لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مناکید.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ نَکد و نَکَد و نَکِد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوم مناکید؛ گروه بدفال دشوارخوی. (ناظم الاطباء). رجوع به نکد شود.
مناکیر.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مُنکَر، به معنی زیرک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به منکر شود. || جِ منکور، و آن ضد معروف است. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد) || منکرات. گویند: «هم یرکبون المنکرات و المناکیر». (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد).
منال.
[مَ] (ع اِ) جای یافتن چیزی. (غیاث). || (مص) نیل. یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در عربی مصدر است و به معنی یافتن و به چیزی رسیدن یا چیزی به کسی رسیدن. (کلیله و دمنه چ مینوی حاشیهء ص313) : اگر در باب ایشان اصطناعی فرمائی... به منال و اصابت که از اشغال یابند شادمان و مستظهر شوند. (کلیله ایضاً).
- بعیدالمنال؛ که دست یافتن بدان دشوار باشد : همت بر کاری بعیدالمنال گماشته است که بدان دشوار توان رسید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص238).
|| (اِ) طور و طریقه و منوال و خوی. (ناظم الاطباء). || حاصل و محصول اراضی ملک و باغ و مزرعه و جز آن. (از ناظم الاطباء). محل حصول شی ء، چنانکه اراضی ملک و جاگیر و باغ و مزرعه و دکان که این همه محل حصول مال و زر هستند. (غیاث) :
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.خاقانی.
چه یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص293).
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص340).
منال مسلمانان کلی برمی داریم. (المضاف الی بدایع الازمان ص20). از جهت موضوع غلهء منال ایشان که راه حرمت نرفته بود... (المضاف الی بدایع الازمان ص35). || مال و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). آنچه یابند از مال و ثروت و خواسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به پیراستن کار و به آراستن ملک
از او یافته هر شاهی رسمی و منالی.فرخی.
نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی.ناصرخسرو.
نیست در این کنج و در این نیز گنج
نامدم اینجای ز بهر منال.ناصرخسرو.
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را منال و دست گذار.
مسعودسعد.
به منال و اصابت که از اشغال یابند شادمان و مستظهر شوند. (کلیله و دمنه).
نه در صدر تملق کنم ز بهر طمع
نه از ملوک مذلت کشم ز بهر منال.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص241).
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی.سوزنی.
چهار چیز که اصل فراغت است و منال
نیرزد آن به چهار دگر در آخر حال
کند(1) به شرم ملامت، عمل به خجلت عزل
بقا به تلخی مرگ و طمع به ذل سؤال.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان چ همایونفرخ ص434).
بهر منال عیش، ز دوران منال بیش
بهر مدار جسم به زندان مدار جان.خاقانی.
سپاس من نه از وجه منال است
بدان وجه ست کاین وجهی حلال است.
نظامی.
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص193).
در حجرهء وهم و خیال جهت حطام و منال پیش چون خودی بیش منال. (ترجمهء محاسن اصفهان).
اگر نه رشحهء فیض سخای او باشد
خرد امید نبندد دگر به نیل منال.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص29).
- مال و منال؛ ثروت و خواسته : آن پادشاهزاده ای بود که مال و منال خود به فساد جمع کرده بود. (قصص الانبیاء ص174).
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود ترا مالامال...جامی.
ما را تو و قبول نیازی و خلوتی
مال و منال هر دو جهان از رقیب ما.
نظیری.
|| عطیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ظ: گنه.
منال.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش قیروکارزین که در شهرستان فیروزآباد فارس واقع است و در حدود 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
منالاوس.
[مِ] (اِخ)(1) پیش از بطلمیوس بوده چه بطلمیوس در کتاب مجسطی از او نام برده است. از اوست: کتاب اشکال الکریه، کتاب فی معرفة کمیة الاجرام المختلطة و عمله الی طوماطیانوس الملک، کتاب اصول الهندسة و آن را ثابت بن قره ترجمه کرده، کتاب المثلثات و مقدار کمی از این کتاب به عربی نقل شده. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ الحکماء القفطی و تاریخ علوم عقلی صفا ص77 و 107 و منلائوس در همین لغت نامه شود.
(1) - Menelaos d'Alexendrie.
منام.
[مَ] (ع اِ) خواب. (مهذب الاسماء) (دهار). نوم. (اقرب الموارد) : و من آیاته منامکم باللیل و النهار. (قرآن 30/23). پرده دار قوت ارادی به سبب یقظت و منام گاه پرده بردارد گاه فروگذارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص300). یکی از آن تقلیل طعام، دوم قلت منام. (مصباح الهدایه چ همایی ص163). اما شرط چهارم قلت منام است. (مصباح الهدایه ایضاً ص166). پس حق نفس در مآکل و مشارب و استراحت و منام. (مصباح الهدایه ایضاً ص71).
جنود وحش شدند از منام خود بیدار
وفود طیر شدند از مقام خود طایر.جامی.
- بی منام؛ بی خواب :
روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بی منام.ناصرخسرو.
- لامنام؛ بی خواب. آنکه خواب ندارد. آنکه نخوابد: داور بیدار و حی لامنام سلطان منام را بر شهرستان حواس آن جناب استیلا داده، حوا را از استخوان پهلوی چپش بیافرید. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص20).
|| آنچه شخص خفته در خواب ببیند. حُلم. ج، منامات. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه در خواب ببینند. رؤیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال یا بنی انی أری فی المنام أنی أذبحک فانظر ماذا تری. (قرآن 37/102).
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که ندید ایچ پادشه به منام.فرخی.
سر از روی بالین برآرد بصیر
اگر بیند اکمه ورا در منام.سوزنی.
بعد از آن ترسا درآید در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام.مولوی.
گفتمش کی بینمت ای خوشخرام
گفت نصف اللیل لکن فی المنام.
نهائی(1) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جای خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوابگاه و جای خواب و بستر. (منتهی الارب). جای خفتن و خوابگاه. (غیاث). || در مقابل واقعه : بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص172). رجوع به منامات معنی دوم شود.
(1) - ظ: بهائی (شیخ بهائی).
منام.
[مِ] (اِخ)(1) رودی در کشور تایلند با هزار و دویست کیلومتر طول که از بانکوک می گذرد و در خلیج سیام می ریزد. (از لاروس).
(1) - Menam.
منامات.
[مَ] (ع اِ) جِ منام. (اقرب الموارد). خوابها. (غیاث) (آنندراج). رؤیاها. احلام : از امثال منامات و اشباه تفاؤلات. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص133). و رجوع به منام شود. || آنچه اهل خلوت در خواب بینند در مقابل واقعه و مکاشفت. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی) : و از جملهء واقعات بعضی صادق باشند و بعضی کاذب همچنانک منامات. (مصباح الهدایه چ همایی ص171). در بیشتر وقایع و منامات نفس با روح مشارکت بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص171). پس مکاشفات همه صادق باشند و واقعات و منامات بعضی صادق و بعضی کاذب. (مصباح الهدایه ایضاً ص171). پس معلوم شد که در واقعات و منامات هم صدق واقع شود و هم کذب. (مصباح الهدایه ایضاً ص176).
منامس.
[مُ مِ] (ع ص) به کازه درنشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در کازه می نشیند جهت شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || محرم و هم راز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منامسة شود.
منامسة.
[مُ مَ سَ] (ع مص) به کازه در نشستن صیاد و به کازه درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راز گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناملة.
[مُ مَ لَ] (ع مص) بندی وار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). گام برداشتن بندی و کسی که در قید باشد. (ناظم الاطباء).
منامن.
[مَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود که در شهرستان هروآباد واقع است و 378 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منامة.
[مَ مَ] (ع اِ) جای خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای خواب و خوابگاه. (ناظم الاطباء). || گلیم که شب پوشند. (مهذب الاسماء). جامهء خواب و بستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامهء خواب و گویند: «بات فی المنامة» و آن قطیفه است. (از اقرب الموارد). || دکان. (منتهی الارب) (آنندراج). گاهی دکان را منامة گویند و آن دکانی است که در آن خوابند. (از اقرب الموارد). دکان و انبارخانه. || اطلس. || مخمل. (ناظم الاطباء).
منامه.
[مَ مَ] (اِخ) همان قصبهء بحرین است. (فارسنامهء ناصری). پایتخت و امیرنشین بحرین در جزیرهء بحرین که 79100 سکنه دارد. (از لاروس).
منان.
[مَنْ نا] (ع ص) بسیار نعمت دهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نیکی کننده و نعمت دهنده. (غیاث) (آنندراج). || منت برنهنده. (مهذب الاسماء). منت نهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). آنکه چیزی نبخشد مگر آنکه منت نهد و بخششهای خود را برشمارد و آن مذموم است. مؤنث آن منانة است. (از اقرب الموارد).
منان.
[مَنْ نا] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). یکی از نامهای باری تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکی از اسماء حق تعالی. (غیاث). یکی از اسماء حسنی است. (از اقرب الموارد) : فرمان ملک منان چنان است که ولد خود را قربان کنی. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص53).
مناندر.
[مِ] (اِخ)(1) شاعر هزلسرای یونانی (342-292 ق.م.). ابداع کنندهء کمدی جدید بود که شاعران نامداری چون پلوت(2) و ترانس(3) سبک او را دنبال کردند. (از لاروس).
(1) - Menandre.
(2) - Plaut.
(3) - Terance.
منانة.
[مَنْ نا نَ] (ع ص) زن مالدار که جهت مالش نکاح کنند و وی بر شوی منت نهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زن مالدار که از برای مال وی را نکاح کنند و او از جهت مال و دولتی که دارد بر شوی خود منت نهد. (ناظم الاطباء) : از پنج زن حذر واجب بود: حنانه و منانه و انانه... و اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهد. (اخلاق ناصری). || مؤنث منان. (اقرب الموارد). رجوع به منان شود.
منانی.
[مِ / مَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به مانی. مانوی. منسوب به مانی برخلاف قیاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مانی و مانوی شود.
- قلم منانی؛ خطی مستخرج از فارسی و سوریانی که مانی مخترع آن است. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت ایضاً).
منانیه.
[مَ نییَ] (اِخ) پیروان مانی. مانویان. مانویه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول دینی که پس از سمنیه به ماوراءالنهر درآمد دین منانیه است. بدانگاه که کسری مانی را بکشت و بیاویخت و جدال در دین را به مردم مملکت منع کرد به امر او هر جا از اصحاب مانی می افتاد میکشتند و از این رو منانیه بگریختند و قومی از آنان از نهر بلخ بگذشتند و به مملکت خان درآمدند، و خان لقبی است که پادشاهان ترک را دهند، و بدانجا ببودند تا آنگاه که دین مسلمانی پیدا شد و دولت ایران از هم بپاشید و کار عرب بالا گرفت. در این وقت، این قوم به بلاد خویش بازگشتند و این بازگشت بیشتر در فتنهء فرس به روزگار بنی امیه و به زمان خالدبن عبدالله القسری بود چه خالدبن عبدالله را نیز در این کار نظر و دستی بود، لکن ریاست این قوم بر حسب اصلی از اصول این طایفه جز به بابل منعقد نمی گشت و سپس رئیس می توانست از آنجا به هر جا که مأمون می شمرد نقل کند. به روزگار مقتدر خلیفه منانیه برای حفظ جان به خراسان ملحق شدند و آنچه برجای ماندند. دین خویش پوشیده می داشتند و یک جای اقامت نمی کردند و از شهری به شهری می شدند و پانصد تن از آنان به سمرقند گرد آمدند و امر آنان فاش گشت و صاحب خراسان درصدد قتل ایشان برآمد. در این وقت پادشاه چین و ظاهراً صاحب تغزغز رسولی نزد صاحب خراسان فرستاد و پیغام کرد که در بلاد من اضعاف این عده از مسلمانانند و من سوگند یاد می کنم که اگر یک تن از منانیه کشته شوند، تمام مسلمانان بلاد خویش به قتل رسانم و مساجد آنان را ویران کنم و عیون و ارصاد بر مسلمین سایر بلاد بگمارم تا هر جا از آنان بیابند بکشند. و صاحب خراسان با شنودن این پیام از کشتن منانیهء سمرقند دست بازداشت و از آنان به جزیه قناعت کرد. رفته رفته شمارهء آنان نسبت به مسلمانان رو به کاهش گذاشت و من به روزگار معزالدوله سیصد تن از آنان را به بغداد می شناختم، لکن امروز (377 ه . ق.) پنج کس نیز نمانده است. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مانی و مانویان شود.
مناوات.
[مُ] (از ع، اِمص) مناواة. خصومت : هر دو به معادات یکدیگر برخیزند و کار به مناوات انجامد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص49). رجوع به مناواة شود.
مناواة.
[مُ] (ع مص) دشمنی کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود.
مناوأة.
[مُ وَ ءَ] (ع مص) با کسی دشمنی کردن. نِواء. (تاج المصادر بیهقی). دشمنی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مفاخرت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مفاخرت و معارضه کردن. (از اقرب الموارد).
مناوبت.
[مُ وَ / وِ بَ] (از ع، اِمص) نوبت قرار دادن. نوبت گذاری. مناوبة :امیرناصرالدین بفرمود که بر سبیل مناوبت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان بنهند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص41). بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم می دارد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص321). معاقبت آن است که سقوط دو حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد اگر یکی بیفتد البته دیگری برقرار باشد. (المعجم چ مدرس رضوی چ1 ص47). رجوع به مناوبة شود.
مناوبة.
[مُ وَ بَ] (ع مص) به جای یکدیگر بایستادن. (تاج المصادر بیهقی). از پی کسی درآمدن و دست به دست گردانیدن و مساهمه کردن. (از اقرب الموارد). از عقب کسی درآمدن و به طور نوبه سواری کردن. (از ناظم الاطباء). رجوع به مناوبت شود. || بطور نوبه قرار دادن آب و جز آن را. (از ناظم الاطباء). || عقوبت کردن(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - این معنی درست نمی نماید و شاید صاحب منتهی الارب و پیروان او، آن را از عاقَبَهُ معاقبةً که به معنی از پی کسی درآمدن و به نوبت سوار شدن، و معنی دیگر آن «عقوبت کردن» است استنباط کرده اند.
مناوح.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ مَناحة. (اقرب الموارد). رجوع به مناحة شود.
مناوحة.
[مُ وَ حَ] (ع مص) مقابله. (تاج المصادر بیهقی). مقابل و روباروی شدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناور.
[مَ وِ] (ع اِ) جِ منارة، یعنی جای روشنی و چراغپایه و جای اذان گفتن. (آنندراج). جِ منارة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منارة شود.
مناور.
[مَ وَ] (اِخ) شهری است نزدیک چین که غلامان خوبروی از آنجا آرند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص137). شهری است در ملک چین لیک صاحب قاموس گفته که مَناذِر نام دو شهر است در اهواز که یکی را صغری و یکی را کبری گویند و چون مناور مسموع نشده شاید که مناذر را به تصحیف چنین خوانده اند، لیکن احتمال دارد که مناور در ملک چین باشد منسوب به خوبرویان و غیرمناذر اهواز باشد. (فرهنگ رشیدی). شهری است نزدیک به شهر ختن و بعضی چین گفته اند. (برهان). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین. (آنندراج). نام شهری در تاتارستان. (ناظم الاطباء) :
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری(1).خسروی.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص137).
|| نام بتخانه ای هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: مناور ظاهراً همان سیام باشد، یعنی نخشب و نسف و ماه مناور ماه سیام است. و در یادداشتی دیگر آرند: آیا مناور نامی از نامهای سیام و نخشب یا قریه ای یا کوهی که ماه را ابن مقنع از چاه آن برمی آورده نیست؟
مناورة.
[مُ وَ رَ] (ع مص) با هم دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناوش.
[] (ع ص) منویش. بنفش. رنگ ارغوانی برکشیده بر روی آبی پررنگ. (از دزی ج 2 ص617).
مناوشات.
[مُ وَ] (ع اِ) جِ مناوشة : میان او و... به کرات مناوشات رفته و حربهای عظیم قایم گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص416). رجوع به مناوشة و مناوشت شود.
مناوشت.
[مُ وَ / وِ شَ] (از ع، اِمص)مناوشة. نزدیک شدن در جنگ به یکدیگر و در هم آویختن : زمانی به مناوشت و مهارشت بایستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص268). رجوع به مناوشة و مدخل قبل شود.
مناوشة.
[مُ وَ شَ] (ع مص) همدیگر را گرفتن و نزدیک شدن در کارزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناوشت شود.
مناوصة.
[مُ وَ صَ] (ع مص) با چیزی واکوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را گرفتن در کارزار و مروسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-امثال: ناوص الحرة ثم سالمها؛ در حق شخصی گویند که مخالفت قومی کند و باز به سوی ایشان برگردد و رجوع کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مناولات.
[مُ وَ] (ع اِ) جِ مناولة : در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات بهرام گور گفت دهقان را که... (مرزبان نامه چ قزوینی ص21). رجوع به مناولة و مناولت شود.
مناولت.
[مُ وَ / وِ لَ] (از ع، اِمص) مناوله. مناولة. چیزی به کسی دادن. به یکدیگر تعارف کردن : یک شیشهء صرف باقی است اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیهء روزگار کنیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص84). رجوع به مناولة شود.
مناولة.
[مُ وَ لَ] (ع مص) چیزی فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). عطا دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا دادن. بخشش کردن. (از ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن یا دست به سوی کسی درازکنان چیزی به او دادن. (از اقرب الموارد). || آن است که شیخ، کتاب مورد سماع را به دست خویش به کسی دهد و گوید تو از جانب من اجازهء روایت مندرجات آن را داری و تنها به دادن کتاب کفایت نکند. (از تعریفات جرجانی). در علم درایه نوعی از تحمل حدیث است (مقرون به اجازه و غیرمقرون به اجازه) و صور مختلف دارد مانند اینکه شیخ اجازهء نسخه ای از احادیث مورد روایت خویش را به طالب تحمل حدیث بدهد تا او آنها را روایت کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
مناومة.
[مُ وَ مَ] (ع مص) با کسی به خواب نورد کردن و با کسی بخفتن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن به خواب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نبرد کردن با هم در خواب شدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناوند.
[مَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان است که در شهرستان بیرجند واقع است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
مناوة.
[مَ / مِ وَ / وِ] (ع اِ) پاداش. (منتهی الارب). پاداش و جزا و مکافات. (ناظم الاطباء). جزا. یقال لامنینک مناوتک. (معجم متن اللغة).
مناوی.
[مَ ] (اِخ) زین الدین عبدالرؤف بن تاج العارفین بن علی بن زین العابدین الحدادی المناوی القاهری (952 - 1031 ه . ق.). از علمای بزرگ دین است که در فنون دیگر نیز استاد بود. وی خور و خواب اندک داشت و بدان سبب بیمار و ناتوان شد و پسرش تاج الدین محمد تألیفات وی را استملا می کرد. وی را قریب به هشتاد تألیف و از آن جمله است: «الجواهر المضیه فی الاَداب السلطانیه»، «بغیة المحتاج فی معرفة اصول الطب و العلاج»، «تاریخ الخلفاء» و «کنوزالحقائق» در حدیث و «غایة الارشاد الی معرفة احکام الحیوان و النبات» و کتب دیگر. وی در قاهره درگذشت. (از اعلام زرکلی ص519). رجوع به همین مأخذ و معجم المطبوعات ج 2 ص1798 شود.
مناة.
[مَ] (ع اِ) مَنا. (اقرب الموارد). رجوع به منا (معنی اول) شود.
مناة.
[مَ] (اِخ) نام بتی است در عرب. (مهذب الاسماء). نام بتی، مَنَویّ منسوب بدان. (منتهی الارب). نام بتی که مناءة نیز گویند. (ناظم الاطباء). بتی است که دو قبیلهء هذیل و خزاعه را بود میان مکه و مدینه و آن را مناءة نیز گویند و نسبت به آن منوی است. (از اقرب الموارد). رجوع به منات شود.
مناة.
[مَ] (اِخ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناهب.
[مُ هِ] (ع ص) جواد مناهب؛ اسب بسیار دونده. (از اقرب الموارد).
مناهبت.
[مُ هَ / هِ بَ] (از ع، اِمص) مناهبة. غارت کردن. غارت : همیشه پادشاهان در طلب ملک بر مجرای این عادت رفته اند... و از یکدیگر به مغالبت و مناهبت فراگرفته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص182). رجوع به مناهبة شود.
مناهبة.
[مُ هَ بَ] (ع مص) با کسی غارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). غارت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناهبت شود. || ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی). به برابری دویدن دو اسب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). برابر هم دویدن دو اسب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به سخن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناهج.
[مَ هِ] (ع اِ) جِ منهاج. (دهار). راههای راست و این جمع مِنهَج است. (غیاث) (آنندراج). جِ منهج. (ناظم الاطباء). جِ مَنهِج یا مِنهَج و مِنهاج. (اقرب الموارد). راههای پیدا و گشاده : خاطر... در مناهج مصافات و موالات دایم النور. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص256). مناهج عدل که نامسلوک مانده بود... (سندبادنامه ص10). فیمابعد مناهج احکام دولت و مناظم دوام ملک بر وفق مراد... (مرزبان نامه چ قزوینی ص181). و مناهج بیم و اومید... با عاقلان زدن همین صفت دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص262). در تأسیس مبانی شعر و سلوک مناهج نظم بشناسند. (المعجم). از اقتفای مناهج و اقتنای منافع... عدول نجوید. (اخلاق ناصری).
کان نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود.مولوی.
نشگفت اگر ملائکه گردند مقتدی
آن را که در مناهج حق مقتدا علی است.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص40).
رجوع به منهج و منهاج شود.
مناهدة.
[مُ هَ دَ] (ع مص) با کسی رویاروی جنگ کردن. (المصادر زوزنی). با کسی برابری کردن در حرب. (تاج المصادر بیهقی). به سوی یکدیگر آهنگ کردن در حرب. || به انگشتان فال گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قرعه کردن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مناهز.
[مُ هِ] (ع ص) نزدیک رسیدهء به مردی. مُراهِق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مناهزة شود.
مناهزت.
[مُ هَ / هِ زَ] (از ع، اِمص) مناهزة. فرصت نگاه داشتن. فرصت غنیمت شمردن. اغتنام فرصت. انتهاز فرصت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر من از مناهزت فرصت غافل مانم... بعد از آن سود ندارد. (مرزبان نامه). به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص185). رجوع به مناهزة شود.
مناهزة.
[مُ هَ زَ] (ع مص) فرصت چشم داشتن. (المصادر زوزنی). فرصت یافتن و غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناهزت شود. || به چیزی نزدیک شدن. (المصادر زوزنی). نزدیک شدن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن کودک بلوغ را. || پیش آمدن شکار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناهضت.
[مُ هَ / هِ ضَ] (از ع، اِمص)مناهضة. مقاومت و برابری در جنگ. محاربه. مقاتله : امروز تو به عزم مزاحمت ما برخاسته ای و همت بر مناهضت و پیکار گماشته ای. (مرزبان نامه چ قزوینی ص199). اسباب مناهضت ساخته باید کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص66). عزم مناهضت نواسهء شاه مصمم کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص300). به عزم مناهضت او روی به ولایت او نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص332). ارسلان جاذب را به مناهضت او فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص342). رجوع به به مناهضة شود.
مناهضة.
[مُ هَ ضَ] (ع مص) مقاومت کردن با هم و برابری نمودن در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مقاومت کردن با هم. (از اقرب الموارد). رجوع به مناهضت شود.
مناهل.
[مَ هِ] (ع اِ) جِ مَنهَل. (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع منهل که به معنی چشمه باشد. (غیاث) (آنندراج). آبشخورها. سرچشمه ها : اگر چه آن چشمهء مکارم را مناهل آنجاست... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص346). در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می نوشت. (سندبادنامه ص304). ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص266). مانند تگرگ از مناهل غمام روان. (جهانگشای جوینی). رجوع به منهل شود.
مناهم.
[مَ هِ] (اِخ)(1) پادشاه اسرائیل در سالهای 747 تا 738 ق.م. هنگامی که سلیمان کشته شد پادشاه زاکاری(2) برای به دست آوردن فرمانروائیش دست به کار شده و مناهم که از وابستگان سلیمان بود علیه زاکاری (زکریا) قیام کرد و او را کشت. او در بیرحمی و ستمکاری شهرت داشت. و در سال 738 ق . م. مجبور به پرداخت خراج به «تگلات فالازار» سوم پادشاه آشور گردید که قسمت شمالی سوریه را به تصرف خویش درآورده بود. (از لاروس بزرگ).
(1) - Manahem.
(2) - Zacharie.
مناهم.
[مَ هِ] (اِخ)(1) رئیس قوم یهود که پس از مرگ هرود کبیر(2) (در قرن اول میلادی) علیه رومیان قیام کرد و خود را پادشاه اورشلیم نامید ولی «العازار»(3) که بر گروه میانه رو فرمانروائی داشت مردم را علیه او شورانید و او را محکوم بمرگ کرد. (از لاروس بزرگ).
(1) - Manahem.
(2) - Herode le Grand.
(3) - Eleazar.
مناهمة.
[مُ هَ مَ] (ع مص) با هم دم سرد و ناله برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مناهی.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مَنهیّ و مَنهیَّة. منهیات. چیزهای نهی شده. گناهان و جرایم. (از ناظم الاطباء). افعال بازداشته شده، یعنی افعالی که در شرع ممنوع باشد و این جمع منهی که به معنی بازداشته شده باشد. (غیاث). افعال بازداشته شده. (آنندراج) :
بجز مر ترا مدح باشد مناهی
بجز مر ترا حمد باشد مثالب.حسن متکلم(1).
در مناهی جملهء انبیا متساوی باشند. (لباب الالباب چ نفیسی ص19). در تجمل پادشاهی بنای ملاهی و مناهی را تمام برانداخته. (لباب الالباب ایضاً ص50). از او پرسیدند که مرید به چه ریاضت کند؟ گفت: به از مناهی بازایستادن. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج 2 ص256).
در دست عقل، نور مساعی تو چراغ
بر کام نفس، حکم مناهی تو لگام.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص2).
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی.
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن
گرت ایمان درست است به روز موعود.
سعدی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان). محال است که با حسن طلعت ایشان گرد ملاهی گردند، و یا قصد مناهی کنند. (گلستان). ورع در اصل، توقی نفس بود از وقوع در مناهی چنانکه در خبر است... (مصباح الهدایه چ همایی ص371). اما خاطر شیطانی آن است که داعی بود با مناهی و مکاره. (مصباح الهدایه ایضاً ص104). تمهید عذر معاصی و مناهی بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص121). رجوع به منهی شود.
- مناهی الشرع؛ کارهایی که از آنها منع شده است. (از اقرب الموارد).
(1) - این بیت به گویندگان دیگر نیز منسوب است.
مناهیج.
[مَ] (ع اِ) جِ منهاج، به معنی راه پیدا و گشاده. (آنندراج). جِ منهاج. (ناظم الاطباء).
مناهیل.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ منهال. (ناظم الاطباء). رجوع به منهال شود.
مناهیم.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مِنهام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منهام شود.
منایا.
[مَ] (ع اِ) جِ مَنیَّة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ منیة، به معنی مرگ و اجل. (آنندراج) : از برای وی، احمد انواع منایا و احسن اقسام رزایا مقدر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص459).رجوع به منیة شود.
منایح.
[مَ یِ] (ع اِ) منائح. جِ منیحة. بخششها. دهشها. مواهب :
گه معانی را خزانه، گه امانی را دلیل
گه مصالح را وساطه، گه منایح را سفیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص166).
ترا به بذل منایح متابعند اقران
مرا به نظم مدایح مسخرند امثال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص241).
روان اوست به شکر منایح تو رهین
زبان اوست به نشر مدایح تو کفیل.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص251).
این نصایح مفضی است به منایح تأیید الهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص18). بر امید منایح و عطایا به حضرت او آمدن گرفتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص64). رجوع به منائح و منیحة شود.
منایر.
[مَ یِ] (ع اِ) منائر. رجوع به منائر شود.
منایرة.
[مُ یَ رَ] (ع اِ) (از «ن ی ر») بدی. و گویند: بینهم منایرة؛ ای شر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
منأت.
(1) [مُ ءَ] (ع ص) دورکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب به صورت منئث ضبط شده که نااستوار است.
منأث.
(1) [مَ ءَ] (ع مص) دور شدن. نَأث. || کوشیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درنگ کردن. (از اقرب الموارد).
(1) - رسم الخط کلمه در منتهی الارب منئث آمده که نااستوار است.
منئث.
[مُ ءِ] (ع ص) دورکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منأف.
[مِ ءَ] (ع ص) کوشنده و بخت مند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
من الله.
[مُ نُلْ لاه / مِ نِلْ لاه / مَ نَلْ لاه] (ع ق مرکب) لفظی است موضوع برای قسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسمی است که برای قسم وضع شده است. (از اقرب الموارد).
منأنأ.
[مُ نَءْ نَءْ] (ع ص) سست و ضعیف و هراسان. (ناظم الاطباء). عاجز جبان. || اندیشهء ناتوان در هم آمیخته. (از اقرب الموارد). || بسیار برگردانندهء حدقهء چشم. (منتهی الارب). آنکه حدقهء چشم را بسیار برمی گرداند. (ناظم الاطباء).
منأنأة.
[مُ نَءْ نَ ءَ] (ع مص) سست رای گردیدن و نیکو کردن نتوانستن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قاصر و عاجز گردیدن از کسی یا چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
منئوج.
[مَ] (ع ص) سخن پیچیده و مطعوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منئوشة.
[مَ شَ] (ع ص) ناقة منئوشة اللحم؛ ناقهء کم گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
من ئه لوار.
[مِ ءِ] (اِخ)(1) ایالت چهل و نهم فرانسه که مرکز آن آنژر(2) و شهرهای عمدهء آن شوله(3) و سومور(4) و سگره(5) می باشد. این ایالت در قسمت غربی کشور فرانسه واقع شده و از چهار ولایت و 36 بخش و 377 دهستان تشکیل یافته 7131 کیلومتر مربع وسعت و 584709 تن سکنه دارد. سرزمینی است که از جهت کشاورزی پرحاصل و انگور و سبزی و دیگر میوه های آن شهرت دارد. این ایالت کارخانه های ذوب فلزات و پارچه بافی و برق و تولید مواد غذائی نیز دارد. (از لاروس).
(1) - Maine-et-Loire.
(2) - Angers.
(3) - Cholet.
(4) - Saumur.
(5) - Segre.
منبار.
[مُمْ] (اِخ)(1) مونتبارد. مرکز ولایتی در ایالت «کت دور»(2) که برکنار کانال «بورگونْیْ»(3) واقع است و 7332 تن سکنه و کارخانهء ذوب فلزات دارد و موطن بوفون(4)نویسندهء فرانسوی است. این ولایت از 12 بخش و 245 دهستان تشکیل یافته و 73222 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Montbard.
(2) - Cote-d´or.
(3) - Bourgogne.
(4) - Buffon.
منبت.
[مَمْ بِ / بَ](1) (ع اِ) رُستن جای. (مهذب الاسماء). رستن گاه گیاه. (منتهی الارب). رستن گاه گیاه و محل روییدن گیاه. ج، منابت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای روییدن. (آنندراج) : در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیت ورزیدن دارد بگزینند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص41). هرگز از منبت سیر و راسن سرو و یاسمن نروید. (مرزبان نامه ایضاً ص161).
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص197).
|| اصل. منشأ : [ پدر و مادر ] اصل منبت پرورش تواند چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص17). از اصل پاک و محتد شریف و منبت کریم تو به هیچوجه سزاوار نیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص16). || جای روییدن موی : در هر منبتی از اندام او سه موی روید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص147).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد آمده: مطابق قیاس بر وزن مَفعَل آید. ناظم الاطباء علاوه بر ضبط اول ضبط دوم را نیز دارد.
منبت.
[مُمْ بِ] (ع ص) رویاننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منبت لحم؛ دواها که گوشت رفتهء جراحت از نو برویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): المنبت اللحم هو الدواء الذی من شأنه ان یحیی الدم الوارد علی الجراحة لحماً لتعدیله مزاجه و عقده ایاه. (کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150، یادداشت ایضاً).
|| رویانندهء گیاه و سبزه و زمین برومند و مثمر که همه قسم گیاه و سبزه و حاصل و میوه بار آورد. (ناظم الاطباء).
منبت.
[مُ نَبْ بَ] (ع ص) رویانیده شده. (آنندراج). || نقشهای برجستهء به شکل گیاه و گل و جز آن که بر روی چیزی نقش کنند و هر آنچه در وی کند اگری کرده باشند خواه چوب باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نقاشان و معماران، نقشی که از زمین خود اندک بلند باشد، چنانکه نقش سکه بر روپیه، و آن را به فارسی منبت کاری هم می گویند. (آنندراج) :
دلبستگیت اگر به نقوش منبت است
شاید چو بر تو طبع نباتی موکل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص314).
از منبت نقشها، دیوار و سقفش فصل دی
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار.
جامی.
منبت.
[مُمْ بَت ت] (ع ص) رجل منبت؛ مرد فرومانده در راه از قافله به سبب ماندگی راحلهء وی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). فرومانده از قافله. وامانده از کاروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منبتر.
[مُمْ بَ تِ] (ع ص) بی اولاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی فرزند. (آنندراج). مقطوع النسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بریده و ناتمام. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتار شود.
منبتک.
[مُمْ بَ تِ] (ع ص) بریده. مقطوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتاک شود.
منبت کار.
[مُ نَبْ بَ] (ص مرکب) کسی که منبت می سازد و کنداگر. (ناظم الاطباء). رجوع به منبت و مدخل بعد شود.
منبت کاری.
[مُ نَبْ بَ] (حامص مرکب)شغل منبت کار و صنعت منبت ساختن و کنداگری. (ناظم الاطباء). خفته و رسته کاری در چوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منبت شود.
منبت گاه.
[مَمْ بَ] (اِ مرکب) جایی که در آن گیاه می روید. (ناظم الاطباء).
منبتل.
[مُمْ بَ تِ] (ع ص) بریده گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتال شود.
منبتة.
[مُمْ بِ تَ] (ع ص) تأنیث منبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فی الادویة المنبتة اللحم. (قانون ابوعلی سینا، یادداشت ایضاً). رجوع به منبت شود.
منبتی.
[مُ نَبْ بَ] (حامص) منبت کاری. (ناظم الاطباء). رجوع به منبت شود.
منبث.
[مُمْ بَث ث] (ع ص) بیهوش. (منتهی الارب) (آنندراج). || پراکنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فکانت هباء منبثاً. (قرآن 56/6).
منبثق.
[مُمْ بَ ثِ] (ع ص) شکافته. دریده. رخنه پیدا کرده. از هم شکافته. در هم شکسته. منثلم : گریبان روزگار از این حادثه چاک و سد سیلاب حوادث در این بلیه منبثق و یکسان با خاک. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص444). رجوع به انبثاق شود.
منبج.
[مِمْ بَ] (ع ص) آنکه گوید آنچه نکند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه گوید و قول دهد هر آنچه نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منبج.
[مُمْ بَ ج ج] (ع ص) ستور فربه و فراخ تهیگاه از خوردن گیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منبج.
[مَمْ بِ] (اِخ) شهرکی است [ اندر ناحیت شام ] اندر بیابان استوار. (از حدودالعالم چ دانشگاه ص170). نام موضعی در شام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شهری بوده از اقلیم چهارم در میان حلب و فرات که آن را انوشیروان دادگر بنا کرده. در شاهد صادق آمده که انوشیروان در آن سرزمین با قیصر روم محاربه کرده و او را شکست داد و براند و بر زبان راند که «من به»، یعنی من بهترم و بفرمود در همان زمین شهری بساختند و نام آن را «من به» نهادند و به «من به» مشهور شد. اعراب آن را معرب کرده منبج خواندند(1) و جزو ولایات شام شد. (انجمن آرا). اسم شهری و آن اعجمی است. (از المعرب جوالیقی). شهری است قدیم و گمان می کنم که رومی باشد و بطلمیوس گوید: طول منبج 71 درجه و 15 دقیقه است. و صاحب زیج گوید: طول آن 63 درجه و سه چهارم درجه و عرضش 35 درجه است. شهری است بزرگ و پرنعمت و میان آن و فرات سه فرسخ است و با حلب ده فرسخ فاصله دارد و شاعرانی چند از این شهر برخاسته اند که معروفترین آنها بحتری است. (از معجم البلدان). قصبه ای است در ولایت حلب واقع در 110 کیلومتری شمال شرقی شهر حلب. و سکنهء آن از نژاد چرکس هستند. (از قاموس الاعلام ترکی) نام قضایی است در سوریه از ولایت حلب. شهری است قدیم و 2000 تن سکنه دارد. (از اعلام المنجد) :اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و موصل و آذربادگان و منبج و طرسوس و حران و ثغرهای ترسا آن و انطاکیه... (التفهیم ص191). شنبهء دویم رجب سنهء ثمان و ثلثین و اربعمائة به سروح آمدیم، دویم روز از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم و آن نخستین شهری است از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آنجا عظیم خوش بود هیچ عمارت از بیرون شهر نبود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص11). رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - ظ: بر اساسی نیست. شبیه این وجه تسمیه سازی در معجم البلدان نیز آمده است.
منبجانی.
[مَمْ بَ نی ی] (ص نسبی)منسوب به منبج برخلاف قیاس: کساء منبجانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به منبج. (ناظم الاطباء). رجوع به منبج و منبجی شود.
منبجس.
[مُمْ بَ جِ] (ع ص) آب جاری و روان: ماء منبجس؛ آب جاری و روان. (ناظم الاطباء).
منبجة.
[مُمْ بَجْ جَ] (ع ص) مُنبَجّ. (ناظم الاطباء). رجوع به منبج شود.
منبجی.
[مَمْ بِ] (ص نسبی) منسوب است به منبج از بلاد شام. (از انساب سمعانی). رجوع به منبج و معجم البلدان شود.
منبذة.
[مِمْ بَ ذَ] (ع ص) بالش سر. (مهذب الاسماء). بالین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وساده(1). ج، منابذ. (اقرب الموارد).
(1) - بالش و تکیه جای و نازبالش. (منتهی الارب).
منبر.
[مِمْ بَ](1) (ع اِ) آنچه خطیب بر آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه خطیب بر آن ایستد و خطبه خواند. کرسی مانندی پایه دار که واعظ و خطیب بر بالای آن نشسته خطبه خواند و موعظه کند. ج، منابر. (ناظم الاطباء). آلهء بلند شدن که جای خطیب باشد و این صیغهء اسم آله است از «نبر» که به معنی برداشتن است. (غیاث). کرسی خطیب یا واعظ چنانکه در کنیسه و مسجد وجود دارد و از بالای آن با جمع سخن گوید و آن را به جهت بلند بودن از اطراف خود «منبر» گویند. و مکسور بودن این کلمه به جهت تشبیه است به اسم آلت. ج، منابر. (از اقرب الموارد). نشیمنی از چوب و جز آن به چندپایه که واعظ و امام و خطیب و روضه خوان بر آن نشینند و خطبه و وعظ و مصیبت اهل بیت گویند. کرسی چندپله برای وعاظ و مذکران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبهء تو آراید.دقیقی.
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمّر شود.فردوسی.
چو زین بگذری دور عمّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود.فردوسی.
بدین دشت هم دار و هم منبر است
که روشن جهان زیر تیغ اندر است.
فردوسی.
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود.
فرخی.
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار.
عنصری.
خطبهء ملک را به گرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص13).
همی درخت نماند ز بس که او سازد
از او عدو را دار و خطیب را منبر.
عنصری (ایضاً ص83).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.(ویس و رامین).
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار.
ابوحنیفهء اسکافی.
چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص292). بر پای دار دعوت مردم را به سوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص314). این علوی روزی بر سر منبر این پیر را کافر خواند... وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند. (قابوسنامه چ نفیسی ص 33). پیوسته... بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی. (قابوسنامه ایضاً 33). به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کرد. (قابوسنامه ایضاً ص31).
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
نشیندش روح الامین پیش منبر.ناصرخسرو.
خانهء خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب.ناصرخسرو.
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون.ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان.ناصرخسرو.
بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص738).
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که مانده ست به عالم عذرا.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص6).
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبهء وعد و وعید باد.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص37).
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید.مسعودسعد.
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن.
مسعودسعد.
فلک چو مسجد و ماه دوهفته چون قندیل
بنات نعش چو منبر، مجره چون محراب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص58).
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبر است.
امیرمعزی (ایضاً ص95).
بخت گوید به نامش خطبه خواند بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا.
امیرمعزی (ایضاً ص49).
آن مونس و حریف می و نقل مجلس است
وین همره خطیب و مصلی و منبر است.
امیرمعزی (ایضاً ص96).
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند.
سنائی (دیوان چ مصفا ص93).
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار.
سنائی (دیوان ایضاً ص125).
جان و دل بردی به قهر و بوسه ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود.
سنائی (ایضاً ص422).
هزار مسجد و محراب خالی است و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص136).
شب سیاه برافکند طیلسان سیاه
خطیب وار به منبر بر آمد آن هنگام.
عمعق (ایضاً ص177).
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب و منبر.
عمعق (ایضاً ص160).
شست به پیغام تیر، خطبهء جان فسخ کرد
دست به ایمان تیغ، منبر پیکر شکست.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج1 ص92).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص303).
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد.خاقانی.
بر امیر شمس المعالی قابوس بن وشمگیر خطا گرفتند که خطبه ای انشاد کرد و به خطیب فرستاد تا بر منبر جرجان فروخواندند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص171).
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده.نظامی.
پسر او(2) تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص80). او نیز از اسب فرودآمد و بر دو سه پایهء منبر برآمد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص81). به مصلای عید رفت و به منبر برآمد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص81).
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو.مولوی.
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست.مولوی.
منبری کو که در آنجا مخبری
یاد آرد روزگار منکری.مولوی.
قصه ای مشهور است که وقتی عمر در مدینه بر منبر خطبه می خواند. (مصباح الهدایه چ همایی ص178).
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایهء او طارم اخضر گیرید.ابن یمین.
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است.
کمال الدین خجندی.
گام بر منبر احمد زده اکنون بوجهل
تکیه بر مسند مهدی زده اینک دجال.
فتحعلی خان صبا.
- اهل منبر؛ روضه خوان. خطیب. واعظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منبر آلودگان؛ کنایه از قالب و جسد فاسقان و نامقیدان باشد. (آنندراج). قالب فاسقان و نامقیدان. (ناظم الاطباء).
- منبر رفتن؛ در تداول پرگوئی کردن، مخصوصاً در بدگوئی از کسی: برای من منبر رفته است. شنیده ام پشت سر من منبر رفته ای!
- منبر نه پایه؛ کنایه از عرش است که فلک نهم باشد. (برهان) (آنندراج). عرش و فلک نهم. (ناظم الاطباء) :
کرسی شش گوشه به هم درشکن
منبر نه پایه به هم درفکن.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص9).
-امثال: این مال من این مال منبر این هم مال ننهء قنبر؛ معلوم است که منبر هم متعلق به گوینده و ننهء قنبر نیز زن او بوده است. مثل را در موقعی که قاسم، تقسیمی را بالتمام به نفع خود کند آرند. (امثال و حکم ج1 ص337).
|| تخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گویا معنی مسجد جمعه و جامع دهد که در آن در روزهای جمعه و اعیاد دیگر خطبه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منبر بودن در شهری، به اصطلاح قدیم، داشتن مسجدجامع است که کنایه از شهر بودن و دیه نبودن آنجاست. (حاشیهء تاریخ بلعمی چ بهار و پروین گنابادی ص370) : شهرها بسیار است و به همهء شهرها اندر منبر است. (تاریخ بلعمی ایضاً ص370). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان وی همی رود... و اندر هر دو منبر است. (حدودالعالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این ناحیت را (گوزکانان را) روستاها و ناحیت های بزرگ بسیار است ولکن شهرهای با منبر این است که ما یاد کردیم. (حدودالعالم، یادداشت ایضاً). ایشان را (دیلمان خاصه را) هیچ شهری با منبر نیست. (حدودالعالم ایضاً). خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی هشتاد در هشتاد و آنجا منابر بسیار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص665). حومهء آن جامع و منبر دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص123). اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص124). بروجرد بینهما و کانت من القری الی ان اتخذ حمولة وزیر آل ابی دلف بها منبراً. (معجم البلدان ج2 ص155). || در تداول، جایی که از تخته کرده اند به دکان خبازان و نان بر آن نهند سرد شدن را. جای گستردن نانها در جلو دکان نانوایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِخ) (اصطلاح نجوم) نام دیگر ذات الکرسی یا مرأة ذات الکرسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه که اغلب به فتح میم خوانند در زبان عربی به کسر میم است و اصل آن «ومبر» حبشی به معنی کرسی یا تخت می باشد. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز). رجوع به سبک شناسی بهار چ دوم ج1 ص280 شود.
(2) - چنگیز.
منبر.
[مَمْ بَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش شاهین دژ است که در شهرستان مراغه واقع است و 499 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منبرو.
[مُمْ بُ] (اِ) در طالش نام نوعی زالزالک وحشی سیاه میوه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منبرة.
[مُ نَبْ بَ رَ] (ع ص) قصیدة منبرة؛ قصیدهء مهموزه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شعر و قصیدهء مهموز. (ناظم الاطباء). قصیدهء مهموزه، یعنی قصیده ای که قافیت آن همزه است. (از اقرب الموارد).
منبری.
[مِمْ بَ] (حامص) منبر بودن :
ای آنکه همتت چو کند خطبهء علو
گردون هفت پایه کند میل منبری.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص114).
|| (ص نسبی) منسوب به منبر. واعظ.
منبریزن.
[مُمْ زُ] (اِخ)(1) مون بریزن. مرکز ولایتی است در ایالت لوار که بر کنار رود ویززی واقع است و 10123 تن سکنه و کلیسائی از قرون سیزده و پانزده میلادی و کارخانهء تصفیهء فلزات دارد. ولایت منبریزن از ده بخش و 140 دهستان تشکیل یافته و 119828 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Montbrison.
منبسط.
[مُمْ بَ سِ] (ع ص) گشاده شونده و گسترده شونده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. پهناور. پهن و ممتد و دراز. (از ناظم الاطباء) :
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص32).
ساحتش منبسط، هواش درست
تلهء صدهزار عاشق سست.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص209).
- منبسط کردن؛ گستردن. گسترش دادن :قرص آفتاب اعلام انوار بر عالم منبسط کردی. (مجالس سعدی).
|| غیرمرکب. بسیط. بدون صورت. عاری از صورت :
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند.مولوی.
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه.مولوی.
|| گسترده. منشعب. کشیده :
ز قعر محیط قدم منبسط بین
به وادی امکان هزاران جداول.جامی.
|| مجازاً به معنی مسرور و خوشحال و انبساط آرنده آید. (غیاث) (آنندراج). دارای انبساط و گشاده رویی. (ناظم الاطباء).
- منبسط گردیدن؛ انبساط خاطر پیدا کردن. خوشحال شدن : پس نه از فقد محبوبی اندوهگین شود... و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز کند و نه به ادراک ملایمی منبسط گردد. (اخلاق ناصری).
منبض.
[مَمْ بِ] (ع اِ) منبض القلب؛ جای جنبش دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منبض.
[مِمْ بَ] (ع اِ) کمان پنبه زنی. (مهذب الاسماء). کمان نداف. (منتهی الارب). مندفة، یعنی آلت پنبه زنی. ج، منابض. (از اقرب الموارد).
منبطح.
[مُمْ بَ طِ] (ع ص) مرد بر روی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فی الحدیث: نهی النبی صلی الله علیه و آله ان یأکل الرجل بشماله او مستلقیاً علی ظهره او منبطحاً علی بطنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || رودبار فراخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبطاح شود.
منبع.
[مَمْ بَ] (ع اِ) چشمه و این صیغهء اسم ظرف است از نبوع که به معنی برآمدن آب است از زمین. (غیاث) (آنندراج). محل خروج آب. ج، منابع. (از اقرب الموارد). چشمه. سرچشمه. (ناظم الاطباء) : هرند جویی است بر در جرجان که منبع آن از کوههای... منفجر می شود. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص50). ابتداء توالد و تناسب ایغور در کنار رودخانهء ارقون بوده است که منبع آن از کوهی است که آن را قراقورم خوانند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص39).
پیکان تیر از کف تو منبع زلال
سنگ و کلوخ در نظر توست جام جم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص4).
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است.
حافظ.
فرق است آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش اللهاکبر است.حافظ.
- منبع حیوان؛ چشمه آب حیات :
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد.
ابن یمین.
|| مصدر و اصل و بیخ. (ناظم الاطباء). منشأ :امروز مرکز خلافت است و مستقر امامت و منبع ملک. (کلیله و دمنه).
مرتع حلمش چراخواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص21).
او جوهری است که منبع او دل است. (چهارمقاله ص14).
خداوندی که در ملکش ز اقبالش ندا آمد
مرو را قبله و قدرت هم او را منبع و مفخر
چه قبله قبلهء حاجت چه قدرت قدرت ایزد
چه منبع منبع احسان چه مفخر مفخر کشور.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص139).
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص43).
سدهء ساحت تو منبع امن
خانهء دشمن تو معدن ویل.
انوری (ایضاً ص674).
خطهء خراسان در عهد او(1) مقصد جهانیان بود و منشأ علوم و منبع فضایل. (سلجوقنامهء ظهیری ص45).
آنکه چرخش معدن جود و مکارم خوانده است
وآنکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص321).
اعنی شروان شرالبقاع و اوحشها بدان مهبط سعداکبر... و منبع معالی اعنی گنجه... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص192). سواد شب حامل انوار ستارگان است. سواد، منبع اسرار ربوبیت است. (منشآت خاقانی ایضاً 210). حضرت او منبع فضایل و منتجع افاضل بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص337). پر طاوس و بال او آمد و ممات او از منبع حیات پدید گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 58). از جستن معایب که نفس آدمی منبع و منشأ آن است زبان کشیده دارند. (مرزبان نامه ایضاً ص123). که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمح خیر و شر دانند. (مرزبان نامه ایضاً ص62). اصناف اضیاف... روی بدان منبع کرم آورده. (لباب الالباب چ نفیسی ص113).
کف تو منبع جود است و زآن کفش خوانند
که بر سرآمدهء هفت بحر اخضر گشت.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص328).
از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست. (اخلاق ناصری). دل که معدن حرارت غریزی و منبع حیات آن است... (اخلاق ناصری). پس به حقیقت واضع تساوی و عدالت ناموس الهی است چه منبع وحدت اوست. (اخلاق ناصری). به مطالعهء جلال خیر محض که منبع خیرات آن است مشغول گردد. (اخلاق ناصری).
زآنکه منبع او بده ست این رای را
سر امام آمد همیشه پای را.مولوی.
منبع حکمت شود حکمت طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص24).
منبع گفتار این سوزی بود
وآن مقلد کهنه آموزی بود.
مولوی (ایضاً ص87).
منشأ ترک ادب وجود جهالت است و منبع جهالت نفس. (مصباح الهدایه چ همایی ص207). منبع علم، دل است و ظهور آن به محافظت آداب حضرت عزت متعلق. (مصباح الهدایه ایضاً ص60). منبع صفات حمیده و منشأ اخلاق حسنه روح است. (مصباح الهدایه ایضاً ص85).
سرمه ای از خاک پای او(2) کشیده ست آفتاب
موجب این دانم که عینش منبع نور و ضیاست.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص37).
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست.
ابن یمین.
جهان پناها عالی جناب حضرت تو
مقر جاه و جلال است و منبع افضال.
عبید زاکانی.
- منبع فساد؛ بیخ فساد و فتنه. (ناظم الاطباء).
|| شراب. می. (از ناظم الاطباء).
(1) - سنجر.
(2) - علی بن موسی الرضا(ع).
منبعث.
[مُمْ بَ عِ] (ع ص)برانگیخته شونده. (غیاث) (آنندراج). برانگیخته شده. (ناظم الاطباء). برانگیخته :وقار آن بود که نفس در وقتی که منبعث باشد به سوی مطالب آرام نماید. (اخلاق ناصری). یکی آنکه منبعث باشد به سوی جذب نفعی، دیگری آنکه منبعث باشد به سوی دفع ضرری. (اخلاق ناصری). باید که به جملگی قوای خود منبعث شود بر آنکه حیات الهی بیابد. (اخلاق ناصری). چه، شاید که بعد از آن دواعی عزیمت در او منبعث شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص229). || ناشی شونده. نشأت یابنده : پس هر نوع را که از جنس منبعث و بر آن متفرع باشد اسم جنس نهادن و در دایرهء علی حده آوردن وجهی ندارد. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص66).
- منبعث شدن؛ نشأت یافتن. ناشی شدن :جان مردم سه حقیقت است به سه عضو از اعضاء رئیسه قایم، یکی روح طبیعی که از جگر منبعث شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص97). معلوم شود که این بیت بر کدام وزن خواهد آمد و از کدام بحر منبعث خواهد شد. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص24).
|| فرستاده شده. مبعوث گشته. || روان شده. (از ناظم الاطباء).
من بعد.
[مِمْ بَ] (ع ق مرکب)(1) از این سپس. (آنندراج). پس از این. زین پس. از این پس : دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم. (گلستان).
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست.
سعدی.
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم.سعدی.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهء کار خویش گیرم.سعدی.
من بعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کز او به کس نرسد هیچ طایله.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص158).
من بعد عقده ای که فتد در امور ملک
روشن شده ست ابن یمین را که زودزود
گردد به یمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود.
ابن یمین.
من بعد هرگز نتوانست به طریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین ص120). والدهء آن درویش توبه کرد که من بعد از کسی چیزی نگیرد. (انیس الطالبین ص139).
(1) - در عربی جار و مجرور است.
منبعق.
[مُمْ بَ عِ] (ع ص) باران سخت فروریزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابر بسیارباران. (ناظم الاطباء). || زیاده گویی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرحرف. پرگو. (از ناظم الاطباء). || ناگاه به سخن درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). || جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). رجوع به انبعاق شود.
منبغی.
[مُمْ بَ] (ع ص) سزاوار. (آنندراج). شایسته. سزاوار. لایق. || مطلوب و مرغوب. (از ناظم الاطباء). || آسان. (آنندراج).
منبق.
[مُ نَبْ بَ / بِ] (ع ص) هموار و آراسته از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رستهء آراسته از خرما و درخت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رستهء آراسته از خرمابنان و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
منبک.
[مِمْ بَ] (اِ) گیاهی را گویند که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به این صورت در کتب طب یافته نشد. ظاهراً مصحف «منبل» است. در رشیدی آمده: «منبل دار و بالفتح نام گیاهی است که بجهت به شدن جراحتها و زخمهای تازه به کار برند. مولوی گوید: «داروی منبل بنه بر پشت ریش.». و ممکن است که جملهء «از آن جاروب سازند» در متن تصحیف «از آن داروی سازند» باشد. (حاشیهء برهان چ معین).
منبل.
[مَمْ بَ] (ص) کاهل و بیکار. (از برهان). کاهل و سست. (غیاث) (آنندراج). بیکار و کاهل و تنبل. (ناظم الاطباء). کاهل و بیکاره. (انجمن آرا). سست و ضعیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مؤلف سراج اللغات گوید: «چنان به خاطر می رسد که به معنی کاهل همان تنبل است به تای فوقانی به جای میم، چنانکه بگذشت و منبل به میم تصحیف بود». و ممکن است مهمل «تنبل» باشد. (حاشیهء برهان چ معین) :
تن که لاغر بود بود منبل(1)
پس چو فربه شود شود کاهل.سنایی.
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود منبل(2).
سنائی (حدیقة الحقیقه چ مدرس رضوی ص123).
منبلی گفت بر درش قائم
زآن شده ستم که اکلها دائم.سنائی.
خاک ساکن و منبل با لگد ستوران و قدم گوران می سازد. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص208).
خدایا دست مست خود بگیر ارنی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در سستی کند منبل.
مولوی (از انجمن آرا).
قول بنده ایش شاءالله کان
بهر آن نبود که منبل شو از آن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی هم 331).
|| محل زخم. || نام دوائی است که بر زخمهای تازه استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج) :
گفت پالانش فرونه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش.مولوی.
|| به معنی بی اعتقاد و بداعتقاد هم هست، چنانکه گویند که فلانی را منبلم؛ یعنی بی اعتقاد اویم و اعتقادی به او ندارم. (برهان). بداعتقاد. (غیاث) (آنندراج). بی اعتقاد و بداعتقاد. (ناظم الاطباء) :
شرع ورزی نیاید از منبل(3)
حق گزاری نیاید از کاهل.
سنائی (از انجمن آرا).
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص333).
(1) - در این شاهد به کسر «ب» استعمال شده است.
(2) - در این شاهد به کسر «ب» استعمال شده است.
(3) - بمعنی اول هم تواند بود.
منبل.
[مُمْ بِ / بَ](1) (ص) به معنی منکر است که انکارکننده و از راه و روش دور باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). منکر و از راه و روش دور. (انجمن آرا).
(1) - ضبط اول از انجمن آرا و ضبط دوم از برهان و ناظم الاطباء است.
منبل دارو.
[مَمْ بَ] (اِ مرکب) رستنیی باشد که آن را بجهت نیک شدن جراحتها و زخمهای تازه استعمال کنند و به لغت اهل مغرب نیمه خوانند. (برهان) (آنندراج). نام گیاهی است که در به کردن زخمهای تازه به کار برند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که از برای به شدن جراحتها و زخمهای تازه به کار برند. (انجمن آرا).
منبلط.
[مُمْ بَ لِ] (ع ص) دور و بعید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به انبلاط شود.
منبلی.
[مَمْ بَ] (حامص) کاهلی و بیکاری. (برهان). کاهلی. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بی اعتقادی و انکار. (برهان) (ناظم الاطباء). بداعتقادی و منکری. (غیاث) (آنندراج) :
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی.
سنائی (حدیقة الحقیقة چ مدرس رضوی ص258).
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر3 ص39).
رجوع به منبل شود.
منبلیار.
[مُمْ بِ] (اِخ)(1) مونبلیار. مرکز شهرستانی است در ایالت دوبس(2) فرانسه که در مغرب فرانسه و بر کنار کانال رون(3) واقع شده و 25240 تن سکنه و موزه و قصری از قرنهای 15 - 13 میلادی و مرکز تصفیهء فلزات دارد. این شهر موطن کوویه(4)طبیعی دان معروف فرانسوی است. شهرستان از 9 بخش و 209 دهستان تشکیل یافته و 176231 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Montbeliard.
(2) - Doubs.
(3) - Rohn.
(4) - Cuvier.
منبن.
[مُ نَبْ بَ] (ع ص) عنقود منبن؛ خوشهء انگور که بعض بر آن خورده باشد. (منتهی الارب). خوشهء انگوری که بعضی از دانه های آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء).
من بنده.
[مَ بَ دَ / دِ] (اِ مرکب) مَنِ بَنده. نویسنده یا شاعر از خود چنین تعبیر کند تواضع را. رهی. حقیر :
منت تو گردن من بنده را
سخت به یکبار گرانبار کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص596).
منت خدای را که به فر خدایگان
من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان.امیرمعزی.
رجوع به ترکیب های من شود.
منبوت.
[مَمْ] (ع ص) رویانیده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است برخلاف قیاس از مصدر «اِنبات». (از اقرب الموارد). رجوع به انبات شود.
منبوذ.
[مَمْ] (ع ص) مطروح و انداخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به راه باز نهاده. (مهذب الاسماء). کودک بر راه انداخته و منه الحدیث: صلی رسول الله (ص) علی قبر منبوذ بالاضافه؛ ای لقیط و یروی قبر منبوذ بالنعت؛ ای بعیداً(1) من القبور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کودکی که مادرش وی را بر سر راه انداخته باشد. (از اقرب الموارد). لقیط. بچهء سرراهی. بچهء دورافکنده. ابن قوصره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زنازاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بز که جهت لاغری نخورند آن را. (منتهی الارب). آنچه از لاغری آن را نخورند. (ناظم الاطباء). و رجوع به منبوذة شود. || دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به معنی آخر شود.
منبوذة.
[مَمْ ذَ] (ع ص) مؤنث منبوذ. (ناظم الاطباء). رجوع به منبوذ شود. || آنچه از لاغری خورده نشود. (از اقرب الموارد).
منبورة.
[مَمْ رَ] (ع ص) قصائد منبورة؛ قصیده های مهموزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شعر و قصیدهء مهموز. (ناظم الاطباء). رجوع به منبرة شود.
منبوش.
[مَمْ] (ع ص) ترهء برکنده شده. (آنندراج). از بیخ برکنده. (ناظم الاطباء).
منبوه.
[مَمْ] (ع ص) منبوه الاسم؛ مشهورنام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منبه.
[مُ نَبْ بِهْ] (ع ص) بیدارکننده. آگاه سازنده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هشیارکننده :
آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر
هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود.
سنائی (دیوان چ مصفا ص105).
|| (اِ) زنگ اِخبار. (ناظم الاطباء).
منبهة.
[مَمْ بَ هَ] (ع ص) مشعر و رهنما و گویند: هذا منبعة علی کذا؛ این مشعر بر این کار است، و هذا منبهة لفلان؛ این بلندکنندهء فلان است و مشعر است به قدر آن. و اشیعوا بالکنی فانها منبهة؛ یعنی به کنیه بخوانید مردمان را زیرا آنها را از گمنامی بدرآورده و بلند می کند قدر آنها را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مشعر و راهنما. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
منبهة.
[مُمْ بَ هِ / مُمْ بِ هَ](1) (ع ص) حاجت فراموش شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
(1) - اقرب الموارد فقط ضبط اول را دارد.
منبهة.
[مُ نَبْ بِ هَ] (ع ص) تأنیث منبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منبه شود.
- ادویهء منبهة؛ ادویهء محرکه(1). محرکات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محرکة شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Remedes stimulants
منبی.
[مُمْ] (ع ص) خبردهنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه آگاه می سازد و خبر می دهد. (ناظم الاطباء) : آنچه امیرالمؤمنین علی... فرموده اصبر صبرالاکارم... هم منبی است از این معنی. (اخلاق ناصری). پس جملهء تصرفات ایشان(1) مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه چ همایی ص 153). رجوع به اِنباء شود.
(1) - مشایخ.
منپتاه.
[مِ نِ] (اِخ)(1) مرنپتاه(2). از فراعنهء مصر 1235 - 1224 ق. م. او پسر و جانشین رامسس دوم بود. (از لاروس).
(1) - Meneptah.
(2) - Merneptah.
منت.
[مِنْ نَ] (ع اِمص، اِ) منة. شمارهء احسان و نیکوییهایی که دربارهء کسی کرده و بار نعمت بر آن کس نهاده و وی را مرهون احسان خود دانسته. (ناظم الاطباء). نکویی و احسان کردن با کسی و در صراح نوشته که منت نعمت دادن و بیان کردن نیکی خویش بر کسی و در بعض کتب نوشته که شمار کردن منعم نعمتهای خود را بر نعمت داده شده و بار نعمت بر کسی نهاده مرهون احسان خود داشتن و معترف شدن منعم علیه به نعمتهای منعم. (غیاث) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که منت ممنون شدن و ممنون کردن، و خشک و سرشار از صفات اوست و با لفظ داشتن و برداشتن و نهادن و کشیدن و بردن و گرفتن و تراویدن و پذیرفتن و نشستن مستعمل. (آنندراج). سپاس نهادن. نیکی خویش را بر کسی شمردن. سپاس که عطابخش نهد عطا یافته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مِنّة شود :
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زائرش از منت باری است.
فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص2).
شکر و منت خدای را کآخر
آن همه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685). این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص629).
وآنگه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را.ناصرخسرو.
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم.ناصرخسرو.
نه منت هیچ ناسزایی
مالیده کند به زیر بارم.ناصرخسرو.
منت خدای را که نکرده ست منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش.
ناصرخسرو.
اما آنچه به هدیه بود قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آن قدر بیش نستاند... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص727).
منت تو گردن من بنده را
سخت به یکبار گرانبار کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص596).
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت.
مسعودسعد.
منت خدای را که به تیر خدایگان
من بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
منت خدای را که همی بینمت به کام
در خانهء سعادت و بر مسند ثنا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص26).
منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب.
امیرمعزی (ایضاً ص68).
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقور است.
امیرمعزی (ایضاً ص113).
داده لب و خال او را بی خدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بی منت روز و شب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص39).
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن.
سنائی (دیوان ایضاً ص285).
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. (کلیله و دمنه). و آدمیان را به فضل و منت خویش... از دیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). [ ماهیان ] منتها قبول کردند. (کلیله و دمنه).
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقهء بحر بر و منت تو.سوزنی.
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص86).
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست.
انوری (ایضاً ص89).
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار.
انوری (ایضاً ص159).
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار.
انوری (ایضاً ص176).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص304).
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.خاقانی.
من که خاقانیم به منت شاه
پشت خم کرده ام ز بار عطا.خاقانی.
منت و فضل کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان.خاقانی.
سپاس و منت از ایزدتعالی کنی. (سندبادنامه ص8).
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین.نظامی.
منت خدای را که جهان در پناه ماست
سجده گه ملوک زمین بارگاه ماست.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص446).
کآنچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی.عطار.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است. (گلستان).
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی (گلستان).
به نان خشک قناعت کنیم و جامهء دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق.
سعدی (گلستان).
پس ای مرد پوینده بر راه راست
ترا نیست منت خداوند راست.
سعدی (بوستان).
او را غریق منت خود داند. (مصباح الهدایه چ همایی ص87).
چون تو قاضی شدی مریدان دزد
حرفها رفت و نیست منت و مزد.اوحدی.
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمهء حیوان مرا.
ابن یمین.
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب.
ابن یمین.
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله بازرهان.
عبید زاکانی.
چو حافظ در قناعت کوش وز دنییّ دون بگذر
که یک جو منت دونان دوصد من زر نمی ارزد.
حافظ.
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
حافظ.
زیر بار منت احسان نمی ماند کریم
رنگ می گیرد گل از باد صبا بو می دهد.
وحید قزوینی.
گیاه خشکسال دشت فقرم
ز ابر جود منت می تراود.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
- بخشندهء بی منت؛ خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منت افکندن؛ منت نهادن. (آنندراج) :
چه منت است که بر گردن زمین و زمان
طلوع رایت و رای خدایگان افکند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت برداشتن؛ تحمل منت کردن :
کلیم از ضعف، منت از مسیحا برنمی دارد
به کنج بی کسی بهتر که بگذاریم بیمارش.
کلیم (از آنندراج).
- منت بردن؛ تحمل منت. منت پذیرفتن. منت کشیدن. مرهون لطف و احسان کسی بودن. نیکی و نعمت کسی را پذیرفتن و سپاسگزار وی بودن :
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار.خاقانی.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کآنکه ز عمر است یادگار تو گم شد.
خاقانی.
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.سعدی (گلستان).
بوسه که خورده ست از دهان چو خضرش
کز لب او منت عظیم نبرده ست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- منت پذیر؛ منت پذیرنده. آنکه نعمت و احسان دیگری را بپذیرد و خود را رهین منت وی داند :
تو مردمی کنی وز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی.سوزنی.
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.سوزنی.
از آن بیش کارد کسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر.نظامی.
کو کسی کز خاک برگیرد مرا
تا به جان گردم از او منت پذیر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص349).
انعام کن به گوشهء چشم ارادتی
تا بندهء تو باشم و منت پذیر تو.سعدی.
منت پذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی.سعدی.
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزهء خنجرگذارمت.حافظ.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- منت پذیرفتن؛ منت بردن. احسان و نعمت کسی را قبول کردن و سپاسگزار او بودن :
ای به جایی کآسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص38).
از تو منت بپذیرم که ملک وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا.
خاقانی.
پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی بود بپذیرفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص252). چه کنی دوستی آنکه چون او را ستایش کنی منت نپذیرد و اگر بنکوهی از آن باک ندارد. (مرزبان نامه ایضاً ص73). چندانکه بخشد و بخشاید از او منت نپذیرند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص181).
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست.
سعدی.
رجوع به ترکیب قبل و ترکیب منت بردن شود.
- منت دار؛ ممنون و بستهء نیکویی و احسان. (ناظم الاطباء) : اگر بدو دهی مقصود تو برآید، بط منت دار گشت و عشوهء آن نبات چون شکر بخورد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص58).
- || منت نهنده. (آنندراج). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داری؛ حالت و چگونگی منت دار. سپاسداری. سپاسگزاری. ممنونیت. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت داشت؛ منت داشتن. قبول منت :هرچه از اعتاب نبویه در باب اولیا و صنایع دولت خویش فرمایند... همه به شکر و منت داشت مقابل باشد. (عتبة الکتبه). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داشتن؛ مرهون احسان کسی بودن و احسان وی را پذیرفتن. (ناظم الاطباء) :واجب کند... که روزی ده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی. (قابوسنامه چ نفیسی ص9).
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص103).
پس بگفتش ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها.
سنائی (دیوان چ مصفا ص12).
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود از او منتها داشت. (چهارمقاله ص81). سلطان محمود از خواجه منتها داشت. (چهارمقاله ص78). منت دارد هزار خروار. (سندبادنامه ص15).
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری اش به فن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص323).
اگر بر صورت حالت مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. (گلستان). منت بدار از او که به خدمت بداشتت. (گلستان).
هرکه را بینی به گیتی روزی خود می خورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن
پس تو را منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن.
ابن یمین.
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده همه از سر بصارت کرد.
حافظ (از آنندراج).
منتی داشت چو بر کشتهء خود هر خوبی
آصفی کشتهء خوبان شد و منتها داشت.
آصفی (از آنندراج).
- || منت نهادن :
کرم کنند و ندارند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش.
سعدی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت دانستن؛ منت پذیرفتن. منت شمردن :لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند. (گلستان).رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شمردن؛ منت پذیرفتن. منت دانستن :ادب دهم قبول نصیحت است باید که اگر صاحب، وی را نصیحت کند منت شمرد. (مصباح الهدایه چ همایی ص343). رجوع به ترکیب منت پذیرفتن و منت دانستن شود.
- منت شناختن؛ منت دانستن. منت شمردن. منت پذیرفتن :
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شناس؛ احسان شناس. (آنندراج). وفادار و حق شناس. (ناظم الاطباء).
- منت کردن؛ احسان کردن. (ناظم الاطباء).
- منت کش؛ منت کشنده. تحمل کنندهء منت. بر دوش کشندهء منت :
افضل گله گو نشد نکو شد که نشد
لب بیهده جو نشد نکو شد که نشد
منت کش چرخ می شدی آخرکار
کار تو نکو نشد نکو شد که نشد.
افضل الدین کاشانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || در تداول عامه؛ آنکه با دیگری قهر است، ولی با انگیختن وسایلی و تحمل شدائدی می کوشد دوباره با وی آشتی کند. آنکه با دیگری دوستی خود را بریده، ولی خواهان برقراری مجدد دوستی است.
- منت کشی؛ حالت و چگونگی منت کش. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت کشیدن؛ منت بردن :
ولی آن مزد طاعت یا شفاعت
چه منت از تو می باید کشیدن.ناصرخسرو.
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی 32).
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم زآن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
منتی می کشم از مردم نادان که مپرس.
حافظ.
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرواز کشیدی.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت بردن شود.
- منت گذاشتن؛ منت نهادن. (ناظم الاطباء) :
غمی بردارم از دل ارچه برمی داری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت گرفتن؛ منت پذیرفتن :
دانی چه موجب است که فرزند از پدر
منت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا
یعنی در این جهان که محل حوادث است
در محنت وجود تو افکنده ای مرا.ابن یمین.
سخنور ز بیگانه منت نگیرد
بود آب از خویش تیغ زبان را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت نهادن؛ شمارهء احسان و نیکویی هایی را کردن. (ناظم الاطباء). کسی را مرهون نعمت خود ساختن و نیکیها را برشمردن. تطول. طَول. تَحَمُّد. امتنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چنین گفت این هدیه او را دهم
وز آن منتی نیز بر سر نهم.فردوسی.
احسان نماید و ننهد منت
منت نهد هر آنکه نمود احسان.فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص2).
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر وی منت نهادی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص177). لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685).
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور.ناصرخسرو.
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص47).
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی.سوزنی.
غرض کمتر از اشاعت این معانی نه تملق نمودن و منت نهادن است بل که... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص169). مردم بر سه طبقه اند: اول آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار هدایت، پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقهء دوم آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار عنایت، پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقهء سوم آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به کفایت، پس ایشان معصومند از خواطر فاسد. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج 2 ص234). اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهاد. (اخلاق ناصری).
بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش برجان نهم.مولوی.
حسن را بر دیدهء خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد.فخرالدین عراقی.
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه چو ملک خود آباد می کنی.
سعدی.
به بخشیدن خون او بر بنده منت نهند. (گلستان سعدی).
منت منه که خدمت سلطان همی کنی.
سعدی (گلستان).
روزی هر کس برساند بسی
منت روزی ننهد بر کسی.
امیرخسرو (از آنندراج).
بده و منت منه. (منسوب به اسکندر از تاریخ گزیده). حق تعالی به جنسیت نفس رسول علیه الصلوة و السلامه بر امت منت نهاد. (مصباح الهدایه چ همایی ص133). بعضی از متصوفه چون وجود وسایط را سبب تخلق به صفت عفو بینند بر ایشان منت ننهند، بلکه منت پذیرند. (مصباح الهدایه ایضاً ص358).
هرکه منت نهد سخیش مخوان
گر نهد کاسهء فلک بر خوان.مکتبی.
غمی بردارم از دل ارچه برمیداری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- || (اصطلاح نجوم) اگر کوکبی اندر هبوط خویش باشد یا به چاهی و خاصه اندر آن برجها که او را اندر آن بهره نیست، همچنان بود چون بازداشته اندر مطبق(1). چون کوکبی بر او پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است یا مزاعم او باشد، دستش گرفته دارد و او را از آن بلا فریاد رسانیده دارد. و منت نهادن این است و او را منعم خوانند تا آنگه که او را همچنان حال پیش آید و آن کوکب نخستین بدو پیوندد و منت بر او نهد و مکافات این است. (التفهیم، ص488).
- منت نهنده؛ آنکه نیکوییهای بسیار می کند و ممنون می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه منت نهد. آنکه نیکیهای خود را برشمارد :
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت نهی؛ منت نهادن :
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- امثال: از برای یک شکم منت دو کس نکشند . (امثال و حکم ص105).
(1) - به ضم میم و کسر باء مُطبِق، به معنی زندان زیرزمینی است. (التفهیم حاشیهء ص488).
منت.
[مُنْ نَ] (ع اِمص، اِ) مُنَّة. قوت و توانایی :
در ره شرع و فرض و سنت خویش
مِنت حق شمر نه مُنت خویش.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص77).
رجوع به مُنَّة شود.
منت.
[مَ] (ع اِ) به اسپانیائی «مانتو»(1). ج، مُنوت. مانتو(2). و نیز به اسپانیائی «مانتا»(3). روپوش تختخواب (روتختی) لباس کرکی با موهای بلند. «مانتا دو کاما»(4) پوششی که بر روی اسبان نهند. و در غرناطه: منتات للخیل. (از دزی ج 2 ص617).
(1) - Manto. .
(فرانسوی؛ بالاپوش)
(2) - Manteau
(3) - Manta.
(4) - Manta de cama.
منتاب.
[مُ] (ع ص) بطور تناوب و پیاپی آمده و منه: لعن الله المانع الماء المنتاب؛ یعنی آب مباحی که بطور تناوب گرفته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به انتیاب شود.
منتاخ.
[مِ] (ع اِ) موی چینه. منقاش. (مهذب الاسماء). آهن موی کن. (منتهی الارب) (آنندراج). منقاش. (اقرب الموارد). ابزاری آهنین که بدان موی بینی و جز آن برکنند و منقاش نیز گویند. مِنتاش. مِنتاف. (ناظم الاطباء).
منتاش.
[مِ] (ع اِ) موی چینه. (تفلیسی). خارچینه. منقاش. (دهار). آهنی است که بدان موی بینی و جز آن برکنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منقاش. (اقرب الموارد).
منتاف.
[مِ] (ع اِ) آلت موی برکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی که بدان موی و جز آن برکنند. منتاش. (از اقرب الموارد). منتاخ. منتاش. (ناظم الاطباء). رجوع به منتاخ شود. || (ص) شتر نر که گام نزدیک نهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتاق.
[مِ] (ع ص) زن بسیارفرزند. (مهذب الاسماء). زن بسیاربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یا شتر مادهء بسیاربچه. ناتق. (از اقرب الموارد).
منتان.
[مِ] (معرب، اِ) مِنثان. مِنتانة (به فارسی نیم تن... با تقدیم و تأخیر حروف) ژاکت از ماهوت گلدوزی شده و در تابستان مخلوطی از ابریشم و کتان با آستین بلند بدون دکمه: محبوبی لابس منتانة. آنجا که... اعلام کرده که این از ایتالیائی گرفته شده است نادرست است. (از دزی ج2 ص617).
منتان.
[مَ نَ] (ع اِ) تثنیهء مَنَة. (ناظم الاطباء). رجوع به منة شود.
منتانا.
[مَ] (اِخ)(1) شهری است به ایتالیا، از ولایت روم و در شمال شرقی شهر روم واقع است و 13800 تن سکنه دارد. در سال 1876 گاریبالدی سردار ایتالیا در این شهر بوسیلهء نیروهای فرانسوی و مذهبیون ایتالیا منهزم گردید. (از لاروس).
(1) - Mentana.
منتأی.
[مُ تَ آ] (ع اِ) (از «ن ء ی») جای دور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جویچهء گرداگرد خرگاه. (منتهی الارب). گودال ژرف که در دور خیمه می کنند جهت محافظت از آب باران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتبث.
[مُ تَ بِ] (ع ص) آنکه با دست می کاود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه ظاهر می سازد پنهان را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتباث شود.
منتبج.
[مُ تَ بِ] (ع ص) استخوان برآماسیده و بلند. (آنندراج). استخوان بلندشده و آماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتبذ.
[مُ تَ بِ] (ع ص) یک سوشونده و کرانه گزیننده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک سوشونده. (ناظم الاطباء). || نبیذسازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتباذ شود.
منتبر.
[مُ تَ بِ] (ع ص) دست آبله ناک و آماسیده. (آنندراج). دست آبله کرده و آماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خطیب بر منبر شونده. (آنندراج). خطیب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر منبر برشده و برآمده. (ناظم الاطباء).
منتبل.
[مُ تَ بِ] (ع ص) مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشته و مرده. (ناظم الاطباء). || کشنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به یکبار و شتاب بردارنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتبال شود.
منتبه.
[مُ تَ بِهْ] (ع ص) آگاه. (غیاث) (آنندراج). بیدار و هوشیار و آگاه. (ناظم الاطباء) :
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص395).
- منتبه شدن؛ بیدار شدن. هشیار شدن : تیز در من نگریست و تبسمی بکرد، من از آن نظر او منتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص410).
- منتبه گردیدن؛ منتبه شدن :
صالح و طالع به صورت مشتبه
دیده بگشا بوکه گردی منتبه.مولوی.
رجوع به ترکیب قبل شود.
منتپلیه.
[مُ پُ یِ] (اِخ) مُونپُلیِه(1). مرکز ایالت «هرول»(2) فرانسه است که بر کنار «لِه»(3) و 746 هزارگزی جنوب پاریس واقع شده و 167211 تن سکنه، باغ گیاهان، موزه، دانشگاه و دیوان استیناف دارد. کلیسای سن پیر که در قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. در این شهر قرار دارد. در این شهر کارخانه های مکانیک، برق، الکترونیک و نیز کارخانه های بافندگی و تولید مواد غذایی وجود دارد. شهرستان منتپلیه از چهارده بخش و 118 دهستان تشکیل یافته و 318240 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Montpellier.
(2) - Herault.
(3) - Lez.
منتتر.
[مُ تَ تِ] (ع ص) کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انتتار شود.
منتتش.
[مُ تَ تِ] (ع ص) تخم نَتَش(1)برآورنده از تری. (آنندراج) (از منتهی الارب). تخمی که از رطوبت می آماسد و آغاز رستن می کند. (ناظم الاطباء).
(1) - گیاه که نخستین بروید و نوک و بن گیاه که اول نمایان گردد. (منتهی الارب).
منتتف.
[مُ تَ تِ] (ع ص) موی برکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برکنده و از بیخ برکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتتاف شود.
منتتم.
[مُ تَ تِ] (ع ص) سخن زشت گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتتام شود.
منتثر.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) پراکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). منتشر و پراکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بینی افشاننده بعدِ آب درکردن در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در بینی می کشد و سپس بینی می افشاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب در بینی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه آب و جز آن در بینی می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتثار شود.
منتثل.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) بیرون آرندهء خاک از چاه. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه خاک از چاه بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتثال شود.
منتثم.
[مُ تَ ثِ] (ع ص) سخن زشت گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتثام شود.
منتج.
[مُ تِ] (ع ص) بچه آورنده. (آنندراج). زاینده. بچه آورنده. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتاج شود. || نتیجه دهنده. (ناظم الاطباء). نتیجه دهنده. (غیاث) (آنندراج). نتیجه بخش :متابعت او منتج و مثمر محبت الهی است. (مصباح الهدایه چ همایی ص227).
- قیاس منتج؛ (اصطلاح منطق) قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم. (اساس الاقتباس ص190). رجوع به قیاس شود.
منتج.
[مُ تَ] (ع ص) نتیجه گرفته. نتیجه گرفته شده : همهء دانشها از این کلمات منتج که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است. (سندبادنامه ص337).
منتج.
[مَ تِ] (ع اِ) وقت نتاج آوردن و گویند: اتت الناقة علی منتجها؛ ای الوقت الذی تنتج فیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هنگام زه آوردن و وقت نتاج آوردن. (ناظم الاطباء).
منتج.
[مَ تِ / مُ تَ] (ع اِ) جای زه آوردن و جای زاییدن. (ناظم الاطباء).
منتجب.
[مُ تَ جَ] (ع ص) برگزیده و مختار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پسندیده و گزیده و مقبول. (ناظم الاطباء) :
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص320).
نک عصا آورده ام بهر ادب
هر خری را کو نباشد منتجب.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص260).
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب.
مولوی (ایضاً ص327).
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمان ثلث شب.
مولوی (ایضاً ص408).
منتجب.
[مُ تَ جِ] (ع ص) برگزیننده و انتخاب کننده و پسندکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه پوست از درخت بازمی کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجاب شود.
منتجب الدین.
[مُ تَ جَ بُدْ دی] (اِخ)رجوع به ابوالفتوح اسعدبن ابی الفضائل محمود و روضات الجنات ص101 و قاموس الاعلام ترکی(1) شود.
(1) - در قاموس الاعلام ترکی، منتخب الدین ضبط شده است.
منتجب الدین.
[مُ تَ جَ بُدْ دی] (اِخ)لقب اسعدبن محمدعجلی اصفهانی. رجوع به اسعدبن... شود.
منتجب الدین.
[مُ تَ جَ بُدْ دی] (اِخ)سالم بن احمد سالم معروف به منتجب نحوی عروضی بغدادی (متوفی به سال 611 ه . ق.). از علمای نحوی و از ادبای عصر خود و در عروض یگانه بود. وی از استادان یاقوت حموی بود. او راست: ارجوزه ای در نحو، کتابی در عروض، کتابی در قافیه و کتابی در صناعت شعر. و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص225 و روضات الجنات ص308 شود.
منتجب الدین.
[مُ تَ جَ بُدْ دی] (اِخ)یزدی. وزیر سلطان حجاج (655 - 681 ه . ق.). از امرای قراختائی کرمان بود. پسر وی ناصرالدین منشی مؤلف کتاب «سمط العلی للحصرة العلیا» است. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص519).
منتجب الدین بدیع.
[مُ تَ جَ بُدْ دی نِ بَ] (اِخ) رجوع به علی جوینی بن احمد شود.
منتجع.
[مُ تَ جَ] (ع اِ) جای گیاه. (مهذب الاسماء). جستن گاه علف و احسان. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاه آب و گیاه. (غیاث). منزلی که در آن علف و احسان و نیکویی می جویند. (ناظم الاطباء). جایی که برای جستن آب و گیاه روی بدان کنند. (از اقرب الموارد) : حضرت او منبع فضایل و منتجع افاضل بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص337).
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص327).
هم دلت حیران شود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع.مولوی.
منتجع.
[مُ تَ جِ] (ع ص) به طلب آب و علف و منفعت و نیکویی شونده. (آنندراج). آنکه به طلب آب و علف و نیکویی و منفعت می شود. ج، منتجعون. و گویند: هؤلاء قوم منتجعون. (ناظم الاطباء) : ایثار می فرمود و بر منتجعان و سؤال می ریختندی. (جهانگشای جوینی). و منتجعان و سؤال بی تأملی به املی که هر یک را بودی بازمی گشتند. (جهانگشای جوینی).
منتجع.
[مُ تَ جِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن الازدی (متوفی به سال 102 ه . ق.). از بزرگان قوم خود بود. با یزیدبن مهلب از طاعت آل مروان خارج شد و از طرف یزیدبن مهلب به حکومت منصوب شد و چون یزید به قتل رسید در خراسان به زندان افتاد و با شکنجه کشته شد. (از اعلام زرکلی ج3 ص1069).
منتجف.
[مُ تَ جِ] (ع ص) بیرون آورندهء چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون می آورد چیزی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || همگی شیر گوسفند دوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه همگی شیر گوسپند را می دوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باد تهی کنندهء ابر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجاف شود.
منتجم.
[مُ تَ جِ] (ع ص) روشن و تابان. (غیاث) (آنندراج). برآمده و طلوع کرده. (از ناظم الاطباء). فروزان. درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تَزّاور کذا عن کهفهم(1).
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص60).
هر پیمبر که درآید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم.
مولوی (ایضاً ص151).
|| سرما و باران برطرف گشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجام شود. || ابر واشده. (ناظم الاطباء).
(1) - از قرآن 18/17.
منتجوسه.
[مُ تَ سَ / سِ] (اِ) به لغت رومی ناردین باشد و آن را سنبل رومی گویند و آن بیخی است خوشبوی به سفیدی مایل. (برهان). دارویی که به تازی سنبل الطیب گویند. منتجوشه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ فولرس منتجوشه آمده به معنی ناردین(1) و آن را یونانی دانسته. این کلمه به همین صورت در مستعینی آمده (سنبل رومی)، اما خطاست و چنین کلمه ای در یونانی وجود ندارد. تلفظ صحیح کلمه در نسخهء B(لیدن) از ابن البیطار ll)،534 (aآمده: میبخوشه (به فتح میم و سکون یاء و فتح باء و ضم خاء و فتح شین) و این کلمه فارسی است به معنی می (شراب) با سنبل الطیب (ناردین)، زیرا «خوشه» در فارسی مرادف «سنبل» عربی است و بنابراین این کلمه همان «اذیا وارذون اُئینوس»(2)دیسقوریدس Y، 67 و 69 است. دزی ج2 ص626، 627 و 217 و در عقار ص265 و تحفهء حکیم مؤمن نیز «منتجوشه» آمده است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - Nard celtique.
(2) - O dhia vardhon oinos.
منتجوشه.
[مُ تَ شَ / شِ] (اِ) ناردین است. (تحفهء حکیم مؤمن). سنبل رومی، یعنی ناردین. (الفاظ الادویه). سنبل رومی. سنبل اقلیطی. سالینقا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قبل شود.
منتجة.
[مِ تَ جَ] (ع اِ) دبر، بدان جهت که جای زه و راه آمد بچه است. (منتهی الارب). دبر و سرین. (ناظم الاطباء). اِست بدان جهت که آنچه در شکم است بیرون کند. مِنثَجَة. (از اقرب الموارد).
منتجه.
[مُ تِ جَ](1) (ع ص) تأنیث منتج. نتیجه دهنده : شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه. (چهارمقاله ص42). اما ذکا آن بود که از کثرت مزاولت مقدمات منتجه، سرعت انتاج قضایا و سهولت استخراج نتایج ملکه شود. (اخلاق ناصری).رجوع به منتج شود.
(1) - در ناظم الاطباء این کلمه مُنتَجِّه آمده و صحیح نیست و در نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز آمده: این کلمه را بعضی ها به تشدید جیم خوانند، به تخفیف آن است و فعل آن «اَنْتَجَ» است بر وزن «اَکْرَمَ».
منتجی.
[مُ تَ] (ع ص) برگزیننده کسی را به راز گفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه برمی گزیند کسی را برای راز خود گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به انتجاء شود.
منتجی ء.
[مُ تَ جِءْ] (ع ص) به چشم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). چشم بد رساننده و چشم زننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتح.
[مَ تِ] (ع اِ) محل خروج عرق از پوست. ج، مناتح. (از اقرب الموارد). رجوع به مناتح شود.
منتحب.
[مُ تَ حِ] (ع ص) سخت گرینده و آوازبردارنده در گریه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخت گریه کننده و آنکه با بانگ بلند گریه می کند. (ناظم الاطباء). || سخت دم زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخت نفس می کشد و دم می زند. (ناظم الاطباء). رجوع به انتحاب شود.
منتحر.
[مُ تَ حِ] (ع ص) خویشتن را کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می برد گلوی خود را برای آنکه خود را بکشد. (ناظم الاطباء). آنکه انتحار میکند. خودکش. خودکشی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آنکه می گیرد گلوی دیگری را. || آنکه سخت می گیرد. (ناظم الاطباء).
منتحر.
[مُ تَ حَ] (ع اِ) منتحرالطریق؛ راه پیدا و گشاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتحض.
[مُ تَ حِ] (ع ص) اندام کم گوشت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رندندهء گوشت از استخوان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتحاض شود.
منتحل.
[مُ تَ حِ] (ع ص) چیز کسی را جهت خود دعوی کننده و شعر دیگری را بر خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
رجوع به انتحال شود.
منتحل.
[مُ تَ حَ] (ع ص) شعر یا سخنی از دیگری که به خود بسته باشند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتحال شده :
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص288).
رجوع به انتحال شود.
منتحة.
[مِ تَ حَ] (ع اِ) دبر. (منتهی الارب). کون و دبر. منتجة. (ناظم الاطباء). اِست. (اقرب الموارد).
منتحی.
[مُ تَ] (ع ص) آنکه می رود به جانب کسی و می جوید آن را. || آنکه مایل می کند و میل می دهد مانند بار و جز آن را به یک طرف. || آنکه روی خود را به جانبی برمی گرداند. (ناظم الاطباء).
منتخب.
[مُ تَ خَ] (ع ص) برگزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگزیده شده. (غیاث) (آنندراج). مختار. (اقرب الموارد). گزیده. بگزیده. گزین. دست گزین. انتخاب گشته. خیاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص45).
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کوست
از کریمان اختیار و از سواران منتخب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص33).
از معالی هست کردارت همیشه منتخب
وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص190).
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص321).
مقام منتخبان است و مقصد احرار
مخیم فضلا و مکان اعیان است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص63).
تا در جهان معاقبت روز و شب بود
گردون مطیع صدر اجل منتخب بود.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ج ص78).
گرچه شیبان در عرب بود از امیران معتبر
ور چه مهران در عجم بود از بزرگان منتخب.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص33).
چون هوا تاری شد از ابر سیاه تندباد
چون زمین خالی شد از گلهای خوب منتخب.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص34).
بی تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سرجملهء آن مدت تو منتخب است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص51).
در سمر گفتند هر دو منتخب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب.مولوی.
مشتغل ماندند قوم منتخب
روز رفت و شد زمان ثلث شب.مولوی.
شیخ الاسلام در «عوارف» از آن جمله منتخبی آورده و در این مختصر از آن منتخب، نبذی و شطری انتخاب کرده شد. (مصباح الهدایه چ همایی 327).
- منتخب گشتن؛ برگزیده شدن :
آزادگی ز سیرت او گشت منتخب
فرزانگی ز همت او گشت معتبر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص188).
|| رجل منتخب؛ مرد بددل و مرد عقل رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد ترسوی عقل رفته. و مؤنث آن منتخبة است. ج، منتخبات. (از اقرب الموارد).
منتخب.
[مُ تَ خِ] (ع ص) برگزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه برمی گزیند و پسند می کند بهترین چیزی را. (ناظم الاطباء). || بیرون کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتخب.
[مُ تَ خَ] (اِخ) میر روح الله. از شعرای کشمیر بود. از اوست:
مبین ای بوالهوس بر چهرهء زردم به چشم کم
که من خود را به اکسیر محبت کیمیا کردم.
(از قاموس الاعلام ترکی).
منتخبات.
[مُ تَ خَ] (ع ص، اِ) جِ منتخبة. (اقرب الموارد). رجوع به مُنتَخَب شود. || چیزهای برگزیده شده و پسندشده. (از ناظم الاطباء). || کتابی که شامل آثار برگزیدهء شاعران و نویسندگان یا مطالب گوناگون علمی و ادبی باشد.
منتخبة.
[مُ تَ خَ بَ] (ع ص) تأنیث منتخب. (اقرب الموارد). رجوع به منتخب شود.
منتخص.
[مُ تَ خِ] (ع ص) گوشت رفته و لاغرشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتخاص شود.
منتخط.
[مُ تَ خِ] (ع ص) بینی افشاننده و آب بینی اندازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه بینی می افشاند. (ناظم الاطباء). || مشابه. مانند. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتخاط شود.
منتخع.
[مُ تَ خِ] (ع ص) ابر ریزندهء همهء باران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابری که همهء باران خود را ریخته باشد. (ناظم الاطباء). || دورشوندهء از زمین خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه از خانهء خود دور می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به انتخاع شود.
منتدب.
[مُ تَ دِ] (ع ص) کسی که می شنود خداوند عالم استغفار وی را و اجابت می کند دعای او را. (ناظم الاطباء). و رجوع به انتداب شود.
منتدح.
[مُ تَ دَ] (ع اِ) زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیاری و کثرت و وسعت و فراخی. (ناظم الاطباء): لی عن هذا الامر منتدح؛ ای سعة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لک منتدح فی البلاد؛ ای مذهب واسع عریض. (اقرب الموارد).
منتدی.
[مُ تَ دا] (ع اِ) جای حدیث کردن. (مهذب الاسماء). انجمن روزانه یا مجلس تا که مجتمع باشند در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مجمع. مجلس. انجمن. نادی. نَدیّ. نَدوَة.
منتدی.
[مُ تَ] (ع ص) آنکه حاضر می شود در انجمن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتداء شود.
منتذر.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) پیمان بندنده و واجب نمایندهء چیزی بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نذر می کند و عهد می بندد. (ناظم الاطباء). رجوع به انتذار شود.
منتر.
[مَ تَ] (اِ) مأخوذ از سنسکریت، کلام و آواز مؤثر. (ناظم الاطباء). || مأخوذ از اوستائی منثره(1)، به معنی کلام مقدس، دعا. دعا و وردی که شخص را قادر به تصرف در اشیا و اشخاص می سازد. افسون. (از فرهنگ فارسی معین).
- انتر و منتر؛ معطل و حیران و سرگردان. گرفتار حیرت و اعجاب و شگفتی. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- منتر کردن؛ کسی را حیران و سرگشته و معطل و بی تکلیف گذاشتن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- || کسی را مطیع ارادهء خود کردن و مسحور ساختن و از هر اقدامی بازداشتن.
|| ذکری که مرتاضین برای دفع گزند گزندگان می سرایند. (ناظم الاطباء).
nra.
(1) - man
منتر.
[مُ تَرر] (ع ص) اسب تیزرو. (منتهی الارب) یابوی تیزدو. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
منترآل.
[مُ رِ] (اِخ)(1) مونترآل. تلفظ فرانسوی این کلمه «مونرآل» است. شهری است در ایالت «کبک»(2) کانادا که در کنار رود «سن لوران»(3) واقع است و 1222000 تن سکنه دارد. این شهر در سال 1642 م. بنام «ویل-ماری»(4) پایه گذاری شد و در قرن 19 میلادی یکی از مراکز مهم بازرگانی و سپس یکی از مراکز صنعتی مشرق کانادا به شمار آمد و در سال 1967 م. نمایشگاه بین المللی امتعه در آنجا تأسیس یافت. این شهر کلیسائی کهن و دانشگاه معروفی (دانشگاه مک گیل) دارد و بندرگاه عظیم آن مشهور است. (از لاروس).
(1) - Montreal.
(2) - Quebec.
(3) - Saint-Laurent.
(4) - Ville-Marie.
منت رم.
[مُ نُ رِ] (فرانسوی، اِ)(1) رجوع به اردک پوز و مونوترم شود.
(1) - Monotremes.
منتزح.
[مُ تَ زَ] (ع اِ) هو بمنتزح منه؛ او به دوری است از وی. (منتهی الارب) (از آنندراج). هو بمنتزح من کذا؛ یعنی او از این کار دور است و گاه در ضرورت شعر، فتحهء زاء را اشباع کرده منتزاح گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتزع.
[مُ تَ زَ] (ع ص) برکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنده. برکنده. از جای برکشیده. جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتزع شدن؛ برکنده شدن : عِرق نزاع و خلاف از آن به یکبارگی مستأصل و متنزع شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص16)... اصول صفات ذمیمه از او منتزع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص345). عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص257).
- منتزع گردیدن؛ منتزع شدن : در اواخر چون عروق نزاع و کراهت بکلی از وی منتزع و مستأصل گردد.. آن را نفس مطمئنه خوانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص84). هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص257). عروق صفات ذمیمه و اخلاق سیئه از وی مستأصل و منتزع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص340). رجوع به ترکیب قبل شود.
منتزع.
[مُ تَ زِ] (ع ص) برکننده و از جای برکشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برکننده و از جای برکننده. (ناظم الاطباء). || بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتزاع شود.
منتزعة.
[مُ تَ زَ عَ] (ع ص) مؤنث منتزع. رجوع به منتزع شود.
- دایرهء منتزعه؛ (اصطلاح عروض) یکی از دوایر چهارگانهء عروضی و بعضی آن را مجتلبه خوانند و هر دو در معنی به هم نزدیک است و بحور این دایره پنج است: سریع و غریب و قریب و خفیف و مشاکل. (از المعجم چ مدرس رضوی چ2 ص162). رجوع به همین مأخذ شود.
منتزه.
[مُ تَ زَهْ] (ع اِ) جای آسایش و فرح و شادمانی. (ناظم الاطباء).
منتسأ.
[مُ تَ سَءْ] (ع اِ) گردش طولانی و مسافت دور و دراز. (ناظم الاطباء).
منتسب.
[مُ تَ سِ] (ع ص) نسبت دارنده با کسی. (آنندراج). نسبت دارنده و قوم و خویشی کرده و پیوسته شده به کسی یا طایفه ای. (ناظم الاطباء).
منتسب.
[مُ تَ سَ] (ع ص) نسبت داده شده. منسوب :
و امروز نیستند پشیمان ز فعل بد
فعل بعد از پدر به تو مانده ست منتسب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص43).
منتسج.
[مُ تَ سَ](1) (ع ص) بافته شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج به کسر سین ضبط شده است.
منتسج.
[مُ تَ سِ] (ع ص) آب یا ریگی که از وزیدن بادهای مورب موجهای متقاطع در آن پدید آید. (ناظم الاطباء).
منتسخ.
[مُ تَ سَ] (ع ص) نسخه گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). نوشته شده و نقل کرده شده. (ناظم الاطباء) : در هر شخص انسانی از نسخهء وجود آدم و حوا نسخهء دیگر منتسخ شد به وجود ازدواج روح جزوی و نفس جزوی. (مصباح الهدایه چ همایی ص96). || بعضی به معنی رد کرده شده نیز نوشته اند. (غیاث) (آنندراج). در غوامض سخن نوشته که اگرچه منتسخ از انتساخ به معنی نسخه گرفتن مشتق است، اما فارسیان به فتح را به معنی منسوخ استعمال کرده اند. (آنندراج) :
هر آیت کمال که پیش از تو حکم یافت
آن حکم منتسخ شد و آن نسخه ابتر است.
بدر چاچی (از آنندراج).
منتسخ.
[مُ تَ سِ] (ع ص) نسخه گیرنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه نسخه می نویسد و نسخه برمی دارد. (ناظم الاطباء). || ناسخ. (از آنندراج). آنکه محو می کند و نسخ می نماید. (ناظم الاطباء) :
رقمش منتسخ(1) چهرهء یار.
ظهوری (از آنندراج).
(1) - در آنندراج افزاید: اگرچه به فتح سین به معنی نسخه گرفته شده نیز چسبان است، اما در معنی ناسخ مبالغه زیاده است.
منتسغ.
[مُ تَ سِ] (ع ص) شتران دورشده در چراگاه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتر دست برزننده بر پنجم سپل(1) از جهت مگس. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتساغ شود.
(1) - پنجم سپل ترجمهء کلمهء کِرکِرة است. در منتهی الارب آرد: کرکرة پنجم سپل شتر و آن گردی سخت میان سینهء اوست یا سینهء هر ستور ذی خف.
منتسف.
[مُ تَ سَ] (ع ص) رنگ تغییرکرده و برگشته از ترس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتساف شود.
منتسف.
[مُ تَ سِ] (ع ص) آنکه از بن برمی کند بنا را و آن را زیر و زبر می نماید. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || آنکه آهسته سخن می گوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتساف شود.
منتسق.
[مُ تَ سِ] (ع ص) امور با هم منتظم شونده. (آنندراج). مرتب و منظم شده و بر یک روش آورده. (ناظم الاطباء). بسامان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همیشه احوال و امور ایشان منتسق و منتظم بود. (تاریخ قم ص241). رجوع به انتساق شود.
منتسم.
[مُ تَ سِ] (ع ص) نسیم گیرنده. || مجازاً به معنی بوی خوش گیرنده. (غیاث) (آنندراج).
منتش.
[مَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان لک است که در بخش قروهء شهرستان سنندج واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
منتشا.
[مَ تَ] (اِ) چوب و عصای خشن و پرگره درویشان و قلندران(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: روی یک منتشا راه می رود از پهنا ، نظیر: چنان می رود که گویی به دارش می برند (امثال و حکم ج2 ص088)؛ سخت کاهل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در فرهنگ فارسی معین این عصا به شهر منتشا واقع در آسیای صغیر نسبت داده شده است. رجوع به مادهء بعد شود.
منتشا.
[مَ تَ] (اِخ) شهری به روم. (تاج العروس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از پنج شهرستانی است که ولایت آیدین را تشکیل می دهد و در غرب قونیه واقع است. مساحت آن در حدود 13 هزار کیلومتر مربع و سکنهء آن متجاوز از 145 هزار تن می باشد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مدخل قبل و ذیل آن شود.
منتشب.
[مُ تَ شِ] (ع ص) درآویزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). معلق و آویخته. (ناظم الاطباء). || هیزم چیننده و فراهم آورنده آن را. (آنندراج) (از منتهی الارب). فراهم آورندهء هیزم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گردکنندهء گندم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتشاب شود.
منتشر.
[مُ تَ شِ](1) (ع ص) پراکنده. (غیاث) (آنندراج). پراکنده گشته و گسترده شده. پراکنده و پاشیده و افشان. (از ناظم الاطباء). پراکنده. پریشان. متفرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خشعاً أبصارهم یخرجون من الاجداث کأنهم جراد منتشر. (قرآن 54/7).
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.منوچهری.
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر(2).
ناصرخسرو.
منتظر ایشان و او هم منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص153).
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی (ایضاً ص138).
- منتشر شدن؛ پراکنده شدن. متفرق شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتشر کردن؛ نشر دادن. اشاعه دادن. پراکندن :
از مدیح تو منتشر کرده ست
در خراسان قصیده های چو زر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص137).
- منتشر گردیدن؛ منتشر شدن :
از ثریا منتشر گشت این بزرگی تا ثری
وز سرندیب این حکایت گفته شد تا قیروان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص425).
مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. (سندبادنامه ص5). در این تصور و اندیشه سخت از جای بشد و آثار غضب از بشرهء او منتشر گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص148). همچنین روح حیوانی به نسبت وجه لطیف آن را بستاند و به نسبت وجه کثیف به صورت دل سپارد و از وی در اقطار بدن منتشر گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص99). این اختلاف... بتدریج در میان خلق منتشر و متفرق گشته. (مصباح الهدایه ایضاً ص14 و 15). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| فاش شده. خبر فاش شده. آشکارشده. فاش و شایع. (از ناظم الاطباء). شایع. ذایع. فاش. فاشی. مستفیض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتشر شدن؛ شایع شدن. فاشی شدن. ذایع شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خبر قصد رایات او به جانب هرات منتشر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص336).
به یک سالم آمد ز دل بر زبان
به یک لحظه شد منتشر در جهان.
سعدی (بوستان).
ور ثنای شاه عالم همچو صیت عدل او
منتشر شد در جهان طبع ثناخوان با من است.
ابن یمین.
- منتشر گردیدن (گشتن)؛ منتشر شدن : یقین بداند که اگر خداوند به هندوستان رود و حرم و خزاین آنجا برد این خبر منتشر گردد... آب این دولت بزرگوار ریخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص676). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| روز دراز. (آنندراج). روز درازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتران پراکنده گردنده از غفلت شبان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برصی که رنگ تمام تن را سفید کرده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مرد ولگرد. (ناظم الاطباء).
- الفرد المنتشر؛ فرد غیرمعین. (از اقرب الموارد).
|| درختی که شاخه های آن گسترده شده باشد. || نرهء سخت شده. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || ستور آماسیده پی از ماندگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتشار شود.
(1) - در آنندراج، بمعنی اوّل به فتح چهارم مُنتَشَر ضبط شده و در قوافی اشعار نیز گاهی چنین است.
(2) - به ضرورت قافیه به فتح شین باید تلفظ گردد.
منتشره.
[مُ تَ شِ رَ] (ع ص) تأنیث منتشر. رجوع به منتشر شود. || (اصطلاح منطق) قضیه ای است که مرکب از منتشرهء مطلقه و لادوام ذاتی باشد. که آن لادوام اشارت به قضیهء مطلقهء عامه باشد، مثال: «کل انسان متنفس وقتاً ما»؛ ای لا شی ء من الانسان بمتنفس بالفعل. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منتشرهء مطلقه؛ قضیهء منتشرهء مطلقه قضیه ای است که حکم در آن به ضرورت ثبوت محمول برای موضوع یا سلب او از آن در وقت غیرمعین از اوقات وجود موضوع باشد، مثال: کل انسان متنفس وقتاً ما و لا شی ء من الانسان بمتنفس وقتاً ما. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
منتشط.
[مُ تَ شِ] (ع ص) بازکنندهء پوست ماهی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پوست می کند ماهی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه می کشد گره را تا گشاده شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انتشاط شود.
منتشع.
[مُ تَ شِ] (ع ص) برکشنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه برمی کشد و می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || دارو در بینی خود کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه دارو در بینی خویش می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتشاع شود.
منتشغ.
[مُ تَ شِ] (ع ص) شتر پراکنده و دورشونده در چراگاه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتشف.
[مُ تَ شَ] (ع ص) گونه برگردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گونه برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتشف.
[مُ تَ شِ] (ع ص) نشافه(1)خورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه کف تازهء شیر می خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - کفک شیر وقت دوشیدن. (منتهی الارب).
منتشل.
[مُ تَ شَ] (ع ص) گوشت پارهء از دیگ به دست برکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
منتشل.
[مُ تَ شِ] (ع ص) به دست از دیگ برآورندهء گوشت بی کفگیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). || آنکه عضوی را به دست گرفته هرچه گوشت در آن باشد تناول کند. (ناظم الاطباء).
منتشی.
[مُ تَ] (ع ص) مست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتشاء شود.
منتص.
[مُ تَص ص] (ع ص) ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برپای خاسته. بلندشده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتصاص شود.
منتصب.
[مُ تَ صِ] (ع ص) برپای خاسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برپای شونده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- غبار منتصب؛ گرد برخاسته و بلندشده. (از اقرب الموارد).
|| راست. قایم. افراخته :
در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت
عافیت را کی تواند بود قامت منتصب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص521).
نظر به موضع سجود دارد و چنان بایستد که قامتش منتصب و مستقیم باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص304).
- منتصب القامه؛ راست بالا. مستوی القامه. افراخته قامت : او(1) حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامة، الفی القد، عریض الاظفار... (چهارمقاله صص14 - 15).
|| به کاری قیام کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). گمارده. منصوب شده :
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص170).
|| نصب داده شده. (ناظم الاطباء). حرف نصب پذیرنده. (از اقرب الموارد).
(1) - نسناس.
منتصب.
[مُ تَ صَ] (ع ص) دیگ بر بار. دیگ نصب شده :
بئس المطاعم حین الذل یکسبها
القدر منتصب و القدر مخفوض.
سعدی (گلستان).
منتصح.
[مُ تَ صِ] (ع ص)نصیحت پذیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پند و نصیحت می پذیرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتصاح شود.
منتصر.
[مُ تَ صِ] (ع ص) دادستاننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پیروز و غالب و چیره بر دشمن. || آزادشده و آنکه خویشتن را آزاد می کند. (ناظم الاطباء).
منتصر.
[مُ تَ صِ] (اِخ) رجوع به منتصر عباسی شود.
منتصر.
[مُ تَ صِ] (اِخ) رجوع به اسماعیل بن نوح شود.
منتصر.
[مُ تَ صِ] (اِخ) بیست و دومین از امرای بنی مرین در مراکش (786 - 788 ه . ق.). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منتصر.
[مُ تَ صِ] (اِخ) الکومی. رجوع به یوسف بن محمد المستنصر (یا المنتصر) شود.
منتصربالله.
[مُ تَ صِ رُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) رجوع به منتصر عباسی شود.
منتصر سامانی.
[مُ تَ صِ رِ] (اِخ) رجوع به اسماعیل بن نوح شود.
منتصر عباسی.
[مُ تَ صِ رِ عَبْ با] (اِخ)ابوجعفر محمد بن جعفر المتوکل. یازدهمین خلیفهء عباسی که پس از کشتن پدر، شش ماه بیش خلافت نکرد و در سال 247 ه . ق.(1)وفات نمود. (از ناظم الاطباء). رجوع به محمد بن جعفر (المتوکل علی الله) و تاریخ گزیده ص324 و ترجمهء تاریخ یعقوبی ج 2 ص524 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص272 شود.
(1) - ظ. سال 248 صحیح است.
منتصف.
[مُ تَ صَ] (ع اِ) میانهء هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وسط. نیمهء چیزی. میانهء چیزی: منتصف شهر؛ نیمهء ماه. منتصف نهار؛ میانهء روز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اندر منتصف جمادی الاخر سنهء تسع و سبعین و ثلثمائة شرف الدوله ابوالفوارس بمرد. (مجمل التواریخ و القصص).
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص246).
از منتصف صفر تا سلخ ماه رمضان مهلت تعیین افتاد. (جوامع الحکایات). در روز پنجشنبه روزی دی مهرماه منتصف ماه صفر... او را وفات رسیده است. (تاریخ قم ص219). تولد همایون آن در درج... در منتصف شعبان سنهء خمس و خمسین و مائتین در سامره اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص100).
منتصف.
[مُ تَ صِ] (ع ص) گیرنده تمام حق خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می گیرد همهء حق خود را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه داد می ستاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || زن معجر بر سر افکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) نیم روز. (ناظم الاطباء).
منتصل.
[مُ تَ صِ] (ع ص) پیکان بیرون افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
منتصی.
[مُ تَ] (ع ص) موی درازگردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب ذیل «ن ص و») (از اقرب الموارد). || کوه بلند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ذیل «ن ص و») (از اقرب الموارد). || برگزیننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتصی.
[مُ تَ صا] (ع اِ) اعلای دو وادی. (ناظم الاطباء). اعلای دو وادی متصل به هم. (از اقرب الموارد).
منتضح.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) آب بر شرمگاه پاشنده بعد وضو. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پس از وضو آب بر شرمگاه می پاشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اشک روان. (ناظم الاطباء). رجوع به انتضاح شود.
منتضد.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) اقامت نماینده در جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتضاد شود.
منتضف.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) شتربچهء همه شیر پستان مکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتضاف شود.
منتضل.
[مُ تَ ضِ] (ع ص) بیرون آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بر می گزیند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر دست اندازنده در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || با هم ستیزه کننده برای افتخار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتضال شود.
منتضی.
[مُ تَ] (ع ص) شمشیربرکشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه شمشیر می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه کهنه می گرداند جامه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتطح.
[مُ تَ طَ] (ع اِ) جای شاخ زدن. || الجاثم فی منتطح الکبشین؛ نشیننده از ترس در میان دو تکهء شاخ زن. (ناظم الاطباء).
منتطق.
[مُ تَ طِ] (ع ص) عزیز. (منتهی الارب) (آنندراج). عزیز رفیع الشأن. (اقرب الموارد). عزیز و گرانبها و بی نظیر. (ناظم الاطباء). || جاءَ منتطقاً فرسه؛ یعنی کتل ساخت او را و سوار نشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || زن نطاق پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتطاق شود.
منتطل.
[مُ تَ طِ] (ع ص) اندکی ریزنده از شیشه(1). (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد آمده: انتطل من الزق، یعنی اندکی از خیک ریخت.
منتظر.
[مُ تَ ظِ] (ع ص) درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه درنگ می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چشم دارنده. (دهار) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه چشم می دارد و کسی که انتظار می کشد و چشم داشت دارد. (ناظم الاطباء). چشم براه. چشم در راه. مترقب. مترصد. بیوسان. نگران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، منتظرین، منتظرون :و انتظروا انا منتظرون. (قرآن 11/122). فأعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون. (قرآن 32/30). فانتظروا انی معکم من المنتظرین. (قرآن 7/71). منتظر آواز کوس باشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و برایشان زنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642).
دی شد و امروز نپاید همی
دی شد و تو منتظر بهمنی.ناصرخسرو.
لشکر مردگان بر در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا ترا نبرند برنخیزند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص776). اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی... از وی احمق تر که باشد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص776). در عنکبوت نگاه کن که... خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد منتظر آنکه تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص791). داود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز، گفتند این چه شتاب است؟ گفت: لشکر در شهر است منتظر منند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص869).
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر.مسعودسعد.
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 301).
منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. (کلیله و دمنه).
همیشه منتظرم هدیهء هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص202).
گام برون نه یکی، کز پی بوسیدنش
مردمک دیده ها، منتظر کام تست.
سنائی (ایضاً ص378).
بر فلک چهارمین عیسی موقوف را
وقت خروج آمده ست منتظر رای تست.
سنائی (ایضاً ص379).
زیرا که منتظر غیری نبود و همیشه باشد که قائم به خود است به غیر، نی. (چهارمقاله ص7). خواجه... وصیت نامه بنوشت... و خصمان را بحلی خواست و کار را منتظر بنشست. (چهارمقاله ص99). مردی اندر نزدیک وی شد، گفت: مرا وصیتی کن. گفت: مردگان منتظر تواند. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص36).
منتظران تواند مانده ترنجی به کف
رخش برون تاز هان پرده برانداز هان.
خاقانی.
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او.
خاقانی.
منتظری تا ز روزگار چه خیزد
عقل بخندد جز انتظار چه خیزد؟خاقانی.
قرب بیست هزار مرد از مطوعهء اسلام از اقصای ماوراءالنهر آمده بودند و منتظر ایام حرکت سلطان نشسته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص408).
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید به دست.نظامی.
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز
منتظر باد شمالم هنوز.نظامی.
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس.نظامی.
منتظر صدهزار گونه بدی گشت
هرکه مزاج زمانه نیک بدانست.
(از تاج المآثر).
با نفس مطمئنه در این خاک روز و شب
بیدار خفته منتظر صبح محشرم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص137).
منتظر گو باش بی گنج آن حقیر
زآنکه ما غرقیم حالی در عصیر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص382).
منتظر که کی شود این شبه به سر
تا برآید از گشادن بانگ در.
مولوی.
منتظر ایشان و او هم منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص153).
منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما.
مولوی (ایضاً ص396).
دمی منتظر باش بر طرف بام
که بیرون فرستم به دست غلام.(بوستان).
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و که پیوسته منتظر و مترصد بود که بر لفظ شیخ چه می رود. (مصباح الهدایه چ همایی ص222). بعد از آن سنت ظهر بگزارد و به جهت فرض، منتظر جماعت بنشیند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 324). حکایت از جنید که وقتی در مسجد... بودم با جماعتی منتظر جنازه ای که بر وی نماز کنیم. (مصباح الهدایه ایضاً ص205).
منتظر بودند خلقان مدتی این فتح را
جمله را دادی به یک ساعت خلاص از انتظار.
ابن یمین.
- منتظرالوزاره؛ لقبی است طعنه آمیز و دربارهء کسی گویند که در حرکات و سکنات چنان نماید که بزودی به منصب وزارت رسد بی آنکه موقعیت و یا شایستگی احراز آن را داشته باشد.
- منتظر خدمت؛ (اصطلاح حقوق اداری) عبارت است از حال و وضع مستخدمی که طبق قانون استخدام کشوری تصدی شغلی را به عهده نداشته و در انتظار ارجاع خدمت است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). کارمندی که به طور موقت از کار برکنار شود و هرگاه در طول برکناری از کار، حقوق ایام انتظار خدمت دریافت دارد او را منتظر خدمت با حقوق گویند و اگر حقوقی به وی پرداخت نشود منتظر خدمت بدون حقوق نامند.
- منتظر داشتن؛ چشم براه نگه داشتن. منتظر گذاشتن : زن حجام بیامد و گفت دوست چندین منتظر چرا می داری. (کلیله و دمنه).
- منتظر شدن؛ نگران شدن و درنگ کردن با تشویش. (ناظم الاطباء). پاییدن. انتظار کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتظر کردن؛ نگران کردن. (ناظم الاطباء).
- منتظر گذاشتن؛ چشم براه نگه داشتن.
- منتظر گشتن؛ چشم براه شدن. مترقب گردیدن :
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد نیست کرد آن شهر را.مولوی.
- منتظر ماندن؛ انتظار کشیدن. چشم براه بودن :
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جان گداز.مولوی.
منتظر.
[مُ تَ ظَ] (ع ص) چشم داشته شده. مورد انتظار. کسی یا چیزی که چشم براه او باشند : این وعید در حق جهودان باقی است و منتظر. (کشف الاسرار ج 2 ص525).
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نان که حشمت پدر الب ارسلان نهاد.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص186).
با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر. (کلیله و دمنه).
همیشه منتظرم هدیهء هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص202).
ناید اندر کرشمهء نظرت
هرچه تقدیر منتظر دارد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص125).
- امام منتظر.؛ رجوع به مدخل بعد شود.
- مهدی منتظر.؛ رجوع به مدخل بعد شود.
منتظر.
[مُ تَ ظَ] (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعه، محمد مهدی (ع) است. مهدی موعود. مهدی منتظر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نصرت اسلام و قهر کفر از آن سان کرده ام
کآفرین گوید اگر بیند امام منتظر.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص92).
آن امام ذوالاحترام در کنیت و نام با حضرت خیرالانام علیه و آله تحف الصلوة و السلام... موافقت دارد و مهدی و منتظر و الخلف الصالح و صاحب الزمان و حجة و قائم از جملهء القاب آن جناب است. (حبیب السیر چ خیام 2 ص100). رجوع به مهدی شود.
منتظم.
[مُ تَ ظِ](1) (ع ص) راست و درست شونده اگرچه از باب افتعال است مگر متعدی نیامده. (غیاث) (آنندراج). بسامان. منتسق. مرتب. سامان یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منظم شده و مرتب شده. راست و درست شده. (از ناظم الاطباء) : کار خوارزم اکنون منتظم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص374).
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص336).
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص56).
اشغال همایون جهانداری بر وفق نیت و حسب امنیت جاری و منتظم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص75).
گر چنین کس را نگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم.مولوی.
- منتظم شدن؛ مرتب شدن. سامان یافتن. نظم و نسق پیدا کردن : و سایر جزایر دریا با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص18).
- منتظم گردیدن (گشتن)؛ منتظم شدن. بسامان شدن. مرتب گشتن : کار تخارستان و ختلان منتظم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص448).
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص734).
سلسلهء مریدی و مرادی منتظم گشت و هر مریدی مراد شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص113).
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال.
عبید زاکانی.
|| منسلک شده. (ناظم الاطباء). داخل شده. درآمده.
- منتظم شدن؛ درآمدن. داخل شدن. به صف شدن. با نظم و ترتیب قرار گرفتن : هرگاه... عزم غزوی محقق کردی هزاران سوار از ایشان در خدمت رکاب او منتظم شدندی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص43). به اصفهبد شهریار نوشت تا در صحبت او منتظم شود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص268). جرجان و طبرستان و بلاد دیلم و تا ساحل دریا در حکم امر و نهی و حل و عقد او منتظم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص273). و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیر منتظم اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص185).
- منتظم گشتن؛ درآمدن. داخل شدن : جمله بر سر خط عبودیت آن حضرت نهادند و در سلک خدام آن درگاه منتظم گشتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص64). بسبب مناسبت شباب در زمرهء اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص435). از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود و در زمرهء حشم او منتظم گشته. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص67). رکن الدین صاین چون به مبادی سن رشد و تمیز رسید خود را در سلک ملازمان امیر چوپان منتظم گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص209).
|| به نظم درآمده.
- منتظم شدن؛ به نظم درآمدن. منظوم شدن :
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص315).
- منتظم گشتن؛ به نظم درآمدن. منظوم شدن. منظم شدن :
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود از او شعری.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص337).
|| مروارید به رشته کشیده. (ناظم الاطباء). گوهر به رشته کرده :
سزد که خوشهء یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص377).
- منتظم گردانیدن؛ به رشته کشیدن. مرتب کردن : عزم جزم نمود که... از بحار مؤلفات افاضل فصاحت قرین التقاط کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم. (حبیب السیر ج1 چ خیام ص5).
|| به نیزه درخسته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || مأخوذ از تازی، آنکه می آراید و ترتیب و نظم قرار می دهد. (ناظم الاطباء).
(1) - این کلمه که اغلب به فتح ظاء خوانند به کسر آن است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز).
منتظم.
[مُ تَ ظَ] (ع اِ) جایی که در آن چیزها را منظم و مرتب می کنند. (ناظم الاطباء).
منتظمی.
[مُ تَ ظِ] (حامص) منتظم بودن. مرتب و بسامان بودن :
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص56).
رجوع به مُنتَظِم شود.
منتعت.
[مُ تَ عِ] (ع ص) اسب نیکو درگذرنده اسبان را. (آنندراج) (از منتهی الارب). اسب نیکو پیشی گیرنده و درگذرنده از اسبان. (از ناظم الاطباء).
منتعش.
[مُ تَ عِ] (ع ص) ناقهء به شده از بیماری. (ناظم الاطباء). بهبودیافته. سالم. خوش و سرزنده : سیمجوری چون به قهستان بیاسود و از نکبت منتعش شد به پوشنج رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص198).
با فلک گفتم کجا دانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود در سایهء او منتعش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص34).
جز از آن میوه که باد اندازدش
من نچینم از درخت منتعش(1).
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص163).
|| آنکه نگاه می دارد پای را در لغزش. (ناظم الاطباء). || آنکه پس از افتادن برمی خیزد و بلند می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعاش شود.
(1) - تسامحی در قافیه است (البته دومین «د» را در «اندازدش» مکسور میتوان خواند، و در این صورت قافیه صحیح خواهد بود).
منتعص.
[مُ تَ عِ] (ع ص) خشمگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه پس از افتادن برمی خیزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتعظ.
[مُ تَ عِ] (ع ص) مادهء باز و فراز کننده کس از غایت آزمندی فحل. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). آزمند فحل. (ناظم الاطباء). رجوع به انتعاظ شود.
منتعف.
[مُ تَ عَ] (ع اِ) حد میان زمین درشت و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتعف.
[مُ تَ عِ] (عِص) سوار آشکار گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوار آشکار و روشناس. (ناظم الاطباء). || بلندبرآینده بر نعف(1). (آنندراج) (از منتهی الارب). برآمده بر جای بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعاف شود.
(1) - جای بلند هموار که فرود از کوه باشد. (منتهی الارب).
منتعفة.
[مُ تَ عِ فَ] (ع ص) اذن منتعفة؛ گوش فروهشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
منتعل.
[مُ تَ عِ] (ع ص) نعل پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کفش پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیاده پا رونده در زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیاده. (ناظم الاطباء). || در زمین درشت تخم کارنده و درآینده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در زمین درشت تخم می کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعال شود.
منتغ.
[مِ تَ] (ع ص) بسیار عیب کننده و سخن ساز در حق کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بسیار عیب کننده و عادت کرده بدان. (از اقرب الموارد).
منتف.
[مُ نَتْ تَ] (ع ص) از بیخ برکنده و پاک کنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنتیف شود.
منتفج.
[مُ تَ فِ] (ع ص) متکبر و بزرگ منش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پهلوی بلند. (آنندراج). پهلو آماسیده و برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صید برانگیخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاج شود.
منتفخ.
[مُ تَ فِ] (ع ص) برآماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متورم. ورم کرده. آماسیده. آماهیده. بادکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاخ شود.
- منتفخ شدن؛ آماسیدن. (یادداشت ایضاً). باد کردن برآمدن.
- منتفخ گردیدن؛ منتفخ شدن : خون دل برجوشد و عروق و شرایین از آن منتفخ گردند. (مصباح الهدایه چ همایی ص355).رجوع به ترکیب قبل شود.
|| سخت خشمگین. (مهذب الاسماء). || روز بلندبرآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منتفد.
[مُ تَ فَ] (ع اِ) فیه منتفد عن غیره؛ در وی بی نیازی و فراخی است از دیگران. || تجد فی البلاد منتفداً؛ یعنی بیابی در شهرها گریزجای و رفتن جای و اضطراب جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتفد.
[مُ تَ فِ] (ع ص) نیست گرداننده. || تمامی چیزی را گیرنده. || شیر دوشنده. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاد شود. || قعد منتفداً؛ به گوشه ای نشست و یکسوی گردید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتفذ.
[مُ تَ فَ] (ع اِمص) فراخی و وسعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتفش.
[مُ تَ فِ] (ع ص) آماسیدهء نرم درون. (منتهی الارب). آماسیدهء نرم شکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدهء سست درون و منه: ان اتاک منتفش المنخرین؛ ای واسع منخری الانف. (از اقرب الموارد). || گربهء موی برافرازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گربهء موی برافراشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرغ بال جنباننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاش شود.
منتفشة.
[مُ تَ فِ شَ] (ع ص) امة منتفشة الشعر؛ داه پراکنده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ارنبة منتفشة؛ نوک بینی گسترده بر روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
منتفض.
[مُ تَ فِ] (ع ص) جامه و درخت افشانده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جامه و درخت تکانده شده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگ رز سبز و تازه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نرهء پاک از باقیماندهء بول(1). (آنندراج). رجوع به انتفاض شود.
(1) - بدین معنی مُنتَفَض صحیح به نظر می رسد.
منتفع.
[مُ تَ فِ] (ع ص) سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفع برنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود.
- منتفع شدن؛ سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن : دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص64).
نان و خوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی.
بواسطهء وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص133).
منتفع.
[مُ تَ فَ] (ع ص) سودبرده شده :دهان شره از خون آشامی دربست و «الناس علی دین ملوکهم» نصی متبع و امری منتفع دانست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص219).
منتفق.
[مُ تَ فِ] (ع ص) در راه تنگ درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق شود.
منتفق.
[مُ تَ فِ] (اِخ) مُنتَفِک. استانی است در عراق که 38700 کیلومتر مربع مساحت و 286800 تن سکنه دارد و مرکز استان، شهر ناصریه است. (از المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منتفک.
[مُ تَ فِ] (اِخ) رجوع به مدخل قبل شود.
منتفل.
[مُ تَ فِ] (ع ص) نماز نفل گزارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نماز نافله بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه می جوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفال شود.
منتفی.
[مُ تَ] (ع ص) نیست شونده. (غیاث). نیست شونده و دورشونده و یکسوی گردنده. (آنندراج). دورشده و یکسوگردیده و نیست و نابود شده. (ناظم الاطباء). از بین رونده. از میان رفته. سپری شده : چه روح در این کشف به مشاهده متفرد بود و کذب از او منتفی. (مصباح الهدایه چ همایی ص173).
- منتفی شدن؛ از میان رفتن. از بین رفتن. سپری شدن : پس وسایط منتفی شود و ترتب و تضاد برخیزد و مبدأ و معاد یکی شود. (اخلاق ناصری). چون به نهایت رسد التذاذ منتفی شود. (اخلاق ناصری). عوارض هر دو نفس بهیمی و سبعی... جمله در او منتفی و ناچیز شوند. (اخلاق ناصری). بدین توحید اکثری از رسوم بشریت منتفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص21). برمثال نور ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت منتفی شود و اکثر همچنان باقی ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص21).
- منتفی گردیدن (گشتن)؛ منتفی شدن : شدت آن حال منتفی گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص331). پس اگر منتفی نگردد مدتی بر صوم و تقلیل طعام مداومت نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص259). رجوع به ترکیب قبل شود.
منتق.
[مَ تَ] (ع اِ) از شکم اسب آنچه به زمین رسد وقت خسبیدن. (منتهی الارب). آنجای از شکم اسب که هنگام خسبیدن به زمین رسد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
منتقب.
[مُ تَ قِ] (ع ص) زن روی بند بندنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی بندبسته. نقاب بسته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || پنهان. روی پوشیده : بعد از آن چون آفتاب رسالت به حجاب غیب متواری و محتجب گشت و نور عصمت به نقاب عزت مختفی و منتقب... (مصباح الهدایه چ همایی ص15).
منتقث.
[مُ تَ قِ] (ع ص) شتابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می شتابد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برآورندهء مغز از استخوان. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه از استخوان مغز برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاث شود. || آنکه چیزی را آزمایش می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منتقد.
[مُ تَ قِ] (ع ص) نقدستاننده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنکه سره می کند درم را و خوب آن را از بد جدا می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه عیوب شعر را بر گویندهء آن آشکار کند. (از اقرب الموارد). آنکه آثار ادبی و هنری را مورد بررسی و مطالعه قرار می دهد و معایب و محاسن و موارد قوت و ضعف آن آشکار می سازد(1). ناقد. نکته گیر. خرده گیر. || کودک جوان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاد شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Critique
منتقد.
[مُ تَ قَ] (ع ص) سره کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درم خوب از بد سوا شده و شمرده شده. (ناظم الاطباء). || پاک. (غیاث). محض. خالص :
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوئیمش به عقل منتقد(1).
مولوی (مثنوی چ خاور ص193).
|| (مص) در قول حریری: «و محک المنتقد»، مصدر میمی است به معنی انتقاد. (از اقرب الموارد).
(1) - به احتمال وقوع تسامح در قافیه می توان این کلمه را مُنتَقِد خواند. رجوع به مدخل قبل شود.
منتقر.
[مُ تَ قِ] (ع ص) بازکاونده از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگزیننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خواننده بعض را از قوم. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه دعوت می کند و می خواند بعضی از قوم را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه می کند و کنداگری می کند چوب را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتقار شود. || منتقرالعین؛ آنکه چشم وی در مغاک فرورفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتقز.
[مُ تَ قِ] (ع ص) گوسپند مبتلا به بیماری نقاز(1). (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عطای خسیس دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه عطای پست و حقیر می دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاز شود.
(1) - بیماریی است ستور را شبیه طاعون که به حدوث آن برمی جهد چنانکه بمیرد. (منتهی الارب).
منتقش.
[مُ تَ قَ] (ع ص) نقش شده. (ناظم الاطباء).
- منتقش شدن؛ نقش شدن. نقش پذیرفتن. نقش و نگار یافتن :
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از لعل سمندت منتقش(1).
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص33).
- منتقش گردیدن (گشتن)؛ نقش شدن. نقش پذیرفتن :
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تا ثری
وز سراندیب این حکایت گفته شد تا قیروان.
فرخی.
پیش از آنکه لوح خاطر به صورت فکری یا ذکری که به غیر حق تعلق دارد مصور و منتقش گردد صورت ذکر الهی... نقش نگین دل گردانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص311). نفس بواسطهء حسن تربیت ابرار... به نقوش آثار خیر منتقش گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص340).
|| کنده کاری شده. قلم کاری شده. (از ناظم الاطباء).
(1) - سایر قوافی قصیده کلماتی از قبیل: دهش، طپش، کشش، سرزنش و... است، و ظاهراً به وجود تسامح در قافیه باید قائل شد.
منتقش.
[مُ تَ قِ] (ع ص) آنکه بر نگین نقش کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
|| خار از پای برآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه خار از پای برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر پای بر زمین زننده که در آن خار درآمده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شتری که سپل بر زمین می زند از جهت چیزی که در سپل آن فرورفته باشد. و منه قولهم لطمه لطمة المنتقش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیرون آورنده. || برگزینندهء چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاش شود.
منتقص.
[مُ تَ قِ] (ع ص) کم شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کم شده و ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). || کم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاص شود.
منتقض.
[مُ تَ قِ](1) (ع ص) بنا و تاب رسن باز کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریسمان تاب بازکرده و بنای ویران شده. (ناظم الاطباء). || پیمان شکسته. (آنندراج) (از منتهی الارب). عهد و پیمان شکسته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انتقاض شود. || باطل شونده. باطل : مذهب مالک و احمد... آن است که اگر به شهوت پاسد طهارت منتقض شود و اگر بی شهوت بود منتقض نشود. (کشف الاسرار ج 2 ص519). جماعتی از اصحاب وی برآنند که به پاسیدن این هر سه طهارت منتقض نشود. (کشف الاسرار ج2 ص 519).
(1) - در ناظم الاطباء به فتح قاف مُنتَقَص ضبط شده است.
منتقع.
[مُ تَ قَ] (ع ص) گونه برگردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). رنگ و گونه برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود.
منتقع.
[مُ تَ قِ] (ع ص) آنکه می کشد شتر را برای مهمان از سفر آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود. || خیس شده. که رطوبت به باطن او رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص148). رجوع به انتقاع شود.
منتقف.
[مُ تَ قِ] (ع ص) آنکه می کفاند حنظل را. || آنکه بیرون می آورد چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاف شود.
منتقل.
[مُ تَ قِ] (ع ص) از جایی به جایی رونده. (غیاث) (آنندراج). از جایی به جایی شونده. (ناظم الاطباء). نقل شونده. انتقال یابنده. جابجاشونده.
- منتقلٌالیه؛ (اصطلاح فقه) کسی که در عقد یا ایقاعی، مالی به او منتقل می شود ناقل همان مال را منتقلٌعنه گویند. همچنین است اگر مال به حکم قانون منتقل شود مانند ارث، در این صورت وارث منتقلٌالیه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به همین مأخذ شود.
- منتقل شدن؛ انتقال یافتن. جابجا شدن. به جایی دیگر رفتن : آن خاصیت قرناً بعد قرن و بطناً بعد بطن منتقل شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113). اسباب و اموال دنیوی بطناً بعد بطن از اسلاف به اخلاف منتقل شود. (مصباح الهدایه، ایضاً ص67).
- منتقل عنه.؛ رجوع به ترکیب «منتقلٌالیه» شود.
- منتقل کردن؛ انتقال دادن. به جایی دیگر بردن. به جایی دیگر فرستادن. دور کردن :هیچ آفت، سعید را از سعادت خویش منتقل نتواند کرد. (اخلاق ناصری).
- منتقل گردیدن (گشتن)؛ منتقل شدن :مواریث علوم و احوال و اخلاق و اعمال نبوی از اسلاف به اخلاف بطناً بعد بطن منتقل می گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص67). تأثیر ازدواج نفس و روح و نسبت ذکورت و انوثت ایشان به صورت آدم و حوا منتقل گشت. (مصباح الهدایه ایضاً ص96). رجوع به ترکیب قبل شود.
منتقم.
[مُ تَ قِ] (ع ص) دادستان. (مهذب الاسماء) (دهار). انتقام گیرنده و کینه کشنده از کسی. (غیاث) (آنندراج). کینه کشنده. عقوبت کننده. انتقام کشنده. آنکه پاداش می دهد کارهای بد کسی را. (از ناظم الاطباء) : و من أظلم ممن ذکر بآیات ربه ثم أعرض عنها انا من المجرمین منتقمون. (قرآن 32/22). ناصر دین الله و حافظ بلادالله المنتقم من اعدالله ابوسعید مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 377).
گر منتقم نه ای نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص107).
نه ای منتقم زآنکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص99).
- منتقم جبار؛ منتقم حقیقی. خدای تعالی :منتقم جبار بعد از الزام حجت اکثر ارباب معصیت را به دارالبوار فرستاد. (حبیب السیر ج1 چ خیام ص 13).
- منتقم حقیقی؛ خداوند عالم. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد شود.
منتقم.
[مُ تَ قِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این فسانه نه از بهر آن گفتم تا تو به همه حال از آن رتبت که داری سپاس خداوند به جای آری و از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). رجوع به ترکیب های مدخل قبل شود.
منتقه.
[مُ تَ قِهْ] (ع ص) به شده از بیماری و ناقه و دارای نقاهت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتقی.
[مُ تَ قا] (ع ص) برگزیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاء شود.
منتقی.
[مُ تَ] (ع ص) آنکه برمی گزیند. || آنکه مغز از استخوان برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انتقاء شود.
منت کارلو.
[مُ لُ] (اِخ)(1) مونت کارلو. محله ای است در شاهزاده نشین «مناکو» (موناکو)(2) که کازینوی آن معروف و مهمترین وسیلهء جلب سیاحان است. (از لاروس). رجوع به مناکو شود.
(1) - Monte - Carlo.
(2) - Monaco.
منتکب.
[مُ تَ کِ] (ع ص) آنکه بر دوش می اندازد تیردان و یا کمان را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || آنکه در رنج و سختی می افتد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتکاب شود.
منتکت.
[مُ تَ کِ] (ع ص) به سر درافتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه به سر درمی افتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکات شود.
منتکث.
[مُ تَ کِ] (ع ص) لاغر و نزار. || ریسمان گسسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) || پیمان و عهد شکسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || آنکه از حاجت خود به سوی دیگر بر می گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکاث شود.
منتکریستو.
[مُ کِ تُ] (اِخ)(1)مونت کریستو. جزیرهء کوچکی در ایتالیا که در جنوب جزیرهء «الب»(2) واقع است. این جزیره بعلت انتشار داستان «کونت دو مونت کریستو» بوسیلهء آلکساندر دوما (پدر) مشهور شد. (از لاروس).
(1) - Monte Cristo.
(2) - Elbe.
منتکس.
[مُ تَ کِ] (ع ص) سرنگون افتنده و نگونسارشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرنگون. نگونسار. (از ناظم الاطباء). منقلب. وارون. وارونه. واژون. واژگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :نیت غزوی دیگر محقق کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد و رایات شرک و کفر منتکس و نگونسار شود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 312). رجوع به انتکاس شود.
منتکش.
[مُ تَ کِ] (ع ص) بیرون کشندهء گل و لای از چاه. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه گل و لای از چاه بیرون می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکاش شود.
منتکف.
[مُ تَ کِ] (ع ص) سپری کنندهء باران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در باران عرضه شده تا سپری شدن باران. (ناظم الاطباء). || از جایی به جایی رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکاف شود.
منتکی ء.
[مُ تَ کِءْ] (ع ص) دریافت کنندهء حق خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتلون.
[مُ تُ لُن] (اِخ)(1) مونتولون. ژنرال فرانسوی (1783 - 1853 م.). او در دوران اسارت ناپلئون اول، فرمانروای فرانسه، با وی همراه بود و خاطرات و نکاتی را که در روشن شدن تاریخ فرانسه مؤثر بود، به نام «ناپلئون» در سالهای 1822 - 1825 م. منتشر ساخت. (از لاروس).
(1) - Montholon, Charles Tristan Comte de.
منتمی.
[مُ تَ] (ع ص) نسبت کننده با کسی و منسوب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). منسوب شده به کسی. (ناظم الاطباء). آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت کند : بل که بسیار ملتجیان و منتمیان به هرحال از ایشان برگشتند. (عتبة الکتبة). از حوادث ایام در ضمان امان محمی و به حسن عاطفت ما منتمی پشت به دیوار فراغت بازدهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص203). خون خلقی از منتمیان درگاه به هر کوی و ساباط بر زمین ریختند. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص25) || باز پران از جایی به جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب ). بازی که از جایی به جایی پرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتماء شود.
منتن.
[مَ تَ] (ع اِ) واحد مناتن. (اقرب الموارد). رجوع به مناتن شود.
منتن.
[مُ تِ / تُ / مِ تِ] (ع ص) بدبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گنده. بدبو. (از غیاث) (از آنندراج). بویناک. گنده. گندا. متعفن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منتنون.
[مَ تِ نُنْ] (اِخ)(1) فرانسواز دوبینیه مارکیز دو. دختر کوچک آکریپا دوبینیه (1635-1719 م.). او را نخست در کلیسای کاتولیک نام گذاری کردند، ولی بوسیلهء کالونیست ها تربیت شد و سپس به مذهب کاتولیک برگشت. در سال 1652 م. با سکارون شاعر ازدواج کرد و در سال 1660 م. بیوه شد و مأمور تربیت بچه های لوئی چهاردهم و مادام مونتس بان شد و پس از مرگ ماری ترز در سال 1683 بطور مخفیانه با شاه ازدواج کرد و نفوذ فراوانی در لوئی چهاردهم داشت و پس از مرگ شاه در سال 1715 م. به سن سیر، خانه ای که او برای تربیت دختران نجیب و در عین حال فقیر بنیاد نهاده بود، رفت. (از لاروس).
(1) - Maintenon, Francoise d'Aubigne
Marquise de.
منتنة.
[مُ تِ نَ] (ع ص) مؤنث منتن، یعنی بدبوی. (ناظم الاطباء). رجوع به منتن شود.
منتنه.
[مُ تِ نَ / نِ] (از ع، ص) بدبو. (ناظم الاطباء). منتنة.
- روایح منتنه؛ بویهای بد. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) غالسیفس. غالیس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به غالیس شود.
منتو.
[مَ] (اِ) نوعی از کیپای کوچک. (فرهنگ رشیدی). کیپای کوچک را گویند و آن پاره های پوست شکنبهء گوسفند باشد که دوزند و با برنج و مصالح پر سازند و پزند. (برهان). نوعی از کیپای کوچک است و آن پاره های پوست شکنبهء گوسفند باشد. (آنندراج) :
قیمه از بوی بخور شیشهء سرخ پیاز
عودسوز مجمر منتو معطر می کند.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
دل گشت ز جان کباب منتو
شد خانهء تن خراب منتو.بسحاق اطعمه.
نشود هیچ سیر از منتو
سخت نالد ز حسرت سختو.
ملامنیر (از آنندراج).
منتوجه.
[مَ جَ / جِ] (اِ) قسمی از سنبل. (ناظم الاطباء).
منتور.
[مُ تَ وِ] (ع ص) آنکه جهت ازالهء مو نوره می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتوط.
(1) [مُ تَ وِ] (ع ص)درآویخته شونده. (آنندراج). آویخته شده. (ناظم الاطباء). || جای دور گردیده شده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || همراه برندهء شتر کسی برای آوردن خواربار. (آنندراج). آنکه شتر را برای آوردن خواربار می برد. (ناظم الاطباء).
(1) - مطابق قواعد اعلال در صرف عربی، این کلمه به صورت مُنتاط صحیح است.
منتوف.
[مَ] (ع ص) از بیخ برکنده شده. (ناظم الاطباء). موی یا پر از بیخ برکنده. (از اقرب الموارد). || مولع برای کندن ریش خود و بدان از مخنث کنایه کنند، زیرا این کار از عادات اوست. (از اقرب الموارد).
منتوی.
[مُ تَ] (ع ص) آهنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در سفر قصد اقامت در یک منزلی مانند کاروانسرا و جز آن را می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به انتواء شود.
منتها.
(1) [مُ تَ] (ع ص، اِ) چیزی به پایان رسیده. (آنندراج). || آخر. آخرین. پایان. حد و نهایت. انجام و عاقبت. (از ناظم الاطباء). انجام. فرجام. کران. کرانه. بن. تک. ته. سر. انتها. غایت. مقابل مبتدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فضل ترا همی نبود منتها پدید
آن را که از شماره برون شد چه منتهاست.
فرخی.
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در او نعما.ناصرخسرو.
اکنون که من یکی شدم از بندگان تو
صدر دو کون قدر مرا نیست منتها.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص585).
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی غایت و نامنتهاست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص93).
احوال تو، چو رسم تو، بی نقص و غایت است
اقبال تو، چو عقل تو، بی حد و منتها.
امیرمعزی (ایضاً ص26).
پس بگفتش ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها.
سنائی (دیوان چ مصفا ص12).
علم و اصل و عدل و تقوی باید اندر شغل حکم
ورنه شوخی را به عالم نیست حد و منتها.
سنائی (ایضاً ص4).
خیز که استاده اند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها.
خاقانی.
گفتی پی محمد یحیی به ماتمند
از قبهء ثوابت تا منتهای خاک.خاقانی.
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها.
خاقانی.
تا اینجا که منتهای ثری است هر ذرهء آینهء توحید وی گردد... (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانه مرکزی ج ص233).
نیست شرح این سخن را منتها
پاره ای گفتم بدان زآن پاره ها.مولوی.
هست معشوق آنکه او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص159).
شاهباز همتش بر لامکان سازد مکان
تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست.
ابن یمین.
معنی یکی است در نظر عقل دوربین
از راه صورت ارچه که بی حد و منتهاست.
ابن یمین.
رجوع به منتهی شود.
- از مبدأ تا منتها؛ از اول تا آخر و از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء).
- به منتها رسیدن؛ به پایان رسیدن. سپری شدن :
چو به منتها رسد(2) گل برود قرار بلبل
همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم.
سعدی.
- به منتهای چیزی رسیدن؛ به انجام چیزی رسیدن. (ناظم الاطباء). به پایان آن رسیدن.
- بی منتها؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار :مالی سخت بی منتها و عظیم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص260).
حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است
ذات او بی آفت است و ملک او بی منتهاست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص124).
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.
رجوع به بی منتها شود.
- تا منتها.؛ تا آخرین درجه :
بر جمال دوست چندان می کشیم از جام جان
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنم.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص508).
- منتها درجه؛ آخرین درجه. (ناظم الاطباء).
- منتهای مقصود و مراد؛ نهایت مقصود و مراد و آخرین مقصود و مراد. (ناظم الاطباء). کمال مطلوب : الهی آن یوسف معالی... را که با ما از در مؤاخات درآمده است به منتهای مقصود رسان. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص33).
رسید خسرو عادل به طالع مسعود
به منتهای مراد و به غایت مقصود.ابن یمین.
- منتهای هر چیزی؛ نهایت و پایان آن چیز و جایی که آن چیز به انجام رسیده و تمام می گردد : از ابتدای آفرینش تا منتهای عالم به یک نفخهء اسرافیل همه در بسیط قیامت حاضر کند. (کشف الاسرار ج2 ص527).
منتهای وصفت ار معقول گشتی پیش او
آن غلو کردی خرد کز سحر بگذشتی بیان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص471).
آنکه او را به فضل همتا نیست
منتهای سخاش پیدا نیست.
عثمان مختاری (ایضاً ص562).
در این ممر به اقصای غایت و منتهای نهایت برسد. (چهارمقالهء نظامی عروضی ص21). خرس گفت... بقای خداوند منتهای اعمار باد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص218). معلوم است که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهای عمر جز سبب رنج خاطر مادر و پدر نیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص264). هرچه مشتهای طبع و منتهای آرزو بود از الوان اباها بساختند. (مرزبان نامه ایضاً ص277). طایفه ای بسیار آنند که از منتهای مغرب و عراقین... بر سبیل تجارت و سیاحت طوفی کرده اند... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص9). آنچه در منتهای مشرق می بندند در خانه های ایشان می گشایند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص15). در منتهای مغرب و مبتدای مشرق اگر نفعی و سودی نشان دادندی... (جهانگشای جوینی ایضاً ص58).
منتهای دستها دست خداست
بحر بی شک منتهای جویهاست.مولوی.
منتهای اختیار آن است خود
کاختیارش گردد اینجا مفتقد.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص222).
منتهای کمال نقصان است
گل بریزد به وقت سیرابی.سعدی.
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد.سعدی.
بصر منتهای کمالش نیافت.
سعدی (بوستان).
مبتدای نظر در وی به منتهای بصر رسید و جمال و جلال باقی بر او متجلی شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص98). از اینجا معلوم شود که وصول به منتهای بطون کلام الهی و حدیث نبوی مقدور کسی نباشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص432). نه هرکه قریب شد به منتهای درجات قرب رسید و نه هرکه آن درجه یافت بر او مستدام و باقی ماند. (مصباح الهدایه ایضاً ص412).
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
این قدر دانند کز ایوان کیوان برتر است.
ابن یمین.
- نامنتها؛ بی منتها. بی پایان. بی نهایت. بی حد. بیکران :
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی غایت و نامنتهاست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص93).
|| درجه. مرتبه. رتبت. اندازه :
بسی سرخ یاقوت بد، کش بها
ندانست کس پایه و منتها.فردوسی.
|| بهترین نوع. عالیترین قسم : این روغن منتهای روغن است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || همه و همگی و سراسر. (ناظم الاطباء). || (حرف ربط) در تداول، گاهی در مقام استثنا یا استدراک به کار رود. لیکن. اما: همه نگاه می کنند منتها بعضیها حقایق را می بینند.
- منتهای مراتب؛ تکیه کلام است و در نتیجه گرفتن یا استثنا کردن به کار می رود: من همیشه در موقع سفر لوازم کافی برمی داشتم، منتهای مراتب این بار چون قرار بود وارد خانهء کسی بشویم غفلت کردم. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| (ق) جخد. بزور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - رسم الخطی از «مُنتَهی». رجوع به «منتهی» شود.
(2) - محتملِ به کمال رسیدن هم هست.
منتهب.
[مُ تَ هِ] (ع ص) غارت کننده و غنیمت گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می رباید و غارت می کند و به یغما می برد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب چیره در رفتار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتهاب شود.
منتهب.
[مُ تَ هَ] (ع ص) مال غارت شده و به یغما رفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) در عبارت «و عبدانهم بالمنتهب» موضعی است که واقعه ای در آن روی داده و گویند مصدر میمی است به معنی انتهاب و گویند موضع انتهاب. (از اقرب الموارد). رجوع به انتهاب شود.
منتهر.
[مُ تَ هِ] (ع ص) رگی که خون آن نایستد. || شکم روان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتهار شود.
منتهز.
[مُ تَ هِ] (ع ص) فرصت یابنده و غنیمت شمارکننده یعنی غنیمت داننده و به جنبش دارنده. (غیاث). فرصت یابنده. (آنندراج). فرصت یابنده و غنیمت شمرنده. آنکه چیزی را غنیمت می شمرد و پی فرصت می گردد و منتظر و نگران. (ناظم الاطباء). رجوع به انتهاز شود.
- منتهز فرصت؛ منتظر فرصت. (ناظم الاطباء). مترصد و مترقب فرصت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و پیوسته مترصد و منتهز فرصت محادثت و مکالمت بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص169). طایفهء ششم طالبان فراغت وقت و منتهزان فرصت طاعت اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص277).
- منتهز وقت؛ منتظر وقت و آنکه وقت را غنیمت می شمارد. (ناظم الاطباء).
|| زشت خندنده و افراط کننده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه زشت می خندد و بسیار می خندد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کودک نزدیک بلوغ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتهاز شود.
منته سوری.
[مُ تِ سُ] (اِخ)(1)مونته سوری. پزشک و استاد تعلیم و تربیت ایتالیائی (1870 - 1952م.). اساس نظر او در تعلیم و تربیت، رشد اطفال با تمرین هائی است که مورد علاقه و اشتیاق کودکان باشد و بازی مهمترین روشی است که مربی باید در تعلیم و تربیت کودکان از آن استفاده کند. او راست: «تعلیمات ابتدائی» و «خانهء کودکان». (از لاروس).
(1) - Montessori, Maria.
منتهشة.
[مُ تَ هِ شَ] (ع ص) زن که در مصیبت روی را بخراشد و طپانچه زند بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که در ماتم و سوگواری و مصیبت روی را بخراشد و تپانچه زند بر آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منتهض.
[مُ تَ هِ] (ع ص) برخیزنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتهاض شود.
منتهک.
[مُ تَ هِ] (ع ص) زشت کننده و آلوده نماینده ناموس کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هتک کنندهء حرمت :
بس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.مولوی.
|| رنجیده و لاغر سازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه مانده می کند و لاغر می سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتهاک شود.
منته نگرو.
[مُ تِ نِ رُ] (اِخ)(1) مونته نگرو. شاهزاده نشینی در ناحیهء بالکان بود که در سال 1878 م. بوسیلهء قرارداد برلن مستقل گردید و در سال 1910 م. نیکلای اول به سلطنت این سرزمین رسید و کشوری پادشاهی شد. آنگاه در سال 1918 م. به یوگسلاوی پیوست و امروز یکی از جمهوری های فدراتیو یوگسلاوی است و 13812 کیلومتر مربع وسعت و 511000 تن سکنه دارد و مرکز آن تیتوگراد است. (از لاروس).
(1) - Montenegro.
منته نوت.
[مُ تِ نُتْ] (اِخ)(1) مونته نوت. روستائی در ایتالیا و بر کنار رود برمیدا(2) که در سال 1796 م. بناپارت در این جا بر اتریش پیروزی یافت. (از لاروس).
(1) - Montenotte.
(2) - Bormida.
منته وردی.
[مُ تِ وِ] (اِخ)(1) مونته وردی. آهنگساز شهیر ایتالیا (1567 - 1643 م.) و یکی از ابداع کنندگان اپرا در این کشور است. آثاری چون «اورفئو»(2)، «آریانا»(3) و تاجگذاری «پوپه»(4) (دومین زن نرون سزار روم که به دست شوهرش کشته شد) و جز اینها از او باقیمانده است. ضمناً تصنیفات و اشعاری از او انتشار یافت که انقلابی در زبان موسیقی به وجود آورد. (از لاروس).
(1) - Monteverdi, Claudio.
(2) - Orfeo.
(3) - Arianna.
(4) - Poppee.
منته ویدو.
[مُ تِ دُ] (اِخ)(1) مونته ویدو. مونته ویدئو. پایتخت جمهوری «اوروگوای» (اوروگوئه)(2) که 1203700 تن سکنه دارد و یکی از مراکز صدور گوشت و شیر و پوست است و صنایع غذائی و کنسروسازی و پارچه بافی آن حائز اهمیت است. این شهر یکی از بنادر صید ماهی است. (از لاروس).
(1) - Montevideo.
(2) - Uruguay.
منتهی.
[مُ تَ ها] (ع ص) به پایان رسیده و پرداخته و انجام داده و به آخر رسیده. (ناظم الاطباء). || (اِ) نهایت. گویند: هو بعیدالمنتهی. (از اقرب الموارد) : و أَنَّ الی ربک المنتهی. (قرآن 53/42). رجوع به منتها شود.
- سدرة المنتهی.؛ رجوع به سدره شود.
منتهی.
[مُ تَ] (ع ص) به انتها رسیده و به انجام رسیده. به پایان رسیده. تمام شده. محدودشده و منقطع شده و فارغ شده و موقوف شده. (از ناظم الاطباء). ج، منتهون.
- منتهی شدن؛ به پایان رسیدن. به فرجام آمدن. انجامیدن. فرجامیدن. رسیدن به غایت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتهی گردیدن؛ منتهی شدن : هرچه ادراک او بدان منتهی گردد غایت ادراک او بود نه غایت واحد. (مصباح الهدایه چ همایی ص18). رجوع به ترکیب منتهی شدن شود.
|| آنکه در علم یا فنی به حد کمال رسیده و در آن استاد شده باشد. کمال یافته. مقابل مبتدی :مذهب... میان متغلبان فضول جوی و منتهیان راست گوی به هنگام فرق حق از باطل شمشیری فاصل... (مرزبان نامه چ قزوینی ص299). آن متقی مشهور آن منتهی مذکور آن شیخ عالم اخلاص... ابواسحاق شهریار... یگانهء عهد بود. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج 2 ص244).
هلال دولت او بدرگشته در غره
کمال دانش او منتهی هم از مبدأ.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص206).
منتهی نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال جو.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص159).
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهء سخت است بر کیسهء تهی.مولوی.
پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. (گلستان). اطلاع بر آن بی ارشاد منتهی متعذر بود و وقوف بر آن حد، بی مدد مربی متعسر. (مصباح الهدایه چ همایی ص71). اما منتهی را ممکن بود که طریق سعت بگشا و... (مصباح الهدایه ایضاً ص107). غیبت از خلق در شهود محبوب حال مبتدیان است و منتهیان از آن گذشته قصهء زلیخاست که... (مصباح الهدایه ایضاً ص142). اما مقام منتهیان و رای حال غیبت است چه غیبت حال کسی بود که از مضیق وجود خود خلاص کلی نیافته باشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص142). فریق اول مبتدیان... و فریق دوم متوسطان.. و فریق سوم منتهیان. (مصباح الهدایه ایضاً ص152). || به انتها رساننده و به انجام رساننده. (ناظم الاطباء). || بازایستاده. بازایستنده : انما یرید الشیطان أن یوقع بینکم العداوة و البغضاء فی الخمر و المیسر و یصدکم عن ذکرالله و عن الصلوة فهل أنتم منتهون(1). (قرآن 5/91).
(1) - ابوالفتوح آرد: فهل انتم منتهون، شما بازخواهید ایستادن، صورت استفهام است و مراد تهدید و وعید. گفت: شما بر آن هستی که از این کار بازایستد و الا با شما آن کند که مستحق آن باشید از زجر و تأدیب و عقوبت قیامت. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ قمشه ای ج 4 ص88).
منتهی الاشارات.
[مُ تَ هَلْ اِ] (ع اِ مرکب) عبارت است از فلک اعظم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
منتهی الجموع.
[مُ تَ هَلْ جُ] (ع اِ مرکب) وزن جمعی که باز آن را جمع نتوان ساخت، چنانکه وزن مفاعل و مفاعیل که این هر دو وزن را بار دیگر جمع کرده جمع به الجمع نمی خوانند به خلاف دیگر اوزان چنانکه اکالیب جمع اکلب و اکلب جمع کلب است. (غیاث) (آنندراج). جمع بر جمع. (ناظم الاطباء).
منتهی المعروف.
[مُ تَ هَلْ مَ] (اِخ)حضرت واحدیت و حضرت وجود جمع است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
منتین.
[مِ] (ع ص) ناخوش بوی. ج، مناتین. (منتهی الارب). بدبوی. ناخوش بوی. ج، مناتین. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناتین شود.
من تین یی لس متز.
[مُ لِ مِ] (اِخ)(1)مون تین یی لس متز. مرکز بخشی است که در متز، مرکز ایالت موزل(2) فرانسه واقع است و 26638 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Montigny les Metz.
(2) - Moselle.
منثات.
[مِ نَثْ ثا] (ع اِ) جِ مِنَثَّة. (اقرب الموارد). مَناثّ. رجوع به منثة شود.
منثار.
[مِ] (ع ص) خرمابنی که غورهء آن پراکنده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منثان.
[مِ] (معرب، اِ) منتان. دزی در ذیل قوامیس عرب آرد که این کلمه مأخوذ «نیم تن» فارسی است با تغییر و جابجایی حروف. لباسی است بلند سجاف دار از ماهوت و در تابستان از ابریشم و پنبه، با آستین های بلند و بدون دکمه. (از دزی ج2 ص617). رجوع به منتان شود.
منثج.
[مِ ثَ] (ع ص) خرج فلان منثجاً؛ برآمد ریخ زنان. (منتهی الارب). ریخ زنان برآمد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منثجة.
[مِ ثَ جَ] (ع اِ) کون بدان جهت که برآرد آنچه در شکم است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کون و اِست. (ناظم الاطباء).
منثدق.
[مُ ثَ دِ] (ع ص) هجوم آورنده برای جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه هجوم می آورد برای جنگ با کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تاراج گر. غارت کننده. گویند: وجدتهم منثدقین، یعنی یافتم ایشان را تاراج کنندگان. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انثداق شود.
منثر.
[مِ ثَ] (ع ص) بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). پرگو. پرحرف. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منثر.
[مُ نَثْ ثَ] (ع ص) مرد سست بیخیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیار پراکنده شده. (ناظم الاطباء). پراکنده. گویند: دُرّ منثر. (از اقرب الموارد).
منثر.
[مُ ثَرر] (ع ص) فرس منثر؛ اسب تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منثقب.
[مُ ثَ قِ] (ع ص) سوراخ دار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به انثقاب شود.
منثل.
[مِ ثَ] (ع ص) اسب بسیار سرگین انداز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منثلم.
[مُ ثَ لِ] (ع ص) رخنه دار و شکسته از آوند و شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ثلمه دار. رخنه شده. شکافته. رخنه یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انثلام شود.
- منثلم شدن؛ رخنه دار شدن. شکافته شدن. شکسته شدن : دیگر باره عرش مملکت منثلم شد و قواعد سلطنت منهدم. (بدایع الازمان).
- منثلم گردیدن؛ منثلم شدن : مگر ندانی که رکن دولت منهدم و حد مملکت منثلم گردید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص43).
رجوع به ترکیب منثلم شدن شود.
- منثلم گشتن؛ منثلم گردیدن : بلارک هندی به برگ هندبا، منثلم گشته، بنای سنمار به لگدکوب بوتیمار منهدم شده. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص73). رجوع به ترکیب قبل شود.
منثلة.
[مِ ثَ لَ] (ع اِ) زنبیل. (اقرب الموارد).
منثنی.
[مُ ثَ] (ع ص) سرنگون و دوتا. (غیاث) (آنندراج). خمیده و دوتا شده. (ناظم الاطباء) :
این بیان بط حرص منثنی است
از خلیل آموز کاین بط کشتنی است.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر5 ص27).
اندر آن کاری که ثابت بودنی است
قائمی ده نفس را که منثنی است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص298).
- منثنی گردیدن؛ روی برگردانیدن. راه کج کردن :
همچنین گر بر سگی سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردی منثنی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص331).
- || افسرده گردیدن. درهم پیچیده شدن. ترنجیده شدن. پژمرده گشتن :
زآنکه گل گر برگ برگش می کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص189).
|| (اِ) شعر و نظم. (ناظم الاطباء).
منثور.
[مَ] (ع ص) متفرق و پراکنده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پراکنده و پاشیده شده. افشانده شده و متفرق. (از ناظم الاطباء). برافشانده. برفشانده. نثارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. (قرآن 25/23).
عقل را هرچه دُر منظوم است
زیر پای ثناش منثور است.
مسعودسعد.
- منثور گردیدن؛ پراکنده شدن. متفرق گشتن :
گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ ذبیح الله صفا ص7).
|| در ناسفته. (ناظم الاطباء). به رشته نکشیده. مرواریدی که به رشته نکشیده باشند : اذا رأیتهم حسبتهم لؤلؤاً منثوراً. (قرآن 76/19).
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص29).
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور.
امیرمعزی.
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص275).
تا ز دریای طبع هر روزی
بار می بر تو لؤلؤ منثور.
امیرمعزی (ایضاً ص300).
مدح تو چون کوه و دریا خاطر طبع مرا
پر ز یاقوت ثمین و لؤلؤ منثور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص99).
نامداری که لفظ و بذلهء اوست
عقد منظوم و لؤلؤ منثور.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص224).
اگرچه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم.سوزنی.
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که دُر منثور است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص68).
وآنگه از پیرایهء عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پرلؤلؤ منثور باد.
انوری (ایضاً ص102).
پیوسته مصحف نوشتی به خطی چون در منثور. (لباب الالباب چ نفیسی ص43). خواجه محمد رشید از افاضل آن دیار و فضلای نامدار بود... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم. (لباب الالباب ایضاً ص93).
سزد که خوشهء یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص377).
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص384).
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.سعدی.
|| کلامی که منظوم نباشد. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خلاف منظوم. (اقرب الموارد). سخن غیرمنظوم. نثر :
یکی نام دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.فردوسی.
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص58).
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تورسانم چو نظم کردم من.
مسعودسعد.
قصهء منثور خاشاکی بود تاریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندرآید بر زبان.
ازرقی.
بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد با خود گفت... (سندبادنامه ص167).
سخن گرچه منثور نیکو بود
چو منظوم گردد نکوتر شود.
(از لباب الالباب چ نفیسی ص11).
از منثور الفاظ او این کلمات است. (ترجمهء تاریخ یمینی). از کلمات منثور او این فصول است. (ترجمهء تاریخ یمینی).
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر می آرد.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص767).
انشاء منثورش... از قطرات ارقام وصاف ذهن وقاد به نوادر معانی تزئین پذیرفته. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص3). || (اِ) خیرو و شب بوی. (از صحاح الفرس). شب بوی. (فرهنگ اسدی در کلمهء شب بوی). خیری و شب بو. (ناظم الاطباء). نباتی با گلهای خوشبو. (از اقرب الموارد). خیری. (الفاظ الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (داود ضریر انطاکی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هَبَس؛ گل خیرو که آن را نمام و منثور نیز خوانند. (منتهی الارب).
- منثور اصفر؛ شب بوی زرد.
- منثور بری؛ شب بوی سلطانی.
- منثور لیلی(1)؛ یکی از اقسام شب بوست. (فرهنگ فارسی معین).
|| خشخاش. (الفاظ الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). نوعی از خشخاش. اراطیقس رواش.(2) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- خشخاش منثور؛ خشخاش بری مصری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| خطمی خطایی. (یادداشت ایضاً). || نام قسمی خط عربی اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (ابن الندیم، یادداشت ایضاً).
.
(فرانسوی)
(1) - Matthiola bicornis
(2) - Erraticus rhoias.
منثورات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ منثورة، تأنیث منثور. سخنان غیرمنظوم : من کهتر نمی گویم که آن الفاظ امثال را بکلی قذف و حذف کنند و در سلک مقالات و سبک رسالات و نسج منثورات و حوک منظومات به کار ندارند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص174). و من بنده... از مبادی کار... عقود منظومات را در عقد اعتبار فحول افاضل می آوردم و نقود منثورات را سکهء قبول ملوک و اکابر می نهادم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص2). این کلمات از جمله منثورات حکم و بدایع سخن امام ابوالطیب است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص278). و رجوع به منثور شود.
منثورة.
[مَ رَ] (ع ص) تأنیث منثور. ج، منثورات. رجوع به منثور و منثورات شود.
منثة.
[مِ نَثْ ثَ] (ع اِ) پشم که روغن مالند به وی. (منتهی الارب). پشمی که بدان روغن مالی کنند. (ناظم الاطباء). پشمی که با آن زخم را روغن مالند. ج، مَناثّ و مِنَثّات. (از اقرب الموارد).
منج.
[مُ](1) (اِ) هر زنبور را گویند عموماً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور را گویند. (آنندراج). زنبور و کبت. (ناظم الاطباء).
- خرمنج؛ خرمگس. (فرهنگ رشیدی). مگس بزرگ است که خرمگس گویند. (آنندراج) :
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج.
سوزنی (از آنندراج).
|| نحل انگبین. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص58). زنبور عسل را خوانند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور عسل را نیز گویند. (آنندراج). مگس عسل. (فرهنگ رشیدی). زنبور عسل. کبت انگبین. (از ناظم الاطباء) :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص58).
انگبین از منج و مشک از نافه و شکر ز نی
گوهر از خارا و زر از کان و لؤلؤ از صدف.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص231).
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
شود همچو منج عسل بر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
عسل، میوه و حاصل منج است. (تاریخ قم ص251).
- امیر منج؛ شاه زنبوران. یعسوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل منج آشیان؛ سوراخ سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منج آشیان شود.
- منج آشیان؛ لانهء زنبور. کندو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قهرت اندر دودهء غوغائیان
همچنان دودی است در منج آشیان.
شرف شفروه (از یادداشت ایضاً).
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص315).
- منج انگبین؛ نحل. نحله. ثواب. زنبورعسل. مگس عسل. کبت انگبین. عساله : در فریومد... منج انگبین باشد و عسلی بغایت کمال، چنانکه در دیگر نواحی نیشابور مثل آن نیست. (تاریخ بیهق). همهء زمین پر از ارواح بود بر صورت نحل منج انگبین. (ابوالفتوح رازی ج2 ص310).
- منج صفت؛ مانند زنبورعسل :
شیرین نکرده از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| خرمگس(2). (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «خرمنج» ذیل معنی اول شود. || مگس سبز. (برهان) (ناظم الاطباء). مگس سبز که گوشت را گنده کند و کرم اندازد. (غیاث). || لاشهء خر زبون را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی لاشهء خر ضعیف و ناتوان هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ [ جهانگیری ] به معنی لاشهء خر زبون گفته و شعر سوزنی(3) شاهد آورده: «با بور تو رخش پوردستان خرمنج» و در این سهو کرده چه خرمنج یک کلمه است به معنی خرمگس چنانکه گذشت. (فرهنگ رشیدی). لاشهء خر لاغر زبون در جهانگیری آورده و سهو کرده و رشیدی گفته خرمنج یک کلمه است و به معنی مگس بزرگ است که خرمگس گویند نه خر لاغر. (انجمن آرا) (آنندراج). || به زبان هندی به معنی کنف باشد و آن گیاهی است که از آن ریسمان بافند. (برهان). گیاهی است که از او ریسمان سازند. (الفاظ الادویه). در رسالهء پهلوی خسرو کواتان و ریتک وی بند 91 از «بوی منج» پهلوی، مونج(4) سخن رفته. «اونوالا» در ذیل همان صفحه آن را به «درخت بادام تلخ»(5) یا «کنف» ترجمه کرده است. (حاشیهء برهان چ معین). || درخت بادام تلخ. (برهان) (ناظم الاطباء) (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)(6). هر چیز بد و فاسد. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج به فتح اول آمده.
(2) - خرمگس را «خرمنج» گویند. (فرهنگ رشیدی).
(3) - رجوع به شاهد ترکیب «خرمنج» ذیل معنی اول شود.
(4) - munj. (5) - رجوع به معنی بعد شود.
(6) - در تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه به کسر اول ضبط شده است.
منج.
[مِ] (اِ) به معنی تخم باشد مطلقاً خواه تخم گل و خواه تخم خربزه و غیر آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به منج زراوشان شود.
منج.
[مِ] (ص) چیز لس و سفت شده (مانند چرم). (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
منج.
[مَ] (اِ) نام دارویی است که آن را ریوند گویند. (برهان). ریوند. (ناظم الاطباء) (الفاظ الادویه). || معرب منگ هم هست که درخت بزرالبنج باشد. (برهان). بنج. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). در قاموس «منج» معرب «منگ» به معنی دانهء مسکر آمده و در کتب طب به این معنی «بنج» است معرب «بنگ». (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مادهء بعد شود.
منج.
[مَ] (ع اِ) منگ(1). که دانه ای است مسکر و معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب منگ(2) فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). معرب منگ فارسی و آن دانه ای است که سکر آرد و عقل را زایل کند. (از اقرب الموارد). ... او را به پارسی منگ گویند و منج معرب بود و آن نوعی است از حبوب که چون بخورند عقل زایل کند، در معجونات بزرگ استعمال کنند و رنگ دانهء او سرخ باشد و به... مشابهت دارد یعنی نانخواه و دانهء او بزرگتر باشد. طایفه ای او را بنگ دانسته اند و آن غلط است... درختی است مشابه درخت بادام تلخ... (از ترجمهء صیدنه). ... به پارسی منگ و بنگ گویند... (از اختیارات بدیعی). رجوع به مدخل قبل شود. || خرمای دو سه به هم چفسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). دو سه خرمای به هم چسبیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - این کلمه در منتهی الارب و آنندراج «فنک» و در ناظم الاطباء «سنک» ضبط شده، و ظاهراً اشتباه چاپی است.
(2) - این کلمه در منتهی الارب و آنندراج «فنک» و در ناظم الاطباء «سنک» ضبط شده، و ظاهراً اشتباه چاپی است.
منج.
[مَ] (ص) خرد و صغیر. فیروزآبادی در کلمهء مجوس گوید: «مجوس بر وزن صبور نام مردی بوده است با گوشهای خرد که دینی نهاده و مردمان را بدان خواند و مجبوس معرب منجگوش است». از گفتهء فیروزآبادی چنین برمی آید که «منج» بمعنی خرد و صغیر و کوچک باشد. البته کلمهء مجوس «منج گوش» نیست، ولی کلمهء «منج» را چون فیروزآبادی بمعنی خرد می گیرد، تا دلیل مخالف نباشد، انکارش صعب است. والله اعلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حاشیهء المعرب جوالیقی ص320 آمده: ففی القاموس: «مجوس» کصبور؛ رجل صغیرالاذنین وضع دیناً و دعا الیه. معرب «منج کوش». رجل مجوسی. ج، مجوس... و کلمة «منج» ضبطت فی نسخ القاموس بکسرالمیم ولکن ضبطها فی المعیار بالضم و فسرها عن الفارسیة بمعنی الذباب و الزنبور...

/ 75