) - رجوع به مثل «الملک عقیم» ذیل «مُلک» شود.
(6) - مرحوم وحید دستگردی در توضیح این بیت آرد: ملک نیمروز، آفتاب و در اینجا پیغمبر که آفتاب وجود است مراد می باشد و مشعل گیتی فروز هم ذات پاک اوست.
(7) - بر اساسی نیست.
ملک.
[مَ لَ] (ع اِ) فرشته. ج، ملائکة. املاک. (مهذب الاسماء). فرشته. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج). فرشته. ج، ملائکة. ملائک. (ناظم الاطباء). سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود. (از تعریفات جرجانی). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و... (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک.فردوسی.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص87).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم.ابوالفرج رونی.
چون زور ملک(1) چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص144).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.مسعودسعد.
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.مسعودسعد.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.سنائی.
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.
انوری.
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
بندگی تو(2) خرد از دل و از جان کند
غاشیهء تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 88).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 90).
تا که اسرار قدر در تتق پردهء غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکند تو حفظ ملک قیوم است.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 65).
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 50).
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهء پروین نشان خواهم فشاند.خاقانی.
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست.
ظهیر فاریابی.
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک.
مولوی.
ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.
مولوی.
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.مولوی.
گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص80).
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.سعدی.
خلف دیدهء سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص734).
طبع تو گلدستهء باغ فلک
رای تو آیینهء روی ملک.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 9).
فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلع مهر تو ماه.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص 10).
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهاد گرگ شبانی میش نیست.
ابن یمین.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.حافظ.
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 8).
- چار ملک؛ چهار ملک مقرب. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل :
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 7).
- ملک نقاله؛ فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال: الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم و برپا می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
(1) - رجوع به مادهء قبل شود.
(2) - خاقانی.
ملک.
[مُ / مِ / مَ] (ع مص) خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (ترجمان القرآن). ملک خود گردانیدن و فراگرفتن چیزی را به اختیار خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به قدرت و استبداد در اختیار خود گرفتن چیزی را. ملکة. مملکة. (از اقرب الموارد). || سیر کردن آب کسی را. و گویند: ملکنا الماء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || به زنی آوردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ملک فلان المرأة ملکا؛ به ازدواج خود درآورد فلان، زن را. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب. و گویند: لیس لهم ملک؛ نیست آنها را آبی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بندگی. و گویند: طال ملکه؛ یعنی به طول انجامید بندگی او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بندگی. (آنندراج). || اعطانی من ملکه؛ یعنی داد مرا از آنچه بر آن قادر و متصرف بود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملک الطریق؛ میانهء راه یا حد و پایان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه در قبضهء تصرف باشد. و گویند: هذا ملک یمینی؛ این ملک رقبهء من است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هذا الشی ء ملک یمینی؛ این چیز در قبضهء تصرف من است. (ناظم الاطباء) :
گرچه سخن ملک یمین من است
ملک سخن زیر نگین من است.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 18).
خاتم جمشید نگین تو شد
روی زمین ملک یمین تو شد.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص 50).
ملک.
[مَ / مِ / مُ / مَ لَ] (ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی. (منتهی الارب): ما له فی الوادی ملک؛ یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه و مال و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملک.
[مُ / مَ / مِ / مَ لَ / مُ لُ](1) (ع اِ) ما له ملک؛ دارای چیزی که مالک باشد نیست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - اقرب الموارد بدین معنی ضبط اول و دوم را ندارد.
ملک.
[مَ] (ع مص) بازداشتن ولی زن را از نکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد. (المصادر زوزنی): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید. (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک ولد الظبی امه؛ توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی مادر خود. (ناظم الاطباء). || ملک علی الناس امرهم؛ پادشاه مردم شد و متولی امور ایشان گشت. (ناظم الاطباء). ملک علی فلان امره؛ مستولی بر امر فلان گردید. (از اقرب الموارد).
ملک.
[مَ / مُ] (ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک؛ یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ملک.
[مِ] (ع اِ) ملک [ مُ / مِ ] . رجوع به همین کلمه شود.
- ملک یمین؛ (اصطلاح فقه) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبهء اسلام می آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید را نیز ملک یمین گویند. (غیاث) (آنندراج). عبد. اَمَة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح منطق) یکی از مقولات عشر و آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون). هیأتی است عارض بر شی ء به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از مقولات نه گانهء عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطهء جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است: 1- ملک عین. 2- ملک منفعت. 3- ملک انتفاع. 4- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به همین مأخذ شود. || راه راست. (غیاث) (آنندراج). || هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث) (آنندراج). || (مص) مالک چیزی شدن. (غیاث).
ملک.
[مِ / مُ] (ع اِ) مأخوذ از تازی(1)، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندهء عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی.
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 534).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 91).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است.
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.خاقانی.
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.نظامی.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.مولوی.
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.اوحدی.
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات(2) صرف می شود... و آب این کاریزها و رود(3) همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است. (نزهة القلوب).
- در ملک؛ در اختیار. در تصرف: جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358).
- ملک ریزه؛ ملک کوچک :
جمعی اقاربم طمع خام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است.
ابن یمین.
- ملک طِلْق؛ ملکی که غیر در آن شرکت نداشته باشد :
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش الله زو که خاک و زر به نزد او یکی است.
ابن یمین.
(1) - رجوع به معنی آخر «ملک» [ مُ / مِ / مَ ]شود.
(2) - باغهای تبریز.
(3) - مهران رود.
ملک.
[مُ] (ع اِ) پادشاهی. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم. (حدیث).
که را بویهء وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی.
دقیقی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). چون روزگار ملک، او را به سر آمد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 5 و 7).
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
سلم را دیدم در روم، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران.
جوهری هروی.
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او(1). (فارسنامهء ابن البلخی ص 104).
ز شرح قصهء روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص366).
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشد مزور.امیرمعزی.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است.ادیب صابر.
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانهء گذران.ادیب صابر.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.سنائی.
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 288).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری.
ظهیر فاریابی.
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق.خاقانی.
گر پدر از تخت ملک شد اینک
بر زبر تخت احترام برآید.
خاقانی.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم.
خاقانی.
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان... صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 235).
- ملک و ملک؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 510).
این و آن هر دو(2) ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است.سوزنی.
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی.
خاقانی.
- امثال: الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 273).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم.
مولوی.
|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.فردوسی.
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید، ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.منجیک.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
منجیک.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.عنصری.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان.
ابوحنیفهء اسکافی.
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان.
ابوحنیفهء اسکافی.
مرد شهم کافی محتشم باید ملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 331). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 340). معلوم شد که کار ملک(3) بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702). چون ملکی و بقعتی بگیرد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 90). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 17). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی... خالی نبوده است. (سیاست نامه ایضاً ص13). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم... و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم. (سیاست نامه ایضاً ص 42).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 24).
اقبال تو پیرایهء ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطهء دین عرب آمد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 554).
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای.
عثمان مختاری ایضاً ص 512).
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
مسعودسعد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.مسعودسعد.
یک جرعهء می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است.
(منسوب به خیام).
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
امیرمعزی.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
امیرمعزی.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 156).
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
عمعق (ایضاً ص 139).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک(4) گشت عقیم.
عمعق (ایضاً ص 182).
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
در کفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 17).
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.سنائی.
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
سنائی.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.سنائی.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 3).
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.سنائی.
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
قوامی رازی.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 17).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری.
انوری.
بی عدل نیست کنگرهء ملک مرتفع
بی علم نیست قاعدهء عدل پایدار.
رشید وطواط.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
رشید وطواط.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای.
مجیرالدین بیلقانی.
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصهء ملکت برون ز حد گمان است.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 54).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 95).
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی.
خاقانی.
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم.خاقانی.
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 286).
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای.
خاقانی.
به زلزلهء حوافر کوه پیکران، گرد از اساس آن ملک برآریم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 202). من چون صحیفهء احوال تو مطالعه کردم قاعدهء ملک تو مختل یافتم. (مرزبان نامه ایضاً ص 15). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). خبر رسید که ایلک خان به بخارا آمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). پدر منزوی گشت و ملک(5) بدو بازگذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 237). شاهنشاه بهاءالدوله... ملک بگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
امیرخسرو دهلوی.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال.
اوحدی.
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است.
خواجوی کرمانی.
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل الله است کش نتواند کسی برید.
ابن یمین.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
ابن یمین.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
ابن یمین.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص 319).
از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشهء تاراج نیست.
کاتبی.
- ملک راندن؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن. سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
خاقانی.
- ملک فربه کردن؛ کنایه از زیاد کردن ملک. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
|| بزرگی. (منتهی الارب). بزرگی و فر و عظمت. (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه. (از اقرب الموارد). || ماسواالله از ممکنات موجوده و مقدوره. (غیاث) :
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.نظامی.
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.
(از تاریخ گزیده).
و رجوع به معنی بعد شود.
-امثال: ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض الله واسعة.(امثال و حکم ج 4 ص 1733).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق. (غیاث) (آنندراج). عالم شهادت. (تعریفات جرجانی). عالم شهادت. (ابن العربی). عالم محسوسات طبیعی. (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص 656). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.حافظ.
و رجوع به معنی قبل و بعد شود.
|| (اصطلاح فلسفه) عالم اجرام. (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص 270). و رجوع به ملکوت شود.
(1) - اپرویز.
(2) - نخشب و بخارا.
(3) - به معنی قبل هم تواند بود.
(4) - رجوع به معنی قبل شود.
(5) - به معنی قبل نیز تواند بود.
ملک.
[مُ / مُ لُ] (ع اِ) جِ مِلاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاک شود.
ملک.
[مُلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ مالک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مالک شود.
ملک.
[مَ لِ] (اِخ) نامی از نامهای صفات الهی. خدای تعالی. خدای متعال. ملک العرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.
منوچهری.
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد و عاذل.
سوزنی.
خار آفرید و نار ملک تا حسود تو
دوزد به خار دیده و سوزد به نار دل.
سوزنی.
به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.سوزنی.
ملک.
[مُ] (اِخ) سورهء شصت و هفتمین از قرآن، مکیه و آن سی آیت است، پس از تحریم و پیش از قلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملک.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و 477 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملک.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان کلیبر است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملک آباد.
[] (اِخ) دهی از دهستان افشاریه ساوجبلاغ است که در بخش کرج شهرستان تهران واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ملک آباد.
[] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ملک آباد.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قمرود است که در بخش مرکزی شهرستان قم واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ملک آباد.
[] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه است و 183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ملک آباد.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 480 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 187 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان لک است که در بخش قروهء شهرستان سنندج واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر است که در شهرستان ایلام واقع است و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان میربیگ است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان حسنوند است که در بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان دره صیدی است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 317 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) قریه ای است در پنج فرسنگی بیشتر میان جنوب و مشرق جشنیان. (از فارسنامهء ناصری).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان کربال است که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان کام فیروز است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 117 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان رودآب است که در بخش فهرج شهرستان بم واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از حومهء بخش بمپور است که در شهرستان ایرانشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل است و 480 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل است و 673 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان گاوکان است که در بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان ابراهیم آباد است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان پیوه ژن است که در بخش فریمان شهرستان مشهد واقع است و 506 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان پایین جام است که در بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع است و 223 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان سنگان است که در بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه واقع است و 314 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان بالاولایت است که در بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش است که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 836 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ملک آباد.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از بخش نجف آباد شهرستان اصفهان است و 573 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ملک آرا.
[مُ] (نف مرکب) ملک آرای :
ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار.
وحشی.
رجوع به ملک آرای شود.
ملک آرا.
[مُ] (اِخ) عباس میرزا (1255 - 1316 ه . ق.). پسر دوم محمدشاه و برادر کوچکتر ناصرالدین شاه. مادر وی خدیجه خانم نام داشته و خواهر یحیی خان چهریقی بوده است. عباس میرزا پس از مرگ پدر همواره مورد سوءظن برادر خود ناصرالدین شاه بود. مدت بیست و هفت سال در بغداد و استانبول تبعید بود و در سال 1294 با کسب اجازه از ناصرالدین شاه به ایران برگشت و به ملک آرا ملقب شد و حکومت زنجان به او واگذار گردید اما وی از ترس شاه از آنجا به قفقاز گریخت و سپس مجدداً در سال 1296 به وساطت میرزا حیسن خان سپهسالار به تهران مراجعت کرد و حکمران قزوین شد. پس از قتل ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه او را به دربار سزار روسیه فرستاد. در سال 1314 ه . ق. به جای میرزا محسن خان مشیرالدوله به وزارت عدلیه منصوب گردید و سرانجام در حدود 61سالگی در تهران درگذشت. وی شرح احوال خود را با نثری روان و بدون تکلف به رشتهء تحریر کشیده است. (از مقدمهء شرح حال عباس میرزا ملک آرا). و رجوع به همین مأخذ شود.
ملک آرا.
[مُ] (اِخ) محمد قلی میرزا (1203 - 1289 ه . ق.) پسر سوم فتحعلی شاه و مادرش دختر محمدخان قاجار بود. در سال 1228 به حکومت استرآباد و مازندران منصوب شد و به ملک آرا ملقب گردید. در سال 1250 که محمدشاه به تخت نشست قائم مقام فراهانی او را به بهانهء شرکت در جلوس پادشاه به تهران فراخواند و سپس به همدان تبعیدش کرد و او تا اواخر عمر در همدان در حال تبعید به سر می برد تا او را به تهران آوردند و در سال 1289ه . ق. در 87 سالگی درگذشت. او شعر می گفت و خسروی تخلص می کرد. (از تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج 3 ص 471 - 473).
ملک آرای.
[مُ] (نف مرکب) ملک آرا. کسی که آرایش می کند و مرتب می کند مملکت را. (ناظم الاطباء). که موجب نظم و رونق مملکت است :
به شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان.
فرخی.
همه ترکستان بگرفت و به خانه بنشست
به شرف روزفزون و به هنر ملک آرای.
فرخی.
رای ملک آرایت این معنی در این فکرت بدید
قوت خویش آشکارا کرد و ضعف من نهان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 471).
رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگر است
بر زمین از آفتاب آسمان روشنتر است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 101).
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادر است.
امیرمعزی (ایضاً ص 101).
عقل رامشگری است روح افزای
عدل مشاطه ای است ملک آرای.
سنائی.
او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود. (چهارمقاله).
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای را چون فرق بشکافی دونیم.
سوزنی.
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز.
سوزنی.
جهان به کام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا به دولت شاه جهان تورانی کام.
سوزنی.
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای
ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین.
سوزنی.
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفرپیرای باد.
خاقانی.
هر مبالغتی که رأی ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعهء دوام دولت و مقدمهء بقای سلطنت بود. (سندبادنامه ص 112).
خلف دودهء سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 734).
خسروا دانی که در طی ممالک هرزمان
رای ملک آرای تو از غیب آگاهی دهد.
نزاری قهستانی.
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند.
ابن یمین.
عید نو بر خسرو خسرونشان فرخنده باد
رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده باد.
ابن یمین.
ملک آوازه.
[مَ لَ زَ / زِ] (ص مرکب) به معنی بلندآوازه باشد که مرد مشهور و معروف است. (برهان) (آنندراج). بلندآوازه و مشهور و معروف. (ناظم الاطباء).
ملکا.
[مَ] (اِ) نام مردی بود مجتهد و صاحب مذهب ترسایان و فقیه ملت ایشان و او را ملوکا هم می گویند. (برهان). نام مردی که فقیه و مجتهد ترسایان بوده است. (غیاث). یکی از علمای ترسایان بوده. (آنندراج). نام شخصی مجتهد ترسایان. (آنندراج). مَلکا(1) در زبان آرامی به معنی پادشاه = مَلِک عربی است و علم (اسم خاص) نیست. خاقانی شروانی گوید :
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.
شاعر در این بیت اشتباه کرده، چه او خواسته است پیشوایان سه فرقهء مسیحی یعنی یعقوبیه(2)، نسطوریه(3) و ملکائیه(4) را نام ببرد ولی پی نبرده بود که ملکائیه فقط به معنی (فرقهء) شاهی(5) است و ربطی به نام مؤسس فرقه ندارد: النصاری مفترقون فرقاً فالاولی منهم الملکائیه، و هم الروم. و انما سموا بذلک لان ملک الروم علی قولهم و لیس بالروم سواهم... (الاَثارالباقیه بیرونی چ زاخائو ص 288 از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ملکای این سیاست و فرمانش دید گفتا
در قبضهء مسیح چو تو خنجری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280).
و رجوع به ملکائیه و ملکانیه شود. || به لغت زند و پازند پادشاه را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). هزوارش ملکا(6)، ملنکا(7). پهلوی، شاه(8). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - malka.
(2) - Jacobite.
(3) - Nestorian.
(4) - Melkites.
(5) - Royal.
(6) - malka.
(7) - mallnka.
(8) - Shah.
ملکا.
[] (اِ) اکلیل الملک است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه)(1). و رجوع به اکلیل الملک شود.
(1) - در فهرست مخزن الادویه، بدین معین «ملکان» آمده است.
ملکاء .
[مُ لَ] (ع ص، اِ) جِ مَلیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ مَلیک، به معنی پادشاه و خداوند. (آنندراج).
ملکائیه.
[مَ ئی یَ] (اِخ) گروهی از ترسایان پیروان عقاید رسمی قسطنطنیه که در ممالک اسلامی نیز می زیستند و نام ملکائیه از ملک به معنی پادشاه مأخوذ است و چون به عیسویان روم شرقی به علت یگانگی مذهب تمایل داشتند در نزد مسلمانان مورد سوءظن بودند. صاحب بیان الادیان گوید: ایشان منسوبند به ملکا و بیشتر ترسایان بر مذهب ملکائی اند و گویند مسیح یک جوهر است پاک و در گوش مریم شد و از پهلوی راست او بیرون آمد و با او هیچ ممازجت نکرد و گویند روح در مریم چنان رفت که آب رود در ناودان و هر که خویش را از طعامهای دنیا صافی گرداند خدای را جل جلاله بیند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملکا و ملکانیه و ملکیه شود.
ملکات.
[ مَ لَ ] (ع اِ) جِ ملکه، که قوت حصول هر شی ء است در طبیعت. (غیاث). مأخوذ از تازی، ملکه ها و خصلتها. (ناظم الاطباء). کیفیات راسخهء نفسانی که از انواع مقولهء کیف اند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- ملکات ردیه؛ خصلتهای بد. (ناظم الاطباء).
- ملکات ردیهء هشت گانه؛ حسد و بغض و بخل و حرص و کذب و غضب و کبر و بی حیائی. (غیاث) (آنندراج).
- ملکات فاضله؛ خصلتهای خوب. (غیاث) (آنندراج). خصلتهای نیک. (ناظم الاطباء).
- ملکات فاضلهء چهارگانه؛ حکمت و شجاعت و عفت و عدالت. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ملکار.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان چلندر است که در بخش شهرستان نوشهر واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ملکاری.
[مُ] (اِخ) یکی از دهستانهای هفت گانهء بخش سردشت شهرستان مهاباد است که در شمال بخش واقع است و از شمال به دهستان منگور مهاباد و از جنوب به دهستان بریاج و از مشرق به دهستان گورک سردشت و بریاجی و از غرب به مرز ایران و عراق محدود است. کوهستانی و جنگلی و هوای آن سردسیر است. محصول عمده اش مواد جنگلی و محصولات دامی و توتون است. شغل اهالی گله داری و جزئی زراعت و جاجیم و جوراب بافی از صنایع دستی آنهاست. این دهستان از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 3703 تن سکنه دارد. قرای مهم آن احمد بریو، بنی خلف، بیوران بالا، ملاشیخ، زیوه و مرکز دهستان قریهء ملاشیخ است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملکاک.
[] (ص) سرخوش. نشوه. کسی که بر اثر نوشیدن مشروب الکلی یا استعمال مواد مخدر سرمست شده باشد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ملکام.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ملکان.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نایین است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ملکان.
[مَ] (اِخ) نام پدر خضر علیه السلام باشد و او از احفاد سام بن نوح است و الیاس از اعمام اوست. (برهان). نام پدر خضر پیغمبر. (ناظم الاطباء).
ملکانه.
[مَ لِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)پادشاهانه. شاهانه. درخور شاهان. شایستهء پادشاه : یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 158). فصلی زیر نامه نبشت نیکو و سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 431). عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه... سپرده. (کلیله و دمنه). آنگاه همت ملکانه را بر اعلای کلمة الحق مقصور گردانید. (کلیله و دمنه). یک حاجت باقی است که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه). خادم از خجلت این انعام ملکانه... گران بار ایادی شده بود. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 236). خسرو از آنجا که همت ملکانه و سیرت پادشاهانهء او بود... گفت از شکستهء خود مومیایی دریغ نمی باید داشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 114). گدایان سیاهکار چون ده ساله عمر مفلسانه به ده روزه تنعم ملکانه بدل می توانستند زر به سود می ستدند و به خدمتی می دادند. (تاریخ غازان ص 318).
ملکانی.
[مَ] (اِخ) یکی از فرق ترسایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملکانیه و ملکائیه و ملکا شود.
ملکانیه.
[مَ نی یَ] (اِخ) قومی است از نصاری که مریم علیهاالسلام را به خدایی منسوب کنند. (آنندراج). نام گروهی از ترسایان. (ناظم الاطباء). طایفه ای از نصاری منسوبند به ملکاء که بر تمامت روم مستولی شد و ایشان گویند مسیح دو جوهر دارد یکی لاهوتی و دیگری ناسوتی و آن هردو یک جوهرند و قتل و صلب بر ناسوت و لاهوت هردو واقع شد و بعضی از ایشان گویند او قدیم است و هو الله و بعضی گویند هو ابن الله. (نفایس الفنون). یک فرقه از فرق نصاری. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 1 ص 53). و رجوع به ملکا و ملکائیه و ملکیه شود.
ملکایا.
[] (اِ) به سریانی به معنی کحل فرشتگان است... جالینوس گوید: از این روی چنین نامیده شده که چشم را اصلاح کند و آن را نورانی و شفاف و قوی الادراک سازد. و از آن به ذرور سفید تعبیر کنند و وردینج را نیز سود دارد. (تذکرهء ضریر انطاکی ص 332). ذرور سفید که وردینج را سود دارد و بقایای رمد را محلل است. ملکایه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذرور شود.
ملکایه.
[] (اِ) رجوع به ملکایا شود.
ملک ارشی.
[مِ کِ اَ رَ] (اِخ) کنایه از ملک ایران زمین است. (برهان) (آنندراج). ظاهراً اصح «ملک آرشی»(1) است منسوب به آرش کمانگیر. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - در این صورت بایستی ضبط [ مُ کِ رَ ]باشد.
ملک ازرق.
[مُ کِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مصحف مقل ازرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقل شود.
ملک افروز.
[مُ اَ] (نف مرکب) روشن کنندهء ملک. رونق و شکوه بخشندهء مملکت :
همیشه شاد زی ای شهریار ملک افروز
ترا زمانه شده پیشکار و دولت رام.
مسعودسعد.
ز ملک و دین نمی نازند شاهان بلنداختر
که آمد شاه ملک افروز مهمان قوام الدین.
امیرمعزی (از آنندراج).
رای ملک افروز تو درماندگان را کارساز
دولت فیروز تو بیچارگان را دستگیر.
امیرمعزی (از آنندراج).
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ گردون چاکر است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 113).
فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریادل
جهان آرای ملک افروز کشورگیر فرمان ران.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 190).
ملک افزای.
[مُ اَ] (نف مرکب)ملک افزاینده. که بر وسعت و نعمت مملکت بیفزاید. گسترش دهندهء کشور :
افروخته دولت شه عالم رای
ملک افزای است و عدل گستر همه جای
زین دولت عدل گستر ملک افزای
چشم بد خلق دور داراد خدای.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 820).
ملک الحاج.
[مَ لِ کُلْ حاج ج] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سرپرست حاجیان. امیرالحاج. رئیس کاروان حجاج :
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم.حافظ.
ملک الشرق.
[مَ لِ کُشْ شَ] (اِخ) لقب امیر قماج والی بلخ به زمان سلطان سنجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران ج ص379 شود.
ملک الشعراء.
[مَ لِ کُشْ شُ عَ] (اِخ) لقب فتحعلی خان صبای کاشانی. رجوع به صبا فتحعلی خان شود.
ملک الشعراء.
[مَ لِ کُشْ شُ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) پادشاه شاعران. مهتر شعرا. مقدم شاعران. لقبی بوده است شاعران را.
ملک الشعرای بهار.
[مَ لِ کُشْ شُ عَ یِ بَ] (اِخ) رجوع به بهار شود.
ملک الصالح.
[مَ لِ کُصْ صا لِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به صالح (الملک...) ابن عادل بن نجم الدین شود.
ملک الصالح.
[مَ لِ کُصْ صا لِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به صالح (الملک...) ابن ظاهر شود.
ملک الصالح.
[مَ لِ کُصْ صا لِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به صالح بن بدرالدین لؤلؤ شود.
ملک الصالح.
[مَ لِ کُصْ صا لِ] (اِخ) (ال ...) اسماعیل دومین از اتابکان شام (569 - 577 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام 145).
ملک الصالح.
[مَ لِ کُصْ صا لِ] (اِخ) (ال ...) نجم الدین ایوب بن محمدالملک الکامل بن ابی بکر العادل بن ایوب (متوفی به سال 647 ه . ق.) از پادشاهان ایوبی مصر است. وی به سال 637 ه . ق. پس از خلع برادرش به فرمانروایی رسید. (از اعلام زرکلی ج 1 ص136). و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص67 شود.
ملک الظافر.
[مَ لِ کُظْ ظا فِ] (اِخ) (ال ...) عامربن عبدالوهاب بن داودبن طاهرالقرشی العمری (مقتول به سال 923 ه . ق.) آخرین سلطان از سلاطین بنی طاهر یمن است که به عمران و آبادی علاقهء وافر داشت و آثار و ابنیهء بسیاری از خود به یادگار نهاد. (از اعلام زرکلی ج 2 ص464). رجوع به همین مأخذ شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ابوالفتح غازی شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ظاهر بیبرس و ابوالفتح بیبرس شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ظاهر سیف الدین مکنی به ابوسعید شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ظاهر سیف الدین برقوق شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین شود.
ملک الظاهر.
[مَ لِ کُظْ ظا هِ] (اِخ) (ال ...) یحیی بن اسماعیل بن العباس الرسولی از ملوک رسولیان یمن است که به سال 831 ه . ق. به فرمانروایی رسید و به سال 842 در صنعا درگذشت. وی امیری عاقل و مدبر و نیک سیرت بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1144). رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص88 شود.
ملک العادل.
[مَ لِ کُلْ دِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ابن سلار شود.
ملک العادل.
[مَ لِ کُلْ دِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ارسلانشاه بن مسعود عزالدین ... شود.
ملک العادل.
[مَ لِ کُلْ دِ] (اِخ) (ال ...) ابوبکر محمد بن ابی الشکر ایوب بن شادی ملقب به الملک العادل سیف الدین برادر صلاح الدین ایوبی (540 - 615 ه . ق.). وی پس از فوت صلاح الدین به تدریج توانست بر برادران و پسران صلاح الدین سیادت و فرمانروایی حاصل کند و در فاصلهء سنوات 592 و 596 ه . ق. که بر مصر و غالب نقاط شام استیلا یافته بود تا زمان مرگ خود یعنی 615 ه . ق. که در عالقین از قرای دمشق اتفاق افتاد بر غالب ممالک ایوبی سلطه و سیادت داشت و فرزندان او نیز در همین ممالک باقی ماندند ولی متصرفات پدری را بین خود تقسیم کردند و شاخه هایی چند از ملوک ایوبی که همه از فرزندان ملک العادل بودند در مصر و دمشق و الجزیره تشکیل یافت. و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص65 و 66 و 67 و وفیات الاعیان ابن خلکان چ محمد محیی الدین عبدالحمید چ مصر جزء چهارم ص166 - 170 و اعلام زرکلی ج 3 ص867 شود.
ملک العادل.
[مَ لِ کُلْ دِ] (اِخ) (ال ...) محمودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر مکنی به ابوالقاسم (511 - 569 ه . ق.). از عادلترین پادشاهان زمان خود بود. در حلب زاده شد و پس از مرگ پدر به سال 541 به امارت رسید. نخست وابسته به سلاجقه بود، سپس استقلال یافت و دمشق را به متصرفات خود افزود و بر تمام سوریهء شرقی و قسمتی از سوریهء غربی و موصل و دیاربکر و الجزیره و مصر و بخشی از مغرب و پاره ای از یمن استیلا یافت. فرمانروایی خردمند و نیک سیرت و شجاع و شائق به مطالعه و دوستدار عمران و آبادی بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1016 و 1017). رجوع به همین مأخذ شود.
ملک العادل ثانی.
[مَ لِ کُلْ دِ لِ] (اِخ)(ال ...) سیف الدین ابوبکربن اسماعیل بن سیف الدین ابوبکر الملک العادل ایوبی پنجمین از سلاطین ایوبی مصر است. (615 - 635 ه . ق.) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملک العرب.
[مَ لِ کُلْ عَ رَ] (اِخ) لقب صدقة بن منصور ملقب به سیف الدوله. رجوع به صدقة بن منصور در همین لغت نامه و نیز رجوع به اخبارالدولة السلجوقیة ص80 و 81 شود.
ملک العرب.
[مَ لِ کُلْ عَ رَ] (اِخ) لقب نعمان بن مُنْذِر. (الموشح ص467). و رجوع به نعمان بن منذر شود.
ملک العرش.
[مَ لِ کُلْ عَ] (اِخ) پادشاه عرش. خداوند عرش. فرمانروای عرش. کنایه از خدای تعالی و آفریدگار متعال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند.
منوچهری.
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بدو بر بشمرد.
منوچهری.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوش خویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان ز حضرت ملک العرش لشکرند.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص121).
طغرای نکوکاری و منشور سعادت
نزد ملک العرش به توقیع تو بردم.
برهانی.
ملک العرش پس از قدرت رحمت بنمود
قدر و رحمت او خلق جهان را عبر است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص105).
ای شاه جهان هرچه ترا کام و مراد است
تقدیر و قضای ملک العرش چنان است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص80).
ز طعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک
که عصمت ملک العرش پیش او مجن است.
امیر معزی (دیوان ایضاً ص84).
با عشق تو حیلت نتوان کرد که عشقت
حکمی است که بر ما ملک العرش قضا کرد.
عبدالواسع جبلی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار.
خاقانی.
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید شما.
خاقانی.
از سر و پای درآیند سراپای نیاز
تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند.خاقانی.
چون ملک العرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید.نظامی.
ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی. (قصص الانبیاء ص 61).
ای ملک العرش مرادش بده
وز خطر چشم بدش دار گوش.حافظ.
افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال
به ثنای ملک العرش خدای متعال.(؟).
ملک العزیز.
[مَ لِ کُلْ عَ] (اِخ) (ال ...) لقب پرویزبن هرمزبن انوشیروان ساسانی. (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملک العزیز.
[مَ لِ کُلْ عَ] (اِخ) (ال ...) لقب عثمان بن صلاح الدین یوسف بن ایوب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به عثمان بن صلاح الدین شود.
ملک العزیز.
[مَ لِ کُلْ عَ] (اِخ) (ال ...) محمد بن ملک ظاهربن صلاح الدین ایوبی مکنی به ابوالمظفر دومین از ایوبیان حلب (613 - 634 ه . ق.). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به طبقات سلاطین اسلام 68 شود.
ملک الغرب.
[مَ لِ کُلْ غَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) پادشاه غرب. فرمانروای غرب. و در شاهد ذیل ظاهراً مقصود مظفر قزل ارسلان بن ایلدگز است :
گرچه ملک الغرب تویی تا ابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص438).
ملک القاهر.
[مَ لِ کُلْ هِ] (اِخ) (ال ...) رجوع به عزالدین مسعود ثانی در همین لغت نامه و نیز رجوع به ابن الاثیر ذیل حوادث 615 ه . ق. و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص556 شود.

/ 75