لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ماهوی سوری.
[یِ] (اِخ) مرزبان مرو، معاصر یزدگرد سوم :
خبر یافت ماهوی سوری زشاه
که از مرز طوس اندر آمد سپاه.فردوسی.
زماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد.فردوسی.
شهنشاه از آن خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود.فردوسی.
و رجوع به ماهوی و ماهویه و تاریخ گزیده ص124 و 181 شود.
ماهویه.
[یَ / یِ] (اِ) لقب عام ملوک مرو. (آثار الباقیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
ماهویه.
[یَ / یِ] (اِخ) نام شخصی است که از جانب یزدجرد حاکم سیستان و سپهسالار خراسان بود. بعد از آنکه یزدجرد از لشکر اسلام گریخت و به مرو رفت ماهویه با خاقان ترکستان ساخت و کسان خود را فرستاد تا یزدجرد را بقتل رسانیدند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) : به شهر مرو اصفهبدی بود نام او ماهویه... (فارسنامهء ابن البلخی ص112).
ماهة.
[هَ] (ع مص) آب برآمدن از چاه و بسیار آب گردیدن. مَوهْ . مَیهْ . مَیهَة. (از منتهی الارب). بسیارآب گردیدن چاه. (از اقرب الموارد). || آب درآمدن در سفینه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) رکیة ماهة؛ چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِ) چیچک. (منتهی الارب) (آنندراج). جدری. آبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
ماهه.
[هَ / هِ] (اِ) به معنی برماه است و آن افزاری باشد که درودگران بدان چوب و تخته و حکاکان جواهر سوراخ کنند و آن را به عربی مثقب خوانند. (برهان). برمهء درودگران و حکاکان که بدان چوب و جواهر سوراخ کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). برماه و مثقب و مته. (ناظم الاطباء). || یک حصه از دوازده حصهء تولچه را نیز گویند که هشت حبه باشد و تولچه دو مثقال و نیم است که نودوشش حبه باشد. (برهان). دوازده یک تولچه باشد. (فرهنگ جهانگیری). دوازده یک توله که وزنی است معین و توله دو مثقال و نیم است که نودوشش حبه باشد و در هندوستان مستعمل است. (انجمن آرا) (آنندراج). یک حصه از دوازده حصهء تولچه که معادل پنج نخود باشد. (ناظم الاطباء) :
اگر پذیرد زیبق ز صفر هم غسلی
زمس دوازده ماهه عیار بگشاید.
مغیث هانسوی (از جهانگیری).
و رجوع به ماشه و ماهچه شود. || پرتو ماه و مهتاب. (ناظم الاطباء). || شب روشن بواسطهء ماه و با ستاره ها. || مشاهره و ماهیانه. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی) منسوب به ماه مانند یکماهه و چندماهه یعنی دارای یک ماه و چند ماه. (ناظم الاطباء). منسوب به ماه (و آن پس از عدد و کلماتی از قبیل همه و هرآید): دوماهه. نه ماهه (آنچه یا آنکه دو ماه یا نه ماه بر او گذشته باشد). هرماهه. همه ماهه. (فرهنگ فارسی معین) :
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
انوری.
نه ماهه ره بریده مهی نوبره درست
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار.
خاقانی.
ماهی.
(اِ) ترجمهء سمک و حوت. (آنندراج). حیوانی که در آب زیست دارد و دارای ستون فقری می باشد و به تازی حوت نامند. (ناظم الاطباء). در اوستا، «مسیه»(1) (ماهی). پهلوی، «ماهیک»(2). هندی باستان، «مستیه»(3)(ماهی). کردی، «ماسی»(4). بلوچی، «ماهی»(5)، «ماهیگ»(6)، «ماهیغ»(7). افغانی، «ماهئی»(8). لری، «موسی»(9). زازا، «ماسی»(10). گیلکی، «موهی»(11). مازندرانی و طالشی، «مویی»(12). گبری، «موسو»(13). اورامانی، «ماس (آوی)»(14). جانورانی ذی فقار که در آب زیست کنند. شکل ماهیان غالباً دوکی است و از این جهت برای حرکت در آب کام متناسب است بدن غالب آنها از پولکهای کوچک مستور است. انواع ماهی بسیار است. (حاشیهء برهان چ معین). جانوری(15) است ذی فقار و آب زی از ردهء ماهیان که دارای اقسام متعدد است. حوت. ماهیان (ماهی ها) رده ای از جانوران آب زی هستند که پست ترین ذی فقاران بشمار می آیند. وجود برانشی در دورهء نمو جنینی بقیهء حیوانات ذی فقار از جمله انسان و همچنین صفات دیگری که ذی فقاران عالی در دورهء جنینی نشان می دهند ثابت می کند که ماهیان اجداد تمام مهره داران دیگر می باشند. ماهیان بعلت سازش با زندگی در آب شکل بدنشان از دیگر ذی فقاران متمایز است و این سازش بیشتر در شکل بدن و باله ها که اندامهای حرکتی حیوانند و دستگاه تنفس، حاصل گشته است. شکل ماهیها عموماً دوکی است و از این جهت برای حرکت در آب کام مناسب است. اعضای حرکتی ماهیها شامل هفت باله است که سه عدد فرد و دو زوج می باشند. باله های فرد عبارتند از بالهء دمی و بالهء پشتی و بالهء شکمی. باله های زوج عبارتند از یک زوج بالهء سینه ای و یک زوج بالهء شکمی. در ماهیان فلس دار، جهت خواب فلسها از جلو به عقب است و بدین جهت به سهولت در آب شنا می کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهی است دشمنانت کبودر.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به دست ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی (یادداشت ایضاً).
من شست به دریا فروفگندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.فردوسی.
شهنشاهش به بالین زار و گریان
بسان ماهیی بر تاوه بریان.(ویس و رامین).
بمانده ماهی از رفتن بناکام
تو گفتی ماهیی است افتاده در دام.
(ویس و رامین).
همه احوال دنیایی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا ملکی نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
زماهیی که در او خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پرخار دیده اند ضرر.
مسعودسعد.
دست فگار نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکارگیر.سنائی.
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد.سنائی.
ماهیخواری بر لب آبی وطن ساخته بود و بقدر حاجت ماهی می گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می گذاشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص82). مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص83). در این آبگیر ماهی بسیار است تدبیر ایشان بباید کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص83).
گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام.انوری.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.خاقانی.
بر غمم گفتی صبوری کن بلی شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی آب ماهی می کند.
ظهیر فاریابی.
این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد... که ماهی تواند بود. (سندبادنامه ص47). امروز به نیت و اندیشهء آن آمده ام تا از ماهیان این نواحی... استحلالی کنم. (مرزبان نامه). ماهی چون این فصل بشنید یکباره طبیعتش بستهء دام خدیعت او گشت. (مرزبان نامه). گفت این فصل که از من شنیدی به ماهیان رسان. (مرزبان نامه).
معروف شده مخالف تو
همچون ماهی به بی زبانی.سیف اسفرنگ.
گر حرز مدح او را بر خط بحر خوانند
ماهی بی زبان را بخشد زبان قاری.
سیف اسفرنگ.
پس کلوخ خشک در جوکی بود
ماهیی با آب عاصی کی شود.مولوی.
عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر گنده گردد نی زدم.مولوی.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.سعدی.
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صدچون من به دام آرد کسی کو می کشد شستم.
خواجوی کرمانی.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
می تپد تا باز در دریا فتد.
(از اختیارات شیخ علی همدانی، از امثال و حکم).
عاشق چو برون فتاد از عشق بسوخت
یا در آب است یا در آتش ماهی.
واعظ قزوینی.
انواع ماهی: 1- اردک ماهی؛ گونه ای ماهی(16) استخوانی از دستهء فیزوستوم ها(17) که فکینش شباهت به منقار اردک دارد (علت وجه تسمیه). طول این ماهی تا یک متر هم می رسد و بسیار پرخور است و انواع و اقسام ماهیهای کوچکتر از خود را با حرص و ولع زیاد می خورد. شبها از دریا به رودخانه می آید و به نقاطی که ماهیها استراحت کرده اند می رود و آنها را طعمهء خود قرار می دهد. از این جهت وجودش برای ماهیان مفید دیگر خطرناک است. بعضی از گونه های این ماهی در دریای خزر نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
2- اره ماهی؛ رجوع به همین مدخل شود.
3- اژدر ماهی؛ گونه ای ماهی پهن از دستهء سفره ماهیها(18) که اسکلت بدنشان غضروفیاست و بواسطهء داشتن دستگاه مولد الکتریسیته از سفره ماهیهای دیگر مشخصند، بدین معنی که در طرفین سر دو عضو کلیوی شکل دارند که هر کدام از عدهء صفحاتی درست شده است و هر صفحه مانند پیل ولتا می باشد که یک طرف آن دارای الکتریسیتهء مثبت و سمت دیگر الکتریسیتهء منفی است و شارژ الکتریکی این دو عضو مولد الکتریسیته تکانهای شدید متوالی شبیه کزاز ماهیچه ای هنگام ورود الکتریسیتهء متناوب به بدن تولید می کند و قدرت الکتریکی آن تا 30 ولت می باشد. قد این ماهی تا یک متر می رسد و در سواحل اقیانوس اطلس فراوان است. ماهی برقی. (فرهنگ فارسی معین).
4- اسپرماهی؛ سفره ماهی. رجوع به سفره ماهی شود.
5- پروانه ماهی؛ گونه ای ماهی استخوانی(19)که بالهای سینهء آن پهن و بالهء دمش گرد و قرمزرنگ است و قدش تا 16 سانتیمتر می رسد. رنگ بدنش سبز یا قهوه ای زرد رنگ با خطهای سیاه است و باله هایش رنگارنگ می باشد (وجه تسمیه به مناسبت رنگارنگ بودن این ماهی است) محل زندگی این ماهی در رودخانه ها و دریاچه های آمریکای جنوبی است. (فرهنگ فارسی معین).
6- پولاد ماهی؛ گونه ای ماهی استخوانی(20) که در دریای خزر نیز موجود است. (فرهنگ فارسی معین).
7- تاس ماهی(21)؛ رجوع به «تاس ماهی» در همین لغت نامه شود.
8- چلچله ماهی؛ گونه ای ماهی استخوانی(22)از دستهء آکانتوپتریژین(23) که قدش در حدود 6 سانتیمتر است. شکل دم و بالهء شنای این جانور شبیه پرستو است. پهلوهایش قهوه ای رنگ و شکمش سبز و تمام بدنش دارای خطوط موازی سبز یا آبی است. این ماهی مخصوص دریاچه های چین و مالزی است و جهت زینت در اطاقها نگهداری می کنند. ماهی نر با آب دهانش در ته آب حبابهائی از هوا می سازد و ماهی ماده در این حبابها تخم ریزی می کند. تخمها پس از 60 ساعت شکفته شده و نوزاد ماهی از تخم خارج می گردد. این ماهی گوشتخوار است و اگر در منزل در ظرف آب نگهداری شود باید گوشت گاو بی چربی را چرخ کرده به آن داد یا در صورت امکان برای وی تخم مورچه تهیه کرد. (فرهنگ فارسی معین).
9- خورشید ماهی؛ گونه ای ماهی زیوری ریز استخوانی(24) به طول 12 تا 15 سانتیمتر. وجه تسمیه اش بمناسبت رنگهای درخشان قرمز و طلایی آن است. محل زندگی این ماهی در دریاچه ها و رودهای آمریکای شمالی است. (فرهنگ فارسی معین).
10- ریگ ماهی؛ رجوع به «سقنقور» و «ریگ ماهی» شود.
11- سس ماهی؛ رجوع به «ماهی ریش دار» (شمارهء 45) شود.
12- سفره ماهی؛ گونه ای ماهی(25) از راستهء سلاسین(26) که سر دستهء تیرهء خاصی به نام سفره ماهیها(27) میباشد که انواع اره ماهی و اژدر ماهی در این تیره جای می گیرند. سفره ماهی دارای بدنی پهن است و باله های سینه ای در بسیاری مواضع متصل اند. این حیوان بر روی شنهای کف دریا می خوابد و به وسیلهء حرکات موجی بالهء شنا برمی خیزد، ولی در موقع شنا دارای سرعت بسیار است. اسپر ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
13- سگ ماهی؛ الف- تاس ماهی. رجوع به سگ ماهی و تاس ماهی شود. ب- تیره ای از ماهیها(28) که جزو راستهء سلاسین ها(29) می باشند. اسکلت بدن این ماهیها فقط غضروفی است و جانورانی چابک و قوی و منحصراً گوشتخوارند. غالباً عظیم الجثه می باشند و برخی اقسام آن ممکن است تا 20 متر طول پیدا کنند. انواع ماهیهای درنده و مخوف از قبیل انواع کوسه ها جزو این تیره محسوبند. نمونه ای از این تیره، سگ ماهیی به نام کار کاردن(30) می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
14- شاه ماهی؛ نوعی ماهی استخوانی دریازی(31) از راستهء تله اوستئن ها(32) (طول در حدود 25 سانتیمتر) که دارای گونه های متعدد است. قد این ماهی کوتاه است و دارای دو بالهء شنای پشتی است و در فک پایین دارای دو زایدهء ریش مانند است. زمینهء بدنش متمایل به قرمز و دارای نقاط تیره در پهلوها و یک سطح تیره در پشت است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شاه ماهی شود.
15- شگ ماهی؛ گونه ای ماهی ریز استخوانی(33) از راستهء تله اوستئن های(34)دریازی که در دریای خزر نیز فراوان است و در حقیقت یکی از گونه های ماهی حشینه است که انواع آن را اهالی شمال به نام کولی و ریزه کولی نامند. ماهی کولی. (فرهنگ فارسی معین).
16- شمشیر ماهی؛ گونه ای ماهی استخوانی دریازی(35) از راستهء تله اوستئن ها و از دستهء آکانتوپتریژین ها(36) که طولش بالغ بر 5 متر است. قسمتی از استخوان فک بالای این ماهی طویل شده به شکل شمشیر درآمده (علت وجه تسمیه). این ماهی در اکثر دریاها می زید و از زایدهء فک بالایش که بصورت شمشیر است جهت دفاع و احیاناً حمله به حیوانات دیگر استفاده می کند. سیف. سیف ماهی. سمک الذهبی. ماهی طلایی. (فرهنگ فارسی معین).
17- شیر ماهی؛ گونه ای ماهی استخوانی دریازی(37) از راستهء تله اوستئن ها(38) که قد کوتاهی دارد و جزو ماهیانی است که در خلیج فارس نیز صید می گردد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
18- کوسه ماهی؛ رجوع به کوسه درردیف خود شود.
19- گاو ماهی؛ گونه ای ماهی کوچک استخوانی(39) از تیرهء سیپرینیده ها(40) که اقسام آن روخانه ای است و برخی نمونه های دریازی نیز دارد. این ماهی بیشتر به ماهی سیاه رودخانه معروف است. ماهی سیاه رودخانه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به گاو ماهی در ردیف خود شود.
20- لرز ماهی؛ رجوع به اژدر ماهی شود.
21- لعل ماهی؛ رجوع به لعل ماهی شود.
22- مارماهی؛ رجوع به مارماهی شود.
23- ماش ماهی؛ رجوع ماش ماهی شود.
24- ماهی آزاد؛ گونه ای ماهی استخوانی(41)از راستهء تله اوستئن ها(42) و از دستهء فیزستوم ها(43) که کیسهء هوایی شنا در آنها با مری مربوط است. این ماهی سردستهء تیرهء خاصی به نام ماهیان آزاد یا سالمونیده ها(44)می باشد. محل ماهی آزاد در دریاهای سرد و معتدل نیمکرهء شمالی زمین است و در بحر خزر نیز وجود دارد. ماهی آزاد از بهترین و زیباترین ماهیها و درازاندام و درخشان و خوش هیکل است و جزو ماهیان فلسدار می باشد و از حیوانات کوچک تغذیه می کند. قد آن تا 2 متر می رسد. ماهی آزاد نر در سن جفت گیری کمرش آبی و پهلویش خاکستری نقره ای و شکمش قرمز رنگ است. در این موقع گوشت آن هم صورتی و بسیار خوش طعم می باشد. این ماهی در آب شور دریا می زید و در آب شیرین (رودخانه) تخم ریزی می کند. ماهی آزاد ماده بطور متوسط 20 تا 30 هزار تخم می ریزد و یک هفته پس از تخم ریزی نوزادها از تخم خارج می شوند (فصل تخم ریزی در بهمن و اسفند ماه است) در این هنگام مادر از رودخانه به دریا برمی گردد ولی بچه ها تا سن دوسالگی در رودخانه باقی می مانند و در این وقت قدشان بین 40 تا 60 سانتیمتر است. پس از سن دو سالگی بچه ها به طرف دریا سرازیر می شوند و بقیهء عمر خود را در دریا می گذرانند و در آنجا رشد می کنند. آزاد ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
25- ماهی اسبله(45)؛ جزو ماهیان بحر خزر است. ماهیی است بزرگ که دهانی فراخ دارد و ریشو میباشد و دو ردیف دندان در دهان دارد. اسبیله. اسبیلی. (فرهنگ فارسی معین). این نوع ماهی بدون فلس است.
26- ماهی اسبیلی؛ ماهی اسبیله. رجوع به ماهی اسبله (شماره 25) شود.
27- ماهی اشه؛ رجوع به «ماهی حشینه» (شمارهء 33) شود.
28- ماهی اشنه؛ نوعی از ماهی باشد بسیار کوچک و آن را از جانب هرموز آورند و ماهیابه را از آن سازند و معنی ترکیبی آن ماهی نارس باشد چه اشنه به معنی نارس آمده است. (برهان) (آنندراج).
29- ماهی برقی؛ الف- اژدر ماهی. رجوع به اژدر ماهی شود. ب- گونه ای ماهی استخوانی(46) از راستهء تله اوستئن(47)ها و از دستهء فیزوستوم ها که بدنی کشیده و دراز شبیه به مارماهی دارد و مخصوص رودخانهء آمازون است. طول بدنش تا دو متر می رسد که چهار پنجم آن بوسیلهء دمی اشغال شده و در آنجا یک دستگاه مولد الکتریسیتهء قوی وجود دارد که تا 800 ولت ممکن است اختلاف پتانسیل داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
30- ماهی پرنده؛ گونه ای ماهی استخوانی(48)از دستهء آکانتوپتریژین ها(49) که فاقد کیسهء هوایی هستند و یا اگر دارای کیسهء هوایی باشند کوچک و تحلیل رفته است و به مری آنها ارتباطی ندارد. باله های سینه ای این جانور بسیار رشد ونمو کرده و تبدیل به بال حقیقی شده است و جانور به کمک آنها می تواند در حدود 5 متر از سطح دریا ارتفاع بگیرد و مسافتی بالغ بر صد متر پرواز کند و به این وسیله از چنگ دشمنان خود که مورد صید آنها واقع می شود، فرار نماید. محل زندگی این ماهی در دریای گرم است و حدود 50 گونه از آن شناخته شده است و گونه ای از آن به نام چلچله دریایی(50) در بحرالروم (مدیترانه) نیز وجود دارد. پرنده ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
31- ماهی تلاجی؛ ماهی کُلُمَه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کُلُمَه شود.
32- ماهی جنگی؛ گونه ای ماهی استخوانی(51) که جزو ماهیهای زینتی است و اندام رنگارنگی دارد و قدش بین 5 تا 8 سانتیمتر است. بالهء شنای پشتیش باریک ولی بسیار بلند و دارای 7 تا 10 تیغهء استخوانی است. این ماهی در آبهای هندوستان و سوماترا و جاوه و برنئو می زید و عشق شدیدی به جنگ دارد و به همین جهت در سیام آن را تربیت کنند و جنگ آن را با ماهیهای دیگر نمایش می دهند. (فرهنگ فارسی معین).
33- ماهی حشینه؛ یکی(52) از گونه های ماهی ساردین(53) است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حشینه و ساردین شود.
34- ماهی حلوا؛ گونه ای ماهی استخوانی(54)از دستهء آکانتوپتریژین ها(55) که در باله های شنای خود دارای اشعهء سخت می باشد و مخصوص دریاهای گرم و معتدل و در خلیج فارس نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
35- ماهی حمد؛ گونه ای ماهی استخوانی(56) از راستهء تله اوستئن ها(57) و از دستهء آکانتوپتریژین ها(58) که در حدود 40 گونه از آن شناخته شده و مخصوص دریاهای گرم کرهءزمین هستند و در خلیج فارس نیز فراوان است. قد این ماهی متوسط و بدنش مخطط و کله اش زرد و پیشانیش قهوه ای و زمینهء بدنش آبی رنگ است. ماهی همبلو. (فرهنگ فارسی معین).
36- ماهی حوض؛ گونه ای ماهی زینتی استخوانی(59) از راستهء تله اوستئن ها(60) و از تیرهء سیپرینیده ها(61) که حداکثر طولش تا 20 سانتیمتر می رسد. این ماهی به رنگهای مختلف قرمز و طلایی و ابلق و متمایل به سفید وجود دارد. اصل این ماهی را از چین می دانند ولی امروزه در اکثر نقاط کرهء زمین در حوضها نگهداری می شود. ماهی سرخ. ماهی قرمز. (فرهنگ فارسی معین).
37- ماهی خار؛ گونه ای ماهی استخوانی(62) از راستهء تله اوستئن ها(63). وجه تسمیه اش بدان جهت است که به محاذات بالهء شنای پشتی و در جلو دارای چند تیغهء استخوانی نوک تیز خار مانند است این ماهی از دو پهلو به هم فشرده است ولی از پشت و سینه و شکم برآمده می باشد. بالهء شکمی ندارد و روی کمر و دمش خطهای آبی دارد. ماهی پیرزن. (فرهنگ فارسی معین).
38- ماهی خاردار رودخانه ای؛ گونه ای ماهی استخوانی(64) که مخصوص رودخانه ها (آبهای شیرین) است. طولش بین 30 تا 40 سانتی متر و وزنش بین 1 تا 2 کیلوگرم است. بالهء پشتی این حیوان دارای تیغه های استخوانی نوک تیز خار مانند است. رنگش سبز مایل به زرد و یا قهوه ای قرمز رنگ با خطوط پهن تیره است ولی در فصول مختلف تغییر رنگ می دهد. این ماهی در رودخانه های نیمکرهء شمالی می زید و گوشتش مطلوب است. (فرهنگ فارسی معین).
39- ماهی خاویار؛ رجوع به خاویار و تاس ماهی شود.
40- ماهی دراکول؛ یکی از گونه های(65)ماهی خاویار است که دارای پوزهء باریک و درازی است. (فرهنگ فارسی معین).
41- ماهی درشت قنات؛ گونه ای ماهی استخوانی(66) از تیرهء سیپرینیده ها(67) که مخصوص آبهای شیرین است و در رودخانه ها و قناتهای پرآب می زید. قدش به 15 سانتیمتر می رسد. کمرش سبز و سر و پهلوهایش سفید نقره ای است. از حشرات تغذیه می کند. گوشتش پر استخوان می باشد و مزه اش خوب نیست. از فلسهای این ماهی، ماده ای به نام اسانس خاور (مشرق) بدست می آید که از آن مروارید بدل می سازند. از چهل هزار ماهی می توان یک کیلوگرم اسانس به دست آورد. (فرهنگ فارسی معین).
42- ماهی ریز؛ ماهی ریز نوع از ماهی خرد که آن را از دریای اتلانتیک و یا از دریای مدیترانه می گیرند و در روغن زیتون حفظ کرده می خورند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ساردین شود.
43- ماهی ریز قنات؛ گونه ای ماهی استخوانی(68) از تیرهء سیپرینیده ها(69) که مخصوص قناتها و رودخانه ها است. قدش تا 10 سانتیمتر میرسد. گوشتش خوشمزه است و به حالت دسته جمعی در ته نهرها حرکت می کند. شکم و پهلوهایش نقره ای می باشد. کمرش قهوه ای خالدار است. (فرهنگ فارسی معین).
44- ماهی ریزه کولی؛ یکی از گونه های شگ ماهی(70) است که سفید رنگ و قدش بین 15 تا 20 سانتیمتر است و در مرداب بندر انزلی نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شگ ماهی (شمارهء 15) ذیل همین مدخل شود.
45- ماهی ریش دار؛ گونه ای ماهی استخوانی(71) از تیرهء سیپرینیده ها(72) که در رودخانه ها می زید و قدش تا یک متر و وزنش بین 5 تا 6 کیلوگرم است. دور دهانش دو جفت رشته به فک اعلی آویخته است (علت وجه تسمیه). ماهی سس. سس ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
46- ماهی زرین؛ الف- نوعی از ماهی باشد که در میان ریگ پیدا شود و چنان صاحب قوت باشد که در میان ریگ ده گز و پانزده گز بدود و آن در نواحی بغداد و ملک سند بهم میرسد و آن را به عوض سقنقور به کار برند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) :
ای تنم ماهی زرین و ره عشق تو ریگ
وی دلم تیهوی خونین و غمت با بزنی.
شرف الدین شفروه (از فرهنگ رشیدی).
ب- بعضی گویند ماهی زرین همان سقنقور است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سقنقور. (ناظم الاطباء). ج- ماهی قزل آلا؛ رجوع به ماهی قزل آلا شود.
47- ماهی ساردین. رجوع به ساردین شود.
48- ماهی سالور. رجوع به ماهی اسبله (شمارهء 25) شود.
49- ماهی سبیلی. رجوع به ماهی اسبله (شمارهء 25) شود.
50- ماهی سرخ. رجوع به ماهی حوض (شماره 36) شود.
51- ماهی سفید. گونه ای ماهی استخوانی(73)از راستهء تله اوستئن ها که طولش در حدود 50 سانتیمتر است. بهترین گونهء این ماهی در دریای خزر فراوان است و همه ساله صید می شود و از ماهیهای اصیل دریای مذکور می باشد. گوشتش سفید خوش طعم است. این ماهی را پس از صید در شمال ایران بجهت محفوظ ماندن شکمش را پاره کرده امعاء و احشاء آن را خارج می کنند و نمک سود نموده دود می دهند و به نام ماهی دودی به بازار عرضه می کنند. (فرهنگ فارسی معین).
52- ماهی سلور(74)؛ ماهی صلور. رجوع به صلور و سلور و ماهی اسبله شود.
53- ماهی سوف؛ گونه ای ماهی استخوانی(75)از راستهء تله اوستئن ها که بدنی کشیده و پوزهء نسبةً باریک و دو بالهء شنای پشتی دارد. این ماهی گاهی قدش به 25/1 متر هم میرسد و وزنش در این حال بالغ بر 15 کیلوگرم می شود. کمر ماهی سوف خاکستری سبز رنگ و شکمش نقره ای سفید و بالهایش دارای خالهای سیاه رنگ است و بیشتر در ته آب زندگی می کند گوشت این ماهی لذیذ است و تازه و دودی آن مصرف می گردد. از تخم آن نیز خاویار تهیه می گردد. ماهی صوف. سوف. (فرهنگ فارسی معین).
54- ماهی سیم؛ ماهی شیم. (ناظم الاطباء). گونه ای ماهی استخوانی(76) از تیرهء سیپرینیده ها(77) که دارای فلسهای نسبةً درشت می باشد و بالهء شنای پشتی آن کوتاه است. شکل بدنش بیضی متناسب و قشنگی است و بالهء شنای مخرجیش تا حدی طویل است. این ماهی بیشتر در آبهای راکد رودخانه ها می زید و گاهی هم در دریا وارد می شود. طولش تا 50 سانتیمتر می رسد. بیشتر برای ازدیاد، این ماهی را در برکه های مخصوص تربیت ماهی، نگهداری می کنند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماهی شیم (شمارهء 57) شود.
55- ماهی شیر؛ نوعی ماهی در چاه بهار درازی آن گاه به یک ذرع و نیم می رسد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
56- ماهی شیشک؛ بیاح. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (دهار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
57- ماهی شیم؛ ماهی کوچک که بر پشت نقطه های سپید دارد. (آنندراج). ماهی سیم. قسمی از اره ماهی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) :
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود عارض بت رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
جز که تو زنده به مرده به جهان کس نفروخت
مار و افعی بخریدی بدل ماهی شیم.
ناصرخسرو.
یقین شناس که با خط مقاومت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم.ازرقی.
زلفهایش به دست من چون شست
من چو صیاد و او چو ماهی شیم.
عمعق بخارایی (از آنندراج).
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به ماهی سیم شود.
58- ماهی صلور؛ ماهی سلور. و رجوع به صلور و سلور شود.
59- ماهی طلایی؛ الف- ماهی حوض. رجوع به ماهی حوض شود. ب- شمشیر ماهی؛ رجوع به شمشیر ماهی شود.
60- ماهی عنبر؛ کاشالوت. رجوع به کاشالوت و عنبر و گاو عنبر شود.
61- ماهی غاطوس(78)؛ به هر فرد از پستانداران راستهء قطاس ها اطلاق می شود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به قطاس شود.
62- ماهی غباد (ماهی قباد)؛ یکی(79) از گونه های شیر ماهی است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
63- ماهی قرمز. رجوع به ماهی حوض (شمارهء 36) شود.
64- ماهی قزل آلا؛ گونه ای ماهی استخوانی(80)از راستهء تله اوستئن ها و از دستهء فیزوستوم ها(81) که مخصوص آبهای شیرین است و در رودخانه های سرد و معتدل نیمکرهء شمالی می زید. این ماهی لذیذترین ماهیهای آب شیرین می باشد و در نقاط ییلاقی رودخانه های ایران نیز فراوان است. طول ماهی قزل آلا بطور متوسط بین 25 تا 40 سانتیمتر است. بدنش کشیده و رنگش تقریباً زیتونی است. پهلوهایش دارای خالهای قرمز است و دهانش دندان دارد. ماهی زرین. ماهی قزل آله. (فرهنگ فارسی معین).
65- ماهی کپور؛ گونه ای ماهی(82) از راستهء تله اوستئن ها و از تیرهء سیپرینیده ها که جزو ماهیان آبهای شیرین است و در رودخانه ها و آبهای راکد می زید و در شمال ایران نیز فراوان است. رنگش قهوه ای مایل به سبز است و در ناحیهء پشت تیره تر و در ناحیهء شکم روشن تر است. طولش بین 30 سانتیمتر تا یک متر است. (فرهنگ فارسی معین).
66- ماهی کفال؛ گونه ای ماهی استخوانی(83) از راستهء تله اوستئن ها و از دستهء آکانتوپتریژین ها که در حدود 70 قسم از آن شناخته شده است. فلسهایش نسبةً درشت و گرد و قد آن به اندازهء ماهی سفید است. این ماهی در اکثر دریاها می زید و قریب 30 سال قبل بوسیلهء مؤسسات علمی ماهی شناسی کشور شوروی تخم آن در دریای خزر ریخته شد و به وضع حیرت انگیزی نسل آن در این دریا رو به ازدیاد گذاشت بطوریکه اکنون تعدادش از سایر ماهیها بیشتر است و هر سال تعداد زیادی از آن صید می شود. (فرهنگ فارسی معین).
67- ماهی کلمه. رجوع به کله مه شود.
68- ماهی کوسه؛ لُخم (منتهی الارب). رجوع به کوسه در ردیف خود شود.
69- ماهی کولی؛ یکی از گونه های شگ ماهی است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شگ ماهی شود.
70- ماهی گرد؛ ماهی سیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهی سیم شود.
71- ماهی لقمه؛ یکی از اقسام(84) سفره ماهی که دارای بدنی لوزی شکل است. قدش در حدود یک متر و دم آن دراز است. بر روی دم آن زایدهء اره مانندی قرار دارد که بوسیلهء آن صیادان و سایر جانوران دریائی را مجروح می کند و چون دارای ترشح سمی است تولید زخمهای خطرناک می نماید. گونه هایی از این ماهی در دریاهای جنوب ایران فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
72- ماهی مومک؛ یکی از گونه های ساردین است. (فرهنگ فارسی معین).
73- ماهی وال؛ ماهی بال :
ماهی وال است طمع دور دار
زود به دم در کشدت وال وار.ناصرخسرو.
به آب و آتش گستاخ در رود، گویی
سمندر است در آتش، در آب ماهی وال.
امیر معزی.
رجوع به «بال» و «وال» شود.
- تخم ماهی.؛ رجوع به ترکیب تخم ماهی ذیل تخم و خاویار در همین لغت نامه شود.
- چو ماهی تابه یا چون ماهی برتابه؛ کنایه از حد نهایی ناشکیبایی است. بی آرام. مضطرب. به ستوه آمده :
شورش من چو ماهی تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست.
خاقانی (از امثال و حکم).
از آن چون ماهیم بر تابه و چون ماه در نقصان
که همچون روی تو از ماه تا ماهی نمی دانم.
رضی الدین نیشابوری (از امثال و حکم).
و رجوع به «مثل ماهی برتابه» شود.
- ماهی بلورین؛ کنایه از انگشت معشوق است. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ماهی به خشکی بردن؛ با اقدام به کاری نامعقول خود را در تعب و زحمت انداختن. کار عبث و بیهوده کردن :
بدو گفت موبد که نیکو نگر
براندیش و ماهی بخشکی مبر.فردوسی.
- ماهی بینی دراز؛ اسم فارسی دلفین است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). اسم فارسی دلفین است که به عربی خنزیرالبحر و به فارسی خوک ماهی خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ماهی پرنده؛ اسم فارسی سفنین بحری است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). حیوانی است بحری شبیه به خفاش در رنگ و بال و شکل و در دنبالهء آن نیشی مانند خار است چون کسی را بگزد الم عظیم به وی عارض شود و آن سفنین بحری را گویند سفنین بری به ترکیب مرغی است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- || نوعی ماهی است. رجوع به انواع ماهی شود.
- ماهی تازه؛ ماهیی است که نمکسود نشده و تازه صید شده باشد. این نوع ماهی را به تازی ابوالمسیح گویند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماهی دودی؛ ماهی سفید است که پس از صید، امعاء و احشاء آن را خارج کرده، نمک سود کنند و برای آنکه مدت زمان بیشتری محفوظ بماند آن را دود دهند. (دود دادن بدین طریق است که ماهیها را از سقف اطاقی آویخته و در کف اطاق مقداری هیزم ریزند و هیزمها را آتش می زنند و در اطاق را می بندند، هیزمها بطور ناقص سوخته تولید دود فراوان می کنند و ماهیها دودی می شوند) (فرهنگ فارسی معین).
- ماهی را تا دمش رساندن؛ (در تداول عامه) قسمت اعظم کاری را انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماهی ربیان؛ ملخ دریایی را گویند که به زبان عربی جرادالبحر خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماهی روبیان؛ ماهی ربیان. ملخ دریایی را گویند و نمک زنند وناپخته خورند و گاهی نیز در روغن بپزند و داخل طعام کنند و با طعام خورند و آن را در فارسی و بنادر میگو گویند و به عربی جرادالبحر خوانند. مبهی است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم فارسی روبیان. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- ماهی سرب؛ ماهیان سرب که به اطراف دام بندند. (آنندراج). گلوله های سربی به شکل ماهی که به اطراف دام بندند. (از فرهنگ فارسی معین) :
دامن سفره سخت کرد به ترب
چون به اطراف دام ماهی سرب.
سلیم در هجو اکول (از آنندراج).
- ماهی سقنقور.؛ رجوع به سقنقور شود.
- ماهی شور(85)؛ 1- سمک مملوح. سمک مالح. ابوحبیب. سمک مملح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || اسم فارسی سماریس است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به سماریس شود.
- ماهی گول؛ ماهی خانگی که در حوضهای خانه زندگی کند. (ناظم الاطباء).
- ماهی گویا؛ یعنی زبان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
- ماهی نمک زده؛ سمک مملوح. سمک مُمَلَّح. (منتهی الارب). ماهی نمکسود. ماهی شور.
- ماهی و چشمهء خضر؛ کنایه از زبان و دهان معشوق. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مثل شکم ماهی؛ موجی نرم. (امثال و حکم ج3 ص1455).
- مثل ماهی از آب بیرون افتاده؛ بی قرار. آشفته. مضطرب. (امثال و حکم ج3 ص1485) :
دل ز بیم آنکه بر تو باد سردی بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی زآب.
انوری (از امثال و حکم).
- مثل ماهی برتابه؛ بی قرار و ناشکیبا.نظیر: مثل اسپند در آتش. مثل ماهی بر خشکی. مثل گندم بر آتش. (امثال و حکم ج3 ص1484).
- مثل ماهی بی آب؛ ناآرام. بی قرار. و رجوع به ترکیب مثل ماهی برتابه شود :
دلش بی ویس با فرمان شاهی
به سختی بود چون بی آب ماهی.
(ویس و رامین).
- مثل ماهی در (بر) خشکی؛ رجوع به ترکیب قبل شود : من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهیی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم).
بر جگر آبم نماند از دلنواز
همچو ماهی مانده ام بر خشک باز.
عطار (از امثال و حکم).
ماهی تو به دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
امیر معزی.
- مثل ماهی در شست؛ تپنده. (امثال و حکم ج3 ص1486) :
می تپم چون ماهی و دانی چرا
زآنکه در دریا به شست افتاده ام.
عطار (از امثال و حکم).
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
می تپد از شوق چون ماهی زشست.
عطار (از امثال و حکم).
- مثل ماهی سقنقور؛ نرم. مبهی. (امثال و حکم ج3 ص1486) :
ساق او ماهی سقنقور است
که تقاضا کند بدوعنین.(از امثال و حکم).
- مثل ماهی شیم؛ نرم. پرنگار. (امثال و حکم ج3 ص1486).
-امثال: ماهی بزرگ، ماهی کوچک را خورد. (امثال و حکم ج3 ص1395).
ماهی را در دریا می فروشد. (امثال و حکم ج3 ص1395).
ماهی را نمی خواهی دمش را بگیر . نظیر: لقمهء سرسیری است. (امثال و حکم ج3 ص1396).
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. (امثال و حکم ج3 ص1396).
ماهی، ماهی را خورد ماهیخوار هر دو را. (امثال و حکم ج3 ص1396).
ماهی و ماست! عزرائیل می گوید باز تقصیر ماست ؟(86). نظیر: لاتأکل السمک و تشرب اللبن. (امثال و حکم ج3 ص1396).
|| نام برجی است از دوازده برج. (آنندراج). نام برجی از دوازده بروج فلکی که آبام ماهی دان و یا آبام ماهی سپهر نیز گویند. (ناظم الاطباء). برج حوت :
ز ماهی به جام اندورن تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج4 ص1100).
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
چو زین باز گردد به ماهی شود
بدان تیرگی و سیاهی شود.فردوسی.
جهانی سراسر به شاهی مراست
سرگاو تا برج ماهی مراست.فردوسی.
ز ره چون به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند.فردوسی.
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه.فردوسی.
زگاو و کژدم و خرچنگ و ماهی
نیاید کار کردن زین نکوتر.ناصرخسرو.
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب.
خاقانی.
تا که آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر دُر بر میهمان افشانده اند.
خاقانی.
نان زرین به ماهی آمد باز
نمک خوش چه در خور افشانده ست.
خاقانی.
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی.نظامی.
- خانهء ماهی؛ برج حوت. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماهی بریان چرخ؛ کنایه از برج حوت :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب.خاقانی.
- ماهی سپهر؛ اشاره به برج حوت است و آن برجی باشد از بروج دوازده گانهء فلکی. (برهان) (آنندراج). یعنی برج حوت. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برج حوت است. (انجمن آرا).
- ماهی فلک؛ برج حوت که آن را سمکه نیز گویند. صورت حوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِخ) به گمان قدما ماهیی که گاوی بر آن شد و زمین بر دو شاخ گاو ایستاده است. ماهیی که گاو بر پشت دارد و زمین بر شاخ گاو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهی افسانه ای که به عقیدهء عوام گاوی بر پشت آن قرار دارد و زمین روی شاخهای گاو ایستاده است. ماهیی مفروض در زیر کرهء خاک که گویند زمین بر دو شاخ گاو و گاو بر ماهی نهاده شده است :
یکی را ز ماهی به ماه آورد
یکی را زمه زیر چاه آورد.فردوسی.
زمین هفت کشور به شاهی تراست
سر ماه تا پشت ماهی تراست.فردوسی.
اگر من کنم رای آوردگاه
ندانی تو خود باز ماهی زماه.فردوسی.
همه بندگانیم و شاهی تراست
زبرج بره تا به ماهی(87) تراست.فرخی.
گاو زماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری.فرخی.
یکی را زماهی رساند به ماه
یکی را زمه اندر آرد به چاه.اسدی.
از آن چون ماهیم برتابه و چون ماه در نقصان
که همچون روی تو از ماه تا ماهی نمی دانم.
رضی الدین نیشابوری.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت.نظامی.
نموداری که از مه تابه ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.نظامی.
چو بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی.نظامی.
- تا گاو و ماهی (یا تا گاو ماهی)؛ تا آن سوی زمین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه عبارت است از عارف کامل و این معنی بحسب استغراق که کاملان را در بحر معرفت است مناسبت تمام دارد. و لفط «جز ماهی» به معنی غیرعارف کامل است. (کشاف اصطلاحات الفنون). عارف کامل که مستغرق در بحر معرفت است. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف دکتر سید جعفر سجادی).
(1) - masya.
(2) - mahik.
(3) - mastya.
(4) - masi.
(5) - mahi.
(6) - mahig.
(7) - mahigh.
(8) - mahai.
(9) - musi.
(10) - masi.
(11) - mohi.
(12) - moi.
(13) - musu.
(14) - mas (awi). .
(فرانسوی)
(15) - Poisson .
(فرانسوی) Brochet . (لاتینی)
(16) - Esox .
(فرانسوی)
(17) - Physostomes ,(لاتینی)
(18) - Torpedo marmorata .
(فرانسوی) Torpille
.(لاتینی)
(19) - Heros facetus .(لاتینی)
(20) - Barbus pulatmai
(21) - Acipenser ruthenus, A.gulten .(لاتینی) stadi
Polycanthe .
(لاتینی)
(22) - Polycanthus .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(23) - Acanthopterygiens .(لاتینی)
(24) - Eupomotis aureus .
(فرانسوی) Raie . (لاتینی)
(25) - Raja .
(فرانسوی)
(26) - Selaciens .
(فرانسوی)
(27) - Rajides .
(فرانسوی)
(28) - Requins .
(فرانسوی)
(29) - Selaciens .
(فرانسوی)
(30) - Carcharodon Rouget .
(لاتینی)
(31) - Mullus barbatus .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(32) - Teleosteens
(33) - Clupea caspia, Caspiolosa .(لاتینی) caspia
.
(فرانسوی)
(34) - Teleosteens .(لاتینی)
(35) - Xiphias .
(فرانسوی) Espadon
.(لاتینی)
(36) - Acanthopterygiens Cailleu tassart .
(لاتینی)
(37) - Cybium .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(38) - Teleosteens .
(فرانسوی) Gobie . (لاتینی)
(39) - Gobius .
(فرانسوی)
(40) - Cyprinides Saumon .
(لاتینی)
(41) - Salmo salar .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(42) - Teleosteens .
(فرانسوی)
(43) - Physostomes .
(فرانسوی)
(44) - Salmonides Silure .
(لاتینی)
(45) - Silurns glanis .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی، لاتینی)
(46) - Gymnote .
(فرانسوی)
(47) - Teleosteens Exocet, poisson .
(لاتینی)
(48) - Exocetus .
(فرانسوی) Volant
.
(فرانسوی)
(49) - Acanthopterygiens .
(فرانسوی)
(50) - Hirondelle de mer .(لاتینی)
(51) - Betta pugnax .(لاتینی)
(52) - Clupea harengus .(لاتینی)
(53) - Clupea pilchardus .(لاتینی)
(54) - Stromateus sinensis .
(فرانسوی) Stromatee
.
(فرانسوی)
(55) - Acanthopterygiens Holacanthe .
(لاتینی)
(56) - Holacanthus .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(57) - Teleosteens .
(فرانسوی)
(58) - Acanthopterygiens Carassin .
(لاتینی)
(59) - Carassius .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(60) - Teleosteens .
(فرانسوی)
(61) - Cyprinides .
(فرانسوی) Baliste .
(لاتینی)
(62) - Balistes .
(فرانسوی)
(63) - Teleosteens . (لاتینی)
(64) - Perca fluviatilis .
(فرانسوی) Perche
.(لاتینی)
(65) - Acipenser stellatus .
(فرانسوی) Able . (لاتینی)
(66) - Albus .
(فرانسوی)
(67) - Cyprinedes Goujon .
(لاتینی)
(68) - Gobio fluviatilis .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(69) - Cyprinides .(لاتینی)
(70) - Clupea sprattus Barbeau . (لاتینی)
(71) - Barbus fluviatilis .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(72) - Cyprinides .(لاتینی)
(73) - Rutilus frisii kutum .
(فرانسوی) Ahlette de mer
.(لاتینی)
(74) - Silurus glanis Sandre .
(لاتینی)
(75) - Lucioperca .
(فرانسوی)
Breme .
(لاتینی)
(76) - Abramis brama .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(77) - Cyprinides (78) - معرب از یونانی کته (Kete)، کتوس (Ketos).
.(لاتینی)
(79) - Cybium guttatum Truite .
(لاتینی)
(80) - Slamo fario, trutta .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(81) - Physostomes Carpe .
(لاتینی)
(82) - Cyprinus Carpio .
(فرانسوی)
Muge .
(لاتینی)
(83) - Mugil auratus .
(فرانسوی)
Pastenague .
(لاتینی)
(84) - Trygon .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(85) - Poisson sale (86) - عامه باهم خوردن ماهی و ماست را زیان بخش می دانند.
(87) - به معنی قبل هم تواند بود.
ماهی.
(ص نسبی) منسوب به ماه یعنی قمری. || منسوب به ماه یعنی شهری. (ناظم الاطباء). || منسوب به ولایت ماه. مادی. و از آن است تفاح ماهی(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سودایی و دیوانه. (ناظم الاطباء).
(1) - Pomme de medie.
ماهی.
(ع ص) ریزندهء آب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماهی.
[هی ی] (ع ص نسبی) نسبت است به ماء. مائی. ماوی. (از اقرب الموارد). آبی. (ناظم الاطباء). || هو ماهی الفؤاد؛ او ترسو و کندذهن است. (از اقرب الموارد). رجل ماهی الفؤاد؛ مرد بددل و ترسو و کندخاطر. (ناظم الاطباء).
ماهی.
[یَ] (ع جمله اسمیه) کلمهء عربی از «ما» و «هی» یعنی چه چیز است آن. (ناظم الاطباء).
ماهی آباد.
(اِخ) (مه آباد) دهی از بخش مرکزی میانهء شهرستان میانه است و 611 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ماهی آفه.
[فَ / فِ] (اِ مرکب) ماهیابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماهیابه شود.
ماهیاباذ.
(اِخ) محلهء بزرگی است در دروازهء مرو و همانند دهی است در سمت مشرق و از حصار شهر جداست. (از معجم البلدان). محلهء بزرگی است در سمت بالای مرو مانند دهی منفصل از آن. (از انساب سمعانی). رجوع به جهانگشای جوینی ج1 ص121 شود.
ماهیابه.
[ماهْ بَ / بِ] (اِ مرکب) صحناة. (دهار) (مهذب الاسماء). خوردنیی باشد که در لار و شیراز از ماهی اشنه سازند و آن را به عربی صحنات گویند گرم و خشک است در دویم. (برهان). خورشی است که در گرمسیرات فارس خاصه لارستان سازند و آن چنان باشد که ماهی اشنه یعنی نارس و کوچک را در ظرفی ریزند و بعضی داروهای گرم و خوشبو در آن ریخته سر آن ظرف را بسته در آفتاب گذارند تا از شدت و حدت آفتاب جوشیده گردد و به اصطلاح پخته شود آنگاه آن را با نان بخورند و مسموع شده بسیار بدبوست و عفونتی دارد و آن را ماهیاوه نیز گویند. (آنندراج). صحنات و آن نان خورشی است از ماهیان خرد و سماق یا لیمو یا ترشی دیگر کرده. قریس. ماهیاوه. مهیاوه. مهیابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهیابه اندر گرمی و خشکی دون آبکامه است طبع را نرم کند و معده و روده ها را بزداید و شهوت طعام را بجنباند و خداوندان درد زانو را سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهیات.
[هی یا] (ع اِ) جِ ماهیت. (اقرب الموارد) :
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
زانکه ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص195).
و رجوع به ماهیت شود.
- ماهیات جعلیه؛ (اصطلاح فقهی) اموری است که مجعول شارع است مانند نماز و روزه و عقود دیگر. (فرهنگ علوم تألیف سید جعفر سجادی).
ماهیار.
[ماهْ] (اِ) نامی از نامهای ایرانی. مهیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
ماهیار.
[ماهْ] (اِخ) نام کشندهء دارا. (ناظم الاطباء). نام موبدی که دارا را کشت. (از فهرست ولف). نام یکی از دو خائن که داریوش سوم را کشتند به روایت ایرانی و نام خائن دیگر جانوسیار است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوسیار.
(شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1800).
مهین برچپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره گشت از هوا باد خاست.
(شاهنامه ایضاً).
چو بشنید گفتار جانوسیار
سکندر چنین گفت با ماهیار.
(شاهنامه ایضاً ص1801).
تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را(1) به شب اندر چندی شمشیر زدند و بیفتاد و ایشان جاندار خاص بودند و بهری گویند دستوران بودند. (مجمل التواریخ والقصص ص56).
ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن.قاآنی.
(1) - دارا را.
ماهیار.
[ماهْ] (اِخ) نام گوهرفروشی معاصر با بهرام گور. (از فهرست ولف) :
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار.فردوسی.
ماهیار.
[ماهْ] (اِخ) نام پیری معروف در دربار بهرام گور. (از فهرست ولف) :
یکی پیر بدنام او ماهیار
شده سال او بر صد و شصت و چار.
فردوسی.
ماهیار.
[ماهْ] (اِخ) موضعی است نزدیک قمشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهیان.
(اِ) جمع ماهی است که حوت باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به ماهی شود. || جمع ماه است برخلاف قیاس همچو سالیان که جمع سال است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
از این گونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 5)
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا تو همی رزم جویی به رنج.فردوسی.
همان نیز هر ماهیانی دوبار
درم، شصت گنجی بر او برشمار.فردوسی.
برآمد بر این بر بسی ماهیان
به رنجی نبستند هرگز میان.فردوسی.
زمانه برین نیز چندی بگشت
بر این کار بر ماهیان برگذشت.فردوسی.
تو خواهی که من شاد و خشنود باشم
به سه بوسهء خشک در ماهیانی.فرخی.
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروزمه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص29).
از آن کین به دریا درون ماهیان(1)
همی کشته خوردند تا ماهیان.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص297).
بر فلان کوه زاهدی هست مبارک، و اند ماهیان و چند سال است که آنجاست. (کتاب النقض ص456). و رجوع به قاعده های جمع بقلم دکتر معین ص24- 25 شود.
(1) - رجوع به معنی اول شود.
ماهیان.
(اِخ) دهی از دهستان کتول است که در بخش علی آباد شهرستان گرگان واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ماهیان.
(اِخ) قریه ای است که از آنجا تا مرو شاهجهان دو فرسخ مسافت است و منسوب بدانجا بوده ابومحمد عبدالرحمن بن محمد فقیه ماهیانی. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی است میان قرشی و غزنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهیانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب)(1)آنچه ماه در ماه در وجه مواجب و مقرری به کسی دهند همچو سالیانه که سال در سال میدهند. (برهان) (آنندراج). مشاهره. شهریه. آنچه ماه به ماه از مقرری و مواجب به کسی دهند. (ناظم الاطباء). آنچه در ماه برای کسی از مزد یا مواجب مقرر کرده اند. شهریه. مشاهره. ماهانه. ماهوار. ماهواره. مهواره. سرماهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به بازارگان گفت تا زنده ای
چنان دان که شاگرد را بنده ای
همان نیز هر ماهیانه(2) دوبار
درم شصت گنجی برو برشمار.فردوسی.
ذکر مال مشاهره به قم که آن را به اصطلاح اهل قم ماهیانه گویند. (تاریخ قم ص164). || نشریه ای که ماهی یک بار منتشر شود: مجلهء ماهیانه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهانه :
چگونه طبع توان کردن این جریده به وقت
که ماهیانهء آن گشته سالیانه همی.
ادیب الممالک.
|| (اِ مرکب) به معنی ماهیابه. هم آمده است و آن نان خورشی باشد که از ماهی سازند. (برهان). خوردنیی که ماهیابه نیز گویند. (ناظم الاطباء). به این معنی ظاهراً مصحف «ماهیابه» است. (حاشیهء برهان چ معین): صحناة. صحناء، ماهیانه. (منتهی الارب). و رجوع به ماهیابه شود.
(1) - از ماه (شهر عربی) + ی (واسطه) + انه (پسوند نسبت). (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در فهرست ولف نیز این بیت به شاهد معنی شهریه و مشاهره آمده ولی ظاهراً در این جا «ماهیانه» یعنی هر ماهی دوبار نه دوبار شهریه.
ماهیاوه.
[وَ / وِ] (اِ مرکب) ماهیابه. (آنندراج). ماهیابه و نان خورشی که از ماهی اشنه سازند. (ناظم الاطباء). قریس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهیابه شود.
ماهی پشت.
[پُ] (ص مرکب) هر چیز که میان وی بلند و اطرافش پست باشد. (ناظم الاطباء). آنچه به شکل ماهی باشد یعنی وسط آن برجسته و طرفینش پست باشد. || (اِ مرکب) خرپشته. (ناظم الاطباء).
ماهی پشت گردانیدن.
[پُ گَ دَ](مص مرکب) به شکل پشت ماهی درآوردن :هرچه جنگل بود تبرداران از درختان سطبر عالی خالی کردند و ریگ از جاهای دوردست آورده تا ماهی پشت گردانیدند. (عالم آرای عباسی). و رجوع به ماهی پشت شود.
ماهیت.
[هی یَ] (ع اِ مرکب)(1) به معنی حقیقت چیزی مستعمل است. بدان که این مصدر جعلی است تراشیدهء اهل منطق و حکمت. معنی لفظی لفظ ماهیت چیست این شدن باشد مرکب از ماء موصوله و «هی» ضمیر مؤنث واحد و یاء مشدد علامت جعل و تاء مصدری، مگر یاء لفظ «هی» به جهت اجتماع یاءات حذف شده است. (غیاث) (آنندراج). حقیقت و طبیعت و نهاد و ذات و جوهر. (ناظم الاطباء). چیستی(2). ماهیت چیزی، حقیقت آن. ج، ماهیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمهء ماهیت در اصل ماهویت بوده است «یاء» آن «یاء» نسبت و «تاء» آن «تاء» مصدریه است «واو» قلب به یاء و «یاء» در «یاء» ادغام شده است و هاء آن مکسور گردیده است. و بعضی گویند ماهیت مشتق از «ماهو» است. و گفته شده است که مرکب از «ما» استفهامیه و «یاء» نسبت و «تاء» مصدریه است و همزهء زائد بعد از الف تبدیل به هاء شده است و گاه به جای ماهیت «مائیت» گفته شده است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). || (اصطلاح فلسفی)(3) مقابل وجود(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهیت چیز، «چه چیزی» او باشد و آن تفحص باشد از جنس چیز. چنانکه کسی گوید درخت به مثل و کسی بپرسد که درخت چه باشد؟ این از او جستن باشد از جنس درخت و جوابش آن باشد که درخت جسمی باشد افزاینده و مرخاک و آب را به صورت دیگر کننده. (ناصرخسرو، یادداشت ایضاً). ماهیت نزد حکما عبارت از پرسش به «ماهو» است و چیزی است که در پاسخ سؤال «ما» حقیقیه گفته می شود که پرسش از گوهر اشیاء است و بنابراین اطلاق بر حقیقت شی ء می گردد و آنچه شیئیت شی ء بدان است ماهیت می گویند. ماهیت هم بر حقیقت کلی و هم بر حقیقت جزئی اطلاق شده است. قطب الدین در درة التاج جمله سوم از فن دوم ص10 آرد: هر چیزی را حقیقتی هست که آن چیز به آن حقیقت آن چیز است و آن به حقیقت مغایر ماعدای او باشد خواه لازم باشد خواه مفارق و مثال آن انسانیت است مث چه انسانیت از آن روی انسانیت است که در مفهوم او نشود وجود و عدم و وحدت و کثرت و عموم و خصوص الی غیر ذلک من الاعتبارات چه اگر وجود خارجی مث در مفهوم او داخل بودی، انسانیتی که در ذهن تنها موجود بودی انسانیت نبودی و اگر عدم در او داخل بودی انسانیت موجود در خارج انسانیت نبودی بلکه انسانیت از آن روی که انسانیت است. - انتهی. پیروان اصالت وجود گویند آنچه متحقق در خارج است وجود است و ماهیات اعتباری هستند و بالعکس. (فرهنگ علوم عقلی سجادی، ص513) :
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده در کنه ماهیتش.سعدی.
حد درست آن بود که دلیلی کند بر ماهیت چیز ولمیت او. (مصنفات بابا افضل). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی شود.
- ماهیت بسیطه؛ آنچه از اشیاء متخالفه ترکیب نیافته باشد ماهیت بسیطه گویند. قطب الدین گوید: ماهیت اگر ملتئم نباشد از اموری که متخالف باشند بحقیقت آن را ماهیت بسیطه گویند و الا مرکبه (در اینجا منظور از ماهیت حقیقت شی ء نیست) (فرهنگ علوم عقلی سید جعفر سجادی).
- ماهیت بشرط شی ء؛ آن را ماهیت مخلوطه هم گویند و آن صورتی است که با قید و شرطی لحاظ و یا مورد حکمی قرار گیرد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب «ماهیت من حیث هی» شود.
- ماهیت بشرط لا؛ در مقابل ماهیت بشرط شی ء یا ماهیت مخلوطه است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب قبل و «ماهیت من حیث هی» شود.
- ماهیت حقایق؛ عبارت است از ام الکتاب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ام الکتاب شود.
- ماهیت لابشرط؛ ماهیتی است که هیچ قید و شرطی نه وجوداً و نه عدماً در آن لحاظ نشود و آن را ماهیت مطلقه و مجرده نیز گویند و ماهیت من حیث هی هم نامند. (فرهنگ علوم عقلی دکتر سید جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب «ماهیت من حیث هی» شود.
- ماهیت مجرده.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- ماهیت مخلوطه.؛ رجوع به ترکیب «ماهیت بشرط شی ء» شود.
- ماهیت مطلقه.؛ رجوع به ترکیب «ماهیت لابشرط» شود.
- ماهیت من حیث هی؛ یعنی ماهیت به اعتبار نفس و ذات خود بدون لحاظ وجود خارجی یا ذهنی و بدون لحاظ عوارض و حالات او مانند کثرت، وحدت و غیره. چنین امری «لیست الاهی» یعنی نه موجود است و نه معدوم و در حکم وجود لابشرط و بلکه عین وجود لابشرط است که «یجتمع مع الف شرط» و آن به قید وجود ذهنی بشرط شی ء است و با قید به وجود خارجی نیز بشرط شی ء است و با قید عدم وجود ذهنی یا خارجی بشرط لااست و بالجمله هر شی ء از اشیاء اگر خود لحاظ شود فی ذاته بدون توجه به عوارض و ضمایم و حالات و خصوصیات وجودی، مکانی، زمانی، امور ذاتی، عرضی و غیره به این اعتبار «لابشرط» گویند و اگر با یکی یا چند تا از عوارض و قیود اضافاتش لحاظ و اعتبار و یا مورد حکمی قرار گیرد «ماهیت مخلوطه» و یا «بشرط شی ء» گویند. و اگر با قید عدم یکی یا تمام قیود و ضمائم لحاظ شده و یا مورد حکمی قرار گیرد «ماهیت بشرط لا» گویند ماهیت لابشرط را ماهیت مجرده و مطلقه هم گویند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
-امثال: قلب ماهیت محال است. (امثال و حکم ج2 ص1164).
|| چگونگی و کیفیت. || قیمت و ارزش. || فضیلت و معنویت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - ماهیة. مرکب از: ما + هی (ضمیر) + یت (پسوند مصدر جعلی).
(2) - Quiddite.
(3) - Essence.
(4) - Existence.
ماهی تابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) ظرفی مسین یا جز آن با دسته که ماهی و جز آن را در آن سرخ کنند. ماهی سرخ کن. ماهی تاوه. ماهی توه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهی تاوه.
[وَ / وِ] (اِ مرکب) تاوهء پهنی که در آن ماهی برشته کنند. (ناظم الاطباء). ماهی تابه. رجوع به ماهی تابه و ماهی توه شود.
ماهی تن.
[تَ] (ص مرکب) دارای بدن نرم و لطیف. که اندامی ظریف و لغزان چون ماهی دارد :
همه ماهی تن آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم.خاقانی.
ماهی توه.
[تَ وَ / وِ] (اِ مرکب) به معنی ماهی تابه که در آن ماهیان را بریان کنند. (آنندراج). ماهی تابه. ماهی تاوه. و رجوع به ماهی تابه شود.
ماهیجیر.
(معرب، ص مرکب، اِ مرکب)معرب ماهی گیر. صیاد. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح نجوم) وجه اول دلو (بنابر کتاب المدخل ابومعشر). (فرهنگ فارسی معین).
ماهیچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) ماهی خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پارچه گوشت گرد و درازی مانا به ماهی. عضله. (ناظم الاطباء). عضله. موشک. موش گوشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بعضی گوشتهای بدن انسان و جانوران که دو سر آن باریک و شبیه به ماهی است. مایچه. (فرهنگ فارسی معین).
- نیام ماهیچه؛ (اصطلاح پزشکی) پرده ای لیفی(1) که مانند غلافی از خارج یک عضله را محدود می سازد. غلاف عضلانی. (فرهنگ فارسی معین).
|| آنچه از خمیر به باریکی ریسمان مالند و پزند و آش ماهیچه معروف است. (برهان). آن است که خمیر را به باریکی ریسمان مالند و آن را ماهیچه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خمیری که به باریکی ریسمان مالند و از آن آشی پزند که آش ماهیچه می گویند. (ناظم الاطباء) :
به خال نان که تا در سفره شد بی خورد و بی خوابم
به زلف رشته کز این چرخ چون ماهیچه در تابم.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
عیشی چه خوش است بورک و قلیه پیاز
عمری است دراز قد ماهیچه بناز.
بسحاق اطعمه (دیوان ص97).
|| رشته های میدهء گندم که پخته با شیر و شکر می خورند به عربی اطریه گویند. (غیاث). نوعی طعام است که اهل شام آن را اطریه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اطریه. (منتهی الارب). || نام خوراکی است که از آب پز کردن گوشت ماهیچه ساخته می شود. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || در اصطلاح بنایان، قسمتی ستبرتر که برپای دیوار و دیواره کنند تا آب به دیوار نفوذ نکند. قسمتی از بن دیوار که ستبرتر کنند در آنجا که دیوار به زمین پیوندد تا آب نزهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هرگاه منتهی الیه فصل مشترک یک سطح عمودی و سطح افقی را در ساختمان با مقداری گِل یا گچ یا سیمان پرکنند. بطوری که سطح عمودی بلافاصله به وسیلهء سطح افقی قطع نشود به نحوی که به جای یک زازیهء قائمه بین سطح افقی و سطح عمودی دو زاویهء منفرجه پدید آید و سطح عمودی با شیبی به سطح افقی پیوندد، آن را ماهیچه نامند. در پاشویهء حوض و فصل مشترک دیواره و کف آن معمو ماهیچه می کشند و در گوشه های کف حوض بمنظور استحکام و جلوگیری از رفتن آب، ماهیچه قرار می دهند به نحوی که کناره های پاشویه و کف حوض به حالت پخ درآید. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
.
(فرانسوی)
(1) - Aponevrose
ماهیچه ای.
[چَ / چِ] (ص نسبی) منسوب به ماهیچه.
- بافت ماهیچه ای؛ (اصطلاح پزشکی) نسج عضلانی. رجوع به عضلانی و جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج1 ص182 شود.
- سلول ماهیچه ای؛ (اصطلاح پزشکی) واحدهای عضلانی را گویند که اجتماع آنها نسج عضلانی را به وجود می آورد. شکل هر واحد عضلانی معمو طویل است و به همین جهت آنها را تارهای ماهیچه ای(1) نیز گویند. در سیتوپلاسم آنها خطوط طولی موجود است که آنها را تارچه های عضلانی(2) نامند. این تارچه ها گاهی بر روی خود دارای نواحی روشن و تاریکی هستند، در این صورت تارچه ها را مخطط گویند و ضمناً سلول عضلانیی که حاوی این تارچه هاست، به نام تار عضلانی مخطط(3) موسوم است، گاهی برعکس تارچه های عضلانی فاقد نقاط تاریک و روشنند و در سراسر طول خود یکنواخت می باشند در این صورت تارچه ها را صاف و سلول عضلانی حاوی این تارچه ها را تار عضلانی صاف(4) گویند. سلولهای عضلانی صاف کوتاهند و فقط در حدود 1میلیمتر طول و چند هزارم میلیمتر پهنا دارند. در صورتی که سلولهای عضلانی مخطط طولشان تا 12 سانتیمتر نیز می رسد و تا1میلیمتر نیز پهنا پیدا می کنند. بعلاوه سلولهای عضلانی صاف دارای یک هسته هستند و بالاخره حرکات و انقباضات سلولهای عضلانی صاف در تحت اثر دستگاههای سمپاتیک(5) و خارج از اراده است در صورتی که حرکات و انقباضات واحدهای عضلانی مخطط تحت فرمان اعصاب مغزی و نخاعی و با اراده انجام می گیرد فقط ماهیچهء دل را باید مستثنی کرد زیرا با وجود آنکه دارای واحدهای عضلانی مخطط است مع ذلک ضرباناتش خارج از اراده است. سلول عضلانی. واحد عضلانی. تار ماهیچه ای. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Fibres musculaires
(2) - Fibrille musculaires (Myofibrille) .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(3) - Myofibres striees .(لاتینی)
(4) - Myofibres lisses .
(فرانسوی)
(5) - Sympathique
ماهی چین.
(اِ مرکب) نام طائری است. (آنندراج). قره قاز. قوق. (از فرهنگ جانسون). || تیرهایی که در رودخانه می کوبند تا ماهی در میان آنها جمع شود. (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس).
ماهی خاکی.
(اِ مرکب) حشرهء خرد به درازای خرخاکی و تندروتر از آن لیکن به اندام ماهی، که در خانه ها دیده می شود با رنگی نقره ای یعنی سپید براق و فرود سوی تن او به نوکی منتهی می شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهیخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)(1)ماهی خوارنده. ماهی خورنده. ماهی خور. آنکه ماهی خورد. آنکه همه یا قسمتی بزرگ از غذای او ماهی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر جانوری که مخصوصاً از ماهی تغذیه کند. (فرهنگ فارسی معین). هر مرغی که طعمهء او تنها یا اغلب ماهی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرغکی بود از مرغان ماهیخوار، سالخورده و علو سن یافته. (مرزبان نامه). || (اِ مرکب) نام مرغی است که بر لب دریا پرواز کند و خود را بر ماهیان کوچک زند و برداشته طعمه سازد و گاه باشد که دو ماهی به دو پای گرفته بردارد و یکی بیفتد و گاه باشد که هر دو از چنگش رها شود... و ماهیخوار را ماهی گیر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای(2) از راستهء پرده پایان که دارای جثه ای بزرگ و پاهایی کوتاه است. دمش طویل و منقارش خمیده به شکل یک قلاب است. این پرنده در رودخانه ها و دریاها می زید و در حدود 40گونه از آن شناخته شده که در مناطق معتدل و سرد کرهء زمین زندگی می کنند. در کشور چین آن را جهت شکار ماهی پرورش می دهند. مرغ ماهیخوار. قوق. قاس. (فرهنگ فارسی معین) : آورده اند که ماهیخواری برلب آبی وطن ساخته بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص82). ماهیخوار او را(3) بر پشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص84). پس خویشتن بر گردن ماهیخوار افگند و حلق او محکم بیفشرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص87).
همان پاداش بینی وقت نیرنگ
که ماهیخوار دید از چنگ خرچنگ.نظامی.
ماهیخوار گفت... هرکه را روزگار زیرپای حوادث بمالد... پیری و سالخوردگی... بر بشرهء او این آثار نماید. (مرزبان نامه). ماهیخوار سرفرود آورد و او را از میان آب برکشید و فرو خورد. (مرزبان نامه).
-امثال: ماهی ماهی را خورد ماهیخوار هر دو را. (امثال و حکم ج3 ص1396).
|| کروان. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کروان شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Ichtyophage Cormoran . (لاتینی)
(2) - Pelecanus .
(فرانسوی) carbo
(3) - پنج پایک را.
ماهیخواری.
[خوا / خا] (حامص مرکب)(1) حالت و چگونگی ماهیخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معنی اول ماهیخوار شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Ichtyophagie
ماهیخور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)رجوع به ماهیخوار شود.
ماهی خور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت است که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 194 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماهی خورک.
[خوَ / خُ رَ] (اِ مرکب)بوتیمار. (مؤید الفضلا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهی خوری.
[خوَ / خُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ماهی خور. ماهیخواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهیخور و ماهیخواری و ماهیخوار شود. || (اِ مرکب) ظرفی برای نهادن ماهی سرخ شده و پخته بر سفره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهی دان.
(اِ مرکب) حوض را گویند. (برهان) (آنندراج). حوض و آبگیر. (ناظم الاطباء) :
همیدون کوثر اندر ژرف ماهی دان تو بودی
به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی.
فرخی.
|| برج حوت را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چشمهء خور به حوض ماهی دان
آمد و درفگند شست آخر.خاقانی.
|| آکواریوم(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محفظه ای با دیواره های شیشه ای که در آن ماهی و گیاهان و جانوران آبی نگهدارند زینت خانه یا به نمایش گذاشتن آن را.
(1) - Aquarium.
ماهی دانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) به معنی ماهودانه است که حب الملوک باشد و آن میوهء درخت شباب است. (برهان) (آنندراج). ماهودانه و حب الملوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهودانه و ماهوب دانه شود.
ماهیدر سلیمان.
[دَ سُ لِ] (اِخ) دهی از دهستان خورخوره است که در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماهیدر شیخ.
[دَ شِ] (اِخ) دهی از دهستان خورخوره است که در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع است و 247 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
ماهیدشت.
[دَ] (اِخ) ماهیدشت و هارون آباد و فیروزآباد از بلوکات کرمانشاهان است. حد شمالی آن روان سر و حد شرقی آن کرمانشاه و حدجنوبی لرستان و حد غربی رود کرند است. اراضی آن حاصلخیز و ییلاق ایلهای کلهر و سنجابی است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص454). همان است که یاقوت مایدشت می گوید یعنی قلعه و بلده ای از نواحی خانقین. نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصرشیرین میان قمشه و شاه پسند در 597 هزارگزی تهران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان و حدود جغرافیایی آن به قرار ذیل است: شمال کوه سفید واقع شده که همه جا حد طبیعی ماهیدشت با دهستانهای دروفرامان و حومهء شهرستان کرمانشاه محسوب می گردد. جنوب سلسلهء ارتفاعات جنوب ماهیدشت، مشرق دهستان بالاوند زردلان و مغرب بخش سنجابی. دشت ماهیدشت به عرض تقریبی 6 الی 12 هزار گز و به طول 80 هزار گز (از سامله تا قلعهء داراب خان) بین دو رشته کوهستان واقع شده و رودخانهء مرک از وسط این دشت می گذرد که مهمترین رودخانهء ماهیدشت است و اکثر قرای مهم این دهستان در طول و طرفین این رودخانه واقع شده است. محصول عمدهء ماهیدشت غلات است که به صورت دیم بعمل می آید و این دشت حاصلخیزترین نقاط شهرستان محسوب می شود. ماهیدشت از نظر آمار به دو حوزه تقسیم شده است. 1- حوزهء 4 یعنی قسمت علیا از 97 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 14 هزار نفر و قرای مهم آن به شرح ذیل است: سرونو، قیماس، فیروزآباد، باغ طیقون، طاویران. 2- حوزهء 5 یعنی ماهیدشت پایین که در مغرب و قسمت سفلی دشت واقع شده و از 61 آبادی تشکیل شده است و 18 هزارتن سکنه دارد. مرکز دهستان قصبهء رباط و قراء مهم آن به شرح ذیل است: قلعه داراب خان، قمشه ها، سامره، قلعه نجفعلی خان، جاشوران، چقابلک علی رضا و قلعه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5). و رجوع به همین مأخذ شود.
ماهیدشت.
[دَ] (اِخ) نام قدیم نورآباد است. و رجوع به نورآباد ماهیدشت در همین لغت نامه شود.
ماهیدشت.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان عزیزآباد است که در بخش فهرج شهرستان بم واقع است و 134 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ماهیدشتی.
[دَ] (اِخ) تیره ای از ایل کلهر. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص61). و رجوع به کلهر شود.
ماهی دندان.
[دَ] (اِ مرکب) دندان قسمی از ماهی که از آن قبضهء کارد و شمشیر سازند. (ناظم الاطباء).
ماهی روبان.
(اِخ) شهری است از ناحیت پارس اندر میان آب نهاده چون جزیره ای، جائی خرم است و بارگاه همهء پارس است. (حدود العالم). در سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص120 و 121 مهروبان و در نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج2 ص131 مهروبان و ماهی رویان و در مجمل التواریخ و القصص ص479 ماهی روان و در حاشیهء همین صفحه ماهیرویان در ردیف شهرهایی چون اصطخر و جور و فسا و شیراز و سیراف و جنابه و سینیز آمده و جزو اقلیم سوم شمرده شده است. و رجوع به ماهی رویان و مهروبان و آثار شهرهای باستانی تألیف احمد اقتداری شود.
ماهیرود.
(اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا است که در بخش در میان شهرستان بیرجند واقع است و 220 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ماهی رویان.
(اِخ) جوالیقی در المعرب ذیل مهرقان آرد: این کلمه معرب ماهی رویان است و در حاشیهء همان کتاب آمده: رویان در نسخهء اصل بدون نقطه و در نسخهء دیگر به جای «یان» «بان» بوده است و چنانکه در قاموس آمده «یان» درست است و عبارت قاموس و شرح آن چنین است «مهرقان [ مُ رُ ] و [ مَ رَ ]، صاغانی گوید که ضبط دوم اصح است، و مهرقان [ مُ رَ ]» از نامهای دریاست یا جایی که در آن آب جریان یابد و سپس خشک گردد و گوش ماهیها در آن بمانند. و مُهرقان شهری است در ساحل بصره که معرب «ماهی رویان» است یعنی کسانی که روی آنان همچون ماهی باشد و اگر معرب «ماه رویان» باشد معنی آن چنین است: کسانی که روی آنان چون ماه باشد. و جوالیقی از مهرقان اسم شهر را اراده کرده است. - انتهی. اما مهرقان مربوط به ری است و ضبط صحیح آن که بندری بوده است در ساحل خلیج فارس، مهروبان می باشد و امروزه خرابه های آن نزدیک بندر دیلم واقع است. و رجوع به ماهی روبان و مهروبان شود.
ماهیز.
(اِ) یک قسم گیاهی که در جاده ها و در اراضی غیر مزروع می روید. (ناظم الاطباء). بوصیر. (از فرهنگ جانسون).
ماهیزاد.
(اِ مرکب) تخم ماهی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
ماهی زهرج.
[زَ رَ] (معرب، اِ مرکب)(1)داروی ماهی. سم السمک. ماهی زهره و آن را در دواها نیز به کار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نباتی است همچون شبرم، لیکن این دراز تر است و لون او اغبرگون است و بزردی گراید و گروهی او را از جملهء یتوعات شمارند و ماهی زهره پوست بیخ اوست. نبات او را اندر آب افکنند ماهی که اندر آن باشند ضعیف شوند و بر سر آب افتند. ماهی زهره از بهر آن گویند یعنی زهر ماهی. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فارسی است و به عربی سم السمک نامند وقسمی از قلومس است و به ترکی سقرقویروقی گویند. گیاهی است شیردار و برگش مفروش بر زمین و ساقش زیاده بر ذرعی و گلش زرد و در آخر ساق از جوانب آن به هیئت سرو و پوست ساق او مایل به زردی وبا اندک حدت و آن مستعمل است چون او را کوبیده در آب اندازند ماهی بی حس می گردد و بر روی آب آمده و می میرد. (تحفهء حکیم مؤمن). گویند چون برگ این درخت در آب ریزند ماهیان سست گردند و لاغیه نیز چنین باشد. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برگش به تبرخون ماند چون در آب افکنند ماهی از بویش سست شود و بر سر آب افتد چنانکه آن را به دست صید توان کرد. (نزهة القلوب). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - مرکب از «ماهی» (حیوان آبی معروف) و «زهرج» معرب «زهرگ» یا «زهره» (زهر). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) .
ماهی زهره.
[زَ رَ / رِ] (اِ مرکب) پوست بیخ گیاهی است بغایت سیاه مانند جگر ماهی و آن را به عربی سم السمک و شیکران الحوت خوانند اگر قدری از آن در آب ریزند ماهیانی که در آب باشند مست شوند و تمام بر روی آب آیند و معرب آن ماهی زهرج است. (برهان) (آنندراج). بار گیاهی سمی که در مست کردن ماهیهای رودخانه به کار می برند و در طب نیز استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). دزی در ذیل قوامیس عرب آن را سم ماهی معنی کرده و معادل «منیس پر موم کوکولوس»(1) آورده است. پوست بیخ گیاه سکران الحوت است. سم السمک. بوصیر. بوسیر. دم گاو. سقرقویروقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به دزی ج2 ص566 و حاشیهء برهان و ماهی زهرج شود.
- ماهی زهرهء کوهی؛ اسم فارسی قلومس است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Menispermum cocculus.
ماهی سرخ کن.
[سُ کُ] (نف مرکب) که ماهی را بریان کند. که ماهی را برشته کند. || (اِ مرکب) قسمی تابه. تابه ای برای برشته کردن ماهی به روغن داغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماهی شناس.
[شِ] (نف مرکب)(1) آنکه ماهی ها را شناسد. دانشمندی که دربارهء ماهیها و انواع آن مطالعه می کند. (از لاروس).
(1) - Ichtyologiste.
ماهی شناسی.
[شِ] (حامص مرکب)(1)شعبه ای از جانورشناسی که دربارهء ماهیها و انواع آن بحث می کند. (از لاروس).
(1) - Ichtyologie.
ماهی شور.
(اِخ) نام یکی از پیامبران صاحب شریعت کفرهء هند است. گویند او را کسی نزاییده و هرگز نمیرد. زن و فرزند دارد. وجود او از سه جسم است: از آفتاب و ماه و آتش، و تابعان او رقص و سماع بسیار کنند. (برهان) (آنندراج). مخفی نماند که ماهی شور در اصل سانسکریت مهیشور است که مدبر یکی از طبایع ثلاثهء هندی باشد، اول «ست گن» یعنی قوهء محصلهء صلاح و کمال، دوم «زجوگن» یعنی قوهء محصلهء تلون و ملال، سوم «تموگن» یعنی قوهء محصلهء فساد و ضلال و مهیشور مجسم به این قوه است... (حاشیهء برهان چ هند). مصحف مهیشور(1)است، سانسکریت، مهسوره(2) (لغةً به معنی سرور بزرگ، سلطان، رئیس) نام خدایان متعدد هندوان مخصوصاً شیوا و کریشنا. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Mahishwar.
(2) - Mahesvara.
ماهی فروش.
[فُ] (نف مرکب) آنکه شغل وی فروختن ماهی باشد. (ناظم الاطباء). سَمّاک. (دهار) : این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروش تواند بود. (سندبادنامه، ص47).
ماهیک.
[یَ] (اِ مصغر) ماهی خرد. ماهی کوچک :
آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند.
خاقانی.
و رجوع به ماهی شود.
ماهی گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)صید ماهی کردن. (ناظم الاطباء). ماهی را با دام و جز آن شکار کردن : صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد.(1) (گلستان) (چ یوسفی ص 118).
(1) - در بعضی نسخ: در دجله نگیرد، و در این صورت شاهد ماهی گرفتن نیست.
ماهی گوش.
(اِ مرکب) وَدَع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گوش ماهی: مرث الودع مرثاً؛ مکید مهرهء ماهی گوش را. (منتهی الارب).
ماهی گیر.
(نف مرکب) صیاد ماهی. (ناظم الاطباء). دامیار. سماک. عَرَکیّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهی گیرنده و معرب آن ماهیجیر :
چون سلیمان نبود ماهی گیر
خاتم آورد باز دست آخر.خاقانی.
|| (اِ مرکب) به معنی ماهیخوار. (آنندراج). مرغ ماهیخوار. رجوع به ماهیخوار شود. || سگ آبی. (ناظم الاطباء).
ماهی گیری.
(حامص مرکب) شغل و عمل ماهی گیر. دامیاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- تور ماهی گیری؛ دامی است مشبک که ماهیگیران بدان ماهی شکار کنند.
- قایق ماهی گیری؛ قایقی که ماهی گیران در آن نشینند و در دریا صید ماهی کنند.
- قلاب ماهی گیری؛ آهنی باریک و خمیده و نوک تیز بشکل پیکان که به ریسمانی پیوندند و انتهای ریسمان را به میله یا چوبی بلند و نازک متصل سازند و بر نوک قلاب طعمه ای از حشرات یا جز آنها آویزند و در آب اندازند صید ماهی را. و رجوع به قلاب شود.
ماهی مار.
(اِ مرکب) مارماهی. (آنندراج). قسمی از ماهی بشکل مار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مار ماهی شود.
ماهی مراتب.
[مَ تِ] (اِ مرکب) نام قسمی از اعزاز و اکرام باشد که از پیشگاه سلاطین به امرا و وزرا مرحمت می گردد. (آنندراج). یک قسم درجه و رتبهء افتخاری که به شاهزادگان و نجبای هند داده می شود و عبارت از نشانی است به شکل ماهی. (ناظم الاطباء).
ماهین.
[هَ] (اِخ) تثنیهء ماه یعنی ماه بصره (دینور) و ماه کوفه (نهاوند). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن را(1) ماه الکوفه خواندندی و این را(2) ماه البصره و چون هر دو را نام برند گویند ماهین. (ترجمهء بلعمی). چون سپاه مسلمانان ماهین و همدان بگشادند یزدجرد از ری به خراسان شد. (ترجمهء بلعمی). نخست کسانی که پرده بر درگاه آویختند اهل اصفهان بوده اند، دیگر اهل ماهین پس ری پس سیستان پس بغداد پس آذربایگان. (ترجمهء محاسن اصفهان). به خفیه از کوفه بدر آمد و آمد تا به ماهین و به ماه البصره چند روزی مقام کرد. (تاریخ قم ص246). ملک کیخسرو چون به کوه اندس و ماهین رسید دیه قردین بنا نهاد. (تاریخ قم ص81). و رجوع به ماه و ماه الکوفه و ماه البصره شود.
(1) - نهاوند را.
(2) - دینور را.
ماهین.
(اِخ) دهی از دهستان طارم پایین است که در بخش سیران شهرستان زنجان واقع است و 1007 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
ماهینه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب)ماهیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهیانه شود.
ماهیة.
[هی یَ] (ع اِ مرکب) ماهیة الشی ء، حقیقت آن و این کلمه نسبت است به ماهو. ج، ماهیات. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماهیت شود.
مای.
(اِ) در بعضی ولایتها مادر را گویند که والده باشد. (برهان). مادر و والده را گویند. (ناظم الاطباء). منجی، «مایا»(1) (مادر). گبری، «مایه»(2) (مادر). (حاشیهء برهان چ معین). || (فعل نهی) مخفف میای باشد که منع از آمدن است. (برهان) (از انجمن آرا). کلمهء فعل یعنی میا که نهی از آمدن باشد. (ناظم الاطباء) :
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به میدان مردان برون مای(3) عریان.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
(1) - maya.
(2) - maye. (3) - در دیوان ناصرخسرو چ سهیلی ص320: برون نای، و در این صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
مای.
(اِ) یا ماه قیصری. اول آن مطابق است با اول ایار ماه رومی و سیزدهم ماه مه(1)فرانسوی و بیست و چهارم اردیبهشت ماه جلالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Mai.
مای.
(اِ) جانوران خزنده را گویند مطلقاً همچو مار و زلو و انواع کرمها و مانند آن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مار(1)(فهرست ولف)(2). مار و مور و ملخ. حکیم فردوسی گفته :
بدو گفت خسرو درست آمدی
همیشه ز تو(3) دور دست بدی
توئی پهلوان جهان کدخدای(4)
به فرمان تو مرغ و ماهی و مای(5).
(از فرهنگ جهانگیری چ لکنهو ص217).
.(آلمانی)
(1) - Schlange (2) - در فهرست ولف این معنی به شاهدی از شاهنامهء فردوسی چ فولّرس (Vullers) ج2 ص1132 ارجاع گردیده و برخلاف «مای» بمعنی شهری به هندو «مای» بمعنی پادشاهی به هند که هریک شواهد فراوانی دارند در این معنی جز این شاهدی از فردوسی نداشته است.
(3) - ن ل: که از جان تو... (شاهنامه چ بروخیم ج4 ص1111).
(4) - ن ل: توئی پهلوان کیان جهان. (شاهنامه ایضاً).
(5) - این مصراع در فرهنگ رشیدی به صورت «به فرمان تو دنبر و مرغ و مای» به شاهد معنی «مای»، شهری است در هند آمده و سپس افزاید: «در فرهنگ بمعنی جانوران خزنده آورده... و شعر فردوسی را چنین خوانده «بفرمان تو مرغ و ماهی و مای» - انتهی. از این رو چنین می نماید که اول بار در فرهنگ جهانگیری مصراع تغییر یافته راه پیدا کرده و شاید مَرغ شهری به هند را مرغ معادل پرنده خوانده و به اعتبار آن «مای» بمعنی شهر را مار معنی کرده و دنبر که آن هم شهری به هند است حذف شده و ماهی به جای آن آمده و سپس دیگر لغت نویسان از او تبعیت کرده اند ولی اگر مای به معنی مار (حیوان خزنده) درست باشد بهمان گونه که «مای» در بعضی لهجه ها بجای مادر به کار می رود با توجه به اینکه «مار» نیز بمعنی مادر آمده تغییر شکل یافتن «مار» (خزندهء معروف) به «مای» بی وجه نیست.
مای.
(اِخ) جایگاه جادوان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص524). نام شهری بوده در هندوستان که موضع ساحران و جادوان بوده همچو بابل. (برهان). شهری است در هند و ظاهراً همین «مؤو» است. (فرهنگ رشیدی). جای جادوان باشد چون بابل. (صحاح الفرس). نام شهری به هند که مردم آن به سحر و جادو مشهور بوده اند و نسبت بدان مایی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری در هندوستان. (از فهرست ولف) :
برفت یار و رهی ماند در بیابانی
که حد آن نشناسد به جهد جادوی مای.
دقیقی (از فرهنگ رشیدی).
ستاره شناسان و گند آوران
ز هر کشوری آنکه دیدم سران
ز قنوج وز دنبر و مرغ و مای
برفتند بازیج هندی زجای.
(شاهنامه چ بروخیم ج5 ص1416).
ز زابلستان تا به دریای سند
همه کابل و دنبر و مای هند.فردوسی.
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای.
فردوسی.
همه کابل و دنبر و مای هند
ز دریای چین تا به دریای سند.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص144).
وز آن روی کابل شه از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای.اسدی.
از دل و جان رفت باید سوی خانهء ایزدی
چون به صورت رفت خواهی یابه چین شو یا به مای.
سنائی (یادداشت ایضاً).
به چست گویی سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز مای یا دماوندم.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مادهء قبل و مادهء بعد و مایی شود.
مای.
(اِخ) نام یکی از رایان و برزگان هند. (برهان). نام یکی از رایان هند. (ناظم الاطباء). پادشاهی در هندوستان. (از فهرست ولف). نام پادشاه سندلی به هند برادر جمهور و پدر طلحند و عم گو (در شاهنامه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی بد برادر مر این شاه را
خردمند و شایستهء گاه را
کجا نام آن نامور مای بود
به دنبر نشسته بت آرای بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2472).
ز دنبر بیامد سرافراز مای
به تخت کیان اندر آورد پای.
(شاهنامه ایضاً ص2472).
بدان چندگه مای بیمار گشت
دل جفت پردرد و تیمار گشت.
(شاهنامه ایضاً).
ز گور مانی(1) تدبیر او تباه کند
فسون و جادوئی جادوان مای به مای.
فرخی (دیوان ص371).
(1) - ن ل: کور مالی.
مای.
(اِخ) «ماد» در زمان ساسانیان مبدل به «مای» شد و در قرون اسلامی آن را «ماه» گفتند چنانکه می گفتند ماه نهاوند، ماه بصره و غیره و در جمع ماهات. (از ایران باستان ج1 ص207). و رجوع به ماد و ماه (اِخ) شود.
مایان.
(ضمیر) جِ ما یعنی ماها. (ناظم الاطباء) :
ورکسی گوید مایان همه سنجر نامیم
گویمش نی نی رو «منکم اولی الامر» بخوان.
انوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تمام پهلوانان زبورشاه گفتند ای پادشاه مایان منت داریم و فرمانبرداریم. (قندیه ص24، از فرهنگ فارسی معین).
مایان.
(اِخ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع است و 361 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
مایان.
(اِخ) دهی از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان دامغان واقع است و 950 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
مایان.
(اِخ) دهی از دهستان سردرود است که در بخش اسکوی شهرستان تبریز واقع است و 1936 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصلهء 2 هزار گز به نام مایان بالا و مایان پایین مشهور است و مایان بالا 528 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مایان بالا.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان اردمه است که دربخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع است و 1130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مایان پایین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان اردمه است که در بخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع است و 832 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مایان درباغ.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان اردمه است که در بخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع است و 383 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مایتحلل.
[یَ تَ حَلْ لَ] (ع اِ مرکب)(1)هرچیز که گداخته می شود و تحلیل می رود و هضم می شود. (ناظم الاطباء). چیزی که تحلیل می شود در بدن. (فرهنگ فارسی معین).
- بدل مایتحلل.؛ رجوع به همین ترکیب ذیل «بدل» شود.
|| هرچیز قابل هضم و تحلیل و گداختگی. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مایج.
[یِ] (ع ص) مائج. موج زننده : و سلطان چون فحل هایج و بحر مایج دودسته شمشیر می زد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص276). و هر دو چون دو طود هایج و دو بحر مایج از جای برخاستند. (مرزبان نامه). و بر مقاومت و مبارزت صبورتر گشتند، از بیرون نیز اوزار جنگ هایج تر شد و بحر حرب مایج تر گشت. (جهانگشای جوینی).
مایچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) ماهیچه. عضله. فرهنگستان ایران این کلمه را معادل «موسکل»(1) فرانسوی برگزیده است. (واژه های نو فرهنگستان ص86). و رجوع به ماهیچه شود.
(1) - Muscle.
مایچه شناسی.
[چَ / چِ شِ] (حامص مرکب) معرفة العضلات(1). (واژه های نو فرهنگستان ص87).
.
(فرانسوی)
(1) - Myologie
مایحتاج.
[یُ / یَ](1) (ع اِ مرکب) به ضم یای تحتانی در اصل مایحتاج الیه بود به معنی آنچه حاجت کرده شود به سوی آن، در استعمال لفظ الیه را که صلهء آن است حذف نمایند. (غیاث) (آنندراج). دربا و هرچیز لازم و ناگزیر. (ناظم الاطباء). دربایست. ناگزیر. آنچه بدان نیاز بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند و هرکس به مایحتاج وقت خویش مشغول شد. (سندبادنامه ص318). شرط عاقل و فرزانه آن بود که مایحتاج اوقات زمستان در ایام تابستان مهیا کند. (سندبادنامه ص122). و مایحتاج مهمانی و غیر آن از نفقهء خیل و خدم... (ترجمهء محاسن اصفهان ص50). رخت و اسباب و مایحتاج بکلی بدانجا کشید. (ترجمهء محاسن اصفهان ص97).
(1) - اغلب به فتح یا [ یَ ] تلفظ کنند و ضبط ناظم الاطباء نیز چنین است.
مایخوش.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)می خوش و کم ترشی. (ناظم الاطباء).
ماید.
[یِ] (اِخ) مائد. کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است در یمن. (از معجم البلدان).
مایدشت.
[دَ] (اِخ) قلعه و شهری است از نواحی خانقین. (از معجم البلدان). قلعه و قریه ای باشد به نزدیکی خانقین. (مراصد الاطلاع). ولایتی است قریب پنجاه پاره دیه بود و در صحرایی واقع است که متصل میدان بزرگ است و علفزارهای در غایت خوب است و هوایی معتدل دارد و آبش از جبالی که در آن حدود است برمی خیزد. (نزهة القلوب، جزء 3 ص108). امروز به ماهیدشت اشتهار دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهیدشت شود.
مایدة.
[] (اِ) در مفردات ابن البیطار چ مصر ص35 در فوائد «اشق» گوید: «وینفع من وجع الظهر و المایدة» ولکلرک مترجم فرانسوی ابن البیطار این عبارت را «برای درد پشت و کمر مفید است»(1) معنی کرده است(2) و کلمهء مایده را بدین معنی در جائی نیافتم و شاید غلطی در کتابت باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Salutair contre les douleur dorsales et lombaires.
(2) - ج1 ص83 .
مایده.
[یِ دَ / دِ] (از ع، اِ) مائده. خوان. سفره : چون از انشاد این قصیده فراغ حاصل آمد مایده نهادند مزین به اصناف مطعوم... (تاریخ بیهق ص161).
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل.نظامی.
و رجوع به مائده شود.
مایر.
[یِ] (ع ص) غله کش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مائر شود.
مایستان.
[یَ] (اِ مرکب) جایگاه و مرکز سرمایه و سود. (گنجینهء گنجوی ص140). از «مایه» + «ستان» پساوند مکان :
بهتر از این مایستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست.
نظامی (از گنجینهء گنجوی).
مایستان.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان سیارستاق. ییلاقی است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
مایشاء .
[یَ] (ع اِ مرکب)(1) هرآنچه خواهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- فعال مایشاء؛ شخص خود مختار و لگام گسیخته و مستبد. آنکه هرچه بخواهد می کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به فعال مایرید و فعال مایشاء شود.
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مایع.
[یِ] (ع ص، اِ) مائع. هر چیز روان مثل آب و سرکه و شراب که بر روی زمین جاری شود. (ناظم الاطباء). که جامد نباشد. که سیلان کند. جسمی که روان باشد. آبکی(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران «آبگونه» را بجای این کلمه پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
- مایع دماغی نخاعی؛ مایعی است صاف و زلال که در حقیقت مایع محافظی است که اطراف مغز و نخاع را فرا گرفته و در همه جا به هم مربوط است و مابین عنکبوتیه و نرم شامه قرار دارد. این مایع برای تشخیص غالب امراض دماغی و یا پرده های مغز به کار می رود. مایع دماغی نخاعی در ضربات وارد به مغز ممکن است با خون مخلوط شود. در اورام پردهء دماغ (مننژیت) مایع مذکور چرکی می شود و ترکیباتش از حیث آلبومین و قند و لوکوسیت تغییر می کند. (فرهنگ فارسی معین).
- مایع زلالی مفصل؛ مایع بی رنگ و لزجی که اطراف سطوح مفصلی را مرطوب می کند و لغزندگی سطوح مفصلی بواسطهء وجود آن تسهیل می شود. (فرهنگ فارسی معین).
- مایع زلالیه.؛ رجوع به زلالیه شود.
|| هر چیز گداخته و ذوب شده. (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Liquide
مایعات.
[یِ] (ع ص، اِ) چیزهای روان و سیال و گداخته. (ناظم الاطباء). جِ مایعة مؤنث مایع. و رجوع به مایع شود.
مایعرف.
[یُ رَ] (ع اِ مرکب) آنچه که شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین) (از جانسون). || به صیغهء مجهول کنایه از اثاث البیت و رخت خانه و در مصطلحات الشعرا نوشته تمامت مال که ته بساط کسی باشد... (بهار عجم)... مراد متاع خانه و مالی که ته بساط کسی باشد. (غیاث) (آنندراج). همهء دارایی. (ناظم الاطباء) :
شاید ای تاک، از پسر هم بهره ای باشد ترا
از چه رو مایعرف خود صرف دختر می کنی.
ملاطغرا (از بهار عجم و آنندراج).
مایعة.
[یِ عَ] (ع ص) مؤنث مایع. ج، مایعات. رجوع به مایع و مایعات شود.
مایق دشت.
[یِ دَ] (اِخ) قریه ای است از ناحیهء استوا از نواحی نیشابور. (از معجم البلدان).
مایقرأ.
[یُ رَءْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1)خوانا و آنچه که ممکن خوانده شدن باشد. (آنندراج). خوانا و خوانده شدنی. ضد لایقرأ. (از ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مایقی.
[یِ قی ی] (ص نسبی) منسوب است به مایق دشت. (از انساب سمعانی).
مایکون.
[یَ] (ع اِ مرکب)(1) آنچه شود. آنچه خواهد بود: ماکان و مایکون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مایگی.
[یَ / یِ] (حامص) مادگی و حالت ماده بودن. (ناظم الاطباء).
مایل.
[یِ] (ع ص) مائل. برگردنده از راه. (ناظم الاطباء). ترک کننده و برگردنده از راه. (از اقرب الموارد). خم شونده از راه. (از منتهی الارب) : و هرکه را از سنن عقیده و صوب مذهب خود مایل و منحرف بینند به غی و ضلالت نسبت کنند. (مصباح الهدایه چ همایی ص14). و رجوع به میل شود. || جورکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به میل شود. || برگردنده و خمنده. ج، مالة و مُیَّل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به میل شود. || عدول کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرامنده و تبخترکننده. (ناظم الاطباء). خرامان. چمان :
که من به حسن تو ماهی ندیده ام طالع
که من به قد تو سروی ندیده ام مایل.
سعدی (دیوان چ مصفا ص710).
و رجوع به مائلات شود. || راغب و میل کننده و شایق و آرزومند. (ناظم الاطباء). گراینده به چیزی و با لفظ شدن و گشتن و آمدن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج) :
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
مال چنه ست و زمانه دام جهان است
ای همه ساله به دام برچنه مایل.
ناصرخسرو.
به دستگیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوستان مایل.
سعدی.
میل گردون سوی قصر تست و مه رای تو جست
طبع هر جزوی که هست آخرسوی کل مایل است.
کاتبی.
خری چند مایل به جلهای رنگین
ددی چند راغب به آفت رسانی.
وحشی (دیوان چ نخعی ص269).
- مایل بودن به رنگی؛ به آن رنگ زدن. سبز مایل به سیاهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نزدیک بودن به آن رنگ : پوست ساق او [ ماهی زهرج ] مایل به زردی و با اندک حدت. (تحفهء حکیم مؤمن).
|| کج و خمیده. (ناظم الاطباء). || (اِ) نام جزء اعظم فلک قمر که در آن حامل مرکوز است و در حامل تدویر و در تدویر قمر. (ناظم الاطباء).
مایل.
[یِ] (اِخ) قلیج خان بیک از ایماق کراملو طایفهء شاملو و معاصر شاه عباس بود و از جانب او داروغگی ری را داشت و به جهت حسن سلوکش وی را شیخ الاسلام حکام گفته اند. او راست:
نسیم صبح بر مجروح نیش است
حریر جامه بر بیمار بار است
گهر در چشم محنت دیده سنگ است
سمن در پای ره گم کرده خار است.
(از آتشکدهء آذر چ سیدجعفر شهیدی ص21).
مایل آشتیانی.
[یِ لِ] (اِخ) میرزا محمد علی پسر میرزا کاظم آشتیانی قمی، مستوفی الممالک. از فضلا و نویسندگان و شاعران عهد فتحعلی شاه و محمدشاه قاجار است. وی به دستور عباس میرزا مدتها پیشکار فرزندش محمد شاه بود اما پیش از جلوس محمدشاه به تخت سلطنت درگذشت. (از مجمع الفصحا ج2 ص483). وی با عبدالرزاق بیک دنبلی و قائم مقام دوم همدم بود و ذکر او در منشآت قائم مقام مکرر آمده است. (از سبک شناسی ج3 ص335). او راست:
در شکن شب نموده پیکر خورشید
در شکر لب نهفته خوشهء پروین
سحر نگارد از آن دو نرگس بی باک
مشک فروشد از آن دو سنبل پرچین...
(از مجمع الفصحا ج2 ص486).
مایل آمدن.
[یِ مَ دَ] (مص مرکب)گراییدن. رغبت کردن. راغب شدن. || خمیدن. خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن :
تن را به هرچه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر سویی که مایل آمد.
شیخ العارفین (از آنندراج).
مایل اصفهانی.
[یِ لِ اِ فَ] (اِخ) شیخ رحیم، از شاگردان درویش مجید طالقانی بوده است. او راست:
دنبال دل فتاده به هر خانه می روم
دیوانه ام که در پی دیوانه می روم.
(از مجمع الفصحا ج2 ص447).
مایلزم.
[یَ زَ] (ع اِ مرکب)(1) کلمهء فعل هرآنچه لازم باشد و چیزهای لازم و واجب. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
مایل شدن.
[یِ شُ دَ] (مص مرکب)کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315). || کج گردیدن. خمیده شدن :
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل(1).
حافظ.
مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قب وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن :
چنان دو کفهء سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.منوچهری.
(1) - به معنی قبل نیز ایهام دارد.
مایل کردن.
[یِ کَ دَ] (مص مرکب)راغب کردن. میل و رغبت برانگیختن : و نفس طبیعت را مایل بدان کند. (مجالس سعدی). || کج کردن. چیزی را از حالت قائم خم دادن.
مایل کندی.
[یِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی است که در بخش حومهء شهرستان ماکو واقع است و 162 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مایل گردیدن.
[یِ گَ دی دَ] (مص مرکب) مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن :
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم.
صائب (از آنندراج).
|| خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن.
مایل گشتن.
[یِ گَ تَ] (مص مرکب) مایل گردیدن : و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود.
مایلی.
[یِ] (اِخ) از ولایت اسفراین است و طبعی نیک دارد. مدتی در دیار روم اقامت داشت و معاصر سلطان بایزید عثمانی بود. مطلع زیر از اوست:
هست در سینه زپیکان ستمکارهء من
جان زدل تنگ و زجان این دل آوارهء من.
(از مجالس النفایس ص73 و 248).
و رجوع به همین مأخذ شود.
مایلی.
[یِ] (اِخ) از مردم اردبیل و از ملازمان شیخاوندان است. او راست:
بزم خالی دیدم امشب، چون صراحی پیش یار
ریختم در جام اخلاص آنچه در دل داشتم.
(از مجمع الخواص ص243).
مای مرز.
[مَ] (اِ)(1) درختچه ای است که در ارتفاعات جنگلهای کرانهء دریای مازندران می روید. آن را در رامیان «مای مرز» و در نور «کجور دیس» می خوانند. دانهء آن به نام ابهل... معروف می باشد و در پزشکی برای سقط جنین مصرف می شود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص253-254). درختچه ای است و در بین ارتفاعات 1800 و 2500گزی در شمال ایران وجود دارد. (گااوبا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای از سرو کوهی و میوهء آن ابهل است و جنین را ساقط کند. ابهل. صفینه. (یادداشت ایضاً).
(1) - Juniperus sabina.
مایمرغ.
[یَ مُ] (اِخ) از قرای سمرقند و اعمال آن به اعمال درغم پیوسته است. (از معجم البلدان). از قرای سمرقند. (از انساب سمعانی). و رجوع به دو مادهء بعد و «مای» شود.
مایمرغ.
[یَ مُ] (اِخ) ابوسعد گوید که شهری بر کنار جیحون است و گروهی از فضلا بدانجا منسوب اند. (از معجم البلدان).
مایمرغ.
[یَ مُ] (اِخ) قریه ای است از قرای بخارا. (انجمن آرا) (آنندراج). از قرای بخارا بر راه نسف. (از معجم البلدان). قریهء بزرگ و زیبایی است در راه بخارا از نواحی نخشب. (از انساب سمعانی). از حدود قرشی و ظاهراً بر ساحل جیجون است...(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالب او به دیه مایمرغ از ناحیت رود بارزم، در خاک کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص234).
(1) - مرحوم دهخدا افزاید: آیا «مای» سرزمین جادوان همین «مایمرغ» است؟ در یادداشت دیگری آرد: شاید «مای» که در شعر منوچهری آمده به تخفیف نسبت به یکی از این دو «مایمرغ» باشد یعنی بجای «مایمرغی»، «مایی» می گفته اند. و رجوع به «مای» و «مایی» و مادهء بعد شود.
مایمرغی.
[یَ مُ] (ص نسبی) منسوب به مایمرغ. و رجوع به مایمرغ و مادهء بعد شود.
مایمرغی.
[یَ مُ] (اِخ) احمدبن علی، مکنی به ابونصر که از ابوعمرو محمد بن محمد بن جابر و ابوسعید خلیل بن احمد و دیگران استماع کرد و مرد صادق و ثقه بود و به سال 403 در سن 61 سالگی درگذشت. (از معجم البلدان).
مایمرغی.
[یَ مُ] (اِخ) فضل بن نصر مکنی به ابوالعباس که از عباس بن عبدالله سمرقندی روایت دارد و بکربن محمد بن احمد الفقیه از او روایت کرده است. (از معجم البلدان).
مایملک.
[یُ / یَ لَ](1) (اِ مرکب)(2) مال. دارایی: مایملک او تنها یک خانه و یک مزرعه بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح فقهی و مدنی) قسمت مثبت از دارایی شخص را گویند، شامل دیون نمی شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
(1) - در تداول [ یَ لَ ] تلفظ می شود.
(2) - رجوع به معنی دوم «ما» شود.
ماین.
[] (اِخ) شهرکی است با نعمت میان پارس و اسپاهان. (حدود العالم چ دانشگاه ص136).
ماین بلاغ.
[یِ بُ] (اِخ) دهی از دهستان گوی آغاج است که در بخش شاهین دژ شهرستان مراغه واقع است و 238 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
مایندر.
[یَ دَ] (اِ مرکب)(1) به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دشمن ار مهر طمع دارد از او بیهدگی ست
که جهان مادر او نیست که مایندر اوست.
فرخی.
فاطمه را عایشه مایندر است
پس تو مرا شیعت مایندری.ناصرخسرو.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.ناصرخسرو.
و رجوع به مادراندر و مادندر شود.
(1) - از مای (مادر) + ندر (مخفف اندر) = مادراندر. و رجوع به اندر شود.
مایو.
[یُ] (فرانسوی، اِ)(1) جامه ای که به هنگام شنا به تن کنند. (فرهنگ فارسی معین). لباس نرم و چسبان که قسمتی از اندام را پوشاند و در حمام و شنا و هنگام ورزش آن را مردان و زنان به کار برند. (از لاروس).
(1) - Maillot.
مایوان.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان قوچان است که در شمال غربی قوچان واقع است و کلیهء قرای آن عموماً در جنوب [ راه ] شوسهء قوچان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و محصول عمدهء آن غلات و انگور و صنایع دستی زنان قالیچه و پلاس بافی است. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و مجموع سکنهء آن در حدود 9242 تن است که عموماً از طوایف زعفرانلو هستند. قرای عمدهء آن عبارت است از استاد که 999 وبزرل آباد که 631 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مایوان.
(اِخ) قصبهء مرکز دهستان مایوان است که در بخش حومهء شهرستان قوچان و در 51 هزارگزی شمال غربی قوچان و 22 هزارگزی جنوب شوسهء عمومی قوچان به بجنورد واقع است و 2225 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). و رجوع به مادهء قبل شود.
مایوس.
(اِ) ماه پنجم از ماههای رومیان برابر با ماه شباط از ماههای سریانیان. (از التفهیم ص230).
مایون.
(اِخ) ماده گاوی بود که فریدون را شیر می داد و او را برمایون هم می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام گاو فریدون است. (آنندراج) (انجمن آرا). گاوی که فریدون به شیر آن پرورده شد لیکن نام آن گاو برمایون است نه مایون. (فرهنگ رشیدی). در شاهنامه این صورت نیامده، مصحف «برمایون» است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به برمایون شود.
مایه.
[یَ / یِ] (اِ) بنیاد هرچیز را گویند. (برهان). اصل و مادهء هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر و اساس و جوهر. (ناظم الاطباء). پهلوی، ماتک(1) (جوهر، مادهء اولی) و نیز به معنی ماده، شی ء مادی. (حاشیهء برهان چ معین) :
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم.فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.فردوسی.
خرد زندهء جاودانی شناس.
خرد مایهء زندگانی شناس.فردوسی.
مایهء غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایهء حلمی چنانکه اصل وقاری.فرخی.
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایهء فرهنگ.فرخی.
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.اسدی.
زمین کو مایهء تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
ناصرخسرو.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهء صور و روشنی و کان ضیائید.
ناصرخسرو.
همو مایهء زهد و دین هدی
همو مایهء کفر و شرک و ضلال.ناصرخسرو.
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل و بدگوهری را.
ناصرخسرو.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
مایهء هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
ناصرخسرو.
گر بودی از طبیعت او مایهء زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
مسعودسعد (دیوان ص6).
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایهء عمران شدند و اصل خراب.
مسعودسعد.
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایهء عونی چو بخت اصل نجاح.
مسعودسعد.
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف.نظامی.
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه(2) بودی به جای.نظامی.
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست.نظامی.
چیست اصل و مایهء هر پیشه ای
جز خیال و جز عَرَض اندیشه ای.مولوی.
من سقیم دهر و عقل از نفثة المصدور من
مایهء احیاء روح پور سینا ساخته.
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی) هیولی. ماده. مقابل پیکر و صورت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده = مادت باصطلاح فیلسوفان. (حاشیهء برهان چ معین) : و هر پذیرایی که بپذیرفتهء هستی وی تمام شود و به فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامهء علائی، بخش دوم ص10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را(3)اختراع کرد. (سنائی، مقدمهء حدیقة الحقیقه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت.
سنائی (یادداشت ایضاً).
شده در دمّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه.
سنائی (حدیقة الحقیقه).
- مایهء مایه ها؛ مادة المواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جهت. سبب. (ناظم الاطباء). موجب. سبب. علت. وسیله؛ مایهء دردسر. مایهء زحمت. مایهء معطلی. مایهء عذاب. مایهء فساد و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حدیثی بود مایهء کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.فردوسی.
مایهء راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چو فرزندان.
منوچهری.
مایهء خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش.
ناصرخسرو.
از ما به شما شادتر از خلق که باشد
چون بودِش ما را سبب و مایه شمایید.
ناصرخسرو (دیوان ص124).
چهرهء رومی و صورت حبشی را
مایهء خوبی چه بود و علت زشتی.
ناصرخسرو.
شد مایهء ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
مسعودسعد.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایهء اعجاز.
مسعودسعد.
گردون شده ست رتبت او پایهء علو
خورشید گشت همت او مایهء ضیا.
مسعودسعد.
زهره خود هست مایهء رامش
مایهء عیش و کام و آرامش.سنائی.
کی شود مایهء نشاط و غرور
هم در انگور شیرهء انگور.سنائی.
آب... مایهء حیات ایشان(4) بود. (کلیله و دمنه). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایهء تب شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایهء شرر است.خاقانی.
بوسه چو می مایه افکندگی
لب چو مسیحا نفس(5) زندگی.نظامی.
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایهء شیرینی است.نظامی.
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایهء درد است اصل مرحمت.مولوی.
مایهء(6) عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است.سعدی.
زاری و زر و زور بود مایهء عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
ابن حسام هروی.
-امثال: رشد زیادی مایه جوانمرگی است. (امثال و حکم ج2 ص818).
|| عنصر. آخشیج. رکن. مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همهء جانوران و جز جانوران از آن سرشته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایهء آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایهء هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است... (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جدا باشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایهء لطیف... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص2).
چو بخشاینده و بخشندهء جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص.نظامی.
و رجوع به مادر شود. || سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخهء از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی). رأس المال تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی. سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی.دقیقی.
رخ تو هست مایهء تو اگر
مایهء گازران بود خورشید.
کسایی (از امثال و حکم ص1396).
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.فردوسی.
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.فردوسی.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج.فردوسی.
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی.
فردوسی.
زرگری باید کز مایهء ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم.
فرخی.
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی، از امثال و حکم).
جوانیم بُد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.اسدی.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
ناصرخسرو.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.خاقانی.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.خاقانی.
مایهء من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.خاقانی.
خاقانی سود و مایهء عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست.خاقانی.
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم.
؟ (از سندبادنامه).
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.نظامی.
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است.مولوی.
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
سعدی.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایهء نیکویی.حافظ.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
حافظ.
- مایه تیله؛ (در تداول عامه) سرمایه: مایه تیله ای ندارد؛ سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- مایه تیله دار؛ که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-مایه را خایه کردن؛ یعنی همهء سرمایه را تلف کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود؛ رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
-امثال: مایهء گازر آفتاب است. (امثال و حکم ج3 ص1396).
|| مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم. (ناظم الاطباء). ثروت، خاصه ثروت سودا گران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
(از سندبادنامه ص35).
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه.نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.نظامی.
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز.نظامی.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری.نظامی.
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه.اوحدی.
|| بهره. نصیب. قسمت. حظ :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.فردوسی.
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شما را ز کین هیچ مایه نبود.فردوسی.
|| در شواهد زیر به قرینهء وضع و مقام بمعنی علم. فضل، دانش و معلومات اساسی آمده است :
بسا طبیب که مایه نداشت، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
منجیک.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.عنصری.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری.
انوری.
و رجوع به مایه دار (دانا) شود. || قوه. قدرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی. استعداد. آمادگی :
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایهء کارزار.فردوسی.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست.فردوسی.
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.فردوسی.
- مایه دادن؛ قدرت نمایی کردن. جلوه کردن :
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال.
ناصرخسرو.
|| به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن. (ناظم الاطباء) :
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی.
خسروانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.فردوسی.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.فردوسی.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.فردوسی.
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست.فردوسی.
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان.
فرخی.
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی.(ویس و رامین).
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست.اسدی.
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر.
ناصرخسرو.
بدین مایه خرد ای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان.
ناصرخسرو.
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل.
ناصرخسرو.
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است.
ناصرخسرو.
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامهء ابن البلخی ص145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم.مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص).
چه مایه بندهء سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص193).
زگنج مردی، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است.
خاقانی.
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است.
خاقانی.
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه.
خاقانی.
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام.
خاقانی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن. (گلستان). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت. (رشیدی). || لیاقت. برازندگی. شایستگی :
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی پایهء او نداشت
به جز پیلتن مایهء او نداشت.فردوسی.
کس را از افاضل جهان مایه و پایهء مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص284).
تو مگر سایهء لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم.
سعدی.
|| به معنی سامان و دستگاه هم هست. (برهان) (از غیاث). جاه و مقام. پایه و منزلت :
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.فردوسی.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان.فردوسی.
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش.فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.فردوسی.
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایهء تاجداری.فرخی.
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- مایه گرفتن؛ حیثیت و اعتبار یافتن. پایه و منزلت گرفتن :
پایه و مایه گرفت، هم کف و هم جام او
پایهء بحر محیط، مایهء حوض جنان.خاقانی.
|| جنس. نوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبازارگان آنکه بُد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| منی و تخم تذکیر. || ذخیره. || دگمهء قبا. (ناظم الاطباء). || نام یکی از شش آوازهء موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : بدان که پس از انتظام مقامات و شعب، حکما از هر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است: سلمک... مایه شهناز... و مایه از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص18). نام یکی از دو فرع مقامهء عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه.
(از آنندراج).
|| (اصطلاح موسیقی) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست). تن. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) پرده. مقابل گام. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقهء نگاری (چِلِم) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || وقاحت. رو. بیشرمی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- مایه داشتن؛ به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است. سفت بودن مایه. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- سفت بودن مایه.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - matak. (2) - به معنی بعد هم تواند بود.
(3) - یعنی سخن و سخندان.
(4) - بطان و سنگ پشت.
(5) - ن ل: سبب.
(6) - به معنی اول هم تواند بود.
مایه.
[یَ / یِ] (اِ) ماه ایار. (ابن البیطار در کلمهء تُن، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماه مه. ماه مه فرنگی. (یادداشت ایضاً) : و وافق یوم اقلا عناالمذکور اول یوم من مایه (رحلهء ابن جبیر، یادداشت ایضاً). و الفینا حصاد الشعیر بهذه الجهات فی هذا الوقت الذی هو نصف مایه. (رحلهء ابن جبیر، یادداشت ایضاً).
مایه.
[یَ / یِ] (اِ) آنچه در شیر کنند تا بکلچد. آنچه شیر را بکلچاند. آنچه شیر را منعقد کند: مایهء شیر. مایهء پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی است که برای ساختن پنیر یا ماست به شیر زنند تا آن را تخمیر کند و به صورت ماست یا پنیر درآورد. پنیر مایهء خاصی دارد اما مایهء ماست همان ماست است که قدری از آن را در شیر ولرم ریزند و می گذارند تا منعقد شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- مایه بره؛ پنیر مایه. مایه پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مایهء پنیر(1)؛ دیاستازی است که از مخاط معدهء نوزاد پستانداران ترشح می گردد و باعث می شود که کازیی نوژن(2) شیر را به کازیین(3)محلول ولاکتوسرم پروتئوز(4) تبدیل نماید. کازیین در برابر املاح کلسیم شیر بصورت لخته درمی آید و آن به نام پنیر موسوم است و ته نشین می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
-امثال: مایهء نه من شیر است؛ یعنی نهایت فتنه انگیز و مفسد است. (امثال و حکم ج3 ص1396).
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند؛ یعنی در موقعی که گفتن ضرورت دارد ساکت ماند. نظیر: آرد به دهانش گرفته. (امثال و حکم ج3 ص1388 و ج1 ص29).
|| مخمر و هر چیزی که سبب تخمیر و انقلاب گردد. (ناظم الاطباء). || گاه به قرینهء مقام از آن خمیر مایه اراده کنند. ترشه. ترشهء خمیر. خمیر ترش. ترش خمیر. خمیر مایه. فُتاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر نوع مخمر ماند خمیر ترش را مایه گویند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده) :
خوی نیک است و عقل مایهء دین
کس نکرده ست جز به مایه خمیر.
ناصرخسرو.
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زآبرویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون مو از خمیر.
انوری.
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد زبدی مایهء خمیر مرا.سوزنی.
چرخ بدخواه ترا چون مایه زان دارد ترش
کوچو مایه برتر است آخر خود از چرخ اثیر.
رضی نیشابوری.
فتق؛ مایهء قوی و بسیار انداختن در خمیر. (منتهی الارب).
-امثال: بیمایه فطیر است ؛ نظیر: ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص491). و رجوع به امثال و حکم ص95 شود.
|| فرهنگستان این کلمه را به جای واکسن(5)اختیار کرده و آن چیزی است که برای جلوگیری از بیماریها در بدن انسان یا حیوان داخل می کنند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص87 شود. در اصطلاح پزشکی عبارت از سموم و یا میکربهای ضعیف شده بوسیلهء دارویی است که خاصیت بیماری زایی خود را از دست داده است و جهت ایجاد آنتی کور(6) و بالا بردن دفاع بدن در برابر میکربهای بیماری زا به بدن تزریق می شود. گاهی هم برخی مایه ها را به منظور معالجهء بیماری تزریق می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به واکسن در همین لغت نامه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Presure .
(فرانسوی)
(2) - Caseinogene .
(فرانسوی)
(3) - Caseine
(4) - Lacto - serum - proteose (فرانسوی).
(5) - Vaccin. .
(فرانسوی)
(6) - Anti - corps
مایه.
[یَ / یِ] (اِ) ماده شتر را گویند خصوصاً. (از برهان). خاصه ماده شتر را گویند. (از آنندراج). مادهء شتر. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). ناقه. شتر ماده. مقابل اروانه و جمل و شتر نر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مادهء هر حیوانی را گویند عموماً. (برهان). مادهء هر چیز را گویند عموماً. (آنندراج). مادهء هر حیوانی. (ناظم الاطباء). ماده: عکرمه؛ کبوتر مایه. (ملخص اللغات، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی ماده (مادینه). هرن گوید من معتقدم که «مایه» فارسی و ماتریئس(1) لاتینی از ریشهء مات(2)[ مقایسه شود با ماتر(3) (مادر) ] مشتق باشند. مقایسه شود با: گبری، مایه(4) (مادر) و ممکن است «مادّه» عربی از این ریشه باشد. (حاشیهء برهان چ معین) :
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر مایه بیرون کنیم(5)
ز پشت پدر خایه بیرون کنیم(6).
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج1 ص141).
(1) - Materies.
(2) - Mat.
(3) - Mater.
(4) - Maye. (5) - ن ل: کنی.
(6) - ن ل: کنی.
مایه.
[یَ / یِ] (اِخ) به معنی مایون هم هست که گاوی بوده و فریدون را شیر می داد. (برهان). گاو ماده ای که فریدون را شیر می داد. (ناظم الاطباء). در شاهنامه این صورت نیامده، مصحف بر مایه = برمایون است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مایون و برمایون شود.
مایه آمدن.
[یَ / یِ مَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، از کسی نزد دیگری بدگویی کردن. معایب و بدیهای کسی را در پیش دیگری آشکار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده ذیل «مایه را آمدن» آرد: از کسی شکایت کردن، کسی را لو دادن. وسایل تغیر و خلق تنگی کسی را از کس دیگر فراهم کردن و او را به دم چک دادن، این ترکیب را «مایه گرفتن» نیز نامند. و رجوع به مایه گرفتن شود.
مایه به مایه.
[یَ / یِ بِ یَ / یِ] (ق مرکب) رأس المال. فروختن چیزی به بهای خرید و بدون سود. مایه کاری. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). و رجوع به مایه کاری شود.
مایه پنیر.
[یَ / یِ پَ] (اِ مرکب) پنیر مایه. رجوع به همین کلمه و ترکیب مایهء پنیر ذیل مایه شود.
مایهء خرداد.
[یَ / یِ یِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آتش است باتوجه به اینکه خرداد نام یکی از آتشکده های معروف بوده است :
همیشه تا بپرستند مایهء کشمیر
همیشه تا بفروزند مایهء خرداد.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص128).
مایه خمیر.
[یَ / یِ خَ] (اِ مرکب) خمیر مایه. خمیر ترش شده که به خمیر زنند تخمیر را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به خمیر مایه شود.
مایه خوش.
[یَ / یِ خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) شیرین و خوشمزه. (ناظم الاطباء).
مایه دار.
[یَ / یِ] (نف مرکب) هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) :
به بالا درآمد به دژ بنگرید
یکی مایه دار آهنین باره دید.
(شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1607)
|| غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال :
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کز شب دو بهر...فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.فردوسی.
چنین گفت کای پر خرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج5 ص2203).
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد همانگه بر شهریار.فردوسی.
اگر مایه داری توانگر بمرد
بدین مرز و زو کودکان ماند خرد
کند کار داری بدان چیز رای
ندارد به دل ترس و شرم از خدای.
فردوسی.
مرا به صحبت نیکان امید بسیار است
که مایه داران رحمت کنند بر بطال.سعدی.
- مایه دار معنی؛ که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد : بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه).
|| مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه :
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار.فردوسی.
چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.فردوسی.
|| دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی پیر از آن شهر بد نامجوی
گرازان بیامد به نزدیک اوی
که یک پیر زن مایه دار ایدر است
که گویی که جاماسب را خواهر است
سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید همه بودنی بی گمان.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مایه (علم و فضل) شود. || پرارزش. گرانبها. برتر :
از این هرسه(1) گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.فردوسی.
|| به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان(2) قسمتی از لشکر بوده است به منزلهء ذخیرهء احتیاط. (حاشیهء تاریخ بیهقی چ فیاض، ص485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص603). || در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کنندهء لوازم جنگ، گرد آورندهء سپاه و تجهیز کنندهء سپاه آمده است :
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام.
(شاهنامه چ بروخیم ج3 ص642).
راست مسئلهء عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص616). || غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن): چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || آدم پررو و وقیح را نیز مایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
(1) - نژاد و هنر و گهر.
(2) - زمان غزنویان.
مایه داری.
[یَ / یِ] (حامص مرکب)سوداگری. تجارت :
تهی دست کو مایه داری کند
چو لنگی است کو راهواری کند.نظامی.
مایه رفتن.
[یَ / یِ رَ تَ] (مص مرکب) در تداول عامه، خرج کردن برای پیشرفت کاری: فلانی دویست تایی مایه رفت تا... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پول خرج کردن. در خرج غلتیدن برخلاف میل خود و از روی کره و اجبار: در مرافعه ای که با فلان کس داشتیم سیصد تومان مایه رفتیم تا یارو را محکوم کردیم. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
مایه زدن.
[یَ / یِ زَ دَ] (مص مرکب)اندکی از ماست ترش شده را در داخل شیر جوشیده کردن تا به ماست تبدیل گردد و یا پنیر مایه را داخل شیر کردن تا به پنیر تبدیل گردد.
-امثال: مگر ماست به دهانت مایه زده اند ؛ یعنی چرا جواب نگویی. (امثال و حکم ج4 ص1728).
مایه زنی.
[یَ / یِ زَ] (حامص مرکب)فرهنگستان این کلمه را معادل «واکسیناسیون»(1) فرانسوی انتخاب کرده است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص87 و واکسن در همین لغت نامه شود.
(1) - Vaccination.
مایه ساختن.
[یَ / یِ تَ] (مص مرکب)سرمایه ساختن. بضاعت فراهم کردن :
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.مولوی.
و رجوع به مایه کردن شود.
مایه ستانی.
[یَ / یِ سِ] (حامص مرکب)محاصره(1). (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگ جانسون این کلمه معادل Investmentانگلیسی آمده که معانی مختلفی از قبیل سرمایه گذاری و به کار انداختن سرمایه و همچنین معنی محاصره دارد.
مایه سوز شدن.
[یَ / یِ شُ دَ] (مص مرکب) سرمایه بالتمام یا نزدیک به تمام از دست بشدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایهء شب.
[یَ / یِ یِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سیاهی و تاریکی شب باشد. (برهان) (آنندراج).
مایه شتر.
[یَ / یِ شُ تُ] (اِ مرکب) مانند گاودارو چیزی است که زنان برای فربه شدن خورند. شترمایه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایه شناسی.
[یَ / یِ شِ] (حامص مرکب) شناختن مایه ای که یک قطعه موسیقی در آن، اجرا می شود، این عمل بوسیلهء علامات ترکیبی صورت می گیرد زیرا این علامات معرف مایه هستند. (فرهنگ فارسی معین).
مایهء صدق.
[یَ / یِ یِ صِ] (اِخ) کنایه از ابابکربن ابی قُحافه(1) است. (برهان) (از آنندراج). ابوبکر صدیق رضی الله عنه. (ناظم الاطباء).
(1) - لقب ابوبکر خلیفهء اول، «صِدّیق» بود.
مایه کاری.
[یَ / یِ] (حامص مرکب)بی سودی و به قیمت خرید فروختن. فروختن چیزی بی سود و نفعی برای فروشنده به رأس المال فروختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مایه بمایه. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). و رجوع به «مایه بمایه» شود.
مایه کردن.
[یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب)مایه ساختن. سرمایه ساختن. فراهم آوردن سرمایه :
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد.
فردوسی.
زخورشید مر روز را مایه کرد
شب قیرگون خاک را سایه کرد.اسدی.
سال عالم عنف و لطف و مهر و کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد و تابستان و تیر.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایه کشمیر.
[یَ / یِ یِ کَ / کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از بت کشمیر است :
همیشه تا بپرستند مایهء کشمیر
همیشه تا بفروزند مایهء خرداد.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص128).
مایه کوبی.
[یَ / یِ] (حامص مرکب)تلقیح واکسن. (واژه های نو فرهنگستان). و رجوع به واکسیناسیون در همین لغت نامه شود.
مایه گاو.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) ماده گاو. (ناظم الاطباء). و رجوع به مایه شود.
مایه گذاشتن.
[یَ / یِ گُ تَ] (مص مرکب) به معنی مایه رفتن و در خرج افتادن است. نیز هرگاه کسی به جان کسی دیگر سوگند خورد، یا از کیسهء او خرج کند بدو می گوید: از من مایه مگذار! یا چرا از من مایه می گذاری؟! (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). و رجوع به مایه رفتن شود.
مایه گرفتن.
[یَ / یِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) سرمایه ساختن. اساس قرار دادن. وسیله ساختن :
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند ونه سود.
ناصرخسرو.
|| نیرو گرفتن. استعداد یافتن. آرایش یافتن :
مگر که باغ زنیسان چو ملک مایه گرفت
ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران.
مسعودسعد.
- مایه گرفتن ابر؛ اشباع شدن آن. بارور شدن ابر :
گذشته بابنه آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد.فرخی.
|| نان برای کسی پختن. از کسی شکوه و شکایت کردن و مقدمات تنبیه و گرفتاری او را فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). در غیبت کسی او را در نزد دیگری منفور و مکروه ساختن. سعایت و چغلی کسی کردن. کسی را نزد دیگری مقصر و گناهکار نمودن در غیبت او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مایه آمدن شود.
مایه ور.
[یَ / یِ وَ] (ص مرکب) مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص220).
پیشه ورانند پاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.فردوسی.
|| گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.فردوسی.
مایی.
(ص نسبی) منسوب به شهر مای هندوستان که مردمش به ستاره شناسی و جادوگری مشهور بوده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مایی.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اخترشمران، رومی و یونانی و مایی.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به «مای» و «مایمرغی» شود.
مایی.
(حامص) «ما» بودن. انیت. انانیت. (فرهنگ فارسی معین). || خودپرستی. (ناظم الاطباء).
- مایی و منی؛ خودپرستی و تکبر. (ناظم الاطباء) :
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی.
حافظ.
مایین.
(اِخ) از نواحی شیراز است. (انجمن آرا) (آنندراج). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است و سردسیر است و آب روان خوش دارد وغله و میوه خیزد نه بسیار... (فارسنامهء ابن البلخی ص123). شهرکی است در میان کوهستان بر راه کوشک زرد و هوایش معتدل و به سردی مایل است آب روان دارد و حاصلش غله و میوه... و آنجا مزار شیخ گل اندام است و در پای گریوه، مزار امام زاده اسماعیل بن موسی کاظم است و آن شهرک قصبهء عمل «رامجرد» است. (نزهة القلوب چ لیدن جزء3 ص124). شهری میان کوشک زرد و شیراز، ابن بطوطه گوید از یزد خاص (یزد خواست) به دشت روم و از آنجا به مایین رفتم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به نزهة القلوب ص123، 185 و 218 شود.
مئات.
[مِ] (ع عدد، اِ) جِ مِائَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). صدها. رجوع به مائة و مادهء بعد شود.
مئار.
[مِ] (ع مص) مماءرة. دشمنی کردن و تباهی انداختن و فتنه انگیختن میان مردم. || فخر کردن. || برابری نمودن با کسی در کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مئال.
[مِ] (ع اِ) جِ مَألَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مألة شود.
مئان.
[مِ] (ع مص) با اندیشه کاری کردن. مُمائَنَة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ممائنة شود.
مئاندر.
[مِ] (اِخ)(1) نام باستانی «مندرس»(2)که رودی است در ترکیهء آسیا و وارد دریای اژه می گردد و طول آن در حدود 450 کیلومتر است. (از لاروس) : خشایارشا به وعدهء خود وفا کرده عازم شد و از رود مئاندر گذشته به یک دو راهی رسید. (ایران باستان ج1 ص717). و رجوع به ایران باستان ج2 ص918، 999، 1101 و ج3 ص2115 شود(3).
(1) - Meandre.
(2) - Menderes. (3) - در ایران باستان دو «مئاندر» دیگر آمده: یکی دشت یا جلگهء مئاندر است، رجوع شود به همین کتاب ج2 ص974 و 1104 و دیگری از بزرگان دولت اسکندر است که پس از وی «لیدیه»رسید. رجوع شود به ج3 ص1968 ایران باستان.
مئبار.
[مِءْ] (ع اِ) سوزن دان. مِئبَر. (از اقرب الموارد). و رجوع به مئبر شود.
مأباة.
[مَءْ] (ع ص) نفرت انگیز. (ناظم الاطباء): ماء مأباة؛ آبی که ناخوش دارند آن را شتران. (منتهی الارب). آبی که شتران از نوشیدن آن کراهت دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأبد.
[مَءْ بِ] (ع اِ) جا و مکان. || خانه و مسکن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مئبر.
[مِءْ بَ] (ع اِ) سوزن دان. ج، مآبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیش. (از فرهنگ جانسون). نیشگاه: الشولة، کوکبان علی مئبر العقرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مئبرالعقرب؛ جای شوله نزد منجمین و هم عرب. (یادداشت ایضاً). و رجوع به شوله شود.
|| سخن چینی و فساد انداختن میان دو کس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || چیزی که بدان گشنی دهند درخت خرما را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || ریگ(1) تنک و رقیق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). ریگ تنک. (ناظم الاطباء). || زبان. (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب: دیگ و ظاهراً غلط است.
مئبرة.
[مِءْ بَ رَ] (ع اِ) سوزن دان. ج، مآبر. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || آنچه بروید از درخت دوم یعنی مقل و نبق. (منتهی الارب)(1). آنچه بروید از درخت دوم. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || (اِمص) سخن چینی و فساد انداختن میان دو کس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن چینی. ج، مآبر. (از اقرب الموارد).
(1) - منتهی الارب این معنی را ذیل «مئبر» آورده است.
مأبض.
[مَءْ بِ] (ع اِ) گودنای زانو. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). باطن زانوی مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جفتهء زانو. گردی زیر زانو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || باطن آرنج شتر. ج، مآبض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مئبک.
[مِءْ بَ] (ع ص) ابک مئبک، فربه. (منتهی الارب). || ابک مئبک، گول و در حق احمق گویند: انه لعفک ابک و معفک مئبک. (منتهی الارب). عفک ابک و معفک مئبک، یعنی احمق. (از اقرب الموارد).
مأبور.
[مَءْ] (ع ص) خرمابن گشن داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نخل یا زراعت اصلاح شده. (از اقرب الموارد). || سوزن خورانیده و منه کلب مأبور؛ یعنی سگ سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد).
مأبورة.
[مَءْ رَ] (ع ص) سکة مأبورة؛ یعنی رستهء خرمابن گشن و اصلاح داده شده. (منتهی الارب). نخلة مأبورة؛ خرمابن گشن داده شده و سکة مأبوره؛ راستهء خرما بنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء). || شاة مأبورة؛ یعنی گوسپند سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کسی که کژدم او را نیش زده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || متهم و مطعون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لست بمأبور فی دینی، قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است بطریق استعاره یعنی نیستم تهمت و طعن کرده شده به دین و اسلام خود. و در این قول مأثور هم آمده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثور شود.
مأبوض.
[مَءْ] (ع ص) شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده. (ناظم الاطباء). || آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مأبولة.
[مَءْ لَ] (ع ص) بئر مأبولة؛ چاه زه برآورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ابل مأبولة؛ شتران برگزیده جهت بچه و شیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأبون.
[مَءْ] (ع ص) متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شر هر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد). || ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مَرِک. دُعبوث. دُعبوب. حیز. هیز. مِثفار. مِثفَر. هَکیک. کُرَّجی. حَنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد :
گفت شوهر را که ای مأبون رد
کیست آن لوطی که بر تو می فتد.مولوی.
مأبونی.
[مَءْ] (حامص) حالت و چگونگی مأبون. مأبون بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأبون شود.
مئتاء .
[مِءْ] (ع ص) رجل مئتاء؛ مرد بسیار عطا و پاداش دهنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || طریق مئتاء؛ راه آبادان و روشن. || (اِ) پایان میدان اسب تاختن. || جای فراهم آمدن راهها. || جانب و مقابل. گویند: داری بمئتاء دار فلان؛ یعنی خانهء من جانب و مقابل خانهء فلان کس است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئتان.
[مِءْ] (ع ص، اِ) زنی که او را عادت بود که همهء بچگان نگونه از او آید. (منتهی الارب). زنی که وی را عادت بود زاییدن بچه نگونه یعنی بچه ای که پاهایش پیش از سر آید. (ناظم الاطباء). || هرجامه ای که کوتاه باشد و تا نصف ساق رسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شلوار بی پایچه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پیراهن بی آستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مأتاة.
[مَءْ] (ع مص) آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اَتی. اِتیان. اتیانة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اتی و اتیان شود. || (اِ) جانب امر و جهت آن و گویند: اتیت الامر من مأتاته؛ یعنی آمدم به این کار از جهتی که بدان واصل(1)می شود. مأتی [ مَ تا ] . (از منتهی الارب) (آنندراج). جهت و جانب کار و راه کار: اتیت الامر من مأتاته؛ از راه کار داخل در آن کار شدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب: حاصل و ظاهراً غلط است.
مئتبة.
[مِءْ تَ بَ] (ع اِ) چادری که از میان چاک زده، زنان پوشند بی گریبان و آستین. اِتب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پیراهن زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاماکچه(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - سینه بند زنان. (برهان).
مأتم.
[مَءْ تَ] (ع اِ) انجمن زنان. ج، مَآتِم. (مهذب الاسماء). مجمع مردم در اندوه یا شادی یا خاص به مجمع زنان یا به مجمع زنان جوان. ج، مآتم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر مجتمعی از مردان یا زنان در شادی و اندوه. (از اقرب الموارد). || انجمن زنان از برای مصیبات و تعزیه. انجمن سوک، ج، مآتم. (زمخشری). در عرف مخصوص شده است به انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جماعت زنان و خصوصاً جماعت زنان به هنگام مصیبت. (از اقرب الموارد). || نزد عامه مصیبت و نوحه گری است چنانکه گویند: کن فی مأتم فلان؛ بودند زنان در ماتم فلان و ابن انباری گفته که این محاوره خطا است و صواب آن است که گویند: کن فی مناحة فلان. (منتهی الارب). و رجوع به ماتم شود.
مأتوناء .
[مَءْ] (ع اِ) جِ اَتان که خر ماده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم جمع اَتان است. (از اقرب الموارد). و رجوع به اتان شود.
مأتة.
[مَءْ تَ] (ع مص، اِ) مصدر میمی یا اسم ظرف است از اَتّ. (از منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ اته اتا و مأتة، غالب شد آن را به حجت. (ناظم الاطباء). و رجوع به اَتّ شود. || شکستن سر کسی را و بعضی مأتة را اسم می دانند نه مصدر. (ناظم الاطباء).
مأتی.
[مَءْ تی ی] (ع ص) آینده، اسم مفعول است به معنی اسم فاعل. قال الله تعالی : انه کان وعده مأتیّاً (قرآن 19/61)؛ ای آتیاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وعد مأتی؛ ای آت، مانند حجاب مستور، ای ساتر. (ذیل اقرب الموارد).
مأتی.
[مَءْ تا] (ع اِ) محل آمدن و موضع آمدن و فراهم گاه. (ناظم الاطباء). || مأتی الامر؛ جانب امر و جهت آن. (منتهی الارب). جهت و جانب کار و راه کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأتیه.
[مَءْ تی یَ] (ع ص) تأنیث مَأتیّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مأتی شود.
مأثاة.
[مَءْ] (ع اِمص) غمازی. مَأثیَة. (منتهی الارب). غمازی و سخن چینی. (ناظم الاطباء). سعایت. (اقرب الموارد).
مئثب.
[مِءْ ثَ] (ع اِ) گلیم خرد که به خود درکشند. (منتهی الارب). نوعی از چادر که بر خود پیچند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || زمین نرم و هموار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین نرم. (ناظم الاطباء). || زمین بلند. (منتهی الارب). زمین برآمده و مرتفع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جویچه. ج، مآثب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدول یعنی نهر کوچک. (از اقرب الموارد). || شمشیر کوتاه یا سلاحی دیگر که بدان بر کسی حمله کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مئثب.
[مِءْ ثَ] (اِخ) نام موضعی یا کوهی است که در آن صدقات آن حضرت (ص) بوده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مأثر.
[مَءْ ثَ] (ع اِ) اثر :
کیمیایی که از او یک مأثری
بر دخان افتاد گشت او اختری.مولوی.
مأثرت.
[مَءْ ثَ رَ] (ع اِ) مأثرة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادهء بعد شود.
مأثرة.
[مَءْ ثَ رَ / مَءْ ثُ رَ] (ع اِ) کردار نیکو. (دهار). بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد. ج، مآثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکرمت موروثی. ج، مآثر. (از اقرب الموارد). مفخرت. مکرمت. بزرگواری. شرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مآثر شود.
مئثرة.
[مِءْ ثَ رَ] (ع اِ) آهنی که رندیده می شود بدان باطن سپل(1) شتر تا پی آن گرفته شود. ئؤثور. (منتهی الارب). ابزاری آهنین که بدان رنده می کنند درون سپل شتر را تا پی آن گرفته شود. (ناظم الاطباء). آهنی که بوسیلهء آن درون سم شتر را بتراشند تا اثر پای او در زمین شناخته شود و بتوان از پی آن رفت. (از اقرب الموارد).
(1) - سم شتر (برهان).
مأثم.
[مَءْ ثَ] (ع اِ) پاداش بزه. (منتهی الارب). پاداش بزه و گناه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گناه. (از اقرب الموارد). اثم. گناه. جناح. ذنب. جرم. عصیان. معصیت. بزه. ناشایست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (مص) گناه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پاداش گناه دادن کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مأثمة.
[مَءْ ثَ مَ] (ع اِ) ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء). || گناه. مأثم. (از اقرب الموارد). || آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایهء گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأثور.
[مَءْ] (ع ص) سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدهء خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه اخبار در بزرگی او
به بر عقل نص و مأثور است.مسعودسعد.
او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص437).
- حدیث مأثور؛ سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع): لست بمأثور فی دینی؛ یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود.
- دعای مأثور؛ دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- || بعیر مأثور؛ شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| شمشیر گوهردار. (دهار).
-سیف مأنور؛ تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
|| اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است. || جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج).
مأثورات.
[مَءْ] (ع ص، اِ) جِ مأثورة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأثورة و مأثور شود.
مأثورة.
[مَءْ رَ] (ع ص) مؤنث مأثور. ج، مأثورات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ادعیهء مأثورة.؛ رجوع به ادعیه شود.
مأثوم.
[مَءْ] (ع ص) گناهکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گناهکار شمرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزهکار. مقابل معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص441).
مأثیة.
[مَءْ یَ] (ع اِمص) غمازی. (منتهی الارب) (آنندراج). غمازی و سخن چینی و نمامی. (ناظم الاطباء). سعایت. مأثاة. (اقرب الموارد).
مأج.
[مَءْ] (ع ص) گول مضطرب خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق مضطرب خلقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب شور تلخ. || (اِ) پیکار و قتال. || پراکندگی و اضطراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأجر.
[مَءْ جَ] (ع اِ) آنچه که اجاره شود. مکان اجاره ای. ج، مآجر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مآجر شود.
مأجل.
[مَءْ جَ] (ع اِ) حوض آب. (مهذب الاسماء). کولاب مُؤَجَّل. ج، مآجل. (منتهی الارب). کولاب و تالاب. (ناظم الاطباء). جایی که آب در آن گرد آمده باشد. (از اقرب الموارد). استخر. کول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأجوج.
[مَءْ] (اِخ) نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته. در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی از ایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یأجوج و مأجوج دو اسم اعجمی است و آنان دو قوم بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). مأجوج لفظی اعجمی است. (المعرب جوالیقی، ص317). نام گروهی تباهکار است. (ترجمان القرآن). او پسر یافث بن نوح است و سلسلهء وی را مأجوج گویند. (قاموس کتاب مقدس). بنابر قرآن یأجوج و مأجوج نام یک یا دو قوم است که در زمین تبه کاری می کردند و هیچ زبانی نمی فهمیدند و راه آنان میان دو سد بود و ذوالقرنین میان آنان را با پارچه های آهن بینباشت و بر آن مس گداخته ریخت و این قوم تا نزدیک قیامت بدین سوی نتوانند گذشت و گاه نفخ صور آن سد برکنند و از بلندی به شتاب سرازیر شوند و اروپاییها ماگوگ(1) تلفظ کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 21/96). قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. (قرآن 18/94).
از این کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از درد و رنج است و خون
ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم
چنان شد که دلها ز تن بگسلیم
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج4، ص1660).
ز یأجوج و مأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج4 ص1662).
ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.ناصرخسرو.
و رجوع به مادهء بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص480، 481 و 491 شود.
(1) - Magog.
مأجوج.
[مَءْ] (اِخ) نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانهء چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانهء دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف بودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. (از قاموس کتاب مقدس). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر (مث سیتی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأجور.
[مَءْ] (ع ص) دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده. (غیاث). اجر داده شده. (آنندراج). پاداش داده شده. پاداش یافته. اجر گرفته. اجرت گرفته. مزد یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لگد سیصد هزاران بر سر من
زنی و زمن بدان باشی تو مأجور.
منوچهری.
نه مرا حاجتی از او مقضی
نه مرا طاعتی از او مأجور.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص45).
صائم الدهر از ضرورت لبس
بر چنین طاعتی نه مأجور است.
مسعودسعد.
|| توسعاً، مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مئخار.
[مِءْ] (ع ص) بسیار درنگ کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || درخت خرما که باقی ماند ثمر آن تا آخر سرما و آخر ایام درو آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): نخلة مئخار؛ درخت خرما که بار آن تا آخر زمستان باقی ماند و گویند تا آخر چیدن آن. ج، مآخیر. (از اقرب الموارد).
مأخذ.
[مَءْ خَ] (ع اِ) مکان اخذ. (ناظم الاطباء). جایی که چیزی را از آن گیرند. (غیاث). جای گرفت. ج، مآخذ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || محل صدور چیزی و مصدر و اصل و بنیاد و سرچشمه. (ناظم الاطباء). منبع. مدرک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اصطلاح نگارش اصل و منبعی که از آن برای موضوعی استفاده کنند. ج، مآخذ. || منهج. (اقرب الموارد). روش. || مکان گردش. (ناظم الاطباء).
مأخوذ.
[مَءْ] (ع ص) گرفته شده. قبض شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). اخذشده. ستده. ستانده. گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مأخوذ شدن؛ گرفته شدن. (ناظم الاطباء).
- مأخوذ کردن؛ گرفتن. (ناظم الاطباء).
|| گرفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) :
وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید
دیده اش مأخوذ علت یرقان است.
مسعودسعد.
- مأخوذ به حیا شدن؛ روماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به رودربایستی افتادن.
- مأخوذ شدن؛ گرفتار شدن. (ناظم الاطباء) :وایمن نتوان بود که ساعت به ساعت به وبال آن مأخوذ شوی و تبعت آن به تو رسد. (کلیله و دمنه).
- مأخوذ کردن؛ بازخواست کردن. به گناه یا خطایی گرفتن :
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی زبنده خشنود.نظامی.
- مأخوذ گشتن؛ گرفتار شدن. مأخوذ شدن :ملک آن را بر رأی جهان نمای خود... باز اندازد تا من به شبهت باطل مأخوذ نگردم. (کلیله و دمنه).
ای بسا ماهی در آب دور دست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست.مولوی.
|| مورد بازخواست. مسؤول :
خدای را بشناس و سپاس او بگزار
که جز بدین دو نخواهیم بود ما مأخوذ.
ناصرخسرو.
روز قیامت مأخوذ باشم. (سیاست نامه چ اقبال ص97). در دنیا بدان مذموم باشد و به آخرت مأخوذ. (کلیله و دمنه). پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و ... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص441).
نی نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودی من به خون مأخوذمی.
خاقانی.
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این ناجی است و آن مأخوذ.
سعدی.
|| تصرف شده و بدست آمده. (ناظم الاطباء).
مأخوذة.
[مَءْ ذَ] (ع ص) مؤنث مأخوذ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مأخوذ شود.
مأد.
[مَءْدْ] (ع مص) گوالیدن و جنبیدن نبات و ناویدن و سیراب شدن و روان گردیدن در آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ناویدن شاخ نازک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص) نرم و نازک از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گیاه نرم و نازک. (منتهی الارب) (آنندراج). غصن مأد؛ شاخهء نرم و نازک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زهاب گرد آمده پیش از آنکه روان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زهاب که در زمین نمودار شود پیش از آنکه روان گردد (و این کلمه شامی است). (از اقرب الموارد). || رجل مأد؛ مرد نازپرورده. مأدة، مؤنث آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأدبة.
[مَءْ دَ / دُ بَ] (ع اِ) طعام مهمانی یا کدخدایی. ج، مآدب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامی که برای مهمانی یا عروسی آماده سازند. (از اقرب الموارد).
مأدور.
[مَءْ] (ع ص) دبه خایه. ج، اُدُر، مآدیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کسی که پردهء صفاق او پاره شود و روده هایش پایین افتد و گویند بیماری فتق که به یکی از دو خایهء او رسیده باشد. (از ذیل اقرب الموارد). آدر. دبه خایه. غُر. غُرغُر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأدوم.
[مَءْ] (ع ص، اِ) نان آمیخته به نان خورش و از لفظ مأدوم در قول «اطعمتک مأدومی» عذر مراد است به طریق مجاز یعنی آوردم پیش تو عذر خود را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ادیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
مئذنة.
[مِءْ ذَ نَ] (ع اِ) جای اذان و مناره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای اذان یا مناره. (از اقرب الموارد). محل اذان. گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، مآذن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : به وقت اذان بر قاعده از بهر اقامت رسم اذان بر مئذنه رفتم. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص316).
ای بلال خوش نوای خوش صهیل
مئذنه بر رو بزن طبل رحیل.
(مثنوی چ خاور ص28).
و رجوع به مادهء بعد شود. || صومعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأذنه.
[مَءْ ذَ نَ] (ع اِ) جای اذان و منار و عوام مئذنة(1) گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئذنة و مأذنه گوی شود. || صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مئذنة شود.
(1) - در تاج العروس و اقرب الموارد و منتهی الارب «مئذنة» آمده و برخلاف نظر ناظم الاطباء، در تاج العروس گوید: مأذنة لغتی عامیانه است و در شرح قاموس فارسی ص1012 این کلمه را به صورت مَأذَنَة و در محیط المحیط به صورت مئذنة و مأذنة آورده است.
مأذنه گوی.
[مَءْ ذَ نَ / نِ] (نف مرکب)مؤذن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گیرم که خروس پیرزن مرد
یا مأذنه گوی را عسس برد
نوبت زن صبح را چه افتاد
کز کوس و دهل نمی کند یاد.
نظامی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مأذنه و مئذنه شود.
مأذون.
[مَءْ] (ع ص) اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی. (منتهی الارب). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده. (ناظم الاطباء). اذن داده شده. اجازت داده شده. (آنندراج). دستوری یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون.
جمال الدین عبدالرزاق.
باده می بایستشان در نظم و حال
بادهء آن وقت مأذون و حلال.مولوی.
|| اذن دخول یا خروج داده شده. || مجاز و آزاد. || مرخص. (ناظم الاطباء). || بنده ای که مولی به او اذن سوداگری داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || یکی از مراتب و مناصب دعات اسماعیلیه است و آن رتبتی دون داعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مراتب روحانی اسماعیلیه و آن پایین تر از داعی و بالاتر از مستجیب است. ج، مأذونین. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعی دوست مر داعی و مأذون را.
قطران (از حاشیهء دیوان عثمان مختاری چ همائی ص4).
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و مأذون.
ناصرخسرو.
حجت و برهان مجوی جز که زحجت
چون عدوی حجتی وداعی و مأذون.
ناصرخسرو.
مردم شوی به علم چو مأذون کو
داعی شود به علم زمأذونی.ناصرخسرو.
این علم را قرارگه و گشتن
اندر بنان حجت و مأذون است.ناصرخسرو.
از رسول و وحی و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب. (جامع الحکمتین).
مأذونی.
[مَءْ] (حامص) حالت و چگونگی مأذون. مرتبهء مأذون داشتن :
مردم شوی به علم چو مأذون کو
داعی شود به علم ز مأذونی.ناصرخسرو.
و رجوع به مأذون (معنی آخر) شود.
مأر.
[مَءْرْ] (ع مص) (از «م ءر») پر کردن مشک را. || تباهی انداختن میان کسان و بر دشمنی انگیختن دشمنی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأر.
[مَءَ / مَءْرْ] (ع مص) تباه گردیدن زخم. || دشمنی اندیشیدن با کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئر.
[مَ ءِ / مِ ءَ] (ع ص) (از «م ءر») مفسد و فتنه انگیز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئر.
[مِ ءَ] (ع اِ) (از «م ءر») جِ مِئرَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مئرة شود.
مئر.
[مَ ءِ] (ع ص) (از «م ءر») امر مئر؛ کار دشوار و سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئر.
[مِ ءَرر] (ع ص) (از «ارر») بسیار جماع کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). بسیار چالشکر با زنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مئران.
[مِءْ] (ع اِ) (از «ارن») جای باش وحوش. ج، مآرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأرب.
[مَءْ رَ] (ع اِ) نیاز. حاجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأربة شود. || زمان و مکان کارهای لازم. (ناظم الاطباء).
مأرب.
[مَءْ رِ] (اِخ) موضعی است در یمن که در آنجا نمک خیزد. (منتهی الارب). جایی است در حضرموت یمن که از آنجای نمک خیزد و غیرمنصرف باشد. (ناظم الاطباء). بلاد ازد در یمن که ناحیتی است میان حضرموت و صنعا. (از معجم البلدان). ناحیتی است به یمن. (از انساب سمعانی). شهری به یمن. (نخبة الدهر دمشقی). شهری در ملک «سبا» به یمن که بلقیس در آنجا بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیتی به یمن و بدانجا سدی بود که مسناة عرم یا سد مأرب نام داشت و سیلی شدید آن را بشکست و این ناحیت ویران گشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیه ای در یمن که امروزه شوره زاری بیش نیست. اما بموجب کتیبه هایی که به دست آمده در اواخر سدهء هشتم پیش از میلاد بوسیلهء یکی از فرمانروایان یمن سدی بدانجا ساخته شد که مایهء آبادانی آنجا گردید و این سد که در قرآن نیز بدان اشاره شده در آن عصر شاهکار بزرگی محسوب می شده است. این سد که بارها شکست یافته و تعمیر شده بود در اواسط قرن ششم در اواخر حکومت حبشیها بر اثر سیل بزرگی (سیل العرم) بطور نهائی و قطعی خراب گردید و با خرابی آن ناحیهء بزرگی از یمن بایر شد و مردم آنجا به جاهای دیگر کوچیدند. خرابه های این سد با نقوش و کتیبه هایی که دارد هنوز باقی است. (از تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض ص23 و 27). و رجوع به همین مأخذ ص 17 و 30 و تاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان ج1 ص11 و 12 و ترجمهء فارسی آن ص13 و 14 شود.
مأربة.
[مَءْ رَ / رِ / رُ بَ] (ع اِ) (از «ارب») حاجت. ج، مآرب و در مثل است: مأربة لا حفاوة؛ یعنی سبب اختیار این امر حاجت است نه شفقت و مهربانی. (منتهی الارب) (آنندراج). حاجت و ضرورت و احتیاج. (ناظم الاطباء). حاجت. (ترجمان القرآن) (اقرب الموارد).
مأرز.
[مَءْ رِ] (ع اِ) (از «ارز») جای پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). پناه جای و محل پناه و پناهگاه. (ناظم الاطباء). ملجأ. (اقرب الموارد).
مأروش.
[مَءْ] (ع ص) (از «ارش») مخلوق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || مخدوش. خراشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد).
مأروض.
[مَءْ] (ع ص) گرفتار بمرض زکام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زکام زده. مزکوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کسی که دیوانگی دارد به سبب اهل زمین یا جن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جنبانندهء سر و بدن خود را بدون قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چوبی که خورده باشد آن را دیوچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوبی که موریانه آن را خورده باشد. (از اقرب الموارد). چوب موریانه زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأروضة.
[مَءْ ضَ] (ع ص) مؤنث مأروض. (ناظم الاطباء). رجوع به مأروض شود.
مأروط.
[مَءْ] (ع ص) (از «ارط») شتری که پیوسته ارطی(1) خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || شتری که پیوسته از خوردن ارطی به درد شکم مبتلا باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || پوست دباغت داده شده به برگ ارطی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ادیم مأروط؛ پوستی به ارطی پیراسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - درختی است که شکوفهء آن مانند شکوفهء بید و برگش پهن است و برِ آن تلخ و مانند عناب و تر و تازهء آن را شتر می خورد. (منتهی الارب).
مأروق.
[مَءْ] (ع ص) زرع مأروق؛ کشت آفت زرده رسیده. میروق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشت زنگ زده. کشت سیک زده. کشت یرقان دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رجل مأروق؛ مرد مبتلا به یرقان شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مردی مأروق؛ مردی مبتلا به یرقان. مردی مبتلا به بیماری زرده. مردی زردی گرفته. میروق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأروک.
[مَءْ] (ع اِ) اصل. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل و ریشه. (ناظم الاطباء).
مأرومة.
[مَءْ مَ] (ع ص) ارض مأرومة؛ زمینی که در آن نه بیخ درخت مانده باشد و نه شاخ آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ارماء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جاریة مأرومة؛ دختر خردسال نیکوخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مئرة.
[مِءْ رَ] (ع اِ) (از «م ءر») کینه و دشمنی. ج، مِئَر. || سخن چینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئزاب.
[مِءْ] (معرب، اِ) ناودان. ج، مآزیب. مشتق از ازب الماء است یا معرب از فارسی است یعنی به میزاب را (کذا). (منتهی الارب). مأخوذ از میزاب فارسی، ناودان. (ناظم الاطباء). فارسی معرب است... و اهل حجاز و اهل مدینه و مکه آن را استعمال کرده اند و گویند: صلی تحت المیزاب. (از المعرب جوالیقی ص326). و رجوع به میزاب شود.
مئزار.
[مِءْ] (ع اِ) مئزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود.
مئزر.
[مِءْ زَ] (ع اِ) چادر. ج، مآزر. (منتهی الارب). چادر و ازار و زیرجامه و فوطه و لنگی که بر کمر بندند. (ناظم الاطباء). ازار. فوطه. لنگ. چادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ازار. مئزرة. مئزار. اِزر. (اقرب الموارد).
مئزرة.
[مِءْ زَ رَ] (ع اِ) مئزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود.
مأزفة.
[مَءْ زِ فَ] (ع اِ) (از «ازف») نجاست و سرگین مردم و ستور. ج، مآزف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پلیدی و سرگین مردم و ستور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأزق.
[مَءْ زِ] (ع اِ) (از «ازق») جای تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حربگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). رزمگاه. (ناظم الاطباء). موضع جنگ. ج، مآزق. (از اقرب الموارد).
مأزل.
[مَءْ زِ] (ع اِ) (از «ازل») جای تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأزم.
[مَءْ زِ] (ع اِ) زمین تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مآزم. (منتهی الارب) (آنندراج). || فرج تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شرم زن که تنگ باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عیش تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حربگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). رزمگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راه تنگ مابین دو کوه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مأزم.
[مَءْ زِ] (اِخ) نام تنگنایی که میان مکه و منی است. مأزمان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مأزم.
[مَءْ زِ] (اِخ) تنگنایی میان مزدلفه و عرفه. مأزمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مأزمان در معجم البلدان شود.
مأزمان.
[مَءْ زِ] (اِخ) تثنیهء مأزم. رجوع شود به مأزم.
مأزمان.
[مَءْ زِ] (اِخ) قریه ای به یک فرسنگی عسقلان. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود.
مأزمین.
[مَءْ زِ مَ] (اِخ) بین مشعر و عرفه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مأزمان و مأزم و نزهة القلوب جزء سوم چ لیدن شود.
مأزو.
[مَءْ زُوو] (ع ص) (از «ازی») مرد در مشقت افتاده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ساییده با زحمت و محنت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مأزورات.
[مَءْ] (ع ص، اِ) این کلمه که در حدیث «ارجعن مأجورات غیر مأزورات» آمده، جِ موزورة مؤنث موزور است و به مناسبت مأجورات، مأزورات گفته اند و اگر تنها استعمال شود باید موزورات گفت. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ذیل وزر). رجوع به موزور شود.
مأزوم.
[مَءْ] (ع ص) مفتول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد).
مأس.
[مَءْسْ] (ع مص) خشم گرفتن. || بدی و تباهی افکندن و فتنه انگیختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مالیدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): مأس الدباغ الجلد؛ مالید دباغ پوست را. (از اقرب الموارد). || نیک گرد آمدن شیر در پستان ناقه. یقال مأست الناقة؛ اذ اشتد حفلها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک گرد آمدن شیر در پستان ماده شتر. (ناظم الاطباء). || فراخ شدن زخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأس.
[مَ ءَ] (ع مص) فراخ شدن زخم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأس.
[مَءْسْ] (ع ص) آنکه به اندرز کسی توجه نکند و سخن او را نپذیرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماسی شود.
مأسدة.
[مَءْ سَ دَ] (ع ص، اِ) ارض مأسدة؛ زمین شیرناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که شیر بسیار باشد یا در آنجا شیران را تربیت کنند. ج، مآسد. (از اقرب الموارد). شیرستان. بیشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جِ اَسَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). جمع اسد که شیر نر باشد. (آنندراج).
مأسو.
[مَءْ سُوو] (ع ص) مداوا شده. معالجه گردیده. دوا کرده. اَسیّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مأسور.
[مَءْ] (ع ص) گرفتار و محبوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسیر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
پنج حسی از برون مأسور اوست
پنج حسی از درون مأمور اوست.مولوی.
|| کسی که به احتباس بول مبتلا باشد. (منتهی الارب). مبتلا به حبس بول. (ناظم الاطباء). بول گرفته. (بحر الجواهر). شاش بند شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأسوف.
[مَءْ] (ع ص) اندوهگین. (ناظم الاطباء).
-مأسوف علیه؛ به جای مرحوم، پس از ذکر نام غیرمسلمانی مرده آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| خشمگین. (ناظم الاطباء).
مأسوکة.
[مَءْ کَ] (ع ص) زنی که ختانهء وی خطا کرده غیرموضع ختنه را بریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که در ختنهء وی خطا کرده و غیر موضع ختنه را بریده باشند. (ناظم الاطباء).
مأش.
[مَءْشْ] (ع مص) دور کردن. (از منتهی الارب): مأشه عنه بکذا مأشاً؛ دور کرد او را از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رندیدن باران زمین را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئشار.
[مِءْ] (ع اِ) گرهی که در سر دُم ملخ است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گرهی که چون دو چنگال در سر دم ملخ است و آن دو رامئشاران گویند. (از ذیل اقرب الموارد). || اره. ج، مآشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغتی است در منشار. (از اقرب الموارد). اره. دست اره. منشار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأشورة.
[مَءْ رَ] (ع ص) چوب شکافته شده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مئشیر.
[مِءْ] (ع ص) صاحب نشاط. مؤنث و مذکر در آن یکسان است و گویند: ناقة مئشیر و جواد مئشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مأص.
[مَ ءَ / مَءْصْ] (ع اِ) شتران سپید نیکو و برگزیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأصر.
[مَءْ صِ / صَ] (ع اِ) زندان. ج، مآصر و عامه آن را معاصر خوانند. (منتهی الارب) (آنندراج). زندان. (ناظم الاطباء). || زنجیر یا طنابی که به پهنای نهر کشند تا از عبور کشتی ممانعت کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانعی که در سر راه و یا در مقابل کشتیها در رودخانه ایجاد کنند تا ده یک(1) را وصول کنند. (از اقرب الموارد).
(1) - ترجمهء عشور.
مئط.
[مَ ءِ](1) (ع ص) افزون و گویند: امتلأ فمایجد مئطاً، ای مزیداً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). افزون. (ناظم الاطباء). مَیَّط. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (محیط المحیط).
(1) - در منتهی الارب بر وزن کَیِّس یعنی [ مَ ء ءِ ]نیز ضبط شده است.
مأطور.
[مَءْ] (ع ص، اِ) چاهی که در پهلوی آن چاه دیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آبی که در رفتن نرم باشد و گرداگرد آن از چوب محکم کنند تا خراب نگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأطورة.
[مَءْ رَ] (ع اِ) شیردوشهء چرمین که بر سر آن چوب گرد گذاشته کنارهء آن را بدان چوب بدوزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قوس و گویند فی یده مأطورة، یعنی در دست او قوسی است. (از اقرب الموارد).
مأطوم.
[مَءْ] (ع ص) مبتلا به بیماری اطام که بستگی بول و شکم از بیماری باشد: بعیر مأطوم و رجل مأطوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مئفر.
[مِءْ فَ] (ع ص) خادم سبک روح و چالاک. (منتهی الارب). غلام چالاک و چابک در خدمت. (ناظم الاطباء). رجل مئفر؛ مرد پرجست و خیز و تیز دونده. (از اقرب الموارد).
مأفوک.
[مَءْ] (ع ص) ضعیف عقل و رای. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عاجز ضعیف رأی کم حیله و کم حزم. (ناظم الاطباء). || فریب خورده از رأی خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منصرف شده و برگشته از رای خویش. (اقرب الموارد). || بازگردانیده شده از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || مکان مأفوک؛ مکان بی باران و بی نبات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأفوکة.
[ مَءْ کَ ] (ع ص) ارض مأفوکة؛ زمین بی باران و نبات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأفول.
[مَءْ] (ع ص) ضعیف رأی و عقل، ابدال مأفون(1) است. (منتهی الارب) (آنندراج): رجل مأفول الرأی؛ مرد سبک مغز، مبدل مأفون است. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - در منتهی الارب: مأمون و ظاهراً غلط است. و رجوع به مأفون شود.
مأفون.
[مَءْ] (ع ص) ضعیف رأی و عقل. || تکلف کننده در مدح خود به چیزی که نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چهارمغز ردی ء و فاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی ردی ء و فاسد. (ناظم الاطباء). || طعام که خوش نماید و خیر در آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأق.
[مَ ءَ] (ع اِ) کنج چشم متصل بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشهء چشم که بطرف بینی است. (آنندراج). گوشهء چشم که به بینی متصل است و از آنجا اشک از چشم جاری شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق شود.
مأق.
[مَ ءَ] (ع مص) هکه زدن کودک در گریستن. مَأَقَة. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده شدن نفس از گریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مئق.
[مَ ءِ] (ع ص) کودک هکه زنندهء گریان و در مثل است: انت تئق و انا مئق فکیف نتفق. چون دو کس در اخلاق مختلف باشند این مثل را گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کودک هکه زده شده در گریستن. (از منتهی الارب). طفل به سکسکه افتاده گاه گریستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گریان. (نصاب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
مأقط.
[مَءْ قِ] (ع اِ) کارزارجای یا مضیق آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رزمگاه و جای جنگ و مضیق رزمگاه. (ناظم الاطباء). ج، مآقط. (اقرب الموارد).
مأقوط.
[مَءْ] (ع ص) ثقیل گرانبار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل و گرانبار از مردان. || احمق. (از ذیل اقرب الموارد). || طعام مأقوط؛ آن که در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام کشک دار. (ناظم الاطباء).
مأقة.
[مَ ءَ قَ] (ع مص) مَأَق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مَأَق (مص) قبل شود. || (اِ) هکهء گریستن. (منتهی الارب). خشم و هکه ای که هنگام گریستن در انسان عارض می شود. (ناظم الاطباء). شبه فواق (سکسکه) و آن گویی نفسی است که هنگام گریه از سینه برکنده می شود. (از اقرب الموارد).
مأقی.
[مَءْ قا] (ع اِ) کنج درونی چشم متصل به بینی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق و مأق شود.
مئکال.
[مِءْ] (ع اِ) آلت خوردن مانند چمچه و جز آن. (منتهی الارب). ابزاری که بدان غذا خورند مانند چمچه و جز آن. (ناظم الاطباء). ملعقه. ج، مآکیل. (اقرب الموارد).
مأکل.
[مَءْ کَ] (ع اِ) طعام و خوردنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مآکل. (ناظم الاطباء). || کسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکسب. (ذیل اقرب الموارد). || خوردنگاه. خوردن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مأکل.
[مَءْ کَ] (ع مص) خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اکل. رجوع به اکل شود. || معدوم ساختن و منه الحدیث: الحسد یأکل الایمان کما تأکل النار الحطب. (منتهی الارب). فانی و نابود کردن. (از اقرب الموارد).
مأکلة.
[مَءْ کُ لَ] (ع ص، اِ) خواربار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوردنی و به این معنی صفت هم آید، گویند شاة مأکلة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوردنی. شاة مأکلة، گوسپند خوردنی. (ناظم الاطباء).
مئکلة.
[مِءْ کَ لَ] (ع اِ) کاسه ای که سه کس را سیر گرداند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاسه ای کوچک که سه تن را سیر کند. (از اقرب الموارد). || دیگ خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هرچه در آن غذا خورند. (ناظم الاطباء).
مأکم.
[مَءْ کَ / کِ] (ع اِ) گوشت پارهء سر سرین و آن دو است یا دو گوشت پاره ای که مابین سرین و هر دو پهلوی پشت است. مأکمة [ مَءْ کَ / کِ مَ ] . ج، مآکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مأکمان.
[مَءْ کَ] (ع اِ) تثنیهء مأکم. (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مأکم شود.
مأکمتان.
[مَءْ کَ مَ] (ع اِ) تثنیهء مأکمة. (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مأکمة و مأکم شود.
مأکمة.
[مَءْ کَ / کِ مَ] (ع اِ) مأکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مأکم شود.
مأکول.
[مَءْ] (ع ص) خورده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) (از اقرب الموارد) : فجعلهم کعصف مأکول. (قرآن 105/5).
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.مولوی.
زانکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل و مأکولی ای جان هوش دار.مولوی.
نی شارب و مشروب نه گویای حدیثند
نی آکل و مأکول نه محتاج طعامند.
خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج2 ص207).
تمام آکل و مأکول گشت مردم و خاک
که خورد هریک از این هر دو نیم از آن دگر.
داوری شیرازی.
- غیرمأکول اللحم؛ حرام گوشت: مرغان شکاری از طیور، غیرمأکول اللحمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مأکول اللحم؛ حلال گوشت. پاکیزه گوشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: دنیا آکل و مأکول است. نظیر: دنیا میدان جنگ است. (امثال و حکم ج3 ص828).
|| پوسیده (در دندان). ضرس مأکول؛ دندان پوسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأکولة شود. || هرچیز خوردنی و قابل خوردن. طعام. خوراک. (ناظم الاطباء). خوردنی و آن چیز که خورده شود. (غیاث) (از اقرب الموارد). درخور خوردن. خورد. خوراک. خوردنی(1). مقابل غیرمأکول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.سعدی.
|| (اِ) خواربار : خواربار یعنی مأکول این شهر از شهرها و ولایتها برند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص121). || رعیت. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رعیت. مقابل آکل به معنی پادشاه. || شکار. (ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا در چندین یادداشت «ماکول» را در این بیت از علی قرط :
قلیه کردم زود و آوردمش پیش
تا بخوردند آن دو ماکول نهنگ.
«مأکول» دانسته و افزاید: گذشته از آنکه صورت این کلمه کمی دور از ساختمان زبان ما می نماید، در هیچ جای دیگری نیز بدست نیامده است و حتی شعرای بعد هم که کلمات مضبوطهء فرهنگها را بی محابا استعمال می کنند در اینجا از استعمال بیم کرده و به کار نبرده اند، در صورتیکه اگر ماکول را عربی و بمعنی خوراک و خوردنی بگیریم به ذوق نزدیکتر است و نهنگ هم بمعنی اسمی استعمال شده است نه وصفی و تشبیه لقمهء بزرگ یا مأکول بسیار به خورد و خوراک نهنگ نزد قدما شایع الاستعمال بوده... سوزنی گوید :
گویی که دستگاه فراخ است مر مرا
بر خوان خواجه تا که زنم لقمهء نهنگ.
مأکولات.
[مَءْ] (ع ص، اِ) جِ مأکولة (مؤنث مأکول). خوردنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خوردنیها و چیزهای قابل خوردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مأکول و مأکولة شود.
مأکولة.
[مَءْ لَ] (ع ص) مؤنث مأکول. رجوع به مأکول و مأکولات شود. || خورده شده. پوسیده (در دندان). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صورا اذا وضع علی المواضع المأکولة من الاسنان سکن وجعها. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
مأکوم.
[مَءْ] (ع ص) اندوهگین. (منتهی الارب). مغموم و اندوهگین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأل.
[مَ ءَ / مَءْلْ](1) (ع ص) مرد فربه سطبر، مؤنث آن مألة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): رجل مأل؛ مرد فربه. (ناظم الاطباء). || (مص) مألة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع مألة شود.
(1) - ضبط اول از منتهی الارب و ناظم الاطباء و ضبط دوم از اقرب الموارد است.
مئل.
[مَ ءِ] (ع ص) مرد فربه سطبر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئل.
[مِ ءَل ل] (ع ص) سریع و تیزرو، و منه فرس مئل. (منتهی الارب). اسب تیزرو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) شاخ که چون نیزه به کار برند، در عصر جاهلیت سنانها را از شاخهای گاو وحشی می ساختند. ج، مَآلّ. (از اقرب الموارد).
مئلاة.
[مِءْ] (ع اِ) (از «ال و») خرقه ای که زنان در وقت نوحه بر میان بندند. ج، مآلی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خرقه ای که زنان به هنگام نوحه بر دست گیرند و بدان اشارت کنند. (از اقرب الموارد).
مئلب.
[مِءْ لَ] (ع ص) شتاب رو. (منتهی الارب). سریع و جلد و شتاب رو. (ناظم الاطباء). سریع. (اقرب الموارد).
مألف.
[مَءْ لَ] (ع اِ) جای الفت. (منتهی الارب). جای الفت و جایی که انسان بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء). آنچه انسان بدان الفت گیرد. (از اقرب الموارد). || درخت بسیاربرگ که شکار بدان فریب شود. (منتهی الارب). درخت بسیاربرگ که شکار بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء).
مئلق.
[مِءْ لَ] (ع ص) احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). || مردی که گاهی دیوانه و گاهی بهوش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مألک.
[مَءْ لُ] (ع اِ) (از «ال ک») پیغام. مَألُکَه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مألکة.
[مَءْ لُ / لَ کَ] (ع اِ) پیغام. مَألُک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مألو.
[مَءْ لُوو] (ع ص) (از «ال و») مشکی که به درخت اِلاء دباغت یافته باشد. (آنندراج): سقاء مألو؛ مشکی که به درخت الاء دباغت یافته باشد. مَألِیّ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مَألوء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مألوء.
[مَءْ] (ع ص) رجوع به مادهء قبل شود.
مألوس.
[مَءْ] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عقل وی شوریده و آشفته گشته یا از بین رفته باشد. (از اقرب الموارد). || شیری که مسکهء آن نه برآورده و مزهء آن تلخ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیری که کرهء آن را بیرون نیاورده و مزهء آن تلخ شده باشد و از تلخی نوشیده نشود. (از ذیل اقرب الموارد).
مألوع.
[مَءْ] (ع ص) دیوانه، مُأَولَع مانند آن و ملحق به رباعی است به زیادت واو. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مألوف.
[مَءْ] (ع ص) آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته. انس گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. (مقامات حمیدی). روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. (المعجم چ دانشگاه ص12).
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
برجور روزگار بباید تحملی.سعدی.
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. (گلستان).
مألوفات.
[مَءْ] (ع ص، اِ) جِ مألوفة مؤنث مألوف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که در این ریاضت به امساک از مرغوبات و فطام از مألوفات طبع بر خود نهاده است و از مآکل و مطاعم لطیف دلخواه بر نبات و میوه خوردن اقتصار کرده عاجز آید و... (مرزبان نامه ص224). رجوع به مألوف شود.
مألوفة.
[مَءْ فَ] (ع ص) مؤنث مألوف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مألوف شود.
مألوق.
[مَءْ] (ع ص) (از «ال ق») دیوانه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رسول و ایلچی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مألوک.
[مَءْ] (ع ص) (از «ال ک») دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانند مألوق به معنی دیوانه است و کاف بدل از قاف است. (از ذیل اقرب الموارد). || رسول و ایلچی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مألولة.
[مَءْ لَ] (ع ص) مانده و فگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مألوم.
[مَءْ] (ع ص) غمگین و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مألوه.
[مَءْ] (ع ص) (از «ال ه») پرستیده. (از منتهی الارب). معبود. (محیط المحیط). معبود و پرستیده شده و مسجود. (ناظم الاطباء).
مألة.
[مَءْ لَ] (ع مص) بر غفلت و بی خبری دررسیدن کار و آماده نبودن جهت آن و ندانستن. مأل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) مرغزار. ج، مِئال. || آسیا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
مألة.
[مَ ءَ لَ / مَءْ لَ] (ع ص) مؤنث مأل [ مَ ءَ / مَءْلْ ] . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مأل شود.
مئلة.
[مَ ءِ لَ] (ع ص) زن ستبر فربه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مألی.
[مَءْ لی ی] (ع ص) رجوع به مَأْلُوّ شود.
مئم.
[مِ ءَم م] (ع ص، اِ) دلیل و هادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دلیل هادی. (از ذیل اقرب الموارد). || شتری که پیشرو شتران قافله باشد. مؤنث آن مِئَمَّة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر نری که پیشرو شتران نر باشد. مؤنث آن مئمة. (از ذیل اقرب الموارد).
مأمأة.
[مَءْ مَ ءَ] (ع مص) آواز می ءمی ء کردن گوسفند و آهو. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأمل.
[مَءْ مَ] (ع اِ) جای امید. (آنندراج). محل امید و امیدگاه. (ناظم الاطباء). || امید یا آنچه بتوان بدان امید بست. (از محیط المحیط).
مأمن.
[مَءْ مَ] (ع اِ) جای امن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امن و پناهگاه و جای سلامت. (ناظم الاطباء) :
بکوش تا بسلامت به مأمنی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور.
ظهیر فاریابی.
صواب آن است که از این مقام مخوف به مأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارض امثال این حادثات آنجا آسوده تر توانیم زیست. (مرزبان نامه ص262). لابد منزعج و مستشعر شدی. و آنگه... روی به مأمنی دیگر نهادی. (مرزبان نامه ص242). و مستعدان حصول معرفت را از تیه حیرت و بیدای جهالت به مرتع عرفان و مأمن ایمان او راه نمود. (المعجم). و با غموض مسالک و ناایمنی راهها خود را به مأمن پارس انداختم. (المعجم چ دانشگاه ص9).
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا.سعدی.
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.حافظ.
مأموت.
[مَءْ] (ع ص) اجل مأموت؛ مدت معین و موقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأمود.
[مَءْ] (ع ص) امد مأمود؛ غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود؛ منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود؛ این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء).
مأمور.
[مَءْ] (ع ص) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود.
منوچهری.
بندهء کارکن به امر خدای
بندهء کارکن بود مأمور.ناصرخسرو.
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور.امیرمعزی.
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور.
امیرمعزی.
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهء امر خویش مأمور.امیرمعزی.
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جمله به امرت شده مأمور.
امیرمعزی.
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص239).
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده ام و زجانت مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج1 ص230).
زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ
مأمور امر سلطان ایران ستان و توران.
پیغو ملک.
گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده ام، امهال تو مأمور نیست.مولوی.
چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص27). || منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکنندهء امری. بجای آورنده دستوری.
- حسب المأمور؛ برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء).
- مأمور آگاهی؛ کارآگاه.
- مأمور اجرا؛ کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد.
- مأمور احصائیه؛ آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور اطفائیه؛ آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور تأمینات؛ کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء).
-امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج1 ص270).
|| آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء). || استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

/ 75