لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

منزلات.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ منزل. (ناظم الاطباء). رجوع به منزل شود.
منزل بورقیبه.
[مَ زِ بو بَ] (اِخ)(1) نام سابق آن فری ویل(2) بود. شهری است بر کنار دریاچهء بیزرت(3) که 34700 تن سکنه دارد. این شهر یکی از مراکز بحریهء کشور تونس است و دارای صنایع آهن و مرکز هواشناسی است. (از لاروس).
(1) - Menzel - Burguiba.
(2) - Ferryville.
(3) - Bizerte.
منزلت.
[مَ زِ لَ] (ع اِ) منزلة. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.فرخی.
درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر بالله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص15).
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است.
ناصرخسرو.
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک.
مسعودسعد.
هست بدان منزلت که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص187).
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار.
امیر معزی (ایضاً ص309).
چون روزگار منزلت بخت او بدید
او را جمال دوده و فخر تبار یافت.
امیر معزی (ایضاً ص110).
همی ز منزلت و جاه من سخن گویند
به هر کجا که در آفاق مجمع الشعراست.
امیر معزی (ایضاً ص83).
در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه).
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت
آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص40).
بنمای جمال خویش و بفزای
در منزلت و مقام عاشق.
سنائی (ایضاً ص458).
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس.
سنائی (ایضاً ص447).
ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص6).
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص198).
با منزلت و رای و کف تو به اضافت
خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص77).
زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص156). لاجرم بر ارتفاع درجهء جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج2 ص234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکهء مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندهء بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت و پایهء این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری).
چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.سعدی.
لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص94).هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبود و کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص341).
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن.ابن یمین.
در خوشی آن منزلت دارد(1) که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار.
ابن یمین.
- خامل منزلت؛ دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد : مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه).
- عالی منزلت؛ بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر : حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج3 ص1).
- کیوان منزلت؛ کنایه از بلندمقام. عالی منزلت : آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج3 ص1).
- منزلت دادن؛ قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن :
سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی
خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی.
امیر معزی (از آنندراج).
- منزلت داشتن؛ قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن :
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت.
سعدی.
- منزلت یافتن؛ دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن : در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص341).
- نازل منزلت؛ دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد : مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه).
|| درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله :بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص593). || مثابه. مثابت : پادشاه مث، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص23).
- به منزلت؛ بمثابهء. در حکمِ. بجایِ :
اسلام را به منزلت حیدر است
شمشیر او به منزلت ذوالفقار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص98).
اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص9).
مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن [ بانگ ] خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص12). نوشته قولی است که قلم مر او را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانهء مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامع التواریخ رشیدی).
|| نظم. تسلسل. سلسلهء مراتب. سامان : چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص8).
(1) - قصر ممدوح.
منزل خانه.
[مَ زِ نَ / نِ] (اِ مرکب)چپرخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به منزل شود.
منزل شناس.
[مَ زِ شِ] (نف مرکب) آنکه توقفگاههای بین راه را شناسد. آنکه از منازل سفر آگاه باشد :
چو شه دید کآن لشکر بی قیاس
در آن ره نباشند منزل شناس.نظامی.
زمین را شود میل و منزل شناس
به تری و خشکی رساند قیاس.نظامی.
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچگاه.
نظامی.
چو دیدند کآن پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس.نظامی.
بدین گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس.نظامی.
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی (بوستان).
|| عارف. (آنندراج). مرد عارف و مجرد. (ناظم الاطباء). رجوع به منازل شناسان شود.
- منزل شناسان پی گم کرده؛ شناسندگان منزلی که اثر قدم آنجا دیده نمی شود و آن کنایه از عارفان و مجردان فانی باشد. (برهان) (آنندراج).
منزلق.
[مُ زَ لِ] (ع ص) لغزان و قابل لغزش. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون).
منزلگاه.
[مَ زِ] (اِ مرکب)(1) کاروانسرا و جایی که در آن مسافر منزل می کند. (ناظم الاطباء). جایی که مسافران و کاروانیان در آن فرودآیند. منزلگه : بیرون از وی منزلگاه کاروان است. (حدود العالم).
ناقه ره می راند بیجا سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی می گفت و مجنون می گریست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
رجوع به منزلگه شود.
- منزلگاه ساختن؛ منزل کردن. بار و بنه را افکندن اقامت را :
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه.فرخی.
دارالقرار بر اصفهان انداخت و میخ اقامت آنجا کوفته منزلگاه ساخت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص19). رجوع به ترکیب «منزل ساختن» و «منزل کردن» ذیل منزل شود.
- منزلگاه ستارگان؛ برج. (ترجمان القرآن).
- منزلگاه کردن؛ منزلگاه ساختن :
هرکجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه.نظامی.
رجوع به ترکیب «منزلگاه ساختن» و «منزل کردن» ذیل منزل شود.
|| اقامتگاه. مسکن. مأوی :
یکی را خلد منزلگاه باید
یکی را عالم علوی معسکر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص41).
تا آنجایگه که منزلگاه عفریت بود بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. (سندبادنامه ص319). اگر می خواهد به منزلگاه بهایم فرودآید تا هم از ایشان یکی بود. (اخلاق ناصری). || جایگاه. مقر. مستقر :
هر که خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص153).
ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص400).
به همهء قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم. (تذکرة الاولیاء عطار). رجوع به منزل و منزلگه شود.
(1) - مرکب از منزل + گاه (پسوند مکان). منزل خود اسم مکان است و نیازی به افزودن پسوند مکان ندارد، اما در فارسی به آخر بعضی از اسم مکانهای عربی «گاه» الحاق کنند، نظیر: مقامگاه و... صاحب غیاث آرد: مخفی نماند که منزل خود به معنی جای نزول است لفظ گاه با وی بیکار می نماید لیکن جوابْ آن است که ترکیب منزلگاه به قلب اضافت است که در اصل گاهِ منزل بود و لفظ گاه به معنی مطلق زمین یا مقید ظرفیت مطلقه و منزل به معنی مکان خاص، پس در این صورت اضافت عام به سوی خاص باشد و در کلام فصحا منزلگاه بسیار آمده است. رجوع به بهار عجم شود.
منزلگه.
[مَ زِ گَهْ] (اِ مرکب)(1) جایی که مسافران و کاروانیان فرودآیند. جایی که رهروان بار و بنه افکنند آسایش را :
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور.فرخی.
یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگر گرفت.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص76).
- منزلگه دارالغرور؛ کنایه از دنیاست :
الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور
رخت بربندید از این منزلگه دارالغرور.
جمال الدین اصفهانی.
- منزلگه کم بیشها؛ کنایه از دنیاست :
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود ز آن پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
|| اقامتگاه. محل اقامت. جایگاه. مکان :
مهین عالم آن را نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا و اصفیاست.ناصرخسرو.
جز در دل خاک تیره منزلگه نیست
افسوس که این فسانه هم کوته نیست.
منسوب به خیام.
از خون جگر سیل و ز دل پاره در او خاک
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود.
سنائی (دیوان چ مصفا ص424).
منزلگه خورشید است بی نور رخش تیره
دولتکدهء چرخ است از قدر و قدش مرکب.
سنائی (ایضاً ص39).
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگرروزه کردند ساز.نظامی.
شب تیره و ابر هائل چو دود
به منزلگه حاتم آمد فرود.سعدی (بوستان).
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود.
سعدی.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
ساروان رخت به دروازه مبر کآن سر کو
شاهراهی است که منزلگه دلدار من است.
حافظ.
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زآنکه منزلگه سلطان دل مسکین من است.
حافظ.
|| منبع. منشأ. مرکز. مبدأ. مقر :
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبر است
منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است.
منوچهری.
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت.حافظ.
رجوع به منزلگاه شود.
(1) - مرکب از: منزل + گه (مخفف گاه). رجوع به منزلگاه شود.
منزلگهی.
[مَ زِ گَ] (ص نسبی)(1) به یای نسبت به معنی ساکن منزل است. (آنندراج).
(1) - مرکب از منزل + گه + ی (یاء نسبت).
منزل نما.
[مَ زِ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)منزل شناس :
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمائی نبینم.خاقانی.
رجوع به منزل شناس شود.
منزلة.
[مَ زِ لَ] (ع اِ) جای فرودآمدن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منزل شود. || سرای. (منتهی الارب). سرای و خانه. (ناظم الاطباء). دار. ج، منازل. (از اقرب الموارد). || آبخور. || مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رتبه و جمع بسته نشود. (از اقرب الموارد). || حرمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
منزله.
[مَ زِ لَ / لِ] (از ع، اِ) رتبه و درجه و پایه و مقام و جای. (ناظم الاطباء). منزلة. منزلت. رجوع به منزلة و منزلت شود.
- به منزلهء فلان؛ به جای فلان. (ناظم الاطباء). همچو فلان. به مثابهء فلان. در حکم فلان : رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزلهء پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). هر یکی از این سه علم(1) مشتمل بود بر چند جزو که بعضی از آن به مثابهء اصول باشد برخی به منزلهء فروع. (اخلاق ناصری). پس در حقیقت آن علم(2) به منزلهء آلات و ادوات است تحصیل دیگر علوم را. (اخلاق ناصری). پس طبیعت به منزلهء معلم و استاد است و صناعت به مثابهء متعلم و تلمیذ. (اخلاق ناصری).
- منزلهء حمل و میزان؛ عبارت است از دایرهء معدل النهار. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - علم مابعدالطبیعه، و علم ریاضی و علم طبیعی.
(2) - علم منطق.
منزله.
[مُ زَ لَ / لِ] (ع ص) منزلة. تأنیث مُنزَل. (یادداشت مرحوم دهخدا) : جملهء مؤمنان... ایمان دارند... به وجود کتب منزله که رب العالمین بواسطهء ملک به انبیاء و رسل فروفرستاد. (مصباح الهدایه چ همایی ص42). وهب بن منبه گوید در هفتاد کتب منزله یافته ام که عقل جمیع خلایق... در جنب عقل رسول (ص) همچنان است که نسبت رمله ای با جمیع رمال دنیا. (مصباح الهدایه ایضاً ص103). جملهء ادیان و ملل به ظهور دین او(1)منسوخ شد و حکم سایر کتب منزله به وجود قرآن که بدو مُنْزَل گشت زایل و باطل گشت. (مصباح الهدایه ایضاً ص44).
(1) - حضرت محمد (ص).
منزلی.
[مَ زِ] (ص نسبی) منسوب به منزل. مربوط به خانه و سرای و بیت : پس صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند، نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود. (اخلاق ناصری). حکمت عملی منشعب به سه شعبه است اول خلقی دوم منزلی سوم حکمت مدنی. (اخلاق ناصری). چنانکه در حکمت منزلی گفتیم که غرض از منزل نه مسکن بل اجتماع اهل مسکن است بر وجهی خاص اینجا نیز غرض از مدینه... (اخلاق ناصری). رجوع به منزل شود.
منزم.
[مِ زَ] (ع اِ) دندان و ابن عباد گوید به باء موحده صواب است. (منتهی الارب) (آنندراج). دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به مبزم شود.
منزم.
[مُ زَم م] (ع ص) بسته شده. (آنندراج). بسته و بند کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون).
منزوء .
[مَ] (ع ص) هو منزوء به؛ او حریص است بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزور.
[مَ] (ع ص) اندک. (منتهی الارب) (آنندراج): عطاء منزور؛ دهش کم و اندک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منزورة.
[مَ رَ] (ع ص) ناقة منزورة؛ ماده شتری که پستانش ورم کرده باشد. (از اقرب الموارد).
منزوع.
[مَ] (ع ص) برکشیده شده از جای و برکنده شده. (آنندراج). از بیخ برکنده و از جای خود برکشیده. برکنده شده. غارت شده. (ناظم الاطباء).
- زبیب منزوع العجم؛ کشمش دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منزوع الرغوة؛ کف زده. کف گرفته. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| برکنده شده و غارت شده. (ناظم الاطباء).
منزوف.
[مَ] (ع ص) مست و بیهوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بددل هراسان. (مهذب الاسماء). || آنکه خونش بسیار برآمده باشد چندانکه ضعیف گردیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
-امثال: اجبن من المنزوف ضرطاً ؛ در اصل این مثل گویند مردی از تازیان که اظهار دلاوری میکرد همیشه تا صبح می خوابید و اگر احیاناً برای صبوحی او را بیدار می کردند می گفت کاش مرا وقت حادثهء دشمن بیدار می ساختندی. روزی وی را بیدار کردند. باز گفت کاش در حادثهء دشمن مرا بیدار کردند. گفتند اینک اسبان دشمن رسید. از ترس گفت الخیل الخیل و تیز زدن گرفت تا بمرد و بدینجهت وی را «المنزوف ضرطاً» نامیدند. و نیز گویند دو نفر از تازیان در بیابان می رفتند ناگاه از دور درختی نمایان شد. یکی از آن دو گفت گویا گروهی باشند که راه بر ما بسته اند و نگران مایند. دیگری گفت «انما هی عشرة» یعنی درخت عشر است او همچو گمان کرد که می گوید «هی عشرة» یعنی ده کس اند و از ترس می گفت «فما غناء اثنین عن عشرة» و ضَرَطَ حتی نَزَفَ روحُه فَسُمِی «المنزوف ضرطاً». (از ناظم الاطباء). || سخت تشنه که رگ و زبانش خشک گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آبِ کشیده شده. (ناظم الاطباء).
منزول.
[مَ] (ع ص) منزول به؛ آنکه بر او فرودآیند: و انت خیر منزول به. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || گرفتار زکام و نزله. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منزول.
[مُ زَ وِ] (ع ص) هلاک شونده. || افتاده و ساقط شونده. || زایل شونده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منزول.
[مَ] (اِ) نامی است که در گرگان به درختچهء آلاش دهند و در آستارا آن را هَس و در شهسوار کَنگَه نامند. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی و الاش شود.
منزوی.
[مُ زَ] (ع ص) به یک سو شونده از خلق و گوشه نشین. (غیاث) (آنندراج). دورشونده و در زاویهء خانه قرارگرفته و گوشه نشین و گوشه گیر و یک سوشده از مردمان و منفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه ای نشیند. عزلت نشین. معتزل :
گر در کمین حادثه شیری است منزوی است
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص30).
منزوی باشم همیشه تا نباید رفتنم
نزد ممدوح لئیم و پیش مخدوم حقیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص172).
از خلق بر کناره چو اوتاد منزوی است
زآن جای او بهشت و ثوابش معجل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص315).
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- منزوی شدن؛ انزوا جستن. عزلت گزیدن. گوشه نشینی اختیار کردن. گوشه گیری کردن :در بیت الاحزان مسکن منزوی شد و همهء عمر خایف و خافی در سوراخ خزید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص143).
- || دوری کردن. اجتناب کردن. احتراز کردن :
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو ز اهل دین به نادانی شده ستی منزوی.
ناصرخسرو.
- منزوی گشتن؛ منزوی شدن : پدر منزوی گشت و ملک بدو باز گذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص337).
تو چنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص374).
رجوع به ترکیب قبل، معنی اول شود.
- منزوی ماندن؛ گوشه گرفتن. عزلت گزیدن :
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل
ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص267).
|| پوشیده. مستور. مخفی. پنهان. نهان : بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما منزوی باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص149).
سر خدا که در تتق غیب منزوی است
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم.حافظ.
|| پوست درکشیده شده. (آنندراج). پوست درکشیده شده و ترنجیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انزوا شود.
منزه.
[مُ نَزْ زَهْ] (ع ص) پاک و دور گردانیده از زشتیها. (غیاث) (آنندراج). دور از پلیدیها و ناپسندیها و پاک و پاکیزه و بی آمیزش و مقدس. (ناظم الاطباء). بری. مبرا. سلیم. نزیه. بی آهو. بی عیب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ز جای و از جهت باشی منزه
ببین تا کیستی انصاف خود ده.ناصرخسرو.
خرد حیران شده از کنه ذاتش
منزه دان ز اجرام و جهاتش.ناصرخسرو.
حضرت الهیت از خشم و انتقام منزه است. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص748).
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود.مسعودسعد.
هست مقدس عطای او ز توقف
هست منزه سخای او ز تقاضا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص41).
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد.
امیر معزی (ایضاً ص186).
سخن من... از ریبت منزه باشد. (کلیله و دمنه). ملک از وصمت غدر منزه باشد. (کلیله و دمنه).
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»
گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو
جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون».
سنائی (دیوان چ مصفا ص279).
جل ذکره منزه از چه و چون
انبیا را شده جگرها خون.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص71).
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه ز گفت و گوی همه.سنائی.
حق تعالی... از احوال و صفات خلق منزه است. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص15).
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
ز بخل و حقد مبرا چنان ملک ز نفاق.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص383).
عقل و جان بود از متانت و لطف
کز همه عیبها منزه بود.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص400).
جبلت تو مزین به خصلت محمود
طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص254).
او روح مطلق است و مسلم از ابتلا
او لطف ایزد است و منزه از امتحان.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص304).
مهابط و مصاعد آن از خوف صیادان منزه. (سندبادنامه ص120). به شرف نفس... مستثنی بود... و از التفات به انواع معارف و ملاهی منزه و مبرا. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص274). هر دو منزه از لغو و تأثیم. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص448).
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری.نظامی.
تا آن وقت در بغداد آمدم و اعتقاد درست کردم که او منزه است از جهت. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج2 ص258). شناخت توحید از لوث بشریت منزه است. (تذکرة الاولیاء عطار ایضاً ص226).
در ره عاشقان دلی باید
که منزه ز دال و لام بود.عطار.
سلامی منزه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص353).
باری سبحانه... منزه و متعالی است از این درجه. (اخلاق ناصری). منزه از تمویه و مبرا از میل به زخارف. (اخلاق ناصری). و حضرت عزت از اتصاف به چنین اوصاف منزه. (اخلاق ناصری). از شایبهء مخالفت و منازعت منزه ماند. (اخلاق ناصری).
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم.مولوی.
کودکان خرد را چون می زنی
چون بزرگان را منزه می کنی.مولوی.
خداوند سبحانه از آن منزه و مقدس است. (مصباح الهدایه چ همایی ص18). الا خدای یگانه... منزه از والد و ولد. (مصباح الهدایه ایضاً ص17).
انوار عزت تو منزه ز کیف و کم
الوان نعمت تو مبرا ز حصر و حد.جامی.
- منزه آمدن؛ پاک بودن. مبرا بودن :
ز نور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر
منزه آید از وصمت محاق و زوال.
عبید زاکانی.
- منزه البال؛ منزه بال : آفریدگار تعالی از هجوم مکروهات و زوال عاهات مرفه الحال و منزه البال داراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص61). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منزه بال؛ آسوده خیال. آسوده خاطر : تا ذات شریف را از هجوم حوادث و لزوم کوارث منزه بال یافتی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص100). رجوع به ترکیب قبل شود.
- منزه داشتن؛ پاک نگه داشتن. دور نگه داشتن : تا چنانکه در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست. (قابوس نامه چ نفیسی ص11).
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را از آن منزه دار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص361).
|| رستگار و آزاد. || پارسا و بی گناه. (ناظم الاطباء).
منزه.
[مُ نَزْ زِهْ] (ع ص) نعت فاعلی از تنزیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنزیه شود. || (اصطلاح تصوف) شخصی که ذات حق را به صفت تنزیه دانسته باشد و از حیث ظهور در مظاهر ندیده و ندانسته باشد. (غیاث) (آنندراج).
منزهات.
[مَ زَ] (ع اِ) جِ منزهة. جاهای خوش آینده و خوشنما. گردشگاهها : در بعضی از منزهات و بستانها و عشرت خانه ها به عیش و نشاط و طرب مشغول بود. (تاریخ قم ص147). رجوع به منزهة شود.
منزهق.
[مُ زَ هِ] (ع ص) برجهنده و رمنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انزهاق شود.
منزهة.
[مَ زَ هَ] (ع اِ) جای خوش آیند و خوشنما. ج، منازه. (ناظم الاطباء). جای نیک و پاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منزهات شود.
منزی.
[مَ / مِ] (اِخ)(1) نام مملکتی در شمال چین. (ناظم الاطباء). ماچین. مهاچین. (یادداشت مرحوم دهخدا). چین جنوبی که ماچین نیز خوانده می شد در مقابل ختای یعنی چین شمالی. (از تاریخ مغول ص153 و 161). عبارت است از چین جنوبی که آن را ماچین و مهاچین یعنی چین بزرگ و مغولان ننکیاس گویند. (حاشیهء جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص186) : گردونی چند بالش می بیند که به خزانه می برند از فتح شهری در منزی. (جهانگشای جوینی ایضاً ج1 ص186). چون معلوم شد که از اقلیم ختای منزی که اقصای ختای است از طاعت منزه اند و از ایلی بر کرانه. (جهانگشای جوینی ایضاً ص211). به اطلاع اطباء ما آن را «شاه خلق» گویند به زبان منزی و ختایی «چه» گویند. (کتاب الاخبار و الاَثار رشیدالدین فضل الله از سبک شناسی ج3 ص177). در آن وقت چون منکوقاآن به فتح ممالک منزی مشغول شد. (جامع التواریخ رشیدی).
(1) - Menzi.
منس.
[مَ نَ] (ع اِمص) شادی و خرسندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشاط. (اقرب الموارد). || (مص) شادمان گردیدن. (از ناظم الاطباء).
منس.
[مِ نِ] (اِخ)(1) شکل یونانی شدهء «منه ئی»(2). بر اساس روایت کهن مصریان او اولین فرعون مصر و موجد اتحاد و یکپارچگی کشور مصر بود و شهر ممفیس(3)را بر دلتای نیل او بنا نهاد. (از لاروس).
(1) - Menes.
(2) - Menei.
(3) - Memphis.
منساء .
[مِ] (ع اِ) عصا. (مهذب الاسماء) (غیاث). رجوع به منساة و منسأة شود.
منساح.
[مِ] (ع اِ) آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد).
منساق.
[مُ] (ع ص، اِ) نزد و نزدیک. (ناظم الاطباء). قریب. (اقرب الموارد). || تابع و پیرو. (ناظم الاطباء)(1). تابع. (اقرب الموارد). || کوه مایل به درازی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خویشاوند. (ناظم الاطباء). || سوق داده. سیاق یافته. ترتیب یافته : هر مقدمه که در آغاز امثله و مناشیر و سایر مکتوبات مترسلان منساق بود، به مقصودی آن را تشبیب سخن گویند. (المعجم چ دانشگاه ص414).
(1) - بدین معنی در ناظم الاطباء به فتح اول آمده است.
منسانلیة.
[مَ یَ] (معرب، اِ) مأخوذ از اسپانیایی، منزانیلا(1)، بابونه. بابونهء شیرازی. (از دزی ج2 ص618).
(1) - Manzanilla.
منساة.
[مِ / مَ] (ع اِ) عصا و چوبدستی که بدان ستور رانند. (ناظم الاطباء). عصا. (از اقرب الموارد). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. مِنسَأَة. مَنسَأَة. (منتهی الارب).
منسأة.
[مِ / مَ سَ ءَ] (ع اِ) عصا. ج، مناسی. (مهذب الاسماء). عصا. (ترجمان القرآن) (صراح). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. مِنساة. مَنساة. (منتهی الارب). عصا و در تاج گوید عصای بزرگ که چوپانان راست. (از اقرب الموارد) : فلما قضینا علیه الموت مادلهم علی موته الا دابة الارض تأکل منسأته. (قرآن 34/14).
منسأة.
[مَ سَ ءَ] (ع مص) بانگ برزدن شتران را. نَس ء. (منتهی الارب). نَس ء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نس ء شود. || به نسیه فروختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
منسب.
[مَ سِ] (ع مص) نسب الشاعر بالمرأة نسیباً و منسبة و منسباً؛ تشبیب کرد به او در شعر. (از تاج العروس). رجوع به منسبة شود. || (اِ) نژاد. دوده. دودمان(1) : با این همه فضل و بزرگی و علو منصب و رفعت منسب و جمال حسب و جلال نسب ایام با او(2)نساخت. (لباب الالباب چ نفیسی ص87).
(1) - بدین معنی در کتابهای لغت عربی دیده نشد.
(2) - نصراللهبن عبدالحمید منشی.
منسبت.
[مُ سَ بِ] (ع ص) خرما که بیشتر از وی پخته باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). رطبی که بیشتر آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به انسبات شود.
منسبک.
[مُ سَ بِ] (ع ص) سیم گداخته. (ناظم الاطباء). سیم گداختهء در قالب ریخته. (از اقرب الموارد). رجوع به انسباک شود.
منسبة.
[مَ سَ بَ](1) (ع مص) نَسیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منسب و نسیب شود.
(1) - در تاج العروس مَنسِبَة ضبط شده است. رجوع به منسب شود.
منستر.
[مُ تِ] (اِخ)(1) مونستر. ولایتی در کشور جمهوری ایرلند است که 858700 تن سکنه دارد و مرکز کورک(2) است. (از لاروس).
(1) - Munster.
(2) - Cork.
منستر.
[مُ تِ] (اِخ)(1) مونستر. شهری در آلمان غربی که در ولایت وستفالی(2) واقع است و 204600 تن سکنه و دانشگاهی قدیمی دارد. (از لاروس).
(1) - Munster.
(2) - Westphali.
منستس.
[مِ نِ تِ] (اِخ) منسته(1). از پادشاهان قدیم آتن بود که تزه(2) را از سلطنت خلع کرد و خود در جنگ تروا(3) به هلاکت رسید. (ترجمهء تاریخ فوستل دوکولانژ) (از لاروس).
(1) - Mensthee.
(2) - Thesee.
(3) - Troie.
منستع.
[مُ سَ تِ] (ع ص) مرد شتاب و کافی و رسای در کارها و چست و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منستیر.
[مُ نَ] (اِخ)(1) موضعی به افریقیه معبد زاهدان و تارکان. (منتهی الارب). شهری در تونس بر شبه جزیره ای در خلیج حکامه که 20000 تن سکنه دارد و بندری است صید ماهی را. (از لاروس). چون از دیرباز مسیحیان دیری در این ناحیه تأسیس کرده بودند این شهر بدین سبب منستیر(2) نامیده شد. (از المنجد). رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Monastir. . (دیر. صومعه)
(2) - Monastere
منستیر.
[مُ نَ] (اِخ) شهری در افریقیه و اهل آن قومی از قریش و میان آن و قیروان شش مراحل است. (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود.
منستیر.
[مُ نَ] (اِخ)(1) یا «بیتولج»(2) یا «بیتولا»(3) شهری در یوگسلاوی که 54000 تن سکنه دارد و در سالهای 1915-1918م. جنگهای سختی در این ناحیه به وقوع پیوست. (از لاروس) (از المنجد).
(1) - Monastir.
(2) - Bitolj.
(3) - Bitola.
منستیر.
[مُ نَ] (اِخ) موضعی است شرقی اندلس. (منتهی الارب). در سوق الاندلس میان لقنت و قرطاجنه واقع است. (از معجم البلدان).
منسج.
[مَ سَ / سِ] (ع اِ) جای بافتن کرباس. (مهذب الاسماء). سرکار و کارگه. (منتهی الارب) (آنندراج). محل بافندگی و کارگاه و کارخانهء نساجی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسج.
[مِ سَ / مَ سِ](1) (ع اِ) شانهء بافنده. (دهار). شانهء کرباس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کار چوب که بر وی جامه را بافند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی که جامه را بر آن کشند تا بافته شود. (از اقرب الموارد). || منسج الفرس؛ فرود سر کتف اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جایی از سر دو کتف اسب که به بن گردن پیوندد و گویند: وضع رمحه علی منسج فرسه. (از المنجد). میان گردن و شانه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - در اقرب الموارد هر دو ضبط آمده است.
منسجب.
[مُ سَ جِ] (ع ص) کشیده شونده. (غیاث) (آنندراج).
منسجح.
[مُ سَ جِ] (ع ص)جوانمردی نماینده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجاح شود.
منسجر.
[مُ سَ جِ] (ع ص) شعر منسجر؛ موی فروهشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیوسته رونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجار شود.
منسجل.
[مُ سَ جِ] (ع ص) آب ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آب ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مکتوب سجل کرده. (ناظم الاطباء).
منسجم.
[مُ سَ جِ] (ع ص) آب و اشک روان شونده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجام شود. || منتظم (در کلام). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منسح.
[مِ سَ] (ع اِ)(1) آنچه بدان خاک پرانند و به فارسی سکو است. (آنندراج).
(1) - ظ. تحریفی از منساح است. رجوع به مِنساح شود.
منسحب.
[مُ سَ حِ] (ع ص) کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کشیده شده بر زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منسحب شدن؛ کشیده شدن :
چون برآمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب.مولوی.
رجوع به انسحاب شود.
|| شامل. شامل شونده. شمول یافته. مشتمل. احاطه یافته. محیط. فراگیرنده : هرگاه که نیت خدای را بود و از شوایب علل صافی و خالص باشد حکم آن را بر جمیع اجزاء عمل منسحب بیند. (مصباح الهدایه چ همایی ص303).رجوع به انسحاب شود.
- منسحب گردیدن؛ شامل شدن. مشتمل شدن. فراگرفتن : بعد از آن(1) مرجو و متوقع بود که حکم آن بر اوقات مخالطت و صحبت با خلق منسحب گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص163).
(1) - بعد از چهل روز خلوت و ملازمت وراد.
منسحط.
[مُ سَ حِ] (ع ص) چیزی که از دست لغزیده بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). از دست افتاده به واسطهء لغزش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در امتداد چوب دراز لغزیده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسحاط شود.
منسحق.
[مُ سَ حِ] (ع ص) دمع منسحق؛ اشک روان. ج، مساحیق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سوده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوده شده و گردشده و غبارشده. (ناظم الاطباء).
منسحل.
[مُ سَ حِ] (ع ص) سخنور روان گردانندهء سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطیب بلیغ. (ناظم الاطباء). || سوده و تابان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سونش شده و تابان گردیده و جلاداده شده. (ناظم الاطباء). || پوست کنده شده و بازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسحال شود.
منسد.
[مُ سَدد] (ع ص) بسته شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده و بندآمده و سدشده و مسدودگردیده و موقوف شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علاجی در وهم نیامد... چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند. (کلیله چ مینوی ص47). راه امید از دیگر جوانب مملکت... منسد(1) است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص126). رجوع به انسداد شود.
- منسد شدن؛ بسته شدن :
به سد آهن ماند دل آن نگار مرا
ز سد آهن او راه وصل شد منسد.
سوزنی.
- منسد گردیدن؛ بسته شدن : تا طریق رخصت که متروح و متنفس ضعفاست بر طالبان منسد نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص74).
(1) - ن ل: مسدود، که در این صورت شاهد نیست.
منسدر.
[مُ سَ دِ] (ع ص) موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتابنده و نرم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می شتابد و آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدار شود.
منسدل.
[مُ سَ دِ] (ع ص) موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسترسل. (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامهء فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب). جامهء پایین افتاده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسدال شود.
منسدم.
[مُ سَ دِ] (ع ص) جراحت به شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدام شود.
منسر.
[مَ سِ / مِ سَ] (ع اِ) منقار مرغ شکاری. ج، مناسر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). منقار مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). منقار طیور گوشتخوار. (ناظم الاطباء)(1). || از سی تا چهل. (مهذب الاسماء). گلهء اسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا تا شصت یا از صد یا از دو صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پاره ای از لشکر که مقدمهء لشکر بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).(2) قسمی از سپاه که پیشاپیش سپاه بزرگ حرکت کند و گویند سپاهی که به چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. ج، مناسر. گویند: خرج فی مقنب و منسر. و در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم منسر من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از اقرب الموارد).
(1) - بدین معنی در ناظم الاطباء به فتح اول و سوم نیز ضبط شده است.
(2) - ناظم الاطباء بدین معنی فقط به کسر اول و فتح سوم ضبط کرده است.
منسرب.
[مُ سَ رِ] (ع ص) روباه در سوراخ شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). روباه داخل شده در سوراخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسراب شود. || نیک دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد). || آب جاری تیز. جریر گوید :
و بلدة مابها ماء لمغترف
والماء یجری علیها جری منسرب.
(از اقرب الموارد).
منسرح.
[مُ سَ رِ] (ع ص) مرد با هم پاگشادهء ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد). || اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): فرس منسرح؛ اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء). || آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود و بعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقدار دو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولاتُ است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولاتُ است در اشعار عرب آن را مصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحر سببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرهء [ دوم ] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولاتُ چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کفّ و وقف و قطع و کشف و حَذَذ و رفع و جَدْع و نحر و اِسباغ. و اجزاء منشعبهء آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی)، مفاعلن (مخبون)، مفعولن (مقطوع)، فع لن (احذّ)، فع لان (احذّ مُسبغ)، فاعلن (مرفوع)، مفعولان (مقطوع مُسبغ). و از اصل مفعولاتُ نه است: مفاعیلُ (مخبون)، فعولان (مخبون موقوف)، فعولن (مخبون مکشوف)، فاعلاتُ (مطوی)، فاعلن (مطوی مکشوف)، فاعلان (مطوی موقوف)، مفعولُ (مرفوع)، فاع (مجدوع)، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف:
حیدر شرع کرم بازو [ و ] احسان تست
کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان.
مثمن مطوی مخبون موقوف:
بشنو و نیکو شنو نعمت خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان.
مثمن مطوی مکشوف:
ای پسر آخر بساز چاره و درمان من
رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مطوی مخبون مکشوف:
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد.
مطوی موقوفْ عروض مکشوفْ ضرب:
ای صنم خوبروی صابری از من مجوی
با غم هجران یار کس نکند صابری.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مجدوع:
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فاع.
بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن را تطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلاتُ مفتعلاتان کنند.
مثمن منحور [ معروفی گفته است ] :
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فع
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فع.
مثمن منحور مجدوع:
خوب تر از روی تو گمان نَبَرَد خلق
زار ترا ز من کسی نَبُرْد گمانی.
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فاع.
مثمن مقطوعْ [ اجزاء ] موقوفْ عروض مکشوفْ ضرب:
او را از نیکویی قارون کرده ست باز
ما را خواهم همی کز غم قارون کند.
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن.
مسدس مطوی:
عشق به محنت صبور دید مرا
رفت و بر آتش بخوابنید مرا.
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن.
مسدس مقطوع:
تازه تر از تازه برگ نسرینی
دوستر از دیده و دل و دینی.
مفتعلن فاعلاتُ مفعولن
مفتعلن فاعلاتُ مفعولن.
مسدس مطوی مقطوع:
دل بربودی ز من کنون چه کنم
سود ندارد مرا پشیمانی.
مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن
مفتعلن فاعلاتُ مفعولن.
مربع مطوی موقوف:
خیز و بیار ای نگار
بادهء انده گسار.
مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان.
مربع مخبون موقوف:
دلبر من کجا رفت
وز بر من چرا رفت.
مفتعلن فعولان
مفتعلن فعولان.
مربع مطوی مشکوف مقطوع:
گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامُنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا.
مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
(المعجم چ دانشگاه ص138-142).
رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود :
مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص659).
- منسرح صغیر؛ شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرهء مشتبهة در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعهء مجلس ص67).
- منسرح کبیر؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
منسرحة.
[مُ سَ رِ حَ] (ع ص) مؤنث منسرح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): خیل منسرحة؛ اسبان شتاب رو و چنین است ناقة منسرحة. (ناظم الاطباء).
منسطح.
[مُ سَ طِ] (ع ص) ستان درازشونده و جنبش ناکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه ستان دراز می شود و جنبش نمی کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسطاح شود.
منسع.
[مِ سَ] (ع اِ) باد شمال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسعة.
[مِ سَ عَ] (ع ص) زمین زودرویانندهء گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمین زودرویانندهء گیاه و گویند زمینی که گیاه آن دراز گردد. (از اقرب الموارد).
منسغة.
[مِ سَ غَ] (ع اِ) دستهء پر دم مرغ که از آن کلیچه و نان را نشان کنند و گاهی آن آهنین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دسته ای از پرهای دنب مرغ که بدان بر روی کلیچه و نان نقش کنند. (ناظم الاطباء).
منسف.
[مِ سَ] (ع اِ) سکو(1) که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سکو و اوشین که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (ناظم الاطباء). || در اساس گوید غربال بزرگ. (از اقرب الموارد).
(1) - آلتی است چهار یا پنج شاخه که دارای دسته ای است و کشاورزان غلهء کوفته را با آن باد دهند تا از کاه جدا شود. چارشاخ.
منسف.
[مَ سِ / مِ سَ] (ع اِ) دهن خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناسف. (اقرب الموارد).
منسفر.
[مُ سَ فِ] (ع ص) برهنه و عریان و بی نوا. (ناظم الاطباء).
منسفق.
[مُ سَ فِ] (ع ص) در باز شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). در باز شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاق شود.
منسفک.
[مُ سَ فِ] (ع ص) خون و یا اشک ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاک شود.
منسفة.
[مِ سَ فَ] (ع اِ) آلت برکندن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مِنسَف شود. || غربال. (اقرب الموارد).
منسق.
[مُ نَسْ سَ] (ع ص) مرتب و آراسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به سامان. منتظم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام منسق و مجتمع بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص365).
منسک.
[مَ سَ] (ع مص) عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی). پرستیدن و پارسا گردیدن. نُسک. نَسک. نِسک. نُسُک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عبادت کردن و زهد ورزیدن و تقشف. (از اقرب الموارد). عبادت کردن و قرآن خواندن. (غیاث). || قربانی لوجه الله. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). قربانی کردن. (غیاث). قربانی کردن برای خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی).
منسک.
[مَ سِ / سَ] (ع اِ) قربانگاه. (ترجمان القرآن). آنجا که قربان کنند در حج. ج، مناسک. (مهذب الاسماء). قربانی جای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای قربانی حاجیان. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || طاعتگاه. (دهار). جای عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عبادتگاه. (غیاث) (آنندراج). || روش عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ذات عبادت. (منتهی الارب). خود عبادت. ج، مناسک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منسک مصدر «نسک لله» است؛ یعنی قربانی کردن لوجه الله پس از آن این لفظ را در مورد هر عبادتی استعمال کردند و از آن پس این لفظ عام به عبادت خاص حج مخصوص و مشهور شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || جای الفت گرفته. (منتهی الارب). مکان مألوف. (اقرب الموارد). || این کلمه در اقبال نامهء نظامی چند جای آمده :
به مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بوده ست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
ز ناسک به منسک درآری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه.
(اقبالنامه چ وحید ص139).
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک ره آراستم.
(اقبال نامه ایضا ص243).
مرحوم وحید در حاشیهء ص138 اقبالنامه چنین آرد: ... یعنی در طرف مغرب عالم گروهی هستند صحراگرد که منسک و جایگاه نسک و عبادت را ترک کرده و بیابانگرد شده و نام آنان ناسک است(1) و در مشرق طایفهء دیگری هستند که فرشته سرشت و پاک خوی می باشند و به سبب خوی پاک آنان را منسک و پرستشگاه عالمیان باید نام نهاد و در جنوب طایفه ای از نژاد هابیل... که هابیل به جنوب آنان را راهنما بوده و در شمال طایفه ای از نژاد قابیل هستند که چون تو(2) روی به راه آری همه مسخر و مطیع می شوند. این بیان و تقسیم بر حسب اخبار(3) است. - انتهی. در تاریخ گزیده چ لیدن ص558 آرد: از پسران او (یافث) ترک جد ترکان است و منسیک (کذا) جد مغولان. و در حبیب السیر چ خیام آرد: از وی (یافث) هشت پسر یادگار ماند بدین ترتیب... منسک... اما منسک که او را منشج نیز گویند به صفت مکر و تزویر اتصاف داشت و در کنار دیار بلغار علم اقامت می افراشت... منسک را پسر بود غزنام و تمام حشم قوم غز که... از نسل آن پسر پیدا شدند... (حبیب السیر ج3 ص5). ترکمان طایفه ای را گویند که از نسل منسک بن یافث پدید آمده اند. (حبیب السیر ایضاً ص9). با این همه احتمال تحریف کلمه و خلق معانی بر پایهء گمان فراوان وجود دارد.
(1) - رجوع به ناسک شود.
(2) - مخاطب سروش اسکندر است.
(3) - مأخذ اخبار نامعلوم است.
منسکب.
[مُ سَ کِ] (ع ص) ریزان و آب ریزان. (آنندراج). آب ریزنده. (غیاث). ریزان و آب ریزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسکاب شود. || گریهء بسیارکننده. (غیاث) (آنندراج).
منس کلا.
[مَ نِ کِ] (اِخ) نام فعلی این روستا «سرون محله» است که در چهارده هزارگزی باختر بابل واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
منسل.
[مَ سَ] (اِ) به هندی زرنیخ سرخ است. (فهرست مخزن الادویه). زرنیخ سرخ. (الفاظ الادویه).
منسل.
[مُ سَ] (ع ص) زاده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). زاییده شده و متولدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اِنسال شود.
منسل.
[مُ سِ] (ع ص) ستور که هنگام پشم ریختن رسد آن را. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرغ کریزکرده. || شتر پشم ریخته. || جامهء پایین افتاده. (ناظم الاطباء). || گیاه صلیان که که شاخه ها را بیرون آورده و فروانداخته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیشی گیرنده بر قوم. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه پیشی می گیرد دیگران را. (ناظم الاطباء).
منسل.
[مَ سِ] (ع اِ) نژاد و خاندان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون).
منسلب.
[مُ سَ لِ] (ع ص) غارتگر. (آنندراج). || نیک شتاب رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انسلاب شود.
منسلخ.
[مُ سَ لِ] (ع ص) چیزی بیرون آینده از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برکنده. برکنده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منسلخ شدن؛ برکنده شدن. خلع شدن. عاری شدن : ندانستند که همان نفس اماره است که از کسوت امارگی منسلخ شده است. (مصباح الهدایه چ همایی ص85).
- منسلخ گردیدن؛ منسلخ شدن : در مقام فنای ارادت که سالک از حول و قوت خود منخلع شود و از اختیار خود منسلخ گردد، محکوم وقت باشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص74). از لباس اجنبیت و بعد منسلخ گردند. (مصباح الهدایه چ همایی ص157). رجوع به ترکیب منسلخ شدن شود. || پوست بازکرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از پوست برآمده. پوست کنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ماه به آخر رسیده. (از ناظم الاطباء).
منسلخ.
[مُ سَ لَ] (ع اِ) آخر ماه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسلع.
[مُ سَ لِ] (ع ص) شکافته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منسلق.
[مُ سَ لِ] (ع ص) چشم مبتلا به بیماری سلاق. (ناظم الاطباء).
منسلک.
[مُ سَ لِ] (ع ص) درآینده در چیزی و سلک شونده. (غیاث) (آنندراج). درآمده در چیزی. (از اقرب الموارد). درآینده در چیزی و سلک شونده و متصل پیوسته و افزوده شده. (ناظم الاطباء).
- منسلک داشتن؛ در رشته کشیدن. به سلک کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منسلک شدن؛ به سلک کشیده شدن. در رشته کشیده شدن. (یادداشت ایضاً).
منسلی.
[مُ سَ] (ع ص) غم دورشونده از کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بی اندوه و بی ترس. (ناظم الاطباء). رجوع به انسلاء شود.
منسم.
[مَ سِ](1) (اِ) رستنیی است که ثمر آن را حب المنسم خوانند و در عطریات به کار برند. (برهان) (آنندراج). نام رستنیی است که در عطریات به کار برند. (ناظم الاطباء). رجوع به حب المنسم شود.
(1) - به ضم اول و شین نقطه دار هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج).
منسم.
[مَ سِ] (ع اِ) ناخن شتر. (دهار). سپل شتر و سپل شترمرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خف شتر. ج، مناسم. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || نشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علامت و گویند رأیت منسماً من الامر اعرف به وجهه. (از اقرب الموارد). || راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طریق و گویند، قد استقام المنسم. (از اقرب الموارد). || روش و مذهب و جهت. و گویند من این منسمک؛ ای وجهتک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مذهب و وجه. ج، مناسم. (از اقرب الموارد).
منسم.
[مُ نَسْ سِ] (ع ص) زنده کنندهء مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زندگی بخش و حیات بخش و جان دهنده و برانگیزانندهء حیات. (ناظم الاطباء).
منسنو.
[مَ سُ] (ص) نواختهء برگزیدگان حق را گویند. (برهان) (آنندراج). پسندیده و برگزیدهء خداوند عالم. (ناظم الاطباء).
منسوء .
[مَ] (ع ص) درنگ کرده شده و سپس انداخته شده. (ناظم الاطباء).
منسوب.
[مَ] (ع ص) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده. (ناظم الاطباء). نسبت داده. بسته. بازبسته. وابسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص40).
اگر از مطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص53). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص854). و یک باب که بر ذکر حال برزویهء طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص60).
ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص117).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانهء تو.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص727).
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین. (مرزبان نامه چ قزوینی ص12). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همهء ابواب. (اخلاق ناصری). واصفان حلیهء جمالش به تحیر منسوب. (گلستان سعدی).
- منسوب داشتن؛ نسبت دادن. بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن : به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص85). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کند به سفه منسوب دارند. (اخلاق ناصری).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.
مولوی.
- منسوب شدن؛ نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن : منزلتی نو نمی جویم... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. (کلیله و دمنه).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص329).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص93). مرد مقل حال... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص181). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی).
- منسوب کردن؛ منسوب داشتن :
چه مقدار آفتاب و آسمان را
بدو منسوب نتوان کرد آن را.ناصرخسرو.
خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص121). نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید. (تذکرة الاولیاء عطار چ کتابخانهء مرکزی ج2 ص255). و علما را به گدایی منسوب کنند. (گلستان سعدی). پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان سعدی).رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردانیدن؛ منسوب داشتن. منسوب کردن : هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص40). و ایشان را(1)به کفر و زندقه منسوب گردانیدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص347). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردیدن (گشتن)؛ منسوب شدن :اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت سست رایی منسوب گشته. (کلیله و دمنه). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). آنکه به دروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید از او باور ندارند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص36). به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). از حد عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز نگردد تا به طغیان منسوب نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص209).
|| خویشاوند و خویش. (ناظم الاطباء). || صاحب نسب. (منتهی الارب) (آنندراج): رجل منسوب؛ مرد صاحب نژاد و نسب. (ناظم الاطباء). || شعر منسوب؛ شعر که در آن بیان عشقبازی باشد. ج، مناسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خط منسوب؛ خط باقاعده. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). نوعی از خطوط اسلامی. (سلوک مقریزی ص718): و کان من جملتهم... ابن جماله و کان خطه منسوباً. (عیون الانباء ج2 ص178) (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح صرف) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ما قبل مکسور الحاق شده باشد و این یاء علامت نسبت است، مانند بصری و هاشمی. (از تعریفات جرجانی). اسمی است که به آخر آن یاء مشدد الحاق نمایند تا نسبت را برساند، مانند بغدادی، اصفهانی. اگر آخر کلمه ای یاء باشد در موقع نسبت یاء اصلی حذف شود در صورتی که قبل از یاء اصلی سه حرف کمتر نباشد، و اگر قبل از یاء اصلی دو حرف باشد می توان قلب به واو کرد، مانند «علوی» و می توان حذف کرد. و اگر آخر کلمه تاء تأنیث باشد یا الف ممدوده حذف شود، مانند «مکی». اگر آخر کلمه الف ممدود و در مرتبهء چهارم باشد و حرف دوم آن ساکن باشد قلب به واو شود و تواند که حذف شود، مانند «حبلوی و حبلاوی» و در کلماتی که آخر آنها دو یاء است اگر یاء دوم اصلی باشد، مانند مرمی، یاء اول حذف شود و دوم قلب به واو گردد، مانند «مرموی» و می توان هردو را حذف کرد، مانند «مرمی» و هر کلمه ای که آخر آن یاء مشدده باشد و ماقبل آن یک حرف باشد، مانند «حی»، حرف دوم فتحه داده شود، مانند «حیوی، طووی»، و منسوب «امیه» «اموی» و عقیل، عقیلی. و طویله، طویلی. و جلیله، جلیلی شود. و در جملهء اسنادی جزء اول را منسوب کنند چنانکه «تأبطی شر» و همین طور در ترکیب مزجی چنانکه «بعلی بک»، و در ترکیب اضافی اگر مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب شود، مانند: ابن عمر، ابن عمری. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی).
(1) - متصوفه را.
منسوبه.
[مَ بَ / بِ] (از ع، اِ) بر وزن و معنی منصوبه است که درست و خوب نشستن نقش و کار و مهمات باشد. (برهان) (آنندراج). انتظام و ترتیب و نظم و وضع خوش و تدبیر نیک و طرز و طور پسندیده و خجسته. (ناظم الاطباء). || بازی شطرنج. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بازی هفتم نرد را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف منصوبه. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به منصوبه شود.
منسوبیت.
[مَ بی یَ] (از ع مص جعلی، اِمص)(1) انتساب و نسبت داشتگی. (ناظم الاطباء).
(1) - از: منسوب + یّت.
منسوبین.
[مَ] (از ع ص، اِ) آنهایی که دارای نسبت و علاقه و پیوستگی باشند و خویشاوندان و متعلقان. (ناظم الاطباء). بستگان. وابستگان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منسوج.
[مَ] (ع ص، اِ) بافته شده و این مأخوذ است از نسج که به معنی بافتن است. (غیاث) (آنندراج). بافته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بافته. نسیج. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منسوج لعابش چه نسیجی است کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیر است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص71).
|| جامه. پارچه. قماش :
هر هنری کآن ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند.نظامی.
از آن منسوج کو را دور داده ست
به چار ارکان کمربندی فتاده ست.نظامی.
|| قسمی پارچهء ابریشمی. (غیاث) (آنندراج). جامهء زربفت. (از فهرست ولف). نوعی خاص از منسوجات. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بیاورد صد تخته دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.فردوسی.
نشگفت که از بخشش او زائر او را
منسوج بود پرده و زرین در و دیوار.فرخی.
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال.فرخی.
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوج کردی پرنیانت.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص85).
اسکندر سرایی دید چون بهشت به جامه های منسوج آراسته. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرا کنند آن همه مرز و بوم.نظامی.
رجوع به منسوجات معنی دوم شود. || حصیر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منسوجات.
[مَ] (از ع ص، اِ) هر چیز بافته شده و چیزهای بافته شده. (ناظم الاطباء). جِ منسوجة. بافته ها: منسوجات وطنی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || پارچه های زری. (ناظم الاطباء).
منسوج باف.
[مَ] (نف مرکب) بافنده. نساج. پارچه باف :
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف.
سعدی (بوستان).
رجوع به منسوج شود. || زری باف. (ناظم الاطباء).
منسوجة.
[مَ جَ] (ع ص) تأنیث منسوج. ج، منسوجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منسوج شود.
منسوخ.
[مَ] (ع ص) نیست گردانیده شده و ردکرده شده. (غیاث). محوشده و نابودگشته و باطل شده و متروک گشته و موقوف شده. (ناظم الاطباء). نسخ شده. زائل شده. ورافتاده. از تداول افتاده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهء کتبهای یونانی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص342).
طغرای شهنشاه جهان منسوخ است
تا خط نکو بر رخ فرخ زده ای.
سنائی (ایضاً ص613).
به جنب رای تو منسوخ چشمهء خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص18).
با دولت شاه اخستان منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده.
خاقانی.
جود تو تازه کرد رسومش وگرنه بود
منسوخ آیت کرم و داستان شکر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص86).
- منسوخ شدن؛ محو شدن. باطل شدن. متروک شدن. ور افتادن. از رواج و تداول افتادن :
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنهء دجال.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص77).
منسوخ شد به گیتی زین داستان و قصه
هم قصهء سکندر هم داستان دارا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص5).
با فتحنامه ها و ظفرنامه های تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر.
امیر معزی.
منسوخ شد از دهر و باز آنکه خداوند
مر علم ترا ناسخ تأثیر وبا کرد.
سنائی (دیوان چ مصفا ص72).
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو نام مانده چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
از همت رفیع تو منسوخ شد همم
با سیرت بدیع تو مذموم شد سیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص189).
منسوخ شد چو دولت فرزانگان نیاز
معدوم شد چو نعمت آزادگان فقیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص219).
منسوخ شد ز لوح کرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص300).
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت.نظامی.
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زآن آتش فروز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص75).
جملهء ادیان و ملل به ظهور دین او منسوخ شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص44).
- منسوخ کردن؛ باطل کردن. محو کردن. متروک کردن. موقوف ساختن. ورانداختن :
نام تو مدروس کرد آوازهء اسفندیار
ذکر تو منسوخ کرد افسانهء افراسیاب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص67).
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر.
امیر معزی (ایضاً ص206).
رسم او معدوم کرد آثار میران قدیم
نام او منسوخ کرد اخبار شاهان سلف.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص229).
رای تو در ممالک سلطان
کرده منسوخ رسمهای ذمیم.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص276).
کرده تاریخ رسم او منسوخ
سمر رسم دودهء برمک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج2 ص670).
بر آسمان فرشتهء روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان.خاقانی.
شمار لشکر را وضعی ساخته اند که دفتر عرض را بدان منسوخ کرده اند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص22 و 23).
شب کند منسوخ شغل روز را
دان جمادی آن خردافروز را.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص75).
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد.مولوی.
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد.
سعدی (بوستان).
قصهء لیلی مخوان و غصهء مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوائل.سعدی.
آمد گه آنکه بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار.سعدی.
ناسخ نسخهء صحیفهء باغ
کرد منسوخ طبلهء عطار.عبید زاکانی.
- منسوخ گردانیدن؛ منسوخ کردن : کرم حاتم و معن زایده و آل برمک را یک ساعته بذل او منسوخ گردانید. (لباب الالباب چ نفیسی ص100).
باشد که آن شاه حرون زآن لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را.
مولوی.
رجوع به ترکیب منسوخ کردن شود.
- منسوخ گشتن (گردیدن)؛ منسوخ شدن :
کجروی در عهد تو منسوخ گشته ست آن چنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص320).
منسوخ گشت قصهء کاووس و کیقباد
افسانه شد حکایت دارا و اردوان.
ظهیر فاریابی (از المعجم چ مدرس رضوی ص332).
ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره
عطای حاتم طائی و عدل نوشروان.
عبید زاکانی.
شریعت او هرگز منسوخ نگردد و بعد از وی دیگری به نبوت مبعوث نشود. (حبیب السیر ج1 چ خیام ص16). رجوع به ترکیب منسوخ شدن شود.
|| عبارت است از هر حدیثی که حکم او را رفع کرده باشند به دلیل شرعی متأخر از او و علما در بیان ناسخ و منسوخ تصانیف بسیار کرده اند. (قسم اول نفایس الفنون ص129) :این نسخ که ما می فرماییم و هرچه منسوخ کنیم از آن کنیم تا دیگری به از آن آریم. (کشف الاسرار ج1 ص309). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص398). رجوع به ناسخ شود. || به عقیدهء اهل تناسخ، روحی که پس از مردن جسمی داخل جسم دیگر شود. (فرهنگ فارسی معین). || کتاب منسوخ؛ کتاب نسخه شده و نقل شده. (ناظم الاطباء).
منسوخة.
[مَ خَ] (ع ص) تأنیث منسوخ. رجوع به منسوخ شود.
- آیة منسوخة؛ آیه ای از قرآن مجید که بواسطهء نزول آیهء دیگری حکم آن زایل شده باشد. (ناظم الاطباء).
منسوخی.
[مَ] (حامص) ابطال و نسخ و متروکی و موقوفی. (ناظم الاطباء). زایل کردگی. نسخ کردگی :
بوحنیفه گرچه بود اندر شریعت مقتدا
کس نشست از آب منسوخی سخنهای زفر.
سنائی.
منسوق.
[مَ] (ع ص) ترتیب داده شده. (آنندراج). مرتب و منظم و منظوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسوک.
[مَ] (ع ص) جامهء آب شسته و پاک کرده، نعت است از نسک. (منتهی الارب). به آب شسته و پاک گردیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسوکة.
[مَ کَ] (ع ص) ارض منسوکة؛ زمین نیرودادهء سرگین پاشیده و آمیخته بدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فرس منسوکة؛ اسب هموار نرم پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اسب نرم پشم. (ناظم الاطباء).
منسة.
[مِ نَسْ سَ] (ع اِ) چوبدستی. (منتهی الارب) (آنندراج). عصا و چوبدستی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسة.
[مَ نَ سَ] (ع ص) کهن سال از هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منسی.
[مَ سی ی / مَ] (ع ص) فراموش شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراموش کرده شده. (غیاث) (آنندراج). فراموش شده و در فراموشی نهاده و غفلت شده و اهمال کرده شده و سهل انگاری شده و سهوشده. (ناظم الاطباء) :فأجائها المخاض الی جذع النخلة قالت یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیاً منسیاً. (قرآن 19/23).
گمان مبر که بماند سوی خدا آن روز
ز کرده هات به مثقال ذره ای منسی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص362).
جز محمد منشی که محمد منسی انگاشته اند ازیرا از دفتر مذکوران نام او برداشته... (نفثة المصدور چ یزدگردی ص121). || آنکه بر رگ نسای وی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بر رگ نسای وی آسیبی رسیده باشد و در این معنی به کسر میم نیز قرائت شده است. (از اقرب الموارد).
منسی.
[مُ] (ع ص) فراموش گردانندهء چیزی مر کسی را. (آنندراج). آنکه سبب فراموشی و نسیان گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : بنات افکارش غیرت حور و ولدان است، ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سحبان و منشآت لطف آمیزش منسی احسان حسّان. (مقدمهء دیوان حافظ منسوب به محمد گلندام چ قزوینی ص ق).
منسی.
[مَ نَسْ سی] (اِخ)(1) (به معنی فراموشکار) اول زادهء یوسف است و چون یعقوب را اجل فرارسید یوسف منسی و افرائیم را با خود برداشته و به نزد بستر یعقوب برد تا ایشان را مبارک فرماید... (از قاموس کتاب مقدس). پسر یوسف بن یعقوب البکر که یکی از اسباط بنی اسرائیل بدو منسوب است. (از اعلام المنجد). رجوع به قاموس کتاب مقدس و سِفْرِ تکوین 48 آیهء 5 و مدخل بعد شود.
(1) - Manasseh.
منسی.
[مَ نَسْ سی] (اِخ) پسر حزقیا و جانشین وی بر تخت مملکت یهود که در سن دوازده سالگی و به سال 698 ق.م. بر تخت شهریاری نشست و به سال 642 ق.م. درگذشت. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به همین مأخذ و مدخل قبل و بعد شود.
منسی.
[مَ نَسْ سی] (اِخ) نام ناحیه ای که تقسیم آن بدین تفصیل است: 1 - ناحیه ای در طرف شرقی اردن که شامل نصف ملک جلعاد تا باشان و ارجوب بود؛ یعنی از محنایم تا حرمون و از اردن و دریای جلیل تا به دشت سوریه امتداد داشت. 2 - ناحیه ای در مغرب اردن که از دریای مدیترانه تا به اردن و از اشیر و یساکار به طرف شمال تا به افرائیم به طرف جنوب امتداد می داشت. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به همین مأخذ و مدخل قبل شود.
منسی.
[مُ سِ] (اِخ)(1) دوک مارشال فرانسوی که در سالهای 1794 و 1808 و 1823 م. خود را مشهور و ممتاز ساخت و در سال 1814 در مقابل متحدین از پاریس دفاع کرد (1754-1842م.). (از لاروس).
(1) - Moncey, Bon - Adrien Jeannot de.
منسیو.
[مَ یُ] (اِخ)(1) منچو. رودی به ایتالیا که 194 هزار گز طول دارد و از دریاچهء گارد(2)می گذرد و نواحی مانتو(3) را آبیاری می کند. (از لاروس).
.
(فرانسوی)
(1) - Mincio
(2) - Garde.
(3) - Mantoue.
منسیوس.
[مَ] (اِخ)(1) «منگ - تسه» یا «منگ - تسو»(2) فیلسوف چینی که در نیمهء اول قرن چهارم پیش از میلاد در تسه ئو(3)ولایتی در شانتونگ(4) متولد شد و در سال 314 ق.م درگذشت. او از پیروان تسه سه(5)نوادهء کنفوسیوس و مروج و ادامه دهندهء افکار او بوده و چون مدتی را به مطالعه و تعمق در کتابهای مقدس گذراند مصمم شد نظرات خود را انتشار دهد ولی چندان مورد توجه شاهزادگان قرار نگرفت و او به زادگاهش بازگشت و در آنجا «شین کینگ»(6) یا کتاب کتابها را مورد تجدید نظر قرار داد که در شمار آثار کلاسیک چین قرار گرفت. (از لاروس). رجوع به منچیوس شود.
(1) - Mencius.
(2) - Meng - Tse, Meng - Tseu.
(3) - Tseou.
(4) - Chantoung.
(5) - Tse - Se.
(6) - Chin - King.
منش.
[مَ نِ] (اِ) خوی و طبیعت، چه منشی به معنی طبیعی است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). خوی و طبع و طبیعت و خصلت و نهاد و سرشت. (ناظم الاطباء). فطرت. طینت. جبلت. عادت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.ابوشکور.
ترا گر منش زآن من برتر است
پدر جوی و راز تو با مادر است.فردوسی.
ز کردار بد دور داری منش
نپیچی ز بیغاره و سرزنش.فردوسی.
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
تو گفتی به پروین برآورد سر.
فردوسی.
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص28).
دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم منش خویش را بالای او دیدم و چون در خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص87).
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش.نظامی.
چو آیین پیکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته.نظامی.
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.نظامی.
- آقامنش؛ آنکه طبع بزرگان دارد. بلندنظر.
- انوشه منش؛ خوش طبع. پایدار. شادمان :
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.نظامی.
- بدمنش.؛ رجوع به بدمنش شود.
- برترمنش.؛ رجوع به برترمنش شود.
- بزرگ منش.؛ رجوع به بزرگ منش شود.
- بی منش.؛ رجوع به بی منش شود.
- پرمنش.؛ رجوع به پرمنش شود.
- پَهْلَومنش.؛ رجوع به پهلومنش شود.
- خردمنش.؛ رجوع به خردمنش شود.
- خردک منش؛ تنگ نظر. اندک بین. لئیم. خسیس. پست. فرومایه. زُفت :
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.فردوسی.
- خسرومنش؛ آنکه طبع خسروان دارد. آنکه سرشت بزرگان دارد :
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.فرخی.
- خوش منش.؛ رجوع به خوش منش شود.
- زیبامنش.؛ رجوع به زیبامنش شود.
- زیرک منش.؛ رجوع به ترکیبات زیرک شود.
- عطاردمنش.؛ رجوع به عطاردمنش شود.
- فرشته منش.؛ رجوع به ترکیبهای فرشته شود.
- فریدون منش.؛ آنکه طبعی چون فریدون دارد :
فریدون منش بود و جمشید شاه
چنین شاه کم بود بر تاج و گاه.فردوسی.
- کدخدامنش.؛ رجوع به کدخدامنش شود.
- گدامنش.؛ رجوع به گدامنش شود.
- منش پست؛ پست منش. فرومایه. کوته نظر. کوتاه فکر :
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.فردوسی.
چو اندر پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره روان.فردوسی.
- منش پستی؛ پست منشی. پست طبعی :
منش پستی و کام بر پادشا
به بیهوده خستن دل پارسا.فردوسی.
- منش تیز کردن؛ کنایه از حریص و مشتاق ساختن. (آنندراج) :
سکندر منش کرد بر باره تیز
زمین کرده از جرعه یاقوت ریز.
نظامی (از آنندراج).
به هر خنده کز لب شکرریز کرد
شکرخنده ای را منش تیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعه ریز کنم.نظامی.
- منش خاستن؛ کنایه از به ستوه آمدن و ملول شدن. (از آنندراج) :
ز داراپرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته.نظامی (از آنندراج).
- نیکومنش.؛ رجوع به نیکومنش شود.
- والامنش.؛ رجوع به والامنش شود.
- وهمنش.؛ رجوع به وهمنش شود.
|| طبع بلند و طینت بزرگ و همت و سخا و کرم را گویند. (از برهان). همت و کرم و نکویی و نیک ذاتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بزرگی طبع و همت و کرم و سخاوت و جوانمردی و دلیری و وقار و بزرگی و جاه و جلال و طبع نیک و بلند. (ناظم الاطباء) :
منش باید از مرد چون سرور است
اگر برز و بالا ندارد چه باک.ابوشکور.
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر.فردوسی.
که این را منش بود و آن را نبود
یکی شان نکوهید و دیگر ستود.فردوسی.
یکی پادشا بود پولادوند
رسیده منش تا به چرخ بلند.فردوسی.
ولیکن هر آن کس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.فردوسی.
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست.فردوسی.
عمر و تن او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کران است.
منوچهری.
|| مزاج. (ناظم الاطباء). حال. مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا): لقس؛ شوریده شدن منش. (تاج المصادر بیهقی) : بان... معده را زیانکار است و منش ناخوش کند. (الابنیه چ دانشگاه ص60). حب النیل... اسهال بلغم کند و برص و بهک سپید را سود کند، منش بشوراند... (الابنیه چ دانشگاه ص113). سرمق... منش آشیبد و قی آرد. (الابنیه چ دانشگاه ص181).
- منش زدگی؛ قی: منش زدگی شتربچه از شیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منش زدن؛ قی کردن و دارای معدهء مختل و معلول گشتن. (ناظم الاطباء).
- منش کردن؛ منش زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب منش زدن شود.
- منش گشتن؛ منش زدن. (ناظم الاطباء). حالت تهوع و دل به هم خوردگی : [ امرود ]تشنگی و منش گشتن بنشاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در جمله بادنجان معده را نیک است و منش گشتن بازدارد و سر و چشم را بد باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). انگبین معده را بگزد و منش گشتن آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). علامتهای سوءالمزاج در عسرالبول... آن است که نبض و نفس صغیر و متواتر شود و روی زرد شود و منش گشتن خیزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیشترین مردمان که اندر کشتی شوند منش گشتن و قی بر ایشان پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هر گاه خون در مثانه یا در امعاء بسته شود... رنگ روی زرد شود... و منش گشتن خیزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به منش گردا شود.
|| به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که عربان قلب خوانند. (برهان). قلب و دل. (ناظم الاطباء). || ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا). || میل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. اراده. نیت. تصمیم. رأی. نظر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و توبه دیگرمنش.ابوشکور.
فزون زآن فرستم که داری منش
نیاید ز بخشش مرا سرزنش.فردوسی.
ترا هر چه بر چشم بر بگذرد
بگنجد همی در دلت باخرد
چنان دان که یزدان نیکی دهش
جز آن است و زین بر مگردان منش.
فردوسی.
بترسید سخت از پی سرزنش
شد از راه دانش به دیگرمنش.فردوسی.
|| شادمانی. || خشنودی و رضا و قناعت. || تکبر و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح روانشناسی) آنچه نمودار شخصیت آدمیان است، رفتار و کردار یعنی واکنش آنها در برابر حوادث است. اما دو فرد آدمی را نمی توان یافت که از حیث شخصیت یعنی از حیث صفات و خصال و رفتار و کردار کام همانند و یکسان باشند. شدت و ضعف و چگونگی ترکیب آن صفات و خصال در افراد سبب می شوند که آنان شخصیتهای متفاوت داشته باشند. شخصیت را به این اعتبار منش یا شخصیت اختصاصی می توان گفت به عبارت دیگر: منش عبارت است از طرز عادی و نسبتاً یکسان واکنش اختصاصی افراد در برابر حوادث. عوامل تشکیل دهندهء منش عبارتند از:
خصوصیات جسمانی، تمایلات موروث و تمایلات اکتسابی یا عادات. (از مبانی فلسفه تألیف سیاسی ص162). رجوع به همین مأخذ شود. || (اِمص) اندیشه. فکر. تفکر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در پهلوی، منشن (منیشن)(1) اسم مصدر [ از ریشهء من(2)(اندیشیدن)، پهلوی منیتن(3)، اندیشیدن ]، به معنی اندیشه. هندی باستان، مانس(4). سانسکریت، دورمنس(5). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص212).
(1) - men(i)shn.
(2) - man.
(3) - menitan.
(4) - manas.
(5) - durmanas.
منشآت.
[مُ شَ] (ع ص، اِ) جِ منشأة. (ناظم الاطباء). رجوع به منشأة شود.
- الجواری المنشآت؛ کشتیهای بلندبادبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و له الجوار المنشآت فی البحر کالاعلام. (قرآن 55/24). این عروس زیبا... چون دیگر جواری منشآت در بر و بحر سفر نکرد. (مرزبان نامه چ 1317 تهران ص6). بفرمود تا جواری منشآت و مراکب و سفاین را ترتیب سازد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان).
|| انشاکرده شده. و این جمع مُنْشَأ(1) که صیغهء اسم مفعول است از انشاء و مراد از منشآت، مسودات و عبارات و تصنیفات است. (غیاث) (آنندراج). نوشتجات منشیانه. (ناظم الاطباء). نوشته ها : و «اعراض الریاسة فی اغراض السیاسة» از منشآت اوست(2). (لباب الالباب چ نفیسی ص86). و هیچ کس انگشت بر آن(3) ننهاده است... و از منشآت پارسیان هیچ تألیف آن اقبال ندیده و آن قبول نیافته. (لباب الالباب ایضاً ص87). دیوان سلطان خسروشاه به جمال او آراسته و منشآت او چون چمن پیراسته. (لباب الالباب ایضاً ص88). ورقهء منشآتش که چون کاغذ زر می برند... (گلستان سعدی). ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سحبان و منشآت لطف آمیزش منسی احسان حسان. (مقدمهء دیوان حافظ منسوب به محمد گلندام چ قزوینی ص ق). بر سبیل رسم و عادت... منشآت مکمل و مرتب گردانید. (حبیب السیر ج1 چ خیام ص4). || نامه ها و مراسله ها :منشآت قائم مقام فراهانی. منشآت فاضل خان گروسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - در غیاث و آنندراج به صورت «منشی» ضبط شده که نااستوار است.
(2) - ظهیرالدین سمرقندی.
(3) - کلیله و دمنه.
منشا.
[مَ] (ع اِ) منشأ :
چرا پس چون هوا کو را به قهر از سوی آب آرد
به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا.
ناصرخسرو.
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دانم
مرا جز اینکه از این شهر مولد و منشاست.
مسعودسعد.
پردهء فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دارالادب منشای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص323).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
خاقانی.
گرنه زین مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص129).
رجوع به منشأ شود.
منشار.
[مِ] (ع اِ) اره. (دهار). اره. ج، مناشیر. (مهذب الاسماء). اره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اره که بدان چوب را قطع کنند. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) :
تا بگوید ز لشکر کفار
زکریا بریده از منشار.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص422).
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.خاقانی.
دل کهتر چون زکریا در میان درخت خشک... به منشار ناپاکی روزگار بریده شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص292). || چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از ماهی در دریای زنگ بس کلان جثه از سر تا دم استخوانهای سیاه بر مثال اره به قدر دو ذراع و بر سر دو شاخ طویل هر واحد به قدر ده ذراع دارد و هر گاه زیر مَرکب(1) گذرد به هر دو شاخ می شکند و تباه سازد. (منتهی الارب از عجایب المخلوقات) (آنندراج). اره ماهی. (ناظم الاطباء). رجوع به اره ماهی شود.
(1) - کشتی.
منشاری.
[مِ] (ص نسبی) اره ای شکل و مانند اره و دندانه دار. (ناظم الاطباء). چون اره. اره ای. (یادداشت مرحوم دهخدا). || درخورِ اره. اره کردنی. بریدنی. قابل قطع کردن :
بر آن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس(1) او شود از اضطرار منشاری.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص340).
|| (اصطلاح طب قدیم) نبض منشاری؛ قسمی زدن رگ. قسمی از نبض که سریع متواتر مختلف الاجزاء است در عظم و انبساط و صلابت و لین و ارتفاع و انخفاض. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: عروق.
منشاص.
[مِ] (ع ص) زنی که شوی را از فراش منع کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). زنی که اطاعت شوهر نکند و او را از فراش خود منع کند. (ناظم الاطباء).
منشاف.
[مِ] (ع ص) ناقة منشاف؛ شتر مادهء گاه بی شیر و گاه شیردار. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که شیر داشته باشد و گاه بی شیر بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشال.
[مِ] (ع اِ) گوشت آهنج. (دهار) (مهذب الاسماء). آلت گوشت کشیدن از دیگ که آهنین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری آهنین که بدان گوشت از دیگ بیرون کشند. (ناظم الاطباء). ابزار آهنین سرکج که با آن گوشت از دیگ بیرون کشند. مِنشَل. (از اقرب الموارد).
منشأ.
[مَ شَءْ] (ع اِ) محل نشأت و گویند: مولدی و منشی فی بنی فلان. (از اقرب الموارد). زیستنگاه. جایی که مردم بدانجا نشو و نما کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تتار را موضع اقامت و منشأ و مولد وادٍ غیر ذی زرع است... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص15). چون مولد و منشأ پدر او نیشابور آمده است... او را اعزازی هرچه تمامتر کرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص102). رجوع به منشا شود. || جای پیدا شدن و جای بودن. (غیاث) (آنندراج). جایی که چیزی پدید می گردد و حاصل می شود و اصل و مبدأ و سرچشمه. (ناظم الاطباء) :
چه گویم که کار همه خلق را
همه منشأ از حضرت «من تشا» ست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص49).
گرچه صدرت منشأ شعر است و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر.
سنائی (ایضاً ص159).
هر کس به کاشان که مقر عز و مطلع سعادت و منشأ سیادت اوست رسیده... داند که علو همت او در ابواب خیر... تا چه حد بوده است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص22). شهادات صخور همه افک و زور است و منشأ اغرا و غرور. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص353). ایزد تعالی این آستان عالی را که منشأ مکارم و معالی است بر اشادت معالم هنر... متوفر دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص33). از جستن معایب که نفس آدمی منبع و منش آن است کشیده دارند. (مرزبان نامه ایضاً ص123). دوم روح حیوانی که منشأ او دل است. (مرزبان نامه ایضاً ص97).
اگر ایمنی به طاعت، امنی است خوفناک
ور خایفی ز معصیت، این منشأ رجاست.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص18).
اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشأ آن جهل محض. (اخلاق ناصری). اگر طاعنی در ایشان از سر انصاف درنگرد و به تحقیق و تدقیق منشأ حقد و بغض ایشان بازجوید... (مصباح الهدایه چ همایی ص46). بدانک معدن صفات ذمیمه و منشأ اخلاق سیئه در وجود آدمی نفس است همچنانک منبع صفات حمیده و منشأ اخلاق حسنه روح است. (مصباح الهدایه ایضاً ص85). منشأ شکوک بیشتر آن است که کسی کار خداوند بر کار بنده قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص28). منشأ این توحید، نور مشاهده است و منشأ توحید علمی نور مراقبه. (مصباح الهدایه ایضاً ص21).
بادت همه روزه خوشتر از عید
کاین منشأ شادی جهان است.وحشی.
|| در عرف به معنی سبب مستعمل می شود. (غیاث) (آنندراج). سبب و باعث و محرک. || برهان کلام. (ناظم الاطباء).
منشأ.
[مُ شَءْ] (ع ص) بلند و تیز از علم و سنگ تودهء راه که هر دو علامت راه باشد. (منتهی الارب). بلند و تیز از علمها و سنگ توده ها که در راه جهت علامت نصب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دختر بلندبالا. (ناظم الاطباء). || انشاءکرده شده. (از غیاث) (از آنندراج). نوشته شده.
منشئات.
[مُ شَ] (ع ص، اِ) نوشتجات منشیانه و مترسلانه که بطور انشاء نوشته شده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.
منشأة.
[مُ شَ ءَ] (ع ص) تأنیث مُنشَأْ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منشأ شود. || کشتی بلندبادبان. ج، منشآت. (ناظم الاطباء). رجوع به منشآت شود.
منشب.
[مِ شَ] (ع اِ) غورهء خرمای هیچکاره. ج، مناشب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دام و کمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منشب.
[مُ نَشْ شَ] (ع ص) برد منشب؛ چادر نگارین به نگار تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشبل.
[مُ شَ بِ] (ع ص) نرم و آهسته روان و لغزان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
منشبة.
[مَ شَ بَ] (ع اِ) مال اصیل ناطق باشد یا صامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
منشت.
[مَ نِ] (اِ) منش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و بر منشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص212).
رجوع به منش شود.
منشت.
[مِ نِ] (اِ) در تداول عامه، رغبت.
- منشت نشدن؛ مکروه و منفور داشتن چیزی را: منشتم نمی شود؛ یعنی چون دستهای آلوده بدان خورده یا مردمی پلشت کار و شوخگن آن را پخته و ساخته اند رغبت به خوردن آن نمی کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منش و مَنِشت شود.
منشت.
[مُ شَت ت] (ع ص) پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشتات شود. || متمایز و جدا. (ناظم الاطباء).
منشتر.
[مُ شَ تِ] (ع ص) چشم برگشته پلک. (آنندراج) (از منتهی الارب). برگشته پلک چشم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشتار شود.
منشد.
[مُ شِ] (ع ص) شعرخواننده. (آنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب). آنکه شعر می خواند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
جان سخنوران را مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد رشید بهتر.خاقانی.
بیتی یا قطعه ای که در بعضی از آن، داعی منشد است و بعضی را منشی آورده شد. (جوامع الحکایات).
|| هجوکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه هجو می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تعریف کنندهء چیزی گم شده. (آنندراج). آنکه نشان می دهد و خبر می دهد از هر چیز گم شده. (از اقرب الموارد). || آنکه می پرسد و استفسار می کند از هر چیز گم شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشد.
[مُ شِ] (اِخ) موضعی است میان رضوی و ساحل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معجم البلدان شود.
منشدی.
[مُ شَ] (ص) کسی که به آواز بلند شعر می خواند. || آنکه دانش و معرفت و فصاحت از دیگری می آموزد. (ناظم الاطباء).
منشر.
[مُ شَ] (ع ص) پراکنده و افشانده. (ناظم الاطباء).
منشر.
[مُ شِ] (ع ص) زنده گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
منشر.
[مُ شِ] (اِخ) از صفات خداوند عالم است که زنده کننده و برگردانندهء حیات و زندگانی است. (ناظم الاطباء).
منشر.
[مُ نَشْ شَ] (ع ص) پریشان و پراکنده. منشرة. (ناظم الاطباء). گسترده و نشرداده: ملا منشر. (از اقرب الموارد).
منشرج.
[مُ شَ رِ] (ع ص) کفته گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفته و شکافته و گشاده. (ناظم الاطباء). رجوع به انشراج شود.
منشرح.
[مُ شَ رِ] (ع ص) گشاده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گشاده. باز : لشکر اسلام... به تأیید الهی... به دلی قوی و سینهء منشرح بر قلب اعدا چاه کردند. (سلجوقنامهء ظهیری ص26). به دلی فارغ و صدری منشرح روی به جرجان نهاده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص263).
- منشرح الصدر؛ گشاده سینه. گشاده دل :بیستون بدان حالت قریرالعین و منشرح الصدر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص273). رجوع به انشراح شود.
- منشرح شدن؛ گشاده شدن : مرا سینهء امل از شرح این سخن منشرح شد. (مرزبان نامه چ 1317 تهران ص6). تا نخست دل مؤمن به نور یقین منشرح و منفسح نشود چشم بصیرتش به مشاهده و معاینهء حسن تدبیر الهی منفتح نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص400).
|| شادمان و خوشدل. (ناظم الاطباء).
منشرق.
[مُ شَ رِ] (ع ص) کمان کفته و شکافته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفته و شکافته مانند کمان. (ناظم الاطباء). رجوع به انشراق شود.
منشرم.
[مُ شَ رِ] (ع ص) پوست کفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفته و اندک بریده. (ناظم الاطباء). رجوع به انشرام شود.
منشرة.
[مُ نَشْ شَ رَ] (ع ص) صحف منشرة؛ نامه های پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نامه های گسترده و گشاده. (از اقرب الموارد) : بل یرید کل امری ء منهم ان یؤتی صحفا منشرة. (قرآن 74/52).
منشط.
[مُ شِ] (ع ص) نعت از انشاط به معنی خوش اهل گردیدن مرد. (از منتهی الارب). خداوند ستور بانشاط یا مرد خوش اهل. (آنندراج). آنکه دارای ستور شادمان باشد و یا آنکه اهل آن شادمان باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشاط شود.
منشع.
[مِ شَ] (ع اِ) دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مِنشعة شود.
منشع.
[مَ شَ] (ع مص) نشع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نشع شود.
منشع.
[مُ شَع ع] (ع ص) گرگ غارت آورنده در گوسفندان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انشعاع شود.
منشعب.
[مُ شَ عِ] (ع ص) شاخ در شاخ شونده. (غیاث) (آنندراج). راه و یا درخت شاخ شاخ شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شعبه شعبه و شاخ شاخ شده. (ناظم الاطباء).
- منشعب شدن؛ شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن :
و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید
فتنه ها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب.
انوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص521).
- منشعب گشتن؛ شاخ شاخ شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| جداشده. متفرع :
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص258).
حقیقت صدق، اصلی است که فروغ جملهء اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و منشعب اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص344).
- منشعب شدن؛ جدا گردیدن. متفرع شدن :هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. (چهارمقاله ص14). در ذکر تغییراتی که به اصول افاعیل عروض درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص47). نفس را دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه. (اخلاق ناصری). و نفس بر مثال شجرهء خضر است از او فروع شهوات بسیار منشعب شده. (مصباح الهدایه چ همایی ص72). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از بحر وجود نبوی منشعب و ممتد شده. (مصباح الهدایه ایضاً ص217).
|| نزد علمای صرف مزید فیه را گویند یعنی بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیلهء ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در این جمله جمع است: «هویت السمان» مانند اکرم. یا بوسیلهء مکرر ساختن عین الفعل از هر حرفی که باشد مانند کَرَّمَ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به منشعبة شود.
منشعبات.
[مُ شَ عِ] (ع ص، اِ) جِ منشعبة. جداگردیده. متفرعات. شاخه ها : جملگی متفرعات و منشعبات هر یک به اصول آن ملحق گردانیم. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص70). رجوع به منشعبة و منشعب شود.
منشعبة.
[مُ شَ عِ بَ] (ع ص) تأنیث منشعب. ج، منشعبات. رجوع به منشعب و منشعبات شود. || (اصطلاح صرف عربی) بناهای جداگردیده از اصل به الحاق یا تکرار حرفی مانند اکرم و کَرَّمَ. (از تعریفات جرجانی). رجوع به منشعب شود.
منشعل.
[مُ شَ عِ] (ع ص) افروخته شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون).
منشغة.
[مِ شَ غَ] (ع اِ) دارودان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منشع شود.
منشف.
[مُ نَشْ شِ] (ع ص) جذب کننده و به خود کشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنشیف شود. || ماده شتری که گاهی پستانش پرشیر و گاهی خالی از شیر است و این حال وقتی باشد که نتاج آن نزدیک گردد. (از اقرب الموارد). || دوایی است که چون رطوبت آن بر عضو رسد نفوذ کند در مسامات عضو، و اثر آن ظاهر شود در جلد، مانند نوره. (کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1417).
منشف.
[مُ شِ] (ع ص) ناقه ای که بچهء نر زاید بعد بچهء ماده. || سرشیرخوراننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انشاف شود.
منشف.
[مِ شَ] (ع اِ) دستمال و رومال. ج، مناشف. (ناظم الاطباء). رجوع به منشفة شود.
منش فش.
[مَ نِ فَ] (ص مرکب) این کلمه در بیتی از شاهنامهء فردوسی چ بروخیم و بعضی از نسخ ولف آمده و در فهرست ولف به تقریب چنین معنی شده: «ظاهراً به معنی متکبر و مغرور»(1) ولی در شاهنامهء چ دبیرسیاقی ج5 ص2365 «ارمنی فش» و در چ روسیه ج9 ص73 «منی فش»آمده است :
ز دست یکی بدکنش بنده ای
پلید و منش فش پرستنده ای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2738).
(1) - Scheinbar hohen sinn habend, ubermutig.
منشفة.
[مِ شَ فَ] (ع اِ) دستمال. حوله. ج، مناشف. (از اقرب الموارد). رجوع به مِنشَف شود.
منشق.
[مُ شَق ق / مُ] (ع ص) شکافته شونده و پاره شونده. (غیاث) (آنندراج). شکافته شده و دریده. (ناظم الاطباء). شکافتن. چاک. دوپاره. پاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به باغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته به دست قهر تو منشق.
ابن یمین.
- منشق شدن؛ شکافته شدن. پاره شدن. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- منشق کردن؛ شکافتن. چاک دادن. پاره کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
منشق.
[مَ شَ] (ع اِ) بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشق.
[مُ شِ] (ع ص) بویانندهء نشوق که دارویی است دربینی کردنی و دربینی کننده آن را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه دارو در بینی می نهد. (ناظم الاطباء). رجوع به انشاق شود.
منش گر.
[مَ نِ گَ] (اِ مرکب) رجوع به منش گردا شود.
منش گرد.
[مَ نِ گَ] (اِ مرکب) رجوع به منش گردا شود.
منش گردا.
[مَ نِ گَ] (اِ مرکب) برهم زدگی طبیعت و غثیان را گویند که قی و شکوفه باشد. (برهان) (آنندراج). برهم زدگی طبیعت و نفرت و قی و غثیان و شکوفه. منش گر. منش گرد. (ناظم الاطباء). تهوع. دل به هم خوردگی. قی. غثیان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ریباس... معده و جگر را قوی گرداند و منش گردا بنشاند. (الابنیه یادداشت ایضاً). و چون بسیار خورند قی و منش گردا آورد. (الابنیه یادداشت ایضاً). آن کس که محرور بود او را سیب شاید خورد و نیک باشدش و همه سیبی... شکم ببندد و منش گردا بازدارد. (الابنیه چ دانشگاه ص76). قاقله... بوی دهن خوش کند و منش گردا و قی بنشاند. (الابنیه چ دانشگاه ص258). وگر چنان باشد که منش گردا بود بی قی بسیار آب گرم ببایدش داد. (الابنیه چ دانشگاه ص100). بیم بود که هرچه اندر شکم بود بیرون آید و باشد که قی ببندد و منش گردا آورد. (الابنیه چ دانشگاه ص99). || غش و ضعف. (ناظم الاطباء). غشی و ضعف. (از فرهنگ جانسون).
منش گشتگی.
[مَ نِ گَ تَ / تِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی منش گشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منش گشته شود.
منش گشته.
[مَ نِ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) خوی و طبیعت گشته. (برهان) (آنندراج). طبیعت برگشته. (ناظم الاطباء). || مریض و معلول. (برهان) (آنندراج). بیمار و معلول. (ناظم الاطباء).
منشل.
[مِ شَ] (ع اِ) آلت گوشت کشیدن از دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری آهنین که بدان گوشت از دیگ برمی کشند. (ناظم الاطباء). مِنشال. ج، مناشل. (اقرب الموارد). رجوع به منشال شود.
منشل.
[مُ شَل ل] (ع ص) رانده شده. || سیل به رفتن درآمده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انشلال شود.
منشلة.
[مَ شَ لَ] (ع اِ) جای حلقهء انگشتری از انگشت. (مهذب الاسماء). جای خاتم از خنصر که تفقد آن در طهارت مستحب است. (منتهی الارب) (آنندراج). جای انگشتری از انگشت کوچک. (ناظم الاطباء). قسمتی از انگشت که در زیر خاتم قرار گیرد. (از اقرب الموارد).
منشم.
[مَ شِ / شَ] (ع اِ) خوشبویی است که به دشواری کوفته شود یا قرون السنبل است که زهری است درحال کشنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
منشم.
[مَ شِ / شَ] (ع اِ) بار درختی است سیاه و بدبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حب البلسان. (مفاتیح العلوم خوارزمی). دانهء بلسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشم.
[مَ شِ / شَ](1) (اِخ) نام زنی است عطارة. (مهذب الاسماء). دختر وجیه که در مکه بوی خوش می فروخت و منها المثل: اشأم من عطر منشم، گویند چون تازیان آهنگ پیکار می کردند اگر از خوشبوی این دختر به خود می مالیدند کشتار بسیار می شد و این مثل از آنجا آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ناظم الاطباء فقط ضبط اول را دارد.
منشمر.
[مُ شَ مِ] (ع ص) به سرعت رونده یا خرامنده در رفتار. (آنندراج) (از منتهی الارب). به شتاب رونده و خرامنده. (ناظم الاطباء). || آمادهء کاری شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه مهیا و آمادهء کاری گردد. (ناظم الاطباء). آنکه مهیا و آمادهء کاری گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب شتاب رو. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشمار شود.
منشمل.
[مُ شَ مِ] (ع ص) آمادهء کاری شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه آماده و مهیای کاری می گردد و دامن بر کمر می زند. (ناظم الاطباء). رجوع به انشمال شود.
منشن.
[مَ نِ] (اِ) به معنی منش است که به معنی خوی و طبیعت باشد. (برهان). مزید علیه منش بر قیاس گزارشن(1) و پاداشن. (آنندراج). خوی و سرشت و منش و طبیعت و مزاج. (ناظم الاطباء). || همت و کرم. (برهان). همت و کرم و جوانمردی. || وقار و گرانی و شکوه و حشمت و بزرگواری. (ناظم الاطباء). || اندیشه. پنداشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بغایت عظیم پهریخته بودند و پاکیزه در منشن و گوشن و کنشن. (مقدمهء ارداویرافنامه ترجمهء قدیم یادداشت ایضاً).رجوع به منش شود.
(1) - اصل: گذارشن.
منشن.
[مُ شِ] (اِخ)(1) مونشن. رجوع به منیخ شود.
, Munich(املای آلمانی)
(1) - Munchen .(املای فرانسوی و انگلیسی)
منشن گلات باخ.
[مُ شِ] (اِخ)(1) شهری در آلمان غربی و در مغرب دوسلدرف(2) واقع است و 156700 تن سکنه و صنایع ذوب فلزات دارد. (از لاروس).
(1) - Munchen - Gladbach.
(2) - Dusseldorf.
منشوب.
[مَ] (ع ص) بسته شده و درآویخته. (ناظم الاطباء).
منشور.
[مَ] (ع اِ) فرمان. (دهار). فرمان شاهی مهرناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرمان پادشاهی و بعضی گویند به معنی فرمان پادشاهی در لطف و عنایت باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حکم و فرمان امیر یا شاهی، غیر مختوم یعنی سرگشاده. ج، مناشیر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نبشتند منشور بر پرنیان
به رسم بزرگان و فر کیان.فردوسی.
به منشور بر مهر زرین نهاد
یکی دل کف رام بر زین نهاد.فردوسی.
بپیچید و اندیشه زو دور داشت
به مردی ز خورشید منشور داشت.فردوسی.
بدان تا هر آن کس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد.فردوسی.
ور ز تیغ است ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان.فرخی.
در خور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت را به جهان برتر از این چیست مکان.
فرخی.
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
فرخی.
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار جامه بود.
منوچهری.
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش.
منوچهری.
مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری
که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش.
منوچهری.
لوا به دست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده به دست سواری دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص376). بونصر مشکان نامه بخواند و به پارسی ترجمه کرد و منشور بخواند و نثار کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص378). هارون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست به نام فضل و منشور بدو دادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص422).
چو بختش به هر کار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد.
(گرشاسب نامه).
ای پسر، من پیر شدم... و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابی می بینم. (قابوسنامه چ نفیسی ص1). سلمان بن یحیی... را صاحب دیوانی سمرقند دادند و با خلعت و منشوری بفرستادند. (قابوسنامه چ نفیسی ص162). چنان شنودم که ابوالفضل بلعمی سهل خجند را صاحب دیوانی سمرقند داد، منشور بنوشتند و توقیع بکردند. (قابوسنامه ایضاً ص162).
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.ناصرخسرو.
معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.ناصرخسرو.
از اینجا منشور جهالت خویش برخوان. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص806).
به لقا سود با بهشت عنان
به بقا یافت از ازل منشور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پرفسور چایکین ص55).
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص57).
توقع نیست بی توقیع میمونت
که دارد هیچ حاصل هیچ منشور.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص57).
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو.
مسعودسعد.
چون به منشور و نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم.مسعودسعد.
با ملک خود از یزدان منشور ابد برخوان
فتنه ز جهان بنشان در صدر شرف بنشین.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص434). راست گویی خسرو عادل جلال ملت است
جبرئیل آورد منشورش به ملک جاودان.
عثمان مختاری (ایضاً ص429).
چو مدّ و نقش او با نامه و منشور شد پیدا
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خذلان را.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص12).
تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور
سیاره غلام قلم و دست دبیر است.
امیر معزی (ایضاً ص111).
توقع است که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوار است
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهر است آن و گنج دینار است.
امیر معزی (ایضاً ص117).
منشور خراسان و طبرستان و جرجان، معتضد به اسماعیل فرستاده با خلعت. (مجمل التواریخ والقصص).
چون امیر اسماعیل عمرولیث را نزدیک خلیفه فرستاد خلیفه منشور خراسان به وی فرستاد. (تاریخ بخارا).
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو
امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون».
سنائی (دیوان چ مصفا ص280).
ای یافته جمالت در جلوهء نخستین
منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی.
سنائی (ایضاً ص538).
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روائی چو کنم.
سنائی (ایضاً ص482).
یکی از دولت و اقبال، منشور شرف بخشد
یکی از نصرت و توفیق، تأیید و ظفر دارد.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص138).
نکرد جلوهء حسن آفتاب تا نستاد
ز نور رای تو منشور عالم آرایی.
بهاءالدین محمد بغدادی (از لباب الالباب چ نفیسی ص123).
از هوای تو دلم را بخت منشوری نوشت
سورهء اخلاص را توقیع آن منشور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص98).
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص110).
طلعت میمون تو طغرای منشور فرح
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص149).
مثل آن منشور کاندر حق تو سلطان نبشت
کس ندید و کس نخواهد دید تا روز شمار.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص185).
طغرای نکوکاری و منشور سعادت
پیش ملک العرش به توقیع تو بردم.برهانی.
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری غم است.سوزنی.
شهریارا شادمان بنشین به تخت و ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر.
سوزنی.
خورشید را کسوف و زوال است مر ورا
منشور بی کسوف و زوال است از ازل.
سوزنی.
ای جهان شرف به تو معمور
یافته از دو پادشا منشور.سوزنی.
منشور تو درج پرجواهر
ایوان تو چرخ پرکواکب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص35).
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشور است.
انوری (ایضاً ص68).
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهدهء توقیع آن منشور باد.
انوری (ایضاً ص101).
آنکه به منشور اوست مملکت آن و این
و آنکه به تدبیر اوست سلطنت این و آن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص307).
داده ایام ترا منشوری
به همه نعمت جاویدانی.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص339).
ذات حق سلطان سلطانان و کعبه دار ملک
مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده اند.
خاقانی.
از پی طغرای منشور ظفر
تیر حکمش بر کمان ملک باد.خاقانی.
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر به تاج تاش به طغرای شه طغان.
خاقانی.
برادر خویش را... به رسولی سوی یعقوب فرستاد... و عهد و منشور و لوا فرستاد به ولایت بلخ و تخارستان و... (تاریخ سیستان).
چون هر دو صف به هم رسیدند شمشیر خطیب وار بر منابر مناکب منشور عزل عامل سنان می خواند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص193). حق طاعت و ضراعت او به تیسیر امل و تقریر عمل به ادا رسانید و به تجدید منشور ایالت او مثال داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص337).
چو منشور اقبال او خواند پیش
در او بست عنوان فرزند خویش.نظامی.
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور.نظامی.
فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه... به نام دهقان نوشتند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص22).
گفتم ترا خواهم که فضل فاضلتری... چون تو مرا باشی منشور فضل و کرم درنوشتم. (تذکرة الاولیاء عطار).
خسرو حسام دولت و دین اردشیر آنک
منشور ملکش از قلم کن فکان رسید.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص71).
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص150).
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص325).
تا به وقتی که از دارالقضا منشور اجل به عزل او نافذ نگشت در آن عمل بود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص69). مبشران روان شدند و منشورها به هر طرفی فرستاد. (جهانگشای جوینی).
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز.مولوی.
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول.سعدی (بوستان).
گر آن است منشور احسان اوست
ور این است توقیع فرمان اوست.سعدی.
در این مقام محبان را منشور خلافت نویسند و خلعت شیخوخت بخشند. (مصباح الهدایة چ همایی ص110). بر منشور خلافت او این توقیع آمد که ان الله خلق آدم علی صورته. (مصباح الهدایه ایضاً ص95).
هر مثالی کاندر آن توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال.
ابن یمین.
شه سریر چهارم که شاه انجم اوست
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص3).
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچهء ابرو رسد به طغرایی.حافظ.
- منشور آتلانتیک(1)؛ رجوع به سازمان ملل متحد شود.
- منشور ملل متحد؛ رجوع به سازمان ملل متحد شود.
- منشورنویسان باغ؛ کنایه از پرندگان باغ است که بلبل و قمری و امثال آن باشد. (برهان) (آنندراج). مرغان خوش آواز باغ چون بلبلان و امثال آن. (فرهنگ رشیدی) :
محضر منشورنویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ.نظامی.
|| جسم جامدی که دارای دو قاعدهء متساوی و متوازی بود و آن دو قاعده بواسطهء ضلعهای متوازی به هم متصل شده باشد. (ناظم الاطباء). شکلی فضایی است که دو وجه آن چندضلعیهای متساوی و متوازی است و قاعده نام دارند. وجوه دیگر آن متوازی الاضلاع هستند و تعداد آنها برابر با عدهء اضلاع هر یک از دو قاعده است مث منشور مثلث القاعده، که دو قاعدهء آن دو مثلث متساوی هستند و وجوه اطراف آن شامل سه متوازی الاضلاع است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). منشور که از اصطلاحات معروف هندسه است در اصل «موشور» به واو است به جای نون و منشور به نون به معنی مزبور در کتب لغت عرب موجود نیست. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز). فرهنگستان ایران «شوشه» را بجای اصطلاح فرنگی(2) و عربی آن برگزیده است. || (اصطلاح فیزیک) محیط شفافی است که بین دو سطح مستوی و متقاطع قرار گرفته است. غالباً منشور را به شکل منشور مثلث القاعده می سازند. معمو برای نور مرئی از منشورهای شیشه ای و برای اشعهء ماوراء بنفش و مادون قرمز از منشورهای دُر کوهی استفاده می کنند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- منشور نیکل(3)؛ منشوری که برای تهیهء نور پولاریزهء(4) مسطح و در مواردی از این قبیل به کار می رود. اگر این منشور از دُر کوهی ساخته شده باشد برای آزمایش تابشهای ماوراء بنفش استعمال می شود. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- منشور ولاستون(5)؛ منشوری است که برای تولید نور «پولاریزه» صفحهء «پولاریزاسیون»(6) به کار می رود. این منشور معمو از دُر کوهی ساخته میشود و نظیر منشور نیکل هنگام کار با تابش ماوراء بنفش می تواند مورد استفاده قرار گیرد. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
|| (ص) پهن گسترده شده. (ناظم الاطباء). گشاده. گشوده : و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة کتاباً یلقیه منشوراً. (قرآن 17/13). و الطور و کتاب مسطور فی رقٍّ منشور. (قرآن 52/1 و 2 و 3).
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص57).
اعلام علم و ادب به یفاع قدر علمای آن دیار مرتفع و منشور. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص2 و 3).
- منشور گردیدن؛ گشوده شدن. باز شدن. آشکار شدن. گسترده شدن :
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب.
سعدی (بوستان).
|| پراکنده شده. (غیاث) (آنندراج). || آشکارگشته و شایع شده و فاش شده. || دمیده شده. || با اره بریده شده. (ناظم الاطباء). || مرد پریشان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| ضد منظوم و آن را منثور نیز گویند و در مجمع الصنایع آرد: کلام یا منظوم است و یا منشور و منشور بر سه قسم است مرجز و مسجع و عاری. مرجز آن است که وزن شعر دارد اما قافیه ندارد و مسجع آنکه قافیه دارد اما وزن ندارد، و عاری آن است که از این هر دو عاری است یعنی نه وزن دارد و نه قافیه، قافیهء بی وزن شعر نیست چنانکه وزن بی قافیه شعر نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص1384). رجوع به منثور شود. || قسمی از خط عربی و از متفرعات قلم ریاضی است. رجوع به ترجمهء الفهرست ص14 شود.
. (فرانسوی)
(1) - Charte de Al'Atlantique .
(فرانسوی)
(2) - Prisme .
(فرانسوی)
(3) - Prisme de nicol .
(فرانسوی)
(4) - Polarise .
(فرانسوی)
(5) - Prisme de Wollaston .
(فرانسوی)
(6) - Polarisation
منشورة.
[مَ رَ] (ع ص) زن گرامی سخیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زن گرامی با همت و سخاوت. (ناظم الاطباء).
منشوری سمرقندی.
[مَ یِ سَ مَ قَ](اِخ) رجوع به احمدبن محمد، مکنی به ابی سعید و چهارمقاله ص28 و حواشی آن و حدایق السحر ص55 و مجمع الفصحا ج1 ص506 و تاریخ ادبیات صفا چ 2 ج1 ص556 شود.
منشوش.
[مَ] (ع ص) دهن منشوش؛ روغن به خوشبوی پرورده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). روغن به خوشبوی آمیخته. (ناظم الاطباء).
منشوع.
(1) [مَ] (ع ص) آزمند و حریص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد «منشوع به» ضبط شده است.
منشوغ.
[مَ] (ع ص) آزمند به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(1). رجوع به مدخل قبل شود. || کودک دواخورانیده. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد «منشوغ به» ضبط شده است.
منشوی.
[مُ شَ] (ع ص) بریان. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریان شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشواء شود.
منشویک.
[مِ شِ] (روسی، اِ)(1) اقلیت. مقابل بلشویک، اکثریت. (یادداشت مرحوم دهخدا). دومین کنگرهء حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه در تاریخ 17 ژوئیهء سال 1903م. افتتاح گردید و در این مجمع عمومی بین انقلابیون که رهبری آنها را لنین داشت و عدهء دیگری که با روش لنین مخالفت داشتند اختلاف افتاد و اکثریت که طرفداران لنین بودند بلشویک و اقلیت که مخالف انقلاب بودند منشویک نامیده شدند. منشویکها طرفدار سازش با احزاب آزادی خواه و صلح دوست بودند. در جریان انقلاب بارها بین دو دستهء فوق مبارزات شدید و خونین روی داد و سرانجام پیروزی نهایی نصیب لنین و طرفدارانش گردید و یکی از رهبران معروف منشویکها تروتسکی بود. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Menchevik.
منشی.
[مُ] (ع ص) آغازکننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ایجادکننده. بوجودآورنده. ابداع کننده : اگر چه منشی و مبدع آن را(1) به فضل تقدم بل به تقدم فضل رجحانی شایع است... (مرزبان نامه چ قزوینی ص296). در این معانی به چشم حقد و حسد که مظهر مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب... ننگرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص8). رجوع به منشی ء شود. || از خود چیزی گوینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیتی یا قطعه ای که در بعضی از آن داعی منشد است و بعضی را منشی، آورده شد. (جوامع الحکایات). || کتاب خواننده. (مهذب الاسماء). || نویسنده و از خود چیزی نویسنده و دبیر و کاتب و محرر و مصنف و مؤلف و ترکیب کنندهء کلام منثور و استاد سخن و انشاکننده. (ناظم الاطباء). نویسنده. دبیر. مترسل. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفر است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص64).
اول دبیری که آن نوشت عبدالجبار مهدی بود منشی دیوان خاص. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص175).
ای منشی نامهء عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت.نظامی.
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد.
عبید زاکانی.
مدح تو خواهم نه همچون شاعران و منشیان
دارد از آوای زاغان طوطی طبعم ابا
چیست شغل شاعران تنسیق اوصاف و نعوت
چیست دأب منشیان تلفیق القاب و کنا.
جامی.
مبانیش چو مقالات منشیان شایع
معانیش چو خیالات شاعران نادر.جامی.
- منشی چرخ؛ منشی فلک :
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش به ناله و افغان درآورد.ابن یمین.
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسل است.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.
- منشی حضرت؛ کاتب و نویسندهء حضور بزرگی : شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت سلطان به خراسان منشی حضرت بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص362). رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که به رسالات بهائی معروف است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص4).
- منشی سپهر؛ منشی فلک :
فروشود به زمین منشی سپهر ز رشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را.ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.
- منشی فلک؛ کنایه از عطارد است و او را دبیر فلک نیز می گویند. (برهان) (از آنندراج). کنایه از عطارد است. (انجمن آرا). عطارد. (ناظم الاطباء). منشی چرخ. منشی سپهر. منشی گردون :
منشی فلک با فنون انشا
پیش قلمت هِر ز بِر نداند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص611).
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهدهء توقیع آن منشور باد.
انوری (ایضاً ص101).
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانهء انفاذ.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ص408).
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص.ابن یمین.
رجوع به ترکیبهای قبل و بعد شود.
- منشی گردون؛ منشی فلک :
منشی گردون قلم الا به مدح او نراند
زهرهء زهرا به یاد بزم او مزمر گرفت.
ابن یمین.
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی درخور معین می کند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می کند.
ابن یمین.
بنده به فرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.
(1) - کلیله و دمنه را.
منشی.
[مَ نِ] (ص نسبی)(1) به معنی طبعی باشد. (برهان). طبعی و ذاتی. (آنندراج). ذاتی و جبلی و طبیعی. (ناظم الاطباء). رجوع به منش شود.
(1) - از: منش + ی (نسبت).
منشیا.
[مَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند خدمتکار آتشکده را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). هزوارش، منشیا(1)، مغشیا(2)، مگوشیا(3). پهلوی اهرپت(4) (هیربد)، روحانی زرتشتی. صحیح قرائت اخیر است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مغ شود.
(1) - mansh(y)a.
(2) - maghshya.
(3) - magoshia.
(4) - eherpat.
منشیانه.
[مُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)(1)منسوب به انشا و بلاغت و هر آنچه به طور انشا نوشته باشند. (ناظم الاطباء). به سیاق منشیان. به سبک منشیان. رجوع به منشی شود.
(1) - از: منشی + انه.
منشی ء .
[مُ شِءْ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منشی ء .
[مُ شِءْ] (ع ص) نوآفریننده. (مهذب الاسماء). مبدع. (یادداشت مرحوم دهخدا). خلق کننده. ایجادکننده :
واهب العقل و ملهم الالباب
منشی ءالنفس و مبدع الاسباب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص61).
منشی ء فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار...
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص186).
چه نفس به استقلال بی مشارکت روح منشی ء آن خواطر بود و صدق از صفات نفس دور. (مصباح الهدایه چ همایی ص176). رجوع به انشاء و رجوع به مُنشی (معنی دوم) شود.
منشی الممالک.
[مُ شِلْ مَ لِ] (اِخ)حاج میرزا رضاقلی نوایی، پسر عبدالمجید از مردم نوا از رجال معروف دورهء آغا محمدخان و فتحعلیشاه قاجار و در ابتدا مهردار و منشی آغامحمدخان قاجار بود. در سال 1206 ه . ق. از طرف آغامحمدخان برای ضبط اموال لطفعلی خان زند به شیراز رفت و آنها را نزد آغامحمدخان آورد. در زمان فتحعلی شاه نیز سمت منشی الممالکی داشت و در سال 1220 مهردار و خزانه دار سلطنتی شد و در سال 1221 از طرف فتحعلی شاه به عنوان وزیر رسائل انتخاب شد. در سال 1224 م. به وزارت خراسان مأمور گردید و سمت منشی الممالکی به میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی واگذار شد. منشی الممالک گهگاه شعر هم میگفته و سلطانی تخلص می کرده است. (از تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج2 ص37 و 38 و 39). رجوع به همین مأخذ شود.
منشی باشی.
[مُ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1)سرپرست منشیان. رئیس منشیان و کاتبان.
(1) - از: منشی + باشی (ترکی).
منشی باشی طبرستانی.
[مُ با شیِ طَ بَ رِ] (اِخ) میرزا عبدالله، بنا به نوشتهء رضاقلی خان هدایت از فضلا و شعرای دورهء ناصرالدین شاه قاجار بوده و نظم و نثری خوب و مرغوب داشته است. (مجمع الفصحا ج2 صص461-462). رجوع به همین مأخذ شود.
منشی خانه.
[مُ خا نَ / نِ] (اِ مرکب)دارالانشاء. (ناظم الاطباء). دبیرخانه.
منشیدن.
[مَ دَ] (مص) قی کردن و استفراغ نمودن و نفرت داشتن. (ناظم الاطباء).
منشی زاده.
[مُ دَ / دِ] (اِخ) ابراهیم خان. (1296-1336 ه . ق.) وی در ایروان تولد یافت و در سال 1307 ه . ق. همراه پدر به ایران مهاجرت کرد و چون جد وی میرزا محمد منشی نام داشت به منشی زاده اشتهار یافت. منشی زاده مانند پدر خود وارد خدمت قزاقخانه شد و پس از فوت پدر از مفاسد قزاقخانه و رفتار افسران روسی ضمن انتشار مقالات و نوشتن نامه به بزرگان مملکت به سختی انتقاد می کرد و از این رهگذر بسیار رنجیده خاطر بود چنانکه سرانجام از خدمت قزاقخانه کناره گیری کرد و به مشروطه خواهان پیوست و در راه استقرار مشروطیت فعالانه شرکت کرد. پس از برقراری مشروطیت مقامات و مناصبی از قبیل ریاست شهربانی شیراز و جز آن منصوب شد. اما چون اوضاع اجتماعی اداری مملکت را خلاف انتظار می دید بسیار آزرده و متأثر گردید. بنا به گفتهء خود برای انتقامجویی از خائنین مملکت به اتفاق دو تن دیگر کمیتهء مجازات تشکیل داد و در مدت ده ماه چندین نفر را به قتل رساند. در سال 1336 ه . ق. که وثوق الدوله به مساعدت و حمایت انگلیسها نخست وزیر شد تمام اعضای کمیتهء مجازات را به استثنای مشکوة الممالک دستگیر و همهء آنها و از جمله منشی زاده را به قتل رسانید. (از تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج1 ص29 و 30 و 31). رجوع به همین مأخذ شود.
منشیگری.
[مُ گَ] (حامص)(1) شغل و عمل انشاء. (ناظم الاطباء). کار و عمل منشی. دبیری. کاتبی. رجوع به منشی شود.
(1) - از: منشی + گری (پسوند حامص).
منصاح.
[مُ] (ع ص) آبی که فراگیرد سطح زمین را. (ناظم الاطباء). آب روان و جاری بر روی زمین. (از اقرب الموارد).
منصال.
[مِ] (ع اِ) مَنصیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مِنصَل. ج، مناصیل. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). || از لشکر جماعتی کم از سی یا چهل. (منتهی الارب). گروهی از لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصب.
[مَ صِ / صَ](1) (ع اِ) جای بازگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای برپا شدن. (غیاث) (آنندراج). جای مرتفع و جایی که در آن چیزی افراخته می کنند. (ناظم الاطباء). || اصل هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل. (اقرب الموارد). اصل مردم و جز او. (مهذب الاسماء). فلان له منصب صدق؛ یعنی فلان دارای اصل و نژاد نیکی است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رتبه. (غیاث) (آنندراج). رتبه و عهده ای که از جانب پادشاه به کسی مرحمت می گردد و وَرج و یا وِرج نیز گویند. (ناظم الاطباء). حسب و مقام و از آن به شرف استعاره کنند، و منه منصب الولایات السلطانیة و الشرعیة. و در شفاءالغلیل گوید: در کلام مولدین منصب عبارت است از عمل و شغلی که شخص بر عهده می گیرد. (از اقرب الموارد). پایه. مقام. پایگاه. رتبه. ج، مناصب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص507).
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.ناصرخسرو.
از صورت ایشان یاد آورد که در دنیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص864).
هر زمانی به رسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند.مسعودسعد.
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص306).
در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی. (چهارمقاله چ معین ص66).
جمره ست مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص8).
منصب از منصبت رفیع تر است
هر زمانیت منصبی دگر است.
انوری (ایضاً ص60).
منصب مطلب که هر کجا هست
هر خرواری همین دو تنگ است.
انوری (ایضاً ص74).
هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین
خود را به منصب شرفت تهنیت کند.
انوری (ایضاً ص620).
کار تو دایم تواضع بود با خرد و بزرگ
منصبت گر بیشتر گشته ست اکنون بیش کن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص421).
منصبی را چه کنی خواجه که از هر نااهل
گه تعرض کشی و گاه تزاحم بینی.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص427).
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند.خاقانی.
منصب تدریس خون گرید از آنک
فن عزالدین بوعمران نماند.خاقانی.
منصب و شغل او بر حسام الدوله تاش مقرر داشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص58). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص359). سلطان او را در منصب حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص364).
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش.نظامی.
روزی به تعرض منصب من متصدی شوند و کار وزارت بر من بشولیده کنند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص104).
از این قطعه کمال منصب و رفعت قدر او معلوم می توان کرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص32). با این همه فضل و بزرگی و علو منصب و رفعت منسب و جمال حسب و جلال نسب ایام با او(2) نساخت. (لباب الالباب ایضاً ص87). مسند وزارت را بدو مفوض گردانید و آن منصب عالی بر وی عرضه داشت. (لباب الالباب ایضاً ص89). به سبب آن علو همت منصب او از فلک هفتم رفیع تر بود. (لباب الالباب ایضاً ص89). خطاب هر یک فراخور منصب و لایق مرتبت او کند. (المعجم چ دانشگاه ص451).
پایهء منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص111).
ای رتبت جلال تو بیرون ز حد وهم
وی منصب رفیع تو برتر ز هفت و چار.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص144).
مکتوبی نوشت مضمون آنکه اگر پیشتر از این از جانبین در کار منصب تفاوتی و وحشتی بودست اکنون زایل شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص123).
منصبی کانم ز رویت محجب است
عین معزولی است نامش منصب است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص417).
منصب اجداد و آبا را بماند
در پی احمد چنین بیره براند.مولوی.
مال و منصب تا کسی کارد به دست
طالب رسوایی خویش او شده ست.مولوی.
منصب قضا پایگاهی منیع است. (گلستان سعدی). پایهء منصبش بلند گردانید. (گلستان سعدی).
نه هر که قوت بازوی و منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف.
سعدی (گلستان).
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.سعدی.
در صدر آفرینش منصب تصدر دارد... (مصباح الهدایه چ همایی ص102). هیچ یک هنوز استحقاق منصب شیخوخت ندارند. (مصباح الهدایه ایضاً ص108). لیکن مناسب حال مشایخ و لایق منصب ایشان نیست. (مصباح الهدایه ایضاً ص197).
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی درخور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می کند.
ابن یمین.
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص13).
تصور است عدو را خیال منصب تو
زهی تصور باطل زهی خیال محال.
عبید زاکانی (ایضاً ص29).
مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین.
کمال الدین خجندی.
بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند
نه به منصب بود بلندی مرد
بلکه منصب شود به مرد بلند.
جامی (بهارستان).
اگر منصبت خلافت از بارگاه الوهیت به شخصی دیگر مفوض گردد... (حبیب السیر ج1 چ خیام ص14). منصب ولایت عهد به وی ارزانی داشت. (حبیب السیر ایضاً ص225).
هیچ منصب به عجز نتوان یافت
سلطنت هست در سر شمشیر.
میرظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان).
- صاحب منصب؛ دارای رتبه و عهده و منصب دار. (ناظم الاطباء). آنکه دارای منصب و مقامی است : منظرانیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص266).
تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی.
سعدی.
رجوع به صاحب منصب شود.
- منصب نهادن بر خویشتن؛ خود را صاحب منصب انگاشتن. خود را صاحب منصب و مقام معرفی کردن :
تو ای بیخبر همچنان در دهی
که بر خویشتن منصبی می نهی.
سعدی (بوستان).
|| بلندی و رفعت. (ناظم الاطباء): لفلان منصب؛ فلان را علو و رفعتی است. (از اقرب الموارد).
- امرأة ذات منصب؛ یعنی زن صاحب حسب و جمال. (ناظم الاطباء). زن صاحب حسب و جمال یا زن صاحب جمال زیرا جمال به تنهایی علو و رفعت است وی را. (از اقرب الموارد).
|| وظیفه. کار :
مشرقی و مغربی را حسهاست
منصب دیدار حس چشم راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشنند.
باز صف گوشها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نُبی(3).
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص248).
(1) - ضبط دوم خاص تلفظ فارسی زبانان است. صاحب غیاث اللغات آرد: به فتح صاد خطاست و از تحقیقات خان آرزو چنین به تحقیق رسید که لفظ منصب که به فتح صاد شهرت دارد به اقتضای ضابطهء تصریف به کسر صاد باید و این غلط عام است نه غلط عوام. بدان که غلط بر دو گونه است یکی غلط عام چندانکه لفظ منصب که به کسر صاد است و به فتح صاد گرفته شود چنانکه شعراء عامه با لفظ لب و غبغب قافیه کرده اند و دیگر غلط عوام چنانکه لفظ تعینات به معنی شخص تعین کرده شده به طرفی و کاری و این استعمال عوام است.
(2) - نصراللهبن عبدالحمید منشی.
(3) - نُبی: قرآن.
منصب.
[مُ صَب ب] (ع ص) ریخته شده مانند آب. (ناظم الاطباء). ریخته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کوهی است که آن را قراقورم خوانند... و سی رودخانه آب از آن منصب است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص39). رجوع به انصباب شود. || گرفتار عشق. || زمین نشیب دار. (ناظم الاطباء).
منصب.
[مِ صَ] (ع اِ) دیگدان آهنی. (منتهی الارب). ابزاری آهنین که دیگ را بر آن نصب کنند. ج، مناصب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سه پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصب.
[مُ صِ] (ع ص) همّ منصب؛ اندوه رنج آور. (منتهی الارب). همّ و اندوه رنج آور. (ناظم الاطباء).
منصب.
[مُ نَصْ صَ] (ع ص) ثغر منصب؛ دندان همواررسته. (منتهی الارب). دندانهای هموار و برابر رسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ثری منصب؛ خاک نمناک برهم نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
منصب.
[مُ صَ] (ع ص) مانده گردانیده شده و رنج رسیده و دردمندگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اِنصاب شود.
منصب دار.
[مَ صَ] (نف مرکب) کسی که دارای رتبه و عهده از جانب پادشاه باشد و منسوب به اداره ای از ادارات دولتی. (ناظم الاطباء).
منصبغ.
[مُ صَ بِ] (ع ص) رنگین شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگین شده و رنگ گرفته. رجوع به انصباغ شود. || فرورفته و غوطه ورشده. (ناظم الاطباء).
منصبن.
[مُ صَ بِ] (ع ص) برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انصبان شود.
منصبة.
[مَ صَ بَ] (ع اِ) رنج و تلاش. (از اقرب الموارد): عیش ذومنصبة؛ زیست با رنج و کلفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصبة.
[مُ نَصْ صَ بَ] (ع ص) احجار منصبة؛ سنگهای روی هم گذاشته شده. (ناظم الاطباء).
منصبی.
[مَ صَ] (ص نسبی) منسوب و متعلق به منصب و رتبه و عهده. (ناظم الاطباء). رجوع به منصب شود.
منصح.
[مِ صَ] (ع اِ) سوزن. مِنصَحَة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصحة.
[مِ صَ حَ] (ع اِ) رجوع به مِنصَح شود.
منصدع.
[مُ صَ دِ] (ع ص) شکافته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکافته و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصداع شود.
منصرح.
[مُ صَ رِ] (ع ص) پیدا و آشکار شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیدا و آشکار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصراح شود.
منصرف.
[مُ صَ رِ] (ع ص) برگردنده. (غیاث). برگشته و رجعت نموده. || از حالی به حالی برگردنده. || از قصد و آهنگ خود بازگشته. (ناظم الاطباء). آنکه فسخ عزیمت کند. آنکه از رای و قصد خود برگردد. صرف نظرکننده :
روح جوان همچو دلش ساده بود
منصرف از میل بت و باده بود.ایرج میرزا.
- منصرف شدن؛ فسخ عزیمت کردن. از رای و عقیدتی بازآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منصرف کردن؛ کسی را از رای و عقیدتی برگردانیدن. موجب فسخ عزیمت کسی شدن.
- منصرف گردیدن؛ منصرف شدن : تا رغبت او(1) از دنیا منصرف نگردد عدم تملک از او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص375). رجوع به ترکیب منصرف شدن شود.
|| به اصطلاح نحو اسمی که قبول کند کسره و تنوین را. به خلاف غیرمنصرف که کسره و تنوین را قبول نمی کند. (غیاث). اسمی است که جر و تنوین در وی داخل گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از اسم معرب. معرب بر دو نوع است: اسم متمکن و فعل مضارع. اسم تمکن یا منصرف است و یا غیرمنصرف، و غیرمنصرف را بجهت امتناع از قبول کسره و تنوین ممتنع نیز گویند. و در قدیم منصرف مجری و غیرمنصرف غیر مجری نامیده می شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب غیرمنصرف ذیل ترکیبهای غیر شود.
(1) - سالک راه حقیقت.
منصرف.
[مُ صَ رَ] (ع اِ) جای برگشتن. (ناظم الاطباء). مرجع. جای بازگشت :
نیست جز درگاه تو دست امل را معتصم
نیست جز نزدیک تو پای خرد را منصرف.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص231).
کف همی بینی روانه هر طرف
کف بی دریا ندارد منصرف.مولوی.
|| مهرب. مفر. ملجأ :
گر زلیخا بست درها هر طرف
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف.
مولوی (مثنوی چ خاور ص297).
|| (مص) برگشتن. (ناظم الاطباء). بازگشت. بازگشتن :
به وقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش به اصفهان برسان.
کمال الدین اسماعیل (چ حسین بحرالعلومی ص220).
منصرم.
[مُ صَ رِ] (ع ص) ریسمان بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء). منقطع. بریده شده :اسباب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص29). امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص60). رجوع به انصرام شود.
- منصرم گردانیدن؛ منقطع کردن. بریدن. قطع کردن : باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروهء صریمت منصرم نگردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص141).
|| گذشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به انصرام شود.
منصع.
[مَ صَ] (ع اِ) انجمن یا جای خالی کرده جهت بول و قضای حاجت. ج، مناصع. (منتهی الارب) (آنندراج). انجمن و مجلس و یا جایی که جهت بول و قضای حاجت تخلیه کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصف.
[مُ صِ] (ع ص) داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) :
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص107).
معطی و منصف خزانهء حق
منهی و مشرف هزینهء جم.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص91).
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص21).
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
سنائی (ایضاً ص86).
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی.
سوزنی.
قلم منصف ترا خواند
چرخ، حبل متین دولت و دین.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص708).
هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.
خاقانی.
منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهء تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منصف، متنازع فیه را با صاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص7 و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.
سعدی (بوستان).
- منصف مزاج؛ دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد.؛ رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف؛ بی انصاف : شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص244).
|| آنکه نصف چیزی را میگیرد. || آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود.
منصف.
[مُ نَصْ صَ] (ع ص) به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قاضی امام فخر که فرزند آصفی
با آصف سلیمان سیب منصفی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تنصیف شود. || نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجهء عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق(1) است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادهء با نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق).
(1) - رجوع به باذق شود.
منصف.
[مِ / مَ صَ] (ع ص، اِ) چاکر. ج، مناصف. (منتهی الارب) (از آنندراج). خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصف.
[مَ صَ] (ع اِ) نیمهء راه. (منتهی الارب) (آنندراج). میانهء راه. ج، مناصف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)(1). || منصف القوس و الوتر؛ محل نصف کردن آن دو. (از اقرب الموارد). || منصف الشی ء؛ وسط آن. (از اقرب الموارد).
(1) - در این معنی محیط المحیط و اقرب الموارد علاوه بر ضبط متن، به کسر صاد نیز ضبط کرده اند.
منصف.
[مُ نَصْ صِ] (ع ص) دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود.
- منصف الزاویه؛ (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران «نیمساز» را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود.
|| عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصف.
[مُ صِ] (اِخ) از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست:
با زشتی عمل چه کند کس بهشت را
ماتم سراست خانهء آیینه زشت را.
رجوع به تذکرهء نصرآبادی ص251 و ریحانة الادب و قاموس الاعلام ترکی شود.
منصفانه.
[مُ صِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)(1) بی ریا و از روی راستی و صداقت و انصاف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
(1) - از: منصف + انه.
منصف دهلوی.
[مُ صِ فِ دِ لَ] (اِخ) بابا خواجه، ملقب به فاضل خان، از شعرای هندوستان است. وی ابتدا از وزیران دولت تیموری دهلی بود اما تغییر احوال یافت و همهء مایملک خود به فقرا بخشید و سفر حج اختیار کرد. پس از بازگشت در لاهور زاویه نشین شد و به سال 1128 ه . ق. درگذشت. از اوست:
با کسی نیست مرا طاقت همپائیها
بعد از این دست من و دامن تنهائیها.
رجوع به تذکرهء صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.
منصفق.
[مُ صَ فِ] (ع ص) بازگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازگشته و ردشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود.
منصف قاجار.
[مُ صِ فِ] (اِخ) محمد زمان خان، پسر فضلعلی خان قاجار قوانلو از شاعران قرن سیزدهم (متوفی به سال 1264 ه . ق.) و مایل به عزلت و انزوا و در تهذیب اخلاق و تکمیل نفس کوشا بود. از اوست:
جراحت دل ما را مباد بهبودی
در آرزوی سر زلف مشکبار کسی
به روزگار کسی نیست فارغ از حسرت
مدار بیهده حسرت به روزگار کسی.
رجوع به مجمع الفصحاء ج2 ص489 و فرهنگ سخنوران شود.
منصفة.
[مِ / مَ صَ فَ] (ع ص، اِ) زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود.
منصفی.
[مُ صِ] (حامص) انصاف و عدالت و دادگری. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مُنصِف. رجوع به منصف شود.
منصل.
[مُ صُ / صَ] (ع اِ) تیغ شمشیر. ج، مناصل. (مهذب الاسماء). تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ. ج، مناصل. (از اقرب الموارد).
منصل.
[مِ صَ] (ع اِ) مِنصال. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به منصال شود.
منصل الاسنة.
[مُ صِ لُلْ اَ سِنْ نَ] (اِخ) نام ماه رجب، همچنین است منصل الال(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام ماه رجب بود در جاهلیت و آن را بدین جهت چنین نامیدند که در این ماه سنانها را از خود دور می کردند و دست به جنگ نمی بردند و به یکدیگر نمی تاختند. (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء «منصل الاول» ضبط شده است.
منصل الال.
[مُ صِ لُلْ اَل ل] (اِخ) رجوع به منصل الاسنة شود.
منصلت.
[مُ صَ لِ] (ع ص) شمشیر زدودهء بران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد قاطع و آماده در کارها. (اقرب الموارد). || مرد شجاع. || نهر منصلت؛ نهر تندجریان. (از اقرب الموارد).
منصلع.
[مُ صَ لِ] (ع ص) آفتاب بالابرآینده یا در وسط آسمان رسنده یا از ابر بیرون آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انصلاع شود.
منصمی.
[مُ صَ] (ع ص) ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصماء شود.
منصوب.
[مَ] (ع ص) بر پای کرده شده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بر پای کرده و افراخته و بلندشده و نصب شده و نشانده شده. ج، مناصیب. (ناظم الاطباء). برپاداشته. ایستادانیده. افراشته. برافراخته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص281).
|| مأمورگشته و مقررشده و معین شده و نامزدشده. (ناظم الاطباء). به کاری داشته شده. گمارده. گماشته شده. مقابل معزول. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منصوب شدن؛ گمارده شدن. مأمور شدن. معین شدن.
- منصوب کردن؛ گماشتن. گماردن : هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص40).
|| دارای رتبه و عهده شده و منصب داده شده و جانشین شده. (ناظم الاطباء). || کلمه ای که زبر داده شده باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دوزبردار. کلمه ای که نصب دارد: کل مفعول منصوب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به نصب و منصوبات شود.
- منصوب به نزع خافض.؛ رجوع به خافض شود.
|| (اِ) مقام و رتبه. || مقام پیاده در شطرنج. || دام. || تقلب در کشتی گیری. (ناظم الاطباء).
منصوبات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ منصوبة. کلماتی که دارای نصب است. در زبان و قواعد عرب اسماء منصوبه دوازده قسم اند: مفعول مطلق، مفعول به، مفعول فیه، مفعول له، مفعول معه، حال، تمیز، مستثنی، خبر افعال ناقصه، اسم حروف مشبهة بالفعل، اسم ما و لاء نفی جنس و خبر ما و لاء شبیه به لیس. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی). رجوع به منصوب و نصب شود.
منصوبة.
[مَ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث منصوب. ج، منصوبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منصوب و منصوبات شود. || حیله و گویند: «سوی فلان منصوبة» و آن در اصل صفت دام شکار است و سپس در معنی اسم به کار رفته مانند دابة و عجوز. (از اقرب الموارد).
منصوبه.
[مَ بَ / بِ] (از ع، ص، اِ) چیزی برپاکرده شده. منصوبة. || تدبیر کار. (غیاث) (آنندراج). || یکی از هفت بازی نرد. (فرهنگ رشیدی). نام بازی هفتم از هفت بازی نرد. (غیاث) (آنندراج). بازی ششم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء). || بازی شطرنج. (غیاث). به معنی شطرنج. (آنندراج) :
شد خاطر تو پاسخ منصوبهء شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرایش معدن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص636).
کنیزک هر فرزین بند که دانست می کرد و هر منصوبه که شناخت می ساخت. (سندبادنامه ص160).
چو بهرام این چنین شطرنج را باخت
ملک پرویز منصوبهء دگر ساخت
بدان آمد که یک منصوبه بازد
که با پیلان بهم شهمات سازد
در آن گرمی که بهرام اسب می تاخت
به بازی شاه را منصوبه ای ساخت.نظامی.
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه.نظامی.
اما شطرنجی باختند که به منصوبهء شهامت خصم شهمات شد. (جوامع الحکایات عوفی ج1 ص18 و 19). || بساط شطرنج و این مجاز است و با لفظ نشستن و چیدن و پیش شدن و باختن و دیدن و پیش بردن مستعمل. (آنندراج) :
منصوبهء شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمدی همه لعل تباه کرد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص173).
منصوبه در این عرصه که چیده است چنین
کز دل برد آرام و دل آرام دهد.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| درست و خوب نشستن نقش کار و مهمات و ظاهر آن است که به معنی اندیشهء نیک باشد چه فائدهء آن خواه مترتب شود یا نشود. (آنندراج). || قصد و آهنگ و نیت و عزم و آرزو و خواهش و اندیشه و فکر و تدبیر. (ناظم الاطباء).
منصوبه باز.
[مَ بَ / بِ] (نف مرکب)شطرنج باز. نردباز. بازیگر و طراح و صحنه آرای. آنکه منصوبه بازد :
بیا ساقی از شوخ منصوبه باز
مران اسب در عرصهء خشم و ناز.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به منصوبه شود. || دارای تدبیر و هوشمند و دوراندیش و عاقبت اندیش و محتاط و خردمند و زیرک و بافراست. (ناظم الاطباء).
منصوبه گشای.
[مَ بَ / بِ گُ] (نف مرکب) آنکه در بازی شطرنج و حل غوامض آن مهارت داشته باشد، و مجازاً مشکل گشا و آنکه بر حل معضلات تواناست. گشایندهء غوامض :
میراث ستان هفت کشور
منصوبه گشای چار گوهر.نظامی.
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید.
نظامی.
رجوع به منصوبه شود.
منصوح.
[مَ] (ع ص) پندداده شده و نصیحت کرده شده. (ناظم الاطباء).
منصوحة.
[مَ حَ] (ع ص) ارض منصوحة؛ زمین نیکوگیاه و متصل رویاننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
منصور.
[مَ] (ع ص) نصرت یافته. (مهذب الاسماء). نصرت و یاری داده شده. (آنندراج). یاری کرده شده و نصرت کرده شده. و حمایت شده و پناه داده شده از جانب خداوند عالم. (ناظم الاطباء) : فلایسرف فی القتل انه کان منصوراً. (قرآن 17/33).
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است.
مسعودسعد.
|| پیروز و مظفر و غالب و فاتح و کامگار. (ناظم الاطباء) : این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص109).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو دشمنی است منصور.
ناصرخسرو.
نصیر تست خدا و تویی به او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر ترا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص2).
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زآنکه منصور مظفر شاه از میدان رسید.
امیر معزی (ایضاً ص195).
هستند به فر تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور.
امیر معزی.
به یمن ناصیت مظفر و منصور بازگردم. (کلیله و دمنه). چون مظفر و منصور به اصفهان بازآمد فالگوی را بنواخت. (چهارمقاله ص103).
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شادخوار
عمعق (دیوان چ نفیسی ص169).
با حشم منصور به حربگاه معرکه حاضر شویم. (سلجوقنامهء ظهیری ص25). ملک مؤید مظفر منصور معظم... (سندبادنامه ص8). مظفر و منصور... بازگشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص419).
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
نظامی.
همیشه حق منصور باشد و باطل مقهور. (مرزبان نامه چ قزوینی ص102).
لشکر منصور او هر جا که صف برمی کشد
قلب شیر آسمانش قلب لشکر می شود.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص447).
زهی مظفر و منصور خسروی کافلاک
غبار جیش تو در دیده ز احترام کشند.
شهاب الدین ابورجاء (از لباب الالباب چ نفیسی ص445).
تا بر او موکب منصور ترا رهگذر است
همه سرمه ست کنون خاک سپاهان یکسر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص43).
امیرکبیر عالم عادل مؤید و مظفر و منصور. (گلستان سعدی).
چون اوحدی در کوی دل تا من شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل فیروز و منصور آمدم.
اوحدی.
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود.
ابن یمین.
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم.
ابن یمین.
- منصور داشتن؛ پیروز گردانیدن. غالب ساختن :
یارب به کرم او را منصور همی دار
وز دولت او چشم بدان دور همی دار.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص372).
به هر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص384).
- منصور شدن؛ پیروز شدن. پیروزی یافتن. ظفر یافتن :
عجب نباشد اگر بی سپه شود منصور
که را خدای بود روز رزم ناصر و یار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص199).
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دم زدن صور.
امیر معزی (ایضاً ص276).
در پناه کف احسان تو منصور شدیم
بر مراد دل همواره همه دولتیار.
رشیدی سمرقندی.
- منصور کردن؛ پیروز کردن :
ای کریمی کآسمان بخت ترا منصور کرد
بر مراد تو مدار خویش از آن مقصور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص98).
وی ضیاء دین و مجد ملک و مختار ملوک
کایزدت بر بدسگالان در ازل منصور کرد.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص98).
- منصور گردیدن (گشتن)؛ منصور شدن :
منصور گردد آنکه بر او هست مهربان
مقهور گردد آنکه بر او هست کینه ور.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص290).
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلع است کار ترا خود هنوز باش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص217).
رجوع به ترکیب منصور شدن شود.
|| صفت است رایت و علم چتر فرمانروایان را. به پیروزی برافراشته. به فتح و ظفر برافراخته :
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص57).
سپرده بارهء میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار.
ابوالفرح رونی (ایضاً ص45).
جهان بنده و چرخ مأمور بادت
همه رایت و رای منصور بادت.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص540).
آن زادهء خورشید که ماه علمت بود
از رایت منصور تو خورشید عجم شد.
عثمان مختاری (ایضاً ص553).
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار.
امیر معزی.
خداوند عالم علاءالدنیا و الدین... که زندگانیش دراز باد و چتر دولتش منصور... (چهار مقاله ص46).
وز برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج1 ص205).
چون پدید آید لوای رایت منصور تو
در زمان گردد سپاه دشمنان زیر و زبر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص178).
طلعت میمون تو طغرای منشور فرح
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص149).
ناصر دین حق که رایت دین
تا که در فوج اوست منصور است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص67).
آنکه در دار دولت از رایش
هرکجا رایت است منصور است.
انوری (ایضاً ص70).
و آنکه جز در موکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مؤید می رود.
انوری (ایضاً ص149).
گر به صورت آفتابی گردد آن کش دشمن است
سایهء اعلام منصورش برآرد زو دمار.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص112).
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت.
ابن یمین.
مقدم رایات منصور جهانگیر ترا
کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار.
عبید زاکانی.
برنهم ایوان اخضر کوس شادی می زند
کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار.
عبید زاکانی.
- منصور گشتن رایت؛ به پیروزی و ظفر برافراخته شدن آن :
منت خدای را که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزرگوار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص143).
|| (اِ) از اعلام است. (ناظم الاطباء). نامی است از نامهای مردان.
منصور.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 777 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
منصور.
[مَ] (اِخ) لقب امام قائم منتظر مهدی (ع). (منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) نام پدر حسین حلاج صوفی مشهور است که خود حسین حلاج نیز به همین نام شهرت یافته است :
اگر منصور می گفتی اناالحق روی او دیدی
بماند شرمسار از وی ز بسطامی ز سنجانی.
؟ (از آنندراج).
رجوع به آنندراج و غیاث و قاموس الاعلام ترکی و حسین حلاج و حلاج در همین لغت نامه شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) بنا به روایتی نام ابوالقاسم فردوسی است. رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج1 ص461 و فردوسی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به احمد منصور و احمد المنصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به المستنصر بالله منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به ابوطاهر اسماعیل بن محمد منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصوربن (میر) صدرالدین محمد و روضات الجنات ص668 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصور شبانکاره شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصوربن امیرزاده شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به فُرسی منصوربن حسن شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به شمس الدین (شمس اوزجندی) و لباب الالباب چ سعید نفیسی ص165 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به صلاح الدین محمد منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به علی بحری ابن آبیک شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) رجوع به نصیرالدین ارتق ارسلان المنصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) چهارمین و آخرین از بنی مروان در دیار بکر (472-489 ه . ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) چهاردهمین و آخرین از ائمهء صنعا در حدود 1190 ه . ق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن ابی الاسود از متکلمین زیدیه است. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن ابی الحسین محمد. رجوع به ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمد شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن احمد عراقی، مکنی به ابونصر از مشایخ قرن چهارم است. او راست اشاره فی القراآت العشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن احمدبن اسد سامانی، مکنی به ابوصالح. رجوع به ابوصالح شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن عمرالتمیمی المضری الضریر، مکنی به ابوالحسن فقیه شافعی، ادیب و شاعر نیکو سخن (متوفی به سال 306 ه . ق.) اصل وی از رأس العین است. به مصر سفر کرد و در همانجا درگذشت. او را در فقه تألیفاتی است و از آن جمله است: کتاب الواجب، کتاب المستعمل و زادالمسافر و الهدایه. رجوع به معجم الادباء طبع مارگلیوث ج7 ص185 و اعلام زرکلی ج3 ص1072 و وفیات الاعیان ج2 ص248 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن حسین الاَبی الوزیر، مکنی به ابوسعید از مردم آوه نزدیک ساوه مصاحب صاحب بن عباد متولی اعمال جلیله و وزیر مجدالدوله. او ادیب و شاعر بود. او راست: کتاب نثرالدرر و تاریخ ری و جز آن. (از معجم البلدان ذیل کلمهء آوه) (یادداشت مرحوم دهخدا). ابن الحسین الرازی، مکنی به ابوسعیدالاَبی (متوفی به سال 421 ه . ق.) وزیر و از ادبا و شعرای امامیه بود. او را مصنفاتی است و از آن جمله است: «نثرالدرر» در چندین مجلد و «نزهة الادیب». (از اعلام زرکلی ج3 ص1073). رجوع به کامل بن اثیر ج9 ص153 و مجمل التواریخ و القصص ص404 و روضات الجنات ص580 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن داراسب(1) شیرازی، مکنی به ابوالفتح. القائم بامرالله عباسی او را به وزارت برگزید و به امین الدوله و مجدالوزراء ملقب ساخت. تقرب وی در پیش خلیفه به درجه ای انجامید که عمیدالملک کندری وزیر طغرل سلجوقی بر حال او رشک آورد و نزد طغرل زبان به بدگویی از وی گشود چنانکه طغرل عزل او را از خلیفه درخواست کرد و خلیفه وی را معزول ساخت. مدت وزارت او دو سال و یک ماه بود. رجوع به دستورالوزراء ص83 و آثارالوزراء عقیلی چ محدث ص135 و نسائم الاسحار چ محدث ص21 و 22 شود.
(1) - در آثارالوزراء عقیلی و نسایم الاسحار «دارست» ضبط شده است.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن سرجون بن منصور کاتب معاویه و بعضی دیگر از آل ابی سفیان و متولی دیوان خراج به زبان و نسق رومی بود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن سعیدبن احمدبن حسن، مکنی به ابونصر. او راست تاج المعانی فی تفسیر السبع المثانی که به سال 353 ه . ق. تألیف کرده است. (از کشف الظنون).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن سلیمان(1)بن منصوربن فتوح الهمدانی الاسکندرانی، ملقب به وجیه الدین و مکنی به ابوالمظفر ابن العماد (607-673) محتسب اسکندریه و از حافظان حدیث بود و در تاریخ نیز دست داشت. او راست: «تاریخ اسکندریه». (از اعلام زرکلی ج3 ص1073).
(1) - در بعضی مآخذ: سلیم.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن طلحة بن طاهربن الحسین بن مصعب. و عبدالله بن طاهر وی را حکیم آل طاهر می خواند. و او والی مرو و آمل و خوارزم بود و او را در فلسفه کتبی مشهور است و کتاب الابانة عن افعال الفلک و کتاب الوجود و کتاب الدلیل و الاستدلال و رساله ای در عدد و معدودات و کتاب المونس در موسیقی از اوست و کتاب اخیرالذکر را کندی ستوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن علی اسفزاری، ملقب به مهذب الدین معاصر عوفی مؤلف لباب الالباب و از فضلا و بزرگان خراسان بود. این رباعی از اوست:
زلف تو هزار دل به یک خم بسته ست
وز عنبر تر سلسله در هم بسته ست
اندر گو سیمین تو آن نقطهء مشک
خون دل عاشق است کز غم بسته ست.
رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص138 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن علی بندار دامغانی، مکنی به ابوسعید (متوفی بعد از 507 ه . ق.) او راست: کتاب احکام در نجوم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن علی بن عراق، مکنی به ابونصر از ریاضی دانان بزرگ قرن چهارم هجری قمری و معاصر ابوریحان بیرونی بوده است و به نام ابوریحان دوازده کتاب در فنون مختلف ریاضی تألیف کرده و ابوریحان خود در رساله ای که در فهرست تألیفات خود نوشته و در مقدمهء کتاب الاَثارالباقیة به طبع رسیده است گوید: «فمماتولاه باسمی ابونصر منصوربن علی بن عراق مولی امیرالمؤمنین انارالله برهانه؛ کتابه فی السموات، و کتابه فی علة تنصیف التعدیل عند اصحاب السند هند، و کتابه فی تصحیح کتاب ابراهیم بن سنان فی تصحیح اختلاف الکواکب العلویة، و...». (از تعلیقات چهار مقالهء نظامی عروضی به قلم محمد قزوینی). رجوع به همین مأخذ و تاریخ ادبیات صفا ج1 ص206 و 217 و 308 و 339 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن علی عیانی. رجوع به قاسم منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن علی منطقی رازی. رجوع به منطقی رازی و منصور مورد شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن عمار، مکنی به ابوالسری، نام یکی از زهاد و از او رساله هایی به نام مجلس مانده است، از قبیل مجلس فی ذکرالموت و مجلس فی حسن الظن بالله و غیره. (ابن الندیم). از طبقهء اولی است. از اهالی مرو بوده و گفته اند از اهل باورد و گفته اند از اهل پوشنگ. (نفحات الانس). از حکمای مشایخ بود و از سادات این طایفه بود و در موعظه کلماتی عالی داشت و در انواع علوم کامل بود و او از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان و از مرو بود و گویند که از پوشنگ بود و در بصره مقیم شد. (از تذکرة الاولیاء ج1 ص335). رجوع به همین مأخذ و نفحات الانس و تاریخ گزیده طبع لیدن ص783 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن عمرالکرخی، مکنی به ابوالقاسم (متوفی به سال 447 ه . ق.) او راست: الغنیة فی فروع الشافعیة. (از کشف الظنون ج2 ص1212).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن فاتک، پنجمین از امرای آل نجاح که از 503 تا حدود 517 در زبید امارت داشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن فلاح بن محمد بن سلیمان یمنی، مکنی به ابوالخیر و ملقب به تقی الدین (متوفی به سال 680 ه . ق.) نحوی است و مؤلفاتی دارد که از آن جمله است: «الکافی» و «مغنی» در نحو مشتمل بر چهار جلد. و رجوع به اعلام زرکلی و کشف الظنون و روضات الجنات ص455 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن القائم بن المهدی. رجوع به اسماعیل منصور... شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن القاضی ابی منصور محمد ابواحمد الازدی الهروی. قاضی هرات. فقیه و شاعر بود. شعر نیک می گفت و القادر بالله را مدح کرده است. به سال 440 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء طبع مارگلیوث ج7 ص189). رجوع به همین مأخذ شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن قراتگین، والی ری در زمان امیر نوح سامانی بود. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج1 ص326). رجوع به کامل ابن الاثیر ج8 ص181 و 194 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق، ملقب به مقدم الرؤساء از بزرگان بیهق بود. صاحب تاریخ بیهق آرد: رئیسی بزرگوار بود در ناحیت بیهق، عالم به اسباب سیاست و ریاست و او شاخی بود از دوحهء نظام الملک... (تاریخ بیهق ص217). شعرا در مرگ او مرثیه ها گفته اند از جمله شرف الدین ظهیرالملک علی بن حسن گوید:
ضاعت خراسان و انحل النظام بها
و بدلت من صفایا صدقها الزورا
بفقدها مجتبی السلطان سیدها
مقدم الرؤساء الشیخ منصورا.
رجوع به تاریخ بیهق ص216 و 217 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالجباربن احمد المروزی السمعانی التمیمی، مکنی به ابوالمظفر (426-489 ه . ق.).مفسر و از علمای حدیث بود او راست: «تفسیرالسمعانی» در سه مجلد و «الانتصار لاصحاب الحدیث». (از اعلام زرکلی ج3 ص1074). جد سمعانی صاحب الانساب است در اول حنفی بود و سپس به مذهب شافعی بگشت و امام شافعیان شد و درس و فتوی گفت. وی صاحب تصانیف بسیار است و مجلسهای نیکو می گفت. ولادت و وفات او به مرو بود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن المقدر التمیمی، مکنی به ابوالفتح اصفهانی (متوفی به سال 422 ه . ق.) ادیب، نحوی و متکلم بود. به بغداد سفر کرد و در آنجا متوطن شد و به گروه مصاحبان صاحب بن عباد پیوست. بر مذهب اعتزال بود، کتابی در ذم اشاعره نوشت. (از معجم الادباء ج7 ص189).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد الشیخ، مکنی به ابوالعباس، پنجمین از شرفای حسنی مراکش (986-1012 ه . ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن محمد المهدی ابن ابی جعفر المنصور (متوفی به سال 236 ه . ق.) برادر هارون الرشید. در عهد خلافت امین امیر بصره بود. با مأمون بیعت کرد و در زمان متوکل درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص242 و الکامل ابن الاثیر ج6 ص131 و تاریخ اسلام ص196 و تاریخ گزیده ص323 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن مسلم بن علی بن ابی الخرجین الحلبی، مکنی به ابونصر معروف به ابن ابی الدمیک. ادیب، فاضل، نحوی و شاعر بود. او را تصانیفی است و ردودی بر ابن جنی دارد از آن جمله است تتمة ما قصر فیه ابن جنی فی شرح ابیات الحماسة. (از معجم الادباء طبع مارگلیوث ج7 ص191).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن المعتمربن عبدالسلمی، مکنی به ابوغیاث (متوفی به سال 132 ه . ق.) از رجال مشهور حدیث و اهل کوفه بود. انس بن مالک را دریافت و از او روایت دارد و نیز از گروهی از تابعین امثال اعمش و سلیمان التمیمی و ایوب السختیانی روایت کند. رجوع به صفة الصفوة ج3 صص62-64 و اعلام زرکلی چ 2 ج8 ص245 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) (میرزا...) ابن میرزا بایقرابن معزالدین عمر شیخ بن تیمور گورکانی (متوفی به سال 849 ه . ق.) پدرش سلطان حسین بایقراست. (از قاموس الاعلام ترکی).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن الناصربن علناس ششمین از بنی حماد که در سال 481 تا 498 امارت داشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن نصربن عبدالرحیم کاغذی، از مردم سمرقند و کاغذ منصوری منسوب بدوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منصوری شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن نوح سامانی، مکنی به ابوصالح (مدت امارت از 350 تا 366 ه .ق.) ششمین امیر سامانی. بعد از برادر خود عبدالملک بن نوح به امارت ماوراءالنهر و خراسان رسید. منصور پس از کشمکشهایی با رکن الدوله و عضدالدولهء دیلمی به سال 361 صلح کرد و قرار شد که رکن الدوله و عضدالدوله هر سال 150000 الی 200000 دینار به منصور بپردازند و منصور متعرض ری نگردد. ابوعلی بلعمی تا سال مرگش یعنی 363 وزارت منصور را عهده دار بود و پس از او ابوجعفر عتبی به این سمت برگزیده شد که در همین سال معزول گردید و پس از او ابومنصور یوسف بن اسحاق به وزیری منصور رسید و تا 365 در این مقام باقی بود و در این سال منصور ابوعبدالله احمدبن محمد جیهانی را به وزارت خود انتخاب کرد و او را تا آخر امارت خود در این سمت نگاه داشت. منصور پس از 16 سال سلطنت در سال 366 درگذشت و او را پس از مرگ، امیر سدید خواندند. بدستور او ابوعلی بلعمی کتاب معروف تاریخ طبری را به سال 352 ترجمه کرد و پس از اختصار متن عربی مطالبی نیز بر آن افزود. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال ص336 و 339 و تاریخ گردیزی ص32 و حبیب السیر و کامل ابن الاثیر شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن نورالدوله دبیس بن علی بن مزید اسدی، ملقب به بهاءالدوله و مکنی به ابوکامل امیرحله (متوفی به سال 479 ه . ق.). بعد از پدر به سال 474 فرمانروایی یافت و ملکشاه او را در آن استوار ساخت. وی مردی فاضل بود و در ادب معرفتی داشت. نظام الملک چون خبر مرگ او بشنید گفت صاحب عمامهء بزرگی درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی و طبقات سلاطین اسلام شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابن یوسف بلکین بن زیری بن مناد الصنهاجی (متوفی به سال 386 ه . ق.) صاحب افریقیه. دومین از سلسلهء بنی زیری، بعد از پدر به سال 373 به فرمانروایی رسید. مردی بخشنده و شجاع و حازم بود. در نزدیکی صبرة درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص1076). رجوع به همین مأخذ و طبقات سلاطین اسلام و کامل ابن الاثیر ج9 ص5221 شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوجعفربن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، دومین خلیفهء عباسی (مدت خلافت از 136 تا 158 ه . ق.). بعد از فوت برادرش سفاح به خلافت رسید. وی با آنکه به کوشش ابومسلم خلافت بر عباسیان قرار گرفت، پس از رسیدن به خلافت خصم ابومسلم شد و او را به تدبیر و تملق به کوفه خواست و به سال 137 ه . ق. وی را بکشت. در سال 145 یکی از بزرگان علوی از اولاد امام حسین (ع) به نام محمد، ملقب به النفس الزکیه در مدینه بر منصور قیام کرد. منصور به وسیلهء برادرزادهء خود عیسی بن موسی بر محمد دست یافت و او و اتباعش را به سختی تمام کشت. برادر محمد یعنی ابراهیم نیز در بصره قیام کرد و قسمتی از خوزستان را هم تحت حکم خود آورد و عازم کوفه شد لیکن کارش پیشرفت نکرد و در نزدیکی کوفه در همین سال (145 ه . ق.) کشته شد. منصور بانی شهر بغداد است که تا زمان او دهکده ای بیش نبود. این خلیفه در سال 145 در آنجا شهری ساخت و آن را پایتخت خود و دارالخلافهء عباسی قرار داد(1). منصور چند صفت ناپسند داشت: اول کینه نسبت به آل علی. دوم دشمنی با ابومسلم خراسانی. سوم امساک و بخل فوق العاده در خرج که به همین علت او را «دوانیقی» لقب داده اند یعنی کسی که دانه دانه خرج می کند. از کارهای زشت دیگر منصور کشتن عبدالله بن مقفع، منشی بلیغ ایران و مترجم کلیله و دمنه از زبان پهلوی به عربی است. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال و اعلام زرکلی و تاریخ اسلام و حبیب السیر و تجارب السلف صص103-120 و تاریخ ابن الاثیر شود.
(1) - منصور نام این شهر را مدینة المنصور نهاد، لیکن بتدریج همان اسم نخستین آن محل، یعنی بغداد غلبه کرد و تنها همین اسم باقی ماند.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوطاهر اسماعیل، سومین از خلفای فاطمی (از 334 تا 341 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص61). اسماعیل بن محمد بن عبیدالله المهدی، سومین از خلفای فاطمی عبیدی مغرب است. در قیروان ولادت یافت (302 ه . ق.) و در مهدیه (در افریقیه) پس از وفات پدر مردم بدو بیعت کردند و در نزدیک قیروان شهری به نام منصوریه بنا کرد و در همانجا درگذشت و در مهدیه مدفون گردید. (از اعلام زرکلی ج1 ص112). رجوع به همین مأخذ و قاموس الاعلام ذیل منصور بالله شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوالعجب، شعبده باز و تردست معروف و او می گفت که برای معتمد خلیفه بازی کرده است. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوعلی آمر باحکام الله. رجوع به آمر باحکام الله و ابوعلی منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوعلی حاکم بامرالله. رجوع به حاکم بامرالله منصوربن العزیز شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابوعلی عامر، دهمین از خلفای فاطمی (495-524 ه . ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور.
[مَ] (اِخ) ابونصر شار غرجستان. رجوع به ابونصربن محمد بن اسد شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) ابونصر مشکان. رجوع به ابونصر مشکان در این لغت نامه و تاریخ ادبیات صفا ج1 چ 2 ص638 و الوافی بالوفیات صلاح الدین الصفدی و ابن الاثیر (حوادث سال 431) و تتمة الیتیمة شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) امیر غیاث الدین شیرازی خاتم الحکماء و المحققین (متوفی به سال 948 ه . ق.) در شیراز متولد شد. از شاگردان پدر خود میر صدرالدین محمد بود. در بیست سالگی از تحصیل علوم فراغت یافت و در اندک زمانی مراحل ترقی را پیمود و به وزارت شاه طهماسب اول منصوب شد و پس از چندی از وزارت استعفا کرد و تا آخر عمر به تألیف و تدریس پرداخت. (از کنزالحکمة ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری ج2 ص173).
منصور.
[مَ] (اِخ) حسام الدین لاچین، دوازدهمین از ممالیک بحری مصر است (از 696-698 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) سیف الدین ابوبکر، شانزدهمین از ممالیک بحری مصر است. (از 741-742). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) سیف الدین قلاوون، هشتمین از ممالیک بحری مصر است (از 678-689). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) شجاع الدین بن شفف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد :
منصوربن مظفر غازی است حرز من
وز این خجسته نام بر اعدا مظفرم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص225).
شهنشاه مظفرفر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد.
حافظ (ایضاً ص104).
رجوع به شاه منصور شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) صلاح الدین محمد. بیست و پنجمین از ممالیک بحری مصر است (از 762-764 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) عبدالله. نهمین از رسولیان یمن (803-829 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام).
منصور.
[مَ] (اِخ) عبدالله. دوازدهمین ائمهء رسی (593-614 ه . ق.) وی در 614 وفات یافت. (از طبقات سلاطین اسلام ص92).
منصور.
[مَ] (اِخ) (الملک ال ...) عبدالوهاب بن داودبن طاهر، سلطان یمن (866-894 ه . ق.). او را آثاری در یمن است. (از اعلام زرکلی ج2 ص610).
منصور.
[مَ] (اِخ) علاءالدین علی، بیست و هفتمین از ممالیک بحری مصر است. (از 778-783). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصور.
[مَ] (اِخ) (... اول) محمد. دومین از ایوبیان حماة (574-587 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص568).
منصور.
[مَ] (اِخ) (... دوم) محمد. پنجمین از ایوبیان حماة. (626-642 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص69).
منصور.
[مَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالله المعافری القحطانی، مکنی به ابوعامر (متوفی به سال 392 ه . ق.). امیر اندلس در دولت مؤید اموی و یکی از شجاعان و داهیان بود. اصل وی از جزیرة الخضراء است و به ایام جوانی به قرطبه رفت و در آنجا کارش بالا گرفت و چون مؤید در ایام طفولیت به حکومت رسید منصور تمام امور ملک را به دست گرفت و ادارهء مملکت همه به عهدهء او بود.
منصور.
[مَ] (اِخ) نورالدین علی، سومین از ممالیک بحری مصری است (از 655-657 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان بشاریات است که در بخش آبیک شهرستان قزوین واقع است و 123 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش دستجرد خلجستان است که در شهرستان قم واقع است و 473 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 532 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان مرگور است که در بخش سلوانای شهرستان ارومیه واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان رحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان سردرود است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 521 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابویی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان رستم است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 396 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش جویم شهرستان لار است و 184 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان کامفیروز است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 224 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی است در شش فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق جشنیان. (فارسنامهء ناصری).
منصورآباد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان میمند است که در بخش شهر بابک شهرستان یزد واقع است و 274 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
منصورآباد شعاع السلطنه.
[مَ دِ شُ عُسْ سَ طَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
منصورآقایی.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع است و 416 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
منصورالسعدی.
[مَ رُسْ سَ] (اِخ) (ال ...) احمدبن محمد المهدی بن القائم بامرالله عبدالله بن عبدالرحمن بن علی، مکنی به ابوالعباس (955-1012 ه . ق.). چهارمین از سلاطین دولت سعدیه در مغرب اقصی است. (از اعلام زرکلی ج1 ص68). رجوع به همین مأخذ شود.
منصور بالله.
[مَ رُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) قاسم بن محمد بن علی، از سلالهء الهادی الی الحق، صاحب یمن (متوفی به سال 1029 ه . ق.) از ائمهء زیدیه است. در صنعا ولادت و نشأت یافت. در سال 1016 مردم با او بیعت کردند و او فرستادگانی به قبایل مختلف گسیل کرد و کارش بالا گرفت و نایب السلطنهء دولت عثمانی را در یمن کشت و بر تمامی ارض یمن مستولی شد و سرانجام در شهارة درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج2 ص786).
منصور بالله.
[مَ رُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن الکومی، مکنی به ابویوسف و معروف به منصور مؤمنی (554-595 ه . ق.) از ملوک سلسلهء مؤمنیه در مغرب اقصی است. پس از وفات پدر به سال 580 به امارت رسید. (از اعلام زرکلی ج3 ص1170). رجوع به همین مأخذ شود.
منصور بلاغی.
[مَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد است که در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
منصور بیگی.
[مَ بِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بهبهان است و 271 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
منصور ثانی.
[مَ رِ] (اِخ) ابن نوح بن منصور، ملقب به ابوالحارث. وی پس از فوت پدر به سال 387 ه . ق. به امارت رسید. در اوایل سلطنت او عده ای از رجال و امرا به مخالفت با او برخاستند و منصور به ناچار ترک بخارا گفت ولی به دعوت فایق و وساطت بزرگان بخارا به پایتخت برگشت و فایق بر کارها مسلط شد. منصور، بکتوزون حاجب را به جای سیف الدوله محمود به سپهسالاری خراسان منصوب کرد، اما فایق که با بکتوزون میانهء خوبی نداشت ابوالقاسم سیمجوری را برای بیرون کردن بکتوزون از خراسان و گرفتن مقام او تحریک کرد. ابوالقاسم از ری به گرگان و از آنجا به نیشابور تاخت ولی در این محل از بکتوزون شکست یافت. سرانجام بکتوزون و فایق که هر دو از منصور ناراضی شده بودند به خلع او اتفاق کردند و در سال 389 ه . ق. او را از امارت برکنار کردند و پس از یک هفته میل در چشم او کشیدند و برادرش عبدالملک را که طفلی بیش نبود امیر خواندند. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال و تاریخ گردیزی ص45 و حبیب السیر و تاریخ گزیده شود.
منصور حلاج.
[مَ رِ حَلْ لا] (اِخ) رجوع به منصور و حسین حلاج و حلاج شود.
منصورخانی.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان کهروکاکان است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 451 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
منصور دوانیقی.
[مَ رِ دَ] (اِخ) رجوع به منصور ابوجعفربن محمد شود.
منصور سبزواری.
[مَ رِ سَ زِ] (اِخ) از شاعران قرن نهم هجری قمری و استاد دولتشاه سمرقندی و امیر علیشیر نوایی در علم عروض است، رساله ای در عروض دارد و قصیده ای مصنوع در جواب قصیدهء خواجه سلمان گفته که مطلعش این است:
بس دویدم در هوای وصل یار
کس ندیدم آشنای اصل کار.
رجوع به مجالس النفایس ص34 و 206 و فرهنگ سخنوران شود.
منصورشول.
[مَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصورشول شود.
منصور عامری.
[مَ رِ مِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالرحمن بن ابی عامر (متوفی در حدود 350 ه . ق.) یکی از سلاطین دولت العامر در اندلس است. در سال 429 در شاطبه به او بیعت شد. وی بلنسیه و مرسیه و مریه را بر متصرفات خود بیفزود. (از اعلام زرکلی ج2 ص525). رجوع به همین مأخذ شود.
منصور عباسی.
[مَ رِ عَبْ با] (اِخ) رجوع به منصور ابوجعفربن محمد شود.

/ 75