لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

منج.
[مُ] (ع اِ) ماش سبز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از دزی ج2 ص617).
منج.
[مُ] (اِخ) نام دهی است از بوانات. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). قریه ای است چهار فرسنگ و نیمی سوریان از بوانات. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان بوانات است که در بخش بوانات سرچهان شهرستان آباده واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منج.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان جانکی است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 307 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
منجاب.
[مِ] (ع ص) ضعیف. ج، مناجیب. (مهذب الاسماء). سست و ضعیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تیر تراشیدهء بی پر و بی پیکان. || امرأة منجاب؛ زن که فرزند گرامی و برگزیده بسیار زاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن و مردی که فرزندان نجیب آرند: رجل و أمرأة منجاب. (از اقرب الموارد). || سقاء منجاب(1)؛ مشک پیراسته شده با پوست اقاقیا و یا پوست دیگر درختان. (ناظم الاطباء). || (اِ) آهنی که بدان آتش را حرکت دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ظ. منجب است. و رجوع به همین کلمه شود.
منجاب.
[مِ] (اِخ) ابن حارث. یکی از ادبای عرب. و بعضی کتاب سیرة معاویه و بنی امیه را بدو نسبت کنند. (از ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجاب قدیم.
[مَ قَ] (اِخ) دهی از دهستان دودانگه است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 305 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منجاد.
[مِ] (ع ص) کسی که به سوی نجد بسیار می آید. ج، مناجید. (ناظم الاطباء). || رجل منجاد؛ مرد بسیار یاری کننده. (از اقرب الموارد).
منجار.
[مِ] (ع اِ) بازیی است طفلان را، او الصواب المیجار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان تازی. (ناظم الاطباء).
منجاش.
[مِ] (ع ص) برانگیزنده شکار را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برمی انگیزاند شکار را تا از جلو شکارچی بگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجان.
[مَ] (اِخ) دهی است به اصفهان. (منتهی الارب). از قرای اصفهان است. (از معجم البلدان).
منجان.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قلقل رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 825 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
من جانب.
[مِ نِبْ] (ع حرف جر + اسم)(1)از جانب. از سوی. از پیش. (از ناظم الاطباء).
- من جانب الله؛ از پیش خدا. (ناظم الاطباء): من جانب الله بود که فلان امر پیش آمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - جار و مجرور است.
منجانة.
[مَ نِ / مِ نَ] (معرب، اِ) منقانة. منقالة. منغالة. منگلة. مگانة. در فارسی پنگان. ساعت آبی که در عربی بنکام نویسند. (حاجی خلیفه ج2 ص69). و منقانة و هی آلة تؤخذ بها الاوقات... الساعة و تسمیها المغاربة المنجانة. و در بربری و تونسی منگله و مگانة. ساعت بغلی یا ساعت دستی را بربرها مُنغالة گویند. (ازدزی ج 2 ص617).
منجانیقون.
[] (معرب، اِ) کلمهء یونانی. صناعت حیل. (مفاتیح العلوم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکانیک. (یادداشت یضاً).
منجاة.
[مَ] (ع اِ) سبب نجات. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب نجات و رهایی و منه قولهم الصدق منجاة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجی. (اقرب الموارد). || (مص) نجو. نجاء. نجاة. نجایة. (ناظم الاطباء). رجوع به نجو و نجاة شود.
منجأ.
[مَ] (ع اِ)(1) رستن جای. (مهذب الاسماء). نجات گاه و جای نجات و پناهگاه. (ناظم الاطباء). مکان نجات. (از اقرب الموارد) :
روزی است از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا.
ناصرخسرو.
عدل او ملجأ ملهوفان و فضل او منجای متأسفان است. (سندبادنامه ص216). از دور و نزدیک روی به درگاه او که ملجأ عالمیان و منجای خائفان است آوردند. (جهانگشای جوینی). || زمین بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر زمین بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت از خلاص یافتن دل از محل آفت است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
(1) - این کلمه در اقرب الموارد با الف مقصوره (مَنجی) ضبط شده است.
منجب.
[مِ جَ] (ع اِ) مشک پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنهء طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منجاب شود.
منجب.
[مُ جِ] (ع ص) مرد گرامی فرزندآور. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء). مردی که فرزندان نجیب آورد. ج، مناجب. (از اقرب الموارد).
منجبر.
[مُ جَ بِ] (ع ص) تندرست و نیکوحال شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهبودیافته. اصلاح شده. به صحت بازآمده. التیام یافته. جبران شده : تا حال او و بقایای حشم به صلاح بازآمد و همهء خللها منجبر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص162).
منجبة.
[مُ جِ بَ] (ع ص) زنی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء) مؤنث منجب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منجب شود.
منجح.
[مُ جِ] (ع ص) فیروزمند. ج، مناجیح، مناجح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نجات بخش. نتیجه بخش. رهایی دهنده. رهاننده : آنگه ندامت و تأسف مربح و منجح نباشد. (سندبادنامه ص79). تدبیر صالح و اندیشهء منجح آن است که به وسوسهء شیطانی و هندسهء سحردانی اساس دنیادوستی در سینهء او افکنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص82). فرمود که هرچند نه قوت بازو مفید خواهد بود نه حصانت مکان منجح، اما بارو را مرمت و عمارت واجب می باید داشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص135). حسرت و تأسف بر اعوام تعطیل منجح نه. (جهانگشای جوینی). او را استرخای مثانه بود و مدتهای مدید اطبای حاذق به علاج او مشغول بودند منجح نیامد. (جامع التواریخ رشیدی). رجوع به انجاح شود.
منجح.
(1) [] (اِ) هو البرود الکافوری. (بحرالجواهر). یراد به فی الکحل الروشنایا و الادویة معجون النجاح. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص333). برود کافوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به برود شود.
(1) - در کتاب الفاظ الادویه «منجخ»، به ضم اول و سکون ثانی و فتح جیم و سکون خاء معجمه ضبط شده و برود کافوری معنی شده است.
منجحه.
(1) [مُ جِ حَ] (ع ص) تأنیث منجح. نتیجه بخش. سودمند : و او را حرکات منجحه و اسفار مثمره بوده است در طلب علم. (تاریخ بیهق ص167).
(1) - رسم الخطی از «منجحة» عربی در فارسی است.
منجخ.
[مِ جَ] (اِ) سنگی باشد که بر فلاخن گذارند و اندازند و به این معنی به جای نون لام هم بر نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). در جهانگیری و رشیدی «ملخچ» به این معنی آمده. رجوع به ملخچ شود.
منجخ.
[مُ نَ ج جِ] (ع ص) سرفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). سرفنده. آنکه سرفه می کند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجد.
[مُ جِ] (ع ص) به سوی نجد درآینده و در شهرهای نجد شونده. ج، مناجد و مناجید. (ناظم الاطباء). به نجد درآینده. مقابل مُتهِم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امتهمون انتم ام منجدون. (معجم البلدان ج6 ص156، یادداشت ایضاً). || یاری دهنده. رجوع به انجاد شود.
منجد.
[مِ جَ] (ع اِ) رسن خرد، کذا فی الاکثر و فی بعض النسخ جُبَیل. (منتهی الارب). رسن خرد و یا کوه کوچک خرد. (ناظم الاطباء). کوه کوچک. (اقرب الموارد). || حمایل مرصع به نگینها از مروارید و زر با قرمفل در عرض یک وجب که بیاویزند آن را از گردن تا زیر پستان بر موضع نجاد. ج، مناجد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجد.
[مُ نَجْ جَ] (ع ص) آزموده و آزمایش دیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آراسته. (ناظم الاطباء). مزین. (اقرب الموارد).
منجد.
[مُ نَجْ جِ] (ع ص) خانه آرای. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آزمایش کنندهء روزگار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجید شود.
منجدل.
[مُ جَ دِ] (ع ص) بر زمین افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انجدال شود.
منجدة.
[مِ جَ دَ] (ع اِ) عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد). || چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد).
منجذ.
[مُ نَجْ جَ] (ع ص) مرد آزمودهء استوارشده به آزمایش امور و سختی و رنج دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجذب.
[مُ جَ ذِ] (ع ص) کشیده شونده. (آنندراج). کشیده شده و جذب شونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منجذب گردیدن؛ جذب شدن : اشعهء انوار جمال احدیت... منعکس شود و احداق بصیرت به مشاهدهء آن منجذب و ممتلی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص226).
|| ربوده شده. (ناظم الاطباء). || برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). || تیزرونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منجذر.
[مُ جَ ذِ] (ع ص) بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریده شده و قطع گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انجذار شود.
منجر.
[مُ جَرر] (ع ص) کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). || هر کاری که پس از کشش و کوشش بسیار و بدون رضا و رغبت به جایی منتهی شده انجام پذیرد، و این کلمه را بیشتر با فعل شدن و گشتن استعمال کنند. (از ناظم الاطباء).
- منجر شدن به...؛ کشیدن به... کشیده شدن به... انجامیدن به... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجر.
[مَ جَ] (ع اِ) مقصد که از راه تجاوز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجر.
[مِ جَ] (ع ص) رجل منجر؛ مرد سخت راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرد سخت رانندهء شتر. (از اقرب الموارد).
منجرد.
[مُ جَ رِ] (ع ص) کشیده و دراز. || برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهره دار و جلاداده. || پایدار. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منجرف.
[مُ جَ رِ] (ع ص) چیزی که همهء آن و یا بیشتر آن برده شده باشد. (ناظم الاطباء).
منجرمویی.
[مُ جَ] (اِخ) دهی از دهستان جانکی است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 347 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
منجرة.
[مِ جَ رَ] (ع اِ) سنگ گرم که در آب افکنند تا آب گرم شود. (مهذب الاسماء). سنگ تفسان که آب بدان گرم کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجرة.
[مُ جَ رَ] (ع اِ) به لغت مراکش، کارخانه. (ناظم الاطباء). دزی این کلمه را به فتح اول مَنجَرة ضبط کرده و به معانی کارگاه و محوطه ای در هوای آزاد که در آنجا سنگ تراش و نجار کار کند و شیروانی سازی و نجاری و هنر کار کردن روی چوب آورده است. رجوع به دزی ج2 ص64 شود.
منجره.
[مَ جَ رَ / رِ] (ص) خواب منجره. رجوع به خواب منجره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجز.
[مُ جِ] (ع ص) وفاکنندهء وعده و رواکنندهء حاجت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
همه امرش به کام دل روان باد
همه آهنگ او را دهر منجز.منجیک.
|| چست و چالاک. (ناظم الاطباء). || داروی مسهل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منجز.
[مُ نَجْ جَ] (ع ص) حاجت رواشده. برآورده شده. وفاشده. || قطعی. مسلم. رجوع به مدخل بعد شود.
- عقد منجز.؛ رجوع به ذیل عقد شود.
منجزاً.
[مُ نَجْ جَ زَنْ] (ع ق) قطعاً. حتماً. مسلماً. بلاتردید. بدون شک.
منجزات مریض.
[مُ نَجْ جَ تِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح فقه) یعنی موضوع معاملات ناقل مال مالکی که در مرض موت است، بطوری که نقل قطعی در زمان حیات او صورت گیرد (بعکس وصیت تملیکی) یا لااقل محتمل باشد که در زمان حیات او نقل واقع شود. ولی اگر معلوم باشد که نقل قطعی در زمان ممات او صورت خواهد گرفت آنها را منجزات مریض نمی گویند. مرض موت در قانون مدنی از اسباب حجر نیست و منجزات مریض از اصل مال محسوب است و اجازهء ورثه شرط نیست و اگر عمل مورد منجزات، خلاف قوانین آمره باشد به حکم دادگاه می توان آن را ابطال کرد، مانند صلح به قصد محروم کردن وارث. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). کسی که مریض باشد در مرض متصل به مرگ، منجزاتش در هبات و وصایا تا ثلث روا باشد. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
منج زراوشان.
[مُ جِ زِ وِ] (اِ مرکب) تخم گلی است که آن را خیری می گویند. (برهان) (آنندراج). تخم گل خیری. (ناظم الاطباء). تخم خیری. (الفاظ الادویه). تخمی است شبیه به نانخواه و سرخ و بالیده تر از آن و نزد بعضی تخم خیری بری است. مسکر و مفرح و اکثار آن مغیر عقل است. (تحفهء حکیم مؤمن).
منجزم.
[مُ جَ زِ] (ع ص) استخوان شکسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حرف ساکن گردیده یا افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حرف ساکن گردیده. (از اقرب الموارد). || بریده و قطع شده. || کار راست کرده شده. || پیمان گسسته. (ناظم الاطباء).
منجس.
[مُ نَجْ جِ] (ع ص) نجس کننده. ناپاک کننده. رجوع به تنجیس شود. || آنکه تعویذ تنجیس بر وی آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که بر وی جهت دفع چشم زخم تعویذ تنجیس آویزند، از قبیل مهره و استخوان مرده و پلیدی و لتهء حیض و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به تنجیس شود.
منجس.
[مَ جَ] (ع اِ) پوست کوچک که بر شکاف و بریدگی زه نهند. (از اقرب الموارد).
منجش.
[مِ جَ] (ع ص) غیبت کننده مردم را و ظاهرکنندهء عیبهای ایشان. || (اِ) دوالی است شبیه شراک که میان دو چرم درکرده بدوزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجش.
[مَ جَ] (اِخ) نام شهری نزدیک بصره و آن را منجشان نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به منجشانیه شود.
منجشان.
[مَ جَ] (اِخ) رجوع به مَنجَش شود.
منجشانیة.
[مَ جَ نی یَ] (ص نسبی)منسوب به منجشان یا منجش. (از اقرب الموارد). رجوع به منجش شود.
منجشانیة.
[مَ جَ نی یَ] (اِخ) موضعی است بر چند کروه از بصره منسوب به سوی منجشان یا منجش مولای قیس بن مسعود. (منتهی الارب). نام موضعی بر چند میل از بصره، منسوب به منجش و یا منجشان. (ناظم الاطباء). منزل و آبی است بر سر راه بصره به حج و حدی بوده میان عرب و عجم. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود.
منجشیرین.
[مَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان براکوه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 206 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
منجعف.
[مُ جَ عِ] (ع ص) بر زمین افتاده و مصروع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انجعاف شود.
منجف.
[مِ جَ] (ع اِ) سرگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجفکه.
[مُ جَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان سوس است که در بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع است و 295 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
منجفل.
[مُ جَ فِ] (ع ص) سایهء رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). سایهء رفته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شب درگذشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || قوم برکنده شونده و گذرنده و شتابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردم رفته و بشتاب گذشته. (ناظم الاطباء).
منجق.
[مَ جُ] (اِ) منجوق :
چتر او را سپهر در سایه
منجقش را ستاره در زنهار.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص26).
رجوع به منجوق شود.
منجقان.
[] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه است و 303 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
منجق تپه.
[مُ جِ تَپْ پَ] (اِخ) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان واقع است و 192 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
منجک.
[مَ جَ] (اِ) آن بود که مشعبدان بدو قلم و چیزها برجهانند(1). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص272). یکی از جمله شعبده هایی است که شعبده بازان کنند و آن چنان است که پاره های آهن و سنگ ریزه را در کاسهء آب ریزند و یک یک را از کاسه بیرون جهانند و همچنین قلم را از دوات. (برهان). شعبده ای است که مشعبدان کنند، چنانکه آهن پاره ها در کاسهء پر از آب کنند و به شعبده از کاسه برجهانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
به منجک جهاندی مرا از درت
بهانه نهادی تو بر مادرت.
منجیک (از لغت فرس چ عباس اقبال ص272).
از کون خر فروتر و پنج ارش
می برجهد سبکتر از منجک.
منجیک (از لغت فرس ایضاً ص272).
|| به معنی برجستن باشد. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). برجستگی. (برهان). ظاهراً از معنی اول استخراج کرده اند. (از حاشیهء برهان چ معین). || به معنی گهواره هم هست که به عربی مهد گویند. (برهان). گهواره. مهد. (از ناظم الاطباء): المهد؛ منجک. (مهذب الاسماء).
(1) - مرحوم دهخدا در حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال و چهار یادداشت دیگر «منجک» را منج کوچک و «کَک» دانسته و آرند: «مرکب است از «منج» بمعنی مگس یا نحل و کاف تصغیر و به گمان من کک است... در هر دو مثال (دو بیت از منجیک) معنی کک میدهد و مثال اول هم باید (چو منجک جهاندی...) باشد. و در اثبات نظر خود مصراع آخر دومین شاهد را دلیل می آورند که بر اساس معنی فرهنگها خود منجک نمی جهد، او می جهاند که در این صورت شاهد درست نخواهد بود.
منجک.
[مُ جَ] (اِ مصغر) مصغر منج است که زنبور عسل باشد. (برهان). زنبور خرد. (ناظم الاطباء). منج خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)(1). || به معنی قرنفل هم آمده است. (برهان). میخک و قرنفل. (ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا در همین یادداشت افزایند: «و گویا منجیک شاعر معروف نیز تخلصش منجک بوده است».
منجل.
[مِ جَ] (ع اِ) داس. ج، مناجل. (مهذب الاسماء) (آنندراج). داس و ابزاری که بدان درو می کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مِحصَد. مِقضَب. مِقضاب. مِحطَب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
تو همی شیرگیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص290 و 291).
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص404).
سینه پرآتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت و وقت منجل است.
مولوی (ایضاً ص413).
|| (ص) نیزهء فراخ جراحت. (مهذب الاسماء). سنان فراخ زخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سنانی که زخم فراخ وارد می کند. (ناظم الاطباء). || کشت درهم پیچیده. || مرد بسیارفرزند. || شتر که سماروغ و جز آن را به سپل خود براندازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتربان حاذق. (از اقرب الموارد). || (اِ) چیزی که بدان لوح کودکان را پاک کنند. (از اقرب الموارد). || چیزی که بدان کودکان تخته را پاک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
منجل.
[] (ع اِ) نوعی پرنده. (دزی ج1 ص7).
منجل.
[مِ جَ] (اِ) به معنی کشکنجیر است و آن چیزی باشد که به کشیدن آن آرزوی کمان کشیدن حاصل شود. (برهان) (آنندراج). تیر کلان سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند، می گذرانند و آن را در آزمایش زور و قوت به کار می برند. (ناظم الاطباء).
منجل.
[مَ جَ] (ع اِ) جای انداختن چیزی باشد. (غیاث). رجوع به منجلاب شود.
منجلاب.
[مَ جَ] (اِ مرکب) گوی را گویند که در پس حمامها و مطبخها کنند تا آبهای چرکین و مستعمل بدانجا رود. (برهان) (از ناظم الاطباء). جایی را گویند که در پس حمامها بکنند تا آبهای چرکین در آنجا جمع شود و آن را پارگین نامند. (آنندراج). مغاکی باشد که آب حمام یا آب باورچی خانه و امثال آن در آن جمع شود و ظاهر است که آن نهایت مکروه و بدبو باشد... صاحب بهار عجم گوید: در ترکیب این لفظ ظاهر آن است که مرکب باشد از منجل که اسم ظرف است از نجل که به معنی انداختن چیزی(1) است و لفظ آب، پس منجلاب به معنی جای انداختن آب باشد. (غیاث). گودالی که در آن آب کثیف جمع شود مثل منجلاب حمام که گودال پشت حمام است و در آن آب مستعمل حمام جمع می شود. لفظ مرکب از منجل عربی به معنی جای بیرون آمدن مایع(2) و آب فارسی است. (فرهنگ نظام) :
اگر برکه ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب.
سعدی (گلستان).
|| آب بدبو و گنده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء).
(1) - نَجْل، انداختن چیزی. (منتهی الارب).
(2) - منجل بدین معنی دیده نشده، ولی نَجل بمعنی زهاب که از زمین و از رودبار برآید و آب بر روی زمین روان آمده. رجوع به نجل شود.
منجل الناصور.
[مِ جَ لُنْ نا] (ع اِ مرکب)آلتی از آلات دستکاران (جراحان) و آن آلتی باشد که التصاق را باز کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجلع.
[مُ جَ لِ] (ع ص) منکشف شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). منکشف. گشاده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انجلاع شود.
منجلی.
[مُ جَ] (ع ص) روشن و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). هویدا و منکشف. روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء) : به نص جلی سیجعل الله بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثة المصدور چ یزدگری ص73). || آنکه از وطن خود بیرون رود. (از ناظم الاطباء). از وطن خود بیرون رونده. (غیاث) (آنندراج).
منجلی.
[مِ جِ] (ص) صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
منجلیق.
[مَ جَ] (معرب، اِ) منجنیق. (المعرب جوالیقی ص307) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغة ص41). رجوع به منجنیق شود.
منجم.
[مُ نَجْ جِ] (ع ص) ستاره شناس. (دهار). ستاره شناس و وقت شناس. (منتهی الارب) (آنندراج). ستاره شناس. دانای علم نجوم. کسی که تقویم می نویسد و آن را ترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم. (از اقرب الموارد). اخترشمار. ستاره شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را.فردوسی.
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص54).
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.
منوچهری.
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود.
منوچهری.
منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.منوچهری.
منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص695).
منجمان به دو صد سال کرد نتوانند
قیاس جود و حساب سخای میرحسیب.
قطران (دیوان چ نخجوانی ص39).
کسری مضطر گشت فرمود تا همهء کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص235). پرویز را به فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص250).
بر ضمیر تو زیبد منجمان ترا
مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص55).
حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد.
امیرمعزی (ایضاً ص159).
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است
اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر.
امیرمعزی (ایضاً ص220).
لاجرم از غایت توکل و اخلاص
فارغی از ریبت منجم و کاهن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص465).
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص184).
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر.
سنائی (ایضاً ص139).
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر، گهی کاهن، منجم.
سنائی (ایضاً ص207).
قوام ملک به دبیر است و بقاء اسم جاودانی به شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله ص18). امّا دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص18). پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. (چهارمقاله ص19).
رانده ست منجم قدر حکم
کآفاق شه کیان گشاید.خاقانی.
کرده منجم قدر، حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص425).
منجم از آن سخن تعجب نمود تا خود چه رمز و اشارت است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص189). منجم پرسید که طالع تو از بروج کدام است. (مرزبان نامه ایضاً ص189). همان زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. (مرزبان نامه ایضاً ص251). همچنانکه طبیب به وقت صحت و سقم معالجهء اشخاص کند منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجهء احوال کند. (مرزبان نامه ایضاً ص300). چون بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد منجمان زایچهء طالع او بنهادند. (المعجم چ دانشگاه ص198). منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص85). این آوازه با حکم منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص86).
آن طبیب و آن منجم از گمان
می کنند آگاه و ما خود از عیان.مولوی.
که منجم گفت اندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال.مولوی.
با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ.
مولوی.
آن منجم چون نباشد چشم تیز
شرط باشد مرد اسطرلاب ریز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص311).
شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو.سعدی.
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 216).
- منجم احکامی؛ اخترگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- منجم حشوی؛ آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. (مقدمهء التفهیم ص یدویه) : فاما منجمان حشوی این هر سه ستاره بجمله و به یک وقت خداوندان مثلثه دارند و فرق میانشان به روز و به شب گردانیدن ترتیب کنند و بس. (التفهیم صص399-400).
منجم.
[مَ جَ] (ع اِ) کان. (منتهی الارب) (آنندراج). معدن. کان. (از ناظم الاطباء). معدن. گویند: فلان منجم الباطل و الضلالة؛ ای معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). منشأ. منبع. اصل : ذکر ششم در سلاطین و ملوک و اکابر که منشأ و منجم ایشان آنجا(1)بوده. (ترجمهء محاسن اصفهان ص5). || راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || محل خروج و گویند: مانجم لهم منجم مما یطلبون؛ ای مخرج. (از اقرب الموارد).
(1) - اصفهان.
منجم.
[مَ جِ / مِ جَ] (ع اِ) استخوان برآمدهء کرانهء قدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود.
منجم.
[مِ جَ] (ع اِ) شاهین ترازو. (دهار). عمود ترازو. ج، مناجم. (مهذب الاسماء). آهنی پهنا که در میانش زبانهء ترازو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در میان وی زبانهء ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چیزی که با آن میخ را کوبند. (از اقرب الموارد).
منجم.
[مُ نَجْ جَ] (ع ص) حساب شده و تعیین شده از روش ستاره ها. (ناظم الاطباء). || وامی که پاره پاره ادا کرده شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجیم شود.
منجمان.
[مَ جِ / مِ جَ] (ع اِ) دو استخوان بیرون خاستهء بجول پای. (مهذب الاسماء). به صیغهء تثنیه، دو استخوان برآمده کرانهء قدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منجم شود.
- منجماالرجل؛ دو کعب پا. (از اقرب الموارد).
منجم باشی.
[مُ نَجْ جِ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) رئیس منجمان. (ناظم الاطباء). رجوع به منجم و تذکرة الملوک ص 20 شود.
(1) - از: «منجم» + «باشی» (ترکی).
منجم پیشه.
[مُ نَجْ جِ شَ / شِ] (ص مرکب) آنکه پیشهء منجمی دارد. آنکه شغل وی منجمی است :
همی گفتند یک چندی منجم پیشگان کو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص127).
رجوع به منجم شود.
منجمد.
[مُ جَ مِ] (ع ص) بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمهء سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص250).
لفظش چو لعل منجمد از خندهء هوا
خطش چو در منعقد از گریهء غمام.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص110).
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده به باد فنا انده جهان.
ابن یمین.
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد در صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد.جامی.
- آب منجمد؛ یخ. (ناظم الاطباء).
- اقیانوس منجمد جنوبی؛ اقیانوسی که نیمکرهء جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است.
- اقیانوس منجمد شمالی؛ اقیانوسی که نیمکرهء شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است.
- منجمد شدن؛ بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجمده.
[مُ جَ مِ دَ] (ع ص) منجمدة. تأنیث منجمد: منطقهء منجمدهء شمالی و جنوبی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمد شود.
منجمع.
[مُ جَ مِ] (ع ص) فراهم آمده از هر طرف. (ناظم الاطباء).
من جمله.
[مِ جُ لَ / لِ] (از ع، ق مرکب)(1)به معنی از میان و از جمله و از میان همه و تماماً و سراسر. || القصه و حاصل کلام. (ناظم الاطباء).
(1) - در اصل جار و مجرور است.
منجمی.
[مُ نَجْ جِ] (حامص) حالت و شغل منجم. ستاره شناسی. اخترشناسی. اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت ستارگان و سیارات :
چون روی ناوری به سوی آسمان دین
کت گفت آن دروغ که کرد آن منجمی.
ناصرخسرو.
دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله ص19). ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم، او را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص87). رجوع به منجم شود.
- منجمی کردن؛ پیشگویی کردن. از مغیبات آگهی دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گندپیران به جو منجمی کنند و فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً).
من جمیع الجهات.
[مِ جَ عِلْ جِ] (ع ق مرکب)(1) از هر جهت. من جمیع الوجوه.
(1) - در اصل جار و مجرور است.
من جمیع الوجوه.
[مِ جَ عِلْ وُ] (ع ق مرکب)(1) از هر جهت. من جمیع الجهات.
(1) - در اصل جار و مجرور است.
منجمین.
[مُ نَجْ جِ] (ع ص، اِ)ستاره شناسان. دانایان علم نجوم. (از ناظم الاطباء). رجوع به منجم شود.
منجنوق.
[مَ جَ] (معرب، اِ) منجنیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی) (نشوءاللغه ص41). رجوع به منجنیق شود.
منجنون.
[مَ جَ] (ع اِ) دولاب یا چرخ دلو بزرگ که بر آن آب کشند. منجنین. (منتهی الارب). دولاب. منجنین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مأخوذ از منگنهء فارسی، دولاب و چرخ دول بزرگ که از آن آب کشند. (ناظم الاطباء). قسمی آلت آبیاری. (مفاتیح العلوم). چرخ چاه. گردون. عجله. || دهر. روزگار. ج، مناجین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
منجنیق.
[مَ جَ] (معرب، اِ) سنگ انداز. (دهار). فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنند و سنگ در آن کرده به طرف دشمن اندازند. معرب من چه نیک(1) است. ج، منجنیقات، مجانق، مجانیق. (منتهی الارب). منجنوق. آلتی که بدان سنگ اندازند و آن معرب از «من چه نیک»(2) فارسی است. (از اقرب الموارد). نوعی از فلاخن بزرگ که بر سر چوبی قوی تعبیه کنند و سنگهای کلان در آن نهاده بر دیوار قلعه زده دیوار می شکنند و این معرب من چه نیک است(3) و الا در خاص عربی جیم و قاف در هیچ کلمه نیامده است چون در زمانهء سابق آلت مذکور به جهت قلعه گیری کمال مفید بود، لهذا تفاخراً به این اسم مسمی گشت بعد از آن معرب کردند. (غیاث) (آنندراج). فرهنگهای فارسی در ذیل منجنیک آرند: فلاخن بزرگی باشد که آن را بر سر چوب بلندی تعبیه نمایند و از بیرون، دیوار قلعه را بدان ویران سازند و از درون قلعه خصم را از آمدن به پیش قلعه منع کنند و معرب آن منجنیق است. (فرهنگ جهانگیری). به وزن و معنی منجنیق که معرب آن است و آن فلاخنی است بزرگ که بر سر چوب بلند نصب کنند و از بیرون قلعه را بدان ویران سازند و از درون خصمان از آمدن بازدارند. صاحب قاموس گفته که معنی منجنیک، من چه نیک(4)، یعنی من چه نیکم برای کارها و این خالی از تکلف نیست. (فرهنگ رشیدی). بر وزن و معنی منجنیق است و منجنیق معرب منجنیک باشد و آن فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنند و سنگ و خاک و آتش در آن کرده به طرف دشمن اندازند. (برهان). فارسی منجنیق است و منجنیق معرب و در اصل این لغت فارسی من چه نیکم بوده(5) که به عربی ما اجودنی ترجمه آن است و آن آلت سنگ اندازی است. (آنندراج). در قاموس آمده: منجنیک به معنی «من چه نیک»، یعنی من چه نیکم برای کارها. (فقه اللغهء عامیانه). اصل کلمه مصحف میخنیق از(6) یونانی است. (از حاشیهء برهان چ معین). آلتی بوده است برای انداختن سنگهای بزرگ به برج و باروی دشمن. دستگاهی جنگی که با آن سنگ و آتش به سوی دشمن می انداختند. منجلیق. خِطّار. کلکم. قِرا. بَلکَن. پیلوارافکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی.
شهید بلخی.
بیاراست بر هر دری منجنیق
ز گردان روم آن که بد جاثلیق.فردوسی.
نیامد بر این باره بر منجنیق
ز افسون تور و دم جاثلیق.فردوسی.
پدید آمدی منجنیق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش.فردوسی.
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان.فردوسی.
برشود بر بارهء سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون به چاه اندر شطن.
منوچهری.
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندر این هوا دهای او.منوچهری.
منجنیق سوی خانه(7) روان شد و سنگ می انداختند تا یک رکن را فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص189). بفرمود تا آن رکن را که به سنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص192). سخن نگفتی و چون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه انداختی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص459). چون خلیل را صلوات الله علیه بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص799).
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص196).
هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید... یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد. (کلیله و دمنه).
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص4).
آتش نمرود و آن لشکر نمی بینم به جای
زر آزر را دگرکن منجنیق انداخته.
سنائی (ایضاً ص529).
وآن قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخن است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص84).
زهی بنای عقیدت که روزگار از او
به منجنیق اجل خاک هم نریزاند.
انوری (ایضاً ص143).
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص175).
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا.خاقانی.
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمع سان زین منجنیق از صدمت نکبای من.
خاقانی.
تا فلک برکشیده هفت حصار
منجنیقی چنین نشد بر کار.نظامی.
نه عراده بر گرد او ره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس.نظامی.
سبک منجنیق است بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او.نظامی.
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ.نظامی.
لشکر سلطان منجنیقها و عرادات بر جوانب قلعه راست کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص343). چون کوهی... که منجنیق صواعق و سنگ باران تگرگ و تیر پران بارانش رخنه نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص80). زخم منجنیق حوادث که از این حصار بلند متعاقب می آید اساس حواس را پست گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص269). منجنیق بر کار کرد و یک سنگ گران پران. چون از هوا به نشیب رسید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص69). چون تیر و منجنیق آنجا نمی رسید جوانان خجند را به حشر آنجا راندند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص71). منجنیقی آوردند که به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی).
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق.مولوی.
دیار دشمن او را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
حصار قلعهء یاغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را.سعدی.
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار.سعدی.
از منجنیق دهر شود عاقبت خراب
بنیاد این وجود گر از سنگ و آهن است.
همام تبریزی.
چه هر وجدی در فتح قلعهء وجود بشری بمثابت منجنیقی است از عالم جذبهء الهی نصب کرده. (مصباح الهدایه چ همایی ص134).
گر منجنیق قهر به گردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص107).
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار.عرفی.
حصارخانه چنو منجنیق سنگ انداز
فشاند سنگ و به من برنماند راه مفر.
داوری شیرازی.
رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج1 ص 141 و ترجمهء فارسی آن ج1 ص180 و 181 شود.
|| به دستگاه جرثقیل نیز اطلاق کنند. رجوع به جرثقیل شود.
(1) - بر اساسی نیست، ضمناً برای این کلمه وجوه تسمیهء دیگری نیز ذکر کرده اند. رجوع به المعرب جوالیقی ص306 و حاشیهء آن، و صبح الاعشی ج2 ص136 شود.
(2) - بر اساسی نیست، ضمناً برای این کلمه وجوه تسمیهء دیگری نیز ذکر کرده اند. رجوع به المعرب جوالیقی ص306 و حاشیهء آن، و صبح الاعشی ج2 ص136 شود.
(3) - بر اساسی نیست، ضمناً برای این کلمه وجوه تسمیهء دیگری نیز ذکر کرده اند. رجوع به المعرب جوالیقی ص306 و حاشیهء آن، و صبح الاعشی ج2 ص136 شود.
(4)- بر اساسی نیست، ضمناً برای این کلمه وجوه تسمیهء دیگری نیز ذکر کرده اند. رجوع به المعرب جوالیقی ص306 و حاشیهء آن، و صبح الاعشی ج2 ص136 شود.
(5) - بر اساسی نیست، ضمناً برای این کلمه وجوه تسمیهء دیگری نیز ذکر کرده اند. رجوع به المعرب جوالیقی ص306 و حاشیهء آن، و صبح الاعشی ج2 ص136 شود.
(6) - Mexanikos. (7) - خانهء کعبه.
منجنیقات.
[مَ جَ] (ع اِ) جِ منجنیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منجنیق شود.
منجنیق انداز.
[مَ جَ اَ] (نف مرکب)منجنیق اندازنده. آنکه با منجنیق سنگ یا جز آن اندازد :
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
ز آفرازهء نمرود منجنیق انداز.سوزنی.
برون او همه دیوان منجنیق انداز
درون او همه دیوان آفتاب نقاب.
بدر چاچی (از آنندراج).
رجوع به منجنیق شود.
منجنیقی.
[مَ جَ] (ص نسبی) منسوب به منجنیق. (ناظم الاطباء) (از الانساب سمعانی). منسوب است به منجنیق. (از منتهی الارب). || دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل مهندس(1) آورده است. رجوع به دزی ج 2 ص617 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Ingenieur
منجنیقی.
[مَ جَ] (اِخ) رجوع به یعقوب بن صابربن برکات شود.
منجنیک.
[مَ جَ] (اِ) رجوع به منجنیق شود.
منجنین.
[مَ جَ] (ع اِ) منجنون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منجنون شود.
منجو.
[مَ جُوو] (ع ص) بریده. (منتهی الارب). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء). || رهیده. (منتهی الارب). رهیده. رسته شده. (از ناظم الاطباء).
منجو.
[مَ] (اِ) عدس. (ناظم الاطباء). مرجو است که به عربی عدس گویند. (از لسان العجم شعوری ج2 ورق 357 الف) :
بادناک آمد نخود و هم فطیر
دجر و ماش و فول و منجو هم شعیر.
حکیم شیرازی (از لسان العجم ایضاً).
|| انبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انبه شود.
منجوان.
[مِ جُ] (اِخ) یکی از دهستانهای دوگانهء بخش خداآفرین شهرستان تبریز است. این دهستان در قسمت شمال باختری اهر واقع و از شمال به رودخانهء ارس، از جنوب به دهستان حسن آباد و میشه پاره، از مشرق به دهستان کیوان و از باختر به دهستان دیزمار خاوری و رودخانهء ارس محدود می باشد. هوای آن در قسمت شمال گرمسیر و در قسمت جنوب معتدل مایل به گرمی است. اکثر آبادیهای این دهستان از رودخانه های کلیبر، قره سو و ایلفنا استفاده می کنند. این دهستان از 63 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8464 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ستن، عاشقلو، داشباشی و جانانلو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
منجوب.
[مَ] (ع ص) پوست پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنهء طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست پیراسته شده به پوست درخت اقاقیا و یا هر پوست درختی. (ناظم الاطباء). || سقاء منجوب؛ مشکی پیراسته. (مهذب الاسماء). مشک دباغی شده با پوست تنهء درخت طلح یا پوست هر درختی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || آوند فراخ شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ابر منکشف گردنده. (آنندراج). منکشف شده مانند ابر. (ناظم الاطباء).
منجود.
[مَ] (ع ص) اندوهگین. (مهذب الاسماء). رنجدیده. اندوهناک. || هلاک شده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجور.
[مَ] (ع اِ) دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجوران.
[مَ] (اِخ) قریه ای است در دو فرسنگی بلخ. (از معجم البلدان). نام قریه ای به بلخ و از آنجاست علی بن محمد منجورانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به علی منجورانی شود.
منجورانی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب است به منجوران از قرای بلخ. (از الانساب سمعانی). رجوع به مدخل قبل شود.
منجوز.
[مُ جَ وِ] (ع ص) آنکه بر می گردد و عقب می کشد و دست از کار می کشد. || آنکه به دشمن واگذار می کند. (ناظم الاطباء).
منجوش.
[مَ] (اِ) ماهچهء علم، ظاهراً مبدل منجوق است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به منجوق شود.
منجوف.
[مَ] (ع ص) بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و ترسو و جبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || منقطع از نکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || آوند فراخ شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || تیر پهن پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تیس منجوف؛ تکه دوال بر شکم و قضیب بسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || گشاد. گشاده.
- غار منجوف؛ غار گشاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
- قبر منجوف؛ قبری که جوانب آن کنده شده و درونش گشاد باشد. (از اقرب الموارد).
منجوق.
[مَ / مُ] (اِ) ماهچهء علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچهء علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچهء علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچهء زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت «منجوق» و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیهء برهان چ معین). ماهچهء علم :
سر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر منجوق و زرین سپر.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص327).
ای برده علامت به رخ خوب و به قامت
شد ریش تو مانندهء منجوق علامت.
دهقان علی شطرنجی.
از بهر تو می طرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.خاقانی.
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم.
خاقانی.
ز موج خون که بر می شد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص162).
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.نظامی.
در کوکبهء طلوع آدم
منجوق لوای عز والاست.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص851).
منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص64). || عَلَم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی عَلَم(1). (از دزی ج2 ص617). رایت. درفش. قسمی علم : خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق(2) و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص156).
ز منجوق(3) و از گونه گونه درفش
شد آذین زده روی چرخ بنفش.اسدی.
بی اندازه منجوق و زرین درفش
همان چترها زرد و سرخ و بنفش.اسدی.
همیدون هزار اسب زرین ستام
صد و شصت منجوق از بهر نام.
اسدی.
کمترین منجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص149).
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد.
امیرمعزی (ایضاً ص194).
ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق تست رشک قمر.
امیرمعزی (ایضاً ص244).
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص261).
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشکر شکند.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص365).
اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص377).
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره رامشگر مهمان تو باد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص374).
شب چون منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص215).
تراست قبهء قدری که ماه منجوقش
نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص35).
ماه منجوق قبهء اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص163).
تابان به رزم اندرش ماه منجوق
بیضامثال از دست پور عمران.
ریاض همدانی.
|| به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) :
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
منجوق(4) و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص156).
پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم
از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل.
لامعی.
چون به دروازهء شهر رسیدند لشکر بسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم و منجوق(5) بیرون آوردند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). || در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولهء علم باشد :
چو زلف بتان جعد منجوق باد
گهی برنوشت و گهی برگشاد.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).
به هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کُلَه چون جعد منجوق.نظامی.
|| رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند. || تاج. || گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء). || مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Espece de drapeau (2) - به معنی بعد نیز تواند بود.
(3) - به معنی بعد نیز تواند بود.
(4) - به معنی قبل نیز تواند بود.
(5) - به معنی قبل نیز تواند بود.
منجوق دوزی.
[مَ / مُ] (حامص مرکب)دوختن منجوق بر جامه یا جز آن زیور را. رجوع به منجوق (معنی آخر) شود.
منجول.
[مَ] (ع ص) اهاب منجول؛ پوست شکافتهء بازکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
منجی.
[مُ] (ع ص) رهاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نجات دهنده. رهاکننده. رستگاری دهنده. نجات بخش. رهایی بخش. رهایی دهنده. مقابل مهلک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس شاه... گفت اگرچه «یهه» ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیی منجی و کافی به همهء خیرات مکافی باشد... (مرزبان نامه چ قزوینی ص291).
منجی.
[مِ جا] (ع اِ) هر چیز که بدان استنجا می کنند از سنگ و کلوخ و جز آن. (ناظم الاطباء).
منجی.
[مَ جا] (ع اِ) رجوع به منجا شود.
منجیات.
[مُ] (ع ص، اِ) جِ منجیة، تأنیث منجی. مقابل مهلکات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رهاننده ها. اعمالی که موجب نجات و رستگاری است : دوستی دنیا از مهلکات است و دشمنی وی از منجیات. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص733)... و یا در آنچه محبوب حق است... و آن طاعت و منجیات است. (کیمیای سعادت ایضاً ص781). و از منجیات چیست که وی را نیست تا طلب کند. (کیمیای سعادت ایضاً ص782). الحمدلله که از اسفل درکات مهلکات به افضل درجات منجیات رسید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص270).
اصل علمی را که بخشد ایمنی از مهلکات
در حقیقت با علوم منجیاتش انتماست.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص38).
رجوع به منجی شود.
منجیر.
[مَ / مُ] (اِ) محوطهء شبکه داری که در جلو در بطور انحراف سازند تا عمارت از خارج دیده نشود. (ناظم الاطباء).
منجیر.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان پنجکسرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
منجیک.
[مَ] (اِ) شعبده بازی و تردستی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). به معنی صنعت شعبده بازی است. (از لسان العجم شعوری ج2 ورق 352 الف).
منجیک.
[مُ](1) (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد منجیک(2) ترمذی. از شاعران بزرگ نیمهء دوم قرن چهارم هجری قمری است که بعد از دقیقی در دربار چغانیان به سر می برده و مداح آنان علی الخصوص امیر ابویحیی طاهربن فضل بن محمد بن محتاج چغانی و امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن محمد بن چغانی بوده است. هدایت او را مداح صفاریه و غزنویه دانسته است ولی دلیلی بر این سخن در دست نیست و اشعاری که از منجیک در دست داریم در مدح دو امیر مذکور می باشد. منجیک شاعری زبان آور و سخن پرداز و نیکوخیال و بلیغ و نکته دان بود. عوفی کلام او را از روی حق بدین گونه وصف کرده است: «شعری غریب و الفاظی خوب و معانی بکر و عباراتی بلیغ و استعاراتی نادر» و این اوصاف که عوفی برشمرده همه در شعر منجیک صادق است. دیوان منجیک در قرن پنجم هجری قمری در ایران مشهور و مورد استفادهء اهل شعر و ادب بوده است چنانکه ناصرخسرو داستان استفادهء قطران را از آن دیوان در سفرنامهء خود آورده است. منجیک علاوه بر قدرتی که در مدح و ساختن قصاید بزرگ مدحی داشت در هجو و هزل نیز دستی قوی داشت. اشعارش در جنگها و تذکره ها و کتب لغت پراکنده است. از اوست:
نیکو گل دورنگ را نگه کن
درّ است به زیر عقیق ساده
یا عاشق و معشوق روز خلوت
رخساره به رخساره برنهاده.
و نیز:
در باغ گل فرستد هر نیمشب عبیر
وز شاخ عندلیب بسازد همی صفیر
رخسار آن نگار به گل بر ستم کند
وآن روی را نماز برد ماه مستنیر
ای آفتاب چهرهء بت زاد سروقد
کز زلف مشک باری وز نوک غمزه تیر
بنگاشته چنین نبود بر بتان چنین
تمثال روی یوسف یعقوب بر حریر
از برگ لاله دو لب داری فراز وی
یک مشت حلقهء زره از مشک و از عبیر
گویی که آزر از پی زهره نگار کرد
سیمینش عارضین و بر او گیسوان چو قیر
گویی کمند رستم گشت آن کمند زلف
کز بوستان گرفته گل سرخ را اسیر
گویی خدایش از می چون لعل آفرید
یا دایگانش داده ز یاقوت سرخ شیر.
(از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا چ ابن سینا ج1 صص382-383). رجوع به همین مأخذ و لباب الالباب ج2 ص13 و مجمع الفصحا ج1 ص506 شود.
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتهای متعدد آرند: نام این شاعر به ضم میم است و گمان میکنم از لفظ مُنج آمده است. خود او گوید:
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
(2) - نام خود را در این بیت آورده است:
ای آنکه ز تاج تو بتابد مه و زهره
تا کی بود این مسکین منجیک به حجره.
منجیل.
[مَ] (اِخ) نام محلی از ولایت طارم و خرزویل و نام قریه ای است قریب به آن و آن به خوبی آب و هوا و تواتر انهار و تراکم اشجار مشهور است و در دامان کوه واقع شده است و خانه های آن طبقه بر طبقه است و از آنجا به گیلان روند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام قریه ای از محال طارم، واقع در محل تلاقی شاهرود و قزل اوزن. (ناظم الاطباء). دهی از بلوک فاراب در دهستان عمارلو که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 1100 تن سکنه دارد. رودهای قزل اوزن و شاهرود در نزدیکی این دیه بهم متصل میشوند و سفیدرود را تشکیل میدهند و پل بزرگی بر روی رود قزل اوزن قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
منجیل آباد.
[مَ] (اِخ) دهی از بخش شهریار شهرستان تهران است و 883 تن سکنه دارد. مزرعهء زمان آباد جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
منجیل سفید.
[مِ لِ سِ] (اِ مرکب) بوته ای است(1) شبیه به جاروی قزوینی در «گچسر» و در رازکان جارو نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - Bromus tomentellus.
منجیة.
[مُ یَ] (ع ص) تأنیث منجی. ج، منجیات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منجی و منجیات شود.
منچستر.
[مَ چِ تِ] (اِخ)(1) شهری است در ایالت لانکاشایر(2) بریتانیای کبیر که بر کنار رود ایرول(3) واقع است. این شهر متجاوز از 703000 تن سکنه (مطابق سرشماری 1915) و دانشگاه و موزه دارد و کلیسای بزرگ این شهر در حدود قرن پانزدهم میلادی بنا شده است. منچستر یکی از مراکز بزرگ صنعت نساجی است. صنایع ذوب فلزات و تهیهء مواد شیمیائی این شهر هم دارای اهمیت است. (از لاروس) (از دائرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Manchester.
(2) - Lancashire.
(3) - Irwell.
منچستر.
[مَ چِ تِ] (اِخ)(1) شهری است در ممالک متحدهء امریکای شمالی که در ایالت نیوهَمپشر(2) واقع است. دارای صنایع نساجی و تولید مواد شیمیائی است و در حدود 93400 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Manchester.
(2) - New Hampshire.
منچورستان.
[مَ رِ] (اِخ) منچوری. رجوع به منچوری و تاریخ ایران باستان ج3 ص2256 شود.
منچوری.
[مَ] (اِخ)(1) نام قسمتی از سرزمین چین است که امروز قسمت اعظم شمال شرقی چین را تشکیل میدهد. شهرهای عمدهء آن «شن یانگ» (موکدن)(2) و «هاربین»(3)است. منچوری ها از نژاد «تونگوز»اند که در قرن هفدهم میلادی این سرزمین را گرفته و سلسلهء تسینگ(4) را تشکیل دادند و تا سال 1912م. بر آنجا حکمروائی داشتند. در سال 1897 روسها امتیاز ارضی پورت آرتور و «تالین»(5) را از آنان گرفتند و در سال 1905 روسیه و ژاپن با استفاده از نفوذ خود بر این سرزمین، منچوری را میان خود تقسیم کردند. در سال 1924م. روسها از منافع خود در منچوری دست کشیدند ولی ژاپنی ها دولت مان چوکوئو(6) را در سال 1932 به وجود آوردند. پس از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم منچوری مجدداً به چین بازگشت. این سرزمین از طرف شمال به سیبری و از مغرب به سیبری و جمهوری توده ای مغولستان و از شرق به سیبری و شبه جزیرهء کره و از جنوب به کره و دریای زرد محدود است. 1055000 کیلومتر مربع وسعت و بالغ بر 44 میلیون تن سکنه دارد. مرکز آن موکدن است. سرزمینی است با کوههای کم ارتفاع که مهمترین آنها یکی خنگان بزرگ است که در مغرب قرار دارد و منچوری را از مغولستان جدا می کند و دیگر خنگان کوچک است که در مرکز قرار دارد. رودهای آمور (سرحد شمالی منچوری) و سونگاری(7) و لیائو - هو(8)قسمت اعظم این سرزمین را مشروب می سازند منچوری دارای منابع عظیم کشاورزی است و مهمترین محصول آن غله و سویا است. بهره برداری از جنگل در این سرزمین حائز اهمیت فراوان است. معادن نفت و مس و طلا و آهن و اکسید طبیعی آهن و نقره و سرب و نمک منچوری شایان توجه است کارخانه های ذوب فلزات و پارچه بافی و تولید مواد شیمیائی در شهرهای فوشون(9) و دایرن(10) و موکدن و آنتونگ(11) دارای اهمیت خاصی می باشند. (از لاروس).
.(املای فرانسوی)
(1) - Mandchourie
(2) - Chenyang (Moukden).
(3) - Harbin.
(4) - Tsing.
(5) - Ta - lien.
(6) - Mandchoukouo.
(7) - Soungari.
(8) - Liao - ho
(9) - Fushun.
(10) - Dairen.
(11) - Antoung.
منچوریا.
[مَ] (اِخ) منچوری. رجوع به منچوری و تاریخ ایران باستان ج3 ص2251 شود.
منچیکوف.
[مَ / مِ کُ] (اِخ)(1) شاهزاده و سردار بحری دولت روس (1787-1869 م.) است که در سن پترس بورگ متولد و در همانجا درگذشت. او در سال 1812 مورد توجه آلکساندر اول قرار گرفت و در دوران نیکلای اول به نمایندگی دولت روس با شاه ایران ملاقات و مذاکره کرد و در سال 1828 که شهر و بندر آناپه را در دریای سیاه تسخیر کرد، به فرماندهی قشون روس در جنگ با ترکان عثمانی منصوب گردید و در این جنگ زخمی شد و به معاونت سپاه بحری روس ارتقاء یافت و سپس در سال 1831 به فرمانروائی فنلاند رسید و در سال 1836 وزیر دریاداری روس شد. آنگاه سفیر روس در کنستانتینوپول (استانبول فعلی) گردید و در جنگ کریمه که فرماندهی قشون روس را به عهده داشت شکست خورد. (از لاروس).
(1) - Mentchikov, Alexandre Sergevitch.
منچیکوف.
[مَ / مِ کُ] (اِخ)(1) سیاستمدار روس که در سال 1672م. در مسکو متولد و در سال 1792 در سیبری درگذشت. او فرزند شیرینی فروشی بیش نبود ولی همبازی پتر کبیر امپراتور روس گردید. او در سال 1696 در اردوی پتر کبیر در آزف شرکت کرد و سپس با تزار به هلند و انگلستان رفت و در جنگ شمال شایستگی خود را نشان داد و بعد از جنگ کالیستز(2) در سال 1706 که سوئدیها را شکست داد پتر کبیر به او عنوان شاهزادگی داد. در سال 1709 که قسمت اعظم نیروی سوئد را در پولتاوا(3) منهدم کرد به دریافت عصای مارشالی مفتخر گردید. آنگاه در سال 1712 به اتهام اختلاس به محاکمه کشیده شده و ملکه کاترین او را نجات داد. در سال 1725 پس از مرگ پتر کبیر با کوشش او کاترین به تخت سلطنت رسید ولی در این دوران عم حکومت روسیه در دست منچیکوف بود. او پتر دوم را که با خواهرش وارث تخت و تاج بودند نامزد سلطنت کرد ولی دشمنان منچیکوف پس از رسیدن پتر دوم به حکومت، او و خانواده اش را به سیبری تبعید و تمام اموالش را مصادره کردند. (از لاروس).
(1) - Mentchikov, Alexandre Danilovitch.
(2) - Kalisz.
(3) - Poltava.
منچیوس.
[مِ] (اِخ)(1) یا منغ چئو(2). حکیمی چینی است که در شهر «چئو» متولد گردید و به 84سالگی درگذشت. بسیاری از کتابهای کنفوسیوس را شرح کرده و خود کتابی در اخلاق نوشته است که بعدها چینیها آن را به کتابهای کنفوسیوس ملحق کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Mencius.
(2) - Meng Tseu.
منح.
[مَ] (ع مص) دادن. (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب) (آنندراج). دادن و عطا کردن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || منح الناقة؛ پشم و شیر و بچه ناقه خاص کرد جهت وی. (منتهی الارب) (آنندراج): منح الناقة او الشاة؛ داد ماده شتر و یا گوسپند را به اینکه پشم و شیر و بچهء آن مال او باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مِنحَة شود.
منح.
[مِ نَ] (ع اِ) جِ مِنحَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منحة شود.
منح.
[مُ نُ] (ع اِ) جِ منیحة. (ناظم الاطباء). رجوع به منیحة شود.
منحات.
[مِ] (ع اِ) رنده. (دهار). رندهء نجاران. (غیاث) (آنندراج). آلت تراشیدن مانند تیشه. مِنحَت. ج، مناحیت. (از اقرب الموارد). || تیشهء بزرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحار.
[مِ] (ع ص) بسیار کشندهء شتران و منه قولهم انه لمنحار بوائکها؛ یعنی او کشنده است شتران فربه را و این در صفت جواد و جوانمرد گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منحاز.
[مِ / مَ] (ع اِ) سیرکوب. ج، مناحیز. (مهذب الاسماء). هاون و دستهء او. (دهار). هاون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-امثال: دقک بالمنحاز حب الفلفل ؛ این مثل را در الحاح بر بخیل و در تذلیل و حمل بر آن آرند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منحاص.
[مِ] (ع ص) زن دراز باریک اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منحاة.
[مَ] (ع اِ) آب راههء خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج). آب راههء خمیده و مسیل کجواج. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راه آبکش؛ یعنی مابین چاه تا منتهای سانیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راه آبکش؛ یعنی راهی که شتر آبکش از کنار چاه تا به آخر می پیماید. (ناظم الاطباء). ج، مناحی. (اقرب الموارد). || اهل المنحاة؛ بیگانگان. (منتهی الارب) (آنندراج). بیگانگان که خویشاوندی ندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منحاة.
[مُ] (ع ص) کمان آکنده و سطبر. (منتهی الارب). کمان ستبر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناقهء بزرگ کوهان. (منتهی الارب). ماده شتر کلان کوهان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منحب.
[مُ نَحْ حِ] (ع ص) سیر منحب؛ سیر شتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سیر سریع. (اقرب الموارد).
منحت.
[مِ حَ] (ع اِ) تیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). تیشه و ابزاری که بدان تراش می کنند. (ناظم الاطباء). تیشه و رنده. (غیاث). آلت تراشیدن، مانند تیشه. ج، مناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به منحات شود.
منحت.
[مِ حَ] (ع اِ) منحة. عطا و دهش :حکم او راست در راندن منحت و محنت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص2). همهء کراهیت رفاهیت شد و ترحت فرحت و عسر یسر و محنت منحت گشت. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص24). رجوع به منحة شود.
منحت.
[مَ حَ] (ع اِ) اصل و نژاد: هو من منحت صدق. ج، مناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به مناحت شود.
منحت.
[مُ نَحْ حَ] (ع ص) سم تراشیده شده. (ناظم الاطباء).
منحجز.
[مُ حَ جِ] (ع ص) بازایستنده. (آنندراج). آنکه بازمی ایستد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به حجاز آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه به حجاز می رود و در آن درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انحجاز شود.
منحدر.
[مُ حَ دِ] (ع ص) از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود.
- منحدر شدن؛ سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء).
- منحدر کردن؛ سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء).
منحدر.
[مُ حَ دَ / مُ حَ دُ / مُ حُ دُ] (ع اِ) جایی که از آنجا فرود روند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که از آنجا فرودمی روند و به نشیب می آیند. (ناظم الاطباء).
منحر.
[مَ حَ] (ع اِ) جای گردن بند از سینه. (مهذب الاسماء). پیش سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سر نای گلو. (مهذب الاسماء). موضع نحر از حلق. ج، مناحر. (از اقرب الموارد). آنجای گردن شتر که از آنجا او را نحر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || جای قربانی. (مهذب الاسماء). قربان جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن نحر می کنند و قربانگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنجا که قربان کنند. مَذبَح. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحرد.
[مُ حَ رِ] (ع ص) رجل منحرد؛ مرد منفرد و تنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). منفرد و منه کانه کوکب فی الجو منحرد. (از اقرب الموارد).
- کوکب منحرد؛ کوکب منفرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| ستارهء افتاده. (ناظم الاطباء). رجوع به انحراد شود.
منحرف.
[مُ حَ رِ] (ع ص) بگشته. فروگردیده. (زمخشری). خمیده و برگشته شونده. (آنندراج) (غیاث). آنکه میل می کند و برمی گردد. خمیده و برگشته و واژگون. (ناظم الاطباء). میل کرده از. کج شده. کج رونده. کج. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کارها همه این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف... (تاریخ بیهقی چ فیاض 420). مزاج او از استقامت توجه به حضرت الهی منحرف نه. (مصباح الهدایة چ همایی ص58).
- مزاج منحرف؛ بیمارشده. مریض گشته. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحرف ارکان؛ چیزی که ارکان آن از استقامت خارج گردیده باشد. آنچه که پایه هایش خمیده و کج شده باشد :
ز شرم بیت معمورت طبایع منحرف ارکان
ز رشک سقف مرفوعت شده هفت آسمان درهم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص336).
- منحرف افتادن؛ منحرف شدن : بدین سبب صداقت ایشان تام نبود و از عدالت منحرف افتد. (اخلاق ناصری). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منحرف شدن؛ برگشتن و خمیده شدن. (ناظم الاطباء). پیچیدن. کج شدن. میل کردن از. بیرون شدن از استقامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بینا و نابینا که از جاده منحرف شوند تا در چاه افتند هرچند در هلاکت مشارکت دارند اما بینا ملوم است و نابینا مرحوم. (اخلاق ناصری). تا مزاج به کلی از قرار اصل منحرف نشود تغییر نپذیرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص13).
- منحرف کردن؛ کج کردن. کیبیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحرف گردیدن (گشتن)؛ منحرف شدن : به اندک زیادتی که به کار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص110). پس بر او واجب بود که معاشرت و مخالطت نوع خود کند بر وجه تعاون والا از قاعدهء عدالت منحرف گشته باشد. (اخلاق ناصری). اگر به کلی خواب از نفس منع کنند. مزاج از اعتدال منحرف گردد. (مصباح الهدایة چ همایی ص281). و هر گاه که مزاج دل به محبت و میل به دنیا منحرف گردد... علم سبب زیادتی مرض هوا گردد. (مصباح الهدایة ایضاً ص58). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| آنکه از راه راست و پاکدامنی بیرون شده. آنکه بر طریق عفت و تقوی نباشد.
- منحرف شدن؛ از طریق عفت و تقوی یک سو شدن.
|| (اصطلاح هندسه) شکل مربعی که دو ضلع آن غیر متساوی و موازی باشند. (ناظم الاطباء). شکل مسطحی دارای چهار ضلع که نه مربع و نه مستطیل و نه معین و نه شبه معین باشد (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر مربعی که خارج از حدود مربع صحیح و مربع مستطیل و مربع معین و مربع شبه معین باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا): چهار سوها چند گونه اند. نخستین مربع است که متساوی الاضلاع گویند و این آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویهء هر چهار قائمه باشد. بر مثال خشت و هر دو قطر که از زاویه ای برآید همچند یکدیگر باشند. و دیگر مستطیل که درازا دارد و این آن است که هر چهار زاویهء او قائمه باشند و هر دو قطر متساوی و هر پهلویی از او آن پهلو را راست باشد که برابر اوست و مخالف آن را که بدو پیوندد. و سه دیگر معین است و این آن است که هر چهار پهلوی او راست باشند و هر دو قطر او یکدیگر را نه راست بود و همهء زاویه های او نه قائمه. و چهارم مانندهء معین است و این آن است که هر دو قطر او نه راست بود و هر دو ضلع برابر، یکدیگر را راست باشند و دیگر مخالف و هر چه از چهار پهلوها جز این باشد او را منحرف خوانند... (التفهیم ص11). ذوزنقه. رجوع به ذوزنقه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || نزد صرفیان، اسم حرفی از حروف هجا یعنی لام است زیرا که زبان در موقع نطق بدان، منحرف می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
منحرفة.
[مُ حَ رِ فَ] (ع ص) تأنیث منحرف. رجوع به منحرف شود.
- قضیهء منحرفه؛ هر قضیهء حملی که او را سوری باشد مقابل آن. (اساس الاقتباس ص126). رجوع به قضیهء منحرفه شود.
منحز.
[مُ نَحْ حِ] (ع ص) شتر مبتلا به بیماری نحاز. (از اقرب الموارد). رجوع به منحزة و منحوز و نحاز شود.
منحزة.
[مُ نَحْ حِ زَ](1) (ع ص) ناقهء نُحازرسیده. (منتهی الارب). ماده شتر گرفتار بیماری نحاز. (ناظم الاطباء). رجوع به نحاز و منحز شود.
(1) - در ناظم الاطباء علاوه بر ضبط فوق، به صورت منحزة [ مُ نَحْ حَ زَ ] نیز ضبط شده است.
منحس.
[مُ حَس س] (ع ص) برکنده و ریخته شونده. (آنندراج). از بیخ کنده شده و ریخته شده و افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحساس شود.
منحس.
[مَ حَ] (ع اِمص) بداختری. ج، مناحس. (یادداشت مرحوم دهخدا). مفرد مناحس. (از اقرب الموارد). رجوع به مناحس شود.
منحسات.
[مَ حَ] (ع اِ) جِ مَنحَسَة، تأنیث مَنحَس. بداختریها. چیزهای نامبارک و مشئوم :
و کنت لمعشر سعدا فلما
مضیت تمزقوا بالمنحسات.
ابوالحسن محمد بن عمرالانباری (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص195).
رجوع به منحس شود.
منحسر.
[مُ حَ سِ] (ع ص) برهنه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برهنه و عریان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انحسار شود.
منحسم.
[مُ حَ سِ] (ع ص) بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :
بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص60).
ذره نَبْوَد جز ز چیزی منحسم(1)
ذره نَبْوَد شارق لاینقسم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص336).
رجوع به انحسام شود.
- منحسم شدن؛ بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن : بحمدالله که آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادهء خلاف منحسم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ قویم ص128). متوجهء اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی).
- منحسم گشتن؛ منحسم شدن : مادهء فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - ن ل: منجسم.
منحص.
[مُ حَص ص] (ع ص) مویِ افتنده. (آنندراج). موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بریده. (آنندراج). دنب بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحصاص شود.
منحصر.
[مُ حَ صِ](1) (ع ص)حصرکرده شده. (آنندراج). احاطه شده و محصورشده و محبوس شده و محدودشده. (ناظم الاطباء) : زنهار تا گمان نبری که اسماء الهی در آنچه شنیده ای و به تو رسیده منحصر است. (مصباح الهدایة چ همایی ص24). هر که واحد را در معرفت خود منحصر داند، به حقیقت ممکور و مغرور است. (مصباح الهدایة چ همایی ص18). || شامل شده و گنجیده و شمرده شده. (ناظم الاطباء).
- منحصر شدن؛ شمرده شدن. به حساب آمدن : دل بر آن نهاد که از جیحون بگذرد و به ایلک خان التجا سازد و در عداد خدم و حشم او منحصر شود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص156). اگر به گناهی که ندارم اعتراف کنم... در زمرهء گناهکاران منحصر شده... (مرزبان نامه چ قزوینی ص243). تا خود به چه حیلت و کدام وسیلت در جملهء ایشان منحصر شوند. (مرزبان نامه ایضاً ص253). اگر به اختیار طبع... خواهم که در آن جمله آیم و در عدد ایشان منحصر شوم دشوار دست دهد. (مرزبان نامه ایضاً ص155).
|| مقصور. مختص: یگانگی منحصر به ذات باری است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحصر بفرد(2)؛ یگانه. یکتا. وحید. فرید. بی نظیر. بیمانند. بیمثال. بی شبیه. بی همال. بی قرین. (یادداشت ایضاً).
- منحصر شدن؛ مقصور شدن. مختص شدن. اختصاص داشتن :
منحصر شد رهبری بر ذات او
هست منشور جهان آیات او.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
(1) - در آنندراج منحصر [ مُ حَ صَ ] ضبط شده که درست نیست.
. (فرانسوی)
(2) - Unique
منحصراً.
[مُ حَ صِ رَنْ] (ع ق) اختصاصاً. بطور انحصار: هنر زری بافی منحصراً متعلق به ایرانیان است.
منحط.
[مُ حَط ط] (ع ص) انحطاط یافته. انحطاط یابنده. پست شونده. پست شده. به زیر آمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از مرتبهء خویش منحط شود و به مراتب بهایم رسد یا فروتر از آن آید. (اخلاق ناصری). || دوش نیکو. (منتهی الارب): منکب منحط(1)؛ دوش بهترین دوشها. (ناظم الاطباء). منکب منحط؛ ای لطیف متناسب. (محیط المحیط). المنحط من المناکب، المستقل الذی لیس بمرتفع و لامستقل، و هو احسنها. (معجم متن اللغة). || فرودآمده در منزل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || کم بهاشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || شتری که به کشیدن مهار سوی نشیب رود و یا به شتاب رود. (ناظم الاطباء)(2) (از منتهی الارب).
(1) - در اقرب الموارد بدین معنی «منکب محط» آمده است.
(2) - در ناظم الاطباء برای سه معنی اخیر به صورت منحط [ مُ حِط ط ] ضبط شده و درست نمی نماید.
منحطة.
[مُ حَ طَ] (ع ص) نحطه رسیده از اسب و شتر. (منتهی الارب). اسب و یا شتر گرفتار بیماری نحطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نحطة رسیده از اسب و شتر. و نحطة بیماریی است در سینهء اسب و شتر. (آنندراج). رجوع به منحوط شود.
منحف.
[مُ حَ] (ع ص) لاغر و نزار. (ناظم الاطباء). رجوع به اِنحاف شود.
منحل.
[مُ حَل ل] (ع ص) گشاده شونده. (غیاث) (آنندراج). گره گشاده. (ناظم الاطباء). بازگشته. گشاده. گشوده. از هم باز شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحل گردیدن؛ از هم گشودن. از هم گسیخته شدن : اگر در خیال جبال یک نفس نقش آن تصور گیرد، اجزای آن ابدالدهر مزلزل و اوصال آن منحل گردد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص133). الا وقتی که قوت امساک سپری شود و عقدهء وقار منحل گردد. (مصباح الهدایة چ همایی ص198). تا به مطالعهء آثار آن... عقدهء تهمت حال شیخ که سده مجاری فیض است از او منحل گردد. (مصباح الهدایة ایضاً ص229). آن یار گفت لا والله نخواهم که عقدهء عقدی که با تو کرده ام خدای را بدین سبب منحل گردد. (مصباح الهدایة ایضاً ص246).
|| حل شده و گداخته شده. (ناظم الاطباء). گداخته چنانکه قند و شکر در آب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص291). || لغوگشته. (ناظم الاطباء). || برچیده شده. از هم پاشیده. خلاف منعقد: جامعهء ملل برای کثرت مطامع استعمارگران بی هیچ نتیجه منحل شد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحلة.
[مُ حَلْ لَ] (ع ص) تأنیث منحل: شرکت منحلهء.... رجوع به منحل شود.
منحمق.
[مُ حَ مِ] (ع ص) خوارگردنده و تواضع کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گول و احمق و خوار و آنکه کار احمقانه کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامهء کهنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازار کاسد. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازار کاسد و نارواج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر کند. (ناظم الاطباء).
منحنا.
[مُ حَ] (ع ص) در بیت زیر از ناصرخسرو ظاهراً به جای مُنحَنی به کار رفته ضرورت قافیه را :
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص225).
رجوع به منحنی شود.
منحنی.
[مُ حَ] (ع ص) خمیده. (غیاث) (آنندراج). کج و خمیده. (ناظم الاطباء). خم. بخم. خمیده. منعطف. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی.مسعودسعد.
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما.
سنائی (دیوان چ مصفا ص32).
اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیرالاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید. (سندبادنامه ص65).
- خط منحنی؛ (اصطلاح هندسه) خطی است که نه مستقیم باشد و نه منکسر و نه شامل قطعات مستقیم. و ممکن است باز باشد چون قوسی از دایره و بیضی و جز آنها و یا بسته باشد مانند دایره. رجوع به دایرة المعارف فارسی ذیل خط شود :
تا حرف بی نقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی...
منوچهری.
|| گوژپشت. (غیاث) (آنندراج). خمیده قامت. کوز. کوژ. دوتا :
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان.
سنائی (دیوان چ مصفا ص229).
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی.مولوی.
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا از اویی منحنی.مولوی.
کاین فلک منحنی سالخورد
قد الف وار مرا دال کرد.خواجو.
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی.
حافظ.
|| مجازاً به معنی ضعیف و ناتوان. (غیاث) (آنندراج).
منحوت.
[مَ] (ع ص) تراشیده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تراشیده شده و نجاری شده. (ناظم الاطباء) :
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه.مولوی.
|| برساخته. ساختگی. کلمهء ساخته شده از کلمه یا کلماتی دیگر مثل جعفدة، از جعلنی الله فداک. (یادداشت مرحوم دهخدا). کلمهء ساخته از دو یا چند کلمه مثل شقحطب که از شق حطب آمده و بسمله و حوقله و هیلله و حیعله و... (المزهر ص286) (یادداشت ایضاً).
- فعل منحوت (در اصطلاح این کتاب)؛چون «فهمیدن» از «فهم» و «غارتیدن» از «غارت» و «طلبیدن» از «طلب» و «رقصیدن» از «رقص». (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحوتة.
[مَ تَ] (ع ص) تأنیث منحوت. (ناظم الاطباء). رجوع به منحوت شود.
- کلمهء منحوته؛ کلمه ای که از دو کلمهء دیگر ساخته باشند، مانند «صهصلق» از صهل و صلق. (از اقرب الموارد). رجوع به منحوت شود.
منحور.
[مَ] (ع ص) گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- نحر منحور؛ سینهء شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...(1)، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| مستقبل. (اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض) اجتماع جَدْع و کَشْف است، در مفعولاتُ «لا» بماند، «فع» به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولاتُ خیزد آن را منحور خوانند؛ یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص43).
(1) - فقره ای از زیارت نامهء حضرت حسین بن علی (ع). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحور.
[مُ] (ع اِ) پیش سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای سینه. ج، مناحیر. (از اقرب الموارد).
منحوز.
[مَ] (ع ص) شتر سرفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر گرفتار بیماری نحاز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نحاز شود.
منحوز.
(1) [مُ حَ وِ] (ع ص) از خانمان به جای دیگر رونده. (آنندراج). برگشته و به جای دیگر رفته. (ناظم الاطباء).
(1) - مطابق قواعد اعلال، اسم فاعل از مصدر «انحیاز» مُنحاز آید نه مُنْحَوِز.
منحوس.
[مَ] (ع ص) بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نَحس. نَحِس. (از اقرب الموارد)(1). مشؤوم. شوم. نامیمون. مَرخَشَه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص685).
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص231).
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم.
مسعودسعد.
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است.
مسعودسعد.
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص202).
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس.سنائی.
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص209).
گهی به باختهء این سپهر منحوسم
گهی گداختهء این جهان غدارم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص685).
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.خاقانی.
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده.
خاقانی.
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.خاقانی.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص456).
- منحوس شدن؛ نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن :
مدت عالم به آخر می رسد بی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص606).
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص87).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص273).
- منحوس طالع؛ نگون بخت. بدطالع :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم.خاقانی.
(1) - این کلمه بر خلاف قیاس ساخته شده. (از اقرب الموارد).
منحوسة.
[مَ سَ] (ع ص) تأنیث منحوس. (از اقرب الموارد). رجوع به منحوس شود.
- ایام منحوسة؛ قدما بعضی از روزهای ماه قمری را نحس می شمردند و ابونصر فراهی آنها را در قطعهء زیر جمع کرده است:
هفت روزی نحس باشد در مهی
زآن حذر کن تا نیابی هیچ رنج
سه و پنج و سیزده با شانزده
بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج.
(نصاب الصبیان چ کاویانی ص58).
منحوش.
(1) [مُ حَ وِ] (ع ص) ترنجیده و منقبض گردنده. (آنندراج). || هراسیده و ترسیده و گریزان و رمیده. (ناظم الاطباء).
(1) - مطابق قواعد اعلال، اسم فاعل از مصدر «انحیاش» مُنحاش آید نه مُنْحَوِش.
منحوش.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
منحوض.
[مَ] (ع ص) گوشت رفته و لاغر و گوشت آکنده، از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کم گوشت و فراوان گوشت. از اضداد است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || سنان باریک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
منحوط.
[مَ] (ع ص) اسب و شتر نحطه(1)زده. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به منحوط و منحطة شود.
(1) - بیماریی است در سینهء اسب و شتر. (منتهی الارب).
منحوطة.
[مَ طَ] (ع ص) تأنیث منحوط. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبان و شتران گرفتار بیماری نحطة(1). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منحوط و منحطة شود.
(1) - بیماریی است در سینهء اسب و شتر. (منتهی الارب).
منحوف.
[مَ] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد).
منحول.
[مَ] (ع ص) شعر و سخن بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. (منتهی الارب). شعر دیگری که بی تغییر الفاظ و مضمون به نام خود خوانده باشند. (غیاث) (آنندراج). شعر و یا سخن دیگری را بر خود بسته. (ناظم الاطباء) :
هر آن مدیح که خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابتر.مسعودسعد.
خود را ز ره مدحت منحول و مزور
مداح نماینده به ممدوح نمایان.سوزنی.
خنده زنم چون بدو منحول و سست
سخت مباهات کنند این و آن.خاقانی.
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر بازدهید.خاقانی.
یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب را انتحال عیب نباشد. (لباب الالباب چ نفیسی ص111).
منحوی.
[مُ حَ] (ع ص) با هم غلتیده شده و پیچیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منحة.
[مِ حَ] (ع اِ) دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا و دهش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اما بعد، احسن الله حفظک و حیاطتک و امتع امیرالمؤمنین بک و بالنعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص296)(1).رجوع به منحت شود. || آن اشتر که بدهند تا از شیر و پشم او نفع گیرند. (مهذب الاسماء). ستور که پشم و شیر و بچه اش دهند کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر یا گوسفندی که به کسی دهند به اینکه پشم و شیر و بچهء آن مال آن کس باشد و خود حیوان مال صاحبش بود. ج، مِنَح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در اصطلاح فقه، گوسفندی است که عاریه می دهند تا مستعیر از شیر آن استفاده کند. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). || هر چیز عاریتی. (ناظم الاطباء).
(1) - در چاپ فیاض یافت نشد.
منحی.
[مَ حا] (ع اِ) مقصد. مقصود. ج، مناحی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
من حیث المجموع.
[مِ حَ ثِلْ مَ] (ع ق مرکب) بر روی هم. روی هم رفته. (یادداشت مرحوم دهخدا): من حیث المجموع باید این کار خوب تمام شود.
من حیث لایشعر.
[مِ حَ ثُ یَ عُ] (ع ق مرکب) لاعن شعور. بدون ادراک. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منحیم.
[مِ نَ] (اِخ)(1) (به معنی تسلی دهنده). پسر جادی که شلوم پادشاه اسرائیل را کشته در عوض وی مدت ده سال یعنی از 738 تا 747 ق.م. سلطنت نمود و در ظلم و ستم معروف بود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به کتاب دوم ملوک فصل پانزدهم آیت 15-20 شود.
(1) - Menahem.
منخاب.
[مِ] (ع ص) سست بی خیر. (منتهی الارب). ضعیف بی خیر. ج، مناخیب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منخار.
[مِ] (ع ص) امرأة منخار؛ زن که از بینی بانگ بسیار کند وقت جماع گویا دیوانه است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
منخاس.
[مِ] (ع اِ) مهمیز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منخاقة.
[مُ قَ] (ع ص) فراخ: مفازة منخاقة. (از اقرب الموارد). بئر منخاقة؛ چاه فراخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منخال.
[] (ع اِ) میخال. چرخ چاه یا چیزی شبیه به آن، بالا کشیدن آب را(1). (از دزی).
. (فرانسوی)
(1) - Treuil
منخبة.
[مَ خَ بَ] (ع اِ) حلقهء دبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
منخدش.
[مُ خَ دِ] (از ع، ص) خراشیده. خراش یافته. جراحت دیده. خدشه دار :
آسمان از گرد خیلت زآن همی بندد نقاب
تا نگردد روی خورشید از سنانت منخدش(1).
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص34).
(1) - ن ل: منحرش، و در این صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
منخدع.
[مُ خَ دِ] (ع ص) فریفته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). فریفته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :نصربن الحسن بدین لمعهء برق منخدع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص264). || مکروهی یابنده در بی خبری. (آنندراج) (از منتهی الارب).
منخر.
[مِ خَ / مِ خِ / مُ خُ / مَ خِ](1) (ع اِ)سوراخ بینی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخر. (ناظم الاطباء). بینی و گویند سوراخ آن. ج، مناخر. (از اقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. تثنیهء آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخرین شود.
(1) - در تداول فارسی زبانان ضبط اول معمول است.
منخربة.
[مُ نَ رِ / رَ بَ] (ع ص) شجرة منخربة؛ درخت پوسیدهء سوراخ سوراخ شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب کرم خورده. (ناظم الاطباء).
منخرط.
[مُ خَ رِ] (ع ص) درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده : سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایة چ همایی ص209).
- منخرط داشتن؛ به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن : صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص166).
- منخرط شدن؛ به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن : ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرهء ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد و در مسالک «ان فی هذه الامة لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم» منخرط شود. (مصباح الهدایة چ همایی ص169).
- منخرط گردیدن؛ منخرط شدن : این نزاع از او(1) برخیزد و در سلک عبادالله منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص254). مصلی بواسطهء صلوة در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص297).رجوع به ترکیب قبل شود.
|| در میان چیزی درآینده. || چیزی که به سبب تراشیدن همهء اطرافش صاف و مصاف شده باشد. || مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج). || مغلوب و مجبور و ملتزم. || گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء). || بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتاب و جلد. (ناظم الاطباء).
(1) - از نَفْس.
منخرع.
[مُ خَ رِ] (ع ص) برکنده شونده و برآینده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). برکنده و منفک و از جای برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکسته گردنده. (آنندراج). || سست و ضعیف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکافته و پاره پاره شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخراع شود.
منخرق.
[مُ خَ رِ] (ع ص) دریده شونده. (غیاث). دریده شونده و پاره پاره گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دریده و پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم برشدن به دماغ جهان کند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص435).
- رجل منخرق السربال؛ مرد که از درازی سفر جامهء وی پاره پاره باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- منخرق شدن؛ شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن : مشیمهء مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص44). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ قم ص50).
|| سریع. (اقرب الموارد).
منخرق.
[مُ خَ رَ](1) (ع اِ) منخرق الریاح؛ بادگذر. (منتهی الارب). محل وزیدن بادها و بادگذر. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب منخرق [ مُ خَ رِ ] آمده است و درست نمی نماید.
منخرم.
[مُ خَ رِ] (ع ص) شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) :
هین عنان درکش پی این منهزم
درمران تا تو نگردی منخرم.مولوی.
- منخرم گردانیدن؛ شکافتن. از هم دریدن :اساس گفتهء من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص116).
منخرین.
[مِ خَ رَ] (ع اِ) هر دو سوراخ بینی. (غیاث) (آنندراج) تثنیهء منخر. دو سوراخ بینی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آب اصلش(1) چون به بینی بازافکنی فضل دماغ و منخرین بکشد. (الابنیه چ دانشگاه ص182). فرنجمشک... سددهای مغز و منخرین بگشاید چون بوی کنند یا بخورند. (الابنیه ایضاً ص243). رجوع به منخر شود.
(1) - اصل سِلق.
منخزع.
[مُ خَ زِ] (ع ص) بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیده گشته از بسیاری عمر و یا از ضعف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخزاع شود.
منخزق.
[مُ خَ زِ] (ع ص) دوخته شونده به نیزه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخزاق شود. || عبورکرده. || سوراخ کرده. (ناظم الاطباء).
منخزل.
[مُ خَ زِ] (ع ص) منقطع و بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : کارها همه این مرد(1) می برگزارد که پدریان منخزل بودند و منحرف. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص329). || با تبختر راه رونده. (ناظم الاطباء).
(1) - بو سهل.
منخسف.
[مُ خَ سِ] (از ع ص) ماه گرفته.(1)(ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ماه نو منخسف در گلوی فاخته است
طوطیکان با حدیث قمریکان با انین.
منوچهری.
من شدم عاشق بر آن خورشیدروی
کابروان دارد هلال منخسف.
خاقانی.
مه قدم و فلک ردا وز تف آفتاب و ره
چهره چو ماه منخسف یافته رنگ اسمری.
خاقانی.
هلال منخسف ار ممکن است آن خط تست
که کرد ناگه با جرم آفتاب قران.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص302).
- منخسف شدن ماه؛ گرفتن ماه. (ناظم الاطباء) :
گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد
گفتا خسوف نیست، مه از غالیه نقاب.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص10).
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد تو جاوید مانی.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص417).
- منخسف گردیدن ماه؛ منخسف شدن ماه :
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غرهء ماهی که در وی منخسف گردد هلال.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - در عربی انخساف به معانی دیگری آمده است. رجوع به انخساف شود.
منخسفة.
[مُ خَ سِ فَ] (ع ص) چشم کور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخساف شود.
منخع.
[مَ خَ] (ع اِ) بند مهرهء بن گردن نزدیک سر. (منتهی الارب) (آنندراج). مفصل اولین فقرهء گردن با سر. (ناظم الاطباء). مفصل اولین فقرهء بین گردن و سر از درون. (از اقرب الموارد).
منخفس.
[مُ خَ فِ] (ع ص)آب متغیر. (آنندراج). آب متغیرشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انخفاس شود.
منخفض.
[مُ خَ فِ] (ع ص) به نشیب افتاده و پست شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب). افتاده و به نشیب افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فروداشته. فرونشسته. پست شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کوتاه. پست. قصیر. (یادداشت مرحوم دهخدا): هو ثمر نبات منخفض شبیه بمایکون بین الشجر والحشیش. (ابن البیطار ذیل کلمهء عنب الدب) (یادداشت مرحوم دهخدا). || به اصطلاح نحو و صرف، دارای کسره. (ناظم الاطباء).
منخفض.
[مُ خَ فَ] (ع اِ) محل انحطاط. (ناظم الاطباء).
منخفضة.
[مُ خَ فِ ضَ] (ع ص) تأنیث منخفض. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخفض شود.
- ارض منخفضة؛ زمینی جرف (ژرف) آب. (مهذب الاسماء).
- بروج منخفضة؛ بروج جنوبیه است یعنی میزان و عقرب و قوس و جدی و دلو و حوت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حروف منخفضة؛ سوای صضطظ خفق باشد. (منتهی الارب). بجز این حروف که ص و ض و ط و ظ و خ و ف و ق سایر حروف را گویند. (ناظم الاطباء).
منخل.
[مُ خُ / خَ](1) (ع اِ) آردبیز. ج، مناخل. (مهذب الاسماء). پرویزن. ج، مناخل. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پرویزن و غربال. (غیاث) (آنندراج). آنچه بدان چیزی را غربال کنند. این کلمه از وزنهای نادر است که به ضم وارد شده و وزن قیاسی به کسر است زیرا اسم آلت است. (از اقرب الموارد) :خردهء کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت. (سندبادنامه ص123). خاکستر جبهء او را به منخل بیخت و زر از آنجا استخراج کرد. (ترجمهء محاسن اصفهان).
- منخل شعر؛ الک مویی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - در غیاث و آنندراج آمده: به کسر میم و فتح خاء معجمه و به ضم میم و ضم خاء معجمه و به فتح خاء افصح.
منخل.
[مُ نَخْ خَ] (اِخ) شاعری است. و منه لاافعله حتی یؤب المنخل. (منتهی الارب). نام شاعری و منه المثل: لاافعله حتی یؤب المنخل؛ ای ابداً لانه ذهب و لم یرجع و صار مفقودالاثر. (ناظم الاطباء). شاعری از «یشکر» است و منه المثل: لاافعله حتی یؤوب المنخل؛ این کار را نمی کنم تا منخل بازگردد یعنی هرگز. گویند: نعمان، منخل را به زندان کرد و پس از آن خبر وی به کسی نرسید و بدان جهت به وی مثل زدند. (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی ص127 و البیان والتبیین ج3 ص207 و عیون الاخبار ج3 ص9 و 12 شود.
منخلع.
[مُ خَ لِ] (ع ص) از جای کنده. منتزع شده. بیرون شونده. بیرون شده. جداگردیده.
- منخلع شدن؛ از جای کنده شدن. جدا شدن. بیرون آمدن. دور شدن : دوستان خدای را گویند یا اولیاءالله بیایید نزدیک خدای تعالی، دلهای ایشان از شادی منخلع شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص830). قبایل ترکان... از اطاعت و انقیاد او منخلع شده و تعرض می رسانیده... (جهانگشای جوینی). در مقام فنای ارادت که سالک از حول و قوت خود منخلع شود و از اختیار خود منسلخ گردد محکوم وقت باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص74).
- منخلع گردانیدن؛ جدا کردن. بیرون آوردن : و نشان این علم آن است که بنده... خود را... از کسوت مخالف منخلع گرداند. (مصباح الهدایه ایضاً ص68).
- منخلع گردیدن؛ منخلع شدن :
بیخ و پیوند منقطع گردد
وز ریا پاک منخلع گردد.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص28).
چون ز خود پاک منخلع گردد
صورت عشق منطبع گردد.
سنائی (ایضاً ص47).
به روزگار صحبت رسول (ص)... نفوس امت از ظلمت رسوم عادات منخلع گشته بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص15). چه سالک مادام تا هنوز از صفات نفس به کلی منخلع نگشته باشد... اکثر حظوظ را حقوق خود داند. (مصباح الهدایه ایضاً ص72). سالک خواهد که به کلی از ملابس صفات وجود، منسلخ و منخلع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص121). رجوع به ترکیب منخلع شدن شود.
منخلی.
[مُ خُ / مُ خَ لی ی] (ع ص نسبی)آردبیزفروش. (مهذب الاسماء). منسوب به منخل. رجوع به منخل شود.
منخمص.
[مُ خَ مِ] (ع ص) آماس جراحت فرونشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخماص شود.
منخنث.
[مُ خَ نِ] (ع ص) دوتا و شکسته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دوتاه و دولا و شکسته. (ناظم الاطباء). رجوع به انخناث شود.
منخنس.
[مُ خَ نِ] (ع ص) سپس ماننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). سپس مانده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انخناس شود.
منخنق.
[مُ خَ نِ] (ع ص) خبه شونده از خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). خفه شده. منخنقة. (ناظم الاطباء). رجوع به انخناق شود.
منخنقة.
[مُ خَ نِ قَ] (ع ص) خفه شده. منخنق. (ناظم الاطباء). گوسفندی که به گلوافشار کشته شود. (مهذب الاسماء) :حرمت علیکم المیتة و الدم و لحم الخنزیر و ما اهل لغیر الله به و المنخنقة و الموقوذة و المتردیة و النطیحة و...(1) (قرآن 5/3).
(1) - حرام کرده آمد بر شما مردار و خون و گوشت خوک و آنچه کشته بجز نام خدای بر آن، و گلوافشرده و به چوب زده و از کوه یا از بالایی دراوکنده یا به سرو کشته و... (ترجمهء تفسیر طبری چ حبیب یغمایی ج2 ص374).
منخو.
[مَ خُوو] (ع ص) متکبر و بانخوت. (از اقرب الموارد).
منخوب.
[مَ] (ع ص) بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لاغر گوشت رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوشت رفتهء لاغر. ج، منخوبون و در شعر به مناخب جمع بسته شود. (از اقرب الموارد).
منخوت.
[مَ] (ع ص) برچیده و از جای برداشته. (ناظم الاطباء). || منخوت الفؤاد؛ جبان و ترسو و سهمگین و ترسناک. (ناظم الاطباء).
منخوت.
[مُ خَ وِ] (ع ص) پرتاب کننده. || باز چنگ زننده و رباینده. (ناظم الاطباء).
منخور.
[مُ] (ع اِ) منخر. (بحر الجواهر). سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منخر شود.
منخوس.
[مَ] (ع ص) شتر کفته بغل و گرگین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کم گوشت و لاغر. (ناظم الاطباء).
منخوش.
[مَ] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منخوشة.
[مَ شَ] (ع ص) مؤنث منخوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منخوش شود.
منخوعة.
[مَ عَ] (ع ص) دابة منخوعة؛ ستور که کارد تا به نخاع آن رسیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد): ذبیحة منخوعة؛ ذبیحه ای که کارد تا به نخاع آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء).
منخول.
[مَ] (ع ص) بیخته شده. (ناظم الاطباء). بیخته. الک کرده. بوجاری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منخی.
[مُ] (ع ص) آنکه ناز و بزرگ منشی و خودبینی او افزون گردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به انخاء شود.
مند.
[مَ] (پسوند) یعنی خداوند، با کلمهء دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و دردمند هم از این قبیل است به معنی صاحب درد و غمناک. (برهان) (آنندراج). از جمله حروفی است که همیشه به آخر اسم(1)ملحق می گردد و معنی دارایی و خداوندی به آن می دهد، مانند ارجمند؛ یعنی خداوند قدر و قیمت و حاجتمند؛ یعنی صاحب حاجت و محتاج و دردمند؛ یعنی دارای درد و خردمند؛ یعنی دارای خرد و عقل. (ناظم الاطباء). در پهلوی، مند(2) و نیز اومند(3). اوستایی، منت(4). (حاشیهء برهان چ معین). مزید مؤخری است که معمو به آخر اسم معنی درآید و تصاحب و مالکیت را رساند، مانند: آبرومند. آرزومند. آزمند. آگه مند. آهمند. آهومند. ادراک مند. ارادتمند. ارمند. اصل مند. اقبالمند. اندوهمند. اندیشمند. اندیشه مند. بخت مند. بزه مند. بهره مند. بیدادمند. پندمند. پورمند. پیروزمند. ثروتمند. حاجتمند. حسرتمند. خارمند. خجلتمند. خردمند. خطرمند. خندانمند. خواهشمند. دانشمند. دردمند. دولتمند. رحم مند. رضامند. رنجمند. روزی مند. زورمند. زهرمند. زیانمند. سازمند. سالمند. سخاوتمند. سزامند. سعادتمند. سودمند. شرافتمند. شره مند. شعورمند. شکایتمند. شکوهمند. شکْوه مند. طالعمند. عفومند. عقلمند. عقیده مند. علاقه مند. عیالمند. غیرتمند. فراستمند. فرمند. فرهمند. فضیلت مند. فیروزمند. قرضمند. قیمت مند. کارمند. کرامند. کراهتمند. کندمند. گره مند. گله مند. مزدمند. مستمند. مهرمند. نیازمند. نیرومند. نیومند. هنرمند. هوشمند. یارمند. یالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در کلمهء کشتمند معنی جای دهد نظیر زار در کشتزار به معنی مزرعه. (یادداشت ایضاً). || مزید مؤخر امکنه: میمند. بیمند. فیروزمند. (در سیستان). هیرمند = هیلمند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - به ندرت به آخر صفت نیز ملحق گردد، مانند فیروزمند در شاهد زیر :
که بر هر چه شاید گشاید ز بند
دل و رای شه باد فیروزمند. نظامی.
(2) - mand. (این صورت در بعضی از کلمات
(3) - omand فارسی نیز دیده میشود؛ مانند: تنومند. بَرومند. حاجتومند).
(4) - mant.
مند.
[مَ] (اِ) نام نوعی از عنبر بود که سیاه و گران بود. (فرهنگ جهانگیری). نام نوعی از عنبر است و آن سیاه و سنگین و گران می باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ... در قرابادینها یافته نشد و سراج اللغات گوید: «و بعضی به معنی نوعی از عنبر سیاه و گران قیمت نیز نوشته اند و ظاهراً به «مید» به یای مجهول که نوعی از عطریات است و از گربهء زباد حاصل می شود اشتباه کرده اند و حال آنکه بدین معنی هم هندی است نه فارسی». (فرهنگ نظام).
مند.
[مُ نِدد] (ع ص) آنکه پراکنده می کند شتران را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انداد شود.
مند.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان مسکوتان است که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مند.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش جویمند است که در شهرستان گناباد خراسان واقع است و 696 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مند.
[مُ] (اِخ) رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضهء خلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبهء مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به «قراقاچ» و دیگری از کوه بزپار جاری شده در «پسی رودک» به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبهء اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص74 و 79).
مند.
[مَ] (اِخ)(1) مرکز ایالت «لوزر»(2) فرانسه است که بر کنار رود لو(3) و در 571کیلومتری جنوب پاریس واقع است و 11472 تن سکنه دارد. آثار باستانی این شهر کلیسای بزرگی است از قرن شانزدهم و هفدهم و پلی از قرن شانزدهم و مهمانسرائی از قرن هیجدهم. این شهرستان از 17 بخش و 142 دهستان تشکیل یافته و جمعاً 64598 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Mende.
(2) - Lozere.
(3) - Lot.
مندا.
[مُ] (اِخ)(1) موندا. یکی از شهرهای باستانی اسپانی که در ایالت بتیک(2) واقع است و در سال 45 پس از میلاد سزار در این جا بر پسران و صاحبمنصبان پومپه فائق آمد و بعدها اظهار داشت که در نبردها همیشه برای پیروزی می جنگیده ولی در این جنگ برای حفظ جان خود نبرد می کرده است. (از لاروس).
(1) - Munda.
(2) - Betique.
منداب.
[مَ] (اِ) گیاهی است که از دانهء آن روغن گیرند و شتران مبتلا به جرب را بدان چرب کنند. کک کوج. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیرهء چلیپائیانی که ریشهء ضخیم آنها خوراکی است و این گیاه دانهء روغنی(1) دارد. (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص242).
(1) - Brassica colza.
منداد.
[] (اِخ) ابن عبدالحمید، مکنی به ابوعمر الکرخی معروف به ابن لزة. لغوی و ادیب بود. کتاب معانی الشعر از اوست و اشعار باهلی انصاری را شرح کرده است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج7 ص178). رجوع به همین مأخذ شود.
مندارچه.
[مَ چَ / چِ] (اِ) درختچه ای است از جنس لیگوستروم(1) که در جنگلهای آستارا و طوالش و ارسباران یافت می شود و یک گونهء آن لیگوستروم ولگار(2) را نام برده اند که به نام «مندارچه» و «برگ نو» در آستارا معروف است. این درختچه آهک جو است و به فراوانی جست می دهد. در ساختن پرچین و برای آرایش باغ به کار می رود چوبش سخت و سنگین و خمش پذیر است و شاخه های جوان آن در سبدبافی ریز به کار می رود. میوهء آن سیاه و گوشتدار است و پرندگان آن را بسیار خواهان می باشند. (جنگل شناسی ساعی ج1 ص267). نامی است که در آستارا به برگ نو دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - Ligustrum.
(2) - L .Vulgare.
منداس.
[مِ] (ع ص) زن سبک سر. (مهذب الاسماء). زن سبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منداص.
[مِ] (ع ص) زن بدزبان زشت گول سبک چست. (منتهی الارب) (آنندراج). زن گول و احمق و زن بدزبان سبک. (ناظم الاطباء). زن زشت و گویند زن احمق و زن بدزبان. (از اقرب الموارد). || مرد که پیوسته بر قوم خود ناپسندها نماید و شرارت و بدی پیدا کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منادیص. (اقرب الموارد). || زنی که عجز و رانهای وی کم گوشت و لاغر باشد. (ناظم الاطباء).
منداص.
[مُ] (ع ص) آنکه افزون می کند و پدید می آورد هرچیز بدی را. (ناظم الاطباء): انه لمنداص بالشر؛ یعنی او بسیارآرندهء بدی است و درآینده در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنکه پنهانی هجوم می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندیاص شود.
منداغورس.
[مَ رَ] (معرب، اِ) به یونانی یبروح است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). از یونانی مندراغوراس(1). (از حاشیهء برهان چ معین ذیل مندغوره). رجوع به یبروح و یبروح الصنم و مندغوره و مندراگور شود.
,(یونانی)
(1) - Mandraghoras .
(فرانسوی)Mandragore
منداغول.
[] (اِخ) سیزدهمین از خانان مغولستان از نسل چنگیز (867-874 ه . ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منداق.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاقات افشار است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مندان.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمد، سردسیر است و در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
مندانائو.
[مَ ءُ] (اِخ)(1) میندانائو. بزرگترین جزیره از مجمع الجزایر فیلی پین که در جنوب شرقی لوسون(2) واقع است و 97970 متر مربع وسعت و 500000 تن سکنه دارد. سرزمینی است آتش فشانی و سرشار از مواد معدنی مختلف. (از لاروس).
(1) - Mindanao.
(2) - Lucon.
منداور.
[مَ وَ] (اِخ) نام ولایتی است غیر معلوم. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی. (ناظم الاطباء). ظاهراً با «مناور» تصحیف شده است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مناور شود.
مندب.
[مَ دَ] (ع اِ) محل گریه و ندبه. (ناظم الاطباء). || ندبه بر میت. ج، منادب. (از اقرب الموارد).
مندب.
[مُ دِ] (ع ص) خود را در خطر افکننده. (آنندراج). آنکه خود را در خطر می اندازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زخم که نشان آن سخت کنده شود. (آنندراج) (از منتهی الارب). || اثر زخم کلان. (ناظم الاطباء). رجوع به انداب شود.
مندب.
[مَ دَ] (اِخ) ساحلی است مقابل زبید به یمن و آن کوه مشرفی است. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان و باب المندب شود.
مندبح.
[مُ دَ بِ] (ع ص) سر پست فرودآورنده در رکوع و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به اندباح شود.
مندبور.
[مَ] (ص) مفلوک و بی دولت و سیاه بخت بود. (فرهنگ جهانگیری). سیاه بخت و مفلوک و بی دولت و صاحب ادبار و غمگین. (برهان) (از ناظم الاطباء). مقایسه شود با منذور. در کردی، مندبر(1)، مندبور(2) (ورشکسته، بی چیز). (حاشیهء برهان چ معین). مَندبور معرب از فارسی به معنی گدا(3). (دزی از حاشیهء برهان چ معین) : آنکس را که وقتی عفیف و پاکدامن و خویشتن دار گفتندی اکنون... مندبور و دمسرد می خوانند. (عبید زاکانی) (اخلاق الاشراف). رجوع به مندپور و نیز رجوع به ذیل مندور شود. || مانده و پریشان حال از کثرت حرکت و رفتار. (غیاث).
(1) - mendebir.
(2) - mendebur. (3) - دزی این کلمه را معادل Malheureuxفرانسوی گرفته است.
مندبونة.
[] (ع اِ) به لاتینی «منتابونا»(1)، به اسپانیایی «ایربابوئنا»(2) نعناع. (دزی ج2 ص618). رجوع به نعنا شود.
(1) - Mentha bona.
(2) - Yerba buena.
مندبه.
[مَ دَ بَ / بِ] (از ع، اِ) جای ترس و جای تضرع و زاری و فریاد. || جای دعوت. (ناظم الاطباء).
مندبی.
[مِ دَ با] (ع ص) رجل مندبی؛ مرد سبک در حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد سبک در حاجت و به سرعت برآورندهء آن. (از اقرب الموارد).
مندبی.
[مَ دَ] (ص نسبی) منسوب به باب المندب: عنبر مندبی؛ عنبر که از باب المندب آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندپور.
[مَ] (ص) به معنی مفلوک و پریشان حال و اصل این لغت منده پور بوده است؛ یعنی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر کثیرالاولاد همیشه غمناک و پریشان خاطر است این معنی اصل لغت گردیده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مندبور شود.
مندجر.
[مُ دَ جِ] (ع ص) حبل مندجر؛ رسن نرم و سست. (منتهی الارب). ریسمان نرم و سست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندجین.
[مِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان است که در بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مندح.
[مَ دَ] (ع اِ) جای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مندخ.
[مِ دَ] (ع ص) آنکه پروا ندارد از اینکه فحش گوید یا فحش گویند او را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پروا ندارد نه از فحش گفتن و نه از فحش شنیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندخل.
[مُ دَ خِ] (ع ص) آنکه درمی آید و داخل می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندد.
[مُ نَدْ دِ] (ع ص) پرده درنده که راز هر کس فاش کند. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تندید شود.
مندر.
[مُ دِ] (ع ص) افکننده. (آنندراج). آنکه می افکند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || از شمار افکننده. (آنندراج). آنکه از شمار می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به شمشیر افکننده دست کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه به شمشیر می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || آنکه از مال خود بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندار شود.
مندر.
[مَ دَ] (ع مص) صاف کردن و مسطح کردن زمین بوسیلهء غلطک. (از دزی ج2 ص618).
من درآری.
[مَ دَ] (ص مرکب) رجوع به من درآوردی شود.
من درآورده.
[ مَ دَ وَ دَ / دِ] (ص مرکب)رجوع به من درآوردی شود.
من درآوردی.
[مَ دَ وَ / وُ] (ص مرکب)چیز من عندی. حرفی یا مطلبی یا کاری که انسان از خود دربیاورد (غالباً این صفت موقعی استعمال می شود که کار من درآوردی خراب شده باشد). من درآری. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). من عندی. مجعول. مصنوع. برساخته. ساختگی. اختراعی بد و نامطبوع و غالباً بی سابقه. ابداعی بی اساس و نامعقول. من درآری. من درآورده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندراغوراس.
[مَ] (معرب، اِ) رجوع به منداغورس و مدخل بعد شود.
مندراگور.
[مَ گُ] (فرانسوی، اِ)(1) به لاتینی «مندراگوراس»(2). از گیاهان نواحی گرمسیر است که ریشهء آن در قسمت های سفلی دارای برجستگی است و سپس دو شعبه شده و اندام انسان را در ذهن متبادر میکند. از خانوادهء «سولاناسه»(3) است و در ادوار کهن آن را دارای خواص بسیار گمان می کردند و در جادوگری به کارش می بردند. (از لاروس). رجوع به منداغورس و مدخل قبل شود.
(1) - Mandragore.
(2) - Mandragoras.
(3) - Solanacees.
مندر بلاغی.
[مِ دِ بُ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مندرج.
[مُ دَ رِ] (ع ص) گروه هلاک شده و منعدم گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج شود. || درج شده و شامل شده و شامل کرده و گنجیده و گنجانیده و جمع کرده و فراهم آورده و درمیان نهاده و درمیان داخل کرده و دردفتردرج کرده و گنجانیده و ثبت نموده و درهم پیچیده. (ناظم الاطباء). درآمده در چیزی. (غیاث) (آنندراج) : و یا لیت که به دست کهتر و پدر کاری سبر آمدی که ترفیه خاطر شریف در آن مندرج بودی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص100). در طی آن مرثیه نامه تقریر جملهء خصال آن زبدهء رجال مندرج و مندمج است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص442). سراسر اشارت است و حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج. (مرزبان نامه چ قزوینی ص101). اگر عاقل در این بیت تأمل کند هزار دیوان شعر و هزار دفتر حکمت در یک بیت آخر این رباعی مندرج بیند. (لباب الالباب چ نفیسی ص44).
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص244).
جزئیات نامتناهی که در تحت کلیات مندرج باشد بر وجهی از وجوه در او حاصل آمده باشد. (اخلاق ناصری).
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندمج.مولوی.
ازل و ابد مندرج در تحت احالت او و کون و مکان منطوی در طی بساطت او. (مصباح الهدایه چ همایی ص18). همچنانک روح جزوی و قلب جزوی و نفس جزوی و عقل جزوی را در تحت احاطت ذات خود مندرج بیند. (مصباح الهدایه ایضاً ص90). عرش قلب اکبر است در عالم کبیر... جملهء قلوب در تحت احاطت عرش مندرج اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص98). افعال آثار صفات اند و صفات مندرج در تحت ذات. (مصباح الهدایه ایضاً ص131). اما حیای عام که مندرج است در تحت مقام مراقبه از جملهء مقامات است. (مصباح الهدایه ایضاً ص420).
حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی
کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبر است.
جامی.
اسرار غیبیه و معانی حقیقیه در کسوت صورت و لباس مجاز در آن اشعار معارف شعار مندرج است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص315).
- مندرج گردیدن؛ درج شدن. جای گرفتن. گنجیدن. داخل شدن : نور علم توحید در نور حال او مستتر و مندرج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص21).
مندرجان.
[مُ دَ] (اِخ) دهی از دهستان چادگان است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است. 424 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مندرجه.
[مُ دَ رِ جَ / جِ] (از ع، ص)مندرج. (از ناظم الاطباء).
- مطالب مندرجه در کتاب؛ مضمون کتاب. (ناظم الاطباء).
مندرس.
[مُ دَ رِ] (ع ص) رسم مندرس؛ نشان و علامت ناپدیدگردیده و محوشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منطمس. ازمیان رفته :
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص266).
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص258).
- مندرس شدن؛ از میان رفتن. محو شدن :
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص32).
بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان(1)مندرس شد. (چهار مقاله ص40).
شد نام معن زایده و قس ساعده
منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو.
عبدالواسع جبلی.
بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را نمی شناسند و نمی دانند و بیشترین آن مندرس و منهدم شده اند. (تاریخ قم ص36).
- مندرس گردیدن (گشتن)؛ محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن :
بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها.
منوچهری.
آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند. (چهار مقاله ص81). و محجهء انصاف که به مواطاة اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته. (سندبادنامه ص10). اندر طریقت فترت پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص11). نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور که... به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن... منقطع شد و مدارس دربسته و مندرس گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص49). به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی ایضاً ص3).
|| کهنه و فرسوده و جامهء کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء). کهنه و فرسوده و خصوصاً جامهء کهنه. (غیاث) (آنندراج).
(1) - سلجوقیان.
مندرس.
[مَ دَ رَ] (اِخ)(1) نهری در آسیای صغیر در غرب آناطولی به طول تقریبی 380 کیلومتر که به ارخبیل می ریزد. رجوع به المنجد و قاموس الاعلام ترکی و مندره و مئاندر شود.
(1) - Menderes.
مندرع.
[مُ دَ رِ] (ع ص) پیش درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پیش می آید و نزدیک می گردد. (ناظم الاطباء). || آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || استخوان از جای خود برآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). استخوان از جای خود برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکم پر. (آنندراج). شکم پرشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ماه برآینده از ابر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ماه از زیر ابر برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندراع شود.
مندرک.
[مِ دِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
مندره.
[مِ دِ رِ] (اِخ)(1) شطی در اناطولی ترکیه که نام باستانی آن مئاندر(2) بود. از دریاچهء کوچکی در ارتفاع یکهزارگزی سرچشمه می گیرد و پس از عبور از پیچ و خم های فراوان از ناحیهء باستانی میله(3)می گذرد و پس از طی سیصد و هشتاد هزار گز مسافت و بجای گذاشتن رسوبهای مفید کشاورزی وارد بندر قدیمی لاتمیک(4) در بحرالروم می گردد. (از لاروس). رجوع به مئاندر و مندرس شود.
(1) - Mendereh.
(2) - Meandre.
(3) - Milet.
(4) - Latmique.
مندری ء .
[مُ دَ رِءْ] (ع ص) سیل پریشان و پراکنده شونده و دوررونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندراء شود.
مندس.
[مُ دَس س] (ع ص) پنهان شونده در خاک. (آنندراج) (از منتهی الارب). پنهان شده و دفن شده در خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندساس شود.
مندستان.
[] (اِخ) یکی از بلوکهای دهگانهء دشتی است به طول 60 و به عرض 30 هزار گز. از شمال محدود است به سنا و شنبه و از مغرب به دشتستان و از مشرق به بلوک بردستان و از جنوب به خلیج فارس. آب و هوای آن گرم و اراضی آن دارای رودهایی است که بواسطهء عمق زیاد نمی توان از آنها استفاده کرد. مهمترین محصول آن هندوانه و مرکز آن کاکی است و 39 قریه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص480 و 481).
مندش.
[مَ دِ] (اِ) فرش و بساط بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گلیم و نمد. (ناظم الاطباء). جهانگیری میگوید به معنی فرش و بساط بود. استاد فرخی راست :
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مندش دیبا.
بی شبهه مفرش را مندش خوانده و لغت مندش را با این وسیلهء ضعیف بوجود آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندعص.
[مُ دَ عِ] (ع ص) مردهء از هم پاشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندعوره.
[مُ دَ رَ / رِ] (معرب، اِ) به لغت رومی بیخ لفاح بری است و لفاح میوهء مردم گیاه است. اگر در شراب به خورد کسی دهند بیهوش گردد. (برهان) (آنندراج). مصحف «مندغوره» = منداغورس. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به منداغورس و مندغوره شود.
مندعی.
[مُ دَ] (ع ص) جواب دهنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندعاء شود.
مندغ.
[مِ دَ] (ع ص) آنکه او را در خستن به سخن عادت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). طعنه زننده به نیزه و سخن. (از اقرب الموارد).
مندغوره.
[مَ رَ / رِ] (معرب، اِ) یبروح است... و به رومی مندراغوراس خوانند. (اختیارات بدیعی). مندعوره مصحف آن است. منداغورس. (از حاشیهء برهان چ معین). در مصر، مندراگور(1) را گویند. (دزی ج2 ص618). رجوع به مندراگور و منداغورس و یبروح شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Mandragore
مندغة.
[مِ دَ غَ] (ع اِ) پر که بر نان زنند. منسغة. (مهذب الاسماء). پر کلیچه و نان که از پرهای مرغ و آهن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دسته ای از پرهای دنب مرغ و جز آن که به هم بسته و نانوا، نان را بدان نقش و نگار می کند. (ناظم الاطباء). دسته ای از پرهای دم پرندگان و جز آن که نانوا به وسیلهء آن نان را نقش و نگار کند و همچنین است اگر از آهن باشد. (از اقرب الموارد). || سپیدی بن ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندف.
[مِ دَ] (ع اِ) کمان پنبه زن. ج، منادف. (مهذب الاسماء). کمان نداف. مندفة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کمان حلاجی. کمان حلاج. مِحبَض. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندفع.
[مُ دَ فِ] (ع ص) دفع شونده. (غیاث). دفع شونده و دورشونده. (آنندراج). دورشونده و دفع شده و دورکرده شده و رانده شده و اخراج شده و بدرکرده شده. (ناظم الاطباء) : چه به برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشان است بعضی از ظلمت وجود مندفع بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص151).
- مندفع شدن؛ دفع شدن. دور شدن. رد شدن. زایل شدن :
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع به جواب.سوزنی.
حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی است تا فسادی که از استیلای او متوقع است مندفع شود. (اخلاق ناصری). اگر به هیچ وجه مندفع نشود(1)... وضو تازه کند و به وظایف او را مشغول شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص166). بعد از نماز چاشت قیلوله کند تا کلالت قوای نفس بدان مندفع شود و بر قیام شب معاونت نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص315).
- مندفع گردیدن (گشتن)؛ مندفع شدن : تا بود که این داهیهء عظیم و این واقعهء جسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص84). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او را مرتفع شد و مواد زحمت اعدا مندفع گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص20). از برکت جمعیت ظاهر و باطن... ایشان... نوازل بلا و عذاب از ایشان مندفع گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص154). تا اثر ظلمت نفس به نور دل مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص159). هر گاه که خواب بر وی غلبه کردی خود را به ریسمانی درآویختی تا خواب مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص314). آن قضیهء هایله از مسلمانان مندفع گشت. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص208). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| پایمال کرده شده. || روانه کرده شده. || تسلیم کرده شده. || قطع نظرکرده شده. || خلاص گشته. (ناظم الاطباء). || به شتاب رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). اسبی که به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) || به ناگاه رسنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - خواب.
مندفعه.
[مُ دَ فِ عَ / عِ] (ع ص) مندفعة. تأنیث مندفع. رجوع به مندفع شود.
- مواد مندفعه؛ (در طب قدیم) عبارت بودند از پیشاب و طمث و عرق و مدفوع و امثال آنها. این استفراغات یا طبیعی بودند به مانند موادی که مذکور افتاد یا غیر طبیعی به مانند رعاف. ( محمود نجم آبادی ترجمهء قصص و حکایات المرضی رازی ص9).
مندفق.
[مُ دَ فِ] (ع ص) ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به اندفاق شود.
مندفن.
[مُ دَ فِ] (ع ص) پنهان گشته و پنهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : له (لاذخر) اصل مندفن(1) و قضبان دقاق. (ابن البیطار جزء اول ص 15)(یادداشت مرحوم دهخدا). || چاه و هر چیز مانند آن که انباشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندفان شود.
(فرانسوی)
(1) - Ilaune tige souterraine رجوع به لکلرک ج1 ص34 شمارهء 29 شود.
مندفة.
[مِ دَ فَ] (ع اِ) مندف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندف شود.
مندفه.
[مُ دَ فَ / فِ] (از ع، ص)(1) پنبهء ندف کرده و فراهم آورده که به هندی گاله گویند. (غیاث) (آنندراج).
(1) - ظ. اسم مفعول مؤنث است از مصدر اِنداف، اما در کتب لغت انداف به این معنی دیده نشد.
مندفه.
[مَ دَ فَ / فِ] (از ع، اِ) گویی که از پنبه ساخته باشند. (ناظم الاطباء).
مندق.
[مُ دَق ق] (ع ص) کوفته و شکسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوفته شده و خردشده. (ناظم الاطباء). رجوع به اندقاق شود. || در کوفته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندک.
[مُ دَ] (از ع، ص) کسی که مانده و خسته شود. (ناظم الاطباء).
- خسته و مندک؛ خسته و کوفته. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
|| زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء). || خرد. حقیر. درهم کوفته :
چونکه کرد الحاح و بنمود اندکی
هیبتی که که شود زآن مندکی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص276).
اختران بسیار و خورشید او یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است.
مولوی (ایضاً ص397).
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است.
مولوی (ایضاً ص422).
رجوع به مُندَکّ و مَندَک شود.
مندک.
[مُ دَک ک] (ع ص) جای برابر و هموار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود.
مندک.
[مَ دَ] (از ع، ص) کساد و ناروایی متاع و کالا باشد. (فرهنگ جهانگیری). کسادی و ناروایی اسباب و کالا باشد. (برهان). کساد و ناروا و بی قیمتی متاع و کالا. (انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری و رشیدی این بیت مولوی را شاهد آورده اند :
رستم و حمزه و مخنث یک بُدی
علم و حکمت باطل و مندک شدی.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر ششم ص373).
و مُندَکّ عربی و اسم فاعل از اندکاک است به معنی برابر و هموار گردیدن (مکان) و ویران شدن. (حاشیهء برهان چ معین). این کلمه را صاحب جهانگیری فارسی شمرده و بیتی از مولوی را شاهد آورده، ولی غلط است و کلمه عربی است از دَکّ به معنی کوفته و ویران است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || پاره پاره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مندکم.
[مُ دَ کِ] (ع ص) درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه به زور درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندکام شود.
مندکور.
[مَ دَ] (اِخ) شهری است و آن قصبهء لوهور است از نواحی هند در سمت غزنه. (از معجم البلدان).
مندل.
[مَ دَ] (اِ) خط عزیمت بود که معزمان کشند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 322). دایره ای را گویند که عزایم خوانان بر گرد خود بکشند و در میان آن نشسته عزایم و ادعیه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). دایره ای که عزایم خوانان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزایم خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء). دایره ای که افسونگران و عزایم خوانان گرد به گرد خود بر زمین کشند. (غیاث). خطی که تسخیرکنندگان ارواح و عزایم خوانان گرد خود کشند و در آن نشینند و به عزیمت خوانی و تسخیر جن و ارواح مشغول شوند و به عقیدهء آنان هر گاه قدم از خط بیرون گذارند ارواح خون آنان را می ریزند. (گنجینهء گنجوی و حاشیهء ص112 اقبالنامه چ وحید دستگردی) :
ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص322).
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستاده ست با تیغ و طشت.
نظامی (اقبالنامه چ وحید دستگردی ص112).
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش.
نظامی (ایضاً ص91).
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون.نظامی.
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مندل خون بود.نظامی.
|| عود خام. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (آنندراج). چوب عود. (ناظم الاطباء). عود. (مهذب الاسماء) (دهار). عود بخور یا جیدترین آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، منادل. (اقرب الموارد). چوبی معطر که از «مندل» هندوستان آرند و نام چوب مأخوذ از همین شهر است. قسمی عود که سوزند بوی خوش را و از هندوستان آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اوراق و غصون اشجار و خاک و گیاه و حطب آن قرنفل و عود و سنبل و صندل و کافور و مندل است. (تاریخ وصاف در وصف هندوستان از فرهنگ جهانگیری).
از برای قوت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به مندل (اِخ) شود.
-امثال: المندل الرطب فی اوطانه حطب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| به زبان هندی، نوعی از دهل باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به زبان هندی، نوعی از دهل که آن را پکهادج نیز گویند. (غیاث). || مأخوذ از یونانی، تیغهء آهنین که در پشت در جهت بستن آن به روی رزه اندازند. (ناظم الاطباء).
مندل.
[مَ دِ] (اِ) نوعی از قماش و در فرهنگ سروری گفته قماشی که از آن سایبان کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
مندل.
[مُ دَل ل] (ع ص) راه نموده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلال شود. || اجازت یافته. (ناظم الاطباء).
مندل.
[مِ دَ] (ع اِ) دستار. (منتهی الارب) (آنندراج). دستاری که به وی دست پاک کنند و دستار خوان و دستاری که بر میان بندند. (ناظم الاطباء). پارچه ای که با آن عرق و جز آن را پاک کنند. مندیل. (از اقرب الموارد). ج، منادل. (المنجد). || (ص) نرهء درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). نرهء درشت و سخت. (ناظم الاطباء). || رباینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه ناگاه و به زور چیزی را می گیرد. (ناظم الاطباء). || دلو از چاه بیرون آرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه دول از چاه بیرون می آورد. || مرد چست و چالاک. (ناظم الاطباء).
مندل.
[مَ دَ] (ع اِ) موزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفش. (از اقرب الموارد).
مندل.
[مَ دَ] (اِخ) گویند شهری است در زمین هند که در آنجا عود بسیار است و عود مندلی به سبب آن گویند. (برهان). زکریابن محمود قزوینی در عجایب البلدان آورده که مندل شهری است در زمین هند که عود در آنجا بسیار است و آن را عود مندلی گویند و آن عود نه در زمین هند می روید بلکه نبات آن در جزیره ای است ورای خط استوا و آب، آن را به مندل می آورد و اگر تر قلع کرده باشند آن را قامرونی خوانند و اگر خشک قلع کرده باشند آن را مندلی نامند. (فرهنگ جهانگیری). در قاموس مندل به معنی بلد و عود هر دو گفته و اصح آن است که نام شهری است و به کثرت استعمال بر عود نیز اطلاق کنند و لهذا آن را عود مندلی خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). شهری است به هند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شهری است خرد از پادشایی قامرون [ به هندوستان ] از او عود مندلی خیزد و این شهر بر کران دریاست. (حدود العالم). شهری است به هند که از آن عود نیکو خیزد که آن را مندلی گویند. (از معجم البلدان).
مندل.
[مِ دِ] (اِخ)(1) گرِگور یوهان. راهب و گیاه شناس اتریشی (1822-1884م.) که آزمایشهای فراوان و بسیار دقیقی بر روی گیاهان دورگه انجام داد و کیفیت توارث را میان گیاهان تحقیق کرد و به کشف قانون توارث موفق گردید که به نام او مشهور گردید. (از لاروس). رجوع به مندلیسم و نیز رجوع به بیولوژی وراثت ج1 ص36 و 81 و 84 و 114 و 240 و 208 و صفحات دیگر و گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص218 و 219 شود.
(1) - Mendel, Gregor Johann.
مندلث.
[مُ دَ لِ] (ع ص) مرد خودرای سخن ناشنو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بی فکر و رویت در کاری درآینده. || درافتنده با کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به اندلاث شود.
مندلسن.
[مِ دِ سُ] (اِخ)(1) مندلزن (مُزِس). دانشمند و فیلسوف آلمانی (1729-1786م.). او برای هماهنگ ساختن یهودیت با اوضاع زمان و اصلاحات لازم در آن تلاش فراوان کرد. (از لاروس). رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - Mendelssohn, Moses.
مندلسن.
[مِ دِ سُ] (اِخ)(1) ... بارتولدی (مندلزن بارتولدی، فلیکس). آهنگ ساز آلمانی (1809-1847م.) و فرزند پسر مندلسن(2) و مؤسس کنسرواتور لایپزیک و بوجودآورندهء آثار فراوانی در موسیقی است، از آن جمله: سنفنی ایتالیائی، رؤیاهای یک شب تابستان، و کنسرتو برای پیانو و... (از لاروس).
(1) - Mendelssohn Bartholdy, Felix. (2) - رجوع به مدخل قبل شود.
مندلص.
[مُ دَ لِ] (ع ص) چیزی لغزنده و از دست افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز که بلغزد و از دست بیفتد و لغزان. (ناظم الاطباء). رجوع به اندلاص شود.
مندلع.
[مُ دَ لِ] (ع ص) شکم کلان و برون آمده و فروهشته. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمشیر بیرون آمده از نیام. || زبان بیرون آمده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلاع شود.
مندلف.
[مُ دَ لِ] (ع ص) شیر خرامان و آهسته رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلاف شود.
مندل فروش.
[مَ دَ فُ] (نف مرکب) کسی که دهل می فروشد. (ناظم الاطباء). رجوع به مندل شود.
مندلق.
[مُ دَ لِ] (ع ص) آنکه می گذرد و پیش می رود در رفتن و دویدن. (ناظم الاطباء). || هر آنچه بیرون می افتد و از جای خود برمی آید مانند روده از شکم و شمشیر از غلاف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || توجبه و یا گروه سواران که به ناگاه رسد و هجوم آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندلاق شود.
مندل نواز.
[مَ دَ نَ] (نف مرکب) دهل زن و آنکه دهل می نوازد. (ناظم الاطباء). رجوع به مندل شود.
مندلویم.
[مِ دِ لِوْ یُ] (فرانسوی، اِ)(1)عنصری است با علامت اختصاری Md و Mv، عدد اتمی آن 101 و جرم اتمی 256 است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از نام مندلیف شیمی دان روس. (از لاروس). رجوع به مندلیف شود.
(1) - Mendelevium.
مندله.
[مَ دَ لَ / لِ] (اِ) به معنی مندل که عود خام است. (منتهی الارب). مندل و عود خام. (ناظم الاطباء). عود خام. (الفاظ الادویه). رجوع به مندل شود. || دایرهء عزایم خوانان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دایرهء عزیمت خوانان و مقدار شش گز در شش گز. رجوع به مندل شود. || مطلق دایره را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
مندله.
[مَ / مِ دِ لَ / لِ] (اِ) نوعی از قماش که از آن خیمه و سایبان سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء). نوعی از قماش بود. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مَندِل شود.
مندلی.
[مَ دَ / مَ دَ لی ی] (اِ) عود. (مهذب الاسماء) (از معجم البلدان). چوب عود که از مندل آرند. (ناظم الاطباء). عود هندی. (الفاظ الادویه). قسمی عود بخور است منسوب به مندل شهری به هندوستان. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ص نسبی) منسوب است به شهر مندل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منسوب به شهر مندل: عود مندلی، داربوی مندلی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندل (اِخ) شود.
مندلی.
[مَ دَ] (اِخ) شهرستانی در عراق واقع در استان دیالی. در حدود 56000 تن سکنه و باغهای میوه دارد. مرکز آن شهر مندلی است که 8000 تن سکنه دارد. (از الاعلام المنجد) : نشان حکومت شیراز را از عقب امیرزاده رستم به عراق عرب ارسال داشت و در مندلی، آن مثال به امیرزاده رستم رسیده شاهزاده عنان عزیمت به صوب فارس انعطاف داد... اما سلطان احمد جلایر که حاکم بغداد بود چون خبر استیلای امیرزاده رستم را بر مندلی و بعضی دیگر حدود عراق عرب شنید اضطرابی عظیم به وی راه یافت. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص484 و 485).
مندلیسم.
[مِ دِ] (فرانسوی، اِ)(1) مجموعهء نظریه های مندل(2) و طرفداران اوست. مطابق این نظریه ها، عوامل وراثت یا «ژن ها» در یاخته های مخصوص جنسی قرار دارند و به این ترتیب هر جاندار از هر دو نمونهء یاخته های جنسی نر و یاخته های جنسی ماده عوامل ارثی را دریافت می کند. چگونگی انتقال صفات ارثی از قوانین مندل پیروی می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی). رجوع به مندل شود.
(1) - Mendelisme.
(2) - Mendel.
مندلیف.
[مِ دِ یِ] (اِخ)(1) شیمی دان مشهور روس (1834-1907 م.) و مصنف جدول تناوبی عناصر شیمیائی است که به نام خود او مشهور است. (از لاروس). رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص202 و جدول دوره ای آخر همین کتاب و مندلویم شود.
(1) - Mendeleev, Dimitri Ivanovitch.
مندم.
[مَ دَ] (ع اِمص) پشیمانی. مندمة. (منتهی الارب) (آنندراج). ندامت. (اقرب الموارد). || (اِ) موضع پشیمانی. (ناظم الاطباء).
مندمج.
[مُ دَ مِ] (ع ص) درآینده در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درهم رفته و داخل شونده. (غیاث) (آنندراج) : در طی آن مرثیه نامه تقریر خصال آن زبدهء رجال مندرج و مندمج است. (تاریخ یمینی چ 1 تهران ص442).
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندمج.مولوی.
در حال ظهور بقا، فنا به طریق علم در وی مندرج بود و در حال ظهور فنا، بقا به طریق علم مندمج. (مصباح الهدایه چ همایی ص428). رجوع به اندماج شود. || پیکان گرد. (مهذب الاسماء): نصل مندمج؛ پیکان گرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مندمس.
[مُ دَ مِ] (ع ص) درآینده در دیماس. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درآینده در حمام و گلخن و زندان. (ناظم الاطباء). رجوع به دیماس و اندماس شود.
مندمق.
[مُ دَ مَ] (ع اِ) جای درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدخل. (اقرب الموارد).
مندمق.
[مُ دَ مِ] (ع ص) به ناگاه درآینده بی دستوری. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بی دستوری و به ناگاه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زایل گردنده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). از جای خود زایل شونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صیادی که در کازه پنهان می گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندماق شود.
مندمل.
[مُ دَ مِ] (ع ص) جراحتی که گوشتش فراهم آمده، به شده باشد. (غیاث) (آنندراج). جراحت به شده. (ناظم الاطباء). ریش و جراحت نیکوشده، گوشت آورده و جوش خورده (ریش و خستگی). (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مندمل شدن؛ به شدن جراحت. (ناظم الاطباء). نیکو شدن جراحت. گوشت برآوردن و جوش خوردن جراحت. التیام یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اندامی که به سالها... آزرده باشی به مرهم یک هفته کجا مندمل شود. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص27).
- مندمل گردانیدن؛ بهبود بخشیدن. التیام دادن : خدشهء آن تشویر که به روی دل من مانده بود مندمل گردانید. (المعجم چ دانشگاه ص410).
مندمة.
[مَ دَ مَ] (ع اِمص) پشیمانی. مندم. (منتهی الارب). پشیمانی و ندامت. (ناظم الاطباء). || (اِ) چیزی که مایهء پشیمانی شود. و منه الحدیث: الیمین حنث او مندمة. (از اقرب الموارد).
مندمی.
[] (اِخ) طایفه ای از ایلات کرد ایران است که شعب آن عبارتند از: 1 - محمد مرادی که مرکب از 500 خانوار است و در کردستان، شهر زور و زهاب مسکن دارند. 2 - تاری مرادی که در حدود 400 خانوار است و در قرخ لروکانی دریژ سکونت دارند، این تیره به زراعت می پردازند. 3- 300 خانوار دیگر از این ایل در بازیان و سرخار از توابع سلیمانیه سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص63).
مندو.
[مَ دُ / مَ] (اِخ) نام شهری در هندوستان. (برهان) (ناظم الاطباء). || قلعه ای است بر کوه رفیع به مالوه و سالها دارالملک آن دیار بوده و آن را شادی آباد می خواندند. (آنندراج) (انجمن آرا).
مندوان.
[مُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان خنافره است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 1389 تن سکنه دارد که از طایفهء دوارقه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
مندوان.
[مُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان خین است که در بخش مرکزی خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد که از طایفهء عبدالمطلب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
مندوان.
[مَ دُ] (اِخ) شعبه ای از رود جراحی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندوب.
[مَ] (ع ص) مستحب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی است که در نظر شارع انجام دادن آن راجح بر ترک آن است اما ترک آن جایز است. (از تعریفات جرجانی). || مرده که بر آن گریند و بشمارند نیکیهای وی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (نزد نحویان) متفجع علیه به «یا» یا «وا». (از تعریفات جرجانی). کسی که بر او تأسف و غمخواری کنند و تأسف خویش را به لفظ «یا» یا «وا» ادا سازند. و این اظهار تأسف را ندبه نامند و البته لفظ «وا» مخصوص ندبه و لفظ «یا» مشترک بین ندبه و ندا می باشد. و متفجع علیه، یا کسی است که بر فقدان او تأسف خورند و یا کسی است که مرده وابسته به اوست مثل یا زیداه، یا عمرواه، یا حسرتاه، یا مصیبتاه، واویلاه، و حکم مندوب در اعراب و بنا در حکم منادی است و بعضی گفته اند مندوب خود در حکم منادی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد نحویان منادای مندوب آن است که بدان تفجع و اظهار درد شود به لفظ «یا» و «وا» مانند «واویلا». (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). || لفظی که در حالت مصیبت یا گریه به طریق نوحه متلفظ نموده شود. (غیاث) (آنندراج). لفظی که در حالت مصیبت و یا گریه به طریق نوحه تلفظ کنند. (ناظم الاطباء). || خوانده شده و برانگیخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- امر مندوب الیه؛ کار خوانده شده به سوی آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| متوجه گشته. (ناظم الاطباء). || فرستاده شده در لغت مکه. (از اقرب الموارد). آنکه وی را برای مهمی برگزینند و جایی فرستند. رسول. منتخب. فرستاده. فرسته. سفیر. ایلچی. برانگیخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). برگزیده شده. انتخاب شده : او را به مباشرت آن منصب دعوت کردند بدان مسرور و مغرور و از سفارتی که بدان مندوب بود و وساطتی که به اعتماد او منوط و مربوط بود اعراض کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص202).
- مندوب شدن؛ برگزیده شدن. انتخاب شدن. برگزیده شدن برای رسالتی یا اجرای امر مهمی : من بنده بدان رسالت مندوب شدم. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص30 و 31).
مندوبات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مندوبة، تأنیث مندوب.
- مندوبات عقلیه؛ آنچه را عقل مستحسن شمارد، در مقابل مندوبات شرعیه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). رجوع به مندوب شود.
مندوب سامی.
[مَ بِ] (اِخ) لقب نمایندهء انگلیس به عراق. لقبی است که مردم بین النهرین به حاکم انگلیسی در عراق می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندوبة.
[مَ بَ] (ع ص) تأنیث مندوب. ج، مندوبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوب و مندوبات شود.
مندوحة.
[مَ حَ] (ع ص، اِ) زمین فراخ و یقال لی عنها مندوحة؛ ای سعة و یقال ایضاً ان فی المعاریض لمندوحة عن الکذب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین فراخ. (آنندراج): ارض مندوحة؛ زمین فراخ دور. (از اقرب الموارد). || فراخی. (ناظم الاطباء).
مندور.
[مَ] (ص) غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص144). غمناک. (آنندراج). مندوور(1). (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (آنندراج) : احمد علی نوشتکین نیز بیامد چون خجلی و مندوری. (تاریخ بیهقی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوور شود.
- مندور کردن؛ درمانده کردن. بدبخت کردن :
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.منوچهری.
(1) - احتما این کلمه و مندبور تغییر شکل یافتهء مندور است. رجوع به مندبور شود.
مندور.
[مَ] (اِ) مگس و ذباب. (ناظم الاطباء).
مندور.
[] (اِخ) دشتی در حدود ارمنستان. (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیهء ص140) :
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص140).
مندورو.
[مَ دُ رُ] (اِخ)(1) جزیره ای است در مجمع الجزایر فیلی پین که 313300 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Mindoro.
مندوری.
[مَ] (حامص) اندوهناکی. غمناکی. غمگینی. درماندگی :
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
به شادکامی نزدیک شو نه مندوری.
جلاب (از لغت فرس چ اقبال ص144).
رجوع به مندور شود.
مندوزا.
[مِ دُ] (اِخ)(1) شهری است در آرژانتین واقع در دامنهء جبال آند که 115200 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Mendoza.
مندوس.
[مَ] (اِ) گیاه باباآدم که ریشهء آن در طب به کار است و این نام در کرج متداول است و گویند چون گل آن به لباس چسبد آن را من دوست و سپس مندوس گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
من دوست.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان لادیز است که در بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مندوسة.
[مَ سَ] (ع اِ) خبزدوک. (منتهی الارب) (آنندراج). جعل و خبزدوک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندوف.
[مَ] (ع ص) پنبهء زده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ندیف. محلوج. منفوش. حلیج. فلخیده. فلخمیده. واخیده. شیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندول.
(1) [مُ دَ وِ] (ع ص) از جایی به جایی شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برآینده آنچه در شکم باشد. (آنندراج). بیرون آمده هرآنچه در شکم باشد. || شکم فروهشته و فراخ شده. || هر چیز آویزان. (ناظم الاطباء). رجوع به اندیال شود.
(1) - بر طبق قواعد اعلال، اسم فاعل و مفعول از ماده «دول» در باب انفعال مُندال آید نه مُنْدَول.
مندول.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان علوی کلا است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
مندولک.
[] (اِخ) دهی از دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند است و 576 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
من-دو-مارسان.
[مُ دُ] (اِخ)(1) مون دو مارسان مرکز ایالت لاند(2) فرانسه است که در محل تلاقی رود «می دو»(3) و «دوز»(4) و 695کیلومتری جنوب غربی پاریس واقع است. این شهر دارای 22749 تن سکنه و کارخانهء تولید ابزار مکانیکی است و یکی از پایگاههای نیروی هوائی فرانسه در این شهر واقع است. شهرستان دارای 16 بخش و 179 دهستان و جمعاً 139533 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Mont - de - Marsan.
(2) - Landes.
(3) - Midou.
(4) - Douze.
مندوور.
[مَ دَ](1) (ص) بر وزن و معنی مندبور است که مفلوک و صاحب ادبار و بی دولت باشد و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (برهان). بر وزن و معنی مندبور است. بدبخت و فقیر و مفلوک و صاحب ادبار و خسیس و بی بهره از نعمتهای خدا. (ناظم الاطباء). || به معنی غمناک نیز آمده است. (برهان). ملول و غمناک. (ناظم الاطباء). رجوع به مندور شود.
(1) - با یک واو هم نویسند همچو طاوس و داود و امثال آن، اما می باید درست نباشد چه در اینجا واو اول به جای بای ابجد واقع شده است و بنابر قاعدهء کلی بای ابجد و واو به هم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج).
مندوه.
[] (هندی، اِ) به هندی نوعی از دخن است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
مندوی.
[مُ دُ] (اِخ)(1) شهری است در ایتالیا که در سال 1796م. ناپلئون بناپارت «پیه مونته»ها(2) را در آنجا شکست داد. این شهر 21400 تن سکنه و کارخانهء صنایع آهن و فولاد و چینی سازی دارد. (از لاروس).
(1) - Mondovi.
(2) - Piemontais.
منده.
[مَ دَ / دِ] (اِ) سبو و کوزهء دسته شکسته بود. (لغت فرس چ اقبال ص475). کوزه و سبوی بی دسته و گردن شکسته را می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبو و کوزه که دسته و گردن شکسته باشد. (آنندراج) :
دوصد منده سبو آب کش به روز
شبانگاه لهو کن به منده(1) بر.
ابوشکور (لغت فرس چ اقبال ص475).
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم ز منده.
فرالاوی (از لغت فرس ایضاً ص475).
|| به معنی مندک است که کسادی و ناروایی بازار و اسباب و متاع باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی کساد و ناروایی متاع و بدین معنی در هندی مندا شهرت دارد. (آنندراج). || منده و مانده نامی است که کودکان را دهند به تفأل. نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزهء امل خنده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
|| حسین وفایی به معنی نان هم آورده است که به عربی خبز گویند. (برهان). نان. (ناظم الاطباء). به این معنی مصحف «میده» است(2). (حاشیهء برهان چ معین) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک منده(3)
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: آوردن سبو دلیل است که منده به معنی سبو نیست و لهو کردن با منده نمی دانم یعنی چه، شاید منده و منده سبو به معنی سطل باشد که گاهی هم آن را توان نواختن چون طبلی.
(2) - رجوع به شاهد ذیل این معنی شود.
(3) - مرحوم دهخدا در دنبال این شاهد نویسند: ولی بی شبهه منده در بیت «میده» است که نان سپید باشد و قافیهء کفیده هم مؤید آن است و به تصحیف خوانده اند... توضیح: اظهارنظر مرحوم دهخدا اگر در مورد بیت ابوالعباس درست باشد در مورد این شواهد منطبق نیست
آن به دندان من ز جملهء خلق
چون به دندانِ گُرْسنه منده.
زیرا دیگر قافیه های قصیده، خنده و ژنده و بنده و سرافکنده و غیره است. و نیز این بیت از انوری:
داریم به لفظ ترکی و هندی
از جود و مکارمت اَت و منده.
مندهن.
[مُ دَ هِ] (ع ص) آنکه بر خود روغن می مالد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مندهیر.
[مَ] (اِخ) نام شهری بوده از بلاد هندوستان و گجرات که به دست سپاه سلطان محمود غزنوی مفتوح گردیده... (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندر آن دو چشم فکر.
فرخی (از انجمن آرا).
مندی.
[مُ نَدْ دا] (ع اِ) جای آب دادن اسبان و خران، یقال: هذا مندی خیلنا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). جای آب دادن اسبان. || جایی که شتران در میان دو نوبت آب چرا می کنند. (ناظم الاطباء). || (ص) ترشده و نمناک شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندیات.
[مُ] (ع اِ) جِ مندیة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندیة شود. || رسواییها و بی آبروییها و کارهای زشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندیرو.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان میرعبدی است که در بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مندیش.
[مَ] (اِخ) قلعه ای است از خراسان. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (از ناظم الاطباء). نام ولایتی بوده در غور و این قلعه در آنجا بوده است. از قصه ای که منهاج (طبقات ناصری صص32-33) در وجه تسمیهء این محل نقل می کند احتمال می رود که به فتح میم باشد. می گوید: دو فراری از نهاوند به غور آمدند و در این ناحیه مقام کردند و گفتند: «زو مندیش، آن موضع را مندیش نام شد»(1). قلعه ای که محمد بن محمودبن سبکتکین را مسعود برادر او بند کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وی را از این قلعهء کوهتیز به قلعهء مندیش بردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص70). فرمان چنان است که امیر را به قلعهء مندیش برده آید تا آنجا نیکوداشته تر باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص75). از چاپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص75).
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر ملک تو مندیش آمد.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
(1) - ظ. این وجه تسمیه بر اساسی نیست.
مندیش.
[مَ] (اِخ) نام قریه ای بوده بر کوه ساوه... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به انجمن آرا شود.
مندیل.
[مِ / مَ] (ع اِ) دستار که دست پاک کنند به وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رومال. (غیاث) (آنندراج). پارچه ای که با آن عرق و جز آن را پاک کنند. ج، منادیل. (از اقرب الموارد). دستمال. روپاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابوطاهر. ابوالنظیف. (المرصع) :
گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست.
خاقانی.
|| دستار که بر میان بندند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دستارچه که بر میان بندند. (غیاث) (آنندراج). || دستار خوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سفره. دستار خوان. دستر خوان. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دستار. ج، منادیل. (مهذب الاسماء). دستار و عمامه. (ناظم الاطباء). دستار و عمامه. دول بند. سرپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص74).
داری برکی خوب رها کن مندیل
در عیش خوش آویز نه در عمر دراز.
نظام قاری (دیوان ص123).
بر دستار نسوزد بر شمعت مندیل
این مثل خوانده ای کآفت پروانه پر است.
نظام قاری (دیوان ص125).
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج2 ص218).
|| در دو شاهد زیر از مثنوی مولوی ظاهراً به معنی لنگ و فوطه آمده است که در گرمابه بدان ستر عورت کنند :
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل گل از التون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آمد طاس و مندیل نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص186).
|| پارچهء نادوخته. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مندیلان.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان میان کنگی است که در شهرستان زابل واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مندیل بسر.
[مَ بِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مندیله.
[مِ / مَ لَ / لَ] (از ع، اِ) مندیل :
غیر دستار گه پیچش مندیلهء او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند.
نظام قاری (دیوان ص63).
عمامه دست مندیله بسر می زد.
نظام قاری (دیوان ص 139).
رجوع به مندیل شود.
مندیة.
[مُ یَ] (ع ص) کلمه ای که به استماع آن جبین خوی آرد. ج، مندیات. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای که به شنیدن آن پیشانی خوی آورد و عرق کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رسواکنندهء قول باشد یا فعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شرم آور. مایهء شرم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منذ.
[مُ / مِ ذُ] (ع حرف جر، اِ) از آنگاه باز. مُذ. (منتهی الارب). حرف جر و یا اسم مبنی است که در زمان ماضی به معنی از و در زمان حاضر به معنی در و اگر زمان معدود باشد به معنی از مدت می آید. (ناظم الاطباء). رجوع به مذ شود.
منذاغورس.
[مَ رَ] (معرب، اِ)(1) منذغوره. مهرگیاه. مردم گیاه. یبروح. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منداغورس و یبروح شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Mandragore
منذر.
[مُ ذِ] (ع ص) بیم کننده. (دهار) (مهذب الاسماء). ترساننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). آگاه سازنده و پنددهنده و آنکه می ترساند. (ناظم الاطباء). بیم دهنده. مقابل مبشر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و عجبوا ان جاءهم منذر منهم و قال الکافرون هذا ساحر کذاب. (قرآن 38/4). قل انما انا منذر و ما من اله الا الله الواحد القهار. (قرآن 38/65). نعیب او منذر و محذر بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص186). عراق مبشر احزان و منذر اخوان من خواهد بود. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص36).
مبشران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص370).
در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او منذر به انتقام... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص63).
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود.مولوی.
- ابوالمنذر؛ خروس. (ناظم الاطباء). کنیهء خروس زیرا او خفته را بیدار و آگاه کند. (از اقرب الموارد).
-امثال: بات بلیلة ابن منذر ؛ یعنی در شب سخت رسید و مراد از ابن منذر نعمان است که گویند کسری وی را در پای پیل کشت. (منتهی الارب)؛ یعنی شبی سخت گذرانید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منذر.
[مُ ذَ] (ع ص) بیم داده شده. ترسانیده :و اغرقنا الذین کذبوا بآیاتنا فانظر کیف کان عاقبة المنذرین. (قرآن 10/73).
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) یکی از اسماء پیغمبر ما (ص) که آن حضرت نیز کفار را از عذاب دوزخ می ترسانیدند. (غیاث) (آنندراج).
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ملقب به المنصور اولین از امرای تجیبی سرقسطه (410-414 ه . ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن امرؤالقیس بن نعمان (507-514 م.) یکی از ملوک حیره معروف به آل نصر یا آل لخم است. وی را به نام مادرش ابن ماءالسماء نیز خوانند. قباد پادشاه ساسانی ظاهراً به علت امتناع از قبول دین مزدک او را معزول و حارث بن عمرو کندی را به جای وی منصوب کرد، اما انوشیروان حکومت را بدو بازداد. وی در جنگ با رومیها و غسانیهای تحت الحمایهء آنها کشته شد. رجوع به آل نصر و ذوالقرنین (منذربن امرءالقیس). و حبیب السیر چ خیام ج1 ص260 و تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 3 ص38 و اعلام زرکلی ج3 ص1069 شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن الجارودبن عمروبن حبیش العبدی (1-61 ه . ق.) امیر و از بخشندگان بزرگ بود. در عهد رسول اکرم (ص) متولد شد و در جنگ جمل همراه علی (ع) بود و علی (ع) او را به فرمانروایی اصطخر گماشت، سپس عبیداللهبن زیاد به سال 61 ه . ق. فرمانروایی ثغور هند را به وی داد و او بدانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1070). رجوع به البیان و التبیین ج2 ص225 و ج3 ص76 و الاصابة شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن حرملة الطائی، مکنی به ابوزبید (متوفی در حدود 30 ه . ق.) شاعر جاهلی است که اسلام را درک کرد و عمری دراز یافت اما اسلام نیاورد. تا زمان عثمان بزیست و در کوفه یا در بادیهء آن درگذشت. شاعری اندک گو بوده است. (از اعلام زرکلی ج3 ص1070).
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن سعید، مکنی به ابوالحکم (302-349 ه . ق.). قاضی و از ادبای اندلس بود. از آثار اوست: احکام القرآن و الناسخ و المنسوخ. او را خطبه ها و رسائل بلیغ و شعر است. (از اعلام زرکلی ج3 ص1070). رجوع به معجم الادباء ج7 شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن ماءالسماء. رجوع به منذربن امرؤالقیس بن نعمان شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن محمد (229-275 ه . ق.). از ملوک بنی مروان اندلس است که بعد از فوت پدر به فرمانروایی رسید و قریب به دو سال حکمرانی کرد. (از حبیب السیر ج2 ص569). منذربن محمد بن عبدالرحمن بن الحکم بن هشام اموی، مکنی به ابوالحکم از ملوک دولت امویهء مغرب است. وی بعد از وفات پدر به حکومت اندلس رسید. (273 ه . ق.) و در جنگی به اطراف بریشتر کشته شد. (از اعلام زرکلی ج3 ص1071). رجوع به همین مأخذ و الحلل السندسیه ص300 و طبقات سلاطین اسلام و ابن اثیر ج7 ص174 شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن نعمان الاول بن امری ء القیس بن عمرواللخمی (متوفی به سال 473 م.) از ملوک حیره و عراق است. بعد از پدر به سال 431 ه . ق. به فرمانروایی رسید. در زمان منذر رومیها شهر نصیبین را محاصره کردند و او آنها را درهم شکست و به سوریه تاخت و در آن خطه پیش رفت سپس قصد حمله به قسطنطنیه داشت اما چون آشفتگی در لشکر او پدید آمد با رومیان معاهدهء صلح بست و به حیره مقر فرمانروایی خود بازگشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1071). منذربن نعمان همان کسی است که بهرام گور به کودکی نزد او به سر برد. رجوع به آل نصر و بهرام گور شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن نعمان بن منذر، ملقب به مغرور، در جنگ جواثا کشته شد و او بیست و هفتمین و آخرین ملوک لخمی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). در زمان او خالدبن ولید بر عراق حمله کرد و جنگهای سختی درگرفت و منذر در یکی از آنها به سال 634 م. در بحرین کشته شد و با مرگ او دولت لخمیون در حیره منقرض شد. (از اعلام زرکلی ج3 ص1071). رجوع به آل نصر شود.
منذر.
[مُ ذِ] (اِخ) ابن یحیی بن منذر، سومین از امرای تجیبی سرقسطه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منذرات.
[مُ ذِ] (ع ص، اِ) جِ منذرة. بیم کنندگان. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نامی است که مسلمانان بر حالاتی داده اند که گویند واقع می شد و ایرانیان بدان تشائم می کردند بر زوال ملک خویش مقارن ولادت رسول (ص) و پس از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترجمهء تاریخ یعقوبی ج1 ص359 و مجمل التواریخ و القصص ص235 شود.
منذر اصغر.
[مُ ذِ رِ اَ غَ] (اِخ) از ملوک بنی جفنه یا غسانیان است که سیزده سال بعد از نعمان فرمانروایی کرد و پس از وی برادرش جبله به سلطنت رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص262).
منذر اکبر.
[مُ ذِ رِ اَ بَ] (اِخ) منذربن حارث بن جبله، از ملوک بنی جفنه یا غسانیان است که بعد از پدر خود به سلطنت پرداخت و پس از وی نعمان به فرمانروایی رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص262). رومیها بدو بدگمان شدند و او را گرفته به جزیرهء سیسیل تبعید کردند و در آنجا بود تا بمرد. (تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 3 ص41). رجوع به همین مأخذ و تاریخ گزیده چ لیدن ص231 شود.
منذغوره.
[مَ رَ / رِ] (معرب، اِ) یبروح. مهرگیاه. مردم گیاه. و اصل کلمه به رومی منذاغورس(1) است. (ابن البیطار) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منذاغورس شود.
,(لاتینی)
(1) - Mandragoras .
(فرانسوی) Mandragore
من ذلک.
[مِ ذا لِ] (ع اِ مرکب) در لغت به معنی از آن جمله و در اصطلاح اهل دفتر خرج را گویند. (غیاث) (آنندراج) :
دین و دنیا از او دو من ذلک
رقبهء او رقاب را مالک.اوحدی (جام جم).
منذور.
[مَ] (ع ص) واجب گردانیده شده. (آنندراج). || نذرشده و عهد و پیمان شده. (ناظم الاطباء).
منذول.
[مَ] (اِ) جَزّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که در مینودشت به جز دهند. رجوع به «جز» شود.
من رآل.
[مُ رِ] (اِخ)(1) تلفظ فرانسوی «منترآل» که شهری است به کانادا. رجوع به منترآل شود.
[ mon - re ]
(1) - Montreal (املای فرانسوی).
من رای مثلی.
[مَ رَ آ مِ] (ع اِ مرکب)عصافیر، و آن درختی است که در پارس بسیار است. (منتهی الارب). رجوع به عصافیر شود.
منربة.
[مَ رَ بَ] (ع اِ) بدی و سخن چینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
منرو.
[مُ رُ] (اِخ)(1) مونروئه. دولت مرد امریکائی (1758-1831م.) که از سال 1817 تا 1825 رئیس جمهوری ممالک متحدهء امریکا بود و اشتهارش بر این است که در سال 1823 م. نظریهء خود را که قطع مداخله در امور امریکائیان بوسیلهء اروپائیان و امریکائیان در امور اروپائیان بود اعلام کرد که به دکترین منرو شهرت یافت. (از لاروس).
(1) - Monroe.
منرویا.
[مُ رُ] (اِخ) مونرویا(1). پایتخت و مهم ترین بندر کشور جمهوری لیبریا است که 81000 تن سکنه دارد و یکی از مراکز مهم بازرگانی است. (از لاروس).
(1) - Monrovia.
منز.
[مِ نَزز] (ع ص) مرد بسیارجنبنده. || (اِ) گهواره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزا.
[مُ] (اِخ)(1) مونزا. شهری است به ایتالیا در ناحیهء لومباردی(2) که کلیسای بزرگی از قرنهای 13-14م. و صنعت نساجی و 101600 تن سکنه دارد. (از لاروس).
(1) - Monza.
(2) - Lombardie.
منزاف.
[مِ] (ع ص) بز که شیرش سپری گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزجر.
[مُ زَ جِ] (ع ص) بازماننده. (غیاث). بازایستنده. (آنندراج). آنکه بازمی ایستد و بازماننده و آنکه بازمی گردد و سر بازمی زند. (ناظم الاطباء) : و به تذکر مألوفات محرمه که به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت کرده، متلذذ نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص369).
- منزجر شدن؛ بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن : و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند... (جهانگشای جوینی). دیدهء خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص103).
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.
حسن متکلم.
مثل او(1) در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننماید و به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص88).
- منزجر گشتن (گردیدن)؛ منزجر شدن :
سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر
مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار.
جمال الدین عبدالرزاق.
تا مگر به رفق و مدارا منزجر گردند. (جهانگشای جوینی). اما سببیت ایمان چنان بود که کسی به جهت ایمان... بر خیر حریص گردد و از شر منزجر گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص340). چون پسر از سفر بازگشت گفت نزدیک بود که به جیحون افتم و آواز پدر شنیدم و از آن منزجر گشتم. (مصباح الهدایه ایضاً ص179). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| تنفردارنده و متنفر. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از این شخص یا از این کار منزجرم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منزجر شدن؛ بیزار شدن. متنفر شدن.
(1) - نفس.
منزحف.
[مُ زَ حِ] (ع ص) دورشونده از سمت معقولیت. || دورشونده از وزن صحیح. (غیاث) (آنندراج). شعری که وزن آن تغییر یافته و از قواعد عروضی خارج شده باشد :
بیت فرومایهء این منزحف
قافیهء هرزهء آن شایگان.خاقانی.
گویند بیت مزاحف درست است و بیت منزحف منکسر. (المعجم چ مدرس رضوی ص47).
منزحة.
[مِ زَ حَ] (ع اِ) دلو و مانند آن که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول و هر چیز که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازح. (اقرب الموارد).
منزرب.
[مُ زَ رِ] (ع ص) صیاد که در کمین نشیند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انزراب شود.
منزرق.
[مُ زَ رِ] (ع ص) بر پشت خسبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بر پشت می خوابد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پس ماننده و درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پس می ماند و درنگ می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تیری که درمی گذرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انزراق شود.
منزع.
[مَ زَ] (ع اِ) کشیدنگاه. و منه لم یبق فی القوس منزع؛ یعنی کار به نهایت رسید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : از آن روز باز که در قوس رجا منزعی و در عرصهء امل متسعی بود... تا امروز... وصیت می کرده ام... (نفثة المصدور چ یزدگردی صص54-55).
منزع.
[مِ زَ] (ع اِ) تیر که بدان کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). تیری که بدان کشیده می شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص) مرد سخت کشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزع.
[مُ نَزْ زَ] (ع ص) ثمام منزع؛ گیاه برکنده.(1) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). برکنده و گویند ثمام منزع. (از اقرب الموارد).
(1) - ناظم الاطباء: گیاه زبرکنده، و ظاهراً غلط چاپی است.
منزعج.
[مُ زَ عِ] (ع ص) بی آرام. (ناظم الاطباء). پریشان. مضطرب. ناراحت.
- منزعج شدن؛ پریشان شدن. مضطرب شدن. ناراحت شدن : اگر خود را مجرم دانستی... لابد منزعج و مستشعر شدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص242). اهل شهود دایم و سماع متواتر حال شهود و سماع خطاب غریب و عجیب ننماید لاجرم از آن منزعج نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص191).
- منزعج گردیدن؛ منزعج شدن : نفس همواره از کسی که بر عکس مراد او بود منزعج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص355). مادام تا به حوادث و عوارض خارجی منزعج گردد هنوز حال انس مقام او نگشته باشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص422). چه هر که در توکل صاحب یقین و تمکین شود... از هیچ عارضی و حادثی منزعج و مختلج نگردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص398).رجوع به ترکیب قبل شود.
|| از جای برکنده شده. (ناظم الاطباء). قلع و قمع شده : این ضعیف... به وقتی که از وطن منزعج بود و به اصفهان مقیم... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص253). به یک رکضه بر سر او تاخت و او را منزعج و منهزم از آن خطه بیرون انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص301).
- منزعج شدن؛ برکنده شدن : ابوالمظفر چون از ولایت منزعج شد به اهتمام فایق التجاء ساخت و از او مدد خواست. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص105).
منزعة.
[مَ / مِ زَ عَ] (ع اِ) همت. و گویند: فلان قریب المنزعة؛ ای قریب الهمة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزعة.
[مَ زَ عَ] (ع اِ) کمان که زه از وی دور باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازگشت. || پایان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رای و تدبیر که مرد به سوی آن بازگردد و رجوع کند. و منه: و الله لتعلمن اینا اضعف منزعة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سنگی که بر آن آبکش ایستد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شراب طیب المنزعة؛ شراب نیکومقطع شرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب خوش آیند و گوارا. (ناظم الاطباء).
منزعة.
[مِ زَ عَ] (ع اِ) چوبی است کفچه مانند که بدان شهد چینند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چوبی پهن شبیه ملعقه که همراه چینندهء عسل باشد و با آن زنبورهای چسبیده به شهد را جدا کند. (از اقرب الموارد).
منزغ.
[مِ زَ] (ع ص) رجل منزغ؛ آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را و کذلک رجل منزغة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه غیبت کند مردم را. منزغة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
منزغة.
[مِ زَ غَ] (ع ص) رجوع به مِنزَغ شود. || (اِ) پر کلیچه و نان که از پرهای مرغ یا آهن باشد. (منتهی الارب). دسته پرهایی که بدان کلیچه و نان را نقش کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزف.
[مُ زِ / زَ](1) (ع ص) آنکه خونش بسیار رفته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سست. || بیهوش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - اقرب الموارد فقط ضبط اول را دارد.
منزفة.
[مِ زَ فَ] (ع اِ) دلوی است خرد که بر سر چوبی دراز بندند و بدان آب کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازف. (ناظم الاطباء). || هر چیز که بدان آب کشند. (از اقرب الموارد).
منزل.
[مَ زِ / زَ] (ع مص) نزول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نزول شود.
منزل.
[مُ زَ] (ع ص) فروفرستاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فروفرستاده شده. (غیاث) (آنندراج). نازل کرده شده. فرودآمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عالی دو آیت است علا و بها به هم
در شأن دین و دولت تو هر دو منزل است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص102).
پنداشتی که آیت... در شأن آن منزل بود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص 101).
هر آیت از عنا و عنایت که منزل است
در شأن بدسگال تو و نیکخواه تست.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص53).
یا چون منافقانی پربند و پیچ پیچ
خشب مسنده ز برای تو منزل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص315).
- مثل وحی منزل شمردن؛ اطاعت آن را واجب دانستن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منزل شدن؛ نازل شدن. فروفرستاده شدن :کلام الهی جمله بواسطهء جبرئیل بر دل رسول (ص) منزل شده است. (مصباح الهدایه چ همایی ص77). نزاع پدید آمد و در حکومت رجوع با حضرت رسالت کردند تا وحی منزل شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص199).
- || فروتابیدن :
نور مه بر ابر چون منزل شده ست
روی تاریکش ز مه مبدل شده ست.
مولوی.
- منزل گشتن؛ منزل شدن. فروفرستاده شدن : حکم سایر کتب منزله به وجود قرآن که بدو منزل گشت زایل و باطل گشت. (مصباح الهدایه چ همایی ص44). رجوع به ترکیب منزل شدن شود.
- وحی منزل؛ وحی فرستاده از جانب خدای تعالی :
ای سروری که قول تو چون وحی منزل است
کارت چو معجزات رسولان مرسل است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص102).
|| فرودآورده شده. (غیاث) (آنندراج). مهمانی که به جایی فرودآورده شود. آنکه به جایی فرودآمده باشد اقامت را :
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی
چون برفت این، منزلی گیرد دگر کس مرغزار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص139).
|| (مص) فروفرستادن. (منتهی الارب). انزال. (اقرب الموارد): انزله انزا و منز؛ فروفرستاد آن را. (ناظم الاطباء).
منزل.
[مُ زِ] (ع ص) آنکه فرومی فرستد و آنکه سبب می شود فروفرستادن را. (ناظم الاطباء). فروفرستنده. نازل کننده. ج، منزلون و منزلین : انا منزلون علی اهل هذه القریة رجزاً من السماء. (قرآن 29/34). أَانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون. (قرآن 56/68).
بر دشمنان به خنجر و بر دوستان به جود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب.
رشیدالدین وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص331).
منزل.
[مُ نَزْ زِ] (ع ص) نعت فاعلی از تنزیل. فروفرستنده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قال الله انی منزلها علیکم. (قرآن 5/115). رجوع به تنزیل شود.
منزل.
[مُ نَزْ زَ] (ع ص) فروفرستاده :والذین آتیناهم الکتاب یعلمون انه منزل من ربک بالحق. (قرآن 6/114).
منزل.
[مَ زِ] (ع اِ) جای فرودآمدن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای فرودآمدن لیکن اکثر به معنی جایی مستعمل است که مسافران بجهت خواب و آرام در آن فرودآیند. (غیاث) (آنندراج). ارجمند از صفات اوست و به الفاظ گرفتن و کردن و نهادن و بریدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). خان و کاروانسرای و جای فرودآمدن و توقف گاه. (ناظم الاطباء). آنجا که فرودآیند اقامت موقت را. فرودآمدنگاه کاروان. فرودآمدنگاه قبایل گردنده. خان. محط. مرحله. ج، منازل. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به منزل رسید آنکه پوینده بود
بهی یافت آن کس که جوینده بود.فردوسی.
به هر منزلی زینهاری سوار
همی آمدندی بر شهریار.فردوسی.
سوم منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد.فردوسی.
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی.فردوسی.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.عنصری.
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.منوچهری.
آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص352). علی تکین بر منزل باز پس نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص356).
چون شمردم یازده منزل(1) ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص265).
یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت
بار دربست و ره منزلگه دیگر گرفت.
امیر معزی (ایضاً ص76).
نتوان گذشت از منزلی کآنجا نیفتد مشکلی
از قصهء سنگین دلی نوشین لب و سیمین ذقن.
امیر معزی.
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم.سنائی.
عالم چو منزل است و خلایق مسافرند
در وی مزور است مقام و مقیم ما.
سنائی (دیوان چ مصفا ص31).
راه دشوار است، همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنج است و ملامت مرکب اندوه و محن.
سنائی (ایضاً ص498).
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص194).
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست.
شیخ احمد جام.
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم.خاقانی.
در این منزل رصد جان می ستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن.خاقانی.
دو اسبه بر اثر «لا» بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا به منزل «الا».خاقانی.
مرا به منزل «الاالذین» فرودآور
فروگشای ز من طمطراق «الشعرا».خاقانی.
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الاالله اندرآ.خاقانی.
غارتیانی که ره دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند.نظامی.
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشهء منزل بساز.نظامی.
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارکتر از این منزلی.نظامی.
هر ذره ای ز خاک جناب تو منزلی است
کآنجا بود قرارگه کاروان شکر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص86).
همه مسافر و این بس عجب که قافله ای
بر آنکه زود به منزل رسیده می گریند.
عتیقی سمرقندی.
از آن منازل در حرکت می آمده اند و به هر منزل که نزول می کرده اند همان آواز کوچ کوچ به سمع ایشان می رسیده. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص45).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد.سعدی.
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی (گلستان).
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص522).
این خاک توده منزل دیوان رهزن است
بگذر ز منزلی که در او جای دشمن است.
همام تبریزی.
نبود منزل من غیر آستانهء تو
که باد تا به ابد قبلهء کبار و کرام.
عبید زاکانی.
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحل است.
ابن یمین.
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.حافظ.
باید که چون به منزلی فروآید تحیت آن منزل را دو رکعت نماز بگزارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص269). از هر قدمی نشانی بازداده و در هر منزلی نزلی نهاده و دفع قطاع الطریق را بدرقهء همت به همراهی فرستاده. (مصباح الهدایه ایضاً ص53). اما رسم صوفیان در سفر آن است که چون به خانقاهی قصد نزول دارند جهد کنند تا پیش از عصر به منزل رسند. (مصباح الهدایه ایضاً ص155).
به انتها نرسد سیر وادی خواهش
که منزلی دو سه آن سوی منزل افتاده ست.
والهء هروی (از آنندراج).
- منزل بازپسین؛ آخرین منزل. واپسین مرحلهء حیات :
به هول بازپسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار...
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص127).
- منزل به منزل؛ از منزلی به منزلی دیگر. مرحله به مرحله :
همی راند منزل به منزل به دشت
چهل روز تا پیش دریا گذشت.فردوسی.
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد.فردوسی.
بر این گونه منزل به منزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه.فردوسی.
چنین شاه شنگل ابا هفت شاه
همی راند منزل به منزل سپاه.فردوسی.
بدینسان می رود منزل به منزل
گلش سوی گل آید دل سوی دل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص524).
بر این همت منزل به منزل همی کشید تا به بغداد رسید و به گرمابه رفت. (چهارمقاله ص91). به تجرید ذات و تهذیب صفات و ترقی در مدارج کمال... از مرتبه به مرتبه و منزل به منزل می گذراند تا آنکه به معاد «ارجعی الی ربک» رساند. (اخلاق ناصری).
- منزل بی منزل؛ آن است که به عربی لاخلا و لاملا گویند. (برهان).
- منزل جان؛ کنایه از بدن انسان. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مقصد جان و بدن انسانی. (ناظم الاطباء). جایگاه آرام. و قرار جان :
خانهء دل جای تست بیش به هجران مسوز
منزل جان زلف تست بیش پریشان مدار.
خاقانی.
هر روز که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم.خاقانی.
- || کنایه از عالم بالا هم هست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
- || مقام الهی و مرتبت فنا در معشوق است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
- منزل حزن؛ کنایه از دنیاست. (برهان) (آنندراج). دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء).
- منزل خاکی؛ کنایه از دنیا و روزگار است. (آنندراج). دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء).
- منزل رسیده؛ مسافری که به منزل واصل شده. رهروی که به مقصد رسیده :
معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاه است.مکتبی.
- منزل ساختن؛ منزل کردن :
ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا
جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمده ست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص379).
رجوع به ترکیب منزل کردن شود.
- منزل شش گوشه؛ به کنایت عالم مادی به اعتبار داشتن شش جهت (زیر، بالا، پیش، پس، راست، چپ). (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
زین منزل شش گوشه بی مرکب و بی توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی جایی.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
- منزل قرب؛ منزل لاهوت است. (فرهنگ لغات و اصطرحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
- منزل کاروانی؛ جایی که کاروانیان فرودآیند استراحت را :
بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر از این منزل کاروانی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص346).
- منزل کردن؛ جای گرفتن و اقامت کردن و مسکن کردن. (ناظم الاطباء). فرودآمدن اقامت موقت را. بار و بنه فروافگندن توقف را. اطراق کردن. منزل گرفتن :
عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص5).
علی تکین منزل کرد بر جانب سمرقند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص357).
هر کجا منزل کنی تأیید بادت رهنما
هر کجا لشکر کشی اقبال بادت راهبر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص207).
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن.
امیر معزی.
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد.
سنائی (دیوان چ مصفا ص429).
دو رسته دُرّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریا در ماه کرد منزل.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص97).
کرده منزل شب به یک موضع بهم
مشرقی و مغربی قانع بهم.مولوی.
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن.مولوی.
جامی ز دویی بگسل یک روی شو و یکدل
باشد که کنی منزل در عالم یکتایی.جامی.
دید مردی غم گیتی بر دل
کرده بر ساحل دریا منزل.جامی.
رجوع به ترکیب منزل گرفتن شود.
- منزل گرفتن؛ جای گرفتن و اقامت کردن و توقف کردن و فرود آمدن و نزول کردن و اردو زدن. (ناظم الاطباء) :
عشق با سیلاب پنداری ز یک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منزل ساختن شود.
- منزل نبهره فریب؛ کنایه از دنیا و روزگار است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) :
کنون مگر که از این منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم.
خاقانی.
- منزل نه ماهی؛ کنایه از رحم مادر. زهدان مادر که جنین نه ماه در آن به سر برد : امید است که عن قریب به قبهء سمع من بنده شمع ثاقب شود به ورود بشارت از رسیدن چهارده ماهی... که از منزل نه ماهی نور سعادت بر جهانیان افکند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص61).
- منزل هفتم کتاب؛ ختم قرآن شریف چه در قرآن هفت روز مقرر کرده اند. (آنندراج).
- هفت منزل گردون؛ هفت طبقهء آسمان. هفت سپهر :
ز هفت منزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را به لامکان برسان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص219).
-امثال: بار سبک زود به منزل رسد . (امثال و حکم ج1 ص358).
|| مسافتی که کاروانی به یک روز بسپرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسافت بین دو استراحتگاه کاروان. مسافت میان دو توقف گاه مسافران : جند، خواره، ده نو، سه شهرند بر کرانهء رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاراب بر بیست منزل. (حدود العالم).
سه منزل همی رفت قیصر به راه
چهارم بیامد ز پیش سپاه.فردوسی.
پس اندر دو منزل همی تاختند
مر او را گرفتن همی ساختند.فردوسی.
دو منزل بشد خسرو سرفراز
ورا کرد پدرود پس گشت باز.فردوسی.
سه منزل برفتند و گشتند باز
کشید آن سپهبد به راه دراز.فردوسی.
بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید این یک منزل روی چنین دارد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص353). چون یک منزل رفته باشید آشکار شود حکم مشاهده شما راست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص356). ما نیز یک منزل امشب سوی آموی خواهیم رفت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص356).
دو منزل پدر بدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای.اسدی.
و گر نه اندر آن منزل بماند
نخستین منزل اندر گل بماند.ناصرخسرو.
مهدیه شهری خرد است بر کنار دریا و از آنجا تا قیروان دو منزل است. (مجمل التواریخ و القصص).
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل ببرد مرغ او در یک نظر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص267).
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص135).
چند سختی کشید می باید
چند منزل برید می باید.سنائی.
زآنجا که تویی تا من صد ساله ره است الحق
زینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد.
خاقانی.
دو منزل کم و بیش نزدیک شاه
طویله فرو بست و زد بارگاه.نظامی.
راه دو عالم که دو منزل شده ست
نیم ره یک نفس دل شده ست.نظامی.
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.نظامی.
از آنجا(2) تا موغان پنج شش منزل راه است. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص17).
دور زمانه را به دو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص172).
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایهء کان پیش کفش یک خردل.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص375).
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقی کند به صد اعزاز.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص75).
چند منزل برفت چون راه نبود بازگشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص109). اگر خصمی قصد او پیوستی از چند منزل لشکر ایشان را بدیدی. (جهانگشای جوینی ایضاً ص78). چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. (گلستان سعدی).
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیب آزرده دیدم دلی.سعدی (بوستان).
چنانکه اشتر به نغمهء حدا بارهای گران به آسانی بکشد و به یک منزل چندین منازل از سر نشاط طی کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص188).
- به یک منزل دو منزل کردن؛ شتاب کردن در حرکت و سفر چنانکه راه دو روز را یک روزه طی کنند :
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.منوچهری.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- چند منزل را یکی کردن؛ مسافت بین چند استراحتگاه را در یک روز طی کردن. کنایه از بسیار سریع رفتن. به شتاب رفتن :
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی جست بر سان تیر از کمان.فردوسی.
دو منزل یکی کرد و آمد به راه
چنین تا بر شاه ایران سپاه.فردوسی.
دو منزل همی کرد رستم یکی
نیاسود روز و شبان اندکی.فردوسی.
درنگی نبودم به راه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی.فردوسی.
- منزل بریدن؛ طی کردن منزل. قطع کردن منزل. پیمودن منزل :
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با جفا پیوستن و منزل بریدن چون قمر.
امیر معزی (از آنندراج).
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال.
سنائی (دیوان چ مصفا ص193).
- منزل گذاشتن؛ منزل بریدن. طی طریق کردن :
رو رو بتا با قافله بردار زاد و راحله
منزل گذار و مرحله و انزل علی صدرالوری.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص53).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- یک منزلی؛ مسافت یک منزل. (آنندراج) :
از ما به اسیران چمن باد بشارت
کز بیضه به یک منزلی دام رسیدیم.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| مقصد مسافر. (ناظم الاطباء). هدف :
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل و مقصد.
منوچهری.
در قبضهء تصرف احکام الهی منقاد و مستسلم گشته و بار به منزل برد. (مصباح الهدایه چ همایی ص74). || سرای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه. (غیاث) (آنندراج). سرای و خانه و مسکن و کاشانه. بودباش. مقام. (ناظم الاطباء). اقامتگاه. جای باش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو آن را ستانی شود خون دلت
بود زیر خاک سیه منزلت.فردوسی.
چرا ای مه ترا منزل دل من گشت روز و شب
که هر برجی بود مه را یکی شب یا دو شب منزل.
لامعی.
زاهد... منزلی دیگر طلبید. (کلیله و دمنه).
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تدبیر سرا ساختن و بام دریم.خاقانی.
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته.
خاقانی.
مهبط نور الهی نشود خانهء دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گردد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص8).
حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید و هم کار تناسل به توسل او تمام شود. (اخلاق ناصری). قسم دوم منقسم می شود به دو قسم: یکی آنکه راجع بود با جماعتی که میان ایشان مشارکت بود در منزل و خانه. (اخلاق ناصری) از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند: پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت. (اخلاق ناصری).
سلطان چو به منزل گدایان آید
گر بر سر بوریا نشیند شاید.سعدی.
کسانی که با من در این منزلند
نبینم که چون ما پریشان دلند.سعدی.
تو گویی به چشم اندرش منزل است
و گردیده بر هم نهی در دل است.سعدی.
خانهء دهقانی از دور بدیدند... شبانگاه به منزل او نقل کرده بامدادش خلعت داد. (گلستان سعدی).
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت.سعدی.
همچنانکه هر کس را خانه ای و منزلی هست خانقاه منزل و خانهء ایشان است. (مصباح الهدایه چ همایی ص154). چون فرض عشا گزارده باشد دو رکعت سنت بعد از آن بگزارد و با منزل و خلوتگاه خود رود. (مصباح الهدایه ایضاً ص326).
فرخ آن محفل که شاهی را بود در وی نشست
روشن آن منزل که ماهی را فتد بر وی گذار.
جامی.
- منزل آرایی؛ مجلس آرایی. (آنندراج). آراستن منزل. تزئین خانه و سرای :
فکنده است ترا دور منزل آرایی
و گرنه گنج به ملک خراب نزدیک است.
صائب (از آنندراج).
- منزل ساختن؛ خانه ساختن :
ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سواد از دیده منزل ساخته.
جمال الدین اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی ص321).
- هم منزل؛ هم خانه. دو یا چند تن که در یک سرای زندگی کنند.
|| شرعاً دون دار و فوق بیت است و اقل آن دو یا سه بیت است. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به معنی قبل و کشاف اصطلاحات فنون شود. || مهمان خانه. || خوردن گاه. || چپرخانه و بریدخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به منزل خانه شود. || مجازاً، دنیا. این جهان :
میاز ایچ با آز و با کینه دست
به منزل مکن جایگاه نشست.فردوسی.
سرای سپنج است بر راهرو
تو گردی کهن دیگر آید به نو
یکی اندرآید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد یا چرد.فردوسی.
گفت ما را خانه ای است که هرچه بدست آید آنجا فرستیم یعنی آن جهان، گفت تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص740).
ور امروز اندر این منزل ترا جانی زیان آمد
زهی سرمایه و سودا که فردا ز آن زیان بینی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص358).
تا در این منزلی که هستی تست
پستی تو ز خودپرستی تست.سنائی.
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی.خاقانی.
- منزل فانی؛ کنایه از دنیا :
منزل فانی است قرارش مبین
باد خزانی است بهارش مبین.نظامی.
|| مکان. محل. مقر. مستقر. قرارگاه. جایگاه :اندر جوار مدحت او معدن مراد
و اندر پناه خدمت او منزل امان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص445).
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند.عبید زاکانی.
فرونهادن بار اهل در مهب شکوک و منزل ظنون. (کلیله و دمنه).
|| درجه و مرتبه و منزلت. (ناظم الاطباء). حد. پایه : با مخدومی که... ترا از منزل خساست بدین منزلت رسانید چگونه جایز می شمردی در تمهید سببی که متضمن هلاک او باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص251). چون به منزل بلوغ رسید صرف همت همه به ضبط مصالح او(3) باشد. (مرزبان نامه ایضاً ص264). || مسافتی که قمر در شبانه روز از فلک پیماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر یک از بیست و هشت مرحله ای که ماه در مدت گردش بر دور کرهء زمین آنها را طی می کند :
جویم رفیقی را اثر کاو دارد از لیلی خبر
داند کزین منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل.
لامعی.
جواز بر رخ ماه ار به خط او نبود
طریق منزل اول بر او بود مسدود.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص58).
رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و نیز رجوع به ماه و قمر شود. || (اصطلاح تصوف) مراحل سلوک که بعضی آنها را به هزار رسانیده اند و عبدالله انصاری در صد منزل خلاصه کرده است. (از فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان شمس چ فروزانفر) :
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا باری بیا.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر فرهنگ نوادر لغات).
مقام رضا بعد از عبور بر منزل توکل باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص339). || آب خور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبشخور. (از اقرب الموارد). || (اِخ) بنات نعش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - رجوع به معنی بعد شود.
(2) - از زنجان.
(3) - فرزند.
منزل آباد.
[مَ زِ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت است که در بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).

/ 75